خانم لیند که اصلاً نظر مثبتی در مورد فروشگاههای زنجیره ای نداشت و هیچ فرصتی را برای بدگویی کردن از آنها از دست نمیداد با اخم گفت «این فروشگاه ایتون دارد جیب مردم جزیره را خالی میکند. این طور که معلوم است این روزها دخترهای اونلی به جای انجیل کاتالوگهای آن را ورق میزنند. یکشنبهها هم به جای مطالعه کتاب مقدس سرشان را با این کاتالوگها گرم میکنند».
دایانا گفت: «ولی برای سرگرم کردن بچهها خیلی مناسب اند. فِرد و آنی کوچولو از تماشا کردن عکسهایشان خسته نمیشوند».
خانم ریچل با تحکم گفت: «من بدون کاتالوگ ایتون هم میتوانم ده تا بچه را سرگرم کنم». آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
#کتاب (۳۹۸ نقل قول پیدا شد)
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان مینویسد: آن را مینویسد، آن را بلند میخواند، به آن عمل میکند، بازنگری میکند، آن را مزهمزه میکند، از آن لذت میبرد، از لذت بردن شما از آن لذت میبرد، و آنگاه تمام آن را پاره میکند و به دست باد میدهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا میکنید مگر آنکه چنین شود که شما ابله بیحوصله و بیاحساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانهای که منظور من است هرگز به میان نمیآید. پیکره ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
کسی که کمتر عشق بورزد، کمتر گناهانش بخشیده میشود.
کتاب مقدس، لوکاس: 7 و 47-37 11 دقیقه پائولو کوئیلو
یک سکه بیستوپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشمهای تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، روی مُهرها، روی جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همهجا. همیشه چشمها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش میپیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه میدهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار میکنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار میکنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری میکنم. 1984 جورج اورول
-مقصود از این همه ستاره و آسمان و کهکشان چیست؟ به دست چه کسی میچرخند؟ چرا انسان به دنیا میآید و بعد میمیرد؟
-نمیدانم زوربا!
-واقعا نمیدانی؟! پس آن همه کتابهای لعنتی را برای چه خواندهای؟ اصلا فایدهی کتاب خواندن چیست؟ پس چه زمانی به درد تو خواهند خورد؟!
-فایدهی کتابها همین است که در مورد سرگردانی و درماندگی آدمهایی چون من سخن میگویند، وقتی از سوالهایی این چنینی عاجز میشویم.
-لعنت بر این سرگردانی و درماندگی! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
در تمام دنیا هیچ شیوه ی زندگی ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، برقصی، آواز بخوانی، و بخوانی، کتاب زندگی را بخوانی. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
به چشمهای سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخپوستهای مایای گواتمالا بود، با پوست قهوهای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوهای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفریام نشان میداد خون بردههای افریقایی در رگهایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، میتوانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطلآشغال بیندازی. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
گاهی بهتر است بعضی از اسرار خاص در حجاب کلام سرّی پوشیده بماند. اسرار طبیعت را روی پوست بز و یا گوسفند پخش نمیکنند. ارسطو در کتاب اسرار میگوید بیان بسیاری از اسرار طبیعت و صناعت، مُهری آسمانی را میشکند و ای بسا پلیدیها از آن میزاید. نه به این معنا که اسرار را نباید آشکار کرد، بلکه دانا باید تصمیم بگیرد که کِی و چگونه این کار را بکند. آنک نام گل اومبرتو اکو
سرانجام که درمییابیم میمیریم و همه موجودات ذیشعور نیز میمیرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیبپذیری و ارزشمندی هر دم و موجود به ما دست میدهد و از همینجا شفقت ژرف، زلال و بینهایتی نسبت به همه موجودات زندگی در ما رشد میکند.
سوگیال رینپوچه: کتاب تبتی زیستن و مردن خیره به خورشید اروین یالوم
استادم گفت: «آدسوی عزیزم، در طول این همه مدت که با هم سفر میکنیم، به تو یاد میدادم نشانههایی را که دنیا مثل یک کتاب بزرگ از طریق آنها با ما حرف میزند، تشخیص بدهی. آلانوس دِ اینسولیس میگوید: هر موجودی در جهان همچون کتابی و تصویری به سان آینه بر ما پدیدار میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
«هیچکس نباید وارد شود. هیچکس نمیتواند. هیچکس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمیشود. کتابخانه از خود دفاع میکند، با بیکرانگیاش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط کتابدار حق گشتن در هزارتوی کتابها را دارد، فقط او میداند کجا آنها را پیدا کند و از نو کجا بگذارد، فقط او مسئول محافظت از آنهاست. راهبان دیگر در تالار استنساخ کار میکنند و فقط از فهرست مجلداتی که در کتابخانه هست خبر دارند. اما فهرست عناوین معمولاً چیز زیادی درمورد کتاب نمیگوید؛ فقط کتابدار از روی همنشینی مجلدات در کنار هم، از درجهٔ دور از دسترس بودن آن میداند که چه اسراری، کدام حقایق یا ضلالتها در این مجلد نهفته است. تنها او تصمیم میگیرد که چگونه یا کِی کتاب را به راهبی که آن را خواسته بدهد یا ندهد. آنک نام گل اومبرتو اکو
دیر بیکتاب… همچون شهر بیگنجینه است، مثل دژ بیدفاع، آشپزخانهٔ بیظرف، سفرهٔ عاری از خوراک، باغ بیدرخت، مرغزار بیگل، درخت بیبرگ… و فرقهٔ ما که زیر دستورالعملِ دوگانهٔ کار و نیایش پا گرفته، چراغ تمام جهان خاکی بود، امانتدار معرفت، نگهبان دانشی کهن که در معرض نابودی با آتش و تاراج و زلزله قرار داشت، و ما کارگاه نوشتههای جدید بودیم و افزایش دهندهٔ نوشتههای کهن… آنک نام گل اومبرتو اکو
هنگام اقامتمان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتابها و طلای تذهیبکاریهای تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دستهایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصهای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیکها میانگاشتم: اما حتی زمانی که دستهایش شکستنیترین چیزها را لمس میکرد، چیزهایی مثل نسخههای خطی تازه تذهیبشده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم میرسید که دستی فوقالعاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار میانداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
در طول سفرمان بهندرت پس از نماز پسین بیدار میماند و در خورد و خوراک امساک میکرد. گاهی حتی در صومعه نیز تمام روز را به قدم زدن در باغ سبزیجات میگذراند و گیاهان را چنان معاینه میکرد که انگار یاقوت و زمردند؛ و باز شاهد بودم وقتی در سردابهٔ گنجینهٔ کلیسا میگشت، به صندوقچهای که با زمرد و یاقوت تزیین شده بود طوری نگاه میکرد که انگار به خوشهای گل تاتوره نگاه میکند. گاهی یک روز تمام را در تالار بزرگ کتابخانه میگذراند و کتابهای خطی را طوری ورق میزد که انگار جز دلخوشیهای خودش دنبال چیز دیگری نمیگردد آنک نام گل اومبرتو اکو
اگر در خانه تنها باشم، دم به دم بیقرارتر میشوم و این فکر آزارم میدهد که دارم یکجایی برخورد مهمی را از دست میدهم؛ اما اگر در جای دیگری مرا به حال خود بگذارند، اغلب این احساس خوب را دارم که در آرامش به سر میبرم. دوست دارم که با هر کتابی که دم دست باشد، توی کاناپه ناآشنایی فرو بروم. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقتها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظارهشان میکردم. آن دو شوخی میکردند، کتاب میخواندند، ساکت در دو طرف صفحهی شطرنج با هم مقابله میکردند. رشتهای نامرئی که آن دو را بههم پیوند میداد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همهچیز و همهکس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی میترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس میکردم خوشبختترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که میتوانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
آیا در زندگی واقعی چنین رفتار مملو از پشیمانی که در کتابها و فیلمها میبینیم، مشاهده میشود؟ آیا در زندگی واقعی، مردی وجود دارد که از قطار پایین بپرد و با عجله از پلههای منزلش بالا رود تا پیش زنش بازگردد؟ خیر، من چنین بازگشت و مراجعتی را باور نمیکنم. ما در زندگی واقعی هرگز به موقع برنمیگردیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت، با خودم گفتم که باید ده کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. آری، همین کار را کردم و نتیجهاش ماری کلود بود. پس میبینی، مثبت بودن ضرر ندارد. حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
هواهای نفسانی آدمی را به هر سو میکشاند. اما چون سپری شد شما را چه میماند؟ عذاب وجدان و اضمحلال روان. شادمانه میرویم و غمین بازمیآییم و خوشیهای شام، اندوه بامداد است. این چنین، کام دل اول خوش میآید؛ اما عاقبت میآزرد و میکشد.
تقلید عیسی مسیح، کتاب اول فصل هجدهم خوشیها و روزها مارسل پروست
مزه ی بعضی از کتابها را باید چشید
بعضی شان را میشود درسته قورت داد
و فقط تعداد کمی از آنها را میشود جوید
و به طور کامل هضم شان کرد… سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
ما آدمایی که دوست داریم و هیچ وقت فراموش نمیکنیم اونا بخشی از وجود ما هستن(:
بخشی از کتاب تولستوی و مبل بنفش⇧
پیشنهادمیکنم حتما مطالعه کنید(: ♡ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
آدمهایی بودن که سعی کردن چاپ کتابشون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسندهی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی دهتا کتاب بنویسه؟ آدمها تلاشهای بیهودهای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اونها آشتی کردن و همهچیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق میافته مهمه. شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا شخصیتهاش رو به شکلی کاملا بیحسابوکتاب وارد صحنه و از اون خارج میکنه. بهخصوص کسی که توی یک روز به دنیا میاد و توی همون روز هم میمیره، با فاصلهی پنجاه سال؛ دقیقا پنجاه سال بین این دو روز. خیلی بیمعنیه، دقیقا اینطوره. میتونست اینطوری نشه. میشد توی روزِ دیگهای اتفاق بیفته یا اصلا نیفته. کاش اصلا اتفاق نمیافتاد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
ما وابستهشدن به برخی موجودات را عشق نمینامیم، مگر با تکیه به بینشی جامع که آن هم از کتابها و افسانهها ناشی میشود. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضربالمثلی تقریبا در همهی فرهنگهای دنیا وجود دارد که میگوید: «زمانیکه چشم نمیبیند، قلب هم احساس نمیکند.» ولی من تاکید میکنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیکتر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچکترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد میآوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او میاندازد. همهی کتابهای مقدس مربوط به همهی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شدهاند. همهی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که تودهها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کرهی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
باید به تو بگویم که بیشتر گناهان او بخشیده میشود، زیرا بیشتر عشق ورزید… ولی کسی که کمتر عشق بورزد، کمتر گناهانش بخشیده میشود.
کتاب مقدس، لوکاس: 7 و 37-47 11 دقیقه پائولو کوئیلو
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکتاند؛ چون میدانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی میکنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجامپذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خوابآلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازهکشیدنها. بعضیها حتی سوار تاکسی میشوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جاییکه بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون میمیرد ساموئل بکت
آنچنانکه ما در کتابها هم خواندهایم و یا با تجربه شخصی خودمان، میدانیم کسانیکه عادت دارند و یا مجبورند صبح زود بیدار شوند، تحمل نمیکنند که دیگران بعد از آنها، هنوز در خواب خوش باشند. کوری ژوزه ساراماگو
سلام چچوری میشه دانلود کرد. یااصلا درکتابخونه خوند؟ مجنونتر از فرهاد 1 (2جلدی) بهارلویی
در جریان تحقیقاتام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار میدهد این است که زنها طوری رفتار میکنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در جریان تحقیقاتام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار میدهد این است که زنها طوری رفتار میکنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بهتر است بدانی تمام رویدادهای واقعی زندگی ما، به طور مخفیانه غارت شده است. قدمزدن زیر نمنم باران، لذتبردن از صدای کفشی در خیابان، انتخاب یک عبارت از کتاب و قراردادن آن روی قلبمان، میوه و قهوهخوردن کنار پنجره و خیلی چیزهای دیگر… به جرئت میتوانم بگویم تمام اینها خیانت است؛ زیرا از جهانبیرونی لذتمیبریم که آنرا از همسرمان هدیه نگرفتهایم… دیوانهوار کریستین بوبن
آسودگیخیال در همهجا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانهی باران تابستان، در ورقورق کتابی که نیمهخوانده در گوشهای افتاده است، در زمزمهی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکرههای چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بستهشدن پلکهای یکنوزاد، در آهستهگشودن نامهای که انتظارش را میکشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خشخش برگها و در بیاحتیاطی سگی که روی آبی یخزده سر میخورد… بنابراین، آسودگیخیال در همهجا هست و اگر حس میکنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آنرا در خود کشف نکردهاید؛ پذیرفتن آنچه به راحتی و همهجا در اطراف شما قرار دارد… دیوانهوار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
هر زنی که احساس کند در مرز نادیده انگاشته شدن است و یا این مرز را رد کرده است، باید استفاده از کتابهای آشپزی را کم کند. این درست است که میگویند «راه قلب مرد از معدهاش میگذرد» اما در این نوشته الزام نشده است که حتماً خودتان برای او آشپزی کنید. پس چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ انتخابهای زیادی دارید. میتوانید سفارش دهید بیاورند یا خودتان بروید بگیرید. یا همسرتان سر راه بازگشت به خانه غذا بگیرد. یا اینکه او آن کباب پز بزرگی که آنقدر برای خریدنش اصرار داشت را سرانجام افتتاح کند. تصور کنید که این کار چقدر برایش لذت بخش است. او میتواند دو تا همبرگر بزرگ را با فاصله زیاد از یکدیگر روی آن کباب پز بچیند. هر اندازه که آن کباب پز بزرگتر باشد، او بیشتر احساس قدرت و جذابیت خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هر جا میرفتم یک کتاب با خودم میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانهٔ دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتابخواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلاً آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم که چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این شرححال واقعاً دربارهٔ این نیست که چطور ملتن رابطهاش را با همسرش از نو میسازد؛ این کتاب دربارهٔ این است که چطور ملتن رابطهاش را با خود از نو بنا میکند. در مورد زنیست که میگذارد پیامهای جنسیای که تمام زندگیاش را احاطه کردهاند، رهایش کنند تا بتواند با کاملترین و قابلاعتمادترین بخشِ خودش دردودل کند. بهشدت نیروبخش… بهشدت گیرا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب زندگیِ آدمی را دگرگون میکند، ازدواجها را تغییر میدهد… و نحوهٔ فکرکردنِ ما را دربارهٔ اینکه عشق واقعاً چیست، عوض میکند.
شاون نیکویست جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسانبودن است. دربارهٔ کشمکشکردن با عشق، صدمهدیدن، اعتیاد، آسیبپذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما میتوانیم تکههایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شدهاند بیابیم. ما خیلی خوششانسایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگیمان را بیابیم به این نوع از حقیقتگویی نیاز داریم.
برن براون جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میخواست پس از چند سال گاریاش را بفروشد و خطاط بشود. یا برود در سمت دیگر شهر کتابفروشی دایر کند… کتابفروشی برایش بهترین کار محسوب میشد… آرزوی دیگری هم داشت که زمانی ویدئویی داشته باشد تا تازهترین فیلمها را نگاه کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامههایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمیتوان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمیتوان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر میدانستی عزیزم که چه انقلاب تمامعیاری در من بیدار کردهای، شاید باور میکردی که… البته خیلی چیزهاست که به آنها باور داری. خلاصه، دربارهٔ اینها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط میخواهم بدانی که خواندن این افسانه بهنوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو میسپارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان.» از چه میهراسی؟ نمیدانی این هراس که نوشتهای، هراسی صدبرابر بزرگتر بر دلم هوار میکند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را میدهم (اغراق میکنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را بهزیبایی درون گودالی از طلا میکشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریاییست آمیخته با خورشید. میبینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهانپیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا میشویم. توالی نامهها فضایی رمانگونه پدید میآورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامههایی که میتوان آنها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبهای خواند. لابهلای سطرها میشود بارقههایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح میشود، از بسیاری مکانها نام برده میشود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو میشود. کامو و کاسارس از کتابهایی هم نام میبرند و دربارهشان حرف میزنند. خواننده میتواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبهای مطرح نکرده باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جوانی که تنها مدت کمی است که برای خودش زندگیای از شیشه درست کرده؛ زندگانیای که تنها خودش میداند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود میشکند. اما بیباکانه میرود و آوازی زمزمه میکند، اتاقش پر از گلدانهای عجیب و غریب است. پر از قوریهای منقوش چینی. پر از تصاویر پرندهها و بشقابهای عجیب که تصاویری از اژدها و پلنگ و لیوانهایی با کبوترهای آتشین روی آنها نقش شده است. کمدهای کتابخانهاش، میزش، صندوق لباسهایش همه شیشهایاند، روی یکی از کمدها، گوی شیشهای آبیرنگی گذاشته بود که نقشه همه دنیا رویش نقاشی شده بود. گویی که یادآور دنیای شیشهایی بود که من و تو درونش زندگی میکنیم، گویی که آمادگی گم و نامشخصی از شکستن را در خود داشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچکس نشنیدهام، ولی در بعضی از کتابها خواندهام. معنیاش این است، خُب… کسی که میتواند چیزی زیبا بسازد. بهنظرت کلمهٔ درستیه؟»
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او عاشق کتاب خواندن بود. ولی زنها اجازهٔ کتاب خواندن نداشتند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
هر وقت یادم میآید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشندهیی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمیکرد دلم به حال خودم میسوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال میکنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریبها و دغلیهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشتهاند به سر بردن، رنج جانکاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتابهای شعرم به همهٔ آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبودهاند، با آن همه شجاعت تف کردهام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سراپا در آتش انتظار تو میسوزم. میتوانی حدس بزنی در چه شور و التهابی به سر میبرم. یک لحظه هم تردید مکن. بیا و مرغ سعادت را با خود به خانهٔ من بیار. با تن و قلبت، تن و قلب مرا خوشبخت کن. به این کتاب دو ساله ورق بزنیم و شیرینترین فصل آن را آغاز کنیم: فصلی که پایانش پایان زندگی خواهد بود.
بیا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
او کتابها را به اندازهٔ تمام گنجینههای طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتابهای کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقتها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علفها میانداخت و با صدای بلند کتاب میخواند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
اولین کاری که دیکتاتورها میکنند اینه که عینکها رو میشکنند، کتابها رو میسوزونند یا کنسرتها رو ممنوع میکنند. براشون گرون تموم نمیشه و از تضادهای بعدی کم میکنه. ولی میدونی، اگه روشنفکربودن بهمعنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجهکردن، تحسینکردن، احساساتیشدن، سعی در فهمیدن اینکه همهچیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراینصورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نهتنها خودم رو روشنفکر میدونم، بلکه به اون افتخار میکنم، بسیار هم افتخار میکنم. با هم بودن آنا گاوالدا
البته گاهی پیش میآید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشتهمان حرف میزنیم، از سالهای دانشجویی، فیلمها و کتابهایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشقهای زمان جوانیمان، چهرههایی که از خاطر بردهایم و گاهگاه تصادفی به خاطرمان میآیند، از قیمت کافهها در آن دوران و از این نوع دلتنگیها. گویی این بخش از زندگیمان را روی قفسهای جا دادهایم و گهگاهی کمی از گردوغبارش را میزداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یک هنرمند، مرگ را همیشه با خود یدک میکشد؛ درست مانند کشیشی که همیشه کتاب مقدس را با خود حمل میکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
«پول رو انتخاب میکنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکم گرسنه رو سیر میکنه. من اگه پول داشته باشم میتونم هر چیزی رو که میخوام یاد بگیرم. میتونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب میده، بهتون آزادی عمل میده و توانایی این رو میده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب میکنم» راز مادرم جی ویتریک
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
کتابخواندن از راه چشمهای او، این حس را دارد.
ورقزدن با دستهای او، این حس را دارد.
کنار هم گذاشتن مچ پاهایش بهشکل ضربدری هم این حس را دارد.
اینکه سرش را پایین میآورد تا موهایش پایین بریزد و چشمش دیده نشود، این حس را دارد.
شکل دستخطش این است. اینطوری شکل میگیرد. اسمش را اینطور امضا میکند. هر روز دیوید لویتان
اگر دوست دارید بیشتر مطالعه کنید و رمانهای عاشقانهٔ پرسوزوگداز را به کتابهای غیرتخیلی ترجیح میدهید، از این سلیقهتان احساس شرمندگی نکنید. آنچه را بخوانید که دوست دارید. لزومی ندارد عادتهایی را بسازید که دیگران به شما تحمیل میکنند. آن عادتی که بیشتر با شما تناسب دارد را انتخاب کنید، نه عادتی که نزد جامعه محبوبتر است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هر چقدر هم که مردی احمق باشد، باز حساب کتاب سرش میشود. آدمکش کور مارگارت اتوود
آرزو میکنم کاش یک کتاب راهنما برای مادرانی که در عرض چند ماه تمام زندگی شان زیر و رو شده بود وجود داشت! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من خستهترین زن جهان هستم. بیدار که میشوم خستهام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمیتوانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی بهم بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس میکنم که دور میشوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکیام. میدانم که مردهام. به محض اینکه چیزی بگویم صداقتم میمیرد، دروغی میشود که سردیاش سرد میکند مرا. چیزی نگو، چراکه میدانم تو مرا میفهمی، و من میترسم از فهمت. من یکچنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یکچنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ میکنی به جهانم؛ و آنگاه من افشاشده میمانم و مجبور میشوم قلمرو پادشاهیام را با تو قسمت کنم. سابینا آنائیس نین
این کتابی است که تو نوشتهای
و این زن تویی که منام سابینا آنائیس نین
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوتهفکرانه در آزادیِ دوستداشتنیِ ابرازِ وجود میدانیم. آن را با کتابسوزی و سرکوب سیاسی و تعصبهای جهالتآمیز همراه میدانیم. وقایع قهرمانانهای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوتهفکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفتهترین پروژهٔ روشنفکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالتبار و احمقانه بود درحالیکه دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آنچه محکوم میشود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
میشود به کسی که فکر میکند منطق، یا به عبارت ملایمتر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقیخوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس میدانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقهمند است یا کسی که به شیوهای رباتوار و سرد سعی میکند حسابکتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحتتأثیر یک توضیح دقیق قرار میگیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی بهراحتی عصبانی نمیشود و بهسرعت قضاوت نمیکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در فلسفهٔ افلاطونی، «خوبی» عنصری انتقالپذیر است که در هر جا که یافت شود یکسان است، چه صفت شخص باشد چه کتاب چه طرح صندلی؛ بهعلاوه کشف خوبی در یک عرصه میتواند ما را نسبت به تشخیص و پروردن آن در عرصهای دیگر حساس کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما همگی تا درجهای آگاه هستیم که نفس فیزیکیمان نهایتاً میمیرد و این مرگ اجتنابناپذیر است، و این اجتنابناپذیری در ناخودآگاهمان ما را وحشتزده میکند. از این رو برای غلبه بر ترسمان از مرگ اجتنابناپذیر نفس فیزیکیمان، سعی میکنیم یک نفس مفهومی بسازیم که تا ابد زنده میماند. به این خاطر است که مردم سعی میکنند نامهایشان را بر روی ساختمانها، مجسمهها، و عطف کتابها حک کنند. به این خاطر است که اینهمه وقت صرف کمک به دیگران، خصوصاً کودکان، میکنیم. به این امید که تأثیر نفس مفهومیمان بسیار بیشتر از نفس فیزیکیمان تداوم یابد. به این امید که تا مدتها پس از اینکه نفس فیزیکیمان از میان میرود، فراموش نشویم و مورد احترام واقع شویم و ستایش شویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد میکند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید. تجربیات پایهای زندگی را بهتر خواهید شناخت و به آن احترام خواهید گذاشت: لذتِ داشتن دوستی یکرنگ، ساختن چیزی، کمک کردن به نیازمندی، خواندن کتابی خوب یا خندیدن با کسی که برایتان مهم است.
خستهکننده به نظر میرسد، نه؟ دلیلش این است که این چیزها معمولی هستند. شاید معمولی بودنشان دلیلی دارد: چون آنها در واقعیت به کار میآیند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من هرگز مبل بنفشم را برای مدتی طولانی تنها نخواهم گذاشت. کتابهای زیادی منتظرند تا خوانده شوند، خوشیهای زیادی منتظرند تا کشف شوند، شگفتیهای زیادی منتظرند تا آشکار شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از کتابها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظههای زیبا و آدمهای زندگیام برای زمانی که برای گذر از دوران سختیها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدمهای اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا میدانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن میتوان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهمتر، چون حالا میدانم که آنماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی میتواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من یک سال را مشغول همزدن ظرف سوپ زندگیام، درست کردن یک خوراک، جستوجوی یک درمان و پیدا کردن خودم بودم، و همراه خوراکم آذوقهٔ قابلاعتمادی از کتابها داشتم. از اینها گذشته، یکی از سادهترین لذتهایی که میشناختم نشستن و غذا خوردن همراه یک کتاب بود؛ بلعیدن کلمات همراه با بلعیدن غذا. من حداقل در هفته یک بار به بچههایم اجازه میدادم یک کتاب سر میز غذا بیاورند و درحال غذا خوردن کتاب بخوانند. یک غذای مشترک، یک لذت مشترک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل بهشدت مهربان و با درک و فهم است و بااینحال قادر است از روی بیصبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقهمند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقیدانان و هر کسی که ملاقات میکند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها میداند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آنقدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانعکننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علیرغم ذات خیلی جدیاش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان میآید، هیچوقت خودش را خیلی جدی نمیگیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچکدام از شخصیتهای کتابهای اسمیت اینطور نیستند- اما او یکی از شخصیتهای خوشایند و آرامشبخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوشبین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من برای اینکه جذب کتابی شوم، به نوشتهای زیروروکننده نیاز نداشتم. من فقط یک قصهٔ خوب، شخصیتهای جالبتوجه و پسزمینهٔ جالب میخواستم. البته، ادبیاتِ عمیقاً تأثیرگذار پل استر، موریل باربری و کریس کلیو را دوست داشتم، اما داستانهای سادهتر هم رضایتبخش بودند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
لذت کتاب ناشی از نوشتهٔ خوب بود. من اگر از کتابی در همان ده صفحهٔ اول یا بیشتر خوشم نمیآمد، آن را کنار میگذاشتم و کتاب دیگری از قفسهٔ کتابهای منتظر انتخاب میکردم. همانطور که نیک هورنبی قبلتر، در فوریه، در کتابش خانهداری در مقابل شلختگی راهنماییام کرد: «به نظر من یکی از مشکلات این است که در سرمان فرو کردهایم که کتاب خواندن باید کار پرزحمتی باشد و حتی اگر پرزحمت هم نباشد، فایدهای به حالمان ندارد.» اما همهٔ کتابهایی که من خواندم، چه آنهایی که بهسختی تا آخر خواندمشان و چه آنهایی که به آسانی بلعیدمشان، برایم مفید بودند؛ خیلی هم زیاد و برایم لذت به همراه داشتند؛ لذتی بیحد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال کتابخوانیام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آمادهای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذتبخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبههای دیگر زندگیام، مثل رانندگی و پختوپز و شستن لباسها خستهکننده و طاقتفرسا بودند، خواندن کتاب روزانهام همیشه لذتبخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتابخوانیام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدمهایی که خوب مرا نمیشناختند به من میگفتند که بهمحض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دلزده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
حتماً که نباید یک کتاب جزئی از گنجینهٔ اصیل ادبی باشد تا تغییری در زندگی خوانندهاش ایجاد کند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم. آیندهام نامحدود و بیپایان نیست؛ حالا این را میدانم. اما زندگیام همچنان مثل زمانی که دختربچهای بودم و همراه خواهرانم روی پلههای جلوی خانه مینشستم و بستنی میخوردم و به سوسو زدن شبتابها روی چمن تاریک نگاه میکردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سفر که نباید یک نفره باشد؛ یک کتاب مشترک مثل فرار با یک همراه است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوشبهحال آدمهایی که همهٔ زندگیشان رؤیا میبافند. به خوشبینی عمیقی نیاز است: این عقیده که رؤیا میتواند به حقیقت بپیوندد، و من فهمیدم دلیل دیگری هم برای بودن من در چالش کتابخوانی وجود داشت. برای برگشتن به جایی که مطمئن بودم رؤیاهایم به حقیقت خواهند پیوست. بوی سبزهها، ستارههای بیشمار در آسمان مرطوب، برخورد گرمای هوا روی گونهام، همگی در مغزم جای گرفته بودند. خاطرهها مثل حفاظ مقابلم صف کشیدند و من در آن محوطه در امان بودم. دهساله بودم و همهٔ فرداهایم در انتظارم بودند؛ همهٔ دنیا فقط برای من بود. یا دوباره هجدهساله بودم؛ زیر درخت سیبی که به غنچه نشسته بود، و مطمئن بودم که کل زندگیام با همین شدت از شوق و معنا آکنده خواهد بود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ماشین زمان من بودند؛ ماشین بهبود من و بازآفرینی سعادت دوران کودکی و بعد از آن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«هیچ ناوی مثل یک کتاب ما را به سرزمینهای دور نمیبرد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، مینویسد. او بهطرز عجیبی به هدفش میچسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویتبندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگیتان بههم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتنابناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشستهاند، خواستههایم دوباره ریشه میزنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علفهای هرز را از ریشه درمیآوریم و به پیشواز نور میرویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتابخواندنم، حتی با اینکه بعضیوقتها دردناک و از پایدرآورنده بود، داشت مرا از سایهها بهسمت نور بیرون میبُرد، و من تنها کسی نیستم که علفهای خشک و پیچکهای سمّی را درمیآورم، یا اینکه گلهای همیشگیِ امید میکارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمیآوریم و دور میریزیم و به امید روزی تلاش میکنیم که گلها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سربازان آمریکایی به طریقی متوجه شده بودند که خیلی از زندانیان ژاپنی هنرمندان بااستعدادی هستند. آمریکاییها عکسهایی از عزیزانشان در آمریکا را به زندانیان نشان دادند و از آنها خواستند که عکسها را نقاشی کنند. درعوض، به زندانیان سیگار و چیزهای دیگری برای خوشگذرانی میدادند تا گذر روزهای آخر عمرشان را آسان کنند. برای آمریکاییها، این معامله حس نزدیکی به خانوادههایشان را در پی داشت و برای ژاپنیها، این معامله تأیید و به رسمیت شناختن آنها بهعنوان انسان و فردی بااستعداد بود، نهفقط حیوانی که در بیحرمتیهای جنگ گرفتار شده است. این ماجرا مرا به یاد این خط از کتاب هانا کولتر میاندازد، که حتی در بدترین نبرد اوکیناوا هم وجود داشت «انگار در هوا احساس همدردی عظیمی موج میزد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
با وجود همهٔ بیخبریهایم، میدانم وقایعی در تجربههای بشر وجود دارد که من برای احساس و درک آنها ساخته شدهام. این بهواسطهٔ قدرت کتاب خواندن صورت گرفته است. کتابها چگونه جادو میکنند؟ نویسندهها چطور میتوانند بین خوانندهها و شخصیتهای کتابهایشان پیوندی محکم ایجاد کنند که با خواندن آن کتاب به شخصیتهای آن تبدیل میشوند؟ حتی جاییکه - خصوصاً جاییکه- آن شخصیتها و طرح داستان با زندگی خودمان خیلی تفاوت دارند؟ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها به من نشان میدادند که همه آدمها در دورههای مختلف زندگیشان رنج میبرند و اینکه بله، درحقیقت آدمهای زیادی وجود داشتند که دقیقاً میدانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربههایی جهانی هستند و همان تجربهها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. میدانم که دوستانم هم میتوانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالیکه در کتابها شخصیتها به من شناسانده شدهاند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدمهای واقعی ساکن در دنیایم را میشناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من سال کتابخوانیام را با کتاب ظرافت جوجهتیغی شروع کرده بودم و اولین درسم را از آن گرفته بودم؛ یافتن زیبایی و دودستی به آن چسبیدن برای همهٔ عمر. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها تجربهاند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان میدهند. اشکها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم بهسراغم آمدند. هرگز اینقدر بیحرکت ننشسته بودم و درعینحال اینهمه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبتها تصادفی و غیرمنصفانه عطا میشوند. هر وعدهای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا میرسد یک دروغ است. اما من میدانم که میتوانم از دوران سختیها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق میافتد بهعنوان فشار میپذیرم، اما نه بهعنوان حلقهٔ دار. کتابها زندگی را بازتاب دادهاند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحتکنندهای که برای من یا آدمهای توی کتاب پیش میآید گواهی بر جانسختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من رغبت نداشتم کتابهایی را بخوانم که دربارهٔ جنگ و تجربههایی ترسناک، آزاردهنده و ناراحتکننده بودند. اما حالا دیگر درک میکردم چرا خواندن چنین کتابهایی مهم است؛ چون برای درک جهان و برای درک خویشتن مهم است که همهٔ تجربههای بشری را ببینم تا معلوم شود چه چیزی برایم مهم است، و چه کسی برایم ارزشمند است و چرا. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها به تجربهها فرصت بیان شدن و به درسها فرصت یادگرفته شدن میدهند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
وقتی مردم دربارهٔ طلاقگرفتن صحبت میکنند از کلماتی مانند نامناسب یا اعصابخردکن استفاده میکنند اما این کلمات برای ازهمپاشیدهشدن یک خانواده بسیار راحت و سادهاند. طلاق مثل کتابیست که روی خانهای ساختهشده از لگو میافتد. مثل یک توپ جنگیست که بر روی اسکله فرود میآید و کشتی دیگر را غرق میکند. طلاق مثل تخریب ساختمان از بالاترین نقطه است که سر راهش تمام ساختمان را رو به پایین نابود میکند. بنابراین نه، اعصابخردکن صفت درستی نیست.
وحشتناک، نفرتانگیز، زشت، نابودگر؛ اینها کلمات مناسبتری هستند. خودت باش دختر ريچل هاليس
آیا تابهحال قلبت بهخاطر تمام شدن کتابی به درد آمده است؟ آیا شده تا مدتها بعد از تمام کردن کتابی نویسندهاش همچنان در گوشَت نجوا کند؟
الیزابت مگوایر
درِ گشوده تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«کتابها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی میبخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمیکنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتابها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید، سهبرابر ثروتمندید.
هنری میلر
کتابها در زندگی من تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«چرا مردم اینقدر از فکر کردن میترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمیگذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر میکنم این چیزها قدمهای نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زندگیهای توی کتابها دارند به من زندگی میدهند؛ یک زندگی جدید. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این کتابخواندن باعث میشود متوجه بشوم که ما همیشه به یاد کسانی هستیم که دوستشان داشتیم. آنها بخشی از ما میشوند. آنها بخشی از ما هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگرچه خاطرات نمیتواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدسترفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین میکند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظههای بد را و همینطور هم لحظههایِ خیلیخیلی خوب از باهم خندیدنها، باهم غذاخوردنها و باهم گفتن از کتابها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هنر کتابخوانی بهآهستگی در حال مردن است، اینکه کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتابها آینههایی هستند که آنچه را در وجود خودمان داریم به ما نشان میدهند، اینکه وقتی ما کتاب میخوانیم این کار را با تمام روح و جسممان انجام میدهیم، اینکه کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند میدهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و اینکه امروز، انسانهای بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شدهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
سالهای سال کتابها برایم مانند دریچهای بودند که از آن به چگونگی رویارویی آدمهای دیگر با زندگی نگاه میکردم؛ به غمها و شادیهایشان و به ملال و سرخوردگیهایشان. حالا بار دیگر برای دریافت همدلی، راهنمایی، رفاقت و کسب تجربه از آن دریچه نگاه خواهم کرد. کتابها اینها را و حتی بیش از اینها را به من خواهند بخشید. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در تمام زندگیام از کتابها برای آگاهی، برای کمک به رهایی از پریشانی و برای گریز استفاده کردهام. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم، نوشته: «کلمهها زندهاند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که بهسوی آن.» میخواستم اینگونه از کتابها استفاده کنم: بهعنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ری بردبری، در کتاب فارنهایت ۴۵۱، بوی کتابها را اینطور توصیف میکند: «مثل بوی جوز هندی یا یکجور ادویهٔ خارجی.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من نیاز داشتم روزی یک کتاب بخوانم. نیاز داشتم بیحرکت بنشینم و کتاب بخوانم. سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همهٔ خانوادهام را با فعالیت و جنبوجوشِ بیوقفه پر کرده بودم؛ و با اینکه اینقدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه اینقدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
توماس اِی. کِمپیس تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب یک باغ است، یک مزرعه، یک گنج، یک همراه، یک رفیق، و نیز یک مشاور؛ نه یک مشاور که چندین مشاور.
- هنری وارد بیچر
گفتارهای حکیمانه از منبرِ پلیموث تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتابهایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزدهٔ درونمان.
- فرانتس کافکا
نامه به اُسکار پولاک، ۲۷ ژانویه ۱۹۰۴ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه میکرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشمها، گوشها و زبان بودند. خزانهداری معده و رودهها، ارتش دستها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث میشد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
حسابی خُله. تمام وقتش را به کتاب خوندن میگذرونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«کتابها آینهان؛ ما، در کتابها فقط چیزهایی را میبینیم که در وجود خودمون هستن.» سایه باد کارلوس روییز زافون
از دیدِ او، رمانها وسیلهای بودند تنها برای سرگرم کردن زنان و کسانی که کاری بهتر از خواندن کتاب نداشتند و میپنداشت که این مسئله حقیقتی است که همه بهخوبی از آن آگاهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
کسب و کار کتاب فقط یک بشقاب پرنقش و نگاره که هیچ خوراکی درش نیست. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی میکنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که میتونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که میتونم قویتر، محکمتر و مشتاقانهتر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت میکنه تا کتابی که برای هیچکس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود اهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیم بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولینبار وارد این مکان میشه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسهها به زندگی ادامه میده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازهها این کتابها را میخریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتابها هیچ مالک رسمیای ندارن. هر مکتوب و نوشتهای که اینجا داخل این قفسهها میبینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همونجا باقی میمونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتابها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در میان کتابها بزرگ شدم. از لابهلای صفحات غبارگرفتهشان دوستانی خیالی انتخاب میکردم و احساس میکردم آن شخصیتها را همراه با خودم به زمان حال میآورم و در زندگی روزمرهام به آنها جان میبخشیدم. سایه باد کارلوس روییز زافون
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان بهچیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگیام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری میگذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه میخواهم؟ خب، میخواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال میکرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج میبردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین 6 اثر کریستین بوبن
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان] ریگ روان استیو تولتز
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد میمیرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی میماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان میگویند بلی. به عقیده آنها آدم نمیتواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه میکنیم.
– دنیای سوفی اثر یوستین گردر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب دنیای سوفی] دنیای سوفی یوستین گردر
پسر، موقعی که آدم میمیرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره میکنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا توی رودخانهای، جایی بیندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مردهها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد…
– ناتور دشت اثر سلینجر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ناتور دشت] ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
یکی از دلایلی که چرا داستان برای بشر ضروری است این است که داستان بسیارزی از نیازهای خودآگاه و ناخودآگاه را برآورده میسازد. اگر داستان فقط روی ذهن خودآگاه تاثیر داشت، اهمیتی مانند ارزش کتابهای تشریحی داشت. اما اهمیت دیگر داستان این است که روی ضمیر ناخودآگاه نیز تاثیر میگذارد.
– چگونه کتاب بخوانیم اثر مارتیمر جی. آدلر و چارلز لینکلن ون دورن
[لینک مرتبط: چگونه کتاب بخوانیم] لینکلن تونی کوشنر
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار میگیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه میتوانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیصاش بدهیم. در پرسشهایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کردهام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن میپرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کردهام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است
کتاب ضد نظری، فاضل نظری پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضلبخششی
از وقتی که رفتی حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن ونه حال بازار رفتن حتی تحمل کتاب را هم ندارم عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497.
-می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست!
-ببخشین؟
آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت.
-درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! میخواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟
مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب من درست تره؛ هفتم فوریه ی 1497. درسته که اون روز، سه شنبه ی اعتراف یا به قول فرانسویها سه شنبه ی چرب بوده، اما سوال شما در مورد تاریخ ماجراست، نه روز ماجرا!
همه ی تماشاچیان نفسشان را توی سینه حبس کردند.
کایل میتوانست حس کند که قلبش دارد از جا کنده میشود.
آیا پاسخ سیرا از نظر تخصصی نادرست بود؟
اگر این طور بود، پس یعنی گروه کایل یک مدال دیگر را هم از دست میداد. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
کایل فریاد کشید: هاه! اشتباهه! اون اصلا حروف G ، O ، A ، یا L از کلمه ی goal رو استفاده نکرده!
مارجوری گفت: معلومه که نه! چون معتقدم اون تصویر داره خوشحالی بعد از گل رو نشون میده! وقتی گل میزنی چی میگی؟ میگی yes که وارونه ش میشه sey. اما من نیاز به اون معمای تصویری نداشتم، چون جوابشو از قبل میدونستم. راستش برخلاف بعضیا چندتایی کتاب تاریخی توی عمرم خوندم.
سیرا آه کشید: منم به همین دلیل میدونستم. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
تو حیاط مدرسه یکی پرسید دوس دارین صفحهی آخر هر کتابی رو که دست میگیرین همون اول بخونین تا مطمئن شین کسی بلایی سرش نیومده و همه حالشون خوبه. باس گفت این احمقانهترین چیزیه که تاحالا شنیدم. بعد گفت کتابی رو که داره ازش حرف میزنه بده بهش و وقتی کتاب رو گرفت با خودکار شروع کرد تو صفحهی آخرش نوشتن. من فکر کردم الان میخواد تو اون صفحه بنویسه همه حالشون خوبه، ولی وقتی کتاب رو برگردونده بود توش نوشته یه خرس همه رو زخمی کرد، خیلی غمانگیز بود. دختری با کت آبی مونیکا هسی
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تک و تنها با کتابی کوچک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
آدم هایی که کتاب نمیخوانند نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشسته اند…! جزء از کل استیو تولتز
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا میرفتم یک کتاب با خود میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتاب خواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلا آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«نکته ای که ترجیح می دهم پیش از پرداختن به ابعاد فلسفی، اخلاقی و روانشناختی کتاب به آن اشاره کنم نگاه همدلانه و انسانی کتاب به همه شخصیتهای داستان است. به همه شخصیتها، اعم از سرهنگ مسؤول پرونده که خودش هم زندگی خانوادگی موفقی ندارد، تا قربانیان و حتی قاتل با نگاه همدلانه ای نگریسته شده است. کتاب هیچکس را محکوم نمیکند یا در جایگاه شر (در برابر خیر) قرار نمیدهد. به ویژه به شخصیتهای زن داستان بسیار همدلانه پرداخته شده است، خواه قربانیان، زنان حاشیه نشین شهر، دختران خردسال یکی از قربانیها و خواه همسر سرهنگ. اما ملاحظات فلسفی، اخلاقی و روانشناختی در زمستان مومی متنوع و در عین حال مرتبط به یکدیگرند» (دکتر امیرعلی نجومیان: «تازگی یک ژانر قدیمی» ، روزنامهٔ اعتماد مورخ 30خرداد 1396). زمستان مومی صالح طباطبایی
کتابها هستند که به آدم درس زندگی میدهند. کتابها به آدم درس همدلی میدهند. اگر بتوانی از جایی کتاب کرایه کنی، دیگر مجبور نیستی بروی بخری. بنابراین آن کتابخانه منبع حیاتی است! لوئیزا وقتی کتابخانهای تعطیل میشود، فقط درِ یک ساختمان نیست که بسته میشود،بلکه امید هم همراهش تعطیل میشود. هنوز هم من جوجو مویز
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همانجا که خودخواهیهای حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دکمهی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
کتاب، کتاب، این کتابها که با اون تسلی آبکی که به ناامیدیهامون میدن جز عمیق کردن دردهامون به هیچ دردی نمیخورن. نام من سرخ اورهان پاموک
اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند. باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت.
ولی این کار فایده ای نمیداشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل میشود.
تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان. بیهوده کتابها را میسوزانند… تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
کیف دستی ام پر است از کتاب هایی که انتظار دارم
بر من درباره ی خودم رازهایی را بگشایند که نمیدانم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران میسازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
این روزها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو میشوند میتوانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
پل مانند یک کتابٍ باز ،ادم رک و صاف و صادقی بود. به همین دلیل بود که بالا رفتن از درجات شغلی در واحد ویژه اش در اداره ی پلیس نیویورک با روحیات او سازگار نبود. این چیزی بود که خودش میگفت. «وقتی به مراحل بالاتر میرسی ، تمام اون خطوط سیاه و سفید برات خاکستری میشن. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
برای انتخاب کردن و جداکردن کتابها چی کار میکنین؟
-مردهها رو میشمارم. بیش از دو مرده یک کتاب بازاری است. یک یا دو مرده رمان ادبی است. اگر هیچ مرده ای نداشته باشد رمانی برای بچه هاست. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
سرنوشتها مثل کتابهای مقدس اند و ما با خواندن به آنها معنا میدهیم. کتاب بسته حرفی برای گفتن ندارد و تنها وقتی که باز میشود حرف میزند و زبانی که به کار میبرد همان زبانی است که با انتظارات، تمایلات، آرزوها، نگرانی ها، خشونتها و تشویق هایش درآمیخته است. حقایق مانند جملات کتاب اند که به خودی خود معنایی ندارند و معنا تنها چیزی است که به آنها داده میشود. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
کتاب برای اینست که خریت و نادانی ما را جلوی چشمهایمان قرار دهد. فارنهایت 451 ری برادبری
عجیب بود که هیچ دوایی به او نداده بودند. شاید وقتی برادر میکائیل بر میگشت میآورد. میگفتند وقتی آدم توی درمانگاه است ناچار است شربتهای بد بو بخورد. اما حس میکرد که حالش بهتر از پیش شده است. خیلی خوب بود که آدم خرده خرده حالش بهتر شود. آن وقت یک کتاب به آدم میدادند چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
اگر آدم سرش را از روی کتاب بردارد و چشمش بیفتد به قیافه ی نحس شخصی مثل آکلی دیگر کارش ساخته است. البته آدم در هر صورت کارش ساخته میشود اما اگر چشمش به آکلی بیفتد زودتر. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
راستی میدانی الان در حال خواندن چه کتابی هستم؟ دزیره.
ماجرایش را میدانی یا نه؟ او چیزی نمانده بود زن ناپلئون شود. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
به نظرت عجیب نیست که هرچقدر کتابی رو بیشتر میخونی، چاقتر میشه! مثل اینکه هر با رکه اون رو میخونی، چیزی بین صفحاتش جا میمونه، احساسات، تفکرات، صداها، بوها… و سالها بعد که به اون کتاب دوباره نگاه میکنی، خودت رو هم اونجا پیدا میکنی؛ البته یه کم جوونتر و متفاوت تر. انگار کتاب مثل یک گل خشم شده از تو حفاظت کرده… که هم آشنا و هم غربیه ست. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
بهترین کتابها آنهایی هستند که چیزهایی را که خود آدم میداند بیان میکنند. 1984 جورج اورول
دوست واقعی مثل کتابی است که هروقت زمینش بگذاری، میتوانی بعد از یک هقته یا حتی دو سال، دوباره دست بگیری و ادامه اش را بخوانی یک بعلاوه یک جوجو مویز
از کتابی شنیدهام که زمین گرد نیست، مربع دردناکیست با چهار ضلعِ جهنمی. این ماییم که در تلاشی تاریخی اضلاعش را میکشیم و سعی در گرد کردنش داریم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تا امروز ایمانی حقیقی داشتم که جهانِ کتاب عمیقترین و واقعیترین راه شناخت جهان است، شروع میکنم به درد کشیدن، درد این که بوی کتان را هیچجوره نمیشود در هیچ کتابی تجربه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اولین بار بعد از شنیدن مسخ مادر از من میخواهد خیال کنم به حشرهای تبدیل شدهام و بعد احساسم را مانند ابتدای کتاب توصیف کنم. این اولین تمرین من برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح میدهم پشه باشم تا سوسک. تصور میکنم از خواب میپرم و میبینم حشرهایام تمام عیارم روی شکم خوابیدهام و تنم نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمر دو بال کوچک دارم. گرسنهام و دلم میخواهد خون فراوان بمکم. برخلاف گرهگوآر خودم را از ترس آدمها توی اتاقم حبس نمیکنم. در را باز میکنم و به مادر میگویم گرسنهام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون. بر فرازِ خیابانها پرواز میکنم اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه برمیگردم و میبینم لیوانی پُر از خون روی میز است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
ذهن است که تعیین میکند چه چیزی ترسناک، بیارزش، مطلوب یا باارزش است
بنابراین ذهن است و فقط ذهن است که باید تغییر کند (صفحه 54)
پ. ن: شروع سومین کتاب از سهگانه یالوم 24 بهمن 96
پ. ن: نثر یالوم عالیه؛ این کتاب رو هم طوفانی شروع کرد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
برای کسی که این کتاب را از صاحبش میدزدد، یا قرض میگیرد و پس نمیهد بگذار در دستش تبدیل به ماری شود و او را بدرد.
فلج شود و تمام اعضای بدنش منفجر شوند.
در عذاب تحلیل رود، برای بخشش فریاد کشد و عذابی را پایانی نباشد و فریاد مرگ سرآورد. کرمهای کتاب روده هایش را بجوند… و وقتی سرانجام برای مجازات نهایی اش میرود، شعلههای جهنم تا ابد او را بسوزاند.
نفرین بر دزدان کتاب
از صومعه سن پدر، بارسلونا، اسپانیا قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
کتابها باید سنگین باشن چون تموم دنیا توی اوناست. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی میافته: کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب میچسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
برخی کتابها باید چشیده شوند
برخی بلعیده
اما تعداد کمی
باید جویده و کاملا هضم شوند. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
هنگامی که کتاب را باز کرد، صفحات کتاب خش خش نویدبخشی ایجاد کردند. مگی با خود اندیشید که این نجوای اول، از کتابی به کتاب دیگر متفاوت است و بستگی دارد به این که او داستانی را که کتاب میخواست برایش تعریف کند میدانست یا نه. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم
و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم کوچکی از آنچه
ارزشِ داشتن را دارد، دست یابد…
پ. ن: وسطهای کتابه و لحظه به لحظه داره جذابتر میشه; ) درمان شوپنهاور اروین یالوم
قاعدهی بیستوپنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حسابوکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیستویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرنها را در کتابهای تاریخ اینطور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیشداوریها و سوءتفاهمها؛ بیاعتمادی، بیثباتی و خشونتی که همهجا پخش میشود؛ و نیز نگرانیای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرجومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمهای لطیف نیست، خود به تنهایی قطبنماست. ملت عشق الیف شافاک
او به دنبال مردی است که به یک کتاب بزرگ بماند… به چشمانش بنگرد و دنیا را در آن بخواند… قصر پرندگان غمگین بختیار علی
تعریف این کتاب را شنیدم و مطالعه کردم. عالی بود. دلم 1 کلاس میخواهد الهه شعبان
کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند، باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است. تاریکترین زندان ایوان اولبراخت
درپایان جنگها مشکل میشود به خاطر آورد که چگونه افرادی را کشتیم یا فرمان دادیم بکشند، آن وقت کسانی پیدا میشوند که خود در میدان نبرد نبوده اند ولی به ما میگویند یا در کتابها مینویسند که آن تجربهها چگونه بوده است و ما در تایید حرفشان میگوییم «بله ، خیال میکنم همینطور بوده» ماه پنهان است جان اشتاینبک
خدایا چرا من نفرین شدم؟ تقصیر من است که انتظارت از ما برای اینکه تو را ندیده باور کنیم بهنظرم نامعقول میآمد و در کتاب مقدست از پسر ولخرج بیزار بودم؟ ریگ روان استیو تولتز
هربار که میشنوم یه نفر چهل سال تکهمسر باقی مانده آدمی میافتم که یه تخممرغ گذاشته رو سرش و هزار کیلومتر راه رفته و اسمش تو کتاب رکوردهای گینس ثبت شده. با خودم میگم بارکالله به استقامتت، ولی واسه چی همچین غلطی کردی؟ ریگ روان استیو تولتز
پدربزرگ من همیشه میگوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی، بی اینکه یک وجب از جات تکون بخوری.
ترجمه امیرمهدی حقیقت همنام جومپا لاهیری
آدمهایی که کتاب نمیخوانند، نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشستهاند. جزء از کل استیو تولتز
من میخوام کتابرو بخونم چکارکنم؟ آبشار یخزده 10 (مجموع... لمونی اسنیکت
هیچی مثل سانسور فروش کتاب رو بالا نمیبره! اخلاق گراها چه سر و صدایی راه بندازم! نسخههای ممنون شده یواشکی دست به دست میشن! کتاب تو سایهها زندگی میکنه و مثل قارچ توی تاریکی و رطوبت زندگی میکنه! جزء از کل استیو تولتز
آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خستهکننده است. جزء از کل استیو تولتز
وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن وقت میفهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یاد نداده است. ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی
موزیکها، نقاشیها، مجسمهها و کتابهای جهان آینههایی هستند که مردم نسخه ای از خودشان را در آنها میبینند. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
اغلب ارزشهای مردانه بر ارزشهای زنانه غالب میشود. برای مثال، فوتبال و ورزش مهم هستند اما مدپرستی و خریدن لباس بی ارزش. و این ارزشها ناگزیر از زندگی به داستان منتقل میشوند. منتقد فکر میکند فلان کتاب مهم است چون دربارهی جنگ است و بهمان کتاب بی اهمیت است زیرا به احساسات زنان در اتاق نشیمن میپردازد. اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب دنیا آمده، نه هیچ کار دیگری. یک کتاب نبوغآمیز یا یک کتاب معمولی، مهم نیست، ولی کسی که هیچی ننویسد، یک آدم بازنده است، فقط از زمین میگذرد و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذارد مدرک آگوتا کریستف
ما حتما باید مطالعه کنیم،حتی به صورت اجباری. یا باید فهرستی از کتب دنیا را با اسم نویسندگانشان به خاطر بسپاریم و اگر ممکن باشد بعضی قسمتهای کتاب که جالب است. نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است. جزء از کل استیو تولتز
نمی توانم ننویسم. این کتاب تنها چیزی ست که به من نیروی ادامه زندگی میدهد و مانع میشودکه به خودم بیاندیشم و زندگی ام مرا ببلعد، اگر دست از کار بکشم، از دست میروم. فکر نکنم بی کتاب حتی یک روز دوام بیاورم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی که احساس میکنیم به خطوط آخر قصه مان رسیده ایم دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق میزندو فصلی تازه پیش رویمان میگشاید. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش. منتظر خوانده شدن… ملت عشق الیف شافاک
افسوس که من کافرم و به آن دنیا اعتقاد ندارم. اما خیلی دلم میخواست معتقد بودم. ایکاش از پس امروز فردایی باشد. اگر حساب و کتابی تو کار باشد در آن دنیا هم عذاب و شکنجه ابدی در انتظارت خواد بود. زیرا که از مردم بد این جهانی. کاش خبری باشد. . روز اول قبر صادق چوبک
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاههای فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
هر سال، مثل یک کتاب است. صفحههای مربوط به بهار با گلهای ولیک و بنفشه نوشته شده، مال تابستان با رز، پاییز با برگهای سرخ افرا و زمستان با کاج و همیشه بهار. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدمها رو بزرگ میکنه!
اونی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه،
اونی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه،
اونی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه. قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
نمیفهمیدم این شصت هزار نفری که در این شهر ساکن بودند چگونه فکر میکردند؟ برای چه انجیل میخواندند؟ چرا دعا میکردند؟ برای چه روزنامه و کتاب میخواندند؟ از گفتهها و نوشتههایی که تا آن روز به آنها رسیده بود چه استفادهای میبردند؟ هنوز همان تیرهگیهای دماغی و همان دشمنی با آزادی که سیصد سال پیش دیده میشده است، در آنها وجود داشت. زندگی من و 1 داستان دیگر آنتوان چخوف
کتابهایش فقط خوب نیستند، بلکه باعث میشوند حالم خوب بشه. بهترین قرصهای ضد افسردگی دنیااند.
ص 71
از داستان Odette Toulemonde 1 روز قشنگ بارانی اریک امانوئل اشمیت
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی میافتم. معلم بود و کتابفروشی داشت. از دستگاه فتوکپیاش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یکروز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه میکنی؟»
«مقاومت میکنم.»
«اگر شکنجهات کردند.»
«شکنجه؟!»
«بله.»
به او برخورد و عصبانی شد.
«به تو نشان میدهم.»
روز بعد او را دیدم. دستش را پانسمان کردهبود.
«به دست خودت چه کردهای؟»
«نیم ساعت فندکِ روشن زیرش گرفتم. تا استخوان سوخت.»
«که چه بشود؟»
«دم نزدم.»
«در این آزمایش یک مسئله را درنظر نگرفتهای.»
«چه مسئلهای؟»
«شرایط و موقعیت شکنجه.»
«کسی که مقاومت داشتهباشد، در هر شرایطی مقاوم است.»
«اما تجربیات و مشاهدات من چیز دیگری میگویند.»
«چه میگویند؟»
«این که تو با ارادهٔ خودت فندک را زیر دستت گرفتهای، در موقعیت شکنجه، ارادهٔ تو در دست شکنجهگر است. من شنیدهام که متهمی را بهسختی شکنجه کردند، لب نترکاند. پس از یک هفته تحمل شکنجه، قلم به دستش دادند که بنویسد. و او نوشت. آنچه را که به زبان نیاوردهبود، نوشت. در لحظات شکنجه، تمام توجهش به حفظ لبهایش بود که از هم باز نشوند، اما حرکت قلم روی کاغذ برای او قابلکنترل نبود.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
خاموش باش تا از سخنوران آنچه به زبان نیامده است، بشنوی. خاموش باش تا از آفتاب آنچه در کتاب و خطاب نیامده است، بشنوی. خاموش باش! خاموش باش! در جستجوی مولانا نهال تجدد
همه کتابهایی را که برای صحافی پیش من آورده اند، خوانده ام. این کمترین کاری بود که از دستم بر میآمد. نمیتوان به کسی لباس پوشاند و تن او را ندید. در جستجوی مولانا نهال تجدد
واقعا چه چیزی بهتر از اینکه شب، درحالی که باد به شیشهها میکوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند. آدم هیچ دغدغه ای ندارد، ساعتها میگذرد. بی حرکت در سرزمین هایی که جلوی چشمت ظاهر میشوند میگردی، فکرت با خیال آکنده میشوند و ماجراها را دنبال میکنی یا حتی وارد جزئیاتشان میشوی. فکرت با ماجراها هم یکی میشود، انگار تویی که لباس آنها را به تن داری. مادام بوواری گوستاو فلوبر
همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف،یک قربانی بی گناه را بجوییم.
.
.
نقل قول محبوب خودم از کتاب بار هستی بار هستی میلان کوندرا
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت میکنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو میدهد. این افتخار به مناسبت عذابی که میکشم به من داده میشود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق میافتد قبل از اینکه میشل و بچهها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازهها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمیگویم. میترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده میکنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت با خودم گفتم باید 10 کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. همین کار را کردم نتیجه اش ماری کلود بود. میبینی مثبت بودن ضرر ندارد حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغهای مرغداری یی که در آن کار میکند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصههای کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست میگیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمیآید زمین بگذاردش، میگوید تو جهان بینی نداری. میگوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو میگردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
میخواهم با کتابها تنها باشم. کرکره را پایین میکشم و درِ مغازه را میبندم. دوست دارم با کتابها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چقدر دوستشان داشتهام، ولی بهجای این کار از پوشهی musik film آهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش میکنم و صدای بلندگوی کامپیوتر را بالا میبرم. مثل آنتونی کوئین دستهایم را باز میکنم و همریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو میبرم. صدای دست زدن کتابها بلند میشود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیهی نویسندهها میآیند وسط کتابفروشی و هر کدام یک دور میرقصند و برمیگردند توی کتابهایشان تا جا برای نویسندههای جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسندهی ایرانی را هم میبینم که ته مغازه روی صندلی نشستهاند و فقط دست میزنند. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمیآوریم، چه میکنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر میبریم؛ حتی زبانمان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه میکنیم؟ هویتمان چه میشود؟ از کجا به هستی خود معنا میبخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چهگونه میرسیم؟ مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوشصدا و گلوری حساس! به او میگفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه میافتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیقتر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در میآمد خواهرها و برادرهایش یادشان میآمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچههای جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتابهایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهرهاش را آرام نشان دهد تا از فاصلهی نسبتا دور معلوم نشود گریه میکند. آه امان از اشک ها. با خودش میگفت چقدر خوب میشد اگه طبیعت میگذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن. خانه مریلین رابینسون
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
این کتاب میتواند دیدگاه انسان را به زندگی تغییر دهد. مضمون اصلی آن غنیمت شمردن دم است که در شعرهای خیام نیز به وفور از آن صحبت میشود. همچنین نقل قولهای فوق العاده ای از شاعران بزرگ انگلیسی و شخصیت اصلی کتاب جان کیتینگ مطرح میشود. با وجود اینکه حجم زیادی ندارد خواندن آن را به هر کس به شدت توصیه میکنم. فیلم اقتباسی از این کتاب با بازی رابین ویلیامز نیز بسیار خوش ساخت و تأثیرگذار است. انجمن شاعران مرده کلاینبام
لیام: من میخوام یه نویسنده بشم اون قدر پر کار که بتونم صبح روز انتشار تقدیم نامه ی کتاب هام رو به اسم هر زنی که تو خیابون دیدم بنویسم. تو چی ؟
آلدو: تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو عقیم کنم ریگ روان استیو تولتز
و اشکهایم میریزد؛ میرود توی یقهام، میچکد روی میز، روی کتاب حساب و هرکدام تبدیل به یک صفرِ گنده میشود. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
این کتاب رو خیلی دوست دارم چند کتاب غرور و تعصب رو خوندم ولی هنوز هم خوندنش برام جذابه ، کتاب پمبرلی هم ادامه این کتابه که علاقه مندان میتونن از خوندن اون کتاب هم لذت ببرن. غرور و تعصب جین استین
سلام من این رمانو تا اخر خوندم خیلی کتاب خوبیه ،خانم الکساندرا ریپلی کتاب بسیار زیبا و عاشقانه اسکارلت (شخصیت زن قصه) رو به عنوان دنباله ای برای کتاب برباد رفته نوشته به کسانی که دوست دارن پایانی برای این داستان ببینن توصیه میکنم اسکارلت رو هم در ادامه بربادرفته بخونن. بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
برای خودم چای میریزم و بخارش را بو میکشم. شُشهایم از عطر زنجبیل پُر میشود. ترکیب کتاب و چای در هوای سرد زمستان معجزه میکند. حسش مثل پیدا کردن دستشویی توی شهر است وقتی شاشبند شدهای: آرامشدهنده و لذتبخش. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
اتاق کمی تاریک و پر از گردو خاک ، با مجسمههای نیم تنه ای که از بالای قفسههای بلند به پایین زل زده بودند، صندلیهای راحت، کره هایی که نقش کشورهای مختلف دنیا روی آن دیده میشد و بهتر از همه انبوه کتاب هایی که میتوانست همراه آنها به هر جا که دوست داشت سفر کند، آن کتابخانه را تبدیل به دوست داشتنیترین مکان برای جو کرده بود. . . زنان کوچک لوییزامی الکت
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
می دانم که میخواهی با خواندن عنوانهای کتابهای کتابخانه توجه مرا به خودت جلب کنی. میدانی که فقط نقطه ضعفم کتابهام است. مورچه در ماه لادن نیکنام
هنگامی که کتابی را در دست میگیریم، ابتدا بسته است و نمیتواند ما را به خود جذب سازد، اما در طبیعت بدون این که احتیاج به باز کردن آن باشد، زیباییهایش ما را مجذوب خود میگرداند. طبیعت، همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق میزند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی میکرد تا زمان اعدامش در جنگلهای بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن میتواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چهگوارا هستم گلی ترقی
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی میکند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اگر کتابی به راستی برایم جالب باشد نمیتوانم پس از چند خط آن را دنبال کنم، بدون اینکه ذهنم برای گرفتن فکر، حس، سوال یا تصویری که نوشته به دست میدهد به سراشیبی نیفتد و از موضوعی به موضوعی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر نرسد. بنا بر اصول تعقل و تخیل، نیازمندم که تا آخر این سراشیبی را بروم و آن چنان دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود. انگیزه خواندن برایم امری ناگریز است، حتی از کتابهای پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه ای بخوانم. این صفحات برای من به معنای کل جهان اند، جهانی که نمیتوانم آن را به پایان برسانم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
اگر فقط کتابهایی را بخوانی که بقیه میخوانند، تنها میتوانی به چیزهایی فکر کنی که همه فکر میکنند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
آلن گفت: «شاید کتابهای مقدس باعث شد از کوره در برود. دین خیلی راحت احساسات آدمها را به غلیان میآورد. یک بار، در تهران که بودم __» مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
کتاب برای توصیف کردن چیزهای مختلف با استفاده از کلمات است تا مردم بتوانند آن را بخوانند و از آن تصویری در ذهن خودشان درست کنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چه منظره زیبایی! یه خانم کتاب به دست. ما همیشه در قصر زندگی کردهایم شرلی جکسون
هر کتابی مثل تفنگ پر همسایه اس. بسوزونش. فرصت شلیکو ازش بگیر. فارنهایت 451 ری برادبری
همه ی عمر از مسیر کج
همه ی راهها از مسیر کج
خط راست خطی بود که فقط در کتاب هندسه بود وردی که برهها میخوانند رضا قاسمی
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
کتاب خوب
بابام همیشه میگفت: کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند.
یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم ، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خواندن آن شد.
از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودین. کار درستی نبود. ولی مواظب بودیم که در پیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم.
به خانه رسیدیم. بابام میخواست چای درست کند. ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم ، توتون دم کشیده را ، همان طور که داشت کتاب مرا میخواند ، به جای فنجان توی کلاه خودش ریخت.
آن روز قرار بود بابام مرا حمام ببرد و بشوید. همان طور که هر دو مشغول خواندن آن کتاب بودیم ، با هم وارد حمام شدیم. بابام که داشت کتاب مرا میخواند ، یادش رفت که باید مرا بشوید. کتاب را از من گرفت و با لباس توی وان پراز آب رفت. من هم مشغول خواندن همان کتاب بودم و حمام و همه چیز را از یاد برده بودم. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونههای من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#کتابها نیز همانند انسانها هستند. برخی از آنها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ میگویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آنها میشوید، در همان وهلهی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژهها و کلمات، بلکه از لحن سخن در مییابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمیتوانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
به اعتقاد من کتابها را باید از دست متفکرین گرفت، زیرا آنها نمیدانند خواندن چیست و در واقع آن چه را که میخوانند نمیشناسند، بنابراین کتابها را باید به دست کسانی سپرد که هرگز نمیخوانند، زیرا برای خواندن باید ارزش قائل شد و آن را همانگونه شناخت که محققان نشان داده اند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
تنبلی هنر است» این جمله را فقط وقتی خوب میفهمید که کتاب «ابلوموف» را دست بگیرید و تا ته بخوانید.
این اثر، یادتان میآورد تنبلی، کار پیشپا افتادهای نیست، هنر است، پر از آیینها و مناسک و جزئیات خاص خودش. آبلوموف ایوان گنچاروف ـ دابرو لیو بوف
تو جمله ای را در یک کتاب خوانده بودی که بیش از سایر جمله ها، تو را شیفته کرده بود:
«من دوستتان دارم، پس با شما میجنگم.» فراتر از بودن کریستین بوبن
… میشود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشتههای متفاوتی میخوانی، نوشته هایی مختص بخشهای مختلف زندگی ات، هر چند این بخشها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این میتواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوارهای درونی است که باعث میشوند میان زمانها فاصله بگذاری و در آنها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی میخواهی زندگیهای بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی میکنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکانهای دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، میدانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضاییهای دیگر قابل جبران است. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
می خواهم بگویم باید بهم حق بدهید که حتا خاطره ی زنی را که هر بار باهام دعوایش میشد، میرفت به یک هتل ارزان قیمت – تا فردا که میروم دنبالش خیلی توی خرج نیفتم – با هیچ زن دیگری توی عالم عوض نکنم. حتا اگر دائم خدا تحقیرم کرده باشد که چرا مثل شاهزادههای توی کتاب قصههای بچگی اش نیستم کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسمها و مرامها و مسلکها هم سر در نمیآورم. عوض این حرفها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
من خواب دیده ام که کسی میآید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی میپرد | و کفش هایم هی جفت میشوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی میآید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند | یا قاضی الحاجات است | و میتواند | تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را | با چشمهای بسته بخواند | من پلههای پشت بام را جارو کرده ام | و شیشههای پنجره را هم شسته ام | کسی میآید | و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند | و نمره مریض خانه را قسمت میکند | و سهم ما را میدهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد) روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
…زن جوانی را تماشا میکند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب میخواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سوتر و پایین دره است. نویسنده میگوید او هر روز آنجاست، هر بار که میخواهم پشت میز کارم بنشینم، میدانم کتابی از نوشتههای من نیست و باطناً از این موضوع رنج میکشم. حس میکنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب میخواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت میکنند. از تماشایش خسته نمیشوم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
چطور میتوانی پا به پای زنی بروی که همیشه جز کتابی که جلوی چشم دارد، در حال خواندن کتاب دیگری هم هست. کتابی که هنوز وجود ندارد، اما کتابیست که هر وقت او بخواهد، میتواند وجود داشته باشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
چهره سالخورده ام باعث وحشتم نشده بود، بر عکس، برایم، جالب هم بود، انگار کتابی بود که تند میخواندمش. عاشق مارگریت دوراس
هیچ چیز در زندگی مهمتر از این نیست که آدم خودش را بشناسد. لازم است آدم دست به دامان کسی یا چیزی شود تا بفهمد کیست.
برای این کار یا باید به یک کتاب متوسل شود، یا یک درخت گیلاس، یا عکاسی چهل ساله، چهل و اند ی ساله.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
این اصطلاح ابلهانه است: صفحه را ورق بزن. چون از زندگی کتابی میسازد که باید به آرامی زیر نور چراغ آن را خواند، حال آن که از این کتاب چیزی نمیتوان دید، حتا عنوانش را هم نمیشود خواند، چون آدم خودش توی آن است و قلبش پر از مرکب، قلبی با تاروپودی ظریف و رها شده. چه کسی میتواند صفحه ای را که داریم میخوانیم ورق بزند. چه کسی میآید کتابی را بخواند که آدم خودش در آن است.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
تولستوی پس از خواندن این کتاب در ستایش آن گفت: این رمان یکی از بزرگترین فراوردههای ذهن بشر است. کلبه عمو تم هریت بیچراستو
انسانی که برای داستان وقت ندارد، برای خواندن کتاب کائنات هم وقت نخواهند داشت. بهترین داستانها را خدا مینویسد، مگر نمیدانی؟ ملت عشق الیف شافاک
زندگی را سیلوی بهتر از او میشناخت و آن سرآمد همه کتابهاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواند آن نیست. و گرچه، از نخستین تا واپسین سطر، همه آن را در خود نوشته دارند، برای گشودن رمز آن میباید زبانش را نزد استاد درشت خوی محنت آموخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
این #زندگی انگار میدان اسب دوانی است. هرگز توقفی در کار نیست. آخ اینها که هرگز مجال یک روز #تفکر را به خودشان نمیدهند، اینها میمیرند، مرده اند، بی چاره ها! به خود ما هم که خواستش را داریم باز این مجال را نمیدهند… خوشبختانه در میان آبهای طغیانی این زندگی چند جزیره کوچک هست که بتوان بدان پناه برد: #کتابهای زیبای شاعران و خاصه #موسیقی. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم. ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا میآییم، گوهر #عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ میشدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من میگفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل میشه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم میآید که با خودم میگفتم بهت نشون میدم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه میکند و وقتی شکست میخوردم باز همین انگیزه باعث میشد بتوانم روی پا بایستم. یادم میآید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروشهای تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک میخورد. گفتم «البته که کتاب میخونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدمهای زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدمهای باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟ بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
بچهها که کتابچههای رنگی نیستند، نمیشه اونارو با رنگهای دلخواه پر کرد. بادبادکباز خالد حسینی
هر انسانی که دیدم گمان کردم کتابی مبین است و لایق آن که خلیفه تو روی زمین باشد. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرنها را در کتابهای تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیش داوریها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتیها و خشونتی که همه جا پخش میشود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
هرگز نمیبایست اجازه میدادم دروازههای شهر بهروی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائلاند. آنها پدرش را جلوی چشماش سکهی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همهی ما، دیگر آدم نبود. پارهای از حسهای همدلیاش مردند، بعضی از احساسها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
وقتی نگرانم، به پناهگاهم میروم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت میکند. زیرا چه وسیله تفریحی شریفتر و چه هم صحبتی سرگرم کنندهتر از #ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخشتر از هیجانی است که خواندن #کتاب نصیب انسان میکند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
حدود چهار سال پیش این کتاب رو خوندم و اولین رمان که من مطالعه کردم واقعا لذت بخش بود برام خیلی جالبه پیشنهاد دارم شما هم مطالعه کنید این رمان رو مثل رودخانه روان پائولو کوئیلو
ما هرگز دست از خواندن برنمیداریم، اگرچه هرکتابی بالاخره به پایان میرسد، همانطور که هرگز از زندگی دست برنمیداریم، اگرچه مرگ مسلم است. آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
تو کتاب رو به زندگی ترجیح دادی. میدونی، من اعتقاد ندارم که نمیشه کتاب رو جایگزین زندگی کرد. بیشتر نقش مکمل را بازی میکنه جزء از کل استیو تولتز
زندگی آدم نباید مثل ورقهای پراکندهی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحهی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحهای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی بهعهده بگیرد. آدم که نمیتواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش میآد!
استراگون: که او نمیتونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه. در انتظار گودو ساموئل بکت
کسی که جز کتاب خواندن کار دیگری نمیکرد. کتابها وارد گوشت و خونم شده بودند. طنز ماجرا این بود که از بس در کتابخانه میلولیدم آنها فکر میکردند این منم که آدم نیستم جزء از کل استیو تولتز
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
روزگاری بود که آقایی آدم به کتابهایش بود؛ این روزها به کتابهایی که برنگردانده… خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هرگز نباید نیروی کتاب را دست کم گرفت. دیوانگی در بروکلین پل استر
خیلی فیلمهای خوب دیده ام که از روی رمانهای بد درست کرده اند اما هرگز یک فیلم خوب ندیده ام که از روی یک کتاب خوب تهیه شده باشد. یادداشتهای 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگیاش را به سادگی یک ترانه بیان میکند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی میکند کمکم خیلی چیزها یادش میافتد، حدس میزند، و آنچه تا به حال برایش گنگ و مبهم بوده روشن میشود. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
بوی ویرانی و مرگ میآمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتابها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند. سمفونی مردگان عباس معروفی
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی میخواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: «شنیدیم» و سخنش، کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب، احساس بطالت میکرد.
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مُرد و هیچکس نشنید و احساس بطالت، در فضا معلق ماند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
- آیا اگر از تو بخواهم همین الان بیرون برویم و قبل از رفتن به رستوران تمام این کتابها را میان افرادی که در راه دیدیم، پخش کنیم، تقاضای زیادی کرده ام؟
- من بدون کتابهایم احساس عریان بودن میکنم.
- منظورت این است که احساس میکنی بی سوادی؟
- «بی فرهنگی» واژه ی بهتری است.
- پس فرهنگ تو در قلبت نیست. بر روی قفسه کتابخانه جای دارد. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده.
سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که! … من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم! … دو و پنج هفت…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
#کتابسرا شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
جوانک اندیشید ، مردم حرفهای غریبی میزنند گاهی بهتر است آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. ویا بهتر است مثل کتابها باشد ، که وقتی آم دلش میخواهد گوش بدهد، داستانهای باورنکردنی برایش تعریف میکنند. اما وقتی با آدمها حرف میزنیم ، چیزهایی میگویند که آدم نمیداند مکالمه را چطور ادامه دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 37 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند. از ناتوانی آدمها در انتخاب سرنوشت خویش. و سرانجام کاری میکند که تمام مردم دنیا بزرگترین دروغ جهان را باور کنند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 35 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس میکردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت ، همواره دوستش میماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت میکنند ، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم میکردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24 کیمیاگر پائولو کوئیلو
مغازه شلوغ بود و بازرگان از چوپان خواست تا عصر صبر کند. جوان در پیاده روی جلوی مغازه نشست و از خورجینش کتابی بیرون آورد.
صدای زنانه ای در کنارش گفت: نمیدانستم چوپانها میتوانند کتاب بخوانند…
دختری با چهره ی مشخص اندلسی بود ، با موهای سیاه و انبوه ، و چشمهایی که به گونه ای گنگ ، فاتحان مور کهن را به یاد میآورد.
جوان پاسخ داد: چون از گوسفندان بیشتر میآموزند تا کتاب ها…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 21 کیمیاگر پائولو کوئیلو
بسیاری از مردم ، هرکدام یک سرگرمی دارند ، بعضی سکه ی قدیمی یا تمبر خارجی جمع میکنند ، برخی به کاردستی مشغول میشوند ، دیگران در اوقات فراغت به ورزش میپردازند.
گروهی از کتاب خواندن لذت میبرند…
آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟آیا چیزی هست که مربوط به همه - صرفنظر که کی هستند و کجای جهان زندگی میکنند - باشد؟
آری سوفی عزیز ، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است و موضوع بحث دوره آموزشی ما دقیقا همینهاست… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب باشد ؟ داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و با تصور کنید که به یک شرط میگذارند شما آن را بخوایند ، به شرطی که هرگز یادتان نرود که با اینکه قبلا نتیجه اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا میدانید چه ساعتی میمیرید ، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه دهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جراتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند ؟ و چند نفر میتوانند جلوی کنجکاوی شان را بیگیرند و آن را نخوانند ؟ بابا لنگ دراز جین وبستر
و اینجا، در این سردابه و در این پرِس، خود، سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است، و در آن حال که دیوارههای طبله پاهایم را به هم فشردند و زانویم را تا زیر چانه ام و بعد بالاتر میآورند، از خروج از بهشتم سر باز میزنم. در زیرزمین خودم هستم و هیچکس نمیتواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار میآورد. ناله سر میدهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی، بر بستر شکنجه ی ساخته ی دستِ خودم روبه رو شوم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خیال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی دارید، اما شما فقط میتوانید در سالن انتظار هتلها پرسه بزنید و مردم را فریب بدهید. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میریزم تا لقمه نانی دربیاورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازید و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنید. به این میگویند تزویر، ریا، حرکت ناصادقانه… در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنید به جای کنیاک تقلبی از این آب به مردم بدهید… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما میدانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود میخواند، کجایند آدمهای دیگری که کتاب را خوانده اند؟ زندگی نو اورهان پاموک
در دهکده ای کوچک در اسکاتلند، کتاب هایی میفروشند که یک صفحه ی نامعلومشان سفید است. اگر خواننده ای ساعت سه بعدازظهر به این صفحه برسد، میمیرد. قصههای قر و قاطی 2 خولیو کورتاسار
کتاب هایی بسیار عالی وجود دارند. تنها کار لازم این است که یکی را امتحان کنید. اگر خوشتان نیامد، یکی دیگر را امتحان کنید. آن قدر ادامه بدهید تا بالاخره کتابی را پیدا کنید که زیاد از آن لذت ببرید و شما را به این فکر وا میدارد که «آنقدر هم بد نیست که آنفلوانزا بگیرم و بستری شوم تا بتوانم در رختخواب کتاب بخوانم» سپس وقتی کتاب معرکه تان به پایان رسید، غصه میخوری که چرا تمام شد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
همیشه کتابی برای خواندن دم دست داشته باشید. کتاب مثل گذرنامه است، مگر اینکه شما را به جاهای جدید نبرد. کتاب میتواند شما را تا گذشته یا آینده ای خیالی یا به درون ذهن فردی دیگر ببرد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق میافتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون میآورد. آنها را کمی دورتر پرت میکند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش میسازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر) رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
سر در کتاب فرو میبرد. آیا واقعاً مطالعه میکرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات میلغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگرافها به حال خود رها میکرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتابها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان میگرفتند و به سخن میآمدند. اگر هم گاهی زبان باز میکردند، هیتلر به رعشه میافتاد. او دل در گرو ایدهها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس میکنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نمی خواهم در این کتاب شخصیتهایی بیافرینم. زیرا چنان که میبینی در این کتاب هیچ «شخصی» وجود ندارد. و حتّی خود من «تصویری واهی» بیش نیستم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در واقعیت، هر خوانندهی (کتاب) ، در حین خواندن، میتواند خوانندهی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده میشود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمیتوانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب میگوید، شاهدی است بر صداقت آن. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
سنگ قبرها به جلد کتابها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار میگذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب میبندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مردهها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه میشود. دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
امروز بر بالای قله ای ایستاده ام که روزی جزء آرزوهای محالم بوده اند و اکنون که بعد سالها تلاش بر بالای آن ایستاده ام. همه سالها را حماقتی میدانم که بیهوده برای رسیدن به سراب جنگیده ام. شاید این دور تسلسل تلاش ،سراب و حباب، حلقه مکاره این روزگار باشد که خداوند به واسطه گناه ممنوعه ما نسانها ،مارا به آن دچار کرده است. تلاش با انگیزه سراب و رسیدن به حباب و… دوباره تلاش، سراب وحباب (از کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در کتابخانه، از یکی از قصرهای زیبای مونیخ الهام گرفته بود و کتابخانه ای بی نقص به وجود آورده بود. این کتابخانه تنها یک عیب کوچک داشت و آن اینکه در آن برای کتاب جایی ساخته نیامده بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
گفت: «فکر نکنم آدم لازم باشه تموم زندگیش حالی به حالی باشه. اما لازمه برخوردت با کتاب -با زندگی- طوری باشه که در هر لحظه مجازا حال کنی.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- خب، پس هر کدوم از این کتابا یه رازه. هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابیو که تا حالا نوشته شده بخونی به این میمونه که یه راز عظیمو خونده باشی. جدا از اینکه چهقدر یاد بگیری، دائم یاد میگیری باز چهقدر چیزای دیگهای هست که باید یاد بگیری. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- پس تو همون قدر کارکاتوراتو جدی میگیری که کتابارو؟
گفنم: «آره، درسته. بگی نگی احساساتیه، نه؟»
گوردی گفت: «نه، اصلا. اگه کارت خوب باشه و اگه عاشقش باشی و این کارا کمک کنه تو رودخونهی جهان گشت و گذار کنی، نمیشه گفت کارت اشتباهه.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یکدفعه فهمیدم اگر قرار است هر لحظهی یک کتاب جدی گرفته شود، پس هر لحظهی زندگی را هم باید جدی گرفت. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمیگویند، به نویسندگان میگویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمیدانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا میدانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام میبینند و میخواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
کتاب خواندن روح را بزرگ میکند و دوستِ روشنضمیر جان را تسلی میبخشد. سادهدل ولتر
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
هریک از ما در خانه کتابخانهی آراستهای داشتیم که از کتابهای رهایی بافته شکل گرفته و هریک از ما این کتابها را به امید خوش تغییر در زندگی خواندهایم.
/ از ترجمهی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
من دگرگون گردیده بودم، اعجوبهٔ خردسال مردی بزرگ در سرپنجهٔ خردسالی گردیده بود. چه شگفتیی: کتاب نیز دگرگون گردیده بود. کلمات همان کلمات بودند ولی با من دربارهٔ من سخن میگفتند. کلمات ژان پل سارتر
شادمانه میپذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری میبرد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را میدیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر میسریدند و نویسنده ای را جست و جو میکردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی میماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
اما وقعا باحال است. از فکر خواندن کتابهای خواهرم کیف میکنم. از فکر اینکه وارد یک کتابفروشی بشوم و اسمش را روی جلد یک کتاب کت و کلفت قشنگ ببینم خیلی خوشم میآید.
شور و حال رودخانهی اسپوکن اثر مری پا به فرار.
خیلی باحال است.
گفتم: «هنوزم میتونه کتاب بنویسه. برای عوض کردن زندگی همیشه فرصت هست.»
این را که گفتم عُقم گرفت. هیچ هم این حرف را قبول نداشتم. آدم هیچوقت فرصت عوض کردن زندگیاش را ندارد. تمام. گندش بگیرند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
مدرسهام و قبیلهام آنقدر فقیر و فلکزده بودند که من میبایست همان کتاب نکبتی را بخوانم که پدر و مادرم خواندهاند. توی دنیا غمانگیزتر از این پیدا نمیکنی.
بگذارید این را هم بهتان بگویم که آن کتاب هندسه زوار در رفتهی قدیمیِ قدیمیِ قدیمی عین یک بمب اتمی به قلبم خورد. امیدها و آرزوهایم عینهو قارچ رفتند هوا. وقتی دنیا بهت اعلام جنگ اتمی کند چهکار میکنی؟ خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
کتابم را قاپیدم و بازش کردم.
میخواستم بویش کنم.
لعنت بر شیطان. میخواستم ماچش کنم.
آره، ماچش کنم.
درسته. من کتاب بوسم.
شاید یک جور انحراف باشد، شاید هم یک کار احساساتی و خیلی هوشمندانه. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
در جزیرهٔ متروکی هستی و میتوانی پنج تا کتاب با خودت داشته باشی. کدامها را انتخاب میکنی؟ 1000 خورشید تابان خالد حسینی
کتاب، به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. بار هستی میلان کوندرا
در حضورِ او اجازه خواسته بودم که مادام بوواری را بخوانم و مادرم به صدایِ خوش آهنگش درآمده بود که: «ولی اگر عزیزکم این جور کتابها را در این سنّ و سالش بخواند، بزرگ که شد چه خواهد کرد؟»
- «آنها را زندگی خواهم کرد!» کلمات ژان پل سارتر
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
نگاه کردن، اندیشیدن است. فکر، قبل از اینکه در کتابها ثبت شود، در دنیا میگردد، و از تصاویری سرچشمه میگیرد که از دنیا برمیداریم. دیوانهوار کریستین بوبن
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانهها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: میبایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش میشود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما میروید و گذشته به سوی شما نمیآید و شما به طرف گذشته میروید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
هر کتاب را باید با همان تعمق، طمأنینه و درون گرایی خواند که نوشته شده – و ناگهان پی میبرد که نکته این است که باید به کندی بخواند، چنان آهسته که تا کنون هیچ گاه کلمات را چنین کند نخوانده است. ارواح پل استر
می دانم که زمانه زیباتری بود آن زمان،که همه اندیشهها در یاد آدمیان ضبط بود،و اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند،باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
کتابهایی که دوستشان میدارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله مینمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع میکنند. فرسودگی کریستین بوبن
این کتابها با ما بودند، به نحوی که در جهان تازه ای که یافته بودیم زندگی میکردیم: در برف و جنگلها و یخچالها و مشکلات زمستانی و پناهگاه مرتفع هتل تائوبه هنگام روز، و در دهکده؛ و شب هنگام میتوانستیم به جهان شگفت دیگری که نویسندههای روس در برابرمان میگشودند قدم بگذاریم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
وقتی پیانو مینوازیم - حتی با دستهای کوچک کودکی گمگشته - با غم جانکاه درک تنهایی و بی کسی خود فاصله میگیریم. پیانو هم مانند صفحات کتابی ناب میتواند در برابر آشوبها پناهگاه ما باشد. بانوی سپید کریستین بوبن
ادوارد آن قدر روحش را به بند کشیده که فرزندانی خیال پرور و بسیار کتاب خوان از او به دنیا آمده اند - گویی جهان نامریی از او انتقام گرفته است. بانوی سپید کریستین بوبن
به فروشندهها که میپرسند چرا خواهرش را به هواخوری «که برایش خوب است» تشویق نمیکند، وینی پاسخ میدهد که امیلی برای زندگی پرشور کتاب خواندن استعداد دارد، و شما را به خدا چرا باید به کار دیگری مجبورش کنیم. بانوی سپید کریستین بوبن
مش ربابه پیش دعانویسی میرود که گوشه ی میدان بساط دارد. دو تا دعا میگیرد٬ یکی برای پدرم که حالش بهتر شود و یکی هم برای من که به هر چیزی پیله میکنم٬ هر کاغذ پارهای که کنار کوچه و خیابان است برمی دارم و میخوانم. می خواهد این چیزها از کلهام بپرد تا مثل پدرم نشوم. عقیده دارد هر کس سر و کارش با کتاب بیفتد یا دیوانه میشود و یا از دین خارج میشود شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی
دیکتاتوری رژیمی است که در آن مردم به جای فکر کردن نقل قول میکنند. و همه هم از یک کتاب نقل قول میکنند. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
جوینده کتابی بسیار شگفت انگیز و فلسفی که شاید از دید یک فرد معمولی بعنوان یک رمان تخیلی محسوب شود در صورتی که این کتاب در واقع تجربیاتیست که جناب فیل موریمیتسو از نزدیک با آن دست و پنجه نرم کرده است این کتاب حاوی تجربیات بسیار گرانبهایست که میتواند شما را از چالشهای زندگی گذر دهد. چون زندگی بخش بزرگی از مراحل طی طریق ما را شامل میشود. پس بنظر من خواندن این کتاب برای هر جوینده راه حق و حقیقت الزامیست. باتشکر جوینده فیل موریمیتسو
فقط مشغول کار بودند و جلد کتابها را میکندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله میچیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمیکرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمیخورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتابها را انبار کند، دیگری آنها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکشهای آبی آسمانی آنها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله میریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتابهای تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
عموماً افرادی که چیزی از زندگی نمیدانستند آن را بر اساس کتابها و داستانها خیال پردازی میکردند، اما یگور درباره ی کتابها و داستانها هم چیزی نمیدانست. یک بار تلاش کرده بود یکی از داستانهای گوگول را بخواند، اما قبل از رسیدن به صفحه ی دوم کتاب، خوابش برده بود.
/ داستان «استعداد» روزمرگیهای 1 نویسنده آنتوان چخوف
ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه; بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند آموز و یک سند است. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
کتابهایی که تو میخوانی از نظر من آتوآشغال است و کتابهایی که من میخوانم از نظر تو مزخرف. چرا ده سال پیش متوجه این نشدیم؟ - داستان تقسیم طولانی ساحره سرگردان ری برادبری
بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتابها، تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلماتِ مرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اگر من را زنده بگذارند، جامعه دو یا سه کتاب گیرش میآید، به جای جسد من. مدرک آگوتا کریستف
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب به دنیا آمده. نه هیچ کار دیگری. مدرک آگوتا کریستف
من نمیتونم کتاب رو بخونم راهنمایی کنید آقای دوشنبه (7 گانه کلیدهای پادشاهی) کتاب اول گارت نیکس
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
تنِ زنم را پاره پاره خواهند کرد تا شاید اثر زهر دشمنی خیالی را در آن بیابند، همانطور که من طی سالها روحش را پاره پاره کردم تا تقاص خیال پردازی ام را بدهد. همیشه همین طور بوده و خواهد بود، اصلی که در همه جای دنیا استفاده میشود؛ دشمن سازی جزء اصول اولیه مردم داری است! اصلی که خیلی از ارزشها به خاطرش، به لجن کشیده میشوند! (صفحه 21 کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران مینماید مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
در این کتاب داستان کوهای سفید جلد اول این مجموعه ادامه پیدا م یکند. ویل و بینپل برای کسب اطلاعات درباره ی سه پایهها انتخاب شده و سعی میکنند راهی برای نفوذ در شهر انها بیابند. . شهر طلا و سرب 2 (رمانهای 3گانه جان کریستوفر) جان کریستوفر
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
در نهایت پشت همه چیز آیا علتی جز پول است؟ پول برای تحصیل از نوع مناسب، پول برای دوستان با نفوذ، پول برای اوقات فراغت و فراغ خاطر، پول برای سفر به ایتالیا. پول سبب نوشته شدن کتابها و فروش آنها میشود.
خدایا به من درستکاری عطا نکن; فقط پول بده، پول! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگی اش میکرد، با ارابه و همراه یک کشیش بود. در اومبروزا محکومان به مرگ را از شاخه بلوط بلندی در وسط میدان بزرگ شهر میآویختند. مردم به تماشا دور درخت گرد میآمدند.
در لحظه ای که طناب دار را به گردن جووانی خلنگ میانداختند آوای سوتی از میان شاخهها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
-بگو ببینم آخرش چه میشود
کوزیمو در پاسخ گفت:
- متاسفم جووانی ، جاناتان را به دار میزنند.
- یعنی همین کاری که با من میکنند، پس خداحافظ! بارون درختنشین ایتالو کالوینو
کتاب را هرگز کسی نمیخواند. در خلال کتابها ما خود رامیخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینیتری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش میبندد، بل آنکه ضربهی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همهگون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتشسوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سالها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع میکند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف میکرد که ماهی است که باروری را شروع میکند. ماهی که خاطره را با خواهش در میآمیزد. یعنی باعث میشود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی میدید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس میرویاند،
خاطره را با خواهش در میآمیزد،
ریشههای کرخت را با باران بهاری اش بیدار میکند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور میفهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان من و بوف کور عباس پژمان
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سالها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع میکند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف میکرد که ماهی است که باروری را شروع میکند. ماهی که خاطره را با خواهش در میآمیزد. یعنی باعث میشود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی میدید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس میرویاند،
خاطره را با خواهش در میآمیزد،
ریشههای کرخت را با باران بهاری اش بیدار میکند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور میفهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان من و بوف کور عباس پژمان
یک نفر گفت: «کتابو با جلدش نسنج.» فارنهایت 451 ری برادبری
کی میدونه چه کسی ممکنه هدف یک آدم کرم کتاب قرار بگیره؟ فارنهایت 451 ری برادبری
مونتاگ گفت: «تو اونجا نبودی، ندیدی. باید یه چیزی تو کتابا باشه- چیزی که حتی نمیتونیم تصورشو بکنیم - که یه زنو تو خونه آتیش گرفته نگه داره، باید یه چیزی باشه. آدم جونشو بالای یه چیز الکی نمیده.» فارنهایت 451 ری برادبری
زن گفت: «خیلی بیچارهاین. حتی نمیتونین یکی از کتابام رو داشته باشید.» فارنهایت 451 ری برادبری
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستانهای کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر میشناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری میکنند.
اندیشهی نگارش و داستانپردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شدهی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بودهاند.
تودرتوی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنشهایی زشت و زیبا وامیداشتهاند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانیهایِ همچون منی را بارور ساختهاند، پیشکش میکنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهرهاند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونهیِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار میکند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق میدهد. داستانهای دارابگرد پیمان پورشکیبایی
آنها مجازند ما را بزنند، این کار در کتاب مقدس هم سابقه داشته… زن فرمانده گفت، این یکی از چیزاییه که ما براش جنگیدیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت
چیزی که در مورد د. ب. اذیتم میکنه اینه که اون این همه از جنگ بدش میآد ولی تابستون پیش این کتاب وداع با اسلحه رو داد بخونم. گفت کتاب محشریه. اصلا سر در نمیآرم. کتابه درباره این یاروئهس – ستوان هنری – که مثلا قراره خیلی شخصیت باحالی باشه. نمیفهمم چطوری د. ب. میتونه هم از جنگ متنفر باشه و هم از کتاب مزخرفی مث این خوشش بیاد. یا چطوری میتونه هم کتاب مزخرفی مث وداع با اسلحه رو دوس داشته باشه هم کارای رینگ لاردنر یا اون یکی رو که خیلی دوس داره، گتسبی بزرگ. وقتی اینا رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد و گفت کوچیکتر از اونم که ارزششو بفهمم. ولی من این جور فکر نمیکنم. منم کارای رینگ لاردنر و گتسبی بزرگ رو دوس دارم. دیوونه گتسبی بزرگم. من که دیوونهشم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
- آقای دو راستینیاک، شما باید بدانید که با دنیا همان معامله را باید کرد که او با شما میکند. شما میخواهید موفق شوید، من به شما کمک خواهم کرد. شما باید آن قدر تفحص کنید تا به عمق فساد زنها پی ببرید، تا بیچارگی خارج از حد و غرور مردها را اندازه بگیرید. هرچند من این کتاب دنیا را خوب مطالعه کرده بودم ولکن باز هم صفحاتی در آن بود که آن را درست نخوانده بودم. حالا من همه چیز را میدانم. هرچه بیشتر با خونسردی محاسبه بکنید بیشتر موفق خواهید شد. رحم نکنید، بزنید، از شما خواهند ترسید. مردان و زنان را مثل اسبهای چاپار تصور کنید و از یک منزل تا منزل دیگر به قدری آنها را تند برانید که بمیرند، به این ترتیب به اوج امیال خواهید رسید. بدانید اگر مورد علاقه زنی نباشید کسی برای شما ارزش قائل نخواهد شد. باید چنین زنی جوان باشد و ثروتمند و زیبا. اما اگر در درون قلب خود احساساتی دارید که حقیقی است، آن را برای خود مانند گنجی نگاه بدارید، نگذارید کسی حتی در ربودن چنین گنجی تردید بکند اگرنه از بین رفته اید… اگر احیانا کسی را دوست داشتید، این سر را نزد خود نگه دارید! باباگوریو اونوره دوبالزاک
کتاب تجمل نیست، الزام است، و خواندن اعتیادی است که او هیچ وقت دلش نمیخواهد آن را ترک کند. سانست پارک پل استر
وقتی مرتکب جنایت شدند عدل و داد را اختراع کردند؛ و برای حفظ عدل و داد کتابهای قطور قانون نوشتند و برای اجرای این قوانین گیوتین به پا کردند. رویای آدم مضحک فئودور داستایوفسکی
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه خانههای بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری. سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر ،دست راست،طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود. طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوب و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه میکرد،و با شعله کوتاه اما سرخ میان کندهها میسوخت.
«آتش زردتشت» نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم میکنه دوس داشته باشه که نویسندهش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر