#عشق (۱۰۰۵ نقل قول پیدا شد)


آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسایِ اعظم ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین می‌کند ، از همان اول شکست خورده است. امام هر کس که در سر فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد ، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره عشق است. فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود باز می‌شناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشن‌ها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکه‌دار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا می‌درخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش می‌رسید. سالها بود که تمام تپه‌ها در دشت‌ها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند می‌شناخت و به آنها عشق می‌ورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش می‌گذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج می‌زد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمی‌اش شریک می‌دانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونه‌ای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویایی‌ای برخوردار است که به این بی‌حرمتی‎‌های آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان می‌دهد و تلاش می‌کند این جامعه غیرانسانی را به جامعه‌ای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
در نظر بگیر که تمام زندگی‌ات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگی‌ات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگرده‌ای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو می‌توانی هر دوره‌ای از زندگی‌ات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات می‌کنی، ارتباط‌هایی را با آنها تجربه می‌کنی، اما هیچ‌کدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصه‌ها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زمانی که آدم قوی و جوان و سالم است زندگی پیش رو به نظر طولانی می‌آید و آن قدر اهمیت و ارزش ندارد. این جوان‌ها هستند که به سادگی به دلیل ناامیدی و شکست در عشق یا افسردگی و ناراحتی خودکشی می‌کنند ولی پیر‌ها ارزش زندگی را درک می‌کنند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا می‌کردیم. من برای ابرها و پیژامه‌ها، لامپ‌ها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر می‌گفت «هیچ‌وقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو می‌خوای، اون رو بهِت نمی‌ده. تضمین می‌کنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشق‌ها دعا کن.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، می‌دانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس می‌شود. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«من واقعا فکر می‌کنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اون‌قدر خودخواه هستن که نمی‌خوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان می‌دهد. «آره، من خیلی خودخواه‌تر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواه‌تر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو می‌گیری؟»
«هیچ‌وقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«وقتی خواهرم گفت چه اتفاقی افتاده، تنها چیزی که تونستم بهش فکر کنم، این بود که تونسته عکسشو بگیره یا نه. امیدوار بودم دوربین با خودش نیفتاده باشه پایین. چون می‌دونی، در این صورت، همه چیز بیهوده بوده. برای عشقت به عکاسی بمیری اما حتی نتونی آخرین عکستو که به قیمت جونت تموم شده، بگیری.» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مردانی که به راستی از حسادت رنج می‌برند، هیچ‌کاری برایشان فوری‌تر و حیاتی‌تر از عشق‌ورزیدن به زنی که گمان می‌کنند آنها را ترک‌کرده نیست. البته می‌خواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونه‌‌ای می‌خواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بی‌درنگ پس از آن کمتر احساس حسادت می‌کنند. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگی‌اش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل می‌شده، مانند بسیاری از آدم‌ها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعه‌باری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدم‌ها درمورد این‌گونه کارها و رفتارهایشان می‌دهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسل‌کننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاک‌سپاری‌ها… سقوط آلبر کامو
لباس بر روی چوب‌لباسی، پژمرده و پلاسیده می‌شود و همان‌طور زندگیمان وقتی در انتظار به سر می‌بریم. بله، در انتظار ماندن، زندگی را به پژمردگی می‌کشد، انتظار هر چه باشد. مثلا منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمی‌خواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است) سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت، با خودم گفتم که باید ده کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. آری، همین کار را کردم و نتیجه‌اش ماری کلود بود. پس می‌بینی، مثبت بودن ضرر ندارد. حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق، دستاورد زندگی است؛ چیزی گویا است که به خود اعتبار و معنا می‌بخشد. خیلی چیزها می‌تواند گویا و حاوی معنا باشد، اما زندگی در کل بی‌معناست. در واقع، کل هیچ مفهومی ندارد ولی هر جزء معنادار است. گفتارم منطقی و از هر چیزی محکم‌تر است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
برخی انسان‌های اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروخته‌اند، خیلی زود به این کشف می‌رسند که افسوس، این روشنی نه از ساعت‌هایی که انتظارشان را می‌کشیم بلکه از دل‌های خود ما برمی‌آید که لبریز از پرتوهایی‌اند که در طبیعت یافت نمی‌شوند و آنها را موج موج بر طبیعت می‌افشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمی‌بینند آنچه را که می‌دانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غم‌آلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش می‌یابد و توجیه می‌شود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق می‌رود و در نتیجه دلسردی‌هایش را هرچه حادتر می‌کند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال می‌کند و هم نمی‌گذارد نیستی‌اش را کشف کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدم‌های شاد و بی‌اعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصه‌هایی. انگار که صافی‌ای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همه‌ی محتوای زنده‌ی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی می‌گیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسه‌چینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعله‌ور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس می‌کند، برق می‌اندازد، در خود شناور و غرق می‌کند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همه‌ی عالم را به حیرت می‌اندازند. این کره‌های دوگانه‌ی دیگر مستقل از جانشان، کره‌های عشق، ستاره‌های فروزان سیاره‌ای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراه‌کننده می‌افشانند؛ این پیام‌آوران دروغین، خیانت‌پیشه، دهندگان وعده‌ی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا می‌شویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پایمان را گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی خود نمی‌شویم. آن‌گاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بی‌نهایت اسرارآمیز و غم‌انگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افق‌های عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمده‌ام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامی‌ای را که در شروع این عشق به خودت وعده می‌دادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بی‌اعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه می‌شود که تا ابد هم دوام پیدا می‌کند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی‌زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دو جانبه می‌شود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب گناه را بپذیریم. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست می‌دادیم و رشته‌ها چگونه می‌گسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ می‌دانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی می‌کردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک می‌شد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشت‌هایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
ما زن‌ها بلافاصله می‌فهمیم اگه زنی که داره میاد تا به مردی که باهاش هستیم سلام کنه، قبلا باهاش رابطه‌ای داشته یا نه. مگه این که عشاق قدیمی ادای آدم‌حسابی‌ها رو دربیارن و چیزی رو لو ندن. مگه این که اون آدم رو اشتباه گرفته باشیم، چون این هم درسته که بعضی از ما زن‌ها مثل آب خوردن خیل عظیمی از عشق‌های قدیمی رو، اغلب به اشتباه، به ریش همسرانمون می‌بندیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌ها زیاده‌روی‌های عشاق را می‌پذیرند، البته نه همه‌ی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد می‌شود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر می‌رسد. مثلا می‌گویند «آن‌‌قدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان می‌دهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. می‌تونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی می‌شود برای تمام اعمال بد و خفت‌بار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابه‌جا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی می‌شه. مثلا می‌تونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدم‌ها به وفور این‌ها رو با هم اشتباه می‌گیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیین‌کننده‌ایه. اون آدم بی‌طرف ما رو از بین می‌بره و ما رو تا ابد خلع‌سلاح می‌کنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم می‌شیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق می‌شود یا دقیق‌تر بگویم وقتی زنی عاشق می‌شود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیت‌های تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا می‌تواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقه‌مند است یا درباره‌اش حرف می‌زند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بی‌خطر انجام نمی‌دهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج می‌زند اما واقعا توجه می‌کند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرف‌های او درگیر می‌کند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه هم‌دردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. به‌علاوه، همراهی با مرد در دُرفشانی‌های بداهه‌اش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود می‌کند، چون در لحظه‌ی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون می‌کشد و می‌بیند چه‌طور کش می‌آیند و پیچ و تاب می‌خورند و بالا و پایین می‌پرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نمی‌توانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقی‌مانده، ته‌مانده، بازمانده، پس‌مانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشق‌ها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا می‌شوند و بهترین خانواده‌ها شکل می‌گیرند و ما از دل آن‌ها برمی‌آییم، محصول شانس و هم‌بستری، پس زدن‌ها و بزدلی‌ها و شکست‌های دیگران. بااین‌حال گاهی همه‌چیزمان را می‌دهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش داده‌ایم یا در بازی او را برده‌ایم یا او ما را از بین پس‌مانده‌ها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم می‌شویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیش‌تر از خرت‌وپرت‌های ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل می‌دانند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار می‌دهند، پیش می‌آید که بعدها حرف‌هایشان را پس می‌گیرند. خیلی از ما زن‌ها هم خوش‌بین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانه‌تر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاه‌مدتی مغرور و ازخودراضی می‌مانیم و مدتی که گذشت این‌طور بودن را فراموش می‌کنیم. فکر می‌کنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر می‌دهند و کم‌کم می‌فهمند بدون ما نمی‌توانند زندگی کنند. فکر می‌کنیم بالأخره می‌فهمند که ما در زندگی آن‌ها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان می‌مانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته می‌شوند؛ زن‌هایی که رفته‌رفته به وجودشان شک می‌کنیم یا ترجیح می‌دهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدم‌ها مدام در حال تغییره. آدم‌ها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی می‌کنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس می‌شه. با عشق شروع می‌کنن، با نفرت تموم می‌کنن یا از بی‌علاقگی به علاقه می‌رسن. هیچ‌وقت نمی‌تونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم می‌شه. اعتقادات ما همیشه بی‌ثبات و شکننده‌ا‌ن، حتی اون‌هایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همین‌طور. نباید به خودمون این‌قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شده‌ایم، می‌توانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطره‌ای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته‌ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایره‌وار میان چیزهایی شناخته‌شده جریان می‌یابد و یکنواختی آن کسل‌کننده و ملال‌انگیز نخواهد بود، بلکه مایه‌ی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
ما هرگز نمی‌توانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه می‌گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می‌پذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچ‌گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می‌شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی‌گذارند. بار هستی میلان کوندرا
عشق به خود: شما نمی‌توانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعین‌حال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازنده‌ای که باعث می‌شود اعتمادبه‌نفس در آن‌ها شکل بگیرد، جایگزین می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که می‌توانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد می‌شوند و به خودشان اجازه می‌دهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبه‌نفس هستم و اندامم هم این را نشان می‌دهد! - بدن من در مقیاس منحصربه‌فرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان می‌کنم بدنم به طرزی شگفت‌انگیز کار می‌کند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت می‌کنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام می‌دهد و بابت همه کارهایی که می‌توانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازه‌ای وجود دارد و بدن من جذاب است. - می‌دانم که بدن فیزیکی هیچ‌کسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقص‌هایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت می‌برم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کرده‌ام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همین‌طور رفتار می‌کنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذره‌ای در ابدیت و به دانه‌ای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم به‌خاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که می‌داند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی
ملت عشق الیف شافاک
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بی‌نهایت را به بی‌نهایت وصل می‌کند. قلب من برای قلبت آرزو می‌کند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا می‌چرخد وقتی جهان بزرگ می‌شود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا می‌شود من رفته‌ام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
درون مادرش جادویی بود. لونا می‌توانست حسش کند. ولی شبیه جادوی لونا نبود. جادوی لونا توی تمام استخوان‌ها، بافت‌ها و سلول‌هایش جریان داشت. جادوی مادرش بیشتر شبیه خرده‌نان‌هایی بود که در طول سفر توی سبد می‌ماند. بااین‌حال می‌توانست جادوی مادرش را احساس کند و همین‌طور عشق و علاقه‌اش را که از زیر پوستش پیدا بود. عشق نیروی درونش را بیشتر و جادویش را هدایت می‌کرد. لونا دست مادرش را کمی بیشتر فشرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. او اسم هیچ‌کس را یادش نمی‌آمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانی بغلش کنی. نمی‌توانی او را ببویی. نمی‌توانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمی‌توانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرنده‌ای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمی‌توانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده می‌کنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و خاکستر رابطه‌ام با پائولا را زیر و رو می‌کنم، درمی‌یابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را می‌داد. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
بسیاری از نظریات شما در مورد عزت‌نفس مستقیماً از نحوه‌ای که در خانواده با شما رفتار شده است ناشی می‌شود. اگر توجه همراه با عشق و تحسین دریافت کرده باشید و اگر مؤدبانه با شما صحبت کرده و به شما گوش داده باشند، این تجارب به شما در شکل‌گیری حسی قوی از ارزشمند بودن کمک می‌کند. از طرف دیگر، اگر نادیده گرفته یا تحقیر شده باشید یا اینکه به شما اهمیتی نداده باشند، بر سرتان فریاد کشیده باشند یا به‌شدت تنبیه شده باشید، حس ارزشمند بودن در شما کاهش پیدا می‌کند یا اصولاً محو می‌شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما در این شرایط احساس تنهایی و غیر مهم بودن می‌کنید. احساس می‌کنید که اهمیتی ندارید و هیچ‌کس به شما اهمیت نمی‌دهد. شما هدفی ناچیز در زندگی‌تان دارید و دلیلی برای رؤیا دیدن در مورد اهداف ارزشمند ندارید. خودتان را شایان عشق یا دوستی دیگران نمی‌دانید و برقراری رابطه باز و صادقانه برای‌تان مشکل است. احتمال زیادی دارد که احساس کنید در کارتان گیر کرده‌اید و کاری متوسط انجام دهید و احتمال کمی دارد که ارتقا یا اضافه حقوق شامل حالتان شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عشق به خود: شما نمی‌توانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعین‌حال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازنده‌ای که باعث می‌شود اعتمادبه‌نفس در آن‌ها شکل بگیرد، جایگزین می‌کنند. آن‌ها می‌دانند که می‌توانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد می‌شوند و به خودشان اجازه می‌دهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهایی‌بخش می‌باشد. غوطه‌ور شدن در این یقین بی‌پایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالنده‌ی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آن‌که گرفتار کوته‌بینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
درد، نوعی داروی قوی به حساب می‌آید. در طول زندگی، با ما همراه می‌شود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر می‌دانیم، وجود دارد. اگر درد، چهره‌ی واقعی خود را نشان بدهد، همه را می‌ترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشق‌ورزیدن با آن می‌یابد و کاری می‌کند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
عشق، موجب می‌شود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی می‌ترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران می‌کند. عده‌ی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم می‌کنند و منتظر می‌مانند تا راهی برای حل همه‌ی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار می‌کنند و گناه خوشبخت‌نبودن احتمالی خود را به گردن دیگران می‌اندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همه‌چیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
بزرگ‌ترین هدف بشر، درک عشق به صورت کامل است و عشق، درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای آن‌که بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنی دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت‌دادن در هیجاناتمان بیابیم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در واقع، عشق می‌توانست یکی از چیزهایی باشد که انسان را تغییر می‌دهد. دومین پدیده‌ای که موجب تغییر انسان می‌شود و او را وادار می‌کند که در مسیری متفاوت با آنچه از پیش برنامه‌ریزی کرده بود حرکت کند، ناامیدی است. بله، شاید عشق قادر به تغییر سریع انسان شود ولی ناامیدی، همین کار را بسیار سریع‌تر انجام می‌دهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسنده‌ای مقاله‌ای خوانده بود که تاکید می‌کرد «زمان، انسان را عوض نمی‌کند و دانش او را تغییر نمی‌دهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان می‌شود، عشق است.» چه نویسنده‌ی دیوانه‌ای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هنر برای دختران خوب است، ولی تا زمانی که زیبا و جوان باشد. این زمان، حداکثر تا سی‌سالگی طول می‌کشد. بنابراین باید از فرصت به‌دست‌آمده، نهایت استفاده را کنی. در عین حال، کسی را پیدا کن که شریف و خواهان تو باشد. نباید زیاد به عشق فکر کنی. پول، همه‌چیز در اختیار انسان قرار می‌دهد؛ حتی عشق واقعی را… این سخنان، نصیحتی بد از سوی یک دوست قلمداد می‌شود، ولی از سوی یک مادر، پندی بسیارخوب به شمار می‌آید. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هدف من در زندگی، درک احساس عشق است. می‌دانم وقتی عاشق هستم، زنده‌ام. می‌دانم آنچه در حال حاضر دارم، هر قدر جالب و تازه باشد، هرگز مرا راضی نمی‌کند و به هیجان نمی‌آورد. ولی عشق، احساسی وحشتناک است. دوستانم را دیده‌ام که زجر می‌کشند و از طرفی دلم نمی‌خواهد من هم دچار چنین احساسی شوم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
دکترها می‌گفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیه‌ی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، می‌گم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
به‌هرحال مردم هرگز از رنج‌کشیدن راضی و خرسند نخواهند بود، بلکه برعکس، آنها باید گرما و سرما، باران و عکس آن، یعنی هوای خوش، عشق، دوستی، گناه و به طور خلاصه، هیجان و شوریدگی‌های بی‌شمار را تجربه کنند تا از این طریق بتوانند به‌طور دقیق دریابند چه چیز باعث می‌شود خوشبختی‌شان ناب و بی‌آلایه نباشد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
مدتی‌طولانی آرزوی عشق زنی را در دل می‌پروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشده‌بود. در سراسر زندگی‌اش، در دفترهای‌کار کنار ساحل، در اتاقش و در خواب‌هایش، در رستوران و در کنار معشوقه‌اش، با تلاشی بی‌همتا در عمق‌وجودش، در جست‌وجوی خوشبختی‌ای بود که مثل همه‌ی مردمان دیگر می‌دانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
۷- گفتن اینکه «از عهده مخارج غدا خوردن در بیرون از خانه بر نمی‌آییم» یا «از عهده مخارج مسافرت آخر هفته بر نمی‌آییم» خیلی آسان است. ممکن است صورت حساب‌ها تو را شوکه کنند یا حس کنی که این پول را باید خرج بچه‌ها می‌کردی. اما آنچه که واقعاً از عهده اش بر نخواهی آمد، از دست دادن عشق و علاقه و یا زندگی زناشویی است. این موضوعات هم بسیار مهم هستند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶-به تازگی من و همسرم یک بار در ماه بچه‌ها را پیش خانواده می‌گذاریم و یک شب تعطیل را با هم می‌گذرانیم. این کار عشق را زنده نگه می‌دارد. با هم یک گفت‌وگوی دو نفره به سبک بزرگسالان داریم و از وقت‌مان لذت می‌بریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
من می‌گفتم «شور عشق» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «شور و اشتیاق» آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تجربه‌های نو» و آن‌ها به «رابطه جنسی» فکر می‌کردند. من می‌گفتم «تنوع» و آن‌ها با یک پرسش پاسخم را می‌دادند: «منظورتان در رابطه جنسی است، نه؟» با توجه به این موضوع، هنگامی‌که گفت‌وگو در مورد شور و اشتیاق و احساسات عاشقانه است مردها دوست دارند زن‌ها گفت‌وگو را با احترام به کدام موضوع پیش ببرند؟ بله درست حدس زدید: «رابطه جنسی»! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارت‌های خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار می‌شود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان می‌کرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل می‌گیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث می‌شود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمی‌دود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست می‌دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک مرد نمی‌تواند به مادرش احساس وابستگی جنسی داشته باشد، پس حواستان به نقشی که در زندگی او بر عهده می‌گیرید باشد. برای اینکه معشوقش باقی بمانید، باید او را نسبت به عشق خود محتاط نگه دارید. این رفتار میل او را بر می‌انگیزد که با دل شما راه بیاید. او از اینکه عشق شما باشد بیشتر خوشحال می‌شود تا اینکه شما مادرش باشید. درست است که او روی آن کاناپه، خیلی راحت و خشنود به نظر می‌رسد اما اگر شما مادرش باشید دیگر احساس رضایت نخواهد کرد، چون دیگر یک معشوق ندارد. شما هم همین‌طور. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش می‌دهد نیز بیشتر می‌شود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتن‌تان نیز در او بیشتر شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زنانی که در دیگر زمینه‌های زندگی (بجز عشق) موفق‌اند معمولاً همان کسانی هستند که این جمله را زیاد به خود می‌گویند: من نباید برای قوی بودنم عذر خواهی کنم. سپس هفته بعدش را صرف این می‌کنند که بفهمند چرا هیچ وقت نمی‌توانند یک مرد خوب پیدا کنند. چون یک مرد خوب در پی یک زن خوب است. برای زیرک بودن لازم نیست زنانگی خود را فراموش کنید. همچنین به این معنی نیست که شما تمام مدت ادای مردها را در خانه درآورید. بلکه تنها به این معناست که اجازه نمی‌دهید کسی حق شما را پایمال کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در زمینه عشق و رابطه، مردها نیاز به کمی راهنمایی دارند و راه آن نیز این است که وقتی رفتار خوبی دارند، آن‌ها را ستایش کنید. واژه مورد علاقه مردها؟ «بهترین». حتی اگر بگویید: «عزیزم، تو به بهترین شیوه ممکن آجیل می‌خوری، تا حالا در زندگی ام چنین چیزی ندیده ام»! هم مهم نیست. از واژه «بهترین» استفاده کنید تا همواره توجه تمام و کمال وی را داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر زن‌ها زود تسلیم شوند، ما در عشق متوقف می‌شویم و دیگر برایش تلاشی نمی‌کنیم و راستش را بخواهید ما ترجیح می‌دهیم که تلاش کنیم. ما از بازی لذت می‌بریم و اگر زود تمام شود ناامید می‌شویم. حتی در درون و ضمیر ناخودآگاه خود، با خودمان کشمکش داریم. می‌دانیم که رابطه جنسی می‌خواهیم ولی می‌خواهیم که ما را منتظر نگه دارند. وگرنه، شاید فقط دو یا سه بار دیگر، آن‌هم تنها برای رابطه جنسی بیرون برویم و سپس آن زن را فراموش می‌کنیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصی‌اش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه می‌کند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمی‌توان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق می‌ورزند و تصور می‌کنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که می‌توان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمی‌توانند ما را درک‌کنند؛ زیرا این‌ها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابل‌دسترس وجودمان انجام می‌دهد و پرده‌ی عشقی که آنها رویمان انداخته‌اند را پنهان نساخته‌است. دیوانه‌وار کریستین بوبن
مجری برنامه‌تلویزیونی از زن‌هنرپیشه‌ای که به عنوان میهمان آورده‌بودند، سوالاتی می‌کرد. در میان سوالات پرسید: «فرض‌کنید قرار است به جزیره‌ای بی‌سکنه سفر کنید و فقط مجبورید یک‌نفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را به‌عنوان همراه انتخاب می‌کنید؟ مردی‌که عاشق شماست، اما شما هیچ‌حرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردی‌که دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی می‌توانید در هر زمینه‌ای با او صحبت‌کنید؟» زن‌هنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردی‌که می‌توانم با او صحبت‌کنم.» مجری جوان، شگفت‌زده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمی‌ماند، اما تا آخر عمر می‌توان صحبت‌کرد!» دیوانه‌وار کریستین بوبن
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من نمی‌دانم چگونه پیوند جسم‌ها تا این‌حد، افکار را معطوف خود می‌سازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیده‌ام انسان می‌تواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمی‌داند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمی‌بینم این زندگی‌کوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب می‌کشم. نمی‌توانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز این‌که گرمی و محبت از صدایش ناپدید شده‌بود و حالتی سرد و بی‌تفاوت به خود گرفته‌بود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه می‌گردد… دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او مرد را خواهان خود نگه می‌دارد
او هر شب مرد را نمی‌بیند، یا روی پیغام‌گیر تلفنش پیام‌های طولانی نمی‌گذارد. او در عرض یک هفته با منشی نامزدش آن‌قدر صمیمی نمی‌شود که او را با نام کوچک صدا کند. مردها عشق و اشتیاق را با هم برابر می‌دانند پس در ابتدای رابطه به همان اشتیاق بسنده کنید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مارگارت آتوود می‌گوید: «ترس هم مانند عشق، بوی خاص خود را دارد.» این موضوع بیانگر این نکته است که اشتیاق و ترس هر دو از یک نقطه در مغز منشأ می‌گیرند. وقتی یک مرد کمی بترسد که شما را از دست بدهد، اشتیاقش نیز تحریک می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
حتی اگر پای عشق نیز در میان نباشد، باز هم مردها دوست ندارند کسی را که برای به دست آوردنش آن‌قدر تلاش کرده و پول و وقت برایش صرف کرده‌اند، از دست بدهند و به تلاش خود برای به دست آوردن او ادامه می‌دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«باهم‌بودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر می‌دانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پای‌مان می‌گذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمی‌دانم که زندگیِ مشترک‌مان تا همیشه ادامه پیدا می‌کند یا نه، اما چیزی‌که از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ این‌که من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کم‌جانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمی‌دهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی تخت دراز می‌کشم و کریگ را صدا می‌کنم. بعد رقص رهایی را شروع می‌کنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش می‌روند، مثل دستهٔ ماهی‌ها که به‌شکل اعجاب‌انگیزی هماهنگ با هم می‌چرخند و ناگهان بدون جبهه‌گیری به‌سمت جریان آب می‌روند. آن‌ها دقیقاً می‌دانند چه کار می‌کنند. آن‌ها ایمان دارند. و حالا من این‌جا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همین‌جا. این‌جا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ناگهان حس می‌کنم عشق و زیباییِ بیش‌تری می‌خواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر می‌کند و فضای بیش‌تری ایجاد می‌شود. می‌روم توی اتاق‌خواب. به تخت خیره می‌شوم و احساس گرمی می‌کنم. از بدنم می‌پرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حس‌هام فکر می‌کنم و دستگاه بُخور را روشن می‌کنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس می‌اندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجره‌ها را باز می‌کنم. آواز پرنده‌ها به من یادآوری می‌کند هر اتفاقی که می‌افتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی به‌خاطر آن‌ها، بی‌مورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو کشتی‌ای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگه‌ای به ساحلِ من می‌آره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمی‌دونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول می‌کنی. ممنونم که با من انقدر صبوری می‌کنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا می‌خوان. اونا می‌خوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیش‌تر و بیش‌تر خرید می‌کنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنس‌های اونا رو می‌خریم و می‌پوشیم و می‌رونیم و لبامونو اون‌جور که اونا به‌مون می‌گن تکون می‌دیم، اما این برای ما عشق نمی‌آره، واسه این‌که هیچ‌کدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه می‌خواین دوست‌داشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفی‌شدنه. شما نمی‌تونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعی‌تری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوست‌داشتن؛ جوری‌که خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ این‌که خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگه‌ای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگری بیش‌تر در مورد احساسیه که شما دارین تا این‌که ظاهرتون چطور به نظر می‌رسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمی‌ده خودِ واقعی‌تون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا می‌کنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیش‌تر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفی‌شدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگه‌ای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی می‌فروشن. شرکت‌ها می‌دونن مردم خیلی دل‌شون می‌خواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق می‌خوان. اونا می‌دونن که عشق رو نمی‌شه فروخت، واسه همین با خودشون فکر می‌کنن «چطور می‌تونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنس‌های ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان می‌دیم که این جنس‌ها اونا رو اغواگر می‌کنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی می‌کنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهی‌های تبلیغاتی‌ای که می‌بینین، داستانایی‌ان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپری‌مو یا کفشیه که اونا می‌فروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب می‌شناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمی‌کنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگه‌ای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و می‌دونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزی‌که درونش اتفاق می‌افته، اعتماد داره. ترس‌هاش، عصبانیت‌اش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی می‌شه، می‌دونه چطور به‌شکل درستی عصبانیت‌اش رو نشون بده. وقتی‌ام خوشحاله همین کار رو می‌کنه: درست‌نشون‌دادن. اون خودِ واقعی‌شو مخفی نمی‌کنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون می‌دونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همون‌طور که خدا خلقش کرده، همون‌قدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادق‌ان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق می‌افتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من این‌جام. تو این‌جایی. همهٔ من. همهٔ تو. این‌جا، در عشق.
بعد روی تخت دراز می‌کشیم و کمی با هم نفس می‌کشیم. به کریگ نگاه می‌کنم و اشک‌هایش را می‌بینم که روی صورتش جاری شده‌اند. کریگ این‌جاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من می‌توانم ببینم‌اش.
کریگ می‌گوید: «حس متفاوتی داشت.»
می‌گویم: «آره. حس عشق داشت.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من یاد گرفتم که می‌شود حتا کسی را که آزارت می‌دهد، دوست داشت. می‌دانم که می‌شود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو به‌سمت آدم مناسبی آمده باشم؟ به‌سمت شریکِ آرامش‌بخش‌ام؟ به‌سمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر می‌کنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنی‌ام که به‌خاطر نوع سیم‌پیچی‌اش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد این‌را بداند؛ چون می‌خواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهم‌ترند. کریگ می‌تواند برای تمام چیزهایی که گفته‌ام، از من متنفر شود. همین‌طور که دست‌هاش را از روی کمرم برمی‌دارد، به این فکر می‌کنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدست‌دادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شوم. این همهٔ چیزی‌ست که می‌دانم. من ترسان و مضطرب، و درعین‌حال آسوده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقه‌به‌دقیقه صمیمیت بین‌شون بیش‌تر و بیش‌تر شه، نه این‌که با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگ‌ام داره رو این مسئله کار می‌کنه. اون داره تمرین می‌کنه از واژه‌هایی استفاده کنه که بتونه راحت‌تر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه این‌که فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزی‌که راجع‌به رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرم‌آور و غیرشخصیه. کریگ‌ام همین‌طور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآورده‌کردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمین‌ها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. به‌خاطر همینه که الان بین‌تون یه‌عالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد می‌کنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچ‌وقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتدایی‌ترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایه‌این. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اعتیاد مکان کوچک و امنی‌ست برای پنهان‌شدن؛ جایی‌که آدم‌های حساس، برای فرار از عشق و رنج، توی آن فرو می‌روند. آن‌جا دست کسی به ما نمی‌رسد؛ جای‌مان امن است. اما از آن‌جا که عشق و رنج، تنها چیزهایی هستند که ما را رشد می‌دهند، به‌محض این‌که پنهان می‌شویم، شروع می‌کنیم به تحلیل‌رفتن، به کم‌شدن، تمام‌شدن، به مُردن. قفسی که من ساختم تا از خودم در برابر سمّ جهان محافظت کنم، اکسیژن مرا هم دزدید. نمی‌دانستم به دیده‌شدن و شناخته‌شدن هم مثل هوا نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من از عشق آمده‌ام، خودِ عشق‌ام، و به عشق باز خواهم گشت. عشق ترس را دور می‌کند. زنی که هویتِ واقعیِ خودش را به دست می‌آورد، جنگجوی عشقی‌ست با قوی‌ترین قدرتِ روی زمین. هیچ تاریکی و رنجی نمی‌تواند این جنگجو را از پا دربیاورد. همین‌طور که به این چیزها فکر می‌کنم، ناخودآگاه پشتم صاف می‌شود، نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌خندم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبت‌هایی فکر می‌کنم که زن‌ها با آن مواجه‌اند. چطور هر وقت بچه مریض می‌شود، مرد خیلی راحت خانه را ترک می‌کند؟ یا وقتی یکی از والدین می‌میرد، یا خانواده از هم می‌پاشد، این زن‌ها هستند که سختی‌ها را به دوش می‌کشند؟ آن‌ها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیان‌شان انجام می‌دهند که ازخودگذشتگی‌ست. وقتی اطرافیان‌شان ناتوان می‌شوند، زن‌ها بیماریِ آن‌ها را در آغوش می‌گیرند و به یک پرستار تبدیل می‌شوند. آن‌ها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل می‌کنند. آن‌ها خیلی زود یاد می‌گیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتی‌که سنگینیِ اندوه، شانه‌هاشان را می‌لرزاند. آن‌ها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمی‌دهند. آن‌ها همکارِ خستگی‌ناپذیر، وحشی و بی‌رحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی می‌سازند. یعنی زن‌ها همیشه جنگجو بوده‌اند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ترس، عشقِ حقیقی را نمی‌پوشاند؛ همان‌طور که ابرهای در حال گذر، ستاره‌ها را نمی‌پوشانند. می‌دانم چطور باید راه خودم را برای بازگشت به حقیقت، عشق، آرامش، و خدا پیدا کنم. همهٔ کاری که باید انجام بدهم، این است که آرام باشم، نفس بکشم و منتظر بمانم تا ترس و ابرها عبور کنن. حالا دیگر اتاق برای جادادنِ عشقِ توی سینه‌ام خیلی کوچک شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من نمی‌تونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بی‌منته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمی‌کند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچ‌کس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر می‌گیرم، ذهنم پُر می‌شود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلک‌ام و کسی در من سرمایه‌گذاری می‌کند. سرمایه‌گذاری‌ها، تصویر زن‌هایی‌ست که کریگ طی سال‌ها با آن‌ها بوده. پس این‌جاست که عشق می‌پرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همین‌طور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» این‌طور است که می‌فهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعین‌حال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به این‌که من با کریگ و اون زن‌ها فرق دارم رو بذارم کنار.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آیا عشقِ تمام‌عیار واژهٔ درستی‌ست؟ به نظر می‌رسد یک جواب «بله» یا «نه» کافی باشد. اما سؤال کریگ، جواب طولانی‌تری می‌طلبد. «می‌تونی منو ببخشی گلنن؟» شاید دارد می‌پرسد «خدا منو می‌بخشه گلنن؟» شاید قبل از این‌که بداند من می‌توانم دوستش داشته باشم یا نه، نیاز دارد بداند ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جایی‌ست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفته‌ام از خدا بترسم؟ حیرت‌زده‌ام از این خدا، از این عشق، اما نمی‌ترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچ‌وقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شده‌ام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بی‌انتها، و نامحدودم. برای اولین‌بار توی زندگی‌ام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس می‌کنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. می‌دانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمی‌تواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزی‌ست که به آن جاودانگی می‌گویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمام‌عیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌دانم که خندهٔ ما مقدس است، چون نشان می‌دهد که دو نفر دقیقاً این‌جایند، با هم، روی سطح آب. آمده‌اند تا نفس بکشند، هیچ‌کدام به درون خودشان فرار نمی‌کنند. هر دو همین‌جا هستند تا به هم برسند. همین‌طور که می‌خندیم، با خودم فکر می‌کنم این فضایی که الان در آن هستیم، عشق است؟ می‌شود فقط زمانی توی این فضای عاشقی باشی که یک انسان کاملی؟ ما چطور به این‌جا آمده‌ایم؟ این‌جا برایم امن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داستان زوجی که پولِ کم، ولی عشق زیادی داشتند. زن موهای زیبای خودش را می‌فروشد تا برای عشقش زنجیرِ ساعت بخرد و مرد ساعت جیبی‌ای را که جایزه گرفته بود، می‌فروشد تا برای همسرش شانهٔ سر بخرد. هر کدام از آن‌ها چیزی را قربانی می‌کنند که شخصیت‌شان در آن پیچیده و دیگر چیزی برای‌شان باقی نمی‌مانَد تا ارزشِ خودشان را به دنیا ثابت کنند. اما آن‌ها ارزش‌شان را به یکدیگر ثابت می‌کنند. آن‌ها عاشق یکدیگرند و این شخصیت‌شان، حقیقی‌تر از زیبایی و موقعیت اجتماعی آن‌هاست. درنهایت تنها چیزی‌که برای‌شان باقی می‌ماند، حقیقت و عشق است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق و رنج جاهایی حضور دارند که برای دیدن‌شان باید حسابی شجاع باشم. می‌دانم که آن‌جا، از پسِ هر چیزِ غیرمنتظره‌ای برمی‌آیم و همین به من انگیزه می‌دهد؛ چون خالق من، نه‌تنها من را برای نجات‌یافتن از رنج و عشق، بلکه برای جزئی از وجودِ او شدن، آفریده است. من برای انجام این کار آفریده شده‌ام. من یک جنگجو هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سفرِ یک جنگجو همین است. سفر برای یادگرفتنِ این درد است. فضای مقدسی که می‌توانیم با دیگران واردش شویم، به‌شرط این‌که قول بدهیم کثیفش نکنیم. پس به پای رنج‌ام می‌نشینم و می‌گذارم قلبم بشکند. می‌پذیرم که در این ناتوانی، بدون کمک و شکسته‌دل خواهم ماند. شاید کار عشق همین است؛ ماندن در کنار چیزی‌که قدرتمندتر از ماست: عشق و رنج. انگیزه‌ای که آن‌ها را کنارمان نگه می‌دارد، این است که می‌دانیم عشق و رنج ما را می‌کُشد، اما فقط بخشی از ما را. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمی‌خواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیش‌تر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمی‌خواهم بگذارم آزردگی‌ام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول می‌دهم که هرگز رنج‌اش را از او نگیرم و تسکین‌اش ندهم، چون می‌دانم هر چقدر رنج‌اش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او می‌شود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت می‌کند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباری‌ست که در هوا رهایش می‌کنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم این‌جاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش می‌مونم، آروم می‌شینم و سعی نمی‌کنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو به‌سمت خودت دعوت کردی. من رنج‌ات رو می‌بینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر می‌کنیم به‌عنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، به‌عنوان پدر و مادر باید بچه‌هامان را از رنج دور نگه داریم، و به‌عنوان دوست باید رنج دوست‌مان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیش‌ترمان، خیلی‌وقت‌ها، احساس شکست می‌کنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایف‌مان را اشتباه انجام می‌دهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگی‌اش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سخت‌مان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر می‌کند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر می‌کنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچ‌کدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شده‌ایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچ‌وقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکرده‌ام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدم‌های شجاع می‌توانند آن‌را ببینند، چه؟ اگر هر دو رنج و عشق به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمه‌های راحت‌تری کلیک کنم. شاید بی‌احساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شده‌ام، دور می‌کند: یادگرفتن و عشق‌ورزیدن. می‌توانم خیلی راحت این دکمه‌ها را فشار بدهم و تا وقتی می‌میرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم، شاید این باشد که هیچ‌وقت یاد نگیرم، هیچ‌وقت عاشق نشوم، و واقعاً زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدنم یک معلم است، مجرایی از معرفت. دیگر حس می‌کنم بدنم یک هویتِ مستقل دارد. بدنم یک دوست جدید است و من کنجکاوانه نگاهش می‌کنم. «تو چه‌ت شده؟» می‌دانم که به دنیا آمده‌ام تا عشق بورزم و یاد بگیرم. اما نمی‌دانستم برای هر دو این‌ها به بدنم نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سگ و بچه‌ها مثل هم‌اند. راحت می‌توانم عاشق‌شان شوم، چون به من آسیب نمی‌رسانند. آدم‌بزرگ‌ها این‌طور نیستند. آدم‌بزرگ‌ها خطرناک‌اند. هنوز هم دلم می‌خواهد عشق بزرگسالانه را تجربه کنم. یک عشق پرهیجان، حقیقی، و مقدس می‌خواهم. می‌خواهم یاد بگیرم که چطور با بدنم عاشق یک مردِ خوب شوم. این همان چیزی‌ست که می‌خواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر عشق یک فضاست حتا اگر یک فضای مقدس می‌خواهم آن‌جا زندگی کنم. تصمیم می‌گیرم برای مدت طولانی‌ای ننویسم و همان لحظه خوابم می‌بَرَد. نیاز دارم زندگی کنم، نه این‌که آن‌را خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندیِ من، به سمتم بیاید. به هر چیزِ واقعی‌ای که برای خودم و خانواده‌ام اتفاق می‌افتد، نیاز دارم، نه به اتفاقاتِ توی داستان. سعی نمی‌کنم با فکرکردن به آن کنترل‌اش کنم. این قصه نیست، این زندگیِ من است. این آدم‌ها شخصیت‌های داستان نیستند. باید پیش بروم و زندگی کنم، نه این‌که بنویسم‌اش. دیگر نمی‌خواهم خودم را با پروازکردن و شیرجه‌زدن در آن مخفی کنم. باید کنار آن فرود بیایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتی‌ای دارد؟ همیشه فکر می‌کردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجه‌ای که فقط نصیب زوج‌های خوش‌شانس می‌شود. اما حالا نمی‌دانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر می‌خواهند خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود می‌آید؟ به‌خاطر همین است که می‌گویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آن‌جا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درک‌اش کنم، چون سعی می‌کردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمم‌اش. عشق هم که آن‌طور شناخته نمی‌شود. می‌شود؟ می‌شود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسی‌که به عشق فکر می‌کند، آن‌را تحلیل می‌کند و فقط از راه دور آرزویش می‌کند. شاید به‌خاطر همین پروازکردن و شیرجه‌زدن است که نمی‌توانم عاشق شوم. چون آن‌جا نمی‌روم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر می‌کنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمی‌توانند به من آسیب برسانند. اما چه می‌شد اگر دوستم داشتند؟ چه می‌شد اگر بدنم تنها کِشتی‌ای بود که می‌توانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنا خودکار و دفترچه‌اش را زمین می‌گذارد و چند لحظه‌ای به من نگاه می‌کند. بعد می‌گوید: «آدما برای عشق و محبت ساخته شده‌ن و نمی‌شه این غریزه رو کنار گذاشت. می‌تونم بگم احتمالش زیاده که به کس دیگه‌ای گرایش پیدا کنی.» می‌گویم: «لعنتی! پس ممکنه این رنج و عذابو فراموش کنم و آخرشم با کس دیگه‌ای وارد رابطه شم! وقتی قراره این حماقتو بکنم و با کس دیگه‌ای باشم، از کجا معلوم که رابطهٔ جدیدم از این لعنتی بهتر باشه؟! می‌شه بهم بگین؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید بعضی عشق‌ها ابدی‌اند؛ زمستان دوام می‌آورند و دوباره شکوفه می‌زنند. شاید بعضی دیگر شبیه گیاه‌های سالیانه‌اند، زیبا و باشکوه و انبوه برای یک فصل، و بعد دوباره به زمین برمی‌گردند تا بمیرند و خاکی غنی بسازند تا زندگیِ جدیدی آغاز شود. شاید هیچ راهی وجود ندارد که عشق شکست بخورد، چون نتیجهٔ نهاییِ تمام عشق‌ها، حیاتی دیگر است. مرگ و احیای زندگی؛ شاید این است راه زندگی و عشق. تصمیم می‌گیرم بدونِ درنظرگرفتنِ این‌که زندگیِ مشترکم قرار است نمودی از یک عشق دائمی باشد یا سالیانه، فقط به این فکر کنم که شکوه و زیبایی و زندگیِ جدیدی پیش روست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی‌اوقات عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از انرژی یا پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آن‌ها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را می‌ترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان می‌آورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کشد، و فکر می‌کند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمی‌ست که می‌گیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاش‌های او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت می‌کند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفته‌ام امکان ندارد که عشق‌اش را بپذیرم، ولی بااین‌وجود او همچنان به من عشق می‌ورزد. در این عشق، معامله‌ای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمی‌دهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ‌کدام از ما نمی‌خواهد بزدلی را به‌عنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را به‌عنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را به‌عنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمی‌خواهد که من برای او بمیرم، او هیچ‌وقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او می‌خواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفه‌نیمه روبه‌رو شود؛ نه این‌که چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکرده‌اند. این‌که مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکرده‌اند. این‌که خداوند او را از هر مؤسسه‌ای که برایش ساخته‌اند، بیش‌تر دوست دارد. او فقط زمانی این‌ها را یاد می‌گیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی این‌ها را می‌فهمد که قبلش خودم آن‌ها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد می‌گیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تمام روز احساس جنون می‌کنم. بین عشق و خشم در نوسان‌ام. حداقل ساعتی یک بار به صورت بچه‌ها زل می‌زنم و فکر می‌کنم شاید از شدت عشقم به آن‌ها زنده نمانم. لحظهٔ بعد خشمناکم. احساس می‌کنم آتشفشانی خاموش‌ام، از بیرون ثابت و ساکن اما هر لحظه آمادهٔ انفجار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصالحِ من برای ساختنِ رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطهٔ جنسی‌ست. برای دانستنِ کسی، برای عاشق‌بودن و دریافت عشق از طرف مقابل، او نیاز دارد لمس‌اش کند و طرف مقابل هم او را لمس کند. کریگ از بدنش به‌شکل ویژه‌ای استفاده می‌کند؛ همان‌طور که من از کلمات به‌شکل ویژه‌ای استفاده می‌کنم. او مثل مرد کوری‌ست که به اطراف چنگ می‌زند تا با دستانش دنیایش را حس کند. او دائم مرا چنگ می‌زند، خودش را به من می‌مالد، مرا به‌سمت خودش می‌کشاند. اما وقتی با هم تماس پیدا می‌کنیم، به‌شکل غیرارادی بدنم سفت می‌شود. همهٔ سعی‌ام را می‌کنم که بدنم را آزاد کنم، که پذیرا شوم، که برای توجه‌اش به من سپاسگزار باشم؛ همان‌طور که انتظار می‌رود. می‌خواهم همسر خوبی باشم، اما بدنم از قبل واقعیت را آشکار کرده. احساس سپاسگزاری نمی‌کنم؛ احساس بی‌میلی می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنی‌ست برای تمرینِ انسان‌بودن. هم‌زمان با پخش یک آهنگ، می‌توانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حس‌شان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها می‌رسد و همه‌جا ساکت می‌شود، از نو آن‌را پخش می‌کنم. و این‌طور است که حس می‌کنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقی‌ام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوت‌های خوفناکِ زندگی را پذیرفته‌ام: دعوت به حس‌کردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زندگی و عشق، بیش از توانایی‌ام از من انتظار دارند. همه‌چیز اندوهناک و دردآور است. نمی‌دانم مردم چطور آمادهٔ پذیرشِ این‌همه اندوه و درد می‌شوند. من برای این‌همه درد آماده نیستم. باید کاری کنم که این‌همه درد و اندوه را احساس نکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را می‌ترساند. وقتی بچه، کلمه‌ی جدیدی به زبان می‌آورد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواد؛ پس به حفره‌ی عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کند و فکر می‌کند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژه‌ی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سال‌ها بعد، زمانی‌که من دیگر کم‌تر زیبا باشم، آن‌موقع که دیگر خبری از حلقه‌های باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتی‌که دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمی‌دانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دست‌دادنِ زیبایی‌ام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بی‌ارزش می‌کند. مثل این می‌مانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذب‌کردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را می‌بیند. او برای آدم‌ها ارزش زیادی قائل است و بیش‌ترِ وقت خود را با مردم می‌گذراند. غریبه‌ها به او توجه می‌کنند و او پاسخ توجه آن‌ها را می‌دهد. او ملکه‌ای‌ست که با مهربانی حکومت می‌کند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره می‌شوند. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چرا که او دوست‌داشتنی‌ست. آن‌ها ماتِ مادرم می‌شوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی می‌نشینم که مادرم را تماشا می‌کنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبه‌ها هر روز این‌را به مادرم می‌گویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیبایی‌ام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیش‌تری دارند. گمانم این‌طور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما می‌دانیم جهان از ما چه می‌خواهد. ما می‌دانیم باید تصمیم بگیریم که آیا کوچک، آرام، و ساده باقی بمانیم یا به خودمان اجازه دهیم به همان اندازه‌ای که برای آن ساخته شده‌ایم، بزرگ، ناآرام، و پیچیده باشیم؟ هر دختری باید تصمیم بگیرد که می‌خواهد با خودش صادق باشد یا با جهان؟ هر دختری باید تصمیم بگیرد که به انتظار ستایش بنشیند یا برای عشق مبارزه کند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسان‌بودن است. دربارهٔ کشمکش‌کردن با عشق، صدمه‌دیدن، اعتیاد، آسیب‌پذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما می‌توانیم تکه‌هایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شده‌اند بیابیم. ما خیلی خوش‌شانس‌ایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگی‌مان را بیابیم به این نوع از حقیقت‌گویی نیاز داریم.
برن براون
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علی‌رغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمی‌گردی. الآن هر چقدر که می‌توانی، استراحت کن. دیگر این جدایی‌های طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت می‌آیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن این‌ها خوشی بزرگی در من شکل می‌گیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچ‌کس نمی‌شود. دیوانه هستم و فقط یک چیز می‌تواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته می‌دانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحمل‌ناپذیر را با این جنبه‌هایش پذیرفته‌ای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آ‌گاهم احساس کنم. و آن را در نامه‌ات احساس کردم و قلبم که داشت سال می‌خورد و می‌خشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شب‌زنده‌داری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتی‌ام را بازیابم، نیرو و سرزندگی‌ام را. الآن انگار به‌اندازهٔ نم اسفنجی خون در رگ‌هایم دارم و به‌اندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همان‌طور که این کار را می‌کنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شیرینکم، خستهٔ من، عشق نازنین من، گردنت را می‌بوسم، برایت تعریف می‌کنم، تو را زندانی می‌کنم. فردا خیلی زود به اینجا می‌رسد و خلاصه ما دو نفر! شب به‌خیر. تمام شب مرا دوست بدار و خوشحال بیدار شو. من همین را انتظار می‌کشم، تو را انتظار می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار که کامل خودم را به تو سپرده‌ام! کاش دست‌کم امروز با کلمات عشق و محبت من تمام شود.
بخواب، استراحت کن. به‌زودی کنار هم بیدار خواهیم شد. آن روز، دیگر بار، روز خوشبختی خواهد بود. اما من تا آن روز گام به گام همراهت هستم و آرام می‌بوسمت تا خوابت به هم نریزد و خستگی‌ات بیشتر نشود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۵ دسامبر ۱۹۴۹
تو زیباترین و بالا‌بلندترین خواهی بود. دور از من. اما حتی در اتاقی تنها، بزرگ‌ترین خوشی، توانایی ستایش کسی‌ست که دوستش داریم. امشب فقط به تو فکر خواهم کرد، عشق من. به موفقیت تو. به تو گوش می‌دهم، از دور… و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌بینی، برایت نامهٔ عاشقانه می‌نویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن می‌کند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن می‌پوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همان‌طور که دوستت دارم، همان‌طور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذره‌ای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامه‌ام را می‌خوانی، تو زیبا و بی‌نظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش می‌گرفتم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبنده‌ای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارت‌ها، صورتت برای من هنوز خوشبختی‌ست؛ خود زندگی‌ست. هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، هیچ کاری نکرده‌ام که از این عشق رها شوم که از درون تهی‌ام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. خوب می‌دانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت ندارد که آدم‌ها بهتر می‌شوند و همیشه به اینکه چه چیزهایی را از دست داده‌ام، واقفم. اما آدم کمابیش می‌پذیرد که کیست و چه می‌کند. این‌طور است که آدم به‌راستی بزرگ می‌شود، مرد می‌شود. با تو خودم را مرد حس می‌کنم. بی‌تردید از همین روست که همیشه حس قدردانی عظیمی به عشقم آمیخته است. و تنها نگرانی‌ام این است که شک دارم بتوانم آن‌قدر که به من بخشیده‌ای، نثارت کنم. من با هر یک از اشک‌هایت گریه می‌کنم، چون خودم را بیچاره و ناتوان احساس می‌کنم. چون این‌طور بی‌دست‌و‌پا مانده‌ام، با این فریاد بلند محبت و فداکاری که باید فرو بدهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و می‌دانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم می‌خواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچ‌کس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم می‌خواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که می‌آید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لب‌هایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علی‌رغم دوری‌مان، علی‌رغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا می‌شود، علی‌رغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشته‌اند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفته‌ای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت می‌دهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا به‌اشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به‌اعتمادی که تو بلدی به من بدهی، زنده‌ام و به امید عشق تو. این همه چیز است.
به امید دیداری خیلی زود، عشق من. خیلی زود. دوستت دارم و منتظرم تا درمان شوم که بالأخره تو را برابر خودم داشته باشم. با من بمان -و دوستم داشته باش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق تو سرشارم می‌کند. یقین شکوهمندی که اینک با آن زندگی می‌کنم عزمم را جزم کرده و خوشی عمیقی در دلم نشانده. می‌خواهم از تو تشکر کنم، دیگر بار و دیگر بار. مثل کسی که از همراهی شریکی بی‌همتا تشکر می‌کند. تو را در مقام زنی که دوستش می‌دارم می‌بوسم؛ با تمام توانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامه‌ات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامه‌ها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن می‌دانی که من خاطرجمعم. تو این اضطراب‌های بیهوده را از وجودم زدوده‌ای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شده‌ایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان رد‌و‌بدل کنیم. طبعاً اجتناب‌ناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و می‌توانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختی‌مان زندگی می‌کنم که انگار تا کنون زندگی نکرده‌ام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامه‌ای قشنگ، آره! رؤیا می‌بافم، خیالپردازی می‌کنم. چشم‌های تو را می‌بینم، دهانت را، تشنه‌ام. صبر کن، دارم می‌نوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمی‌ات را درک می‌کنم. این حالت زودرنجی‌ات را درک می‌کنم که چنان حاد می‌شود که گاهی روحیه‌ات را نابود می‌کند. ناامیدی‌ات را درک می‌کنم که حتی به مرگ روحیه‌ات هم ختم می‌شود؛ من ناامیدی‌ات را درک می‌کنم؛ از‌دست‌رفتن انرژی‌ات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهایی‌ات را درک می‌کنم. فقط یک نکته برایم مبهم می‌ماند: ترست از این سکوتِ من که به‌اجبار پیش می‌آید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالی‌ها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانه‌ای از من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمی‌توانم کار کنم. اما بعد از نامه‌ات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماه‌های آینده می‌ریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام می‌دهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامه‌ات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامه‌ات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکرده‌ام. الآن می‌دانم که می‌توانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بی‌مقدمه بیان می‌کنم اما به‌گمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم به‌جا می‌گذارد، حدس می‌زنی. می‌بوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی می‌کنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش می‌فشارم. از اینجا موج‌موج عشق ابدی به‌سویت می‌فرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی می‌نویسم، ماریای عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامه‌ات نباشم. نامه‌ات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشی‌ات می‌گفتی و من برای اولین‌بار احساس کردم که با تو یکی شده‌ام، در چیزی جز عشق وحشی و از‌هم‌گسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه می‌شد و مرا به آسوده‌ترین آرامش می‌رساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی این‌ها را بگویی و همهٔ این‌ها را انجام می‌دهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنون‌ویل را یادت هست؟ شب، درخت‌های زیبا، ماهی‌هایی که از آب بیرون می‌پریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم. من بهترین و ساکت‌ترین روزهایی را که آدم می‌تواند بر این سیارهٔ بی‌رحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. می‌ترسیدم از چرخش عقربه و دلم می‌خواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف می‌زدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. وقتی به‌سوی تو کشیده می‌شوم، قلبم در سینه می‌کوبد و خودم را لو می‌دهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهم‌آمیخته. به‌جز عشق، چیزی برایت نمی‌فرستم. با شور عشقی شدید می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نترس، عشق من. من می‌مانم و خواهم ماند با تو همیشه و همه جا. اما خواهش می‌کنم آرام باش، شکیبا باش، از خودت مراقبت کن، خوب مراقبت کن و برنگرد مگر اینکه هر چه را آن منطقه می‌توانسته به تو بدهد، گرفته باشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر می‌کنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تمام‌و‌کمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کرده‌ام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمی‌گردانم. از وقتی به آوینیون رفته‌ای، لحظه‌ای نبوده که در فکرم نباشی. کار کرده‌ام، یا مانده‌ام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیده‌ام، گریسته‌ام، فکر کرده‌ام، نگاه کرده‌ام، فکرت بی‌هوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرود‌های روحیه‌ام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو می‌گیرم در هم می‌آمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد می‌آید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم می‌روبد و صورتت در ذهنم محو می‌شود، ناگهان میل به زندگی را از دست می‌دهم و دیگر حالم خوب نمی‌شود مگر اینکه مثل توده‌ای بی‌جان بیفتم و بخوابم تا انرژی‌ام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بی‌نظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار می‌شوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی می‌کنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجان‌آمیز عشقمان را. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس می‌کنم از نو زنده شده‌ام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آماده‌ام. آی عشق من، کاش می‌دانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامه‌ای از تو می‌رسید. نمی‌توانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامه‌ات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامه‌ات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحت‌کننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق می‌کنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی می‌وزید. روز، آرام، به این فلات‌های سرد و سنگدل رو می‌کند. بی‌کسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامه‌ات با سه قطار و یک اتوبوس سفر می‌کند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر می‌گذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شب‌هنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بی‌اندازه می‌بوسمت، عشق من. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت می‌دانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبوده‌ام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی می‌کنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحه‌دارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه می‌کنی؟ ماه اینجا از پشت کاج‌ها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خسته‌تر از آن بودم که فکر کنم. v نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگی‌های بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنون‌ویل. اما تو مقاومت می‌کنی، نمی‌کنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتی‌ات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کرده‌ای، از این محبت خالصی که احساس می‌کنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت می‌کردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی به‌نظرم آغاز می‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در فکرم هر چه را مربوط به تو بود زیر و زبر کردم. حاصلش اما فقط شور و هیجانی بزرگ بود، اعتمادی بی‌انتها؛ قدرشناسی روحی و جسمی و خلاصه خوشحال‌ترین و غمگین‌ترین عشقی که می‌تواند وجود داشته باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازه‌ترین فکرم تا کهنه‌ترینش تو بوده‌ای، تکیه‌گاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمی‌پذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستی‌ام می‌طلبم، تو را بی‌هیچ کم‌وکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم می‌خندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همهٔ چیزهایی را که به من می‌گویی می‌دانستم و با تو از آن‌ها رنج می‌بردم، اما تو را دوست داشتم و منتظر بودم که سمت من برگردی. حالا تو برگشته‌ای و من پیشاپیش تو می‌دوم و چند روز دیگر آرامش برقرار می‌شود. این آرامش سخت خواهد بود، مثل برق می‌گذرد و گاهی رنج‌آور است. اما اعتمادت، ایمانی که به من نشان می‌دهی، باعث شده فکر کنم که عشق ما دیگر این چهرهٔ زشت و عبوس و این احساس نفرت و رنج ناخوشایند را به خود نخواهد گرفت؛ چهره‌ای که نمی‌توانستم تحملش کنم مگر اینکه از تمام وجودم مایه می‌گذاشتم که همین مرا از توان می‌انداخت. خوشحالی تو، خندیدنت، خوشایندت، این‌ها چیزی‌ست که مرا به زندگی وا می‌دارد و مرا به ورای خودم می‌برد. با تو به انتظارشان می‌نشینم. خوابیدن با تو، خوابیدن تا ته دنیا… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمی‌توانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. به‌علت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دست‌کم این‌طور می‌گفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعت‌هایی عاشقانه را می‌کشیدم و آن ساعت‌ها دارند نزدیک می‌شوند. فقط امیدوارم که زود سلامتی‌ام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعت‌ها و بعضی جاهای این قاره در خاطره‌ام به‌شکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بی‌شک، دوستش داشته‌ام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یک ماه و نیم است از تو دورم! اما تو به‌زودی این صورت پر‌فروغی را که دوستش دارم به من برمی‌گردانی. مگرنه، عشق من؟ تو با من حرف خواهی زد و مرا به بر خواهی گرفت. دست آخر تن خواهد بود و حقیقت و عشق ما. به امید دیداری زود عزیز من. تو را می‌بوسم همان‌طور که قرن‌هاست می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی می‌کنیم، مبارزه می‌کنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعله‌ورش کن، با من و برای من -مرا این‌طور، دور و بی‌یاور و بی‌دفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافی‌ست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمی‌دانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب می‌دهد. دوستت دارم، دوستت دارم به‌عبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخویی‌ام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاری‌ام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگی‌ام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و این‌بار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمی‌کنم ترسی داشته باشم از کشش حیرت‌آورم به‌سوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمی‌توانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمین‌های سرد و بی‌روح فکر کنم. فراموشم کرده‌ای؟ من که همیشه رو به‌سوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیاده‌رو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم می‌بوسمت و به خودم می‌فشارمت. زیباروی من، به‌زودی می‌بینمت. تو را می‌بوسم و نمی‌توانم از تو جدا شوم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را این‌قدر دوست نداشته‌ام عشق من، فکر می‌کنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشته‌ام. داری پیش من برمی‌گردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بی‌تابم می‌کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، سست می‌شوم؛ ورطه‌ای در برابرم دهان باز می‌کند و سرگیجه‌ای می‌گیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از به‌هم‌رسیدن‌ها می‌ترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمان‌های دورِ فراموش‌شده از هم جدا بوده‌ایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کرده‌ایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شده‌ایم؛ از وضع جسمانی‌مان می‌ترسم، از واکنش‌های متقابل‌مان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را می‌پوشاند. چه می‌دانم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه می‌کنی و به چه فکر می‌کنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. می‌بوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود می‌لرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامت‌هایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاری‌ست که می‌توانیم بکنیم. این‌ها اما علامت‌هایی‌ست از جانب آن‌ها که هیچ چیز نمی‌تواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آن‌ها می‌پیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. می‌بوسمت باز. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برگرد پیش من، عشق من؛ زود بیا کنارم. دوستت دارم. تمنای تو را دارم. دیگر نمی‌توانم. هر چه زودتر می‌توانی برگرد، در ضمن خواهش می‌کنم برایم بنویس، هرچه بیشتر که می‌توانی… حتی در سفر. دوستت دارم. منتظرت هستم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامه‌هایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمی‌توان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمی‌توان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر می‌دانستی عزیزم که چه انقلاب تمام‌عیاری در من بیدار کرده‌ای، شاید باور می‌کردی که… البته خیلی چیزهاست که به آن‌ها باور داری. خلاصه، دربارهٔ این‌ها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط می‌خواهم بدانی که خواندن این افسانه به‌نوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو می‌سپارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامه‌هایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم می‌نویسی، این‌قدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانم، حتی نمی‌توانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، به‌موقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت می‌کنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامه‌ات را می‌دهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس می‌کنی، این‌طور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را می‌کشم همان‌طور که انتظار استراحت و وطن را می‌کشم… می‌بوسمت، دهان نازنینت را! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همین‌طور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بن‌بست می‌دیدم، آرزو می‌کردم که ای کاش عهدی فراتر از این‌ها وجود می‌داشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند می‌داد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایش‌برانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آن‌قدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو می‌شکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آرام باش و مخصوصاً مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش. وقتی به سلامتی‌ات فکر می‌کنم بر خود می‌لرزم و حدس می‌زنم با این آب‌و‌هوای شوم آسیب‌پذیرتر شده باشد. تمام آدم‌ها مطمئناً سزاوار سلامتی هستند. عشق من، عشق نازنینم، خیلی مراقب خودت باش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک می‌کنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما می‌دانم که زمانی از راه می‌رسد که حضور خودت و حضور زندگی‌ات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بی‌رحم می‌کند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و می‌دانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کرده‌ای. من هم سعی می‌کنم همین‌طور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که می‌طلبی باعث ویرانی همه چیز می‌شود، خواهش می‌کنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمی‌آید، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم، ما نباید کاری به‌جز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قوی‌ترین و بهترین شکلی که می‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژی‌اش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پرده‌پوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم می‌رسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزه‌ای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری می‌توانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا می‌رسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل می‌کنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه می‌توانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا می‌کند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بی‌تو تسکین دهم این دردی را که خفه‌ام می‌کند؟ می‌بوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش می‌فشرم. روزها می‌گذرند، اما کُند، مثل شب‌های بی‌خوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و به محبت و درک تو نیازمندم. نامه‌ات آن‌قدر خوب است و از آنچه در تو می‌پسندم سرشار است که باید عشقم را برایت فریاد بکشم و این کار را خوب بلدم و مطمئنم که تو از من خواهی پذیرفت، هر چقدر احمقانه و ناچیز هم که باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبه‌رویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقت‌ها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر می‌کنم. ما گاهی از پاریس متنفر می‌شویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابان‌هایش و روی اسکله‌هایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بی‌درمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بی‌رحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همان‌طور که می‌گویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مرده‌ای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب می‌بوسمت، همان‌طور که در روزهای خوشبختی‌مان می‌بوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دیگر نمی‌توانم بی‌تو سر کنم و با این فکر تو برایم غریبه شوی؛ دیگر نمی‌توانم این فراق جانکاه را تحمل کنم، حتی اگر این فراق با زیباترین چهره بر من ظهور کند، با قامتی بلند و دلی سخاوتمند و رویی فریبنده، باز هم من ترجیح می‌دهم تو را کنار خودم داشته باشم، حتی اگر با تو زشت و حقیر و شرمسار شوم. عشقمان دارد از دست می‌رود، ذوب می‌شود و اگر قرار بر انتخاب باشد ترجیح می‌دهم عشقمان را دو بار بکُشیم، با دست‌های خودمان، تا اینکه به‌خاطر حفظ ارج و قرب من فدایش کنیم و بعد تمام زندگی‌ام را بدون احساس سر کنم. چقدر افکاری که قبلاً آزارم می‌دادند به‌نظرم احمقانه و توخالی و متکبرانه و بی‌معنی می‌آیند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانس‌هایت، بگو آیا آماده‌شان کرده‌ای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم می‌خواست کنارت باشم، گام‌به‌گام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد می‌طلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز این‌قدر صادق نبوده‌ام. می‌دانی؟ اگر این‌قدر سنگین نبود می‌توانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس می‌شود؛ یک لحظه از زندگی‌ام نیست که تو در آن نباشی، قسم می‌خورم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
روز بر فراز دریایی فلزفام با پرتوهای کورکننده برمی‌آید، خورشید بر پهنهٔ آسمان ذوب شده است. گرمای هوا، شرجی و رخوتناک است. به داکار نزدیک می‌شویم. من با تو از خواب بیدار شده‌ام. امیدوارم امشب با نامه‌ات به خواب بروم. این هم نامهٔ من، همان‌طور که دیروز نوشته‌ام، یکسره با قلبی پرتپش. دلم می‌خواهد این نامه در حفظ عشقمان یاری‌ات کند و تو در آن متوجه محبت و احترامی بشوی که به تو احساس می‌کنم؛ احترامی حتی گاه بیش از شور عشق. تمام بوسه‌های جهان را پایین این صفحه می‌گذارم. به امید دیدار، عزیزم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنج‌ها و خوشی‌ها گذر می‌کند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزی‌ست که با خودم می‌برم، چیزی که از ارزنده‌ترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا می‌آید دارم خفه می‌شوم. لبخندت را اما تصور می‌کنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا می‌کنم و امیدوار می‌شوم. این طعم خوشبختی بسیار قوی‌ست. سعادتی که به‌خاطر تو احساس می‌کنم به همه چیز می‌ارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آب‌ها که ما را از هم جدا می‌کند روانم، تو را صدا می‌زنم و دلم می‌خواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامی‌ست دورت کند. از راه دور می‌بوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمی‌کنم، که تو را قدم به قدم دنبال می‌کنم، که شب‌زنده‌دار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهره‌به‌چهرهٔ این دریا که تنها یاری‌ام می‌دهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک می‌کشد به این بی‌کرانگی، وقتی ماه شطِ شیری می‌نشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آب‌های غلیظش را به‌جانب کشتی می‌غلتاند، هنگام که دریای سپیده یال‌افشان می‌شود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم می‌کند، آ‌کنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمی‌زنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمی‌توانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سخت‌تر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود می‌گذرد و دیداری دیگر فرا می‌رسد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو می‌سپارم. می‌دانم که در طول این هفته‌های طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قله‌ها زندگی همه چیز را می‌آورد و در گودال‌ها رنج کور می‌کند. آنچه از تو می‌خواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن می‌کند، این جدایی پر درد، اعتمادی‌ست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو می‌سپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر می‌گذرانم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو می‌افتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز می‌توانم در همان هوایی نفس بکشم که تو می‌کشی. این هفته هولناک بود و فکر می‌کردم که از آن بیرون نمی‌آیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم می‌گویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح می‌دهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم می‌گویم وقت آن است که هر چه پیش می‌آید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سخت‌تر سکوت توست و هراسی که با خودش می‌آورد. من هرگز نتوانسته‌ام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیده‌ات؛ انگار تمام دشمنی‌های جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن می‌بینم، یا غریبه، یا رو‌گردان، یا به‌سماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا در‌بر‌می‌گیرد. دست‌کم می‌خواهم چند دقیقه این‌ها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه می‌دارد؟ فقط خدا می‌داند. اما من الآن می‌دانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تمام‌و‌کمال به پای تو خواهم ریخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر می‌کنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفه‌ای‌ست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگی‌ات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آن‌طور که تقدیری محتوم را پذیرا می‌شویم؛ آن‌طور بپذیرم که انسانی را می‌پذیریم با همهٔ ضعف‌ها و قوت‌هایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو می‌سازم. خودم را. عشقمان را، میان دست‌های تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس می‌بوسمت. ناتوان از کنده‌شدن از تو. ناتوان از کنده‌شدن از زمینی که تو در آن نفس می‌کشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. این‌چنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
می‌بوسمت، می‌بوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز می‌کنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع به‌سمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت می‌خواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت می‌دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. به‌سوی من برگرد، بی‌دغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکرده‌ای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که می‌توانی به من بدهی. می‌فهمی؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودم را ثروتمند احساس می‌کنم، با تمام عشقی که تو برایم گذاشته‌‌ای، چنان غنی و سنگین که خفه می‌شوم و می‌میرم در انتظارِ لحظه‌ای که بیایی و آزادم کنی. شاید موقع برگشتنت مرا در خواب پیدا کنی، ساکن مرگ و بی‌حرکت. آیا تو نیروی کافی در خودت احساس می‌کنی برای بیدار کردنم؟ آیا هنوز هم می‌توانی شاهزادهٔ شادمانهٔ دلربای من باشی؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک می‌کنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک می‌کنم. احساسش می‌کنم، انگار در آغوشش گرفته‌ام. حتی امروز اینجاست، همین‌جا، واقعی؛ می‌شود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو می‌توانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. به‌طرز وحشتناکی ترسیدم. سعی می‌کنم مبارزه کنم، با خودم می‌جنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفته‌ای که می‌آید، این روزهایی که بی تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هربار که از تو جدا می‌شوم اضطراب می‌گیرم و لرزشی ته قلبم احساس می‌کنم. کجایی؟ کجایی عشق من؟ تو منتظرم می‌مانی، این‌طور نیست؟ مثل من که منتظرت هستم با تمام توان و با وفایی استوار و درازمدت، با شک و یقین. تا یکشنبه یک دریا میان ما فاصله است. اما واقعاً انگار که تو را با خود آورده‌ام، از من جدا نشده‌ای. تا چهارشنبه عزیزم. زود می‌بینمت، بندرگاه، چراگاه، علفزار، نان و بلم! … می‌بوسمت و محکم در آغوشم می‌فشارمت… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطه‌ای رسیده‌ایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بی‌فکری پشیمان شوی چون یک‌بار شده‌‌ای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها می‌مانم به سراغم می‌آید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا می‌کنم، دعا می‌کنم، دعا می‌کنم.
تو را محکم به خویش می‌فشارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آن‌وقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پرده‌ای با محبتی بیشتر نگاه می‌کنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست می‌دارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگی‌ام هستم و الآن همه چیز در زندگی‌ام عشق است.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی می‌کند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او می‌شوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمی‌خورم که این‌قدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سال‌های نو مبارک، عشق من! سال‌های با هم بودن، سال‌هایی که دور از تو نمیرم… میلی بچگانه به گریستن دارم، که به‌خاطر لبریز بودن از زندگی‌ست. تو را در آغوشم می‌فشارم، بس طولانی.
آلبر.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، می‌خواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگی‌مان درونی شود و چنان با نفس‌کشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن به‌مثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم به‌خاطر آنچه به من می‌دهی و چقدر دلم می‌خواهد این خوشبختی را که به من می‌گویی احساسش می‌کنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونی‌ترین احساس منی. با توست که به خودم می‌رسم و با تمام تفاوت‌هایمان این‌قدر شبیه هستیم، این‌قدر رفیق و این‌قدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سخت‌تر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آن‌قدر عمیق که به‌راستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که می‌توانم و می‌خواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو می‌آید، به من لذتی دردناک می‌دهد: خیال می‌کنم که تو هم تسلیم من شده‌ای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همان‌گونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دست‌کم تو برایم نامه نوشته‌ای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعت‌ها و روزهای از‌دست‌رفته خونم به جوش می‌آید. هر وقت به شب‌هایمان کنار آتش فکر می‌کنم، دلم تنگ می‌شود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. به‌هر حال سعی‌ات را بکن، دست‌کم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی می‌آید. هفتهٔ بعد می‌آیم از تنت درمی‌آورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را می‌کشد. با من بمان. دوستم بدار هر شب‌و‌روز، تا نیمه‌شب، و اگر افسرده‌ای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزنده‌ام. وانگهی، خورشید و تو…
می‌بوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه می‌گذرد، بدتر و کمتر می‌نویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگ‌تر احساس می‌کنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار می‌کشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایه‌تر و سرسخت‌تر دارم. گوستاو دوره می‌گفت آدم‌هایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آخ، عزیزم، چقدر به تو نیاز دارم. اما شیرینی کشداری داشت همه جا با خود بردنت، مثل شیرینی احساس امشب که دارم از خواب و محبت توأمان می‌میرم. می‌بوسمت عشقم، طولانی، البته می‌گذارم نفس هم بکشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمی‌تواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچ‌کس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصله‌ها. علیه فکرها، علیه دیگران، علی‌رغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظه‌ای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب می‌کردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
به‌راحتی و به‌سادگی، همین‌طوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا می‌کنم، بله واقعاً! دعا می‌کنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همین‌جا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام این‌ها حرف می‌زدم. شاید الآن حوصله‌ات سر رفته است. اما می‌فهمی؟ باید می‌دانستی و باید فوراً به تو می‌گفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریخته‌ای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، به‌خاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کم‌کم کشف می‌کنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمی‌توانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. به‌تمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمی‌شویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. به‌تازگی از راه رسیده، می‌فهمی؟ از خودم نمی‌پرسم چرا و چگونه. نمی‌دانم. می‌دانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشته‌ای.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا می‌کنم و می‌توانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من می‌شده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمی‌فهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که به‌جای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذاب‌تر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت می‌دانم که ما کسی را انتخاب می‌کنیم که شما را هم ناراحت می‌کند. این راهی‌ست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمی‌خواهم.
من شخصاً نمی‌توانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا می‌خشکاند و می‌کُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز می‌شوم یا ویران.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش می‌خواهی، اگر می‌ترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش می‌روم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را می‌پذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده می‌کنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو می‌خواهم. بقیه‌اش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما می‌دانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگی‌مان نکرده‌ام، حتی به آن فکر هم نکرده‌ام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من می‌تواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخ‌زنان حول خودت رها کردی. و من چقدر می‌ترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس می‌کنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمی‌فهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار می‌شود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش می‌آید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمی‌خورم. و ما برای هم نوشته‌ایم و به‌نظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفته‌ایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازه‌ها و جوش‌و‌خروش‌ها بخوابد. حالا همه را واضح‌تر می‌بینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزون‌تر و آب‌دیده‌تر و شکیباتر و سخی‌تر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. به‌زودی می‌بینمت ماریا. به‌زودی می‌بینمت عزیزم. بس طولانی می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس می‌زنم که با خودش چه فکر می‌کند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصه‌خوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفته‌ایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب می‌شوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنی‌تر می‌شود. اما تو به من گفته‌ای که نباید این‌کار را بکنم و تو او را بیشتر از من می‌شناسی. من هم تا جایی پیش می‌روم که تو بخواهی و ساکت می‌مانم. اما از فهمیدن اینکه او هم می‌داند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیش‌ترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کرده‌ام. الآن اما می‌دانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش می‌کنم. به هر حال، من بیشتر از این‌ها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار می‌کنم، روزهایم را پر می‌کنم و می‌گذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمی‌کنم و به‌زحمت خودم را سر پا نگه می‌دارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شده‌ام و می‌ترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجی‌ست هوا. روزی برای سکوت، برای تن‌های عریان، برای بی‌قیدی و نمایش‌های تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید به‌رنگ چشم‌های تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش می‌کنم، تمام عشقم را برای تو می‌فرستم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زده‌ای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچ‌کاری، هیچ‌کاری نمی‌توانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمی‌توانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانه‌ات» زیادی نیست. من آن‌ها را در تو می‌پسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
می‌دانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم می‌خواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سال‌های زیادی عمر کرده‌اند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار به‌زودی برای اولین‌بار می‌خواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزده‌ای… آخ! سرگیجه دارم!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت به‌موقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگی‌مان فکر می‌کردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال می‌کردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دست‌کم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنی‌ات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر داده‌ایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشته‌ایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقت‌ها احساس می‌کردم باید با تو دعوا کنم چون می‌دیدم که چقدر زیاد از خودت مایه می‌گذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر می‌دهی در خستگی‌های بیهوده و عذاب‌آوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل می‌شود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. می‌ترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه این‌ها، نگران می‌شوم. آیا تو مرا شایستهٔ این می‌دانی که در آیندهٔ زندگی‌مان، غم‌ها و شادی‌ها، بلندپروازی‌ها، سرخوردگی‌ها، رؤیاهای تنهایی و دست‌آخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آن‌ها سهیم کنی؟!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چه‌ها که به‌خاطر تو نمی‌کنم! کاش می‌دانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهاده‌ای! خدای من زندگی‌ام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر می‌آید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامه‌ای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را می‌بوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که به‌لطف تو به دست آورده‌ام، سلامتی و آب و هوا و زیبایی‌های این منطقه و مهم‌تر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار می‌شود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور می‌دارد و کاری کرده که حتی از مردمی که به‌ظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من با تو سرچشمه‌ای از زندگی را بازیافته‌ام که گمش کرده بودم.
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همین‌طور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم. این چیزی‌ست که می‌خواستم امشب با ناشیگری‌ام در عشق به تو بگویم. بابت دستخط هم مرا ببخش. خودکارم را گم کرده‌ام و دارم با یک قلم به‌دردنخور می‌نویسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت می‌گویی حیرت می‌کنم. همه چیز در ذهنم فرو می‌ریزد و به خود می‌لرزم. اما در حرف‌هایت لحنی را حس می‌کنم که قانعم می‌کند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم می‌رسیم، شاید واقعی‌تر و عمیق‌تر از آنچه تا به حال بوده‌ایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همین‌طور، خودت می‌دانی) و الآن برای آنکه از تجربه‌هایمان بهره ببریم آن‌قدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! دلم می‌خواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم می‌خواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم می‌خواست می‌توانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که اتفاقاتی که ما فکر کرده‌ایم ضد ما هستند فقط مقدر شده‌اند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کرده‌اند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمی‌توانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه می‌شدم تا با عطشی بی‌انتها به‌سوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس می‌کنم وقتی به سراغت می‌آیند و نیز میل خودم را با تو سهیم می‌شوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، وقتی سعی می‌کنم آینده‌مان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را می‌فشارد، آن‌قدر که نمی‌توانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکشنبه، ۱۵ اوت
عید مبارک ماریا، امروز هوا محشر است. آسمان مثل معراج است. در آن می‌توانی بالا بروی در حالی که فرشته‌های افروخته از عشق دورت را گرفته‌اند، در میانهٔ شکوه صبحگاهی.
و من تو را سلام خواهم داد: زن فاتح…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو مرا فقط در شهر دیده‌ای و من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرت‌افتاده را دوست دارم؛ اتاق‌های خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود، اما نمی‌توانم این‌چنین زندگی کنم مگر کسی یاری‌ام کند. بگذریم، باید تن داد و تو مرا باید با همه عیب‌هایم دوست بداری و ما پادشاهی‌مان بر پاریس را ادامه خواهیم داد. اما باید مطلقاً هشت روز را بر بلند کوه‌ها بگذرانیم، در برف، در وحشی‌ترین مکان ممکن. آنجا تو را کنار خودم خواهم داشت، عشق من… شب‌های طوفانی را تصور می‌کنم. کاشکی آن زمان زود فرا برسد! تو را باز می‌‌بوسم با تمام نیروی این باد که گویی تمام نمی‌شود. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بی‌معطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگی‌ام حرف زدم که به‌نظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمی‌گفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگی‌ام سنگین‌بار است و من نمی‌خواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر می‌رسید. آن شب فهمیدم که جلو تو می‌توانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس می‌کنم. دلیل بعدی‌اش به تو مربوط می‌شود.
خیال می‌کنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح می‌دهی که ما این موضوع را از صحبت‌هایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو می‌توانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم درباره‌اش مفصل‌تر حرف می‌زنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. می‌خواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، می‌خواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد می‌توانی به من تکیه کنی و چقدر می‌توانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاه‌نشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزی‌ست که می‌طلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر می‌کنم، چیزی در وجودم می‌لرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، به‌شدت به ما فکر کن همان‌طور که من فکر می‌کنم. «پیروزی‌‌» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن می‌خواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه «خدایم» برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی می‌خواهم. از تو فقط یک چیز می‌خواهم: اینکه همان‌طور که من نگاهت می‌کنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم می‌بوسمت.
ماریا
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و به‌محض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت می‌نویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا می‌کنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از این‌ها رنج کشیده‌ام که بتوانم فکر کنم تو هم به‌اندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل می‌کنی؛ فقط خوب می‌دانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شب از ستاره‌های درخشان سرشار است. چون تو مرا خرافاتی کرده‌ای، آرزوهایی به آن‌ها آویخته‌ام که پشتشان پنهان شده‌اند و با باران بر صورت زیبایت خواهند افتاد، همان‌جا، فقط باید امشب چشم‌هایت را رو به آسمان بگیری. کاش آن‌ها از آتش، از سرما، از تیزی خدنگ عشق و از نرمی مخملینش برایت بگویند تا تو همان‌طور ایستاده، بی‌حرکت، منجمد بمانی تا من برگردم. کاش تمام وجودت به خواب رود به‌جز قلبت و من بار دیگر بیدارت کنم… خدانگهدار عزیزم، منتظر نامه‌ات هستم، منتظر خودت هستم. مراقب خودت باش، مراقب ما باش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقع‌ها که من بیدار می‌شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می‌کردم، چشم‌انتظار بیداری‌ات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو به‌طرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. می‌گویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سخت‌ترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه می‌روم، روی تپه‌ای کوچک پر از بادام‌بنان و هوا چنان خوش بود چنان فرح‌بخش و دل‌انگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوست‌داشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر می‌رسید که بتوانم این‌ها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سه‌شنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمی‌توانم از درد و غمی که حس می‌کنم، برایت ننویسم. حدس می‌زنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادی‌ات باشم، اما به‌نظرم هنوز حق شریک بودن در غم‌ها و رنج‌هایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب می‌فهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکین‌ناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آن‌ها که دقیقاً برای زندگی ساخته شده‌اند. اتفاقی که افتاده به‌نظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمی‌تواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق می‌دانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهم‌گسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شده‌ام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از همین حالا منتظرم و منتظرت می‌مانم، به‌درازای زندگی، آن‌قدر که عشق برای تو و برای من معنا پیدا کند. اگر تو فقط یک‌بار مرا از ته دل دوست می‌داشتی، باید می‌فهمیدی که انتظار و تنهایی برای من فقط مترادف نا‌امیدی است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را می‌شناسم همیشه کاری را که باید می‌کردم کرده‌ام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز می‌دانم که گاهی می‌گویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفه‌نیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگی‌های مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح می‌کنند، زندگی و احساسشان را می‌سازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهایی‌ست که آن‌ها را محدود و ناتوان می‌کند، به عذابشان می‌اندازد و بهشان فشار می‌آورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمی‌کند اما خودش را چرا. تو خوب می‌دانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا می‌داند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بی‌وقفه برایم تکرار می‌شد با تمام لحن‌ها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمه‌ای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمی‌توانم به زبان بیاورمش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب می‌کشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم می‌خورم که این دو یکی نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت می‌سازد عشقی غول‌آساست که همه چیز را، غیرممکن‌ها را، می‌خواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمی‌کند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست‌داشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی‌ست که عشق می‌انگیزد و من خوب می‌دانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است می‌توانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شده‌اند و کار زیادی نمی‌شود کرد. من اما تصور می‌کنم -و این تصور ناراحتم می‌کند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بی‌مثال، از دست داده‌ای، شعلهٔ عشقی‌ست که تو را سمت من می‌کشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر می‌شود. تو به من نامه نوشته‌ای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشته‌ای. و تازه پشت تلفن آن‌ها را می‌بوسی، همان‌طور که مرا. خب پس چه فرقی می‌کند؟ وقتی فرق می‌کند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که می‌شد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگی‌ام باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمی‌دانی من با چه تب‌وتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمی‌کنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کرده‌ام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی این‌ور آن‌ور می‌ریختمش به پای هر موقعیتی که پیش می‌آمد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بی‌عرضه و دست‌و‌پا‌چلفتی احساس می‌کنم با این عشقِ بیهوده که روی سینه‌ام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمی‌خورم. احتمالاً نوشته‌هایم دارند در من زندگی می‌کنند، لبریزم از این رمان و شخصیت‌هایش که باز مشغولش شده‌ام. اما از بیرون که نگاهشان می‌کنم، می‌فهمم که دارم حواس‌پرت کار می‌کنم. بیشتر با قریحه‌ام جلو می‌روم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواسته‌ام می‌ریختم، خبری نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم می‌پرسم تو چه می‌کنی، کجا هستی و به چه فکر می‌کنی. دلم می‌خواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان می‌آورم. اما به کدام عشق می‌توان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافی‌ست تا همه چیز خراب شود، دست‌کم تا مدتی. تازه، کافی‌ست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آن‌وقت دست‌کم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمی‌ماند. با این حالت چه می‌شود کرد، به‌جز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعف‌هایی را که حتی قلبی استوار هم می‌تواند دچارش شود می‌شناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم می‌کند چون می‌دانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال می‌شوم بدانم موهایت را طلایی کرده‌ای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بی‌توجه نباش. دلم می‌خواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت می‌آید؟ با آن خانم، دوستت). به‌شکل‌های زیادی دوستت دارم اما بیش از همه این‌طور: با چهره‌ای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر می‌کند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام. زندگی را می‌فهمم و می‌دانم کجاها هست. فکر می‌کنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف می‌زدی، بالای سر من، و از نمی‌دانم کدام عاشق تحمل‌ناپذیر می‌گفتی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم زیاد و زود بنویس. تنهایم نگذار. منتظرت می‌مانم. هر چقدر که لازم باشد، در هر چه به تو مربوط است، بی‌نهایت صبورم. اما در عین حال تب‌وتابی در خونم می‌جوشد که آزارم می‌دهد. میلی به سوزاندن و بلعیدن همه چیز، و این همه از عشقم به توست. خداحافظ، پیروزی کوچک! در خیالت کنارم باش. خواهش می‌کنم زود بیا. با اشتیاق تمام می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر می‌کنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درخت‌ها و باد و رودخانه سکوت درونی‌ام را که مدت مدیدی‌ست از دست داده‌ام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطره‌ات بدوم. اصلاً نمی‌خواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دست‌به‌کار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما می‌خواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهم‌تر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بی‌قراری و خطر با هم دیدار کرده‌ایم و به هم عشق ورزیده‌ایم. بابتش پشیمان نیستم و به‌نظرم روزهایی که به‌تازگی زیسته‌ام برای توجیه یک زندگی کافی‌ست. اما طریقهٔ دیگری برای عشق‌ورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و می‌دانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا می‌کنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سعی می‌کنم تصور کنم که چه کار می‌کنی، بُهت‌زده از خودم می‌پرسم چرا اینجا نیستی. با خودم می‌گویم اگر چیزی قرار بود طبق تنها اصولی که می‌شناسم -که همان شور عشق و زندگی‌ست باشد، این بود که تو فردا با من به خانه برگردی و ما شبی را که با هم آغاز کرده‌ایم، با هم تمام کنیم. اما این را می‌دانم که این فکری واهی‌ست مثل بقیهٔ چیزهای زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر می‌زند از جنس شادیِ دلدادگی‌ست. اما در عین حال تلخی رفتنت را می‌چِشَم. غم چشم‌هایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمی‌ست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همان‌طور که نوشته‌ای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آن‌چنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می‌کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می‌کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد واقعیت. این بینش اما به‌اندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشن‌بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. می‌دانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره‌آمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چطور این دو نفر توانسته‌اند این همه سال را زیر فشاری طاقت‌سوز تاب بیاورند؛ فشاری که وقتی به آدم وارد می‌شود، زندگی آزادانه‌اش به‌خاطر ملاحظهٔ دیگران محدود می‌شود. زندگی‌ای که در آن «باید پیش رفتن را آموخت، راه رفتن بر طنابی تنیده از عشقی عاری از هر غرور» ، بی ترک کردن هم، بی شک کردن به هم، با توقع صداقتی دوطرفه. جواب این پرسش در این نامه‌نگاری نهفته است. “ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگی‌اش به تئاتر، توجه همیشگی‌اش به بازیگران و حساسیت آن‌هاست. او در این نامه‌ها موضوعاتی را مطرح می‌کند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگی‌اش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه می‌نویسد صحبت می‌کند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایع‌نگاری‌ها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمی‌کند. ماریا خستگی‌ناپذیرانه به او اطمینان می‌بخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه به‌عنوان یک زن می‌داند که آفرینش از هر چیزی قوی‌تر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما همدیگر را اتفاقی دیدیم، همدیگر را بازشناختیم، تسلیم هم شدیم، عشقی آتشین از بلور ناب ساختیم، آیا به خوشبختی‌مان و آنچه نصیبمان شده حواست هست؟
ماریا کاسارس، ۴ ژوئن ۱۹۵۰
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کامو در ایران نویسنده و متفکری نام‌آشنا و تأثیرگذار بوده و هست اما ماریا کاسارسِ بازیگر کمتر شناخته‌شده است. زنی اسپانیایی با عشقی جانانه به کامو. عشق آن‌ها با فراز و نشیب‌های بسیار جلو می‌رود و چون گیاهی می‌بالد و دوازده سال رشد می‌کند و به بلوغ می‌رسد. گیاهی که بالیده‌نابالیده با مرگ کامو از بر و بار دادنِ بیشتر بازمی‌ماند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکی از داستان‌های افسونگر اساطیر یونان باستان ماجرای ارفئوس، نوازندهٔ مشهور است. در جایی از داستان او مجبور شد همسرش را از جهان زیرین نجات دهد. او برای آنکه به آنجا برسد باید از برابر سربروس می‌گذشت، سگی سه‌سر و درنده‌خو که نگهبان ورودیِ سرزمین مردگان بود. گفته‌اند ارفئوس چنان موسیقی دلنشین و افسونگری می‌نواخت که آن حیوان وحشی آرام گرفت و مدتی کوتاه سر به راه و رام شد. این داستان برای یونانیان یادآور قدرت روانشناختی موسیقی بود. ارفئوس با سربروس بحث نکرد، سعی نکرد برایش توضیح دهد که چقدر مهم است که اجازهٔ عبور بیابد، از عشق فراوانش به همسرش چیزی نگفت و اینکه چقدر خواهان بازگشت اوست. سربروس همچون مواقعی که خودمان دچار درماندگی و اضطراب هستیم، نسبت به هرگونه بحث و استدلال مقاوم بود. اما کماکان امکان تأثیرگذاری بر او وجود داشت. مسئله صرفاً این بود که راه مناسب این کار یافت شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بایستی ندایی در خود ایجاد نماییم که دستاوردهایمان را از عشق مجزا کند: که یادآور شود ما حتی در صورت شکست باز هم ارزش دوست داشته شدن داریم و برنده شدن تنها بخشی از هویت یک فرد، نه لزوماً مهم‌ترین بخش آن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه می‌کند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگی‌های خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانه‌کنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما می‌توانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشق‌های گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبه‌های واقعاً خوبِ غریبه‌ها چطور می‌توانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارق‌العاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل به‌نظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی می‌خواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپ‌وگفتی طولانی می‌کند. باغبان هر روز صبح زود بیرون می‌رود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمی‌دانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش می‌آید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمان‌های منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را می‌خواهی؟» این باید یکی از معمولی‌ترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسف‌بار ستم‌گرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بی‌تفاوتی‌ها، کنترل کردن‌ها و بیرحمانه‌ترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمی‌گیریم و هیچ‌وقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً می‌تواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری به‌طور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبه‌ای در مهمانی او را هیجان‌زده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسی‌اش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم به‌گرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سال‌ها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز می‌کند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمی‌توانسته وجود داشته باشد. این باعث می‌شود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آن‌ها را به شیوه‌ای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردی‌ای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. به‌جای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و به‌زیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاش‌های ما بی‌نتیجه خواهد بود.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چه لحظات شیرینی است آن هنگام که در اوایل رابطه یک نفر شهامت این را ندارد که به دیگری بفهماند چقدر دوستش دارد. آن‌ها عاشق این هستند که دست یکدیگر را لمس کنند و مکانی برای زندگی خود بیابند؛ اما ترس طرد شدن از یکدیگر آنقدر شدید است که تردید می‌کنند و تزلزل به خرج می‌دهند. فرهنگ ما همدردی زیادی برای این مرحلهٔ بسیار آسیب‌پذیر و ناشیانهٔ عشق قائل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلاف‌ها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلاف‌ها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کم‌تحمل و بی‌ادب نمی‌شویم، غر نمی‌زنیم و طفره نمی‌رویم. شهامت مقابله با نارضایتی‌ها را داریم صبورانه کنار همسرمان می‌نشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانه‌ای، در مورد سینک آب و خرده‌نان‌ها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش‌های ما نسبت به رابطه، اموری جهان‌شمول و همیشگی نیستند. این نگرش‌ها ساختهٔ فرهنگند. اگرچه این میراثی نیست که هشیارانه از آن آگاهی داشته باشیم، تفکر کنونی ما قویاً توسط نگرش‌های رمانتیک شکل گرفته است که به برخی انتظارات والا و رفیع منجر شده‌اند و هنگامی که این‌ها برآورده نمی‌شوند به ترس و خشم بیشتر منجر می‌شوند. مجموعه دیدگاه‌های کلاسیک امیدهای نازل‌تر و کمتر دراماتیکی را در مورد رابطهٔ خوب می‌پرورند و احترام زیادی برای ویژگی‌ها و مهارت‌هایی قائلند که به ما کمک می‌کنند تنش‌ها را مدیریت کنیم. در جست‌وجوی رابطه‌هایی آرام‌تر و عشق‌هایی شادتر، نگرش‌های جمعی ما باید بیشتر به سمت تفکر کلاسیک، مؤدبانه و بدبینانه‌تر هدایت شوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیدگاه کلاسیک رابطهٔ مؤدبانه صرفاً نوعی سازش دردناک نیست. چنین نیست که از وظیفهٔ بسیار دشوارِ صداقت و گشودگیِ تام کوتاه آمده باشیم، بلکه به‌خودیِ‌خود ایده‌ای عالی و مستقل و متمایز است. رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملاً آگاه باشند که ممکن است شریک زندگی‌شان در مورد مسائل خاصی آسیب‌پذیر باشد و مراقب باشند که باظرافت با این موضوعات برخورد کنند. این یکی از دستاوردهای تحسین‌برانگیز و از تجلی‌های واقعیِ عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از اواخر قرن ۱۸ به بعد، هنرمندان و متفکران رمانتیک به‌طور فزاینده‌ای شیفتهٔ ایدهٔ رک‌گویی و آزاده‌گویی در تمام عرصه‌ها شدند. آنان هیچ علاقه‌ای به عرف جامعه نداشتند که مشخص می‌کرد چه چیزی می‌تواند گفته شود و چه چیزی نمی‌تواند. فکر می‌کردند محافظه‌کاری ساختگی و دروغ است. اینکه به احساسی تظاهر کنید که واقعاً ندارید و چیزی بگویید برای اینکه دیگری خوشش بیاید، نشانهٔ ریاکاران است. این دیدگاه که به عرصهٔ روابط راه یافت، باعث شد این انتظار در ما شکل بگیرد که مجبوریم همه‌چیز را به همدیگر بگوییم. اینکه اگر چیزی را مخفی کنیم، به عشق خیانت کرده‌ایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تجربهٔ عشق بزرگسالی با کشف مسرت‌بخش سازش‌هایی لذت‌بخش شروع می‌شود. فوق‌العاده است کسی را پیدا کنیم که لطیفه‌هایی را دوست دارد که ما دوست داریم، در مورد بلوزهای راحتی یا موسیقی برزیلی احساسی مشابه با ما دارد، کسی که واقعاً حس شما نسبت به پدرتان را می‌فهمد، یا کسی که عمیقاً اعتمادبه‌نفس شما را در پر کردن فرم تحسین کند یا اطلاعاتتان را در مورد شراب بستاید. این امیدها ما را اغوا می‌کند که وقتی این‌قدر شگفت‌انگیز با هم جوریم، نشانهٔ آن است که روحمان در هم ذوب خواهد شد.
عشق یعنی کشف هماهنگی در برخی حیطه‌های بسیار مشخص اما اگر این انتظار را گسترش دهیم باعث می‌شود امید را به مرگی تدریجی محکوم کنیم. هر رابطه‌ای ضرورتاً دربردارندهٔ کشفِ تعداد زیادی از حیطه‌های اختلاف‌نظر است. احساس می‌کنید که گویی در حال دور شدن هستید و آن تجربهٔ گرانقدرِ وصال که در تعطیلات در پاریس داشتید در حال نابودی است. اما این اتفاق را نباید چندان نگران‌کننده بدانیم: وقتی عشق به سرانجام می‌رسد و با کسی پیوند می‌خوریم و تمام گسترهٔ زندگی‌اش را از نزدیک تجربه می‌کنید، طبیعتاً اختلاف پیش می‌آید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌حل‌های رنج و اضطراب در حیطه‌ای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی به‌نظر می‌رسد. بدبینی به‌نظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه می‌رسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرف‌هایی به همسرمان می‌زنیم که عجیب و باورنکردنی‌ست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کرده‌ایم و با او عهد کرده‌ایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو می‌کنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان می‌رسد به او می‌گوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمی‌کردیم به هیچ‌کسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدم‌هایی که در ساندویچ‌فروشی به آن‌ها می‌خوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف می‌زنیم. همیشه در کنار دوستان خلق‌وخوی خوبی داریم. اما اینجا بی‌آنکه بی‌ادبی به‌خرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچ‌کس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمی‌تواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچ‌کس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کله‌خر و سست‌عنصر می‌خوانیم که نسبت به او خوش‌بینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایه‌گذاری‌های قبلی دارد که به آن امید بسته‌ایم. این یکی از عجیب‌ترین ارمغان‌های عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دوره‌های تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل به‌طور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است… فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم به‌خاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت‌تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشته‌ایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیده‌ایم که این رؤیاها می‌توانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشراف‌زاده در قرن ۱۸ فکر می‌کرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبه‌های عمل‌گرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دوره‌های اخیر است که ایده‌آلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکان‌پذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همه‌چیز را خیلی سخت می‌کنند.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها می‌گویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان می‌دانستند چه موقع گرسنه و خسته‌ایم، اگرچه نمی‌توانستیم این‌ها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آن‌ها کاری می‌کردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش می‌گرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آینده‌ای را می‌کشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچ‌وقت بیشتر و مشکل‌سازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتاب‌زده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواری‌های رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق می‌افتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوع‌اند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایده‌های بسیار بلندپروازانه‌ای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان می‌آورد، حتی اگر هرگز چنین رابطه‌ای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پُرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این بهترین شعرهایم نام تو را دارند.
چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟
نمی‌دانم. هر چه هست این است که خیالت لحظه‌یی آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد همهٔ وجودم دستی شده است و همهٔ دستم خواهشی. خواهش تو. تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آخرین، کلام آخرین، و شادی آخرین.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه می‌کنم. خوابیده‌ای و چشم‌هایی را که من دوست می‌دارم بر هم نهاده‌ای. می‌دانم که پشت این پلک‌های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می‌شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم‌هایی که روزگاری مرا با بیش‌ترین عشق‌های جهان نگاه می‌کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم‌های درشت جان‌داری که همیشه، تا زنده‌ام، الهام‌بخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آن‌ها را شاد و جرقه‌افکن می‌خواسته‌ام. به آن‌ها بگو که چه قدر دوست‌شان دارم، بگو که آن‌ها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی‌چاره و پریشان می‌شوم.
داستان پریشب را برای‌شان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بی‌چارگی دق کنم.
به آن‌ها بگو که یک لحظه غیبت‌شان را تاب نمی‌آورم.
به آن‌ها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آن‌ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن‌ها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آن‌ها بگو!
به‌شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم‌ها!
و روزی که بتوانم آن چشم‌ها را از خندهٔ شادی و نیک‌بختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شده‌ام، (…) شده‌ام!
به آن‌ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایین‌تر: برای آن لب‌ها که به من می‌گویند:
دوستت دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! اگر می‌خواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راه‌های زندگی من به تو ختم می‌شود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علی‌السویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه می‌خواهم برای آن است که یک سرش به تو می‌رسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق می‌رسیم، چون من از تو الهام می‌گیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. زندگی مجال نمی‌دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر می‌دانی: نفسی که می‌کشم تو هستی؛ خونی که در رگ‌هایم می‌دود و حرارتی که نمی‌گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجله‌یی چاپ شده بود. نوشته‌اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه می‌کند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من می‌خواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفته‌ام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمی‌خورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفته‌ام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بی‌خانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفته‌ام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش‌بخت خواهی شد، حتی به چشم‌هایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه‌ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده‌ام. به این زندگی دل‌بسته‌ام و آن را روز به روز پُر بارتر می‌خواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که می‌باید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار می‌بوسمت… نوک انگشت‌هایت را، زانوهایت را، گوش‌های کوچولویت را، و اطلسی‌های خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانه‌یی می‌اندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانه‌یی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان می‌شمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من می‌دهند، اکسیری حیات‌بخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانه‌یی که در آن، اگر من نیز هم‌راه و هم‌پای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمی‌شود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمی‌کشند، و اگر چیزی بی‌اهمیت را از یاد ببرم، مرا به بی‌خیالی و لاابالی‌گری متهم نمی‌کنند!
خانه‌یی که مرغ‌ها بر شاخه‌های درختانش لانه می‌کنند، زیرا محبت و ایمنی را می‌بینند که در فضای آن موج می‌زند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر می‌دهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری می‌کنند.
خانه‌یی که شب‌های درازش، با صدای باران بر سفال‌های بام، شاهد ستایش‌های من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدف‌ها یاریم خواهد کرد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم می‌آید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که می‌بردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشنده‌یی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمی‌کرد دلم به حال خودم می‌سوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال می‌کنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریب‌ها و دغلی‌هایی که نقاب عشق را به چهره گذاشته‌اند به سر بردن، رنج جان‌کاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتاب‌های شعرم به همهٔ آن نام‌ها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبوده‌اند، با آن همه شجاعت تف کرده‌ام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مطلبی که در آستانهٔ ازدواج‌مان می‌باید به تو بگویم که در همهٔ عمر به خاطر داشته باشی همین است:
وجود عشق تو، در زندگی من، به مثابهٔ آب و آتش است. این را همیشه به یاد داشته باش.
بی آب نمی‌توان زندگی کرد، اما ممکن است که آب به سیلی خانمان‌برانداز مبدل شود.
آتش گرم می‌کند؛ اما اگر از آن چنان که باید استفاده نبری، خانه‌ات را به تل خاکستری بدل می‌کند.
تو برای من در حکم آب و آتشی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده‌ام. آنچه تا به امروز شده‌ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «می‌توانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، می‌دانم که تو به «خودخواهی» گوینده‌اش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفته‌ام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار می‌کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت‌پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می‌دارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من این‌ها همه را، تازه برای خاطر تو می‌خواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعه‌ها را می‌گشایم و جهان را فتح می‌کنم.
دل مرا با عشقت گرم می‌کنی. زبانم را گویا می‌کنی و به بازوهایم نیرو می‌دهی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیده‌دمی که می‌آید، زیباترین سپیده‌دم‌هاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظه‌ها به شتاب می‌گذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظه‌یی که تو و من زندگی یگانه‌یی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیده‌دمی که از پنجره به درون اتاق من می‌آید و شعلهٔ چراغ مرا بی‌رنگ می‌کند، گویی سپیده‌دمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر می‌کنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتش‌بیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دستت را به من بده، ای تصویر شادمانهٔ همهٔ امیدها!
فردا از آن ماست. چرا که نباشد؟ این شایستگی را روح ما به ما می‌دهد. روح ما و معرفت ما.
من با یاری دستان تو همهٔ سپیده‌دم‌ها را فتح خواهم کرد. زیرا که به عشق ایمان دارم.
به تو فکر می‌کنم و وجود دوگانهٔ خود را احساس می‌کنم.
تو را دوست می‌دارم و پیروز می‌شوم.
تو را در بر می‌گیرم، و این پیوندی است که میوه‌اش پیروزی است.
پیروزی به زندگی
و بدی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشته‌ام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربه‌یی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از این‌ها نیز یکی دو بار تصور می‌کردم عاشق شده‌ام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شده‌ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می‌زداید و جانشین همه چیز می‌شود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو می‌خواهم آسمان را فتح کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بارها این نکته را به تو گفته‌ام که من، هرگز به خود اجازه نمی‌دهم که خوش‌بختی خود را به بهای حسرت‌ها و نامرادی‌های تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی می‌توانم با همهٔ وجود و با همهٔ احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی می‌توانم بگویم خوش‌بختم، که یقین داشته باشم که تو را می‌توانم با جاه و جلالی شایستهٔ تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را از کوچک‌ترین آرزوها تا بزرگ‌ترین‌شان برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمی‌خواهم. تو را در خانه‌یی شایستهٔ تو، در جامه‌یی برازندهٔ تو می‌خواهم. می‌خواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو می‌خواهم همراه همهٔ وجودم زندگی کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک‌ترین شب‌ها آفتابی‌ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوش‌بخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این که، رفته‌رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌یی به خود لرزیدم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمی‌توانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه می‌کنم، تو را لمس می‌کنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانه‌ها که در رویای خویش خود را پادشاه تصور می‌کنند در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانسته‌ام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشم‌هایت با همهٔ مهربانی‌های عالم به من نگاه می‌کنند؛ لب‌هایت با عطش همهٔ عالم مرا می‌بوسند؛ دست‌هایت با همهٔ نوازش‌ها به سرم کشیده می‌شود؛ لب‌های مرا می‌گذاری که تو را به دل‌خواه ببوسند؛ اطلسی‌های مرا به نوازش دستانم رها می‌کنی؛ حتی تن گرمت را با گشاده‌دستی به من تفویض می‌کنی؛ به تن من که، می‌کوشد با پرستش آن، دست کم ذره‌یی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشاده‌دستی و اطمینان به تن من می‌سپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دست‌ناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
افسوس! هنگامی که از فرط استیصال زار می‌زنم، دست به دامان تو می‌شوم و با عجز و خاکساری به تو اعتراف می‌کنم که این عشق، سنگینی و ثقلش از توانایی شانه‌های من بیشتر است؛ با تعجب مرا برانداز می‌کنی و می‌پرسی «امروز چه‌ت است؟» آیدا! یا نمی‌دانی عشق چیست؛ یا تجاهل می‌کنی و وحشت این توفانی را که دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود به روی خودت نمی‌آوری:
در ره عشق، از آن سوی فنا صد خطر است:
تا نه گویی که چو عمرم به سر آمد، رستم!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه طور خواهم توانست تو را خوش‌بخت کنم؟ چه طور می‌توانم خودم را راضی کنم که تو را، به قیمت بدبختی و بی‌سروسامانی تو، داشته باشم؟ چه طور می‌توانم به خودم بقبولانم که مانع خوش‌بختی تو شوم؟
تو را دوست می‌دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل‌های لبخندهٔ تو شکوفه می‌کند. من چه گونه می‌توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک‌بختی تو را فراهم آورد؟
این، کمال خودبینی، کمال وقاحت است. من چه طور خودم را راضی کنم که تو، از وجود من، فقط مشتی غم و بدبختی به نصیب ببری؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که با تو از عشق خود گفت‌وگو کردم، امیدوار بودم دریچهٔ تازه‌یی به روی زندگی خودم باز کنم.
پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مأیوس کرده بود همین بود که نمی‌توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد… حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمی‌بایستی به تو نزدیک می‌شدم، نمی‌بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می‌کردم، نمی‌بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده‌یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده‌یی را دوست بداری.
افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌یی بیش نیست؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از هم‌نشینی و گفت‌وگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبان‌ها بود و بیش از هر زبانی می‌توانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دست‌های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچک‌ترین لبخند تو مرا از همهٔ بدبختی‌ها نجات می‌دهد. کوچک‌ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهٔ خداها سرشار می‌کند… یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست‌خورده نیست. تمام ثروت‌های دنیا، تمام لذت‌های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود «آیدا» خلاصه می‌شود. تو باش، بگذار من به روی همهٔ آن‌ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه‌یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مثل بچه‌ها دوستت می‌دارم. درست همان طور که بچه‌ها مادرشان را دوست دارند. زیبایی تو اگر چه مرا به آتش می‌کشد، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند دیگر علت و انگیزهٔ دوستی و عشق من نیست. به هر صورتی که درآیی تو را دوست می‌دارم. فقط به شرط آن که «آیدای من» باشی. فقط به شرط آن که «بدانی چرا تو را مثل بچه‌ها دوست می‌دارم.» مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشم‌هایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی است که آدم می‌تواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتاب‌های یک کهکشان است؛ سپیده‌دم همهٔ ستاره‌هاست.
لبان تو آینه‌یی است که از ظرافت روحت حرف می‌زند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من می‌ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن می‌گویند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را می‌جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را می‌جویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرت‌های ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه‌های ماست.
من خود از پستی می‌گریزم؛ این است که نمی‌خواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزش‌های حیوانی بازمی‌دارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار می‌کنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام تو را داشته باشم… تو بزرگ‌ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی‌توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده‌ام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را می‌بوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بنده‌یی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست می‌دارم، و اگر به تو می‌گویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست می‌دارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست می‌دارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست می‌دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام (و تو شاهدی) که در سرشارترین لحظه‌های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان، هیچ یک نمی‌توانند سرریز شدن جام‌های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته‌ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام‌گسیخته‌ترین هوس‌هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همهٔ هوس‌های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
و اما غرور من… آخ، این را دیگر نپرس: من مغرورترین مردان دنیا هستم!
من بزرگ‌ترین، خوش‌بخت‌ترین، مقتدرترین، داراترین مرد دنیا هستم!
بزرگ‌ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا بزرگ‌ترین عشق دنیا در قلب من است… عشق، بزرگ‌ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگ‌ترین مرد دنیا نباشم؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر می‌کنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست می‌دارم که وجودی گران‌مایه است و مرا برای خاطر خودم دوست می‌دارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمی‌خواهم! بی آیدا به دنیا و آسایش‌هایش تف می‌کنم! بی آیدا خوش‌بخت نیستم! بی آیدا مُرده‌ام!
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوش‌بختی و سعادتی هست، خوش‌بختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیبایی‌های احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروت‌ها و آسایش‌ها…
من خدا را شکر می‌کنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و می‌دانم که آیدا می‌داند؛ زیرا اگر نمی‌دانست، دیگر آیدا نمی‌آمد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت می‌دارم؟
من خدا را شکر می‌کنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست می‌دارم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمی‌خواهم؛ بلکه بیشتر دوست می‌دارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان می‌کنم، کار می‌کنم و می‌کوشم…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامی‌تر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامی‌تر از آسایش و فقدان مسئولیت است!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفت‌وگوهای این چند شب که در خانهٔ ما می‌گذرد شنیده‌ای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او می‌خواهد به «سروری» خود قبول کند، مدت‌هاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف می‌خورد که چرا صاحب همهٔ ثروت‌های جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاک‌باختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمی‌خواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه می‌کند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحث‌های خانوادگی ما را در این چند شب شنیده‌ای و دانسته‌ای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، می‌توانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانسته‌ایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زنده‌ام، توفانی از نوازش‌ها و جمله‌ها. من عشق و امید و زندگی‌ام را در توفان‌های پُر صدا و پُر فریاد بازمی‌یابم.
این سکوت وحشت‌انگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آورده‌یی از من دور کن! من حساس‌تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچه‌یی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق می‌ورزد، محتاج حرف‌های توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمی‌گویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، می‌خواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُرده‌یی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانه‌اش همان است که نفسی می‌کشد. می‌خواهم بگویم که سکوت تو، پایان غم‌انگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرف‌های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست می‌داری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه می‌خواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندک‌اندک از گفتن باز می‌دارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف‌های تو.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت می‌بینم که رنج‌های ناشناخته‌یی اندک‌اندک بر روح و قلبم چنگ می‌اندازد:
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها آتش و شور و حرارت آن را می‌خواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را می‌پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه‌های اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از این جهت است که من، تو را با همهٔ اعتقادی که دارم، آیدای خودم می‌نامم. زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو می‌گویم که خدا نیز نمی‌تواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما من و تو برای فردای‌مان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزان‌تر می‌کند… ما برای فردای خود فقط به قلب‌های فروزان یکدیگر اعتماد می‌کنیم.
من به عشق گرامی تو نسبت به خود، و به عشق دیوانه‌وار خود نسبت به تو اعتماد دارم؛ و به خاطر همین اعتماد است که از این پس، با جرأت و با شهامت بیش‌تری زندگی می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزه‌یی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم.
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.
کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من بازآورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.
تو شعر را به من بازآورده‌ای. تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گزارم. خانهٔ فردای ما خانه‌یی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
البته گاهی پیش می‌آید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشته‌مان حرف می‌زنیم، از سال‌های دانشجویی، فیلم‌ها و کتاب‌هایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشق‌های زمان جوانی‌مان، چهره‌هایی که از خاطر برده‌ایم و گاه‌گاه تصادفی به خاطرمان می‌آیند، از قیمت کافه‌ها در آن دوران و از این نوع دلتنگی‌ها. گویی این بخش از زندگی‌مان را روی قفسه‌ای جا داده‌ایم و گه‌گاهی کمی از گردوغبارش را می‌زداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سال‌ها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی می‌کند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقت‌ها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمی‌شود، وقتی داماد تور را کنار می‌زند، وقتی عروس حلقه را می‌پذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان می‌بینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را می‌شکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدی‌های مبهمی که از اون رنج می‌بریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
کار عشق همین است: کاری می‌کند که می‌خواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری می‌کند بخواهی شخصیت‌ها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت می‌نشیند و می‌خواهی هر کاری از دستت برمی‌آید، برای ابدی‌کردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، می‌توانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
«چرا هنوز باهم‌این؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضی‌وقت‌ها هم خیلی به دل می‌شینه. و می‌دونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ به‌نظرم این توجیه‌کردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.»
هر روز دیوید لویتان
مردم قدر پیوستگی عشق را نمی‌دانند؛ همان‌طور که قدر پیوستگی زندگی خودشان را نمی‌دانند. نمی‌فهمند که بهترین قسمت عشق همین است که مدام هست. وقتی این‌را بفهمید، خودش تبدیل به یک زیربنای مضاعف برای زندگی‌تان می‌شود؛ درحالی‌که اگر این حضور همیشگی نصیب‌تان نشود، فقط یک زیربنا برای نگه‌داشتن زندگی‌تان دارید، که همیشه هست. هر روز دیوید لویتان
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر می‌کردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس می‌کردم حتی اگر ارتباط‌مان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. به‌شکل احمقانه‌ای به خودم اجازه دادم فکر کنم که می‌توانم با او آینده‌ای داشته باشم؛ ولی آینده‌ای وجود نداشت. سعی کردم به‌نحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. این‌که عاشق شوید یک چیز است؛ این‌که حس کنید کس دیگری هم عاشق‌تان می‌شود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است. هر روز دیوید لویتان
همه ی ازدواج‌ها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سال‌های متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
مرد کچل وارد بحث می‌شود و مثل فیلسوف‌ها سخنرانی می‌کند: "تو که نمی‌خواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما می‌توانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، می‌توانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح می‌دهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمی‌شد؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی تو را دیدم سابینا، بدنم را انتخاب کردم.
می‌گذارم مرا برداری ببری به باروری نابودی‌ات. من تنی را انتخاب می‌کنم آن‌گاه، چهره‌ای را، و صدایی را. من تو می‌شوم. و تو من می‌شوی. خاموش کن راهِ هیجان‌انگیز تنت را، و تو خواهی دید در من، دست ناخورده، ترس‌های خودت را، افسوس‌های خودت را. خواهی دید عشقی را که محروم شده بود از شورهای تو، و من می‌بینم شورهایی را محروم شده از عشق. بیرون بیا از نقشت، و خودت باش در هسته‌ی میل‌های حقیقی‌ات. برای یک لحظه دست بردار از انحراف خشن‌ات. رها کن این شیوه‌ی سرکش خشمناکت را.
سابینا آنائیس نین
هنر حامل مجموعه‌ای از دغدغه‌ها و مهارت‌ها و تجربیاتی است که باید آن‌ها را در جهان تقویت کنیم؛ اما هنر در مفهوم سنتی در گالری‌ها عامل بسیار ناقصی برای کمک به برجسته شدن این ارزش‌ها در جهان است؛ بنابراین عشق به هنر بهتر است با مهارت‌ها و پروژه‌هایی به جز مهارت‌ها و پروژه‌های دوست‌داران سنتی هنر گره بخورد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حال حاضر، به دو خیال حاکم اما متناقض تمایل داریم؛ یا مانند نسخهٔ اقتصادی اصلاحگر اجتماعی عهد ویکتوریا پول را سرمنشأ گناه بدانیم و بر این نظر باشیم که کاپیتالیسم باید منسوخ شود، یا همچون معلمان عشق آزادانه در دههٔ ۱۹۶۰، بازار را بی‌توجه به سوءاستفاده‌هایش بستاییم. آن‌چه به عنوان فرد و جامعه نیاز داریم ایجاد رابطه‌ای بهتر و عاقلانه‌تر و صادقانه‌تر با پول است. ما اقتصادی می‌خواهیم که نیروهای عظیم تولید کاپیتالیسم را تحت‌کنترل درک دقیق‌تری از طیف و عمق نیازهای‌مان درآورد. شاید هنر شاهراه رسیدن به چنین پیشرفتی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهم‌ترین مسئله به میان می‌آید که چه‌طور عشق را پیدا کنیم و چه‌طور نگهش داریم به طرز مرگ‌باری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آن‌ها جلو چشمان‌مان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینش‌ها در عشق همچون لنگر و زاویه‌یاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایده‌آل آینده هیچ‌کس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آن‌ها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه می‌شوند برای آرام کردن ما حرف‌های خوشحال‌کننده بزنند. از آن‌جا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان می‌دهند که شادی همین دوروبر است، که رنج‌مان کوتاه خواهد بود و این‌که طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرست‌تر و احمقانه‌تر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر می‌بود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه می‌شدیم. او می‌توانست تصویری اطمینان‌بخش خلق کند؛ شاید کشتی‌ای که به سلامت به بندر باز می‌گردد یا شبی آرام با جزیره‌ای در دوردست؛ به عبارت دیگر، می‌توانست بگوید همه‌چیز درست می‌شود، اما به جایش این تصویر می‌گوید که سفرها خطرناک‌اند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیق‌تری از شجاعت هدایت می‌کند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آن‌ها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبه‌های بسیار ناراحت‌کنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدم‌هایی عادت می‌کنیم که وقتی اولین‌بار با آن‌ها آشنا شدیم بسیار قدردان‌شان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانه‌اش می‌توانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچک‌ترین جرقه‌ای از علاقه در ما نمی‌زند.
وقتی به این فکر کنیم که چه‌طور می‌توانیم ارزیابی جدیدی از شریک‌مان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوه‌هایی که هنرمندان یاد می‌گیرند آن‌چه را آشناست از نو ببینند برای‌مان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطه‌ضعف انسانی مواجه می‌شوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام این‌که کشف‌شده‌ها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالت‌بار شده‌اند؛ آن‌ها می‌توانند جذابیت‌های پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث می‌شود آن‌ها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمی‌گرداند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته می‌شود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه می‌کند «آدم چه‌قدر باید به ویژگی‌های ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفه‌ها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاخته‌اند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهن‌مان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
می‌شود به کسی که فکر می‌کند منطق، یا به عبارت ملایم‌تر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقی‌خوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس می‌دانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقه‌مند است یا کسی که به شیوه‌ای ربات‌وار و سرد سعی می‌کند حساب‌کتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحت‌تأثیر یک توضیح دقیق قرار می‌گیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی به‌راحتی عصبانی نمی‌شود و به‌سرعت قضاوت نمی‌کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطه‌ای این ترس وجود دارد که به‌درستی فهمیده نشویم و معشوق‌مان، به جای این‌که به‌درستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریک‌مان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته می‌شویم. سعی نمی‌کند بفهمد؛ به‌دقت و با عشق در جست‌وجوی ماهیت دقیق آن‌چه از سر می‌گذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلان‌چیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی می‌کنیم؛ نه این‌که نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمی‌کند. می‌تواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریک‌مان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
عشق به زیبایی را اغلب واکنشی بی‌ارزش و شاید حتا بد می‌انگارند، اما از آن‌جا که بسیار فراگیر و غالب است ارزش توجه دارد و ممکن است از نکات مهمی دربارهٔ یک کارکرد کلیدی هنر برخوردار باشد. در ابتدایی‌ترین سطح، از تصاویر زیبا لذت می‌بریم؛ زیرا چیزهای واقعی را دوست داریم که این تصاویر نمایانگر آن‌ها هستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب می‌گوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما می‌دهد، نه‌تنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گل‌ها و برگ‌هایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که به‌تنهایی به رسمیت شناخته شود.
می‌توانیم تصور کنیم انگیزه‌اش علاقه‌ای دلپذیر به چگونگی احساس دوست‌داشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربه‌فرد تو چیست؟» می‌خواهم تو را همان‌طور که هستی بشناسم، نه‌صرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسش‌ها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آن‌ها تبدیل می‌شوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین می‌کند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بین‌مان ردوبدل شود.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی به‌نظر مضحک و بی‌ارزش می‌رسد. انگار کسی به مدرسه‌ای وارد شود که آداب‌ورسوم باز کردن بطری‌های شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیب‌وغریب اجرا کند. چنین ایده‌هایی به‌نظرمان توهین‌آمیز می‌رسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی می‌کنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه می‌داند: هر چه‌قدر نسبت به آن‌چه در عشق انجام می‌دهیم ناآگاه‌تر و تعلیم‌نیافته‌تر باشیم، عاشقان مطمئن‌تر و تحسین‌برانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش می‌کند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعت‌گرایانهٔ ما نیست. به‌نظر نمی‌رسد که عشق به آن گروه از فعالیت‌های برگزیده‌ای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر درباره‌اش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامه‌ریزی‌ای در این زمینه توصیه‌کردنی باشد دقیقاً چه‌چیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از این‌ها چه ربطی به هنر می‌تواند داشته باشد؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
تصاویری که ما را نسبت به جنبه‌های مهم دوست داشتن کسی حساس می‌کنند لازم نیست آشکارا و مستقیماً رمانتیک باشند. می‌توانند صرفاً وضعیتی از ذهن‌مان را پُررنگ کنند که به ما کمک می‌کند آن‌چه را مربوط به عشق است به یاد بیاوریم و نسبت به آن حساس باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که می‌گوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچ‌وقت عاشق نمی‌شدند.» این اصل درعین‌حال که باعث می‌شود به تمایلات تقلیدی خود بخندیم، پدیدهٔ اصیلی را به ما نشان می‌دهد که می‌توانیم در زمینه‌هایی به جز عشق نیز شاهدش باشیم: ما از طیف بسیار وسیعی از احساسات برخورداریم و به طور اجتماعی و نه انفرادی تصمیم می‌گیریم کدام‌یک را جدی بگیریم و کدام را نادیده. هنر همچون درمان آلن دوباتن
آیا می‌توانیم مهارت بیشتری در عشق به دست آوریم؟
عشق قرار است بخش لذت‌بخشی از زندگی باشد، بااین‌حال احتمالاً هیچ‌کس را بیشتر از طرف‌مان آزار نمی‌دهیم و از هیچ‌کس بیش از او آزار نمی‌بینیم. میزان خشونتی که بین عاشق‌ها جریان دارد هر دشمن قسم‌خُورده‌ای را شرمنده می‌کند. امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصه‌ای برای بی‌توجهی، عطش‌های بی‌پاسخ، انتقام و طرد تبدیل می‌شود. کج‌خلق یا خرده‌گیر می‌شویم، نق می‌زنیم یا عصبانی می‌شویم و بی‌این‌که دقیقاً بدانیم چرا یا چه‌طور زندگی خودمان و کسانی را ویران می‌کنیم که زمانی ادعا می‌کردیم برای‌مان مهم‌اند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
بیرون کشیدن چیزی از هنر صرفاً به معنای دانستن چیزی دربارهٔ آن نیست، بلکه همچنین به معنای بررسی کردن خودمان است. باید در واکنش به آن‌چه می‌بینیم آمادهٔ نگاه کردن به خودمان باشیم. هنر «به‌خودی‌خود» خوب یا بد تلقی نخواهد شد، بلکه تا آن‌جا که به جبران ضعف‌های ما کمک کند «برای ما» خوب یا بد خواهد بود: فراموشکاری، از دست دادن امید، جست‌وجوی احترام، مشکلات‌مان با خودشناسی و آرزوی عشق؛ بنابراین پیش از آن‌که آدم به اثری هنری برسد خوب است شخصیت خودش را بشناسد تا بداند در جست‌وجوی آرام کردن یا آزاد کردن چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اعتماد مهم‌ترین عنصر در هر رابطه‌ای است، صرفاً به این دلیل که بدون اعتماد، رابطه در واقع هیچ مفهومی ندارد. یک نفر می‌تواند به شما بگوید که عاشقتان است، می‌خواهد با شما باشد، حاضر است به خاطر شما از همه‌چیز بگذرد، اما اگر به او اعتماد نداشته باشید هیچ سودی از این جملات نخواهید برد. هیچ عشقی احساس نخواهید کرد مگر اینکه اعتماد داشته باشید که عشق ابراز شده به شما، هیچ قید و شرط خاصی یا بار سنگینی همراه با خود ندارد.
به این خاطر است که خیانت کردن بسیار ویرانگر است. مسئله رابطه نیست. مسئله، اعتمادی است که از بین رفته است. بدون اعتماد، هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند تداوم یابد. پس یا باید اعتماد را دوباره بسازید یا اینکه خداحافظی‌هایتان را بگویید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسانی که مرزبندی‌های محکم دارند، از بدخلقی، جروبحث و صدمه دیدن نمی‌ترسند. کسانی که مرزبندی‌های ضعیف دارند از این چیزها وحشت دارند و پیوسته رفتارشان را به شکلی تنظیم می‌کنند که با فراز و نشیب‌های ترن هوایی روابط احساسی‌شان منطبق شود.
کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که منطقی نیست که انتظار داشت دو نفر از خواسته‌های یکدیگر صددرصد پیروی کنند و هر نیازی را که دیگری دارد تأمین کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که ممکن است گاهی اوقات باعث ناراحتی کسی بشوند، اما در نهایت دست آن‌ها نیست که دیگران چه احساسی می‌کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که رابطهٔ سالم بر مبنای کنترل احساسات یکدیگر نیست، بلکه بر پایهٔ این است که هر شریکی، دیگری را در رشد فردی و در حل مشکلات خودش حمایت کند.
رابطهٔ سالم این نیست که شریکتان هر دغدغه‌ای که داشت، شما هم همان دغدغه‌ها را داشته باشید؛ بلکه این است که شما دغدغهٔ شریکتان را داشته باشید، صرف‌نظر از اینکه او چه دغدغه‌هایی برای خودش دارد. عشق بدون قید و شرط یعنی این.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
متأسفانه، آن‌ها هردو در تأمین نیازهای واقعی دیگری ناموفق خواهند بود. در واقع الگوی ملامت بیش از اندازه و پذیرفتن تقصیر بیش از اندازه، حق‌به‌جانبی و ارزش نفس مزخرفی را تداوم خواهد بخشید که آن‌ها را بیش از هر عامل دیگر از تأمین نیازهای احساسی‌شان محروم کرده بود. قربانی، مشکلات هرچه سخت‌تری می‌سازد؛ نه به این خاطر که مشکلات واقعی بیشتری وجود دارد، بلکه به این خاطر که توجه و محبتی که آرزویش را دارد، برایش فراهم می‌کند. نجات‌دهنده، مشکلات را حل می‌کند و حل می‌کند؛ نه به این خاطر که واقعاً به مشکلات اهمیتی می‌دهد، بلکه به این خاطر که معتقد است باید مشکلات دیگران را حل کند تا استحقاق توجه و محبت برای خودش داشته باشد. در هر دو مورد، غرض‌ها خودخواهانه و مشروط و از این رو مخرب نفس هستند، عشق حقیقی به ندرت تجربه می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
افراد حق‌به‌جانبی که دیگران را به خاطر احساسات و اعمال خودشان سرزنش می‌کنند، به این خاطر این کار را می‌کنند که عقیده دارند اگر پیوسته خودشان را قربانی نشان دهند، در نهایت کسی از راه خواهد رسید و نجاتشان خواهد داد، و بعد آن‌ها عشقی را که همیشه به دنبالش بوده‌اند به دست خواهند آورد.
افراد حق‌به‌جانبی که تقصیر احساسات و اعمال دیگران را به گردن خودشان می‌اندازند، این کار را می‌کنند چون عقیده دارند که اگر شریکشان را اصلاح کنند و او را نجات دهند، عشق و احترامی را که همیشه دنبالش بوده‌اند، به دست خواهند آورد.
این‌ها یین و یانگ هر رابطهٔ مسمومی هستند: قربانی و نجات‌دهنده. کسی که آتش را به راه می‌اندازد چون باعث می‌شود که احساس اهمیت کند و کسی که آتش را خاموش می‌کند چون باعث می‌شود که احساس اهمیت کند.
این‌دو نوع انسان، شدیداً به سمت یکدیگر جذب می‌شوند و اغلب شریک یکدیگر می‌شوند. آسیب‌شناسی آن‌ها کاملاً با یکدیگر سازگار است. آن‌ها اغلب با والدینی بزرگ شده‌اند که هرکدام، یکی از این شاخصه‌ها را به نمایش می‌گذارد. در نتیجه، مدل آن‌ها برای یک رابطهٔ شادمانه، رابطه‌ای بر مبنای حق‌به‌جانبی و مرزبندی‌های ضعیف است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
حقیقت این است که اشکال سالمی از عشق داریم و اشکال ناسالمی. عشق ناسالم بر پایهٔ تلاش دو نفر برای فرار از مشکلاتشان از طریق احساساتشان برای یکدیگر است. به عبارت دیگر، آن‌ها از یکدیگر به عنوان گریزگاه استفاده می‌کنند. عشق سالم دو نفر بر پایهٔ تصدیق و رسیدگی هر یک به مشکلات خود با حمایت دیگری است.
فرق رابطهٔ سالم با ناسالم در دو چیز خلاصه می‌شود: ۱) هرکدام از طرفین در رابطه چقدر مسئولیت‌پذیر باشد. ۲) میزان آمادگی هرکدام هم برای نپذیرفتن و هم برای پذیرفته نشدن از جانب شریکشان.
هرکجا رابطهٔ ناسالم یا مسمومی وجود داشته باشد، احساس مسئولیت‌پذیری ضعیف و سستی در هر دو طرف وجود خواهد داشت. ناتوانی برای نپذیرفتن و یا پذیرفته نشدن خواهد بود. هرکجا رابطهٔ سالم و عاشقانه‌ای وجود داشته باشد، مرزبندی‌های روشنی میان دو نفر و ارزش‌هایشان وجود خواهد داشت، و مسیر بازی برای نپذیرفتن و پذیرفته نشدن هنگام نیاز.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عناصر عشق رمانتیک که ما به دنبال آن هستیم؛ ابراز احساسات دراماتیک و خیره‌کننده و فراز و نشیب‌های کاملاً نامنظم و… شیوه‌های ابراز عشق حقیقی و سالم نیستند. در واقع، آن‌ها صرفاً شکل دیگری از حق‌به‌جانبی بروز یافته از طریق روابط بین افراد هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل این است که ما کم‌کم داریم متوجه می‌شویم عشق واقعاً یک جورهایی مثل کوکائین است. یعنی به طرز ترسناکی مشابه کوکائین. دقیقاً همان قسمت‌هایی از مغز را تحریک می‌کند که کوکائین هم تحریک می‌کند. یعنی شما را سرخوش می‌کند و باعث می‌شود برای مدتی احساس خوبی داشته باشید اما هر تعداد مشکلاتی را که حل کند به همان اندازه مشکلات جدیدی برایتان می‌سازد؛ دقیقاً مثل کوکائین. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمی‌شد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده می‌شد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاق‌های عاطفی‌شان به نفع ازدواج‌های اقتصادی فاصله می‌گرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانواده‌شان به ارمغان می‌آورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانه‌وار، هوش و حواسمان می‌پرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیک‌تر، بهتر.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
محققان بسیاری گمان می‌کنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامه‌اش یک شکوه‌نمایی از عشق باشد. در واقع، او می‌خواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمک‌زن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی می‌خواهند، اما هرگز شخص فوق‌العاده‌ای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جواب‌های رد همراه است، تجمع تنش‌های عاطفی‌ای را که هیچ‌وقت تخلیه نمی‌شوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچ‌گاه زنگ نمی‌خورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمی‌شوید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر مردم می‌خواهند که عشق و روابط فوق‌العاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحث‌های سخت، سکوت‌های ناخوشایند، احساسات صدمه‌دیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه می‌پذیرند. می‌پذیرند و با خود فکر می‌کنند که «اگر بشود چه؟» ، سال‌های سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیل‌ها به خانه‌هایشان برگردند و چک‌های نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، می‌گویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایین‌تر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
از کتاب‌ها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظه‌های زیبا و آدم‌های زندگی‌ام برای زمانی که برای گذر از دوران سختی‌ها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدم‌های اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا می‌دانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن می‌توان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگ‌ترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهم‌تر، چون حالا می‌دانم که آن‌ماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی می‌تواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک می‌کنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانواده‌ام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحث‌های بین بچه‌ها (و والدین) را داریم، بااین‌حال، خانهٔ ما مکانی است که می‌توانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بی‌قیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه می‌کند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوست‌پسر و از بین رفتن آینده‌ای که حول‌وحوش او برنامه‌ریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل می‌شود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبه‌ها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، به‌شدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارت‌های تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچه‌های تیرهٔ معطر سنگین می‌شود. هروقت آن گل را می‌بینم به آن‌ماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر می‌کنم.
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراین‌باره بحث می‌کنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلی‌های متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان می‌دهد، از گرامیداشت‌های ساده و بی‌پیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفه‌های قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترس‌ها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو می‌گیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد می‌کنیم، ترس‌های خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت می‌شود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق می‌کند که هم از آن می‌ترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن می‌دهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شخصیت‌های داستان‌های ساندرز از اینکه زندگی چندان به کامشان نبوده عذاب می‌کشند. آنها به‌طرز غیرمنصفانه‌ای از عشق و محبت محروم مانده‌اند؛ ناظران مردد یا سرپرستان خانواده، هیچ‌کسی به آنها اهمیت نمی‌دهد. اما شخصیت‌های ساندرز طاقت می‌آورند؛ اطمینان دارند که بالاخره زندگی به کامشان خواهد شد. آنها حس خوش‌بینی توجیه‌ناپذیری - و ستودنی‌ای- دارند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به‌سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این‌همه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خسته‌ای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت می‌روی و احساس می‌کنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافه‌وزن داری و خوب می‌دانی اگر تغییر اساسی به زندگی‌ات ندهی سلامتی‌ات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیست‌سالگی‌ات هستی و به‌دنبال عشق می‌گردی و فقط به‌خاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم می‌کنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی می‌ماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمی‌توانی برای تحقق این امر جلوی جدی‌بودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تک‌تک شماها، با همه‌تان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگی‌تان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگی‌تان یک روز به‌طورمعجزه‌آسا و خودبه‌خود روبه‌راه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگی‌ام همانی می‌شد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
هستهٔ اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همهٔ زندگی‌های دیگر اهمیت دارد. یک نفر برای چیزی بخصوص و خاص ارزشمند می‌شود. ما جایگزین‌شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته می‌شویم منحصربه‌فردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«کتاب‌ها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی می‌بخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمی‌کنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتاب‌ها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی می‌کند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتاب‌ها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمی‌کند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتاب‌های موردِعلاقه‌اش است هدیه می‌کند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف می‌کنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف می‌کنیم که آن کتاب جنبه‌هایی از وجودمان را به‌خوبی نشان می‌دهد؛ حتی اگر آن جنبه‌ها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمان‌های عاشقانه‌ایم، یا دلمان لک زده برای داستان‌های ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتاب‌های جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
به نظر می‌رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم.
«نفس» یا خودانگارهٔ ما را می‌توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیومِ عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزنِ بی‌توجهی آسیب‌پذیر است. در آن مقداری که ما با توجه دیگران برمی‌خیزیم و با نادیده گرفتنشان سقوط می‌کنیم، چیزی وجود دارد که هم ما را هوشیار می‌سازد و هم پوچ است. شاید به خاطر اینکه یکی از همکارانمان با حواس‌پرتی جواب سلام ما را می‌دهد یا اینکه کسی جواب تلفنمان را نمی‌دهد، حال ما گرفته شود. می‌توانیم فکر کنیم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، چون کسی اسم ما را به خاطر می‌آورد یا برای ما یک سبد میوه می‌فرستد.
اضطراب موقعیت آلن دو باتن
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورت‌های خانوادگی، جنسی و جهانی‌اش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس می‌کنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شده‌اند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش داده‌اند، با شکست‌هایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا می‌شویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
این‌ها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون می‌کشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و به‌دردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشق‌هایی که نیازی ندارن آدم‌ها راه بیفتن و اون را همه‌جا جار بزنن و درباره‌اش صحبت کنن، از اون دسته عشق‌هایی که می‌شه به‌خوبی احساس‌شون کرد و درون‌شون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
جنگجوها از تسلیم شدن می‌ترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون می‌جنگن. سعی می‌کنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی می‌تونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم می‌کنم! می‌تونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد: فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض می‌کند. از وحشت سقوط کم نمی‌کند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت می‌دهد. من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و مرا میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش می‌کنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدم‌ها را می‌گیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که می‌تواند قانون جاذبه را به چالش بکشد. مون پالاس پل استر
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد. صدای نامحسوس “تاپ” می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
– ملت عشق اثر الیف شافاک
ملت عشق الیف شافاک
-چرا رنجم می‌دهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین می‌شد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می‌خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می‌خواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج می‌دهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو
بارون درخت‌نشین ایتالو کالوینو
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار می‌گیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه می‌توانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیص‌اش بدهیم. در پرسش‌هایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کرده‌ام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن می‌پرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کرده‌ام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن
جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

کتاب ضد نظری، فاضل نظری
پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضل‌بخششی
قاعده اول از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق الیف شافاک
پذیرای امواج عشق باشیم. ما فکر میکنیم استحقاق یا طرفیت عشق را نداریم. فکر می‌کنیم اگر اجازه دهیم عشق در ما نفوذ کند، خیلی احساسی و مهربان خواهیم شد. اما خردمندی به نام لوین چه خوب این مطلب را گفته که: (( عشق تنها عمل عقلانی ( منطقی) است)). سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خیلی‌ها با زندگی عاری از آن طرف آن طرف می‌روند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می‌کنند، حتی زمان هایی که به زعپ خود مشغول انجام کارهای مهم هستند. به آن دلیل است که آنها را اشتباه انتخاب کردند. که آن چه می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقفه خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف به خود به جمعیت اطراف، وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
کسی که به دیگری فقط علاقه دارد، مگر می‌تواند عاشق او شود؟ امکان ندارد. ما عاشق کسانی می‌شویم که تاب تحملشان را نداریم، کسانی که برایمان خطری جدی محسوب می‌شوند. شوپنهاور عشق را حیله‌ای غریزی برای تولید مثل می‌داند، از اینکه این نظر چقدر مرا می‌ترساند حرفی نمی‌زنم. نه حوا نه آدم املی نوتوم
عشق به دیگری ضرورتیست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده و انتخاب، و همین، کار را مشکل می‌کند. در به در که نمی‌توان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمی‌توان کوبید و پرسید: آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمی‌توان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت…
و همین‌هاست که کار را مشکل می‌کند.
مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی
یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک‌ها بود روز و شب در نیاوردم. حمام نمی‌گرفتم، ریش هایم را نمی‌تراشیدم و دندان هایم را مسواک نمیزدم، چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس می‌پوشد و برای کسی عطر میزند و من هیچ وقت کسی را نداشتم. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
من تمامی عشق‌های جهان را با تو پیمودم؛
تمامی سرخوشی‌ها و کام‌ها را
من همه غربتهای جهان را پس از تو چشیدم؛
تمامی حسرت‌ها و رنج‌ها را…
آنگاه که هر آنچه داشتم با تو در زمین کاشتم
و دیگر هرگز بر نداشتم
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
عشق اول مسیر زندگی را برای همیشه تثبیت می‌کند. این مسئله‌ای است که در گذر سالیان کشف کرده‌ام. این عشق مافوق عشق‌های بعدی نیست، اما با وجود خود بر همه‌ی عشق‌های متعاقب تاثیرگذار خواهد بود. عشق اول حکم یک الگو را دارد، یا نمونه‌ای در مقابل همه‌ی موارد دیگر؛ ممکن است همه‌ی عشق‌های بعدی را تحت‌الشعاع قرار دهد. از طرف دیگر، این عشق ممکن است باعث شود عشق‌های بعدی ساده‌تر و بهتر باشند. اما عشق اول گاهی داغش را بر قلب باقی می‌گذارد، و در این صورت، از آن پس تنها چیزی که جوینده خواهد یافت بافت زخم خورده و داغ شده خواهد بود. فقط یک داستان جولیان بارنز
هر کسی داستان عاشقانه‌ی خودشو داره. هر کسی. ممکنه این عشق به شکست مطلق ختم شده باشه، ممکنه مثل ترقه روشن و بعد یه دفعه فسی خاموش شده باشه، ممکنه حتی هیچ‌وقت نمود پیدا نکرده باشه، ممکنه همه‌ش تو ذهن طرف باشه. هیچ کدوم اینا از واقعی بودن این احساس چیزی کم نمی‌کنه. گاهی حتی واقعی‌ترش می‌کنه. گاهی یه زن و شوهرو می‌بینی که کنار هم تا حد مرگ دلزده و بی‌حوصله شدن و نمی‌تونی تصور کنی که با هم نقطه‌ی اشتراکی هم داشته باشن، یا نمی‌فهمی که چرا بازم دارن با هم زندگی می‌کنن. اما مسئله فقط عادت یا آسودگی خاطر یا عرف و رسم و رسوم یا چیزی تو این مایه‌ها نیست. دلیلش اینه که یه زمانی با هم یه داستان عاشقانه داشتن. همه دارن. این تنها داستانیه که وجود داره. فقط یک داستان جولیان بارنز
من هیچ‌وقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکرده‌ام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدم‌های شجاع می‌توانند آن‌را ببینند، چه؟ اگر هر دو - رنج و عشق - به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمه‌های راحت‌تری کلیک کنم. شاید بی‌احساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شده‌ام، دور می‌کند: یادگرفتن و عشق‌ورزیدن. می‌توانم خیلی راحت این دکمه‌ها را فشار بدهم و تا وقتی می‌میرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم شاید این باشد که هیچ‌وقت یاد نگیرم، هیچ‌وقت عاشق نشوم، و واقعا زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتاده‌ای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بوده‌ای، تویی که بیست‌و پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتی‌ات در خطر است، تو که اوایل دهه‌ی بیست سالگی به دنبال عشق می‌گردی ولی بدنت را فدا می‌کنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس می‌کنی، تو که روابطی بهتر با انسان‌هایی که دوستشان داری می‌خواهی اما نمی‌توانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزه‌آسایی خودش را درست می‌کند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگی‌تان آن چیزی می‌شد که همیشه آرزویش را داشته‌اید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می‌کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می‌دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلما لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنم که این مزیتی است که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آن‌قدری به ما احترام می‌گذارد و قبولمان دارد که فکر می‌کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت‌های عجیب و غریب عشق است. سیر عشق آلن دو باتن
بیشترین انگیزه‌‌ی نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می‌توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می‌بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می‌کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که من ستاره بودم. همان کسی بودم که آرزویش را داشت، همان که وقتی در آن رستوران کوچک کار می‌کرد، نقشه ی به دست آوردنش را می‌کشید. در این فکر نبود که مرا دوست دارد یا نه. اما بیست و هفت سال زناشویی می‌تواند تأثیر عجیبی داشته باشد. بسیاری از زوج‌ها با عشق شروع می‌کنند، بعد از همدیگر خسته می‌شوند و عاقبت کارشان به بیزاری می‌کشد. اما بعضی وقت‌ها کار برعکس می‌شود. چند سال طول کشید، اما رفته رفته لیندی عاشق من شد. اوّل جرأت باور کردنش را نداشتم، ولی مدتی که گذشت، نتوانستم باور دیگری داشته باشم. شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
عشق اگرچه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ای‌ست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود. ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گم‌شدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه می‌دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان می‌گیرد؟ در کدام راه پیش می‌رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می‌دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
عشق اگرچه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ای‌ست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گم‌شدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه می‌دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان می‌گیرد؟ در کدام راه پیش می‌رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می‌دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
گاه چنین است که جهنم هم دل‌چسب می‌نماید. فریب پیچ‌وتاب شعله، به خود می‌کشاندت. می‌بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد؟ عشق سودایی، همان آتش است. به خودی می‌کشاندت، فرو می‌بلعدت، آتشت می‌زند، آتشت می‌کند. به آن‌که درافتی، خود آتشی. خودِ آتش. بسوزد این خرمن. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
تو نیز زنی؛ فراخور عشق! آرامش. اما دل دریا همیشه بر آشوب است. زن، دریاست؛ گرچه کم‌اند دریاهایی که ستیغ صخره‌ها - مردان - را به آشوب خویش از پای برکنند. خروش آشوب گذراست. آشوب فرو می‌نشیند. صخره برجاست: مرد، ایستاده است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
صفحه‌ای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصه‌ی خسرو و شیرین، همون‌جای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یه‌جا بلند و از تو رودخونه رد می‌کنه و اون‌ور رودخونه هم که خسرو و ندیمه‌هاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیش‌تر از بازوی برهنه‌ی فرهاد به چشم‌های محزون اون نگاه می‌کنه و به‌جای این‌که قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو می‌بینه، سه‌تا درخت سروی هم که این‌ور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشم‌های خود نقاش چکیدن. من همه‌چی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
«من هنوز هم خوشگلم؟ زود بگو دیگه.»
با تموم عشقم توصیفش کردم.
«لباس‌هام بهم می‌آد؟»
به توصیفم ادامه دادم.
«عطری که زدم بوش خوبه؟»
این شطرنج عشق رو هر دو چندین‌بار از نظامی گنجوی خونده بودیم و خوب هم بلد بودیم. برای همین حرکت به حرکت بازی رو ادامه دادیم.
نام من سرخ اورهان پاموک
من به پایان خوش معتقد بودم، او به پایان‌های پر مصیبت؛ من فکر می‌کردم عاشق او هستم، او آنقدر مسن و بدبین بود که می‌فهمید نیستم. عقیده دیگری که داشتم، من را به سوی این باور سوق داده بود، اعتقادم به عشق حقیقی. چطور می‌توانستم بدون عشق به زندگی با این مرد ادامه بدهم؟ مسلما فقط عشق حقیقی می‌توانست انتخاب بدم را توجیه کند. بانوی پیشگو مارگارت اتوود
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من‌تری را دوست دارم و‌تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل‌تری هستم. مثل‌تری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم ریموند کارور
به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود آید، به محض این که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می‌رود و سعادت ویران می‌شود. خشم، بی انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان کاری عنصری بیگانه وارد عشق می‌کند که ماهیت آن را تغییر می‌دهد و پلاسیده اش می‌کند. آدلف بنژامن کنستان
تنها عده ی کمی از مردم هستند که به خدا نیازمندند، چون جز خدا همه چیز دارند. اما بیشتر مردم به این دلیل به خدا نیاز دارند که جز او هیچ کسی را ندارند. به عبارت بهتر، بیشتر مردم از سر ترس به خدا ایمان دارند و به ندرت کسی را می‌توان یافت که از صمیم دل و با عشق خدا را بپرستد. اعتراف من لئو تولستوی
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدت‌ها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه می‌دیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف می‌زد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،‌یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند می‌زد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،‌فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بلاهت در زنان زیبا موهبتی به شمار میرود. شوهران بسیاری را میشناسم که از بلاهت زنانشان به وجد می‌آیند و آن را نشانه ای از معصومیت کودکانه ی آنها می‌دانند. زیبایی چه معجزه‌ها که نمیکند!
نقص عقلی زنی زیبا به جای آنکه توجه‌ها را از او برگرداند، جذاب ترش میکند…
اما اگر یک زن کمی از زیبایی بی بهره باشد، باید بیست برابر یک مرد، باهوش باشد تا حداقل اگر نه عشق، کمی احترام به خودش جلب کند.
یادداشت‌های یک دیوانه و 7 قصه دیگر نیکلای گوگول
عشق، به سان باران، می‌تواند زوجها را از بالا تغذیه کند و از لذتی‌تر و تازه سرشار سازد. اما عشق، گاهی بر اثر داغی خشمِ زندگی، در سطح می‌خشکد، به گونه ای که باید از بن، از ریشه تغذیه و به آن رسیدگی شود تا خودش را زنده نگه دارد. 5 نفری که در بهشت ملاقات می‌کنید میچ آلبوم
نیچه راجع به زن‌ها چه می‌گوید؟ می‌گوید مردها از زن‌های عاشق می‌ترسند، چون قادرند دست به هر کاری بزنند و هر چیزی را در راه عشقشان فدا کنند، چون فقط عشقشان برایشان مهم است و سایر چیزها از نظرشان بی‌ارزش. برای همین هم زن خطرناک‌ترین موجود دنیاست. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسم‌های شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمی‌تواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت می‌کند به حق یا ناحق - فرقی نمی‌کند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه می‌کند یا نفرتی که از عشق تغذیه می‌کند نیست. خیال می‌کنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت می‌کنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونه‌ی چیزی را که می‌خواهند می‌رسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بی جهت نبایدخاطره ای راکه منجمدشده وادار به ذوب شدن کرد،در آن صورت این تکه‌های یخ تبدیل به آب کثیف ولزجی می‌شود و می‌چکد. هیچ چیز را نباید زنده کرد،از ذهن نرم و نازک شده ی آدم بالغ نباید خواست که شدت و حدت احساسات کودکانه را دوباره احیا کند و به تجربه دربیاورد. هیچ خوب نیست که آدم فرمول‌ها را از قید انجماد آزاد کند، رازها را در قالب کلمات بریزد. تبدیل خاطره به عاطفه و احساس کار مفیدی نیست، عاطفه نمی‌تواندچیزهای به این خوبی و کمیابی مثل عشق و نفرت را نابود کند. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان می‌شد می‌توانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمی‌شد و رفع می‌شد می‌توانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان می‌کرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا می‌شد، سه مرد جدی و چابک با دهان‌های کارآمد و چشم‌های ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمی‌آمد. جدول پایین تختش را می‌خواندند و بی صبرانه در مورد دردش می‌پرسیدند. وقتی بهشان می‌گفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ می‌شدند تبصره 22 جوزف هلر
نکته‌ای است که هرگز نمی‌توانید در مورد مادر بودن درک کنید، مگر این‌که خود مادر باشید: شما یک مرد بالغ را مقابل خود نمی‌بینید با برگه‌ی جریمه و کفش‌های واکس‌نزده و زندگی عشقی بغرنج، بلکه بچه‌ای می‌بینید با ریش نتراشیده، نامرتب و خودرأی که اطرافیانش، زندگی‌اش به یک نفر تقلیل یافته است. من پیش از تو جوجو مویز
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمی‌شود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیت‌های زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمی‌خورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
حال میفهمد که تمام این بیست و هفت سال هر چه که بود، تمام عشق و نفرتها، تمام خاطراتش، خوشیها و درد و رنجهایش، همه تلاشهایش، همه و همه فقط یک چیز بودند: رویا! رویاهایی که در ذهن خود پرورانده بود، رویای رسیدن به مقام انسانی متعال. ساعت‌ها بهروز حسینی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقه‌فروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابی‌ست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمی‌شود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می‌آید. تا یادش می‌افتی مثل اینکه همان موقع با کارد زده‌ای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا می‌دانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر می‌کنم.»
دلم می‌خواست بغلش کنم و لب‌هاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر می‌کنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرم‌آگین سرش را زیر انداخت، و چشم‌هاش پر از اشک شد.
تماما مخصوص عباس معروفی
مادر می‌گوید خیال بزرگ‌ترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدم‌ها عاشق می‌شوند اما عشق‌شان می‌گذارد می‌رود. ثروتمند می‌شوند اما ثروتشان یک‌شبه به باد می‌رود. آدم‌ها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر می‌کشند اما جهان به هیچ‌وجه بهتر نمی‌شود. در جهانِ خیال اما می‌توان صاحب ابدی همه‌چیز شد. می‌توان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمی‌کند. این‌جا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. می‌توان همه چیز را یک‌جا داشت. می‌توان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا می‌توان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر می‌گوید آدم‌ها آن بیرون وقتی می‌میرند تازه وارد جهان خیال شده‌اند. وقتی که فهمیده‌اند همه‌ی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کرده‌اند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
می‌گوید آدم‌های آن بیرون آن‌قدر می‌دوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان می‌آیند که دیر است. تازه می‌فهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدم‌ها، کار، نجات و همه‌چیز و همه‌چیز دروغی بیش نیست. می‌فهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست می‌دهی واقعاً از دستش می‌دهی و دیگر نمی‌توانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همه‌چیز مثل حباب است. آن‌جا هیچ‌چیز مال ما نیست. فقط و فقط می‌توانیم تکه‌هایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا می‌شود از این‌که تکه‌تکه‌مان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بی‌معناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
-نمی‌دانم چه کسی برای اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!
- «من همیشه فکر می‌کردم شعر خوراک عشق است.»
- «برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی می‌تواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام می‌کند.»
غرور و تعصب جین استین
ایرلیوس، لحظاتی را که از رودخانه آرنو عبور میکردیم به یاد داری؟ ناگهان توقف کردی و میخواستی موهایم را ببویی. ایرلیوس، چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار میساخت؟ از نظر من که چنین نیست. نه، به عقیده ی من، روزی عشق واقعی را میشناختی، ولی اکنون میترسم که آن را فراموش کرده باشی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
جوان‌تر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ می‌بازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا می‌رود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شده‌ام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفته‌ام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قاعده‌ی چهلم: عمری که بی‌عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آن‌که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی سی‌ودوم: همه پرده‌های میان‌تان را یکی‌یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره‌شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی‌هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی‌دارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این‌طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در دل ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هرچه هست در دل خراب است! ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای‌ست که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی‌که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی‌که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه‌ای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن‌که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند درک کند، آن‌که عاشق است نمی‌تواند وصف کند. در این صورت، در جایی‌که کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
بسیار اندک‌اند کسانی که به گیاهان خاردار و به‌ظاهر خشن تمایل دارند. حال آن‌که در این عالم دوای بیش‌تر دردها از این نوع گیاهان به دست می‌آید.
باغ عشق هم مگر این‌طور نیست؟ اگر فقط خوشی‌ها و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون این‌که بین‌شان فرق بگذاری.
ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست‌ویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این‌طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش‌داوری‌ها و سوءتفاهم‌ها؛ بی‌اعتمادی، بی‌ثباتی و خشونتی که همه‌جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی‌‌ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج‌ومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمه‌ای لطیف نیست، خود به تنهایی قطب‌نماست. ملت عشق الیف شافاک
کلماتی که آن گدای کور به نوحه می‌خواند معنایی بسیار عمیق‌تر دارند، باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور می‌کنند و به شرح و تفسیر آن‌ها می‌پردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریک‌ترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است. تاریک‌ترین زندان ایوان اولبراخت
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بری‌های مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه می‌دانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که می‌توانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه می‌داشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشی‌های واقعی زندگی شان اعتراف نمی‌کردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا می‌خوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا می‌خوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری می‌شوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را می‌دانند و در هر شرایطی کنار هم می‌مانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی می‌کنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
وقتی به من می‌گفت که شما می‌خواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه می‌خواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ‌چیز جالب و خوبی در عشق یک‌طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌دهد ممکن است در کتاب‌ها هیجان‌انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته‌کننده است. جزء از کل استیو تولتز
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه‌ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه‌های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی
قرار نبود هما پوراصفهانی
هر دو فکر می‌کردند که دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است؛ خود دوست ندارد. آن کس که دوست می‌دارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا می‌شود… آدمی رنج می‌برد. دیگری را می‌رنجاند. و از این دو تن بدبخت‌تر همیشه آن کس نیست که رنج می‌برد.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
من می‌دانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دست‌های کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمی‌دهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطه‌جو می‌شوند و اگر دور باشید از شما رانده می‌شوند. چطوری می‌شود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟ نزدیکی حنیف قریشی
آیا صحت دارد که عشق اول، تنها عشق راستین زندگی انسان است؟ آیا درست است که پس از خاموشی شعله‌های نخستین عشق، مرد و زن تنها براساس نیازهای مادی‌شان انتخاب می‌کنند و آن‌گاه احساسات و مناسک آن تجربه‌های پاک نخستین را بار دیگر برقرار می‌کنند؟ عشق در زمستان آغاز می‌شود سایمن ون‌بوی
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان می‌دهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست می‌دارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست می‌دارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر می‌گردد سر جای خودش تاریخ عوض می‌شود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمی‌شود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار می‌شود چیزی را عوض نمی‌کند تاریخ وقتی عوض می‌شود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده می‌کنیم…
زهیر پائولو کوئیلو
-بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواس‌پرتی؟
- اوهوم
- خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این‌که اگر یه‌بار ببینی خرده‌چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
- آها. این‌رو یادم می‌مونه
جزء از کل استیو تولتز
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم‌های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌دهد ممکن است در کتاب‌ها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است.
جزء از کل استیو تولتز
عشق همانطور که در یک آب زلال پا می‌گذاریم، در دل ما رخنه می‌کند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل می‌شویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب می‌کنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی می‌شود، به ناچار دست‌ها را پیش می‌بریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط می‌شود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا می‌کنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل می‌کند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلک‌هاست، لرزش خنده ایست روی لب‌ها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره می‌شویم؛ نگاهش می‌کنیم، در خلوت با هم قسمتش می‌کنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مشکلات، نگرانی‌ها و غصه‌ها نیز جزئی از زندگی اند. آنها به هر فضایی وارد می‌شوند، چه قصر باشد و چه خانه کوچک رویاها. هیچ کس نمی‌تواند جلوشان را بگیرد. ولی اگر با عشق و دلگرمی با آنها روبه رو شوید، هرگز بر شما غلبه نمی‌کنند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
-رز، نماد عشق است و قرن هاست که با حضورش به دنیا زیبایی می‌بخشد. رز صورتی، نماد امید و انتظار عاشقانه است… رز سفید، نماد مرگ یا فراق عاشقانه و رز قرمز… لسلی! تو بگو رز قرمز، نماد چیست؟
لسلی آهسته گفت: نماد شادمانی عاشقانه است.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
مولانا کسی را که بیش از هر چیز و هر کس در جهان دوست می‌داشت، فدا کرد تا خطر عشق را در اوج تجربه کند. مولانا جدایی، و حضور در غیبت را برگزید. او عادت داشت که زندگی خود را چنین خلاصه کند: «خام بدم، پخته شدم، سوختم». پیش از دیدار با شمس، خام بود، پیوند با شمس پخته‌اش کرد و در جدایی از او، سوخت و عظمتی بی‌کران یافت. در جستجوی مولانا نهال تجدد
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّان‌ترند. زاهدان با ترس قدم بر‌می‌دارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آن‌ها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.»
در جستجوی مولانا نهال تجدد
جایی خوانده بودم، ملاقات هایی که تقدیر جلوی راه آدم می‌گذارد بسیار محدودند…عشق خودش خواهد آمد، بی هیاهو… نمی‌توان از آن فرار کرد… آرام و آهسته می‌آید و در گوشه‌ای از قلبت می‌نشیند. زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که بدون آن نفس کشیدن دشوار می‌شود… تصادف شبانه پاتریک مدیانو
باید فهمید بزرگترین هدف انسان، درک عشق به صورت کامل است… باید فهمید عشق درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ما است. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای اینکه بیدار شود به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجانات‌مان بیابیم. ص 151 11 دقیقه پائولو کوئیلو
یادته بهم گفتی، عشق هم لذته و هم محرکه و هم عامل حواس‌پرتی… یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی: این که اگر یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند می‌شی و سطح همه‌ی پوب‌های ئنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. ص 398 جزء از کل استیو تولتز
جس با خود می‌گفت: «برای این حال اسمی پیدا کرده‌ان. یه اسم وقیحانه و تلخ. بش می‌گن «اولین عشق». معنیش اینکه که عشق‌های دیگری هم بعد از آن می‌آید. «اولین عشق». حتا نیشخند حکیمانه داننده گوینده هم از لای آن پیداست. اما اشتباه می‌کنن. هیچ‌کس در عمرش دو بار عاشق نشده. عشق دوم و سوم و… تنها معنیش اینه که هیچ معنی نداره. رفت و آمده. افت و خیزه. حتما زندگی‌هایی هست که جز همین افت و خیز نیست. » ص 216 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دکتر س… اگه من و لورا روی زمین با هم برخورد کنیم، فکر می‌کنین همدیگر رو به جا می‌آریم؟… به نظرم. به محض این که از آسانسور برین بیرون، همه چی رو فراموش می‌کنین؛ اما روی زمین یه حافظه‌ی ناخودآگاهی از آن چه در خارج از زمین اتفاق می‌افته باقی می‌مونه، حافظه‌ای عمیق، که تو لایه‌های روح جای گرفته، و با اولین نگاهی که دو آدم به هم می‌کنند، فعال میشه و باعث می‌شه همدیگر رو بشناسن. اسمش هم عشق رعدآسا یا عشق در یه نگاهه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
عشق لرزه یا لرزه‌های قشر عاطفی. یادته یک شب درباره‌ش صحبت کردیم. عین قشرهایی که ساخت لایه‌های زمین رو تشکیل می‌دن، احساسات هم جابه‌جا می‌شن. وقتی جابه‌جا می‌شن تکون می‌خورن، خشکی‌ها به هم می‌سابن و توفان و آتش‌فشان و زمین‌لرزه و تسونامی به وجود می‌آرن… این همون اتفاقیه که برای ما افتاده… از روی غرور و دستپاچگی لایه‌ها رو برهم می‌زنیم و فاجعه به بار می‌آریم. عشق لرزه اریک امانوئل اشمیت
گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزه‌ام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بی‌ایمانی، چون می‌دیدم که تازه‌واردی را، ناشناسی را، عزیز می‌داری و من می‌خواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آن‌گاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه می‌توانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که می‌دانستم خود را به دام بلا می‌افکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادی‌ها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کرده‌ام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمی‌دانم.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
من خانه‌ی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمی‌مانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمی‌داری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسم‌ها اگر او بخواهد، جان می‌شوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل می‌سازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین می‌شود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمی‌توانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس می‌کند قوی‌تر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری می‌کند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمی‌دهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا می‌فیلد شود!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش!
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی برگشت و دور شد اما در گوشه ی فضای باز، لحظه ای متوقف شد و برگشت و به زن که هنوز روی چمن نشسته بود، نگاه کرده، سپس به درختی نگاه کرد که روزی مرد جوان ناامیدی، خود را از آن دار زده بود. مدی فکر کرد، عشق، آدمو ضعیف و شکننده میکند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستان‌های دوران کودکی اش را به خاطر می‌آورد، آنها را گرم و بی پایان می‌بیند، شاید عشقی را به خاطر می‌آورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
افرادی وجود دارند که در خاک مدفونشان می‌کنیم
اما قلبِ ما کفنِ کسانی می‌شود که
علاقه‌ی خاصی به آن‌ها داریم.
خاطراتِ آن‌ها هر روز با تپشِ قلبِ ما در هم می‌آمیزد
با هر نفس به آن‌ها می‌اندیشیم
و بر اساسِ قانونِ مهرآمیزِ تناسخِ روحی که خاصِ عشق است
در وجودِ ما زنده می‌مانند.
روحی در روحِ من زندگی می‌کند.
اگر کارِ نیکی انجام دهم یا سخنِ دل‌نشینی بگویم
این روح هم صحبت می‌کند و واردِ عمل می‌شود.
به‌سانِ عطری که زنبق از خود در فضا می‌پراکند و عطرآگینش می‌کند
سرچشمه‌ی نیکی‌های وجودِ من هم در آن گور است.
زنبق دره اونوره دوبالزاک
آری٬ لباس بر روی چوب لباسی پژمرده و پلاسیده می‌شود و همانطور زندگی مان وقتی در انتظار به سر می‌بریم. بله٬ در انتظار ماندن زندگی را به پژمردگی می‌کشد٬ انتظار هر چه باشد. مثلاً منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمی‌خواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است). سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم می‌ریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه می‌گیرد. عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم می‌آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر می‌کنید که ما تا چه مدت می‌توانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.»
عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می‌دانند، راهی بس اشتباه را طی می‌کنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می‌شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانه‌های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می‌دهند و مرتبا تکرار می‌شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار‌ها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می‌سوزاند، همیشه از جرقه‌های کوچک شروع می‌شود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می‌آمد.
بوی یاس‌ها که هنوز از توی حیاط می‌آمد و چشم‌های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می‌دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر می‌کند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می‌کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می‌کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …!
دالان بهشت نازی صفوی
خورشید جان، امان از این بی تو گذشتن‌ها؛ وقتی از شما دورم، برف‌های درونم آغاز می‌شود. کاش می‌دانستید درباره‌تان چه فکر می‌کنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زده‌ام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشق‌اند. من خجالتی‌ام و هنوز نمی‌دانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت. اجازه می‌فرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالح‌علا
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستاره‌های بخت ما جان گرین
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.
ملت عشق الیف شافاک
خیلی از آدم‌ها به شدت درگیر مشکلات کوچولو کوچولو می‌شوند، به شدت خودبین و خودمحور می‌شوند. کافی است بیشتر از سی ثانیه با آن‌ها صحبت کنی تا تمرکزشان را از دست بدهند؛ هزاران گفتگوی ذهنی در سر خویش دارند: «به دوستم باید تلفن کنم، باید فاکس بزنم، و…» ، کلی هم مسایل عشقی دارند که راجع به آن‌ها رؤیاپردازی می‌کنند. و درست در لحظه ای که حرفت را تمام کرده ای یادشان می‌افتد که به تو توجه کنند، و می‌گویند: «آه… هاه…» یا «بله، واقعا» و تظاهر می‌کنند که در لحظه هستند و داشتند به حرف‌های تو گوش می‌کردند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
همیشه وقتی وارد اتاق موری می‌شدم و لبخند محبت آمیز، و شوق و ذوق او را می‌دیدم، انباشته از عشق می‌شدم و به وجد می‌آمدم. البته که او نظیر این رفتار را با خیلی از آدم‌ها انجام می‌داد، می‌دانم، اما مهارت خاص خداداد او این بود که قادر بود به هر مراجعه کننده ای این احساس را منتقل کند، که لبخندی که به او زده می‌شود، خاص او است. صرفا برای او است. لبخندی منحصر به فرد. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آیا من نگران این هستم که پس از مرگ فراموش شوم؟"
خب؟ هستی؟
«فکر نمی‌کنم، من با کلی آدم سر و کار دارم که ارتباط صمیمانه ای نیز با همدیگر داریم. وقتی عشق وجود دارد، چگونه می‌شود پس از مرگ فراموش شد؟ عشق یعنی زنده ماندن؛ عشق کلید چگونه زنده ماندن تو است حتی پس از مرگ.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آن‌ها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمی‌توانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمی‌کند. چون من در حال مرگ هستم، می‌توانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن‌ها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آن‌ها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد می‌ترسی، تو از غم و غصه می‌ترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، می‌ترسی. فقط در یک صورت تو می‌توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن‌ها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آن‌ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می‌کنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که می‌توانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خاله محبوب می‌گوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی.
مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!
پرنده من فریبا وفی
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمی‌رسد؟
چرا به نتیجه می‌رسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو می‌افتد.
دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است. زندگی تقریبا همه مردم همین است. عشق بازی می‌کنیم، رفع و رجوعش می‌کنیم، بزدلی‌های خودمان را داریم، آن‌ها را مثل جانور دست آموز نوازش می‌کنیم، پرورش می‌دهیم و به آن‌ها وابسته می‌شویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدم‌ها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار می‌آیند. و چه کاری راحت‌تر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی به نظر اسکوبی بسیار طولانی می‌آمد. نمی‌شد آزمودن آدمی در سالهای کمتری انجام پذیرد؟ نمی‌توانستیم در هفت سالگی اولین گناه کبیره مان را مرتکب شویم، در ده سالگی به خاطر عشق یا نفرت خودمان را خانه خراب کنیم، و در پانزده سالگی در بستر مرگ به رستگاری چنگ زنیم؟ جان کلام گراهام گرین
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختی‌های هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتی‌های مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتی‌های شگفت انگیز زندگان در میان زیبایی‌های ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسان‌ها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را می‌آموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
«هر وقت که مردم از من سؤال می‌کنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آن‌ها نمی‌گویم چه کار بکنند، فقط می‌گویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر می‌خواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر می‌خواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آن‌ها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث می‌گویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمی‌گیرد. نه پول، نه شهرت. " سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دایه: …
آری، آفرودیت آن است
که پایی در آسمان و دیگر پای بر دریای طوفان‌زای دارد
به هرجا که بنگری بازش می‌یابی
که این عالم جمله زاییده‌ی عشق است
دانه‌ی خویش به هرجا می‌پراکند
و آتش تمنا در جان خاکیان برمی‌افروزد
و ما جملگی میوه‌های آن دانه‌ایم که عشق‌اش نام نهاده‌اند
از نمایشنامه‌ی دوم: ایپولیتوس
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم می‌شوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
قاعده‌ی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمی‌شد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق می‌ورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش می‌کرد.
1984 جورج اورول
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه می‌گویی ویا انجام می‌دهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمی‌توانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمی‌توانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمی‌توانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمی‌توانند حق با توست آنها نمی‌توانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست می‌خورند.»
1984 جورج اورول
"مهم‌ترین چیز در زندگی این است که یاد بگیریم،
۱-چگونه امواج #عشق را بیرون بفرستیم
و
۲-چگونه امواج عشق را پذیرا باشیم. "
موری زمزمه وار تکرار کرد:«پذیرای امواج عشق باشیم. ما فکر می‌کنیم استحقاق و ظرفیت عشق را نداریم. فکر می‌کنیم اگر اجازه دهیم عشق در ما نفوذ کند، خیلی حساس و مهربان خواهیم شد. اما خردمندی به نام لوین (Levine) چه خوب این مطلب را گفته که:»عشق تنها عمل عقلانی (منطقی) است. "
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«خیلی‌ها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف می‌روند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر می‌کنند، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آن‌ها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند. آن چه که می‌تواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در واقع وزارت عشق ترسناک‌ترین وزارتخانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکانی بود که ورود به آن محال بود مگر برای کار اداری، و آن هم با گذشتن از سیم خاردار، درهای فولادی و آشیانه مسلسل‌های مخفی شده میسر بود. حتی در خیابان‌های منتهی به موانع بیرونی آن، نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت می‌دادند. 1984 جورج اورول
«زندگی مجموعه ای است از پسروی‌ها و پیشروی ها. تو می‌خواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور می‌شوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب می‌خوری، در حالی که می‌دانی نمی‌بایست آسیب می‌خوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت می‌ورزی، حتی زمان هایی که می‌دانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من می‌گویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او می‌خندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال می‌کنم، و اما کدام طرف برنده می‌شود؟
«کدام طرف برنده می‌شود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند می‌زند.
«عشق برنده می‌شود. #عشق همیشه برنده است.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دفعه‌ی چندم است که خودکشی میکند؟این دفعه میخواهم به جای سخنرانی معروفم درباره‌ی لق بودن باسن دنیا،مثل سیامک برایش سخنرانی کنم. مثل سیامک بنشینم جلوش،مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کنم و بهش ثابت کنم که عشق فقط بالا و پایین شدن یک هورمون در خون است،که دانشمندها همین چند روز پیش کشفش کرده‌اند و اصلاً ربطی به احساس ندارد. افسردگی هم عارضه‌ی عشق است و چه و چه… نگران نباش مهسا محب‌علی
عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست؛ عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس میشود. می‌شوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. میگریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا! جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
ازبهار پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت تازه شکفتم هنوز نمیدانم
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت فعلا در گرمای وجودش
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت فعلا در جلوه رنگارنگ
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ آنگاه باهم گفتیم مثل برف آرام و بیصدا روی قلبت مینشیند و تو نمی‌فهمی که کی تو را احطه کرده است
شاید زعفرانیه 2 (2 جلدی) سونیتا عطایی
چه کارهایی که می‌بایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار می‌کشیدیم، تنبلی می‌کردیم و برای اینکه مدام به خود می‌گفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمی‌دانستیم هر روزی که می‌گذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیم‌گیری، تلاش و عشق‌ورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائده‌های زمینی آندره ژید
این سخت‌ترین کاریه که کسی می‌تونه در تمام زندگی اش انجام بده. وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
ساده‌ترین حق کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می‌خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می‌دهند و آن چه انجام نمی‌دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می‌کند، همان‌گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می‌یابد.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد می‌کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی‌تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می‌کنند که به راحتی می‌توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می‌گویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار می‌آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می‌دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحت‌تری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمه‌ی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا می‌شود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتاب‌های زیادی می‌خرید؛ اما اغلب آن‌ها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعه‌اش صرف نظر می‌کنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بی‌تفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا می‌رسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه می‌رسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده می‌شود.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمی‌شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می‌گیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آن‌ها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمی‌توان به منزله‌ی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شده‌ی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
برای دلبری از زن‌ها باید یا بی قیدی دلقک وار نشان داد یا خشم یک قهرمان تراژدی را. اگر ساده و بی پیرایه به زنی بگویی که دوستش داری مسخره ات می‌کند. به نظر من، این استعاره هایی که زن‌ها را خوش می‌آید اهانت به عشق حقیقی است ؛به نحوی که آدم دیگر نمی‌داند در حضور زن ها… بخصوص آن هایی که خیلی… هوشمندند… عشقش را چطور بیان کند. تربیت احساسات گوستاو فلوبر
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگی‌ها استقبال نباید بکنیم، بلکه می‌خواهیم اول چنین روحیه‌های بیماری را در هم بشکنیم.
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
لذت و بهره‌مند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست می‌ِند. اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست می‌آید.
من شهامت تو را در خنده تو می‌دیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمی‌توانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد.
فراتر از بودن کریستین بوبن
یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی می‌سپارد، حتی آن چیزی را که از عشق می‌داند:
«نه، هیچ، هیچ، من به خاطر هیچ چیز، افسوس نمی‌خورم. نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند… همه چیز بی اهمیت است؛ چرا که زندگی وشادی من، هر دو دوباره با تو آغاز می‌شوند.»
فراتر از بودن کریستین بوبن
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… می‌بینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی
فراتر از بودن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از توانایی‌هایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگی‌های درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسان‌ها دست از کوشش خود بر می‌دارند. آن‌ها وجود خود را گم می‌کنند و تنها به دنبال واقعیت‌های تلخ و خشن می‌روند.
آن‌ها می‌گویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشم‌هایت، صدایت و تمام زندگیت این را می‌گفت:
تو چیزی جز عشق نبودی.
فراتر از بودن کریستین بوبن
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آن‌ها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها می‌کردی. می‌توان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگ‌ترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده…
فراتر از بودن کریستین بوبن
من زندگی را جوانی می‌خوانم، زندگی آمیخته با امید، عشق و شادی را. هر کس این سه گل سرخ را در فلبش داشته باشد، جوانی را در خود و برای خود و با خود دارد. من همواره تو را با این سه گل سرخ که در وجود سرشار از ملایمتت پنهان بودند، می‌دیدم. فراتر از بودن کریستین بوبن
راستش اگر می‌شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا می‌شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می‌خواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید می‌گذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می‌کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر می‌کنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد‌.
چون سرنوشت آدم‌ها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و بابا‌ها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
گفتم: عشق نمی‌دانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت می‌خواهمش
–سخت خواستن، می‌تواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می‌روم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه می‌شود اما به ضرب تهدید نمی‌شود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و می‌روم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می‌کنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام!
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
… با خنده می‌گویم: «هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟» نمی‌خندد اما انگار مدت‌ها در این باره فکر کرده باشد می‌گوید: «اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه.» بعد با لبخند محوی می‌گوید: «و خاصیت #عشق این است» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب می‌توانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم می‌کند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زنده‌تر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار می‌کرد. او هم نمی‌خواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است…
الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد می‌گیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از این‌ها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالش‌ها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق می‌افتد، نه می‌توانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربه‌های گذشته ندارد، همیشه تازه است.»
الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلی‌ها را می‌شناسم که به دیگران اهمیت می‌دهند و کار که به بخشیدن می‌رسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال می‌شوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را می‌شناسم که می‌توانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده می‌شود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان می‌شود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر می‌کنند اگر کسی چیزی به ما می‌دهد، یعنی خودمان نمی‌توانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما می‌دهد و روزی می‌خواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد.
عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض می‌کنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسان‌ها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگ‌ترین رؤیاهاشان می‌ترسند، چون گمان می‌کنند سزاوارشان نیستند، یا نمی‌توانند به آن‌ها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی می‌شوند، می‌میریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که می‌توانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می‌توانستند کشف شوند و برای همیشه در شن‌ها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را می‌کشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد می‌کنند و نگاه هاشان با هم تلاقی می‌کند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست می‌دهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر می‌انگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار می‌کند، استراحت می‌کند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج می‌رود، روح هم زادی قرار می‌دهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
در این دوره‌ها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ می‌کشود، با نوشته‌های طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامه‌ها را مطالعه کند با بی ربط‌ترین و کم معنی‌ترین جملات، استعاره‌ها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایه‌ها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق می‌سازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویق‌های بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم می‌کنند.
قصه‌های امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
آغاز عاشق شدن همیشه به این صورت است، حتا با همین نشانه هاست که می‌توان به وجود عشق تازه پا گرفته پی برد: از بی انصافی یی که با خود می‌آورد، یا از یاد بردن ناگهانی همه چیز و همه کس. بی انصافی یی آرام، بی رحمی یی ملایم، که از همان آغاز خیلی خوب با عشق هماهنگ است.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
به وعده‌ها اعتماد نکن. جهان پر از وعده است: وعده ثروت، رستگاری ابدی، عشق مطلق. بعضی فکرمی کنند می‌توانند وعده هر چیزی را بدهند، دیگران هر وعده ای را که روزگار بهتری را برای آن‌ها تضمین کند، می‌پذیرند. این که چه طور، مشکل خودشان است. کسانی که وعده می‌دهند و وفا نمی‌کنند، به اختگی و ناتوانی می‌رسند؛ و همین بلا به سر آن هایی می‌آید که دلشان را به وعده‌ها خوش می‌کنند. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
گاهی ما کسانی را به خاک می‌سپاریم اما برخی آن قدر برای ما گرامی بوده اند که خاطراتشان با طپش قلب ما پیوسته و هر نفسی که می‌کشیم به آنها می‌اندیشیم و این تناسخ ظریف ، عشق آن‌ها و وجود آن‌ها را در ما زنده نگه می‌دارد. زنبق دره اونوره دوبالزاک
واقعا آدم جانوری است. هر طور که دلش بخواهد رفتار می‌کند و به هر راهی که دلش بخواهد می‌رود. «در» ِ دوزخ و «در ِ» بهشت بهم چسبیده‌اند و آدم از هریک از آن «دو در» که عشقش کشید داخل می‌شود…
شیطان فقط از «در» جهنم می‌تواند بگذرد و فرشته فقط از «در» بهشت، اما آدم از هر «در» که دلش بخواهد.
مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می‌دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی می‌مونه. که فکر می‌کنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش می‌شد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت می‌کنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمی‌دونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمی‌تونه منو با حرف یا با عمل از کاری که می‌کنم و حرفی که می‌زنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمی‌تونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی می‌بینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغه‌های زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیت‌های تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیت‌های کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن می‌کند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی)
تندیس فرشته سیفی
همه چیز در خدمت #عشق است: پرهیزْ آن را از کوره به در می‌کند، ارضا قوی ترش می‌کند؛ عفت مان بیدارش می‌کند، تحریکش می‌کند، ما را به وحشت می‌اندازد، محسورمان می‌کند؛ اما اگر تسلیم شویم، تنبلی مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در #عشق، وقتی رنج می‌کشم، کفرم در می‌آید، منتظر می‌مانم، مطمئنم مردی که برایش می‌میرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج می‌کشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من می‌توانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام می‌شود، کنار این زن دراز می‌کشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر می‌شد… تمام تنش آثار کسی را با خود می‌داشت که از او بهره می‌برد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده می‌کرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادت‌های کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
… این آدم‌ها که گمان می‌کنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام می‌شوند… حالا حقیقت را می‌دانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشم‌ها و دهان‌ها را جمع می‌کنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدم‌ها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب می‌دانیم این راه به کجا ختم می‌شود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما می‌گویید دکتر، برای همین و بس. بله، می‌فهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش می‌گیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش می‌کنیم ختم نمی‌شود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در سوزان‌ترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان می‌کنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی می‌کنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را می‌پذیریم، در این صورت، با خود می‌اندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
دلش #سکوتی را می‌خواست که در آن #عشق خود را حس کند، بی آنکه لازم باشد این عشق را به زبان بیاورد، و با این حال، معشوقه اش آن را بشنود، متوجه خواسته اش شود حتی قبل از این که خواسته اش زاده شده باشد. هر نوازشی مستلزم #فاصله ای است بین دو تن. برهوت عشق فرانسوا موریاک
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمی‌شناسند و هرگز همانی نیست که آن‌ها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش…
ملت عشق الیف شافاک
ملت ما ملت عشق است، طریق ما طریق عشق. در زنجیره بی پایان دل‌ها تنها یک حلقه ایم. اگر جایی از زنجیر بگسلد، فوراً حلقه ای دیگر به آن افزوده می‌شود. به جای هر شمس تبریزی که می‌رود، در عصری دیگر، در مکانی دیگر، با اسمی دیگر، شمسی دیگر می‌آید.
.
یکی شمس به دنیا می‌آید.
یکی شمس از دنیا می‌رود.
ملت عشق الیف شافاک
هر ده سال یک بار بر می‌گردم و به #گذشته می‌نگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمی‌خوریم، چرخ می‌زنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ می‌زنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمی‌کشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
عشق عزیز از آن عشق‌های محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمی‌شد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز می‌کرد. می‌گفت: «#پرواز کن… به جهتی که می‌خواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از #آزادی نیرو می‌گرفت.
ملت عشق الیف شافاک
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. می‌گفت باید محدودیت‌ها را از ذهن، پیش داوری‌ها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. می‌گفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. ملت عشق الیف شافاک
#عشق حقیقی راه را بر استحاله‌های غیرمنتظره می‌گشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا می‌شود چطور ممکن است کفر باشد. لابد می‌خواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا می‌شود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمی‌بینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت می‌کند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در می‌کوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر می‌شنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویش‌ها هنگام چرخ زدن می‌شنوند حلقه ای از حلقه‌های این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوس‌ها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پرده‌های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
ملت عشق الیف شافاک
باید هر چیزی جز #عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرضِ خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. اگر وابستگیمان به خانواده، مقام، پول و ثروت، حتی مسجد یا مدرسه محله مان به مرض منیّت دچارمان می‌کند، که می‌کند، باید این وابستگی را از میان برداریم. ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت می‌کنی. چنان آدم هایی پیدا می‌شوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان می‌آورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول می‌زند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه می‌دارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را می‌خواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر می‌دارم و آتش جهنم را خاموش می‌کنم و بهشت را به آتش می‌کشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوت‌های خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواسته‌های خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان می‌خواهد چیزی نمی‌جویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق می‌شوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان می‌اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که می‌تواند این نکته را بدان‌ها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند می‌آموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام می‌دانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
#عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه ای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند #درک کند، آن که عاشق است نمی‌تواند #وصف کند. در این صورت، جایی که #کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
مولانا می‌گوید: «از من شاعر در نمی‌آید. راستش، از شعر خیلی خوشم نمی‌آید.» حال آنکه شاعری در درون دارد. آن هم شاعر توانایی! برای پاره کردن پیله اش آماده می‌شود. دویی را دیر زمانی است برون کرده. آنچه در نظر دیگران جدا جداست، در نظر او تک و واحد است.
آری، حق با مولاناست. او نه شرقی است، نه غربی. اهل دیاری کاملاً دیگر است. جزو ملّتی کاملاً جدا: #ملت_عشق.
ملت عشق الیف شافاک
آه من العشق! قبل از عشق بعد از عشق… #عشق قدیمی‌ترین و پابرجا‌ترین سنت روی زمین است. عاشق رانده می‌شود، اما نمی‌راند. عاشق آزار می‌بیند، اما آزارش به مورچه هم نمی‌رسد. عاشق که شدی می‌فهمی. دلت به کیسه ای #مخملی تبدیل می‌شود، درونش گلوله ای ابریشمی؛ با این دلِ نازک نمی‌توانی کسی را برنجانی. به صف عشاق می‌پیوندی. نترس! در عشق که #فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله‌های ذهنی دود می‌شود و می‌رود به هوا. از آن نقطه به بعد چیزی به نام «من» نمی‌ماند. تمام منیّت می‌شود صفری بزرگ. آن جا نه شریعت می‌ماند، نه طریقت، نه معرفت. فقط و فقط #حقیقت است که می‌ماند… ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ می‌اندیشی؟ تنها زمانی می‌توانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن می‌شود ایمان آورد؟ اگر #عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی می‌شود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسان‌ها را حس کند! ملت عشق الیف شافاک
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل می‌پروریدیم خوش‌تر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج می‌گفتیم و به هر دو عشق و نفرت می‌ورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان می‌برد و به تلاطمی دَرِمان می‌آورد، که آتشدان گدازان را در می‌آورند و ما به گدازش درمی‌آمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر می‌شد. گوشه‌نشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
اگر فقط خوشی‌ها را و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «#عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم #خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان #فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر می‌آید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفت‌ها معنای خود را از دست می‌دهند! ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه می‌کرد. دیگی که آشی مهم در آن می‌پزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ می‌ریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر می‌آید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. #ایمان به #عشق می‌ماند. نیازی به #اثبات ندارد، توضیح منطقی نمی‌خواهد، یا هست، یا نیست. ملت عشق الیف شافاک
(اِللا): خدایا، می‌دانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش می‌کنی یا نه. اما حال و روزم را می‌بینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را.
ملت عشق الیف شافاک
(شمس): هر انسانی به کتابی مبین می‌ماند در جوهره اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه می‌رود و نفس می‌کشد. کافی است جوهره مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمی‌کند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه ای که به دنیا می‌آییم، گوهر #عشق را درونمان حمل می‌کنیم. آنجا می‌ماند به انتظارِ کشف شدن. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده6: اکثر درگیری ها، پیش داوری‌ها و دشمنی‌های این دنیا از #زبان منشأ می‌گیرد. تو خودت باش و به کلمه‌ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی‌راند. عاشق #بی_زبان است.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده_پنجم: کیمیای #عقل با کیمیای #عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هر چه هست در دلِ خراب است!
ملت عشق الیف شافاک
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق می‌شوند؟ عاشقِ چه کسی می‌شوند؟ در چه سنی عاشق می‌شوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی می‌داند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار می‌آورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
ملت عشق الیف شافاک
#عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی می‌رسد که عشق به چابکی گریبان همه را می‌گیرد، حتی گریبان آن هایی که از او فراری اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «#رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده می‌کنند. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش داوری‌ها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتی‌ها و خشونتی که همه جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه می‌توان چشم پوشید، و نه می‌توان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه می‌توان با هم آشتیشان داد؟ می‌گویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمی‌کنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می‌توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آن‌ها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس می‌کنند، خود را مایه بدنامی عشق می‌نامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… انسان از اینکه نمی‌تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می‌دهد! … با این همه نباید چنان کرد؛ و تازه هم نمی‌توان کرد. انسان در یک جا نمی‌ماند. زندگی می‌کند، می‌رود، به پیش رانده می‌شود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به #عشق نمی‌رساند. عشق را انسان با خودش می‌برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می‌تواند سراسر یک عمر #دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی‌کند. من به خاطر عشق، همه کار می‌کنم. ولی اجبار مرا می‌کشد. و همان اندیشه اجبار می‌تواند مرا به سرکشی وا دارد… نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک #شکفتگی دو جانبه باشد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ.
بادبادک‌باز خالد حسینی
گاه کسی به سراغمان می‌آید که ما را از شخصیت‌مان رها می‌کند، شخصیتی که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشق و شهامت. شهامت آتشی است که از تفاوت‌های اندک میان چوب‌ها هراسی ندارد. عشق، محبتی است که به گونه‌ای خستگی ناپذیر، پایدار می‌ماند. بانوی سپید کریستین بوبن
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه‌های کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب‌های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می‌شود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط می‌نویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، می‌بایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
عشق هم لذته و هم محرک و هم عامل حواس پرتی…یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. این که اگه یه بار ببینی خرده چوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و سطح همه چوب‌های دنیا رو با یه چیز لطیف می‌پوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش. جزء از کل استیو تولتز
هر کسی به آنچه فاقد آن است عشق می‌ورزد، اما مکررا تاکید می‌کند که در واقع این انتخاب با نبوغ گونه ی انسان صورت گرفته است. بشر با روح گونه و نوع خود تسخیر شده است و این روح بر انسان فرمانروایی می‌کند، انسان دیگر به خود تعلق ندارد… زیرا در نهایت علایق خود را نمی‌جوید، بلکه علایق فرد سومی را جستجو می‌کند که قرار است به هستی پا گذارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
همگی اسیر هستی و زندگی خود هستیم که انباشته از مصیبت‌های اجتناب ناپذیر است. اگر حقیقت هستی و زندگی را از پیش می‌دانستیم آن را انتخاب نمی‌کردیم. شوپنهاور می‌گوید همه ما هم قطارانی بیمار هستیم که همواره به تحمل و عشق همسایگان خود محتاجیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
#عشق_والدین به یکدیگر باعث ایجاد عشق در فرزندان می‌شود……هرچه شخص بیشتر عشق بورزد، بیشتر به روشی عاشقانه به فرزندان خود و یا به هر کس دیگری پاسخ می‌دهد.
……کودکان محروم از دلبستگی عشق مادری، در ایجاد ارتباط لازم برای عشق به خود و باور اینکه دیگران دوستشان دارند و عشق به زندگی و زنده بودن ناتوان هستند. این کودکان، در بزرگسالی افرادی منزوی می‌شوند و اغلب رابطه ای خصمانه با دیگران دارند
درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر می‌رسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج می‌زند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامه‌های عاشقانه ، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظه‌ها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
جامِ بلور ، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته اش را _ تکه هایش را _ نگه داشت. اما شکسته‌های جام _ آن
تکه‌های تیزِ برنده _ دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می‌شود ، و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز. بهانه‌ها جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد می‌کشند. اما آنکه کشته می‌شود ، سرافکنده کشته نمی‌شود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
عشق به یک ماده ی مخدر می‌ماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست می‌دهد، روز به روز بیشتر می‌خواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت می‌آید و فکر می‌کنی می‌توانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق می‌اندیشی و بعد سه ساعت فراموشش می‌کنی. اما کم کم به آن شخص عادت می‌کنی و کاملاً به او وابسته می‌شوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر می‌کنی و دو دقیقه فراموشش می‌کنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری می‌دهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که می‌توانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر می‌کند ،از حصارها ،از کرکره‌های بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این می‌گذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سرباز می‌زند. به خاطر همین عشق را بر خوشبختی ترجیح می‌دهم. می‌بایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بوده اند ،نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کند ،عشق به افراد دوست نداشتنی را… انجیل‌های من اریک امانوئل اشمیت
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل می‌کند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورت‌های بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه می‌کنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه می‌کنیم یک صورت دیگر… پوست انداختن کارلوس فوئنتس
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ‌ﯼ زﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ، ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ! ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. . ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻟﻤﺴﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم،‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده، برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
همانطور که اینجا نشسته‌ام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام داده‌ام از من درباره‌ی شور و شوق‌هایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمی‌رسد. می‌دانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
اما گوسفندها چیزی بسیار مهم‌تر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان می‌فهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78
کیمیاگر پائولو کوئیلو
اوه، فلج ، البته که نمی‌توان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
مهمترین چیزا در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آنها واقع شوی.
بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می‌کنیم شایسته این عشق نیستیم. فکر می‌کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می‌شویم. اما فرزانه ای به نام لی واین جان کلام را گفت. او گفت: «عشق تنها حرکت منطقی است.»
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می‌بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می‌کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبض‌های آب، برق، تلفن، قسط‌های عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ می‌زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را می‌بینیم! نمی‌توانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا می‌زنیم. . ، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد. . !
عشق روی پیاده‌رو مصطفی مستور
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود می‌آید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر می‌آورد و حسرت می‌خورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست می‌داد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمه‌های دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربرد‌های مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمی‌تونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اون‌ها رو هم دوست داره و به اون‌ها می‌باله و عشق می‌ورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق می‌تونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمی‌توانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته می‌دید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک می‌کردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. می‌بایست کاری می‌کردم و او را از این افکار بیرون می‌آوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست می‌گفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در می‌آمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار می‌گیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن می‌گذرند و خم هم به ابروی خود نمی‌آورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند.
گفتی از عشق بگو حبیب‌الله نبی‌اللهی قهفرخی
در میان همه آفریدگان خدایان که زنده اند و دلیلی برای زندگی دارند ما زنان از همه بدبخت تریم.
نخست عشق مردی را با بهایی گزاف بدست می‌آوریم و سپس او را بر همه چیز خود،حتی بر بدن مان فرمانروا می‌داریم. این یکی سخت سوزاننده‌تر از نخستین است.
و حال چالشی بزرگ را فرا رویمان داریم و آن، اینکه مردی نیک هنجار را برگزیده ایم یا پلید کردار.
تراژدی مده‌آ (همراه با تحلیل روانشناختی شخصیت مده‌آ) نمایش‌نامه اوریپید
فکر می‌کردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشده‌ام. ابراز عشق، بی‌خوابی، شور و هیجان ویرانگر… این‌ها همه مفت چنگ آدم‌های دیگر. اصلا کلمه‌ی «شور و هیجان» به نظرم مسخره می‌آمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژه‌ی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی می‌توانست زندگی کند. تا باران می‌آید، همه چیز سبز می‌شود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرم‌تر و عطرآگین‌تر از دیگر جاها به نظر می‌آید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب می‌ورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز می‌گردد؛ زمین ترک بر می‌دارد، از هم می‌پاشد، و می‌گذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل می‌گریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
فرزند چیست! آنکه چونان دانه ی گیاهی
بدقیقه ای بکاری اش: پاره گوشتی که در تاریکی رشد کند
و بر وزن آن سبک موجوداتی که «زن» نامشان نهاده ایم
بیفزاید؛ و در پس نُه ماه، به اندرون نور خزد
فرزند را دیگر چیست که بدان
پدر را عاشق و واله و دیوانه کند؟
چون پای بدنیا گذارد، اخم کند، بگرید و دندان بپرورد.
فرزند را دیگر چه بباید؟ که طعامش دهی
رفتنش و سخن گفتنش بیاموزی. آری، لیک
از چه روی مردمان بر گوساله ای چنین مهر نورزند؟
یا دل در عشق بزغاله ای بازیگوش نسوزند،
آنسان کز برای پسر خویش می‌سوزند؟
که به رای من، توله حیوانی کمسال،
یا کره ی اسبی زیبا و بی یال،
آدمی را بهمان کار آید که فرزند آید:
که اینان را سودی است از برای انسان
الّا فرزند که چون ببالد و تنومند گردد
بیش، بر کژی و ناراستی اش افزوده گردد
مامش را و آبایش را از خیل نادانان انگارد
چون مجنونان بشورد و آنان را نگران دارد
بیش از آنکه گذر سال بر آنان خورد، سالخورده شان کند
اینست فرزند! و چون نیک بنگری با خویش بگویی
این چه مصیبتی بود؟
سوگ‌نمایش اسپانیایی توماس کید
ابنای بشر به هیچ‌چیز به اندازه‌ی ناراضی بودن علاقه‌مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن‌ها، ناپایداری عشق‌ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی‌اعتباری دوستی‌ها، و تاثیر مرگ‌بار عادت‌ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه‌ای به اندازه فرارسید مرگمان خوش‌آیند نباشد. پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راه‌های زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی می‌کنند و انسان را کوچک می‌شمرند، یقین که تحسین می‌کنم، ولی هرگز غبطه شان را نمی‌خورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته می‌دهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ می‌کند و زنگوله ای که بیش‌تر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمی‌آید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تجربه می‌آموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب می‌دانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او می‌نشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز می‌کند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا می‌دانست که عشق غنا و شادابی می‌بخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ آیا کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟
آیا تمام این پرسشهایی که عشق را می‌آزماید، آن را ارزیابی میکند و میشکافد، عشق را در نطفه خفه نمیکند؟
اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید بخاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان بدارند،
یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.
بار هستی میلان کوندرا
- گاه چنین است که جهنم هم دلچسب می‌نماید. فریب پیچ و تاب شعله به خود می‌کشاندت. می‌بلعدت. کدام کس توانسته آتش را زشت بشمرد؟ عشقِ سودایی همان آتش است. به خود می‌کشاندت ، فرو می‌بلعدت، آتشت می‌زند، آتشت می‌کند. به آنکه در افتی، خود آتشی. خودِ آتش. بسوزد این خرمن. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق‌ترین آنها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمقِ احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست _ تماما به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حالِ خودمان گریه میکنیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
ایراد زیادی نمی‌توانستم از شوهرم بگیرم _ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بی تفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع مسئله ای جزئی بود، اما عشق در جزئیات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او به دنیا اعتقادی نداشت و از این نظر، من هم دقیقا شبیه او هستم. مادر فقط به عشق اعتقاد داشت و وقتی آدم فقط عشق را باور داشته باشد، خلق و خوی سحر خیزی ندارد، در بستر میماند چون عشق آنجاست. یا چون کمبود عشق احساس میشود. دیوانه‌وار کریستین بوبن
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا می‌رفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازی‌های بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
من مرد پاکدلی را می‌شناختم که بدگمانی را به خود راه نمی‌داد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر می‌ورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگ‌های مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند.
سقوط آلبر کامو
اگر آلبن می‌خواست، با خم شدن از پنجره می‌توانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمی‌خواهد، آلبن فکرش را هم نمی‌کند. آلبن بدون دل بستگی می‌تواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور می‌کشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بال‌های سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک می‌کند، دور می‌شود. او فراموش نشدنی را فراموش می‌کند. ژه کریستین بوبن
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل می‌دهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشک‌های غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - می‌توانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفته‌های متمادی را بی‌هیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کج‌خلقی ما عادت می‌کنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم می‌کند و تنومند می‌شود و آن وقت دیگر با هیچ‌کس حرفی نمی‌زنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو می‌شوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزار‌تر از قبل می‌شویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنک‌تر می‌شود. از نفرتی که می‌خوردمان رفته رفته کمر خم می‌کنیم. دیگر نمی‌توانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان می‌سوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشم‌های ما می‌سوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه می‌کنیم، لبریز زهر می‌شود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمی‌گوید. مصیبت شادی‌آور و اغواگر می‌شود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشه‌ای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذت‌ها را می‌بریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست می‌زنیم، وقتی از رویاها آغاز می‌کنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی می‌ماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز می‌شود، فرو می‌لغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمی‌کنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار می‌شدند و در هم می‌آمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگ‌تر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر می‌کردند. این محدوده که به نظرم مأنوس‌تر می‌آمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق می‌شد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباس‌های نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده می‌شد و کریسمس را جشن می‌گرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت می‌شدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی می‌خواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل می‌دهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق می‌کرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده می‌دادند و مطالبه می‌کردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانه‌ها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمی‌ها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک می‌زدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانه‌ها بیرون می‌ریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون می‌کردند طوری که احساس بیماری می‌کردی، دزدانی که در جنگل پنهان می‌شدند، کسانی که آتش سوزی به راه می‌انداختند و پلیس روستا دستگیرشان می‌کرد; خلاصه آنکه جاذبه‌های نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان می‌شد و بویش را می‌پراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیب‌تر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی می‌توانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
اکنون می‌بایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه می‌کردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه می‌دادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمی‌کردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمی‌ساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را می‌کشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
گمان می‌کنم هنرمند این است. گمان می‌کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می‌کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پُر سازد. به این معنی، همهٔ ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می‌بندیم، تصریح می‌کنم: با عشقی اندک یا زیاد. فرسودگی کریستین بوبن
و نباید بگذاریم که عشق، همچون کبوتری سپید، بلند پرواز، نقطه ای در آسمان باشد. اگر عشق را از جریانِ عادیِ زندگی جدا کنیم _از نانِ برشته ی داغ، چای بهاره ی خوش عطر، قوطیِ کبریت، ذستگیره‌های گلدار، و ماهیِ تازه_ عشق، همان تخیلاتِ باطلِ گذرا خواهد بود؛ مستقل از پوست، درد، وام، کوچه‌ها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما می‌داند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
در کل زندگیم هرجا رفتم، انسان هایی را دیدم که مدام خوهان بدست آورن کالاهای جدید بودند، اتومبیل جدید و… و تازه بعد میخواهند در مودش با تو حرف بزنند: حدس بزن چی خریدم؟ حدس بزن چی خریدم؟
میدانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد به شدت تشنه عشق اند، اما به جای به دست آوردن خود عشق، جایگرین هایی برایش تعیین کرده اند. آنها مادیات را در آغوش کشیده اند به این امید و انتظار که مادیات هم آن‌ها را در آغوش بکشد. اما نمیتوانی مادیات را جایگزین عشق، مهر ، محبت، صمیمیت و رفاقت کنی. وقتی نیازمند عشق هستی نه پول میتواند این احساس را به تو بدهد و نه قدرت.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
اما فراتر از هر چیز، مسئول آنیم که در هر زندگی، دست کم یکبار، با «بخشِ دیگر» ِ خود که در راهِ ما تجلی خواهد کرد، یگانه شویم. حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد؛ چون این لحظات عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار ما را توجیه میکند. بریدا پائولو کوئیلو
ارمیا چیزی نمی‌گوید. یعنی نمی‌فهمد که بگوید…
امّا نویسنده می‌گوید معماری ِ همه‌ی ازدواج‌ها همین‌گونه است. هر زنی رازی‌است. ازدواج، کشف‌ِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّه‌مسلمان‌هایی مثل‌ِ ارمیا این معماری پیچیده‌تر است. یعنی راز پیچیده‌تر است. به دلیل چشم و گوش‌ِ بسته‌شان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا می‌شود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده می‌رفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع می‌شد -مثلا صبیه‌ی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی بهار‌ِ آزادی و یک حواله‌ی حج‌ِ عمره… چه فرقی می‌کرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیه‌ِ شیخ ِ کنعان. او با عشق‌ش به دختر ترسا، راز را پیچیده‌تر می‌کند و این یعنی معماری پیچیده‌تر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز می‌شود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یک‌بعدی. اگر نمی‌دانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بوده‌است. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم هم‌چه قصه‌ای دارند؛ شبیه ِ قصه‌ی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایه‌دار ِ دیگری) یک‌هو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبه‌گی.
سوزی همان‌جور که موهای بیگودی پیچیده‌اش را سشوار می‌کشد، می‌گوید: من از این حرف‌ها گذشته‌ام… خیلی وقت است…
خشی می‌گوید: این‌ها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همه‌ی رازها را داون‌لود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمی‌شود. عشق یک جور هوس است برای عقده‌ای‌ها. بعضی‌ها گرفتار ِ هم‌دیگر می‌شوند.
جیسن، همان جاسم ِ عرب‌زبان که در بیمارستان کار می‌کند، اضافه می‌کند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچ‌کسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمده‌ی کادر هم عرب هستند، هیچ‌کسی نگاه به مریضه‌ها نمی‌کند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه می‌کند، علم ِ طب سربسته‌گی ِ مریض را پاره می‌کند و او را لخت می‌کند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریض‌ش نمی‌شود…
بیوتن رضا امیرخانی
در حالیکه می‌شد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش می‌کرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه می‌دانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکی‌های که دوست داشتم برایش حرف می‌زدم. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش می‌زدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب می‌شناختم و شریفتر از آن می‌دانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازی‌های پنهانی و خیانت‌های جاودانه نداشت. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر می‌کردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری می‌دانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ می‌خورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ می‌نوشد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
و شب، گِرداگِرد آتش را مملو از خاطره می‌کنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود» همانگونه که سیاست از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس.
عشق، نَفسِ (nafs) نخستین است، و دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
و به سیب‌زمینی‌های پوست‌سوخته‌ی از زیر خاکستر در آمده‌ی داغ‌داغ- که از این دست به آن دست می‌اندازیمشان- گُلپرِ اصل می‌زنیم و نمکِ نرم…
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
منظورم این بود که برای این که دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می‌کنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک‌ترین کسِ خود فکر کنید. عمیق‌تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی ک شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار می‌کند! آدم در نهایت عاشق آرزوها و اشتیاق‌های خود است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیت‌های من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمی‌توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می‌شدم. دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو می‌شدم، گاه ژرار فیلیپ، گاه ژان پل سارتر، گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس… حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی می‌کرد! هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
جوانی را می‌شناختم که خود را کشت. نمی‌دانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشته‌بود که گلوله‌ای در دل خویش جای دهد یا به وسوسه‌ای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زده‌بود. اما به یاد دارم در این جلوه‌فروشی غم‌انگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره دلپذیر و در زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
محمد پسری در خانواده ایی مذهبی عاشق دختری اسرائیلی -لیندسی-میشود. و با وجود نامزدی که به اصرار خود دختر و خانواده بوده با لیندسی ارتباط بر قرار می‌کند و ماجراهای جذاب عاشقانه ایی در این میان به دنبال آنهاست.
قتل مرگ عشق کشمکش مادر مذهب همه و همه زیبا و زیبا در کنار هم
خداوند حوا را آفرید سودابه شهبازوند
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همه‌اش که غریزه نیست. منافع آدم‌ها مهم‌تر است. وقتی حرف از دوست داشتن می‌شود و می‌گویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشق‌بازی‌تان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل می‌کند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانه‌ام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مرده‌شور عقلتان را ببرد. عقل کذایی‌تان به چه کار من می‌آید؟ اصلا به چه کار خودتان می‌آید؟ فقط حفظ‌تان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفته‌اید و بی‌هیچ مانعی تصمیم گرفته‌اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظ‌ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ‌وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید.
رویای تبت فریبا وفی
-… از عروسی‌های امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من می‌توانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم می‌کرد. یادم می‌آید، مباشر مادربزرگم به او می‌گفت که با نهایت اطمینان می‌تواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار می‌رفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضب‌های عمومی می‌فروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که می‌گویند دخترهایش را می‌پرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان می‌دهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم می‌شد این کار را کرد. اما همین که بوربون‌ها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو می‌شد و بیشتر از او مزاحم صراف می‌گردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه می‌دادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحت‌تر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون می‌شد. او می‌دید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا می‌کرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد.
باباگوریو اونوره دوبالزاک
این چند روز باران باریده است. چند روز با صدای باران از خواب بیدار شده ام. امروز با صدای باران حس کردم چه روز خوبی است برای عاشق شدن، دویدن زیر باران، بدون چتر، مزه خیس شدن زیر باران را حس کردن، مثل عشق که همانند ایستادن زیر باران است. صورتت را می‌گیری به سوی آسمان تا خیس ِ باران شود و بچرخی مثل عشق. می‌چرخی… می‌چرخی. قلبت از باران عشق خیس می‌شود، تازه می‌شود، شسته می‌شود، پاک می‌شود، بچه می‌شوی… پاک… طاهر… و تکیه می‌کنی به عشق مثل بچه ای که تکیه می‌کند به مادر. می‌خواهم کودک شوم. می‌خواهم زیر باران بایستم. می‌خواهم تکیه کنم. می‌خواهم زنده شوم. می‌خواهم شسته شوم حتی اگر…
به تقویم نگاه می‌کنم. نسترن یک ماه دیگر سی و نه ساله می‌شود. روی تخت دراز می‌کشم. پنجره را می‌بندم. دیگر صدای باران را نمی‌شنوم. تمام رویاهایم را دفن می‌کنم. در غار می‌مانم… تنها… رها.
ایام بی‌شوهری نسترن رها
آن روزها مِرگان بهار مست بود. خنده هایش،شوخی هایش،رقص و دایره نواختنش،کارکردنش،نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر،خوشه چیدنش،نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هِرهِر و کِرکِر پایان بردن؛آوازهاو افسانه‌ها و بیت در بیت کردن ها؛گفت و گوهای زیر گوشی و حرف مردان،جوانان؛لرزهٔ پستان هاو غنج غنج دل؛موج خون در رگ هاو زبانه‌های دمادم عشق؛عشقی که گم بودو هنوز نبود. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
«اگر آدم‌ها به‌جای خیره شدن به چشم یکدیگر یه ناف‌های همدیگر نگاه می‌کردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلاف‌های خود می‌یافتند. زیرا بر خلاف چشم‌ها، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدم‌ها یافت نمی‌شود. ناف آدم دکمه‌ای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند می‌زند.» پرده جهنم ریونوسوکه آکتاگاوا