انسان نه از راه پیروزی بر دشمن خود به زندگی رو میکند، نه درپی درمانهای بیپایان به تندرستی میرسد. لذت زندگی از صلح میآید، که ایستا نیست بلکه پویا است. هیچ انسانی واقعاً نمیتواند بگوید که شادی چیست مگر صلح راتجربه کرده باشد، و بدون شادی زندگییی وجود ندارد، حتا اگر دهها ماشین و چندین مباشر، قصر، کلیسای کوچک شخصی و سردابهای ضد بمب داشته باشی. پیکره ماروسی هنری میلر
#پایان (۲۶۱ نقل قول پیدا شد)
هر کس سهم خود را ادا میکند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر میرسند کنار ایستادهاند. همهی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریدهی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژههای نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همینطور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمیتواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس میکشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره ماروسی هنری میلر
رنگآمیزیها در سراسر یونان آبی و سپید است، حتا روزنامهها مرکب آبی به کار میبرند، یک آبی آسمانی روشن که صفحههای روزنامه را صاف و صادقانه و جوانمآبانه مینمایاند. مردم آتن به راستی روزنامهها را میبلعند، آنها گرسنگی پایانناپذیری برای اخبار دارند. پیکره ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
مدتی نشست و به طرز احمقانهای به کاغذ خیره شد. صفحه سخنگو، موزیک نظامی پخش میکرد. عجیب بود که نه تنها توانایی بیان افکارش را نداشت؛ بلکه به کلی چیزهایی را که قصد گفتنش را داشت، فراموش کرده بود. هفتهها بود که خودش را برای این لحظه آماده کرده بود و در تمام این مدت به فکرش هم نرسیده بود که ممکن است به جز شهامت به چیز دیگری هم نیاز داشته باشد. عمل نوشتن، کار سادهای بود. فقط باید گفتوگوی پایانناپذیر و بیامان درونش را که سالها در مغزش جریان داشت، به روی کاغذ میآورد؛ ولی حالا حتی گفتوگوی درونیاش هم قطع شده بود. 1984 جورج اورول
اگر در تلاشی که کاری را به پایان برسانی، شاید با خودت فکر میکنی که تنبل یا ناتوانی. تو هر زمان که تعلل یا مکث میکنی، داری همین عقیده را به اثبات میرسانی. تو به خودت و دیگران اثبات میکنی که دقیقا همان آدم هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگیات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، اما هیچکدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اشتیاق حالتی است که ما میتوانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع میشود و با تو هم پایان میپذیرد. هیچکس نمیتواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمیتوانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، میتوانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگهایت به جریان میافتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنهای که روی سینهات قرار میگیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد میگویند کمتر به مرگ خود فکر میکنند اما فکر ناپایداری و هراس، آنها را وسوسه میکند. این فکر پسزمینه که هر چه اکنون به تجربه درمیآید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان میرسد و همه لحظات دلانگیز را تباه میسازد. مثلا یک پیادهروی لذتبخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب میکند -این دوست میمیرد، این جنگل با پیشروی ساختوساز و شهرنشینی نابود میشود. - اگر همه چیز به خاک بدل میشود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچگاه حتی سایهای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بیپایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهانها را به یکدیگر پیوند میدهند،خطاهای گذشتهاند،که غم بیپایان ما چیزی جز حرص و میل بیپایان و سیریناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشیناپذیر زندگیهای برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، میدانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، میدانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمیخواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره میخواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آرام آه میکشم، چشمهایم را میبندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه میدهم. به دنیا ناسزا میگویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا میتواند در ساعتهای پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح میدهم زن باشد. من به اندازهی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، میتوانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمیخواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
یک پایم را روی لبه پشت بام گذاشتهام و از طبقهی دوازدهم، خیابانهای بوستون را نگاه میکنم. نمیتوانم به خودکشی فکر نکنم. نه، نه در مورد خودم. زندگیام را آن قدر دوست دارم که بخواهم ادامهاش بدهم. بیشتر در مورد دیگران فکر میکنم و اینکه در نهایت، چطور تصمیم میگیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تأسف میخورند؟ حتما درست پس از آنکه به این کار اقدام میکنند و یک لحظه پس از آن که کار شروع میشود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی میکنند. آیا در حالی که زمین به سرعت به طرفشان میآید، به زمین نگاه میکنند و میگویند: «عجب گندی زدم. چه فکر مزخرفی بود؟» فکر نمیکنم این طور باشد… ما تمامش میکنیم کالین هوور
در پایان هر آزادی، حکمی صادرشده؛ به همین دلیل است که آزادی برای حملکردن بسیارسنگین است. سقوط آلبر کامو
مردم به اسطورههای بنیادین نیاز دازند،که نقشی از آغاز پیدایش باشد،و قفلی که چارچوبی را حفظ کند که به نوبه خود از کل ساختار حقیقت ،و از زمان محافظت میکند: تالارهای یادبود و سردابهای فراموش شده،دیوارهای بین عصرها،تالارهای ورودی که ما را به سوی روزهای پایانی و هرچه که پیش آید میکشانند. جزیره ساتن تام مککارتی
انزجار بیپایان است. نفرت ظرفی است که ته ندارد خانه پلهها ویلیام اسلیتر
آدمها از مرگ نمیترسند،بلکه آنها فقط از این میترسند که در پایان عمرشان بفهمند که واقعا درست زندگی نکردهاند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
همیشه میگفت که وقتی بد شروع شود، حتماً بهتر به پایان میرسد. ده سال بعد، او یکی از افراد ثروتمند و مقتدر بارسلون بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دیرزمانی به فعالیتی که کار مینامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بیوقفه میتواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی میرسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و میبینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت میافتد و بازی به پایان میرسد. تو مینشینی و پروندهها، اوراق انباشته شده، مجلات، چکنویسها، رسالهها و کاغذها را میگردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامهها، دعوتنامهها، تجلیلها، کارت عضویت فلانجا و همهجا، برنامه این یا آن فردا، احساس میکنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
هر کسی میتواند با یک شلوارک و یک جفت کفش ورزشی صدمتر را خوب بدود، ولی اگر بار و بندیل به دوندهها آویزان کنید، کسانی از خط پایان عبور میکنند که توانمندی بیشتری دارند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بیاعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانهی مادی ما را از آن آگاه میکند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان میآید یا نامه ای که در کشویی پیدا میکنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسفانگیز و آکنده از اشکهای نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر میگذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بیاعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیباییشناختی خوش میآیند و بیتابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزندهی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشیها و روزها مارسل پروست
شما همه چیز را میدانید و همه چیز را میشنوید، اما آنها -پزشکان- این را نمیفهمند و همه چیز را در مقابل شما میگویند؛ حتی چیزهایی که شما نباید بشنوید: این که شما دیگر از دست رفتهاید یا این که مغزتان به پایان کار خود رسیده است! هویت میلان کوندرا
هر چند وقت یکبار رویا به کابوس تبدیل میشود. فقط در زندگی واقعی، کابوس خیلی زود پایان مییابد؛ چرا که شما شروع میکنید به داد و فریاد کردن و از خواب بیدار میشوید. هویت میلان کوندرا
بهتره شجاعت به خرج بدیم و سپاسگزار باشیم و بگیم: “هر چند این فرصت مال ما بود اما تموم شد و حتی اگه اختیار پایان چیزی به دست ما بود، همه چیز تا ابد ادامه پیدا میکرد، پست و زننده میشد و هیچ موجود زندهای نمیمرد.” هم باید به مردهها زمانی که سعی میکنن بمونن اجازهی رفتن بدیم و هم گاهی باید بذاریم زندهها هم ما رو ترک کنن… شیفتگیها خابیر ماریاس
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم میشه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش میشه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان میافتد- هم همینطور فکر میکند. شاید برای کسی که آن را از سر میگذراند اینطور باشد اما برای دیگران اینطور نیست. هر چیزی، داستانی میشود و با میل به سمت همان فضا پایان مییابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت میشود. هر چیزی به یک روایت بدل میشود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی میدانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحهی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما میشد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چهقدر همهچیز عوض میشد. چهقدر بارم سبک میشد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایهی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
اگر قرار است درمانگران، معنای حرف بیماران را درک کنند، باید واژههای آنها را به تصاویر شخصی خود و بعد به احساساتشان تبدیل کنند. تا پایان این فرایند، چه نوع مطابقهای ممکن است؟ این شانس چه قدر است که یک شخص واقعا بتواند تجربهی دیگری را درک کند؟ یا به بیان دیگر، این که آیا دو فرد متفاوت، به یک شکل حرف طرف دیگر را میشنوند؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
آدمی خیلی زود به همهچیز عادت میکند. همه در جستجوی پول هستند تا زندگی شادی داشته باشند و تمامی کوششها در راستای بهدست آوردن پول است که در این صورت، خوشبختی به فراموشی سپرده میشود و ره به پایان میرسد. افسانه سیزیف آلبر کامو
ممکن است رؤیای شریکی بینقص را در سر داشته باشید که زندگیتان را شگفتانگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطهتان میتواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور میتوانید باور کنید که کسی شما را انتخاب میکند؟ بنابراین همسرتان را امتحان میکنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگیتان را تحقیر میکنید چون میدانید که درنهایت این رابطه به پایان میرسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه بهعنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوستداشتنی نیستید استفاده میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
سرخوشی صبحدم چیزی است یا چیزی نیست؟ این حقیقت هر چیزی در هیچ و پوچ نهفته است؟ عذاب کی به پایان میرسد! گدا نجیب محفوظ
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهاییبخش میباشد. غوطهور شدن در این یقین بیپایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالندهی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آنکه گرفتار کوتهبینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همهچیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیهاش برایمان به ارمغان آورده، به ما میدهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی در پایان فعالیتهای زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمهای است بر خودآگاهیهای انسان. خستگی، انسان را هوشیار میکند، پیامد را برمیانگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیرهی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسانهایی که با دستان خود میمیرند، فرود احساسات خود را تا پایان دنبال میکنند… افسانه سیزیف آلبر کامو
به خود میگویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانیبودن، احساس ترس از حرکات سرسامآور قطار در پیچ و خمها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیادهشدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریلها، سرنوشت مرا رقم میزنند و خداوند، آن قطار را هدایت میکند، این کابوس به هیجان تبدیل میشود. به همان چیزی تبدیل میشود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانیبودن سفر، بهترین کار، لذتبردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
برای کسانی که قادر به درک این نکتهاند که زندگی در این جهان به طور قطع روزی به پایان میرسد، زندگی بسیار کوتاه است. اما این نکته که روزی برای ابد باید رفت، برای همه قابل درک نیست. چیزهای بسیاری هست که این یافتهها و کشفیات را ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، سختتر میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
فرض کن فقط همین را میدانستی که اگر تصمیم میگرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق میافتد که وقتش رسیده بود. این را هم میدانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسانها، زندگی در این افسانهی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنند که سرانجام، این زندگی به پایان میرسد، اشک در چشمشان جمع میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید در آن طرف هم دستی باشد که بتوانیم آن را در دست بگیریم، اما باور ندارم که آن طرفی وجود داشته باشد و در اینباره اطمینان کامل دارم؛ زیرا هرآنچه وجود دارد تا زمانی موجود است که همهچیز به پایان نرسیده باشد. دختر پرتقالی یوستین گردر
با خودم فکر میکنم شاید دستی را که در دستم است تا آخرین لحظه، در دست داشته باشم؛ بر روی تخت بیمارستان و شاید در ساعتهای زیادی هنگامهی پایان نمایش تا سرانجام همهچیز را رها کنم و بروم. با هم قرار گذاشتهایم که این کار را انجام دهیم و او به من قول داده است. فکر کردن به این موضوع، هم مایهی آرامشم میشود هم غمگینم میکند. اگر این سیاره را ترک کنم، دست گرم زندهای را ترک میکنم که ازآن او است. دختر پرتقالی یوستین گردر
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- بهتدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنجها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لمدادن که به خودیخود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج میکشد و آنچه رنج را پدید میآورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل اینکه ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بیآنکه باران بند آید. مالون میمیرد ساموئل بکت
میتوان گفت کسی که به اندازهی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامیرسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچکس دیگری از راه نخواهد رسید و همهچیز به پایان میرسد؛ جز انتظار عبث. هنگامیکه میمیرید، دیگر خیلی دیر میشود، دیگر بیش از حد انتظار کشیدهاید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون میمیرد ساموئل بکت
خانم لوی زنی بود سرشار از علایق و آرمان ها. طی تمام این سالها خودش را بی قید و بند وقف ورق بازی،بنفشههای آفریقایی،سوزان و ساندرا،گلف،میامی،فنی هرست و همینگوی،دانشگاه مکاتبه ای،آرایشگرهای مو،خورشید،خوش خوری،انواع و اقسام رقصهای دو نفره و اخیرا خانم تریسکی کرده بود. همیشه مجبور شده بود که به خانم تریسکی از فاصله دور رضایت بدهد،محدودیتی دست و پا گیر برای گذراندن واحد عملی روان شناسی دانشگاه مکاتبه ای. واحدی که در امتحان پایانی اش مفتضحانه نمره نیاورده بود. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
ترس از مردن، دلبستگیبیپایان نسبت به چیزی است که در آدم زنده است. مرگ شادمانه آلبر کامو
ابدیت یعنی حیات بی پایان، محلی برای پرواز دائمی پرنده عشق تا شادی قلب مان را به بیشترین درجه برساند. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث میشود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامیکه شما غر میزنید، این کودک نوپا را بیدار میکنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض میکند و تا هنگامیکه شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمیگردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمیشنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
به خود یادآوری کنید که شما «خیلی ممتاز» هستید. نقطه، پایان. والسلام نامه تمام.
اگر کسی این اعتماد بهنفس شما را نمیپسندد مشکل خود اوست. «چرا؟ چون در زندگی شخصیتان، شما از او مهمتر هستید. به این دلیل!» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل نیازمند فهمیدن چیزی هستند که یک زیرک آن را به خوبی درک کرده است. بیش از حد لطف کردن، یا اشتیاق زیاد برای جلب رضایت مردها، احترام مرد نسبت به زن را کاهش میدهد، جذابیت شما را از بین میبرد و باعث میشود که نقطه پایانی بر این رابطه گذاشته شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«باهمبودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر میدانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پایمان میگذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمیدانم که زندگیِ مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا نه، اما چیزیکه از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ اینکه من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کمجانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمیدهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بیانتها، و نامحدودم. برای اولینبار توی زندگیام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس میکنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. میدانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمیتواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزیست که به آن جاودانگی میگویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمامعیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ به دورههای رواندرمانی میرود. ما بهندرت با هم صحبت میکنیم. دیگر به هم ابراز علاقه نمیکنیم و دیگر حتا به رابطهٔ جنسی هم اشارهای نمیکنیم. نمیتوانم درونم را برای کسی آشکار کنم که به او اعتمادی ندارم، پس خودم را به روی کریگ میبندم. مراقبت از بدن و قلبم حالا به عهدهٔ خودم است. من و کریگ به شُرکای کاری تبدیل شدهایم و کارمان بزرگکردن بچههاست. در برخورد با هم مؤدبیم، همانطوری که باید باشیم.
و البته، این پایانِ ماجرا نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهربانیِ کریگ گویا به معنای پایاندادن است. احساس نمیکنم مرا بهسمت خودش میکشد چون دوستم دارد، احساس میکنم مرا بهسمت خودش میکشد چون به رابطهٔ جنسی نیاز دارد تا استرساش را کم کند، و مهربانی اولین قدم بهسمت برقراریِ رابطهٔ جنسیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر میکنم که تابهحال چند زن به زندگی زناشویی بیارزششان برگشتهاند؛ آنهم بهخاطر اینکه بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط میبندم خیلی. فکر میکنید چه کسی این کنترلهای از راهدور را میسازد؟ مردها! کنترل از راهدور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زنها باید کنترل از راهدوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیشازحد خستهام. چیزیکه مدام به آن فکر میکنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیلاش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
معتقد بود زندگی زنجیره درازی است؛ گردنبندی پر از گره که باید یکی یکی آنها را باز کند، تا در پایان آن زنجیر بیپایان به حقیقت دیگر برسد. باورش این بود که باید هر کس خود و دنیایش را بشناسد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دروغ است که انسانها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شدهایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل اینکه زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل اینکه در جای دوری کسی نمونهای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگیای که هر چیزی در عمر ما رخ میدهد پیشتر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگتری گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمیرساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از دردهای او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ هنری از این سختتر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژدهای که هرگز نمیرسد و میباید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما میگویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بیانتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، این دستنوشته دیگر نامه نیست، انگار پایانی ندارد. پس همینجا قطعش میکنم، با بوسهای ورای تمام منطقها.
دوستت دارم.
ماریا ویکتوریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی… پس تا آن موقع! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه میرفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچکس و هیچ چیز را نمیشناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئنتر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آنطور که دلم میخواهد میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سراپا در آتش انتظار تو میسوزم. میتوانی حدس بزنی در چه شور و التهابی به سر میبرم. یک لحظه هم تردید مکن. بیا و مرغ سعادت را با خود به خانهٔ من بیار. با تن و قلبت، تن و قلب مرا خوشبخت کن. به این کتاب دو ساله ورق بزنیم و شیرینترین فصل آن را آغاز کنیم: فصلی که پایانش پایان زندگی خواهد بود.
بیا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق میورزد، محتاج حرفهای توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمیگویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، میخواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد. میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست میداری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه میخواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندکاندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرفهای تو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چمدانهای باز مثل چهارپایانی هستند که از گرسنگی میخواهند دهانشان را پر کنیم. ما هم چمدانهای باز را پر میکردیم و به راه میافتادیم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکرد همه چیز تمام شده، نمیداند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
شاید شروع داستان از انتها عجیب به نظر برسد؛ اما هر پایانی، آغازی هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
میدوم. من برای دویدن ساخته شدهام؛ چون وقتی میدوی، میتوانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک میکنی و دیگر چیزی بیشتر یا کمتر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان میدهی. اگر برای برندهشدن میدوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. بهنام سرعت و بهخاطر آن، خودت را محو میکنی. خودت را حذف میکنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
چرا برای به پایان رسیدن دنیا ناراحت شویم؟ هر روز برای کسی پایان دنیاست. زمان مانند آب بالا و بالا میآید و وقتی به سطح چشمانتان برسد، غرق میشوید. آدمکش کور مارگارت اتوود
مردم به همان دلیلی که در پایان اتفاقات خوب گریه میکنند، در عروسیها گریه میکنند؛ چون خیلی دلشان میخواهد به چیزی که واقعیت ندارد، معتقد باشند. آدمکش کور مارگارت اتوود
موفقیت هدفی نیست که بخواهید بدوید تا به آن برسید و از خط پایان عبور کنید. یک سیستم از بهبودها و پروسهای بیپایان است که باید اصلاح شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
بچهها فکر میکنند هر اتفاق بدی بیفتد، تقصیر آن هاست. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. همچنین بچه ها، با وجود همه ی شواهد بدی که وجود دارد، معتقدند که همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. در این مورد هم فرقی با آنها نداشتم. فقط آرزو میکردم آن پایان خوش، زودتر فرا برسد. آدمکش کور مارگارت اتوود
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شاید چیزی را با یک دروغ شروع کنی یا آن را با یک دروغ تمام کنی، اما اینها نمیتواند رخدادهای بین شروع و پایان را زیر سوال ببرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بیپایان آن نیست؛ این است که خوبیای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالیکه میتوانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوجیابی، تبلیغات یا زوجدرمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایدهآل درک هنر نیست. اینها در واقع مکانهایی هستند که ارزشهایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافتهاند میتوانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از مشکل در اعطای منزلت است. افتخار و شهرت از آنِ کسانی است که ژستهای بسیار علنی انساندوستانه در برابر هنر دارند. آدم از محدود کردن قابلیتهای ثروتسازی یا سرمایهگذاری در راههایی که زندگی روزمره را نه به شیوهای بسیار هیجانانگیز و تأثیرگذار، اما درعینحال مهم، کمی بهتر میکند احترام چندانی کسب نمیکند. بهرهبرداری از معدن، جنگل انبوه، یا مرکز تلفن به مدت سه دهه و بعد در زمانی که نیروهای حیات انسان رو به اتمام است بنیان نهادن اُپراخانه از عواید حاصل از آن مقام و منزلت بیشتری در پی خواهد داشت. این استراتژی، زرقوبرق و منطق آشکار بیشتری نسبت به یک کار معمولی دارد که در آن به طور ثابت و مداوم به ساخت جهانی دلپذیرتر برای مردم بپردازی و نرخ سود سالانهٔ سه درصد داشته باشی که در پایان زندگی چیز چندانی به جز رضایتی درونی از انجام کاری ارزشمند برایت باقی نمیگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فرهنگ امروز ما توجه زیاد را با موفقیت بزرگ اشتباه میگیرد. فرض میکند که ایندو یکسان هستند. اما اینطور نیست.
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساختهاید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کردهاید یا یک قایق توپ خریدهاید، این چیزها نشاندهندهٔ عالی بودن نیست.
شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بیپایان و مرگ حتمی، تصمیم میگیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزشهایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید. حتی اگر در جوی کنار خیابان بخوابید و غذایی برای خوردن نداشته باشید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پروژههای جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راهحل. مردم به جای تلاش برای پیادهسازی نفس مفهومیشان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومیشان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالیکه به پایان خودش نزدیک میشد، میکوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که میتوانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازیهای بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، میتوانیم ارزشهایمان را آزادانهتر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اساسیترین تغییرات در دیدگاههایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگیمان رخ میدهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگیمان مفهوم استخراج کردهایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پیکاسو در تمام عمرش خلاق باقی ماند. او بیش از نود سال عمر کرد و تا سالهای آخر زندگیاش به خلق آثار هنری ادامه داد. اگر معیار او معروف شدن یا کسب پول زیاد در دنیای هنر یا رسم هزار نقاشی میبود، در جایی از مسیر از حرکت میایستاد. اضطراب و تردید نفس بر او غلبه میکرد و احتمالاً در هنرش پیشرفت و نوآوریِ دهههای متمادیاش را نداشت.
علت موفقیت پیکاسو دقیقاً همان علتی بود که او را در هنگام پیری چنان خوشحال نگاه داشته بود، که در تنهایی روی دستمالی در یک کافه خطخطیهایی بکشد. ارزش اساسی او سادگی و تواضع بیپایان بود. ارزش او ابراز صادقانه بود. همین بود که دستمالش را چنان باارزش ساخته بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اعتقاداتی از این دست که من به اندازهٔ کافی جذاب نیستم پس چرا به خودم زحمت بدهم، رئیسم آدم مزخرفی است پس چرا به خودم زحمت بدهم و… طراحی شدهاند تا راحتی متوسطی در لحظه به ما بدهند، اما خوشحالی و موفقیت بیشتر در آینده را از ما میگیرند. اینها راهبردهای طولانیمدت خیلی بدی هستند و با وجود این ما به آنها متوسل میشویم چون فرض میکنیم که حق با ماست، چون فرض میکنیم از قبل میدانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به عبارت دیگر، فرض میکنیم که میدانیم پایان قصه چیست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بیپایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد میگیریم، از اشتباه به درست نمیرویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر میرویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد میگیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر میرویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اینجا بحث قدرت اراده یا شجاعت نیست. این موعظهٔ دیگری مانند نابرده رنج گنج میسر نمیشود نیست. این سادهترین و اساسیترین اصل زندگی است: کوششها و کشمکشهایمان موفقیتهایمان را مشخص میکنند. مشکلاتمان زایندهٔ خوشحالیهایمان هستند، همراه با مشکلاتی کمآزارتر و فروکاستهتر.
ببینید: این یک مارپیچ بالاروندهٔ بیپایان است. اگر در هر لحظهای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشدهاید، چون لذت در خود بالا رفتن است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روایت فرهنگی مرسوم به من خواهد گفت که به گونهای خودم باعث شکست خودم شدم؛ من آدمی زودتسلیمشو یا بازنده هستم و توانش را نداشتم و از رؤیایم دست کشیدم و به خودم اجازه دادم مغلوب فشار جامعه شوم.
اما حقیقت در مقایسه با این توجیهها جذابیت بسیار کمتری دارد. حقیقت این است که من فکر میکردم چیزی را میخواهم، اما معلوم شد که نمیخواستم. پایان داستان. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما میشود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال میکند، فردا دیگر خوشحالمان نمیکند، چون نیاز زیستیمان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایانناپذیر برای یک چیز دیگر میانجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرقریزی و سختیمان در نهایت به جایی میرسیم که به طور ترسناکی مشابه همانجاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پاندای مأیوسکننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما نمیخواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروتهای بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، باز هم به نظر کافی نمیآمد، و هیچوقت به نیازهایش پاسخی نمیداد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سال کتابخوانیام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آمادهای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذتبخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبههای دیگر زندگیام، مثل رانندگی و پختوپز و شستن لباسها خستهکننده و طاقتفرسا بودند، خواندن کتاب روزانهام همیشه لذتبخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتابخوانیام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدمهایی که خوب مرا نمیشناختند به من میگفتند که بهمحض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دلزده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پایانبندی مناسب به آنچه زندگی به ما میبخشد بستگی ندارد؛ پایان مناسب به این بستگی دارد که فرد آنچه زندگی به او میبخشد را چگونه میپذیرد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«دریافتم به خودم بستگی داشت که پایان را غیرعادلانه و غیرقابلقبول تفسیر کنم و بهخاطرش عذاب بکشم یا اینکه تصمیم بگیرم که این، و فقط همین، پایان مناسبی بود.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دریافتم به خودم بستگی داشت که پایان را غیرعادلانه و غیرقابلقبول تفسیر کنم و بهخاطرش عذاب بکشم یا اینکه تصمیم بگیرم که این، و فقط همین، پایان مناسبی بود.
برنهارد شلینک
کشتن سِلف تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم. آیندهام نامحدود و بیپایان نیست؛ حالا این را میدانم. اما زندگیام همچنان مثل زمانی که دختربچهای بودم و همراه خواهرانم روی پلههای جلوی خانه مینشستم و بستنی میخوردم و به سوسو زدن شبتابها روی چمن تاریک نگاه میکردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در پایان هر جلسه از کلاسهای هیپهاپم، شاگردان به گروههای کوچکی تقسیم میشوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرقکرده هستیم و بو میدهیم اما کنار هم مینشینیم و یکدیگر را تشویق میکنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بستهاند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را میبینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفتهایم (قبول، آنها یاد گرفتهاند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که میخواهم بزنم ایجاد نمیکند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگشدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعیتر و راحتتر است. پسری که بریکدنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام میدهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام میدهیم… اما با روشهای متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
کسانی که دوستشان دارم از همهچیز مهمترند.
من باید همیشه به آنها بگویم که چقدر برایم مهماند. ابراز عشق است که ما را گرم نگه میدارد؛ حتی در روزهای پایانی زمستان. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در ذهن خود دائماً با خدا صحبت میکرد و میگفت: «خدایا، تو برای رفع گرسنگی مگر به چند روح سرگشته و پریشان نیاز داری؟» و خدا در سکوت پایانناپذیر خود، بیآنکه حتی پلک بر هم بزند به چشمهای او خیره میشد. سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
. هیچ فرماندهی دلاوری نباید از جنگ زنده برگردد به امید زندگی با کسانی که برایشان از جان گذشته بود. فرماندهی که از جنگ زنده برمیگردد محکوم میشود به یک ناتمامی بیپایان ناتمامی زهرا عبدی
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قلهی کوهی زندگی کنم، یا روی صخرهای نوکتیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازهی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بیپایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفانهای دائمی، و اگر قرار باشد برای همهی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح میدهم؟ زندهماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پستتر کسی که این پست بودن را سرزنش میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جر و بحثهای زن و شوهری معمولا بر سه قسم است: روش پینگ پونگی،که در آن،طرفین ،یکی میگویند و یکی میشنوند،اغلب رالیهایش طولانی است و در پایان،فارغ از اینکه برنده کی است،دو قهرمان با هم دست میدهند و به رسم پهلوانی به یکدیگر «خسته نباشید» میگویند. دوم،متد بولینگی،که توپ یکی از دو طرف خیلی پر است و بدون لحظهای درنگ و ذرهای ملاحظه از روی مواضع بی دفاع حریف میگذرد و به کلْ آنرا تخریب میکند و خود از در پشتی خارج میشود و سوم ،سیستم اسکواش،که زن و شوهر با آنکه رقیب هماند به یکدیگر کوچکترین ضربهای وارد نمیکنند و هرچه از دهانشان در میآید را به دیوار روبرو میکوبند که غالبا آن دیوار مادرزن ،خواهرشوهر،باجناق ،مادرشوهر و غیره است. قصههای امیرعلی 4 امیرعلی نبویان
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود میرود، _ ساعتی فرا میرسد که در آن گاه به اندازهی یک درخشش برق نهایتها یکی میگردد: جنبش سر گیجهآور و سکون همانند هم میشود. دایرهی هستی به انجام میرسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر میپیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان میگیرد. دیگر نمیتوان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر بردهایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا میرسد، دیگر پاک وقت باربستن است. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
میدانی چه وقت جهان به پایان خواهد رسید یا سایه خواهد رفت؟
میدانی چه وقت رستخیز پدید خواهد آمد یا تاریکی خاموش خواهد شد؟
زمانی که لکه ناپدید شود و روشنی غلبه یابد آنگاه زمان ایستادن «زمان» خواهد بود.
وقتی همه چیز در هم بپیچد و ناممکن ،ممکن شود آنگاه اراده ،پدیدار خواهد شد. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
تمام موجودات غریزه بقا دارند. به ترس شباهت داره،ولی یکسان نیستند. ترس علاقه به فرار از مرگ یا درد نیست. ترس ریشه در آگاهی از این نکته داره که چیزی که تو به عنوان خویشتن تعریف میکنی به پایان وجودش برسه. ترس مسئله اگزیستانسیاله. تیپ اشباح (جنگ پیرمرد 2) جان اسکالزی
بعضیها - که من هم یکی از آنها هستم - از قصه هایی که پایان خوش دارند بدشان میآید. احساس میکنیم گول خورده ایم. روال بر ضرر است. تقدیر نباید متوقف شود. بهمنی که در مسیرش دریت در چند متری بالای سر یک روستا متوقف میشود نه فقط غیر طبیعی بلکه غیر اخلاقی عمل میکند. پنین ولادیمیر ناباکوف
آیا با کشف تمام ناشناختهها، تاریخ بشر به پایان میرسد؟ دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
برکنده شده از کوه و دشت، در کنارهٔ کویر گیر افتاده بود. زمین چون چشم یتیمی حسرتزده بود. پهن، بیپایان و بیگناه. پاسخ هر نیاز یادی بود که سینه به سینهٔ بیابان را میمالاند، خار و خسش را میروفت و به همراه تا هر سوی میبرد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تماشای چهرهٔ درد ، آسان نیست. آنهم به هنگامی که این چهرهٔ همسر سالیان تو باشد. روزگار، زن و شوی را در پایانهٔ راه یکی میکند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
درد از همین نقطه پیدا میشود. گنگیِ زبان و گستردگی جان. صحرای به آتش در نشسته، پشت لبهای بسته. شعله، شعلهای که پایانش نیست و پنداری آغازش نیز نبوده است، از دریچهٔ چشمها زبانه میکشد. صحرای سوخته. صحرای سوخته! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
لحظهها هرچه کش بیایند، جای روح فراختر میشود. ثقل میشکند. شکستههایش در لحظهها جاری میشوند. شکستههایش شکستهتر میشوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشند و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده میشود. راهی گشوده میشود. جان آدمی، آسمانی بیپایان است. به ظاهر ایستاده است، اما هماندم، دور از نگاه ما میتپد. میجوشد. گسسته و بسته میشود. بر هم میخورد. آشفته میشود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگیِ آذرخش. باران فرو میکوبد. سیلِ ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شدهاند. سپید شدهاند. گسیختهاند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آنچه گذشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستانهای ساختگی شان معمولا با شخصیتهای فرعی به همین صورت رفتار میکردند. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
من به پایان خوش معتقد بودم، او به پایانهای پر مصیبت؛ من فکر میکردم عاشق او هستم، او آنقدر مسن و بدبین بود که میفهمید نیستم. عقیده دیگری که داشتم، من را به سوی این باور سوق داده بود، اعتقادم به عشق حقیقی. چطور میتوانستم بدون عشق به زندگی با این مرد ادامه بدهم؟ مسلما فقط عشق حقیقی میتوانست انتخاب بدم را توجیه کند. بانوی پیشگو مارگارت اتوود
«…نکته ی اصلی اینجاست ، نه آدم دیگری شدن بلکه یکی شدن با نقش ، آنقدر که شخصیت نقش به بازیگر مبدل شود و او من میشود.» ناگهان ایستاد انگار هیجانش بیشتر از آن بود که بی حرکت بماند. «تصور کنید سالها بعد من میتوانم به خودم بگویم که من جنایت کرده ام ، خودکشی کرده ام ، دیوانه شده ام ، انسان هایی را نجات داده ام ، یا آنها را نابود کرده ام…اوه ، امکانات پایان ناپذیرند.» مرغان شاخسار طرب کالین مکالو
هیچ داستانی پایان نمیگیرد. گاه داستانها در جاهایی باهم مشاهبت دارند و گاهی به سان سنگهای تَهِ رودخانه، یکدیگر را کاملاً میپوشانند. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
به نظرم میآید تو را میبینم که این نامه را میخوانی. شانه هایت را میبینم ودستهایت که این نامه را نگه داشته وحرکت هایشان وقتی که این صفحه را ورق میزنی…پس برود بابی عزیزم. برای هر روز سپاسگذارم. هنگامیکه از زمین پرواز کنم باز هم تا پایان تو را سپاس میگویم ودر طول راه نام تو را بر زبان میآورم و… حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
یک زن وقتی یک فرمانروا میشود زن بودنش به پایان میرسد. یک امپرس میتواند از یک مرد هم مردتر باشد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
«نپذیرفتن حقیقت کار احمقانهای است.»
«بله.» یوری با سر تأیید کرد. «حماقتی که زندگی را کمی آسانتر میکند.»
«و در پایان، سختتر.» جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
برای کسی که این کتاب را از صاحبش میدزدد، یا قرض میگیرد و پس نمیهد بگذار در دستش تبدیل به ماری شود و او را بدرد.
فلج شود و تمام اعضای بدنش منفجر شوند.
در عذاب تحلیل رود، برای بخشش فریاد کشد و عذابی را پایانی نباشد و فریاد مرگ سرآورد. کرمهای کتاب روده هایش را بجوند… و وقتی سرانجام برای مجازات نهایی اش میرود، شعلههای جهنم تا ابد او را بسوزاند.
نفرین بر دزدان کتاب
از صومعه سن پدر، بارسلونا، اسپانیا قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
قاعدهی بیستوهفتم: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همهچیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستم: اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامهاش خودبهخود میآید. ملت عشق الیف شافاک
هر روز که میگذرد دنیا بیشتر در فساد فرو میرود. از وقتی عصر سعادت به پایان رسیده تاریخ تمدن چیزی نبوده جز غلتیدن در سراشیبی! ملت عشق الیف شافاک
برای همهی ما زندگی رشتهای از تولدها و مرگهاست. آغازها و پایانها. برای تولد لحظهای، باید لحظهی پیش از آن بمیرد. همانطور که برای زایش «من» جدید، من کهنه باید پژمرده و خشک شود… ملت عشق الیف شافاک
اگر هرگز کُتها را در نیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش بزرگی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد.
چرا پیش از پایان، به سوی درب خروجی بشتابیم؟! درمان شوپنهاور اروین یالوم
خطر آنجاست که بخواهی چیزها را از فاصله خیلی نزدیک ببینی و چیزهای زیادی ببینی، بیاهمیت شدن او و همراه آن بیاهمیت شدن خود را. بعد با واقعیت خلأ از خواب بیدار شوی، و همه چیز نابود شده.
پایان یافته. چیزی برایش نمانده. محروم مانده. آدمکش کور مارگارت اتوود
جونکندنی سختتر از این نیست، هیچی نمیتونه عذابآورتر از ندونستن باشه، ندونستنی که هرگز پایانی نداره. دختری در قطار پائولا هاوکینز
کی میگه تو این راهی که درست حالا در پیش گرفتم، مدام حس پایان بهم دست نمیده؟ بدون امنیت، با خودخوری؟ شاید من بخوام دوباره شروع کنم و دوباره و بالاخره بازم به انتها برسم، با این اقرار قدیمی که هیچ جایی برا رفتن نیست. شاید. شاید نه. شاید باید خطر کرد. نباید؟ دختری در قطار پائولا هاوکینز
درپایان جنگها مشکل میشود به خاطر آورد که چگونه افرادی را کشتیم یا فرمان دادیم بکشند، آن وقت کسانی پیدا میشوند که خود در میدان نبرد نبوده اند ولی به ما میگویند یا در کتابها مینویسند که آن تجربهها چگونه بوده است و ما در تایید حرفشان میگوییم «بله ، خیال میکنم همینطور بوده» ماه پنهان است جان اشتاینبک
سرهنگ میدانست که جنگ یعنی خیانت، نفرت، خرابکاری امرای ارتش و بیماری و خستگی سربازان و هر وقت که به پایان برسد هیچ تغییری دست نداده جز فرسودگیها و کینههای تازه که جای کهنهها را بگیرد. با این حال در مورد این جنگ روزی لا اقل پنجاه بار به خود میگفت که «این جنگ غیر از جنگهای قبلی است» ماه پنهان است جان اشتاینبک
هوانوردانی که دچار مخاطره میشوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون میریزند، نخست از کم ارزشترین آنها شروع میکنند اما به زودی نوبت ضروریترین وسایل میرسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینههای بی ارزششان را از سر وا میکنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده میبرند، هر یک از این وسایل را که به رهن میگذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور میشوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
اولین قدم پذیرش این است که تمام فانتزیهای رماننویسی ات وقتی آغاز میشوند که کلمهی «پایان» را مینویسی. ریگ روان استیو تولتز
زندگی از آنجایی که ترد و شکننده است وقتی به پایانش نزدیک میشود ارزشی گیراتر دارد. بیگانه آلبر کامو
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشیهای در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که میخواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
باورم نمیشد رابطهمان به پایان رسید. فکر کردم اینجوری بهتر است. واقعاً دوست نداشتم کسی یک روز سرم فریاد بکشد: «من بهترین سالهای عمرم رو حروم تو کردم!» اینجوری بهترین سالهای زندگیاش مال خودش بود. جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند.
فقط موقعی که پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند! جزء از کل استیو تولتز
این همه مزخرفات چه هنگام پایان یافت؟ اصلا پایان یافته؟ نامناپذیر ساموئل بکت
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. جزء از کل استیو تولتز
در پایان روز اول متوجه یادداشت جدیدی بر روی آستین کت پروفسور شدم که رویش نوشته شده بود: خدمتکار جدید. حروف با خطی ظریف و زیبا نوشته شده بودند و بالای نوشته طرحی از چهره یک زن بود. شبیه نقاشی بچهها بود: موی کوتاه، گونههای گرد و خالی کنار لب. با این وجود بلافاصله متوجه شدم که آن نقاشی تصویر خودم است. در ذهنم پروفسور را مجسم کردم که سعی میکرد با سرعت آن تصویر را بکشد تا چهرهای شبیه من را پیش از آنکه فراموشش کند در نقاشیاش ثبت کند. این یادداشت گواه چیز دیگری هم بود: این که پروفسور برای چند لحظه هم که شده فکر کردن را بخاطر من متوقف کرده است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داشت، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بوده اید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
زندگی یک رشته رنج هایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزاینده ای به سوی پایانش که عذابی بی نهایت هولناک بود میشتابید سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
[خاخام] گفت: هر یهودی گمان میبرد به آخرین نسل یهودیان تعلق دارد. ما همیشه در پایان به سر میبریم و همواره بر آستانهی لحظهی واپسین ایستادهایم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
پس از پایان مبارزه، مشکلی از کسی حل نمیشد ولی دیگر هیچ چیز مهم نبود. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
دانستم که حضور کامل در غیبت رخ مینماید، دانستم که مرگ هدیه تولد است، دیوانگی سپر فرزانگی است، ضعف و سستی قدرت را آشکار میسازد، پیروزی راه را برای شکست باز میکند، و دانستم که در پایان سفر به مسافران میرسیم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
برای پخته شدن، باید جدایی را تجربه کنم، همان جدایی که نی بریده از نیستان را به سازی خوشآوا مبدل کرد، همان جدایی که از مردی به حال خود رها شده شاعری بیمانند پدید آورد. این را میدانستم و این را هم میدانستم که در پختگی غرق خواهم شد و در پایان سفر، با آنکه راه سفر را به من نشان داد، یکی خواهم شد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
برای هر چیزی پایانی است؛ بزرگترین پیمانهها هم روزی پر میشوند. ص 90 دکتر جکیل و مستر هاید رابرت لویی استیونسن
میگویند میشود پایان را از آغاز پیشبینی کرد. ص 351 جزء از کل استیو تولتز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
گرچه ممکن است فکر کنی که این دقیقا همان چیزی است که میخواهی، ولی وقتی واقعا به دستش میآوری، حس میکنی بر همه چیز نقطه پایانی گذاشته ای. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
اورسولا اوایل، از نقد ابا میکرد. نمیخواست استادهایش را مردهای عادی بداند که گوشت میخوردند و قبل از اینکه بیایند دانشکده کفششان را با عجله پایشان میکردند. در نظر او، آنها کشیشهای سیاهپوشِ دانش بودند، که تا ابد در معبدی دوردست و ساکت به خدمت مشغول بودند. آنها آغاز بودند و شروع و پایان رازها در دستهای آنها بود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
همیشه آرزو میکردم که کاش شب هرگز به پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما به زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصت دو روزه زندگی نهایت استفاده را بکنیم. مالون میمیرد ساموئل بکت
سلام من این رمانو تا اخر خوندم خیلی کتاب خوبیه ،خانم الکساندرا ریپلی کتاب بسیار زیبا و عاشقانه اسکارلت (شخصیت زن قصه) رو به عنوان دنباله ای برای کتاب برباد رفته نوشته به کسانی که دوست دارن پایانی برای این داستان ببینن توصیه میکنم اسکارلت رو هم در ادامه بربادرفته بخونن. بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
من آخرِ همه ی چیزها را دیده ام. من به قعر جهنم فرو رفتم و پایان را دیدم. وقتی از چنین سفری برگردی، فرقی نمیکند تا چه مدت به زندگی ادامه دهی؛ بخشی از وجودت برای همیشه مرده است. شب پیشگویی پل استر
یک پایان تلخ خیلی بهتر از یک تلخی بی پایان است. دوستش داشتم آنا گاوالدا
اگر اسم گرفتن حقت، قاطر بودن است، قبول دارم. هزار بار قاطر بودن را به گوسفند بودن ترجیح میدهم. هر چی سر این ملت میآید، از مثل گوسفند رفتار کردنشان است که میآید. صدای کسی در نمیآید، هیچ کس به چیزی اعتراض نمیکند. وقتی این طور میشود، هر کسی شروع میکند به بالا رفتن از سر و کولمان. بعضیها باید به این روند پایان بدهند. جوجه تیغی صلحی دلک
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
اگر کتابی به راستی برایم جالب باشد نمیتوانم پس از چند خط آن را دنبال کنم، بدون اینکه ذهنم برای گرفتن فکر، حس، سوال یا تصویری که نوشته به دست میدهد به سراشیبی نیفتد و از موضوعی به موضوعی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر نرسد. بنا بر اصول تعقل و تخیل، نیازمندم که تا آخر این سراشیبی را بروم و آن چنان دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود. انگیزه خواندن برایم امری ناگریز است، حتی از کتابهای پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه ای بخوانم. این صفحات برای من به معنای کل جهان اند، جهانی که نمیتوانم آن را به پایان برسانم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
ویل خواهش میکنم. لطفا به من فرصت بده. لطفا به ما فرصت بده
_ هیس. فقط گوش کن. فقط تو ، ازهمه مردم دنیا فقط تو! گوش کن چه
میگویم. همین جا باید تمام شود. نه دیگر صندلی چرخدار باشد ، نه درد و خستگی.
نمیخواهم صبحها از خواب بیدار شوم وآرزو کنم کاش تمام شود. و تو کلارک اگر واقعا عاشقم هستی کنارم باش ،
کمک کن زندگی ام جوری به پایان برسد که خودم میخواهم. من پیش از تو جوجو مویز
وقتی آدمها میگویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر میکنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل میشود؛ کپه کپه برگ که باد با خود میآورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند میشود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمیشود. ردیف بی پایان ساختمانهای خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیلها عاملی میشود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،تر و خشک. پس از تو جوجو مویز
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس میکردم.
صدایت خیلی زودتر از کلمه هایی که میخواست ادا شود با من سخن میگفت.
صدایت مطلبی پر ارزش و استثنایی را برایم به ارمغان میآورد.
زندگی ادامه میباید و مانند خنده تو هیچ گاه پایان نمیپذیرد.
مانند صدای تو در زمان حیاتت،
که حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است. فراتر از بودن کریستین بوبن
«خواب خیلی برایم خوب بود. ملحفه ای سیاه بود برای پاک کردن همه چیز. خواب بی رویا. شنیده ام گاهی آدمها از خواب مرگ حرف میزنند. یعنی مرگ چنین حسی داشت؟ بهترین و گرمترین و سنگینترین چرت بی پایان عالم؟ اگر به راستی این طور باشد، دوست دارم بخوابم. اگر مردن چنین حسی دارد، اصلاً و ابداً از چنین خوابی بدم نمیآید.» اگر بمانم گیل فورمن
کلمات اشک هایی هستند که نوشته شده اند. اشکها کلماتی هستند که باید بیرون ریخته شوند. بدون آن ها، شادی تلألؤ خود را از دست میدهد و اندوه به پایان نمیرسد. الف پائولو کوئیلو
نیچه میگوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او میدانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را میآزارد و در پایان، بیش از آن چه میخواسته، مییابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت میدهد ژرفترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
پایان هر داستانی باید از دل داستان بجوشد. نباید پایان را با چسب به داستان بچسبانیم. امیدواری و شادی در پایان داستان چیز خوبی است. اما اگر داستان جور غمگینی هم تمام شود، اشکال ندارد. مهم این است که پایان داستان ذهن خواننده را درگیر کند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
ملت ما ملت عشق است، طریق ما طریق عشق. در زنجیره بی پایان دلها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر به آن افزوده میشود. به جای هر شمس تبریزی که میرود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر میآید.
.
یکی شمس به دنیا میآید.
یکی شمس از دنیا میرود. ملت عشق الیف شافاک
… کم کم فهمیدم برای #مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ میتوان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند. آموختم از مرگ اسطوره زدایی کنم، آن را همان طور ببینم که هست: یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی. پائولا میگفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
در پایان سفر به جایی نرسیدم. #راه مرا دگرگون کرد… ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۷: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت میآید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی که همه چیز عوض شده. اگر #دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود. ملت عشق الیف شافاک
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال میگویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که میتوانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمیدهند و فریب دنیا را نمیخورند. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پختهتر میشود و به نفس مُلهمه میرسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا میبیند، الهام میگیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس میکند حالتی که به آن #تسلیم بودن میگویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم میگذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید میآورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیشتر کسانی که به این مرحله میرسند، نمیخواهند از آن خارج شوند. گمان میکنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانیتر و دشوارتر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلیها نمیتوانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیشتر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب میشود. ملت عشق الیف شافاک
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر میکنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمیتواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمیتواند به حقیقت برسد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۰: عاقبتمان را ما نمیدانیم. اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر میداری. ادامه اش خود به خود میآید. ملت عشق الیف شافاک
آیا ممکن است اینقدر شبیه هم باشیم و این قدر در دنیاهای دور از هم زندگی کنیم؟ آیا ممکن است دیوانگی ما یکسان باشد، در حالی که نه از یک خاکیم و نه از یک خون؟
.
.
خسته، آری خسته…
باید چیزی پایان یابد، باید چیزی آغاز شود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
هر وقت جایی را ترک میکنم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشته ام. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمیکند؛ برای همه ما زندگی رشته ای از تولدها و مرگ هاست. آغازها و پایان ها. برای تولد لحظه ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود… ملت عشق الیف شافاک
از مرگ نمیترسم. چون مرگ را پایان نمیدانم. علاوه بر این، معتقدم که مرگ هر کس رنگ خودش را دارد.
چیزی که به فکر وا میداردم مرگ بدون میراث است. ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب میگردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق میگردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر میکنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویشها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی میوزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
نباید پیران را با جسمهای تباه شده فراموش کرد، پیرانی که به مرگ بسیار نزدیک شده اند و جوانها نمیخواهند به این واقعیت بیندیشند.
.
.
نباید فراموش کرد که جسم پژمرده میشود، که دوستان میمیرند، که همه شما را فراموش میکنند، که پایان زندگی تنهایی است. همین طور نباید فراموش کرد که این پیران زمانی جوان بودند، که زندگی یک دم است، امروز بیست سال داری فردا هشتاد سال. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته میشود با خودش فکر میکند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
ما هرگز دست از خواندن برنمیداریم، اگرچه هرکتابی بالاخره به پایان میرسد، همانطور که هرگز از زندگی دست برنمیداریم، اگرچه مرگ مسلم است. آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ میشود، چون در پایان روز تنها چیزی که برایش دلتنگ میشوی خودِ زمان است جزء از کل استیو تولتز
چه فرد خوشبخت بوده باشد، چه بدبخت؛ زندگی او هرگز چیزی بیش از لحظه #حال نبوده، لحظه ای که همواره در حال ناپدید شدن است و اکنون آن لحظه نیز دیگر پایان یافته است درمان شوپنهاور اروین یالوم
منطقی بودن، همیشه آسان است، اما تا پایان کار منطقی بودن، تقریبا محال است. اسطوره سیزیف آلبر کامو
آدمها خیال میکنند به دنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان مییابد. از خودم میپرسم آیا سادهتر این نیست که از همان ابتدا به بچهها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظههای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی انقلاب به پایان میرسد، سرکوب شدگان بارها و بارها به قدرت دست مییابند و خود همچون سرکوب گران رفتار میکنند که البته دیگر گیر آوردنشان کار حضرت فیل است و پولهایی را هم که در دوران انقلاب برای خرید سیگار و آدامس قرض کرده بودند به کل فراموش میکنند بیبال و پر (مجموعه طنزهای وودی آلن) وودی آلن
کُمدی بزرگ ریاکاری انسان هرگز پایان نمیگیرد؛ از هیچ طرف. و چه خوشت بیاید، چه نیاید، جالبترین نمایش است. دیوانگی در بروکلین پل استر
چندین سال بعد بود که به آن چه روی داده بود پی بردی؛ گرفتار ترس شده بودی اما خودت نمیدانستی. اینکه میخواستی از ریشههایت جدا شوی، تو را به اضطرابی شدید و سرکوب شده دچار کرده بود؛ شکی نیست که فکر پایان دادن به نامزدیت بیش از حد تصور آشفتهت میکرد. میخواستی به تنهایی به پاریس بروی، اما بخشی از وجودت از چنین تغییر شدیدی وحشت داشت، این بود که معدهت به درد آمده، امانت را بریده بود. ماجرایی که در زندگیت مدام روی میدهد؛ هرگاه سر دوراهی قرار میگیری، جسمت واکنش نشان میدهد، زیرا جسمت همیشه چیزی را میداند که ذهنت از آن بیخبر است، بنابراین هرطور که بتواند تو را از پا درمیآورد، با ابتلا به بیماری عفونی، ورم معده یا حملات وحشت. فشار اصلی جنگهای درونی همیشه نصیب جسم میشود و ضربههایی که ذهن توان رویارویی با آنها را ندارد، بر جسم فرود میآید. خاطرات زمستان پل استر
اگر جرات کاری را نداشته باشی، وقتی عمرت به پایان برسد به هیچ چیز نرسیده ای. کتاب گورستان نیل گیمن
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
کرئا: اگر پوچی و بی معنایی را تا پایان ِ نتایج ِ منطقی اش پیش ببریم نه میتوانیم خوشبخت بشویم و نه زندگی کنیم. کالیگولا آلبر کامو
حقیقت امروز که روح ما را از طرفی برمیانگیزد، از طرف دیگر ما را در خلا بی انتهایی رها میسازد، حقیقت امروز، رویای بیهوده فردا است و زندگی فردا به پایان نمیرسد. یکی هیچکس صدهزار لوییجی پیراندللو
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
اندی غروبها به هنگام بازگشت به سلول خود هرگز هم چون دیگر زندانیان با شانه هایی خمیده و گام هایی سست و لرزان قدم نمیزد ، آدم هایی که قصد داشتند ، شب بی پایان دیگری را سپری کنند. گامهای اندی همواره استوار و شانه هایش نیز برافراشته بود ، گویی به سوی خانه اش میرفت ، و همسرش انتظارش را میکشید. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
هر سال واژههای کمتر و کمتر،و دامنه ی آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی،مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است. 1984 جورج اورول
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
جنگ زندهها هرگز پایان نمیگیرد. بانوی سپید کریستین بوبن
جنگ زندهها هرگز پایان نمیگیرد. بانوی سپید کریستین بوبن
کتاب هایی بسیار عالی وجود دارند. تنها کار لازم این است که یکی را امتحان کنید. اگر خوشتان نیامد، یکی دیگر را امتحان کنید. آن قدر ادامه بدهید تا بالاخره کتابی را پیدا کنید که زیاد از آن لذت ببرید و شما را به این فکر وا میدارد که «آنقدر هم بد نیست که آنفلوانزا بگیرم و بستری شوم تا بتوانم در رختخواب کتاب بخوانم» سپس وقتی کتاب معرکه تان به پایان رسید، غصه میخوری که چرا تمام شد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
ای طراوت خشکی ناپذیر رودخانه ها، ای فوران بی پایان جویباران، شما آن اندک آب گرد آمده در جوی نیستید که چندی پیش دستانم را در آن فرو بردم، آبی که چون طراوت خود را از دست داد به دور ریخته میشود. ای آب جوی، تو همچون خرد آدمیانی و ای خرد آدمیان، تو از طراوت خشکی ناپذیر رودخانهها بی بهره ای. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان میداد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که میتوانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. میدانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه میشدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو میرفت و جزیی از آن میشد که ناگهان از من میگریخت-و بدین سان میتوانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
انگار واقعیت این است که حداکثر امیدی که میتوان داست، این است که در پایان کمی با آن موجودی که در آغاز، و در میان کار بودهاید، فرق کرده باشید. مالوی ساموئل بکت
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمیدید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد. بار هستی میلان کوندرا
ژرفای رؤیام هر چه بود، هرگز در خطرِ گم کردن خودم در آن نبودم. با این همه، در معرضِ تهدید بودم: حقیقتم سخت در خطرِ آن بود که تناوبِ دروغهام تا پایانِ پایان بماند. کلمات ژان پل سارتر
سنگ تاب میآورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمیتواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرامتر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
مثل همیشه میگفتید: «بگذار پنج دقیقه بیشتر بمانیم» و بعد هم «پنج دقیقه بیشتر» تا روز به پایان میرسید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
نمی داند این آغاز پایان است. چون نزدیک است اتفاقی بیفتد، واقعه ای که پس از آن هیچ چیز مثل گذشته نخواهد ماند. ارواح پل استر
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمههای شخصیتهای بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمههای روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
یک روز کار، و در پایان روز یک لحظه دیدار.
دیدار چشمانی به رنگ عسل، با رگههای خاکستری سمفونی مردگان عباس معروفی
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش میگذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
هر چه دور و برشان پیش آمده، دو از چشم آنها آغاز شده و پایان یافته است. تهوع ژان پل سارتر
او پاره ای از وجودش را گرگ و پاره ای را آدم میداند و خیال میکند با این کار به پایان مسأله رسیده و آن را تمام و کمال تحلیل نموده است. گرگ بیابان هرمان هسه
شما چیزی را مییابید، یا در واقع آن چیز شما را مییابد. این چیز، پایان نامیده میشود. لااقل خودش را این گونه به شما معرفی میکند. تمام چیزهایی را که در وجودتان لمس میکند، رنگ تیره ای به خود میگیرد. چیزی پایان مییابد و آن چیز خود شما هستید. نگران کننده است. اگر حدس نمیزدید در چیزی که تمام میشود چیزی دیگری شروع میشود، واقعا نگران کننده بوده. آلبن این موهبت را دارد، این چابکی نگاه را. ژه کریستین بوبن
همیشه بیگانه ای هست که مرگ ما را نظاره میکند و بی اعتنایی این شاهد، پایان زندگیمان را به حادثه ای ساده ، شاد و هماهنگ با دنبالهٔ پر رمز و راز روزهای بی دغدغه تبدیل میکند. بانوی سپید کریستین بوبن
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
حرفه ای شدن، پایانِ قصه ی خواستن است؛ عادت، ردِّ تفکر است، و ردِّ تفکر، آغاز بلاهت است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجهاش دوری جستن از بسیاری لذتهاست با توجه به این که ما فقط یک بار زندگی میکنیم، واقعا یک باخت بزرگه. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطرهی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطرهی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیها میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او ضمن تعریف و تمجید از من در پایان گفت: «جوان دست و دلباز و نجیب و شریفی به نظر میرسد.» آن وقت به خودم گفتم، پس تو نجیب و شریف به نظر میرسی و خودم را دقیقاً در آیینه یی که در سالن لباسشویی خوابگاه کارآموزان آویزان بود، ورانداز کردم. به صورت رنگ پریده و دراز خودم نگاهی انداختم، لب هایم رو به جلو و عقب دادم و با خود گفتم: پس قیافه یک آدم شریف و محترم این طوری است. و با صدای بلند به چهره ام در آیینه گفتم: «دلم میخواهد چیزی برای خوردن داشته باشم…» نان سالهای جوانی هاینریش بل
من ریاضی را دوست دارم چون امن است چون امن است. من ریاضی دوست دارم چون این کار یعنی حل مسئله ها، و این مسئلهها مشکل و جالب هستند ،اما همیشه در پایان جواب سرراستی وجود دارد. و منظورش این بود که ریاضی مثل زندگی نیست چون در آخر هیچ جواب سرراستی وجود ندارد! حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولاها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
و میدانستم که به رغم تمام آن گلها و بوسهها و شامهایی که بک مرد قبل از ازدواج نثار زنی میکند، آنچه که در خفا و پس از پایان مراسم ازدواج میخواهد آن است زن درست مثل کفش پاک کن آشپزخانه خانم ویلارد زیر پایش بیفتد. حباب شیشه سیلویا پلات
روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگی اش میکرد، با ارابه و همراه یک کشیش بود. در اومبروزا محکومان به مرگ را از شاخه بلوط بلندی در وسط میدان بزرگ شهر میآویختند. مردم به تماشا دور درخت گرد میآمدند.
در لحظه ای که طناب دار را به گردن جووانی خلنگ میانداختند آوای سوتی از میان شاخهها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
-بگو ببینم آخرش چه میشود
کوزیمو در پاسخ گفت:
- متاسفم جووانی ، جاناتان را به دار میزنند.
- یعنی همین کاری که با من میکنند، پس خداحافظ! بارون درختنشین ایتالو کالوینو
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی میماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود میتراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی میرسد که درمییابی هرگز به آن نمیرسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف میکنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیدهای. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بیانتها درون دلش میریختند. هرچه جلوتر میرفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر میشد. جنگل مثل لایهلایههای آب در او نفوذ میکرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.
ذهنش آرامآرام پر از تصویر میشد. عجیبترین حسی که تا بهحال تجربه کرده بود. تصویرها میآمدند ولی قبل از اینکه بتواند به آنها چنگ بیاندازد میرفتند و عجیب اینکه میدانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمیکرد. مثل اینکه اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحهی ذهن پاک میشود و حتی یادت میرود که خواب بودی.
پایان این تاریکی ما همه میمیریم
مانی صحراگرد-ایرن عسگری پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
هرشبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
که بود سهمشان غم و حرمان
هر شبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
عده ای را نصیب شادی و شور
عده ای را شبان بی پایان شب بیپایان آگاتا کریستی
خستگی، پایان یک زندگانی ماشینی است. افسانه سیزیف آلبر کامو
همهی ما چیزی بیش از تفاله حقیر امکانات ناشناخته و بیپایان زندگی خود نیستیم. ساحل پایانی جیمز گراهام بالارد
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستانهای کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر میشناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری میکنند.
اندیشهی نگارش و داستانپردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شدهی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بودهاند.
تودرتوی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنشهایی زشت و زیبا وامیداشتهاند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانیهایِ همچون منی را بارور ساختهاند، پیشکش میکنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهرهاند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونهیِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار میکند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق میدهد. داستانهای دارابگرد پیمان پورشکیبایی
آن روزها مِرگان بهار مست بود. خنده هایش،شوخی هایش،رقص و دایره نواختنش،کارکردنش،نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر،خوشه چیدنش،نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هِرهِر و کِرکِر پایان بردن؛آوازهاو افسانهها و بیت در بیت کردن ها؛گفت و گوهای زیر گوشی و حرف مردان،جوانان؛لرزهٔ پستان هاو غنج غنج دل؛موج خون در رگ هاو زبانههای دمادم عشق؛عشقی که گم بودو هنوز نبود. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی