جمعه ، زری ، تو اتاق فرامرز خان یک حب تریاک پیدا میکند. میزندش به زبان ، بعد بویش میکند. تاج الملوک میبیند. میگوید
- چی زری جان؟
زری میگوید
- هیچی تاج الملوک خانم. این اینجا پیدا کردم.
تاج الملوک میرود طرف زری: «کدوم؟» و حب تریاک را از دست زری میگیرد، زیر و بالاش را نگاه میکند و لبخند به لب میگوید
- شیرین بیان زری جان - تا حالا ندیدی؟
- نه ، ندیدهام. اما انگار ی بویی میده.
تاج الملوک میرود سر گنجه: «بیا -» در گنجه را باز میکند. جعبه کوچکی برمیدارد، درش را باز میکند نشان زری میدهد: «اینها»
زری یک تکه کوچک برمیدارد. شکل و شمایلش با تریاک هیچ توفیری ندارد. زری میگوید
- به درد چی میخوره؟
- شکم پیچ ، رود درد.
زری زبان میزند به شیرین بیان، بعد بویش میکند و میگوید
- اما انگار با این فرق داشت.
تاج الملوک ، راست به چشم زری نگاه میکند و هیچ نمیگوید - گونههای زری سرخ میشو. میگوید
- من منظوری نداشتم تاج الملوک خانم - یعنی - خب تا حالا شیرین بیان ندیده بودم. شما راست میگین ، شیرین بیان بود. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
#نگاه (۶۶۳ نقل قول پیدا شد)
- حرف من اینه فرامرز جان که اگر میلیونها پول تو خانه باشه ، مبادا از اعتماد صاحب پول ، خدای ناکرده سوء استفاده بکنی.
- من اینجور آدمی هستم عمه تاجی؟
- نگفتم هستی فرامرزجان
- خب پس چی؟
تاج الملوک به چشم فرامرز نگاه میکند و میگوید
- نیستی ، اما تا شیطان هست آدم باید حواسش جمع باشه.
فرامرز میگوید
- اگر آدم واقعا مستأصل باشه چی؟ بازم -
- اگر آدم در استیصال خودش رو نگه داشت آدمه ، وگرنه در رفاه هر کسی میتونه مدعی باشه. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زدهایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ میدانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالتها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالتهاست. همان حق و وظیفهای که تو میگویی ، به من حکم میکند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آلاحمد
آشکارکردن هر دلهره و اضطرابی از لحاظ اجتماعی نابخردانه است. در نتیجه، ابراز ناراحتی درونی نامتعارف است و اغلب به خیرهنگاهی دلواپسانه، لبخندی نمایشی، یا مکثی طولانی که پس از شنیدن اخبار موفقیتهای دیگران رخ میدهد خلاصه میشود. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشمهایش میدرخشید…
کاپیتان جیم مردی زشترو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا میداد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شنهای ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردیهای بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیمهای دریا بود و باد میان شاخ و برگهای شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر میداد. آنجا نیز مانند همه جنگلها پر رمز و راز به نظر میآمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمیشدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه میداشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پلههای قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را میکشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش میآمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا میتوانست آن طور که دلش میخواست همسرش را خوشبخت کند؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
اگر امیدی وجود داشت، باید در طبقه کارگر جستوجو میشد؛ زیرا فقط آنجا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت اوشنیا را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب نمیتوانست از درون متلاشی شود. اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند. حتی اگر انجمن افسانهای موسوم به «برادری» وجود داشت که امکانش بود، احتمال کمی داشت که اعضای آن بتوانند در گروههایی بیش از دو یا سه نفر دور هم جمع شوند. شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمه یک کلمه خلاصه میشد؛ اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه میشدند، نیازی به تبانی و توطئهچینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همانگونه که اسبها با لرزش بدن، مگسها را میپرانند، تکانی به خود بدهند. اگر آنها تصمیم میگرفتند، همین فردا صبح تمام حزب متلاشی میشد. بدون شک دیر یا زود آنها به جایی میرسیدند که این کار را بکنند؛ ولی هنوز… 1984 جورج اورول
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان مینویسد: آن را مینویسد، آن را بلند میخواند، به آن عمل میکند، بازنگری میکند، آن را مزهمزه میکند، از آن لذت میبرد، از لذت بردن شما از آن لذت میبرد، و آنگاه تمام آن را پاره میکند و به دست باد میدهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا میکنید مگر آنکه چنین شود که شما ابله بیحوصله و بیاحساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانهای که منظور من است هرگز به میان نمیآید. پیکره ماروسی هنری میلر
وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
در ژرفای وجودش میدانست که داشتن وجدانی ناپاک، فطرتی پست و کار بیرحمانهاش نهتنها حق داوری دربارهٔ دیگران را از او میگیرد، بلکه حتا حق ندارد به چهرهٔ آنها نگاه کند، این وضعیت به او اجازه نمیداد از این پس خود را جوانی شرافتمند، سرشار از نجابت و جوانمردی بداند. بااینهمه، برای ادامهدادن به این زندگی ننگآور و لذتجویانه، تنها یک راه وجود داشت: از یادبردن این ماجرا. رستاخیز لئو تولستوی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شب کمنظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی اینهمه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
سرم را بالا بردم و تعداد زیادی صورت دیدم که از پنجرههای زندان زنان بیرون را نگاه میکردند. عدهای هم از پشت پنجرههای زندان مردان بیرون را دید میزدند. اینجا نگاه کردن به بیرون پنجره نوعی فعالیت بود، تلاشی برای زنده ماندن. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اونجا رو نگاه کن.» برگشتم و نگاه کردم، چهار عقرب پوستسفید آنجا بودند، کشندهترین عقربها. مادر گفت «اون عقربها از خیلی از آدمها با گذشتترن.» دمپاییاش را برداشت و با یک ضربهٔ مرگبار هر چهار عقرب را کشت، با دست جنازههای لهشده را برداشت و به گوشهای انداخت. گفت «گذشت یه جادهٔ دوطرفه نیست.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
به چشمهای سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخپوستهای مایای گواتمالا بود، با پوست قهوهای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوهای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفریام نشان میداد خون بردههای افریقایی در رگهایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، میتوانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطلآشغال بیندازی. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
چرا مقابل بعضی امور زندگیمان مقاومت میکنیم؟ برخی از مکالمههای درونیمان، دربارهی وظایفی است که نشأتگرفته از بعضی عقاید منفیست. به گرفتاریهای زندگی شخصیات نگاه کن، بعدا متوجه منظورم میشوی. تو خیلی درگیر بگومگوهای درونیات هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
برای هر یک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی –گاهی در جوانی و گاهی بعدها- از فناپذیری خود آگاه شویم. محرکهای بسیاری هست: نگاهی در آینه به گونههای آویزان، موهای جوگندمی، شانههای افتاده، جشن تولدها به خصوص ده سال به ده سال، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، دیدن دوستی که سالها ندیدهاید و یکه میخورید که چقدر پیر شده است، دیدن عکسهای قدیمی خودتان و آنهایی که سالها مردهاند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب… خیره به خورشید اروین یالوم
اگر از پشیمانی، درست استفاده کنید ابزاری است که کمک میکند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش میتوانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آنچه انجام ندادهاید، پشیمان میشوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم میآورید یا کمابیش خود را از آن میرهانید. خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی میدهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچهها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار میشود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز میکند. وقتی به اوج زندگی میرسیم و به کورهراه پیش رو نگاه میکنیم، درمییابیم که این کورهراه دیگر صعود نمیکند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر میشود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمیرود. خیره به خورشید اروین یالوم
مکه رفته ای، هزار بار رفته باش! مسجد و مدرسه و درمانگاه ساخته ای، ساخته باش. دل، اگر نداشته باشی، همه اینها را به جویی نمیخرند. نمیدانم، شاید هم اشتباه کنم. ولی خدایی که من میشناسم، اول سراغ دلت را میگیرد، و اگر از دل خبری نبود، به همه کارهای خیرت، حتی اگر به اندازه کوه دماوند باشد، فاتحه بی الحمد هم نمیخواند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
در طول سفرمان بهندرت پس از نماز پسین بیدار میماند و در خورد و خوراک امساک میکرد. گاهی حتی در صومعه نیز تمام روز را به قدم زدن در باغ سبزیجات میگذراند و گیاهان را چنان معاینه میکرد که انگار یاقوت و زمردند؛ و باز شاهد بودم وقتی در سردابهٔ گنجینهٔ کلیسا میگشت، به صندوقچهای که با زمرد و یاقوت تزیین شده بود طوری نگاه میکرد که انگار به خوشهای گل تاتوره نگاه میکند. گاهی یک روز تمام را در تالار بزرگ کتابخانه میگذراند و کتابهای خطی را طوری ورق میزد که انگار جز دلخوشیهای خودش دنبال چیز دیگری نمیگردد آنک نام گل اومبرتو اکو
گذشتهها قابل تکرار نیستند. همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند،- به نظر پیر و مستعمل میآیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافهی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشتهای مشترک و درخشان که بیشرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
به این فکر میکنم که برای انسانها چقدر آسان است که وقتی از بیرون به موقعیتی نگاه میکنند، در مورد آن قضاوت کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
لبخند میزنم. چشمهایش را میبندد اما من چشمهایم را باز نگه میدارم و به او خیره میشوم. چهرهاش از آن چهرههایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق میکند. وقتی فکرش را میکنم، میبینم میتوانم دائم نگاهش کنم. نمیتوانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
یک پایم را روی لبه پشت بام گذاشتهام و از طبقهی دوازدهم، خیابانهای بوستون را نگاه میکنم. نمیتوانم به خودکشی فکر نکنم. نه، نه در مورد خودم. زندگیام را آن قدر دوست دارم که بخواهم ادامهاش بدهم. بیشتر در مورد دیگران فکر میکنم و اینکه در نهایت، چطور تصمیم میگیرند به زندگیشان پایان بدهند. آیا بعدا برای این تصمیمشان تأسف میخورند؟ حتما درست پس از آنکه به این کار اقدام میکنند و یک لحظه پس از آن که کار شروع میشود، هنگام سقوط آزاد سریع، کمی احساس پشیمانی میکنند. آیا در حالی که زمین به سرعت به طرفشان میآید، به زمین نگاه میکنند و میگویند: «عجب گندی زدم. چه فکر مزخرفی بود؟» فکر نمیکنم این طور باشد… ما تمامش میکنیم کالین هوور
نگاهی به همسایههایتان بیندازید، اگر برحسب اتفاق یکی در ساختمان بمیرد؛ بهطور مثال سرایدار ناگهان بمیرد. بیدرنگ همگی از خواب خرگوشی بیدار میشوند، به جنبوجوش میافتند، از این و آن سوال میکنند، دل میسوزانند، خبر مرگش در دست چاپ است و نمایش سرانجام آغاز میشود… سقوط آلبر کامو
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم بلند گفت: «اللهاکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «اللهاکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «اللهاکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آبنبات هلدار مهرداد صدقی
ماریا نگاهش را متوجه مارینا کرد. من نحوهای را که زنی هنگام برانداز کردن زن دیگری دارد همیشه مسحورکننده یافتهام. آنبار هم امری استثنایی نبود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار، یکی از شاهزادههای بیقلمرویی است که به امید بوسهای که آنها را به قورباغه بدل کند، پرسه میزنند. او همهچیز را وارونه میفهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر میکنند همهچیز را آنچنان که لازم است درک میکنند، هر کاری را در جهت عکس انجام میدهند. آنها فکر میکنند طرف راست میروند، حال آنکه طرف چپ میروند، و من که چپدست هستم، میدانم از چه حرف میزنم. به من نگاه میکند و فکر میکند که من مشاهده نمیکنم. خیال میکند که اگر به من دست بزند بخار میشوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار میشود. من را در چنان اوجی جای میدهد که نمیداند خودش چطور تا آنجا بالا بیاید. فکر میکند که لبهای من دروازهی بهشتاند، ولی نمیداند که آنها مسموم هستند. من به قدری سستعنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمیگویم. وانمود میکنم که هیچ نمیبینم و بهراستی میتوانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
با اشارهی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درختها میتراوید منظرهای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرقوبرق سالهای پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقههای آب کرومخورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرتزده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیلها نمیسازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعهای موزهای بود، پرسیدم: راه هم میرود؟ اوسکار، چیزی که میبینید یک توکر است. راه نمیرود، پرواز میکند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
نامزد معرکهای با نام دلنشین لولوداشت. لولو دارای مجموعهای از مینیژوپها و جورابهای ابریشمی بود که نفس آدم را بند میآوردند. هر شنبه به دیدن دکتر میآمد و غالباً سری به ما میزد و میپرسید آیا دکتر عزیز خشنش رفتار مناسبی دارد. کافی بود لولو یک کلمه با من حرف بزند تا مثل فلفل سرخ شوم. مارینا مسخرهام میکرد و میگفت که بر اثر نگاه کردن به لولو شکل بند جوراب پیدا میکنم. لولو و دکتر روخاس در ماه آوریل ازدواج کردند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
روزی که به شانزدهسالگی رسیدم، کشف کردم بهحدی از خودم متنفرم که بهزحمت رضایت میدادم در آینه به خودم نگاه کنم. دست از غذا خوردن برداشتم. پیکرم، متنفرم میکرد و میکوشیدم آن را زیر پیراهنهای کثیف و ژنده پنهان کنم. روزی در ظرف آشغال یک تیغ کهنهی خودتراش سرگئی را یافتم. آن را به اتاقم بردم و عادت کردم که دستها و بازوهایم را با آن ببرم تا خودم را تنبیه کنم. تاتیانا هرشب بیسروصدا از من مراقبت میکرد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهرهای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را ساماندهی میکردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود میآوردند و به صافکاری میپرداختند؛ اما زیر و بمسازیشان غلط یا ناجور از کار درمیآمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
چشم: پنجرهی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطهای که هویت فرد در آنجا متمرکز شده است؛ اما در عینحال یک وسیلهی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگترین شگفتیست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
مقاوم و مستحکم باشید، نگاهتان به آینده باشد، چست و چالاک راه بروید و لبخند بزنید. همان شخص با اعتمادبهنفسی باشید که دلتان میخواهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
پوشیدن لباسهایی که رنگ پوستتان را بهتر نشان بدهد، روش خوبی برای داشتن احساس خوب در مورد ظاهرتان است. سه آزمون زیر را انجام دهید تا تعیین کنید که رنگ پوست سرد یا گرمی دارید. - در آفتاب به زیر بازویتان نگاه کنید. اگر رگهای آن به رنگ آبی است، ته رنگ پوست شما سرد است و اگر رگهای آن سبز است، پوستی با رنگمایه گرم دارید. - لباس یا جواهرآلاتی طلایی یا نقرهای را در کنار صورتتان نگه دارید. اگر نقرهای بهتر به رنگ پوستتان میآید، تهرنگ پوست شما سرد است و اگر طلایی بهتر به شما میآید، تهرنگ پوستتان گرم است. - دوتکه پارچه را دور گردنتان بیندازید، یکی صورتی و دیگری نارنجی. اگر رنگ صورتی به پوستتان میآمد، رنگمایه پوست شما سرد است و اگر نارنجی بهتر بود، رنگمایه پوست شما گرم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچیزی در مورد شما جذاب است. به خودتان اهمیت میدهید و دیگران هم با نگاه کردن به شما متوجه این موضوع میشوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوقف کردن مقایسه با دیگران اگر موقع نگاه کردن به بدن دیگران، بخشهای معینی از اندامشان، لباسهای آنها یا حتی بررسی اینکه آیا مطمئنتر یا شادتر از شما به نظر میرسند یا نه، باور داشته باشید که نقص دارید، شکلی از تنفر از خود را آغاز میکنید. خودتان را تحقیر میکنید صرفاً چون در حد انتظارتان نیستید. البته این مقایسه فقط با افرادی که آنها را میبینید صورت نمیگیرد. ممکن است وقتی به مانکنها، ستارههای سینما، ستارههای ورزشی و بدنسازها نگاه میکنید هم چنین مقایسهای صورت گیرد. بهتر است متوجه باشید که هر فردی منحصربهفرد است و تفاوتها هستند که باعث میشوند ما متمایز شویم و چه باور داشته باشید و چه باور نداشته باشید، نقصهایی که در خودتان میبینید و گمان میکنید که خیلی مهم هستند، برای دیگران مهم و حتی قابل تشخیص نیستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تأثیرگذارترین چیزها، خودشان را به نمایش نمیگذارند، این نگاه است که آنها را بیدار میکند و باقی… چیزی که باقی میماند، کمترین جذابیتی ندارد. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
این داستان دستمالهای ضدعفونی کننده مرا بسیار آزار میدهد. این که همیشه دیگری را مثل کیسهای پر از میکروب ببینی، همیشه موقع دست دادن ناخنهایش را نگاه کنی، همیشه خودت را پشت شال گردنت پنهان کنی، همیشه دور بچههایت حفاظ بکشی: دست نزن کثیف است! دستهایت را از آن جا بردار! غذایت را با کسی شریک نشو! کوچه نرو! روی زمین ننشین! فقط جایی بنشین که برایت برچسب چسباندهام! گریز دلپذیر آنا گاوالدا
فکر کن چه مردها یا حتی بدتر چه زنهایی بودن که هیچ تصوری از آیندهی فلاکتبارشون نداشتن. نگاهی گذرا به گذشتهی آدمها همیشه دردناکه… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار میدهیم که اتفاقا عاشقش شدهایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام میدهیم. یعنی نمیدانیم روزی میرسد که آنقدر محکم و مستقل میشویم که او با ناامیدی و حیرت نگاهمان میکند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمیانگیخت از چشممان افتاده، از حرفهایش خسته شدهایم. با اینکه موضوع صحبتهایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقتها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیدهایم اما معنیاش این نیست که آن موقع تظاهر میکردیم یا از همان اول اشتباه کردهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بیجان دوست به جای پیکر بیجان خود، توان نگاه کردن به پرترهی تمومشدهی اون و گفتن قصهش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات میمیرن، بیشتر آب میری و تنهاتر میشی، اما در همون حال پیش خودت حساب میکنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همهشون رو تا لحظهی آخر میدونم، من تنها کسیام که میتونه قصهی زندگیشون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمیتونه تمام قصهی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام میمونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمهی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون میگوید: بهتر است در یک خانهی شیشهای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهی نگاهها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
کلمه وطن یک روز از بین میرود. آن وقت مردم به پشت سرشان، به ما نگاه میکنند که خودمان را توی مرزها حبس کرده بودیم و سر چند تا خط روی نقشه همدیگر را میکشتیم، بعد میگویند «اینها عجب احمق هایی بوده اند». جنگ آخر زمان ماریو بارگاس یوسا
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلیتان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکلهای بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسانها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی میافتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربهفرد است. بهجای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نور و سایه روی سبیل گربه سر میخورند. چرا انقدر مرا تحت تأثیر قرار میدهند؟ درست مثل این است که با نگاه کردن به این میلههای ابریشمی سیاه و سفید در یک آن همه چیز را بفهمم، در حالی که چیزی برای فهمیدن وجود ندارد، فقط میتوان از روزهایی به این پاکی، زیر آسمانی به این سبکی شگفت زده شد. قاتلی به پاکی برف کریستین بوبن
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است. انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب میشود و کم کم پی میبرد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد. جرعه ای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان، و یا نوازشی. آهستگی میلان کوندرا
این جواب خیلی آسونه دوست من. عمیقتر نگاه کن. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
ما انسانها در زندگی، مراحلی را پشت سر میگذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر میکنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول میکند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه میکنیم و چیزهای مرده را میبینیم: برگها و سوسنها و مگسها و سوسکها. حیوانات خانگی میمیرند، ما حیوانات خانگی را میخوریم و خیلی زود میفهمیم مرگ، به سراغ همهی ما میآید -مادربزرگمان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را میگیریم. والدین و معلمهای ما فکر میکنند تفکر در مورد مرگ، برای بچهها بد است، در موردش ساکت میمانند یا افسانههایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روحهای نامیرا برایمان تعریف میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
وقتی به دکتر نگاه کردم که آنجا ایستاده بود و گچ را در هوا بالا و پائین میانداخت، مرا نادیده میگرفت، حس کردم دنیا زیر پاهایم خالی شد. بیماران، انسان هستند. ما درگیری و کشمکش داریم. گاهی با جرئت زیاد با سرطان، دست و پنجه نرم میکنیم، -این واقعا یک نبرد است-. گاهی به ورطهی ناامیدی میافتیم، گاهی به لحاظ فیزیکی کاملا خسته میشویم و گاهی در مقابل سرطان میایستیم و پشت سرش میگذاریم. ما «استراتژیهای سازگاری» نیستیم؛ چیزی خیلی خیلی بیشتر از آن هستیم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده میکنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه میکنم و خاکستر رابطهام با پائولا را زیر و رو میکنم، درمییابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را میداد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
نگاهش طوری بود که به سیمهای روح آدم دست میکشید و آنها را به صدا درمیآورد؛ مثل نواختن یک چنگ. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
وقتی آدمهای دیگر حرف میزدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشمهای زیاده باریکاش خیره میشد بهشان، و طوری گوش میکرد به حرفشان انگار که آنها تنها صدای باقیمانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت بهکل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آنها تنها صدای باقیمانده بود در جهان. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
نمیدانید نگاه مردی محجوب و تا حد بیماری عفیف و دلباخته گاهی چهقدر گویا و مضحک است،خاصه در لحظهای که ترجیح میدهد زمین دهان باز کند و او را فرو ببلعد تا او راز خود را با حرفی یا نگاهی فاش نسازد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
میتوانیم بین قربانیشدن در دنیا و ماجراجویی به منظور یافتن گنج، یکیشان را انتخاب کنیم. همهچیز بستگی به چگونگی نگاه ما به زندگی دارد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای اینکه میخواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که میتوانیم چند ثانیهی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت میکرد. با غرولند گفت: «خجالت نمیکشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالتکشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
منتظر ماندم و با دقت، به همهی کسانی که به آنجا میآمدند و از آنجا میرفتند، توجه کردم. همه را نگاه میکردم؛ چه محلیها، چه جهانگردها. به نظرم رسید که دنیا زیباست. دوباره احساس عجیبی پیدا کردم که همهی اطرافم را نیز دربر میگرفت. ما که هستیم؟ مایی که در اینجا زندگی میکنیم؟ تکتک افرادی که در آن محل حضور داشتند، مانند یک صندوق گنج زنده پر از افکار، خاطرات، رویاها، اشتیاق و تمایلات بودند. خود من بر روی کرهی زمین، غرق در زندگی شخصیام بودم و البته بقیهی افراد آنجا هم بیتردید چنین وضعی داشتند. دختر پرتقالی یوستین گردر
این تصور مضحکی است که اصولا به وجود فضا فکر کنیم درحالیکه در اطرافمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژههایشان نمیتوانند فضا را ببینند و مطمئنا پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالاند که نیمنگاهی به افق نمیاندازند. در هر صورت بین یک آیینهی آرایشی و یک تلسکوپ قابلاستفاده، تفاوت قابل ملاحظهای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاهها» میگویند. دختر پرتقالی یوستین گردر
بیشک، آزادی، برابری و برادری در گوشهای به انتظار ایستاده بودند و بیصبرانه و خشمگین و نومید خیابان را میپیمودند و به ساعتمچی خود نگاه میکردند. لیدی ال رومن گاری
شاید این چشمان من بود که اینهمه زیبایی در او میدید. نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچچیز بهجز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
مدتیه درگیر بحران میانسالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر میکنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمیرسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذتبخش بودن، دیگه به نظرم خستهکننده و مسخرهان، دیگه دلم نمیخواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی میترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجهمیشی این حس پریشانی، این حس خفهکننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که میشود تصور کرد، نگاه میکردیم، میدیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیهای که ما را به تأمل وامیداشت، فراتر نمیرفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…» بیداد سکوت (داستانهایی برای خسرو آواز ایران محمدرضا شجریان) علی عبداللهی - ملیحه بهارلو - مهام میقانی - مجید قدیانی - فرزاد فروتنی
هیت کلیف: مرا ببوس تا نگاهم به چشمانت نیفتد. عشق هرگز نمیمیرد (بلندیهای بادگیر) امیلی برونته
من یک معذرتخواهی به شما بدهکارم. باید اعتراف کنم که امشب زیادی سرزندهام. به شراب و اینطور چیزها نگاهی انداختهام. نان و آب یوجین اونیل
به گونه ای زندگی کنید که
پنج سال بعد با افسوس به پنج سال گذشته ی خود نگاه نکنید دروغگویی روی مبل اروین یالوم
زندگی چیست جز چرخشی عظیم حول چیزهای عادی، چرخش عظیم حول آن چیزهایی که در مکان دیگری و طور دیگری میتوانیم به آنها برسیم و از منظر دیگری نگاهشان کنیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قانون جاذبه شماره ۶۴
صرف نظر از اینکه یک زن تا چه اندازه زیبا باشد، تنها زیبایی چهره نمیتواند احترام مرد را برایش نگاه دارد. شاید زیبایی ظاهری او را جذب کند اما آنچه او را مجذوب شما نگاه میدارد، استقلال شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قبول است، مردان ثروتمند زیادی هستند که دوست دارند یک عروسک باربی در آغوش داشته باشند و امیدوارند بتوانند او را به مرتبه بلند «همسران ِاستِپ فورد» برسانند. اما این مرد، مردی نیست که یک زن با شخصیت و عاقل در پی آن بگردد. و زنی که در کنار چنین مردی میماند نیز زنی نیست که حتی اندک قدرتی داشته باشد یا برای خود شخصیتی قایل باشد. به احتمال زیاد او این زن بی دست و پا را با یک مدل جدیدتر معاوضه خواهد کرد. زیرا از همان ابتدا نیز این زن برایش حکم اسباب بازی را داشته است. آنچه یک مرد خوب و شایسته دوست دارد برای یک عمر نگاه دارد، یک زن قوی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک میلیونر جوان که ثروتش را با تلاش خودش به دست آورده بود، دیدگاه خود را چنین شرح داد: آنچه یک مرد موفق به سرعت فرا میگیرد این است که زنان به پول او واکنش نشان میدهند. این مردان خیلی زود در مییابند که زنان برای مردانی که جیبهای پر پول دارند صف میکشند. تمام کاری که مردها لازم است انجام دهند این است که به زنها نشان دهند ثروتمندند و یا ماشین خوب و خانه بزرگی دارند. آنگاه زنها مثل جوجه اردک پشت سرشان صف میبندند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه مردی زنی را به طور کامل از لحاظ اقتصادی پشتیبانی میکند، یکی از این دو مورد اتفاق میافتد:
*احساس میکند که در یک موقعیت بن بست زندانی شده و یا به دام افتاده است.
*به تدریج نگاهش به زن عوض شده و به او به چشم یک دختر بچه نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر میشود و از کودکان نگهداری میکند نمیشود. هنگامیکه پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی میکند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمیکند. زیرا میداند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سختتر از کار او. در اینجا مرد تشخیص میدهد که کار خودش را به کار زن ترجیح میدهد، پس چارهای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من از زنی که بازی در نمیآورد خوشم میآید. اعتماد به نفسش به من میگوید او حتماً چیزی میداند که من نمیدانم. بعد با خودم میگویم: «هی! او باید ارزش نگاه داشتن را داشته باشد» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- هنگامیکه مردی نقاب خونسردی بر چهره میزند، گمان میکند که دارد با قدرت و نیروی خود، زن را تحت تأثیر قرار میدهد. او با تظاهر به دانستن همه چیز، میخواهد جذابتر به نظر بیاید. هیچ مردی نمیخواهد که زن او را به چشم «پسر مامان» و یا یک مرد گریان نگاه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۶
خیلی از زنها هستند که به خاطر اضطراب زیاد مدام حرف میزنند، اینکار باعث میشود مردها به آنها به چشم کسی نگاه کنند که به خود اطمینان ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۳
مردها یک زن احساساتی را به چشم زنی نگاه میکنند که آسان به دست میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی با مردی در مورد احساساتتان حرف میزنید، و به او میگویید که چه احساسی دارید، در بیشتر مواقع، او حتی نمیفهمد که شما دارید راجع به چه چیزی صحبت میکنید. به احتمال زیاد تنها کاری که انجام میدهید این است که او را خسته و گیج میکنید. اگر نگاهی به قانون جاذبه ۴۳ بیاندازید، آنگاه میفهمید که او چه چیزی را از توضیح دادن احساستان «میفهمد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرفهای مشاور روانشناسی زوجین، خود را عوض نمیکند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه میکنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آنها اعلام میکنند خود را تغییر داده و درست شدهاند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، میشود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث میشود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامیکه شما غر میزنید، این کودک نوپا را بیدار میکنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض میکند و تا هنگامیکه شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمیگردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمیشنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها تمام زندگیشان را کار میکنند، فقط برای اینکه زنی را داشته باشند که عاشقانه به آنها نگاه کند و بگوید: «تو فوق العاده ای» و «من به تو افتخار میکنم». او تمام راه تا قله کوه را بالا میرود فقط برای اینکه احساس کند زنی که دوستش دارد، به او افتخار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً زنها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمیدهند. هنگامیکه شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق میافتد. او میخواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۲
بگذارید گمان کند اداره امور در دست اوست. سپس به طور خودکار کارهایی را انجام میدهد که شما دوست دارید، زیرا دلش میخواهد همواره به او به چشم یک شاه نگاه کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با نگاهی به گسترش فرهنگ پورنوگرافی مشخص میشود که چرا استانداردها آنقدر غیر واقعی شدهاند. فیلمهای پورن، از «صداهای بلند» مصنوعی استفاده میکنند.
یک زیرک خود را با قراردادهای بیرونی تعریف نمیکند. اما زنانی که زیادی ساده دل هستند معمولاً سرشان گرم رساندن خود به استانداردهای دیگران است. هنگامیکه زنی در بستر حواسش به نقش بازی کردن است، معمولاً فراموش میکند که چرا اصلاً آنجاست. این زمانی برای داشتن رابطه جنسی نیست. زمانی برای نقش بازی کردن است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه او را در انتظار نگاه میدارید، او کم کم شروع به شناخت شما میکند و میبیند که شما متفاوت هستید. آنگاه است که برایش مهم میشود که شما با قهوه تان شیر کم چرب میخورید نه خامه. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر به نتایج تحقیقات گسترده در مورد آنچه مردها در زنها بیشتر میپسندند نگاهی بیاندازید، پاسخهایی بسیار ابتدایی، کسل کننده و قابل پیش بینی پیدا میکنید: تحقیقات نشان داده آنچه مردها در پی آن هستند، ظاهر، جذابیت و طرز برخورد یک زن با اطرافیانش است. چقدر شگفتانگیز! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصیاش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه میکند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۵
هرگاه زنی از مرد درخواستهایی بیش از حد داشته باشد، مرد احساس انزجار میکند؛ بگذارید اگر میخواهد چیزی به شما بدهد، آن را آزادانه بدهد. آنگاه ببینید که واقعاً کیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما خوب هستید اما خود را طوری نشان میدهید که انگار او مجبور است هر کاری که برایش انجام میدهید را به نحوی جبران کند، این درخواست برای مقابله به مثل، او را چندین پله به عقب خواهد برد. هرگاه جوری برخورد کنید که او گمان کند «مجبور است» شما را ببیند، آنگاه به او حس انجام وظیفه و رفتن به سر کار دست میدهد.
هنگامی دیدن شما برایش «لذت بخش» میشود که برایش مانند انجام وظیفه نباشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از ماهیت اصلی روح چیزی نمیدانم، اما این را کاملا فهمیدهام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند: از نقطهی سیاهرنگ و ریزی در مردمکچشم… نگاه انسانها از نگاه گرگها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسانها دیده میشود، به مراتب وحشتناکتر از نگاه گرگهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
چیزی که خانمها باید بفهمند این است که وقتی یک مرد، زنی را خیلی عالی میبیند، قیافه آن زن در این طرز فکر تأثیر چندانی ندارد. در مثال بالا این یک حقهٔ ذهن است که اینگونه عمل میکند:
آن دختر خود را خیلی دست بالا گرفته و رفتارش به گونه ای بوده که مرد فکر کرده او واقعاً خیلی ممتاز و استثنایی است و بعد یک اتفاق جالب افتاده است: آن مرد فراموش کرده است که واقعاً دارد به چه کسی نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
عقب میروم و به بدنم نگاه میکنم؛ به نشانههای کشیدگیِ پوستم بهخاطر بارداری و شُلشدنِ سینههام بهخاطر شیردادن به بچهها؛ نشانههای جنگجوبودن. اینجا چیزی جز آنچه طبیعت به آن اصرار دارد نمیبینم. این منم: برهنه، بدون معذببودن و حس شرمندگی. فقط من، فقط خودِ من همهٔ چیزی هستم که دوباره به کسی پیشکش میکنم. خدایا ممنونم! چیزیکه کریگ به آن نیاز دارد، فقط خودِ من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام میدم، واسه زیبابودنه. بهخاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت میذارم، که کارای هنری رو دنبال میکنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش میکنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن میکنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه میکنم. برای همین رو زمین با سگا غلت میزنم و همیشه با مهربونی نگاهتون میکنم. بهخاطر همینه که هر هفته شما رو میبرم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز میشم از زیبایی، چون میخوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند میزنین، میتونم پُرشدن و لبریزشدنام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب میشناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمیکنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگهای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و میدونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزیکه درونش اتفاق میافته، اعتماد داره. ترسهاش، عصبانیتاش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی میشه، میدونه چطور بهشکل درستی عصبانیتاش رو نشون بده. وقتیام خوشحاله همین کار رو میکنه: درستنشوندادن. اون خودِ واقعیشو مخفی نمیکنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون میدونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همونطور که خدا خلقش کرده، همونقدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادقان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمیتواند اشتباه باشد. اما چطور چیزیکه همیشه به ابزاریبودنِ زنها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل میزنند و منتظر قضاوتاند. قضاوتکردن از توجه مهمتر است. این لحظه، لحظهٔ حساسیست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چهجور زنهایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، میتواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظهها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه میکنم و به خاطر میآورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستانهاییست برای گفتن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق میافتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من اینجام. تو اینجایی. همهٔ من. همهٔ تو. اینجا، در عشق.
بعد روی تخت دراز میکشیم و کمی با هم نفس میکشیم. به کریگ نگاه میکنم و اشکهایش را میبینم که روی صورتش جاری شدهاند. کریگ اینجاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من میتوانم ببینماش.
کریگ میگوید: «حس متفاوتی داشت.»
میگویم: «آره. حس عشق داشت.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زنهای بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیدهشده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسرانمان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیبغریب و کفشهای پاشنهبلند و خمشدن روی میز استخر و چیزهای ناراحتکنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاهکردن به آینه میکند؛ عوضِ اینکه به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزیست که تاجرها به من میگویند و من آنچه را که میفروشند، میخرم. بیست سال سعی کردم آنطور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزیست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. میخواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم میآید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشمهای قهوهایِ کریگ نگاه میکنم و حس سبکسری بهم دست میدهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا اینکه چیزی درونم تغییر میکند. یکهو حس میکنم دلم میخواهد کریگ را ببوسم. نمیتوانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع میکند به مضطربشدن. مطمئنم نمیتوانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازیست برای چیزهای بیشتر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میلههاییست که ساختهام تا امنیت داشته باشم. حس میکنم دارم تجزیه میشوم. من دیگر توی چشمهایم، توی چشمهای کریگ، یا توی فاصلهٔ بینمان نیستم. من برگشتهام به درونِ خودم. اما به جای اینکه آنجا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت میکنم و اجازه میدهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. میگویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما میترسم، چون نمیخوام پیشروی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترامگذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بینمان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم «من اینجام! من بیشتر از اون چیزیام که تو میتونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من میگه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشمهای یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و بهخاطر همین انگشتهایش را پایین آورد. چشمهای او میگفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همانجا میایستم و فکر میکنم آیا میتوانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیخواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیشتر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمیخواهم بگذارم آزردگیام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول میدهم که هرگز رنجاش را از او نگیرم و تسکیناش ندهم، چون میدانم هر چقدر رنجاش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او میشود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت میکند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباریست که در هوا رهایش میکنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم اینجاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش میمونم، آروم میشینم و سعی نمیکنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو بهسمت خودت دعوت کردی. من رنجات رو میبینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدنم یک معلم است، مجرایی از معرفت. دیگر حس میکنم بدنم یک هویتِ مستقل دارد. بدنم یک دوست جدید است و من کنجکاوانه نگاهش میکنم. «تو چهت شده؟» میدانم که به دنیا آمدهام تا عشق بورزم و یاد بگیرم. اما نمیدانستم برای هر دو اینها به بدنم نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آنقدر به آینه خیره میشوم که دیگر خودم را نمیشناسم؛ انگار به کلمهای خیره شوی که مدتها اشتباه تلفظ میشده. به چشمهام که نگاه میکنم، صمیمیتی در درونم بال میکشد، مثل یک حس ستیزهجو. احساس میکنم با یک غریبه طرفام. دست میکشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمیتوانم کسی را که میبینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمیدارم و به خودم نگاه میکنم. سعی میکنم باور کنم کیام. دست میکشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل میکنم. تنم را که لمس میکنم، تازه میفهمم چقدر از خودم جدا ماندهام. چرا خودم را رها کردهام؟ چرا حساش مثل تمام زندگیام یک حس بیرونیست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنا خودکار و دفترچهاش را زمین میگذارد و چند لحظهای به من نگاه میکند. بعد میگوید: «آدما برای عشق و محبت ساخته شدهن و نمیشه این غریزه رو کنار گذاشت. میتونم بگم احتمالش زیاده که به کس دیگهای گرایش پیدا کنی.» میگویم: «لعنتی! پس ممکنه این رنج و عذابو فراموش کنم و آخرشم با کس دیگهای وارد رابطه شم! وقتی قراره این حماقتو بکنم و با کس دیگهای باشم، از کجا معلوم که رابطهٔ جدیدم از این لعنتی بهتر باشه؟! میشه بهم بگین؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز میشود و چشمم به خانمی با کتشلوار شیک سفید میافتد، تازه به خودم میآیم. هر دو به هم خیره میشویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیشتر از اینکه ظاهر گرمی داشته باشه، حرفهای به نظر میرسد. آرایش ندارد و این باعث میشود بیشتر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر میگیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشتهام. زنِ روبهرویم را خوب نگاه میکنم و دو چیز دستگیرم میشود؛ هم از او خوشم میآید و هم از او میترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین میآورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همهچیز را به او بگویم، میتواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم میتواند. اما اگر تشخیصاش این باشد که باید به زندگیام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تا چند دقیقه پیش داشتیم به موهام که تا کمرم بود و خیلی برایم اهمیت داشت، نگاه میکردیم. حالا پول داده بودم تا قیچی شوند و بریزند زمین. وقتی میبینم میافتند روی زمین و دیگر به من نچسبیدهاند، احساس رهایی میکنم. دیگر نمیخواهم راپانزل باشم. دیگر آن کسی را که میخواست از موهای من بالا بیاید و به من برسد، نمیخواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهر گفته بود: «میتونیم دوباره شروع کنیم. میتونیم دیوارا رو خراب کنیم و درستش کنیم.» او میخواست به عقب برگردد تا بتواند رو به جلو حرکت کند. به این فکر میکنم که چقدر با لجبازی مانع این شده بودم که به عقب نگاه کنم. چقدر اطمینان داشتم که پیشرفت بهمعنیِ جلورفتن است، تداومِ تبدیلشدن. اما اگر از همان اول به عقب برگشته بودم چه؟ اگر پیشرفت برعکسِ تبدیلشدن باشد چه؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقیمانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم. «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او میخواهد درون جسم من باشد، همانطور که من میخواهم درون ذهن او باشم. اما او نمیتواند مرا درون جسمام بیابد، چون من آنجا زندگی نمیکنم. من هم نمیتوانم او را درون ذهناش بیابم، چون کریگ آنجا زندگی نمیکند. او با چشمان غمگین نگاهم میکند و میگوید: «منو ببین! من اینجام. دارم خودمو به تو پیشکش میکنم. منو میبینی؟ منو حس میکنی؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانهٔ پدر و مادرم رانندگی میکنم. دیروقت است، قفلِ در را باز میکنم و از پلهها بالا میروم. پدر و مادرم را بیدار میکنم، لبهٔ تختشان مینشینم و دستم را بالا میگیرم تا حلقه را ببینند. آنها قبل از اینکه به حلقه نگاه کنند، به چشمهای من نگاه میکنند. هر دو چشم من و حلقه روشن، درخشان، و سرشار از امیدند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی نگاهش میکنم که چطور سوار کامیوناش میشود، تنم پُر میشود از حس محبت و آرامش. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه میکنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااینحال حس میکنم قلبم متورم شده و کُلِ سینهام را دربرگرفته، اما درد نمیکند و به من آسیبی نمیرساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه میکنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایشگر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیدهام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر میکنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، میدانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون اینکه مرا بترساند. روبهرویش مینشینم و دلم میخواهد برای همیشه آنجا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمعهای دعا. نمیدانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحالحاضر میتوانم حساش کنم. او واقعیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سوالم را بدانم. «آره، به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهم به او بگویم «میدونم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راهشو خوب بلدم… اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهم؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگهای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. میتونی کمکم کنی که اینجا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچکدامِ اینها را نمیگویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همانطور که کاسهٔ خالی از چیپس را انگشت میکِشم و نمکِ انگشتانم را لیس میزنم، عمه رد میشود و نگاهم میکند. بعد نگاهش را از من به دخترعموهایم میدهد و میگوید: «تو نمیخوای بازی کنی گِلَنِن؟» او متوجه شده که من به آنها تعلق ندارم. احساس شرمندگی میکنم. میگویم: «دارم نگاه میکنم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنها با هم بازی میکنند، اما بازی به «ازدستدادنِ خودآگاهی» و باهمبودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچکدامشان را ندارم، پس نمیتوانم به آنها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جداماندهام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیدهام و فقط نگاه میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«به این خاطر که در اینجا انسان میفهمد میتواند طور دیگری به زندگی نگاه کند. میتواند در دنیای روشن و پاک و زلال دیگری زندگی کند. این درخت طوری است که میتواند به ما وحی کند و جز وحی چیز دیگری نیست.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
شروع میکنم به رانندگی. پشت یک چراغ قرمز میایستم. میدانم باید به کدام سمت دور بزنم. یک زوج از وسط خیابان میگذرند؛ لبخند میزنم و برایشان دست تکان میدهم. بابت لبخندم، حیرتزده و سرافرازم. نگاه کنید! بدترین اتفاق افتاده و من هنوز اینجا هستم؛ با آرامش، در حال رانندگی و لبخندزدن به غریبهها. این لبخند باعث میشود بفهمم دوباره دوشخصیته شدهام. من، دوباره رسما “ما” شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
میخواست پس از چند سال گاریاش را بفروشد و خطاط بشود. یا برود در سمت دیگر شهر کتابفروشی دایر کند… کتابفروشی برایش بهترین کار محسوب میشد… آرزوی دیگری هم داشت که زمانی ویدئویی داشته باشد تا تازهترین فیلمها را نگاه کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چیزی در نگاهشان بود که مرگ و ابدیت و دریا و بیکرانگی را به یاد میآورد. نه، دخترانی نبودند که قابل وصف باشند… دخترانی که مردها بتوانند آنها را چهارچوب داستان و تخیلات خویش قرار بدهند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پیش خود مجسم کنید، آنهایی که در این دریا غرق شدهاند، آنهایی که از عمق آب به کشتی ما نگاه میکنند یکباره نیرویی آسمانی آنها را زنده کند و از دریا سر بیرون آورند و با تمام قدرت ریههاشان هوا را ببلعند. چه شعفی باید به آنها دست بدهد؟ چه اقبالی باید داشته باشند؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در آن هنگامه سرم را بلند کردم و آسمان را دیدم. میلیونها ستاره را دیدم… ناچیز بودنم را در برابر جهان حس کردم… جای خودم را در دنیا پیدا کردم، در آن لحظه فکر کردم سالهای سال است که ستاره ندیدهام… سالهای سال است که فرصت نداشتهام به آسمان فکر کنم… به ماه نگاه کنم… نه… آن زمان فهمیدم من نیمی از آن جهان را باختهام… عمرم میگذرد و فرصت اندیشیدن به چیزهایی که در این جنگ و کشتار میگذشت را ندارم… آن شب سرم را به سنگی زدم و فریاد کشیدم. واژه «دنیا» ، کلمهای پوچ و تصنعی و بیمعناست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آرتور و فنچرچ در هم آغوشی ای صامت به سمت بالا چرواز کردند و وارد پرده ی نمور ابرهایی شدند که آدم معمولا دورو بر بالهای هواپیما میبینه اما هیچ وقت لمس نمیکنه چون روی صندلی گرم و نرم توی هواپیما نشسته و از یه پنجره ی شیشه ای خط خورده به بیرون نگاه میکنه و اعصابش از دست پسر ده ساله ی مسافر بغلی خورده که الا و بلا میخواد پاکت شیرش رو روی پیرهن آدم خالی کنه. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباسهایم را پرو میکردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوشهای ریز همه جا. موهایم سیخسیخی و توفانزده. لاغر. پفکرده. فقط چشمهایم باقی مانده… تازه، آنها هم بیروح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شدهام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد میآورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمیکنم. روزهای بد. بگذریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک میکنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما میدانم که زمانی از راه میرسد که حضور خودت و حضور زندگیات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بیرحم میکند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و میدانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کردهای. من هم سعی میکنم همینطور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری میتوانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا میرسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل میکنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه میتوانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا میکند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بیتو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ میبوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش میفشرم. روزها میگذرند، اما کُند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا روبهرویم صیقلی و زیباست، مثل صورتت، وقت نگاه به من در آن وقتها که دلم آرام است. آخرین جشن چهاردهم ژوئیه یادت هست؟ امسال در تنهایی خواهد گذشت. به پاریس فکر میکنم. ما گاهی از پاریس متنفر میشویم اما پاریس شهر عشق ماست. وقتی دوباره در خیابانهایش و روی اسکلههایش راه بروم و تو کنارم باشی، این درد بیدرمان درمان خواهد شد، این دردی که مثل فراق تو بیرحم است. اما اینجا هم مدام به فکر تو هستم، با اضطراب و شادی توأمان، عاشق، همانطور که میگویند. اما عشقم به تو پر از فریاد است. این زندگی واقعی من است و بیرون از آن فقط مردهای متحرکم من. مراقب من باش، مراقب ما باش، منتظر ما باش، و مدام به خودت بگو که من هر شب میبوسمت، همانطور که در روزهای خوشبختیمان میبوسیدمت، با تمام عشق و تمام محبتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشتهام. هرگز این نیاز غیرقابلتحمل به بودن کسی را حس نکردهام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس میکنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که میتوانم جزءبهجزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمیتوانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمیتوانم، چقدر دردناک است! بهشکلی مبهم جلوی چشمم میآید و در پسزمینه محو میشود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همینکه او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برای فهمیدن اینکه چرا و نه چگونه، منتظرت هستم، عشق من؛ برای اینکه قضیه برای هردومان روشن شود. اگر مرا در عمق وجودت بپذیری که این کار را خواهی کرد، من هم آنوقت کاملاً صادق خواهم بود.
به هر حال فرقی ندارد؛ انگار همه چیز را از پشت پردهای با محبتی بیشتر نگاه میکنم. گویی اطرافیانم را بیشتر دوست میدارم، همین. دربارهٔ خودمان: مشغول به زندگیام هستم و الآن همه چیز در زندگیام عشق است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی میکند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او میشوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمیخورم که اینقدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانهام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی میخوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف میکنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون میروم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم میکند، اندوهگینم میکند یا مرا میخنداند، چطور بهدنبال نگاهت نباشم؟ وقتی میخوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف میزند چطور به لبهای تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه میکنند؟ و بینیات، دستهایت، پیشانیات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیکهایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما میفهمم. من بهترین مرد را به دست آوردهام. اما به من نمیدهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور میتوانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «بهشرط اینکه…». تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت میگذرانیم، به هم نگاه میکنیم، خودمان را جستوجو میکنیم، همدیگر را درک میکنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. اینطور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستارهباران. شببهخیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِرو میبوسم. از ته قلبم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! دلم میخواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم میخواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم میخواست میتوانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من اینجا هستم، خیلی نزدیک، هر لحظه، رو به تو، دعاگویان به درگاه «خدایم» برای عشقمان؛ چون عشقمان را بیشتر از هر چیزی میخواهم. از تو فقط یک چیز میخواهم: اینکه همانطور که من نگاهت میکنم نگاهم کنی و این هرگز تمام نشود.
دوستت دارم و با تمام توانم میبوسمت.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقعها که من بیدار میشدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت میکردم، چشمانتظار بیداریات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را میکشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بیشتر از هر چیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بیعرضه و دستوپاچلفتی احساس میکنم با این عشقِ بیهوده که روی سینهام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمیخورم. احتمالاً نوشتههایم دارند در من زندگی میکنند، لبریزم از این رمان و شخصیتهایش که باز مشغولش شدهام. اما از بیرون که نگاهشان میکنم، میفهمم که دارم حواسپرت کار میکنم. بیشتر با قریحهام جلو میروم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواستهام میریختم، خبری نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدانگهدار، ماریای حیرتانگیز و سرزنده. فکر میکنم بتوانم یک عالم از این صفتها برایت ردیف کنم. مدام به تو فکر میکنم و از صمیم قلب دوستت دارم. زود بیا! اینقدر مرا با فکر و خیالهایم تنها نگذار. به حضور پراشتیاقت و به این تنی که به شورم میآورد سخت محتاجم. نگاه کن، دستهای نیازم بهسویت دراز است. بیا و پیشم باش. هر چه زودتر بهتر!
با تمام توان میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتادهام. از وظایف انسانیام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمیکنم. همه چیز برای تو سختتر است و الآن میدانم که هر کاری بتوانی میکنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشتهایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش میآمد که شک کنم. بر سر عشق خویش میلرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمیدانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش میکنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت میمانم با عشق و اعتماد. من ماههای بسیار طاقتفرسا و پرفشاری را از سر گذراندهام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً بهراحتی تابشان میآوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول بهعنوان مؤلفهای کلیدی برای زندگی خوب سرمایهگذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری میکنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکردهاند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گسترهای از هزینههای روانشناختی است که آنها را نادیده میگیریم. کسب ثروت به قیمت شبهای آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگیمان تمام میشود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کردهایم، بلکه همچنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باخ تشخیص داد که انسان برای احساس ندامت و دلگرمی به تشویق نیاز دارد. او نگاهی بسیار واقعبینانه داشت که همهٔ ما معمولاً به آن گرایش داریم که حواسمان پرت شود و حتی در لحظات واقعاً مهم به امور بیربط و تصادفی فکر کنیم؛ او از همهٔ جنبههای نبوغ موسیقاییاش استفاده کرد تا ما را معطوف به ایدههایی نگاه دارد که به باور خودش حقیقتا مهمترین ایدههای هستی بودند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آنها سخت است، اینکه آنها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بیپرده، هر قدر هم که درست باشد، میتواند تأثیر فاجعهباری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخمهای عجیب و غریبی که دارند و حیطههای آسیبپذیریِ غیرمنتظرهای را بهحساب آوریم که در وجود آنها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان اینقدر زحمت نمیدهیم و وقت نمیگذاریم. نقطهٔ شروع آرامبخشتر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش بهخرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاریها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهلحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام میرسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمیدهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمیشویم؛ بلکه ایدهها عملی میشوند، پیشرفت رخ میدهد و نتایجی ملموس به بار میآید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحتتأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی میشود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستانها میشود، زنجیرههای تأمین جهانی را بهوجود میآورد و ابتکاراتی حیرتانگیز را به منصهٔ ظهور میرساند. اما وقتی از نزدیکتر نگاه میکنیم و متوجه میشویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش میروند، همهچیز متفاوت بهنظر میرسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما باید پریشانی، نومیدی، نگرانی و ناراحتیِ درونی افرادی را پیش خودمان مجسم کنیم که از نگاه بیرونی فقط عصبی بهنظر میرسند. ما باید در موقعیتی که اصلاً انتظارش نمیرود نیز دلسوزی کنیم: یعنی نسبت به کسانی که ما را بیش از همه آزار میدهند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دستهایش نگاه کردم و فهمیدم راست میگوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف میزد من به چشمان و دهانش نگاه نمیکردم، بلکه به دستهایش نگاه میکردم، یا اشیای دور و برش را تماشا میکردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهرهاش بودند. چون هرگز نمیدانستند راست میگوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که میدانستم هنگامی که حرف میزند باید به دستهایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
سعی کرد با حالتی خشمگین نگاه کنه اما چشمهاش بهش محل نگذاشتند. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام، (…) شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزی ننوشتهام. زندگی مجال نمیدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر میدانی: نفسی که میکشم تو هستی؛ خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجلهیی چاپ شده بود. نوشتهاند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشمهای من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک میریزم. دنبال کلماتی میگردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشمانداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدهام.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم… همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من میخواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفتهام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمیخورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفتهام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بیخانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفتهام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوشبخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازهها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است… گو این که لحظهیی بی تو نیستم. خودت بهتر میدانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! نفسی نمیکشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمیتپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه میتپد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خوب من.
لبان تو، جز با خنده؛ چشمانت جز با نگاه محبت، و وجودت جز با خوشبختی نمیتواند در زندگی من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمیتوانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه میکنم، تو را لمس میکنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانهها که در رویای خویش خود را پادشاه تصور میکنند در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانستهام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانستهام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانستهام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لبهای خودم احساس میکنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمیکنم. آخر، این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمیکنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور میکنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخسارهات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت میکنم و تو میگویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشمهایت میکشم؛ بیشتر پیشانیات را لمس میکنم، و تو میگویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس میکشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشمهایت با همهٔ مهربانیهای عالم به من نگاه میکنند؛ لبهایت با عطش همهٔ عالم مرا میبوسند؛ دستهایت با همهٔ نوازشها به سرم کشیده میشود؛ لبهای مرا میگذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسیهای مرا به نوازش دستانم رها میکنی؛ حتی تن گرمت را با گشادهدستی به من تفویض میکنی؛ به تن من که، میکوشد با پرستش آن، دست کم ذرهیی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشادهدستی و اطمینان به تن من میسپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دستناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از همنشینی و گفتوگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبانها بود و بیش از هر زبانی میتوانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدفها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیکنفس و خوشسیرت به چشم انسان میخورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیباییهایت، تنها برای چشمهای بینظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست میدارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوستداشتنی هستی. تو را برای آن دوست میدارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که میگویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سالها درهمشکستهتر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشمهایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشمهای تو، زیباترین چشمهایی است که آدم میتواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتابهای یک کهکشان است؛ سپیدهدم همهٔ ستارههاست.
لبان تو آینهیی است که از ظرافت روحت حرف میزند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من میماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن میگویند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوشا دمی که ما تو و من با موهای سپید، راضی از روزها و شبانی که به پشت سر نهادهایم، این سطوری را که قلب من، در فاصلهٔ کوتاهی از تو، در آرزوی بزرگ تو نوشتهاند، برای آخرین بار میخوانیم؛ گرداگرد خود به فرزندان و نوگان خود مینگریم و آن گاه چشمان ما با نگاهی خندان بر یکدیگر متوقف میشود. آهی از روی رضایت میکشیم و میگوییم:
«افسوس! چه شیرین و چه کوتاه بود!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر میدانستی چه قدر محتاج نوازشهای تو هستم! اگر میدانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست میداری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر میکنی، چه میخواهی، و فردای طلایی مشترکمان را چه جور میبینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش میتوانستی حدس بزنی که چه قدر دوست میدارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشمها و دستهایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دستهای مرا میان خود میگیرند و چشمهای عجیب تو (که برای توصیف آنها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاههایت به خواب میبرند؛ اما لبانت… نه! آنها نه با کلمهیی و نه با بوسهیی… نه! آنها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
معنی «با تو بودن» برای من «به سلطنت رسیدن» است.
چه قدر در کنار تو مغرورم! به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم، و حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من میتپد، چه شاد و چه نیرومندم! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
سعی میکنی به جای دیگهای نگاه کنی اما، نمیتونی به اون برنگردی چون یک چیزی داشت؛ هوای دوروبر این دختر جور خاصی بود. شایدم نور بود. با هم بودن آنا گاوالدا
مانند همه ی آدمهایی که تنها زندگی میکنند من هم شبها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغامگیر تلفن نگاه میکردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر میکنم هیچکس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم میآید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری میگذشتم که میدانستم او در آن زندگی میکند. همینطور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو میانداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمکزن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگیام پشتپا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا میچیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمیرسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاههایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده میشد. برای اولین بار در زندگیام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای میگذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اگه کسی گل رو دوست داشته باشد که تو کرورها کرور ستاره فقط یه دونه ازش هست برای احساس خوشبخی همین قدر بسه که نگاهی به آن همه ستاره بندازه و با خودش بگه «گل من یه جایی میون اون ستاره هاست» شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
چیدن گلهای وحشی کاری بی حاصل است. آنها نصف جادویشان را تا از ساقه جدا شوند از دست میدهند. راه لذت بردن از گلهای وحشی این است که محل تجمع دوردست آنها را بیابیم و عاشقانه بهشان خیره شویم و هنگامی که ترکشان میکنیم، گهگاهی برگردیم و نگاهی به پشت سرمان بیندازیم و فقط خاطره ی وسوسه انگیز عطر و زیبایی آنها را با خود ببریم. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
خاکسپاری من به عزاداران نگاه کن. بعضیشان حتی مرا خوب نمیشناسند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند، چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
«برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همه ی زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ، فقط یک نفر را نمیبرد. وقتی مرگ، کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود.» در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمیشود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد میشود، آمار بالا میرود. حالا، ساده است، بچه دار میشوی، ولی بعد یک روز میرسد که بچه ات میآید توی چشمت نگاه میکند. چیزی نمیگوید، فقط نگاه میکند؛ همین. آنوقت چه میکنی؟ خودت را روی پاهایش میاندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
در ماجرای عاشقانه حریم رعایت میشود. ماجرای عاشقانه یعنی نگاه کردن به خود در پشت پنجره ای که با شبنم تار شده است؛ یعنی به چیزی فکر نکردن آنجا که زندگی خرناس میکشد و له له میزند. آدمکش کور مارگارت اتوود
آینه تمام قد بود. سعی میکردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمیتواند این کار را بکند. هیچوقت نمیتوانی خودت را به صورتی که دیگران میبینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت میکند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش میرود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
گفته میشود تصویر زنی که به آینه نگاه میکند، نمادی از غرور و تکبر است؛ ولی احتمال اینکه این کار از غرور و نخوت باشد کم است، بلکه برعکس آن است: جستجویی است برای پیدا کردن عیب و نقص. «چی در من است؟» میتواند به راحتی به «چه عیبی در من است» ترجمه شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
به چشمهایش نگاه میکنم و دوباره همان احساس را پیدا میکنم، همان حس ارتباط، همان حسِ داشتن گذشتهٔ مشترک طولانی، حس آشنایی. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ بههرحال بدن هم بهاندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیشتر کنترلتان را به دستش بدهید، زندگیتان سختتر میشود. من قبلاً در بدن اشخاصی بودهام که به خودشان گرسنگی میدهند و عمداً استفراغ میکنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همهشان فکر میکنند که کارهایشان باعث بهترشدن زندگیشان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آنها را شکست میدهد. هر روز دیوید لویتان
وقتی عظمت این حس را تجربه کنید، به هرجا نگاه کنید، آنرا میبینید. آن وقت این حس عظیم، دلش میخواهد خودش را در هر کلمهای که میگویید، بروز بدهد. هر روز دیوید لویتان
ترجیح میدهم تکفرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت بهدردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آنها شریک هستید، همنسلان خودتان هستند، میدانند خاطراتی که از کودکی بهیاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که میتوانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را همزمان در سنین هشت، هجده و چهلوهشتسالگی ببینند و برایشان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک میکنم. ولی در کوتاهمدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحماند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیشترِ آزارهایی که در زندگیام دیدهام، که اعتراف میکنم زندگی عادیای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آنها هم خواهر و برادران بزرگتر، از همه بدتر بودهاند. هر روز دیوید لویتان
یادته یه لحظه برگشتی به من گفتی که یه کم جابهجا بشم که زیر نور ماه باشم؟ گفتی: ’باعث میشه پوستت بدرخشه. ‘من هم همین حس رو داشتم. میدرخشیدم، چون تو جوری نگاهم میکردی که انگار ماهم. هر روز دیوید لویتان
به پشت سرمان نگاه میکنم و میبینم چطور جای پاهایمان باهم ترکیب شده و یک رد پا ساخته است. هر روز دیوید لویتان
بیشتر به جنگ شباهت داشت تا به رقص. صورت رقاصها بی حرکت و بی احساس بود. نگاه شررباری به هم میانداختند و منتظر بودند یکدیگر را گاز بگیرند. میدانستم که بازی میکنند. میتوانستم ببینم که با مهارت میرقصند. با وجود این، هردوشان زخم خورده به نظر میرسیدند. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده میترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت میکنند و پدرت را درمیآورند. میتوانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین میآید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان میدهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
با یک نگاه میتوانی بفهمی. اگر مردی از او خوشش میآمد، حتی اگر سه سر و یک دم داشت، مانند مار میبلعیدش. آدمکش کور مارگارت اتوود
دکتر میگوید به خاطر قلبم لازم است هر روز پیاده روی کنم. ترجیح میدهم این کار را نکنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمیکند که از خانه بیرون رفتن. احساس میکنم مردم خیلی ﻧﮕﺎهم میکنند. آیا خیره نگاه کردن مردم و زمزمه کردن آنها، زاییده ی تصورم است؟ شاید، شاید هم نه. هر چه نباشد مانند زمینی که در گذشته ساختمان مهمی در آن جا قرار داشته و اینک فقط آجرهایش باقی مانده، یک مخروبه هستم. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
مردم، فقط ماشین را میبینند. این قراضه مخصوص آدمهای بیچاره است. اگر به چهره ات هم نگاه کنند، نمیبینندت، انتظار ندارند زنی مثل تو در چنین قراضه ای باشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخههای کاملا مهندسیشده از واقعیت پر شده که جذابتر از دنیای نیاکانمان است. فروشگاهها از مانکنهایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره میگیرند تا لباسهایشان را بفروشند. رسانههای اجتماعی لایکها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه میکنند، چیزی که نمیتوانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورنهای آنلاین، صحنههای تحریککننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین میکنند که نمیتوان در زندگی واقعی جایگزینی برای آنها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایدهآل، آرایش حرفهای و ادیتهای فوتوشاپی ساخته میشوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر میشود نیست. اینها محرکهای فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آنها ویژگیهایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه میکنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی میشوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانههای اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر میرویم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هر قدر یک رفتار بیشتر بهصورت خودکار صورت گیرد، احتمال اینکه آگاهانه و با تفکر قبلی آن را انجام دهیم، کاهش مییابد. و وقتی یک کاری را پیشتر، هزار بار انجام دادهایم، کمکم به آن سرسری نگاه میکنیم. فرض میکنیم که دفعهٔ بعد هم مثل آخرین بار انجام میشود. آنقدر به کارهای همیشگیمان عادت میکنیم که دیگر از خودمان نمیپرسیم که انجام چنین کاری درست است یا خیر. بسیاری از نقصانهای عملکردی ما را میتوان تا حد زیادی به فقدان خودآگاهی نسبت داد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
او خوب میداند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا میکنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر میکنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو میکنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جای همیشگی روی صندلی نشسته ام و از پنجره به آسمان سیاه شب نگاه میکنم. به این فکر میکنم که پس از رفتنم آیا یادگاری ای از من در این صندلی میماند؟ یک نشانه که به همه یادآور شود روزی اینجا بوده ام. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جک اول به اتهان و بعد به من نگاه میکند. از همان نگاههای مخصوص وکلا. او خوب میداند وقتی چیزی برای گفتن ندارد بهتر است دهانش را ببندد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانه ای نگاه میکنم و میگویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی مینشینم جلوی آینهام به خودم میخندم. موهام را برس میکشم. جفتی چشم هست، دو بافهی درازِ گیسو، دو پا. نگاه میکنم به آنها مثل تاسهایی در جعبه، در فکر اینکه اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزمشان بیرون میآیند و میشوند من؟ نمیتوانم بگویم چگونه همهی این تکههای مجزا میتوانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست میدهم حس میکنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و اینکه دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین میکنم میترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
تمام کن لرزیدن و تکانخوردن، نفسنفس زدن و لعن کردن را، و دوباره پیدا کن هستهات را که منم. آرام بگیر از مچالگی، اعوجاج و انحراف. برای ساعتی تو من خواهی بود، یعنی، نیمهی دیگر خودت. نیمهای که گمش کردهای. آنچه را که سوزاندهای، شکستهای و پاره کردهای هنوز در دستهای من است: من نگاهدارندهی چیزهای ظریفم و نگاه داشتهام از تو آنچه را که زایلناشدنی است.
حتا جهان و خورشید نمیتوانند نشان بدهند دو چهرهشان را به یکباره.
حالا ما بهطرزی تفکیکناپذیر در هم تنیدهایم. من گرد هم آوردهام همهی تکهها را. بازمیگردانم آنها را به تو. تو دویدهای با باد، در حال پراکندن و نابودی. من دویدهام پشت سرت، مثل سایهات، در حال جمعکردن آنچه که تو افشاندهای در خزانههای عمیق. سابینا آنائیس نین
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد میکنند این است که لازم است همهٔ پیامها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده میکند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش میگذارد که میدانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواسپرتی و هرجومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوستداشتنی نگاه میکنم. بعد ناگهان وادار میشوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواهناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بیتوجهی ما میریزد. چیزهایی که ما را از بهترین تواناییهایمان دور میکنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیهپذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرامبخشِ تجلیِ بهترین بخشهای طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوستداشتنی در شهری که مردم از آن بازدید میکنند تا بهصراحت معماریاش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که میتواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از بچگی در این باب که رشک تباهکننده و آسیبزننده است آنقدر داستانهای مجابکننده میشنویم که دیگر نمیتوانیم جنبههای سازنده و ضروریاش را دریابیم. رشک میتواند در ساخت نقشهٔ آینده بسیار بهدردبخور باشد، اما از آن استفاده نمیکنیم. هر کسی که به او رشک میبریم تکهای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهٔ ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشکآمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شدهایم یا شنیدن آخرین فعالیتهای شغلی هممدرسهایها تجربه میکنیم چهرهٔ خود واقعیمان شکل میگیرد. ممکن است تجربهٔ رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد انگار که شکست خودمان را تأیید میکنیم، اما به جایش باید این سؤال ضروری و رستگاریبخش را از تمام کسانی که به آنها رشک میبریم بپرسیم: اینجا چهچیزی میتوانم بیاموزم؟ متأسفانه احساسات رشکآمیز به طرز گیجکنندهای مبهماند. ما به تمامی آدمها و موقعیتها رشک میبریم؛ درحالیکه در واقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدمهای رشکبرانگیز را در آرامش تحلیل کنیم میبینیم که فقط بخش کوچکی از آنها بوده که ردّ آرزوهایمان را بر خود داشته است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بهنظر میرسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول اینکه شغلی میخواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل میکنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالشبرانگیزتر هم هست اینکه شغل معنادار باید با عمیقترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن تواناییهای ارزشمند خاصی درونمان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاریمان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیلترین، خالصترین و ارزشمندترین ویژگیهای ما سخن میگوید. جای تعجب ندارد که سالها، خصوصاً در اوایل دوران کاریمان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگیمان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
دوست داریم برای سلیقهای که داریم به خودمان ببالیم، اما حقیقت این است که باتوجه به تقاضاهای زمانه و نقصهای ترکیب روانشناختیمان بسیار محتمل است که ندانیم از چهچیزی خوشمان میآید تا وقتی تشویق شویم نگاهی عمیق به درون خودمان بیندازیم و با بهرهگیری از اطلاعات دیگران ذوقمان را در راهی مفید هدایت کنیم. تردیدهای ما دربارهٔ سلیقهمان میتواند منبع یک کمدی درستوحسابی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر میتواند از پول و کار کاملاً جدا بهنظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبتهای خاص قرار دهیم. آدمهایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدمهای مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دورهها درگیر سکس بود، اما آدمهای اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و بهنظرشان چنان موضوع دردناکی برای بیپرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظههایی در باب زهد و پاکدامنی ختم میشد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیتها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همینطور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه بهغایت نارضایتبخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف از نگاه کردن به هنر این نیست که به ما یاد بدهد دقیقاً مانند آن هنرمند واکنش نشان دهیم؛ باید شیوهٔ بنیادی او الهامبخش ما باشد؛ یعنی باید بفهمیم چهچیز یک قطعهٔ خاص از طبیعت را بیشتر دوست داریم، تجربیاتمان در این مکانهای خاص طبیعت را جدی بگیریم و دربارهٔ اشتیاقمان انتخابگر باشیم، تا اینکه طبیعت بتواند در تصورات ما به نیروی باثباتتر و درمانگرتری تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما بسیار بیشتر از اینکه نگاه رمانتیک و گلوبلبلی به وقایع داشته باشیم، اغلب از تاریکی زیاد در رنجایم. ما بیشازحد نسبت به مشکلات و بیعدالتیهای جهان آگاهی داریم؛ به طرز ناتوانکنندهای در برابر آنها احساس ضعف و کوچکی میکنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات امروز بهندرت از سوی مردمی ایجاد میشوند که نگاه بسیار خوشبینانهای نسبت به مسائل دارند؛ بلکه به این دلیل است که مشکلات جهان را آنقدر به ما گوشزد میکنند که به ابزاری برای حفظ تمایلات امیدوارانهمان نیازمندیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان میتوانستند آنها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آنها هماهنگ باشند و به معنای وسیعتر اینکه از نگاه آنها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آنچه آنها در آن میدیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بیرون کشیدن چیزی از هنر صرفاً به معنای دانستن چیزی دربارهٔ آن نیست، بلکه همچنین به معنای بررسی کردن خودمان است. باید در واکنش به آنچه میبینیم آمادهٔ نگاه کردن به خودمان باشیم. هنر «بهخودیخود» خوب یا بد تلقی نخواهد شد، بلکه تا آنجا که به جبران ضعفهای ما کمک کند «برای ما» خوب یا بد خواهد بود: فراموشکاری، از دست دادن امید، جستوجوی احترام، مشکلاتمان با خودشناسی و آرزوی عشق؛ بنابراین پیش از آنکه آدم به اثری هنری برسد خوب است شخصیت خودش را بشناسد تا بداند در جستوجوی آرام کردن یا آزاد کردن چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ابزار حساسسازی: هنر باعث میشود پوستاندازی کنیم و ما را از بیاعتنایی لوس و همیشگی خود نسبت به آنچه در اطرافمان میگذرد نجات میدهد. حساسیتمان را دوباره به دست میآوریم؛ به چیزهای قدیمی به شیوهای تازه نگاه میکنیم. از اینکه گمان کنیم چیزهای نو و زرقوبرقها تنها راهحل هستند نهی میشویم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فقط افراد نیستند که میتوانند از هنر برای تأمین آنچه در زندگی کم دارند استفاده کنند. گروههای مردم و حتا کل جوامع ممکن است به هنر همچون تعادل وجود نگاه کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوریهراسی آنها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگسالی میشوم، بیشتر میفهمم که همهٔ ما حوزههایی در زندگیمان داریم که در آنجا همان رفتاری را میکنیم که والدین من با VCR جدیدشان میکردند: مینشینیم و خیره میشویم و سرهایمان را تکان میدهیم و میگوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دستبهکار میشویم، بسیار ساده انجام میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اساسیترین تغییرات در دیدگاههایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگیمان رخ میدهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگیمان مفهوم استخراج کردهایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پیکاسو در تمام عمرش خلاق باقی ماند. او بیش از نود سال عمر کرد و تا سالهای آخر زندگیاش به خلق آثار هنری ادامه داد. اگر معیار او معروف شدن یا کسب پول زیاد در دنیای هنر یا رسم هزار نقاشی میبود، در جایی از مسیر از حرکت میایستاد. اضطراب و تردید نفس بر او غلبه میکرد و احتمالاً در هنرش پیشرفت و نوآوریِ دهههای متمادیاش را نداشت.
علت موفقیت پیکاسو دقیقاً همان علتی بود که او را در هنگام پیری چنان خوشحال نگاه داشته بود، که در تنهایی روی دستمالی در یک کافه خطخطیهایی بکشد. ارزش اساسی او سادگی و تواضع بیپایان بود. ارزش او ابراز صادقانه بود. همین بود که دستمالش را چنان باارزش ساخته بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزشها و اولویتهایمان نگاه کنیم و آنها را به چیزهای بهتر و سالمتری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزشهای فعلیمان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آنها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصبهای درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبههایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره میشویم و به وجودش اذعان میکنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگتر از همهٔ ماست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فروید جایی گفته است: «روزی هنگام مرور گذشته، سالهای تلاش و سختی در نگاهتان به صورت زیباترین سالها جلوه خواهند کرد.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راهاندازی کسبوکاری کوچک با دوستانمان، درحالیکه برای تأمین مخارجمان به مشکل خوردهایم، ما را خوشحالتر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیتها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پیدرپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه میکنیم. آن فعالیتها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان میکنیم و بعداً به پشت سر نگاه میکنیم و برای نوههایمان تعریفشان میکنیم، چشمانمان پر از اشک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر میخواهید که طرز نگاهتان به مشکلات را تغییر دهید، باید آنچه را ارزش مینهید، و نیز نحوهٔ سنجش موفقیت و شکستتان را تغییر دهید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، میتواند به بخشهای منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بیمسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیتهام اغراق میکنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه میکنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آنها انجام دهد. اما افراد حقبهجانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمیتوانند زندگیشان را به شکل ماندگار یا معنیداری ارتقا دهند. آنها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ میدهد و چقدر دردناک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیسبوکتان نگاه کنید، میبینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوقالعاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزدهسالهای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا اینطرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آنچه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همهگیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم. آیندهام نامحدود و بیپایان نیست؛ حالا این را میدانم. اما زندگیام همچنان مثل زمانی که دختربچهای بودم و همراه خواهرانم روی پلههای جلوی خانه مینشستم و بستنی میخوردم و به سوسو زدن شبتابها روی چمن تاریک نگاه میکردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خوانندهٔ کتاب با به اشتراک گذاشتن یک کتابِ محبوب سعی میکند همان شور، شادی، لذت و هیجانی را که خودش تجربه کرده است با دیگران سهیم شود. چرا؟ سهیم شدن عشق به کتابها و یک کتاب بخصوص با دیگران کار خوبی است. اما از طرفی، برای هر دو طرف تمرین دشواری است. درست است که اهداکنندهٔ کتاب روحش را برای نگاهی رایگان آشکار نمیکند، اما وقتی کتابی را با این اعتراف که یکی از کتابهای موردِعلاقهاش است هدیه میکند، انگار که روحش را عریان کرده است. ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سالهای سال کتابها برایم مانند دریچهای بودند که از آن به چگونگی رویارویی آدمهای دیگر با زندگی نگاه میکردم؛ به غمها و شادیهایشان و به ملال و سرخوردگیهایشان. حالا بار دیگر برای دریافت همدلی، راهنمایی، رفاقت و کسب تجربه از آن دریچه نگاه خواهم کرد. کتابها اینها را و حتی بیش از اینها را به من خواهند بخشید. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«بازی اینطور بود که به آدمها نگاه نمیکرد و فقط با گوشکردن به حرفهایشان حدس میزد که آنها چه شکلیاند. بعد برمیگشت تا ببیند درست حدس زده است یا نه.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
وقتی واقعاً چیزی را بخواهید راهی برای بهدستآوردنش پیدا خواهید کرد اما وقتی ازتهدل خواستار چیزی نباشید برایش بهانه جور میکنید. چطور ضمیر ناخودآگاهتان تفاوت بین آنچه را که میخواهید و آنچه را که تظاهر به خواستنش میکنید تشخیص میدهد؟ به تاریخچهٔ رفتار شما در موردی مشابه نگاه میکند. آیا سرِ قولتان ماندهاید؟ وقتی برای انجام کاری برنامهریزی کردهاید آیا انجامش دادهاید؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
آنچه اطرافت را پر کرده تو را شکل میدهد. تو همان کسی میشوی که در گوشَت خوانده میشود. اگر خودتان را روبهسقوط میبینید یا فکر میکنید که در فضایی منفی و دلمرده زندگی میکنید بهتر است نگاه دقیقتری به افراد و چیزهایی که هر روز میبینید بیندازید. خودت باش دختر ريچل هاليس
لحظاتی بیآنکه چیزی بگویم به چشمهایش خیره شدم و با خودم فکر کردم تا چه حد حاضرم خودم را درون آنها غرق کنم و در میان نگاهِ آن چشمان فریبنده اما گریزان گم شوم. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
عاشق زندگی در دنیای بدون ساعت هستم. قید و بندها از بین رفتهاند. مثل سگ کوچولوی بدون قلادهای در چمنزار زمان هستم. وقتی امروز صبح، به بالا آمدن خورشید نگاه میکردم، حس قرابت جدیدی نسبت به آن به من دست داد. چیزی ابتدایی در من بیدار شد، چیزی که خود طلوع خورشید را به یاد من میآورد، پیش از آنکه دقیقهها و برنامههای زمانی و تقویمها وجود داشته باشند، پیش از آنکه حتی کلمهای مثل «صبح» به وجود آمده باشد. دختر ستارهای همیشه عاشق جری اسپینلی
به چشم هات اعتماد نکن. اونها فقط محدودیتها رو نشون میدن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که میدونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست!
– جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه هایی کسب میکند که دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم میآمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط میآمد، ما آن را شیر میدیدیم و به راه میافتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا میدهد. ما میخواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی میگذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوجها برده بود. بزرگتر شده بودیم…
– (خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا) رفیق (زندگی و مرگ ارنستو چه گوارا) خورخه کاستانیدا
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم خیره به خورشید اروین یالوم
-چرا رنجم میدهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو بارون درختنشین ایتالو کالوینو
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
طبیعت یک آینه است، شفافترین آینهها، کافی است آدم به آن نگاه کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
در نگاه تربیت شده ی ما ایرانیان همیشه سفر به خارج (فرقی نمیکند به کجا) یک کار غیرضروری، تجملاتی و از سرسیری بود و هیچ کس سعی نکرده بود ضرورت دیدن جهان و آشنایی با دیگر سرزمینها و ملل را برای مان تشریج کند. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
آدم میتواند چیزهایی را آرزو کند _ شاید سالها _ تا زمانی که میداند آرزویش برآورده نخواهد شد. ولی هنگامی که ناگهان در برابر این امکان قرار میگیرد که رویاهایش جامهی عمل بپوشند، آنگاه تنها یک چیز آرزو میکند، که ای کاش هرگز آن را آرزو نکرده بود. داستان بیپایان میکائیل انده
… «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلا اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندههارو یادش میمونه.» ادای آلن را در میآورد. "وای مامان، زندگی چقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند… مغازه خودکشی ژان تولی
راستی، ما از این هم بدمون میآد وقتی آدما به آرتمیس میگن «شهر توی فضا». ما توی فضا نیستیم، روی ماهیم. منظورم اینه که اگه بخوایم درست بهش نگاه کنیم توی فضا هستیم اما این شرایط رو لندن هم داره. آرتمیس اندی وییر
- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش میرفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر میرفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونهی داربندیها، یکی از همین لاشولوشها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشوارهی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشممه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونهی خشت و گِلی. وقت بودن جلیل سامان
مائده نزدیک رفت تا ظرفهای غذا را بردارد. لحظه ای نگاه هایشان در هم قفل شد. مکثی کوتاه! انگار با چشم هایشان باهم حرف میزدند.
_با من خوشبختی؟
لبخندی تلخ بر لبان مائده نشست:
+فکر میکنی این هشت سال رو چطوری گذروندم؟ وقت بودن جلیل سامان
حماسههای سرزمین من نمردهاند؛
«من» زندهام!
ای سرزمین حماسههای بلند بالا اگر جای دیگر نیافتی،بیا…
در من بزی و بمان که من جایگاه تو ام و نگاهبان تو.
من پای افشان و نیرو پراکنان زندهام و مرگ،زیر پای من جان داده است!
شاد زی سرزمین من؛آباد زی.
من خون توام و راهم،رگ توست. کیست که یارای ریختن من داشته باشد؟!
من ریسمان تو هستم ای سرزمین جاودانه؛مرا بگیر و بالا رو.
ای عزیز مادرانم…آرمیده در تو پدرانم؛زیبای ابدی تاریخ،ای حسرتم،آسودگیات!
ترس،زیر پای من قالب تهی کرده است.
دشمنات بی سر باد…ای نخستین سرزمین مزدا آفریده،مبارزت را پناه ده.
مبارزی که قلمش برانتر از ستیغ آفتاب توست که یخهای زمستان سرد سبلان را میدرد…
خرافه،زیر پای من متلاشی شده است. بمان و ببین که چگونه دوباره آبادیات را آزاد خواهیم کرد.
ما که فخر یکدیگریم و دیر نیست که به بلندای دماوند،دوباره سرافراز شویم. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
من تمامی عشقهای جهان را با تو پیمودم؛
تمامی سرخوشیها و کامها را
من همه غربتهای جهان را پس از تو چشیدم؛
تمامی حسرتها و رنجها را…
آنگاه که هر آنچه داشتم با تو در زمین کاشتم
و دیگر هرگز بر نداشتم اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
پاسخ در میان ماست؛
همواره در میان خود خود ما بوده است!
نگاهت را به دور مبر.
نزدیک را ببین…
نزدیکار را ببین! اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
میدانی چه وقت جهان به پایان خواهد رسید یا سایه خواهد رفت؟
میدانی چه وقت رستخیز پدید خواهد آمد یا تاریکی خاموش خواهد شد؟
زمانی که لکه ناپدید شود و روشنی غلبه یابد آنگاه زمان ایستادن «زمان» خواهد بود.
وقتی همه چیز در هم بپیچد و ناممکن ،ممکن شود آنگاه اراده ،پدیدار خواهد شد. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
خواهشم میکنم یه لحظه دختری رو که دارین بهش اتهام میزنین رو نگاه کنین. نگاه میکنید؟ اون قربانی زیباییشه، چرا؟ برای این که زیبایی یعنی قدرت. ما تو درس تاریخ یاد گرفتهیم قدرت فساد میآره. بنابر این نتیجهی زیبایی مطلق، فساد مطلقه. جزء از کل استیو تولتز
«نکته ای که ترجیح می دهم پیش از پرداختن به ابعاد فلسفی، اخلاقی و روانشناختی کتاب به آن اشاره کنم نگاه همدلانه و انسانی کتاب به همه شخصیتهای داستان است. به همه شخصیتها، اعم از سرهنگ مسؤول پرونده که خودش هم زندگی خانوادگی موفقی ندارد، تا قربانیان و حتی قاتل با نگاه همدلانه ای نگریسته شده است. کتاب هیچکس را محکوم نمیکند یا در جایگاه شر (در برابر خیر) قرار نمیدهد. به ویژه به شخصیتهای زن داستان بسیار همدلانه پرداخته شده است، خواه قربانیان، زنان حاشیه نشین شهر، دختران خردسال یکی از قربانیها و خواه همسر سرهنگ. اما ملاحظات فلسفی، اخلاقی و روانشناختی در زمستان مومی متنوع و در عین حال مرتبط به یکدیگرند» (دکتر امیرعلی نجومیان: «تازگی یک ژانر قدیمی» ، روزنامهٔ اعتماد مورخ 30خرداد 1396). زمستان مومی صالح طباطبایی
تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقهم از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیرهش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید، درحالیکه به من لبخند میزد. خورشید پایین پشت سرش بود و یادم میآد که داشتم به خورشید نگاه میکردم که چطوری پایین میرفت. چایی من روی طاقچهی پشت سرم سرد میشد، درحالیکه سم با صبوری نشسته بود تا من ازش عکس بگیرم. «خیلی خوشتیپه! اونم میآد نیویورک؟»
اون شب خواب ویل رو دیدم. خیلی کم خوابش رو میدیدم. روزهای اولی که اونو از دست داده بودم، اونقدر غمگین بودم که فکر میکردم یه نفر درست تو درونم یه سوراخ درست کرده. وقتی با سم آشنا شدم، خوابها متوقف شدن. اما دوباره خوابش رو دیدم. بعضی وقتها، اونقدر زنده و واقعی بهنظر میرسید که انگار واقعاً جلوی من وایساده بود. هنوز هم من جوجو مویز
آدم بیچاره همیشه سوظن دارد، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
عشق اگرچه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
عشق اگرچه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آخر پردههای دل آدم از آهن که نیستند؟ به نگاهی گاه در هم میریزند! گاه چنین است که تاب کلامی را نمیشود آورد. بند دل میلرزد. در این میان گناه را پای که باید نوشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دشمن را، دشمن میخواست. بیهیچ حجابی از نجابت. بیهیچ نقطهای ترحمانگیز: گو گم شوند این معصومیّتهای دستوپاگیر. شرّ تمام. بگذار شرارت جان بگیرد. آنچه از خصم تیغ مرا کندتر کند، گم باد. قلب مهربان خود را در خاک دفن میکنم. تو هم در من همینجور نگاه کن. ماده گرگی درنده. ناکسی که این بار نمیخواهد قربانی خود را از میان برهگان برگیرد. این بار ستیز گرگیست با گرگ. چنگ و دندان تیز کن. این لبخند پرملاحت را از روی لبهایت برمیچینم. چنین به ناز دم مجنبان. شیرینی مکن. به این تن و اندام جوان چندین پیچوتاب مده. پستانهایت را به دشنه چاک میدهم. چشمان مهربان و قشنگ خود را بر خشم من سد مکن. ویرانش میکنم. ویرانشان میکنم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
لحظهها هرچه کش بیایند، جای روح فراختر میشود. ثقل میشکند. شکستههایش در لحظهها جاری میشوند. شکستههایش شکستهتر میشوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشند و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده میشود. راهی گشوده میشود. جان آدمی، آسمانی بیپایان است. به ظاهر ایستاده است، اما هماندم، دور از نگاه ما میتپد. میجوشد. گسسته و بسته میشود. بر هم میخورد. آشفته میشود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگیِ آذرخش. باران فرو میکوبد. سیلِ ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شدهاند. سپید شدهاند. گسیختهاند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آنچه گذشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
برای شناخت دنیا گاهی فقط باید روی چیزهای ریز و جزئی تمرکز کرد، با دقت به چیز کوچکی که در دسترس است نگاه کرد و آن را به کل عمومیت داد. سهره طلایی 1 دانا تارت
تا وقتی به جایی که داری میروی نرسیده ای. هرگز به پشت سر نگاه نکن. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
صفحهای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصهی خسرو و شیرین، همونجای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یهجا بلند و از تو رودخونه رد میکنه و اونور رودخونه هم که خسرو و ندیمههاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیشتر از بازوی برهنهی فرهاد به چشمهای محزون اون نگاه میکنه و بهجای اینکه قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو میبینه، سهتا درخت سروی هم که اینور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشمهای خود نقاش چکیدن. من همهچی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به نظر میآید، اما هرگز متوقف نمیشود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهمترین ساعات سرنوشت از سر ما میگذرد و به ما نه اشارهای میکند و نه از گوشهی چشم نگاهی، و غرش آنها در فواصل دور محو میشود و ما میان برگهای خزانزده چرخان در گردباد آنها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفتهای تنها میمانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ،چک نوشته اند ،بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
در تمام آن مدت او در جایی دور، گوشه ای از درون خودش بود. اما یک بار به تنش پیچ و تابی غیر طبیعی داد و نزدیک بود پرستارها را صدا کنم تا مسکنهای بیشتری به او تزریق کنند،فقط برای چند ثانیه و نه بیش تر، مستقیما به من خیره شد و دقیقا مرا شناخت. یکی از همان جزایر کوچک روشنایی و هشیاری که…ها گاهی در میانه ی نبردهای هولناکشان با درد به آن میرسند. نگاهم کرد، فقط یک دم، و گرچه چیزی نگفت معنای نگاهش را دانستم. گفتم: «همه چی روبراهه، این کار رو میکنم.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
در نگاه تومی باری دیدم که نفسم را حبس کرد. همان نگاهی بود که مدتها در چشمانش ندیده بودم، همان نگاهی که وقتی داخل کلاسسها حبسش میکردند و او هم شروع میکرد به لگد انداختن به میز و صندلی ها، در چشمانش دیده بودم. بعد آن نگاه عوض شد، رو به آسمان بیرون کرد و آهی عمیق کشید. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
از تو باغچه صدایی اومد، شکوره از تو پنجره بیرون رو نگاه کرد تا ببینه صدای چیه. نیمرخش چهقدر زیبا بود. تو اون تاریکی و سرما، بعد از دوازده سال این خوشبختی نصیبم شده بود که از نزدیک یه دل سیر چهرهای رو نگاه کنم که آرومآروم داشت از یادم میرفت. نام من سرخ اورهان پاموک
قکر میکنم بده که یه پسری به دختری نگاه کنه و فکر کنه که اون جوری که دختره رو میبینه بهتر از چیزیه که خود دختره واقعا هست. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
به چهرهی مردم که نگاه میکنم صورتایی رو میبینم که چون هنوز فرصت جنایت براشون پیش نیومده فکر میکنن که خیلی معصومان. نام من سرخ اورهان پاموک
بعضی وقتا تو کافه یهو صدات میکنم و فقط با سکوت و جای خالی ت مواجه میشم. میمی به طبقه بالا میره ،در رو باز میکنه و طوری داخلو نگاه میکنه که انگار انتظار داره تورو پیدا کنه ،منتظره تورو پشت میزت ببینه که به فاصله ی جلو چشمات خیره شدی و داری به رویاهات فکر میکنی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من معتقدم زیبایی تو نگاه آدما پنهان شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبا هستم ، باورم میشه که زن زیبایی هستم ، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من بهشخصه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم. چرا جوونهایی مثل ما باید خودشون رو به یه بشقاب غذا محدود کنن وقتی اینهمه فراوونی نعمت هست؟»
نگاهش به دخترهایی بود که از کنارمان رد میشدند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
با لحنی تصنعی گفت: «این یکی از چیزهاییه که خدا برای امتحان ما میفرسته.»
چپچپ نگاهش کردم. از آن دست جملاتی بود که اهل این ناحیه بهکار میبردند.
گفتم: «فکر کنم خدا کارهای مهمتری از امتحان کردن ما داره.» پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر میخواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمیخواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد «آیا اینقدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم.» بعد به چهره بختبرگشتهی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت «کاری بدتر از این هم میتونیم بکنم.» یکی از ملایمترین و در عینحال ترسناکترین جملات در هر زبانی. جزء از کل استیو تولتز
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
عجیب بود که هیچ دوایی به او نداده بودند. شاید وقتی برادر میکائیل بر میگشت میآورد. میگفتند وقتی آدم توی درمانگاه است ناچار است شربتهای بد بو بخورد. اما حس میکرد که حالش بهتر از پیش شده است. خیلی خوب بود که آدم خرده خرده حالش بهتر شود. آن وقت یک کتاب به آدم میدادند چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان میشد میتوانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمیشد و رفع میشد میتوانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان میکرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا میشد، سه مرد جدی و چابک با دهانهای کارآمد و چشمهای ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمیآمد. جدول پایین تختش را میخواندند و بی صبرانه در مورد دردش میپرسیدند. وقتی بهشان میگفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ میشدند تبصره 22 جوزف هلر
همه میدانند که سکنه ی این شهر، مردمان آلوده ای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد. و البته لوط به زنش گفته بود که پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه ی آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس به پشت سرش نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد. بله رسم روزگار چنین است سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم میگم هیچ کدوم ما دیوونه ی دیوونه یا عاقل عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف هامون تکلیفش رو معلوم کنیم. مثل اینکه قضیه این نیست که آدم چه کاری میکنه، قضیه اینه که اکثریت مردم چجوری به کارش نگاه میکنن. گور به گور ویلیام فالکنر
به زن باردار نگاه کنید: تصور میکنید از خیابان میگذرد یا کار میکند یا حتی با شما حرف میزند.
اشتباه میکنید.
دارد به بچه اش فکر میکند.
اصلاً به روی خودش نمیآورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ایوان ایلیچ احساس میکرد علت آن همه درد کشنده این است که درون حفره ی تنگ و تاریکی فرو میرود. ولی نمیتوانست به طور کامل داخل آن شود. به آن حفره ی بی انتها سقوط میکرد و از دور درخشش نوری رای میدید. خود را در حالتی حس میکرد شبیه وقتی که در قطار نشسته ای و تصور میکنی پیش میروی ، اما ناگهان میفهمی که در جهت عکس حرکت میکنی و آنگاه سمت و سوی واقعی را در مییابی. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
به نظرت عجیب نیست که هرچقدر کتابی رو بیشتر میخونی، چاقتر میشه! مثل اینکه هر با رکه اون رو میخونی، چیزی بین صفحاتش جا میمونه، احساسات، تفکرات، صداها، بوها… و سالها بعد که به اون کتاب دوباره نگاه میکنی، خودت رو هم اونجا پیدا میکنی؛ البته یه کم جوونتر و متفاوت تر. انگار کتاب مثل یک گل خشم شده از تو حفاظت کرده… که هم آشنا و هم غربیه ست. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
زنان چطور مردان را به چنگ میآورند؟
موضوع سادهایه. زن باید به چشمان مرد نگاه کنه و برای چند دقیقه خیره بمونه. همهش همین! دروغگویی روی مبل اروین یالوم
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. تماما مخصوص عباس معروفی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر میکنم.»
دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر میکنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرمآگین سرش را زیر انداخت، و چشمهاش پر از اشک شد. تماما مخصوص عباس معروفی
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
فراموش کرده بودم که میشود عاشق شد، میشود دل بست و در بیقراریاش سوخت، میشود مرد، آری میشود، با یک نگاه مرد. تماما مخصوص عباس معروفی
تنها راه دیدن حقیقت ، نگاه کردن از دریچه ی چشم حزب است. این حقیقتی است که باید دوباره یاد بگیری. 1984 جورج اورول
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اگر هنگام نگاه کردن به آنها احساس غم نمیکردم غمگین به این خاطر که آنها حقیقت را نمیدانند ومن کاملا از آن با خبرم… آه چقدر سخت است که تنها فردی باشی که حقیقت را میداند! ولی دیگران آن را نمیفهمند…آن را نمیفهمند رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت میماند، تنه ی یک درخت، گلبرگهای یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات میآویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان سمفونی مردگان عباس معروفی
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی میکرد. چنین دولتهایی را پیشتر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاههای بیحوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفهکننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج میبیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان میترسیدند. میترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامههای متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همانقدر کمتر دلت به درد میآید، همانقدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست. ملت عشق الیف شافاک
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همانقدر کمتر دلت به درد میآید، همانقدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست. ملت عشق الیف شافاک
با کینه به هم نگاه میکردیم. او، حتما به خاطر این که همه چیز تقصیر من بود و من، به خاطر این که هیچ دلیلی نمیدیدیم که این طور نگاهم میکند. بیلی آنا گاوالدا
در ماجرای عاشقانه حریم رعایت میشود. ماجرای عاشقانه یعنی نگاه کردن به خود در پشت پنجرهای که با شبنم تار شده است. ماجرای عاشقانه یعنی به چیزی فکر نکردن: آنجا که زندگی خرناس میکشد و لهله میزند، ماجرای عاشقانه فقط آه میکشد. آیا بیشتر میخواهد. سهم بیشتری از او را میخواهد؟ آیا تمام تصویر را میخواهد؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
راستش در تمام زندگیم هیچکس از برانگیختن خشم من نترسیده، هرچند پیش اومده که در خیابون زنی رو طوری نگاه کنم که خودش رو آویزون کنه به دوستپسرش تا پیامی واضح رو به من برسونه. ریگ روان استیو تولتز
بعضی آدمها دوست دارند مرکز توجه باشند، اینها کسانیاند که هیچوقت کسی محلشان نمیگذارند. بعضی تاب تحمل حتا یک نگاه را ندارند، اینها درست در مرکز صحنه قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
تنها آدمهایی که ارزش نگاه کردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن ته کمانه کردهاند، چون بعد از کمانه کردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
به کار من اینجوری نگاه کن، فکر کن دوست دخترت پیشت اعتراف میکنه که میخواد عمل کوچک کردن سینه انجام بده و تو مجبوری خودت رو حمایتگر نشون بدی. ریگ روان استیو تولتز
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق میجوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص میچسبد و تا بزرگسالی همراهش میآید. اسم خودمانی به آدم یادآوری میکند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد میکند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمیکنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت همنام جومپا لاهیری
کلاغها را از دور نگاه میکنم، پرندههای باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که میکنم حس میکنم هر قدمی که بر میدارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمیتوانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه میکنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
وقتی زنی که سرتاپایش را جراحی پلاستیک کرده میمیرد، خالق با تعجب نگاهش میکند و میگوید «من این زن رو به عمرم ندیدهم» جزء از کل استیو تولتز
دموکراسی همینش جالب است: میتوانی به شکل مشروع وارد مجلس شوی درحالیکه هنوز ۴۹. ۹ درصد از مردم کوچه و بازار با تردید و نفرت نگاهت میکنند. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصلهام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس میکنه وارد یکی از رمانهای روسی شده.»
یک دفه توجهاش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم میکرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قلهی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضیهایشان را تمام کرده بودم و بعضیها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافهی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدامشان جز جنگ و صلح یادم نمیآمد… آموندسن آلیس مونرو
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
دخترک لبخند میزد چون در میان باغی پر گل از خواب بیدار شده بود. نرگسها در اطراف میز کنار تختخواب روییده بودند، رواندازش تبدیل شده بودند به لحاف نرمی از بنفشه. روی قالی را گلهای وحشی پوشانده بود… دختر کوچولو دیگر سقف را نگاه نمیکرد. به گلها خیره شده بود. همان شب پاهایش شروع کردند به حرکت. زندگی، دوباره برایش خوشایند شده یود تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
دوست دارم هروقت میخواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هروقت میخواهم جواب بشنوم، از دور بشنوم. نمیخواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
گذشتهها قابل تکرار نیستند همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند، به نظر پیر و مستعمل میآیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من میدانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دستهای کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمیدهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطهجو میشوند و اگر دور باشید از شما رانده میشوند. چطوری میشود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟ نزدیکی حنیف قریشی
وقتی به اطراف نگاه میکنی میبینی چه قدر آدمهای کمی هستند که خودشان باشند! باید زوائد را کنار زد. همه چیز چقدر ترسناک است، وقتی که احساسات ما سلاحی باشد که بتواند بکشد. و حرفها هم گلولههایش باشند. نزدیکی حنیف قریشی
زبان مانند نگاه کردن به نقشه ی یک سرزمین است. عشق اما مانند زیستن در آنجاست. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
دو آتش نشان وارد جنگلی میشوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند. آخر کار وقتی از جنگل بیرون میآیند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه ای تمیز.
سوال: کدامشان صورتش را میشوید ؟
اشتباه کردید، آن که صورتش کثیف است به آن یکی نگاه میکند و فکر میکند صورت خودش هم همان طور است.
اما آن که صورتش تمیز است میبیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش میگوید: حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم زهیر پائولو کوئیلو
استر زهیر من. .
او تمام فضا را پر کرده او تنها دلیل زنده بودن من است به اطراف نگاه میکنم خودم را برای کنفرانس آماده میکنم ومی فهمم چرا به استقبال ترافیک ویخ وجاده رفتم ،رفتم تا به یاد بیاورم هر روز باید خودم را بازسازی کنم ،تا برای اولین بار -در سراسر زندگی ام -بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم زهیر پائولو کوئیلو
چیزهای به ظاهر کوچک چقدر میتوانند قلب آدمی را به در آورند،
چیزهایی مانند بوسههای فراموش شده، اسباب بازیهای شکسته، ماجراهای ناخواسته، نگاه آزاردهنده ای که زمانی پر از مهر و لبخند بود… کفشهای آبنباتی ژوان هریس
احساس میکردم پیر شدهام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگینتر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. میتوانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. میتوانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی میتوانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آنها میتوانستند. ماهی طلا ژان ماری گوستاو لوکلزیو
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شده و سوزانده و نابود شد و خاکستر و دود شد. من نمیدانم خاکستر چه شد و نمیتوانستم موقع سوزاندن جسد سوال کنم چون به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه میکنم و فکر میکنم مولکولهای بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها بر فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگلهای انبوه برزیل، یا به صورت برف در جایی، فرو میریزد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
اندوه حواس انسان را تیز مینماید؛ گوئی، پس از آن که اشک اثر پژمرده خاطرات را فرو شست، همه چیز در نگاه انسان بهتر نقش میبندد.
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
… میبینی که چقدر دشوار است. این که به سادگی نگاه کنی و با خود بگویی: «آن را میبینم.» کافی نیست، چون اگر شیای که در برابرت قرار دارد مثلاٌ یک مداد یا قطعه ای نان باشد میتوانی چنین کنی، اما هنگامی که به دخترک مرده ای نگاه میکنی که برهنه با سرِ شکسته در کنار خیابان افتاده، چه میشود؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
چیزی که میخواستم از اول تا آخر این بود که توی گوشه یی بخزم و خودم راحفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاههای سرد و بی اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم دریا جان بنویل
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلکهاست، لرزش خنده ایست روی لبها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره میشویم؛ نگاهش میکنیم، در خلوت با هم قسمتش میکنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستارهها نگاه میکنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطرههای گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگهای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر میکنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا میکردن چی میشد. ویه دفعه میبینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ میفهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خستهکنندهای نداشتم. - منظورم رُ میفهمین؟ فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین میتونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش میکنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه میکنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون میده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمیشه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمیآد.» بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
آیا به تو گفته اند که چشمان تو چپ است و وقتی که آدم را نگاه میکنی دو جور به آدم نگاه میکنی؟
درست است. تو جور نگاه داری که هر دو تنفر انگیز و چندش آور است. روز اول قبر صادق چوبک
نمیدانی من از تو و از قیافه تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بیرحم تو چقدر بیزارم. من میتوانم ساعتها تو چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد جانم را میسوزاند. روز اول قبر صادق چوبک
گفتی سلام آسمان چه نورانیست! تا به شوق نگاه کردم زیرپایم زمین ذره ای تاریک شد. عاشق مارگریت دوراس
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده میافتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمیاندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
گُزل از چنگ میرشکاران بهدر آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشمها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… میتوانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آنکه صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم میآید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزالههای من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آنجا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آنها… آنها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آنها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را میشناسند. هم میدانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید. آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّانترند. زاهدان با ترس قدم برمیدارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آنها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.» در جستجوی مولانا نهال تجدد
دکتر س… اگه من و لورا روی زمین با هم برخورد کنیم، فکر میکنین همدیگر رو به جا میآریم؟… به نظرم. به محض این که از آسانسور برین بیرون، همه چی رو فراموش میکنین؛ اما روی زمین یه حافظهی ناخودآگاهی از آن چه در خارج از زمین اتفاق میافته باقی میمونه، حافظهای عمیق، که تو لایههای روح جای گرفته، و با اولین نگاهی که دو آدم به هم میکنند، فعال میشه و باعث میشه همدیگر رو بشناسن. اسمش هم عشق رعدآسا یا عشق در یه نگاهه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
میرزا طنابی در پشت کلافهای طناب و نخ کلاش و جوالها و توبرههای کوچکوبزرگ، به دیوار تکیه دادهاست. فقط کلهٔ سفید و عرقچینش پیداست.
- سلاموعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیلهگر و ریز، از پس کلاف طنابها سر بلند میکند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، بهتندی سرش را زیر میبرد.
مینشینم روی کلاف طنابها. قهوهچی دورهگرد چای میآورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروسمانندش را به ما میدوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر میزنید.
داشی میگوید: «گرفتارم به خدا. آمدهام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یکطرف صورت به من نگاه میکند.
- خیر است. لابد میخواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاهقاه میخندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی میخندد.
- نه، عجالتاً میخواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بیمعطلی میگوید: پنجهزار تومن میخواهد. »
چشمهای خروسی با دقت مرا ارزیابی میکنند.
- چهکاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آوردهاید؟
- الآن تهیه میکنیم. چندتا باشد؟
- چهاردهتا پانصدتومنی.
داشی میپرسد: «یعنی هفتهزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کردهام. این روزها بیشتر میدهند. حقوق معلمها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق اینها بالا رفت.
و چشمها را به من میدوزد. سرم را برمیگردانم. داشی میرود و سفته تهیه میکند. پنجهزار تومن را میگیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من میدهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما میفروشم به مبلغ هفتهزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه میکنم. داشی اشاره میکند که بپذیرم.
قوطی کبریت را میگیرم و میگویم: «بله.»
میرزا طنابی میپرسد: «حلال میکنید؟»
- بله.
پول را به داشی میدهم.
از دکان پایین میآیم. بس که ناراحتم میخواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را میگیرد.
- بده به من. چرا پرت میکنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور میدهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی میکند.
به همان یک اتاق خانهکشی میکنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان میخوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زنداشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کردهاند. در خانهٔ جدید، بیستنفره زندگی میکنیم. سرسام گرفتهام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم میسازیم. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
من خانهی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمیمانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمیداری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسمها اگر او بخواهد، جان میشوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل میسازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین میشود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
- کجا میرم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیمخانهی دختران میفیلد دیده بود، به جز پیادهروی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیکترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازهها را نداشت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
چرا ازش نمیگذری و به آینده نگاه نمیکنی؟!
اتفاق افتاده و ما هم نمیتونیم برش گردونیم
اما میتونیم کار متفاوتی کنیم! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی برگشت و دور شد اما در گوشه ی فضای باز، لحظه ای متوقف شد و برگشت و به زن که هنوز روی چمن نشسته بود، نگاه کرده، سپس به درختی نگاه کرد که روزی مرد جوان ناامیدی، خود را از آن دار زده بود. مدی فکر کرد، عشق، آدمو ضعیف و شکننده میکند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را میشنوی،بویش را حس میکنی،لب ساحل قدم میزنی و میتوانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش میدانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
زوج میانسالی برای سگ سیاه تپلشان توپهای تنیس پرت میکردند. درحینی که سگ در پی توپ میدوید، آنها دست همدیگر را گرفته و به مسیرشان ادامه دادند.
جنا لحظه ای با دقت نگاهشان کرد و گفت: درستش این است که سرانجام به اینجا برسد.
جک نگاهش کرد: چی؟
جنا به زوج میانسال اشاره کرد و گفت: زندگی، ازدواج و پیرشدن در کنار هم. یک نفر باشد که دستش را بگیری. بعد لبخند زد و ادامه داد: یا سگ چاقی که برایش توپ بیندازی.
جک به زوج سالخورده نگاه کرد: حق با توست؛ درستش این است که عاقبت به اینجا برسد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشمهای میکی بود که جک از مدتها پیش در چشمهای دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بله، آدم که لوح محفوظ نیست. آدم که نمیتواند همه چیز را یادش نگاه دارد. بله این مطلب را فراموش کرده بودم. اما مطلب دومی را که فراموش کرده بودم خیلی اهمیت داشت و آن را خیلی لازم بود که فراموش نکنم و آن این بود که من یک وقت در تاریخ مصریها خوانده بودم که اهالی مصر دو مذهب داشتند، یک مذهب کاهنها و سلاطین بود. یکی هم مذهب عوام الناس. فرعون و کاهنها خدا را میپرستیدند و عوام الناس هم فرعون را میپرستیدند. چرند و پرند علیاکبر دهخدا
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر بار که به خورشید نگاه میکنم به نظرم میاد که آفتاب شبیه یک پتوی درخشانه با نقش صدها چرخ فلک که با نیروی باد کار میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
دوباره به تابلو نگاه کرد. کنار حوض آبی، لکهی سبز و سرخی بود که اگر از دور نگاه میکردی، بتهی سبزی میدیدی با گلهای سرخ. اگر میرفتی از خیلی جلو نگاه میکردی، فقط لکههای سرخ و سبز میدیدی. به خودش گفت: شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی. از خیلی جلو فقط لکه میبینی. عادت میکنیم زویا پیرزاد
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمیبینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
… میخواستم صاف توی چشم همه نگاه کنم و در عین حال نمیخواستم نگاه دیگران در چشمانم بیفتد. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
اگر دیگران دروغی را که حزب تحمیل میکرد میپذیرفتند و اگر تمام اسناد همان دروغها رو میگفتند آنگاه دروغ به عرصه تاریخ وارد میشد و حقیقت میگشت! 1984 جورج اورول
میخواستند با این پلاکاردهای بیش از اندازه احمقانهشان باعث افسردگی بیشتر بیمارانی شوند که گاه از سر بیحوصلگی از ورای پنجرهها نگاهی به خیابان و اطراف میاندازند. تقریبا ساعت دو نیمهی شب شده بود… از سمت چپ خیابان سگی آواره ظاهر شد، ابتدا تیر چراغ برق و بعد هم پلاکارد حزب سوسیال دموکرات و دموکرات مسیحی را بو کشید؛ بعد از آن که پای پلاکارد حزب دموکرات مسیحی ادرار کرد، به آهستگی راهش را ادامه داد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
با آن لباسهای خزه بستهاش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بیصدا و بیحرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسکهای گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازهوارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بیشرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیتهای علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبلخان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرامترین و کشدارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
فکر میکنم برای خداوند متعال هم نگاه کردن به زمین، به این روزهای بد و به آدمهایی شبیه خودت که روی آن راه میروند و هر طرف میروند پایشان در گِل و کثافت میافتد، هم باعث بدبختی باشد. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
خدا ما را از قدیسانش در امان نگاه دارد! چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
پطرونیوس نگاه عمیقی انداخت و گفت: ای جوان خوشبخت! گرچه دنیا زودگذر و حوادث آن ناپایدار است و در ان سعادتی برای انسان متصور نیست، اما یک چیز در این عالم شیرین و گرانبهاست و ان جوانی ست، این جوانی ست که به انسان اینهمه شور و هیجان میدهد. کجا میروی هنریک سینکیویچ
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبهها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه میکند که تو را نمیشناسد، که به تو میگوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
انگار به جای زیستن زندگی با زندگیِ واقعی بازی بازی میکنم. باید چیزی پیدا کنم که باید انجامش بدهم، چیزی که نتوانم خودم هم انکارش کنم و کنار بگذارمش. از پس این وضع بر نمیآیم؛ این که فقط زنِ خانه باشم. نمیفهمم بقیه چطور از پسش بر میآیند. عملاً هیچ کاری برای انجام دادن ندارم جز انتظار. انتظار مردی که باید خانه و دوستم داشته باشد. یا به دور و برم نگاه کنم و ببینم چیزی حواسم را پرت میکند. دختری در قطار پائولا هاوکینز
اصلا دیگر زمان چیست جز سکوتی سنگی، که میتوان بر بالای آن گردش کرد و رفت و بازگشت و از همه طرف نگاهش کرد. ویران میآیی حسین سناپور
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر میکنید که ما تا چه مدت میتوانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.» عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
- اوهوی زن! یه سماور آب ره بخواهی بریزی گلوی یه قوری؟
ننه گل دستپاچه، دستش را سمت شیر آب سماور برد. تن داغ سماور مثل مار زخمی، دستش را گزید. خوابیده خانم سمت مادر دوید. شیر سماور را بست و با پارچه کهنه ای، آب فرش جلوی سماور را گرفت.
ننه گل مثال دختری خجالتی که دسته گلی آب داده باشد، بلند شد تا نگاه شماتت بار پیل آقا را نبیند. بیوهکشی یوسف علیخانی
بزرگ تا خوابیدهخانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیدهخانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمیگردند. شانههای سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دلجویان به خوابیدهخانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! سادهایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیدهخانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد. بززگ سرپا ایستاده ونگاهش میکرد. بیوهکشی یوسف علیخانی
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستارهها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آنها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبیها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان میکند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی میشود. بیوهکشی یوسف علیخانی
یک زن، قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند، یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند.
درحالی که وقتی به دستهای یک مرد فکر میکنم، همچون کنده ی درخت، بی حرکت و خشک به نظرم میرسند. دستهای مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند. اما به دستان زنان در مقایسه با دستهای مردان به گونه ای دیگر باید نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان میمالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار میزنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
اگر میخواهی برای آدمهای طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت میکنند.
اگر هم میخواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک میکنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
به من نگاه کرد و لبخند زد،لبخندی که در ان سئوال بود ،چیزی در من تحلیل رفت،محو شد و دیگر باقی نماند پس از تو جوجو مویز
اغلب به همدیگر نگاه میکردیم تا مطمئن شویم هردومان وجود داریم میرا کریستوفر فرانک
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی میتوانی ببینی، نگاه کن
وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن کوری ژوزه ساراماگو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی با او بودم احساس میکردم آدم خوبی هستم… حتی سادهتر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو میروند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش میشود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما میدهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافههای زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاسها جورج اورول
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آن نیمه خیابان جهنم مطلق بود. اما طرف دیگر مردم طبق معمول به سرکار میرفتند. داشتم به کسی کمک میکردم و سرم را بالا آوردم و دیدم رهگذری با حالت اینکه ((محض رضای خدا اینجا چه اتفاقی افتاده؟) )به من نگاه میکند،اما کسی نزدیک نیامد. انگار یک دنیا فاصله داشتیم. مترو هاروکی موراکامی
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
آقای الف نمیدانست که به طرف سیاهچالِ آخرین نقطه ی داستان گام برمیدارد. کلماتی که مکتوب میشد او را به دنبال میکشید. به آسمان نگاه کرد. نمیتوانست بندهای مکتوب داستانی تمام شده را که رقم زده شده بود، از پاهایش باز کند و مردی باشد بیرون از روایتی مکتوب. به اتاق رفت. از سرسرا گذشت، از پلهها فرود آمد و در سیاهی آخرین نقطه گم شد.
داستان «پلکان» دیوان سومنات (مجموعه داستانهای کوتاه) ابوتراب خسروی
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آنها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث میگویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمیگیرد. نه پول، نه شهرت. " سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من میآمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمیکرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه میکند. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
ما تنها آن چیزی را به خوبی میشنویم که نگاهش به ما نیست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نگاهش چون درختی بود که آن را میتکاند… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف میرویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام میدهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر میکنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر میدهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور میشوی و روی ضروریات تمرکز میکنی. وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه میکنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت میآید، من آگاه بودم که موری میخواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر میخواستم تا هر وقتی که از دستم بر میآید، آنها را به خاطر بسپارم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زن قادر است با سنگدلی و تمسخر مرد را دیوانه کند و احساس ناراحتی وجدان هم نداشته باشد. چون هر وقت که به تو نگاه کند ، به خودش میگوید: من جان این مرد را به لبش میرسانم ، اما بعد با عشق خودم دوباره زنده اش میکنم. ابله فئودور داستایوفسکی
آدمها آنقدر زود عوض میشوند
آنقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاهی بیندازی
و ببینی چند دقیقه بین دوستیها تا دشمنیها فاصله افتاده است! چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
ما عادت نداریم لحظهای بایستیم،
پشت سرمان را نگاه کنیم،
زندگیهایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم،
همه چیز همین است؟
همهی چیزی که من میخواهم همین است؟
آیا این وسط چیزی گم نشده؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دفعهی چندم است که خودکشی میکند؟این دفعه میخواهم به جای سخنرانی معروفم دربارهی لق بودن باسن دنیا،مثل سیامک برایش سخنرانی کنم. مثل سیامک بنشینم جلوش،مستقیم توی چشمهایش نگاه کنم و بهش ثابت کنم که عشق فقط بالا و پایین شدن یک هورمون در خون است،که دانشمندها همین چند روز پیش کشفش کردهاند و اصلاً ربطی به احساس ندارد. افسردگی هم عارضهی عشق است و چه و چه… نگران نباش مهسا محبعلی
شادی در آسمان
کتابی نایاب که تمام صفحاتش زرد شده…
مدت زمان درازی است که آن را نگه داشتهاید، زیرا وجود آن آرامشی خاص به شما میبخشد. یک نگاه به آن کافی است تا این آرامش را دریافت کنید؛
اما روزی آن کتاب را هم خواهید بخشید…
البته با تردید بسیار آن را میبخشید تا از دستش ندهید… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ازبهار پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت تازه شکفتم هنوز نمیدانم
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت فعلا در گرمای وجودش
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت فعلا در جلوه رنگارنگ
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ آنگاه باهم گفتیم مثل برف آرام و بیصدا روی قلبت مینشیند و تو نمیفهمی که کی تو را احطه کرده است شاید زعفرانیه 2 (2 جلدی) سونیتا عطایی
کتاب خوب
بابام همیشه میگفت: کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند.
یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم ، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خواندن آن شد.
از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودین. کار درستی نبود. ولی مواظب بودیم که در پیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم.
به خانه رسیدیم. بابام میخواست چای درست کند. ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم ، توتون دم کشیده را ، همان طور که داشت کتاب مرا میخواند ، به جای فنجان توی کلاه خودش ریخت.
آن روز قرار بود بابام مرا حمام ببرد و بشوید. همان طور که هر دو مشغول خواندن آن کتاب بودیم ، با هم وارد حمام شدیم. بابام که داشت کتاب مرا میخواند ، یادش رفت که باید مرا بشوید. کتاب را از من گرفت و با لباس توی وان پراز آب رفت. من هم مشغول خواندن همان کتاب بودم و حمام و همه چیز را از یاد برده بودم. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونههای من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#عشق از انواع احساسات محسوب نمیشود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه میگیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمیتوان به منزلهی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شدهی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمیبینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمیبینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم میگیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم میده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمیبینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که میشنویم بهتر میشنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار میدهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجانها را کف میمالد و آب میکشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز میدی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمیشناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست میگفت. به چیزی که عادت میکنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم میخواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمیداند چیزی را که دارد میبیند یا میشنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه میکند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک میخاد. چون به خاطرش تنبیه میشی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس میشه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمیتونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا ساعت نمیبندم. چون میترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام میشود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقتها مجبور میشوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آنها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد میکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو میدهد و اگر خیلی دل تان میخواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش میآید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد. اما کمتر پیش میآید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهید؛ میتوانید از روی کفش آدمها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد. کافه پیانو فرهاد جعفری
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
آنگاه که پیری فرا میرسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر میگشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم میدرخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار مینمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
دیر یا زود پی میبریم که همه مان جزئی از چیز دیگری هستیم، حتی اگر با منطقمان نفهمیم آن چیست. میگویند همه ما لحظه ای قبل از مرگ، به دلیل واقعی زندگی مان پی میبریم و از همان لحظه است که جهنم و بهشت متولد میشود.
جهنم زمانی است که در آن لحظه کوتاه به پشت سر نگاه میکنیم و درمی یابیم که فرصتی را برای تکریم معجزه زندگی از دست داده ایم. بهشت وقتی است که میتوانیم در آن لحظه بگوییم: «اشتباهاتی کرده ام، اما جبون نبودم. زندگی ام را کردم و کاری را که باید، انجام دادم» الف پائولو کوئیلو
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم میافتد، نمیخوانم. آسان نیست: از بچگی یاد میگیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی میشویم که نوشته اند و به دستمان میافتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آنها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
نیچه میگوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او میدانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را میآزارد و در پایان، بیش از آن چه میخواسته، مییابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت میدهد ژرفترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد میکنند و نگاه هاشان با هم تلاقی میکند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست میدهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر میانگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار میکند، استراحت میکند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج میرود، روح هم زادی قرار میدهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
چهرهها دروغ میگویند، ولی پشتها هرگز.
نگاه کنید. همه چیز را در آنها میتوان دید، مطلقاً همه چیز را.
درماندگی واقعی، سبک سری واقعی، خشم واقعی و خوش طینتی واقعی.
پشتها چهرههای واقعی آدمها هستند، چهره هایی که سعی در پنهان کردنشان ندارند.
اینها هستند چهرههای واقعی شان وقتی ما را ترک میکنند، وقتی از ما دور میشوند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
گفت: «این منو یاد موقع میاندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد. ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
«موهایت چه رنگی است؟»
«قهوه ای.»
«روشن یا تیره؟»
«تیره.»
پیتر لبخند زد. گویی کودکی را به بازی ترغیب میکند. «صاف یا مجعد؟»
«هیچکدام. هردو.» از شدت گیجی خودم را جمع کردم.
«بلند یا کوتاه؟»
مکث کردم. «تا زیر شانه هایم.»
همچنان لبخند میزد، سپس نگاهی دیگر به من انداخت و به سوی میدان بازار به راه افتاد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمیدادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» میخواست مرا نقاشی کند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
صوفی میگوید به جای آن که درباره دیگران داوری کنم و حکم بدهم، درون خودم را مینگرم. نادان میگوید همه نقصهای دیگران را پیدا میکنم. اما فراموش نکنید کسانی که در دیگران دنبال خطا میگردند اکثر اوقات خودشان خطاکارند. میگویند وارد جزئیات شویم، آنگاه #کل را فراموش میکنند. درختها نمیگذارند جنگل را ببینند… ملت عشق الیف شافاک
اگر کسی بگوید «هرچه لازم باشد بدانم، میدانم» به او نه به چشم استاد، بلکه به چشم جاهل و نادان باید نگاه کرد. فقط نادانها گمان میکنند همه چیز را میدانند. ملت عشق الیف شافاک
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
در مورد چیزهایی که نمیخوای بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همان قدر کمتر دلت به درد میآید، همان قدر کمتر عذاب میکشی، این طوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آن قدرها هم بد نیست. ملت عشق الیف شافاک
نگاه کن، اگر فقط یک گلوله، یک #فرصت داشتی
هر آن چه را که همیشه میخواستی تصاحب کن
در یک لحظه
آیا میخواهی آن را به چنگ بیاوری یا اجازه میدهی از دستت در برود؟ ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
#نگاه مثل دستی است که میخواهد آب روان را در خود نگاه دارد و این مقایسه نیرویی باور نکردنی در من ایجاد میکند. آری، #چشم متوجه میشود ولی دقت نمیکند، باور میکند ولی نمیپرسد، دریافت میکند ولی جست و جو نمیکند. خالی از خواهش، بی گرسنگی، بی پیکار. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
(مولوی): … گاه دلمان میگیرد، گاه باز میشود. این حالتها که به نظر متضاد میرسند، جوهره هستی است. به پرنده ی در حال پرواز نگاه کنید. به حرکت بال هایش توجه بفرمایید، یک بار به پایین، یک بار به بالا. یک غم، یک خوشی. این طوری است زندگی. متوازن و موزون. ملت عشق الیف شافاک
همین خرمایی که مُشتی اش انسانی را سیر نمیکند آن زمان یک دانه اش در دهان چهل انسان میگذشت تا چهل مرد را در مرز میان زندگش و مرگ ایستاده نگاه دارد. کشتی پهلوگرفته مهدی شجاعی
… گوش دادن به صحبتهای او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف میکند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف میزند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو میشوم که وقتی با من حرف میزند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه میکند با حالتی که میخواهد بگوید: «تو کی هستی؟ میخواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت میکردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود میآورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب میشکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری میفرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش میکردم…
کاش چیزی میخواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافتهها میآوردم…
کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوبترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظههای سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب میشکند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
وقتی زنی که سرتاپایش را جراحی پلاستیک کرده میمیرد، خالق باتعجب نگاهش میکند و میگوید «من این زن را به عمرم ندیده م» جزء از کل استیو تولتز
خاطره شاید تنها چیز روی زمین باشد که ما میتوانیم آن را به نفع خودمان دستکاری کنیم، به این منظور که وقتی به عقب نگاه کردیم به خودمان نگوییم عجب عوضی بی شرفی! جزء از کل استیو تولتز
فقط باید به زمان #حال عادت کنیم. دیروز و فردا وجود ندارد. #خاطرات گذشته و #آرزوهای آینده فقط #ناآرامی ایجاد میکنند. راه رسیدن به تعالی فکری و آرامش در نگاه به زمان حال قرار دارد و اینکه اجازه دهیم زمان حال بدون مزاحمت در درون رود آگاهی مان جریان یابد درمان شوپنهاور اروین یالوم
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
ثانیه هایی که او در آن زندگی میکند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه میکنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود! زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر میرسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج میزند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
مسافران قطار نگاه شان میکنند. مادر ایرانی، مادر عرب و پیرمرد سوئدی به زبان خود لالایی میخوانند. یواش یواش همه ی مسافرها، زن و مرد و جوان، از ملیتهای مختلف، لالایی میخوانند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
شبها میترسید که بخوابد، چون بعضی وقتها مرا (سورمه) میدید و وقتی بیدار میشد، من پر زده بودم و رفته بودم. میترسید بخوابد، چون میدانست وسط خواب ناگهان پا میشود و مینشیند، به اطراف نگاه میکند، و بعد مثل بچههای پدرمرده در آن اتاق سیمانی سرد گریه میکند. سمفونی مردگان عباس معروفی
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشتهایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سالها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط میشد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور میشود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمیکنند. چرایش را کی میداند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامههای آینده تماشا میکنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که میگوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
می توانی به ضمیر ناخوآگاه مثل یک بشکه بزرگ نگاه کنی. در حالت عادی درش باز است و تصاویر و صداها و تجربهها و امواج منفی و احساسات در طول ساعات بیداری داخلش میریزند، ولی اگر ماهها و حتی سالها اصلا ساعات بیداری در کار نباشند و در بشکه هم مهر و موم شده باشد امکان دارد ذهن بی قرار مشتاق فعالیت به اعماق بشکه دست پیدا کند و به ته ناخودآگاه برسد و چیزهایی را که نسلهای قبل جا گذاشته اند لایروبی کند و به سطح بیاورد. این یک تصویر یونگی است و… جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند/ص22
ترسناکترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که میگوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا میکند، باید به طبیعت خام بچهها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار میکنند. /ص24
مردم تفکر نمیکنن،تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن،نشخوار میکنن. /ص28 جزء از کل استیو تولتز
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار میکوبیم
یا روی تاقچه میگذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان میکوبیم
نگاه نمیکنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آنها عادت میکنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است رونوشت بدون اصل نادر ابراهیمی
خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ میکردند و پشت دستشان میزدند و بمیرم بمیرم میگفتند یا حتی اشک به چشمشان میآمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر میدادند که فلانی مرده، میگفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف میزد. میگفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه میکرد و نمیدانست چه چیزی را باید بدهد. میگفتی لیوان.
لیوان را میداد و حرفش را ادامه میداد. رفته رفته صدایش بلند میشد و دهانش کف میکرد. میگفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین میخورد شیرجه میرفتم به طرفش. میگفتی خودش بلند میشود. مامان ژاکتی را که برایش میخریدم تنش میکرد و میگفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. میگفتم خدا نکند. میگفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان میرفتیم. نمیآمدی. میگفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است. رویای تبت فریبا وفی
به ندرت به جای زخمها فکر میکنی، اما هروقت به یادشان میافتی، میدانی که علامتهای زندگیاند،که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهرهات حک شدهاند، نامههایی از الفبایی نهاناند که داستان هویتت را باز میگویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیتهای تصادفی با واقعیتهای واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه میکنی پی میبری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
همه ی مردم ستاره دارند اما همه ی ستارهها یک جور نیست: واسه آن هایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشنایی سوسو زن اند. برای بعضیها که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستارهها همه شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره هایی خواهی داشت که تنابنده یی مثاش را ندارد. چی میخواهی بگویی؟ نه این که من تو یکی از ستاره هام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟… خب پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همه ی ستارهها میخندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند! و باز خندید شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آن شب دلم میخواست شادی ام را با او نصف کنم. مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد. و او شاید این چیزها را میدانست و به من بروز نمیداد. حتی به روی خودش هم نمیآورد. فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام میماند و تا سر برمیگرداندم مثل گنجشک پریده بود. سمفونی مردگان عباس معروفی
آدم با نگاه کردن به عادیترین چیزهای طبیعت هم مایه هایی برای پرواز خیال پیدا میکند. منسفیلد پارک جین استین
هنگامی که از کوچه ای میگذرم بنظر میآید که همه منازل در حالی که خیره خیره با پنجره هایشان بمن نگاه میکنند، بسویم هجوم میآورند و تقریباً چنین سخنانی بمن میگویند:
-احوالت چطور است؟ حال من که خیلی خوب است در ماه مه یک اشکوب دیگر روی من اضافه خواهد شد!
و یا:
- نزدیک بود آتش بگیرم… نمیدانی چقدر ترسیدم! شبهای سپید فئودور داستایوفسکی
به خودت نگاه کن! از صبح تا شب در این مزرعه کار میکنی و خسته میشوی و بعد میروی میخوابی و صبح روز بعد، همین کارها را تکرار میکنی. اصلاً از خودت میپرسی که هدفت از این زندگی چیست؟ دیوار دوم زهره طاهرخانی
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورتهای بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه میکنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه میکنیم یک صورت دیگر… پوست انداختن کارلوس فوئنتس
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی ام، از یه خانواده ی کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
عروس خانم را نگاه کن! . . چه بره آرام و مطیعی. مثل اینکه درستش کردهاند برای قربانی شدن! … آناکارنینا 2 (2 جلدی) گالینگور لئو تولستوی
این دلیل دیگری ست که به خدا اعتقاد ندارم. منظورم این است که به رفتار آنهایی که اعتقاد دارند، نگاه کنید! ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وحوش صبر زیادی دارند و مثل زندگی خستگی ناپذیر و پیگیرند. همچون عنکبوتی هستند در تارش، یا چون ماری در چنبرش و یا پلنگی در کمینگاهش و میتوانند ساعتها از جا نجنبند و از طرفی هنگام شکار، صبر حیوانات به اوج خود میرسد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی ،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
همه گونه وسایل راحتی جسمی داشتم و زندگیِ من مثل ماشین اداره میشد،
ولی مانع از این نبود که فقدان یک چیزی را حس کنم، یک چیز غیر قابل وصف ولی لازم، قدری حیات، یک ذره روح.
حقیقت این است که من نتوانسته بودم بفهمم که چه چیز در زندگیِ من کم است.
هرگز تمنیات و آرزوهای خود را تجزیه و تحلیل نکرده بودم،
فقط گاهی یک شعاع درخشنده، یک نت موسیقی، یک نگاه، یک چیز شیرین و دلپذیر، یک حس لازمه حیات و زندگی، برای یک لحظه خود را نشان میداد.
مرا به طرف خود میکشید و مثل نفسی ناپدید میشد و از بین میرفت پر شارلوت مری ماتیسن
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
«حالا به من نگاه کن»
سرم را برگردانم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه که او میخواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: «گرت» تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا میدانستم.
«بله، حرکت نکن.»
او میخواست تابلویی از من بکشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«به من بگو، گرت، چرا شکل رومیزی را عوض کردی؟» لحنش مثل زمانی بود که در خانه والدینم درباره سبزیجات از من سوال کرده بود.
لحظه ای به فکر فرو رفتم و توضیح دادم: «صحنه به کمی بی نظمی نیاز دارد، تا با آرامش زن تضاد پیدا کند. چیزی که نگاه را به طرف خودش بکشد. در عین حال خوش آیند هم باشد، و همین طور، به خاطر اینکه بازوی زن و پارچه در یک جهت قرار دارند.»
مکثی طولانی برقرار شد. به میز خیره شده بودم. دستانم را با پیش بندم پاک کردم، منتظر شدم.
سرانجام گفت: «فکر نمیکردم روزی از یک مستخدم چیزی یاد بگیرم.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
از او نپرسیدم برای یافتن این اطلاعات چه خطری متقبل شده است. زمزمه کردم: «متشکرم، پیتر.» اولین بار بود که او را به اسم میخواندم.
به چشمانش نگاه کردم و در آنها محبت دیدم. و همین طور آنچه را که از آن میترسیدم- توقع. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید…» باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد…» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیارهای پایین آمدهام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قارهی آفریقا.
-عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند! … اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اینجا آمدهای چه کار؟ شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
از شهریار کوچولو پرسید:
-تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه میکنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیمچه شانهای بالا انداخت و گفت:
-خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر میکنی گلها…
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی… همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلایی طلائیش تو باد میجنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اوه، فلج ، البته که نمیتوان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آنها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آنها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان گاهی میگفت: تمام جسم شما ، از نوک این بال چیزی نیست مگر اندیشه ی شما از خودتان ، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید ، آنگاه زنجیر جسمتان میشکند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.
کلام در دهانمان همان قدر زیانبار است که ایستادن بر روی سبزه ها؛ هرچند سکوتمان نیز چنین است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
سرگی ایوانویچ گفت: خوب، من این را نمیفهمم - و بعد افزود: فقط یک چیز را میفهمم، و آن درس تواضعی است که یاد گرفته ام. از وقتی که برادرمان نیکلای به این روز افتاده من به آنچه اسمش رذالت است به چشم دیگری، یعنی با نرمی و اغماض بیشتری نگاه میکنم. میدانی چه کرده؟
لوین گفت: وای، وحشتناک است، وحشتناک! آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
خوابیده خانم شنید که عجب ناز به یکی سلام کرد.
-علیک سلام. عجب نازی بشدی؟
خوابیده خانم بلند شد. گل بابا و زرافشان بودند. گل بابا عجب ناز را بغل گرفته بود. زرافشان اشاره کرد که بچه را «بذار زمین!» گل بابا از تک و تا نیفتاد و به عجب ناز گفت: «بدانی نومت چه معنا بداره؟»
ننه گل گفت: «بگویند…»
گل بابا گفت: «خودش بگویه. اگر بگویه، جایزه بداره.»
عجب ناز به دست گل بابا نگاه کرد که رفته بود توی جیب کتش و درنمی آمد.
-اگر من بگویم، نصف جایزه مال من، نصفش مال عجب ناز!
گل بابا فندقی را از جیبش درآورد و گفت: «خودم بگویمش که همه جایزه ره بدهم خودش ره.»
فندق را داد و بعد ده الله بداشت گفت: «خاطرت بیاوری، این وقت سال که شاخان خشک ره بتکاندیم و از لایش فندق دربیامد، چه ذوق بکردیم؟»
الله بداشت سر تکان داد و گلبهار گفت: «ما هم گون ره که آتش بزدیم، کتیرایش ره همه اش خودمان بخوردیم.»
عجب ناز فندق را گرفته بود اما جلوی گل بابا ایستاده بود.
-جانم؟
عجب ناز پرسید: «یعنی چی؟»
گل بابا دو دستی سر دختر را گرفت و روی موها را بوسید. گفت: «یعنی تو! یعنی شکوفه ی بهار.» بیوهکشی یوسف علیخانی
بی نهایت منقلب بودم، نمیدانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم میریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم میرسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور میشوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش میرفتیم نگاهش میکردم، و بیش از پیش شهامت مییافتم؛ او به من دلگرمی میداد و با هر حرفش من را مجذوب خودش میکرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
من هم کم کم دارم چهره ی پف کرده ی مشابهی به هم میرسانم، چهره ای چون خمیر خشک شده، مثل دیواره ی پوسته شده ی آبریزگاههای عمومی، نیمه لبخند ابلهانه ای بر لب، و دارم به دنیا از آنسوی علتها و رویدادهای انسانی نگاه میکنم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
تنها کاری که باید انجام دهیم این است که درک کنیم همه مان بنا به دلیلی به این جهان آمده ایم که باید نسبت به آن خود را متعهد کنیم. آنگاه هست که میتوانیم بر رنجهای بزرگ و کوچک خود بخندیم و بدون ترس پیش برویم و آگاه باشیم که در هر گام ما مقصودی و منظوری نهفته است. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
عکسهای قدیمی ما خیلی فریبنده هستند…شخصی را که ما در عکسها نگاه میکنیم دیگر وجود ندارد. همه نامها ژوزه ساراماگو
وقتی به مادرت نگاه میکنی، به نابترین عشقی مینگری که تاکنون شناخته ای. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
پس از مرگ مادرم، من فهرستی فراهم کردم از وقتهایی که مادرم حمایتم کرد و وقتهایی که من از مادرم پشتیبانی نکردم.
غم انگیز بود.
هیچ توازنی وجود نداشت.
چرا بچهها تا به این اندازه یکی از والدها را ارج مینهند و دیگری را در مرتبه ای پایین و بی اهمیت نگاه میدارند؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
حتی بعضیها میرفتند کار میکردند یا یک دختر دهاتی چاق و چله پیدا میکردند که یک جفت کپل گرد و تپل و یک شغل نان و آب دار داشته باشد. دختره را میگرفتند و با او فصل سخت را آسان میگذراندند و بعد خداحافظ. میرفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکردند. چی؟ فرمودید بی شرفی؟ شوخی میکنید، نه؟ یک قلندر واقعی، یک بی خانمان برف پرست کاری به کارهایی که آن پایین ها، روی زمین میکند ندارد. در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
از دور که پیرزن قبرشور را میبینم اشاره میکنم بیاید این طرف. متوجه اشارهام میشود. لنگ لنگان میآید و هنوز نرسیده کوزه آباش را خالی میکند روی سنگ قبری که بالاش نشستهام. میگوید «خدا بیامرزدش.»
«ماهرخ خانم تو همهی این قبرستان را میشناسی دیگر، نه؟»
دست میکشد رو سنگ قبر. عبارت «مرحوم مغفور» زیر دستاش برق میافتد.
«معلوم است آقا. سی سال آزگار است میشناسم.»
«من دنبال یک درخت شاتوت میگردم. میدانی کجاست؟»
سرش را بالا میآورد و نگاهام میکند. چشمهاش برق چشم زنهای جنوبی را دارد.
«شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کردهاید؟»
میخندد. دندانهای زنگاریاش پیدا میشود.
«از من میشنوید نخورید. درختهای قبرستان ریشه دواندهاند تو گوشت و پوست مردهها. میوهشان خوردن ندارد.»
مینشیند روی نیمکت روبرویی. نفساش هنهن صدا میدهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در میآورد و آتش میزند. دود را فوت میکند تو هوا. 1 نمکدان پر از خاک گور حسین قسامی
ادوارد دیکنسون صورتی عبوس، چانه ای جلو آمده و دو چشم سیاه دارد که شما را به دقت میکاوند، درباره تان قضاوت میکنند و سرانجام بی آن که هرگز نگاهتان کرده باشند، محکوم میکنند. بانوی سپید کریستین بوبن
سر در کتاب فرو میبرد. آیا واقعاً مطالعه میکرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات میلغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگرافها به حال خود رها میکرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتابها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان میگرفتند و به سخن میآمدند. اگر هم گاهی زبان باز میکردند، هیتلر به رعشه میافتاد. او دل در گرو ایدهها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغلها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم میزد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که میرفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
فقط استخوانبندی عادت است که قامت انسان را سرپا نگاه میدارد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
در دشتها، شخم زنیهای فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش میگرفتند. هر شامگاهی سرمستم میکرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام میکردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب میرفت بنگرم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیشتر میترسد، گاهگداری دروغ گفتن مسئلهای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام میدهد، وام کوتاهمدت با بهره بالا. اما مهلت وام را میشود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد و نه در چیزی که بدان نگاه میکنی. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
میچ ، فرهنگ و سنت تا وقتی که رو به موت نباشی، تشویق ات نمیکنند که به این مسایل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت ، خودبینی ، و خودخواهی شده ایم، شغل ، خانواده، پول کافی، وام ، اتومبیل جدید، تعمیرشوفاژ خراب… درگیر میلیونها کار کوچولو کوچولو شده ایم ، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سمت جلو. عادت نداریم، لحظه ای بایستیم ، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی مان را ببینیم، و به خودمان بگوییم، زندگی فقط همین است؟ کل چیزی که میخواهم، فقط همین است؟ آیا این وسط چیزی گم نشده ؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر میشوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم محلهای کارشان را با یکدگیر عوض نمیکنند ؟ صفهای طویل اتومبیلها و راه بندانهای ناشی از آن در ساعتهای پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است. اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند میتوان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیتهای پلیسهای راهنمایی بر سر چهار راهها اجتناب کرد: آنگاه خیابانها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که میتوان بر سر تقاطعها نشست و منچ بازی کرد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
همیشه نگران دلقکها بودم، همیشه میترسیدم که برنامه هایشان موفق نباشد و مردم نخندند، این مسئله به نظر من، بدتر از افتادن از بالای طناب بند بازی بود. برنامه ی دلقک ها، برنامه خشنی است. اگر خوب نگاه کنیم فقط خشونت را در آن میبینیم: افتادن، بلند شدن، دوباره افتادن، گریه کردن، ادای احمقها را درآوردن؛ همه و همه… به خاطر اینکه تمام بدجنسیهای دنیا را به طرف خودمان جلب کنیم، و درست قبل از اینکه این بدجنسیها کاملا له و نابودمان کند، آنها را به خنده تبدیل کنیم.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
من امروز پی بردهام به اینکه چیزها همه نگاه میکنند و هیچ چیزی نادیده نمیماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظهشان بهتر از مال آدمهاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را میبیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت میکند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراکها پیدا نمیشد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه میبود میبایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد میشد. میپرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچجا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه میکردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه میکردند، هر قدر هم که چشم میدراندند چیزی نمیدیدند، یا دست کم عدهای از آنها چیزی نمیدید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
خوب میدانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار میآورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیشتر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمیکرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن میکرد. جهالت میلان کوندرا
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
چهطور ممکن بود که یک بچه دامبولیِ سرخپوست یک تکهی کوچولو از قلب پنهلوپ را به چنگ بیاورد؟
خب، رمز کار من چه بود؟
من سر و وضعم، حرف زدنم، رویابافیام و طرز راه رفتنم با بقیه فرق داشت.
من نو بودم.
اگر بخواهید به مساله صرفا از زاویهی زیستشناسی نگاه کنید باید بگویم من نمونهی هیجانانگیزی بودم که به مجموعهی ژنهای ریردان اضافه شده بودم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
همین که به آخر خیابان رسیدم، مردد ایستادم. با حالی اندوهگین خیره خیره به برگهای تیره رنگ نگاه کردم و با ولع بوی نمناک، بوی تجزیه و مرگ را که مثل چیزی در خودم بود، استنشاق میکردم. آه! زندگی چه بی مزه است! دمیان هرمان هسه
چه میدانستم بیخودی اشک خرج میکنم. چه میدانستم بعدها چقدر آن را کم میآورم. عجیب نیست؟ توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار میایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری_ و خیلی چیزهای دیگر را هم. عجیب نیست؟ تمام این وقوف فقط طی یک لحظه اتفاق میافتد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
ضریح ایستاده بود آن وسط. مردم همه ضریح را نگاه میکردند. من هم. انگار هیچ کس هیچ آرزویی نداشت. انگار هیچ آرزویی نداشتند جز اینکه ضریح را بگیرند. آمده بودند آرزوهاشان را بگویند، ضریح شده بود خودِ آرزو. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
بسا رخ میداد که در خیابان یک نگاه، یک لهجه ی خوش طنین، یا قهقهه ی خنده ای تا عمق وجودش را در مینوردید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیقتر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش میماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
نفوذ در تاریکی دل او امکان نداشت. چنانش نگاه میکردم که انگار به قعر پرتگاهی افتاده است و خورشید بر آن نمیتابد. دل تاریکی جوزف کنراد
این زندگیی که خسته کننده مییافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه میکردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت مینمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
او به تنبیه بدنی اعتقاد ندارد. در عوض به نگاهِ سرد اعتقاد دارد، نگاهی که مرا به یک ظرف پر از یخ تبدیل میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
پدر با غمانگیزترین نگاه ممکن همینطور داشت نگاهم میکرد. گریه میکرد. از قیافهاش درماندگی میبارید. .
دلم میخواست به خاطر درماندگیاش ازش متنفر باشم.
دلم میخواست از بابا و مامان به خاطر فقیر بودنمان متنفر باشم.
دلم میخواست به خاطر سگ بیمارمان و به خاطر هرچه بیماری توی دنیاست ازشان متنفر باشم.
چهطور میتوانم از پدر و مادرم به خاطر فقیر بودنمان بیزار باشم؟ آخر پدر و مادرم خورشیدهای دوقلویی هستند که من بر مدارشان میچرخم و دنیای من بدون آنها منفجر میشود.
اینطور نبوده که پدر و مادرم در ناز و نعمت به دنیا آمده باشند. اینطور نبوده که ثروت و ملک و املاک خانوادگی را سر قمار به باد داده باشند. پدر و مادرم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند. همینطور بگیر و برو تا برسی به اولین خانوادهی فقیر و بیچاره. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
به مادمازل کتی گفتم: تو هیچ وقت عاشق شدی ؟
خاکستری نگاهم کرد. خاکستری غمگینترین رنگ هاست. مادموازل کتی میترا الیاتی
کسانی که نگاهشان میکنیم به سوی مرگ خود میروند، بنابراین از ما دور میشوند حتی وقتی به نظر میرسد که به ما نزدیک میشوند، همه چیز به سوی نابودی میرود، همه چیز، از آغاز. دیوانهوار کریستین بوبن
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
نگاه کردن، اندیشیدن است. فکر، قبل از اینکه در کتابها ثبت شود، در دنیا میگردد، و از تصاویری سرچشمه میگیرد که از دنیا برمیداریم. دیوانهوار کریستین بوبن
عادت ندارد به زن و بچه ی مردم نگاه کند، اما لباسهای جور و واجور زنها توجه ش را جلب میکند. یکی چادر عربی سر کرده است، دیگری کُردی پوشیده است، زن دیگری روسریِ بلند و گل دار ترکمنی دارد… قیدار آرام از ناصر میپرسد:
- خدا بیامرز اصلیتش به کجا میرسید؟ مجلس ختم ش شده موزه ی مردم شناسی! قیدار رضا امیرخانی
ساحل را تماشا میکردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر میخورد و آدم به آن نگاه میکند، مثل این است که به معمایی میاندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی میگوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
نگاه ما به رود بزرگوار منبعث از تابش روز کوتاهی نبود که میآید و میرود و دیگر باز نمیگردد، بلکه منبعث از نور پرفروغ خاطرههای پابرجا بود. دل تاریکی جوزف کنراد
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد میآورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصلهها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت میکنید، عوض شده اند. شما احساس میکنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس میکنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد میآورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی میزند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر میگردید و شگفت زده میشوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمیکند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
تا به آدمها نگاه نکنی وجود ندارند. بودن یرژی کوشینسکی
از قدیم یاد گرفته بودم که نگاه یک فرمانده، نافذترین نگاهی است که خداوند خلق کرده است چرا که با همین نگاهها، زیر دستانش را به سمت مرگ هدایت میکند مرگی که بجای سرشکستگی، غرور مردن را به صاحبش هدیه میدهد! برای لحظه ای به یاد دوران حماقتم افتادم که وقتی جوگیر میشدم ادا و اطوارهایی عجیب و غریب از خود در میآوردم. خلاصه این ادا و اطوارها مثمر ثمر واقع شده بود و توانستم با قدرت فرماندهی که در وجودم فوران میکرد، همه را به بیرون رستوران هدایت کنم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش میگذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روزهای اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه میکرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش میآوردند حتماً گریه اش میگرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
حس کردم که انگار اشیا میخواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمیتوانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار میکشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه میماندند، فراموش میکردند که میخواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور میماندند. تهوع ژان پل سارتر
با خودم فکر کردم که اگر درهای بیمارستان را باز کنند، شهر پر میشود از این کودکان ترسناک و مردم تحمل دیدن این صحنهها را ندارند. این چهرههای حقیقی که افشاگر حقیقت زندگی ما هستند، شهر را پر میکنند. فکر میکنم که اگر روزی آن چهرهها توی شهر بیایند، آنگاه است که جنگ حقیقی به وجود میآید. جنگی راستین بین کسانی که میخواهند بگریزند و از چهره ی حقیقی انسانهای این نسل دور باشند با آنهایی که واقعیت این دنیا را به ما نشان میدهند. آخرین انار دنیا بختیار علی
چشم پس میکشید. میدانست اگر آدم به چشمهایش نگاه کند، آنی نمیکشد که از شفافیتش تمام درونش را خواهد خواند. آخرین انار دنیا بختیار علی
شما چیزی را مییابید، یا در واقع آن چیز شما را مییابد. این چیز، پایان نامیده میشود. لااقل خودش را این گونه به شما معرفی میکند. تمام چیزهایی را که در وجودتان لمس میکند، رنگ تیره ای به خود میگیرد. چیزی پایان مییابد و آن چیز خود شما هستید. نگران کننده است. اگر حدس نمیزدید در چیزی که تمام میشود چیزی دیگری شروع میشود، واقعا نگران کننده بوده. آلبن این موهبت را دارد، این چابکی نگاه را. ژه کریستین بوبن
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را میآزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو میکردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمیکنیم. آنجا که واژهها درمی مانند، زبان به سخن میگشاید. آنجا که دیگر باز میمانیم، راه میگشاید. فرسودگی کریستین بوبن
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز میماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین میخواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه میآورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک میکرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمیتوانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود میلرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه میکرد.
چگونه میتوانست مرا درک کند؟ او که نمیدانست، نمیخواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این میترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ» در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی شان حتی مرا خوب نمیشناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران میمیرند چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همه ی زندگیها همدیگر را قطع میکنند. این که مرگ فقط یکی را نمیبرد، وقتی مرگ کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلیها عوض میشود. میگویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مرده اند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو میزند، یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد; دیگری رشد و نمو میکند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
خوابیدن نخستین کار من است، بسی پیش از نوشتن. خواب تا درگاهی از روز را دوست میدارم. آنگاه که در خانهٔ خویش نخوابیده ام، غالباً از دیر برخاستن نگران میشوم: در خانه ای که متعلق به شما نیست، در چه ساعت معقولی باید از خواب برخیزید؟ این مسئله، به سان تمامی مسائل به راستی جدی، حل ناشدنی است. فرسودگی کریستین بوبن
سال 1979 است. در استادیوم براندیس مسابقه بسکتبالی در جریان است. تیم ما بازی خوبی را به نمایش میگذارد. دانشجویان فریاد شادی سرداده اند و تشویق میکنند. «ما اول میشیم.» موری هم در همان نزدیکی نشسته است. حیرت زده به نظر میرسد. در لحظه ای در میان فریاد «ما اول میشیم» دانشجویان، موری از جایش بلند میشود و فریاد میکشد: «مگر دوم شدن چه اشکالی دارد؟»
دانشجویان نگاهش میکنند. صدایشان را پایین میآورند. موری سر جایش مینشیند، لبخند پیروزی میزند.
/ از ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمهای هستیم که هر جامعهای برای بالا نگهداشتن اعتماد به نفس خود به کار میگیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت میتوانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بیطرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
تصمیم، در لحظهی اول، با همه ی جان است؛ تصمیم، در لحظهی دوم به نگاه عقل است؛ تصمیم سوم از سر ترس؛… قیدار رضا امیرخانی
باحالتی مبهم به من نگاه کرد: «منظورم رابطه با ذوستدخترتان بود. مقصر چه کسی بود؟» گفتم: «نمیدانم. احتمالا چرچیل» بازگشت هیتلر تیمور ورمش
چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
حس کردم در جایی که هیچ انتظارش را نداشتم ناگهان آینه ای جلویم گذاشته اند
و من توی این آینه دارم به خودم نگاه میکنم و خودِ توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر میکردم نیست. چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی ،از خیلی جلو فقط لکه میبینی! عادت میکنیم زویا پیرزاد
وقتی به آسمان نگاه میکنی میدانی که داری ستارگانی را تماشا میکنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستارهها به ما برسد و ما الآن آنها را میبینیم در حالی که خود این ستارهها دیگر مردهاند و یا متلاشی شدهاند و به کوتولههای قرمز تبدیل شدهاند. و این باعث میشود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشمپوشی هستند یعنی اینکه آنقدر کوچک هستند که میتوانی آنها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ولی در زندگی باید تصمیمهای زیادی گرفت بنابراین باید از قبل دلیل اینکه چه چیزهایی را دوست داری و چه چیزهایی را دوست نداری بدانی تا راحتتر تصمیمگیری کنی وگرنه تمام وقت آدم صرف این میشود که از میان کارهایی که میتواند انجام دهد کدام را انتخاب کند. این کار مثل مواقعی است که پدر مرا به مهمانسرای برنی میبرد. انگار توی رستوران نشسته باشی و به لیست غذاها نگاه کنی و باید غذایی را که میل داری انتخاب کنی اما نمیدانی کدام غذا را انتخاب کنی که از آن لذت ببری چون قبلا آن غذاها را نچشیدهای. به همین خاطر باید غذاهایی را از قبل به عنوان غذای مورد علاقه خود برگزینیم و دلایل آن را بدانیم تا در اینجور مواقع آنها را انتخاب کنیم و غذاهایی را هم که از آنها خوشمان نمیآید بشناسیم و آنها را انتخاب نکنیم تا به این ترتیب کار راحتتر و سادهتر شود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
گاهی آدم از تک و تا میافتد، گاهی حسی غریب مثل بختک میافتد روی سینه اش و چیزی به سنگینی کوه روی شانه هاش…
بعد به دنبال گوشه ای دنج میگردد تا سیگاری بگیراند و نگاهش را هم بدوزد به دودی که از سر آن بالا میرود… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
در حالیکه میشد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش میکرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه میدانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکیهای که دوست داشتم برایش حرف میزدم. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
درست نبود بازنی که فرسنگها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار میکردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده مینشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس میکردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
درست نبود بازنی که فرسنگها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار میکردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده مینشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس میکردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز میشود و آن را برای اولین بار میفهمی، دیگر نمیتوانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست میدهد. دیگر نمیتوانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
می توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند.
در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند.
پس از آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه افراد گروه اول خطرناک است.
سرانجام گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاههای خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر میکردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری میدانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ میخورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ مینوشد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او ضمن تعریف و تمجید از من در پایان گفت: «جوان دست و دلباز و نجیب و شریفی به نظر میرسد.» آن وقت به خودم گفتم، پس تو نجیب و شریف به نظر میرسی و خودم را دقیقاً در آیینه یی که در سالن لباسشویی خوابگاه کارآموزان آویزان بود، ورانداز کردم. به صورت رنگ پریده و دراز خودم نگاهی انداختم، لب هایم رو به جلو و عقب دادم و با خود گفتم: پس قیافه یک آدم شریف و محترم این طوری است. و با صدای بلند به چهره ام در آیینه گفتم: «دلم میخواهد چیزی برای خوردن داشته باشم…» نان سالهای جوانی هاینریش بل
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر میآورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمیداد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتینهای واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم میدرخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه میزد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچارهها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه میخندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان میکردم. خندههای قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
پیر مرد فیلسوف به دختر نزدیک شد. دختر همان طور که مرا نگاه میکرد به مرد اشاره کرد و گفت «مشتریه ؟ برای امشب دیگه تا ندارم…»
پیر مرد گفت: «نه دخترم ، یکی مثل ماست بی خانمانه»
دختر دو پلاستیک مشکی را که دستش بود به پیر مرد داد و وارد چادر بی رنگ و رو و وصله پینه شده کنار آتش شد. از داخل چادر یک پیر زن و چند بچه بیرون آمدند و پیر مرد را دوره کردند. بچهها یکی از یکی بی نواتر بودند. بی نواهایی که سرما به پاهای برهنه شان رحم نمیکرد و سوزش خشنش را به آنها هدیه میداد. این را میشد از پاهای سرخ و ترک خورده شان فهمید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
خانم رادمنش درب تراس رو به بیرون هل داد و در گوش پسرش که روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پشتش به من بود چیزی زمزمه کرد. بعد به من اشاره کرد که به آنها ملحق شوم. من هم وارد تراس شدم. خانم رادمنش صندلی پسرش رو حرکت داد و روبروی من قرار داد. مهرداد مردی بود با پوست گندمگون، موهایی به سیاهی شب، ابروهایی بلند و مردانه که بر جذبه چهرهاش میافزود، چشمانی عسلی رنگ و گیرا با یک نگاه نافذ،ته ریشی هم که روی صورت داشت جذابیت چهرهاش رو بیشتر میکرد، شانههایی پهن و برجسته و با اینکه روی صندلی نشسته بود متوجه بلندی قدش شدم.
دستم رو برای فشردن دستش جلو بردم و گفتم: سلام. من ترانه شکیبا هستم. از دیدنتون خوشحالم.
دستم رو به سردی فشرد و خیلی مختصر گفت: سلام. بیا از عشق بگوییم 1 (2 جلدی) سونیتا عطایی
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شدهاند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار مینگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه میکند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر میکند، به هر کلمه گوش فرا میدهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همهکس میداند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بیارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد. مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
روی ترازو به عقربه ای نگاه کرد که زیر پاهایش تا کنار عدد 49 رفته بود و این یعنی اینکه اگر طاهر به دنیا نیامده بود و یا همان لحظه میمرد و کسی جسدش را میسوزاند ، زمین 49 کیلو سبکتر ، میتوانست خورشید را دور بزند. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
وقتی به قصد نشان دادن ماه انگشتت را به آسمان میگیری، احمقها به جای نگاه کردن به ماه انگشت تو را ماه نگاه میکنند 1 مرد اوریانا فالاچی
و شب، گِرداگِرد آتش را مملو از خاطره میکنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود» همانگونه که سیاست از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
عشق، نَفسِ (nafs) نخستین است، و دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
و به سیبزمینیهای پوستسوختهی از زیر خاکستر در آمدهی داغداغ- که از این دست به آن دست میاندازیمشان- گُلپرِ اصل میزنیم و نمکِ نرم… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
پدرم چشمم را به روی آن باز کرده و به من یاد داده بود که نگاهم را از تمام چیزهایی بردارم که در این جا و این پایین از آنها شکایت داریم و بالا را نگاه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
همه تو را میبینند، اما هیچکس نگاهت نمیکند. بانوی ببر تیا اوبرت
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولاها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف میرود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ میدهد: فورا حرفت را قطع میکنم. آیا حرفی را که میخواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را میخواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان میکنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی میباشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که میخواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل میکند و سپس پاسخ میدهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف میگوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط میگوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که میخواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح میدهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی. داستانهای فلسفی جهان میشل پیکمال
اینجا صدا میمیرد. هوا میایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازهی همهی این دالانهای کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شدهام.
خودم را که در تنها آینهی کوچک مانده بر دیوار نگاه میکنم زنی را میبینم که در دستان مردی پیر میشود. مردی با ریشهای نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرنهای سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده اینجا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجرهام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب میگیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی… پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده، حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
آخرین بازماندگان شامپانزهها هنوز که هنوز است به دیده تحقیر به انسان نگاه میکنند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
میداند بعد از بیداری یادش خواهد آمد که از جایی در دنیای خواب بیدار شده ولی الان تنها یک بیننده است. دختری تنها در دشت. علفزارها را باد تکان میدهد. موهایش را باد تکان میدهد ولی صورتش درکی از وجود وزش باد ندارد. سرمای گزندهای به پاهایش میدود. آب همهجا را گرفته. درست بعد از اینکه به پایین نگاه میکند و ساقهی نحیف پاهایش را میان حلقههای دورشوندهی آب میبیند همهجا را یک دشت آب فرا گرفته. ابرهای پیچان روی سطح متلاطم آب را تیره میکنند… لحظهای بعد در حال دویدن است. خوابها در ادامهی همدیگر نیز شروعی ندارند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
وقتی زن پی شوهر میگرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاههای معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زنهای اروپایی چه جوری شوهر پیدا میکنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زنها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور میشن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب میکنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه میدن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج میکنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم میشه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟ جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست میگفته. میشود روی این دیوار راه رفت. با قدمهای ثابت و محکم. چرا پاهایم نمیلرزند. به حرف میلوش اطمینان کردهام یا به پاهای خودم که اینطور با اراده قدم بر دیوار میگذارم. شروع میکنم. گویی سالهاست میدانم که این کار شدنی است.
جلوتر همهجا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه میکنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل میخورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی میکرد.
آن قدر آرام میچرخید که گاه به نظر میآمد دیگر نمیتواند بچرخد ، اما میچرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمیتوانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند میکرد ، و یکی از لالهها خونی بود.
سر میگشت و میگذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
«این یعنی چی ؟» سال بلوا عباس معروفی
هرشبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
که بود سهمشان غم و حرمان
هر شبانگاه و هر سپیده دمان
پا گذارند مردمی به جهان
عده ای را نصیب شادی و شور
عده ای را شبان بی پایان شب بیپایان آگاتا کریستی
- کی؟
- «سندیکا. هر کسی که هستند. به دست هام نگاه کن.» ایکنیشس پنجه هایش را جلو صورت مرد گرفت. «دستگاه عصبیام به خاطر ضربه ای که تحمل کرد در آستانه طغیانی بزرگ علیه من است. اگر غش کردم توجهی نکنید.»
- آخه چی شده؟
- یکی از اعضای گروه زیرزمینی تبهکاران نوجوان منو توی خیابان کاروندله محاصره کرد. …
- چه شکلی بود؟
- شبیه هزاران جوان دیگر. جوش، فکل، صدای دورگه، سازو برگ متداول تازه بالغها. … اتحادیه ابلهان جان کندی تول
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای میافتد و محبوب خود را در آن جا میبیند. برایش دست تکان میدهی و بعد همچنان که نزدیکتر میشود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانههایی نیفتد که با تصور تو نمیخواند، رگهای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دستهایی اندک بزرگتر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، میخواهی تفاوتی در میان نباشد، میخواهی آن که میآید او باشد، میخواهی این داستان خودت باشد، میخواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آنکه محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون میآید و در دیدرس قرار میگیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانهای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد، یکی به کفش مردم، ودیگر به دندان بچهها. اینها نشان میدهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده. تماما مخصوص عباس معروفی
شاید هیچچیز غیر از صمیمیت نتواند با دو نگاه مقابله کند که با یک سرعت و اراده در هم ذوب میشوند و قصد رهایی از نفوذ یکدیگر را ندارند. دختر پرتقال یوستین گردر
فکر کنم خوابم برد،چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
شعله مانند بالا آمدن مهتاب آهسته آهسته گستردهتر شد و چهره زن نظافت چی را روشن کرد. نیازی به گفتن نیست که مرد با خود چه اندیشید ، چه زیباست. اما آنچه زن با خود اندیشید چنین بود ، چشمش فقط به دنبال جزیره ناشناخته است و این تنها یک نمونه از مواردی است که مردم نگاهی را در چشم دیگری به اشتباه تعبیر میکنند. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
مرد مجذوب انحناهای وسوسه انگیز اندام و برق طلایی اش ،به او که ان جا دراز کشیده بود نگاه کرد. اما این صدای او بود که مرد را به راستی از خود بی خود میکرد. صدایی گاه ملایم و شهوت انگیز و گاه آزاد و و حشی. او همیشه با حال و هوای مرد هماهنگ بود.
مرد او را عاشقانه به لب هایش نزدیک کرد. امشب هری و ترومپتش ،با هم موسیقی زیبایی میآفریدند.
(داستان محبوب هری/بیل هورتون) داستانهای 55 کلمهای استیو ماس
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
وقتی لب میبندیم و سخنی نمیگوییم غیر قابل تحمل میشویم. و آنگاه زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه…
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو، هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن…
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبرو با خود. تنها خود. همین. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگههای ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه میخورد و بوی تروتازهای از درزهای باریک تو میریخت. پردهها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آنسوی پنجره را تماشا میکرد. یکدفعه گفت:
اما از اینجا که چیزی پیدا نیست ماهبانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از اینجا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک) کلاغ فرشته نوبخت
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت
آنچه که بیشتر رنجم میدهد، اینست که حس میکنم تو برای من حرف نمیزنی. حس میکنم حرف زدن توی خانه برایت عادت شده. حتا موقع حرف زدن هم نگاهم نمیکنی. درست مثل اینست که با خودت حرف میزنی. دخیل بر پنجره فولاد امیرحسن چهلتن
- آقای دو راستینیاک، شما باید بدانید که با دنیا همان معامله را باید کرد که او با شما میکند. شما میخواهید موفق شوید، من به شما کمک خواهم کرد. شما باید آن قدر تفحص کنید تا به عمق فساد زنها پی ببرید، تا بیچارگی خارج از حد و غرور مردها را اندازه بگیرید. هرچند من این کتاب دنیا را خوب مطالعه کرده بودم ولکن باز هم صفحاتی در آن بود که آن را درست نخوانده بودم. حالا من همه چیز را میدانم. هرچه بیشتر با خونسردی محاسبه بکنید بیشتر موفق خواهید شد. رحم نکنید، بزنید، از شما خواهند ترسید. مردان و زنان را مثل اسبهای چاپار تصور کنید و از یک منزل تا منزل دیگر به قدری آنها را تند برانید که بمیرند، به این ترتیب به اوج امیال خواهید رسید. بدانید اگر مورد علاقه زنی نباشید کسی برای شما ارزش قائل نخواهد شد. باید چنین زنی جوان باشد و ثروتمند و زیبا. اما اگر در درون قلب خود احساساتی دارید که حقیقی است، آن را برای خود مانند گنجی نگاه بدارید، نگذارید کسی حتی در ربودن چنین گنجی تردید بکند اگرنه از بین رفته اید… اگر احیانا کسی را دوست داشتید، این سر را نزد خود نگه دارید! باباگوریو اونوره دوبالزاک
حیوانات خارج ، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند. مزرعه حیوانات (قصه پریان) جورج اورول
حیوانات خارج ، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند. قلعه حیوانات جورج اورول
این چند روز باران باریده است. چند روز با صدای باران از خواب بیدار شده ام. امروز با صدای باران حس کردم چه روز خوبی است برای عاشق شدن، دویدن زیر باران، بدون چتر، مزه خیس شدن زیر باران را حس کردن، مثل عشق که همانند ایستادن زیر باران است. صورتت را میگیری به سوی آسمان تا خیس ِ باران شود و بچرخی مثل عشق. میچرخی… میچرخی. قلبت از باران عشق خیس میشود، تازه میشود، شسته میشود، پاک میشود، بچه میشوی… پاک… طاهر… و تکیه میکنی به عشق مثل بچه ای که تکیه میکند به مادر. میخواهم کودک شوم. میخواهم زیر باران بایستم. میخواهم تکیه کنم. میخواهم زنده شوم. میخواهم شسته شوم حتی اگر…
به تقویم نگاه میکنم. نسترن یک ماه دیگر سی و نه ساله میشود. روی تخت دراز میکشم. پنجره را میبندم. دیگر صدای باران را نمیشنوم. تمام رویاهایم را دفن میکنم. در غار میمانم… تنها… رها. ایام بیشوهری نسترن رها
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون
«اگر آدمها بهجای خیره شدن به چشم یکدیگر یه نافهای همدیگر نگاه میکردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلافهای خود مییافتند. زیرا بر خلاف چشمها، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدمها یافت نمیشود. ناف آدم دکمهای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند میزند.» پرده جهنم ریونوسوکه آکتاگاوا
«چیز عجیب این است که هر چه آب میآورد تمیز بود. خرت و پرتهای بیفایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشتههای دور نگاه میکنم, همهی این خرت و پرتهای ساحلی را میبینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرتها, دستهبندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بیمقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آنها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی