جان اسمیت که تازه دانشگاه هنر را تمام کرده است، برای گذراندن تعطیلات به خانه ی برادر بزرگترش میرود. روزی در جنگل نزدیک خانه ی برادرش با مردی اسرار آمیز برخورد میکند و از آن زمان اتفاقات بسیار عجیبی برایش میافتد. آخرین خون آشام علی پاینده جهرمی
#زمان (۸۹۱ نقل قول پیدا شد)
شب نخوابیدن یعنی این که هر لحظه به غیرطبیعی بودنت اعتراف کنی، به همین دلیل بیصبرانه منتظر فرارسیدن صبح و روز روشن میمانم، یعنی زمانی که حق دارم نخوابم. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
میرزا اسدالله گفت: «خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمیکند. من نیستم از آنهایی که به انتظار امام زمانند. برای من هر کسی امام زمان خودش است. مهم این است که هر آدمی به وظیفه امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت یعنی همین.» نون والقلم جلال آلاحمد
حسن آقا گفت: " و به همین دلیل هم هست که هر کس منتظر امام زمان است ، دست روی دست میگذارد و در مقابل هیچ ظلمی از جا نمیجنبد. دل همه اینجور آدمها به همان حرفهای تو خوش است. به نجابت، به عصمت، به در انتظار معصوم ماندن و میبینی که طلسم این دور و تسلسل را آخر یک جایی باید شکست. بعد هم مگر تو نمیگویی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند؟ و مگر نمیدانی که خارج از محیط مذاهب شهادت معنی خودش را از دست میدهد؟
میرزا اسدالله گفت: «نه ، از دست نمیدهد و من اصلاً قبول ندارم که شهادت مختص قلمرو مذاهب باشد.» نون والقلم جلال آلاحمد
ما در زمان رویدادهای معجزه وار، گونه ای از کیفیت روابط انسانی را چشیده ایم: حقیقت برای ما در آن لحظهها نهفته است. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
تمام چیزی که میتوانم بگویم این است که تو مرا تبدیل به کسی کردی که تصورش را هم نمیکردم. تو مرا شاد میکردی زمانی که خودت حالت بد بود. من ترجیح میدهم با تو باشم حتی زمانی که ناامید هستی. من پیش از تو جوجو مویز
یک انسان آزاد تا زمانی میتواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی میکند، نه فریبکارانه. فقط انسانهای آزاد برای یکدیگر مفیدند و میتوانند دوستیای واقعی را شکل دهند. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
«آدمها گاهی میگویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقهی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشههای آن شریک میشوی. ما دربارهی از دست دادن عزیزان حرف میزنیم. میتوانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان میکند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنهاش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
او (ماریلا) به خانم ریچل لیند گفت: «تا به حال در این حانه عروسی نداشتهایم. وقتی بچه بودم از یک کشیش شنیدم که یک خانه زمانی واقعا خانه میشود که با یک تولد،یک عروسی و یک مرگ، تقدیس شده باشد» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
غذا… غذا چیزی بود که به آن علاقهای شهوانی داشت. از زمان کودکیاش از غذای خوب لذت برده بود، و گمان میکنم تا دم مرگ همچنان از آن لذت خواهد برد. پیکره ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان مینویسد: آن را مینویسد، آن را بلند میخواند، به آن عمل میکند، بازنگری میکند، آن را مزهمزه میکند، از آن لذت میبرد، از لذت بردن شما از آن لذت میبرد، و آنگاه تمام آن را پاره میکند و به دست باد میدهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا میکنید مگر آنکه چنین شود که شما ابله بیحوصله و بیاحساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانهای که منظور من است هرگز به میان نمیآید. پیکره ماروسی هنری میلر
به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را انجام میگیرد، نمیتوان مانع شد، سلام! 1984 جورج اورول
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشتهای یا نه. همچنین هرگز نمیتوانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر میگفتند همه مردم را تماموقت کنترل میکنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آنها در هر زمان که اراده میکردند، میتوانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی میکردند که هر حرفی میزنند شنیده میشود و هر حرکتی که انجام میدهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
«دوگانهباوری» به این معناست که فرد به طور همزمان، در یک مورد خاص، دو عقیده متضاد داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد. این فرآیند باید آگاهانه باشد، در غیر این صورت نمیتواند با دقت کافی انجام شود. اما در عین حال، باید ناآگاهانه باشد وگرنه احساس خطا، احساس گناه به همراه میآورد. 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
انتظارات کار دیگری را هم انجام میدهند؛ وارد زندگی واقعی ما، مسائل و درگیریهای ما میشوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیه سراب هستند و ما را از قدرت واقعی خودمان دور میکنند و بر تواناییمان در اقدامات قاطع و مصمم سایه میاندازند. به طور خلاصه، نهایتا تو به این نتیجه میرسی که روی انتظارهایت کار کنی و زندگیات را جوری برنامهریزی کنی که آنها را برآورده کنی به جای اینکه وارد عمل شوی چون به طور موثرتر و مثبتتری تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرفشدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبود زندگی و رسیدن به اهدافت میکردی، از بین میبرد تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمیماند تا به نتیجه برسی و کل زمانت هدر میرود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
-مقصود از این همه ستاره و آسمان و کهکشان چیست؟ به دست چه کسی میچرخند؟ چرا انسان به دنیا میآید و بعد میمیرد؟
-نمیدانم زوربا!
-واقعا نمیدانی؟! پس آن همه کتابهای لعنتی را برای چه خواندهای؟ اصلا فایدهی کتاب خواندن چیست؟ پس چه زمانی به درد تو خواهند خورد؟!
-فایدهی کتابها همین است که در مورد سرگردانی و درماندگی آدمهایی چون من سخن میگویند، وقتی از سوالهایی این چنینی عاجز میشویم.
-لعنت بر این سرگردانی و درماندگی! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
«وقتی ما به جای تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب میکنیم و زمانی که فراتر از افکار غیرارادیمان گامی برمیداریم، اتفاقهای جالبی رخ میدهد: دقیقا ما مسائل آزاردهنده را فراموش میکنیم.»
دیل کارنگی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبهراه شود، هرگز از جایت بلند نمیشوی. بیاغراق، هزاران نفر را در دوران کاریام ملاقات کردهام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بودهاند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزهای. البته آنها دوستان دمدمیمزاجی هستند که نمیتوانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر در تلاشی که کاری را به پایان برسانی، شاید با خودت فکر میکنی که تنبل یا ناتوانی. تو هر زمان که تعلل یا مکث میکنی، داری همین عقیده را به اثبات میرسانی. تو به خودت و دیگران اثبات میکنی که دقیقا همان آدم هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
همه اهل عالم از فقیر و غنی روزی از روزهای خدا پا به این دنیا میگذارند و روزی دیگر از آن پا برمیدارند. اما آنچه هرکس را از دیگری جدا میکند کیفیت گذراندن فاصله میان این دو روز است،نه زمان آمدن و رفتن. قبرستان عمودی (دروازه مردگان 1) حمیدرضا شاهآبادی
اشتیاق حالتی است که ما میتوانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع میشود و با تو هم پایان میپذیرد. هیچکس نمیتواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمیتوانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، میتوانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگهایت به جریان میافتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنهای که روی سینهات قرار میگیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زمانی که آدم قوی و جوان و سالم است زندگی پیش رو به نظر طولانی میآید و آن قدر اهمیت و ارزش ندارد. این جوانها هستند که به سادگی به دلیل ناامیدی و شکست در عشق یا افسردگی و ناراحتی خودکشی میکنند ولی پیرها ارزش زندگی را درک میکنند. معمای کارائیب آگاتا کریستی
خوشبختی خودش تصمیم میگیرد کلارا و تو آن را مانند هدیه ای ارزشمند از طرف زندگی دریافت میکنی.
تو باید بذر آن را بپاشی و باعث رویشاش شوی. زمانی که دانهاش را یافتی ، باید آبیاریاش کنی و مراقبش باشی.
بعد بزرگ میشود و جایی را از آنِ خویش میکند و تو فقط باید به نظاره زیباییاش بنشینی. دوشنبههایی که تو را میدیدم لئا ویازمسکی
تفاوت اصلی بین نایتساید و لندن،شیوه نگرش است. در نایتساید همه چیز در معرض دید است. از جادو و علوم ماورایی گرفته تا چیزهای مربوط به ماورالطبیعه و ابعاد زمانی دیگر. اما در لندن که ما فکر میکنیم دنیای واقعی اینجاست،همهجیز مخفی است. همه اتفاقها پشت صحنه میافتد. حتی نمیدانی چه اتفاقی مگر اینکه دید خاصی داشته باشی. نایت ساید 11 (شوالیه دوران سخت) سیمون گرین
هدف همه این بود که دیگر برنگردند. زمانی عدهٔ زیادی در این کوهستان زندگی میکردند، تا وقتی بزرگراه خورشید از مکزیکوسیتی به آکاپولکو کشیده شد. به عقیدهٔ مادرم آن بزرگراه مردم ما را دو قسمت کرد، مثل خنجری که بدن یک آدم را دو تکه کند. بعضی از مردم در یک طرف آسفالت سیاهرنگ ماندند و بعضی به طرف دیگر رفتند. پس همه مجبور بودند مرتب از عرض جاده عبور کنند. وقتی مادرِ مادرم داشت برای مادرش که میشد مادربزرگ مادرم، ظرفی شیر میبرد زیر اتوبوس رفت و کشته شد. سرخی خون و سفیدی شیر، جاده را رنگین کرد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
وقتی اشتیاق کمکم کاهش مییابد، چگونه افراد میتوانند این لحظهها را مدیریت کنند و آن الگوهای فکری قدیمی را بر ای تغییر زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان میدهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اگر گاهی دربارهی این که زندگی چقدر غیرمنصفانه است حرف میزنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همانطور که پزوهشها نشان دادهاند، حتی در مکان و زمانی که همه چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاش کمتری در انجام کارهایت میکنی؛ چون برای خودت حکم صادر کردهای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاه نامنصفانه، به سرعت تبدیل به واقعیت ذهنیات خواهد شد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب میکنیم، مثل تا کردن لباسها و خالیکردن ماشین ظرفشویی؛ در حالی که هیچ زمانی از ما نمیگیرند. خیلی موضوعات ناچیز را به بهانهی بیفایدهبودن، نادیده میگیریم و سراغ سنگهای بزرگتری میرویم که نشانهی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور میشویم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چرا نباید هیچ گاه باز در زندگی اش چیزی بسوزاند.
خورشید هر روز میسوزاند. زمان را میسوزاند. دنیا در چرخه ای با عجله به پیش میرفت و بر محورش میچرخید و زمان که گرفتار سوزتندن سالها بود و آدمها هم به هر طریق بدون هیچ کمکی از او چنین میکردند. پس اگر او چیزها را همراه آتش نشانها سوزانده بود و خورشید هم زمان را میسوزاند،این به آن معنا بود که همه چیز سوخته بود! فارنهایت 451 ری برادبری
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یک من دو عباسی بود! تخم مرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگگ میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصهی بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم. من بیست سالم بود. توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همهی جوانها از دل و دماغ میافتند. از غورگی مویز میشوند. باز هم قربان دورهی خودمان. بهقولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و میلرزم به صد تا جوان میارزم!» 3 قطره خون صادق هدایت
به یاد بیتی از شاعر معروف پیت هاین افتادم:
کسی که در زمان حال زندگی نمیکند زنده نیست. . تو چه میکنی؟ دختر پرتقالی یوستین گردر
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کلهام با چکش میکوبد! زنده به گور صادق هدایت
دلش میخواست حجمی را که در دنیا اشغال کرده بود کاهش دهد، تا زمانی که دیگر چیزی از آن باقی نماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
بالاترین مصیبت آن است که زمان دائم در حال از بین رفتن است و در عمل، انهدام به بار میآورد. خیره به خورشید اروین یالوم
نیچه –بزرگترین حکیم-، شایستهترین توصیف را از قدرت افکار نیرومند بدست میدهد: «یک سخن خوب حکیمانه، از زمان خود فراتر میرود و ظرف چند هزاره نمیفرساید، هر چند که مدام مصرف شود: تناقض ادبیات چنین است، پایداری در میان تغییر، خوراکی که پیوسته ارج و قرب دارد؛ چون نمک که هرگز نمیگندد.» خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور میگوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمیماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمیکرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد میگویند کمتر به مرگ خود فکر میکنند اما فکر ناپایداری و هراس، آنها را وسوسه میکند. این فکر پسزمینه که هر چه اکنون به تجربه درمیآید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان میرسد و همه لحظات دلانگیز را تباه میسازد. مثلا یک پیادهروی لذتبخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب میکند -این دوست میمیرد، این جنگل با پیشروی ساختوساز و شهرنشینی نابود میشود. - اگر همه چیز به خاک بدل میشود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمیتوانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچگاه حتی سایهای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بیپایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهانها را به یکدیگر پیوند میدهند،خطاهای گذشتهاند،که غم بیپایان ما چیزی جز حرص و میل بیپایان و سیریناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشیناپذیر زندگیهای برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
باید بگویم که چگونه این مرد عجیب در کیف خود ابزارهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم و او آنها را ماشینهای شگفتانگیزم مینامید، با خود این طرف و آن طرف میبرد. میگفت ماشینها محصول هنر هستند که مقلد طبیعت است، و آنها نه صورت، بلکه خود کارکرد را بازسازی میکنند. به این ترتیب شگفتیهای ساعت، اسطرلاب و مغناطیس را برایم توضیح داد. آنک نام گل اومبرتو اکو
هنگام اقامتمان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتابها و طلای تذهیبکاریهای تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دستهایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصهای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیکها میانگاشتم: اما حتی زمانی که دستهایش شکستنیترین چیزها را لمس میکرد، چیزهایی مثل نسخههای خطی تازه تذهیبشده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم میرسید که دستی فوقالعاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار میانداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
گذشتهها قابل تکرار نیستند. همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند،- به نظر پیر و مستعمل میآیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من عملا یکی از آن سه نفر هستم. اما متفاوتتر از آنچه شما تشریح کردید سه نفر نمیتوانند با شماره کفش مشابه باشند. من متعجبم که برای شما در یک زمان هر سه آنها جذاب و جالبند. اما شما مردها اینطوری هستید دیگر. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم میسازیم. سوالهایی میپرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی میکنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی میکنیم در لابهلای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
چه کسی زمانی را که ما با هم و بدون هم میگذرانیم به ما برمیگرداند؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
در حال زندگی کن،حداکثر استفاده را از آن بکن،این تنها چیزی است که در اختیار داری. زمان ارزیابی فرا رسیده است. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
زمان یک دام است،و من در آن گرفتار شده ام.
باید نام پنهانی و تمام گذشتهام را به دست فراموشی بسپرم.
حالا نامم اُفرد است، و اینجا همان جایی است که در آن زندگی میکنم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
بعضی لحظهها به تلخی یاد آدم میآورد که زمان چه زود میگذرد و همه چیز عوض میشود و چطور دوست جانجانی امروز بدل به غریبهی فردا میشود که در جایجای جهان پراکنده است. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
زمان میگذرد و وصال طعم اندوه دارد، زمان میگذرد و فراق رد اندوه به جا میگذارد، زمان میگذرد و شکست و موفقیت در عیار آنچه گذشته و دیگر نیست با تراز اندوه سنجیده میشود. تنها چیزی که به جا میماند، موسیقی و ترانهای است که فقط به قدر چند دقیقه، سیلابهای زمان و جوانی حرامشده را مهار میکند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
درست زمانی که آدم از وضعیتش راضی نیست و درمییابد شرایط را باید تغییر بدهد، راه چارهای ندارد. اینطور نیست؟ آدم چه باید بکند که کس دیگری شود؟ امکان ندارد… باید دیگر هیچکس نباشد. سقوط آلبر کامو
حسادت جسمانی، زاده قوه تخیل و همزمان قضاوتی است که آدمها درباره خود میکنند. نسبتهای ناروایی را به رقیب نسبت میدهند که خودشان هم آنها را در شرایط مشابه دارا هستند. سقوط آلبر کامو
ما راز دلمان را کمتر با آنهایی که از خودمان بهتر هستند در میان میگذاریم و بیشتر از همنشینی با آنها میگریزیم. برعکس، خیلیوقتها با کسانی درددل میکنیم که شبیه خودمان هستند و همان نقطهضعفهای ما را دارند. بنابراین نه در اصلاح خودمان میکوشیم و نه میخواهیم آدم بهتری بشویم؛ چون در این صورت باید به ناتوانیمان اعترافکنیم. ما فقط دلمان میخواهد دیگران دل به حالمان بسوزانند و در راهی که در پیش گرفتهایم، تشویقمان کنند. بهطورخلاصه دوست داریم همزمان، هم مقصر نباشیم و نه چندان بافضیلت. نه توان آسیبرساندن را داشتهباشیم و نه نیروی نیکیکردن را. سقوط آلبر کامو
ما همگی جزو همین موردهای استثنائی هستیم. همیشه میخواهیم درمورد چیزی، تقاضای تجدیدنظر کنیم. هر کسی میخواهد به هر بهایی شده، -حتی اگر لازم شود زمین و زمان را متهم کند- در اثبات بیگناهیاش بکوشد. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما میخواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسننظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید میتوانند به قولی که دادهاید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
از پشت یکی از درهای بسته صدای خنده میآید، صدای خنده یک مرد و نیز یک زن. دیرزمانی است که این صدا را نشنیدهام. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مردم به اسطورههای بنیادین نیاز دازند،که نقشی از آغاز پیدایش باشد،و قفلی که چارچوبی را حفظ کند که به نوبه خود از کل ساختار حقیقت ،و از زمان محافظت میکند: تالارهای یادبود و سردابهای فراموش شده،دیوارهای بین عصرها،تالارهای ورودی که ما را به سوی روزهای پایانی و هرچه که پیش آید میکشانند. جزیره ساتن تام مککارتی
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود میگویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمیکنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنجبارشان باقی میمانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راههای دشوار میگردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخشتر خواهد بود. بنابراین آنها هرگز راههای ساده را امتحان نمیکنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
شاید پذیرفتن این واقعیت برای تو دشوار باشد و آنرا نپسندی،اما بیفایده نیست،زیرا واقعیت،واقعیت است و وجود دارد و درست به همین دلیل تو باید از لحظه به لحظه زمانی که هنوز برایت باقی مانده بیشترین لذت را ببری و باید بدانی که زمان مانا و ابدی نیست. ساعت تیکتیک میکند و زمان بیتوجه به آنکه تو از آن لذت بردی یا نه،پیش میرود. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
گاهی وقتی ما کمترین انتظار و بیشترین نیاز را داریم خودمان را در مکانی غریب و میان افرادی غریبه پیدا میکنیم و آنجا به مسائل و موضوعهای جدیدی دست مییابیم و آنها را تجربه میکنیم.
حال اگر کسی شانس داشته باشد زمانی که بیشترین نیاز را دارد دوباره به آن مکان باز میگردد. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفهدارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا سادهتر از این همنشین و همصحبتی نمیخواهید یا تصمیم نگرفتهاید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که میدانید تنها نیستید یا به شما خوش میگذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها میتوانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بیتردید طولانی برای گذراندن، اما آنقدر کشدار که دستآخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
زمان با جسم همان کاری را میکند که حماقت با روح، آن را میپوساند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
پدرم هنرمند است. هنرمندها در آینده زندگی میکنند یا در گذشته، در زمان حال هرگز. خرمان از خاطرهها زندگی میگیرد. تمام چیزی که دارد همین است. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اقیانوس زمان خاطرههایی را که در آن دفن کردهایم، دیر یا زود، به ما باز میگرداند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار مینامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بیوقفه میتواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی میرسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و میبینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت میافتد و بازی به پایان میرسد. تو مینشینی و پروندهها، اوراق انباشته شده، مجلات، چکنویسها، رسالهها و کاغذها را میگردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامهها، دعوتنامهها، تجلیلها، کارت عضویت فلانجا و همهجا، برنامه این یا آن فردا، احساس میکنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت، با خودم گفتم که باید ده کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. آری، همین کار را کردم و نتیجهاش ماری کلود بود. پس میبینی، مثبت بودن ضرر ندارد. حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که کودک هستی، تسلی مییابی. کودک میتواند دلداری شود؛ اما پس از دوران کودکی، انسان هرگز تسلی نمییابد… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال میشد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بیسیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصلها بدن ناتوان از بیماری را از پای درمیآورد. خوشیها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان میگذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش مینگارد و دیروزهای ما همهی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعلهی بیتوان! زندگی سایهی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بینوایی که ساعتی بر صحنه میخرامد و مینالد و دیگر خبری از او نمیشود. قصهای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث خوشیها و روزها مارسل پروست
آتشی که اجساد را میسوزاند و خاکستر میکند، تنها راه گریز بدنهای ما از دست بازماندگان است. هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
زمانی میکوشیم عاقل شویم که در مییابیم، با این دانش متولد نشده ایم که بدانیم چگونه زندگی کنیم، بلکه زندگی مهارتی است که باید کسب شود، مانند دوچرخه سواری یا پیانو نواختن. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانونهای سخت را بدهید. زندگیتان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژیتان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمیدهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونیتان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آنقدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس میکنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تا زمانی که یک انسان به خود ببالد و خود را بهتر از مردمان دیگر بداند، نوع بشر با شلاق و زنجیر، نیزه و پرندگان شکاری مورد آزار و اذیت قرار خواهد گرفت. انسان باید فقط با قلبش قضاوت شود. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
اقیانوس زمان خاطرههایی را که در آن دفن کردهایم، دیر یا زود، به ما باز میگرداند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
- مدت زمانی را به پروراندن بدنتان اختصاص دهید. به حمامی آرامشبخش بروید، صورتتان را ماساژ بدهید، به بدنتان برس مخصوص پوست بکشید یا به سرتاسر بدنتان کرم مرطوبکننده خوشبو بمالید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در زیر چند سؤال میبینید که به شما کمک میکند از آنچه برایتان مهم است آگاهتر شوید: - قصد دارم در این جهان چه هویتی داشته باشم؟ - میخواهم چه نوع افرادی در زندگیام حضور داشته باشند؟ - میخواهم مردم چه واکنشی به من داشته باشند؟ - چه چیزی باعث میشود مردم به اینصورت به من واکنش نشان دهند؟ - چه چیزی در آنچه میسازم تأثیر خواهد گذاشت؟ - چگونه آن را خواهم ساخت؟ - آیا ازدواج خواهم کرد؟ - بچهدار خواهم شد؟ - «نه» مطلق از نظر من چیست؟ - چگونه این «نه» های مطلق را در زمانی که به من ارائه میشوند، مدیریت خواهم کرد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی میکنید و از غذاهایی که میخورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید میتوانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمهپر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحلهای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکیهایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل میدهند. غذاهایی با انواع رنگها انتخاب کنید تا ویتامینها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پروژهتان دقیقاً شبیه آنچه دوست دارید نباشد، برای پروژه بعدی یک خط شاخص بالاتر ترسیم میکنید. حساب میکنید که اگر کل زمان و تلاشتان را برای رسیدن به کمال صرف کنید، به آن خواهید رسید. پس به کمال نرسیدن به معنای این است که بهاندازه کافی سخت کار نکردهاید و باید حتی طولانیتر و سختتر از قبل کار کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است برای انجام مجدد یک کار زمان خیلی زیادی صرف کنید که معمولاً این کار برای اطمینان از نبود نقص انجام میشود. این باعث میشود که روند انجام کار شما کند شود و مؤثر بودنتان در مقام دانشجو و کارمند کاهش پیدا کند. این میتواند به نمرههایی ضعیفتر در امتحانهای دارای محدودیت زمانی و عملکرد ضعیف در کار منجر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افرادی که عزتنفس و تنانگارهای سالم دارند، باور ندارند که بهترین ظاهر را در بین مردم جهان دارند. درعوض، نقصهای جسمانیشان را میشناسند و همزمان توجهشان را به چیزی که در ظاهرشان دوست دارند معطوف میکنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آزادی واژه ای است با معانی بسیار؛ هر کس از بیان این واژه منظوری را میرساند، اما تا زمانی که آزادی حاصل نشود، هیچ یک اهمیتی ندارد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
- بهکارگیری عبارات تأکیدی بهصورت مکرر. بهترین روش بهکارگیری عبارات تأکیدی این است که هرروز آنها را تکرار کنید. این عبارات را با صدای بلند به مدت چند دقیقه و حداقل دوبار در روز بر زبان بیاورید. واقعیت این است که هرچه بیشتر عبارات تأکیدیتان را بر زبان بیاورید و دربارهشان فکر کنید، ذهن شما بیشتر آماده پذیرش آنها میشود. چند بار در روز و هربار دستکم یکیدو دقیقه تمرکز بر عبارات تأکیدیتان بهتر از این است که هر چند وقت یکبار آنها را بر زبان بیاورید. زمانهایی را در نظر بگیرید که بهترین کارایی را برای شما داشته باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ارزیابیهای روزانه انجام دهید. هر روز چند لحظه را برای تفکر در مورد روزتان در نظر بگیرید. در حیطههایی که کار خوبی انجام دادهاید از خودتان تقدیر کنید. چند لحظه را صرف فکر کردن در این مورد کنید که چهکاری انجام دادهاید که با خود واقعیتان همراستا بوده است. تلاش کنید کارهایی را که انجام دادهاید و اینکه چرا آن کارها را انجام دادید، شناسایی کنید. برای زمانی که اگر موقعیتی مشابه پیش بیاید چگونه با آن برخورد خواهید کرد، برنامهریزی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اعمال انسان همانند پرتاب سنگ در داخل استخر است. آب را آشفته میکند و حلقههای آن به سمت بیرون گسترده میشوند. اما پس از مدتی آب ساکن میشود و اثری از سنگ باقی نمیماند. حافظه انسان مانند همان آب است. وقتی زمان کافی گذشت، شما و کاری که کرده اید فراموش میشوید سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
زمان، آنان را که همدیگر را دوست دارند، از هم جدا میکند و هیچ چیز دیری نمیپاید. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
خیلی بد است که هر کشوری اینهمه آدم ناهمخوان در سنین مختلف دارد که هر کدام به حال خود رها شدهاند و در کل درد مشترکی ندارند. کیلومترها یا چه بسا سالها و قرنها از هم دورند. هر کدام با افکار و هدفهای خاص خودشان تنها هستند و به روشهای مشابهی برای دزدی، فریب، قتل یا خیانت به دوستان، همکاران، برادرها، خواهرها، زوجها، بچهها، شوهرها، همسرها یا معشوقهایشان که زمانی بسیار آنان را دوست داشتند، روی میآورند. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به اجبار تلاش و ارادهاش را به کار میگیرد تا اسیر وسوسهی خاطره نشود. خاطرهای که هر از گاهی برمیگردد و زیر نقابی جانپناه، خود را به تو مینمایاند. زمانی که از خیابانی خاص رد میشوی یا بوی ادکلنی به مشامت میرسد، موسیقیای میشنوی یا فیلمی را در تلویزیون میبینی که یک بار با او دیده بودی… شیفتگیها خابیر ماریاس
داشتم کمکم عادت میکردم اسم کوچکش را نگویم. اسمی که به ندرت به زبان آوردم یا در گوشش نجوا کردم و بیشتر نام فامیلش را گفتم. کار بچگانهای است اما کمکمان میکند فاصلهمان را با کسانی که زمانی دوستشان داشتیم، حفظ کنیم… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما تمام نشانهها را حذف نمیکنیم. هیچوقت نمیتوانیم بهدرستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را میشنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار همرزمان مردهاش افتاده یا شاید مثل نالهی خیالی آن همرزمها، مثل آههای خفهشدهای که برخی شبها گمان میکرد هنوز به گوشش میرسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
بهتره شجاعت به خرج بدیم و سپاسگزار باشیم و بگیم: “هر چند این فرصت مال ما بود اما تموم شد و حتی اگه اختیار پایان چیزی به دست ما بود، همه چیز تا ابد ادامه پیدا میکرد، پست و زننده میشد و هیچ موجود زندهای نمیمرد.” هم باید به مردهها زمانی که سعی میکنن بمونن اجازهی رفتن بدیم و هم گاهی باید بذاریم زندهها هم ما رو ترک کنن… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها بالأخره یک روزی اجازه میدن مردهها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اونها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق میافته که متوجه میشن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده میتونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زندهها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اونها رو به عقب برگردونه. شیفتگیها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همینطور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالیکه واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیههای حیلهگرش از ما مخفی میکند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه میرسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
گذر زمان هر توفانی را وخیمتر میکند. حتی اگر در آغاز، کوچکترین ابری در افق نبوده باشد. نمیدانیم زمان با لایههای متعدد، نامتمایز و ظریفش چه بر سر ما میآورد. نمیدانیم از ما چه میسازد. دزدانه به پیش میرود، روز به روز و ساعت به ساعت و گامی مسموم از پی گامی دیگر. هیچ توجهی به کارگران پنهان خود ندارد؛ آنقدر محترمانه و محتاط رفتار میکند تا نکند شوکی ناگهانی یا ترسی جانفرسا به ما تحمیل شود. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی پی میبریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل میشود. وقتی میفهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلقآویز نشده و به همین دلیل سروکلهاش دوباره پیدا شده، هاج و واج میمانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُردهها نباید برگردند همین است. دستکم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامهی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان میمونیم. همینطور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونههای حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا میکنه که به اون صدا میگیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمیخوام صدات رو بشنوم، هنوز اونقدر قوی نشدم، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها میشی، در مورد برگشتنش فکر و خیال میکنی، تصور میکنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز میشه و برمیگرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگهایه و فقط زمانی به یاد تو میافته که اون رابطهی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که بهرغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
اطرافمان پر است از آدمهای بیاستعدادی که توانستهاند همسن و سالانشان را متقاعد کنند استعداد بالایی دارند یا احمقها و چاپلوسهایی که نیم یا بیش از نیمی از عمرشان بهخوبی نقش افراد باهوش را بازی کردهاند و دیگران طوری حرفشان را میپذیرند که گویی وحی مُنزَل است. با این که در همان کاری که انجام میدهند هم بسیار بیاستعدادند، اما شغلهای عالی نصیبشان میشود که تحسین همگان را برمیانگیزد، دستکم تا زمانی که از این دنیا بروند و بلافاصله فراموش شوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که میتونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامیداره اینه که از جایی که هیچکس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زندهها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اونها جایی نداره. برای کسیکه برمیگرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمیخوان و داره دنیا رو به هم میریزه. مزاحم آدمهایی بشه که دوستشون داره و اونها نمیدونن باهاش چه کار کنن. شیفتگیها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بیجان دوست به جای پیکر بیجان خود، توان نگاه کردن به پرترهی تمومشدهی اون و گفتن قصهش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات میمیرن، بیشتر آب میری و تنهاتر میشی، اما در همون حال پیش خودت حساب میکنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همهشون رو تا لحظهی آخر میدونم، من تنها کسیام که میتونه قصهی زندگیشون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمیتونه تمام قصهی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام میمونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین نتیجهی گم کردن قوانین کهنهی رفتاری همین است. نمیدانیم چه زمانی وارد عمل شویم و از چه قانونی پیروی کنیم، یا خیلی زود است یا خیلی دیر؛ آنقدر که نوبتمان را از دست میدهیم. مجبوریم به حس خودمان اعتماد کنیم، برای همین بهسادگی اشتباه میکنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
یاد میگیریم زمانی میرسه که حتی لحظهای به عزیزی فکر نمیکنیم که بدون اون نمیتونستیم زندگی کنیم، بدون اون نمیتونستیم شبها سر روی بالش بذاریم، بدون اون زندگی برامون محال بود و به کلام و حضورش وابسته بودیم. حالا هم اگه خیلی اتفاقی به یادش بیفتیم، فقط شونه بالا میندازیم و آخرش میگیم «نمیدونم فلانی چی شد.» بدون اینکه ذرهای نگران یا کنجکاو باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
من زنها و مردهای داغدیدهی زیادی رو میشناختم که تا مدتها فکر میکردن دیگه نمیتونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگهای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطهی جدید اونها خالی کرده. این همون قدرت بهتآور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو میشه، اون رو راحتتر درهم میشکنه و جعل میکنه، بدون اینکه گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
او گذشته است اما من همچنان حال هستم. اگه من هم گذشته بودم، دستکم از این نظر مثل اون بودم و در موقعیتی نبودم که دلم براش تنگ بشه یا مرتب یادش بیفتم. همسطح اون بودم یا در همون بُعد، در همون زمان و توی این جهان نامطمئن تنها نمیموندیم، جهانی که توی اون هر چیز آشنایی ازمون سلب میشه. اگه اینجا نباشیم هیچچیزی رو نمیتونن ازمون بگیرن. اگه خودمون مُرده باشیم دیگه چیزی برامون نمیمیره. شیفتگیها خابیر ماریاس
بنابراین دیر یا زود فرد مصیبتدیده تنها میماند؛ آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابلتحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقیدوشرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
به نظرم عکس انداختن از آدم مرده یا در حال مرگ، بهخصوص کسی که به شیوهی بدی مرده، سوءاستفاده است. بیاحترامی فاحش به قربانی یا جنازهی اوست. اگر هنوز در معرض دید است، یعنی هنوز کاملا نمرده یا به گذشته نپیوسته است. در این صورت، باید بگذاریم کامل بمیرد و خروجش از زمان، بدون شاهد ناخواسته و تماشاگر رخ بدهد. شیفتگیها خابیر ماریاس
زندگی روزانهی ما پر از اتفاقات و به بیانی دقیقتر، پر از برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. این گونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملا نامشهود روی میدهد و زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و میدانیم آنچه به سینه میکوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را میشناسد، جسم، او را کمتر نگران میکند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان میشد- امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانهوار عاشق شود و سر و صدای رودههایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهامبخش عصر علم- هماندم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
خودتان را باور داشتید. ایمان شما باعث میشود در حین حرکت محکم قدم بردارید. اگر به دلیل اینکه خیال میکردید شکست میخورید زمان و انرژیتان را صرف این کار نمیکردید، موفق نمیشدید. شما مقدار زیادی از خودتان مایه گذاشتید چون باور داشتید که میتوانید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قویتر شدن و داشتن اعتمادبهنفس بیشتر کاری است که میتوانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگیتان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. میتوانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. میتوانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارتها و قابلیتهایتان را بدانید. میتوانید به وجود شخصی دارای عزتنفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کردهاید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذرهای در ابدیت و به دانهای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم بهخاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که میداند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی ملت عشق الیف شافاک
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بینهایت را به بینهایت وصل میکند. قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا میچرخد وقتی جهان بزرگ میشود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا میشود من رفتهام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمیآورد. او اسم هیچکس را یادش نمیآمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زمان نیرنگ زیادی داشت و مثل گِل لغزنده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
از زمانی که فردی از شدت بیماری به حال مرگ میافتد، تنهاست و تنها هم میمیرد. دوستان تظاهر میکنند که تا گور همراه اویند اما پیش از جایگرفتن در گور، نظرشان عوض میشود و همه تلاششان را میکنند تا به مردمان زنده و به چیزهایی که درک میکنند، بازگردند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
چطور میشود کوچک را کوچک و بزرگ را بزرگ بخوانیم، زمانی که هر دو آنها این قدر نامتناهی اند؟ جنگ چهره زنانه ندارد سوتلانا آلکسیویچ
شما به زمان نیاز دارید؛ بدون شتاب و عجله، تا دیگران -شوهرتان، دوستانتان و مهمتر از همه، فرزندانتان- را آمادهی مرگ خود کنید. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید، چون قطعا پروژههای شما آنقدر مهم هستند که نباید از آنها دست بکشید. آنها شایستگی انجام یا حلشدن را دارند. در غیر اینصورت، زندگی شما چه معنایی دارد؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
ایمان، زمانی افزایش مییابد که ترس، بیشتر از همیشه باشد. نکته دقیقا همین است: ترس، موجب ایمان میشود؛ ما به خدایی نیاز داریم و میخواهیمش. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
زمانی که آزاد هستی، میتوانی به تمام تعهدات کماهمیت، «نه» بگویی و خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
- میخواهم چه کسی باشم؟ - میخواهم چهکار کنم؟ - میخواهم چه چیزی داشته باشم؟ - میخواهم چه کمکی کنم؟ - چگونه به آنها کمک خواهم کرد؟ - میخواهم زمانم را با چه کسی سپری کنم؟ - میخواهم اوقاتم را صرف چهکاری کنم؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمیآید و در این همواره آمادهبودن حیرتبار است که درمییابد چرا من همزمان میستایم و ویران میکنم. این دنیا است که ویران میکند و این منم که میرهانم و بدینسان تمامی حقوقش را به وی بازمیگردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکیشان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگیها دهشتبارند و قلب بیباک، گرفتار تردید نمیشود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگیها دارد و یا اینکه به راستی هیچچیز حقیقیتر از آشفتگیها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
خستگی در پایان فعالیتهای زندگی ماشینی قرار دارد و مقدمهای است بر خودآگاهیهای انسان. خستگی، انسان را هوشیار میکند، پیامد را برمیانگیزد. پیامد نیز، بازگشت ناخودآگاه است به زنجیرهی بیداری حتمی و بیداری در نهایت و با گذشت زمان، به سلامت یا خودکشی میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضربالمثلی تقریبا در همهی فرهنگهای دنیا وجود دارد که میگوید: «زمانیکه چشم نمیبیند، قلب هم احساس نمیکند.» ولی من تاکید میکنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیکتر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچکترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد میآوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او میاندازد. همهی کتابهای مقدس مربوط به همهی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شدهاند. همهی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که تودهها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کرهی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درد، نوعی داروی قوی به حساب میآید. در طول زندگی، با ما همراه میشود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر میدانیم، وجود دارد. اگر درد، چهرهی واقعی خود را نشان بدهد، همه را میترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشقورزیدن با آن مییابد و کاری میکند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
عشق، موجب میشود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی میترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران میکند. عدهی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم میکنند و منتظر میمانند تا راهی برای حل همهی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار میکنند و گناه خوشبختنبودن احتمالی خود را به گردن دیگران میاندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر میبرند؛ زیرا تصور میکنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همهچیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
بزرگترین هدف بشر، درک عشق به صورت کامل است و عشق، درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار میکنیم ولی برای آنکه بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنی دارد که بتوانیم کسی را برای شرکتدادن در هیجاناتمان بیابیم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
آزادی، تنها زمانی وجود دارد که عشق، در صحنه باشد. کسی که خود را کاملا تسلیم میکند، تا بینهایت عشق میورزد و کسی که تا بینهایت عشق میورزد، احساس آزادی میکند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسندهای مقالهای خوانده بود که تاکید میکرد «زمان، انسان را عوض نمیکند و دانش او را تغییر نمیدهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان میشود، عشق است.» چه نویسندهی دیوانهای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
سرنوشت آینده را خودم انتخاب کردهام. این، همان چرخ و فلک زندگی من است. زندگی، یک بازی خطرناک است؛ زندگی، مثل پریدن با یک چتر نجات است؛ زندگی، به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی، افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی، کوهنوردی است؛ زندگی، نیاز بالارفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی، احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه میخواهد، نمیرسد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هنر برای دختران خوب است، ولی تا زمانی که زیبا و جوان باشد. این زمان، حداکثر تا سیسالگی طول میکشد. بنابراین باید از فرصت بهدستآمده، نهایت استفاده را کنی. در عین حال، کسی را پیدا کن که شریف و خواهان تو باشد. نباید زیاد به عشق فکر کنی. پول، همهچیز در اختیار انسان قرار میدهد؛ حتی عشق واقعی را… این سخنان، نصیحتی بد از سوی یک دوست قلمداد میشود، ولی از سوی یک مادر، پندی بسیارخوب به شمار میآید. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در یازدهسالگی، واکنش اشتباه نشان دادم و زمانی که دوستی از من یک مداد قرض خواست، همانلحظه متوجه شدم که فرصت دوباره، بهندرت دست میدهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
چگونه ممکن است آنهمه زیبایی و لطف، ناگهان محو شود؟ عمر، به تندی میگذرد و شتاب زمان، به اندازهای است که در چند لحظه میتواند مردم را از بهشت به دوزخ بفرستد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
وقتی با کسی آشنا میشویم و به او دل میبندیم، احساس میکنیم زمین و زمان بر وفق مراد است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در اینجا همهچیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید، خیلی دردناک است. دختر پرتقالی یوستین گردر
فرض کن فقط همین را میدانستی که اگر تصمیم میگرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق میافتد که وقتش رسیده بود. این را هم میدانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسانها، زندگی در این افسانهی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر میکنند که سرانجام، این زندگی به پایان میرسد، اشک در چشمشان جمع میشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید در آن طرف هم دستی باشد که بتوانیم آن را در دست بگیریم، اما باور ندارم که آن طرفی وجود داشته باشد و در اینباره اطمینان کامل دارم؛ زیرا هرآنچه وجود دارد تا زمانی موجود است که همهچیز به پایان نرسیده باشد. دختر پرتقالی یوستین گردر
یک بار دیگر به طور ناگهانی قواعد جدیدی حاکم شده بود. واژههایی مانند اشتیاق، صبر و دلتنگی معنای جدیدی به خود گرفته بود. دیگر نمیتوانستیم به هم قول بدهیم که در سال بعد، هر روز همدیگر را ببینیم. به طور ناگهانی، درمانده و مستأصل شده بودیم. ضمیر پرمهر «ما» شکاف تهدیدآمیزی برداشته بود. دیگر توقع زیادی از هم نداشتیم. دیگر نمیتوانستیم انتظار برای زمانی را با هم قسمت کنیم که در پیش رو داشتیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
جهان به طور تقریبی به پانزده میلیارد سال زمان نیاز داشت تا بتواند چیز مهمی را مانند چشم بیافریند که با آن قادر به دیدن خودش باشد! دختر پرتقالی یوستین گردر
هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایدهی طبقات حاکم نیست. آفریدههایش برای مردم حکم تریاک را دارد. طبقات حاکم امیدوارند تودهها را به موزهها بکشانند، همانطور که آنها را به کلیسا میفرستند تا فلاکت و ادبار خود را از یاد ببرند. شاعرانی که برای مردم نغمههای خوش میسرایند، نقاشانی که پردهای بر روی واقعیت میکشند و موسیقیدانانی که میکوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند، دشمنان بزرگ ما هستند. لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند و ظاهر زیبایشان از دست میرفت و چیزی بهجز چانهی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته بهجا نمیماند. لیدی ال رومن گاری
بهراستی آنچه گذشت زمان بر سر آدم میآورد، خارقالعاده و شگفتانگیز است. لیدی ال رومن گاری
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت میرسیدند و با دیدنشون از خود بیخود میشدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یهدفعه از شدت گیراییشون کم میشه و با کمال تعجب، دیگه زیباییشون رو از دست میدن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «اینطور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف بهشدت سعی میکنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر میشه؛ اونقدر شدید که میترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف میکنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش میکنم نمیتونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چارهی دیگهای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمیخوام از دستش بدم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یهبار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حسوحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر میکنم، قلبم درد میگیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگهای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرفمقابلم هم همینطور و هر دومون با هم رابطهی عاطفی داریم، اما نمیدونم چرا اینطوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم بهخطر میافته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تا وقتی چیزی به اسم زمان وجود داره، هرکسی در نهایت آسیب میبینه و به چیز دیگه ای تبدیل میشه، این اتفاق همیشه میافته؛ دیر یا زود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مردم حتی زمانی که زنده اند هم میتوانند به روح تبدیل شوند.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هیچوقت نمیتوان رفتار آدمها را حدس زد؛ باید صبر کرد و منتظر ماند. زمان بر ما حکم میراند و اوست که در آن طرف میز با ما قمار میکند و همهی برگها را در دست دارد؛ ما نیز باید برگهای برندهی زندگی خود را حدس بزنیم. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی زمان انتخاب یک الکترو پرایموی جدید فرا برسد،کشور باید به مردم یادآوری کند که ذهنیت مثبت خود را از دست ندهند. عزاداری باعث ضعف و آشوب میشود. حرکت رو به جلو تنها مسیر ممکن است. آره. حکومت از نشان دادن عدم اطمینان به مردم میترسد. نابغه مری لو
هر کس که قرار باشد بمیرد، همین الان هم مرده و خودش از آن بیخبر است. ما همه از زمان تولد میدانیم که یک روز میمیریم. کوری ژوزه ساراماگو
این ابلهانه بود که بپرسند یک نفر از چه چیزی مرده است؛ زیرا با گذشت زمان، دلیل مرگ، فراموش شده و تنها دو واژه باقی میماند: او مرد! کوری ژوزه ساراماگو
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
باید دانست همانگونه که در هنر هم باید زمانی دست از کار کشید، پیبرد که برای پیکرتراش هم همواره لحظهای پیشمیآید که دیگر نباید به کارش ادامهدهد و در اینمورد، به همانترتیب که ارادهای غیرهوشمندانه، بیشتر از همه روشنبینی میتواند به هنرمند کمککند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بهدستآوردن زمان، شکوهمند و خطرناکترین تجربهها بود. مرگ شادمانه آلبر کامو
عشق فقط زمانی ممکن است
که آدم خودش باشد
با همه ی نیرویش بارون درختنشین ایتالو کالوینو
در تنهایی، زمان بسیار کند میگذرد و هریک از ساعتهایروز انگار دنیایی را با خود حملمیکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
فقط زمان لازماست تا آدم به خوشبختی برسد، زمانیدراز. خوشبختی نیز خودش شکیباییایطولانی است و در بیشتر موارد، ما زندگیمان را برای پولبهدستآوردن تلفمیکنیم؛ حال آنکه از پول باید استفادهکرد و زمان را بهدستآورد. مرگ شادمانه آلبر کامو
دلشمیخواست حجمی را که در دنیا اشغالکردهبود، کاهشدهد تا زمانیکه دیگر چیزی از آن باقینماند. مرگ شادمانه آلبر کامو
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گرانقیمت و یا تماشای باله میبرد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمیماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبالتان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون میبرد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشیتان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تا زمانی که منابع مالی خود را حفظ میکنید، شرایط را نیز شما تعیین میکنید و کارت صورتی در دستان شماست. اگر تصمیم به ترک او بگیرید، همیشه میتوانید چمدان خود را بردارید و بروید. همین استقلال و عدم وابستگی باعث میشود مرد «نخواهد شما بروید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر میشود و از کودکان نگهداری میکند نمیشود. هنگامیکه پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی میکند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمیکند. زیرا میداند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سختتر از کار او. در اینجا مرد تشخیص میدهد که کار خودش را به کار زن ترجیح میدهد، پس چارهای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- او هیچ چیزی که توهین به شخصیتاش باشد را نمیپذیرفت، در آن زمان من گلایه میکردم اما حالا اعتراف میکنم که این کارش مرا جذب میکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمیکند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط میخواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف میزند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه میگوید و تمامش میکند. اما برای یک زن، زمان همینطور ادامه پیدا میکند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زنها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما میخواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و میگویید: «مهم نیست عزیزم» کار خرابتر میشود زیرا آن وقت او فکر میکند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پدرم نصیحتی کرد که از آن زمان تا به حال در ذهنم باقی مانده است:
«زمانی که احساس کردی میخواهی از کسی انتقاد کنی، به یاد داشته باش که همهٔ مردم جهان امتیازاتی که تو در زندگی داشتهای را نداشتهاند.» عشق در سالهای وبا گابریل گارسیا مارکز
وقتی شما به مردی احساس مرد بودن میدهید، آن حس خاص بودن، آن حس اسطوره بودن را به او میدهید، میتوانید از او هر کاری را بخواهید و او با سر برای انجام آن خواهد رفت. اگر او کاری را انجام نمیدهد، تنها به این خاطر است که شما غر میزنید. او تنها زمانی کاری را انجام میدهد که خودش بخواهد و اینک که او را ستایش هم میکنید، راجع به انجام آن احساس خوبی نیز پیدا میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۹
یک مرد زمانی وجود یک زن را بدیهی میانگارد و او را ندید میگیرد که به او علاقهمند است اما «دلش نمیخواهد» طور دیگری رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما آرامش و امنیت یک رابطه قابل پیش بینی را از او بگیرید، جهت گیری او عوض میشود. دیگر به جای اینکه به فکر خرید زمان و بهانه آوردن راجع به اینکه کار دارد باشد، باید به کارهای جالب فکر کند تا شاید شما بخواهید در کنارش بمانید. هنگامیکه شما در دسترس نباشید، او رویه خود را عوض میکند تا بتواند بیشتر با شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه میتراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمیتواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتنتان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا به خودش متکی است. او آدمها را بر اساس تجربیات خودش قضاوت میکند. روباه بی سروصدا بسیار مواظب خودش است و انتخابهای خوبی انجام میدهد. او اجازه میدهد زمان بگذرد و رفتار مرد را زیر نظر میگیرد. او به مشاهدات خود و همچنین به احساسات غریزی خود اعتماد میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا میداند که زود صمیمی شدن انسان را کوچک میکند. به همین دلیل حرفهای دلش را در یکی دو دیدار نخست بازگو نمیکند. او صبر میکند تا زمان مناسب خودش فرا برسد وسعی نمیکند این روند را جلو بیندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با نگاهی به گسترش فرهنگ پورنوگرافی مشخص میشود که چرا استانداردها آنقدر غیر واقعی شدهاند. فیلمهای پورن، از «صداهای بلند» مصنوعی استفاده میکنند.
یک زیرک خود را با قراردادهای بیرونی تعریف نمیکند. اما زنانی که زیادی ساده دل هستند معمولاً سرشان گرم رساندن خود به استانداردهای دیگران است. هنگامیکه زنی در بستر حواسش به نقش بازی کردن است، معمولاً فراموش میکند که چرا اصلاً آنجاست. این زمانی برای داشتن رابطه جنسی نیست. زمانی برای نقش بازی کردن است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
باور عمومی این است که زنان تا پیش از ۳۰ سالگی به اوج جذابیت جنسی خود نمیرسند. این موضوع زمان زیادی برای زنان فراهم میآورد تا پیش از رسیدن به این سن، بتوانند بر احساس عدم اطمینان نسبت به خود و حس رقابت با دیگران غلبه کنند. زن به اوج جذابیت جنسی میرسد زیرا میتواند به مرد بگوید که چه چیز را دوست دارد و چه چیز را نه. او خود باوری بیشتری دارد، دیدگاههای خود را راحتتر بیان میکند و از آنجایی که دیگر همه چیز را از زاویه دید خود نمیبیند راحتتر نیز رابطه را تمام میکند و آن را فراموش میکند.
زنان بسیاری هستند که برای ایفای نقش یک زن کامل و ایده آل خود را زیر فشار میبینند. یا حس میکنند که باید نقش خیره کننده ای را در اتاق خواب بازی کنند. حتی شنیده ام که بعضی مردها چنین اظهار نظرهایی راجع به زنان میکنند: هر چقدر در اتاق خواب پر سروصداتر باشد بهتر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک مرد خوب، تا زمانیکه در این دو زمینه احساس اطمینان کند، کنار شما باقی میماند. نخست اینکه بداند او را از لحاظ ظاهری و جنسی پسندیدهاید، و دوم اینکه بداند هنوز در بازیحضور دارد. تا زمانی که او نور انتهای تونل را میبیند، برای رسیدن به آن تلاش میکند و راه خود را باز میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آنرا یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها داراییاش است، خرج نمیکند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمیتواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمیداند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمیرود و هرگز حس نمیکند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه اینها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواستههای خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بر خلاف یک دختر ساده دل، یک زیرک باور دارد که بسیار بیشتر از تنها «جنسیتاش» میارزد. پس او زمانی به رابطه جنسی میرسد که احساساتش به او فرمان دهند. هنگامیکه در رابطه احساسیاش با مرد، احساس آرامش کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل بیشتر احساس وظیفه میکند، یا تحت فشار است یا بازیچه قرار میگیرد که خیلی زود با مرد به بستر برودو رابطه جنسی برقرار میکند و گمان میکند با یک رابطه جنسی خوب، او را به دام انداخته است. گویی آنچه او به عنوان رابطه جنسی عرضه میکند از طلاست. اما یک زیرک به خوبی میداند که رابطه جنسی زمانی به طلا تبدیل میشود که مرد به خاطرش صبر کرده باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیتاش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمیرسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او میخواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت میفهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی میشوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از او توقع نداشته باشید (بدون اینکه اول از او درخواست کرده باشید) که تمام وقت آزاد خود را با شما بگذراند.
از او نخواهید در مورد زمانی که با شما نگذرانده به شما حساب پس بدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شرط دوم: فقط به خاطر اینکه «زمان خالی پیدا کردهاید «به دیدارش نروید.
پیام این شرط؟ او پیش از نیازهای اساسی شما اولویت بندی نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شرط اول: اگر میخواهد در اولویت باشد باید برنامهاش را اول از همه اعلام کند.
پیام این شرط؟ زمان و توجه شما «ارزشمند» است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زندگی به من علاقهمند است؛ زیرا همیشه زمانیکه ممکناست فراموششکنم، به سراغم میآید. پس جای نگرانی نیست! دیوانهوار کریستین بوبن
فقط زمانیکه واقعا عاشق باشی میتوانی انسانها را بشناسی… دیوانهوار کریستین بوبن
نمیشود در یک زمان هم ببینی و هم بشنوی. کلمات چیز دیگری را بیان میکنند و حضور آنها چیز دیگری میگوید. دیوانهوار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار میگردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوشخراشی شنیده میشود؛ زیرا نتها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسانها همین است: تفاوت میان نتها و ضربآهنگ و چیزی غیر از این نمیتواند باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظهی تولد، نامخانوادگی به انسان تحمیل میگردد و به مرور زمان، سنگینیاش را بیشتر بر روح وارد میسازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیمترین لباسها نیز نفوذ مییابد. دیوانهوار کریستین بوبن
او اجازه نمیدهد شخص دیگری زمان را برایش مدیریت کند
او خیلی آرام جلو میرود. «به ویژه» هنگامیکه مرد شتاب زیادی دارد. او با ضرب آهنگ خاص خود حرکت میکند نه مرد، و با این کار به مرد اجازه نمیدهد کنترل او را در دست بگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او میدهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس میگرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) میشوید یا نه، مردد میکند و این موضوع برایش دلیلی میشود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمیبیند.
سعی کنید حرفهایی مانند اینها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش میگذرد متوجه گذر زمان نمیشود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمیکند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر چقدر زمان بیشتری برای تمرین استقلال فکری خود اختصاص دهید، بر جذابیت خود افزوده اید. انگار که با وردی جادویی مرد را مجذوب خود کرده باشید. صبحها با احساس شادی بیشتری از خواب بر میخیزید و نیروی زندگی و هاله اسرار آمیزتان کم کم به شما باز میگردد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک میتواند همزمان هم رفتاری بسیار نرم و زنانه داشته باشد و هم شخصیت و وقار خود را حفظ کند. او با روشی موقرانه، محترمانه وملایم به دیگران میفهماند که بازیچه دست کسی نمیشود. او بیش از حد تلاش نمیکند و خود را با تعریفی که دیگران از او دارند مطابقت نمیدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مهربانی و محبت معمولاً اولین انتخاب ما در رفتار با دیگران است. اما زمانی نیز میآید که ما نمیتوانیم با کسی که نسبت به ما افکار مهرآمیزی ندارد مهربان باشیم. اگر با چنین رفتاری از سوی کسی روبهرو شدید، بهترین کار این است که با خودتان مهربان باشید و این کار را یا با تصحیح وبهبود رابطهای که در آن قرار دارید، یا با قطع رابطه با کسی که چنین رفتاری با شما دارد انجام دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را میخواهد. در حالیکه مردها در پی هیجان، خطر وموقعیتهای پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسکهای باربی و همتای مذکرش کِن بازی میکند و با این رؤیا بزرگ میشود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقهای به عروسک کِن ندارند. آنها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیتهایی شناخته میشوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی میکنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر زن زیاده از حد برای مرد تلاش کند، همین اتفاق رخ میدهد. مرد واکنش بی ادبانه ای نشان میدهد. در همان زمانی که یک دختر ساده دل در حال از دست دادن عقل خود به خاطر یک مرد است، یک زیرک کاری میکند که مردش عقل خود را به خاطر او از دست بدهد. هنگامی که در یک رابطه، زن از مرد یک قدم جلوتر باشد، در چشم او جذابتر جلوه میکند و ذهن او را نیز بیشتر درگیر خود میکند. مرد از او سیر نمیشود و در آخر به این نتیجه میرسد که نمیتواند بدون او زندگی کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی میشود، مرد حس میکند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست میدهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمیشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۹
هنگامیکه شما روال عادی را به هم میزنید، نبودتان، در زمانی که انتظار بودنتان را دارد، او را به سمت شما میکشد. مردها به کلمات واکنش نشان نمیدهند، بلکه به نداشتن هیچگونه ارتباط با شما واکنش نشان میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من یاد گرفتم که میشود حتا کسی را که آزارت میدهد، دوست داشت. میدانم که میشود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو بهسمت آدم مناسبی آمده باشم؟ بهسمت شریکِ آرامشبخشام؟ بهسمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اعتماد زمان میبره. صمیمیتِ بین دو نفر، یه کوهه… و رابطهٔ جنسی، قلهٔ این کوه. تو و کریگ، درحالحاضر، پایینترین نقطهٔ این کوهاین. شما نمیتونین با پریدن بهسمت قله شروع کنین، قبلاً اینو امتحان کردین. شما فراموش کردین برین بالا. بالارفتن زمانیه که متصل میشین. هر بار یه قدم. چیزیکه اوله، اول. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
قانون شماره یک: حق نداریم همزمان به ترک هم فکر کنید وقتی یکی از اون یکی متنفره اون یکی این حق را نداره.
قانون شماره دو: جفتمون اجازه داریم افسرده باشیم، ولی یه روز درمیون. دوشنبه و چهارشنبه و جمعه مال تو، سهشنبه و پنجشنبه و شنبه مال من. »
_یکشنبه چی؟
_یکشنبهها خوشحالیم.
_قبول ریگ روان استیو تولتز
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعیاش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آنوقت متوجه میشود که توازناجتماعی بههمخورده و بیعدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیکبختی، اگر موقعیتها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بیعدالتی. میرا کریستوفر فرانک
میدانم که خندهٔ ما مقدس است، چون نشان میدهد که دو نفر دقیقاً اینجایند، با هم، روی سطح آب. آمدهاند تا نفس بکشند، هیچکدام به درون خودشان فرار نمیکنند. هر دو همینجا هستند تا به هم برسند. همینطور که میخندیم، با خودم فکر میکنم این فضایی که الان در آن هستیم، عشق است؟ میشود فقط زمانی توی این فضای عاشقی باشی که یک انسان کاملی؟ ما چطور به اینجا آمدهایم؟ اینجا برایم امن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چطور ممکنه یه نفر با زندگی جور باشه؟ چطور ممکنه یه نفر با چیزیکه مدام در حال تغییرکردنه، سازگار باشه؟ من هنوز چهل سالمام نشده. زمان بیشتری نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستناش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به معنای «غربالکردن» گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد، آنوقت تنها چیزهایی که اهمیت دارند، برایت باقی میمانند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیمِ درستِ بعدی فکر کن. این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
واژهٔ مصیبت disaster)) از دو بخش فقدان dis)) و ستاره (aster) تشکیل شده. این موضوع فقط زمانی به معنیِ مصیبت است که نور را گم کنم. آنجا جلوی کامپیوتر، نفوذ تاریکی را حس میکنم. باید کمی روشنایی پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصرانه سعی میکرد در هر گفت و گویی شرکت کند بی آنکه قادر باشد لکنت خود را کنترل کند.
تقلای بیهوده ای میکرد که از دست سایه هایی که کلافه اش کرده بودند رهایی یابد.
هنوز میپنداشت بروز همه ی این علایم از مشکل زمان است که عوض شده بود.
زمان هم زمان سابق نبود و با این توجیه خود را در بحبوحه ی سردرگمی روز افزونی که کم کم جزء عاداتش در آمده بود تسلی میداد. 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
درست زمانیکه من توی خانه مشغول عوضکردنِ پوشک بچهها، غذادادن به آنها، و شستن ظرفها بودهام، او با زنهای دیگر میخوابیده. درست زمانیکه من عاجزانه به بدنم التماس میکردم که درمان شود، او با بدنهای دیگری همخوابه میشده. زمانیکه من بهخاطر عدم تواناییام در برقراری ارتباط جنسی، با شرمندگی از او عذرخواهی میکردم، او با غریبهها رابطه داشته. او اجازه داد که من سالها خودم را مقصر این موضوع بدانم! او اجازه داد من روی شانههایش گریه کنم و بگویم: «چه مرگم شده کریگ؟ چرا موقع رابطهٔ جنسی احساس امنیتام رو از دست میدم؟» او سرم را نوازش کرد و گفت: «نمیدونم.» اما میدانست. دلیلش خودِ او بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش میبَرَد و تا حیاطپشتی با هم قدم میزنیم. او کمکم میکند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب مینشینم، کریگ مثل شاهزادهها زانو میزند و یک حلقهٔ الماس را بهسمت من میگیرد. » باهام ازدواج میکنی؟» یکهو خشکام میزند. نمیدانم کدام جواب واقعاً خوشحالش میکند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشمهایم را میبندم و میگویم: «آره.» حس میکنم لبخند از چهرهٔ کریگ میپرد. او حلقه را دستم میکند و بلند میشود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش میگیرد و هر دومان به حلقه زل میزنیم. میگوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکیاش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنیست برای تمرینِ انسانبودن. همزمان با پخش یک آهنگ، میتوانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حسشان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها میرسد و همهجا ساکت میشود، از نو آنرا پخش میکنم. و اینطور است که حس میکنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقیام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوتهای خوفناکِ زندگی را پذیرفتهام: دعوت به حسکردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر میکنم که تابهحال چند زن به زندگی زناشویی بیارزششان برگشتهاند؛ آنهم بهخاطر اینکه بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط میبندم خیلی. فکر میکنید چه کسی این کنترلهای از راهدور را میسازد؟ مردها! کنترل از راهدور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زنها باید کنترل از راهدوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیشازحد خستهام. چیزیکه مدام به آن فکر میکنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیلاش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنچه میدانم:
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستنش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به نام “غربالکردن” گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد؛ آنوقت، تنها چیزهایی که اهمیت دارند برایت باقی میماند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیم درست بعدی فکر کن؛ این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«هتل کالیفرنیا» دوباره آغاز میشود. مدتزمان پخش این موزیک و تکرار دوبارهاش، برای من پیامی به همراه دارد: زندگی، نهتنها ترسناک و ناامیدکننده، که بسیار هم طولانیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سالها بعد، زمانیکه من دیگر کمتر زیبا باشم، آنموقع که دیگر خبری از حلقههای باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتیکه دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمیدانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دستدادنِ زیباییام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بیارزش میکند. مثل این میمانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذبکردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از این به بعد، زمانیکه “نه” را حس کنم، -از حالت چهرهی کسی، از لحن صدای کسی، در مخالفت کسی با من یا حتی در ذهن خودم- پاسخم به آن، فقط و فقط، همین خواهد بود: برو به درک! “برو به درک” محافظ من در برابر ترس، تردید و شرم است. “برو به درک” گفتن، تمام آن چیزیست که در حال حاضر دارم. “برو به درک” ، سپر من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمیدهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمیاندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست میدهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنها مدتها زندگی خود را وقف کاری عجیب کرده بودند. کاری که در یک زمان هم از آنها بعید بود و هم برازندهٔ آنها بود. هر دو با چرخخیاطی سینگر قدیمی، لباس عروس میدوختند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که متوجه میشود عشق ممکن است تا ابد دروازهای ناگشوده و پر راز و رمز و دور از دسترس باشد، تمام رؤیایی که دنیای خودش را بر آن بنا نهاده بوده فرو میریزد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
میتوانست در ظلمات وجود خودش زندگی کند، میتوانست انسانها را طوری ساده ببیند که از رازهایشان نپرسد. با آنها که حرف میزد، راه برود و به هیچچیز خیره نشود. یک زمان سنگدلانه میجنگید و زمانی هم قاه قاه میخندید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت میکنم که نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم… از رازها صحبت میکنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمیگذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشتهام به تمام آن اسراری فکر میکنم که دور و برم را فراگرفتهاند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زدهاند… از مصیبتی عظیمتر از مصیبتهای دیگر حرف میزنم… مصیبت اینکه ما در باره خودمان هیچ نمیدانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمیدانیم… چه کسی میگوید محمد دلشیشه دوباره تکرار نمیشود. چه کسی میگوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی میگوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار میکنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
میخواست پس از چند سال گاریاش را بفروشد و خطاط بشود. یا برود در سمت دیگر شهر کتابفروشی دایر کند… کتابفروشی برایش بهترین کار محسوب میشد… آرزوی دیگری هم داشت که زمانی ویدئویی داشته باشد تا تازهترین فیلمها را نگاه کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آنها هم کسی را ندیده بودند که اینگونه رنگ سالهای طولانیِ تنهایی را به خود داشته باشد. من بویی داشتم چون بوی ابدیت، بوی کسی که از بیرون زمان آمده باشد، کسی که در چیزی عمیق با آنها مشترک بود. آنها هم دو دختر بودند و میخواستند بیرون از مسائل دنیا و شر و شور سیاست زندگی کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که همه شما بینایان این سرزمین خودتان را گم کرده بودید، آن کور کوچک باورش به کوری خودش بزرگتر از باور شما به بیناییتان بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بیدوست بودند، چیزی که باعث میشود داستان آنها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آنها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همینکه تنهایی عمیقی حس میکردند، همینکه بیکستر میشدند، بیشتر بیرون میآمدند، مثل اینکه در آن پیادهرویها، مدام در کوچههای تاریک، در خیابانهای خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آنجا رسید که در همهٔ لحظهها و زمانهای عجیب و بیمعنی و نابهنگام دیده میشدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابانهای سرد و خالی و بیروح دیده میشدند. مانند دو روح درهم گرهخورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او شبیه سیارهای بود که وزنی بیشتر از توان خودش بر آن حمل کرده باشند. سیارهای که اشیایی آن را دربر گرفتهاند که آن را از تلألؤ میاندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. میخواست ذرهذره زندگیاش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی، میفهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. میفهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که میتوانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در آن هنگامه سرم را بلند کردم و آسمان را دیدم. میلیونها ستاره را دیدم… ناچیز بودنم را در برابر جهان حس کردم… جای خودم را در دنیا پیدا کردم، در آن لحظه فکر کردم سالهای سال است که ستاره ندیدهام… سالهای سال است که فرصت نداشتهام به آسمان فکر کنم… به ماه نگاه کنم… نه… آن زمان فهمیدم من نیمی از آن جهان را باختهام… عمرم میگذرد و فرصت اندیشیدن به چیزهایی که در این جنگ و کشتار میگذشت را ندارم… آن شب سرم را به سنگی زدم و فریاد کشیدم. واژه «دنیا» ، کلمهای پوچ و تصنعی و بیمعناست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مرا گذاشته بود تا هر وقت شرایط روحی و خواستههایش به آرامش رسیدند، هر زمان که روحش به سخن درمیآمد، بیاید و از من چیزی یاد بگیرد. من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمیتوانست جایگزینم باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اکنون همهمه ای از صداها،توضیحات و ناله ها،فاجعه ای برگشت ناپذیر،دنیایی محکوم به نابودی،موجی از یاس و توفانی از نا امیدی،سقوطی مرگبار و شکستن دوباره کلمات.
به ناگهان جرقه ای از امید،یافتن سایه ی زمینی دیگر در میان تور زمانها ،میان ابعاد در هم تنیده،تنش و کشش موازی،جهش اراده،سقوط و شکست و فرار آن. زمینی نو به جایگزینی زمین نابودشده ی پیشین. زمینی بدون دلفین ها. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز جور شد تا دوباره مرا به باور برساند. چرا سرنوشت بار دیگر ما را روبهروی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید میبود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک میکند. دیروز، در جاده، به تو فکر میکردم و با خودم میگفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم میخندیدیم. خوب میدیدم که تا کجا زندگی روزمرهام را پر کردهای، در کوچکترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیدهای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو میکشم، این گمگشتگی دلم را. نام تو را صدا میزنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا میوزید، چیزی را دنبال میکردم که انگار در تاریکی شب فرو میرفت. نمیدانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانهات که کمی تکیهاش دادهای به سینهام، چشمهای نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت میبودیم در این جای پرتافتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام زندگیام بهدنبال همدستیِ تمامعیار (در معنای زیبایش) با انسانی بودم. با تو یافتمش و همزمان معنایی نو جستم برای زندگی. حالا شاید واقعاً بتوانیم تلاش کنیم که خودمان را فراتر از همه چیز بنشانیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک میکنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما میدانم که زمانی از راه میرسد که حضور خودت و حضور زندگیات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بیرحم میکند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و میدانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کردهای. من هم سعی میکنم همینطور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من میدهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من میکاری! آی، پرسه در این شهر که اینقدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم مینشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفسگیر! چقدر سهمگین و بینظیر است و چقدر دلم میخواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یکبند نگهش دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعلهای که در وجودت لهیب میزند فرو بمیرد. من سعی میکنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری میکنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمانهای دور میآید، با کششی به مرموزترین و عظیمترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولینبار نیست که از زمان رفتنت نامه مینویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کردهام، اما تو از آنها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساختهام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمیگشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کمکم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و باوقار! چقدر در این لحظه دلم میخواهد ببینمت. به تو فکر میکنم، به این فیلمی که آنقدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورتها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحلهایی که تو دوست میداری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامهام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختیای از این پس احساس میکنم. چقدر خواهمت بوسید، بهزودی زود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کردهام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخرتر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من میگویی زمان برگشتنت را جلو انداختهای. دهم برمیگردی. خندهدار است. من هم چون فکر میکردم که پنج روز را باید در پاریس بی تو بگذرانم، زمان برگشتنم را عقب انداختم و فکر کردم پانزدهم برگردم. هرکار میکنی، مرا همیشه در جریان بگذار تا بتوانم زندگیام را با تو تنظیم کنم. الآن که من آزادتر از تو هستم، انجامش برای من راحتتر است و همیشه از انجامش احساس شادی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو مرا فقط در شهر دیدهای و من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرتافتاده را دوست دارم؛ اتاقهای خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود، اما نمیتوانم اینچنین زندگی کنم مگر کسی یاریام کند. بگذریم، باید تن داد و تو مرا باید با همه عیبهایم دوست بداری و ما پادشاهیمان بر پاریس را ادامه خواهیم داد. اما باید مطلقاً هشت روز را بر بلند کوهها بگذرانیم، در برف، در وحشیترین مکان ممکن. آنجا تو را کنار خودم خواهم داشت، عشق من… شبهای طوفانی را تصور میکنم. کاشکی آن زمان زود فرا برسد! تو را باز میبوسم با تمام نیروی این باد که گویی تمام نمیشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه میرفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچکس و هیچ چیز را نمیشناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئنتر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آنطور که دلم میخواهد میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم که از فراز همهچیز عبور کنیم. “ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهینآمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا میکند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمیترین دانشهای انسان است. بیآنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعیمان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمیشود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آنها که عهدهدارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنماییهایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انسانها چه بسا از سطح آشفتهٔ زمین به آسمان بنگرند و با مشاهدهٔ نظم عقلانی زیبای آسمانها تسلی بیابند. مثلاً یونانیان و رومیان باستان خدایانشان را به روشناییهایی پیوند میزدند که در آسمان شب میدیدند که امروزه میدانیم سیارات بودهاند و کماکان آنها را به همان نامهای میخوانیم که باستانیان آنها را میپرستیدند: مریخ، ونوس، مارس، ژوپیتر و باقیِ سیارات. این شیوهٔ تفکری است که به اشکال متفاوت از زمانهای کهن تداوم داشته است. مثلاً در اواخر قرن ۱۸ ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی میاندیشید «آسمانهای پرستارهٔ بالا» والاترین منظرهٔ طبیعت است و تأمل در این منظرهٔ متعالی میتواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقّات حیات روزمره کنار بیاییم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیز کماکان میتوانیم باور داشته باشیم که موسیقی و صدا میتواند، و حتی باید، به شیوههایی بسیار سازمانیافته استفاده شوند تا احساسات ما را به جهتی برانند که زندگی بهتری داشته باشیم حتی با اینکه ممکن است هر یک از ما تصور متفاوتی از معنای بهتر شدنِ زندگی داشته باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل بهعنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقیدرمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبهنفس خود را کاملاً از دست دادهایم و احساس میکنیم زیر فشار الزامات زندگی له شدهایم. راهکار میبایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آنگاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشههای ما قطعاً به سرانجام میرسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرحهایمان نقش بر آب شوند، از ارزشهای انسانی ما چیزی کاسته نمیشود. موسیقی چیزی در اختیارمان میگذارد که در چنین مواقعی خودمان نمیتوانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
میتوانیم از محیط بصری بهره ببریم تا در مردم حالت درونی مناسب را ایجاد کنیم تا بدین ترتیب آمادگی پذیرش ایدهها را بیابند. کاتولیک مبتنی بر این دیدگاه است که ما موجوداتی ترکیبی و چندگونهایم؛ همان قدر که وجه معنوی داریم، وجه جسمانی نیز داریم. حیات درون عمیقاً وابسته به امور بیرونی است. بنابراین ما میبایست نسبت به سازمان بخشیدن به فضای بیرونیمان دقیق بوده و نسبت به نظم بخشیدن به آن همت بورزیم آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند تواناییها و پیشرفتهای خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمیشویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سختتر از آن چیزی است که بهنظرمان باید باشد. وقتی تفاوتهای درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آنگاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل میگیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ بهاحتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی میبرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرنها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامیهای فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری میکنیم که باعث میشود کاربر و مصرفکننده تلاشهای فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آنها برخوردار است. در کسبوکارها بنا بهنوعی ادب به ما نمیگویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شبهای بیشماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسهای نومیدکننده با یک تأمینکنندهٔ فرانسویِ بطریهای پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواریها به آخر رسیدهاند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما شناخت صحیحی از این واقعیت نداریم که برخی چیزها چقدر میتوانند زمانبر باشند؛ در نتیجه انتظار داریم که بتوانیم خیلی سریعتر و سادهتر از آنچه معقول است آنها را به انجام برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما مجبوریم زندگی خود را روز به روز پیش ببریم. اما بسیاری از پروژههای ارزشمند سالها به طول میانجامند و وقتی بهنظرمان میرسد که پیشرفت چقدر آهسته پیش میرود دچار دلسردی میشویم. ظاهراً سرعت لاکپشتیِ پیشرفتمان با نیازمان به سرعت و انسجامِ داستان تعارض دارد؛ ما شدیداً دلمان میخواهد احساس کنیم که داریم به جایی میرسیم؛ دوست داریم نتایج استوار و مشهودی ببینیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مودب بودن مانع این نیست که عصبانی یا ناراحت یا آزردهخاطر باشیم. بلکه کاری که ادب انجام میدهد این است که بیانِ احساس را به تأخیر بیندازد. ادب، مانع قضاوت زودهنگام میشود. مجال میدهد تا قدری زمان بگذرد و اطلاعات بیشتری نمایان شود، تا پیش از انجام هر کاری، خشم ایجاد شده قدری فروکش کند. تأخیری که ادب به بار میآورد به شما فرصت میدهد تا اصل واقعیات را دریابید. فضایی ایجاد میکند تا دلیل اصلیِ خشم را متوجه شوید. اگر چیزهای بیشتری میدانستید، ممکن بود اینطور از کوره درنروید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترسهایی که باعث گریزمان از مسائل میشوند را بگیرند؛ ندایی که تواناییهای نهفتهمان را به ما یادآور شود که ترسهای فعلی مانع شکوفایی آنها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون میشناختهایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت میکنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست میدارند، شرایط ایدهآلی فراهم میکند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را میدهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
معلم خوب میداند که برای آموزش موفق، زمانبندی، امری حیاتی است. ما ناخودآگاه تمایل داریم بهمحض اینکه مشکلی پیش میآید در همان لحظه درسِ مربوط به آن مشکل را آموزش دهیم، به جای اینکه صبور باشیم تا فرصت مناسبی پیش آید که دانشآموز با احتمال بیشتری به آن توجه نشان دهد (این فرصت ممکن است چند روز بعد پیش آید). و بدین ترتیب معمولاً شرایط را طوری رقم میزنیم که پیچیدهترین و دشوارترین کارهای آموزشی خود را زمانی برای دانشآموز توضیح میدهیم که خود تحت فشار زیادی هستیم و دانشآموز نیز خسته و یا عصبی است. باید یاد بگیریم که همچون ژنرالی چیرهدست عمل کنیم که میداند چگونه منتظر بماند تا بهترین شرایطِ انجام حرکت ایجاد شود. حتی میتوان گفت باید مکتبی فکری تأسیس کنیم که موضوع اصلیاش زمانبندیِ مناسب برای حل موضوعات مهم و دشوار باشد؛ تا در این مکتب نسل به نسل داستانهایی در این مورد نقل شوند که چگونه پس از سالها تلاش بینتیجه و تکرار حملات رودرروی بیفکرانه، معلمی بزرگ صبورانه کنار دستگاه ظرفشور مکث کرد تا وقتی که همسرش روزنامه را کنار گذاشت، در مورد تعطیلات پیش رو فکر کرد و بعد با دقت تمام نکتهای را بیان کرد که مدتها در ذهنش حلاجی کرده بود، و سرانجام معلمِ داستان، به فتحی عظیم در امر آموزش دست یافت. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قویتر از آن بهنظر میرسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافتهایم که دیوارهای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموختهایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرفهایی خشن و آزارنده به ما بگویند بیآنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آنها واقعاً نمیدانند که ما چه اندازه شکننده و ضربهدیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرفها یا اعمالشان چه تأثیری میتواند بر ما بگذارد، چون نمیدانند و واقعاً نمیتوانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمانهای منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را میخواهی؟» این باید یکی از معمولیترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسفبار ستمگرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بیتفاوتیها، کنترل کردنها و بیرحمانهترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامشبخشتر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلافنظر و مشاجرهها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق میافتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آنها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطهای حیطههای زیادی وجود دارد که در آنها توافق نخواهیم داشت، که بهراحتی میتوانند به مسائلی غیرقابلحل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. اینطور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً همفاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرشها و تصوراتمان در زمینههای بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. میدانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانیهای خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحتتأثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحتتأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کردهاند و هرجا میرویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذتبخش و برخی را بسیار پیشپاافتاده یا نامنصفانه میدانیم.
چیزی که ما را خشمگین میکند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آنطور که دوست داریم از آب درنمیآیند، اما ما را عصبانی نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بیابان زمین دست تنگ و بیچیز است. به همین خاطر آدمی فرصت زیادی دارد تا به جهان بیندیشد. زمانی بسیار طولانی در اختیار دارد تا به آسمان و ستاره و آفتاب و خدا فکر کند. تا ابد به شن خیره شود، اما اینجا، در این جنگل پرهیاهو، زمین غنی که هر درختش معجزهای است و هر پرندهاش بزرگترین موضوع است برای تفکر و تأمل، هر انسانی نیازمند عمری است برای اندیشیدن و خیالات، زمین ما را اسیر خود میکند… به تملک زمین درمیآییم… به تملک اشیای موقتی و کوچک… اینجا آدمی در جزئیات غرق میشود. معانی بزرگ را فراموش میکند. تو خوشبختی که از سرزمین دیگری آمدهای و رؤیاهایت فقط معانی بزرگی چون جهان و زندگی بوده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماهی یک بار به من اجازه میدادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی میآمد و همراهش چند صد متری روی شن راه میرفتم، آن روزها خوشترین ایام زندگیام بود… همیشه هفتهای مانده به روز موعود، خودم را آماده میکردم. قدم که روی شنها میگذاشتم قلبم پرواز میکرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شنها میگذاشتم، احساس زنده بودن میکردم، زمین را حس میکردم، جوانب بیحد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس میکردم. کمکم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن میاندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا میاندیشیدم. بیابان را در آغوش میگرفتم و گرما به تنم باز میگشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود میآورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری میشوی که جز آن آزادیهایی که دریاهای بیکرانه شن به تو میبخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مدت بیست و یک سال آموخته بودم با شن چگونه حرف بزنم، از اینکه میگویم بیابان پر از صداست تعجب نکنید. اما آدمی به درستی یاد نمیگیرد چگونه آن اصوات را تفکیک کند. من بیست و یک سال در بیابان گوش فرا میدادم و حروف هیروگلیف آن اصوات مختلف را از هم جدا میکردم…، اگر بیست و یک سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد میگیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهمترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در میآورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست. تا سال هفتم روزها را میشمردم. صبح یک روز بیدار میشوی و ناگاه میبینی همه چیز در تو به هم ریخته است… از ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را به طور منظم کنار هم میچینی. امّا دگربار که بیدار میشوی باز میبینی همه چیز را قاتی کردهای، نمیدانی یک سال است یا یک قرن که آنجایی، نمیدانی تصویر دنیای بیرون چه شکلی است، وحشتناکتر از همه این است که بدانی یکی بیرون انتظارت را میکشد، اگر مطمئن باشی کسی منتظرت نیست و از یاد دنیا رفتهای آن وقت به فکر خودت میافتی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بیارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبتشان ارزش زندگی را بالا میبرد.
بگذار تنگنظرها کور شوند،
بگذار بیمایهها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست میدارم، تو را روی چشمهایم مینشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بینظیری میگردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشمهایمتر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانیتر میشد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جستوجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول میدهم، چنان زندگانییی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
ما آدمها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناکِ دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چارهای پیدا نمیکنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی میشویم که به ما نزدیکترند و تا زمانی که از بین نرفتهاند در مورد آنها بزرگنمایی میکنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان میشود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پُر از قتل و آدمربایی است، اما بیشتر انسانها شبیه بههم هستند. بعضی وقتها میترسند و بعضی وقتها شجاعاند، بعضی وقتها بیرحم و بعضی وقتها هم مهرباناند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
اگر مردم از تو انتظار شجاعت دارند، وانمود کن شجاع هستی، حتی زمانی که ترس تا مغز استخوانت نفوذ کرده است. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
زندگی همین است. به تو تلفن نکردهام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. میدانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که میخواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدمهایی که به دهکده ی زمان کودکیشان برمیگردند یا به خانه ی پدریشان یا هر جای دیگری که زندگیشان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارتها همیشه حزنانگیزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم میآید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری میگذشتم که میدانستم او در آن زندگی میکند. همینطور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو میانداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمکزن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگیام پشتپا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش میآید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشتهمان حرف میزنیم، از سالهای دانشجویی، فیلمها و کتابهایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشقهای زمان جوانیمان، چهرههایی که از خاطر بردهایم و گاهگاه تصادفی به خاطرمان میآیند، از قیمت کافهها در آن دوران و از این نوع دلتنگیها. گویی این بخش از زندگیمان را روی قفسهای جا دادهایم و گهگاهی کمی از گردوغبارش را میزداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سالها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقتها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا میچیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمیرسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاههایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده میشد. برای اولین بار در زندگیام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای میگذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری میکشیدم: اگر ماری لباسهایش را اینجا میگذاشت یا همه چیز را با خود میبرد، کمد را تمیز میکرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمیخورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل میتوانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود میبرد و میسوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده میگردد. چیزی که برای ما بزرگترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزنانگیز. این بچهها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژهای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، میتوان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به مجرد اینکه یک نفر انسان هایی را که دارای ذوق هنری هستند هنرمند خطاب میکنند، دردآورترین سوءتفاهمات آغاز میشوند. انسان هایی که دارای ذوق هنری هستند، درست زمانی به هنر میپردازند که یک هنرمند احساس میکند اوقات فراغت خود را شروع میکند. آنها زمانی به هنر میپردازند که هنرمند فرصت یافته برای دو، سه، چهار یا پنج دقیقه هنر را به دست فراموشی بسپارد؛ آن وقت، هنردوستان شروع به صبحت درباره ی وانگوگ، کافکا، چاپلین یا بکت میکنند و موفق به عذاب هنرمند میشوند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمیتوانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر میشویم حتی اگر داراییهای زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب میشویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمیشناختم. حرف جنگ، نقشههای جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشمهای ما متفاوت است. آنچه تو میبینی، چیزی نیست که من میبینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
هیچ عمری هدر نمیرود. تنها زمانی که هدر میدهیم، زمانی است که فکر میکنیم تنهاییم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
گاهی زندگی تاریکترین لحظات و روشنترین لحظات را در کنار هم قرار میدهد. همزمان هم چیزی به آدم میدهد و هم چیزی از او میگیرد. بافته لائتیسیا کولومبانی
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه میرسد که آنها شبیه به آن رقصندههای رقصهای دستهجمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی میدید: بهم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدمهای رقص رابطهٔ آنها اینگونه است که رفتوآمد به سر کار در صبحوشب به آن ریتم میدهد. یک اختلاف زمان مأیوسکننده اما همانقدر رمانتیک. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
حالا میدونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه. ولی تا زمانی زندگی به حساب میاد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری؛ مثل بازتاب بی همتای رنگین کمون شادی و شورها که خویشتن هر فردیه. مرگ خوش آلبر کامو
می دانست باید تسلیم زمان شود؛ این یعنی عالیترین و خطرناکترین تجربه. بیهودگی فقط برای افراد عادی حیاتی است. خیلیها حتی نمیتوانند ثابت کنند آدم عادی نیستند. مرگ خوش آلبر کامو
زندگی مشمول زمان است و مثل دیگر آثار هنری نیاز به تامل دارد. مرگ خوش آلبر کامو
هیچ از سطحی نگری و احساساتی بودن خوشم نمیاد. دوست دارم آگاه باشم. تقریبا ما در همه ی موارد، زندگیمون رو به پول درآوردن میگذرونیم؛ در حالیکه باید پول خرج کنیم تا زمان به دست بیاریم. مرگ خوش آلبر کامو
اگر به مرکز دنیا خیره شوید، شاهد سرما خواهید بود، جایی خالی. در نهایت، دنیا هیچ اهمیتی به ما نمیدهد. زمان هم به ما اهمیت نمیدهد. برای همین باید به هم اهمیت بدهیم. هر روز دیوید لویتان
مهربانی آدمها باهم میتواند اتاق و هوا را هم لطیف کند و حتی لطافت زمان را هم بیشتر کند. هر روز دیوید لویتان
در رویاها زمان یخ زده است. هیچوقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
زمانی این تخت قسمتی از جهیزیه ی عروسی در سرزمینهای دوردست بوده و باید یک عمر دوام میکرده. چقدر در این لحظه، کلمه ی یک عمر، احمقانه به نظر میرسد. دوام؛ چه کلمه ی بی فایده ای! آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا برای به پایان رسیدن دنیا ناراحت شویم؟ هر روز برای کسی پایان دنیاست. زمان مانند آب بالا و بالا میآید و وقتی به سطح چشمانتان برسد، غرق میشوید. آدمکش کور مارگارت اتوود
روی یک پوستر زمان جنگ نوشته بود:
«دهان لق، کشتی را غرق میکند.»
البته کشتیها در هر حال، دیر یا زود غرق میشوند! آدمکش کور مارگارت اتوود
انجام کارها از روی عادت باعث میشود زمان زیادی برای فکرکردن به آن کارها داشته باشید. قبلاً این بهنظرم جالب بود؛ اما انگار حالا لکهای از جنس بیهودگی بر آن افتاده است. هر روز دیوید لویتان
در زندگی اوقاتی هست که بدنتان اختیار زندگی را در دست میگیرد. زمانهایی در زندگی هست که خواهشهای بدن و نیازهای بدن، راه و روش زندگی را به شما دیکته میکند. خبر هم ندارید که دارید کلید را به دست بدن میدهید؛ ولی رسماً آنرا کف دستش میگذارید و او زندگی را کنترل میکند. سیمکشیاش را دستکاری میکنید و بعد، همان سیمکشی، اختیار زندگی را در دست میگیرد. هر روز دیوید لویتان
ترجیح میدهم تکفرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت بهدردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آنها شریک هستید، همنسلان خودتان هستند، میدانند خاطراتی که از کودکی بهیاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که میتوانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را همزمان در سنین هشت، هجده و چهلوهشتسالگی ببینند و برایشان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک میکنم. ولی در کوتاهمدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحماند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیشترِ آزارهایی که در زندگیام دیدهام، که اعتراف میکنم زندگی عادیای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آنها هم خواهر و برادران بزرگتر، از همه بدتر بودهاند. هر روز دیوید لویتان
چطور است که لحظهٔ عاشقشدن به این شکل است؟ چطور ممکن است زمانِ به این کوتاهی، چنین عظمتی در درون خود داشته باشد؟ ناگهان متوجه شدم که چرا مردم به دژاوو عقیده دارند و چرا فکر میکنند که پیشازاین هم در این دنیا بودهاند و زندگی کردهاند، چون امکان ندارد سالهایی که من در این دنیا زندگی کردهام، بتواند حسی را که در درونم غلیان میکند، در خودش جا بدهد. در لحظهٔ عاشقشدن حسی هست که انگار پیشینهٔ صدهاساله دارد و چند نسل از همین حس، پشت هم قرار گرفته تا این لحظهٔ خاص و این تقاطع فوقالعاده شکل بگیرد. شاید احمقانه بهنظر برسد؛ اما در قلبتان و در مغز استخوانهایتان حس میکنید که از همان اول قرار بوده است همهچیز به همین نقطه از زمان ختم شود و همهٔ پیکانهای نامرئی به آن اشاره میکردهاند و حتی خود جهان و عالم هم همین لحظه را از مدتها پیش تدارک دیده است و شما تازه دارید متوجه آن میشوید و حالا دارید به نقطهای میرسید که همیشه قرار بوده است برسید. هر روز دیوید لویتان
از احساسنکردن خستهام. خستهام از ارتباط برقرارنکردن. دلم میخواهد اینجا در کنار او باشم. دلم میخواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل میکند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من دادهاند.
اقیانوس آهنگ مینوازد؛ باد میرقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم میچسبیم؛ ولی بعد کمکم احساس میکنیم که به چیزی بزرگتر از هردویمان چسبیدهایم، چیزی عظیمتر از ما. هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش میآید. ولی این بهمعنی دوستداشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همهاش سروصداست، بیشتر صدای پسر. اگر بخواهم، میتوانم جزئیات دعواهایشان را هم ببینم. میتوانم رد همهٔ خرده شکستههایی را بگیرم که او بعد از هربار درهمشکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا میکردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمیتوانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر اینرا نداند. هر روز دیوید لویتان
میخواهم کاری کنم که روز خوبی داشته باشد، فقط یک روز خوب. مدتهای مدید بیهدف سرگردان بودهام و حالا این هدف زودگذر را به من دادهاند. واقعاً احساس میکنم آنرا به من دادهاند. من فقط یک روز وقت برای بخشیدن دارم. پس چرا یک روزِ خوب نباشد؟ چرا روزی نباشد که آن را با دیگری شریک میشوم؟ چرا نباید ترانهٔ لحظهای از زمان را در دست بگیرم و ببینم چقدر میتواند دوام داشته باشد؟ قوانین پاکشدنیاند. توانش را دارم. میتوانم بخشنده باشم. هر روز دیوید لویتان
بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده اند که راه برگشتی نداشته اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه ی بیچاره را میدانند. آنها خطر و فایده را کنار میگذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط میکنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، میچسبی. آدمکش کور مارگارت اتوود
آرامش در زمانی به وجود میآید که مشاهداتتان را به یک مسئله تبدیل نکنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- نقطهقوت عادات این است که میتوانیم کارهایمان را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعفشان این است که دیگر به خطاهای کوچکمان در اجرای امور توجه نمیکنیم.
- عادتها + رویکرد حسابشده = تسلط
- انعکاس و بازبینی، پروسهای است که به شما اجازه میدهد نسبت به عملکردتان در گذر زمان آگاه شوید.
- هرقدر بیشتر به هویتتان وابسته شوید، امکان رشد فراتر نسبت به آن دشوارتر خواهد شد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی میگوید انسانها وقتی روی وظایفی کار میکنند که دقیقا در مرز توانمندیهای کنونیشان جای گرفته، به اوج انگیزههایشان میرسند.
- بزرگترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگی است.
- وقتی عادتها روتین میشوند، جذابیتشان را از دست میدهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آنها خسته میشویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس میتواند بهسختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بیحوصلگی است که تفاوتها را رقم میزند.
- حرفهایها به برنامهٔ خود پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در برنامههایشان مداخله کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تا زمانی که بهاندازهٔ آدمهای مورد ستایشتان تلاش نکردید، هیچوقت نمیتوانید موفقیتشان را به شانس و ژنتیک ارتباط دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چه زمانی حس زنده بودن دارم؟ چه زمانی خودِ واقعیام را احساس میکنم؟». بدون قضاوت درونی و بدون اینکه به فکر راضی کردن مردم باشید. بدون گمانهزنی یا انتقاد شخصی. هر زمان که حس صحیح و کامل بودن داشتید، احتمالا در مسیر صحیح قرار دارید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نشانهٔ اینکه فلان وظیفه برای شما ساخته شده، این نیست که عاشق آن وظیفه باشید، بلکه باید آن وظیفه را سادهتر از دیگران انجام دهید و حین اجرایش کمتر عذاب بکشید. چه زمانی هست که شما از یک کار لذت میبرید، درحالیکه دیگران راجع به آن غرولند میکنند؟ آن کاری که به شما کمتر از دیگران صدمه میزند، برای شما ساخته شده است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
خداحافظیها ممکن است ناراحت کننده باشند؛ اما مطمئنا بازگشتها بدترند. حضور آدم نمیتواند با سایه ی درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله، لکهها را محو میکنند؛ بعد ناگهان، عزیز سفرکرده بازمیگردد و نور بی رحم آفتاب، هر نقطه ی صورت حتی چروکها و موهای ریز را هم به خوبی نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
نمی دانم سابرینا کجا دفن خواهد شد؟ تصور میکنم هنوز در این دنیا باشد. چیزی که خلاف آن باشد، نشنیده ام. زمان معلوم میکند که میخواهد کنار کدام یک از خویشاوندش به خاک سپرده شود؛ شاید هم ترجیح دهد در گوشه ای دور از همه ی ما به خاک سپرده شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
- عادتها میتوانند طی چند ثانیه انجام شوند، اما طی دقایق یا ساعتهای آتی بر رفتار شما تاثیر میگذارند.
- بسیاری از عادتها در لحظات تعیینکننده رخ میدهند -عادتها همچون دوراهی هستند- بهگونهای که یا شما را به مسیر بهرهوری یا به مسیر خطا رهنمون میکنند.
- قانون دودقیقهای میگوید که «وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
- هرقدر رسم و رسوم دقیقتری را برای شروع یک عادت بنیان بگذارید، احتمال اینکه بتوانید به تمرکز عمیق و لازم برای اجرای کارهای بزرگ دست بیابید، بیشتر است.
- پیش از بهینهسازی، خودتان را استاندارد کنید. ابتدا باید عادت وجود داشته باشد که بتوانید آن را ارتقا دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
ارنست همینگوی نیز توصیهای مشابه برای هرگونه نگارش دارد. او میگوید «بهترین راه این است که همواره در اوج و زمانی که عملکردتان خوب است، متوقف شوید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
قانون دودقیقهای
حتی زمانی که میدانید باید شروع کوچکی داشته باشید، امکان دارد بهسادگی اسیر انتخابهای خیلی بزرگ شوید. وقتی رویای ایجاد یک تغییر را در ذهن میپرورانید، هیجان بر شما غلبه میکند و در نهایت اقدامات زیاده از حد را در بازهٔ زمانی بسیار کوتاه انجام میدهید. موثرترین راهی که برای مقابله با این گرایش یافتهام، بهرهبرداری از «قانون دودقیقهای» است. این قانون میگوید «وقتی یک عادت جدید را شروع کنید که اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی میشوم، همهچیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاقها انجام میدهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر میکنند خیلی سختکوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز میدهم. اینطوری در زمان صرفهجویی میشود». عادتهای اتمی جیمز کلیر
«شرکتهای ژاپنی بر مفهومی تحت عنوان «تولید ناب» تاکید داشتند که بیوقفه بر روی از بین بردن انواع ضایعات و اتلافات در پروسهٔ تولید تاکید میکند و حتی دست به طراحی مجدد محیط کار میزند تا کارگران مجبور نباشند برای برداشتن ابزارهای موردنیازشان دائم بچرخند و بدین ترتیب زمانشان را تلف کنند. در نتیجهٔ این طرح، کارخانههای ژاپنی بهینهتر شدند و اطمینان محصولات ژاپنی نسبت به محصولات آمریکایی افزایش یافت. در سال ۱۹۷۴، تماسهای خدماتی برای تلویزیون رنگیهای ساخت آمریکا، ۵ برابر بیشتر از تلویزیونهای ژاپنی بود. در سال ۱۹۷۹، کارگران آمریکایی سه برابر بیشتر از ژاپنیها برای مونتاژ دستگاهها وقت گذاشتند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را ساده کنید».
- موثرترین فرم یادگیری، تمرین کردن است نه برنامهریزی.
- بر روی عمل کردن تمرکز کنید، نه حرکت کردن.
- شکلدهی به عادت، پروسهای است که در آن، رفتار بهتدریج و از طریق تکرار به سمت ناخودآگاه حرکت میکند.
- مدتزمانی که یک عادت را اجرا میکنید، بهاندازهٔ تعداد دفعاتی که آن عادت را انجام میدهید اهمیت ندارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
عادتها بر اساس تعداد دفعاتِ وقوعشان شکل میگیرند، نه بازه زمانی که رخ میدهند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخههای کاملا مهندسیشده از واقعیت پر شده که جذابتر از دنیای نیاکانمان است. فروشگاهها از مانکنهایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره میگیرند تا لباسهایشان را بفروشند. رسانههای اجتماعی لایکها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه میکنند، چیزی که نمیتوانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورنهای آنلاین، صحنههای تحریککننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین میکنند که نمیتوان در زندگی واقعی جایگزینی برای آنها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایدهآل، آرایش حرفهای و ادیتهای فوتوشاپی ساخته میشوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر میشود نیست. اینها محرکهای فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آنها ویژگیهایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه میکنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی میشوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانههای اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر میرویم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- معکوس قانون اول تغییر رفتار این است که «آن را مخفی کنید».
- زمانی که یک عادت شکل گرفت، احتمال اینکه فراموش شود اندک است.
- افرادی که کنترل زیادی بر روی خودشان دارند، کمتر از سایرین با موقعیتهای وسوسهانگیز مواجه میشوند. برای آنها نادیدهگیری وسوسه سادهتر از مقاومت در برابر آن است.
- یکی از عملیترین راههای حذف یک عادت بد این است که کمتر در معرض سرنخهای محرک آن قرار بگیرید.
- کنترل شخصی یک استراتژی کوتاهمدت است و برای بلندمدت جواب نمیدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- اولین قانون تغییر رفتار این است که «آن را شفاف و آشکار کنید».
- دو مورد از رایجترین سرنخها، زمان و موقعیت مکانی هستند.
- ایجاد قصد اجرا، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای تخصیص یک زمان و موقعیت مکانی ویژه به عادت جدیدتان بهره بگیرید.
- فرمول قصد اجرا اینچنین است: «من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد».
- زنجیرهسازی عادت، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای جفت کردن یک عادت جدید با یکی از عادتهای کنونیتان استفاده کنید.
- فرمول زنجیرهسازی عادت چنین است: «پس از (فلان عادت فعلی) ، (آن عادت جدید) را انجام خواهم داد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
به عادتهایتان زمان و فضا بدهید تا در دنیای شما زندگی کنند. هدف این است که با تکرارهای کافی، بحث زمان و موقعیت مکانی کاملا برایتان جا بیفتد، بهگونهای که بتوانید کار درست را در زمان درست انجام دهید، حتی اگر نتوانید دلیلش را توضیح دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
راه ساده برای اعمال این استراتژی روی عادتهایتان، پر کردن جاهای خالی این جمله است:
من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
برخی افراد کل زندگیشان را منتظر زمان صحیح و حضور در مکان درست میمانند تا ارتقا پیدا کنند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژهای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی میکنند عادتهایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان میگوییم «میخواهم سالمتر غذا بخورم» یا «میخواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچگاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمیکنیم. آن را به دست شانس میسپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
کارل یونگِ روانشناس میگوید «تا زمانی که ناخودآگاه را خودآگاه نکنید، زندگی شما را هدایت خواهد کرد و اتفاقات رخداده را سرنوشت قلمداد میکنید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
سومین مرحله، پاسخ است. پاسخ در واقع همان عادت یا روتینی است که اجرا میکنید و به شکل یک تفکر یا اقدام است. امکان دارد این پاسخ به میزان تمایل و تحریک شما بستگی داشته باشد یا حتی اصطکاکی که همراه با آن رفتار وجود دارد. اگر یک اقدام بخصوص به تلاش جسمی یا ذهنی زیادی نیاز داشته باشد و هماکنون تمایل ندارید این میزان تلاش کنید، سراغ آن کار نخواهید رفت. همچنین پاسخ شما به تواناییتان نیز بستگی دارد. ساده به نظر میرسد اما یک عادت، فقط زمانی رخ میدهد که توانایی انجامش را داشته باشید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تمایلها در افراد مختلف، متفاوتند. از نظر تئوری، هر خرده اطلاعاتی میتواند به یک تمایل دامن بزند، اما عملا افراد مختلف با سرنخهای متفاوتی تحریک میشوند. یک قمارباز با کشیدن اهرم ماشین اسلات است که جرقهای در ذهنش زده میشود و موج شدیدی از تمایل به این کار وجودش را فرا میگیرد. اما برای کسی که بهندرت قمار میکند، سروصدا و شکوه کازینو صرفا یک پارازیت نهچندان مهم است. سرنخها تا زمانی که تفسیر نشوند، بیمعنی هستند. افکار، احساسات و عواطف ناظر است که یک سرنخ را به تمایل و وسوسه تبدیل میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
فرم کامل یک انگیزش درونی، زمانی است که آن عادت به بخشی از هویت شما تبدیل شود. وقتی میگویید من آدمی هستم که فلان چیز را میخواهم با زمانی که میگویید من آدمی با فلان شخصیت هستم، فرق میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می پرسم چرا خودکشی نمیکنی؟ میگوید: چون برای زندگی و زنده ماندن ارزش قائلم. تا زمانی که قلبم میزند میخواهم زنده بمانم. میپرسم: یعنی وقتی در صندلی چرخ دار باشی و حتی اسمت را فراموش کنی، باز میخواهی زنده بمانی؟ میگوید: این پیش بینیها چیست؟ چه کسی گفته آخر و عاقبت من به اینجا میرسد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
بیشتر افرادی که میخواهند خودشان را بکشند میتوانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را میکنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمریها همه چیز فرق میکند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازیبردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر میشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست میدهد، حسهای دیگر قوی میشوند. فکر میکنم درست میگویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف میکرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را میگرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه میکردم و طوری برای دیگران تعریف میکردم که از خنده غش میکردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر میخوانم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش میرسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس میکردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمیتونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان میرسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حقیقت داره که زمان در نیمه شب به روش مخصوص خودش میآد. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، میپختم و میپختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامههای عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه میریختم. سایههای لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر میکردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ میخورد، میریختم و رویشان نمک میپاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست میگرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم میزدم. رشتههای اسپاگتی، مکار هستند و نمیتوانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت میکردم، از لبههای قابلمه میگریختند و در سیاهی شب ناپدید میشدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانههای رنگارنگ به ابدیت به انتظار مینشیند، در آرزوی ربودن رشتههای سر به هوا بی صدا کمین میکرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
من چهرهی دیگر توام
چهرههای ما لحیم شده به هم با موی نرم، لحیمشده به هم، که نشان میدهد دو نیمرخِ یک روح را. حتا زمانی که مثل نفس از میان اتاقی میگذرم، دیگران را آزار میدهم، میفهمند که من عبور کردهام.
من شعلهی سفید نفسات بودم، نفس باد سمومِ تو که میپژمرد جهان را. من وام گرفتم پیداییِ تو را و به خاطر تو بود که اثرم را بر جهان گذاشتم. من ستایش کردم شعلهی خودم را در تو. سابینا آنائیس نین
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمان درازی است که برنامههای تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور میشوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً میدانیم که تصاویر افراطی بهراحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آنچه مردم در خلوت انجام میدهند و آنچه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع میتواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنهها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آنها چشمانداز شرمآوری از طبیعت انسانی به ما میدهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام میدهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناکترین برنامهها آنهاییاند که به شایستگیهای خود اطمینان دارند، درحالیکه در واقع لایق توجه نیستند. آنها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح میکنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم هنر قدرت تغییر ما را به سمت بهتر شدن دارد باید از این مسئله هم آگاه باشیم که معکوس هنر که منظور از آن معکوس ارزشهایی است که در آثار خوب هنری جای گرفته است، هم میتواند برایمان مضر باشد. نمیتوانیم هم ادعا کنیم هنر باعث تعالی ماست و هم اینکه زشتی تأثیری بر ما نخواهد داشت. تجلیل به حق از آزادی در مقام یک اصل سازماندهنده در دموکراسی، ما را در برابر این حقیقت دشوار کور کرده است: اینکه آزادی را باید در برخی زمینهها به دلیل سلامت خودمان محدود کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از مشکل در اعطای منزلت است. افتخار و شهرت از آنِ کسانی است که ژستهای بسیار علنی انساندوستانه در برابر هنر دارند. آدم از محدود کردن قابلیتهای ثروتسازی یا سرمایهگذاری در راههایی که زندگی روزمره را نه به شیوهای بسیار هیجانانگیز و تأثیرگذار، اما درعینحال مهم، کمی بهتر میکند احترام چندانی کسب نمیکند. بهرهبرداری از معدن، جنگل انبوه، یا مرکز تلفن به مدت سه دهه و بعد در زمانی که نیروهای حیات انسان رو به اتمام است بنیان نهادن اُپراخانه از عواید حاصل از آن مقام و منزلت بیشتری در پی خواهد داشت. این استراتژی، زرقوبرق و منطق آشکار بیشتری نسبت به یک کار معمولی دارد که در آن به طور ثابت و مداوم به ساخت جهانی دلپذیرتر برای مردم بپردازی و نرخ سود سالانهٔ سه درصد داشته باشی که در پایان زندگی چیز چندانی به جز رضایتی درونی از انجام کاری ارزشمند برایت باقی نمیگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقهای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقصهای ترکیب روانشناختیمان بسیار محتمل است که ندانیم از چهچیزی خوشمان میآید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهرهگیری از اطلاعات دیگران ذوقمان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقهمان میتواند منبع یک کمدی درستوحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در ۱۹۷۲، والتر میشل، روانشناس دانشگاه استنفورد، در دانشکدهٔ پرستاری بینگ آزمایشی را انجام داد که الان از شهرت زیادی برخوردار است. به تعدادی بچه تکهای پاستیل نشان دادند و به آنها گفتند میتوانند آن را همان موقع بخورند، یا اینکه پانزده دقیقه صبر کنند که در آن صورت یک پاستیل دیگر هم به آنها داده خواهد شد. فقط حدود یکسوم بچهها توانستند لذت خوردن پاستیل را آنقدر به تأخیر بیندازند تا یک پاستیل دیگر هم به دست بیاورند. این مشاهدهٔ ساده معنای عمیقی در خود دارد: آینده برای بعضی افراد واقعیتر از برای دیگران است. توانایی منتظر ماندن به این بستگی دارد که آنچه بعداً رخ خواهد داد تا چه اندازه در ذهن ما اهمیت دارد. این واقعیت که بعدتر آدم با خودش فکر میکند که «کاش آن پاستیل را نخورده بودم، چون الان دوتا پاستیل داشتم» میتواند بسته به ذهن طرف، واقعیت کموبیش قدرتمندی باشد. بچههایی که خوردن پاستیل را به تأخیر انداختند ارتباط واقعیتر و نزدیکتری با خود آیندهشان داشتند؛ آنها در به تصویر کشیدن زمان مهارت داشتند. این استعدادی است که هنر میتواند در داشتن آن به ما کمک کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای آدم بیستساله آن هزاران ساعتی که در هفتسالگی سپری شده تقریباً هیچ است. برای آدم پنجاهساله کل دههٔ بیست زندگی ممکن است مانند یک لحظهٔ گذرا باشد. با این حقیقت عجیب اما عمیقاً برجسته مواجه میشویم که مسائلی که در زندگی امروزمان اینقدر بزرگ بهنظر میرسند، روزهایی که انگار خودشان را همهجا پهن کردهاند، و ساعات پُرتنش یا بیمیل، همه، سرانجام جزئیات خُردی از گذشتهای دور خواهند بود که بهندرت به یاد خواهند آمد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین انتخابهای بغرنج انسان بودن این است که چهطور میتوانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را بهدرستی اداره کنیم. در بسیاری از مکانها و در دورههای طولانی از تاریخ، بهنظر بدیهی میآمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز اینکه خودشان را در برابر کاستیهای آبوهوا و جغرافیا سازماندهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایهگذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگیشده و به کار گرفته شدهاند، به روی رودخانهها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالابها زهکشی و جنگلها کم شدهاند تا محصولات بتوانند در مکانهایی که پیش از این امیدی به آنها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیتهای وضعیت دستنخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبههای بسیار ناراحتکنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدمهایی عادت میکنیم که وقتی اولینبار با آنها آشنا شدیم بسیار قدردانشان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانهاش میتوانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچکترین جرقهای از علاقه در ما نمیزند.
وقتی به این فکر کنیم که چهطور میتوانیم ارزیابی جدیدی از شریکمان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوههایی که هنرمندان یاد میگیرند آنچه را آشناست از نو ببینند برایمان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطهضعف انسانی مواجه میشوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام اینکه کشفشدهها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالتبار شدهاند؛ آنها میتوانند جذابیتهای پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث میشود آنها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمیگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تمایلمان به عکس گرفتن از اعضای خانواده را در نظر بگیرید. نیاز به برداشتن دوربین از آگاهی مضطربانهمان نسبت به ضعف شناختی برمیآید که از گذر زمان داریم: اینکه تاجمحل، پیادهروی در حومهٔ شهر و از همه مهمتر، قیافهٔ دقیق بچهٔ هفتساله و نُهماهه را موقعی که روی فرش اتاقنشیمن نشسته است و خانه لگو میسازد فراموش خواهیم کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چیزهای زیادی از یک نما، شخص یا مکان را میتوان ضبط کرد، اما بعضی از آنها مهمتر از بعضی دیگرند. زمانی یک اثر هنری را، که ممکن است یک عکس خانوادگی باشد، موفق قلمداد میکنیم که بتواند عواملی را برجسته کند که ارزشمندند، اما حفظ آنها دشوار است. ممکن است بگوییم اثر هنری خوب نبض مفهوم را در دست میگیرد، درحالیکه نسخهٔ بد آن، اجازه میدهد محتوایی از دست برود؛ هر چند نمیتوان انکار کرد بالاخره چیزی را به یادمان میآورد. این نسخهٔ بد یک یادگاری توخالی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمانی زیبایی را بیشتر خواهیم ستود که از مشکلات زندگی آگاه باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بیقرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و اینکه ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوتهای روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیبپذیریهای درونیمان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا میدانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آنها بیبهرهایم و کاری را زشت توصیف میکنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل میکنند که یا از جانب آنها احساس تهدید میکنیم یا منکوب آنها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
آیا میتوانیم مهارت بیشتری در عشق به دست آوریم؟
عشق قرار است بخش لذتبخشی از زندگی باشد، بااینحال احتمالاً هیچکس را بیشتر از طرفمان آزار نمیدهیم و از هیچکس بیش از او آزار نمیبینیم. میزان خشونتی که بین عاشقها جریان دارد هر دشمن قسمخُوردهای را شرمنده میکند. امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصهای برای بیتوجهی، عطشهای بیپاسخ، انتقام و طرد تبدیل میشود. کجخلق یا خردهگیر میشویم، نق میزنیم یا عصبانی میشویم و بیاینکه دقیقاً بدانیم چرا یا چهطور زندگی خودمان و کسانی را ویران میکنیم که زمانی ادعا میکردیم برایمان مهماند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای توسعهٔ تجربیات: هنر ذخیرهای است بسیار پیچیده از تجربیات دیگران که در اَشکالِ بهخوبی سازماندهیشده به ما عرضه میشود. میتواند برخی از سلیسترین لحظات صدای دیگر فرهنگها را در اختیار ما قرار دهد و به این ترتیب، سروکار داشتن با هنر درک ما از خودمان و از جهان را گسترش میدهد. در آغاز بخش زیادی از هنر صرفاً «دیگری» بهنظر میرسد، اما درمییابیم که میتواند از افکار و رویکردهایی برخوردار باشد که بشود آنها را از آنِ خود کرده، خود را از این طریق توانگر کنیم. همهٔ آنچه نیاز داریم تا نسخههای بهتری از خودمان بشویم همیشه در دسترسمان نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز بهنظرمان بیگانه میآید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار میدهد که در محیطهای همیشگی و آشنای اطرافمان بهراحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم میشوند. روزمرههای معمول ممکن است هیچگاه بخشهای مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب میمانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونکزده، دستانداخته و بهگونهای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه میدهد تکانهای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آنچه هستم گسترش میدهد. همهٔ آنچه نیاز داریم همیشه و همهجا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را مییابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
رشد، زمانی رخ میدهد که کشف میکنیم چهطور در حضور چیزهای بالقوه تهدیدآمیز، اصالت خودمان را حفظ کنیم. بلوغ فرایند مهارتهای کنار آمدن است: چیزهایی را که پیش از این ما را مغلوب خود میکردند میتوانیم در کنترل خود درآوریم. کمتر شکنندهایم، دیگر بهراحتی شوکه نمیشویم و بنابراین بیشتر میتوانیم به وضعیتها همانگونه که هستند علاقهمند شویم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ارتباط با هنر سودمند است، چون نمونههای قدرتمندی از مطالب بیگانهای در اختیار ما قرار میدهد که کسالت و ترس تدافعی را برمیانگیزد و زمان و خلوتی به ما میدهد تا یاد بگیریم با استراتژی بیشتری با آن برخورد کنیم. اول قدم مهم در غلبه بر حالت تدافعی در ارتباط با هنر این است که در برابر چیزهای عجیبی که در برخی زمینههای خاص احساس میکنیم ذهن بازتری داشته باشیم. نباید به این دلیل از خودمان متنفر باشیم؛ بههرحال، بسیاری از آثار هنری محصول دیدگاههایی است که شدیداً با دیدگاههای ما در تناقضاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روانشناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آنها با تجربههای وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همهچیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمبارانها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازیها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالیکه روی بازماندگان مطالعه میکرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفتانگیز شد. درصد قابلتوجهی از آنها اعتقاد داشتند که تجربههای دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربههای روحی جدیای بودند، در واقع باعث شده بودند که آنها مردمی بهتر، مسئولیتپذیرتر، و حتی خوشحالتر شوند. بسیاری از آنها زندگیهای پیش از جنگشان را طوری توصیف میکردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بیاهمیت، مستحق هرآنچه به آنها داده شده بود. پس از جنگ آنها بیشتر احساس اعتمادبهنفس میکردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناستر بودند و تحت تأثیر مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت زندگی قرار نمیگرفتند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالیکه همزمان سعی میکنیم کمی با بهاصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبهرو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزشهای صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزشهای حقبهجانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزشهای دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکهای سخت است. اما باید مسئولیت آنها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستمهای سیاسی ما ممکن است به این ارزشها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم به خودقربانیپنداری اعتیاد پیدا میکنند. چون سرخوشیای موقت به آنها میدهد؛ احساس حقبهجانبی و برتری اخلاقی حس خوبی دارد. همانطور که کاریکاتوریست سیاسی، تیم کریدر، در یادداشتی در روزنامهٔ نیویورکتایمز نوشت: «خشم مثل خیلی چیزهای دیگر احساس خوبی میبخشد اما به مرور زمان ما را از درون میبلعد. از خطاهای دیگر زیانآورتر است چون ما حتی آگاهانه هم اعتراف نمیکنیم که برایمان لذتبخش است.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حقبهجانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر میرسد در فناوریهای اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بیسابقهای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان مییابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سختتر میشود. هرچه بیشتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشویم، آزردهتر میشویم. هرچه زندگیهایمان راحتتر و بیمشکلتر میشود، حقبهجانبتر میشویم و انتظار داریم باز هم راحتتر شود.
مزایای اینترنت و شبکههای اجتماعی بیشک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوریها اثرات جانبی اجتماعی ناخواستهای هم دارند. شاید همین فناوریهایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حقبهجانبی خیلیها را هم برانگیخته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هر چیزی که حاضرید برایش تقلا کنید، هویت شما را تعریف میکند. کسانی که از کشمکشهای باشگاه ورزشی لذت میبرند آنانی هستند که در ورزشهای سهگانه شرکت میکنند و شکمهای عضلانی دارند و میتوانند به مساحت خانهای کوچک پرس سینه بزنند. کسانی که از هفتههای کاری طولانی و سیاستبازیهای نردبان سازمانی لذت میبرند، آنهایی هستند که در ارتفاع بالا پرواز میکنند. کسانی که از استرسها و نامعلومیهای سبک زندگی هنرمند گرسنه لذت میبرند، در نهایت کسانی هستند که همانطور زندگی میکنند و به آنجا میرسند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فکر میکنم آنچه را بیشتر مردم، خصوصاً قشر سفید متوسط نازپروردهٔ تحصیلکرده، مشکلات زندگی مینامند، فقط اثرات نداشتن چیز مهمتر و نگرانی مهمتر در زندگی است.
پس میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنیدار در زندگی، شاید بهترین روش برای استفاده از زمان و انرژی باشد. چون اگر آن چیز معنیدار را نیابید، دغدغههایتان به سمت اهداف بیمعنی و پوچ منحرف میشوند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همهٔ ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از کتابها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظههای زیبا و آدمهای زندگیام برای زمانی که برای گذر از دوران سختیها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدمهای اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا میدانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن میتوان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهمتر، چون حالا میدانم که آنماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی میتواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
امروز یک روز از عمر ما کم شده، از عمر همهٔ ما، و شادی تنها چیزی است که سرعت گذر زمان را کم میکند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم. آیندهام نامحدود و بیپایان نیست؛ حالا این را میدانم. اما زندگیام همچنان مثل زمانی که دختربچهای بودم و همراه خواهرانم روی پلههای جلوی خانه مینشستم و بستنی میخوردم و به سوسو زدن شبتابها روی چمن تاریک نگاه میکردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چطور زندگی کنیم؟ متعهد به زمان حال، اما مشتاق به سفر به مکانها و زمانهای دیگر. آیندهام به آن بستگی داشت. همهٔ ما هر چند وقت یک بار نیاز به گریز داریم؛ گریز از فشارهای کوچک و بزرگ، دلشکستگیها و ناامیدیهای زندگی روزمره. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ماشین زمان من بودند؛ ماشین بهبود من و بازآفرینی سعادت دوران کودکی و بعد از آن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زندگی من مدتهای مدیدی همان نقاشی بود؛ گرفتاری و بینظمی و فریاد، اما همزمان خنده، باهمبودن و روشنایی. یکعالم روشنایی. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبتها تصادفی و غیرمنصفانه عطا میشوند. هر وعدهای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا میرسد یک دروغ است. اما من میدانم که میتوانم از دوران سختیها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق میافتد بهعنوان فشار میپذیرم، اما نه بهعنوان حلقهٔ دار. کتابها زندگی را بازتاب دادهاند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحتکنندهای که برای من یا آدمهای توی کتاب پیش میآید گواهی بر جانسختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر احساس قوی بودن نمیکنید، اگر با خواندن این مطالب احساس ضعیف بودن میکنید… میخواهم از خودتان بپرسید آیا خودتان را وادار به کسب توانایی و قدرت کردهاید یا اینکه بهدنبال یک راهحل زودبازده میگردید. قوی بودن هرگز راحت بهدست نمیآید. مثل عضلهسازی در باشگاه است. ابتدا باید بخشهای ضعیفتر بدنتان را تحت فشار قرار دهید تا بتوانید دوباره آنها را بسازید. انجام این کار اغلب با درد همراه است و حتی بیشتر از حد انتظار زمان میبرد. درست مثل سیستم ایمنی بدنتان، در یک موقعیت ثابت میشوید و بعد با شرایطی سخت مواجه میشوید که قبلاً تجربهاش نکردهاید. باید یاد بگیرید چطور در موقعیت جدید رشد کنید. مقابله کردن و جنگیدن با شرایط سخت شما را سرسختتر میکند و از این طریق تبدیل به همان کسی میشوید که برایش مقدر شدهاید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اما چاره چیست؟ یک دوران سخت را پشتسر میگذاریم و همین؟ تمام شد؟ با پشتسرگذاشتن زشتترین و سختترین دوران زندگیمان باعث شدیم ادامهٔ زندگی و آیندهمان درخشان شود؟
نمیتوانید درد و رنجی را که کشیدید نادیده بگیرید. حتی نمیتوانید آن را بهطور کامل فراموش کنید. تنها کاری که میتوانید بکنید پیداکردن راهی است که از طریق آن خوبیهایی را که از دل آن حادثه بیرون آمده بپذیرید، حتی اگر سالها زمان ببرد تا پی به این موضوع ببرید. خودت باش دختر ريچل هاليس
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید، سهبرابر ثروتمندید.
هنری میلر
کتابها در زندگی من تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر زمان یک چیز را به من آموخته باشد این است که تفاوت بین آدمها چیزی است که این دنیا را منحصربهفرد کرده است. هیچکدام از ما کاملاً شبیه به دیگری نیست و این نکتهٔ خوبی است چون نشان میدهد چیزی به اسم راهدرستبودن وجود ندارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
هنر کتابخوانی بهآهستگی در حال مردن است، اینکه کتاب خواندن یک آئین درونی است و کتابها آینههایی هستند که آنچه را در وجود خودمان داریم به ما نشان میدهند، اینکه وقتی ما کتاب میخوانیم این کار را با تمام روح و جسممان انجام میدهیم، اینکه کتاب روح و جسم ما را به هم پیوند میدهد تا از ما انسانی بزرگ بسازد و اینکه امروز، انسانهای بزرگ، بیش از هر زمان دیگری در جهان ما کمیاب شدهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
وقتی زندگی پوچتر و توخالیتر باشد زمان هم سریعتر میگذرد. زندگیهای بیمعنا، مثل قطارهایی هستند که در ایستگاه تو توقف نمیکنند، با سرعت تو را پشت سر میگذارند و میروند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچچیز بهتر از جنگ نمیتواند به فراموشی خوراک بدهد دانیِل. ما همگی سکوت اختیار میکنیم و حنّاق میگیریم و آنها تلاش میکنند تا ما را قانع کنند که آنچه دیدهایم، آنچه انجام دادهایم و آنچه دربارهٔ خودمان و دیگران آموختهایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگها هیچ حافظهای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آنچه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه میرسند که ما دیگر آنها را تشخیص نمیدهیم، هیچکس شهامت درک کردنشان را ندارد. و آنها دوباره و دوباره برمیگردند، با نامی دیگر و چهرهای دیگر، تا آنچه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیباییهای دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدیهای بسیار، اما همینطور هم لحظههای نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجهتیغی تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زمانی که همه تلاش میکنن از یک انسان هیولا بسازن فقط دو احتمال وجود داره: یا اون شخص یک قدیسه یا اینکه تمام واقعیات را دربارهٔ اون شخص نمیگن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«و رؤیاهات را همیشه حفظ کن خولیَن چون هیچوقت نمیدونی چه زمانی ممکنه دوباره بهشون نیاز پیدا کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربهٔ موفقیت در تمام زمینههای تلاش وابسته نیست. او میگوید ما همیشه از شکست تحقیر نمیشویم. تنها زمانی تحقیر میشویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایهگذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین میکنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
باید زمان بیشتری را صرف انجام کارهایی بکنید که روحتان را نوازش میدهد: پیادهرویهای طولانی با سگتان، کم کردن میزان کارهایی که فکر میکنید وظیفهتان است اما در واقع از آنها متنفرید. خودت باش دختر ريچل هاليس
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورتهای خانوادگی، جنسی و جهانیاش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس میکنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شدهاند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش دادهاند، با شکستهایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا میشویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«ببین دانیِل. زنها، البته به استثنای بعضی موارد خاص، مثل دختر احمق همسایهتون مِرسدیتا، بسیار باهوشتر از ما مردها هستن یا دستکم میتونم بگم در مورد اینکه چه چیزی را میخوان و چه چیزی را نمیخوان با خودشون صادقتر از ما هستن. ولی از طرف دیگه این صداقت هیچ ارتباطی با حرفهایی که به تو یا به بقیهٔ دنیا میزنن نداره. تو در برابر یکی از معماهای عجیب طبیعت قرار گرفتی دانیِل. جنس زن یک هزارتوی غیرقابل کشفه. اگر به زنی که دوستش داری زمان فکر کردن بدی، باختی. به خاطر داشته باش: قلب آتشین، ذهن سرد. این رمز اغواگری و دونژوان بودنه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
«روزی یک نفر به من گفت هر زمان که دیگه فکر کردن به دوست داشتن یا دوست نداشتن کسی را در ذهنت متوقف کردی، برای همیشه عشقت به اون شخص را در دلت از دست دادی و دیگه نمیتونی در کنارش باشی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه همهچیز همینطور بوده، چه اینجا چه هر جای دیگه. مشکل اینجاست که لحظات پست و مبتذل در زندگی ما بیشتر از چیزهای دیگه هستن و زمانی هم که چنین مسائلی جلوی راهمون سبز میشن بیشتر از لحظات دیگه حس تیرگی و تباهی را به ما القا میکنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
تنها سودی که خدمت سربازی داره اینه که باعث سرشماری آدمهای احمق و کمعقل جامعه میشه که این کار هم خودش بیشتر از دو هفته زمان نمیبره. نیازی نیست دو سال براش وقت صرف کرد. از نظر من ارتش، ازدواج، کلیسا و بانک چهار سوار آخرالزمان هستن. آره، بخندین، اشکال نداره… سایه باد کارلوس روییز زافون
بهترین چیز دربارهٔ زنها کشف کردن وجودشونه. وقتی وجود یک زن را میکاوی تازه متوجه میشی معنای زندگی چیه. اونجاست که احساس میکنی زمان به شکل شگفتانگیزی برای تو متوقف شده و در فضا معلق هستی. درست مثلِ کندنِ پوست یک سیبزمینی پختهشدهٔ داغ، وسط یک شب سرد زمستانیِ پر از ولع و گرسنگی میمونه… سایه باد کارلوس روییز زافون
یکی از خصوصیات مهم کودکان همین است. آنها بدون نیاز به دانش و درک عمیق همهچیز را بهخوبی احساس میکنند و تا زمانی که احساسات ذهنی انسان توان دریافت مسائل را دارد قلب نیز از جراحات عمیق در امان نیست. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
احساس میکردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار میکشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشفشده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از اینکه بیرون از آن دیوارها، خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسهها، مردم فقط روز را به شب میرساندند و اجازه میدادند زمان باارزششان صرف مسابقات فوتبال و برنامههای بیمحتوای رادیویی شود و از اینکه به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمیکردند کاملاً شاد و خوشحال بودند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در میان کتابها بزرگ شدم. از لابهلای صفحات غبارگرفتهشان دوستانی خیالی انتخاب میکردم و احساس میکردم آن شخصیتها را همراه با خودم به زمان حال میآورم و در زندگی روزمرهام به آنها جان میبخشیدم. سایه باد کارلوس روییز زافون
میخندید، وقتی هیچ مایهی خندهای وجود نداشت. میرقصید، وقتی هیچ موسیقیای شنیده نمیشد. هیچ دوستی نداشت، تا آن زمان، او بیدوستترین آدم مدرسه بود. دختر ستاره جری اسپینلی
عاشق زندگی در دنیای بدون ساعت هستم. قید و بندها از بین رفتهاند. مثل سگ کوچولوی بدون قلادهای در چمنزار زمان هستم. وقتی امروز صبح، به بالا آمدن خورشید نگاه میکردم، حس قرابت جدیدی نسبت به آن به من دست داد. چیزی ابتدایی در من بیدار شد، چیزی که خود طلوع خورشید را به یاد من میآورد، پیش از آنکه دقیقهها و برنامههای زمانی و تقویمها وجود داشته باشند، پیش از آنکه حتی کلمهای مثل «صبح» به وجود آمده باشد. دختر ستارهای همیشه عاشق جری اسپینلی
یک ژنرال خوب-اگر راه چارهای داشته باشد-تا زمانی که از پیروزی مطمئن نشده خودش رو درگیر جنگ نمیکنه. همین طور یک جنگجو با قطعهای سنگ آهن به قلب دشمن حمله نمیکنه. منتظر میشه تا اسلحه ساز شمشیری با تیغ کشنده ازش بسازه. شیر مقدونیه دیوید گمل
پس جنگ این طوری شروع میشه. نه با قرار گرفتن دو ارتش روبروی هم و منتظر شدن برای علامت حمله،نه با حمله تعداد زیادی موش صحرایی به خیابانهای ریگی لیا،یا حمله یکباره خفاشها به دستههای غافلگیر شده موشهای صحرایی. جنگ خیلی بی صداتر از این حرفها آغاز میشود. درون یک اتاق ،یا مزرعه و یا در یک تونل دور افتاده،زمانی که یک فرد آن قدر قدرت داشته باشد تا در مورد زمان وقوع آن تصمیم بگیرد. گریگور و نشانگان رمزی (تاریخ اعماق زمین 4) سوزان کالینز
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج بر میدارد. صدای نامحسوس “تاپ” میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم میشود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم در میآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظه ای میبینی که همه جا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
– ملت عشق اثر الیف شافاک ملت عشق الیف شافاک
تنهایی چیزِ پُری است و همزمان خالی. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
زمانی که بدانید هر مفهومی در جهان هستی نسبیست قضاوتهای اولیه را کنار میگذارید و حقیقت را به درستی میپذیرد. شاید پذیرش منطقی و درست حقیقت اولین قدم در لذت بردن از شرایط موجود باشد. سباستین منصور ضابطیان
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقید و شرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها میماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
گرگ تا زمانی گرگ است که توان دریدن و آهو تا زمانی آهوست که توانِ گریختن داشته باشد. هر دو، تا زمان حفظ این موقعیت، مورد احترامند و حق دارند از عنوان خود دفاع و از مزایای آن استفاده کنند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
مدتی بود فهمیده بود ، فهمیدنِ دروغ گفتنِ آدمها هیچ فایدهای ندارد. تقریبا دروغ از راست کاربرد بیشتری دارد و گاهی حتی به طرزِ شرمآوری بافایدهتر است. یک بیگناهی عجیبی در دروغ نهفته است. گاهی دروغگو با کمک توجیه، میتواند دروغ را از آغوش گناه بیرون بکشد و حتا به امر نیک، بدلش کند! چهقدر ذهن میتواند کثافتکار ظریفی باشد. اصلا کسی چه میداند چه چیزی تا چه زمانی در محدودهی خیر است و کی زمانش به سر میآید و از خط فرضی بیرون میزند و تبدیل به شر میشود یا برعکس. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
" یکی از بی رحمانهترین صحنههای طبیعت، صحنه ی بازی کردن با شکار، پیش از دریدنش است. پلنگ ، پیش از آن که دندانش را در گلوی آهو فرو کند ، میگذارد تا طعمه اش ، در نهایت ترس و در محدودهای که او تعیین میکند ، بدود و بالا و پایین بجهد و سر و دُم بجنباند و با این کار، شهوت دریدن را در خودش بیشتر و بیشتر کند. مثلِ معاشقهی قبل از درآمیختن است. خدایان، این جست و خیز ناچیز، میان بازوانِ مرگ را، زندگی نامیدهاند. کلنجاری میان دو پرانتزِ تلخ. اما تلختر آنجاست که در همان لحظات حقیر، طعمه یادش میرود دارد میانِ بازوانِ ستبرِ مرگ، زندگی میکند. یادش میرود همهی فرصتش، همین جست و خیزهاست. فراموش میکند زمان تنگ است و باید همین فاصله ای را که مرگ امان داده است، هنرمندانه ، با باد و آب و خاک و آتش ، درآمیزد. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
سنگی را اگر به رودخانهای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج بر میدارد. صدای نامحسوس «تاپ» میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم میشود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکهای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم در میآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقهای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظهای میبینی که همه جا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بینظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانهای برای خروشیدن میگردد، سریع زندگی میکند، زود به خروش میآید. سنگی را که انداختهای به درونش میکشد؛ از آنِ خودش میکند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر. ملت عشق الیف شافاک
خیلیها با زندگی عاری از آن طرف آن طرف میروند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر میکنند، حتی زمان هایی که به زعپ خود مشغول انجام کارهای مهم هستند. به آن دلیل است که آنها را اشتباه انتخاب کردند. که آن چه میتواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقفه خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف به خود به جمعیت اطراف، وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ رویدادی در سطح زمین موجب ایستادن کار معدن نمیشود و یا لااقل تنها چند هفته ای آن را به تعویق میاندازد. هنگامی که هیتلر با قامتی استوار به پیش میرود، زمانی که حضرت پاپ،بلشویسم را رد میکند و سر انجام وقتی که شاعران نانسی از پشت به یکدیگر خنجر میزنند استخراج زغال سنگ همچنان ادامه مییابد. جادهای به اسکله ویگان جورج اورول
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
آدم میتواند چیزهایی را آرزو کند _ شاید سالها _ تا زمانی که میداند آرزویش برآورده نخواهد شد. ولی هنگامی که ناگهان در برابر این امکان قرار میگیرد که رویاهایش جامهی عمل بپوشند، آنگاه تنها یک چیز آرزو میکند، که ای کاش هرگز آن را آرزو نکرده بود. داستان بیپایان میکائیل انده
عشق به دیگری ضرورتیست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده و انتخاب، و همین، کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید: آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمیتوان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت…
و همینهاست که کار را مشکل میکند. مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی
… «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلا اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندههارو یادش میمونه.» ادای آلن را در میآورد. "وای مامان، زندگی چقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند… مغازه خودکشی ژان تولی
هر کسی داستان عاشقانهی خودشو داره. هر کسی. ممکنه این عشق به شکست مطلق ختم شده باشه، ممکنه مثل ترقه روشن و بعد یه دفعه فسی خاموش شده باشه، ممکنه حتی هیچوقت نمود پیدا نکرده باشه، ممکنه همهش تو ذهن طرف باشه. هیچ کدوم اینا از واقعی بودن این احساس چیزی کم نمیکنه. گاهی حتی واقعیترش میکنه. گاهی یه زن و شوهرو میبینی که کنار هم تا حد مرگ دلزده و بیحوصله شدن و نمیتونی تصور کنی که با هم نقطهی اشتراکی هم داشته باشن، یا نمیفهمی که چرا بازم دارن با هم زندگی میکنن. اما مسئله فقط عادت یا آسودگی خاطر یا عرف و رسم و رسوم یا چیزی تو این مایهها نیست. دلیلش اینه که یه زمانی با هم یه داستان عاشقانه داشتن. همه دارن. این تنها داستانیه که وجود داره. فقط یک داستان جولیان بارنز
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظهی دراز شدهی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزیست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظترین توهم حکمتآمیز و درک ناشده در جهانیست که خداوند اینگونهاش آفریده است. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
میدانی چه وقت جهان به پایان خواهد رسید یا سایه خواهد رفت؟
میدانی چه وقت رستخیز پدید خواهد آمد یا تاریکی خاموش خواهد شد؟
زمانی که لکه ناپدید شود و روشنی غلبه یابد آنگاه زمان ایستادن «زمان» خواهد بود.
وقتی همه چیز در هم بپیچد و ناممکن ،ممکن شود آنگاه اراده ،پدیدار خواهد شد. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
جهان را مینگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز میچرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافیست! . اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگترینِ پیگیریها میشویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزهمزه میکنیم… لذت آن تجربهی «آها» یی، زمانی که تکههای ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر میلغزند و تمامیتی منسجم را میسازند. برخی اوقات احساس میکنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاقهای خانهی خودشان همراهی میکند! چه لذتی دارد وقتی آنها را تماشا میکنم که دربهایی را میگشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکردهام؛ سرسراهای باز نشدهای از منزلگهشان را کشف میکنند که دربرگیرندهی بخشهای زیبا و خلاقانهی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روانپزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
همانطور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همانطور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلبهایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
و اما کسانی که کارآفرینان را مجبور میکنند تا هرگز تسلیم نشوند چه؟ شارلاتانها. گاهی باید تسلیم شوید. گاهی دانستن اینکه چه زمانی باید تسلیم شوید و چه موقع چیز دیگری را امتحان کنید عین نبوغ است. تسلیم شدن به معنای توقف کامل نیست. هرگز متوقف نشوید. کفشباز (خاطرات بنیانگذار نایکی) فیل نایت
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
هر وقت به مردم میگویم سمت پنهان ماه را دیده ام، میگویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه میرسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
بت رویا میدید؛ میشد آنها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری میدید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدتها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده میشود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیتهای زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
زمان نمیتواندبه همان آسانی که خاطرات قدیم را بی رنگ میکند عشق را بی رنگ کند.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
جامعه از دو دسته مردم تشکیل شده: دسته ی اول مردم عادی و مطیع قانون هستند که همیشه زمان حال را در نظر میگیرند و صرفا وسیله ای هستند که ماموریت آنها تولید موجوداتی شبیه خودشان است تا وضع موجود و قوانین فعلی را حفظ کنند. دسته ی دوم مردمانی سرکش و قانون شکنی هستند که صاحبان آینده اند انها با زیر پا گذاشتن قوانین قدیمی و گذشتن از وضع موجود جهان را به حرکت در میاورند و به سوی مقصدشان رهبری میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
توده ی ملت، افرادی را که قوانین گذشته را زیر پا میگذارند و تلاش میکنند قوانین تازه ای وضع کنند را محکوم میسازد و آنها را به دار میآویزد و به این وسیله نقش ذاتی و محافظه کارانه ی خود را در جامعه ایفا میکند. البته زمانی هم فرا میرسد که همین توده ی ملت برای محکومین مجسمه ساخته ، برای آنها مراسم بزرگداشت برگذار میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
بزرگترین نیروی مررگ در این نیست که جان کسی را میستاند، بلکه در این است که میتواند بازماندگان را به نقطه ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند. مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است فردریک بکمن
زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به نظر میآید، اما هرگز متوقف نمیشود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
زمان چنان به شتاب گذشته که روح او فرصت پیر شدن نیافته است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
من باور ندارم که جنگ را فقط سیاستمداران و سرمایه داران به وجود آوردهاند، به هیچ وجه، آدمهای عادی به همان میزان مقصرند وگرنه مدتها پیش علیه جنگ شورش میکردند! انسانها نیاز به تخریب و ویرانی دارند، میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانیکه بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگها ادامه خواهند یافت و هر آنچه با دقت و زحمت بنا شده، کاشته شده وپیشرفت کرده نابود خواهد شد تا دوباره از نو ساخته شود آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
زندگی در برخی دورههای زمانی،منجر به مبارزاتی میشود که در آن هیچکس چیز ارزشمندی از دست نمیدهد،البته احتمالا بجز زندگی اش را. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
و هرچه آدمها در استفاده از زمان بیشتر صرفه جویی میکردند،وقت کمتری برایشان باقی میماند. مومو میشائیل انده
چون زمان، خود زندگی ست. و زندگی در قلب انسان خانه دارد. مومو میشائیل انده
این روزها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو میشوند میتوانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
وقتی زوایای پنهان روابطی صمیمانه را بر شخص سومی افشا میکنیم، گام بلندی بر میداریم، گامی غیرقابل برگشت، زمانی که روشنایی روز وارد این حریم میشود، آنچه را ظلمت شب در سایه هایش در پرده داشت، ویران میکند، همانگونه که اجساد تا وقتی در درون قبر قرار دارند اکثراً قواره ظاهریشان را حفظ میکند، همین که هوای خارج به آنها میخورد، غبار میشوند. آدلف بنژامن کنستان
دوست داشتن زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمیکنید با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند. آدلف بنژامن کنستان
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی میکنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمتشان را خودشان تعیین میکنند.
انتخابهای همه عاقلانه نیست و خیلیها زیاد اشتباه میکنند.
همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور میماند. پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
هیچ زندگی ای بیهوده نیست. تنها زمانی که ما به هدر میدهیم، زمانی است که تصور میکنیم تنها هستیم. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
کدام اندوه است که گذشت زمان تسلی اش ندهد؟ کدام احساس از مبارزه ی نابرابر با گذشت زمان جان به در میبرد؟ یادداشتهای یک دیوانه و 7 قصه دیگر نیکلای گوگول
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
ساعت پدربزرگ بود و روزی که پدرم آن را به من داد گفت: کونتین گور امید و آرزوها را به تو میدهم. این را به تو نه از این بابت میدهم که زمان را به خاطر بسپاری، بلکه از این بابت که گاه و بیگاه، لحظه ای هم که شده، از یادش ببری و تمام هم و غم خودت را بر سر غلبه بر آن نگذاری خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
یک عضو کک مکی و کوچولوی سازمان به نام جورج، به اشتباه با کشیدن ضامن نارنجکی، خودش و مجسمه را به هوا فرستاد. تفسیر و تحلیل هربرت کامیک در این مورد خیلی مختصر و مفید بود: خوشبختانه جورج یک بچه یتیم بود. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
همه میدانند که سکنه ی این شهر، مردمان آلوده ای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد. و البته لوط به زنش گفته بود که پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه ی آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس به پشت سرش نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد. بله رسم روزگار چنین است سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
پدرمان میگفت امکان دارد گمان بری که روزی عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خود زمان مایه ی بدبختی خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
توماس گفت: تا زمانیکه در دو دست عیسی جای میخها را نبینم و دست خود را روی آنها نگذارم ایمان نخواهم آورد.
سپس عیسی بر توماس ظاهر گشته و گفت: انگشت خود را دراز کن و دستهای مرا لمس کن. ای توماس، بعد از دیدنم ایمان آوردی؟ خوشا به حال آنانکه ندیده ایمان آورند. ساعتها بهروز حسینی
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعتها بهروز حسینی
برای خراب کردن و نابودی همه چیز همان قدر زمان لازم است که برای به خوبی تمام شدن ماجرا. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
اینقدر از من سوال نکن… کور چه میداند که زمان چیست. کور اصلا با زمان و چیزهای زمانی سر و کار ندارد. در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
همیشه فکر میکردم یک نفر در زمانی دور در درون من مرده است، و حالا یک نیرو در وجودم شروع کرده بود به زندگی کردن. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
از این روست که اورؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همه ی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
تا زمانی که انسانیت بر دولتی ظالم پیروز شود همیشه یک جنبش انقلابی خواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
گوته شاعر آلمانی زمانی گفت: «کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد، تنگدست بهسر میبرد.» دلم نمیخواهد تو به چنین وضع اسفناکی بیفتی. هرچه از دستم برآید میکنم که با ریشههای تاریخیات آشنا شوی. این تنها راه آدم شدن است. تنها راه فراتر رفتن از میمون برهنه است. تنها راه جلوگیری از سرگردانی در فضای لایتناهی است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
وقتی متولد میشویم، قراردادی را برای زندگی امضا میکنیم، اما سالها بعد، زمانی میرسد که از خود سوال میکنیم چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟ بینایی ژوزه ساراماگو
«بیدار شدن عجیبترین کار جهان است. تا مدتها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمیشوم. مدتها طول میکشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار میشود چه فرقی با وقت خوابیدنش میکند. یا اینکه آدم از کجا بیدار میشود و چه کسی میداند مرز بیداری و خواب کجاست! راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بوها تنها بازماندگان زمیناند، با آدمیانی سرشار از حس غلیظ انتظار، و خدایی بیوزن که برایمان بیدریغ میگرید. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید باید بگذاریم چیزها به جانمان بروند. میگوید باید بگذاریم آرامآرام و با گذشت زمان در ما شکل دیگری بگیرند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بیشک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزهای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد میکنیم، میتواند برای بعضیها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
با گذشت زمان، کمکم واژهی سفید، واژهای اهانت آمیز تلقی میشد و دیگر مورد استفاده قرار نمیگرفت. مردم سعی میکردند تا آن را به کار نبرند و مثلاً به یک برگهی کاغذ سفید، میگفتند: «کاغذ بیرنگ» یا «شیری رنگ». حتی دانشآموزان، کاملاً اصطلاحات مربوط به این رنگ را فراموش کرده بودند. از همه جالبتر محو شدن غیرمنتظرهی چیستانی بود که طی نسلها، والدین از بچهها میپرسیدند و به واسطهی آن هوش و ذکاوت آنها را امتحان میکردند؛ «آن چیست که سفید است و مرغ میگذارد؟» از آنجا که مردم دیگر نمیخواستند از کلمه سفید استفاده کنند، کمکم این چیستان را بیمعنی تلقی کردند. استدلال آنها این بود که مرغ در هر کجای دنیا و از هر نژادی که باشد، تنها چیزی که میتواند بگذارد، تخم مرغ است و نه چیز دیگر! بینایی ژوزه ساراماگو
رویاها همانطور که میدانید چیزهای خیلی عجیبی هستند قسمت هایی از آنها با وضوحی مخوف و با جزییاتی به دقت پرداخت شده مثل جواهرات اند و قسمتهایی از آنها را میتوان چهار نعل تاخت وبدون توجه به آنها از زمان و مکان عبور کرد. به نظر میرسد که رویاها نه با دلیل و منطق بلکه با میل و احساس تحریک میشوند ، نه با مغز بلکه با قلب. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
به خاطر داری، زمانی که در فروم ایستاده بودیم و ریزش برف را بر محوطه ی قصرها تماشا میکردیم! متوجه شدی سردم است و مرا محکم به خودت چسباندی. چنان محکم که حتی میتوانستم گرمای خون رگ هایت را حس کنم. به خاطر دارم، به طرفت برگشتم و گفتم خجالت نمیکشی؟ ولی من هم این را میخواستم. ما دو انسان بودیم با یک خواسته و میل. زندگی کوتاه است یوستین گردر
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
جوانتر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ میبازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا میرود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شدهام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفتهام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
باید تنها در زمان حال زندگی کنیم؛ دیروز و فردا وجود ندارند؛ خاطرات گذشته و آرزوهای آینده فقط ناآرامی و اضطراب به همراه میآورند درمان شوپنهاور اروین یالوم
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوهشتم: گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آیندهمان مشخص است، نه گذشتهمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را درمییابد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی نهم: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آیندهنگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. میدانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
من حاضرم فرمانبردار باشم ولی عدم مساوات وضعیت دشواری است. انسان میتواند همزمان که خودش را محترم میشمارد اطاعت هم بکند اما تابع بودن خیر… حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم. پدران و پسران ایوان تورگنیف
ما به حکم آنچه مفید تشخیص میدهیم دست به اقدام میزنیم در این زمان مفیدتر از همه ، نفی و انکار کردن است. ما همه چیز را نفی میکنیم. پدران و پسران ایوان تورگنیف
گذشته گرداب است. بیسروصدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقت حال را دریابی. ملت عشق الیف شافاک
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستهایتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید، آنها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید.
در رؤیاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، اما مطمئناً بازگشتها بدترند. حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکهها را محو میکنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده باز میگردد و نور بیرحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوشها و چروکها و موهای ریز را هم به خوبی نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
زمانی که توی تورات تصریح شده که «شما نباید سنگ پیش پای کورها بندازید» چهجور عوضیهای بیپدری تو اورشلیم زندگی میکردن؟ ریگ روان استیو تولتز
هیچچیز نمیدانم جز اینکه بزرگترین باور غلط دربارهی آخرالزمان این است که حادثهای آنی و کوتاه است. نیست. کند است. بدجور هم کند است. چند نسل طول میکشد. ریگ روان استیو تولتز
تبدیل شدن به مرده با مردن فرق دارد و تاریکترین تاریکیها باز هم کورکنندهاند و غمگینترین حقیقت روی زمین این است که تنها زمانی وجود روحت را بدون هیچ شکوتردیدی ادراک میکنی که مشغول خروج از بدنت است. ریگ روان استیو تولتز
دیوانگان همچون کودکان تا زمانی که خواستههایشان برآورده نشود، از جایشان تکان نمیخورند ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
زمان بهقدری سریع میگذرد که دیگر نمیشود اعصار را از هم تشخیص داد و من آدمهایی را میشناسم که پنج سال باهم فاصله دارند درحالیکه اختلافسنیشان فقط بیست سال است. ریگ روان استیو تولتز
به سازمان بهداشت جهانی بگو که پول نمیتواند عمرت را بر روی این زمین دراز کند و آنها قاهقاه توی صورت نکبتت میخندند! ریگ روان استیو تولتز
،وقتی زن پیر صاحبخانه مرا به یاد نمیآورد به خود دلداری میدادم که وقتی برای کسی زمان متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هرچند کوچک نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد هر چه هست رشته هایی است از خاکستر پریشانی که میان عصبهای کاسه سر ، شاخه دوانده و زمان را در چنبره ی خود مدفون کرده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
گرچه من به عیسی مسیح علاقه مندم ولی اصلا به مطالب انجیل اهمیت نمیدم واقعیت اینه که حواریون باعث ناراحتی من میشن. چون به محض این که حضرت عیسی از دنیا رفت همه آنها سر به راه شدند ولی تا زمانی که زنده بود مدام او را آزار میدادند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
زمانی که کودکی میخندد، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمیآورد، گمان میبرد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
آیا به راستی ضرورت حکم میکند که مایه شادمانی آدمی همزمان سرچشمه رنج و بدبختی او نیز باشد. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
اگه سفر توی زمان ممکن بود مردم یککم برمیگشتن عقب و یه چیزی رو پیشگویی میکردن تا آدم مهمی به نظر بیان! ریگ روان استیو تولتز
تجربهی آلدو از زمان. نسخهی او از «گذشته» ، «حال» و «آینده» این است: «خاطرهی درد» ، «درد» و «انتظار درد» ریگ روان استیو تولتز
با مرور زمان آدم جراتش را از دست میدهد. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
نمی توانم درک کنم که چطور انسان زمانی کسی را بیشتر از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند. بعد روزی به زحمت بتواند آن همه شیفتگی را به یاد بیاورد چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
با مرور زمان آدم جراتش را از دست میدهد. آن کسی که روزی خدا را بنده نبود دیگر خودش را هم نمیشناسد. بدتر از همه این است که طوری به این چشم پوشی عادت میکنی که خودت هم نمیفهمی چطور در دام افتاده ای. یک روز چشم باز میکنیم و میبینیم برای هر چیزی دیر شده چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
زمان سپری میشود، حتی وقتی که غیرممکن به نظر بیاید. حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ثانیه شمار، مثل ضربات خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری میشود، با پیچشها و چرخشهای عجیب و آرامشها و وقفههای کِشدار؛ اما به هر حال میگذرد. ماه نو (ادامه رمان شفق) استفنی مهیر
حالا اینجا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچ کجای دنیا حتا یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده با چه حد میتواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بیمصرفهای پیر و تنبلی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند چه بر سر زندگیشان آمد. این درست زمانی است که میفهمی پیر شدهای، وقتی که مینشینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت. عامه پسند چارلز بوکفسکی
تا وقتی وحشت از زندگیت رخت نبسته نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمانبر است. جزء از کل استیو تولتز
گذشتهها قابل تکرار نیستند همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند، به نظر پیر و مستعمل میآیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
چه کسی زمانی را که ما با هم و بدون هم میگذرانیم به ما باز میگرداند؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یکی از دردناکترین لحظهها در زندگی احتمالاً لحظه ای است که آدم میبیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی میگردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. مردی به نام اوه فردریک بکمن
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی میدانم که بر میگردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ میروی و باز مثل همیشه بر میگردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچههای لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به درهها…
در سایهی سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند! تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
یبشتر مردم در بیست یا سی سالگی میمیرند؛ از این حد که بگذرند دیگر چیزی جز سایه خود نیستند؛ باقی زندگیشان صرف آن میشود که ادای خود را در آورند، و روز به روز به صورتی ماشینیتر و با شکلهای زنندهتر آنچه را که پیش از این، در زمانی که زنده بوده اند، گفته و کرده اند و اندیشیده و دوست داشته اند تکرار کنند.
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
زمانی که به دنیا میآیی از تو نمیپرسند که میخواهی یا نه!
زمانی که به دنیا میآیی نمیتوانی پدر و مادرت یا کشوری را که در آن خواهی بود انتخاب کنی!
زمانی که میآیی نمیتوانی بدانی آنها ثروتمند هستند یا فقیر و یا آن قدر زنده خواهند ماند تا تو آنها را ببینی یا نه؟! پارسیان و من (رستاخیز فرا میرسد) آرمان آرین
با گذشت زمان ما قویتر نمیشویم. انبوهی رنجها و تالمات، ظرفیت مارا برای تحمل رنجها و تالمات دیگر کاهش میدهد، و چون رنجها و تالمات ناگزیرند، حتی یک تعویق کوچک در کهنسالی،به اندازه ی یک تراژدی عظیم در جوانی برای مان دردناک است و میتواند ما را از پا دربیاورد. مثل کاردی که به استخوان برسد. سانست پارک پل استر
زندگی همین است. همهچی با گذشت زمان محو میشود. خاطرات کمرنگ میشوند، درد کم میشود. مدرک آگوتا کریستف
امامی توانستم جمله ای انتخاب کنم که زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویسند
«اوزمانی مرد که هنوز زنده بود»
شاید جمله متناقضی باشد اما خیلیها را میشناختم که دیگر از زنده بودن دست کشیده بودند هرچند همچنان کار میکردند میخوردند وفعالیتهای اجتماعی اشان را پیگیری میکردند به شکلی خودکار همه کار میکردند ولحظه جادوئی همراه با هر روز را درک نمیکردند مکث نمیکردند تا به معجزه ای زندگی بیندیشند فکر نمیکردند که هر دقیقه ممکن است آخرین دقیقه زندگی آنها بر روی زمین باشد… زهیر پائولو کوئیلو
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان میدهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست میدارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست میدارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر میگردد سر جای خودش تاریخ عوض میشود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمیشود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار میشود چیزی را عوض نمیکند تاریخ وقتی عوض میشود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده میکنیم… زهیر پائولو کوئیلو
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمانِ بیحرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
احساس مردهای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگیاش برخورد میکند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونهای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کردهاند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز نمیکند: مردگان معمولاً کمرویند. جهالت میلان کوندرا
چیزهای به ظاهر کوچک چقدر میتوانند قلب آدمی را به در آورند،
چیزهایی مانند بوسههای فراموش شده، اسباب بازیهای شکسته، ماجراهای ناخواسته، نگاه آزاردهنده ای که زمانی پر از مهر و لبخند بود… کفشهای آبنباتی ژوان هریس
واقعا سخت است که مجبور شوی کس دیگری باشی تا دیگران با تو دوست شوند. تحملش دشوار است که فقط زمانی مردم دوستت دارند که فرد دیگری باشی و دیگر خودت نباشی کفشهای آبنباتی ژوان هریس
جلو کمد هلن میایستادم و لباسهایش را لمس میکردم، ژاکتها و پولوورهایش را مرتب میکردم، لباسهایش را از چوب رختی در میآوردم و روی زمین پهن میکردم. یک بار یکی از لباسهایش را تنم کردم و بار دیگر لباسهای زیر هلن را پوشیدم و آرایش کردم. تجربهی لذتبخشی بود و تکرارش کردم و بعد از چندبار آزمایش متوجه شدم عطر حتا از رژ لب و ریمل هم مؤثرتر است. عطر، او را واضحتر از دیگر وسایل شخصیاش به من برمیگرداند و با عطر، هلن زمان بیشتری در کنارم میماند. خودم را به دوزهای کوچک عطر عادت داده بودم و برای همین توانستم تا آخر تابستان شیشه را نگه دارم. کتاب اوهام پل استر
باز هم تنهایی مثل حلقه نجات آهنینی مرا احاطه کرده بود. باز هم بر پشت زمان به آن طرف شنا میکردم. در قعر امواج فرو میرفتم؛ از اقیانوسهای گذشته و حال میگذشتم و در حالی که تنهایی مرا از غرق شدن و فرو رفتن حفظ میکرد به اعماق سرمای آینده نفوذ میکردم. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
پس زمان را فقط در عالم خواب و خیال من شکل نبخشیده بودند- که در آن آینده چون زمان حال به نظر میآید و زمان حال مانند چیزی که صدها سال پیش اتفاق افتاده جلوه میکند و گذشته تبدیل به آینده میشود. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
ظالم بودن انواع گوناگونی دارد. گاهی به صورت ترحم و زمانی به حالت بیتفاوتی خود را نشان میدهد… مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
شاید جسم انسان، آرام و مرحله به مرحله رشد کند، ولی روح با جهش هایی بلند و ناگهانی، بزرگ میشود و زمانی به والاترین درجه اش میرسد. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
از عصر یکسانی و عدم تفاوت، از دوران انزوا، از عصر بزرگ، از عصر دوگانه باوری، به آینده یا به گذشته، به زمانی که تفکر آزاد است، و انسانها با یکدیگر متقاوت هستنئد و تنها زندگی نمیکنند - به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را انجام میگیرد نمیتوان مانع شد- سلام! 1984 جورج اورول
من زنده ماندم ___ او زنده ماند تا داستان را بگوید ___ از اصطلاحات زبان زد مردم است. تاریخ دروغ فاتحان نیست ، که من معکوس آن را روزی به راحتی به جو هانت نازنین گفتم: این را حالا میفهمم. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است ، که اغلبشان نه فاتح اند نه مغلوب. درک 1 پایان جولین بارنز
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی که احساس میکنیم به خطوط آخر قصه مان رسیده ایم دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق میزندو فصلی تازه پیش رویمان میگشاید. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
ما که در سوییس زندگی نمیکنیم. همه ی ما ساعت خودمون رو هرطوری که دوست داریم تنظیم میکنیم. بعضیها ترجیح میدن جلوتر از زمان باشن و بعضیها هم عقبتر. . ما ملتی هنرمند هستیم. به طرزی باورنکردنی فردگرا و طغیانگر بر علیه عادتها مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
زمانی که آدم قصد خوشحال کردن کسی را دارد، توانایی هایش به طرز شگفت انگیزی زیاد میشوند. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
جایی خوانده بودم، ملاقات هایی که تقدیر جلوی راه آدم میگذارد بسیار محدودند…عشق خودش خواهد آمد، بی هیاهو… نمیتوان از آن فرار کرد… آرام و آهسته میآید و در گوشهای از قلبت مینشیند. زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که بدون آن نفس کشیدن دشوار میشود… تصادف شبانه پاتریک مدیانو
اما داشت نکته مهمی را میفهمید: تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
باید فهمید بزرگترین هدف انسان، درک عشق به صورت کامل است… باید فهمید عشق درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ما است. ما آن احساس را بیدار میکنیم ولی برای اینکه بیدار شود به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجاناتمان بیابیم. ص 151 11 دقیقه پائولو کوئیلو
آیا گریزی از زندان زمان نیست؟ وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
فکر کنم تنها دلیل این که دوستم دارد این است که در دسترساش هستم- جای غلط، زمان غلط. او به همان دلیلی عاشقم است که یک گرسنهی رو به مرگ، عاشق هر آب زیپویی است که جلوش میگذارند- این وسط اصلا بحث دستپخت نیست، بحث گرسنگی است. در این قیاس، من نقش آب زیپو را بازی میکنم. ص 245 جزء از کل استیو تولتز
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا میکند، تا آخر زمان. ابله محله کریستین بوبن
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچکترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچهها و نوه هامون و بچههای اونا که ببینن… دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
او خود را آدم زرنگ و باهوشی نمیدانست و اینکه حافظه ی خوبی داشته باشد. همه چیز را آنقدر واضح به یاد میآورد زیرا امکان نداشت آن زمان وحشتناک را فراموش کند.
گاهی آرزو میکرد کاش میتوانست همه ی آن چیزها را از مغزش دور بریزد و حالا از او میخواستند دوباره همه چیز را به یاد آورد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- بچهها میتونن نسبت به هم خیلی خشن و بیرحم باشن، مگه نه؟
مدی با خشم فکر کرد که ،بله میتونن و زمانی را به یاد آورد که مجبور بود از جنی حمایت کند و حالا برعکس شده بود و جنی از پسر او حمایت میکرد. مدی فکر کرد، زندگی راه خاصی برای کامل کردن چرخهی حیات دارد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را میزد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
و حالا میدانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد، گرچه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بپد، ارزشمند بود، ولی او نمیتوانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام بدهد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
خیلی غمانگیز است که در زندگیات خیلی دیر به با اهمیتترین مسائل زندگی پی ببری، زمانی که دیگر خیلی دیر شده و نمیتوانی کاری کنی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مسئله این نیست که زمان همه زخمها را تسکین میدهد، بلکه گذشت سالهای عمر به ما اجازه میدهد به روش خاص خود با اندوهمان آشتی کنیم. تابستان آن سال دیوید بالداچی
فرزندانتان را نه برای زمان خودتان، که برای زمان خودشان تربیت کنید! مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی میدانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق میافتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آنها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه میافتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیطها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!
راز فال ورق | یوستین گوردر | راز فال ورق یوستین گردر
زمانی که ساندرین مرا تنها گذاشت با خودم گفتم باید 10 کیلو لاغر شوم و تمام کتاب «کمدی انسانی بالزاک» را بخوانم. همین کار را کردم نتیجه اش ماری کلود بود. میبینی مثبت بودن ضرر ندارد حاصلش عشق شد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام میکشند و هضم میکنند. و میدانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
با آن لباسهای خزه بستهاش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بیصدا و بیحرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسکهای گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازهوارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بیشرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیتهای علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبلخان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرامترین و کشدارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
یک عبادتگاه هرگز به طور واقعی، تا زمانی که نابود نشده و با بادها و آسمان و گیاهان درهمنیامیخته، یک عبادتگاه نیست. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
بذلهگویی زمانی که با خباثت دست بهیکی شده باشد دیگر قابل احترام نیست مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه میگیرد. عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم میآیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
اصلا دیگر زمان چیست جز سکوتی سنگی، که میتوان بر بالای آن گردش کرد و رفت و بازگشت و از همه طرف نگاهش کرد. ویران میآیی حسین سناپور
عقل زمانی به سراغ انسان میآید که دیگر کاری از پیش نمیبرد. عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
لیام: من میخوام یه نویسنده بشم اون قدر پر کار که بتونم صبح روز انتشار تقدیم نامه ی کتاب هام رو به اسم هر زنی که تو خیابون دیدم بنویسم. تو چی ؟
آلدو: تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو عقیم کنم ریگ روان استیو تولتز
… اگه منظورتون خیر و صلاح منه، بدونین و آگاه باشین که ما برا خودمون یه مختصر دین و ایمونی داریم که از سرمون هم زیاده… و به پیر و پیغمبر قسم که شنیدن وعظهای شما کمترین ضررش اینه که همون مختصر دین و ایمونم ازمان میگیره… شما هم که گمون نمیکنم دلتون راضی باشه که موعضههاتون باعث لامذهبی خلقالله بشه!
از داستان «ناقوس عروسی» قصههای بابام ارسکین کالدول
نکته در صبر و طاقت است، باید گذاشت زمان بگذرد، باید برای بار اول و آخر بیاموزیم که تقدیر پیش از رسیدن به مقصد هزار پیچ و تاب میخورد. کوری ژوزه ساراماگو
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آنها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمیتوانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. چون من در حال مرگ هستم، میتوانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در این این پانزده سال زاخس از ابتدا تا انتهای خودش را پیموده بود. و زمانی که به انتها رسید شک دارم که میدانست چه کسی است. بعد از پیمودن چنین راه دور و درازی دیگر برایش ممکن نبود به یاد بیاورد از کجا شروع کرده. هیولای دریایی پل استر
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
زمان همه چیز را از یاد آدم میبرد. حتی خود جنگ و مبارزهی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوختهاند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمیگیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در آن زمان جیمز، در روز تولد دخترش به این فکر میخندید: اینکه زن دیگری جز ماریلین در زندگی اش باشد برایش مضحک مینمود. اما در آن زمان، فکر زندگی بدون لیدیا هم کاملاً مضحک به نظر میآمد. در حالی که حالا هر دوی این کارهای مضحک حقیقت یافته بودند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین!
پاسخ من به این سولا دشوار همینه: خوب. من فکر میکنم هر کس در هر موقعیت میدونه که خوبترین کاری که میتونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس میکند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونهای است که تصور میکنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهادهایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زندهی دیگر میگردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری میسازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روحها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آنها پدید میآورد. دل حتی میتواند از تلسکوپها نیز قویتر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامهریزی پیشین رخ میدهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمیدانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت میگیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش میکشد و پردهی حایل میان من و آن دیگری را میدرد و بالاترین درخشندگی را با تپشهای کوچک قلبش جای میدهد. از طریق همدلی است که میتوان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پردهای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید میآید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصلهای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی میکرد تا زمان اعدامش در جنگلهای بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن میتواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چهگوارا هستم گلی ترقی
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
حتی اگر زمانی برسد که فقیر وغنی وجود نداشته باشداما همواره عاقل و احمق ءموذی وساده وجود خواهد داشتءچون همیشه چنین بوده و خواهد بود.
آدمهای قوی همیشه از روی نعش آدمهای ضعیف عبور میکنندو آدمهای زرنگ همیشه آدمهای کمهوش و کند ذهن را استثمار میکنند.
انسان فروشنده حیله گری است و حتی شرافت او هم نقص دارد. تنها انسانی به معنی واقعی خوب است که بخوابد وبیدار نشود… سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اما در حال حاضر آمادهی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظهای که احساس کنم آمادهام، برایت مینویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
به امید دیدار
نائوکو جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان میگذشت و از آن دنیای کوچک دورتر میشدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخداده بود، نامطمئن میشدم. اگر به خودم میگفتم حقیقت داشتند، باور میکردم همهشان حقیقی بودند و اگر به خودم میگفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا میرسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کاملتر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمیفهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواستهای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمیدانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمیتوانی آن چه را که میبینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس میکنی باور کنی. و اگر میخواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آنها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری میافتی و سقوط میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«خیلیها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف میروند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر میکنند، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آنها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند. آن چه که میتواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه، زندانی همان زمانه باقی بماند، هم ناجور است هم ناحق. نمونه ی کامل جبر تاسف انگیز هستی.
به این ترتیب، آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه، برتری پیدا میکند، در حالی که در مقایسه با آیندگان، دلقکی بیش نیست. اندازهگیری دنیا دانیل کلمان
«زندگی مجموعه ای است از پسرویها و پیشروی ها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور میشوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب میخوری، در حالی که میدانی نمیبایست آسیب میخوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت میورزی، حتی زمان هایی که میدانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من میگویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او میخندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال میکنم، و اما کدام طرف برنده میشود؟
«کدام طرف برنده میشود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند میزند.
«عشق برنده میشود. #عشق همیشه برنده است.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
و من از خودم درباره زمان حال سوال کردم، که وسعتش چقدر است عمقش چقدر است و چقدرش سهم من میشود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانههای تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
لازمه مهم آموختن، #تنهایی است. و این شرط لازم برای هر آموزش است؛ آموزش صداقت. شناخت تنهایی در هر زمان و مکانی که باشیم باید انجام گیرد. تنهایی چیزی است که ذهن به طور ذاتی آن را میشناسد و این شناخت ریشهای است؛ به همان اندازه ریشهای است که نان روی میز. تنهایی همانند نان خوش طعم است و بوی دلپذیری دارد و میان دست خُرد میشود و خودش را به سرنوشت میسپارد تا تکه تکه شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
آیا برای هر کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدی در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خودش بی خبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟
آن وقت، بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود؛
این صدای مرگ است. بوف کور صادق هدایت
زندگی همین بود
هم اندوه میگذشت و هم درد و نومیدی اینها هم همچون شادمانی و شیرین کامی گذرا بودند.
همه چیز میگذشت،
بی رنگ و جلا میشد،
عمق و ارزش خود را میباخت و سرانجام زمانی میرسید که انسان به یاد نمیآورد که چه رنجی دلش را به درد آورده بوده است.
حتی دردهای انسانی با گذشت زمان رنگ میباختند و جلای خود را از دست میدادند. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
فرهنگ و ادب تا زمانی که بدین اندازه از ذکاوت به دور باشد، میتوان نام آن را بیماری نامید و در واقع جز استفاده از آن هیچ بهرهی دیگری نمیتوان ار آن برد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
گاهی لحظات به طور طبیعی سپری میشوند و گاهی هم غیرعادی. بعضی اوقت انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد میگذرد؛ من پیش از تو جوجو مویز
طبق استدلال دنیا، جایگاه خود را نمیتوانیم به دست آوریم مگر با گرفتن جایگاه دیگری؛ اما تا زمانی که زندگی خودمان را به دست نیاوره ایم قادر نیستیم جایگاه خود را به چنگ آوریم: هر دو را با هم کسب خواهیم کرد و این احساس شادی آفرین است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
زندگی نیز تنها زمانی نیرو میگیرد که یکی از راهها به رویش بسته شده باشد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد؟ تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
یک زمان باید سخن گفت و زمانی دیگر باید از سخن گفتن دست کشید. فراتر از بودن کریستین بوبن
آیا میخواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من میتوانم، روزها، هفته ها، ماهها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه میتوانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوبهایش چیزهای زیادی را اهدا میکند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمندترین همه اینها را به من هدیه کردی: فقدان… نمیتوانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که میدیدمت، برایت دلتنگ میشدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفلها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنیها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است… فراتر از بودن کریستین بوبن
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی میکنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانوادههایشان فرا میرسد میگویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج میکنند…
اما آنها وقتی ازدواج میکنند، دیگر به زن و خانوادهشان فکر نمیکنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم میکنند، قفسه ای تعبیر میکنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گلها مشغول میسازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب میکنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست میدهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست میآورند.
زنها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو میروند و آن چنان در این موضوع افراط میکنند که گویا با آن ازدواج میکنند.
زنها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل میکنند و همین امر باعث میشود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند. فراتر از بودن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از تواناییهایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگیهای درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسانها دست از کوشش خود بر میدارند. آنها وجود خود را گم میکنند و تنها به دنبال واقعیتهای تلخ و خشن میروند.
آنها میگویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشمهایت، صدایت و تمام زندگیت این را میگفت:
تو چیزی جز عشق نبودی. فراتر از بودن کریستین بوبن
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس میکردم.
صدایت خیلی زودتر از کلمه هایی که میخواست ادا شود با من سخن میگفت.
صدایت مطلبی پر ارزش و استثنایی را برایم به ارمغان میآورد.
زندگی ادامه میباید و مانند خنده تو هیچ گاه پایان نمیپذیرد.
مانند صدای تو در زمان حیاتت،
که حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است. فراتر از بودن کریستین بوبن
… میشود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشتههای متفاوتی میخوانی، نوشته هایی مختص بخشهای مختلف زندگی ات، هر چند این بخشها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این میتواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوارهای درونی است که باعث میشوند میان زمانها فاصله بگذاری و در آنها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی میخواهی زندگیهای بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی میکنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکانهای دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، میدانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضاییهای دیگر قابل جبران است. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
تو فهمیده ای که در دنیا #عشق نیست، حتی زمانی که عشق وجود دارد. فراتر از بودن کریستین بوبن
دوستت دارم…
این کلام زنده میماند و تمام طول زندگی ام، مدت زمانی است که برای بیان آن لازم است، نه کمتر و نه بیشتر. فراتر از بودن کریستین بوبن
ازش پرسیدم میداند سرخ پوستها در باره ی آفرینش چه افسانه ای دارند؟ که گفت نه.
این بود که برایش توضیح دادم: ناکسا معتقدن خدا وقتی تو کارگاه سفالگریش داشته آدمو میساخته؛ سه تا نمونه میسازه. اولی رو که میزاره تو کوره؛ زود درش مییاره. سفیدپوستا، رگ و ریشه شون بر میگرده به این نمونه. دومی رو که میذاره، دیر ورش میداره. سیاپوستا از قماش این دومی ان. تازه خدا دستش مییاد که چقدر زمان لازمه که ادمو بذاره تو کوره تا یه چیز خوش آب و رنگ از تو کوره در بیاد. نه خام خام باشه. نه به کلی بسوزه.
گفت: اونام لابد سرخ پوستن!
پوزخندی زدم و گفتم: آره. میگن ما نه مث سفید پوستا کم پختیم که خام بمونیم ، نه مث سیاه پوستا زیادی حرارت دیدیم که به کلی بسوزیم.
خندید و گفت: خیلی انتزاعی یه.
گفتم: خیلی ام خودخواهانه س.
گفت: ولی قشنگه. میدونی… آدم و میبره تو فکر که نکنه حق با اونا باشه. کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
من خواب دیده ام که کسی میآید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی میپرد | و کفش هایم هی جفت میشوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی میآید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند | یا قاضی الحاجات است | و میتواند | تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را | با چشمهای بسته بخواند | من پلههای پشت بام را جارو کرده ام | و شیشههای پنجره را هم شسته ام | کسی میآید | و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند | و نمره مریض خانه را قسمت میکند | و سهم ما را میدهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد) روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آنگاه که پیری فرا میرسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر میگشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم میدرخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار مینمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
«مردم به طرز تفکر عادت ندارند. میخواهند همه چیز همان طور بماند…» میگویم: «… و عاقبت این رفتار درد است. ما کسی نیستیم که طرف مقابل میخواهد باشیم. کسی هستیم که خودمان میخواهیم. تقصیر کار دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. میتونی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما مسئولیت موفقیتها یا شکست هایت فقط با خودت است. میتوانی سعی کنی زمان را نگه داری، اما فقط انرژی ات را هدر میدهی.» الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب میتوانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم میکند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زندهتر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار میکرد. او هم نمیخواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است… الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
دیر یا زود پی میبریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. میگویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی میبریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد میشود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه میکنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که میتوانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم» الف پائولو کوئیلو
کاری که در گذشته کرده ای بر زمان حال اثر نمیگذارد. کاری که الان میکنی گذشته ات را رستگار و بنابراین آینده را عوض میکند. الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است… کیمیاگر پائولو کوئیلو
زندگی روزانه ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. تصادف زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نامنتظر در یک زمان به وقوع بپیوندد و به یکدیگر تلاقی کند. بار هستی میلان کوندرا
زمان حال بخشی از ابدیت است که حوزه ی ناامیدی را از قلمرو امید جدا میکند.
اَمبروز بیرس دختری که پادشاه سوئد را نجات داد یوناس یوناسون
تا زمانی که عشق بورزیم، همواره آرزومندیم بهتر از آن باشیم که هستیم. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمانِ تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
سرانجام چه زمانی کسی خواهد آمد تا این جهان وارونه را راست کند؟ نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
پیاده روی یک هنر است، بی شک قدیمیترین هنر. میتوان آن را با هنر بافندگی مقایسه کرد، در خصوص رد کردن نخها از لا به لای هم و بافتن پارچه ای با تار و پودی چنان فشرده که جزئیاتش را نتوان تشخیص داد، ولی آدم از مجموع آن لذت میبرد. قدم زدن هنری عاشقانه است، مثل هنر بافندگی. حرکت بدنها و اندیشه ها، قهقهه ی جویبار و ترسیدن حیوانها زیر بوته ها؛ همگی با یکدیگر هماهنگ اند، همه تار و پود یک پارچه را تشکیل میدهند و همزمان هوا و اندیشه، و دیدنی و نادیدنی را درهم میبافند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
دو چیز میتواند آدمی را از تحقق بخشیدن به رؤیاهایش باز دارد: این که تصور کند رؤیاها غیرممکن هستند، یا با یک گردش ناگهانی چرخِ فلک، درست زمانی که هیچ انتظارش را ندارد، ببیند که تحقق آنها ممکن شده است. در این لحظه، ناگهان هراسی سر بر میآورد: هراس از راهی که آدم نمیداند به کجا میانجامد، از زندگی سرشار از مبارزههای ناشناخته، از احتمال ناپدید شدنِ ناگهانی همه چیزهایی که آدم به آنها عادت کرده است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
زمان جنگ کسی احتیاج به ساعت نداشت. گرسنگی خیلی راحت گذشتِ زمان را از یادها میبرد.
ترس بهتر از عقربههای ساعت گذشت ثانیهها را اعلام میکند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
چه چیزی در کودکی هست که آدم را هرگز رها نمیکند؛ حتی زمانی که آن چنان خرد شده که به سختی میتوان باور کرد هر گز کودک بوده است؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
شاید به خاطر خود عشق باشد که عشاق به هم نمیرسند، و یا اگر برسند، زمانه بینشان جدایی میاندازد و چنان پرتشان میکند که از این سر و آن سر عالم بیفتند بیرون. سال بلوا عباس معروفی
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
این خلأئی که در وجود خویش داشتیم، این آرزوی روشن و مشخص یعنی آرزوی غیر عاقلانه ی برگشتن به عقب یا برعکس تسریع حرکت عقربههای زمان. این تیرهای سوزان خاطرات، همه اینها احساس تبعید بود. طاعون آلبر کامو
چهره بعضی زنها حتی تا میان سالی، لبریز از کودکی باقی میماند؛ شاید کودکیِ ابدیِ آن هاست که عشق ما را ثابت نگه میدارد و از زمان جدا میکند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
اِللا قبلاً معتقد بود باید مدت زیادی بگذرد تا آدمها همدیگر را #بشناسند. اما الآن فکر میکرد مفهوم #زمان انواع گوناگونی دارد. یعنی سعی میکنیم با یک کلمه چند چیز را توضیح بدهیم.
«زمان_۱» روند یکنواخت و مکانیکی عادتهای خسته کننده، کارهای کسالت آور و در جا زدن دائمی است.
«زمان_۲» جریانی است پر از اسرار و شگفتی ها، افت و خیزها، سریع و در عین حال سرگیجه آور.
«زمان_۳» زمان مطلق خداست.
«زمان_۱» و «زمان_۲» با سرعت یکسانی جریان ندارند.
«زمان_۳» اما همه چیز را در بر میگیرد و زمانهای دیگر را هم میبلعد و هم میزاید. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۷: #ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمانِ #عاشق شدن هست، یک زمانِ مردن. ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی زمانی اتفاق میافتد که باید اتفاق بیفتد. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در مییابد. ملت عشق الیف شافاک
مولانا میگوید: «از من شاعر در نمیآید. راستش، از شعر خیلی خوشم نمیآید.» حال آنکه شاعری در درون دارد. آن هم شاعر توانایی! برای پاره کردن پیله اش آماده میشود. دویی را دیر زمانی است برون کرده. آنچه در نظر دیگران جدا جداست، در نظر او تک و واحد است.
آری، حق با مولاناست. او نه شرقی است، نه غربی. اهل دیاری کاملاً دیگر است. جزو ملّتی کاملاً جدا: #ملت_عشق. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ میاندیشی؟ تنها زمانی میتوانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی میرود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون میچرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعه ای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل میشود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده. ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی جز «زمان #حال» به نوعی خطا محسوب میشد. به همین سبب معتقد بود #عشق نه به «برنامههای آینده» ارتباط دارد نه به «خاطرات گذشته». #عشق صرفاً هم اکنون و همین جا بود. ملت عشق الیف شافاک
(اِللا): خدایا، میدانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش میکنی یا نه. اما حال و روزم را میبینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را. ملت عشق الیف شافاک
گذشته گرداب است. بی سر و صدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقتِ حال را دریابی. ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدمها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز میکنند. کمانهای اطرافشان برق میزنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر میشود و به سیاهی میزند.
تو هم از آن آدمها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگهای حقیقی ات تنگ نشده؟ نمیخواهی با جوهره ات یکی شوی؟ ملت عشق الیف شافاک
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم».
او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
همین خرمایی که مُشتی اش انسانی را سیر نمیکند آن زمان یک دانه اش در دهان چهل انسان میگذشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگش و مرگ ایستاده نگاه دارد. کشتی پهلوگرفته مهدی شجاعی
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… آنچه #زیباست، به این خاطر است که انسان در مییابد که #گذرا است. این پیکربندیِ زودگذرِ چیزها در لحظه ای است که انسان همزمان #زیبایی و #مرگ را با هم میبیند. … آیا… باید زندگی را اینگونه گذراند؟ همیشه در #توازن میان زیبایی و مرگ، میان حرکت و نابودی اش.
شاید زنده بودن یعنی همین: دنبال کردن #لحظه هایی که میمیرند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. و میدانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
زﻣﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﻃﻤﺎع اﺳﺖ، ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻤﻪء ﺟﺰﺋﻴﺎت را ﻛﺶ ﻣﻲ رود. بادبادکباز خالد حسینی
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نباید پیران را با جسمهای تباه شده فراموش کرد، پیرانی که به مرگ بسیار نزدیک شده اند و جوانها نمیخواهند به این واقعیت بیندیشند.
.
.
نباید فراموش کرد که جسم پژمرده میشود، که دوستان میمیرند، که همه شما را فراموش میکنند، که پایان زندگی تنهایی است. همین طور نباید فراموش کرد که این پیران زمانی جوان بودند، که زندگی یک دم است، امروز بیست سال داری فردا هشتاد سال. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
تازگی واقعی آن چیزی است که، به رغم گذشت زمان کهنه نمیشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان میروم که بدانم - به دقت - که چه چیزها این زمان تو را زخم میزند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زمان داشت مرا میکشت و من با با وقت کشی انتقام میگرفتم جزء از کل استیو تولتز
ناهمسازترین غریبهها هم در زمان بحران بالاخره با هم کنار میآیند جزء از کل استیو تولتز
شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفته ایم بلکه نمیتوانیم دست از شمارش همه چیز برداریم جزء از کل استیو تولتز
…و سعی برای باز کردن قفل زندگی، ولی سخت است وقتی تو اسلحه ی بی مصرفی هستی که از تمام جنگها باقی مانده…به نظرم بیست و چندسالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابود کننده ی زندگی برخورد میکنی جزء از کل استیو تولتز
آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ میشود، چون در پایان روز تنها چیزی که برایش دلتنگ میشوی خودِ زمان است جزء از کل استیو تولتز
آنچه واقعا غیر انسانی حس میشود زمانی است که اجازه بدهم بینش ارزشی من تحت تاثیر دیگران بی مقدار مانند چوب پنبه بر سطح آب بالا و پایین رفته و در نوسان باشد درمان شوپنهاور اروین یالوم
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد میکنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
جنگ خیلی بی صداتر از این حرفها آغاز میشود. درون یک اتاق، یا مزرعه و یا در یک تونل دور افتاده، زمانی یک فرد آن قدر قدرت داشته باشد تا در مورد زمان وقوع آن تصمیم بگیرد. گریگور و نشانگان رمزی (تاریخ اعماق زمین 4) سوزان کالینز
آدمها خیال میکنند به دنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان مییابد. از خودم میپرسم آیا سادهتر این نیست که از همان ابتدا به بچهها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظههای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلوهای راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه میکوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار میبینی، به خودت میگویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
تا وقتی وحشت از زندگی ات رخت نبسته نمیفهمی ترس تا چه اندازه زمان بر است جزء از کل استیو تولتز
پدر میگفت: زمانی که آدم ثروتمند میشود، در هر سنی باشد احساس پیری میکند. » سمفونی مردگان عباس معروفی
تو نمیتونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمیکنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب میشی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی میفهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ میکردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند/ص22
ترسناکترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که میگوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا میکند، باید به طبیعت خام بچهها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار میکنند. /ص24
مردم تفکر نمیکنن،تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن،نشخوار میکنن. /ص28 جزء از کل استیو تولتز
«فرصت» ، از زمان سرچشمه میگیرد ، در عشق
، لازمان جاری ست _ و معجزه در این است که هر جریانی به زمان محتاج است الا عشق 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روز عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خودِ زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
همین الان از هتل بیرون آمد و پیاده خیابان هشتم را بالا رفت. دو مرد را در حال زورگیری از یک پیرزن دید. با خودش فکر کرد، خدایِ من، عجب دوره و زمانه ای شده! زمان ما یک نفری از پس همچین کاری بر میآمدیم. . بیبال و پر (مجموعه طنزهای وودی آلن) وودی آلن
باید برای همسایهها مرده باشم، نه این که مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم.
برای تمام نانواها، کارمندها و بلیط فروشهای سینما، کسانی که زمانی رو به روی شان ایستاده اند مرده اند. روزی صد بار در ذهن دیگران نیست و نابود میشویم". بودای رستوران گردباد حامد حبیبی
این طوریست که در زمانی در آخرهای کار هر رژیمی دیگر هیچکس روی حرف هیچکس حرف نمیزند… آنهایی که از همه زورگوترند میشوند شاه… قصر به قصر لویی فردینان سلین
زمان چیزی نیست جز رودخانه ای برای صید کردن. دشمن عزیز جین وبستر
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
تغییرات تنها زمانی رخ میدهند که کاملا بر خلاف کارهای میشگی مان عمل میکنیم. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ زﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ، ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ! ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. . ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻟﻤﺴﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی آدم به سن خاصی میرسد، راحتتر میتواند بفهمد که چه زمانی چه کاری دقیقا درست است. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
به نظر آلن که از قرار لازم نبود در قرن هفدهم آدمها این همه همدیگر را بکشند. کافی بود یک کم صبور باشند و آخرش بالاخره همه شان میمردند. یولیوسن گفت که در مورد همه زمانها میشود همین را گفت. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
«به من بگو، گرت، چرا شکل رومیزی را عوض کردی؟» لحنش مثل زمانی بود که در خانه والدینم درباره سبزیجات از من سوال کرده بود.
لحظه ای به فکر فرو رفتم و توضیح دادم: «صحنه به کمی بی نظمی نیاز دارد، تا با آرامش زن تضاد پیدا کند. چیزی که نگاه را به طرف خودش بکشد. در عین حال خوش آیند هم باشد، و همین طور، به خاطر اینکه بازوی زن و پارچه در یک جهت قرار دارند.»
مکثی طولانی برقرار شد. به میز خیره شده بودم. دستانم را با پیش بندم پاک کردم، منتظر شدم.
سرانجام گفت: «فکر نمیکردم روزی از یک مستخدم چیزی یاد بگیرم.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 83 کیمیاگر پائولو کوئیلو
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر میکردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من میداد. اکنون میدانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه میخواستم داشته باشد. نمیخواهم تغییر کنم، چون نمیدانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72 کیمیاگر پائولو کوئیلو
فکر کرد: همه ی این حوادث میان طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت، چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده، همه چیز در زندگی زیر و رو میشود ، پیش از آن که آدم بتواند اود را به آن عادت دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 55 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان نمیدانست افسانه ی شخصی چیست.
-چیزی است که همواره آرزوی انجامش را داری. همه ی آدمها ، در آغاز جوانی میدانند افسانه ی شخصی شان چیست.
در آن دوره ی زندگی ، همه چیز روشن است ، همه چیز ممکن است ، و آدم از رویا و آرزوی آن چه که دوست دارد در زندگی بکند ، نمیترسد. با این وجود ، با گذشت زمان ، نیرویی مرموز تلاش خود را برای اثبات آن که تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی غیرممکن است ، آغاز میکند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 39 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس میکردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت ، همواره دوستش میماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت میکنند ، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم میکردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جاناتان گیج شده بود: چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی آزاد است، و اینکه اگر اندک زمانی را به تمرین بپردازد، این موضوع به او اثبات خواهد شد؟ چرا اینقدر دشوار است؟ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صبح یک روز فلیچر پس از تمرین پیشرفته ی سرعت به جاناتان گفت: در فوج شایعه شده که اگر تو فرزند مرغ کبیر نیستی ، پس هزار سال از زمان خود پیشی…
جاناتان آهی کشید و اندیشید: بهای کج فهمی! از دیدگاه آنان یا شیطانی یا خدا. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور میکنی شایو یکی از آن مرغها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر میرود ، دورتر را خواهد دید» ، و میدانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد میکشند و با هم جدال میکنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو میگویی که میخواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آنها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمیبینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرفهای تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عجیب است ، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر میشمارند ، به [خاطر] کندی نیز به جایی نمیرسند ، اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار میگذارند ، یکباره به همه جا میرسند. به خاطر داشته باش جاناتان ، بهشت مکان یا زمان نیست ، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا میرویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی میمیرد. ولی نمیتوانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر میکرد فکر مردن به ذهنش میآمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی میبرد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
سخت کوشید به زنده بودن بیندیشد ، که فراموش کند روزی میمیرد. ولی نمیتوانست.
به محض آنکه به زنده بودن فکر میکرد فکر مردن به ذهنش میآمد ، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود ، به ارزش زندگی پی میبرد ، مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
- چرا این طور فکر میکردید؟
- برای اینکه خیلی میخندیدید.
- بلی. درست است. آن زمان ما خیلی میخندیدیم.
- ولی حالا نه؟
- آه! حالا هم چرا! بودن چقدر عالی بود! گرسنگی کنوت هامسون
حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم میپیچیدند و هیچ چیز هم نمیگفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان میگذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیدهتر میشدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه میشدند روی میآوردم. گرسنگی کنوت هامسون
برای افرادی که سفر میکنند، زمان مفهومی ندارد و تنها مکان مهم است. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
اما زمان همانگونه که زخمها را درمان میکند، مطلب عجیبی را نیز به من آموخت: در زندگی میتوان بیشتر از یکبار عاشق شد. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد. جاودانگی میلان کوندرا
آیا هرگز فردی مورد علاقه را از دست داده و خواهان آن بوده اید که یک بار دیگر با او حرف بزنید، فرصتی دیگر داشته باشید تا زمانی را که تصور میکردید او برای همیشه در کنار شما خواهد بود، جبران کنید، اگر چنین است، پس میدانید که اگر همه روزهای خود را بر روی هم بگذارید مهمتر از آن یک روز نخواهد بود که میخواهید برگردد.
و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر بتوانید آن را برگردانید؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمیکند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمیخواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی میکند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل میشود که شروع کند به تحقیر ملتهای دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.» آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
شاگردها وقتی از معلمشان چیز یاد میگیرند، قدر او را نمیدانند؛ اما بعدها که زمان میگذرد و آنها حقایق جهان را میشناسند، تازه میفهمند که چه گذشته است. قصههای سرزمین اشباح 4 (کوهستان شبح) دارن شان
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود. فرانکنشتاین مری شلی
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان میکند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره میشود و به خاله اش التماس میکند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را میگویند و کسی به آنها پاسخ نمیدهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمیدهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام میگیرد. ترز داویلا میگوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از دهها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین میروند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز میدرخشد، سفر میتواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
واژه دقیق و صحیح، هر بار که پیدایش میکنیم چنان ذهنمان را روشن میکند که انگار کسی در مغزمان کلید برق را زده است. پاداش نوشتن، چیزی جز نوشتن نیست. بانوی سپید کریستین بوبن
رمزِ کار برای جاناتان در این بود که دیگر خود را محبوس در یک جسم محدود نبیند، جسمی که طول بالش یک متر است و عملکردش را میتوان روی نمودار ترسیم کرد. رمز کار در این بود که بداند جوهره ی حقیقی اش، با کمالی همپای اعدادِ هرگز نانوشته، همزمان در همه جا ورای فضا و زمان زنده است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فکر میکردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشدهام. ابراز عشق، بیخوابی، شور و هیجان ویرانگر… اینها همه مفت چنگ آدمهای دیگر. اصلا کلمهی «شور و هیجان» به نظرم مسخره میآمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژهی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمان بی حرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
زمانی که دو نفر از هم جدا میشوند آن که دیگر عاشق نیست سخنان محبتآمیزی بر زبان میآورد. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
در هیچ عصر و زمانه ای مانند دوران ما کلمات را از هدف ساده و طبیعی خویش که مرتبط ساختن انسانها به یکدیگر است منحرف ننموده اند. حرف زدن و فریب دادن امروزه تقریبا مترادفند. نان و شراب اینیاتسیو سیلونه
زمانی بود که راستگویی هم تا حدی پیشرفت داشت و کم و بیش قابل اغماض بود، اما امروز دیگر اصلا بازار ندارد. نان و شراب اینیاتسیو سیلونه
تک درختی در دشت، در پاییز، در میان رگبار؛ برگهای سرخ فامش فرو میریخت. میاندیشیدم که آب دیرزمانی ریشه هایش را که در زمینی عمیقاً نمناک فرو رفته بود، سیراب میکند.
در آن سن، پاهای برهنه ام مشتاق تماس با زمین خیس بود، مشتاق صدای برخورد امواج کوچک برکه و خنکی یا گرمی خاک گِلناک. میدانم برای چه آب و بخصوص چیزهای نمناک را آن همه دوست میداشتم: چون آب بیش از هوا احساسی در دم تغییر یابنده از دمای گوناگون خود در ما پدید میآورد. بادهای نمناک پاییز را دوست داشتم… ای سرزمین باران خیز نرماندی مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
دروغ یعنی اینکه آدم بگوید چیزی اتفاق افتاده که در حقیقت اتفاق نیفتاده است؛ چون فقط یک چیز میتواند در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص اتفاق بیفتد و بی نهایت چیز دیگر هستند که در آن زمان و آن مکان مشخص اتفاق نیفتاده اند. و وقتی به چیزی فکر میکنم که اتفاق نیفتاده، ناخودآگاه ذهنم معطوف همه ی چیزهای دیگری میشود که اتفاق نیفتاده اند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چرا باید درست نیم ساعت پیش بمیرد؟ برای مردن هر زمانی مناسب است؛ آدم میتواند درست و حسابی ساعت شش یا هفت بعدازظهر بمیرد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
به زبان ساده ، انسان تا زمانی که خود را به گذران عمر چون حیوان محدود میکند، نه شناخته میشود و نه خود را میشناسد. او باید از سوی دیگر انسانها شناخته شود. تمامی آ گاهی ، در اساس، تمایل به شناخته شدن و شناخته شده اعلام شدن از سوی آگاهیهای دیگر است. این ، دیگرانند که ما را میزایند. ما ، فقط، در ارتباط با دیگران است که ارزشی انسانی، ممتاز از ارزش حیوانی پیدا میکنیم. انسان طاغی آلبر کامو
برای لحظه ای همسرم را تصور کردم که مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآبی زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر نامدارش! به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است که کسی جز خدا از حکمتش آگاه نیست. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
جان وبستر از نمایشنامه نویسان عصر جیمز ادبیات انگلیسی و هم دوره ی ویلیام شکسپیر است. از زندگی جان وبستر اطلاعات زیادی در دست نیست، حتی تاریخ تولد و وفات وی نیز دقیقا مشخص نیست. احتمال میرود که او در سال 1580 در لندن به دنیا آمده باشد. دیگر اطلاعات باقی مانده از زندگی او درباره ی فعالیتهای تئاتری او هستند. او در نگارش تراژدی مهارت ویژه ای داشته و برای تصویر تیره ای که از انسان ارائه میدهد شهرت دارد.
وبستر کار در تئاتر را با نوشتن نمایشنامههای مشترک در سال 1600 آغاز کرد. بین سالهای 1602 تا 1605 او در نوشتن پنج نمایشنامه ی مشترک با نویسندان دیگر از جمله: مایکل درایتون ، توماس دکر ، توماس میدلتون و آنتونی ماندِی کار کرده است. سقوط سزار، بانو جین، پیش به سوی غرب و پیش به سوی شمال، از جمله این نمایشنامهها هستند. در سال 1612، جان وبستر نخستین کار مستقل خود، شیطان سپید، را نوشته و به اجرا رساند. این نمایشنامه درباره ی زندگی زنی است به نام ویتوریا آکورامبونی که در سن 28 سالگی به قتل میرسد. دوشس ملفی، اما، حول سال 1614، برای نخستین بار توسط هنرپیشههای دربار، در سالنی کوچک و برای تماشاچیانی فرهیختهتر اجرا شد و از همان زمان با استقبال مواجه شد.
شیطان سپید و دوشس ملفی مهمترین آثار وبستر هستند. هر دوی این نمایشنامهها در ایتالیا رخ میدهند، هر دو سوگنمایش هستند، هر دو خوفناکند و آثار ادبیات گوتیک اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده اروپا را تداعی میکنند. نمایشنامه هایی پیچیده و حساب شده با جزئیات و ظرافت بسیار که هنوز در عصر حاضر، به کرّات اجرا میگردند.
جان وبستر احتمالا پیش از نوامبر سال 1634 از دنیا میرود، زیرا پس از این تاریخ اطلاعاتی درباره ی او ثبت نشده است. دوشس ملفی جان وبستر
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز را نمیکند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
عاقلان زیر و بم سنجند، زمانی درخور یابند
دست به مخاطره زدن نه کار خردمندان است. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
هرگز مانند زمان هایی که دیوانه ام، سلامت نیستم. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
زمان، نگارنده ی حق است و حقیقت
و زمان، خود، نور بر چهره ی خائن افکند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
هلیکون: می ایستد و ماننددستگاه خودکار از بر میخواند. )((اعدام امری است عالمگیر،نیروبخش و عادلانه در نیت و در عمل. آدمی میمیرد چون مقصر است. مقصر است چون از اتباع کالیگولاست. و اما همه کس تابع کالیگولاست. پس همه کس مقصر است. از این جا نتیجه میگیریم که همه کس میمیرد. فقط احتیاج به گذشت زمان و صبر هست. کالیگولا آلبر کامو
من که گمان میکنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا میشود. ما همه رنج میکشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنجمان را از بین ببریم.
پنهلوپ به درد خودش مینازد و بعد آن درد را بالا میآورد و سیفون را میکشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین میبرد.
بنابراین به پنهلوپ همان حرفی را میگویم که به بابام میگویم، هروقت که مست و غصهدار و ناامید از زمین و زمان است.
میگویم: «هی، پنهلوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانهترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بیمزه است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند ، تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد. راز فال ورق یوستین گردر
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
در جهان هیچ چیز رقت انگیزتر از عشق جوان نیست و من که در آن زمان مردی میانسال بودم، در عین آنکه به ایشان حسد میبردم، برایشان در دل بی آنکه سببی بیابم احساس رحم نیز میکردم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
مثل اینکه همهچیز میخواهد آرام شود، نمیخواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم اینطور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمیگویم به کجا، نمیتوانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که میدانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
حرف زدن با افعال زمان حال، وقتی در مورد گذشته حرف میزنی، خیلی ساده است. این زمان حال اسطورهای است، اهمیتی به حال بودنش ندهید. مالوی ساموئل بکت
… چون باید خداحافظی کرد، و وقتی زمانش فرابرسد، خداحافظی نکردن عین دیوانگی است. مالوی ساموئل بکت
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
یک عالمه وقت بعد از اینکه راودی راهش را کشید و رفت همانطور روی زمین بودم. احمقانه انتظار داشتم که با حرکت نکردن من زمان هم از حرکت بایستد. اما بالاخره باید از سرجایم بلند میشدم و آخر سر که بلند شدم دستگیرم شد که بهترین دوستم به بدترین دشمنم تبدیل شده. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
. . وقتی احساسات آدم شدید و پیچیده میشود، خیالاتی میشود، افکار مالیخولیایی سراغش میآید و زمان دیر میگذرد، حالا چه احساس شادی باشد چه احساس ناراحتی. آوای امواج یوکیو میشیما
ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.
در پهنه ی زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.
اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمیدید و تنها یا اندیشه ی گذشته میتوانست خود را دلداری دهد. بار هستی میلان کوندرا
پیش رفتن از آن رودخانه مانند پس رفتن به سرآغاز پیدایش دنیا بود، یعنی زمانی که دنیا به کام نباتات بود و درختهای گنده پادشاه بودند. جویبار خالی، سکوت بزرگ، جنگل نفوذ ناپذیر. دل تاریکی جوزف کنراد
اسم خانوادگی به شما تحمیل میشود و با گذشت زمان، سنگین و سنگینتر احساسش میکنید، مثل بارانی که ریز و سرد به زیر ضخیمترین لباسها نفوذ میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد میآورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصلهها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت میکنید، عوض شده اند. شما احساس میکنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس میکنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد میآورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی میزند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر میگردید و شگفت زده میشوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمیکند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
تو در پناهگاه باطن خویش آرامشی داری و هر زمان میتوانی بدان پناه بری و خود باشی، درست مثل من، ولی بدان که اندکی از مردم این ظرفیت را دارند، در صورتی که همه میتوانند آن را داشته باشند. سیذارتا هرمان هسه
شما میدانید که عصرهای ماه ژوئن چه احساسی به آدم دست میدهد. غروبی آبی رنگ که زمان درازی ادامه مییابد و هوای ملایمی که صورتتان را همچون ابریشم نوازش میدهد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
ده یا یازده ساله بودم وقتی که خواندن - خواندن خودخواسته - را شروع کردم. گویی در آن زمان با این کار یک نوع دنیای تازه را کشف میکردم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
در آن هنگام که جهان و اطرافیان سدهرتها یک به یک از بین میرفتند، آن وقت که چون اختری در آسمان به تنهایی ایستاده بود و از سرمای یأس شکسته و مغلوب شده بود، استوارتر از هر زمانی سدهرتها یعنی خودش بود. سیذارتا هرمان هسه
زمان دیگری را در زندگی به یاد نمیآورد که این قدر بی میل باشد برای انجام کاری که به روشنی خواستار آن است. ارواح پل استر
زمان حال کمتر از گذشته تیره نیست و رمز و رازش با هر چه آینده در بر داشته باشد برابر است. کار دنیا چنین است: یک گام به پیش، یک واژه و بعد، واژههای بعدی. ارواح پل استر
مکان نیویورک است و زمان حال، و هیچ یک هرگز تغییر نخواهد کرد. ارواح پل استر
می دانم که زمانه زیباتری بود آن زمان،که همه اندیشهها در یاد آدمیان ضبط بود،و اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند،باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
تا زمانی که ریشهها خشک نشدند همه چیز درست است و ختم بهخیر میشود. بودن یرژی کوشینسکی
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
این داستانها متقاضی ندارند، ولی روزی آنها را خواهند فهمید؛ همان طور که برای نقاشیها هم این اتفاق میافتد. فقط به زمان احتیاج است و اعتماد به نفس. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم میکند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها میتواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی میشوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
من میتوانم دو چهره داشته باشم، اما نمیتوانم در آن واحد هر دو را داشته باشم. در برابر تو چهره ای دارم که شوخ است. زمانی که در دفتر کارم هستم، چهره ای جدی دارم. هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او میاندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض میکند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را میفهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوسها و سوء تفاهمها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا میشود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
به گمان رادسورت همان طور که الماس تا زمانی که تبلور پیدا نکند تکه ذغالی بیش نیست، آدمی نیز هیچ است مگر زمانی که اندیشه روحش را مانند جواهری که هر سطح کوچکش روشنایی جاودان را ستایش میکند، تراش دهد. بانوی سپید کریستین بوبن
همین طور که قلمم در هوا مانده بود، محو تماشای این کاغذ درخشان شدم. چقدر سخت و خیره کننده بود! چقدر حضور داشت! تنها چیزی که داشت زمان حال بود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم، هنوز خشک نشده بود و از حالا دیگر به من تعلق نداشت. تهوع ژان پل سارتر
هر چیزی که رشد میکند، در ناپیدا رشد میکند و با گذشت زمان، قدرت بیشتر و مکان بیشتری میگیرد. ژه کریستین بوبن
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
بیرو ن که آمدم، دیدم کریم شیرین دارد اُسرا را کتک میزند. هوا به قدری پاک و خوب بود که انگار زمین و زمان میخواست با آن زیبایی، پوچی جنگ را به رخِ ما بکشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
تا زمانی که انسانها توانایی فکر کردن دارند نمیتوان درباره مسائل زندگی به وحدت نظر رسید. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
شعر زمانی دراز مرا آزرد تا بدانجا که دریافتم تنها آن را دوست داشته ام، بی آنکه به درستی بدانم چه بوده است. فرسودگی کریستین بوبن
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمیدانی که از آن میان کدامین را دوستتر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاهترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار میکند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن میگشایی، دیگر گوش مده. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق میکند و بی خبر میرود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان میدارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه میکنند یا نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
چیزهای خوب هرگز مشمول ِ زمان نمیشوند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تو در فاصله ی صامت و خالیِ بین ترک گفتنها غمگینی،سخت غمگین. مثل مهی که از دریا برخیزد، آن خلأ به قلبت راه میگشاید و زمان درازی آنجا میماند، زمانی دراز. سرانجام قسمتی از وجودت میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تنهاییْ غیبت زمان است. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
روایح نیروی عجیبی در خود دارند که یاد ایام گذشته را زنده میکنند و با خود خاطره ها،صداها و حتی بوهای دیگری را به زمان حال میآورند. که هیچ دخلی به لحظه ی حاضر ندارند. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
هرگز نمیشود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد میشویم - با چه احساس فلاکتی! - که هنوز بدتر از این در راه است… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
وضع روحی اش هم در آن روزها بحرانی بود. فکر میکرد آدمها بیهوده راه میروند. همه چیز جور دیگری بود، رنگها واقعی نبودند و زمان کند میگذشت.
صبح، ظهر، شب. سمفونی مردگان عباس معروفی
راهی که به هدف ختم میشود پیدا نیست و سبب بیماری نیز در همین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خود ماییم. آنچه میخواهیم حیاتی تازه است، اما ارادهٔ ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلی ناتوان است. به کودکانی میمانیم که تیله ای در درست چپ خویش دارند و تنها هنگامی حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازای آن سکه ای در درست راستشان گذاشته شده است: میخواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمیخواهیم از کف بدهیم. نمیخواهیم لحظهٔ گذار و زمانی که دستمان خالی میشود، حس کنیم. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
من به جلو خم شدم و بشکنی زدم. «شما میدانید که این چیست؟» «این مدت زمان مشخصی است که نیاز است از مجمع ملل متحد خارج شد.» بازگشت هیتلر تیمور ورمش
فاصله، زمانی ارتفاعِ صدا را معین میکند که صدا، صدای درد، صدای خشم، صدای حسِ به خطر افتادن چیزی عزیز، نباشد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
سن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمیتواند بلورِ اصل را کدر کند_ مگر آنکه تو برق انداختنِ آن را از یاد برده باشی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
زمان به من یاد داد انتظار بی فایده است… اینکه یاد بگیری انتظار نکشی بالاترین چیز است… آخر انسان موجود انتظار است. لبریز انتظار. سالها به انتظار میماند وهیچ… تا قیامت… اما خوب… انتظار نکشیدن هم برابر است با ویرانی… با هیچ. آخرین انار دنیا بختیار علی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
دیگه اعتقادی به حرف زدن نداشت.
حرف زدن هیچ وقت چیزی رو نجات نمیداد.
تو هفتاد سالگی ، اون فقط به زمان معتقد شده بود. استخوانهای دوست داشتنی آلیس زیبولد
و این یعنی زمان یک راز است و جسم و یا چیزی نیست و هیچکس دقیقا قادر به حل معمای زمان نیست. و بنابراین گم شدن در زمان درست مثل گم شدن در یک صحرا است و تنها فرقش این است که نمیتوان صحرای زمان را دید چون زمان یک چیز نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
اگه من میتونم در زمانی متفاوت و در مکانی متفاوت ار خواب بیدار بشم… آیا میتونم به عنوان یه شخص دیگه هم از خواب بیدار شم؟ باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
همیشه گوشه هایی ، اتفاق هایی از گذشتهها هست که وادارت میکند دوباره و چندباره زنده شان کنی، انگار نتوانسته ای آن واقعه را در زمان خودش آنطور که باید ببینی و یا زندگی کنی. انگار گوشه ای یا لحظه هایی از آن را نبوده ای و جامانده ای. شاید برای همین است که آن گذشتههای دور، گاه و بی گاه، خودشان را به دیوار ذهن میکوبند که زنده کن ما را! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانه هاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
اما یک آدم واقعاً زشت از همان اول تا آخر خودش است و زمانی که یک نفر خودش بود و مدام جلوی چشم نبود ؛ آن وقت بعضی کارهای واقعاً بزرگ میتواند اتفاق بیافتد. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
زمانی که یک گله همگام و هماهنگ به هدف مشترکی خدمت میکنند، جایی برای بروز عواطف تند باقی نمیماند. روسلان وفادار (فاجعه وفاداری در روزگار اسارت) گئورگی ولادیموف
چقدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان محدود و مشخصی را در نظر بگیریم ،چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. سهشنبهها با موری میچ آلبوم
اگر میخواهید بدانید بازماندگان یک شخص از دنیا رفته راجع به او چگونه فکر میکنند، یک راه خوب فهمیدن وزن سنگ قبر اوست. (هرچه سنگینتر باشد جهت اطمینان بیشتر که نتواند از زیر آن بیرون بیاید) همهجا پای پول در میان است جورج اورول
در آنجا خانههای استیجاری وجود داشت که برای هر پنج نفر فقط یک تخت خواب بود و اگر در این خانهها کسی میمرد تا زمان خاکسپاری دیگر اعضای خانواده مجور بودند هرشب پیش او بخوابند! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
شرمت بادا، ای آزمندی نابخردانه و ای خشم جنونآمیز که به دوران کوتاه زندگانی چنین به زیر مهمیزمان داری و از آن پس به حیات جاودان دمساز رنجی از این سان میکنیمان کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه میدهد. جاودانگی میلان کوندرا
لابد زمانی که سر و کله انسان نئاتدرتال روی زمین پیدا شده بود ، میمونها به خنده افتاده بودند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
آخرین بازماندگان شامپانزهها هنوز که هنوز است به دیده تحقیر به انسان نگاه میکنند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
حزب دیگر سازمان سیاسی نبود؛ چیزی نبود مگر تودهای گوشت خونآلود با هزار دست و هزار سر. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
August 8
شروع رمان زندگی شاید همین باشد:
از پلههای خانه پدریش باعجله بالا رفت، دیگر تحمل نداشت. درست زمانی که فکر میکرد سند آزادیش را امضا میکنند ناامید از دادگاه بازگشته بود. تمام احساساتش را از دست داده بود، حتی احساس گرسنگی هم نمیکرد.
باز به یاد آن شب تابستانی افتاد که از ماموریت برگشته بود و میخواست مازیار را غافلگیر کند که خودش غافلگیر شد…
حدود دوازده شب بود که به منزلش رسید، کلید را از کیفش در آورد و در قفل چرخاند. به سمت سالن نشیمن رفت و چراغ را روشن کرد، خبری نبود پس حتما مازیار خواب بود. با اینکه این اواخر زیاد بحث میکردند ولی این دوری دو هفته ای باعث شده بود که دلتنگش شود.
آهسته به سمت اتاق خواب رفت و در جایش میخکوب شد.
احساس تهوع کرد، برگشت و دوان دوان به سمت دستشویی رفت. حالش به هم خورد و آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی باقی نمانده بود تا بیرون بریزد. در حالیکه اشکهای سوزانش به روی گونه هایش میریخت، بدنش از شدت بغض و هق هق میلرزید. . زندگی شاید همین باشد بهاره باقری
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوهای. مردی خسته. از پشت پلکهایم میبینمش. مینشیند روبهرویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمیبیند. پدرم. با موهایی که سالهاست عنکبوتها در آنها شبکه ساختهاند.
میدانم که زنده است. میدانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دستهایش میخواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوتها یا گذر زمان. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی میماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود میتراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی میرسد که درمییابی هرگز به آن نمیرسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف میکنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیدهای. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
پرسید «ضمیرت چیه ؟»
جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود.
«دندانه ت چیه ؟»
«دندانه م ؟»
«پس اسمت ؟»
«اون رو هم ندارم.»
«یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» سومین پلیس فلن اوبراین
چوپان با خود فکر کرد: همه ی این حوادث بین طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت. چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده،همه چیز در زندگی زیر و رو میشود؛پیش از آنکه آدم بتواند خود را به آن عادت دهد.
از گریه کردن شرم داشت. هرگز جلوی گوسفندانش گریه نکرده بود. با این حال بازار خالی بود و او دور از سرزمین مادریش.
گریه کرد. چون خدا عادل نبود و به کسانی که به رویاهای خود باور داشتند،چنین پاداش میداد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
شصت دقیقه، درست آن مدت زمان که لازم است تا آدم احساس کند ثانیهها یکییکی میگذرند. تهوع ژان پل سارتر
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
یک سیگار وجود خود را به آتش میکشد، میسوزد، و میسوزد و تا زمان خاکستر شدن بر لبان صاحب خود بوسه میزند. سرور من، بدان که من سیگار تو هستم. جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
این جور نیست که زندگی مان فقط به تاریکی و روشنایی تقسیم شده باشد. یک منطقه میانی سایه دار هم هست. کار عقل سالم تشخیص و فهم این سایه هاست. کسب عقل سالم هم قدری زمان و جد و جهد میطلبد. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
آنهایی را که خالق طرد و از خود دور کرد ، منظور همان سفید و سیاه و زرد است ، تولید مثل کردند ، تکثیر کردند و سرتاسر کره خاکی را پوشاندند ، در حالی که سرخپوستان ، کسانی که تا آن اندازه برایشان تلاش کرد ، دچار اضطراب شد و رنج کشید ، امروز مصداق واضح و بدیهی این گفته هستند که چگونه با گذشت زمان ، یک موفقیت میتواند تغییر پیدا کند و به یک شکست تبدیل شود. دخمه ژوزه ساراماگو
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
تصاویر دروغ نمیگویند اما همهی ماجرا را هم برملا نمیکنند. صرفا سندی بر گذشت زمانند، دلیل صوری. سفر در اتاق تحریر پل استر
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
زمانی وقتی جوانتر بودم, به فکر افتادم که میتوانم کس دیگری بشوم. میتوانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقعگرایی بیشتر –چه عملا واقعیتر بود چه نبود- نغمهی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر میگشتم. به جایی نمیرسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی