- حرف من اینه فرامرز جان که اگر میلیونها پول تو خانه باشه ، مبادا از اعتماد صاحب پول ، خدای ناکرده سوء استفاده بکنی.
- من اینجور آدمی هستم عمه تاجی؟
- نگفتم هستی فرامرزجان
- خب پس چی؟
تاج الملوک به چشم فرامرز نگاه میکند و میگوید
- نیستی ، اما تا شیطان هست آدم باید حواسش جمع باشه.
فرامرز میگوید
- اگر آدم واقعا مستأصل باشه چی؟ بازم -
- اگر آدم در استیصال خودش رو نگه داشت آدمه ، وگرنه در رفاه هر کسی میتونه مدعی باشه. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
#هستی (۶۳۳ نقل قول پیدا شد)
میدونی از چیه تو خوشم میاد فرابنفش؟
تو تمامی رنگها هستی در روشنترین حالت! جایی که عاشق بودیم جنیفر نیون
نادیدهگرفتهشدن بر شدت ارزیابیهای منفی از تواناییمان میافزاید، در حالی که یک لبخند و یک تمجید کوچک نتیجهای عکس آن میدهد. بهنظر میرسد که ما برای تحمل خویش مرهون عواطف دیگران هستیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی داد بزنی فورا میفهمند که دهاتی هستی ، آنوقت سرت کلاه میگذارند. عین خود شهریها یواش حرف بزن. میدانی با پنبه سربریدن یعنی چه؟ نون والقلم جلال آلاحمد
تمام چیزی که میتوانم بگویم این است که تو مرا تبدیل به کسی کردی که تصورش را هم نمیکردم. تو مرا شاد میکردی زمانی که خودت حالت بد بود. من ترجیح میدهم با تو باشم حتی زمانی که ناامید هستی. من پیش از تو جوجو مویز
هر کس سهم خود را ادا میکند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر میرسند کنار ایستادهاند. همهی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریدهی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژههای نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همینطور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمیتواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس میکشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره ماروسی هنری میلر
چه خوب است که به طور خالص شادباشی، و از آن بهتر اینکه بدانی که شاد هستی. اما، بفهمی که شادمان هستی و بدانی که چرا و چگونه، به چه نحو، به سبب تسلسل چه حوادث یا شرایطی، و بازهم شادباشی، هم شاد باشی و هم بدانی که شاد هستی، وه، که فراتر از شادی است، رستگاری است. پیکره ماروسی هنری میلر
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش میرود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی میزنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگیات بهبود بیابد و به شکل معجزهآسایی بهتر شود اصلا بهتر نمیشود. هیچکدام از این جملههای قشنگ، زندگیات را آسان و راحت نمیکند. شاید برای مدتی زندگیات را سختتر هم بکنند! به همین سادگی هم نمیتوانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
من حاصل افکارم نیستم، بلکه نتیجهی اعمالم هستم.
«تو با افکاری که در سر داری تعریف نمیشوی. تو همان چیزی هستی که انجام میدهی. تو اعمالت هستی.» خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوششانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقهی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنیای، زندگی خیلی امنتر شده است. پزشکی و فناوری روزبهروز بهتر میشود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجیهای جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمرهی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده میشود. یقینا هنوز بیماریهای مرگبار و تهدید فعالیتهای خشونتآمیز یا فاجعهبار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال اطمینان هستیم و از تردید و بیاطمینانی دوری میکنیم. میخواهیم بدانیم چه در انتظار ماست، کجا میخواهیم برویم و چه میخواهیم بپوشیم. میخواهیم آماده باشیم. ایمن باشیم. این خیلی فراتر از یک فکر و خیال است، بیشتر شبیه اعتیاد است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را میبینی که خوشت نمیآید و در مکانهایی حضور پیدا میکنی که علاقهای نداری. مردم همانقدر که راحت و سریع وارد زندگیات میشوند، همانطور هم ترکت میکنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همهی اینها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کردهای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همهی آنها فقط صحنهای گذرا از فیلم داستان زندگیات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگتر، کاملا متفاوت به نظر میرسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قویتر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما به دنبال بقا هستیم و وقتی کاری را انجام میدهیم، باعث تغییر شرایط میشویم و این امنیت ما را به خطر میاندازد. به همین دلیل ترجیح میدهیم در همان شرایطی که هستیم باقی بمانیم و این برای ما خیلی آسانتر است. حالا آن شرایط هر چقدر بد و منفی باشد، ولی ما همچنان زنده هستیم و شرایطمان ثابت باقی خواهد ماند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر در تلاشی که کاری را به پایان برسانی، شاید با خودت فکر میکنی که تنبل یا ناتوانی. تو هر زمان که تعلل یا مکث میکنی، داری همین عقیده را به اثبات میرسانی. تو به خودت و دیگران اثبات میکنی که دقیقا همان آدم هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
با بقیه فرق داری و آدم خاصی هستی که به وقتش، آدم کاملی را برای خودت پیدا میکنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی میفهمیم مشتاق چه کاری هستیم، کنترل افکار و احساسات ناخودآگاهی را به دست خواهیم گرفت که پیش از این، ما را از مسیری که میخواستیم طی کنیم، دور میکردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائما منتظر حقوق ماهیانه باشی؟ نه. آیا دوست داری رابطههایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نه. بیمیلی، عزم و تصمیم را شعلهور میکند. بیمیلی، دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم میکند که در آن هستی. بیمیلی، خط قرمزی میکشد که دیگر میلی نداری از آن رد شوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چرا مقابل بعضی امور زندگیمان مقاومت میکنیم؟ برخی از مکالمههای درونیمان، دربارهی وظایفی است که نشأتگرفته از بعضی عقاید منفیست. به گرفتاریهای زندگی شخصیات نگاه کن، بعدا متوجه منظورم میشوی. تو خیلی درگیر بگومگوهای درونیات هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
نوع مکالمههایی که در طول روز درگیرش هستی، تاثیر بهسزایی بر کیفیت زندگیات دارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همه مردانی که در روی زمین هستیم دستخوش رشکیم. ایلیاد و اودیسه هومر
هستی خودم مرا بشگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناک است هنگامیکه آدم هستی خودش را حس میکند! زنده به گور صادق هدایت
خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بودهام. » زنده به گور صادق هدایت
وقتی کنار دیگران هستیم و آنها چیزی نمیگویند، موقعیت آزار دهنده و غیر قابل تحمل پیش میآید. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور میگوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمیماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمیکرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
شعور، موهبت بزرگی است؛ گنجینه گرانبهایی مانند خود زندگی. انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز میشود اما این شعور، به بهای گزافی به دست میآید: جراحت مرگبار. هستی ما تا ابد، تحتالشعاع دانستن این نکته است که میبالیم و به اوج شکوفایی میرسیم و روزی ناگزیر، پژمرده میشویم و میمیریم. خیره به خورشید اروین یالوم
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمیتوانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
هیچ چیز دوام ندارد،هیچ چیز دقیق و قطعی نیست (به جز ذهن انسانی جزم اندیش). کمالگرایی،انکار وجود بیدقتی ناچیز،اما اجتنابناپذیری است که درونیترین و اسرارآمیزترین کیفیت هستی میباشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
کنفسیوس و تو هر دو رؤیا هستید و من که میگویم شما رؤیا هستید،خودم هم رؤیا هستم. این یک تناقض است. شاید فردا شخصی خردمند آنرا توضیح دهد. فردایی که شاید ده هزار نسل بعد از ما باشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من عملا یکی از آن سه نفر هستم. اما متفاوتتر از آنچه شما تشریح کردید سه نفر نمیتوانند با شماره کفش مشابه باشند. من متعجبم که برای شما در یک زمان هر سه آنها جذاب و جالبند. اما شما مردها اینطوری هستید دیگر. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما میدانید که خوشگلید و تقریبا میخواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را اینطور مینویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمیزند. حتی شما احساس توهین میکنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانمهای حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
با لحن معناداری میگوید: «لیلی، آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
«آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم.» فکر میکنم از بعضی جهات، حرفش درست باشد. هیچکس به طور مطلق بد نیست و هیچکس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدمها باید بیشتر سعی کنند که بدیهایشان را سرکوب کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
یکی از زنها گفت، توهین آمیزه ، اما انگار خودش هم به حرفش ایمان نداشت. چرا فکر میکردیم مستحق این رفتار هستیم ؟ سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مشکل آدمهایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همهچیز میدانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال میکنید که همیشه باید اول صف باشید. نمیبینید عدهی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
در تالاری غمانگیز، در جایگاه متهمان، در برابر داوران و در برابر خودتان برای تصمیمگیری یا در برابر قضاوت دیگران تنها هستید؛ بهویژه هنگامی که آدم در آتش تب میسوزد، رنج میبرد و یا هیچکس را دوست ندارد… سقوط آلبر کامو
ما همگی جزو همین موردهای استثنائی هستیم. همیشه میخواهیم درمورد چیزی، تقاضای تجدیدنظر کنیم. هر کسی میخواهد به هر بهایی شده، -حتی اگر لازم شود زمین و زمان را متهم کند- در اثبات بیگناهیاش بکوشد. سقوط آلبر کامو
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم میرسد، فکری سادهدلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
من و تو شبیه هم هستیم. تنهاییم و محکوم به اینکه دوست بداریم و امید نجات نداشته باشیم… مارینا کارلوس روئیت ثافون
زمانی که کودک هستی، تسلی مییابی. کودک میتواند دلداری شود؛ اما پس از دوران کودکی، انسان هرگز تسلی نمییابد… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
ما آدمها خیال میکنیم چیزهای روزمره جزو زندگیمان نیست و همیشه در پی زندگی دیگری هستیم. مگر نه؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، میشد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمیآمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب میخورید و درآن جا چموشی میکنید و لب به چیزی نمیزنید. تنها بیماریای که دارید، ناشی از گردشهای شبانه است که برای نشان دادن تکرویتان به خود تحمیل میکنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشیها و روزها مارسل پروست
شما میتوانید کل نژاد بشریت را به بشریتی دیگر تبدیل کنید و با این وجود، سیر تکاملی که از دوچرخه آغاز و به موشک منتهی میشود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفرینندهی آن. انسان، مجری حقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا میکند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطاعت کنیم. خدا میتواند هر آنچه را که میخواهد، انجام دهد. هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که میگویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمیدارند، جاسوسیات را میکنند، میتوانند همهی کارهایت را ببینند. همه میدانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمیتوانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمیتوانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
تصور کنید کسی که عاشقش هستید ناپدید میشود و شما هرگز نخواهید فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده است. این اتفاق میتواند انسان را به جنون وادارد. هویت میلان کوندرا
اوسکار، دیدهاید که ما برق نداریم. راستش خیلی به پیشرفتهای علم مدرن اعتقاد نداریم. خوب که حساب کنیم، علمی که بتواند آدم را به کرهی ماه بفرستد، ولی قادر نباشد که تکه نانی روی میز هریک از افراد بشر بگذارد چه معنایی دارد؟ گفتم: شاید مسأله در علم نباشد، بلکه به کسانی مربوط باشد که در مورد کارکرد آن تصمیم میگیرند. خرمان به فکرم توجه نشان داد و به نحوی باشکوه تأیید کرد، ولی من ندانستم که این کار از سر ادب محض است یا اعتقاد واقعی. اوسکار، فکر میکنم که شما کمی فیلسوف هستید. مارینا کارلوس روئیت ثافون
وقتی در مسیر صحیح باشید، درها باز میشوند، افراد ظاهر میشوند و اتفاقات خوبی میافتد. وقتی مسیر صحیح را دنبال کنید و انرژیتان در جریان باشد، زندگی شما خیلی خوب و ساده جلو میرود. مثل پروانهای که پیلهاش را میشکافد و وارد یک زندگی جدید میشود، شما هم آماده هستید که در زندگی جدیدتان پرواز کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه سطح سلامت عاطفی شما بالاتر باشد، عزتنفستان بیشتر است. بهجای واکنش عصبی و خشمگینانه به اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد، آرام و خونسرد هستید و آمادهاید که به روشی مفید به هر موقعیتی که پیش میآید، رسیدگی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آنهاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانیشان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بینقص است که باعث میشود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که اینطور نیست. میتوان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف میکند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمیگیرند اما آنگونه که خودشان را ابراز و معرفی میکنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر میرسند. بهسلامت جسمانیتان و واقعیت وجودیتان بهعنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی میکنید و از غذاهایی که میخورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید میتوانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمهپر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحلهای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکیهایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل میدهند. غذاهایی با انواع رنگها انتخاب کنید تا ویتامینها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برآمدن از پس چالشهای زندگی مثل هر فیلمی شما هم یک فیلمنامه دارید. در زندگیتان شخصیتهایی معیوب و جالب وجود دارند که زندگی پویا و پرجنبوجوشی را از سر میگذرانند. شما از طریق کلمات، افکار و رفتارهایتان، در حال نوشتن و خلق و گذران فیلمنامه زندگیتان هستید. بهصورت هدفمند زندگیتان را بهسمت شکست هدایت نمیکنید؛ شما برای موفقیت خلق شدهاید و این را میدانید. با نشناختن قدرت و تواناییهایتان از داستان اصلی دور میشوید. به همین دلیل هم ناآگاهی از اینکه برای غلبه بر چالشهای زندگی روزمرهتان به چه چیزی نیاز دارید، خطرناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خیلی رایج است که درد شما بر زندگیتان حاکم شود و شما کاملاً از آن ناآگاه باشید. شما قربانی نیستید. شما انسانی قدرتمند هستید و به شکلی شگفتانگیز خلق شدهاید. قربانی بودن به معنای این است که قدرتتان را به دیگران تسلیم میکنید. بسیاری از افراد ناخودآگاه این کار را میکنند؛ اما عملی بزدلانه است که خود را با متهم کردن دیگران به انجام کاری نشان میدهد. این کار به شما اجازه میدهد داستانی بسازید که احساساتتان را توجیه کند، اما در اصل فقط شما را از شفا یافتن دور میکند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عواطف منفی هیچ کمکی به رفاهتان نخواهد کرد. نگرانی شما در مورد نتیجه کارها و هر مورد کوچکی که ممکن است اشتباه از آب دربیاید، همچنان ادامه دارد. اغلب عصبی هستید، شک دارید که بهترین کارتان را انجام داده باشید و از اینکه کارها خیلی روان جلو نمیرود، ناامید شدهاید. درواقع، کارها برای شما نسبت به آنچه برای دیگران به نظر میرسد، سختتر جلو میرود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
میدانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آنها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید میبرند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیمگیریتان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت میکنید و چه به عقب هل داده میشوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گمکردهاید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست مییابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کردهاید. شما از طریق تصمیمهایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. میتوانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمیدانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ میدهد، اهمیتی نمیدهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما بهحدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژهتان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که میتوانستهاید انجام دادهاید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقصهایتان را ببینید، احساس میکنید که مورد تأیید قرار نمیگیرید و پذیرفته نمیشوید، چون آنها شما را بازنده میدانند. ترس شما از رد شدن باعث میشود خیلی سختتر و طولانیتر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناختن صدای خودتان شما هرروز با پیامها و صداها بمباران میشوید. این پیامها هرگز متوقف نمیشوند. حتی درحالیکه در خواب هستید هم پیامهایی را از طریق رؤیا دریافت میکنید. زندگی در جامعهای پیچیده و شتابزده که به شما میگوید چه میخواهید، چه گزینههایی دارید و چه احساسی باید داشته باشید، باعث میشود دانستن اینکه در موقعیتی بخصوص چه چیزی را دوست داشته باشید، چه فکری کنید و میخواهید چهکاری انجام دهید، برایتان دشوار باشد؛ اما حتی با وجود این آشوب میتوانید یاد بگیرید که چگونه ندای درونیتان را بشناسید، به آن گوش کنید و واکنش نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: برای تأکید بر مثبتها بهجای منفیها، تلاشی مصممانه را آغاز کنید. افکارتان را حول محور کاری متمرکز کنید که در حال انجامش هستید و اینکه چهکارهایی درست پیش رفته است نه اینکه چهکارهایی درست پیش نرفته است. برای کارهای مثبتی که در آن موقعیت انجام دادهاید به خودتان تبریک بگویید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما معیارهایی دارید که بینهایت بالا هستند درواقع به حدی بالا که عملاً غیرواقعی و دستنیافتنی هستند. اینها معیارهایی شخصی و انعطافناپذیر هستند که باید به آنها توجه کنید. ازآنجاکه شاخصی که تعیین کردهاید خیلی بالاست، احساس میکنید که باید کارتان عالی باشد و اگر اینطور نباشد، احمق هستید. این مسئله به شکلگیری تفکر سیاهوسفید منجر میشود. شما باید در هر کاری که انجام میدهید موفق باشید و اگر اینطور نباشد، شکستخوردهای کامل هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
این تصور که اگر کارتان عالی نباشد احمق هستید شما کمالگرا هستید و عقیده دارید که اگر همه کارها را بینقص انجام ندهید، ایرادی در شما وجود دارد. شما باید در همه کارهایی که انجام میدهید صددرصد عالی عمل کنید. در غیر اینصورت فردی «متوسط» هستید و متوسط بودن خیلی برایتان وحشتناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
جرایم بی مجازات مونده بیشتر از جرایمین که مجازات شدن. غیر از اونهایی که اتفاق افتادن و ما از اونها بیخبریم یا همچنان پنهون موندن. چون به ناچار، جرایم پنهان بیشتر از اونهایین که ثبت شدن و از اونها مطلع هستیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها بلافاصله میفهمیم اگه زنی که داره میاد تا به مردی که باهاش هستیم سلام کنه، قبلا باهاش رابطهای داشته یا نه. مگه این که عشاق قدیمی ادای آدمحسابیها رو دربیارن و چیزی رو لو ندن. مگه این که اون آدم رو اشتباه گرفته باشیم، چون این هم درسته که بعضی از ما زنها مثل آب خوردن خیل عظیمی از عشقهای قدیمی رو، اغلب به اشتباه، به ریش همسرانمون میبندیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی پی میبریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل میشود. وقتی میفهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلقآویز نشده و به همین دلیل سروکلهاش دوباره پیدا شده، هاج و واج میمانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُردهها نباید برگردند همین است. دستکم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامهی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
بله، همهی ما نسخههای جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچوقت ندیدهایم. کسانی که هیچوقت حتی نزدیکمان نشدهاند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کردهاند. اما بعد از مدتی خسته شده و بیهیچ ردی ناپدید شدهاند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشندهای زدهاند که در نهایت خوب شده است. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار میدهند، پیش میآید که بعدها حرفهایشان را پس میگیرند. خیلی از ما زنها هم خوشبین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانهتر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاهمدتی مغرور و ازخودراضی میمانیم و مدتی که گذشت اینطور بودن را فراموش میکنیم. فکر میکنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر میدهند و کمکم میفهمند بدون ما نمیتوانند زندگی کنند. فکر میکنیم بالأخره میفهمند که ما در زندگی آنها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان میمانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته میشوند؛ زنهایی که رفتهرفته به وجودشان شک میکنیم یا ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همهچیز رو برات روشن میکنن. «بهتره بدونی رابطهی ما چیزی بیشتر از اینی که الان هست نمیشه. اگه منتظری اتفاق دیگهای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمیدونه میتونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش میرسه. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمهی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون میگوید: بهتر است در یک خانهی شیشهای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهی نگاهها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تصور خودتان در حالتی متفاوت در مرحله دوم، تمرکز بر شخصیت جدیدتان را شروع میکنید. در تصویرسازی ذهنیتان طوری احساس و عمل میکنید که انگار فردی با عزتنفس سالمتر هستید. میتوانید خودتان را ببینید که ویژگیهای این شخصیت جدید را پرورش میدهید. ممکن است احساس اضطرار کنید که تغییراتی در بدن یا خانهتان ایجاد کنید، مثلاً لباسهای جدید بخرید یا یک اتاق را نقاشی کنید. این کاملاً طبیعی است، پس جلو بروید و این کارها را انجام دهید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچچیزی نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوشدادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامتتان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوستداشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قویتر از عزتنفس هستید، میتوانید روابطی راضیکننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما میتوانید با دیگران سهیم شوید و میتوانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی اینها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بیشتر افراد معمولی به نظر میرسند، بنابراین آرزوی اینکه بدن، چهره یا هیکل کسی دیگر را داشته باشید، فقط اتلاف وقت است. بسیار سالمتر است از همین که هستید راضی باشید و دیگران را بدون مقایسه خودتان با آنها و تحقیر خودتان مشاهده و تحسین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلیتان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکلهای بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسانها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی میافتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربهفرد است. بهجای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قویتر شدن و داشتن اعتمادبهنفس بیشتر کاری است که میتوانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگیتان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. میتوانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. میتوانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارتها و قابلیتهایتان را بدانید. میتوانید به وجود شخصی دارای عزتنفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کردهاید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تو کسی هستی که نمیگذاری به تنهایی ام اکتفا کنم. من برای تنهایی نیرویی شگرف دارم. میتوانم روزها، هفتهها و ماهها را تنها سپری کنم. خواب آلوده و آسوده. و مانند یک نوزاد، خشنود.
تو آمدی و خواب آلودگی را برهم زدی. فراتر از بودن کریستین بوبن
وقتی به دکتر نگاه کردم که آنجا ایستاده بود و گچ را در هوا بالا و پائین میانداخت، مرا نادیده میگرفت، حس کردم دنیا زیر پاهایم خالی شد. بیماران، انسان هستند. ما درگیری و کشمکش داریم. گاهی با جرئت زیاد با سرطان، دست و پنجه نرم میکنیم، -این واقعا یک نبرد است-. گاهی به ورطهی ناامیدی میافتیم، گاهی به لحاظ فیزیکی کاملا خسته میشویم و گاهی در مقابل سرطان میایستیم و پشت سرش میگذاریم. ما «استراتژیهای سازگاری» نیستیم؛ چیزی خیلی خیلی بیشتر از آن هستیم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
زمانی که آزاد هستی، میتوانی به تمام تعهدات کماهمیت، «نه» بگویی و خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
ما مخلوقاتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتشدن به جهانی دست و پنجه نرم کنیم که ذاتا معنایی ندارد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
یجاد رابطههای سالم آیا میدانید که وقتی روابطی معنادار و پربار دارید از نظر جسمانی، عاطفی و ذهنی سالمتر هستید؟ وقتی مریض هستید، اگر یک شبکه حمایتی عاشقانه داشته باشید، سریعتر خوب میشوید. وقتی قطع رابطهای عاطفی باعث دلشکسته شدن شما شود، اگر کسی را داشته باشید که با شما گفتوگو کند و مکنونات قلبیتان را بشنود، سریعتر خوب خواهید شد. رابطهها برای داشتن یک زندگی متعادل، شاد و سالم لازم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بررسی نقاط قوت شما نقاط قوت شما حیطههایی از زندگیتان هستند که در آن حسی قوی از عزتنفس دارید. شما واقعاً خودتان را دوست دارید و میدانید که در آن زمینه خوب هستید. اینها حیطههایی هستند که میتوانند بهتدریج ساخته شوند و در آنها حتی احترام به خودتان را بیشتر کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
از سوی دیگر، اگر کمبود عزتنفس داشته باشید، آنگاه: - خودتان را با دیگران به شکلی منفی مقایسه میکنید. - مضطرب، پراسترس و نگران هستید. - به تأیید دیگران نیاز دارید. - از صحبت کردن در جلسهها میترسید. - از مواجهه با دیگران میترسید. - از گفتوگو با غریبهها خجالت میکشید. - بر نقصهایتان در گذشته تمرکز میکنید. - در مورد ارزش و لیاقت خودتان شک دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حس عزتنفس شما از طریق افکار درونیتان بیان میشود. عبارتهایی که در مورد خودتان بیان میکنید، تعیین میکند که چقدر برای خودتان ارزش قائل هستید و در زندگیتان چقدر موفق هستید. این ندای درونی که در سر شما قرار دارد بر هر آنچه تجربه میکنید تأثیر میگذارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بیتوجهی به مشکلات تنانگاره آیا در مورد اندام، وزن و غذایتان زیاد فکر و صحبت میکنید؟ آیا رژیم غذایی میگیرید و بیشتر مواقع در مورد رژیم گرفتن فکر میکنید؟ آیا گمان میکنید که بخش یا بخشهایی از بدنتان آنقدر که میخواهید خوب به نظر نمیرسد؟ آیا خودتان را با دیگران مقایسه میکنید و به نظرتان میرسد که بدتر از آنها هستید؟ آیا دائماً فکر میکنید که اندامتان به اندازه کافی خوب نیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی در حال پرورش حسی قویتر از عزتنفس هستید، میتوانید روابطی راضیکننده داشته باشید بدون اینکه برای تعریف کیستی خودتان به دیگران وابسته باشید. شما میتوانید با دیگران سهیم شوید و میتوانید از خودتان هم راضی باشید. هردوی اینها مهم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
خانهها با انصاف بودند ؛ به تو چیزی را میدادند که لایقش هستی. چیزی که متاسفانه در باره ادمها نمیتوان گفت. مردی به نام اوه فردریک بکمن
به دنبال یافتن شادی، اگرچه همهی ما برابر هستیم، هیچکدام از ما شاد نیست. نه آن بانکدار/موسیقیدان، نه دندانپرشک/نویسنده یا زن خانهدار/مدل. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درست یادم نیست که چطور به فکرم رسید اما ناگهان گفتم: «ما فقط همین یکبار در این دنیا هستیم. به شبهایی فکر میکنم که در آنها من دیگر زنده نیستم.» ورونیکا به سویم آمد و با دو انگشتش لالهی گوشم را گرفت و گفت: «اما حداقل تو اینجا بودهای. پس خوشا به سعادتت!» دختر پرتقالی یوستین گردر
بهکاربردن ضمیر «ما» و افعال اولشخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند میدهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبانها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار میرود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم میشود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیمشدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بینظیر و افسونکنندهای حاکم میشود که درست مثل جادوست. دیگر میگوییم: «میپزیم، یک بطری نوشیدنی باز میکنیم، میخوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای اینکه میخواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که میتوانیم چند ثانیهی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت میکرد. با غرولند گفت: «خجالت نمیکشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالتکشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
پیدا کردن یک نفر در شهری بزرگ، اصلا کار سادهای نیست و از آن مشکلتر، این است که یکهو با کسی روبرو شویم که در جستجویش هستیم؛ هرچند که گاهی آرزوی چنین اتفاقی را داریم. دختر پرتقالی یوستین گردر
منتظر ماندم و با دقت، به همهی کسانی که به آنجا میآمدند و از آنجا میرفتند، توجه کردم. همه را نگاه میکردم؛ چه محلیها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همهی اطرافم را نیز دربر میگرفت. ما که هستیم؟ مایی که در اینجا زندگی میکنیم؟ تکتک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کرهی زمین، غرق در زندگی شخصیام بودم و البته بقیهی افراد آنجا هم بیتردید چنین وضعی داشتند. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما متعلق به این سیاره هستیم و این امری بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمونها و خزندگان یاد گرفتهایم که زاد و ولد کرده و تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمیخواهم همهچیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما در جهان هستی یک مکان نداریم؛ بلکه در آن به همان اندازهای جا داریم که برای خود تعیین میکنیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند. لیدی ال رومن گاری
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
در وجود ما چیزی وجود دارد که اسمی برایش نیست و ما همان هستیم. کوری ژوزه ساراماگو
به یک آدم کور بگویید آزادی و دری که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او بگویید آزاد هستی، برو! اما او نمیرود و همانطور وسط جاده با همراهانش میایستد. آنها میترسند و نمیدانند کجا باید بروند. کوری ژوزه ساراماگو
خارون گفت: تو و آگاممنون مثل هم و به یک اندازه قابل اغماض هستید. شماها صرفا بازیگر قصههای قدیمی هستید که کمابیش اهمیتتان با شیوههای دستورات روزگار بالا و پایین میشود. شما انسان هستید و نمیشود به تان گفت با اهمیت یا بی اهمیت. اما کسی مثل تو،آگاممنون،برای بشر علامت سوال است یا نماد است. درست همانطور که نیاد بشر برای تمام حیات هوشمند در سرتاسر کیهان علامت سوال است. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
مدتها پیش اموخته بودم که هر آن چه که وجود دارو هستی اش حتما دلیلی دارد. خردههای نان روی میز هستند نه فقط برای ان که یادآوری از طعم نان امرور صبح باشند، آن جا هستند چون ما خواسته ایم باشند، آنها را پاک نکرده ایم. هر چیز دلیلی دارد. حتی خردترین جزییات کلیدی بر دلیلی هستند. فراسوی ذهنم ریچارد باخ
- توازجنس تاریک ظلمتی و هرگز تونی دست من باشی
خیلی مطئن نباش. ما نزدیکتر از اون هستیم که تو فکر میکنی. خیلی نزدیک تر… میخوای قبول کن میخوای نکن،اما ما همدیگر رو خوب میشناسیم.
بزار سوال ازت بپرسم که هر آدمی از خودش میپرسه. بعضی آدمها فوری بهش جواب میدن و به ندرت درباره اش حرف میزنن. بعضیها به ساختن دنیای بهتر معتقدند،بعضی آدمها هم اعتقادی ندارن و گروهی در تمام طول زندگیشون درگیر این مسئله هستن. سوال ساده ای و اونم اینه: در مورد دنیای بهتر ،تو چه عقیده ای داری؟
من به روشنایی اعتقاد داشتم. پدرم هم همین طور،محافظ هم همین طور،گرچه او در این موارد خیلی صحبت نمیکرد.
با صداقت گفتم: خیلی مطئن نیستم… خشم چشم خونی (آخرین شاگرد 5) جوزف دیلینی
آنقدر از دنیایبیرون دور هستیم که روزی به همین زودی، حتی خودمان را هم نمیتوانیم بشناسیم، ناممان را نیز فراموش خواهیمکرد… کوری ژوزه ساراماگو
هیت کلیف: تو به من فهماندی که چقدر بی رحم هستی. چرا اینقدر بد و سنگ دل هستی ؟ چرا مرا تحقیر میکنی ؟ تو به احساسات من و خودت خیانت کردی. چرا ؟ من نمیتوانم چیزی بگویم که تو را دلداری بدهم. تو مستحق این وضعیت ناگوار هستی. تو خودت را کشتی، فهمیدی ؟تو بودی که خودت را کشتی. تو میتوانی الان مرا ببوسی و زاری کنی. تو اشک مرا در آوردی، اما مطمئن باش که همین اشکهای من باعث رنج و عذاب تو میشوند. تو مدعی دوست داشتن من هستی چرا مرا ترک کردی ؟ جواب بده. تو مرا به خاطر یک هوس زودگذر نسبت به ادگار لینتون ترک کردی؟خوب میدانستی که فقر، زندگی ساده، مرگ یا هیچ چیز دیگری نمیتواند ما را از هم جدا کند، اما تو خودت با دست خودت باعث شدی برای همیشه از هم جدا بشویم. من قلب تو را نشکستم، تو خودت باعث شکستن قلبت شدی و خون به دل من کردی. تو همه ی آرزوهایم را به باد دادی. عشق هرگز نمیمیرد (بلندیهای بادگیر) امیلی برونته
من واقعی چیست؟
همان چیزی که تو هستی نه آن چیزی که دیگران از تو میسازند ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
دانستن، معصومیت انسانها را لکهدار میکند… همه آنها که از رازها باخبرند آدمهای معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده میکند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه میشود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او نمیتواند و نباید به خاطر اینکه شما گرسنه هستید برایتان شام بخرد. این باید یک هدیه باشد که او خودش تصمیم به دادن آن گرفته است و انتخاب با شما باشد که بپذیرید یا نه. آن موقع است که هدایا سرازیر میشوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار مهم است که به او بفهمانید شخصیت و غرور شما از هر چیز دیگری برایتان با ارزشتر است. حتی اگر با مردی هستید که بسیار موفق و ثروتمند است، باید این درک کند که اگر رفتار درستی با شما نداشته باشد، شما بدون تردید آپارتمان یکخوابهای که متعلق به خودتان باشد را به قصر زیبای او ترجیح میدهید. او باید احساس کند که اگر لازم باشد از احترام به شخصیت خود دفاع کنید، رانندگی با یک پینتو را به مرسدس بنز او ترجیح میدهید. او باید بداند که اگر شما احساس کنید مورد بیاحترامی قرار گرفته اید، این زندگی راحت را رها میکنید و میروید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- یک بار هم که شده دوست دارم همسرم دست مرا بگیرد و به اتاق خواب ببرد. همیشه مردها هستند که باید آغاز کننده باشند. همیشه این ما هستیم که باید با تلاش زیاد زن را وارد فضای احساسی رابطه جنسی کنیم. گاهی اوقات مردها واقعاً دوست ندارند آن قدر تلاش کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمیکند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط میخواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- البته که مردها به چهره شان نقاب خونسردی میزنند… چون با این کار زنها را به خود جذب میکنند. ما دوست داریم که زنها از ما خوششان بیاید، اما نمیخواهیم فکر کنند که خیلی مشتاقیم. اگر ازهمان اول نشان بدهی که خیلی از آنها خوشت آمده، فکر میکنند که تو خیلی ناامید و درمانده هستی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حتی اکر شما یک وکیل پایه یک و قدرتمند دادگستری باشید و بتوانید چنان بحث کنید که او سرگیجه بگیرد، باز هم اهمیتی ندارد. باز هم این غر زدن به او اطمینان میدهد که شما کجا هستید و او کجا. این کار اصلاً باعث نگرانی، فکر کردن و یا هیجانزده شدن او نمیشود. این کار او را به سمتتان نمیکشد و مجذوب شما نمیکند. به جایش، او حضور شما را بدیهی میانگارد.
حالا شما میخواهید با او صحبت کنید و او میخواهد هر کاری بکند «به جز» گفتوگو. و اگر خیلی اصرار کنید، او گناه را به گردن شما میاندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۶
توجه منفی نیز توجه محسوب میشود. این کار به مرد نشان میدهد که شما دقیقاً همانجایی هستید که او میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل میگیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث میشود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمیدود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه کودک سه ساله را وادار کنید تا دوان دوان به سوی مادرش بازگردد، باید از دسترس و همچنین دیدرس او خارج شوید. اگر با غر زدن، مرد گمان میکند شما در دسترس او هستید به این دلیل است که حس میکند شما به زمین «میخکوب» شده و منتظر او هستید. شاید انتظار شما برای این باشد که او برای رابطه تان تلاش بیشتری بکند یا بیشتر همکاری کند و یا بالاخره به یک شیوه ای، در کارها مشارکت بیشتری داشته باشد. اما به هر حال هنوز منتظرید. «در انتظار». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۲
هنگامیکه شما خوشحال هستید، او حس میکند همیشه برای رفتن آزاد است پس احساس خوش شانسی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دستهایتان خوشتان نمیآید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفتهاید. نیازی نیست که ذهنهای پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان میکنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری میکنید. او به سرعت فرض را بر این میگذارد که شما او را انحصاراً برای خود میخواهید. میخواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچهدار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی میآورد شناخته میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمیزند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشتهای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمیدهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیبتان میکند و نمیتواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرفهای دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دلهایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین میرود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفتوگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشقاش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفتوگوهای تلفنیتان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفنها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او با شما طوری رفتار میکند که گویی دختر رؤیاهایش هستید، تمام قدرتی که نیاز دارید را خواهید داشت. به یاد داشته باشید که قدرت زنانگی، خودش به اندازه کافی نیرومند هست. این همان شوخی شاعرانه است که میگوید: مردها دنیا را اداره میکنند و زنان مردها را. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه با دوستانتان هستید و او به میان میپرد و میگوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالیکه فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرفها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترکتان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگیاش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچکاش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
اینها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم میتوانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین میکنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را میستایید، کاملاً رام شما خواهد شد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه او را در انتظار نگاه میدارید، او کم کم شروع به شناخت شما میکند و میبیند که شما متفاوت هستید. آنگاه است که برایش مهم میشود که شما با قهوه تان شیر کم چرب میخورید نه خامه. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما خوب هستید اما خود را طوری نشان میدهید که انگار او مجبور است هر کاری که برایش انجام میدهید را به نحوی جبران کند، این درخواست برای مقابله به مثل، او را چندین پله به عقب خواهد برد. هرگاه جوری برخورد کنید که او گمان کند «مجبور است» شما را ببیند، آنگاه به او حس انجام وظیفه و رفتن به سر کار دست میدهد.
هنگامی دیدن شما برایش «لذت بخش» میشود که برایش مانند انجام وظیفه نباشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
کلام قابل تغییر است ولی صدا، همان صدا باقی میماند. درحقیقت، سختترین و اصلیترین کار را صدا انجام میدهد. پس چرا به فکر ساختن راه ارتباطی دیگری هستیم؟ همین که میتواند کافی باشد… دیوانهوار کریستین بوبن
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمیکنید، او ناگهان گردن شما را میبوسد و سعی میکند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو مینشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به خود یادآوری کنید که شما «خیلی ممتاز» هستید. نقطه، پایان. والسلام نامه تمام.
اگر کسی این اعتماد بهنفس شما را نمیپسندد مشکل خود اوست. «چرا؟ چون در زندگی شخصیتان، شما از او مهمتر هستید. به این دلیل!» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز اجازه ندهید کسی ایمان و باورتان به خود را به لرزه در آورد، زیرا این ایمان و باور تمام آن چیزی است که شما به راستی و حقیقتاً دارا هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
داشتن حس شوخ طبعی به معنای چیزی بیشتر از پیدا کردن و بر زبان آوردن یک جمله خنده دار است. با این کار نشان میدهید که از اعتماد بهنفس بالایی برخوردارید. این موضوع به دیگران نشان میدهد که شما با خود و شخصیت خود راحت هستید و به مرد نیز نشان میدهد که شما سراسر انرژی هستید. اما هدف این نیست که شما تبدیل به یک کمدین لوس و پر حرف شوید. این کار هیچ نتیجهای ندارد زیرا او گمان خواهد کرد که شما برای جلب توجه او دارید زیاده از حد تلاش میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تو کشتیای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگهای به ساحلِ من میآره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمیدونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول میکنی. ممنونم که با من انقدر صبوری میکنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام میدم، واسه زیبابودنه. بهخاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت میذارم، که کارای هنری رو دنبال میکنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش میکنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن میکنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه میکنم. برای همین رو زمین با سگا غلت میزنم و همیشه با مهربونی نگاهتون میکنم. بهخاطر همینه که هر هفته شما رو میبرم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز میشم از زیبایی، چون میخوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند میزنین، میتونم پُرشدن و لبریزشدنام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آنجا ایستاده و منتظر است من چیزی بگویم. یکسالونیم است که واقعاً یکدیگر را لمس نکردهایم. ما هنوز یکدیگر را بهعنوان آدمهای جدیدی که هستیم، لمس نکردهایم. ترسیدهام و ترس را توی چهرهٔ او هم میبینم. با صدای بلند میگویم: «همهچی خوبه. منم ترسیدهم. بیا اینجا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترامگذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بینمان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم «من اینجام! من بیشتر از اون چیزیام که تو میتونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من میگه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشمهای یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و بهخاطر همین انگشتهایش را پایین آورد. چشمهای او میگفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همانجا میایستم و فکر میکنم آیا میتوانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درستان. تو میتونی هر طور که میخوای فکر کنی. فکرات منطقیان و نباید بهخاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم دربارهشون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اونموقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی میگه و بدنت چیز دیگه، به این میگن گُسست. دارم راجعبه پیوستگی حرف میزنم گلنن؛ وقتیکه افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ میکنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر میکنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی میکنی، به حس دیگهای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگهای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دارم فکر میکنم ما نیاز داریم لمس شویم تا به جسممان برگردیم؟ تا به خودمان ثابت کنیم که وجود داریم؟ که واقعی هستیم؟ که فرود آمدهایم؟
او از اینکه همانطوری که بود دوست داشته میشد، متعجب و شگفتزده است. من هم همینطور. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که خندهٔ ما مقدس است، چون نشان میدهد که دو نفر دقیقاً اینجایند، با هم، روی سطح آب. آمدهاند تا نفس بکشند، هیچکدام به درون خودشان فرار نمیکنند. هر دو همینجا هستند تا به هم برسند. همینطور که میخندیم، با خودم فکر میکنم این فضایی که الان در آن هستیم، عشق است؟ میشود فقط زمانی توی این فضای عاشقی باشی که یک انسان کاملی؟ ما چطور به اینجا آمدهایم؟ اینجا برایم امن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حس عجیبی دارد وقتی تنها کسی هستی که شاهد اینهمه زیباییست. همهٔ اینها فقط برای من است. بینهایت ممنون و شکرگزارم که اینجا هستم تا این هدیه را دریافت کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما هر کدام مسئول سلامتِ ذهنیِ خودمان هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ پدر و مادر خوبی هستیم، اما دوست یا عاشقومعشوق خوبی برای هم نیستیم. فکر میکنم نکند بهخاطر این است که من مردِ اشتباهی را انتخاب کردهام یا کریگ زنِ اشتباهی را انتخاب کرده است؟ شاید هم چون اصلاً همدیگر را انتخاب نکردهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلمهای آشغالی دقیقاً همان کاری را با من میکند که قرار است بکند؛ آنوقت از مادری خسته به کسی تبدیل میشوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی میخواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه میشوم که بیش از معمول درگیر شدهام. یک نوع عالم حیوانیست و من متوجه میشوم که در آن به کریگ فکر نمیکنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر میکنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه میکند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر میکنم، به جای اینکه اینجا درگیر همسر خوشتیپام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفادهکردن از یک بدن را برای تجربهکردن با دیگری در نظر میگیرم. چیزیکه به ذهنم خطور میکند “نه اینجابودن، نه آنجابودن” است. بعد به این فکر میکنم که نکند کریگ هم دارد به آنها فکر میکند؟ شاید برای همین است که چشمانش را میبندد و خیلی دور به نظر میرسد. یعنی او نه اینجاست و نه آنجا؟ او با من است یا با آنها؟ فکر میکنم اصلاً چرا باید به آنها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زنهای خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همینجا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کُلِ زندگیِ من فقط یک معذرتخواهیست و این باعث نمیشود که بدیِ من به خوبی تبدیل شود. مریم مقدس هم اینرا میدانست. او درک کرده بود که یک زن به یادآوریِ کسی برای بهیادآوردنِ اینکه او انسان بدیست، نیازی ندارد. او تنها نیازمندِ این است که از کسی بشنود «تو آدمِ خوبی هستی.» مریم مقدس از من نخواست که توبه کنم. او از من خواست که آرام بگیرم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه میکنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااینحال حس میکنم قلبم متورم شده و کُلِ سینهام را دربرگرفته، اما درد نمیکند و به من آسیبی نمیرساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه میکنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایشگر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیدهام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر میکنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، میدانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون اینکه مرا بترساند. روبهرویش مینشینم و دلم میخواهد برای همیشه آنجا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمعهای دعا. نمیدانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحالحاضر میتوانم حساش کنم. او واقعیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همهٔ درخشش خود را روی پدرم میریزد. او روشنتر و قویتر از تمام چراغهای ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش میکشد و بعد ستارهکوچولوی دریاییمان را بغل میکند و گونههای او را میبوسد. ما چهار نفر، یک جزیرهایم. این جشن بعد از هر بازی اتفاق میافتد، فرقی نمیکند تیممان بُرده یا باخته باشد. ما پیروزیِ پدرم هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را میبیند. او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشترِ وقت خود را با مردم میگذراند. غریبهها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکهایست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره میشوند. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چرا که او دوستداشتنیست. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا میکنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبهها هر روز اینرا به مادرم میگویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیباییام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیشتری دارند. گمانم اینطور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فقط یک قهرمان وجود دارد. اگر درون قلبت را ببینی، دیگر لازم نیست از آنچه هستی، بترسی! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بگذار سرنوشت حقیر خود را به موسیقی شکوهمند جهان مرتبط نکنیم، اگر زندگی ما نغمه ناجوری است به این معنی نیست که در عمق این جهان، بین همهٔ قوانین هستی نیروی زیبا و عظیمی وجود ندارد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«هیچکس به ما نیاموخته سؤال کنیم که ما چه کسی هستیم! روزی هم که با این پرسش روبرو میشویم تمام زندگی ما از هم پاشیده میشود… اما بعد هر کدام باید معنی زندگی خودش را دریابد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… یعقوب من نمیدانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو این عذاب بزرگ را درک نمیکنی که سال به سال به فکر دیدن گلی بیفتی، یا در زندانی به سر بری که درست وسط دریای بیکرانی از شن قرار دارد و تو به خیال زنده هستی، در خیال سیب میخوری و در خیال اناری را در دست میگیری… و شبهایی هست که حاضری تمام زندگیات را با بوی اناری تاخت بزنی. یا نیمهشب از خواب میپری و میبینی سلولت از بوی گلابی لبریز است و هذیانگویان برمیخیزی و دلت برای آب تنگ میشود. در بیابان عجیبترین چیز دبهٔ پرآبی است که برایت میآورند… با آب است که میفهمی دنیا وجود دارد. با آب میفهمی که دور از تو دریایی وجود دارد. موجی هست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازهترین فکرم تا کهنهترینش تو بودهای، تکیهگاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمیپذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستیام میطلبم، تو را بیهیچ کموکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم میخندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو تنها کسی در دنیا هستی که میتوانم برای آرام شدن بهسمتش بروم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! برای من چه هستی تو! چه هستی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم عشق نازنینم، با تمام جانم، با تمام هستیام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامههایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم مینویسی به من شرحی از برنامههایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانسهایت چه استقبالی کردند. از سرگرمیهایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بیخبری محضی به سر میبرم از هرچه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم بهدرستی منتظرت باشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با خودم گفتم که نکند تمام این تمایلات زادهٔ این لحظه باشد، نکند تو به هر نحو با این حالوهوا غریبه باشی. اما بعد از اینکه خوب فکر کردم، متوجه شدم که خود تو هستی که زایندهٔ تمام تمایلات منی. با تصور هر کس دیگری در ذهنم -آشنا یا غریبه- تا بخواهد مرا در بر بگیرد، فوراً خودم را کنار میکشم. بله، خودت هستی، فقط خود تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانسهایت، بگو آیا آمادهشان کردهای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم میخواست کنارت باشم، گامبهگام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد میطلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز اینقدر صادق نبودهام. میدانی؟ اگر اینقدر سنگین نبود میتوانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس میشود؛ یک لحظه از زندگیام نیست که تو در آن نباشی، قسم میخورم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من… در هوا هستم، در خورشید، در باران، در آتش، در تمام چیزهایی که اگر نزدیک تو بودم دوست میداشتم، در همه چیز، چرا که وقتی کنارم هستی همه چیز دوستداشتنی است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک میکنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک میکنم. احساسش میکنم، انگار در آغوشش گرفتهام. حتی امروز اینجاست، همینجا، واقعی؛ میشود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو میتوانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. بهطرز وحشتناکی ترسیدم. سعی میکنم مبارزه کنم، با خودم میجنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمیخواهد و نمیپذیرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که میتوانم و میخواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو میآید، به من لذتی دردناک میدهد: خیال میکنم که تو هم تسلیم من شدهای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همانگونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز هوا حرف ندارد. اما من فقط آرزوی برگشتن دارم، آرزوی فرار از اینجا و دوباره با تو بودن. مدام به تو میاندیشم. وقتی حتی نمیخواهی، همراهم هستی. عکست را در اتاقم دارم و مرتب احساساتی میشوم. بیرون، همه چیز مرا یاد زندگیمان میاندازد و مرتب بیقرار میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو تنها چیزِ زندگیام هستی که منافاتی با کارم ندارد و بهعکس در آن کمک هم میکند. تو چه شکلی شدهای و چگونهای؟ مدت زیادیست که دیگر از تو نخواندهام و نگرانی احمقانهای دوباره دارد به سراغم میآید. بهمحض اینکه نامهات را دریافت کنم، نفسم برمیگردد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آنها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیدهام مگر میشود دو نفر که همدیگر را مثل آنها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیدهام، آنها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم که نامههایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمیتوانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی میکنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش میتوانستم دستکم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من میکنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی میدانم که درست است، چون از وقتی میشناسمت با احساسی عمیق فهمیدهام که تو هرگز چیزی نمیگویی که با هستیات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم میخواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من میخواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک اینها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور میخواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی… پس تا آن موقع! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گرم تماشای کوهستان، تنگِ غروب به تو فکر میکنم. این فکر مثل مدّی در درونم رخ میدهد. دوستت دارم با تمام ژرفای هستی. مصمم و مطمئن منتظرت هستم. مطمئنم که ما میتوانیم خوشبخت باشیم، مصمم که با تمام توان یاریات دهم و اعتماد به نفست بدهم. اگر تو به من کمی کمک کنی، خیلی ناچیز، کافیست که با آن کوهها را بلند کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و بهمحض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت مینویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا میکنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از اینها رنج کشیدهام که بتوانم فکر کنم تو هم بهاندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل میکنی؛ فقط خوب میدانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه! ماریا، عزیز من، تو تنها کسی هستی که اشک مرا درآورده. دیگر هیچ چیز نمیتواند در من علاقهای ایجاد کند! لذتهایی که تو به من دادهای باعث شده تا تمام چیزهایی که سر راهم سبز میشوند به چشمم خار بیایند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را میشناسم همیشه کاری را که باید میکردم کردهام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز میدانم که گاهی میگویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفهنیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگیهای مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح میکنند، زندگی و احساسشان را میسازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهاییست که آنها را محدود و ناتوان میکند، به عذابشان میاندازد و بهشان فشار میآورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگیام آسان سر نمیشود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آگاه است که حاضرم تمام هستی و داراییام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشمانتظاری و دوستداشتنت دست برنمیدارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس میکند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمیشود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیدهای و دوست داشتهای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم بهشکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگیای بیسروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح میدهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد میکند که آیا احساس میکنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس میکنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه میکند یا حتی عدم موافقت به بار میآورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بیشمار سرنخ جذب میکنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آنچه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل میدهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همچنین این یک قانون روانشناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش میشوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بیتشویشترین گونهها هستیم. بر اساس پیشفرض پسزمینهایِ بسیار گمراهکنندهای عمل میکنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً میداند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین میداند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در روابط عاطفی پختهتر میتوانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپسگرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایدهآل، رفتار عجیب دربارهٔ واپسگرایی خود نشانهای از این است که فرد بهقدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقتبار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها بهمعنی ستودن قدرتهای او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آنها در لحظات کمتر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدیتر را میرساند که فرد از عهدهٔ امور برنمیآید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتیمان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگیمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان میدهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید: همدلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگیهای دورهٔ نابالغی، که بزرگسال میتواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاریمان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل میکنند، نشان از این دارد که میتوانند چیزهای درهمشکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایدههایی مهم است، نشانهای بیرونی از خوشقلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچیک از این ایدهها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمههای حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما حقیقتاً کوچک و نادیدنی هستیم. جهان همچنان بدون حضور ما نیز پرصلابت بهپیش میرود. امر والا با بزرگ داشتنِ دیگران نیست که به ما فروتنی میآموزد، بلکه برعکس، به تمام بشریتِ مفلوک احساس کمارزشی میدهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر میکند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آنها را در چارچوب مرجع بسیار وسیعتری قرار دهیم.
امر والا بهشکلی غریب باعث میشود پیوند ما با افق وسیعترِ هستی به پیشزمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کردهاند بیش از اندازه بزرگ بهنظر میرسند) ، تجربهای را از سر میگذرانیم که در آن مسائل خاص زندگیمان بسیار جزئیتر بهنظر میرسند و در نتیجه از تهدیدآمیزیشان بسیار کاسته میشود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه میکردهاند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگیشان کاسته میشود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور میکند که معمولاً و بهناچار توجه ما را مشغول میکنند و باعث میشود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دمدستی دیگر نمیتوانند ما را برنجانند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی میشویم که بسیار از ما عظیمتر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی میکنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص دادهاند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه میکنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیمتر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش میکند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبیمان میبخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضعآور برایمان ارسال میکند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس بهجای تشدید پریشانحالی، میتواند بسیار آرامشبخش و تسکیندهنده باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باخ تشخیص داد که انسان برای احساس ندامت و دلگرمی به تشویق نیاز دارد. او نگاهی بسیار واقعبینانه داشت که همهٔ ما معمولاً به آن گرایش داریم که حواسمان پرت شود و حتی در لحظات واقعاً مهم به امور بیربط و تصادفی فکر کنیم؛ او از همهٔ جنبههای نبوغ موسیقاییاش استفاده کرد تا ما را معطوف به ایدههایی نگاه دارد که به باور خودش حقیقتا مهمترین ایدههای هستی بودند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل بهعنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقیدرمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبهنفس خود را کاملاً از دست دادهایم و احساس میکنیم زیر فشار الزامات زندگی له شدهایم. راهکار میبایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آنگاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشههای ما قطعاً به سرانجام میرسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرحهایمان نقش بر آب شوند، از ارزشهای انسانی ما چیزی کاسته نمیشود. موسیقی چیزی در اختیارمان میگذارد که در چنین مواقعی خودمان نمیتوانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی دچار پریشانی و خشم هستیم، گاهی افرادی مهربان میکوشند، در سطح معناشناختی، واقعیات و ایدههایی را پیش بکشند تا ما را آرام کنند: میکوشند بر فکر ما تأثیر بگذارند و از طریق استدلالهای دقیق پریشانی ما را تسکین دهند. اما مثل قضیهٔ سربروس برخی مواقع ممکن است شیوهٔ مؤثرتر برای مواجهه با مشکل این باشد که از طریق حواس ما را تسکین دهند. چه بسا لازم باشد پیش از اینکه اصلاً بتوانیم به هرگونه دلیلی گوش دهیم (از طریق یک لالایی یا یکی از پیشدرآمدهای شوپن) آرام و معتدل شویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از داستانهای افسونگر اساطیر یونان باستان ماجرای ارفئوس، نوازندهٔ مشهور است. در جایی از داستان او مجبور شد همسرش را از جهان زیرین نجات دهد. او برای آنکه به آنجا برسد باید از برابر سربروس میگذشت، سگی سهسر و درندهخو که نگهبان ورودیِ سرزمین مردگان بود. گفتهاند ارفئوس چنان موسیقی دلنشین و افسونگری مینواخت که آن حیوان وحشی آرام گرفت و مدتی کوتاه سر به راه و رام شد. این داستان برای یونانیان یادآور قدرت روانشناختی موسیقی بود. ارفئوس با سربروس بحث نکرد، سعی نکرد برایش توضیح دهد که چقدر مهم است که اجازهٔ عبور بیابد، از عشق فراوانش به همسرش چیزی نگفت و اینکه چقدر خواهان بازگشت اوست. سربروس همچون مواقعی که خودمان دچار درماندگی و اضطراب هستیم، نسبت به هرگونه بحث و استدلال مقاوم بود. اما کماکان امکان تأثیرگذاری بر او وجود داشت. مسئله صرفاً این بود که راه مناسب این کار یافت شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکتهای که لالایی آشکار میکند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامیخواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر میکند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمیفهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان میدهد که همهٔ ما انسانها مدتها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که میتواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگدوست هستیم به ویژگیهای اصوات عکسالعمل نشان میدهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل میکنیم و گاهی اوقات جنبههای موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته بهعنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک میکنیم. اما یک سطح ارتباطی حسگرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که میشنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد میتواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از آرامشبخشترین چیزهایی که تابهحال جامعهٔ بشری ابداع کرده «خواندن لالایی» است. در همهٔ فرهنگها اینگونه بوده که مادران برای خواباندن نوزادان، آنها را در گهواره میگذاشتند، گهواره را تکان میدادند و برایشان لالایی میخواندند. بدیهی است که صداها میتوانند تأثیر ژرف و آرامشبخشی بر ما داشته باشند. هنگامی که صدای امواج را در ساحل میشنویم یا صدای خشخش برگهای پراکنده در باد به گوشمان میرسد احساس آرامش میکنیم؛ روشن است که اینجا نیز با همان پدیده روبهرو هستیم.
این تصور عام که صداها میتوانند بر وضعیت ذهنی ما تأثیر بگذراند بهخودیخود چندان محل اختلاف نیست؛ اما معمولاً از آن استفادهٔ اصولی یا هدفمند نمیشود: یعنی بهعنوان ابزاری برای کنترل هیجانات و هدف گرفتن حالات آشفتهمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای رسیدن به آرامش دو راه وجود دارد. یکی از این راهها را تا اینجای کار دنبال کردیم فلسفه و اکنون به سراغ راه دوم میرویم: هنر. فلسفه میکوشد بهواسطهٔ تأثیرگذاری بر قوای عقلانیمان، ما را به آرامش برساند. هنر ناظر است بر نحوهٔ تأثیرگذاری مفاهیم بهواسطهٔ حواس. هنر میداند که ما موجوداتی جسمانی و حسگر هستیم و اینکه برخی مواقع بهتر است به جای بحث عقلانی، به نحو شهودی بر ما تأثیر گذاشته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند تواناییها و پیشرفتهای خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمیشویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سختتر از آن چیزی است که بهنظرمان باید باشد. وقتی تفاوتهای درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آنگاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل میگیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ بهاحتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی میبرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر مبنای مفهوم رسالت، بهسادگی فرض میکنیم که برای ما شغلی ایدهآل وجود دارد شغلی که کاملاً متناسب با وجود ماست و باعث شادکامی ما میشود. اما مشکل این است که چطور بفهمیم این شغل کدام است. ایدهٔ رسالت میگوید شغل ایدهآل و درست باید خودش بر شما تجلی کند؛ باید شما را به سوی خویش فرا بخواند و تخیلات شما را از خود سرشار کند. و اگر این اتفاق برایتان نمیافتد، شاید شما هستید که مشکلی دارید.
برای اینکه با وضعیت ذهنیِ نسبتاً آرامتری با این مشکلات مواجه شویم، باید بپذیریم که فرآیند انتخاب شغل کاری است دارای پیچیدگیهای ذاتی خودش و اهمیتی مختص به خودش. این همان چیزی است که ایدهٔ رسالت بهطور نهانی ناچیز و حقیر میشمارد. ایدهٔ رسالت میگوید درست است که بسیار مهم است چه کاری انجام میدهید، اما خودِ تشخیص شغل مناسب مسئلهای نیست که لازم باشد توجه زیادی به آن بکنید: بلکه قرار است بهطور غریزی آن را بفهمید. از قلب خود پیروی کنید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرانیهای شغلی اکثراً به پول مربوط میشوند. اما این نگرانیها در مورد چیز دیگری نیز هستند: بلندپروازی برای اینکه بهترین استفاده را از استعدادهای خود بکنیم و سهمی در بهبود زندگی دیگران داشته باشیم. انگیزهٔ «تبدیل شدن به کسی که قرار است باشید» یکی از چیزهایی است که خواب شب را از افراد میگیرد. احساس میکنیم دارای توانی بالقوه در درونمان هستیم و شغلِ ایدهآل یعنی شغلی که بتواند این توان درونی را به پرثمرترین شکل، تحقق بیرونی بخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایهداری و نیز تأثیر آنها بر زندگی خصوصیمان، توجهمان را از تجربههای دمدستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر میکنیم و همین کار باعث میشود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایهداری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایهداری بعضی مواقع بسیار طاقتفرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفتهایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمیگوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر میتوانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبهرو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی میکنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچکس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این تقصیر شما نیست که احساس میکنید تحت فشار مشغلههای زیادی هستید و از شما انتظار زیادی میرود. شاید این حرف قدری عجیب بهنظر برسد، اما رنجشهای درونی ما با فرایندهای عظیم تاریخی پیوند دارند. دردها و رنجهای ما که وقتی از نزدیک به آنها مینگریم گویی توضیحی بهجز ناتوانی ما ندارند، باید در بستری وسیعتر لحاظ شوند. تاریخ باعث میشود وجه شخصیِ مشکل از میان برداشته شود. مشکل از شما نیست: بلکه ناشی از مرحلهٔ تاریخیای است که در آن به سر میبرید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما بسیار مستحق دلسوزی هستیم چون تحت سلطهٔ سرمایهداری زندگی میکنیم. از منظر تجربهٔ بشر، سرمایهداری روشی نوین و بسیار پیچیده برای ساماندهی زندگی است. اقتصاددانان سرمایهداری را به شیوههایی کاملاً فنی و تخصصی تعریف میکنند: سرمایهداری یعنی رقابت بین شرکتها برای دستیابی به منابع؛ سرمایهداری یعنی تقاضا بسیار پویاست و مشتریان از یک تأمینکننده به سراغ تأمینکنندهٔ بعدی میروند تا معاملهٔ بهتری انجام دهند؛ سرمایهداری یعنی تلاش بیوقفه برای نوآوری و نبردی همیشگی برای فراهم آوردن محصولات جدیدتر و بهتر با قیمتهای پایینتر برای مردم. بدین ترتیب سرمایهداری چیزهای خوب زیادی را برای زندگی مردم به ارمغان آورده است. سرمایهداری چیزهای بسیاری خلق کرده است، از جمله: اتومبیلهای زیبا و جذاب؛ ساندویچهای خوشمزه؛ هتلهای شیک در جزیرههای دوردست؛ کودکستانهای چشمنواز و پرمحبت و آزارندهتر از همه اینکه شهروندانی بسیار مضطرب نیز پرورش داده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه میآییم و احساس درماندگی میکنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بیتفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچجا نمیرسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمیآید؛ شما نمیتوانید صرفاً به دلیل بیحوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمیدهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپتاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را میبینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام میدهید، بهنظر بیفایده است. دغدغههای شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند بهخودیخود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمیشوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان میگذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقبنشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم میکنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها میکنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خوردهاید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح میدهید. ادب باعث میشود عذرخواهی آسانتر شود، چون عذرخواهی بههیچوجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
معلم خوب میداند که برای آموزش موفق، زمانبندی، امری حیاتی است. ما ناخودآگاه تمایل داریم بهمحض اینکه مشکلی پیش میآید در همان لحظه درسِ مربوط به آن مشکل را آموزش دهیم، به جای اینکه صبور باشیم تا فرصت مناسبی پیش آید که دانشآموز با احتمال بیشتری به آن توجه نشان دهد (این فرصت ممکن است چند روز بعد پیش آید). و بدین ترتیب معمولاً شرایط را طوری رقم میزنیم که پیچیدهترین و دشوارترین کارهای آموزشی خود را زمانی برای دانشآموز توضیح میدهیم که خود تحت فشار زیادی هستیم و دانشآموز نیز خسته و یا عصبی است. باید یاد بگیریم که همچون ژنرالی چیرهدست عمل کنیم که میداند چگونه منتظر بماند تا بهترین شرایطِ انجام حرکت ایجاد شود. حتی میتوان گفت باید مکتبی فکری تأسیس کنیم که موضوع اصلیاش زمانبندیِ مناسب برای حل موضوعات مهم و دشوار باشد؛ تا در این مکتب نسل به نسل داستانهایی در این مورد نقل شوند که چگونه پس از سالها تلاش بینتیجه و تکرار حملات رودرروی بیفکرانه، معلمی بزرگ صبورانه کنار دستگاه ظرفشور مکث کرد تا وقتی که همسرش روزنامه را کنار گذاشت، در مورد تعطیلات پیش رو فکر کرد و بعد با دقت تمام نکتهای را بیان کرد که مدتها در ذهنش حلاجی کرده بود، و سرانجام معلمِ داستان، به فتحی عظیم در امر آموزش دست یافت. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایدهآل این است که میتوانستیم پیشاپیش در مورد حساسیتهای خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیبها و زخمهای فیزیکی بهآسانی انجام میدهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران میدانند که نباید آن را فشار دهند. بهلحاظ نظری همین کار را میتوان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالتآور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخمها و آسیبهایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر دادهایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن میترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی میبینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس میکنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمیتوانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بنبستی زجرآور روبهرو میشویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما میشوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قویتر از آن بهنظر میرسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافتهایم که دیوارهای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموختهایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرفهایی خشن و آزارنده به ما بگویند بیآنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آنها واقعاً نمیدانند که ما چه اندازه شکننده و ضربهدیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرفها یا اعمالشان چه تأثیری میتواند بر ما بگذارد، چون نمیدانند و واقعاً نمیتوانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بیارزشی هستیم که تصور میکنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل میگیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه میشویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذتبخش) است، بلکه چون برایمان آشنا بهنظر میرسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آنها را بهدرستی درک نکردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت میکنیم و تصور میکنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیدههای تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسبتری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار میشویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار میکند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر میرسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را اینقدر دیر پیدا میکند؟ زیرا بهنظرمان محرز میرسد که نقشهای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختلکنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبیهایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزیست که ما را گرد هم میآورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی میبینید که میخواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگیهای دوستداشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و بهزیبایی مرتب شده، لذت میبرید. یا شاید خیلی خوشکلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرمکننده. در مهمانیها همه فکر میکنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود میبالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیانگر است: خیلی بهنظر دیگران اهمیت نمیدهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام میدهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها میکند و در لحظه تصمیم میگیرد که آخر هفته در اردو پیشقدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از فرضهای زندگی مدرن این است که دست یافتن به رابطهٔ جنسی مطلوب کار سادهای است: باید کسی را پیدا کنیم که فکر میکنیم مهربان و جذاب است، باید بتوانیم بدون ناراحتی در مورد نیازهایمان صحبت کنیم، باید چندین دهه رابطهٔ جنسی عالی داشته باشیم و باید بدانیم چطور اشتیاق و هیجان را با احترام عجین کنیم. احساس میکنیم شادکامی در این دورهٔ زندگی، کاملاً حق ما است. اما در نتیجه در بسیاری مواقع از زندگی جنسیمان ناراضی هستیم، که تعجبی هم ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامشبخشتر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلافنظر و مشاجرهها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق میافتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آنها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کلاسیکباوری مفهوم آموزش را بهطور گسترده پذیرفته است. در دیدگاه کلاسیک نه تنها شاید لازم باشد بیاموزیم که چگونه شعر بسراییم، ممکن است در مورد مدیریت یک رابطه نیز نیاز به آموزش داشته باشیم. بنای فکریِ کلاسیکباوری این است که ما بهطور طبیعی آمادگی مواجهه با بسیاری از چالشهای اساسیِ زندگی را نداریم. ما با مشکلات دشوار زندگی روبهرو میشویم در حالی که دچار نقصان جدی در مهارت هستیم. بهطور طبیعی قادر نیستیم جر و بحث را متوقف کنیم، معذرتخواهی کنیم یا در کار آشپزخانه سهیم شویم. در ذهن کلاسیک اینها مهارتهایی حیاتی و آموختنیاند و آموزش دیدن در مورد آنها اصلاً مایهٔ شرمندگی نیست و نباید عجیبتر از آموزش رانندگی بهنظر برسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سختگیرانه یا خیلی انعطافپذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفهکننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است بهشدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبهنفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچگاه فرآیندی بینقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیبدیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعیاش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکنندهاش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامهدار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگیمان سرچشمهٔ دیدگاههای دیوانهوارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرتبخش سازشهایی لذتبخش شروع میشود. فوقالعاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفههایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را میفهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبهنفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا میکند که وقتی اینقدر شگفتانگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطههای بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث میشود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطهای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطههای اختلافنظر است. احساس میکنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگرانکننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام میرسد و با کسی پیوند میخوریم و تمام گسترهٔ زندگیاش را از نزدیک تجربه میکنید، طبیعتاً اختلاف پیش میآید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دورههای تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل بهطور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است… فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم بهخاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحتتریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحتتأثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحتتأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کردهاند و هرجا میرویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذتبخش و برخی را بسیار پیشپاافتاده یا نامنصفانه میدانیم.
چیزی که ما را خشمگین میکند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آنطور که دوست داریم از آب درنمیآیند، اما ما را عصبانی نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«دردی که میکشی مایهٔ سربلندیات باشد. تو خیلی قویتر از آنهایی هستی که دردی ندارند.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
دستهای پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را میکند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زنهایی که آنجا کار میکنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصههایی که برای بچهها تعریف میکنی، تصویرهایی که با کلمات میسازی و با نخ! کارهایی که با نخ میکنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبیها لوئیس لوری
آییشک خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزی ننوشتهام. زندگی مجال نمیدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر میدانی: نفسی که میکشم تو هستی؛ خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجلهیی چاپ شده بود. نوشتهاند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زندهام. به این زندگی دلبستهام و آن را روز به روز پُر بارتر میخواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که میباید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار میبوسمت… نوک انگشتهایت را، زانوهایت را، گوشهای کوچولویت را، و اطلسیهای خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تا به امروز همه چیز را آزمودهای. میدانی که تا چه حد به روی من مسلّطی. تبسمت برای آن که همهٔ شادیهای دنیا را در قلب من سرشار کند کافی است؛ همچنان که قهرت کافی است تا تلخی تمامی بدبختیها را به من بچشاند… دیگر تجربه کافی است؛ شمشیر تو، از هر دو لبش بر وجود من کارگر است، اکنون هنگام آن است که این قدرت و تسلّط را در راه خوبش به کار بزنی: در راه زندگی… تو انگشتر جادوی من هستی: میتوانم از تو در هر راهی مدد بخواهم. میتوانم از تو بخواهم که مرا خاکسترنشین کنی؛ میتوانم از تو بخواهم که مرا در کاخهای افسانهای مسکن بدهی… من از این دو، کدام یک را از تو طلب خواهم کرد؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیدهدمی که میآید، زیباترین سپیدهدمهاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظهها به شتاب میگذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظهیی که تو و من زندگی یگانهیی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیدهدمی که از پنجره به درون اتاق من میآید و شعلهٔ چراغ مرا بیرنگ میکند، گویی سپیدهدمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر میکنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتشبیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من!
زندگی را میطلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد میکشد.
با همهٔ تنم، با همهٔ روحم، میخواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بینظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهٔ چنین زندگی پُربار و پُرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهٔ من. سالهای زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سالهای معدود و محدود، میخواهم آنچه را که از دست دادهام تلافی کنم. خود را برای زندگی پُرثمری آماده میبینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج میزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدفهای خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمیشود، هرگز عقب نمینشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمیدهد. زنی که صبر میکند و نومید نمیشود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مردهیی را به زندگی بازگردانده است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو همزاد من هستی. من سایهیی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتادهام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. تو را دوست، دوست، دوست، دوست میدارم. اخمت را هنگامی که اخم میکنی، خندهات را هنگامی که میخندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه میکنی دوست میدارم؛ اگر چه، خندهات که دوستش میدارم زندهام میکند، و اشکت که دوستش میدارم میکشدم! تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست میدارم و روزهای نازنین عمر من میگذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر میبینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریکترین شبها آفتابیترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد: وحشت از این که، رفتهرفته، تو از این دیدارها و حرفها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهیی به خود لرزیدم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را میدانی… تو میدانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمیکنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشدهام. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانهمان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غمخوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیتهای جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمیدانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشتههای جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بیاندازه خودم را تنها حس میکنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرفهای تو، در وجود تو میبینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیباییهایت، تنها برای چشمهای بینظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست میدارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوستداشتنی هستی. تو را برای آن دوست میدارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که میگویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سالها درهمشکستهتر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جوابشان را بده. به من میگویند چه شده است که دیگر شعر نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان شعر نمیخوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمیشنوند؟
جوابشان را بده. بهشان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» میاندیشد، بیش از همیشه «شعر» مینویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی میکند… منتها این را هم بهشان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را بهشان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمیکنم… آیدا جان! اینها همه را بهشان بگو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت میدارم؟
من خدا را شکر میکنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست میدارم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمیخواهم؛ بلکه بیشتر دوست میدارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان میکنم، کار میکنم و میکوشم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامیتر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامیتر از آسایش و فقدان مسئولیت است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفتوگوهای این چند شب که در خانهٔ ما میگذرد شنیدهای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او میخواهد به «سروری» خود قبول کند، مدتهاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف میخورد که چرا صاحب همهٔ ثروتهای جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاکباختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمیخواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه میکند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحثهای خانوادگی ما را در این چند شب شنیدهای و دانستهای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بیهمتای من!
نه تنها هیچ چیز نمیتواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل میدهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمیتواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید میتپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، میتوانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانستهایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر مردم از تو انتظار شجاعت دارند، وانمود کن شجاع هستی، حتی زمانی که ترس تا مغز استخوانت نفوذ کرده است. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
یکی از درسهایی که در مدرسه یاد گرفتم، فرضیه ی یکی از فیلسوفان بزرگ عهد عتیق است که میگفت: جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همه ی ما در برابر جامعهمان وظایفی داریم که موظف به انجام آنها هستیم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
وقتی جهان زیر پای ما باشد، به خودمان اجازه میدهیم که عمیق و کامل نفس بکشیم. وقتی تنها هستیم، میتوانیم ذهنمان را رو به جنبههای خاموش عظمت این دنیا، باز کنیم. هر روز دیوید لویتان
کار عشق همین است: کاری میکند که میخواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری میکند بخواهی شخصیتها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت مینشیند و میخواهی هر کاری از دستت برمیآید، برای ابدیکردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، میتوانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است، از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستانتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید -آنها را پشت سرتان بگذارید- درباره ی عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید. آدمکش کور مارگارت اتوود
خیلی بهتر است تا جوان هستی غمگین باشی. یک زن جوان غمگین دیگران را به تسلی دادن وامیدارد، درست برخلاف یک پیرزن غمگین! آدمکش کور مارگارت اتوود
شاید برای شما که یک غیرنظامی هستید عجیب باشد، اما اگر یک تفنگ را بهطرف یک زن نشانه بگیری و شلیک کنی، او دقیقاً همانطوری به زمین میافتد که یک مرد به زمین میافتد. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
من ایمان را در استقامت انسانهایی میبینم که جهان هستی پشت سر هم سختی جلوی پایشان میگذارد. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
ترجیح میدهم تکفرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت بهدردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آنها شریک هستید، همنسلان خودتان هستند، میدانند خاطراتی که از کودکی بهیاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که میتوانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را همزمان در سنین هشت، هجده و چهلوهشتسالگی ببینند و برایشان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک میکنم. ولی در کوتاهمدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحماند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیشترِ آزارهایی که در زندگیام دیدهام، که اعتراف میکنم زندگی عادیای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آنها هم خواهر و برادران بزرگتر، از همه بدتر بودهاند. هر روز دیوید لویتان
از احساسنکردن خستهام. خستهام از ارتباط برقرارنکردن. دلم میخواهد اینجا در کنار او باشم. دلم میخواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل میکند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من دادهاند.
اقیانوس آهنگ مینوازد؛ باد میرقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم میچسبیم؛ ولی بعد کمکم احساس میکنیم که به چیزی بزرگتر از هردویمان چسبیدهایم، چیزی عظیمتر از ما. هر روز دیوید لویتان
یکدیگر را حس میکنیم. حالا فقط ما دو نفر در دنیا هستیم. هر روز دیوید لویتان
خیلی زود هر دو با تمام توان و از ته دل با رادیو همخوانی میکنیم. یک آهنگ پاپ که همانقدر بامعنی است که یک بادکنک ممکن است بامعنی باشد؛ ولی موقع خواندنش، حس میکنیم بالونی ما را بالا میبرد و سبک هستیم. هر روز دیوید لویتان
خیلی بی شیله پیله بودیم. هرگز چیزی یاد نگرفته بودیم، چون رنی ما را لوس کرده بود. فکر میکرد کافی است مردم بدانند ما کی هستیم. نباید با چرب زبانی و نوازش و چشمک زدن توجه مردان را جلب کنیم. آدمکش کور مارگارت اتوود
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
یاد گرفتهایم که یک رفتار ناسالم را به ضعف اخلاقی و روحی نسبت بدهیم. اگر وزنتان زیاد است، سیگاری هستید یا مواد میکشید، در کل عمرتان به شما گفتهاند که این مشکلات به خاطر فقدان کنترل بر روی خودتان است – شاید حتی ادعا کنند که شما آدم بدی هستید. این ایده که مقدار اندکی نظم و دیسیپلین، میتواند تمامی مشکلاتمان را حل کند، عمیقا در فرهنگ ما ریشه دوانده است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
فکر میکنم اگر عذرخواهی کنی، بهتر باشد. تو به او صدمه زدی و اگر به کسی آسیب بزنی، باید بگویی که متاسف هستی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانه ای نگاه میکنم و میگویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمیدونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم میسازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژهها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت میدونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر میتونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
تو بسیار شبیه زندگی هستی. زندگی را به تمامی در آغوش میکشی. پر جنب و جوشی، مالامال از سرزندگی، میدانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی. این استعداد شگفت آور را داری که آدمهای دور و بوت را خوشحال کنی. خیلی راحتی، خیلی بی عقده، راحت بر این سیاره ی کوچک… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش میرسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس میکردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمیتونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان میرسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
غرور ارتباط نزدیکی با هویت دارد. پیش از آنکه بتوانید نسبت به اجتماعتان احساس غرور کنید باید تصویری مثبت و جدید از آنچه در واقع هستید داشته باشید؛ کاری که همیشه هم آسان نیست؛ هویتها عادت دارند به اندازهٔ دو سه نسل در پس واقعیات جاری یک ملت لنگ بزنند. مثالهای زیادی از کشورهایی میبینیم که سعی دارند هویتهایی براساس سنتهایشان بسازند، بیاینکه اسیر آن سنتها شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از درسهای شگفتانگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سختگیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعهنیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعهای که در آن هستیم، بهخودیخود، غریزهٔ طبیعی و خوبیست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقصهای جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بیارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور میتواند خطرناک و نفرتانگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوستایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانهترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روانشناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاریرسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمیدانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
شاید آنچه در چهرهٔ مونالیزا میپسندیم ترکیبی از تجربهٔ زیاد و متانت است، این حس که در اینجا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسانها آگاه است و درعینحال، همچنان میتواند دوستدار آنها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایدهآل یا یک دوست از آن برخوردار باشد، کسی که ما را آنگونه که بهراستی هستیم میشناسد، با تمامی رازها و نقاط تاریکمان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار میکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالیکه خودمان را از درون میشناسیم و درکی بیواسطه و بدیهی از اینکه چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون میبینیم. ممکن است به آدمها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آنها را بهخوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما میماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدمهای دیگر. آنچه میبینیم که برای دیگران رخ میدهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهمترین مسئله به میان میآید که چهطور عشق را پیدا کنیم و چهطور نگهش داریم به طرز مرگباری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آنها جلو چشمانمان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینشها در عشق همچون لنگر و زاویهیاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
میشود به کسی که فکر میکند منطق، یا به عبارت ملایمتر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقیخوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس میدانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقهمند است یا کسی که به شیوهای رباتوار و سرد سعی میکند حسابکتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحتتأثیر یک توضیح دقیق قرار میگیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی بهراحتی عصبانی نمیشود و بهسرعت قضاوت نمیکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عدهٔ کمی از ما به قدر کافی از توازن برخوردار هستند. تاریخچهٔ روانشناختی ما و روابط و روزمرههای کاریمان به این معناست که احساساتمان میتوانند شدیداً به سمتی یا سمت دیگر تمایل پیدا کنند؛ به عنوان مثال، ممکن است زیادی ازخودراضی، ناامن، متکی، مشکوک، جدی یا خجستهدل باشیم. هنر میتواند ما را با دوزهای غلیظی از حالتهایی که فاقدشان هستیم در تماس قرار دهد و بنابراین قدری تعادل را به خود درونمان بازگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بیقرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و اینکه ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوتهای روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیبپذیریهای درونیمان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا میدانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آنها بیبهرهایم و کاری را زشت توصیف میکنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل میکنند که یا از جانب آنها احساس تهدید میکنیم یا منکوب آنها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب میگوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما میدهد، نهتنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گلها و برگهایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که بهتنهایی به رسمیت شناخته شود.
میتوانیم تصور کنیم انگیزهاش علاقهای دلپذیر به چگونگی احساس دوستداشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربهفرد تو چیست؟» میخواهم تو را همانطور که هستی بشناسم، نهصرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسشها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آنها تبدیل میشوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین میکند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بینمان ردوبدل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از آنجا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برایمان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف میکنیم، دربارهٔ اشیایی که از آنها برای ابراز هویتمان به جهان استفاده میکنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغهمان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چهقدر تأثیرگذار و چهقدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانیتر و بسیار جذابتری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، بهگونهای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شدهاند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بودهاند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیامهای رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنریای را که به ما پند میدهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر اینطور فکر کنیم فرض را بر این گذاشتهایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااینحال در واقع وقتی آرامایم و تحتفشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن بهنظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز اینقدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزویمان برای خوب بودن از آن چیزی رنج میبریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. میخواهیم در روابطمان خوب عمل کنیم، اما تحتفشار که هستیم اشتباه میکنیم. میخواهیم بازدهیمان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزهمان را از دست میدهیم. در این وضعیت میتوانیم از آثار هنری که ما را تشویق میکنند بهترین نسخههای خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالتهای بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرتمان میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فرهنگ امروز ما توجه زیاد را با موفقیت بزرگ اشتباه میگیرد. فرض میکند که ایندو یکسان هستند. اما اینطور نیست.
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساختهاید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کردهاید یا یک قایق توپ خریدهاید، این چیزها نشاندهندهٔ عالی بودن نیست.
شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بیپایان و مرگ حتمی، تصمیم میگیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزشهایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید. حتی اگر در جوی کنار خیابان بخوابید و غذایی برای خوردن نداشته باشید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر به سخنان ارسطو یا روانشناسهای هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آنها میگویند که خوشحالی از یک چیز میآید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگتر هستید، اینکه زندگیتان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا میروند، آن چیزی است که به خاطرش میجنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانوادههایشان را بزرگ میکنند و برای بازنشستگیشان پسانداز میکنند و پل میسازند و گوشیهای موبایل اختراع میکنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگتر و درکناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی تا درجهای آگاه هستیم که نفس فیزیکیمان نهایتاً میمیرد و این مرگ اجتنابناپذیر است، و این اجتنابناپذیری در ناخودآگاهمان ما را وحشتزده میکند. از این رو برای غلبه بر ترسمان از مرگ اجتنابناپذیر نفس فیزیکیمان، سعی میکنیم یک نفس مفهومی بسازیم که تا ابد زنده میماند. به این خاطر است که مردم سعی میکنند نامهایشان را بر روی ساختمانها، مجسمهها، و عطف کتابها حک کنند. به این خاطر است که اینهمه وقت صرف کمک به دیگران، خصوصاً کودکان، میکنیم. به این امید که تأثیر نفس مفهومیمان بسیار بیشتر از نفس فیزیکیمان تداوم یابد. به این امید که تا مدتها پس از اینکه نفس فیزیکیمان از میان میرود، فراموش نشویم و مورد احترام واقع شویم و ستایش شویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها میکند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهمترین ارزشهایمان، با معیارهای برگزیدهمان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایهگذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تعیین مرزبندیهای مناسب، به این معنی نیست که نمیتوانید شریکتان را کمک یا حمایت کنید، یا اینکه خودتان مورد کمک یا حمایت قرار گیرید. شما باید هردو از یکدیگر حمایت کنید. اما تنها در صورتی که انتخاب خودتان باشد که حمایت کنید یا مورد حمایت واقع شوید. نه به این خاطر که احساس کنید که مجبور به چیزی یا مستحق چیزی هستید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بیشتر عناصر عشق رمانتیک که ما به دنبال آن هستیم؛ ابراز احساسات دراماتیک و خیرهکننده و فراز و نشیبهای کاملاً نامنظم و… شیوههای ابراز عشق حقیقی و سالم نیستند. در واقع، آنها صرفاً شکل دیگری از حقبهجانبی بروز یافته از طریق روابط بین افراد هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در غرب میتوانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغهای بیآزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالیکه واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد میگیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آنها خوششان نمیآید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمیخواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج میدهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمیدانید آیا میتوانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش میآید. در غرب چنان فشاری برای دوستداشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبهرو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی اینطور است. هیچگاه فرقی نمیکند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر میکنید. این را هیچوقت فراموش نکنید. هیچوقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شایان یادآوری است که برای اینکه هر تغییری در زندگیتان رخ دهد، حتماً باید دربارهٔ چیزی اشتباه کرده باشید. اگر همانطور نشستهاید و روزهای پشت سر هم آزردهخاطر هستید، پس یعنی با چیزی اساسی در زندگیتان، از قبل مشکل دارید و تا وقتی که نتوانید برای یافتن آن از خودتان سؤال کنید، هیچچیزی تغییر نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی بدترین ناظران بر خودمان هستیم. وقتی که عصبانی یا حسود یا ناراحت هستیم، اغلب خودمان آخری نفری هستیم که متوجه آن میشویم. تنها راه برای پی بردنمان این است که با پرسش مداوم دربارهٔ اینکه چقدر ممکن است در اشتباه باشیم، شکافهایی در زره قطعیتمان ایجاد کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بیپایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد میگیریم، از اشتباه به درست نمیرویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر میرویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد میگیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر میرویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در هر قدم از راه اشتباه میکردم. دربارهٔ همهچیز اشتباه میکردم. در سراسر زندگیام کاملاً در اشتباه بودم. دربارهٔ خودم، دیگران، جامعه، فرهنگ، دنیا، و هستی. دربارهٔ همهچیز.
و امیدوارم که مابقی زندگیام هم به همینگونه باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بهبود و رشد شخصی از درکی ساده ریشه میگیرد؛ درک این نکته که ما شخصاً مسئول همهچیز در زندگیمان هستیم، صرفنظر از شرایط خارجی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که یکمشت آسیب روانی جدی در زندگیمان رخ میدهد، کمکم ناخودآگاه حس میکنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث میشود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث میشود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حلناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان اینطور برداشت میکند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونهای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت سادهتر: حقبهجانب میشویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند که محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد میتواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من معتقدم چیزی که امروز با آن روبهرو هستیم، یک بیماری روانشناختی همهگیر است، بیماریای که در آن مردم دیگر متوجه نمیشوند که اشکالی ندارد گاهی اوقات اوضاع بر وفق مراد نباشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همینطور که بزرگتر میشویم و وارد میانسالی میشویم، چیز دیگری شروع به تغییر میکند. سطح انرژیمان افت میکند. هویتمان مستحکم میشود. ما میفهمیم که چه کسی هستیم و خودمان را به همان شکل میپذیریم. حتی آن ویژگیهای خودمان را هم میپذیریم که چندان برایمان جذاب نبودهاند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خواستن تجربهای مثبت، تجربهای منفی است. پذیرفتن تجربهای منفی، تجربهای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد میکرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرفنظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمیآورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بیارزشی خواهید کرد. صرفنظر از اینکه ظاهر واقعیتان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشتتر تصور خواهید کرد. صرفنظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سختتر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحیتر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیسبوکتان نگاه کنید، میبینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوقالعاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزدهسالهای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا اینطرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آنچه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همهگیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همهٔ ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چطور همهٔ ما به هم مرتبط هستیم و یک عمل چطور باعث زنجیرهای از تأثیرها و پیامدها میشود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«دنیا میتواند خودش را با شرایطِ تو وفق دهد؛ همینطور که با تمام موقعیتها وفق میدهد. بدنت به تو توضیح خواهد داد که چطور کار میکند، این تجربهٔ اصیل، این هدیهٔ دائمی. بدنت به تو شرح خواهد داد که چطور، حداقل در این زندگی، هیچ راه گریزی از این مجرای حیاتی خاص وجود ندارد. اینها اتمهای تو هستند. این هشیاری توست. اینها تجربههای تو هستند- موفقیتها و خطاهایت. این اولین و آخرین شانس توست. تنها زندگینامهات. این ظرف وجود است؛ کاسهٔ سوپ زندگیات، جایی که بعضی چیزها در آن میتواند معنا پیدا کند. جایی که در آن شفا هست، جایی که تو در آن هستی.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن به واضحترین شکل ممکن نشان میدهد که ما انسانها حیواناتی آسیبپذیر و وابسته هستیم که پناهی بهجز یکدیگر نداریم.
آدام فیلیپس و باربارا تیلور
در باب مهربانی تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دخترها، کنترل زندگیتان را بهدست بگیرید. دست از خوددرمانی بردارید. دست از پنهانشدن بردارید. نترسید. دست از فداکردن خودتان بردارید. اینهمه بهخودتان نگویید نمیتوانم. دست از منفیبافی بردارید. با بدنتان بدرفتاری نکنید. نگویید از فردا، از شنبه یا از سال آینده شروع خواهم کرد. دست از گریهکردن بهخاطر اتفاقی که افتاده بردارید و کنترل اتفاقات بعدی را بهدست بگیرید. بلند شوید، همین الان. از جایی که هستید برخیزید، اشکهایتان را پاک کنید و دردهای دیروز را کنار بگذارید و از نو شروع کنید… خودت باش دختر! خودت باش دختر ريچل هاليس
شما، مادر خستهای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت میروی و احساس میکنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافهوزن داری و خوب میدانی اگر تغییر اساسی به زندگیات ندهی سلامتیات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیستسالگیات هستی و بهدنبال عشق میگردی و فقط بهخاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم میکنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی میماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمیتوانی برای تحقق این امر جلوی جدیبودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تکتک شماها، با همهتان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگیتان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگیتان یک روز بهطورمعجزهآسا و خودبهخود روبهراه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگیام همانی میشد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط خودتان هستید که قدرت تغییر زندگیتان را در دست دارید. خودت باش دختر ريچل هاليس
در پایان هر جلسه از کلاسهای هیپهاپم، شاگردان به گروههای کوچکی تقسیم میشوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرقکرده هستیم و بو میدهیم اما کنار هم مینشینیم و یکدیگر را تشویق میکنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بستهاند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را میبینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفتهایم (قبول، آنها یاد گرفتهاند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که میخواهم بزنم ایجاد نمیکند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگشدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعیتر و راحتتر است. پسری که بریکدنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام میدهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام میدهیم… اما با روشهای متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
یافتن شجاعت برای صادقبودن درمورد کسی که هستید یا دورانی که پشتسر میگذارید مثل شیرجهزدن در عمق استخر و تلاش برای شناکردن هنگام برخورد با آب سرد است. لزوماً لذتبخش نیست اما همینکه وارد آب شوید کار تمام است. هرچه بیشتر صادق باشید بودن در آن شرایط برایتان سادهتر میشود. خودت باش دختر ريچل هاليس
تو برای من مهم هستی. » این فقط احساس عشق صرف نیست که اهمیت دارد؛ کسانی که به آنها عشق میورزم این کلمه را برایم پایدار میکنند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
میل به یک شخص با حس بینظیر حقشناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کموزیاد میشود و مهرومحبت میتواند بدون تعهد طولانیمدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواریای قابلقبول است، حتی با میلورغبت پذیرفته میشود: از اینجا به بعد من تو را میپذیرم، از تو دفاع میکنم و تو را تحسین میکنم. قابلاعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«آدمها نیستند که ما را کامل میکنند؛ خود ما هستیم که خودمان را کامل میکنیم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کسی که هستید را همه بهراحتی قبول یا تأیید نمیکنند، ازجمله نزدیکترین افراد زندگیتان. خودت باش دختر ريچل هاليس
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهیاوقات باید برای ادامهٔ راهشان بهسختی تلاش کنند. گاهیاوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمیکنند، سرزنش میشوند و مادران خانهدار نیز ما را بهاینخاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمیگذاریم شماتت میکنند. شرط میبندم زنان خانهدار نیز از سوی زنان شاغل بهاینخاطر که نمیتوانند با انتخابهای زندگی خود کنار بیایند، سرزنش میشوند. مثل بچههایی هستیم که در زمین بازی سعی میکنند حرفهایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخشهایی که احتمال میدهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان میکنند. نمیدانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی میکنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید، سهبرابر ثروتمندید.
هنری میلر
کتابها در زندگی من تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این کتابخواندن باعث میشود متوجه بشوم که ما همیشه به یاد کسانی هستیم که دوستشان داشتیم. آنها بخشی از ما میشوند. آنها بخشی از ما هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
فقط کارهایی که بلد هستید را انجام دهید و وقتی نوبت به کاری رسید که خارج از تواناییهای شما بود، سخت نگیرید و در آن کار شرکت نکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
پیشنهاد او برای اینکه شبیه بقیهٔ مادرها باشم به این معنا بود که از قبل متوجه شده که شبیه آنها رفتار نمیکنم و این یعنی که او مرا متفاوت دیده و تنها چیزی که وقتی کمسنوسال هستی میخواهی این است که مادرت شبیه بقیه مادرها باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرفهای پر از غذا میآورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آنقدر دوستش دارید که دلتان میخواهد گونههای تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یکسری شرایط زامبیوار عادت میکنید. شیر از سینههایتان چکه میکند و پیراهنتان را خیس میکند و یک هفته میشود که حمام نرفتهاید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن درمیآیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور میکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بگذارید مطلبی را به آن دسته از شما که در حال کنارآمدن یا مبارزه با اتفاقی دردناک هستید بگویم: این یک معجزه است که شما صحیحوسالم هستید. شما دارید تمام تلاشتان را میکنید تا راهتان را از میان این اتفاق باز کنید و ادامه دهید. شما یک جنگجو هستید. اما حق ندارید فقط بهاینخاطر که بهدستآوردن هدفتان سخت و دردناک بوده قدرت و توانی را که بهدست آوردهاید هدر بدهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفهای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاهطلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح میکند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگترین نابرابریها هم توجهی جلب نمیکنند. اما وقتی همهچیز کم و بیش برابر باشد، کوچکترین تفاوت مورد توجه قرار میگیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس میکنند و آن انزجار از زندگیای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمیگیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایجتر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی انتخاب میکنید که از زندگیتان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرفها و نظرات منفیای درموردتان گفته میشود. دراینصورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا میکنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط میشود. خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر شما بدبخت هستید تقصیر خودتان است. خودت باش دختر ريچل هاليس
زندگی نباید همیشه شما را محصور کند و شکست دهد. زندگی نباید بهمعنای زندهماندن باشد بلکه باید بهمعنای زندگیکردن باشد. شرایط و موقعیتها ممکن است بهناچار از کنترل شما خارج شوند اما لحظاتی که احساس غرقشدن و شکست میکنید باید کوتاه و زودگذر باشند. نباید کل وجود و هستی شما را فرابگیرند! زندگی باارزشی که به شما بخشیده شده مثل یک کشتیست که در حال عبور از اقیانوس است و شما باید ناخدای آن باشید. قطعاً لحظاتی هست که طوفان کشتی را به تلاطم میاندازد و باعث میشود سطح کشتی پر از آب شود و بادبان از وسط دو نیم شود؛ اما این همان لحظهایست که شما باید بجنگید و آب سطح کشتی را سطلبهسطل تخلیه کنید و بیرون بریزید. این همان لحظهایست که باید بجنگید و سکّان را دوباره به دست بگیرید. این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصهٔ خودتان باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آنقدر در زندگی سختی کشیدهاید که تسلیم شدهاید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل میآورند و باز با خود به دریا میبرند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید بههمینخاطر کنار کشیدهاید و دست از بازی برداشتهاید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان میروید. هنوز غذا میپزید و از فرزندانتان مراقبت میکنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس میکنید عقب هستید و شکست خوردهاید. خودت باش دختر ريچل هاليس
تو و فقط خود تو مسئول آدمی هستی که میشوی و همچنین مسئول میزان شادی و رضایتی که از زندگی داری. خودت باش دختر ريچل هاليس
کسبوکار عشق شبیه به تانگو رقصیدنه. نامعقول، بیمعنی و پر از زرقوبرق. اما تو مرد هستی و مردها باید کنترل را به دست بگیرن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بعضی اوقات، وقتی با یک غریبه صحبت میکنی حس آزادی و بیپروایی بیشتری داری تا اینکه با کسی حرف بزنی که خیلی خوب تو را میشناسه. واقعاً چرا اینطوره؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم: «شاید چون غریبهها ما را همونطور که هستیم میبینن، نه به اون شکلی که خودشون تصور میکنن و دلشون میخواد.» سایه باد کارلوس روییز زافون
بهترین چیز دربارهٔ زنها کشف کردن وجودشونه. وقتی وجود یک زن را میکاوی تازه متوجه میشی معنای زندگی چیه. اونجاست که احساس میکنی زمان به شکل شگفتانگیزی برای تو متوقف شده و در فضا معلق هستی. درست مثلِ کندنِ پوست یک سیبزمینی پختهشدهٔ داغ، وسط یک شب سرد زمستانیِ پر از ولع و گرسنگی میمونه… سایه باد کارلوس روییز زافون
زمانی که بدانید هر مفهومی در جهان هستی نسبیست قضاوتهای اولیه را کنار میگذارید و حقیقت را به درستی میپذیرد. شاید پذیرش منطقی و درست حقیقت اولین قدم در لذت بردن از شرایط موجود باشد. سباستین منصور ضابطیان
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیاست عشق
یا درست در میانش هستی،در اتشش
یا بیرونش هستی در حسرتش ملت عشق الیف شافاک
میخواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه?
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم»
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم. مرگ شادمانه آلبر کامو
. کسی چه میداند؟ شاید درست آن هنگام که فکر میکنی هیچ چیز سر جایش نیست، این تو هستی که سر جایت نیستی و همه چیز درست در جای مکررش، به تکرارِ خویش، لَخت و کرخت، نشسته است تاریکی معلق روز زهرا عبدی
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرفنظر میکنم. تجربهی عینی آزادی چیز دیگریست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارقالعاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقتها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگیست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار میکنیم میتواند زندان کوچکی در هر جای زندگیمان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندانبان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همانطور که فراریها تعقیبکنندگانشان را جا میگذارند شما میتوانید خود درونیتان را از راه به در کنید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
جوانهای ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند، گرفتن ویزای اروپا برای شان مشکل است و از آن گذشته، حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آنها کمتر است. به این مسئله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث میشود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهمتر از داشتن موبایل است. اغلب جوانهای ما یک میلیون تومان پول موبایل میدهند و فقط گوشیهای شان میتواند همه زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند، اما پای شان را از شهرشان بیرون نگذاشتند. آنها ترجیح میدهند به جای کشف سرزمینهای دیگر، برای دوستانشان SMSهای بی مزه بفرستند. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
وقتی که جوان هستی و تازه اول راه، اشکت به راحتی درمی آید. وقتی که پیر شدی و در حال ترک دنیا هستی، اشکت به راحتی درمی آید. بغضم ترکید. ماه الماس ویلکی کالینز
راستی، ما از این هم بدمون میآد وقتی آدما به آرتمیس میگن «شهر توی فضا». ما توی فضا نیستیم، روی ماهیم. منظورم اینه که اگه بخوایم درست بهش نگاه کنیم توی فضا هستیم اما این شرایط رو لندن هم داره. آرتمیس اندی وییر
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود میرود، _ ساعتی فرا میرسد که در آن گاه به اندازهی یک درخشش برق نهایتها یکی میگردد: جنبش سر گیجهآور و سکون همانند هم میشود. دایرهی هستی به انجام میرسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر میپیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان میگیرد. دیگر نمیتوان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر بردهایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا میرسد، دیگر پاک وقت باربستن است. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
در جستجوی چه هستی تو؟
به کدامین سوی،روانی تو؟
راز بزرگ تویی…
راز بزرگ،خود خود تویی. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
کر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور میروم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟تا وقتی حتی یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید،همیشه یک خارش هست. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
میدانم حقیقت روی زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختن رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسی که عاشقش هستیم با آن بسوزد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتادهای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بودهای، تویی که بیستو پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتیات در خطر است، تو که اوایل دههی بیست سالگی به دنبال عشق میگردی ولی بدنت را فدا میکنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس میکنی، تو که روابطی بهتر با انسانهایی که دوستشان داری میخواهی اما نمیتوانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزهآسایی خودش را درست میکند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگیتان آن چیزی میشد که همیشه آرزویش را داشتهاید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
دختر زمام زندگیت را به دست بگیر. قرصها را کنار بگذار، ترس را کنار بگذار، از فدا کردن تکههای وجودت دست بکش، گفتن اینکه نمیتوانم را کنار بگذار. گفتوگوهای منفی با خودت را قطع کن، سوء استفاده از بدنت را کنار بگذار، از عقب انداختن کارها تا فردا و شنبه و سال بعد دست بکش. از فکر کردن به اینکه چه اتفاقی افتاده دست بکش و به این فکر کن که از این به بعد چه اتفاقی میافتد. پاشو، همین الان. از آنجایی که هستی بلند شو، اشکهای درد دیروز را پاک کن و دوباره شروع کن… صورتت را بشور، دختر جان! صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
چهقدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقتها هیچچیز به نظرش محال نمیرسید. بزرگ که میشوی میفهمی چیزهای زیادی هست که نمیتوانی امید دسترسی به آنها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟ مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
هر دوندهای اینرا میداند؛ کیلومترها میدوی و میدوی، بدون آنکه واقعاً دلیلش را بدانی. به خودت میگویی بهخاطر هدفی این کار را میکنی یا دنبل جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدنِ تو آن است که جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ میترساند. بهاینترتیب، در آن صبح سال ۱۹۶۲ به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا اینکه به آنجا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آنجا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست. این پندی استثنایی، پیشگویانه و ضروری بود که بهطور غیرمنتظرهای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیمقرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندی است که میتوانیم و باید به خود و به دیگران بدهیم. کفشباز (خاطرات بنیانگذار نایکی) فیل نایت
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
چگونگی جدا شدن زندگیها و این که همه ی ما چقدر در برابر جبر شرایط ضعیف هستیم، او را شوکه کرد. و خدا در کجای این شرایط قرار میگیرد؟ ارباب انتقام فیلیپ راث
فکری که پَخت باشد و بیدقت، زبانِ پَختِ ولنگار میسازد. بعد، با یک چنین زبان، هم پَخت میسازد هم نارسا و ولنگار. در یک چنین زبانِ بیدقت، فکر دقیق و تیز در نمیآید. این آن را رواج میدهد و آن این را. وقتی هم که زندگی، که زیربنای اساسی است، نیرویی برای ایست این سرنگونی و لغزش نپروراند و خود در تباهی عادت، و زیر زور و سنت، و منقاد مستبد تنگدیده باشد و بیمار باشد از کهولت و بیکوششی، جایی برای نثر و قصه که سهل است، جایی برای هیچ چیز، هیچ نمیماند. چیزی که چیزکی باشد، حالا هی بگو که وارث شکوه و حشمت و غنا هستی. نیستی. حتی در تقلید و در دلقکیش هم لنگی. گفتهها ابراهیم گلستان
وقتی که بدانی آزاد هستی، آیا باز هم تا آن فاصله داری؟ آزادی مگر شیئی است که تا آن را لمس نکنی نمیتوانی باورش کنی؟ چه ساده و چقدر دشوار! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگر گونه میبخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعلهور میکند، به تب و تاب میافکند، از رخوت برمیکشدش، باژگونهاش میکند. هم در چنین لحظههاییست که آدمی دمی از خود را فراچنگ میآورد. خود را میقاپد، جذب میکند، جانی تازه میگیرد و برای هستی خود بایدی مییابد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دیروز شما به من گفتید که حس میکنید یک اسیر هستید. دلیلش این است که حس میکنید فشار زیادی روی شما هست که نقش خودتان را در این افسانه که فرهنگ شما بر دنیا اعمال میکند پیدا کنید؛هر نقشی که باشد. این فشار از راههای مختلف و در سطوح مختلفی اعمال میشود؛اما به طور خلاصه به این صورت اعمال میشود که: کسانی که نقشی در این افسانخ ندارند،محروم میمانند. شموئیل دنیل کویین
تب اگرچه تن را نزار میکند، اما گرمایی دیگر گونه میبخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعلهور میکند، به تب و تاب میافکند، از رخوت برمیکشدش، باژگونهاش میکند. هم در چنین لحظههاییست که آدمی دمی از خود را فراچنگ میآورد. خود را میقاپد، جذب میکند، جانی تازه میگیرد و برای هستی خود بایدی مییابد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
همین بهتر که مارال این را نمیدانست. چون هنگامی که چشمهایت بر چیزی بسته باشد که نمیدانی، بهرهور از جوری آرامش خاطر هستی. همین چشم ِ بینا داشتن، گاهی دست آدم را میان رنگ میگذارد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
وقتی غمگین هستیم، پناه بردن به چیزهای آشنا برای ما آرامش بخش است، به چیزهایی که تغییر نمیکنند. سهره طلایی 1 دانا تارت
می دانم که اگر در مورد کسی قضاوت نادرستی بکنم، دنیا تمام تلاشش را خواهد کرد تا مرا در شرایط او قرار دهد و به من ثابت کند که در تاریکی، همه ی ما شبیه همدیگر هستیم. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
امروز صحنههای دوران جوانی را مرور میکنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها میگذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را میسوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو میکنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟
مثل بچهها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم؛ بله ما از دست رفته ایم. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
پولی که در اختیار داریم وسیلهای برای آزاد بودن است، پولی که به دنبالش هستیم وسیلهای برای بردگی. اعترافات ژان ژاک روسو
اغلب فکر میکنیم اینکه به یاد کسی هستیم
منتی است بر گردن آن شخص!
غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم این هنر اوست نه ما!
به یاد ماندنی بودن بسیار مهمتر از به یاد بودن است. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
تلفن زنگ زد. برش داشتم.
«بله؟»
«آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه کشی جوایز ما هستید. جایزه ی شما میتونه یک دستگاه تلویزیون ،یک سفر به سومالی ،پنج هزار دلار یا یک عدد چتر تاشو باشه. ما یه اتاق به همراه صبحانه ی مجانی هم براتون در نظر گرفته یم. کاری که باید بکنید اینه که در یکی از سمینارهای ما شرکت کنید. ما در این سمینار به شما تعداد بی شماری املاک ارزشمند پیشنهاد میدیم…»
گفتم «هی آقا.»
«بله آقا.»
«خر خودتی!»
گوشی را گذاشتم. به تلفن خیره شدم. وسیله ی لعنتی. ولی برای تلفن کردن به پلیس لازم بود. از کجا معلوم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
- کلارک تو دیگه کی هستی! واقعا که از خودراضی هستی.
-کی؟ من؟
-خودت را از هر چیزی محروم میکنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.
-نحیر، این طورها نیست.
-از کجا میدانی نیست؟هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟ من پیش از تو جوجو مویز
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. منتری را دوست دارم وتری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق میدهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، میشود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثلتری هستم. مثلتری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر میکردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور میشود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم میکرد. وقتی از عشق حرف میزنیم ریموند کارور
چقدر هنگامی که بی طرف هستیم، عادل میشویم!
هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که میتواند مدافع خوبی برای خود باشد:
فقط دل انسان است که میتواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل میتواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند؛ ورنه هر واسطه ای داور میگردد؛ تجزیه و تحلیل میکند، مصالحه میکند، بی تفاوتی را درک میکند، آن را ممکن میشناسد، آن را گریز ناپذیر مینامد، و در نهایت حیرت میبینیم این بی تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش میگردد. آدلف بنژامن کنستان
چقدر هنگامی که بی طرف هستیم، عادل میشویم! آدلف بنژامن کنستان
ما انسانها موجودات بی ثباتی هستیم احساساتی را که تظاهر به آن میکنیم دست آخر به راستی احساس میکنیم. آدلف بنژامن کنستان
وقتی تو از هر نظر مطرود هستی، حتی اصابت یک سنگ به تو میتواند برایت دوست داشتنی باشد. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
هیچ زندگی ای بیهوده نیست. تنها زمانی که ما به هدر میدهیم، زمانی است که تصور میکنیم تنها هستیم. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
همهی نظامها، با هر ایدوئولوژی، بیعدالتی خودشان را پدید میآورند، انگار شرارت بهای هستی است، اما نمیشود از ترس شرارت جلو هستی را گرفت. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
همه ی ما نیازمند کسی هستیم تا به ما نشان دهد که تنها، نیروی اراده ی انسان چگونه میتواند او را از ذات خودش هم بالاتر ببرد. پرواز شبانه آنتوان دو سنت اگزوپری
گفتم: کاتولیکها مرا عصبانی میکنند چون آنها انسانهایی غیرمنصف هستند. با خنده از من پرسید: و پروتستان ها؟
آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض میکنند. در حالیکه هنوز میخندید پرسید: و کافرها چطور؟
آنها حوصله ام را سر میبرند چون فقط درباره خدا صحبت میکنند.
اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟
گفتم: من فقط یک دلقک ساده ام عقاید 1 دلقک هاینریش بل
یک طبقهای بر این کشورها حکومت میکنه که کودنه، هیچچیزی نمیفهمه، هرگز هم نمیتونه بفهمه. به این علته که ما گرفتار این جنگ هستیم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
ماشنکا، وطن ما همان جایی است که هر دو ما کنار هم هستیم. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
فقط میخواستم ثابت کنم که همیشه نمیشود به واکنشهای بدن خود اعتماد کنیم. فکر میکنم حق با من بود.
بازپرس گفت: «تقصیر شما بود که مرا عصبانی کردید.»
«معلوم است که من مقصر بودم، همیشه تقصیر بر گردن حوّای وسوسهگر بوده است، از طرفی، وقتی ما به این دستگاه وصل میشویم، کسی از ما نمیپرسد که عصبانی هستیم یا خیر!». بینایی ژوزه ساراماگو
خدا، ما انسانها را شبیه به خود نساخته؛ این ما هستیم که خدا را شبیه خود تصور میکنیم
ما تصور میکنیم که او موجودی شبیه به ماست ، دعاهای ما را میشنود و به آنچه آرزو میکنیم اهمیت میدهد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
ما همه نفرتانگیز هستیم. همهی ما شگفتانگیز ولی نفرتانگیز هستیم. ابریشم آلهساندرو باریکو
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمیگرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همینطور از ما چیزهایی را میکند که کنده شدنی به نظر نمیرسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعاً هستیم میبینیم، نه آنچه که میخواستیم باشیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
بخشی از شادی دوران جوانی ما به این دلیل است که در حال بالا رفتن از تپهی زندگی هستیم
و مرگ را که در آن سوی کوهپایه جا خوش کرده، نمیبینیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
قاعدهی چهلم: عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. ملت عشق الیف شافاک
این گمان را که میتوانی مردی را که عاشقش هستی به واسطهی عشق عوض کنی جهالتی قدیم و خاص ما زنان بوده. ملت عشق الیف شافاک
وجود زن دیگهای تو زندگیت یه تحریک جنسی بزرگه؛ هیچجوری نمیشه اینو انکارش کرد. تو اون کسی هستی که مرد در برابرت هیچکاری نمیتونه بکنه جز اینکه به همسرش خیانت کنه، حتا اگه عاشقش باشه. این دقیقاً نشون میده که تو چقدر غیرقابلمقاومتی، چقدر مردا در مقابلت ناتوانان. دختری در قطار پائولا هاوکینز
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستهایتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید، آنها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید.
در رؤیاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا اینقدر به نوشتن خاطراتمان علاقهمندیم؟ عکسهای قاب کردهمان را، دیپلمهایمان را، کاپهای روکش نقرهشدهمان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافههایمان میدوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک میکنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی مینویسیم. همه اینها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام سادهتر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمیتوانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار میافتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم ماندهاند. به هیچجا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازهی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسفهای ما هرگز به اندازهی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازهی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازهی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازهی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آنها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
خیال میکنند چون خودشان یک پیشوا و یک سر دارند ،ما هم مثل آنهاییم که اگر سر ما را قطع کنند ریشه ی این طغیانها بخشکد. اما ما مردمی آزاد هستیم ، به تعداد جمعیتمان پیشوا و سر داریم و در این مواقع حساس رهبران واقعی مثل قارچ میانمان میرویند. ماه پنهان است جان اشتاینبک
چیزی در نازایی هست که تورو مجبور میکنه ازش دوری کنی. بهخصوص وقتی که توی سیسالگی هستی. دوستات بچهدار شدهن، دوستای دوستات بچه دارن، همهجا خبر از بارداری و تولده و همهجا اولین جشن تولد بچهها برگزار میشه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
میدونی تو زندگی از چی بیشتر از هر چیز دیگه بدم میآد؟ وقتی یکی بهم میگه «میدونی شبیه کی هستی؟» بعد اسم یه هنرپیشهی چاق و زشت رو میآره. ریگ روان استیو تولتز
در زندگی همیشه سعیمان این است چیزی را انتخاب کنیم که در مقام مقایسه کمتر از باقی چیزها بد باشد، پس الان که اینجا هستی به این معناست که یک چیز فوقالعاده وحشتناکتر جایی منتظرت است که با تمام وجود سعی میکنی ازش اجتناب کنی. ریگ روان استیو تولتز
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را میگیرد؛ دست کم از همین که میدانی،که وسیله مرگ خود را میشناسی، دست به گونه ای دفاع میزنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمیزند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی ست. و آنچه تو را میکشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
نه امی، شما هر کسی نیستید. به خصوص برای من. شما مثل صدای دوم درون من هستید که در طول روز همراه من است. شما از دیالوگ تنهای درونی من یک گفتگو به وجود آورده اید. شما زندگی درون مرا وسعت میبخشید.
امی، من میترسم از اینکه ندای دوم خودم را از دست بدهم، ندای امی را. من میخواهم او را نگه دارم. او برای من غیرقابل صرف نظر کردن شده است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابیهای خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبهها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعههای کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه فردریک بکمن
سیذارتا تو شاگرد زیرکی هستی پس این را نیز بیاموز. میتوان به گدایی مهر رفت، میتوان مهر را خرید یا پیشکش گرفت یا در کوچه یافت اما مهر را هرگز نمیتوان از کسی دزدید. سیذارتا هرمان هسه
انسانها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهای پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسانها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی، مدام از تو میپرسند: «حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟»
وقتی بزرگ میشی ماجرا فرق میکنه. آدمها بهت میگن: "آهای. همه داران میپرن تو چاه. تو چرا نمیپری؟ جزء از کل استیو تولتز
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. چشمهایش بزرگ علوی
-اشیا عتیقه به چه درد میخورد پدر؟ خود من عتیقهتر از آن هستم که فکر میکنید. هیچ موجودی قدیمیتر و کهنهتر از من در تمام دنیا پیدا نمیشود. اگر راست میگویید که عتیقه شناس هستید باید با یک نظر خوب بفهمید که ارزش من چقدر است.
+می فهمم خوب هم میفهمم. ارزش شما در نومیدی شماست. هرچه بیشتر نا امید باشید قدر و قیمت تان هم بیشتر است شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
ما که در سوییس زندگی نمیکنیم. همه ی ما ساعت خودمون رو هرطوری که دوست داریم تنظیم میکنیم. بعضیها ترجیح میدن جلوتر از زمان باشن و بعضیها هم عقبتر. . ما ملتی هنرمند هستیم. به طرزی باورنکردنی فردگرا و طغیانگر بر علیه عادتها مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
- چرا برای چنان محبت بود رهبانان! شما اینجا با خوردن کلم روحتان را نجات میدهید و خیال میکنید عادل هستید. روزی یک دانه ریزه ماهی میخورید و به گمانتان خدا را با ریزه ماهی رشوه خر میکنید. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
تو آدم خوبی هستی ولی در زندگی خوب بودن به هیچ دردی نمیخورد.
مگر خودتو خوب نیستی؟ من؟ نه اصلا! باهمین سن فهمیده ام که وقتی مردم میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه استمیگوند چه آدم خوبی است. عروسک فرنگی آلبا د سسپدس
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
گُزل از چنگ میرشکاران بهدر آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشمها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… میتوانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آنکه صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم میآید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزالههای من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آنجا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آنها… آنها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آنها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را میشناسند. هم میدانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید. آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
چشمهایت را باز کن و ببین! تا کی میگویی «این را نمیدانم، آن را نمیدانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمیبینم» هایت «میبینم» شود و «نمیدانم» هایت «میدانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بیثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان مینازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست میبینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخهی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بیخوابان مییابیاش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
اگر عشق نبود، هستی چگونه پدید میآمد؟ اگر عشق نبود، چگونه نانی که میخوری «تو» میشد، جان تو میشد، جان جاویدان میشد؟ در جستجوی مولانا نهال تجدد
یکی از درسهایی که در مدرسه یاد گرفتم، فرضیهی یکی از فیلسوفان عهد عتیق است که میگفت: «جایی که در آن هستیم، اهمیتی ندارد؛ مهم این است که در چه حالت روحی قرار داریم.»
از داستان مرخصی دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
تقریبا ؟! جواب بینظیری است! صحیح هم است؛ ما در همه چیز فقط تقریبا هستیم… سقوط آلبر کامو
میرزا طنابی در پشت کلافهای طناب و نخ کلاش و جوالها و توبرههای کوچکوبزرگ، به دیوار تکیه دادهاست. فقط کلهٔ سفید و عرقچینش پیداست.
- سلاموعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیلهگر و ریز، از پس کلاف طنابها سر بلند میکند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، بهتندی سرش را زیر میبرد.
مینشینم روی کلاف طنابها. قهوهچی دورهگرد چای میآورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروسمانندش را به ما میدوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر میزنید.
داشی میگوید: «گرفتارم به خدا. آمدهام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یکطرف صورت به من نگاه میکند.
- خیر است. لابد میخواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاهقاه میخندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی میخندد.
- نه، عجالتاً میخواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بیمعطلی میگوید: پنجهزار تومن میخواهد. »
چشمهای خروسی با دقت مرا ارزیابی میکنند.
- چهکاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آوردهاید؟
- الآن تهیه میکنیم. چندتا باشد؟
- چهاردهتا پانصدتومنی.
داشی میپرسد: «یعنی هفتهزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کردهام. این روزها بیشتر میدهند. حقوق معلمها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق اینها بالا رفت.
و چشمها را به من میدوزد. سرم را برمیگردانم. داشی میرود و سفته تهیه میکند. پنجهزار تومن را میگیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من میدهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما میفروشم به مبلغ هفتهزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه میکنم. داشی اشاره میکند که بپذیرم.
قوطی کبریت را میگیرم و میگویم: «بله.»
میرزا طنابی میپرسد: «حلال میکنید؟»
- بله.
پول را به داشی میدهم.
از دکان پایین میآیم. بس که ناراحتم میخواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را میگیرد.
- بده به من. چرا پرت میکنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور میدهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی میکند.
به همان یک اتاق خانهکشی میکنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان میخوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زنداشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کردهاند. در خانهٔ جدید، بیستنفره زندگی میکنیم. سرسام گرفتهام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم میسازیم. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمیآید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
ما دو دستی بهش چسبیده ایم؛ همیشه نگران از دست دادنش هستیم. اما اگر من به میل خودم قیدش را بزنم، از دست دادن حساب نمیشود. جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف،یک قربانی بی گناه را بجوییم.
.
.
نقل قول محبوب خودم از کتاب بار هستی بار هستی میلان کوندرا
ماما…تو خیال میکنی مجبور هستی خدمت همه را بکنی. آنها هم رفته رفته این موضوع باورشان شده است. تو خیال میکنی که اگر برای یک زن رضایت خاطری جز کار خانه و آشپرخانه وجود داشته باشد، گناه است. خیال میکنی تنها وظیفه یک زن کلفتی است. من نمیخواهم اینطور باشم، میفهمی؟ دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
بشریت، بدنهٔ بزرگی است که تو یک عضو مفید آن هستی، تو در وظیفهٔ بزرگی که بشر در تلاش برای برآورده کردن آن است، جای خودت را خواهی گرفت. این به تو رضایت خاطر و احترام به خویش، که هیچ چیز دیگری نمیتواند بدهد، اعطا میکند رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا آدم باید از تپه بالا برود؟ چرا آدم باید صعود کند؟ چرا آن پایین نماند؟ چرا به زور از سرازیری بالا بیاید؟ چرا وقتی آن ته هستی، باید به زور بالا و بالاتر بیایی؟ رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبهها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه میکند که تو را نمیشناسد، که به تو میگوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
ما مردها آدمهای خودپسندی هستیم اگر به دیگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم میشویم. خودخواهی ما چنان است که خیال میکنیم هر زنی را دیدیم یکدل نه صد دل عاشقمان میشود اگر خیلی عاقل باشیم لااقل خود را برای همسری و زندگی با او برابر میدانیم این جهالت مردها را به چاه میاندازد و غفلتی پدید میآورد که عاقبت خوشی ندارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمیآوریم، چه میکنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر میبریم؛ حتی زبانمان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه میکنیم؟ هویتمان چه میشود؟ از کجا به هستی خود معنا میبخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چهگونه میرسیم؟ مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
گاهی. ما ادمها در اوج. غم. و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چه قدر در نوسان روحی قرار داربم و. غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
ما جزئی از یک چرخه بزرگتر هستیم، تقدیری که فقط خداوند از آن خبر دارد… من پیش از تو جوجو مویز
فکر نمیکنم ما کورشدیم. . ما کور هستیم. . کور اما بینا. . کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند… کوری ژوزه ساراماگو
فقط برای سی ثانیه چشمان خود را ببندیم،
شاید کمی احساس کنیم کوری چه دردی است
و بیاندیشیم آیا ما آن طور که تصور میکنیم بینا هستیم؟! کوری ژوزه ساراماگو
شریعت میگوید: (( مال تو مال خودت،مال من مال خودم.) ) طریقت میگوید: (( مال تو مال خودت،مال من هم مال تو.) ) معرفت میگوید: ((نه مال منی هست،نه مال تویی.) ) حقیقت میگوید: (( نه تو هستی،نه من) ) ملت عشق الیف شافاک
آیا من نگران این هستم که پس از مرگ فراموش شوم؟"
خب؟ هستی؟
«فکر نمیکنم، من با کلی آدم سر و کار دارم که ارتباط صمیمانه ای نیز با همدیگر داریم. وقتی عشق وجود دارد، چگونه میشود پس از مرگ فراموش شد؟ عشق یعنی زنده ماندن؛ عشق کلید چگونه زنده ماندن تو است حتی پس از مرگ.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آنها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمیتوانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. چون من در حال مرگ هستم، میتوانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
ممکن نیست پیرها به جوانها حسادت نکنند. مطلب این جاست که تو بپذیری چه کسی هستی و از آن چیزی که هستی لذت ببری. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبتهای آن حتی از مثبتهای مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک میرسی که میخواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است از همه چیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافههای زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاسها جورج اورول
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختیهای هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتیهای مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتیهای شگفت انگیز زندگان در میان زیباییهای ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسانها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را میآموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. میتوان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
… میدانستم که آن کشتی شبیه زنی است که صرفِ وجودش در قلب انسان شادی ای به دور از هر گونه خودخواهی پدید میآورد. آدم احساس میکند حضور داشتن در دنیایی که آن موجود دَرَش هستی دارد، حس بسیار خوشی دارد. مرز سایه جوزف کنراد
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین!
پاسخ من به این سولا دشوار همینه: خوب. من فکر میکنم هر کس در هر موقعیت میدونه که خوبترین کاری که میتونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس میکند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونهای است که تصور میکنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهادهایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زندهی دیگر میگردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری میسازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روحها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آنها پدید میآورد. دل حتی میتواند از تلسکوپها نیز قویتر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامهریزی پیشین رخ میدهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمیدانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت میگیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش میکشد و پردهی حایل میان من و آن دیگری را میدرد و بالاترین درخشندگی را با تپشهای کوچک قلبش جای میدهد. از طریق همدلی است که میتوان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پردهای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید میآید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصلهای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
میچ، من هم به درستی نمیدانم که مفهوم پیشرفت معنوی چیست. اما میدانم که به نحوی فقدان ضروریات داریم. به شدت درگیر مسایلی مادی هستیم که ما را راضی نمیکنند. ما روابط عاشقانه مان را، جهان اطرافمان را… فقط برای نفع شخصی خود میخواهیم. " (ما قدر و ارزش واقعی روابط عاشقانه(به مفهوم کلی) و جهان اطرافمان را آن طور که باید و شاید نمیدانیم. از همه چیز بدون این که ارزش واقعی آنها را بدانیم و شکرگزار باشیم، بارها و بارها به نفع خود استفاده میکنیم. ) سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
ویل خواهش میکنم. لطفا به من فرصت بده. لطفا به ما فرصت بده
_ هیس. فقط گوش کن. فقط تو ، ازهمه مردم دنیا فقط تو! گوش کن چه
میگویم. همین جا باید تمام شود. نه دیگر صندلی چرخدار باشد ، نه درد و خستگی.
نمیخواهم صبحها از خواب بیدار شوم وآرزو کنم کاش تمام شود. و تو کلارک اگر واقعا عاشقم هستی کنارم باش ،
کمک کن زندگی ام جوری به پایان برسد که خودم میخواهم. من پیش از تو جوجو مویز
قاعدهی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه، زندانی همان زمانه باقی بماند، هم ناجور است هم ناحق. نمونه ی کامل جبر تاسف انگیز هستی.
به این ترتیب، آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه، برتری پیدا میکند، در حالی که در مقایسه با آیندگان، دلقکی بیش نیست. اندازهگیری دنیا دانیل کلمان
اگر آدم تعداد مسایل غیر منتظره ای را در نظر بگیرد که ممکن است در هر ثانیه از هستی شکننده ما رخ بدهد، به راستی هم هر روز یک معجزه است. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
ما کجا هستیم؟ هنوز همین جاییم؟ اینجا هنوز همون کره خاکی قدیمیه؟ ببینم پوستمون کلفت نشده؟دم در نیاوردیم؟ آرواره هامون مس آرواره هاب حیوونای وحشی نشده؟ پنجه در نیاوردیم؟ هنوز داریم رو دو تا پا راه میریم؟. . ه؟ اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایشنامه) ولفگانگ بورشرت
ماه، روشنیاش را، گرمی اش را، هستی اش را و هویتش را از خورشید میگیرد.
و ماه بدون خورشید به سکه ای سیاه میماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است.
و آنها که مرا به لقب قمر مفتخر ساخته اند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب فهمیدهاند. سقای آب و ادب مهدی شجاعی
گاهی ما آدمها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و در غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگیها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیههای بیماری را در هم بشکنیم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… میبینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی فراتر از بودن کریستین بوبن
هیچ وقت خدا ساعت نمیبندم. چون میترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام میشود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقتها مجبور میشوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آنها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد میکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند میتپد که بهت زده میدَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آیا نگفتید که آن لوده تیره بخت هم روحی دارد روحی زنده که در کالبدی به نام جسم مقید گشته و ناگزیر به بندگی ان است. شما که نسبت به همه چیز تا اینقدر نازک دل هستید شما که از دیدن جسمی در جامه احمقها و چند زنگوله متاثر میشوید ،ایا به روح نگون بختی که حتی ان جامه چهل تکه را هم ندارد تا برهنگی هراس انگیزش را بپوشاند فکر کرده اید به روحی که نمیتواند خود را پنهان سازد و به موشهایی که میتوانند در سوراخی بخزند رشک میبرد این را بدانید که روح لال است صدایی ندارد که فریاد برآورد باید تحمل کند تحمل کند و باز تحمل کند. حرفهای پوچی میزنم چرا نمیخندید. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
آنگاه که پیری فرا میرسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر میگشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم میدرخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار مینمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
«مردم به طرز تفکر عادت ندارند. میخواهند همه چیز همان طور بماند…» میگویم: «… و عاقبت این رفتار درد است. ما کسی نیستیم که طرف مقابل میخواهد باشیم. کسی هستیم که خودمان میخواهیم. تقصیر کار دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. میتونی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما مسئولیت موفقیتها یا شکست هایت فقط با خودت است. میتوانی سعی کنی زمان را نگه داری، اما فقط انرژی ات را هدر میدهی.» الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
دیر یا زود پی میبریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. میگویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی میبریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد میشود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه میکنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که میتوانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم» الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
ما چون پلی هستیم برای رسیدن به چیزی والاتر، هر یک از ما، در فرایند بدل شدن به چیزی هستیم بیش از آن چه تا کنون بوده ایم. نیچه میگوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش: بشو آن که هستی. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
با اینکه این همه روی زمین زندگی کردی باز هم نفهمیدی کی هستی. اگر هم نفهمی کی هستی چه طور میتونی چیزی که هستی باشی؟ جزء از کل استیو تولتز
ما کور نشده ایم ،کور هستیم،چشم داریم اما نمیبینیم،کور هایی که میتوانیم ببینیم، اما نمیبینیم کوری ژوزه ساراماگو
تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم. کیمیاگر پائولو کوئیلو
وقتی میکوشیم از آنچه هستیم بهتر باشیم، همه چیز در پیرامون ما نیز بهتر خواهد شد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
من فقط به خودم فکر میکنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. میخواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، میبخشد: به خاطر بلایی که میخواستم بر سر کسانی بیاورم که میکوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیمهای نادرستی که در لحظههای مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو میدهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کردههای ما در این زندگی، کمترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمیشناسند و هرگز همانی نیست که آنها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
به محض اینکه تنها هستیم، دیوانه ایم. بله، کنترل ما روی خودمان فقط وقتی عمل میکند که کنترل دیگران روی ما آن را تقویت میکند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش… ملت عشق الیف شافاک
همگی همانی هستیم که هستیم. مهم این است که آیا #جسارتش را داریم که خودمان را #تغییر بدهیم. اگر از بابت این عشق به اندازه کافی مطمئنیم، میتوانیم باقی این سفر را با هم ادامه بدهیم. ملت عشق الیف شافاک
#عشق از بس استفاده شده به کلمه ای تو خالی تبدیل شده، اما تو با هستی ات میتوانی عشق را متعالی کنی. ملت عشق الیف شافاک
… تنها چیزی که میتوانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمیتواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش میکنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
… در آن هنگام از کجا میدانستم بزرگترین اشتباهی را مرتکب شده ام که زنها از روز ازل مرتکب میشوند؟ نگو این گمان که میتوانی مردی را که عاشقش هستی به واسطه عشق عوض کنی جهالتی قدیمْ و خاص ما زنان بوده. ملت عشق الیف شافاک
این که شما خودتونو مسخره ببینین، هیچ صدمهای به شما نمیزنه، خودتونو بسپرین به همون دیوونهای که هستین. کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
«ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتاً بی معناست، کنار بیاییم». و سپس توضیح داده ام که برای پرهیز از پوچ گرایی، باید وظیفه ای مضاعف را تقبل کنیم: ابتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانه زندگی باشد. بعد، تعبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد کنیم که معنای زندگی را ابداع نکرده ایم، بلکه کشفش کرده ایم، به عبارتی این معنا وجودی مستقل دارد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. میگفت باید محدودیتها را از ذهن، پیش داوریها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. میگفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. ملت عشق الیف شافاک
همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم پیوسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم. ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدمها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز میکنند. کمانهای اطرافشان برق میزنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر میشود و به سیاهی میزند.
تو هم از آن آدمها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگهای حقیقی ات تنگ نشده؟ نمیخواهی با جوهره ات یکی شوی؟ ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا میآییم، گوهر #عشق را درونمان حمل میکنیم. آنجا میماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): … گاه دلمان میگیرد، گاه باز میشود. این حالتها که به نظر متضاد میرسند، جوهره هستی است. به پرنده ی در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بال هایش توجه بفرمایید، یک بار به پایین، یک بار به بالا. یک غم، یک خوشی. این طوری است زندگی. متوازن و موزون. ملت عشق الیف شافاک
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ میشدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من میگفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل میشه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم میآید که با خودم میگفتم بهت نشون میدم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه میکند و وقتی شکست میخوردم باز همین انگیزه باعث میشد بتوانم روی پا بایستم. یادم میآید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروشهای تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک میخورد. گفتم «البته که کتاب میخونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدمهای زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدمهای باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟ بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
من عقیده دارم که فقط یک کار باید صورت گیرد: جست و جوی #وظیفه ای که ما به خاطر آن زاده شده ایم و انجام آن به بهترین نحوی که در توانایی ماست. فقط بدین طریق است که احساس خواهیم کرد در حال انجام کار #سازنده ای هستیم: وقتی #مرگ به سراغمان خواهد آمد. آزاد بودن، تصمیم گرفتن، اراده داشتن، همه اینها خیال باطلی است: خیال میکنیم بی سهیم شدن در سرنوشت زنبورها میتوانیم عسل درست کنیم. ما زنبورهای بیچاره ای هستیم که محکومیم وظیمان را انجام دهیم و بمیریم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
مولوی اعتقاد داشت #عشق جان مایه ی هستی است. اگر این طور باشد، حتی یک قطره اش را هم نباید به هدر داد. ملت عشق الیف شافاک
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیایی است عشق
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش… ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
… گوش دادن به صحبتهای او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف میکند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف میزند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو میشوم که وقتی با من حرف میزند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه میکند با حالتی که میخواهد بگوید: «تو کی هستی؟ میخواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت میکردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود میآورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… این چنین ما در تمدنی هستیم که خالی بودن وجودمان را میجود و دائم در نگرانی کمبود به سر میبریم. از دارایی و از حواسمان وقتی لذت میبریم که اطمینان پیدا کنیم آن وقت باز هم بیشتر لذت خواهیم برد. شاید ژاپنیها میدانند که آدم لذتی را میچشد که میداند #زودگذر و #یگانه است و، فراتر از این آگاهی، میتوانند بر پایه آن زندگی خود را سامان بدهند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
وَرجَمکَرد، افسانهی مؤمنین است!
جم دژی نداشت! زرتشت پسری نداشت و مزدا اهوره، نیرویی!
زمین قرارگاهی موقتیست که باید با جادو به تعادل برسد. این یعنی تنها نیرویی که دروغ نیست و مؤثر است و به راستی فعال. آن نیروی ما و ارباب ماست؛ همین است و بس.
راهی به سوی شرق. راهی به سوی شمال. راهی در آن سوی دشتها و راهی زنده و دگرگون شونده برای آزادی از قیدهای مکرر هستی در برابر دروازههای دوزخ… راهی بهنام و درونِ… اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدمها در جهانی زندگی میکنند که در آن واژهها حکومت میکنند و نه عملها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است. این وحشتناک است به دلیل اینکه ما پستانداران برنامه ریزی شده ای هستیم برای خوردن، خوابیدن، تولید مثل کردن، به چنگ آوردن سرزمین خود و برقراری امنیت خود و اینکه با استعدادترین ها در انجام کارها، حیوانترین ما، همیشه اجازه میدهند کسانی سوارشان شوند که خوب حرف میزنند در حالی که از نگه داری باغ خود، از آوردن یک خرگوش برای شام یا درست تولید مثل کردن ناتوانند. انسانها در جهانی زندگی میکنند که ناتوانها بر آنها حاکم اند. این اهانتی وحشتناک به طبیعت حیوانی ماست، نوعی فساد، تناقض عمیق ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه اول:
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها میآیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، میدانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه میتوان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست. میدانم.
اینک این نامهها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
چقدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما از ما میگریزد٬ اما این اهمیتی ندارد. (ص 54) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پائین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی همه دارن از روی پل میپرن پائین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
با اینکه این همه روی زمین زندگی کردی باز هم نفهمیدی کی هستی. اگر هم نفهمی کی هستی چه طور میتونی چیزی که هستی باشی؟ جزء از کل استیو تولتز
بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم نه دیگران. جزء از کل استیو تولتز
…و سعی برای باز کردن قفل زندگی، ولی سخت است وقتی تو اسلحه ی بی مصرفی هستی که از تمام جنگها باقی مانده…به نظرم بیست و چندسالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابود کننده ی زندگی برخورد میکنی جزء از کل استیو تولتز
در انتهای زندگی، هیچ انسان صادقی که مالک قوای ذهنی خویش باشد، هرگز آرزو نخواهد کرد دوباره به هستی وارد شود. در عوض بیشتر ترجیح خواهد داد نیستی کامل را انتخاب کند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
(ناباکوف) زندگی را همچون جرقه ای بین دو منبع تاریکیِ یکسان توصیف میکرد. تاریکی قبل از تولد و تاریکی بعد از مرگ. و چقدر عجیب است که ما این قدر اندک برای تاریکی اول و آن قدر زیاد نگران تاریکی بعدی هستیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر کسی به آنچه فاقد آن است عشق میورزد، اما مکررا تاکید میکند که در واقع این انتخاب با نبوغ گونه ی انسان صورت گرفته است. بشر با روح گونه و نوع خود تسخیر شده است و این روح بر انسان فرمانروایی میکند، انسان دیگر به خود تعلق ندارد… زیرا در نهایت علایق خود را نمیجوید، بلکه علایق فرد سومی را جستجو میکند که قرار است به هستی پا گذارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
همگی اسیر هستی و زندگی خود هستیم که انباشته از مصیبتهای اجتناب ناپذیر است. اگر حقیقت هستی و زندگی را از پیش میدانستیم آن را انتخاب نمیکردیم. شوپنهاور میگوید همه ما هم قطارانی بیمار هستیم که همواره به تحمل و عشق همسایگان خود محتاجیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
ما انسانها آنقدر درگیر گذشته و آینده هستیم که فقط میتوانیم در لحظه #حال اندکی پرسه بزنیم. درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر میرسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج میزند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
شما کُردها مردم سختی هستید. تندخو هستید، اما سخت هم هستید. صبر و حوصلهٔ بلوچ را ندارید، اما تاب سختی را دارید. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمیخواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهایمان را صرف این میکنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
اونا خودشون را با هرچی دستشون برسه سرگرم میکنن تا یه وقت به هستی خودشون فکرنکنن جزء از کل استیو تولتز
می خواهمت، همان جور که هستی میخواهمت. تو را با عیب ها، بلهوسی ها، توقع هایت ، با قانون زندگی خودت میخواهم…همین گونه که هستی دوستت دارم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به نظر میآید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحتتر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار میکند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
گفت: «چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی. این یک دوستی ساده است.»
آب دهانم را قورت دادم.
«دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست.» رویای تبت فریبا وفی
خیال میکنی این چیزها هرگز دامنگیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچکدام از این بلاها سرش نمیآید، و آنوقت یکی یکی همهی آنها برایت اتفاق میافتد، درست همانطور که بر همهی آدمهای دیگر نازل میشود خاطرات زمستان پل استر
دکتر: یالا. بیا دعا کنیم لنیا، واسه نجات و رستگاری. «پروردگار یکتا که در آسمانهایی، ما در کولینچیکف سکونت داریم و بسیار در عذابایم.»
لنیا: پروردگارا، ما مردمان سادهدلی هستیم.
دکتر: ولی نه اون قدر سادهدل که به تو اعتقاد نداشته باشیم.
لنیا: پروردگارا، گناهای مارو ببخش.
دکتر: ما نمیدونیم چیکار میکنیم، چون از کردهی خودمون خبر نداریم.
هردو: پروردگارا به ما عنایت بفرما، به دخترمون عنایت بفرما، به استاد معلم عنایت بفرما، و به خودت هم عنایت بفرما، هرکی که هستی. آمین. کلهپوکها نیل سایمون
اینجاست که میبینی پیرمرد شدهای، هیچ وقت به معنی واقعی خوابت نمیبرد، اما دیگر بطور واقعی هم زندگی مکیکنی، فقط در حال چُرتی… حتی نگران هم که هستی باز توی چرتی… قصر به قصر لویی فردینان سلین
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیآیم
. « رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هر آن چه روی زمین یا زیرزمین است، همواره در حال دگرگونی است، چون زمین زنده است و روحی دارد. ما بخشی از این روح هستیم و به ندرت میدانیم که همواره به نفع ما عمل میکند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 93 کیمیاگر پائولو کوئیلو
کاتولیکها همیشه سعی میکنن بفهمن تو هم کاتولیک هستی یا نه! ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آنها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آنها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان گاهی میگفت: تمام جسم شما ، از نوک این بال چیزی نیست مگر اندیشه ی شما از خودتان ، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید ، آنگاه زنجیر جسمتان میشکند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
مردن یک امر طبیعی است. علت اینهمه سر و صدایی که پیرامون آن به راه میاندازیم این است که خودمان را بخشی از طبیعت نمیدانیم. فکر میکنیم چون انسان هستیم، ورای طبیعت هستیم.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
هفت سال طول کشید تا رابطه ما از سر تکان دادنی عادی به دوستی ای عمیق تبدیل شود. اما من در سال 1960 یا پس از آن بود که ایمان پیدا کردم ، ما واقعا از ته دل با یکدیگر صمیمی هستیم. و مطمئن ام من تنها کسی هستم که قادر شد ، با اندی رابطه صمیمانه ای برقرار کند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
بی نهایت منقلب بودم، نمیدانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم میریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم میرسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور میشوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش میرفتیم نگاهش میکردم، و بیش از پیش شهامت مییافتم؛ او به من دلگرمی میداد و با هر حرفش من را مجذوب خودش میکرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
فقط صاحب آنچه جبری است هستیم. آدم اول آلبر کامو
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان هم چنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آنها ظرف چند ثانیه واقعا مشکل است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ما آدمها به نظر خودمان تصویری از خدا هستیم! که؟ ما؟ چه دروغ احمقانه ای! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما که هستیم که اینهمه برای خودمان اهمیت قایل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم. که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
هزاران کلمه در جهان هستی وجود دارد، اما یکی از آنها به سان کلمه ی «مادر» از دهان تو بیرون نمیآید. 1 روز بیشتر میچ آلبوم
وقتی بچه هستیم به ما یاد میدهند به بهشت میرویم. اما هرگز نمیگویند که بهشت شاید سراغ آدم بیاید. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
مثلا شما مردی پاک و بی آلایش باشید، و در مقابل دروغها و نیرنگهای دیگران دائما بجنگید، ولی در نظر همه کس، یک نفر زشتخوی بد طینت معرفی شوید، و حال آنکه پاکدامنترین و محترمترین مردم عالم هستید. یک بار تجربه کنید، که در چنین موقعیتی و با در نظر داشتن، و تحت تاثیر بودن چنین حالاتی آیا باز میتوانید بزرگ منشی و بی اعتنایی نشان بدهید؟ نه: ببینید قطعاً موفق نخواهید شد و من - من در تمام مدت زندگی خود بار سنگین این کار را به دوش کشیدم و تحمل کردم. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
- ولی ما که دیگه انسان اولیه نیستیم.
- چرا، چرا، هستیم. هنوزم آدمای ناسازگار طرد میشن.
گفتم: «منظورت آدمایی مثل منه؟»
گوردی گفت: «و مثل من.»
گفتم: «خب، پس ما یه قبیلهی دو نفریایم.»
یکدفعه احساس درونیای بهم گفت گوردی را بغل کنم و یکدفعه احساس درونیای به گوردی گفت مانعم بشود.
گفت: «احساساتی نشو!»
آره، حتی آدمهای غیر عادی هم از بروز دادن احساسات خودشان میترسند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
من که گمان میکنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا میشود. ما همه رنج میکشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنجمان را از بین ببریم.
پنهلوپ به درد خودش مینازد و بعد آن درد را بالا میآورد و سیفون را میکشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین میبرد.
بنابراین به پنهلوپ همان حرفی را میگویم که به بابام میگویم، هروقت که مست و غصهدار و ناامید از زمین و زمان است.
میگویم: «هی، پنهلوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانهترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بیمزه است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
شماها مثل دو رفیقی هستید که بخواهند تعطیلات خود را با هم بگذرانند. اما یکی شان بخواهد از کوههای یخ زدهٔ گرینلند بالا برود و دیگری بخواهد در سواحل هندوستان به ماهیگیری سرگرم شود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
ما کلافی سردرگم از ویژگیهای متناقض هستیم. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
سفارش من به همه ی کسانی که میخواهند خود را پیدا کنند این است: درست همان جایی که هستید بمانید ، در غیر این صورت در معرض خطر بزرگ گم کردن خودتان برای همیشه قرار خواهید گرفت. راز فال ورق یوستین گردر
در جزیرهٔ متروکی هستی و میتوانی پنج تا کتاب با خودت داشته باشی. کدامها را انتخاب میکنی؟ 1000 خورشید تابان خالد حسینی
خودش ریز میخندد. منتظر است تا قیدار هم بخندد.
قیدار اما از جا بلند میشود. به کارشناس چیزی را میانِ حیاط نشان میدهد و میپرسد که چیست؟
کارشناسِ شیر و خورشید، عینکش را جا به جا میکند و میگوید:
- بز باید باشد… یا گوسفند؟
قیدار میگوید: - آن جانور است! اما اینها مثل من و شما هستند. فقط ما رنگی هستیم، اینها سیاه و سفید!
- سیاه و سفید یعنی چه؟
- یعنی اینها یا خمارند یا نشئه؛ یا سیاه یا سفید. اما ما هر کداممان هزار رنگ داریم… گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقتها هم سبز و پاری وقتها هم وقتی گندمان در میآید، قهوه ای! قیدار رضا امیرخانی
«حالا باید از خودت بگویی.» الان است که از خودش بگوید. چه فایده ای دارد؟ تهوع، ترس، هستی… بهتر است همه اش را پیش خودم نگه دارم. تهوع ژان پل سارتر
ولچانینف بریده بریده فریاد کشید:
- بسیار خوب! ابتدا سخن خود را از این جا شروع میکنم که شما آدم پستی هستید!
پاول پاولوویچ که محسوس بود زیاد متوحش شده است، با ملایمت گفت:
- اگر این طور شروع میکنید، چگونه تمامش خواهید کرد! همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
آن چیز، که انتظار میکشید، قد برافراشت، به من هجوم آورد، در من ذوب شد، درونم جاری میشود، من از آن آکنده ام. چیزی نیست: آن چیز، منم. هستی، رها شده، آزاد، به رویم موج میزند. وجود دارم. تهوع ژان پل سارتر
غایت آرزوی او تسلیم شدن نیست، بلکه هستی و وجود خویش را حفظ نمودن است. گرگ بیابان هرمان هسه
تقریبا؟! ، جواب بی نظیری است! صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریباً هستیم. سقوط آلبر کامو
وقتی که در روم هستی، مثل رومیها رفتار کن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
شما چیزی را مییابید، یا در واقع آن چیز شما را مییابد. این چیز، پایان نامیده میشود. لااقل خودش را این گونه به شما معرفی میکند. تمام چیزهایی را که در وجودتان لمس میکند، رنگ تیره ای به خود میگیرد. چیزی پایان مییابد و آن چیز خود شما هستید. نگران کننده است. اگر حدس نمیزدید در چیزی که تمام میشود چیزی دیگری شروع میشود، واقعا نگران کننده بوده. آلبن این موهبت را دارد، این چابکی نگاه را. ژه کریستین بوبن
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
از کودکی همیشه پرسشهای یکسان به ذهن ترزا خطور میکند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک میتواند طرح کند. در واقع همیشه سادهترین پرسشها با اهمیتترین پرسش هاست و پاسخی برای آنها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمیتوان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمیتوان به آنها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیتهای امکانات بشری را نشان میدهد و مرزهای هستی ما را تعیین میکند. بار هستی میلان کوندرا
چگونه پی نبرده ای که هر سعادتی زادهٔ تصادف است و در هر لحظه همچون گدایی بر سر راهت ظاهر میشود. بدا به حالت اگر بگویی خوشبختی ات مرده است چون تو آن را «بدین سان» در رؤیاهایت ندیده بودی – و اگر بگویی که تنها در صورتی به خویش راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواستهای تو باشد.
/ از ترجمه ی مهستی بحرینی مائدههای زمینی آندره ژید
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
استاد میگوید:
اگر شما میخواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچهها این چنین گریه میکنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را میدانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر میدارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب میشود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق میکند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمهای هستیم که هر جامعهای برای بالا نگهداشتن اعتماد به نفس خود به کار میگیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت میتوانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بیطرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
- هیچ جایی را برای محافظت از پاکی تو سراغ نداشتم… تو خودت از پاکی خودت بی اطلاع هستی. درست مثل بچه ای که معصومیت خودش را درک نمیکند… نمیخواستم تو هم مثل ما بشوی…! - سرزنش کنان به تندی گفتم: پس میتوانستی خلاصم کنی و نکردی… گذاشتی بیست و یک سال تمام آنجا بپوسم… از یاد بردی که بیابان از من یک شنزار خشک میسازد؟ یک مشت شن سرگردان که دیگر به هیچ وجه نمیتوان جمعش کرد… آخرین انار دنیا بختیار علی
در کل زندگیم هرجا رفتم، انسان هایی را دیدم که مدام خوهان بدست آورن کالاهای جدید بودند، اتومبیل جدید و… و تازه بعد میخواهند در مودش با تو حرف بزنند: حدس بزن چی خریدم؟ حدس بزن چی خریدم؟
میدانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد به شدت تشنه عشق اند، اما به جای به دست آوردن خود عشق، جایگرین هایی برایش تعیین کرده اند. آنها مادیات را در آغوش کشیده اند به این امید و انتظار که مادیات هم آنها را در آغوش بکشد. اما نمیتوانی مادیات را جایگزین عشق، مهر ، محبت، صمیمیت و رفاقت کنی. وقتی نیازمند عشق هستی نه پول میتواند این احساس را به تو بدهد و نه قدرت. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان میزند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آنها دست از سرت برنمی دارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور میتوانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ میتوانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
اینها شبیه حرف هایی هست که آنها در هر حال میگویند ،این جوری ناامید میشوی و حتی نمیتوانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه میگویم ؟ شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
اگر قراره زندگیهای درستی داشته باشین، باید بدونین کی هستین و چی در انتظارتونه، تک تک شما. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند. انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
ما نسل بدبختی هستیم دست مان به مقصر اصلی نمیرسد از همدیگر انتقام میگیریم. تماما مخصوص عباس معروفی
در نهایت همه ما دچار مشکل مشترکی هستیم: همگی فراموش خواهیم شد همهجا پای پول در میان است جورج اورول
اگر برای هر مسئله پیش پاافتادهای آنها را اخراج و اعدام نمیکردیم، کل مملکت تعطیل میشد و روستاییها میگرفتند توی کارخانهها میخوابیدند تا اینکه توی دودکشها علف سبز میشد و همهچیز به وضع سابق برمیگشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به اینجا آمدند. همه چیز را به این زنها نشان دادند و بعد آنها مقالههای تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شدهبود، با کارگرهای این کارخانهها چطور رفتار میشد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلالهای آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زنها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلالها استفاده میکنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آنها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
هستی میخواهم بدانم که خدا این شانهها را برای چه به تو داد ؟
_که بار زندگی را به دوش بکشم.
نه دختر برای انکه بالا بیندازی… سخت نگیر ،یک کار بگویم میکنی ؟
_بگو
وقتی تنها هستی بلند بلند بخند،کم کم خندیدن را یاد میگیری! جزیره سرگردانی سیمین دانشور
پرسید «ضمیرت چیه ؟»
جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود.
«دندانه ت چیه ؟»
«دندانه م ؟»
«پس اسمت ؟»
«اون رو هم ندارم.»
«یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» سومین پلیس فلن اوبراین
گفت: «عجب الاغی هستی! تو اینقدر نفهمی که تا بحال متوجه نشدهای که عقل و خوشبختی مانعهالجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند خوشبخت باشد، زیرا درنظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او میبیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان میتوانند خوشبخت باشند، و آنهم نهبسیاری از آنها. بیگانهای در دهکده مارک تواین
اگر از خویشتن خود بیرون نیایی هرگز کشف نخواهی نمود که کی هستی قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
عمه لیدیا میگفت ما جامعهای هستیم که از حق انتخاب زیاد رو به مرگیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ما فقط انگلهایی هستیم حاشیه حیات. گدا نجیب محفوظ
فقط هستیم. همینیم که هستیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
«حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.»
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: " داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که
حرفم را برید: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟»
چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟"
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با این همه تنهایم!»
«یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟»
«به معنای دقیق کلمه، با هیچ کس!»
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چه جور آدمی هستم؟»
«البته!»
«به معنی دقیق؟»
«بله، به دقیقترین معنا!»
«خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
تنها چیزی که بهمان میگوید کی و کجا هستیم: خستگی مان است. اختراع انزوا پل استر
وقتی باهات مثل سگ رفتار میکنند کم کم فکر میکنی که واقعا سگ هستی. آمریکا (مفقودالاثر) فرانتس کافکا
ای گلف باز میخواره عالِم نما، مگر یکی از مقربین شفاعتت کند. با این که نفسهای آخر را میکشی کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمیبری. لقب الاغ که حقیقتا شایستهاش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند. زورو اتحادیه ابلهان جان کندی تول
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو