#گذشته (۳۳۶ نقل قول پیدا شد)


ما باید به چیزها به سبب درستی‌شان، و نه به علت قدمتشان، احترام بگذاریم. ادیان قدیمی با پافشاری بر این‌که اگر ما سنت‌ها را رها کنیم، آن‌گاه به همهٔ مقدسات گذشته اهانت کرده‌ایم، ما را به دام می‌اندازند. و اگر یکی از نیاکان ما شهید شده باشد، ما بیش‌تر به دام می‌افتیم؛ زیرا ما احساس احترامی دائمی به عقاید آن شهید می‌کنیم، حتی اگر بدانیم که آن عقاید پر از غلط و خرافه است. مسئله‌ اسپینوزا اروین یالوم
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوع‌های فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت می‌داد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینه‌های گذشته شان را فراموش می‌کنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمی‌بخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت می‌دهند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جویباری که از گوشه ای می‌گذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاش‌های لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان می‌دادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ می‌کشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گل‌ها را بو کنم احساس می‌کنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانه‌ی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش می‌گذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج می‌زد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمی‌اش شریک می‌دانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
صدای خنده آنی با همان مهربانی و ملاحت گذشته، همراه آهنگی از کمال و بلوغ، فضای اتاق را پر کرد. …
ماریلا که در آشپزخانه پایین، مشغول درست کردن مربای آلو بود… آه کشید. …
ماریلا هرگز در زندگی‌اش به اندازه‌ی روزی که فهمید قرار بود آنی با گیلبرت بلایت ازدواج کند، خوشحال نشده بود، اما گویا مقدر بود که
هر خوشی‌ای سایه‌های کم‌رنگی از اندوه نیز به همراه آورد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
«برای گفتن یک داستان خوب، باید شنونده‌ی خوبی داشته باشی. نمی‌توانم داستانی را برای آدم بی‌اراده‌ای بگویم که دارد تندنویسی می‌کند. گذشته از این، بهترین داستان‌ها آنهایی‌اند که نمی‌خواهی نگه‌شان داری، اگر هر قصدی در پس آن نهفته باشد، داستان خراب می‌شود.» پیکره‌ ماروسی هنری میلر
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را می‌بینی که خوشت نمی‌آید و در مکان‌هایی حضور پیدا می‌کنی که علاقه‌ای نداری. مردم همان‌قدر که راحت و سریع وارد زندگی‌ات می‌شوند، همان‌طور هم ترکت می‌کنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همه‌ی این‌ها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کرده‌ای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همه‌ی آنها فقط صحنه‌ای گذرا از فیلم داستان زندگی‌ات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
یک پرتو آفتاب بود، که لحظه‌ای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران‌دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم‌انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده‌ام، زشت و غم‌انگیز، به چشم‌برهم‌زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
اگر از پشیمانی، درست استفاده کنید ابزاری است که کمک می‌کند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش می‌توانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آن‌چه انجام نداده‌اید، پشیمان می‌شوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم می‌آورید یا کمابیش خود را از آن می‌رهانید. خیره به خورشید اروین یالوم
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمی‌توانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
معلوم شد که او جمله‌های خود را اختراع نمی‌کند بلکه تکه پاره‌های آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه می‌خواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده می‌کند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کرده‌اند یا در بیان جمله‌های لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهره‌برداری می‌کند گفتارش تا اندازه‌ای به صورتش می‌مانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورت‌های افراد دیگر می‌برد یا شاید این عکس‌ها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچ‌گاه حتی سایه‌ای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بی‌پایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهان‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهند،خطاهای گذشته‌اند،که غم بی‌پایان ما چیزی جز حرص و میل بی‌پایان و سیری‌ناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشی‌ناپذیر زندگی‌های برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
در گذشته مردان جذاب و تنومند بودند (اکنون طفل و کوتاه قامت‌اند) ولی این صرفاً یکی از دلایل بسیاری است که فاجعهٔ جهانِ پیر شده را نشان می‌دهد. جوانان دیگر نمی‌خواهند چیزی بخوانند، آموختن رو به اضمحلال است، تمام جهان روی دست راه می‌رود آنک نام گل اومبرتو اکو
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند. همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند،- به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافه‌ی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشته‌ای مشترک و درخشان که بی‌شرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
زمان می‌گذرد و وصال طعم اندوه دارد، زمان می‌گذرد و فراق رد اندوه به جا می‌گذارد، زمان می‌گذرد و شکست و موفقیت در عیار آنچه گذشته و دیگر نیست با تراز اندوه سنجیده می‌شود. تنها چیزی که به جا می‌ماند، موسیقی و ترانه‌ای است که فقط به قدر چند دقیقه، سیلاب‌های زمان و جوانی حرام‌شده را مهار می‌کند. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
می‌دانید چرا نسبت به کسانی که از دنیا رفته‌اند، منصف‌تر و بخشنده‌تر می‌شویم؟ دلیلش خیلی روشن است: چون نسبت به آنها دیگر دینی نداریم! ما را آزاد می‌گذارند، می‌توانیم از وقتمان هرطور که می‌خواهیم، استفاده کنیم. به طور خلاصه در یک مجلس مهمانی یا هم‌نشینی با یاری مهربان، به تحسین از فرد درگذشته بپردازیم اما اگر مجبور به انجام چنین کاری شویم، فقط از راه مراجعه به حافظه انجام خواهد گرفت و حافظه هم در این‌گونه موارد، ضعیف است. سقوط آلبر کامو
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربه‌ی من از روی دقیقه‌ای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه می‌رسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیک‌تاک یکنواختم انتظار غم‌آلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمی‌فهمم؛ ساعت‌های غمبار جای دقیقه‌های خوش را می‌گیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول می‌زنند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشته اش را بی خودی پس می‌زند ، به این امید که در میانشان حداقل جرقهء کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند.
تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهء او را گرم کند و همهء آنهایی که برایش عزیز بودند ، برگردند
شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظه‌اش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشته‌مان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده می‌شود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گل‌های داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
اعتماد کردن به خودتان درخصوص زندگی شخصی‌تان هر شکی که در اعتماد به خودتان دارید از تصمیم‌های بد گذشته‌تان نشئت می‌گیرد. هرچه تصمیم‌های بد بیشتری گرفته باشید، اعتماد کردن به خودتان برای شما سخت‌تر است. احساس می‌کنید برای پیشبرد زندگی‌تان نمی‌توانید تصمیم‌های درستی بگیرید. احتمال دارد تاکنون کسی به شما نیاموخته باشد که چگونه باید تصمیم‌های خوبی بگیرید. با آموختن اینکه چگونه تصمیمات خوبی بگیرید و تثبیت عادت به آن، به‌تدریج برای خودتان یک منبع قابل‌اعتماد می‌سازید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به چیزی بزرگ‌تر از خودتان باور داشته باشید. آمار و مقاله‌های اخیر روزنامه‌ها و مجلات و نمایش‌های تلویزیونی تأیید می‌کنند افرادی که مذهبی هستند یا گرایشی معنوی دارند یا احساس ملایمی در مورد این امور دارند، بهتر با خودشان برخورد می‌کنند. آن‌ها کنترل بیشتری بر احساسات منفی دارند و بهتر می‌توانند تجارب گذشته و چالش‌های کنونی را مدیریت کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما تمام نشانه‌ها را حذف نمی‌کنیم. هیچ‌وقت نمی‌توانیم به‌درستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را می‌شنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار هم‌رزمان مرده‌‌اش افتاده یا شاید مثل ناله‌ی خیالی آن هم‌رزم‌ها، مثل آه‌های خفه‌شده‌ای که برخی شب‌ها گمان می‌کرد هنوز به گوشش می‌رسد… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
موضوعات گذشته، موضوعات گنگ تا حدودی نامکشوف تا حدی فاقد معنا، پسمانده‌های مزخرفی‌اند که بی‌دلیل حفظ شده‌اند؛ چون هیچ‌وقت دوباره سرهم نمی‌شوند و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسند یا آن‌قدر خاطره نیستند که فراموش شوند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌ها بالأخره یک روزی اجازه می‌دن مرد‌ه‌‌ها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اون‌ها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق می‌افته که متوجه می‌شن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده می‌تونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زنده‌ها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اون‌ها رو به عقب برگردونه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هیچ‌وقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمی‌کنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری می‌کنیم، اما ارثش برا‌مون می‌مونه. خونه‌‌اش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمی‌گشت باید بهش پس می‌دادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار می‌داد و به شدت آسیب می‌دیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این می‌رسیم که بدون ا‌ون‌ها خوشحال‌تر و راحت‌تر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه می‌تونیم زندگی تازه‌ای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از این‌که مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهنده‌ی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی می‌کنه همیشه چیزی داره که مایه‌ی عذا‌بمون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. » شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
من زن‌ها و مردهای داغ‌دیده‌ی زیادی رو می‌شناختم که تا مدت‌ها فکر می‌کردن دیگه نمی‌تونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگه‌ای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطه‌ی جدید اون‌ها خالی کرده. این همون قدرت بهت‌آور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو می‌شه، اون رو راحت‌تر درهم می‌شکنه و جعل می‌کنه، بدون این‌که گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
او گذشته است اما من همچنان حال هستم. اگه من هم گذشته بودم، دست‌کم از این نظر مثل اون بودم و در موقعیتی نبودم که دلم براش تنگ بشه یا مرتب یادش بیفتم. هم‌سطح اون بودم یا در همون بُعد، در همون زمان و توی این جهان نامطمئن تنها نمی‌موندیم، جهانی که توی اون هر چیز آشنایی ازمون سلب می‌شه. اگه این‌جا نباشیم هیچ‌چیزی رو نمی‌تونن ازمون بگیرن. اگه خودمون مُرده باشیم دیگه چیزی برامون نمی‌میره. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زنده‌ها تعلق دارد و کمتر به مُرده‌ها. به این دلیل است که آنها روی زمین می‌مانند و بی‌شمارند. زنده‌ها مایل‌اند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ می‌دهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاوی‌اش دست کشیده و طرح‌های ناتمام و حرف‌های ناگفته‌اش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر می‌کرده وقت دارد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
به نظرم عکس انداختن از آدم مرده یا در حال مرگ، به‌خصوص کسی که به شیوه‌ی بدی مرده، سوء‌استفاده است. بی‌احترامی فاحش به قربانی یا جنازه‌ی اوست. اگر هنوز در معرض دید است، یعنی هنوز کاملا نمرده یا به گذشته نپیوسته است. در این صورت، باید بگذاریم کامل بمیرد و خروجش از زمان، بدون شاهد ناخواسته و تماشاگر رخ بدهد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، همیشه به این فکر می‌افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همه‌ی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بی‌توجهی می‌کنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیک‌اند هم همین‌طور است. هر چند پذیرش مرگ‌شان برای ما فوق‌العاده سخت‌تر است، برایشان سوگواری می‌کنیم و تصویرشان در ذهن‌مان می‌ماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانه‌ایم؛ گویا این‌که تا مدت‌ها باور داریم هیچ‌وقت نمی‌توانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظه‌ی مرگ شخص می‌دانیم که دیگر نمی‌توانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤال‌های مسخره‌ای مثل «سوییچ ماشینم رو اون‌جا گذاشتم؟» یا «امروز بچه‌ها کِی از مدرسه تعطیل می‌شن؟» می‌دانیم که دیگر برای هیچ‌چیزی نمی‌توانیم رویشان حساب کنیم. هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز. اصلا قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچ‌وقت نگاهمان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسب‌شدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آورده‌ایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه می‌خواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشته‌تان به‌خوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآورده‌نشده شما در این رابطه‌ها چیست؟ - تصویر آرمانی‌تان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهن‌خوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر می‌کنید که به نظرتان بد می‌رسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط می‌شود که در همان لحظه رخ می‌دهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیش‌بینی پیامدی منفی شوید، فرض می‌کنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان می‌دهند. حتی می‌توانید بروز فاجعه‌ای را از قبل پیش‌بینی کنید و این تصور باعث می‌شود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در بیشتر تصمیم‌گیری‌ها مسئله این است که تصمیمات اغلب براساس خشنودی کوتاه‌مدت گرفته می‌شوند نه موفقیت بلندمدت. کمبود عزت‌نفس با خشنودی کوتاه‌مدت، انتظارات کوچک، دردهای گذشته و ناامیدی از اهداف برآورده‌نشده همراه است. علاوه‌براین، اجتماع و دوستان و شرایط کنونی بر مسیری اثر می‌گذارند که برای طی کردن انتخاب می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده می‌کنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و خاکستر رابطه‌ام با پائولا را زیر و رو می‌کنم، درمی‌یابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را می‌داد. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
کودکانی که مورد بدرفتاری قرار گرفته‌اند، اغلب با سختی از خانواده‌ی ناکارآمد خود جدا و مستقل می‌شوند؛ درحالی‌که کودکان بزرگ شده با والدین خوب و بامحبت، درگیری‌های کمتری هنگام جدایی دارند. گذشته از این‌ها، آیا فراهم‌آوردن امکان ترک خانه برای کودک، وظیفه‌ی والدین خوب نیست؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
ترس به روش‌های زیادی ایجاد می‌شود، مثل ابهام در مورد آنچه در آینده رخ خواهد داد، تجارب بد گذشته، کمبود اطلاعات و رفتار بد احتمالی دیگران؛ اما در عمق همه این عوامل بی‌اعتمادی به خودتان نهفته است. ترس یک گرایش ذهنی است که وقتی نمی‌توانید خودتان را مطمئن کنید که هر اتفاقی بیفتد حالتان خوب خواهد بود، زندگی شما را در کنترل خودش می‌گیرد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
از سوی دیگر، اگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، آن‌گاه: - خودتان را با دیگران به شکلی منفی مقایسه می‌کنید. - مضطرب، پراسترس و نگران هستید. - به تأیید دیگران نیاز دارید. - از صحبت کردن در جلسه‌ها می‌ترسید. - از مواجهه با دیگران می‌ترسید. - از گفت‌وگو با غریبه‌ها خجالت می‌کشید. - بر نقص‌هایتان در گذشته تمرکز می‌کنید. - در مورد ارزش و لیاقت خودتان شک دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
می‌توانید انتخاب کنید افسرده باشید و به دلیل غم و اندوهتان راکد شوید، یا اینکه می‌توانید بیشترین نفع را از گذشته ببرید، قدرت‌تان را افزایش دهید و گرایش به سپاسگزار بودن از دانشی را که کسب کرده‌اید در خودتان ایجاد کنید. فقط پس از این کار است که می‌توانید جهشی رو به جلو داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر ندانید که دنبال چیستید، عاشق فردی مناسب‌شدن دشوار است. نیازهای شما با افراد دیگر فرق دارد. در اینجا سؤالاتی آورده‌ایم که باید در رابطه مدنظر قرار گیرند: - از رابطه عاشقانه چه می‌خواهید؟ - نیازهای اصلی شما چیست؟ - چه چیزی در روابط گذشته‌تان به‌خوبی پیش رفته است؟ - نیازهای برآورده‌نشده شما در این رابطه‌ها چیست؟ - تصویر آرمانی‌تان از همسر چیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیش‌داوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده می‌کنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار می‌کنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره می‌کنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانه‌ی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: می‌دانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایه‌آمیز دست به خلقت می‌زند، از تحمیل چنین کفاره‌ای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش می‌آید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح می‌شود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو می‌کنی بهت می‌خندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربه‌ی زیستی شخصی بنده نیز می‌باشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین می‌کند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوه‌های بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمی‌برند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت می‌داند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ می‌کشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمی‌دونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
این‌ها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل می‌کند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل می‌کند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره می‌کند مراقب بیل زدن لوبیا‌ها باش ریشه‌های سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس می‌کند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهنده‌ی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که می‌داند سیر تکامل گونه‌های زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربه‌ی زیستن تا خواندن مطالب در کتاب‌ها) )
از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیت‌های داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگی‌های شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمی‌توانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترل‌گر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچه‌ای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترل‌گر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سال‌های عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانه‌اش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگ‌تر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمی‌شود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانه‌ها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت درباره‌ی لوله کشی‌های شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگ‌های اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر می‌کند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته می‌کند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه می‌خواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیت‌های داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهم‌تر همه درگیری‌های کهنه‌ی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پرونده‌های باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده می‌شود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه می‌گردد، در داستان شاهد اصطکاک‌های بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانی‌های جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاک‌هایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیب‌های داستان به حساب می‌آید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آن‌ها ایجاد می‌کند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان می‌شود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقده‌های روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) می‌کند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش می‌کند. علی رغم همه این مقاومت‌ها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آن‌ها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان درباره‌ی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت می‌کند، اینجاست که برای خواننده روشن می‌شود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر
از مزرعه جان آپدایک
عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در هفته‌های گذشته بارها این سوال را از خود پرسیده‌ام. اگر می‌دانستم که یک‌دفعه به طور ناگهانی مرا از زندگی بیرون می‌کشند آن هم در اوج خوشبختی، آیا باز هم زندگی در کره‌ی زمین را انتخاب می‌کردم؟ ما فقط یک بار به این دنیا می‌آییم و در این ماجرای بزرگ قرار می‌گیریم. بعد کلاغه به خانه‌اش نمی‌رسد ولی قصه‌ی ما به سر می‌رسد. نه، به راستی نمی‌دانم که چه تصمیمی می‌گرفتم. به گمانم این شرایط و پیشنهاد شرکت در این ماجرای بزرگ را رد می‌کردم. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقت‌ها نمی‌توانم تحملش کنم. نمی‌توانم این فکر را تحمل کنم که یک روز از دنیا بروم و تو را برای همیشه از دست بدهم. نمی‌توانم روزی را تصور کنم که نتوانم به این‌جا بیایم تا با تو باشم، پیشت بنشینم، حرف بزنیم و با تو زندگی کنم؛ همان‌طور که در پنجاه‌سال گذشته تقریبا هر روز این کار را کرده‌ام. لیدی ال رومن گاری
اگه جوان‌تر بودم، مشکلی نبود و می‌تونستم خودم رو عوض کنم. می‌تونستم خیلی امیدوار باشم، اما الان چی؟ توی سن‌وسالی که الان هستم، بار گذشته داره رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه. جوری‌که فکر می‌کنم هرگز نمی‌تونم گذشته رو جبران کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، می‌پرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگی‌ام،
تمام گذشته‌ام
در نظرم رنگ باخته‌اند…"
گفتم: «از فوجی‌واراست.»
خودم هم نمی‌دانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل می‌گرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر می‌کردم اوووه یعنی واقعا این‌طور بوده؟ اما الان تو این سن‌وسال که هستم، تازه می‌فهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو می‌نوشته، اطرافش چی می‌گذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
عزیز من! آه، کاش فقط هفتاد سال پیش همدیگر را می‌دیدیم! نه، این‌طوری عالی است؛ دیگر آنقدر فرصت نخواهیم‌داشت که از یکدیگر، بیزار و متنفر شویم، که به چشم خود شاهد سپری‌شدن دوره‌ی جوانی‌مان باشیم و با دل‌آشوبه و انزجار از شور و شیفتگی گذشته‌هامان یاد کنیم، که به دنبال یافتن شخص ثالثی برویم. شما از یک‌طرف و من از سوی دیگر، در یک جمله‌ی کوتاه می‌توانم بگویم که دیگر برای شناختن یکدیگر هیچ فرصتی نخواهیم‌داشت. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در ابتدا ممکن است به‌نظر خجالت‌آور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عده‌ای از آدم‌های پیر چنان هستند که مدت‌عمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور می‌گذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- می‌روم! از پیش شما می‌روم! دور می‌شوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین می‌کرد و شنیده‌ام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمی‌رسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم.
کوری ژوزه ساراماگو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمی‌کند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط می‌خواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دست‌هایتان خوشتان نمی‌آید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفته‌اید. نیازی نیست که ذهن‌های پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان می‌کنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری می‌کنید. او به سرعت فرض را بر این می‌گذارد که شما او را انحصاراً برای خود می‌خواهید. می‌خواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچه‌دار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی می‌آورد شناخته می‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمی‌زند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشته‌ای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمی‌دهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیب‌تان می‌کند و نمی‌تواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او می‌دهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس می‌گرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) می‌شوید یا نه، مردد می‌کند و این موضوع برایش دلیلی می‌شود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمی‌بیند.
سعی کنید حرف‌هایی مانند این‌ها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش می‌گذرد متوجه گذر زمان نمی‌شود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمی‌کند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب می‌شوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمی‌خواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه می‌دهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه می‌رسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زن‌ها در آن لب به شکایت باز می‌کنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمی‌گذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۷
تنش و هیجانی که با حضور یک زیرک خود را با ظرافت نشان می‌دهد، به مرد احساسی مبهم از وجود خطر می‌دهد. اینک او اطمینان گذشته را به خود ندارد زیرا با زنی روبه‌روست، که چون موم در دستان او نرم نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
تلاش‌های او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت می‌کند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفته‌ام امکان ندارد که عشق‌اش را بپذیرم، ولی بااین‌وجود او همچنان به من عشق می‌ورزد. در این عشق، معامله‌ای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمی‌دهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستی‌های نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آن‌ها استفاده کرده‌ام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم می‌شناسم‌اش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِ‌فردِ‌دیگری‌بودن برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم رازِ فاش‌سازیِ مرا می‌داند و بعد چیزی را اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر می‌رویم. درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او این‌جاست، من این‌جام، دوستیِ ما این‌جاست؛ این پُلی‌ست که با هم ساخته‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس می‌کنم نوعی حرمت میان ماست و از آن‌جا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقه‌ای در کار است، رابطهٔ جنسی‌مان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من می‌خواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطه‌ای که برقرار شده، مثل همیشه است، همان‌طور که من هر بار انجام داده‌ام. آرام چشمانم را می‌بندم و از بدنم خارج می‌شوم. وقتی تمام می‌شود، احساس وحشت می‌کنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظه‌ای که احساس می‌کنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگی‌ات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیق‌ترین تنهایی و ترسی‌ست که می‌توانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌نشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره می‌شوم که پدرم، وقتی هشت‌ساله بودم، برایم ساخت. اولین‌باری که رفتم داخلش تا آن‌جا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آن‌قدر ترسیدم که دیگر هیچ‌وقت حاضر نشدم بروم آن تو. سال‌ها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همان‌جا توی حیاط‌پشتی‌مان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم اندوه دارد نابودم می‌کند. چرا همیشه از بازی‌کردن می‌ترسیدم؟ چرا نمی‌توانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده می‌شود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب مطلبی در مورد دو عاشق خواندم: «آنها می‌توانند با نظری اجمالی، مکالمه‌ای کامل داشته باشند.» و همین باعث شد ذوق‌زده شوم. من و کریگ نمی‌توانیم مکالمه‌ی کاملی داشته باشیم، حتی وقتی مکالمه‌ی کاملی داریم. بدون حرف‌زدن، نمی‌دانم چطور باید با او ارتباط برقرار کنم. من ابزار دیگری برای ساختن پل ندارم. بدون پلی بین ما -که بتوان روی آن قدم گذاشت، حس می‌کنم توی خودم گیر افتاده‌ام. همین‌طور به نظر می‌رسد که ما مصالح پی‌سازی رابطه‌مان را فراموش کرده‌ایم. در روابط دیگرم، این مصالح، حافظه‌ی مشترک بود اما من و کریگ، حافظه‌ی مشترکی نداریم؛ چون به نظر می‌رسد که او آن‌چه از خودم و گذشته‌ام برایش آشکار کردم را فراموش کرده‌است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ می‌دهد. من چیزی را آشکار می‌کنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ می‌دهد که مطمئن شوم راز فاش‌سازی مرا می‌داند و بعد چیزی اضافه می‌کند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار می‌شود؛ وقتی ما عمیق‌تر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر می‌رویم، درنهایت، دوستی ایجاد می‌شود -ساختاری استوار و جان‌پناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که می‌توانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس کردم آنچه نمی‌گذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظه‌ای حس کرده بودم آزادی‌های بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدم همیشه می‌گوید که چنین و چنان کسی را انتخاب می‌کند اما من تو را انتخاب نکرده‌ام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگی‌ای که به آن افتخار نمی‌کردم و از آن روز چیزی دارد تغییر می‌کند، به‌آرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردست‌ها بودی، اما بعد، به‌سمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیده‌ام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هر‌چه به بودنش می‌ارزیده را ستایش کرده‌ام. قبل از تو، به‌جز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخره‌اش می‌کردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفته‌ام. به‌نحوی، زندگی کردن را یاد گرفته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر می‌خواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگی‌ای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن می‌دانم که از پسش برمی‌آیم چون به‌جای اینکه خستگی‌ام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز این‌طور به‌تمامی که خودم را به تو سپرده‌ام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشی‌ست که لبریزِ تخیل است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش می‌دهم! مثل قبل‌ها از دهان تو به خودم گوش می‌دهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شده‌ام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزه‌ترین شادی‌هایی را احساس کردم که یک مرد می‌تواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بی‌نهایتم به تو از بین نرفت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر می‌کنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست می‌دهم. چرا این نامه را برایت می‌نویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگی‌ات مرا از خود رانده و دور ریخته و به‌تمامی انکارم می‌کند. من که در اوج مشغله‌هایم جایگاه تو را در زندگی‌ام حفظ کرده‌ام امروز دیگر جایی در زندگی‌ات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها می‌فهمم، این روزها که تو ساکت می‌مانی. وای که چقدر از این حرفه بدم می‌آید و از هنرت متنفرم. اگر می‌توانستم تو را از آن می‌کندم و با خودم به دوردست‌ها می‌بردم و کنار خودم نگهت می‌داشتم.
اما طبعاً نمی‌توانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کرده‌ای. من اما نمی‌توانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحه‌شرحه ادامه دهم در حالی که دلم می‌خواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش می‌کنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب می‌دانم. اما اگر این نامه دست‌کم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر به‌اندازهٔ امروز این‌قدر احمقانه احساس بدبختی نمی‌کنم، این‌طور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم می‌توانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش می‌کردی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو می‌نویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشته‌ام. چطور ترکت کنم وقتی که نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی می‌دانم که زندگی‌ات طوری شکل گرفته که نمی‌توانی به من ملحق شوی. آن‌قدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا این‌قدر دیر می‌کنی‌؟ هر دقیقه‌ای که می‌گذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم می‌شود. تو نمی‌دانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمی‌آید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مهم‌ترین حرکت مفید، پذیرش شرایط است. نیازی نیست که گذشته از هر چیز دیگر دچار اضطراب باشیم که چرا اضطراب داریم. احساس اضطراب به‌هیچ‌وجه نشانهٔ غلط بودن زندگی‌مان نیست، بلکه صرفاً نشانهٔ زنده بودنِ ماست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهین‌آمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا می‌کند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمی‌ترین دانش‌های انسان است. بی‌آنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعی‌مان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمی‌شود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آن‌ها که عهده‌دارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنمایی‌هایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایه‌داری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایه‌داری را با جمله‌ای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایه‌داری «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود». آنچه در ذهنش می‌گذشت این بود که جوامع گذشته به‌طور کلی پایدارتر بوده‌اند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبه‌هایی بسیار حیاتی، بیشتر قابل‌زندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابان‌های اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانه‌ای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان می‌ماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانه‌هایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بی‌سابقه و گسترده‌ای به خود دید؛ گذر یک خط راه‌آهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال به‌کلی دگرگون می‌کرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند به‌سرعت ظاهر می‌شوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را به‌وجود می‌آورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت می‌رسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را می‌گیرند. افراد به‌تدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را می‌خورند و این افسوس به‌هیچ‌وجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایده‌آل این است که می‌توانستیم پیشاپیش در مورد حساسیت‌های خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیب‌ها و زخم‌های فیزیکی به‌آسانی انجام می‌دهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران می‌دانند که نباید آن را فشار دهند. به‌لحاظ نظری همین کار را می‌توان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالت‌آور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخم‌ها و آسیب‌هایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر داده‌ایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن می‌ترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی می‌بینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس می‌کنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمی‌توانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بن‌بستی زجرآور روبه‌رو می‌شویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما می‌شوند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بی‌ارزشی هستیم که تصور می‌کنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل می‌گیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه می‌شویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذت‌بخش) است، بلکه چون برایمان آشنا به‌نظر می‌رسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آن‌ها را به‌درستی درک نکرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچ‌وقت بیشتر و مشکل‌سازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتاب‌زده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواری‌های رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق می‌افتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوع‌اند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایده‌های بسیار بلندپروازانه‌ای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان می‌آورد، حتی اگر هرگز چنین رابطه‌ای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع می‌شود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! از همان اول! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانه‌یی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان می‌شمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من می‌دهند، اکسیری حیات‌بخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانه‌یی که در آن، اگر من نیز هم‌راه و هم‌پای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمی‌شود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمی‌کشند، و اگر چیزی بی‌اهمیت را از یاد ببرم، مرا به بی‌خیالی و لاابالی‌گری متهم نمی‌کنند!
خانه‌یی که مرغ‌ها بر شاخه‌های درختانش لانه می‌کنند، زیرا محبت و ایمنی را می‌بینند که در فضای آن موج می‌زند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر می‌دهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری می‌کنند.
خانه‌یی که شب‌های درازش، با صدای باران بر سفال‌های بام، شاهد ستایش‌های من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدف‌ها یاریم خواهد کرد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدف‌های خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمی‌شود، هرگز عقب نمی‌نشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمی‌دهد. زنی که صبر می‌کند و نومید نمی‌شود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مرده‌یی را به زندگی بازگردانده است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعت‌های دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمی‌دارد… به چه چیز فکر می‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم به تمام معنا. می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو هم‌کلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسم‌های ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آن‌ها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوه‌یی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مسأله، برای من فوق‌العاده جدی است. مردی هستم که در جامعه، و در میان مردم روشنفکر، اهمیت و احترامی دارم بیش از آنچه لازم باشد… دو بار در زندگی شکست خورده‌ام و این شکست‌ها بسیار برای من اهمیت داشته زیرا که باعث شده است از هدف‌های خود در زندگی باز بمانم…
من در زندگی دارای هدف‌های مشخص و روشن، و در عین حال درخشانی هستم؛ و هنگامی که می‌گویم «در زندگی گذشتهٔ خود شکست خورده‌ام» منظورم این است که متأسفانه، زنانی که با من زندگی می‌کرده‌اند دارای هدف و برنامه‌یی نبوده‌اند… این شکست‌ها تا به آن درجه روح مرا آزرده بود که تصمیم گرفتم کنج خانه‌ام بنشینم و پا از خانه بیرون نگذارم، و تنهایی و تنها ماندن را به ازدواج و تشکیل مجدد خانواده، و در هر حال به زندگی با زنی که برای سومین بار مرا با شکست روبه‌رو کند ترجیح بدهم. فکر کرده بودم که بهترین راه برای شکست نخوردن در ازدواج، ازدواج نکردن است.
اما سرنوشت حکم دیگری کرد و من و تو را بر سر راه یکدیگر قرار داد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
زندگی همین است. به تو تلفن نکرده‌ام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. می‌دانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که می‌خواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدم‌هایی که به دهکده ی زمان کودکی‌شان برمی‌گردند یا به خانه ی پدری‌شان یا هر جای دیگری که زندگی‌شان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارت‌ها همیشه حزن‌انگیزند.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش می‌آید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشته‌مان حرف می‌زنیم، از سال‌های دانشجویی، فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشق‌های زمان جوانی‌مان، چهره‌هایی که از خاطر برده‌ایم و گاه‌گاه تصادفی به خاطرمان می‌آیند، از قیمت کافه‌ها در آن دوران و از این نوع دلتنگی‌ها. گویی این بخش از زندگی‌مان را روی قفسه‌ای جا داده‌ایم و گه‌گاهی کمی از گردوغبارش را می‌زداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سال‌ها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی می‌کند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقت‌ها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
حرف زدن درباره ی لحظات گذشته، خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار آنها داشت؛ باید همان‌گونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند، تنها به خاطر آورد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
لاکشماما با وحشت از سنت بی‌رحمانهٔ ساتی حرف می‌زند که در گذشته آن‌ها را محکوم می‌کرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع می‌کردند، طرد می‌شدند، کتک می‌خوردند و تحقیر می‌شدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آن‌ها را به درون شعله‌های آتش هل می‌دادند و به‌این‌ترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا می‌کردند. قبل از این‌که زن‌های بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان می‌کردند تا جواهرات‌شان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچ‌گونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آن‌ها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج می‌کنند، بعضی از دختربچه‌ها در سن پنج‌سالگی بیوه می‌شوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم می‌گردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بی‌وقفه تجدید می‌شود، یک‌جور شهوت‌رانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آب‌تنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمی‌داند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف می‌زنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، به‌جز این ساعت‌های دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظه‌ای که یکی می‌شوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری به‌طور کامل حل می‌شود.
بافته لائتیسیا کولومبانی
هر روز ساعت پنج صبح بیدار می‌شود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب می‌شود. روزش درجه‌بندی شده است، مثل این ورق‌های کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاس‌های ریاضی بچه‌ها می‌خرد. زمان بی‌خیالی مدت‌هاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچه‌داری و مسئولیت مربوط می‌شود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همه‌چیز برنامه‌ریزی‌شده، سازماندهی‌شده و از قبل تعیین‌شده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایده‌آل، زن شاغل، برچسب‌هایی از این دست که مجله‌های بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند می‌چسبانند و مثل ساک‌هایی روی شانه‌هایشان سنگینی می‌کند. بافته لائتیسیا کولومبانی
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدی‌های مبهمی که از اون رنج می‌بریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
همین‌طور که خورشید در آسمان غرق می‌شود، ما دست در دست در ساحل قدم می‌زنیم. به گذشته فکر نمی‌کنم. به آینده فکر نمی‌کنم. پر از قدردانی هستم. برای خورشید، آب، غرق‌شدن انگشتان پا در شن، و این حسی که گرفتن دست او در دستم دارد. هر روز دیوید لویتان
من مسافری بین‌راهی‌ام، و بااین‌که زندگی به این شیوه به‌معنی تنهاماندن است، آزادی‌بخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمی‌کنم. هرگز با فشار هم‌سن‌وسال‌ها و اعتراض والدین کوتاه نمی‌آیم. وجود افراد را مثل قطعاتی می‌بینم که یک تصویر بزرگ را شکل می‌دهند و روی تصویر کلی تمرکز می‌کنم، نه جزئیات زندگی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام می‌دهم. گذشته چشمم را کور نمی‌کند و آینده نظرم را تغییر نمی‌دهد. بر حال تمرکز می‌کنم؛ چون سرنوشت من زندگی‌کردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
دکتر می‌گوید به خاطر قلبم لازم است هر روز پیاده روی کنم. ترجیح می‌دهم این کار را نکنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمی‌کند که از خانه بیرون رفتن. احساس می‌کنم مردم خیلی ﻧﮕﺎهم می‌کنند. آیا خیره نگاه کردن مردم و زمزمه کردن آنها، زاییده ی تصورم است؟ شاید، شاید هم نه. هر چه نباشد مانند زمینی که در گذشته ساختمان مهمی در آن جا قرار داشته و اینک فقط آجرهایش باقی مانده، یک مخروبه هستم. آدمکش کور مارگارت اتوود
همهٔ آن‌چه در گذشتهٔ نازی‌ها بوده است بد نیست. رژیم نازی احساسات و آرزوهای اصیلی را هم ماهرانه به خود جذب کرده بود. مشکل این‌جاست که نازیسم مضامینی را به کار گرفت که زندگی در یک جامعهٔ خوب در واقع به آن نیازمند است. غرور ملی، احساس مأموریت داشتن در جهان، جاه‌وجلال، افتخار، انرژی جمعی و وفاداری: این‌ها برای جوامع خوب، مهم‌اند، اما فساد و سوءاستفاده از آن‌ها در ایدئولوژی نازی باعث شده است برای بسیاری از آلمان‌ها کاملاً دسترس‌ناپذیر به‌نظر برسند، انگار که منحصراً به افراد شرور اختصاص دارند و در نتیجه، باید تا ابد از آن‌ها متنفر بود و آن‌ها را طرد کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در تاریخ بسیاری از کشورها چیزهای بسیار دردناکی وجود دارند که به هضم شدن نیاز دارند. امید است هر کشوری بتواند خودش را با کمک هنر سیاسی شفا بخشد. این چالش در آلمان به اوج دشواری و اهمیت می‌رسد. تراژدی مخوف آلمان در اوخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، به جای انکار یا سوگواری محض، خواهان جبران است. مسئله فقط گفتن این نیست که چیزهای وحشتناکی رخ داده، بلکه کنار آمدن با میراث گناهی است که به نام پیشرفت رخ داده است. هر چه‌قدر هم که نیاز به تأیید شرارت‌های گذشته ضروری باشد، به‌خودی‌خود جامعهٔ بهتری نخواهد ساخت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
به‌نظر می‌رسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول این‌که شغلی می‌خواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل می‌کنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالش‌برانگیزتر هم هست این‌که شغل معنادار باید با عمیق‌ترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن توانایی‌های ارزشمند خاصی درون‌مان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاری‌مان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیل‌ترین، خالص‌ترین و ارزشمندترین ویژگی‌های ما سخن می‌گوید. جای تعجب ندارد که سال‌ها، خصوصاً در اوایل دوران کاری‌مان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگی‌مان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای آدم بیست‌ساله آن هزاران ساعتی که در هفت‌سالگی سپری شده تقریباً هیچ است. برای آدم پنجاه‌ساله کل دههٔ بیست زندگی ممکن است مانند یک لحظهٔ گذرا باشد. با این حقیقت عجیب اما عمیقاً برجسته مواجه می‌شویم که مسائلی که در زندگی امروزمان این‌قدر بزرگ به‌نظر می‌رسند، روزهایی که انگار خودشان را همه‌جا پهن کرده‌اند، و ساعات پُرتنش یا بی‌میل، همه، سرانجام جزئیات خُردی از گذشته‌ای دور خواهند بود که به‌ندرت به یاد خواهند آمد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطه‌ای این ترس وجود دارد که به‌درستی فهمیده نشویم و معشوق‌مان، به جای این‌که به‌درستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریک‌مان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته می‌شویم. سعی نمی‌کند بفهمد؛ به‌دقت و با عشق در جست‌وجوی ماهیت دقیق آن‌چه از سر می‌گذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلان‌چیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی می‌کنیم؛ نه این‌که نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمی‌کند. می‌تواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریک‌مان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
سگ‌ها نمی‌شینند به آیندهٔ حرفه‌ای‌شان فکر کنند. گربه‌ها به اشتباهات گذشته‌شان فکر نمی‌کنند یا با خودشان فکر نمی‌کنند اگر تصمیم‌های دیگری می‌گرفتند، چه اتفاقی می‌افتاد. میمون‌ها راجع به آینده‌های احتمالی بحث نمی‌کنند، همان‌طور که ماهی‌ها نمی‌نشینند تا با خودشان فکر کنند اگر باله‌هایشان کمی درازتر باشد ماهی‌های دیگر علاقهٔ بیشتری به آن‌ها نشان می‌دادند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفته‌ام که در را به روی همه‌چیز، جز بهترین افراد و تجربه‌ها و ارزش‌های زندگی‌ام، ببندم. تمام پروژه‌های تجاری‌ام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تمام‌وقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آن‌موقع تاکنون وب‌سایتم بیش از آنچه تصور می‌کردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت داده‌ام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاه‌مدت، ملاقات‌های خصوصی و قرارهای یک‌شبه‌ای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساخته‌ام و بر روی تعداد انگشت‌شمار دوستی‌های مهم و سالم و حقیقی‌ام تمرکز بیشتر کرده‌ام.
و آنچه کشف کرده‌ام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصت‌ها و جنبه‌های مثبت بیشتری یافتم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اکنون یک نسل گذشته است و نتایج معلوم شده است: ما همگی استثنایی نیستیم. این‌طور که معلوم شده، داشتن احساس خوب به خود، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه دلیل خوبی برای داشتن احساس خوب به خودتان داشته باشید. این‌طور که معلوم شده است، آموزش این عقیده به مردم که استثنایی هستند و اینکه در هر صورتی احساس خوبی به خودشان داشته باشند، منجر به پدید آمدن جمعیتی از بیل گیتس‌ها و مارتین لوتر کینگ‌ها نخواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
یگانه پاسخ به اندوه، زندگی کردن است. زندگی کردن همراه نظر داشتن به گذشته. به‌خاطر آوردن آنهایی که از دست داده‌ایم؛ و درعین‌حال، با امید و اشتیاق به جلو گام برداشتن و آن حس امیدواری و فرصت داشتن را از طریق محبت کردن، سخاوت‌مندی و همدردی انتقال دادن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من یک سال را مشغول هم‌زدن ظرف سوپ زندگی‌ام، درست کردن یک خوراک، جست‌وجوی یک درمان و پیدا کردن خودم بودم، و همراه خوراکم آذوقهٔ قابل‌اعتمادی از کتاب‌ها داشتم. از اینها گذشته، یکی از ساده‌ترین لذت‌هایی که می‌شناختم نشستن و غذا خوردن همراه یک کتاب بود؛ بلعیدن کلمات همراه با بلعیدن غذا. من حداقل در هفته یک بار به بچه‌هایم اجازه می‌دادم یک کتاب سر میز غذا بیاورند و درحال غذا خوردن کتاب بخوانند. یک غذای مشترک، یک لذت مشترک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال کتاب‌خوانی‌ام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آماده‌ای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذت‌بخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبه‌های دیگر زندگی‌ام، مثل رانندگی و پخت‌وپز و شستن لباس‌ها خسته‌کننده و طاقت‌فرسا بودند، خواندن کتاب روزانه‌ام همیشه لذت‌بخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتاب‌خوانی‌ام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدم‌هایی که خوب مرا نمی‌شناختند به من می‌گفتند که به‌محض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دل‌زده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
حقیقت زندگی‌کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده‌بودن به اثبات رسیده است. هرچه سنّمان بالاتر می‌رود، این حقیقت با به‌یادآوری زندگی‌های گذشته بیشتروبیشتر تأیید می‌شود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت: «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سال‌ها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیسته‌شده؛ ارزش نابِ زندگی‌کردن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اینکه کلمات شاهدی بر زندگی‌اند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت می‌کنند و به همهٔ آن رنگ واقعیت می‌بخشند. کلمات داستان‌هایی را خلق می‌کنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار می‌شوند. حتی داستان‌ها هم تصویرگر حقیقت‌اند: داستانِ خوب حقیقت است. داستان‌هایی دربارهٔ زندگی‌های به‌یادمانده، که گذشته را به یاد ما می‌آورند؛ درعین‌حال، کمک می‌کنند تا به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگرچه خاطرات نمی‌تواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدست‌رفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین می‌کند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظه‌های بد را و همین‌طور هم لحظه‌هایِ خیلی‌خیلی خوب از باهم خندیدن‌ها، باهم غذاخوردن‌ها و باهم گفتن از کتاب‌ها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظه‌ای که در زندگی تجربه می‌شود می‌تواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت می‌گیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ داده‌اند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظه‌های زیبایی، نور و شادی همیشه زنده‌اند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من نیاز داشتم روزی یک کتاب بخوانم. نیاز داشتم بی‌حرکت بنشینم و کتاب بخوانم. سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همهٔ خانواده‌ام را با فعالیت و جنب‌وجوشِ بی‌وقفه پر کرده بودم؛ و با اینکه این‌قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این‌قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هوشمندی و حسادت دو چیز متضادند. از طرفی اگر کسی بخواهد بی‌طرفانه در مورد فردی دیگر قضاوت کند، باید افکار و عقایدی را که در گذشته داشته کنار بگذارد و عادتی هم که آدم از همنشینی با کسی که شریک زندگی‌اش است به دست آورده، ترک کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جوان‌های ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند، گرفتن ویزای اروپا برای شان مشکل است و از آن گذشته، حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آنها کمتر است. به این مسئله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث می‌شود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهم‌تر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند و فقط گوشی‌های شان می‌تواند همه زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند، اما پای شان را از شهرشان بیرون نگذاشتند. آنها ترجیح می‌دهند به جای کشف سرزمین‌های دیگر، برای دوستانشان SMS‌های بی مزه بفرستند. مارک و پلو (سفرنامه‌های منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر،صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط می‌شد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستان‌شان در بهار گذشته،که گویا یک بانوی با محبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان می‌آمد و این که آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را باز کنند یا نه. البته سرانجام «راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند» که بنده لابه‌لای سوز و کوران خیلی متوجه‌اش نشدم،اما انگار آن خانم ،ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده ،نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار داد. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبه روتوست. سر دربالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود می‌رود، _ ساعتی فرا می‌رسد که در آن گاه به اندازه‌ی یک درخشش برق نهایت‌ها یکی می‌گردد: جنبش سر گیجه‌آور و سکون همانند هم می‌شود. دایره‌ی هستی به انجام می‌رسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر می‌پیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان می‌گیرد. دیگر نمی‌توان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر برده‌ایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا می‌رسد، دیگر پاک وقت باربستن است.
جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
جهان را می‌نگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز می‌چرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافی‌ست! .
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
«اندیشه آدمی چون کارتنک پُرکاری است که پیوسته رشته‌هایی می‌تند؛ یک سر این رشته‌ها به خاطرات گذشته و سر دیگرشان به مفاهیم ذهنی بسته شده است. اگر آدمی را یارای آن باشد که خویش را از قید بسیاری از این رشته‏‌های به هم ‏تنیده که ذهن را چون پای‌بستی به بند می‌کشد آزاد سازد، راهی برای رهایی از پیشداوری‌ها و قضاوت‌های شتاب‏ زده‌اش گشوده خواهد شد. افسوس که بیشتر آدمیان نه می‌خواهند و نه می‌توانند چنین کنند!» (ص53) زمستان مومی صالح طباطبایی
«زندگی بزرگ‌تر آن است که فقط عاشق یک نفر باشی. تو از این جا بیرون می‌روی استیو. آدمی مثل تو آدم معروف شدن نیست. مرا ببین. وقتی این باندپیچی‌ها برداشته شود واقعا همانطور که بیست سالم بود به نظر می‌رسم؟ نمی‌دانم. از آخرین طلاقم خیلی گذشته. اما در هر صورت می‌خواهم از این جا بروم بیرون و روز از نو…» شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
توده ی ملت، افرادی را که قوانین گذشته را زیر پا می‌گذارند و تلاش می‌کنند قوانین تازه ای وضع کنند را محکوم می‌سازد و آنها را به دار می‌آویزد و به این وسیله نقش ذاتی و محافظه کارانه ی خود را در جامعه ایفا می‌کند. البته زمانی هم فرا می‌رسد که همین توده ی ملت برای محکومین مجسمه ساخته ، برای آنها مراسم بزرگداشت برگذار می‌کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که می‌شه دنیا رو با همه‌ی حقیقتش جدی نگرفت. می‌شه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا می‌شه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمی‌گیرم که این‌جوری نه ترسی از آینده‌ای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
هوا داشت تاریک می‌شد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمی‌خوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمی‌داشتن، اون زنایی که تو مهمون‌خونه‌های بغداد خودفروشی می‌کردن، اون بیوه‌زنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپی‌های روس و عرب که تو کوچه پس‌کوچه‌های استانبول فراوون‌ان رو بغل می‌کردم شاید تحریک می‌شدم، ولی نه حالا که شکوره‌ی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچه‌های گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقی‌ترین شهرهای عجم، هیچ‌وقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره.
نام من سرخ اورهان پاموک
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکس‌ها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکس‌ها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است.
ساعت‌ها بهروز حسینی
بیلی گرچه شوقی به زندگی نداشت، دعایی قاب گرفته بود و روی دیوار اتاق کار خود نصب کرده بود. دعا شیوه ادامه زندگی او را نشان میداد. دعا چنین بود: خدایا مرا صفایی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر ندارم بپذیرم، مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم تغییر دهم؛ و خرد تا آن دو را از هم بازشناسم.
از میان چیزهایی که بیلی بیل گریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود.
سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد.
ساعت‌ها بهروز حسینی
آدم رؤیایی خاکستر رویاهای گذشته‌اش را بیخودی بهم می‌زند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آن‌هایی که برایش عزیز بودند، برگردند. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
می‌فهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمی‌تابی، تو به‌خاطر خیال‌پردازیم به من تهمت می‌زنی که مواد مخدر مصرف کرده‌ام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو می‌شود چهار، هنوز نفهمیده‌ای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشه‌های عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده می‌شود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
دست را که بیش‌تر روی سطح برگ نگه می‌دارم می‌توانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشته‌اند. می‌توانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچه‌ها در کوچه گوش بدهم و چهره‌ی تک‌تک‌شان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا می‌روند و چه می‌کنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیده‌های جدید به شدت پیچیده و گاه اضراب‌آور است. مثلاً یک‌دفعه که کیسه‌ای آویشن پاک می‌کنم دستم به چیزی عجیب می‌خورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجه‌تیغی‌ای که سال‌ها پیش سید برایم آورد. تکان نمی‌خورد. سرد است و بوی عجیبی می‌دهد. مدتی لمسش می‌کنم ناگهان حس عجیبی بهم دست می‌دهد و عقب می‌کشم. دایره‌ای زیر نبض دستم تیر می‌کشد و درون دماغم خارشی ایجاد می‌شود که گیجم می‌کند. باید از آن شی دور می‌شدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لا‌به‌لای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمی‌خورم. مادر را که خبر می‌کنم آن شی را به دقت وارسی می‌کند و می‌گوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه می‌تواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را می‌گذارد توی شیشه‌ای در بالاترین قفسه‌ی زیر زمین. می‌گوید سرخ‌پوست‌ها این گیاه را دود می‌کنند و از خود بی‌خود می‌شوند و در این حالت آینده را پیش‌بینی می‌کنند. می‌توانند چیزهایی ببینند که دیگران نمی‌بینند. دستم را به دهان می‌برم تا طعم تاتوره را بچشم. می‌گوید بعضی‌ها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان می‌گویند.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
و همانطور که جنایت کار می‌شدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتین‌ها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر می‌آوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر می‌گرفتند و آن را یک رویا می‌دانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
قاعده‌ی چهلم: عمری که بی‌عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آن‌که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. ملت عشق الیف شافاک
ناسپاسی بی‌فکرانه سلاح جوانی است؛ بدون آن چگونه می‌توانند در زندگی پیش روند. پیران برای جوانان آرزوی خوشبختی می‌کنند، اما آرزوی بدبختی هم می‌کنند: دوست دارند آن‌ها را نابود کنند و سرزندگیشان را خفه کنند، و خودشان جاودان باقی بمانند. جوانان، اگر بدخلقی و جلفی نکنند گذشته شکستشان می‌دهد، گذشته دیگران که به شانه آن‌ها سوار شده است. خودخواهی فرصتی است که نجاتشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت می‌کنی و می‌بینی روبه روی توست. سر در بالش فرو می‌کنی می‌بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمتم هم با توست. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیل‌ها و لغزواره‌ها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمی‌شود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه می‌یابد. می‌توانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمی‌بینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند، به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیم‌ها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را می‌گیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
باز هم تنهایی مثل حلقه نجات آهنینی مرا احاطه کرده بود. باز هم بر پشت زمان به آن طرف شنا میکردم. در قعر امواج فرو میرفتم؛ از اقیانوس‌های گذشته و حال میگذشتم و در حالی که تنهایی مرا از غرق شدن و فرو رفتن حفظ میکرد به اعماق سرمای آینده نفوذ میکردم. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش می‌لرزید و وقتی میز را می‌چید، فنجان‌ها د رنعلبکی به رقص در می‌آمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچه‌ها و شادی گام‌های کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته می‌رفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرف‌های گناهکاران گوش می‌کند. صحبت‌ها مختصر بود. سعی کردیم حرف‌های او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ می‌گفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. می‌گفت کمی احساس خستگی می‌کند، یک خرده هم سرش درد می‌کرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پله‌ها بالا می‌رفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!»
دریا جان بنویل
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید. چشم‌هایش بزرگ علوی
از مردی بپرهیزید که با کوشش بسیار در کار آموختن چیزی است. آن چیز را می‌آموزد و میبیند از گذشته خردمندتر نشده است. این شخص به شکلی جنایتکارانه از مردمانی بیزار است که جاهل اند اما برای نیل به جهالت خود راه سخت و درازی را طی نکرده اند. گهواره گربه کورت ونه‌گات
از عصر یکسانی و عدم تفاوت، از دوران انزوا، از عصر بزرگ، از عصر دوگانه باوری، به آینده یا به گذشته، به زمانی که تفکر آزاد است، و انسان‌ها با یکدیگر متقاوت هستنئد و تنها زندگی نمی‌کنند - به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را انجام می‌گیرد نمی‌توان مانع شد- سلام! 1984 جورج اورول
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان می‌رسید و تابستان جای خود را به پاییز می‌داد.
تولد… ازدواج… مرگ…
آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونت‌گومری
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستاره‌ها نگاه می‌کنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطره‌های گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگه‌ای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر می‌کنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا می‌کردن چی می‌شد. ویه دفعه می‌بینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ می‌فهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من می‌تونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خسته‌کننده‌ای نداشتم. - منظورم رُ می‌فهمین؟
فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
جمعه‌ها سلول خیلی دلگیر است. سکوت عجیبی همه‌جا را پر می‌کند. زندانی در فکر بازجویی‌های گذشتهٔ خود و در هراسِ بازجویی‌های آینده است. دلهرهٔ شنبه. دلواپسی شنبه در دل‌هاست. این دلهره و دلواپسی، مثل دلهرهٔ یک دانش‌آموز، که جمعه‌اش را به بازی گذرانده و مشق‌هایش را انجام نداده، نیست. دلهرهٔ بازخواست معلم نیست. دلهرهٔ شکنجه است. دلهرهٔ بی‌کسی و تنهایی است. دلهرهٔ مظلومیت است و دلهرهٔ محاصره شدن در سلولی از بتن و آهن. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
جایگاه من برتر از اندیشه‌هاست چون من از اندیشه‌ها گذشته‌ام و راهی که در پیش گرفته‌ام، راهی است در فراسوی آن‌ها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوه‌زده‌اند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه می‌سپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها می‌سازم. من مرغی‌ام که در اوج پرواز می‌کند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه می‌خواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر می‌آیم تا آن‌هایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بی‌درنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در می‌آیم.
پر و بال من طبیعی است. آن‌ها را با سریش نچسبنده‌ام. شاید این که می‌گویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکرده‌اید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمی‌توانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس می‌کند قوی‌تر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری می‌کند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمی‌دهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا می‌فیلد شود!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیم‌تری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
فتحعلی خان پای رفتار نداشت، ولی میدانست که سپاهیانش در انتظارند، آنها می‌بایست شب از محدوده اصفهان دور شوند. وقت برخاستن دعایی خواند و شنید که صدا از آنسوی پرده می‌گوید «مرا به چه نام میخوانید؟»
مرد دلاور ایلاتی از نفس ماند «به نامی که در وقت آن ولادت سعید در گوشتان خوانده اند»
صدا از پشت پرده آمد «نه مرا نامی بده که از امشب به آن خوانده شوم»
فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست که این زن می‌رود تا اصفهان را و گذشته را از خود دور کند. گفت «بر این اندیشه نبودم»
این بار صدا زنانه و آمرانه گفت «اینک باش!»
فتحعلی خان دلاوری از کف داد: «امین و مونس و محرم من»
صدا گفت امینه ام خواندی؟"
فتحعلی خان در دل گفت امینه…
و خاتون، امینه شد
امینه مسعود بهنود
آخرین حسرتم این است که نمی‌دانم پس از من چه پیش می‌آید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پر حادثه است. گمان می‌کنم در گذشته که سیر تحولات کندتر بود، کنجکاوی مردم هم درباره دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور می‌برم: خیلی دلم می‌خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مرده‌ها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانه‌های جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامه را زیر بغل می‌زنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان بر می‌گردم و از فجایع این جهان باخبر می‌شوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب می‌روم. با آخرین نفس‌هایم لوئیس بونوئل
در همه آن روزهای تهی خود را فریب می‌دادم. از خواب بر می‌خواستم و آن قدر کار می‌کردم تا از حال می‌رفتم.
مث همیشه خوب غذا می‌خوردم، با همکارانم به کافه می‌رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می‌خندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آن‌ها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول می‌زدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر می‌کردم او بر می‌گردد. به راستی فکر می‌کردم بر می‌گردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی‌توانستم تکه‌ها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور می‌خوردم، به هر سو پناه می‌بردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می‌کردم، به خودم می‌گفتم: عجب… عجیب است… فکر می‌کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم می‌پرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور می‌توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیش‌تر نامش عذابم می‌داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریبا به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده‌بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
حالا وقتی توی روزنامه می‌خوانم که صندوقدار بانک کلی پول دزدیده،زنی بچه اش را کشت،خواهر و برادری مفقود شده اند میدیدم دیگر مثل گذشته از وحشت نمی‌لرزم،بلکه به بخشی از ماجرا فکر می‌کنم که از نظر‌ها پنهان و در روزنامه نیامده است. پس از تو جوجو مویز
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه می‌گویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان می‌شدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگی‌های نارضامندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد پیش بروی. دلت می‌خواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوان‌تر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هدفی که برای آن پول در نظر بود، به اندازه نقشه ی اولیه ام جدی بود. آن را فقط برای ادامه ی کار دیماجّو خرج نمی‌کردم برای باورهای خودم هم بود، برای موضع گرفتن در مورد چیزی که بهش اعتقاد دارم، برای به وجود آوردن تغییری که تا به حال قادر به انجامش نبودم. ناگهان انگار زندگی ام برایم معنا و مفهوم پیدا کرده، نه فقط همان چند ماه گذشته، که تمام زندگی ام از همان روز تا ابتدایش. تلاقی معجزه آسایی بود، تقارن شگفت انگیز انگیزه‌ها وآمال بود. اصل وحدت بخش را پیدا کرده بودم و این تفکر می‌توانست تمام تکه‌های شکسته ام را گرد هم بیاورد. برای اولین بار در عمرم کامل شده بودم. هیولای دریایی پل استر
دو روز بیش‌تر نگذشته بود که با انزجار متوجه شد چه قدر دلش می‌خواهد لیلیان را لمس کند. می‌دانست که به خاطر زیبایی لیلیان نبود، به این خاطر بود که زیبایی لیلیان تنها بخَی از وجودش بود که به زاخس اجازه شناختنش را داده بود. اگر این قدر سرسخت نبود، ایت قدر برای درگیر کردن زاخس در رابطه ای مستقیم بی میلی نشان نمی‌داد، چیزهای دیگری هم برای فکر کردن پیدا می‌شدو احتمالاً طلسم کشش جسمی می‌شکست. می‌شود گفت که لیلیان از فاش کردن خودش برای زاخس سرباز زده بود، و این یعنی هیچ وقت چیزی بیش‌تر از یک شیء نبود، هیچ وقت چیزی بیش از خود جسمانی اش به حساب نیامده. هیولای دریایی پل استر
در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده‌سالگی شخصیت من شکل گرفت. دقیقا آن لحظه به یادم مانده، پشت چینه‌ی مخروبه‌ای دولا شده بودم و کوچه‌ی کنار نهر یخ زده را دید می‌زدم. سال‌ها ازین ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند. حالا که به گذشته باز می‌گردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه‌ی متروکه سرک کشیده‌ام. . . بادبادک‌باز خالد حسینی
قسم می‌خوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمی‌شم یا در و دیوار از ناتوانی‌ام در داشتن تنها چیزی که واقعا می‌خوام نمیگه، منو التیام نمی‌ده. این اوضاع رو بدتر می‌کنه. آینده‌ی من مثل یه جاده خالی غم‌افزاست. نمی‌دونم دارم چی می‌گم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس می‌کنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر می‌کنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک می‌کنه تو چقدر گران‌بها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون می‌خره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
زمان همه چیز را از یاد آدم می‌برد. حتی خود جنگ و مبارزه‌ی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوخته‌اند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمی‌گیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
قاعده‌ی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمی‌فهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواسته‌ای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمی‌دانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانه‌های تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشته‌اند، یا همراه با نوشته‌ای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. این‌گونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار می‌یابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره می‌گیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونه‌های خوبشان در میان کتاب‌های کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه می‌شوند. هدف این‌گونه کتابها، گذشته از سرگرم‌کردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهره‌گیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویر‌خوانی، ورق زدن صفحه‌ها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری این‌گونه کتابها تجربه می‌کند و می‌آموزد، و سرانجام، به‌کشف بسیاری از نکته‌ها، پرس‌وجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌پردازد.
تصویر‌خوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دوره‌های آمادگی تحصیلی، تصویر‌خوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانه‌های تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحه‌های خاص تصویرخوانی در مجله‌های کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویر‌خوانی به‌کودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامه‌های آموزشی مهد‌کودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویر‌خوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویر‌خوانی و ابزارهای آن کم‌مایه‌اند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافته‌اند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گسترده‌ای نیافته است و نمی‌تواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژه‌های نوشتاری پی ببرد، تصویرها می‌توانند برخی از اندیشه‌ها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایه‌ای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب می‌توانند روشن‌کنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمی‌توان دید، یا کلام از بیان آن برنمی‌آید، به‌یاری تصویر می‌توان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویر‌خوانی را بخشی از خواندن دانسته‌اند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای این‌گونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ به‌کار برده می‌شود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها می‌بیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی می‌کند باید به‌خوبی این هنر را به‌کار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که به‌کار نمی‌آیند گم نشود. موضوع و پیام این‌گونه کتابها نیز باید دست‌کم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند.
قصه‌های من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
وقتی آدم درگیر قضیه فاجعه آمیزی می‌شود که می‌تواند زندگی اش را تغییر دهد، یک نکته این وسط مطرح می‌شود.
در این گونه مواقع، آدم خیال می‌کند حتما باید با حادثه ی فاجعه آمیزی که زندگی اش را تغییر داده، رودرو شود؛
یادآوری گذشته، شب‌های بیخوابی،
موضوع دائم توی ذهنتان می‌پیچد و از خودتان می‌پرسید آیا کار درستی کرده ام؟
آن چه را که باید به خودتان بگویید، می‌گویید.
آیا اگر جور دیگری برخورد می‌کردید می‌توانستید حتی یک ذره هم شده تغییری در اوضاع ایجاد کنید؟
پس از تو جوجو مویز
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را در هم بشکنیم.
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
طاعون: دوره ی ادا و عشوه گذشته است و از هم اکنون باید جدی بود!
تصور می‌کنم که حالا دیگر شما مرا درک می‌کنید و می‌فهمید که چه می‌خواهم بگویم. ملخصا آنکه از امروز باید مردن با نظم و ترتیب را بیاموزید و به عبارت دیگر یاد بگیرید که چگونه باید بمیرید تا نظم و ترتیب مرگ را بر هم نزده باشید.
حکومت نظامی (شهربندان) نمایش‌نامه آلبر کامو
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می‌کند، حالا می‌خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می‌داند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان می‌گذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس می‌زنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است.
فراتر از بودن کریستین بوبن
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
صدای گریه ی مردها چقدر دل آدم را می‌خراشد. حس می‌کنی نهایت بیچارگی و درماندگی شان است که گریه می‌کنند. فکر می‌کنی که دیگر توانایی هیچ عملی را ندارند که گریه می‌کنند. مرد که گریه نمی‌کند. مرد می‌ایستد و مشکل را حل می‌کند. وقتی مردی گریه می‌کند می‌فهمی که به آخر خط رسیده. می‌فهمی که دیگر نتوانسته کاری بکند. می‌فهمی که کار از کار گذشته دیگر. تو هم می‌لرزی. می‌ترسی. وقتی مردها گریه می‌کنند از تو چه کاری بر می‌آید؟ باید بروی بمیری. باید بمیری توی دنیایی که مردهایش ناتوانند و گریه می‌کنند. پرتقال خونی پروانه سراوانی
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می‌نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می‌رسید یادداشت می‌کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می‌آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می‌نوشت: «آن چه را می‌توانید انجام دهید و آن چه را نمی‌توانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگر در جهان راهی یافت می‌شد که آب رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آن گذشتگان دانست… گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن توست. مادام که از آن توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده ای بلکه روی کمکی که اکنون می‌توانی انجام دهی، متمرکز کن! خرمگس اتل لیلیان وینیچ
زندگی هر کس، یکتا و تک، به هم پیوسته و به هم فشرده، مثل نمدی است که نمی‌شود نخی از آن جدا کرد. و اگر بر حسب اتفاق، جزییاتی بی اهمیت در روزی معمولی پیش بیاید که بر من سنگینی کند… می‌توانم مطمئن باشم که کل این بخش بی اهمیت حاوی تمام زندگی گذشته ام است: تمام گذشته ام، تمام گذشته هایی که سعی کرده بودم فراموش شان کنم، و تمام زندگی هایی که آخرش فقط به یک زندگی منتهی می‌شد. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب می‌توانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم می‌کند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زنده‌تر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار می‌کرد. او هم نمی‌خواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است…
الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد می‌گیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از این‌ها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالش‌ها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق می‌افتد، نه می‌توانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربه‌های گذشته ندارد، همیشه تازه است.»
الف پائولو کوئیلو
در زندگی همه چیز نشانه است ، کیهان با زبانی خلق شده که همه ی موجودات می‌فهمند، اما فراموشش کرده اند. من گذشته از چیزهای دیگر ، در جست و جوی این زبان کیهانی هستم.
برلی همین اینجا هستم. چون باید با مردی که این زبان کیهانی را می‌شناسد، آشنا شوم. یک کیمیاگر…
کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را می‌کشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد می‌کنند و نگاه هاشان با هم تلاقی می‌کند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست می‌دهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر می‌انگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار می‌کند، استراحت می‌کند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج می‌رود، روح هم زادی قرار می‌دهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
… نه در گذشته زندگی می‌کنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در «اکنون» بمانی، انسان شادی خواهی بود… زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در آن می‌زی ایم، و فقط در همان لحظه. کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: «این منو یاد موقع می‌اندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد.
ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطوره‌ای) دانیل والاس
در فیلم‌های هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمی‌تواند برای زنش کفش بخرد، برای آن‌ها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
در این دنیا آدم‌ها در برابر اتفاقی هولناک فقط و فقط به دو دسته تقسیم می‌شوند.
در نظر بگیر که خانه ای قدیمی پر از تابلوها و مجسمه‌های کمیاب و اشیای عتیقه بی نظیر وجود دارد، رِد. و در نظر بگیر که صاحب خانه شنیده که طوفان شدیدی به آن سمت در راه است.
یکی از دو دسته آدم فقط و فقط آرزوی بهترین‌ها را دارد. به خودش می‌گوید، طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد. هیچ طوفان دارای عقل سلیمی هرگز جرات نخواهد کرد، رامبراندها، اسب‌های دگا، جنگل‌های گرَنت، و بنتون‌های مرا از بین ببرد. از این گذشته خداوند این اجازه را به او نخواهد داد. و اگر بدترین وقایع به وقع بپیوندد، آن‌ها را در امان خواهند بود. این نظر دسته ای از آدم هاست.
انسان متعلق به دسته دوم تصور می‌کند، آن طوفان عظیم قرارست خانه را از وسط به دو نیم کند. حتی اگر هم اداره هواشناسی پیش بینی کند که طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد، او اصل را بر این مبنا می‌گذارد که طوفان مجدداً به مسیر پیشین اش بر می‌گردد تا خانه اش را ویران، و با خاک یکسان کند. این دسته از آدم‌ها در عین حالی که به بهترین‌ها امید دارند، خودشان را برای بدترین‌ها نیز آماده می‌کنند.
امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش…
ملت عشق الیف شافاک
هر ده سال یک بار بر می‌گردم و به #گذشته می‌نگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمی‌خوریم، چرخ می‌زنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ می‌زنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمی‌کشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را می‌توانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در می‌یابد.
ملت عشق الیف شافاک
هر چیز همان است که هست. هر چه را، همان گونه که هست باید پذیرفت…
هر چیز خوب و خوشایند ساده و طبیعی است. آنچه هم که نه خوب است و نه خوش آیند، درست به همان اندازه طبیعی است خواه خوب باشد و خواه نباشد، من فرو می‌دهمش و به زودی می‌بینی که گذشته است و رفته است!
جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ‌های مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ‌های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زردِ گرم، نارنجیِ خجالتی و بنفشِ لب فرو بسته. به نظرم این‌ها رنگ‌های تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعره‌ها و همهمه‌های گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است.
کالیگولا آلبر کامو
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می‌روم که بدانم - به دقت - که چه چیز‌ها این زمان تو را زخم می‌زند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
ربکا اولین نفر بود که اظهار نظر کرد: «خیلی راضی و قانع بودن، نیازی اندک به دیگران داشتن، هرگز اشتیاق همراهی دیگران را نداشتن. فیلیپ، این تنهایی و انزواست.»
فیلیپ گفت: «بر عکس، در گذشته در آرزوی همراهی دیگران بودم چیزی را تقاضا می‌کردم که آنها واقعا نمی‌توانستند و نداشتند که به من بدهند. آن موقع بود که #تنهایی را شناختم. با آن کاملا آشنایی دارم. نیاز نداشتن به دیگران هرگز به معنای تنها بودن نیست. #خلوت_گزینی_دلخواه چیزی است که در پی آنم.»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد می‌کنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی اغلب انسان‌ها در انتهای زندگی خود به گذشته می‌نگرند، در می‌یابند که در سرار عمر عاریتی و گذرا زیسته اند. آنها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت #قدردانی سپری گردد، همان #زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله #امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ می‌رقصد (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
تو نمی‌تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی می‌شیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمی‌کنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب می‌شی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش می‌گه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی می‌فهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می‌کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را می‌گسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش می‌کنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌ماند/ص22
ترسناک‌ترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که می‌گوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا می‌کند، باید به طبیعت خام بچه‌ها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار می‌کنند. /ص24
مردم تفکر نمی‌کنن،تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن،نشخوار می‌کنن. /ص28
جزء از کل استیو تولتز
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامه‌های عاشقانه ، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظه‌ها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم می‌خورم ، به چیزی جز خوردن نمی‌اندیشم. اگر در حرکت باشم، فقط راه می‌روم. اگر ناچار شوم بجنگم ، آن روز نیز مانند هر روز دیگری ، برای مردن خوب است. چون نه درگذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت می‌فهمی که در صحرا زندگی هست ، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان می‌جنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در ان می‌زی ام، وفقط در همان لحظه…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 100
کیمیاگر پائولو کوئیلو
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را می‌آموخت که گذشته و حال همه ی انسان‌ها را می‌دانست. مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع…
جوانک کم کم می‌فهمید که آگاهی پیش از وقوع ، شیرجه ی ناگهانی روح در جرسان کیهانی زندگی ست، جایی که سرگذت تمام انسان‌ها به هم می‌پیوندد، وبدین ترتیب می‌توانیم همه چیز را بدانیم ، چون همه چیز نوشته شده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 89
کیمیاگر پائولو کوئیلو
در زندگی همه چیز نشانه است ، کیهان با زبانی خلق شده که همه ی موجودات می‌فهمند، اما فراموشش کرده اند. من گذشته از چیزهای دیگر ، در جست و جوی این زبان کیهانی هستم.
برلی همین اینجا هستم. چون باید با مردی که این زبان کیهانی را می‌شناسد، آشنا شوم. یک کیمیاگر…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 85
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو برای من یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام: هر برکتی که پذیرفته نشود، به نکبت تبدیل می‌شود. از زندگی ام بیشتر نمی‌خواهم. وتو به من فشار می‌اوری که ثروت‌ها و افق هایی راببینم که هرگز نمی‌شناختم، احساسی بدتر از گذشته دارم. چون می‌دانم می‌توانم همع چیز داشته باشم ، اما نمی‌خواهم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 73
کیمیاگر پائولو کوئیلو
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می‌خورد که نمی‌دانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا می‌زد. انتری که لوطیش مرده بود و داستان‌های دیگر صادق چوبک - کاوه گوهرین
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آنوقت دیگر مطلقا نمی‌توانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمی‌تواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمی‌شود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربه‌ها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم می‌ماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا می‌تواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمی‌فهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط می‌شد در این مقوله جا می‌گرفت.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می‌کند و آینده را می‌بلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان می‌ترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را می‌کشید، از کندی زمان متنفر می‌شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی می‌کند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر می‌گذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر می‌دهد، مقاومت ناپذیرتر می‌شود. این جمله عامیانه به نظر می‌رسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری می‌رسد، پایان نزدیک می‌شود، هر لحظه از زندگی عزیزتر می‌شود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی‌ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان می‌دهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
خوب می‌دانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار می‌آورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیش‌تر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمی‌کرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن می‌کرد. جهالت میلان کوندرا
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیز‌ها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمی‌گرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی‌دید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد.
بار هستی میلان کوندرا
این زندگیی که خسته کننده می‌یافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه می‌کردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت می‌نمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد می‌آورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصله‌ها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت می‌کنید، عوض شده اند. شما احساس می‌کنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس می‌کنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد می‌آورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی می‌زند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر می‌گردید و شگفت زده می‌شوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمی‌کند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش می‌شود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما می‌روید و گذشته به سوی شما نمی‌آید و شما به طرف گذشته می‌روید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می‌کردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات می‌نامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین می‌بینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان می‌شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمی‌توان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی می‌ماند. هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او می‌اندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض می‌کند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دوره‌های متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، می‌نمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان می‌برند. هویت میلان کوندرا
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطا‌ها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق می‌افتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
نکند می‌خواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده‌ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن‌هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می‌کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمی‌خواهم نباشم. نمی‌خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی‌خواهم مثل بیش‌تر آدم‌ها که می‌آیند و می‌روند و هیچ غلطی نمی‌کنند، در تاریخ بی‌خاصیت باشم. نمی‌خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی می‌ترسم.
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
ارمیا چیزی نمی‌گوید. یعنی نمی‌فهمد که بگوید…
امّا نویسنده می‌گوید معماری ِ همه‌ی ازدواج‌ها همین‌گونه است. هر زنی رازی‌است. ازدواج، کشف‌ِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّه‌مسلمان‌هایی مثل‌ِ ارمیا این معماری پیچیده‌تر است. یعنی راز پیچیده‌تر است. به دلیل چشم و گوش‌ِ بسته‌شان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا می‌شود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده می‌رفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع می‌شد -مثلا صبیه‌ی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی بهار‌ِ آزادی و یک حواله‌ی حج‌ِ عمره… چه فرقی می‌کرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیه‌ِ شیخ ِ کنعان. او با عشق‌ش به دختر ترسا، راز را پیچیده‌تر می‌کند و این یعنی معماری پیچیده‌تر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز می‌شود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یک‌بعدی. اگر نمی‌دانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بوده‌است. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم هم‌چه قصه‌ای دارند؛ شبیه ِ قصه‌ی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایه‌دار ِ دیگری) یک‌هو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبه‌گی.
سوزی همان‌جور که موهای بیگودی پیچیده‌اش را سشوار می‌کشد، می‌گوید: من از این حرف‌ها گذشته‌ام… خیلی وقت است…
خشی می‌گوید: این‌ها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همه‌ی رازها را داون‌لود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمی‌شود. عشق یک جور هوس است برای عقده‌ای‌ها. بعضی‌ها گرفتار ِ هم‌دیگر می‌شوند.
جیسن، همان جاسم ِ عرب‌زبان که در بیمارستان کار می‌کند، اضافه می‌کند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچ‌کسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمده‌ی کادر هم عرب هستند، هیچ‌کسی نگاه به مریضه‌ها نمی‌کند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه می‌کند، علم ِ طب سربسته‌گی ِ مریض را پاره می‌کند و او را لخت می‌کند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریض‌ش نمی‌شود…
بیوتن رضا امیرخانی
همیشه گوشه هایی ، اتفاق هایی از گذشته‌ها هست که وادارت می‌کند دوباره و چندباره زنده شان کنی، انگار نتوانسته ای آن واقعه را در زمان خودش آنطور که باید ببینی و یا زندگی کنی. انگار گوشه ای یا لحظه هایی از آن را نبوده ای و جامانده ای. شاید برای همین است که آن گذشته‌های دور، گاه و بی گاه، خودشان را به دیوار ذهن می‌کوبند که زنده کن ما را! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
در حالیکه می‌شد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش می‌کرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه می‌دانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکی‌های که دوست داشتم برایش حرف می‌زدم. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
گاهی فکر کرده‌ام هرگز نمی‌شود چادر فراموشی کشید سر گذشته‌ها و نادیده‌شان گرفت. گذشته‌ها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حول و حوشمان پنهانند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ می‌کشند و حلول می‌کنند در حافظه. حلول می‌کنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
شاید تخریبِ محله کاری درشت باشد و درست نباشد، اما خود ما نیز گاهی اوقات، خاصه وقتی لافِ در غربت زده باشیم، از رودررو شدن با گذشته‌ی خود هراسان می‌شویم. این امری طبیعی است. هر چه‌قدر بیش‌تر از گذشته‌ی خود فاصله گرفته باشی، بیش‌تر از رودررو شدنِ با آن خواهی ترسید… مگر آن که ادا درنیاورده باشی، بی تصنع زیسته باشی و هنوز نیز همان‌گونه باشی که بودی… و این از خواصِ مومن است. داستان سیستان (10 روز با ره‌بر) رضا امیرخانی
خودم همانطور که پیپ می‌کشیدم از پشت شیشه‌های دودی اتومبیل مردم را نگاه می‌کردم. مردمی که اصلا نمی‌دانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف می‌خوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانه‌های توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی می‌رفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی می‌کشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول می‌ساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم می‌آمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن می‌بالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان می‌بالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا می‌پنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟!
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
شست‌و‌شوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شده‌اند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش می‌آید. این روند مثلا در بازجویی از زندانی‌ها به کار می‌رود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظه‌ی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعه‌های ساده‌ی کلمات. این سه محور را حکومت‌ها، ارتش‌ها، احزاب سیاسی، گروه‌های مذهبی، مذاهب همواره به کار می‌گیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفته‌اند. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابان‌ها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
این‌جا صدا می‌میرد. هوا می‌ایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازه‌ی همه‌ی این دالان‌های کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شده‌ام.
خودم را که در تنها آینه‌ی کوچک مانده بر دیوار نگاه می‌کنم زنی را می‌بینم که در دستان مردی پیر می‌شود. مردی با ریش‌های نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرن‌های سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده این‌جا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجره‌ام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب می‌گیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی…
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
رمان‌ها همه این گونه هستند. یاس و ناامیدی ، تلاشی بی حاصل برای اینکه شاید چیزی از گذشته حفظ شود. تنها یک امر هنوز مشخص نشده است. اینکه ایا رمان موجب می‌شود انسان خود را فراموش کند یا فراموشی انسان را مجبور می‌کند که رمان خلق کند. تاریخ محاصره لیسبون ژوزه ساراماگو
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمی‌دانم. به گذشته‌ها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمی‌دانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیم‌های بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه می‌گیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر می‌اندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعت‌ها مسأله را سبک سنگین می‌کند و از این و آن راهنمایی می‌خواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست می‌آورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر می‌توانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود می‌پرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی می‌تواند داشته باشد، در این پانسیون منزل می‌کند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود می‌پردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک
«چیز عجیب این است که هر چه آب می‌آورد تمیز بود. خرت و پرت‌های بی‌فایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشته‌های دور نگاه می‌کنم, همه‌ی این خرت و پرت‌های ساحلی را می‌بینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرت‌ها, دسته‌بندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بی‌مقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آن‌ها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی