#هرگز (۵۸۸ نقل قول پیدا شد)


خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینه‌ای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربان‌تر و زبانش از همه تلخ‌تر است. وقت مشکلی پیش می‌آید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمی‌کند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمی‌آورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب می‌گوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمی‌آید. اینطوری احساس می‌کنم که یک مرد غیر عادی ام
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
صدای خنده آنی با همان مهربانی و ملاحت گذشته، همراه آهنگی از کمال و بلوغ، فضای اتاق را پر کرد. …
ماریلا که در آشپزخانه پایین، مشغول درست کردن مربای آلو بود… آه کشید. …
ماریلا هرگز در زندگی‌اش به اندازه‌ی روزی که فهمید قرار بود آنی با گیلبرت بلایت ازدواج کند، خوشحال نشده بود، اما گویا مقدر بود که
هر خوشی‌ای سایه‌های کم‌رنگی از اندوه نیز به همراه آورد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان می‌نویسد: آن را می‌نویسد، آن را بلند می‌خواند، به آن عمل می‌کند، بازنگری می‌کند، آن را مزه‌مزه می‌کند، از آن لذت می‌برد، از لذت بردن شما از آن لذت می‌برد، و آنگاه تمام آن را پاره می‌کند و به دست باد می‌دهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا می‌کنید مگر آن‌که چنین شود که شما ابله بی‌حوصله و بی‌احساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانه‌ای که منظور من است هرگز به میان نمی‌آید. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کرده‌ام که هنر قصه‌گویی مستلزم این است که چنان قوه‌ی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستان‌هایی که شنیده‌ام بی‌ربط بودند، بهترین کتاب‌ها، آنهایی که طرح‌شان را هرگز نمی‌توانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچ‌وقت در جایی به آنها برنمی‌خورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمی‌دارم که چگونه پی‌درپی برایم رخ می‌دهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که می‌شناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بی‌پایانی می‌شوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی می‌ماند که خواب بیننده پی‌درپی در آن می‌لغزد، عین استخوانی که در حفره‌ی خود. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشته‌ای یا نه. همچنین هرگز نمی‌توانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر می‌گفتند همه مردم را تمام‌وقت کنترل می‌کنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آن‌ها در هر زمان که اراده می‌کردند، می‌توانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی می‌کردند که هر حرفی می‌زنند شنیده می‌شود و هر حرکتی که انجام می‌دهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
می‌توانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاش‌هایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمی‌دانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همه‌چیز را می‌داند، حقیقت این است که او هم مثل تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دوران کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزه‌ای. البته آنها دوستان دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حال درونی‌مان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره می‌روند. این‌طور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشت‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتن موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگی‌ات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگی‌ات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگرده‌ای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو می‌توانی هر دوره‌ای از زندگی‌ات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات می‌کنی، ارتباط‌هایی را با آنها تجربه می‌کنی، اما هیچ‌کدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصه‌ها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور می‌نویسد: «نیمی از نگرانی‌ها و دلواپسی‌های ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی می‌شود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آن‌قدر قوی است که بعضی زندانی‌ها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر می‌کنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشته‌ای آویخته است و ما را نسبت به آن‌چه دیگران فکر می‌کنند -یا بدتر، آن‌چه به نظر می‌رسد فکر می‌کنند- به بردگی می‌کشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری می‌کنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
نیچه –بزرگ‌ترین حکیم-، شایسته‌ترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست می‌دهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر می‌رود و ظرف چند هزاره نمی‌فرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمی‌گندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
موضع اپیکور، مکمل نهایی بذله وودی آلن است: «من از مرگ نمی‌ترسم، فقط نمی‌خواهم هر جا سر و کله‌اش پیدا می‌‌شود آن‌جا باشم.» اپیکور می‌گوید: در واقع ما آن‌جا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد، ما نخواهیم دانست و «من» هرگز با آن همزیستی نمی‌کند. چون ما مرده‌ایم، نمی‌دانیم که مرده‌ایم و در این صورت، دیگر ترس چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی می‌دهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچه‌ها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار می‌شود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز می‌کند. وقتی به اوج زندگی می‌رسیم و به کوره‌‌راه پیش رو نگاه می‌کنیم، درمی‌یابیم که این کوره‌راه دیگر صعود نمی‌کند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر می‌شود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمی‌رود. خیره به خورشید اروین یالوم
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یک‌دنده می‌شود و به من می‌گوید که نباید او را می‌بخشیدم. می‌گوید که باید همان بار اول، او را ترک می‌کردم و من گاهی اوقات، حرف‌هایش را باور می‌کنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را می‌شناسد، متوجه می‌شود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان می‌شوند و من نمی‌دانم اگر همان بار اول او را ترک می‌کردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا می‌کردم. او هرگز نباید مرا هل می‌داد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک می‌کردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمی‌کنم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مردی امریکایی زنش را ترک می‌کند. از یک‌یک شهرها که می‌گذرد، فینکس، آلبو کرک، اکلاهما، مصرع‌به‌مصرع مدام به یاد اوست؛ در جاده‌ای طولانی می‌راند، طوری‌که مادرم هرگز نمی‌توانست. مطمئنم که مادرم این‌طور فکر می‌کرد: کاش ما هم می‌توانستیم این‌جور همه‌چیز را ترک کنیم! کاش غم و غصه همین بود! ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما می‌خواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسن‌نظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید می‌توانند به قولی که داده‌اید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
آیا می‌داند که من این‌جا هستم، زنده‌ام، به او فکر می‌کنم؟ مجبورم همین‌طور فکر کنم. آدمِ در تنگنا مجبور است هر چیز امیدوارکننده‌ای را باور کند. دیگر به ارتباط ذهنی عقیده دارم، ارتعاشات اثیری و این جور خزعبلات. پیش از این هرگز چنین چیزهایی را باور نداشتم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود می‌گویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمی‌کنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنج‌بارشان باقی می‌مانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راه‌های دشوار می‌گردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخش‌تر خواهد بود. بنابراین آن‌ها هرگز راه‌های ساده را امتحان نمی‌کنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
شما می‌میرید و آشنایان، از موقعیت استفاده می‌کنند تا برای این اقدامتان انگیزه‌هایی ابلهانه یا پیش پا افتاده بتراشند. کسانی که جانشان را فدا می‌کنند، باید میان از یادها رفتن، مسخره‌شدن یا مورد سوء‌استفاده قرارگرفتن یکی‌اش را انتخاب کنند؛ اما این که به انگیزه‌ی واقعی مردم پی‌ببرند، هرگز. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگی‌اش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل می‌شده، مانند بسیاری از آدم‌ها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعه‌باری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدم‌ها درمورد این‌گونه کارها و رفتارهایشان می‌دهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل‌کننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاک‌سپاری‌ها… سقوط آلبر کامو
دوستم اوسکار یکی از شاهزاده‌هایی است که خیلی تلاش می‌کنند خودشان را از قصه‌ها و شاهزاه‌خانم‌هایی که در آن‌ها هستند دور نگه دارند. او نمی‌داند که شاهزاده‌ی زیبا است که باید بوسه‌ای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدی‌اش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمی‌داند تمام قصه‌ها دروغ‌اند، حال آن‌که تمام دروغ‌ها قصه نیستند. شاهزاده‌ها زیبا نیستند، و خفته‌ها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خواب‌شان بیدار نمی‌شوند. او بهترین دوستی است که داشته‌ام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر می‌کنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
زندگی به هر یک از ما لحظه‌های نادری از خوش‌بختی کامل می‌دهد. آن‌ها گاهی روزها هستند، گاهی هفته‌ها. حتی گاهی هم سال‌ها. همه‌چیز به بخت بستگی دارد. خاطره‌ی آن‌ها همیشه همراهی‌مان می‌کند و به نوعی منطقه‌ی حافظه بدل می‌شود که در تمام مدت بقیه‌ی زندگی‌مان می‌کوشیم به آن برگردیم ولی هرگز موفق نمی‌شویم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
آیا در زندگی واقعی چنین رفتار مملو از پشیمانی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌بینیم، مشاهده می‌شود؟ آیا در زندگی واقعی، مردی وجود دارد که از قطار پایین بپرد و با عجله از پله‌های منزلش بالا رود تا پیش زنش بازگردد؟ خیر، من چنین بازگشت و مراجعتی را باور نمی‌کنم. ما در زندگی واقعی هرگز به موقع برنمی‌گردیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان می‌شد، شوهرم از اتاق بیرون می‌رفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک می‌کرد. بگو نگو که پیش می‌آید، مردها اتاق را ترک می‌کنند. مثل این‌که نمی‌خواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک می‌کنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون می‌رفت. او عمدا در خانه را به شدت می‌کوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمی‌گشت؛ چون به جا و به موقع برنمی‌گشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمی‌گشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
هرگز پزشکان، وضعیت واقعی بیمار خود را مشاهده نمی‌کنند؛ زیرا اغلب بیماران تظاهر می‌کنند، نه به خاطر بزرگ‌منشی، تکبر یا حتی جسارتشان بلکه برعکس، به دلیل ناتوانی‌شان. آنان تظاهر می‌کنند چون مایلند خاطرجمع و مطمئن شوند و به تشخیص پزشک، کم اهمیت جلوه بدهند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمی‌توانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفت‌ها ودشمنی‌های اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمی‌گویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمی‌بینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان می‌آورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
حتی در شکم مادر که می‌گویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمی‌دارند، جاسوسی‌ات را می‌کنند، می‌توانند همه‌ی کارهایت را ببینند. همه می‌دانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمی‌توانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمی‌توانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
هرگز نقاشی ندیده‌ام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمی‌دانی و نمی‌توانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص داده‌ام. تو به این پی نبرده‌ای، ولی من بیش از آن‌چه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفته‌ام. دوست داشتم که تو استادی می‌داشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بی‌نوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف می‌زند. ما فقط گوش می‌کنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آن‌ها مثل… عکس‌هایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالق‌شان دیگر نقاشی نمی‌کند. این سلسله پرتره‌ها آخرین آثارش بوده‌اند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند این‌طور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی می‌کند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
کار کردن تا این حد سخت و این‌قدر طولانی باعث می‌شود که خسته شوید. هرگز نمی‌توانید کار را کامل کنید، بنابراین به تلاش ادامه می‌دهید و عصرها و آخر هفته‌ها کار می‌کنید تا مطمئن شوید که به سطحی عالی می‌رسید. البته شما نمی‌توانید «تقریباً کامل» باشید چون این نشانه‌ای است که اصلاً موفق نبوده‌اید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کرده‌اید. شما از طریق تصمیم‌هایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. می‌توانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمی‌دانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناختن صدای خودتان شما هرروز با پیام‌ها و صداها بمباران می‌شوید. این پیام‌ها هرگز متوقف نمی‌شوند. حتی درحالی‌که در خواب هستید هم پیام‌هایی را از طریق رؤیا دریافت می‌کنید. زندگی در جامعه‌ای پیچیده و شتاب‌زده که به شما می‌گوید چه می‌خواهید، چه گزینه‌هایی دارید و چه احساسی باید داشته باشید، باعث می‌شود دانستن اینکه در موقعیتی بخصوص چه چیزی را دوست داشته باشید، چه فکری کنید و می‌خواهید چه‌کاری انجام دهید، برای‌تان دشوار باشد؛ اما حتی با وجود این آشوب می‌توانید یاد بگیرید که چگونه ندای درونی‌تان را بشناسید، به آن گوش کنید و واکنش نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه این مسئله باعث می‌شود در مورد یادگیری اطلاعات جدید یا استفاده از فرصت‌های تازه‌ای که ایجاد می‌شوند، باز و پذیرا نباشید. این نگرش شما را عقب نگه می‌دارد و باعث می‌شود ارتقا پیدا نکنید. حتی اگر کاری را خوب انجام دهید، آنچه را به آن دست پیدا کرده‌اید دست‌کم می‌گیرید و از خود می‌پرسید که آیا می‌توانستید آن را بهتر انجام دهید؟ شما از نتیجه راضی نیستید و از خودتان هم خشنود نیستید چون عقیده دارید که کارتان هرگز به‌اندازه کافی خوب نخواهد شد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانش‌آموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعی‌تان جلو می‌آید و زندگی‌تان را هدایت می‌کند. شما به‌عنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان به‌جای خود و نماینده خودتان) عمل می‌کنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت هم‌راستا و به‌اندازه‌کافی مصمم خواهید بود تا زندگی‌تان را به‌خوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آدم به انتظار رسیدن به موقعیتی محال خو می‌کند. عمق وجودش امن و آرام و منفعل است و باور نمی‌کند که آن موقعیت هرگز پیش نمی‌آید. اما درعین‌حال هیچ‌کس به کل ناامید نمی‌شود. این بی‌قراری، ما را هوشیار نگه می‌دارد و نمی‌گذارد راحت و آسوده به خواب برویم. بالأخره بعید‌ترین اتفاقات هم یک روز رخ داده‌اند و این را هر کسی می‌فهمد. حتی آنها که از تاریخ یا حوادث دنیای قبل یا حتی دنیای حال چیزی نمی‌دانند؛ دنیایی که هم‌گام با تردیدآن‌ها پیش می‌رود… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بعضی‌ها حتی بی‌منظور ما را می‌خندانند. مهم‌ترین دلیلش آن است که حضور لذت‌بخشی دارند. بنابراین، به‌سادگی از دیدنشان و بودن در کنارشان به وجد می‌آییم. کافی است سراپا گوش شویم. حتی اگر حرف جالبی نزنند یا چرند بگویند باز هم به نظرمان جالب است. آن‌طور که پیدا بود هر دوی آن‌ها چنین نقشی را برای هم ایفا می‌کردند. هر چند که خیلی معلوم بود زن‌وشوهر هستند، اما هرگز ندیدم یکیشان رفتار تصنعی یا متظاهرانه به خرج بدهد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هرگز نمی‌توانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه می‌گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می‌پذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچ‌گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می‌شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی‌گذارند. بار هستی میلان کوندرا
همه‌ی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، می‌توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردم‌اند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زندگی کنند. این‌ها خوشبخت‌تر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور می‌کنند که روشنایی در عرصه‌ی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق می‌افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق می‌شوند برای خود، نگاه‌هایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه‌ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه‌ی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) می‌آید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند و افراد آن اغلب در رویا به سر می‌برند.
بار هستی میلان کوندرا
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
دون‎‌ژوان سیراب شدن را تجویز می‌کند. اگر او زنی را رها می‌کند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی این‌گونه او را سیراب می‌کند و هیچ‌چیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوه‌ی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همه‌چیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیه‌اش برایمان به ارمغان آورده، به ما می‌دهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده می‌شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آن‌چه در نمایش‌نامه‌های هیجان‌آور رخ می‌دهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به این‌که از زندگی عقب افتاده‌ایم و یا آن را نمی‌فهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژه‌های آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمی‌ارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
مردان ازدواج می‌کنند؛ به خانواده‌ی خود می‌بالند؛ گریه‌ی کودکان را تحمل می‌کنند؛ هنگامی‌که دیر به خانه می‌رسند، از توضیح‌دادن دلیل تأخیر، عاجز هستند؛ ده‌ها وصدها زن را می‌بینند و دلشان می‌خواهد با آنان در ساحل قدم بزنند؛ برای زنان ناشناخته، لباس‌های فاخر می‌خرند، حتی گران‌تر از آنچه برای همسرشان فراهم می‌کنند؛ به یک روسپی پول می‌دهند تا کمبودهای احساسی آنها را جبران کند؛ به شرکت‌های سازنده‌ی لوازم آرایش، مؤسسات بدن‌سازی و رژیم غذایی مراجعه می‌کنند و برای افزودن به اقتدار خود، برنامه می‌ریزند ولی هنگامی‌که با مردان دیگر مواجه می‌شوند، هرگز درباره‌ی زنان حرف نمی‌زنند؛ بلکه درباره‌ی پول، کار و ورزش به گفتگو می‌پردازند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. می‌دانم وقتی عاشق هستم، زنده‌ام. می‌دانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمی‌کند و به هیجان نمی‌آورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیده‌ام که زجر می‌کشند و از طرفی دلم نمی‌خواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
دختر پرتقالی قبل از من بیدار شده بود و وقتی مرا بیدار کرد، احساسی داشتم که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. دیگر نمی‌دانستم چه چیز خیالی و چه چیز واقعی است و شاید این مرز از میان رفته بود. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که نباید به دنبال دختر پرتقالی بگردم چون او را پیدا کرده بودم. دختر پرتقالی یوستین گردر
دلم می‌خواست یک سیلی محکم به صورتم بزنم؛ هر چند که وضعیتم از آنچه بود، بدتر می‌شد. اما تصمیم گرفتم خودم را جور دیگری تنبیه کنم و برای این کار، راه‌های زیادی وجود داشت. برای مثال، می‌توانستم خودم را به این محکوم کنم که دیگر هرگز دختر پرتقالی را نبینم و تا آخر عمر با او کاری نداشته باشم و این تصمیم، هر آخر و عاقبتی که داشت دیگر برایم مهم نبود. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید این چشمان من بود که این‌همه زیبایی در او می‌‌دید. نمی‌دانم و اهمیتی هم نمی‌دهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و این‌که هیچ‌چیز به‌جز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکه‌ی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزان‌ترین شکل جنایت که به‌وسیله‌ی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که می‌توان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
اگه جوان‌تر بودم، مشکلی نبود و می‌تونستم خودم رو عوض کنم. می‌تونستم خیلی امیدوار باشم، اما الان چی؟ توی سن‌وسالی که الان هستم، بار گذشته داره رو شونه‌هام سنگینی می‌کنه. جوری‌که فکر می‌کنم هرگز نمی‌تونم گذشته رو جبران کنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر می‌کنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه می‌کردم. این‌طوری الان یه‌جورایی در برابر این حس در امان بودم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد می‌کرد:
«یک: هرگز شتاب‌زده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغ‌های ساده و کوچک بگویید.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سی‌سال زندگی مجردی‌اش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمی‌داد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانم‌ها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخ‌طبعی آنان بود. زن‌ها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمی‌توانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله می‌گرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق می‌افتد که پرتویی خاص از نور یا جرقه‌ای کوچک وارد زندگی آدم‌ها می‌شود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمره‌شان پی می‌برند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خنده‌دار است. البته انسان‌های بی‌شماری نیز هستند که شانس نمی‌آورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشم‌های خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
به‌هرحال مردم هرگز از رنج‌کشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگی‌های بی‌شمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند به‌طور دقیق دریابند چه چیز باعث می‌شود خوشبختی‌شان ناب و بی‌آلایه نباشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- به‌تدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنج‌ها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لم‌دادن که به خودی‌خود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج می‌کشد و آنچه رنج را پدید می‌آورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل این‌که ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بی‌آن‌که باران بند آید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
شاید برای کسی که این‌همه مدت به عبث در انتظار فردا بوده‌است، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردان‌شدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظه‌ای بی‌انتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمی‌کند و افراد درمانده و تباه‌شده همه شبیه یکدیگرند. مالون می‌میرد ساموئل بکت
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که می‌شود تصور کرد، نگاه می‌کردیم، می‌دیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیه‌ای که ما را به تأمل وامی‌داشت، فراتر نمی‌رفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
- توازجنس تاریک ظلمتی و هرگز تونی دست من باشی
خیلی مطئن نباش. ما نزدیک‌تر از اون هستیم که تو فکر می‌کنی. خیلی نزدیک تر… می‌خوای قبول کن می‌خوای نکن،اما ما همدیگر رو خوب میشناسیم.
بزار سوال ازت بپرسم که هر آدمی از خودش می‌پرسه. بعضی آدم‌ها فوری بهش جواب میدن و به ندرت درباره اش حرف میزنن. بعضی‌ها به ساختن دنیای بهتر معتقدند،بعضی آدم‌ها هم اعتقادی ندارن و گروهی در تمام طول زندگیشون درگیر این مسئله هستن. سوال ساده ای و اونم اینه: در مورد دنیای بهتر ،تو چه عقیده ای داری؟
من به روشنایی اعتقاد داشتم. پدرم هم همین طور،محافظ هم همین طور،گرچه او در این موارد خیلی صحبت نمی‌کرد.
با صداقت گفتم: خیلی مطئن نیستم…
خشم چشم خونی (آخرین شاگرد 5) جوزف دیلینی
همه‌ی کسانی که تصمیم‌گیری‌هایی‌قاطعانه برای متعالی‌شدن و بالا‌بردن سطح زندگی‌شان انجام‌نداده‌اند، همه‌ی آنهایی که می‌ترسیدند و از خود ضعف نشان‌می‌دادند، همگی به‌خاطر مجازاتی که برای درنیامیختن با زندگی‌ای که برایشان درنظر گرفته‌شده‌بود، از مرگ می‌ترسیدند؛ چون از زندگی، هرگز چیزی نفهمیده‌بودند و به اندازه‌کافی زندگی نکردند. مرگ شادمانه آلبر کامو
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
زنی که کمی از دیگران زیرک‌تر است هرگز به مرد اجازه نمی‌دهد که فکر کند او به این دلیل در کنار اوست که «جای دیگری برای رفتن ندارد». استقلال مادی زن، همواره به صورت ظریفی این نکته را به مرد یادآوری می‌کند که اگر بخواهد زن را با «ناراحتی» وادار به ماندن کند، رابطه‌شان مدت زیادی دوام نخواهد آورد. این موضوع احترام، محبت و رضایت هر دو طرف را در رابطه بیمه می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین زنانی را دیده ام که به مردهایی که درست نمی‌شناسند، پول قرض می‌دهند. معمولاً این جور زن‌ها برای پول دادن به مردها لحظه ای تردید نمی‌کنند و در حالی‌که خودشان در تأمین نیازهای ابتدایی زندگی درمانده‌اند، پول بی زبان را به مرد می‌دهند تا یک سیستم پخش جدید برای ماشینش بخرد. قانون پول قرض دادن به مردها؟ هرگز چنین کاری نکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دختر ساده دلی که اجازه نمی‌دهد مرد پول شام را حساب کند، در ژرفای قلبش دوست ندارد نسبت به آن مرد تعهدی داشته باشد و می‌داند حساب کردن پول شام از طرف مرد برایش تعهد می‌آورد. یک زیرک چنین مشکلی ندارد. او با مهربانی و ادب از مرد تشکر می‌کند و هرگز احساس گناه و یا داشتن تعهد اخلاقی به کسی که تازه با او آشنا شده است ندارد. یا احساس این را ندارد که به خاطر پول شام ناچار به سازش و مصالحه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مهم نیست چه کسی صورت حساب‌ها را پرداخت می‌کند. مهم این است که اگر به شما فشار آمد، آیا توانایی ترک صحنه و ایستادن روی پای خود را دارید یا خیر. اگر چنین توانایی را داشته باشید، او دیگر نمی‌تواند شرایط خود را تحمیل کند. بلکه در ذهنش گزینه‌هایی را بالا و پایین می‌کند که شامل این می‌شود که یا شما را مطابق شرایط خودتان داشته باشد یا اصلاً نداشته باشد. در این صورت است که او می‌تواند احساس کند آقای خانه است. به خاطر داشته باشید که او در دامنه فرمانروایی و عادات خود، باید احساس کند که سلطان جنگل است، اما هرگز هم نباید گمان کند که مرگ و زندگی شما، در دستان اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً یک زن زیرک استقلالش را در رابطه به روش خاص خودش حفظ می‌کند. او می‌کوشد که در رابطه اش یک شریک باشد، زیرا غرورش به او اجازه نمی‌دهد که در روابط شخصی و اجتماعی اش، باری بر دوش طرف مقابل باشد. او هرگز خود را در موقعیتی قرار نمی‌دهد که در آن نتواند تأثیر گذاری خوبی بر رابطه‌اش داشته باشد. زیرا اگر احساس کند به اندازه کافی به او احترام گذاشته نمی‌شود، حتماً تکان سختی به آن رابطه خواهد داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۷
اگر شما این توانایی را نداشته باشید که از لحاظ اقتصادی روی پای خود بایستید او هرگز به شما به عنوان کسی که می‌تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد احترام نخواهد گذاشت.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- هنگامی‌که مرد کاری را انجام می‌دهد که با شخصیت او در تناقض است یعنی واقعاً عاشق است. مثلاً او هرگز در مورد ازدواج و بچه‌دار شدن فکر نکرده است اما بودن با آن زن باعث می‌شود به همه این‌ها فکر کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که می‌توانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان می‌دهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیل‌اش می‌کند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همان‌طور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
ماریلین به خودش قول‌داد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانه‌داری‌کن؛ هیچ‌وقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواسته‌ی یک‌والدین است و فرزند آن‌را نمی‌خواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمه‌ی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسم‌شود و این‌که باقی‌عمر او را تشویق‌کند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام داده‌اند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست ان‌جی
از آنجا که مرد مانند زن در مورد احساسات‌اش حرف نمی‌زند، هر آنچه بیش از یک‌بار گفته شود، برایش به معنای غر زدن است. اگر می‌خواهید او کاری را انجام دهد، هرگز خواسته تان را بیش از یک بار مطرح نکنید زیرا به او حس پسربچه ای را می‌دهید که مادرش سرزنشش کرده است. هرگاه شما غر بزنید، او نیز مانند یک پسر نوجوان و سرکش رفتار خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ شکاری که تحت تعقیب باشد، فرض را بر خوب بودن شکارچی نمی‌گذارد. یک روباه خطر را حس می‌کند و از همان‌جا حواس خود را جمع می‌کند. هرگز کنار کسی که به شما نشان داده آدم آزار دهنده ای است باقی نمانید. اگر تصادفاً موجب آزار شما شد ایرادی ندارد. اما اگر دانسته شما را آزار داده باشد چه؟ بازی تمام شد. شما هر آنچه لازم است بدانید را می‌دانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرف‌های دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دل‌هایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین می‌رود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفت‌وگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشق‌اش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفت‌وگوهای تلفنی‌تان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفن‌ها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمی‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همیشه حواستان باشد که مسائل را چگونه آغاز می‌کنید. هرگز چیزی را که نمی‌خواهید ادامه دهید، شروع نکنید. اگر نمی‌خواهید هر شب آشپزی کنید، هر شب آشپزی نکنید. اگر نمی‌خواهید همیشه شما باشید که خریدهای خانه را انجام می‌دهید، از اول هم بنای کار را چنین نگذارید. بگذارید او برنامه اش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آلبرت انیشتن در جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجش گفت: هنگامی‌که با هم ازدواج کردیم، همان اول با هم قراری گذاشتیم. اینکه در زندگی مشترک‌مان، تصمیمات بزرگ بر عهده من باشد و تصمیمات کوچک بر عهده همسرم. ما این قرار را برای ۵۰ سال حفظ کردیم. فکر می‌کنم به همین دلیل هم بود که ازدواج‌مان آن‌قدر موفق بود. اگرچه باید بگویم بسیار عجیب بود که در تمام این ۵۰ سال، هرگز موردی پیش نیامد که نیاز به تصمیمی بزرگ داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آن‌قدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی مردی واقعاً از زنی خوشش می‌آید، خیلی برایش مهم نیست که صورت حساب را تقسیم کنند یا نه. او هرگز نمی‌گوید: تو سالاد بوقلمون داشتی و من استیک، پس سهم تو می‌شود… اگر او زن را بپرستد که اصلاً حتی راجع به آن صورت حساب کذایی، فکر هم نمی‌کند. تنها چیزی که راجع به آن فکر می‌کند این است که آن زن را به دست بیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
این‌ها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم می‌توانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین می‌کنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را می‌ستایید، کاملاً رام شما خواهد شد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آن‌را یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها دارایی‌اش است، خرج نمی‌کند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمی‌تواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمی‌داند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمی‌رود و هرگز حس نمی‌کند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه این‌ها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواسته‌های خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
چیزی که مردها نمی‌خواهند زن‌ها بدانند این است که آن‌ها به محض دیدن یک زن، او را در یکی از این دو دسته طبقه بندی می‌کنند: «فقط به درد خوش‌گذرانی می‌خورد» یا «ارزشمند». و از همان لحظه‌ای که شما را در دسته «فقط به درد خوش‌گذرانی می‌خورد» جای دادند، تقریبا دیگر هرگز نمی‌توانید نظرشان را برگردانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمی‌توان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق می‌ورزند و تصور می‌کنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که می‌توان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمی‌توانند ما را درک‌کنند؛ زیرا این‌ها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابل‌دسترس وجودمان انجام می‌دهد و پرده‌ی عشقی که آنها رویمان انداخته‌اند را پنهان نساخته‌است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
نوزادان در خواب بزرگ می‌شوند و به آرامی و به گونه‌ای که هرگز حس نمی‌شود، قد می‌کشند، وزن‌شان زیاد می‌شود و کم‌کم قدرت می‌یابند. چشمان‌شان کمتر می‌ترسد، لب‌هایشان کمتر می‌لرزد و با دقت بیشتری به دنیا می‌نگرند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مجری برنامه‌تلویزیونی از زن‌هنرپیشه‌ای که به عنوان میهمان آورده‌بودند، سوالاتی می‌کرد. در میان سوالات پرسید: «فرض‌کنید قرار است به جزیره‌ای بی‌سکنه سفر کنید و فقط مجبورید یک‌نفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را به‌عنوان همراه انتخاب می‌کنید؟ مردی‌که عاشق شماست، اما شما هیچ‌حرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردی‌که دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی می‌توانید در هر زمینه‌ای با او صحبت‌کنید؟» زن‌هنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردی‌که می‌توانم با او صحبت‌کنم.» مجری جوان، شگفت‌زده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمی‌ماند، اما تا آخر عمر می‌توان صحبت‌کرد!» دیوانه‌وار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپش‌های سریعش دیگران به وحشت می‌اندازد. همه‌چیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه می‌دهد و شگفت‌انگیزتر آن‌که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچه‌ای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل این‌جا نشسته… دیوانه‌وار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! می‌نگریستم، می‌نگریستم و می‌نگریستم… کسانی‌که تصور می‌کنند مرا به خوبی می‌شناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفت‌وگو کنند، هرگز نمی‌فهمند که از یک شخص‌واحد حرف می‌زنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها می‌رفتم؛ همانگونه که انسان‌ها لباس یا عمرشان را تغییر می‌دهند، من نیز نامم را تغییر می‌دادم و هیچ‌گاه نام واقعی‌ام را افشا نمی‌کردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوست‌داشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا می‌شده، نامشان را می‌پرسیده و با جسارتی غیرقابل‌باور به آنها می‌گفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او برای خود ارزش زیادی قائل است
وقتی مرد از او تعریف می‌کند او می‌گوید متشکرم، نه اینکه سعی کند او را منصرف کند یا حرف را عوض کند. او هرگز نمی‌پرسد نامزد قبلی‌ات چه قیافه ای داشته و یا با زن‌های دیگر رقابت نمی‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمی‌کنید، او ناگهان گردن شما را می‌بوسد و سعی می‌کند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک از متفاوت بودن نمی‌هراسد. به همین خاطر هرگز بازیچه دست کسی نمی‌شود و یا به صف مرواریدهای دور انداخته شده اضافه نمی‌شود. او کارهای نامتناسب با شأن و شخصیت خود انجام نمی‌دهد و اجازه نمی‌دهد که مرد او را تنها برای سوء استفاده بخواهد. از اینکه ۳۰ ساله یا ۴۰ ساله شود نمی‌ترسد. او هر سنی که داشته باشد احساس بهترین بودن دارد. او خود را با معیار سنی رسانه‌ها تعریف نمی‌کند. او به خاطر اینکه دیگر ۱۸ ساله نیست احساس معیوب بودن یا از رده خارج شدن نمی‌کند. او چه مجرد باشد چه متأهل یا بیوه، احساس خوبی در مورد خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی می‌شود، مرد حس می‌کند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست می‌دهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمی‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اینکه بتوانید سر به سر دیگران بگذارید شما را بسیار جذاب می‌کند. زیرا به دیگران یادآوری می‌کند که از استقلال فکری برخوردارید و نه تنها تفکرات خاص خود را دارید، بلکه می‌توانید به آنچه پیرامون‌تان روی می‌دهد بخندید. اگر بتوانید خوب از پس انجام این کار برآیید، او هرگز حتی فکر این را هم به ذهن خود راه نمی‌دهد که شما محتاج او شوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زن‌های بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیده‌شده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسران‌مان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیب‌غریب و کفش‌های پاشنه‌بلند و خم‌شدن روی میز استخر و چیزهای ناراحت‌کنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاه‌کردن به آینه می‌کند؛ عوضِ این‌که به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزی‌ست که تاجرها به من می‌گویند و من آن‌چه را که می‌فروشند، می‌خرم. بیست سال سعی کردم آن‌طور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزی‌ست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. می‌خواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم می‌آید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما به کلیسایی نیاز داریم تا کمک‌مان کند که دوست‌داشتنِ خودمان را بدون شرمساری، دوست‌داشتنِ دیگران را بدون دستور، و دوست‌داشتنِ خدا را بدون ترس تمرین کنیم. کلیسایی که به من و بچه‌هایم اجازهٔ نفس‌کشیدن بدهد و هرگز اختلاف عقیده، تردیدها، یا سؤال‌های ما را سرکوب نکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش می‌گوید که این‌جا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او این‌جاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجع‌به نیازداشتن به اعتقادی صحبت می‌کند که نه بسته و ستیزه‌جو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوست‌های مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت می‌کند، این‌که هر کدام حکمت و دانایی دارند و این‌که او چطور نیازمند حکمت آن‌هاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیون‌ها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش می‌کند، هشدار می‌دهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره می‌کنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشب‌اش با نور شمع می‌گوید که به نوجوان سیاه‌پوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمی‌داند، بلکه آن‌را نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگ‌بودنِ نژادپرستی معنا می‌کند. او به حضار سفیدپوست التماس می‌کند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. به‌شکل بی‌رحمانه‌ای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه می‌شوم که کشیش وقتی به خدا اشاره می‌کند، هرگز از ضمیر استفاده نمی‌کند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جایی‌ست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفته‌ام از خدا بترسم؟ حیرت‌زده‌ام از این خدا، از این عشق، اما نمی‌ترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچ‌وقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمی‌خواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیش‌تر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمی‌خواهم بگذارم آزردگی‌ام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول می‌دهم که هرگز رنج‌اش را از او نگیرم و تسکین‌اش ندهم، چون می‌دانم هر چقدر رنج‌اش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او می‌شود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت می‌کند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباری‌ست که در هوا رهایش می‌کنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم این‌جاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش می‌مونم، آروم می‌شینم و سعی نمی‌کنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو به‌سمت خودت دعوت کردی. من رنج‌ات رو می‌بینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان‌بودن توی این دنیا بدون بردباری مثل بازیِ بیلیارد است، بازی‌ای که نتوانستم برنده‌اش باشم. اما به جای این‌که بفهمم دنیا مشکل دارد، فکر کردم خودم مشکل دارم. تصویری از خودم ساختم، خُردشده و شکست‌خورده. من خُرد شدم. من شکستم. به این فکر می‌کردم که باید فوق‌العاده و شاد و بی‌عیب باشم و چون نیستم هرگز نباید خودم را به دیگران نشان بدهم. فقط باید یک مخفی‌گاهِ امن پیدا کنم و بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کناره‌گیری کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِ‌خداشدن و تسلیمِ‌پدرسالاری‌شدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفی‌کردنِ آن به‌شدت تلاش می‌کنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفی‌کردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زن‌ها این‌جا دیگر آواز نمی‌خوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کاش لااقل چیزی برای فاش‌کردن وجود داشت، مثلاً یک راز وحشتناک در مورد دوران کودکی‌ام تا همه‌مان برای کارهایم دلیلی داشته باشیم و خانواده‌ام بتوانند برایم دل بسوزانند. آرزو می‌کنم که ای کاش کسی به من صدمه زده بود تا می‌توانستم آن‌را بهانه کنم و بگویم دلیل ناراحتی‌ام این است. اما هرگز بهانه‌ای برای این منی که بودم، نداشتم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هرگز بر آن باور نبوده‌ام تکه‌های کوچک هنگامی که به هم متصل می‌شوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگ‌تر می‌سازی آن‌چیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همین‌طور است؛ موج‌های عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«اگر یک روز صبح از خواب بلند شدید و انسان‌ها دیگر تشنه‌شان نشد، آب‌فروش‌ها به کجا رو می‌کنند؟ اگر یک روز صبح آدم‌ها از خواب که برخاستند هرگز گرسنه‌شان نشد، مرغ‌فروش‌ها چه کار می‌کنند؟ اگر روزی زمین اعتصاب کرد و هیچ درخت سیبی بار نداد… سیب‌فروش‌ها چه دارند بفروشند؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آن‌گونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار می‌شود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیبایی‌اش کم‌تر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژده‌ای که هرگز نمی‌رسد و می‌باید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما می‌گویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بی‌انتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شده‌ام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترس‌هایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط به‌رسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزی‌ست که تمام نمی‌شود، شهری‌ست بدون باغ، زمینی‌ست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خورده‌ایم. شب خوش زندگی! قلبت را می‌بوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست؛ خود زندگی‌ست. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، هیچ کاری نکرده‌ام که از این عشق رها شوم که از درون تهی‌ام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. خوب می‌دانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. می‌دانم که در وجود هر کس تنهایی‌ای هست که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دست یابد. این بخشی‌ست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمی‌کنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقی‌اش، می‌دانم که غمی از غم‌هایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشی‌ای در میانهٔ خوشی‌هایت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علی‌رغم دوری‌مان، علی‌رغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا می‌شود، علی‌رغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشته‌اند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفته‌ای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت می‌دهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا به‌اشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو عذر می‌خواهم که این همه ضعف و این همه یأس از خودم نشان دادم. البته حالم به همان بدی بود که برایت گفتم. واقعیت این است که هرگز چنین افسردگی‌ای تجربه نکرده بودم. برای بیرون آمدن از آن تمام توانم لازم بود. الآن می‌دانم که از پسش برمی‌آیم چون به‌جای اینکه خستگی‌ام را به خستگی تو اضافه کنم بهتر دیدم که از این اعتماد با تو حرف بزنم. پس مرا ببخش و بدان تنها عذر من این است که شیرینی این سرسپردگی برایم تازگی دارد. هرگز این‌طور به‌تمامی که خودم را به تو سپرده‌ام تسلیم احدی نشده بودم و مدت زیادی از این تجربه نگذشته است. گذاشتم تا قلبم حرف بزند وقتی که تو را محکم در کنار گرفته بودم. این احساس آرامشی‌ست که لبریزِ تخیل است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار آن‌طور که من هم خودم را به تو می‌سپارم؛ تمام و کمال. هرچه بیشتر بدهیم بیشتر به دست می‌آوریم. این قانون است. من هرگز در زندگی به‌اندازهٔ الآن که خودم را به‌تمامی به تو سپرده‌ام، احساس امنیت نکرده‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت می‌دانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبوده‌ام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی می‌کنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحه‌دارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه می‌کنی؟ ماه اینجا از پشت کاج‌ها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خسته‌تر از آن بودم که فکر کنم. v نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخویی‌ام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاری‌ام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگی‌ام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و این‌بار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمی‌کنم ترسی داشته باشم از کشش حیرت‌آورم به‌سوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را این‌قدر دوست نداشته‌ام عشق من، فکر می‌کنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشته‌ام. داری پیش من برمی‌گردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بی‌تابم می‌کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، سست می‌شوم؛ ورطه‌ای در برابرم دهان باز می‌کند و سرگیجه‌ای می‌گیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از به‌هم‌رسیدن‌ها می‌ترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمان‌های دورِ فراموش‌شده از هم جدا بوده‌ایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کرده‌ایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شده‌ایم؛ از وضع جسمانی‌مان می‌ترسم، از واکنش‌های متقابل‌مان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را می‌پوشاند. چه می‌دانم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیاده‌روی در اسکله و قایق‌سواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر می‌گیرم.
برعکس، خیلی کتاب خوانده‌ام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذرانده‌ام. حساس مثل قبل (به‌همان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون می‌کشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتاب‌هایی را که خوانده‌ام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آماده‌ام که پی‌یر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و می‌نوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش به‌شکلی خاص می‌برد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرف‌نظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحه‌های گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…‌- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانس‌هایت، بگو آیا آماده‌شان کرده‌ای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم می‌خواست کنارت باشم، گام‌به‌گام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد می‌طلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز این‌قدر صادق نبوده‌ام. می‌دانی؟ اگر این‌قدر سنگین نبود می‌توانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس می‌شود؛ یک لحظه از زندگی‌ام نیست که تو در آن نباشی، قسم می‌خورم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه می‌کنی، چگونه‌ای، به چه فکر می‌کنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزرده‌خاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا می‌دانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبوده‌ام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربه‌ام، با هر آنچه می‌دانستم و هر آنچه یاد گرفته‌ام، دوستت داشته‌ام. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر می‌کنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه‌ای‌ست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگی‌ات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آن‌طور که تقدیری محتوم را پذیرا می‌شویم؛ آن‌طور بپذیرم که انسانی را می‌پذیریم با همهٔ ضعف‌ها و قوت‌هایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو می‌سازم. خودم را. عشقمان را، میان دست‌های تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس می‌بوسمت. ناتوان از کنده‌شدن از تو. ناتوان از کنده‌شدن از زمینی که تو در آن نفس می‌کشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع به‌سمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت می‌خواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت می‌دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگی‌ام را حس می‌کنی که در تو می‌جهد؟ آیا می‌توانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش می‌دانستی… این چه تقدیر نفرت‌انگیزی است که میان دو نفر که این‌چنین همدیگر را دوست دارند و این‌قدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بی‌انتها را گذاشته که هرگز نمی‌توان مطمئن بود که پر می‌شود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آ‌کنده است می‌تواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی به‌خوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه می‌دهیم همیشه بی‌صدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید به‌خاطر دیگری. به‌خاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین به‌دست بیاورم. چگونه می‌توانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا می‌کنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول به‌طور غریزی از تو داشتم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بی‌فکری پشیمان شوی چون یک‌بار شده‌‌ای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها می‌مانم به سراغم می‌آید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا می‌کنم، دعا می‌کنم، دعا می‌کنم.
تو را محکم به خویش می‌فشارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی می‌کند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او می‌شوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکرده‌ای، هرگز این‌طور به این اندازه وحشی دوستت نداشته‌ام، در آسمان شب، سپیده‌دم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبه‌ام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که می‌خواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا می‌کنم و می‌توانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من می‌شده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمی‌فهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که به‌جای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذاب‌تر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت می‌دانم که ما کسی را انتخاب می‌کنیم که شما را هم ناراحت می‌کند. این راهی‌ست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمی‌خواهم.
من شخصاً نمی‌توانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا می‌خشکاند و می‌کُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز می‌شوم یا ویران.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش می‌خواهی، اگر می‌ترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش می‌روم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را می‌پذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده می‌کنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو می‌خواهم. بقیه‌اش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما می‌دانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگی‌مان نکرده‌ام، حتی به آن فکر هم نکرده‌ام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من می‌تواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه می‌خورد و به مه نورانی برآمده از روستا می‌پیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آن‌قدر زیبا بود، آن‌قدر پهناور، آن‌قدر عطرآ‌گین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس می‌کرد، به‌وسعت جهان. این قلب آ‌کندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس می‌زنم که با خودش چه فکر می‌کند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصه‌خوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفته‌ایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب می‌شوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنی‌تر می‌شود. اما تو به من گفته‌ای که نباید این‌کار را بکنم و تو او را بیشتر از من می‌شناسی. من هم تا جایی پیش می‌روم که تو بخواهی و ساکت می‌مانم. اما از فهمیدن اینکه او هم می‌داند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیش‌ترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کرده‌ام. الآن اما می‌دانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش می‌کنم. به هر حال، من بیشتر از این‌ها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز این‌قدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمی‌کرده‌ام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده می‌تواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری می‌دهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاری‌ات را آن‌قدر نیرومند احساس می‌کنم که به‌خیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم می‌رسد که بتوانم آنچه را در سر دارم به‌شکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری می‌بینم، آن‌طور که به آن نیازمندم… این باروری به‌تنهایی می‌تواند مرا به آنجا ببرد که می‌خواهم. عزیزم تو می‌فهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس می‌کنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافته‌ای.
شاید اشتباه می‌کنم این‌ها را برایت می‌نویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف می‌زند جوّی مسخره ایجاد می‌شود. اما شاید تو درک کنی چه می‌خواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوق‌العاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسنده‌ام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخش‌ها متعلق به تو است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که اتفاقاتی که ما فکر کرده‌ایم ضد ما هستند فقط مقدر شده‌اند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کرده‌اند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمی‌توانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه می‌شدم تا با عطشی بی‌انتها به‌سوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس می‌کنم وقتی به سراغت می‌آیند و نیز میل خودم را با تو سهیم می‌شوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، وقتی سعی می‌کنم آینده‌مان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را می‌فشارد، آن‌قدر که نمی‌توانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در نهایت، هر کار که بکنی می‌دانم که درست است، چون از وقتی می‌شناسمت با احساسی عمیق فهمیده‌ام که تو هرگز چیزی نمی‌گویی که با هستی‌ات در تضاد باشد. در واقع من اگر مرد به دنیا آمده بودم دلم می‌خواست یکی مثل تو باشم.
بعد از این چطور از من می‌خواهی که دوستت نداشته باشم؟ بعد از درک این‌ها، بعد از تحولی عمیق که در وجودم ایجاد شده، چطور می‌خواهی که این رابطه تا آخر طول نکشد؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه «خدایم» برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. از تو فقط یک چیز می‌خواهم: اینکه همان‌طور که من نگاهت می‌کنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم می‌بوسمت.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختی‌ای که تو با وجودت به من می‌دهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعی‌ست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمی‌کند، دست‌کم در مورد من صدق می‌کند. تو چه می‌خواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، به‌صورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم می‌کند، به صدایت، به لبخندت، به بینی‌ات، به دست‌هایت، به همه چیز. همین که نامه‌ات با خودش حسی از حضور واقعی‌ات می‌آورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو می‌برد که نمی‌دانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمع‌وجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی می‌کنی و وضع جسمی و روحی‌ات. فکرش را هم نمی‌توانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرت‌و‌پلا می‌گویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر می‌کنم بوده. حس می‌کنم که نمی‌توانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شده‌ایم به تمام امورم بی‌اعتنا شده‌ام. خاموش و بی‌صدا. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت یک صبح، سپتامبر ۱۹۴۴
یکهو از خواب پریدم چون اشک داشت خفه‌ام می‌کرد. فکر نکن که من دشمنت بودم. هرگز قلب مردی چنین توأمان سرشار از مهر و نا‌امیدی نبوده است. از هرطرف که می‌روم شب است. با تو یا بی تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. دیگر یارایی ندارم تا با مصائب بجنگم، با خودم بجنگم. از وقتی مرد شده‌ام، مدام درگیر این جنگ بوده‌ام. فقط می‌توانم بخوابم، همین. بخوابم و رو کنم به دیوار و انتظار بکشم. و اما مبارزه‌ام با بیماری و قوی‌تر بودنم از زندگی؛ هیچ نمی‌دانم کی قدرتش را پیدا خواهم کرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب می‌کشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم می‌خورم که این دو یکی نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال می‌شوم بدانم موهایت را طلایی کرده‌ای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بی‌توجه نباش. دلم می‌خواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت می‌آید؟ با آن خانم، دوستت). به‌شکل‌های زیادی دوستت دارم اما بیش از همه این‌طور: با چهره‌ای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر می‌کند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام. زندگی را می‌فهمم و می‌دانم کجاها هست. فکر می‌کنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف می‌زدی، بالای سر من، و از نمی‌دانم کدام عاشق تحمل‌ناپذیر می‌گفتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگی‌اش به تئاتر، توجه همیشگی‌اش به بازیگران و حساسیت آن‌هاست. او در این نامه‌ها موضوعاتی را مطرح می‌کند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگی‌اش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه می‌نویسد صحبت می‌کند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایع‌نگاری‌ها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمی‌کند. ماریا خستگی‌ناپذیرانه به او اطمینان می‌بخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه به‌عنوان یک زن می‌داند که آفرینش از هر چیزی قوی‌تر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چاره‌ای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجه‌مان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهن‌مان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبه‌رو هستیم اضطراب است به‌عنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمده‌ای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطراب‌ها رنج می‌بریم، طبیعتاً به دام خیال‌پردازی‌های قدرتمندی می‌افتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان می‌دهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبت‌آمیز خواهیم دید: هم‌دلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگی‌های دورهٔ نابالغی، که بزرگسال می‌تواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاری‌مان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل می‌کنند، نشان از این دارد که می‌توانند چیزهای درهم‌شکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایده‌هایی مهم است، نشانه‌ای بیرونی از خوش‌قلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچ‌یک از این ایده‌ها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمه‌های حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم می‌نگریم بارقه‌ای از رضایتی آرامش‌بخش در ما جان می‌گیرد. پیاده‌روی عصرگاهی در پارک یا در ساحل می‌تواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظاره‌اش می‌نشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که به‌شکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد، توهینی است به عزت‌نفس عقلانی‌مان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. به‌سادگی ممکن است آن را نوعی بهانه‌جویی بی‌جا و تظاهری انگشت‌نما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامش‌بخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیط‌های آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اغلب نه‌تنها به این خاطر آزرده می‌شویم که باید چیزی را به دیگری بیاموزیم، بلکه به این خاطر نیز عصبی می‌شویم که «دانش‌آموز» آن مسئله را اصلاً نمی‌داند؛ که البته ناآگاهیِ وی مرتبط است با سطح تحصیلات، پس‌زمینه، میزان حقوق و غیره. ما معمولاً در پس ذهنمان از اینکه کسی از چیز مهمی اطلاع ندارد بسیار بیزاریم، با وجود اینکه هرگز فرصت یادگیری برای آن شخص فراهم نشده است. شدت این نومیدی به‌قدری است که ما را از ثبات لازم برای آموختن این نکته به وی محروم می‌کند که به دیدگاه ما احترام بگذارد (و چه بسا بعدها در عمل دیدگاه ما را در پیش بگیرد). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفته‌اند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته می‌شود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث می‌شود شخص به شیوه‌هایی مخوف رفتار کند. فکر آرامش‌بخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج می‌برند که ما نمی‌توانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علی‌رغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آن‌طوری به‌نظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شده‌اند: چه بسا سرخوش و خودشیفته به‌نظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمی‌شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را می‌پذیرد و پیوند ما شروع می‌شود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگی‌های عجیب‌تر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمام‌شدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه می‌یابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمی‌کنیم و آموزش ندیده‌ایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانسته‌ایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخورده‌ایم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچ‌وقت بیشتر و مشکل‌سازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتاب‌زده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواری‌های رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق می‌افتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوع‌اند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایده‌های بسیار بلندپروازانه‌ای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان می‌آورد، حتی اگر هرگز چنین رابطه‌ای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دست‌هایش نگاه کردم و فهمیدم راست می‌گوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف می‌زد من به چشمان و دهانش نگاه نمی‌کردم، بلکه به دست‌هایش نگاه می‌کردم، یا اشیای دور و برش را تماشا می‌کردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهره‌اش بودند. چون هرگز نمی‌دانستند راست می‌گوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که می‌دانستم هنگامی که حرف می‌زند باید به دست‌هایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که می‌توانی به آن بیندیشی. بعضی شب‌ها می‌شنوی که کویر صدایت می‌زند. همیشه شب‌ها یا طرف‌های غروب حس می‌کردم بیابان صدایم می‌زند اما مشکل بزرگ این است که نمی‌دانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را می‌دیدم و اشباحی که رمل پدیدشان می‌آورد و عینهو گردباد می‌پراکند. خیلی طول می‌کشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد می‌گیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است…، در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی، نه! صدایی است که چون خاکستر زمین آن را می‌برد و می‌رود زیر بار هزاران صدای دیگر. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
همهٔ عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پُرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این بهترین شعرهایم نام تو را دارند.
چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟
نمی‌دانم. هر چه هست این است که خیالت لحظه‌یی آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد همهٔ وجودم دستی شده است و همهٔ دستم خواهشی. خواهش تو. تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آخرین، کلام آخرین، و شادی آخرین.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده‌ام. آنچه تا به امروز شده‌ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «می‌توانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، می‌دانم که تو به «خودخواهی» گوینده‌اش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفته‌ام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار می‌کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت‌پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می‌دارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من این‌ها همه را، تازه برای خاطر تو می‌خواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعه‌ها را می‌گشایم و جهان را فتح می‌کنم.
دل مرا با عشقت گرم می‌کنی. زبانم را گویا می‌کنی و به بازوهایم نیرو می‌دهی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشته‌ام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربه‌یی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از این‌ها نیز یکی دو بار تصور می‌کردم عاشق شده‌ام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شده‌ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می‌زداید و جانشین همه چیز می‌شود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو می‌خواهم آسمان را فتح کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدف‌های خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمی‌شود، هرگز عقب نمی‌نشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمی‌دهد. زنی که صبر می‌کند و نومید نمی‌شود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مرده‌یی را به زندگی بازگردانده است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بارها این نکته را به تو گفته‌ام که من، هرگز به خود اجازه نمی‌دهم که خوش‌بختی خود را به بهای حسرت‌ها و نامرادی‌های تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی می‌توانم با همهٔ وجود و با همهٔ احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی می‌توانم بگویم خوش‌بختم، که یقین داشته باشم که تو را می‌توانم با جاه و جلالی شایستهٔ تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را از کوچک‌ترین آرزوها تا بزرگ‌ترین‌شان برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمی‌خواهم. تو را در خانه‌یی شایستهٔ تو، در جامه‌یی برازندهٔ تو می‌خواهم. می‌خواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو می‌خواهم همراه همهٔ وجودم زندگی کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می‌خواهم بشنوم!»
این گفت‌وگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی‌کنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می‌گیرد و باید دلش را با بازیچه‌یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده‌ام، با خاطرهٔ حرف‌هایت، خنده‌هایت، اخم‌هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن‌هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می‌برم، دل‌خوش و سرگرم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یادم می‌آید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری می‌گذشتم که می‌دانستم او در آن زندگی می‌کند. همین‌طور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو می‌انداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمک‌زن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگی‌ام پشت‌پا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سال‌ها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی می‌کند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقت‌ها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری می‌کشیدم: اگر ماری لباس‌هایش را این‌جا می‌گذاشت یا همه چیز را با خود می‌برد، کمد را تمیز می‌کرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمی‌خورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل می‌توانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود می‌برد و می‌سوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
حرف زدن درباره ی لحظات گذشته، خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار آنها داشت؛ باید همان‌گونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند، تنها به خاطر آورد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده می‌گردد. چیزی که برای ما بزرگ‌ترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزن‌انگیز. این بچه‌ها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژه‌ای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، می‌توان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
نکته ی جالب توجه این که در فیلم‌های مخصوص رده ی سنی شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش می‌کنند. من هنوز درک نکرده ام که بر اساس چه معیاری کمیته‌های ویژه، این فیلم‌ها را مخصوص یک رده ی سنی خاص تعیین می‌کنند. زنانی که در این گونه فیلم‌ها بازی می‌کنند، یا طبیعتا رفتاری غیراخلاقی دارند و یا فقط با توجه به شرایط اجتماعی به این راه کشیده شده اند. در هر حال، هرگز اثری از مهربانی در آنها دیده نمی‌شود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مدت هاست که با خود عهد کرده ام دیگر با کسی راجع به پول و هنر حرف نزنم. هر وقت این دو مقوله کنار هم قرار می‌گیرند، هرگز نمی‌توان انتظار حفظ تعادل را داشت: برای هنر، یا کمتر از آنچه که درخورش است پرداخت شده یا بیشتر از آن. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اثرم به‌آرامی پیش می‌رود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد می‌کند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچ‌چیز نباید آن را مختل کند.
بااین‌حال خودم را تنها احساس می‌کنم،
که در کارگاهم حبس شده‌ام.
گاهی اجازه می‌دهم انگشتانم رقص باله‌شان را اجرا کنند،
و خودم به زندگی‌هایی فکر می‌کنم که من آن‌ها را نزیسته‌ام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفته‌ام
به چهره‌هایی که هیچ‌وقت با آن‌ها برخورد نکرده‌ام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بی‌ارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس می‌کنم که زندگی‌ام آن‌جاست،
در این سه رشته‌ای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که می‌رقصند
درست در انتهای انگشتان من.
بافته لائتیسیا کولومبانی
خاک‌سپاری من به عزاداران نگاه کن. بعضی‌شان حتی مرا خوب نمی‌شناسند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند، چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
«برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همه ی زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ، فقط یک نفر را نمی‌برد. وقتی مرگ، کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود.»
در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
دست من نیست و ناخودآگاه متوجه چیزهای کوچکی می‌شوم که پیش‌ازاین نمی‌دانستم: نقاشی‌های حاشیهٔ دفترش از درخت و کوه، جای جوراب که روی مچ پایش می‌افتد، یک لکهٔ پوستی مادرزاد کوچک ته انگشت شست دست چپش. احتمالاً او هرگز به هیچ‌کدام از این‌ها توجه نمی‌کند. ولی چون برای من جدید است، همه‌چیز را می‌بینم. هر روز دیوید لویتان
قبلاً هم بارها این‌را دیده‌ام، سرسپردگیِ توجیه‌ناپذیر. با ترس ناشی از بودن در کنار شخص نامناسب کنار می‌آیید؛ چون نمی‌توانید با ترس از تنهایی کنار بیایید، امید آلوده به تردید و تردید آغشته به امید. هربار که این احساسات را در صورت دیگری می‌بینم، برایم سنگین به‌نظر می‌آید. چیزی که در صورت ریانن هست، خیلی بیش‌تر از ناامیدی صرف است. مهربانی هم در آن هست. جاستین هرگز قدر این مهربانی را نخواهد دانست. من از همان لحظهٔ اول متوجهش می‌شوم؛ ولی به چشم کس دیگری نمی‌آید. هر روز دیوید لویتان
من مسافری بین‌راهی‌ام، و بااین‌که زندگی به این شیوه به‌معنی تنهاماندن است، آزادی‌بخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمی‌کنم. هرگز با فشار هم‌سن‌وسال‌ها و اعتراض والدین کوتاه نمی‌آیم. وجود افراد را مثل قطعاتی می‌بینم که یک تصویر بزرگ را شکل می‌دهند و روی تصویر کلی تمرکز می‌کنم، نه جزئیات زندگی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام می‌دهم. گذشته چشمم را کور نمی‌کند و آینده نظرم را تغییر نمی‌دهد. بر حال تمرکز می‌کنم؛ چون سرنوشت من زندگی‌کردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
وقتی در آینه نگاه می‌کنم، زن پیری را می‌بینم یا زن پیری را نمی‌بینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را می‌بینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن می‌رسید. گاهی هم صورت زنی جوان را می‌بینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش می‌کردم یا برایش افسوس می‌خوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب می‌تابد، آنقدر شل و شفاف است که می‌شود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
همیشه شادی و غم با هم می‌آیند. این اتفاق به آدم یادآور می‌شود که آدم‌ها در طول زندگی، ترمیم می‌شوند و با وجود مشکلات فراوان پیش می‌روند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمی‌آمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
هرگز باورم نمی‌شد که بابا آنقدر معرفت داشته باشد که خودش را اینجا و برای دیدن من آفتابی کند؛ یعنی با خودش فکر می‌کرده است با دیدنش او را در آغوش می‌گیرم و به زندگی ام دعوت می‌کنم؟ اصلا چرا باید پس از این همه سال در این شرایط پیش ما برگردد؟ اگر همسر آلزایمری اش را ترک کرده است، چه تضمینی وجود دارد که مرا تنها نگذارد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، می‌توانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح می‌دهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمی‌شد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
این مرد را که در ابراز احساسات، صرفه جویی و هیجاناتش را مهار می‌کرد، درک نمی‌کردم. هیچ نشانه ی ترس یا شکست از خود بروز نمی‌داد. هرگز نتوانسته ام این گونه آدم‌ها را بفهمم. در خانه ی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن، بدیهی و ضروری است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
در غرب می‌توانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغ‌های بی‌آزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالی‌که واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد می‌گیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آن‌ها خوششان نمی‌آید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمی‌خواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج می‌دهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمی‌دانید آیا می‌توانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش می‌آید. در غرب چنان فشاری برای دوست‌داشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبه‌رو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان می‌دهند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بی‌پایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد می‌گیریم، از اشتباه به درست نمی‌رویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر می‌رویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد می‌گیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر می‌رویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که یک‌مشت آسیب روانی جدی در زندگی‌مان رخ می‌دهد، کم‌کم ناخودآگاه حس می‌کنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث می‌شود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث می‌شود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حل‌ناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان این‌طور برداشت می‌کند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونه‌ای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت ساده‌تر: حق‌به‌جانب می‌شویم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه می‌خواهند کسب‌وکار خودشان را شروع کنند. اما هرگز کارآفرین موفقی نخواهید شد مگر اینکه راهی بیابید تا خطر کردن‌ها، ابهام‌ها و شکست‌های متعدد را تا مغز استخوان بفهمید. مگر اینکه ساعت‌های طولانی‌ای را به چیزی اختصاص دهید که ممکن است هیچ حاصلی نداشته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی می‌خواهند، اما هرگز شخص فوق‌العاده‌ای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جواب‌های رد همراه است، تجمع تنش‌های عاطفی‌ای را که هیچ‌وقت تخلیه نمی‌شوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچ‌گاه زنگ نمی‌خورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمی‌شوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما می‌شود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال می‌کند، فردا دیگر خوشحالمان نمی‌کند، چون نیاز زیستی‌مان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایان‌ناپذیر برای یک چیز دیگر می‌انجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرق‌ریزی و سختی‌مان در نهایت به جایی می‌رسیم که به طور ترسناکی مشابه همان‌جاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
«همین‌که صبح زود، وقتی که هنوز پرنده‌ها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علف‌های یخ‌زده برمی‌دارم، به فکر فرومی‌روم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌ام به اندازهٔ آن ساعت‌ها آزاد و رها نبوده‌ام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه می‌روم و از کنار درخت بلوط شکم‌گندهٔ عریان انتهای مسیر دور می‌زنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به‌سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این‌همه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این عمیق‌ترین آگاهی زندگی‌ام بود. من خودم را وادار به انجام کاری کرده بودم که هرگز فکر نمی‌کردم از پَسش بربیایم و آتشی درون روحم به‌پا شده بود. کسی من را مجبور به دویدن نکرده بود. کسی من را صبح بیدار نکرده بود که دنبال کفش مناسب بگردم یا کسی به من نگفته بود کدام نوشیدنی انرژی‌زا کمتر چندش‌آور است. کسی به‌جای من آفتاب‌سوخته نشد، تاول نزد یا برای پرداخت هزینهٔ ثبت‌نام پول‌هایش را پس‌انداز نکرد.
همه‌اش کار خودم بود.
خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر احساس قوی بودن نمی‌کنید، اگر با خواندن این مطالب احساس ضعیف بودن می‌کنید… می‌خواهم از خودتان بپرسید آیا خودتان را وادار به کسب توانایی و قدرت کرده‌اید یا اینکه به‌دنبال یک راه‌حل زودبازده می‌گردید. قوی بودن هرگز راحت به‌دست نمی‌آید. مثل عضله‌سازی در باشگاه است. ابتدا باید بخش‌های ضعیف‌تر بدنتان را تحت فشار قرار دهید تا بتوانید دوباره آنها را بسازید. انجام این کار اغلب با درد همراه است و حتی بیشتر از حد انتظار زمان می‌برد. درست مثل سیستم ایمنی بدنتان، در یک موقعیت ثابت می‌شوید و بعد با شرایطی سخت مواجه می‌شوید که قبلاً تجربه‌اش نکرده‌اید. باید یاد بگیرید چطور در موقعیت جدید رشد کنید. مقابله کردن و جنگیدن با شرایط سخت شما را سرسخت‌تر می‌کند و از این طریق تبدیل به همان کسی می‌شوید که برایش مقدر شده‌اید. خودت باش دختر ريچل هاليس
«کتاب‌ها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی می‌بخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمی‌کنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتاب‌ها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌دوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمی‌دهند. (یک ضرب‌المثل قدیمی عربی اندرز می‌دهد که «کسی که کتاب امانت می‌دهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس می‌دهد احمق‌تر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب‌ها به‌مراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه‌کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می‌تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سه‌برابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من موفق شدم چون «نه» را به‌عنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام می‌رسد. قسمت باورنکردنی رؤیای شما این است: کسی نمی‌تواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است. خودت باش دختر ريچل هاليس
زیبایی‌های دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدی‌های بسیار، اما همین‌طور هم لحظه‌های نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجه‌تیغی
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانی‌تر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچ‌کدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی می‌شویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت می‌کنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که می‌کنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که می‌بینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما می‌جوشد، دیوانگی و ناتوانی‌ای که بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌های بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب می‌آید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلم‌ها و استادها پس داده می‌شد بدون این‌که دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچ‌وقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، این‌که خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانه‌ها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی می‌کنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که می‌تونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که می‌تونم قوی‌تر، محکم‌تر و مشتاقانه‌تر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت می‌کنه تا کتابی که برای هیچ‌کس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
هرگز به هیچ‌کس اعتماد نکن، دانیِل. به‌خصوص افرادی که همیشه تحسین‌شون می‌کنی و در ذهنت بزرگ‌ترین انسان‌ها هستن. همیشه همون آدم‌ها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت می‌گذارن و تو را به سمت بدترین مصیبت‌ها هدایت می‌کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان به‌چیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگی‌ام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری می‌گذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه می‌خواهم؟ خب، می‌خواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال می‌کرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج می‌بردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین
6 اثر کریستین بوبن
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار می‌گیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه می‌توانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیص‌اش بدهیم. در پرسش‌هایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کرده‌ام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن می‌پرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کرده‌ام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن
جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

کتاب ضد نظری، فاضل نظری
پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضل‌بخششی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همه‌ی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدم‌ها نمی‌توانند تغییر کنند، هیچ‌کس هم قادر به تغییر دادن‌شان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی می‌تواند فروانروای توده‌ی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم می‌تواند چیزهایی را آرزو کند _ شاید سال‌ها _ تا زمانی که می‌داند آرزویش برآورده نخواهد شد. ولی هنگامی که ناگهان در برابر این امکان قرار می‌گیرد که رویاهایش جامه‌ی عمل بپوشند، آنگاه تنها یک چیز آرزو می‌کند، که ای کاش هرگز آن را آرزو نکرده بود. داستان بی‌پایان میکائیل انده
من تمامی عشق‌های جهان را با تو پیمودم؛
تمامی سرخوشی‌ها و کام‌ها را
من همه غربتهای جهان را پس از تو چشیدم؛
تمامی حسرت‌ها و رنج‌ها را…
آنگاه که هر آنچه داشتم با تو در زمین کاشتم
و دیگر هرگز بر نداشتم
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگ‌ترینِ پیگیری‌ها می‌شویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزه‌مزه می‌کنیم… لذت آن تجربه‌ی «آها» یی، زمانی که تکه‌های ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر می‌لغزند و تمامیتی منسجم را می‌سازند. برخی اوقات احساس می‌کنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاق‌های خانه‌ی خودشان همراهی می‌کند! چه لذتی دارد وقتی آن‌ها را تماشا می‌کنم که درب‌هایی را می‌گشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکرده‌ام؛ سرسراهای باز نشده‌ای از منزلگه‌شان را کشف می‌کنند که دربرگیرنده‌ی بخش‌های زیبا و خلاقانه‌ی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روان‌پزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
چطور کسی به خویشتن راستین خود تبدیل می‌شود؟
هنگامی که جوان بودم هرگز چندان به این موضوع فکر نمی‌کردم، اما وقتی بازیکن شدم و به خصوص بعدتر که مربی شدم کم کم توجهم به این موضوع جلب شد. اگر انسان نقش هدایت دیگران را داشته باشد بهتر است بداند که آن‌ها چه کسانی هستند، در چه شرایطی بزرگ شده‌اند، چه چیزهایی منجر به شکوفایی استعدادهایشان و چه شرایطی منجر به شکست‌شان می‌شود. تنها راه کشف این مسائل دو نوع فعالیت است که نادیده گرفته شده‌اند: شنیدن و دیدن!
رهبری (درس‌هایی از زندگی و سال‌ها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
و اما کسانی که کارآفرینان را مجبور می‌کنند تا هرگز تسلیم نشوند چه؟ شارلاتان‌ها. گاهی باید تسلیم شوید. گاهی دانستن اینکه چه زمانی باید تسلیم شوید و چه موقع چیز دیگری را امتحان کنید عین نبوغ است. تسلیم شدن به معنای توقف کامل نیست. هرگز متوقف نشوید. کفش‌باز (خاطرات بنیان‌گذار نایکی) فیل نایت
«هنگامی ‏که همه چیز به ‏راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی ‏اش تنها با تغییر و دگرگونی می‌تواند معنا یابد یک‏سره از حرکت بازمی‏ ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روان‏شناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف می‌‏شود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به ‏کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی می‌تواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره‏ کردن آن‏ها نشانه‏‌گذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن می‌‏نماید- آن‏ گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به‏ شتاب می‏ گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته‏ ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه‏ گذاری کند؛ از این رو، گستره‏‌های یکنواخت زمان در هم فشرده می‏ شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاه‏‌تر احساس می‏ شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی‏ ساله‏ اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبه‏رو شده بود. در این سال‌ها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می‏ شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جان‏کاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می‏ کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی می‌‏داد آگاه بود، دست‏ کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفت‏‌زده نمی‌‏شد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین می‌دانم که نفهمند، پس چرا خودم نمی‌خواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمی‌ارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون می‌دانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
زمان همچنان می‌گذرد. تپش بی‌صدای آن، همواره زندگی را عجولانه‌تر بخش می‌کند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش می‌خواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بی‌فایده است. همه چیز می‌گریزد. آدم‌ها، فصل‌ها، ابرها. و چنگ‌زدن به سنگ‌ها و مقاومت‌کردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز می‌شوند. دست‌ها بی‌حس و سست می‌شوند. آدم دوباره در رودخانه‌ای که آرام به نظر می‌آید، اما هرگز متوقف نمی‌شود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
زیبایی پایدار است، حتی در غم و اندوه، اگر بروی دنبال زیبایی بگردی، هر چه بیشتر خوشبختی را کشف خواهی کرد و تعادل خودت را باز خواهی یافت. هر کس شاد است دیگران راهم شاد می‌کند و هر کس که از شجاعت و ایمان برخوردار باشد، هرگز در بدبختی نخواهد مرد. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
چقدر هنگامی که بی طرف هستیم، عادل می‌شویم!
هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که می‌تواند مدافع خوبی برای خود باشد:
فقط دل انسان است که می‌تواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل می‌تواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند؛ ورنه هر واسطه ای داور می‌گردد؛ تجزیه و تحلیل می‌کند، مصالحه می‌کند، بی تفاوتی را درک می‌کند، آن را ممکن می‌شناسد، آن را گریز ناپذیر می‌نامد، و در نهایت حیرت می‌بینیم این بی تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش می‌گردد.
آدلف بنژامن کنستان
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدت‌ها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه می‌دیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف می‌زد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،‌یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند می‌زد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،‌فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
گریستن همواره انسان را تسلی نمی‌بخشد. اشک‌ها موقعی مایه تسلی و شفا بخشی می‌شوند که در سینه به بجو شند و بعد به راحتی جاری شوند و غم و غصه درونی را از میان بردارند… ولی اشک‌های سردی هم وجود دارند که به زحمت جاری می‌شوند و هیچ سنگینی از بار غم و اندوه نشسته بر دل را سبک نمی‌سازند. کسی که تاکنون چنین اشکی نریخته است هرگز احساس بدبختی نکرده. رودین ایوان تورگنیف
نکته‌ای است که هرگز نمی‌توانید در مورد مادر بودن درک کنید، مگر این‌که خود مادر باشید: شما یک مرد بالغ را مقابل خود نمی‌بینید با برگه‌ی جریمه و کفش‌های واکس‌نزده و زندگی عشقی بغرنج، بلکه بچه‌ای می‌بینید با ریش نتراشیده، نامرتب و خودرأی که اطرافیانش، زندگی‌اش به یک نفر تقلیل یافته است. من پیش از تو جوجو مویز
مهم نیست نازی‌ها جسم چه تعداد از آدم‌ها را نابود کردند ، مهم چیزی است که هرگز نتوانستند درهم بکنند و آن روحیه ی بشر است. روحیه ی کسانی مثل ایرنا. تا وقتی شجاعت آنها در یادهاست ، چراغ زندگیشان می‌درخشد.
آن چراغ خاموش میشود؟
هرگز.
چراغ را خاموش کن تری دیری
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان می‌ترسم. می‌خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید.
سمفونی مردگان عباس معروفی
شما انسان‌ها همیشه هم‌دیگر را محبوس می‌کنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیم‌ترین زندان‌هایتان مجراهای فاضلاب بود و انسان‌های محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی می‌کردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوس‌کردنِ هم‌نوعِ خود. به خیال‌تان هم می‌آید پرنده‌ای پرنده‌ی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط می‌توانم بگویم بعضی از غمگین‌ترین صداهای من در چنین مکان‌هایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
چرا هنگامی که ما مثلا از یک شب زیبا یا نوای موسیقی خوب ویا از مصاحبت با شخصی که دوستش می‌داریم ، لذت می‌بریم ، همه ی این خوشی‌ها به نظرمان سایه ای از یک سعادت بی حد و حصر است که باید در یک جای نامعلومی موجود باشد و هرگز فکر نمی‌کنیم که این‌ها عین سعادت است که نصیبمان شده ونه سایه ای از آن. پدران و پسران ایوان تورگنیف
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم مانده‌اند. به هیچ‌جا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازه‌ی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسف‌های ما هرگز به اندازه‌ی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازه‌ی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازه‌ی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آن‌ها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من می‌گویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بری‌های مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه می‌دانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می‌توانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه می‌داشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشی‌های واقعی زندگی شان اعتراف نمی‌کردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
در سفر بود که پس از سال‌ها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمی‌شناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می‌بینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی می‌روند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمی‌دانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه می‌کنم؟
***
تماما مخصوص عباس معروفی
‎ *** چقدر آهنگ‌های قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهره‌های زیبا از برابرم گذشتند که من آن‌ها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم ، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
***
تماما مخصوص عباس معروفی
بزدل، هرگز متهم نخواهد شد که در معرکه ای شجاعت بروز نداده است؛ زیرا در معرکه ای نبوده تا شجاعتی نشان داده باشد. درد نرسیدن به قلّه از آن کسانی است که اهل صعودند. رنج غرق شدن از آن کسی است که دل به دریا سپرده است. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمی‌کنند و هر گز هم نمی‌توانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانسته‌های آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا می‌شود که می‌خواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش می‌خندند و حتی گاهی هم اتفاق می‌افتد که او را به زندان می‌اندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه می‌شوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را می‌سازند و این همان کسی است که به او می‌گویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
چرا یک زن مرده همیشه زنی بی‌دفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمی‌گذارد، دیگر به خواسته‌ها یا علایقش احترام نمی‌گذارند، زن مرده نمی‌تواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقت‌انگیز، چنان رنج‌آور احساس نکرده بود که پس از مرگش می‌کرد. جهالت میلان کوندرا
همه ی ما مذبوحانه تلاش می‌کنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگ‌ترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگی‌های نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرت‌ها و شکست‌ها و شرم‌ها یا زندگی‌های نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز می‌کنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز! جزء از کل استیو تولتز
اونا می‌خوان سیستم طبقاتی جامعه محو و نابود بشه و ما کاری میکنیم که اختلافات طبقاتی خیلی شدید نباشه. یا اینکه چندان مشهود نباشه. اونا انقلاب میخوان ما بهشون اصلاحات میدیم. اصلاحات بیشمار؛ اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا در واقع اونارو تو وعده وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریاد‌های شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک‌ها را نوازش کرد.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مشکلات، نگرانی‌ها و غصه‌ها نیز جزئی از زندگی اند. آنها به هر فضایی وارد می‌شوند، چه قصر باشد و چه خانه کوچک رویاها. هیچ کس نمی‌تواند جلوشان را بگیرد. ولی اگر با عشق و دلگرمی با آنها روبه رو شوید، هرگز بر شما غلبه نمی‌کنند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست.
کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده می‌افتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمی‌اندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
تا به حال دقت کرده ای وقتی مردم می‌گویند وظیفه خودشان می‌دانند مسئله ای را بیان کنند، باید منتظر شنیدن جمله‌های انتقاد آمیز باشی؟ چرا هرگز هیچ کس وظیفه خودش نمی‌داند مسائل خوشایندی را که دربارت شنیده به گوشت برساند؟ آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونت‌گومری
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّان‌ترند. زاهدان با ترس قدم بر‌می‌دارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آن‌ها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.»
در جستجوی مولانا نهال تجدد
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمی‌توانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس می‌کند قوی‌تر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری می‌کند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمی‌دهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا می‌فیلد شود!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیم‌ها میگفتند، یه سر پیر رو شونه‌های جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونه‌های لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیم‌ها میگفتند، یه سر پیر رو شونه‌های جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونه‌های لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را می‌شنوی،بویش را حس می‌کنی،لب ساحل قدم می‌زنی و می‌توانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش می‌دانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
نکته ای در خصوص شکست و جدایی وجود دارد که روانشناسان هرگز به شما نمی‌گویند: شما فردی را از دست داده اید که معمولا هر چیز و ناچیزی را که در طول روز دیدید و شنیدید، برایش تعریف می‌کردید. موضوع هایی که آن قدر جذابیت ندارند که گوشی تلفن را بردارید و به دوست و آشنا زنگ بزنید، بلکه چیزهایی هستند که فقط می‌خواهید اظهار نظری در موردشان بکنید. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان می‌تواند تجربه کند. من می‌خواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمی‌رود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مین لی پرسید: ازش سوال نکردی؟ فکر نمی‌کنی عجیب است که فقط گاه‌گاهی او را می‌بینی؟ تازه تو هرگز به دیدنش نمی‌روی و فقط او به دیدن تو می‌آید؟ و چه طور از چیزهای مهمی مثل اینکه شاه فردا کجا می‌رود خبر دارد؟ اون دختر واقعا کیه؟ پسر به سادگی جواب داد: دوستم است همین و همین برایم بس است! جایی که کوه بوسه می‌زند بر ماه گریس لین
آدم باید خیلی ذلیل باشد که افسوس سالهای بخصوصی از عمرش را بخورد…
ماها میتوانیم با رضایت خاطر پیر شویم… مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال ؟
عقیده‌ات غیر از این است‌؟ افسوس چه را بخوریم‌؟‌ها ؟ جوانی ؟ ماها هرگز جوان نبودیم…
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
هرگز نمی‌توانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه می‌نویسم. هرگز این تصور را نمی‌کرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسان‌تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت می‌کنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو می‌دهد. این افتخار به مناسبت عذابی که می‌کشم به من داده می‌شود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق می‌افتد قبل از اینکه میشل و بچه‌ها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازه‌ها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمی‌گویم. می‌ترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده می‌کنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سس‌پدس
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعه‌ها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظه‌اش را می‌کردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او می‌گذاشتند، به او می‌گفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زن‌قابل اعتماد بود، مردها بی‌چون‌و‌چرا در او آرام می‌گرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان می‌خریدند، طغیان می‌کردند و خشمگین می‌شدند، اما هرگز لحظه‌ای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمی‌بردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، این‌جا و آن‌جا وزیده می‌شدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار می‌شدند. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم می‌ریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه می‌گیرد. عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم می‌آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریبا به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده‌بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
هریک از ما چیزی از دست می‌دهیم که برایمان عزیز است. فرصت‌های از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن می‌گویند زنده بودن. اما در درون کله‌ی ما دست‌کم این جایی است که من تصور می‌کنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسه‌هایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلب‌مان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدان‌های گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانه‌ی خصوصی خودت به سر می‌بری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
پیش از اینکه آتش جنگ لفظی شعله ور شود، هر دو کوتاه آمدیم؛ پی برده بودیم که ممکن است همدیگر را به گفتن چیزهایی واداریم که بعدا پشیمانی به بار آورد، چیزهایی که هرگز نتوان از خاطر زدود، حتی اگر پس از اینکه آرام شدیم، بارها عذرخواهی کنیم. شب پیش‌گویی پل استر
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه می‌گویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان می‌شدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگی‌های نارضامندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد پیش بروی. دلت می‌خواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوان‌تر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن‌ها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آن‌ها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد می‌ترسی، تو از غم و غصه می‌ترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، می‌ترسی. فقط در یک صورت تو می‌توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن‌ها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آن‌ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می‌کنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که می‌توانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسوی‌ها چی می‌گویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی می‌خواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه می‌گوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم…
دوستش داشتم آنا گاوالدا
ناامیدی بهایی بود که آدمی برای هدفی غیرقابل دسترس می‌پرداخت. می‌گویند این کار گناهی نابخشودنی است، اما گناهی است که آدمهای پست یا خبیث هرگز مرتکب آن نمی‌شوند. چنین مردی همیشه امیدوار است که هرگز به نقطه انجماد آگاهی از شکست مطلق نخواهد رسید. فقط یک مرد خوب و شریف است که در قلب خود ظرفیت تحمل نکبت و بدبختی را دارد. جان کلام گراهام گرین
قسم می‌خوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمی‌شم یا در و دیوار از ناتوانی‌ام در داشتن تنها چیزی که واقعا می‌خوام نمیگه، منو التیام نمی‌ده. این اوضاع رو بدتر می‌کنه. آینده‌ی من مثل یه جاده خالی غم‌افزاست. نمی‌دونم دارم چی می‌گم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس می‌کنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر می‌کنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک می‌کنه تو چقدر گران‌بها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون می‌خره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
«هر وقت که مردم از من سؤال می‌کنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آن‌ها نمی‌گویم چه کار بکنند، فقط می‌گویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر می‌خواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر می‌خواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من می‌آمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمی‌کرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه می‌کند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آدم باید خیلی ذلیل باشد که حسرت سال‌های به خصوصی از عمرش را بخورد. ماها می‌توانیم با رضایت خاطر پیر شویم.
مگر دیروز آش دهن سوزی بود؟ یا مثلا پارسال؟ عقیده ات غیر از این است؟
افسوس چه را بخوریم؟ ها؟ جوانی؟
ما هرگز جوان نبودیم!
سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
پیام‌آور: …
من اما از دیرباز در روزگار آدمی نظر می‌کردم
و آنچه یافتم ظلمتی دامن‌گستر بود.
و از آدمیان هر آن‌کس که بیشتر می‌داند و سخن به سنجیدگی می‌راند
باری، بهایی بس گزاف‌تر می‌پردازد.
آدمیزاد نیکبخت؟
هرگز مجو، مجو که نمی‌یابی.
آری، به گردش روزگار آدمی را مکنت و مال
شاید که بیش و کم فراز آید
لیک آدمیزاد نیکبخت؟ هرگز.
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
دایه: …
وه چه سرکش و بی‌امان است خوی تبار شاهان
از آن روی که همواره فرمان داده‌اند و هرگز فرمان نبرده‌اند.
وه چه بیگانه‌اند با فراموشی و چشم‌پوشی.
پس همان به که بیاموزی زیستن با همگنان را.
راستی را که من خوشتر می‌بینم
که عمر به آسایش و امان بگذرانم
ور نه چه سود که پیرانه‌سر آوازه بر آسمان برآرم.
آری، کلامی خوش‌تر از «میانه بودن» نیست
که این کلام خود عین سلامت است.
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
می‌دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت می‌سپری؟ یه‎جورایی بهت خوشامد می‎گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می‌ا‎ومد. به‎زودی می‎تونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم می‎رسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون‌قدری بی‌رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون‎ دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«…ملیحه،سرش را تا چشم‌های آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفش هایش تقریباً میدوید. #پاییز،خودش را به آبی چتر می‌زد،چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید. پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه از چادر بیرون زده،پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست و چهار ساله ی او میرسید،پوستی که کف دست هیچ مردی،هرگز روی آن راه نرفته بود. .» یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
هرگز نباید همنوعت را به اندازه خودت دوست داشته باشی. چون ممکن است گرچه همنوع توست، آدم خوبی باشد. اصلاً شاید دنیاهای دیگری با مخلوقات دیگری، بی کوچکترین اثری از آدمیزاد وجود داشته باشد، مخلوقاتی که آدمهای حقیقی باشند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشته‌اند، یا همراه با نوشته‌ای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. این‌گونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار می‌یابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره می‌گیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونه‌های خوبشان در میان کتاب‌های کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه می‌شوند. هدف این‌گونه کتابها، گذشته از سرگرم‌کردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهره‌گیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویر‌خوانی، ورق زدن صفحه‌ها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری این‌گونه کتابها تجربه می‌کند و می‌آموزد، و سرانجام، به‌کشف بسیاری از نکته‌ها، پرس‌وجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌پردازد.
تصویر‌خوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دوره‌های آمادگی تحصیلی، تصویر‌خوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانه‌های تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحه‌های خاص تصویرخوانی در مجله‌های کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویر‌خوانی به‌کودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامه‌های آموزشی مهد‌کودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویر‌خوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویر‌خوانی و ابزارهای آن کم‌مایه‌اند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافته‌اند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گسترده‌ای نیافته است و نمی‌تواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژه‌های نوشتاری پی ببرد، تصویرها می‌توانند برخی از اندیشه‌ها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایه‌ای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب می‌توانند روشن‌کنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمی‌توان دید، یا کلام از بیان آن برنمی‌آید، به‌یاری تصویر می‌توان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویر‌خوانی را بخشی از خواندن دانسته‌اند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای این‌گونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ به‌کار برده می‌شود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها می‌بیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی می‌کند باید به‌خوبی این هنر را به‌کار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که به‌کار نمی‌آیند گم نشود. موضوع و پیام این‌گونه کتابها نیز باید دست‌کم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند.
قصه‌های من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
چه کارهایی که می‌بایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار می‌کشیدیم، تنبلی می‌کردیم و برای اینکه مدام به خود می‌گفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمی‌دانستیم هر روزی که می‌گذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیم‌گیری، تلاش و عشق‌ورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائده‌های زمینی آندره ژید
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیبایی‌های فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب می‌دانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمی‌تواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
#ادب و #ذکاوت دو بحث کاملاً جداست؛ در صورت دارا بودن یکی از آن‌ها، باید فاقد آن دیگری بود. می‌توان ادیب و فرهیخته بود، اما به صورت خطرناکی، احمق. ذکاوت از روح جاری می‌گردد و تنها از طریق زادن، به همه بخشیده می‌شود؛ حتی اگر کسی آن را به کار نبندد و این جرأت را نداشته باشد که از #تنهایی روح خود بهره ببرد. ذکاوت، تنها به همین معناست: تنها ماندن در مقابل خود و دنیا و نیز شیوه‌ی واکنشی که در مقابل تحولات رخ داده از خود نشان می‌دهد و همچنین صلاح کار خود را از آن دریافتن. به طور مثال، #مطالعه یکی از نشانه‌های ذکاوت است که هرگز به ادب و فرهنگ مربوط نمی‌گردد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
به اعتقاد من کتاب‌ها را باید از دست متفکرین گرفت، زیرا آن‌ها نمی‌دانند خواندن چیست و در واقع آن چه را که می‌خوانند نمی‌شناسند، بنابراین کتاب‌ها را باید به دست کسانی سپرد که هرگز نمی‌خوانند، زیرا برای خواندن باید ارزش قائل شد و آن را همانگونه شناخت که محققان نشان داده اند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#زندگی، بیشتر اوقات کارت تبریک‌هایی این چنین برایم ارسال می‌کند. گویا این کارت‌ها را به همراه نامه‌هایی، از خارج برایم پست می‌کند، تا مرا از سرنوشتم مطمئن سازد. همان زندگی که درخشش آن هرگز به اندازه‌ی درخششی نیست که در این شعر وجود دارد:
زندگی شوخی نیست
آن را جدی بگیر
همانند یک سنجاب
بی‌انتظار از این جا و از ماورا
کاری جز این نداری
جز این که زندگی کنی…
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آن‌ها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها می‌کردی. می‌توان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگ‌ترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده…
فراتر از بودن کریستین بوبن
گفتم: عشق نمی‌دانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت می‌خواهمش
–سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می‌روم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و می‌روم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می‌کنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام!
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می‌نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می‌رسید یادداشت می‌کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می‌آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می‌نوشت: «آن چه را می‌توانید انجام دهید و آن چه را نمی‌توانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هرگز کسی را بدون دلایل کافی نباید از کاری منع کرد. بسیار نادرند جوانانی که علی رغم توجه خاص و احترامی که نسبت به آنها ابراز می‌گردد، سبب ناراحتی بیشتری می‌شوند. ولی اگر شما دهنه رامترین اسب‌ها را هم مدام بکشید، بی شک لگد خواهد انداخت. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
در برگ‌های گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست می‌داشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگ‌های ظریف که به گرد شاخه گل بالا می‌رفتند، نمی‌رسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی می‌بود اگر کسی می‌توانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود.
نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
چهره‌ها دروغ می‌گویند، ولی پشت‌ها هرگز.
نگاه کنید. همه چیز را در آنها می‌توان دید، مطلقاً همه چیز را.
درماندگی واقعی، سبک سری واقعی، خشم واقعی و خوش طینتی واقعی.
پشت‌ها چهره‌های واقعی آدم‌ها هستند، چهره هایی که سعی در پنهان کردنشان ندارند.
این‌ها هستند چهره‌های واقعی شان وقتی ما را ترک می‌کنند، وقتی از ما دور می‌شوند.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
من فقط به خودم فکر می‌کنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. می‌خواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، می‌بخشد: به خاطر بلایی که می‌خواستم بر سر کسانی بیاورم که می‌کوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیم‌های نادرستی که در لحظه‌های مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو می‌دهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کرده‌های ما در این زندگی، کم‌ترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است.
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
گفت: «این منو یاد موقع می‌اندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد.
ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطوره‌ای) دانیل والاس
در این دنیا آدم‌ها در برابر اتفاقی هولناک فقط و فقط به دو دسته تقسیم می‌شوند.
در نظر بگیر که خانه ای قدیمی پر از تابلوها و مجسمه‌های کمیاب و اشیای عتیقه بی نظیر وجود دارد، رِد. و در نظر بگیر که صاحب خانه شنیده که طوفان شدیدی به آن سمت در راه است.
یکی از دو دسته آدم فقط و فقط آرزوی بهترین‌ها را دارد. به خودش می‌گوید، طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد. هیچ طوفان دارای عقل سلیمی هرگز جرات نخواهد کرد، رامبراندها، اسب‌های دگا، جنگل‌های گرَنت، و بنتون‌های مرا از بین ببرد. از این گذشته خداوند این اجازه را به او نخواهد داد. و اگر بدترین وقایع به وقع بپیوندد، آن‌ها را در امان خواهند بود. این نظر دسته ای از آدم هاست.
انسان متعلق به دسته دوم تصور می‌کند، آن طوفان عظیم قرارست خانه را از وسط به دو نیم کند. حتی اگر هم اداره هواشناسی پیش بینی کند که طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد، او اصل را بر این مبنا می‌گذارد که طوفان مجدداً به مسیر پیشین اش بر می‌گردد تا خانه اش را ویران، و با خاک یکسان کند. این دسته از آدم‌ها در عین حالی که به بهترین‌ها امید دارند، خودشان را برای بدترین‌ها نیز آماده می‌کنند.
امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
حیرت زده بود از این که یک فرد، بی آنکه بخواهد، می‌تواند با چنین نیرویی در سرنوشت فرد دیگری تأثیر بگذارد. هرگز به این فضیلت‌های اخلاقی فکر نکرده بود که از ما سر می‌زند و اغلب بی آنکه بدانیم، در فاصله ای بسیار دور روی قلب‌های دیگر تأثیر می‌گذارد. برهوت عشق فرانسوا موریاک
همه چیز در خدمت #عشق است: پرهیزْ آن را از کوره به در می‌کند، ارضا قوی ترش می‌کند؛ عفت مان بیدارش می‌کند، تحریکش می‌کند، ما را به وحشت می‌اندازد، محسورمان می‌کند؛ اما اگر تسلیم شویم، تنبلی مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمی‌شناسند و هرگز همانی نیست که آن‌ها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
مردان خیلی جوان در قضاوت‌های خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواسته‌های خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان می‌خواهد چیزی نمی‌جویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق می‌شوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان می‌اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که می‌تواند این نکته را بدان‌ها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند می‌آموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام می‌دانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هرگز نمی‌توان دانست که کودکان تا چه حد به تمامی در عواطف خود صمیمی هستند:از آنجا که این عواطف از دور، از جاهایی بس دورتر از خودشان به سراغشان می‌آید، خود زودتر از هر کسی شاهد شگفت زده آن هستند و برای آزمایش هنرپیشه هایی می‌شوند و آن همه بازی می‌کنند. این قدرت ناآگاه دو نیمه شدن برایشان یک وسیله غریزی صیانت نفس است که به ایشان امکان می‌دهد باری را که در غیر این صورت برای شانه‌های لاغرشان خردکننده می‌بود تاب بیاورند جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
این #زندگی انگار میدان اسب دوانی است. هرگز توقفی در کار نیست. آخ این‌ها که هرگز مجال یک روز #تفکر را به خودشان نمی‌دهند، این‌ها می‌میرند، مرده اند، بی چاره ها! به خود ما هم که خواستش را داریم باز این مجال را نمی‌دهند… خوشبختانه در میان آب‌های طغیانی این زندگی چند جزیره کوچک هست که بتوان بدان پناه برد: #کتاب‌های زیبای شاعران و خاصه #موسیقی. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نت‌های #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد می‌کنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان می‌آورد و نمی‌فهمد که چه می‌گوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر می‌کند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمی‌آید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد می‌میرد… می‌توانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس می‌کند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش می‌شود و تاریکی همه جا را فرا می‌گیرد. خودم را تنها و بیمار احساس می‌کنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چون نمی‌توانستم چیز دیگری جز آن چه هستم باشم، به نظرم آمد که راهِ من راهِ پنهان بودن است: باید آن چه هستم آن را پنهان کنم و هرگز در پی ورود به دنیایی که به آن تعلق ندارم نباشم.
در نتیجه، از راه #سکوت به پنهان شدنم رسیدم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
این اولین بار است با کسی ملاقات کرده ام که در جستجوی یافتن انسان هاست و آن سوتر را می‌بیند. این امر ممکن است پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی من خیال می‌کنم که عمیق است. ما هرگز آن سو‌تر از یقین‌های خودمان را نمی‌بینیم و ، خطرناک‌تر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمی‌کنیم، بی آن که خودمان را در این #آینه‌های همیشگی بشناسیم. اگر ما متوجه می‌شدیم، اگر از این امر آگاهی می‌یافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمی‌بینیم، که ما در بیابان تنها مانده ایم، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمی‌ماند.
.
.
من به سرنوشت التماس می‌کنم که این شانس را به من بدهد که آن سو‌تر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
هرگز نمی‌بایست اجازه می‌دادم دروازه‌های شهر به‌روی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائل‌اند. آن‌ها پدرش را جلوی چشم‌اش سکه‌ی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همه‌ی ما، دیگر آدم نبود. پاره‌ای از حس‌های همدلی‌اش مردند، بعضی از احساس‌ها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
… هرگز به طور خودجوش نمی‌توانست در مغزش وارد شود که کسی ممکن است به #سکوت نیاز داشته باشد. که سکوت اجازه می‌دهد آدم به #درون خود برود، که برای آن هایی حیاتی است که علاقه ای به زندگی بیرون ندارند.
.
.
اگر در زندگی چیزی باشد که من بیشتر از هر چیز از آن متنفر باشم این است که افراد ناتوانی از خودبیگانگی شان را تبدیل به اصل بکنند.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط می‌نویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، می‌بایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی‌افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی‌برد، ضعیف نمی‌کند، و از پا نمی‌اندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که می‌خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستی‌ها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدی‌تر و قوی‌تر از کاری که می‌کنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز می‌گویم: این بزرگترین و پردوام‌ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که می‌دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم می‌دانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقی‌ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می‌راند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان می‌آید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سخت‌ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه‌های ماست
و به زیان همه ی بچه‌های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمی‌توان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمی‌توان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سخت‌ترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم

عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوان‌های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی‌دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب‌های فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه می‌توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده‌های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می‌زند…
و تو می‌گویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست می‌خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخش‌های فرسوده ی روح را نوسازی می‌کند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتن‌های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم می‌زنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز‌تر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بد‌تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می‌توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … می‌بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می‌توانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان می‌روم که بدانم - به دقت - که چه چیز‌ها این زمان تو را زخم می‌زند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست می‌گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می‌آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می‌دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان‌ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می‌توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب‌ترین و صبور‌ترین زن جهان نیز آسان نیست. می‌دانم.
اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می‌بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
ربکا اولین نفر بود که اظهار نظر کرد: «خیلی راضی و قانع بودن، نیازی اندک به دیگران داشتن، هرگز اشتیاق همراهی دیگران را نداشتن. فیلیپ، این تنهایی و انزواست.»
فیلیپ گفت: «بر عکس، در گذشته در آرزوی همراهی دیگران بودم چیزی را تقاضا می‌کردم که آنها واقعا نمی‌توانستند و نداشتند که به من بدهند. آن موقع بود که #تنهایی را شناختم. با آن کاملا آشنایی دارم. نیاز نداشتن به دیگران هرگز به معنای تنها بودن نیست. #خلوت_گزینی_دلخواه چیزی است که در پی آنم.»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه‌جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می‌رسد. چیزی که برایم مشکل‌تر از همه است، این است که نمی‌دانم این‌جور زندگی به کجا می‌کشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمی‌فهمد، صرف‌نظر از این‌که چه‌جور زندگی کند. به‌هرحال چاره‌ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم. زن در ریگ روان کوبه آبه
شوپنهاور می‌گوید قطعا برای زنان بسیار زیبا مانند مردان بسیار باهوش مقدر شده است که کاملا در #تنهایی و انزوا زندگی کنند. او اشاره می‌کند که دیگران به دلیل #حسرت و #خشم نسبت به افراد برتر #کور شده اند. به همین دلیل نیز، چنینی مردمی هرگز دوستان صمیمی در بین هم جنسان خود ندارند درمان شوپنهاور اروین یالوم
بلوچ‌ها ذاتاً آدم‌های آرام و کم‌هله‌باش‌ی هستند. خوی شتر را دارند. کم می‌نالند و زیاد بار می‌برند و راه بسیار می‌روند. خودِ شتر. اما هرگز به اندازه‌ای که خار گیر شتر می‌آید، نان و دانهٔ خرما گیر آن‌ها نمی‌آید. چطور این‌قدر دوام می‌آورند این مردم ما؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدم‌ها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدم‌ها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمی‌کردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این می‌کنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.»
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زن‌ها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمی‌کنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمی‌آوریم یا شاید نمی‌خواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ می‌گوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر می‌کنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش می‌خواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. می‌گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
سال بلوا عباس معروفی
پدرت که رانندگی یادت می‌داد، راننده‌ای بد و بی‌کفایت بود، راننده‌ای بی‌توجه و خیالباف که با هربار استارت زدن به استقبال فاجعه می‌رفت، با این‌حال و علی‌رغم همه‌ی کمبودهایی که پشت فرمان داشت، در مربی‌گری خبره بود و بهترین نصیحتی که به تو کرد این بود: به حالت تدافعی رانندگی کن؛ با این فرض که دیگر رانندگان احمق و دیوانه‌اند. «هرگز تصور نکن همه‌چیز درست است» خاطرات زمستان پل استر
خیال می‌کنی این چیزها هرگز دامن‌گیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچ‌کدام از این بلاها سرش نمی‌آید، و آن‌وقت یکی یکی همه‌ی آن‌ها برایت اتفاق می‌افتد، درست همان‌طور که بر همه‌ی آدم‌های دیگر نازل می‌شود خاطرات زمستان پل استر
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت
پر شارلوت مری ماتیسن
تو برای من یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام: هر برکتی که پذیرفته نشود، به نکبت تبدیل می‌شود. از زندگی ام بیشتر نمی‌خواهم. وتو به من فشار می‌اوری که ثروت‌ها و افق هایی راببینم که هرگز نمی‌شناختم، احساسی بدتر از گذشته دارم. چون می‌دانم می‌توانم همع چیز داشته باشم ، اما نمی‌خواهم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 73
کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی می‌کنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سال‌ها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمی‌فهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40
کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس می‌کردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاه‌های آندلس را می‌شناخت ، همواره دوستش می‌ماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعت‌های درازی تشکیل می‌شدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر می‌کردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت می‌کنند ، نمی‌فهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم می‌کردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24
کیمیاگر پائولو کوئیلو
فکر نمی‌کنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب باشد ؟ داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و با تصور کنید که به یک شرط می‌گذارند شما آن را بخوایند ، به شرطی که هرگز یادتان نرود که با اینکه قبلا نتیجه اعمالتان را کاملا می‌دانید و دقیقا می‌دانید چه ساعتی می‌میرید ، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه دهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جراتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند ؟ و چند نفر می‌توانند جلوی کنجکاوی شان را بیگیرند و آن را نخوانند ؟ بابا لنگ دراز جین وبستر
زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می‌خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما می‌دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می‌پنداری و این در حالی است که می‌دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی.
«کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می‌ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می‌کنیم».
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
اندی غروب‌ها به هنگام بازگشت به سلول خود هرگز هم چون دیگر زندانیان با شانه هایی خمیده و گام هایی سست و لرزان قدم نمی‌زد ، آدم هایی که قصد داشتند ، شب بی پایان دیگری را سپری کنند. گام‌های اندی همواره استوار و شانه هایش نیز برافراشته بود ، گویی به سوی خانه اش می‌رفت ، و همسرش انتظارش را می‌کشید. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
- هرگز به این فکر نمی‌افتادم که برای هر مدادی چنین راه درازی را طی کنم؛ ولی این یکی ماجرای دیگری دارد، دارای دلیل خاصی است. این تکه مداد، هر چند هم که ناچیز به نظر برسد، خیلی ساده من را به آدمی که در دنیا هستم تبدیل کرده، یعنی من را در رده ای که در زندگی هستم قرار داده… گرسنگی کنوت هامسون
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. می‌توانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی‌توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج‌ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی‌ها و هیجان‌های تند همسنگ نیست. این دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می‌پرورد…! زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
مادرم همیشه برای من یادداشت می‌نوشت و هر وقت مرا به جایی می‌رساند آن را به من می‌داد. هرگز دلیل آن را نفهمیدم؛ زیرا او می‌توانست هرچیزی را که لازم بود همان وقت به من بگوید و زحمت خرید پاکت و چشیدن مزه بسیار بد چسبِ در پاکت را به خود ندهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
آیا هرگز فردی مورد علاقه را از دست داده و خواهان آن بوده اید که یک بار دیگر با او حرف بزنید، فرصتی دیگر داشته باشید تا زمانی را که تصور می‌کردید او برای همیشه در کنار شما خواهد بود، جبران کنید، اگر چنین است، پس می‌دانید که اگر همه روزهای خود را بر روی هم بگذارید مهم‌تر از آن یک روز نخواهد بود که می‌خواهید برگردد.
و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر بتوانید آن را برگردانید؟
برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت می‌خورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفته‌های متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفته‌های متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمی‌بخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر می‌دهد، می‌نویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او می‌دود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل می‌کند که هرگز مادری نداشته و تصور می‌کرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان می‌دهد به او روی می‌آورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب می‌شود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان می‌کند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره می‌شود و به خاله اش التماس می‌کند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را می‌گویند و کسی به آنها پاسخ نمی‌دهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمی‌دهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام می‌گیرد. ترز داویلا می‌گوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از ده‌ها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین می‌روند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز می‌درخشد، سفر می‌تواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
رمزِ کار برای جاناتان در این بود که دیگر خود را محبوس در یک جسم محدود نبیند، جسمی که طول بالش یک متر است و عملکردش را میتوان روی نمودار ترسیم کرد. رمز کار در این بود که بداند جوهره ی حقیقی اش، با کمالی همپای اعدادِ هرگز نانوشته، همزمان در همه جا ورای فضا و زمان زنده است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
همیشه جا برای موفقیت فردی باز است. بیشتر مردم زندگی خود را با غبطه خوردن و دلخوری بابت موفقیت دیگران سپری می‌کنند. آنها خیال می‌کنند که زندگی پیتزا پپرونی است و هر دفعه که کسی موفق شود، بُرش کمتری در دسترس خواهد بود. آنچه آنها نمی‌دانند این است که این پیتزا هم جزیی از بوفه ی هر - قدر - می‌توانید - بخورید است. پیتزاهای بیشتری از راه می‌رسد! در واقع پیتزا هرگز تمام نمی‌شود. وقت و انرژی خودتان را به فکر کردن درباره ی فردی دیگر و اینکه چرا زودتر از شما برشی پیتزا گیرش آمد، هدر ندهید مال شما هم توی فِر است. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
از تظاهر به اینکه به کسی چیزی می‌آموزم، بیزارم. کی گفته ام که می‌خواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟ ناتانائیل، جای آن دارد که به تو بگویم؟ من خود را بی نهایت آموخته ام. و بدان ادامه می‌دهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطهٔ آنچه می‌توانم انجام دهم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمی‌توانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمی‌یافتم و تازگی آن را از بین نمی‌بردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمی‌افزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق می‌افتاد که به شهر و جاهایی که پیش‌تر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموس‌تر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی می‌کردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی می‌گذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید می‌آورد. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در واقعیت، هر خواننده‌ی (کتاب) ، در حین خواندن، می‌تواند خواننده‌ی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می‌شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی‌توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می‌گوید، شاهدی است بر صداقت آن. پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترس دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.
آنهایی که مرتبا روی تخت‌های برنز، خانم‌های خوشگل و چاق و چله خود را توی بغل گرفته پستان و بغلشان قلقلک میدهند، هرگز حق ندارند حرکات ما را انتقاد کرده و به اسم رذالت جوان ها، یا فساد اخلاق جامعه برایمان ریزه خوانی کنند. قضاوت اعمال ما با آنهایی است که فاقد تمام وسایل زندگی بوده و در عین حال کلیه احساسات و قوای جوانی را هم دارا باشند.
تفریحات شب محمد مسعود
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیز‌ها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمی‌گرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشه‌های نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته می‌راند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی می‌کردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه می‌شدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر می‌کرد و به اجرای خواست خود وا می‌داشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم می‌نهادم، خوب پی می‌بردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود می‌ساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشته‌اند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جدایی‌ناپذیر که در وجود من جا خوش کرده‌اند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راه‌های زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی می‌کنند و انسان را کوچک می‌شمرند، یقین که تحسین می‌کنم، ولی هرگز غبطه شان را نمی‌خورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته می‌دهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ می‌کند و زنگوله ای که بیش‌تر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمی‌آید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
فرمانم بر اصلِ اقتدار و بر نیکیِ انکارناپذیرِ بزرگ سالان بنیان گرفته بود، و هیچی نمی‌توانست آن را تأیید یا تکذیب کند: بیرون از دسترس، مُهر و موم شده، درونم می‌ماند ولی تعلّقش به من به قدری اندک بود که هرگز نتوانسته بودم، ولو لحظه ای، در معرضِ شک آورمش، و از منحل کردن و جذب کردنش ناتوان بودم. کلمات ژان پل سارتر
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمی‌توانند بدانند. آنها فقط ظاهر را می‌بینند و هرگز نمی‌توانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانه‌ها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: می‌بایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش می‌شود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما می‌روید و گذشته به سوی شما نمی‌آید و شما به طرف گذشته می‌روید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
به نظرش می‌آید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی اش توجهی نداشته، و با این که همیشه وجود آن را احساس می‌کرده، تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است، حتی برای خودش. ارواح پل استر
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کش‌ها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا می‌شد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمی‌کردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می‌کند و بی خبر می‌رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می‌دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه می‌کنند یا نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می‌آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو می‌کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمی‌کنیم. آنجا که واژه‌ها درمی مانند، زبان به سخن می‌گشاید. آنجا که دیگر باز می‌مانیم، راه می‌گشاید. فرسودگی کریستین بوبن
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی شان حتی مرا خوب نمی‌شناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همه ی زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی‌برد، وقتی مرگ کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود. می‌گویی باید تو به جای من می‌مردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مرده اند. هر روز این اتفاق می‌افتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو می‌زند، یا هواپیمایی سقوط می‌کند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض می‌شود و تو نمی‌شوی. فکر می‌کنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی می‌پژمرد; دیگری رشد و نمو می‌کند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است.
در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات می‌دانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک می‌کند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم می‌دانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی می‌داند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدت‌ها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند می‌توانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده می‌توان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد.
چه باید کرد لئو تولستوی
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچک‌ترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمی‌یابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمی‌گرفت نمی‌توانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من می‌گفتند، اگر برایم اطمینان حاصل می‌شد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمی‌زدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در می‌کردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه می‌کردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمی‌دانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بار‌تر از آنکه هر شب در انتظارش هستم.
مائده‌های زمینی آندره ژید
استاد می‌گوید:
اگر شما می‌خواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچه‌ها این چنین گریه می‌کنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را می‌دانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر می‌دارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب می‌شود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق می‌کند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می‌کرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. »
بار هستی میلان کوندرا
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی می‌خواهی اثرگاه‌مان را پر کنی؟
-با دست‌نوشته‌های هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشه‌یی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژه‌ی خط و نوشته‌های دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدان‌ها و…
-می‌دانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم داده‌ام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانه‌دار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دوره‌ی نخستین را با پیروزی گذرانده‌اند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه می‌بافند، و هر قالیچه‌یی که تمام می‌کنند و تحویل دانشگاه می‌دهند، در حکم چند واحد درسی‌ست که به پایان رسانده‌اند؛ و به جای آن‌که شهریه‌یی بپردازند، دستمزدی هم می‌ستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی می‌شود! زنان تحصیل‌کرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمی‌کنند و در بطالت لحظه‌ها فرو نمی‌روند و بیکارگی آن‌ها را گرفتار سرخوردگی نمی‌کند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آن‌ها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کرده‌ام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفه‌ی مفاومت خاموش و چندهزارساله‌ی یک ملت است-همراه با زمزمه‌ای ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره‌ی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطره‌ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌ها می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
گاهی فکر کرده‌ام هرگز نمی‌شود چادر فراموشی کشید سر گذشته‌ها و نادیده‌شان گرفت. گذشته‌ها همواره حضور دارند، زیر پوست اشیا و حول و حوشمان پنهانند و هرازگاه بر سر تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ می‌کشند و حلول می‌کنند در حافظه. حلول می‌کنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
می توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند.
در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زندگی کنند.
پس از آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه افراد گروه اول خطرناک است.
سرانجام گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) می‌آید. کسانی که در پرتو نگاه‌های خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر می‌برند.
بار هستی میلان کوندرا
روزی یک فضانورد و یک جراح مغز اهل روسیه درباره ی مسیحیت بحث می‌کردند. آن جراح مغز مسیحی بود ولی فضانورد مسیحی نبود. فضانورد به اغراق گفت که من بارها به فضا رفته ام ولی هرگز فرشته ای آن بالا ندیده ام. جراح مغز که با دهانی باز به حرفهایش گوش می‌داد، گفت: - من هم بسیاری از مغزهای هوشمند و پیچیده را جراحی کرده ام ولی هرگز در آنها حتی یک فکر هم ندیده ام. راز فال ورق یوستین گردر
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شده‌اند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار می‌نگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه می‌کند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر می‌کند، به هر کلمه گوش فرا می‌دهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همه‌کس می‌داند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بی‌ارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد.
مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولا‌ها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد
هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
اگر برای هر مسئله پیش پاافتاده‌ای آن‌ها را اخراج و اعدام نمی‌کردیم، کل مملکت تعطیل می‌شد و روستایی‌ها می‌گرفتند توی کارخانه‌ها می‌خوابیدند تا این‌که توی دودکش‌ها علف سبز می‌شد و همه‌چیز به وضع سابق برمی‌گشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به این‌جا آمدند. همه چیز را به این زن‌ها نشان دادند و بعد آن‌ها مقاله‌های تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمی‌کنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شده‌بود، با کارگرهای این کارخانه‌ها چطور رفتار می‌شد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلال‌های آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زن‌ها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلال‌ها استفاده می‌کنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آن‌ها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی می‌ماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود می‌تراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می‌رسد که درمی‌یابی هرگز به آن نمی‌رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می‌کنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیده‌ای. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
«آدم باید عادت کند که به کمترین‌ها قانع باشد. هر چه کمتر بخواهی، به چیزهای کمتری راضی می‌شوی و هر چقدر نیازهایت را کم کنی، وضعت بهتر می‌شود. این بلایی‌ست که شهر به سرت می‌آورد. شهر افکارت را پشت و رو می‌کند. تو را وا می‌دارد زندگی را بخواهی و در عین حال می‌کوشد که آن را از تو بگیرد. از این وضع نمی‌توان گریخت. یا می‌پذیری یا نمی‌پذیری. اگر بپذیری، نمی‌توانی مطمئن باشی که بار دیگر بتوانی تکرارش کنی و اگر نپذیری، دیگر هرگز نمی‌توانی.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
چوپان با خود فکر کرد: همه ی این حوادث بین طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت. چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده،همه چیز در زندگی زیر و رو می‌شود؛پیش از آنکه آدم بتواند خود را به آن عادت دهد.
از گریه کردن شرم داشت. هرگز جلوی گوسفندانش گریه نکرده بود. با این حال بازار خالی بود و او دور از سرزمین مادریش.
گریه کرد. چون خدا عادل نبود و به کسانی که به رویاهای خود باور داشتند،چنین پاداش می‌داد.
کیمیاگر پائولو کوئیلو
او گفت: گمانم این درست است که همه بعضی وقت‌ها می‌بازند ،اما من هرگز نباخته ام! سرانجام کسی راز موفقیتش را پرسید ؛او توضیح داد: هیچ گاه در پی شکست مردی که با او می‌جنگم برنمی آیم ،می گردم که اعتماد به نفس را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمی‌تواند خود را بر روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد باهم برابرند-برابر واقعی - به شرط آنکه اعتماد به نفسشان برابر باشند! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای می‌افتد و محبوب خود را در آن جا می‌بیند. برایش دست تکان می‌دهی و بعد همچنان که نزدیک‌تر می‌شود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانه‌هایی نیفتد که با تصور تو نمی‌خواند، رگه‌ای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دست‌هایی اندک بزرگ‌تر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، می‌خواهی تفاوتی در میان نباشد، می‌خواهی آن که می‌آید او باشد، می‌خواهی این داستان خودت باشد، می‌خواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آن‌که محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون می‌‌آید و در دیدرس قرار می‌گیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانه‌ای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بی‌رحمانه نمی‌شود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری می‌رساند، در کمال معصومیت این کار را می‌کند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمی‌رساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمی‌زند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانه‌ای در دهکده مارک تواین
ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
کتاب را هرگز کسی نمی‌خواند. در خلال کتاب‌ها ما خود رامی‌خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینی‌تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگ‌ترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می‌بندد، بل آنکه ضربه‌ی جانبخش وی زندگی‌های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه‌گون درخت مایه می‌گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتش‌سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل می‌گیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که می‌آیند مجبورند مبارزه کنند. شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می‌توان از همه چیز و همه کس گریخت. البته هرگز کسی نمی‌تواند از خودش بگریزد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود می‌ترسد، من سوار سایه ام می‌شوم. او چهاربیتی‌ها و قصیده‌ها را کپی می‌کند، من از اینترنت نمونه موسیقی‌ها را دانلود می‌کنم. او شیفته نمایشگاه‌های نقاشی است، من نمایشگاه‌های عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمی‌گوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمی‌داند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمی‌توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم…
گریز دلپذیر آنا گاوالدا
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده ام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار وپود وجودم اجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست…
پیله‌های شیشه‌ای سعید افشار