#روح (۴۴۰ نقل قول پیدا شد)


خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
درست است که شهادت دست ظلم را از جان و مال مردم کوتاه نمی‌کند، اما سلطه ظلم را از روح مردم می‌گیرد. مسلط به روح مردم خاطره شهدا است و همین است بار امانت. مردم به سلطه ظلم تن می‌دهند، اما روح نمی‌دهند. میراث بشریت همین است. آنچه بیرون از دفتر گندیده تاریخ به نسل‌های بعدی می‌رسد، همین است. " نون والقلم جلال آل‌احمد
پول وسیله‌ای است برای به دست آوردن مال و اموال، برای شور و هیجان‌های ظاهری - اما ثروت: وسیله‌ای است که به همه چیز دوام می‌بخشد. رودی است ناپیدا، زیرزمینی که طی یک قرن خاطره‌ها و دیوارهای خانه ای را سیراب می‌کند: به طور خلاصه، روح را. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوع‌های فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت می‌داد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینه‌های گذشته شان را فراموش می‌کنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمی‌بخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت می‌دهند.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جویباری که از گوشه ای می‌گذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاش‌های لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان می‌دادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ می‌کشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گل‌ها را بو کنم احساس می‌کنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانه‌ی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشم‌هایش می‌درخشید…
کاپیتان جیم مردی زشت‌رو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا می‌داد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگ‌ترین جای روی زمین است. همه چیز چشم‌نواز بود. احساس می‌کردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ می‌کند و من را هم با خودش یکدست می‌کند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درخت‌های خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشت‌های شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
دگرگون کردن حکومت‌ها، ارباب‌ها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافته‌ی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کرده‌ایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاح‌مان، دارایی‌هامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومی‌مان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح می‌جوید نمی‌توان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کرده‌ایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدم‌های مرده به درد نمی‌خورند. زندگی طلب می‌کند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیک‌خواهی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دوران کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزه‌ای. البته آنها دوستان دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعلل‌خواه، تنبل یا بی‌انگیزه می‌بینیم. بنابراین در واقعیت هم بی‌اشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار می‌گذاریم یا نادیده می‌گیریم چون به خودمان می‌گوییم اصلا نمی‌خواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمی‌آییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقه‌ای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که می‌شد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپری‌شدن سال‌ها تا اندازه‌ای این حالت جادویی را گم کرده‌ایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد. شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
پدربزرگم می‌گفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن،تو رو می‌بینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
بنا به تجربه من، مهم‌ترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می‌کند.
قطع رابطه‌ای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمه‌های فاجعه‌بار روحی؛ مثل آتش‌سوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچه‌ها از خانه (آشیانه‌ی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می‌دهد، می‌تواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد.
خیره به خورشید اروین یالوم
«هیچ‌کس نباید وارد شود. هیچ‌کس نمی‌تواند. هیچ‌کس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمی‌شود. کتابخانه از خود دفاع می‌کند، با بی‌کرانگی‌اش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک می‌کند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار می‌گیرد همچون کسی می‌ماند که تحت تاثیر بعضی علف‌ها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز می‌گردد.
گویی که به بهشت منتقل نمی‌شوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش می‌آید زیرا در آن لحظه رابطه‌ای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار می‌شود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرف‌ترین دروغ‌ها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمی‌کرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری می‌توان داشت؟
پس ملاحظه می‌فرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد.
آنک نام گل اومبرتو اکو
حقیقت این است که هر آدمی، -همان‌طور که می‌دانید- در این خواب‌وخیال است که هفت‌تیرکش و دزد سرگردنه‌ای گردن‌کلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر این‌طور نیست که آدم با سرشکسته‌کردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکم‌روایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیده‌ی بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
من از آن تافته‌های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد می‌بردم. آن کس که گمان می‌کرد از او متنفرم، وقتی می‌دید لبخندزنان و با رویی گشاده به او سلام می‌کنم، غرق در شگفتی می‌شد و نمی‌توانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق‌وخوی خودش، بزرگواری و اعتلای روحم را تحسین یا بی‌غیرتی‌ام را تحقیر می‌کرد، بی آن که فکر کند انگیزه‌ی من ساده‌تر از این‌ها بود؛ من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
زمانی که برمی‌گردیم، فقط به طور گذرا چهره‌ها را می‌بینیم و حواسمان زود می‌رود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان می‌اندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس می‌کنی روح و جانت خمیده می‌شود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامی‌گیرد. دلیلش را هم نمی‌دانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپ‌های باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند می‌زند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمی‌توانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفت‌ها ودشمنی‌های اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمی‌گویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمی‌بینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان می‌آورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
چشم: پنجره‌ی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطه‌ای که هویت فرد در آن‌جا متمرکز شده است؛ اما در عین‌حال یک وسیله‌ی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگ‌ترین شگفتی‌‌ست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هر چه مردها را بیش‌تر ببینیم آنها را بیش‌تر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان می‌کنیم ما را انتخاب می‌کنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمی‌کنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بی‌وقفه‌‌امان پاداش می‌گیرد و ثابت می‌شود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قوی‌تر و ماندگارتر است. این وقت‌ها می‌دانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده می‌شویم، مگر آن که خوش‌باورانه‌ترین امیدهای‌مان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی می‌کنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبه‌نفس‌ترین زن‌ها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمی‌زنند و تذکرهای نخوت‌بار می‌دهند، به‌شدت سرخورده می‌شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
شما برای کمک به بزرگ‌سالان و کودکان در پرورش عزت‌نفسشان ابتدا باید آن‌ها را باور کنید، حتی اگر آن‌ها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آن‌ها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیه‌دهنده و دلگرم‌کننده و حمایت از دیگران برای کمک به آن‌ها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذره‌ای در ابدیت و به دانه‌ای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم به‌خاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که می‌داند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی
ملت عشق الیف شافاک
ما انسان‌ها در زندگی، مراحلی را پشت سر می‌گذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر می‌کنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول می‌کند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه می‌کنیم و چیزهای مرده را می‌بینیم: برگ‌ها و سوسن‌ها و مگس‌ها و سوسک‌ها. حیوانات خانگی می‌میرند، ما حیوانات خانگی را می‌خوریم و خیلی زود می‌فهمیم مرگ، به سراغ همه‌ی ما می‌آید -مادربزرگ‌مان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را می‌گیریم. والدین و معلم‌های ما فکر می‌کنند تفکر در مورد مرگ، برای بچه‌ها بد است، در موردش ساکت می‌مانند یا افسانه‌هایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روح‌های نامیرا برایمان تعریف می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمی‌بینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- می‌کنند و بقیه‌ی معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
شما برای کمک به بزرگ‌سالان و کودکان در پرورش عزت‌نفسشان ابتدا باید آن‌ها را باور کنید، حتی اگر آن‌ها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آن‌ها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیه‌دهنده و دلگرم‌کننده و حمایت از دیگران برای کمک به آن‌ها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیش‌داوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده می‌کنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار می‌کنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره می‌کنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانه‌ی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: می‌دانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایه‌آمیز دست به خلقت می‌زند، از تحمیل چنین کفاره‌ای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش می‌آید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح می‌شود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو می‌کنی بهت می‌خندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربه‌ی زیستی شخصی بنده نیز می‌باشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین می‌کند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوه‌های بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمی‌برند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت می‌داند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ می‌کشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمی‌دونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
این‌ها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل می‌کند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل می‌کند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره می‌کند مراقب بیل زدن لوبیا‌ها باش ریشه‌های سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس می‌کند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهنده‌ی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که می‌داند سیر تکامل گونه‌های زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربه‌ی زیستن تا خواندن مطالب در کتاب‌ها) )
از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
مسئله این بود که بعضی وقت‌ها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر می‌شود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت می‌شود، مثل موجودی که می‌خواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجه‌ی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنونده‌ها پلک‌هایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفش‌های خود را دربیاوریم.» یک‌نفر گفت: «در آن‌صورت، پیدا کردن کفش‌ها برایمان دشوار خواهد بود.» یک‌نفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بی‌شک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در این‌صورت دست‌کم یک‌نفر همیشه پیدا می‌شود که آنها را بپوشد.
- این‌همه حرف‌زدن درباره‌ی کفش مرده‌ها برای چیست؟
یک ضرب‌المثل هست که می‌گوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مرده‌ها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای این‌که کفش‌هایی که مرده‌ها را با آن دفن می‌کردند مقوایی بود و همین، منظور را می‌رساند. تا آنجایی که ما می‌دانیم، روح‌ها پایی ندارند!
کوری ژوزه ساراماگو
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی می‌کرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک می‌کند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه می‌تابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
وجدان‌اخلاقی که خیلی از آدم‌های بی‌فکر از آن پیروی نمی‌کنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا می‌گذارند، یک حقیقت‌موجود است و ساخته‌ی فیلسوفان دوران‌دقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئله‌ی‌گنگ می‌دانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگی‌اجتماعی و تغییر و تکامل‌نژادی، ما اخلاق را در سرخی‌خون و شوری‌اشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافی‌نبود. پس چشم‌ها را به نوعی آیینه‌ی درون‌نگر تبدیل‌کردیم و نتیجه آن‌که چشم‌ها آنچه را با زبان انکار می‌کنیم، بی‌پروا نشان می‌دهند… کوری ژوزه ساراماگو
در میان جمعیت دنبال نشانه هایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران قیمت بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود،حتی ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود. کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گل و گشاد پشمی اش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیب‌های شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس می‌شد. پیراهن چهارخانه ی فلانلش هم او را از پوشیدن پالتو بی نیاز کرده بود و یک شال گردن هم پوست بی حفاظ حد فاصل گوش و یقه اش را از سرما حفظ میکرد. لباسش با هر معیار غامض معنوی و هندسی مقبول بود و نشان از غنای حیات معنوی او داشت. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در واقع هنر نوعی دخول جادویی روح در جسم است. نیروهای تیرهٔ آدمکشی در درون ما کمین کرده‌اند که انگیزه‌های شوم کشتن و ویران کردن و کینه ورزیدن و بی‌آبرو کردن‌اند. در آن دم است که هنر با نی‌لبک خوشنوای خویش سر می‌رسد و ما را خلاص می‌کند. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
تو فکر می‌کنی سلامت بدنی یا قدرتی که دارم بعد از تو به چه درد من می‌خورد؟ بعد از تو زندگی برای من ارزشی ندارد. خدای من، زندگی بعد از تو چگونه است؟ به چه امیدی باید بارسنگین زندگی را به دوش بکشم؟ قرار است روحت را هم با خودت به گور ببری؟ عشق هرگز نمی‌میرد (بلندی‌های بادگیر) امیلی برونته
زن‌ها معمولاً گمان می‌کنند که مردها با احساسات‌شان «در ارتباط» نیستند و حتی روحشان هم از آنچه در دنیای روابط احساسی می‌گذرد خبر ندارد. از آنجایی که مردها راجع به خودشان توضیح زیادی نمی‌دهند، زن‌ها به طور کامل فرض را بر این می‌گذارند که او «اصلاً از این موضوعات سر در نمی‌آورد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواس‌تان را به یک یک کارهایی که انجام می‌دهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمی‌کند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامی‌که شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیت‌اش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمی‌رسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او می‌خواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت می‌فهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی می‌شوید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی‌دانم، اما این را کاملا فهمیده‌ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می‌کند: از نقطه‌ی سیاه‌رنگ و ریزی در مردمک‌چشم… نگاه انسان‌ها از نگاه گرگ‌ها نیز ناپایدارتر است و آن‌چه در نگاه انسان‌ها دیده می‌شود، به مراتب وحشتناک‌تر از نگاه گرگ‌هاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظه‌ی تولد، نام‌خانوادگی به انسان تحمیل می‌گردد و به مرور زمان، سنگینی‌اش را بیشتر بر روح وارد می‌سازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیم‌ترین لباس‌ها نیز نفوذ می‌یابد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مردهایی که من با آن‌ها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف می‌کنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی می‌رسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمی‌برند. این مثل بازی بلک جک می‌ماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را می‌برد و یکی دو تا را هم می‌بازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسب‌های وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس می‌کند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس می‌کند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش می‌کند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سخت‌تر مبارزه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
روحیه یک مرد را می‌توان به یک گیاه تشبیه کرد. یک گیاه هم به آب احتیاج دارد و هم به هوا برای نفس کشیدن. اگر به مردی که تازه با او آشنا شده اید بیش از حد، از طرف خود اطمینان خاطر دهید، مانند این است که به یک گیاه زیادی آب بدهید. آن را می‌کشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
روی تخت دراز می‌کشم و کریگ را صدا می‌کنم. بعد رقص رهایی را شروع می‌کنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش می‌روند، مثل دستهٔ ماهی‌ها که به‌شکل اعجاب‌انگیزی هماهنگ با هم می‌چرخند و ناگهان بدون جبهه‌گیری به‌سمت جریان آب می‌روند. آن‌ها دقیقاً می‌دانند چه کار می‌کنند. آن‌ها ایمان دارند. و حالا من این‌جا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همین‌جا. این‌جا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو کشتی‌ای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگه‌ای به ساحلِ من می‌آره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمی‌دونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول می‌کنی. ممنونم که با من انقدر صبوری می‌کنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق می‌افتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من این‌جام. تو این‌جایی. همهٔ من. همهٔ تو. این‌جا، در عشق.
بعد روی تخت دراز می‌کشیم و کمی با هم نفس می‌کشیم. به کریگ نگاه می‌کنم و اشک‌هایش را می‌بینم که روی صورتش جاری شده‌اند. کریگ این‌جاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من می‌توانم ببینم‌اش.
کریگ می‌گوید: «حس متفاوتی داشت.»
می‌گویم: «آره. حس عشق داشت.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام می‌آید سمتم. یکهو متوجه می‌شوم که هر دومان داریم از ترس می‌لرزیم. به این فکر می‌کنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه می‌کنم. پرنده‌ها دارند آواز می‌خوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بی‌صدا به خدا التماس می‌کنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش می‌کنم! کمک‌مون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، می‌ترسم همه‌چی واسه همیشه تموم شه. خواهش می‌کنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق می‌کشم. من این‌جام، توی بدنم. خودم را به خاطر می‌آورم.
و معجزه‌ای که اتفاق می‌افتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمی‌شود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، می‌توانم بی‌خیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده می‌کنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آن‌چه که دارم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترام‌گذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بین‌مان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «من این‌جام! من بیش‌تر از اون چیزی‌ام که تو می‌تونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من می‌گه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشم‌های یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و به‌خاطر همین انگشت‌هایش را پایین آورد. چشم‌های او می‌گفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همان‌جا می‌ایستم و فکر می‌کنم آیا می‌توانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بی‌انتها، و نامحدودم. برای اولین‌بار توی زندگی‌ام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس می‌کنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. می‌دانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمی‌تواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزی‌ست که به آن جاودانگی می‌گویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمام‌عیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مامان، فکر کنم امروز چیزی رو پیدا کردم که روحم بهش نیاز داره. امروز هشت ساعت کنار ساحل نشستم. به صدای موجا گوش کردم. انگاری داشتن با من حرف می‌زدن. بهم اطمینان می‌دادن، یا یه همچین چیزی. سعی می‌کردن بهم نشون بدن که هر چیزی یه معنایی داره… و بعد، وقتی خورشید غروب کرد، حس کردم آسمون منو نگه داشته، انگار که منو پوشونده بود و ازم محافظت می‌کرد.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که کلیسا به او گفته خدا به زندگیِ مشترکِ او بیش‌تر از روح او، بیش‌تر از امنیت او، و بیش‌تر از آزادیِ او ارزش می‌دهد. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که پذیرفته خدا مرد است و مرد خداست. خشم من به‌خاطر هر زنی‌ست که باور کرده ازدواج غلط، صلیبی‌ست که باید خودش را از آن آویزان کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت که حس عدم‌تعلق و بی‌ارزشی می‌کنم، هر وقت که حجم ناراحتی‌هایم زیاد می‌شود، این احساسات آزاردهنده را به‌شکل دیوانه‌واری با غذا خنثی می‌کنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری می‌کنم، که به‌اندازهٔ غم و اندوه، غیرقابل‌تحمل است. بعد همهٔ آن‌را پاکسازی می‌کنم، و این خالی‌بودن، حس بهتری دارد، چون یک خالی‌بودنِ خسته‌کننده است. حالا خیلی خسته‌ام، خیلی رنج‌کشیده. ضعیف و فرسوده‌تر از آن‌که بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچ‌چیزِ دیگری حس نمی‌کنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسانیت مانند چراغی است که خاموش و روشن می‌شود، چراغی‌است در درون روحمان، ممکن است برای همیشه خاموش باشد و روشن نشود اما آنچه باید همیشه روشن بماند، چراغی است که انسان شدن ما را پرتوافشانی کند و این مشکل است و به چشم من رؤیت نشده. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت می‌کنم که نمی‌دانیم از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم… از رازها صحبت می‌کنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمی‌گذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشته‌ام به تمام آن اسراری فکر می‌کنم که دور و برم را فراگرفته‌اند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زده‌اند… از مصیبتی عظیم‌تر از مصیبت‌های دیگر حرف می‌زنم… مصیبت این‌که ما در باره خودمان هیچ نمی‌دانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمی‌دانیم… چه کسی می‌گوید محمد دل‌شیشه دوباره تکرار نمی‌شود. چه کسی می‌گوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی می‌گوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار می‌کنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند. نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بی‌دوست بودند، چیزی که باعث می‌شود داستان آن‌ها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آن‌ها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همین‌که تنهایی عمیقی حس می‌کردند، همین‌که بی‌کس‌تر می‌شدند، بیش‌تر بیرون می‌آمدند، مثل این‌که در آن پیاده‌روی‌ها، مدام در کوچه‌‌های تاریک، در خیابان‌های خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آن‌جا رسید که در همهٔ لحظه‌ها و زمان‌های عجیب و بی‌معنی و نابهنگام دیده می‌شدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابان‌های سرد و خالی و بی‌روح دیده می‌شدند. مانند دو روح درهم گره‌خورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباس‌هایم را پرو می‌کردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوش‌های ریز همه جا. موهایم سیخ‌سیخی و توفان‌زده. لاغر. پف‌کرده. فقط چشم‌هایم باقی مانده… تازه، آن‌ها هم بی‌روح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شده‌ام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد می‌آورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمی‌کنم. روزهای بد. بگذریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمی‌ات را درک می‌کنم. این حالت زودرنجی‌ات را درک می‌کنم که چنان حاد می‌شود که گاهی روحیه‌ات را نابود می‌کند. ناامیدی‌ات را درک می‌کنم که حتی به مرگ روحیه‌ات هم ختم می‌شود؛ من ناامیدی‌ات را درک می‌کنم؛ از‌دست‌رفتن انرژی‌ات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهایی‌ات را درک می‌کنم. فقط یک نکته برایم مبهم می‌ماند: ترست از این سکوتِ من که به‌اجبار پیش می‌آید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالی‌ها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانه‌ای از من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما به‌محض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده می‌کنم، زندگی و حرارت به وجودم برمی‌گردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شب‌هایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمی‌دانم و منتظرم درباره‌شان آسوده‌خاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. می‌دانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سوای همهٔ این‌ها، من خودم هم به توان تو نیاز دارم، چون دیگر اعصابم نمی‌کشد. ازسرگیری ارتباط با سینما به نحسی خورده و فقط توانستم دو روز فیلم بگیرم. کاش می‌شد عقب بیفتد! می‌بینی که باید هر کار می‌توانی بکنی که تعادل روحی و جسمی‌ات برگردد: این مال ماست. تمام توانم را به کار بردم تا بتوانم این‌ها را به تو بگویم. اگر تسلیم می‌شدم تو فقط فریادی می‌شنیدی که مدام تو را طلب می‌کرد؛ صادقانه بگویم که دیگر نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. دقیقاً به این خاطر است که می‌خواهم زندگی کنم و تو زندگی می‌کنی با عمری دراز. اما دوست ندارم به این فکر کنم؛ احساس می‌کنم خودم هم دیوانه شده‌ام. مراقب خودت باش. خوب شو. دوستت دارم بدیهی مثل زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج می‌دهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا می‌توانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همان‌طور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
می‌فهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بی‌انتها و غنی و شگفت، آن‌قدر در ما بماند تا احمقانه و بی‌روح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بی‌رنگ‌و‌بو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامه‌ات جملات بی‌نظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرت‌انگیزی که در قلبم روشن نمی‌کند! از این به بعد نیایش شام و سپیده‌دمم خواهند بود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامه‌ات دلشوره‌ای را که بابت سلامتی‌ات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر می‌کنم حالت بهتر شده است: همان‌طور که امیدوار بودم. پاریس آب‌و‌هوای بدِ حارّه‌ای را جبران می‌کند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام می‌کند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه می‌آیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت این‌قدر خوشبخت نبوده‌ام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آماده‌ام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشن‌ترین نگاهی که به زندگی داشته‌ای. هرچند نمی‌شود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی می‌مانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزرده‌خاطر است از آب‌و‌هوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار می‌برد).
وقتی خانه می‌مانم و پیتو می‌آید که در خانه‌مان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا می‌کنم و فقط همین زمان‌هاست که می‌توانم استراحت کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در فکرم هر چه را مربوط به تو بود زیر و زبر کردم. حاصلش اما فقط شور و هیجانی بزرگ بود، اعتمادی بی‌انتها؛ قدرشناسی روحی و جسمی و خلاصه خوشحال‌ترین و غمگین‌ترین عشقی که می‌تواند وجود داشته باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمی‌توانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمین‌های سرد و بی‌روح فکر کنم. فراموشم کرده‌ای؟ من که همیشه رو به‌سوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیاده‌رو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم می‌بوسمت و به خودم می‌فشارمت. زیباروی من، به‌زودی می‌بینمت. تو را می‌بوسم و نمی‌توانم از تو جدا شوم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیاده‌روی در اسکله و قایق‌سواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر می‌گیرم.
برعکس، خیلی کتاب خوانده‌ام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذرانده‌ام. حساس مثل قبل (به‌همان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون می‌کشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتاب‌هایی را که خوانده‌ام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آماده‌ام که پی‌یر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و می‌نوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش به‌شکلی خاص می‌برد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرف‌نظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحه‌های گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…‌- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامت‌هایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاری‌ست که می‌توانیم بکنیم. این‌ها اما علامت‌هایی‌ست از جانب آن‌ها که هیچ چیز نمی‌تواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آن‌ها می‌پیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. می‌بوسمت باز. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامه‌هایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم می‌نویسی به من شرحی از برنامه‌هایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانس‌هایت چه استقبالی کردند. از سرگرمی‌هایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بی‌خبری محضی به سر می‌برم از هر‌چه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم به‌درستی منتظرت باشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوش‌خط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر می‌توانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا به‌خاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم می‌بوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگی‌ام بهتر حفظ می‌کنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یک‌روزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شده‌ام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق می‌کنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمی‌تواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچ‌کس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصله‌ها. علیه فکرها، علیه دیگران، علی‌رغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظه‌ای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب می‌کردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
به‌راحتی و به‌سادگی، همین‌طوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا می‌کنم، بله واقعاً! دعا می‌کنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همین‌جا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام این‌ها حرف می‌زدم. شاید الآن حوصله‌ات سر رفته است. اما می‌فهمی؟ باید می‌دانستی و باید فوراً به تو می‌گفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریخته‌ای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، به‌خاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانه‌ام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی می‌خوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف می‌کنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون می‌روم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم می‌کند، اندوهگینم می‌کند یا مرا می‌خنداند، چطور به‌دنبال نگاهت نباشم؟ وقتی می‌خوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف می‌زند چطور به لب‌های تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه می‌کنند؟ و بینی‌ات، دست‌هایت، پیشانی‌ات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیک‌هایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما می‌فهمم. من بهترین مرد را به دست آورده‌ام. اما به من نمی‌دهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور می‌توانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را می‌خواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه می‌خواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «به‌شرط اینکه…». تو را می‌خواهم، می‌دانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و اراده‌ام را و حتی اگر لازم شود تمام بی‌رحمی‌ام را در راه داشتنت خواهم گذاشت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چه‌ها که به‌خاطر تو نمی‌کنم! کاش می‌دانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهاده‌ای! خدای من زندگی‌ام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر می‌آید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامه‌ای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را می‌بوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آن‌ها و در امان ماندنشان از پیچیدگی‌های احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصی‌ام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسوده‌ام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفی‌کاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بی‌آنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش که زود به هم برسیم! حالت جسمی و روحی‌ام دارد رو به دلسردی می‌رود. خستگی‌ام کاملاً در رفته است (البته هنوز کمی استراحت نیاز دارم چون این استراحت واقعی‌ست). پر از سلامتی، پر از نیروهای تازه، سرشار از امید، لبریز از میل، پرتحرک، پر از ایده‌های نو هستم. دیگر نمی‌توام یک‌جا آرام بگیرم. خودم را در قفس احساس می‌کنم و در بی‌قراری می‌سوزم در این انتظار.
کاش زودتر دهم یا پانزدهم سپتامبر شود و آن‌گاه ما!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنج‌شنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامه‌ای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری می‌نویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامه‌ای که دیروز دریافت کرده‌ای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کم‌کم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک می‌شود من مدام می‌لرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژی‌ام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمی‌ماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر می‌کنی؟ «طناب» پیش می‌رود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جمله‌ای از استاندال یافته‌ام که مختص توست: «روح من چون آتشی‌ست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج می‌کشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار می‌کنی، کجا می‌روی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر می‌کنم. فغان از تنهایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! دلم می‌خواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم می‌خواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم می‌خواست می‌توانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختی‌ای که تو با وجودت به من می‌دهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعی‌ست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمی‌کند، دست‌کم در مورد من صدق می‌کند. تو چه می‌خواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، به‌صورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم می‌کند، به صدایت، به لبخندت، به بینی‌ات، به دست‌هایت، به همه چیز. همین که نامه‌ات با خودش حسی از حضور واقعی‌ات می‌آورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو می‌برد که نمی‌دانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمع‌وجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی می‌کنی و وضع جسمی و روحی‌ات. فکرش را هم نمی‌توانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرت‌و‌پلا می‌گویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر می‌کنم بوده. حس می‌کنم که نمی‌توانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شده‌ایم به تمام امورم بی‌اعتنا شده‌ام. خاموش و بی‌صدا. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز نیروی لازم را در وجودم دارم برای غلبه بر هر چه بتواند جدایمان کند. پس کنارم بیا، دستت را به من بده، تنهایم نگذار. امروز منتظرت می‌مانم؛ خوشحال و مطمئن. از اعماق روحم دوستت دارم. خدانگهدار، ماریا. صورت زیبایت را می‌بوسم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنگام چیدن گل‌های داوودی از پرچین شرقی
به افق کوهستان جنوبی خیره شدم.
هوای کوهستان هنگام غروب آفتاب روح‌نواز است
آن‌گاه که پرنده‌ها فوج فوج به خانه باز می‌گردند.
در این چیزهاست که معنی حقیقی را می‌یابیم،
اما وقتی به بیانش می‌کوشم، نمی‌توانم کلمات را بیابم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً می‌توانیم بکوشیم آگاهانه موسیقی‌ای خلق کنیم که با نیازهای عاطفی‌مان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاش‌های پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشی‌های روانی ما می‌سازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی به‌حساب نمی‌آید. اما همیشه چنین نبوده است. در دوره‌ای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل می‌کردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند می‌کوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس می‌کرد که با مهربانی و به‌آرامی او را در آغوش کشیده‌اند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبه‌رو نمی‌شد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بی‌پایانی با دردها و رنج‌های خویش احساس می‌کرد. موسیقی روح ما را اعتلا می‌بخشد و به‌نرمی حواس ما را از علل بی‌واسطهٔ پریشان‌حالی‌مان پرت می‌کند (همان‌طور که والدین می‌کوشند حواس کودک بی‌قرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نقاشی همچون همهٔ هنرها می‌بایست ما را در جهت تعالی روح هدایت کند، و برای اینکه آرامش، دغدغهٔ عمده‌ای در زندگی است، وی بر آن بود که آرامش یکی از اهداف بزرگی است که هر هنرمند بلندپرواز باید در پی گسترش آن باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرت‌بخش سازش‌هایی لذت‌بخش شروع می‌شود. فوق‌العاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفه‌هایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را می‌فهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبه‌نفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا می‌کند که وقتی این‌قدر شگفت‌انگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطه‌های بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث می‌شود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطه‌ای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطه‌های اختلاف‌نظر است. احساس می‌کنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگران‌کننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام می‌رسد و با کسی پیوند می‌خوریم و تمام گسترهٔ زندگی‌اش را از نزدیک تجربه می‌کنید، طبیعتاً اختلاف پیش می‌آید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بیست و یک سال بود که می‌دانستم کجا هستم و چه هستم، می‌دانستم که چرا در آن صحرا اسیرم، اما نمی‌دانستم آن شب در آن قصر چه‌کاره‌ام. آن مکان از خیال من بزرگ‌تر بود، جسمم عادت نکرده بود از اتاقی به اتاق دیگری برود. حس می‌کردم اشیای آن قصر تنهایی مرا می‌کشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دکور، دنیایی که یک انسان غیر از سایه‌اش هیچ چیز دیگری نداشت که امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این می‌اندیشیدم که تهی بودن، خام بودن، نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده‌ام. آنچه تا به امروز شده‌ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «می‌توانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، می‌دانم که تو به «خودخواهی» گوینده‌اش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفته‌ام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار می‌کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت‌پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می‌دارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من این‌ها همه را، تازه برای خاطر تو می‌خواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعه‌ها را می‌گشایم و جهان را فتح می‌کنم.
دل مرا با عشقت گرم می‌کنی. زبانم را گویا می‌کنی و به بازوهایم نیرو می‌دهی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستت را به من بده، ای تصویر شادمانهٔ همهٔ امیدها!
فردا از آن ماست. چرا که نباشد؟ این شایستگی را روح ما به ما می‌دهد. روح ما و معرفت ما.
من با یاری دستان تو همهٔ سپیده‌دم‌ها را فتح خواهم کرد. زیرا که به عشق ایمان دارم.
به تو فکر می‌کنم و وجود دوگانهٔ خود را احساس می‌کنم.
تو را دوست می‌دارم و پیروز می‌شوم.
تو را در بر می‌گیرم، و این پیوندی است که میوه‌اش پیروزی است.
پیروزی به زندگی
و بدی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من!
زندگی را می‌طلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد می‌کشد.
با همهٔ تنم، با همهٔ روحم، می‌خواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بی‌نظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهٔ چنین زندگی پُربار و پُرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهٔ من. سال‌های زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سال‌های معدود و محدود، می‌خواهم آنچه را که از دست داده‌ام تلافی کنم. خود را برای زندگی پُرثمری آماده می‌بینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج می‌زند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوش‌بخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این که، رفته‌رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌یی به خود لرزیدم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت می‌دانی که دوری تو با روح و قلب من چه می‌کند، ولی چاره‌یی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می‌توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه‌هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم‌هایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می‌بوسم‌شان. آن‌ها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه طور خواهم توانست تو را خوش‌بخت کنم؟ چه طور می‌توانم خودم را راضی کنم که تو را، به قیمت بدبختی و بی‌سروسامانی تو، داشته باشم؟ چه طور می‌توانم به خودم بقبولانم که مانع خوش‌بختی تو شوم؟
تو را دوست می‌دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل‌های لبخندهٔ تو شکوفه می‌کند. من چه گونه می‌توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک‌بختی تو را فراهم آورد؟
این، کمال خودبینی، کمال وقاحت است. من چه طور خودم را راضی کنم که تو، از وجود من، فقط مشتی غم و بدبختی به نصیب ببری؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرف‌های تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام می‌گذارم. خوش‌بختی من روزی است که ببینم توانسته‌ام تو را خوش‌بخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از این‌ها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم می‌کوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانه‌مان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غم‌خوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیت‌های جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمی‌دانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشته‌های جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بی‌اندازه خودم را تنها حس می‌کنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرف‌های تو، در وجود تو می‌بینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرف‌هایت که مرا امیدوار می‌کند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از هم‌نشینی و گفت‌وگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبان‌ها بود و بیش از هر زبانی می‌توانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو هم‌کلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسم‌های ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آن‌ها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوه‌یی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدف‌ها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیک‌نفس و خوش‌سیرت به چشم انسان می‌خورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشم‌هایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی است که آدم می‌تواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتاب‌های یک کهکشان است؛ سپیده‌دم همهٔ ستاره‌هاست.
لبان تو آینه‌یی است که از ظرافت روحت حرف می‌زند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من می‌ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن می‌گویند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام تو را داشته باشم… تو بزرگ‌ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی‌توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده‌ام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را می‌بوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بنده‌یی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست می‌دارم، و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست می‌دارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست می‌دارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست می‌دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی‌همتای من!
نه تنها هیچ چیز نمی‌تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می‌دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی‌تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید می‌تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می‌توانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت می‌بینم که رنج‌های ناشناخته‌یی اندک‌اندک بر روح و قلبم چنگ می‌اندازد:
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها آتش و شور و حرارت آن را می‌خواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را می‌پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه‌های اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مسأله، برای من فوق‌العاده جدی است. مردی هستم که در جامعه، و در میان مردم روشنفکر، اهمیت و احترامی دارم بیش از آنچه لازم باشد… دو بار در زندگی شکست خورده‌ام و این شکست‌ها بسیار برای من اهمیت داشته زیرا که باعث شده است از هدف‌های خود در زندگی باز بمانم…
من در زندگی دارای هدف‌های مشخص و روشن، و در عین حال درخشانی هستم؛ و هنگامی که می‌گویم «در زندگی گذشتهٔ خود شکست خورده‌ام» منظورم این است که متأسفانه، زنانی که با من زندگی می‌کرده‌اند دارای هدف و برنامه‌یی نبوده‌اند… این شکست‌ها تا به آن درجه روح مرا آزرده بود که تصمیم گرفتم کنج خانه‌ام بنشینم و پا از خانه بیرون نگذارم، و تنهایی و تنها ماندن را به ازدواج و تشکیل مجدد خانواده، و در هر حال به زندگی با زنی که برای سومین بار مرا با شکست روبه‌رو کند ترجیح بدهم. فکر کرده بودم که بهترین راه برای شکست نخوردن در ازدواج، ازدواج نکردن است.
اما سرنوشت حکم دیگری کرد و من و تو را بر سر راه یکدیگر قرار داد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا می‌زند. آن آینه که من می‌جستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس می‌کنم در همهٔ عمر بی‌حاصلی که تا به امروز از دست داده‌ام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بوده‌ام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظه‌یی شکیب ندارم. دیگر نمی‌خواهم کوچک‌ترین لحظه‌یی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچه‌ها دوست داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادی‌هایی که می‌توانی با کم‌ترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر می‌دانستم پس از آن همه رنج‌ها و نابه‌سامانی‌ها تو را می‌توانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنین‌تری تحمل‌شان می‌کردم.
دیده‌ام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیده‌ام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشه‌های خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمی‌آورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانسته‌ام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کرده‌ام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچه‌یی می‌مانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشک‌ها بر گونه‌اش جاری است صدای خنده‌اش به آسمان می‌رود… تو به همان اندازه بی‌آلایش و معصومی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. به همین دلیل نمی‌توانی به من صدمه بزنی. حتی اگربدجور آسیب ببینم این آسیب واقعی نیست. تنها کسی که می‌تواند مرا محو کند کسی ست که جنمش را داشته باشد،و-گفتنش غم انگیز است تو لیاقتش را نداری. تو چیزی جز یک توهم نارسیده میانمایه نیستی» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچک‌ترین چیزی مثل بید می‌لرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی می‌کند. با غم و رنج دنیا هم‌ذات‌پنداری می‌کند، خودش را مسئول آن‌ها می‌داند و آن را به خودش نسبت می‌دهد. مثل یک موهبت الهی می‌ماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی می‌دید که کسی آسیب می‌بیند یا مورد سرزنش قرار می‌گیرد، گریه می‌کرد. موقعی که از تلویزیون اخبار می‌دید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه می‌کرد. گاهی سارا نگران می‌شود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگ‌ترین شادی‌ها قرار می‌دهد و هم بزرگ‌ترین عذاب‌ها. بارها دلش می‌خواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوست‌کلفت باش، دنیا بی‌رحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحت‌تأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بی‌احساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااین‌حال می‌داند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید.
بافته لائتیسیا کولومبانی
کمال توضیح می‌دهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زن‌ها می‌توانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم می‌توانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زن‌ها به‌خاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیک‌ها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آن‌ها را ازهم متمایز می‌کند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانم‌ها، که «شاهزاده» ترجمه می‌شود. بافته لائتیسیا کولومبانی
بیش‌تر مردم فکر می‌کنند که بیماری روانی مسئله‌ای مربوط به خلق‌وخو و شخصیت آدم‌هاست. فکر می‌کنند افسردگی نوعی غمگین‌بودن است و تصور می‌کنند که اختلال وسواس اجباری هم نوعی سخت‌گیربودن و عصاقورت‌دادگی است. فکر می‌کنند روحْ بیمار است، نه بدن. فکر می‌کنند این چیزی است که تا حدی اختیارش در دست توست.
من می‌دانم این‌ها چقدر اشتباه هستند.
هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ به‌هرحال بدن هم به‌اندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیش‌تر کنترل‌تان را به دستش بدهید، زندگی‌تان سخت‌تر می‌شود. من قبلاً در بدن اشخاصی بوده‌ام که به خودشان گرسنگی می‌دهند و عمداً استفراغ می‌کنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همه‌شان فکر می‌کنند که کارهای‌شان باعث بهترشدن زندگی‌شان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آن‌ها را شکست می‌دهد. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
یاد گرفته‌ایم که یک رفتار ناسالم را به ضعف اخلاقی و روحی نسبت بدهیم. اگر وزنتان زیاد است، سیگاری هستید یا مواد می‌کشید، در کل عمرتان به شما گفته‌اند که این مشکلات به خاطر فقدان کنترل بر روی خودتان است – شاید حتی ادعا کنند که شما آدم بدی هستید. این ایده که مقدار اندکی نظم و دیسیپلین، می‌تواند تمامی مشکلاتمان را حل کند، عمیقا در فرهنگ ما ریشه دوانده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
من چهره‌ی دیگر توام
چهره‌های ما لحیم شده به هم با موی نرم، لحیم‌شده به هم، که نشان می‌دهد دو نیمرخِ یک روح را. حتا زمانی که مثل نفس از میان اتاقی می‌گذرم، دیگران را آزار می‌دهم، می‌فهمند که من عبور کرده‌ام.
من شعله‌ی سفید نفس‌ات بودم، نفس باد سمومِ تو که می‌پژمرد جهان را. من وام گرفتم پیداییِ تو را و به خاطر تو بود که اثرم را بر جهان گذاشتم. من ستایش کردم شعله‌ی خودم را در تو.
سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور می‌کنم از این جهان همچون روح. شب‌ها آیا هیچ‌کس توجه می‌کند به جغد روی درخت، به خفاشی که می‌خورد به شیشه‌ی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبت‌اند، به چشم‌هایی که بازتاب دارند مثل آب و می‌نوشند مثل کاغذخشک‌کن، ترحمی که سوسو می‌زند به‌آرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار می‌دهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد می‌کنند این است که لازم است همهٔ پیام‌ها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده می‌کند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش می‌گذارد که می‌دانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواس‌پرتی و هرج‌ومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوست‌داشتنی نگاه می‌کنم. بعد ناگهان وادار می‌شوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواه‌ناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بی‌توجهی ما می‌ریزد. چیزهایی که ما را از بهترین توانایی‌های‌مان دور می‌کنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیه‌پذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرام‌بخشِ تجلیِ بهترین بخش‌های طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوست‌داشتنی در شهری که مردم از آن بازدید می‌کنند تا به‌صراحت معماری‌اش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که می‌تواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوه‌ای برای این‌که فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا می‌تواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار می‌تواند در آن لحظه‌ای که آدم توت‌فرنگی‌ها را در کاسه می‌ریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس می‌پوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی این‌جاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحت‌تأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان می‌رویم و بعدازظهر که به خانه بازمی‌گردیم، وقتی چراغ‌های خیابان روشن می‌شود و وقتی شام را آماده می‌کنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحقق‌بخشیدن به وعده‌های هنر کافی نیست.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته می‌شود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه می‌کند «آدم چه‌قدر باید به ویژگی‌های ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفه‌ها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاخته‌اند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهن‌مان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بی‌قرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و این‌که ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوت‌های روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیب‌پذیری‌های درونی‌مان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا می‌دانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آن‌ها بی‌بهره‌ایم و کاری را زشت توصیف می‌کنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل می‌کنند که یا از جانب آن‌ها احساس تهدید می‌کنیم یا منکوب آن‌ها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان می‌توانستند آن‌ها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آن‌ها هماهنگ باشند و به معنای وسیع‌تر این‌که از نگاه آن‌ها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آن‌چه آن‌ها در آن می‌دیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمی‌شد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده می‌شد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاق‌های عاطفی‌شان به نفع ازدواج‌های اقتصادی فاصله می‌گرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانواده‌شان به ارمغان می‌آورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانه‌وار، هوش و حواسمان می‌پرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیک‌تر، بهتر.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیت‌های ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آن‌ها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همان‌طور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قوی‌تری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قوی‌تر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگی‌ای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روان‌شناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آن‌ها با تجربه‌های وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همه‌چیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمباران‌ها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازی‌ها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالی‌که روی بازماندگان مطالعه می‌کرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفت‌انگیز شد. درصد قابل‌توجهی از آن‌ها اعتقاد داشتند که تجربه‌های دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربه‌های روحی جدی‌ای بودند، در واقع باعث شده بودند که آن‌ها مردمی بهتر، مسئولیت‌پذیرتر، و حتی خوشحال‌تر شوند. بسیاری از آن‌ها زندگی‌های پیش از جنگشان را طوری توصیف می‌کردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بی‌اهمیت، مستحق هرآنچه به آن‌ها داده شده بود. پس از جنگ آن‌ها بیشتر احساس اعتمادبه‌نفس می‌کردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناس‌تر بودند و تحت تأثیر مسائل پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت زندگی قرار نمی‌گرفتند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیق‌تر و طولانی‌تر و اختلالات احساسی می‌انجامد. خوش‌بینی مداوم نوعی اجتناب است، راه‌حلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزش‌ها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیه‌بخش و انگیزه‌بخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمی‌رود، مردم عصبانی‌مان می‌کنند، حادثه‌ها پیش می‌آید. این چیزها باعث می‌شود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانه‌ای است و نشان می‌دهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیت‌ها تجاوز کرده‌ایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی می‌تواند مفید یا ضروری باشد. همان‌طور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد می‌دهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد می‌دهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعه‌ای که خودش را هرچه بیشتر از سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی دور نگه می‌دارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کم‌خطری از درد بی‌نصیب می‌مانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا می‌کند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده می‌بینم که برخی رنج‌ها همیشه اجتناب‌ناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکست‌ها، فقدان‌ها، پشیمانی‌ها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیب‌ناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
دغدغهٔ داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است.
و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغه‌های بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب می‌زند. باعث می‌شود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگی‌تان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغه‌های بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغه‌های کمتر، واقعی‌تر، ضروری‌تر و مهم‌تر است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسان‌های دنیا وصل کند. من از روی تجربه می‌دانم که می‌شود حادثه‌ای وحشتناک اتفاق بیفتد، بی‌اینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونه‌ام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر زلزله‌ای به وقوع می‌پیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمی‌کنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دسته‌جمعی صورت می‌گیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمی‌برم. من سوختن دست‌های کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این عمیق‌ترین آگاهی زندگی‌ام بود. من خودم را وادار به انجام کاری کرده بودم که هرگز فکر نمی‌کردم از پَسش بربیایم و آتشی درون روحم به‌پا شده بود. کسی من را مجبور به دویدن نکرده بود. کسی من را صبح بیدار نکرده بود که دنبال کفش مناسب بگردم یا کسی به من نگفته بود کدام نوشیدنی انرژی‌زا کمتر چندش‌آور است. کسی به‌جای من آفتاب‌سوخته نشد، تاول نزد یا برای پرداخت هزینهٔ ثبت‌نام پول‌هایش را پس‌انداز نکرد.
همه‌اش کار خودم بود.
خودت باش دختر ريچل هاليس
کتاب‌دوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمی‌دهند. (یک ضرب‌المثل قدیمی عربی اندرز می‌دهد که «کسی که کتاب امانت می‌دهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس می‌دهد احمق‌تر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب‌ها به‌مراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه‌کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می‌تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سه‌برابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی می‌کند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتاب‌ها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمی‌کند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتاب‌های موردِعلاقه‌اش است هدیه می‌کند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف می‌کنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف می‌کنیم که آن کتاب جنبه‌هایی از وجودمان را به‌خوبی نشان می‌دهد؛ حتی اگر آن جنبه‌ها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمان‌های عاشقانه‌ایم، یا دلمان لک زده برای داستان‌های ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتاب‌های جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هنر کتاب‌خوانی به‌آهستگی در حال مردن است، این‌که کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتاب‌ها آینه‌هایی هستند که آن‌چه را در وجود خودمان داریم به ما نشان می‌دهند، این‌که وقتی ما کتاب می‌خوانیم این کار را با تمام روح و جسم‌مان انجام می‌دهیم، این‌که کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند می‌دهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و این‌که امروز، انسان‌های بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شده‌اند. سایه باد کارلوس روییز زافون
عملکرد پول در جامعه مثل عملکرد هر نوع ویروسی در بدن می‌مونه: وقتی روح شخصی را که در وجودش لانه کرده کاملاً آلوده کرد برای پیدا کردن جسم و خون جدید به یک وجود دیگه سرایت می‌کنه. در دنیای ما، نام و اعتبار خانوادگی حتی ناپایدارتر از لذت جویدن یک تکه بادام شِکری‌یه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«پدر خوب؟»
«آره. مثل پدر تو. مردی با فکر، قلب و روحی بزرگ. مردی که بتونه گوش کنه، راهنمایی کنه، به فرزندش احترام بگذاره و نخواد اون بچه را در نقطه‌ضعف‌های خودش غرق کنه. کسی که از طرف فرزندش نه صرفاً به خاطر این‌که اون شخص پدرشه دوست داشته بشه، بلکه به خاطر شخصیت و مَنِشی که داره مورد ستایش قرار بگیره. کسی که فرزندش تلاش کنه شبیه به اون بشه.»
سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب زن‌ها هزارتویی‌یه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنی‌ش. اگر واقعاً می‌خوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده می‌شه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی می‌بره. سایه باد کارلوس روییز زافون
من معتقدم برای به دست آوردن همهٔ چیزهای خوب باید صبر پیشه کرد و ظرافت به کار برد. بیشتر آدم‌های احمق و نادانی که اون بیرون داخل خیابان ول می‌گردن فکر می‌کنن اگر پشت زنی را لمس کردن و اون زن دادوبیداد به راه نینداخت به این معناست که قلب زن را تصاحب کردن. بی‌تجربه‌های نادان! قلب زن‌ها هزارتویی‌یه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنی‌ش. اگر واقعاً می‌خوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده می‌شه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی می‌بره. سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روح‌شان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقان‌آور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آن‌ها به غریبه‌هایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی می‌کردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میان‌شان دیده نمی‌شد درست مثل بسیاری خانواده‌های دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار می‌گذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در طول دوران رشد و همراه با شکل‌گیری اندیشه‌هایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سال‌های پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگ‌دستی انسان‌ها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دل‌زدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لوله‌هایشان به بیرون تراوش می‌کند. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلم‌ها و استادها پس داده می‌شد بدون این‌که دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچ‌وقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، این‌که خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانه‌ها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتاب‌فروشی پدرم از زبان یکی از مشتری‌های دائمی شنیدم که می‌گفت بسیار به‌ندرت اتفاق می‌افتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جان‌مان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر می‌کنیم برای همیشه پشت سر گذاشته‌ایم در تمام طول زندگی همواره همراه‌مان خواهند ماند و در ذهن‌مان کاخی بنا می‌کنند که دیر یا زود ‌اهمیتی ندارد چند کتاب خوانده‌ایم، چند جهان ناشناخته را کشف کرده‌ایم، تا چه حد آموخته‌ایم و چقدر فراموش کرده باشیم‌ بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در این‌جا می‌بینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه می‌رسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی می‌کنه، روح اون کتاب رشد می‌کنه و بزرگ‌تر و قدرتمندتر می‌شه. سایه باد کارلوس روییز زافون
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعده‌ی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی می‌گفتی و بی‌حرکت می‌ماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که می‌آمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمی‌شد، تو گرگ می‌شدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا می‌خواندی و تا زمانی که همه‌ی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمی‌کردی، بازی تمام نمی‌شد و تو از گرگ بودنِ رها نمی‌شدی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمی‌بردیم ولی فردا باز هم این بازی حرص‌آور را هوس می‌کردیم. گرگ درون زوزه می‌کشید و تو دلت می‌خواست این زوزه‌ی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ می‌کرد دلت می‌خواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. این‌که چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمی‌گرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه می‌تواند کاری کند که عقربه‌ی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکته‌ی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعده‌ی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمی‌شود بلکه گاهی تمام قاعده‌ی زندگی‌ات می‌شود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شب‌های تاریک، تصویر این بازی در ذهنم می‌چرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریک‌تر از جهنم. نمی‌دانم این چه قاعده‌ایست که وقتی همه جا تاریک می‌شود، مغز بیشتر به کار می‌افتد. همه چیز عمق می‌یابد. چاه می‌شود و تو را به اعماق فرامی‌خواند. حتما همه‌تان تجربه کرده‌اید وقتی شب‌، چراغ‌ها خاموش می‌شود، تصویرِ همه چیز در ذهن‌تان ردیف می‌شود و رژه می‌رود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را می‌دیدم که بی‌هدف و ترسان می‌دویدم. از همه‌ی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد می‌شدم. گاهی سبک و بی‌وزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ می‌شدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون می‌خواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجات‌گرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیق‌ترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشم‌ها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که این‌بار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی می‌فرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمی‌گذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه داده‌ام.
تاریکی معلق روز زهرا عبدی
روس‌ها آدم‌های بزرگواری هستند، خوش قلب‌اند، دارای روحی به عظمت کشورشان و در عین حال گرایش زیادی به خیال‌پردازی و هرج و مرج دارند. اما این بدبختی بزرگی است که آدم روحی شریف و بزرگوار داشته باشد، اما نابغه نباشد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همه‌ی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدم‌ها نمی‌توانند تغییر کنند، هیچ‌کس هم قادر به تغییر دادن‌شان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی می‌تواند فروانروای توده‌ی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
… «مجبورش می‌کنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیه‌ش خراب بشه، ولی مثلا اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازمانده‌هارو یادش می‌مونه.» ادای آلن را در می‌آورد. "وای مامان، زندگی چقدر شگفت‌انگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند… مغازه خودکشی ژان تولی
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می‌گفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شعله می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه‌ای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد. و از آن‌جا که یکی از عوامل آتش‌زا همان سوختی است که به وجودمان می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه‌ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش، نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود…
اگر چنین شود، روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی‌دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس.
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی می‌مونیم که خیال می‌کنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَرده‌ی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر می‌کنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر می‌ده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو می‌گیره یا برعکس پروازت می‌ده. "
نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین می‌دانم که نفهمند، پس چرا خودم نمی‌خواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمی‌ارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون می‌دانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
لحظه‌ها هرچه کش بیایند، جای روح فراخ‌تر می‌شود. ثقل می‌شکند. شکسته‌هایش در لحظه‌ها جاری می‌شوند. شکسته‌هایش شکسته‌تر می‌شوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشند و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده می‌شود. راهی گشوده می‌شود. جان آدمی، آسمانی بی‌پایان است. به ظاهر ایستاده است، اما همان‌دم، دور از نگاه ما می‌تپد. می‌جوشد. گسسته و بسته می‌شود. بر هم می‌خورد. آشفته می‌شود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگیِ آذرخش. باران فرو می‌کوبد. سیلِ ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شده‌اند. سپید شده‌اند. گسیخته‌اند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آن‌چه گذشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
آدم می‌خواهد دوستش داشتنه باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می‌خواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند. مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متأسف است فردریک بکمن
پل مانند یک کتابٍ باز ،‌ادم رک و صاف و صادقی بود. به همین دلیل بود که بالا رفتن از درجات شغلی در واحد ویژه اش در اداره ی پلیس نیویورک با روحیات او سازگار نبود. این چیزی بود که خودش می‌گفت. «وقتی به مراحل بالاتر می‌رسی ، تمام اون خطوط سیاه و سفید برات خاکستری می‌شن. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
پدربزرگم می‌گفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این‌جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن، تو رو می‌بینن. می‌گفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. می‌گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
حنجره اش از هوس آنکه فریاد بلندی بکشد به درد افتاده بود، فریادی چون فریاد شاهین یا عقابی از فراز آسمان، فریادی نافذ تا از تسلیم خویشتن به بادها خبر دهد. این ندای زندگانی بود خطاب به روح او نه آن صدای ملال آور زمخت عالم تکلیف و نومیدی، نه آن صدای غیر انسانی که او را به خدمت محراب فرا می‌خواند. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
مادر لباسهای دست دوم تازه مرا مرتب می‌کند. حال دعا می‌کند و می‌گوید که ای کاش من در زندگی دور از خانواده و دوستان دریابم که دل چیست و چه احساس می‌کند. آمین. چنین باد! خوش آمدی، ای زندگانی! می‌روم تا برای هزار هزارمین بار با واقعیت تجربه رو در رو شوم و در بوته روح خود وجدان نا آفریده قوم خود را بسازم. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
مهم نیست نازی‌ها جسم چه تعداد از آدم‌ها را نابود کردند ، مهم چیزی است که هرگز نتوانستند درهم بکنند و آن روحیه ی بشر است. روحیه ی کسانی مثل ایرنا. تا وقتی شجاعت آنها در یادهاست ، چراغ زندگیشان می‌درخشد.
آن چراغ خاموش میشود؟
هرگز.
چراغ را خاموش کن تری دیری
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتل‌ها سر در بیاورد. برای اینطور قتل‌ها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
مادر می‌گوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. می‌گوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمره‌ی کسالت‌بار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی می‌شوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر می‌افتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان می‌نامندش، درونم به راه می‌افتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعت‌ها بی‌حرکت گوشه‌ای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من موسیقی هستم
آمده ام دنبال روح فرانکی پرستو. البته نه همه روحش. فقط ان بخش کمابیش بزرگ روحش که وقتی دنیا آمد از من گرفت. هرقدر هم که از آن تکه ی روح خوب استفاده کرده باشد من امانت هستم،نه ملک طلق. موقع رفتن باید امانتی را پس بدهید.
قریحه ی فرانکی را جمع می‌کنم و بین ارواح نوزادان بعدی پخش می‌کنم. یک روز با شما هم همین کار را خواهم کرد. بی خود نیست وقتی ناگهان اهنگ تازه ای میشنوید سرتان را بالا می‌گیرید یا با شنیدن صدای طبل و درام پا می‌کوبید
تمام انسان‌ها موسیقایی هستند
وگرنه چرا پروردگار به انسان قلب تپنده داده؟
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم می‌شکند. ویران می‌کند! جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من می‌گویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشی‌های در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که می‌خواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی.
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی به من می‌گفت که شما می‌خواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه می‌خواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت.
آپارتمان روباز علی موذنی
انسان واقعی است که میتواند گریه کند. اگر انسانی باشد که به عمرش به دردهای دنیا گریه نکرده باشد او انسان نیست بلکه از زباله ، از خاک راهی که بر آن قدم میگذارد هم پست‌تر است. زیرا زباله به هر جهت استفاده ای میرساند. کودی میشود که دانه ای می‌رویاند، به ریشه ای، به ساقه ای، به گلی غذایی میرساند. اما روحی که همدردی ندارد روح عقیمی است که ثمری ندارد. کمدی انسانی ویلیام سارویان
من این رو خیلی خوب می‌دونم که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه!
اونی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه،
اونی که سفر می‌کنه و از هر جایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه،
اونی که با آدم‌های مختلف حرف می‌زنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن، چون اون‌ها تنها می‌مونن و فکر می‌کنن، با داستان‌ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من می‌گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می‌گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می‌کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می‌زد،لحن صداش طوری بود که حس می‌کردم مادرم داره صدام می‌زنه،روزهای اول کلی کلافم می‌کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می‌گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می‌دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می‌شنیدم،فکر می‌کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح‌ها بیدارش می‌کرد بهش التماس می‌کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می‌رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می‌گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می‌زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می‌کردم که یکیشون فکر می‌کرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر می‌کرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می‌کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می‌دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می‌کردم دکترها می‌گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می‌کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می‌شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می‌گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می‌کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیر زنه فقط جیغ می‌کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید!
تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ‌ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود»
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
چشم‌هایت را باز کن و ببین! تا کی می‌گویی «این را نمی‌دانم، آن را نمی‌دانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمی‌بینم» هایت «می‌بینم» شود و «نمی‌دانم» هایت «می‌دانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بی‌ثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان می‌نازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست می‌بینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخه‌ی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بی‌خوابان می‌یابی‌اش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
دکتر س… اگه من و لورا روی زمین با هم برخورد کنیم، فکر می‌کنین همدیگر رو به جا می‌آریم؟… به نظرم. به محض این که از آسانسور برین بیرون، همه چی رو فراموش می‌کنین؛ اما روی زمین یه حافظه‌ی ناخودآگاهی از آن چه در خارج از زمین اتفاق می‌افته باقی می‌مونه، حافظه‌ای عمیق، که تو لایه‌های روح جای گرفته، و با اولین نگاهی که دو آدم به هم می‌کنند، فعال میشه و باعث می‌شه همدیگر رو بشناسن. اسمش هم عشق رعدآسا یا عشق در یه نگاهه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیم‌تری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
افرادی وجود دارند که در خاک مدفونشان می‌کنیم
اما قلبِ ما کفنِ کسانی می‌شود که
علاقه‌ی خاصی به آن‌ها داریم.
خاطراتِ آن‌ها هر روز با تپشِ قلبِ ما در هم می‌آمیزد
با هر نفس به آن‌ها می‌اندیشیم
و بر اساسِ قانونِ مهرآمیزِ تناسخِ روحی که خاصِ عشق است
در وجودِ ما زنده می‌مانند.
روحی در روحِ من زندگی می‌کند.
اگر کارِ نیکی انجام دهم یا سخنِ دل‌نشینی بگویم
این روح هم صحبت می‌کند و واردِ عمل می‌شود.
به‌سانِ عطری که زنبق از خود در فضا می‌پراکند و عطرآگینش می‌کند
سرچشمه‌ی نیکی‌های وجودِ من هم در آن گور است.
زنبق دره اونوره دوبالزاک
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم…
مودبم…
سر تکان می‌دهم…
تظاهر می‌کنم که می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می‌آید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین می‌آید.
گوش می‌کنم.
جواب می‌دهم… و آنها احمق‌تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !
موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتل‌ها سر در بیاورد.
برای این طور قتل‌ها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همه‌ی این قتل‌ها به کندی صورت می‌گیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کرده‌اید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتل‌های درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتل‌های هرروزه خودمان را نمی‌بینیم.
اشتیلر ماکس فریش
مردم فکر می‌کنند غم بزرگ تورا آبدیده می‌کند، و خود بخود به سطح بالاتر و روحانی‌تری می‌رساند، اما به نظر ریچل ماجرا کاملا برعکس بود، تراژدی تورا حقیر و کینه توز بار می‌آورد. به تو آگاهی بیشتر یا دیدگاه والاتر نمی‌بخشد. خیلی از آدم‌ها از زیر قتل شانه خالی می‌کنند، در حالی که بعضی دیگر برای یک اشتباه کوچک و سهوی بهای گزافی را می‌پردازند. راز شوهر لیان موریارتی
اورسولا دلش می‌خواست همهٔ دانشجوها روحیه‌ای بالا و ناب داشته باشند، می‌خواست آن‌ها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، می‌خواست چهره‌هایشان بی‌حرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهب‌ها و راهبه‌ها.
افسوس، دخترها پرچانگی می‌کردند و نخودی می‌خندیدند و عصبی بودند، تیپ می‌زدند و مویشان را فر می‌کردند و مردها به نظر پست و دلقک‌مانند بودند.
رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایه‌ای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آن‌‌ها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست می‌کنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من می‌گویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است‌‌‌‌: آن‌‌ها در روز قیامت، با همدیگر بر‌می‌خیزند، به عنوان یک فرشته. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شده‌ایم یک مرد از مرد بودن لذت می‌برد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت می‌برد: حداقل ما حدس می‌زنیم که لذت می‌برد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. می‌توانید از جمع کردن پول‌هایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، می‌توانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه می‌دهد و می‌گوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمی‌کند، آنوقت است که در کمال تعجب می‌بینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ می‌میرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه می‌دهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول می‌کند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاه‌های موقتی آسمانی جای می‌گیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار می‌کشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آن‌ها اعتقاد دارند، بعضی وقت‌ها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید می‌شود. به همین دلیل است که بعضی شب‌ها ماه در آسمان مشاهده نمی‌شود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام می‌دهیم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی با او بودم احساس می‌کردم آدم خوبی هستم… حتی ساده‌تر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمی‌دانستم می‌توانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو می‌روند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند گریه کردم. دخترهایی که بعدها از خود متنفر می‌شوند و مثل یک درخت توخالی ، پوسته‌ای بیش نیستند. و عاقبت به روزی می‌افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند… سال بلوا عباس معروفی
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما می‌گویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می‌کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. می‌توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می‌دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می‌دهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس می‌کند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونه‌ای است که تصور می‌کنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهاده‌ایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زنده‌ی دیگر می‌گردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری می‌سازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روح‌ها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آن‌ها پدید می‌آورد. دل حتی می‌تواند از تلسکوپ‌ها نیز قوی‌تر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامه‌ریزی پیشین رخ می‌دهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمی‌دانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت می‌گیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش می‌کشد و پرده‌ی حایل میان من و آن دیگری را می‌درد و بالاترین درخشندگی را با تپش‌های کوچک قلبش جای می‌دهد. از طریق همدلی است که می‌توان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پرده‌ای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید می‌آید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصله‌ای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آن‌ها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث می‌گویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمی‌گیرد. نه پول، نه شهرت. " سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد
این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.
بوف کور صادق هدایت
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی‌های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می‌دانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمی‌تواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
#ادب و #ذکاوت دو بحث کاملاً جداست؛ در صورت دارا بودن یکی از آن‌ها، باید فاقد آن دیگری بود. می‌توان ادیب و فرهیخته بود، اما به صورت خطرناکی، احمق. ذکاوت از روح جاری می‌گردد و تنها از طریق زادن، به همه بخشیده می‌شود؛ حتی اگر کسی آن را به کار نبندد و این جرأت را نداشته باشد که از #تنهایی روح خود بهره ببرد. ذکاوت، تنها به همین معناست: تنها ماندن در مقابل خود و دنیا و نیز شیوه‌ی واکنشی که در مقابل تحولات رخ داده از خود نشان می‌دهد و همچنین صلاح کار خود را از آن دریافتن. به طور مثال، #مطالعه یکی از نشانه‌های ذکاوت است که هرگز به ادب و فرهنگ مربوط نمی‌گردد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. می‌گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل می‌کند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت‌هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر می‌شویم، سپس همه چیز را رها می‌کنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا می‌شوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش می‌کشند، سپس همدیگر را ترک می‌کنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق می‌افتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد می‌کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی‌تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می‌کنند که به راحتی می‌توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می‌گویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار می‌آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می‌دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحت‌تری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمه‌ی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا می‌شود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را در هم بشکنیم.
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می‌کند، حالا می‌خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می‌داند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان می‌گذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس می‌زنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است.
فراتر از بودن کریستین بوبن
برای آنکه بتوان کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، باید دو بار متولد شویم: ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان. هر دو تولد مانند کنده شدن می‌مانند. تولد اول بدن را به این دنیا می‌کشاند و تولد دوم، روح را به آسمان پرواز می‌دهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
آیا نگفتید که آن لوده تیره بخت هم روحی دارد روحی زنده که در کالبدی به نام جسم مقید گشته و ناگزیر به بندگی ان است. شما که نسبت به همه چیز تا اینقدر نازک دل هستید شما که از دیدن جسمی در جامه احمقها و چند زنگوله متاثر میشوید ،ایا به روح نگون بختی که حتی ان جامه چهل تکه را هم ندارد تا برهنگی هراس انگیزش را بپوشاند فکر کرده اید به روحی که نمی‌تواند خود را پنهان سازد و به موش‌هایی که میتوانند در سوراخی بخزند رشک میبرد این را بدانید که روح لال است صدایی ندارد که فریاد برآورد باید تحمل کند تحمل کند و باز تحمل کند. حرفهای پوچی میزنم چرا نمی‌خندید. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
آنگاه که پیری فرا می‌رسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر می‌گشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم می‌درخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار می‌نمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
از ترس بر خود میلرزم، چرا که میترسم روزی فرا برسد که زنانی چون من توسط مردان کلیسای جهانی از بین بروند. و میدانی چرا نابودشان میکنند عالیجناب؟ چون به شما یادآوری میکنند که روح و استعداد خود را انکار کرده اید. و برای چه؟ برای خدایی، که به قول همه ی شما، آسمانی بالای سر شما آفرید و زمینی در زیر پایتان، که در حقیقت ساکنینی از زنان دارد که شما را به این دنیا می‌آورند. زندگی کوتاه است (نامه به قدیس آگوستین) یوستین گردر
همواره پیش از تحقق یافتن یک رؤیا، روح جهان تصمیم می‌گیرد تمام آن چه را در طول طی طریق آموخته ای، بیازماید. این کار را به خاطر بدخواهی نمی‌کند، به خاطر آن است که بتوانیم همراه با رؤیامان، بر درس هایی که در مسیر آموخته ایم هم تسلط یابیم. در این لحظه است که بخش عظیمی از مردم منصرف می‌شوند. چیزی است که در زبان صحرا، آن را «مردن از تشنگی، درست در لحظه ای که نخل‌ها در افق ظاهر می‌شوند» می‌نامند. کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را می‌کشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد می‌کنند و نگاه هاشان با هم تلاقی می‌کند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست می‌دهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر می‌انگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار می‌کند، استراحت می‌کند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج می‌رود، روح هم زادی قرار می‌دهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
نیروهایی هستند که روح و اراده ما را آماده می‌کنند؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار کنی، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این رو است که این خواسته در روح جهان متولد شده. این مأموریت تو بر روی زمین است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن، فقط کار آن هایی بود که در زندگی از تصمیم گیری می‌ترسیدند. پذیرفتنِ نیک سرشتی خود همیشه آسان‌تر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسان‌تر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن؛ همواره می‌توانیم بگوییم سنگی که دیگران سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است، و تنها شب هنگام _وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است_ تنها شب است که می‌توانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
من از این مردم این را فهمیده ام که خاموشی شان را نباید نشانهء باورشان به حساب آورد، همه چیز را می‌بینند و همه حرفی را با سکوت گوش می‌کنند و سر و گوش می‌جنبانند. اما نباید باور کرد که آنها به سادگی باور می‌کنند…آنها فکر می‌کنند که فقط امام‌ها و معصوم‌ها بودند که به راه رضای خدا کار می‌کرده اند و دربارهء مردم نیت خیر داشته اند. می‌خواهم نتیجه بگیرم که مردمی را با چنین عمق و وسعت روحی ،شاید بشود برای یک مدت گذرا و به خاطر یک امر مشخص تهییج کرد، اما رخنه و نفوذ عمیق در چنین روحیه هایی، با چهار تا سخنرانی بی سر و ته اینجا و آنجا ممکن نیست و اگر به حرفهایت گوش هم دادند نباید باورت بشود که حرفهایت باورشان شده. چون در نهایت، خیلی خوشبین باشند، ناچارا" سر می‌اندازند که تو بجایشان حرف بزنی و احتمالا در باره شان تصمیم بگیری و برایشان کاری بکنی که این به نظر من تنبل بار آوردن مردم است!
- چه راهی را پیشنهاد می‌کنی، تو؟
- آتش به جای باد، پیشنهاد من این است!
- بازش کن مطلب را!
- مطلب این که حرف، باد است. اما فکر، آتش است. آتش را باید اول گیراند باد خودش به آن دامن می‌زند…
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می‌دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
در فیلم‌های هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمی‌تواند برای زنش کفش بخرد، برای آن‌ها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان می‌گفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را برمی داشته می‌رفته وسط جماعت، شروعم میکرده به زدن. مردم را به خنده وا می‌داشته که غش و ریسه می‌رفته اند، بعد دستگاه عوض می‌کرده، گریه شان را در می‌آورده، و بعد همین جور که می‌زده، خوابشان می‌کرده و می‌رفته یک محله دیگر. فکر کردم ما توی این دنیا، بین این همه آدم یک مرد این جوری نداریم که بتواند با سازش ما را به گریه بیندازد و روحمان را سبک کند. سال بلوا عباس معروفی
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش…
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۷: #ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می‌افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمانِ #عاشق شدن هست، یک زمانِ مردن.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۶: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام می‌گسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا می‌ماند، نه یک ذره شرّ.
تا او نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. فقط به این ایمان بیاور.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۵: در این زندگی فقط با #تضادهاست که می‌توانیم پیش برویم. مؤمن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مؤمن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش می‌رود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، #بالغ می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
در حین کار گفت، «بین برداشت کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها از نقاشی تفاوتی وجود دارد. ولی به آن عمیقی که فکر می‌کنی نیست. ممکن است نقاشی برای کاتولیک‌ها در خدمت اهداف روحانی باشد، ولی فراموش نکن که پروتستان‌ها خداوند را همه جا می‌بینند، در همه چیز. پس آیا با نقاشیِ چیزهای روزمره –مثل میز و صندلی، کاسه و پارچ، سرباز و خدمتکار– نمی‌توان به آفرینش خداوند ارج گذارد؟» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۴: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. بر عکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسانِ تسلیم شده سرگردانی در میان موج‌ها و گرداب‌ها را رها می‌کند و در سرزمینی امن زندگی می‌کند.
ملت عشق الیف شافاک
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمی‌آید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور می‌توانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۳: در این دنیا که همه می‌کوشند چیزی شوند، تو «#هیچ» شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه #خلأ درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیّت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پرده‌های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۱: برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل #مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌گیرد. بعضی‌ها حادثه ای را پشت سر می‌گذارند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌شکند، بعضی درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۰: صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش را بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمی‌بیند، عیب را می‌پوشاند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۹: #تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: چه کنم، تقدیرم این بوده، نشانه #جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر #دوراهی هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکومِ آنی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را می‌توانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در می‌یابد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۷: این دنیا به کوه می‌ماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را می‌شنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت می‌آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی که همه چیز عوض شده. اگر #دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۶: کائنات وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند. مبادا آهِ کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، بخصوص اگر از تو ضعیف‌تر باشد، بیازاری. فراموش نکن که اندوهِ آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان‌ها را اندوهگین کند. و #شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می‌کنی. با #عادت‌ها کنار می‌آیی و اسیر #تکرارها می‌شوی. گمان می‌کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی می‌آید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو می‌بینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت می‌دهد. و تو می‌فهمی که سال‌های سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می‌خورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت می‌دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت می‌کند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۴: حال آنکه انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماجِ افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۳: زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی‌ها اسباب بازی را آنقدر جدی می‌گیرند که به خاطرش می‌گریند و پریشان می‌شوند. بعضی‌ها هم همین که اسباب بازی را به دست می‌گیرند کمی با آن بازی می‌کنند و بعد می‌شکنندش و می‌اندازند دور. یا زیاده بهایش می‌دهیم، یا بهایش را نمی‌دانیم.
از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط می‌کند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر می‌گزیند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۲: عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه می‌شود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آنجا برایش میخانه می‌شود. در این دنیا هر کاری بکنیم، مهم نیّتمان است، نه صورتمان.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۱: به هر کدام از ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا می‌خواست همه عیناً مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می‌آفرید. محترم نشمردن اختلاف‌ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است به نظام مقدس خدا.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده18: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده17: آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ی ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می‌شود، با آب تمیز می‌شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی‌شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می‌گیرد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده15: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی #کمال است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده14: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، #تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده13: در این دنیا، بیش از ستاره‌های آسمان، مرشد و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدنِ درون خودت و کشف کردنِ زیبایی‌های باطنت رهنمون می‌شود. نه آنکه به مریدپروری مشغول شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده10: به هر سو که می‌خواهی _ شرق، غرب، شمال یا جنوب _ برو، اما هر سفری که آغاز می‌کنی سیاحتی به سوی درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر می‌کند، سرانجام ارض را طی می‌کند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده7: در این زندگانی اگر تک و #تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی‌توانی حقیقت را کشف کنی. فقط در #آینه ی انسانی دیگر است که می‌توانی #خودت را کاملا ببینی.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده6: اکثر درگیری ها، پیش داوری‌ها و دشمنی‌های این دنیا از #زبان منشأ می‌گیرد. تو خودت باش و به کلمه‌ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی‌راند. عاشق #بی_زبان است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده_پنجم: کیمیای #عقل با کیمیای #عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هر چه هست در دلِ خراب است!
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده4: صفات خدا را می‌توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش می‌ماند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:

قاعده2: پیمودن راه حق کار #دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق الیف شافاک
دستور زبان هدف است و نه وسیله. مدخلی است برای رسیدن به ساختار و زیبایی زبان و نه یک ترفند برای این که انسان گلیم خود را در جامعه از آب بیرون بکشد.
.
. … بدبخت افرادی که روحی کوچک دارند و نمی‌توانند نه شور و هیجان و نه زیبایی زبان را درک کنند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
خطرهای بزرگی که از خارج می‌رسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است. کسی که جان ماو پول ما را تهدید می‌کند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید می‌کنداز کسی نباید بترسیم.
بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی‌افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی‌برد، ضعیف نمی‌کند، و از پا نمی‌اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می‌خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی‌ها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدی‌تر و قوی‌تر از کاری که می‌کنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز می‌گویم: این بزرگترین و پردوام‌ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می‌دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می‌دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی‌ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می‌راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می‌آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سخت‌ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه‌های ماست
و به زیان همه ی بچه‌های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
بعضی آدم ها، از درک آنچه می‌بینند، از درک آنچه زندگی آن را ساخته است، ناتوانند و یک عمرطوری سخن پراکنی در مورد آدم‌ها می‌کنند که گویی درباره آدم مصنوعی حرف می‌زنند و در مورد چیزها طوری صحبت می‌کنند که گویی چیزها روحی ندارند و خلاصه می‌شوند در آنچه، به لطف الهامات ذهنی، می‌توان درباره شان گفت ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
هر کسی به آنچه فاقد آن است عشق می‌ورزد، اما مکررا تاکید می‌کند که در واقع این انتخاب با نبوغ گونه ی انسان صورت گرفته است. بشر با روح گونه و نوع خود تسخیر شده است و این روح بر انسان فرمانروایی می‌کند، انسان دیگر به خود تعلق ندارد… زیرا در نهایت علایق خود را نمی‌جوید، بلکه علایق فرد سومی را جستجو می‌کند که قرار است به هستی پا گذارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد می‌کشند. اما آنکه کشته می‌شود ، سرافکنده کشته نمی‌شود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت
پر شارلوت مری ماتیسن
همانطور که اینجا نشسته‌ام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام داده‌ام از من درباره‌ی شور و شوق‌هایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمی‌رسد. می‌دانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد. گل به‌اش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را می‌آموخت که گذشته و حال همه ی انسان‌ها را می‌دانست. مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع…
جوانک کم کم می‌فهمید که آگاهی پیش از وقوع ، شیرجه ی ناگهانی روح در جرسان کیهانی زندگی ست، جایی که سرگذت تمام انسان‌ها به هم می‌پیوندد، وبدین ترتیب می‌توانیم همه چیز را بدانیم ، چون همه چیز نوشته شده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 89
کیمیاگر پائولو کوئیلو
روح جهان از خوش بختی انسان‌ها تغذیه می‌شود ؛ و یا از بدبختی ، ناکامی و حسادت آن‌ها. تحقق بخشیدن به افسانل ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است. همه چیز تنها یک چیز است.
و هنگامی که آرزوی چیزی را داری ، سراسر کیهان همدست می‌شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما می‌خواست بداند نیروهای مرموز چه هستند؛
-نیروهایی هستند که ویران گر می‌نمایند ، اما در حقیقت چگونگی تحقق بخشیدن به افسانه شخصی مان را به ما می‌آموزند. نیروهایی هستند که روح و اراده ی ما را آماده می‌کنند ؛ چون در این سیاره یک حقیقت بزرگ وجود دارد: هر که باشی و هر کار بکنی ، وقتی چیزی را از ته دل طلب می‌کنی، از این روست که این خواسته در روح جهان متولد شده. این ماموریت تو بر روی زمین است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
فهمیدم دست یافتن به اکسیر اعظم نه فقط از عده ای اندک ، که از تمام مردم دنیا ساخته است. و روشن است که اکسیر اعظم همواره به شکل یک سنگ تخم مرغی شکل و یا یک تنگ پر از مایع دیده نمی‌شود ، بلکه همه ی ما می‌توانیم -بدون هیچ سایه ای از تردید- در روح جهان غوطه ور شویم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 11
کیمیاگر پائولو کوئیلو
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر می‌رسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را می‌پذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جودی: آدم وقتی فکر می‌کند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش می‌رسد که مردها واقعا زندگی بی روح و بی رنگی دارند. ولی زن‌ها چه به بچه ، یا میکروب یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. بابا لنگ دراز جین وبستر
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه می‌گرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت می‌کرد. از مذهب یاری می‌جست و می‌خواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمی‌کرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش می‌کردند، دستش می‌انداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» می‌خواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
وقتی که در این بازی روز به روز زشت‌تر و کثافت‌تر و پیرتر شدی دیگر حتی نمیتوانی دردت را و شکستت را مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا میخزد.
این است چیزی که انسان به آن می‌رسد. فقط همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در این صورت هم ناتمام است. بس که شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است!
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می‌بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
ممکن است بتوانیم یک روز، یک هفته، و یا چند سال خود را نجات دهیم اما همه محکوم به از دست دادنیم. جسم مان زندگی میکند اما دیر یا زود، روح مان دستخوش ضربه ای مهلک میشود.
جنایتی بی عیب و نقص؛ چرا که نمیدانیم چه کسی شادی مان را از ما ستاند، انگیزه اش چه بود و یا گناهکاران را کجا میتوان یافت.
ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جان‌شان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانه‌ها باعث شده این آدم‌ها دائم دنبال اتومبیل و لباس‌هایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدم‌ها شغل‌هایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ول‌شان نمی‌کنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمی‌خورد.
در دوره‌ی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روح‌مان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را به‌شان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم.
باشگاه مشت‌زنی چاک پالانیک
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهی‌وار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفت‌وآمد می‌کند و راهش را در بین تنه‌ی علف‌های عظیم، بر فضاهای لکه‌لکه از خورشید می‌شکافد و می‌رود و می‌رود به تاریکی، سرما، عمق، دست‌نیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح می‌آید و بر امواج چروکیده از باد بازی می‌کند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیش‌تر می‌ترسد، گاه‌گداری دروغ گفتن مسئله‌ای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام می‌دهد، وام کوتاه‌مدت با بهره بالا. اما مهلت وام را می‌شود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
این گوشت چیست؟ اندک شیری بریده، خمیری ورآمده. اجسام ما از زندان‌های کاغذینی که کودکان بسازند و مگسان را محبوس آن کنند ضعیف‌تر است، حقیرتر است، چرا که ما در زندان‌مان میزبان پست‌ترین کرم‌های زمین‌ایم. تاکنون آیا چکاوکی را در بند قفس دیده‌اید؟ روح ما در زندان تن‌مان چنین است: این دنیا چونان چمنزار کوچک اوست و این آسمان چونان گوی بلورین او، که تنها دانش محدودی از دوشس ملفی جان وبستر
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی می‌کند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب می‌ریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک می‌خورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
و چنین است که از شرّی، شرّ دگر بزاید.
و لیک من، قصوری که در خفا کرده ام را بدانم
و آنان نیز بدانند؛ لکن لگام آنان بدست منست:
آنانی که روح خویش از برای سکه ای زر به مهلکه بیندازند را
در راه حفظ جان خویش به خدمت گیرم
که زر، خود، جان آنان را به خطر بیندازد؛
همرهان سست پیمان را آن به که بمیرند
تا آنکه به حیاتشان، اقبال ما بخطر افکنند.
نگذارم بزیند: که مرا به ایمانشان تردید است:
مرا به خویش ایمان است، و خود، دوست و همراه خویشم؛
بگذار آنان بمیرند که بردگان محکوم به مرگند.
سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
آن‌وقت بود که شستم خبردار شد. خواهرم می‌خواهد یک رمان عاشقانه را زندگی کند.
پسر، این کار دل و جگر و قوه‌ی تخیل بالا لازم داشته. راستش، قدری هم بیماری روحی. ولی به یک باره بابت او دلم شاد شد.
کمی هم ترسیدم.
راستش را بخواهید، کم نه، زیاد ترسیدم.
خواهرم می‌خواست رویایش را زندگی کند.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
چند هفته‌ی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان می‌گشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
می‌خواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک می‌شدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر می‌دانید کسی از کنار زامبی نمی‌تواند بی‌اعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطه‌ی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذراندم.
من هر وقت تنها می‌شوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمی‌آید.
اگر اوضاع بهتر نمی‌شد، به زودی زود تبدیل می‌شدم به یک جوش غول‌پیکر متحرک و سخنگو.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
پسر، من همیشه تا تصمیم بگیرم چه کنم اشکم راه افتاده. خوشحال باشم یا غصه‌دار، گریه می‌کنم. عصبانی باشم گریه می‌کنم. از این‌که گریه می‌کنم، گریه می‌کنم. این ضعف است. خلاف روحیه ی جنگجویی است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمی‌آید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود می‌آورد.
چه کاری از من بر می‌آمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید.
1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
مصیبت چکمه‌هایی می‌پوشید که پیوسته زمخت‌تر می‌شد و قدم‌هایی پیوسته بلندتر و پرصداتر برمی‌داشت تا همه‌جاگیر شود. …. آخر مصیبت را نمی‌شود در سرداب به زنجیر کشید. در سرداب هم که باشد همراه با فاضلاب به لوله‌کشی نفوذ می‌کند و از لوله‌های گاز به همه جا سر می‌کشد و به همه خانه‌ها وارد می‌شود و مردم که دیگ‌شان را بار می‌گذارند روح‌شان هم خبر ندارد که غذاشان با آتش مصیبت پخته می‌شود. طبل حلبی گونتر گراس
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشه‌های نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته می‌راند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی می‌کردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه می‌شدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر می‌کرد و به اجرای خواست خود وا می‌داشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم می‌نهادم، خوب پی می‌بردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود می‌ساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته می‌کند.
جواب دادم: نمی‌دانم. باید فکر کنم. می‌دانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمی‌دانم. شاید وقتی بادبادک اوج می‌گیرد و به سوی ابرها می‌رود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد می‌کند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر می‌کند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی می‌داند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه می‌آورد.
بادبادک سامرست موام
پیرمرد، گردن کوتاه خود را میان شانه‌های پهنش فرو برده و خاموش بود. نه حال، که همیشه بی زبان و بی کلام بود. گاهی، تنها گاهی تک کلمه ای از میان لب‌ها به بیرون پرتاب میکرد. نه به جهتی و مقصودی. نه. کلمه را در هوا رها میکرد. می‌پراند. از خود دورش میکرد. مثل اینکه از جانش لبریز شده باشد. فزون از گنجایش. و این بیشتر وقت‌ها نه کلمه، که صدا بود. صدایی نامفهوم. صدایی که خود پیرمرد میتوانست بداند چیست. اما چه اهمیتی داشت؟ کلمه، صدا، یا هر چیز دیگر، در نظر پیرمرد همان کاربرد معمول را نداشت. تکه ای زیادی بود که پیرمرد از روح خود بیرونش می‌انداخت. یک جور واکنش. انگار یک حرکت ناگهانی دست، بالا انداختن شانه، یا تکان دادن سر. پرهیز از خروش بود. دور ماندن از انفجار. سنگ صبوری کو؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
سکوت کامل فرمانروایی داشت، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند، به موجودات بی جان پناه بردم. رابطه ای بین من و جریان طبیعت،بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی‌فهمیم، بوف کور صادق هدایت
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدت‌ها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس می‌کرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمه‌های شخصیت‌های بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمه‌های روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ می‌بیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
من مرد پاکدلی را می‌شناختم که بدگمانی را به خود راه نمی‌داد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر می‌ورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگ‌های مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند.
سقوط آلبر کامو
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل می‌دهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشک‌های غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - می‌توانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفته‌های متمادی را بی‌هیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کج‌خلقی ما عادت می‌کنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم می‌کند و تنومند می‌شود و آن وقت دیگر با هیچ‌کس حرفی نمی‌زنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو می‌شوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزار‌تر از قبل می‌شویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنک‌تر می‌شود. از نفرتی که می‌خوردمان رفته رفته کمر خم می‌کنیم. دیگر نمی‌توانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان می‌سوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشم‌های ما می‌سوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه می‌کنیم، لبریز زهر می‌شود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمی‌گوید. مصیبت شادی‌آور و اغواگر می‌شود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشه‌ای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذت‌ها را می‌بریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست می‌زنیم، وقتی از رویاها آغاز می‌کنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی می‌ماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز می‌شود، فرو می‌لغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمی‌کنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
گمان می‌کنم هنرمند این است. گمان می‌کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می‌کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پُر سازد. به این معنی، همهٔ ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می‌بندیم، تصریح می‌کنم: با عشقی اندک یا زیاد. فرسودگی کریستین بوبن
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛شمع می‌تواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند،قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. اگر چنین شود روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربه‌های ساعت در درون روحت از حرکت باز می‌ایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوایل کوچک بود. یعنی من این‌طور فکر می‌کردم. امّا بعد بزرگ و بزرگ‌تر شد. آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن را در غزلی یا قصّه‌ای یا حتّی دلی حبس کرد. حجم‌اش بزرگ‌تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم‌شان بزرگ‌تر از دل می‌شود، می‌ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن‌شان – بس که بزرگ‌اند- باید فاصله بگیرم، می‌ترسم. از وقتی فهمیده‌ام ابعاد بزرگی‌اش را نمی‌توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه‌اش کنم، به شدّت ترسیده‌ام. از حقارت خودم لج‌ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح‌ام. فکر می‌کردم همیشه کوچک‌تر از من باقی خواهد ماند. فکر می‌کردم این من هستم که او را آفریده‌ام و برای همیشه آفریده‌ی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن‌قدر که من مقهور آن شدم. آن‌قدر که وسعتش از مرزهای «دوست‌داشتن» فراتر رفت. آن‌قدر که دیگر از من فرمان نمی‌برد. آن‌قدر که حالا می‌خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه‌ی توانی که برایم باقی مانده‌است می‌گویم «دوستت‌دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح‌ام حس می‌کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه‌ای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
تنِ زنم را پاره پاره خواهند کرد تا شاید اثر زهر دشمنی خیالی را در آن بیابند، همانطور که من طی سالها روحش را پاره پاره کردم تا تقاص خیال پردازی ام را بدهد. همیشه همین طور بوده و خواهد بود، اصلی که در همه جای دنیا استفاده می‌شود؛ دشمن سازی جزء اصول اولیه مردم داری است! اصلی که خیلی از ارزشها به خاطرش، به لجن کشیده می‌شوند! (صفحه 21 کتاب) کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی به دلایل مختلف در وضعیت اسفباری قرار داشتم. از نظر جسمی چون پس از صبحانه ی فقیرانه ی آن روز در بوخوم به غیر از کنیاک چیزی نخورده بودم و سیگار زیادی هم کشیده بودم حالت تهوع داشتم. از لحاظ روحی چون مجسم می‌کردم که چگونه تسوپفنر در یک هتل رومی ماری را هنگام لباس پوشیدن نظاره می‌کند برایم زجر آور بود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست. چشم‌هایش بزرگ علوی
… می‌خواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست می‌دارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا می‌شد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود می‌ساخت، من کفش هایش را پاک می‌کردم، خدمتکار او می‌شدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک