#ماه (۲۸۹ نقل قول پیدا شد)


پل می‌گفت: «از همه مفتضح‌تر اینه که می‌خوان ماهی رو توی آب خفه کنند. یک جا به اصطلاح«اختلالگران» رو توی آمستردام زیر باتون لت و پار می‌کنن، یک جا با یک دنیا تزویر اما با دلسوزی میگن: «باید سعی کرد و حرف‌های جوانان را فهمید، باید به آنها اعتماد کرد.» خیلی مضحکه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شن‌های ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردی‌های بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیم‌های دریا بود و باد میان شاخ و برگ‌های شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر می‌داد. آنجا نیز مانند همه جنگل‌ها پر رمز و راز به نظر می‌آمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمی‌شدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه می‌داشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پله‌های قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را می‌کشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش می‌آمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا می‌توانست آن طور که دلش می‌خواست همسرش را خوشبخت کند؟
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
داینا پرسید: «ماه عسل کجا می‌روی؟»
- هیچ کجا. وحشت نکن داینا جان! مرا یاد خانم هارمون اندروز می‌اندازی. شک ندارم خواهد گفت که آنهایی که از عهده‌ی یک سفر ماه عسل برنمی‌آیند، اصلا حق ازدواج کردن ندارند. …
دلم می‌خواهد ماه عسلم را در فورویندز و در خانه‌ی رؤیاهای عزیز خودم بگذرانم.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامت‌بخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامه‌ای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص می‌تواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده می‌شود، مشکلات حل و برطرف می‌شوند، گره‌ها به آرامی باز می‌شوند، تفکر، آنگاه که می‌پذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه می‌شود. تن به سازی نو و عالی بدل می‌گردد، به گیاهان و سنگ‌ها یا به ماهی به دیده‌ی دیگری می‌نگری. تعجب می‌کنی که مردم با فعالیت‌های دیوانه‌وارشان برای انجام چه تلاش می‌کنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمی‌دانی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
در یونان، شخص یقین می‌یابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بی‌همتاست. چشم‌انداز رضایت‌بخش‌تر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعی‌شان زندگی می‌کردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه می‌زیستند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آن‌چه که فکر می‌کند، نمی‌گوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر می‌کند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو می‌شود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آن‌جا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی می‌کند. 1984 جورج اورول
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز می‌کنیم و در کسری از ثانیه درباره‌ی شخصیتشان قضاوت می‌کنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری می‌کنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکمل‌ها و ویتامین‌های مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف می‌کنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشده‌ایم. ماه‌ها و گاهی سال‌ها با کسی ارتباط برقرار می‌کنیم تا از آینده‌ای که می‌خواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه می‌دهیم که اطمینان یابیم شرایط همان‌طوری پیش می‌رود که خودمان می‌خواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائما منتظر حقوق ماهیانه باشی؟ نه. آیا دوست داری رابطه‌هایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نه. بی‌میلی، عزم و تصمیم را شعله‌ور می‌کند. بی‌میلی، دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم می‌کند که در آن هستی. بی‌میلی، خط قرمزی می‌کشد که دیگر میلی نداری از آن رد شوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست می‌آورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف می‌زنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی می‌شنوید. چنین گزارش‌هایی از حوادث بیرونی، داده‌هایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره می‌ماند،شبیه خواب است و مانند پیش‌قراول آن در نظر گرفته می‌شود. فضایی شفاف است. شروع ناشناخته‌ها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ می‌نماید. هستی‌ها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بی‌پایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز می‌نامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی می‌گردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمی‌ها،مهتابهای بی‌ماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکل‌های شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا می‌نامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر می‌فکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
اگر در همان شب وقت داشتید، امروز همه چیز بین ما طوری دیگر بود. تمام اسرار برملا می‌شدند و تمام معماها حل شده بود. بلافاصله بعد از سلام و خوشامدگویی به دوش شما کوله‌باری از مسائل خانوادگی می‌گذاشتم که هر دو با هم از سنگینی بار به زانو درمی‌آمدیم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، می‌دانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس می‌شود. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که صدایم را پایین می‌آورم، می‌گویم: «متوجه نمی‌شی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خورده‌تر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
هر کسی نوارچسب خاص خودش را دارد که ممکن است برای یکی شرکت کردن در کلاس رقص باشد برای دیگری بافبانی،دوچرخه‌سواری،چادر زدن در دل طبیعت با ماهیگیری آخر هفته‌ها…اما تاثیر همه این کارها یکی است و کارش چسباندن محکم ارتباط‌ها با همدیگر می‌باشد. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
نامزد معرکه‌ای با نام دلنشین لولوداشت. لولو دارای مجموعه‌ای از مینی‌ژوپ‌ها و جوراب‌های ابریشمی بود که نفس آدم را بند می‌آوردند. هر شنبه به دیدن دکتر می‌آمد و غالباً سری به ما می‌زد و می‌پرسید آیا دکتر عزیز خشنش رفتار مناسبی دارد. کافی بود لولو یک کلمه با من حرف بزند تا مثل فلفل سرخ شوم. مارینا مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت که بر اثر نگاه کردن به لولو شکل بند جوراب پیدا می‌کنم. لولو و دکتر روخاس در ماه آوریل ازدواج کردند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می‌دادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بی‌اعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
اوسکار، دیده‌اید که ما برق نداریم. راستش خیلی به پیشرفت‌های علم مدرن اعتقاد نداریم. خوب که حساب کنیم، علمی که بتواند آدم را به کره‌ی ماه بفرستد، ولی قادر نباشد که تکه نانی روی میز هریک از افراد بشر بگذارد چه معنایی دارد؟ گفتم: شاید مسأله در علم نباشد، بلکه به کسانی مربوط باشد که در مورد کارکرد آن تصمیم می‌گیرند. خرمان به فکرم توجه نشان داد و به نحوی باشکوه تأیید کرد، ولی من ندانستم که این کار از سر ادب محض است یا اعتقاد واقعی. اوسکار، فکر می‌کنم که شما کمی فیلسوف هستید. مارینا کارلوس روئیت ثافون
جنایت‌ها در زندگی روزمره پراکنده‌تر و بافاصله‌تر شده‌اند، یکی این جا، یکی آن جا. چون به تدریج روی وجدانمان تأثیر می‌گذارند، کمتر باعث خشم یا برانگیختن موجی از اعتراض می‌شوند، هر قدر هم بی‌وقفه رخ داده باشند. در غیر این صورت جامعه چه‌طور می‌توانست با وجود آنها دوام بیاورد؟ جامعه‌ای که از روز ازل تا کنون از افرادی شبیه به آنها با همین ماهیت اشباع شده است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیش‌تر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچ‌وقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمان‌هایی می‌رسه که با خودمون می‌گیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش می‌افته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمی‌آورد. آدم به آن احساسات خو می‌گیرد و دور شدن از آن به این سادگی‌ها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت می‌کنی -و همین‌طور به خواستنش- به شیوه‌ای خاص و همیشگی. برای همین نمی‌توانی یک‌روزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن می‌جنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد می‌کوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیش‌قدم می‌شود، تلفن می‌زند تا وعده‌ی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچ‌کاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ می‌شود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابل‌تحمل یا حتی نگران‌کننده می‌شود، چون همه‌ی ما به‌سرعت به چیزی که بهمان داده می‌شود یا چیزی که هست عادت می‌کنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمره‌ی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگی‌ات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمه‌هایی به گوشش بخوانی و در عین‌حال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگی‌اش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن ساده‌ات تنگ شود، تا حدی که از دوری‌ات برنجد. آن‌موقع بی‌تابی بر او غلبه می‌کند، بهانه‌های الکی می‌آورد، ناشیانه رفتار می‌کند، تلفن را برمی‌دارد و می‌بیند که بی‌اختیار دارد شماره‌ات را می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه، -دیر یا زود- سعی می‌کنن مُرده‌ها رو فراموش کنن. از فکر کردن به‌شون طفره می‌رن و موقعی که بنابه دلایلی از عهده‌ی این کار برنمیان، کم‌کم ناراحت و مکدر می‌شن. از انجام هر کاری که بهش مشغولن دست می‌کشن. چشم‌هاشون پر از اشک می‌شه و مادام که افکار تیره و تارشون رو از بین نبردن یا اون خاطره رو از ذهنشون پاک نکردن نمی‌تونن به زندگی ادامه بدن. باور کن تو درازمدت یا حتی ظرف چند ماه بالأخره آدم‌ها خودشون رو از دست مُرده‌ها خلاص می‌کنن، چون مجبورن. همون‌طور که خودِ مُرده هم حتما موافق بوده چون وضعیت جدیدش رو که امتحان و تجربه کرد دیگه نمی‌خواد به دنیا برگرده. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود داره. همون لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود می‌کنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون به‌دروغ گفتن هیچ‌وقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اون‌ها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمی‌شون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش می‌بینه و باور می‌کنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
خوب غذا خوردن منافع بی‌شماری دارد: - انرژی و نیروی حیات بالاتر - دستگاه ایمنی قوی‌تر برای مبارزه با عفونت‌ها - بهبود توانایی تمرکز - خواب راحت‌تر - اجتناب از دردهای ماهیچه‌ای و مفصلی - قلب سالم‌تر - خلق‌وخویی پایدار - احتمال کمتر بیماری رژیم غذایی از نوع غربی بر گوشت قرمز، محصولات لبنی با شیر کامل، شکر، نمک و چربی اشباع‌شده متمرکز می‌شود. یک رژیم متعادل شامل غذاهایی از همه گروه‌های غذای اصلی است، ازجمله میوه‌ها، سبزی‌ها، پروتئین‌ها، غلات کامل و چربی‌های سالم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر می‌رسد جامعه از وزن به‌عنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده می‌کند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر می‌مانند تا نشانه‌هایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روش‌های زندگی سالم‌تر رو می‌آورند. آن‌ها خیال می‌کنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصل‌ها و ماهیچه‌هایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگی‌شان ایجاد کنند. روش هوشمندانه‌تر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زندگی، گاهی بسیار طمعکار است. مردم، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را پشت سر می‌گذارند، بدون این‌که احساس تازه‌ای داشته باشند. با این حال، به محض این‌که دری گشوده شود، یک بهمن بزرگ وارد محوطه می‌شود. در یک لحظه چیزی برای افراد، بر جای نمی‌ماند و در لحظاتی بعد، بیشتر از آنچه انتظار می‌رود، دارند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
گفت: «باید سعی کنی شش‌ماه طاقت بیاوری. اگر بتوانی این مدت را صبر کنی، می‌توانیم دوباره همدیگر را ببینیم.»
به گمانم آهی کشیدم و گفتم: «چرا این‌قدر طولانی؟»
گفت: «برای این‌که تو باید این مدت را صبر کنی.»
او می‌دید که چطور یأس و ناامیدی مرا درهم شکسته است و شاید برای همین اضافه کرد: «اما اگر این مدت را تحمل کنی، شاید بتوانیم در شش‌ماه بعد از آن، هر روز همدیگر را ببینیم.»
دختر پرتقالی یوستین گردر
همین‌طور که می‌بینی من در مقابل واقعیتی قرار گرفته‌ام و باید همه‌چیز را ترک کنم؛ خورشید را، ماه را و همه‌ی چیزهایی را که وجود دارند و از همه مهم‌تر، مامان و تو را… این یک حقیقت است و به‌راستی که حقیقتی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
مارماهی‌ها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا درباره‌ی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر می‌کنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمی‌شه بخوای اون فکرها رو به زبان آدم‌ها بگی. افکار اون‌ها توی قالب کلمه‌های آدمیزاد نمی‌گنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچه‌ای که توی شکم مادرشه. ما می‌دونیم جنین‌ها هم به چیزهایی فکر می‌کنن، ولی نمی‌تونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده می‌کنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خارون گفت: تو و آگاممنون مثل هم و به یک اندازه قابل اغماض هستید. شماها صرفا بازیگر قصه‌های قدیمی هستید که کمابیش اهمیتتان با شیوه‌های دستورات روزگار بالا و پایین می‌شود. شما انسان هستید و نمی‌شود به تان گفت با اهمیت یا بی اهمیت. اما کسی مثل تو،آگاممنون،برای بشر علامت سوال است یا نماد است. درست همانطور که نیاد بشر برای تمام حیات هوشمند در سرتاسر کیهان علامت سوال است. روزی که فضایی‌ها آمدند رابرت شکلی
او فهمید که هیچ‌مردی هیچ‌گاه توی دریا، تنهای‌تنها نبوده‌است. یاد آنهایی می‌افتد که در قایق‌کوچکشان از این‌که از ساحل دورشوند، می‌ترسیدند؛ البته در ماه‌های‌توفانی کاملا حق‌داشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آن‌هنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونه‌هاش رو توی آسمون برای روزهای‌بعد می‌بینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش می‌گفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی می‌دونه چندسالشه؟ تابه‌حال همچین ماهی‌ای که اینقدر قوی‌باشه و این‌جوری مقاومت‌کنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمی‌پره. می‌تونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تموم‌کنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و می‌دونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزه‌اش نیست. موندم نقشه‌ای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
۱۲- گمان می‌کنم حتی اگر ازدواج کرده‌اید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری می‌روم، می‌بینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. این‌طور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶-به تازگی من و همسرم یک بار در ماه بچه‌ها را پیش خانواده می‌گذاریم و یک شب تعطیل را با هم می‌گذرانیم. این کار عشق را زنده نگه می‌دارد. با هم یک گفت‌وگوی دو نفره به سبک بزرگسالان داریم و از وقت‌مان لذت می‌بریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دست‌هایتان خوشتان نمی‌آید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفته‌اید. نیازی نیست که ذهن‌های پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان می‌کنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری می‌کنید. او به سرعت فرض را بر این می‌گذارد که شما او را انحصاراً برای خود می‌خواهید. می‌خواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچه‌دار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی می‌آورد شناخته می‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همیشه حواستان باشد که مسائل را چگونه آغاز می‌کنید. هرگز چیزی را که نمی‌خواهید ادامه دهید، شروع نکنید. اگر نمی‌خواهید هر شب آشپزی کنید، هر شب آشپزی نکنید. اگر نمی‌خواهید همیشه شما باشید که خریدهای خانه را انجام می‌دهید، از اول هم بنای کار را چنین نگذارید. بگذارید او برنامه اش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که پای احساسات در میان است، مردها نیاز به کمی کمک دارند، چون نمی‌فهمند چه چیز باعث این احساسات شده است. باید باعث شوید او احساس مسئولیت کند. در این صورت بیشتر با خواسته‌های شما هماهنگ می‌شود و برای راضی کردنتان تلاش بیشتری می‌کند. همیشه انگیزه اش زیاد است و همیشه هم علاقه‌مند باقی می‌ماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی‌دانم، اما این را کاملا فهمیده‌ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می‌کند: از نقطه‌ی سیاه‌رنگ و ریزی در مردمک‌چشم… نگاه انسان‌ها از نگاه گرگ‌ها نیز ناپایدارتر است و آن‌چه در نگاه انسان‌ها دیده می‌شود، به مراتب وحشتناک‌تر از نگاه گرگ‌هاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
پس از سه‌سال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم می‌شوم. او دروغ نمی‌گفت، اما سردی و بی‌احساسی رفتارش در شیوه‌ی صحبت‌کردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیش‌پاافتاده‌ای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آماده‌شدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همان‌جا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمام‌شده پنداشتیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار می‌گردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوش‌خراشی شنیده می‌شود؛ زیرا نت‌ها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسان‌ها همین است: تفاوت میان نت‌ها و ضرب‌آهنگ و چیزی غیر از این نمی‌تواند باشد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او به دنبال مرد نمی‌دود
ماه و خورشید و ستارگان به دور مرد مورد علاقه او نمی‌چرخند. او با مرد بیرون نمی‌رود چون طالع بینی روزانه اش می‌گوید که این سیاره کیوان بزرگ ممکن است از کنار ونوس کوچک او دور شود. او دنبال مرد نمی‌دود تا بداند در چه حال است. یک مرد مرکز دنیای او نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو می‌نشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسباب بازی ای که برایش خیلی عزیز بود، آن اسباب بازی بود که او دو ماه تمام برایش پول جمع کرده و در بالاترین قفسه ویترین اسباب بازی فروشی گذاشته شده بود. او دستش به آن نمی‌رسیده اما هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار می‌شده تا روزنامه پخش کند و بتواند آن اسباب بازی را بخرد. این تنها اسباب‌بازی است که همیشه در خاطرش می‌ماند چون با زحمت آن را به دست آورده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک حواسش را در مورد در دسترس بودن جمع می‌کند. او گاهی اوقات در دسترس است و گاهی اوقات نه. اما آنقدر مهربان و مودب هست که اگر مرد واقعا دلش می‌خواهد او را ببیند موقعیت مرد را درک کند و «گهگاه» خود را با شرایط او هماهنگ کند.
ترجمه؟ معنی این رفتار این است که او ۱۰۰% در اختیار مرد نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو می‌کند» و آن‌ها را بزرگ نمایی نمی‌کند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام می‌گذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آن‌ها فکر می‌کنند زنی که عصبانی می‌شود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان می‌دهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او می‌دانند و یا سریع این استدلال را می‌آورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتی‌که طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این می‌گذارد که او لابد می‌داند چه می‌کند و حتماً می‌داند که چه چیز را می‌خواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمی‌کوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک می‌کند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمی‌کند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی می‌کند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطه‌ای که با شریک آینده زندگی اش برقرار می‌کند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
روی تخت دراز می‌کشم و کریگ را صدا می‌کنم. بعد رقص رهایی را شروع می‌کنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش می‌روند، مثل دستهٔ ماهی‌ها که به‌شکل اعجاب‌انگیزی هماهنگ با هم می‌چرخند و ناگهان بدون جبهه‌گیری به‌سمت جریان آب می‌روند. آن‌ها دقیقاً می‌دانند چه کار می‌کنند. آن‌ها ایمان دارند. و حالا من این‌جا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همین‌جا. این‌جا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درست‌ان. تو می‌تونی هر طور که می‌خوای فکر کنی. فکرات منطقی‌ان و نباید به‌خاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم درباره‌شون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اون‌موقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی می‌گه و بدنت چیز دیگه، به این می‌گن گُسست. دارم راجع‌به پیوستگی حرف می‌زنم گلنن؛ وقتی‌که افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ می‌کنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر می‌کنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی می‌کنی، به حس دیگه‌ای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگه‌ای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونت‌مان در نیپلز، وقتی دارم برگه‌های مربوط به ثبت‌نام بچه‌ها در مدرسه را پُر می‌کنم، می‌بینم هیچ‌کس را ندارم تا اسم و شماره‌اش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادی‌ای که به هر قیمت می‌خواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آن‌ها با هم بازی می‌کنند، اما بازی به «ازدست‌دادنِ خودآگاهی» و باهم‌بودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچ‌کدام‌شان را ندارم، پس نمی‌توانم به آن‌ها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدامانده‌ام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیده‌ام و فقط نگاه می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هرروز پیش از آن‌که جرعه‌ای آب بخورم ساعت‌ها آن را بو می‌کشیدم، چه کسی می‌گوید آب بو ندارد. کدام احمق می‌گوید آب بو ندارد. من با بو کشیدن آن آب تمام دنیا را بو می‌کشیدم. ماهی را بو کشیدم، آن‌قدر عمیق بو می‌کردم که به پنهان‌ترین و اسرارآمیزترین بوهای دریا می‌رسیدم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در آن هنگامه سرم را بلند کردم و آسمان را دیدم. میلیون‌ها ستاره را دیدم… ناچیز بودنم را در برابر جهان حس کردم… جای خودم را در دنیا پیدا کردم، در آن لحظه فکر کردم سال‌های سال است که ستاره ندیده‌ام… سال‌های سال است که فرصت نداشته‌ام به آسمان فکر کنم… به ماه نگاه کنم… نه… آن زمان فهمیدم من نیمی از آن جهان را باخته‌ام… عمرم می‌گذرد و فرصت اندیشیدن به چیزهایی که در این جنگ و کشتار می‌گذشت را ندارم… آن شب سرم را به سنگی زدم و فریاد کشیدم. واژه «دنیا» ، کلمه‌ای پوچ و تصنعی و بی‌معناست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی ما دانشمندها یه چیزی پیدا می‌کنیم که نمیفهمیمش،اسمش رو یه چیزی میداریم که شما نتونین بفهمین یا حتی تلفظ کنین. یعنی می‌خوام بگم اگه ما به شما اجازه بدیم که راست راست راه برین و به یارو بگین خدای بارون،این به این معنیه که شما یه چیزی میدونین که ما نمیدونیم و ما نمیتونیم اجازه چنین وضعیتی رو بدیم.
نخیر. بنابراین اول یه اسمی روی ماجرا میذاریم که معلوم بشه مال ماست،نه مال شما. بعد تازه میشینیم تا ببینیم یه چیزی پیدا کنیم که بتونه ثابت کنه که این پدیده اون چیزی نیست که شما صداش می‌کنین،بلکه اون چیزیه که ما صداش میکنیم.
حتی اگه بعدا معلوم بشه که حق با شما بوده،باز هم حق با شماها نخواهد بود. چون اون وقت ما اسم این پدیده رو میذاریم،چیز،مثلا فرامعمول که نگیم ماورای طبیعی تا شما فکر نکنین که میدونین ماجرا از چه قراره چون کلمه ماورای طبیعی تاحالا به گوشتون خورده. نخیر. ما اسمش رو میذاریم «شاخص ماورای معمول پیش بینی تصاعدی». شاید یه «نیمه» یا یه «فرا» هم انداختیم تو اسم که بعدا بهمون گیر ندین.
خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
هنوز نمی‌توانم کار کنم. اما بعد از نامه‌ات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماه‌های آینده می‌ریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام می‌دهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامه‌ات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامه‌ات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکرده‌ام. الآن می‌دانم که می‌توانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بی‌مقدمه بیان می‌کنم اما به‌گمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم به‌جا می‌گذارد، حدس می‌زنی. می‌بوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی می‌کنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش می‌فشارم. از اینجا موج‌موج عشق ابدی به‌سویت می‌فرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی می‌نویسم، ماریای عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنون‌ویل را یادت هست؟ شب، درخت‌های زیبا، ماهی‌هایی که از آب بیرون می‌پریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم. من بهترین و ساکت‌ترین روزهایی را که آدم می‌تواند بر این سیارهٔ بی‌رحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. می‌ترسیدم از چرخش عقربه و دلم می‌خواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف می‌زدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. وقتی به‌سوی تو کشیده می‌شوم، قلبم در سینه می‌کوبد و خودم را لو می‌دهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهم‌آمیخته. به‌جز عشق، چیزی برایت نمی‌فرستم. با شور عشقی شدید می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت می‌دانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبوده‌ام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی می‌کنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحه‌دارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه می‌کنی؟ ماه اینجا از پشت کاج‌ها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خسته‌تر از آن بودم که فکر کنم. v نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماه‌های سختی آنجا گذرانده‌ام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندی‌ها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام این‌ها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کم‌کم مثل تو دارم به تقدیر فکر می‌کنم. برنامه‌ام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت می‌کند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو می‌دویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به‌زودی این صورت پر‌فروغی را که دوستش دارم به من برمی‌گردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را می‌بوسم همان‌طور که قرن‌هاست می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت می‌کنم، برنزه، براق، پر‌جنب‌و‌جوش و سرحال. دلم می‌خواهد انرژی‌ام را بازیابم تا وقتی برگشتم همان‌طور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، به‌شوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفته‌ها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آن‌وقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کرده‌ای، خودخواهانه خوشحالم. می‌دانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج می‌کند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنج‌آور می‌شد. رنجی که دیگر دل روبه‌رو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم به‌خاطر این کاری که کردی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من می‌دهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من می‌کاری! آی، پرسه در این شهر که این‌قدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم می‌نشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفس‌گیر! چقدر سهمگین و بی‌نظیر است و چقدر دلم می‌خواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یک‌بند نگهش دارم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهره‌به‌چهرهٔ این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک می‌کشد به این بی‌کرانگی، وقتی ماه شطِ شیری می‌نشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آب‌های غلیظش را به‌جانب کشتی می‌غلتاند، هنگام که دریای سپیده یال‌افشان می‌شود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم می‌کند، آ‌کنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمی‌زنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمی‌توانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سخت‌تر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود می‌گذرد و دیداری دیگر فرا می‌رسد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتی‌سواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفین‌ها، مغرور و رها. گاه‌گاهی می‌روم سینما: فیلم‌های به‌دردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها می‌کنم می‌زنم بیرون. دورهمی‌ها و گفت‌وگو. به تو اطمینان می‌دهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرف‌های بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدم‌های بدبخت را جذب می‌کنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرف‌هایشان سطحی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس می‌کنم کم‌جان و بی‌چاره و بی‌کس شده‌ام، فقط به این خاطر است که به شک دچار می‌شوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگی‌ام سرشار و توجیه‌پذیر است. عزیزم، این منم که باید، تک‌وتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک به‌سراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آ‌کندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزی‌ست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت می‌آید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفته‌ای که می‌آید، این روزهایی که بی تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمی‌خورم. و ما برای هم نوشته‌ایم و به‌نظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفته‌ایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازه‌ها و جوش‌و‌خروش‌ها بخوابد. حالا همه را واضح‌تر می‌بینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزون‌تر و آب‌دیده‌تر و شکیباتر و سخی‌تر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. به‌زودی می‌بینمت ماریا. به‌زودی می‌بینمت عزیزم. بس طولانی می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش می‌کنم که نامه‌هایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمی‌توانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی می‌کنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش می‌توانستم دست‌کم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من می‌کنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزی‌ست که می‌طلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر می‌کنم، چیزی در وجودم می‌لرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، به‌شدت به ما فکر کن همان‌طور که من فکر می‌کنم. «پیروزی‌‌» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن می‌خواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها تصوری که از این ماه طولانی دارم همین است. اصلاً نباید ترکت می‌کردم و وقتی دوباره ببینمت تنها کاری که می‌کنم این است که جستی بزنم که مرا به آغوشت بیندازد. فعلاً طوری زندگی می‌کنم که انگار لال شده باشم و نزدیک‌بین و چشم‌هایم فقط به درد دیدن این پهنهٔ حیرت‌انگیز می‌خورد که جلو چشم‌هایم گسترده شده است. این اتاق بر فراز خانه، رحمتی‌ست. می‌توانم اینجا انتظارت را بکشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر می‌کنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست می‌دهم. چرا این نامه را برایت می‌نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگی‌ات مرا از خود رانده و دور ریخته و به‌تمامی انکارم می‌کند. من که در اوج مشغله‌هایم جایگاه تو را در زندگی‌ام حفظ کرده‌ام امروز دیگر جایی در زندگی‌ات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها می‌فهمم، این روزها که تو ساکت می‌مانی. وای که چقدر از این حرفه بدم می‌آید و از هنرت متنفرم. اگر می‌توانستم تو را از آن می‌کندم و با خودم به دوردست‌ها می‌بردم و کنار خودم نگهت می‌داشتم.
اما طبعاً نمی‌توانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کرده‌ای. من اما نمی‌توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه‌شرحه ادامه دهم در حالی که دلم می‌خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش می‌کنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب می‌دانم. اما اگر این نامه دست‌کم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر به‌اندازهٔ امروز این‌قدر احمقانه احساس بدبختی نمی‌کنم، این‌طور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم می‌توانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش می‌کردی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو می‌نویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشته‌ام. چطور ترکت کنم وقتی که نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی می‌دانم که زندگی‌ات طوری شکل گرفته که نمی‌توانی به من ملحق شوی. آن‌قدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا این‌قدر دیر می‌کنی‌؟ هر دقیقه‌ای که می‌گذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم می‌شود. تو نمی‌دانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمی‌آید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر می‌کنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درخت‌ها و باد و رودخانه سکوت درونی‌ام را که مدت مدیدی‌ست از دست داده‌ام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطره‌ات بدوم. اصلاً نمی‌خواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دست‌به‌کار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما می‌خواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهم‌تر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بی‌قراری و خطر با هم دیدار کرده‌ایم و به هم عشق ورزیده‌ایم. بابتش پشیمان نیستم و به‌نظرم روزهایی که به‌تازگی زیسته‌ام برای توجیه یک زندگی کافی‌ست. اما طریقهٔ دیگری برای عشق‌ورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و می‌دانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا می‌کنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هم‌چنین این یک قانون روان‌شناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش می‌شوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بی‌تشویش‌ترین گونه‌ها هستیم. بر اساس پیش‌فرض پس‌زمینه‌ایِ بسیار گمراه‌کننده‌ای عمل می‌کنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً می‌داند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین می‌داند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرت‌بخش سازش‌هایی لذت‌بخش شروع می‌شود. فوق‌العاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفه‌هایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را می‌فهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبه‌نفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا می‌کند که وقتی این‌قدر شگفت‌انگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطه‌های بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث می‌شود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطه‌ای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطه‌های اختلاف‌نظر است. احساس می‌کنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگران‌کننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام می‌رسد و با کسی پیوند می‌خوریم و تمام گسترهٔ زندگی‌اش را از نزدیک تجربه می‌کنید، طبیعتاً اختلاف پیش می‌آید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
پیش خودش به این نتیجه رسیده بود که اگه آدم‌ها بدون توقف،زبون و لب‌هاشون رو تکون ندن این اندام‌ها زنگ میزنند. البته بعد از چند ماه مشاهده و تفکر عمیقتر این تئوری رو گذاشته بود کنار و این نظریه رسیده بود که اگه آدم‌ها بدون توقف،زبون و لب‌هاشون رو تکون ندن مغزشون شروع می‌کنه به کار کردن. راهنمای کهکشان برای اتو استاپ‌زن‌ها داگلاس آدامز
ماهی یک بار به من اجازه می‌دادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی می‌آمد و همراهش چند صد متری روی شن راه می‌رفتم، آن روزها خوش‌ترین ایام زندگی‌ام بود… همیشه هفته‌ای مانده به روز موعود، خودم را آماده می‌کردم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم قلبم پرواز می‌کرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شن‌ها می‌گذاشتم، احساس زنده بودن می‌کردم، زمین را حس می‌کردم، جوانب بی‌حد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس می‌کردم. کم‌کم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن می‌اندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا می‌اندیشیدم. بیابان را در آغوش می‌گرفتم و گرما به تنم باز می‌گشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود می‌آورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری می‌شوی که جز آن آزادی‌هایی که دریاهای بیکرانه شن به تو می‌بخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آییشکای من! گوش‌هایت را باز کن! اگر سلامت مرا می‌خواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبت‌های تو را جبران می‌کنم. چه طور شب‌پره‌وار دور شمع وجودت می‌گردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشم‌هایت نمی‌تواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده‌ام. به این زندگی دل‌بسته‌ام و آن را روز به روز پُر بارتر می‌خواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که می‌باید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار می‌بوسمت… نوک انگشت‌هایت را، زانوهایت را، گوش‌های کوچولویت را، و اطلسی‌های خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را می‌دانی… تو می‌دانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمی‌کنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشده‌ام. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت می‌دانی که دوری تو با روح و قلب من چه می‌کند، ولی چاره‌یی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می‌توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه‌هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم‌هایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می‌بوسم‌شان. آن‌ها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق می‌ورزد، محتاج حرف‌های توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمی‌گویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، می‌خواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُرده‌یی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانه‌اش همان است که نفسی می‌کشد. می‌خواهم بگویم که سکوت تو، پایان غم‌انگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف‌های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست می‌داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می‌خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک‌اندک از گفتن باز می‌دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف‌های تو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیش‌تر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابهٔ داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.» با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشم‌هایش مرا دنبال می‌کرد و حرف نمی‌زد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه می‌کرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان می‌آوردمش بیرون گریه می‌کرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
ماریام یک دمدمی‌مزاج واقعی است. از وقتی پانزده‌ساله بود تا حالا هر شش ماه یک‌بار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگی‌اش را به ما معرفی می‌کند. می‌گوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری می‌خواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرین‌ها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمی‌دانم اهل کجا. بی‌شک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمی‌آید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
لنی با این جوان که حتی یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست، دوست شد و به همین دلیل با هم ارتباط خیلی خوبی داشتند؛ ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند؛ آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین می‌رود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب می‌شود. روزش درجه‌بندی شده است، مثل این ورق‌های کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاس‌های ریاضی بچه‌ها می‌خرد. زمان بی‌خیالی مدت‌هاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچه‌داری و مسئولیت مربوط می‌شود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همه‌چیز برنامه‌ریزی‌شده، سازماندهی‌شده و از قبل تعیین‌شده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایده‌آل، زن شاغل، برچسب‌هایی از این دست که مجله‌های بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند می‌چسبانند و مثل ساک‌هایی روی شانه‌هایشان سنگینی می‌کند. بافته لائتیسیا کولومبانی
چرا آن را ماه عسل می‌نامند؟ ماهی که از عسل درست شده -مثل اینکه خود ماه یک کره ی سرد بدون هوای خشک پر از چاله چوله‌های آبله مانند نیست- و مثل یک آلوی درخشان طبیعی در دهان آب می‌شود و مثل هوس می‌چسبد و آنقدر شیرین است که دندانتان را درد می‌آورد. یک نورافکن گرم نه در آسمان، که در درون خودتان می‌درخشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده می‌ترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت می‌کنند و پدرت را درمی‌آورند. می‌توانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین می‌آید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان می‌دهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
حتی اگر به‌صورت ذاتی دارای استعداد بالایی نباشید، غالبا می‌توانید به بهترین فرد در یک حوزه و دستهٔ بسیار تخصصی تبدیل شوید.
جوشیدن در آب، سیب‌زمینی را نرم و تخم‌مرغ را سفت می‌کند. نمی‌توانید کنترلی بر روی ماهیت سیب‌زمینی یا تخم‌مرغ بودنتان داشته باشید، اما می‌توانید در بازی خاصی شرکت کنید که آن نرم یا سفت بودن به کارتان بیاید. اگر نمی‌توانید محیط مطلوبی را برای خودتان بیابید، می‌توانید موقعیت را از جایی که احتمالات علیه‌تان است به جایگاهی که شرایط به نفعتان است، تغییر دهید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تحلیل‌گران ارتش از روی نقطهٔ چشمک‌زن روی صفحهٔ رادار، موشک دشمن و هواپیماهای ناوگان خودشان را تشخیص می‌دهند، با اینکه هر دوی آن‌ها سرعت مشابهی دارند، در یک ارتفاع پرواز می‌کنند و تقریبا از هر نظر روی رادار یکسان به نظر می‌رسند. در طول جنگ خلیج، ناوسروان مایکل رایلی با دستور خود مبنی بر معدوم کردن یک موشک، یک ناو کامل را نجات داد – با اینکه روی رادار دقیقا شبیه به هواپیماهای همان ناوگان به نظر می‌رسید. او تصمیم صحیح را گرفت، اما حتی افسرهای ارشد او هم نمی‌توانستند بگویند چطور این کار را انجام داده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
می دانستی آدم‌ها احساساتی مثل غم و نگرانی را در شکم هایشان حس می‌کنند؟ انگار پروانه ای داخل شکمشان بالا و پایین می‌رود یا یک مشت گره خورده به ماهیچه‌های شکمشان می‌خورد و اگر درباره اش حرف نزنند، مریض می‌شوند. این حالت وقتی پیش می‌آید که تو احساسات خود را مخفی کنی. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
من زنی هستم با چشم‌های گربه‌ای سیامی که می‌خندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من می‌خندم چرا که من گوش می‌دهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ای هستم که انگشتانی ناماهر می‌جنبانندش، جنبان و جدا از هم، به‌هم‌ریخته‌ی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من می‌خندم، نه هنگامی که خنده‌ام متناسب با حرف‌های من است، بلکه متناسب با اعماق نهفته‌ی حرفم. می‌خواهم بدانم چه دارد می‌دود آن زیر که گسسته گشته با آشوب‌های تلخ. این دو جریان به هم نمی‌رسند. در خودم دو زن را می‌بینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
همهٔ آن‌چه در گذشتهٔ نازی‌ها بوده است بد نیست. رژیم نازی احساسات و آرزوهای اصیلی را هم ماهرانه به خود جذب کرده بود. مشکل این‌جاست که نازیسم مضامینی را به کار گرفت که زندگی در یک جامعهٔ خوب در واقع به آن نیازمند است. غرور ملی، احساس مأموریت داشتن در جهان، جاه‌وجلال، افتخار، انرژی جمعی و وفاداری: این‌ها برای جوامع خوب، مهم‌اند، اما فساد و سوءاستفاده از آن‌ها در ایدئولوژی نازی باعث شده است برای بسیاری از آلمان‌ها کاملاً دسترس‌ناپذیر به‌نظر برسند، انگار که منحصراً به افراد شرور اختصاص دارند و در نتیجه، باید تا ابد از آن‌ها متنفر بود و آن‌ها را طرد کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
به‌نظر می‌رسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول این‌که شغلی می‌خواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل می‌کنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالش‌برانگیزتر هم هست این‌که شغل معنادار باید با عمیق‌ترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن توانایی‌های ارزشمند خاصی درون‌مان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاری‌مان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیل‌ترین، خالص‌ترین و ارزشمندترین ویژگی‌های ما سخن می‌گوید. جای تعجب ندارد که سال‌ها، خصوصاً در اوایل دوران کاری‌مان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگی‌مان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطه‌ای این ترس وجود دارد که به‌درستی فهمیده نشویم و معشوق‌مان، به جای این‌که به‌درستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریک‌مان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته می‌شویم. سعی نمی‌کند بفهمد؛ به‌دقت و با عشق در جست‌وجوی ماهیت دقیق آن‌چه از سر می‌گذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلان‌چیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی می‌کنیم؛ نه این‌که نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمی‌کند. می‌تواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریک‌مان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
تمایل‌مان به عکس گرفتن از اعضای خانواده را در نظر بگیرید. نیاز به برداشتن دوربین از آگاهی مضطربانه‌مان نسبت به ضعف شناختی برمی‌آید که از گذر زمان داریم: این‌که تاج‌محل، پیاده‌روی در حومهٔ شهر و از همه مهم‌تر، قیافهٔ دقیق بچهٔ هفت‌ساله و نُه‌ماهه را موقعی که روی فرش اتاق‌نشیمن نشسته است و خانه لگو می‌سازد فراموش خواهیم کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان می‌توانستند آن‌ها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آن‌ها هماهنگ باشند و به معنای وسیع‌تر این‌که از نگاه آن‌ها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آن‌چه آن‌ها در آن می‌دیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سگ‌ها نمی‌شینند به آیندهٔ حرفه‌ای‌شان فکر کنند. گربه‌ها به اشتباهات گذشته‌شان فکر نمی‌کنند یا با خودشان فکر نمی‌کنند اگر تصمیم‌های دیگری می‌گرفتند، چه اتفاقی می‌افتاد. میمون‌ها راجع به آینده‌های احتمالی بحث نمی‌کنند، همان‌طور که ماهی‌ها نمی‌نشینند تا با خودشان فکر کنند اگر باله‌هایشان کمی درازتر باشد ماهی‌های دیگر علاقهٔ بیشتری به آن‌ها نشان می‌دادند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آب‌وهوایش مزخرف بود. در اردیبهشت‌ماه برف می‌بارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچ‌چیزی درست کار نمی‌کرد. همه‌چیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچ‌کس لبخند نمی‌زد و همه زیادی شراب می‌نوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربی‌ها سازگار نیست. از تعارف‌های الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبه‌ها لبخند نمی‌زنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمی‌کنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، می‌گویید احمقانه است. اگر کسی بی‌شعور باشد به او می‌گویید که بی‌شعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید، به او می‌گویید که ازش خوشتان می‌آید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شده‌اید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیت‌های ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آن‌ها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همان‌طور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قوی‌تری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قوی‌تر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگی‌ای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا می‌کنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماه‌ها یا حتی سال‌ها طول می‌کشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آن‌ها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روان‌شناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست می‌بینیم روشن می‌سازند. چرا احساس عصبانیت می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خورده‌اید؟ چرا احساس سستی و بی‌انگیزگی می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که حس می‌کنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتناب‌ناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشسته‌اند، خواسته‌هایم دوباره ریشه می‌زنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علف‌های هرز را از ریشه درمی‌آوریم و به پیشواز نور می‌رویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خسته‌ای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت می‌روی و احساس می‌کنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافه‌وزن داری و خوب می‌دانی اگر تغییر اساسی به زندگی‌ات ندهی سلامتی‌ات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیست‌سالگی‌ات هستی و به‌دنبال عشق می‌گردی و فقط به‌خاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم می‌کنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی می‌ماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمی‌توانی برای تحقق این امر جلوی جدی‌بودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تک‌تک شماها، با همه‌تان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگی‌تان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگی‌تان یک روز به‌طورمعجزه‌آسا و خودبه‌خود روبه‌راه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگی‌ام همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
به هر حال کشیش‌های درست‌وحسابی که لیاقت قدیس شدن را دارن در آخر، کارشون به یک مأموریت الهی ختم می‌شه و می‌رن به اون‌جا که عرب نی انداخت یا سر از جنگل‌های آمریکای جنوبی درمی‌آرن و طعمهٔ ماهی‌های پیرانا می‌شن نه این‌که پشت میز مدرسه بشینن و موعظه کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«ببین دانیِل. زن‌ها، البته به استثنای بعضی موارد خاص، مثل دختر احمق همسایه‌تون مِرسدیتا، بسیار باهوش‌تر از ما مردها هستن یا دست‌کم می‌تونم بگم در مورد این‌که چه چیزی را می‌خوان و چه چیزی را نمی‌خوان با خودشون صادق‌تر از ما هستن. ولی از طرف دیگه این صداقت هیچ ارتباطی با حرف‌هایی که به تو یا به بقیهٔ دنیا می‌زنن نداره. تو در برابر یکی از معماهای عجیب طبیعت قرار گرفتی دانیِل. جنس زن یک هزارتوی غیرقابل کشفه. اگر به زنی که دوستش داری زمان فکر کردن بدی، باختی. به خاطر داشته باش: قلب آتشین، ذهن سرد. این رمز اغواگری و دون‌ژوان بودنه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
شیوه غذا خوردن آدم‌های ماه بلعیدن نیست بلکه آن را بو می‌کنند. پول آن‌ها شعر است، شعرهای واقعی که روی تکه‌های کاغذ نوشته و ارزشش با ارزش خود شعر محاسبه می‌شود. بدترین جنایت باکرگی است و از جوان‌ها انتظار می‌رود جسارت‌شان را به والدین‌شان ثابت کنند. مون پالاس پل استر
به همه‌ی آن نهنگ‌هایی فکر می‌کنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا می‌کردند. غیراز ماهی‌های مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آن‌ها، قرن‌ها و قرن‌ها و قرن‌ها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آن‌ها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه می‌کنند. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمی‌شد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشم‌های سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمی‌دونسته.»
گفتم: «چرا می‌دونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.»
جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
هشت هواپیمای کاغذی به پرواز در آمدند. هرکسی از توی جمعیت، هواپیمای موردعلاقه اش را تشویق می‌کرد.
نیل آمسترانگ گفت: <این پرتابی کوچک برای یک تکه کاغذ و جهشی بزرگ برای تمام کاغذ هاست. >
(اشاره به جمله ی معروف نیل آمسترانگ درباره سفرش به ماه: این گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است.)
المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
مودی چشم بابا قوری واقعی سر میز اساتید نشسته بود چشم سحر امیز و پای چوبیش هر دو سرجاشان بودند او بی اندازه عصبی بود و هر بار کسی با او شروع به صحبت میکرد از جا میپرید نزدیک به ده ماه محبوس ماندن در صندوق سحر امیزش حالت تدافعی او را تشدید کرده بود هری پاتر و جام آتش 2 جی کی رولینگ
متعلق به هیچ کوچه‌ای نبوده‌ام و نه هیچ برزنی؛بی هیچ یار مدامی و هیچ همدمی…
کورسوی ستاره‌ای ،مرا خوش‌تر بود از نوری که وزیدن هر پرتواش سایه‌ام را با خود کشید و برد؛
منی که در اندیشه‌های من،جایگاهی پرشمارتر از ستاره‌ها داشت…
بادی وزید و ستاره‌هایم را با خود برد،ماه افتاد و من دانستم که جایگاه تمامی‌ام کجاست؟!
حال آنکه پیش‌تر نمیدانستم واژه‌ها نابودگر احساس‌اند.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
جهان را می‌نگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز می‌چرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافی‌ست! .
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
هر وقت به مردم می‌گویم سمت پنهان ماه را دیده ام، می‌گویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه می‌رسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی‏ ساله‏ اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبه‏رو شده بود. در این سال‌ها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می‏ شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جان‏کاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می‏ کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی می‌‏داد آگاه بود، دست‏ کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفت‏‌زده نمی‌‏شد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
سینما شبیه سینماهای قدیمی خودمان است. با سقف‌های بلند و حس و حالی که آدم را برای تماشای فیلم آماده می‌کند. نمی‌دانم چه خاصیتی در این سینماهاست که د رهمان سالن انتظار آدم در خلسه ای فرو می‌رود و احساس می‌کند رویاپردازی از همین جا شروع شده است. این احساس را این سینماهای جدید و شیک و چند منظوره که بوی پاپ کور شان همه جا را پر کرده به آدم نمی‌دهند. چای نعنا (سفرنامه و عکس‌های مراکش) منصور ضابطیان
تومی گفت: «درسته. یه نفر بهم گفت سوار کردن یه همچین چیزی چندین و چند هفته وقت می‌خواد. حتی شاید چند ماه. گاهی تمام شب روشون کار می‌کنن. چندین و چند شب، تا کامل بشن.»
گفتم: «خیلی راحته که موقع رد شدن از کنارشون ازشون انتقاد کنی.»
تومی گفت: «راحت‌ترین کار دنیا.»
هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
از دست دانیل عصبانی بودم. از دست مادرم عصبانی بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم. و برای اولین بار در عمرم آرزو می‌کردم که ای کاش با دختری دوست بودم. مثلا با آنا_زوفیا شولتسه _ وترینگ. با دختری که بتوانم سرم را ببرم نزدیک سرش و باهاش پچ پچ کنم و بخندم. با دختری که بتوانم کنارش روی علف‌های خشک دراز بکشم و همه چیز را برایش تعریف کنم؛ قضیه ی گیزلا و اردک ماهی و این که تمام کسانی که سرطان دارند آخرش می‌میرند. تابستان اردک‌ماهی یوتا ریشتر
دانیل گفت: «چرند نگو این قدر. مگر خودت ندیدی که چه قدر زنده و سرحال بود. مطمئنم الان دیگر به کلی یادش رفته که به قلاب نوک زده. ماهی‌ها خاطره ندارند که.»
با خودم فکر کردم: … و صدا هم ندارند. حتی فریاد هم نمی‌توانند بزنند.
تابستان اردک‌ماهی یوتا ریشتر
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من‌تری را دوست دارم و‌تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل‌تری هستم. مثل‌تری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم ریموند کارور
به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود آید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می‌رود و سعادت ویران می‌شود. خشم، بی انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان کاری عنصری بیگانه وارد عشق می‌کند که ماهیت آن را تغییر می‌دهد و پلاسیده اش می‌کند. آدلف بنژامن کنستان
درست تو همون لحظه ،‌دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،‌می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل می‌کنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم می‌کنه یا شایدم در ساعت‌های بیکاریش ،‌روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی می‌کنه.
وقتی چشمامو می‌بستم ،‌ادواردی که تو پاریس دیده بودم می‌اومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من می‌تونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. می‌تونست همون قدر که این مرد‌ها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
به زن باردار نگاه کنید: تصور می‌کنید از خیابان می‌گذرد یا کار می‌کند یا حتی با شما حرف می‌زند.
اشتباه می‌کنید.
دارد به بچه اش فکر می‌کند.
اصلاً به روی خودش نمی‌آورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند.
کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت می‌ماند، تنه ی یک درخت، گلبرگ‌های یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات می‌آویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی
تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سال‌ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان می‌گردد و ویرانی به بار می‌آورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
قاعده‌ی نهم: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده‌نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. می‌دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
خاله ماه و غلام خان از خنده‌های بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردن‌های ما ناراحت نمی‌شدند. غر نمی‌زدند و مانند کارآگاه‌ها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمی‌گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچه‌ها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچه‌ها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی می‌شود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه.
هر کسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ی واقعی رو نمی‌فهمه.
جزء از کل استیو تولتز
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچه‌ها رفتار می‌کنیم. می‌دانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی می‌کنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید می‌میرد، وقتی می‌بینی کم‌ترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصه‌ها پر می‌کنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می‌گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می‌کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیر زنه فقط جیغ می‌کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید!
تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ‌ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود»
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
میرزا طنابی در پشت کلاف‌های طناب و نخ کلاش و جوال‌ها و توبره‌های کوچک‌وبزرگ، به دیوار تکیه داده‌است. فقط کلهٔ سفید و عرق‌چینش پیداست.
- سلام‌وعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیله‌گر و ریز، از پس کلاف طناب‌ها سر بلند می‌کند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، به‌تندی سرش را زیر می‌برد.
می‌نشینم روی کلاف طناب‌ها. قهوه‌چی دوره‌گرد چای می‌آورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروس‌مانندش را به ما می‌دوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر می‌زنید.
داشی می‌گوید: «گرفتارم به خدا. آمده‌ام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یک‌طرف صورت به من نگاه می‌کند.
- خیر است. لابد می‌خواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاه‌قاه می‌خندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی می‌خندد.
- نه، عجالتاً می‌خواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بی‌معطلی می‌گوید: پنج‌هزار تومن می‌خواهد. »
چشم‌های خروسی با دقت مرا ارزیابی می‌کنند.
- چه‌کاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آورده‌اید؟
- الآن تهیه می‌کنیم. چندتا باشد؟
- چهارده‌تا پانصدتومنی.
داشی می‌پرسد: «یعنی هفت‌هزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کرده‌ام. این روزها بیشتر می‌دهند. حقوق معلم‌ها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق این‌ها بالا رفت.
و چشم‌ها را به من می‌دوزد. سرم را برمی‌گردانم. داشی می‌رود و سفته تهیه می‌کند. پنج‌هزار تومن را می‌گیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من می‌دهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما می‌فروشم به مبلغ هفت‌هزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه می‌کنم. داشی اشاره می‌کند که بپذیرم.
قوطی کبریت را می‌گیرم و می‌گویم: «بله.»
میرزا طنابی می‌پرسد: «حلال می‌کنید؟»
- بله.
پول را به داشی می‌دهم.
از دکان پایین می‌آیم. بس که ناراحتم می‌خواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را می‌گیرد.
- بده به من. چرا پرت می‌کنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور می‌دهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی می‌کند.
به همان یک اتاق خانه‌کشی می‌کنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان می‌خوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زن‌داشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کرده‌اند. در خانهٔ جدید، بیست‌نفره زندگی می‌کنیم. سرسام گرفته‌ام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم می‌سازیم.
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
تو هم مثل همه آدمیان به «حال» وابسته‌ای. «حال» گاه به وجودت می‌افزاید و گاه از آن می‌کاهد. تحت تأثیر حال، یک دم کاملی و یک دم ناقص. یک دم اینی و یک دم آن. گاه شادی و گاه غمگین. گاه آبی و گاه آتش. ای دوست من، دوست بیچاره‌ی من، تا وقتی در پنجه‌ی حال گرفتاری، تنها می‌توانی برج ماه باشی نه خود ماه؛ تنها می‌توانی نقش بت باشی نه جان آن. تو هم مانند همه مردان بنده‌ی وقت و حالی. در جستجوی مولانا نهال تجدد
من خانه‌ی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمی‌مانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمی‌داری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسم‌ها اگر او بخواهد، جان می‌شوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل می‌سازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین می‌شود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را می‌زد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین می‌برد.
تابستان آن سال دیوید بالداچی
آدم باید خیلی ذلیل باشد که افسوس سالهای بخصوصی از عمرش را بخورد…
ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم… مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال ؟
عقیده‌ات غیر از این است‌؟ افسوس چه را بخوریم‌؟‌ها ؟ جوانی ؟ ماها هرگز جوان نبودیم…
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
شبی که تو شکمم میلولیدی و پا به ماه بودم ننه امو مار زد. اما دلم میخواس ننه زنده بمونه و تو سر زا میرفتی. اونو شب قرآن رو سرم نهادم و پشت بون، از خدا طلبیدم که بچه تو شکمم بمیره و زنده دنیا نیاد اما ننه امو خدا زنده نگه داره شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر می‌کنید که ما تا چه مدت می‌توانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.»
عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
مامی یکی از سیب‌های بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》
یک بعلاوه یک جوجو مویز
در پشت جلد این کتاب می‌خوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمی‌آوریم، چه می‌کنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر می‌بریم؛ حتی زبان‌مان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه می‌کنیم؟ هویت‌مان چه می‌شود؟ از کجا به هستی خود معنا می‌بخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چه‌گونه می‌رسیم؟ مرد بی‌زبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
بزرگ تا خوابیده‌خانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیده‌خانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمی‌گردند. شانه‌های سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دل‌جویان به خوابیده‌خانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! ساده‌ایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیده‌خانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد‌. بززگ سرپا ایستاده و‌نگاهش میکرد.
بیوه‌کشی یوسف علیخانی
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستاره‌ها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آن‌ها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبی‌ها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان می‌کند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی می‌شود. بیوه‌کشی یوسف علیخانی
از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریبا به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده‌بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه.
هر کسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سال‌ها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره‌ی واقعی رو نمی‌فهمه.
جزء از کل استیو تولتز
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ می‌میرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه می‌دهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول می‌کند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاه‌های موقتی آسمانی جای می‌گیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار می‌کشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آن‌ها اعتقاد دارند، بعضی وقت‌ها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید می‌شود. به همین دلیل است که بعضی شب‌ها ماه در آسمان مشاهده نمی‌شود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام می‌دهیم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هدفی که برای آن پول در نظر بود، به اندازه نقشه ی اولیه ام جدی بود. آن را فقط برای ادامه ی کار دیماجّو خرج نمی‌کردم برای باورهای خودم هم بود، برای موضع گرفتن در مورد چیزی که بهش اعتقاد دارم، برای به وجود آوردن تغییری که تا به حال قادر به انجامش نبودم. ناگهان انگار زندگی ام برایم معنا و مفهوم پیدا کرده، نه فقط همان چند ماه گذشته، که تمام زندگی ام از همان روز تا ابتدایش. تلاقی معجزه آسایی بود، تقارن شگفت انگیز انگیزه‌ها وآمال بود. اصل وحدت بخش را پیدا کرده بودم و این تفکر می‌توانست تمام تکه‌های شکسته ام را گرد هم بیاورد. برای اولین بار در عمرم کامل شده بودم. هیولای دریایی پل استر
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش می‌شود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما می‌دهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟
دوستش داشتم آنا گاوالدا
حمایت شما از آزادی اندیشه انگار مبدل به کاسبی خوبی شده است، اینطور نیست؟ در حالی که می‌کوشید اینطور نشان دهید که مناطق دیگر زیر یوغ تفتیش عقاید است و در آن نقاط انسانها را می‌سوزانند، خودتان نیز از این طرف با چندرغاز حق الزحمه استادان را می‌پردازید. شماها به خودتان اجازه می‌دهید تا در ازا این حمایت در برابر دادگاه تفتیش عقاید پایین‌ترین دستمزدها را به آموزگارانتان بپردازید. زندگی گالیله برتولت برشت
ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻡ. ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪاﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻤﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺷﮑﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﺎﺵ.
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩٔ ﮔﻨﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ.
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ
ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ!
پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سال‌های به خصوصی از عمرش را بخورد. ماها می‌توانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟ عقیده ات غیر از این است؟
افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم!
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
گوش‌هایم زنگ می‌زد و چیزهایی می‌شنیدم و نمی‌توانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمی‌خواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین می‌روم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها می‌رسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامه‌ریزی‌های لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جای‌خالی داشته باشند. از من می‌خواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست می‌شد. چه می‌توانستم بگویم؟ اگر مخالفت می‌کردم، فقط تنهاتر می‌شدم.
جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ماه، روشنی‌اش را، گرمی اش را، هستی اش را و هویتش را از خورشید می‌گیرد.
و ماه بدون خورشید به سکه ای سیاه می‌ماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است.
و آن‌ها که مرا به لقب قمر مفتخر ساخته اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب فهمیده‌اند.
سقای آب و ادب مهدی شجاعی
آیا می‌خواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من می‌توانم، روزها، هفته ها، ماه‌ها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه می‌توانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوب‌هایش چیزهای زیادی را اهدا می‌کند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمند‌ترین همه این‌ها را به من هدیه کردی: فقدان… نمی‌توانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که می‌دیدمت، برایت دلتنگ می‌شدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفل‌ها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنی‌ها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است…
فراتر از بودن کریستین بوبن
آری ایرانی است و این مراسم ها: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته پشت پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه‌های پا در هوایی بنظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!
از داستان زیارت
دید و بازدید جلال آل‌احمد
پیاده روی یک هنر است، بی شک قدیمی‌ترین هنر. می‌توان آن را با هنر بافندگی مقایسه کرد، در خصوص رد کردن نخ‌ها از لا به لای هم و بافتن پارچه ای با تار و پودی چنان فشرده که جزئیاتش را نتوان تشخیص داد، ولی آدم از مجموع آن لذت می‌برد. قدم زدن هنری عاشقانه است، مثل هنر بافندگی. حرکت بدن‌ها و اندیشه ها، قهقهه ی جویبار و ترسیدن حیوان‌ها زیر بوته ها؛ همگی با یکدیگر هماهنگ اند، همه تار و پود یک پارچه را تشکیل می‌دهند و همزمان هوا و اندیشه، و دیدنی و نادیدنی را درهم می‌بافند.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
آغاز عاشق شدن همیشه به این صورت است، حتا با همین نشانه هاست که می‌توان به وجود عشق تازه پا گرفته پی برد: از بی انصافی یی که با خود می‌آورد، یا از یاد بردن ناگهانی همه چیز و همه کس. بی انصافی یی آرام، بی رحمی یی ملایم، که از همان آغاز خیلی خوب با عشق هماهنگ است.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
در اولین روز نودسالگی ام…این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد ،بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه، یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می‌توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
مگر آدم می‌تواند چشمایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن میشود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چندشنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمیشود و کرم‌ها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورد. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطه‌ها مدام عوض می‌شوند. اسم‌ها و مقام‌ها نو می‌شود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر می‌گردد. حال آنکه انسان این را نمی‌داند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش می‌داند. جزئیات پاک می‌شوند و از نو کشیده می‌شوند. اما دایره ثابت می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه می‌کرد. دیگی که آشی مهم در آن می‌پزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ می‌ریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم

عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان‌های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی‌دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب‌های فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه می‌توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده‌های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می‌زند…
و تو می‌گویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می‌رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار‌ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
می توانی به ضمیر ناخوآگاه مثل یک بشکه بزرگ نگاه کنی. در حالت عادی درش باز است و تصاویر و صداها و تجربه‌ها و امواج منفی و احساسات در طول ساعات بیداری داخلش می‌ریزند، ولی اگر ماه‌ها و حتی سال‌ها اصلا ساعات بیداری در کار نباشند و در بشکه هم مهر و موم شده باشد امکان دارد ذهن بی قرار مشتاق فعالیت به اعماق بشکه دست پیدا کند و به ته ناخودآگاه برسد و چیزهایی را که نسل‌های قبل جا گذاشته اند لایروبی کند و به سطح بیاورد. این یک تصویر یونگی است و… جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدت‌ها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشت‌های 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
من چیزی از گناه سر در نمی‌آورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود،حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن درباره ی گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول میگیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همان‌ها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
هنگامی که از کوچه ای میگذرم بنظر می‌آید که همه منازل در حالی که خیره خیره با پنجره هایشان بمن نگاه می‌کنند، بسویم هجوم می‌آورند و تقریباً چنین سخنانی بمن می‌گویند:
-احوالت چطور است؟ حال من که خیلی خوب است در ماه مه یک اشکوب دیگر روی من اضافه خواهد شد!
و یا:
- نزدیک بود آتش بگیرم… نمیدانی چقدر ترسیدم!
شب‌های سپید فئودور داستایوفسکی
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی می‌کنم.
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.
ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
"دخترایی که پاهاشونو انداخته بودن رو هم
دخترایی با ساق‌پا‌های ماه
دخترایی با ساق‌پا‌های بی‌ریخت
دخترایی که پاهاشونو ننداخته بودن رو هم
دخترایی که خیلی خوشگل بودن
دخترایی که اگه از نزدیک میشناختیشون همشمون لش بودن"
تماشای خوبی بود، اگه بفهمی منظورم چیه
ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم
. « رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
مار گفت: تو رو این زمین آن‌قدر ضعیفی که به حالت رحمم می‌آید. روزی‌روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من می‌توانم…
شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟
مار گفت: -حلّال همه‌ی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-چرا گوسفندبانی می‌کنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سال‌ها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمی‌فهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جاناتان غروب‌ها در ساحل می‌گفت: هر کدام از ما حقیقت انگاره ای از یک مرغ فرزانه ایم ، انگاره ای نامحدود از آزادی ؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوی تجلی بخشیدن به ماهیت حقیق مان. باید هرچه را موجب محدودیت مان است ، کنار بگذاریم. علت همه ی این تمرین‌ها تمرین سرعت زیاد ، سرعت کم ، و حرکات موزون دشوار همین است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا می‌رویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما جاناتان به سخن در آمد و گفت: بی مسئولیتی ؟برادران من! …
فریاد برآورد: چه کسی مسئول‌تر از آن مرغ دریایی که به دنبال مفهوم و هدف عالی زندگی است و آن را یافته؟ هزاران سال است که در تکاپوی یافتن کله ماهی بوره ایم. ولی حالا دلیلی برای زندگی ، برای آموختن ، برای کشف و برای آزاد بودن داریم! به من تنها یک فرصت دیگر بدهید ، اجازه بدهید آنچه یافته ام به شما نشان دهم…
اما گروه مرغان همچون سنگ شده بودند.
همه یک صدا گفتند: برادری مان از هم گسسته است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اگر مرغان ماجرای پیروزی غیر منتظره ی او را بشنوند ، سرشار از وجد و سرور می‌شوند. حال ، چه بسیار چیزها که پیش روی زندگی وجود دارد! به جای این تقلاهای کسالت بار دور و اطراف قایق ماهیگیری ، حال دلیلی برای زیستن هست! حال میتوانیم به فراسوی جهالت گام بگذاریم. می‌توانیم خود را موجوداتی هوشمند ، با مهارت و برتر ببینیم! می‌توانیم پرواز را بیاموزیم… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
پدر با مهربانی گفت: ببین جاناتان ، زمستان نزدیک است ، قایق‌ها کم می‌شوند و ماهی‌ها به عمق آب می‌روند. اگر لازم است چیزی یاد بگیری ، درباره غذا و راه‌های به دست آوردن آن یاد بگیر. بدان که پرواز بسیار خوب است ، اما فراموش نکن پرواز برای سیر کردن شکم است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
این دختر پرتقالی مافوق طبیعی که بود؟ اسم مرا از کجا می‌دانست؟ چرا پس از شش ماه به دیدن من متمایل شده است؟ چرا این همه پرتقال می‌خرید؟ چرا در بازار روی پرتقال دقت خاصی داشت و مانع می‌شد تا فروشنده دو پرتقال شبیه به هم بردارد؟ شاید دختر پرتقالی به نوعی بیماری جدی دچار بود. برای همین به او رژیم پرتقال داده باشند. شاید در شش ماه آینده در سوییس یا آمریکا باید تحت درمان قرار می‌گرفت. کاری که در کشور خویش کسی قادر به انجام آن نبود دختر پرتقال یوستین گردر
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورق‌های بازی و مهره‌های مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمب‌های خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیده‌ام. و اغلب جواب داده‌ام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچ‌وقت دنبال معانی دهن پُر کن نبوده‌ام، این تو هیچ‌وقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض می‌شود. متن‌هایی برای هیچ ساموئل بکت
پل می‌گفت: «از همه مفتضح‌تر اینه که می‌خوان ماهی رو توی آب خفه کنن. یه جا به اصطلاح «اخلالگران» رو تو آمستردام زیر باتون لت و پار می‌کنن، یک جا با یک دنیا تزویر اما با دلسوزی می‌گن: «باید سعی کرد حرفهای جوانان را فهمید، باید به آنها اعتماد کرد.» خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آنوقت دیگر مطلقا نمی‌توانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
تا پنج ماه بعد از بازگشت به توکیو، در یک قدمی مرگ زندگی کرد. لبه ی پرتگاهی تاریک، جای کوچکی برای زندگی درست کرده بود-خودش بود و خودش. در نقطه ای خطرناک، آن لب لب تلوتلو می‌خورد؛ اگر در خواب غلت می‌زد، ممکن بود ته این پرتگاه سقوط کند. با این حال وحشت نداشت. فقط به این فکر می‌کرد که سقوط در این پرتگاه چقدر ساده است. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش هاروکی موراکامی
از دور که پیرزن قبرشور را می‌بینم اشاره می‌کنم بیاید این طرف. متوجه اشاره‌ام می‌شود. لنگ لنگان می‌آید و هنوز نرسیده کوزه آب‌اش را خالی می‌کند روی سنگ قبری که بالاش نشسته‌ام. می‌گوید «خدا بیامرزدش.»
«ماهرخ خانم تو همه‌ی این قبرستان را می‌شناسی دیگر، نه؟»
دست می‌کشد رو سنگ قبر. عبارت «مرحوم مغفور» زیر دست‌اش برق می‌افتد.
«معلوم است آقا. سی سال آزگار است می‌شناسم.»
«من دنبال یک درخت شاتوت می‌گردم. می‌دانی کجاست؟»
سرش را بالا می‌آورد و نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش برق چشم زن‌های جنوبی را دارد.
«شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کرده‌اید؟»
می‌خندد. دندان‌های زنگاری‌اش پیدا می‌شود.
«از من می‌شنوید نخورید. درخت‌های قبرستان ریشه دوانده‌اند تو گوشت و پوست مرده‌ها. میوه‌شان خوردن ندارد.»
می‌نشیند روی نیمکت روبرویی. نفس‌اش هن‌هن صدا می‌دهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در می‌آورد و آتش می‌زند. دود را فوت می‌کند تو هوا.
1 نمکدان پر از خاک گور حسین قسامی
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان می‌کند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره می‌شود و به خاله اش التماس می‌کند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را می‌گویند و کسی به آنها پاسخ نمی‌دهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمی‌دهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام می‌گیرد. ترز داویلا می‌گوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از ده‌ها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین می‌روند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز می‌درخشد، سفر می‌تواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق می‌فتد، از بدو تولد تا مرگش، به‌دست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهی‌ست، هر شکست پیروزی مرموزی‌ست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانه‌تر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیده‌ایم؛ این‌چنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار می‌سازد و به نحو شگفت‌آوری ما را با الوهیت خلط می‌کند.
/ داستان: مرثیه‌ی آلمانی
الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهی‌وار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفت‌وآمد می‌کند و راهش را در بین تنه‌ی علف‌های عظیم، بر فضاهای لکه‌لکه از خورشید می‌شکافد و می‌رود و می‌رود به تاریکی، سرما، عمق، دست‌نیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح می‌آید و بر امواج چروکیده از باد بازی می‌کند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
اشراف _ بله، آنها میتوانند مثل خرگوش بچه پس بیندازند، انتظارش هم هست، اما آنها پولش را دارند. فقیر فقرا هم میتوانند بچه بیاورند و نصفشان بمیرند، این هم خلاف انتظار ما نیست. اما آدمهایی مثل ما میانه حال، ماها باید حساب بچه هامان را داشته باشیم تا بتوانیم ازشان مراقبت کنیم. فرزند پنجم دوریس لسینگ
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه می‌کنم، در پی نشانه‌ای از رحمت، ولی نمی‌یابم. فقط ابرهای بی‌تفاوت تابستان را می‌بینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکت‌اند. آن‌ها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کم‌حرفند. شاید نباید به آن‌ها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آن‌جا رحمتی یافت می‌شود؟ نه. هیچ‌چیز نمی‌بینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یک‌دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمی‌خورد، می‌کوشد از دل آن وضعیت نکته‌ای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کرده‌ام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابه‌جایی‌اش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جای‌جایش پوسیده است. من آن را حمل می‌کنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار رو‌زبه‌روز بیشتر به آن خو گرفته‌ام، همان‌طور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی می‌کند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب می‌ریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک می‌خورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فرزند چیست! آنکه چونان دانه ی گیاهی
بدقیقه ای بکاری اش: پاره گوشتی که در تاریکی رشد کند
و بر وزن آن سبک موجوداتی که «زن» نامشان نهاده ایم
بیفزاید؛ و در پس نُه ماه، به اندرون نور خزد
فرزند را دیگر چیست که بدان
پدر را عاشق و واله و دیوانه کند؟
چون پای بدنیا گذارد، اخم کند، بگرید و دندان بپرورد.
فرزند را دیگر چه بباید؟ که طعامش دهی
رفتنش و سخن گفتنش بیاموزی. آری، لیک
از چه روی مردمان بر گوساله ای چنین مهر نورزند؟
یا دل در عشق بزغاله ای بازیگوش نسوزند،
آنسان کز برای پسر خویش می‌سوزند؟
که به رای من، توله حیوانی کمسال،
یا کره ی اسبی زیبا و بی یال،
آدمی را بهمان کار آید که فرزند آید:
که اینان را سودی است از برای انسان
الّا فرزند که چون ببالد و تنومند گردد
بیش، بر کژی و ناراستی اش افزوده گردد
مامش را و آبایش را از خیل نادانان انگارد
چون مجنونان بشورد و آنان را نگران دارد
بیش از آنکه گذر سال بر آنان خورد، سالخورده شان کند
اینست فرزند! و چون نیک بنگری با خویش بگویی
این چه مصیبتی بود؟
سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیل‌های یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخ‌ها هیچ وقت آب نشوند.
1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
ولی دروغ می‌گفت. هر وقت دروغ می‌گفت وسط حرفش چشمهایش سیاه‌تر می‌شد. او سرخ‌پوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمی‌گفت، و این معنی نداشت. ما سرخ‌پوست‌ها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به این‌که وقت و بی‌وقت دروغ تحویل‌مان می‌دهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست می‌ره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشم‌هایش آن‌قدر سیاه نبود. فهمیدم می‌خواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقت‌هایی هست که آدم آخرین چیزی که می‌خواهد بشنود حقیقت است.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کش‌ها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا می‌شد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمی‌کردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روز‌های اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه می‌کرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش می‌آوردند حتماً گریه اش می‌گرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
چه کسی مسئول‌تر از مرغی است که به مفهوم هدف عالی‌تر زندگی پی برده و در جست و جوی آن است. برای هزاران سال در تکاپوی یافتن کله ی ماهی بوده ایم. ولی اکنون دلیلی برای زیستن داریم. زیستن بخاطر آموختن، بخاطر اکتشاف و بخاطر رهایی! فرصتی دیگر به من بدهید و بگذارید آنچه را که دریافته ام به شما نشان بدهم.
/ از ترجمه ی لادن جهانسوز
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
ببین جاناتان، زمستان دور نیست، کرجی‌ها کم می‌شوند، و ماهیان شناور در سطح به ژرفا سفر می‌کنند. اگر می‌باید چیزی فراگیری درباره ی غذا بیاموز و این که چگونه آن را بدست آوری. بدان که پرداختن به پرواز بسیار خوب است، اما برای تو خوراک نمی‌شود. فراموش نکن که دلیل پرواز غذا خوردن است. / از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بی‌صدای مارها، مثل همه‌ی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت می‌کند، سراغ ما می‌آید، انگیزه‌های ناگهانی یک آن خفه‌مان می‌کند، اما بعد همه محو می‌شوند و ما به زندگی ادامه می‌دهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق می‌دهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک می‌شود، درست مثل مه که مزرعه‌مان را می‌گیرد یا مثل سل که شش‌ها را.
آهسته می‌آیند، بی‌شتاب، بی‌نظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پس‌فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ می‌شود و همه‌ی یادآوری‌ها دردناک می‌شوند. ما ضربه دیده‌ایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شب‌ها دنبال هم می‌آیند، ما هم منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر می‌شویم. در ذهن ما افکار به جوش می‌آیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر می‌شود، آن‌جا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان می‌کنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچه‌ها توسط غول‌ها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش می‌چسباند و از سر تا پا با اسم‌های دل نشین در هم می‌پیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه می‌دارد، و او را به حرف‌های عاشقانه آغشته می‌کند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون می‌آید. غول‌های مادر با غول‌های دیگری زندگی می‌کنند، اما کسی آن‌ها را نمی‌بیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشین‌های شان را می‌شویند و روزنامه می‌خوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه می‌کنند. وقتی که دو، سه ساله می‌شود، می‌گویند: «بچه در این سن جالب می‌شود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غول‌های مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانی‌ها و رویاهای شان می‌شود. غول‌های مادر در سایه طاقت نمی‌آورند. ماه‌ها و سال‌ها را نمی‌شمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلند پرواز، نقطه ای در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادیِ زندگی جدا کنیم _از نانِ برشته ی داغ، چای بهاره ی خوش عطر، قوطیِ کبریت، ذستگیره‌های گلدار، و ماهیِ تازه_ عشق، همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود؛ مستقل از پوست، درد، وام، کوچه‌ها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و وقتی آدم‌ها نتوانند چیزی را ببینند فکر می‌کنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر می‌کنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمی‌شود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند می‌شوند و وحشت می‌کنند.
همین‌طور آدم‌ها فکر می‌کنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایش‌گر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آن‌چه که می‌توانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدم‌ها لبخند می‌زنند و اگر این تصویر غمگین باشد آن‌ها گریه می‌کنند.
ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
خودم همانطور که پیپ می‌کشیدم از پشت شیشه‌های دودی اتومبیل مردم را نگاه می‌کردم. مردمی که اصلا نمی‌دانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف می‌خوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانه‌های توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی می‌رفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی می‌کشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول می‌ساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم می‌آمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن می‌بالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان می‌بالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا می‌پنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟!
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
«تاکنون می‌پنداشتم
آدمیان
یا ستمگرند
یا ستم‌دیده…
اما اینک دانستم
که گونه‌ای ترسناک‌تر و نهان
در همه جا نفوذ دارد! …
«ستمگرانِ ستم‌ستیز»!
آن‌ها بیشترِ آدمیان‌اند
و بی‌شک
پنهان شده در زیر نقاب‌های میانه‌رَوی.
شاید من!
شاید تو…! »
(22 مهر ماه 2461 سال پیش)
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
در یک یخچال هستم. من هم مانند آنچه در اطرافم می‌بینم درحال یخ زدنم، مثل گوشت قرمز، ماهی، سبزیجات سرخ شده. نمی‌فهمم اینجا چه می‌کنم، اصلا چطور توانسته اند مرا در یک فریزر به این کوچکی جای بدهند؟ دست و پایم به هم چسبیده و نمی‌توانم تکانشان بدهم، اما اگر حرکت نکنم، اینجا قندیل خواهم بست. به زحمت روی پاهای به هم چسبیده ام می‌ایستم و خودم را به در استیل یخچال می‌رسانم. یک مرغ لاغر، پر کنده و بدون سر روبرویم ایستاده و مثل من بالا و پایین می‌پرد. مثل من! … مگر می‌شود مرغی در یک صفحه استیل فرو برود؟! پناه بر خدا! … خودم هستم. تبدیل به یک مرغ شده ام! … یک مرغ بی سر، پر کنده، زشت… می‌خواهم از ترس فریاد بزنم، اما من که سر ندارم! یعنی از دهان و زبان هم خبری نیست. کنار سایر مواد می‌افتم و از سرما می‌لرزم. تنهایی آزاده زارع
این‌جا که نشسته‌ام یا خوابیده‌ام جایگاه ابدی‌ام شده است. گذر روزها و ماه‌ها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشته‌ام. چند وقت است که تنها موجود زنده‌ای که دیده‌ام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
می‌آید، می‌نشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف می‌زند. خیلی حرف می‌زند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار می‌کردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازه‌ی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش می‌آمد، می‌گفت، نمی‌شود. چنان آمرانه و نرم می‌گفت که من کوتاه می‌آمدم. می‌شد فهمید که ریش نا‌مرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زنده‌ام همین‌جا بماند.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
رفعت‌ماه از پنجره سر بیرون می‌برد و گریه می‌کند. حتماً برای این‌که من صدای گریه‌اش را نشنوم. ولی من صدای گریه‌اش را می‌شنوم و می‌نویسم و باید که هواپیمایی را هم که آسمان سرمه‌ای غروب را می‌شکافد، بنویسم. و صدای مارشی که از رادیو پخش می‌شود و شاه مغفور که در شاه‌نشین پرسه می‌زند و شب را که سپری شده و خورشید هم که طالع شده. نور آفتاب از آفتابگیر سقف بر شانه‌های رفعت‌ماه می‌تابد که خم شده و سر به حیاط می‌برد که در حیاط، تاریکی سیال شب ایستاده و رفعت‌ماه نمی‌داند آفتابی که در متن نوشته می‌شود بر شانه‌هایش می‌تابد اسفار کاتبان ابوتراب خسروی
قورت دادن بعضی از مسائل مثل ماه‌ها تو را ندیدن عادت من است. این تحمل را عملی به توانایی من در پذیرفتن مسائل ندان. آن‌چه را که پذیرفتم زندگی توست، آن‌چه را که آرزو می‌کنم خوشبختی توست. تصمیم بگیر که دیگر مرا نبینی، چون من چندان با تعقل کاری ندارم، من دیوانه‌ام، ژاله تو تماما مخصوص عباس معروفی
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سال‌ها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع می‌کند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف می‌کرد که ماهی است که باروری را شروع می‌کند. ماهی که خاطره را با خواهش در می‌آمیزد. یعنی باعث می‌شود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی می‌دید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس می‌رویاند،
خاطره را با خواهش در می‌آمیزد،
ریشه‌های کرخت را با باران بهاری اش بیدار می‌کند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور می‌فهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان
من و بوف کور عباس پژمان
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سال‌ها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع می‌کند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف می‌کرد که ماهی است که باروری را شروع می‌کند. ماهی که خاطره را با خواهش در می‌آمیزد. یعنی باعث می‌شود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی می‌دید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس می‌رویاند،
خاطره را با خواهش در می‌آمیزد،
ریشه‌های کرخت را با باران بهاری اش بیدار می‌کند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور می‌فهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان
من و بوف کور عباس پژمان
مرد مجذوب انحناهای وسوسه انگیز اندام و برق طلایی اش ،به او که ان جا دراز کشیده بود نگاه کرد. اما این صدای او بود که مرد را به راستی از خود بی خود می‌کرد. صدایی گاه ملایم و شهوت انگیز و گاه آزاد و و حشی. او همیشه با حال و هوای مرد هماهنگ بود.
مرد او را عاشقانه به لب هایش نزدیک کرد. امشب هری و ترومپتش ،با هم موسیقی زیبایی می‌آفریدند.
(داستان محبوب هری/بیل هورتون)
داستان‌های 55 کلمه‌ای استیو ماس
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می‌کنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان می‌گویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه…
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو، هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن…
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبرو با خود. تنها خود. همین.
من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگه‌های ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه می‌خورد و بوی تروتازه‌ای از درزهای باریک تو می‌ریخت. پرده‌ها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آن‌سوی پنجره را تماشا می‌کرد. یک‌دفعه گفت:
اما از این‌جا که چیزی پیدا نیست ماه‌بانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از این‌جا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک)
کلاغ فرشته نوبخت
گوریو، در سال اول، اغلب هفته ای یکی دوبار بیرون غذا می‌خورد ولی بعد، بدون اینکه کسی متوجه باشد، به بیش از دو بار در ماه نرسید. این مهمانی‌های خارج مسیو گوریو، که به نفع مادام وکه بود، به مذاقش خوش می‌آمد. اما کم شدن تدریجی این غیبت‌ها و غذا خوردن او به طور منظم در این خانه باعث نارضایتی مادام وکه گردید. مادام وکه علت این امر را دو چیز می‌دانست یکی کم شدن تدریجی ثروت گوریو و دیگری تعمد او به آزار دادن و ضرر رساندن به صاحبخانه. یکی از منفورترین عادات این قبیل مغزهای ضعیف این است که پستی‌های خود رابه دیگران هم نسبت می‌دهند. بدبختانه، در اواخر سال دوم، مسیو گوریو از مادام وکه تقاضا کرد که به طبقه دوم نقل مکان کند و خرج پانسیونش را به سالی نهصد فرانک تخفیف دهد و با این عمل یاوه گویی‌های اطرافیان خود را موجه کرد. به قدری حالا مقتصد شده بود که در زمستان هم آتش در اتاقش روشن نمی‌کرد. بیوه زن اصرار داشت که این مبلغ قبلا پرداخت شود. مسیو گوریو قبول کرد و از این تاریخ به بعد، مادام وکه به جای مسیو گوریو او را بابا گوریو خواند. باباگوریو اونوره دوبالزاک
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت می‌کند، از مغز فرمان می‌برد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان می‌دهد، نمی‌تواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
این چند روز باران باریده است. چند روز با صدای باران از خواب بیدار شده ام. امروز با صدای باران حس کردم چه روز خوبی است برای عاشق شدن، دویدن زیر باران، بدون چتر، مزه خیس شدن زیر باران را حس کردن، مثل عشق که همانند ایستادن زیر باران است. صورتت را می‌گیری به سوی آسمان تا خیس ِ باران شود و بچرخی مثل عشق. می‌چرخی… می‌چرخی. قلبت از باران عشق خیس می‌شود، تازه می‌شود، شسته می‌شود، پاک می‌شود، بچه می‌شوی… پاک… طاهر… و تکیه می‌کنی به عشق مثل بچه ای که تکیه می‌کند به مادر. می‌خواهم کودک شوم. می‌خواهم زیر باران بایستم. می‌خواهم تکیه کنم. می‌خواهم زنده شوم. می‌خواهم شسته شوم حتی اگر…
به تقویم نگاه می‌کنم. نسترن یک ماه دیگر سی و نه ساله می‌شود. روی تخت دراز می‌کشم. پنجره را می‌بندم. دیگر صدای باران را نمی‌شنوم. تمام رویاهایم را دفن می‌کنم. در غار می‌مانم… تنها… رها.
ایام بی‌شوهری نسترن رها