#سخت (۳۹۸ نقل قول پیدا شد)


«من» یا خودانگارهٔ ما را می‌توان به‌صورت یک بادکنک سوراخ در نظر گرفت که برای معلق ماندن در هوا مدام به هلیوم محبت بیرونی نیاز دارد و تا ابد به ریزترین سر سوزن‌های بی‌توجهی حساس است. ممکن است در ابتدا باور این مسئله که توجه‌های دیگران باعث سرخوشی ما و بی‌توجهی‌شان باعث سرافکندگی‌مان می‌شود سخت و بی‌معنی به‌نظر برسد. ممکن است به‌علت آن‌که همکارمان با بی‌حواسی با ما خوش و بش کرده یا تماس‌هایمان بی‌پاسخ مانده است خُلقمان تنگ شود و آن‌گاه که کسی نام ما را به‌خاطر دارد یا سبدی از میوه برایمان می‌فرستد مستعد آنیم تا زندگی را ارزشمند بدانیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ می‌شوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست می‌گویی عزیزم، بعضی‌ها در بدو تولد بزرگ اند و بعضی‌ها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمی‌شوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را می‌زدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح می‌دهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسل‌کننده‌ای می‌شد…
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
در این‌جا نور، بی‌واسطه به درون جان نفوذ می‌کند، درها و پنجره‌های قلب را می‌گشاید، آدمی را عریان می‌کند، بی‌حفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح می‌بخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در این‌جا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا می‌کند یا دیوانه می‌شود. خود صخره‌ها به کل دیوانه‌اند: آنها در طول سده‌ها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفته‌اند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیده‌اند، در خاک خونرنگ در میان گلبن‌های رنگین و رقصان به آغوش درآمده‌اند. اما من می‌گویم آنها دیوانه‌اند، و دست زدن به آنها به منزله‌ی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر می‌رسیدند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
دگرگون کردن حکومت‌ها، ارباب‌ها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافته‌ی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کرده‌ایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاح‌مان، دارایی‌هامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومی‌مان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح می‌جوید نمی‌توان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کرده‌ایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدم‌های مرده به درد نمی‌خورند. زندگی طلب می‌کند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیک‌خواهی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش می‌رود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی می‌زنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگی‌ات بهبود بیابد و به شکل معجزه‌آسایی بهتر شود اصلا بهتر نمی‌شود. هیچ‌کدام از این جمله‌های قشنگ، زندگی‌ات را آسان و راحت نمی‌کند. شاید برای مدتی زندگی‌ات را سخت‌تر هم بکنند! به همین سادگی هم نمی‌توانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ‌چیز مطمئن نیست. می‌توانی به تختخوابت بروی و هیچ‌وقت دیگر از خواب بیدار نشوی. می‌توانی سوار ماشینت بشوی، بی‌آنکه تضمینی برای روشن‌شدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمی‌توانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیش‌بینی کنیم. بالأخره جایی نقشه‌ها و برنامه‌های ما به دست‌انداز برخورد می‌کنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز خاکاراندا دَه رشته‌موی بافته‌شده از یک خانه خرید، موها مال پنج نسل از زن‌های آن خانه بودند، از سیاه تا خاکستری و سفید. آن روز را هنوز به یاد می‌آورد. «همهٔ گیس‌ها به بلندی دست من بودن، تصورش سخته. من از موی خودم به جای نخ برای گل‌دوزی استفاده می‌کردم. مادرم هنوز هم برای دوختن دکمه یا تو گذاشتن لبهٔ لباس از موی خودش استفاده می‌کنه.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«می‌دانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش به‌همان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی به‌بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می‌بینید هیچ اهانتی شنیع‌تر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست.
دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
همه ما انسان‌ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیسته‌ایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کرده‌ایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسی‌ها در روانشناسی مثبت تاکید می‌کند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می‌کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک‌تر تنهایی می‌گذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یک‌دنده می‌شود و به من می‌گوید که نباید او را می‌بخشیدم. می‌گوید که باید همان بار اول، او را ترک می‌کردم و من گاهی اوقات، حرف‌هایش را باور می‌کنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را می‌شناسد، متوجه می‌شود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان می‌شوند و من نمی‌دانم اگر همان بار اول او را ترک می‌کردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا می‌کردم. او هرگز نباید مرا هل می‌داد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک می‌کردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمی‌کنم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود می‌گویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمی‌کنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنج‌بارشان باقی می‌مانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راه‌های دشوار می‌گردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخش‌تر خواهد بود. بنابراین آن‌ها هرگز راه‌های ساده را امتحان نمی‌کنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال می‌شد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بی‌سیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصل‌ها بدن ناتوان از بیماری را از پای در‌می‌آورد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانون‌های سخت را بدهید. زندگی‌تان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژی‌تان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمی‌دهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونی‌تان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آن‌قدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس می‌کنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پروژه‌تان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم می‌کنید. حساب می‌کنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که به‌اندازه کافی سخت کار نکرده‌اید و باید حتی طولانی‌تر و سخت‌تر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عواطف منفی هیچ کمکی به رفاه‌تان نخواهد کرد. نگرانی شما در مورد نتیجه کارها و هر مورد کوچکی که ممکن است اشتباه از آب دربیاید، همچنان ادامه دارد. اغلب عصبی هستید، شک دارید که بهترین کارتان را انجام داده باشید و از اینکه کارها خیلی روان جلو نمی‌رود، ناامید شده‌اید. درواقع، کارها برای شما نسبت به آنچه برای دیگران به نظر می‌رسد، سخت‌تر جلو می‌رود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کار کردن تا این حد سخت و این‌قدر طولانی باعث می‌شود که خسته شوید. هرگز نمی‌توانید کار را کامل کنید، بنابراین به تلاش ادامه می‌دهید و عصرها و آخر هفته‌ها کار می‌کنید تا مطمئن شوید که به سطحی عالی می‌رسید. البته شما نمی‌توانید «تقریباً کامل» باشید چون این نشانه‌ای است که اصلاً موفق نبوده‌اید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اعتماد کردن به خودتان درخصوص زندگی شخصی‌تان هر شکی که در اعتماد به خودتان دارید از تصمیم‌های بد گذشته‌تان نشئت می‌گیرد. هرچه تصمیم‌های بد بیشتری گرفته باشید، اعتماد کردن به خودتان برای شما سخت‌تر است. احساس می‌کنید برای پیشبرد زندگی‌تان نمی‌توانید تصمیم‌های درستی بگیرید. احتمال دارد تاکنون کسی به شما نیاموخته باشد که چگونه باید تصمیم‌های خوبی بگیرید. با آموختن اینکه چگونه تصمیمات خوبی بگیرید و تثبیت عادت به آن، به‌تدریج برای خودتان یک منبع قابل‌اعتماد می‌سازید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ می‌دهد، اهمیتی نمی‌دهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما به‌حدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژه‌تان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که می‌توانسته‌اید انجام داده‌اید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقص‌هایتان را ببینید، احساس می‌کنید که مورد تأیید قرار نمی‌گیرید و پذیرفته نمی‌شوید، چون آن‌ها شما را بازنده می‌دانند. ترس شما از رد شدن باعث می‌شود خیلی سخت‌تر و طولانی‌تر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترک‌کردن کسی مشکل است. جمع‌آوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چید‌نشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یک‌جانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیم‌گیری یک‌طرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
«چرا باید برام مهم باشه، چه فایده‌ای برام داره؟» این فکر همیشه در مواجهه با موقعیت جدید به ذهن خطور می‌کند. به خصوص اگر نزدیک و جدی هم باشد و آدم نتواند خود را از آن خلاص کند. چون از آن تغذیه می‌کند و می‌فهمد که دارد به زندگی‌اش معنا می‌دهد. شبیه همان‌هایی می‌شود که بار سخت مرده را با خوشحالی به دوش می‌کشند و همیشه متر صد نشانه‌ای هستند تا ثابت کنند کسی می‌خواهد بارش را بر دوش آنها بگذارد. چون همگی به گمان خود شوبرتی هستند که با وجود همه‌ی پس‌زده شدن‌ها و انکارها و دهن‌کجی‌هایی که بهشان می‌شود، جرئت می‌کنند و بازمی‌گردند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم می‌شه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش می‌شه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان می‌افتد- هم همین‌طور فکر می‌کند. شاید برای کسی که آن را از سر می‌گذراند این‌طور باشد اما برای دیگران این‌طور نیست. هر چیزی، داستانی می‌شود و با میل به سمت همان فضا پایان می‌یابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت می‌شود. هر چیزی به یک روایت بدل می‌شود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چه‌قدر سخت است که آدم خودش را در شرایط پیش‌نیامده قرار بدهد. نمی‌دانم بعضی‌ها چه‌طور در طول عمرشان این‌همه تظاهر می‌کنند، چون نمی‌شود تمام جزئیات را به ذهن سپرد؛ از اول تا آخر، جزئیات غیرواقعی. به‌‌خصوص که عملا جزئیاتی در کار نیست و همه‌اش ساختگی است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه‌ی آدم‌ها وقتی با موقعیتی مواجه می‌شن که براشون سخت یا ناراحت‌کننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار می‌کنن. فکر می‌کنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اون‌ها نیست. فکر می‌کنی برای چی بازیگرها و نویسنده‌ها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکه‌مقدس‌های مدرن هر کاری رو به این شکل انجام می‌دن. چرا فکر می‌کنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام می‌کنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونه‌ی آدم‌ها می‌فرسته یا آدم‌کش استخدام می‌کنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه این‌که می‌ترسن، نه این‌که نخوان با عواقبش روبه‌رو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اون‌هایی که به این‌جور آدم‌ها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفه‌این؛ به زدن و کشتن آدم‌ها عادت دارن و این‌جور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آن‌قدر سخت باشد که شنونده چاره‌ای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستان‌های مزخرف‌ترین رمان‌هاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانس‌ها و اتفاق‌های پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتاده‌اند و همچنان اتفاق می‌افتند. شرم‌آور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
باور قساوت برای مردم سخت است، اما اگر خیلی عجیب باشد، این‌طور نیست. چون بعید به نظر می‌رسد. اکثر آدم‌ها خوششان می‌آید آن را برای هم تعریف کنند. خوششان می‌آید آدم‌ها را لو بدهند، تهمت بزنند و آبرویشان را ببرند. به دوستان، همسایگان، بالادستی‌ها و رؤسا، پلیس و مقامات نارو بزنند. از گناه دیگران پرده بردارند و آن را افشا کنند، حتی در خیال. اگر از دستشان بربیاید زندگی دیگران را نابود یا دست‌کم اوضاع را وخیم کنند، تمام تلاششان را می‌کنند تا آنها مطرود، واخورده و پس‌زده شوند. همه‌جور ادبار و بدبختی بر سرشان ببارد و از جامعه حذف شوند. انگار اگر بتوانند بعد از هر قربانی یا هر سکه‌ای بگویند «اوضاعش خراب بود، از بیخ و بن ورافتاد ولی من نه» ، خیالشان راحت می‌شود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
واقعیت این است که هر کسی می‌تواند ما را از بین ببرد. همان‌طور که هر کسی می‌تواند بر ما پیروز شود. آسیب‌پذیری جزئی از وجود ماست. اگر کسی تصمیم بگیرد ما را از بین ببرد، خیلی سخت می‌توان جلوی آن آسیب را گرفت، مگر این‌که همه‌چیز را رها کنیم و صرفا روی همین موضوع متمرکز شویم. بنابراین لازم است از وجود چنین تصمیمات مخربی آگاه باشیم چون اغلب، به آنها بی‌توجه‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، به‌سختی می‌توانی جلوِ خواسته‌ات را بگیری، یعنی نمی‌توانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمی‌خواهی یا چیزی دیگر را ترجیح می‌دهی. انتظار به آن خواسته پر و بال می‌دهد و بارورش می‌کند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول می‌کشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ می‌کند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سال‌ها در انتظار یک نشانه وقت‌مان را تلف کردیم مقاومت می‌کنیم. نشانه‌ای که آن‌قدر دیر می‌آید که دیگر ما را برنمی‌انگیزد. همان‌طور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمی‌اندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آن‌قدرها جذاب نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که می‌میره همیشه نشونه‌هایی باقی می‌ذاره و خودش این رو می‌دونه. این رو هم می‌دونه که از اون نشونه‌ها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اون‌ها رو به شکل خاطره باقی می‌ذاره. می‌دونه که آدم‌ها براش دلتنگی می‌کنن و کسانی که اون رو می‌شناختن نمی‌تونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضی‌ها درباره‌ا‌ش احساس گناه می‌کنن، بعضی‌ها آرزو می‌کنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری می‌داشتن، بعضی‌ها براش سوگواری می‌کنن و نمی‌فهمن چرا غصه خوردن چاره‌ی کار نیست. بعضی‌ها هم از نبودش ناامید و افسرده می‌شن. هیچ‌کس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمی‌بره، البته غیر از مادری که بچه‌‌اش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچه‌ای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر می‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا می‌افته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمی‌دونه زندگیش چه‌طوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچ‌وقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی می‌دونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مرگ باشکوه چنان بر فرد مُرده سایه می‌اندازد که به‌سختی می‌شود او را بدون آن حادثه‌ی نابودکننده‌ی آخرین که بی‌محابا به حافظه‌ی آدم هجوم می‌آورد به یاد آورد یا حتی به خاطر آورد که در تمام آن سال‌ها چه آدمی بود. سال‌هایی که کسی تصور نمی‌کرد آن پرده‌ی سنگین این‌طور ناگهانی بر او بیفتد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، همیشه به این فکر می‌افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همه‌ی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بی‌توجهی می‌کنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیک‌اند هم همین‌طور است. هر چند پذیرش مرگ‌شان برای ما فوق‌العاده سخت‌تر است، برایشان سوگواری می‌کنیم و تصویرشان در ذهن‌مان می‌ماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانه‌ایم؛ گویا این‌که تا مدت‌ها باور داریم هیچ‌وقت نمی‌توانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظه‌ی مرگ شخص می‌دانیم که دیگر نمی‌توانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤال‌های مسخره‌ای مثل «سوییچ ماشینم رو اون‌جا گذاشتم؟» یا «امروز بچه‌ها کِی از مدرسه تعطیل می‌شن؟» می‌دانیم که دیگر برای هیچ‌چیزی نمی‌توانیم رویشان حساب کنیم. هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز. اصلا قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچ‌وقت نگاهمان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه گرایش‌های کمال‌گرایانه‌تان را که می‌خواهید تحولی در آن‌ها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشت‌تان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه می‌خواهید آن‌ها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچه‌تان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت می‌کنند، چه پیروزی‌هایی به دست آورده‌اید، رسیدگی به کدام گرایش‌ها برای‌تان سخت‌تر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آن‌ها به شیوه‌ای سالم‌تر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدل‌تر و آرام‌تر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. می‌توانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که به‌خوبی انجامش داده‌اید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و می‌توانید از کارتان، زندگی‌تان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمال‌گرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند می‌زند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالی‌که در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث می‌شود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی می‌خواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمال‌گرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث می‌شود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدف‌هایی در زندگی‌تان تعیین می‌کنید و به آن‌ها دست می‌یابید. همچنان‌که این کار را انجام می‌دهید، کنترل زندگی‌تان را به دست می‌گیرید و بر اتفاقاتی که برای‌تان می‌افتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما انسان‌ها در زندگی، مراحلی را پشت سر می‌گذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر می‌کنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول می‌کند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه می‌کنیم و چیزهای مرده را می‌بینیم: برگ‌ها و سوسن‌ها و مگس‌ها و سوسک‌ها. حیوانات خانگی می‌میرند، ما حیوانات خانگی را می‌خوریم و خیلی زود می‌فهمیم مرگ، به سراغ همه‌ی ما می‌آید -مادربزرگ‌مان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را می‌گیریم. والدین و معلم‌های ما فکر می‌کنند تفکر در مورد مرگ، برای بچه‌ها بد است، در موردش ساکت می‌مانند یا افسانه‌هایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روح‌های نامیرا برایمان تعریف می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
کودکانی که مورد بدرفتاری قرار گرفته‌اند، اغلب با سختی از خانواده‌ی ناکارآمد خود جدا و مستقل می‌شوند؛ درحالی‌که کودکان بزرگ شده با والدین خوب و بامحبت، درگیری‌های کمتری هنگام جدایی دارند. گذشته از این‌ها، آیا فراهم‌آوردن امکان ترک خانه برای کودک، وظیفه‌ی والدین خوب نیست؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزت‌نفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تن‌انگاره شما آسیب می‌زند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه می‌کنید. وقتی به خودتان نگاه می‌کنید، تنها نقص‌ها را می‌بینید و بر همه مواردی که احساس می‌کنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید می‌کنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایده‌ای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و به‌خوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایش‌نامه‌ای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی می‌گیرد که آدم آن‌را معقول و عملی می‌پندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار می‌کند ؛ پول خانه اش را می‌دهد ؛ مالیات پرداخت می‌کند ؛ کارهایش را خوب انجام می‌دهد و ازدواج می‌کند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد می‌اورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال می‌کرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
برای کسانی که قادر به درک این نکته‌اند که زندگی در این جهان به طور قطع روزی به پایان می‌رسد، زندگی بسیار کوتاه است. اما این نکته که روزی برای ابد باید رفت، برای همه قابل درک نیست. چیزهای بسیاری هست که این یافته‌ها و کشفیات را ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، سخت‌تر می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم به‌ت سخت می‌گذرونه. این ماییم که به‌ش ارزش می‌دیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ مغازه خودکشی ژان تولی
پس‌از کمی دودلی، اسلحه را زیر بغل‌چپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یک‌ورق‌بزرگ با حروف‌درشت و زاویه‌دار به‌خط زاگرو رویش نوشته‌شده‌بود: من فقط نیمه‌آدمی را نابودمی‌کنم. امیدوارم از این بابت به من سخت‌نگیرند و کسانی‌که تا این‌جا به من خدمت‌کرده‌اند، در گنجه‌ی‌کوچک‌قدیمی‌ام پول خیلی‌بیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبران‌کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دلش به‌حال پرنده‌ها می‌سوخت؛ به‌خصوص به‌حال چلچله‌های‌ظریف و تیره‌رنگی که همواره پرواز می‌کردند، می‌گشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمی‌آمد. با خودش گفت: زندگی پرنده‌ها از ما سخت‌تره. به‌جز اون پرنده‌های‌غارتگر و گنده‌های‌پرزور، بقیه گرسنه‌اند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
معمولاً یک زن زیرک استقلالش را در رابطه به روش خاص خودش حفظ می‌کند. او می‌کوشد که در رابطه اش یک شریک باشد، زیرا غرورش به او اجازه نمی‌دهد که در روابط شخصی و اجتماعی اش، باری بر دوش طرف مقابل باشد. او هرگز خود را در موقعیتی قرار نمی‌دهد که در آن نتواند تأثیر گذاری خوبی بر رابطه‌اش داشته باشد. زیرا اگر احساس کند به اندازه کافی به او احترام گذاشته نمی‌شود، حتماً تکان سختی به آن رابطه خواهد داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر می‌شود و از کودکان نگهداری می‌کند نمی‌شود. هنگامی‌که پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی می‌کند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمی‌کند. زیرا می‌داند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سخت‌تر از کار او. در اینجا مرد تشخیص می‌دهد که کار خودش را به کار زن ترجیح می‌دهد، پس چاره‌ای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۴- بله قبول دارم. گاهی اوقات با همسرم دعوا می‌کنم. اما به این معنی نیست که از آزار او لذت می‌برم. فقط گاهی در محل کار روز سختی داشته ام و می‌دانید که، آدم ناراحت دنبال شریک می‌گردد. وقتی او به من اجازه بی احترامی نمی‌دهد، احترامم جلب می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بی‌احترامی کند، او توضیح واضحات نمی‌دهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمی‌خواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همه‌ی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر می‌کنم اصلی‌ترین هنر این است که همیشه فاصله‌ها را حفظ کنیم. اگر بیش‌ازحد به یکدیگر نزدیک‌شویم، می‌سوزیم و اگر بیش‌ازحد از یکدیگر دور شویم، یخ‌می‌بندیم. باید بیاموزیم که فاصله‌ی‌مناسب را حفظ کنیم و از آن‌جا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود می‌آموزیم، تنها با تجربه‌ای سخت امکان‌پذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجه‌اش شویم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپش‌های سریعش دیگران به وحشت می‌اندازد. همه‌چیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه می‌دهد و شگفت‌انگیزتر آن‌که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچه‌ای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل این‌جا نشسته… دیوانه‌وار کریستین بوبن
دلقک، برنامه‌ی خطرناک و خشونت‌آمیزی داشت: افتادن، ازجا برخاستن، دوباره بر زمین افتادن، تظاهر به کریه‌کردن، ادای انسان‌های احمق را درآوردن و امثال این‌ها و تمامش به خاطر این است که همه‌ی سختی‌های دنیا را به طرف خود جذب کنیم و درست پیش از آن‌که این سختی‌ها ما را به طور کامل نابود کنند، آنها را به خنده مبدل سازیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مردهایی که من با آن‌ها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف می‌کنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی می‌رسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمی‌برند. این مثل بازی بلک جک می‌ماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را می‌برد و یکی دو تا را هم می‌بازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسب‌های وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس می‌کند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس می‌کند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش می‌کند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سخت‌تر مبارزه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو می‌نشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲
زنانی که مردها را وادار می‌کنند تا به خاطر آن‌ها از سختی‌ها و موانع گذر کنند، همیشه هم موجوداتی استثنایی نیستند، بلکه معمولاً از آن دسته زن‌هایی هستند که توجه بیش از اندازه نشان نمی‌دهند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
به مصیبت‌هایی فکر می‌کنم که زن‌ها با آن مواجه‌اند. چطور هر وقت بچه مریض می‌شود، مرد خیلی راحت خانه را ترک می‌کند؟ یا وقتی یکی از والدین می‌میرد، یا خانواده از هم می‌پاشد، این زن‌ها هستند که سختی‌ها را به دوش می‌کشند؟ آن‌ها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیان‌شان انجام می‌دهند که ازخودگذشتگی‌ست. وقتی اطرافیان‌شان ناتوان می‌شوند، زن‌ها بیماریِ آن‌ها را در آغوش می‌گیرند و به یک پرستار تبدیل می‌شوند. آن‌ها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل می‌کنند. آن‌ها خیلی زود یاد می‌گیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتی‌که سنگینیِ اندوه، شانه‌هاشان را می‌لرزاند. آن‌ها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمی‌دهند. آن‌ها همکارِ خستگی‌ناپذیر، وحشی و بی‌رحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی می‌سازند. یعنی زن‌ها همیشه جنگجو بوده‌اند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چه چیزی توی زندگیِ انسان، شجاعت، مهربانی، دانایی و سرسختی را به وجود می‌آوَرَد؟ اگر آن رنج باشد چه؟ اگر کشمکش‌کردن باشد چه؟ حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ یعنی داشتم از اِما چیزی را می‌گرفتم که زنِ رؤیاهام را می‌سازد؟ شجاع‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، آن‌هایی هستند که از وسط آتش می‌گذرند و از طرف دیگرِ آن بیرون می‌آیند. آن‌هایند که پیروز می‌شوند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگی‌اش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سخت‌مان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر می‌کند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر می‌کنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچ‌کدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شده‌ایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش می‌کنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اون‌وقت دلیلی پیدا می‌کنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همه‌چیز توی این خونه اشتباه سیم‌کشی شده. دیوارا خوب به نظر می‌رسن، ولی زیرشون این‌طور نیست. پیشنهاد می‌کنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم‌کشی کنین، یا این‌که بفروشین‌اش و از این‌جا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه‌ای بشه.» چهرهٔ زن آشفته می‌شود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس‌های خانوادگی‌شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره می‌شود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین‌شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که می‌توانند کل خانه‌اش را ویران کنند. من حال او را خوب می‌فهمم.
زن می‌گوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از این‌جا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما می‌طلبد. مشروب دردمان را تسکین می‌دهد. اما خدا هیچ‌وقت به درمان کوتاه‌مدت تکیه نمی‌کند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها می‌کند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیب‌رسان. هوشیارماندنِ من مثل راه‌رفتن به‌سمت نابودی‌ست. این‌را با تمام وجودم درک می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژده‌ای که هرگز نمی‌رسد و می‌باید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما می‌گویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بی‌انتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علی‌رغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمی‌گردی. الآن هر چقدر که می‌توانی، استراحت کن. دیگر این جدایی‌های طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت می‌آیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن این‌ها خوشی بزرگی در من شکل می‌گیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یک‌بار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علی‌رغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمی‌شود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی می‌شود! زندگی چهره‌ای ندارد به‌جز چهرهٔ تو. دستت را می‌گیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگی‌های بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنون‌ویل. اما تو مقاومت می‌کنی، نمی‌کنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتی‌ات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کرده‌ای، از این محبت خالصی که احساس می‌کنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت می‌کردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی به‌نظرم آغاز می‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماه‌های سختی آنجا گذرانده‌ام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندی‌ها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام این‌ها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کم‌کم مثل تو دارم به تقدیر فکر می‌کنم. برنامه‌ام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت می‌کند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو می‌دویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی پیش می‌آید که وقتی دارم گله می‌کنم مچ خودم را می‌گیرم و می‌فهمم که دارم به تو حسادت می‌کنم. با اینکه این سفر سخت است، دلم می‌خواست توی جیب تو بودم و در بیشه‌زار مرا به گردش می‌بردی و مثلاً در جشن بومی شرکت می‌کردم. اعتراف می‌کنم که از عبارت جلوی خانم‌ها با «کلاه‌های پردار» خوشم نمی‌آید مخصوصاً اگر زیبا باشند، اما قطعاً این واکنشی کاملاً شخصی است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک می‌کنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما می‌دانم که زمانی از راه می‌رسد که حضور خودت و حضور زندگی‌ات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بی‌رحم می‌کند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و می‌دانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کرده‌ای. من هم سعی می‌کنم همین‌طور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خب، من از پیشت می‌روم. بهتر است بگویم ازت دل می‌کنم. بنویس، تعریف کن. هر جزئیاتی مرا روشن می‌کند، برایم خیلی سخت است تو را در نواحی تاریک تصور کنم. هر‌چه بتوانی بیشتر برایم بگویی برایم بیشتر روشن می‌شود. از خودت. به چه فکر می‌کنی. چه کار می‌کنی. چه می‌خواهی. همه چیز.
منتظرت هستم. دوستت دارم. تمام صورتت را می‌بوسم، تمام تو را، چنین آفتاب‌سوخته. دست‌هایم را دور گردنت می‌اندازم و همان‌جا می‌مانم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهره‌به‌چهرهٔ این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک می‌کشد به این بی‌کرانگی، وقتی ماه شطِ شیری می‌نشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آب‌های غلیظش را به‌جانب کشتی می‌غلتاند، هنگام که دریای سپیده یال‌افشان می‌شود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم می‌کند، آ‌کنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمی‌زنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمی‌توانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سخت‌تر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود می‌گذرد و دیداری دیگر فرا می‌رسد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دربارهٔ تو و دربارهٔ خودم بسیار بیشتر از آنچه می‌دانستم می‌دانم. همین است که می‌دانم از دست دادن تو مرگ حتمی‌ست. من نمی‌خواهم بمیرم و تو نیز باید بدون اینکه ضعفی نشان بدهی، خوشحال باشی. باید این راهی را که منتظر ماست، هر چقدر سخت و هر چقدر دهشتناک، در پیش بگیریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفته‌ای که می‌آید، این روزهایی که بی تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونی‌ترین احساس منی. با توست که به خودم می‌رسم و با تمام تفاوت‌هایمان این‌قدر شبیه هستیم، این‌قدر رفیق و این‌قدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سخت‌تر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آن‌قدر عمیق که به‌راستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه می‌گذرد، بدتر و کمتر می‌نویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگ‌تر احساس می‌کنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار می‌کشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایه‌تر و سرسخت‌تر دارم. گوستاو دوره می‌گفت آدم‌هایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکی‌ها و توفان‌ها هستند. اما مأمنی و صخره‌ای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختی‌ای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی می‌دهد. دلارام من! می‌بوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و به‌محض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت می‌نویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا می‌کنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از این‌ها رنج کشیده‌ام که بتوانم فکر کنم تو هم به‌اندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل می‌کنی؛ فقط خوب می‌دانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمی‌شود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدانگهدار، ماریای حیرت‌انگیز و سرزنده. فکر می‌کنم بتوانم یک عالم از این صفت‌ها برایت ردیف کنم. مدام به تو فکر می‌کنم و از صمیم قلب دوستت دارم. زود بیا! این‌قدر مرا با فکر و خیال‌هایم تنها نگذار. به حضور پر‌اشتیاقت و به این تنی که به شورم می‌آورد سخت محتاجم. نگاه کن، دست‌های نیازم به‌سویت دراز است. بیا و پیشم باش. هر چه زودتر بهتر‌!
با تمام توان می‌بوسمت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های شخصیت‌های ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکل‌گیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچه‌ای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بی‌نیاز از حدس و گمان. در نامه، حجاب‌ها از میان برمی‌خیزد و مخاطب با عریانیِ نامه‌نویس روبه‌رو می‌شود. سهم نامه‌های عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامه‌های دیگر پرده‌ها را کنار می‌زند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه به‌واسطهٔ رمان‌ها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شده‌اند، چهره‌ای سخت غریب و شگفت‌آور است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را می‌گوید. روشن است که این کار را متهم نمی‌کنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمی‌دانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی می‌کنیم، کمتر از آن حدی که به‌نظر می‌رسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی می‌گوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش می‌کنیم که از روبه‌رو شدن با چالش‌های وجودی سخت‌تر و جدی‌تر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شده‌اند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند می‌زنیم. به عبارت دیگر به‌نظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمی‌گزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکان‌های جذاب‌ترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیش‌شرط‌های هم برای مدیریت به‌قدر کافی خوب در بسیاری از حوزه‌های زندگی است. زندگی آرام به‌معنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیق‌ترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمی‌دهیم) هنگامی به آرامش می‌رسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمی‌گذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دل‌سوز دارد که در آغوشش می‌توانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چاره‌ای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجه‌مان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهن‌مان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبه‌رو هستیم اضطراب است به‌عنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمده‌ای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطراب‌ها رنج می‌بریم، طبیعتاً به دام خیال‌پردازی‌های قدرتمندی می‌افتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آن‌ها سخت است، اینکه آن‌ها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بی‌پرده، هر قدر هم که درست باشد، می‌تواند تأثیر فاجعه‌باری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخم‌های عجیب و غریبی که دارند و حیطه‌های آسیب‌پذیریِ غیرمنتظره‌ای را به‌حساب آوریم که در وجود آن‌ها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان این‌قدر زحمت نمی‌دهیم و وقت نمی‌گذاریم. نقطهٔ شروع آرام‌بخش‌تر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش به‌خرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاری‌ها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند توانایی‌ها و پیشرفت‌های خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمی‌شویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سخت‌تر از آن چیزی است که به‌نظرمان باید باشد. وقتی تفاوت‌های درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آن‌گاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل می‌گیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ به‌احتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی می‌برد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما عمدتاً اصرار داریم که احساس‌مان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر می‌کنیم در ذهنشان می‌گذرد) را با توجه به تجربه‌های خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و به‌روشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلاً شبیه ما نباشند. دیگران مهارت‌ها، ضعف‌ها، انگیزه‌ها و ترس‌های متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمدهٔ تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مسئله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از افکار نومیدکنندهٔ ما هنگام یادگیری پیانو یا زبان ایتالیایی این است که پیشرفت ما خیلی آهسته و سخت صورت می‌گیرد. در ذهن ما تصویری از یادگیری سریع حک شده است که در واقع تصوری غیرواقع‌بینانه است. ما انتظارات خود را بر درکی صحیح از فرایندی مبتنی نمی‌کنیم که خودمان به‌واسطهٔ آن در برخی چیزها مهارت یافته‌ایم (مثلاً می‌بینیم که ساخت شهر رم مسیری طولانی را طی کرده و شکست‌ها و انحراف‌های ظاهری فراوانی در آن روی داده است). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تصمیم‌های بزرگ و مهمی که می‌کوشیم در مورد شغل و پیشرفت شغلی بگیریم، ناگزیر از آن هستند که تحت شرایطِ بسیار سخت و نامطلوب گرفته شوند. اغلب نه فرصت داریم و نه اطلاعات کافی در مورد گزینه‌ها. در نهایت تلاش می‌کنیم کسی را توصیف کنیم که او را درست نمی‌شناسیم: یعنی خودمان در آینده. و تا جایی که امکان دارد سعی می‌کنیم حدس بزنیم بهترین انتخاب برای ما کدام خواهد بود. شرایط تغییر خواهند کرد؛ صنایعی عظیم یکجا شکوفا می‌شوند و سقوط می‌کنند؛ ولی ما مجموعه‌ای از مهارت‌های مشخص را در خود پرورش داده‌ایم، ارتباط‌های اجتماعی متمایزی ایجاد کرده‌ایم و خودمان را برای آینده‌ای آماده کرده‌ایم که فقط تصور مبهمی از آن داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایه‌داری را بر اساس ویژگی‌های ظریف‌تر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمره‌مان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایه‌داری، احساس ارزشمندی شما به‌عنوان یک انسان و اساساً معنای زندگی‌تان، به‌طور غیرقابل‌اجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیده‌اید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر می‌کند: اگر باهوش‌تر بودم و سخت‌تر تلاش می‌کردم، در آن صورت به موفقیت‌های بیشتری دست پیدا می‌کردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایت‌بخش‌تری می‌داشتم. پاداش‌ها مدام در برابر چشمانمان در نوسان‌اند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد می‌کنند. پاداش‌هایی همچون صندلی‌های راحت‌ترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی به‌دست می‌آیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناک‌تر و تلخ‌تر خواهد بود، زیرا ندای شایسته‌سالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سخت‌گیرانه را به ما منتقل می‌کند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایه‌داری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایه‌داری را با جمله‌ای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایه‌داری «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود». آنچه در ذهنش می‌گذشت این بود که جوامع گذشته به‌طور کلی پایدارتر بوده‌اند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبه‌هایی بسیار حیاتی، بیشتر قابل‌زندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابان‌های اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانه‌ای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان می‌ماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانه‌هایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بی‌سابقه و گسترده‌ای به خود دید؛ گذر یک خط راه‌آهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال به‌کلی دگرگون می‌کرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند به‌سرعت ظاهر می‌شوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را به‌وجود می‌آورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت می‌رسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را می‌گیرند. افراد به‌تدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را می‌خورند و این افسوس به‌هیچ‌وجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه می‌آییم و احساس درماندگی می‌کنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بی‌تفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچ‌جا نمی‌رسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمی‌آید؛ شما نمی‌توانید صرفاً به دلیل بی‌حوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمی‌دهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپ‌تاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را می‌بینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام می‌دهید، به‌نظر بی‌فایده است. دغدغه‌های شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند به‌خودی‌خود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمی‌شوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر نقص‌های شریک زندگی‌مان را این‌طور ببینیم سخت عذاب می‌کشیم. نظریهٔ ضعفِ قدرت به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از ویژگی‌های آزارنده و ناامیدکنندهٔ همسر ما، در واقع سایه‌هایی از همان ویژگی‌های او هستند که ما دوستشان داریم. باید فهرستی از آزارنده‌ترین خلقیات او تهیه کنیم و برای هر کدام از خود بپرسیم: «این صفت ناراحت‌کننده به چه ویژگی خوبی مرتبط است؟» قطعا چندتایی پیدا خواهیم کرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا می‌بینیم، نمونه‌هایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که به‌طور هیجان‌انگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را به‌سختی انجام می‌دهد. کسی که به‌طور حیرت‌انگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس می‌کند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل می‌شود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبه‌های مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم می‌کند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچه‌ها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای افرادی که مدت طولانی با هم بوده‌اند، ممکن است سخت باشد که رابطهٔ جنسی را از سایر امور خانه تفکیک کنند. کسی که سعی می‌کند حرف خودش را در مورد یک موضوع مهم مالی به کرسی بنشاند یا سعی می‌کند نظراتش را در مورد تعطیلات تحمیل کند، برایش خیلی سخت خواهد بود که دنده را عوض کند و در تخت‌خواب جرأت داشته باشد که منفعل‌تر و مطیع‌تر باشد. ممکن است واقعاً دلش بخواهد، اما احساس می‌کند نمی‌تواند تا این حد آسیب‌پذیری را به نمایش بگذارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالش‌ها ممکن است چقدر سخت و طاقت‌فرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگی‌اش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگی‌اش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دست‌نوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدی‌تر که این فرآیند می‌تواند چقدر دشوار و زمان‌بر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدت‌ها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام به‌عنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشته‌ها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادل‌تر و معقول‌تر در مورد رابطه، از جمله می‌تواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابل‌اجتناب است که افراد در زندگی مشترک به‌خوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچ‌کس نمی‌تواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمی‌آیند و در حیطه‌های اندکی هستند که همسرمان می‌فهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. به‌تدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمی‌شویم. از قبل می‌دانیم این اتفاق خیلی زود رخ می‌دهد درست همان‌طور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد می‌کند شوکه نمی‌شویم: می‌دانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمی‌کند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفته‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشته‌ایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیده‌ایم که این رؤیاها می‌توانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشراف‌زاده در قرن ۱۸ فکر می‌کرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبه‌های عمل‌گرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دوره‌های اخیر است که ایده‌آلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکان‌پذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همه‌چیز را خیلی سخت می‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بعد از رفتنش می‌بایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامی‌داشت، حتا گل‌ها و پرنده‌ها و درخت‌ها هم بعد از عبور او به فکر فرو می‌رفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود می‌آورد. مانند آن‌که مستانه نیمه‌‌شبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف می‌زد همیشه حس می‌کردم بین مجموعه‌ای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شده‌ام. خنکای غریبی در کلامش موج می‌زد، مانند آن‌که دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آن‌که زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسه‌ای بیدارت کند، اما نیمه‌ای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت می‌کرد. همیشه تأثیری عمیق و بی‌اندازه سخت در همه چیز باقی می‌گذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمی‌خاست و در وجودت جا می‌گرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه می‌کرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخه‌ای بلند… اما مدتی که می‌گذشت درد خنجری به جا می‌گذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسان‌ها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس می‌کردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آن‌جا نمی‌خوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرنده‌ها و درخت‌ها و گل‌ها خوابشان نمی‌برد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو را در سخت‌ترین سال‌های عمرم یافتم که تصمیم گرفته بودم زندگی را چون پیراهن ژنده‌یی به دور اندازم، و وجود تو به من حرارت و زندگی داد. وجود تو مرا به زندگی ترغیب کرد. وجود تو مرا نگه داشت و امروز وجود توست که سبب می‌شود با تمام نیروی خود به سوی زندگی برگردم و برای آیندهٔ خود طرح و نقشه بریزم.
سال‌های سیاهی را گذراندیم. اکنون آینده به ما نزدیک می‌شود.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیش‌تر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهی‌تابهٔ داغ می‌رقصی، نمی‌توانی به هیچ‌چیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سخت‌تر است، چون نمی‌دانی اتاق‌های خالی‌ات را چه‌طور پُر کنی.» با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
اثرم به‌آرامی پیش می‌رود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد می‌کند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچ‌چیز نباید آن را مختل کند.
بااین‌حال خودم را تنها احساس می‌کنم،
که در کارگاهم حبس شده‌ام.
گاهی اجازه می‌دهم انگشتانم رقص باله‌شان را اجرا کنند،
و خودم به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که من آن‌ها را نزیسته‌ام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفته‌ام
به چهره‌هایی که هیچ‌وقت با آن‌ها برخورد نکرده‌ام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بی‌ارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس می‌کنم که زندگی‌ام آن‌جاست،
در این سه رشته‌ای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که می‌رقصند
درست در انتهای انگشتان من.
بافته لائتیسیا کولومبانی
«یه بار یه دختر نابینا بودم. یازده سالم بود. شاید هم دوازده. نمی‌دونم اون رو بیش‌تر دوست داشتم یا نه؛ ولی از یه روز بودن توی بدن اون خیلی بیش‌تر یاد گرفتم تا یه سال بودن توی بدن دیگران. بهم ثابت کرد که چقدر تجربهٔ هرکدوم از ما توی این جهان خاص و منحصربه‌فرده. هرکی یه جور دنیا رو حس می‌کنه. فقط این نبود که بقیهٔ حس‌های من خیلی دقیق‌تر و حساس‌تر شده بود؛ این هم بود که ما راه‌های خودمون رو توی این دنیای مقابل‌مون پیدا می‌کنیم. برای من خیلی سخت بود؛ ولی برای اون، زندگی معمولی بود.» هر روز دیوید لویتان
بیش‌تر مردم فکر می‌کنند که بیماری روانی مسئله‌ای مربوط به خلق‌وخو و شخصیت آدم‌هاست. فکر می‌کنند افسردگی نوعی غمگین‌بودن است و تصور می‌کنند که اختلال وسواس اجباری هم نوعی سخت‌گیربودن و عصاقورت‌دادگی است. فکر می‌کنند روحْ بیمار است، نه بدن. فکر می‌کنند این چیزی است که تا حدی اختیارش در دست توست.
من می‌دانم این‌ها چقدر اشتباه هستند.
هر روز دیوید لویتان
به‌نظر می‌رسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به این‌که کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت می‌تونه بیش‌تر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. می‌بینی که طعم گیلاس چطوری برای آدم‌های مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یه‌جور می‌بینن. مراسم عجیب‌وغریب پسرها رو برای نشون‌دادن احساسات بدون به‌زبون‌آوردن کلمات یاد می‌گیری. یاد می‌گیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچه‌هاشون خوب هستن؛ چون خیلی‌ها رو دیدی که چنین وقتی نمی‌ذارن. می‌فهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیش‌تر مردم فرق دوشنبه و سه‌شنبه‌شون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اون‌قدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدی‌بودن واقعیت رو بهتر حس می‌کنم. هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ به‌هرحال بدن هم به‌اندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیش‌تر کنترل‌تان را به دستش بدهید، زندگی‌تان سخت‌تر می‌شود. من قبلاً در بدن اشخاصی بوده‌ام که به خودشان گرسنگی می‌دهند و عمداً استفراغ می‌کنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همه‌شان فکر می‌کنند که کارهای‌شان باعث بهترشدن زندگی‌شان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آن‌ها را شکست می‌دهد. هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش می‌آید. ولی این به‌معنی دوست‌داشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همه‌اش سروصداست، بیش‌تر صدای پسر. اگر بخواهم، می‌توانم جزئیات دعواهای‌شان را هم ببینم. می‌توانم رد همهٔ خرده شکسته‌هایی را بگیرم که او بعد از هربار درهم‌شکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا می‌کردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمی‌توانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر این‌را نداند.
هر روز دیوید لویتان
«انسان‌ها نرم و انعطاف‌پذیر زاده می‌شوند؛ وقتی می‌میرند خشک و سخت می‌شوند. گیاهان نرم و لطیف زاده می‌شوند؛ وقتی می‌میرند خشک و ترد می‌شوند. هر کسی که سفت و انعطاف‌ناپذیر است، پیرو و هواخواه مرگ است. هر کسی که نرم و منعطف است، پیرو و هواخواه زندگی است. سخت و خشک خواهد شکست. نرم و انعطاف‌پذیر چیره خواهد شد.»
لائوتسه
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی می‌گوید انسان‌ها وقتی روی وظایفی کار می‌کنند که دقیقا در مرز توانمندی‌های کنونی‌شان جای گرفته، به اوج انگیزه‌هایشان می‌رسند.
- بزرگ‌ترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بی‌حوصلگی است.
- وقتی عادت‌ها روتین می‌شوند، جذابیتشان را از دست می‌دهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آن‌ها خسته می‌شویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس می‌تواند به‌سختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بی‌حوصلگی است که تفاوت‌ها را رقم می‌زند.
- حرفه‌ای‌ها به برنامهٔ خود پایبند می‌مانند؛ آماتورها می‌گذارند زندگی در برنامه‌هایشان مداخله کند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- رمز بیشینه‌سازی احتمال موفقیتتان این است که حوزهٔ صحیح را برای رقابت برگزینید.
- عادت صحیح را انتخاب کنید تا پیشرفت ساده شود. عادت نادرست را انتخاب کنید تا زندگی برایتان سخت شود.
- ژن‌ها نمی‌توانند به‌سادگی عوض شوند، یعنی در موقعیت‌های مطلوب برتری قدرتمندانه‌ای را برایتان ایجاد می‌کنند و در موقعیت‌های نامطلوب نیز شما را شدیدا عقب می‌اندازند.
- اگر عادت‌ها با توانمندی‌های طبیعی‌تان هم‌راستا باشند، ساده‌تر می‌شوند. عادت‌هایی را انتخاب کنید که بیشترین تناسب را با شما دارند.
- در بازی‌هایی شرکت کنید که هم‌راستا با نقاط قوتتان هستند. اگر نمی‌توانید یک حوزهٔ مطلوب را برای خودتان بیابید، آن را بسازید.
- ژن‌ها نیاز به سخت‌کوشی را از بین نمی‌برند. آن‌ها شفاف‌سازی می‌کنند. آن‌ها به ما می‌گویند باید در این حوزه‌ها تلاش کنی.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی می‌شوم، همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاق‌ها انجام می‌دهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر می‌کنند خیلی سخت‌کوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز می‌دهم. این‌طوری در زمان صرفه‌جویی می‌شود». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
بیشتر افرادی که می‌خواهند خودشان را بکشند می‌توانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را می‌کنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمری‌ها همه چیز فرق می‌کند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازی‌بردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر می‌شود. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
من راجع به روزهای قدیم زیاد فکر می‌کنم. اگه سخت تلاش کنم یادم بیاد، تمام مسائل به ذهنم برمیگرده، تمام خاطرات پر شور. ناگهان بدون مقدمه چیزهایی رو می‌تونم به یاد بیارم که سالها بهش فکر نکرده ام. خیلی جالبه. خاطره خیلی مسخره است! مثل این کشوها می‌مونه که پر از خرت و پرت‌های به دردنخور باشه. در این فاصله، تمام چیزهای مهم رو یکی یکی فراموش می‌کنیم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش می‌رسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس می‌کردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمی‌تونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان می‌رسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یکی از درس‌های شگفت‌انگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سخت‌گیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعه‌نیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعه‌ای که در آن هستیم، به‌خودی‌خود، غریزهٔ طبیعی و خوبی‌ست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقص‌های جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بی‌ارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور می‌تواند خطرناک و نفرت‌انگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوست‌ایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانه‌ترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روان‌شناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاری‌رسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمی‌دانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
گاهی دیده می‌شود که هر کس در خودش یک رمان یا شاید یک نقاشی دارد. به‌نظر درست می‌رسد؛ تقریباً همهٔ ما بینش‌های گذرایی داریم در باب این‌که آفرینش‌ها یا شغل‌مان ممکن است چه شکلی باشد. مسئله این‌جاست که آیا می‌توانیم سرسختی و پشت‌کاری را پرورش دهیم که بتواند بینش را به محصول تبدیل کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی معشوق ما برای پیدا کردن جای گرینلند روی نقشه تقلا می‌کند این لحظهٔ کوچک تردید جذاب است، چون از احساس قدرتمند الویت‌هایش و طبیعت اهل عملش حرف می‌زند؛ هیچ‌وقت برایش مهم نبوده است که گرینلند در شرق کانادا واقع شده و برای‌مان تحسین‌برانگیز است که این سختی و شجاعت را دارد که فقط به چیزهایی که مهم هستند اهمیت بدهد.
آرزو داریم کسی را بیابیم که همان‌قدر که فان در گوس نسبت به سایه‌های زنبقش حساس بوده است، نسبت به جزئیات شخصیت‌مان، حرکت بدن‌مان و ویژگی‌های درک جغرافیایی ما حساس باشد.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای قربانی‌ها، سخت‌ترین کار در دنیا این است که خودشان را برای مشکلاتشان مسئول بدانند. آن‌ها کل عمرشان را با این عقیده که دیگران مسئول سرنوشتشان هستند، سپری کرده‌اند. برای بیشترشان برداشتن قدم اول پذیرش مسئولیت، ترسناک است.
برای نجات‌دهنده‌ها، سخت‌ترین کار در دنیا این است که از پذیرفتن مسئولیت مشکلات دیگران دست بکشند. آن‌ها در تمام عمرشان تنها هنگامی احساس ارزشمندی و مهرورزی کرده‌اند که در حال نجات کس دیگری بوده‌اند؛ پس دست کشیدن از این نیاز هم برایشان ترسناک است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
متأسفانه، آن‌ها هردو در تأمین نیازهای واقعی دیگری ناموفق خواهند بود. در واقع الگوی ملامت بیش از اندازه و پذیرفتن تقصیر بیش از اندازه، حق‌به‌جانبی و ارزش نفس مزخرفی را تداوم خواهد بخشید که آن‌ها را بیش از هر عامل دیگر از تأمین نیازهای احساسی‌شان محروم کرده بود. قربانی، مشکلات هرچه سخت‌تری می‌سازد؛ نه به این خاطر که مشکلات واقعی بیشتری وجود دارد، بلکه به این خاطر که توجه و محبتی که آرزویش را دارد، برایش فراهم می‌کند. نجات‌دهنده، مشکلات را حل می‌کند و حل می‌کند؛ نه به این خاطر که واقعاً به مشکلات اهمیتی می‌دهد، بلکه به این خاطر که معتقد است باید مشکلات دیگران را حل کند تا استحقاق توجه و محبت برای خودش داشته باشد. در هر دو مورد، غرض‌ها خودخواهانه و مشروط و از این رو مخرب نفس هستند، عشق حقیقی به ندرت تجربه می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سال‌ها به آن تکیه کرده‌اید، سردرگم‌کننده خواهد بود. انگار که دیگر نمی‌توانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکست‌خورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزش‌های قدیم سنجیده‌اید. پس وقتی که اولویت‌هایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچ‌وپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جدایی‌ها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزش‌هایی که حفظ کرده‌اید ساخته شده‌اند. لحظه‌ای که آن ارزش‌ها را تغییر دهید، لحظه‌ای که مطمئن شوید درس خواندن مهم‌تر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهم‌تر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهم‌تر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آن‌ها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالی‌که همزمان سعی می‌کنیم کمی با به‌اصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبه‌رو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزش‌های صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزش‌های حق‌به‌جانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزش‌های دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکه‌ای سخت است. اما باید مسئولیت آن‌ها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستم‌های سیاسی ما ممکن است به این ارزش‌ها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حق‌به‌جانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر می‌رسد در فناوری‌های اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بی‌سابقه‌ای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان می‌یابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سخت‌تر می‌شود. هرچه بیشتر با دیدگاه‌های مخالف روبه‌رو می‌شویم، آزرده‌تر می‌شویم. هرچه زندگی‌هایمان راحت‌تر و بی‌مشکل‌تر می‌شود، حق‌به‌جانب‌تر می‌شویم و انتظار داریم باز هم راحت‌تر شود.
مزایای اینترنت و شبکه‌های اجتماعی بی‌شک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوری‌ها اثرات جانبی اجتماعی ناخواسته‌ای هم دارند. شاید همین فناوری‌هایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حق‌به‌جانبی خیلی‌ها را هم برانگیخته باشند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سؤال جالب‌تر درد است. رنجی که می‌خواهید بر دوش بکشید چیست؟ این سؤال سختی است که اهمیت دارد، سؤالی است که در واقع شما را به جایی خواهد رساند. سؤالی است که می‌تواند دیدگاه و زندگی را تغییر دهد. چیزی است که من را من کرده و شما را شما. این چیزی است که ما را تعریف می‌کند و تفکیک می‌کند و در نهایت به هم می‌پیوندد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر مردم می‌خواهند که عشق و روابط فوق‌العاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحث‌های سخت، سکوت‌های ناخوشایند، احساسات صدمه‌دیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه می‌پذیرند. می‌پذیرند و با خود فکر می‌کنند که «اگر بشود چه؟» ، سال‌های سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیل‌ها به خانه‌هایشان برگردند و چک‌های نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، می‌گویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایین‌تر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما می‌شود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال می‌کند، فردا دیگر خوشحالمان نمی‌کند، چون نیاز زیستی‌مان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایان‌ناپذیر برای یک چیز دیگر می‌انجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرق‌ریزی و سختی‌مان در نهایت به جایی می‌رسیم که به طور ترسناکی مشابه همان‌جاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم مشکلاتشان را انکار می‌کنند و تقصیر دیگران می‌اندازند، فقط به این دلیل که این کار راحت است و احساس خوبی به آن‌ها می‌دهد، درحالی‌که حل کردن مشکلات سخت است و اغلب احساس بدی به انسان می‌دهد. روش‌های انکار و مقصریابی، سرخوشی سریعی به ما می‌دهند. آن‌ها راهی برای فرار موقت از مشکلاتمان هستند. این فرار می‌تواند ما را به سرعت برانگیزد و موجب خوشحالی گردد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانه‌ای است و نشان می‌دهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیت‌ها تجاوز کرده‌ایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی می‌تواند مفید یا ضروری باشد. همان‌طور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد می‌دهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد می‌دهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعه‌ای که خودش را هرچه بیشتر از سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی دور نگه می‌دارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کم‌خطری از درد بی‌نصیب می‌مانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا می‌کند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خواستن تجربه‌ای مثبت، تجربه‌ای منفی است. پذیرفتن تجربه‌ای منفی، تجربه‌ای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می‌کرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت می‌کند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف‌نظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمی‌آورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بی‌ارزشی خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه ظاهر واقعی‌تان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشت‌تر تصور خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سخت‌تر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحی‌تر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
لذت کتاب ناشی از نوشتهٔ خوب بود. من اگر از کتابی در همان ده صفحهٔ اول یا بیشتر خوشم نمی‌آمد، آن را کنار می‌گذاشتم و کتاب دیگری از قفسهٔ کتاب‌های منتظر انتخاب می‌کردم. همان‌طور که نیک هورنبی قبل‌تر، در فوریه، در کتابش خانه‌داری در مقابل شلختگی راهنمایی‌ام کرد: «به نظر من یکی از مشکلات این است که در سرمان فرو کرده‌ایم که کتاب خواندن باید کار پرزحمتی باشد و حتی اگر پرزحمت هم نباشد، فایده‌ای به حالمان ندارد.» اما همهٔ کتاب‌هایی که من خواندم، چه آنهایی که به‌سختی تا آخر خواندمشان و چه آنهایی که به آسانی بلعیدمشان، برایم مفید بودند؛ خیلی هم زیاد و برایم لذت به همراه داشتند؛ لذتی بی‌حد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مهربانی استقامت است؛ نشانگر یک ارادهٔ محکم در پاسخگویی به پرسش‌های بی‌پاسخ مصیبت و فقدان است. در رویارویی با سختی‌ها، غمخواری با اندوخته‌های تسکین پاسخ می‌دهد. حتی سخاوتمندانه‌ترین کارها هم نمی‌توانند آن‌ماری را به من بازگردانند، اما هر توجهی از روی محبت، از سنگینی این مبارزه می‌کاهد، بارِ مرا سبک می‌کند و به من نیروی حمایت می‌دهد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبت‌ها تصادفی و غیرمنصفانه عطا می‌شوند. هر وعده‌ای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا می‌رسد یک دروغ است. اما من می‌دانم که می‌توانم از دوران سختی‌ها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق می‌افتد به‌عنوان فشار می‌پذیرم، اما نه به‌عنوان حلقهٔ دار. کتاب‌ها زندگی را بازتاب داده‌اند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحت‌کننده‌ای که برای من یا آدم‌های توی کتاب پیش می‌آید گواهی بر جان‌سختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر احساس قوی بودن نمی‌کنید، اگر با خواندن این مطالب احساس ضعیف بودن می‌کنید… می‌خواهم از خودتان بپرسید آیا خودتان را وادار به کسب توانایی و قدرت کرده‌اید یا اینکه به‌دنبال یک راه‌حل زودبازده می‌گردید. قوی بودن هرگز راحت به‌دست نمی‌آید. مثل عضله‌سازی در باشگاه است. ابتدا باید بخش‌های ضعیف‌تر بدنتان را تحت فشار قرار دهید تا بتوانید دوباره آنها را بسازید. انجام این کار اغلب با درد همراه است و حتی بیشتر از حد انتظار زمان می‌برد. درست مثل سیستم ایمنی بدنتان، در یک موقعیت ثابت می‌شوید و بعد با شرایطی سخت مواجه می‌شوید که قبلاً تجربه‌اش نکرده‌اید. باید یاد بگیرید چطور در موقعیت جدید رشد کنید. مقابله کردن و جنگیدن با شرایط سخت شما را سرسخت‌تر می‌کند و از این طریق تبدیل به همان کسی می‌شوید که برایش مقدر شده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
دوران سختی که پشت‌سر می‌گذاریم راه یادگیری توانایی کنترل و مدیریت سایر موقعیت‌هاست. قوی‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسید احتمالاً مسیرهای بسیار سختی را پشت‌سر گذاشته‌اند تا توانسته‌اند مهارت و توانایی لازم را به‌دست بیاورند. وقتی در موقعیتی دشوار قرار می‌گیرند، بدن کارکشته‌شان سراغ تجربیاتی می‌رود که در مقابله با چنین شرایطی کسب کرده است. این افراد سراغ خوددرمانی با قرص و الکل نمی‌روند چون آن‌قدر قوی هستند که خودشان از پس حل مشکلات برمی‌آیند و می‌دانند که مصرف اینها فقط سبب ضعیف‌تر شدن خواهد شد. خودت باش دختر ريچل هاليس
اطرافتان را پر از افرادی کنید که آنها هم دورانی سخت را به‌خاطر صادق‌بودن درمورد احساساتشان پشت‌سر گذاشته‌اند. آنها دربارهٔ احساسی که بعد از صادق‌بودن داشته‌اند و چگونگی به‌دست‌آوردن شجاعت صحبت می‌کنند. آنها همچنین می‌توانند الگویی از کسی باشند که به داشتن دورانی سخت اعتراف کرده و آن را برای بقیه تعریف کرده‌اند. خودت باش دختر ريچل هاليس
مسیر گذر از دوران سخت و دردناک یکی از دشوارترین شرایطی است که یک انسان می‌تواند با آن روبه‌رو شود. اما اشتباه نکنید: تنها راه گذر از آن مبارزه کردن است. درد و سختی گردابی سهمگین است و اگر برای روی‌آب‌ماندن مبارزه نکنید شما را با خود به زیر می‌برد. لحظاتی، خصوصاً در آغاز راه، وجود خواهد داشت که باید برای سرِپاماندن همه‌چیزتان را فدا کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اما چاره چیست؟ یک دوران سخت را پشت‌سر می‌گذاریم و همین؟ تمام شد؟ با پشت‌سرگذاشتن زشت‌ترین و سخت‌ترین دوران زندگی‌مان باعث شدیم ادامهٔ زندگی و آینده‌مان درخشان شود؟
نمی‌توانید درد و رنجی را که کشیدید نادیده بگیرید. حتی نمی‌توانید آن را به‌طور کامل فراموش کنید. تنها کاری که می‌توانید بکنید پیداکردن راهی است که از طریق آن خوبی‌هایی را که از دل آن حادثه بیرون آمده بپذیرید، حتی اگر سال‌ها زمان ببرد تا پی به این موضوع ببرید.
خودت باش دختر ريچل هاليس
من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم کسی یا چیزی تصمیم بگیرد چطور زندگی کنم. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سختی که داشتم و شوکی که وارد شد حرف آخر را به من بزند. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم قدرت یک کابوس از رؤیاهایم بیشتر باشد. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سخت من را ضعیف کند و از پا درآورد، اراده کردم و خواستم این اتفاق قوی‌ترم کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
میل به یک شخص با حس بی‌نظیر حق‌شناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کم‌وزیاد می‌شود و مهرومحبت می‌تواند بدون تعهد طولانی‌مدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواری‌ای قابل‌قبول است، حتی با میل‌ورغبت پذیرفته می‌شود: از اینجا به بعد من تو را می‌پذیرم، از تو دفاع می‌کنم و تو را تحسین می‌کنم. قابل‌اعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهی‌اوقات باید برای ادامهٔ راهشان به‌سختی تلاش کنند. گاهی‌اوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمی‌کنند، سرزنش می‌شوند و مادران خانه‌دار نیز ما را به‌این‌خاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمی‌گذاریم شماتت می‌کنند. شرط می‌بندم زنان خانه‌دار نیز از سوی زنان شاغل به‌این‌خاطر که نمی‌توانند با انتخاب‌های زندگی خود کنار بیایند، سرزنش می‌شوند. مثل بچه‌هایی هستیم که در زمین بازی سعی می‌کنند حرف‌هایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخش‌هایی که احتمال می‌دهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان می‌کنند. نمی‌دانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی می‌کنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار می‌کنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرف‌های پر از غذا می‌آورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آن‌قدر دوستش دارید که دلتان می‌خواهد گونه‌های تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یک‌سری شرایط زامبی‌وار عادت می‌کنید. شیر از سینه‌هایتان چکه می‌کند و پیراهنتان را خیس می‌کند و یک هفته می‌شود که حمام نرفته‌اید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناک‌ترین شکل ممکن درمی‌آیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور می‌کنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بگذارید مطلبی را به آن دسته از شما که در حال کنارآمدن یا مبارزه با اتفاقی دردناک هستید بگویم: این یک معجزه است که شما صحیح‌وسالم هستید. شما دارید تمام تلاشتان را می‌کنید تا راهتان را از میان این اتفاق باز کنید و ادامه دهید. شما یک جنگجو هستید. اما حق ندارید فقط به‌این‌خاطر که به‌دست‌آوردن هدفتان سخت و دردناک بوده قدرت و توانی را که به‌دست آورده‌اید هدر بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آن‌قدر در زندگی سختی کشیده‌اید که تسلیم شده‌اید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل می‌آورند و باز با خود به دریا می‌برند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید به‌همین‌خاطر کنار کشیده‌اید و دست از بازی برداشته‌اید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان می‌روید. هنوز غذا می‌پزید و از فرزندانتان مراقبت می‌کنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس می‌کنید عقب هستید و شکست خورده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می‌میرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی می‌ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان می‌گویند بلی. به عقیده آن‌ها آدم نمی‌تواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه می‌کنیم.
– دنیای سوفی اثر یوستین گردر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب دنیای سوفی]
دنیای سوفی یوستین گردر
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

کتاب ضد نظری، فاضل نظری
پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضل‌بخششی
خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت می‌شود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقت‌ها همه ی هواپیما‌ها برنمی گردند. کم کم فکر می‌کنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت می‌کند، از درون می‌خوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمی‌توانی این همه صبر را تحمل کنی. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
زندگی همینه که هست، اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ی کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمی‌شه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم مغازه خودکشی ژان تولی
همه می‌گویند جنگ بهترین دوست مرگ است، ولی لازم است زاویه‌ی دید دیگری در این خصوص به شما عرضه کنم. برای من، جنگ مثل یک رئیس جدید است که غیر ممکن‌ها را توقع دارد. بالای سرتان می‌ایستد و فقط یک چیز را پی‌در‌پی تکرار می‌کند «انجامش بده. انجامش بده.» در نتیجه بیشتر و سخت‌تر کار می‌کنید. کار را انجام می‌دهید، ولی رئیس از شما متشکر نیست. باز هم بیشتر می‌خواهد. کتاب‌دزد مارکوس زوساک
پیچیده‌ترین ماجرای جهان،خود جهان است. این نه مغلطه که حقیقتی نمودار و پیوسته در کل و جزء اوست. همچو ژرفترین و ساده‌ترین احساسات که ممزوج ،درهم و باهم‌اند. ایجادگر چنین شگفتی‌ای،خود نهایت اسرار است؛همو که پیچیدگی‌های حقیقت را پدیدار کرده و از عالم،ژرف‌تر و بر آن مسلط است. راهی بدو یافتن،سخت دشوار…
تنها حسی از هرم حضورش در همه‌جا،پراکنده و متراکم شده است. زیرا خداوند از جهان،کهن‌تر و نوتر،پیچیده‌تر و ساده‌تر است.
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می‌کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می‌دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلما لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنم که این مزیتی است که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آن‌قدری به ما احترام می‌گذارد و قبولمان دارد که فکر می‌کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت‌های عجیب و غریب عشق است. سیر عشق آلن دو باتن
اما چه خوش شانسی شگفت انگیزی! چه استجابت دعایی. یک مهمان خانه و میزبانی جذاب. حیف که رولز رویسم در برف گیر کرده است. برف کورکننده همه جا هست. نمی‌دانم کجا هستم. شاید، با خودم فکر می‌کنم، قرار است که از سرما بمیرم. و بعد کیف کوچکی را برمی دارم و به سختی در برف شروع به حرکت می‌کنم. رو به رویم دروازه هایی آهنی را میبینم. یک اقامت گاه! من نجات پیدا کرده ام. تله موش آگاتا کریستی
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آن‌ها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمان‌های قبلی شخصیت‌های بیشتری دارد و به تمام شخصیت‌ها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنج‌کشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
درست تو همون لحظه ،‌دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،‌می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل می‌کنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم می‌کنه یا شایدم در ساعت‌های بیکاریش ،‌روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی می‌کنه.
وقتی چشمامو می‌بستم ،‌ادواردی که تو پاریس دیده بودم می‌اومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من می‌تونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. می‌تونست همون قدر که این مرد‌ها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
_ اما آخر چرا باید به دیگران توجه کنم و آن‌ها را در نظر بگیرم؟…
_خوب اگر تو دنبال جوابی باشی که فقط منافع شخصی‌ات را تأمین کند، سخت در اشتباهی! این طوری فضا و محیط عقل عملی، یعنی اخلاق را نادیده گرفته‌ای. اخلاق خودش هدف است و در خدمت اهداف دیگر نیست. لازم نیست آدمیزاد پایبند به اخلاق باشد تا بقیه محترمش بدانند یا مثلاً به بهشت برود، بلکه آدم رفتاری اخلاقی دارد چون اخلاق این طور حکم می‌کند. رفتار اخلاقی برای خودش معتبر است و امر مطلق به حساب می‌آید.
محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
علت اینکه آن طرفها پرسه میزدم این بود که سعی میکردم پیش خودم حس کنم که دارم خداحافظی میکنم. منظورم این است که بعضی وقتها شده که از مدرسه یا جای دیگر رفته ام و حتی خودم ندانسته ام که دارم میروم. اینطوری خوشم نمیاید. برایم فرقی نمیکند که خداحافظی غمناک باشد یا سخت، ولی دلم میخواهد وقتی از جایی میروم خودم بدانم که دارم میروم. اگر آدم نداند حالش بدتر میشود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختی‌ها از روی بیابان، کوه و دشت سفر می‌کنند. آنها را دیده‌ام که گل‌آلود و خیس وارد نیوهلوشیا می‌شوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانه‌ای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
و همانطور که جنایت کار می‌شدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتین‌ها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر می‌آوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر می‌گرفتند و آن را یک رویا می‌دانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمی‌کردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمی‌دانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را می‌داند! ولی دیگران آن را نمی‌فهمند…آن را نمی‌فهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی‌گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین‌طور از ما چیزهایی را می‌کند که کنده شدنی به نظر نمی‌رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعاً هستیم می‌بینیم، نه آنچه که می‌خواستیم باشیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قاعده‌ی سی‌ویکم: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه‌ای را پشت سر می‌گذراند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌کشند، بعضی‌ها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی‌های‌مان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی‌های‌مان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم. ملت عشق الیف شافاک
کوچک‌تر، در خود فرو رفته، بی‌رنگ اما در عین حال نورانی به نظر می‌آمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون می‌تابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون می‌زد، به سختی می‌شد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمی‌دانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی می‌آفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر می‌سازیم. سوال هایی می‌کنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمی‌کنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو»
مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
تازگی‌ها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین می‌پرد وبه خاطر موفقییت‌های ما شادی می‌کند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر می‌شود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان می‌خواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم می‌خورد زهیر پائولو کوئیلو
از مردی بپرهیزید که با کوشش بسیار در کار آموختن چیزی است. آن چیز را می‌آموزد و میبیند از گذشته خردمندتر نشده است. این شخص به شکلی جنایتکارانه از مردمانی بیزار است که جاهل اند اما برای نیل به جهالت خود راه سخت و درازی را طی نکرده اند. گهواره گربه کورت ونه‌گات
او آمده بود تا همه را متوجه کند که آدم‌ها به آن خوبی نیستند که آنها را تصور می‌کنند. نمی‌دانستم که چقدر می‌توانم بد و سخت باشم. نمی‌دانستم که بعضی‌ها هستند که در بیرون کشیدن لایه‌های بد وجود آدم تا این اندازه هنرمندند. خانوم مسعود بهنود
اگر قرار بود مثل این کلاغ سیصد سال عمر کنم چه رنجی داشتم. وای! وای! سیصد سال آدم هرروز بیدار بشود. هر روز ریش بتراشد، هر روز اداره برود، هر روز بخورد و دفع کند. راستی که درین صورت بلایی سخت و دشوار و تحمل ناپذیر داشت. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
-چطور توانستید سگی را که اینقدر عصبانی و قابل تحرک است وادارید دنبالتان بیاید «فیلیپ فیلیپوویچ» ؟
+با مهربانی؛تنها روش ممکن هنگام برخورد با موجود زنده. مهم نیست که سطح تکامل جانوران تا چه حد باشد اما مطمعن باشید که از راه ارعاب آنها به جایی نمیرسید. آنها که تصور میکنند که با ارعاب میتوان موفق شد سخت در اشتباهند.
ارعاب رنگش هرچه میخواهد باشد، چه سفید چه سرخ چه حتی قهوه ای بی فایده است. ارعاب سیستم اعصاب را یکسره مختل میکند.
دل سگ میخاییل بولگاکف
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست.
کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی می‌افتم. معلم بود و کتاب‌فروشی داشت. از دستگاه فتوکپی‌اش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یک‌روز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه می‌کنی؟»
«مقاومت می‌کنم.»
«اگر شکنجه‌ات کردند.»
«شکنجه؟!»
«بله.»
به او برخورد و عصبانی شد.
«به تو نشان می‌دهم.»
روز بعد او را دیدم. دستش را پانسمان کرده‌بود.
«به دست خودت چه کرده‌ای؟»
«نیم ساعت فندکِ روشن زیرش گرفتم. تا استخوان سوخت.»
«که چه بشود؟»
«دم نزدم.»
«در این آزمایش یک مسئله را درنظر نگرفته‌ای.»
«چه مسئله‌ای؟»
«شرایط و موقعیت شکنجه.»
«کسی که مقاومت داشته‌باشد، در هر شرایطی مقاوم است.»
«اما تجربیات و مشاهدات من چیز دیگری می‌گویند.»
«چه می‌گویند؟»
«این که تو با ارادهٔ خودت فندک را زیر دستت گرفته‌ای، در موقعیت شکنجه، ارادهٔ تو در دست شکنجه‌گر است. من شنیده‌ام که متهمی را به‌سختی شکنجه کردند، لب نترکاند. پس از یک هفته تحمل شکنجه، قلم به دستش دادند که بنویسد. و او نوشت. آن‌چه را که به زبان نیاورده‌بود، نوشت. در لحظات شکنجه، تمام توجهش به حفظ لب‌هایش بود که از هم باز نشوند، اما حرکت قلم روی کاغذ برای او قابل‌کنترل نبود.»
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
هفته‏ی قبل از من دعوت کرده بودند روی کاناپه کنارشون بشینم. کار سختی بود. چون که هر دو این‏قدر چاق و گردن‏کلفت بودند که تمام کاناپه رو اشغال کرده بودند. به زحمت خودم رو کنارشون جا کردم. تقریبا مثل این بود که آدم آخرین قطره‏های خمیر دندون رو بچلونه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یکی می‌گفت: منه در میان راز با هرکسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی می‌گفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی می‌گفت: سنگ بر باره‌ی حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید
یکی می‌گفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی می‌گفت: مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
یکی می‌گفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همه‌اش نصیحت بود. همه‌اش نهی. هیچ‌کس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن _ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. این‌طور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم. از جمله مقاومت کردن را.
هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
از خودم می‌پرسیدم در یک موسسه کفن و دفن خاگینه چه مزه ای میده. به خودم می‌گفتم لابد سخته که آدم در همچو جایی بستنی لیس بزنه. مطمئنا در همچو جایی، حتی در یک روز گرم تابستونی بستنی آب نمی‌شد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
دو روز بیش‌تر نگذشته بود که با انزجار متوجه شد چه قدر دلش می‌خواهد لیلیان را لمس کند. می‌دانست که به خاطر زیبایی لیلیان نبود، به این خاطر بود که زیبایی لیلیان تنها بخَی از وجودش بود که به زاخس اجازه شناختنش را داده بود. اگر این قدر سرسخت نبود، ایت قدر برای درگیر کردن زاخس در رابطه ای مستقیم بی میلی نشان نمی‌داد، چیزهای دیگری هم برای فکر کردن پیدا می‌شدو احتمالاً طلسم کشش جسمی می‌شکست. می‌شود گفت که لیلیان از فاش کردن خودش برای زاخس سرباز زده بود، و این یعنی هیچ وقت چیزی بیش‌تر از یک شیء نبود، هیچ وقت چیزی بیش از خود جسمانی اش به حساب نیامده. هیولای دریایی پل استر
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختی‌های هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتی‌های مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتی‌های شگفت انگیز زندگان در میان زیبایی‌های ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسان‌ها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را می‌آموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
-من همیشه فکر میکردم آدمها اعداد را اختراع کرده اند.
+نه ابدا،اگر این جور بود که درک اعداد تا به این حد سخت نبود.
نیازی هم به ریاضی دان‌ها نبود. در واقع هیچ کس نمیداند اعداد کی به وجود آمدند یا کی انسان‌ها از وچود اعداد آگاه شدند.
اعداد همیشه در زندگی بشر بوده اند.
خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمی‌فهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواسته‌ای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمی‌دانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر می‌رسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمی‌رفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمی‌توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی‌دارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود می‌آوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
کدام یک خائن‌تر است؟
آن کسی که در آغوش تو، میل آغوش دیگری را درسرمی پروراند؟!
یا
آن که صادقانه از به بن بست رسیدن علاقه اش و امیالش، با تو سخن می‌راند؟!
غیر از این نیست که:
گاهی شنیدن واقعیت، چنان سخت است که ساده‌تر می‌دانیم یک احمق انگاشته شویم!
در جستجوی زمان از دست رفته 2 (7 جلدی) مارسل پروست
این سخت‌ترین کاریه که کسی می‌تونه در تمام زندگی اش انجام بده. وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمی‌بینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمی‌بینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم می‌گیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم می‌ده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمی‌بینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که می‌شنویم بهتر می‌شنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار می‌دهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجان‌ها را کف می‌مالد و آب می‌کشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز می‌دی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمی‌شناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست می‌گفت. به چیزی که عادت می‌کنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم می‌خواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمی‌داند چیزی را که دارد می‌بیند یا می‌شنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه می‌کند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک می‌خاد. چون به خاطرش تنبیه می‌شی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس می‌شه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمی‌تونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره
کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
گفتم: عشق نمی‌دانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت می‌خواهمش
–سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می‌روم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و می‌روم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می‌کنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام!
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
من خواب دیده ام که کسی می‌آید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی می‌پرد | و کفش هایم هی جفت می‌شوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی می‌آید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درخت‌های خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشن‌تر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش می‌کند | یا قاضی الحاجات است | و می‌تواند | تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را | با چشم‌های بسته بخواند | من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام | و شیشه‌های پنجره را هم شسته ام | کسی می‌آید | و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند | و نمره مریض خانه را قسمت می‌کند | و سهم ما را می‌دهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد)
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
سرانجام من پرسیدم: «شاید من باید تمام مدت روز را انتظار بکشم؟» تو پاسخ دادی بله و به طرف اشخاصی که در آنجا منتظرت بودند رو گرداندی. پاسخت بدان معنا بود که دیگر اصلا نخواهی آمد و تنها اجازه ای که به من میدهی اجازه ی انتظار کشیدن است. نامه‌هایی به میلنا فرانتس کافکا
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی می‌مونه. که فکر می‌کنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش می‌شد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت می‌کنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمی‌دونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمی‌تونه منو با حرف یا با عمل از کاری که می‌کنم و حرفی که می‌زنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمی‌تونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی می‌بینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغه‌های زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیت‌های تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیت‌های کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن می‌کند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی)
تندیس فرشته سیفی
اگر مرده‌ها بازگردند، چقدر دست و پا گیر می‌شوند! گاهی وقت‌ها بازمی گردند، در حالی که از ما تصویری نگه داشته اند که سخت می‌خواهیم آن را از بین ببریم، لبریز از خاطراتی که دل مان می‌خواهد آن‌ها را فراموش کنیم. این غرق شدگانی که موج با خود می‌آوردشان، همه زنده‌ها را به دردسر می‌اندازند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطه‌ها مدام عوض می‌شوند. اسم‌ها و مقام‌ها نو می‌شود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر می‌گردد. حال آنکه انسان این را نمی‌داند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش می‌داند. جزئیات پاک می‌شوند و از نو کشیده می‌شوند. اما دایره ثابت می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
در اصل هر آدمی تو دنیا تنهاست. این سخت هست. ولی این جوریه دیگه و ما باید با این مسئله رو به رو بشیم. به همین دلیل می‌خوام افکار و رؤیاهای خودم را داشته باشم. تو هم باید مال خودت را داشته باشی. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. می‌گفت باید محدودیت‌ها را از ذهن، پیش داوری‌ها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. می‌گفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۱: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل #مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه ای را پشت سر می‌گذارند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌شکند، بعضی درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.
ملت عشق الیف شافاک
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» می‌گویند. شخصی که به اینجا می‌رسد چراغ راه دیگران می‌شود. نورش را به هر که بخواهد می‌تاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی می‌بخشد. گاه حتی می‌تواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط می‌پرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمی‌کند. جدا افتاده‌ها را به هم می‌رساند، دشمنان را آشتی می‌دهد، محیط‌ها را. تلطیف می‌کند؛ به نسیمی ملایم می‌ماند که در سخت‌ترین اقلیم‌ها می‌وزد. ملت عشق الیف شافاک
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی‌افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی‌برد، ضعیف نمی‌کند، و از پا نمی‌اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می‌خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی‌ها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدی‌تر و قوی‌تر از کاری که می‌کنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز می‌گویم: این بزرگترین و پردوام‌ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می‌دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می‌دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی‌ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می‌راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می‌آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سخت‌ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه‌های ماست
و به زیان همه ی بچه‌های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمی‌توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمی‌توان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سخت‌ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظه‌های سختی وجود دارد؛ لحظه‌های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می‌رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار‌ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب می‌شکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری می‌فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می‌کردم…
کاش چیزی می‌خواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته‌ها می‌آوردم…
کاش می‌توانستم همچون خوب‌ترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش می‌توانستم همچون مهربان‌ترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب‌ترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه‌های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می‌شکند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
…همه شروع کردندبه تسلیت گفتن: _تسلیت میگم. _غم آخرتون باشه. _نه! بارآخرتون باشه. _علیرضا! این چه حرفیه می‌زنی؟_خب «عموغم آخریه رسم جاافتاده بده. یعنی بعدی خودآقای دکتره زبونم لال! بارآخربهتره. یعنی دیگه غم نباشه. _خب چی می‌شدبگی دیگه غم نباشه؟الاتواین وضع به ناچاربایدبخندونی آدم رو؟شرمنده آقای دکتر! مابه سختی» امااوراحت باچهره خندانش زل زده بودبه صورت شرمنده وباحال علی… بی‌گناهم بیا لیلا حیاتی
ﻓﻘﻂ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺭﺯﺵ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ. ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ،ﺍﻣﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺨﺖ. ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم
. « رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
. .
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی…
«آنتوانت دوسنت اگزوپری»
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم… خودم…» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر می‌رسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را می‌پذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10
کیمیاگر پائولو کوئیلو
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی می‌میرد. ولی نمی‌توانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر می‌کرد فکر مردن به ذهنش می‌آمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی می‌برد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن می‌چرخاند…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی می‌میرد. ولی نمی‌توانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر می‌کرد فکر مردن به ذهنش می‌آمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی می‌برد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن می‌چرخاند…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخان‌تر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس می‌شه، نوشته می‌ره تو هم و خوندنش سخت می‌شه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمی‌دونم کدوم بود
موسیقی شانس پل استر
وقتی که در این بازی روز به روز زشت‌تر و کثافت‌تر و پیرتر شدی دیگر حتی نمیتوانی دردت را و شکستت را مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا میخزد.
این است چیزی که انسان به آن می‌رسد. فقط همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در این صورت هم ناتمام است. بس که شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است!
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.  
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری می‌کنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم 
فروانروا گفت:  
خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی. .
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می‌شود. دخترک همانطور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم می‌گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او می‌پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا می‌گوید: نه. تو خانه‌ست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه‌ها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می‌کنم» به پایان می‌رساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه‌ها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسک‌ها هستم. »
کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
حتی بعضی‌ها می‌رفتند کار می‌کردند یا یک دختر دهاتی چاق و چله پیدا می‌کردند که یک جفت کپل گرد و تپل و یک شغل نان و آب دار داشته باشد. دختره را می‌گرفتند و با او فصل سخت را آسان می‌گذراندند و بعد خداحافظ. می‌رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند. چی؟ فرمودید بی شرفی؟ شوخی می‌کنید، نه؟ یک قلندر واقعی، یک بی خانمان برف پرست کاری به کارهایی که آن پایین ها، روی زمین می‌کند ندارد. در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
در میان همه آفریدگان خدایان که زنده اند و دلیلی برای زندگی دارند ما زنان از همه بدبخت تریم.
نخست عشق مردی را با بهایی گزاف بدست می‌آوریم و سپس او را بر همه چیز خود،حتی بر بدن مان فرمانروا می‌داریم. این یکی سخت سوزاننده‌تر از نخستین است.
و حال چالشی بزرگ را فرا رویمان داریم و آن، اینکه مردی نیک هنجار را برگزیده ایم یا پلید کردار.
تراژدی مده‌آ (همراه با تحلیل روانشناختی شخصیت مده‌آ) نمایش‌نامه اوریپید
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی می‌توانست زندگی کند. تا باران می‌آید، همه چیز سبز می‌شود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرم‌تر و عطرآگین‌تر از دیگر جاها به نظر می‌آید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب می‌ورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز می‌گردد؛ زمین ترک بر می‌دارد، از هم می‌پاشد، و می‌گذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل می‌گریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
این تصور در ذهن ما نقش بسته است که سختی‌ها و بدبختی‌ها به آدم‌های نادان درس‌ها می‌آموزد و ابلهان رنج دیده از دانایان ناز پرورده فهمیده ترند. ولی همیشه اینطور نیست. طبیعت آدمهای نادان و نا آگاه زیر فشار سختی‌های روزگار عوض نمیشود. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﯼ! ﺩﺭ ﺯﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺑﺮﻭ «! ﺍﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﻮﺑﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻮﺑﯿﺪﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ «! ﮔﻔﺘﻢ:
‏« ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ. ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﺍﻣﺎ
ﻧﺮﻓﺘﯽ. ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ. ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺧﯿﺲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ
ﺍﺳﺖ؟ ‏» ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻭ
ﺧﻂﮐﺶ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﯾﺄﺱ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺗﺮﺱ
ﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮔﯿﺞ ِ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ
ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺭﺍﺯ؟ ‏» ﮔﻔﺘﯽ: ‏ «ﻣﻦ
ﺭﺍﺯﻡ. ‏» ﻭ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﺧﻂﮐﺶﻫﺎ. ﻣﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ: ‏ «ﺑﺮﻭ!
ﺑﺮﻭ«! ﺗﻮ ﺳِﺤﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺒﮏ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯼ، ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺎﺏ ﺳﺒﺰ ﺟﺎﺩﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ
ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ
ﺧﻂ ﮐﺶﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﯾﺄﺱﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ
ﺗﺮﺱ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ، ﻣﺜﻞ
ﺫﺭﺍﺕ ﺷﻦ ﺩﺭ ﺷﻦﺯﺍﺭ، ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﻝ ﺭﻭﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ
ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﻢ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ
ﺳﺒﮏ. ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: ‏« ﭼﯿﺴﺘﯽ؟‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺭﺍﺯ. ‏» ﮔﻔﺘﻢ: ‏ «ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ. ‏» ﮔﻔﺘﯽ:
‏ «ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ‏» ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻡ.
.
.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ - ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ
چند روایت معتبر مصطفی مستور
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ می‌بیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
من هر گز شب از روی پل نمی‌گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می‌افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می‌شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می‌گذارد. سقوط آلبر کامو
سال‌های پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دوره‌های فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم می‌گفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» می‌خواندند. ما غربی‌ها از اینکه این را با افتخار می‌گفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرش‌شان در این مورد بسیار ساده‌لوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روان‌شناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی می‌خوانند و اتفاقی که می‌افتد این است که نگرشی که سابقا نمی‌پسندیده‌اید و در برابرش مقاومت کرده‌اید، به نگرش شما تبدیل می‌شود. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمه‌ای هستیم که هر جامعه‌ای برای بالا نگه‌داشتن اعتماد به نفس خود به کار می‌گیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت می‌توانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بی‌طرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. می‌دانم منظور آقای جیونز همین است چون این همین چیزی بود که گفت. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
گفت فضانورد شدن کار خیلی سختی است و من به او گفتم که این مسئله را می‌دانم. باید اول افسر نیروی هوایی بشوی و از دستورات زیادی اطاعت کنی و آماده کشتن آدم‌های دیگر باشی. اما مشکل این‌جاست که من نمی‌توانم دستور اجرا کنم و هم‌چنین بینایی 20/20 را که برای خلبانی لازم است ندارم. با این حال به آقای جیونز گفتم که آدم می‌تواند چیزهایی را بخواهد یا آرزو کند که احتمال وقوع‌شان خیلی کم است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی صورتم را می‌شستم متوجه شدم صورت پف کرده ام تناسب نه چندان دلچسبی با زیر چشم‌های کبود شده ام، پیدا کرده بود. لب‌های آویزان و پیشانی پر چروک در همجواری صورت چروکیده ام، مرا به تصوری که هموراه از آن فرار می‌کردم نزدیک کرد؛ چقدر پیر شده ام! ؟… در حالیکه از زندگی چیزی جز سختی و نکبت را نصیب خود نکرده بودم! به یاد آیه آسمانی افتادم که در آن، خداوند قسم یاد می‌کند که «ما انسان را در سختی و مشکلات آفریدیم» کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
این‌جا صدا می‌میرد. هوا می‌ایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازه‌ی همه‌ی این دالان‌های کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شده‌ام.
خودم را که در تنها آینه‌ی کوچک مانده بر دیوار نگاه می‌کنم زنی را می‌بینم که در دستان مردی پیر می‌شود. مردی با ریش‌های نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرن‌های سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده این‌جا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجره‌ام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب می‌گیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی…
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
هستی می‌خواهم بدانم که خدا این شانه‌ها را برای چه به تو داد ؟
_که بار زندگی را به دوش بکشم.
نه دختر برای انکه بالا بیندازی… سخت نگیر ،یک کار بگویم می‌کنی ؟
_بگو
وقتی تنها هستی بلند بلند بخند،کم کم خندیدن را یاد می‌گیری!
جزیره سرگردانی سیمین دانشور
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکی‌های صبح بیدار می‌ماندند و به تماشای لامپ‌های پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن می‌شد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود می‌پرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکس‌های متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان می‌داد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده می‌شد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر می‌شد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاری‌های هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلی‌های سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولی‌ها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند…
100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
خیلی‌ها فکر می‌کنند سلامتی بزرگ‌ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباهند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض میگیری، بدترین نحوست‌ها می‌آید سراغت، غم از در و دیوارت می‌بارد، کپک می‌زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. …
می‌دانی تنهایی مثل ته کفش می‌ماند، یکباره گاه می‌کنی میبینی سوراخ شده. یکباره می‌فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
تماما مخصوص عباس معروفی
ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر می‌کنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمی‌ده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت می‌ده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست می‌آورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر می‌توانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود می‌پرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی می‌تواند داشته باشد، در این پانسیون منزل می‌کند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود می‌پردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک