انگار در ته افق چیزی انتظارش را میکشید: جهانی دفن شده زیر لایه ای از یخ ، جهانی سفید و برهوت،بی انسان و بی زندگی. رژین از دو پله پایین رفت. فکر میکرد: -بگذار برود! بگذار برای همیشه ناپدید شود! - دور شدنش را تماشا میکرد،انگار توانسته بود طلسمی را که کالبد رژین را از وجودش تهی میکرد با خود ببرد. . همه میمیرند سیمون دوبوار
#همیشه (۱۰۱۹ نقل قول پیدا شد)
میرزا اسدالله گفت: «زندگی برای آدم بیفکر همیشه راحت است. خورد و خواب است و رفتار بهایم، اما وقتی پای فکر به میان آمد،تو بهشت هم که باشی ، آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای اینکه عقل به کلهاش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال میکنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد، چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه. به دنیای پر از هول و هراس بشریت.» نون والقلم جلال آلاحمد
برای اینکه روی آب بیایی فقط باید سبک باشی ، اما مروارید همیشه ته آب میماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کافی است کمی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوائل کار ، چون بعد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی نمیبیند. کاری که مرد میخواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است. نون والقلم جلال آلاحمد
حالا میفهمیدم، به قدر کافی زندگی نکرده بودم تا تجربه کافی به دست آورم حتی امروز هم که با شما حرف میزنم میدانم ولو اینکه آدم خیلی هم زجر کشیده باشد باز همیشه یک چیزی برای یاد گرفتن باقی میماند. زندگی در پیش رو رومن گاری
امید، همیشه، از همه چیز قویتر بوده زندگی در پیش رو رومن گاری
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق میافتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی میخوریم، میشود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. زندگی در پیش رو رومن گاری
حقیقتهای نو همیشه در دخمه هایی که خفقان در آن حکم فرماست جان میگیرند. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
درد با ما به دنیا میآید،با ما رشد میکند،و با ما انقد راحت میشود که فکر میکنیم مثل دستها و پاهایمان که همیشه با ماست،درد هم باید با ما باشد. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
[دوشیزه کورنلیا:] نباید اجازه بدهیم که همیشه فقط مردها بد اخلاقی کنند؛ موافقید خانم بلایت؟
آنی آهی کشید و گفت من هم کمی عصبی ام.
-چه بهتر عزیزم. اینطوری کسی جرات نمیکند حقت را پایمال کند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوعهای فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت میداد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینههای گذشته شان را فراموش میکنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمیبخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت میدهند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینهای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربانتر و زبانش از همه تلختر است. وقت مشکلی پیش میآید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمیکند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمیآورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب میگوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمیآید. اینطوری احساس میکنم که یک مرد غیر عادی ام آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او (آنی) در این اتاق خوشیهای بسیار و غمهای اندکی را پشت سر گذاشته بود و امروز باید برای همیشه آنجا را ترک میکرد. از آن روز به بعد آنجا دیگر اتاق او نبود. قرار بود پس از رفتن آنی، لورای ۱۵ ساله آنجا را تصرف کند. آنی هم آرزوئی جز این نداشت. اتاق به لحظههای کودکی و جوانی تعلق داشت و دیگر پس از گشوده شدن از فصل تازه ای از زندگی او به رویش بسته میشد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(ریچل لیند): خدا را شکر که آنی و گیلبرت بالاخره قرار است با هم ازدواج کنند. همیشه در دعاهایم از خدا خواستهام چنین اتفاقی بیفتد.
لحن خانم ریچل طوری بود که گویا از سودمند بودن (مستجاب شدن) دعاهایش اطمینان داشت. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
در یونان، شخص یقین مییابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بیهمتاست. چشمانداز رضایتبخشتر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعیشان زندگی میکردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه میزیستند. پیکره ماروسی هنری میلر
یک سکه بیستوپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشمهای تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، روی مُهرها، روی جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همهجا. همیشه چشمها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش میپیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
بیشتر ما از والدینمان انتظار داریم که همیشه طبق یک روش مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیشبینی کنند و دقیقا بدانند چه در دل ما میگذرد، حتی شده از طریق جادوجنبل؛ اما پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعهای از احساسات و افکار پیچیده هستند. پس طبیعی است که آنها هم حواسشان پرت باشد و بعد از یک روز بد، با تو بخندند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همیشه آرزوی زندگی بهتر از چیزی را که داریم در سر میپرورانیم. هر چه بیشتر تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحتتر و پر دغدغهتر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد. فقط جستجو، جستجو و جستجوست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگیات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، اما هیچکدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن به او دارد، تا آخر دنیا. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
اگر الان بروم پیش اگنس، یعنی برای همیشه رفتهام، گفتنش راحت نیست گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من هم همیشه آزادی مهمتر از خوشبختی بوده. اگنس پتر اشتام
اگر چیزی برای پنهان کردن داشته باشید، صحبت کردن همیشه خطرناک است. معمای کارائیب آگاتا کریستی
اگربابا چنین چیزی را بخشید، پس چرا نمیتواند مرا ببخشد که نتوانستم آن فرزندی که او همیشه میخواست باشم؟ بادبادکباز خالد حسینی
مه همیشه علامت بدی است،این یعنی که حایلی که بین ابعاد مختلف دنیا بود،نازک شده بود. نایت ساید 8 (کارآگاه غیرطبیعی) سیمون گرین
وقتی چیزی بیش از حد خوب است که حقیقت داشته باشد،تقریبا همیشه بیش از حد خوب است که بتواند حقیقت داشته باشد. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟ جایی که میدانند که حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که بهراستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند بهصراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودی امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود. همهاش آنوقتها، آنوقتها… شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
آدم احساس میکند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته میشود، با آن تنش دائمیاش رمق میبازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ میشود و از آرمان گذشتهاش درمیگذرد، آرمان گذشته داغان میشود و به صورت غبار درمیآید و اگر زندگی تازهای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را میخواهد. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
«مطمئنم دلشون برات تنگ شده.» «نه، ممکنه از خودت بپرسی چهطور میشه دنیا یه آدم رو فراموش کنه، ولی این اتفاقیه که همیشه میافته.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
کلمنت میگوید «همیشه باور داشتهام ادبیات میتواند دنیا را تغییر دهد.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
زنها همیشه بهترین موکلها هستند. میگویند اطلاعات میخواهند؛اما در واقع بیشتر به دنبال انتقام هستند و هنگام پول دادن خسیس نیستند. عصبانیتر از زن خیانت دیده وجود ندارد. نایت ساید 1 (فرستادهای از نایت ساید) سیمون گرین
نمیتوانی دیگران را مقصر شرایط زندگیات بدانی. حتی مقصر دانستن خودت هم بیفایده است. البته با شرایط و بحرانهایی مواجه خواهی شد که ظاهرا هیچ کنترلی بر آنها نداری، حتی ممکن است بسیار ناراحتکننده هم باشند؛ مثل بیماری، ناتوانی یا مرگ عزیزان… اما همیشه کاری هست که بتوانی برای تأثیر گذاشتن روی این شرایط انجام دهی و از پس آن برآیی. حتی اگر سالها در شرایط بد بوده باشی و راهی برای خروج از آن پیدا نکرده باشی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چیزی بهتر و زیباتر از آن نیست که مردی و زنی چون فرمانروای خانه خود هستند اندیشه ایشان همیشه با هم یگانه باشد؛ چسان دشمنان رنجور و دوستان شادمان میشوند! و بویژه چه شادی که خود از آن بهره میبرند! ایلیاد و ادیسه هومر
ما همهمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون، ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند. بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند، ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم. همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گولزدن خودش هم خسته میشود… 3 قطره خون صادق هدایت
چرا هیچکس چیزی شگفت نمیآفریند. همیشه شنبه یکشنبه است و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل هستند. نه انگورهای طلایی تابستان نه به لبهایی که آغشته به گل سرخ و دریاست پرواز نمیکنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
خانم شما تنها هستید؟ منهم تنها هستم. همیشه تنها هستم! همه عمرم تنها بودهام. » زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. زنده به گور صادق هدایت
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همه ما انسانها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیستهایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کردهایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسیها در روانشناسی مثبت تاکید میکند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا میکند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناکتر تنهایی میگذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
هنگام اقامتمان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتابها و طلای تذهیبکاریهای تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دستهایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصهای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیکها میانگاشتم: اما حتی زمانی که دستهایش شکستنیترین چیزها را لمس میکرد، چیزهایی مثل نسخههای خطی تازه تذهیبشده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم میرسید که دستی فوقالعاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار میانداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من آدمی هستم که باید همیشه انتظار بدترین وضعیت ممکن را داشته باشم تا قدرت ایمنی خود ر ا بازسازی و قوی کنم. این طوری وقتی هم واقعا مسئلهای پیش بیاید، میتوانم تحمل کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
جذابیتش در آن است که نمیکوشد مورد پسند قرار گیرد.
عادتی دارد: همیشه حقیقت را میگوید. زن آینده کریستین بوبن
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
انسان هرگز تنها نیست و همه جا و همیشه سنگینی بار آینده و گذشته به دوش ماست. کالیگولا آلبر کامو
من فکر نمیکنم یه کم ملاحظهکاری چیز بدی باشه. واقعیت بیپرده همیشه قشنگ نیست… ما تمامش میکنیم کالین هوور
هرگز نمیگویم خیلی دیر شده؛ خیلی دیر، همیشه یکجور بهانه است. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
مشکل آدمهایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همهچیز میدانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال میکنید که همیشه باید اول صف باشید. نمیبینید عدهی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
مدیرهای کافه همیشه به ما میگویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. اینجوری جهانگردها متوجه نمیشوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچکس فرقش را نمیفهمد. فقط دهن وا نکن. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
ما همگی جزو همین موردهای استثنائی هستیم. همیشه میخواهیم درمورد چیزی، تقاضای تجدیدنظر کنیم. هر کسی میخواهد به هر بهایی شده، -حتی اگر لازم شود زمین و زمان را متهم کند- در اثبات بیگناهیاش بکوشد. سقوط آلبر کامو
حتی حالا که دیگر پول حق وجود ندارد نیز بازار سیاه هست. همیشه بازار سیاهی هست،همیشه چیزی برای مبادله هست. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ما همیشه نمیتونیم اون چیزی که میخوایم رو به دست بیاریم، اما میتونیم یاد بگیریم که بعضی از رویاهامون رو قربانی کنیم تا مطمئن بشیم زندگی مون به یه مشت کابوس ختم نمیشه. آشپزی برای پیکاسو کامیل اوبری
موضوع بچهها پارادوکس است. از طرفی به نظر میرسد که آنها هنوز هم یک بچه کوچکند. همان بچهای که سوارمان میشدند و اسبسواری میکردند و ما شبها آنها را میخواباندیم و از طرف دیگر این احساس را در ما ایجاد میکنند که گویی آنها همیشه در زندگی ما وجود داشتهاند و زندگی بدون آنها برای ما قابل تصور نیست. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
مردم در حرفدرآوردن برای دیگران چقدر ضعیفند. گمان میکنند که آدم همیشه و به خاطر موضوعی خاص خودکشی میکند. البته نه با یک، بلکه با دو دلیل هم میتوانند دست به خودکشی بزنند. سقوط آلبر کامو
زنها هم دوست ندارند برای همیشه، غصهی یک شکست را در دل نگه دارند… سقوط آلبر کامو
اگر دزدها و آدمهای فاسد همیشه همه جا محکوم میشدند، آدمهای درستکار مدام خود را پاک و منزه میداشتند. به عقیدهی من از همین طرز فکر باید پرهیز کرد. سقوط آلبر کامو
آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که هیچ دربارهشان نمیداند. بیگانه آلبر کامو
مردها همیشه حرف هم را میفهمند. بیگانه آلبر کامو
آدم همیشه کمی احساس تقصیر و گناه میکند. بیگانه آلبر کامو
ماریا نگاهش را متوجه مارینا کرد. من نحوهای را که زنی هنگام برانداز کردن زن دیگری دارد همیشه مسحورکننده یافتهام. آنبار هم امری استثنایی نبود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
زندگی به هر یک از ما لحظههای نادری از خوشبختی کامل میدهد. آنها گاهی روزها هستند، گاهی هفتهها. حتی گاهی هم سالها. همهچیز به بخت بستگی دارد. خاطرهی آنها همیشه همراهیمان میکند و به نوعی منطقهی حافظه بدل میشود که در تمام مدت بقیهی زندگیمان میکوشیم به آن برگردیم ولی هرگز موفق نمیشویم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
همیشه میگفت که وقتی بد شروع شود، حتماً بهتر به پایان میرسد. ده سال بعد، او یکی از افراد ثروتمند و مقتدر بارسلون بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
ما آدمها خیال میکنیم چیزهای روزمره جزو زندگیمان نیست و همیشه در پی زندگی دیگری هستیم. مگر نه؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
من همینم که هستم. اگه دیگرون نمیتونن با این قضیه کنار بیان، مشکل خودشونه. این یادت باشه، عزیزم. همیشه نمیتونی زندگیتو انتخاب کنی، فقط میتونی یاد بگیری بپذیریش. بانوی پیشگو مارگارت اتوود
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدمهای شاد و بیاعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصههایی. انگار که صافیای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همهی محتوای زندهی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی میگیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسهچینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعلهور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس میکند، برق میاندازد، در خود شناور و غرق میکند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همهی عالم را به حیرت میاندازند. این کرههای دوگانهی دیگر مستقل از جانشان، کرههای عشق، ستارههای فروزان سیارهای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراهکننده میافشانند؛ این پیامآوران دروغین، خیانتپیشه، دهندگان وعدهی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشیها و روزها مارسل پروست
آبراههای که پرگونترین کسان چون به آن میرسند، به فکر فرو میروند و من در کنارش، چه شاد باشم و چه غمگین، همیشه شادکامم.
از نامههای بالزاک به خانم باموت اگرون خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیتهایی که به او داده میشود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمیتواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هماندازهی او هم ندارد، طردش میکند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس میشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
من زندگی پیش رویم را مثل یک درخت تصور میکنم. سابقا آن را درخت امکانات مینامیدم. ما فقط مدتکوتاهی را بدینگونه تصور میکنیم. پس از آن، زندگی مثل راهی به نظر میرسد که یکباره و برای همیشه تحمیل شده است. هویت میلان کوندرا
دشمنان همیشه وجود خواهند داشت. هویت میلان کوندرا
انسان، جهت کارکردن مناسب حافظهاش، نیازمند دوستی است. به یاد آوردن گذشتهمان که آن را همیشه با خود باید همراه داشته باشیم، شاید شرط ضروری برای حفظ آن چیزی است که کلیت وجود «من» آدمی نامیده میشود. برای این که این وجود کوچک نشود، برای این که این وجود حجمش را حفظ کند، خاطرات باید مثل گلهای داخل گلدان آبیاری شوند و این آبیاری مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
زندگی هنرمند، زندگی پرخطر، نامطمئن و تقریباً همیشه در فقر است. آن را انتخاب نمیکنند؛ بلکه این نوع زندگی است که انسان را انتخاب میکند. با وجود این دو نکته اگر شکی داری، بهتر است که بلافاصله از این در بیرون بروی مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز نقاشی ندیدهام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمیدانی و نمیتوانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص دادهام. تو به این پی نبردهای، ولی من بیش از آنچه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفتهام. دوست داشتم که تو استادی میداشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بینوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف میزند. ما فقط گوش میکنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
- تأیید و پذیرش اوضاع و احوال همانطورکه هست. توجه داشته باشید که اوضاع همیشه همانطورکه شما آرزو دارید جلو نمیرود. شما نمیتوانید دیگران را تغییر دهید، بنابراین به آنها اجازه بدهید خودشان باشند. انتظار نداشته باشید اوضاع طوری دیگر باشد صرفاً به این دلیل که شما معتقدید باید باشد. بهجای اینکه به خود بگویید نباید خشمگین باشید، بگویید: «من در اینباره خشمگین هستم.» بهجای اینکه در دل بگویید مجبور نیستید زمام امور شرکت پاپ را به عهده بگیرید، بگویید: «از کار کردن در مدیریت شرکت پاپ لذت نمیبرم. ترجیح میدهم معلم باشم.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
فهرست کارهایی را تهیه کنید که همیشه دلتان میخواسته انجام بدهید اما دست نگه داشتید تا به اندامی بینقص دست یابید. همین حالا دستبهکار شوید. بیرون بروید و انجامشان بدهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قلب انسان آنقدر احمق است که همیشه به آینده امیدوار است و از اشتباهات گذشته درس نمیگیرد و تصور میکند که فردا باید بهتر از امروز باشد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
تاکنون یاد گرفتهاید که زندگی همیشه طبق انتظار شما جلو نمیرود. رؤیاهای شما ممکن است خراب شوند و شاید مجبور باشید دوباره آنها را به زندگی برگردانید. اعتماد و ایمان شما به خانواده و دوستان ممکن است خدشهدار شود و ممکن است مجبور باشید رابطههایتان را بازسازی کنید یا بهدنبال برقراری روابطی جدید بروید. انتظاراتتان برای آیندهای عالی با کسی که دوستش دارید ممکن است فرو بپاشد. باید یاد بگیرید دوباره اعتماد کنید و دوباره عاشق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
لحظهای میرسد که باید تقدیر را وادار به انجام کاری کنید، وادارش کنید که شجاعانه برخورد کند. بله، همیشه لحظهای میرسد که باید رفت و شانس را با شجاعت و انرژی دنبال کرد و با تمام وجود تلاش کرد. تمام مهرهها، همهی پولها، همهی قرارهای مزایده، راحتی، بازنشستگی و احترام آدمهای همرتبه، همشأن و مقام، همه چیز. این «رهایش کن شاید مال تو باشد» درست نیست. این درست است: «دنبالش کن و شاید کائنات از تو تقدیر کنند». زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
این داستان دستمالهای ضدعفونی کننده مرا بسیار آزار میدهد. این که همیشه دیگری را مثل کیسهای پر از میکروب ببینی، همیشه موقع دست دادن ناخنهایش را نگاه کنی، همیشه خودت را پشت شال گردنت پنهان کنی، همیشه دور بچههایت حفاظ بکشی: دست نزن کثیف است! دستهایت را از آن جا بردار! غذایت را با کسی شریک نشو! کوچه نرو! روی زمین ننشین! فقط جایی بنشین که برایت برچسب چسباندهام! گریز دلپذیر آنا گاوالدا
مهم نیست که بعضی اعمال آدمها بنا به عرف، ثبت نشده و نادیده گرفته میشه. آدمها همیشه میخوان روی هم تأثیر بذارن، هر چند غالبا شکست میخورن. روی پوستی، داغ گل زنبقی بذارن که جاودان بمونه و متهم رو محکوم کنه و احتمالا جنایات بیشتری رو دامن بزنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
«چرا باید برام مهم باشه، چه فایدهای برام داره؟» این فکر همیشه در مواجهه با موقعیت جدید به ذهن خطور میکند. به خصوص اگر نزدیک و جدی هم باشد و آدم نتواند خود را از آن خلاص کند. چون از آن تغذیه میکند و میفهمد که دارد به زندگیاش معنا میدهد. شبیه همانهایی میشود که بار سخت مرده را با خوشحالی به دوش میکشند و همیشه متر صد نشانهای هستند تا ثابت کنند کسی میخواهد بارش را بر دوش آنها بگذارد. چون همگی به گمان خود شوبرتی هستند که با وجود همهی پسزده شدنها و انکارها و دهنکجیهایی که بهشان میشود، جرئت میکنند و بازمیگردند. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما تمام نشانهها را حذف نمیکنیم. هیچوقت نمیتوانیم بهدرستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را میشنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار همرزمان مردهاش افتاده یا شاید مثل نالهی خیالی آن همرزمها، مثل آههای خفهشدهای که برخی شبها گمان میکرد هنوز به گوشش میرسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
فکر کن چه مردها یا حتی بدتر چه زنهایی بودن که هیچ تصوری از آیندهی فلاکتبارشون نداشتن. نگاهی گذرا به گذشتهی آدمها همیشه دردناکه… شیفتگیها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیشقدم میشود، تلفن میزند تا وعدهی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچکاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ میشود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابلتحمل یا حتی نگرانکننده میشود، چون همهی ما بهسرعت به چیزی که بهمان داده میشود یا چیزی که هست عادت میکنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمرهی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگیات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمههایی به گوشش بخوانی و در عینحال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگیاش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن سادهات تنگ شود، تا حدی که از دوریات برنجد. آنموقع بیتابی بر او غلبه میکند، بهانههای الکی میآورد، ناشیانه رفتار میکند، تلفن را برمیدارد و میبیند که بیاختیار دارد شمارهات را میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هیچوقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمیکنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری میکنیم، اما ارثش برامون میمونه. خونهاش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمیگشت باید بهش پس میدادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار میداد و به شدت آسیب میدیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این میرسیم که بدون اونها خوشحالتر و راحتتر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه میتونیم زندگی تازهای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از اینکه مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهندهی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی میکنه همیشه چیزی داره که مایهی عذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود داره. همون لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که میمیره همیشه نشونههایی باقی میذاره و خودش این رو میدونه. این رو هم میدونه که از اون نشونهها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اونها رو به شکل خاطره باقی میذاره. میدونه که آدمها براش دلتنگی میکنن و کسانی که اون رو میشناختن نمیتونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضیها دربارهاش احساس گناه میکنن، بعضیها آرزو میکنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری میداشتن، بعضیها براش سوگواری میکنن و نمیفهمن چرا غصه خوردن چارهی کار نیست. بعضیها هم از نبودش ناامید و افسرده میشن. هیچکس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمیبره، البته غیر از مادری که بچهاش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچهای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر میکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدمها مدام در حال تغییره. آدمها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی میکنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس میشه. با عشق شروع میکنن، با نفرت تموم میکنن یا از بیعلاقگی به علاقه میرسن. هیچوقت نمیتونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهان، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون اینقدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
موقعی که آدم بیوه میشود، همیشه اولین قدم کاهش هزینههاست. یکجور واکنش در مقابل آسیبپذیری و عقبنشینی، حتی اگر مال و مکنتی هم به ارث برده باشی. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمهایی هستند که ناراحتی را تاب نمیآورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبکسر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدمهای دیگر درک میکنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریعتر و با دردسر کمتری دور میریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیتهایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحالاند و برخلاف اغلب آدمهای ملالآور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو میزند، چون تقریبا هیچچیزی نمیتواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زندهها تعلق دارد و کمتر به مُردهها. به این دلیل است که آنها روی زمین میمانند و بیشمارند. زندهها مایلاند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ میدهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاویاش دست کشیده و طرحهای ناتمام و حرفهای ناگفتهاش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر میکرده وقت دارد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیفهمی چه کسی در کمین توست یا شکل مرگ منحصربهفرد تو چگونه خواهد بود. مرگ تو همیشه منحصربهفرده حتی اگه رفتنت از این دنیا، مثل خیلیهای دیگه، مثل یک بلای ناگهانی باشه. معمولا علامتهای خطری هست، یه بیماری ارثی یا بیماری همهگیر، تصادف اتومبیل، سانحهی هوایی، فرسودگی یکی از اعضای بدن، حملهی تروریستی، رانش زمین، خارج شدن قطار از روی ریل، حملهی قلبی، آتیشسوزی، هجوم شبانه به خونهات، یا گم شدن توی منطقهای خطرناک به محض ورودت به شهری ناشناخته… شیفتگیها خابیر ماریاس
به گمانم آدمهایی که اهل شایعه هستند و به بدترینها فکر میکنند، همیشه به طریقی چیزی را که دنبالش هستند مییابند. بهخصوص اگر منفی باشد یا نکتهی کوبندهای داشته باشد. حتی اگر هیچ ربطی بهشان نداشته باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
عشق به خود: شما نمیتوانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعینحال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازندهای که باعث میشود اعتمادبهنفس در آنها شکل بگیرد، جایگزین میکنند. آنها میدانند که میتوانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد میشوند و به خودشان اجازه میدهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
میدانست آتشفشان توی خواب سکسکه میکند. میدانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشانها خوابآلودهایی بیقرار بودند و بیقراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بیقرارتر از همیشه به نظر میآمد دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هر وقت ذهنت درگیر چیزی شد سعی کن منو پیدا کنی. منم قلبم همیشه دنبال توئه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
دانش همیشه از مغز نمیآد. بدنت، قلبت و هدفت هم هستن. بعضی وقتا حتی خاطرهها ذهن خودشون رو دارن. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدتها قبل میزیست، به آر امش رسیدهام که میگوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مردهای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمیتوانید همزیستی داشته باشید. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
مامانم همیشه بهم میگفت شنوندهی خوب بودن، خیلی مهمه. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بعد از کارگاه، بیست و چهار ساعت گریه کردم، به تو زنگ زدم و آن روز جوابم را ندادی. بعد هم که زنگ زدی، آرامم نکردی. برای دعا به کلیسا رفتم و سه ساعت با پدر السون صحبت کردم. او به حرفهایم گوش کرد. همیشه گوش میکند. فکر میکنم او نجاتم داد… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
میدانست آتشفشان توی خواب سکسکه میکند. میدانست که این برای آتشفشان طبیعی است. آتشفشانها خوابآلودهایی بیقرار بودند و بیقراری معمولاً مشکلی به همراه نداشت. ولی این روزها آتشفشان بیقرارتر از همیشه به نظر میآمد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
ایمان، زمانی افزایش مییابد که ترس، بیشتر از همیشه باشد. نکته دقیقا همین است: ترس، موجب ایمان میشود؛ ما به خدایی نیاز داریم و میخواهیمش. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
عشق به خود: شما نمیتوانید همیشه در مورد خودتان افکاری منفی داشته باشید و درعینحال خود را ارزشمند بدانید. کسانی که حس احترام به خود سالم دارند، افکار تحقیرآمیز را با افکار سازندهای که باعث میشود اعتمادبهنفس در آنها شکل بگیرد، جایگزین میکنند. آنها میدانند که میتوانند کارهایشان را خوب انجام دهند، بنابراین از شنیدن تأیید دیگران در این مورد شاد میشوند و به خودشان اجازه میدهند احساس خوبی در مورد این شناخت داشته باشند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
مصطفی گفت: رفیقم وکیل بزرگی است، امبدوارم هیچوقت به کمکش محتاج نشوی
مارگریت ارام خندید و گفت: همیشه کسی را لازم دارم که از من دفاع کند، مگر همه ی زنها این طور نیستند؟ گدا نجیب محفوظ
دونژوان سیراب شدن را تجویز میکند. اگر او زنی را رها میکند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی اینگونه او را سیراب میکند و هیچچیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوهی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
فرانسوی جماعت به ندرت طبعا خوشرو و مهربان است. مهربانیاش همیشه انگاری سفارشی و از روی حساب است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
لذت همیشه مفید است و قدرت مطلق و بیحد،ولو بر یک مگس،برای خود لذتی دارد. انسان طبعا خودکامه است و از رنج دادن دیگری خوشش میآید. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچوقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسندهجماعت ارزشِ رابطهای طولانی را ندارد. نویسندهها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینهبردارند و هزینهٔ نگهداریشان سنگین است. آنها مثل داشتن جاروبرقیایاند که همیشه خراب است و فقط انیشتین میتواند درستاش کند. زن میخواست نامزدِ بعدیاش جارودستی باشد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
زن با اینکه خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمیزد. آدمهای دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب میشدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمهای پشت سر میگذاشت. فقط وقتی حرف میزد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش میکرد، سری تکان میداد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، بهاشاره تصدیق میکرد. همیشه هم بهجا میخندید. خندههای خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گلهای نقرهای نرگس میریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خندهاش خیلی جذاب بود. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز مینماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقتهای خویش است و به محض آنکه به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن میشود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آنکه به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته میشود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را میداند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود میآفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
درباره برد و سودورزی حقیقت این است که مردم نه فقط دور میز رولت و بساط قمار،بلکه همه جا همیشه سعی میکنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
عشق، موجب میشود که غذا خوردن، خوابیدن، کار کردن و آرامش یک فرد، دچار اختلال شود. بسیاری از مردم از داشتن چنین احساسی میترسند؛ زیرا زمانی که عشق ظاهر شود، گذشته را ویران میکند. عدهی دیگری تصوری برخلاف این امر دارند. بدون تفکر، خود را تسلیم میکنند و منتظر میمانند تا راهی برای حل همهی مشکلات خود در عشق بیابند. مسئولیت خود را برای شاد کردن به دیگران واگذار میکنند و گناه خوشبختنبودن احتمالی خود را به گردن دیگران میاندازند. همیشه در حالت خوشبینی به سر میبرند؛ زیرا تصور میکنند اتفاق خوشایندی خواهد افتاد و یا همیشه افسرده هستند؛ زیرا رویدادی غیرمنتظره، همهچیز را ویران خواهد کرد. جدا شدن از عشق یا کورکورانه به آن تن در دادن… کدام یک ویرانگرتر است؟ 11 دقیقه پائولو کوئیلو
همیشه میدانستم که به ستارههای آسمان نمیشود اعتماد کرد. درهرحال، آنها نمیتوانستند ما را از خطری نجات بدهند و ما روزی حتی ستارههای آسمان را نیز ترک میکنیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او میگوید همهی انسانها با عضله به دنیا میآیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطهضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامهی دیگری برای آیندهام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم میتوانستیم از تجربهی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربهی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالیکه خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یکبار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. اینجا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هر کسی به قیافهی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
گاهی وقتها نمیتوانم تحملش کنم. نمیتوانم این فکر را تحمل کنم که یک روز از دنیا بروم و تو را برای همیشه از دست بدهم. نمیتوانم روزی را تصور کنم که نتوانم به اینجا بیایم تا با تو باشم، پیشت بنشینم، حرف بزنیم و با تو زندگی کنم؛ همانطور که در پنجاهسال گذشته تقریبا هر روز این کار را کردهام. لیدی ال رومن گاری
من همینجا منتظر میمانم. میترسم و اوضاع قلبم بد است، به هیجان عادت ندارد، از عمل مستقیم بدش میآید، همیشه بهتر است پشت صحنه باشم… لیدی ال رومن گاری
کشیشی به غایت زیبا که مثل همیشه لباس سیاه میپوشید، با آن چهرهی پریدهرنگ و سوزان و چشمان سیاهی که انگار بازتاب رنج و امید یکایک انسانها است. لیدی ال رومن گاری
کسی چه میداند که آدم در سواحل زیبای دریاچهی لمان به کی برمیخورد؟ شعار من این است: «همیشه آماده.» لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند و ظاهر زیبایشان از دست میرفت و چیزی بهجز چانهی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته بهجا نمیماند. لیدی ال رومن گاری
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
شاید من آدم خیلی باهوشی نباشم اما اینجور مواقع همیشه با تدبیر و سیاست رفتار میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد میکرد:
«یک: هرگز شتابزده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغهای ساده و کوچک بگویید.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای همواره به دلیل اینکه وضعیت مالی خوب و موقعیت شغلیاجتماعی بالایی داشت، مورد توجه خانمها قرار میگرفت؛ اما چون ظاهر زیبایی نداشت، به هر دختر جوانی که ابراز علاقه میکرد، همیشه گزینهی دوم تلقی میشد و نامزدیهایش به ازدواج ختم نمیشد. دخترهای جوان با گزینههایی ازدواج میکردند که ظاهری جذاب و موقعیت مالی بهتری داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
بعضی انسانها همیشه باید انواع کلکهای کوچک و بزرگ موردنیاز را بیاموزند تا بتوانند خودشان را آمادهی رویارویی با جهان کجوکولهی اطرافشان کنند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تا وقتی چیزی به اسم زمان وجود داره، هرکسی در نهایت آسیب میبینه و به چیز دیگه ای تبدیل میشه، این اتفاق همیشه میافته؛ دیر یا زود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مشکلات بغرنج همیشه گریبانگیر کسانی شدهاند که بههیچوجه آراموقرار نداشتهاند، تا وقتیکه بهقطع دریابند که کارسینومایشان مربوط به پیلور است یا از دوازدهه یا همان اثنیعشر. مالون میمیرد ساموئل بکت
بله، یاد آن روزها بخیر! شب به سرعت از راه میرسید و روزها به جستجوی گرما و باقیماندههای قابلخوردن غذا به خوشی میگذشت. آدم تصور میکند که تا آخر راه، همیشه همینطور باقی خواهد ماند؛ اما ناگهان همهچیز متلاطم و آشوبزده و میشود و آدم در دل جنگل سرخسهای بلند که در معرض باد به تکاپو و تقلا میافتند، گم میشود یا همراه تندبادها و گردبادها به دوردستهای اراضی سترون روبیده با باد کشیده میشود، تا آنجا که آدم به این فکر میافتد که مبادا بدون آنکه خود بداند به دوزخ رفته یا مرده باشد یا حتی در مکانی به مراتب هولناکتر از مکان پیشین، باری دیگر زاده شدهباشد. مالون میمیرد ساموئل بکت
حتی در بیچارگیهای همگانی نیز، همیشه تعدادی از مردم نسبت به دیگران، وضع بدتری دارند. کوری ژوزه ساراماگو
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیزی مانند امید حقیقی نمیتواند نظر آدم را تغییر دهد. او چنین امیدی داشت و خدا کند که همیشه هم داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه این ضربالمثل قدیمی را بهیاد داشته باشید: گذشتگان ما راست گفتهاند که شکیبایی برای چشم، خوب است. کوری ژوزه ساراماگو
جوابها همیشه هم بهموقع به زبان نمیآیند و در بیشتر وقتها تنها جوابی که وجود دارد این است که برای جواب، منتظر بمانی! کوری ژوزه ساراماگو
اما میدانست برای آنهایی که به دنبال قدم گذاشتن به فراتر از حد هستند، درب همیشه باز است. فقط باید دستگیره را بچرخانی. هیپی پائولو کوئلیو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفشهای خود را دربیاوریم.» یکنفر گفت: «در آنصورت، پیدا کردن کفشها برایمان دشوار خواهد بود.» یکنفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بیشک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در اینصورت دستکم یکنفر همیشه پیدا میشود که آنها را بپوشد.
- اینهمه حرفزدن دربارهی کفش مردهها برای چیست؟
یک ضربالمثل هست که میگوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مردهها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای اینکه کفشهایی که مردهها را با آن دفن میکردند مقوایی بود و همین، منظور را میرساند. تا آنجایی که ما میدانیم، روحها پایی ندارند! کوری ژوزه ساراماگو
ضربالمثلی هست که میگوید: «همیشه پشت پرده، شیطان نیست!» کوری ژوزه ساراماگو
همیشه کسانی وجود داشتهاند که به دلیل نداشتن شرم و آبرو، توانستهاند شکم خود را پر کنند؛ اما ما، مایی که جز این تکه کوچک آبرو که لایق آن هم نیستیم، چیز دیگری نداریم، بهتر است دستکم نشان دهیم میتوانیم هنوز هم برای گرفتن حقمان مبارزه کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه میگوید: «اگر نمیتوانیم همچون دیگران زندگی کنیم، دستکم سعی کنیم تا مثل حیوانات زندگی نکنیم.» کوری ژوزه ساراماگو
پری دریایها همیشه این گرفتاریها را تاب میآوردند ولی نه بدون شکوه و شکایت. آنها عاشق غرولند بودند. به همین دلیل نامههای زیادی هم به هفته نامه مصور جلبک،پری نامه و اندیشههای اقیانوس مینوشتند. راورندوم جان رونالد روئل تالکین
همان لحظه یادنامه مادرم افتادم…
او نوشته بود از بین شما سه نفر یک نفر میمیرد. .
آن لحظه فکر کردم منظورش آلیس یا محافظ است اما دقیقا آن لحظه فهمیدم منظورش خودم بودم…
او نوشته بود همیشه یک نفر باید فداکاری کند. .
و من باید بین را میکشتم و خودم هم میمردم…
تیغه را سمت قلب بین بردم
آلیس فریاد زد و بین هم درذهنم شروع به حرف زدن کرد
اما من باید کارم را میکردم آن هم به قیمت جانم…
تیغه را به سمت قلب بین بردم و با یک انرژی بسیار بسیار زید پرتاب شدم میدانستم که مرده ام.
اما همان لحظه… طلسم بین (آخرین شاگرد 2) جوزف دیلینی
راستش هیچکس نمیداند. این بیماری یا باید خودبهخود از بین برود و یا تا همیشه ادامه پیدا کند… کوری ژوزه ساراماگو
آن مرد چیزی جز یک ماشیندزد ساده نبود که هیچ امیدی به پیشرفت در زندگی ندارد و همیشه صاحبانواقعی این شغل، از آنها بهرهکشی میکنند. کوری ژوزه ساراماگو
بهانهها همیشه دستاویزی هستند که هر عمل اشتباهی را میتوان با آن توجیه کرد پس نباید روی آنها حساب باز کنیم و بر اساس آنها تصمیم بگیریم. ناهمتا (کتاب اول) ورونیکا راث
خانم لوی زنی بود سرشار از علایق و آرمان ها. طی تمام این سالها خودش را بی قید و بند وقف ورق بازی،بنفشههای آفریقایی،سوزان و ساندرا،گلف،میامی،فنی هرست و همینگوی،دانشگاه مکاتبه ای،آرایشگرهای مو،خورشید،خوش خوری،انواع و اقسام رقصهای دو نفره و اخیرا خانم تریسکی کرده بود. همیشه مجبور شده بود که به خانم تریسکی از فاصله دور رضایت بدهد،محدودیتی دست و پا گیر برای گذراندن واحد عملی روان شناسی دانشگاه مکاتبه ای. واحدی که در امتحان پایانی اش مفتضحانه نمره نیاورده بود. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در ضمن همونطور که همیشه میگم، “شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.” » مغازه خودکشی ژان تولی
هیت کلیف: تو به من فهماندی که چقدر بی رحم هستی. چرا اینقدر بد و سنگ دل هستی ؟ چرا مرا تحقیر میکنی ؟ تو به احساسات من و خودت خیانت کردی. چرا ؟ من نمیتوانم چیزی بگویم که تو را دلداری بدهم. تو مستحق این وضعیت ناگوار هستی. تو خودت را کشتی، فهمیدی ؟تو بودی که خودت را کشتی. تو میتوانی الان مرا ببوسی و زاری کنی. تو اشک مرا در آوردی، اما مطمئن باش که همین اشکهای من باعث رنج و عذاب تو میشوند. تو مدعی دوست داشتن من هستی چرا مرا ترک کردی ؟ جواب بده. تو مرا به خاطر یک هوس زودگذر نسبت به ادگار لینتون ترک کردی؟خوب میدانستی که فقر، زندگی ساده، مرگ یا هیچ چیز دیگری نمیتواند ما را از هم جدا کند، اما تو خودت با دست خودت باعث شدی برای همیشه از هم جدا بشویم. من قلب تو را نشکستم، تو خودت باعث شکستن قلبت شدی و خون به دل من کردی. تو همه ی آرزوهایم را به باد دادی. عشق هرگز نمیمیرد (بلندیهای بادگیر) امیلی برونته
ایدههای من بهقدرکافی زیادند، اما انگار قصد به کار گرفتنشان را ندارم. همیشه میخواهم آن نمایشنامه را شروع کنم. ولی مدام میگویم فردا. (با اندوه) باید روی سنگ قبر من بنویسند: «متوفی به آن چیزی رسید که نمیتوان به فردا موکولش کرد». سنگنوشتهٔ مناسبی خواهد بود. نان و آب یوجین اونیل
همه چیز همان است که همیشه بوده
و بعدها نیز به همین منوال خواهد ماند
زندگی نه بدتر میشود نه بهتر
و گرسنگی و مشقت و حرمان قوانین تغییر ناپذیر زندگی هستند قلعه حیوانات جورج اورول
همیشه روز هایی است که انسان
در آن کسانی را که دوست میداشته
بیگانه مییابد… بیگانه آلبر کامو
او فهمید که هیچمردی هیچگاه توی دریا، تنهایتنها نبودهاست. یاد آنهایی میافتد که در قایقکوچکشان از اینکه از ساحل دورشوند، میترسیدند؛ البته در ماههایتوفانی کاملا حقداشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آنهنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونههاش رو توی آسمون برای روزهایبعد میبینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
تا زمانی که منابع مالی خود را حفظ میکنید، شرایط را نیز شما تعیین میکنید و کارت صورتی در دستان شماست. اگر تصمیم به ترک او بگیرید، همیشه میتوانید چمدان خود را بردارید و بروید. همین استقلال و عدم وابستگی باعث میشود مرد «نخواهد شما بروید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- زنی که سرکش است، مرد را به هیجان میآورد. شما همیشه فکر میکنید که او سرکشتر هم خواهد شد. اما با یک دختر ساده دل شما همواره میترسید که مبادا او دوان دوان به خانه برود و به مادرش بگوید او را اذیت کردهاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- وقتی زنی همیشه شیرین و مهربان است، خسته کننده و کسل کننده میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۲
در اتاق خواب همیشه به یک شکل رفتار نکنید، به آن تنوع دهید تا به یک کار همیشگی و قابل پیش بینی تبدیل نشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- یک بار هم که شده دوست دارم همسرم دست مرا بگیرد و به اتاق خواب ببرد. همیشه مردها هستند که باید آغاز کننده باشند. همیشه این ما هستیم که باید با تلاش زیاد زن را وارد فضای احساسی رابطه جنسی کنیم. گاهی اوقات مردها واقعاً دوست ندارند آن قدر تلاش کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
خاطرات عزیزانازدسترفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند. پیچیدگیها پوست میاندازند؛ مثل پوستمار… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دلیل اینکه شما نیز باید راه را بر درد ببندید این است که تأثیر بدی بر قدرت تصمیم گیری شما دارد. شیوه رفتار شماست که در دراز مدت، اشتیاق و خواست او را تحت تأثیر قرار میدهد.
اگر زنی در حال از دست دادن توجه مردش است، به این خاطر است که شیوه رفتار او همیشه قابل پیش بینی است و به جای شریک، کم کم دارد تبدیل به یک «حریف مبارزه» میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۲
هنگامیکه شما خوشحال هستید، او حس میکند همیشه برای رفتن آزاد است پس احساس خوش شانسی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همیشه حواستان باشد که مسائل را چگونه آغاز میکنید. هرگز چیزی را که نمیخواهید ادامه دهید، شروع نکنید. اگر نمیخواهید هر شب آشپزی کنید، هر شب آشپزی نکنید. اگر نمیخواهید همیشه شما باشید که خریدهای خانه را انجام میدهید، از اول هم بنای کار را چنین نگذارید. بگذارید او برنامه اش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه پای احساسات در میان است، مردها نیاز به کمی کمک دارند، چون نمیفهمند چه چیز باعث این احساسات شده است. باید باعث شوید او احساس مسئولیت کند. در این صورت بیشتر با خواستههای شما هماهنگ میشود و برای راضی کردنتان تلاش بیشتری میکند. همیشه انگیزه اش زیاد است و همیشه هم علاقهمند باقی میماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
رابطه جنسی مانند یک سرمایه گذاری کوچک است، باید همیشه مراقبش باشید. میوست زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصیاش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه میکند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
زندگی به من علاقهمند است؛ زیرا همیشه زمانیکه ممکناست فراموششکنم، به سراغم میآید. پس جای نگرانی نیست! دیوانهوار کریستین بوبن
همهی ما به شکلی در زندگی یکدیگر موثریم و من فکر میکنم اصلیترین هنر این است که همیشه فاصلهها را حفظ کنیم. اگر بیشازحد به یکدیگر نزدیکشویم، میسوزیم و اگر بیشازحد از یکدیگر دور شویم، یخمیبندیم. باید بیاموزیم که فاصلهیمناسب را حفظ کنیم و از آنجا تکان نخوریم. این آموختن نیز همانند دیگر چیزهایی که از اعماق وجود میآموزیم، تنها با تجربهای سخت امکانپذیر است. باید بابت آن بهایی بپردازیم تا متوجهاش شویم. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
ازدواج، چیزی شاد و پرشور و نشاط را از من گرفت و به جای آن، به من آرامش بخشید. زندگی زناشویی همین است: پایان دورهی کودکی و البته این پایان، همیشه احتمال رسیدنش هست. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه با کودکان، زیاد حرف میزنند؛ شاید مدام در شبانهروز، از آنچه که باید بشنوند، از آنچه برایشان لازم است، از مرگ و از زندگی با آنها حرف میزنند، به ویژه از مرگ… به کودک، شب و روز، سرانجام نزدیک و الزامیاش را گوشزد میکنند: رشد کن، بزرگ شو، عجله کن… سپس طعم مرگ را بچش و ما را با خودمان تنها بگذار! دیوانهوار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آندسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمیخیزند، تشخیص میدهم و نیز آن افرادی را که ساعتهای طولانی در رختخواب میمانند. از افراد گروه اول میترسم. همیشه از انسانهایی که به زندگی خود، حمله میکنند، میترسیدهام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچچیز مهمتر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریعتر انجام دهند. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه برای دلقکها نگران بودم. نگران اینکه مبادا برنامهشان با موفقیت روبرو نشود؛ مردم، شاد و خندان نگردند و به نظرم این اتفاق، سختتر از افتادن از بالای طناب بندبازی بود. دیوانهوار کریستین بوبن
بدبیاریها همیشه پشتسرهم از راه میرسند! دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
بیچاره، خانوادههای گوشهگیر و انزواطلب. این خانوادهها همیشه کمجمعیتاند؛ آنقدر کمجعیت که دل انسان را به رحم میآورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کمترین حد ممکن است. دستکم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندیهای دوران کودکیاش کمک کند. دیوانهوار کریستین بوبن
من همیشه فکر میکنم مادرم دیوانه است و برای تمام کودکان دنیا، آرزوی اینچنین مادر دیوانهای را دارم. دیوانهها میتوانند بهترین مادرهای دنیا باشند، زیرا با قلب پرخاشجویانهی کودکان بیشترین سازگاری را دارند. دیوانگی مادرم از زادگاهش، یعنی ایتالیا نشأت میگیرد. مردم آنجا هر آنچه را که در درون خود دارند بیرون میریزند؛ همانگونه که لباسهایشان را برای خشککردن روی طنابی کنار پنجره پهن میکنند، قلبهایشان را نیز برای شستن و پاکیزهکردن از پنجره میآویزند. به ظاهر زندگی شادی را میگذرانند؛ اما فقط به ظاهر… دیوانهوار کریستین بوبن
مردهایی که من با آنها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف میکنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی میرسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمیبرند. این مثل بازی بلک جک میماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را میبرد و یکی دو تا را هم میبازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسبهای وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس میکند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس میکند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش میکند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سختتر مبارزه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمیکنید، او ناگهان گردن شما را میبوسد و سعی میکند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسباب بازی ای که برایش خیلی عزیز بود، آن اسباب بازی بود که او دو ماه تمام برایش پول جمع کرده و در بالاترین قفسه ویترین اسباب بازی فروشی گذاشته شده بود. او دستش به آن نمیرسیده اما هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشده تا روزنامه پخش کند و بتواند آن اسباب بازی را بخرد. این تنها اسباببازی است که همیشه در خاطرش میماند چون با زحمت آن را به دست آورده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را میخواهد که نمیتواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد میکند که به او علاقهای نشان نمیدهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب میشوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمیخواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه میدهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زنها در آن لب به شکایت باز میکنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمیگذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲
زنانی که مردها را وادار میکنند تا به خاطر آنها از سختیها و موانع گذر کنند، همیشه هم موجوداتی استثنایی نیستند، بلکه معمولاً از آن دسته زنهایی هستند که توجه بیش از اندازه نشان نمیدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از همان لحظه ای که تصمیم بگیرید استقلال فکری داشته باشید دو اتفاق خوب خواهد افتاد. نخست اینکه مردم مثبت و اتفاقات خوب را مانند یک آهنربا به خود جذب میکنید. و دوم اینکه این استقلال فکری همانند یک سد بازدارنده، شما را از گزند افراد منفی ای که سعی میکنند شما را از رسیدن به اهدافتان ناامید کنند، در امان نگه خواهد داشت. همیشه کسانی وجود دارند که آماده اند بذر ناامیدی و شکست را در باغ وجود شما بکارند. البته تنها در صورتی که شما اجازه چنین کاری را به آنها بدهید. ایستادگی بر روی آرا و خواسته هایتان همیشه شامل رویارویی و نبرد نمیشود. گاهی فقط باید از هدر دادن نیرو و انرژیتان برای انسانهای منفی پرهیز کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۹
همیشه استقلال فکری خود را حفظ کنید و هر کسی که تلاش کند شما را در چارچوب خواستههای خود تعریف کند را نادیده بگیرید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز نمیگویم خیلی دیر شده؛ خیلی دیر، همیشه یکجور بهانه است. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
همیشه با همان شور و شوق آتشین اولیه با او روبهرو شوید، حتی وقتیکه احساس یک قالب یخ خرد شده را دارید.
اتیل مرمن زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«باهمبودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر میدانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پایمان میگذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمیدانم که زندگیِ مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا نه، اما چیزیکه از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ اینکه من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کمجانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمیدهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی از کارایی که من هر روز انجام میدم، واسه زیبابودنه. بهخاطر همینه که برای دوستای خوبم وقت میذارم، که کارای هنری رو دنبال میکنم و موزیکی رو که دوست دارم، همیشه تو خونه پخش میکنم. برای همینه که تو هر اتاقی شمع روشن میکنم. برای همینه که بالارفتنِ شما از درخت انجیر رو نگاه میکنم. برای همین رو زمین با سگا غلت میزنم و همیشه با مهربونی نگاهتون میکنم. بهخاطر همینه که هر هفته شما رو میبرم غروب آفتاب رو تماشا کنین. من لبریز میشم از زیبایی، چون میخوام زیبا باشم. شما دخترا هم برای من زیبایی هستین. وقتی شما بهم لبخند میزنین، میتونم پُرشدن و لبریزشدنام رو حس کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا میخوان. اونا میخوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیشتر و بیشتر خرید میکنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنسهای اونا رو میخریم و میپوشیم و میرونیم و لبامونو اونجور که اونا بهمون میگن تکون میدیم، اما این برای ما عشق نمیآره، واسه اینکه هیچکدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه میخواین دوستداشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفیشدنه. شما نمیتونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعیتری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوستداشتن؛ جوریکه خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ اینکه خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگهای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمیتواند اشتباه باشد. اما چطور چیزیکه همیشه به ابزاریبودنِ زنها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل میزنند و منتظر قضاوتاند. قضاوتکردن از توجه مهمتر است. این لحظه، لحظهٔ حساسیست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چهجور زنهایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، میتواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظهها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه میکنم و به خاطر میآورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستانهاییست برای گفتن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم که ما میتوانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساسمان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوستداشتهشدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخابمان این باشد که خودِ واقعیمان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب میبینیم. پنهانشدن درد دارد، علنیبودن هم همینطور. دردِ علنیبودن کمتر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناختهنشدن، آسیبزننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکمتر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساسبودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من میفهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بودهام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنجا کسی به چیزی تظاهر نمیکرد؛ و این رهایی از اجرای نقش بود. قوانینی وجود داشت که به ما یاد میداد چطور خوب گوش کنیم و با مهربانی صحبت کنیم. ما یاد گرفتیم چطور احساساتمان را برقصیم، نقاشی کنیم و بنویسیم؛ به جای اینکه آنها را بخوریم، بنوشیم و قورت بدهیم. هر وقت میترسیدیم، همیشه دستهایی بود که آنها را بگیریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعیاش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آنوقت متوجه میشود که توازناجتماعی بههمخورده و بیعدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیکبختی، اگر موقعیتها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بیعدالتی. میرا کریستوفر فرانک
آدمهای مذهبی، همیشه از موردِرحمتقرارگرفتن، خیلی خوشحال و شگفتزده میشوند. یعنی همانهایی که ما از عبور از حلقههاشان خسته میشدیم؟ ما آنها را ساختیم. ما فراموش کردیم که خالق ما، ما را انسان آفریده، و این خوب است. شاید بهترین موهبت همین باشد که انسان آفریده شدهایم. ما شرمندهایم از طرح کسیکه ادعا میکنیم او را میپرستیم. ما آشفتگیهامان را کنار میگذاریم و قبل از اینکه خودمان را به خدا نشان بدهیم، تردیدها، مغایرتها، عصبانیت، و ترسهامان را پنهان میکنیم. مثل این میمانَد که برای انجام یک عکس رادیولوژی، لباسشب بپوشی و آرایش کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جاییست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفتهام از خدا بترسم؟ حیرتزدهام از این خدا، از این عشق، اما نمیترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچوقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میتونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفتهام. من یاد گرفتهام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضباش میسوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر میکنم، یادِ این میافتم که چِیس به من میگوید «مام» ، تیش میگوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم میکند. من هیچوقت نخواستم بهخاطر این موضوع آنها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تجدید دیدار! آنا راست میگفت، همین را لازم دارم. اوایل زندگی با خودم یک جنگ درونی داشتم. بدنم را رها کردم، بدنم هم مرا رها کرد. چهجوری بَرَش گردانم؟ به یک آتشبس نیاز دارم. میخواهم کامل باشم. میخواهم یاد بگیرم عاشق بدنم باشم، عاشق این دنیا باشم، و با مردم زندگی کنم. نمیخواهم برای همیشه توی خودم اسیر باشم. میخواهم عاشق شوم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنیِ کوفتیای دارد؟ همیشه فکر میکردم در عشق با طوفانی از احساسات مواجهای که فقط نصیب زوجهای خوششانس میشود. اما حالا نمیدانم که عشق یک احساس است، یا فقط فضایی بین دو نفر؟ یک فضای مقدس که وقتی دو نفر میخواهند خودِ واقعیشان را نشان بدهند و یکدیگر را لمس کنند، به وجود میآید؟ بهخاطر همین است که میگویند «رفته تو فاز عاشقی» ؟ چون لازم است آنجا را ببینی؟ شاید برای همین بود که نتوانستم درکاش کنم، چون سعی میکردم با پروازدادنِ ذهنم بفهمماش. عشق هم که آنطور شناخته نمیشود. میشود؟ میشود به آن فضای عاشقی سفر کرد؟ کسیکه به عشق فکر میکند، آنرا تحلیل میکند و فقط از راه دور آرزویش میکند. شاید بهخاطر همین پروازکردن و شیرجهزدن است که نمیتوانم عاشق شوم. چون آنجا نمیروم. از آن فاصله دارم. چون یک جورهایی فکر میکنم اگر واقعاً حضور نداشته باشم، بقیه هم نمیتوانند به من آسیب برسانند. اما چه میشد اگر دوستم داشتند؟ چه میشد اگر بدنم تنها کِشتیای بود که میتوانست مرا به عشق برساند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی میدیدم همه انقدر عاشقشان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنسگرای سرکوبشدهم. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنسگراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشونام میل جنسی دارن، نه اینکه به هیچکس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که بهخاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک میکردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون میخواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام میده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشکهای زیادی رفتهام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر میکردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیهایام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگیام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر میکنم. میخواهم سالم باشم. نمیدانم چطور، اما این چیزیست که واقعاً میخواهم. احساس میکنم قلبِ آسیبدیدهام را قبل از اینکه از کار بیفتد، جراحی کردهام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. اینجا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمدهام که بگویم تسلیمام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا میبردمش و فریاد میزدم «من اینجام! کمک! خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همهچیز توی این خونه اشتباه سیمکشی شده. دیوارا خوب به نظر میرسن، ولی زیرشون اینطور نیست. پیشنهاد میکنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیمکشی کنین، یا اینکه بفروشیناش و از اینجا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه.» چهرهٔ زن آشفته میشود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکسهای خانوادگیشان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره میشود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئینشده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که میتوانند کل خانهاش را ویران کنند. من حال او را خوب میفهمم.
زن میگوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از اینجا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ما همیشه میتونیم قوطیهای خودمونو باز کنیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوتکردنِ خودم دست میکشم، چون یاد میگیرم که تصمیمگیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه بهشدت شخصیست و معمولاً برای هیچکسِ دیگر قابلتوجیه نیست. خدا با آدمها مستقیم صحبت میکند، و یکییکی. پس فقط گوش میدهم و از دستورالعملها پیروی میکنم. وقتی هم به حلوفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه میبرم. آنجا، هیچکس نمیتواند دردهای مرا بدزدد یا دانشام را مسموم کند. آنجا، خودم تعیینکنندهٔ داستان زندگیام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج میشوم یا از پلهها پایین میآیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره میشود. خشکم میزند. میدانم اگر فرار کنم، گیر میافتم. از آنجا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچراهی برای نابودکردن، گولزدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط میشود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم میکند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز میشود. او همیشه خُرخُرکنان اینجا منتظرم است؛ اما هر بار که دور میزنم، بیشتر اطمینان پیدا میکنم و کمتر میترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق چه معنی کوفتیای دارد؟ همیشه فکر میکردم در عشق، با طوفانی از احساسات مواجهای که فقط نصیب زوجهای خوششانس میشود؛ اما حالا نمیدانم که عشق یک احساس است یا فقط فضایی بین دو نفر؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه میکرد با خود میاندیشید و از خود میپرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه میگفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار میدید که حس میکرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب میکرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد: کو کجاست؟
اورسولا گفت: چه؟
آمارانتا گفت: جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت: اینجا: ) 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس میکنم نوعی حرمت میان ماست و از آنجا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقهای در کار است، رابطهٔ جنسیمان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من میخواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطهای که برقرار شده، مثل همیشه است، همانطور که من هر بار انجام دادهام. آرام چشمانم را میبندم و از بدنم خارج میشوم. وقتی تمام میشود، احساس وحشت میکنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسیست که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه میکنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااینحال حس میکنم قلبم متورم شده و کُلِ سینهام را دربرگرفته، اما درد نمیکند و به من آسیبی نمیرساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه میکنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایشگر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیدهام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر میکنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، میدانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون اینکه مرا بترساند. روبهرویش مینشینم و دلم میخواهد برای همیشه آنجا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمعهای دعا. نمیدانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحالحاضر میتوانم حساش کنم. او واقعیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که شبها چطور در خودم فرو بروم. در روشناییِ روز، پنهانشدن، همیشه سختتر است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنها با هم بازی میکنند، اما بازی به «ازدستدادنِ خودآگاهی» و باهمبودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچکدامشان را ندارم، پس نمیتوانم به آنها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جداماندهام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیدهام و فقط نگاه میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را میبیند. او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشترِ وقت خود را با مردم میگذراند. غریبهها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکهایست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره میشوند. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چرا که او دوستداشتنیست. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا میکنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبهها هر روز اینرا به مادرم میگویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیباییام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیشتری دارند. گمانم اینطور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستادهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یکجور ادامهدادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که شبها چطور در خودم فرو بروم. در روشنایی روز، پنهان شدن، همیشه سختتر است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسانیت مانند چراغی است که خاموش و روشن میشود، چراغیاست در درون روحمان، ممکن است برای همیشه خاموش باشد و روشن نشود اما آنچه باید همیشه روشن بماند، چراغی است که انسان شدن ما را پرتوافشانی کند و این مشکل است و به چشم من رؤیت نشده. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان از هیچ چیز این دنیا منفک نمیشود. هر چقدر هم انسان را دور کنی، او را بیرون کنی، او را بکشی، همیشه بخش لاینفک و بزرگ جهان است… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعهای به جا میگذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده میشود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در اینجا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر میگذارد بر گلها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسله طویل و حلقهای از این زنجیره بیانتهاست. هر وقت حلقهای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند میخورد. هر وقت حلقهای میافتد، چهره تمام حلقههای دیگر و جایگاه آنها در زنجیر دگرگون میشود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه میدهد… غیاب انسان میتواند مجموعهای از حیات را نابود کند. میتواند جغرافیای ارتباطها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مردهای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستارهای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمیکند. حالا کی میداند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس میشود؟ چه کسی میداند کی و در کجا یکی از خاکستر ما میبالد و میبیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان چه میداند چه کسی صدایش میزند؟ انسان باید همیشه آماده باشد، باید گوش به زنگ نجواهای طبیعت باشد. انسان جز خدمتگزار بزرگ این دنیا چیز دیگری نیست. کسی در این جهان مسرور است که به معانی آن گوش بدهد و درکش کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او همیشه فکر میکرد دنیای ظریف دخترها، خوشترین زندگیهاست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان همیشه فراموش میکند که روی سیارهای زندگی میکند. فراموش میکند که خانه و مزرعه و باغ او بخشی از این جهانند، من هم آن شب که بیرون آمدم این را فراموش کرده بودم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بیدوست بودند، چیزی که باعث میشود داستان آنها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آنها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همینکه تنهایی عمیقی حس میکردند، همینکه بیکستر میشدند، بیشتر بیرون میآمدند، مثل اینکه در آن پیادهرویها، مدام در کوچههای تاریک، در خیابانهای خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آنجا رسید که در همهٔ لحظهها و زمانهای عجیب و بیمعنی و نابهنگام دیده میشدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابانهای سرد و خالی و بیروح دیده میشدند. مانند دو روح درهم گرهخورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان همیشه در تفسیر آزادیهای خودش شتاب دارد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من اسم دوران بچگیم رو رو خودم گذاشتم تا یه چیزی رو به یاد خودم بیارم: این که یه دانشمند باید مثل یه بچه باشه. اگه چیزی رو میبینه باید بگه که اون رو میبینه. فرقی نمیکنه که اون چیزی باشه که فکر میکرده قراره ببینه یا نه. اول ببین،بعد فکر کن،بعد تست کن. اما همیشه اول ببین. وگرنه فقط چیزهایی رو میبینی که انتظارش رو داری. بیشتر دانشمندها این اصل رو فراموش میکنن. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچکس نمیشود. دیوانه هستم و فقط یک چیز میتواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته میدانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحملناپذیر را با این جنبههایش پذیرفتهای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آگاهم احساس کنم. و آن را در نامهات احساس کردم و قلبم که داشت سال میخورد و میخشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شبزندهداری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتیام را بازیابم، نیرو و سرزندگیام را. الآن انگار بهاندازهٔ نم اسفنجی خون در رگهایم دارم و بهاندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همانطور که این کار را میکنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میبینی، برایت نامهٔ عاشقانه مینویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن میکند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن میپوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همانطور که دوستت دارم، همانطور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذرهای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامهام را میخوانی، تو زیبا و بینظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش میگرفتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت ندارد که آدمها بهتر میشوند و همیشه به اینکه چه چیزهایی را از دست دادهام، واقفم. اما آدم کمابیش میپذیرد که کیست و چه میکند. اینطور است که آدم بهراستی بزرگ میشود، مرد میشود. با تو خودم را مرد حس میکنم. بیتردید از همین روست که همیشه حس قدردانی عظیمی به عشقم آمیخته است. و تنها نگرانیام این است که شک دارم بتوانم آنقدر که به من بخشیدهای، نثارت کنم. من با هر یک از اشکهایت گریه میکنم، چون خودم را بیچاره و ناتوان احساس میکنم. چون اینطور بیدستوپا ماندهام، با این فریاد بلند محبت و فداکاری که باید فرو بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. میدانم که در وجود هر کس تنهاییای هست که هیچکس نمیتواند به آن دست یابد. این بخشیست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمیکنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقیاش، میدانم که غمی از غمهایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشیای در میانهٔ خوشیهایت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نترس، عشق من. من میمانم و خواهم ماند با تو همیشه و همه جا. اما خواهش میکنم آرام باش، شکیبا باش، از خودت مراقبت کن، خوب مراقبت کن و برنگرد مگر اینکه هر چه را آن منطقه میتوانسته به تو بدهد، گرفته باشی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمیتوانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمینهای سرد و بیروح فکر کنم. فراموشم کردهای؟ من که همیشه رو بهسوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیادهرو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم میبوسمت و به خودم میفشارمت. زیباروی من، بهزودی میبینمت. تو را میبوسم و نمیتوانم از تو جدا شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه میکنی و به چه فکر میکنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. میبوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود میلرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیتوانیم همیشه همانطور که دلمان میخواهد زندگی کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
منتظرم بمان همانطور که منتظرت میمانم. پا پس نکش چنان که میدانم جز این هم نمیکنی. زندگی کن، بدرخش و مشتاق و در پی زیبایی باش، هرچه دوست داری بخوان، موقع فراغتت بخوان: سوی من برگرد که همیشه سر بهسوی تو دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. اینچنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
میبوسمت، میبوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز میکنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه میشوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کردهام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو میدیدم و یکهو جلوهای از پیشآگاهی داشتم که انگار در چشمبرهمزدنی دایرهای دور ما حلقه میزد و همه چیز هویدا میشد. حتی بهاندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمیکشید، خیالی برقآسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را میخوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شدهام. حتماً. اما اگر امشب میخوابیدم و با تو حرف نمیزدم دلم از غصه میترکید و فکر میکردم اگر برایت آنچه را در سرم میگذرد تعریف کنم، حالم بهتر میشود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان میدهم که فقط میخواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم میگذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامهام تلافیاش را درمیآورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانیاش، از این خندهام میگیرد!
خب عزیزم، میروم و میبوسمت! چنانکه یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن بیشتر از همیشه درک میکنم که چطور و چقدر دوستت دارم. من بالأخره دارم این عشقی را که از حد دو انسان فراتر است، که تمام ثروت و فلاکت جهان را در خود دارد، درک میکنم. احساسش میکنم، انگار در آغوشش گرفتهام. حتی امروز اینجاست، همینجا، واقعی؛ میشود لمسش کرد.
من یکهو ترسیدم. این را به تو میتوانم بگویم، به خود تو که رفیق من هم هستی. بهطرز وحشتناکی ترسیدم. سعی میکنم مبارزه کنم، با خودم میجنگم، انگار که در قفسی گرفتار شده بودم. در وجودم حسی هست که سر به طغیان برداشته، که تسلیم شدن را نمیخواهد و نمیپذیرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی در خانهام کنار شومینه هستم مثل همین لحظه، چطور این خواسته را نداشته باشم که تو با من باشی و با هم به آتش نگاه کنیم؟ وقتی تولستوی میخوانم و در هر صفحه دنیایی شگفت را کشف میکنم، چطور بگذرم از اینکه تو با گوشت و استخوانت اینجا باشی و این حس را با من شریک شوی؟ وقتی بیرون میروم و در خیابان یا هر جایی چیزی متعجبم میکند، اندوهگینم میکند یا مرا میخنداند، چطور بهدنبال نگاهت نباشم؟ وقتی میخوابم چطور نبودنت را احساس نکنم؟ وقتی کسی با من حرف میزند چطور به لبهای تو فکر نکنم؟ و چطور به چشمانت فکر نکنم وقتی همه با چشمان تو به من نگاه میکنند؟ و بینیات، دستهایت، پیشانیات، بازوانت، پاهایت، هیکلت، تیکهایت، لبخندت؟
وای که داغ شدم! اما میفهمم. من بهترین مرد را به دست آوردهام. اما به من نمیدهندش مگر با اجازه و در ساعاتی معین! چطور میتوانم طغیان نکنم؟
همه جا تو را میخواهم، تمامت را، تمام تمامت را، تو را برای همیشه میخواهم. بله، همیشه، و نه که بگویند «اگر…» یا «شاید…» یا «بهشرط اینکه…». تو را میخواهم، میدانم، این نیاز است و من تمام قلبم را، تمام روحم را، تمام خواست و ارادهام را و حتی اگر لازم شود تمام بیرحمیام را در راه داشتنت خواهم گذاشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکیها و توفانها هستند. اما مأمنی و صخرهای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختیای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی میدهد. دلارام من! میبوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوباره به صدایت گوش میدهم! مثل قبلها از دهان تو به خودم گوش میدهم. در دو سال گذشته هر وقت از جلوی تئاتر ماتورن رد شدهام قلبم فشرده شده است. من آنجا نیرومندترین و منزهترین شادیهایی را احساس کردم که یک مرد میتواند درک کند. از همین رو، حتی آن موقع که بیشتر از همیشه از تو متنفر بودم، حس قدرشناسی بینهایتم به تو از بین نرفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آنها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیدهام مگر میشود دو نفر که همدیگر را مثل آنها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیدهام، آنها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و مثل همیشه میبوسمت.
ماریا ویکتوریا
شب، ۱۵ اوت ۱۹۴۸ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من میگویی زمان برگشتنت را جلو انداختهای. دهم برمیگردی. خندهدار است. من هم چون فکر میکردم که پنج روز را باید در پاریس بی تو بگذرانم، زمان برگشتنم را عقب انداختم و فکر کردم پانزدهم برگردم. هرکار میکنی، مرا همیشه در جریان بگذار تا بتوانم زندگیام را با تو تنظیم کنم. الآن که من آزادتر از تو هستم، انجامش برای من راحتتر است و همیشه از انجامش احساس شادی میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر دنیا را هم به من میدادند حاضر نمیشدم که تو ذرهای نگران شوی. چون فکر میکنم وقتی اینها را میخوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکردهام حتی چیزهای بیاهمیت را و همه چیز را درهم نوشتهام، حتی بعضی چیزها نصفهونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب میکنم که هستم و کمک میکنم که موضوع برایت روشن شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را میدانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه میرفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنجهایش چیره شود. وقتهایی که آدم خود را بیچارهترین حس میکند، فقط نیروی عشق است که میتواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمیتوانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه میکنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کردهای؟ یکی از علتهایی که مرددم میکرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمیخواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبهزود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگیات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آنقدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به این نتیجه رسیدهام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکهپاره است دوست داشت. برایت قسم میخورم که از تو دست نخواهم شست و در این راه ارادهام محکم است. فقط دلم میخواست این را بگویم. تو هر کاری دوست داری بکن. اما هر چه کنی، تو را از یاد نخواهم برد. تصویری که از تو دارم همه جا با من است و هر اتفاقی هم که بیفتد، وقتی ترکم کنی، همیشه این حسرت را خواهم داشت که چرا بهاندازهٔ کافی سعی نکردم که این تصویر تا همیشه به تن تبدیل شود. چون غیر از تن و وصال عظمتی نمیشناسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را میشناسم همیشه کاری را که باید میکردم کردهام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز میدانم که گاهی میگویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفهنیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگیهای مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح میکنند، زندگی و احساسشان را میسازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهاییست که آنها را محدود و ناتوان میکند، به عذابشان میاندازد و بهشان فشار میآورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا هیچ جایی برای آدمهایی که همدیگر را دوست دارند نیست که بتوانند همیشه آنجا دیدار کنند؟ شاید دارم در چیزی دخالت میکنم که به من مربوط نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بیعرضه و دستوپاچلفتی احساس میکنم با این عشقِ بیهوده که روی سینهام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمیخورم. احتمالاً نوشتههایم دارند در من زندگی میکنند، لبریزم از این رمان و شخصیتهایش که باز مشغولش شدهام. اما از بیرون که نگاهشان میکنم، میفهمم که دارم حواسپرت کار میکنم. بیشتر با قریحهام جلو میروم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواستهام میریختم، خبری نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال میشوم بدانم موهایت را طلایی کردهای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بیتوجه نباش. دلم میخواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت میآید؟ با آن خانم، دوستت). بهشکلهای زیادی دوستت دارم اما بیش از همه اینطور: با چهرهای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر میکند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشدهام. زندگی را میفهمم و میدانم کجاها هست. فکر میکنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف میزدی، بالای سر من، و از نمیدانم کدام عاشق تحملناپذیر میگفتی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشمانتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم از این قلبِ بهتنگآمده که از من بردهای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بیمرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمیزنم و آن موقع است که به من شک میکنی. اما اینها مهم نیست. قلبم آکنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرفها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول بهعنوان مؤلفهای کلیدی برای زندگی خوب سرمایهگذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری میکنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکردهاند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گسترهای از هزینههای روانشناختی است که آنها را نادیده میگیریم. کسب ثروت به قیمت شبهای آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگیمان تمام میشود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کردهایم، بلکه همچنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بوتیچلی حساسیت بالایی نسبت به این واقعیت داشت که شکست و هراس همیشه راهشان را به زندگی هر کسی باز میکنند فارغ از اینکه از بیرون چقدر بشاش بهنظر آید. قرار نیست آغوش برای یک بزرگسال همه چیز را حل کند. اما آغوش یعنی اذعان به اینکه فردی قوی نیز قطعا مواقعی دوست دارد کودک باشد و نباید این رفتار را تحقیر کنیم بلکه با ملاحت و صمیمیت برخورد کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آغوش گرفتن را اساساً فقط در مورد نوزادان روا میدانیم. کودک را تا حدود ۴ سالگی همیشه در آغوش میگیرند، بلند میکنند، نوازش میکنند و حمل میکنند. ما پذیرفتهایم که یک فرد خردسال نمیتواند همهٔ کارها را خودش انجام دهد. گاهی یک بزرگسال لازم است تا مراقب آنها باشد، حمایتشان کند، آنها را امن و آسوده نگهدارد و آنها را تغذیه کند و با در آغوش گرفتن آنها آرامشان کند. در آغوش دستان والدین بودن بهلحاظ بدنی شاید تا حدودی از نو محیطی را ایجاد میکند که مطلقاً فارغ از هرگونه استرس و فشار است: رحم مادر. نوزاد را نمیتوان با آوردن توضیحها و دلایل کمک کرد؛ اما به لمس کردن پاسخ میدهند: فشردنِ گرم و صمیمانهٔ نوزاد در آغوش، بدنش را تسکین داده و آرام میکند و ذهن آشفته را آسودگی میبخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه اینطور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه بهخوبی میدانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی میتواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز بهقدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآوردهکنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدیای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بدرفتاریها و کژرفتاریهای مردمان، قاعدهای همیشگی است. همیشه چنین بوده که: رهبران نالایق و نجیبزادگانی حریص وجود داشتهاند. همیشه بقای تمدن و نسل بشر در معرض تهدید بوده است. اصلاً بیمعنا و حتی نوعی خودشیفتگی معوّج است که تصور کنیم عصر ما در انحراف و هرجومرج، یکتا و بیبدیل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سنت غربی از ما میخواهد تا بر ایدههای بودا تمرکز کنیم، اما بودیسم حکیمانهتر به خاطر دارد که گاهی لبخند کسی دیگر است که بر ما تأثیر میگذارد. چهرهٔ اطرافیانمان بهتدریج مناظر و چشماندازهای درونمان را شکل میدهند. روانکاوان شرح میدهند که چگونه لبخندِ مادر احساس رضایت را به کودک منتقل میکند کودک پیام را دریافت میکند و او هم به مادر لبخند میزند. احوالات درونی، مُسری هستند. اگر مکرر بادقت به چهرهٔ آرام و خویشتندارِ بودا بنگریم، مجموعهای از خصلتهای مطلوب را در درونمان تقویت میکنیم و ذخائر آرامش و آسایش خاطر خود را که همیشه در معرض خطر هستند، اعتلا میبخشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایهداری را بر اساس ویژگیهای ظریفتر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمرهمان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایهداری، احساس ارزشمندی شما بهعنوان یک انسان و اساساً معنای زندگیتان، بهطور غیرقابلاجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیدهاید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر میکند: اگر باهوشتر بودم و سختتر تلاش میکردم، در آن صورت به موفقیتهای بیشتری دست پیدا میکردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایتبخشتری میداشتم. پاداشها مدام در برابر چشمانمان در نوساناند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد میکنند. پاداشهایی همچون صندلیهای راحتترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی بهدست میآیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناکتر و تلختر خواهد بود، زیرا ندای شایستهسالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سختگیرانه را به ما منتقل میکند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابلپذیرش است. بلکه فقط به این معناست که میدانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود میافزاییم و در عین حال به جایی نمیرسیم. این رویکرد دستکم بهلحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشمها و عصبانیتهای شدید خود میافتیم، میبینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهکرات به آدم جدیدی برمیخورید که از جنبههایی بهنظر میرسد بهتر از همسر فعلی شماست. او را در یک مهمانی ملاقات میکنید و میبینید که آدم بامزه و جذابیست. یا دورهای را تدریس میکند که در آن شرکت میکنید و میبینید که چه آدم صبوریست. همسایهای دارید که همیشه به باغچهاش میرسد و از طرز رسیدگیاش خوشتان میآید و همچنین از ظاهرش هنگامی که بلوز کهنهاش را پوشیده است. ما فریب چنین افرادی را میخوریم. تصور میکنیم که با آنها بودن چقدر خوب خواهد بود و این باعث میشود در تعامل با همسرمان بیش از پیش تندخو باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما وقتی رابطه ادامهدار میشود بیشتر و بیشتر در مورد نقصهای شریک خود دغدغه پیدا میکنیم و اغلب تناقضی آزاردهنده در اینجا وجود دارد: چیزهایی که ما را عصبانی میکنند به همهٔ آن ویژگیهایی ارتباط پیدا میکنند که در ابتدا برایمان جذابیت داشتند. غیرقابلپیشبینی بودنِ شخصِ خودجوش کمکم ما را عصبانی میکند. آشپزخانهای که همیشه مرتب است شاید این حس را در ما ایجاد کند که خواستههای همسرمان بیش از حد انتظار است. همسرمان که ستارهٔ اجتماع است کمکم در ما احساس ناامنی ایجاد میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
خطایی که همیشه وسوسه میشویم مرتکب شویم این است که نقصهای موجود را فقط مختص به همسرمان بدانیم. جنبههای نومیدکننده و آزارندهٔ شخص خاصی را بشناسیم و نتیجهگیری کنیم که خیلی بدشانس بودهایم. درگیر کسی شدهایم که در ظاهر دوستداشتنی است، اما معلوم شده بهطور عجیب و غریبی معیوب و آشفته است. چه سرنوشت ننگینی! چه معضل غیرقابلحلی! در نتیجه در اطرافمان دنبال شریک زندگی جدیدی میگردیم که در نهایت به چیزی دست یابیم که همیشه میدانستیم انتظارمان را میکشد: یعنی یک رابطهٔ بدون مشکل. تکانههای عاشقانهٔ ما مدام تجدید میشوند. همهچیز و همهکس را مقصر میدانیم بهجز امیدهایمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دورههای تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل بهطور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است… فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم بهخاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحتتریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما همیشه رؤیای عشقی شادکام را داشتهایم. در کل تاریخ، فقط در دورهٔ اخیر است که به این تصور رسیدهایم که این رؤیاها میتوانند در ازدواج به ثمر بنشینند. مثلاً یک اشرافزاده در قرن ۱۸ فکر میکرد ازدواج یک امر ضروری برای تولیدمثل، تملک و همبستگی اجتماعی است. این انتظار وجود نداشت که ازدواج بتواند فراتر از این چیزها به شادکامی مشترک بینجامد، این شادکامی مختص روابط خارج از ازدواج بود. در این روابط بود که انتظار روابطی پرمهر و پیچیده را داشتیم؛ جنبههای عملگرایانهٔ روابط مختص به یک عرصه بود و شوق عاشقانه به نزدیکی و وصال کاملاً به عرصهٔ دیگری تعلق داشت. در دورههای اخیر است که ایدهآلیسم عاطفیِ ماجراهای عاشقانه در قلمرو ازدواج نیز امکانپذیر و حتی ضروری دانسته شده است. البته این انتظار را داریم که در مسیر وصال مشکلات واقعی مهمی وجود داشته باشد، از جمله نرخ متغیر رهن خانه و هزینهٔ صندلی خودرو مخصوص کودکان؛ اما در عین حال انتظار داریم رابطه بتواند اشتیاق ما را به تفاهم ژرف و مهرورزانه برآورده کند.
انتظارات ما همهچیز را خیلی سخت میکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتابزده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواریهای رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده میکنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق میافتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوعاند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایدههای بسیار بلندپروازانهای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان میآورد، حتی اگر هرگز چنین رابطهای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اضطراب در روزها و شبهای ما رخنه کرده است. اضطراب تقریباً همیشه در پسزمینهٔ زندگیمان حضور دارد. چه بسا همین لحظه هم اضطراب داشته باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم… چشمی که تمام چشماندازش بیابان بود. حس میکردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آنها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا میبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بیابان همیشه شبها درخششی نقرهای دارد، آسمان جنبشی در خود دارد مثل جنبیدن شن که سیاهیاش به ظلمات زغالی خاموش شبیه است، زغالی که حس میکنی با نفسی گُر میگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماهی یک بار به من اجازه میدادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی میآمد و همراهش چند صد متری روی شن راه میرفتم، آن روزها خوشترین ایام زندگیام بود… همیشه هفتهای مانده به روز موعود، خودم را آماده میکردم. قدم که روی شنها میگذاشتم قلبم پرواز میکرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شنها میگذاشتم، احساس زنده بودن میکردم، زمین را حس میکردم، جوانب بیحد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس میکردم. کمکم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن میاندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا میاندیشیدم. بیابان را در آغوش میگرفتم و گرما به تنم باز میگشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود میآورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری میشوی که جز آن آزادیهایی که دریاهای بیکرانه شن به تو میبخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که میتوانی به آن بیندیشی. بعضی شبها میشنوی که کویر صدایت میزند. همیشه شبها یا طرفهای غروب حس میکردم بیابان صدایم میزند اما مشکل بزرگ این است که نمیدانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را میدیدم و اشباحی که رمل پدیدشان میآورد و عینهو گردباد میپراکند. خیلی طول میکشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد میگیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است…، در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی، نه! صدایی است که چون خاکستر زمین آن را میبرد و میرود زیر بار هزاران صدای دیگر. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«همیشه یک نفر برای تکیه کردن هست، یا یک جفت دست قوی برای کسانی که هیچچیز ندارند.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او میخواست آزادانه، مثل همیشه، آوازهای خودش را بخواند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
احساس میکردی دنیا به آخر رسیده است. با این وجود، همیشه چیزی پدیدار میشد، در جایی نزدیک، یک شروع جدید مردمی جدید. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاحها، در انتظار، انبار میشدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
به تو نگاه میکنم. خوابیدهای و چشمهایی را که من دوست میدارم بر هم نهادهای. میدانم که پشت این پلکهای بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش میشود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشمهایی که روزگاری مرا با بیشترین عشقهای جهان نگاه میکردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشمهای درشت جانداری که همیشه، تا زندهام، الهامبخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آنها را شاد و جرقهافکن میخواستهام. به آنها بگو که چه قدر دوستشان دارم، بگو که آنها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بیچاره و پریشان میشوم.
داستان پریشب را برایشان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بیچارگی دق کنم.
به آنها بگو که یک لحظه غیبتشان را تاب نمیآورم.
به آنها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آنها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آنها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آنها بگو!
بهشان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشمها!
و روزی که بتوانم آن چشمها را از خندهٔ شادی و نیکبختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شدهام، (…) شدهام!
به آنها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایینتر: برای آن لبها که به من میگویند:
دوستت دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوشهایت را باز کن! اگر سلامت مرا میخواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبتهای تو را جبران میکنم. چه طور شبپرهوار دور شمع وجودت میگردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشمهایت نمیتواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
وجود تو در کنار من، سرچشمهٔ همهٔ شادیها و پیروزیها و کامکاریهاست. اما اگر روزی لبان تو را بیخنده، زبانت را بیسخن و چشمانت را گریان ببینم، ماجرای سیل و آتشسوزی در میان خواهد بود!
بی چشمان تو نمیتوانم زندگی کنم. قصهٔ من و چشمان آیدا، قصهٔ درخت و آب است… به هوش باش که فقط قطرهٔ اشکی از چشمان تو کافی است که درخت را، چون سیل بنیانکنی با خود ببرد!
لبان تو، آتشی است که چراغ مرا روشن و اجاقم را گرم نگه میدارد… فراموش مکن که اگر ساعتی لبان تو بیخنده بماند، آتش سراپای وجود مرا خاکستر خواهد کرد.
یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده ماندهام: کمترین بیمهری تو حتی به قصد شوخی کافی است که پشیمانت کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مطلبی که در آستانهٔ ازدواجمان میباید به تو بگویم که در همهٔ عمر به خاطر داشته باشی همین است:
وجود عشق تو، در زندگی من، به مثابهٔ آب و آتش است. این را همیشه به یاد داشته باش.
بی آب نمیتوان زندگی کرد، اما ممکن است که آب به سیلی خانمانبرانداز مبدل شود.
آتش گرم میکند؛ اما اگر از آن چنان که باید استفاده نبری، خانهات را به تل خاکستری بدل میکند.
تو برای من در حکم آب و آتشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت میکنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوشبختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو همکلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسمهای ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آنها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوهیی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
لبخند بزن!
همیشه لبخند بزن! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جوابشان را بده. به من میگویند چه شده است که دیگر شعر نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان شعر نمیخوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمیشنوند؟
جوابشان را بده. بهشان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» میاندیشد، بیش از همیشه «شعر» مینویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی میکند… منتها این را هم بهشان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را بهشان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمیکنم… آیدا جان! اینها همه را بهشان بگو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرتهای ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
من خود از پستی میگریزم؛ این است که نمیخواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزشهای حیوانی بازمیدارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار میکنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاهراه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرمآور راه ندارد. عشق میورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت میپذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو میگویم: «تو را دوست میدارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمهٔ تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش میدود فاصله میگیرم؛ چرا که حیوان، دوست میدارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی میگردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من «زنی» نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
همانطور که آنجا نشسته بودم و به این چیزها فکر میکردم، متوجه شدم آدم نمیتواند همیشه خودش را در خانه زندانی کند، همان کاری که فیبی و مادرش اوایل میکردند. آدم باید بیرون برود، همه کار بکند، همهچیز را ببیند و برای اولینبار به این نکته پی بردم که شاید مامانبزرگ و بابابزرگ هم برای بردن من به این سفر دلیلی داشتند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
من با درختها حرف میزدم و همهچیز را از آنها میخواستم، این کار از اینکه مستقیم از خدا بخواهم راحتتر بود. تقریباً همیشه یک درخت نزدیکم بود. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
لحظههای شادی، مثل اینها که همیشه بعد از قسمتهای سنگین توجه آدم رو جلب میکنند… درست مثل زندگی. با هم بودن آنا گاوالدا
با فانی خوب کنار میآیم، زیاد حرف نمیزند و همیشه با همه چیز موافق است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زندگی همین است. به تو تلفن نکردهام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. میدانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که میخواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدمهایی که به دهکده ی زمان کودکیشان برمیگردند یا به خانه ی پدریشان یا هر جای دیگری که زندگیشان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارتها همیشه حزنانگیزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همیشه دلیلهای دیگری وجود داشت، بهانههای دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا میداند چند بار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چراکه فکر میکردم قسمتی از اندام او را دیدهام یا صدایش را شنیدهام یا موهایش را از پشت… تصور میکردم دیگر به او فکر نمیکنم اما کافی بود لحظهای در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم. به اینور و آنور میخوردم. به هر سو پناه میبردم؛ هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خود میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبحها پاهایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، دوش میگرفتم، لباس میپوشیدم و کار میکردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار میگذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
میدانم زنها همیشه میل پنهانی دارند؛ میل به خوشگل شدن. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مسئله، همکاران من هستند. همکارها همیشه مسئله اند. چندان اهمیتی ندارد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یک هنرمند، مرگ را همیشه با خود یدک میکشد؛ درست مانند کشیشی که همیشه کتاب مقدس را با خود حمل میکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
دختربچهها این شانس را دارند که همیشه “شیرین” نامیده میشوند و با آنها به خوبی رفتار میشود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما همیشه حرف از درصد میزنید؛ ده، بیست، پنج، پنجاه درصد، اما هیچوقت نمیگویید چنددرصد از چه چیز؟ عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده میگردد. چیزی که برای ما بزرگترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزنانگیز. این بچهها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژهای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، میتوان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
نکته ی جالب توجه این که در فیلمهای مخصوص رده ی سنی شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش میکنند. من هنوز درک نکرده ام که بر اساس چه معیاری کمیتههای ویژه، این فیلمها را مخصوص یک رده ی سنی خاص تعیین میکنند. زنانی که در این گونه فیلمها بازی میکنند، یا طبیعتا رفتاری غیراخلاقی دارند و یا فقط با توجه به شرایط اجتماعی به این راه کشیده شده اند. در هر حال، هرگز اثری از مهربانی در آنها دیده نمیشود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در فیلم هایی که موضوع آنها کارهای غیراخلاقی و طلاق است، همیشه خوشبختی و خوششانسی یک نفر نقش بزرگی را بازی میکند. “عزیزم، من را خوشبخت کن” یا “تو که دوست نداری مانع خوشبختی من شوی؟” عقاید یک دلقک هاینریش بل
دیدن آدم هایی که بیهوده سعی دارند با پوشیدن لباسهای موجه ادای آدمهای باوقار را دربیاورند، همیشه ناراحتم میکرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هیچکس بدون آگاهی ، از مسائل سردرنمیاره و آگاهی همیشه محدود است. رمانهای 3 گانه جان کریستوفر 1 (شهریار آینده آنسوی سرزمینهای شعلهور شمشیر ارواح) جان کریستوفر
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
جنگ به شما یاد میدهد به خاطر فاصلهی کمی که مرگ با شما دارد زندگیتان همیشه در حالت اضطرار باشد. شاید به همین دلیل است که فکر میکنید نمیشود در این اوضاع عاشق شد. راز مادرم جی ویتریک
جوانها به جنگ میروند؛ گاهی به اجبار، گاهی به میل خود. همیشه احساس میکنند وظیفهشان است. این موضوع از داستانهای غمانگیز و چند لایه ی زندگی میآید. قرن ها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لنی همیشه در تاریکی خود را سرحالتر احساس میکرد. مثل این بود که تاریکی، پناهش میدهد و از او حفاظت میکند. در تاریکی جای آدم معلوم نیست و کسی نمیتواند آدم را پیدا کند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کلمهها خیلی مسخره اند. همیشه آدم را گیر میاندازند. آدم خودش دارد حرف میزند، ولی حرفها مال یک نفر دیگر است. میدانی؟ حتی یک نظریه هست که میگوید ما نمیتوانیم ادعا کنیم که افکار خودمان را فکر میکنیم. ظاهرا ما فکر نمیکنیم، فکر میشویم. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
روی اعلانهای امنیت راه، یک جمله نوشته شده است: همیشه اقدام نجات بخش را بیاموزید. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کسانی که عقاید احمقانه ای دارند و آنها را ابراز میکنند، همیشه خیلی حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد، باید کمتر با او مخالفت کرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لوسی با لحنی قاطعانهتر از آنچه منظورش بود، گفت: «از این عبارت متنفرم. هیچ چیز همین نیست که هست. همیشه میشه تغییر داد. همیشه میشه بهتر بشه اوضاع.» جغرافیای من و تو جنیفر اسمیت
سرنوشت انسان همیشه بی نهایت جالبه؛ در صورتیکه با هیجان به اون دست پیدا کنه. برای عده ای، تقدیر مهیج همواره تقدیری پیش پا افتاده ست. مرگ خوش آلبر کامو
دنیا همیشه چیزی یکنواخت را حکایت میکند و آن حقیقت که ستاره به ستاره پیش میرود، حقیقتی را شکل میدهد که ما را از خود و از دیگران جدا میکند؛ همانطور که در شکل دیگر حقیقت که مرگ به مرگ پیش میرود، چنین است. مرگ خوش آلبر کامو
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
مصریان دوران باستان میگفتند خواندن نام مرده آنها را زنده میکند؛ چیزی که آدم همیشه آرزویش را ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
کار عشق همین است: کاری میکند که میخواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری میکند بخواهی شخصیتها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت مینشیند و میخواهی هر کاری از دستت برمیآید، برای ابدیکردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، میتوانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
آینه تمام قد بود. سعی میکردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمیتواند این کار را بکند. هیچوقت نمیتوانی خودت را به صورتی که دیگران میبینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت میکند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش میرود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
صدای کلماتی که میگویید، همیشه با صدایی که به گوش شنونده میرسد، متفاوت است؛ چون گویندهٔ کلمات آنها را از درون میشنود. هر روز دیوید لویتان
من واقعاً میبینمت. حتی اگر هیچکس دیگری هم نبیند، من میبینم. همیشه. هر روز دیوید لویتان
اشتباه است که به بدن به چشم وسیله نگاه کنید؛ بههرحال بدن هم بهاندازهٔ هر ذهنی و هر روحی فعال است. ضمناً هرچه بیشتر کنترلتان را به دستش بدهید، زندگیتان سختتر میشود. من قبلاً در بدن اشخاصی بودهام که به خودشان گرسنگی میدهند و عمداً استفراغ میکنند، یا کسانی که پرخور هستند و همچنین معتادان. همهشان فکر میکنند که کارهایشان باعث بهترشدن زندگیشان خواهد شد؛ ولی بدن، همیشه آنها را شکست میدهد. هر روز دیوید لویتان
مردم قدر پیوستگی عشق را نمیدانند؛ همانطور که قدر پیوستگی زندگی خودشان را نمیدانند. نمیفهمند که بهترین قسمت عشق همین است که مدام هست. وقتی اینرا بفهمید، خودش تبدیل به یک زیربنای مضاعف برای زندگیتان میشود؛ درحالیکه اگر این حضور همیشگی نصیبتان نشود، فقط یک زیربنا برای نگهداشتن زندگیتان دارید، که همیشه هست. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگیام عادت کرده بودم. هیچوقت دلم نمیخواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین اینجا خواهد بود و من نه، رهایم نمیکند.
میخواهم بمانم.
دعا میکنم که بمانم.
چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم که بمانم. هر روز دیوید لویتان
چطور است که لحظهٔ عاشقشدن به این شکل است؟ چطور ممکن است زمانِ به این کوتاهی، چنین عظمتی در درون خود داشته باشد؟ ناگهان متوجه شدم که چرا مردم به دژاوو عقیده دارند و چرا فکر میکنند که پیشازاین هم در این دنیا بودهاند و زندگی کردهاند، چون امکان ندارد سالهایی که من در این دنیا زندگی کردهام، بتواند حسی را که در درونم غلیان میکند، در خودش جا بدهد. در لحظهٔ عاشقشدن حسی هست که انگار پیشینهٔ صدهاساله دارد و چند نسل از همین حس، پشت هم قرار گرفته تا این لحظهٔ خاص و این تقاطع فوقالعاده شکل بگیرد. شاید احمقانه بهنظر برسد؛ اما در قلبتان و در مغز استخوانهایتان حس میکنید که از همان اول قرار بوده است همهچیز به همین نقطه از زمان ختم شود و همهٔ پیکانهای نامرئی به آن اشاره میکردهاند و حتی خود جهان و عالم هم همین لحظه را از مدتها پیش تدارک دیده است و شما تازه دارید متوجه آن میشوید و حالا دارید به نقطهای میرسید که همیشه قرار بوده است برسید. هر روز دیوید لویتان
هرگز سلامی در کار نیست. همیشه خداحافظی. آدمکش کور مارگارت اتوود
لمس کردن، قبل از دیدن و کلام میآید. اولین و آخرین زبان است و همیشه راست میگوید. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده میترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت میکنند و پدرت را درمیآورند. میتوانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین میآید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان میدهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
لباس را همیشه میشود خرید؛ باید خوب لباس پوشیدن را یاد گرفت. آدمکش کور مارگارت اتوود
من فقط سر تکان دادم. همیشه سر تکان میدادم. به دقت به حرفهای آنها گوش نمیدادم؛ چون نه تنها این صحبتها برایم کسل کننده بودند، بلکه ناراحتم هم میکردند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تعادلم را از دست دادم و فنجان قهوه ام را چپه کردم. قهوه از میان دامنم نشست کرد و گرمای ملایمش را احساس کردم. فکر کردم وقتی از جایم بلند شوم، لکه ی قهوه ای رنگی روی لباسم خواهد بود و مردم فکر خواهند کرد آدم شلخته ای هستم. چرا همیشه فکر میکنیم در چنان لحظاتی همه تماشایمان میکنند؟ معمولا هیچ کس این کار را نمیکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
پول یا حتی شایعه ی پولدار بودن، همیشه نوعی نور خیره کننده دارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
رمز کار در اینجاست که همیشه تا جایی عادت خود را ادامه دهید که فشاری به شما وارد نشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«وقتی وارد اتاقی میشوم، همهچیز سر جای خودش قرار دارد. زیرا این کار را هر روز و در تمامی اتاقها انجام میدهم و تمام وسایلم همیشه در شرایط خوبی قرار دارند… افراد فکر میکنند خیلی سختکوش و دقیق هستم، اما حقیقتا خیلی هم تنبلم. اما این تنبلی را به شکلی فعالانه بروز میدهم. اینطوری در زمان صرفهجویی میشود». عادتهای اتمی جیمز کلیر
عادتها آزادی را محدود نمیکنند بلکه آن را میسازند. در واقع افرادی که عادتهایشان را کنترل نمیکنند، غالبا همانهایی هستند که کمترین آزادی را دارند. بدون عادتهای مالی خوب، شما همواره برای پول کلنجار خواهید رفت. بدون عادات خوب برای سلامتی، انگار همیشه کمبود انرژی دارید. بدون عادات خوب برای آموختن، همواره از منحنی یادگیری عقب میمانید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
همیشه شادی و غم با هم میآیند. این اتفاق به آدم یادآور میشود که آدمها در طول زندگی، ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمیآمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
خواهرها همیشه آن طور که به نظر میرسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریالها دیده ای. آنها همدیگر را بغل میکنند، برای هم دل میسوزانند و رازهایشان را به هم میگویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها میتوانند بدجنسترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
خودت در کودکی به ما یاد داده ای همیشه غرورمان را حفظ کنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی دیگر برای همیشه تو را به یاد نیاورم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم یک کلید را بزنم و همه چیز خاموش شود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه موضوعات جدید برای لذت بردن آدمهای فضول، زیاد است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی لگز میخندد، من هم میخندم؛ اما وقتی میراندا میخندد، من نمیخندم. او همیشه به دیگران میخندد و در ذهنش همه را مسخره میکند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، میتوانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او میگفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه فکر میکردم اینکه صبح زود بیدار شوی و پیراهن مرد رویاهایت را قبل از رفتن او به محل کارش اتو کنی، عاشقانهترین کار دنیا را کرده ای؛ اما پس از مدتی اتو کشیدن را هم همراه تمام کارهای خسته کننده ای که برایم جالب نبودند، به خدمتکارم سپردم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه با هم فوندو درست میکردیم. شکلاتها را روی اجاق ذوب میکردیم و بعد که خنک میشد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه میکردیم و میخوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندانها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش میرود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را میشناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
چسبیده بودم به لحظات دوستداشتنی زندگیام، دستهایم به هر ساعت زندگی چنگ میانداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. میخواستم نور، باد، خورشید، شب و همهی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. میخواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آنقدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستمشان. آنها شکستند و دور شدند از من. آنگاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
من خستهترین زن جهان هستم. بیدار که میشوم خستهام. زندگی به تلاش نیاز دارد که من نمیتوانم بکنم. لطفاً کتاب سنگینی بهم بده. نیاز دارم چیزی به سنگینی آن روی سرم بگذارم. مجبورم پاهایم را زیر بالش بگذارم همیشه، تا بتوانم روی زمین بایستم. وگرنه خودم را احساس میکنم که دور میشوم با سرعتی وحشتناک، به خاطر سبکیام. میدانم که مردهام. به محض اینکه چیزی بگویم صداقتم میمیرد، دروغی میشود که سردیاش سرد میکند مرا. چیزی نگو، چراکه میدانم تو مرا میفهمی، و من میترسم از فهمت. من یکچنین ترسی دارم از پیدا کردن یکی دیگر شبیه خودم، و یکچنین میلی به پیدا کردن چنین کسی! من کاملاً تنهایم، اما همچنین چنین ترسی دارم که خلوتم شکسته شود و من دیگر سرور و فرمانروای جهانم نباشم. من وحشتی عظیم دارم از فهمیدن تو، چراکه تو با فهمت نفوذ میکنی به جهانم؛ و آنگاه من افشاشده میمانم و مجبور میشوم قلمرو پادشاهیام را با تو قسمت کنم. سابینا آنائیس نین
من نمیتوانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، بهجز از تنهاییام. بگو به من که ستارهها دربارهام چه میگویند. آیا زحل چشمهایی از پیاز دارد که همیشه میگرید؟ آیا عطارد پرهای جوجهای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز میزند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول مییابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
من زنی هستم با چشمهای گربهای سیامی که میخندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من میخندم چرا که من گوش میدهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمهشببازیای هستم که انگشتانی ناماهر میجنبانندش، جنبان و جدا از هم، بههمریختهی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من میخندم، نه هنگامی که خندهام متناسب با حرفهای من است، بلکه متناسب با اعماق نهفتهی حرفم. میخواهم بدانم چه دارد میدود آن زیر که گسسته گشته با آشوبهای تلخ. این دو جریان به هم نمیرسند. در خودم دو زن را میبینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
من سرشار از خاطرهی ناقوسهای آتلانتیس زاده گشتهام. همیشه در حال گوش دادن به صداهایی از دست رفته، در جستوجوی رنگهایی از دست رفته، برای همیشه ایستاده در آستانه، همچون کسی که خاطرات آشفتهاش کرده، و راه میروم با گامهایی شناور. من هوا را با بالههای پهن قاچخوردهام میشکافم و از میان اتاقهای بیدیوار شناورم. سابینا آنائیس نین
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوتهفکرانه در آزادیِ دوستداشتنیِ ابرازِ وجود میدانیم. آن را با کتابسوزی و سرکوب سیاسی و تعصبهای جهالتآمیز همراه میدانیم. وقایع قهرمانانهای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوتهفکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفتهترین پروژهٔ روشنفکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالتبار و احمقانه بود درحالیکه دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آنچه محکوم میشود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
غرور ارتباط نزدیکی با هویت دارد. پیش از آنکه بتوانید نسبت به اجتماعتان احساس غرور کنید باید تصویری مثبت و جدید از آنچه در واقع هستید داشته باشید؛ کاری که همیشه هم آسان نیست؛ هویتها عادت دارند به اندازهٔ دو سه نسل در پس واقعیات جاری یک ملت لنگ بزنند. مثالهای زیادی از کشورهایی میبینیم که سعی دارند هویتهایی براساس سنتهایشان بسازند، بیاینکه اسیر آن سنتها شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
همیشه اینطور نیست که بدانیم از چه چیزی خوشمان میآید تا اینکه سروکلهٔ کسی پیدا شود و سلیقهمان را هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اینکه بدانیم چهطور عاشق کسی باشیم با اینکه چهطور او را تحسین کنیم فرق میکند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمیخواهد. مشکلات وقتی شروع میشوند که سعی میکنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشتهایم؛ پس از آن باید به کیفیتهایی متوسل شویم که بهندرت خودبهخود و به طور طبیعی بیرون میجهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطافپذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای توسعهٔ تجربیات: هنر ذخیرهای است بسیار پیچیده از تجربیات دیگران که در اَشکالِ بهخوبی سازماندهیشده به ما عرضه میشود. میتواند برخی از سلیسترین لحظات صدای دیگر فرهنگها را در اختیار ما قرار دهد و به این ترتیب، سروکار داشتن با هنر درک ما از خودمان و از جهان را گسترش میدهد. در آغاز بخش زیادی از هنر صرفاً «دیگری» بهنظر میرسد، اما درمییابیم که میتواند از افکار و رویکردهایی برخوردار باشد که بشود آنها را از آنِ خود کرده، خود را از این طریق توانگر کنیم. همهٔ آنچه نیاز داریم تا نسخههای بهتری از خودمان بشویم همیشه در دسترسمان نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین عیبهای ما و علت شاد نبودنمان این است که برایمان دشوار است متوجه چیزهای اطرافمان باشیم، چیزهایی که همیشه در دسترسمان هستند. در رنجایم چون ارزش آنچه را پیشرویمان است درک نمیکنیم و اغلب غیرمنصفانه، در آرزوی جذابیتهای خیالی جاهای دیگریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز بهنظرمان بیگانه میآید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار میدهد که در محیطهای همیشگی و آشنای اطرافمان بهراحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم میشوند. روزمرههای معمول ممکن است هیچگاه بخشهای مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب میمانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونکزده، دستانداخته و بهگونهای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه میدهد تکانهای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آنچه هستم گسترش میدهد. همهٔ آنچه نیاز داریم همیشه و همهجا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را مییابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شدهاند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بودهاند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیامهای رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنریای را که به ما پند میدهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر اینطور فکر کنیم فرض را بر این گذاشتهایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااینحال در واقع وقتی آرامایم و تحتفشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن بهنظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز اینقدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزویمان برای خوب بودن از آن چیزی رنج میبریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. میخواهیم در روابطمان خوب عمل کنیم، اما تحتفشار که هستیم اشتباه میکنیم. میخواهیم بازدهیمان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزهمان را از دست میدهیم. در این وضعیت میتوانیم از آثار هنری که ما را تشویق میکنند بهترین نسخههای خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالتهای بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرتمان میشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که مهمترین اولویتمان این است که همیشه خودمان را خوشحال کنیم یا اینکه همیشه شریکمان را خوشحال کنیم، در آن صورت هیچیک در نهایت خوشحال نمیشود و روابطمان بدون اینکه خودمان بفهمیم از هم میپاشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد حقبهجانبی که دیگران را به خاطر احساسات و اعمال خودشان سرزنش میکنند، به این خاطر این کار را میکنند که عقیده دارند اگر پیوسته خودشان را قربانی نشان دهند، در نهایت کسی از راه خواهد رسید و نجاتشان خواهد داد، و بعد آنها عشقی را که همیشه به دنبالش بودهاند به دست خواهند آورد.
افراد حقبهجانبی که تقصیر احساسات و اعمال دیگران را به گردن خودشان میاندازند، این کار را میکنند چون عقیده دارند که اگر شریکشان را اصلاح کنند و او را نجات دهند، عشق و احترامی را که همیشه دنبالش بودهاند، به دست خواهند آورد.
اینها یین و یانگ هر رابطهٔ مسمومی هستند: قربانی و نجاتدهنده. کسی که آتش را به راه میاندازد چون باعث میشود که احساس اهمیت کند و کسی که آتش را خاموش میکند چون باعث میشود که احساس اهمیت کند.
ایندو نوع انسان، شدیداً به سمت یکدیگر جذب میشوند و اغلب شریک یکدیگر میشوند. آسیبشناسی آنها کاملاً با یکدیگر سازگار است. آنها اغلب با والدینی بزرگ شدهاند که هرکدام، یکی از این شاخصهها را به نمایش میگذارد. در نتیجه، مدل آنها برای یک رابطهٔ شادمانه، رابطهای بر مبنای حقبهجانبی و مرزبندیهای ضعیف است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در کل، افراد حقبهجانب، در روابطشان درون یکی از ایندو دام میافتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آنها را بپذیرند: «من میخواستم خونهم آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید میدونستی و برنامههات رو لغو میکردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده میگیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک میکنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حقبهجانب در روابطشان این راهبردها را طراحی میکنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی میشود؛ اجتناب از درد درونیشان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آنها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانهشان هم صادق است. یک مادر سلطهگر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچههایش را بپذیرد. حقبهجانبی او باعث تقویت حقبهجانبی در بچههایش میشود، چون آنها با این عقیده بزرگ میشوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.) هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیتهای ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آنها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همانطور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قویتری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قویتر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگیای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما به جای تلاش برای دستیابی به یقین باید در جستوجوی مداوم تردید باشیم: تردید نسبت به عقایدمان، تردید نسبت به احساساتمان، تردید نسبت به آنچه در آینده در انتظارمان است. مگر اینکه خودمان دستبهکار شویم و آینده را بسازیم. به جای تلاش برای همیشه درست بودن باید به دنبال این بگردیم که چگونه همیشه به شکلی در اشتباهیم. چون در اشتباهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رشد، فرایندی تکرارشونده و بیپایان است. ما وقتی که چیز جدیدی یاد میگیریم، از اشتباه به درست نمیرویم، از اشتباه به اشتباه کمی کمتر میرویم. وقتی چیز جدید دیگری یاد میگیریم، از اشتباه کمی کمتر به اشتباه باز هم کمتر میرویم و به همین ترتیب. ما همیشه در فرایند نزدیک شدن به حقیقت و کمال هستیم. بدون اینکه در واقع هرگز به حقیقت و کامل برسیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حقبهجانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر میرسد در فناوریهای اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بیسابقهای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان مییابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سختتر میشود. هرچه بیشتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشویم، آزردهتر میشویم. هرچه زندگیهایمان راحتتر و بیمشکلتر میشود، حقبهجانبتر میشویم و انتظار داریم باز هم راحتتر شود.
مزایای اینترنت و شبکههای اجتماعی بیشک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوریها اثرات جانبی اجتماعی ناخواستهای هم دارند. شاید همین فناوریهایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حقبهجانبی خیلیها را هم برانگیخته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، میتواند به بخشهای منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بیمسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیتهام اغراق میکنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه میکنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آنها انجام دهد. اما افراد حقبهجانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمیتوانند زندگیشان را به شکل ماندگار یا معنیداری ارتقا دهند. آنها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ میدهد و چقدر دردناک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
باید چیزی را انتخاب کنید. نمیتوانید زندگی بیدردی داشته باشید. زندگی همیشه نمیتواند پر از گلهای رز و اسبهای تکشاخ باشد. لذت سؤال آسانی است و تقریباً همهٔ ما جواب مشابهی برای آن داریم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
احساسات بخشی از معادلهٔ زندگی ما هستند، اما نه کل معادله. فقط چون چیزی احساس خوبی دارد، به این معنی نیست که واقعاً خوب است. فقط چون چیزی احساس بدی دارد، به این معنی نیست که واقعاً چیز بدی است. احساسات صرفاً تابلوهای راهنما هستند؛ توصیههایی از سیستم عصبی به ما. فرمان نیستند. از این رو نباید همیشه به احساسات خودمان اعتماد کنیم. در واقع من اعتقاد دارم که باید زیر سؤال بردن آنها را به عادت تبدیل کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانهای است و نشان میدهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیتها تجاوز کردهایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی میتواند مفید یا ضروری باشد. همانطور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد میدهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد میدهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعهای که خودش را هرچه بیشتر از سختیهای اجتنابناپذیر زندگی دور نگه میدارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کمخطری از درد بینصیب میمانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند که محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد میتواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج میبریم که رنج بردن از لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم تا همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده میبینم که برخی رنجها همیشه اجتنابناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکستها، فقدانها، پشیمانیها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیبناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
این اعتقادی که میگوید همهچیز همیشه باید مساعد و بجا باشد وگرنه اشکال دارد، منشاء حلقهٔ بازخورد جهنمی گسترندهای است که دارد فرهنگ ما را محاصره میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جستوجوی منشاء شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد، اگر در جستوجوی معنای زندگی باشید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچوقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همهٔ دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
از کتابها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظههای زیبا و آدمهای زندگیام برای زمانی که برای گذر از دوران سختیها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدمهای اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا میدانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن میتوان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهمتر، چون حالا میدانم که آنماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی میتواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سال کتابخوانیام رو به پایان بود.
دوستی به من گفت: «حتماً حسابی آمادهای تا آرام بگیری.»
اما من آرام بودم. یک سال لذتبخش بر من گذشته بود. یک سال کتاب. هر قدر هم که جنبههای دیگر زندگیام، مثل رانندگی و پختوپز و شستن لباسها خستهکننده و طاقتفرسا بودند، خواندن کتاب روزانهام همیشه لذتبخش بود. من حتی یک روز هم در کل سال کتابخوانیام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدمهایی که خوب مرا نمیشناختند به من میگفتند که بهمحض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دلزده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانهٔ لذتِ خواندن بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن یک قدرت است؛ که کارهای محبتآمیز ریسمانهایی هستند که بین آدمها ردوبدل میشوند تا شبکهٔ امنیت ایجاد کنند. من میخواهم او بداند که همیشه جایی در ماشین و در خانه و خانواده دارد و در صندلیهای خوب مسابقات تنیس آزاد؛ فقط اگر بخواهد که زود بیدار شود و حاضر باشد برای آنها بدود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دوستت دارم باید به این معنا باشد که در نهایت من تو را انتخاب میکنم. من تو را بیشتر از هر چیز دیگری میخواهم،من همیشه به تو نیاز دارم. من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. هر چه از من بر میآید انجام میدهم تا هیچ چیز نتواند ما را از هم جدا کند. طوفان جنگ (کتاب چهارم از مجموعه ملکه سرخ) ویکتوریا اویارد
کتابها به من نشان میدادند که همه آدمها در دورههای مختلف زندگیشان رنج میبرند و اینکه بله، درحقیقت آدمهای زیادی وجود داشتند که دقیقاً میدانستند من چه حالی دارم. حالا، ضمن کتاب خواندن دریافتم که رنج بردن و یافتن شادی تجربههایی جهانی هستند و همان تجربهها رابطِ من و بقیهٔ دنیاست. میدانم که دوستانم هم میتوانستند همین را به من بگویند، اما همیشه حصارهایی بین دوستان وجود دارد؛ زوایای پنهان و احساساتی مخفی. درحالیکه در کتابها شخصیتها به من شناسانده شدهاند، چه بیرونشان و چه درونشان و با شناخت آنها من خودم و آدمهای واقعی ساکن در دنیایم را میشناسم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
روی آوردن به نوشیدنیهای الکلی میتواند یک راه فرار باشد اما نمیتوانید از واقعیات زندگیتان برای همیشه فرار کنید. وقتی صبح شود همهچیز هنوز سرجایش است و تنها اتفاقی که افتاده این است که توانایی مبارزهٔ شما با مشکلات تقلیل یافته و روشی که برای درمان انتخاب کردهاید شما را ضعیفتر و بیمارتر کرده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
کسانی که دوستشان دارم از همهچیز مهمترند.
من باید همیشه به آنها بگویم که چقدر برایم مهماند. ابراز عشق است که ما را گرم نگه میدارد؛ حتی در روزهای پایانی زمستان. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
این کتابخواندن باعث میشود متوجه بشوم که ما همیشه به یاد کسانی هستیم که دوستشان داشتیم. آنها بخشی از ما میشوند. آنها بخشی از ما هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانیکه بچه ندارند واقعاً از دنیا عقباند! وقتی مادر باشید همهجور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعهای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحتکننده را میپذیرید. مجبور نیستید همیشه همهچیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
اگرچه خاطرات نمیتواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدسترفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین میکند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظههای بد را و همینطور هم لحظههایِ خیلیخیلی خوب از باهم خندیدنها، باهم غذاخوردنها و باهم گفتن از کتابها را. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا میدید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارتها، کارخانهها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیباییهای دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدیهای بسیار، اما همینطور هم لحظههای نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجهتیغی تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
عقل همیشه چیزی نیست جز هوس خطرناکی که گاهی به خیر میکشد و گاهی به شر. ژاک قضا و قدری و اربابش دنی دیدرو
«و رؤیاهات را همیشه حفظ کن خولیَن چون هیچوقت نمیدونی چه زمانی ممکنه دوباره بهشون نیاز پیدا کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربهٔ موفقیت در تمام زمینههای تلاش وابسته نیست. او میگوید ما همیشه از شکست تحقیر نمیشویم. تنها زمانی تحقیر میشویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایهگذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین میکنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
زندگی نباید همیشه شما را محصور کند و شکست دهد. زندگی نباید بهمعنای زندهماندن باشد بلکه باید بهمعنای زندگیکردن باشد. شرایط و موقعیتها ممکن است بهناچار از کنترل شما خارج شوند اما لحظاتی که احساس غرقشدن و شکست میکنید باید کوتاه و زودگذر باشند. نباید کل وجود و هستی شما را فرابگیرند! زندگی باارزشی که به شما بخشیده شده مثل یک کشتیست که در حال عبور از اقیانوس است و شما باید ناخدای آن باشید. قطعاً لحظاتی هست که طوفان کشتی را به تلاطم میاندازد و باعث میشود سطح کشتی پر از آب شود و بادبان از وسط دو نیم شود؛ اما این همان لحظهایست که شما باید بجنگید و آب سطح کشتی را سطلبهسطل تخلیه کنید و بیرون بریزید. این همان لحظهایست که باید بجنگید و سکّان را دوباره به دست بگیرید. این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصهٔ خودتان باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آنقدر در زندگی سختی کشیدهاید که تسلیم شدهاید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل میآورند و باز با خود به دریا میبرند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید بههمینخاطر کنار کشیدهاید و دست از بازی برداشتهاید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان میروید. هنوز غذا میپزید و از فرزندانتان مراقبت میکنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس میکنید عقب هستید و شکست خوردهاید. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرقوبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدمهای معمولیای هستم که هر روز میبینید. اگر بهخاطراینکه وبسایتی راهاندازی کردهام که در آن عکسهای زیبایی دارم دربارهام طور دیگری فکر میکنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمامعیار و فوقالعاده نیستم، یک مادر تمامعیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوقالعاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمامعیار هم نیستم، بههیچوجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوقالعاده و بیعیبونقص نیستم؛ البته بهجز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمیشود، همیشه گند میزنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
به نظر میرسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم.
«نفس» یا خودانگارهٔ ما را میتوان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیومِ عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزنِ بیتوجهی آسیبپذیر است. در آن مقداری که ما با توجه دیگران برمیخیزیم و با نادیده گرفتنشان سقوط میکنیم، چیزی وجود دارد که هم ما را هوشیار میسازد و هم پوچ است. شاید به خاطر اینکه یکی از همکارانمان با حواسپرتی جواب سلام ما را میدهد یا اینکه کسی جواب تلفنمان را نمیدهد، حال ما گرفته شود. میتوانیم فکر کنیم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، چون کسی اسم ما را به خاطر میآورد یا برای ما یک سبد میوه میفرستد. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
آدمهایی که خودشون کار و زندگی ندارن همیشه باید به زندگی دیگران سرک بکشن و فضولی کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«میدونی من از مادرم بیشتر از هر خاطرهٔ دیگه چی را به یاد میآرم؟ بوی او را. همیشه بوی تمیزی خاصی داشت، مثل بوی نان قندی تازه. اصلاً فرق نمیکرد که تمام روز در مزرعه کار کرده باشه یا همون لباس مندرس همیشگی را تمام هفته پوشیده باشه. همیشه بوی بهترین چیزهای دنیا را میداد. بهت بگم که مادر من همیشه ژولیده و نامرتب بود و مثل سرباز سوارهنظام عرق میریخت اما بوی پرنسسهای قصههای شاهپریان را داشت. یا دستکم من اینطور فکر میکردم. تو چی؟ از مادرت چه چیزی را بیشتر از همه به یاد میآری؟» سایه باد کارلوس روییز زافون
فقط یک لحظه به یاد آوردن پدرم و نقشی که در زندگی من داشته و بعد ترس از اینکه نکنه من هم با بچهٔ خودم همون کاری را بکنم که پدرم با من کرد، باعث میشه بخوام برای همیشه خودم را عقیم کنم. سایه باد کارلوس روییز زافون
بِرناردا همینه و من دقیقاً هم او را به همین شکل دوست دارم. من حتی از اون موهایی که زیرِ چانهاش سبز میشه هم خوشم میآد. به همین خاطر میخوام مردی باشم که بِرناردا بتونه بهش افتخار کنه. میخوام کاری کنم که همیشه با خودش فکر کنه فِرمینِ من یک مرد خاصه، درست مثل کری گرانت، همینگوی یا مانولته. سایه باد کارلوس روییز زافون
«روزی یک نفر به من گفت هر زمان که دیگه فکر کردن به دوست داشتن یا دوست نداشتن کسی را در ذهنت متوقف کردی، برای همیشه عشقت به اون شخص را در دلت از دست دادی و دیگه نمیتونی در کنارش باشی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
همیشه همهچیز همینطور بوده، چه اینجا چه هر جای دیگه. مشکل اینجاست که لحظات پست و مبتذل در زندگی ما بیشتر از چیزهای دیگه هستن و زمانی هم که چنین مسائلی جلوی راهمون سبز میشن بیشتر از لحظات دیگه حس تیرگی و تباهی را به ما القا میکنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
به برکت حضور او دیگر نه هویتی برای خودم متصور بودم و نه آرزویی در سر داشتم. فقط دلم میخواست تا ابد همانجا بنشیند و بدون توقف برایم صحبت کند. دلم میخواست هالهای از صدایش به دور من تنیده شود و برای همیشه در آن غوطهور شوم. سایه باد کارلوس روییز زافون
هرگز به هیچکس اعتماد نکن، دانیِل. بهخصوص افرادی که همیشه تحسینشون میکنی و در ذهنت بزرگترین انسانها هستن. همیشه همون آدمها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت میگذارن و تو را به سمت بدترین مصیبتها هدایت میکنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود اهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیم بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
نکته مهم در مورد حرارت و گرما این است که مهم نیست چقدر گرمتان باشد یا به گرما احتیاج داشته باشید،همیشه،و در نهایت،حرارت بیش از حد تحمل میشود. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
همیشه وقتی اتفاقات اونطوری که پیشگویی گفته جلو نمیره،ما میگیم هنوز موقعش نرسیده بود و خودمون رو سرزنش میکنیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان] ریگ روان استیو تولتز
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیتونیم دقیقاً بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهن، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون این قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
اونهایی که ما رو دوست دارند همیشه یک جورهایی امتداد ما هستند. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها همیشه فکر میکنند هرچه میگویند درستِ درست است! ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من از آن تافتههای جدابافته نبودم ؛
که هر توهینی را ببخشایم،
اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم.
آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من سادهتر از اینها بوده است،من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مردهها و زندهها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگهای درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گلهای باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا میزدند حتی مترسک باغ حیاط که لباسهای تو را میپوشید از فراق تو مُرد. به خدا میسپارمت تا همیشه زنده باشی. من زندهام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
نیایش همیشه زیباست.
به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه ی ارتباط انسان با خداوند است. من زندهام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایهٔ تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت پرنده من فریبا وفی
تا بوده میرزاجهانگیرخانی بوده که اعدامش کنند و دهخدایی که بماند و لغتنامه بنویسد. این منطق بیبروبرگردِ دنیاست. همه باید قبولش کنند. دهخدا بودن همیشه بهتر از صوراسرافیل بودن است. بهتر است زنده بمانی و شانس این را داشته باشی که تو بعد از مرگِ رفیقت مسمط مرثیه برایش بسرایی. نه خیلی بهتر است به قول قدما این دم را غنیمت بشماری و حالش را ببری تا به امید نواختن صور بمانی و الان بمیری ناتمامی زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
ترس زاده تاریکی نیست، بلکه ترسها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آنان را محو و ناپیدا میکند وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم همیشه میتواند اشتباه کند. وانگهی اشتباه آدم را به حقیقت میرساند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
آدم تقریبا هرگز از خویشتن داری پشیمان نمیشود. خشم و پرخاش برعکس است. آدم تقریبا همیشه آرزو میکند آنها را بروز نداده بود. تصرف عدوانی لنا آندرشون
درباره مفهوم آزادی آنقدر صحبت شده که از گفتن مقدمه صرفنظر میکنم. تجربهی عینی آزادی چیز دیگریست. همیشه باید چیزی برای گریختن داشت و این امکان خارقالعاده را برای خود فراهم کرد خیلی وقتها چیزی که باید از آن فرار کنیم خودمان هستیم.
امکان گریختن از خودمان مزیت بزرگیست. چیزی از وجود خودمان که از آن فرار میکنیم میتواند زندان کوچکی در هر جای زندگیمان باشد. برای رهایی از این زندان باید بار و بنه بست و پا به فرار گذاشت: اینکه برای خودم نقش زندانبان را بازی نکرده بودم عجیب بود. همانطور که فراریها تعقیبکنندگانشان را جا میگذارند شما میتوانید خود درونیتان را از راه به در کنید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
در نگاه تربیت شده ی ما ایرانیان همیشه سفر به خارج (فرقی نمیکند به کجا) یک کار غیرضروری، تجملاتی و از سرسیری بود و هیچ کس سعی نکرده بود ضرورت دیدن جهان و آشنایی با دیگر سرزمینها و ملل را برای مان تشریج کند. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
چیزی که از دست رفته، برای همیشه رفته و دیگر برنمیگردد. وقتی زمین چیزی را میبلعد، برای همیشه این کار را میکند و ما با احساس فقدان، گیج و منگ باقی میمانیم. اینها رنجهای ما هستند. ماه که پایین میآید نادیا هاشمی
گروهبان گفت: دنیای فلاکت باری است. آقای بترج، زندگی آدم، یک جور سیبل است و بدبختی همیشه در حال شلیک به آن؛ و همیشه هم به هدف میزند. ماه الماس ویلکی کالینز
همیشه واسهی هر چیزی یه راهحل وجود داره، هیچوقت نباید ناامید بشیم مغازه خودکشی ژان تولی
احمقها همیشه خود را غیر از آنچه هستند مینمایند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند مغازه خودکشی ژان تولی
ترس زاده ی تاریکی نیست،بلکه ترسها همانند ستارگان همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آنها را محو و ناپیدا میکند. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی است که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه ازیاد ببرد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
عشق اول مسیر زندگی را برای همیشه تثبیت میکند. این مسئلهای است که در گذر سالیان کشف کردهام. این عشق مافوق عشقهای بعدی نیست، اما با وجود خود بر همهی عشقهای متعاقب تاثیرگذار خواهد بود. عشق اول حکم یک الگو را دارد، یا نمونهای در مقابل همهی موارد دیگر؛ ممکن است همهی عشقهای بعدی را تحتالشعاع قرار دهد. از طرف دیگر، این عشق ممکن است باعث شود عشقهای بعدی سادهتر و بهتر باشند. اما عشق اول گاهی داغش را بر قلب باقی میگذارد، و در این صورت، از آن پس تنها چیزی که جوینده خواهد یافت بافت زخم خورده و داغ شده خواهد بود. فقط یک داستان جولیان بارنز
ددمنشی همیشه بر نظم و عطوفت قانون چیره میشود؛این غریزهی زمین است و گمان میکنم یکی از حکمتهای اساسی جهان نیز برای همین باشد که در نهایت و برای همیشه بساط پیروزی شر،از ریشه برکنده شود. . . اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
کر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور میروم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟تا وقتی حتی یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید،همیشه یک خارش هست. جزء از کل استیو تولتز
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سردربیاری زندگی رو قضاوت نکن،فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند،و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون. جزء از کل استیو تولتز
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند. ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود. فقط اشکشان را پاک میکنند و مردگانشان را دفن میکنند و بچههای بیشتر میآورند و پایشان را در زمین محکمتر میکنند. جزء از کل استیو تولتز
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
همیشه سفرهای من عین هم بود. مهم نبود که کجا میروم و به چه دلیل میروم، در همهی سفرها هیچی نمیدیدم. وقتی ستارهی سینما باشی انگار در چرخ و فلک نشستی. وقتی مسافرت میروی جرخ وفلک با توست، نمیتوانی مناظر یا مردم آن شهر را ببینی. بیشترین چیزی که میبینی همان اصحاب رسانهها هستند، همان مصاحبهگرها و همان عکسهای تکراری از خودت. داستان من (مریلین مونرو) مریلین مونرو
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتادهای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بودهای، تویی که بیستو پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتیات در خطر است، تو که اوایل دههی بیست سالگی به دنبال عشق میگردی ولی بدنت را فدا میکنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس میکنی، تو که روابطی بهتر با انسانهایی که دوستشان داری میخواهی اما نمیتوانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزهآسایی خودش را درست میکند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگیتان آن چیزی میشد که همیشه آرزویش را داشتهاید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
قرار نیست زندگی همیشه باعث از پا درآمدن شما بشود. زندگی به معنای به زحمت جان سالم به در بردن نیست، زندگی یعنی زیستن. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
جامعه به اندازهی کافی نمیداند که این بلوغ ارضا نشدهی اراده به همان اندازه خطرناک است که بلوغ ارضا نشده جنسی. یک ملت تندرست همیشه نیاز به هدفی برای تلاشهای خود دارد. اگر هدف شریفی به وی ندهند، هدف رذیلانهای در پیش خواهد گرفت جنایت بهتر از خلاء تهوعانگیز یک زندگی است که بارور نشده خشک میگردد! جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی ساله اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبهرو شده بود. در این سالها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جانکاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی میداد آگاه بود، دست کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفتزده نمیشد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
مرد حداقل آزاد است و میتواند به هوسهایش دست یابد هر جا خواست برود از موانع بگذرد و دوردستترین خوشبختیها را به چنگ آورد اما زن همیشه با موانع روبه رو است و چون ضعیف و انعطاف پذیر است و محدودیتهای قانونی و عرفی هم دست و پایش را میبندد ، اراده اش همچون تور کلاهش که به نخی بند است به هر بادی میلرزد. همیشه هوسی او را به دنبال خود میکشد و حادثه ای سد راهش میشود. مادام بوواری گوستاو فلوبر
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همانجا که خودخواهیهای حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
انسان اون چیزیه که میدونه. ولی روحش همیشه در جستجوی تمام چیزاییه که نمیدونه،چون اون چه رو که بالاخره خواهد شد،پنهانه. شوالیههای بدنام دیوید گمل
آدم بیچاره همیشه سوظن دارد، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
لحظههای آخر سفر همیشه غم انگیز است، مگر آنکه خانه ات را دوست داشته باشی. سباستین منصور ضابطیان
مثل همه بچههای دیگر جهان است؛ بی بغض و آرام. در دنیای که شبیه دنیای همه ی بچه هاست و آدم را مثل همیشه به فکر میبرد که این دنیای مشترک، از کجای زندگی آدم ها، جدا میشود که دیگر تاب تحمل هم را نداریم. بچههای کوبایی و آمریکایی، بچههای آذری و ارمنی، بچههای سوری و بچههای دنیا آمده در خراب خانه ی داعش… همه شهروندان یک جهان اند که ناگهان بزرگ میشوند، میپاشند از هم و پرتاب میشوند به دنیایهایی که آدم هایش تاب تحمل هم وطن هایشان را هم ندارند، چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیاها را تحمل کنند. سباستین منصور ضابطیان
آقای هامیل به نظر غمگین میآمد. این را از چشمانش میشد فهمید. همیشه چشمان مردم، غمگینتر از بقیه ی جاهایشان است. زندگی در پیش رو رومن گاری
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته. اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
سوال کردن همیشه آسانتر از پاسخ دادن است.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
مگر من پیرزن را کشتم؟ من خودم را کشتم، نه پیرزن را! با این کار پدر خودم را برای همیشه درآوردم! … اما پیرزن را شیطان کشت، نه من! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
همه قاتل اند؛ همیشه زمین جاری از خون بوده. روی زمین کسانی که قتل میکنند بعدها صاحبِ بزرگترین افتخارها شدند. من فقط میخواستم به مردم خوبی کنم. کشتن یک پیرزنِ رباخوار و از بین بردن یک حشرهی کثیف، کجایش جنایت است؟! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
صید مروارید، دندان نهنگ را هم به همراه دارد. همیشهٔ خدا که باد بر یک سو نیست. هر سربالایی کلهپایی هم دارد. آدمیزاد همین است دیگر. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
حاج حسین مردی کوتاهقد و چهارشانه بود. گردن کوتاه و ریش توپی داشت و نمازش ترک نمیشد. همان شور و شوق مردمی که دارا میان مشتی نادار هستند، با او بود. یکچشم شهر کوران. پیر و جوانشان در پوست نمیگنجند. بیش از حجم خود فضا را غصب میکنند. هرچه، به کام ایشان باید باشد. هرچه، به میل ایشان باید بچرخد. تا اینها میگویند، هیچکس نباید بگوید. تا میخندند، هیچکس نباید بخندد. تا خشم میکنند، هیچکس نباید بجنبد. پیشاپیش در همهچیز. حق همیشه از آن ایشان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تو نیز زنی؛ فراخور عشق! آرامش. اما دل دریا همیشه بر آشوب است. زن، دریاست؛ گرچه کماند دریاهایی که ستیغ صخرهها - مردان - را به آشوب خویش از پای برکنند. خروش آشوب گذراست. آشوب فرو مینشیند. صخره برجاست: مرد، ایستاده است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
اما ای مرد، آخر چه میکنی؟ در پندار خود غرق شدهای! برای پندار همیشه فرصت است؛ اما برای ربودن، شبیخون زدن، فقط گاهی. گاهی. تکانی بخور! حرکتی! خوابت را بشکن. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
جامعه از دو دسته مردم تشکیل شده: دسته ی اول مردم عادی و مطیع قانون هستند که همیشه زمان حال را در نظر میگیرند و صرفا وسیله ای هستند که ماموریت آنها تولید موجوداتی شبیه خودشان است تا وضع موجود و قوانین فعلی را حفظ کنند. دسته ی دوم مردمانی سرکش و قانون شکنی هستند که صاحبان آینده اند انها با زیر پا گذاشتن قوانین قدیمی و گذشتن از وضع موجود جهان را به حرکت در میاورند و به سوی مقصدشان رهبری میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر به قصد نابودی کل زندگی ات نیامده باشد! عامه پسند چارلز بوکفسکی
خاطرات چه شیرین و چه تلخ ، همیشه منبع عذاب هستند. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
گاهی باید آدمای اطرافت رو کنار بگذاری…
بعضیها رو برای یک ساعت و بعضیها رو برای همیشه! تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
برای سربازان و قهرمانان جنگ مراسم تجلیل و بزرگداشت برگزار میشود، مخترعان برای همیشه نامشان ثبت میشود،شهیدان مورد احترام قرار میگیرند،اما در جهان چند نفر فکر میکنند که زنان مانند سربازان هستند؟
در کتاب «مبارزان زندگی» به شدت تحت تاثیر این واقعیت قرار گرفتم که درد،بیماری و بدبختی که زایمان بر سر زنان میآورد بیشتر از رنجی است که قهرمانان جنگی متحمل میشوند. اما پاداشی که زن در ازای این همه درد و رنج دریافت میکند چیست؟ بعد از زایمان از قیافه میافتد، فرزندانش به زودی ترکش میکنند و زیباییش از بین میرود. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
هرچه باشد دلداری دادن کار مادرهاست. مگر همیشه این طور نبود که مادرانمان دلداری مان میدادند، به زانوی خون آلودمان چسب زخم میچسباندند، انگشت تاول زده و سوخته مان را میگرفتند زیر شیر آب سرد و سه مرتبه فوتش میکردند. من هنوز بچه بودم و تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که دانیل را محکم بغل کنم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
به گمانم مامان دلش نمیخواست که من یاد آن خاطرات بیفتم. شاید خودش هم دوست نداشت خاطرات گذشته را به یاد بیاورد. چون این جور شبها همیشه خوب و دل انگیز بودند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
می دانی دوست من، بهترین حقی که یک پادشاه دارد حق بخشش و گذشت از سر تقصیرات و خطاهای زیردستانش است ، ومن از این جهت همیشه خودم را پادشاه دانسته ام چون بی اندازه از این حق استفاده کرده ام. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
شکستها همیشه عظمت خواسته هایمان را به رخ ما میکشند. باباگوریو انوره دو بالزاک
دنیای کثیف و شروری است. همین که بدبختی به ما روی میآورد، همیشه دوستی پیدا میشود که حاضر است بیاید و خبر آن را به ما بدهد؛ دادن این خبر از طرف دوست مثل این میماند که خنجری به قلب ما فرو کند و از ما بخواهد که دسته ی خنجرش را تحسین کنیم. باباگوریو انوره دو بالزاک
من خیلی زیاد مامانم رو دوست دارم. برام مهم نیست اگه گفتنش مسخره به نظر بیاد. فکر میکنم روز تولد بعدی ام برم براش یه کادو بخرم. فکر میکنم باید این یک رسم شه. آدم از همه کادو میگیره و یه کادو هم برای مامان میخره چون همیشه کنارش هست. فکر میکنم قشنگ میشه. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
پس، از شما خواهش میکنم که بندهی حقیر را برای همیشه فراموش کنید. دفعهی پیش که بنده را مورد لطف خودتان قرار داده بودید برای اثبات بیگناهیم به پدر چه رنجها که نکشیدم. به همراه این نامه، نقاشییی را هم که در ایام سربههوایی جوانیتان برایم فرستاده بودید پس میفرستم. اینکه آدمها با دیدن یک نقاشی عاشق همدیگر شوند تصوری نادرست است. نام من سرخ اورهان پاموک
چرا بعضی تصمیمها این قدرشکنجه آور بودند و بعد نه؟چرا او همیشه مهمترین درسها را به کندی دردی عظیم یاد گرفته است؟ هیچوقت خانوادهای داشتهای بیل گلک
می دانم این قصه ی پریان نیست
همیشه همه چیز خوش و خرم نخواهد بود
خیلی بیشتر از این هاست انتخاب 3 (شاهدخت) کایرا کاس
عشق همین جوری قشنگ است که هر لحظه نگران از دست دادنش باشی،هر وقت مطمئن شدی که آن را برای همیشه به دست آورده ای در واقع همه چیز تمام شده است. یادت نرود که یاسمن خلیلیفرد
پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت ،چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
بعضی وقتها ازم میپرسند تا قبل از اینکه با مادرت آشنا شوم چطوری زندگی میکردم. و همیشه جواب میدهم: زندگی نمیکردم تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند فردریک بکمن
قلب یک مادر چون گردابی است که در اعماق آن همیشه گذشت و بخشایش را میتوان یافت. زن 30 ساله اونوره دو بالزاک
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی میکنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمتشان را خودشان تعیین میکنند.
انتخابهای همه عاقلانه نیست و خیلیها زیاد اشتباه میکنند.
همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور میماند. پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
جوانها به جنگ میروند. گاهی به این دلیل که باید بروند و بعضی اوقات به این دلیل که میل دارند بروند. همیشه احساس میکنند از آنان انتظار دارند به جنگ بروند. این برگرفته از لایه لایه داستانهای غم انگیز زندگی است که در طی قرنها، شجاعت با بلند کردن دستها اشتباه گرفته شده است؛ و کم دلی با پایین انداختن آنها. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسمهای شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمیتواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت میکند به حق یا ناحق - فرقی نمیکند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه میکند یا نفرتی که از عشق تغذیه میکند نیست. خیال میکنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت میکنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونهی چیزی را که میخواهند میرسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
هر چند زندگی آدمی شاید گران بهاترین چیز بر روی زمین باشد ، اما ما همیشه به نحوی عمل میکنیم که گویی چیزی گران بهاتر از آن نیز وجود دارد… راستی آن چیست؟ پرواز شبانه آنتوان دو سنت اگزوپری
شما آدمهایی مثل ارنست را در نظر بگیرید که همیشه حولههای خیس شان را میزنند در کون بچه ها. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
استرادلیتر همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی داشت. آدمهای خوشگل یا آدمهایی که خیال میکنند خیلی زرنگند همیشه از آدم تقاضای لطف بزرگی دارند. انها چون برای خودشان میمیرند خیال میکنند دیگران هم برایشان میمیرند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
یادم میاومد پدرم همیشه میگفت که ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که مدت درازی مرده باشیم گور به گور ویلیام فالکنر
من هیچ باور ندارم که جماعتی در مقیاس بزرگ یا کوچک همیشه مرد بزرگی را که بدان نیازمند است از میان خود بیرون میدهد. برعکس، لحظاتی در تاریخ هست که در آن خلأئی هولناک احساس میشود، آن پیشوای لازم ظهور نمیکند و همه چیز به طرز رقت انگیزی سقوط میکند. قلعه مالویل روبر مرل
من همیشه کمی کند پیش میروم. تازه، هیچ وقت نظر نمیدهم. من اصلاً نظری ندارم و فقط سؤال میکنم و یاد میگیرم. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
وقتی آدم مجبور میشود تنها کسی را به خاک بسپارد که همیشه درکش میکرده، چیزی در وجودش میشکند. زخمی برمیدارد که هیچ وقت خوب نمیشود. مردی به نام اوه فردریک بکمن
دوست داشتن همیشه با درد همراه است، فقط درد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
باور کن. حتی وقتی زندگی در بدترین حالت خودش است، همیشه بارقه ی از امید در دل آن مخفی شده است.
کلیو بارتر، آبارات طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
در این آیینهای دادرسی همیشه چیزهایی گفته میشود که آدم دیگر ازشان سر در نمیآورد، آدمها خستهتر و پریشانتر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه میبرند… و یکی از خرافهها آن است که آدم میتواند از روی صورت کسی، مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در میآید محاکمه فرانتس کافکا
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجارهای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقابوار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانهای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمیافتد، فقط گاهی امکانش را پیدا میکنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه فکر میکردم یک نفر در زمانی دور در درون من مرده است، و حالا یک نیرو در وجودم شروع کرده بود به زندگی کردن. تماما مخصوص عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیالپردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
انسان، برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیّت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان است. هویت میلان کوندرا
ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از اینست که این شتر در خانه شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگترین ترسمان از اینست که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک و تنها بمانیم. مردی به نام اوه فردریک بکمن
همیشه واژه سفر، ز خواب میپراندم، مسافر قشنگ من، سفیر ناگهان شده! تماما مخصوص عباس معروفی
در زندگی، کماند آدمهایی که همیشه از پس گرفتاری لحظه برمیآیند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
تا زمانی که انسانیت بر دولتی ظالم پیروز شود همیشه یک جنبش انقلابی خواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
زنهایی مانند شما به وقت گرما و باران و برف و بدترین سختیها از روی بیابان، کوه و دشت سفر میکنند. آنها را دیدهام که گلآلود و خیس وارد نیوهلوشیا میشوند. اما آنها همیشه ارادهٔ کافی برایشان باقی مانده تا زمینی پیدا کنند و برای خود و شوهر و فرزندانشان خانهای بسازند! جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد همیشه باید مثل یک مرد رفتار کند، حتی اگر برای خودش خطرناک باشد وگرنه واقعاً از یک گاوآهن یا یک اسب بهتر نخواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
پدرم همیشه میگفت مادرم با عشق، او را رام کرد. اما من فکر میکنم این کاملاً حقیقت نداشت. پدرم در قلبش، تا روزی که مُرد، وحشی باقی ماند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
معلق شدن احساس مدوری است پُر از تیغ تیز و همیشه با سکوتی عمیق همراه است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
باید همیشه به جزییات دقت کرد. جزییات اهمیتی ابدی دارند. چرا که تنها در صورت فهم آنهاست که میتوان با کلیات و سر آخر با جهان هماهنگ شد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فقط میخواستم ثابت کنم که همیشه نمیشود به واکنشهای بدن خود اعتماد کنیم. فکر میکنم حق با من بود.
بازپرس گفت: «تقصیر شما بود که مرا عصبانی کردید.»
«معلوم است که من مقصر بودم، همیشه تقصیر بر گردن حوّای وسوسهگر بوده است، از طرفی، وقتی ما به این دستگاه وصل میشویم، کسی از ما نمیپرسد که عصبانی هستیم یا خیر!». بینایی ژوزه ساراماگو
سانسور مانند خورشید است که وقتی طلوع میکند برای همه است. البته برای دنیای ما این موضوع تازگی ندارد، همیشه حق با آنهاست. بینایی ژوزه ساراماگو
پدر کوچک و ریزه، مثل کشمش خشک مانده بود. برخلاف صداش که آدم حیرت میکرد این صدا از کجاش در میآید. صدایی سرد و برنده. به تحکم صدای ماموران تامینات. پدر بزرگ در آخرین سفرش گفته بود” همیشه جابر بود و صداش. هیکلین یوخ. سمفونی مردگان عباس معروفی
-نمیدانم چه کسی برای اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!
- «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
- «برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.» غرور و تعصب جین استین
… انسان در خواستن غالباً اشتباه میکند. اما در نخواستن اشتباهش همیشه است. من این خطا را که دیده باشمتان و نخواسته باشم هرگز نخواهم بخشید. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی میافته: کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب میچسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی میکرد. چنین دولتهایی را پیشتر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاههای بیحوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفهکننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج میبیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان میترسیدند. میترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامههای متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
شما انسانها همیشه همدیگر را محبوس میکنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیمترین زندانهایتان مجراهای فاضلاب بود و انسانهای محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی میکردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوسکردنِ همنوعِ خود. به خیالتان هم میآید پرندهای پرندهی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط میتوانم بگویم بعضی از غمگینترین صداهای من در چنین مکانهایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
مرگ منتظر بود، چون او میخواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر میکنید فضولی میکنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غمانگیزترین دیدارهای من با آنهاییست که خیلی زود میروند. گفتم که تمام آینده را میبینم. فکر میکنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
فهمیدن همیشه جد و جهد میخواهد. اگر یکی از دوستانت بدون هیچگونه جهدی همهچیز را خوب بداند شاید خیلی از او خوشت نیاید. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
قاعدهی بیستوهشتم: گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آیندهمان مشخص است، نه گذشتهمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را درمییابد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوسوم: زندگی اسباببازی پر زرقوبرقی است که به امانت به ما سپردهاند. بعضیها اسباببازی را آن قدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همینکه اسباببازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازندش دور. یا زیاده بهایش میدهیم یا بهایش را نمیدانیم. از زیادهروی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را برمیگزیند. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی دوم: پیمودن راه حق کار دل است نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند. ملت عشق الیف شافاک
صورتش پر از چین و چروک بود و در هر چروک نگرانی از چیزی را جا داده بود، از اینرو دیگر صورتش صورت خود او نبود، بیشتر شبیه درختی بود که بر هر شاخهاش پرندهای آشیانه ساخته است. مدام در حال جنگیدن برای کنار آمدن با این نگرانیها بود و از این تلاش همیشه خسته به نظر میرسید. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
معنای «احترام» آنقدر پوچ بود که حتی نمیتوانستم آن را درک کنم! همیشه فکر میکردم که کار احمقانه ای بود که نامهها را با چیزهایی مثل «با تمام احترام رئیس جمهور» و امضا در زیرش تمام کنیم. بیلی آنا گاوالدا
قانون تخطیناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت میرسی که دیگر خیلی دیر شده. ریگ روان استیو تولتز
من هیچوقت مفهوم مردانگی را نفهمیدم. باشد، رقابت و جنگ چشموهمچشمی مردان برای به دست آوردن زنان از منظر تکاملی برایم قابلدرک است. ولی این رفتار مردان که در میخانهها و دعواهای خیابانی و باشگاهها بیاینکه پای زنی در میان باشد میزنند دخل هم را میآورند، همیشه برایم مشکوک و عجیب بوده. ریگ روان استیو تولتز
شکنجه کردن کسی که مبتلا به یک بیماری لاعلاج است یا برای همیشه فلج شده کار بسیار سادهای است. اسم مسخرهترین و مفتضحترین درمان ممکن را بیاورید، فرو کردن چوب بامبو زیر ناخن مثلاً و قسم بخورید که یکی از دوستانتان با این روش درمان شده. بیمار معلول یا روبهمرگ ته قلبش ناراحت است از اینکه همهی کارهای لازم را برای بازگشت به آغوش سلامتی انجام نداده، فوری دستش را دراز میکند سمت بامبو. ریگ روان استیو تولتز
آدم احمق همیشه یک نفر احمقتر از خودش را پیدا میکند که او را تحسین کند. اتود در قرمز لاکی آرتور کانن دویل
من همیشه جامعهمان را یک پل باریک دیدهام که دو طرفش دو جامعهی دیگر قرار دارند، بیمارستان و زندان. افتادن به چنگال وحشت زندان یا بیمارستان بزرگترین ترس من است. ریگ روان استیو تولتز
مردها همیشه فقط تظاهر میکنن که فانتزیهای دوران بلوغشون رو کنار گذاشتهن، ولی حقیقت این نیست. ریگ روان استیو تولتز
من همیشه از موقعیتها برداشت غلط دارم. مثل اون باری که رفتم برای مصاحبهی شغلی و وقتی مدیر ازم پرسید مهمترین قابلیتت چیه، گفتم من هر جایی میتونم بخوابم! ریگ روان استیو تولتز
من همیشه سراغ دخترایی رفتم که موی کوتاه و هوش بالا داشتهن. صبر کن. این قبلاً درست بود. الان وقتی یه زن میبینم با خودم میگم اگه هزار دلار برای داده بودم و میاومد در خونهم احساس یه مشتری راضی رو داشتم یا فکر میکردم سرم کلاه رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
ازم پرسیدی از چی میترسم. این ترس منه. که همیشه یه مانعی سد راهم مرگم بشه، نگذاره خودم رو از زمین جدا کنم. ریگ روان استیو تولتز
در زندگی همیشه سعیمان این است چیزی را انتخاب کنیم که در مقام مقایسه کمتر از باقی چیزها بد باشد، پس الان که اینجا هستی به این معناست که یک چیز فوقالعاده وحشتناکتر جایی منتظرت است که با تمام وجود سعی میکنی ازش اجتناب کنی. ریگ روان استیو تولتز
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها میمیرد. نه، جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بی باقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را به هم میریزد. سفالینه را میترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم میشکند. ویران میکند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
نظریههای یک هنرمند در باب هنر همیشه در ناکامیهای هنریاش ریشه دارند، میزان عشق و علاقهاش به این تئوریها نسبت مستقیم دارد با شدت شکستهایش. ریگ روان استیو تولتز
خیلی احمقانه است همیشه آدم مجبور است از دیدن کسی که اصلا خوشحال نشده بگوید خوشحال شدم بالاخره اگر آدم بخواد در میان مردم زندگی کند مجبور است این چرندیات رو هم سر هم کند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص میچسبد و تا بزرگسالی همراهش میآید. اسم خودمانی به آدم یادآوری میکند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد میکند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمیکنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت همنام جومپا لاهیری
پدربزرگ من همیشه میگوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی، بی اینکه یک وجب از جات تکون بخوری.
ترجمه امیرمهدی حقیقت همنام جومپا لاهیری
طبیعت نمایشش همیشه تازگی دارد،چرا که همیشه تماشاگرانی تازه میآفریند. زندگی زیباترین ساخته اوست و مرگ شگرد او در راه برخورداری از زندگی بیشتر. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
کلاغها را از دور نگاه میکنم، پرندههای باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که میکنم حس میکنم هر قدمی که بر میدارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمیتوانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه میکنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
*** چقدر آهنگهای قشنگ در این دنیا وجود داشت که من نشنیده بودم. چقدر چهرههای زیبا از برابرم گذشتند که من آنها را ندیدم، چقدر رؤیاهای عجیب دیدم که وقتی از خواب بیدار شدم ، هرگز دیگر به یادم نیامد، و بوی عطری از دست رفته در دلم چنگ زد که همیشه تا همیشه خودم را نبخشم.
*** تماما مخصوص عباس معروفی
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشیهای در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که میخواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
همیشه از روزنامهها بیزار بودهام، بیشتر به خاطر جغرافیای توهینآمیزش. مثلا در صفحهی ۱۸ چشمت میافتد به خبر وقوع زلزله ای وحشتناک در جایی مثلا پرو با توهینی که میان سطور پنهان است؛ ۲۰ هزار انسان زیر آوار دفن شدند، بعد دوباره دفن میشوند، این بار زیر ۱۷ صفحه اخبار چرت و پرتی محلی. جزء از کل استیو تولتز
خوشبختی همیشه به شکل خوشبختی نیست! ما خوشبختیم! شکنجه شدگان ِ خوشبخت.
و آنها سیه بختند ؛ شکنجه کنندگان سیه بخت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
مردم همیشه در مورد حقوق کودکان حرف میزنند ولی این حقوق در مواقع نیاز به کمکت نمیآید. جزء از کل استیو تولتز
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟» جزء از کل استیو تولتز
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
موقع خوابیدن در تخت بود که متوجه شدم بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریضیم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دورهای است که زوال پیوستهی جسممان برایمان قابل ادراک نیست. جزء از کل استیو تولتز
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
آدم بزرگها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان میکند بدون فکر کردن حرف بزنند. و میدانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق میافتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار میکند، خشم میگیرند. چون منش خلاف عرفی که برمی گزینند، باعث میشود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی. جزء از کل استیو تولتز
آدم بزرگها هیچوقت به تنهایی چیز نمیفهمند و برای بچهها هم خسته کننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به حرف آوردن آدم بزرگها کار سادهای بود. انگار همیشه دنبال حفرهای میگشتند تا فاضلاب تصفیه نشده ی زندگیهایشان را در آن خالی کنند. جزء از کل استیو تولتز
شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه میکنی، میتوانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها میمیری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است. جزء از کل استیو تولتز
نتیجه اخلاقی همیشه یک چیز بود:
اگر بدون فکر کردن از باور عامه ی مردم پیروی کنی ، مرگ ناگهانی و هولناک در انتظار توست.
سالها وحشت داشتم از اینکه درباره ی چیزی با کسی موافقت کنم ، حتا اینکه ساعت چند است. جزء از کل استیو تولتز
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد ناگهان سر جایمان میایستم و با خود فکر میکنیم »کِی». مردی به نام اوه فردریک بکمن
تو عادت بدی داری به سفر کردن، ولی میدانم که بر میگردی. مگر نه این که وطن تو همین جاست؟ همان کوچه؟ همین شهر؟ میروی و باز مثل همیشه بر میگردی به یاد من؛ به وطن. ایمان دارم من به برگشتن تو و آن شعر بالینسکی که برای بچههای لهستانی اصفهان سروده:
تو به اصفهان باز خواهی گشت
آن سان که چوپان به درهها…
در سایهی سیمگون عصری آرام
تو به اصفهان باز خواهی گشت
ذهنت آزاد، فکرت رها
نرم در افقهایش جاری میشوی
گم میشوی در آبیهای شهر
در زیبایی میدانها
و نجوای موزون بازارها…
تپش قلبت را
و ضربان نبض زمان را از یاد خواهی برد…
چه سعادتمند خواهی بود، چه سعادتمند! تو به اصفهان باز خواهی گشت مصطفی انصافی
هر دو فکر میکردند که دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است؛ خود دوست ندارد. آن کس که دوست میدارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا میشود… آدمی رنج میبرد. دیگری را میرنجاند. و از این دو تن بدبختتر همیشه آن کس نیست که رنج میبرد.
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
همیشه غمگین نبودم، وقتم را تباه میکردم، از حق و حقوقم صرف نظر میکردم، بی دلیل رنج میکشیدم، درسم را فراموش میکردم. نامناپذیر ساموئل بکت
چرا یک زن مرده همیشه زنی بیدفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمیگذارد، دیگر به خواستهها یا علایقش احترام نمیگذارند، زن مرده نمیتواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقتانگیز، چنان رنجآور احساس نکرده بود که پس از مرگش میکرد. جهالت میلان کوندرا
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود. جزء از کل استیو تولتز
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز یه آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟
چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال آور به یه سیستم دیگه پرت کنن؟
چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟
چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟»
چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟ جزء از کل استیو تولتز
یه درخت همیشه به ریشه اش زنده است…
با شب نباید جنگ کرد باید با شب بود و شب شد یلدا مودبپور
[خاخام] گفت: هر یهودی گمان میبرد به آخرین نسل یهودیان تعلق دارد. ما همیشه در پایان به سر میبریم و همواره بر آستانهی لحظهی واپسین ایستادهایم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
توافق، همیشه به معنای پذیرش دلایل منطقی یا غیر منطقی نیست و گاهی به عنوان چتر از آن استفاده میشود، برای پوشاندن… مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
… در این جا، عادت کشنده است. مجبورید با هرچیزی طوری رو به رو شوید انگار که هرگز به آن برنخوردهای، حتی اگر صدمین بار باشد. تفاوتی نمیکند. همیشه نخستین بار است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
چتر یک وسیله ی ضروری است. چتر همیشه به درد میخورد. من با اینکه دیگر بیرون نمیروم هنوز چترم را دارم. و هر وقت که ترس بر من عارض شود زیر چتر قایم میشوم. چتر آدم را پناه میدهد. چتر آدم را ازبیرون، از دیگران جدا میکند. چتر آسمان کوچک و سیاهی است که آدمی را در زهدان تیره خود نگه میدارد. شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
خاطرات همیشه میخواهند خود را با جاهایی که از گذشته به یاد میآورند، وفق دهند دریا جان بنویل
چرا این میل در آدمی همیشگی است که خود را فریب دهد، گوشهای تاریک را در انتهای خیال نقاشی کند، با آب و رنگ آسمانش را آبی آبی کند، باغچهای سبز در آن بنشاند، همیشه سبز و خود را در آن باغچه رها کند و از هر کجا که شد گلی پیدا کند و در آن باغچه بکارد. خانوم مسعود بهنود
بچهها و دیوانهها همیشه حرف دلشان را میزنند. آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
اگر بخواهیم همیشه از احساسمان پیروی کنیم، کشتی زندگیمان بارها و بارها به گل مینشیند. در زندگی فقط یک راه بی خطر وجود دارد و آن راه، حقیقت است. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاههای فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
چه بهتر که آدم همیشه آرزوی برآورده نشده ای داشته باشد؛ چون زندگی بدون آرزو، با مرگ فرقی ندارد. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
هر سال، مثل یک کتاب است. صفحههای مربوط به بهار با گلهای ولیک و بنفشه نوشته شده، مال تابستان با رز، پاییز با برگهای سرخ افرا و زمستان با کاج و همیشه بهار. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
همیشه آنهایی که در انجام کاری پیش قدم بوده اند به جنون و دیوانگی متهم شده اند. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
گیدئون میگوید: گل سرخ همیشه گل سرخ است اما هم خار دارد ، هم بوی خوش ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدمها رو بزرگ میکنه!
اونی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه،
اونی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه،
اونی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه. قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
یکی از ویژگیهای این دنیا واقعاً ارامش بخش است، همیشه مطئنیم که بهار دیگری در راه است. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
انگار تقدیر یا تصادف، سماجت میکند و میخواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگی تان را سمت مسیر تازه ای هدایت کند، ولی معمولا شما به این ندا جواب نمیدهید و از کنار آن چهره میگذرید، او برای همیشه ناشناس میماند و شما هم احساس آرامش میکنید و هم سرزنش. تصادف شبانه پاتریک مدیانو
همیشه واقعیت، راهی برای حضور پیدا خواهد کرد. ص 171 11 دقیقه پائولو کوئیلو
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
آدمی ابتدا کم و بیش همیشه خوب است و سرانجام همیشه بد میشود. 1 رمانک لمپن روبرتو بولانیو
آری، من برای همیشه اینجایم، با عنکبوتها و مگسهای مرده، در رقص با لرزش بالهای در بندشان، و من بسیار خوشحالم، بسیار خوشحال، که تمام شد و رفت، آن هن هنها و نفس نفسهای پشت سر من، در فراز و نشیب دره اشک هاشان. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
کسی که بیرونه،همیشه چشمش دنبال داخله دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی میدانست وصلهی ناجور بودن چه حسی دارد، «کسی که بیرونه، همیشه چشمش دنبال داخله». مدی، به اشتباه فکر کرده بود که با زندگی در این جا، نیک نمیبایست احساس تنهایی کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را میشنوی،بویش را حس میکنی،لب ساحل قدم میزنی و میتوانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش میدانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را میزد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
اموری که جک و البته بیشتر مردم، همیشه با قدرنشناسی و با ناسپاسی از کنارش رد میشوند، حالا در دوران بهبودی دور از ذهنش حکم پیروزیهای جزئی ولی با اهمیتی را داشتند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار همیشه علم، هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
همیشه اوج تاریکی پیش از فرا رسیدن سحرگاه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انسان همیشه خودش را مقصر میداند، حتی اگر کاری از دستش برنیاید تا جلوی آن را بگیرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
ما دو دستی بهش چسبیده ایم؛ همیشه نگران از دست دادنش هستیم. اما اگر من به میل خودم قیدش را بزنم، از دست دادن حساب نمیشود. جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
من جایی زندگی میکنم که اجازه هیچ کاری ندارم. همیشه کسی مواظبم است و بهم میگوید چی کار کنم، خوب، این هم خودش یک جور تنهایی است. جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
آدمهای بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچهها هستند. مهم هم نیست بچهها چی کار میکنند. مگر این که بچهها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگها یه خرده راحتش میگذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
بعضی مرا شجاعترین فرزند وطن میدانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمیداشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمیفهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… میفهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک میکردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضیها نامزد داشتند. بعضیها میخواستند بروند خارج یا میخواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم. آخرین انار دنیا بختیار علی
چرا حتی بهترین آدمها همیشه چیزی را پنهان میکنند؟
چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمیزنند؟
جایی که میدانند حرفهاشان با باد هوا هدر نمیرود چرا چیزهای را که در دل دارند بر زبان نمیآورند؟
چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخاندیشتر از آنند که به راستی هستند، طوری که انگاری میترسند اگر آنچه در دل دارند به صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مردم همیشه برای چیزها و آدمهای عوضی دست میزنن ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
همیشه مهربون بود و با من تفاهم داشت و در همون حال فاصله اش رو با من حفظ میکرد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
نعش کش اونقدر از تاج گل پوشیده بود، که از اون موقع تا همین امروز گلها همیشه در من احساس بدی به وجود میآورند. گلها رو دوست دارم، اما وقتی به گل دست میزنم، چندشم میشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من منتظرم و مهم نیست که وقتی آدم منتظر چیزی یا کسی ه ، وقتش رو چطور میگذرونه. چون به هر حال آدم همیشه منتظر چیزی یا کسی ه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
همیشه خوکها تصمیم میگرفتند، سایر حیوانات هرگز نمیتوانستند تصمیمی اتخاذ کنند. ولی رأی دادن را یاد گرفته بودند. قلعه حیوانات جورج اورول
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمیبینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
آدم مجبور است از بین بی توجهیهای دنیا آن هایی را که بیشتر میپسندد انتخاب کند. آدمها همیشه بهترین و گرانترین را انتخاب میکنند. زندگی در پیش رو رومن گاری
زندگی من همیشه برای اطرافیانم هشدار و باعث عبرت بوده است. عاشقانه فریبا کلهر
من استاد سرزنش خودم هستم. خودم را سرزنش میکنم اما همیشه هم کاری را که نباید بکنم میکنم. عاشقانه فریبا کلهر
بگذار این دم آخری، بیشتر از همیشه خودم باشم. عاشقانه فریبا کلهر
همیشه نگران هستم روزی او را از دست بدهم. من زخم خورده ام. در زندگی کسانی بوده اند که تنهایم گذاشته و رفته اند بی آنکه مستحق این تنهایی و رفتنها باشم. درستش این است که بعضیها طوری رفتار کرده اند که من تنهایشان گذاشته ام. اما به هر حال خودم هم تنها شدم. عاشقانه فریبا کلهر
آنکه میخندد همواره در موقعیتی برتر از آنکه بر او میخندند واقع است. فرودستان، تحقیرشدگان، بردگان و محکومان در تحمل وضعیت ناسازگار خود همیشه از خنده نیرو گرفتهاند، و این به آنها امید داده است که خواهند توانست سرنوشتشان را بگردانند. آنکه به مسلخ میبرندش چه بسا هزلی گزنده بگوید، اما آنکه به رهبری برگزیده شده،به قول گفتنی «شوخی سرش نمیشود.» به همین دلیل است که طنزِ فرودستان وجود دارد، اما مثلا «طنز قهرمانی» یا «طنز شاهی» وجود ندارد. شوایک یاروسالو هاشک
او باور داشت که عشق یک راه است، یک وسیله، به نوبهٔ خود هدف نیست. و راه عشق همیشه پیدا خواهد شد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
میدانست که این استقلال بهایی دارد زنانگیاش. او همیشه یک زن بود و آن چیزی را که نمیتوانست، به خاطر انسان بودن و همتای آدمهای دیگر بودن به دست بیاورد، میتوانست به خاطر زن بودن و نقطهٔ مقابلِ مرد بودن به دست آورد. او در زنانگیاش یک ثروت پنهان، یک منبع، را حس میکرد، اما همین را باید فدای آزادی میکرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
همیشه درگاهی درخشان جلوتر است؛ و بعد، وقتی نزدیکش میشوی، همیشه این آستانهٔ درخشان به حیاطی زشت، کثیف و شلوغ و مرده ختم میشود. همیشه سینهٔ تپه، جلوی روی آدم برق میزند و بعد: از نوک تپه فقط درهٔ زشت دیگری که پر از همهمهٔ بیریخت و بههم ریخته است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
یک مرد خاله زنک همیشه قایل تحقیر است ما آدمها غرور، حسادت، رقابت و هزار انگیزهی دیگر برای خوار کردن همدیگر داریم اما مردی که تهمت و افترا بزند باید اول از مرد بودن خود دست بکشد و سپس رسوا کردن بقیه را آغاز کند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
همیشه میدانستم که تام دروغ میگوید. مسئله این بود که قبلا دروغ هایش مناسب حال من بود. دختری در قطار پائولا هاوکینز
چقدر همیشه همه چیز میشکند و گاهی آدم نمیتواند دیگر درست شان کند. دختری در قطار پائولا هاوکینز
آدمها هرجا که باشند صبح و شب همیشه همان کارهای تکراری را انجام میدهند، نه؟ تنها راهی که این ملالت را از ذهنمان دور کنیم این است که یک جا ساکن شویم و یک شغل مشخصی را انجام دهیم. آن وقت دیگر به آن فکر نخواهیم کرد. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
پدرم همیشه میگفت که زنها و مردها زاده شدهاند که همدیگر را به مرز جنون برسانند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
حرف زدن، چیز دیگری نیست، حرف زدن، خود را خالی کردن، اینجا مثل همیشه، چیز دیگری نیست. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
پزشکان همیشه احتمال زنده ماندن را زیاد ارزیابی میکنند، برایشان مهم نیست چند تا از این بیماران بازگشته از مرگ میتوانند در باران برقصند. ریگ روان استیو تولتز
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. ویران میآیی حسین سناپور
خانه ی وسیعی بود؛ صدای پا بر کف سنگی اش منعکس میشد. اتاق نشیمن با موکت درشت بافت زیبایی فرش شده بود و سیستم صوتی گرانبها و جالبی به دیوار نصب بود. ویلا مشرف به تاق آبی افق بود. هیچ تابلو یا عکسی به دیوار نبود،یا رد و نشانی که خبر بدهد زندگی در جریان است.
ناتالی همیشه میگفت حتی وقتی آقای نیکلاس میآید،انگار آمده است اردو. یک بعلاوه یک جوجو مویز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
اگر میخواهی برای آدمهای طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت میکنند.
اگر هم میخواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک میکنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
وقتی وارد دنیای جدیدی شوی،اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد،ادمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میایند همیشه احساس سر در گمی میکنند. پس از تو جوجو مویز
جاه طلبیهای پرولع انسانی هیچ وقت با برآورده شدن آرزوهایش ارضا نخواهند شد، چون همیشه این فکر وجود دارد که همه چیز میتوانست بهتر از این باشد و همه ی اینها ممکن است باز هم اتفاق بیفتد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
وقتی چیزی در دنیای خارجی توجهم را به خودش جلب میکرد یا صدایم میکرد،همیشه این احساس را به من میداد که دارم از درد بیدار میشوم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همیشه آرزو میکردم که کاش شب هرگز به پایان نرسد و صبح هرگز فرا نرسد تا مردم از خواب بیدار شوند و بگویند، بجنبید، ما به زودی خواهیم مرد، بیایید از این فرصت دو روزه زندگی نهایت استفاده را بکنیم. مالون میمیرد ساموئل بکت
صحبت کردن خیلی مهم است. چه با آدمها صحبت کنی، چه با اشیا یا هر چی، همیشه بهتر است آدم صحبت کند. میدانی، وقتی کامیون میرانم با موتور حرف میزنم. اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای هر چیزی را بشنوی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
بار نان دیگران همیشه سنگینتر است. کوری ژوزه ساراماگو
… او همیشه دلش میخواست به «لحظههای کامل» برسد. تهوع ژان پل سارتر
همیشه وقتی وارد اتاق موری میشدم و لبخند محبت آمیز، و شوق و ذوق او را میدیدم، انباشته از عشق میشدم و به وجد میآمدم. البته که او نظیر این رفتار را با خیلی از آدمها انجام میداد، میدانم، اما مهارت خاص خداداد او این بود که قادر بود به هر مراجعه کننده ای این احساس را منتقل کند، که لبخندی که به او زده میشود، خاص او است. صرفا برای او است. لبخندی منحصر به فرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دولتها همیشه به دشمن نیازمندند، ولو اینکه در حال جنگ نباشند. اگر دشمن واقعی نداشته باشی، باید یکی بسازی و درباره اش شایعه بپراکنی. این مردم را میترساند، و آدمها وقتی بترسند، از خط خارج نمیشوند. شب پیشگویی پل استر
من آخرِ همه ی چیزها را دیده ام. من به قعر جهنم فرو رفتم و پایان را دیدم. وقتی از چنین سفری برگردی، فرقی نمیکند تا چه مدت به زندگی ادامه دهی؛ بخشی از وجودت برای همیشه مرده است. شب پیشگویی پل استر
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه میگویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان میشدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگیهای نارضامندانه. زندگیهای بدون دستاورد کافی. زندگیهای خالی. زندگیهای بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمیخواهی به گذشته برگردی. دلت میخواهد پیش بروی. دلت میخواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوانتر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبتهای آن حتی از مثبتهای مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک میرسی که میخواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زنها همیشه یک چیزی دارند که آنها را هدایت میکند.
پاییز داغ/آلیس مونرو کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
«من همیشه عادت دارم به همه چیز و بیشتر چیزهای منفی فکر کنم. حتی گاهی وقتها که از خیابانی میگذرم، بعضی آدمها چیزی در ذهنم زنده میکنند که اگر به کسی بگویم ممکن است به من بخندد. فکر میکنم آن آدمی که دارد از روبرو میآید، حالا جلوم را میگیرد و دو تا کشیده میخواباند بیخ گوشم و آن کسی که از پشت سر میآیدبا مشت میکوبد توی ملاجم. برای همین راهم را کمی کج میکنم.»
از داستان عطر یاس دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی
ترجیح میدهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی. دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی میگوید که میمانند ، اما تا به حال درباره آنان که میروند فکر کرده ای ؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
همیشه با خودم میگویم اگر گاهی سکوت کنم خیلی بهتر است، اما هیچوقت نتوانستهام این کار را به مرحله اجرا برسانم. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
ناامیدی بهایی بود که آدمی برای هدفی غیرقابل دسترس میپرداخت. میگویند این کار گناهی نابخشودنی است، اما گناهی است که آدمهای پست یا خبیث هرگز مرتکب آن نمیشوند. چنین مردی همیشه امیدوار است که هرگز به نقطه انجماد آگاهی از شکست مطلق نخواهد رسید. فقط یک مرد خوب و شریف است که در قلب خود ظرفیت تحمل نکبت و بدبختی را دارد. جان کلام گراهام گرین
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
قدرت مردگان در این است که فکر میکنیم همیشه در حال تماشای ما هستند. برفک دان دلیلو
خاطرات عزیزان از دست رفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند، پیچیدگیها پوست میاندازد؛ مثل پوست مار. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
این همان اصلی است که تمام دنیا را تکان داده و به حرکت در میآورد، در کیمیاگری به آن روح دنیا میگویند. هنگامی که شما از ته قلبتان خواهان چیزی میشوید به روح دنیا نزدیکتر شده اید، و آن همیشه یک نیروی مثبت است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
-من همیشه فکر میکردم آدمها اعداد را اختراع کرده اند.
+نه ابدا،اگر این جور بود که درک اعداد تا به این حد سخت نبود.
نیازی هم به ریاضی دانها نبود. در واقع هیچ کس نمیداند اعداد کی به وجود آمدند یا کی انسانها از وچود اعداد آگاه شدند.
اعداد همیشه در زندگی بشر بوده اند. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
تو چند قدمی که تا کافه راه بود ،با خودم فکر کردم چه قدر بد است که آدم همیشه باید سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد ،از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد. کافه پیانو فرهاد جعفری
میگوید: همیشه توی خودش فرو رفته ،میگه دلایل زیادی داره که ثابت میکنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفت زدست. دنبال دلیل موجهی برای بودنش میگرده. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
- بگو ببینم چرا همیشه تعبیر انسانِ نیک را به کار میگیری؟ آیا همه را به همین عنوان خطاب میکنی؟
زندانی گفت: بله. همه را. روی زمین انسانِ شروری وجود ندارد! مرشد و مارگریتا میخاییل بولگاکف
هنگامی که کتابی را در دست میگیریم، ابتدا بسته است و نمیتواند ما را به خود جذب سازد، اما در طبیعت بدون این که احتیاج به باز کردن آن باشد، زیباییهایش ما را مجذوب خود میگرداند. طبیعت، همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق میزند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی میکرد تا زمان اعدامش در جنگلهای بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن میتواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چهگوارا هستم گلی ترقی
حتی اگر زمانی برسد که فقیر وغنی وجود نداشته باشداما همواره عاقل و احمق ءموذی وساده وجود خواهد داشتءچون همیشه چنین بوده و خواهد بود.
آدمهای قوی همیشه از روی نعش آدمهای ضعیف عبور میکنندو آدمهای زرنگ همیشه آدمهای کمهوش و کند ذهن را استثمار میکنند.
انسان فروشنده حیله گری است و حتی شرافت او هم نقص دارد. تنها انسانی به معنی واقعی خوب است که بخوابد وبیدار نشود… سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
برادر بزرگ همیشه شما را میبیند. 1984 جورج اورول
وقتی هواپیما به زمین نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقفی در فضا پیچید: نسخه زیبایی از جنگل نروژی بیتلز. این ملودی همیشه مرا میلرزاند، اما این بار ضربه از همیشه سختتر بود. » جنگل نروژی هاروکی موراکامی
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمیتوانی آن چه را که میبینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس میکنی باور کنی. و اگر میخواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آنها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری میافتی و سقوط میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
همیشه همینگونه است. همیشه در کوران انقلاب فرزندهای حرامزادهی زیادی به دنیا میآیند که هیچکس مسئولیتشان را برعهده نمیگیرد. آخرین انار دنیا بختیار علی
«عشق برنده میشود. #عشق همیشه برنده است.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«زندگی مجموعه ای است از پسرویها و پیشروی ها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور میشوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب میخوری، در حالی که میدانی نمیبایست آسیب میخوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت میورزی، حتی زمان هایی که میدانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من میگویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او میخندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال میکنم، و اما کدام طرف برنده میشود؟
«کدام طرف برنده میشود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند میزند.
«عشق برنده میشود. #عشق همیشه برنده است.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانههای تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
دخترک باز گفت: راسته که میگن خیلی قت پیش آتیش نشانا به جای این که آتیش بزنن خاموشش میکردن؟
مونتاگ: نه خونهها همیشه مثل حالا ضد آتیش بودن. باور کن. فارنهایت 451 ری برادبری
توی دنیا افرادی را میبینیم که همیشه پریشان هستند و وقت ندارند. اتاق اما داناهیو
آدمها همیشه هم نمیخوان با هم باشند، گاهی خسته کننده ست. اتاق اما داناهیو
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
کتاب خوب
بابام همیشه میگفت: کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند.
یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم ، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خواندن آن شد.
از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودین. کار درستی نبود. ولی مواظب بودیم که در پیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم.
به خانه رسیدیم. بابام میخواست چای درست کند. ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم ، توتون دم کشیده را ، همان طور که داشت کتاب مرا میخواند ، به جای فنجان توی کلاه خودش ریخت.
آن روز قرار بود بابام مرا حمام ببرد و بشوید. همان طور که هر دو مشغول خواندن آن کتاب بودیم ، با هم وارد حمام شدیم. بابام که داشت کتاب مرا میخواند ، یادش رفت که باید مرا بشوید. کتاب را از من گرفت و با لباس توی وان پراز آب رفت. من هم مشغول خواندن همان کتاب بودم و حمام و همه چیز را از یاد برده بودم. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
چه کارهایی که میبایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار میکشیدیم، تنبلی میکردیم و برای اینکه مدام به خود میگفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمیدانستیم هر روزی که میگذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیمگیری، تلاش و عشقورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائدههای زمینی آندره ژید
وقتی وارد دنیای جدیدت میشودی، اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد.
آدمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میآیند، همیشه احساس سردرگمی میکنند. من پیش از تو جوجو مویز
. به همان نشان دادن که شاخههای مو اول، شاید یک سالی بیشتر، ازپس و پیش و پهلوهای اسب پیچیده و گره دار شده بودند که از روبرو نمیشد گفت این اسب است و میشد گفت این تاک است پیچیده به بالای خود و اسب نیست مینماید که اسب است یا روزگاری اسبی درسایه این شاخههای همیشه سرگردان و توی خود پیچیده رااز استخوانها جدا میکرد و شاخههای ازپایین به بالا خمیده اندکی سر راست کرده با آن خیزش ببروار ایستاده رودروی آنها باز هم نمیشد گفت که آن ببر است و بی چون وچرا تاک بود پیچیده درخود وبه بالای خود…
(رمان برگزیده سال 81 معتقدان ونویسندگان مطبوعات وجایزه ادبی اصفهان) من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم محمدرضا صفدری
به اعتقاد من همیشه مشکلاتی وجود دارند که هیچگاه فراموش نمیشوند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
همیشه از آن افرادی میترسم که از تنهایی بهرهای نمیبرند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را میخواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچگاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسانها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آنها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن قدر از مرگ میترسیم که همیشه سعی میکنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش میخواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
آیا میخواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من میتوانم، روزها، هفته ها، ماهها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه میتوانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوبهایش چیزهای زیادی را اهدا میکند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمندترین همه اینها را به من هدیه کردی: فقدان… نمیتوانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که میدیدمت، برایت دلتنگ میشدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفلها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنیها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است… فراتر از بودن کریستین بوبن
لذت و بهرهمند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست میِند. اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست میآید.
من شهامت تو را در خنده تو میدیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمیتوانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… میبینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی فراتر از بودن کریستین بوبن
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب میکنیم و از این طور دوروییهای نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو میشوم حالت استفراغ بهم دست میدهد و دلم میخواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
چه قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد کافه پیانو فرهاد جعفری
چطور میتوانی پا به پای زنی بروی که همیشه جز کتابی که جلوی چشم دارد، در حال خواندن کتاب دیگری هم هست. کتابی که هنوز وجود ندارد، اما کتابیست که هر وقت او بخواهد، میتواند وجود داشته باشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
فقط یک چیز مایه امیدواری من است. مثل دعایی که همیشه دوست داشتم و آن این است: »خدایا امیدم به کرم بیکران توست و نه به اعمال نیک ناچیز خودم…». امیدم به بخشش اوست. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
«حتی نمیتوانم به چنین چیزی فکر کنم؛ به این که خون از مادرم نشت کند. در نتیجه به این فکر میکنم که زودتر ضربه خوردن او چقدر با بقیه زندگی اش در تناسب است؛ او همیشه ضربه گیر خانواده ما بود و فداکاری میکرد. البته الان چاره ای نداشت، اما همیشه این کار رو میکرد.» اگر بمانم گیل فورمن
این نادانی بشر است که همیشه او را ببندگی و ترسیدن وامیدارد.
از داستان تجهیز ملت دید و بازدید جلال آلاحمد
«مردم به طرز تفکر عادت ندارند. میخواهند همه چیز همان طور بماند…» میگویم: «… و عاقبت این رفتار درد است. ما کسی نیستیم که طرف مقابل میخواهد باشیم. کسی هستیم که خودمان میخواهیم. تقصیر کار دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. میتونی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما مسئولیت موفقیتها یا شکست هایت فقط با خودت است. میتوانی سعی کنی زمان را نگه داری، اما فقط انرژی ات را هدر میدهی.» الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب میتوانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم میکند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زندهتر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار میکرد. او هم نمیخواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است… الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
عشق تنها چیزی است که ما را نجات میدهد، فارغ از اشتباهاتمان. عشق همیشه قویتر است. الف پائولو کوئیلو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
انسانها همیشه در امر کشتن مهارت بیشتری نسبت به موجودات دیگر داشتند. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض میکنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسانها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگترین رؤیاهاشان میترسند، چون گمان میکنند سزاوارشان نیستند، یا نمیتوانند به آنها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی میشوند، میمیریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که میتوانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که میتوانستند کشف شوند و برای همیشه در شنها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
طنز روزگار اینجاست که تقریبا همیشه آن کسانی که مدعی حضور در صف اول پیشرفت٬ روشنگری و مانند آن هستند، برای توسل به خون از همه آماده ترند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
ولی همیشه این اقلیت است که ناخودآگاه رفتار نمیکند٬ و به نظرم آینده ی ما٬آینده ی همه٬ به این اقلیت وابسته است. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
آغاز عاشق شدن همیشه به این صورت است، حتا با همین نشانه هاست که میتوان به وجود عشق تازه پا گرفته پی برد: از بی انصافی یی که با خود میآورد، یا از یاد بردن ناگهانی همه چیز و همه کس. بی انصافی یی آرام، بی رحمی یی ملایم، که از همان آغاز خیلی خوب با عشق هماهنگ است.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن، فقط کار آن هایی بود که در زندگی از تصمیم گیری میترسیدند. پذیرفتنِ نیک سرشتی خود همیشه آسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خود است. شنیدن یک توهین و پاسخ ندادن همواره آسانتر است تا درگیر نبرد با شخصی نیرومندتر از خود شدن؛ همواره میتوانیم بگوییم سنگی که دیگران سوی ما انداخته اند، به ما نخورده است، و تنها شب هنگام _وقتی که تنهاییم و زن یا شوهرمان، یا هم اتاقی مان در خواب است_ تنها شب است که میتوانیم در سکوت به خاطر جبن مان بگرییم. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
با صدایی کند و شمرده حرف میزند.
آدم وقتی عاشق است همیشه دوست دارد با صدایی شمرده حرف بزند.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
در فیلمهای هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمیتواند برای زنش کفش بخرد، برای آنها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
… «نکته مسخره اینه که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که مؤسس این کشور بودن موقع دیدن این بچهها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل این طور به هرزگی کشیده شدن میدونستم. هر چند که همیشه احتمال میدادم که دموکراسی کارش به اینجا بکشه.» … «قبل از اینکه ملت ما خودش رو نابود کنه باید یک قانون بی چون و چرا براش وضع بشه. ایالات متحده مقداری الاهیات و هندسه لازم داره، کمی سلیقه و شرم و حیا. الان داریم بر لبه مغاک تلوتلو میخوریم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
تنها شگفتیها را نباید در بین بیماران و پیرزنان جست و جو کرد. مگر تندرستی خود امری شگفت انگیز نیست؟ حتی مگر همین زندگی شگفت آور نیست؟ آری! همیشه آن چیزی که برای ما قابل فهم نیست در عداد شگفتی به شمار میرود.
از داستان نقاش اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
به هر فردی که بر میخوریم، همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار میکند که میخواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که میبینیم معشوق جلوی چشم مان در تصویری که از ما برای خود میسازد، با ارزشترین فضیلت هامان را حذف میکند، و ضعف ها، نقصها و جنبه ی مضحک وجودمان را بر ملا میکند… و دیدگاهش را به ما تحمیل میکند، وادارمان میکند خودمان را با چیزی که او در ما میبیند منطبق کنیم، با ایده تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برای مان ندارد، فضیلت مان آشکار میشود، استعدادمان میدرخشد، قدرت مان فوق طبیعی جلوه میکند و چهره ما چهره یک میشود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
ما از افراد نزدیک خود بیشتر از دیگران بی خبریم… کسی را که همیشه کنارمان است، دیگر اصلا نمیبینیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پراز اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم ، بی آنکه بتوانم به یادآوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری ست، خاکسپاری رویاهای ما یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
همیشه کسانی برای به تور انداختن وجود دارند. اما گروه کوچک کسانی که زندگی را با ما شروع کرده اند و میتوانند به مریدان مان تبدیل شوند، هر سال کوچکتر میشود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطهها مدام عوض میشوند. اسمها و مقامها نو میشود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر میگردد. حال آنکه انسان این را نمیداند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش میداند. جزئیات پاک میشوند و از نو کشیده میشوند. اما دایره ثابت میماند. ملت عشق الیف شافاک
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان میکند تا ابد مظفر و ثروتمند میماند. و همه شکست خوردگان گمان میکنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض میکند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
… تنها چیزی که میتوانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمیتواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش میکنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، دربارهی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگهداشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بیخدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمیشه جنگید!» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
خدا کبر را دوست ندارد. میخواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملاً با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم… و او در عین حال میخواهد بشناسیمش. از این رو، #متعادل و سنجیده رفتار کردن و همیشه #هوشیار بودن از مستانه گشتن بهتر است. دل صوفی همیشه هوشیار است. ملت عشق الیف شافاک
همیشه توی قصهها آدم خیلی خوب وجود نداره. خیلی بد هم همینطور. همه چیزی بین این دو هستند. هیولایی صدا میزند پاتریک نس
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۸: #گذشته مِهی است که روی ذهنمان را پوشانده. #آینده نیز در پسِ پرده خیال است. نه آینده مان مشخص است، نه گذشتمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمانِ #حال را در مییابد. ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوتهای خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواستههای خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان میخواهد چیزی نمیجویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق میشوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان میاندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که میتواند این نکته را بدانها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند میآموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام میدانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
ولادیمیر: … شاید بتونیم از اول شروع کنیم.
استراگون: باید آسان باشد.
ولادیمیر: همیشه اولشه که سخته. در انتظار گودو ساموئل بکت
آنت میآموخت که مردم را ببیند و این #دیدن همیشه زیبا نبود. ولی همه چیز به #شناختن میارزد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر میگذارد و به مقام نفس مطمئنه میرسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم میگویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار میکند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمیشکند، حق بنده ای را نمیخورد، بر کسی خرده نمیگیرد و عیوب دیگران را میپوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم میکند. ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی میرود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون میچرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعه ای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل میشود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر میشمارد. افسوس که آدمهای زیادی در تمام عمرشان در این مرحله میمانند نمیتوانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمیکند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً میشناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار میشمارند و همیشه از دیگران خرده میگیرند؛ به همان راحتی که نفس میکشند شایعه میپراکنند و افترا میزنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمییابند، در مورد دیگران حکم میدهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر میزیند. میشناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
بابا همیشه میگفت حتی نباید آدمهای بد را آزار داد. چون آنها راه بهتری نمیشناسند و چون که آدمهای بد هم گاهی خوب میشوند. بادبادکباز خالد حسینی
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۳: زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضیها اسباب بازی را آنقدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همین که اسباب بازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازند دور. یا زیاده بهایش میدهیم، یا بهایش را نمیدانیم.
از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر میگزیند. ملت عشق الیف شافاک
جای من همیشه پشت صفهاست. گمان نمیکنم کاری راحتتر و امنتر از سرجوخگی گیر بیاید: سربازها را کیش میدهی جلو، بروند افتخارات کسب کنند. خودت عقب جبهه میمانی. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
همیشه یادت باشد: همه چیز در کائنات به هم پیوسته است. انسان، حیوان، نبات، جماد… صدها و هزارها مخلوق جدا نیستیم. همه یکی هستیم. ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): خدای متعال غم را آفرید تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم فساد میگویند. در این جا همه چیز با ضدش پدید میآید و با ضدش شناخته میشود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز میماند. ملت عشق الیف شافاک
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نگاه کن، اگر فقط یک گلوله، یک #فرصت داشتی
هر آن چه را که همیشه میخواستی تصاحب کن
در یک لحظه
آیا میخواهی آن را به چنگ بیاوری یا اجازه میدهی از دستت در برود؟ ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
مادری که بچه هایش را دوست دارد، همیشه وقتی آنها به دردسر میافتند آگاه میشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… آنچه #زیباست، به این خاطر است که انسان در مییابد که #گذرا است. این پیکربندیِ زودگذرِ چیزها در لحظه ای است که انسان همزمان #زیبایی و #مرگ را با هم میبیند. … آیا… باید زندگی را اینگونه گذراند؟ همیشه در #توازن میان زیبایی و مرگ، میان حرکت و نابودی اش.
شاید زنده بودن یعنی همین: دنبال کردن #لحظه هایی که میمیرند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… #سرنوشت همیشه سه بار به درد میکوبد و این که روزی #نقاب سرانجام از چهره همه دسیسه چینها برداشته میشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده2: پیمودن راه حق کار #دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند. ملت عشق الیف شافاک
دوست همیشه کار آمد است و هیچ انسانی بی نیاز از دوستانش نیست دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
زندگی چه بد ساخته شده است! نه از #محبت دو جانبه میتوان چشم پوشید، و نه میتوان از #استقلال دست کشید. هر کدام به اندازه دیگری مقدس است. هر کدام به اندازه دیگری برای نفس سینه مان #ضرورت دارد. چگونه میتوان با هم آشتیشان داد؟ میگویند: «فداکاری کنید! اگر فداکاری نمیکنید، از آن رو است که به اندازه کافی دوست ندارید…» ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه میتوانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آنها پر توان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشق شان فدا کنند، خود را حتی در همان عشق خوارا احساس میکنند، خود را مایه بدنامی عشق مینامند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… انسان از اینکه نمیتواند برای همیشه ثابت بماند آه سر میدهد! … با این همه نباید چنان کرد؛ و تازه هم نمیتوان کرد. انسان در یک جا نمیماند. زندگی میکند، میرود، به پیش رانده میشود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به #عشق نمیرساند. عشق را انسان با خودش میبرد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا میتواند سراسر یک عمر #دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمیکند. من به خاطر عشق، همه کار میکنم. ولی اجبار مرا میکشد. و همان اندیشه اجبار میتواند مرا به سرکشی وا دارد… نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک #شکفتگی دو جانبه باشد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
صبح، معمولاً، همیشه مدت کوتاهی را به گوش کردن #موسیقی در اتاقم میگذرانم موسیقی نقش مهمی در زندگی من بازی میکند. این موسیقی است که به من اجازه میدهد تحمل کنم… آری… آن چه را که باید تحمل کرد… موسیقی چیزی جز لذتی برای گوش نیست، همان طور که مواد خوراکی برای حس چشایی یا نقاشی برای چشم است. اگر صبح موسیقی گوش میکنم چیز عجیب و غریبی نیست: این کار به تمام روز رنگ و جلای دیگری میدهد. توضیح آن هم ساده و کمی پیچیده است: خیال میکنم که ما میتوانیم خلق و خوی خودمان را انتخاب کنیم، به دلیل اینکه ما ضمیری داریم که بستر و لایههای متعددی دارد و آدم امکان دسترسی به این لایهها را دارد. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
اشخاص همیشه در صددند که به شما آن چیزی را تعلیم دهند که خودشان بیشتر از همه به آن محتاج هستند تصویر دوریان گری اسکار وایلد
شادیهای ما همیشه مبهمند و این خداست که میتواند همیشه بخندد. بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هیچ کدام از ما هیچ گاه مسیرهای ممکنی را که زندگیمان میتوانست یا شاید بهتر بود طی کند ، نخواهیم فهمید. همیشه همین طور است. بعضی رازها محکومند به سر به مهر ماندن…
«راز شوهر»
لیان موریارتی
ترجمه از سحر حسابی راز شوهر لیان موریارتی
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدمها در جهانی زندگی میکنند که در آن واژهها حکومت میکنند و نه عملها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است. این وحشتناک است به دلیل اینکه ما پستانداران برنامه ریزی شده ای هستیم برای خوردن، خوابیدن، تولید مثل کردن، به چنگ آوردن سرزمین خود و برقراری امنیت خود و اینکه با استعدادترین ها در انجام کارها، حیوانترین ما، همیشه اجازه میدهند کسانی سوارشان شوند که خوب حرف میزنند در حالی که از نگه داری باغ خود، از آوردن یک خرگوش برای شام یا درست تولید مثل کردن ناتوانند. انسانها در جهانی زندگی میکنند که ناتوانها بر آنها حاکم اند. این اهانتی وحشتناک به طبیعت حیوانی ماست، نوعی فساد، تناقض عمیق ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه دوم:
بانوی بزرگوار من!
عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان
و فضای خانه مان ، همیشه،در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها میآیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، میدانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه میتوان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست. میدانم.
اینک این نامهها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش میکند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمیآید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی میپردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا میبرد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری میبردم چون ابله نبودم ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر در بیاری. زندگی را قضاوت نکن، فکرانتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون جزء از کل استیو تولتز
مردم همیشه در مورد حقوق کودکان حرف میزنند ولی این حقوق در مواقع نیاز به کمکت نمیآیند جزء از کل استیو تولتز
شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفته ایم بلکه نمیتوانیم دست از شمارش همه چیز برداریم جزء از کل استیو تولتز
نمی توانیم از همه انتظار داشته باشیم مراقب رفتارشان باشند. همیشه باید حواس جمع باشیم جزء از کل استیو تولتز
بیماری وضعیت طبیعی وجود ماست. ما همیشه مریض ایم و خودمان خبر نداریم. منظورمان از سلامتی دوره ای است که زوال پیوسته ی جسممان برای مان قابل ادراک نیست جزء از کل استیو تولتز
تمایل ما به تغییر آینده ما را وادار میکند تا این حقیقت بنیادی را فراموش کنیم که زندگی چیزی جز لحظه #حال نیست. لحظه ای که برای همیشه #ناپدید میشود درمان شوپنهاور اروین یالوم
او انسانی خوشبخت است که میتواند یک بار برای همیشه از فریب دادن بسیاری از مخلوقات همنوع خود اجتناب ورزد
(آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
منطقی بودن، همیشه آسان است، اما تا پایان کار منطقی بودن، تقریبا محال است. اسطوره سیزیف آلبر کامو
گاهی وقتها آنچه مینویسید برای همیشه رهایتان میکند، مثلِ عکسهای قدیمی در تور تند آفتاب که کم کم رنگشان میپرد و جز کاغذ سفید چیزی از آنها نمیماند. مردی با کت و شلوار مشکی استفن کینگ
این #فرار همیشه همه چیز را حل نمیکند. نمیخواهم تو را از اینکه دست به کاری بزنی بترسانم. اما اگر جای تو بودم روی فرار از اینجا حساب نمیکردم. مهم نیست تا کجا فرار کنی #فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشتهایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سالها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط میشد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور میشود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
گفته بود: «کاش آدم میتوانست با مرگ مبارزه کند.»
گفتم: «چه جوری؟»
گفت: «جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی.»
گفتم: «ممکن نیست. مرگ همیشه یک جور نیست. هر دفعه شکل تازهای دارد.» سمفونی مردگان عباس معروفی
تو نمیتونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمیکنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب میشی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی میفهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ میکردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به نظر میآید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحتتر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار میکند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آنچه همیشه مایهی تاسف آدم میشود کسب عادتهای بیهوده است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بعضی آدمها در ذهن آدم یک بار برای همیشه خلق میشوند. .
مرد آرام من در ذهن من به شکلی خلق شده بود که هرگز چیزی را برای خودش نمیخواست. رویای تبت فریبا وفی
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدتها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشتهای 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
چندین سال بعد بود که به آن چه روی داده بود پی بردی؛ گرفتار ترس شده بودی اما خودت نمیدانستی. اینکه میخواستی از ریشههایت جدا شوی، تو را به اضطرابی شدید و سرکوب شده دچار کرده بود؛ شکی نیست که فکر پایان دادن به نامزدیت بیش از حد تصور آشفتهت میکرد. میخواستی به تنهایی به پاریس بروی، اما بخشی از وجودت از چنین تغییر شدیدی وحشت داشت، این بود که معدهت به درد آمده، امانت را بریده بود. ماجرایی که در زندگیت مدام روی میدهد؛ هرگاه سر دوراهی قرار میگیری، جسمت واکنش نشان میدهد، زیرا جسمت همیشه چیزی را میداند که ذهنت از آن بیخبر است، بنابراین هرطور که بتواند تو را از پا درمیآورد، با ابتلا به بیماری عفونی، ورم معده یا حملات وحشت. فشار اصلی جنگهای درونی همیشه نصیب جسم میشود و ضربههایی که ذهن توان رویارویی با آنها را ندارد، بر جسم فرود میآید. خاطرات زمستان پل استر
برای متاسف بودن همیشه خیلی دیره. . اقیانوس انتهای جاده نیل گیمن
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
ورونیکا: چقدر دیگر وقت دارم دکتر؟
دکتر: 24 ساعت، شایدهم کمتر…
ورونیکا: میخواهم دو کار برایم انجام دهید. اول اینکه به من دارویی بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه ی باقیمانده ی زندگی ام لذت ببرم. خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی هست ک باید انجام دهم، کارهاییکه همیشه به آینده موکول میکردم، چون فکر میکردم زندگی جاودانه دارم، کارهایی که وقتی باورکردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از انها سلب کردم. دوم اینکه: دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم، دلم میخواهدبدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برفها قدم بزنم، دلم میخواهد بفهم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم. دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم ، به هرمردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم. دلم میخواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم چون این احساسات همواره وجود داشته اند ولی من پنهانشان میکردم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
همیشه حق با آرای عمومیست، بخصوص اگر حسابی احمقانه باشد… قصر به قصر لویی فردینان سلین
انسان شهرش را عوض میکند ،کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه، فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز میکنی همیشه لبالب است از همان کابوس وردی که برهها میخوانند رضا قاسمی
تنهایی هرگز با شما نیست، همیشه بدون شماست، تنها در مصاحبت یک شخص دیگر میتوان تنهایی را حس کرد. یکی هیچکس صدهزار لوییجی پیراندللو
به درختهای خشک پیاده رو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتما میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود. سمفونی مردگان عباس معروفی
مردم همیشه درباره تعلیم و تربیت دختران جوان برای وقتی که مادر شدند، صحبت میکنند. چرا پسرها برای مسئولیت پدری تربیت و آماده نشوند؟ دشمن عزیز جین وبستر
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورتهای بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه میکنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه میکنیم یک صورت دیگر… پوست انداختن کارلوس فوئنتس
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
دستت داغ داغ بود. مثل همیشه نبودی. حالا میفهمم آن شب در اتوبوس احساسم چیزی را به من تلقین میکرد که بنا بود معنی آن را سالها بعد بفهمم. رویای تبت فریبا وفی
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار میآید. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
به خاطر سپردن حقیقت همیشه بسیار آسانتر از خلاف آن است. آن که دروغ میگوید ممکن است به سادگی خود را به دردسر بزرگی بیندازد. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
انتقام چیز خوبی نیست. انتقام مثل سیاست است، یک چیز همیشه به چیز دیگر منجر میشود تا اینکه بد بدتر میشود و بدتر بدترین. مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
همه- جز قماربازها- میدانند که از قمار پول در نمیآید. پدر همیشه عقیده داشت خیلی به بُرد نزدیک میشود، اما به خاطر یک اتفاق پیش بینی نشده - مثلاً بُردن یک نفر دیگر- میبازد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
من همیشه سبزیجات را به صورت دایره میچیدم، هر کدام در جای خود به شکل برشی از کیک بود. پنج قسمت وجود داشت: کلم قرمز، پیاز، تره فرنگی، هویج و شلغم. از لبه کارد برای شکل دادن به هر قسمت استفاده کرده بوده و دایره ای از هویج را در وسط قرار داده بودم. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر میکردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من میداد. اکنون میدانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه میخواستم داشته باشد. نمیخواهم تغییر کنم، چون نمیدانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72 کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: تعجب میکنم. دوستم بی درنگ گوسفندها را خرید. گفت تمام زندگی اش در آرزوی آن بوده که چوپان بشود، و این نشانه ی خوبی است.
پیرمرد گفت: همیشه همین طور است. آن را اصل مساعد مینامیم. اگر برای نخستین بار ورق بازی کنی ، به یقین برنده میشوی. بخت تازه کارها!
-و چرا چنین است؟
-چون زندگی میخواهد که تو افسانه ی شخصی ات را بزی ای…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46 کیمیاگر پائولو کوئیلو
-چرا گوسفندبانی میکنی؟
-چون سفر را دوست دارم.
پیرمرد به فروشنده ی ذرت بوداده ای با چرخ دستی سرخ رنگش اشاره کرد که در گوشه ی میدان ایستاده بود.
-آن ذرت فروش هم از کودکی ، همواره آرزوی سفر داشته. اما ترجیح داد یک چرخ دستی ذرت بو داده بخرد و سالها پول جمع کند و وقتی پیر شد، یک ماه به آفریقا برود. هرگز نمیفهمد که آدم همیشه امکان تحقق بخشیدن به رویایش را دارد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 40 کیمیاگر پائولو کوئیلو
کاتولیکها همیشه سعی میکنن بفهمن تو هم کاتولیک هستی یا نه! ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
جودی: آدم وقتی فکر میکند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش میرسد که مردها واقعا زندگی بی روح و بی رنگی دارند. ولی زنها چه به بچه ، یا میکروب یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. بابا لنگ دراز جین وبستر
اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه میکنی. زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت میافتد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا میزد. انتری که لوطیش مرده بود و داستانهای دیگر صادق چوبک - کاوه گوهرین
هر سال واژههای کمتر و کمتر،و دامنه ی آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی،مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است. 1984 جورج اورول
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
همیشه صبحها گوگولم سفت میشود. احمق. با دست هلش میدهم پایین. اتاق اما داناهیو
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» آدم اول آلبر کامو
خیلی شرم آوره که آدم وقتشو تلف کنه. ما همیشه تصور میکنیم که خیلی وقت داریم. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
زمزمه کردم: «مامان» ؟
مدتها میشد که این کلمه را بر زبان نیاورده بودم. وقتی مرگ، مادر را از آدم میگیرد، این کلمه را نیز برای همیشه از او میدزدد.
این، در حقیقت، تنها یک کلمه است، تکرار چند حرف. ولی در روی زمین، هزاران هزار کلمه وجود دارد و هیچ کدام آنها به شکلی که این کلمه ادا میشود از دهان آدم بیرون نمیآید. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
مادرم همیشه برای من یادداشت مینوشت و هر وقت مرا به جایی میرساند آن را به من میداد. هرگز دلیل آن را نفهمیدم؛ زیرا او میتوانست هرچیزی را که لازم بود همان وقت به من بگوید و زحمت خرید پاکت و چشیدن مزه بسیار بد چسبِ در پاکت را به خود ندهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
آیا هرگز فردی مورد علاقه را از دست داده و خواهان آن بوده اید که یک بار دیگر با او حرف بزنید، فرصتی دیگر داشته باشید تا زمانی را که تصور میکردید او برای همیشه در کنار شما خواهد بود، جبران کنید، اگر چنین است، پس میدانید که اگر همه روزهای خود را بر روی هم بگذارید مهمتر از آن یک روز نخواهد بود که میخواهید برگردد.
و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر بتوانید آن را برگردانید؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
در لحظات حساس همیشه اعمال و گفتار ، ابتدایی و وحشیانه میشوند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
همیشه وقتی آدم برای به دست آوردن چیزی خیلی جوش میزند و نگرانی نشان میدهد، اوضاع بدتر میشود. قصههای سرزمین اشباح 1 (سیرک عجایب) دارن شان
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود. فرانکنشتاین مری شلی
با هم بودن از اندوهی که همیشه با چنین لحظههایی همراه است میکاست اندوهی که به یقین حاصل غیرقابل انتقال بودن ِ احساس زیبایی است. تونل ارنستو ساباتو
در زنگی یک بچه چیزهای بی اهمیت اهمیت دارند، همه چیز غریب است، همه چیز بی نظم است، همیشه همه چیز غم انگیز است. یک بچه معنی استراحت را نمیداند، از موقعی که اصول و حفظ اصول را قبول میکند معنی آن را میفهمد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر میدهد، مینویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او میدود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل میکند که هرگز مادری نداشته و تصور میکرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان میدهد به او روی میآورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
همیشه کتابی برای خواندن دم دست داشته باشید. کتاب مثل گذرنامه است، مگر اینکه شما را به جاهای جدید نبرد. کتاب میتواند شما را تا گذشته یا آینده ای خیالی یا به درون ذهن فردی دیگر ببرد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
همیشه جا برای موفقیت فردی باز است. بیشتر مردم زندگی خود را با غبطه خوردن و دلخوری بابت موفقیت دیگران سپری میکنند. آنها خیال میکنند که زندگی پیتزا پپرونی است و هر دفعه که کسی موفق شود، بُرش کمتری در دسترس خواهد بود. آنچه آنها نمیدانند این است که این پیتزا هم جزیی از بوفه ی هر - قدر - میتوانید - بخورید است. پیتزاهای بیشتری از راه میرسد! در واقع پیتزا هرگز تمام نمیشود. وقت و انرژی خودتان را به فکر کردن درباره ی فردی دیگر و اینکه چرا زودتر از شما برشی پیتزا گیرش آمد، هدر ندهید مال شما هم توی فِر است. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند، اما هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کردهای؟! دوستش داشتم آنا گاوالدا
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزهها حفر میکند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش میدهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک میشود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در باران راه میرفتیم، هر دو خیس خیس شده بودیم. من غمگین بودم. وقتی به مسافرخانه رسیدیم، هر کدام به اتاق خودمان رفتیم؛ من در زیرزمین و دختر در طبقه هفتم، در طبقه صاحب مسافرخانه و زنی که همیشه سایهاش را در پشت پرده دیده بودم… مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
همیشه داشتن و از دست دادن آزاردهندهتر از نداشتن از اول است. بادبادکباز خالد حسینی
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیشتر میترسد، گاهگداری دروغ گفتن مسئلهای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام میدهد، وام کوتاهمدت با بهره بالا. اما مهلت وام را میشود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
در عمرم هرگز نتوانسته ام واقعا از کاری احساس پشیمانی کنم. همیشه تسلیم آن چه امروز یا فردا پیش میآمده بوده ام. بیگانه آلبر کامو
همیشه نگران دلقکها بودم، همیشه میترسیدم که برنامه هایشان موفق نباشد و مردم نخندند، این مسئله به نظر من، بدتر از افتادن از بالای طناب بند بازی بود. برنامه ی دلقک ها، برنامه خشنی است. اگر خوب نگاه کنیم فقط خشونت را در آن میبینیم: افتادن، بلند شدن، دوباره افتادن، گریه کردن، ادای احمقها را درآوردن؛ همه و همه… به خاطر اینکه تمام بدجنسیهای دنیا را به طرف خودمان جلب کنیم، و درست قبل از اینکه این بدجنسیها کاملا له و نابودمان کند، آنها را به خنده تبدیل کنیم.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
انگار مستراح تنها جایی بود که آدم میتوانست آزاداندیش باشد و برای همیشه آزاد بماند. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
برای لحظه ای همسرم را تصور کردم که مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآبی زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر نامدارش! به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است که کسی جز خدا از حکمتش آگاه نیست. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تمام فلسفه خود را در دو کلمه خلاصه میکند، میگوید اگر خوشی انسان تابع عوامل بیرونی باشد، همیشه انسان بدبخت است. آدم باید فی نفسه و بدون هیچ دلیلی خوش باشد. تفریحات شب محمد مسعود
کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترس دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.
آنهایی که مرتبا روی تختهای برنز، خانمهای خوشگل و چاق و چله خود را توی بغل گرفته پستان و بغلشان قلقلک میدهند، هرگز حق ندارند حرکات ما را انتقاد کرده و به اسم رذالت جوان ها، یا فساد اخلاق جامعه برایمان ریزه خوانی کنند. قضاوت اعمال ما با آنهایی است که فاقد تمام وسایل زندگی بوده و در عین حال کلیه احساسات و قوای جوانی را هم دارا باشند. تفریحات شب محمد مسعود
کالیگولا: (با قدرت و صداقت) میگویم فردا قحطی میشود. همه میدانند قحطی چیست: بلای آسمانی. فردا بلای آسمانی نازل میشود…و من هر وقت که دلم خواست بلا را قطع میکنم. (برای دیگران توضیح میدهد.) به هر حال،من راههای خیلی متعددی ندارم تا ثابت کنم که آزادم. همیشه آزادی یکی به ضرر دیگری تمام میشود. این مایه تاسف است،اما این است که هست. کالیگولا آلبر کامو
گورستانها همیشه بر من جاذبه اعمال کردهاند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده میبینم. آدم در گورستان جسور میشود و جرأت گرفتن تصمیم پیدا میکند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی منظورم البته حاشیه قبرها نیست آشکار میشود و به بیان دیگر زندگی معنا مییابد. طبل حلبی گونتر گراس
و من بهشخصه همیشه بردگی را به مرگ ترجیح دادهام، منظورم وقتی است که به مرگ محکوم شوم. چون مرگ وضعیتی است که هرگز نتوانستهام به نحوی رضایتبخش درکش کنم و به همین دلیل نمیشود در دفتر معمول درد و رنجها ثبتش کرد. مالوی ساموئل بکت
در گورستان همیشه صلح برقرار است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
فهمیده بود که برای زندگی در کنار هیچ زنی بهدنیا نیامده است و همیشه باید مجرد باشد. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
لاری هرگز جایی ریشه نمیگیرد و همیشه آماده است بی خبر و ناگاه، به دلیلی که برای خودش پذیرفتنی است راه سفر پیش گیرد و برود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند ، تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد. راز فال ورق یوستین گردر
پسر، من همیشه تا تصمیم بگیرم چه کنم اشکم راه افتاده. خوشحال باشم یا غصهدار، گریه میکنم. عصبانی باشم گریه میکنم. از اینکه گریه میکنم، گریه میکنم. این ضعف است. خلاف روحیه ی جنگجویی است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
خودم میدانستم یکی از آن الکیخوشهایی هستم که همیشه عاشق کسانی میشوند که دستنیافتنی، نرسیدنی و سنگدل هستند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
همیشه به آن جایی بازمی گردیم که در انتظارمان هستند. سفر آقای فیل ژوزه ساراماگو
همیشه آخرین کسی هستم که متوجه میشوم در زندگی ام چه اتفاقی افتاده است. اما احساس میکنم همه همینطور باشند و این تصور که آدمی میتواند زندگی اش را درک کند، فقط نوعی توهم جنون آمیز است. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمیگرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
«آدم همیشه زیر نظر استادان باتجربه زودتر چیزی یاد میگیرد. اگر کسی را نداشته باشد که راهنماییش کند، همهٔ وقت خود را در دنبال کردن کوره راههایی که به جایی نمیرسد هدر خواهد داد.»
«شاید شما درست میگویید. اما من از اینکه اشتباه بکنم ناراحت نمیشوم. شاید در یکی از آن کوره راههایی که شما میگویید، منظور خود را بیابم.» لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این تصور در ذهن ما نقش بسته است که سختیها و بدبختیها به آدمهای نادان درسها میآموزد و ابلهان رنج دیده از دانایان ناز پرورده فهمیده ترند. ولی همیشه اینطور نیست. طبیعت آدمهای نادان و نا آگاه زیر فشار سختیهای روزگار عوض نمیشود. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
در وجود من، چند موجود، از جمله دو دلقک همیشه وجود داشتهاند، یکی که همیشه میخواهد همانجا که هست باقی بماند، و دیگری که تصور میکند کمی بعد ممکن است از هولناکی زندگی اندکی کاسته شود. طوری که به اصطلاح در این عرصه، هرکاری که میکردم، هرگز ناامید و سرخورده نمیشدم. و این دو دلقک جداییناپذیر که در وجود من جا خوش کردهاند، شاید بتوانند دلقک و احمق بودن خود را درک کنند. مالوی ساموئل بکت
شور و شوق بنیآدم نسبت به بهشت رو میشه در درجهی اول ابنطور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یهبار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
سفارش من به همه ی کسانی که میخواهند خود را پیدا کنند این است: درست همان جایی که هستید بمانید ، در غیر این صورت در معرض خطر بزرگ گم کردن خودتان برای همیشه قرار خواهید گرفت. راز فال ورق یوستین گردر
در شهر تقریبا طبیعت همیشه یکنواخت بود، و اندک قدرت باقیماندهی طبیعت، یک دشمن محسوب میشد. ولی اینجا در جزیره، اهالی مشتاقانه با طبیعت متحد بودند و از آن کاملا حمایت میکردند. آوای امواج یوکیو میشیما
- چطور میتوان مردهها را از زندهها بازشناخت؟
- خیلی آسان است. زندهها همیشه عجله میکنند. کار از کار گذشت ژان پل سارتر
همیشه بیشتر آن میپسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمیگذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر میدانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
اما وقعا باحال است. از فکر خواندن کتابهای خواهرم کیف میکنم. از فکر اینکه وارد یک کتابفروشی بشوم و اسمش را روی جلد یک کتاب کت و کلفت قشنگ ببینم خیلی خوشم میآید.
شور و حال رودخانهی اسپوکن اثر مری پا به فرار.
خیلی باحال است.
گفتم: «هنوزم میتونه کتاب بنویسه. برای عوض کردن زندگی همیشه فرصت هست.»
این را که گفتم عُقم گرفت. هیچ هم این حرف را قبول نداشتم. آدم هیچوقت فرصت عوض کردن زندگیاش را ندارد. تمام. گندش بگیرند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
انسان همیشه ندانسته، حتی در عمیقترین پریشانی ها، زندگی اش را طبق قوانین زیبایی، میسازد. بار هستی میلان کوندرا
پیرمرد، گردن کوتاه خود را میان شانههای پهنش فرو برده و خاموش بود. نه حال، که همیشه بی زبان و بی کلام بود. گاهی، تنها گاهی تک کلمه ای از میان لبها به بیرون پرتاب میکرد. نه به جهتی و مقصودی. نه. کلمه را در هوا رها میکرد. میپراند. از خود دورش میکرد. مثل اینکه از جانش لبریز شده باشد. فزون از گنجایش. و این بیشتر وقتها نه کلمه، که صدا بود. صدایی نامفهوم. صدایی که خود پیرمرد میتوانست بداند چیست. اما چه اهمیتی داشت؟ کلمه، صدا، یا هر چیز دیگر، در نظر پیرمرد همان کاربرد معمول را نداشت. تکه ای زیادی بود که پیرمرد از روح خود بیرونش میانداخت. یک جور واکنش. انگار یک حرکت ناگهانی دست، بالا انداختن شانه، یا تکان دادن سر. پرهیز از خروش بود. دور ماندن از انفجار. سنگ صبوری کو؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
سنگ تاب میآورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمیتواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرامتر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
اگر همیشه و همه جا، حقیقتا آنچه را که در ذهنمان میگذرد بگوییم، زندگی جالبتر میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه کسی پیدا میشود که دوستم داشته باشد، اگر هم کسی نباشد، هوا، ماسه ها، آب و نور دوستم دارند. هرگز ترکم نمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه از آدم هایی که به زندگی شان یورش میبرند، ترسیده ام. چون انگار هیچ چیز برایشان مهمتر از این نیست که کارهایی انجام دهند، کارهای بسیار و با سرعت تمام. دیوانهوار کریستین بوبن
به توالیِ دقیقِ کلمات حسّاس شدم: آنها در هر بار خوانش بازمی گشتند، همیشه همانها و در همان سامان، و من چشم به راهشان بودم. کلمات ژان پل سارتر
ساحل را تماشا میکردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر میخورد و آدم به آن نگاه میکند، مثل این است که به معمایی میاندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی میگوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
مثل همیشه میگفتید: «بگذار پنج دقیقه بیشتر بمانیم» و بعد هم «پنج دقیقه بیشتر» تا روز به پایان میرسید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
همیشه شما به هرچیزی که فکر میکنید، میلونها نفر دیگر هم به همان چیز میاندیشند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
به نظرش میآید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی اش توجهی نداشته، و با این که همیشه وجود آن را احساس میکرده، تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است، حتی برای خودش. ارواح پل استر
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور میکردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات مینامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین میبینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان میشود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمیتوان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی میماند. هویت میلان کوندرا
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهٔ نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
همیشه این چنین است: از لحظه ای که او را دوباره میبیند تا لحظه ای که او را بدان گونه که دوستش میدارد باز میشناسد، راهی را باید بپیماید. هویت میلان کوندرا
آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف میزنند. بیگانه آلبر کامو
همیشه روزهایی هست که انسان در آن، کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد. بیگانه آلبر کامو
بدین ترتیب همیشه نیمی از وجودش آن چه را نیم دیگر، چه در رفتار و چه در پندار، قبول نداشت و با آن در ستیز بود تصدیق و تایید میکرد. گرگ بیابان هرمان هسه
حالا دیگر خیلی دیر شده است. همیشه خیلی دیر است. خوشبختانه! سقوط آلبر کامو
مردمی هستند که مذهب آنها بخشودن توهین است، و واقعاً هم آن را میبخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمیکنند. من از آن تافتههای جدا بافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم. سقوط آلبر کامو
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
مظفر صبحگاهی این سرزمین لبریز انسانهایی به انزوا رسیده ای است که به تنهایی نمیتوانند دردها و رنجهای خودشان را درمان کنند. من تنها هستم. کار زیادی هم از دستم ساخته نیست، ولی باید بروم و با کلامی یا تکان دادن دستی هم که شده قدری از دردهاشا بکاهم! …اگر همه ی دردهایم تو بودی، همیشه پیشت میماندم… ولی دردها بی شمارند. آخرین انار دنیا بختیار علی
پستی یه جونورِ خونخوارِ که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش رو به بهونه هایی مثلِ مصلحت و عقل و احتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست میشن و وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره میرن تو جلد خودشون! هیچوقت نباید خودت رو وقت روبه رو شدن با خطر گم کنی، حتی اگه ترس تموِم جونت رو گرفته باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ولی حتی وقتی خودمو بدبخت حس میکنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمیاومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس میکنیم مثه دست و پا همیشه باید باهامون باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی چیزی در انسان پیدا شد همیشه آثاری از آن در او میماند. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
می خوام بگم از خیلی از مدرسهها و جاهای دیگه رفته ام بدون اینکه بدونم دارم برای همیشه میرم. از این خیلی متنفرم که خداحافظی اش غم انگیز یا بده ولی وقتی دارم جایی میرم دوست دارم بدونم که دارم میرم. اگه ندونی که داری برای همیشه از جایی میری احساسش از خداحافظی هم بدتره.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
دستورالعملی ساده برای آنکه سرباز خوبی باشید: همیشه سعی کنید خود را به کشتن بدهید. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
از کودکی همیشه پرسشهای یکسان به ذهن ترزا خطور میکند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک میتواند طرح کند. در واقع همیشه سادهترین پرسشها با اهمیتترین پرسش هاست و پاسخی برای آنها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمیتوان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمیتوان به آنها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیتهای امکانات بشری را نشان میدهد و مرزهای هستی ما را تعیین میکند. بار هستی میلان کوندرا
همیشه بیگانه ای هست که مرگ ما را نظاره میکند و بی اعتنایی این شاهد، پایان زندگیمان را به حادثه ای ساده ، شاد و هماهنگ با دنبالهٔ پر رمز و راز روزهای بی دغدغه تبدیل میکند. بانوی سپید کریستین بوبن
حلزونها سوراخی در سر دارند. این سوراخ آدم را به یاد حفره ی نهنگها میاندازد که برای نفس کشیدن و تف کردن آب استفاده میکنند. یک لبخند، حتی اگر از مرده ای برآید، همیشه یک لبخند باقی میماند. بله، شگفت انگیز است، اما نه عجیبتر از نهنگ ها. به جز این که نهنگ در آب است و آن جا باقی میماند. وقتی به گل مینشیند، میمیرد. تفاوت شاید این جاست. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود و به دور پرواز میکند، خیلی دورتر از چهره ای که از آن برآمده و آن جا دیده شده است.
نه حلزونها میخندند، و نه نهنگ ها. مادر اغلب میخندد، معجزه همین جاست و نه جای دیگر. با این وجود لبخند ژه زیباتر ، تازهتر و بزرگتر از لبخند مادر است. ژه کریستین بوبن
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که میگویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمیتوانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیتهای عملی باشد.
آنچه میتوان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان میداند و پراتیک آن چیزی است که عمل میکند. پس چگونه میشود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار میشود. چه باید کرد لئو تولستوی
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ میگه وجود جهانی که آدمهای حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، میتونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیسهای تو هیچ وقت سفید نمیشد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمیکرد. هیچ وقت بابا نمیمرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمیشد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟» استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
هرگز نمیشود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد میشویم - با چه احساس فلاکتی! - که هنوز بدتر از این در راه است… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
اگر تنهایی زن بوی اشک میدهد، تنهایی مرد همیشه بوی خون میدهد. قیدار رضا امیرخانی
… شهلا میگوید:
- امروز که عقدکنانمان بود، هم خندیدیم، هم گریه کردیم…
قیدار میگوید:
- هم گریه کردیم، هم خندیدیم. هم مهمان شدیم، هم مهمان کردیم. هم به عدل زدیم سرتنگ را، هم به ظلم زدیم آهو را.
شهلا میخندد:
- زندهگی یعنی همین دیگر… امروز مثل همهی زندهگی بود… امروز دیگر چه چیز کم داریم؟
قیدار چیزی نمیگوید و به مرگ میاندیشد که همیشه کسری زندهگی است. قیدار رضا امیرخانی
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. » بار هستی میلان کوندرا
«به این فکر کردم که برای اینکه یک واقعهٔ پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصه گوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هرچه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند.
ولی باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کند.» تهوع ژان پل سارتر
همیشه وقت هست که آدم بعدا خرید کند انجمن اخوت ناقصالعضوها برایان اونسن
اولین قدم مبارزه همیشه روشنگری است بازگشت هیتلر تیمور ورمش
مگر به تو نگفته ام که «یاد، انسان را بیمار میکند» ؟ نگفته ام؟/ عشق تن به فراموشی نمیسپارد_ مگر یکبار، برای همیشه. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هیچکس نمیداند زندگی برای ما چه ذخیره کرده است، خیلی خوب است که همیشه بدانیم در خروج فوری کجاست. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
«پیر شده ام. وقتم را با خیال پردازی درباره ی مکالمهها میگذرانم.»
اما بعد فکر کرد به خاطر سن نیست، آدمهای عاشق همیشه همین کار را میکنند. بریدا پائولو کوئیلو
تو کارِ قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچوقت پشیمان نمیشود… من همیشه به تصمیم اول، احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند، با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس… از تصمیم اول که رد شدی، باقیش مزهای ندارد… بگذار وعظ کنم برای تکهی تنم. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظهات میکنم، تصمیمِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم را بگیری… تنها یا با دیگران توفیر نمیکند. باید بلند شوی و فن بزنی… بیچون و چرا… بعد از فن زدن، مینشینی و بهش فکر میکنی و دور و برش را صاف میکنی… قیدار رضا امیرخانی
و وقتی آدمها نتوانند چیزی را ببینند فکر میکنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر میکنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمیشود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند میشوند و وحشت میکنند.
همینطور آدمها فکر میکنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایشگر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آنچه که میتوانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدمها لبخند میزنند و اگر این تصویر غمگین باشد آنها گریه میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
پدرم یک کارگر بود. میخواهی یک چیزی را به تو بگویم؟ همیشه پسرهای کارگران هستند که در جنگ کشته میشوند! زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی
من برای شناخت بشریت به اینجا آمده ام، به خاطر اینکه دلم میخواهد بفهمم مَردی که مَرد دیگری را میکشد، در جست و جوی چیست و وقتی که آخرین گلوله را در بدن مَردی فرو میکند به چه میاندیشد، من برای ثابت کردن عقیده ای که همیشه به آن معتقد بوده ام به اینجا آمده ام و آن پوچی و احمقانه بودن جنگ است و فکر میکنم جنگیدن، قاطعترین دلیل حماقت بشر است. زندگی جنگ و دیگر هیچ اوریانا فالاچی
همیشه گوشه هایی ، اتفاق هایی از گذشتهها هست که وادارت میکند دوباره و چندباره زنده شان کنی، انگار نتوانسته ای آن واقعه را در زمان خودش آنطور که باید ببینی و یا زندگی کنی. انگار گوشه ای یا لحظه هایی از آن را نبوده ای و جامانده ای. شاید برای همین است که آن گذشتههای دور، گاه و بی گاه، خودشان را به دیوار ذهن میکوبند که زنده کن ما را! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
لحظات نادری هستند در زندگی که نمیشود آن طور که هستند شرحشان دادحتی وقتی شرح میدهی دائم فکر میکنی مبادا بی ره گفته باشی. چنین اتفاقاتی را فقط میشود گفت اینطور بود یا آنطور والسلام!
با اسن حال همیشه یک ویری وادارت میکند آن اتفاق را برای کسی یا کسانی بازگو کنی. شاید برای این میگویی تا بدانی بالاخره یکی پیدا میشود آن چیزی را که تو دیده ای ببیند؟اما دریغ اغلب اوقات از عکس العمل آن مخاطب سرخورده میشوی یا حتی پشیمان! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اصلا من میگویم موی معشوق اهمیت چندانی ندارد. موی معشوق فقط دلالت بر وجود دارد و دیگر هیچ؛ اما باید آن پیچش را دید.
آن پیچش است که عاشق را غرقه میکند و میشود با آن خیال بازی کرد و الا مو همیشه همان موست! نسوج نیمه مرده ای ساخته شده از توده ای سلول و ریشه و ساقه هایی لخت، فر یا آمیخته با رتگ و مش و چه و چه…
با این حال ما ایرانیها خوب بلدیم چطور قصه و شعر و معنا پدید بیاوریم از همین مو! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
درست نبود بازنی که فرسنگها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار میکردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده مینشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس میکردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
درست نبود بازنی که فرسنگها با فرهنگ من بیگانه است، مانند یک روسپی بی پناه، رفتار میکردم و خودم را جای یک عالم ربانی اتو کشیده مینشاندم که همیشه از آنها بیزار بودم!
پس محترمانه وارد اتاق شدم در حالیکه ضربان قلبم را از روی لباسم، حس میکردم. سارا بی توجه به من، لباس راحتی پوشید و مانند یک فرشته سبک بال روی تخت دراز کشید. انگار به دغدغه دست و پا گیر اعتقادیم پی برده بود. و به تلافی این بی ادبی، نگاه زیبایش را از من محروم کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
راست میگفت که تجربیات آدم مهمند. نمیشود از آن فرار کرد. با عملی مثل عمل پیوند عضو برای همیشه به زندگی دوخته میشوند. رویای تبت فریبا وفی
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز میشود و آن را برای اولین بار میفهمی، دیگر نمیتوانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست میدهد. دیگر نمیتوانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطرهی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطرهی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بیتوجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیها میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کل مخلوق خدا از وقت زاده شدن مرده استند و از همو وقت که مردن زاییده میشن. مولود و مرگ فقط بر ما معنی میده. آدمی خیال میکنه یک دفه بره همیشه از روی یک خط گذر میکنه و همیطور پیش میره. اما ئی طور نیست. اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
تقدیر مثل گلوله همیشه در راه است. گاهی پنج دقیقه دیر میرسی، گاهی زود. و بعد مسیر زندگی ات عوض میشود. میتوانستی مرده باشی، و زنده ای. تماما مخصوص عباس معروفی
تنِ زنم را پاره پاره خواهند کرد تا شاید اثر زهر دشمنی خیالی را در آن بیابند، همانطور که من طی سالها روحش را پاره پاره کردم تا تقاص خیال پردازی ام را بدهد. همیشه همین طور بوده و خواهد بود، اصلی که در همه جای دنیا استفاده میشود؛ دشمن سازی جزء اصول اولیه مردم داری است! اصلی که خیلی از ارزشها به خاطرش، به لجن کشیده میشوند! (صفحه 21 کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
من ریاضی را دوست دارم چون امن است چون امن است. من ریاضی دوست دارم چون این کار یعنی حل مسئله ها، و این مسئلهها مشکل و جالب هستند ،اما همیشه در پایان جواب سرراستی وجود دارد. و منظورش این بود که ریاضی مثل زندگی نیست چون در آخر هیچ جواب سرراستی وجود ندارد! حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شدهاند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار مینگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه میکند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر میکند، به هر کلمه گوش فرا میدهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همهکس میداند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بیارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد. مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
و شب، گِرداگِرد آتش را مملو از خاطره میکنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود» همانگونه که سیاست از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
عشق، نَفسِ (nafs) نخستین است، و دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
و به سیبزمینیهای پوستسوختهی از زیر خاکستر در آمدهی داغداغ- که از این دست به آن دست میاندازیمشان- گُلپرِ اصل میزنیم و نمکِ نرم… 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اینجا قوانین دنیای خواب حکمرانی میکند. حضور، یعنی تصویر دو چشم. دو چشم در صورتی خالی. گویی دو گودال پر از آتش در میان رنگ پریدگی صورتی که خبر از… به راستی خبر از چه میداد؟
برمیگردد، اما همین که نفسش به چهرهی خالی میخورد پنهان میشود یا عقبتر میرود. ترسیده بود. همیشه میترسید. به یقین حضور غایب آن جاندار آزارش میداد. سرمای تنش را حس میکرد، حتی میتوانست پوسیدگی خاکآلود سرانگشتانش را هم ببیند. انگارکه ساعتها و روزها با ناخنهایش زمین را چنگ زده باشد. عجیب اینکه در ورای درک این لحظهی ترسناک، نکتهی ظریف و ناخوشایندی خوابیده بود. دلیل حضور آن موجود را میدانست، که در آن هنگامهی زجرکش خفقانآور و عرقریز دنبال چیست… وجودش مثل پژواکی گنگ در تالار تاریک طنینانداز بود و آن قدر پررنگ که داشت او را کر میکرد. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
همیشه یک سر سیگار آتش است و سر دیگرش یک احمق. مرد بیوطن کورت ونهگات
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف میرود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ میدهد: فورا حرفت را قطع میکنم. آیا حرفی را که میخواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را میخواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان میکنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی میباشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که میخواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل میکند و سپس پاسخ میدهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف میگوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط میگوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که میخواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح میدهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی. داستانهای فلسفی جهان میشل پیکمال
همیشه چیزهایی را که به دردم نمیخورد با خودم میبرم و چیزهای بهدردبخور را فراموش میکنم. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
«خندید و دستش را دور تنم حلقه کرد، اما همانطور آرام کنار هم نشستیم. بعد گفت: همیشه به یه رودخونه فکر میکنم که جریان آبش واقعا سریعه. و دو نفر که توی آب سعی دارن همدیگه رو بچسبن، همدیگه رو سفت بگیرن، اما عاقبت میبُرن. آب خیلی شدیده. باید تن به آب بدن و از هم جدا بشن. به نظرم وضعیت ما هم همینه…» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست میگفته. میشود روی این دیوار راه رفت. با قدمهای ثابت و محکم. چرا پاهایم نمیلرزند. به حرف میلوش اطمینان کردهام یا به پاهای خودم که اینطور با اراده قدم بر دیوار میگذارم. شروع میکنم. گویی سالهاست میدانم که این کار شدنی است.
جلوتر همهجا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه میکنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
ساعت سه. ساعت سه برای هرکاری که آدم میخواهد بکند همیشه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. لحظهای غریب در بعد ازظهر. تهوع ژان پل سارتر
همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در ازای تاریخ. آلمانیها کانت دارنت و ما حافظ. تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه آنقدر جدی و ناکام بهنظر میرسید که زنها یاورشان میشد که عاشق است. خیال میکردند شاعر است. رگتایم دکتروف
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
- زندگی همیشه اینجوریه… یا باید سیرابی شکم پر بخوری یا نیمروی ساده وگرنه از گشنگی میمیری
+ بدیش اینه که بیشتر وقتمونو باید با آرزوی خوردن کله پاچه تو صف نونوایی سنگکی تلف کنیم امشب نه شهرزاد حسین یعقوبی
امشب در عالم هیچ کسی تنهاتر از قیدار نیست… رفیق ش زد تو گوش زن مردم ، اتول ش زد تو رخ زن خودش… نه رفیقی براش مونده ، نه اتولی…
اگر تنهایی زن بوی اشک میدهد، تنهایی مرد همیشه بوی خون میدهد. قیدار رضا امیرخانی
در هر نظام و حکومتی که که تو در آن زاده میشوی، مرام و مسلک این دستگاه هرچه که باشد، همیشه یک نفر هست که قالی یک نفر دیگر را تمیز میکند، همیشه دختر کوچولویی هست که به خاطر میل خوردن شکلات تحقیر میشود. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
یک روز از سرِ بی کاری به بچههای کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که «فقر بهتر است یا عطر؟» قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچهها نوشتند «فقر». از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند. نوشته بودند که «فقر خوب است چو…ن چشم و گوش آدم را باز میکند و او را بیدار نگه میدارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش میکند.» عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچهها نوشته بود «عطر». انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: «عطر حسهای آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است». رویای تبت فریبا وفی
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من میگویم که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس میکنند و یا دست راست او میخوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمیآورد. بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات میگویم که دست چپ ندارد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
خوش گذراندن همیشه دوای درد کسانی است که به آن احتیاج ندارند. مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
همیشه کسی را میکشی که از همه بیشتر دوستش داری. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
در میان تاریخ خرافات این باور همیشه به وجه زنده ای وجود داشته است که گروهی به آن چنان در جه ای از اقتدار میرسند که میتوانند بر مرگ پیروزی یابند. آنا دافنه دوموریه
مرد مجذوب انحناهای وسوسه انگیز اندام و برق طلایی اش ،به او که ان جا دراز کشیده بود نگاه کرد. اما این صدای او بود که مرد را به راستی از خود بی خود میکرد. صدایی گاه ملایم و شهوت انگیز و گاه آزاد و و حشی. او همیشه با حال و هوای مرد هماهنگ بود.
مرد او را عاشقانه به لب هایش نزدیک کرد. امشب هری و ترومپتش ،با هم موسیقی زیبایی میآفریدند.
(داستان محبوب هری/بیل هورتون) داستانهای 55 کلمهای استیو ماس
ویار گفت: «جنگ همیشه بوده است. ولی مردم زود به صلح عادت میکنند. آنوقت خیال میکنند حالت عادی همین است. نه، حالت عادی همان جنگ است.» افسانه سیزیف آلبر کامو
همیشه یک نفر هست که روز آدم رو خراب کنه عامه پسند چارلز بوکفسکی
وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف میزنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمیترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمیترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمیترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
می گفتند که در کنار دریا قیافهی تازهای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دیمیتری دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست و جوی اشخاص و قیافههای تازه بود. روزی در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانی، میانه بالا، موبور، بره به سر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی به دنبالش میدوید.
بعد، روزی چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد میکرد. زن جوان همیشه تنها گردش میکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش، هیچ کس او را نمیشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
فقر همیشه مشاور خوبی نیست. آدمها را تحت فشار قرار میدهد تا به زیر پا گذاشتن قانون، دزدی، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
استرادلِیتِر گفت «هِی. میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی میخواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال میکنن چه (…) ان همیشه از آدم میخوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده خودشونن فکر میکنن بقیه م کشته مُرده اونان. یه جورایی خنده داره. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت میزد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (…) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی میداد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو میگرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- میشنیدی بالا میآوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر میخندن. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه یینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتّا دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست میزنن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهی چیزی حرف نمیزنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه میخوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون میرن تو اتاقشون تو هم بری. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو به هم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم «از ملاقاتت خوشحال شدم» در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشده م. گرچه، فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
ایگنیشس لباس خواب بر تن با گامهای بلند وارد آشپزخانه شد و گفت: «تمام بچههای اون برنامه رو باید فرستاد اتاق گاز.» بعد متوجه مهمان شد و به سردی گفت: «اوه» …
ایگنیشس که کنار اجاق ایستاده بود و ظرف شیر را میپایید تا قبل از سر رفتن به موقع برش دارد گفت: «نکته مسخره این که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که موسس این کشور بودن موقع دیدن این بچهها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل (نوعی کرم پوست) این طور به هرزگی کشیده شدن میدوسنتم. هرچند که احتمال میدادم همیشه که دموکراسی کارش به اینجا بکشه. » اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون
یروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتة دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو میکردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: «سه قطره خون.» 3 قطره خون صادق هدایت
«اگر آدمها بهجای خیره شدن به چشم یکدیگر یه نافهای همدیگر نگاه میکردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلافهای خود مییافتند. زیرا بر خلاف چشمها، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدمها یافت نمیشود. ناف آدم دکمهای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند میزند.» پرده جهنم ریونوسوکه آکتاگاوا
«چیز عجیب این است که هر چه آب میآورد تمیز بود. خرت و پرتهای بیفایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشتههای دور نگاه میکنم, همهی این خرت و پرتهای ساحلی را میبینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرتها, دستهبندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بیمقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آنها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی