#حقیقت (۳۷۲ نقل قول پیدا شد)


این رسم‌ها، این قراردادها، این قانون‌ها، همه چیزهایی که تو ضروریشان نمی‌دانی، همه چیزهایی که از آنها گریخته‌ای… همین‌ها چهارچوب زندگی را تشکیل می‌دهند. برای زنده ماندن، آدم باید حقیقت‌هایی ایستا را دور و برش داشته باشد. اما پوچ و بیهوده یا غیرعادلانه بودن، این‌ها همه‌اش فقط حرف است. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
به طور مثال، در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی، شصت و دو میلیون جفت خواهد بود؛ ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال، هیچکدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود؛ بلکه به احتمال زیاد هیچ پوتینی تولید نشده بود و به احتمال قوی‌تر هیچ‌کس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، در اصل برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه می‌دانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسام‌آوری کفش تولید می‌شد، درحالی‌که شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. 1984 جورج اورول
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آن‌چه که فکر می‌کند، نمی‌گوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر می‌کند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو می‌شود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آن‌جا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی می‌کند. 1984 جورج اورول
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبه‌روز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت می‌شود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که توده‌ها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیون‌ها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یک‌نفره باشد» را اضافه می‌کند و به روشنی نشان می‌دهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار می‌گیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه می‌دهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار می‌کنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار می‌کنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری می‌کنم. 1984 جورج اورول
یک روز می‌میری. نفس‌کشیدنت قطع می‌شود، ساکت و خاموش می‌شوی و دست از زندگی می‌کشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیست‌سال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرف‌ها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
می‌توانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاش‌هایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمی‌دانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همه‌چیز را می‌داند، حقیقت این است که او هم مثل تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساس ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» ، می‌شوی و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی. حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همیشه آرزوی زندگی بهتر از چیزی را که داریم در سر می‌پرورانیم. هر چه بیشتر تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحت‌تر و پر دغدغه‌تر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد. فقط جستجو، جستجو و جستجوست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که می‌دانم، این است که هیچ چیزی نمی‌دانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک می‌کنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمی‌دانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز می‌دانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناخته‌ها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کرده‌ایم. شخصی که پذیرفته زندگی‌اش چه اندازه غیر قابل پیش‌بینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بی‌اطمینانی و تردید نمی‌ترسند؛ همه‌اش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون می‌دانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزه‌ی واقعی زندگی آگاه و آماده‌ی روبه‌رو شدن با آن هستند و از نتیجه‌ی آن نیز مطلع‌اند.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوش‌شانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقه‌ی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنی‌ای، زندگی خیلی امن‌تر شده است. پزشکی و فناوری روزبه‌روز بهتر می‌شود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجی‌های جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمره‌‌ی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده می‌شود. یقینا هنوز بیماری‌های مرگ‌بار و تهدید فعالیت‌های خشونت‌آمیز یا فاجعه‌بار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
این را بدان که ما عادت کرده‌ایم اتفاق‌ها و امور زندگی را در ذهنمان بزرگ‌تر از چیزی که هستند بسازیم. گفتن حقیقت، به اندازه سفر رفت و برگشت به صحرای آفریقا، مشقت‌بار جلوه می‌کند. اگر مشکل تو هم همین است، می‌توانی با تقسیم‌کردن وظیفه‌ات به بخش‌های کوچک‌تر اشتیاقی، مثل «برخاستن» ، «بیرون‌آمدن از رختخواب» و «بررسی‌کردن ایمیل‌ها» و غیره تلاشت را بکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه می‌گیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر می‌دزدی. پدر فرزندانش را می‌دزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. خلاصه، عملی پست‌تر از دزدی نیست.
بادبادک باز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را می‌کشی، یک جان را می‌دزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر می‌دزدی، از فرزند او یک پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. عملی پست‌تر از دزدی نیست. بادبادک‌باز خالد حسینی
می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمی‌توانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
«هیچ‌کس نباید وارد شود. هیچ‌کس نمی‌تواند. هیچ‌کس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمی‌شود. کتابخانه از خود دفاع می‌کند، با بی‌کرانگی‌اش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، می‌دانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس می‌شود. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مردم به اسطوره‌های بنیادین نیاز دازند،که نقشی از آغاز پیدایش باشد،و قفلی که چارچوبی را حفظ کند که به نوبه خود از کل ساختار حقیقت ،و از زمان محافظت می‌کند: تالارهای یادبود و سرداب‌های فراموش شده،دیوارهای بین عصرها،تالارهای ورودی که ما را به سوی روزهای پایانی و هرچه که پیش آید می‌کشانند. جزیره ساتن تام مک‌کارتی
حقیقت این است که هر آدمی، -همان‌طور که می‌دانید- در این خواب‌وخیال است که هفت‌تیرکش و دزد سرگردنه‌ای گردن‌کلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر این‌طور نیست که آدم با سرشکسته‌کردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکم‌روایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیده‌ی بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
می گویند مرگ آنهایی را که می‌برد، زیبا و حسن هایشان را دو چندان می‌کند؛ اما باید گفت که معمولا این زندگی بوده که به آنان لطمه می‌زده است. مرگ، این شاهد پارسا و پاکدامن، بر اساس حقیقت و نیکوکاری به ما می‌آموزد که در هر انسانی، معمولا خوبی بیشتر از بدی است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمی‌بینیم، چه منفعت بر آنها نقاب می‌زند و تمنا دگرگون و زیبایشان می‌کند. اما در بی‌نیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیده‌ی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان می‌رسانند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
برخی زنان جویای نام یا پیرزنان دوباره گرفتار، با رغبت از شیکی که دیگران دارند یا از این بهتر هم ندارند، حرف می‌زنند. حقیقت این است که اگر حرف زدن از شیکی‌ای که دیگران ندارند ایشان را بیشتر خوشحال می‌کند، حرف زدن از شیکی‌ای که دیگران دارند، بیشتر به کارشان می‌آید و به تعبیری به تخیل گرسنه‌شان، خوراکی واقعی‌تر می‌رساند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
وقتی کسی عاشق می‌شود یا دقیق‌تر بگویم وقتی زنی عاشق می‌شود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیت‌های تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا می‌تواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقه‌مند است یا درباره‌اش حرف می‌زند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بی‌خطر انجام نمی‌دهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج می‌زند اما واقعا توجه می‌کند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرف‌های او درگیر می‌کند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه هم‌دردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. به‌علاوه، همراهی با مرد در دُرفشانی‌های بداهه‌اش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود می‌کند، چون در لحظه‌ی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون می‌کشد و می‌بیند چه‌طور کش می‌آیند و پیچ و تاب می‌خورند و بالا و پایین می‌پرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
حس می‌کرد موقعیت بی‌ثباتی دارد حتی اگر حقیقتا این‌طور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم می‌پاشد، انگار هیچ‌چیزی محکم و قابل‌اتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود می‌گوید «چه فایده‌ای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار می‌ده؟ فایده‌ی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچه‌دار بشیم؟ چرا هیچ‌چیزی موندگار نیست؟ همه‌چی تموم می‌شه و موقعی که تموم می‌شه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدم‌های عجیبی‌اند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفته‌اند از خواب بیدار می‌شوند و در تخیلاتشان زندگی می‌کنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را می‌گیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیت‌های مرتبط با آن ارتزاق می‌کنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیع‌کننده می‌شود. به‌ندرت از خانه بیرون می‌آیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام می‌دهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنون‌هایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده می‌کنند. برای همین به محض این‌که متن‌های تایپ‌شده‌اشان را تحویل می‌گیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان‌پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض این‌که بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواه‌ناخواه خود را با آن چشمان نظاره‌گر تطبیق می‌دهیم و دیگر هیچ‌یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچ‌چیزی نمی‌تواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوش‌دادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامت‌تان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوست‌داشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مهم‌ترین مسئله‌ای که باید در مورد گفت‌وگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکس‌کننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و به‌هیچ‌وجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع می‌شوند و در بزرگ‌سالی هم ادامه پیدا می‌کنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آن‌ها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روش‌های متعددی می‌تواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روش‌ها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث می‌شوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شریعت میگوید: "آنچه برای توست، برای تو باشد و آنچه برای من است، برای من باشد. ”
طریقت می‌گوید: ”آنچه برای توست، برای تو باشد و آنچه هم برای من است، برای تو باشد. "
معرفت میگوید: «نه من چیزی دارم و نه تو چیزی داری.»
و حقیقت می‌گوید: «نه من وجود دارم و نه تو.»
ملت عشق الیف شافاک
خیلی ساده‌س. دیوونه بشید. دیوونگی و جادو به هم متصلن. من که فکر می‌کنم هستن. هر روز دنیا می‌چرخه. هر روز من یه چیز درخشان از زیر سنگا پیدا می‌کنم. کاغذای درخشان. حقیقت درخشان. جادوی درخشان. درخشان، درخشان، درخشان. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
البته فکر کردن به مرگ، اثرات سودمندی دارد؛ درک می‌کنم که گرچه حقیقت مرگ (جسمانی‌بودن آن) ما را نابود می‌کند، اما تصور مرگ می‌تواند ما را نجات دهد. این حکمتی قدیمی است؛ به همین دلیل است که راهبان طی قرن‌ها در حجره‌هایشان جمجمه‌‌ی یک انسان را نگه می‌داشتند یا مونتنی، زندگی کردن در اتاقی با منظره‌ی قبرستان را توصیه می‌کرد. آگاهی من به مرگ، مدت‌ها در خدمت حیات‌بخشی به زندگی من، کمک به بی‌اهمیت دانستن امور کم‌اهمیت و ارزشمند دانستن امور واقعا باارزش بوده است. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- می‌کنند و بقیه‌ی معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی می‌گیرد که آدم آن‌را معقول و عملی می‌پندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز می‌نماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقت‌های خویش است و به محض آن‌که به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن می‌شود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آن‌که به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته می‌شود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را می‌داند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود می‌آفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
گالیله که به حقیقت علمی مهمی دست یازیده بود، به محض احساس خطر، به آسانی هرچه تمام‌تر از آن چشم پوشید و این چشم‌پوشی، از یک نقطه‌نظر درست بود؛ زیرا چنان حقیقتی ارزش سوزانده‌شدن را نداشت. این‌که زمین یا خورشید کدام گرد دیگری می‌چرخد، به‌راستی اهمیت آن را ندارد که این‌همه درباره‌اش گفته شود و در یک کلام، پرسشی بیهوده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
همین‌طور که می‌بینی من در مقابل واقعیتی قرار گرفته‌ام و باید همه‌چیز را ترک کنم؛ خورشید را، ماه را و همه‌ی چیزهایی را که وجود دارند و از همه مهم‌تر، مامان و تو را… این یک حقیقت است و به‌راستی که حقیقتی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
‏وقتی طوفان تمام شد یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی، حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد.
اما یک چیز مسلم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر آنی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
برای سال‌های طولانی، اگر می‌خواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر این‌که کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و می‌توان دو، سه یا چهار روز بدون حرکت‌دادن به دست‌ها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطره‌ای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمی‌دانید، به خودتان می‌بالید که مثل بقیه‌ی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
حقیقت این است که زندگی در یک پیچ‌وخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتی‌که پایش را از آنجا بیرون می‌گذارد، بی دست یاری‌کننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچ‌وخم بسیار درون‌شهری پر از هرج‌ومرج ببرد، نیست. در این‌جا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمی‌خورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها می‌تواند تصویر محله‌ها را تداعی کند نه راه‌هایی را که به آنها ختم می‌شوند. کوری ژوزه ساراماگو
وجدان‌اخلاقی که خیلی از آدم‌های بی‌فکر از آن پیروی نمی‌کنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا می‌گذارند، یک حقیقت‌موجود است و ساخته‌ی فیلسوفان دوران‌دقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئله‌ی‌گنگ می‌دانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگی‌اجتماعی و تغییر و تکامل‌نژادی، ما اخلاق را در سرخی‌خون و شوری‌اشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافی‌نبود. پس چشم‌ها را به نوعی آیینه‌ی درون‌نگر تبدیل‌کردیم و نتیجه آن‌که چشم‌ها آنچه را با زبان انکار می‌کنیم، بی‌پروا نشان می‌دهند… کوری ژوزه ساراماگو
هنگامی‌که یک دختر ساده دل فرض را بر این می‌گذارد که همه چیز در زندگی‌اش بر وفق مراد است، یا آن شاهزاده سوار بر اسب سپید، از او دربرابر همه چیز حمایت می‌کند، یک مکانیسم دفاعی خوب را از کار انداخته است. یک روباه باهوش زندگی خود را با رؤیاهای رنگین یا امید به روزی که مانند سیندرلا، رؤیاهایش به حقیقت برسند، نمی‌گذراند. او بر خلاف ظاهرش و آنچه به دیگران نشان می‌دهد، به جای اینکه تمام مسئولیت را به مرد واگذار کند، تنها به خودش اعتماد می‌کند و خودش هوای خودش را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسش‌های او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه می‌کنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطه‌تان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان می‌کند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمی‌دهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام می‌دهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
ما انسان‌ها ابلهانی هستیم که یک تحسین‌جزئی، ما را شادمان می‌سازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس می‌پوشاند. دنیا همانند پرده‌ی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسان‌های بیچاره‌ای هستند که همیشه در جستجوی آینه‌ای هستند تا سوالات تکراری‌شان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه می‌دانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوست‌دارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانه‌وار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! می‌نگریستم، می‌نگریستم و می‌نگریستم… کسانی‌که تصور می‌کنند مرا به خوبی می‌شناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفت‌وگو کنند، هرگز نمی‌فهمند که از یک شخص‌واحد حرف می‌زنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها می‌رفتم؛ همانگونه که انسان‌ها لباس یا عمرشان را تغییر می‌دهند، من نیز نامم را تغییر می‌دادم و هیچ‌گاه نام واقعی‌ام را افشا نمی‌کردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوست‌داشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا می‌شده، نامشان را می‌پرسیده و با جسارتی غیرقابل‌باور به آنها می‌گفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانه‌وار کریستین بوبن
نسخه نو و بهبود یافته یک زیرک، به راستی و حقیقتاً نیرومند است، زیرا مهربان و مؤدب است. اما در برابر این مهربانی، به همان اندازه نیز مهربانی طلب می‌کند.
یک زیرک اراده‌ای بسیار نیرومند و ایمان و باوری عمیق به خود دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنان به چشم‌های قهوه‌ایِ کریگ نگاه می‌کنم و حس سبک‌سری بهم دست می‌دهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا این‌که چیزی درونم تغییر می‌کند. یکهو حس می‌کنم دلم می‌خواهد کریگ را ببوسم. نمی‌توانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع می‌کند به مضطرب‌شدن. مطمئنم نمی‌توانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازی‌ست برای چیزهای بیش‌تر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میله‌هایی‌ست که ساخته‌ام تا امنیت داشته باشم. حس می‌کنم دارم تجزیه می‌شوم. من دیگر توی چشم‌هایم، توی چشم‌های کریگ، یا توی فاصلهٔ بین‌مان نیستم. من برگشته‌ام به درونِ خودم. اما به جای این‌که آن‌جا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت می‌کنم و اجازه می‌دهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. می‌گویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما می‌ترسم، چون نمی‌خوام پیش‌روی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درست‌ان. تو می‌تونی هر طور که می‌خوای فکر کنی. فکرات منطقی‌ان و نباید به‌خاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم درباره‌شون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اون‌موقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی می‌گه و بدنت چیز دیگه، به این می‌گن گُسست. دارم راجع‌به پیوستگی حرف می‌زنم گلنن؛ وقتی‌که افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ می‌کنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر می‌کنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی می‌کنی، به حس دیگه‌ای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگه‌ای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبت‌هایی فکر می‌کنم که زن‌ها با آن مواجه‌اند. چطور هر وقت بچه مریض می‌شود، مرد خیلی راحت خانه را ترک می‌کند؟ یا وقتی یکی از والدین می‌میرد، یا خانواده از هم می‌پاشد، این زن‌ها هستند که سختی‌ها را به دوش می‌کشند؟ آن‌ها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیان‌شان انجام می‌دهند که ازخودگذشتگی‌ست. وقتی اطرافیان‌شان ناتوان می‌شوند، زن‌ها بیماریِ آن‌ها را در آغوش می‌گیرند و به یک پرستار تبدیل می‌شوند. آن‌ها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل می‌کنند. آن‌ها خیلی زود یاد می‌گیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتی‌که سنگینیِ اندوه، شانه‌هاشان را می‌لرزاند. آن‌ها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمی‌دهند. آن‌ها همکارِ خستگی‌ناپذیر، وحشی و بی‌رحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی می‌سازند. یعنی زن‌ها همیشه جنگجو بوده‌اند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ترس، عشقِ حقیقی را نمی‌پوشاند؛ همان‌طور که ابرهای در حال گذر، ستاره‌ها را نمی‌پوشانند. می‌دانم چطور باید راه خودم را برای بازگشت به حقیقت، عشق، آرامش، و خدا پیدا کنم. همهٔ کاری که باید انجام بدهم، این است که آرام باشم، نفس بکشم و منتظر بمانم تا ترس و ابرها عبور کنن. حالا دیگر اتاق برای جادادنِ عشقِ توی سینه‌ام خیلی کوچک شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من نمی‌تونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بی‌منته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمی‌کند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچ‌کس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر می‌گیرم، ذهنم پُر می‌شود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلک‌ام و کسی در من سرمایه‌گذاری می‌کند. سرمایه‌گذاری‌ها، تصویر زن‌هایی‌ست که کریگ طی سال‌ها با آن‌ها بوده. پس این‌جاست که عشق می‌پرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همین‌طور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» این‌طور است که می‌فهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعین‌حال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به این‌که من با کریگ و اون زن‌ها فرق دارم رو بذارم کنار.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر می‌آورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر می‌کردم آیا ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد می‌آورم. این‌که مریم مقدس و خانواده‌ام جواب سؤالم را این‌طور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسی‌که آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آن‌را به‌عنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید این‌را هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که این‌را به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر می‌کنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمی‌دونم که باهات می‌مونم یا نه، نمی‌دونم دوباره بهت اطمینان می‌کنم یا نه، اما می‌تونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داستان زوجی که پولِ کم، ولی عشق زیادی داشتند. زن موهای زیبای خودش را می‌فروشد تا برای عشقش زنجیرِ ساعت بخرد و مرد ساعت جیبی‌ای را که جایزه گرفته بود، می‌فروشد تا برای همسرش شانهٔ سر بخرد. هر کدام از آن‌ها چیزی را قربانی می‌کنند که شخصیت‌شان در آن پیچیده و دیگر چیزی برای‌شان باقی نمی‌مانَد تا ارزشِ خودشان را به دنیا ثابت کنند. اما آن‌ها ارزش‌شان را به یکدیگر ثابت می‌کنند. آن‌ها عاشق یکدیگرند و این شخصیت‌شان، حقیقی‌تر از زیبایی و موقعیت اجتماعی آن‌هاست. درنهایت تنها چیزی‌که برای‌شان باقی می‌ماند، حقیقت و عشق است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حقیقت این است که زندگیِ توی ذهنم، از زندگیِ با او، برایم امن‌تر و جذاب‌تر است. وقتی توی افکارم غرق می‌شوم، می‌روم آن پایین‌پایین‌ها، جایی‌که گنج هست. زندگی این بالا با او خیلی کم‌عمق است.
اما چه می‌شد اگر اشتباه شده بود؟ چه می‌شد اگر واقعیت، خارج از این‌جا بود؟ کاش هدفِ زندگی پیوند بود… و چه می‌شد اگر یک پیوند سطحی بود؟ شاید بهای زندگی‌نکردن‌ام، تنهاماندن با تن‌ام باشد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما می‌طلبد. مشروب دردمان را تسکین می‌دهد. اما خدا هیچ‌وقت به درمان کوتاه‌مدت تکیه نمی‌کند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها می‌کند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیب‌رسان. هوشیارماندنِ من مثل راه‌رفتن به‌سمت نابودی‌ست. این‌را با تمام وجودم درک می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما آدم‌های اطراف‌مان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را خودِ واقعی‌مان را پیدا کردیم که با همهٔ ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آن‌ها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم… و حقیقت این بود: «نه، اصلاً حالم خوب نیست.» اما هیچ‌کس نمی‌دانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راه‌های دیگری برای بیان آن پیدا کردیم… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه می‌مونه. کاری که من و جو با هم می‌کردیم، درست همین‌جوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباب‌بازی بود برای پیش‌بُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر می‌رسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفته‌م دوست‌دختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. این‌جور رابطه‌ای به آدم احساس بچه‌بودن می‌ده. شبیه بچه‌گربه‌هایی که مشغول بازی و چنگ‌انداختنِ همدیگه‌ن و اسبابِ بازیِ همو فراهم می‌کنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون می‌رونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفته‌م: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اون‌چیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگه‌ای فکر می‌کردم و لحظه‌شماری می‌کردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمی‌دونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و این‌که اصلاً اهمیتی می‌ده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسان‌بودن است. دربارهٔ کشمکش‌کردن با عشق، صدمه‌دیدن، اعتیاد، آسیب‌پذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما می‌توانیم تکه‌هایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شده‌اند بیابیم. ما خیلی خوش‌شانس‌ایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگی‌مان را بیابیم به این نوع از حقیقت‌گویی نیاز داریم.
برن براون
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌های اطرافمان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را -خود واقعی‌مان را- پیدا کردیم که با همه ی ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم و حقیقت این بود: «نه، اصلا حالم خوب نیست!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند. نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
حقیقت ندارد که آدم‌ها بهتر می‌شوند و همیشه به اینکه چه چیزهایی را از دست داده‌ام، واقفم. اما آدم کمابیش می‌پذیرد که کیست و چه می‌کند. این‌طور است که آدم به‌راستی بزرگ می‌شود، مرد می‌شود. با تو خودم را مرد حس می‌کنم. بی‌تردید از همین روست که همیشه حس قدردانی عظیمی به عشقم آمیخته است. و تنها نگرانی‌ام این است که شک دارم بتوانم آن‌قدر که به من بخشیده‌ای، نثارت کنم. من با هر یک از اشک‌هایت گریه می‌کنم، چون خودم را بیچاره و ناتوان احساس می‌کنم. چون این‌طور بی‌دست‌و‌پا مانده‌ام، با این فریاد بلند محبت و فداکاری که باید فرو بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به‌زودی این صورت پر‌فروغی را که دوستش دارم به من برمی‌گردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را می‌بوسم همان‌طور که قرن‌هاست می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار می‌کنم، روزهایم را پر می‌کنم و می‌گذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمی‌کنم و به‌زحمت خودم را سر پا نگه می‌دارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شده‌ام و می‌ترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجی‌ست هوا. روزی برای سکوت، برای تن‌های عریان، برای بی‌قیدی و نمایش‌های تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید به‌رنگ چشم‌های تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش می‌کنم، تمام عشقم را برای تو می‌فرستم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چه‌ها که به‌خاطر تو نمی‌کنم! کاش می‌دانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهاده‌ای! خدای من زندگی‌ام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر می‌آید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامه‌ای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را می‌بوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
(و این یکی را زیاد بروز نمی‌دهیم) هنگامی به آرامش می‌رسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمی‌گذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دل‌سوز دارد که در آغوشش می‌توانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما حقیقتاً کوچک و نادیدنی هستیم. جهان همچنان بدون حضور ما نیز پرصلابت به‌پیش می‌رود. امر والا با بزرگ داشتنِ دیگران نیست که به ما فروتنی می‌آموزد، بلکه برعکس، به تمام بشریتِ مفلوک احساس کم‌ارزشی می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر می‌کند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آن‌ها را در چارچوب مرجع بسیار وسیع‌تری قرار دهیم.
امر والا به‌شکلی غریب باعث می‌شود پیوند ما با افق وسیع‌ترِ هستی به پیش‌زمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کرده‌اند بیش از اندازه بزرگ به‌نظر می‌رسند) ، تجربه‌ای را از سر می‌گذرانیم که در آن مسائل خاص زندگی‌مان بسیار جزئی‌تر به‌نظر می‌رسند و در نتیجه از تهدیدآمیزی‌شان بسیار کاسته می‌شود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه می‌کرده‌اند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگی‌شان کاسته می‌شود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور می‌کند که معمولاً و به‌ناچار توجه ما را مشغول می‌کنند و باعث می‌شود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دم‌دستی دیگر نمی‌توانند ما را برنجانند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باخ تشخیص داد که انسان برای احساس ندامت و دلگرمی به تشویق نیاز دارد. او نگاهی بسیار واقع‌بینانه داشت که همهٔ ما معمولاً به آن گرایش داریم که حواسمان پرت شود و حتی در لحظات واقعاً مهم به امور بی‌ربط و تصادفی فکر کنیم؛ او از همهٔ جنبه‌های نبوغ موسیقایی‌اش استفاده کرد تا ما را معطوف به ایده‌هایی نگاه دارد که به باور خودش حقیقتا مهم‌ترین ایده‌های هستی بودند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان می‌کند اینکه فرد چه لباسی بر تن می‌کند، اینکه خانه‌ها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. این‌ها همگی به‌عنوان موضوعات بی‌اهمیتی قلمداد می‌شوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبهه‌ای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که به‌وضوح به‌عنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده می‌شود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیک‌ها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابان‌ها، ایستگاه‌های قطار، کتابخانه‌ها، آشپزخانه‌ها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسان‌های صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیک‌های سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرح‌های بصری یکی از مسیرهای مهمی‌اند که به رضایت درونی می‌انجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایه‌داری و نیز تأثیر آن‌ها بر زندگی خصوصی‌مان، توجه‌مان را از تجربه‌های دم‌دستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر می‌کنیم و همین کار باعث می‌شود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایه‌داری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایه‌داری بعضی مواقع بسیار طاقت‌فرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفته‌ایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمی‌گوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر می‌توانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبه‌رو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی می‌کنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچ‌کس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت می‌کنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوش‌بختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
حقیقت این است که اگر جامعه به احقاق حق من قد برافراشته بود، این سال‌های سیاه و پُر مشقت پیش نمی‌آمد و من تو را نمی‌یافتم. یافتن تو، بزرگ‌ترین پیروزی زندگی من بود؛ این را به تو تنها اعتراف نمی‌کنم، بلکه با صدای بلند، با فریاد، همه جا گفته‌ام، و باشد که ببینی در آینده چه گونه از این پیروزی خویش سخن بگویم. افسوس که امروز به دلایلی که تو خود می‌دانی زبانم بسته است… ناچارم که نام تو را حتی از شعری که مال توست حذف کنم، برای آن که مزاحمتی برایت فراهم نکنند. اما فردا که تو نام مرا به دنبال نام خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود، دیگر چنین نخواهد شد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را می‌دانی… تو می‌دانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمی‌کنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشده‌ام. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمی‌توانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه می‌کنم، تو را لمس می‌کنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانه‌ها که در رویای خویش خود را پادشاه تصور می‌کنند در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانسته‌ام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دل‌بسته می‌کند.
همهٔ شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادی‌ها و خوش‌بختی‌های دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهره‌یی که خدا می‌داند چه قدر دوستش می‌دارم گم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وقتی بابابزرگ از مامان‌بزرگ درخواست ازدواج می‌کند، مامان‌بزرگ می‌گوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت می‌دهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامان‌بزرگ می‌گوید: «کجا می‌خوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و می‌گوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم می‌خوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «وقتی شب دم دَر می‌آیی، آن سگ چه‌کار می‌کند؟»
بابابزرگ نمی‌داند مقصود مامان‌بزرگ چیست و برای همین حقیقت را می‌گوید: «بااشتیاق به طرفم می‌دود.»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «بعد تو چه‌کار می‌کنی؟»
بابابزرگ می‌گوید: «خُب… بغلش می‌کنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز می‌خوانم. می‌خواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامان‌بزرگ می‌گوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر می‌کنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آن‌قدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیش‌تر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج می‌کنم.»
با کفش‌های دیگران راه برو (تا با کفش‌های کسی راه نرفته‌ای درباره‌اش قضاوت نکن) شارون کریچ
و واقعا باید درگیردار توفان شدید رمزی فوق الطبیعی این کاررا بکنی. هرقدرهم که رمزی و فوق الطبیعی باشد نباید آن را اشتباه بگیری: مثل هزاران تیغ تیز تن را می‌برد. خون از تن جاری می‌شود. خون توهم می‌ریزد. خون سرخ گرم. دستت به خون آلوده می‌شود. خون خودت و خون دیگران.
و توفان که فرو نشست، یادت نمی‌اید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. درحقیقت حتی مطمئن نخواهی شد آیا توفان به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است.
ازتوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پانهاده بودی. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی‌توانستم تکه‌ها را جمع و جور کنم. به این‌ور و آن‌ور می‌خوردم. به هر سو پناه می‌بردم؛ هر سو که بود. سال‌هایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می‌کردم، به خود می‌گفتم: عجب… عجیب است… فکر می‌کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود می‌پرسیدم چطور ممکن بوده، چطور می‌توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم می‌داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبح‌ها پاهایم را روی زمین می‌گذاشتم، غذا می‌خوردم، دوش می‌گرفتم، لباس می‌پوشیدم و کار می‌کردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار می‌گذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا این‌که انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمی‌توانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر می‌شویم حتی اگر دارایی‌های زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب می‌شویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمی‌شود، وقتی داماد تور را کنار می‌زند، وقتی عروس حلقه را می‌پذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان می‌بینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را می‌شکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
می خواهید حقیقت را بدانید. می‌خواهید حاصل دو دوتا را بدانید. حاصل دو دوتا الزاما چهارتا نمی‌شود. دو دوتا مساوی با صدای بیرون پنجره است. دو دوتا مساوی با باد است. پرنده ی زنده همانی نبوده است که استخوان‌های خشکیده اش نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها راه نوشتن، حقیقت تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشته هایت است؛ نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع می‌کنی. باید ببینی که انگشت سبابه دست راستت یک طومار پدید می‌آورد و دست چپت آن را پاک می‌کند. آدمکش کور مارگارت اتوود
این حقیقت عادت کرده‌ام که بیش‌ترِ صبح‌ها در بیش‌تر خانه‌ها شبیه هم هستند: افتان‌وخیزان از تخت بیرون می‌آیی و همان‌طور خودت را به دوش می‌رسانی. سر میز صبحانه چیزهایی زیر لب می‌گویی، یا اگر والدینت هنوز خواب باشند، نوک‌پا و بی‌سروصدا از خانه بیرون می‌روی. تنها راهی که برای جالب‌ترکردن ماجرا هست، این است که به‌دنبال تفاوت‌ها بگردی. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگی‌ام عادت کرده بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین این‌جا خواهد بود و من نه، رهایم نمی‌کند.
می‌خواهم بمانم.
دعا می‌کنم که بمانم.
چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که بمانم.
هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
افراد غالبا فکر می‌کنند اگر یک صفحه مطالعه یا یک دقیقه مدیتیشن یا برقراری یک تماس برای بازاریابی را هدف‌گذاری کنیم، عجیب است. اما هدف نهایی ما این نیست. ما می‌خواهیم بر روی آن عادت تسلط پیدا کنیم. حقیقتا باید یک عادت جا بیفتد تا بتواند بهبود پیدا کند. اگر نتوانید مهارت‌های پایه‌ای را به‌درستی یاد بگیرید، امید چندان زیادی برای تسلط بر جزئیات کار وجود ندارد. به‌جای اینکه سعی کنید از همان ابتدا یک عادت ایده‌آل را مهندسی کنید، یک کار ساده را به‌صورت مداوم انجام دهید. باید ابتدا به استاندارد برسید تا بتوانید سراغ بهینه‌سازی بروید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی می‌شوم، همه‌چیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاق‌ها انجام می‌دهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر می‌کنند خیلی سخت‌کوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز می‌دهم. این‌طوری در زمان صرفه‌جویی می‌شود». عادت‌های اتمی جیمز کلیر
فردا صبح، آنا فراموش می‌کند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک می‌کند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما می‌توانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح می‌دادم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزش‌هایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم می‌تواند برای‌مان مضر باشد. نمی‌توانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم این‌که زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازمان‌دهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: این‌که آزادی را باید در برخی زمینه‌ها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. ‬‬‬‬‬ هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقه‌ای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقص‌های ترکیب روان‌شناختی‌مان بسیار محتمل است که ندانیم از چه‌چیزی خوش‌مان می‌آید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهره‌گیری از اطلاعات دیگران ذوق‌مان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقه‌مان می‌تواند منبع یک کمدی درست‌وحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر می‌تواند از پول و کار کاملاً جدا به‌نظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبت‌های خاص قرار دهیم. آدم‌هایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدم‌های مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دوره‌ها درگیر سکس بود، اما آدم‌های اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و به‌نظرشان چنان موضوع دردناکی برای بی‌پرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظه‌هایی در باب زهد و پاکدامنی ختم می‌شد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیت‌ها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همین‌طور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه به‌غایت نارضایت‌بخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای آدم بیست‌ساله آن هزاران ساعتی که در هفت‌سالگی سپری شده تقریباً هیچ است. برای آدم پنجاه‌ساله کل دههٔ بیست زندگی ممکن است مانند یک لحظهٔ گذرا باشد. با این حقیقت عجیب اما عمیقاً برجسته مواجه می‌شویم که مسائلی که در زندگی امروزمان این‌قدر بزرگ به‌نظر می‌رسند، روزهایی که انگار خودشان را همه‌جا پهن کرده‌اند، و ساعات پُرتنش یا بی‌میل، همه، سرانجام جزئیات خُردی از گذشته‌ای دور خواهند بود که به‌ندرت به یاد خواهند آمد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بهترین نوع هنر پندآموز، هنری که اخلاقی است بی‌این‌که اخلاق‌مآبانه باشد، می‌داند چه‌قدر جذب چیزهای اشتباه شدن آسان است. این نوع هنر به این حقیقت زنده است که آدم‌های کاملاً خوب نهایتاً اشتباهاتِ بزرگ می‌کنند و این کار را ناخواسته انجام می‌دهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فرهنگ امروز ما توجه زیاد را با موفقیت بزرگ اشتباه می‌گیرد. فرض می‌کند که این‌دو یکسان هستند. اما این‌طور نیست.
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساخته‌اید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کرده‌اید یا یک قایق توپ خریده‌اید، این چیزها نشان‌دهندهٔ عالی بودن نیست.
شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بی‌پایان و مرگ حتمی، تصمیم می‌گیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزش‌هایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید. حتی اگر در جوی کنار خیابان بخوابید و غذایی برای خوردن نداشته باشید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مواجهه با حقیقت میرایی خودمان مهم است. چون تمام ارزش‌های مزخرف، سست و ظاهری زندگی‌مان را از میان می‌برد. درحالی‌که بیشتر مردم در پی اسکناس، شهرت، اطمینان حق‌به‌جانبانه و محبت روزهایشان را یکی‌یکی خرج می‌کنند، مرگ با سؤالی دردناک‌تر و مهم‌تر با ما مواجه می‌شود: میراثتان چیست؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
پروژه‌های جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راه‌حل. مردم به جای تلاش برای پیاده‌سازی نفس مفهومی‌شان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومی‌شان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالی‌که به پایان خودش نزدیک می‌شد، می‌کوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که می‌توانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازی‌های بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، می‌توانیم ارزش‌هایمان را آزادانه‌تر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
حقیقت این است که اشکال سالمی از عشق داریم و اشکال ناسالمی. عشق ناسالم بر پایهٔ تلاش دو نفر برای فرار از مشکلاتشان از طریق احساساتشان برای یکدیگر است. به عبارت دیگر، آن‌ها از یکدیگر به عنوان گریزگاه استفاده می‌کنند. عشق سالم دو نفر بر پایهٔ تصدیق و رسیدگی هر یک به مشکلات خود با حمایت دیگری است.
فرق رابطهٔ سالم با ناسالم در دو چیز خلاصه می‌شود: ۱) هرکدام از طرفین در رابطه چقدر مسئولیت‌پذیر باشد. ۲) میزان آمادگی هرکدام هم برای نپذیرفتن و هم برای پذیرفته نشدن از جانب شریکشان.
هرکجا رابطهٔ ناسالم یا مسمومی وجود داشته باشد، احساس مسئولیت‌پذیری ضعیف و سستی در هر دو طرف وجود خواهد داشت. ناتوانی برای نپذیرفتن و یا پذیرفته نشدن خواهد بود. هرکجا رابطهٔ سالم و عاشقانه‌ای وجود داشته باشد، مرزبندی‌های روشنی میان دو نفر و ارزش‌هایشان وجود خواهد داشت، و مسیر بازی برای نپذیرفتن و پذیرفته نشدن هنگام نیاز.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عقاید ما غلط‌اند. یا دقیق‌تر بگویم، تمام عقیده‌های ما غلط‌اند. فقط برخی از آن‌ها کمتر از بقیه غلط‌اند. ذهن انسان تودهٔ آشفته‌ای از نادرستی‌هاست. گرچه این حقیقت ممکن است برای شما ناخوشایند باشد، همان‌طور که خواهید دید، پذیرفتن این واقعیت بسیار مهم است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بی‌پایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از اشتباه به درست نمی‌رویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر می‌رویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد می‌گیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر می‌رویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، می‌تواند به بخش‌های منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بی‌مسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیت‌هام اغراق می‌کنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه می‌کنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آن‌ها انجام دهد. اما افراد حق‌به‌جانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمی‌توانند زندگی‌شان را به شکل ماندگار یا معنی‌داری ارتقا دهند. آن‌ها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ می‌دهد و چقدر دردناک می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روایت فرهنگی مرسوم به من خواهد گفت که به گونه‌ای خودم باعث شکست خودم شدم؛ من آدمی زودتسلیم‌شو یا بازنده هستم و توانش را نداشتم و از رؤیایم دست کشیدم و به خودم اجازه دادم مغلوب فشار جامعه شوم.
اما حقیقت در مقایسه با این توجیه‌ها جذابیت بسیار کمتری دارد. حقیقت این است که من فکر می‌کردم چیزی را می‌خواهم، اما معلوم شد که نمی‌خواستم. پایان داستان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خواستن تجربه‌ای مثبت، تجربه‌ای منفی است. پذیرفتن تجربه‌ای منفی، تجربه‌ای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد می‌کرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت می‌کند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف‌نظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمی‌آورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بی‌ارزشی خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه ظاهر واقعی‌تان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشت‌تر تصور خواهید کرد. صرف‌نظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سخت‌تر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحی‌تر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خوش‌به‌حال آدم‌هایی که همهٔ زندگی‌شان رؤیا می‌بافند. به خوش‌بینی عمیقی نیاز است: این عقیده که رؤیا می‌تواند به حقیقت بپیوندد، و من فهمیدم دلیل دیگری هم برای بودن من در چالش کتاب‌خوانی وجود داشت. برای برگشتن به جایی که مطمئن بودم رؤیاهایم به حقیقت خواهند پیوست. بوی سبزه‌ها، ستاره‌های بی‌شمار در آسمان مرطوب، برخورد گرمای هوا روی گونه‌ام، همگی در مغزم جای گرفته بودند. خاطره‌ها مثل حفاظ مقابلم صف کشیدند و من در آن محوطه در امان بودم. ده‌ساله بودم و همهٔ فرداهایم در انتظارم بودند؛ همهٔ دنیا فقط برای من بود. یا دوباره هجده‌ساله بودم؛ زیر درخت سیبی که به غنچه نشسته بود، و مطمئن بودم که کل زندگی‌ام با همین شدت از شوق و معنا آکنده خواهد بود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مارکوس به‌خاطر بلندپروازی‌های والدین و توقعاتی که دوستانش از او دارند، احساس می‌کند دارد از پا درمی‌آید. وظایف فرزندی، احکام و دستورات مذهبی، آداب‌ورسوم جامعه، قوانین دانشکده، درخواست‌هایی که هم‌کلاسی‌هایش از او داشتند؛ او نمی‌تواند از پس همهٔ آنها بربیاید، اگرچه خیلی دلش می‌خواهد این‌طور شود. سرانجام تحت فشار طغیان می‌کند، اما این طغیان مایهٔ بدبختی‌اش است. بعد از مدت‌های طولانی رعایت قوانین، همین یک باری که همهٔ توقعات را نادیده می‌گیرد بدترین پیامد را برایش در پی دارد. او می‌آموزد که گاهی «پیش‌پاافتاده‌ترین، اتفاقی‌ترین و حتی مضحک‌ترین انتخاب‌های ما نامتناسب‌ترین نتایج را در پی دارند.» من برای حقیقت این جمله اشک ریختم -زندگی خیلی ناعادلانه است- و برای عواقبی که مارکوس به آن دچار شد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها به من نشان می‌دادند که همه آدم‌ها در دوره‌های مختلف زندگی‌شان رنج می‌برند و اینکه بله، درحقیقت آدم‌های زیادی وجود داشتند که دقیقاً می‌دانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربه‌هایی جهانی هستند و همان تجربه‌ها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. می‌دانم که دوستانم هم می‌توانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالی‌که در کتاب‌ها شخصیت‌ها به من شناسانده شده‌اند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدم‌های واقعی ساکن در دنیایم را می‌شناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«کتاب‌ها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی می‌بخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمی‌کنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتاب‌ها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
حقیقت زندگی‌کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده‌بودن به اثبات رسیده است. هرچه سنّمان بالاتر می‌رود، این حقیقت با به‌یادآوری زندگی‌های گذشته بیشتروبیشتر تأیید می‌شود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت: «دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سال‌ها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیسته‌شده؛ ارزش نابِ زندگی‌کردن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اینکه کلمات شاهدی بر زندگی‌اند: آنها آنچه اتفاق افتاده را ثبت می‌کنند و به همهٔ آن رنگ واقعیت می‌بخشند. کلمات داستان‌هایی را خلق می‌کنند که تبدیل به تاریخ و ماندگار می‌شوند. حتی داستان‌ها هم تصویرگر حقیقت‌اند: داستانِ خوب حقیقت است. داستان‌هایی دربارهٔ زندگی‌های به‌یادمانده، که گذشته را به یاد ما می‌آورند؛ درعین‌حال، کمک می‌کنند تا به جلو حرکت کنیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما در مغازه‌ها این کتاب‌ها را می‌خریم و می‌فروشیم اما حقیقت اینه که کتاب‌ها هیچ مالک رسمی‌ای ندارن. هر مکتوب و نوشته‌ای که این‌جا داخل این قفسه‌ها می‌بینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همون‌جا باقی می‌مونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتاب‌ها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
جنگجوها از تسلیم شدن می‌ترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون می‌جنگن. سعی می‌کنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی می‌تونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم می‌کنم! می‌تونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
نظم ریاضیات به این خاطر زیباست که تاثیری بر دنیای واقعی ندارد. آدم‌ها صرف دانستن اعداد اول نه زندگی شان بهتر می‌شود و نه پولدار می‌شوند. البته خیلی از کشفیات ریاضی هستند که علی رغم پیچیدگی ظاهری شان کاربردهای علمی دارند. تحقیق بر روی بیضی‌ها باعث شد اندازه گیری مدار حرکت سیارات ممکن شود و انیشتین از هندسه ی غیراقلیدسی استفاده کرد تا شکل جهان را توصیف کند. یک نمونه ی تاسف بار استفاده از اعداد هم این که در طی جنگ‌ها از اعداد اول برای رمز استفاده می‌شد. اما این موارد هدف ریاضیات نیستند. تنها هدف ریاضیات کشف حقیقت است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قله‌ی کوهی زندگی کنم، یا روی صخره‌ای نوک‌تیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازه‌ی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بی‌پایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفان‌های دائمی، و اگر قرار باشد برای همه‌ی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح می‌دهم؟ زنده‌ماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پست‌تر کسی که این پست بودن را سرزنش می‌کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
پیچیده‌ترین ماجرای جهان،خود جهان است. این نه مغلطه که حقیقتی نمودار و پیوسته در کل و جزء اوست. همچو ژرفترین و ساده‌ترین احساسات که ممزوج ،درهم و باهم‌اند. ایجادگر چنین شگفتی‌ای،خود نهایت اسرار است؛همو که پیچیدگی‌های حقیقت را پدیدار کرده و از عالم،ژرف‌تر و بر آن مسلط است. راهی بدو یافتن،سخت دشوار…
تنها حسی از هرم حضورش در همه‌جا،پراکنده و متراکم شده است. زیرا خداوند از جهان،کهن‌تر و نوتر،پیچیده‌تر و ساده‌تر است.
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
آلبر نمی‌داند چه چیزی به فکرش رسیده است. شاید حس ششم باشد. شانه پیرمرد را می‌گیرد و هل می‌دهد. مرده به‌سنگینی برمی‌گردد و روی شکم می‌خوابد. باید چند ثانیه‌ای بگذرد تا آلبر به موضوع پی ببرد. سپس حقیقت به‌روشنی در نظرش نمایان می‌شود: کسی که به سوی دشمن پیش می‌رود با دو گلوله از پشت سر از پا نمی‌افتد. به امید دیدار در آن دنیا پی‌یر لومتر
جوناتان:
چرا این چنین است. چرا دشوار‌ترین کار درجهان این است که دیگری رابرآن داریم تا بپذیرد که آزاد است و اینکه اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن ان بگذارند خود بر این آگاهی دست خواهد یافت ؟چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد؟
جوناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشرده‌ای که حزب برای کلاس‌های شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرن‌های میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیده‌ای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید می‌کرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را می‌گفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستایی‌ها قضیه را جدی می‌گیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستایی‌ها جدی بگیرند. ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که می‌شه دنیا رو با همه‌ی حقیقتش جدی نگرفت. می‌شه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا می‌شه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمی‌گیرم که این‌جوری نه ترسی از آینده‌ای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
وزارت حقیقت – یا همان مینی ترو در زبان نوین
به طرز شگفت آوری در میان چشم انداز. خودنمایی می‌کرد
ساختمان عظیم هرمی شکل به رنگ سفید. که به صورت پله پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود
از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند
به راحتی می‌شد خواند: جنگ، صلح است. آزادی،بردگی است. نادانی،توانایی است.
1984 جورج اورول
به ما می‌گویند که داریم برای آزادی، حقیقت و عدالت می‌جنگیم! اما هنوز جنگ تمام نشده اختلافات شروع شده و یهودیان به عنوان موجودات پست‌تر دیده می‌شوند! آه که چقدر دردناک است، چقدر اسفناک است که برای هزارمین بار صحت این گفته قدیمی به اثبات می‌رسد: «وقتی یک مسیحی خلاف می‌کند فقط خودش مسئول است، اما وقتی یک یهودی خلاف می‌کند تمام یهودیان مسئولند.» آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
ما برای شما پیام‌آور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دست‌هایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درخت‌ها خشکیدند و خش خش برگ‌های خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
غیب آموز: چرا نمی‌تونین تحمل کنین که هر دومون حق داشته باشیم؟
رئیس: خب برای اینکه من یه چیزی میگم و شما یه چیز دیگه
-خب که چی؟
+حقیقت مسلما یا اینه یا اون و نه هردو. یا اینکه… یا اینکه حق با شماست و من اشتباه می‌کنم ، یا اینکه من حق دارم و شما اشتباه می‌کنید
-حقیقت شما نمی‌تونه حقیقت منو بپذیره؟
+مسلما نه.
مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد.
ساعت‌ها بهروز حسینی
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمی‌شود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیت‌های زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمی‌خورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
سعی کنید به جوان‌ها بقبولانید که نمی‌توانید حقیقت مطلق را برای آن‌ها باز گو کنید چون خودتان به آن پی نبرده اید… می‌دانید آن‌ها چه کار می‌کنند؟ آن‌ها حتی به حرف هایتان گوش هم نمی‌دهند… جوانان فقط و فقط به نتیجه گیری علاقه دارند، اگرچه کاملا اشتباه هم باشد! رودین ایوان تورگنیف
در خون آدم‌ها چیزهایی هست که هیچ‌جوره نمی‌شود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدم‌ها تمام نمی‌شوند و با خون‌شان ادامه می‌یابند. این را می‌شود از رمان‌ها هم فهمید، مثلاً برادران کارامازوف که مادر می‌گوید بهترین نمونه‌ی رمان وراثتی است، یعنی رمانی که حول محور روابط خونی شکل می‌گیرد. اگر این فرض درست باشد، حالا که من این‌جا نشسته‌ام و به خرت‌خرت صندلی و صدای افتادن زالو‌ها بر زمین گوش می‌دهم، مادر در تنِ من ادامه دارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
و باز این یک حقیقت دیرینه است که میلیونها بار گفته شده ولی حتی یک بخش ناچیزی از زندگی ما را شکل نداده است وآن این جملات است: درک زندگی بالاتر از زندگی است. آگاهی از قوانین خوشبختی بالاتر از خوشبختی است و… این آن چیزی است که باید با آن مقابله کرد و من مقابله خواهم کرد. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من رویا را حقیقت می‌دانستم همانطور که هست چنانکه اگر شخصی یکبار حقیقت را دیده بود چه در خواب و چه در بیداری ازآن دست نمی‌کشید من هم از رویا دست بردار نبودم ولی آن زندگی واقعی را که شما می‌سازیدش را من می‌خواستم با خودکشی ام خاموش سازم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمی‌کردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمی‌دانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را می‌داند! ولی دیگران آن را نمی‌فهمند…آن را نمی‌فهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
زن نیک‌دل، لذت خود را در خود می‌یافت. از دیگران جز این نمی‌خواست که او را در تصویری که خود از ایشان می‌پرداخت خلاف نکنند. در حقیقت، او علاقه‌ای به شناختشان نداشت. آنچه را که در دیگری می‌توانست برایشان ناخوش‌آیند باشد، به بهانه‌ی آن که این «سرشت حقیقی‌اش» نیست، از میدان دید خود کنار می‌زد؛ و جز آنچه به خود او می‌مانست چیزی را در ایشان حقیقی نمی‌گرفت. بدین سان به جایی می‌رسید که جهانی برای خود می‌ساخت، سراسر انباشته به مردم خوب و بی‌ضرر، مانند خودش. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
قاعده‌ی شانزدهم: خدا بی‌نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
حقیقتش را بخواهید من از کشیش‌ها متنفرم ،مخصوصا وقتی با لحن مقدسی شروع به نصیحت می‌کنند؛ وای که چقدر از لحن آن‌ها حالم بد می‌شود. اصلا نمی‌توانم درک کنم چرا اونها قادر نیستن عادی حرف بزنند. به نظرم وقتی می‌خوهند حرف بزنند سعی در فریب انسان‌ها دارند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا می‌اندیشد که اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاه‌ها ، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ضرع فضا تمام عمر هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن _ هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن. عجب حقیقتی… خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان… اما کسی که او را به این سبب پست میخواند خودش پست است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص می‌چسبد و تا بزرگسالی همراهش می‌آید. اسم خودمانی به آدم یادآوری می‌کند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد می‌کند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمی‌کنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت
هم‌نام جومپا لاهیری
دست لوئیس را گرفت و گفت: «الآن دیگه می‌تونیم دوباره صحبت کنیم.»
«دوست داری درباره‌ی چی حرف بزنیم؟»
«دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر می‌کنی.»
«از چه بابت؟»
«درباره‌ی بودن در اینجا. شب‌هایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟»
لوئیس گفت: «خُب، من اینجام. پس حتماً تونسته‌م با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده.»
«فقط عادی؟»
«سعی می‌کنم با تو بهم خوش بگذره.»
«می‌دونم. امّا حقیقت رو بگو.»
«حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربه‌ش نمی‌کردم، مطمئناً حسرت می‌خوردم. تو چطور؟»
«من عاشقِ این روزها و شب‌هام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما می‌مونه. رفاقت و صمیمیتِ بین‌مون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبت‌ها و درد دل‌هامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفس‌هات.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمی‌توانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماری‌ها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی می‌گردد. جزء از کل استیو تولتز
انسان‌ها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشین‌های پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسان‌ها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه.
جزء از کل استیو تولتز
از عصر یکسانی و عدم تفاوت، از دوران انزوا، از عصر بزرگ، از عصر دوگانه باوری، به آینده یا به گذشته، به زمانی که تفکر آزاد است، و انسان‌ها با یکدیگر متقاوت هستنئد و تنها زندگی نمی‌کنند - به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را انجام می‌گیرد نمی‌توان مانع شد- سلام! 1984 جورج اورول
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی می‌مردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشه‌ای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزه‌ی جوراب مونده می‌داد. فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاه‌های فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
اما داشت نکته مهمی را می‌فهمید: تصمیم‌ها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی می‌گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می‌شود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی‌دیده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
هرگز نمی‌توانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه می‌نویسم. هرگز این تصور را نمی‌کرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسان‌تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
من دور دنیا را گشتم تا حقیقت را پیدا کنم. البته جاهای زیبا زیاد دیدم؛اما گرما و پشه‌ها و بوها! سفر باعث شد آن دنیای زیبایی که در خیالم برای خودم به تصویر کشیده بودم ویران شود. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایش‌نامه جورج برنارد شاو
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعه‌ها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظه‌اش را می‌کردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او می‌گذاشتند، به او می‌گفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زن‌قابل اعتماد بود، مردها بی‌چون‌و‌چرا در او آرام می‌گرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان می‌خریدند، طغیان می‌کردند و خشمگین می‌شدند، اما هرگز لحظه‌ای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمی‌بردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، این‌جا و آن‌جا وزیده می‌شدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار می‌شدند. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
در همه آن روزهای تهی خود را فریب می‌دادم. از خواب بر می‌خواستم و آن قدر کار می‌کردم تا از حال می‌رفتم.
مث همیشه خوب غذا می‌خوردم، با همکارانم به کافه می‌رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می‌خندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آن‌ها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول می‌زدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر می‌کردم او بر می‌گردد. به راستی فکر می‌کردم بر می‌گردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی‌توانستم تکه‌ها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور می‌خوردم، به هر سو پناه می‌بردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب می‌کردم، به خودم می‌گفتم: عجب… عجیب است… فکر می‌کنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم می‌پرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور می‌توانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیش‌تر نامش عذابم می‌داد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستاره‌های بخت ما جان گرین
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختی‌های هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتی‌های مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتی‌های شگفت انگیز زندگان در میان زیبایی‌های ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسان‌ها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را می‌آموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
مادرم اغلب می‌گفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم می‌دانند که زندگی به زحمتش نمی‌ارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که می‌مردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
در آن زمان جیمز، در روز تولد دخترش به این فکر می‌خندید: اینکه زن دیگری جز ماریلین در زندگی اش باشد برایش مضحک می‌نمود. اما در آن زمان، فکر زندگی بدون لیدیا هم کاملاً مضحک به نظر می‌آمد. در حالی که حالا هر دوی این کارهای مضحک حقیقت یافته بودند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست ان‌جی
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
شاید با خود بگویید که ما تنها از چیزهایی اجتناب می‌کنیم که زیانی بر ما وارد آورد. اما در حقیقت انسان مغلوب آن چیزی می‌شود که به دست آورده است: بازرگان مغلوب مالی که کسب کرده است، نویسنده مغلوب تحسین‌ها و ستایش‌ها و عاشق؟
خودتان می‌دانید که عاشق با دیگر چیز‌ها متفاوت است این به خود او بستگی دارد و قلب پوشیده از برفش… در این لحظه، عبارت کافکا را همین جا فراموش می‌کنید؛ عبارتی نابود نشدنی در میان تمام عبارات. یکی دیگر از عبارات او که در یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته است و همین معنی را سردتر می‌رساند. این چنین است:
«در مبارزه‌ی میان خود و دنیا، از دنیا حمایت کن.»
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف می‌رویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمی‌کنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام می‌دهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر می‌کنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر می‌دهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور می‌شوی و روی ضروریات تمرکز می‌کنی. وقتی به این ادراک می‌رسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه می‌کنی.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلت‌های خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرف‌هایم را باور نمی‌کرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان می‌گذشت و از آن دنیای کوچک دورتر می‌شدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخ‌داده بود، نامطمئن می‌شدم. اگر به خودم می‌گفتم حقیقت داشتند، باور می‌کردم همه‌شان حقیقی بودند و اگر به خودم می‌گفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا می‌رسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کامل‌تر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه می‌گویم؟
مأیوسانه آرزو کردم کاش می‌فهمیدم و گفتم: نه، باباجون!
بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی حق را از انصاف می‌دزدی. می فهمی؟»
بادبادک‌باز خالد حسینی
ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که می‌شناخت، درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت می‌کنند که انگار مایلند به آنها کمک کنند، اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت می‌برند، چون باعث می‌شود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آنها سخاوتمند بوده. ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد پائولو کوئیلو
#مادر انسان را در مرکز دنیا قرار می‌دهد و #محبوب، او را به اقصی نقاط این مرکز تبعید می‌کند. در واقع عملی را که یک زن انجام می‌دهد، تنها یک زن دیگر می‌تواند آن را خنثی کند.
از مادر، اندیشه و قدرت درونی خویش را می‌گیریم که می‌توان به آن افتخار کرد و از محبوب، حقیقت بیچارگی خود را می‌فهمیم که می‌توان آن را نوشت. از یکی #آرامش می‌گیرید و از دیگری ناآرامی.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمی‌توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی‌دارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود می‌آوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#کتاب‌ها نیز همانند انسان‌ها هستند. برخی از آن‌ها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ می‌گویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آن‌ها می‌شوید، در همان وهله‌ی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژه‌ها و کلمات، بلکه از لحن سخن در می‌یابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمی‌توانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمی‌شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می‌گیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آن‌ها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمی‌توان به منزله‌ی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شده‌ی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت می‌گریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها می‌کنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر می‌آیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم می‌نمایند و شنیدن آواز و نغمه‌های موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمی‌داند کجاست می‌آید و در بدنش فرو می‌رود و او را سوراخ می‌نماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر می‌شود برای اینکه می‌بیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها می‌بیند و نه افراد بشر می‌توانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
آری ایرانی است و این مراسم ها: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته پشت پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه‌های پا در هوایی بنظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!
از داستان زیارت
دید و بازدید جلال آل‌احمد
نیچه می‌گوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او می‌دانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را می‌آزارد و در پایان، بیش از آن چه می‌خواسته، می‌یابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت می‌دهد ژرف‌ترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
از ترس بر خود میلرزم، چرا که میترسم روزی فرا برسد که زنانی چون من توسط مردان کلیسای جهانی از بین بروند. و میدانی چرا نابودشان میکنند عالیجناب؟ چون به شما یادآوری میکنند که روح و استعداد خود را انکار کرده اید. و برای چه؟ برای خدایی، که به قول همه ی شما، آسمانی بالای سر شما آفرید و زمینی در زیر پایتان، که در حقیقت ساکنینی از زنان دارد که شما را به این دنیا می‌آورند. زندگی کوتاه است (نامه به قدیس آگوستین) یوستین گردر
نیروهایی هستند که روح و اراده ما را آماده می‌کنند؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار کنی، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این رو است که این خواسته در روح جهان متولد شده. این مأموریت تو بر روی زمین است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. نامه‌هایی به میلنا فرانتس کافکا
ترس اگر محصول شعور، موقعیت سنجی، درک درست از شرایط و در یک کلام، تداعی کننده مفهوم احتیاط باش اصلا چیزبدی نیست، اما غیر از این خنده دار است، مثل ترسیدن از تاریکی، سایه اجسام روی دیوار، سوسک و غیره؛ هرچند که این آخری توسط عده ای از عزیزان به مفهوم «چندش» تعبیر و توجیه می‌شود، اما حقیقت انکار نشدنی آن است که جیغ زدن و فریاد کشیدن و بالای مبل و میز و کابینت و اجاق گاز پریدن، واکنش‌های ناشی از وحشت محض هستند که هیچ سنخیتی با مور مور شدن بدن آدم ندارند. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
… این آدم‌ها که گمان می‌کنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام می‌شوند… حالا حقیقت را می‌دانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشم‌ها و دهان‌ها را جمع می‌کنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدم‌ها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب می‌دانیم این راه به کجا ختم می‌شود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما می‌گویید دکتر، برای همین و بس. بله، می‌فهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش می‌گیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش می‌کنیم ختم نمی‌شود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
… تنها چیزی که می‌توانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمی‌تواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش می‌کنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه می‌بینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر می‌پرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور می‌شوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را می‌توانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در می‌یابد.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با #عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر #تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… #عشق قدیمی‌ترین و پابرجا‌ترین سنت روی زمین است. عاشق رانده می‌شود، اما نمی‌راند. عاشق آزار می‌بیند، اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. عاشق که شدی می‌فهمی. دلت به کیسه ای #مخملی تبدیل می‌شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمی‌توانی کسی را برنجانی. به صف عشاق می‌پیوندی. نترس! در عشق که #فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله‌های ذهنی دود می‌شود و می‌رود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمی‌ماند. تمام منیّت می‌شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می‌ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط #حقیقت است که می‌ماند… ملت عشق الیف شافاک
فراتر از این جا شهر توحید است. به سه مرتبه پایانی مراتب کمال می‌گویند. حقیقتاً اندکند انسان هایی که می‌توانند به آنجا برسند. و خدا به هر حالی که افکندشان، خوشحال، آرام و سپاسگزارند. از آن جا که در نخستین مرحله در نخستین مرحله از سه مرحله ی پایانی به نفس راضیه رسیده اند به امور دنیوی اهمیت نمی‌دهند و فریب دنیا را نمی‌خورند. ملت عشق الیف شافاک
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر می‌کنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمی‌تواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمی‌تواند به حقیقت برسد. ملت عشق الیف شافاک
حقیقتا که سرنوشت معمولا با ما اینگونه رفتار می‌کند. درست پشت سر ماست، درست در لحظه ای که ما تازه شروع به گله کردن از سرنوشت خود کرده‌ایم، او دستش را برای کمک کردن پشت سر ما گذاشته است و همین برای ما کافیست. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده7: در این زندگانی اگر تک و #تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی‌توانی حقیقت را کشف کنی. فقط در #آینه ی انسانی دیگر است که می‌توانی #خودت را کاملا ببینی.
ملت عشق الیف شافاک
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست می‌گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می‌آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می‌دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان‌ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می‌توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب‌ترین و صبور‌ترین زن جهان نیز آسان نیست. می‌دانم.
اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می‌بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
#رنج به دنبال این خطا به وجود می‌آید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض می‌شوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار می‌سازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر می‌کند که بدون آن با برخی رنج‌های دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
ما باید برای آرزوهای خود محدودیت قایل شویم، تمایلات خود را مهار کرده بر خشم خود غلبه کنیم. همواره در ذهن خود این حقیقت را در نظر بگیریم که هر کس تنها می‌تواند سهم بسیار کوچکی از چیزهایی که ارزش داشتن را دارند به دست آورد…
(#آرتور_شوپنهاور)
درمان شوپنهاور اروین یالوم
همگی اسیر هستی و زندگی خود هستیم که انباشته از مصیبت‌های اجتناب ناپذیر است. اگر حقیقت هستی و زندگی را از پیش می‌دانستیم آن را انتخاب نمی‌کردیم. شوپنهاور می‌گوید همه ما هم قطارانی بیمار هستیم که همواره به تحمل و عشق همسایگان خود محتاجیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را می‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونریزی می‌شوند، و تو هم دچار خونریزی می‌شوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت می‌بینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
به نظر می‌آید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحت‌تر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار می‌کند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت
پر شارلوت مری ماتیسن
تصمیم‌ها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی می‌گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می‌شود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی‌دیده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 83
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما می‌خواست بداند نیروهای مرموز چه هستند؛
-نیروهایی هستند که ویران گر می‌نمایند ، اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشیدن به افسانه شخصی مان را به ما می‌آموزند. نیروهایی هستند که روح و اراده ی ما را آماده می‌کنند ؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار بکنی ، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این روست که این خواسته در روح جهان متولد شده. این ماموریت تو بر روی زمین است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر می‌رسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را می‌پذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جاناتان غروب‌ها در ساحل می‌گفت: هر کدام از ما حقیقت انگاره ای از یک مرغ فرزانه ایم ، انگاره ای نامحدود از آزادی ؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوی تجلی بخشیدن به ماهیت حقیق مان. باید هرچه را موجب محدودیت مان است ، کنار بگذاریم. علت همه ی این تمرین‌ها تمرین سرعت زیاد ، سرعت کم ، و حرکات موزون دشوار همین است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور می‌کنی شایو یکی از آن مرغ‌ها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر می‌رود ، دورتر را خواهد دید» ، و می‌دانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد می‌کشند و با هم جدال می‌کنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو می‌گویی که می‌خواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آن‌ها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمی‌بینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرف‌های تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان باقی روزهای زندگی اش را در تنهایی سپری کرد. اما آن سوی صخره‌های دوردست نیز پرواز کرد ، اندوه او تنها به خاطر این هم بود که مرغان دیگر نخواسته بودند پرواز شکوهمندی را که انتظارشان را می‌کشید ، باور کنند. نخواسته بودند چشمان خود را بگشایند و حقیقت را ببیند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
و اینجا، در این سردابه و در این پرِس، خود، سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است، و در آن حال که دیواره‌های طبله پاهایم را به هم فشردند و زانویم را تا زیر چانه ام و بعد بالاتر می‌آورند، از خروج از بهشتم سر باز میزنم. در زیرزمین خودم هستم و هیچکس نمیتواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار می‌آورد. ناله سر میدهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی، بر بستر شکنجه ی ساخته ی دستِ خودم روبه رو شوم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده می‌شد. نمی‌توانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت می‌کنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم.
امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع می‌کرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمی‌توانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خونده‌ی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسه‌ش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفت‌وگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانواده‌ت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدن‌تری نصف مأموریتم بود. اومده‌م پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکننده‌ای برای مخالفت با گفته‌اش به ذهنم نرسید. نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبه‌رو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پله‌های پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده.
جزء از کل استیو تولتز
زمزمه کردم: «مامان» ؟
مدتها می‌شد که این کلمه را بر زبان نیاورده بودم. وقتی مرگ، مادر را از آدم می‌گیرد، این کلمه را نیز برای همیشه از او می‌دزدد.
این، در حقیقت، تنها یک کلمه است، تکرار چند حرف. ولی در روی زمین، هزاران هزار کلمه وجود دارد و هیچ کدام آنها به شکلی که این کلمه ادا می‌شود از دهان آدم بیرون نمی‌آید.
برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج می‌کشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی این‌ها چه حقیقتی وجود داره؟
در انتظار گودو ساموئل بکت
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهی‌وار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفت‌وآمد می‌کند و راهش را در بین تنه‌ی علف‌های عظیم، بر فضاهای لکه‌لکه از خورشید می‌شکافد و می‌رود و می‌رود به تاریکی، سرما، عمق، دست‌نیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح می‌آید و بر امواج چروکیده از باد بازی می‌کند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آخر حقیقت این است که در وجود انسان‌ها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاری‌ای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار می‌کنند. دسته‌دسته بیابان را در می‌نوردند و زوزه‌کشان در برهوت ناپدید می‌شوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز می‌تواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر می‌کنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری می‌شود که اتفاق نیفتاده اند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
حضور چیزهای ملموس در اطراف‌مان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آن‌ها فراهم نمی‌آورد. در حقیقت، چه بسا حضور ملموس، عامل اصلی این بی‌توجهی و ندیدن باشد، زیرا احساس می‌کنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم. پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
ولی دروغ می‌گفت. هر وقت دروغ می‌گفت وسط حرفش چشمهایش سیاه‌تر می‌شد. او سرخ‌پوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمی‌گفت، و این معنی نداشت. ما سرخ‌پوست‌ها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به این‌که وقت و بی‌وقت دروغ تحویل‌مان می‌دهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست می‌ره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشم‌هایش آن‌قدر سیاه نبود. فهمیدم می‌خواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقت‌هایی هست که آدم آخرین چیزی که می‌خواهد بشنود حقیقت است.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
فرار‌ها بعد از مرگ گرگ شروع شد؛ البته به گفته ی پدر و مادرم. خودم فکر میکنم که فرار هایم مدت‌ها پیش از آن شروع شده بود. فقط آشکار و قابل رؤیت نبود. گذراندن ساعاتی طولانی به تماشای آتشی که در چشم‌های یک گرگ شعله میکشد، در حقیقت سفر به آخر دنیاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون می‌شدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جاده‌ها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنه‌های نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ می‌گوید و به دروغ خودش گوش می‌دهد، به چنان بن‌بستی می‌رسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمی‌دهد و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست می‌دهد. و با نداشتن احترام دست از محبت می‌کشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بی‌محبتی به شهوات و لذات خشن راه می‌دهد و در رذالت‌های خویش در بهیمیت فرو می‌رود و همه‌اش هم از دروغزنی مداوم به دیگران و خویشتن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
در میان ما گناه و بیداد و وسوسه هست، و با این همه، و با این همه جایی روی زمین آدمی مقدس و والا هست. او حقیقت را در اختیار دارد؛ او حقیقت را می‌شناسد؛ بنابراین حقیقت بر روی زمین نمرده است و مظهر حقیقت روزی به سراغ ما هم می‌آید و مطابق پیمان بر عالم و آدم فرمان می‌راند. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
میدانم… انسان موجودی ست که خیلی زود راه گم میکند. این حقیقت هولناکی است که دیر میفهمیم، هیچ موجودی به قدر انسان راه گم نمیکند… انسان موجودی ست بی هیچ راه که سرانجام برای آنکه گم نشود دروازه‌ها را به روی خودش میبندد. آخرین انار دنیا بختیار علی
با خودم فکر کردم که اگر درهای بیمارستان را باز کنند، شهر پر میشود از این کودکان ترسناک و مردم تحمل دیدن این صحنه‌ها را ندارند. این چهره‌های حقیقی که افشاگر حقیقت زندگی ما هستند، شهر را پر میکنند. فکر میکنم که اگر روزی آن چهره‌ها توی شهر بیایند، آنگاه است که جنگ حقیقی به وجود می‌آید. جنگی راستین بین کسانی که میخواهند بگریزند و از چهره ی حقیقی انسانهای این نسل دور باشند با آنهایی که واقعیت این دنیا را به ما نشان میدهند. آخرین انار دنیا بختیار علی
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود.
/ از ترجمه ی رضا سید حسینی
طاعون آلبر کامو
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش می‌کند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم می‌نمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی می‌کنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
جوینده کتابی بسیار شگفت انگیز و فلسفی که شاید از دید یک فرد معمولی بعنوان یک رمان تخیلی محسوب شود در صورتی که این کتاب در واقع تجربیاتیست که جناب فیل موریمیتسو از نزدیک با آن دست و پنجه نرم کرده است این کتاب حاوی تجربیات بسیار گرانبهایست که میتواند شما را از چالشهای زندگی گذر دهد. چون زندگی بخش بزرگی از مراحل طی طریق ما را شامل میشود. پس بنظر من خواندن این کتاب برای هر جوینده راه حق و حقیقت الزامیست. باتشکر جوینده فیل موریمیتسو
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات می‌دانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک می‌کند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم می‌دانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی می‌داند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدت‌ها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند می‌توانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده می‌توان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد.
چه باید کرد لئو تولستوی
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ می‌گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ می‌گه وجود جهانی که آدم‌های حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، می‌تونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیس‌های تو هیچ وقت سفید نمی‌شد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمی‌کرد. هیچ وقت بابا نمی‌مرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمی‌شد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟»
استخوان خوک و دست‌های جذامی مصطفی مستور
از قبل به این حقیقت رسیده بودم که در اکثر گندکاری ها، دولتمردان به دنبال قربانی می‌گردند و این اندیشه، شَکّم را به یقین تبدیل کرد که ظاهرا قربانی مورد نظر خواهم بود. همانطور که دشمن سازی می‌کنند تا حکومت کنند، قربانی پیدا می‌کنند تا بر بی لیاقتی‌ها سرپوش بگذارند. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
"…
آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی‌دونه. کسی نمی‌تونه به پاسخ‌های این پرسش‌ها که هر کدام حقیقتی بزرگ‌ند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمی‌کنه نفی هم نمی‌کنه. ما به این چیزها می‌تونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین. "
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می‌نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
بوف کور صادق هدایت
از دوره دانشکده نظامی به این حقیقت رسیده بودم که معمولا یک مشت آدم بی پول و پارتی، حاضرند یونیفرم به تن کنند. در طول خدمتم بندرت با نظامیان مُتمکِّنی مواجهه شدم که در لباس خدمت باقی مانده باشند چرا که کسانی زیر تحقیردوران آموزش نظامی، دوام می‌آوردند که راهی برای برگشت نداشته باشند و بنیادی‌ترین و بدترین بخش ارتش‌ها بر این اساس تعریف شده است؛ شخصیت شخصی گریت را خرد می‌کنند تا شخصیت مطیع و فرمانبردار بسازند و این تحول عظیم شخصیتی یک پشتوانه بزرگ می‌خواست ؛ بی نوایی! … کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف می‌رود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ می‌دهد: فورا حرفت را قطع می‌کنم. آیا حرفی را که می‌خواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را می‌خواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان می‌کنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی می‌باشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که می‌خواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل می‌کند و سپس پاسخ می‌دهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف می‌گوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط می‌گوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که می‌خواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح می‌دهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی.
داستان‌های فلسفی جهان میشل پیکمال
… اشخاص آزادی را می‌پرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا می‌گیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
ای گلف باز می‌خواره عالِم نما، مگر یکی از مقربین شفاعتت کند. با این که نفس‌های آخر را می‌کشی کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمی‌بری. لقب الاغ که حقیقتا شایسته‌اش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند. زورو اتحادیه ابلهان جان کندی تول