#چشم (۷۰۵ نقل قول پیدا شد)


خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
جمعه ، زری ، تو اتاق فرامرز خان یک حب تریاک پیدا می‌کند. می‌زندش به زبان ، بعد بویش می‌کند. تاج الملوک می‌بیند. می‌گوید
- چی زری جان؟
زری می‌گوید
- هیچی تاج الملوک خانم. این اینجا پیدا کردم.
تاج الملوک می‌رود طرف زری: «کدوم؟» و حب تریاک را از دست زری می‌گیرد، زیر و بالاش را نگاه می‌کند و لبخند به لب می‌گوید
- شیرین بیان زری جان - تا حالا ندیدی؟
- نه ، ندیده‌ام. اما انگار ی بویی میده.
تاج الملوک می‌رود سر گنجه: «بیا -» در گنجه را باز می‌کند. جعبه کوچکی برمی‌دارد، درش را باز می‌کند نشان زری می‌دهد: «این‌ها»
زری یک تکه کوچک برمی‌دارد. شکل و شمایلش با تریاک هیچ توفیری ندارد. زری می‌گوید
- به درد چی می‌خوره؟
- شکم پیچ ، رود درد.
زری زبان می‌زند به شیرین بیان، بعد بویش می‌کند و می‌گوید
- اما انگار با این فرق داشت.
تاج الملوک ، راست به چشم زری نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید - گونه‌های زری سرخ می‌شو. می‌گوید
- من منظوری نداشتم تاج الملوک خانم - یعنی - خب تا حالا شیرین بیان ندیده بودم. شما راست میگین ، شیرین بیان بود.
درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- حرف من اینه فرامرز جان که اگر میلیون‌ها پول تو خانه باشه ، مبادا از اعتماد صاحب پول ، خدای ناکرده سوء استفاده بکنی.
- من اینجور آدمی هستم عمه تاجی؟
- نگفتم هستی فرامرزجان
- خب پس چی؟
تاج الملوک به چشم فرامرز نگاه می‌کند و می‌گوید
- نیستی ، اما تا شیطان هست آدم باید حواسش جمع باشه.
فرامرز می‌گوید
- اگر آدم واقعا مستأصل باشه چی؟ بازم -
- اگر آدم در استیصال خودش رو نگه داشت آدمه ، وگرنه در رفاه هر کسی میتونه مدعی باشه.
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زده‌ایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ می‌دانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالت‌ها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالت‌هاست. همان حق و وظیفه‌ای که تو می‌گویی ، به من حکم می‌کند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آل‌احمد
برای اینکه روی آب بیایی فقط باید سبک باشی ، اما مروارید همیشه ته آب می‌ماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کافی است کمی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوائل کار ، چون بعد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی نمی‌بیند. کاری که مرد می‌خواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است. نون والقلم جلال آل‌احمد
غرضم این بود که تمام حرف‌های دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناه‌ها و گناهکار‌ها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آل‌احمد
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشم‌هایش می‌درخشید…
کاپیتان جیم مردی زشت‌رو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا می‌داد.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگ‌ترین جای روی زمین است. همه چیز چشم‌نواز بود. احساس می‌کردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ می‌کند و من را هم با خودش یکدست می‌کند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درخت‌های خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشت‌های شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
اگر ناغافل او را کنجکاوانه زیرنظر می‌گرفتی، احساس می‌کردی جایی بی‌جنبش نشسته و فقط چشم گرد عقابی‌اش مراقب است، که او پرنده‌ای است به خواب مصنوعی برده شده یا که خودش خودش را خواب کرده، و سرپنجه‌هایش به مچ غولی نامریی بسته است، غولی چون زمین. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
در یونان، شخص یقین می‌یابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بی‌همتاست. چشم‌انداز رضایت‌بخش‌تر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعی‌شان زندگی می‌کردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه می‌زیستند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
یک سکه بیست‌وپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم‌های تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال می‌کرد. روی سکه‌ها، روی مُهرها، روی جلد کتاب‌ها، پرچم‌ها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همه‌جا. همیشه چشم‌ها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش می‌پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچ‌چیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه می‌گیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر می‌دزدی. پدر فرزندانش را می‌دزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. خلاصه، عملی پست‌تر از دزدی نیست.
بادبادک باز خالد حسینی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه می‌گیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر می‌دزدی. پدر فرزندانش را می‌دزدی. تقلب کنی، حق بازی عادلانه را می‌دزدی.
بادبادک‌باز خالد حسینی
یک پرتو آفتاب بود، که لحظه‌ای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران‌دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم‌انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده‌ام، زشت و غم‌انگیز، به چشم‌برهم‌زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده، شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچه‌ای خوابیده بودم و مادرم آن‌قدر ننو را تکان می‌داد و پشه‌ها را با دست از من دور می‌کرد که بالاخره دستش درد می‌گرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشه‌ها از روی کسی عاشقانه‌ترین کاری است که یک نفر می‌تواند برای دیگری بکند. توی فیلم‌های مستند نشنال‌جئوگرافی که می‌دیدم در افریقا پشه‌ها توی چشم بچه‌ها می‌روند تا اشک آن‌ها را بمکند واقعاً چندشم می‌شد. یعنی کسی نبود آن‌ها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلم‌بردار؟ دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
نفهمیدم مادرم که سال‌ها پیش قسم خورد دیگر مسابقهٔ گاوبازی نبیند چه‌طور تلویزیون را روی آن کانال گذاشته بود. در یک فیلم مستند دیده بود که تارهای صوتی اسب‌ها را می‌بُرند و به همین دلیل آن‌ها در طول مسابقات نه شیهه می‌کشند و نه فریاد می‌زنند. توی تلویزیون بزرگ صفحه‌تخت‌مان می‌شد اشک‌های گاو را دید که از چشم‌هایش می‌چکیدند و روی زمین شنی مسابقه که از خون و کاغذرنگی‌های براق پوشیده بود می‌افتادند. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
به چشم‌های سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخ‌پوست‌های مایای گواتمالا بود، با پوست قهوه‌ای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوه‌ای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفری‌ام نشان می‌داد خون برده‌های افریقایی در رگ‌هایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، می‌توانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطل‌آشغال بیندازی. دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
در کوهستانِ من دور کردن پشه‌ها از روی کسی عاشقانه‌ترین کاری است که یک نفر می‌تواند برای دیگری بکند. توی فیلم‌های مستند نشنال‌جئوگرافی که می‌دیدم در افریقا پشه‌ها توی چشم بچه‌ها می‌روند تا اشک آن‌ها را بمکند واقعاً چندشم می‌شد. یعنی کسی نبود آن‌ها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلم‌بردار؟ دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
روش ساده‌ای که من مشکلات روزانه‌ام را به شکل دیگری ساختاربندی می‌کنم، از آنجایی ناشی می‌شود که به آنها به چشم فرصت می‌نگرم. این مشکلات به چیزهایی در زندگی‌ام تبدیل می‌شوند که از آنها برای آموزش و توسعه‌ی خودم بهره می‌برم. من کنجکاو می‌شوم و به جای این که طبق اشتباه همیشگی‌ام منکرشان شوم و خودم را ناامید کنم، با آنها روبه‌رو می‌شوم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چه هوسهائی به سرم می‌زند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه می‌گفت و آب دهن خودش را فرو می‌داد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه می‌گفت و آهسته چشمهایم بهم می‌رفت. فکر می‌کنم می‌بینم برخی از تیکه‌های بچگی بخوبی یادم می‌آید. مثل اینست که دیروز بوده، می‌بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را می‌بینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان می‌کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً می‌خندیدم یا بازی می‌کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعت‌های دراز فکر مرا بخود مشغول می‌داشت و خودم خودم را می‌خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که می‌گویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا می‌آیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
در همان حال می‌دانستم که می‌خواهم خود را بکشم، یادم افتاد که این خبر برای دسته‌ای ناگوار است، پیش خودم درشگفت بودم. همه اینها بچشمم بچگانه، پوچ و خنده آور بود. با خودم فکر می‌کردم که الان آسوده هستم و به آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند. زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
شماهائی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، می‌خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچ‌گاه حتی سایه‌ای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بی‌پایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهان‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهند،خطاهای گذشته‌اند،که غم بی‌پایان ما چیزی جز حرص و میل بی‌پایان و سیری‌ناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشی‌ناپذیر زندگی‌های برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما می‌دانید که خوشگلید و تقریبا می‌خواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را این‌طور می‌نویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمی‌زند. حتی شما احساس توهین می‌کنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانم‌های حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لبخند می‌زنم. چشم‌هایش را می‌بندد اما من چشم‌هایم را باز نگه می‌دارم و به او خیره می‌شوم. چهره‌اش از آن چهره‌هایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق می‌کند. وقتی فکرش را می‌کنم، می‌بینم می‌توانم دائم نگاهش کنم. نمی‌توانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
آرام آه می‌کشم، چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را به دیوار گچی پشتم تکیه می‌دهم. به دنیا ناسزا می‌گویم که این آرامش تأمل برانگیز را از من دریغ کرد. حداقل کاری که دنیا می‌تواند در ساعت‌های پایانی امروز برایم انجام دهد، آن است که صدای پا، متعلق به یک زن باشد، نه یک مرد. اگر قرار است با کسی مصاحبت داشته باشم، ترجیح می‌دهم زن باشد. من به اندازه‌ی کافی قوی هستم و احتمالا در بیشتر موارد، می‌توانم خودم را کنترل کنم اما در حال حاضر، آن قدر راحتم که دلم نمی‌خواهد نصفه شبی، با یک مرد عجیب، روی پشت بام تنها باشم و آرامشم را از دست بدهم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت می‌کردند. می‌گفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابان‌ها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانه‌ها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد.
سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
شما خودتان را می‌کشید و برایتان اهمیت ندارد باورتان کنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمی‌توانید در مراسم تشییع و خاک‌سپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای این که آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
روزی دارید توی خیابان برای خودتان قدم می‌زنید که ناگهان چهره‌ای شما را جذب و گرفتار می‌کند. ما در زندگی، مدام جذب چهره‌ها می‌شویم و نمی‌دانیم چرا چشم‌بسته تن به آن جاذبه می‌دهیم. چه امید و انتظاری داریم؟ هیچ مکانی نیست که این‌چنین دست‌نیافتنی باشد و آن‌چه که خیال می‌کنیم نزدیک است، نزدیک نیست. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار می‌نامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بی‌وقفه می‌تواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی می‌رسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و می‌بینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت می‌افتد و بازی به پایان می‌رسد. تو می‌نشینی و پرونده‌ها، اوراق انباشته شده، مجلات، چک‌نویس‌ها، رساله‌ها و کاغذها را می‌گردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامه‌ها، دعوت‌نامه‌ها، تجلیل‌ها، کارت عضویت فلان‌جا و همه‌جا، برنامه این یا آن فردا، احساس می‌کنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
ساعتی که در آینده است، همین که حال شد، همه‌ی جاذبه‌هایش را از دست می‌دهد، که البته بازشان می‌یابد؛ اگر جان، اندکی گسترده و دارای چشم‌اندازهای روشن فضایی باشد و آن ساعت را پشت سر بر جاده‌های خاطره به جا گذاشته باشیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین می‌توان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه می‌کنیم، دیرزمانی جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذیر افسونی را حس می‌کنیم که بعد از خودشان باقی می‌ماند و اغلب ما را به گورستان می‌کشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهره‌اش اشباع شده ایم، دیگر نمی‌تواند حتی سایه‌ی رنج یا شادمانی‌ای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مرده‌تر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوری‌اش کنیم و خطوط چهره‌اش را چشم حافظه‌مان دیگر به زحمت تشخیص می‌دهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدم‌های شاد و بی‌اعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصه‌هایی. انگار که صافی‌ای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همه‌ی محتوای زنده‌ی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی می‌گیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسه‌چینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعله‌ور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس می‌کند، برق می‌اندازد، در خود شناور و غرق می‌کند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همه‌ی عالم را به حیرت می‌اندازند. این کره‌های دوگانه‌ی دیگر مستقل از جانشان، کره‌های عشق، ستاره‌های فروزان سیاره‌ای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراه‌کننده می‌افشانند؛ این پیام‌آوران دروغین، خیانت‌پیشه، دهندگان وعده‌ی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان می‌کنند، بدانیم. باغبانان دلنوازی‌اند که جان‌هایمان را شکوفا می‌کنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بی‌اعتنایان و دوستان بی‌رحمی را بدانیم که غصه‌دارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بوده‌اند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازک‌ترین شاخه‌ها را شکسته‌اند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همه‌ی شادکامی‌های کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان می‌داشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنه‌ای، امکان داده‌اند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایش‌های غمگین شبیه همین کار نیک را با ما می‌کنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایش‌های شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه می‌کنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
چشم: پنجره‌ی روح، مرکز زیبایی چهره، نقطه‌ای که هویت فرد در آن‌جا متمرکز شده است؛ اما در عین‌حال یک وسیله‌ی بینایی است که باید توسط یک مایع مخصوص نمکی دائما شسته و مرطوب نگه داشته شود. بنابراین نگاه، بزرگ‌ترین شگفتی‌‌ست که انسان دارای آن است. هویت میلان کوندرا
- هنگام حرف‌زدن یا فکر کردن راجع به عبارات تأکیدی‌تان، آرام و وارهیده باشید. شما می‌توانید از موسیقی ملایم برای بالا بردن سطح آرامش و وارهیدگی‌تان استفاده کنید. وارهیدگی به ذهن شما کمک می‌کند که به روی خط سیر مثبتی باز باشد که عبارات تأکیدی فراهم می‌آورند. اگر در حال انجام یک فعالیت نیستید، جایی آرام پیدا کنید، بنشینید، چشمانتان را ببندید و به یک موسیقی آرامش‌بخش گوش بدهید. می‌توانید عبارات تأکیدی‌تان را با صدایی ملایم همراه با موسیقی آرام در پس‌زمینه ضبط کنید و بعد به آنچه ضبط کرده‌اید گوش دهید، این روش به‌خصوص قبل از اینکه در شب به خواب بروید مؤثر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ می‌دهد، اهمیتی نمی‌دهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما به‌حدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژه‌تان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که می‌توانسته‌اید انجام داده‌اید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقص‌هایتان را ببینید، احساس می‌کنید که مورد تأیید قرار نمی‌گیرید و پذیرفته نمی‌شوید، چون آن‌ها شما را بازنده می‌دانند. ترس شما از رد شدن باعث می‌شود خیلی سخت‌تر و طولانی‌تر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی می‌رود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمی‌شود. پژواک‌های ضعیف و خاطرات گریزپا می‌مانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزه‌ای که هیچ بازدیدکننده‌ای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حک‌شده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی پی می‌بریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل می‌شود. وقتی می‌فهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلق‌آویز نشده و به همین دلیل سروکله‌اش دوباره پیدا شده، هاج و واج می‌مانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُرده‌ها نباید برگردند همین است. دست‌کم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامه‌ی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما زن‌ها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار می‌دهیم که اتفاقا عاشقش شده‌ایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام می‌دهیم. یعنی نمی‌دانیم روزی می‌رسد که آن‌قدر محکم و مستقل می‌شویم که او با ناامیدی و حیرت نگاه‌مان می‌کند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمی‌انگیخت از چشممان افتاده، از حرف‌هایش خسته شده‌ایم. با این‌که موضوع صحبت‌هایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقت‌ها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیده‌ایم اما معنی‌اش این نیست که آن موقع تظاهر می‌کردیم یا از همان اول اشتباه کرده‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه، -دیر یا زود- سعی می‌کنن مُرده‌ها رو فراموش کنن. از فکر کردن به‌شون طفره می‌رن و موقعی که بنابه دلایلی از عهده‌ی این کار برنمیان، کم‌کم ناراحت و مکدر می‌شن. از انجام هر کاری که بهش مشغولن دست می‌کشن. چشم‌هاشون پر از اشک می‌شه و مادام که افکار تیره و تارشون رو از بین نبردن یا اون خاطره رو از ذهنشون پاک نکردن نمی‌تونن به زندگی ادامه بدن. باور کن تو درازمدت یا حتی ظرف چند ماه بالأخره آدم‌ها خودشون رو از دست مُرده‌ها خلاص می‌کنن، چون مجبورن. همون‌طور که خودِ مُرده هم حتما موافق بوده چون وضعیت جدیدش رو که امتحان و تجربه کرد دیگه نمی‌خواد به دنیا برگرده. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هیچ‌وقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمی‌کنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری می‌کنیم، اما ارثش برا‌مون می‌مونه. خونه‌‌اش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمی‌گشت باید بهش پس می‌دادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار می‌داد و به شدت آسیب می‌دیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این می‌رسیم که بدون ا‌ون‌ها خوشحال‌تر و راحت‌تر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه می‌تونیم زندگی تازه‌ای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از این‌که مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهنده‌ی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی می‌کنه همیشه چیزی داره که مایه‌ی عذا‌بمون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نمی‌توانستم چشم از لب‌هایش بردارم. معدن تمام فراوانی‌هایی که همه‌چیز از آن جاری است. چیزی که ما را مجاب و اغوا می‌کند. چیزی که ما را تغییر می‌دهد و جادو می‌کند. چیزی که ما را فریب می‌دهد و متقاعد می‌کند. در جایی از انجیل آمده «لب‌ها چیزی را می‌گویند که دل از آن لبریز است.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
گمونم به‌محض این‌که ناامیدی و اندوه اولیه‌ا‌ش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی این‌ها کلی طول می‌کشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا می‌شه و نسخه‌ی خلاصه‌شده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون می‌گه، به خودش اجازه‌ی مهرورزی می‌ده یا ابراز احساسات آدمی رو می‌پذیره. قضیه دلگرم‌کننده و جالب می‌شه. خودش رو به بهترین شکل نشون می‌ده. درباره‌ی خودش حرف می‌زنه و پای صحبت‌های طرف مقابل می‌شینه. به هر چی بی‌اعتمادی در درونش مونده غلبه می‌کنه. به آدم دیگه‌ای عادت می‌کنه و می‌ذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد می‌بنده. ممکنه همه‌ی این کارها به نظر خیلی خسته‌کننده بیاد اما خب، برای همه همین‌طوره… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تو نمی‌تونی در مورد یک مُرده خیال‌بافی کنی، مگر این که عقلت رو از دست داده باشی. اگرچه هستند کسانی که این کار رو می‌کنن، حتی موقتی. ا‌ون‌ها که به این کار تن می‌دن دارن به خودشون می‌قبولونن اتفاقیه که افتاد. عدم‌امکان و استبعاد، چیزهایی هستن که حتی در محاسبه‌ی احتمالات هم جایی ندارن، ولی ما با اون‌ها سر می‌کنیم تا هر روز صبح بتونیم از خواب بیدار بشیم و اون ابر منحوس سنگین وادارمون نکنه دوباره چشم‌هامون رو ببندیم و به این فکر کنیم که «فایده‌ا‌ش چیه اگه قرار باشه همه‌‌ی ما بالأخره از بین بریم؟ همه‌چیز بیهوده است. هر کاری می‌کنیم فقط انتظاره، به قول یک نفر مثل مُرده‌ی متحرک.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، صدها هزار چشم آدم‌های دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر می‌کنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون می‌توانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. می‌توانم اسمش را توی روزنامه‌ها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت می‌کنم و نه برای خودم دشمن می‌تراشم. من برای خودم زندگی می‌کنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تا‌به‌حال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مرده‌ای که این‌جا نشانمان می‌دهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هرگز نمی‌توانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه می‌گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می‌پذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچ‌گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می‌شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی‌گذارند. بار هستی میلان کوندرا
همه‌ی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، می‌توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردم‌اند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زندگی کنند. این‌ها خوشبخت‌تر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور می‌کنند که روشنایی در عرصه‌ی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق می‌افتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق می‌شوند برای خود، نگاه‌هایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه‌ی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصه‌ی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) می‌آید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند و افراد آن اغلب در رویا به سر می‌برند.
بار هستی میلان کوندرا
سرچشمه‌ی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه‌ی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون می‌گوید: بهتر است در یک خانه‌ی شیشه‌ای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه‌ی نگاه‌ها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان‌پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض این‌که بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواه‌ناخواه خود را با آن چشمان نظاره‌گر تطبیق می‌دهیم و دیگر هیچ‌یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی‌خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می‌کند. آدمی، خود را از ضعف خویشتن سرمست می‌کند، می‌خواهد هر چه ضعیف‌تر شود، می‌خواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، می‌خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پائین‌تر برود… بار هستی میلان کوندرا
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامه‌ای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار می‌کنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدن‌ها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشم‌اندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهام‌بخش باشد. - شبکه‌ای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویت‌هایتان به‌صورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبه‌نفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
«هیشکی نمی‌تونه با پرنده‌ها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر می‌کرد این‌طور نیست؟ فنچی با بال‌وپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ می‌خواند و لونا احساس می‌کرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یک‌کمی داشت می‌شکست. دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و فهمید دارد گریه می‌کند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتاب‌ها نگاه می‌کرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر می‌رفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشه‌ای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتاب‌های زندگی‌ستاره‌ها و یا به کتاب مورد علاقه‌اش مکانیک می‌رسید این اتفاق نمی‌افتاد. ولی بقیهٔ کتاب‌ها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتاب‌ها را پیدا می‌کرد خودش را غرق در رویا و خواب می‌دید. چشم‌هایش سیاهی می‌رفتند و سرش چرخ می‌خورد. زیر لب شعری می‌خواند یا داستانی می‌ساخت. بعضی وقت‌ها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست می‌آورد. سرش را تکان می‌داد تا حواسش برگردد و با خودش فکر می‌کرد که کجاست و چه‌کار می‌کند و چه مدت این‌طور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
انزوای افراد در حال مرگ، دوسویه است. بیمار خود را از زنده‌ها جدا می‌کند، نمی‌خواهد با آشکارکردن ترس‌ها یا افکار خوفناکش، خانواده یا دوستان را به ورطه‌ی وحشت خود بکشاند. اما دوستان خود را عقب می‌کشند، احساس ناامیدی و دستپاچگی دارند، تردید در گفتار و کردارشان نمایان است و میلی به بیش از حد نزدیک‌شدن به چشم‌اندازی از مرگ خود ندارند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف می‌ندازم. نفرین‌تون می‌کنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمی‌آرم و می‌ندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمی‌توانستند باور کنند. هیچ‌کس برای یک بچهٔ نفرین‌شده نمی‌جنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامه‌ای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار می‌کنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدن‌ها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشم‌اندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهام‌بخش باشد. - شبکه‌ای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویت‌هایتان به‌صورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبه‌نفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
17. جمله‌ی کلیدی: ص 130 بچه‌ها گاهی جرئتی را که ما بزرگ‌ترها برا دفاع از آن‌ها نیاز داریمبه ما ارزانی می‌کنند، ان هم نه صرفا به دلیل عدم آگاهی شان از وجود خطر بلکه بیشتر بخاطر طراوت و سرزندگی ساده و حیوانیشان (شاید بهتر می‌بود بگوید غریزیشان)
18. ص 133 نویسنده در داستان قورباغه به مبحث عدم پرداخته است که بسیار بحث فلسفی ای است و عجیب است که در یک رمان این همه بحث‌های مهم جهان‌شناسی و انسان شناسی آورده شده است. و عجیب‌تر اینکه این داستان برای رده‌ی سنی 11 سال منطقی هست؟! هرچند مخاطب رمان بزرگسالان هستند
19. فقط چشمت به جاده باشه. ص158
20. ص 162 وقتی مادر در حال مرگ قرار می‌گیرد و تمامی قوانینی که به مانند زنجیری به گردن او آویخته در حال گسسته شدن است و جوئی در ذهنش اقرار می‌کند به بی ارزش بودن گناه می‌کند و اینکه دنیا صرفاً یک رژه برای چشن و سرور است
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب‌-های علمی تخیلی فاصله می‌گیرد و وارد دنیای واقعی می‌شود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان می‌آورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن می‌برد. شاید در ده‌ها کتاب روانشناسی چنین نکته‌ای نباشد که خواسته‌ی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحه‌ی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشن‌کننده‌ی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک می‌کند. در ص 96 از فراز و نشیب‌های ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره می‌کنم. در ص 109 هجو دیده می‌شود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج می‌کند و او را آماده‌ی این امر می‌سازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمت‌هایی که متن صعود پیدا می‌کند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه می‌گیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار می‌دهد. شکستن بشقاب‌ها جدال جوئی بر سر نابودی عکس‌هایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار می‌داد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونه‌های نر با جنگ با یکدیگر گزینه‌ی انتخاب را برای گونه‌ی ماده فراهم می‌آورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در می‌آورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و اراده‌ی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض می‌کند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او می‌شود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاش‌های پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئله‌ی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً می‌‌توان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبه‌هایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه می‌شویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی می‌شود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و می‌گوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه می‌خواهی اما حالا نویسنده از شیوه‌ی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهره‌ی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که می‌گویند
از مزرعه جان آپدایک
با خودش فکر کرد، یعنی الان با کیه؟ و در چشم‌هایش اشک‌ها داشتند مسابقه می‌دادند برای بیرون زدن و طوری جلوی یکدیگر درمی‌آمدند، در حال سبقت از هم برای پایین ریختن بر گونه‌ها، انگار که در مسابقاتِ المپیک گریه بودند با تصویری از مدال‌های طلا جلوی چشم‌شان. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
وقتی آدم‌های دیگر حرف می‌زدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشم‌های زیاده باریک‌اش خیره می‌شد به‌شان، و طوری گوش می‌کرد به حرف‌شان انگار که آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت به‌کل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آن‌ها تنها صدای باقی‌مانده بود در جهان. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همه‌چیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیه‌اش برایمان به ارمغان آورده، به ما می‌دهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده می‌شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
گالیله که به حقیقت علمی مهمی دست یازیده بود، به محض احساس خطر، به آسانی هرچه تمام‌تر از آن چشم پوشید و این چشم‌پوشی، از یک نقطه‌نظر درست بود؛ زیرا چنان حقیقتی ارزش سوزانده‌شدن را نداشت. این‌که زمین یا خورشید کدام گرد دیگری می‌چرخد، به‌راستی اهمیت آن را ندارد که این‌همه درباره‌اش گفته شود و در یک کلام، پرسشی بیهوده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضرب‌المثلی تقریبا در همه‌ی فرهنگ‌های دنیا وجود دارد که می‌گوید: «زمانی‌که چشم نمی‌بیند، قلب هم احساس نمی‌کند.» ولی من تاکید می‌کنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیک‌تر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچک‌ترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد می‌آوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او می‌اندازد. همه‌ی کتاب‌های مقدس مربوط به همه‌ی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شده‌اند. همه‌ی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که توده‌ها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کره‌ی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
فرض کن فقط همین را می‌دانستی که اگر تصمیم می‌گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می‌افتد که وقتش رسیده بود. این را هم می‌دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هر چه را در آن است، ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسان‌ها، زندگی در این افسانه‌ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می‌کنند که سرانجام، این زندگی به پایان می‌رسد، اشک در چشمشان جمع می‌شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلی‌ها فکر می‌کنند که ستاره‌های آسمان، چشمک می‌زنند یا روشن و خاموش می‌شوند درحالی‌که به‌هیچ‌وجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامی‌های آن در بیننده ایجاد می‌کنند؛ درست مثل وقتی‌که سطح آب حرکت می‌کند و ما سنگ‌های کف آب را تار و لرزان می‌بینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمی‌توانیم به‌طور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید این چشمان من بود که این‌همه زیبایی در او می‌‌دید. نمی‌دانم و اهمیتی هم نمی‌دهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و این‌که هیچ‌چیز به‌جز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوش‌قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان می‌بخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمی‌کرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا می‌کرد که پیر می‌شدند و ظاهر زیبایشان از دست می‌رفت و چیزی به‌جز چانه‌ی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به‌جا نمی‌ماند. لیدی ال رومن گاری
خاطره‌های زندگی قبلی که همین‌جوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یه‌جا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطره‌ی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اون‌وقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاق‌ها هم ناخواسته می‌افتن. دست خود آدم نیست. مثل این می‌مونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشم‌انداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمی‌تونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود می‌کنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق می‌افتد که پرتویی خاص از نور یا جرقه‌ای کوچک وارد زندگی آدم‌ها می‌شود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمره‌شان پی می‌برند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خنده‌دار است. البته انسان‌های بی‌شماری نیز هستند که شانس نمی‌آورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشم‌های خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
عزیز من! آه، کاش فقط هفتاد سال پیش همدیگر را می‌دیدیم! نه، این‌طوری عالی است؛ دیگر آنقدر فرصت نخواهیم‌داشت که از یکدیگر، بیزار و متنفر شویم، که به چشم خود شاهد سپری‌شدن دوره‌ی جوانی‌مان باشیم و با دل‌آشوبه و انزجار از شور و شیفتگی گذشته‌هامان یاد کنیم، که به دنبال یافتن شخص ثالثی برویم. شما از یک‌طرف و من از سوی دیگر، در یک جمله‌ی کوتاه می‌توانم بگویم که دیگر برای شناختن یکدیگر هیچ فرصتی نخواهیم‌داشت. مالون می‌میرد ساموئل بکت
مسئله این بود که بعضی وقت‌ها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر می‌شود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت می‌شود، مثل موجودی که می‌خواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجه‌ی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنونده‌ها پلک‌هایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
در برخی شرایط خاص، بهترین غذا برای آدم، مواد غذایی کنسروشده و یا غذاهایی هستند که در شیشه از آنها نگهداری می‌شود؛ نه فقط به آن دلیل که این نوع غذا از قبل، پخته و آماده‌ی خوردن است؛ بلکه به این دلیل هم هست که حمل آنها راحت‌تر و برای استفاده‌ی آنی هم آسان‌تر هستند. این هم درست است که همه‌ی کنسروها و شیشه‌ها و مواد بسته‌بندی شده‌ی مختلف دارای تاریخ مصرف هستند و بعد از تمام شدن آن تاریخ، استفاده‌ی آنها موجب زیان و حتی گاهی خطرناک است؛ اما مردم با عقل خود، بی‌درنگ ضرب‌المثلی را سر زبان‌ها انداخته‌اند که به یک تعبیر جوابی ندارد و به ضرب‌المثلی دیگر شبیه است: «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» اما حالا بیشتر مردم می‌گویند: «چشمی که نمی‌تواند ب‌بیند، معده‌اش سنگی است.» و شاید به همین دلیل باشد که آنها این‌همه چیز به‌دردنخور می‌خورند! کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بی‌شک هنوز دولت حاکمه‌ای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودی‌ای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشم‌بند سیاه گفت: «پس آینده‌ای هم وجود ندارد.»
- من نمی‌دانم که آینده‌ای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آینده‌ای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمی‌خورد.
کوری ژوزه ساراماگو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفش‌های خود را دربیاوریم.» یک‌نفر گفت: «در آن‌صورت، پیدا کردن کفش‌ها برایمان دشوار خواهد بود.» یک‌نفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بی‌شک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در این‌صورت دست‌کم یک‌نفر همیشه پیدا می‌شود که آنها را بپوشد.
- این‌همه حرف‌زدن درباره‌ی کفش مرده‌ها برای چیست؟
یک ضرب‌المثل هست که می‌گوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مرده‌ها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای این‌که کفش‌هایی که مرده‌ها را با آن دفن می‌کردند مقوایی بود و همین، منظور را می‌رساند. تا آنجایی که ما می‌دانیم، روح‌ها پایی ندارند!
کوری ژوزه ساراماگو
نمی دانم چکار کنم!
الی از دستم ناراحته و چشماش از عصبانیت برق می‌زنه😞😞
حتی جک هم ناراحته و سرم فریاد می‌زنه…
اون‌ها تنها به فکر بچه شون هستن از من میخوان بهشوت توضیح بدم چی شده و بعد سرم فریاد میزنن،انگار نه انگار خودشون از من خواستن😞😞
اصلا یک حظه هم به این فکر نمی‌کنن که چند روز پیش تا لبه مرگ پیش رفتم…
اما من تسلیم نمی‌شم چون بلاخره حتما خودشون میفهمن💙
من هر جور شد از بچه شون در برابر مادر ملکین محافظت می‌کنم…
انتقام جادوگر (آخرین شاگرد 1) جوزف دیلینی
وجدان‌اخلاقی که خیلی از آدم‌های بی‌فکر از آن پیروی نمی‌کنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا می‌گذارند، یک حقیقت‌موجود است و ساخته‌ی فیلسوفان دوران‌دقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئله‌ی‌گنگ می‌دانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگی‌اجتماعی و تغییر و تکامل‌نژادی، ما اخلاق را در سرخی‌خون و شوری‌اشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافی‌نبود. پس چشم‌ها را به نوعی آیینه‌ی درون‌نگر تبدیل‌کردیم و نتیجه آن‌که چشم‌ها آنچه را با زبان انکار می‌کنیم، بی‌پروا نشان می‌دهند… کوری ژوزه ساراماگو
کاترین: می‌دانی چه چیزی بیشتر از همه مرا عذاب می‌دهد؟ این تن که مثل یک زندان دست و پایم را گیر انداخته اما در حال متلاشی شدن است. از محبوس بودن در این زندان تنگ عذاب می‌کشم. می‌خواهم هرچه زودتر از شر این زندان لعنتی خلاص بشوم و به دیار باقی بروم تا همه درد و رنج‌ها را فراموش کنم. آنجا تا ابد آسوده و آزاد هستم. دوست ندارم با چشم اشک بار و قلبی شکسته اینجا بنشینم و برای نداشتن آن خوشبختی حسرت بخورم. میخواهم هر چه زودتر از این سرای غم زده و پر از محنت فرار کنم و فرشته خوبختی و سعادت ابدی را در آغوش بگیرم. بلندی‌های بادگیر امیلی برونته
قانون جاذبه شماره ۶۰
هنگامی‌که مردی زن را به چشم دختر کوچک و یا خواهرش که باید از او نگهداری کند می‌بیند، شور و اشتیاقش می‌پژمرد و از بین می‌رود. او دوست ندارد با خواهرش رابطه جنسی داشته باشد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مردی زنی را به طور کامل از لحاظ اقتصادی پشتیبانی می‌کند، یکی از این دو مورد اتفاق می‌افتد:
*احساس می‌کند که در یک موقعیت بن بست زندانی شده و یا به دام افتاده است.
*به تدریج نگاهش به زن عوض شده و به او به چشم یک دختر بچه نگاه می‌کند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر می‌شود و از کودکان نگهداری می‌کند نمی‌شود. هنگامی‌که پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی می‌کند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمی‌کند. زیرا می‌داند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سخت‌تر از کار او. در اینجا مرد تشخیص می‌دهد که کار خودش را به کار زن ترجیح می‌دهد، پس چاره‌ای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او می‌تواند وقت خود را با آن‌ها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمی‌آیند. وقتی شما عاشق می‌شوید خیلی از وسوسه‌ها خود به‌خود از بین می‌روند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۳- هنگامی‌که مردی به زنی اجازه می‌دهد چیدمان خانه اش را تغییر دهد آن وقت می‌فهمید که واقعاً عاشق است. او ناگهان از اینکه خانه‌اش کمی رنگ زنانه به خود می‌گیرد خوشحال هم می‌شود. او مبلمان مورد علاقه زن را می‌خرد و اجازه می‌دهد وسایل خیلی شخصی‌اش را جلو چشم او بگذارد. او زن را به تمام طرق ممکن در زندگی‌اش می‌خواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذاب‌تر می‌آید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث می‌شود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- هنگامی‌که مردی نقاب خونسردی بر چهره می‌زند، گمان می‌کند که دارد با قدرت و نیروی خود، زن را تحت تأثیر قرار می‌دهد. او با تظاهر به دانستن همه چیز، می‌خواهد جذاب‌تر به نظر بیاید. هیچ مردی نمی‌خواهد که زن او را به چشم «پسر مامان» و یا یک مرد گریان نگاه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- درست است، مردها رفتار خونسردانه ای دارند زیرا فکر می‌کنند این طرز رفتار، آن‌ها را در چشم زنان جذاب‌تر جلوه می‌دهد. من مردانی را می‌شناسم که تنها برای نگران کردن همسرشان، به زنانی که حتی ذره‌ای هم زیبا نیستند خیره می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف می‌زند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه می‌گوید و تمامش می‌کند. اما برای یک زن، زمان همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زن‌ها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما می‌خواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و می‌گویید: «مهم نیست عزیزم» کار خراب‌تر می‌شود زیرا آن وقت او فکر می‌کند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرف‌های مشاور روان‌شناسی زوجین، خود را عوض نمی‌کند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه می‌کنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آن‌ها اعلام می‌کنند خود را تغییر داده و درست شده‌اند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، می‌شود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که می‌توانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان می‌دهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیل‌اش می‌کند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همان‌طور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرف‌های دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دل‌هایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین می‌رود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفت‌وگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشق‌اش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفت‌وگوهای تلفنی‌تان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفن‌ها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمی‌شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
معمولاً زن‌ها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمی‌دهند. هنگامی‌که شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک آن قطار را خیلی هوشمندانه و باظرافت‌های رفتاری خود می‌راند. از آنجا که او در چشم مرد کمی سرد و کناره گیر جلوه می‌کند، مرد می‌داند که مردان زیاد دیگری نیز هستند که آرزوی به دست آوردن این زن را دارند. در واقع مرد خودش نیز از داشتن او اطمینان ندارد. به همین دلیل این امکان زیاد برایش پیش نمی‌آید که حتی فرض کند این زن یک همراه فقط برای خوش‌گذرانی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوه‌ترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر می‌رود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نوزادان در خواب بزرگ می‌شوند و به آرامی و به گونه‌ای که هرگز حس نمی‌شود، قد می‌کشند، وزن‌شان زیاد می‌شود و کم‌کم قدرت می‌یابند. چشمان‌شان کمتر می‌ترسد، لب‌هایشان کمتر می‌لرزد و با دقت بیشتری به دنیا می‌نگرند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی‌دانم، اما این را کاملا فهمیده‌ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط می‌کند: از نقطه‌ی سیاه‌رنگ و ریزی در مردمک‌چشم… نگاه انسان‌ها از نگاه گرگ‌ها نیز ناپایدارتر است و آن‌چه در نگاه انسان‌ها دیده می‌شود، به مراتب وحشتناک‌تر از نگاه گرگ‌هاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
این عقب کشیدن چیزی را به او می‌دهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس می‌گرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) می‌شوید یا نه، مردد می‌کند و این موضوع برایش دلیلی می‌شود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمی‌بیند.
سعی کنید حرف‌هایی مانند این‌ها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش می‌گذرد متوجه گذر زمان نمی‌شود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمی‌کند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب می‌کشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمی‌آید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب می‌کشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان می‌دهید، به او این حس را می‌دهید که شما را کنترل می‌کند و اگر به دفعات زیاد واکنش‌های احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری می‌مانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۸
زنی که همواره مرد را تأیید کند و برای جلب نظرش زیاده از حد تلاش کند، این احساس را در مرد به وجود می‌آورد که زن بیشتر از آنکه به خودش باور داشته باشد، به او باور دارد و این در چشم مردها نشانه ضعف است نه مهربانی.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر زن زیاده از حد برای مرد تلاش کند، همین اتفاق رخ می‌دهد. مرد واکنش بی ادبانه ای نشان می‌دهد. در همان زمانی که یک دختر ساده دل در حال از دست دادن عقل خود به خاطر یک مرد است، یک زیرک کاری می‌کند که مردش عقل خود را به خاطر او از دست بدهد. هنگامی که در یک رابطه، زن از مرد یک قدم جلوتر باشد، در چشم او جذاب‌تر جلوه می‌کند و ذهن او را نیز بیشتر درگیر خود می‌کند. مرد از او سیر نمی‌شود و در آخر به این نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند بدون او زندگی کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو می‌کند» و آن‌ها را بزرگ نمایی نمی‌کند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام می‌گذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آن‌ها فکر می‌کنند زنی که عصبانی می‌شود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان می‌دهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او می‌دانند و یا سریع این استدلال را می‌آورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتی‌که طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این می‌گذارد که او لابد می‌داند چه می‌کند و حتماً می‌داند که چه چیز را می‌خواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مثل صبح‌ها که تو از خواب بیدار می‌شی. اون لحظه واقعاً بد به نظر می‌رسی؛ موهات به‌هم‌ریخته‌س و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو می‌بینی، چشمات برق می‌زنه. واسه همینه که می‌گی من زیبایی‌ام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز می‌شم؛ چون می‌خوام زیبا باشم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو می‌بینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفته‌ن زیبا باشن. اونا نگاه‌های زیادی رو به خودشون جلب می‌کنن اما هیچ‌وقت نمی‌درخشن. زنِ زیبا می‌درخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که به‌تون می‌ده، حواس‌تونو از این چیزا پرت می‌کنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس می‌کنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی می‌کنید. اون کم‌تر چشمک می‌زنه و شما رو از نزدیک می‌بینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا می‌دونه سریع‌ترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیبایی‌ان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیش‌تری بذاره؛ اون‌وقته که همه لبریز می‌شن. زن‌هایی که دل‌شون می‌خواد خوشگل باشن، به این فکر می‌کنن که ظاهرشون چطور به نظر می‌رسه، اما زن‌هایی که می‌خوان زیبا باشن، به این فکر می‌کنن که دارن به چی نگاه می‌کنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درون‌شون می‌فرستن. اونا دنیای زیبا رو به درون‌شون می‌برن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون می‌کنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را می‌شنوم که چیزهایی می‌گویم؛ نه چیزهای احمقانه‌ای که از فیلم‌ها یاد گرفته‌ام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوش‌گرفتن یاد گرفته‌ام. حرف‌های درونم را به زبان می‌آورم. اما لحظه‌ای که کریگ مرا کنار می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد، می‌ترسم و احساس می‌کنم دارد مقایسه می‌کند. توی ذهنم به او می‌گویم «اگه الان این‌جا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زن‌های دیگه‌ست، قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم این‌جا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. می‌دانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرف‌های درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین می‌گویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو می‌ترسونی. همین‌جا بمون، همهٔ تو!» او را به‌سمت خودم می‌کشم. هر دو از تنهایی درآمده‌ایم و با هم‌ایم. کریگ با آن زن‌ها و شکلِ اغواگرانه‌شان نیست. او این‌جاست، با من، با شکلِ اغواگرانه‌ام. بعد از همهٔ این‌ها، دوباره تلاش می‌کنم. من هنوز این‌جام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشم‌های قهوه‌ایِ کریگ نگاه می‌کنم و حس سبک‌سری بهم دست می‌دهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا این‌که چیزی درونم تغییر می‌کند. یکهو حس می‌کنم دلم می‌خواهد کریگ را ببوسم. نمی‌توانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع می‌کند به مضطرب‌شدن. مطمئنم نمی‌توانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازی‌ست برای چیزهای بیش‌تر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میله‌هایی‌ست که ساخته‌ام تا امنیت داشته باشم. حس می‌کنم دارم تجزیه می‌شوم. من دیگر توی چشم‌هایم، توی چشم‌های کریگ، یا توی فاصلهٔ بین‌مان نیستم. من برگشته‌ام به درونِ خودم. اما به جای این‌که آن‌جا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت می‌کنم و اجازه می‌دهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. می‌گویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما می‌ترسم، چون نمی‌خوام پیش‌روی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترام‌گذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بین‌مان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «من این‌جام! من بیش‌تر از اون چیزی‌ام که تو می‌تونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من می‌گه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشم‌های یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و به‌خاطر همین انگشت‌هایش را پایین آورد. چشم‌های او می‌گفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همان‌جا می‌ایستم و فکر می‌کنم آیا می‌توانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهم نیست چه احساسی دارم، مهم این است که دیگر تظاهر نمی‌کنم. احساسِ این لحظه‌ام، ترس و درعین‌حال عصبانیت است. یک زن حق دارد سگش را برای قدم‌زدن بیرون ببرد؛ بدون این‌که حضور غریبه‌ای آزارش بدهد. احساس می‌کنم از «ترسیدنِ از مردها» خسته شده‌ام. پس همان‌جا، توی پیاده‌روی جلوی خانه‌ام، پذیرای یک به‌هم‌پیوستگی می‌شوم. به جای برگشتن و رفتن، مصمم و با تمام توانم، به چشم‌های آن مرد زل می‌زنم و با دست چپم به او اشاره می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم: «نه. این کار رو نکن! این کار رو نکن! با من این کار رو نکن!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آن‌هایی فکر می‌کنم که به نظر می‌رسد خیلی به خدا نزدیک‌اند، همان‌هایی که معمولاً لباس خاصی نمی‌پوشند و روی مبل‌های کلیسا نمی‌نشینند، آن‌ها لباس معمولی می‌پوشند و روی صندلی‌های تاشوی جلسات خودشناسی می‌نشینند. آن‌ها دیگر از تزئین خودشان خسته شده‌اند. آن‌ها همان‌هایی هستند که دیگر تظاهر نمی‌کنند. همان‌هایی که می‌دانند رنج آن‌ها را به پایین‌ترین لایه رسانده، و پایین‌ترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحی‌ست. آن‌هایی که وجود دارند و می‌دانند هر چیزِ پنهان‌شده، درست مقابل چشمان خداست. آن‌ها چیزی را می‌پرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط می‌خوام بدونم دوباره می‌تونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بی‌مُزد و منت دوست‌مان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سخت‌تر به دست می‌آیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آن‌قدر به آینه خیره می‌شوم که دیگر خودم را نمی‌شناسم؛ انگار به کلمه‌ای خیره شوی که مدت‌ها اشتباه تلفظ می‌شده. به چشم‌هام که نگاه می‌کنم، صمیمیتی در درونم بال می‌کشد، مثل یک حس ستیزه‌جو. احساس می‌کنم با یک غریبه طرف‌ام. دست می‌کشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمی‌توانم کسی را که می‌بینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمی‌دارم و به خودم نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم باور کنم کی‌ام. دست می‌کشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل می‌کنم. تنم را که لمس می‌کنم، تازه می‌فهمم چقدر از خودم جدا مانده‌ام. چرا خودم را رها کرده‌ام؟ چرا حس‌اش مثل تمام زندگی‌ام یک حس بیرونی‌ست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز می‌شود و چشمم به خانمی با کت‌شلوار شیک سفید می‌افتد، تازه به خودم می‌آیم. هر دو به هم خیره می‌شویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیش‌تر از این‌که ظاهر گرمی داشته باشه، حرفه‌ای به نظر می‌رسد. آرایش ندارد و این باعث می‌شود بیش‌تر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر می‌گیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشته‌ام. زنِ روبه‌رویم را خوب نگاه می‌کنم و دو چیز دستگیرم می‌شود؛ هم از او خوشم می‌آید و هم از او می‌ترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین می‌آورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همه‌چیز را به او بگویم، می‌تواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم می‌تواند. اما اگر تشخیص‌اش این باشد که باید به زندگی‌ام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چشمم به تصویر بالای سرش می‌افتد: تصویر مریم و کودکش. ناگهان کلماتم را پیدا می‌کنم. «از کجا انقد مطمئنی که خدا خونوادهٔ منسجم رو ترجیح می‌ده؟ اون‌طور که از عکس بالای سرت پیداس، خدا یه دخترِ جوونِ مجرد رو به‌عنوان مظهری از مادریِ خودش انتخاب کرد. بدون شک خدا در مقایسه با کلیسا، دیدِ گسترده‌تری نسبت به این موضوع داره که لازمهٔ خانواده‌ی‌خوب‌بودن چیه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج می‌شوم یا از پله‌ها پایین می‌آیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر می‌شود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره می‌شود. خشکم می‌زند. می‌دانم اگر فرار کنم، گیر می‌افتم. از آن‌جا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچ‌راهی برای نابودکردن، گول‌زدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط می‌شود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم می‌کند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز می‌شود. او همیشه خُرخُرکنان این‌جا منتظرم است؛ اما هر بار که دور می‌زنم، بیشتر اطمینان پیدا می‌کنم و کمتر می‌ترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلم‌های آشغالی دقیقاً همان کاری را با من می‌کند که قرار است بکند؛ آن‌وقت از مادری خسته به کسی تبدیل می‌شوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی می‌خواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه می‌شوم که بیش از معمول درگیر شده‌ام. یک نوع عالم حیوانی‌ست و من متوجه می‌شوم که در آن به کریگ فکر نمی‌کنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر می‌کنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه می‌کند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر می‌کنم، به جای این‌که این‌جا درگیر همسر خوش‌تیپ‌ام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفاده‌کردن از یک بدن را برای تجربه‌کردن با دیگری در نظر می‌گیرم. چیزی‌که به ذهنم خطور می‌کند “نه این‌جابودن، نه آن‌جابودن” است. بعد به این فکر می‌کنم که نکند کریگ هم دارد به آن‌ها فکر می‌کند؟ شاید برای همین است که چشمانش را می‌بندد و خیلی دور به نظر می‌رسد. یعنی او نه این‌جاست و نه آن‌جا؟ او با من است یا با آن‌ها؟ فکر می‌کنم اصلاً چرا باید به آن‌ها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زن‌های خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همین‌جا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او می‌خواهد درون جسم من باشد، همان‌طور که من می‌خواهم درون ذهن او باشم. اما او نمی‌تواند مرا درون جسم‌ام بیابد، چون من آن‌جا زندگی نمی‌کنم. من هم نمی‌توانم او را درون ذهن‌اش بیابم، چون کریگ آن‌جا زندگی نمی‌کند. او با چشمان غمگین نگاهم می‌کند و می‌گوید: «منو ببین! من این‌جام. دارم خودمو به تو پیشکش می‌کنم. منو می‌بینی؟ منو حس می‌کنی؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس می‌کنم نوعی حرمت میان ماست و از آن‌جا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقه‌ای در کار است، رابطهٔ جنسی‌مان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من می‌خواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطه‌ای که برقرار شده، مثل همیشه است، همان‌طور که من هر بار انجام داده‌ام. آرام چشمانم را می‌بندم و از بدنم خارج می‌شوم. وقتی تمام می‌شود، احساس وحشت می‌کنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظه‌ای که احساس می‌کنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگی‌ات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیق‌ترین تنهایی و ترسی‌ست که می‌توانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانهٔ پدر و مادرم رانندگی می‌کنم. دیروقت است، قفلِ در را باز می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم. پدر و مادرم را بیدار می‌کنم، لبهٔ تخت‌شان می‌نشینم و دستم را بالا می‌گیرم تا حلقه را ببینند. آن‌ها قبل از این‌که به حلقه نگاه کنند، به چشم‌های من نگاه می‌کنند. هر دو چشم من و حلقه روشن، درخشان، و سرشار از امیدند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش می‌بَرَد و تا حیاط‌پشتی با هم قدم می‌زنیم. او کمکم می‌کند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب می‌نشینم، کریگ مثل شاهزاده‌ها زانو می‌زند و یک حلقهٔ الماس را به‌سمت من می‌گیرد. » باهام ازدواج می‌کنی؟» یکهو خشک‌ام می‌زند. نمی‌دانم کدام جواب واقعاً خوشحالش می‌کند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشم‌هایم را می‌بندم و می‌گویم: «آره.» حس می‌کنم لبخند از چهرهٔ کریگ می‌پرد. او حلقه را دستم می‌کند و بلند می‌شود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش می‌گیرد و هر دومان به حلقه زل می‌زنیم. می‌گوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکی‌اش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کلماتی را شنید که مدت‌ها در انتظار شنیدنش بود این‌که من به کمک نیاز دارم آشفته شد و به عقب به‌سمت من برگشت. او به‌سرعت طوفان شن و با چشم‌های پر از اشک، به جایی‌که من نزدیک بیست سال پیش در شن و ماسه فرو رفته بودم، برگشت. وقتی به من رسید، خم شد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بایستم. پاهایم می‌لرزید. محکم بغلم کرد؛ درحالی‌که هیچ عذرخواهی و توضیحی نمی‌خواست. او فقط گفت: «من این‌جام.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هوش پیچیده‌تر از زیبایی‌ست. غریبه‌ها به من نزدیک می‌شوند و با ذوق و شوق به موهای فرفری‌ام دست می‌زنند، اما وقتی با اعتمادبه‌نفس و خیلی راحت با آن‌ها صحبت می‌کنم، چشمان‌شان گرد می‌شود و به عقب برمی‌گردند. آن‌ها با لبخندِ من به سمتم جذب می‌شوند و با جسارت من، دفع. بعد هم سعی می‌کنند با خندیدن، خودشان را جمع‌وجور کنند، اما عملِ «دورشدن» انجام شده. این‌را به‌خوبی احساس کرده‌ام. آن‌ها می‌خواهند مرا ستایش کنند و من همه‌چیز را با واردکردنِ خودم در تجربهٔ شخصیِ آن‌ها، برای خودم پیچیده می‌کنم. کم‌کم می‌فهمم که زیبایی مردم را گرم، و هوشمندی مردم را سرد می‌کند. این‌را هم می‌دانم که دوست‌داشته‌شدن به‌خاطر زیبایی، برای یک دختر وضعیت دردناکی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسانیت مانند چراغی است که خاموش و روشن می‌شود، چراغی‌است در درون روحمان، ممکن است برای همیشه خاموش باشد و روشن نشود اما آنچه باید همیشه روشن بماند، چراغی است که انسان شدن ما را پرتوافشانی کند و این مشکل است و به چشم من رؤیت نشده. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو روزی از روزها صاحب دو چشم شفاف و روشن‌تر از چشم انسان‌های دیگر خواهی شد، اما انسان برای این‌که دوباره بینایی خود را بیابد، باید خیلی زحمت بکشد و چیزهای زیادی را درک کند. عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن می‌شوی، قرار نیست آن چشم‌ها همانند چشم انسان‌های دیگر باشند، نه، ندیم کوچولوی من، انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من کوری هستم مادرزاد. دایی و عمو و گداهای دیگر می‌گویند کسی که کور به دنیا بیاید در باره دیدن هیچ چیز نمی‌داند، اما من می‌دانم که این‌طور نیست. من در باره دیدن همه چیز می‌دانم، چون کورها هم خواب می‌بینند، در خواب انسان بی‌چشم چیزها را می‌بیند، با چشم دیگر که در درون درون است، یعنی جای دیگری در سر انسان که جز خودش کسی دیگر نمی‌بیند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بی‌آن‌که جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر می‌کردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمی‌آورد و روی زمین پدیدار می‌شود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشم‌هایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمی‌یابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس می‌کردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول می‌گویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کم‌کم که بزرگ‌تر می‌شود، می‌بینی که همه چیز را در خودش می‌بلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و می‌دانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم می‌خواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچ‌کس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم می‌خواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که می‌آید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لب‌هایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختی‌مان زندگی می‌کنم که انگار تا کنون زندگی نکرده‌ام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامه‌ای قشنگ، آره! رؤیا می‌بافم، خیالپردازی می‌کنم. چشم‌های تو را می‌بینم، دهانت را، تشنه‌ام. صبر کن، دارم می‌نوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباس‌هایم را پرو می‌کردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوش‌های ریز همه جا. موهایم سیخ‌سیخی و توفان‌زده. لاغر. پف‌کرده. فقط چشم‌هایم باقی مانده… تازه، آن‌ها هم بی‌روح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شده‌ام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد می‌آورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمی‌کنم. روزهای بد. بگذریم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم می‌کند. اینکه نسبت به همه چیز بی‌اعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که می‌توانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر می‌توانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت می‌نویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو می‌گیرند و آن حال‌و‌هوای شهری را از دست می‌دهند. کاترین از یک چشم نزدیک‌بین شده که مجبورش می‌کند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث می‌شود چشمش به‌طرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیک‌بینی گرفته و وقتی استفاده‌اش می‌کند این حالت از بین می‌رود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را می‌بینم که این‌طور ابلهانه از شکل افتاده غمگین می‌شوم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخویی‌ام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاری‌ام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگی‌ام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و این‌بار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمی‌کنم ترسی داشته باشم از کشش حیرت‌آورم به‌سوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمی‌توانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوباره‌مان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زده‌ام با چشمانی که به‌اختیار بسته‌ام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. این‌طور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوء‌تفاهمی» بزرگ تن دهم. آدم‌ها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمی‌کنند که جلوی بچه‌ها چه می‌گویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانه‌ات آمدم. دلهره‌های مرا خوب به یاد بیاور. می‌ترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد می‌زدی‌: «هیچ‌کس نیست! من دیگر نمی‌توانستم، می‌فهمی؟ همه را فرستاده‌ام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم می‌خواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کند‌و‌کاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی می‌کنید، اما به‌خاطر بچه‌ها شکلی از با هم بودن را حفظ کرده‌اید.
به‌جز این چطور می‌شد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گله‌ای است که از تو داشته‌ام. خودت چطور توانسته‌ای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه می‌کنی و به چه فکر می‌کنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. می‌بوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود می‌لرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیت این است که گذشت زمان مرا به تو نزدیک می‌کند. دیروز، در جاده، به تو فکر می‌کردم و با خودم می‌گفتم که اگر تو اینجا بودی چقدر با هم می‌خندیدیم. خوب می‌دیدم که تا کجا زندگی روزمره‌ام را پر کرده‌ای، در کوچک‌ترین جزئیات حضور داری، مو به مو به درونم خزیده‌ای. همین است که این خلأ و فراق را با خودم به این سو و آن سو می‌کشم، این گم‌گشتگی دلم را. نام تو را صدا می‌زنم اما خیلی دوری. شنبه شب در ایگوآپ میان جنگل و رود، در نسیم ملایمی که از دریا می‌وزید، چیزی را دنبال می‌کردم که انگار در تاریکی شب فرو می‌رفت. نمی‌دانم چه بود اما یکهو یاد بازوهایت افتادم آسوده زیر بازوهایم، و شانه‌ات که کمی تکیه‌اش داده‌ای به سینه‌ام، چشم‌های نازنینت، سکوتی غلیظ. ما چه خوشبخت می‌بودیم در این جای پرت‌افتاده در انتهای جهان. آخ! نسیم وزیدن گرفت… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که می‌طلبی باعث ویرانی همه چیز می‌شود، خواهش می‌کنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمی‌آید، هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم، ما نباید کاری به‌جز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قوی‌ترین و بهترین شکلی که می‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژی‌اش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پرده‌پوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم می‌رسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزه‌ای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو این‌قدر دوستش داری؛ چون این نامه نه‌تنها اینجا پیش چشم‌هایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خورده‌ام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم می‌دهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشته‌ام. هرگز این نیاز غیر‌قابل‌تحمل به بودن کسی را حس نکرده‌ام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس می‌کنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که می‌توانم جزء‌به‌جزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمی‌توانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمی‌توانم، چقدر دردناک است! به‌شکلی مبهم جلوی چشمم می‌آید و در پس‌زمینه محو می‌شود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همین‌که او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حضورت، خودت، تنت، دست‌هایت، صورت زیبایت، خنده‌هایت، چشمان بی‌نظیر براقت، صدایت، بودنت در کنارم، سرت بر گردنم، بازوانت دورم، این تمام چیزی است که الآن به آن نیاز دارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه می‌شوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کرده‌ام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو می‌دیدم و یکهو جلوه‌ای از پیش‌آ‌گاهی داشتم که انگار در چشم‌برهم‌زدنی دایره‌ای دور ما حلقه می‌زد و همه چیز هویدا می‌شد. حتی به‌اندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمی‌کشید، خیالی برق‌آسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را می‌خوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شده‌ام. حتماً. اما اگر امشب می‌خوابیدم و با تو حرف نمی‌زدم دلم از غصه می‌ترکید و فکر می‌کردم اگر برایت آنچه را در سرم می‌گذرد تعریف کنم، حالم بهتر می‌شود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان می‌دهم که فقط می‌خواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم می‌گذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامه‌ام تلافی‌اش را درمی‌آورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانی‌اش، از این خنده‌ام می‌گیرد!
خب عزیزم، می‌روم و می‌بوسمت! چنان‌که یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی…
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم می‌خواهد بخندم) حرف‌ها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول می‌خورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و به‌نظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیره‌اند و فکر نمی‌کنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که می‌ترسم. من هم به‌طرزی وحشتناک می‌ترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شده‌ام تا این گنجی را که به‌تازگی کشف کرده‌ام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. به‌خیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانی‌ام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما می‌ترسم و نمی‌دانم چرا. اولین‌بار است که در زندگی‌ام وقتی کسی زیاد بهم نگاه می‌کند چشم‌هایم را پایین می‌اندازم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز وقت ناهارت را چطور گذراندی؟ یک دستم را می‌دهم (اغراق می‌کنم) تا امروز صبح با تو به گردش بروم، جلوی دریا، تا به تو یاد بدهم هرچه من دوست دارم دوست داشته باشی، دخترهٔ خبیث بادها. بفرما، این هم از آفتاب روی کاغذم! من این کلمات را به‌زیبایی درون گودالی از طلا می‌کشم (دیروز، در کتابی این توصیف را دربارهٔ آفتاب پیدا کردم؛ چشم وحشی زرّین ابدی. اما حق با رمبو است: ابدیت، دریایی‌ست آمیخته با خورشید. می‌بینی، صبحگاهان الجزیره مرا پراحساس کرده است). نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانه‌ام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی می‌خوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف می‌کنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون می‌روم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم می‌کند، اندوهگینم می‌کند یا مرا می‌خنداند، چطور به‌دنبال نگاهت نباشم؟ وقتی می‌خوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف می‌زند چطور به لب‌های تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه می‌کنند؟ و بینی‌ات، دست‌هایت، پیشانی‌ات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیک‌هایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما می‌فهمم. من بهترین مرد را به دست آورده‌ام. اما به من نمی‌دهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور می‌توانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را می‌خواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه می‌خواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «به‌شرط اینکه…». تو را می‌خواهم، می‌دانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و اراده‌ام را و حتی اگر لازم شود تمام بی‌رحمی‌ام را در راه داشتنت خواهم گذاشت.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار می‌کنم، روزهایم را پر می‌کنم و می‌گذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمی‌کنم و به‌زحمت خودم را سر پا نگه می‌دارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شده‌ام و می‌ترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجی‌ست هوا. روزی برای سکوت، برای تن‌های عریان، برای بی‌قیدی و نمایش‌های تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید به‌رنگ چشم‌های تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش می‌کنم، تمام عشقم را برای تو می‌فرستم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کم‌کم بی‌قراری و عصبیت تو را حس می‌کنم. نباید این‌طور باشد عزیزم، زمان بسیار کند می‌گذرد، درست است، اما می‌گذرد و روز ما هم از راه می‌رسد. البته من به‌تجربه دریافته‌‌ام که هوای نامساعد به اندوه دامن می‌زند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشته‌ایم، البته فکر می‌کنم دارم کمی اغراق می‌کنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کله‌شق می‌بارید که از یکی از این روزها خبر می‌داد که در آن قلب آدم به گریه می‌افتد، حتی اگر در چشم‌انداز زندگی‌اش امید و شادی موج بزند. اعتراف می‌کنم که اولش از این هوا دلسرد می‌شدیم و بدوبیراه نثار می‌کردیم. اما کم‌کم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کم‌وبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت می‌بینی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آن‌ها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیده‌ام مگر می‌شود دو نفر که همدیگر را مثل آن‌ها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیده‌ام، آن‌ها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپه‌ها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست می‌دهد. سعی می‌کنم چشم‌اندازهای وسیع را ببینم و حال‌و‌هوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسوده‌تر از این منطقه ندیده‌ام. هیچ چیز تو چشم نمی‌زند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمی‌زند. هر چیزی سر جای خودش است. می‌شود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که می‌شود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که می‌خواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همان‌جاست، چیز دیگری آرزو نمی‌کنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمی‌گشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من با تو سرچشمه‌ای از زندگی را بازیافته‌ام که گمش کرده بودم.
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همین‌طور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم. این چیزی‌ست که می‌خواستم امشب با ناشیگری‌ام در عشق به تو بگویم. بابت دستخط هم مرا ببخش. خودکارم را گم کرده‌ام و دارم با یک قلم به‌دردنخور می‌نویسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ این‌ها فسیل است، ملال‌آور و غم‌انگیز است و چقدر بوی اتاق‌های پر از کاغذهای پاره‌پوره از آن حس می‌شود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافه‌ها، بوی عرق شبانگاهی، کهنه‌پارچه‌های کثیف! نمی‌دانم چرا بعضی از این شخصیت‌ها مخصوصاً انتخاب کرده‌اند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دست‌کم، باید دارایی‌شان را کمتر تو چشم ما می‌کردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. این‌طور سنگین‌تر می‌شد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفه‌کننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطه‌ور کردم. الآن دارم از روزم لذت می‌برم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
می‌دانی که می‌خواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را می‌بینیم، خیلی برنزه شوم. می‌دانی که برای رسیدن به این هدف تحسین‌انگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان می‌بارد باید از زیبایی شرقی چشم‌پوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یک‌خرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار می‌شود و می‌روم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! به‌خاطر همین است که کل روزم هدر می‌رود، چون با این وضع نه برنزه می‌شوم نه استراحت می‌کنم نه چیزی می‌خوانم.
وقتی شب می‌شود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی می‌شوم از اینکه هیچ‌کاری نکرده‌ام و خلقم تنگ می‌شود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق من! دلم می‌خواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم می‌خواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم می‌خواست می‌توانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم می‌خواست می‌توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها تصوری که از این ماه طولانی دارم همین است. اصلاً نباید ترکت می‌کردم و وقتی دوباره ببینمت تنها کاری که می‌کنم این است که جستی بزنم که مرا به آغوشت بیندازد. فعلاً طوری زندگی می‌کنم که انگار لال شده باشم و نزدیک‌بین و چشم‌هایم فقط به درد دیدن این پهنهٔ حیرت‌انگیز می‌خورد که جلو چشم‌هایم گسترده شده است. این اتاق بر فراز خانه، رحمتی‌ست. می‌توانم اینجا انتظارت را بکشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شب از ستاره‌های درخشان سرشار است. چون تو مرا خرافاتی کرده‌ای، آرزوهایی به آن‌ها آویخته‌ام که پشتشان پنهان شده‌اند و با باران بر صورت زیبایت خواهند افتاد، همان‌جا، فقط باید امشب چشم‌هایت را رو به آسمان بگیری. کاش آن‌ها از آتش، از سرما، از تیزی خدنگ عشق و از نرمی مخملینش برایت بگویند تا تو همان‌طور ایستاده، بی‌حرکت، منجمد بمانی تا من برگردم. کاش تمام وجودت به خواب رود به‌جز قلبت و من بار دیگر بیدارت کنم… خدانگهدار عزیزم، منتظر نامه‌ات هستم، منتظر خودت هستم. مراقب خودت باش، مراقب ما باش. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقع‌ها که من بیدار می‌شدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت می‌کردم، چشم‌انتظار بیداری‌ات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را می‌کشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه! ماریا، عزیز من، تو تنها کسی هستی که اشک مرا درآورده. دیگر هیچ چیز نمی‌تواند در من علاقه‌ای ایجاد کند! لذت‌هایی که تو به من داده‌ای باعث شده تا تمام چیزهایی که سر راهم سبز می‌شوند به چشمم خار بیایند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگی‌ام آسان سر نمی‌شود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آ‌گاه است که حاضرم تمام هستی و دارایی‌ام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشم‌انتظاری و دوست‌داشتنت دست برنمی‌دارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشم‌انتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم از این قلبِ به‌‌تنگ‌آمده که از من برده‌ای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بی‌مرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرف‌ها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر می‌زند از جنس شادیِ دلدادگی‌ست. اما در عین حال تلخی رفتنت را می‌چِشَم. غم چشم‌هایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمی‌ست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همان‌طور که نوشته‌ای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آن‌چنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می‌کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می‌کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی‌خورد واقعیت. این بینش اما به‌اندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشن‌بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. می‌دانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره‌آمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میزان بالایی از دلبستگی ما به پول و فعالیت، سرچشمه‌ای اجتماعی دارد. از همان ابتدا که از رحم مادر پای به دنیا می‌گذاریم، به شکلی طبیعی و فطری در جستجوی مشاغل استخدامی یا تعطیلات در سواحل دریای کارائیب نیستیم. اولویت‌های زندگی‌مان، تصویرمان از موفقیت و اهداف بلندپروازی‌هایمان را از سایرین می‌آموزیم. حتی اگر قصد تعدیل این تأثیرات را داشته باشیم نیز نیاز میزانی از پشتیبانیِ فرهنگ داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان می‌دهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبت‌آمیز خواهیم دید: هم‌دلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگی‌های دورهٔ نابالغی، که بزرگسال می‌تواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاری‌مان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل می‌کنند، نشان از این دارد که می‌توانند چیزهای درهم‌شکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایده‌هایی مهم است، نشانه‌ای بیرونی از خوش‌قلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچ‌یک از این ایده‌ها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمه‌های حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مقایسهٔ دردناک موقعیت خود با موقعیتِ دیگرانی که احساس می‌کنیم از ما خوشبخت‌تر هستند، متأسفانه یکی از سرچشمه‌های همیشگیِ آشفتگی روانی به‌حساب می‌آید. این نوع مقایسه باعث می‌شود نسبت به خودمان احساس ناخوشایندی داشته باشیم اگر بیشتر به خودمان فشار آورده بودیم و مرتکب این‌قدر خبط و خطا نمی‌شدیم و می‌توانستیم بر تنبلی‌مان غلبه کنیم، شاید می‌توانستیم خودمان را به سطح آنان برسانیم. یا اینکه بیشتر و بیشتر بابت موانع بیرونیِ موجود بر سر راهمان خود را آزار می‌دهیم. روبه‌رویی با امر والا اینجا نیز مفید است زیرا امر والا صرفاً باعث نمی‌شود فقط خودمان را بنا به قیاس، کوچک ببینیم. بلکه همچنین رتبهٔ انسان را نیز فرومی‌کاهد و آن‌ها را نیز حداقل برای مدتی تا حدودی معمولی نشان می‌دهد. در قیاس با دره‌ای ژرف یا اقیانوس، حتی پادشاهان یا مدیران ارشد نیز چندان قدرتمند به‌نظر نمی‌رسند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامش‌بخش است که یکی از سرچشمه‌های همیشگی و بسیار عادیِ پریشان‌حالی را خنثی می‌کند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ می‌دهد عمیقاً درگیر می‌شویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیف‌تر و بی‌علاقه‌تر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ داده‌اند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار می‌گریزد یا از گرسنگی پرهیز می‌کند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندان‌هایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضرب‌العجل کاری برای روز سه‌شنبه شدیداً پریشان‌حالمان می‌کند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سنت غربی از ما می‌خواهد تا بر ایده‌های بودا تمرکز کنیم، اما بودیسم حکیمانه‌تر به خاطر دارد که گاهی لبخند کسی دیگر است که بر ما تأثیر می‌گذارد. چهرهٔ اطرافیانمان به‌تدریج مناظر و چشم‌اندازهای درونمان را شکل می‌دهند. روانکاوان شرح می‌دهند که چگونه لبخندِ مادر احساس رضایت را به کودک منتقل می‌کند کودک پیام را دریافت می‌کند و او هم به مادر لبخند می‌زند. احوالات درونی، مُسری هستند. اگر مکرر بادقت به چهرهٔ آرام و خویشتن‌دارِ بودا بنگریم، مجموعه‌ای از خصلت‌های مطلوب را در درونمان تقویت می‌کنیم و ذخائر آرامش و آسایش خاطر خود را که همیشه در معرض خطر هستند، اعتلا می‌بخشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایه‌داری را بر اساس ویژگی‌های ظریف‌تر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمره‌مان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایه‌داری، احساس ارزشمندی شما به‌عنوان یک انسان و اساساً معنای زندگی‌تان، به‌طور غیرقابل‌اجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیده‌اید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر می‌کند: اگر باهوش‌تر بودم و سخت‌تر تلاش می‌کردم، در آن صورت به موفقیت‌های بیشتری دست پیدا می‌کردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایت‌بخش‌تری می‌داشتم. پاداش‌ها مدام در برابر چشمانمان در نوسان‌اند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد می‌کنند. پاداش‌هایی همچون صندلی‌های راحت‌ترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی به‌دست می‌آیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناک‌تر و تلخ‌تر خواهد بود، زیرا ندای شایسته‌سالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سخت‌گیرانه را به ما منتقل می‌کند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما بسیار مستحق دلسوزی هستیم چون تحت سلطهٔ سرمایه‌داری زندگی می‌کنیم. از منظر تجربهٔ بشر، سرمایه‌داری روشی نوین و بسیار پیچیده برای ساماندهی زندگی است. اقتصاددانان سرمایه‌داری را به شیوه‌هایی کاملاً فنی و تخصصی تعریف می‌کنند: سرمایه‌داری یعنی رقابت بین شرکت‌ها برای دستیابی به منابع؛ سرمایه‌داری یعنی تقاضا بسیار پویاست و مشتریان از یک تأمین‌کننده به سراغ تأمین‌کنندهٔ بعدی می‌روند تا معاملهٔ بهتری انجام دهند؛ سرمایه‌داری یعنی تلاش بی‌وقفه برای نوآوری و نبردی همیشگی برای فراهم آوردن محصولات جدیدتر و بهتر با قیمت‌های پایین‌تر برای مردم. بدین ترتیب سرمایه‌داری چیزهای خوب زیادی را برای زندگی مردم به ارمغان آورده است. سرمایه‌داری چیزهای بسیاری خلق کرده است، از جمله: اتومبیل‌های زیبا و جذاب؛ ساندویچ‌های خوشمزه؛ هتل‌های شیک در جزیره‌های دوردست؛ کودکستان‌های چشم‌نواز و پرمحبت و آزارنده‌تر از همه اینکه شهروندانی بسیار مضطرب نیز پرورش داده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راه‌های اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیت‌های بسیار چالش‌برانگیز بین عملی که یک شخص انجام می‌دهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشته‌اند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بی‌جان در حمامی از خون. اما در مجموع حس می‌کنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آن‌گاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار می‌کاهد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امروز در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برعکس آن دیدگاه را دارد. در این جامعه تصور این که زندگی شهوانی و عمیقاً جذاب و ارضاکننده‌ای نداشته باشیم شوکه‌کننده است. البته این امر در پیوند عاطفی با زندگی مشترک صورت می‌گیرد و یک عمر دوام دارد. اکنون دیدگاهی مثبت به رابطهٔ جنسی کاملاً مرسوم شده است؛ اما این دیدگاه یک مشکل آزاردهنده را به همراه دارد، زیرا در نظر نگرفته است که چه تعداد مانع واقعی برای تحقق آن وجود دارد. زیرا این دیدگاه، بی‌آنکه عمدی در کار باشد، سرچشمهٔ جدیدی از بیم و هراس شده است. اگر از ابتدا با این فرض آغاز می‌کردیم که علی‌الاصول باید در زندگی جنسی‌مان بسیار کم توقع‌تر باشیم، زندگی بسیار آرام‌تری می‌داشتیم. بهترین راه دستیابی به زندگی جنسیِ اصطلاحاً «خوب» این است که برای این ایده ارزش قائل شویم که یک رابطهٔ جنسی عالی، یک استثنای گاه به گاه و خلسه‌آور در زندگی خواهد بود که در مواقع دیگر سرشار از سازش‌ها و امیال ناکام خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دست‌هایش نگاه کردم و فهمیدم راست می‌گوید. از ابتدا چنین بود وقتی حرف می‌زد من به چشمان و دهانش نگاه نمی‌کردم، بلکه به دست‌هایش نگاه می‌کردم، یا اشیای دور و برش را تماشا می‌کردم، توانایی عجیبی در حرکات چشم و دهانش داشت، کسان دیگر متوجه چهره‌اش بودند. چون هرگز نمی‌دانستند راست می‌گوید یا دروغ، من تنها کسی بودم که می‌دانستم هنگامی که حرف می‌زند باید به دست‌هایش نگاه کنم. آن روز وقتی به دستانش نگاه کردم راستگو بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم… چشمی که تمام چشم‌اندازش بیابان بود. حس می‌کردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آن‌ها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا می‌بیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
نخ‌ها شروع کردند به آواز خواندن. نه ترانه‌ای ساخته‌شده از کلمات، بلکه یک ضرب‌آهنگ، لرزشی در دست‌هایش، طوری که انگار جان داشتند. برای اولین‌بار، انگشت‌هایش تسلطی بر نخ‌ها نداشتند، و به جایی که باید، هدایت می‌شدند. می‌توانست چشم‌هایش را ببندد و فشار سوزن و ارتعاش نخ‌ها را روی پارچه احساس کند. در جستجوی آبی‌ها لوئیس لوری
مامیشکای خودم
می‌دانم خسته‌ای. می‌فهمم که تنهایی و بی‌کاری خوردت می‌کند. چه کنم که عجالتاً، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمی‌آید. قربان چشم‌های مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشته‌ام با موفقیت به مقصد برسانم. یادت هست این جمله؟ «هر مرد موفق، زن فهیم و دل‌سوزی در خانه دارد». پایداری و مهربانی تو مرا موفق می‌کند. دیگر چیزی نمانده. یک قدم دیگر. فقط یک قدم دیگر. آن وقت دیگر هیچ گاه تنها نخواهی ماند. خانه‌ات را خواهی ساخت و خواهی پرداخت تا من و سعادت به آغوشت بدویم. باور داشته باش و مقاومت کن. مخصوصاً این نکته را به یاد داشته باش که من به کومک تو بیش از هر چیز دیگر و بیش از هر کس دیگر و بیش از هر وقت دیگر نیازمندم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه می‌کنم. خوابیده‌ای و چشم‌هایی را که من دوست می‌دارم بر هم نهاده‌ای. می‌دانم که پشت این پلک‌های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می‌شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم‌هایی که روزگاری مرا با بیش‌ترین عشق‌های جهان نگاه می‌کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم‌های درشت جان‌داری که همیشه، تا زنده‌ام، الهام‌بخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آن‌ها را شاد و جرقه‌افکن می‌خواسته‌ام. به آن‌ها بگو که چه قدر دوست‌شان دارم، بگو که آن‌ها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی‌چاره و پریشان می‌شوم.
داستان پریشب را برای‌شان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بی‌چارگی دق کنم.
به آن‌ها بگو که یک لحظه غیبت‌شان را تاب نمی‌آورم.
به آن‌ها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آن‌ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن‌ها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آن‌ها بگو!
به‌شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم‌ها!
و روزی که بتوانم آن چشم‌ها را از خندهٔ شادی و نیک‌بختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شده‌ام، (…) شده‌ام!
به آن‌ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایین‌تر: برای آن لب‌ها که به من می‌گویند:
دوستت دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوش‌هایت را باز کن! اگر سلامت مرا می‌خواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبت‌های تو را جبران می‌کنم. چه طور شب‌پره‌وار دور شمع وجودت می‌گردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشم‌هایت نمی‌تواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من می‌خواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفته‌ام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمی‌خورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفته‌ام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بی‌خانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفته‌ام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش‌بخت خواهی شد، حتی به چشم‌هایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه‌ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادی‌ها و پیروزی‌ها و کامکاری‌هاست. اما اگر روزی لبان تو را بی‌خنده، زبانت را بی‌سخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتش‌سوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمی‌توانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیان‌کنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه می‌دارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بی‌خنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده مانده‌ام: کم‌ترین بی‌مهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بی‌ارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبت‌شان ارزش زندگی را بالا می‌برد.
بگذار تنگ‌نظرها کور شوند،
بگذار بی‌مایه‌ها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست می‌دارم، تو را روی چشم‌هایم می‌نشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بی‌نظیری می‌گردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشم‌هایم‌تر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانی‌تر می‌شد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جست‌وجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول می‌دهم، چنان زندگانی‌یی است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی.
شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعت‌های دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمی‌دارد… به چه چیز فکر می‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم به تمام معنا. می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی‌گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست‌هایم بوی اطلسی‌های تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنم… حس می‌کنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفته‌ام… احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع‌ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه‌چکه می‌چشم پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟ مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشم‌هایت با همهٔ مهربانی‌های عالم به من نگاه می‌کنند؛ لب‌هایت با عطش همهٔ عالم مرا می‌بوسند؛ دست‌هایت با همهٔ نوازش‌ها به سرم کشیده می‌شود؛ لب‌های مرا می‌گذاری که تو را به دل‌خواه ببوسند؛ اطلسی‌های مرا به نوازش دستانم رها می‌کنی؛ حتی تن گرمت را با گشاده‌دستی به من تفویض می‌کنی؛ به تن من که، می‌کوشد با پرستش آن، دست کم ذره‌یی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشاده‌دستی و اطمینان به تن من می‌سپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دست‌ناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شب خالی کشنده‌یی را می‌گذرانم. به هیچ قوه‌یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود می‌داشت تا من امشب دست به دامانش می‌زدم و ازش می‌خواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشم‌هایم چشم‌هایت را ببیند تو را به من می‌رسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت می‌دانی که دوری تو با روح و قلب من چه می‌کند، ولی چاره‌یی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می‌توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه‌هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم‌هایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می‌بوسم‌شان. آن‌ها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمی‌بایستی به تو نزدیک می‌شدم، نمی‌بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می‌کردم، نمی‌بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده‌یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده‌یی را دوست بداری.
افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌یی بیش نیست؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدف‌ها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیک‌نفس و خوش‌سیرت به چشم انسان می‌خورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما… اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی‌هایت، تنها برای چشم‌های بی‌نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می‌دارم. آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست‌داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می‌دارم که «خوبی». برای آن که تو، جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می‌گویم هرگز نه پیری و… نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد… چرا که هر چه تنت زیر فشار سال‌ها درهم‌شکسته‌تر شود روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، گذشت و تقوا و بزرگواری تو، وقار تو، وجود تو، قلبت که مثل یک پروانه، ظریف و کوچک و عاشق است ، و چشم‌هایت که مثل یک پیاله شراب است ، و… روحت!
آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.
چشم‌های تو، زیباترین چشم‌هایی است که آدم می‌تواند ببیند. و نگاهت همهٔ آفتاب‌های یک کهکشان است؛ سپیده‌دم همهٔ ستاره‌هاست.
لبان تو آینه‌یی است که از ظرافت روحت حرف می‌زند و روحت، روح وقار و متانت است. روح تو یک «خانم» یک «لیدی» است.
گردنت، بی کم و کاست به سربلندی من می‌ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است. و با قامت تو هر دو از یک چیز سخن می‌گویند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوشا دمی که ما تو و من با موهای سپید، راضی از روزها و شبانی که به پشت سر نهاده‌ایم، این سطوری را که قلب من، در فاصلهٔ کوتاهی از تو، در آرزوی بزرگ تو نوشته‌اند، برای آخرین بار می‌خوانیم؛ گرداگرد خود به فرزندان و نوگان خود می‌نگریم و آن گاه چشمان ما با نگاهی خندان بر یکدیگر متوقف می‌شود. آهی از روی رضایت می‌کشیم و می‌گوییم:
«افسوس! چه شیرین و چه کوتاه بود!»
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام گرمای زمین، همهٔ بادها و آفتاب‌های عالم در وجود مادی من سرشار می‌شوند؛ تو را به خود می‌فشارم، همهٔ دردهای طبیعت، شادترین دردها، خوش‌بخت‌ترین دردها در تن من لبریز می‌شود… در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون ابری خواهم بارید چون کوهی به آتش فشانی خواهم پرداخت و چون درختی، از لذت جوانه زدن از لذت خالی شدن بهره‌ور خواهم شد…
در یک آن، احساس می‌کنم که هم‌اکنون، به ناگهان، چون طبیعت سرمستی که به هنگام بهار همهٔ عقده‌های سرشار تنش را به صورت برگ‌ها و چشمه‌ها از وجود خویش بیرون می‌ریزد، به خلسهٔ آسایش و خالی شدن خواهم پیوست و همهٔ بهاران را در این زایش عظیم احساس خواهم کرد…
و در همین لحظهٔ خدایی است که چون خدایی می‌توانم همهٔ این طغیان‌ها را به فرمان خود بگیرم. بگویم «نه!» و همهٔ آن چیزی را که تو «دیوانگی» نام نهاده‌ای مغلوب کنم…
آیدا، این منم؛ چرا مغرور نباشم؟
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی می‌زنم. این قدرت تویی آیدای من! چرا مغرور نباشم؟ چه گونه می‌توانم مغرور نباشم؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفت‌وگوهای این چند شب که در خانهٔ ما می‌گذرد شنیده‌ای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او می‌خواهد به «سروری» خود قبول کند، مدت‌هاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف می‌خورد که چرا صاحب همهٔ ثروت‌های جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاک‌باختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمی‌خواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه می‌کند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحث‌های خانوادگی ما را در این چند شب شنیده‌ای و دانسته‌ای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر می‌دانستی چه قدر محتاج نوازش‌های تو هستم! اگر می‌دانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست می‌داری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر می‌کنی، چه می‌خواهی، و فردای طلایی مشترک‌مان را چه جور می‌بینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش می‌دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش می‌توانستی حدس بزنی که چه قدر دوست می‌دارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشم‌ها و دست‌هایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دست‌های مرا میان خود می‌گیرند و چشم‌های عجیب تو (که برای توصیف آن‌ها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاه‌هایت به خواب می‌برند؛ اما لبانت… نه! آن‌ها نه با کلمه‌یی و نه با بوسه‌یی… نه! آن‌ها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساس‌های متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب می‌رسانم بی‌گفت‌وگو در جوابت درمی‌مانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر می‌باید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمی‌دارد.
چشمانت به من نوید و امید می‌دهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز می‌کند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشم‌هایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشم‌هایت مهربان و نوازش‌دهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دل‌تنگش را چه قدر دوست می‌دارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشم‌هایت مرا دوست نمی‌دارند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشم‌هایش مرا دنبال می‌کرد و حرف نمی‌زد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه می‌کرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان می‌آوردمش بیرون گریه می‌کرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
یادم می‌آید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری می‌گذشتم که می‌دانستم او در آن زندگی می‌کند. همین‌طور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو می‌انداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمک‌زن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگی‌ام پشت‌پا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری می‌کشیدم: اگر ماری لباس‌هایش را این‌جا می‌گذاشت یا همه چیز را با خود می‌برد، کمد را تمیز می‌کرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمی‌خورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل می‌توانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود می‌برد و می‌سوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمی‌شود، وقتی داماد تور را کنار می‌زند، وقتی عروس حلقه را می‌پذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان می‌بینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را می‌شکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمی‌شناختم. حرف جنگ، نقشه‌های جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشم‌های ما متفاوت است. آنچه تو می‌بینی، چیزی نیست که من می‌بینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر می‌کنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق می‌افتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر می‌کرد همه چیز تمام شده، نمی‌داند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته می‌شود و فکر می‌کند دارد از این دنیا می‌رود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار می‌شود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
در تاریکی همه‌چیز به‌نظرش خطرناک و قطعی می‌رسد. اغلب دعا می‌کند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمی‌گذارد، تمام شود. گاهی شب‌های متوالی ابداً خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. با خودش فکر می‌کند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچ‌چیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمی‌شود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد می‌شود، آمار بالا می‌رود. حالا، ساده است، بچه دار می‌شوی، ولی بعد یک روز می‌رسد که بچه ات می‌آید توی چشمت نگاه می‌کند. چیزی نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند؛ همین. آنوقت چه می‌کنی؟ خودت را روی پاهایش می‌اندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کتاب‌خواندن از راه چشم‌های او، این حس را دارد.
ورق‌زدن با دست‌های او، این حس را دارد.
کنار هم گذاشتن مچ پاهایش به‌شکل ضربدری هم این حس را دارد.
این‌که سرش را پایین می‌آورد تا موهایش پایین بریزد و چشمش دیده نشود، این حس را دارد.
شکل دست‌خطش این است. این‌طوری شکل می‌گیرد. اسمش را این‌طور امضا می‌کند.
هر روز دیوید لویتان
آینه تمام قد بود. سعی می‌کردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمی‌تواند این کار را بکند. هیچوقت نمی‌توانی خودت را به صورتی که دیگران می‌بینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت می‌کند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش می‌رود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بچه بودم، درکش نمی‌کردم. در بدنی جدید بیدار می‌شدم و درک نمی‌کردم که چرا همه‌چیز گرفته و کم‌نورتر است، یا برعکس، انرژی بیش‌ازحدی داشتم و نمی‌توانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآن‌جاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور می‌کردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواس‌های اجبارگونه هم همان‌قدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعل‌وانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ به‌هرحال بدن هم به‌اندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیش‌تر کنترل‌تان را به دستش بدهید، زندگی‌تان سخت‌تر می‌شود. من قبلاً در بدن اشخاصی بوده‌ام که به خودشان گرسنگی می‌دهند و عمداً استفراغ می‌کنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همه‌شان فکر می‌کنند که کارهای‌شان باعث بهترشدن زندگی‌شان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آن‌ها را شکست می‌دهد. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگی‌ام عادت کرده بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین این‌جا خواهد بود و من نه، رهایم نمی‌کند.
می‌خواهم بمانم.
دعا می‌کنم که بمانم.
چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم که بمانم.
هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
قبلاً هم بارها این‌را دیده‌ام، سرسپردگیِ توجیه‌ناپذیر. با ترس ناشی از بودن در کنار شخص نامناسب کنار می‌آیید؛ چون نمی‌توانید با ترس از تنهایی کنار بیایید، امید آلوده به تردید و تردید آغشته به امید. هربار که این احساسات را در صورت دیگری می‌بینم، برایم سنگین به‌نظر می‌آید. چیزی که در صورت ریانن هست، خیلی بیش‌تر از ناامیدی صرف است. مهربانی هم در آن هست. جاستین هرگز قدر این مهربانی را نخواهد دانست. من از همان لحظهٔ اول متوجهش می‌شوم؛ ولی به چشم کس دیگری نمی‌آید. هر روز دیوید لویتان
من مسافری بین‌راهی‌ام، و بااین‌که زندگی به این شیوه به‌معنی تنهاماندن است، آزادی‌بخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمی‌کنم. هرگز با فشار هم‌سن‌وسال‌ها و اعتراض والدین کوتاه نمی‌آیم. وجود افراد را مثل قطعاتی می‌بینم که یک تصویر بزرگ را شکل می‌دهند و روی تصویر کلی تمرکز می‌کنم، نه جزئیات زندگی‌شان. یاد گرفته‌ام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام می‌دهم. گذشته چشمم را کور نمی‌کند و آینده نظرم را تغییر نمی‌دهد. بر حال تمرکز می‌کنم؛ چون سرنوشت من زندگی‌کردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
اگر فقط یک چیز را خوب یاد گرفته باشم، همین است که همهٔ ما فقط می‌خواهیم همه‌چیز خوب باشد. ما حتی آرزوی اوضاع فوق‌العاده و حیرت‌انگیز و چشمگیر را هم نداریم. همه صرفاً با «خوب» راضی می‌شویم؛ چون بیش‌ترِ اوقات همان خوب هم کافی است. هر روز دیوید لویتان
- اعمال تغییرات کوچک در چارچوب می‌تواند به تغییرات بزرگ و تدریجی در رفتارتان ختم شود.
- هر عادت با یک سرنخ آغاز می‌شود. احتمال اینکه سرنخ‌های برجسته به چشممان بیایند، بسیار بیشتر است.
- سرنخ‌های عادت‌های خوب را به شکلی مشهود در محیط پیرامونتان قرار دهید.
- معمولا عادت‌های شما نه با یک محرک خاص بلکه با کل چارچوب پیرامون آن رفتار همراه هستند. آن چارچوب به سرنخ شما تبدیل می‌شود.
- ایجاد عادت‌های جدید در محیط جدید ساده‌تر است، زیرا لزومی ندارد در آنجا با سرنخ‌های قدیمی بجنگید.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تحلیل‌گران ارتش از روی نقطهٔ چشمک‌زن روی صفحهٔ رادار، موشک دشمن و هواپیماهای ناوگان خودشان را تشخیص می‌دهند، با اینکه هر دوی آن‌ها سرعت مشابهی دارند، در یک ارتفاع پرواز می‌کنند و تقریبا از هر نظر روی رادار یکسان به نظر می‌رسند. در طول جنگ خلیج، ناوسروان مایکل رایلی با دستور خود مبنی بر معدوم کردن یک موشک، یک ناو کامل را نجات داد – با اینکه روی رادار دقیقا شبیه به هواپیماهای همان ناوگان به نظر می‌رسید. او تصمیم صحیح را گرفت، اما حتی افسرهای ارشد او هم نمی‌توانستند بگویند چطور این کار را انجام داده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
او خوب می‌داند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا می‌کنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر می‌کنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو می‌کنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند.
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی می‌نشینم جلوی آینه‌ام به خودم می‌خندم. موهام را برس می‌کشم. جفتی چشم هست، دو بافه‌ی درازِ گیسو، دو پا. نگاه می‌کنم به آن‌ها مثل تاس‌هایی در جعبه، در فکر این‌که اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزم‌شان بیرون می‌آیند و می‌شوند من؟ نمی‌توانم بگویم چگونه همه‌ی این تکه‌های مجزا می‌توانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست می‌دهم حس می‌کنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و این‌که دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین می‌کنم می‌ترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
من نمی‌توانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، به‌جز از تنهایی‌ام. بگو به من که ستاره‌ها درباره‌ام چه می‌گویند. آیا زحل چشم‌هایی از پیاز دارد که همیشه می‌گرید؟ آیا عطارد پرهای جوجه‌ای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز می‌زند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول می‌یابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
من زنی هستم با چشم‌های گربه‌ای سیامی که می‌خندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من می‌خندم چرا که من گوش می‌دهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ای هستم که انگشتانی ناماهر می‌جنبانندش، جنبان و جدا از هم، به‌هم‌ریخته‌ی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من می‌خندم، نه هنگامی که خنده‌ام متناسب با حرف‌های من است، بلکه متناسب با اعماق نهفته‌ی حرفم. می‌خواهم بدانم چه دارد می‌دود آن زیر که گسسته گشته با آشوب‌های تلخ. این دو جریان به هم نمی‌رسند. در خودم دو زن را می‌بینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور می‌کنم از این جهان همچون روح. شب‌ها آیا هیچ‌کس توجه می‌کند به جغد روی درخت، به خفاشی که می‌خورد به شیشه‌ی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبت‌اند، به چشم‌هایی که بازتاب دارند مثل آب و می‌نوشند مثل کاغذخشک‌کن، ترحمی که سوسو می‌زند به‌آرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار می‌دهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
دروغ‌های تو دروغ نیستند، سابینا. آن‌ها تیرهایی‌اند پرتاب‌شده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمک‌ات خواهم کرد. این منم که دروغ می‌سازم برای تو و با آن دروغ‌ها ما عبور می‌کنیم از جهان. اما پشت دروغ‌هامان من رها می‌کنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگ‌ترین لذت‌ها توانایی برگشتن از دروغ‌هاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همه‌ی روبناها. سابینا آنائیس نین
زمان درازی است که برنامه‌های تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور می‌شوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً می‌دانیم که تصاویر افراطی به‌راحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آن‌چه مردم در خلوت انجام می‌دهند و آن‌چه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع می‌تواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنه‌ها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آن‌ها چشم‌انداز شرم‌آوری از طبیعت انسانی به ما می‌دهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام می‌دهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناک‌ترین برنامه‌ها آن‌هایی‌اند که به شایستگی‌های خود اطمینان دارند، درحالی‌که در واقع لایق توجه نیستند. آن‌ها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جدای از رشک‌های ناشایست، این خطر نیز وجود دارد که دیگران را به شیوه‌ای تحسین کنیم که ما را از رقابت کردن با آن‌ها و الگو گرفتن از آن‌ها بازدارد. احترام ما می‌تواند چنان قوی باشد که اجازه ندهد قهرمانان خویش را همچون آدم‌هایی ببینیم که می‌توانیم از آن‌ها، به بهترین معنای آن، دزدی کنیم. یک رابطهٔ سالم با بت‌ها و الگوها نیازمند این است که بالاخره روزی بعد از بررسی‌های محترمانهٔ مناسب از آن‌ها پیشی بگیریم، نه این‌که صرفاً یک ادای احترام غیرخلاقهٔ مادام‌العمر به آن‌ها داشته باشیم. اگرچه تحسین و رشک تجربیاتی جهانی هستند، در شغل هنرمندان به شیوه‌ای رخ می‌دهند که به ما اجازه می‌دهد اتفاقات درونی آن‌ها را با وضوح خاصی ببینیم. این شانس را داریم که در زندگی‌نامه‌های هنرمندان ببینیم موفقیت‌های چشمگیر با استفادهٔ سازنده از تحسین و رشک ارتباط دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر می‌تواند از پول و کار کاملاً جدا به‌نظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبت‌های خاص قرار دهیم. آدم‌هایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدم‌های مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دوره‌ها درگیر سکس بود، اما آدم‌های اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و به‌نظرشان چنان موضوع دردناکی برای بی‌پرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظه‌هایی در باب زهد و پاکدامنی ختم می‌شد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیت‌ها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همین‌طور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه به‌غایت نارضایت‌بخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهم‌ترین مسئله به میان می‌آید که چه‌طور عشق را پیدا کنیم و چه‌طور نگهش داریم به طرز مرگ‌باری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آن‌ها جلو چشمان‌مان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینش‌ها در عشق همچون لنگر و زاویه‌یاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایده‌آل آینده هیچ‌کس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آن‌ها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبه‌های بسیار ناراحت‌کنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدم‌هایی عادت می‌کنیم که وقتی اولین‌بار با آن‌ها آشنا شدیم بسیار قدردان‌شان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانه‌اش می‌توانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچک‌ترین جرقه‌ای از علاقه در ما نمی‌زند.
وقتی به این فکر کنیم که چه‌طور می‌توانیم ارزیابی جدیدی از شریک‌مان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوه‌هایی که هنرمندان یاد می‌گیرند آن‌چه را آشناست از نو ببینند برای‌مان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطه‌ضعف انسانی مواجه می‌شوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام این‌که کشف‌شده‌ها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالت‌بار شده‌اند؛ آن‌ها می‌توانند جذابیت‌های پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث می‌شود آن‌ها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمی‌گرداند.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
روابط خوب به صبر وابسته‌اند. باید از رضایت آنی چشم‌پوشی کنیم (برنده شدن در یک مجادله، به طرف مقابل احساس گناهکار بودن دادن، به راه خود رفتن) چون این چشم‌پوشی‌ها قطرات آبی‌اند که وقتی جمع می‌شوند زوجی را قادر به تکمیل سفر خود می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عامل متعادل‌کننده: هنر عصارهٔ ویژگی‌های خوب‌مان را با وضوحی غیرمعمول به رمز درمی‌آورد و در طیف متنوعی از رسانه‌ها آن‌ها را جلوِ چشمان ما قرار می‌دهد تا تعادل را به ذات ما بازگرداند و ما را به سمت بهترین امکانات‌مان هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حوزهٔ قدرتِ هنر است که ارزش گریزان اما واقعی زندگی معمولی را تقدیر کند. می‌تواند به ما یاد بدهد همچنان که تلاش می‌کنیم بهترین استفاده را از وضعیت‌مان بکنیم بیشتر خودمان باشیم: شغلی که گاهی دوست نداریم، نقص‌های میان‌سالی، آرزوهای بی‌حاصل‌مان و تلاش‌مان برای وفادارماندن به همسر کج‌خلقی که دوستش داریم. هنر می‌تواند به جای زرق‌وبرق دادن به آن‌چه دست‌نیافتنی است، چشم ما را دوباره به شایستگی‌های اصیل زندگی پیش‌روی‌مان باز کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
محققان بسیاری گمان می‌کنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامه‌اش یک شکوه‌نمایی از عشق باشد. در واقع، او می‌خواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمک‌زن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
راه‌اندازی کسب‌وکاری کوچک با دوستانمان، درحالی‌که برای تأمین مخارجمان به مشکل خورده‌ایم، ما را خوشحال‌تر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیت‌ها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پی‌درپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه می‌کنیم. آن فعالیت‌ها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان می‌کنیم و بعداً به پشت سر نگاه می‌کنیم و برای نوه‌هایمان تعریفشان می‌کنیم، چشمانمان پر از اشک می‌شود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکلات هیچ‌وقت متوقف نمی‌شوند. صرفاً تغییر می‌کنند یا به‌روز می‌شوند.
خوشحالی به‌دنبال حل کردن مشکلات به دست می‌آید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار می‌کنید یا احساس می‌کنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را می‌آزارید. اگر حس می‌کنید مشکلاتی دارید که نمی‌توانید حل کنید، به همین ترتیب باعث می‌شود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همین‌طوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمی‌شود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانه‌تان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مردم می‌گویند آمریکا مثل ظرف سوپی‌ست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنی‌لند ظرف سالاد است. هیچ‌کس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس به‌تنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانواده‌هایی را دیدم که از قومیت‌های مختلف تشکیل شده بودند. گروه‌های دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچ‌کدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشم‌هایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آن‌قدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخ‌کردن گوش و بینی، خال‌کوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
اولین قدم برای پشت‌سرگذاشتن قضاوت و رقابت‌کردن، اعتراف به این است که هیچ‌کس مصون نیست. بعضی از ما با روش‌هایی جزئی قضاوت می‌کنیم: چشم‌هایمان را برای طرز لباس‌پوشیدن کسی گرد می‌کنیم. به بچه‌ای که در سوپرمارکت بدرفتاری می‌کند اخم می‌کنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه می‌آید، یک لباس می‌پوشد و نگران به‌نظر می‌رسد فرضیه‌سازی می‌کنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه می‌کرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشم‌ها، گوش‌ها و زبان بودند. خزانه‌داری معده و روده‌ها، ارتش دست‌ها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث می‌شد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
اگر به آموزه‌های فروید برگردیم و بخوام تشبیه درستی بکنم، مشکل مردها اینه که دقیقاً مثل لامپ روشنایی می‌مونن. در چشم به هم زدنی داغ و گرم می‌شن و از شدت حرارت به رنگ سرخ درمی‌آن و در یک لحظه هم خاموش و سرد می‌شن. در عوض زن‌ها ‌البته این فقط یک تشبیه علمیه ‌مثل یک تکهٔ آهن می‌مونن که روی حرارت ملایم گذاشته شده باشن، انگار بخوای تاس‌کباب بپزی. اما وقتی گداخته شد و به رنگ سرخ درآمد دیگه نمی‌شه متوقف‌شون کرد. درست مثل گدازه‌های فلز مذابی که از داخل کوره‌های ذوب آهن بیسکایا بیرون اومده باشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
برای این که بتوانید در قالب کسی دیگر فرو بروید باید یاد بگیرید اول به هیچ کس تبدیل شوید. از قالب خودتان بیرون بیایید. این جا همه با هم تمرین هیچ کس بودن می‌کنیم.
زندانی‌ها ساکت می‌شوند. نمی‌خواهند از کلاس بیرون انداخته شوند. در دنیایی که قدرت انتخاب هیچ چیز را ندارند این تنها چیزی است که خودشان انتخاب کرده اند؛ نشستن در کلاس شکسپیر.
فصل 9
چشم‌های شیشه ای
تخم جادو (بذر جادو) نمایش‌نامه مارگارت اتوود
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد. صدای نامحسوس “تاپ” می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
– ملت عشق اثر الیف شافاک
ملت عشق الیف شافاک
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر می‌شود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آن‌ها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفت‌انگیز و مفیدی متحول می‌شوند. زندگی خود را با رعایت حق‌تقدم‌ها دوباره برنامه‌ریزی می‌کنند و دیگر به چیزهای بی‌اهمیت بها نمی‌دهند. قدرت نه گفتن پیدا می‌کنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمی‌دهند. با افرادی که دوست‌شان دارند صمیمانه‌تر ارتباط برقرار می‌کنند. آن‌ها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذارده‌اند، از صمیم قلب قدردانی می‌کنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، می‌گفتند ترس آن‌ها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کرده‌اند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خنده‌‌داری می‌کرد: “سرطان، روان‌رنجوری را درمان می‌کند.”
بیمار دیگری می‌گفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلول‌های سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم
خیره به خورشید اروین یالوم
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمی‌شد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشم‌های سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمی‌دونسته.»
گفتم: «چرا می‌دونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.»
جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
اگر پایم این شکلی بود شاید مام سرم فریاد نمی‌کشید.
جراحی اثر کرده بود.
دیگر پاچنبری نبودم.
پاهایم تار شدند، بعد واضح شدند، بعد دوباره تار شدند. قلمبه قلمبه اشک از چشم هایم میر یخت. شانه هایم شروع به لرزیدن کرد و نزدیک بود کله پا شوم. ولی سوزان بازو هایش را اداخت دورم. همان طوری بغلم کرد که آن روز صبح توی لندن بغلم کرده بود. صبحی که بعد از بمباران پیدایمان کرده بود. زنده.
یواش تو گوشم گفت: «تو رو نمی‌دونم ولی من دارم به این بغل کردنا عادت می‌کنم.» خنده ام گرفت، با اینکه داشتم اشک می‌ریختم. ایستادم و گریه کردم و ایستادم و گریه کردم و ایستادم و ایستادم و ایستادم.
جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعده‌ی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی می‌گفتی و بی‌حرکت می‌ماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که می‌آمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمی‌شد، تو گرگ می‌شدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا می‌خواندی و تا زمانی که همه‌ی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمی‌کردی، بازی تمام نمی‌شد و تو از گرگ بودنِ رها نمی‌شدی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمی‌بردیم ولی فردا باز هم این بازی حرص‌آور را هوس می‌کردیم. گرگ درون زوزه می‌کشید و تو دلت می‌خواست این زوزه‌ی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ می‌کرد دلت می‌خواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. این‌که چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمی‌گرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه می‌تواند کاری کند که عقربه‌ی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکته‌ی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعده‌ی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمی‌شود بلکه گاهی تمام قاعده‌ی زندگی‌ات می‌شود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شب‌های تاریک، تصویر این بازی در ذهنم می‌چرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریک‌تر از جهنم. نمی‌دانم این چه قاعده‌ایست که وقتی همه جا تاریک می‌شود، مغز بیشتر به کار می‌افتد. همه چیز عمق می‌یابد. چاه می‌شود و تو را به اعماق فرامی‌خواند. حتما همه‌تان تجربه کرده‌اید وقتی شب‌، چراغ‌ها خاموش می‌شود، تصویرِ همه چیز در ذهن‌تان ردیف می‌شود و رژه می‌رود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را می‌دیدم که بی‌هدف و ترسان می‌دویدم. از همه‌ی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد می‌شدم. گاهی سبک و بی‌وزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ می‌شدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون می‌خواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجات‌گرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیق‌ترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشم‌ها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که این‌بار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی می‌فرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمی‌گذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه داده‌ام.
تاریکی معلق روز زهرا عبدی
سنگی را اگر به رودخانه‌ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج بر می‌دارد. صدای نامحسوس «تاپ» می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می‌شود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکه‌ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم در می‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه‌ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه‌ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بی‌نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن می‌گردد، سریع زندگی می‌کند، زود به خروش می‌آید. سنگی را که انداخته‌ای به درونش می‌کشد؛ از آنِ خودش می‌کند، هضمش می‌کند و بعد هم به آسانی فراموشش می‌کند. هر چه باشد بی‌نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش‌تر یا یکی کم‌تر.
ملت عشق الیف شافاک
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری.
هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم. قرار بود همه ی این کار‌ها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من می‌گی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت:
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد:
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت: تمام مدت.
هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
مودی چشم بابا قوری واقعی سر میز اساتید نشسته بود چشم سحر امیز و پای چوبیش هر دو سرجاشان بودند او بی اندازه عصبی بود و هر بار کسی با او شروع به صحبت میکرد از جا میپرید نزدیک به ده ماه محبوس ماندن در صندوق سحر امیزش حالت تدافعی او را تشدید کرده بود هری پاتر و جام آتش 2 جی کی رولینگ
- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش می‌رفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر می‌رفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونه‌ی داربندی‌ها، یکی از همین لاش‌و‌لوش‌ها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشواره‌ی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشم‌مه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونه‌ی خشت و گِلی.
وقت بودن جلیل سامان
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای می‌کوبد و اشک می‌فشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه می‌بینم رشد کرده ام گرچه دلم می‌خواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که می‌دانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
بیشتر مردم از چشم و گوششان به‌درستی استفاده نمی‌کنند، خیلی مشاهده‌گر نیستند و با دقت گوش نمی‌کنند. در نتیجه بخش زیادی از آن‌چه که دوروبرشان اتفاق می‌افتد از نظرشان دور می‌ماند. چندتایی مدیر می‌شناسم که حتی زیر آب هم می‌توانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. این‌که خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،‌بی‌دلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،‌ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درس‌هایی از زندگی و سال‌ها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
همان‌طور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همان‌طور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلب‌هایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
در همه‌ی دوره‌ها مردم نیک یافت می‌شوند، اما در آن سال‌ها، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است، از این دست مردمان بیش‌تر یافت می‌شدند. چشم‌های مراقب هنوز مهلت نیکی ساده مردم را به خود، از آن‌ها نگرفته بود. نیز نیکی گناه نبود. کردار نیک، جسارت می‌خواهد. و آن دوران آن جسارت خجسته درهم نشکسته بود، گرچه قوام هم نگرفته بود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
عشق اگرچه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ای‌ست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود. ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گم‌شدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه می‌دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان می‌گیرد؟ در کدام راه پیش می‌رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می‌دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
چنین حالتی انگار در آدمیزاد طبیعی‌ست و هر زن بهره‌ای از آن دارد. زن نمی‌خواهد مردش - مردی که عمری با او به سر برده - ببیند که زنش سهم مهربانی او را دارد به دیگری می‌بخشد، یا آن‌چه را که از او دوست دارد با دیگری تقسیم کند. مگر این‌که زن عمدی در این کار خود داشته باشد. هم‌چنین مرد باور دارد که همه‌چیز زن خود، حتی پنهان‌ترین عواطفش را هم خریده است. آن را تماماً از خود می‌داند و باید که در اختیار خود داشته‌اش باشد و مهر جز به‌تر و تازه نگه‌داشتن مرد، از چشم و دست و زبان زن نباید که بتراود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
عشق اگرچه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ای‌ست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گم‌شدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه می‌دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان می‌گیرد؟ در کدام راه پیش می‌رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می‌دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
برکنده شده از کوه و دشت، در کنارهٔ کویر گیر افتاده بود. زمین چون چشم یتیمی حسرت‌زده بود. پهن، بی‌پایان و بی‌گناه. پاسخ هر نیاز یادی بود که سینه به سینهٔ بیابان را می‌مالاند، خار و خسش را می‌روفت و به همراه تا هر سوی می‌برد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
زنی‌ست! چه آرام! خوی میشی دارد که دو سه شکن زاییده باشد. آن سبک‌سری‌ها در او دیده نمی‌شود. خوب، به هر تقدیر به این خانه و میان این محله پا گذاشت است. بارش هم روی دوش ماست. ما باید جمع‌آوریش کنیم، ما باید مراقبش باشیم. اما به کدام مرد او رکاب خواهد داد؟ زن است دیگر! همو که دارد پیش چشم من مثل کبک می‌خرامد و چشم‌هایش جز از بی‌زبانی و غربت نمی‌گوید، روزی می‌تواند بدل به کره اسب چموشی بشود. طبع زن! این طبع زن است. هر کدامشان می‌توانند به آنی از این رو به آن رو بشوند به آب دریا و باد صحرا می‌مانند. بی‌قرار. و اگر به روی خود نمی‌آورند برای این است که نصیب از یک هوشیاری ذاتی دارند. آی … که هیچ نمی‌شود دانست در پناه این شیشه‌های درخشنده چه‌ها خفته است! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
حاج حسین مردی کوتاه‌قد و چهارشانه بود. گردن کوتاه و ریش توپی داشت و نمازش ترک نمی‌شد. همان شور و شوق مردمی که دارا میان مشتی نادار هستند، با او بود. یک‌چشم شهر کوران. پیر و جوانشان در پوست نمی‌گنجند. بیش از حجم خود فضا را غصب می‌کنند. هرچه، به کام ایشان باید باشد. هرچه، به میل ایشان باید بچرخد. تا این‌ها می‌گویند، هیچ‌کس نباید بگوید. تا می‌خندند، هیچ‌کس نباید بخندد. تا خشم می‌کنند، هیچ‌کس نباید بجنبد. پیشاپیش در همه‌چیز. حق همیشه از آن ایشان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
غمی نبود، اگر چنین نبود. سیاهی گاهی خوشایندتر، و شب هرچه تیره‌تر، خیز و خزش بر شب‌رو آسان‌تر. غم مرز و پرابست قلعه نیست. این از چشم هیچ‌یک از مردان پوشیده نمانده. آشنایند و شناسا. آن‌هم گاهی که یکی از ایشان دختری را در خانه‌ای و خانه‌ای را در قلعه‌ای نشان کرده باشد. چنین مردی، خشت چنان خانه‌ای را نیز می‌شناسد. به گریزگاه و درروها، به سوراخ سمبه‌هایش آشناست. در هر آن می‌تواند طرح خانه، دیوار و درخت را در یاد نقش زند و خود را در هر کجای آن ببیند. به ستیز و گریز می‌تواند بیندیشد و از هزار دیوار در خیال برجهد و هزار بام و کوچه از زیر پای بدر کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
دشمن را، دشمن می‌خواست. بی‌هیچ حجابی از نجابت. بی‌هیچ نقطه‌ای ترحم‌انگیز: گو گم شوند این معصومیّت‌های دست‌وپاگیر. شرّ تمام. بگذار شرارت جان بگیرد. آن‌چه از خصم تیغ مرا کندتر کند، گم باد. قلب مهربان خود را در خاک دفن می‌کنم. تو هم در من همین‌جور نگاه کن. ماده گرگی درنده. ناکسی که این بار نمی‌خواهد قربانی خود را از میان بره‌گان برگیرد. این بار ستیز گرگی‌ست با گرگ. چنگ و دندان تیز کن. این لبخند پرملاحت را از روی لب‌هایت برمی‌چینم. چنین به ناز دم مجنبان. شیرینی مکن. به این تن و اندام جوان چندین پیچ‌وتاب مده. پستان‌هایت را به دشنه چاک می‌دهم. چشمان مهربان و قشنگ خود را بر خشم من سد مکن. ویرانش می‌کنم. ویرانشان می‌کنم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
درد از همین نقطه پیدا می‌شود. گنگیِ زبان و گستردگی جان. صحرای به آتش در نشسته، پشت لب‌های بسته. شعله، شعله‌ای که پایانش نیست و پنداری آغازش نیز نبوده است، از دریچهٔ چشم‌ها زبانه می‌کشد. صحرای سوخته. صحرای سوخته! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
لحظه‌ها هرچه کش بیایند، جای روح فراخ‌تر می‌شود. ثقل می‌شکند. شکسته‌هایش در لحظه‌ها جاری می‌شوند. شکسته‌هایش شکسته‌تر می‌شوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشند و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده می‌شود. راهی گشوده می‌شود. جان آدمی، آسمانی بی‌پایان است. به ظاهر ایستاده است، اما همان‌دم، دور از نگاه ما می‌تپد. می‌جوشد. گسسته و بسته می‌شود. بر هم می‌خورد. آشفته می‌شود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگیِ آذرخش. باران فرو می‌کوبد. سیلِ ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شده‌اند. سپید شده‌اند. گسیخته‌اند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آن‌چه گذشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
رفیق من نمی‌خواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار می‌بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک‌هایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می‌بریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می‌توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می‌انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
خدا را شکر که آدم هایی مثل او، یعنی نژاد آدم‌های درست و حسابی هم وجود داشت. نژادی با پوستی صاف و نرم، که مو در بینی و گوش داشتند و پره‌های بینی شان به قرص و محکمی پایه‌های یک مبل توپر بود؛ نژادی پر طمطراق، سرشار از افتخار، پر زرق و برق با گردنبند و عینک شاخی و دوربین تک چشمی و سمعک و دندان‌های مصنوعی؛ نژادی که قرن‌ها در مبل‌های باروک صدر اعظم پادشاهی‌های کهن پرورش یافته، نژادی که میتواند قانون وضع کرده و اجرایش کند و تا جایی که به نفعش باشد دیگران را مجبور به رعایت آن کند؛ نژادی متعهد به رازی نگفته، متعهد به چیزهایی که تنها خود آنها از آن آگاه بودند: این که ایتالیایی‌ها مردمی پست و کثیف اند و در ایتالیا اگر ایتالیایی‌ها نباشند یا لااقل اگر اینقدر عرض اندام نکنند، اوضاع بهتر میشود! داستان‌های کوتاه ایتالو کالوینو 3 (چه کسی در دریا مین کاشت) ایتالو کالوینو
وزارت حقیقت – یا همان مینی ترو در زبان نوین
به طرز شگفت آوری در میان چشم انداز. خودنمایی می‌کرد
ساختمان عظیم هرمی شکل به رنگ سفید. که به صورت پله پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود
از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند
به راحتی می‌شد خواند: جنگ، صلح است. آزادی،بردگی است. نادانی،توانایی است.
1984 جورج اورول
صفحه‌ای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصه‌ی خسرو و شیرین، همون‌جای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یه‌جا بلند و از تو رودخونه رد می‌کنه و اون‌ور رودخونه هم که خسرو و ندیمه‌هاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیش‌تر از بازوی برهنه‌ی فرهاد به چشم‌های محزون اون نگاه می‌کنه و به‌جای این‌که قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو می‌بینه، سه‌تا درخت سروی هم که این‌ور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشم‌های خود نقاش چکیدن. من همه‌چی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهم‌ترین ساعات سرنوشت از سر ما می‌گذرد و به ما نه اشاره‌ای می‌کند و نه از گوشه‌ی چشم نگاهی، و غرش آن‌ها در فواصل دور محو می‌شود و ما میان برگ‌های خزان‌زده چرخان در گردباد آن‌ها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفته‌ای تنها می‌مانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش می‌کوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو می‌برد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او می‌شود و از کاهی کوه می‌سازد و انسان را دست می‌اندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت می‌کند و بر سر زبان‌ها می‌اندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران می‌سازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
من و تومی به نرده تکیه دادیم و آن قدر به آن منظره چشم دوختیم که آن‌ها از نظر محو شدند. عاقبت تومی گفت: «فقط حرفه.» و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: «هر وقت کسی دلش واسه خودش می‌سوزه، همین رو می‌گه. فقط حرفه. سرپرستا هچ وقت همچین چیزی به ما نگفتن.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
مومو فقط می‌نشست و سراپا گوش می‌شد، با تمام وجودش گوش می‌داد. در آن حال با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‌زد به آدم. و آدم یکهو احساس می‌کرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
در نگاه تومی باری دیدم که نفسم را حبس کرد. همان نگاهی بود که مدت‌ها در چشمانش ندیده بودم، همان نگاهی که وقتی داخل کلاسس‌ها حبسش می‌کردند و او هم شروع می‌کرد به لگد انداختن به میز و صندلی ها، در چشمانش دیده بودم. بعد آن نگاه عوض شد، رو به آسمان بیرون کرد و آهی عمیق کشید. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
این که افرادی در آن سوی دیوار هستند، مثل مادام، که نه از شما متنفرند و نه بد شما را می‌خواهند، اما حتی با تصور وجودتان با این تصور که شما چطور به این جهان آمده اید و چرا، بر خود می‌لرزند، کسانی که از تصور مالیده شدن دستتان به دستشان وحشت می‌کنند. اولین باری که از چشمان آن شخص به خودتان می‌نگرید، لحظه سرد و یخی است. مثل گذشتن از مقابل آینه ای است که هر روز از مقابلش می‌گذرید، و ناگهان تصویر دیگری از شما باز می‌تاباند، تصویری ناراحت کننده و عجیب. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی‌گورو
این روز‌ها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو می‌شوند می‌توانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
بعضی وقتا تو کافه یهو صدات میکنم و فقط با سکوت و جای خالی ت مواجه می‌شم. می‌می به طبقه بالا میره ،‌در رو باز می‌کنه و طوری داخلو نگاه می‌کنه که انگار انتظار داره تورو پیدا کنه ،‌منتظره تورو پشت میزت ببینه که به فاصله ی جلو چشمات خیره شدی و داری به رویاهات فکر میکنی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
درست تو همون لحظه ،‌دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،‌می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل می‌کنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم می‌کنه یا شایدم در ساعت‌های بیکاریش ،‌روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی می‌کنه.
وقتی چشمامو می‌بستم ،‌ادواردی که تو پاریس دیده بودم می‌اومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من می‌تونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. می‌تونست همون قدر که این مرد‌ها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه.
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشی‌های ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگ‌های عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که می‌بینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم می‌چرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقک‌ها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگ‌ها رو واضح‌تر از هر کس دیگه ای دید.»
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی می‌کنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است‌.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمت‌شان را خودشان تعیین می‌کنند.
انتخاب‌های همه عاقلانه نیست و خیلی‌ها زیاد اشتباه می‌کنند.
همیشه این‌طور بوده و همیشه این‌طور می‌ماند.
پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان می‌شد می‌توانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمی‌شد و رفع می‌شد می‌توانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان می‌کرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا می‌شد، سه مرد جدی و چابک با دهان‌های کارآمد و چشم‌های ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمی‌آمد. جدول پایین تختش را می‌خواندند و بی صبرانه در مورد دردش می‌پرسیدند. وقتی بهشان می‌گفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ می‌شدند تبصره 22 جوزف هلر
همه میدانند که سکنه ی این شهر، مردمان آلوده ای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد. و البته لوط به زنش گفته بود که پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه ی آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس به پشت سرش نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد. بله رسم روزگار چنین است سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
در خواب بدنش پرید، احساس کرد از ارتفاع زیادی پرت شده است. با ترس چشمانش را باز کرد. قلبش تند میزد. نفس عمیقی کشید. به سقف سلول خیره شد. زیر لب چیزی گفت که خودش هم متوجه آن نشد. از جا بلند شد و به کنار پنجره اتاقش رفت، پنجره را باز کرد و نسیم دلنشینی صورتش را نوازش کرد. از پنجره فرزندانش را دید که توی باغ مشغول بازی کردن بودند. فرزندانی که نمی‌دانست نامشان چیست، نمی‌دانست چند سالشان است، دختر هستند یا پسر، مادرشان کیست. لبخندی زد و خواست پیش انها برود ولی در سلول مانع خروجش شد. ساعت‌ها بهروز حسینی
چشمهایش همان چیزی بود که لیان هزاربار هشدارش را داده بود. یک تکه از ناکجایی که به اشتباه کاشته شده بود توی صورت این مرد. مجموعه ای از یاخته‌های قدرتمندی که وقتی درگیرشان میشدی نمیتوانستی خود را از جادویش رها کنی. نمیتوانی رودررویش به راحتی بگویی نه ناتمامی زهرا عبدی
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش می‌خواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبه‌های زنانه اش به میدان می‌امد٬مینی ژوپ می‌پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او می‌گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می‌کرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی‌کرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی می‌کشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‌خورد هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقه‌فروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابی‌ست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمی‌شود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می‌آید. تا یادش می‌افتی مثل اینکه همان موقع با کارد زده‌ای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا می‌دانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر می‌کنم.»
دلم می‌خواست بغلش کنم و لب‌هاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر می‌کنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرم‌آگین سرش را زیر انداخت، و چشم‌هاش پر از اشک شد.
تماما مخصوص عباس معروفی
دست را که بیش‌تر روی سطح برگ نگه می‌دارم می‌توانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشته‌اند. می‌توانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچه‌ها در کوچه گوش بدهم و چهره‌ی تک‌تک‌شان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا می‌روند و چه می‌کنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیده‌های جدید به شدت پیچیده و گاه اضراب‌آور است. مثلاً یک‌دفعه که کیسه‌ای آویشن پاک می‌کنم دستم به چیزی عجیب می‌خورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجه‌تیغی‌ای که سال‌ها پیش سید برایم آورد. تکان نمی‌خورد. سرد است و بوی عجیبی می‌دهد. مدتی لمسش می‌کنم ناگهان حس عجیبی بهم دست می‌دهد و عقب می‌کشم. دایره‌ای زیر نبض دستم تیر می‌کشد و درون دماغم خارشی ایجاد می‌شود که گیجم می‌کند. باید از آن شی دور می‌شدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لا‌به‌لای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمی‌خورم. مادر را که خبر می‌کنم آن شی را به دقت وارسی می‌کند و می‌گوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه می‌تواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را می‌گذارد توی شیشه‌ای در بالاترین قفسه‌ی زیر زمین. می‌گوید سرخ‌پوست‌ها این گیاه را دود می‌کنند و از خود بی‌خود می‌شوند و در این حالت آینده را پیش‌بینی می‌کنند. می‌توانند چیزهایی ببینند که دیگران نمی‌بینند. دستم را به دهان می‌برم تا طعم تاتوره را بچشم. می‌گوید بعضی‌ها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان می‌گویند.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیف‌های گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامی‌گیرد و ناگهان پُرش می‌کند. می‌ریزد پشت پلک‌ها، زیر گلو، روی شانه‌ها. پاها شروع می‌کنند به سنگین شدن و موجب می‌شود آدم به عمق برود. آن‌قدر سنگین می‌شود که نمی‌تواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدم‌های معمولی به چشم‌شان نمی‌آید. آن‌ها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. در کتابی شنیده‌ام حسِ دیدن مانند حس جهت‌یابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیم‌ها که نه نقشه‌ای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدم‌ها مانند پرندگان چشم‌های‌شان را می‌بستند و مسیرشان را حدس می‌زدند، اما حالا ناچارند نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را حفظ کنند و مدام توی نقشه‌ها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذره‌ذره از دستش می‌دهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه می‌کنی فقط خود آن چیز را می‌بینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط می‌توانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانه‌ی ما.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
قاعده‌ی بیست‌وپنجم: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب‌وکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی بیست‌وچهارم: حال‌که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفه‌ی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته‌ی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه‌ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی نهم: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده‌نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. می‌دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی هشتم: هیچ‌گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته‌ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته‌اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
طبیعت ظالم است. به اشک چشم اهمیت نمی‌دهد. در آسمان، در دریا و زمین هر لحظه و همه‌جا بزرگ کوچک را، ظالم مظلوم را می‌بلعد. برای همین است که برای زنده ماندن فقط یک قاعده است: باید از دشمنت حیله‌گرتر و قوی‌تر باشی! اگر می‌خواهی سر در بدنت بماند و قلبت در سینه بتپد، باید بجنگی! ملت عشق الیف شافاک
یک سرود مذهبی می‌گفت، خدا هیچ وقت نمی‌خوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمی‌شود. در عوض شب‌ها دور و بر خانه‌ها می‌گردد و جاسوسی مردم را می‌کند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر می‌زد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما جوانانمان را تنها برای پیروزی بار آورده ایم اما باید اعتراف کنم آنها هیچ نمی‌دانند که وقت شکست چه طوررفتار کنند… به جوانها گفته ایم که آنها از تمام جوانهای دیگر کشورها باهوش‌تر و شجاع ترندولی وقتی اینجا خودشان به چشم خود دیدند که ذره ای از جوانان دیگر باهوش‌تر یا شجاع‌تر نیستند بهت زده شدند…هم از ما متنفر شدند وهم از خودشان. ماه پنهان است جان اشتاین‌بک
من هیچ‌وقت مفهوم مردانگی را نفهمیدم. باشد، رقابت و جنگ چشم‌و‌همچشمی مردان برای به دست آوردن زنان از منظر تکاملی برایم قابل‌درک است. ولی این رفتار مردان که در میخانه‌ها و دعواهای خیابانی و باشگاه‌ها بی‌این‌که پای زنی در میان باشد می‌زنند دخل هم را می‌آورند، همیشه برایم مشکوک و عجیب بوده‌. ریگ روان استیو تولتز
متوجهی که با این وضعیت فقط یک قدم تا کارتن‌خواب شدن فاصله داری؟ ۳ عنصر طلایی‌ش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکه‌ی حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشم‌به‌هم‌زدن نیست‌و‌نابود بشی. خب، راستش می‌خوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچ‌کس زنده نمی‌ماند، حتی اگر همه‌ی چیزهای دیگر را دوست داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه چیز را به هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم می‌شکند. ویران می‌کند! جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
با مرور زمان آدم جراتش را از دست می‌دهد. آن کسی که روزی خدا را بنده نبود دیگر خودش را هم نمی‌شناسد. بدتر از همه این است که طوری به این چشم پوشی عادت می‌کنی که خودت هم نمی‌فهمی چطور در دام افتاده ای. یک روز چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم برای هر چیزی دیر شده چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
همیشه از روزنامه‌ها بیزار بوده‌ام، بیشتر به خاطر جغرافیای توهین‌آمیزش. مثلا در صفحه‌ی ۱۸ چشمت می‌افتد به خبر وقوع زلزله ای وحشتناک در جایی مثلا پرو با توهینی که میان سطور پنهان است؛ ۲۰ هزار انسان زیر آوار دفن شدند، بعد دوباره دفن می‌شوند، این بار زیر ۱۷ صفحه اخبار چرت و پرتی محلی. جزء از کل استیو تولتز
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث می‌شود آدم‌ها فکر کنند تفکر باعث می‌شود مردم به شکل بیمارگونه ای متوجه خود شوند و درصورتیکه بی‌نقص و بی‌چون‌وچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی می‌شود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است ، بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایت‌های مستهجن اینترنتی. جزء از کل استیو تولتز
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصله‌ام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس می‌کنه وارد یکی از رمان‌های روسی شده.»
یک دفه توجه‌اش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم می‌کرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قله‌ی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضی‌هایشان را تمام کرده بودم و بعضی‌ها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافه‌ی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدام‌شان جز جنگ و صلح یادم نمی‌آمد…
آموندسن آلیس مونرو
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه‌ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه‌های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی
قرار نبود هما پوراصفهانی
منی که دیگر حتی بینی ندارم، یعنی چه که جنسیت داشته باشم؟ همه وجودم پوسیده و ریخته، همه‌اش، چشم‌هایم، موهایم، بی‌‌ آن که کوچکترین نشانی از آن‌ها باقی مانده باشد، چنان دور و عمیق که هیچ صدایی به گوشم نرسید، شاید هنوز هم دارند می‌ریزند، موهایم آهسته آهسته مثل ذره‌های دوده ریختند، و از این ریزش‌ها هیچ صدایی به گوشم نرسید. نام‌ناپذیر ساموئل بکت
بعضی‌ها خوشبخت به نظر می‌آیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمی‌کنند ،بعضی‌ها برنامه ای دارند شوهر می‌کنم ،خانه می‌خرم ،دو تا بچه می‌آورم ،یک خانه ییلاقی می‌خرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز می‌دوند ،غریزی واکنش نشان می‌دهند پیش می‌روند. اما اصلا نمی‌دانند مقصدشان کجاست می‌توانند ماشین بخرند حتی گاهی می‌توانند یک فراری بخرند. فکر می‌کنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمی‌پرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان می‌دهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
مهربانی گوستاف، که به عقیده‌ی همه یکی از خصوصیات اصلی، شگفت‌انگیز، و تقریباً بعید شخصیتِ او بود، چشم‌های ایرنا را خیره کرده بود. گوستاف همین‌طور برای زن‌ها چرب‌زبانی می‌کرد و خیلی دیر می‌فهمیدند این مهربانی، بیش‌تر سلاح دفاعی است تا ابزار اغواگری. پسربچه‌ی عزیزدردانه‌ی مادرش، که قادر نبود تنها و بدون مراقبت زن‌ها زندگی کند. اما در عین توقعات، بحث و جدل‌ها، گریه‌ها، و حتا بدن‌های بیش از حد حاضر و مهربان آن‌ها را به زحمت تحمل می‌کرد. برای آن‌که بتواند نگه‌شان دارد و در عین حال از آن‌ها بگریزد، با مهربانی بمباران‌شان می‌کرد و در سایه‌ی موج انفجار گسترش‌یابنده، پا به فرار می‌گذاشت. جهالت میلان کوندرا
احساس می‌کردم پیر شده‌ام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگین‌تر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. می‌توانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. می‌توانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی می‌توانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آن‌ها می‌توانستند. ماهی طلا ژان ماری گوستاو لوکلزیو
هیچ وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم…
جزء از کل استیو تولتز
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث می‌شود آدم‌ها فکر کنند،تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمار گونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی،این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است،بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایت‌های مستهجن اینترنتی جزء از کل استیو تولتز
نمیدانی من از تو و از قیافه تو و از رفتار تو و نگاه تو و از آن چشمان بیرحم تو چقدر بیزارم. من میتوانم ساعت‌ها تو چشمان پلنگ نگاه کنم و حس همدردی و انسانی در آن پیدا کنم. اما آن چشمان دریده تو که ذره ای نگاه انسانی ندارد جانم را میسوزاند. روز اول قبر صادق چوبک
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ می‌مونه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد…
تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
گُزل از چنگ میرشکاران به‌در آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشم‌ها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… می‌توانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آن‌که صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم می‌آید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزاله‌های من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آن‌جا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آن‌ها… آن‌ها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آن‌ها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را می‌شناسند. هم می‌دانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید.
آهوی بخت من گزل محمود دولت‌آبادی
گزل به بره‌هاش که نگاه می‌کرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشم‌هایش رژه می‌رفتند. درواقع بره‌آهوها مو می‌دیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به بره‌هایش نگاه می‌کرد، هم از تماشای آن‌ها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از این‌که می‌دانم دنیا را به‌آسانی و بی‌تاوان به کسی نمی‌دهند؛ این است که غمگین‌ام. برای بره‌هایم غمگین‌ام.»
پس چرا شاد هستی، و چه‌طور می‌توانی شاد باشی؟
«… شادی‌ام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بی‌خبری‌ست، بی‌خبری بره‌هایم. می‌پایم‌شان تا لحظه‌هایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگین‌ام از بی‌اعتباری لحظه‌ها، آه…
آن‌ها انگار دو تا عروس‌اند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیده‌اند. آن‌ها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمین‌گاه خطر می‌بینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره می‌توانم بکنم؟»
آهوی بخت من گزل محمود دولت‌آبادی
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّان‌ترند. زاهدان با ترس قدم بر‌می‌دارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آن‌ها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.»
در جستجوی مولانا نهال تجدد
چشم‌هایت را باز کن و ببین! تا کی می‌گویی «این را نمی‌دانم، آن را نمی‌دانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمی‌بینم» هایت «می‌بینم» شود و «نمی‌دانم» هایت «می‌دانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بی‌ثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان می‌نازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست می‌بینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخه‌ی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بی‌خوابان می‌یابی‌اش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
میرزا طنابی در پشت کلاف‌های طناب و نخ کلاش و جوال‌ها و توبره‌های کوچک‌وبزرگ، به دیوار تکیه داده‌است. فقط کلهٔ سفید و عرق‌چینش پیداست.
- سلام‌وعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیله‌گر و ریز، از پس کلاف طناب‌ها سر بلند می‌کند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، به‌تندی سرش را زیر می‌برد.
می‌نشینم روی کلاف طناب‌ها. قهوه‌چی دوره‌گرد چای می‌آورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروس‌مانندش را به ما می‌دوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر می‌زنید.
داشی می‌گوید: «گرفتارم به خدا. آمده‌ام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یک‌طرف صورت به من نگاه می‌کند.
- خیر است. لابد می‌خواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاه‌قاه می‌خندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی می‌خندد.
- نه، عجالتاً می‌خواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بی‌معطلی می‌گوید: پنج‌هزار تومن می‌خواهد. »
چشم‌های خروسی با دقت مرا ارزیابی می‌کنند.
- چه‌کاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آورده‌اید؟
- الآن تهیه می‌کنیم. چندتا باشد؟
- چهارده‌تا پانصدتومنی.
داشی می‌پرسد: «یعنی هفت‌هزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کرده‌ام. این روزها بیشتر می‌دهند. حقوق معلم‌ها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق این‌ها بالا رفت.
و چشم‌ها را به من می‌دوزد. سرم را برمی‌گردانم. داشی می‌رود و سفته تهیه می‌کند. پنج‌هزار تومن را می‌گیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من می‌دهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما می‌فروشم به مبلغ هفت‌هزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه می‌کنم. داشی اشاره می‌کند که بپذیرم.
قوطی کبریت را می‌گیرم و می‌گویم: «بله.»
میرزا طنابی می‌پرسد: «حلال می‌کنید؟»
- بله.
پول را به داشی می‌دهم.
از دکان پایین می‌آیم. بس که ناراحتم می‌خواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را می‌گیرد.
- بده به من. چرا پرت می‌کنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور می‌دهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی می‌کند.
به همان یک اتاق خانه‌کشی می‌کنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان می‌خوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زن‌داشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کرده‌اند. در خانهٔ جدید، بیست‌نفره زندگی می‌کنیم. سرسام گرفته‌ام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم می‌سازیم.
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
قدم‌ها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخورده‌اش در تاریکی محو می‌شد، به شخم‌زارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب می‌کردند. از جیحون‌آباد صدای عوعوی سگ‌ها به گوش می‌رسید و دلهره در دل ما می‌انداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کرده‌بود. در افق بُز سیاهی سر بریده شده‌بود و خونِ کف‌کرده‌اش آرام‌آرام لخته می‌بست…. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
غروب‌های پاییزِ شاه‌آباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یک‌باره آوار می‌شود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بی‌رحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمی‌دهد. یکهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی همه‌جا تاریک شده‌است. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درخت‌های بلند و کهن‌سال چنار نگاه می‌کنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین می‌گذرد. غروب‌های جمعه دلگیرتر از همیشه است. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنان‌که سرچشمهٔ نیرومند زندگی‌اش را شناخت، همه‌چیز چقدر دور و چقدر بی‌اهمیت شد، چشم‌هایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر این‌که تا پیش از این چقدر بی‌اهمیت بوده، در شگفت بود. رابطه‌ای نو و آرام در هر چیزی که می‌دید هویدا شد: در گَله‌ای که به‌شان می‌رسید، در گندم‌های تازه‌درآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سن‌شان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازه‌ی یتیم‌خانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرق‌شان درست این جا مشخص می‌شد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
با خودم فکر می‌کنم عجب دنیایی! فقط کافی است به چیزی واقعاً فکر کنی و تصمیمی جدی برای داشتنش بگیری تا دنیا به کمکت بشتابد. به این فکر می‌کنم که چقدر ما آدم‌ها به هم نزدیکیم و به چشم نمی‌آید و چه جالب است که در لحظهٔ مقرر نخ‌های نامرئی این اتصالاتمان کشیده می‌شود و به بعضی‌ها که فکرش را هم نمی‌کردیم به شکل شوک‌آوری نزدیک می‌شویم. همه ما مثل هم هستیم لیلی بخشی
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «می‌خواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و می‌خواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را می‌کردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. می‌خواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه می‌شد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. می‌دانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور می‌کنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمی‌آید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمی‌توانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.»
تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان می‌تواند تجربه کند. من می‌خواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمی‌رود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر می‌رسید. زیر چشم هایش دایره‌های سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان می‌داد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطاف‌پذیری سابق را نداشت. کسی که داشت می‌مرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان می‌داد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بعدها لیزی برای جک عکسی فرستاده بود که همان لباس ورزشی را به تن داشت و در حال پختن هات داگ روی کباب پز بود و انبوه برف پشت سرش به چشم می‌خورد. همان عکس باعث شده بود بتواند از یک نبرد جهنمی به نبرد جهنمی دیگر برود: همسرش و لبخندش. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشم‌های میکی بود که جک از مدتها پیش در چشم‌های دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
واقعا چه چیزی بهتر از اینکه شب، درحالی که باد به شیشه‌ها می‌کوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند. آدم هیچ دغدغه ای ندارد، ساعت‌ها می‌گذرد. بی حرکت در سرزمین هایی که جلوی چشمت ظاهر می‌شوند میگردی، فکرت با خیال آکنده می‌شوند و ماجراها را دنبال می‌کنی یا حتی وارد جزئیاتشان می‌شوی. فکرت با ماجراها هم یکی می‌شود، انگار تویی که لباس آنها را به تن داری. مادام بوواری گوستاو فلوبر
افرادی وجود دارند که در خاک مدفونشان می‌کنیم
اما قلبِ ما کفنِ کسانی می‌شود که
علاقه‌ی خاصی به آن‌ها داریم.
خاطراتِ آن‌ها هر روز با تپشِ قلبِ ما در هم می‌آمیزد
با هر نفس به آن‌ها می‌اندیشیم
و بر اساسِ قانونِ مهرآمیزِ تناسخِ روحی که خاصِ عشق است
در وجودِ ما زنده می‌مانند.
روحی در روحِ من زندگی می‌کند.
اگر کارِ نیکی انجام دهم یا سخنِ دل‌نشینی بگویم
این روح هم صحبت می‌کند و واردِ عمل می‌شود.
به‌سانِ عطری که زنبق از خود در فضا می‌پراکند و عطرآگینش می‌کند
سرچشمه‌ی نیکی‌های وجودِ من هم در آن گور است.
زنبق دره اونوره دوبالزاک
پیرمرد هر حرکتی رو با فکر انجام می‌داد. در رفتارش، ودر اداهاش حتی یک حرکت اضافی هم به چشم نمی‌خورد. شاید به خاطر اینکه فقط با نصف ریه زنده بود، هر کاری رو با برنامه انجام می‌داد. گمونم، حتی اگه می‌خواست پلک بزنه قبلش فکر می‌کرد آیا لازمه این کار رو بکنه یا نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من زیاد دچار نومیدی می‌شدم و آنچنان به بی‌حسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر می‌رسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر می‌کردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش می‌افتاد. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
… این جور چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست می‌کنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم هاش به اشک می‌شینه و باز به اشک می‌شینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه آدم بند می‌آد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همین‌جوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشه‌ی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آماده‌ام.»
پرستار این بار کمی طولانی‌تر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشه‌ایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیب‌دیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت می‌بینی؟»
«می‌تونم ببینم. ولی نمی‌تونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.»
پسر عیسا دنیس جانسون
عشق در لحظه پدید می‌آید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم می‌ریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می‌شود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه می‌گیرد. عشق قانون نمی‌شناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم می‌آیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
حالا آنجا نیستم، هیچ جا نیستم؛ بادم که از همه طرف می‌دود و لای این دهانهای گشاد قیقاج میدهد و فرار میکند؛ برگ چنار قهوه ای ام اصلا که یواشکی از کنار چشم شان می‌افتم رو سبزی چمن و قایم میشوم؛ دود سیگار آن آقا هستم که همینطور که خودش میرود پشت سرش جا می‌مانم و سبک میشوم و نازک، و جلو جسم‌ها می‌روم بالا و غیب میشوم. ویران می‌آیی حسین سناپور
آنقدر گوشش به صدای نی بزرگ آموخت بود که حتی می‌توانست به جرات بگوید حالا کجاست و به چی فکر می‌کند. صدای نی ساعت دهی اش فرق داشت با ناهار خوران. نی بعد از خوابش فرق داشت با نی ای که غروب‌ها می‌زد؛ وقتی خوابیده می‌رفت سمت اژدرچشمه.
این نی، نی هیچ کدام از این وقت‌ها نبود. آب تلخی توی دل و روده ی خوابیده سیل می‌شد. ((به کی بگم این سردرد را؟ این نی، نی بی وقت است!) )
بیوه‌کشی یوسف علیخانی
بزرگ تا خوابیده‌خانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیده‌خانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمی‌گردند. شانه‌های سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دل‌جویان به خوابیده‌خانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! ساده‌ایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیده‌خانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد‌. بززگ سرپا ایستاده و‌نگاهش میکرد.
بیوه‌کشی یوسف علیخانی
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می‌دانند، راهی بس اشتباه را طی می‌کنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می‌شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانه‌های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می‌دهند و مرتبا تکرار می‌شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار‌ها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می‌سوزاند، همیشه از جرقه‌های کوچک شروع می‌شود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می‌آمد.
بوی یاس‌ها که هنوز از توی حیاط می‌آمد و چشم‌های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می‌دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر می‌کند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می‌کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می‌کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …!
دالان بهشت نازی صفوی
اگر می‌خواهی برای آدم‌های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن‌ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می‌کنند.
اگر هم می‌خواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می‌کنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی‌رساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه می‌دهد در چشم همه یک جور باشی.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
گرسنگی قیمت‌ها رابه من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود می‌کرد، و من غروب‌ها ساعت‌های متمادی بی هدف در شهر پرسه می‌زدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم می‌سوخت، زانوهایم از ضعف خم می‌شد و حس می‌کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان. من مثل آدمی مرفینی، معتاد به نان بودم… نان سال‌های جوانی هاینریش بل
از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریبا به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده‌بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمی‌کند، آنوقت است که در کمال تعجب می‌بینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
با این همه بدبختی که در دنیا می‌دید، انتظار شادی و خوشبختی بیهوده و احمقانه می‌نمود. توقعاتش را از زندگی کم کرده بود، عکس‌ها در کشوها بودند و یاد مردگان را از ذهن رانده بود. فقط یک چرم تیغ تیزکنی، و یک جفت دستبند زنگ زده تزئین اتاق بود. ولی فکر می‌کرد که آدم بالاخره چشم و گوش دارد، و می‌شنود. یک آدم خوشبخت به من نشان بده تا من هم غرور، خودپسندی، شرارت و جهل مطلق را نشان دهم. جان کلام گراهام گرین
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختی‌های هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتی‌های مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتی‌های شگفت انگیز زندگان در میان زیبایی‌های ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسان‌ها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را می‌آموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
در مورد قاطر‌ها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازه‌های سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم می‌تواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون می‌میرد ساموئل بکت
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی می‌زند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم می‌کند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود می‌بندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق می‌پرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را می‌کند که دیگری در پشت در خود می‌کند. حتی گاه پیش می‌آید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامه‌هایی به میلنا فرانتس کافکا
نفس عمیقی کشیدم. وقتی از پله‌های اضطراری بالا می‌رفتم به طرز عجیبی حس می‌کردم چاهایم مال من نیست اما قاطعانه به خودم نهیب زدم که فقط یک حس است و از اضطرابم است می‌توانم بر آن غلبه کنم…
روی پاشنه پا نشستم و دستم را روی دیوار کنارم گذاشتم، سرم را بالا بردم و نفس عمیق و بلندی کشیدم. همه چیز عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت. من موفق شده بودم. بعد چشمانم را باز کردم، نفس در سینه ام حبس شد…
پس از تو جوجو مویز
دختری که عینک تیره داشت گفت: ترس آدم را کور میکند،
حرف راست‌تر از این نشنیده ام، ما همان لحظه ای که کور شدیم، کور بودیم، ترس مارا کور کرده و همین ترس ما را کور نگه می‌دارد. … پیرمرد با چشم بند سیاه پرسید: چند تا کور لازم است تا کوری همگانی تکمیل شود؟ هیچکس نمیتوانست جواب درستی بدهد.
کوری ژوزه ساراماگو
صد البته که مردم، دوستان، و همکاران برای دیدار من می‌آمدند، اما این ها، خلأ داشتن کسی را که هرگز از تو جدا نشود، پر نمی‌کرد. کسی که دایم مراقب تو است، نگران تو است، چشمش به تو است، و تمام وقت دارد تو را نگاه می‌کند. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه می‌کنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت می‌آید، من آگاه بودم که موری می‌خواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر می‌خواستم تا هر وقتی که از دستم بر می‌آید، آن‌ها را به خاطر بسپارم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دایه: …
وه چه سرکش و بی‌امان است خوی تبار شاهان
از آن روی که همواره فرمان داده‌اند و هرگز فرمان نبرده‌اند.
وه چه بیگانه‌اند با فراموشی و چشم‌پوشی.
پس همان به که بیاموزی زیستن با همگنان را.
راستی را که من خوشتر می‌بینم
که عمر به آسایش و امان بگذرانم
ور نه چه سود که پیرانه‌سر آوازه بر آسمان برآرم.
آری، کلامی خوش‌تر از «میانه بودن» نیست
که این کلام خود عین سلامت است.
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویر‌ها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .»
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
خیلی کتاب می‌خواندم، اما کتاب‌های متعددی نمی‌خواندم: در واقع دوست داشتم کتاب‌های مورد علاقه‌ام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسنده‌های مورد علاقه‌ام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمی‌دیدم که داستان‌های چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسنده‌هایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث می‌شد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتاب‌هایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس می‌کردم و عطرش را به مشامم می‌کشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. ‏ جنگل نروژی هاروکی موراکامی
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمی‌توانی آن چه را که می‌بینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس می‌کنی باور کنی. و اگر می‌خواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آن‌ها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری می‌افتی و سقوط می‌کنی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«…ملیحه،سرش را تا چشم‌های آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفش هایش تقریباً میدوید. #پاییز،خودش را به آبی چتر می‌زد،چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دست‌های او می‌کشید. پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه از چادر بیرون زده،پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست و چهار ساله ی او میرسید،پوستی که کف دست هیچ مردی،هرگز روی آن راه نرفته بود. .» یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
«زندگی مجموعه ای است از پسروی‌ها و پیشروی ها. تو می‌خواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور می‌شوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب می‌خوری، در حالی که می‌دانی نمی‌بایست آسیب می‌خوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت می‌ورزی، حتی زمان هایی که می‌دانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من می‌گویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او می‌خندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال می‌کنم، و اما کدام طرف برنده می‌شود؟
«کدام طرف برنده می‌شود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند می‌زند.
«عشق برنده می‌شود. #عشق همیشه برنده است.»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«آیا کسی را پیدا کرده ای که قلبت را با او سهیم شوی؟»
«آیا داوطلبانه و بدون چشمداشت کاری برای جامعه ات انجام می‌دهی؟»
«آیا با خودت در صلح و آرامش به سر می‌بری؟»
«آیا تلاش می‌کنی همان انسانی باشی که می‌توانی باشی؟»
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دفعه‌ی چندم است که خودکشی میکند؟این دفعه میخواهم به جای سخنرانی معروفم درباره‌ی لق بودن باسن دنیا،مثل سیامک برایش سخنرانی کنم. مثل سیامک بنشینم جلوش،مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کنم و بهش ثابت کنم که عشق فقط بالا و پایین شدن یک هورمون در خون است،که دانشمندها همین چند روز پیش کشفش کرده‌اند و اصلاً ربطی به احساس ندارد. افسردگی هم عارضه‌ی عشق است و چه و چه… نگران نباش مهسا محب‌علی
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند. 40 سالگی ناهید طباطبایی
اکثریت عظیم روشنفکرانی که می‌شناسم در جست‌وجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمی‌کنند و به درد کاری نمی‌خورند.
همه‌شان بد تحصیل کرده‌اند، به طور جدی مطالعه نمی‌کنند، درباره‌ی علوم فقط پر حرفی می‌کنند، از هنر هم کم سر در می‌آورند.
همه‌شان خودشان را می‌گیرند و با قیافه‌ی جدی، گنده‌گویی و فلسفه‌بافی می‌کنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب می‌خوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی می‌لولند …
پر واضح است که همه‌ی حرف‌های قشنگ‌مان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم!
باغ آلبالو آنتوان چخوف
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد می‌کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی‌تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می‌کنند که به راحتی می‌توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می‌گویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار می‌آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می‌دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحت‌تری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمه‌ی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا می‌شود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمی‌شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می‌گیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آن‌ها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمی‌توان به منزله‌ی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شده‌ی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از توانایی‌هایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگی‌های درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسان‌ها دست از کوشش خود بر می‌دارند. آن‌ها وجود خود را گم می‌کنند و تنها به دنبال واقعیت‌های تلخ و خشن می‌روند.
آن‌ها می‌گویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشم‌هایت، صدایت و تمام زندگیت این را می‌گفت:
تو چیزی جز عشق نبودی.
فراتر از بودن کریستین بوبن
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.
کافه پیانو فرهاد جعفری
یک سی دی آهنگ‌های روسی – که من می‌میرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمی‌شود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آن‌ها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت می‌کنند. یعنی من که این طورم و هر بار که می‌شنوم یک روس آواز می‌خواند ؛ دلم می‌خواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج می‌زند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می‌ریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز می‌خواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر این ناجور بودن‌های ظاهری و این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت‌های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می‌خواند.
یعنی من که می‌میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی‌ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می‌کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمی‌بینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمی‌بینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم می‌گیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم می‌ده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمی‌بینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که می‌شنویم بهتر می‌شنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار می‌دهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجان‌ها را کف می‌مالد و آب می‌کشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز می‌دی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمی‌شناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست می‌گفت. به چیزی که عادت می‌کنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم می‌خواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمی‌داند چیزی را که دارد می‌بیند یا می‌شنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه می‌کند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک می‌خاد. چون به خاطرش تنبیه می‌شی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس می‌شه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمی‌تونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره
کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که می‌افتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پین‌بال 1973 هاروکی موراکامی
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی‌شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
من خواب دیده ام که کسی می‌آید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی می‌پرد | و کفش هایم هی جفت می‌شوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی می‌آید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درخت‌های خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشن‌تر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش می‌کند | یا قاضی الحاجات است | و می‌تواند | تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را | با چشم‌های بسته بخواند | من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام | و شیشه‌های پنجره را هم شسته ام | کسی می‌آید | و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند | و نمره مریض خانه را قسمت می‌کند | و سهم ما را می‌دهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد)
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
زمین اطرافش همه‌جا می‌لرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپاره‌ها همچنان زمین را می‌لرزانند و زیرورو می‌کنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز می‌کند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعه‌های بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه می‌کند: نوری پریده‌رنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر به‌ناچار بریده‌بریده نفس می‌کشد. آرنج‌ها را چند سانتی‌متر به دو طرف باز می‌کند، موفق می‌شود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها می‌راند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره می‌شود، تلاش می‌کند. صورتش را به‌آرامی آزاد می‌کند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایه‌ای از خاک مثل تاولی می‌ترکد و از صورتش جدا می‌شود. واکنش‌اش آنی است. همهٔ عضلات‌اش باز می‌شوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمی‌افتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کم‌کم کمیاب‌تر می‌شود، باقی می‌ماند که فکر مردن چطور رهایش نمی‌کند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگ‌هایی که یکی‌یکی می‌ترکد و از هم می‌پاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی می‌کند تا جایی که می‌شود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همان‌طوری که هست ببیند.
دیدار به قیامت پی‌یر لومتر
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشق‌های دنیا به رودهای مختلفی می‌مانند که به یک دریاچه می‌ریزند، به هم می‌رسند و عشقی یگانه می‌شوند که #باران می‌شود و زمین را برکت می‌بخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درخت‌ها و بوته‌ها و گل‌ها را در کرانه اش فراهم می‌کند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب می‌دهد و مردمان را به هر جا بخواهند، می‌برد.
دوستت دارم، مثل رودی که می‌فهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده می‌شویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین می‌کند. برای همین، وقتی احساس ضعف می‌کنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر می‌گردد، برف‌های زمستانی آب می‌شود و ما را سرشار از نیروی تازه می‌کند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستان‌ها آغاز می‌کند و کم کمک رشد می‌کند و به رودخانه‌های دیگر می‌پیوندد، تا سرانجام می‌تواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را می‌پذیرم و عشق خودم را نثارت می‌کنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمی‌تواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش می‌رود. عشقی که نه چیزی می‌خواهد و نه در ازایش چیزی می‌دهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما می‌توانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو
الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری می‌شد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک می‌کرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در می‌آید سهیم می‌شد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن می‌بارد.
جاودانگی میلان کوندرا
نیچه می‌گوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او می‌دانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را می‌آزارد و در پایان، بیش از آن چه می‌خواسته، می‌یابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت می‌دهد ژرف‌ترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابون‌ها رژه می‌ره و دنبال دوستان قدیمی می‌گرده! توی قصه‌های پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصه‌های جدید گونه‌های جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدم‌ها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن می‌کنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقت‌ها که دیر وقت داری توی شهر قدم می‌زنی و زنی از روبرو بهت نزدیک می‌شه، می‌بینی راهش رو کج می‌کنه و از یه مسیر دیگه می‌ره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زن‌ها دست درازی می‌کنه و بچه‌ها رو آزار می‌ده! جزء از کل استیو تولتز
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
در #عشق، وقتی رنج می‌کشم، کفرم در می‌آید، منتظر می‌مانم، مطمئنم مردی که برایش می‌میرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج می‌کشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
به هر فردی که بر می‌خوریم، همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار می‌کند که می‌خواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که می‌بینیم معشوق جلوی چشم مان در تصویری که از ما برای خود می‌سازد، با ارزش‌ترین فضیلت هامان را حذف می‌کند، و ضعف ها، نقص‌ها و جنبه ی مضحک وجودمان را بر ملا می‌کند… و دیدگاهش را به ما تحمیل می‌کند، وادارمان می‌کند خودمان را با چیزی که او در ما می‌بیند منطبق کنیم، با ایده تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برای مان ندارد، فضیلت مان آشکار می‌شود، استعدادمان می‌درخشد، قدرت مان فوق طبیعی جلوه می‌کند و چهره ما چهره یک می‌شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… این آدم‌ها که گمان می‌کنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام می‌شوند… حالا حقیقت را می‌دانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشم‌ها و دهان‌ها را جمع می‌کنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدم‌ها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب می‌دانیم این راه به کجا ختم می‌شود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما می‌گویید دکتر، برای همین و بس. بله، می‌فهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش می‌گیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش می‌کنیم ختم نمی‌شود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
در سوزان‌ترین حالت یک #عشق، حرکات غریزی مان آن را پنهان می‌کنند؛ اما وقتی از لذت آن چشم پوشی می‌کنیم، وقتی گرسنگی و تشنگی ابدی را می‌پذیریم، در این صورت، با خود می‌اندیشیم که دست کم دیگر خودمان را با فریب دادن دیگران از توان نیاندازیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
مگر آدم می‌تواند چشمایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن میشود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چندشنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمیشود و کرم‌ها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورد. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می‌شوی؛ #ناقص می‌مانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز می‌شود. چشمی که بسته نمی‌شود… و فقط آن هنگام است که می‌فهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا می‌بینی. در قطره ای که به دریا می‌افتد، در جزر و مد که با بدر حرکت می‌کند و در نسیمی که می‌وزد به او بر می‌خوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب می‌درخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را می‌بینی. وقتی در همه جا و همه چیز می‌بینمش، چه طور می‌توانم بگویم شمس رفته؟
ملت عشق الیف شافاک
مردی استثنایی است. چشمانش یک گنج طلا می‌ارزد. ولی گاهی دنیا را فقط آن طور که خودش می‌خواهد می‌بیند، نه آن طور که هست. نتیجه دیدگاه هایش را برای دیگران، در نظر نمی‌گیرد. فقط به خودش و کارش فکر می‌کند، نه به تو. پس باید حواست جمع باشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمی‌دادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» می‌خواست مرا نقاشی کند.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمی‌آید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور می‌توانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟ ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا می‌شود چطور ممکن است کفر باشد. لابد می‌خواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا می‌شود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمی‌بینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت می‌کند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در می‌کوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر می‌شنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویش‌ها هنگام چرخ زدن می‌شنوند حلقه ای از حلقه‌های این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوس‌ها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ می‌اندیشی؟ تنها زمانی می‌توانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۵: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون #چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۴: حال آنکه انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماجِ افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به مقام نفس مطمئنه می‌رسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم می‌گویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار می‌کند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمی‌شکند، حق بنده ای را نمی‌خورد، بر کسی خرده نمی‌گیرد و عیوب دیگران را می‌پوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم می‌کند. ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقص‌ها و عیب‌ها و هوس‌ها و اشتیاق‌های نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی می‌رود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون می‌چرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک می‌شود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش می‌یابد. در هر واقعه ای خودش را می‌کاود و مقصر می‌داند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل می‌شود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده. ملت عشق الیف شافاک
از وقتی خودش را می‌شناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیری‌ها و جنگ‌های این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. می‌گفت آدم‌ها مدام دچار سوء تفاهم می‌شوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت می‌کنند. «با ترجمه‌های اشتباه» زندگی می‌کنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخ‌ترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
ما مردها باور داریم که می‌توانیم زن‌ها را از عقل و دانش گران بهامان بهره مند بکنیم. وقتی هم که آن‌ها با صدای فریب کارشان، با چشمان درشت زیباشان، پریشان و مضطرب از ما می‌پرسند چه باید بکنند، دیگر در دامشان می‌افتیم. خودشان هم این را خوب می‌دانند. خُل خُلیمان را به بازی می‌گیرند: زیرا ما خوش داریم آموزگار باشیم و حال آنکه خودشان می‌توانند به ما درس بدهند! جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
#نگاه مثل دستی است که می‌خواهد آب روان را در خود نگاه دارد و این مقایسه نیرویی باور نکردنی در من ایجاد می‌کند. آری، #چشم متوجه می‌شود ولی دقت نمی‌کند، باور می‌کند ولی نمی‌پرسد، دریافت می‌کند ولی جست و جو نمی‌کند. خالی از خواهش، بی گرسنگی، بی پیکار. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
معتقدم در اطراف هر انسانی هاله ای از رنگ‌های مختلف هست. چشم هایم را بستم و کوشیدم رنگ‌های تو را بیابم. خیلی نگذشته بود که سه رنگ پدیدار شد: زردِ گرم، نارنجیِ خجالتی و بنفشِ لب فرو بسته. به نظرم این‌ها رنگ‌های تو است. خیلی هم قشنگند. هم جدا جدا، هم با هم. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید.
ملت عشق الیف شافاک
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه می‌توان چشم پوشید، و نه می‌توان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه می‌توان با هم آشتیشان داد؟ می‌گویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمی‌کنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می‌توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آن‌ها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس می‌کنند، خود را مایه بدنامی عشق می‌نامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
صبح، معمولاً، همیشه مدت کوتاهی را به گوش کردن #موسیقی در اتاقم می‌گذرانم موسیقی نقش مهمی در زندگی من بازی می‌کند. این موسیقی است که به من اجازه می‌دهد تحمل کنم… آری… آن چه را که باید تحمل کرد… موسیقی چیزی جز لذتی برای گوش نیست، همان طور که مواد خوراکی برای حس چشایی یا نقاشی برای چشم است. اگر صبح موسیقی گوش می‌کنم چیز عجیب و غریبی نیست: این کار به تمام روز رنگ و جلای دیگری می‌دهد. توضیح آن هم ساده و کمی پیچیده است: خیال می‌کنم که ما می‌توانیم خلق و خوی خودمان را انتخاب کنیم، به دلیل اینکه ما ضمیری داریم که بستر و لایه‌های متعددی دارد و آدم امکان دسترسی به این لایه‌ها را دارد. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چگونه تحقیری را ریشه‌کن می‌کنید که ریشه‌ی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ می‌دانی گاهی اوقات چه آرزویی می‌کنم؟ آرزو می‌کنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود می‌پنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود می‌دانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیده‌ای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمده‌ایم، زمین‌های صحرا را آباد کرده‌ایم، سد، مزرعه و خانه‌های محکم ساخته‌ایم و دور شهرمان دیوار کشیده‌ایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت می‌پندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
هرگز نمی‌بایست اجازه می‌دادم دروازه‌های شهر به‌روی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائل‌اند. آن‌ها پدرش را جلوی چشم‌اش سکه‌ی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همه‌ی ما، دیگر آدم نبود. پاره‌ای از حس‌های همدلی‌اش مردند، بعضی از احساس‌ها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجره‌های روشن و آفتابگیر کلبه‌های کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادی‌های دیگران، داشتن‌های دیگران، سفره‌های دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که می‌توان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمی‌توان وام گرفت.
خوشبختی را نمی‌توان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمی‌توان دزدید نمی‌توان خرید نمی‌توان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمی‌توان نشست، و لقمه ای نمی‌توان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمی‌توان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان می‌کنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دست‌های طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته می‌شود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما می‌دانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمی‌برد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمی‌توان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن می‌خورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی می‌شود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم

همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعره‌ها و همهمه‌های گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است.
کالیگولا آلبر کامو
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب می‌شکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری می‌فرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش می‌کردم…
کاش چیزی می‌خواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافته‌ها می‌آوردم…
کاش می‌توانستم همچون خوب‌ترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش می‌توانستم همچون مهربان‌ترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوب‌ترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه‌های سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب می‌شکند…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
شادی‌های نسبی از سه منبع ریشه می‌گیرند:
آنچه که فرد هست
آنچه که دارد و
آنچه که در چشم دیگران جلوه می‌کند.
او تاکید می‌کند که ما تنها بر اولی تمرکز می‌کنیم و دومی و سومی، یعنی داشته‌ها و شهرت مان را حساب نمی‌کنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آنها را می‌توانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد… در واقع «#داشتن» عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور می‌گوید: «اغلب آنچه ما داریم شروع می‌کند به داشتن ما»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر گفت: بخت بهتر از آن چه خواست ماست کارها را به راه میکند. تماشا کن سانکو همین اینک در برابر ما سی دیو بی قواره قد علم کرده اند و من در نظر دارم با همه ی ایشان نبرد کنم و هر چندتن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کم کم غنی خواهیم شد. چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خدای تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. «سانکو پانزا پرسید:» کدام دیو؟ «ارباب اش جواب داد:» همان‌ها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی ، چون در میان ایشان دیوانی هست که طول بازوان شان تقریبا به دو فرسنگ می‌رسد. «سانکو در جواب گفت:» احتیاط کنید ارباب، آنچه مااز دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیاب‌های بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پره‌های آسیاب است که چون از وزش باد به حرکت درآید سنگ آسیاب را هم با خود می‌گرداند…" دن کیشوت 1 (2 جلدی) میگوئل دو سروانتس
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضی‌ها برنمی‌گردند مریم منوچهری
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشت‌هایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سال‌ها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط می‌شد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می‌شود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمی‌کنند. چرایش را کی می‌داند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامه‌های آینده تماشا می‌کنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که می‌گوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمی‌کنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر می‌کنن من رو می‌فهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می‌کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سال‌ها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمی‌زنه. مردم می‌گن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می‌مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می‌کنه. ببین چی بهت می‌گم، راسخ‌ترین آدمی که می‌شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می‌کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدن‌ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می‌کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمی‌فهمه.» جزء از کل استیو تولتز
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار می‌کوبیم
یا روی تاقچه می‌گذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان می‌کوبیم
نگاه نمی‌کنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن‌ها عادت می‌کنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است
رونوشت بدون اصل نادر ابراهیمی
چرا اینهمه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟… فرق می‌کند با تاریکی ته چاه؟… فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟… چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می‌شود؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای… تو بگو… چاه بابل رضا قاسمی
خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ می‌کردند و پشت دستشان می‌زدند و بمیرم بمیرم می‌گفتند یا حتی اشک به چشمشان می‌آمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر می‌دادند که فلانی مرده، می‌گفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف می‌زد. می‌گفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه چیزی را باید بدهد. می‌گفتی لیوان.
لیوان را می‌داد و حرفش را ادامه می‌داد. رفته رفته صدایش بلند می‌شد و دهانش کف می‌کرد. می‌گفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین می‌خورد شیرجه می‌رفتم به طرفش. می‌گفتی خودش بلند می‌شود. مامان ژاکتی را که برایش می‌خریدم تنش می‌کرد و می‌گفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. می‌گفتم خدا نکند. می‌گفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان می‌رفتیم. نمی‌آمدی. می‌گفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است.
رویای تبت فریبا وفی
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب می‌دانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظه‌های سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه می‌گیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
«حالا به من نگاه کن»
سرم را برگردانم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه که او می‌خواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: «گرت» تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا می‌دانستم.
«بله، حرکت نکن.»
او می‌خواست تابلویی از من بکشد.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
از او نپرسیدم برای یافتن این اطلاعات چه خطری متقبل شده است. زمزمه کردم: «متشکرم، پیتر.» اولین بار بود که او را به اسم می‌خواندم.
به چشمانش نگاه کردم و در آنها محبت دیدم. و همین طور آنچه را که از آن می‌ترسیدم- توقع.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
مادرم به من نگفته بود که آنها می‌آیند. بعداً گفت که نمی‌خواست نگران و عصبی شوم. تعجب کردم، چرا که فکر می‌کردم او مرا خوب می‌شناسد. غربیه‌ها مرا آدمی آرام می‌پنداشتند. من مثل بچه‌ها گریه نمی‌کردم. فقط مادرم متوجه فشار آرواره‌ها و گشادتر شدن چشمانِ درشتم می‌شد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند…
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود…
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گران‌بهایی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چیزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ‌پریده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بینم صورت ظاهری بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود دید…» باز، چون دهان نیمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نیمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد…» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که یک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌ی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام!
پیله‌ور گفت: -سلام.
این بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خریدار هفته‌ای یک حب می‌انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را می‌فروشی که چی؟ پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویی می‌شود.
-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار می‌کنند؟
هر چی دل‌شان خواست…
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه می‌روم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و سوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
از شهریار کوچولو پرسید:
-تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
-ستایش و تحسین یعنی چه؟
-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد:
-به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخوانده‌بود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب می‌آیند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد‌ها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
مغازه شلوغ بود و بازرگان از چوپان خواست تا عصر صبر کند. جوان در پیاده روی جلوی مغازه نشست و از خورجینش کتابی بیرون آورد.
صدای زنانه ای در کنارش گفت: نمی‌دانستم چوپان‌ها می‌توانند کتاب بخوانند…
دختری با چهره ی مشخص اندلسی بود ، با موهای سیاه و انبوه ، و چشمهایی که به گونه ای گنگ ، فاتحان مور کهن را به یاد می‌آورد.
جوان پاسخ داد: چون از گوسفندان بیشتر می‌آموزند تا کتاب ها…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 21
کیمیاگر پائولو کوئیلو
جاناتان باقی روزهای زندگی اش را در تنهایی سپری کرد. اما آن سوی صخره‌های دوردست نیز پرواز کرد ، اندوه او تنها به خاطر این هم بود که مرغان دیگر نخواسته بودند پرواز شکوهمندی را که انتظارشان را می‌کشید ، باور کنند. نخواسته بودند چشمان خود را بگشایند و حقیقت را ببیند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
یکی از این نظریه پردازان کسنوفانس بود ، که از حدود 570 پیش از میلاد می‌زیست. وی گفت ، انسان خدایان را در تصور خود آفریده است ، آدمی گمان می‌کند خدایان نیز زاده شده اند ومانند ما لباس می‌پوشند و حرف می‌زنند ، مردم حبشه فکر می‌کنند خدایان سیاه اند و بینی پهنی دارند ، در نظر تراکیاییها خدایان چشم آبی و موبورند ، اگر گاوها ، اسبها و شیرها قادر به نقاشی بودند ، لابد خدایان را به شکل گاو و اسب و شیر می‌کشیدند! دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر می‌بریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب می‌آییم. منتها فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند…
سوفی ، هنوز اینجایی؟ بقیه دارد…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
بعضی از پرنده‌ها هستندبرای اسارت خلق نشده اند. پرهای این پرنده‌ها روشن و درخشان است ، و آواز بلندشان نیز شیرین و شیدایی. چنین پرنده هایی را باید آزاد کنید ، اگر هم آزاد نکنید ، روزی از روزها که برای غذا دادن در قفس را برای شان باز کرده اید ، به طریقی از قفس خارج شده ، و در برابر چشم تان می‌گریزند. سپس در درجه اول آن وجه وجودی تان که زندانی کردن چنین پرنده هایی را غلط می‌پندارد ، جشن و پایکوبی به راه خواهد انداخت ، اما با این وجود محل زندگی تان به حدی ملال آور و پوچ و تهی می‌شود که دلتنگ شان خواهید شد. اندی این گونه بود. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
سرگی ایوانویچ گفت: خوب، من این را نمی‌فهمم - و بعد افزود: فقط یک چیز را می‌فهمم، و آن درس تواضعی است که یاد گرفته ام. از وقتی که برادرمان نیکلای به این روز افتاده من به آنچه اسمش رذالت است به چشم دیگری، یعنی با نرمی و اغماض بیشتری نگاه می‌کنم. می‌دانی چه کرده؟
لوین گفت: وای، وحشتناک است، وحشتناک!
آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می‌بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
مشغول صحبت شدیم، گویی دانشگاهی، کشمکشی، بادی، سرمایی و یا خورشیدی وجود نداشت. تنها آن دختر جوان را با چشمان خاکستری اش میدیدم که مشغول بر زبان آوردن خسته کننده‌ترین و بی محتوا‌ترین سخنان بود و با این حال قادر بود برای بقیه ی عمر توجه م را به خود جلب کند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می‌کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می‌شود. دخترک همانطور که گریه می‌کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم می‌گوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او می‌پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا می‌گوید: نه. تو خانه‌ست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه‌ها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی می‌کنم» به پایان می‌رساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه‌ها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسک‌ها هستم. »
کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده می‌شد. نمی‌توانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت می‌کنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم.
امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوشهای اوست که می‌شنوم و با روده‌های اوست که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت!
زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
فردا به جبهه اعزامشان می‌کردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده می‌ماندند یا می‌مردند، به هر حال آن‌ها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشم‌ها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی این‌ها دیگر به پشیزی نمی‌ارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمی‌خورد. جنگ همه چیز را به پایین‌ترین سطحش تنزل می‌داد. آن‌ها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این می‌خوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که می‌کوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسه‌های سربازخانه به دیوار می‌آویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و می‌ستودند، تمام آنچه آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
از دور که پیرزن قبرشور را می‌بینم اشاره می‌کنم بیاید این طرف. متوجه اشاره‌ام می‌شود. لنگ لنگان می‌آید و هنوز نرسیده کوزه آب‌اش را خالی می‌کند روی سنگ قبری که بالاش نشسته‌ام. می‌گوید «خدا بیامرزدش.»
«ماهرخ خانم تو همه‌ی این قبرستان را می‌شناسی دیگر، نه؟»
دست می‌کشد رو سنگ قبر. عبارت «مرحوم مغفور» زیر دست‌اش برق می‌افتد.
«معلوم است آقا. سی سال آزگار است می‌شناسم.»
«من دنبال یک درخت شاتوت می‌گردم. می‌دانی کجاست؟»
سرش را بالا می‌آورد و نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش برق چشم زن‌های جنوبی را دارد.
«شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کرده‌اید؟»
می‌خندد. دندان‌های زنگاری‌اش پیدا می‌شود.
«از من می‌شنوید نخورید. درخت‌های قبرستان ریشه دوانده‌اند تو گوشت و پوست مرده‌ها. میوه‌شان خوردن ندارد.»
می‌نشیند روی نیمکت روبرویی. نفس‌اش هن‌هن صدا می‌دهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در می‌آورد و آتش می‌زند. دود را فوت می‌کند تو هوا.
1 نمکدان پر از خاک گور حسین قسامی
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را می‌دیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشم‌های عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز می‌شود. فرانکنشتاین مری شلی
مارمولک تندتند غذا می‌خورد و صدای ملچ و ملوچش بلند بود. مار چندشش شد و چشم هایش را بست.
مارمولک گفت: «چی شده؟»
مارگفت: «اگر واقعأ دلت می‌خواد بدونی، باید بگم که به نظر من حال به هم زنه.»
«حال به هم زن؟»
مار گفت: «غذات رو که با دهان باز می‌جوی، به چونه ت هم پای مگس چسبیده.»
مار و مارمولک جوی کاولی
سر در کتاب فرو می‌برد. آیا واقعاً مطالعه می‌کرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات می‌لغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگراف‌ها به حال خود رها می‌کرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتاب‌ها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان می‌گرفتند و به سخن می‌آمدند. اگر هم گاهی زبان باز می‌کردند، هیتلر به رعشه می‌افتاد. او دل در گرو ایده‌ها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغل‌ها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم می‌زد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که می‌رفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
پادشاهان به درها دست نمی‌زنند.
آنها بااین سعادت بیگانه اند: پیش روی خود با نرمی یا تندی یکی از این تخته‌های بزرگ آشنا را هل دادن، برگشتن به سوی آن برای قراردادن آن برسر خود _دری را درآغوش گرفتن. …سعادت در مشت گرفتن گره ی چینی که یکی از این موانع بزرگ یک اتاق در شکم دارد ، تن به تن شدن سریعی که در یک آن از حرکت باز ایستد، چشم باز می‌شود و تن به تمامی با خانه ی جدید خودسازگار می‌شود. دستی دوستانه بیش از هل دادن دوباره و بستن کامل آن ، کمی بیش‌تر نگه اش می‌دارد_ آن چه صدای چفت قوی اما به خوبی روغن خورده اش ، او را مطمئن می‌کند.
چرا باید کلاسیک‌ها را خواند ایتالو کالوینو
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزه‌ها حفر می‌کند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش می‌دهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک می‌شود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت.
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان می‌داد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که می‌توانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. می‌دانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه می‌شدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو می‌رفت و جزیی از آن می‌شد که ناگهان از من می‌گریخت-و بدین سان می‌توانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
چشمه بیش از آن از زمین می‌جوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود می‌آید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوه‌ها برود- یا اینکه آبراهه‌های زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمه‌های پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد.
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
بیشتر مردم زندگی نمی‌کنند ، فقط باهم مسابقه دو گذاشته اند. می‌خواهند به هدفی در افق دوردست برسند ولی در گرماگرم رفتن آنقدر نفس شان بند می‌آید و نفس نفس می‌زنند که چشم شان زیبایی‌ها و آرامش سرزمینی را که از آن می‌گذرند نمی‌بینند و بعد یک وقت چشم شان به خودشان می‌افتد و می‌بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برایشان نمی‌کند به هدف شان رسیده اند یا نرسیده اند. بابا لنگ دراز جین وبستر
یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلااح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیله‌ای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافی‌ست، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک می‌کند یا به خاک می‌اندازد، در یک آن انتقام می‌گیرد و درعین حالی این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشم‌های خیره‌کش یکباره سرشار از ترحم می‌شود، و بلافاصله برای قربانی اشک می‌ریزد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه می‌کرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه می‌شویم؟آنی نمی‌داند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که می‌رسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است. تهوع ژان پل سارتر
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
معلم تاریخ ما، آقای شِریدَن به خیال خودش داشت به ما چیزهایی راجع به جنگ داخلی درس می‌داد. اما درس دادنش آن‌قدر یک‌نواخت و کسل‌کننده بود که فقط بهمان یاد می‌داد چه‌طور با چشم باز بخوابیم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که می‌تونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم می‌خواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی می‌تونه خودش را به جای شخصیت‌ها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمی‌افتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما می‌گشاید و با لبخندی دوستانه از ما می‌خواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمی‌دانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانی‌ها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده می‌دهد که سالها با بی قراری به دنبالش می‌گردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده می‌ایستد و او را با خود آشنا می‌کند. من هر حرفی را از هر کسی نمی‌پذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه
تندیس فرشته سیفی
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزه‌لیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامه‌ی عمل به خود می‌پوشد، و ژیلبرت با او دوست می‌شود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانه‌اش دعوت می‌کند. از او پذیرایی می‌کند، و با کمال مهربانی برایش کیک می‌بُرد و جلویش می‌گذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم می‌نمود، اینک پس از ربع ساعت وقت‌گذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمی‌شناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانی‌اش کند، راوی را به تدریج دچار توهم می‌کند.
در نتیجه به گونه‌ای چشمانش را به لطفی که نثارش می‌شود می‌بندد، به زودی فراموش می‌کند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطره‌ی زندگی بدون ژیلبرت محو می‌شود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهره‌ی ژیلبرت، آراستگی عصرانه‌اش، گرمای میهمان‌نوازی‌اش چنان عادی می‌شود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل می‌شود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درخت‌ها یا ابرها یا تلفن‌ها لازم است.
دلیل این بی‌توجهی این است که راوی هم مانند همه‌ی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادت‌هایش، لاجرم همیشه در معرض بی‌اعتنا شدن به مسائل عادی است.
پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشه‌های نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته می‌راند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی می‌کردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه می‌شدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر می‌کرد و به اجرای خواست خود وا می‌داشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم می‌نهادم، خوب پی می‌بردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود می‌ساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا می‌ایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر می‌گشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر می‌آمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا می‌زد و فرایش می‌خواند و سلام می‌داد. و تونیو کروگر لبخند می‌زد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی می‌زد، به درون تنهایی. و چندان نمی‌کشید که جنگل بلوط، بر سر پشته‌ها تا به دوردست گسترده، او را در میان می‌گرفت. روی خزه‌ها می‌نشست و طوری به یک تنه تکیه می‌داد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبه‌های موج را بر سر دست می‌آورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته می‌افتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم می‌شد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی می‌نشاند، اما یک سطر هم از آن نمی‌خواند، از فراموشی ای ژرف لذت می‌برد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش می‌خلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی
تونیو کروگر توماس مان
به دوست‌دخترش نامه‌یی می‌نویسد و می‌گوید که دارد می‌آید. اما حتا از پس تمام‌کردن یک مقاله هم برنمی‌آید. شب‌ها بیرون محل کارش، یعنی بار مدرسه‌ی سوارکاری، می‌نشیند و زور می‌زند چیزی بنویسد، اما نمی‌تواند. به قول معروف، آب در هاون می‌کوبد. می‌فهمد که کلکش کنده شده. فقط و فقط داستان‌های جنایی کوتاه می‌نویسد. فکر سفر، از چشم‌انداز زندگی‌اش رخت می‌بندد، گم‌وگور می‌شود و او بی‌‌حال و بی‌رمق، بی‌اراده به کارش در میان اسب‌ها ادامه می‌دهد. آنت‌ورپ روبرتو بولانیو
این زندگیی که خسته کننده می‌یافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه می‌کردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت می‌نمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
ولی دروغ می‌گفت. هر وقت دروغ می‌گفت وسط حرفش چشمهایش سیاه‌تر می‌شد. او سرخ‌پوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمی‌گفت، و این معنی نداشت. ما سرخ‌پوست‌ها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به این‌که وقت و بی‌وقت دروغ تحویل‌مان می‌دهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست می‌ره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشم‌هایش آن‌قدر سیاه نبود. فهمیدم می‌خواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقت‌هایی هست که آدم آخرین چیزی که می‌خواهد بشنود حقیقت است.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
سنگ تاب می‌آورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب می‌آورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمی‌تواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره می‌زند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرام‌تر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی!
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
به وظایف میزبانی خود پرداخت؛ چشم و گوش خود را باز نگهداشت و آماده شد تا به هر نقطه که بحث و گفتگو ضعیف و خاموش می‌شود کمک برساند. مانند صاحب کارخانهٔ نخ ریسی که کارگران را به جای خود می‌نشاند و در کارگاه قدم می‌زند و به محض مشاهدهٔ ایستادن دوکی یا شنیدن صدای غیرعادی و گردش فوق العاده سریع دوک دیگری شتابان جلو می‌رود و آن را نگه می‌دارد یا به حرکت می‌آورد. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند.
دیوانه‌وار کریستین بوبن
فرار‌ها بعد از مرگ گرگ شروع شد؛ البته به گفته ی پدر و مادرم. خودم فکر میکنم که فرار هایم مدت‌ها پیش از آن شروع شده بود. فقط آشکار و قابل رؤیت نبود. گذراندن ساعاتی طولانی به تماشای آتشی که در چشم‌های یک گرگ شعله میکشد، در حقیقت سفر به آخر دنیاست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را می‌بیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز می‌نمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر می‌رسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی می‌رفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگ‌های زرد و آبی، همهٔ جنگل‌ها و رودخانه‌ها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون می‌آیید، احساس می‌کنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون می‌آیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمه‌های شخصیت‌های بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمه‌های روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش می‌گذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون می‌شدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جاده‌ها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنه‌های نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمی‌دانی که از آن میان کدامین را دوست‌تر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاه‌ترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار می‌کند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن می‌گشایی، دیگر گوش مده. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز می‌ماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین می‌خواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود می‌لرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.
چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ»
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا می‌نگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم می‌آمد مرا با فریاد صدا می‌زند. انگار می‌دانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر می‌شوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
ممکن است هفته‌های متمادی را بی‌هیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کج‌خلقی ما عادت می‌کنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمی‌آید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم می‌کند و تنومند می‌شود و آن وقت دیگر با هیچ‌کس حرفی نمی‌زنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو می‌شوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزار‌تر از قبل می‌شویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنک‌تر می‌شود. از نفرتی که می‌خوردمان رفته رفته کمر خم می‌کنیم. دیگر نمی‌توانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان می‌سوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشم‌های ما می‌سوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه می‌کنیم، لبریز زهر می‌شود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمی‌گوید. مصیبت شادی‌آور و اغواگر می‌شود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشه‌ای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذت‌ها را می‌بریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست می‌زنیم، وقتی از رویاها آغاز می‌کنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی می‌ماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز می‌شود، فرو می‌لغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمی‌کنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
نه، به استخر نیاز ندارم. آیا واقعا به چیزی نیاز دارم؟ من که همه چیز دارم. هر صبح که چشمانم را باز می‌کنم خودم را میلیاردر می‌بینم. زندگی این جاست، آرام، پرهیاهو، رنگارنگ، کوچک، بی انتها. هرج و مرج و آشفتگی، قرن‌ها و ستاره‌ها این شگفتی را برایم ساخته اند، البته نه فقط برای من. اما، این اشتباه من است که ارزش این هدیه را می‌دانم، اگر در برابر این گنج ظاهر عبوس ندارم؟ ژه کریستین بوبن
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمه‌ای هستیم که هر جامعه‌ای برای بالا نگه‌داشتن اعتماد به نفس خود به کار می‌گیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت می‌توانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بی‌طرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
چگونه اما عشق می‌آید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می‌روید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
وقتی به آسمان نگاه می‌کنی می‌دانی که داری ستارگانی را تماشا می‌کنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آن‌ها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستاره‌ها به ما برسد و ما الآن آن‌ها را می‌بینیم در حالی که خود این ستاره‌ها دیگر مرده‌اند و یا متلاشی شده‌اند و به کوتوله‌های قرمز تبدیل شده‌اند. و این باعث می‌شود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشم‌پوشی هستند یعنی این‌که آن‌قدر کوچک هستند که می‌توانی آن‌ها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
معذب‌ترین چهره را، رئیس جمهور بخود گرفته بود مرد شماره یک و امید یک ملت! چرا که مجبور بود با گوش‌های قرمز شده از شرمِ دروغ، جلوی دروبین ظاهر شود و قاطعانه حرف بزند به طوریکه تصویر یک رئیس جمهور مصمم را از ذهن‌ها پاک نکند! تصور اینکه لحظه ای جای او باشم مو را به تنم، سیخ می‌کرد و مرا نسبت به شغلم امیدوار می‌کرد. آخر رئیس جمهوری هم شد شغل! ؟ نونت کم بود، آبت کم بود که داوطلبانه کاندید ریاست جمهوری شده ای! ؟ تا خودت را ملزم به پاسخگویی به هر مشکل مملکتی بدانی! ؟
شاید این شغل هم از نمونه‌های بارز حماقت انسان است که بعلت «دَبدبه و کَبکَبه اش» به چشم نمی‌آید.
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
وقتی صورتم را می‌شستم متوجه شدم صورت پف کرده ام تناسب نه چندان دلچسبی با زیر چشم‌های کبود شده ام، پیدا کرده بود. لب‌های آویزان و پیشانی پر چروک در همجواری صورت چروکیده ام، مرا به تصوری که هموراه از آن فرار می‌کردم نزدیک کرد؛ چقدر پیر شده ام! ؟… در حالیکه از زندگی چیزی جز سختی و نکبت را نصیب خود نکرده بودم! به یاد آیه آسمانی افتادم که در آن، خداوند قسم یاد می‌کند که «ما انسان را در سختی و مشکلات آفریدیم» کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
ارمیا چیزی نمی‌گوید. یعنی نمی‌فهمد که بگوید…
امّا نویسنده می‌گوید معماری ِ همه‌ی ازدواج‌ها همین‌گونه است. هر زنی رازی‌است. ازدواج، کشف‌ِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّه‌مسلمان‌هایی مثل‌ِ ارمیا این معماری پیچیده‌تر است. یعنی راز پیچیده‌تر است. به دلیل چشم و گوش‌ِ بسته‌شان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا می‌شود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده می‌رفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع می‌شد -مثلا صبیه‌ی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی بهار‌ِ آزادی و یک حواله‌ی حج‌ِ عمره… چه فرقی می‌کرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیه‌ِ شیخ ِ کنعان. او با عشق‌ش به دختر ترسا، راز را پیچیده‌تر می‌کند و این یعنی معماری پیچیده‌تر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز می‌شود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یک‌بعدی. اگر نمی‌دانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بوده‌است. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم هم‌چه قصه‌ای دارند؛ شبیه ِ قصه‌ی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایه‌دار ِ دیگری) یک‌هو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبه‌گی.
سوزی همان‌جور که موهای بیگودی پیچیده‌اش را سشوار می‌کشد، می‌گوید: من از این حرف‌ها گذشته‌ام… خیلی وقت است…
خشی می‌گوید: این‌ها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همه‌ی رازها را داون‌لود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمی‌شود. عشق یک جور هوس است برای عقده‌ای‌ها. بعضی‌ها گرفتار ِ هم‌دیگر می‌شوند.
جیسن، همان جاسم ِ عرب‌زبان که در بیمارستان کار می‌کند، اضافه می‌کند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچ‌کسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمده‌ی کادر هم عرب هستند، هیچ‌کسی نگاه به مریضه‌ها نمی‌کند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه می‌کند، علم ِ طب سربسته‌گی ِ مریض را پاره می‌کند و او را لخت می‌کند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریض‌ش نمی‌شود…
بیوتن رضا امیرخانی
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز می‌شود و آن را برای اولین بار می‌فهمی، دیگر نمی‌توانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می‌دهد. دیگر نمی‌توانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
چند هفته ی آخر،مهم‌ترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، می‌بایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه می‌ایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره می‌کردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیک‌تر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بار‌ها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرین‌ها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را می‌دیدم، وحشت می‌کردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمی‌دانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری می‌رفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم
عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقه‌های هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی می‌شود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مرده‌های تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم می‌دهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شده‌ها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال می‌روم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دست‌های خونی به من نزدیک نشو.»
بن‌بست نورولت جک گنتوس
چندین ساعت می‌شد که زور می‌زدم بخوابم، اما بی نتیجه بود و همین طور غلت می‌زدم.
داشتم داغون می‌شدم. چشم هام رو تا جایی که می‌تونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزارتایی از اون حرومزاده هارو شمرده بودم که یک هو اون‌ها شروع کردن به شمردنِ من.
بی خیالِ گوسفند شمردن شدم.
نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
می توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را می‌طلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند.
در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمی‌توانند زندگی کنند.
پس از آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه افراد گروه اول خطرناک است.
سرانجام گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) می‌آید. کسانی که در پرتو نگاه‌های خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر می‌برند.
بار هستی میلان کوندرا
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر می‌کردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری می‌دانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ می‌خورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ می‌نوشد. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
وقتی کمی دیگر به بینایی چشم‌های پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته‌باشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می‌کند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمی‌بیند، نمی‌بیند دیگر، اما وقتی کمی می‌بیند باز هم نمی‌بیند، گرچه فکر می‌کند که دارد می‌بیند. به علاوه، کسی که کمی می‌بیند می‌تواند بفهمد دیدن چه قدر خوب‌است و همین فهمیدن او را کلافه می‌کند. اما کسی که مطلقا نمی‌بیند نمی‌تواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافه‌نیست، یا حداقل کم‌تر کلافه‌است. کسی که اصل نمی‌شنود هزار بار آسوده‌تر است از کسی که کمی می‌شنود. کسی که هیچ نمی‌داند یا کسی که خیلی می‌داند، خوشبخت‌تر است از کسی که کمی می‌داند. یعنی من این‌طور فکر می‌کنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
خانم رادمنش درب تراس رو به بیرون هل داد و در گوش پسرش که روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پشتش به من بود چیزی زمزمه کرد. بعد به من اشاره کرد که به آنها ملحق شوم. من هم وارد تراس شدم. خانم رادمنش صندلی پسرش رو حرکت داد و روبروی من قرار داد. مهرداد مردی بود با پوست گندمگون، موهایی به سیاهی شب، ابروهایی بلند و مردانه که بر جذبه چهره‌اش می‌افزود، چشمانی عسلی رنگ و گیرا با یک نگاه نافذ،ته ریشی هم که روی صورت داشت جذابیت چهره‌اش رو بیشتر می‌کرد، شانه‌هایی پهن و برجسته و با اینکه روی صندلی نشسته بود متوجه بلندی قدش شدم.
دستم رو برای فشردن دستش جلو بردم و گفتم: سلام. من ترانه شکیبا هستم. از دیدنتون خوشحالم.
دستم رو به سردی فشرد و خیلی مختصر گفت: سلام.
بیا از عشق بگوییم 1 (2 جلدی) سونیتا عطایی
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شده‌اند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار می‌نگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه می‌کند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر می‌کند، به هر کلمه گوش فرا می‌دهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همه‌کس می‌داند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بی‌ارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد.
مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش می‌کوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو می‌برد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او می‌شود و از کاهی کوه می‌سازد و انسان را دست می‌اندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت می‌کند و بر سر زبان‌ها می‌اندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران می‌نماید مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
ادمی به ضعف خویش اگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد بلکه خود را به ان تسلیم میکند ادمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند میخواهد هرچه ضعیف‌تر شود میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد میخواهد بر زمین بیافتد و از زمین هم پایین‌تر برود بار هستی میلان کوندرا
این‌جا قوانین دنیای خواب حکمرانی می‌کند. حضور، یعنی تصویر دو چشم. دو چشم در صورتی خالی. گویی دو گودال پر از آتش در میان رنگ پریدگی صورتی که خبر از… به راستی خبر از چه می‌داد؟
برمی‌گردد، اما همین که نفسش به چهره‌ی خالی می‌خورد پنهان می‌شود یا عقب‌تر می‌رود. ترسیده بود. همیشه می‌ترسید. به یقین حضور غایب آن جاندار آزارش می‌داد. سرمای تنش را حس می‌کرد، حتی می‌توانست پوسیدگی خاک‌آلود سرانگشتانش را هم ببیند. انگارکه ساعت‌ها و روزها با ناخن‌هایش زمین را چنگ زده باشد. عجیب این‌که در ورای درک این لحظه‌ی ترسناک، نکته‌ی ظریف و ناخوشایندی خوابیده بود. دلیل حضور آن موجود را می‌دانست، که در آن هنگامه‌ی زجرکش خفقان‌آور و عرق‌ریز دنبال چیست… وجودش مثل پژواکی گنگ در تالار تاریک طنین‌انداز بود و آن قدر پررنگ که داشت او را کر می‌کرد.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوه‌ای. مردی خسته. از پشت پلک‌هایم می‌بینمش. می‌نشیند روبه‌رویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمی‌بیند. پدرم. با موهایی که سال‌هاست عنکبوت‌ها در آن‌ها شبکه ساخته‌اند.
می‌دانم که زنده است. می‌دانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دست‌هایش می‌خواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوت‌ها یا گذر زمان.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
سایه‌ای درون اتاق تکان می‌خورد. کسی… او… میلوش بود. نشسته بود روی زمین و با دستانش جسمی را در هوا نگه داشته بود. نه. آن جسم، شبیه حلقه‌ی طلایی درخشانی در هوا معلق بود! میلوش آشکارا تلاش می‌کرد آن را در هوا معلق نگه دارد. این غیرممکن بود. با وجود حالت عجیبی که داشت، سیکابارو می‌کوشید از این گیجی بیرون بیاید و معنی آن‌چه را که می‌دید بفهمد ولی گویی لحظه‌ها کش می‌آمدند و او کاری از دستش نمی‌آمد. ناگهان میلوش متوجه حضور او شد. فریاد خفه‌ای کشید و چهره‌اش که برای لحظاتی حالتی طبیعی پیدا کرده بود دوباره آشفته شد، از جایش پرید و به گوشه‌ی اتاق رفت. حلقه را در مشتش می‌فشرد، بسیار ترسیده بود و پشت به سیکابارو در خودش جمع شد.
لباس به هم ریخته‌اش از یک طرف آویزان شده بود و چشمان خسته‌ی دختر موخرمایی روی آخرین تصویری که آن شب دید ثابت ماند.
نشانی شبیه خال‌کوبی، گلی هشت‌پر که بر کتف چپ میلوش نقش بسته
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
«این‌ها آخرین‌ها هستند. امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد می‌گیری که هیچ چیز بی‌ارزش نیست. چشم‌هایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت می‌بینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. می‌دانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشته‌ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین می‌رود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست می‌گفته. می‌شود روی این دیوار راه رفت. با قدم‌های ثابت و محکم. چرا پاهایم نمی‌لرزند. به حرف میلوش اطمینان کرده‌ام یا به پاهای خودم که این‌طور با اراده قدم بر دیوار می‌گذارم. شروع می‌کنم. گویی سال‌هاست می‌دانم که این کار شدنی است.
جلوتر همه‌جا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه می‌کنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل می‌خورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی می‌کرد.
آن قدر آرام می‌چرخید که گاه به نظر می‌آمد دیگر نمی‌تواند بچرخد ، اما می‌چرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمی‌توانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند می‌کرد ، و یکی از لاله‌ها خونی بود.
سر می‌گشت و می‌گذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
«این یعنی چی ؟»
سال بلوا عباس معروفی
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای می‌افتد و محبوب خود را در آن جا می‌بیند. برایش دست تکان می‌دهی و بعد همچنان که نزدیک‌تر می‌شود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانه‌هایی نیفتد که با تصور تو نمی‌خواند، رگه‌ای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دست‌هایی اندک بزرگ‌تر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، می‌خواهی تفاوتی در میان نباشد، می‌خواهی آن که می‌آید او باشد، می‌خواهی این داستان خودت باشد، می‌خواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آن‌که محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون می‌‌آید و در دیدرس قرار می‌گیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانه‌ای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
خوبی مردن این است که می‌توانی حال دیگران را بدجوری بگیری. بشاشی به اعصاب‌شان. وقتی برای رفتن به مهمانی بعدازظهر جمعه لباس‌های شیک و پیک پشت سر ماشین جلویی توی اتوبان، وسط ترافیک گیر افتاده‌اند، عکس را می‌بینند و جوان ناکام با چشم‌های وق‌زده و موهای بلند توی عکس گه می‌زند به شب شان. من منچستریونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خرم
اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم ،این دو کلمه را انتخاب می‌کردم: «دل خراشیده و شاد» و اگر فقط یک کلمه در اختیار داشتم ،آنی را انتخاب می‌کردم که این دو کلمه را با هم در بر داشته باشد: «دوست داشتنی». این کلمه خیلی به تو می‌آید،درست مانند روسری‌های ابریشمی آبی که به دور گردنت می‌بستی یا مانند خنده ی چشم هایت وقتی کسی آزارت می‌داد. فراتر از بودن و موتسارت و باران کریستین بوبن
یک روز از سرِ بی کاری به بچه‌های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که «فقر بهتر است یا عطر؟» قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه‌ها نوشتند «فقر». از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می‌کردند. نوشته بودند که «فقر خوب است چو…ن چشم و گوش آدم را باز می‌کند و او را بیدار نگه می‌دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می‌کند.» عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه‌ها نوشته بود «عطر». انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: «عطر حس‌های آدم را بیدار می‌کند که فقر آن‌ها را خاموش کرده است».
رویای تبت فریبا وفی
شعله مانند بالا آمدن مهتاب آهسته آهسته گسترده‌تر شد و چهره زن نظافت چی را روشن کرد. نیازی به گفتن نیست که مرد با خود چه اندیشید ، چه زیباست. اما آنچه زن با خود اندیشید چنین بود ، چشمش فقط به دنبال جزیره ناشناخته است و این تنها یک نمونه از مواردی است که مردم نگاهی را در چشم دیگری به اشتباه تعبیر می‌کنند. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او می‌سوختم و او در تب من. چون نگاه‌های آتشین او نشان می‌داد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشم‌ها می‌خواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف می‌زنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمی‌ترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمی‌ترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمی‌ترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
نمی‌دانم چند قرن باید بگذرد تا چشم‌های قهوه‌ای‌ات را با نگاه سرد و موهای موج‌دار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچ‌چیز صورتت را فراموش نکرده‌ام. نمی‌دانم تو نخواسته‌ای فراموشت کنم یا همه‌چیز ساخته‌ی ذهن من است؟
می‌گویی: می‌دانستم یک روزی می‌بینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را می‌کشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شده‌ای.
می‌‌گویی: هیچ چیز عوض نشده.
می‌گویم: مطمئن نباش.
اولین‌بار تو را روی یکی از آن پله‌ها دیدم.
نه. اولین‌بار در کتابخانه دیدی.
می‌خندی.
می‌گویی: نباید می‌رفتم. می‌دانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شده‌ای. می‌گویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو می‌آمدم.
می‌گویی:
واقعاَ این‌طور فکر می‌کنی؟
می‌گویم:
واقعاَ همه‌ی این سال‌ها این‌طور فکر کرده‌ام.
(اردک‌های چاق و مدادهای عاشق)
کلاغ فرشته نوبخت
-… از عروسی‌های امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من می‌توانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم می‌کرد. یادم می‌آید، مباشر مادربزرگم به او می‌گفت که با نهایت اطمینان می‌تواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار می‌رفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضب‌های عمومی می‌فروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که می‌گویند دخترهایش را می‌پرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان می‌دهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم می‌شد این کار را کرد. اما همین که بوربون‌ها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو می‌شد و بیشتر از او مزاحم صراف می‌گردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه می‌دادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحت‌تر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون می‌شد. او می‌دید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا می‌کرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد.
باباگوریو اونوره دوبالزاک
تاریخچه ‏ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ‏ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه‏ ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب‏هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم‏ کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ‏ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه‏ ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی‏ژوپ. می‏خواست در همه‏ی تصمیم‏ها شریک باشد اما همه‏ ی مسوولیت‏ها را از مردش می‏خواست. می‏خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه ‏های زنانه‏ اش به میدان می‌آمد. مینی‏ژوپ می‏پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می‏گفت، از بی‏چشم ‏ورویی مردم شکایت می‏کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می‏داد ضعیف و بی‏شخصیت قلمداد می‏کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه ‏نظر جدی کوششی نمی‏کرد. از زندگی زناشویی‏ اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می‏کشید، به جوانی ‏اش که بی‏خود و بی ‏جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‏خورد. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت می‌کند، از مغز فرمان می‌برد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان می‌دهد، نمی‌تواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را می‌فهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقه‌ی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آن‌جاست، ولی سکوت عمیق‌تر از آن بوده که فقط نشانه‌ی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچ‌جای وین پیدا نمی‌کند. به طبقه‌ی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیره‌ی در دیده، فهمیده لایم را هیچ‌جای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیش‌خدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز می‌دانسته و حس می‌کرده از بیست پلّه پایین‌تر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلین‌بار در راهرو آن مدرسه‌ی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکسته‌ی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش می‌کرده. مارتینْز اشتباه نمی‌کرده، هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کرده. بعدِ آن‌که ده دوازده‌باری زنگِ در را زده، مردِ ریزه‌ای که قیافه‌ی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهنده‌اش گفته:
این‌قدر زنگ نزن، فایده‌ای ندارد. کسی آن‌جا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم
مرد سوم گراهام گرین
«اگر آدم‌ها به‌جای خیره شدن به چشم یکدیگر یه ناف‌های همدیگر نگاه می‌کردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلاف‌های خود می‌یافتند. زیرا بر خلاف چشم‌ها، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدم‌ها یافت نمی‌شود. ناف آدم دکمه‌ای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند می‌زند.» پرده جهنم ریونوسوکه آکتاگاوا