#رنج (۴۰۴ نقل قول پیدا شد)


ملال. هایی وجود دارند که همه‌چیز در برابرشان رنگ می‌بازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی می‌دهد، نه به اجبارهایی که او را در هم می‌شکند و نه به غذاهای نفرت‌انگیز و بی‌رمقی که به خوردش می‌دهند. نازک نارنجی‌ترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکی‌ای را که سوسک‌ها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی می‌خورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنج‌هایی هم در انتظارت نشسته‌اند؛ ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب می‌کنیم، مثل تا کردن لباس‌ها و خالی‌کردن ماشین ظرف‌شویی؛ در حالی که هیچ زمانی از ما نمی‌گیرند. خیلی موضوعات ناچیز را به بهانه‌ی بی‌فایده‌بودن، نادیده می‌گیریم و سراغ سنگ‌های بزرگ‌تری می‌رویم که نشانه‌ی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور می‌شویم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«می‌دانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش به‌همان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی به‌بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می‌بینید هیچ اهانتی شنیع‌تر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست.
دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
«بله، همان‌طور که شهوتی برای دلبستگی وجود دارد، شهوتی هم برای رنج بردن وجود دارد و حتی شهوتی برای تواضع. اگر برای فرشتگان طغیان‌گر این‌قدر آسان است که شور و اشتیاق‌شان را از پرستش و بندگی به طرف غرور و طغیان هدایت کنند، از بشر چه انتظاری می‌توان داشت؟ حالا متوجه شدی: این نتیجه‌ای بود که در جریان تفتیش‌هایم به آن رسیدم. و برای همین بود که دست از این کار کشیدم. من شهامتش را نداشتم که ضعف آدم‌های شریر را مورد کنکاش قرار دهم، چون کشف کردم که این ضعف‌ها، عین ضعف آدم‌های پارساست.» آنک نام گل اومبرتو اکو
عده‌ای از آدم‌ها -که فوق‌العاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی می‌کنند. دسته‌ای دیگر می‌کوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روش‌های گوناگون می‌کوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگ‌های گوناگون، وصفش کرده‌اند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار می‌سازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران می‌کند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست می‌دهد. خیره به خورشید اروین یالوم
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر می‌رسد ادامه‌ی همان روال همیشگی، آسان‌تر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو می‌دونم. تو هنوز می‌تونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم می‌رم. ما اون موقعیت رو ترک می‌کنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم همه‌ی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، می‌تونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچه‌اشون زنده نمی‌مونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم می‌خواست رنج بکشن. می‌خواستم به خاطر سهل‌انگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچه‌ی بی‌گناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. می‌خواستم بدونن که نه تنها یه بچه‌اشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچه‌ای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مردانی که به راستی از حسادت رنج می‌برند، هیچ‌کاری برایشان فوری‌تر و حیاتی‌تر از عشق‌ورزیدن به زنی که گمان می‌کنند آنها را ترک‌کرده نیست. البته می‌خواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونه‌‌ای می‌خواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بی‌درنگ پس از آن کمتر احساس حسادت می‌کنند. سقوط آلبر کامو
حال نوبت به بخش اصلی می‌رسد. بیست فرشته که تازه از جبهه‌های جنگ بازگشته و تازه مدال گرفته‌اند، به همراه سرباز افتخاری وارد می‌شوند و قدم‌رو به وسط محوطه می‌آیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبنده‌هایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش می‌آیند، مادرانشان آرنج‌هایشان را گرفته و همراهیشان می‌کنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر می‌دهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم می‌کنند. ترتیب ازدواجشان داده می‌شود. سال‌هاست که این دختران اجازه نداشته‌اند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سال‌هاست که به همین منوال زندگی می‌کنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود می‌گویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمی‌کنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنج‌بارشان باقی می‌مانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راه‌های دشوار می‌گردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخش‌تر خواهد بود. بنابراین آن‌ها هرگز راه‌های ساده را امتحان نمی‌کنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
آدم‌ها با دلیل‌هایتان، با درستی گفتارتان و وخیم‌بودن درد و رنج‌هایتان متقاعد نمی‌شوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوء‌ظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود می‌داشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش می‌ارزید که به آنها، آن‌چه را نمی‌خواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرت‌زده‌شان کنید. سقوط آلبر کامو
بعضی وقت‌ها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظاره‌شان می‌کردم. آن دو شوخی می‌کردند، کتاب می‌خواندند، ساکت در دو طرف صفحه‌ی شطرنج با هم مقابله می‌کردند. رشته‌ای نامرئی که آن دو را به‌هم پیوند می‌داد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همه‌چیز و همه‌کس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی می‌ترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که می‌توانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتاب‌های خانه، درخور کتابخانه‌ی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشه‌های نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نشستیم تا روشنایی‌های دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچه‌ای پر از داستان‌ها و قصه‌هایی که از نه‌سالگی می‌نوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آن‌ها را نشانم بدهد مثل این‌که مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
بعضی وقت‌ها که خرمان و مارینا متوجه من نبودند، مدت درازی نظاره‌شان می‌کردم. آن دو شوخی می‌کردند، کتاب می‌خواندند، ساکت در دو طرف صفحه‌ی شطرنج با هم مقابله می‌کردند. رشته‌ای نامرئی که آن دو را به‌هم پیوند می‌داد، آن دنیای جداافتاده که آن دو دور از همه‌چیز و همه‌کس ساخته بودند، جادویی شگفت بود. افسونی بود که گاهی می‌ترسیدم با حضور خودم آن را در هم بشکنم. برخی روزها، هنگامی که در راه بازگشت به دبیرستان بودم، احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین فرد دنیا هستم، آن هم فقط از این رو که می‌توانم در آن افسون سهیم باشم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
برخی انسان‌های اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروخته‌اند، خیلی زود به این کشف می‌رسند که افسوس، این روشنی نه از ساعت‌هایی که انتظارشان را می‌کشیم بلکه از دل‌های خود ما برمی‌آید که لبریز از پرتوهایی‌اند که در طبیعت یافت نمی‌شوند و آنها را موج موج بر طبیعت می‌افشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمی‌بینند آنچه را که می‌دانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غم‌آلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش می‌یابد و توجیه می‌شود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق می‌رود و در نتیجه دلسردی‌هایش را هرچه حادتر می‌کند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال می‌کند و هم نمی‌گذارد نیستی‌اش را کشف کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین می‌توان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه می‌کنیم، دیرزمانی جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذیر افسونی را حس می‌کنیم که بعد از خودشان باقی می‌ماند و اغلب ما را به گورستان می‌کشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهره‌اش اشباع شده ایم، دیگر نمی‌تواند حتی سایه‌ی رنج یا شادمانی‌ای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مرده‌تر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوری‌اش کنیم و خطوط چهره‌اش را چشم حافظه‌مان دیگر به زحمت تشخیص می‌دهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمی‌بینیم، چه منفعت بر آنها نقاب می‌زند و تمنا دگرگون و زیبایشان می‌کند. اما در بی‌نیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیده‌ی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان می‌رسانند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، می‌شد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمی‌آمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب می‌خورید و درآن جا چموشی می‌کنید و لب به چیزی نمی‌زنید. تنها بیماری‌ای که دارید، ناشی از گردش‌های شبانه است که برای نشان دادن تکروی‌تان به خود تحمیل می‌کنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
اگر ته‌رنگ پوست‌تان سرد است آبی مایل به ارغوانی، آبی لاجوردی، خاکستری، سیاه، زرد لیمویی، سفید ملایم، ارغوانی، صورتی و سبز زمردی را انتخاب کنید. اگر ته‌رنگ پوست‌تان گرم است زرد روشن، سبز کم‌رنگ، قهوه‌ای تیره، سبز زیتونی، عاجی، شتری، قرمز و نارنجی را انتخاب کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
پوشیدن لباس‌هایی که رنگ پوست‌تان را بهتر نشان بدهد، روش خوبی برای داشتن احساس خوب در مورد ظاهرتان است. سه آزمون زیر را انجام دهید تا تعیین کنید که رنگ پوست سرد یا گرمی دارید. - در آفتاب به زیر بازویتان نگاه کنید. اگر رگ‌های آن به رنگ آبی است، ته رنگ پوست شما سرد است و اگر رگ‌های آن سبز است، پوستی با رنگ‌مایه گرم دارید. - لباس یا جواهرآلاتی طلایی یا نقره‌ای را در کنار صورت‌تان نگه دارید. اگر نقره‌ای بهتر به رنگ پوست‌تان می‌آید، ته‌رنگ پوست شما سرد است و اگر طلایی بهتر به شما می‌آید، ته‌رنگ پوست‌تان گرم است. - دوتکه پارچه را دور گردنتان بیندازید، یکی صورتی و دیگری نارنجی. اگر رنگ صورتی به پوست‌تان می‌آمد، رنگ‌مایه پوست شما سرد است و اگر نارنجی بهتر بود، رنگ‌مایه پوست شما گرم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
من از انگشت‌های شکسته‌ی پایت حرف می‌زنم، از اشک‌های یک مرد گنده که خسته و بی‌نواست و از رنجی که کسی از آن خبر ندارد. از لبخندهایت، از ملاحظه‌ات، آگاهی و بینشت و بالأخره از ادبت، که من آن را سرزنش می‌کنم، همان ادبی که در تمدن امروز ما، به هیچ دردی نمی‌خورد. مطمئنم. از نزاکت صحبت می‌کنم. بله، نزاکتت. به آدم‌ها اجازه نده تمام این‌ها را تباه کنند، وگرنه چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ اگر تو و کسانی مثل تو از لانه‌شان محافظت نکنند، خب چه بلایی بر سر این دنیا خواهد آمد؟ زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
ما با حسی شبیه آرامش می‌توانیم زندگی کنیم یا دست‌کم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، می‌توانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گام‌هایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر می‌دانستیم روزی پیدایش می‌شود و اگر می‌دانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او می‌گریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری می‌کردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیش‌قدم می‌شود، تلفن می‌زند تا وعده‌ی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچ‌کاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ می‌شود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابل‌تحمل یا حتی نگران‌کننده می‌شود، چون همه‌ی ما به‌سرعت به چیزی که بهمان داده می‌شود یا چیزی که هست عادت می‌کنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمره‌ی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگی‌ات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمه‌هایی به گوشش بخوانی و در عین‌حال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگی‌اش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن ساده‌ات تنگ شود، تا حدی که از دوری‌ات برنجد. آن‌موقع بی‌تابی بر او غلبه می‌کند، بهانه‌های الکی می‌آورد، ناشیانه رفتار می‌کند، تلفن را برمی‌دارد و می‌بیند که بی‌اختیار دارد شماره‌ات را می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی می‌دانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحه‌ی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما می‌شد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چه‌قدر همه‌چیز عوض می‌شد. چه‌قدر بارم سبک می‌شد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایه‌ی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوست‌شون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن. نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از این‌که اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد می‌شه، ما رو خسته می‌کنه، بهش پشت می‌کنیم، دل‌زده و فرسوده‌‌امون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتا مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل‌پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل‌درکه. تداوم، همه‌چیز رو تغییر می‌ده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنج‌وعذاب‌مون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که می‌میره همیشه نشونه‌هایی باقی می‌ذاره و خودش این رو می‌دونه. این رو هم می‌دونه که از اون نشونه‌ها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اون‌ها رو به شکل خاطره باقی می‌ذاره. می‌دونه که آدم‌ها براش دلتنگی می‌کنن و کسانی که اون رو می‌شناختن نمی‌تونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضی‌ها درباره‌ا‌ش احساس گناه می‌کنن، بعضی‌ها آرزو می‌کنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری می‌داشتن، بعضی‌ها براش سوگواری می‌کنن و نمی‌فهمن چرا غصه خوردن چاره‌ی کار نیست. بعضی‌ها هم از نبودش ناامید و افسرده می‌شن. هیچ‌کس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمی‌بره، البته غیر از مادری که بچه‌‌اش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچه‌ای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر می‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌هایی هستند که ناراحتی را تاب نمی‌آورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبک‌سر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدم‌های دیگر درک می‌کنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریع‌تر و با دردسر کمتری دور می‌ریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیت‌هایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحال‌اند و برخلاف اغلب آدم‌های ملال‌آور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو می‌زند، چون تقریبا هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بی‌رحمانه از خودتان انتقاد می‌کنید و بازده واقعی‌تان به‌مرور زمان کاهش پیدا می‌کند. شما از کمال‌گرایی رنج می‌برید و با استفاده از گفت‌وگوی درونی منفی، به خودتان می‌گویید که همیشه باید بی‌نقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بی‌نقص انجام دهید، آن‌گاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است. انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم کم پی می‌برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد. جرعه ای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان، و یا نوازشی. آهستگی میلان کوندرا
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- می‌کنند و بقیه‌ی معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزت‌نفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بی‌رحمانه از خودتان انتقاد می‌کنید و بازده واقعی‌تان به‌مرور زمان کاهش پیدا می‌کند. شما از کمال‌گرایی رنج می‌برید و با استفاده از گفت‌وگوی درونی منفی، به خودتان می‌گویید که همیشه باید بی‌نقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بی‌نقص انجام دهید، آن‌گاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامان‌بزرگ همون طور که من می‌گم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر می‌کرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیل‌ها عبارت تعادلی است مثل ((غریبه‌ی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیال‌پردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحه‌ی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری می‌چرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمی‌کنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگ‌‌های آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بی‌شرافت نامیده می‌شوند که پشت همسر خود را خالی می‌کنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بی‌آلایشی دریافت می‌شد. نشانه‌ی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوه‌ی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق
از مزرعه جان آپدایک
بروز داده و سبب پیش‌داوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده می‌کنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار می‌کنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره می‌کنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانه‌ی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: می‌دانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایه‌آمیز دست به خلقت می‌زند، از تحمیل چنین کفاره‌ای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش می‌آید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح می‌شود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو می‌کنی بهت می‌خندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربه‌ی زیستی شخصی بنده نیز می‌باشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین می‌کند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوه‌های بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمی‌برند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت می‌داند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ می‌کشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمی‌دونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
این‌ها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل می‌کند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل می‌کند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره می‌کند مراقب بیل زدن لوبیا‌ها باش ریشه‌های سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس می‌کند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهنده‌ی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که می‌داند سیر تکامل گونه‌های زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربه‌ی زیستن تا خواندن مطالب در کتاب‌ها) )
از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیت‌های داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگی‌های شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمی‌توانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترل‌گر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچه‌ای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترل‌گر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سال‌های عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانه‌اش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگ‌تر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمی‌شود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانه‌ها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت درباره‌ی لوله کشی‌های شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگ‌های اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر می‌کند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته می‌کند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه می‌خواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیت‌های داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهم‌تر همه درگیری‌های کهنه‌ی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پرونده‌های باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده می‌شود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه می‌گردد، در داستان شاهد اصطکاک‌های بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانی‌های جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاک‌هایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیب‌های داستان به حساب می‌آید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آن‌ها ایجاد می‌کند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان می‌شود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقده‌های روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) می‌کند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش می‌کند. علی رغم همه این مقاومت‌ها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آن‌ها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان درباره‌ی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت می‌کند، اینجاست که برای خواننده روشن می‌شود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر
از مزرعه جان آپدایک
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
کسی نمی‌خواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد می‌گردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا می‌دانند… سره و پاک… شایسته‌ی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می‌شود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرف‌نظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر می‌رسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمی‌رود، بلکه برای کشته‌شدن به‌خاطر وطنش می‌جنگد؛ زن دلش نمی‌خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه می‌خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می‌کند و رنج می‌برد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمی‌رود تا با عمل به مسئولیت، وظیفه‌ی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک می‌ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب می‌توان نمونه‌های زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرف‌نظر می‌کنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگی‌کردن صرف‌نظر می‌کنند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درد، نوعی داروی قوی به حساب می‌آید. در طول زندگی، با ما همراه می‌شود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر می‌دانیم، وجود دارد. اگر درد، چهره‌ی واقعی خود را نشان بدهد، همه را می‌ترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشق‌ورزیدن با آن می‌یابد و کاری می‌کند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به‌هرحال مردم هرگز از رنج‌کشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگی‌های بی‌شمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند به‌طور دقیق دریابند چه چیز باعث می‌شود خوشبختی‌شان ناب و بی‌آلایه نباشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- به‌تدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنج‌ها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لم‌دادن که به خودی‌خود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج می‌کشد و آنچه رنج را پدید می‌آورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل این‌که ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بی‌آن‌که باران بند آید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
شنیدی میگن کسی احساس بلوز داره؟معنیش اینه که از زندگی ناراحته یا افسرده است. موسیقی بلوز هم راجع به تموم درد و رنج‌های زندگیه که مردم توی قلبشون احساس میکنن. درباره چیزهاییه که مردم معمولی می‌خوان ولی ندارن. بلوز یه نوع موسیقیه که تمنای زندگی رو با خودش داره. اکو (2) داستان مایک پم مونیوس رایان
هیت کلیف: تو به من فهماندی که چقدر بی رحم هستی. چرا اینقدر بد و سنگ دل هستی ؟ چرا مرا تحقیر می‌کنی ؟ تو به احساسات من و خودت خیانت کردی. چرا ؟ من نمی‌توانم چیزی بگویم که تو را دلداری بدهم. تو مستحق این وضعیت ناگوار هستی. تو خودت را کشتی، فهمیدی ؟تو بودی که خودت را کشتی. تو می‌توانی الان مرا ببوسی و زاری کنی. تو اشک مرا در آوردی، اما مطمئن باش که همین اشک‌های من باعث رنج و عذاب تو می‌شوند. تو مدعی دوست داشتن من هستی چرا مرا ترک کردی ؟ جواب بده. تو مرا به خاطر یک هوس زودگذر نسبت به ادگار لینتون ترک کردی؟خوب می‌دانستی که فقر، زندگی ساده، مرگ یا هیچ چیز دیگری نمی‌تواند ما را از هم جدا کند، اما تو خودت با دست خودت باعث شدی برای همیشه از هم جدا بشویم. من قلب تو را نشکستم، تو خودت باعث شکستن قلبت شدی و خون به دل من کردی. تو همه ی آرزوهایم را به باد دادی. عشق هرگز نمی‌میرد (بلندی‌های بادگیر) امیلی برونته
کاترین: می‌دانی چه چیزی بیشتر از همه مرا عذاب می‌دهد؟ این تن که مثل یک زندان دست و پایم را گیر انداخته اما در حال متلاشی شدن است. از محبوس بودن در این زندان تنگ عذاب می‌کشم. می‌خواهم هرچه زودتر از شر این زندان لعنتی خلاص بشوم و به دیار باقی بروم تا همه درد و رنج‌ها را فراموش کنم. آنجا تا ابد آسوده و آزاد هستم. دوست ندارم با چشم اشک بار و قلبی شکسته اینجا بنشینم و برای نداشتن آن خوشبختی حسرت بخورم. میخواهم هر چه زودتر از این سرای غم زده و پر از محنت فرار کنم و فرشته خوبختی و سعادت ابدی را در آغوش بگیرم. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
۱۳- من فکر می‌کنم زنانی که کمتر حرف می‌زنند، جذاب ترند. زیرا این کار آن‌ها را مرموز جلوه می‌دهد. اصلاً خوب نیست که در هنگام صحبت، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم که فقط وقت‌مان با هم بگذرد. کیفیت یک رابطه باید مهم باشد نه کمیت آن. اگر زنی ناراحت و یا رنجیده است، مرد باید بدون اینکه زن حتی یک کلمه بر زبان بیاورد، آن را بفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او راجع به چیزهای دیگری به غیر از مردش نیز شور و اشتیاق نشان می‌دهد
وقتی مرد حس می‌کند که «همه چیز و همه کس» او نیست بیشتر مشتاق او می‌شود. وقتی او سر خود را گرم نگه می‌دارد، دیگر به هنگام در دسترس نبودن مرد احساس رنجش نمی‌کند. مرد دیگر مالک بی‌رقیب و بی چون و چرای ذهن او نیست، جایگاه چندان محکمی ندارد و ممکن است به سادگی فراموش شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«باهم‌بودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر می‌دانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پای‌مان می‌گذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمی‌دانم که زندگیِ مشترک‌مان تا همیشه ادامه پیدا می‌کند یا نه، اما چیزی‌که از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ این‌که من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کم‌جانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمی‌دهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او آن‌جاست. او از زیراندازِ خودش بیرون نیامد و از این‌جا خارج نشد. او همه‌چیز را آشفته کرد و بعد ایستاد و با رنجِ خودش و رنجِ من و رنجِ بچه‌ها جنگید و اجازه نداد چیزی بترساندش. او هم «سفر جنگجو» را انتخاب کرد. برای همین است که هنوز آن‌جاست، وسط زندگیِ من. او قهرمانِ خودش شد و من، قهرمانِ خودم. حالا هر دو این‌جاییم، با هم… و این خیلی خوب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اعتیاد مکان کوچک و امنی‌ست برای پنهان‌شدن؛ جایی‌که آدم‌های حساس، برای فرار از عشق و رنج، توی آن فرو می‌روند. آن‌جا دست کسی به ما نمی‌رسد؛ جای‌مان امن است. اما از آن‌جا که عشق و رنج، تنها چیزهایی هستند که ما را رشد می‌دهند، به‌محض این‌که پنهان می‌شویم، شروع می‌کنیم به تحلیل‌رفتن، به کم‌شدن، تمام‌شدن، به مُردن. قفسی که من ساختم تا از خودم در برابر سمّ جهان محافظت کنم، اکسیژن مرا هم دزدید. نمی‌دانستم به دیده‌شدن و شناخته‌شدن هم مثل هوا نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من از عشق آمده‌ام، خودِ عشق‌ام، و به عشق باز خواهم گشت. عشق ترس را دور می‌کند. زنی که هویتِ واقعیِ خودش را به دست می‌آورد، جنگجوی عشقی‌ست با قوی‌ترین قدرتِ روی زمین. هیچ تاریکی و رنجی نمی‌تواند این جنگجو را از پا دربیاورد. همین‌طور که به این چیزها فکر می‌کنم، ناخودآگاه پشتم صاف می‌شود، نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌خندم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق و رنج جاهایی حضور دارند که برای دیدن‌شان باید حسابی شجاع باشم. می‌دانم که آن‌جا، از پسِ هر چیزِ غیرمنتظره‌ای برمی‌آیم و همین به من انگیزه می‌دهد؛ چون خالق من، نه‌تنها من را برای نجات‌یافتن از رنج و عشق، بلکه برای جزئی از وجودِ او شدن، آفریده است. من برای انجام این کار آفریده شده‌ام. من یک جنگجو هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سفرِ یک جنگجو همین است. سفر برای یادگرفتنِ این درد است. فضای مقدسی که می‌توانیم با دیگران واردش شویم، به‌شرط این‌که قول بدهیم کثیفش نکنیم. پس به پای رنج‌ام می‌نشینم و می‌گذارم قلبم بشکند. می‌پذیرم که در این ناتوانی، بدون کمک و شکسته‌دل خواهم ماند. شاید کار عشق همین است؛ ماندن در کنار چیزی‌که قدرتمندتر از ماست: عشق و رنج. انگیزه‌ای که آن‌ها را کنارمان نگه می‌دارد، این است که می‌دانیم عشق و رنج ما را می‌کُشد، اما فقط بخشی از ما را. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمی‌خواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیش‌تر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمی‌خواهم بگذارم آزردگی‌ام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول می‌دهم که هرگز رنج‌اش را از او نگیرم و تسکین‌اش ندهم، چون می‌دانم هر چقدر رنج‌اش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او می‌شود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت می‌کند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباری‌ست که در هوا رهایش می‌کنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم این‌جاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش می‌مونم، آروم می‌شینم و سعی نمی‌کنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو به‌سمت خودت دعوت کردی. من رنج‌ات رو می‌بینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌هایی که آسیب می‌بینند، نیازی به دورکننده، محافظ، یا تسکین‌دهنده ندارند. چیزی‌که نیاز داریم، شاهدانی صبور و عاشق است. آدم‌هایی که آرام بنشینند و فضا را برای‌مان حفظ کنند. آدم‌هایی که بدون کوچک‌ترین کمکی، فقط برای رنج‌هامان دعا کنند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر می‌کنیم به‌عنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، به‌عنوان پدر و مادر باید بچه‌هامان را از رنج دور نگه داریم، و به‌عنوان دوست باید رنج دوست‌مان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیش‌ترمان، خیلی‌وقت‌ها، احساس شکست می‌کنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایف‌مان را اشتباه انجام می‌دهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چه چیزی توی زندگیِ انسان، شجاعت، مهربانی، دانایی و سرسختی را به وجود می‌آوَرَد؟ اگر آن رنج باشد چه؟ اگر کشمکش‌کردن باشد چه؟ حالا چه اتفاقی می‌افتد؟ یعنی داشتم از اِما چیزی را می‌گرفتم که زنِ رؤیاهام را می‌سازد؟ شجاع‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، آن‌هایی هستند که از وسط آتش می‌گذرند و از طرف دیگرِ آن بیرون می‌آیند. آن‌هایند که پیروز می‌شوند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچ‌وقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکرده‌ام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدم‌های شجاع می‌توانند آن‌را ببینند، چه؟ اگر هر دو رنج و عشق به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمه‌های راحت‌تری کلیک کنم. شاید بی‌احساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شده‌ام، دور می‌کند: یادگرفتن و عشق‌ورزیدن. می‌توانم خیلی راحت این دکمه‌ها را فشار بدهم و تا وقتی می‌میرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم، شاید این باشد که هیچ‌وقت یاد نگیرم، هیچ‌وقت عاشق نشوم، و واقعاً زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج یک سیب‌زمینیِ داغ نباشد، شاید یک توشهٔ سفر باشد. شاید به جای بستنِ در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملاً باز بگذارم و بگویم «بفرما داخل! بیا کنار من بشین، و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنا خودکار و دفترچه‌اش را زمین می‌گذارد و چند لحظه‌ای به من نگاه می‌کند. بعد می‌گوید: «آدما برای عشق و محبت ساخته شده‌ن و نمی‌شه این غریزه رو کنار گذاشت. می‌تونم بگم احتمالش زیاده که به کس دیگه‌ای گرایش پیدا کنی.» می‌گویم: «لعنتی! پس ممکنه این رنج و عذابو فراموش کنم و آخرشم با کس دیگه‌ای وارد رابطه شم! وقتی قراره این حماقتو بکنم و با کس دیگه‌ای باشم، از کجا معلوم که رابطهٔ جدیدم از این لعنتی بهتر باشه؟! می‌شه بهم بگین؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر روز برای چند دقیقه یک جای خلوت بنشینم، تمام صداهای دیگر را مسدود کنم، و بگویم: «نان روزانه‌م رو به من بده. نمی‌دونم فردا قراره چه اتفاقی بیفته، ولی امروز، انرژی و عقل و قدرت و آرامش کافی به من بده تا بتونم رنجی رو که ممکنه در آینده به سراغم بیاد، تحمل کنم. بهم کمک کن تا تصمیمات بزرگ، خودشون خودبه‌خود گرفته بشن، و من فقط رو تصمیم‌های کوچیک‌تر تمرکز کنم.» و بعد، فقط برای آن روز، سعی می‌کنم کاری را که حس می‌کنم واقعی‌ست، انجام بدهم، با امید به این‌که روز بعد، موهبت تازه‌ای از هر آن‌چه که فردا به آن نیاز پیدا خواهم کرد، به من داده می‌شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد، می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهی‌اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب‌دیده و خودِ نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسی‌که در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رسانده‌ام، اما از طرفی هنوز نماینده‌ام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیب‌دیدهٔ درونم را پنهان کنم و نماینده‌ام را به دنیای بیرون بفرستم. او می‌تواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوری‌که انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، می‌توانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید رنج، یک سیب‌زمینی داغ نباشد، شاید یک توشه‌ی‌سفر باشد. شاید به جای بستن در به روی رنج، نیاز دارم در را کاملا باز بگذارم و بگویم: “بفرما داخل! بیا کنار من بشین و تا وقتی بهم یاد ندادی چیا رو باید بدونم، از پیشم نرو.” جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت که حس عدم‌تعلق و بی‌ارزشی می‌کنم، هر وقت که حجم ناراحتی‌هایم زیاد می‌شود، این احساسات آزاردهنده را به‌شکل دیوانه‌واری با غذا خنثی می‌کنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری می‌کنم، که به‌اندازهٔ غم و اندوه، غیرقابل‌تحمل است. بعد همهٔ آن‌را پاکسازی می‌کنم، و این خالی‌بودن، حس بهتری دارد، چون یک خالی‌بودنِ خسته‌کننده است. حالا خیلی خسته‌ام، خیلی رنج‌کشیده. ضعیف و فرسوده‌تر از آن‌که بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچ‌چیزِ دیگری حس نمی‌کنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج، ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خود درونش به خود بیرونش فرمان داده واژه‌ی «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کند خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکه‌ی خودش را می‌گوید: خود آسیب‌دیده و خود نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است. رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته‌باشد که برایش درددل کند؛ کسی که در دل تاریکی، کنار او بنشیند، حتی وقتی دیگران -همگی- تنهایش بگذارند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
جالب بود که اسم بیش‌تر احزاب را نمی‌دانستند، به رادیو گوش نمی‌کردند و روزنامه نمی‌خواندند. حصاری از ترانه به دور خود تنیده بودند. بعدها فهمیدم حتا آهنگ و آواز آن ترانه‌ها را هم خودشان می‌ساختند. جادوگر نبودند اما پیش از آن‌که رنج فرا برسد و زخمی زده شود، آن را حس می‌کردند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زندگی چه‌جوریه؟
این یه موضوعی بود که فورد به نظر خودش توش استاد بود. گفت: «زندگی مثل یه گریپ فروت می‌مونه.»
«چطور مگه؟»
«یه جورهایی زرد و نارنجیه،پوستش چین و چروک داره،توش لزجه و پر از هسته. بعضی آدم‌ها نصفش رو به عنوان صبحونه می‌خورن.»
خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچ‌کس نمی‌شود. دیوانه هستم و فقط یک چیز می‌تواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته می‌دانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحمل‌ناپذیر را با این جنبه‌هایش پذیرفته‌ای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آ‌گاهم احساس کنم. و آن را در نامه‌ات احساس کردم و قلبم که داشت سال می‌خورد و می‌خشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شب‌زنده‌داری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتی‌ام را بازیابم، نیرو و سرزندگی‌ام را. الآن انگار به‌اندازهٔ نم اسفنجی خون در رگ‌هایم دارم و به‌اندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همان‌طور که این کار را می‌کنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست؛ خود زندگی‌ست. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، هیچ کاری نکرده‌ام که از این عشق رها شوم که از درون تهی‌ام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. خوب می‌دانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامه‌ات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامه‌ها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن می‌دانی که من خاطرجمعم. تو این اضطراب‌های بیهوده را از وجودم زدوده‌ای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شده‌ایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان رد‌و‌بدل کنیم. طبعاً اجتناب‌ناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و می‌توانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمی‌ات را درک می‌کنم. این حالت زودرنجی‌ات را درک می‌کنم که چنان حاد می‌شود که گاهی روحیه‌ات را نابود می‌کند. ناامیدی‌ات را درک می‌کنم که حتی به مرگ روحیه‌ات هم ختم می‌شود؛ من ناامیدی‌ات را درک می‌کنم؛ از‌دست‌رفتن انرژی‌ات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهایی‌ات را درک می‌کنم. فقط یک نکته برایم مبهم می‌ماند: ترست از این سکوتِ من که به‌اجبار پیش می‌آید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالی‌ها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانه‌ای از من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آن‌قدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو می‌شکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
راستش زندگی برایم همین رفتن به‌ضرورت به می‌دی یا جاهای دیگر است، همراهی کسانی که دورم را گرفته‌اند، ترک گاه‌گاه تو، تلاش در توضیح رنج‌های بیهوده، انتخاب نیکی تا حد ممکن. تمام این‌ها که به‌حرف به‌راحتی قابل تصورند، در عمل در برابر کسی مثل تو تحمل‌ناپذیر می‌شوند. پیامد این زندگی و هر تداعی‌اش بر رفتار تو اثر دارد، من این را می‌دانم. کافی‌ست صورتت در هم برود تا همه چیز برایم تمام شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت می‌کنم. همان زمان‌هایی که برایت نوشتم هر تفریحی به‌جز کتاب را رد می‌کنم چون همه‌شان مرا به‌سوی تو می‌کشند و در برابر فراق تو قرارم می‌دهند، پررنگ‌تر و دردناک‌تر از آن احساسی که مصرانه باعث می‌شد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آن‌ها را بپذیرم اما نمی‌توانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوست‌داشتنی هستی و من می‌بخشمت. خودم را نمی‌بخشم که نمی‌توانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که می‌طلبی باعث ویرانی همه چیز می‌شود، خواهش می‌کنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمی‌آید، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم، ما نباید کاری به‌جز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قوی‌ترین و بهترین شکلی که می‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژی‌اش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پرده‌پوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم می‌رسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزه‌ای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت می‌کنم، برنزه، براق، پر‌جنب‌و‌جوش و سرحال. دلم می‌خواهد انرژی‌ام را بازیابم تا وقتی برگشتم همان‌طور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، به‌شوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفته‌ها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آن‌وقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کرده‌ای، خودخواهانه خوشحالم. می‌دانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج می‌کند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنج‌آور می‌شد. رنجی که دیگر دل روبه‌رو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم به‌خاطر این کاری که کردی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنج‌ها و خوشی‌ها گذر می‌کند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزی‌ست که با خودم می‌برم، چیزی که از ارزنده‌ترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا می‌آید دارم خفه می‌شوم. لبخندت را اما تصور می‌کنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا می‌کنم و امیدوار می‌شوم. این طعم خوشبختی بسیار قوی‌ست. سعادتی که به‌خاطر تو احساس می‌کنم به همه چیز می‌ارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آب‌ها که ما را از هم جدا می‌کند روانم، تو را صدا می‌زنم و دلم می‌خواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامی‌ست دورت کند. از راه دور می‌بوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمی‌کنم، که تو را قدم به قدم دنبال می‌کنم، که شب‌زنده‌دار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو می‌سپارم. می‌دانم که در طول این هفته‌های طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قله‌ها زندگی همه چیز را می‌آورد و در گودال‌ها رنج کور می‌کند. آنچه از تو می‌خواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن می‌کند، این جدایی پر درد، اعتمادی‌ست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو می‌سپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر می‌گذرانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چیزی از طرف تو: نامهٔ کوتاهت که امشب گرفتم، که باعث شادی‌ام شد و نیز باعث رنجم و آن را می‌بوسیدم بدون اینکه بدانم چرا. نه ادبیات بود، نه رمانتیسم، فقط از سر میل بود، چون از طرف تو می‌آمد و من می‌توانستم لمسش کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنج‌شنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامه‌ای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری می‌نویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامه‌ای که دیروز دریافت کرده‌ای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کم‌کم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک می‌شود من مدام می‌لرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژی‌ام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمی‌ماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر می‌کنی؟ «طناب» پیش می‌رود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جمله‌ای از استاندال یافته‌ام که مختص توست: «روح من چون آتشی‌ست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج می‌کشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار می‌کنی، کجا می‌روی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر می‌کنم. فغان از تنهایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و به‌محض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت می‌نویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا می‌کنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از این‌ها رنج کشیده‌ام که بتوانم فکر کنم تو هم به‌اندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل می‌کنی؛ فقط خوب می‌دانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سه‌شنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمی‌توانم از درد و غمی که حس می‌کنم، برایت ننویسم. حدس می‌زنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادی‌ات باشم، اما به‌نظرم هنوز حق شریک بودن در غم‌ها و رنج‌هایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب می‌فهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکین‌ناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آن‌ها که دقیقاً برای زندگی ساخته شده‌اند. اتفاقی که افتاده به‌نظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمی‌تواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق می‌دانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهم‌گسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شده‌ام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هم‌چنین این یک قانون روان‌شناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش می‌شوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بی‌تشویش‌ترین گونه‌ها هستیم. بر اساس پیش‌فرض پس‌زمینه‌ایِ بسیار گمراه‌کننده‌ای عمل می‌کنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً می‌داند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین می‌داند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش می‌کشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز می‌دهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوج‌های عاشق نیز رنج می‌برند. جمعاً تاکنون نتوانسته‌ایم بسیاری از مشکلات زندگی را همان‌طور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهره‌هایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنج‌های شخصی‌مان به شکل لطیفهٔ بامزه‌ای در جامعه درآمده باشد. ما باید به‌تنهایی رنج بکشیم. اما می‌توانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربان‌ترین نحو ممکن بگوییم: «درک می‌کنم…»
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چاره‌ای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجه‌مان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهن‌مان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبه‌رو هستیم اضطراب است به‌عنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمده‌ای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطراب‌ها رنج می‌بریم، طبیعتاً به دام خیال‌پردازی‌های قدرتمندی می‌افتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی کودک رشد می‌کند و به بلوغ می‌رسد، پیش‌فرض‌ها بسیار تغییر می‌کنند. استقلال و خوداتکایی در ایده‌آل‌های بزرگسالی، نقش محوری دارند. ما از هرگونه حرفی مبنی بر اینکه به فردی عاقل و قوی‌تر نیاز داریم تا از ما مراقبت کند، رنجیده می‌شویم. نسبت به هر نشانه‌ای از این که مورد حمایت یا لطف قرار بگیریم، بدخلقی نشان می‌دهیم. یکی از تابوترین ایده‌های سیاسی پدرسالاری است اذعان به وجود یک میل جمعی برای والدمندی که عمیقاً تحقیرآمیز تلقی می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر می‌کند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آن‌ها را در چارچوب مرجع بسیار وسیع‌تری قرار دهیم.
امر والا به‌شکلی غریب باعث می‌شود پیوند ما با افق وسیع‌ترِ هستی به پیش‌زمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کرده‌اند بیش از اندازه بزرگ به‌نظر می‌رسند) ، تجربه‌ای را از سر می‌گذرانیم که در آن مسائل خاص زندگی‌مان بسیار جزئی‌تر به‌نظر می‌رسند و در نتیجه از تهدیدآمیزی‌شان بسیار کاسته می‌شود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه می‌کرده‌اند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگی‌شان کاسته می‌شود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور می‌کند که معمولاً و به‌ناچار توجه ما را مشغول می‌کنند و باعث می‌شود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دم‌دستی دیگر نمی‌توانند ما را برنجانند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً می‌توانیم بکوشیم آگاهانه موسیقی‌ای خلق کنیم که با نیازهای عاطفی‌مان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاش‌های پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشی‌های روانی ما می‌سازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی به‌حساب نمی‌آید. اما همیشه چنین نبوده است. در دوره‌ای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل می‌کردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند می‌کوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس می‌کرد که با مهربانی و به‌آرامی او را در آغوش کشیده‌اند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبه‌رو نمی‌شد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بی‌پایانی با دردها و رنج‌های خویش احساس می‌کرد. موسیقی روح ما را اعتلا می‌بخشد و به‌نرمی حواس ما را از علل بی‌واسطهٔ پریشان‌حالی‌مان پرت می‌کند (همان‌طور که والدین می‌کوشند حواس کودک بی‌قرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم می‌نگریم بارقه‌ای از رضایتی آرامش‌بخش در ما جان می‌گیرد. پیاده‌روی عصرگاهی در پارک یا در ساحل می‌تواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظاره‌اش می‌نشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که به‌شکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد، توهینی است به عزت‌نفس عقلانی‌مان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. به‌سادگی ممکن است آن را نوعی بهانه‌جویی بی‌جا و تظاهری انگشت‌نما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامش‌بخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیط‌های آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنچه از بیرون به حواسمان عرضه می‌شود، می‌تواند تأثیر ژرفی بر افکار و عواطف درونی ما داشته باشد. به عبارت دیگر ذهن می‌تواند به‌واسطهٔ حواس هدایت شود. این ایده همواره افراد باهوش را رنجانده است؛ چرا که مرکز هوش شناختی را دور می‌زند و خلاف این ایده است که ذهن در درجهٔ اول تحت‌تأثیر اطلاعات و استدلال‌هاست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند توانایی‌ها و پیشرفت‌های خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمی‌شویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سخت‌تر از آن چیزی است که به‌نظرمان باید باشد. وقتی تفاوت‌های درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آن‌گاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل می‌گیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ به‌احتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی می‌برد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که ارسطو فیلسوف یونان باستان می‌کوشید مؤلفه‌های یک درام خوب را تعریف کند، روی این مسئله تمرکز کرد که چه چیزی باعث می‌شود یک داستان به بهترین شکل قابل‌درک باشد: او بر این نظر بود که داستان باید در یک نقطهٔ خاص، ناگهان از هم باز شود و شخصیت‌های موجود در آن باید معدود باشند اما به‌روشنی توصیف شده باشند. کلیتِ کنشِ موجود در نمایش نباید خیلی بغرنج باشد و همه چیز باید به‌شیوه‌ای منطقی آشکار شود؛ باید یک نقطهٔ شروع روشن و یک خاتمهٔ قطعی و مشخص وجود داشته باشد و در بین ابتدا و خاتمه نیز باید یک مسیر مستقیم داشته باشیم. او یک مسیر آرمانی را ترسیم می‌کرد که ما نیز دوست داریم زندگی شغلی‌مان به همان صورت پیش برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این تقصیر شما نیست که احساس می‌کنید تحت فشار مشغله‌های زیادی هستید و از شما انتظار زیادی می‌رود. شاید این حرف قدری عجیب به‌نظر برسد، اما رنجش‌های درونی ما با فرایندهای عظیم تاریخی پیوند دارند. دردها و رنج‌های ما که وقتی از نزدیک به آن‌ها می‌نگریم گویی توضیحی به‌جز ناتوانی ما ندارند، باید در بستری وسیع‌تر لحاظ شوند. تاریخ باعث می‌شود وجه شخصیِ مشکل از میان برداشته شود. مشکل از شما نیست: بلکه ناشی از مرحلهٔ تاریخی‌ای است که در آن به سر می‌برید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفته‌اند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته می‌شود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث می‌شود شخص به شیوه‌هایی مخوف رفتار کند. فکر آرامش‌بخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج می‌برند که ما نمی‌توانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علی‌رغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آن‌طوری به‌نظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شده‌اند: چه بسا سرخوش و خودشیفته به‌نظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمی‌شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایده‌آل این است که می‌توانستیم پیشاپیش در مورد حساسیت‌های خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیب‌ها و زخم‌های فیزیکی به‌آسانی انجام می‌دهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران می‌دانند که نباید آن را فشار دهند. به‌لحاظ نظری همین کار را می‌توان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالت‌آور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخم‌ها و آسیب‌هایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر داده‌ایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن می‌ترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی می‌بینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس می‌کنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمی‌توانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بن‌بستی زجرآور روبه‌رو می‌شویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما می‌شوند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راه‌حل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیق‌تر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، به‌ویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج می‌بریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل می‌کند. زندگی بزرگسالی سعی می‌کند به ما آموزش دهد به‌طور غیرمعقولی مستقل و آسیب‌ناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد می‌دهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی می‌خواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادل‌تر و معقول‌تر در مورد رابطه، از جمله می‌تواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابل‌اجتناب است که افراد در زندگی مشترک به‌خوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچ‌کس نمی‌تواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمی‌آیند و در حیطه‌های اندکی هستند که همسرمان می‌فهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. به‌تدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمی‌شویم. از قبل می‌دانیم این اتفاق خیلی زود رخ می‌دهد درست همان‌طور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد می‌کند شوکه نمی‌شویم: می‌دانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمی‌کند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفته‌اند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌حل‌های رنج و اضطراب در حیطه‌ای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی به‌نظر می‌رسد. بدبینی به‌نظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه می‌رسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزهای بسیاری که در موردشان نگرانیم، اموری تصادفی و بیهوده هستند. در نتیجه بهترین راه، کنار آمدن با آن‌هاست؛ به این معنا که اضطراب‌های ما هیچ‌چیز خاصی برای گفتن ندارند. اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد؛ این رویکرد نگرانی‌های ما را آشفتگی‌هایی روان‌رنجورانه می‌داند، اما همچنین آن‌ها را نشانه‌هایی حیاتی می‌داند که خبر از مشکلی در زندگی ما می‌دهند. در این مکتب فکری، راه‌کار این نیست که سعی کنیم اضطراب را انکار یا خنثی کنیم، بلکه باید بیاموزیم با مهارت بیشتری آن را تفسیر کنیم و وقتی لحظات آشفتگی به سراغمان می‌آیند، بکوشیم خرده‌اطلاعات ارزشمند خاصی را که این اضطراب‌ها می‌کوشند در واقع به شیوه‌هایی تأسف‌بار به ما منتقل کنند، رمزگشایی کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هر وقت یادم می‌آید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که می‌بردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشنده‌یی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمی‌کرد دلم به حال خودم می‌سوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال می‌کنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریب‌ها و دغلی‌هایی که نقاب عشق را به چهره گذاشته‌اند به سر بردن، رنج جان‌کاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتاب‌های شعرم به همهٔ آن نام‌ها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبوده‌اند، با آن همه شجاعت تف کرده‌ام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* احمد حق ندارد کاری کند که آیدا از او برنجد زیرا در این صورت همهٔ دنیا خواهند گفت که احمق است، زیرا احمدی که آیدا را می‌پرستد، اگر او را برنجاند، فی‌الواقع یک تخته‌اش کم است. با وجود این اگر یک بار ضرورتی احمد بی‌چاره را ناگزیر کرد که عملی برخلاف میل خود انجام دهد، و این عمل سبب آزردگی آیدا شد، آیدا می‌تواند یکی از دو گوش احمد را ببرد یا دماغش را گاز بگیرد یا سرش را با ترب سیاه و آب فلفل سبز بشوید و جوهر خردل به گلویش بریزد، ولی مطلقاً حق ندارد که در برابر گناه الزامی احمد از او قهر کند یا ترش‌رویی نشان بدهد، زیرا در این صورت، جزای احمد از گناهش سنگین‌تر خواهد شد… به طور خلاصه، آیدا حق دارد هر بلایی که می‌خواهد به سر احمد درآورد، اما انتقام گرفتن از طریق بداخلاقی و کج‌خلقی اکیداً ممنوع است. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت می‌بینم که رنج‌های ناشناخته‌یی اندک‌اندک بر روح و قلبم چنگ می‌اندازد:
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها آتش و شور و حرارت آن را می‌خواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را می‌پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه‌های اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادی‌هایی که می‌توانی با کم‌ترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر می‌دانستم پس از آن همه رنج‌ها و نابه‌سامانی‌ها تو را می‌توانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنین‌تری تحمل‌شان می‌کردم.
دیده‌ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیده‌ام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشه‌های خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمی‌آورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته‌ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده‌ام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه‌یی می‌مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک‌ها بر گونه‌اش جاری است صدای خنده‌اش به آسمان می‌رود… تو به همان اندازه بی‌آلایش و معصومی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری می‌کشیدم: اگر ماری لباس‌هایش را این‌جا می‌گذاشت یا همه چیز را با خود می‌برد، کمد را تمیز می‌کرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمی‌خورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل می‌توانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود می‌برد و می‌سوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچک‌ترین چیزی مثل بید می‌لرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی می‌کند. با غم و رنج دنیا هم‌ذات‌پنداری می‌کند، خودش را مسئول آن‌ها می‌داند و آن را به خودش نسبت می‌دهد. مثل یک موهبت الهی می‌ماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی می‌دید که کسی آسیب می‌بیند یا مورد سرزنش قرار می‌گیرد، گریه می‌کرد. موقعی که از تلویزیون اخبار می‌دید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه می‌کرد. گاهی سارا نگران می‌شود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگ‌ترین شادی‌ها قرار می‌دهد و هم بزرگ‌ترین عذاب‌ها. بارها دلش می‌خواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوست‌کلفت باش، دنیا بی‌رحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحت‌تأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بی‌احساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااین‌حال می‌داند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید.
بافته لائتیسیا کولومبانی
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدی‌های مبهمی که از اون رنج می‌بریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
مردمی که می‌دانند چیزی درست نیست و مصرانه آن‌را نادیده می‌گیرند که خودش حل شود، باعث حیرت من می‌شوند. خودشان را از شر دردسر رویارویی با یک مسئله خلاص می‌کنند؛ ولی چیزی که نصیب‌شان می‌شود، غوطه‌ورشدن در رنجش و عصبانیت است. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
می‌توانیم خودمان را به‌گونه‌ای تعلیم دهیم که پاداش‌ها را به تاخیر بیندازیم - اما در این راستا باید هم‌راستا با ذات انسان کار کنید، نه علیه آن. بهترین روش برای این کار، افزودن مقداری لذت فوری به عادت‌هایی که در طولانی‌مدت بازده دارند و البته افزودن مقداری رنج آنی، به لذت‌هایی که بازده طولانی‌مدت ندارند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
منظور این نیست که اهمیتی ندارد چه شغلی داشته باشید، اما پیام پوسن این است که بیشتر کارهای ارزشمند، مناصب اجرایی، مشاغل تجاری جاه‌طلبانه یا تلاش‌های خلاقه، صرف‌نظر از این‌که از بیرون چه‌طور دیده می‌شوند، از درون با شکوه احساس نمی‌شوند یا به‌نظر نمی‌آیند. پوسن سعی دارد به خودش و دوستانش بگوید که زندگی جای دیگری نیست و رنج و دردسر و مشکل همراهان جدایی‌ناپذیر موقعیت انسانی‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک جنبه از رابطهٔ خوب با هر چیزی مجموعهٔ مناسبی از توقعات است؛ به عنوان مثال، یک ازدواج خوب قطعاً شامل تضاد و غم و اندوه بسیاری خواهد بود، اما اگر این سطح از درد برای فرد غیرمنتظره نباشد وسوسهٔ ترک کردن و یافتن چیز بهتر فروکش می‌کند؛ به همین طریق، کاهش‌سازندهٔ توقعات را می‌توان در کار مورداستفاده قرار داد. یکی از وظایف هنر در این‌جا شأن و منزلت دادن به غم‌های ماست: تحقیر، تردید در خویشتن و نگرانی دربارهٔ پول بخش‌هایی از زندگی‌اند که ما با آن‌ها درگیریم، اما نه به این دلیل که احمق یا بی‌عرضه و نادان‌ایم. باید درسی از تاریخ مذهب بیاموزیم و با توجه مدام، عادت تقدیر از تمثال‌های رنج را چه در خلوت و چه به طور همگانی پرورش دهیم. هنر مسیحی با نمایش اصلی‌ترین شخصیت‌هایش در وضعیت بدبختی و نومیدی ارایه‌دهندهٔ درسی بود. هدف این بود که به ما یادآوری کند رنج و اندوه نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهان معمولی تلاش در جهت انجام کار درست‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
به‌نظر می‌رسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول این‌که شغلی می‌خواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل می‌کنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالش‌برانگیزتر هم هست این‌که شغل معنادار باید با عمیق‌ترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن توانایی‌های ارزشمند خاصی درون‌مان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاری‌مان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیل‌ترین، خالص‌ترین و ارزشمندترین ویژگی‌های ما سخن می‌گوید. جای تعجب ندارد که سال‌ها، خصوصاً در اوایل دوران کاری‌مان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگی‌مان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر می‌تواند از پول و کار کاملاً جدا به‌نظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبت‌های خاص قرار دهیم. آدم‌هایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدم‌های مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دوره‌ها درگیر سکس بود، اما آدم‌های اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و به‌نظرشان چنان موضوع دردناکی برای بی‌پرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظه‌هایی در باب زهد و پاکدامنی ختم می‌شد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیت‌ها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همین‌طور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه به‌غایت نارضایت‌بخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلی‌ترین انتخاب‌های بغرنج انسان بودن این است که چه‌طور می‌توانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را به‌درستی اداره کنیم. در بسیاری از مکان‌ها و در دوره‌های طولانی از تاریخ، به‌نظر بدیهی می‌آمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز این‌که خودشان را در برابر کاستی‌های آب‌وهوا و جغرافیا سازمان‌دهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایه‌گذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگی‌شده و به کار گرفته شده‌اند، به روی رودخانه‌ها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالاب‌ها زه‌کشی و جنگل‌ها کم شده‌اند تا محصولات بتوانند در مکان‌هایی که پیش از این امیدی به آن‌ها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیت‌های وضعیت دست‌نخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه می‌شوند برای آرام کردن ما حرف‌های خوشحال‌کننده بزنند. از آن‌جا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان می‌دهند که شادی همین دوروبر است، که رنج‌مان کوتاه خواهد بود و این‌که طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرست‌تر و احمقانه‌تر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر می‌بود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه می‌شدیم. او می‌توانست تصویری اطمینان‌بخش خلق کند؛ شاید کشتی‌ای که به سلامت به بندر باز می‌گردد یا شبی آرام با جزیره‌ای در دوردست؛ به عبارت دیگر، می‌توانست بگوید همه‌چیز درست می‌شود، اما به جایش این تصویر می‌گوید که سفرها خطرناک‌اند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیق‌تری از شجاعت هدایت می‌کند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آن‌ها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما بسیار بیشتر از این‌که نگاه رمانتیک و گل‌وبلبلی به وقایع داشته باشیم، اغلب از تاریکی زیاد در رنج‌ایم. ما بیش‌ازحد نسبت به مشکلات و بی‌عدالتی‌های جهان آگاهی داریم؛ به طرز ناتوان‌کننده‌ای در برابر آن‌ها احساس ضعف و کوچکی می‌کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخ‌طبعی که ما را با خود همراه می‌کند، به جای این‌که ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یک‌سو، از فهمیدن این‌که زندگی اغلب باید چه‌طور باشد خوشحال می‌شویم و از سوی دیگر، از این‌که زندگی خود ما معمولاً این‌گونه نیست در رنج‌ایم. شاید برای تمام معصومیت ازدست‌رفتهٔ جهان درد می‌کشیم. زیبایی می‌تواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از چیزهای غم‌انگیز به این سبب بدتر می‌شوند که در کشیدن بارِ رنج آن‌ها احساس تنهایی می‌کنیم. مشکل‌مان را چنان تجربه می‌کنیم انگار که نفرینی باشد یا آشکارکنندهٔ وَرِ شرور و فاسدمان. در یافتن احترام و افتخار در برخی از بدترین تجربیات‌مان به کمک نیاز داریم و هنر آن‌جاست که به آن‌ها بیانی اجتماعی بدهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزه‌های اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداخته‌اند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوج‌ها درگیری‌های دردناکی دارند که سر میز شام بروز می‌کند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک به‌نظر می‌رسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چه‌طور بود؟» ، با قصدی طعنه‌آمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی می‌زند و دیگری احساس بیچارگی می‌کند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست می‌دهد (چه‌طور چنین چیزی برایم رخ می‌دهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث می‌شوی از خودم متنفر باشم» راه می‌افتد. اثری هنری می‌خواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال این‌که دیگری دارد گریه می‌کند. این‌ها آدم‌های خوبی هستند. ما آن‌ها را سرزنش نمی‌کنیم. باید دوست‌داشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری می‌شود رنج‌شان را تکریم کرد و از فاجعه‌باری رنج و تنهایی این آدم‌ها کاست؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
آثار هنری در پی این خواهند بود که یادی را گرامی بدارند، امید بدهند، رنج‌ها را منعکس و تکریم کنند، بازآورندهٔ تعادل باشند و هدایتگر، به خودشناسی و برقراری ارتباط کمک کنند، افق‌ها را گسترش دهند و الهام‌بخش قدردانی باشند هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوه‌مان را دیگر نمی‌بینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شده‌ایم و تشخیص می‌دهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی می‌بینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگ‌ترین آرزوهای‌مان از ضعف اراده در رنج‌ایم. نه این‌که ندانیم چه‌طور رفتار کنیم، صرفاً نمی‌توانیم براساس بهترین بینش‌های گاه‌گاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ به‌اندازهٔ کافی قانع‌کننده‌ای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلی‌ترین عیب‌های ما و علت شاد نبودن‌مان این است که برای‌مان دشوار است متوجه چیزهای اطراف‌مان باشیم، چیزهایی که همیشه در دسترس‌مان هستند. در رنج‌ایم چون ارزش آن‌چه را پیش‌روی‌مان است درک نمی‌کنیم و اغلب غیرمنصفانه، در آرزوی جذابیت‌های خیالی جاهای دیگریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شده‌اند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بوده‌اند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیام‌های رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنری‌ای را که به ما پند می‌دهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر این‌طور فکر کنیم فرض را بر این گذاشته‌ایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااین‌حال در واقع وقتی آرام‌ایم و تحت‌فشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن به‌نظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز این‌قدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزوی‌مان برای خوب بودن از آن چیزی رنج می‌بریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. می‌خواهیم در روابط‌مان خوب عمل کنیم، اما تحت‌فشار که هستیم اشتباه می‌کنیم. می‌خواهیم بازدهی‌مان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزه‌مان را از دست می‌دهیم. در این وضعیت می‌توانیم از آثار هنری که ما را تشویق می‌کنند بهترین نسخه‌های خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالت‌های بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرت‌مان می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مردم بسیاری وقتی که درد، عصبانیت یا ناراحتی احساس می‌کنند، همه‌چیز را ول می‌کنند و سعی می‌کنند آن مشکل آنی را حل کنند. هدفشان این است که هرچه سریعتر به احساس خوب پیشین برگردند. حتی اگر معنایش مصرف مواد یا فریب دادن خودشان یا بازگشت به ارزش‌های مزخرفشان باشد.
یاد بگیرید رنجی را که برگزیده‌اید حفظ کنید. وقتی که یک ارزش جدید را انتخاب می‌کنید، دارید تصمیم می‌گیرید نوع جدیدی از رنج را به درون زندگی‌تان وارد کنید. آن را مزه‌مزه کنید، بچشید. با آغوش باز بپذیرید. بعد برخلاف آن عمل کنید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه‌اندازی کسب‌وکاری کوچک با دوستانمان، درحالی‌که برای تأمین مخارجمان به مشکل خورده‌ایم، ما را خوشحال‌تر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیت‌ها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پی‌درپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه می‌کنیم. آن فعالیت‌ها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان می‌کنیم و بعداً به پشت سر نگاه می‌کنیم و برای نوه‌هایمان تعریفشان می‌کنیم، چشمانمان پر از اشک می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که یک‌مشت آسیب روانی جدی در زندگی‌مان رخ می‌دهد، کم‌کم ناخودآگاه حس می‌کنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث می‌شود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث می‌شود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حل‌ناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان این‌طور برداشت می‌کند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونه‌ای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت ساده‌تر: حق‌به‌جانب می‌شویم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اینجا بحث قدرت اراده یا شجاعت نیست. این موعظهٔ دیگری مانند نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود نیست. این ساده‌ترین و اساسی‌ترین اصل زندگی است: کوشش‌ها و کشمکش‌هایمان موفقیت‌هایمان را مشخص می‌کنند. مشکلاتمان زایندهٔ خوشحالی‌هایمان هستند، همراه با مشکلاتی کم‌آزارتر و فروکاسته‌تر.
ببینید: این یک مارپیچ بالاروندهٔ بی‌پایان است. اگر در هر لحظه‌ای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشده‌اید، چون لذت در خود بالا رفتن است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سؤال جالب‌تر درد است. رنجی که می‌خواهید بر دوش بکشید چیست؟ این سؤال سختی است که اهمیت دارد، سؤالی است که در واقع شما را به جایی خواهد رساند. سؤالی است که می‌تواند دیدگاه و زندگی را تغییر دهد. چیزی است که من را من کرده و شما را شما. این چیزی است که ما را تعریف می‌کند و تفکیک می‌کند و در نهایت به هم می‌پیوندد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
خوشحالی نیازمند کشمکش است. از مشکلات برمی‌خیزد. شادی همچون گل کاسنی یا رنگین‌کمان از زمین درنمی‌آید. کمال و معنای واقعی، جدی و مادام‌العمر، باید از طریق انتخاب و ادارهٔ کشمکش‌هایمان به دست بیاید. از چه چیزی رنجورید؟ از اضطراب؟ تنهایی؟ اختلال وسواس فکری؟ یا رئیس بی‌شعوری که نصف ساعت‌های روزتان را خراب می‌کند؟ راه‌حل در پذیرفتن و رویارویی فعال با این تجربهٔ منفی است. نه در اجتناب از آن، یا نجات پیدا کردن از آن. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج می‌بریم که رنج بردن از لحاظ زیست‌شناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافته‌ایم تا همیشه در درجه‌ای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شده‌ایم که از داشته‌هایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سال‌ها بعد شاهزاده فلسفه‌ای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهم‌ترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتناب‌ناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آن‌ها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیده‌اید، بدانید که کم کسی نبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
زندگی نوعی رنج است. ثروتمندان به خاطر ثروتشان رنج می‌کشند. فقیران به خاطر فقرشان رنج می‌کشند. کسانی که خانواده‌ای ندارند، به خاطر نداشتن خانواده رنج می‌کشند. کسانی که خانواده دارند، به خاطر خانواده‌شان رنج می‌کشند. کسانی که به دنبال لذت‌های دنیایی می‌روند، به خاطر لذت‌های دنیایی رنج می‌کشند. کسانی که از لذت‌های دنیایی پرهیز می‌کنند، به خاطر پرهیزشان رنج می‌کشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده می‌بینم که برخی رنج‌ها همیشه اجتناب‌ناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکست‌ها، فقدان‌ها، پشیمانی‌ها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیب‌ناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تا حالا دقت کرده‌اید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کرده‌اید که آدم‌های بی‌خیال اغلب به هدفشان می‌رسند؟ دقت کرده‌اید که گاهی‌اوقات، هنگامی که بی‌خیال چیزی می‌شوید، همه‌چیز خودش جفت‌وجور می‌شود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بی‌دلیل نیست: رهایی از دغدغه‌ها تأثیر وارونه‌ای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی می‌انجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل می‌کنید، بر سلامتی و انرژی‌تان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانی‌های درونی‌تان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفس‌تر و جذاب‌تر می‌کند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما می‌آورد. تحمل رنج دردها و نگرانی‌هایتان، چیزی است که اجازه می‌دهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هیچ راهی برای برقراری تعادل بین بی‌عدالتی‌ها وجود ندارد و من نمی‌توانم توضیح متقاعدکننده‌ای پیدا کنم برای اینکه چرا بیماری‌ها، مرگ و گرفتاری‌ها به‌طرز غیرعادلانه‌ای تقسیم می‌شوند. اما لااقل فهمیدم همدردی، دلسوزی و دلواپسی پاسخی به پیامدهای درد و رنج هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسان‌های دنیا وصل کند. من از روی تجربه می‌دانم که می‌شود حادثه‌ای وحشتناک اتفاق بیفتد، بی‌اینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونه‌ام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر زلزله‌ای به وقوع می‌پیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمی‌کنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دسته‌جمعی صورت می‌گیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمی‌برم. من سوختن دست‌های کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها به من نشان می‌دادند که همه آدم‌ها در دوره‌های مختلف زندگی‌شان رنج می‌برند و اینکه بله، درحقیقت آدم‌های زیادی وجود داشتند که دقیقاً می‌دانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربه‌هایی جهانی هستند و همان تجربه‌ها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. می‌دانم که دوستانم هم می‌توانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالی‌که در کتاب‌ها شخصیت‌ها به من شناسانده شده‌اند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدم‌های واقعی ساکن در دنیایم را می‌شناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبت‌ها تصادفی و غیرمنصفانه عطا می‌شوند. هر وعده‌ای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا می‌رسد یک دروغ است. اما من می‌دانم که می‌توانم از دوران سختی‌ها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق می‌افتد به‌عنوان فشار می‌پذیرم، اما نه به‌عنوان حلقهٔ دار. کتاب‌ها زندگی را بازتاب داده‌اند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحت‌کننده‌ای که برای من یا آدم‌های توی کتاب پیش می‌آید گواهی بر جان‌سختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اما چاره چیست؟ یک دوران سخت را پشت‌سر می‌گذاریم و همین؟ تمام شد؟ با پشت‌سرگذاشتن زشت‌ترین و سخت‌ترین دوران زندگی‌مان باعث شدیم ادامهٔ زندگی و آینده‌مان درخشان شود؟
نمی‌توانید درد و رنجی را که کشیدید نادیده بگیرید. حتی نمی‌توانید آن را به‌طور کامل فراموش کنید. تنها کاری که می‌توانید بکنید پیداکردن راهی است که از طریق آن خوبی‌هایی را که از دل آن حادثه بیرون آمده بپذیرید، حتی اگر سال‌ها زمان ببرد تا پی به این موضوع ببرید.
خودت باش دختر ريچل هاليس
من نیاز داشتم روزی یک کتاب بخوانم. نیاز داشتم بی‌حرکت بنشینم و کتاب بخوانم. سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همهٔ خانواده‌ام را با فعالیت و جنب‌وجوشِ بی‌وقفه پر کرده بودم؛ و با اینکه این‌قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این‌قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هرگز به هیچ‌کس اعتماد نکن، دانیِل. به‌خصوص افرادی که همیشه تحسین‌شون می‌کنی و در ذهنت بزرگ‌ترین انسان‌ها هستن. همیشه همون آدم‌ها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت می‌گذارن و تو را به سمت بدترین مصیبت‌ها هدایت می‌کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان به‌چیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگی‌ام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری می‌گذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه می‌خواهم؟ خب، می‌خواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال می‌کرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج می‌بردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین
6 اثر کریستین بوبن
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر می‌شود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آن‌ها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفت‌انگیز و مفیدی متحول می‌شوند. زندگی خود را با رعایت حق‌تقدم‌ها دوباره برنامه‌ریزی می‌کنند و دیگر به چیزهای بی‌اهمیت بها نمی‌دهند. قدرت نه گفتن پیدا می‌کنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمی‌دهند. با افرادی که دوست‌شان دارند صمیمانه‌تر ارتباط برقرار می‌کنند. آن‌ها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذارده‌اند، از صمیم قلب قدردانی می‌کنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، می‌گفتند ترس آن‌ها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کرده‌اند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خنده‌‌داری می‌کرد: “سرطان، روان‌رنجوری را درمان می‌کند.”
بیمار دیگری می‌گفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلول‌های سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم
خیره به خورشید اروین یالوم
-چرا رنجم می‌دهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین می‌شد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می‌خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می‌خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج می‌دهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو
بارون درخت‌نشین ایتالو کالوینو
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمی‌شد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشم‌های سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمی‌دونسته.»
گفتم: «چرا می‌دونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.»
جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. می‌گویند دردی است که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل می‌شود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه ازیاد ببرد هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزاره‌ها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست.
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
من تمامی عشق‌های جهان را با تو پیمودم؛
تمامی سرخوشی‌ها و کام‌ها را
من همه غربتهای جهان را پس از تو چشیدم؛
تمامی حسرت‌ها و رنج‌ها را…
آنگاه که هر آنچه داشتم با تو در زمین کاشتم
و دیگر هرگز بر نداشتم
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظه‌ی دراز شده‌ی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزی‌ست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظ‌ترین توهم حکمت‌آمیز و درک ناشده در جهانی‌ست که خداوند اینگونه‌اش آفریده است.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای می‌کوبد و اشک می‌فشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه می‌بینم رشد کرده ام گرچه دلم می‌خواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که می‌دانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
هرکس در زندگی خویش،چیزی را می‌جوید و نهایت دسترنج او همان خواهد شد که از آغاز طلبیده و در راه آن کوشیده بوده است. این بخشی از عدالت جهان است که برای هر انسان،فرد به فرد معنا دارد. اگر در جستجوی حق باشی،آن‌را خواهی یافت و از آن او خواهی شد. اگر جوینده باطل شوی،آن‌را در آغوش خواهی کشید و در آن سقوط خواهی کرد. این معادله‌ای ساده و بسیار مهم است. این یکی از اسرار جهان است. اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
من هیچ‌وقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکرده‌ام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدم‌های شجاع می‌توانند آن‌را ببینند، چه؟ اگر هر دو - رنج و عشق - به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمه‌های راحت‌تری کلیک کنم. شاید بی‌احساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شده‌ام، دور می‌کند: یادگرفتن و عشق‌ورزیدن. می‌توانم خیلی راحت این دکمه‌ها را فشار بدهم و تا وقتی می‌میرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم شاید این باشد که هیچ‌وقت یاد نگیرم، هیچ‌وقت عاشق نشوم، و واقعا زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آن‌ها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمان‌های قبلی شخصیت‌های بیشتری دارد و به تمام شخصیت‌ها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنج‌کشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
رفیق من نمی‌خواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار می‌بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک‌هایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می‌بریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می‌توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می‌انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنج‌های دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیز‌تر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجه‌های محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژور‌ها و کنار شیشه‌های دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد.
بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دروگو پی برد به اینکه انسان‌ها با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچ کس نمیتواند که بار آن را ولو اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی قرارش نمی‌تواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
صدای رعدی را می‌شنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس می‌کنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه می‌کنم دچار این احساس می‌شوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان می‌آورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه می‌افتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود.
آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
«من هنوز هم خوشگلم؟ زود بگو دیگه.»
با تموم عشقم توصیفش کردم.
«لباس‌هام بهم می‌آد؟»
به توصیفم ادامه دادم.
«عطری که زدم بوش خوبه؟»
این شطرنج عشق رو هر دو چندین‌بار از نظامی گنجوی خونده بودیم و خوب هم بلد بودیم. برای همین حرکت به حرکت بازی رو ادامه دادیم.
نام من سرخ اورهان پاموک
پس، از شما خواهش می‌کنم که بنده‌ی حقیر را برای همیشه فراموش کنید. دفعه‌ی پیش که بنده را مورد لطف خودتان قرار داده بودید برای اثبات بی‌گناهیم به پدر چه رنج‌ها که نکشیدم. به همراه این نامه، نقاشی‌یی را هم که در ایام سربه‌هوایی جوانی‌تان برایم فرستاده بودید پس می‌فرستم. این‌که آدم‌ها با دیدن یک نقاشی عاشق همدیگر شوند تصوری نادرست است. نام من سرخ اورهان پاموک
درست تو همون لحظه ،‌دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،‌می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل می‌کنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم می‌کنه یا شایدم در ساعت‌های بیکاریش ،‌روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی می‌کنه.
وقتی چشمامو می‌بستم ،‌ادواردی که تو پاریس دیده بودم می‌اومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من می‌تونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. می‌تونست همون قدر که این مرد‌ها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشی‌های ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگ‌های عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که می‌بینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم می‌چرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقک‌ها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگ‌ها رو واضح‌تر از هر کس دیگه ای دید.»
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسم‌های شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمی‌تواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت می‌کند به حق یا ناحق - فرقی نمی‌کند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه می‌کند یا نفرتی که از عشق تغذیه می‌کند نیست. خیال می‌کنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت می‌کنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونه‌ی چیزی را که می‌خواهند می‌رسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکس‌ها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکس‌ها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است.
ساعت‌ها بهروز حسینی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخره‌ها بود. خس وخاشاکی
که موج‌آنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که می‌دیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریه‌های من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونه‌های استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمی‌فهمیدم،هیچ چیز نمی‌دیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد
حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
نکته‌ای است که هرگز نمی‌توانید در مورد مادر بودن درک کنید، مگر این‌که خود مادر باشید: شما یک مرد بالغ را مقابل خود نمی‌بینید با برگه‌ی جریمه و کفش‌های واکس‌نزده و زندگی عشقی بغرنج، بلکه بچه‌ای می‌بینید با ریش نتراشیده، نامرتب و خودرأی که اطرافیانش، زندگی‌اش به یک نفر تقلیل یافته است. من پیش از تو جوجو مویز
حال میفهمد که تمام این بیست و هفت سال هر چه که بود، تمام عشق و نفرتها، تمام خاطراتش، خوشیها و درد و رنجهایش، همه تلاشهایش، همه و همه فقط یک چیز بودند: رویا! رویاهایی که در ذهن خود پرورانده بود، رویای رسیدن به مقام انسانی متعال. ساعت‌ها بهروز حسینی
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی می‌کرد. چنین دولت‌هایی را پیش‌تر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاه‌های بی‌حوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفه‌کننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج می‌بیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان می‌ترسیدند. می‌ترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامه‌های متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
قاعده‌ی هجدهم: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی‌اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادن‌مان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است. ملت عشق الیف شافاک
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا می‌خوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا می‌خوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری می‌شوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را می‌دانند و در هر شرایطی کنار هم می‌مانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی می‌کنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
بزدل، هرگز متهم نخواهد شد که در معرکه ای شجاعت بروز نداده است؛ زیرا در معرکه ای نبوده تا شجاعتی نشان داده باشد. درد نرسیدن به قلّه از آن کسانی است که اهل صعودند. رنج غرق شدن از آن کسی است که دل به دریا سپرده است. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«می‌تونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر می‌کنم آره.»
«صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
هر دو فکر می‌کردند که دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است؛ خود دوست ندارد. آن کس که دوست می‌دارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا می‌شود… آدمی رنج می‌برد. دیگری را می‌رنجاند. و از این دو تن بدبخت‌تر همیشه آن کس نیست که رنج می‌برد.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
این مورفی‌ها، مالوی‌ها و مالون‌ها دیگر هیچ کدام فریبم نمی‌دهند. آن‌ها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آن‌ها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، می‌بایست از خودم و فقط از خودم حرف می‌زدم. نام‌ناپذیر ساموئل بکت
با گذشت زمان ما قوی‌تر نمی‌شویم. انبوهی رنج‌ها و تالمات، ظرفیت مارا برای تحمل رنج‌ها و تالمات دیگر کاهش می‌دهد، و چون رنج‌ها و تالمات ناگزیرند، حتی یک تعویق کوچک در کهنسالی،به اندازه ی یک تراژدی عظیم در جوانی برای مان دردناک است و می‌تواند ما را از پا دربیاورد. مثل کاردی که به استخوان برسد. سانست پارک پل استر
چرا یک زن مرده همیشه زنی بی‌دفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمی‌گذارد، دیگر به خواسته‌ها یا علایقش احترام نمی‌گذارند، زن مرده نمی‌تواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقت‌انگیز، چنان رنج‌آور احساس نکرده بود که پس از مرگش می‌کرد. جهالت میلان کوندرا
بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می‌آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
اگر قرار بود مثل این کلاغ سیصد سال عمر کنم چه رنجی داشتم. وای! وای! سیصد سال آدم هرروز بیدار بشود. هر روز ریش بتراشد، هر روز اداره برود، هر روز بخورد و دفع کند. راستی که درین صورت بلایی سخت و دشوار و تحمل ناپذیر داشت. شلوارهای وصله‌دار رسول پرویزی
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست.
کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
#خارپشت را ببین که در زیر ضربه‌های چوب بزرگ‌تر و زیباتر می‌شود. پیامبران را ببین که رنج‌ها و شکست‌ها بر قدرتشان می‌افزاید. چرم را ببین که دبّاغ، با داروهای تلخ و تیزش می‌مالد و عمل می‌آورد و مانند پر نرم و لطیف می‌سازد و آدمی را ببین که مانند پوست دباغت نشده، چون تلخی و ترشی بسیار ببیند پاک و مصفا می‌شود. به لطافت و شادابی دست می‌یابد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
شب برای سر سلامتی می‌رویم نزد دایی‌سلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچه‌هایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
دایی‌سلیم از بابا می‌پرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیش‌دستی می‌کند.
- می‌رود کلاس هفتم.
بابا می‌گوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
دایی‌سلیم قندش را در چای می‌زند و به دهن می‌گذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت می‌کند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بی‌بی نگاهی چپکی به او می‌اندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریده‌اند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یک‌باره توی تعلبکی خالی کرده‌ای؟ دست‌پاچه‌ای عمو؟! دخترخانم‌های آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدم‌های بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را می‌پوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترس‌ولرز نعلبکی را بلند می‌کند، می‌گوید: «آن‌ها توی خانه درس خوانده‌اند.»
- اَکِّ غدّه‌ای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آن‌ها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات می‌فرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را می‌کشد.
دایی‌سلیم می‌گوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لب‌ها را به حالت قهر جمع می‌کند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان می‌کند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بی‌بی به عموالفت که چای دیگری برداشته می‌گوید: «فکر نیمه‌شبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر می‌کشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمی‌گرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چه‌کار کنم؟
بی‌بی تند می‌شود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمی‌دانم چرا سراغ تو نمی‌آید. این روغن‌دنبه‌هایی که تو می‌خوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه می‌کشد.
عموالفت با رنجش می‌گوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم می‌خوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمی‌داری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا می‌گوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.»
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزه‌ام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بی‌ایمانی، چون می‌دیدم که تازه‌واردی را، ناشناسی را، عزیز می‌داری و من می‌خواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آن‌گاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه می‌توانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که می‌دانستم خود را به دام بلا می‌افکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادی‌ها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کرده‌ام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمی‌دانم.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیم‌تری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
هر چه انسان‌تر باشیم زخمها عمیق‌تر خواهند بود. هر چه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت. بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی هایمان بیشتر خواهد شد. شادی‌ها لحظه ای و گذرا هستند
شاید خاطرات بعضی از آنها تا ابد در یاد بماند اما رنجها داستانش فرق می‌کند تا عمق وجود آدم رخنه می‌کند و ما هر روز با آنها زندگی میکنیم. . انگار که این خاصیت انسان بودن است…!
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دستِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‌تر که مبادا بهش بر‌بخورد. از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند. از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد. از دشمن که مبادا بر‌آشوبد و به سراغم بیاید. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم…
مودبم…
سر تکان می‌دهم…
تظاهر می‌کنم که می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می‌آید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین می‌آید.
گوش می‌کنم.
جواب می‌دهم… و آنها احمق‌تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !
موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبه‌ها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه می‌کند که تو را نمی‌شناسد، که به تو می‌گوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
از وطن گریختم تا از رنج‌های آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غاده‌السمان
-در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش می‌جنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم می‌گیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را.
ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد پائولو کوئیلو
این پیرمرد کوچولو علی رغم همه ی درد و رنج و ضعف شخصی خویش، به آن‌ها توجه می‌کرد، به حرف آن‌ها گوش می‌داد، همان طوری که همه ی آن‌ها آرزوی این را داشتند که یک نفر آن طور که آن‌ها دلشان می‌خواهد، به حرفشان گوش بدهد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو فکر می‌کنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور می‌کند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت می‌گذارم، وقتی مجبورش می‌کنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس می‌کنم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«…ملیحه،سرش را تا چشم‌های آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفش هایش تقریباً میدوید. #پاییز،خودش را به آبی چتر می‌زد،چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید. پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه از چادر بیرون زده،پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست و چهار ساله ی او میرسید،پوستی که کف دست هیچ مردی،هرگز روی آن راه نرفته بود. .» یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
ای یاران و همراهان من ، تنها امروز نیست که ما تیره روزی و نگونبختی را می‌آزماییم. شما رنجها و دشواریهایی بس گرانتر را پیش از این‌ها بر تافته اید،. .
دلیری را سوی خویش فراخوانید. .
اندوه و هراس را از خود برانید. شاید حتی روزی این آزمون‌ها و رنج‌ها مایه ی شادی تان باشد.
انه‌اید ویرژیل
هر دوتاشان از آن دسته آدم‌هایی بودند که یقین داشتند نمی‌توانند تقدیرشان را عوض کنند. پس فقط در پی اصلاح سرنوشت اطرافیان بودند. انگار آنها مسؤول درد و رنج دیگران بودند… درست مثل یک پدر… آخرش هم به مانعی خوردند و خرد شدند. آخرین انار دنیا بختیار علی
ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که می‌شناخت، درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت می‌کنند که انگار مایلند به آنها کمک کنند، اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت می‌برند، چون باعث می‌شود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آنها سخاوتمند بوده. ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد پائولو کوئیلو
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمی‌توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی‌دارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود می‌آوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
زندگی همین بود
هم اندوه می‌گذشت و هم درد و نومیدی این‌ها هم همچون شادمانی و شیرین کامی گذرا بودند.
همه چیز می‌گذشت،
بی رنگ و جلا می‌شد،
عمق و ارزش خود را می‌باخت و سرانجام زمانی می‌رسید که انسان به یاد نمی‌آورد که چه رنجی دلش را به درد آورده بوده است.
حتی دردهای انسانی با گذشت زمان رنگ می‌باختند و جلای خود را از دست می‌دادند.
نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آن‌ها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها می‌کردی. می‌توان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگ‌ترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده…
فراتر از بودن کریستین بوبن
…زن جوانی را تماشا می‌کند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب می‌خواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سو‌تر و پایین دره است. نویسنده می‌گوید او هر روز آنجاست، هر بار که می‌خواهم پشت میز کارم بنشینم، می‌دانم کتابی از نوشته‌های من نیست و باطناً از این موضوع رنج می‌کشم. حس می‌کنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب می‌خواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت می‌کنند. از تماشایش خسته نمی‌شوم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
زمین اطرافش همه‌جا می‌لرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپاره‌ها همچنان زمین را می‌لرزانند و زیرورو می‌کنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز می‌کند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعه‌های بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه می‌کند: نوری پریده‌رنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر به‌ناچار بریده‌بریده نفس می‌کشد. آرنج‌ها را چند سانتی‌متر به دو طرف باز می‌کند، موفق می‌شود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها می‌راند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره می‌شود، تلاش می‌کند. صورتش را به‌آرامی آزاد می‌کند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایه‌ای از خاک مثل تاولی می‌ترکد و از صورتش جدا می‌شود. واکنش‌اش آنی است. همهٔ عضلات‌اش باز می‌شوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمی‌افتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کم‌کم کمیاب‌تر می‌شود، باقی می‌ماند که فکر مردن چطور رهایش نمی‌کند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگ‌هایی که یکی‌یکی می‌ترکد و از هم می‌پاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی می‌کند تا جایی که می‌شود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همان‌طوری که هست ببیند.
دیدار به قیامت پی‌یر لومتر
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد می‌گیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از این‌ها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالش‌ها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق می‌افتد، نه می‌توانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربه‌های گذشته ندارد، همیشه تازه است.»
الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری می‌شد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک می‌کرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در می‌آید سهیم می‌شد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن می‌بارد.
جاودانگی میلان کوندرا
نیچه می‌گوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او می‌دانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را می‌آزارد و در پایان، بیش از آن چه می‌خواسته، می‌یابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت می‌دهد ژرف‌ترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض می‌کنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسان‌ها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگ‌ترین رؤیاهاشان می‌ترسند، چون گمان می‌کنند سزاوارشان نیستند، یا نمی‌توانند به آن‌ها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی می‌شوند، می‌میریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که می‌توانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می‌توانستند کشف شوند و برای همیشه در شن‌ها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
در #عشق، وقتی رنج می‌کشم، کفرم در می‌آید، منتظر می‌مانم، مطمئنم مردی که برایش می‌میرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج می‌کشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
کدام منطق باید ما را از رنجِ تحمل ناپذیر لحظه ای نجات دهد که در آن، فردی که می‌پرستیمش و نزدیکی او برای زندگی و حتی تنِ مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟ برای آنکه برای مان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه می‌بینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر می‌پرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور می‌شوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… #عشق قدیمی‌ترین و پابرجا‌ترین سنت روی زمین است. عاشق رانده می‌شود، اما نمی‌راند. عاشق آزار می‌بیند، اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. عاشق که شدی می‌فهمی. دلت به کیسه ای #مخملی تبدیل می‌شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمی‌توانی کسی را برنجانی. به صف عشاق می‌پیوندی. نترس! در عشق که #فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله‌های ذهنی دود می‌شود و می‌رود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمی‌ماند. تمام منیّت می‌شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می‌ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط #حقیقت است که می‌ماند… ملت عشق الیف شافاک
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل می‌پروریدیم خوش‌تر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج می‌گفتیم و به هر دو عشق و نفرت می‌ورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان می‌برد و به تلاطمی دَرِمان می‌آورد، که آتشدان گدازان را در می‌آورند و ما به گدازش درمی‌آمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر می‌شد. گوشه‌نشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده18: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
ملت عشق الیف شافاک
معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ‌های مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ‌های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زردِ گرم، نارنجیِ خجالتی و بنفشِ لب فرو بسته. به نظرم این‌ها رنگ‌های تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم. ملت عشق الیف شافاک
آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪم اﻣﺎن از اﻳﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ… ﺑﺮای بیشتر «ﻫﺰاره ﻫﺎ» اﻳﺮان ﻳﻚ ﺟﻮر ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮد- ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ دﻟﻴﻠﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﺰاره ﻫﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ آن ﺳﺎل ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻣﻌﻠﻤﻢ درﺑﺎره اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﺎدم ﻣﺎﻧﺪه.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻲ زﻧﻨﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ ﻛﻮﺑﻨﺪ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺟﻴﺒﺖ را ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. اﻳﻦ ﺣﺮف را ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻢ و او ﺟﻮاب داد ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻳﻜﻲ از آن اﻓﻐﺎﻧﻬﺎی ﺣﺴﻮد اﺳﺖ و ﺑﻪ اﻳﺮان ﺣﺴﺎدت ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭼﻮن اﻳﺮان ﻳﻜﻲ از ﻗﺪرﺗﻬﺎی درﺣﺎل رﺷﺪ آﺳﻴﺎﺳﺖ و ﺧﻴﻠﻲ از ﻣﺮدم دﻧﻴﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را روی ﻧﻘﺸﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف آزار دﻫﻨﺪﺳﺖ ، اﻣﺎ رﻧﺠﻴﺪن از #ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻟﺘﻴﺎم ﺑﺎ #دروغ اﺳﺖ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه‌های کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب‌های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می‌شود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می‌روم که بدانم - به دقت - که چه چیز‌ها این زمان تو را زخم می‌زند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش می‌کند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمی‌آید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی می‌پردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا می‌برد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری می‌بردم چون ابله نبودم ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
#رنج به دنبال این خطا به وجود می‌آید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض می‌شوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار می‌سازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر می‌کند که بدون آن با برخی رنج‌های دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر چه فرد #دلبستگی بیشتری داشته باشد، بار زندگی سنگین‌تر و دشوارتر خواهد شد و وقتی از این دلبستگی‌ها جدا شود، رنج بیشتری را تجربه خواهد کرد. شوپنهاور و بودا، هر دو اشاره کرده اند که فرد باید خود را از دلبستگی‌های زندگی رها سازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
اکثر #رنج‌های ما ناشی از این است که با تمایلات و خواسته‌ها برانگیخته می‌شویم و بعد، وقتی خواسته ای برآورده می‌شود، از #لحظه ارضای آن #لذت می‌بریم. لحظه ای که خیلی زود تبدیل به #دلزدگی و کسالت می‌شود و سپس این دلزدگی با بروز و سر برآوردن خواسته ای دیگر متوقف می‌شود. شوپنهاور فهمید چرخه خواستن مداوم، ارضای لحظه ای، دلزدگی و خواسته بعدی، #بیماری_بشر در این جهان است درمان شوپنهاور اروین یالوم
در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمی‌خواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهایمان را صرف این می‌کنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدم برزگ ها، ظاهرا، گاه گاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آن‌ها به شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می‌کوبند، بی قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواستند در آن جا باشند سوال می‌کنند. با هوش‌ترین شان از آن برای خود مکتبی درست می‌کنند: آه، پوچیِ در خورِ تحقیرِ بورژوایی! در میان شان بی شرم هایی پیدا می‌شود که در سر میز پدرانشان حضور پیدا می‌کنند و از خود می‌پرسند: «رویاهای جوانی ما چه شده است؟» این سوال را با قیافه ای سرخورده و از خود راضی از خود می‌کنند و خود پاسخ می‌دهند: «به باد رفتند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است». من از این روشن بینی دروغین بزرگ سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمی‌کند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و با دل و جرئت را در می‌آورند حال آنکه دل شان می‌خواهد گریه کنند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش می‌جنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم می‌گیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را.
ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد پائولو کوئیلو
هنگامی که احساس خشم یا سردرگمی میکنی، سعی کن به خودت بخندی. به زنی که از تردید‌ها و نگرانی‌ها رنج میبرد و میپندارد مشکلاتش مهم‌ترین عامل در این دنیایند، بخند. به پوچی ناب آن وضعیت بخند.
بیشتر مشکلات ما از این امر به وجود می‌آید که از قوانین تبعیت میکنیم.
ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوس‌بان گفت: -چیز سر در آوردنی‌یی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسایی دارم. پیش‌تر‌ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقه‌ای یک بار دور خودش می‌گردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقه‌ای یک بار فانوس را روشن می‌کنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کاری که باید انجام دهیم این است که درک کنیم همه مان بنا به دلیلی به این جهان آمده ایم که باید نسبت به آن خود را متعهد کنیم. آنگاه هست که میتوانیم بر رنج‌های بزرگ و کوچک خود بخندیم و بدون ترس پیش برویم و آگاه باشیم که در هر گام ما مقصودی و منظوری نهفته است. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
تصمیم گرفتم از آتنا بپرسم چرا هنگامی که خواستار جدایی شدم، آن قدر آرام عکس العمل نشان داد.
پاسخ داد: «برای اینکه در طول زندگی آموخته ام در سکوت رنج بکشم.»
و تنها در آن هنگام بود که دست هایش را دورم حلقه کرد و تمام اشک هایی را که دوست داشت آن روز بریزد، بر آغوشم ریخت.
ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
عادت، ناجوانمردانه‌ترین بیماری‌ست، زیرا هر بداقبالی را به ما می‌قبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرت‌انگیز زندگی می‌کنیم، به تحمل زنجیرها رضا می‌دهیم، بی‌عدالتی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم می‌شویم.
عادت، بی‌رحم‌ترین زهر زندگی‌ست. زیرا آهسته وارد می‌شود، در سکوت، کم‌کم رشد می‌کند و از بی‌خبری  ما سیراب می‌شود و وقتی کشف می‌کنیم که چطور مسموم ِ آن شده‌ایم، می‌‌بینیم که هر ذرهٔ بدن‌مان با آن عجین شده است، می‌بینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمی‌کند.
1 مرد اوریانا فالاچی
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی‌توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج‌ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی‌ها و هیجان‌های تند همسنگ نیست. این دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می‌پرورد…! زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورق‌های بازی و مهره‌های مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمب‌های خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج می‌کشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی این‌ها چه حقیقتی وجود داره؟
در انتظار گودو ساموئل بکت
بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می‌آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
آدم نمی‌تواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمی‌تواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوس‌ها و زلم‌زیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر می‌بردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو می‌دیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل می‌داد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش می‌گرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو می‌دیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل می‌داد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش می‌گرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
وارد رختکن که شدم داشتم پس می‌افتادم. خوردم به یکی از کمدها. احساس ضعف و سرگیجه می‌کردم. زدم زیر گریه و بعد به‌خاطر اشک‌هایم خجالت کشیدم.
اما مربی ما خوب بلد بود چه بگوید.
رو کرد به من اما طوری که همه طرف صحبتش باشند. گفت: «خیله خب. وقتی چیزی برای آدم مهم باشه، اشک‌شو در‌می‌آره. ولی باید ازش استفاده کنی. از اشکات استفاده کن. از درد و رنجت استفاده کن. از ترست استفاده کن. دیوونه شو، آرنولد، دیوونه شو.»
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
من که گمان می‌کنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا می‌شود. ما همه رنج می‌کشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنج‌مان را از بین ببریم.
پنه‌لوپ به درد خودش می‌نازد و بعد آن درد را بالا می‌آورد و سیفون را می‌کشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین می‌برد.
بنابراین به پنه‌لوپ همان حرفی را می‌گویم که به بابام می‌گویم، هروقت که مست و غصه‌دار و ناامید از زمین و زمان است.
می‌گویم: «هی، پنه‌لوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانه‌ترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بی‌مزه است.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
این تصور در ذهن ما نقش بسته است که سختی‌ها و بدبختی‌ها به آدم‌های نادان درس‌ها می‌آموزد و ابلهان رنج دیده از دانایان ناز پرورده فهمیده ترند. ولی همیشه اینطور نیست. طبیعت آدمهای نادان و نا آگاه زیر فشار سختی‌های روزگار عوض نمیشود. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
مثل این‌که همه‌چیز می‌خواهد آرام شود، نمی‌خواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید می‌شوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم این‌طور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمی‌گویم به کجا، نمی‌توانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که می‌دانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
خود را از طنز و اندیشمندانگی ویران دید، غریب و فلج از شناخت. فرسوده از تب و لرز هنر آفرینی. بی پایاب و پردغدغه از کشاکش میان تقدس و تنانگی. زیرکسار و محروم در گیر و دار تضادهایی فاحش. خسته و وامانده از هیجان‌های سرد شوق هایی دست چین و ساختگی. پریشان و خراب و رنجور و بیمار… پشیمانی و غربت زدگی به گریه اش انداخت. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا می‌ایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر می‌گشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر می‌آمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا می‌زد و فرایش می‌خواند و سلام می‌داد. و تونیو کروگر لبخند می‌زد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی می‌زد، به درون تنهایی. و چندان نمی‌کشید که جنگل بلوط، بر سر پشته‌ها تا به دوردست گسترده، او را در میان می‌گرفت. روی خزه‌ها می‌نشست و طوری به یک تنه تکیه می‌داد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبه‌های موج را بر سر دست می‌آورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته می‌افتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم می‌شد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی می‌نشاند، اما یک سطر هم از آن نمی‌خواند، از فراموشی ای ژرف لذت می‌برد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش می‌خلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی
تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدن‌های مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار می‌نشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تجربه می‌آموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب می‌دانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او می‌نشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز می‌کند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا می‌دانست که عشق غنا و شادابی می‌بخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی‌دید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد.
بار هستی میلان کوندرا
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان می‌گذرد مسئله حیاتی‌تر و بغرنج‌تر می‌شود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،‌زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز می‌افتد امیدمان را کم رنگ‌تر و انفعالمان را بیشتر می‌کند هر چه زمان می‌گذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیع‌تر می‌شود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
مظفر صبحگاهی این سرزمین لبریز انسانهایی به انزوا رسیده ای است که به تنهایی نمیتوانند درد‌ها و رنج‌های خودشان را درمان کنند. من تنها هستم. کار زیادی هم از دستم ساخته نیست، ولی باید بروم و با کلامی یا تکان دادن دستی هم که شده قدری از دردهاشا بکاهم! …اگر همه ی دردهایم تو بودی، همیشه پیشت میماندم… ولی دردها بی شمارند. آخرین انار دنیا بختیار علی
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
فقط مشغول کار بودند و جلد کتاب‌ها را می‌کندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله می‌چیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمی‌کرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمی‌خورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتاب‌ها را انبار کند، دیگری آن‌ها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکش‌های آبی آسمانی آن‌ها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله می‌ریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتاب‌های تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع
تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
و به همین دلیل است که من در شطرنج و ریاضیات و منطق مهارت دارم چون بیش‌تر مردم تقریبا نابینا هستند و چیزهای دور و برشان را خوب نمی‌بینند و به آن‌ها دقت نمی‌کنند و توی سرشان یک عالمه فضای خالی و بلااستفاده هست که با چیزهایی پر شده که به یکدیگر هیچ ارتباطی ندارند و احمقانه‌اند مثل: «می‌ترسم اجاق گاز رو روشن گذاشته باشم!» ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در می‌یابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمی‌کردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال می‌گذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمی‌تواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس می‌کنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمی‌کردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شده‌اند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار می‌نگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه می‌کند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر می‌کند، به هر کلمه گوش فرا می‌دهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همه‌کس می‌داند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بی‌ارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد.
مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
بزرگترین ظلمی که به یک کودک می‌توان روا داشت این است که او را به مدرسه‌ای بفرستند که بقیه بچه‌ها از او ثروتمند‌ترند. کودکی که به فقر خود آگاه است از این مساله آن چنان رنجی را متحمل می‌شود که تصور آن برای یک فرد بالغ غیرممکن است. همه‌جا پای پول در میان است جورج اورول
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین می‌رفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافت‌های مجلل پدرش. افکارش رارها می‌کند و ازپله‌ها همچنان بالا می‌رود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش می‌کند و صبح به سرباز می‌گوید چیزی که مرا می‌کشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و می‌گوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک می‌زند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا می‌نشیند…]
اقلیم گندم و گناه خلیل جلیل‌زاده
ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
آنهایی را که خالق طرد و از خود دور کرد ، منظور همان سفید و سیاه و زرد است ، تولید مثل کردند ، تکثیر کردند و سرتاسر کره خاکی را پوشاندند ، در حالی که سرخپوستان ، کسانی که تا آن اندازه برایشان تلاش کرد ، دچار اضطراب شد و رنج کشید ، امروز مصداق واضح و بدیهی این گفته هستند که چگونه با گذشت زمان ، یک موفقیت می‌تواند تغییر پیدا کند و به یک شکست تبدیل شود. دخمه ژوزه ساراماگو
ین طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگ‏تر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچک‏تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی