دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
#رها (۱۱۴۶ نقل قول پیدا شد)
ملال. هایی وجود دارند که همهچیز در برابرشان رنگ میبازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی میدهد، نه به اجبارهایی که او را در هم میشکند و نه به غذاهای نفرتانگیز و بیرمقی که به خوردش میدهند. نازک نارنجیترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکیای را که سوسکها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی میخورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلیها هم دست به ارتکاب جنایت میزنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنجآورتر و طاقت فرساتری که میگذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلکزده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتیها را تحمل میکردهاند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمیکردهاند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکندهاند. در زندان کار آسانتر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت میکند حتی میتواند چند پشیزی هم به دست بیآورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدمهایی خلاف کار و حقهباز که به همه زاویههای جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجستهای به شمار میآورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسشهای بیپاسخ چه فایدهای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراه شدن ملتها میشود. به نظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جستوجو کرد. در حقیقت تحصیل میتواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی به نظر من نمیتواند شخص را به چنین کارهایی وادارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
ترس از مجازات در ذهنی ضعیف و متزلزل، چه پندارهای موهومی را میتواند بیافریند. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
«گفتم میخوام ترک موتورسیکلت بشینم اعلامیههای پدر را با هم پخش کنیم. گفت فرزانه خانم این کارها مردانه است. گفتم حرفهایی میگی فرامرز جان. حالا خانمها هم نماینده مجلس میشن. آزادمرد و آزاد زن با هم فرقی ندارند. گفت دلت را با این مزخرفات خوش کن. عمه تاجی چند شاخه گل زرد چیده بود. از پله ایوان آمد بالا و گفت باز چی شده به هم پریدین. گفتم عمه تاجی دلم میخواد تو تبلیغ نمایندگی پدر شرکت کنم فرامرز نمیگذارد. عمه گفت یعنی چه جوری، گفتم تو شهر اعلامیه و عکس پدر را پخش کنم. عمه تاجی هم حرف فرامرز را گفت. گفتم شما دیگه چرا عمه تاجی. گفت به خاطر اینکه اخلاق اجتماعی هنوز قبول نداره که زن فعالیت سیاسی بکند. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
حرف پدر را میشنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
همه هنرها با معجزه رابطه نزدیک دارند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
همه هنرها با معجزه رابطه نزدیک دارند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
-کارهای پولدارها بعضی وقتها مضحکه. اسمش رو گذاشتن فیلانتروپی (یعنی انسان دوستی)
-این دیگر چه جور چیزیست؟
- یک چیزیست که پولدارها اختراع کردن تا وجدانشان رو راحت کنن. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
پول وسیلهای است برای به دست آوردن مال و اموال، برای شور و هیجانهای ظاهری - اما ثروت: وسیلهای است که به همه چیز دوام میبخشد. رودی است ناپیدا، زیرزمینی که طی یک قرن خاطرهها و دیوارهای خانه ای را سیراب میکند: به طور خلاصه، روح را. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
ما باید به چیزها به سبب درستیشان، و نه به علت قدمتشان، احترام بگذاریم. ادیان قدیمی با پافشاری بر اینکه اگر ما سنتها را رها کنیم، آنگاه به همهٔ مقدسات گذشته اهانت کردهایم، ما را به دام میاندازند. و اگر یکی از نیاکان ما شهید شده باشد، ما بیشتر به دام میافتیم؛ زیرا ما احساس احترامی دائمی به عقاید آن شهید میکنیم، حتی اگر بدانیم که آن عقاید پر از غلط و خرافه است. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ میشوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست میگویی عزیزم، بعضیها در بدو تولد بزرگ اند و بعضیها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمیشوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را میزدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح میدهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسلکنندهای میشد… آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
دکتر دیو: میدانی گیلبرت، ما مردم این طرف فورویندز یک ضربالمثل قدیمی داریم که میگوید:
«خداوندا
ما را از خودخواهی الیوتها
غرور مکآلیسترها و
مباهات کروفردها
دور نگه دار» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشنها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکهدار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا میدرخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش میرسید. سالها بود که تمام تپهها در دشتها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند میشناخت و به آنها عشق میورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی:
با این حال هنوز نمیتوانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر میرسد. …
میدانم که وسیلهی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس میکنم دلم نمیخواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
دوست دارد کارها را با دستانش، با تمام پیکرش انجام دهد، و میتوانم به راحتی بگویم با دل و جانش. پیکره ماروسی هنری میلر
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
وقتی با خودت راست باشی، بیاهمیت است چه پرچمی برفراز سرت در اهتزاز است، یا کی چه دارد، یا که به زبان انگلیسی حرف میزنی یا مغولی. نبودن روزنامهها، نبودن خبرها دربارهی آنچه آدمیان در بخشهای گوناگون جهان برای زندگیبخشتر کردنِ زندگی یا کاستن از قابلیت آن انجام میدهند، بزرگترین موهبت الهی است. پیکره ماروسی هنری میلر
در اینجا نور، بیواسطه به درون جان نفوذ میکند، درها و پنجرههای قلب را میگشاید، آدمی را عریان میکند، بیحفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح میبخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در اینجا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا میکند یا دیوانه میشود. خود صخرهها به کل دیوانهاند: آنها در طول سدهها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفتهاند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیدهاند، در خاک خونرنگ در میان گلبنهای رنگین و رقصان به آغوش درآمدهاند. اما من میگویم آنها دیوانهاند، و دست زدن به آنها به منزلهی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر میرسیدند. پیکره ماروسی هنری میلر
بیماریهای ما چسبیدههای وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژیها، آرمانها، اصول، داراییها، خدایان، فرقهها، دینها و ترسهایماناند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تنآسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز میشویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان میبخشی که تو را خواهد خورد. پیکره ماروسی هنری میلر
دگرگون کردن حکومتها، اربابها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافتهی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کردهایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاحمان، داراییهامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومیمان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح میجوید نمیتوان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کردهایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدمهای مرده به درد نمیخورند. زندگی طلب میکند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیکخواهی. پیکره ماروسی هنری میلر
یک سکه بیستوپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشمهای تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، روی مُهرها، روی جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همهجا. همیشه چشمها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش میپیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانوادهات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاقهایی که بر تو میگذرد، کاملا بیخبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمیدهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند که ما با آنها رفتار میکنیم. اگر لطفی به آنها میکنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به نوعی «بدهی» میشوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ میدهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
انتظارات کار دیگری را هم انجام میدهند؛ وارد زندگی واقعی ما، مسائل و درگیریهای ما میشوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیه سراب هستند و ما را از قدرت واقعی خودمان دور میکنند و بر تواناییمان در اقدامات قاطع و مصمم سایه میاندازند. به طور خلاصه، نهایتا تو به این نتیجه میرسی که روی انتظارهایت کار کنی و زندگیات را جوری برنامهریزی کنی که آنها را برآورده کنی به جای اینکه وارد عمل شوی چون به طور موثرتر و مثبتتری تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرفشدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبود زندگی و رسیدن به اهدافت میکردی، از بین میبرد تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمیماند تا به نتیجه برسی و کل زمانت هدر میرود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی تلاش میکنید تا زندگیتان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچار فشار و استرس شدید و همچنین وقتی نمیتوانید این دو را با هم هماهنگ کنید، دچار ناامیدی شدید میشوید. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
عزم و اراده به این معنی نیست که سراسیمه به سمت هدفت یورش ببری، به این معنی نیست که هر طرف دلت خواست راهت را بگیری و بروی. عزم و اراده باید با اقداماتی متمرکز و تعیینشده همراه باشد و بارها و بارها تکرار شود. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی یک ماجراجوییست. زندگی پر از فرصتهاست، اما این بستگی به تو دارد که از این فرصتها به طور کامل به همراه بیاطمینانی باشکوه، نگرانکننده و فرحبخششان بهره ببری. روی چیزهایی تمرکز کن که میتوانی کنترلشان کنی و از نگرانی کارهایی که توان کنترلشان را نداری، خودت را خلاص کن؛ مثل شاخص آبوهوا، شاخص داو جونز یا اینکه همسایهات دربارهی مدل مویت چه فکری میکند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی از جستجوی امنیت و اطمینان خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هر چیزی دست برداری، حجم زیادی از استرسها و فشارهایت به راحتی فروکش خواهد کرد. واقعا چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم، وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیل بیشتر نگرانیهایت ناشی از تلاش برای پیشبینی آینده بود و سپس خودداری از پذیرش اتفاقهایی که برخلاف تصور و خواستهات رخ میدهند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوششانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقهی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنیای، زندگی خیلی امنتر شده است. پزشکی و فناوری روزبهروز بهتر میشود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجیهای جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمرهی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده میشود. یقینا هنوز بیماریهای مرگبار و تهدید فعالیتهای خشونتآمیز یا فاجعهبار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را میبینی که خوشت نمیآید و در مکانهایی حضور پیدا میکنی که علاقهای نداری. مردم همانقدر که راحت و سریع وارد زندگیات میشوند، همانطور هم ترکت میکنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همهی اینها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کردهای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همهی آنها فقط صحنهای گذرا از فیلم داستان زندگیات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیتها و فرصتهای بکر و دستنخوردهای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنجهایی هم در انتظارت نشستهاند؛ ناامیدیها، شکستها، جنگها و ترسها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندانها نمیتوانند آسودگیمان را تأمین کنند، چون زندانیها برای ابد آنجا نمیمانند و سرانجام روزی رهاشان میکنند. برعکس در چنین جاهایی میزان فساد را در آنها به بالاترین درجه افزایش میدهند، یا درواقع بهمیزان خطر میافزایند. رستاخیز لئو تولستوی
مردم جامعه ما با کله هجوم میآورند به سمت ثروتمندتر، باهوشتر، زیباتر، شادتر یا قویتر بودن و ما تواناییمان را برای آنکه خود واقعیمان باشیم از دست دادهایم. گم کردهایم که آزادانه زندگی را نفس بکشیم و مسیر و راه خودمان را انتخاب کنیم، به جای آنکه انتظارها و توقعهای جامعه را به دوش بکشیم و برآورده کنیم. خب، همه اینها چه به دنبال دارد؟ بله! قطعا ناامیدی شدید و نرسیدن به کمال انسانی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مردهها این قدرها هم نمرده اند. همین را برای زندهها هم میشود گفت. میشود گفت زندهها این قدرها هم زنده نیستند. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
گوشه و کنایه زدن از پستترین کارهاست. نایت ساید 12 (عروس سیاهپوش) سیمون گرین
جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت میآید. عروس امپراتور چین هم میشوم… بعضیوقتها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
نفهمیدم مادرم که سالها پیش قسم خورد دیگر مسابقهٔ گاوبازی نبیند چهطور تلویزیون را روی آن کانال گذاشته بود. در یک فیلم مستند دیده بود که تارهای صوتی اسبها را میبُرند و به همین دلیل آنها در طول مسابقات نه شیهه میکشند و نه فریاد میزنند. توی تلویزیون بزرگ صفحهتختمان میشد اشکهای گاو را دید که از چشمهایش میچکیدند و روی زمین شنی مسابقه که از خون و کاغذرنگیهای براق پوشیده بود میافتادند. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
اگر گاهی دربارهی این که زندگی چقدر غیرمنصفانه است حرف میزنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همانطور که پزوهشها نشان دادهاند، حتی در مکان و زمانی که همه چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاش کمتری در انجام کارهایت میکنی؛ چون برای خودت حکم صادر کردهای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاه نامنصفانه، به سرعت تبدیل به واقعیت ذهنیات خواهد شد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب میکنیم، مثل تا کردن لباسها و خالیکردن ماشین ظرفشویی؛ در حالی که هیچ زمانی از ما نمیگیرند. خیلی موضوعات ناچیز را به بهانهی بیفایدهبودن، نادیده میگیریم و سراغ سنگهای بزرگتری میرویم که نشانهی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور میشویم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هلیکوپترها را نمیشود بدون فولاد ساخت- تراژدی را هم نمیشود بدون عدم ثبات اجتماعی ساخت. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
چرا هیچکس چیزی شگفت نمیآفریند. همیشه شنبه یکشنبه است و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل هستند. نه انگورهای طلایی تابستان نه به لبهایی که آغشته به گل سرخ و دریاست پرواز نمیکنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
گاهی با خودم نقشههای بزرگ میکشم، خودم را شایسته همه کار و همه چیز میدانم، با خود میگویم. آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشهات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمیتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
اگر از پشیمانی، درست استفاده کنید ابزاری است که کمک میکند اقداماتی در جلوگیری از انباشت آن به عمل آورید. با نگاه به پس و پیش میتوانید پشیمانی را امتحان کنید. اگر به گذشته خیره شوید، از آنچه انجام ندادهاید، پشیمان میشوید. اگر به آینده زل بزنید، یا امکان انباشت بیشتر پشیمانی را فراهم میآورید یا کمابیش خود را از آن میرهانید. خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهمترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان میکند.
قطع رابطهای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمههای فاجعهبار روحی؛ مثل آتشسوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچهها از خانه (آشیانهی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان میدهد، میتواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد. خیره به خورشید اروین یالوم
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
باید بگویم که چگونه این مرد عجیب در کیف خود ابزارهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم و او آنها را ماشینهای شگفتانگیزم مینامید، با خود این طرف و آن طرف میبرد. میگفت ماشینها محصول هنر هستند که مقلد طبیعت است، و آنها نه صورت، بلکه خود کارکرد را بازسازی میکنند. به این ترتیب شگفتیهای ساعت، اسطرلاب و مغناطیس را برایم توضیح داد. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز که برایتان هیچ ایمیلی نمینویسم، شکایت میکنید و اگر در عرض پنج ساعت، چهارده ایمیل برایتان بفرستم، باز هم شکایت میکنید. به نظرم در حال حاضر هیچکدام از کارهای من از نظر شما درست نیست. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما میدانید که خوشگلید و تقریبا میخواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را اینطور مینویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمیزند. حتی شما احساس توهین میکنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانمهای حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی بمیرم، میخواهم رها باشم از تحقیر، نفرت، گناه، یا سوء ظن، میخواهم اختیار دار خود باشم، عقاید خود را داشته باشم گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یکدنده میشود و به من میگوید که نباید او را میبخشیدم. میگوید که باید همان بار اول، او را ترک میکردم و من گاهی اوقات، حرفهایش را باور میکنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را میشناسد، متوجه میشود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان میشوند و من نمیدانم اگر همان بار اول او را ترک میکردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا میکردم. او هرگز نباید مرا هل میداد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک میکردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمیکنم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تمام آدمهایی را که در زندگیات دیدهای، مجسم کن. تعدادشان خیلی زیاد است. آنها مثل موج میآیند و جلو و عقب میروند. بعضی از موجها خیلی بزرگترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان میآورند و همانجا در ساحل رها میکنند. میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای میگذارند که حتی مدتها بعد از آن که موج عقبنشینی میکند، نشان میدهد امواج آنجا بودهاند. گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه میرسد، آدم را بالا میبرد و دیگر برنمیگرداند. رایل، موج غیرمنتظرهی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سُر میخورم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
من این عقیده رو دارم که یه مرد کاملی برام وجود داره. خیلی زود از رابطهای خسته میشم چون هیچوقت کسی با معیارهام مطابقت نمیکنه. احساس میکنم دارم یه جستجوی تمومنشدنی برای جام مقدس انجام میدم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدیرهای کافه همیشه به ما میگویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. اینجوری جهانگردها متوجه نمیشوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچکس فرقش را نمیفهمد. فقط دهن وا نکن. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
مردی امریکایی زنش را ترک میکند. از یکیک شهرها که میگذرد، فینکس، آلبو کرک، اکلاهما، مصرعبهمصرع مدام به یاد اوست؛ در جادهای طولانی میراند، طوریکه مادرم هرگز نمیتوانست. مطمئنم که مادرم اینطور فکر میکرد: کاش ما هم میتوانستیم اینجور همهچیز را ترک کنیم! کاش غم و غصه همین بود! ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم بلند گفت: «اللهاکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «اللهاکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «اللهاکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آبنبات هلدار مهرداد صدقی
بله، آدم میتواند در این دنیا بجنگد، ادای عاشقشدن درآورد، به همنوعش آسیب برساند، توی روزنامهها لاف بزند و خودنمایی کند، خیلی ساده در حال بافتن چیزی از همسایهاش بدگویی کند یا بعضی کارها را ادامه دهد فقط برای این که ادامه داده باشد… سقوط آلبر کامو
ثروت، شما را از میان جمعیت انبوه توی مترو رها میسازد تا ببرد در خودرومجللی سوارتان کند، ببردتان در باغهایی محافظتشده یا در واگنهای تختخوابدار قطار یا اتاقکهای شکوهمند کشتیای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئهشدن نیست، بلکه مهلتی است برای به تعویقانداختن حکم محکومیت که بدستآوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
از پشت یکی از درهای بسته صدای خنده میآید، صدای خنده یک مرد و نیز یک زن. دیرزمانی است که این صدا را نشنیدهام. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
حال نوبت به بخش اصلی میرسد. بیست فرشته که تازه از جبهههای جنگ بازگشته و تازه مدال گرفتهاند، به همراه سرباز افتخاری وارد میشوند و قدمرو به وسط محوطه میآیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبندههایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش میآیند، مادرانشان آرنجهایشان را گرفته و همراهیشان میکنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر میدهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم میکنند. ترتیب ازدواجشان داده میشود. سالهاست که این دختران اجازه نداشتهاند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سالهاست که به همین منوال زندگی میکنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
در کنار دروازه اصلی شش جسد دیگر آویزانند، حلقآویز، دستانی که از جلو بسته شده و سرهایی در کیسههای سفید که کج شده و روی شانههایشان افتاده است. احتمالا اوایل صبح امروز مراسم پاکسازی مردان انجام شده است. صدای ناقوسها را نشنیدم. شاید به صدایشان خو کردهام و دیگر نمیشنومشان. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مردم به اسطورههای بنیادین نیاز دازند،که نقشی از آغاز پیدایش باشد،و قفلی که چارچوبی را حفظ کند که به نوبه خود از کل ساختار حقیقت ،و از زمان محافظت میکند: تالارهای یادبود و سردابهای فراموش شده،دیوارهای بین عصرها،تالارهای ورودی که ما را به سوی روزهای پایانی و هرچه که پیش آید میکشانند. جزیره ساتن تام مککارتی
هر کسی نوارچسب خاص خودش را دارد که ممکن است برای یکی شرکت کردن در کلاس رقص باشد برای دیگری بافبانی،دوچرخهسواری،چادر زدن در دل طبیعت با ماهیگیری آخر هفتهها…اما تاثیر همه این کارها یکی است و کارش چسباندن محکم ارتباطها با همدیگر میباشد. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود میگویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمیکنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنجبارشان باقی میمانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راههای دشوار میگردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخشتر خواهد بود. بنابراین آنها هرگز راههای ساده را امتحان نمیکنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
خیلیها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه میکنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمیگردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم میکنند؛ حرفهایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
زندگیام چنان از کارهای گوناگون پر بود که داشت منفجر میشد و به علت نداشتن وقت کافی، دست رد به سینهی آدمهای بسیاری میزدم که مشتاق دوستی با من بودند. بعد هم به همان دلیل، این ردکردنها را از یاد میبردم… سقوط آلبر کامو
آدم روزی در موقعیتی قرار میگیرد که بدون میلی واقعی درصدد تصاحب زنی برمیآید. باور کنید، دست کم برای عدهای تصاحب نکردن چیزی که میلی به آن ندارند، دشوارترین کارها در دنیاست. سقوط آلبر کامو
باور کن همان چیزی که از دست دادنش برای انسان، سختترین کارهاست، سرانجام همانی است که دیگر رغبتی به آن ندارد. سقوط آلبر کامو
به طور حتم متوجه شدهاید آدمهایی هستند که اعتقاد درونیشان بر این پایه است که همهی توهینها و آزارها را ببخشند و به راستی هم همین کار را میکنند، ولی هرگز از یاد نمیبرند. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگیاش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل میشده، مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعهباری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهایشان میدهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاکسپاریها… سقوط آلبر کامو
چه دوستانی که نیمهدوست رها شدهاند، چه شهرهایی که نیمهدیده از آنها گذشتهایم و چه معشوقههایی که نیمه آشناشده ترک کردهایم… سقوط آلبر کامو
آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که هیچ دربارهشان نمیداند. بیگانه آلبر کامو
گفت که من یکجورهایی عجیب و غریب هستم. شاید برای همین از من خوشش میآید و عاشقم شده و البته شاید هم یک روز به همین دلیل از من بیزار شود. بیگانه آلبر کامو
اوایل که زندانی شدم، سختترین چیز این بود که فکرهایی که میکردم فکر یک آدم آزاد بود. اما این حال چند ماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن، همهی فکرهای من فکرهای یک آدم زندانی بود. بیگانه آلبر کامو
خارجی بودنش، درهای محفلهای اجتماعی را که کارهای نویدبخش ایجاد میکرد، به رویش میبست. مارینا کارلوس روئیت ثافون
قطارها و مسافرانی که از جاهای دیگر آمده بودند، مانند پرندگان مهاجر در زیر طاقهایش جمع میشدند. همواره فکر کرده بودم که ایستگاههای قدیمی راهآهن یکی از جاهای جادویی نادری هستند که هنوز در دنیا ماندهاند. در آنها شبحهای خاطرهها و بدرودها با عزیمتهای صدها مسافر مقصدهای دور و بیبازگشت درمیآمیختند. با خودم فکر کردم: «اگر روزی گم شدم، در ایستگاهی باید به دنبالم گشت.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
به هرکس و هرچیز، از جمله به مورچه راه میداد، به دوچرخهسوارها و پیادهها و موتورسوارهای گارد سیویل سلام میداد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
قدر کسانی را که شادکاممان میکنند، بدانیم. باغبانان دلنوازیاند که جانهایمان را شکوفا میکنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بیاعتنایان و دوستان بیرحمی را بدانیم که غصهدارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بودهاند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازکترین شاخهها را شکستهاند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همهی شادکامیهای کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان میداشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنهای، امکان دادهاند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایشهای غمگین شبیه همین کار نیک را با ما میکنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایشهای شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه میکنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشیها و روزها مارسل پروست
پکوشه معتقد بود که باید با اشراف قلابی سختگیری کرد و به عمد هم که شده روی پاکت نامه و وقت حرف زدن با خدمتکارهایشان عنوان اشرافی را از جلوی اسمشان برداشت. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما میتوانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمیدهند و نمیتوان به یقین گفت که حتی یکیاش را دارند. در این افراد، حالتی انعطافآمیز و نهانی هست و کژی به بیگناهانهترین کارهایشان مثلا شبها در باغها گشتن، جاذبهی خاصی میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
چنان بی شمار عهدها با زندگی میبندیم که سرانجام ساعتی فرا میرسد که از توان عمل به همهی آنها مایوس میشویم و رو به گورها میرویم، مرگ را فرا میخوانیم؛ مرگی که به یاری تقدیرهایی میشتابد که توان تحقق ندارند. خوشیها و روزها مارسل پروست
احساس میکرد خود را در سکو ی ایستگاهی که همهی قطارها آنجا را ترک کردهاند، تنها خواهد یافت. هویت میلان کوندرا
حتی در شکم مادر که میگویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمیدارند، جاسوسیات را میکنند، میتوانند همهی کارهایت را ببینند. همه میدانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمیتوانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمیتوانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
دوستی را دیگر نمیتوان با برخی رفتارها و کردارها اثبات کرد. دیگر موقعیتی برای جستجوی دوست زخمی در میدان نبرد یا از غلاف بیرونکشیدن شمشیر جهت دفاع از دوست در مقابل راهزنان پیش نمیآید. ما به زندگیمان بدون مخاطرات بزرگ و دوستی نیز ادامه میدهیم. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
من سابقا از مردن هراسی نداشتم اما اکنون میترسم؛ از این تصور که پس از مرگ، همچنان زنده بمانیم رهایی ندارم. انگار مردن به معنای زندگی در یک کابوسدائمی است… هویت میلان کوندرا
عشق یک طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی است، چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمیزند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن که عشق دو جانبه میشود، باید حالت انفعالی و ساده ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب گناه را بپذیریم. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
گفت: سرم بازار مسگرهاست.
دستش را روی سینه اش گذاشت گفت: چیزی اینجا مانده ،
درست اینجایم ایستاده که هی حالم را خرابتر میکند. سمفونی مردگان عباس معروفی
وقتی در مسیر صحیح باشید، درها باز میشوند، افراد ظاهر میشوند و اتفاقات خوبی میافتد. وقتی مسیر صحیح را دنبال کنید و انرژیتان در جریان باشد، زندگی شما خیلی خوب و ساده جلو میرود. مثل پروانهای که پیلهاش را میشکافد و وارد یک زندگی جدید میشود، شما هم آماده هستید که در زندگی جدیدتان پرواز کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- صداقت: طبق معیارها و ضوابطی زندگی کنید که باعث ایجاد احترام و افتخار و ستایش در خودتان و دیگران شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- بخشش: برخی افراد میخواهند اعصاب شما را خرد کنند. حتی کارهایی خواهید کرد که مجبور میشوید خودتان را هم ببخشید. پس ببخشید و به راهتان ادامه دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خلاقیت: تمایل و گرایش منحصربهفردتان را به همه کارهایی اضافه کنید که انجام میدهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- استعدادهای طبیعی من که میخواهم آنها را پرورش دهم، چیست؟ آیا باور «باید» این استعدادها را تقویت میکند؟ - بهراستی چه باوری دارم؟ آیا این «بایدها» با باور من همخوانی دارند؟ - نیازهای جسمانی، عاطفی و فکری من چیست و این باورهای «باید» چه خدمتی میتوانند به این نیازهایم کنند؟ - باور «باید» از کجا میآید؟ آیا معتبر است؟ - اگر باور «باید» را رها کنم، چه احساسی خواهم داشت؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
فهرست کارهایی را تهیه کنید که همیشه دلتان میخواسته انجام بدهید اما دست نگه داشتید تا به اندامی بینقص دست یابید. همین حالا دستبهکار شوید. بیرون بروید و انجامشان بدهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هیچ چیز در این دنیا کامل نیست. پوسته ی هر نانی سوخته است، هر میوه ای کرم خود را دارد. به همین دلیل هیچ عدالت کاملی وجود ندارد؛ حتی کارهای خوب پیامدهای ناگواری دارند و بهترین انگیزهها ممکن است منجر به مرگ و شکست شوند سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
برآمدن از پس چالشهای زندگی مستلزم آمادگی است. در این جنگ به سلاحهایی نیاز دارید که به شما کمک کند با موفقیت از پس این لحظات دشوار بربیایید. ابزارهای قاطعی تهیه کنید که بتوانید آنها را در فهرست زیر در مورد بیستویک «باید» برای برآمدن از پس چالشهای زندگی قرار دهید: عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برآمدن از پس چالشهای زندگی مثل هر فیلمی شما هم یک فیلمنامه دارید. در زندگیتان شخصیتهایی معیوب و جالب وجود دارند که زندگی پویا و پرجنبوجوشی را از سر میگذرانند. شما از طریق کلمات، افکار و رفتارهایتان، در حال نوشتن و خلق و گذران فیلمنامه زندگیتان هستید. بهصورت هدفمند زندگیتان را بهسمت شکست هدایت نمیکنید؛ شما برای موفقیت خلق شدهاید و این را میدانید. با نشناختن قدرت و تواناییهایتان از داستان اصلی دور میشوید. به همین دلیل هم ناآگاهی از اینکه برای غلبه بر چالشهای زندگی روزمرهتان به چه چیزی نیاز دارید، خطرناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عواطف منفی هیچ کمکی به رفاهتان نخواهد کرد. نگرانی شما در مورد نتیجه کارها و هر مورد کوچکی که ممکن است اشتباه از آب دربیاید، همچنان ادامه دارد. اغلب عصبی هستید، شک دارید که بهترین کارتان را انجام داده باشید و از اینکه کارها خیلی روان جلو نمیرود، ناامید شدهاید. درواقع، کارها برای شما نسبت به آنچه برای دیگران به نظر میرسد، سختتر جلو میرود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاهتان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. بهاندازه کافی نمیخوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمیدهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برایتان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا میخورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنیهای انرژیزا و قهوه متوسل میشوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برایتان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کار کردن تا این حد سخت و اینقدر طولانی باعث میشود که خسته شوید. هرگز نمیتوانید کار را کامل کنید، بنابراین به تلاش ادامه میدهید و عصرها و آخر هفتهها کار میکنید تا مطمئن شوید که به سطحی عالی میرسید. البته شما نمیتوانید «تقریباً کامل» باشید چون این نشانهای است که اصلاً موفق نبودهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه به این دلیل که انجام کارهای شما خیلی طول میکشد در انتها بازدهتان از دیگران کمتر میشود. شما همه جزئیات ریز را بررسی میکنید و کارهای دیگری را که میتوانست مفید باشد نادیده میگیرید. یک کار را خیلی دیر انجام میدهید و به همین دلیل کارهای دیگر کمرنگ میشوند. بعد حتی افکاری منفیتر در مورد خودتان به ذهن راه میدهید و احساسی بدتر خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کردهاید. شما از طریق تصمیمهایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. میتوانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمیدانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ میدهد، اهمیتی نمیدهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما بهحدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژهتان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که میتوانستهاید انجام دادهاید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقصهایتان را ببینید، احساس میکنید که مورد تأیید قرار نمیگیرید و پذیرفته نمیشوید، چون آنها شما را بازنده میدانند. ترس شما از رد شدن باعث میشود خیلی سختتر و طولانیتر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افکار شما رفتارتان را هدایت میکنند، رفتارهای شما از عادتهایتان شکل میگیرند و عادتهای شما زندگیتان را خلق میکنند! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اجازه ندادن به دیگران برای کمک به پروژههایتان چون از نظر شما حیاتی است که هر کاری در بالاترین سطح موفقیت انجام شود، برایتان خیلی دشوار است که به دیگران اجازه دهید در هر کاری به شما کمک کنند. شما باید از اول تا انتهای کار را ببینید تا مطمئن شوید که همه جزئیات به شیوه صحیح اجرا میشوند. احتمال کمی دارد که کارها را به دیگران محول کنید، چون گمان میکنید آنها بهاندازه شما خوب عمل نمیکنند، بنابراین خودتان کارها را انجام میدهید تا مطمئن شوید که صحیح انجام میگیرند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: برای تأکید بر مثبتها بهجای منفیها، تلاشی مصممانه را آغاز کنید. افکارتان را حول محور کاری متمرکز کنید که در حال انجامش هستید و اینکه چهکارهایی درست پیش رفته است نه اینکه چهکارهایی درست پیش نرفته است. برای کارهای مثبتی که در آن موقعیت انجام دادهاید به خودتان تبریک بگویید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دلیل اینکه این سطح از موفقیت اینقدر اهمیت دارد این است که میخواهید احساس شرم و گناهی را از خودتان دور کنید که به سبب انجام ناقص کارها در شما ایجاد میشود. احساس میکنید که اگر هر کاری را عالی انجام دهید، بینهایت زیبا و جذاب به نظر برسید، شغلی عالی داشته باشید که در آن کاملاً خوب عمل میکنید و اگر زندگی بینقصی داشته باشید، میتوانید تا حدی از این احساسات شرم و خجالت دوریکنید. حتی وقتی بدانید که این معیارهای ناکارآمد باعث ایجاد تنش در شما میشوند و خیلی بالا هستند، به این باور ادامه میدهید که باید آنها را داشته باشید تا عالی و پربازده باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد مهم است؛ اما این افکار میتوانند سرزنش خودتان را تا بینهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همهجا را ندارید. امکان ندارد شما همهچیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی میتوانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی میافتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کردهاید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام دادهاید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطههایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما معیارهایی دارید که بینهایت بالا هستند درواقع به حدی بالا که عملاً غیرواقعی و دستنیافتنی هستند. اینها معیارهایی شخصی و انعطافناپذیر هستند که باید به آنها توجه کنید. ازآنجاکه شاخصی که تعیین کردهاید خیلی بالاست، احساس میکنید که باید کارتان عالی باشد و اگر اینطور نباشد، احمق هستید. این مسئله به شکلگیری تفکر سیاهوسفید منجر میشود. شما باید در هر کاری که انجام میدهید موفق باشید و اگر اینطور نباشد، شکستخوردهای کامل هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
این تصور که اگر کارتان عالی نباشد احمق هستید شما کمالگرا هستید و عقیده دارید که اگر همه کارها را بینقص انجام ندهید، ایرادی در شما وجود دارد. شما باید در همه کارهایی که انجام میدهید صددرصد عالی عمل کنید. در غیر اینصورت فردی «متوسط» هستید و متوسط بودن خیلی برایتان وحشتناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اشتباهها برای شما کاملاً غیرقابلقبول هستند، خصوصاً چون این اشتباهها به افراد دیگر نشان میدهند که شما کامل نیستید. شما در مورد اینکه توسط دیگران پذیرفته شوید اضطراب دارید و درنتیجه هیچ خطری را نخواهید پذیرفت. این باعث میشود توان شما برای خلاق بودن یا انجام کارهای جدید و اصیل کاهش پیدا کند. درعوض، بر انجام کارهای امنتر تمرکز میکنید. به پروژههایی میچسبید که در آنها به خودتان اعتماد دارید که کاری عالی انجام میدهید و میدانید که چطور میتوانید به بهترین روش ممکن موفق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ارزیابیهای روزانه انجام دهید. هر روز چند لحظه را برای تفکر در مورد روزتان در نظر بگیرید. در حیطههایی که کار خوبی انجام دادهاید از خودتان تقدیر کنید. چند لحظه را صرف فکر کردن در این مورد کنید که چهکاری انجام دادهاید که با خود واقعیتان همراستا بوده است. تلاش کنید کارهایی را که انجام دادهاید و اینکه چرا آن کارها را انجام دادید، شناسایی کنید. برای زمانی که اگر موقعیتی مشابه پیش بیاید چگونه با آن برخورد خواهید کرد، برنامهریزی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
لحظهای میرسد که باید تقدیر را وادار به انجام کاری کنید، وادارش کنید که شجاعانه برخورد کند. بله، همیشه لحظهای میرسد که باید رفت و شانس را با شجاعت و انرژی دنبال کرد و با تمام وجود تلاش کرد. تمام مهرهها، همهی پولها، همهی قرارهای مزایده، راحتی، بازنشستگی و احترام آدمهای همرتبه، همشأن و مقام، همه چیز. این «رهایش کن شاید مال تو باشد» درست نیست. این درست است: «دنبالش کن و شاید کائنات از تو تقدیر کنند». زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
خیلی بد است که هر کشوری اینهمه آدم ناهمخوان در سنین مختلف دارد که هر کدام به حال خود رها شدهاند و در کل درد مشترکی ندارند. کیلومترها یا چه بسا سالها و قرنها از هم دورند. هر کدام با افکار و هدفهای خاص خودشان تنها هستند و به روشهای مشابهی برای دزدی، فریب، قتل یا خیانت به دوستان، همکاران، برادرها، خواهرها، زوجها، بچهها، شوهرها، همسرها یا معشوقهایشان که زمانی بسیار آنان را دوست داشتند، روی میآورند. شیفتگیها خابیر ماریاس
«چرا باید برام مهم باشه، چه فایدهای برام داره؟» این فکر همیشه در مواجهه با موقعیت جدید به ذهن خطور میکند. به خصوص اگر نزدیک و جدی هم باشد و آدم نتواند خود را از آن خلاص کند. چون از آن تغذیه میکند و میفهمد که دارد به زندگیاش معنا میدهد. شبیه همانهایی میشود که بار سخت مرده را با خوشحالی به دوش میکشند و همیشه متر صد نشانهای هستند تا ثابت کنند کسی میخواهد بارش را بر دوش آنها بگذارد. چون همگی به گمان خود شوبرتی هستند که با وجود همهی پسزده شدنها و انکارها و دهنکجیهایی که بهشان میشود، جرئت میکنند و بازمیگردند. شیفتگیها خابیر ماریاس
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی میرود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمیشود. پژواکهای ضعیف و خاطرات گریزپا میمانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزهای که هیچ بازدیدکنندهای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حکشده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها زیادهرویهای عشاق را میپذیرند، البته نه همهی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد میشود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر میرسد. مثلا میگویند «آنقدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چهکار میکنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان میدهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. میتونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی میشود برای تمام اعمال بد و خفتبار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
مردی که خواهان طلاقه، آخر خودش رو اینطور راضی میکنه که این درخواست خودخواهانه از طرف اون نیست بلکه وکیلش درخواست کرده. بازیگرهای معروف، گاوبازها و بوکسورها به خاطر اهداف اقتصادی نمایندههاشون یا مشکلاتی که اونها به وجود میارن عذرخواهی میکنن. انگار نه انگار نمایندهها، خواست خود اونها رو اجرا میکنن و کاری رو که بهشون گفته شده انجام میدن. شیفتگیها خابیر ماریاس
فکر میکنی چرا سیاستمدارها سربازها رو به جنگی که اعلام کردن میفرستن؟ حتی زحمت اعلان جنگ رو به خودشون نمیدن؛ هر چند اونها برعکس جنایتکارهای حرفهای بلد نیستن جای سربازها بجنگن. در تمام این موارد، حضور واسطهها، حفظ فاصله از حوادث واقعی و برخورداری از حق امتیاز حضور نداشتن در صحنه، همگی فرصت زیادی برای تلقین به نفس ایجاد میکنه. به نظر باورنکردنی میاد اما واقعیت همینه. شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی آدمها وقتی با موقعیتی مواجه میشن که براشون سخت یا ناراحتکننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار میکنن. فکر میکنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اونها نیست. فکر میکنی برای چی بازیگرها و نویسندهها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکهمقدسهای مدرن هر کاری رو به این شکل انجام میدن. چرا فکر میکنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام میکنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونهی آدمها میفرسته یا آدمکش استخدام میکنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه اینکه میترسن، نه اینکه نخوان با عواقبش روبهرو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اونهایی که به اینجور آدمها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفهاین؛ به زدن و کشتن آدمها عادت دارن و اینجور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
غالبا همونهایی که بیشتر از همه اذیت شدن و از همه نزدیکترن، دیرتر از همه باخبر میشن. بچهها نمیخوان بدونن پدر و مادرشون چهکار کردن؛ همونطور که پدر و مادرها تمایل ندارن بدونن بچههاشون چه کاری انجام دادن… افشاسازی تحمیلی… شیفتگیها خابیر ماریاس
هر قدر داستان پیچیدهتر و ناجورتر، باورش سختتر. این همان بهانه برای مجرمان و جنایتکارهاست. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان میمونیم. همینطور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونههای حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا میکنه که به اون صدا میگیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمیخوام صدات رو بشنوم، هنوز اونقدر قوی نشدم، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها میشی، در مورد برگشتنش فکر و خیال میکنی، تصور میکنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز میشه و برمیگرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگهایه و فقط زمانی به یاد تو میافته که اون رابطهی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که بهرغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمیکنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه میشود، حیرت میکنیم. در بعضی موقعیتها، بر اثر هراس، وحشت، علاقهی وافرمان به آنها و ترس از دست دادنشان به این فکرها میافتیم. مثلا «من بدون شوهرم چهکار کنم؟ بدون زنم چهکار کنم؟ از من چی میمونه؟ زنده نمیمونم. دلم میخواد من هم با اون بمیرم.» خود این فکر باعث میشود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیرهی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب میپریم، کابوسی که وقتی بیدار میشویم هم تمام نمیشود… شیفتگیها خابیر ماریاس
واقعیت این است که هر کسی میتواند ما را از بین ببرد. همانطور که هر کسی میتواند بر ما پیروز شود. آسیبپذیری جزئی از وجود ماست. اگر کسی تصمیم بگیرد ما را از بین ببرد، خیلی سخت میتوان جلوی آن آسیب را گرفت، مگر اینکه همهچیز را رها کنیم و صرفا روی همین موضوع متمرکز شویم. بنابراین لازم است از وجود چنین تصمیمات مخربی آگاه باشیم چون اغلب، به آنها بیتوجهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هیچوقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمیکنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری میکنیم، اما ارثش برامون میمونه. خونهاش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمیگشت باید بهش پس میدادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار میداد و به شدت آسیب میدیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این میرسیم که بدون اونها خوشحالتر و راحتتر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه میتونیم زندگی تازهای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از اینکه مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهندهی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی میکنه همیشه چیزی داره که مایهی عذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیشتر ببینیم آنها را بیشتر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان میکنیم ما را انتخاب میکنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمیکنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بیوقفهامان پاداش میگیرد و ثابت میشود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قویتر و ماندگارتر است. این وقتها میدانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده میشویم، مگر آن که خوشباورانهترین امیدهایمان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی میکنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبهنفسترین زنها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمیزنند و تذکرهای نخوتبار میدهند، بهشدت سرخورده میشوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار میدهند، پیش میآید که بعدها حرفهایشان را پس میگیرند. خیلی از ما زنها هم خوشبین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانهتر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاهمدتی مغرور و ازخودراضی میمانیم و مدتی که گذشت اینطور بودن را فراموش میکنیم. فکر میکنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر میدهند و کمکم میفهمند بدون ما نمیتوانند زندگی کنند. فکر میکنیم بالأخره میفهمند که ما در زندگی آنها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان میمانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته میشوند؛ زنهایی که رفتهرفته به وجودشان شک میکنیم یا ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
گمونم بهمحض اینکه ناامیدی و اندوه اولیهاش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی اینها کلی طول میکشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا میشه و نسخهی خلاصهشده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون میگه، به خودش اجازهی مهرورزی میده یا ابراز احساسات آدمی رو میپذیره. قضیه دلگرمکننده و جالب میشه. خودش رو به بهترین شکل نشون میده. دربارهی خودش حرف میزنه و پای صحبتهای طرف مقابل میشینه. به هر چی بیاعتمادی در درونش مونده غلبه میکنه. به آدم دیگهای عادت میکنه و میذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد میبنده. ممکنه همهی این کارها به نظر خیلی خستهکننده بیاد اما خب، برای همه همینطوره… شیفتگیها خابیر ماریاس
حس میکرد موقعیت بیثباتی دارد حتی اگر حقیقتا اینطور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم میپاشد، انگار هیچچیزی محکم و قابلاتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود میگوید «چه فایدهای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار میده؟ فایدهی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچهدار بشیم؟ چرا هیچچیزی موندگار نیست؟ همهچی تموم میشه و موقعی که تموم میشه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها تمام اون لذتها و چیزهای دیگهای که مردم میگن، با خودشون میارن ولی نمیتونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز میده. آشفتگی بچههات رو که در مواجهه با موقعیتهای خاص میبینی غصهدار و ناراحت میشی. میل و علاقهی اونها رو به کمک کردن میبینی؛ موقعی که میخوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمیتونن. این هم تو رو ناراحت میکنه. جدیتشون تو رو ناراحت میکنه. همینطور لطیفههای بیمزه و دروغهای شاخدارشون، انتظارات و سؤالهای کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت میشی از اینکه فکر میکنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانیای پیش رو دارن و کسی نمیتونه به جای اونها زندگی بکنه. مثل اینکه قرنهاست داره زندگی میکنه و من نمیفهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کموبیش همون غمها رو تجربه کنه و کموبیش به همون کشفوشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگیها خابیر ماریاس
اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقیدوشرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بیشتر آدمها همینطور فکر میکنن. اتفاقی که جلو وقوعش گرفته شده، به بدی اتفاقی که داره میافته نیست و باید بابت این توقف خوشحال باشیم. اتفاقی که افتاده باید کمتر از اتفاقی که قرار بود بیفته ناراحتمون کنه یا اینکه اتفاقات، بعد از اینکه افتادن و تموم شدن، یکجورهایی قابلتحملتر میشن، هر قدر هم خوفناک بوده باشن. شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضی زوجها، بعد از سالها زندگی مشترک، به هر شکلی میخواهند نشان بدهند چهقدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یکجورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان میکند. نه، چیزی بیش از اینها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه میدهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم میافتاد، خودبهخود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا همصحبت انتخاب میکردند فارغ از وظیفهی زنوشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهمتر از همه، اعتماد موج میزد. شیفتگیها خابیر ماریاس
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
سنگینترین بار، ما را درهم میشکند، به زیر خود خم میکند و بر روی زمین میفشارد. اما در شعرهای عاشقانهی تمام قرون، زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است. پس سنگینترین بار، در عین حال نشانهی شدیدترین فعالیت زندگی هم هست. بار هر چه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین، نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است. در عوض، فقدان کامل بار موجب میشود که انسان از هوا هم سبکتر شود، به پرواز درآید، از زمین و انسان زمینی دور گردد و به صورت یک موجود نیمه واقعی درآید و حرکاتش، هم آزاد و هم بیمعنا شود. بار هستی میلان کوندرا
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تصور خودتان در حالتی متفاوت در مرحله دوم، تمرکز بر شخصیت جدیدتان را شروع میکنید. در تصویرسازی ذهنیتان طوری احساس و عمل میکنید که انگار فردی با عزتنفس سالمتر هستید. میتوانید خودتان را ببینید که ویژگیهای این شخصیت جدید را پرورش میدهید. ممکن است احساس اضطرار کنید که تغییراتی در بدن یا خانهتان ایجاد کنید، مثلاً لباسهای جدید بخرید یا یک اتاق را نقاشی کنید. این کاملاً طبیعی است، پس جلو بروید و این کارها را انجام دهید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش میخواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام میدهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارتها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربهفرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطهها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عشق به خود: شما نمیتوانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعینحال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازندهای که باعث میشود اعتمادبهنفس در آنها شکل بگیرد، جایگزین میکنند. آنها میدانند که میتوانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد میشوند و به خودشان اجازه میدهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبهنفس هستم و اندامم هم این را نشان میدهد! - بدن من در مقیاس منحصربهفرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان میکنم بدنم به طرزی شگفتانگیز کار میکند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت میکنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام میدهد و بابت همه کارهایی که میتوانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازهای وجود دارد و بدن من جذاب است. - میدانم که بدن فیزیکی هیچکسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقصهایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت میبرم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کردهام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همینطور رفتار میکنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر میرسد جامعه از وزن بهعنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده میکند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر میمانند تا نشانههایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روشهای زندگی سالمتر رو میآورند. آنها خیال میکنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصلها و ماهیچههایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگیشان ایجاد کنند. روش هوشمندانهتر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه بیشتر خودتان را بشناسید و بهوضوح بیشتری بدانید که میخواهید چه کسی باشید، راحتتر میتوانید به آرزوها و رؤیاهایتان تحقق ببخشید. افراد موفق کارهایی را که باور دارند انجام میدهند و این مهمترین بخش از زندگی آرمانی آنهاست. شما هم میتوانید این کار را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در اینجا بعضی سؤالات مربوط به شروع روند را مشاهده میکنید: - کدام ویژگی خودم را دوست دارم؟ - صفات مثبت من چیست؟ - خصوصیات مشترک بین من و کسانی که آنها را تحسین میکنم، چیست؟ - مهارتها و استعدادهای من کدام هستند؟ دوست دارم چهکاری انجام دهم؟ - بر کدام موقعیتهای دشوار غلبه کردهام؟ - دیگران چه تعریفهایی از من کردهاند؟ - دستاوردهای اصلی من چیست؟ - به چه کسی کمک کردهام؟ - برای دیگران چهکارهایی انجام دادهام؟ - چه موفقیتهایی را در خانه و در محل کار به دست آوردهام؟ - بهترین دوستم چه توصیفی از من دارد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش میکنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال میکنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان میکنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شدهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تحقیقات نشان میدهد مغز شما بر تفسیرهای منفی بیش از تفسیرهای مثبت تأکید میکند، بنابراین به تمرکز بر امور منفی گرایش دارید و هرآنچه به آن توجه کنید، افزایش پیدا میکند، بنابراین وقتی زیادی بر موارد منفی تمرکز کنید، آنها در ذهن شما تقویت میشوند، درحالیکه وقتی بر امور مثبت تمرکز کنید، همانها در ذهن شما قویتر میشوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون تصور کنید که ده سال بعد است. شما به خودتان اجازه دادهاید همه کارهایی را که میتوانید انجام دهید. خودتان را باور کردهاید و اطمینان داشتهاید که میتوانید زندگی آرمانیتان را از سر بگذرانید. شما گامهای مناسبی برداشتهاید تا آرزوهایتان را دنبال کنید. چه احساسی در مورد خودتان و زندگیتان دارید؟ رؤیای موفقیتتان در خلال ده سال آینده را در ذهن بپرورانید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمیبنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اونوقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه میره. این هیچی پیدا نکردن مسئلهساز میشه. مردم پروتکتریت رو به فکر میندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
پرستو در پرواز چابک و دقیق و قوی است. بالا و پایین میرود، اوج میگیرد، میچرخد و از مسیرهای سخت رد میشود. مثل نوازندههاست. مثل تیر. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
کارهای زیادی باید انجام بدهیم: کلی معذرتخواهی از سوی من و از سوی تو، توضیح و کلی بخشش… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
آنقدر در عمق افسردگی فرو رفته بود که نمیتوانستم او را به حرکت وادارم. نزدیکش هم نمیتوانستم بشوم. یکبار وقتی در مورد میزان دوری یا نزدیکی از او جویا شدم، پاسخ داد: «کیلومترها و کیلومترها دورتر - به زحمت میتوانم ببینمت.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
داشتن فکر جدید منفی وزشت خیلی بهتر از داشتن فکرهای پلید و زشت و کهنه و قدیمیه 3 دختر حوا الیف شافاک
شما به زمان نیاز دارید؛ بدون شتاب و عجله، تا دیگران -شوهرتان، دوستانتان و مهمتر از همه، فرزندانتان- را آمادهی مرگ خود کنید. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید، چون قطعا پروژههای شما آنقدر مهم هستند که نباید از آنها دست بکشید. آنها شایستگی انجام یا حلشدن را دارند. در غیر اینصورت، زندگی شما چه معنایی دارد؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
هیچکس نمیتواند همراه ما یا برای ما بمیرد. تصور مردن از منظر یک انسان زنده، خود تداعیگر رهاشدنی مطلق و بی چون و چراست. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
دکترها چهشان میشود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمیکنند؟ چرا نمیتوانند بفهمند دقیقا همان وقتی که کار دیگری نمیتوانند انجام دهند، همان لحظهای است که بیش از همه به آنها نیاز داریم؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
من در بخش اعظم زندگیام، نوعی بندزن چینی رویا بودهام. یاد گرفتهام چه طور رویاها را مهار، از هم قطعهقطعه و مجزایشان کنم و دوباره آنان را به یکدیگر بچسبانم. میدانم چه طور راز رویا را بیرون بکشم و نیز توانستهام سرم را روی بالش بگذارم، رویاها را از سر گیرم و نوار ریل آن را به گردانهی خانهی وحشت بازگردانم. گردانه با تکانی شدید مرا به نردهی محافظ میکوبد. یکلحظه بعد، در جهت معکوس حرکت کرده، از میان درهای دوطرفه عبور میدهد و دوباره خود را در روشنای آفتاب به گلن اکو مییابم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
جادو نباید به دلخواه کس دیگهای استفاده بشه. » زان این را بارها و بارها گفته بود: «چطور من این کارو بکنم وقتی میخوام بهش یاد بدم هیچوقت نباید این کارو انجام بده؟ وقتی متوجه بشه چی؟ این کار اسمش دوروییه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری میکرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام میداد. یکبار وقتی هوا آنقدر تاریک شد که ستارهها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشتهایش جمع کرد، مثل نخهای ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همانطور که همهٔ جادوگران میدانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستارهها مهارتها و استعدادهایی جادویی به فرد میدهد. بچهها هم با لذت میخورند. چاق میشوند، سیر میشوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمیکردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
افراد داری عزتنفس سالم میتوانند برای انجام کارهای بزرگ اشتیاق داشته باشند، چون اطمینان دارند که میتوانند در آن کارها به موفقیت برسند. حتی اگر اشتباه کنند هم میدانند که میتوانند از این اشتباهها درس بگیرند و خودشان را با شرایط تطبیق دهند و رؤیاهایشان را به واقعیت تبدیل کنند. افرادی که عزتنفس کمی دارند، رؤیاهای خیلی کوچک دارند یا اینکه اصلاً اشتیاقی ندارند. آنها احساس نمیکنند که میتوانند به موفقیت زیادی برسند و خیال میکنند اگر تلاش کنند، فقط به دیگران نشان میدهند که چقدر نالایق هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمرهتان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی میافتد یا افراد به روش معینی رفتار میکنند، به ذهن شما میآید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه میشوید، به ذهن شما میرسند. آنها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل میگیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز میکنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربناییتان را نشان میدهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که میدانید به خواستههایتان میرسید و نیازهایتان را میشناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس میکنید به هرحال شکست میخورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش میخواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام میدهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارتها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربهفرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطهها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عشق به خود: شما نمیتوانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعینحال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازندهای که باعث میشود اعتمادبهنفس در آنها شکل بگیرد، جایگزین میکنند. آنها میدانند که میتوانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد میشوند و به خودشان اجازه میدهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس واقعی از شناخت درونی از اینکه شما فردی شایسته و با اعتمادبهنفس هستید و شایستگی زندگی خوب را دارید نشئت میگیرد. عزتنفس واقعی به معنای شناخت این واقعیت است که میتوانید کارهایی را که تمایل دارید انجام دهید و همانی باشید که میخواهید؛ یعنی توانایی موفق شدن در رابطهها را دارید و میتوانید از آنچه هستید راضی باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
17. جملهی کلیدی: ص 130 بچهها گاهی جرئتی را که ما بزرگترها برا دفاع از آنها نیاز داریمبه ما ارزانی میکنند، ان هم نه صرفا به دلیل عدم آگاهی شان از وجود خطر بلکه بیشتر بخاطر طراوت و سرزندگی ساده و حیوانیشان (شاید بهتر میبود بگوید غریزیشان)
18. ص 133 نویسنده در داستان قورباغه به مبحث عدم پرداخته است که بسیار بحث فلسفی ای است و عجیب است که در یک رمان این همه بحثهای مهم جهانشناسی و انسان شناسی آورده شده است. و عجیبتر اینکه این داستان برای ردهی سنی 11 سال منطقی هست؟! هرچند مخاطب رمان بزرگسالان هستند
19. فقط چشمت به جاده باشه. ص158
20. ص 162 وقتی مادر در حال مرگ قرار میگیرد و تمامی قوانینی که به مانند زنجیری به گردن او آویخته در حال گسسته شدن است و جوئی در ذهنش اقرار میکند به بی ارزش بودن گناه میکند و اینکه دنیا صرفاً یک رژه برای چشن و سرور است از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش میپندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او میگذارد، و با تملق و چاپلوسی میگوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانهی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود میگردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز میکند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب میکند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق
عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانهی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که دربارهی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانههای شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگیهایش را از روی پیشانی (جمجمهاش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانههای کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمنگاه نشان میدهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشارهی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانیهای و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش میآید چرا کاغذ دیواریها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب میشد. شاید هم نویسنده با تمام اینها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.
عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا میتوان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانهی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظهای وارد ذهن جوئی میکند و اعلام میکند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحثهای جالبی دربارهی وجود خداوند میشود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدالهای همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثهای دربارهی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آنها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که میشد قبلتر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوتهای دیدگاه نسلها به تفاوتهای آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمیداند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیبهای بسیاری دیده است و البته بنظرم نمیتوان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته میتوانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوتها و شباهتهای روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازیهای ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین میبرد و باعث میشود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانههای افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج میکند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانههای شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده میبیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمیتواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافیهایی است که جوئی از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
بچهها مشکلسازند، ولی بچه داشتن برای زنها لذتبخش است. اما شوهرها به معنای واقعی کلمه مشکلسازند. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
زنها چطور میتوانند شوهری داشته باشند وقتی تمام مردها به مادرهایشان تعلق دارند؟ عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمیآید و در این همواره آمادهبودن حیرتبار است که درمییابد چرا من همزمان میستایم و ویران میکنم. این دنیا است که ویران میکند و این منم که میرهانم و بدینسان تمامی حقوقش را به وی بازمیگردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکیشان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگیها دهشتبارند و قلب بیباک، گرفتار تردید نمیشود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگیها دارد و یا اینکه به راستی هیچچیز حقیقیتر از آشفتگیها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
دونژوان سیراب شدن را تجویز میکند. اگر او زنی را رها میکند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی اینگونه او را سیراب میکند و هیچچیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوهی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار میکند ؛ پول خانه اش را میدهد ؛ مالیات پرداخت میکند ؛ کارهایش را خوب انجام میدهد و ازدواج میکند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد میاورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال میکرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
بعضی وقتها ممکن است همه کارها را درست انجام بدهی، اما باز هم نتیجه آن چیزی نشود که میخواهی. مهم این است که کار درست را انجام بدهی. نفرتی که تو میکاری انجی توماس
دستان شریف مرگ نیز گرچه نابودکننده، اما رهاییبخش میباشد. غوطهور شدن در این یقین بیپایان و از آن پس، نسبت به زندگی بالندهی خود، احساس بیگانگی کردن و پیمودن راه بدون آنکه گرفتار کوتهبینی عشق شویم، همه و همه نشان از اصل اختیار دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
تنها امکان حقیقی رهایی، درست همان جایی است که راه به داوری انسانی نداشته باشد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز مینماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقتهای خویش است و به محض آنکه به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن میشود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آنکه به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته میشود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را میداند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود میآفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی کارهای بزرگ و اندیشههای والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ، اغلب در خم یک کوچه یا هیاهوی یک رستوان زاده میشوند. پوچی نیز به همین گونه پدیدار میشود. اصالت دنیای پوچ، زادهی پنین حقارتی است. در مواردی، پاسخ «هیچ» میتواند بیانگر طبیعت اندیشههای ریاکارانهی انسان باشد و این را مردمان نیک بهخوبی میدانند. افسانه سیزیف آلبر کامو
بسیاری از مردمان میمیرند، چون برآنند که زندگی ارزش زیستن را ندارد و دیگرانی که خود را به کشتن میدهند، آنهم به سبب انگارهها یا پندارهایی که انگیزهی زیستنشان است (آنچه انگیزهی زیستن میدانند، خود بهترین سبب برای مرگشان میشود). افسانه سیزیف آلبر کامو
در هفتههای گذشته بارها این سوال را از خود پرسیدهام. اگر میدانستم که یکدفعه به طور ناگهانی مرا از زندگی بیرون میکشند آن هم در اوج خوشبختی، آیا باز هم زندگی در کرهی زمین را انتخاب میکردم؟ ما فقط یک بار به این دنیا میآییم و در این ماجرای بزرگ قرار میگیریم. بعد کلاغه به خانهاش نمیرسد ولی قصهی ما به سر میرسد. نه، به راستی نمیدانم که چه تصمیمی میگرفتم. به گمانم این شرایط و پیشنهاد شرکت در این ماجرای بزرگ را رد میکردم. دختر پرتقالی یوستین گردر
با خودم فکر میکنم شاید دستی را که در دستم است تا آخرین لحظه، در دست داشته باشم؛ بر روی تخت بیمارستان و شاید در ساعتهای زیادی هنگامهی پایان نمایش تا سرانجام همهچیز را رها کنم و بروم. با هم قرار گذاشتهایم که این کار را انجام دهیم و او به من قول داده است. فکر کردن به این موضوع، هم مایهی آرامشم میشود هم غمگینم میکند. اگر این سیاره را ترک کنم، دست گرم زندهای را ترک میکنم که ازآن او است. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانهها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانهی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمیشوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
این تصور مضحکی است که اصولا به وجود فضا فکر کنیم درحالیکه در اطرافمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژههایشان نمیتوانند فضا را ببینند و مطمئنا پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالاند که نیمنگاهی به افق نمیاندازند. در هر صورت بین یک آیینهی آرایشی و یک تلسکوپ قابلاستفاده، تفاوت قابل ملاحظهای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاهها» میگویند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید اگر تو با من بودی میتوانستی مرا از آن وضعیت نجات بدهی. بیتردید برای رهانیدنم از این ناراحتی و عذاب میتوانستی چیزی بگویی. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید عشق، بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن، آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد. لیدی ال رومن گاری
باید کارها را طوری پیش ببریم که نتوانی او را ببینی. در ابتدا خیلی دردناک است اما بعد یکی دو سال، خب زندگی، زندگی است دیگر. به جرئت میتوانم بگویم که تو بر وضعت غلبه میکنی. لیدی ال رومن گاری
تصنیف عاشقانهی قرن هجدهم کوچهبازارهای پاریس را بر لب میآورد:
«جز محبوبم
جز محبوبم
هیچکس آشنایم نیست، هنوز هم
بی محبوبم
بی محبوبم
نخواهم زیست، یک روز هم…» لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکهی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزانترین شکل جنایت که بهوسیلهی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که میتوان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
مارماهیها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا دربارهی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر میکنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمیشه بخوای اون فکرها رو به زبان آدمها بگی. افکار اونها توی قالب کلمههای آدمیزاد نمیگنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچهای که توی شکم مادرشه. ما میدونیم جنینها هم به چیزهایی فکر میکنن، ولی نمیتونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده میکنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکترها میگفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیهی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، میگم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام میدی؟ چطوری میتونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روشهای مختلف. من تا حالا همهچی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا میتونی باید دربارهی اون شخصی که میخوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد میکرد:
«یک: هرگز شتابزده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغهای ساده و کوچک بگویید.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل اینکه وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلیاجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانمها قرار میگرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه میکرد، همیشه گزینهی دوم تلقی میشد و نامزدیهایش به ازدواج ختم نمیشد. دخترهای جوان با گزینههایی ازدواج میکردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکتاند؛ چون میدانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی میکنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجامپذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خوابآلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازهکشیدنها. بعضیها حتی سوار تاکسی میشوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جاییکه بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون میمیرد ساموئل بکت
لحظهای فرا میرسد که آدم از همه چیز دست میکشد، چون عاقلانهترین کار همین است؛ ناامید و سرخورده، اما نه تا به آنجا که آدم رشتهی همهی کارهای انجام دادهاش را پنبه کند. مالون میمیرد ساموئل بکت
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
آنقدرها هم که بهنظر میآمد، حافظهاش ضعیف نبود. زندگی چنین است و ما بعضی چیزها را از یاد میبریم؛ درحالیکه بعضی چیزها را هم بهیاد داریم. کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بیشک هنوز دولت حاکمهای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودیای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشمبند سیاه گفت: «پس آیندهای هم وجود ندارد.»
- من نمیدانم که آیندهای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آیندهای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمیخورد. کوری ژوزه ساراماگو
ما باید با هم باشیم. مثل گوهرهای این کمربند،به همدیگر احتیاج داریم. برای وفاداری،برای شادی،برای امید. برای خوش اقبالی. برای شرافت و برای حقیقت. هزارتوی هیولا (در جستجوی دلتورا 6) امیلی رودا
صاحبان شکمهای فربه سرهای کوچک و ضعیف دارند و اغذیه ی لذیذ دندهها را غنی، ولی عقل را فقیر میسازد. تلاش بیهوده عشق ویلیام شکسپیر
بیشک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافهتر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان میکنند و حالم خوب میشود. من شنیدهام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام میدهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی میکنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم میمیرند! کوری ژوزه ساراماگو
بهم خبر دادن. فرقی نمیکنه که کجا باشی چه روی ماه،چه توی یه سکونتگاه فضایی. خبرهای بد ظرف چند ثانیه بهت میرسن. شاید خبرهای خوب رو از دست بدی اما خبرهای بد رو به هیچ وجه. آخرین جواب آیزاک آسیموف
تاریکی در زندگی کورها چیزی جز عدم وجود نور نیست و چیزی را که به آن کوری میگوییم، فقط شکلظاهری آدمها و اشیا را مخفی و آنها را درست و سالم در پشت پردهای سیاه حفظ میکند. کوری ژوزه ساراماگو
گفت: امشب دلم برای همه تنگ شده. برای تو هم دلم تنگ شده. خیلی وقت است که دلم برای تو تنگ شده؛ آنقدر دلم برایت تنگ شده که نگو… یکجورهایی گم شدهای… تو را از دست دادهام. تو دیگر مال من نیستی… هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
خیلی از آدمها زندگیشان را دشوار میکنند و دردسرهایی برای خودشان میتراشند. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتیطولانی آرزوی عشق زنی را در دل میپروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشدهبود. در سراسر زندگیاش، در دفترهایکار کنار ساحل، در اتاقش و در خوابهایش، در رستوران و در کنار معشوقهاش، با تلاشی بیهمتا در عمقوجودش، در جستوجوی خوشبختیای بود که مثل همهی مردمان دیگر میدانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی
اگر بدون فکر کردن از باور عامه مردم پیروی کنی
مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است جزء از کل استیو تولتز
مرسو پساز هر دیدارعاشقانه در لحظهای که جسم، رها و آسوده و میشود و قلب تسلیمییابد سرشار از محبتی که آدم میتواند نسبتبه موجودقشنگی احساسکند، لبخندزنان به او میگفت: ”سلام ای حضور متجلی! “ مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یکفرزند خوشبختبود. دونفری با هم به گردش و تفریح میرفتند. میرفتند سورچرانی، به کازینو. میگفت: انتظار داشتید با این پیرهای همسنوسال خودم بروم تفریح؟ هر روز میگفتند فلاندارو را خوردهاند، کبدشان مریضشده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
حالا وقت این نیست که به نداشتههات فکر کنی. به کارهایی فکرکن که با چیزایفعلی که در دسترسداری، میتونی انجامبدی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
از آنجا که مردها خود را مقید به توضیح احساسشان نمیکنند، گاهی زنها فرض را بر این میگذارند که هیچ احساسی پشت این هدیه نیست و مرد برای دل خودش این کار را انجام داده است. اگر مردی به شما هدیهای داد، با سپاسی که از مهربانی اش میگزارید، آن احترامی که شایسته آن است را در حقش بجا آورید. اگر میخواهید با شما رفتار درستی داشته باشد، شما هم باید کاری کنید که احساس مهم بودن و خاص بودن داشته باشد. پس هر بار که او کاری را از روی محبت و سخاوت انجام میدهد، او را تشویق کنید. در غیر این صورت، او دیگر انگیزهای برای انجام چنین کارهایی نخواهد داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
توجهی که شما به هدایا و کارهای مردها نشان میدهید برایشان بسیار مهم است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها بارها و بارها برایم تعریف کردهاند که چقدر از اینکه زنها پرداخت پول را وظیفه آنها میدانند و نیازی به تشکر نمیبینند احساس سرخوردگی کردهاند. حتی زنانی نیز هستند که برای تولد مرد جشن غافلگیرانه ترتیب میدهند وسپس توقع دارند که مخارج آن را هم همان مرد بپردازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار مهم است که به او بفهمانید شخصیت و غرور شما از هر چیز دیگری برایتان با ارزشتر است. حتی اگر با مردی هستید که بسیار موفق و ثروتمند است، باید این درک کند که اگر رفتار درستی با شما نداشته باشد، شما بدون تردید آپارتمان یکخوابهای که متعلق به خودتان باشد را به قصر زیبای او ترجیح میدهید. او باید احساس کند که اگر لازم باشد از احترام به شخصیت خود دفاع کنید، رانندگی با یک پینتو را به مرسدس بنز او ترجیح میدهید. او باید بداند که اگر شما احساس کنید مورد بیاحترامی قرار گرفته اید، این زندگی راحت را رها میکنید و میروید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر تمام آن «شور و هیجانها» یا «جذابیتهای دلبرانه» یا تمام رفتارهای زیرکانه دنیا را هم داشته باشید، اما نتوانید روی پای خود بایستید و به زنده بودن خود احترام بگذارید، نمیتوانید نظر مرد را نسبت به خود تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۶
وقتی مردی عاشق میشود، روال عادی زندگی اش به ناگهان دگرگون میشود ولی او اهمیتی نمیدهد. او برای «این زن» کارهایی را انجام میدهد که در مورد قبلیها حتی به فکرش نیز نمیرسیده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- وقتی یک مرد عاشق است، تمام وقت به زن فکر میکند. او برای زن کارهایی عمیق و فکر شده انجام میدهد. وقتی او عاشق است همواره در فکر راههایی برای خوشحال کردن همسرش است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه مردها با من در میان گذاشتند این بود که کارهای کوچکی که برای زنها انجام میدهند است که بیشترین حرف را برای گفتن دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- وقتی میخواهید کاری را انجام بدهید که انجام دادنش درست نیست و زن میگوید: «من برای این کارها وقت ندارم» ، شما خوشتان میآید. بستگی به موقعیت دارد، اما من از زنی خوشم میآید که توانایی وصداقت این را داشته باشد که پای خواستهها و باورهایش بایستد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- اگر مردی فکر کند که زنی احمق است او را جدی نمیگیرد. زیرا برای نظراتش احترامی قائل نیست. اگر زن واقعاً باهوش باشد و کارهایش هم جدی و برای هدفی خاص باشد، در آن صورت من به در کنار او بودن افتخار میکنم. احساس میکنم چیز با ارزشی در اختیار دارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- هنگامیکه مرد خسته از کار روزانه به خانه بر میگردد، برای نیم ساعت اجازه دهید به کارهای شخصی خودش برسد. آمدنش را ندیده نگیرید، او را ببوسید ولی نیازهای خود را فوراً بر دوش او نگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- اینکه در کنار کسی باشی که بدانی از چه چیزهایی خوشش میآید و چه کارهایی را دوست دارد در اتاق خواب انجام دهی خیلی خوب است. اما این موضوع پس از مدتی عادی میشود. لازم نیست کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهید. فقط کاری را انجام بدهید که تاکنون نکرده اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- آخر هفتهها میتواند خیلی شلوغ و خسته کننده باشد. بازی کردن با بچهها و یا انجام کارهای خانه…فکر میکنم انجام دادن برخی کارها در تنهایی، بتواند به زنده نگه داشتن شور وشوق احساسی کمک کند. مثلاً من میتوانم صبحها بچهها را بیرون ببرم تا همسرم به کارهای خانه برسد، بعد او عصر بچهها را بیرون ببرد تا من هم به بعضی کارها که وظیفه ام است برسم. در این صورت شما هنگام شب وقت بیشتر و بهتری برای گذراندن با یکدیگر دارید. من واقعاً علاقه ای ندارم که همسرم را با یک لباس کهنه گل گلی در حال ساییدن کف زمین ببینم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- گاهی وقتها یک زن میتواند با علاقه نشان دادن به کارهای مرد و پرسیدن راجع به آنها، به او این احساس را بدهد که بسیار مهم است. آنها میتوانند با یکدیگر کارهای تازه ای انجام بدهند که به طور معمول انجام نمیدهند. پیشنهاد من یک مسافرت آخر هفته است که هر دو به خاطرش به هیجان بیایید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- گمان میکنم حتی اگر ازدواج کردهاید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری میروم، میبینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. اینطور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- کارهای یکنواخت روزانه واقعاً میتوانند شور و نشاط یک رابطه از بین ببرند و شما ناگزیر میشوید که برای یکدیگر وقت «بسازید». اگر لازم بود برای بچه پرستار بگیرید و خودتان شام بروید بیرون. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- هنگامیکه زنها طوری رفتار میکنند که گویی برایشان اهمیت زیادی ندارید، این رفتار شما را میترساند. زنها این توانایی را دارند که بدون اینکه خودشان متوجه شوند، مردها را له کنند. اگر زنی مردی را در میانه رابطه رها کند و برود چه میشود؟ این کار میتواند مرد را خرد کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
گاهیوقتها خواهر و برادرها چیزهایی راجعبههم میدانند پدر و مادرها از آن بیخبرند. اینطور نیست؟ تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
کارهایتان است که میتوانید موضع خود را به او نشان دهید نه سخنانتان.
و بعد از همه اینها، یک زن قوی همه آن چیزی است که یک مرد در خیالات و رؤیاهایش میبیند. فوتبال، هات داگ، پای سیب و…یک همسر زیرک. از این بهتر نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۴
به همان صورت که زیادی خودمانی شدن، باعث کوچک شدن میشود، نشان دادن کمی رفتارهای کناره گیرانه، موجب تازه شدن حس احترام میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه او شما را نادیده میگیرد، حرف زدن از احساساتتان و توضیح دادن خود، گرهی از مشکلاتتان باز نمیکند. شما باید حرفهای خود را با کارهایتان بزنید. اینکه مدام احساساتتان را توضیح دهید، مانند التماس کردن است. بیشتر به نظر نیازمندانه میآید تا محترمانه. ولی اگر هنگامیکه او از حد خارج میشود، شما خود را عقب بکشید چه تعبیر میشود؟ شخصیت زیاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما آرامش و امنیت یک رابطه قابل پیش بینی را از او بگیرید، جهت گیری او عوض میشود. دیگر به جای اینکه به فکر خرید زمان و بهانه آوردن راجع به اینکه کار دارد باشد، باید به کارهای جالب فکر کند تا شاید شما بخواهید در کنارش بمانید. هنگامیکه شما در دسترس نباشید، او رویه خود را عوض میکند تا بتواند بیشتر با شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه میتراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمیتواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتنتان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با او همان رفتاری را داشته باشید که با دوست خود دارید. که معنایش به نمایش گذاشتن برخوردی است که با توجه به شرایط، غیر معمول است. اگر پیش از این خیلی به او میچسبیدید و یا محتاج و آویزان زندگی او بودهاید، حالا باید خیلی معمولی، آرام و «بی توجه» به نظر برسید. اینها همان کارهای غیر معمولی است که او انتظارشان را ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پیش از ازدواج، معمولاً زنها برای بهدست آوردن مردها، از طرف خود به آنها اطمینان خاطر میدهند. و یا سعی میکنند آنها را مجاب کنند که این رابطه درست و بی نقص است. اما یک زیرک با نشان دادن بی تفاوتی خود، و اینکه داشتن یا نداشتن مرد برایش اهمیتی ندارد، او را به دست میآورد. به همین دلیل، با ظرافت عقب کشیدنتان، به مرد «انرژی» تازه ای میدهد تا گامهایش را بهتر بردارد. همچنین هنگامیکه او کارهای زیر را انجام میدهد نیز میتوانید خود را عقب بکشید:
هنگامیکه او به نظر خیلی از خود راضی میآید.
هنگامیکه او زیادی راجع به اینکه آیا میخواهد با شما ازدواج کند یا خیر، حرف میزند.
هنگامیکه رفتار محترمانهای ندارد.
هنگامیکه او دوباره و دوباره نیازهای شما را نادیده میگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش میدهد نیز بیشتر میشود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتنتان نیز در او بیشتر شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه کودک سه ساله را وادار کنید تا دوان دوان به سوی مادرش بازگردد، باید از دسترس و همچنین دیدرس او خارج شوید. اگر با غر زدن، مرد گمان میکند شما در دسترس او هستید به این دلیل است که حس میکند شما به زمین «میخکوب» شده و منتظر او هستید. شاید انتظار شما برای این باشد که او برای رابطه تان تلاش بیشتری بکند یا بیشتر همکاری کند و یا بالاخره به یک شیوه ای، در کارها مشارکت بیشتری داشته باشد. اما به هر حال هنوز منتظرید. «در انتظار». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آدم فکر میکند کسی که به چنین شرایطی تن دهد باید خیلی دیوانه باشد، اما زنانی هستند که این شرایط هر روزشان است. بی هیچ توقعی. زن از خودش میپرسد: «کجا اشتباه کردم؟» در ابتدای رابطه مرد کوشش بسیار دارد تا به زن ثابت کند یک جنتلمن واقعی است. او در ماشین را برای زن باز میکند، اول میگذارد زن سفارش غذا بدهد و خیلی کارهای دیگر. پس او میداند که با یک زن چگونه باید رفتار کند. اولین مشکلاتی که پیش میآید، بسیار تدریجی و بدون گفته شدن حتی یک واژه، و مسلماً بدون رضایت زن اتفاق میافتد. پس تا هنگامیکه خیلی چیزها از کنترل خارج نشدهاند، زن به طور کامل نمیفهمد چه اتفاقی افتاده است. و پس از این است که زن برای بازگرداندن همه چیز به همان شکل نخستین، شروع به غر زدن میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
قانون جاذبه شماره ۳۳
هنگامیکه شما غر میزنید او صدایتان را در گوش خود خاموش میکند اما وقتی با کارهایتان حرف میزنید… توجهش جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث میشود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامیکه شما غر میزنید، این کودک نوپا را بیدار میکنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض میکند و تا هنگامیکه شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمیگردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمیشنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه روباه بی سروصدا حس میکند که در رفتار مرد یک جای کار میلنگد، آن را به روی مرد نمیآورد. تنها گفتوگویی که روباه بیسروصدا انجام میدهد، گفتوگوی ذهنی خودش است بر اساس آنچه که شنیده. همانطور که جانسون یکی از رییس جمهورهای قدیمی ایالات متحده، گفته است: آدم باید بداند کی دهانش را ببندد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه مردی راجع به خود و روابط پیشیناش حرف میزند، ممکن است این کار را برای نزدیکی هر چه بیشتر به زن، و در راستای کمک به او برای شناخت بهتر خود، انجام دهد. یک روباه به جای اینکه دیدارها را به جلسات سؤال و جواب با فضایی سنگین تبدیل کند، گفتوگوها را ملایم نگه میدارد. چگونه؟ با چند شوخی یا اظهار نظر نه چندان جدی در اینجا و آنجای صحبتهای مرد. اگر مرد گرگی در لباس میش باشد، در نهایت، بیرون زدن دندانهایش اجتناب ناپذیر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسشهای او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه میکنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطهتان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان میکند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمیدهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام میدهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمیزند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشتهای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمیدهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیبتان میکند و نمیتواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواستان را به یک یک کارهایی که انجام میدهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمیکند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامیکه شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۸
وقتی یک زن طوری رفتار کند که گویی خودش به تنهایی، از پس انجام همهٔ کارها برمی آید، در آخر ناچار میشود همه کارها را خودش به تنهایی انجام دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر خیلی واجب است، برای گفتن موضوعی که ناراحتتان کرده است، تا هنگامیکه با او تنها شوید بردباری کنید. آن را خصوصی مطرح کنید نه در جمع. اما اگر موضوع بی اهمیتی است، رهایش کنید تا افتخارش برای او باشد. چه کسی اهمیت میدهد؟ یک روباه بی سروصدا خیلی عاقلتر از اینهاست که بخواهد بر سر مسائل ناچیز و کم اهمیت بگومگو کند. به خصوص که اطمینان نیز داشته باشد از این دعوا چیزی عایدش نمیشود. حتی از برنده شدن نیز سودی نمیبرد. یک روباه بی سروصدا قوی است، اما بسیار محتاطانه. او در بازی، از زمین خود دفاع میکند اما توپ خراب کن هم نیست. او از «دریافت کردن» نهایت استفاده را میبرد. شاید به نظر بیاید که دارد قدرت را واگذار میکند، اما در واقع و در ادامه این روند، کسی که قدرت نفوذ بیشتری مییابد، اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آنقدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها غرور بسیار زیادی دارند و نیازمند آن هستند که کسی آنرا مهار و کنترل کند. این کاری است که روباه بیسروصدا انجام میدهد. او با کارهایی کوچک باعث میشود مرد حس کند پادشاه دنیای اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۲
بگذارید گمان کند اداره امور در دست اوست. سپس به طور خودکار کارهایی را انجام میدهد که شما دوست دارید، زیرا دلش میخواهد همواره به او به چشم یک شاه نگاه کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
باور عمومی این است که زنان تا پیش از ۳۰ سالگی به اوج جذابیت جنسی خود نمیرسند. این موضوع زمان زیادی برای زنان فراهم میآورد تا پیش از رسیدن به این سن، بتوانند بر احساس عدم اطمینان نسبت به خود و حس رقابت با دیگران غلبه کنند. زن به اوج جذابیت جنسی میرسد زیرا میتواند به مرد بگوید که چه چیز را دوست دارد و چه چیز را نه. او خود باوری بیشتری دارد، دیدگاههای خود را راحتتر بیان میکند و از آنجایی که دیگر همه چیز را از زاویه دید خود نمیبیند راحتتر نیز رابطه را تمام میکند و آن را فراموش میکند.
زنان بسیاری هستند که برای ایفای نقش یک زن کامل و ایده آل خود را زیر فشار میبینند. یا حس میکنند که باید نقش خیره کننده ای را در اتاق خواب بازی کنند. حتی شنیده ام که بعضی مردها چنین اظهار نظرهایی راجع به زنان میکنند: هر چقدر در اتاق خواب پر سروصداتر باشد بهتر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق میافتد، مرد به آنچه میخواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد میرود و… مرد فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حالا صفحه را برگردانید: یک رژ لب تازه بخرید، تمام ابروهایتان را بکنید و به جایشان نقاشی کنید. به لبهایتان کلاژن تزریق کنید و… این کارها باعث میشود که او کاملاً رام شما بشود، نه؟ نه! در زندگی واقعی، شما به همان جای اولتان برمیگردید، اما بدون ابرو. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصیاش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه میکند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر از یک مرد بخواهید که خود و کارهایش را برای شما توضیح بدهد یا با شما هماهنگ باشد، این کار مادری کردن است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جوری رفتار نکنید که انگار تمام کارهای او را زیر نظر دارید، یا از او نخواهید همه کارهایش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بیاحترامی کند، او توضیح واضحات نمیدهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمیخواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمیتوان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق میورزند و تصور میکنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که میتوان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمیتوانند ما را درککنند؛ زیرا اینها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابلدسترس وجودمان انجام میدهد و پردهی عشقی که آنها رویمان انداختهاند را پنهان نساختهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
شاید هر کاری را نه صرفا به خاطر خود آن کار، بلکه به این دلیل انجام میدهیم تا فرصتی برای انجام کارهایدیگر داشتهباشیم؛ کارهایدیگری که با روحیات ما سازگار باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
به قبرها اشاره میکنم و ادامه میدهم: اینها را ببین… دیگر در جستجوی هیچچیز نیستند، زیرا آنچه را که میخواستهاند پیدا کردهاند… دیوانهوار کریستین بوبن
من نمیدانم چگونه پیوند جسمها تا اینحد، افکار را معطوف خود میسازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیدهام انسان میتواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمیداند. دیوانهوار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آندسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمیخیزند، تشخیص میدهم و نیز آن افرادی را که ساعتهای طولانی در رختخواب میمانند. از افراد گروه اول میترسم. همیشه از انسانهایی که به زندگی خود، حمله میکنند، میترسیدهام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچچیز مهمتر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریعتر انجام دهند. دیوانهوار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
من همیشه فکر میکنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی اینچنین مادر دیوانهای را دارم. دیوانهها میتوانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانهی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت میگیرد. مردم آنجا هر آنچه را که در درون خود دارند بیرون میریزند؛ همانگونه که لباسهایشان را برای خشککردن روی طنابی کنار پنجره پهن میکنند، قلبهایشان را نیز برای شستن و پاکیزهکردن از پنجره میآویزند. به ظاهر زندگی شادی را میگذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانهوار کریستین بوبن
در واقع تفاوت زیادی میان شخصیت و منش یک زن زیرک و یک دختر ساده دل وجود ندارد. ربطی هم به رک و صریح بودن و یا نبودنشان ندارد. یک زیرک شخصیت خود را با کارهایی که «انجام میدهد» نشان میدهد چون اصلاً دوست ندارد خود را مقابل یک مرد «وا بدهد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب میکشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمیآید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان میدهید، به او این حس را میدهید که شما را کنترل میکند و اگر به دفعات زیاد واکنشهای احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری میمانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب میشوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمیخواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه میدهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زنها در آن لب به شکایت باز میکنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمیگذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل نیازمند فهمیدن چیزی هستند که یک زیرک آن را به خوبی درک کرده است. بیش از حد لطف کردن، یا اشتیاق زیاد برای جلب رضایت مردها، احترام مرد نسبت به زن را کاهش میدهد، جذابیت شما را از بین میبرد و باعث میشود که نقطه پایانی بر این رابطه گذاشته شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک از متفاوت بودن نمیهراسد. به همین خاطر هرگز بازیچه دست کسی نمیشود و یا به صف مرواریدهای دور انداخته شده اضافه نمیشود. او کارهای نامتناسب با شأن و شخصیت خود انجام نمیدهد و اجازه نمیدهد که مرد او را تنها برای سوء استفاده بخواهد. از اینکه ۳۰ ساله یا ۴۰ ساله شود نمیترسد. او هر سنی که داشته باشد احساس بهترین بودن دارد. او خود را با معیار سنی رسانهها تعریف نمیکند. او به خاطر اینکه دیگر ۱۸ ساله نیست احساس معیوب بودن یا از رده خارج شدن نمیکند. او چه مجرد باشد چه متأهل یا بیوه، احساس خوبی در مورد خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را میخواهد. در حالیکه مردها در پی هیجان، خطر وموقعیتهای پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسکهای باربی و همتای مذکرش کِن بازی میکند و با این رؤیا بزرگ میشود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقهای به عروسک کِن ندارند. آنها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیتهایی شناخته میشوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی میکنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر میخواهید هیجان و شادی را به رابطه بازگردانید لازم است که کارهایی را که پیش از آشنایی با او انجام میدادید را ادامه دهید. همان بار اولی که به او بگویید نمیتوانید با او بیرون بروید چون برای خودتان برنامهای خاص دارید، او متوجه بسیاری چیزها خواهد شد. این حرف حالت دفاعی او را از بین خواهد برد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب میکند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس میکند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیتهای روزانه خود را کنار میگذارد، مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن آنقدرها هم که او گمان میکرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود میآید که زن یک بار اضافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«باهمبودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر میدانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پایمان میگذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمیدانم که زندگیِ مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا نه، اما چیزیکه از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ اینکه من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کمجانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمیدهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی تخت دراز میکشم و کریگ را صدا میکنم. بعد رقص رهایی را شروع میکنیم. بدن و روح و ذهنم با هم پیش میروند، مثل دستهٔ ماهیها که بهشکل اعجابانگیزی هماهنگ با هم میچرخند و ناگهان بدون جبههگیری بهسمت جریان آب میروند. آنها دقیقاً میدانند چه کار میکنند. آنها ایمان دارند. و حالا من اینجا هستم، کنار کریگ. بدنِ من، ذهنِ من، روحِ من. درست همینجا. اینجا، درست روی سطح. همهٔ من، در عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمیتواند اشتباه باشد. اما چطور چیزیکه همیشه به ابزاریبودنِ زنها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل میزنند و منتظر قضاوتاند. قضاوتکردن از توجه مهمتر است. این لحظه، لحظهٔ حساسیست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چهجور زنهایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، میتواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظهها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه میکنم و به خاطر میآورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستانهاییست برای گفتن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زنهای بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیدهشده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسرانمان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیبغریب و کفشهای پاشنهبلند و خمشدن روی میز استخر و چیزهای ناراحتکنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاهکردن به آینه میکند؛ عوضِ اینکه به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزیست که تاجرها به من میگویند و من آنچه را که میفروشند، میخرم. بیست سال سعی کردم آنطور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزیست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. میخواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم میآید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ممنونم که اومدی. چیزِ دیگهای ازت نمیخوام. فقط یه دقیقه پیشم باش.» بعد دستهایش را باز میکند و من میروم توی بغلش. آرام بغلم میکند؛ پس کلی فضا دارم تا نفس بکشم. بعد از چند لحظه کاملاً رهایم میکند و این منم که میتوانم تصمیم بگیرم کِی بغل تمام شود. من هم رهایش میکنم، روندِ بغلکردنمان زیادی رمانتیک نیست، اما امن است. ما هر دو مراقب همایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من اینجام کریگ! این خودِ واقعیِ منه. خودِ واقعیِ من نوع بغلکردنتو دوست نداره. ترجیح میدم بهخاطر کسیکه واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا اینکه بهخاطر کسیکه نیستم، دوسم داشته باشی.»
هنوز توی فکرهام غرقم که کریگ میگوید: «منطقیه که همچین حسی داشته باشی. خیلی میترسم که از دستت بدم. هر روز با این ترس زندگی میکنم که یه روز ترکم کنی. من فقط میخوام بهت بچسبم. باید به جای گرفتنت، بهت میگفتم که چه حسی دارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درستان. تو میتونی هر طور که میخوای فکر کنی. فکرات منطقیان و نباید بهخاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم دربارهشون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اونموقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی میگه و بدنت چیز دیگه، به این میگن گُسست. دارم راجعبه پیوستگی حرف میزنم گلنن؛ وقتیکه افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ میکنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر میکنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی میکنی، به حس دیگهای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگهای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنجا کسی به چیزی تظاهر نمیکرد؛ و این رهایی از اجرای نقش بود. قوانینی وجود داشت که به ما یاد میداد چطور خوب گوش کنیم و با مهربانی صحبت کنیم. ما یاد گرفتیم چطور احساساتمان را برقصیم، نقاشی کنیم و بنویسیم؛ به جای اینکه آنها را بخوریم، بنوشیم و قورت بدهیم. هر وقت میترسیدیم، همیشه دستهایی بود که آنها را بگیریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما یک خانه ی معمولی داریم؛ با دیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب، تنهایی مغلوب میشود؛ زیرا چنانکه همه میدانند بدی در تنهایی نهفته است. میرا کریستوفر فرانک
ترس، عشقِ حقیقی را نمیپوشاند؛ همانطور که ابرهای در حال گذر، ستارهها را نمیپوشانند. میدانم چطور باید راه خودم را برای بازگشت به حقیقت، عشق، آرامش، و خدا پیدا کنم. همهٔ کاری که باید انجام بدهم، این است که آرام باشم، نفس بکشم و منتظر بمانم تا ترس و ابرها عبور کنن. حالا دیگر اتاق برای جادادنِ عشقِ توی سینهام خیلی کوچک شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر میآورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر میکردم آیا ارزش دوستداشتهشدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد میآورم. اینکه مریم مقدس و خانوادهام جواب سؤالم را اینطور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسیکه آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آنرا بهعنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید اینرا هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که اینرا به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر میکنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمیدونم که باهات میمونم یا نه، نمیدونم دوباره بهت اطمینان میکنم یا نه، اما میتونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دیوارها پُر شده از عکس کرمهایی که در حال پروانهشدن هستند و قفسهها پُر از مجسمههایی که تغییر کرمها به پروانه را نشان میدهند. اینجا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضیام؛ احساس امنیت و راحتی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند شب بعد، توی یک لابیِ مبلهام و اطرافم آدمهایی هستند که ظاهراً نمیدانند چطور باید نفس بکشند. موسیقیِ ملایمی پخش میشود و هر گوشه یک آبنما قرار دارد. دیوارها پُر شده از عکس کرمهایی که در حال پروانهشدن هستند و قفسهها پُر از مجسمههایی که تغییر کرمها به پروانه را نشان میدهند. اینجا گرم است، درست مثل پیلهٔ کرم ابریشم. من راضیام؛ احساس امنیت و راحتی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیخواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیشتر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمیخواهم بگذارم آزردگیام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول میدهم که هرگز رنجاش را از او نگیرم و تسکیناش ندهم، چون میدانم هر چقدر رنجاش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او میشود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت میکند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباریست که در هوا رهایش میکنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم اینجاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش میمونم، آروم میشینم و سعی نمیکنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو بهسمت خودت دعوت کردی. من رنجات رو میبینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تجدید دیدار! آنا راست میگفت، همین را لازم دارم. اوایل زندگی با خودم یک جنگ درونی داشتم. بدنم را رها کردم، بدنم هم مرا رها کرد. چهجوری بَرَش گردانم؟ به یک آتشبس نیاز دارم. میخواهم کامل باشم. میخواهم یاد بگیرم عاشق بدنم باشم، عاشق این دنیا باشم، و با مردم زندگی کنم. نمیخواهم برای همیشه توی خودم اسیر باشم. میخواهم عاشق شوم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتیای دارد؟ همیشه فکر میکردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجهای که فقط نصیب زوجهای خوششانس میشود. اما حالا نمیدانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر میخواهند خودِ واقعیشان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود میآید؟ بهخاطر همین است که میگویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آنجا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درکاش کنم، چون سعی میکردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمماش. عشق هم که آنطور شناخته نمیشود. میشود؟ میشود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسیکه به عشق فکر میکند، آنرا تحلیل میکند و فقط از راه دور آرزویش میکند. شاید بهخاطر همین پروازکردن و شیرجهزدن است که نمیتوانم عاشق شوم. چون آنجا نمیروم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر میکنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمیتوانند به من آسیب برسانند. اما چه میشد اگر دوستم داشتند؟ چه میشد اگر بدنم تنها کِشتیای بود که میتوانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آنقدر به آینه خیره میشوم که دیگر خودم را نمیشناسم؛ انگار به کلمهای خیره شوی که مدتها اشتباه تلفظ میشده. به چشمهام که نگاه میکنم، صمیمیتی در درونم بال میکشد، مثل یک حس ستیزهجو. احساس میکنم با یک غریبه طرفام. دست میکشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمیتوانم کسی را که میبینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمیدارم و به خودم نگاه میکنم. سعی میکنم باور کنم کیام. دست میکشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل میکنم. تنم را که لمس میکنم، تازه میفهمم چقدر از خودم جدا ماندهام. چرا خودم را رها کردهام؟ چرا حساش مثل تمام زندگیام یک حس بیرونیست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشکهای زیادی رفتهام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر میکردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیهایام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگیام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر میکنم. میخواهم سالم باشم. نمیدانم چطور، اما این چیزیست که واقعاً میخواهم. احساس میکنم قلبِ آسیبدیدهام را قبل از اینکه از کار بیفتد، جراحی کردهام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. اینجا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمدهام که بگویم تسلیمام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا میبردمش و فریاد میزدم «من اینجام! کمک! خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تا چند دقیقه پیش داشتیم به موهام که تا کمرم بود و خیلی برایم اهمیت داشت، نگاه میکردیم. حالا پول داده بودم تا قیچی شوند و بریزند زمین. وقتی میبینم میافتند روی زمین و دیگر به من نچسبیدهاند، احساس رهایی میکنم. دیگر نمیخواهم راپانزل باشم. دیگر آن کسی را که میخواست از موهای من بالا بیاید و به من برسد، نمیخواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیدانم چطور باید زندگیِ مشترکم را درست کنم. فقط اینرا میدانم که اول باید دیوارهای خودم را خراب کنم و با چیزیکه زیرِ آن است، مواجه شوم. نمیتوانم زندگیِ مشترکم را نجات دهم، ولی لااقل میتوانم خودم را نجات دهم. باید این کار را بهخاطر خودم، بچههایم، رابطهای که درحالحاضر دارم و یا حتا رابطهای که ممکن است در آینده ایجاد شود، انجام بدهم. میتوانم تا وقتی مهمترین تصمیم زندگیام را میگیرم اینکه میخواهم با کریگ بمانم یا ترکاش کنم این کار را انجام بدهم. اینطور مطمئن میشوم قویترین و سالمترین خودِ من است که تصمیمگیری میکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی شنها مینشینم و به زوجی که دیشب از تلویزیون دیدم، فکر میکنم. از خودم میپرسم یعنی زندگیِ من و کریگ هم مثل آنهاست؟ یعنی سیمکشیمان ایراد دارد؟ میدانم که نمیتوانم به زندگیِ زناشوییام برگردم، به دیوارهای تزئینشدهٔ زیبا خیره شوم و تظاهر کنم که اوضاع مرتب است. با خودم میگویم اگر ترکاش کنم، از کجا معلوم که سیمکشیِ بدم را با خود نَبَرم؟ یعنی لازم است دیوارهایم را خراب کنم و از نو سیمکشی کنم؟ این همان کاریست که کریگ پیش روانشناساش میکند؟ سیمکشیِ دوبارهٔ خودش؟ نمیدانم. نمیدانم کریگ میتواند دوباره خودش را سیمکشی کند یا نه، ولی میدانم که اگر نتوانم سیمکشیام را درست کنم، مهم نیست وارد چه خانهای بشوم؛ دراینصورت آنرا هم خواهم سوزاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همهچیز توی این خونه اشتباه سیمکشی شده. دیوارا خوب به نظر میرسن، ولی زیرشون اینطور نیست. پیشنهاد میکنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیمکشی کنین، یا اینکه بفروشیناش و از اینجا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه.» چهرهٔ زن آشفته میشود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکسهای خانوادگیشان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره میشود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئینشده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که میتوانند کل خانهاش را ویران کنند. من حال او را خوب میفهمم.
زن میگوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از اینجا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما هیچوقت بینور نمیمانیم. هیچ مصیبتی آنقدرها حقیقی نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مقایسهگرها نیاز دارند که دردِ شخصیِ مرا با امتناع از پذیرفتنِ اینکه هیچیک از این مسائل شخصی نیست، منحرف کنند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اندوهِ من دیواریست محکم در مقابلم. میخواهم آنرا ویران کنم، از آن بالا بروم، یا یکییکی آجرهایش را پایین بیندازم. به تقلا افتادهام که بهسمت دیگرِ آن برسم تا ببینم چه چیزی در ادامهٔ مسیر انتظارم را میکشد. اما دیوار از جایش تکان نمیخورد، اجازه نمیدهد از آن بالا بروم یا به آجرهایش دست بزنم. فقط میگذارد به آن تکیه بدهم، خسته. اندوه چیزی نیست جز یک انتظار دردناک، یک صبر وحشتناک. اندوه نمیتواند ویران شود. نمیتوان از آن بالا رفت، به آن غلبه کرد، یا شکستاش داد. فقط میتوان بیش از آن دوام آورد. برای بقا باید تسلیم دیوار شد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصرانه سعی میکرد در هر گفت و گویی شرکت کند بی آنکه قادر باشد لکنت خود را کنترل کند.
تقلای بیهوده ای میکرد که از دست سایه هایی که کلافه اش کرده بودند رهایی یابد.
هنوز میپنداشت بروز همه ی این علایم از مشکل زمان است که عوض شده بود.
زمان هم زمان سابق نبود و با این توجیه خود را در بحبوحه ی سردرگمی روز افزونی که کم کم جزء عاداتش در آمده بود تسلی میداد. 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه میکرد با خود میاندیشید و از خود میپرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه میگفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار میدید که حس میکرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب میکرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد: کو کجاست؟
اورسولا گفت: چه؟
آمارانتا گفت: جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت: اینجا: ) 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
در تمام دوستیهای نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آنها استفاده کردهام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم میشناسماش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِفردِدیگریبودن برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم رازِ فاشسازیِ مرا میداند و بعد چیزی را اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر میرویم. درنهایت، دوستی ایجاد میشود ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او اینجاست، من اینجام، دوستیِ ما اینجاست؛ این پُلیست که با هم ساختهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«برو به درک» محافظِ من در برابر ترس، تردید، و شرم است. «برو به درک» گفتن، تمام آن چیزیست که درحالحاضر دارم. «برو به درک» سپرِ من است، شعر عاشقانهام برای مریم مقدس است، دعای من و نغمهٔ رهاییِ من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما میطلبد. مشروب دردمان را تسکین میدهد. اما خدا هیچوقت به درمان کوتاهمدت تکیه نمیکند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها میکند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیبرسان. هوشیارماندنِ من مثل راهرفتن بهسمت نابودیست. اینرا با تمام وجودم درک میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کاش لااقل چیزی برای فاشکردن وجود داشت، مثلاً یک راز وحشتناک در مورد دوران کودکیام تا همهمان برای کارهایم دلیلی داشته باشیم و خانوادهام بتوانند برایم دل بسوزانند. آرزو میکنم که ای کاش کسی به من صدمه زده بود تا میتوانستم آنرا بهانه کنم و بگویم دلیل ناراحتیام این است. اما هرگز بهانهای برای این منی که بودم، نداشتم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به این فکر میکنم که تابهحال چند زن به زندگی زناشویی بیارزششان برگشتهاند؛ آنهم بهخاطر اینکه بتوانند در پایان روز، کمی تلویزیون ببینند. شرط میبندم خیلی. فکر میکنید چه کسی این کنترلهای از راهدور را میسازد؟ مردها! کنترل از راهدور ، یک توطئه است؛ ابزارهایی برای سرکوب ما. زنها باید کنترل از راهدوری به نام “آزادی” اختراع کنند. من حاضر بودم این کار را بکنم، ولی حالا دیگر بیشازحد خستهام. چیزیکه مدام به آن فکر میکنم، این است که باید این مسائل را یاد بگیرم تا اگر زمانی دوباره ازدواج کردم، دلیلاش این باشد که به یک شریک نیاز دارم، نه به یک کاردان. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اینطور است که «پُرخوری» برایم به جایی تبدیل میشود که بارها و بارها برای اینکه تنها باشم، برای اینکه در خودم فرو بروم، برای اینکه چیزی را احساس نکنم، به آن برمیگردم. پُرخوری جهانیست که من برای خودم ساختهام؛ چراکه نمیدانم چگونه در جهان واقعی جا شوم. پُرخوری جاییست برای مخفیشدنِ امن و مرگبارِ من. جاییکه در آن، تنها کسیکه میتواند به من صدمه بزند، خودم هستم. جاییکه در آن، میتوانم خودِ دورافتاده و راحتم باشم. جاییکه گرسنگیام میتواند به همان اندازه که بزرگ است، بزرگ باشد… و من میتوانم به همان اندازه که میخواهم، کوچک بمانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چگونه میتوانم آزاد و رها باشم و همچنان دوست داشته شوم؟ آیا باید همهٔ تلاشم را بکنم که یک خانوم باشم، یا آنچه اهمیت دارد، انسانبودنِ من است؟ آیا باید به رهاشدن اعتماد کنم و همچنان به رشدم ادامه دهم، یا به همهٔ اینها پشت کنم تا معقول به نظر برسم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این شرححال واقعاً دربارهٔ این نیست که چطور ملتن رابطهاش را با همسرش از نو میسازد؛ این کتاب دربارهٔ این است که چطور ملتن رابطهاش را با خود از نو بنا میکند. در مورد زنیست که میگذارد پیامهای جنسیای که تمام زندگیاش را احاطه کردهاند، رهایش کنند تا بتواند با کاملترین و قابلاعتمادترین بخشِ خودش دردودل کند. بهشدت نیروبخش… بهشدت گیرا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم راز فاشسازی مرا میداند و بعد چیزی اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر میرویم، درنهایت، دوستی ایجاد میشود -ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگوید: «میدونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوممون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمیاش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش میکنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از اینها به او نیاز دارم. میگویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی میتونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمیخواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در صدایش چیزی شبیه بال زدن زنبورهای عسل شنیده میشد. وقتی حرف میزد مثل آن بود که دستهای زنبور در آسمان پرواز میکنند آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
با حظ وافری کوه به کوه دنبال موسیقی بال زدن زنبورها میافتاد. با آنها پر میزد با آنها میآمیخت، گلزار به گلزار در پی آنها افتاده بود. کوه به کوه بالا رفته بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«از اینجا به بعد گردنه ابرها شروع میشود. ابرها هر سه سال پایین میآیند و مثل شال دور کمر کوه پیچ میخورند… اینطور میگویند. من خوب نمیدانم که چگونه ابر به دور کوه حلقه میزند. باید حالا روی همان شال قرار گرفته باشیم.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من کوری هستم مادرزاد. دایی و عمو و گداهای دیگر میگویند کسی که کور به دنیا بیاید در باره دیدن هیچ چیز نمیداند، اما من میدانم که اینطور نیست. من در باره دیدن همه چیز میدانم، چون کورها هم خواب میبینند، در خواب انسان بیچشم چیزها را میبیند، با چشم دیگر که در درون درون است، یعنی جای دیگری در سر انسان که جز خودش کسی دیگر نمیبیند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او همیشه فکر میکرد دنیای ظریف دخترها، خوشترین زندگیهاست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بیدوست بودند، چیزی که باعث میشود داستان آنها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آنها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همینکه تنهایی عمیقی حس میکردند، همینکه بیکستر میشدند، بیشتر بیرون میآمدند، مثل اینکه در آن پیادهرویها، مدام در کوچههای تاریک، در خیابانهای خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آنجا رسید که در همهٔ لحظهها و زمانهای عجیب و بیمعنی و نابهنگام دیده میشدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابانهای سرد و خالی و بیروح دیده میشدند. مانند دو روح درهم گرهخورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچکس نمیتواند از ابتدا شروع کند. هیچ خلوتی انسان را از دنیا نمیرهاند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… یعقوب من نمیدانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمیگذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بیمعنا میشود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظهای حس کرده بودم آزادیهای بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چند روزی هنگام غروب میان درختها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا میترساند. جرئت شنیدن صدای پرندهها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس میکردم فریادهای درون شنها با زندگیام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمیرسید آن درختها تمامشدنی باشند، اینگونه مینمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله میدهد. چند روزی هنگام غروب میان درختها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا میترساند. جرئت شنیدن صدای پرندهها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس میکردم فریادهای درون شنها با زندگیام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمیرسید آن درختها تمامشدنی باشند، اینگونه مینمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله میدهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
البته واضح و مبرهنه که هیچ اژدهای آتشین فولورنیسی از کنار اونها رد نشد،چون نسل این اژدهاها،مثل نسل دایناسورها و دودوها،و بر خلاف نسل بوئینگهای 747،متاسفانه منقرض شده و جهان دیگه هیچ وقت چنین موجوداتی رو به خودش نخواهد دید. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آرتور و فنچرچ در هم آغوشی ای صامت به سمت بالا چرواز کردند و وارد پرده ی نمور ابرهایی شدند که آدم معمولا دورو بر بالهای هواپیما میبینه اما هیچ وقت لمس نمیکنه چون روی صندلی گرم و نرم توی هواپیما نشسته و از یه پنجره ی شیشه ای خط خورده به بیرون نگاه میکنه و اعصابش از دست پسر ده ساله ی مسافر بغلی خورده که الا و بلا میخواد پاکت شیرش رو روی پیرهن آدم خالی کنه. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
فنچرچ و آرتور به سمت پایین سقوط کردند چون اینجا لندن بود و جای اینجور کارها نبود.
آرتور نمیتونست فنچرچ رو بگیره،چون اینجا لندن بود و گالیله حدود هزار کیلومتر دورتر،دقیقا هزار و صد و شصت و نه کیلومتر دورتر،در شهر پیزا،ثابت کرده بود که شتاب دو جسم در حال سقوط آزاد برابره و به وزن این اجسام ربطی نداره. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
فیزیک سرش رو تکون داد،به آرتور و فنچرچ اعتنایی نکرد و عوضش به کارهای دیگه رسید: باعث شد که ماشینها همچنان در اتوبان حرکت کنند و چراغهای برق خیابونها روشن بمونن و مخصوصا باعث شد که اگه لقمهی نون کسی از دستش بیوفته حتما با طرف کَرهایش به زمین بیوفته. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
زندگی چهجوریه؟
این یه موضوعی بود که فورد به نظر خودش توش استاد بود. گفت: «زندگی مثل یه گریپ فروت میمونه.»
«چطور مگه؟»
«یه جورهایی زرد و نارنجیه،پوستش چین و چروک داره،توش لزجه و پر از هسته. بعضی آدمها نصفش رو به عنوان صبحونه میخورن.» خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خود زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. خوب میدانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. این کاریست که انجام دادهام، بارها تکرار کردهام، همین.
باز هم تکرارش میکنم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی میوزید. روز، آرام، به این فلاتهای سرد و سنگدل رو میکند. بیکسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامهات با سه قطار و یک اتوبوس سفر میکند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر میگذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شبهنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بیاندازه میبوسمت، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعلهورش کن، با من و برای من -مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافیست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم بهعبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما این هم واقعیت دارد که من ترجیح میدهم با تو بهسوی ویرانی شتاب کنم تا اینکه یک خلوت آسوده داشته باشم. در هر حال، همه چیز به نیروی ما بستگی دارد، از این است که نمیتوانیم خودمان را از بدبختی رها کنیم مگر اینکه تا مرز از پا درآمدن بجنگیم. و من تو را چنان شدید دوست دارم که همین کفایت میکند تا به من انرژی بیانتهایی بدهد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از اینجا به بعد سخت خواهد بود و من هم آن را به همان خوبی درک میکنم که تو. الآن برایم آسان است که روشنی و نیکی بینمان را تصور کنم؛ اما میدانم که زمانی از راه میرسد که حضور خودت و حضور زندگیات مرا تلخ، بدجنس، خودخواه، منزجر و بیرحم میکند و آنگاه حتی به عشقمان هم پشت خواهم کرد. آنجاست که انتظار دارم کمکم کنی و میدانم که هر چقدر هم این وظیفه سخت باشد تو بلدی فاتحانه از آن بیرون بیایی، اگر مرا دوست داشته باشی. تو قبلاً بارها این کار را کردهای. من هم سعی میکنم همینطور عمل کنم. برای همین است که باید تمام انرژی و نیرویمان را در این راه جمع کنیم و باید با لذت و امیدواری انجامش دهیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهرهبهچهرهٔ این دریا که تنها یاریام میدهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک میکشد به این بیکرانگی، وقتی ماه شطِ شیری مینشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آبهای غلیظش را بهجانب کشتی میغلتاند، هنگام که دریای سپیده یالافشان میشود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم میکند، آکنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمیزنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمیتوانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سختتر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود میگذرد و دیداری دیگر فرا میرسد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتیسواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفینها، مغرور و رها. گاهگاهی میروم سینما: فیلمهای بهدردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها میکنم میزنم بیرون. دورهمیها و گفتوگو. به تو اطمینان میدهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرفهای بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدمهای بدبخت را جذب میکنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرفهایشان سطحی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطهای رسیدهایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بیفکری پشیمان شوی چون یکبار شدهای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها میمانم به سراغم میآید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا میکنم، دعا میکنم، دعا میکنم.
تو را محکم به خویش میفشارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از دیروز تا حالا مرا رها نکردهای، هرگز اینطور به این اندازه وحشی دوستت نداشتهام، در آسمان شب، سپیدهدم بر فراز فرودگاه، در این شهر که دیگر غریبهام در آن، زیر باران بر بندرگاه… فراق تو هجران من است، این هم پاسخی که میخواستم برایت فریاد بزنم وقتی که پرسیدی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط میخواهم بدانی که چقدر منتظرت هستم، چقدر بهشدت منتظرت هستم، چقدر دوستت دارم، چگونه فقط برای تو زندگی میکنم. مرا تا موقع رسیدنت رها نکن و محکم در خودت نگه دار و زود بیا. دوستت دارم.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زدهای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچکاری، هیچکاری نمیتوانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمیتوانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانهات» زیادی نیست. من آنها را در تو میپسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
میدانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم میخواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سالهای زیادی عمر کردهاند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار بهزودی برای اولینبار میخواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزدهای… آخ! سرگیجه دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت میگویی حیرت میکنم. همه چیز در ذهنم فرو میریزد و به خود میلرزم. اما در حرفهایت لحنی را حس میکنم که قانعم میکند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم میرسیم، شاید واقعیتر و عمیقتر از آنچه تا به حال بودهایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همینطور، خودت میدانی) و الآن برای آنکه از تجربههایمان بهره ببریم آنقدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر نامهای که میگیرم مرا در دنیایی از خوشبختی ذوب میکند که تا چند روز دوام مییابد.
زندگیام همانطور است و پرجنب و جوشتر شده از وقتی که «سوء تفاهمات پستی» پایان یافته و تو دوباره کنار خودم هستی. با تو حرف میزنم، نامههایت را یکباره و چندباره میخوانم، من طرحهای فوقالعادهای ریختهام و در این سر کوچکم برنامهای برای این زمستان دارم که خوب است، خیلی خوب، میتوانم تو را از این بابت مطمئن کنم، از آنجا که قبلاً، بارها و بارها، نمیدانم چندبار، زندگیاش کردهام. از طرفی، در طرحهای من تو خوشحال هستی و به من لبخند میزنی… پس تا آن موقع! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک میکنی؟ نیازی که با خود به همه جا میبرم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت میکند ولی کافی نیست تا بهخاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمیکند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن میارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمیدانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم میکند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که سادهلوحانه پای تو ریختمش عذاب میکشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشهای کشیدهام. دو سه روز است دلدل میکنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت میسازد عشقی غولآساست که همه چیز را، غیرممکنها را، میخواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمیکند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوستداشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتیست که عشق میانگیزد و من خوب میدانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است میتوانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شدهاند و کار زیادی نمیشود کرد. من اما تصور میکنم -و این تصور ناراحتم میکند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بیمثال، از دست دادهای، شعلهٔ عشقیست که تو را سمت من میکشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر میشود. تو به من نامه نوشتهای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشتهای. و تازه پشت تلفن آنها را میبوسی، همانطور که مرا. خب پس چه فرقی میکند؟ وقتی فرق میکند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که میشد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگیام باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشتهام. دلتنگیام تمام نمیشود. انگار قلبم مدام لای گیرهای فشرده میشود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیالِ دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روزِ تمام را در رختخواب به خواندننخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بیاراده و با صورت اصلاحنکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامهٔ چهارشنبهام بود. خیال میکردم امروز جوابش را دریافت میکنم. با خودم میگفتم «جواب میدهد. حرفهایی پیدا میکند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بیعرضه و دستوپاچلفتی احساس میکنم با این عشقِ بیهوده که روی سینهام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمیخورم. احتمالاً نوشتههایم دارند در من زندگی میکنند، لبریزم از این رمان و شخصیتهایش که باز مشغولش شدهام. اما از بیرون که نگاهشان میکنم، میفهمم که دارم حواسپرت کار میکنم. بیشتر با قریحهام جلو میروم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواستهام میریختم، خبری نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهانپیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا میشویم. توالی نامهها فضایی رمانگونه پدید میآورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامههایی که میتوان آنها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبهای خواند. لابهلای سطرها میشود بارقههایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح میشود، از بسیاری مکانها نام برده میشود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو میشود. کامو و کاسارس از کتابهایی هم نام میبرند و دربارهشان حرف میزنند. خواننده میتواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبهای مطرح نکرده باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه اضطرابها و دلهرهها که نکشیدند اهالی سدهٔ بیستم و چقدر قلبشان به تپش نیفتاد تا نامههایشان به مقصد برسد؛ اضطرابی که شاید نسل جدید، در جهانی عجینشده با سرعت و سهولتِ ارتباط، با آن بیگانه باشد. امروز نامهنگاری دیگر راهیِ دنیای فانتزیها و تخیلات شیرین شده است و جایی در جهان مجازی و جهان واقعی ندارد. کاغذهایی حامل دستخط دوست، واگویندهٔ جزئیترین رفتارها و احساسات و خصلتهای نویسنده، جوهری که قدمقدم بر سفیدی میدود تا خبر برساند و خطوخبری بگیرد؛ ریسمانی تنیده از «حافظهٔ گیاهی» که این کران و آن کران تاریخ چند هزار سالهٔ انسان متمدن را به هم پیوند میزند. اینهاست که نامه را به شیئی عزیز بدل میکند، به چیزی فراتر از شیئی تزئینی و موزهای، به جانداری سخنگو که تعلیم سخن گفتن میکند؛ جانداری به دیرینهسالیِ خط. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در شرایط ایدهآل این تشخیص جمعی استوار وجود میداشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیدهایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک میکنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ مینامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب بهنظر میرسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایدههاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیشپاافتاده، نسخههایی تجویز میکند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه میکند. در دهههای اخیر فرهنگ غرب بهطوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیتهای زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمانشهرِ آرامش، فیلمهای مهم، آهنگهای محبوب و بازیهای ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذتهای کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال بهنظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجانانگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم بهشکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگیای بیسروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح میدهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد میکند که آیا احساس میکنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس میکنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه میکند یا حتی عدم موافقت به بار میآورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بیشمار سرنخ جذب میکنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آنچه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل میدهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تحسین آرامش لزوماً به معنای داشتنِ توانایی آسودگی نیست. اشتیاق به آرامش، بخشی بسیار مهم و گرانبها از وجود فرد است، بهخصوص هنگامی که ذهن غرق در پریشانی است. اگر صرفاً به رفتارهای فعالانهٔ کسی توجه کنید، فقط با بخش کوچکی از وجود آنها روبهرو شدهاید. بلکه باید آرزوها و اشتیاقهای آنان را ببینید یا تصور کنید. حتی وقتی در را کوبیدهایم و احساس خشم، بدبختی و اضطراب شدید داریم، اما کماکان میتوانیم عاشق حقیقی و اصیلِ آرامش باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما آغوش را در واقع نمیتوان صرفاً در چارچوب بدنی منحصر کرد. قدرت آغوش برای آرامش و تسلی بخشیدن به دلیل دلگرمیهای بیکلامی است که به دیگری منتقل میکند. آغوش حقیقی یعنی در اختیار گذاشتن حس امنیت. بازوانی که کودک را در بر گرفتهاند از او در برابر همهٔ ترس دفاع میکند و در برابر تمام خطرهایی که به تخیل او در میآیند امنیتش را تأمین میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آغوش گرفتن را اساساً فقط در مورد نوزادان روا میدانیم. کودک را تا حدود ۴ سالگی همیشه در آغوش میگیرند، بلند میکنند، نوازش میکنند و حمل میکنند. ما پذیرفتهایم که یک فرد خردسال نمیتواند همهٔ کارها را خودش انجام دهد. گاهی یک بزرگسال لازم است تا مراقب آنها باشد، حمایتشان کند، آنها را امن و آسوده نگهدارد و آنها را تغذیه کند و با در آغوش گرفتن آنها آرامشان کند. در آغوش دستان والدین بودن بهلحاظ بدنی شاید تا حدودی از نو محیطی را ایجاد میکند که مطلقاً فارغ از هرگونه استرس و فشار است: رحم مادر. نوزاد را نمیتوان با آوردن توضیحها و دلایل کمک کرد؛ اما به لمس کردن پاسخ میدهند: فشردنِ گرم و صمیمانهٔ نوزاد در آغوش، بدنش را تسکین داده و آرام میکند و ذهن آشفته را آسودگی میبخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مطالعهٔ تاریخ باستان باعث میشود از پیگیریِ مدامِ اخبار روز بیشتر فاصله بگیریم. اساسِ سامانهٔ اخبار این است که ما را دچار آشفتگی کند. خبرها تلاش دارند به ما بگویند اتفاقی کاملاً جدید و بسیار مهیج در حال رخ دادن است: تهدید کاملاً جدیدی برای سلامتی بشر کشف شده است، اختلافات بینالمللیِ بیسابقهای اتفاق افتاده، ثبات جهانی مورد تهدید قرار گرفته یا اقتصاد در خطر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهینآمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا میکند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمیترین دانشهای انسان است. بیآنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعیمان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمیشود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آنها که عهدهدارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنماییهایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نقاشی همچون همهٔ هنرها میبایست ما را در جهت تعالی روح هدایت کند، و برای اینکه آرامش، دغدغهٔ عمدهای در زندگی است، وی بر آن بود که آرامش یکی از اهداف بزرگی است که هر هنرمند بلندپرواز باید در پی گسترش آن باشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرنها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامیهای فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری میکنیم که باعث میشود کاربر و مصرفکننده تلاشهای فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آنها برخوردار است. در کسبوکارها بنا بهنوعی ادب به ما نمیگویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شبهای بیشماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسهای نومیدکننده با یک تأمینکنندهٔ فرانسویِ بطریهای پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواریها به آخر رسیدهاند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهلحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام میرسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمیدهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمیشویم؛ بلکه ایدهها عملی میشوند، پیشرفت رخ میدهد و نتایجی ملموس به بار میآید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحتتأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی میشود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستانها میشود، زنجیرههای تأمین جهانی را بهوجود میآورد و ابتکاراتی حیرتانگیز را به منصهٔ ظهور میرساند. اما وقتی از نزدیکتر نگاه میکنیم و متوجه میشویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش میروند، همهچیز متفاوت بهنظر میرسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما اغلب با افرادی در عرصهٔ عمومی روبهرو میشویم که در برونسازیِ استعدادهای خود و عمل کردن در راستای بلندپروازیهایشان بسیار خوب عمل میکنند. بیشتر در مورد همینگونه افراد است که حرف به گوشمان میرسد، در حالی که در واقع اینگونه افراد بسیار نادر هستند و در نتیجه نمیتوانند مبنایی معقول یا مفید برای مقایسه باشند. برای ما بهتر است در مورد طیف متفاوتی از نمونههای شغلی بشنویم که یک الگوی دیگر و استانداردتر را از خود به نمایش میگذارند: یعنی کسانی که به مفروضات اشتباه میچسبند، وارد مسیرهای اشتباه میشوند، با احتیاط تمام از مسیرهایی دوری میکنند که بعداً مشخص میشود بهترین گزینه بوده است و خود را با اشتیاق تمام وقف سلسله اعمالی فاجعهبار میکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایهداری و نیز تأثیر آنها بر زندگی خصوصیمان، توجهمان را از تجربههای دمدستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر میکنیم و همین کار باعث میشود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایهداری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایهداری بعضی مواقع بسیار طاقتفرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفتهایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمیگوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر میتوانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبهرو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی میکنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچکس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان میگذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقبنشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم میکنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها میکنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خوردهاید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح میدهید. ادب باعث میشود عذرخواهی آسانتر شود، چون عذرخواهی بههیچوجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
معلم خوب میداند که برای آموزش موفق، زمانبندی، امری حیاتی است. ما ناخودآگاه تمایل داریم بهمحض اینکه مشکلی پیش میآید در همان لحظه درسِ مربوط به آن مشکل را آموزش دهیم، به جای اینکه صبور باشیم تا فرصت مناسبی پیش آید که دانشآموز با احتمال بیشتری به آن توجه نشان دهد (این فرصت ممکن است چند روز بعد پیش آید). و بدین ترتیب معمولاً شرایط را طوری رقم میزنیم که پیچیدهترین و دشوارترین کارهای آموزشی خود را زمانی برای دانشآموز توضیح میدهیم که خود تحت فشار زیادی هستیم و دانشآموز نیز خسته و یا عصبی است. باید یاد بگیریم که همچون ژنرالی چیرهدست عمل کنیم که میداند چگونه منتظر بماند تا بهترین شرایطِ انجام حرکت ایجاد شود. حتی میتوان گفت باید مکتبی فکری تأسیس کنیم که موضوع اصلیاش زمانبندیِ مناسب برای حل موضوعات مهم و دشوار باشد؛ تا در این مکتب نسل به نسل داستانهایی در این مورد نقل شوند که چگونه پس از سالها تلاش بینتیجه و تکرار حملات رودرروی بیفکرانه، معلمی بزرگ صبورانه کنار دستگاه ظرفشور مکث کرد تا وقتی که همسرش روزنامه را کنار گذاشت، در مورد تعطیلات پیش رو فکر کرد و بعد با دقت تمام نکتهای را بیان کرد که مدتها در ذهنش حلاجی کرده بود، و سرانجام معلمِ داستان، به فتحی عظیم در امر آموزش دست یافت. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفتهاند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته میشود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث میشود شخص به شیوههایی مخوف رفتار کند. فکر آرامشبخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج میبرند که ما نمیتوانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علیرغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آنطوری بهنظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شدهاند: چه بسا سرخوش و خودشیفته بهنظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمیشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه در دنیایی زندگی میکنیم که آموختهایم با کودکان مهربان باشیم، واقعیتی بسیار احساسبرانگیز است و اگر بیاموزیم که در برابر رفتارهای کودکانهٔ یکدیگر نیز قدری تحمل بیشتر داشته باشیم، چقدر بهتر خواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کودکان گاهی رفتارهای بسیار نامنصفانهای از خود بروز میدهند: سرِ کسی که مراقب آنهاست جیغ میکشند، ظرف پاستایی را پس میزنند که به شکل حیوانات برایشان آماده شده، یا چیزی را که برای آنها آوردهاید دور میاندازند. اما بهندرت از این رفتارهای آنها عصبانی یا دلگیر میشویم. دلیلش این است که انگیزه یا نیتی منفی به کودک نسبت نمیدهیم. خوشبینانهترین تفسیر را از رفتارهایشان میکنیم. فکر نمیکنیم که آنها قصد ناراحت کردنِ ما را دارند. احتمالاً گمان میبریم قدری خسته یا بیحوصلهاند، یا لثههایشان زخم شده یا از تولد خواهر یا برادری جدید ناراحت هستند. ما فهرستی طولانی از دلایل احتمالی در ذهنمان داریم که هیچ یک از آنها موجب آشفتگی یا عصبانیت شدید ما نمیشوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه میکند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگیهای خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانهکنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما میتوانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشقهای گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبههای واقعاً خوبِ غریبهها چطور میتوانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارقالعاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل بهنظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی میخواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپوگفتی طولانی میکند. باغبان هر روز صبح زود بیرون میرود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمیدانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش میآید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است، آنگاه در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبههای واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه میدهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیتآور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت میکند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم بهسادگی میتوانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمیتواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمیکند؟ چرا زود نمیخوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما میچرخند و به شیوهای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور میکنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگیهای واقعاً بدی میدانیم که اگر بخواهد میتواند تغییرشان دهد. احساس میکنیم عمداً میخواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا میبینیم، نمونههایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که بهطور هیجانانگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را بهسختی انجام میدهد. کسی که بهطور حیرتانگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس میکند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل میشود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبههای مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم میکند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچهها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبیهایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزیست که ما را گرد هم میآورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی میبینید که میخواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگیهای دوستداشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و بهزیبایی مرتب شده، لذت میبرید. یا شاید خیلی خوشکلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرمکننده. در مهمانیها همه فکر میکنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود میبالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیانگر است: خیلی بهنظر دیگران اهمیت نمیدهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام میدهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها میکند و در لحظه تصمیم میگیرد که آخر هفته در اردو پیشقدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوههایی پیچیده و مدتها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سالها بهتدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحتتأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنههای کلیدی در فیلمها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخالهاش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل میگیرد. این زبانی شخصی است که هیچکسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخشهای نیمهفراموششده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس میکنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنطور که در رابطه بهشدت بدرفتاری میکنیم، در هیچجای دیگر این رفتارها از ما سر نمیزند. ما در رابطه به افرادی تبدیل میشویم که دوستانمان حس میکنند تاکنون شناخت درستی از ما نداشتهاند. استعداد حیرتانگیزی برای پریشانی و خشم در خود کشف میکنیم، سرد و عصبانی میشویم و در را محکم میکوبیم. دشنام میدهیم و زخمزبان میزنیم. امیدهای بلندبالای خود را وارد رابطه میکنیم اما در عمل به نظرمان میرسد گویی این رابطه مشخصاً طوری طراحی شده که پریشانی ما را به حداکثر برساند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی خلوتی همیشگی میشود. انسان جز در پشت دیوارها نمیتواند به تفکر بپردازد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جوانی که تنها مدت کمی است که برای خودش زندگیای از شیشه درست کرده؛ زندگانیای که تنها خودش میداند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود میشکند. اما بیباکانه میرود و آوازی زمزمه میکند، اتاقش پر از گلدانهای عجیب و غریب است. پر از قوریهای منقوش چینی. پر از تصاویر پرندهها و بشقابهای عجیب که تصاویری از اژدها و پلنگ و لیوانهایی با کبوترهای آتشین روی آنها نقش شده است. کمدهای کتابخانهاش، میزش، صندوق لباسهایش همه شیشهایاند، روی یکی از کمدها، گوی شیشهای آبیرنگی گذاشته بود که نقشه همه دنیا رویش نقاشی شده بود. گویی که یادآور دنیای شیشهایی بود که من و تو درونش زندگی میکنیم، گویی که آمادگی گم و نامشخصی از شکستن را در خود داشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسانها فقط با شمردن میتونستن ثابت کنند که به کامپیوترها وابسته نیستند. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
دستهای پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را میکند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زنهایی که آنجا کار میکنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصههایی که برای بچهها تعریف میکنی، تصویرهایی که با کلمات میسازی و با نخ! کارهایی که با نخ میکنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبیها لوئیس لوری
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاحها، در انتظار، انبار میشدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
آییشکای خوب بیهمتا!
دیشب دیر وقت رسیدیم به ونیز، و امروز صبح سر میز صبحانه، قبل از هر کاری به تو سلام میکنم. همه جا در این سرزمین سبز جای تو را خالی میکنم. دلم آن قدر برایت تنگ شده که احتمال دارد به اسپانیا نروم و از یکی از شهرهای سر راه به تهران برگردم. در ونیز باران لوسی میبارد که قابل تحمل نیست. دیشب میبارید و حالا هم باز مشغول باریدن است. تو را میبوسم و شاید خودم زودتر از کارت به تو برسم!
مدیش تو
۸ / ۴ / ۱۹۷۵ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هزارها بار میبوسمت
و باز هزار بار دیگر
مدیش تو مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
همهٔ عمر را عاشق بودهام. تو خود این را بهتر میدانی. اما هرگز عشقی چنین پُرشور نداشتهام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بیرنگ میشود و لُنگ میاندازد. گرچه با وجود این بهترین شعرهایم نام تو را دارند.
چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شدهام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟
نمیدانم. هر چه هست این است که خیالت لحظهیی آرامم نمیگذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد میکشد همهٔ وجودم دستی شده است و همهٔ دستم خواهشی. خواهش تو. تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آخرین، کلام آخرین، و شادی آخرین. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام، (…) شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من میخواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفتهام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمیخورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفتهام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بیخانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفتهام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوشبخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازهها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم میآید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشندهیی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمیکرد دلم به حال خودم میسوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال میکنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریبها و دغلیهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشتهاند به سر بردن، رنج جانکاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتابهای شعرم به همهٔ آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبودهاند، با آن همه شجاعت تف کردهام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیدهدمی که میآید، زیباترین سپیدهدمهاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظهها به شتاب میگذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظهیی که تو و من زندگی یگانهیی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیدهدمی که از پنجره به درون اتاق من میآید و شعلهٔ چراغ مرا بیرنگ میکند، گویی سپیدهدمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر میکنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتشبیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بیارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبتشان ارزش زندگی را بالا میبرد.
بگذار تنگنظرها کور شوند،
بگذار بیمایهها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست میدارم، تو را روی چشمهایم مینشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بینظیری میگردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشمهایمتر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانیتر میشد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جستوجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول میدهم، چنان زندگانییی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بارها این نکته را به تو گفتهام که من، هرگز به خود اجازه نمیدهم که خوشبختی خود را به بهای حسرتها و نامرادیهای تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی میتوانم با همهٔ وجود و با همهٔ احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی میتوانم بگویم خوشبختم، که یقین داشته باشم که تو را میتوانم با جاه و جلالی شایستهٔ تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را از کوچکترین آرزوها تا بزرگترینشان برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمیخواهم. تو را در خانهیی شایستهٔ تو، در جامهیی برازندهٔ تو میخواهم. میخواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو میخواهم همراه همهٔ وجودم زندگی کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعتهای دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شدهام تا برای تو، به مناسبت بزرگترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشمهای من است. صدایت در گوشهایم میپیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمیدارد… به چه چیز فکر میکنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. میخواهم زندگی کنم به تمام معنا. میخواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همهٔ حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» ؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی.»
من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!»
و همین! همین و همین!
تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد: وحشت از این که، رفتهرفته، تو از این دیدارها و حرفها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهیی به خود لرزیدم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشمهایت با همهٔ مهربانیهای عالم به من نگاه میکنند؛ لبهایت با عطش همهٔ عالم مرا میبوسند؛ دستهایت با همهٔ نوازشها به سرم کشیده میشود؛ لبهای مرا میگذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسیهای مرا به نوازش دستانم رها میکنی؛ حتی تن گرمت را با گشادهدستی به من تفویض میکنی؛ به تن من که، میکوشد با پرستش آن، دست کم ذرهیی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشادهدستی و اطمینان به تن من میسپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دستناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوشبختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفتهام که فقط برای خاطر تو زندهام و باز هم تأکید میکنم. اگر هنوز نفسی میکشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان میبینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله میزند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوشبخت میکنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانهمان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غمخوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیتهای جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمیدانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشتههای جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست. دیگر فقط برای خاطر تو زندهام، یعنی بهتر بگویم فقط به این دلخوشی بزرگ زنده هستم که دستهای تو دستهای مرا نوازش میکنند، لبهای تو مرا میبوسند، و میدانم که در قلبت، در اتاق کوچولوی دخترانهات، مرا در بهترین جاها، در بالاترین جاها مینشانی… کاش میتوانستم به آن جا بیایم. کاش میگذاشتند به اتاق تو بیایم و ببینم که چه طور ذهن تو مرا بارها روی سقف و در و دیوار آن نقاشی کرده است تا به خود ببالم و به خداها بگویم:
«قدبلندی کنین؛ قدبلندی کنین، شاید به نصف هیکل من برسین!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آنها بگو که من بزرگترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشتهام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه» ، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانهها و نه برای خاطر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که بزرگترین اشعار فارسی نیمهٔ دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام اینها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همهٔ زندگی من… برای خاطر تو… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرتهای ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
من خود از پستی میگریزم؛ این است که نمیخواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزشهای حیوانی بازمیدارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار میکنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»
این گفتوگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
ما آدمها، وقتی توضیحی برای تمام چیزهای وحشتناکِ دنیا مثل جنگ، قتل و تومورهای مغزی نداریم، وقتی چارهای پیدا نمیکنیم، متوجه چیزهای وحشتناکی میشویم که به ما نزدیکترند و تا زمانی که از بین نرفتهاند در مورد آنها بزرگنمایی میکنیم. درون تمام این چیزهای وحشتناک چیزی وجود دارد که باعث قوت قلب انسان میشود و آن چیز کشف این نکته است: گرچه دنیا پُر از قتل و آدمربایی است، اما بیشتر انسانها شبیه بههم هستند. بعضی وقتها میترسند و بعضی وقتها شجاعاند، بعضی وقتها بیرحم و بعضی وقتها هم مهرباناند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
صورتش او را به یاد علفزارها، بنفشههای وحشی، میخک و گلآویز میانداخت. چهرهاش باز، روشن و نرم بود و لطیف مثل کاغذ ژاپنی. خطوط غم در هزاران چروک کوچک بهسمت گوشهٔ چشمها، ناپدید میشدند. با هم بودن آنا گاوالدا
برای شناختن یک شهر لازم نیست با اتوبوسهای گردشگری خیابونها رو بگردی، کافیه به ایستگاههای قطار و بازارهای روز بری تا همهچی دستت بیاد. با هم بودن آنا گاوالدا
حتماً یادش رفته با من قرار داره… به این کارهاش عادت دارم…
پس چرا باهاش موندی؟
برای اینکه تنها نباشم. با هم بودن آنا گاوالدا
ما روشنفکرها وزن دنیا رو حمل میکنیم. با هم بودن آنا گاوالدا
اولین کاری که دیکتاتورها میکنند اینه که عینکها رو میشکنند، کتابها رو میسوزونند یا کنسرتها رو ممنوع میکنند. براشون گرون تموم نمیشه و از تضادهای بعدی کم میکنه. ولی میدونی، اگه روشنفکربودن بهمعنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجهکردن، تحسینکردن، احساساتیشدن، سعی در فهمیدن اینکه همهچیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراینصورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نهتنها خودم رو روشنفکر میدونم، بلکه به اون افتخار میکنم، بسیار هم افتخار میکنم. با هم بودن آنا گاوالدا
بهتر است از آنچه به راستی ارزش دارد حرف بزنیم، نه قیمت کیلویی. به هر حال، بی رنج، گنج میسر نمیشود. میتوان با زبان خوش، مارترین ناشرها را از لانه درآورد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
در واقع وقتی دخترها تصمیم بگیرند کاری خوب پیش برود، حتما میرود. هیچ چیز پیچیدهتر از این نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم. به اینور و آنور میخوردم. به هر سو پناه میبردم؛ هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خود میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبحها پاهایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، دوش میگرفتم، لباس میپوشیدم و کار میکردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار میگذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مسئله، همکاران من هستند. همکارها همیشه مسئله اند. چندان اهمیتی ندارد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به اعتقاد من، عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است: “عصر فحشا”. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ اشخاص با کارهای غیراخلاقی عادت میدهند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما سعی خواهید کرد همه چیز را درون خود بریزید، حرفی نزنید و در مقابل همسایگان، تظاهر به صمیمیت میکنید، تا اینکه کاسه ی صبرتان لبریز میشود و در یکی از شبهای تابستان، پشت درهای بسته و کرکرههای پایین کشیده شده، ظروف عتیقه و گرانقیمت را به در و دیوار میکوبید و صدای شکستن آنها به گوش میرسد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده میگردد. چیزی که برای ما بزرگترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزنانگیز. این بچهها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژهای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، میتوان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هر روز صبح در ایستگاه بزرگ راهآهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند تا سر کار کارهای خود بروند و یا در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟ صفهای طویل اتومبیلها و راهبندانهای ناشی از آن در ساعتهای پر رفت و آمد از روز، خود معضلی بزرگ است. اگر این دو دسته از مردم، محل کار و یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند، میتوان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا، درگیریهای روانی و فعالیت پلیسهای راهنمایی بر سر چهارراهها اجتناب کرد. آنگاه خیابانها آنقدر خلوت و ساکت خواهند شد که میشود بر سر تقاطعها نشست و منچ بازی کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در فیلم هایی که موضوع آنها کارهای غیراخلاقی و طلاق است، همیشه خوشبختی و خوششانسی یک نفر نقش بزرگی را بازی میکند. “عزیزم، من را خوشبخت کن” یا “تو که دوست نداری مانع خوشبختی من شوی؟” عقاید یک دلقک هاینریش بل
علت علاقه ی من به فیلمهای مخصوص کودکان شش ساله این است که در این فیلمها رذالتهای مخصوص بزرگسالان، کینه، کارهای غیراخلاقی و طلاق جایی ندارند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
دانستن این که انسانها زیر فشار و تحت تاثیر نوع جهانبینیشان دست به چه کارهایی خواهند زد، اصلا کار ساده ای نیست. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مجازاتی وحشتناکتر از این نمیتواند وجود داشته باشد، اصلا اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد، که یک نفر در جامعه رها شود و تمام اعضای آن جامعه او را به کلی نادیده بگیرند. اگر وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس رویش را به سمتمان برنمیگرداند، وقتی حرف میزدیم هیچکس جوابمان را نمیداد، یا هیچکس اهمیت نمیداد چهکار میکنیم و اگر همهی آدمهایی که ملاقات میکردیم «ما را مرده فرض میکردند» و جوری رفتار میکردند که انگار وجود نداریم، طولی نمیکشید که خشم و یاسی عاجزانه ما را فرامیگرفت، که ظالمانهترین شکنجهی جسمانی در مقایسه با آن آسایش محسوب میشد. اضطراب منزلت آلن دو باتن
اگه کسی گل رو دوست داشته باشد که تو کرورها کرور ستاره فقط یه دونه ازش هست برای احساس خوشبخی همین قدر بسه که نگاهی به آن همه ستاره بندازه و با خودش بگه «گل من یه جایی میون اون ستاره هاست» شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
هر پسری پدرش را میپرستد، حتی با نامطلوبترین رفتارها. اخلاص را این طوری یاد میگیرد. قبل از اینکه بتواند خودش را فدای خدا یا یک زن کند، فدای پدرش میکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
همه ی پدر و مادرها خواه ناخواه، به بچه هایشان صدمه میزنند. نمیشود کاریاش کرد. جوانی، مثل آیینه ای صاف و بی زنگار، آثار پرورشگران خود را جذب میکند. بعضی از والدین بر آن لک میاندازند، بعضی دیگر ترک، تعدادی هم کودکی را کاملا خرد و به تکههای کوچک ناصاف و تعمیرنشدنی مبدل میکنند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من. بافته لائتیسیا کولومبانی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید. بافته لائتیسیا کولومبانی
در این دیدارهایشان، جولیا به این نتیجه میرسد که آنها شبیه به آن رقصندههای رقصهای دستهجمعی هستند که وقتی بچه بود در مجالس رقص تابستانی میدید: بهم رسیدن، همدیگر را لمس کردن، دور شدن، قدمهای رقص رابطهٔ آنها اینگونه است که رفتوآمد به سر کار در صبحوشب به آن ریتم میدهد. یک اختلاف زمان مأیوسکننده اما همانقدر رمانتیک. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر سال دو میلیون زن در کشور به قتل میرسند. دو میلیون نفر قربانی خشونت و وحشیگری مردها شده و در بیتفاوتی عموم کشته میشوند. کل دنیا بیتفاوت است. دنیا آنها را رها کرده است. بافته لائتیسیا کولومبانی
مردم بهشت را مثل باغ فردوس تصور میکنند؛ جایی که در آن میتوانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانهها و کوهها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنه پردازیها بدون تسلی خاطر، بی معنی است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
حالا میدونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه. ولی تا زمانی زندگی به حساب میاد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری؛ مثل بازتاب بی همتای رنگین کمون شادی و شورها که خویشتن هر فردیه. مرگ خوش آلبر کامو
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
میدوم. من برای دویدن ساخته شدهام؛ چون وقتی میدوی، میتوانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک میکنی و دیگر چیزی بیشتر یا کمتر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان میدهی. اگر برای برندهشدن میدوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. بهنام سرعت و بهخاطر آن، خودت را محو میکنی. خودت را حذف میکنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
«تو دوستش داری؛ چون فکر میکنی یه پسریه که راهش رو گم کرده. باور کن من قبلاً هم این رابطهها رو دیدم. ولی میدونی چه بلایی سر دخترهایی میآد که عاشق پسرهای راهگمکرده میشن؟ خودشون گم میشن، بدون استثنا.» هر روز دیوید لویتان
خوشی باغی است با دیوارهای شیشه ای؛ راهی برای ورود یا خروج از آن وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
با حال زاری از خواب بیدار شدم. چرا ذهن آدم چنین کارهایی میکند؟ مخالفان میشود، درونمان را میشکافد و چنگال هایش را در آن فرو میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
چندتایشان را بکشید. هم سریع است و هم انسانی. آنوقت میبینید چطور صدایشان میخوابد و تمام این دردسرها تمام میشود. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
من حاضر بودم بهخاطر تو خودم رو لای منگنه بذارم؛ ولی انگار نمیتونم هم لای منگنه باشم و هم راه برم و هم حرف بزنم. شاید اونقدرها که فکر میکردم هم انعطافپذیر نیستم. هر روز دیوید لویتان
کاغذی دست یکی از معترضان است و نوشتهاش توجهم را جلب میکند: «همجنسگرایی کار شیطان است» و یک بار دیگر به این فکر میکنم که مردم چطور به همین راحتی اسم شیطان را روی چیزهایی میگذارند که باعث وحشتشان میشود. اصلاً رابطهٔ علت و معلولی این ماجرا برعکس است. شیطان کسی را وادار به کاری نمیکند. مردم کارهایشان را میکنند و آنرا گردن شیطان میاندازند. هر روز دیوید لویتان
انجام کارها از روی عادت باعث میشود زمان زیادی برای فکرکردن به آن کارها داشته باشید. قبلاً این بهنظرم جالب بود؛ اما انگار حالا لکهای از جنس بیهودگی بر آن افتاده است. هر روز دیوید لویتان
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ بههرحال بدن هم بهاندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیشتر کنترلتان را به دستش بدهید، زندگیتان سختتر میشود. من قبلاً در بدن اشخاصی بودهام که به خودشان گرسنگی میدهند و عمداً استفراغ میکنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همهشان فکر میکنند که کارهایشان باعث بهترشدن زندگیشان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آنها را شکست میدهد. هر روز دیوید لویتان
ترجیح میدهم تکفرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت بهدردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آنها شریک هستید، همنسلان خودتان هستند، میدانند خاطراتی که از کودکی بهیاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که میتوانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را همزمان در سنین هشت، هجده و چهلوهشتسالگی ببینند و برایشان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک میکنم. ولی در کوتاهمدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحماند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیشترِ آزارهایی که در زندگیام دیدهام، که اعتراف میکنم زندگی عادیای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آنها هم خواهر و برادران بزرگتر، از همه بدتر بودهاند. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگیام عادت کرده بودم. هیچوقت دلم نمیخواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین اینجا خواهد بود و من نه، رهایم نمیکند.
میخواهم بمانم.
دعا میکنم که بمانم.
چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم که بمانم. هر روز دیوید لویتان
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر میکردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس میکردم حتی اگر ارتباطمان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. بهشکل احمقانهای به خودم اجازه دادم فکر کنم که میتوانم با او آیندهای داشته باشم؛ ولی آیندهای وجود نداشت. سعی کردم بهنحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. اینکه عاشق شوید یک چیز است؛ اینکه حس کنید کس دیگری هم عاشقتان میشود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است. هر روز دیوید لویتان
قبلاً هم بارها اینرا دیدهام، سرسپردگیِ توجیهناپذیر. با ترس ناشی از بودن در کنار شخص نامناسب کنار میآیید؛ چون نمیتوانید با ترس از تنهایی کنار بیایید، امید آلوده به تردید و تردید آغشته به امید. هربار که این احساسات را در صورت دیگری میبینم، برایم سنگین بهنظر میآید. چیزی که در صورت ریانن هست، خیلی بیشتر از ناامیدی صرف است. مهربانی هم در آن هست. جاستین هرگز قدر این مهربانی را نخواهد دانست. من از همان لحظهٔ اول متوجهش میشوم؛ ولی به چشم کس دیگری نمیآید. هر روز دیوید لویتان
گم شدن در گم شدن دین من است. نیستی در هست آیین من است. امشب از شب پروا نمیکنم. شب رهایی. دور شدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیست شدن. هست شدن. پیر بُدن. خسته شدن. خسته شدن، خسته و وارسته شدن. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده اند که راه برگشتی نداشته اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه ی بیچاره را میدانند. آنها خطر و فایده را کنار میگذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط میکنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، میچسبی. آدمکش کور مارگارت اتوود
پدرم خواسته بود بیشتر مثل پسرها باشیم و ما هم همانطور شده بودیم. به پسرها عشوه گری یاد نمیدهند وگرنه مردم فکر میکنند آدمهای منحرفی هستند. آدمکش کور مارگارت اتوود
خویشتنداری شما را وادار میکند که تمایل را رها کنید، نه اینکه آن را برآورده نمایید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- نقطهقوت عادات این است که میتوانیم کارهایمان را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعفشان این است که دیگر به خطاهای کوچکمان در اجرای امور توجه نمیکنیم.
- عادتها + رویکرد حسابشده = تسلط
- انعکاس و بازبینی، پروسهای است که به شما اجازه میدهد نسبت به عملکردتان در گذر زمان آگاه شوید.
- هرقدر بیشتر به هویتتان وابسته شوید، امکان رشد فراتر نسبت به آن دشوارتر خواهد شد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
زندگی دائما در حال تغییر است، بنابراین باید بهصورت متناوب خودتان را بررسی کنید تا ببینید که آیا عادتها و باورهای پیشینتان هنوز در خدمت شما قرار دارند یا خیر.
فقدان خودآگاهی یک سم است. انعکاس و بازبینی نقش پادزهر را ایفا میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی میگوید انسانها وقتی روی وظایفی کار میکنند که دقیقا در مرز توانمندیهای کنونیشان جای گرفته، به اوج انگیزههایشان میرسند.
- بزرگترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگی است.
- وقتی عادتها روتین میشوند، جذابیتشان را از دست میدهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آنها خسته میشویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس میتواند بهسختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بیحوصلگی است که تفاوتها را رقم میزند.
- حرفهایها به برنامهٔ خود پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در برنامههایشان مداخله کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تنها راه برای برتری یافتن این است که بیوقفه مجذوب کاری شویم که بارها و بارها آن را انجام میدهیم. باید عاشق بیحوصلگی و خستگی ناشی از آن کار شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
فرق آدمهای حرفهای و آماتور در این است که حرفهایها آنچه آزاردهنده یا دردناک است را پشت سر میگذارند.
حرفهایها به برنامه پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در کارشان مداخله کند. حرفهایها میدانند چه چیزی برایشان مهم است و با هدف به سمت آن حرکت میکنند؛ آماتورها بهواسطهٔ ضروریات زندگی از مسیر اصلی خودشان رانده میشوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
یکی از بهترین راهها برای حفظ رضایتمندی از عادتها در طولانیمدت، انتخاب رفتارهایی است که بیشترین همخوانی را با مهارتها و شخصیت شما دارند. سخت بر روی مسائلی تلاش کنید که بهسادگی حاصل میشوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
اگر بتوانید حوزهای که احتمال موفقیتتان در آن بیشتر است را بیابید، گام بزرگی را برای حفظ انگیزه و احساس موفقیت برداشتهاید. از نظر تئوری، میتوانید تقریبا از هر چیزی لذت ببرید. در عمل، احتمالا از چیزهایی لذت میبرید که برای شما بهسادگی حاصل میشوند. افرادی که در یک حوزهٔ بخصوص استعداد دارند، شایستگی بیشتری در آن وظیفه خواهند داشت و به خاطر انجام کار خوبشان مورد تمجید قرار میگیرند. آنها انرژی خود را از دست نمیدهند، زیرا پیشرفت میکنند و پاداشهایی همچون حقوق بیشتر و فرصتهای بهتر را دریافت میکنند که همین امر نهتنها خوشحالترشان میکند بلکه موجب تحریکشان برای ایجاد کارهای باکیفیتتر میشود. این یک چرخهٔ پیشرفت است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را دشوار کنید».
- ابزار تعهد، انتخابی است که در حال حاضر انجام میدهید تا رفتار بهتر شما برای آینده تضمین شود.
- برای اینکه رفتارهای آیندهٔ خود را تضمین کنید، باید عادتهایتان را به ذهن ناخودآگاه منتقل نمایید.
- تصمیمات یکباره -نظیر خرید یک تشک بهتر یا ثبتنام در یک برنامهٔ پسانداز خودکار- اقداماتی هستند که عادتهای آیندهٔ شما را بهصورت ناخودآگاه درمیآورند و بهتدریج بازده فزایندهای را به همراه خواهند داشت.
- بهرهبرداری از تکنولوژی برای اتوماسیون عادتها، مطمئنترین و موثرترین راه برای تضمین رفتار صحیح است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، میخواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس میکنند اثبات کنیم. عکسهای قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپهای روکش نقره شده مان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک میکنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی مینویسیم. همه ی اینها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
قیافه ام در دیدارها اخمو بود. حس میکردم خیلی بیمار است و به خاطر این از دستش ناراحت بودم. احساس میکردم به نحوی به من خیانت میکند، فکر میکردم پشت پا به مسئولیت هایش میزند و خود را از انجام وظایش کنار میکشد. به فکرم نمیرسید که ممکن است بمیرد. قبلا میترسیدم بمیرد؛ اما حالا آنقدر دلگیر بودم که احتمال مردنش را از یاد برده بودم. آدمکش کور مارگارت اتوود
رنی گفت: خدا آدمها را همان طور که نان درست میشود، میآفریند. برای همین است که شکم مادرها وقتی میخواهند بچه دار شوند، بزرگ میشود و خمیر پف میکند. گفت چالهای گونه اش، جای شست خداست. گفت او سه تا چال در صورتش دارد اما بعضیها هیچ چالی در صورتشان ندارند؛ چون خدا همه را یک جور نمیآفریند وگرنه از آنها خسته میشود. این شاید عادلانه به نظر نیاید؛ اما نهایتا عادلانه است. آدمکش کور مارگارت اتوود
دکتر میگوید به خاطر قلبم لازم است هر روز پیاده روی کنم. ترجیح میدهم این کار را نکنم. قدم زدن آنقدر ناراحتم نمیکند که از خانه بیرون رفتن. احساس میکنم مردم خیلی ﻧﮕﺎهم میکنند. آیا خیره نگاه کردن مردم و زمزمه کردن آنها، زاییده ی تصورم است؟ شاید، شاید هم نه. هر چه نباشد مانند زمینی که در گذشته ساختمان مهمی در آن جا قرار داشته و اینک فقط آجرهایش باقی مانده، یک مخروبه هستم. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
- عادتها میتوانند طی چند ثانیه انجام شوند، اما طی دقایق یا ساعتهای آتی بر رفتار شما تاثیر میگذارند.
- بسیاری از عادتها در لحظات تعیینکننده رخ میدهند -عادتها همچون دوراهی هستند- بهگونهای که یا شما را به مسیر بهرهوری یا به مسیر خطا رهنمون میکنند.
- قانون دودقیقهای میگوید که «وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
- هرقدر رسم و رسوم دقیقتری را برای شروع یک عادت بنیان بگذارید، احتمال اینکه بتوانید به تمرکز عمیق و لازم برای اجرای کارهای بزرگ دست بیابید، بیشتر است.
- پیش از بهینهسازی، خودتان را استاندارد کنید. ابتدا باید عادت وجود داشته باشد که بتوانید آن را ارتقا دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
عادتها همچون پیچ ورود به بزرگراه هستند. آنها شما را به سمت جاده هدایت میکنند و پیش از اینکه متوجه شوید، با سرعت به سمت رفتار بعدی حرکت میکنید. به نظر میرسد ادامه دادن کارهایی که پیشتر انجام دادهاید راحتتر از شروع کارهای متفاوت باشد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- رفتار انسان از «قانون کمترین تلاش» پیروی میکند. طبیعتا به سمت گزینههایی تمایل پیدا میکنیم که به کمترین میزانِ تلاش نیاز دارند.
- محیطی بسازید که اجرای کار صحیح در آن، به سادهترین شکل ممکن انجام بگیرد.
- اصطکاکِ مربوط به رفتارهای خوب را کاهش دهید. وقتی اصطکاک پایین باشد، عادتها ساده میشوند.
- اصطکاک مربوط به رفتارهای بد را افزایش دهید. وقتی اصطکاک بالا باشد، عادتها دشوار میشوند.
- محیط خود را آماده کنید تا اقدامات آتی سادهتر شوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«شرکتهای ژاپنی بر مفهومی تحت عنوان «تولید ناب» تاکید داشتند که بیوقفه بر روی از بین بردن انواع ضایعات و اتلافات در پروسهٔ تولید تاکید میکند و حتی دست به طراحی مجدد محیط کار میزند تا کارگران مجبور نباشند برای برداشتن ابزارهای موردنیازشان دائم بچرخند و بدین ترتیب زمانشان را تلف کنند. در نتیجهٔ این طرح، کارخانههای ژاپنی بهینهتر شدند و اطمینان محصولات ژاپنی نسبت به محصولات آمریکایی افزایش یافت. در سال ۱۹۷۴، تماسهای خدماتی برای تلویزیون رنگیهای ساخت آمریکا، ۵ برابر بیشتر از تلویزیونهای ژاپنی بود. در سال ۱۹۷۹، کارگران آمریکایی سه برابر بیشتر از ژاپنیها برای مونتاژ دستگاهها وقت گذاشتند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
«یادگیری یک زبان جدید، نواختن یک ساز یا اجرای حرکاتی که به آنها عادت نداریم، دشواری زیادی دارند، زیرا حواس ما باید از مسیرهایی عبور کنند که هنوز ساخته نشدهاند و جا نیفتادهاند؛ اما فقط با تکرار مداوم است که این مسیر کوتاه میشود و دشواری از بین میرود؛ اقدامات ما آنقدر ناخودآگاه میشوند که میتوانند حتی در صورت مشغولیت ذهن به چیزهای دیگر نیز انجام بگیرند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
بهسادگی میتوان در مسیر تلاش برای یافتن برنامهٔ بهینهٔ تغییر گرفتار شد: سریعترین راه برای کاهش وزن، بهترین برنامه برای عضلهسازی، ایدهٔ ایدهآل برای کسبوکارهای جانبی. آنقدر درگیر بهترین روشها میشویم که هیچگاه همت نمیکنیم و قدم برنمیداریم. همانطور که ولتر اشاره کرده «بهتر بودن، دشمن وضعیت فعلی است». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون دوم تغییر رفتار میگوید «آن را غیرجذاب کنید».
- هر رفتار دارای یک تمایل سطحی و یک انگیزهٔ اساسی و عمیقتر است.
- عادتهای شما راهکارهای مدرن برای تمایلات دیرین هستند.
- عامل عادتهای شما، در واقع همان پیشبینی است که قبل از اقدام انجام میدهید. این پیشبینی نوعی احساس در شما به وجود میآورد.
- عواید اجتناب از یک عادت بد را برجسته کنید تا از جذابیت آن عادت در نظر شما کاسته شود.
- عادتها وقتی جذاب میشوند که آنها را به احساسات مثبت نسبت دهیم و وقتی از جذابیتشان کاسته میشود که به احساسات منفی ارتباط پیدا کنند. پیش از یک عادت دشوار، کاری را انجام دهید که از آن لذت میبرید و همین موضوع یک رسم انگیزشی را برای شما ایجاد میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- فرهنگی که در آن زندگی میکنیم، تعیین میکند که کدام رفتارها برای ما جذابند.
- تمایل داریم رفتارهایی را به کار بگیریم که مورد تمجید و تایید فرهنگمان قرار میگیرند، زیرا عمیقا دوست داریم در دل قبیلهٔ خود جای بگیریم و به آن تعلق داشته باشیم.
- به تقلید عادات سه گروه اجتماعی تمایل داریم: نزدیکان (دوستان و خانواده) ، اکثریت (قبیله) و قدرتمندان (افرادی که جایگاه و پرستیژ دارند).
- یکی از موثرترین کارهایی که میتوانید برای ایجاد عادتهای بهتر انجام دهید، پیوستن به فرهنگی است که (۱) رفتار مطلوب شما، رفتار معمول آنها باشد و (۲) از قبل مشترکاتی را با آن گروه داشته باشید.
- رفتار معمول و نرمال یک قبیله، غالبا بر رفتار مطلوب فرد میچربد. در اکثر مواقع، ترجیح میدهیم به همراه جمع اشتباه کنیم تا اینکه خودمان بهتنهایی کار صحیح را انجام دهیم.
- اگر یک رفتار بتواند برای ما منزلت، احترام و تمجید به همراه داشته باشد، آن رفتار را جذاب میبینیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دانشمندان این پدیده را بهعنوان تفاوت میان «خواستن» و «دوست داشتن» مطرح میکنند.
مغزتان برای خواستن پاداشها، مدارهای عصبی بسیار بیشتری را نسبت به دوست داشتن آنها در نظر گرفته است. مراکز خواستن در مغز بزرگاند: ساقهٔ مغز، هستهٔ اکومبنس، ناحیهٔ تگمنتوم شکمی، جسم مخطط، آمیگدال و بخشهایی از قشر پیش پیشانی. در مقام مقایسه، مراکز دوست داشتن در مغز بسیار کوچکترند. آنها را غالبا «نقاط حساس لذتی» مینامیم و همانند جزایر کوچکی در جایجای مغز توزیع شدهاند. مثلا محققان دریافتهاند که ۱۰۰ درصد از هستهٔ اکومبنس در حین پروسهٔ خواستن فعال میشود. درحالیکه تنها ۱۰ درصد از این هسته در حین دوست داشتن فعال میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی صحبت از ساختن عادتهای جدید میشود، میتوانید ارتباط میان رفتارها را به نفع خودتان به کار بگیرید. یکی از بهترین راهها برای ایجاد یک عادت جدید، شناسایی عادتهای کنونی است که هماکنون هر روز انجام میدهید و در ادامه باید رفتار جدید خود را میان آنها جای دهید. به این رویکرد «زنجیرهسازی عادتها» میگویند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به عادتهایتان زمان و فضا بدهید تا در دنیای شما زندگی کنند. هدف این است که با تکرارهای کافی، بحث زمان و موقعیت مکانی کاملا برایتان جا بیفتد، بهگونهای که بتوانید کار درست را در زمان درست انجام دهید، حتی اگر نتوانید دلیلش را توضیح دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هر قدر یک رفتار بیشتر بهصورت خودکار صورت گیرد، احتمال اینکه آگاهانه و با تفکر قبلی آن را انجام دهیم، کاهش مییابد. و وقتی یک کاری را پیشتر، هزار بار انجام دادهایم، کمکم به آن سرسری نگاه میکنیم. فرض میکنیم که دفعهٔ بعد هم مثل آخرین بار انجام میشود. آنقدر به کارهای همیشگیمان عادت میکنیم که دیگر از خودمان نمیپرسیم که انجام چنین کاری درست است یا خیر. بسیاری از نقصانهای عملکردی ما را میتوان تا حد زیادی به فقدان خودآگاهی نسبت داد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تحلیلگران ارتش از روی نقطهٔ چشمکزن روی صفحهٔ رادار، موشک دشمن و هواپیماهای ناوگان خودشان را تشخیص میدهند، با اینکه هر دوی آنها سرعت مشابهی دارند، در یک ارتفاع پرواز میکنند و تقریبا از هر نظر روی رادار یکسان به نظر میرسند. در طول جنگ خلیج، ناوسروان مایکل رایلی با دستور خود مبنی بر معدوم کردن یک موشک، یک ناو کامل را نجات داد – با اینکه روی رادار دقیقا شبیه به هواپیماهای همان ناوگان به نظر میرسید. او تصمیم صحیح را گرفت، اما حتی افسرهای ارشد او هم نمیتوانستند بگویند چطور این کار را انجام داده است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادتها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را بهروز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادتها، این نیست که به نتایج بهتری ختم میشوند (اگرچه میتوانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه میتوانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: درست است که بابا به خیلیها بد کرد؛ اما کارهای خوب زیادی هم انجام داد. او برای تو پدر خوبی بود. تو این طور فکر نمیکنی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
خواهرها همیشه آن طور که به نظر میرسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریالها دیده ای. آنها همدیگر را بغل میکنند، برای هم دل میسوزانند و رازهایشان را به هم میگویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها میتوانند بدجنسترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از اینها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از اینها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه فکر میکردم اینکه صبح زود بیدار شوی و پیراهن مرد رویاهایت را قبل از رفتن او به محل کارش اتو کنی، عاشقانهترین کار دنیا را کرده ای؛ اما پس از مدتی اتو کشیدن را هم همراه تمام کارهای خسته کننده ای که برایم جالب نبودند، به خدمتکارم سپردم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
کنار صندلی خالی، پاهایم توان خودشان را از دست میدهند. به میرنای افسانه ای نگاه میکنم و میگویم: میرنا، تو خانم خوش شانسی هستی. میدانی؟ دلم میخواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمیتوانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت میکرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
برت زیر لب غر میزند و میتوانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم میایستد و از او دفاع میکند، حس خوشایندی به من دست میدهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از ناامیدیهای تو قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
مسخره است، عبارات از عهده ی بیان واقعیتها برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت عرقهای سرد را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی شکمم گره خورده واقعا یعنی چه؟ نه؟ رها شده نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟ رهاکردن طناب، ترک کردن یک زن خوب، اوج گرفتن، بالهای پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن. نه، واقعا نمیتوان دقیق گفت… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
ترس از دیوانگی، تنها ترس از دیوانگی ما را بیرون خواهد راند از محدودهی انزوامان، از حریم تنهاییمان. ترس از دیوانگی دیوارهای خانهی پنهانمان را خواهد سوزاند و ما را به جهان بیرون روانه خواهد کرد، در جستوجوی تماسی گرم. جهانها خودساخته و خودپرورده بیش از اندازه پُر از اشباح و غولهایند. سابینا آنائیس نین
من نمیتوانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، بهجز از تنهاییام. بگو به من که ستارهها دربارهام چه میگویند. آیا زحل چشمهایی از پیاز دارد که همیشه میگرید؟ آیا عطارد پرهای جوجهای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز میزند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول مییابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
وقتی تو را دیدم سابینا، بدنم را انتخاب کردم.
میگذارم مرا برداری ببری به باروری نابودیات. من تنی را انتخاب میکنم آنگاه، چهرهای را، و صدایی را. من تو میشوم. و تو من میشوی. خاموش کن راهِ هیجانانگیز تنت را، و تو خواهی دید در من، دست ناخورده، ترسهای خودت را، افسوسهای خودت را. خواهی دید عشقی را که محروم شده بود از شورهای تو، و من میبینم شورهایی را محروم شده از عشق. بیرون بیا از نقشت، و خودت باش در هستهی میلهای حقیقیات. برای یک لحظه دست بردار از انحراف خشنات. رها کن این شیوهی سرکش خشمناکت را. سابینا آنائیس نین
دروغهای تو دروغ نیستند، سابینا. آنها تیرهاییاند پرتابشده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمکات خواهم کرد. این منم که دروغ میسازم برای تو و با آن دروغها ما عبور میکنیم از جهان. اما پشت دروغهامان من رها میکنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگترین لذتها توانایی برگشتن از دروغهاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همهی روبناها. سابینا آنائیس نین
روابط خوب، شهرهای شیک، کارهایی که محترم و از نظر عاطفی و همچنین از نظر مالی رضایتبخشاند آثار هنری واقعی هستند و چیزهایی را که ما هنر مینامیم در مقایسه با آنها صرفاً اشارهها و راهنماهایی نسبیاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوهای برای اینکه فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا میتواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار میتواند در آن لحظهای که آدم توتفرنگیها را در کاسه میریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس میپوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی اینجاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحتتأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان میرویم و بعدازظهر که به خانه بازمیگردیم، وقتی چراغهای خیابان روشن میشود و وقتی شام را آماده میکنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحققبخشیدن به وعدههای هنر کافی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در تاریخ بسیاری از کشورها چیزهای بسیار دردناکی وجود دارند که به هضم شدن نیاز دارند. امید است هر کشوری بتواند خودش را با کمک هنر سیاسی شفا بخشد. این چالش در آلمان به اوج دشواری و اهمیت میرسد. تراژدی مخوف آلمان در اوخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، به جای انکار یا سوگواری محض، خواهان جبران است. مسئله فقط گفتن این نیست که چیزهای وحشتناکی رخ داده، بلکه کنار آمدن با میراث گناهی است که به نام پیشرفت رخ داده است. هر چهقدر هم که نیاز به تأیید شرارتهای گذشته ضروری باشد، بهخودیخود جامعهٔ بهتری نخواهد ساخت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
غرور ارتباط نزدیکی با هویت دارد. پیش از آنکه بتوانید نسبت به اجتماعتان احساس غرور کنید باید تصویری مثبت و جدید از آنچه در واقع هستید داشته باشید؛ کاری که همیشه هم آسان نیست؛ هویتها عادت دارند به اندازهٔ دو سه نسل در پس واقعیات جاری یک ملت لنگ بزنند. مثالهای زیادی از کشورهایی میبینیم که سعی دارند هویتهایی براساس سنتهایشان بسازند، بیاینکه اسیر آن سنتها شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از درسهای شگفتانگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سختگیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعهنیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعهای که در آن هستیم، بهخودیخود، غریزهٔ طبیعی و خوبیست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقصهای جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بیارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور میتواند خطرناک و نفرتانگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوستایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانهترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روانشناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاریرسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمیدانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
منظور این نیست که اهمیتی ندارد چه شغلی داشته باشید، اما پیام پوسن این است که بیشتر کارهای ارزشمند، مناصب اجرایی، مشاغل تجاری جاهطلبانه یا تلاشهای خلاقه، صرفنظر از اینکه از بیرون چهطور دیده میشوند، از درون با شکوه احساس نمیشوند یا بهنظر نمیآیند. پوسن سعی دارد به خودش و دوستانش بگوید که زندگی جای دیگری نیست و رنج و دردسر و مشکل همراهان جداییناپذیر موقعیت انسانیاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات شغلی معمولاً با یک حس غیرعادی و عجیب شروع میشود: صدها چیزی را که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهٔ خواستههایمان مبهماند و هیچ تصویر روشنی از اینکه آرزوهایمان را دقیقاً در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم. میخواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهٔ واقعگرایانه متمرکز کنیم؛ اینجاست که وحشت میکنیم. دیگران را به سبب غصههای خود سرزنش میکنیم، میگوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهٔ نقصهای خود اغراق میکنیم یا به سوی نزدیکترین شغل به اصطلاح «امن» که میدانیم پاسخی برای هیچیک از نیازهای درونی ما نخواهد بود میدویم، اما خودمان را قانع میکنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت. عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک اینکه گیجی دربارهٔ راه و مسیر و جهت، بخشی ضروری از جستوجویی برحق برای زندگی کاری اصیل است. احساس گمگشتگی نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جستوجوی مثمرثمر است. در این فرایند دو نشانه هست که باید توجه خاص به آنها داشته باشیم: رشک و تحسین. هنر همچون درمان آلن دوباتن
با توسعهٔ اقتصاد، آرزوی دردسرسازی در بسیاری از تحصیلکردهترین و باانگیزهترین کارگرانش ایجاد میشود. دیگر اینکه شغل صرفاً نقش امرارمعاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنین باید به طرز ایدهآلی معنادار هم باشد. جستوجو برای معنای بزرگتر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییرمسیرهای شدید و ظاهراً بیپروا در شغلمان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جستوجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیقتری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمهتمام خاص درون ما که به آن «معنادار» میگوییم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ناصر دیوید خلیلی یکی از ثروتمندترین مردان دنیاست؛ متولد ایران و مقیم لندن. او با ساخت و فروش مراکز خرید و دیگر املاک تجاری و مسکونی ثروت هنگفتی اندوخت (میگویند چیزی در حدود میلیاردها). حالا شروع کرده مقادیر زیادی از پولهایی را که با خیال راحت اندوخته است در راههای انساندوستانه خرج کند. علاقهٔ اصلیاش هنر است و بخش عمدهٔ مازاد ثروتش را در راه خرید و نمایش شاهکارهایی از ژانرهای مختلف خرج کرده است. او حامی مالی نمایشگاههایی در موزهٔ هرمیتاژ سن پترزبورگ و مؤسسهٔ جهان عرب در پاریس بوده است؛ مبالغ زیادی به دانشگاه آکسفورد اهدا کرده و مجموعهٔ هنریاش از شاهکارهای اسلامی را به موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن و موزهٔ هنر متروپولیتن نیویورک قرض داده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین انتخابهای بغرنج انسان بودن این است که چهطور میتوانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را بهدرستی اداره کنیم. در بسیاری از مکانها و در دورههای طولانی از تاریخ، بهنظر بدیهی میآمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز اینکه خودشان را در برابر کاستیهای آبوهوا و جغرافیا سازماندهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایهگذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگیشده و به کار گرفته شدهاند، به روی رودخانهها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالابها زهکشی و جنگلها کم شدهاند تا محصولات بتوانند در مکانهایی که پیش از این امیدی به آنها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیتهای وضعیت دستنخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
توقع نداشته باشید که سفرهای ارزشمند آسان باشند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه میشوند برای آرام کردن ما حرفهای خوشحالکننده بزنند. از آنجا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان میدهند که شادی همین دوروبر است، که رنجمان کوتاه خواهد بود و اینکه طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرستتر و احمقانهتر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر میبود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه میشدیم. او میتوانست تصویری اطمینانبخش خلق کند؛ شاید کشتیای که به سلامت به بندر باز میگردد یا شبی آرام با جزیرهای در دوردست؛ به عبارت دیگر، میتوانست بگوید همهچیز درست میشود، اما به جایش این تصویر میگوید که سفرها خطرناکاند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیقتری از شجاعت هدایت میکند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آنها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبههای بسیار ناراحتکنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدمهایی عادت میکنیم که وقتی اولینبار با آنها آشنا شدیم بسیار قدردانشان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانهاش میتوانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچکترین جرقهای از علاقه در ما نمیزند.
وقتی به این فکر کنیم که چهطور میتوانیم ارزیابی جدیدی از شریکمان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوههایی که هنرمندان یاد میگیرند آنچه را آشناست از نو ببینند برایمان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطهضعف انسانی مواجه میشوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام اینکه کشفشدهها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالتبار شدهاند؛ آنها میتوانند جذابیتهای پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث میشود آنها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمیگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت احساس خوشایند و بدون شرمندگی حاصل از تماس و حرکت است. فرض دلپذیری است که لذت آسان به دست میآید، اما واقعیت این است که با جلو رفتن رابطه، رهایی جسمانی، یعنی مثلاً خوشی حاصل از تاب دادن رانها با موسیقی، خوشی نوازش کردن و نوازش شدن، ممکن است دشوار به دست آید. معذب میشویم، چون نیازمندیم احترام به خودمان را حفظ کنیم و نگران میشویم که نکند مسخره بهنظر بیاییم، یا نکند از سوی دیگران طرد شده، در نتیجه آسیب ببینیم. آیا طرف مقابل هم میخواهد ما را نوازش کند؟ اگر بلند شویم و برقصیم آیا حرکاتمان روان و فریبنده خواهد بود یا به طرز شرمآوری ناجور و بیربط؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
این مفهوم که هنر نقشی در توازن بخشیدن به احساسات ما دارد نویدبخش پاسخ به این پرسش دیرین است که چرا مردم اینقدر از نظر سلیقهٔ هنری باهم متفاوتاند. چرا بعضی به معماری مینیمال علاقهمندند؟ و بعضی دیگر به سبک باروک؟ چرا بعضی از دیوارهای بتونی ساده خوششان میآید؟ و بعضی از طرحهای گلدار ویلیام موریس؟ ذایقهٔ ما به این بستگی دارد که چه طیفی از ترکیب احساسی ما در سایه است و بنابراین به تحریک و تأیید نیاز دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی بهنظر مضحک و بیارزش میرسد. انگار کسی به مدرسهای وارد شود که آدابورسوم باز کردن بطریهای شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیبوغریب اجرا کند. چنین ایدههایی بهنظرمان توهینآمیز میرسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی میکنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه میداند: هر چهقدر نسبت به آنچه در عشق انجام میدهیم ناآگاهتر و تعلیمنیافتهتر باشیم، عاشقان مطمئنتر و تحسینبرانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش میکند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعتگرایانهٔ ما نیست. بهنظر نمیرسد که عشق به آن گروه از فعالیتهای برگزیدهای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر دربارهاش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامهریزیای در این زمینه توصیهکردنی باشد دقیقاً چهچیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از اینها چه ربطی به هنر میتواند داشته باشد؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
اگر بپذیریم که هدایت احساسهایمان بخش مهمی از روند ایجاد یک جامعهٔ متمدن است، پس فرهنگ و سیاست باید محوریترین مکانیزمهایی تلقی شوند که با آنها به انجام این کار میپردازیم. موسیقیای که گوش میدهیم، فیلمهایی که میبینیم، ساختمانهایی که در آنها زندگی میکنیم و نقاشیها و عکسیهایی که به دیوارهایمان آویزان میکنیم و مجسمههایی که در خانه قرار میدهیم چیزهاییاند که نقش راهنمایان و تعلیمدهندگان دقیق ما را ایفا میکنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
انرژی کسانی که عاشق هنرند نباید وقف اندوختن گنج پشت دیوارهای بلند شود، باید وقف گسترش ارزشهای آثار هنری به طور گسترده در سراسر جهان شود. مأموریت هنردوستان واقعی باید کاهش اهمیت نسبی موزهها باشد؛ به این معنا که حکمت و بینشی که در حال حاضر آنجا جمع شده است نباید این چنین حسودانه محافظت و دچار شیءپرستی شود، باید سخاوتمندانه و بیقاعده در سرتاسر زندگی پخش شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادیمان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهایمان در برخی از زمینههای کارکردی، خودکار میشود. مزایای زیادی برایمان دارد. پیش از اینکه به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان مینشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حسهایمان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساساند. این آگاهی بیشازحد میتواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سالها تمرین کمکم میشود کیلومترها رانندگی کرد بیاینکه آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمالمان ناخودآگاه میشوند و میتوانیم درحالیکه داریم از میدان رد میشویم به معنای زندگی بیندیشایم.
اما عادت میتواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث میشود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیقاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شدهاند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بودهاند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیامهای رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنریای را که به ما پند میدهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر اینطور فکر کنیم فرض را بر این گذاشتهایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااینحال در واقع وقتی آرامایم و تحتفشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن بهنظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز اینقدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزویمان برای خوب بودن از آن چیزی رنج میبریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. میخواهیم در روابطمان خوب عمل کنیم، اما تحتفشار که هستیم اشتباه میکنیم. میخواهیم بازدهیمان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزهمان را از دست میدهیم. در این وضعیت میتوانیم از آثار هنری که ما را تشویق میکنند بهترین نسخههای خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالتهای بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرتمان میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پروژههای جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راهحل. مردم به جای تلاش برای پیادهسازی نفس مفهومیشان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومیشان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالیکه به پایان خودش نزدیک میشد، میکوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که میتوانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازیهای بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، میتوانیم ارزشهایمان را آزادانهتر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوریهای فناوری همگی نتیجهٔ پروژههای جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگها و انقلابها و کشتارهای جمعی وقتی رخ میدهند که پروژههای جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژههای جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرنها سرکوب و ریخته شدن خون میلیونها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را میترساند. چون ما را میترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب میکنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ میدهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگیمان با آن سنجیده میشود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیمها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزشها ناگهان صفر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها میکند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهمترین ارزشهایمان، با معیارهای برگزیدهمان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایهگذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفتهام که در را به روی همهچیز، جز بهترین افراد و تجربهها و ارزشهای زندگیام، ببندم. تمام پروژههای تجاریام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تماموقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آنموقع تاکنون وبسایتم بیش از آنچه تصور میکردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت دادهام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاهمدت، ملاقاتهای خصوصی و قرارهای یکشبهای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساختهام و بر روی تعداد انگشتشمار دوستیهای مهم و سالم و حقیقیام تمرکز بیشتر کردهام.
و آنچه کشف کردهام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصتها و جنبههای مثبت بیشتری یافتم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل این است که ما کمکم داریم متوجه میشویم عشق واقعاً یک جورهایی مثل کوکائین است. یعنی به طرز ترسناکی مشابه کوکائین. دقیقاً همان قسمتهایی از مغز را تحریک میکند که کوکائین هم تحریک میکند. یعنی شما را سرخوش میکند و باعث میشود برای مدتی احساس خوبی داشته باشید اما هر تعداد مشکلاتی را که حل کند به همان اندازه مشکلات جدیدی برایتان میسازد؛ دقیقاً مثل کوکائین. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سفر ابزار خودسازی فوقالعادهای است. چون شما را از چنگ ارزشهای فرهنگ خودتان درمیآورد و به شما نشان میدهد که مردم در جامعهای دیگر میتوانند با ارزشهایی کاملاً دیگرگون زندگی کنند و با وجود این بتوانند کارهایشان را هم پیش ببرند و از یکدیگر متنفر نشوند. سپس این قرار گرفتن در معرض ارزشها و معیارهای فرهنگهای مختلف، شما را وادار میکند که آنچه را در زندگی خودتان بدیهی به نظر میرسیده است، بازبینی کنید و با خود فکر کنید که شاید این لزوماً بهترین روش برای زندگی نباشد. در این مورد خاص، روسیه باعث شد که من در نحوهٔ ارتباط مزخرف و تعارفهای الکی که اینقدر در فرهنگ آنگلوها متداول است، بازبینی کنم و از خودم بپرسم شاید این به گونهای باعث میشد که پیش یکدیگر تردید نفس بیشتر و صمیمیت کمتری داشته باشیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوریهراسی آنها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگسالی میشوم، بیشتر میفهمم که همهٔ ما حوزههایی در زندگیمان داریم که در آنجا همان رفتاری را میکنیم که والدین من با VCR جدیدشان میکردند: مینشینیم و خیره میشویم و سرهایمان را تکان میدهیم و میگوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دستبهکار میشویم، بسیار ساده انجام میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روانشناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آنها با تجربههای وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همهچیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمبارانها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازیها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالیکه روی بازماندگان مطالعه میکرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفتانگیز شد. درصد قابلتوجهی از آنها اعتقاد داشتند که تجربههای دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربههای روحی جدیای بودند، در واقع باعث شده بودند که آنها مردمی بهتر، مسئولیتپذیرتر، و حتی خوشحالتر شوند. بسیاری از آنها زندگیهای پیش از جنگشان را طوری توصیف میکردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بیاهمیت، مستحق هرآنچه به آنها داده شده بود. پس از جنگ آنها بیشتر احساس اعتمادبهنفس میکردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناستر بودند و تحت تأثیر مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت زندگی قرار نمیگرفتند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچ چیز منحصربهفرد یا ویژهای در مشکلات شما وجود ندارد. به همین خاطر است که رها کردنشان چنان آزادیبخش است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در بیشتر اوقات تنها تفاوت میان دردناک بودن یا لذتبخش بودن کارها، داشتن یا نداشتن حق انتخاب است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیقتر و طولانیتر و اختلالات احساسی میانجامد. خوشبینی مداوم نوعی اجتناب است، راهحلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزشها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیهبخش و انگیزهبخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمیرود، مردم عصبانیمان میکنند، حادثهها پیش میآید. این چیزها باعث میشود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد زیادی آموختهاند که احساساتشان را به دلایل متعدد شخصی، اجتماعی، یا فرهنگی سرکوب کنند؛ خصوصاً احساسات منفیشان را. متأسفانه انکار احساسات منفی یعنی انکار بسیاری از سازوکارهای بازخوردی که به انسان در حل مشکلاتش کمک میکنند. در نتیجه بسیاری از این افراد سرکوبشده، در تمام عمرشان نمیتوانند با مشکلاتشان روبهرو شوند. اگر نتوانند مشکلاتشان را حل کنند، پس نمیتوانند به خوشحالی دست یابند. به خاطر داشته باشید که درد هدف مشخصی دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سالها بعد شاهزاده فلسفهای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهمترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتنابناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آنها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیدهاید، بدانید که کم کسی نبود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ببینید، قضیه از این قرار است. شما یک روز خواهید مرد. میدانم یک جورهایی این حرفم بدیهی است، اما فقط خواستم به شما یادآوری کنم. شما و تمام کسانی که میشناسید به زودی خواهید مرد. در این مدت کوتاه میان اینجا و آنجا، دغدغههای محدودی میتوانید داشته باشید؛ در واقع خیلی کم. اگر بخواهید دغدغهٔ هرکس و هرچیز را بدون تفکر آگاهانه و تصمیمگیری داشته باشید، خب، در این صورت به فنا رفتهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تا حالا دقت کردهاید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کردهاید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند؟ دقت کردهاید که گاهیاوقات، هنگامی که بیخیال چیزی میشوید، همهچیز خودش جفتوجور میشود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بیدلیل نیست: رهایی از دغدغهها تأثیر وارونهای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی میانجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید، بر سلامتی و انرژیتان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانیهای درونیتان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفستر و جذابتر میکند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما میآورد. تحمل رنج دردها و نگرانیهایتان، چیزی است که اجازه میدهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ امروز ما خلاصه شده است در انتظارات مثبت اما غیرواقعی: خوشحالتر باشید. سالمتر باشید. بهترین باشید، بهتر از دیگران، باهوشتر، فرزتر، ثروتمندتر، جذابتر، معروفتر، سازندهتر، رشکبرانگیزتر، و تحسینشدهتر. بینقص و شگفتانگیز باشید، هر روز طلا بخورید و طلا برینید و درحالیکه همسر سِلفیانداز و دو کودک و نصفتان را برای خداحافظی میبوسید، در بالگردتان بنشینید و به سوی دفتر کارتان بروید. شما شغل فوقالعاده لذتبخشی دارید و روزهایتان را صرف انجام کارهای بسیار ارزشمندی میکنید که احتمالاً روزی کرهٔ زمین را نجات خواهد داد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
چطور همهٔ ما به هم مرتبط هستیم و یک عمل چطور باعث زنجیرهای از تأثیرها و پیامدها میشود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن یک قدرت است؛ که کارهای محبتآمیز ریسمانهایی هستند که بین آدمها ردوبدل میشوند تا شبکهٔ امنیت ایجاد کنند. من میخواهم او بداند که همیشه جایی در ماشین و در خانه و خانواده دارد و در صندلیهای خوب مسابقات تنیس آزاد؛ فقط اگر بخواهد که زود بیدار شود و حاضر باشد برای آنها بدود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مهربانی استقامت است؛ نشانگر یک ارادهٔ محکم در پاسخگویی به پرسشهای بیپاسخ مصیبت و فقدان است. در رویارویی با سختیها، غمخواری با اندوختههای تسکین پاسخ میدهد. حتی سخاوتمندانهترین کارها هم نمیتوانند آنماری را به من بازگردانند، اما هر توجهی از روی محبت، از سنگینی این مبارزه میکاهد، بارِ مرا سبک میکند و به من نیروی حمایت میدهد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
چطور زندگی کنیم؟ متعهد به زمان حال، اما مشتاق به سفر به مکانها و زمانهای دیگر. آیندهام به آن بستگی داشت. همهٔ ما هر چند وقت یک بار نیاز به گریز داریم؛ گریز از فشارهای کوچک و بزرگ، دلشکستگیها و ناامیدیهای زندگی روزمره. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همینکه صبح زود، وقتی که هنوز پرندهها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علفهای یخزده برمیدارم، به فکر فرومیروم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقتها به این فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهٔ آن ساعتها آزاد و رها نبودهام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه میروم و از کنار درخت بلوط شکمگندهٔ عریان انتهای مسیر دور میزنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتابخواندنم، حتی با اینکه بعضیوقتها دردناک و از پایدرآورنده بود، داشت مرا از سایهها بهسمت نور بیرون میبُرد، و من تنها کسی نیستم که علفهای خشک و پیچکهای سمّی را درمیآورم، یا اینکه گلهای همیشگیِ امید میکارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمیآوریم و دور میریزیم و به امید روزی تلاش میکنیم که گلها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها به من نشان میدادند که همه آدمها در دورههای مختلف زندگیشان رنج میبرند و اینکه بله، درحقیقت آدمهای زیادی وجود داشتند که دقیقاً میدانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربههایی جهانی هستند و همان تجربهها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. میدانم که دوستانم هم میتوانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالیکه در کتابها شخصیتها به من شناسانده شدهاند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدمهای واقعی ساکن در دنیایم را میشناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیستن هم مانند مُردن موجهایی در زندگیاش گسترانده بود؛ فشارهایی از آنچه دید، رنجهایی که کشید و چیزهایی که میدانست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دخترها، کنترل زندگیتان را بهدست بگیرید. دست از خوددرمانی بردارید. دست از پنهانشدن بردارید. نترسید. دست از فداکردن خودتان بردارید. اینهمه بهخودتان نگویید نمیتوانم. دست از منفیبافی بردارید. با بدنتان بدرفتاری نکنید. نگویید از فردا، از شنبه یا از سال آینده شروع خواهم کرد. دست از گریهکردن بهخاطر اتفاقی که افتاده بردارید و کنترل اتفاقات بعدی را بهدست بگیرید. بلند شوید، همین الان. از جایی که هستید برخیزید، اشکهایتان را پاک کنید و دردهای دیروز را کنار بگذارید و از نو شروع کنید… خودت باش دختر! خودت باش دختر ريچل هاليس
درواقع ترجیح میدهم کارهای سخت را امتحان کنم، از آن سر در بیاورم و سؤال بپرسم و راهنمایی بگیرم تا اینکه یک گوشهٔ آرام، جایی که زندگی اصلاً سخت نیست و در آن رشد نخواهم کرد بنشینم. خودت باش دختر ريچل هاليس
بودن در جمعی که از افراد مختلف و کسانی که با من فرق دارند تشکیل شده من را قویتر و تبدیل به نسخهای بهتر از خودم میکند. تلاش برای بودن در جمعی که ظاهرشان و باورهایشان شبیه شما نیست، باوجود اینکه گاهیاوقات راحت نیست اما کمک میکند تبدیل به آدمی بهتر شوید. خودت باش دختر ريچل هاليس
دوران سختی که پشتسر میگذاریم راه یادگیری توانایی کنترل و مدیریت سایر موقعیتهاست. قویترین آدمهایی که میشناسید احتمالاً مسیرهای بسیار سختی را پشتسر گذاشتهاند تا توانستهاند مهارت و توانایی لازم را بهدست بیاورند. وقتی در موقعیتی دشوار قرار میگیرند، بدن کارکشتهشان سراغ تجربیاتی میرود که در مقابله با چنین شرایطی کسب کرده است. این افراد سراغ خوددرمانی با قرص و الکل نمیروند چون آنقدر قوی هستند که خودشان از پس حل مشکلات برمیآیند و میدانند که مصرف اینها فقط سبب ضعیفتر شدن خواهد شد. خودت باش دختر ريچل هاليس
«درهای فرصت را به روی همگان بگشایید، به روی همهٔ فرزندان خدا… باید بگذاریم عدالت همچون آب به گردش درآید و بگذاریم درستکاری مانند رودی قدرتمند جاری شود.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اجازه ندهید ترستان از اشتباهکردن روی تمام کارهای خوبی که درست انجام میدهید تأثیر بگذارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانیکه بچه ندارند واقعاً از دنیا عقباند! وقتی مادر باشید همهجور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعهای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحتکننده را میپذیرید. مجبور نیستید همیشه همهچیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط کارهایی که بلد هستید را انجام دهید و وقتی نوبت به کاری رسید که خارج از تواناییهای شما بود، سخت نگیرید و در آن کار شرکت نکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
پیشنهاد او برای اینکه شبیه بقیهٔ مادرها باشم به این معنا بود که از قبل متوجه شده که شبیه آنها رفتار نمیکنم و این یعنی که او مرا متفاوت دیده و تنها چیزی که وقتی کمسنوسال هستی میخواهی این است که مادرت شبیه بقیه مادرها باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی زندگی پوچتر و توخالیتر باشد زمان هم سریعتر میگذرد. زندگیهای بیمعنا، مثل قطارهایی هستند که در ایستگاه تو توقف نمیکنند، با سرعت تو را پشت سر میگذارند و میروند. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در تمام زندگیام از کتابها برای آگاهی، برای کمک به رهایی از پریشانی و برای گریز استفاده کردهام. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب یک باغ است، یک مزرعه، یک گنج، یک همراه، یک رفیق، و نیز یک مشاور؛ نه یک مشاور که چندین مشاور.
- هنری وارد بیچر
گفتارهای حکیمانه از منبرِ پلیموث تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پیدا کردن مسیرهای درستی که به عشق ختم میشود آسان نیست و مسیر عشق ما هم از این قاعده مستثنی نبود. خودت باش دختر ريچل هاليس
خانمها، چرا ما این کارها را میکنیم؟ چرا غیبت میکنیم؟ چرا یکدیگر را مسخره میکنیم؟ چرا صبح روزهای یکشنبه به هم سلام میکنیم و چند روز بعد با همان زبان پشتسر یکدیگر بدگویی میکنیم؟ آیا این کار باعث میشود درمورد خودمان احساس بهتری پیدا کنیم؟ آیا مسخرهکردن کسی که از رفتارهای موردِقبول ما دوری میگزیند و مثل ما رفتار نمیکند باعث احساس امنیتمان میشود؟ آیا بهرخکشیدن عیبهای دیگران از عیبهای خودمان میکاهد؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفهای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاهطلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح میکند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگترین نابرابریها هم توجهی جلب نمیکنند. اما وقتی همهچیز کم و بیش برابر باشد، کوچکترین تفاوت مورد توجه قرار میگیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس میکنند و آن انزجار از زندگیای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمیگیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایجتر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«نبوغ ایالات متحده به هیئت رئیسه یا قوهٔ مقننهٔ آن وابسته نیست، به سفرا، نویسندگان، کالجها، کلیساها یا تالارهای پذیرایی آن هم بستگی ندارد. حتی به روزنامهها یا اختراعات آن هم وابسته نیست… بلکه بیشتر از همه در بین تودهٔ مردم است… نمایی که آنها از افرادی دارند که هیچگاه ندانستند ایستادن در حضور افراد بالاتر چه حسی دارد… اهمیت فوقالعادهٔ انتخابات آنها، اینکه رئیسجمهور در برابر آنها کلاه از سر برمیگیرد، نه آنها در برابر رئیسجمهور…» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
باید زمان بیشتری را صرف انجام کارهایی بکنید که روحتان را نوازش میدهد: پیادهرویهای طولانی با سگتان، کم کردن میزان کارهایی که فکر میکنید وظیفهتان است اما در واقع از آنها متنفرید. خودت باش دختر ريچل هاليس
پسر تو خیلی بااستعداده. تو او را داخل این مغازه گیر انداختی، چیزی که ذهن این پسر توان تحملش را نداره. ذهنش داره مثل تارهای عنکبوت چسبیده به در و دیوارهای این مغازهٔ دو وجبی خاک میخوره. سایه باد کارلوس روییز زافون
آیا از اون دسته دخترهایییه که تو را در عشق غرق میکنه یا صرفاً متعلق به اون بخشییه که تو را به سمت مسائل سطح پایین سوق میده. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
من در طول دوران رشد و همراه با شکلگیری اندیشههایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سالهای پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگدستی انسانها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دلزدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لولههایشان به بیرون تراوش میکند. سایه باد کارلوس روییز زافون
احساس میکردم درون هر یک از آن جلدهای چرمی، کهکشانی ناشناخته وجود دارد که انتظار میکشد شخصی به آن راه پیدا کرده و کشفش کند تا شاید از دل آن جهان کشفشده دنیاهای جدیدتری خلق شوند؛ غافل از اینکه بیرون از آن دیوارها، خارج از جهان اسرارآمیز آن قفسهها، مردم فقط روز را به شب میرساندند و اجازه میدادند زمان باارزششان صرف مسابقات فوتبال و برنامههای بیمحتوای رادیویی شود و از اینکه به چیزهایی جز مسائل شکم به پایین فکر نمیکردند کاملاً شاد و خوشحال بودند. سایه باد کارلوس روییز زافون
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایمترین عطر یک گل کاکتوس، و سایهی گریزان یک پریْجغد بود. نمیدانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی میکردیم او را مثل پروانه به تکهای چوبپنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد میشد و او به دوردستها پرواز میکرد. دختر ستاره جری اسپینلی
شیوه غذا خوردن آدمهای ماه بلعیدن نیست بلکه آن را بو میکنند. پول آنها شعر است، شعرهای واقعی که روی تکههای کاغذ نوشته و ارزشش با ارزش خود شعر محاسبه میشود. بدترین جنایت باکرگی است و از جوانها انتظار میرود جسارتشان را به والدینشان ثابت کنند. مون پالاس پل استر
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان] ریگ روان استیو تولتز
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رودرروی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای اینکه تسلیم یاس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حقتقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعا دوست ندارند انجام نمیدهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهارنظر خندهداری میکرد: “سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.”
بیمار دیگری میگفت: “حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فرا گرفته، تازه یاد گرفتم چطور زندگی کنم!”
– خیره به خورشید نگریستن اثر اروین د یالوم خیره به خورشید اروین یالوم
پسر، موقعی که آدم میمیرد، این مردم خوب آدم را از چهار طرف محاصره میکنند. من امیدوارم که وقتی مُردم، یک آدم بافهم و شعوری پیدا بشود و جنازهی مرا توی رودخانهای، جایی بیندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مردهها، چالم نکنند. روزهای یکشنبه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چه کار؟ مرده که به گل احتیاجی ندارد… آدم تا زنده است باید از کسی که دوستش دارد گل هدیه بگیرد…
– ناتور دشت اثر سلینجر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ناتور دشت] ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چرا مرا دوست نداری؟ همان اندازه سوال غیرممکنی است (هرچند کمتر آزاردهنده است) که پرسیدن این که چرا دوستم داری؟ در هردو مورد، در چارچوب عشق، رودرروی اراده ضعیف قرار میگیریم، در مقابل این واقعیت که عشق، موهبتی است که به ما هدیه شده، موهبتی که هرگز نه میتوانیم و نه لیاقتش را داریم که تشخیصاش بدهیم. در پرسشهایی از این دست، مجبوریم یا به سوی خودبینی کامل تمایل پیدا کینم یا از طرف دیگر، به حقارت مطلق: مگر چه کردهام که مستحق عشق باشم؟ پرسشی که عاشق شریف و فروتن میپرسد؛ کار بدی نکردم. مگر چه کردهام که از عشق محروم باشم؟
– کتاب جستارهایی در باب عشق اثر آلن دوباتن جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است
کتاب ضد نظری، فاضل نظری پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضلبخششی
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
اونهایی که ما رو دوست دارند همیشه یک جورهایی امتداد ما هستند. شیفتگیها خابیر ماریاس
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقید و شرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها میماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
ترس بهانه خوبی برای انجام ندادن کارها نیست. همه ی ما میترسیم. این چیز جدیدی نیست. شما اگر زنده باشید، طبیعتا ترس هم دارید. زنانی که با گرگها میدوند کلاریسا پینکولا استس
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
خیلیها با زندگی عاری از آن طرف آن طرف میروند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر میکنند، حتی زمان هایی که به زعپ خود مشغول انجام کارهای مهم هستند. به آن دلیل است که آنها را اشتباه انتخاب کردند. که آن چه میتواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقفه خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف به خود به جمعیت اطراف، وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرفنظر میکنم. تجربهی عینی آزادی چیز دیگریست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارقالعاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقتها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگیست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار میکنیم میتواند زندان کوچکی در هر جای زندگیمان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندانبان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همانطور که فراریها تعقیبکنندگانشان را جا میگذارند شما میتوانید خود درونیتان را از راه به در کنید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
ابوی که همواره معتقد بود سلیقه من در انتخاب البسه مایه سرشکستگی خانواده است،مرا به مغازه آقایی برد که کت و شلوارهایش را با اسم کوچک صدا میکرد: سرجیو،جورجیو،ماسیمو،روبرتو و غیره؛جوری که آدم فکر میکرد به جای بوتیک،سر تمرین آ ث میلان رفته. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
سر عقد سبیل نداشتم. نشستم جلو آینهی توالت و گفتم «با اجازه بابا حسن و بقیه بزرگترها بعله.» چهار دست و پات نعله! بابا میگوید «تو خیلی خری ضیا.» وقتی ناراحت میشوم، میگوید «خر یعنی بزرگ.» میگویم «خِر یعنی بزرگ. خَر یعنی الاغ.» میگوید برای یه اَ و اُ ببین چه الم شنگه ای راه انداخته توله سگ. خوبه اسمشو گذاشتیم ضیا. اگه مثل بقیهی باباننهها اسمِ حیوون میوون رو بچهمون میذاشتیم چیکار میکرد؟» اعترافات هولناک لاکپشت مرده مرتضی برزگر
دروغگویی بهترین کاری است که سیاستمدارها بلدند. آتش دزد تری دیری
گمانم انسانها دوست دارند کمی نابودی را تماشا کنند. از خراب شدن قصرهای شنی یا خانههایی که با کارت ساخته شدهاند شروع میکنند. مهارت عظیمشان در شدت بخشیدن به این کار است. کتابدزد مارکوس زوساک
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
بشریت چه وقت میخواهد دریابد که یک انسان بزرگ و جاودان،ولی به ظاهر خرد،تکثیر شده است! …که یک انسان واحد طولانی است! انسانی خروشان و بیتوقف و پرتحرک،پخش شده در سرتاسر زمین،با هزارها خواسته و آرمان و اندیشه. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای میکوبد و اشک میفشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه میبینم رشد کرده ام گرچه دلم میخواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که میدانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
_منظورم اینه که این کشورها وقتی شناخته میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین. پدرم خودشو فدای جغرافی کرد.
خندید.
_مثلاً ویتنام. اول اصلاً کسی نمیدونست که همچو جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همینطور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش توی کره کشته شده. میره روی نقشه میگرده ببینه کره کجاست.
آمریکاییها جغرافی رو همینجوری یاد گرفتن. پیش از اینها کسی جغرافی لازم نداشت. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
همیشه سفرهای من عین هم بود. مهم نبود که کجا میروم و به چه دلیل میروم، در همهی سفرها هیچی نمیدیدم. وقتی ستارهی سینما باشی انگار در چرخ و فلک نشستی. وقتی مسافرت میروی جرخ وفلک با توست، نمیتوانی مناظر یا مردم آن شهر را ببینی. بیشترین چیزی که میبینی همان اصحاب رسانهها هستند، همان مصاحبهگرها و همان عکسهای تکراری از خودت. داستان من (مریلین مونرو) مریلین مونرو
«اندیشه آدمی چون کارتنک پُرکاری است که پیوسته رشتههایی میتند؛ یک سر این رشتهها به خاطرات گذشته و سر دیگرشان به مفاهیم ذهنی بسته شده است. اگر آدمی را یارای آن باشد که خویش را از قید بسیاری از این رشتههای به هم تنیده که ذهن را چون پایبستی به بند میکشد آزاد سازد، راهی برای رهایی از پیشداوریها و قضاوتهای شتاب زدهاش گشوده خواهد شد. افسوس که بیشتر آدمیان نه میخواهند و نه میتوانند چنین کنند!» (ص53) زمستان مومی صالح طباطبایی
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
دختر زمام زندگیت را به دست بگیر. قرصها را کنار بگذار، ترس را کنار بگذار، از فدا کردن تکههای وجودت دست بکش، گفتن اینکه نمیتوانم را کنار بگذار. گفتوگوهای منفی با خودت را قطع کن، سوء استفاده از بدنت را کنار بگذار، از عقب انداختن کارها تا فردا و شنبه و سال بعد دست بکش. از فکر کردن به اینکه چه اتفاقی افتاده دست بکش و به این فکر کن که از این به بعد چه اتفاقی میافتد. پاشو، همین الان. از آنجایی که هستی بلند شو، اشکهای درد دیروز را پاک کن و دوباره شروع کن… صورتت را بشور، دختر جان! صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
آن شب مرلن خواب غمانگیزی دید: شماری سرباز، در مرحله پیشرفتهای از پوسیدگی، در گورهایشان نشسته بودند و گریه میکردند. کمک میخواستند، اما هیچ صدایی از گلویشان بیرون نمیآمد. تنها سنگالیهایی غولپیکر، یخزده از سرما، که مثل کرم برهنه بودند، به آنها یاری میرساندند و با بیل رویشان خاک میپاشیدند، همچنان که روی غریقی ازآبگرفته بالاپوشی میاندازند تا او را بپوشانند. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
همانطور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همانطور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلبهایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
هر دوندهای اینرا میداند؛ کیلومترها میدوی و میدوی، بدون آنکه واقعاً دلیلش را بدانی. به خودت میگویی بهخاطر هدفی این کار را میکنی یا دنبل جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدنِ تو آن است که جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ میترساند. بهاینترتیب، در آن صبح سال ۱۹۶۲ به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا اینکه به آنجا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آنجا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست. این پندی استثنایی، پیشگویانه و ضروری بود که بهطور غیرمنتظرهای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیمقرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندی است که میتوانیم و باید به خود و به دیگران بدهیم. کفشباز (خاطرات بنیانگذار نایکی) فیل نایت
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
هر چه بگویم، میگویند توهّم است. هر چه قسم بخورم، هر چه گرو بگذارم، باورشان نمیشود. نمیدانم بین این همه جور معتاد، چرا هیچ کس حرف بنگی جماعت را نمیخواند! البته آدم بنگ که میکشد، کارهایی میکند که فرداش که یادش میافتد، از بس شرمش میشود باز میکشد تا فراموش کند بند محکومین کیهان خانجانی
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی ساله اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبهرو شده بود. در این سالها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جانکاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی میداد آگاه بود، دست کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفتزده نمیشد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول… الدورادو لوران گوده
من اشتباه میکردم. از هیچ مرزی نمیشود راحت گذشت. پشت سر حتماً باید از چیزی دل کند. فکر کردیم میشود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای ترک وطن باید از پوست خود جدا شد. نبودن سیمهای خاردار ومامورهای مرزی چیزی را عوض نمیکند. برادرم را مثل لنگه کفشی که کسی در یک مسابقه دو گم میکند پشت سرم رها کردم. هیچ مرزی به انسان اجازه نمیدهد با خیال راحت از آن بگذرد. تمام شان آدم را زخمی میکنند. الدورادو لوران گوده
«در دوردست، کنج افق، درختان عریان و استخوانی سپیدار چون مردگانی برخاسته از گور با پنجههایی افراشته ابرهای تیره را برای گشودن راهی به سوی آسمان صبحگاهی و گوهر دُردانهاش، آفتاب، میخراشیدند؛ تندباد زمستانی، اما، بیمناک از گوهرافشانی آسمان بر زمین، پیکرهای تکیده درختان را به زیر تازیانههای بیامان خود گرفته بود. آسمان هرازگاهی میغرید؛ آن غرش از خشم بود یا از درد؟ اشکهایش که تازه باریدن گرفته بود نشان از دردمندیاش داشت» زمستان مومی صالح طباطبایی
هر آدم نهری است که کله به خاشاک و سنگ میکوبد و راه خود میرود؛ همهمه و آوای دیگر نهرها نه که راه او برگردانند، بلکه آهنگش را کندتر یا تندتر میکنند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته. اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
خبرها هیچ گاه عمر زیادی ندارند. خبر به مدت یک روز توجه آدم را جذب میکند و سپس فراموش میشود.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
همه قاتل اند؛ همیشه زمین جاری از خون بوده. روی زمین کسانی که قتل میکنند بعدها صاحبِ بزرگترین افتخارها شدند. من فقط میخواستم به مردم خوبی کنم. کشتن یک پیرزنِ رباخوار و از بین بردن یک حشرهی کثیف، کجایش جنایت است؟! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
لحظهها هرچه کش بیایند، جای روح فراختر میشود. ثقل میشکند. شکستههایش در لحظهها جاری میشوند. شکستههایش شکستهتر میشوند. فقط بگذرند. فقط اگر بگذرند. همین قدر که چشم در چشم نباشند و جان، پناه امنی بیابد راهی گشوده میشود. راهی گشوده میشود. جان آدمی، آسمانی بیپایان است. به ظاهر ایستاده است، اما هماندم، دور از نگاه ما میتپد. میجوشد. گسسته و بسته میشود. بر هم میخورد. آشفته میشود. توفان. ابرهای تلنبار. تیرگیِ آذرخش. باران فرو میکوبد. سیلِ ویرانگر. خرابی. اینک آفتاب. ابرها سبک شدهاند. سپید شدهاند. گسیختهاند. آسمان برجاست آسمان برجاست. آبی. آبی. چه بود آنچه گذشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
صفحهای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصهی خسرو و شیرین، همونجای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یهجا بلند و از تو رودخونه رد میکنه و اونور رودخونه هم که خسرو و ندیمههاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیشتر از بازوی برهنهی فرهاد به چشمهای محزون اون نگاه میکنه و بهجای اینکه قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو میبینه، سهتا درخت سروی هم که اینور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشمهای خود نقاش چکیدن. من همهچی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به نظر میآید، اما هرگز متوقف نمیشود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
حالا فهمیدیم که اصلا نمیشود به بزرگترها امیدوار بود. من از اول هم بهشان بی اعتماد بودم. اما الان دیگر میخواهم راهم را به کلی ازشان سوا کنم. مومو میشائیل انده
- کلارک تو دیگه کی هستی! واقعا که از خودراضی هستی.
-کی؟ من؟
-خودت را از هر چیزی محروم میکنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.
-نحیر، این طورها نیست.
-از کجا میدانی نیست؟هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟ من پیش از تو جوجو مویز
وقتی آدم وضعش خوب است، مثل وضعی که من داشتم، یک جورهایی یادش میرود که ببیند به بقیه چطور میگذرد. باید قبول کنیم دیگر؛ وقتی قرار است مرد شماره یک بخورد و بخوابد و حال کند، گور پدر بقیه ی مردم!
از داستان کوتاه اریکس روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
به نظرت کدام سختتر است؟ نادیده گرفته و یا رها شدن؟ ارباب نجوا شهریار جوهری
در تمام آن مدت او در جایی دور، گوشه ای از درون خودش بود. اما یک بار به تنش پیچ و تابی غیر طبیعی داد و نزدیک بود پرستارها را صدا کنم تا مسکنهای بیشتری به او تزریق کنند،فقط برای چند ثانیه و نه بیش تر، مستقیما به من خیره شد و دقیقا مرا شناخت. یکی از همان جزایر کوچک روشنایی و هشیاری که…ها گاهی در میانه ی نبردهای هولناکشان با درد به آن میرسند. نگاهم کرد، فقط یک دم، و گرچه چیزی نگفت معنای نگاهش را دانستم. گفتم: «همه چی روبراهه، این کار رو میکنم.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
بله، من دلیلهای زیادی دارم که همه را پشت دفتر ریاضی ام نوشته ام و ثابت میکند بابا من را خیلی زیاد دوست داشت، حتی بیشتر از باباهایی که دخترهایشان را بغل میکنند و ادای توی فیلمها را در میآورند و سر دوربین و عکس انداختن هم دعوایشان نمیشود. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
هرچه باشد دلداری دادن کار مادرهاست. مگر همیشه این طور نبود که مادرانمان دلداری مان میدادند، به زانوی خون آلودمان چسب زخم میچسباندند، انگشت تاول زده و سوخته مان را میگرفتند زیر شیر آب سرد و سه مرتبه فوتش میکردند. من هنوز بچه بودم و تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که دانیل را محکم بغل کنم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
پدرها فقط به درد کارهای زمخت میخورند. پدرها چیزهای سنگین را حمل میکنند. پدرها میتوانند دستگاه چمن زنی را راه بیندازیند و بلدند قفسه بسازند. پدرها تویی لاستیک دوچرخهها را وصله میزنند و از کار کردن با ابزار سر در میآورند. پدرها میتوانند درخت اره کنند، اما نه بلدند تربچه بکارند، نه میتوانند چیزی بپرسند و نه میتوانند دلجویی کنند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
صورتش اخم و خنده را باهم داشت. این حالتش را دوست داشتم. یک جورهایی شبیه دو تا چیز باحال بود که باهم ترکیب خوشمزه ای بودند؛ مثل هویج بستنی. هویج بستنی فرهاد حسنزاده
اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
در مدارس ایالات متحده امریکا، معلمها تاریخ زیر را بارها و بارها روی تخته سیاه مینوشتند و از بچهها میخواستند که با افتخار و شادمانی ان را از بر کنند: 1492…
به بچهها میگفتند این تاریخ کشف قاره شان به دست انسان است. اما در اصل مدتها قبل از 1492 میلیونها انسان در ان قاره زندگی راحت و رویایی داشتند. در واقع این تاریخ سالی است که دزدان دریایی بنا کردند به فریفتن، غارت و کشتن بومیان! صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره. نام من سرخ اورهان پاموک
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
شهرها آدمها را تغییر میدهند و هر چقدر فاصلهی شهرها بیشتر باشد، انگار این تغییر بیشتر است. تغییری که با یک احساس درونی پیوند خورده است. این را بارها تجربه کردهام. هرگاه از شهری به شهر دیگر رفتهام، چیزی را در درونم تغییر یافته دیدهام. تغییری که نسبتی مستقیم با فاصله دارد. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
به من بگو ماکسیم چرا در مملکتهای دیگر کمبود و خرابی محصول و اجناس و قحطی که ما اینجا داریم وجود ندارد؟… چون آنجا سرها، نه تنها برای این درست شده اندکه موهایشان را بتراشند، بلکه برای این درست شده اند که فکر هم بکنند. ولگردها ماکسیم گورکی
باید در جامعه ای متمدن متولد شد ، تا آن بردباری و صبری را به دست آورد که بتوان در سایه ی آن و بدون میل به فرار از قید و زنجیرهای سنگینش با ضمانت هایی که اغلب دروغهای حقیرانه و پستی هستند و اسمش را قوانین نهاده اند، یک عمر با خودبینی و خود خواهی زندگی کرد. ولگردها ماکسیم گورکی
بشریت را چه افتخاری بیش از این که کسانی میگفتند مغزهاشان مسئولیت پذیر نیستند،قابل اعتماد نیستند، که مغرهاشان به شکل نفرت انگیزی خطرناکند، که ذره ای واقع بین نیستند، و یک کلام آن که به مفت هم نمیارزندو روز به روز هم به جمع این کسان اضافه میگشت. گالاپاگوس کورت ونهگات
همه پدرها، مادرها، به فرزندانشان آسیب میزنند. این اجتناب ناپذیر است. «جوانی» ، مانند شیشه ای پاک و دست نخورده، نقش دستهایی را که به آن زده میشود، جذب میکند. بعضی پدر و مادرها آنها را لک و کثیف میکنند، بعضیها به آن تَرَک میاندازند، عده ای دوران کودکی را خرد و متلاشی و به تکههای کوچک، تیز و ناهموار تعمیر ناشدنی، بدل میکنند. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
اگه اینقدر بهش علاقهمندی باید یهجوری حالیش کنی. اینجوری دستکم میفهمی کجای کاری. در هر صورت نباید به این راحتی امیدت رو از دست بدی. این رو بدون، دخترها عادتشونه با دست پس بزنن و با پا پیش بکشند. نباید دست ردشون رو زیاد جدی بگیری. ضمناً، اینکه همون اول بهت جواب مثبت نداده نشون میده که چقدر عزتنفس داره. اون داره عزم و ارادهت رو میسنجه. شک ندارم. خروس توی مرغدونی دیدی، حواست بوده چهطور پرهای دمش رو به نمایش میگذاره؟ دخترها مثل مرغ میمونن، 😂 باید نظرشون رو جلب کرد. باید یهکم براش قیافه بگیری رودریک. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
«من بهشخصه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم. چرا جوونهایی مثل ما باید خودشون رو به یه بشقاب غذا محدود کنن وقتی اینهمه فراوونی نعمت هست؟»
نگاهش به دخترهایی بود که از کنارمان رد میشدند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
با لحنی تصنعی گفت: «این یکی از چیزهاییه که خدا برای امتحان ما میفرسته.»
چپچپ نگاهش کردم. از آن دست جملاتی بود که اهل این ناحیه بهکار میبردند.
گفتم: «فکر کنم خدا کارهای مهمتری از امتحان کردن ما داره.» پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان میشد میتوانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمیشد و رفع میشد میتوانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان میکرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا میشد، سه مرد جدی و چابک با دهانهای کارآمد و چشمهای ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمیآمد. جدول پایین تختش را میخواندند و بی صبرانه در مورد دردش میپرسیدند. وقتی بهشان میگفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ میشدند تبصره 22 جوزف هلر
استرادلیتر خیلی بدش میامد او را بی شعور خطاب کنند. تمام بی شعورها همینطورند. وقتی که بهشان بگویی بیشعور از ادم بدشان میاید ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
گفتم: کاتولیکها مرا عصبانی میکنند چون آنها انسانهایی غیرمنصف هستند. با خنده از من پرسید: و پروتستان ها؟
آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض میکنند. در حالیکه هنوز میخندید پرسید: و کافرها چطور؟
آنها حوصله ام را سر میبرند چون فقط درباره خدا صحبت میکنند.
اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟
گفتم: من فقط یک دلقک ساده ام عقاید 1 دلقک هاینریش بل
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد. ساعتها بهروز حسینی
چشمهایش همان چیزی بود که لیان هزاربار هشدارش را داده بود. یک تکه از ناکجایی که به اشتباه کاشته شده بود توی صورت این مرد. مجموعه ای از یاختههای قدرتمندی که وقتی درگیرشان میشدی نمیتوانستی خود را از جادویش رها کنی. نمیتوانی رودررویش به راحتی بگویی نه ناتمامی زهرا عبدی
وقتی کسی را از دست میدهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ میشود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ میشود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو میشد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض میکردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اگر گوشتان را بچسبانید به دهنهی این صدفها، صدای موجهای دریا را از تویشان میشنوید. صداها نمیمیرند. مثلاً آوازهایی که قناریها خواندهاند میشوند یاقوت. صدای بادها میشود پچپچهی رازهای آدمها. آوازهایی که آدمها میخوانند، میشوند سبکی قاصدکها. خندههای بازیِ بچهها میشوند رنگ میوهها؛ و صدای موجهایی هم که توی دریاها آمدهاند و رفتهاند، توی این صدفها میشوند خاطره این صدفها. این صدا، قشنگترین آواز دنیاست. برای بچهها لالاییست. برای پیرها، جوانیست. 1001 سال شهریار مندنیپور
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباسهای تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی میارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
یک طبقهای بر این کشورها حکومت میکنه که کودنه، هیچچیزی نمیفهمه، هرگز هم نمیتونه بفهمه. به این علته که ما گرفتار این جنگ هستیم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
اگر بخواهیم جنگ سه ابر قدرت را با معیارهای جنگهای قبلی بسنجیم ،می بینیم که فقط خود را فریب داده ایم. این جنگ ،جنگ حیواناتی است که نحوه ی قرار گرفتن شاخ هایشان آنها را از درگیری با یکدیگر منصرف میکند. 1984 جورج اورول
نویسندههای خوب بارها زندگی رو لمس میکنن. متوسطا یه انگشت بهش میزنن. بدا بهش تجاوز میکنن و ولش میکنن برای مگسا فارنهایت 451 ری برادبری
مردم دوست دارن هیولاها و چیزهای شرور رو بسازن تا خودشون کمتر شرور و هیولایی به نظر برسن. اونا وقتی سیاه مست میشن، تقلب میکنن، همسرانشون رو کتک میزنن، یه پیرزن رو گشنگی میدن، یه روباه که توی تله افتاده رو با تبر میکشن و یه تک شاخ رو با تیر سوراخ سوراخ میکنن. اونا دوست دارن فکر کنن که اگه یه بِین، کله ی صبح بیاد وارد کلبه هاشون بشه، هیولاییتر و شرورانهتر از کارهایی هست که اونا میکنن. این طوری احساس بهتری دارن. این طوری راحتتر زندگی میکنن. آخرین آرزو (حماسه ویچر) کتاب اول آندره ساپکوفسکی
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. میگوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمرهی کسالتبار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی میشوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر میافتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان مینامندش، درونم به راه میافتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعتها بیحرکت گوشهای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
و همانطور که جنایت کار میشدند، عدالت را اختراع کردند و قوانین قضایی به وجود آوردند وبرای نگه داشتن آن گیوتینها را برپا کردند. آنان به سختی به خاطر میآوردند که چیزی را از دست داده اند. چیزی را در گذشته رها کرده بودند خوشبختی و معصومیت را. آنها حتی امکان وجود خوشبختی و پاکی را در گذشته به تمسخر میگرفتند و آن را یک رویا میدانستند. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان سمفونی مردگان عباس معروفی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی میکرد. چنین دولتهایی را پیشتر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاههای بیحوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفهکننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج میبیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان میترسیدند. میترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامههای متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
مرگ منتظر بود، چون او میخواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر میکنید فضولی میکنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غمانگیزترین دیدارهای من با آنهاییست که خیلی زود میروند. گفتم که تمام آینده را میبینم. فکر میکنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
رنجهای بزرگ موجب میشوند رنجهای کوچکتر دیگر احساس نشوند، و برعکس؛
در نبود رنجهای بزرگ، حتی کوچکترین دردسرها مایه عذاب هستند درمان شوپنهاور اروین یالوم
قاعدهی سیوچهارم: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی پنجم: کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمیدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هرچه هست در دل خراب است! ملت عشق الیف شافاک
بسیار اندکاند کسانی که به گیاهان خاردار و بهظاهر خشن تمایل دارند. حال آنکه در این عالم دوای بیشتر دردها از این نوع گیاهان به دست میآید.
باغ عشق هم مگر اینطور نیست؟ اگر فقط خوشیها و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون اینکه بینشان فرق بگذاری. ملت عشق الیف شافاک
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همانقدر کمتر دلت به درد میآید، همانقدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست. ملت عشق الیف شافاک
در مورد چیزهایی که نمیخواهی بدانی، هر قدر کمتر بدانی، همانقدر کمتر دلت به درد میآید، همانقدر کمتر عذاب میکشی. اینطوری که به قضیه نگاه کنی، نادانی آنقدرها هم بد نیست. ملت عشق الیف شافاک
کوچکتر، در خود فرو رفته، بیرنگ اما در عین حال نورانی به نظر میآمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون میتابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون میزد، به سختی میشد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
جنگ چگونه گسترده شد؟ چگونه خودش را جمع و جور کرد؟ از چی ساخته شد؟چه اسرار، دروغها و خیانتهایی سبب آن شد؟ چه عشقها و تنفرهایی موجب آن شد؟ چقدر پول و اسلحه خرج آن شد؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر میزد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا اینقدر به نوشتن خاطراتمان علاقهمندیم؟ عکسهای قاب کردهمان را، دیپلمهایمان را، کاپهای روکش نقرهشدهمان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافههایمان میدوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک میکنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی مینویسیم. همه اینها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام سادهتر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمیتوانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار میافتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
مادرم به پرستارهایی که در بیمارستانهای مختلف از پدرم مراقبت کرده بودند حسادت میکرد. دلش میخواست پدرم سلامتیاش را فقط مدیون او بداند، میخواست پدرم به وفاداری خستگیناپذیر او اهمیت دهد. دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما جوانانمان را تنها برای پیروزی بار آورده ایم اما باید اعتراف کنم آنها هیچ نمیدانند که وقت شکست چه طوررفتار کنند… به جوانها گفته ایم که آنها از تمام جوانهای دیگر کشورها باهوشتر و شجاع ترندولی وقتی اینجا خودشان به چشم خود دیدند که ذره ای از جوانان دیگر باهوشتر یا شجاعتر نیستند بهت زده شدند…هم از ما متنفر شدند وهم از خودشان. ماه پنهان است جان اشتاینبک
زمانی که توی تورات تصریح شده که «شما نباید سنگ پیش پای کورها بندازید» چهجور عوضیهای بیپدری تو اورشلیم زندگی میکردن؟ ریگ روان استیو تولتز
خدایا، بهجز آزار نژادی، گرسنگی و انگ بیبندوباری عذابی عذابی نیست که با آن ناآشنا باشم. چرا فلج شدن و تجاوز باید تربیت احساسات من باشد؟ میدانم که اغلب فراموش میکنیم «حقوق بشر» یک چیز کاملاً مندرآوردی است، ولی وقتی مال خودت را زیر پا میگذارند آدم دردش میگیرد. تبریک بابت متوازن کردن کشتارها در میادین جنگ ولی آیا کلمهی رمز «دیگر بس است» یادت رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
شکنجه کردن کسی که مبتلا به یک بیماری لاعلاج است یا برای همیشه فلج شده کار بسیار سادهای است. اسم مسخرهترین و مفتضحترین درمان ممکن را بیاورید، فرو کردن چوب بامبو زیر ناخن مثلاً و قسم بخورید که یکی از دوستانتان با این روش درمان شده. بیمار معلول یا روبهمرگ ته قلبش ناراحت است از اینکه همهی کارهای لازم را برای بازگشت به آغوش سلامتی انجام نداده، فوری دستش را دراز میکند سمت بامبو. ریگ روان استیو تولتز
تنها آدمهایی که ارزش نگاه کردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن ته کمانه کردهاند، چون بعد از کمانه کردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها میمیرد. نه، جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بی باقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را به هم میریزد. سفالینه را میترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم میشکند. ویران میکند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
در دلسنگترین آدم ها، آن دم که در نهایت خشم حیوانی زبان بسته را زیر ضربه میگیرد، حسی دلسوزانه وجودی نهفته دارد. اما یک ناگریزی آنی مانع آن میشود که دست از کردار وحشیانه خود بکشد. چه بسا دهقانان و ساربانان و چارپاداران به دنبال آن که خشم دل را در ضربههای زنجیر، چوبدست و گاه بیل و چارشاخ بر پیکر حیوان فرو ریختند، با حیوان گفت و گو در میآیند. به حیوان دشنام میدهند و با او حرف میزنند. برهان میآورند و میکوشند به خر، شتر یا گاو بفهمانند که سبب خشم و دیوانگی او شده اند:
«آخر تو چه ات میشود حیوان!» جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه آقام دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. ریگ روان استیو تولتز
دخترها صرفاً با بدنشان قواعد زنانگی را یاد میگیرند ولی ما برای رسیدن به مردانگی باید کار خاصی بکنیم مثلاً برویم جنگ. ریگ روان استیو تولتز
چندشم شد. خواهر و برادرهایی که در سنین بالا با هم زندگی میکنند در جامعهی ما مورد خاصی هستند. حق داریم ازشان بترسیم. ریگ روان استیو تولتز
«چه مقدار از این کارهای من برای خداست و چه مقدار برای بندگان؟» پدر سرگی لئو تولستوی
سونیا هیولای کوچولوی دوستداشتنیام؛ هنوز مثل باقی دخترها که عاشق پدرشان هستند مرا میپرستید، ولی وقتی دست کثیف بلوغ لمسش کند همهچیز تمام میشود. ریگ روان استیو تولتز
در شعرهای عاشقانهی تمام قرون، زن در اشتیاق تحمل فشار پیکر مردانه است.
پس سنگینترین بار درعینحال نشانهی شدیدترین فعالیت زندگی هم هست.
بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است. بار هستی میلان کوندرا
دلیل ما برای خلق کردن همون دلیلیه که برای باقی کارها داریم: ترس از یه چیز جایگزین. ریگ روان استیو تولتز
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص میچسبد و تا بزرگسالی همراهش میآید. اسم خودمانی به آدم یادآوری میکند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد میکند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمیکنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت همنام جومپا لاهیری
کاش میتوانستیم در قطارهای در حال حرکت باشیم و جز یک بلیت دائمی نداشته باشیم. میتوانستیم مردم را تماشا کنیم و برای زندگیشان داستان ببافیم. زندگی هایی که شبیه هم هستند و کوچکترین شباهتی به هم ندارند، مانند ابرها… چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خندههای بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمیشدند. غر نمیزدند و مانند کارآگاهها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمیگفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچهها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچهها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی میشود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
قطارها در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاههای وسط ساعتهای ملاقات. آدم اگر شجاع باشد میتواند از آنها برای فرار استفاده کند چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
انسانی که خود را از قید و بند خون و خاک رها نکرده، انسان کاملی نیست و توانایی عشق و خردورزی ندارد؛ نمیتواند واقعیت انسانی خود و اطرافیانش را تجربه کند. جزء از کل استیو تولتز
دنیا تا ابد بر همین منوال میچرخه. ما ساختیم اونها نابود کردن. اونها توپ میآرن حضرت عالی نابودش میکنی. رها کن آقا این مسخره بازی را! شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
جنایتکارهای حرفهای و فلاسفه به شکل شگفتانگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هر دو با قوانین تغییر ناپذیر خودشان زندگی میکنند و از هیچکدام والد به درد بخوری در نمیآید. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
دکترهای چاق به اندازهی آرایشگرهای کچل غیر قابل اعتماد هستند. جزء از کل استیو تولتز
تنها شادی حقیقی آواز خواندن برای خود با صدای گرفته است و دخترها. جزء از کل استیو تولتز
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
آدم بزرگها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان میکند بدون فکر کردن حرف بزنند. و میدانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق میافتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
دست کم یک نژادپرست، مثلا کسی که از سیاهان متنفر است، ته دلش آرزو نمیکندسیاه باشد. تعصبش، هر چقدر هم زشت و احمقانه، دقیق است و صادقانه. نفرت از پولدارها از جانب کسانی که له له میزنند با آدمهای منفورشان جا عوض کنند، حکایت گوشت و گربه است. جزء از کل استیو تولتز
مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را با هم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه متصل کند. جزء از کل استیو تولتز
پارادوکس تبهکار بودن اینه که برای پیش بردن کارهاتون نیاز به شهرت دارین ولی همین شهرت به کشتهتون میده! جزء از کل استیو تولتز
کلی بچه بود که میشد باهاشان دعوا کرد. همه ی شهرها بچه ی چغر داشتند. نسل جدیدی از زندان پرکنها که منتظر بودند استعدادشان شکوفا شود. جزء از کل استیو تولتز
حالا که تنها همدستم را هم از دست داده بودم فقط دلم میخواست پنهان شوم، ولی کثافت ماجرا این بود که در شهرهای کوچک چیزی به اسم گمنامی وجود ندارد. بدنامی چرا، گمنامی، نه.
واقعا خیلی مزخرف است که نمیتوانی در خیابان راه بروی بی اینکه کسی به تو سلا کند یا لبخند بزند. بهترین کاری که میشود کرد این است:
جاهایی را که همه بدشان میآید پیدا کنی و بروی آنجا. جزء از کل استیو تولتز
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر میسازیم. سوال هایی میکنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمیکنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو» مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی کسی را از دست میدهید، دلتان برای خاطرات عجیبش تنگ میشود. دلتان برای چیزهای کوچکش تنگ میشود، برای لبخندش، رفتارش، آنطور که توی تخت از این پهلو به آن پهلو میشد یا اینکه به خاطرش رنگ دیوارها را عوض میکردید. مردی به نام اوه فردریک بکمن
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی میدانم که بر میگردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ میروی و باز مثل همیشه بر میگردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچههای لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به درهها…
در سایهی سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند! تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
با شیوه یا بدون شیوه، باید همه را از خود برانم، موجودات، اشیا، شکلها، صداها و نورها… نامناپذیر ساموئل بکت
اگز تمام هرزههای 60 ساله قیافه ی مسخره ی 30 ساله هارا پیدا کنند دیگر چه کسی میخواهد نقش مادرها و مادربزرگها را بازی کند؟ سانست پارک پل استر
ترس انسان را از کارهای بزرگ باز میدارد. نامیرا صادق کرمیار
منم همه و هیچ. همچو بادم، و راه نمییابم به آنجا که درها و پنجرههایش بسته است. زهیر پائولو کوئیلو
خدعه و نیرنگ مانند علف هرز خودرویی است که اگر فورا آن را از بین نبری، در همه چیز ریشه میدواند و آن قدر پیش میرود که برای رهایی از آن دیگر چاره ای جز دروغ گفتن نداری. کفشهای آبنباتی ژوان هریس
نمی توان دختری بی گناه را به مرز جنون رساند ، حامله اش کرد ، جسدش را در عمق هشت فوتی زمین دفن کرد و زندگی را به همان شکل سابق ادامه داد. مردی که این کارها را کرده باید مجازات شود. اگر دنیا جزایش را ندهد ، خودش باید خود را مجازات کند. کتاب اوهام پل استر
مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد. جزء از کل استیو تولتز
انسانها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهای پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسانها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش مینشینم و از روی اضطراب سر جایم وول میخورم خردهچوب در بدنم فرو میرود. بعد پروردگار با لبخند میآید سراغم و میگوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کردهای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیهای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند. جزء از کل استیو تولتز
جلو کمد هلن میایستادم و لباسهایش را لمس میکردم، ژاکتها و پولوورهایش را مرتب میکردم، لباسهایش را از چوب رختی در میآوردم و روی زمین پهن میکردم. یک بار یکی از لباسهایش را تنم کردم و بار دیگر لباسهای زیر هلن را پوشیدم و آرایش کردم. تجربهی لذتبخشی بود و تکرارش کردم و بعد از چندبار آزمایش متوجه شدم عطر حتا از رژ لب و ریمل هم مؤثرتر است. عطر، او را واضحتر از دیگر وسایل شخصیاش به من برمیگرداند و با عطر، هلن زمان بیشتری در کنارم میماند. خودم را به دوزهای کوچک عطر عادت داده بودم و برای همین توانستم تا آخر تابستان شیشه را نگه دارم. کتاب اوهام پل استر
اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شده و سوزانده و نابود شد و خاکستر و دود شد. من نمیدانم خاکستر چه شد و نمیتوانستم موقع سوزاندن جسد سوال کنم چون به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه میکنم و فکر میکنم مولکولهای بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها بر فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگلهای انبوه برزیل، یا به صورت برف در جایی، فرو میریزد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
شما میگویید که زنها در جامعه ی ما در زندگی علایقی دارند که با علایق روسپیان شباهتی ندارد. من میگویم نه و دلیل دارم. اگر آدمها در زندگی هدفها و آرمانهای مختلف داشته باشند و درون مایه زندگی شان با هم یکسان نباشد این تفاوت ناگزیر در صورت شان منعکس میشود و آنها را ناهمسان میسازد. حال آنگه میبینیم ظاهر آنها متفاوت نیست. آن زنان نگون بخت و خوار شمرده را تماشا کنید و آنها را در کنار بانوان محترم و بلندپایه اعیان بگذارید. همان لباس ها، همان عطرها، همان بازوان و شانهها و سینههای عریان و همان لباسهای چسبان سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
بعد از تردیدی بیش و کم طولانی در باب نظرها و تصورهایمان تأیید شدن چه خوشایند است. شاید همین است که درد مرگ را کمی تعدیل میکند. مالوی ساموئل بکت
… بیشتر آدمها همه چیز را رها کرده اند. چون میدانند هر قدر هم تلاش کنند، سر انجام میبازند و وقتی به این نقطه رسیدی هر گونه مبارزه ای بیهوده است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
همه کارگرهای واقعی از افسردگی و بی قراری میمیرند. از بس که کار کرده اند و از بس که کار مانده است دریا جان بنویل
چرا این میل در آدمی همیشگی است که خود را فریب دهد، گوشهای تاریک را در انتهای خیال نقاشی کند، با آب و رنگ آسمانش را آبی آبی کند، باغچهای سبز در آن بنشاند، همیشه سبز و خود را در آن باغچه رها کند و از هر کجا که شد گلی پیدا کند و در آن باغچه بکارد. خانوم مسعود بهنود
آدمها وقتی از پوست شیرهای عاریهای به در میآیند و خودشان میشوند، چقدر فرق میکنند. خانوم مسعود بهنود
همه مادرها در تمام اعصار و قرون همین طور بودند… عاشق مهر ورزیدن و خدمت کردن. آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
به نام آزادی اورا فریب داده اند. به تهور و کارهای خطرناک اورا تشویق کرده اند. او دسته گلی است… دختری در قطار پائولا هاوکینز
اگر بخواهیم همیشه از احساسمان پیروی کنیم، کشتی زندگیمان بارها و بارها به گل مینشیند. در زندگی فقط یک راه بی خطر وجود دارد و آن راه، حقیقت است. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده میافتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمیاندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
بارون آدم رو به دیوونگی میرسونه،چیزی فراتر از الکل،خوب میتونه هواییت کنه تا از آشفتگیهای زمینی رها شی،حلاله حلال! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
بدتر از همه… باورهای ماست… ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
فکر کردم، با وجود اینکه فهرستی از عادتها و رفتارهای جهانی دارم، مردم را خوب نمیشناسم. شاید دنیا و مردمش را نمیشد در یک بستهبندی جهانی گنجاند. شاید دنیا پر از مردمی بود با خصلتهای مختلف، مردمی خسته، زخم خورده، تنها و مهربان که هر کدام در دورهای با روشهای خودشان زندگی کرده بودند و میکردند. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
من بر این باورم که کارهای بیهوده و بی فایده به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند.
عقیدهای که رواج دارد چنین است که انبوه مردم حیوانهای حقیری هستند که اگر بیکار بمانند خطر خواهند داشت و بنابراین باید آنها را چنان مشغول کرد که فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
دولتها، مثل ابرهای گریزانِ بدون باران، تندتند آمدهاند و رفتهاند؛ همه شبیه بههم. تنها فرقشان در قیافههاشان بودهاست. یکی کوتاه یکی بلند. یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک. یکی با صدای بم یکی زیر. یکی چاق و یکی لاغر.
و مردم، همچنان فقیر و پابرهنه، ماندهاند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
جایگاه من برتر از اندیشههاست چون من از اندیشهها گذشتهام و راهی که در پیش گرفتهام، راهی است در فراسوی آنها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوهزدهاند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه میسپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها میسازم. من مرغیام که در اوج پرواز میکند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه میخواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر میآیم تا آنهایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بیدرنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در میآیم.
پر و بال من طبیعی است. آنها را با سریش نچسبندهام. شاید این که میگویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکردهاید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است. در جستجوی مولانا نهال تجدد
برای پخته شدن، باید جدایی را تجربه کنم، همان جدایی که نی بریده از نیستان را به سازی خوشآوا مبدل کرد، همان جدایی که از مردی به حال خود رها شده شاعری بیمانند پدید آورد. این را میدانستم و این را هم میدانستم که در پختگی غرق خواهم شد و در پایان سفر، با آنکه راه سفر را به من نشان داد، یکی خواهم شد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
چشمهایت را باز کن و ببین! تا کی میگویی «این را نمیدانم، آن را نمیدانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمیبینم» هایت «میبینم» شود و «نمیدانم» هایت «میدانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بیثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان مینازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست میبینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخهی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بیخوابان مییابیاش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
به نظر من همه چیز اینجا زیباست. باغچه، باغهای میوه، جویبار و جنگل، همه جای این دنیای دوست داشتنی، قشنگ است. شما هم احساس میکنید در چنین صبح قشنگی، میشود عاشق دنیا شد؟ من از اینجا صدای خنده جویبار را میشنوم. تا به حال متوجه شده این که شادترین چیز دنیا، همین جویبارهایند؟ آنها در تمام طول مسیرشان میخندند. حتی در زمستان، صدایشان از زیر یخها به گوش میرسد. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
عشق لرزه یا لرزههای قشر عاطفی. یادته یک شب دربارهش صحبت کردیم. عین قشرهایی که ساخت لایههای زمین رو تشکیل میدن، احساسات هم جابهجا میشن. وقتی جابهجا میشن تکون میخورن، خشکیها به هم میسابن و توفان و آتشفشان و زمینلرزه و تسونامی به وجود میآرن… این همون اتفاقیه که برای ما افتاده… از روی غرور و دستپاچگی لایهها رو برهم میزنیم و فاجعه به بار میآریم. عشق لرزه اریک امانوئل اشمیت
قدمها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخوردهاش در تاریکی محو میشد، به شخمزارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب میکردند. از جیحونآباد صدای عوعوی سگها به گوش میرسید و دلهره در دل ما میانداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کردهبود. در افق بُز سیاهی سر بریده شدهبود و خونِ کفکردهاش آرامآرام لخته میبست…. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سنشان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازهی یتیمخانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرقشان درست این جا مشخص میشد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- کجا میرم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیمخانهی دختران میفیلد دیده بود، به جز پیادهروی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیکترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازهها را نداشت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
آدمهای بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچهها هستند. مهم هم نیست بچهها چی کار میکنند. مگر این که بچهها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگها یه خرده راحتش میگذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
جیرجیرکها توی ساقه ی نیها جا خوش کرده بودند. داشتند جیرجیر میکردند و با پرندهها حرف میزندند. از کارهایی صحبت میکردند که بنا بود فردا صبح زود، پس از دمیدن سپیده سحری مثل هر روز خدا انجام بدن. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
بارها و بارها در زندگی حرفه ایم شاهد بوده ام که حقیقت در پرده مانده و دروغ به لباس حقیقت در آمده… توفان در مرداب لئوناردو شیاشا
بعضی مرا شجاعترین فرزند وطن میدانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمیداشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمیفهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… میفهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک میکردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضیها نامزد داشتند. بعضیها میخواستند بروند خارج یا میخواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم. آخرین انار دنیا بختیار علی
من امیدوارم که وقتی مردم، یک آدم با فهم و شعور پیدا بشود و جنازهٔ مرا توی رودخانه ای، جایی بیاندازد. هرجا که میخواهد باشد، ولی فقط توی قبرستان، وسط مرده ها، چالم نکنند. روزهای جمعه میآیند و روی شکم آدم دسته گل میگذارند، و از این جور کارهای مسخره. وقتی که آدم زنده نباشد، گل را میخواهد چکار؟ مرده که به گل احتیاج ندارد. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آیا میشود بالاخره سری بر من جوانه بزند، سری از آن خودم، که در آن زهرهایی عمل بیاورم شایسته خودم، و پاهایی که زیرشان علف سبز شود، بالاخره در آن جا میبودم، بالاخره میتوانستم بروم، این تنها درخواستی است که دارم، نه، نمیتوانم درخواستی داشته باشم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
«اگر بروی جنگ چه کارهایی میتوانی بکنی؟»
«میتوانم خط راهآهن یا پل بسازم، مثل یک برده کار کنم.»
«اما وقتی کار ارتش با آنها تمام شد، باید دوباره خرابشان کنی. این که بیشتر شبیه یک بازی است.»
«اگر اسم جنگ را بگذاری بازی.»
«جنگ چیست؟»
«جدیترین کار است، یعنی جنگیدن.»
«چرا جنگ از هر چیز دیگری جدیتر است؟»
«چون یا میکشی یا کشته میشوی و تصور میکنم این کشتن بهقدر کافی جدی هست.»
«اما وقتی بمیری دیگر اهمیتی نداری.» رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
حالا میفهمم که چقدر کورها خوشبختند که آن ابرهای خاکستری بالای کوه را نمیبینند و آدمهای دماغ قرمز، مثل دماغ تو، با چشمهای خیس و اشکریز، مثل چشمهای تو را نمیبینند. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
پدر و مادرها به چیزی جز بچه هایشان اهمیت نمیدهند. آنها مرکزِ جهان هستند؛ آنها تنها چیزهای مهم دنیا هستند. کس دیگری مهم نیست، رنج یا شادی احدی دیگر مهم نیست، هیچ چیزی جز آن بچه واقعی نیست. دختری در قطار پائولا هاوکینز
من عاشق مسافرت بودم. اما آخرش این شد که به رم و آتن سفر کردم. خب، همه چیز خوب بود اما از قسمتهای باستانی این شهرها چیزی جز خرابه باقی نمانده است و شکوه و عظمت آنها هم فرقی با چلتنهامِ خودمان ندارد. از اینکه دوباره به خانه برگشم خوشحال بودم. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
آدمها هرجا که باشند صبح و شب همیشه همان کارهای تکراری را انجام میدهند، نه؟ تنها راهی که این ملالت را از ذهنمان دور کنیم این است که یک جا ساکن شویم و یک شغل مشخصی را انجام دهیم. آن وقت دیگر به آن فکر نخواهیم کرد. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعهها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظهاش را میکردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او میگذاشتند، به او میگفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زنقابل اعتماد بود، مردها بیچونوچرا در او آرام میگرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان میخریدند، طغیان میکردند و خشمگین میشدند، اما هرگز لحظهای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمیبردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، اینجا و آنجا وزیده میشدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار میشدند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی به یک شغل تروتمیز و آبرومند عادت میکنید دیگر نمیتوانید زن یک مرد فقیر بشوید. خیلی دخترهای سرحال و شادابی را دیدهام که با ازدواج، به خرحمالهای کثیف و پیر تبدیل شدهاند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه میگیرد. عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم میآیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
مارهای دشتسستان تیره رنگ و باریکند،وسط شنهای دشت مثل کرم میلولند، چابک و تندروند،شکار خود را به سرعت تعقیب میکنند. زهرشان مهلک است. نمیتوان از نیش آنها جان سالم بدر برد. رهگذری که در بیابانها و ریگ زارهای گرک و سوزان دشتستان راه برود گاهی میبیند که شنها حرکتی سریع میکنند. در این هنگام مو به تن رهگذر تیره بخت سیخ میشود، و بی درنگ خود را به پا یا پاچه او فرو میکند، دیگر مرگش حتمی ست. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوشصدا و گلوری حساس! به او میگفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه میافتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیقتر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در میآمد خواهرها و برادرهایش یادشان میآمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچههای جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتابهایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهرهاش را آرام نشان دهد تا از فاصلهی نسبتا دور معلوم نشود گریه میکند. آه امان از اشک ها. با خودش میگفت چقدر خوب میشد اگه طبیعت میگذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن. خانه مریلین رابینسون
بزرگ تا خوابیدهخانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیدهخانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمیگردند. شانههای سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دلجویان به خوابیدهخانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! سادهایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیدهخانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد. بززگ سرپا ایستاده ونگاهش میکرد. بیوهکشی یوسف علیخانی
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
خورشید جان، امان از این بی تو گذشتنها؛ وقتی از شما دورم، برفهای درونم آغاز میشود. کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشقاند. من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
رنج و اندوه میتواند شما را به رفتارهایی وادارد که حتی نمیتوانید کمترین درکی از آنها داشته باشید. پس از تو جوجو مویز
به تو نمیگویم که از ساختمان چند طبقه بپر!
یا کنار نهنگها شنا کن…
یا اینجور کارها،اما جسورانه زندگی کن!
در زندگی ات جسارت به خرج بده… من پیش از تو جوجو مویز
حالا که دارم مینویسم صدایش را میشنوم که با دئیردر حرف میزند. صدای خفه اش از دیوارها میگذرد ولی حرف هایش را تشخیص نمیدهم. لابد دارند از اولین ملاقاتشان حرف میزنند و یا از اولین شبشان. بدون شک دارند از یک اولین حرف میزنند چون دارند به آخرینش نزدیک میشوند. میرا کریستوفر فرانک
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند. بخواهی قبولت داشته باشند. بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها با لاغرها با پیرها با جوان ها…همه چیز را در سرت به هم میریزند برای اینکه مشمئز شوی…برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی. برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها…برای انها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت…با دوستان بی شمارت. و وقتی مردی را میبینید که تنها راه میرود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است…تو تمام اینها را میدانی؟
- میدانم میرا کریستوفر فرانک
عشق چیز عجیبی است. آنقدر عجیب که سما که آدمی است به ظاهر منطقی، نمیتواند درک کند دنیا روی کمر همین اگرها و مگرها دنیا شده است. بهار 63 مجتبی پورمحسن
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
احساس میکرد دلش میخواهد مخفیانه بمبی منفجر کند و این امید مبهم را داشت که پس از طوفان، ابرها پراکنده شوند و همه چیز مثل سابق بشود. جاودانگی میلان کوندرا
این کتاب میتواند دیدگاه انسان را به زندگی تغییر دهد. مضمون اصلی آن غنیمت شمردن دم است که در شعرهای خیام نیز به وفور از آن صحبت میشود. همچنین نقل قولهای فوق العاده ای از شاعران بزرگ انگلیسی و شخصیت اصلی کتاب جان کیتینگ مطرح میشود. با وجود اینکه حجم زیادی ندارد خواندن آن را به هر کس به شدت توصیه میکنم. فیلم اقتباسی از این کتاب با بازی رابین ویلیامز نیز بسیار خوش ساخت و تأثیرگذار است. انجمن شاعران مرده کلاینبام
شماره خوش یُمن. 4. صاحب زایچه باید کارهای تهورآمیز جدیدی را آغاز کند، چون تفاوت میان موفقیت و مصیبت در گروی انجام همین کار است. مرفی ساموئل بکت
فکر نمیکنم ما کورشدیم. . ما کور هستیم. . کور اما بینا. . کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند… کوری ژوزه ساراماگو
انواع و اقسام کارهایی را انجام بده که از قلبت برمی آیند. وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمیکنی، حسرت اموال دیگران را نمیخوری. تمام وجودت انباشته از عکس العملهای خودت خواهد شد سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نوعی شست و شوی مغزی در کشور ما وجود داشته و دارد. میدانی چگونه مردم را شست و شوی مغزی میدهند؟ یک چیز را بارها و بارها تکرار میکنند. کاری که مدام در این کشور انجام میدهیم. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما آن را تکرار میکنیم _و میگذاریم که برایمان تکرار شود _بارها و بارها، تا این که دیگر هیچ کس به خودش زحمت نمیدهد به چیز دیگری حتی فکر کند. یک انسان متعادل و طبیعی نیز دچار سرگیجه میشود و دید درستی از این نخواهد داشت که واقعا چه چیز مهم است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
پیش از اینکه آتش جنگ لفظی شعله ور شود، هر دو کوتاه آمدیم؛ پی برده بودیم که ممکن است همدیگر را به گفتن چیزهایی واداریم که بعدا پشیمانی به بار آورد، چیزهایی که هرگز نتوان از خاطر زدود، حتی اگر پس از اینکه آرام شدیم، بارها عذرخواهی کنیم. شب پیشگویی پل استر
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
ممکن نیست پیرها به جوانها حسادت نکنند. مطلب این جاست که تو بپذیری چه کسی هستی و از آن چیزی که هستی لذت ببری. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
من اجازه میدهم که حسادت تمام ذرات وجودم را دربر بگیرد، اما فقط احساسش میکنم، سپس اجازه میدهم که برود. رهایش میکنم سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه میگویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان میشدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگیهای نارضامندانه. زندگیهای بدون دستاورد کافی. زندگیهای خالی. زندگیهای بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمیخواهی به گذشته برگردی. دلت میخواهد پیش بروی. دلت میخواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوانتر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
من نمیخواهم جهان را با ترس ترک کنم. میخواهم بدانم چه چیزی دارد اتفاق میافتد، آن را بپذیرم، به صلح و صفا و آرامش برسم، و آن وقت رها کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم میکنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آنها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آنها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد میترسی، تو از غم و غصه میترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، میترسی. فقط در یک صورت تو میتوانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آنها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آنها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک میکنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که میتوانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
رها شدن و انفصال به این معنی نیست که تو اجازه ندهی تجربه در تو نفوذ کند. برعکس، تو اجازه میدهی که تجربه تمام و کمال در تو نفوذ کند:این رمز رهاسازی و ترک آن تجربه است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این چیزی بود که مردها، مردم، همه از دخترها انتظار داشتند؛ زیبا، عزیزدردانه، لوس، خودخواه و بی مغز. دختر باید چنین باشد تا عاشقش بشوند. بعد مادر میشود و تمام وجودش را وقف بچه هایش میکند. دیگر خودخواه نخواهد بود، ولی تا ابد بی مغز باقی میماند.
پاییز داغ/آلیس مونرو کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
هدفی که برای آن پول در نظر بود، به اندازه نقشه ی اولیه ام جدی بود. آن را فقط برای ادامه ی کار دیماجّو خرج نمیکردم برای باورهای خودم هم بود، برای موضع گرفتن در مورد چیزی که بهش اعتقاد دارم، برای به وجود آوردن تغییری که تا به حال قادر به انجامش نبودم. ناگهان انگار زندگی ام برایم معنا و مفهوم پیدا کرده، نه فقط همان چند ماه گذشته، که تمام زندگی ام از همان روز تا ابتدایش. تلاقی معجزه آسایی بود، تقارن شگفت انگیز انگیزهها وآمال بود. اصل وحدت بخش را پیدا کرده بودم و این تفکر میتوانست تمام تکههای شکسته ام را گرد هم بیاورد. برای اولین بار در عمرم کامل شده بودم. هیولای دریایی پل استر
(( آن قدرها که فکر میکنی بد نبود. وقتی آنجایی، نگران هیچ چیز نیستی. در روز سه وعده غذا داری. مجبور نیستی لباس بشویی. زندگی ات پیشاپیش برنامه ریزی شده. باورت نمیشود زندان چه آزادی ای به آدم میدهد.) ) هیولای دریایی پل استر
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است از همه چیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز میخواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکههای پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمیشود. دلت میخواهد الان تهران بودی و او میخواند. دلت میخواهد از او میپرسیدی دستگاههای آوازی چه فرقی با هم دارند. از او میپرسیدی نفسش را چطور تنظیم میکند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نتهای بالا را میخواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی. مورچه در ماه لادن نیکنام
خستگی نباید بهانه یی شود برای آنکه کاری را که درست میدانیم، رها کنیم و انجامش را مختصری به تعویق اندازیم. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
گر فرض کنیم که کار یک ظرفشور، کم یا زیاد، بیهوده باشد؛ بنابراین چرا تمام رستورانها و هتلها او را میخواهند! اگر از دلایل اقتصادی بگذریم، باید ببینیم که کار ظرف شستن و سابیدن دیگ، آنهم برای تمام عمر برای آدم دارای چه لذتی است؟ چون تردیدی وجود ندارد که مردم - آدمهای ثروتمند- از آنکه صحنه کار یک ظرفشور را در ذهن خود تصور میکنند، لذت میبرند. مارکوس کاتو در این باره گفته است: «یک برده نباید وقتی که بیدار است، بیکار بماند. کارش مفید باشد یا نه، اهمیتی ندارد، او فقط باید کار کند؛ زیرا همین کار کردن حداقل برای خود برده مفید است.» این شیوه تفکر هنوز هم پایدار مانده و دلیل همه کارهای پرمشقت و طاقت فرسای بیهوده دنیای امروز است. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم. دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی ، پوستهای بیش نیستند. و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمیدانند چرا زندهاند… سال بلوا عباس معروفی
در آن زمان جیمز، در روز تولد دخترش به این فکر میخندید: اینکه زن دیگری جز ماریلین در زندگی اش باشد برایش مضحک مینمود. اما در آن زمان، فکر زندگی بدون لیدیا هم کاملاً مضحک به نظر میآمد. در حالی که حالا هر دوی این کارهای مضحک حقیقت یافته بودند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
… یاکوب میدانست که همه انسانها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان میشود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل. مهمانی خداحافظی میلان کوندرا
میچ، من هم به درستی نمیدانم که مفهوم پیشرفت معنوی چیست. اما میدانم که به نحوی فقدان ضروریات داریم. به شدت درگیر مسایلی مادی هستیم که ما را راضی نمیکنند. ما روابط عاشقانه مان را، جهان اطرافمان را… فقط برای نفع شخصی خود میخواهیم. " (ما قدر و ارزش واقعی روابط عاشقانه(به مفهوم کلی) و جهان اطرافمان را آن طور که باید و شاید نمیدانیم. از همه چیز بدون این که ارزش واقعی آنها را بدانیم و شکرگزار باشیم، بارها و بارها به نفع خود استفاده میکنیم. ) سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر میرسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمیرفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمیشد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق میورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش میکرد. 1984 جورج اورول
قصد دارم تو را راحت و رها کنم. بالاخره روزی به تو نشان میدهم گریه کردن خوب است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«خیلیها با زندگی عاری از مفهوم به این طرف و آن طرف میروند. انگار در عالم بین خواب و بیداری سیر میکنند، حتی زمان هایی که به زعم خود مشغول انجام کارهای مهمی هستند. این به آن دلیل است که آنها راهشان را اشتباه انتخاب کرده اند. آن چه که میتواند به زندگی تو معنی و مفهوم بدهد، وقف خودت در راه دوست داشتن و عشق به دیگران است، وقف خودت به جمعیت اطرافت، و وقف خودت به خلق پدیده هایی که به تو انگیزه و مفهوم بدهد.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین
حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟ عقاید 1 دلقک هاینریش بل
در واقع وزارت عشق ترسناکترین وزارتخانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکانی بود که ورود به آن محال بود مگر برای کار اداری، و آن هم با گذشتن از سیم خاردار، درهای فولادی و آشیانه مسلسلهای مخفی شده میسر بود. حتی در خیابانهای منتهی به موانع بیرونی آن، نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت میدادند. 1984 جورج اورول
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
چه کارهایی که میبایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار میکشیدیم، تنبلی میکردیم و برای اینکه مدام به خود میگفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمیدانستیم هر روزی که میگذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیمگیری، تلاش و عشقورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائدههای زمینی آندره ژید
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیباییهای فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب میدانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اکثریت عظیم روشنفکرانی که میشناسم در جستوجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمیکنند و به درد کاری نمیخورند.
همهشان بد تحصیل کردهاند، به طور جدی مطالعه نمیکنند، دربارهی علوم فقط پر حرفی میکنند، از هنر هم کم سر در میآورند.
همهشان خودشان را میگیرند و با قیافهی جدی، گندهگویی و فلسفهبافی میکنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب میخوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی میلولند …
پر واضح است که همهی حرفهای قشنگمان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم! باغ آلبالو آنتوان چخوف
سادهترین حق کسانی است که به آنها عشق میورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها میخواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام میدهند و آن چه انجام نمیدهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا میکند، همانگونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی مییابد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر میشویم، سپس همه چیز را رها میکنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا میشوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش میکشند، سپس همدیگر را ترک میکنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق میافتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمیشود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه میگیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمیتوان به منزلهی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شدهی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگیها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیههای بیماری را در هم بشکنیم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی میکنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانوادههایشان فرا میرسد میگویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج میکنند…
اما آنها وقتی ازدواج میکنند، دیگر به زن و خانوادهشان فکر نمیکنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم میکنند، قفسه ای تعبیر میکنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گلها مشغول میسازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب میکنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست میدهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست میآورند.
زنها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو میروند و آن چنان در این موضوع افراط میکنند که گویا با آن ازدواج میکنند.
زنها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل میکنند و همین امر باعث میشود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند. فراتر از بودن کریستین بوبن
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آنها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها میکردی. میتوان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده… فراتر از بودن کریستین بوبن
هیچ وقت خدا ساعت نمیبندم. چون میترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام میشود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقتها مجبور میشوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آنها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد میکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمیشناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار مینشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش میرسید یادداشت میکرد. باورهایش را به رشته تحریر در میآورد. درباره زندگی در سایه مرگ مینوشت: «آن چه را میتوانید انجام دهید و آن چه را نمیتوانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها میراند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره میشود، تلاش میکند. صورتش را بهآرامی آزاد میکند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایهای از خاک مثل تاولی میترکد و از صورتش جدا میشود. واکنشاش آنی است. همهٔ عضلاتاش باز میشوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمیافتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کمکم کمیابتر میشود، باقی میماند که فکر مردن چطور رهایش نمیکند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگهایی که یکییکی میترکد و از هم میپاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی میکند تا جایی که میشود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همانطوری که هست ببیند. دیدار به قیامت پییر لومتر
دلم میخواهد بگویم که قبرهای درون من بازند. رویشان خاک نریخته ام. مردهها دراز کشیده اند و چشمانشان باز است. پرنده من فریبا وفی
دوستت دارم. دوستت دارم چون تمام عشقهای دنیا به رودهای مختلفی میمانند که به یک دریاچه میریزند، به هم میرسند و عشقی یگانه میشوند که #باران میشود و زمین را برکت میبخشد.
دوستت دارم، مثل #رودی که شرایط مناسب برای شکوفایی درختها و بوتهها و گلها را در کرانه اش فراهم میکند. دوستت دارم، مثل رودی که به تشنگان آب میدهد و مردمان را به هر جا بخواهند، میبرد.
دوستت دارم، مثل رودی که میفهمد جاری شدن به شکلی دیگر را از فراز آبشارها بیاموزد، و بفهمد که باید در نقاط کم عمق #آرام بگیرد.
دوستت دارم، چون همه در یک مکان زاده میشویم، از یک سرچشمه، و آن سرچشمه مدام آب ما را تأمین میکند. برای همین، وقتی احساس ضعف میکنیم، فقط باید کمی #صبر کنیم. بهار بر میگردد، برفهای زمستانی آب میشود و ما را سرشار از نیروی تازه میکند.
دوستت دارم، مثل رودی که به شکل قطره ای تنها در کوهستانها آغاز میکند و کم کمک رشد میکند و به رودخانههای دیگر میپیوندد، تا سرانجام میتواند برای رسیدن به مقصدش، از کنار هر #مانعی عبور کند.
عشقت را میپذیرم و عشق خودم را نثارت میکنم. نه عشق مردی به یک زن، نه عشق پدری به فرزندش، نه عشق خدا به مخلوقاتش، که عشقی بی نام و بی توجیه، مثل رودی که نمیتواند توجیه کند چرا در مسیری مشخص جاری است، و صرفاً پیش میرود. عشقی که نه چیزی میخواهد و نه در ازایش چیزی میدهد؛ فقط #هست. من هرگز مال تو نخواهم بود و تو هرگز مال من؛ اما میتوانم صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستت دارم، #دوستت دارم.
#الف
#پائولو_کوئلیو الف پائولو کوئیلو
«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هر کس خدا را بشناسد، نمیتواند توصیفش کند. هر کس خدا را توصیف کند، او را نمیشناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هر بار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: ٰمن هستم ٰ، بنابراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است. الف پائولو کوئیلو
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند، هراس مان را از دست میدهیم. کیمیاگر پائولو کوئیلو
فهمیده ام بدترین کاری که پدر و مادرها ممکن است بکنند این است که به بچه هایشان بی اعتنایی کنند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
تصویری برای خوشبختی وجود ندارد. خوشبختی عدم حضور است، سرانجام از خود رها شدن و به همه چیزهای دو رو بر پیوستن. عدم حضور تصویری ندارد.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
این اصطلاح ابلهانه است: صفحه را ورق بزن. چون از زندگی کتابی میسازد که باید به آرامی زیر نور چراغ آن را خواند، حال آن که از این کتاب چیزی نمیتوان دید، حتا عنوانش را هم نمیشود خواند، چون آدم خودش توی آن است و قلبش پر از مرکب، قلبی با تاروپودی ظریف و رها شده. چه کسی میتواند صفحه ای را که داریم میخوانیم ورق بزند. چه کسی میآید کتابی را بخواند که آدم خودش در آن است.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
من فقط به خودم فکر میکنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. میخواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، میبخشد: به خاطر بلایی که میخواستم بر سر کسانی بیاورم که میکوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیمهای نادرستی که در لحظههای مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو میدهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کردههای ما در این زندگی، کمترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
اگر عمر دوباره مییافتم،به هر کودکی دو بال میدادم،اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان میدیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
خندیدم. ((این فکرهای بیهوده را از کجا میآوری؟ یعنی به نظر تو خدا آدمی عصبانی و خشن است که بالا توی آسمان نشسته و تماشایمان میکند؟ گمان میکنی برای هر اشتباهمان از آسمان سنگ و قورباغه به سرمان میریزد؟ چنین درکی از حق مگر ممکن است؟) ) ملت عشق الیف شافاک
چه چیزی در کودکی هست که آدم را هرگز رها نمیکند؛ حتی زمانی که آن چنان خرد شده که به سختی میتوان باور کرد هر گز کودک بوده است؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من میتوانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام میشود، کنار این زن دراز میکشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر میشد… تمام تنش آثار کسی را با خود میداشت که از او بهره میبرد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده میکرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادتهای کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
مگر آدم میتواند چشمایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن میشود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چندشنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمیشود و کرمها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورد. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
اِللا قبلاً معتقد بود باید مدت زیادی بگذرد تا آدمها همدیگر را #بشناسند. اما الآن فکر میکرد مفهوم #زمان انواع گوناگونی دارد. یعنی سعی میکنیم با یک کلمه چند چیز را توضیح بدهیم.
«زمان_۱» روند یکنواخت و مکانیکی عادتهای خسته کننده، کارهای کسالت آور و در جا زدن دائمی است.
«زمان_۲» جریانی است پر از اسرار و شگفتی ها، افت و خیزها، سریع و در عین حال سرگیجه آور.
«زمان_۳» زمان مطلق خداست.
«زمان_۱» و «زمان_۲» با سرعت یکسانی جریان ندارند.
«زمان_۳» اما همه چیز را در بر میگیرد و زمانهای دیگر را هم میبلعد و هم میزاید. ملت عشق الیف شافاک
هر ده سال یک بار بر میگردم و به #گذشته مینگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمیخوریم، چرخ میزنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ میزنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمیکشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
عشق عزیز از آن عشقهای محصور کننده، محدود کننده، بازخواست کننده، حسادت کننده نبود. این ارتباط مثل دری آهنی به رویش بسته نمیشد. بر عکس، درهایی را که خیلی وقت بود قفل شده بودند، باز میکرد. میگفت: «#پرواز کن… به جهتی که میخواهی، هر جور که آرزو داری پرواز کن…»
.
عشق عزیز هم مثل خودش بود: نه از اسارت، بلکه از #آزادی نیرو میگرفت. ملت عشق الیف شافاک
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه میبینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر میپرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت میکنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور میشوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش میبینند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۴: تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. بر عکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسانِ تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند. ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» میگویند. شخصی که به اینجا میرسد چراغ راه دیگران میشود. نورش را به هر که بخواهد میتاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی میبخشد. گاه حتی میتواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط میپرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمیکند. جدا افتادهها را به هم میرساند، دشمنان را آشتی میدهد، محیطها را. تلطیف میکند؛ به نسیمی ملایم میماند که در سختترین اقلیمها میوزد. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر میشمارد. افسوس که آدمهای زیادی در تمام عمرشان در این مرحله میمانند نمیتوانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمیکند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً میشناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار میشمارند و همیشه از دیگران خرده میگیرند؛ به همان راحتی که نفس میکشند شایعه میپراکنند و افترا میزنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمییابند، در مورد دیگران حکم میدهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر میزیند. میشناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
اگر فقط خوشیها را و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «#عشق» نامید؟ دوست داشتنِ زیبا و پس زدنِ زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم #خوب را دوست داشته باشی هم #بد را؛ بدون این که بینشان #فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟… بدون شک انسان بیش از این از دستش بر میآید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همه صفتها معنای خود را از دست میدهند! ملت عشق الیف شافاک
گفته ای آشپزی را دوست داری. شمس تبریزی دنیا را به دیگی بزرگ تشبیه میکرد. دیگی که آشی مهم در آن میپزد. اعمالمان، احساساتمان، حرف هایمان، حتی فکرهایمان را توی این دیگ میریزند. برای همین باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آشِ در هم جوشِ جهانی اضافه کرده ایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا #عشق، #ایمان و #هماهنگی؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود. ملت عشق الیف شافاک
همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم پیوسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم. ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من عقیده دارم که فقط یک کار باید صورت گیرد: جست و جوی #وظیفه ای که ما به خاطر آن زاده شده ایم و انجام آن به بهترین نحوی که در توانایی ماست. فقط بدین طریق است که احساس خواهیم کرد در حال انجام کار #سازنده ای هستیم: وقتی #مرگ به سراغمان خواهد آمد. آزاد بودن، تصمیم گرفتن، اراده داشتن، همه اینها خیال باطلی است: خیال میکنیم بی سهیم شدن در سرنوشت زنبورها میتوانیم عسل درست کنیم. ما زنبورهای بیچاره ای هستیم که محکومیم وظیمان را انجام دهیم و بمیریم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده_پنجم: کیمیای #عقل با کیمیای #عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در میان ویرانهها یافت میشود، پس هر چه هست در دلِ خراب است! ملت عشق الیف شافاک
آدم چون خوبی اطرافیانش را میخواهد در کارهایشان مداخله میکند، اما راستش فایده ای هم ندارد، من خودم از وقتی دخالت کردن در کار دیگران را رها کردم و «توکل» کردم، راحت شده ام. ملت عشق الیف شافاک
ﻣﻮﻗﻊ راﻧﻨﺪﮔﻲ از ﺧﻮدم ﭘﺮﺳﻴﺪم ﭼﺮا ﺑﺎ دﻳﮕﺮان ﻓﺮق دارم. ﺷﺎﻳﺪ ﭼﻮن در ﺑﻴﻦ ﻣﺮدﻫﺎ ﺑﺰرگ ﺷﺪه ﺑﻮدم. زﻧﻲ دور و ﺑﺮم ﻧﺒﻮد و ﻫﺮﮔﺰ در ﻣﻌﺮض ﻣﻌﻴﺎر دوﮔﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺑﺎ آن روﺑﺮوﺳﺖ ﻧﺒﻮده ام. ﺷﺎﻳﺪ ﻋﻠﺘﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺪر اﻓﻐﺎﻧﻲ ﻏﻴﺮ ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﺑﻮد، آدم آزاداﻧﺪﻳﺸﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی ﺷﺨﺼﻲ زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮد، آدم ﺧﻮدرأﻳﻲ ﻛﻪ از آن رﺳﻮم اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﺳﺘﻘﺒﺎل ﻣﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻴﺪﻳﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻗﻲ رﺳﻮم ﺑﻲ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﻮد. بادبادکباز خالد حسینی
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ. بادبادکباز خالد حسینی
… ﻣﻦ از ﺗﻠﻘﻲ اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺮد ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ. ﻧﺪﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﻴﺰد؟وای،وای، دﻳﺪی دﺧﺘﺮه وﻟﺶ ﻧﻤﻴﻜﺮد ﺑﺮود؟ﭼﻪ ﭘﺘﻴﺎ ره ای!
ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺳﺌﻮال ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﺌﻮال ﺧﻮدم را ﻋﺮﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮدم و در دﻟﺶ ﺷﻚ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻋﻼﻗﻪ دارم. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮد ﺑﻮدم و ﭼﻴﺰی را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ #ﻏﺮورم ﺑﻮد ،ﻏﺮور #ﺟﺒﺮان ﻣﻲ ﺷﻮد اﻣﺎ آﺑﺮو ﻧﻪ، آﻳﺎ ﻣﺮا ادم ﮔﺴﺘﺎﺧﻲ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ؟ بادبادکباز خالد حسینی
چگونه تحقیری را ریشهکن میکنید که ریشهی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ میدانی گاهی اوقات چه آرزویی میکنم؟ آرزو میکنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود میپنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود میدانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیدهای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمدهایم، زمینهای صحرا را آباد کردهایم، سد، مزرعه و خانههای محکم ساختهایم و دور شهرمان دیوار کشیدهایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت میپندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
گاه کسی به سراغمان میآید که ما را از شخصیتمان رها میکند، شخصیتی که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشق و شهامت. شهامت آتشی است که از تفاوتهای اندک میان چوبها هراسی ندارد. عشق، محبتی است که به گونهای خستگی ناپذیر، پایدار میماند. بانوی سپید کریستین بوبن
همه شون اگه حق انتخاب داشتن ترجیح میدادن مث ما باشن. اونا تو حسرت تبدیل شدن به ما میسوزن، مث حسرتی که سیاها نسبت به سفیدها دارن. میبینی که این آدما چه کارهایی میکنن. برای اینکه ارباب باشن، حاضرن هم نوع خودشون رو به بند بکشن. رویای تبآلود جورج مارتین
خطرهای بزرگی که از خارج میرسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است. کسی که جان ماو پول ما را تهدید میکند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید میکنداز کسی نباید بترسیم. بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته میشود با خودش فکر میکند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمیتوان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سختترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هیچ کدام از ما هیچ گاه مسیرهای ممکنی را که زندگیمان میتوانست یا شاید بهتر بود طی کند ، نخواهیم فهمید. همیشه همین طور است. بعضی رازها محکومند به سر به مهر ماندن…
«راز شوهر»
لیان موریارتی
ترجمه از سحر حسابی راز شوهر لیان موریارتی
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدمها در جهانی زندگی میکنند که در آن واژهها حکومت میکنند و نه عملها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است. این وحشتناک است به دلیل اینکه ما پستانداران برنامه ریزی شده ای هستیم برای خوردن، خوابیدن، تولید مثل کردن، به چنگ آوردن سرزمین خود و برقراری امنیت خود و اینکه با استعدادترین ها در انجام کارها، حیوانترین ما، همیشه اجازه میدهند کسانی سوارشان شوند که خوب حرف میزنند در حالی که از نگه داری باغ خود، از آوردن یک خرگوش برای شام یا درست تولید مثل کردن ناتوانند. انسانها در جهانی زندگی میکنند که ناتوانها بر آنها حاکم اند. این اهانتی وحشتناک به طبیعت حیوانی ماست، نوعی فساد، تناقض عمیق ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ششم
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظههای سختی وجود دارد؛ لحظههای بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن میرسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بارها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
قدیمتر ها دکترها به بیمار نمیگفتند رو به موت است. بی اخلاقی حساب میشد. حالا بر عکسش صادق است. لحظه شماری میکنند تا به تو بگویند جزء از کل استیو تولتز
انسانها کارهایشان را به دلایل متعالی انجام نمیدهند– ممکن است بعضی کارهایشان متعالی باشد ولی دلایل آن کارها متعالی نیست جزء از کل استیو تولتز
مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را با هم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه وصل کند جزء از کل استیو تولتز
برخی نمیتوانند زنجیرهای خود را سست کنند، اما میتوانند دوستان خود را آزاد کنند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
می توان #زندگی را با قطعه ای پارچه گلدوزی شده مقایسه کرد که هر کس در نیمه اول عمر خود روی آن را میبیند، اما در نیمه دوم پشت آن را. آنچه در نیمه دوم میبیند آنقدرها زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است، زیرا او را قادر میسازد که ببیند چگونه نخها به یکدیگر متصل شده اند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
هیچ گل رزی بدون خار نیست، اما خارهای زیادی بدون گل رز وجود دارند! #آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود میکنیم، خلوتتر میگردد. هر کسی که این مسیر را دنبال میکند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود میبیند، سواحل شنی و باتلاقها از دید وی ناپدید میشوند، نقاط ناهموار آن هموار میگردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمیرسد، و کروی بودن آن برایش نمایان میگردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی میماند و میتواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
دریچهی مراقبت بالای در سلول بیش از میلههای آهنی و دیوارها به زندانی حس محبوس بودن میدهد. زن در ریگ روان کوبه آبه
هر چه فرد #دلبستگی بیشتری داشته باشد، بار زندگی سنگینتر و دشوارتر خواهد شد و وقتی از این دلبستگیها جدا شود، رنج بیشتری را تجربه خواهد کرد. شوپنهاور و بودا، هر دو اشاره کرده اند که فرد باید خود را از دلبستگیهای زندگی رها سازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
گاهی وقتها آنچه مینویسید برای همیشه رهایتان میکند، مثلِ عکسهای قدیمی در تور تند آفتاب که کم کم رنگشان میپرد و جز کاغذ سفید چیزی از آنها نمیماند. مردی با کت و شلوار مشکی استفن کینگ
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر گفت: بخت بهتر از آن چه خواست ماست کارها را به راه میکند. تماشا کن سانکو همین اینک در برابر ما سی دیو بی قواره قد علم کرده اند و من در نظر دارم با همه ی ایشان نبرد کنم و هر چندتن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کم کم غنی خواهیم شد. چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خدای تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. «سانکو پانزا پرسید:» کدام دیو؟ «ارباب اش جواب داد:» همانها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی ، چون در میان ایشان دیوانی هست که طول بازوان شان تقریبا به دو فرسنگ میرسد. «سانکو در جواب گفت:» احتیاط کنید ارباب، آنچه مااز دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیابهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پرههای آسیاب است که چون از وزش باد به حرکت درآید سنگ آسیاب را هم با خود میگرداند…" دن کیشوت 1 (2 جلدی) میگوئل دو سروانتس
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
چه حرف ها! مگر ما میتوانیم شخصیت آدمها را تعیین کنیم؟ چرا هرکس که بههای و هوی دنیا دل نمیدهد، میشود بی سر و پا؟ نکند کوزه گرها این جورند؟ سال بلوا عباس معروفی
مسافران قطار نگاه شان میکنند. مادر ایرانی، مادر عرب و پیرمرد سوئدی به زبان خود لالایی میخوانند. یواش یواش همه ی مسافرها، زن و مرد و جوان، از ملیتهای مختلف، لالایی میخوانند. پلو خورش هوشنگ مرادی کرمانی
با اینکه میدانستم عاشق بیقرار آن دختر ارمنی است، اما میخواستم به زبان بیاورد و به عجز بیفتد و بخواهد که بگذارم عصرها برود. پدر نتوانسته بود او را به عجز آورد و من میخواستم این کار را بکنم. دلم میخواست جوری رفتار کنم که صبحها پاشنه در حجره را ماچ کند و بیاید تو، مثل موم در دستهام بچرخد و شب همراه من به خانه بیاید. سمفونی مردگان عباس معروفی
مشکلات مردم با اولویت هایشان ارتباط دارد، اولویت هایی که باید جا عوض میکردند و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخش هایی از دنیا که مردم به درونشان راه میدهند و بخش هایی که نادیده رها میکنند جزء از کل استیو تولتز
در شهرهای کوچک چیزی به اسم گمنامی وجود ندارد. بدنامی چرا، گمنامی، نه جزء از کل استیو تولتز
پدر به خاطر آیدا خونش را کثیف نمیکرد و معتقد بود که دخترها باید خانه داری یاد بگیرند، بعدها که بچه دار شدند با عروسک واقعی سر و کار خواهند داشت. سمفونی مردگان عباس معروفی
پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا بر میخورد؟ سال بلوا عباس معروفی
آن وقت که دیگر دغدغه تصمیم گرفتن در میان نیست، آن وقت است که انسان خوش دارد با خود زمزمه کند: «هنوز هیچ تعهدی نسپرده ام» و برای آخرین بار همه درهای امید را فراخ باز گذارد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
"گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که تو زندگی باید از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تیاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدم آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. میفهمم چرا برای بعضیها مفیده. اگه کسی همه چیزش رو از دست بده هنوز میتونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوره ی شریف بودن اعطا شده، چون قفسهها لخت بودن. به حرفم گوش میدی؟ این مهمه جسپر. دلم نمیخواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام اینها یه مشت وسیله هستن برای اینکه بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی. /ص25 جزء از کل استیو تولتز
پدر فیلسوفم نمیتوانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره معنایش انجام دهد. میگفت: «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هرچند خیلی از آدمای شل و ول موهای بلندی دارند و خیلی از آدمهای پرطراوت کچلن. اصلا برای چه کوتاهش میکنیم؟ مگه چه هیزمتری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز درمی آورد. بابا موهای خودش هم میزد، اغلب بدون آیینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایدههای پدرم ک بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در اینست که شبیه دیوانهها باشی. /ص15 جزء از کل استیو تولتز
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی
اگر بدون فکرکردن از باور عامه مردم پیروی کنی،مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است جزء از کل استیو تولتز
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار میکوبیم
یا روی تاقچه میگذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان میکوبیم
نگاه نمیکنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آنها عادت میکنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است رونوشت بدون اصل نادر ابراهیمی
راست است که آتش میخورند و نمیسوزند ؟ برق به خودشان وصل میکنند و آسیب نمیبینند ؟
راست است.
شما هم این کارها را میکنید ؟
من نمیتوانم.
چطور؟
آنها با اعتقاد به من این کارها را میکنند. من با اعتقاد به چه کسی بکنم؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هر آدم زندهای بهتر از هر آدم مردهای است اما هیچ آدم زنده یا مردهای آنقدرها بهتر از هر آدم زنده یا مردهی دیگر نیست. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
وقتی انقلاب به پایان میرسد، سرکوب شدگان بارها و بارها به قدرت دست مییابند و خود همچون سرکوب گران رفتار میکنند که البته دیگر گیر آوردنشان کار حضرت فیل است و پولهایی را هم که در دوران انقلاب برای خرید سیگار و آدامس قرض کرده بودند به کل فراموش میکنند بیبال و پر (مجموعه طنزهای وودی آلن) وودی آلن
کورالاین میدانست که وقتی بزرگترها میگویند چیزی درد ندارد، حتما درد دارد کورالاین نیل گیمن
خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ میکردند و پشت دستشان میزدند و بمیرم بمیرم میگفتند یا حتی اشک به چشمشان میآمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر میدادند که فلانی مرده، میگفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف میزد. میگفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه میکرد و نمیدانست چه چیزی را باید بدهد. میگفتی لیوان.
لیوان را میداد و حرفش را ادامه میداد. رفته رفته صدایش بلند میشد و دهانش کف میکرد. میگفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین میخورد شیرجه میرفتم به طرفش. میگفتی خودش بلند میشود. مامان ژاکتی را که برایش میخریدم تنش میکرد و میگفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. میگفتم خدا نکند. میگفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان میرفتیم. نمیآمدی. میگفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است. رویای تبت فریبا وفی
آن سالها دربارهی دخترها خیلی چیزها آموختی، اما خط قرمزها را با رضایت خاطر مراعات میکردی. نه به خاطر ترس، بلکه از اینرو که چیز دیگری به فکتر نمیرسید. خاطرات زمستان پل استر
کشف کرده بودم که در خوشبختی چقدر خودپرستی وجود دارد. خوشبختی با جدایی سر میکند ،از حصارها ،از کرکرههای بسته و از فراموش کردن دیگران ساخته شده است. خوشبختی بنا را بر این میگذارد که فرد از دیدن دنیا به گونه ای که به راستی هست سرباز میزند. به خاطر همین عشق را بر خوشبختی ترجیح میدهم. میبایست عشق به کسانی را حفظ کنم که نه به قدر کافی زیبا بوده اند ،نه به قدر کافی سرگرم کننده و نه به قدر کافی جالب که به طور طبیعی توجه دیگران را جلب کند ،عشق به افراد دوست نداشتنی را… انجیلهای من اریک امانوئل اشمیت
ورونیکا: چقدر دیگر وقت دارم دکتر؟
دکتر: 24 ساعت، شایدهم کمتر…
ورونیکا: میخواهم دو کار برایم انجام دهید. اول اینکه به من دارویی بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه ی باقیمانده ی زندگی ام لذت ببرم. خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی هست ک باید انجام دهم، کارهاییکه همیشه به آینده موکول میکردم، چون فکر میکردم زندگی جاودانه دارم، کارهایی که وقتی باورکردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از انها سلب کردم. دوم اینکه: دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم، دلم میخواهدبدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برفها قدم بزنم، دلم میخواهد بفهم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم. دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم ، به هرمردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم. دلم میخواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم چون این احساسات همواره وجود داشته اند ولی من پنهانشان میکردم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
این طوریست که در زمانی در آخرهای کار هر رژیمی دیگر هیچکس روی حرف هیچکس حرف نمیزند… آنهایی که از همه زورگوترند میشوند شاه… قصر به قصر لویی فردینان سلین
حقیقت امروز که روح ما را از طرفی برمیانگیزد، از طرف دیگر ما را در خلا بی انتهایی رها میسازد، حقیقت امروز، رویای بیهوده فردا است و زندگی فردا به پایان نمیرسد. یکی هیچکس صدهزار لوییجی پیراندللو
به خودت نگاه کن! از صبح تا شب در این مزرعه کار میکنی و خسته میشوی و بعد میروی میخوابی و صبح روز بعد، همین کارها را تکرار میکنی. اصلاً از خودت میپرسی که هدفت از این زندگی چیست؟ دیوار دوم زهره طاهرخانی
بوی ویرانی و مرگ میآمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتابها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند. سمفونی مردگان عباس معروفی
مردم همیشه درباره تعلیم و تربیت دختران جوان برای وقتی که مادر شدند، صحبت میکنند. چرا پسرها برای مسئولیت پدری تربیت و آماده نشوند؟ دشمن عزیز جین وبستر
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی ام، از یه خانواده ی کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
هر آدم باطن خاص خود را دارد و نفوذ کردن در این باطن،این جهان گنگ و عجیب از دشوارترین کارهاست.
شاید بتوان بلند باروترین قلعهها را فتح کرد و تا ژرفاهای ژرفترین دریاها فرو رفت، اما ورود به جهان باطن یک آدم، به آن آسانیها شدنی نیست. هر آدم هم اندازه یک کهکشان عمق و گستردگی دارد.
آدم عجیبترین و پیچیدهترین موجود است، پس نباید با پنداری احمقانه و قالبی با او برخورد کرد. درون هر انسان گنجینه شگفتی ست، اما این نکته نیز دانستنی ست که بر هر گنجینه کلیدی هست. .
همان کلید را باید جست. دشواری این جاست. دیدار بلوچ محمود دولتآبادی
شهرها را نبود ما غریب نمیکند. شهرها در فقدان انسان، امتداد مییابد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
تغییرات تنها زمانی رخ میدهند که کاملا بر خلاف کارهای میشگی مان عمل میکنیم. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
یکی از متهورانهترین کارهایی که هر انسانی میتواند انجام دهد این است که بر خلاف چیزهایی که باور دارد خوب یا زیبا هستند عمل کند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
همانطور که اینجا نشستهام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام دادهام از من دربارهی شور و شوقهایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمیرسد. میدانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزنبان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و دوم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -اینها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت:
-ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
-نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
-همهاش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
-مگس؟
-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
-خب، به چه دردت میخورند؟
-به چه دردم میخورند؟
-ها.
-هیچی تصاحبشان میکنم.
-ستارهها را؟
-آره خب.
-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که…
-پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیشتر از دیدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند، هراس مان را از دست میدهیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 91 کیمیاگر پائولو کوئیلو
[جوان] فکر کرد: از گوسفندها آموختم، از بلورها آموختم. میتوانم از صحرا نیز بیاموزم. صحرا پیرتر و فرزانهتر مینماید…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 88 کیمیاگر پائولو کوئیلو
یک شب، ساربانی گفت: تاکنون بارها از این پهنهها گذشته ام. اما صحرا بسیار عظیم است، افقها چنان دورند که آدمها احساس حقارت میکنند و خاموش میمانند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 88 کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: تعجب میکنم. دوستم بی درنگ گوسفندها را خرید. گفت تمام زندگی اش در آرزوی آن بوده که چوپان بشود، و این نشانه ی خوبی است.
پیرمرد گفت: همیشه همین طور است. آن را اصل مساعد مینامیم. اگر برای نخستین بار ورق بازی کنی ، به یقین برنده میشوی. بخت تازه کارها!
-و چرا چنین است؟
-چون زندگی میخواهد که تو افسانه ی شخصی ات را بزی ای…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس میکردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت ، همواره دوستش میماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت میکنند ، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم میکردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جاناتان دریافت که یکنواختی ، ترس و خشم دلیل کوتاهی عمر مرغان است و با بیرون راندن این پندارها از ذهنش ، به واقع زندگی طولانی و مسرت بخشی برای خود رقم زد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فلاسفه ی اولیه همه عقیده داشتند که اصل کلیه ی تغییرها باید نوعی جوهر خاص اولیه باشد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
یکی از این نظریه پردازان کسنوفانس بود ، که از حدود 570 پیش از میلاد میزیست. وی گفت ، انسان خدایان را در تصور خود آفریده است ، آدمی گمان میکند خدایان نیز زاده شده اند ومانند ما لباس میپوشند و حرف میزنند ، مردم حبشه فکر میکنند خدایان سیاه اند و بینی پهنی دارند ، در نظر تراکیاییها خدایان چشم آبی و موبورند ، اگر گاوها ، اسبها و شیرها قادر به نقاشی بودند ، لابد خدایان را به شکل گاو و اسب و شیر میکشیدند! دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ی ماست ، همه ی ما فیلسوف نمیشویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره ی زندگی گیر میافتند که شگفتی جهان از یادشان میرود. (به اعماق موهای خرگوش میخزند ، آنجا داحت میلمند ، وبقیه عمرشان همان جا میمانند.)
اما جهان و هرچه در آن است ، برای کودک تازگی دارد ، او را به شگفت میاندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی میشمارند.
اینحاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند ، فیلسوف به طور کامل به این جهان خو نمیگیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول ، گیج کننده و حتی اسرارآمیز است ، بدین صورت ، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند… میشود گفت فیلسوف ، همچون کودک ، سراسر عمر حساس باقی میماند… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
جودی: برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند ؟ ولی آدم بی اختیار فکر میکند که چقدر هم صحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است ، مگر اینکه شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از آدمهای کودن است. بابا لنگ دراز جین وبستر
بعضی از پرندهها هستندبرای اسارت خلق نشده اند. پرهای این پرندهها روشن و درخشان است ، و آواز بلندشان نیز شیرین و شیدایی. چنین پرنده هایی را باید آزاد کنید ، اگر هم آزاد نکنید ، روزی از روزها که برای غذا دادن در قفس را برای شان باز کرده اید ، به طریقی از قفس خارج شده ، و در برابر چشم تان میگریزند. سپس در درجه اول آن وجه وجودی تان که زندانی کردن چنین پرنده هایی را غلط میپندارد ، جشن و پایکوبی به راه خواهد انداخت ، اما با این وجود محل زندگی تان به حدی ملال آور و پوچ و تهی میشود که دلتنگ شان خواهید شد. اندی این گونه بود. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخانتر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس میشه، نوشته میره تو هم و خوندنش سخت میشه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمیدونم کدوم بود موسیقی شانس پل استر
حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم میپیچیدند و هیچ چیز هم نمیگفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان میگذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیدهتر میشدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه میشدند روی میآوردم. گرسنگی کنوت هامسون
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
مشکل خاصی وجود ندارد. فقط حس میکنم به امان خدا رها شده ام. مثل این است که قایقم دو روز پیش از اسکله جدا شده باشد و حالا در سفر باشم. هیچکس مثل تو مال اینجا نیست میراندا جولای
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمیتوان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنجها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتیها و هیجانهای تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمیشوند. کسی که نهال بلوطی به این امید مینشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام میپرورد…! زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
حتی بعضیها میرفتند کار میکردند یا یک دختر دهاتی چاق و چله پیدا میکردند که یک جفت کپل گرد و تپل و یک شغل نان و آب دار داشته باشد. دختره را میگرفتند و با او فصل سخت را آسان میگذراندند و بعد خداحافظ. میرفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکردند. چی؟ فرمودید بی شرفی؟ شوخی میکنید، نه؟ یک قلندر واقعی، یک بی خانمان برف پرست کاری به کارهایی که آن پایین ها، روی زمین میکند ندارد. در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
زندگی کابوسی دراز مدت است، اما کابوسی که ما میتوانیم با مرگ از آن رهایی یابیم. تونل ارنستو ساباتو
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
عادی بودن یعنی چه؛ مجبور بودن به انجام کارهایی که میل انسان در آن نقشی ندارد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
درست وقتی که فکر میکنیم جای پایمان محکم است، تازه افتادیم توی تله. آن وقت است که تصمیمهایی میگیریم، تعهداتی میدهیم، خطرهایی را میپذیریم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
خسته و کوفته از بی خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟». آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را میکردم، ولی یک مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!».
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتهٔ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: «وحشتناک است! میبینی هوا چطور است؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد؟ درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!». 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
سر در کتاب فرو میبرد. آیا واقعاً مطالعه میکرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات میلغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگرافها به حال خود رها میکرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتابها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان میگرفتند و به سخن میآمدند. اگر هم گاهی زبان باز میکردند، هیتلر به رعشه میافتاد. او دل در گرو ایدهها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
کارهای آدم فانی عجیب است. از هرچه که دارد بدش میآید، ولی بعد برای همانها افسوس میخورد. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظرهی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همهی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همهی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…» خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
پادشاهان به درها دست نمیزنند.
آنها بااین سعادت بیگانه اند: پیش روی خود با نرمی یا تندی یکی از این تختههای بزرگ آشنا را هل دادن، برگشتن به سوی آن برای قراردادن آن برسر خود _دری را درآغوش گرفتن. …سعادت در مشت گرفتن گره ی چینی که یکی از این موانع بزرگ یک اتاق در شکم دارد ، تن به تن شدن سریعی که در یک آن از حرکت باز ایستد، چشم باز میشود و تن به تمامی با خانه ی جدید خودسازگار میشود. دستی دوستانه بیش از هل دادن دوباره و بستن کامل آن ، کمی بیشتر نگه اش میدارد_ آن چه صدای چفت قوی اما به خوبی روغن خورده اش ، او را مطمئن میکند. چرا باید کلاسیکها را خواند ایتالو کالوینو
اصولاً، برای اینکه کسی بتواند موضوعی را بیابد که قبلاً کسی به آن توجه نکرده است، باید راه رفته را رها کند. / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان میداد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که میتوانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. میدانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه میشدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو میرفت و جزیی از آن میشد که ناگهان از من میگریخت-و بدین سان میتوانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
چشمه بیش از آن از زمین میجوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود میآید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوهها برود- یا اینکه آبراهههای زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمههای پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ای دهقان! سرودی در وصف مزرعهٔ خویش بخوان. میخواهم دمی در اینجا بیاسایم- و در کنار انبارهایت، در رؤیای تابستانی فرو روم که عطر علوفه یادآور آن است.
کلیدهایت را، یکایک، بردار و همهٔ درها را به رویم بگشا… مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در دشتها، شخم زنیهای فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش میگرفتند. هر شامگاهی سرمستم میکرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام میکردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب میرفت بنگرم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
سنگ قبرها به جلد کتابها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار میگذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب میبندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مردهها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه میشود. دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
هر روز صبح در هر ایستگاه بزرگ راه آهن هزاران نفر داخل شهر میشوند تا به سر کارهای خود بروند و یا در همین حال هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم محلهای کارشان را با یکدگیر عوض نمیکنند ؟ صفهای طویل اتومبیلها و راه بندانهای ناشی از آن در ساعتهای پر رفت و آمد از روز خود معضلی بزرگ است. اگر این دو دسته از مردم محل کار یا سکونتشان را با یکدیگر عوض کنند میتوان از تمام مسائلی چون آلودگی هوا ، درگیری روانی و فعالیتهای پلیسهای راهنمایی بر سر چهار راهها اجتناب کرد: آنگاه خیابانها آن قدر خلوت و ساکت خواهند شد که میتوان بر سر تقاطعها نشست و منچ بازی کرد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
من امروز پی بردهام به اینکه چیزها همه نگاه میکنند و هیچ چیزی نادیده نمیماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظهشان بهتر از مال آدمهاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را میبیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت میکند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
گورستانها همیشه بر من جاذبه اعمال کردهاند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده میبینم. آدم در گورستان جسور میشود و جرأت گرفتن تصمیم پیدا میکند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی منظورم البته حاشیه قبرها نیست آشکار میشود و به بیان دیگر زندگی معنا مییابد. طبل حلبی گونتر گراس
و چنین است که از شرّی، شرّ دگر بزاید.
و لیک من، قصوری که در خفا کرده ام را بدانم
و آنان نیز بدانند؛ لکن لگام آنان بدست منست:
آنانی که روح خویش از برای سکه ای زر به مهلکه بیندازند را
در راه حفظ جان خویش به خدمت گیرم
که زر، خود، جان آنان را به خطر بیندازد؛
همرهان سست پیمان را آن به که بمیرند
تا آنکه به حیاتشان، اقبال ما بخطر افکنند.
نگذارم بزیند: که مرا به ایمانشان تردید است:
مرا به خویش ایمان است، و خود، دوست و همراه خویشم؛
بگذار آنان بمیرند که بردگان محکوم به مرگند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
بچههای ریردان بهقدری دلواپس نمره و ورزش و آیندهشان بودند که بعضی وقتها رفتارشان شبیه کاسبکارهای میانسال تودار است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
گفتم: «چرا نمیآی دست از خیالبافی ورداری و به جاش برام بگی برنامهی زندگیت چیه. رک و راست.»
- دلم میخواد برم دانشگاه استنفورد، معماری بخونم.
گفتم: «وای، چه عالی! حالا چرا معماری؟»
- چون میخوام چیزای خوشگل بسازم. میخوام تو یاد مردم بمونم.
دیگر به خاطر این رویا نمیتوانستم مسخرهاش کنم. این رویای من هم بود. بچهسرخپوستها قرار نیست از اینجور رویاها داشته باشند. دخترهای سفیدپوست شهرهای کوچک هم رسم نیست رویاهای بزرگ داشته باشند.
رسم این بود که ما با محدودیتهایمان دلخوش باشیم. اما من و پنهلوپ از آنهایی نبودیم که دست روی دست راحت بنشینیم. نع، هر دوتایمان فکر پرواز داشتیم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
در کتابخانه، از یکی از قصرهای زیبای مونیخ الهام گرفته بود و کتابخانه ای بی نقص به وجود آورده بود. این کتابخانه تنها یک عیب کوچک داشت و آن اینکه در آن برای کتاب جایی ساخته نیامده بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
… هیچ زخمی در سمت پیشین اندام او که هدفی نمایان و سهلالوصول برای تیغ بدخواهان بود دیده نمیشد. او فقط از پشت زخمپذیر بود. دسترسی به او فقط از پشت سر ممکن بود. کاردها و ضامندارهای فنلاندی و لهستانی و دشنههای بارکشان بندر و سربازان کشتیهای آموزش فقط بر پشت او نقش میگذاشتند. طبل حلبی گونتر گراس
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
اصولا توی تهران، برعکس خیلی از شهرهای متمدن دنیا، اعدام را خیلی سریع، بدون مسخرهبازی و گاهی جلوتر از موعد اجرا میکردهاند. من منچستریونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خرم
یعنی برای کارهای درست هم باید تاوان داد؟ مگر غیر از عقل، معیار دیگری هم وجود دارد؟ ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزهی مادری را در آنها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زنهای سرتائو که مثل ماریا در کودکیشان با قوطی تالک باز میکنند، و بدون کفش بزرگ میشوند، میفهمند که زن برای اینکه واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
هریک از ما در خانه کتابخانهی آراستهای داشتیم که از کتابهای رهایی بافته شکل گرفته و هریک از ما این کتابها را به امید خوش تغییر در زندگی خواندهایم.
/ از ترجمهی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
من فقط فکر میکنم که نام ِ این ترس ِ سرگیجهآور، مثل وقتی که زنبورها را با دود از کندو بیرون میکشند، وقتی که وحشت و ترس از حد مشخص فراتر رفته باشد، فکرکردن است. نامناپذیر ساموئل بکت
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪﯼ! ﺩﺭ ﺯﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: «ﺑﺮﻭ «! ﺍﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﻮﺑﻪ ﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮐﻮﺑﯿﺪﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: « ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ «! ﮔﻔﺘﻢ:
« ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﻍ. ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ. » ﺍﻣﺎ
ﻧﺮﻓﺘﯽ. ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ. ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺧﯿﺲ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﭼﻪﻗﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ
ﺍﺳﺖ؟ » ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺁﻥﺟﺎ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻭ
ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻭ ﻣﺠﻠﻪ ﻭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻭ
ﺧﻂﮐﺶ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﮐﺎﻏﺬ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﯾﺄﺱ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺗﺮﺱ
ﺩﺭ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮔﯿﺞ ِ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩ. ﻭ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ
ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ.
ﮔﻔﺘﯽ: «ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ. » ﮔﻔﺘﻢ: «ﺭﺍﺯ؟ » ﮔﻔﺘﯽ: «ﻣﻦ
ﺭﺍﺯﻡ. » ﻭ ﺁﻣﺪﯼ ﺗﺎ ﻭﺳﻂ ﺧﻂﮐﺶﻫﺎ. ﻣﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻡ ﻣﯽﻓﺸﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﯾﺰﯼ ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻡ: «ﺑﺮﻭ!
ﺑﺮﻭ«! ﺗﻮ ﺳِﺤﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﺳﺒﮏ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﯼ، ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺍﺯ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺎﺏ ﺳﺒﺰ ﺟﺎﺩﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ
ﻏﺮﯾﺐ ﺩﺭﮔﺮﻓﺖ. ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺟﺎ ﮐﻨﺪﻩ
ﺷﻮﺩ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ
ﺧﻂ ﮐﺶﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﯾﺄﺱﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻭ
ﺗﺮﺱ ﻭ ﺁﺷﻮﺏ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺯﺧﻢ ﻭ ﺩﻝﺗﻨﮕﯽ، ﻣﺜﻞ
ﺫﺭﺍﺕ ﺷﻦ ﺩﺭ ﺷﻦﺯﺍﺭ، ﺍﺯ ﺳﻄﺢ ﺩﻝ ﺭﻭﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ
ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﮔﻢ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻋﺠﯿﺐ
ﺳﺒﮏ. ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺒﻮﻁ ﮐﺮﺩﯼ. ﮔﻔﺘﻢ: « ﭼﯿﺴﺘﯽ؟» ﮔﻔﺘﯽ:
«ﺭﺍﺯ. » ﮔﻔﺘﻢ: «ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ، ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻡ. » ﮔﻔﺘﯽ:
«ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ. » ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻡ.
.
.
.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ - ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﺴﺘﻮﺭ چند روایت معتبر مصطفی مستور
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدنهای مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار مینشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
گفنم: «برو گمشو!»
اینجوری میخواستم بگویم که او بهترین دوست من است و من دیوانهوار دوستش دارم، اما پسرها این جویر با هم حرف نمیزنند؛ تازه کی میآید از این حرفها به راودی بگوید. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
انگار در آن دوران، در آغاز بلوغش، زندگیهای ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان آن ها، آنی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود! و انگار آن زندگیهای متروک و رها شده، همواره تعقیبش میکردند و با حسد، از کمین گاههای خود تماشاش میکردند! جهالت میلان کوندرا
گذشته مرا نساخته بود، برعکس این من بودم که، برخیزان از خاکسترهام، به میانجیِ آفرینشی همواره از نو آغازیده حافظه ام را از نیستی میگسلاندم. کلمات ژان پل سارتر
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
گمان کرده بودم جز از آن رو نمینویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمیپرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیلههای استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایههای روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار میکشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش میشود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمیشود کرد.
نداری نه به امد قوت و قدرت میدهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آمد یاد میدهد که چهطور با فقر زندگی کند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما هرقدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچوقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند. کاش میتوانستم یک کرهی بادام زمینی، یک ساندویچ کره مربا یا یک مشتِ پر از اسکناس بیست دلاری بکشم و با شعبده بازی به اسکناس واقعی تبدیلشان کنم. اما نمیتوانم. هیچکس نمیتواند، حتی گرسنهترین جادوگر دنیا.
کاش جادوگری بلد بودم اما واقعیتش این است که من یک بچهی بدبخت قرارگاهیام که با خانواده ی بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
پیرمرد، گردن کوتاه خود را میان شانههای پهنش فرو برده و خاموش بود. نه حال، که همیشه بی زبان و بی کلام بود. گاهی، تنها گاهی تک کلمه ای از میان لبها به بیرون پرتاب میکرد. نه به جهتی و مقصودی. نه. کلمه را در هوا رها میکرد. میپراند. از خود دورش میکرد. مثل اینکه از جانش لبریز شده باشد. فزون از گنجایش. و این بیشتر وقتها نه کلمه، که صدا بود. صدایی نامفهوم. صدایی که خود پیرمرد میتوانست بداند چیست. اما چه اهمیتی داشت؟ کلمه، صدا، یا هر چیز دیگر، در نظر پیرمرد همان کاربرد معمول را نداشت. تکه ای زیادی بود که پیرمرد از روح خود بیرونش میانداخت. یک جور واکنش. انگار یک حرکت ناگهانی دست، بالا انداختن شانه، یا تکان دادن سر. پرهیز از خروش بود. دور ماندن از انفجار. سنگ صبوری کو؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدتها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
همیشه از آدم هایی که به زندگی شان یورش میبرند، ترسیده ام. چون انگار هیچ چیز برایشان مهمتر از این نیست که کارهایی انجام دهند، کارهای بسیار و با سرعت تمام. دیوانهوار کریستین بوبن
شما میدانید که عصرهای ماه ژوئن چه احساسی به آدم دست میدهد. غروبی آبی رنگ که زمان درازی ادامه مییابد و هوای ملایمی که صورتتان را همچون ابریشم نوازش میدهد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
از قدیم یاد گرفته بودم که نگاه یک فرمانده، نافذترین نگاهی است که خداوند خلق کرده است چرا که با همین نگاهها، زیر دستانش را به سمت مرگ هدایت میکند مرگی که بجای سرشکستگی، غرور مردن را به صاحبش هدیه میدهد! برای لحظه ای به یاد دوران حماقتم افتادم که وقتی جوگیر میشدم ادا و اطوارهایی عجیب و غریب از خود در میآوردم. خلاصه این ادا و اطوارها مثمر ثمر واقع شده بود و توانستم با قدرت فرماندهی که در وجودم فوران میکرد، همه را به بیرون رستوران هدایت کنم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون میشدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جادهها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنههای نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کشها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا میشد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمیکردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را میفهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوسها و سوء تفاهمها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا میشود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
آن چیز، که انتظار میکشید، قد برافراشت، به من هجوم آورد، در من ذوب شد، درونم جاری میشود، من از آن آکنده ام. چیزی نیست: آن چیز، منم. هستی، رها شده، آزاد، به رویم موج میزند. وجود دارم. تهوع ژان پل سارتر
سوزی، پولدارهای تو به من درس تهیدستی میدهند. بانوی سپید کریستین بوبن
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ میبیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
اولین کسی که از راه میرسد، بعد از ربع ساعت، نیاز مبرمی احساس میکند که توضیح دهد چه کار باید بکنم و چگونه. باید بدانم موضوع راجع به من است. درباره ی من صحبت میکنند. انگار که گاراژدارها درباره ی ماشینی که چند تایی عیب و نقص دارد حرف میزنند. نگران نباشید. چیز مهمی نیست، چندتایی اصلاح و دوباره راه میافتد. ژه کریستین بوبن
آلبن رازی در دل دارد. یک راز مثل طلاست. چیزی که در طلا زیباست این است که میدرخشد. برای این که بدرخشد، نباید آن را در مخفی گاهی رها کرد. باید آن را در روز روشن بیرون آورد. یک راز هم همین طور است. وقتی که یک نفر تنها، آن را در اختیار دارد، هیچ ارزشی ندارد. باید آن را فاش کرد تا یک راز شود. ژه کریستین بوبن
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، میشود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار میرفت; هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه میکرد. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
با خودم فکر کردم که اگر درهای بیمارستان را باز کنند، شهر پر میشود از این کودکان ترسناک و مردم تحمل دیدن این صحنهها را ندارند. این چهرههای حقیقی که افشاگر حقیقت زندگی ما هستند، شهر را پر میکنند. فکر میکنم که اگر روزی آن چهرهها توی شهر بیایند، آنگاه است که جنگ حقیقی به وجود میآید. جنگی راستین بین کسانی که میخواهند بگریزند و از چهره ی حقیقی انسانهای این نسل دور باشند با آنهایی که واقعیت این دنیا را به ما نشان میدهند. آخرین انار دنیا بختیار علی
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
چه کسی مسئولتر از مرغی است که به مفهوم هدف عالیتر زندگی پی برده و در جست و جوی آن است. برای هزاران سال در تکاپوی یافتن کله ی ماهی بوده ایم. ولی اکنون دلیلی برای زیستن داریم. زیستن بخاطر آموختن، بخاطر اکتشاف و بخاطر رهایی! فرصتی دیگر به من بدهید و بگذارید آنچه را که دریافته ام به شما نشان بدهم.
/ از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فاشیستی که دیگر رهایی نیست بلکه استبداد است. فاشیستی که دیگر نجات ملت نیست بلکه دفاع از منافع خصوصی پستترین و کریهترین و بستهترین کاستهای ایتالیاست. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
هر کدام از دیکتاتورها منعکسکننده ضعف کشورشان بوده است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمیدانی که از آن میان کدامین را دوستتر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاهترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار میکند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن میگشایی، دیگر گوش مده. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق میکند و بی خبر میرود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان میدارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه میکنند یا نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز میماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین میخواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه میآورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک میکرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمیتوانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود میلرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه میکرد.
چگونه میتوانست مرا درک کند؟ او که نمیدانست، نمیخواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این میترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ» در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
گاهی وقتها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما میگذرند که در آن ثانیهها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده میآیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار میشود و دوباره خوابش میبرد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز میشود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
- اگر خدا همهی کارها را درست کرد چه؟
+ این قدرها هم دوستمان ندارد… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
استاد میگوید:
اگر شما میخواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچهها این چنین گریه میکنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را میدانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر میدارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب میشود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق میکند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
راهی که به هدف ختم میشود پیدا نیست و سبب بیماری نیز در همین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خود ماییم. آنچه میخواهیم حیاتی تازه است، اما ارادهٔ ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلی ناتوان است. به کودکانی میمانیم که تیله ای در درست چپ خویش دارند و تنها هنگامی حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازای آن سکه ای در درست راستشان گذاشته شده است: میخواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمیخواهیم از کف بدهیم. نمیخواهیم لحظهٔ گذار و زمانی که دستمان خالی میشود، حس کنیم. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
شهر چیزی است مثل یک حیوان کوچکتر. شهر دارای سیستم عصبی است و سر و دست و پا دارد. شهر چیزی جدا از تمام شهرهای دیگر است به طوری که دو شهر شبیه هم وجود ندارد، و شهر احساسات کاملی دارد. سفر اخبار از یک شهر به شهر دیگر معمای ساده ای برای حل کردن نبود. به نظر میرسید که اخبار سریعتر از بچه ای حرکت میکند که میتوانست جست و خیز کند و آن را بگوید، سریعتر از زنانی که میتوانستند آن را از پشت حصارها بگویند. مروارید جان اشتاینبک
متحجران به خودشان نمیخندند؛ خنده بر حسب تعریف بدعت آمیز است، مگر آنکه بیرحمانه به کار گرفته شود و حریف یا دشمنی بیرونی را به کار گرفته باشد. افراد متحجر نمیتوانند بخندند. معتقدان واقعی نمیخندند. تصور آنها از خنده کاریکاتور طنزآمیزی است که فرد یا عقیده مخالفی را استهزاء میکند. مستبدان و سرکوبگران به خودشان نمیخندند و خندیدن به خودشان را برنمیتابند.
خنده ابزاری بسیار موثر است و تنها انسان متمدن، آزاد و رها میتواند به خودش بخندد. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
کارهایی است که از سر علاقه میکنیم… و کارهایی از سر اجبار به زیستن - ج۱ یادداشتها (4 جلدی) آلبر کامو
چه تعداد دیگری باید بمب به شهرهایشان پرتاب میکردیم تا درک کنند که آنها دوستان ما هستند بازگشت هیتلر تیمور ورمش
من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم میزند; کارهای بی منطقی میکنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در میآید و من میرم برای دیدن این طور تصویر ها. والبته بیشتر وقتها هم پشیمان میشوم که دیدن یک تصویر قشنگ; واقعا میارزید به اینکه من بزنم حال یک کسی را بگیرم و اینطور ظالمانه آزارش بدهم؟ کافه پیانو فرهاد جعفری
و بعد وارد حومه شهر شدیم و در مسیر، کشتزارها و چراگاهها و گاوها و اسبها بودند و همچنین یک مزرعه و یک پل و خیابانهای کوچکی که چندین ماشین در آن در تردد بودند. و دیدن این منظرهها مرا به این فکر انداخت که همهی واگنهای قطار موجود در دنیا احتمالا میلیونها مایل میشدند و همهی آنها در مسیرشان از مقابل جادهها و خانهها و رودخانهها و کشتزارهای زیادی رد میشدند و همین دوباره مرا به این فکر انداخت که آدمهای دنیا چند نفر هستند و همهی آنها خانه و سهمی از جادههای مختلف دارند تا ماشینشان را در آنها برانند و حیوان خانگی و لباس دارند و همه ناهار میخورند و شبها میخوابند و برای خودشان اسمی دارند و با فکر کردن به همهی اینها سرم سوت کشید. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی به آسمان نگاه میکنی میدانی که داری ستارگانی را تماشا میکنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستارهها به ما برسد و ما الآن آنها را میبینیم در حالی که خود این ستارهها دیگر مردهاند و یا متلاشی شدهاند و به کوتولههای قرمز تبدیل شدهاند. و این باعث میشود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشمپوشی هستند یعنی اینکه آنقدر کوچک هستند که میتوانی آنها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و وقتی آدمها نتوانند چیزی را ببینند فکر میکنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر میکنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمیشود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند میشوند و وحشت میکنند.
همینطور آدمها فکر میکنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایشگر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آنچه که میتوانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدمها لبخند میزنند و اگر این تصویر غمگین باشد آنها گریه میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ولی در زندگی باید تصمیمهای زیادی گرفت بنابراین باید از قبل دلیل اینکه چه چیزهایی را دوست داری و چه چیزهایی را دوست نداری بدانی تا راحتتر تصمیمگیری کنی وگرنه تمام وقت آدم صرف این میشود که از میان کارهایی که میتواند انجام دهد کدام را انتخاب کند. این کار مثل مواقعی است که پدر مرا به مهمانسرای برنی میبرد. انگار توی رستوران نشسته باشی و به لیست غذاها نگاه کنی و باید غذایی را که میل داری انتخاب کنی اما نمیدانی کدام غذا را انتخاب کنی که از آن لذت ببری چون قبلا آن غذاها را نچشیدهای. به همین خاطر باید غذاهایی را از قبل به عنوان غذای مورد علاقه خود برگزینیم و دلایل آن را بدانیم تا در اینجور مواقع آنها را انتخاب کنیم و غذاهایی را هم که از آنها خوشمان نمیآید بشناسیم و آنها را انتخاب نکنیم تا به این ترتیب کار راحتتر و سادهتر شود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
یک آتش واقعی پشت درها میسوخت، یک سری آدم آتشی روشن کرده بودند تا آدمهای دیگر را توش بسوزانند. مدرک آگوتا کریستف
ما درون شهرها و حرفهها و خانوادهها زندگی میکنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی میکنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری میکنیم، بلکه جایی است که در آن امید میبندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر میدهیم بی آنکه بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی میترسم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
پدرم یک کارگر بود. میخواهی یک چیزی را به تو بگویم؟ همیشه پسرهای کارگران هستند که در جنگ کشته میشوند! زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
یک مثل بینشان رواج داشت: فقط کورها آزادند. آدمکش کور مارگارت اتوود
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان میزند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آنها دست از سرت برنمی دارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور میتوانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ میتوانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
اینها شبیه حرف هایی هست که آنها در هر حال میگویند ،این جوری ناامید میشوی و حتی نمیتوانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه میگویم ؟ شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
پیرزنها و پیرمردها برای من عجیبترین موجوداتاند. شاید به این دلیل که ترکیبی هستند از مرگ و زندگی: بیشتر از همه به مرگ نزدیکاند و در همان حال اغلب بیشتر از همه در زندگی تکثیر شدهاند؛ در خواهرها، برادرها، فرزندها، نوهها، عروسها، دامادها، دوستها، همسایهها، خانهها، کوچهها، شهرها. فروشگاهها. روزها، شبها. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر میآورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمیداد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتینهای واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم میدرخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه میزد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچارهها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه میخندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان میکردم. خندههای قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
روزی یک فضانورد و یک جراح مغز اهل روسیه درباره ی مسیحیت بحث میکردند. آن جراح مغز مسیحی بود ولی فضانورد مسیحی نبود. فضانورد به اغراق گفت که من بارها به فضا رفته ام ولی هرگز فرشته ای آن بالا ندیده ام. جراح مغز که با دهانی باز به حرفهایش گوش میداد، گفت: - من هم بسیاری از مغزهای هوشمند و پیچیده را جراحی کرده ام ولی هرگز در آنها حتی یک فکر هم ندیده ام. راز فال ورق یوستین گردر
اما یک آدم واقعاً زشت از همان اول تا آخر خودش است و زمانی که یک نفر خودش بود و مدام جلوی چشم نبود ؛ آن وقت بعضی کارهای واقعاً بزرگ میتواند اتفاق بیافتد. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
کی کرگدن ارزان میخواهد؟
من یکی برای فروش سراغ دارم
با گوشهای نرم و آویزان و پاهای تالاپ تالاپی
و یک دم دوست داشتنی که تکان تکان میخورد.
او تپل و بامزه و بغل کردنی است.
و مثل موش آرام و ساکت است.
و خیلی از کارهای خانه را هم برایت انجام میدهد.
مثلاً… مجموعه داستانهای شل سیلوراستاین (پالتویی) شل سیلوراستاین
تمام بعد از ظهر پشت میز یایا مینشستیم و گوشت آبپز ریشریش با پای اسفناج میخوردیم. مزهی غذا جوری بود که انگار مدتها پیش پخته شده بود و بعد در یک چمدان خیس و بدبود قرار گرفته بود تا جا بیفتد. غذاهایش را در چاشنیهایی عجیب و لزج میخواباند و به جای دیگ و قابلمه در کتریهای سیاه جادوگرها میپختشان. وقتی غذا را میکشید نسخهای حماسی از دعای پیش ار غذا را اجرا میکرد، ترکیبی از یونانی و انگلیسی دست و پا شکسته همراه با اشک و تکانهای شدید دست که بیشتر به نفرین شباهت داشت تا دعا.
مادرم بشقابش را میزد کنار و میگفت «نمیخواد ورد بخونه، بهش بگو به محض اینکه بچههام سیر شن غیب میشم.» اغلب از سر میز بلند میشد و تا تمام شدن غذایمان در ماشین منتظر میماند.
یایا لیوان لیموناد زنجبیلیاش را بالا میآورد و میگفت «دختره رفت، خوب شد، حالا میخوریم غذا.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
می بینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردن خیلی کارها و نگفتن خیلی چیزها. میبینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدم هاست. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
و یگانه قانون زندگی که در ظلمت ردخور ندارد این است که خبرهای خوب به خبرهای بد تبدیل میشوند،خیلی هم زود! ببر سفید آراویند آدیگا
اینجا صدا میمیرد. هوا میایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازهی همهی این دالانهای کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شدهام.
خودم را که در تنها آینهی کوچک مانده بر دیوار نگاه میکنم زنی را میبینم که در دستان مردی پیر میشود. مردی با ریشهای نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرنهای سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده اینجا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجرهام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب میگیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی… پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
اگر برای هر مسئله پیش پاافتادهای آنها را اخراج و اعدام نمیکردیم، کل مملکت تعطیل میشد و روستاییها میگرفتند توی کارخانهها میخوابیدند تا اینکه توی دودکشها علف سبز میشد و همهچیز به وضع سابق برمیگشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به اینجا آمدند. همه چیز را به این زنها نشان دادند و بعد آنها مقالههای تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شدهبود، با کارگرهای این کارخانهها چطور رفتار میشد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلالهای آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زنها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلالها استفاده میکنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آنها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
به کشورهای کمونیستی نگاه کنید: میلیونها عکس لنین که به هر جا میروید به نمایش گذاشته شده، حتما عشق به لنین را باعث نمیشود. جاودانگی میلان کوندرا
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوهای. مردی خسته. از پشت پلکهایم میبینمش. مینشیند روبهرویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمیبیند. پدرم. با موهایی که سالهاست عنکبوتها در آنها شبکه ساختهاند.
میدانم که زنده است. میدانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دستهایش میخواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوتها یا گذر زمان. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بیانتها درون دلش میریختند. هرچه جلوتر میرفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر میشد. جنگل مثل لایهلایههای آب در او نفوذ میکرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.
ذهنش آرامآرام پر از تصویر میشد. عجیبترین حسی که تا بهحال تجربه کرده بود. تصویرها میآمدند ولی قبل از اینکه بتواند به آنها چنگ بیاندازد میرفتند و عجیب اینکه میدانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمیکرد. مثل اینکه اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحهی ذهن پاک میشود و حتی یادت میرود که خواب بودی.
پایان این تاریکی ما همه میمیریم
مانی صحراگرد-ایرن عسگری پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
میداند بعد از بیداری یادش خواهد آمد که از جایی در دنیای خواب بیدار شده ولی الان تنها یک بیننده است. دختری تنها در دشت. علفزارها را باد تکان میدهد. موهایش را باد تکان میدهد ولی صورتش درکی از وجود وزش باد ندارد. سرمای گزندهای به پاهایش میدود. آب همهجا را گرفته. درست بعد از اینکه به پایین نگاه میکند و ساقهی نحیف پاهایش را میان حلقههای دورشوندهی آب میبیند همهجا را یک دشت آب فرا گرفته. ابرهای پیچان روی سطح متلاطم آب را تیره میکنند… لحظهای بعد در حال دویدن است. خوابها در ادامهی همدیگر نیز شروعی ندارند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین میرفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافتهای مجلل پدرش. افکارش رارها میکند و ازپلهها همچنان بالا میرود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش میکند و صبح به سرباز میگوید چیزی که مرا میکشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و میگوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک میزند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا مینشیند…] اقلیم گندم و گناه خلیل جلیلزاده
انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گریه میکند چون سر انجام به پی یر تلفن کرد. . شمار تلفن او را میدانست و دوست داشت ده عددی را که پی یر را از او جدا میکرد بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند… صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یکبار یک روز تمام او را دنبال کرد میخواست بداند کجا زندگی میکند ،اتومبیلش چیست،کجا کار میکند ،چطور لباس میپوشد،آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
اگر آئورا در پی کمک تو باشد، به اتاقت میآید. پس به اتاق خود میروی، دستنوشتههای زرد رنگ و یادداشتهای خود را از یاد میبری و تنها به زیبایی آئورایت میاندیشی. چندان که بیشتر به او فکر میکنی، بیشتر از آن خویشش میکنی، تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو، بلکه نیز از آن رو که میخواهی برهانیش، زمینهای اخلاقی برای تمنای خود یافتهای و احساس بیگناهی و خشنودی از خود داری. آئورا کارلوس فوئنتس
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
شاید هیچچیز غیر از صمیمیت نتواند با دو نگاه مقابله کند که با یک سرعت و اراده در هم ذوب میشوند و قصد رهایی از نفوذ یکدیگر را ندارند. دختر پرتقال یوستین گردر
اما تن من چون چنگ بود و کلمات و حرکات او چون انگشتانی که بر تارهای آن میدوید. / داستان عربی دوبلینیها جیمز جویس
کارهای کوچکی را انجام میدهی که یادت داده اند. هیچ درکی از کارهایی که میکنی نداری و بعد هم میمیری. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
زیاد دانستن در مورد آدمها باعث میشود تحت تسلط آنها دربیایید ، در موردتان مدعی میشوند ، مجبورید دلایل آنها را برای انجام کارهایشان درک کنید و همین آدم را ضعیف میکند. چشم گربه مارگارت اتوود
چه منظره غمانگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همهی کارها را درست کند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
بقیه چطور این کارها را میکنند؟ چه جرأتی دارند؟ چرا دست زدن به کاری که برای بقیه مثل آب خوردن است باعث وحشتم میشود و عرق سردی وجودم را میگیرد؟ تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
… میخواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست میدارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا میشد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود میساخت، من کفش هایش را پاک میکردم، خدمتکار او میشدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست میآورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر میتوانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود میپرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی میتواند داشته باشد، در این پانسیون منزل میکند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود میپردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک
دنیای عجیب همچنان به راه خود میرود: بازوهای بریده در آفریقا، سرهای بریده در عراق، و در ذهن من جنگی دیگر. مردی در تاریکی پل استر
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
- «ایگنیشس! اونجا فقط کورها و عقب افتادهها رو استخدام میکنند تا جارو و از این جور چیزا درست کنن.»
+ «مطمئنم که اونها همکارای خوشایندتری هستند.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
این چند روز باران باریده است. چند روز با صدای باران از خواب بیدار شده ام. امروز با صدای باران حس کردم چه روز خوبی است برای عاشق شدن، دویدن زیر باران، بدون چتر، مزه خیس شدن زیر باران را حس کردن، مثل عشق که همانند ایستادن زیر باران است. صورتت را میگیری به سوی آسمان تا خیس ِ باران شود و بچرخی مثل عشق. میچرخی… میچرخی. قلبت از باران عشق خیس میشود، تازه میشود، شسته میشود، پاک میشود، بچه میشوی… پاک… طاهر… و تکیه میکنی به عشق مثل بچه ای که تکیه میکند به مادر. میخواهم کودک شوم. میخواهم زیر باران بایستم. میخواهم تکیه کنم. میخواهم زنده شوم. میخواهم شسته شوم حتی اگر…
به تقویم نگاه میکنم. نسترن یک ماه دیگر سی و نه ساله میشود. روی تخت دراز میکشم. پنجره را میبندم. دیگر صدای باران را نمیشنوم. تمام رویاهایم را دفن میکنم. در غار میمانم… تنها… رها. ایام بیشوهری نسترن رها