این یه واقعیته که کسی که شوخی میکنه و زیاد میخنده همه چیزو فهمیده و میدونه هیچ خبری نیست. در مقابل اونایی که زیادی جوزده هستن و خیلی جدی گرفتن فکر میکنن حتما خبری هست…! و تنها مهدی شریفی
#هیچ (۱۸۵۳ نقل قول پیدا شد)
دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
ملال. هایی وجود دارند که همهچیز در برابرشان رنگ میبازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی میدهد، نه به اجبارهایی که او را در هم میشکند و نه به غذاهای نفرتانگیز و بیرمقی که به خوردش میدهند. نازک نارنجیترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکیای را که سوسکها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی میخورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
پدر گفت: دارم اینجا میپوسم. باید از این خراب شده بروم.
گفتم: کجا میخواهی بروی؟
گفت: نمیدانم ، هر کجا غیر از اینجا ، «یک جای دیگر».
گفتم: برای تویی که نمیتوانی فراموشش کنی هیچ جا «یک جای دیگر» نمیشود. بعد از ابر بابک زمانی
جمعه ، زری ، تو اتاق فرامرز خان یک حب تریاک پیدا میکند. میزندش به زبان ، بعد بویش میکند. تاج الملوک میبیند. میگوید
- چی زری جان؟
زری میگوید
- هیچی تاج الملوک خانم. این اینجا پیدا کردم.
تاج الملوک میرود طرف زری: «کدوم؟» و حب تریاک را از دست زری میگیرد، زیر و بالاش را نگاه میکند و لبخند به لب میگوید
- شیرین بیان زری جان - تا حالا ندیدی؟
- نه ، ندیدهام. اما انگار ی بویی میده.
تاج الملوک میرود سر گنجه: «بیا -» در گنجه را باز میکند. جعبه کوچکی برمیدارد، درش را باز میکند نشان زری میدهد: «اینها»
زری یک تکه کوچک برمیدارد. شکل و شمایلش با تریاک هیچ توفیری ندارد. زری میگوید
- به درد چی میخوره؟
- شکم پیچ ، رود درد.
زری زبان میزند به شیرین بیان، بعد بویش میکند و میگوید
- اما انگار با این فرق داشت.
تاج الملوک ، راست به چشم زری نگاه میکند و هیچ نمیگوید - گونههای زری سرخ میشو. میگوید
- من منظوری نداشتم تاج الملوک خانم - یعنی - خب تا حالا شیرین بیان ندیده بودم. شما راست میگین ، شیرین بیان بود. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- فرامرز داره از دست میره خان داداش - کمکم کن. فکری-
لبخند از لب اسفند یارخان میپرد: «متاسفانه هیچکس نمیتونه کمکش کنه تاجی جان - هر کس باید تجربه خودش بکنه. به خصوص جوانان حساسی مثل فرامرز که کسی نداره دستش بگیره!» تاج الملوک میگوید
- بله خان داداش. فرمایشتان درست ،ولی حرفی ، نصیحتی.
اسفندیارخان باز لبخند میزند: «تاجی جان، اگر نصیحت خشک و خالی اثر داشت ، نصایح سعدی تا حالا باید دنیا را بوستان و گلستان کرده باشه!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
اسفندیارخان میگوید: «هیچکس حق نداره شکم گرسنه خودش را بهانه قرار بده و به مردم و زندگی مردم لطمه بزنه!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- شما کسی را سراغ ندارین بتونم به عنوان منشی استخدامش کنم.
- چرا آقای دکتر - خواهر خودم. خیلی هم کاربر و سر و زبان داره.
- چند سال دارند؟
- بیست و سه سال!
- بسیار خوب یادت باشه قول نمیدم ،چون اول باید باهاش حرف بزنم.
- هیچ اشکالی نداره جناب دکتر. امتحانش کنین.
- مسئله امتحان نیست آقای نمک فروش. یک منشی ، در نظر مردم ، برای یه دکترهم میتونه شخصیت بسازه و هم اینکه میتونه شخصیتش رو نابود کنه! . درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمیارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنند - که راحتم اخراج میکنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی - یا دم گاوی - بند شد میچاپه! چون به صورت غریزی هم که شده میفهمه فرداش معلوم نیست. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
شما هم دقت کنید میبینید که زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره - یعنی - کافیه تو ادعا کنی - اکثریت بی چون و چرا قبول میکنن! مثلاً من همین فردا میتونم جایی که کسی نشناسدم مطب بزنم و طبابت کنم! هیچکس تردید پیدا نمیکنه - مریض هم میاد ، حق ویزیت هم میده ، داروخانه هم نسخه را میپیچه و حتی بعید هم نیست زنگ بزنه مطب را تبریک بگه! فقط ، سر و زبان باید داشت. باید از پس ادعا برآمد و قول بهت میدم که تا خودت گاف نکنی ، کسی کار به کارت نداره. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
حسن آقا گفت: " و به همین دلیل هم هست که هر کس منتظر امام زمان است ، دست روی دست میگذارد و در مقابل هیچ ظلمی از جا نمیجنبد. دل همه اینجور آدمها به همان حرفهای تو خوش است. به نجابت، به عصمت، به در انتظار معصوم ماندن و میبینی که طلسم این دور و تسلسل را آخر یک جایی باید شکست. بعد هم مگر تو نمیگویی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند؟ و مگر نمیدانی که خارج از محیط مذاهب شهادت معنی خودش را از دست میدهد؟
میرزا اسدالله گفت: «نه ، از دست نمیدهد و من اصلاً قبول ندارم که شهادت مختص قلمرو مذاهب باشد.» نون والقلم جلال آلاحمد
میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آلاحمد
خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
جز عشق هیچ چیز حقیقت ندارد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هیچ کس آن هنگام که از مادر به دنیا میآید، با خود چیزی نمیآورد. همه مال را از جایی دیگر بدست میآورند. میبند و میدزدند و میبخشند و میخورند و با مال مردم پادشاهی میکنند. عاقلان میدانند که کار عالم اینگونه است. سمک عیار 1 (2 جلدی) فرامرز بن خداداد بن عبداللهالکاتب
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟ سال بلوا عباس معروفی
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوعهای فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت میداد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینههای گذشته شان را فراموش میکنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمیبخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت میدهند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ میشوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست میگویی عزیزم، بعضیها در بدو تولد بزرگ اند و بعضیها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمیشوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را میزدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح میدهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسلکنندهای میشد… آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او بسته زیر بغلش را باز کرد و گفت کارم را هم با خودم آورده ام خانم بلایت! برای تمام کردنش خیلی عجله دارم و نباید هیچ فرصتی را از دست بدهم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانم دکتر دیو گفت به خاطر یک سگ بی ارزش به خودتان گرسنگی دادید؟
کاپیتان جیم گفت شما که نمیدانید شاید برای یک نفر ارزش زیادی داشته باشد ظاهرش نمیخورد که بشود رویش خیلی حساب کرد ولی هیچ وقت از ظاهر یک سگ نمیشود در موردش قضاوت کرد شاید او هم مثل خود من باطن خوبی داشته باشد…
با اینکه ناهار را از دست دادم در عوض حالا در جمع شاد شمایم. همسایه خوب داشتن نعمت بزرگی است آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینهای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربانتر و زبانش از همه تلختر است. وقت مشکلی پیش میآید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمیکند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمیآورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب میگوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمیآید. اینطوری احساس میکنم که یک مرد غیر عادی ام آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانم لیند که اصلاً نظر مثبتی در مورد فروشگاههای زنجیره ای نداشت و هیچ فرصتی را برای بدگویی کردن از آنها از دست نمیداد با اخم گفت «این فروشگاه ایتون دارد جیب مردم جزیره را خالی میکند. این طور که معلوم است این روزها دخترهای اونلی به جای انجیل کاتالوگهای آن را ورق میزنند. یکشنبهها هم به جای مطالعه کتاب مقدس سرشان را با این کاتالوگها گرم میکنند».
دایانا گفت: «ولی برای سرگرم کردن بچهها خیلی مناسب اند. فِرد و آنی کوچولو از تماشا کردن عکسهایشان خسته نمیشوند».
خانم ریچل با تحکم گفت: «من بدون کاتالوگ ایتون هم میتوانم ده تا بچه را سرگرم کنم». آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
داینا پرسید: «ماه عسل کجا میروی؟»
- هیچ کجا. وحشت نکن داینا جان! مرا یاد خانم هارمون اندروز میاندازی. شک ندارم خواهد گفت که آنهایی که از عهدهی یک سفر ماه عسل برنمیآیند، اصلا حق ازدواج کردن ندارند. …
دلم میخواهد ماه عسلم را در فورویندز و در خانهی رؤیاهای عزیز خودم بگذرانم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
هیچکس مطمئن نیست احساس کند که شرایط فعلی غیر قابل تحمل است؛ مگر آنکه در حافظهاش خاطراتی از دورانی داشته باشد که وضع بدین منوال نبوده است. 1984 جورج اورول
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
فرانسوی نه میداند چگونه ببخشد، نه میداند چطور طلب احسان کند در هر حال راحت نیستند. همین که اسباب زحمت شما نشوند، فضیلتی به شمار میآورند. این هم یک جور حصار است. یونانی هیچ حصاری به گرد خود ندارد: او بیدریغ میدهد و میستاند. پیکره ماروسی هنری میلر
در اینجا نور، بیواسطه به درون جان نفوذ میکند، درها و پنجرههای قلب را میگشاید، آدمی را عریان میکند، بیحفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح میبخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در اینجا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا میکند یا دیوانه میشود. خود صخرهها به کل دیوانهاند: آنها در طول سدهها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفتهاند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیدهاند، در خاک خونرنگ در میان گلبنهای رنگین و رقصان به آغوش درآمدهاند. اما من میگویم آنها دیوانهاند، و دست زدن به آنها به منزلهی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر میرسیدند. پیکره ماروسی هنری میلر
انسان نه از راه پیروزی بر دشمن خود به زندگی رو میکند، نه درپی درمانهای بیپایان به تندرستی میرسد. لذت زندگی از صلح میآید، که ایستا نیست بلکه پویا است. هیچ انسانی واقعاً نمیتواند بگوید که شادی چیست مگر صلح راتجربه کرده باشد، و بدون شادی زندگییی وجود ندارد، حتا اگر دهها ماشین و چندین مباشر، قصر، کلیسای کوچک شخصی و سردابهای ضد بمب داشته باشی. پیکره ماروسی هنری میلر
هر کس سهم خود را ادا میکند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر میرسند کنار ایستادهاند. همهی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریدهی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژههای نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همینطور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمیتواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس میکشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره ماروسی هنری میلر
در یونان، شخص یقین مییابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بیهمتاست. چشمانداز رضایتبخشتر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعیشان زندگی میکردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه میزیستند. پیکره ماروسی هنری میلر
به نظر میرسید که تمام وقت از خودش حرف میزند، اما بیهیچ خودستایی. از خودش حرف میزد، چون جالبترین آدمی که میشناخت همانا خودش بود. من از این صفت او خیلی خوشم میآمد خود من هم کمی از آن دارم. پیکره ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
همه آدمها باید به همین گونه عمل کنند که یک روز وقتی متوجه شدند دیگر نمیتوانند هیچ کار مثبت و به درد بخوری انجام دهند، شجاعت این را داشته باشند که دنیا را ترک کنند؛ ولی وقتی امید به سراغ آدم میآید، آن وقت عقیده اش به کلی تغییر میکند. کوری ژوزه ساراماگو
به طور مثال، در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی، شصت و دو میلیون جفت خواهد بود؛ ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال، هیچکدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود؛ بلکه به احتمال زیاد هیچ پوتینی تولید نشده بود و به احتمال قویتر هیچکس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، در اصل برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه میدانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسامآوری کفش تولید میشد، درحالیکه شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. 1984 جورج اورول
این روزها فقط ترس، تنفر و درد وجود داشت ولی عواطف و رنجهای عمیق، هیچ ارج و منزلتی نداشتند. 1984 جورج اورول
بین آنها درک واحدی وجود داشت که بسیار برتر از احساس محبت و دوستی یا همسنگربودن بود. او گفته بود: «ما یکدیگر را در مکانی که هیچ تاریکی در آن نیست، ملاقات خواهیم کرد.» 1984 جورج اورول
یک سکه بیستوپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشمهای تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، روی مُهرها، روی جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همهجا. همیشه چشمها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش میپیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشتهای یا نه. همچنین هرگز نمیتوانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر میگفتند همه مردم را تماموقت کنترل میکنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آنها در هر زمان که اراده میکردند، میتوانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی میکردند که هر حرفی میزنند شنیده میشود و هر حرکتی که انجام میدهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز میمیری. نفسکشیدنت قطع میشود، ساکت و خاموش میشوی و دست از زندگی میکشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیستسال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرفها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی ما احساس خوبی نداریم زندگی هم به همان اندازه بد خواهد بود. درست است، زندگی بر اساس احساسمان پیش میرود. زندگی هیچوقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی میزنی؟ وقتی منتظر آن هستی تا زندگیات بهبود بیابد و به شکل معجزهآسایی بهتر شود اصلا بهتر نمیشود. هیچکدام از این جملههای قشنگ، زندگیات را آسان و راحت نمیکند. شاید برای مدتی زندگیات را سختتر هم بکنند! به همین سادگی هم نمیتوانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید طبق آنها عمل کنی.
این خیلی ساده است که برای بهبود دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر به زندگی دل بده. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هیچ انسانی آزاد نیست مگر آنکه اختیار خودش را داشته باشد.»
اپیکتتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هیچ بشری در یک رود، دو بار پا نگذاشته است.»
هراکلیتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
جهان به دور تغییر در حال سیر و گردش است؛ تولد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیه یکدیگر نیستند و مهم نیست چقدر شبیه به هم به نظر برسند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر وجود ندارد وقتی تو به سرزمینی کشفنشده سفر میکنی. تمام این ماجرا، کشف و جستجوست. تو یک رد پای جدید از خود به جا میگذاری، نه اینکه به دنبال دیگری بیفتی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«اقدامکردن شاید خوشحالی به همراه نداشته باشد، ولی هیچ خوشحالیای بیعمل وجود نخواهد داشت.»
بنجامین دیزرالی خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی همین لحظه است و تو هیچ لحظهای بهتر از اکنون پیدا نخواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه میدهیم که حال درونیمان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفتهاند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره میروند. اینطور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتگوشانداختن یا نادیدهگرفتن موقعیتی نداشته باشند. اینطور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بیچونوچرا تمرکز و به جلو حرکت میکنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب میشد اگر میتوانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت میآیی، تازه میبینی که در واقعیت اینگونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچچیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوار ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیشبینی کنیم. بالأخره جایی نقشهها و برنامههای ما به دستانداز برخورد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما همیشه آرزوی زندگی بهتر از چیزی را که داریم در سر میپرورانیم. هر چه بیشتر تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحتتر و پر دغدغهتر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد. فقط جستجو، جستجو و جستجوست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که میدانم، این است که هیچ چیزی نمیدانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک میکنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمیدانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز میدانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناختهها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کردهایم. شخصی که پذیرفته زندگیاش چه اندازه غیر قابل پیشبینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بیاطمینانی و تردید نمیترسند؛ همهاش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون میدانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزهی واقعی زندگی آگاه و آمادهی روبهرو شدن با آن هستند و از نتیجهی آن نیز مطلعاند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هنگام تصمیمگیری، بهترین کار این است که همان اول و سریع، تصمیم بگیری. تعللکردن کار اشتباهی است، اما بدترین کار این است که کلا هیچ تصمیمی نگیری.»
تئودور روزولت خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگیات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، اما هیچکدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ چیز بهتر از بازی، شخصیت افراد را آشکار نمیکند. رستاخیز لئو تولستوی
فقط وقتی برای تحمل دریوریها بیمیل باشی، روی پایت میایستی و شروع به حرکت میکنی. در این مواقع هیچ انگیزهای بر ای تغییر، قویتر از حس بیمیلی برای تحمل این شرایط نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف سیاسی مشهور، نیکولو ماکیاولی، میگفت: «با اشتیاق داشتن، هیچ مشکلی دیگر بزرگ نیست.» خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
اشتیاق حالتی است که ما میتوانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاه دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع میشود و با تو هم پایان میپذیرد. هیچکس نمیتواند تو را مشتاق کند و تا زمانی که واقعا برای حرکت بعدی آماده و راغب نباشی، نمیتوانی به جلو حرکت کنی. وقتی اشتیاق حرکت را به دست آوردی، میتوانی از طریق آن، آزادی ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به سرعت در رگهایت به جریان میافتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنهای که روی سینهات قرار میگیرد، غرقت خواهد کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
حقیقت را که میگویید سیلیها یا تمجیداتی برای شما دربر دارد و بدتر این که در موارد دیگر هیچ کس حرف شما را باور نمیکند.
حقیقت باورنکردنی است. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
هیچ وقت چیزی رو که با چشمهای خودت ندیدی، با گوشهای خودت نشنیدی، با دستهای خودت لمس نکردی و با عقل خودت درک نکردی، باور نکن. 3 دختر حوا الیف شافاک
در تمام دنیا هیچ شیوه ی زندگی ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، برقصی، آواز بخوانی، و بخوانی، کتاب زندگی را بخوانی. شکسپیر و شرکا جرمی مرسر
انسان هیچ وقت نمیتواند از چیزی صددرصد مطمئن باشد. معمای کارائیب آگاتا کریستی
هیچ وقت با قهرمانها معاشرت نکنید،آخر سر به کشتنتان میدهند. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
نمیدونی چقدر احساس تنهایی بده. اونم میون جمعی که میدونی هیچ سنخیتی با اونا نداری. نایت ساید 7 (فرجام شوم) سیمون گرین
هیچ کار خوبی بدون سختی به سرانجام نمیرسه! نایت ساید 6 (تیزتر از دندان مار) سیمون گرین
هیچوقت آدمهایی که دوست ندارند کسی پیدایشان کند گم نمیشوند. نایت ساید 4 (جادوگری در شهر) سیمون گرین
دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
حرفم را برید که: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همینطور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با اینهمه تنهایم!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک «هیچ» احمقانه و بیمعنی، همه خواب بوده است. » شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
روزی در کانال بیوگرافی از زبان پرنس چارلز شنید که هیچوقت دایانا را دوست نداشته. مادرم گفت «لااقل حالا که داشت دروغ میگفت، چرا بهدروغ نگفت دوستش داشته؟» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اگه اینجا بمونی باید تصور کنی هیچچیز دیگهای جز این زندان و زنهای توش وجود نداره، اگه اینجوری فکر نکنی نمیتونی دووم بیاری.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
اگر ساکت باشی هیچ اتفاقی نمیافتد، مطمئناً یک روز یک نفر شعری در آن مورد خواهد سرود. هر چیزی که نباید بدانی یا در موردش حرف بزنی بالاخره به یک ترانه تبدیل میشد. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
نمیتوانی دیگران را مقصر شرایط زندگیات بدانی. حتی مقصر دانستن خودت هم بیفایده است. البته با شرایط و بحرانهایی مواجه خواهی شد که ظاهرا هیچ کنترلی بر آنها نداری، حتی ممکن است بسیار ناراحتکننده هم باشند؛ مثل بیماری، ناتوانی یا مرگ عزیزان… اما همیشه کاری هست که بتوانی برای تأثیر گذاشتن روی این شرایط انجام دهی و از پس آن برآیی. حتی اگر سالها در شرایط بد بوده باشی و راهی برای خروج از آن پیدا نکرده باشی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در زندگی روزمره واقعی، طرز حرفزدن ما با خود و دیگران، فورا به درک و دریافت ما نسبت به زندگی شکل و رنگ میدهد و این ادراک مستقیما و دقیقا در همان لحظه بر رفتار آنی ما تأثیر میگذارد. پی نادیده گرفتن این ادراکها را به خودت بمال! به نظرم بهتر است با این توهم زندگی کنی که کلا هیچ درکی نداری. اینجوری بهتر است! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب میکنیم، مثل تا کردن لباسها و خالیکردن ماشین ظرفشویی؛ در حالی که هیچ زمانی از ما نمیگیرند. خیلی موضوعات ناچیز را به بهانهی بیفایدهبودن، نادیده میگیریم و سراغ سنگهای بزرگتری میرویم که نشانهی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور میشویم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گلهاست. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالا قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلها گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
چرا نباید هیچ گاه باز در زندگی اش چیزی بسوزاند.
خورشید هر روز میسوزاند. زمان را میسوزاند. دنیا در چرخه ای با عجله به پیش میرفت و بر محورش میچرخید و زمان که گرفتار سوزتندن سالها بود و آدمها هم به هر طریق بدون هیچ کمکی از او چنین میکردند. پس اگر او چیزها را همراه آتش نشانها سوزانده بود و خورشید هم زمان را میسوزاند،این به آن معنا بود که همه چیز سوخته بود! فارنهایت 451 ری برادبری
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوهی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهی تصور خودش است که کیف میبرد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
چرا هیچکس چیزی شگفت نمیآفریند. همیشه شنبه یکشنبه است و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل هستند. نه انگورهای طلایی تابستان نه به لبهایی که آغشته به گل سرخ و دریاست پرواز نمیکنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«میدانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش بههمان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی بهبار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید میبینید هیچ اهانتی شنیعتر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
من سخت، خشن و بیزار درست شدهام، شاید اینطور نبودم تا اندازهای هم زندگی و روزگار مرا اینطور کرد، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم. زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشهات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمیتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. زنده به گور صادق هدایت
اشتیاق به آزاد بودن و داشتن استقلال در کسی امکان پذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. برای مرسو در آن موقع دیگر هیچ امیدی وجود نداشت. مرگ شادمانه آلبر کامو
یه چیزایی هست که آدم هیچ وقت نمیتونه به کسی بگه. اون چیزا میمونه تو وجود آدم، بعد میره تو مغز، مغزو خراب میکنه. بعد آدم دیوونه میشه. فکر کنم همه کسایی که دیگه از یه روز به بعد دیوونه میشن، برای همین دیوونه میشن. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
زندگی چیز ترسناک عجیبی است. همه وقتمان را صرف کنترل آن میکنیم اما اتفاقاتی ما را شکل میدهند که هیچ کنترلی بر آنها نداریم. ما در برابر شما فردریک بکمن
اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتنابناپذیر در برخورداری ما از زندگی دخالت میکند و هیچ لذتی را دستنخورده باقی نمیگذارد. چون هیچ فعالیتی نمیتواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی محقق سازد، همه فعالیتها از بیخ و بن بیهودهاند. آدمهای بسیاری از زندگی بیزار میشوند؛ حتی به طرزی طعنهآمیز تا مرز خودکشی. بعضیها در فعالیتی دیوانهوار و بیهدف غرق میشوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
آدم هیچوقت نباید درباره از دست دادن فکر کند. حتی با فکر کردن درباره آن هم چیزی از دست میدهد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
«هیچکس نباید وارد شود. هیچکس نمیتواند. هیچکس حتی اگر بخواهد، موفق به این کار نمیشود. کتابخانه از خود دفاع میکند، با بیکرانگیاش مثل حقیقتی که در خود جا داده، و با فریبکاریش مثل ضلالتی که در خود محفوظ نگه داشته. آنجا در عین حال که هزارتوی روحانی است، هزارتوی دنیوی هم هست. ممکن است وارد شوی و بیرون نیایی. امیدوارم از قواعد صومعه پیروی کنید.» آنک نام گل اومبرتو اکو
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچگاه حتی سایهای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بیپایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهانها را به یکدیگر پیوند میدهند،خطاهای گذشتهاند،که غم بیپایان ما چیزی جز حرص و میل بیپایان و سیریناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشیناپذیر زندگیهای برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
هیچ چیز دوام ندارد،هیچ چیز دقیق و قطعی نیست (به جز ذهن انسانی جزم اندیش). کمالگرایی،انکار وجود بیدقتی ناچیز،اما اجتنابناپذیری است که درونیترین و اسرارآمیزترین کیفیت هستی میباشد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
هیچچیز ناپایدارتر از صورت ظاهر نیست که همچون گلهای صحرایی با آمدن پاییز پژمرده و دگرگون میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم هیچوقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک وقتی بعدها در مترو یا کافهی شهر با هم رو در رو خواهیم شد و سعی خواهیم کرد همدیگر را نشناسیم یا نگاهمان را از هم بدزدیم. سریع رویمان را برخواهیم گرداند. از خودمان شرمنده خواهیم شد که چه به سرمان آمده و چه از ما باقی مانده. هیچی. دو تا آدم غریبه از هم با گذشتهای مشترک و درخشان که بیشرمانه خود را با آن گول زده بودند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک روز که برایتان هیچ ایمیلی نمینویسم، شکایت میکنید و اگر در عرض پنج ساعت، چهارده ایمیل برایتان بفرستم، باز هم شکایت میکنید. به نظرم در حال حاضر هیچکدام از کارهای من از نظر شما درست نیست. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم میسازیم. سوالهایی میپرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی میکنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی میکنیم در لابهلای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
ما همه از آدم ترسو میترسیم، و این را قبول داریم، اما هیچ کس قبول نمیکند که از آدم شجاع بیشتر میترسد، چون پیش همچو آدمی ما ترسو به نظر میآییم. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یکدنده میشود و به من میگوید که نباید او را میبخشیدم. میگوید که باید همان بار اول، او را ترک میکردم و من گاهی اوقات، حرفهایش را باور میکنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را میشناسد، متوجه میشود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان میشوند و من نمیدانم اگر همان بار اول او را ترک میکردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا میکردم. او هرگز نباید مرا هل میداد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک میکردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمیکنم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
من هدفهای خودم را دارم و فعلا باید نگران آنها باشم. از اعماق قلب برایشان هیجان دارم. به هرحال، واقعا در زندگیام برای یک مرد وقت ندارم. هیچ وقتی ندارم، نه. این جا دختری هست که سرش شلوغ است. من دختری هستم که برای خودش کار میکند و سر سوزنی به مردانی که بلوز و شلوار پزشک بیمارستان پوشیدهاند، اهمیت نمیدهد. ما تمامش میکنیم کالین هوور
از هیچ چیز خبری نیست. نه از شرف، نه از وقار و نه از دانش ملت ها، از هیچ چیز خبری نیست. در مقابل ترس همه چیز از بین میره. کالیگولا آلبر کامو
هیچ شور عمیقی بی خشونت ممکن نیست. کالیگولا آلبر کامو
«من واقعا فکر میکنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اونقدر خودخواه هستن که نمیخوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان میدهد. «آره، من خیلی خودخواهتر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواهتر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو میگیری؟»
«هیچوقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
من این عقیده رو دارم که یه مرد کاملی برام وجود داره. خیلی زود از رابطهای خسته میشم چون هیچوقت کسی با معیارهام مطابقت نمیکنه. احساس میکنم دارم یه جستجوی تمومنشدنی برای جام مقدس انجام میدم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
از فکر ازدواج بیزارم. تقریبا سیسالمه اما هیچ علاقهای به همسر داشتن ندارم. مخصوصا این که بچه نمیخوام. تنها چیزی که از زندگی میخوام، موفقیته؛ موفقیت زیاد. اما اگه اینو پیش کسی اعتراف کنم، خودخواه به نظر میرسم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
میگوید: «هیچوقت آرزو کردی که کاش مردم روراستتر بودن؟»
«یعنی چطوری؟»
انگشتش را داخل شکاف دیوار گچی فرو میکند، با شستش آن را میتراشد و روی سکو میتکاند. «من احساس میکنم همه، خود جعلیشون رو نشون میدن. همهی ما تو عمق وجودمون خراب و داغونیم. فقط، بعضیامون میتونیم اینو بهتر از بقیه پنهان کنیم.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
«آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم.» فکر میکنم از بعضی جهات، حرفش درست باشد. هیچکس به طور مطلق بد نیست و هیچکس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدمها باید بیشتر سعی کنند که بدیهایشان را سرکوب کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدیرهای کافه همیشه به ما میگویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. اینجوری جهانگردها متوجه نمیشوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچکس فرقش را نمیفهمد. فقط دهن وا نکن. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
درست زمانی که آدم از وضعیتش راضی نیست و درمییابد شرایط را باید تغییر بدهد، راه چارهای ندارد. اینطور نیست؟ آدم چه باید بکند که کس دیگری شود؟ امکان ندارد… باید دیگر هیچکس نباشد. سقوط آلبر کامو
به راستی مگر بی هیچ دردسری زندگی کردن، بهشت نیست؟ سقوط آلبر کامو
در تالاری غمانگیز، در جایگاه متهمان، در برابر داوران و در برابر خودتان برای تصمیمگیری یا در برابر قضاوت دیگران تنها هستید؛ بهویژه هنگامی که آدم در آتش تب میسوزد، رنج میبرد و یا هیچکس را دوست ندارد… سقوط آلبر کامو
برونیسلاو مالینوفسکی،پدر علم انسان شناسی مدرن،گفت: همه چیز را بنویسید. این اولین فرمان او بود. (او استدلال کرد) که هیچ وقت نمیدانید که چه چیزی اهمیت پیدا خواهد کرد و چه چیزی بی اهمیت خواهد بود. پس همه چیز را دریافت کنید،و همه اش را به داده تبدیل کنید. جزیره ساتن تام مککارتی
یکی از اطرافیانم آدمها را به سه گروه تقسیم میکرد: آنهایی که ترجیح میدهند هیچ چیزی برای پنهانکردن در دل نداشته باشند تا مجبور به دروغگفتن نشوند، آنهایی که دروغگفتن را به نداشتن چیزی برای پنهانکردن ترجیح میدهند و سرانجام، کسانی که دوست دارند هم دروغ بگویند و هم رازهای درونیشان را برای خودشان نگه دارند. سقوط آلبر کامو
مردانی که به راستی از حسادت رنج میبرند، هیچکاری برایشان فوریتر و حیاتیتر از عشقورزیدن به زنی که گمان میکنند آنها را ترککرده نیست. البته میخواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونهای میخواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بیدرنگ پس از آن کمتر احساس حسادت میکنند. سقوط آلبر کامو
آدم خوشگذران فقط صاحب خودش است و خوشگذرانی تنها مشغولیت مورد دلخواه عشاق بزرگی است که فقط به خودشان علاقه دارند. عیاشی، جنگلی است بدون آینده و گذشته و به ویژه بدون هیچ نویدی و نه هیچ تنبیهی. سقوط آلبر کامو
صمیمیت چگونه میتواند شرط دوستی باشد؟ اشتیاق دستیافتن به حقیقت به هر قیمتی که شده، سودایی است که از هیچچیز چشم نمیپوشد وهیچچیز هم نمیتواند در برابرش ایستادگی کند. این یک معضل است، گاهی آسایش فکری و گاهی هم خودخواهی. سقوط آلبر کامو
زمانی که مردم زیر سنگینی فشار دنیا قرا میگیرند با خود میگویند امکان ندارد که انجام یک کار ساده برای رهایی از این شرایط سخت و دشوار کارساز باشذ،بنابراین آنها نه تنها سعی خود را نمیکنند بلکه اصلا هیچ کاری انجام نمیدهند و همچنان در شرایط رنجبارشان باقی میمانند. یا اینکه آنها دنبال پیدا کردن راههای دشوار میگردند،زیرا نظرشان این است که راه هرچه دشوارتر باشد کارسازتر و نتیجه بخشتر خواهد بود. بنابراین آنها هرگز راههای ساده را امتحان نمیکنند. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
هیچکس هرگز موفق به انجام همه چیز نمیشود و کسی نباید چنین توقعی از خودش داشته باشد،بنابراین ما باید برای همان چیزهایی که به دست آوردهایم،خوشحال باشیم آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
شرافتمند یا باهوشبودن مادرزادی درخور تمجید نیست؛ همچنین مسئولیت کسی که سرشت جنایتکاری دارد از کسی که برحسب تصادف مرتکب جنایتی شده، کمتر نیست. اما این حقهبازها در پی بخشیدهشدن هستند؛ یعنی نداشتن هیچگونه مسئولیتی بیآنکه شرمنده باشند. بنابراین توجیههایی از طبیعت و عذر و بهانههایی از موقعیتها را حتی اگر با هم متضاد باشند، پیش میکشند. مهم برایشان این است که بیگناه شناخته شوند، فضیلتهای مادرزادیشان مورد تردید قرارنگیرد و خطایشان که از بداقبالی تصادفی ناشی شده، زودگذر و بیاهمیت تلقی پشود. سقوط آلبر کامو
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم میرسد، فکری سادهدلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
نمیدانم جایی خواندهام یا به فکر خودم رسیده که هیچ آدمی در لذتبردنهایش ریاکار نیست. سقوط آلبر کامو
روزی به رانندهای که از من تشکر کرد چون کمکش کرده بودم، جوابدادم: هیچکس این کار نمیکرد! البته منظورم این بود که هر کسی میتوانست این کار را بکند. اما این اشتباه لفظی مانند بار سنگینی روی دلم ماند. از نظر شکستهنفسی بهراستی رودست نداشتم… سقوط آلبر کامو
جذاببودن یعنی روشی برای دریافت پاسخ مثبت بدون مطرحکردن هیچگونه پرسش مشخصی. سقوط آلبر کامو
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که ناگهان به همدلی، به کمک و به دوستی احتیاج پیدا کرده باشید؟ من یاد گرفتهام به ابراز همدلی دیگران بسنده کنم؛ اینگونه همدلی را خیلی آسانتر میتوان به دست آورد و هیچ تعهد یا مسئولیتی ایجاد نمیکند. سقوط آلبر کامو
آدم همیشه تصورهای اغراقآمیزی راجع به چیزهایی دارد که هیچ دربارهشان نمیداند. بیگانه آلبر کامو
یک بار خواستند مشخصات شخصیام را بیان کنم و اگر چه این میرفت روی اعصابم، متوجه بودم که موضوعی کاملا طبیعی است؛ چون هیچ چیزی بدتر از محاکمه کردن یک آدم به جای آدم دیگر نیست. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدمها هیچوقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام، اینجا، به هیچوجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچوقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاهطلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد. اما برای آن که خدا گناه کسی را ببخشد، آن شخص باید توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همه چیز را بپذیرد. بیگانه آلبر کامو
دوستم اوسکار، یکی از شاهزادههای بیقلمرویی است که به امید بوسهای که آنها را به قورباغه بدل کند، پرسه میزنند. او همهچیز را وارونه میفهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر میکنند همهچیز را آنچنان که لازم است درک میکنند، هر کاری را در جهت عکس انجام میدهند. آنها فکر میکنند طرف راست میروند، حال آنکه طرف چپ میروند، و من که چپدست هستم، میدانم از چه حرف میزنم. به من نگاه میکند و فکر میکند که من مشاهده نمیکنم. خیال میکند که اگر به من دست بزند بخار میشوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار میشود. من را در چنان اوجی جای میدهد که نمیداند خودش چطور تا آنجا بالا بیاید. فکر میکند که لبهای من دروازهی بهشتاند، ولی نمیداند که آنها مسموم هستند. من به قدری سستعنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمیگویم. وانمود میکنم که هیچ نمیبینم و بهراستی میتوانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
پول هیچ اهمیتی ندارد، جز برای کسانی که پول ندارند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
مارینا تنها شخصی بود که موفق میشدم اضطرابم را با او در میان بگذارم، و نیاز به حضور او دردی جسمانی برایم ایجاد کرد. در درون میسوختم و هیچچیز نمیتوانست تسکینم دهد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اگر یاد نگیری که خودت فکر کنی، تمام جغرافیا، مثلثات و حساب دنیا به هیچ دردی نمیخورد و این اندیشیدن را هیچ مدرسهای یاد نمیدهد. این جزو برنامهشان نیست. مارینا کارلوس روئیت ثافون
انسان تا وقتی از مرگ چیزی درک نکرده باشد، از زندگی هیچ ممکن نیست درک کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
روزی دارید توی خیابان برای خودتان قدم میزنید که ناگهان چهرهای شما را جذب و گرفتار میکند. ما در زندگی، مدام جذب چهرهها میشویم و نمیدانیم چرا چشمبسته تن به آن جاذبه میدهیم. چه امید و انتظاری داریم؟ هیچ مکانی نیست که اینچنین دستنیافتنی باشد و آنچه که خیال میکنیم نزدیک است، نزدیک نیست. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق، دستاورد زندگی است؛ چیزی گویا است که به خود اعتبار و معنا میبخشد. خیلی چیزها میتواند گویا و حاوی معنا باشد، اما زندگی در کل بیمعناست. در واقع، کل هیچ مفهومی ندارد ولی هر جزء معنادار است. گفتارم منطقی و از هر چیزی محکمتر است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
چه خطای شومی میکنیم وقتی عشق را در مرکز ثقل ازدواج قرار میدهیم. عشق و ازدواج هیچ ارتباطی با هم ندارند؛ عشق و خانواده نیز… در زندگی زناشویی آن احساس و علاقه میان زن و مرد، محکوم به ویرانی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دریا افسون چیزهایی را دارد که شبها ساکت نمیمانند، برای زندگی ناآرام ما رخصت خوابند، قول اینند که همه چیز، هیچ چیز نخواهد شد؛ چون چراغ خواب کودکان که با روشنیاش کمتر احساس تنهایی میکنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
دنیای تئاتر هم بفهمی نفهمی عین این یکی است؛ هیچ نوع زندگی خانوادگی درش مفهومی ندارد، همه دمدمیمزاح و تا دلت بخواهد دست و دل بازند، بازیگران با همهی خودپسندی و حسادتی که دارند، مدام به رفقایشان کمک میرسانند، برای موفقیتشان کف میزنند، بچههای هنرپیشههای مسلول یا درمانده را به فرزندی قبول میکنند و در محافل خیلی جلوه دارند. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیتهایی که به او داده میشود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمیتواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هماندازهی او هم ندارد، طردش میکند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس میشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
هیچوقت نباید به کار اشتباه فرصت داد؛ هر چقدر هم که فرصتش کوتاه باشد. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما میتوانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمیدهند و نمیتوان به یقین گفت که حتی یکیاش را دارند. در این افراد، حالتی انعطافآمیز و نهانی هست و کژی به بیگناهانهترین کارهایشان مثلا شبها در باغها گشتن، جاذبهی خاصی میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال میشد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بیسیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصلها بدن ناتوان از بیماری را از پای درمیآورد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر هیچ بلندپروازی نداشته باشی، اگر مشتاق موفقیت نباشی، اگر نخواهی به رسمیت شناخته شوی، در این صورت خودت را در آستانهی سقوط و لبهی پرتگاه قرار دادهای. هویت میلان کوندرا
او به خود میبالید که تسلیم جو خصمانهی غالب ضد من نشد و هیچ سخنی که بتواند صدمهای به من بزند نگفته است؛ بنابراین، وجدان او پاک و یکرنگ بود. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
میتوانیم خودمان را به خاطر عمل یا اظهارنظری سرزنش کنیم، اما نمیتوانیم خود را به خاطر یک احساس سرزنشکنیم. کاملا ساده است: چون ما ابدا هیچ کنترلی بر روی احساساتمان نداریم. هویت میلان کوندرا
دوستان، آیینهی ما هستند، حافظهی ما هستند، هیچچیزی از آنها نمیخواهیم به جز این که هر چند وقت یکبار این آیینه را جلا بدهند؛ بهطوریکه ما بتوانیم خودمان را در آن ببینیم. هویت میلان کوندرا
هیچ کسی ملکوت خدا را نخواهد دید مگر آنکه دوباره زاده شود خانه ادریسیها غزاله علیزاده
انسان تا وقتی از مرگ چیزی درک نکرده باشد، از زندگی هیچ ممکن نیست درک کند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هیچ چیز در این دنیا کامل نیست. پوسته ی هر نانی سوخته است، هر میوه ای کرم خود را دارد. به همین دلیل هیچ عدالت کاملی وجود ندارد؛ حتی کارهای خوب پیامدهای ناگواری دارند و بهترین انگیزهها ممکن است منجر به مرگ و شکست شوند سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
عواطف منفی هیچ کمکی به رفاهتان نخواهد کرد. نگرانی شما در مورد نتیجه کارها و هر مورد کوچکی که ممکن است اشتباه از آب دربیاید، همچنان ادامه دارد. اغلب عصبی هستید، شک دارید که بهترین کارتان را انجام داده باشید و از اینکه کارها خیلی روان جلو نمیرود، ناامید شدهاید. درواقع، کارها برای شما نسبت به آنچه برای دیگران به نظر میرسد، سختتر جلو میرود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آزادی واژه ای است با معانی بسیار؛ هر کس از بیان این واژه منظوری را میرساند، اما تا زمانی که آزادی حاصل نشود، هیچ یک اهمیتی ندارد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
همه ی مردم شبیه به هم هستند. هیچ ملتی جسورتر و بزدل تر، ظالمتر و دلسوز تر، شریرتر و پرهیزگارتر از دیگری نیست. در میان همه نژادها قهرمانان و بزدلان، درست کاران و کج رفتاران وجود دارند سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
اشتباهها برای شما کاملاً غیرقابلقبول هستند، خصوصاً چون این اشتباهها به افراد دیگر نشان میدهند که شما کامل نیستید. شما در مورد اینکه توسط دیگران پذیرفته شوید اضطراب دارید و درنتیجه هیچ خطری را نخواهید پذیرفت. این باعث میشود توان شما برای خلاق بودن یا انجام کارهای جدید و اصیل کاهش پیدا کند. درعوض، بر انجام کارهای امنتر تمرکز میکنید. به پروژههایی میچسبید که در آنها به خودتان اعتماد دارید که کاری عالی انجام میدهید و میدانید که چطور میتوانید به بهترین روش ممکن موفق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما آدمایی که دوست داریم و هیچ وقت فراموش نمیکنیم اونا بخشی از وجود ما هستن(:
بخشی از کتاب تولستوی و مبل بنفش⇧
پیشنهادمیکنم حتما مطالعه کنید(: ♡ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از انگشتهای شکستهی پایت حرف میزنم، از اشکهای یک مرد گنده که خسته و بینواست و از رنجی که کسی از آن خبر ندارد. از لبخندهایت، از ملاحظهات، آگاهی و بینشت و بالأخره از ادبت، که من آن را سرزنش میکنم، همان ادبی که در تمدن امروز ما، به هیچ دردی نمیخورد. مطمئنم. از نزاکت صحبت میکنم. بله، نزاکتت. به آدمها اجازه نده تمام اینها را تباه کنند، وگرنه چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ اگر تو و کسانی مثل تو از لانهشان محافظت نکنند، خب چه بلایی بر سر این دنیا خواهد آمد؟ زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
اگر شهامت باشد هیچکس و هیچ چیز نمیتواند جلوی مسیر شما را بگیرد. تخت خوابت را مرتب کن ویلیام مکریون
زمان، آنان را که همدیگر را دوست دارند، از هم جدا میکند و هیچ چیز دیری نمیپاید. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
ما تمام نشانهها را حذف نمیکنیم. هیچوقت نمیتوانیم بهدرستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را میشنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار همرزمان مردهاش افتاده یا شاید مثل نالهی خیالی آن همرزمها، مثل آههای خفهشدهای که برخی شبها گمان میکرد هنوز به گوشش میرسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
موضوعات گذشته، موضوعات گنگ تا حدودی نامکشوف تا حدی فاقد معنا، پسماندههای مزخرفیاند که بیدلیل حفظ شدهاند؛ چون هیچوقت دوباره سرهم نمیشوند و به نتیجهی خاصی نمیرسند یا آنقدر خاطره نیستند که فراموش شوند… شیفتگیها خابیر ماریاس
آری، درست است که همه چیز به سمت ضعف و سستی میرود اما این هم درست است که هیچ چیزی به کل، محو و نابود نمیشود. پژواکهای ضعیف و خاطرات گریزپا میمانند. مثل اجزای سنگ قبرهایی در اتاقی در موزهای که هیچ بازدیدکنندهای ندارد، همواره جلوی چشم هستند. مثل طبلی پاره که حروف حکشده روی آن کمرنگ شده باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به خاطر کسی که دوست داره دست به هر کاری میزنه. کمک یا حمایتش میکنه. چهطورش مهم نیست. حتی شاید لازم باشه دست به کاری بزنه که پای جونش وسط باشه. بخواد یکی رو از بین ببره، میدونی که دلایل خودش رو داره و هیچ چارهی دیگهای هم نیست و تو هر کاری رو که اون بگه انجام میدی. چنین آدمی دیگه به معنای واقعی کلمه برای تو دلبری نمیکنه بلکه حس میکنی بهشدت به اون وابستهای و این حس، مرتبا قویتر و طولانیتر میشه. همه میدونیم این بی قید و شرط بودن هیچ دلیل و منطق خاصی نداره. واقعا خیلی عجیبه، چون تأثیر بسیار عمیقی داره و هیچ دلیل واقعیای نداره؛ دستکم دلیلی عادی و معمولی که بشه توضیحش داد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بهتره شجاعت به خرج بدیم و سپاسگزار باشیم و بگیم: “هر چند این فرصت مال ما بود اما تموم شد و حتی اگه اختیار پایان چیزی به دست ما بود، همه چیز تا ابد ادامه پیدا میکرد، پست و زننده میشد و هیچ موجود زندهای نمیمرد.” هم باید به مردهها زمانی که سعی میکنن بمونن اجازهی رفتن بدیم و هم گاهی باید بذاریم زندهها هم ما رو ترک کنن… شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیشتر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچوقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمانهایی میرسه که با خودمون میگیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش میافته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها زیادهرویهای عشاق را میپذیرند، البته نه همهی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد میشود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر میرسد. مثلا میگویند «آنقدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چهکار میکنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان میدهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. میتونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی میشود برای تمام اعمال بد و خفتبار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همینطور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالیکه واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیههای حیلهگرش از ما مخفی میکند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه میرسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
گذر زمان هر توفانی را وخیمتر میکند. حتی اگر در آغاز، کوچکترین ابری در افق نبوده باشد. نمیدانیم زمان با لایههای متعدد، نامتمایز و ظریفش چه بر سر ما میآورد. نمیدانیم از ما چه میسازد. دزدانه به پیش میرود، روز به روز و ساعت به ساعت و گامی مسموم از پی گامی دیگر. هیچ توجهی به کارگران پنهان خود ندارد؛ آنقدر محترمانه و محتاط رفتار میکند تا نکند شوکی ناگهانی یا ترسی جانفرسا به ما تحمیل شود. شیفتگیها خابیر ماریاس
تقریبا هیچکس نمیتونه به سؤالهایی که دیگران ازش میپرسن (چرا عاشق این زن شدی؟ چه چیزی توی اون دیدی؟) جواب بده. بهخصوص وقتی اون فرد، آدم غیر قابل تحملی هم باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا پر از آدمهای تنبل و خوشبینیه که هیچوقت چیزی به دست نمیارن چون تن به کار نمیدن اما مرتب غر میزنن و خستهان و عصبانیتشون رو سر بقیه خالی میکنن. برای همین بیشتر آدمها شبیه احمقهای بیکارین که از همون روز ازل با روشی که برای زندگی انتخاب کردن، با خودشون در تعارضن. شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
فکر کن چه مردها یا حتی بدتر چه زنهایی بودن که هیچ تصوری از آیندهی فلاکتبارشون نداشتن. نگاهی گذرا به گذشتهی آدمها همیشه دردناکه… شیفتگیها خابیر ماریاس
تمثالی از عدالت وجود داشت و صاحبان قدرت دستکم به طور علنی و شاید به ظاهر وانمود میکردن که تمامی جنایتها رو تعقیب میکنن و اتفاقا رد بعضی از اونها رو میگرفتن و هر پروندهای که به نتیجه نرسیده بود به حالت تعلیق درمیاومد، مثل الان نبود. این همه پروندهای که هیچکدوم به نتیجه نرسیدن یا صاحبان پروندهها نمیخوان به نتیجه برسن یا گمان میکنن ارزش وقت و تلاش رو نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
توی این دنیا هیچ چیز آسان نیست، حتی آن چیزی که خیلی آسان به نظر میرسد. جنگ آخر زمان ماریو بارگاس یوسا
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیشقدم میشود، تلفن میزند تا وعدهی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچکاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ میشود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابلتحمل یا حتی نگرانکننده میشود، چون همهی ما بهسرعت به چیزی که بهمان داده میشود یا چیزی که هست عادت میکنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمرهی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگیات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمههایی به گوشش بخوانی و در عینحال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگیاش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن سادهات تنگ شود، تا حدی که از دوریات برنجد. آنموقع بیتابی بر او غلبه میکند، بهانههای الکی میآورد، ناشیانه رفتار میکند، تلفن را برمیدارد و میبیند که بیاختیار دارد شمارهات را میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی میدانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحهی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما میشد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چهقدر همهچیز عوض میشد. چهقدر بارم سبک میشد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایهی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگیها خابیر ماریاس
ما ممکن است به اشتباه یا بی اختیار مانعی برای کسی باشیم. شاید کاملا بی اختیار سر راه کسی بایستیم یا راهش را سد کنیم. این یعنی هیچکس در امان نیست. همهی ما میتوانیم مایهی نفرت یا خشم و کینهی کسی باشیم، حتی مفلوکترین و بیآزارترینمان… شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به انتظار رسیدن به موقعیتی محال خو میکند. عمق وجودش امن و آرام و منفعل است و باور نمیکند که آن موقعیت هرگز پیش نمیآید. اما درعینحال هیچکس به کل ناامید نمیشود. این بیقراری، ما را هوشیار نگه میدارد و نمیگذارد راحت و آسوده به خواب برویم. بالأخره بعیدترین اتفاقات هم یک روز رخ دادهاند و این را هر کسی میفهمد. حتی آنها که از تاریخ یا حوادث دنیای قبل یا حتی دنیای حال چیزی نمیدانند؛ دنیایی که همگام با تردیدآنها پیش میرود… شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچچیزی وسوسهانگیزتر از آن نیست که خودت را به دیگری بسپری حتی در تخیل و مشکلاتش را از خود بدانی و خودت را در وجود او غرق کنی. چون آن مشکلات مال تو نیست، تحملش آسانتر به نظر میرسد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که میتونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامیداره اینه که از جایی که هیچکس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زندهها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اونها جایی نداره. برای کسیکه برمیگرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمیخوان و داره دنیا رو به هم میریزه. مزاحم آدمهایی بشه که دوستشون داره و اونها نمیدونن باهاش چه کار کنن. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هیچوقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمیکنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری میکنیم، اما ارثش برامون میمونه. خونهاش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمیگشت باید بهش پس میدادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار میداد و به شدت آسیب میدیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این میرسیم که بدون اونها خوشحالتر و راحتتر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه میتونیم زندگی تازهای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از اینکه مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهندهی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی میکنه همیشه چیزی داره که مایهی عذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
بله، همهی ما نسخههای جعلی متوسطی هستیم از کسانی که کاملشان را هیچوقت ندیدهایم. کسانی که هیچوقت حتی نزدیکمان نشدهاند و فقط از زندگی کسانی که امروز دوستشان داریم عبور کرده یا شاید توقف کردهاند. اما بعد از مدتی خسته شده و بیهیچ ردی ناپدید شدهاند؛ طوری که کسی به گردشان هم نرسید یا مُردند و بر جان آنها که دوستشان داریم زخم کشندهای زدهاند که در نهایت خوب شده است. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیشتر ببینیم آنها را بیشتر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان میکنیم ما را انتخاب میکنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمیکنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بیوقفهامان پاداش میگیرد و ثابت میشود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قویتر و ماندگارتر است. این وقتها میدانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده میشویم، مگر آن که خوشباورانهترین امیدهایمان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی میکنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبهنفسترین زنها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمیزنند و تذکرهای نخوتبار میدهند، بهشدت سرخورده میشوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
بالأخره لحظات بد رو هم پشتسر میذاریم و از این شرایط بیرون میآیم، مگه اینکه مخمون ایرادی پیدا کرده باشه و از سردرگمیمون راضی و خوشحال باشیم. بدی مصیبتهای سنگین، اونهایی که ما رو تکهپاره میکنن و بهظاهر غیرقابلتحملن اینه که آدمهای مصیبتزده از ته دل آرزو میکنن دنیا همون موقع تموم بشه، غافل از این که دنیا هیچ اهمیتی به خواستهی اونها نمیده و راه خودش رو میره و حتی آستین فرد مصیبتدیده رو ول نمیکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود داره. همون لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همین جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که میمیره همیشه نشونههایی باقی میذاره و خودش این رو میدونه. این رو هم میدونه که از اون نشونهها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اونها رو به شکل خاطره باقی میذاره. میدونه که آدمها براش دلتنگی میکنن و کسانی که اون رو میشناختن نمیتونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضیها دربارهاش احساس گناه میکنن، بعضیها آرزو میکنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری میداشتن، بعضیها براش سوگواری میکنن و نمیفهمن چرا غصه خوردن چارهی کار نیست. بعضیها هم از نبودش ناامید و افسرده میشن. هیچکس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمیبره، البته غیر از مادری که بچهاش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچهای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر میکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچهای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا میافته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمیدونه زندگیش چهطوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچوقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی میدونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
خیلی از آدمها بیعدالتی بزرگ یا خشمشون رو با این فکر تسلی میدن که «اگه امروز برمیگشت…» یا «اگه این چیزها رو میدونست تنش توی گور میلرزید» و یادشون میره که هیچ مُردهای تابهحال زنده نشده یا تنش توی گور نلرزیده یا خبردار نمیشه که بعد از مرگش چه اتفاقاتی میافته. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدمها مدام در حال تغییره. آدمها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی میکنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس میشه. با عشق شروع میکنن، با نفرت تموم میکنن یا از بیعلاقگی به علاقه میرسن. هیچوقت نمیتونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهان، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون اینقدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
او گذشته است اما من همچنان حال هستم. اگه من هم گذشته بودم، دستکم از این نظر مثل اون بودم و در موقعیتی نبودم که دلم براش تنگ بشه یا مرتب یادش بیفتم. همسطح اون بودم یا در همون بُعد، در همون زمان و توی این جهان نامطمئن تنها نمیموندیم، جهانی که توی اون هر چیز آشنایی ازمون سلب میشه. اگه اینجا نباشیم هیچچیزی رو نمیتونن ازمون بگیرن. اگه خودمون مُرده باشیم دیگه چیزی برامون نمیمیره. شیفتگیها خابیر ماریاس
حس میکرد موقعیت بیثباتی دارد حتی اگر حقیقتا اینطور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم میپاشد، انگار هیچچیزی محکم و قابلاتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود میگوید «چه فایدهای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار میده؟ فایدهی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچهدار بشیم؟ چرا هیچچیزی موندگار نیست؟ همهچی تموم میشه و موقعی که تموم میشه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمهایی هستند که ناراحتی را تاب نمیآورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبکسر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدمهای دیگر درک میکنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریعتر و با دردسر کمتری دور میریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیتهایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحالاند و برخلاف اغلب آدمهای ملالآور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو میزند، چون تقریبا هیچچیزی نمیتواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگیها خابیر ماریاس
گاهی اتفاقاتی میافته که نمیشه هیچکس رو به خاطرش مقصر دونست. یا چیزی به اسم بدشانسی وجود داره یا گاهی آدمها از مسیرشون خارج میشن، راهشون رو گم میکنن و برای خودشون بدبختی و ادبار به بار میارن. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیفهمی چه کسی در کمین توست یا شکل مرگ منحصربهفرد تو چگونه خواهد بود. مرگ تو همیشه منحصربهفرده حتی اگه رفتنت از این دنیا، مثل خیلیهای دیگه، مثل یک بلای ناگهانی باشه. معمولا علامتهای خطری هست، یه بیماری ارثی یا بیماری همهگیر، تصادف اتومبیل، سانحهی هوایی، فرسودگی یکی از اعضای بدن، حملهی تروریستی، رانش زمین، خارج شدن قطار از روی ریل، حملهی قلبی، آتیشسوزی، هجوم شبانه به خونهات، یا گم شدن توی منطقهای خطرناک به محض ورودت به شهری ناشناخته… شیفتگیها خابیر ماریاس
به گمانم آدمهایی که اهل شایعه هستند و به بدترینها فکر میکنند، همیشه به طریقی چیزی را که دنبالش هستند مییابند. بهخصوص اگر منفی باشد یا نکتهی کوبندهای داشته باشد. حتی اگر هیچ ربطی بهشان نداشته باشد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم که روابطمان با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر میپذیرد. نیکی حقیقی انسان -در کمال خلوص و صفا و بی هیچگونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند. بار هستی میلان کوندرا
هیچکس بهتر از سیاستمداران به این موضوع پی نبرده است. به مجرد آنکه سر و کلهی یک عکاس پیدا در نزدیکی آنها پیدا شود، به شتاب به سوی اولین کودکی که دم دستشان است میروند، او را در آغوش میگیرند و میبوسند. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمهی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون میگوید: بهتر است در یک خانهی شیشهای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهی نگاهها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز سختتر از احساس همدردی نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که به طور مشترک با کسی دیگر برای یک نفر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوهی تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
شناخت خودتان شما یک عمر با خودتان خواهید بود. هیچچیزی نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد. شناختن و دوست داشتن خود، گوشدادن به خود و قدردانی از خودتان برای سلامتتان لازم و حیاتی است. شاید در این لحظه رسیدن به این نقطه از دوستداشتن و پذیرش و تأیید تمام آنچه هستید برای شما دشوار باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مهمترین مسئلهای که باید در مورد گفتوگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکسکننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و بههیچوجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع میشوند و در بزرگسالی هم ادامه پیدا میکنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آنها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روشهای متعددی میتواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روشها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث میشوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبهنفس هستم و اندامم هم این را نشان میدهد! - بدن من در مقیاس منحصربهفرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان میکنم بدنم به طرزی شگفتانگیز کار میکند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت میکنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام میدهد و بابت همه کارهایی که میتوانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازهای وجود دارد و بدن من جذاب است. - میدانم که بدن فیزیکی هیچکسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقصهایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت میبرم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کردهام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همینطور رفتار میکنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوب غذا خوردن منافع بیشماری دارد: - انرژی و نیروی حیات بالاتر - دستگاه ایمنی قویتر برای مبارزه با عفونتها - بهبود توانایی تمرکز - خواب راحتتر - اجتناب از دردهای ماهیچهای و مفصلی - قلب سالمتر - خلقوخویی پایدار - احتمال کمتر بیماری رژیم غذایی از نوع غربی بر گوشت قرمز، محصولات لبنی با شیر کامل، شکر، نمک و چربی اشباعشده متمرکز میشود. یک رژیم متعادل شامل غذاهایی از همه گروههای غذای اصلی است، ازجمله میوهها، سبزیها، پروتئینها، غلات کامل و چربیهای سالم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر میرسد جامعه از وزن بهعنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده میکند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر میمانند تا نشانههایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روشهای زندگی سالمتر رو میآورند. آنها خیال میکنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصلها و ماهیچههایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگیشان ایجاد کنند. روش هوشمندانهتر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هیچ عشقی بدون از دست دادن وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمیآورد. او اسم هیچکس را یادش نمیآمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمیبنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اونوقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه میره. این هیچی پیدا نکردن مسئلهساز میشه. مردم پروتکتریت رو به فکر میندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدتها قبل میزیست، به آر امش رسیدهام که میگوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مردهای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمیتوانید همزیستی داشته باشید. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمیبینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن میکردیم. من یک پارهسنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت میکرد. هیچوقت به آسانی از من نمیگذشت… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
هیچ وقت چیزی رو تا با چشمات نبینی، با گوشات نشنوی، با دستات لمس نکنی و توی ذهنت تصور نکنی و مفهومش نفهمی ، باور نکن 3 دختر حوا الیف شافاک
او آهسته درحالیکه با هر کلمه انگشتش را به سمت من تکان میداد، تکرار کرد: «درست است! هیچ ملحدی در سنگر نیست. خدای مسیحی، خدای یهودی، خدای چینی و هر خدای دیگر، سرانجام یک خدا لازم است و بدون آن، نمیتوان جنگید.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
هیچکس نمیتواند همراه ما یا برای ما بمیرد. تصور مردن از منظر یک انسان زنده، خود تداعیگر رهاشدنی مطلق و بی چون و چراست. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
حق با تو است مامان. هیچکدام از ما بلد نبودیم به حرفهای یکدیگر گوش کنیم… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
چقدر به آن دسته از دوستانی که مادرانی صمیمی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه میخوردم و چقدر عجیب است که آنها به مادر خود دلبستگی ندارند؛ نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی اندیشیدن مرتب به آنها، هیچ. درحالیکه من مجبورم چندبار در روز مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی دهسال پس از مرگش، اغلب بیاختیار دستم به سمت تلفن میرود تا با او تماس بگیرم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر ایمان به ابدیت برای انسان، ضروری است (و بی آن، گریزی جز خودکشی نمیماند) بدین معناست که سرشت آدمی با ایمان در هم آمیخته است و چون اینچنین است، بنابراین بی هیچ تردیدی روح آدمی جاودانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
جادو نباید به دلخواه کس دیگهای استفاده بشه. » زان این را بارها و بارها گفته بود: «چطور من این کارو بکنم وقتی میخوام بهش یاد بدم هیچوقت نباید این کارو انجام بده؟ وقتی متوجه بشه چی؟ این کار اسمش دوروییه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
شما در این شرایط احساس تنهایی و غیر مهم بودن میکنید. احساس میکنید که اهمیتی ندارید و هیچکس به شما اهمیت نمیدهد. شما هدفی ناچیز در زندگیتان دارید و دلیلی برای رؤیا دیدن در مورد اهداف ارزشمند ندارید. خودتان را شایان عشق یا دوستی دیگران نمیدانید و برقراری رابطه باز و صادقانه برایتان مشکل است. احتمال زیادی دارد که احساس کنید در کارتان گیر کردهاید و کاری متوسط انجام دهید و احتمال کمی دارد که ارتقا یا اضافه حقوق شامل حالتان شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر پاسختان به یک یا چند سؤال بالا بله است، فاقد عزتنفس هستید و این به نحوه نگاه شما به اندامتان و رسیدگی به مشکلات تنانگاره شما آسیب میزند. داشتن تصویری ضعیف از اندام به این معناست که شما بدنتان را از دید منفی نگاه میکنید. وقتی به خودتان نگاه میکنید، تنها نقصها را میبینید و بر همه مواردی که احساس میکنید در بدنتان ایراد دارد، تأکید میکنید. ممکن است در صرف زمان و تلاش برای مراقبت از اندامتان هیچ فایدهای نبینید؛ مثلاً به روشی سالم غذا نخورید، ورزش نکنید و بهخوبی لباس نپوشید. درواقع ممکن است به حدی از اندامتان بدتان بیاید که حتی دوست نداشته باشید در آینه نگاه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتیکه حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت میگیرد و شادی و نشاطی که از رابطههایتان ایجاد میشود، برقرار میکنید. با اینکه بهتنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آنها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه بهخوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد میشود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطهای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اگر مثل خیلی از افراد دیگر کمبود عزتنفس داشته باشید، ممکن است احساس کنید که باید در همه چیز کامل باشید. اگر کامل نباشید بیرحمانه از خودتان انتقاد میکنید و بازده واقعیتان بهمرور زمان کاهش پیدا میکند. شما از کمالگرایی رنج میبرید و با استفاده از گفتوگوی درونی منفی، به خودتان میگویید که همیشه باید بینقص عمل کنید و اگر نتوانید هر کاری را بینقص انجام دهید، آنگاه هیچ ارزشی ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
از پس مردها برآمدن کار سختی است، و هیچوقت از خدا پسر نخواه… نه اینکه من از دخترها خوشم بیاید، نه. دنیا برای من از مردها ساخته شده است، دختر جان، برای من فقط مردها هستند که وجود دارند. و تو هم مثل من هستی. بنابراین تو هم دردسر را قورت میدهی و غصه را قی میکنی. چون وقتی زنی زندگیاش را بر پایهٔ مردها میسازد، حالا چه شوهرش باشد چه پسرش، آنچه ساخته دیر یا زود، تلپّی بر سر خودش خراب خواهد شد. عروس (نمایشنامهای در 14 پرده) دیوید هربرت لارنس
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمیآید و در این همواره آمادهبودن حیرتبار است که درمییابد چرا من همزمان میستایم و ویران میکنم. این دنیا است که ویران میکند و این منم که میرهانم و بدینسان تمامی حقوقش را به وی بازمیگردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکیشان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگیها دهشتبارند و قلب بیباک، گرفتار تردید نمیشود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگیها دارد و یا اینکه به راستی هیچچیز حقیقیتر از آشفتگیها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
مصطفی گفت: رفیقم وکیل بزرگی است، امبدوارم هیچوقت به کمکش محتاج نشوی
مارگریت ارام خندید و گفت: همیشه کسی را لازم دارم که از من دفاع کند، مگر همه ی زنها این طور نیستند؟ گدا نجیب محفوظ
وقتش رسیده کاری کنم که در زندگی ام نکرده ام و ان این که هیچ کار نکنم. گدا نجیب محفوظ
سرخوشی صبحدم چیزی است یا چیزی نیست؟ این حقیقت هر چیزی در هیچ و پوچ نهفته است؟ عذاب کی به پایان میرسد! گدا نجیب محفوظ
اغواگری که روشنبین شود، از این حیث عوض نخواهد شد. فریبدادن، حرفهی اوست. فقط در رمانهاست که تغییر حرفه میدهند یا بهتر میشوند. اما در عین حال میتوان گفت هیچ چیز عوض نشده و همه چیز تغییر شکل داده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسان خود دوزخ را برای خویش به وجود میآورد و تنها پاسخش به خشم خداوندی، شرافت انسانی وی است و نه هیچ چیز دیگر. او به آفریننده میگوید: «من شرافت دارم و به پیمان خود پایبندم، چراکه نجیبزادهام.» افسانه سیزیف آلبر کامو
دونژوان سیراب شدن را تجویز میکند. اگر او زنی را رها میکند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی اینگونه او را سیراب میکند و هیچچیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوهی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار میکند ؛ پول خانه اش را میدهد ؛ مالیات پرداخت میکند ؛ کارهایش را خوب انجام میدهد و ازدواج میکند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد میاورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال میکرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسنهای تیرهای که طوری میکنند حالات را که بخواهی براشان بمیری و میبرندت به بهشتی پر از زنهای خوابیدهٔ ژاپنی که هیچوقت بیدار نمیشوند و همهاش خواباند، در حال دیدن خوابهای زیبا. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
هیچوقت اسبابِ ناراحتیاش کم نبود. غصهها همهجا دنبالاش میکردند، مثل میلیونها موش سفید آموزشدیده، و او اربابشان بود. اگر به غصههاش یاد میداد آواز بخوانند، طوری آواز میخواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمونها جلوشان صدای سیبزمینی بدهد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچوقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسندهجماعت ارزشِ رابطهای طولانی را ندارد. نویسندهها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینهبردارند و هزینهٔ نگهداریشان سنگین است. آنها مثل داشتن جاروبرقیایاند که همیشه خراب است و فقط انیشتین میتواند درستاش کند. زن میخواست نامزدِ بعدیاش جارودستی باشد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
درست هنگامیکه هیچچیز ثابت نشده، همهچیز میتواند ثابتشده انگاشته شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
من در میل مردم به بردن هر چه بیشتر و سریعتر پول هیچ چیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که <<کلان بازی نمیکنم>>،می فرماید: <<دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است>>. انگاری حرص حقیر و طمع بلند همتانه با هم فرقی دارد. مسأله نسبی است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
فراست به شیوهی خود به من میفهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعیست همهچیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سدهها ادعا و وجود بیشمار انسانهای سخنور و مجابکننده نشان داده اینچنین نیست و اگر اشتباه نکنم دستکم در این زمین هیچگونه نیکبختیای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقولههای روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامیدارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمامی کارهای بزرگ و اندیشههای والا آغازی ریشخندآمیز دارند. آثار بزرگ، اغلب در خم یک کوچه یا هیاهوی یک رستوان زاده میشوند. پوچی نیز به همین گونه پدیدار میشود. اصالت دنیای پوچ، زادهی پنین حقارتی است. در مواردی، پاسخ «هیچ» میتواند بیانگر طبیعت اندیشههای ریاکارانهی انسان باشد و این را مردمان نیک بهخوبی میدانند. افسانه سیزیف آلبر کامو
احساس میان انسان و زندگی، بازیگر و آرایه، بهراستی احساسی پوچ است. تمامی انسانهای سالمی که به خودکشی میاندیشند، بی هیچ توضیحی درمییابند که رابطهای مستقیم میان این احساس و میل به سوی نابودی وجود دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
در ضمن، یادآورد شد هیچکدام از کسانی که در خیابان میبیند، به آنچه دوست داشته، دست نیافته است. واقعیت زندگی همین بود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به دنبال یافتن شادی، اگرچه همهی ما برابر هستیم، هیچکدام از ما شاد نیست. نه آن بانکدار/موسیقیدان، نه دندانپرشک/نویسنده یا زن خانهدار/مدل. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
تجربهی من در زندگی، اندک است ولی به من میآموزد که هیچکس صاحب هیچچیز نیست. همهچیز تنها نوعی توهم است و این توهم، در مسائل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی، چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، درنهایت میآموزد که هیچچیز به او تعلق ندارد و اگر چیزی به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونهای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین (یا آخرین) روز زندگی من است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هیچوقت کسی با گریه از هندسهی اقلیدس و سیستم دورهای اتم خداحافظی نکرده. هیچکس برای جدایی از اینترنت و جدول ضرب حتی یک قطره اشک هم نریخته. این دنیا، زندگی، افسانهها و ماجراهایش است که با آنها وداع میگوییم. باید از انسانهایی جدا شویم که به راستی دوستشان داریم… دختر پرتقالی یوستین گردر
در جایی خوانده بودم بیش از بیستدرصد از زنها خود را جزو سهدرصد از زیباترین زنان کشورشان میدانند و بدیهی است که این معادله هیچوقت حل نمیشود. دختر پرتقالی یوستین گردر
پیت هاین:
«آنکه هیچگاه در حال نزیسته، هیچ نزیسته. تو چه میکنی؟» دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلیها فکر میکنند که ستارههای آسمان، چشمک میزنند یا روشن و خاموش میشوند درحالیکه بههیچوجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامیهای آن در بیننده ایجاد میکنند؛ درست مثل وقتیکه سطح آب حرکت میکند و ما سنگهای کف آب را تار و لرزان میبینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمیتوانیم بهطور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
ما متعلق به این سیاره هستیم و این امری بدیهی است و بدون شک در قسمتی از طبیعت این سیاره، از میمونها و خزندگان یاد گرفتهایم که زاد و ولد کرده و تعدادمان را افزایش بدهیم و من هیچ اعتراضی به این موضوع ندارم و نمیخواهم همهچیز را زیر سوال ببرم. منظورم فقط این است که نباید این موضوع باعث شود که نتوانیم جلوتر از دماغمان را ببینیم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم میتوانستیم از تجربهی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربهی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالیکه خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یکبار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکردهاند. اینجا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هر کسی به قیافهی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی وقتها این احساس را دارم که هر یک از ما بالای قلهی ابری کوهی ایستادهایم و با وجود فاصلهی زیاد سعی داریم از آن بالا همدیگر را پیدا کنیم و در میان ما یک درهی جادویی وجود دارد که تو همین الان در مسیر زندگیت آن را پشت سر گذاشتهای؛ درحالیکه من بههیچوجه اجازه نداشتم تو را در این مسیر همراهی کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
تصنیف عاشقانهی قرن هجدهم کوچهبازارهای پاریس را بر لب میآورد:
«جز محبوبم
جز محبوبم
هیچکس آشنایم نیست، هنوز هم
بی محبوبم
بی محبوبم
نخواهم زیست، یک روز هم…» لیدی ال رومن گاری
هیچچیز بالاتر از آن نیست که لذتطلبی ببیند مردم در لذاتش سهیم میشوند. لذتطلب حقیقی و مخلص میتواند از لذات خود چشم بپوشد، بهشرطیکه ببیند همهی مردم از زندگی خود لذت میبرند. لیدی ال رومن گاری
شاید این چشمان من بود که اینهمه زیبایی در او میدید. نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچچیز بهجز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
عشقهای بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکاند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچگونه اثری نابود شوند و از بین بروند. لیدی ال رومن گاری
پس از اینهمه سال زندگی در بین نجیبزادهها باید یاد گرفته باشی که هیچوقت احساسات خود را بروز ندهی. لیدی ال رومن گاری
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمیتواند جبران کند. لیدی ال رومن گاری
زن نباید مراقبت از شانههایش را کنار بگذارد. افسوس خوردن، هیچ دردی را دوا نمیکند. لیدی ال رومن گاری
وقتی به این فکر میکنم که شاید هیچوقت نتونم ببینمش، انگار بدنم رو دارن به دو تکه قسمت میکنن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مدتیه درگیر بحران میانسالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر میکنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمیرسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذتبخش بودن، دیگه به نظرم خستهکننده و مسخرهان، دیگه دلم نمیخواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی میترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر میکنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه میکردم. اینطوری الان یهجورایی در برابر این حس در امان بودم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خوب که نگاه کنی متوجهمیشی این حس پریشانی، این حس خفهکننده، این گرفتگی قفسه سینه و یه همچین احساساتی از هزارسال قبل تا حالا هیچ تغییری نکرده. حس از دست دادن تو هزارسال قبل، درست همون حسی بوده که الان هم هست. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توکای گفت: «من زنهای جذاب زیادی رو دیدم. زنهایی که زیباتر از اون بودن، زنهایی که سلیقهی بهتری داشتن، باهوشتر بودن و از لحاظ شغل و طبقهی اجتماعی از اون هم بالاتر بودن، اما تمام این مقایسهها هیچن! میدونی چرا؟ چون فقط اونه که برای من خاصه و این خاصبودن اون یهجورایی کامله. چطوری بگم… منظورم اینه تمام ویژگیهایی که تو وجود این زن هست، بههم مربوط و باهم آمیختهان. اما همهشون یه نقطهی مشترک مرکزی دارن که هر چی هست بدجور من رو به خودش جذب میکنه؛ مثل یه آهنربای قوی و غولآسا.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
چیزهایی که او میدانست در مقابل بی کرانی دنیا هیچ بود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
عزیز من! آه، کاش فقط هفتاد سال پیش همدیگر را میدیدیم! نه، اینطوری عالی است؛ دیگر آنقدر فرصت نخواهیمداشت که از یکدیگر، بیزار و متنفر شویم، که به چشم خود شاهد سپریشدن دورهی جوانیمان باشیم و با دلآشوبه و انزجار از شور و شیفتگی گذشتههامان یاد کنیم، که به دنبال یافتن شخص ثالثی برویم. شما از یکطرف و من از سوی دیگر، در یک جملهی کوتاه میتوانم بگویم که دیگر برای شناختن یکدیگر هیچ فرصتی نخواهیمداشت. مالون میمیرد ساموئل بکت
مشکلات بغرنج همیشه گریبانگیر کسانی شدهاند که بههیچوجه آراموقرار نداشتهاند، تا وقتیکه بهقطع دریابند که کارسینومایشان مربوط به پیلور است یا از دوازدهه یا همان اثنیعشر. مالون میمیرد ساموئل بکت
میتوان گفت کسی که به اندازهی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامیرسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچکس دیگری از راه نخواهد رسید و همهچیز به پایان میرسد؛ جز انتظار عبث. هنگامیکه میمیرید، دیگر خیلی دیر میشود، دیگر بیش از حد انتظار کشیدهاید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون میمیرد ساموئل بکت
هنگامیکه یکی از آنها میمیرد، بقیه ادامه میدهند؛ پنداری که هیچ اتفاقی رخ نداده است. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدمزدن با همنوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر اینکه دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانهبهشانه همدیگر چند قدمی راه میروند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا میشوند و شاید هر یک زیر لب زمزمهکنند که دیگر هیچچیز جلودارشان نخواهد بود. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای آدمها و اشیا هیچچیز خوشتر از بازیکردن نیست؛ همینطور برای بعضی از حیوانات… مالون میمیرد ساموئل بکت
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
هیچوقت نمیتوان رفتار آدمها را حدس زد؛ باید صبر کرد و منتظر ماند. زمان بر ما حکم میراند و اوست که در آن طرف میز با ما قمار میکند و همهی برگها را در دست دارد؛ ما نیز باید برگهای برندهی زندگی خود را حدس بزنیم. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیزی مانند امید حقیقی نمیتواند نظر آدم را تغییر دهد. او چنین امیدی داشت و خدا کند که همیشه هم داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
- شما نمیتوانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا میرود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت میدهد.
- من که با وجود جوانیام، از هماکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشدهاید.
- از کجا میدانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکردهاید. کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بیشک هنوز دولت حاکمهای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودیای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشمبند سیاه گفت: «پس آیندهای هم وجود ندارد.»
- من نمیدانم که آیندهای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آیندهای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمیخورد. کوری ژوزه ساراماگو
حقیقت این است که زندگی در یک پیچوخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتیکه پایش را از آنجا بیرون میگذارد، بی دست یاریکننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچوخم بسیار درونشهری پر از هرجومرج ببرد، نیست. در اینجا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمیخورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها میتواند تصویر محلهها را تداعی کند نه راههایی را که به آنها ختم میشوند. کوری ژوزه ساراماگو
کوری یعنی زیستن در دنیایی که هیچ امیدی باقی نمانده است. کوری ژوزه ساراماگو
به همان صورت که لباس زیبا نشان از آدمبودن نمیدهد، برای شاه شدن هم کافی نیست که فقط عصای پادشاهی را داشته باشی و این حقیقتی است که نباید هیچوقت آن را فراموش کرد. کوری ژوزه ساراماگو
تمام آنهایی که این پیام را میشنوند و بی هیچ تردیدی، شهروندانی شرافتمند هستند، احساس مسئولیت کنند و از خاطر نبرند در این قرنطینهای که هماکنون در آنند، بی هیچ مسئلهی شخصی، نشانهای از اتحاد آنها با شهروندان دیگر کشور است. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیز در دنیا به طور حقیقی، متعلق به ما نیست. کوری ژوزه ساراماگو
کفاره دادن برای موقعیتهای اساطیری هیچ وقت تمام نمیشود. وارد ناشناخته شدن،جوهره انسانیت است. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
هیچ کس با تبدیل مورد بدتر چیزی به بهترش یاد نمیگیرد. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
چفدر ارزشمند است که هیچ چیز را بر خودمان مشکل نپنداریم فراسوی ذهنم ریچارد باخ
هیچ درد یا تنبیهی بدتر از حافظه وجود ندارد. آواز ملکه (کتاب دوم از مجموعه ملکه سرخ) ویکتوریا اویارد
بهم خبر دادن. فرقی نمیکنه که کجا باشی چه روی ماه،چه توی یه سکونتگاه فضایی. خبرهای بد ظرف چند ثانیه بهت میرسن. شاید خبرهای خوب رو از دست بدی اما خبرهای بد رو به هیچ وجه. آخرین جواب آیزاک آسیموف
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی میکرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک میکند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه میتابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
راستش هیچکس نمیداند. این بیماری یا باید خودبهخود از بین برود و یا تا همیشه ادامه پیدا کند… کوری ژوزه ساراماگو
آن مرد چیزی جز یک ماشیندزد ساده نبود که هیچ امیدی به پیشرفت در زندگی ندارد و همیشه صاحبانواقعی این شغل، از آنها بهرهکشی میکنند. کوری ژوزه ساراماگو
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
اگر همهی ماهیچهها و استخوانها و مفاصل در حالت آرامشواقعی قرار بگیرد، خواب مطمئنا میآید. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
هیچگونه شادیای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوانهایم را بشنوم. نصف پولی را که درمیآورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور میریزم و تلف میکنم. من بندهٔ پول نیستم، بلکه پول بندهٔ من است. من بندهٔ کارم و به این بندگی میبالم. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
هیت کلیف: تو به من فهماندی که چقدر بی رحم هستی. چرا اینقدر بد و سنگ دل هستی ؟ چرا مرا تحقیر میکنی ؟ تو به احساسات من و خودت خیانت کردی. چرا ؟ من نمیتوانم چیزی بگویم که تو را دلداری بدهم. تو مستحق این وضعیت ناگوار هستی. تو خودت را کشتی، فهمیدی ؟تو بودی که خودت را کشتی. تو میتوانی الان مرا ببوسی و زاری کنی. تو اشک مرا در آوردی، اما مطمئن باش که همین اشکهای من باعث رنج و عذاب تو میشوند. تو مدعی دوست داشتن من هستی چرا مرا ترک کردی ؟ جواب بده. تو مرا به خاطر یک هوس زودگذر نسبت به ادگار لینتون ترک کردی؟خوب میدانستی که فقر، زندگی ساده، مرگ یا هیچ چیز دیگری نمیتواند ما را از هم جدا کند، اما تو خودت با دست خودت باعث شدی برای همیشه از هم جدا بشویم. من قلب تو را نشکستم، تو خودت باعث شکستن قلبت شدی و خون به دل من کردی. تو همه ی آرزوهایم را به باد دادی. عشق هرگز نمیمیرد (بلندیهای بادگیر) امیلی برونته
یکشنبه عجب روز طولانی مصیبتباری است! طوریکه آدم ترجیح میدهد یکشنبهها کار کند. کل روز کاری برای انجام دادن نداری و هیچ جای درستحسابی هم نیست که بروی آنجا. نان و آب یوجین اونیل
هیچ کس نمیتواند بدون اینکه یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند جزء از کل استیو تولتز
جز خوشبختی، هیچچیزی را جدینگیرید. مرگ شادمانه آلبر کامو
بدترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست
یک ترکیب است
تنهایی رنج کشیدن ریگ روان استیو تولتز
وقتی شکستمیخوری، کار راحت میشه. هیچوقت متوجهنشدهبودم در شکست، کار آدم چقدر سادهست! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
او فهمید که هیچمردی هیچگاه توی دریا، تنهایتنها نبودهاست. یاد آنهایی میافتد که در قایقکوچکشان از اینکه از ساحل دورشوند، میترسیدند؛ البته در ماههایتوفانی کاملا حقداشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آنهنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونههاش رو توی آسمون برای روزهایبعد میبینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
با خودش میگفت: توی وجود هیچکس هیچی نیست، بهجز کارایی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش میگفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی میدونه چندسالشه؟ تابهحال همچین ماهیای که اینقدر قویباشه و اینجوری مقاومتکنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمیپره. میتونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تمومکنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و میدونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزهاش نیست. موندم نقشهای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دلش بهحال پرندهها میسوخت؛ بهخصوص بهحال چلچلههایظریف و تیرهرنگی که همواره پرواز میکردند، میگشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمیآمد. با خودش گفت: زندگی پرندهها از ما سختتره. بهجز اون پرندههایغارتگر و گندههایپرزور، بقیه گرسنهاند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
آدمی باید بداند راههای خودش کدامند، راههای خودش به تنهایی. راههایی که هیچکس دیگر امکان ندارد از آنها بگذرد… بعضی راهها در زندگی وجود دارند که آدمی حتا پس از مرگ هم شده باید از قیامت برگردد و از آنها راهی شود. چون اگر از آن راهها نرفته باشد. مرگش ناتمام باقی خواهد ماند… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آسودگی به این معنی که قبل از مرگ دنبال هیچ چیزی نباشیم، قبل از مرگ فکرت مشغول پاسخ هیچ پرسش نباشد. من از آرامش برایت حرف زدم، آرامش. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«یک جور معصومیت هست. فقط یک جور و دیگر هیچ، آن هم اینکه نگذارند انسان، انسان را درک کند. وقتی انسانها همدیگر را شناختند، همه چیز به گناه تبدیل میشود.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدمی که میداند به کدام طرف میرود گم نمیشود. من میدانم آدمی موجودی است که راهها را خیلی زود گم میکند. میدانم که آدمی راههایش را پیدا نمیکند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان میآوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازهٔ انسان راهها را گم نمیکند… انسانها چیزی نیستند جز موجوداتی که راهها را گم میکنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گرانقیمت و یا تماشای باله میبرد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمیماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبالتان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون میبرد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشیتان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
درست است. زنهایی نیز هستند که به مرد اجازه نمیدهند در را برایشان باز کند یا صورت حساب را بپردازد. آنها از اینکه کسی برایشان «خرج کند» امتناع میکنند. یک زن زیرک با این موضوع که با او به خوبی رفتار شود هیچ مشکلی ندارد. پس اجازه میدهد مرد هر آنچه میخواهد را به او بدهد و به خود نیز اجازه میدهد که آن را دریافت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجا که مردها خود را مقید به توضیح احساسشان نمیکنند، گاهی زنها فرض را بر این میگذارند که هیچ احساسی پشت این هدیه نیست و مرد برای دل خودش این کار را انجام داده است. اگر مردی به شما هدیهای داد، با سپاسی که از مهربانی اش میگزارید، آن احترامی که شایسته آن است را در حقش بجا آورید. اگر میخواهید با شما رفتار درستی داشته باشد، شما هم باید کاری کنید که احساس مهم بودن و خاص بودن داشته باشد. پس هر بار که او کاری را از روی محبت و سخاوت انجام میدهد، او را تشویق کنید. در غیر این صورت، او دیگر انگیزهای برای انجام چنین کارهایی نخواهد داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۳
نیاز مالی هیچ تفاوتی با نیاز احساسی ندارد، در هر دو مورد او احساس خواهد کرد که اختیار شما را به صورت تمام و کمال دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پول پرستی هیچگاه به کار کسی نخواهد آمد. همانطور که از اخبار و تیتر روزنامهها مشخص است، پول پرستها به تازگی با مشکلی به نام وایاگرا مواجه شدهاند زیرا تنها کسانی که به آنها توجه میکنند پیرمردها هستند. حالا رکسان تلاش زیادی میکند تا آنچه قبلاً داشته است را دوباره به دست بیاورد، اما این بار سروکارش با دندان مصنوعی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل اصلاً نمیداند که چرا زیادی لطف کردن و زیادی خوب بودن، نتیجه عکس میدهد. او به هیچ عنوان نمیداند که تا چه اندازه در وجود مردش غرق شده و خود را فراموش کرده است. اوهرچه بیشتر پیش میرود بیشتر از مردش دور میشود و او را از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- او هیچ چیزی که توهین به شخصیتاش باشد را نمیپذیرفت، در آن زمان من گلایه میکردم اما حالا اعتراف میکنم که این کارش مرا جذب میکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- هنگامیکه مردی نقاب خونسردی بر چهره میزند، گمان میکند که دارد با قدرت و نیروی خود، زن را تحت تأثیر قرار میدهد. او با تظاهر به دانستن همه چیز، میخواهد جذابتر به نظر بیاید. هیچ مردی نمیخواهد که زن او را به چشم «پسر مامان» و یا یک مرد گریان نگاه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی با کسی تازه آشنا میشوم تظاهر میکنم که نسبت به او بی اعتنا هستم. یا زیاد به او زنگ نمیزنم تا او را مشتاق نگه دارم. هیچ مردی دوست ندارد در نظر زنها بیچاره و ناامید به نظر بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- من با زنی بیرون رفتم که از من بازجویی کرد. به من این احساس دست داد که انگار او را داغ زده اند، راستش حتی بدتر. انگار او را «شکنجه» کرده بودند. هیچ مردی دوست ندارد حس کند که دارد تاوان اشتباهات مرد دیگری را پس میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچکس از آقازادهها و محفلنشینها صبح با این فکر رنجآور از خواب پا نمیشود که شب چه بخورم؟ سرخ و سیاه استاندال
فقط بعد فاصلهجغرافیایی است که میتواند اعتمادبهنفس را به کسیکه هیچگاه تلاشنکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عاشقانه عشقمیورزی، سختامیدواری و بعد هیچ! بچههایی که دیگر نیازی به تو ندارند، شوهری که دیگر تو را نمیخواهد و چیزی جز خودت باقینمانده؛ یکه در فضاییخالی و پوچ… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچوقت چیزی را که میخواهی، بهدستنمیآوری. فقط یادمیگیری که بدون آن زندگیکنی… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ مردی به خاطر حرفهای مشاور روانشناسی زوجین، خود را عوض نمیکند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه میکنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آنها اعلام میکنند خود را تغییر داده و درست شدهاند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، میشود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او وجود شما را بدیهی انگاشته و شما را ندیده میگیرد، کمی عقب بکشید. بدون هیچگونه توضیحی. اینکار حالت دفاعی او را از بین میبرد و توجه او را تا حد زیادی جلب میکند. شما دیگر آنگونه که او تا به حال عادت داشته، واکنش نشان نمیدهید. شما دیگر «مامانش» نیستید. حالا توجه او به شما به عنوان یک معشوق جلب میشود. اما اگر شما خود را به عنوان آن آدم «قابل اعتماد قدیمی» نشان دهید، او هم شما را مانند مادرش میبیند، وجودتان را بدیهی میانگارد و برای ادامه حضورتان در زندگیاش، تلاشی نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ مرد با شخصیت و درست کرداری، یا شاید بهتر باشد بگوییم هیچ فرد با شخصیت و درست کرداری، چیزی که برای داشتنش تلاش نکرده را نمیخواهد. به همین دلیل مردی که برای خود احترام زیادی قایل است و استاندارد بالایی دارد، خواهان زنی که به دیگران اجازه بی احترامی به خود را میدهد نخواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آدم فکر میکند کسی که به چنین شرایطی تن دهد باید خیلی دیوانه باشد، اما زنانی هستند که این شرایط هر روزشان است. بی هیچ توقعی. زن از خودش میپرسد: «کجا اشتباه کردم؟» در ابتدای رابطه مرد کوشش بسیار دارد تا به زن ثابت کند یک جنتلمن واقعی است. او در ماشین را برای زن باز میکند، اول میگذارد زن سفارش غذا بدهد و خیلی کارهای دیگر. پس او میداند که با یک زن چگونه باید رفتار کند. اولین مشکلاتی که پیش میآید، بسیار تدریجی و بدون گفته شدن حتی یک واژه، و مسلماً بدون رضایت زن اتفاق میافتد. پس تا هنگامیکه خیلی چیزها از کنترل خارج نشدهاند، زن به طور کامل نمیفهمد چه اتفاقی افتاده است. و پس از این است که زن برای بازگرداندن همه چیز به همان شکل نخستین، شروع به غر زدن میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ شکاری که تحت تعقیب باشد، فرض را بر خوب بودن شکارچی نمیگذارد. یک روباه خطر را حس میکند و از همانجا حواس خود را جمع میکند. هرگز کنار کسی که به شما نشان داده آدم آزار دهنده ای است باقی نمانید. اگر تصادفاً موجب آزار شما شد ایرادی ندارد. اما اگر دانسته شما را آزار داده باشد چه؟ بازی تمام شد. شما هر آنچه لازم است بدانید را میدانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسشهای او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه میکنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطهتان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان میکند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمیدهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام میدهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دستهایتان خوشتان نمیآید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفتهاید. نیازی نیست که ذهنهای پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان میکنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری میکنید. او به سرعت فرض را بر این میگذارد که شما او را انحصاراً برای خود میخواهید. میخواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچهدار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی میآورد شناخته میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نوع ارتباطی که یک زیرک با مردها بر قرار میکند، متفاوت از یک دختر ساده دل است. یک زیرک طوری حرف میزند گویی سخنانش مستند و با دلیل و مدرک است، و با کوتاه سخن گفتن به نتیجه میرسد. در حالیکه یک دختر ساده دل قلبش را کف دستش میگیرد و هر آنچه در دل دارد بیرون میریزد و آنچه مرد میشنود چیست؟ مطلقاً هیچ. در عین حال او نیازمند بودن زن را میبیند که سرانجام باعث از بین رفتن علاقهاش میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زنانی که در دیگر زمینههای زندگی (بجز عشق) موفقاند معمولاً همان کسانی هستند که این جمله را زیاد به خود میگویند: من نباید برای قوی بودنم عذر خواهی کنم. سپس هفته بعدش را صرف این میکنند که بفهمند چرا هیچ وقت نمیتوانند یک مرد خوب پیدا کنند. چون یک مرد خوب در پی یک زن خوب است. برای زیرک بودن لازم نیست زنانگی خود را فراموش کنید. همچنین به این معنی نیست که شما تمام مدت ادای مردها را در خانه درآورید. بلکه تنها به این معناست که اجازه نمیدهید کسی حق شما را پایمال کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه با دوستانتان هستید و او به میان میپرد و میگوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالیکه فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرفها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترکتان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگیاش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچکاش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
* با همه چیز موافقت کنید
*هیچ چیز را توضیح ندهید
*سپس همان کاری را انجام دهید که برایتان بهتر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آنقدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک هیچ گوش شنوایی برای درخواست زود رسیدن به رابطه جنسی ندارد. او میگذارد مرد جلو بیاید و معامله پایاپای نیز نمیکند. مرد هم در آخر با کسی ازدواج میکند که طبق قوانین او بازی نمیکند، زنی که طبق قوانین خودش بازی میکند. از آنجایی که این زن با گفتن جمله «بعداً میبینمت» هیچ مشکلی ندارد و گفتنش را حق خود میداند، مرد احساس میکند که نمیتواند با این زن با بی احترامی رفتار کند و پاسخی نیز نگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنقدر به او نزدیک نشوید که هیچ فضای خالیای برای آمدن او به سمتتان وجود نداشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بیاحترامی کند، او توضیح واضحات نمیدهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمیخواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نمیدانم کدامیک بدتر است: اینکه با هیچچیز دنیا مطابقت نداشتهباشیم و یا اینکه با همهچیز آن منطبق باشیم؛ پس یعنی دیوانگان بدترند و یا آدمهایی که معقولند؟ کاملا مطمئنم که از دیوانهها ترس کمتری دارم، زیرا آنها خطری ندارند! دیوانهوار کریستین بوبن
به قبرها اشاره میکنم و ادامه میدهم: اینها را ببین… دیگر در جستجوی هیچچیز نیستند، زیرا آنچه را که میخواستهاند پیدا کردهاند… دیوانهوار کریستین بوبن
هیچگاه نمیشود به این بهانه که کسی بدون ما نمیتواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر اینکه جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپریکردیم، خیلیخوشحالم. گرچه نسبت به کلمهی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با اینحال میخواهم تو را ترککنم. دیوانهوار کریستین بوبن
عذابکشیدن را دوستندارم؛ همانطور که هیچکس دوستندارد، اما باید پذیرفت که آموزگار بسیار لایقی است. ما تمام عمرمان را با نابودی افرادی سپری میکنیم که به آنها نزدیکمیشویم و در این راه خود را نیز نابود میکنیم. خوشبختی و موفقیت در این است که با محافظت از خود، شادکامیها و عطوفتمان، این نابودیها را از سر بگذرانیم؛ در این است که گرچه فنا شدهایم، اما زنده بمانیم. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
میآموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همهجا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آنکه همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچکس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانهوار کریستین بوبن
هیچکس این توانایی را ندارد که همهچیزهای دنیا را به کس دیگری بدهد. هیچکس نمیتواند برای دیگری کافی باشد. هیچکس مانند خداوند نیست… دیوانهوار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمیکنی. این رفتارت را میپسندم، نشانهی آن است که خوب بزرگت کردهایم. به تو یاد دادهایم تنها به حرفهای دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچگاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچگاه. دیوانهوار کریستین بوبن
در حقیقت، همسر من هیچگاه علت اصلی طلاقمان را نفهمید. علتش بسیار ساده بود: ازدواج کردم، چون شادی در قلبم وجود داشت؛ طلاق گرفتم، چون خطر ازبینرفتن شادی مرا تهدید میکرد. دیوانهوار کریستین بوبن
پرسیدم: «مادربزرگ، پراهمیتترین چیزیکه در زندگی وجود دارد چیست؟» پاسخیکه به من داد را هیچگاه از یاد نبردهام: «دخترم، تنها یک چیز پراهمیت است و آن هم، شادی و نشاط توست، هیچگاه اجازه نده شادی و نشاطت را از تو بگیرند…» دیوانهوار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمیبینم این زندگیکوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب میکشم. نمیتوانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز اینکه گرمی و محبت از صدایش ناپدید شدهبود و حالتی سرد و بیتفاوت به خود گرفتهبود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه میگردد… دیوانهوار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسودهخیالی خود مینویسم. نمیدانم چه برداشتی از حرفهای من میکنید. جوهر را میتوان خرید؛ اما برای فروش آسودهخیالی، هیچ مغازهای نیست. گاهی این آسودگی بهوجود میآید و گاه بهوجود نمیآید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانهوار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپشهای سریعش دیگران به وحشت میاندازد. همهچیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه میدهد و شگفتانگیزتر آنکه هیچکس هرگز نمیتواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچهای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل اینجا نشسته… دیوانهوار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آندسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمیخیزند، تشخیص میدهم و نیز آن افرادی را که ساعتهای طولانی در رختخواب میمانند. از افراد گروه اول میترسم. همیشه از انسانهایی که به زندگی خود، حمله میکنند، میترسیدهام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچچیز مهمتر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریعتر انجام دهند. دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
اسامی گاه میتوانند هراسانگیز باشند و آنچه اسمی ندارد، در واقع هیچچیز نیست. دیوانهوار کریستین بوبن
او استقلال شخصیتی خود را حفظ میکند
هیچ فرقی نمیکند که او رییس یک شرکت بزرگ باشد یا پیشخدمت یک رستوران. او روی پای خودش ایستاده و شخصیت و احترام دارد. او آنجا با دستهایی که به سمت مرد دراز شده نایستاده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجایی که او هیچ ترسی ندارد، به طرز مسخره ای جاها عوض میشود. حالا این مرد است که کم کم میترسد او را از دست بدهد. چون او محتاج نیست، مرد کم کم به او احتیاج پیدا میکند. چون او وابسته نیست، مرد شروع به وابسته شدن به او میکند. مسیر جاذبه عوض میشود، کسی که کمتر به نتیجه رابطه وابسته است، به طور خودکار دیگری را جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«او باید مرا همانطور که هستم بپذیرد» این سخن یک دختر زیادی ساده دل است. تو را بپذیرد؟ نه خواهر من، زبانت را گاز بگیر! او باید دیوانه وار تو را بخواهد و پذیرفتن هیچ ربطی به این موضوع ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او میدهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس میگرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) میشوید یا نه، مردد میکند و این موضوع برایش دلیلی میشود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمیبیند.
سعی کنید حرفهایی مانند اینها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش میگذرد متوجه گذر زمان نمیشود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمیکند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب میکشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمیآید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان میدهید، به او این حس را میدهید که شما را کنترل میکند و اگر به دفعات زیاد واکنشهای احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری میمانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچکس نمیتواند شما را پایینتر از خود بداند، مگر با رضایت شخص شما. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چه در مورد نیازهایتان در یک رابطه و چه در مورد شغلتان یا سلیقه لباس پوشیدنتان، به هیچکس اجازه ندهید به جای شما انتخاب کند و برایتان باید و نباید تعیین کند. خودتان، خودتان را تعریف کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«بهترین توصیه ای که در عمرم شنیدم این بود که به توصیه هیچکس عمل نکنید» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب میشود که مدام مرد راتر و خشک میکند و به او احساس امنیت بیش از حد میدهد. حوصله مردها خیلی آسان سر میرود. به همین دلیل است که بیش از حد پیشبینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث میشود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختیای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را میخواهد. در حالیکه مردها در پی هیجان، خطر وموقعیتهای پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسکهای باربی و همتای مذکرش کِن بازی میکند و با این رؤیا بزرگ میشود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقهای به عروسک کِن ندارند. آنها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیتهایی شناخته میشوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی میکنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
داشتن حس شوخ طبعی به معنای چیزی بیشتر از پیدا کردن و بر زبان آوردن یک جمله خنده دار است. با این کار نشان میدهید که از اعتماد بهنفس بالایی برخوردارید. این موضوع به دیگران نشان میدهد که شما با خود و شخصیت خود راحت هستید و به مرد نیز نشان میدهد که شما سراسر انرژی هستید. اما هدف این نیست که شما تبدیل به یک کمدین لوس و پر حرف شوید. این کار هیچ نتیجهای ندارد زیرا او گمان خواهد کرد که شما برای جلب توجه او دارید زیاده از حد تلاش میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۹
هنگامیکه شما روال عادی را به هم میزنید، نبودتان، در زمانی که انتظار بودنتان را دارد، او را به سمت شما میکشد. مردها به کلمات واکنش نشان نمیدهند، بلکه به نداشتن هیچگونه ارتباط با شما واکنش نشان میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه چیز را به خاطر مرد کنار نمیگذارید، طوری به نظر میآیید که انگار سرتان به کار خودتان گرم است. این موضوع ارزش شما را به او یادآوری کرده و بی هیچ استثنایی، مرد را به سمت شما جلب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا میخوان. اونا میخوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیشتر و بیشتر خرید میکنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنسهای اونا رو میخریم و میپوشیم و میرونیم و لبامونو اونجور که اونا بهمون میگن تکون میدیم، اما این برای ما عشق نمیآره، واسه اینکه هیچکدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه میخواین دوستداشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفیشدنه. شما نمیتونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعیتری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوستداشتن؛ جوریکه خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ اینکه خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگهای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمیتواند اشتباه باشد. اما چطور چیزیکه همیشه به ابزاریبودنِ زنها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل میزنند و منتظر قضاوتاند. قضاوتکردن از توجه مهمتر است. این لحظه، لحظهٔ حساسیست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چهجور زنهایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، میتواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظهها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه میکنم و به خاطر میآورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستانهاییست برای گفتن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق میافتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من اینجام. تو اینجایی. همهٔ من. همهٔ تو. اینجا، در عشق.
بعد روی تخت دراز میکشیم و کمی با هم نفس میکشیم. به کریگ نگاه میکنم و اشکهایش را میبینم که روی صورتش جاری شدهاند. کریگ اینجاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من میتوانم ببینماش.
کریگ میگوید: «حس متفاوتی داشت.»
میگویم: «آره. حس عشق داشت.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را میشنوم که چیزهایی میگویم؛ نه چیزهای احمقانهای که از فیلمها یاد گرفتهام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوشگرفتن یاد گرفتهام. حرفهای درونم را به زبان میآورم. اما لحظهای که کریگ مرا کنار میگذارد و چشمهایش را میبندد، میترسم و احساس میکنم دارد مقایسه میکند. توی ذهنم به او میگویم «اگه الان اینجا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زنهای دیگهست، قسم میخورم که دیگه هیچوقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم اینجا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. میدانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرفهای درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین میگویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو میترسونی. همینجا بمون، همهٔ تو!» او را بهسمت خودم میکشم. هر دو از تنهایی درآمدهایم و با همایم. کریگ با آن زنها و شکلِ اغواگرانهشان نیست. او اینجاست، با من، با شکلِ اغواگرانهام. بعد از همهٔ اینها، دوباره تلاش میکنم. من هنوز اینجام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زنهای بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیدهشده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسرانمان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیبغریب و کفشهای پاشنهبلند و خمشدن روی میز استخر و چیزهای ناراحتکنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاهکردن به آینه میکند؛ عوضِ اینکه به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزیست که تاجرها به من میگویند و من آنچه را که میفروشند، میخرم. بیست سال سعی کردم آنطور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزیست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. میخواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم میآید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ میگوید: «باشه. میفهمم چی میگی. تا تو نخوای هیچ کاری نمیکنیم. میخوام کنارم احساس امنیت کنی.» پس میبوسماش، و آنجا روی تخت و با لباسهای راحتیمان، فقط برای چند ثانیه، عاشق میشویم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میدونم داری سعی میکنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوستداشتن نمیده. من میخوام به محبت دعوت شم، نه اینکه به دامش بیفتم. وقتی منو بغل میکنی، حسِ بیمیلی دارم و اذیت میشم. بعدش، واسه انجام کاری که تو میخوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست میده. این روند واسه هیچکدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیمپیچی احترام بذاری. تو نمیتونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. اینجوری احساس میکنم منو توی تله انداختی و نمیتونم فرار کنم. اینجوری قدرتِ منو میگیری. من از تو کوچیکتر و کمزورترم و نمیخوام هر بار که بغلم میکنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مشکل اینجاست که «دوستداشتن با بدنم» منو به فکر رابطهٔ جنسی میندازه. من با این فکر فلج میشم. نمیتونم تصور کنم که یه روز دوباره بتونم به کریگ اعتماد کنم و باهاش رابطه داشته باشم. رابطهٔ جنسی هیچوقت برام سودی نداشته، فقط عذابم داده. چرا باید دوباره برگردم سمتش؟ دلیلی نداره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم که ما میتوانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساسمان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوستداشتهشدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخابمان این باشد که خودِ واقعیمان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب میبینیم. پنهانشدن درد دارد، علنیبودن هم همینطور. دردِ علنیبودن کمتر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناختهنشدن، آسیبزننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکمتر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساسبودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من میفهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بودهام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من از عشق آمدهام، خودِ عشقام، و به عشق باز خواهم گشت. عشق ترس را دور میکند. زنی که هویتِ واقعیِ خودش را به دست میآورد، جنگجوی عشقیست با قویترین قدرتِ روی زمین. هیچ تاریکی و رنجی نمیتواند این جنگجو را از پا دربیاورد. همینطور که به این چیزها فکر میکنم، ناخودآگاه پشتم صاف میشود، نفس عمیقی میکشم و آرام میخندم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کسیکه واقعا دوست بدارد، این دوستداشتن را بدون هیچ تبعیضی انجام میدهد. میرا کریستوفر فرانک
ما یک خانه ی معمولی داریم؛ با دیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب، تنهایی مغلوب میشود؛ زیرا چنانکه همه میدانند بدی در تنهایی نهفته است. میرا کریستوفر فرانک
من نمیتونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بیمنته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمیکند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچکس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر میگیرم، ذهنم پُر میشود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلکام و کسی در من سرمایهگذاری میکند. سرمایهگذاریها، تصویر زنهاییست که کریگ طی سالها با آنها بوده. پس اینجاست که عشق میپرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همینطور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» اینطور است که میفهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعینحال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به اینکه من با کریگ و اون زنها فرق دارم رو بذارم کنار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر میآورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر میکردم آیا ارزش دوستداشتهشدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد میآورم. اینکه مریم مقدس و خانوادهام جواب سؤالم را اینطور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسیکه آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آنرا بهعنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید اینرا هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که اینرا به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر میکنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمیدونم که باهات میمونم یا نه، نمیدونم دوباره بهت اطمینان میکنم یا نه، اما میتونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی سعی میکردم که بهتر و متفاوت باشم، بیاینکه بدونم همونموقع هم دوست داشته میشدم؛ همونطوری که بودم. من فقط… هیچوقت تا حالا اینو نفهمیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جاییست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفتهام از خدا بترسم؟ حیرتزدهام از این خدا، از این عشق، اما نمیترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچوقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بیانتها، و نامحدودم. برای اولینبار توی زندگیام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس میکنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. میدانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمیتواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزیست که به آن جاودانگی میگویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمامعیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میتونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفتهام. من یاد گرفتهام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضباش میسوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر میکنم، یادِ این میافتم که چِیس به من میگوید «مام» ، تیش میگوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم میکند. من هیچوقت نخواستم بهخاطر این موضوع آنها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که خندهٔ ما مقدس است، چون نشان میدهد که دو نفر دقیقاً اینجایند، با هم، روی سطح آب. آمدهاند تا نفس بکشند، هیچکدام به درون خودشان فرار نمیکنند. هر دو همینجا هستند تا به هم برسند. همینطور که میخندیم، با خودم فکر میکنم این فضایی که الان در آن هستیم، عشق است؟ میشود فقط زمانی توی این فضای عاشقی باشی که یک انسان کاملی؟ ما چطور به اینجا آمدهایم؟ اینجا برایم امن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگیاش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سختمان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر میکند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر میکنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچکدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شدهایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شدهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکردهام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدمهای شجاع میتوانند آنرا ببینند، چه؟ اگر هر دو رنج و عشق به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمههای راحتتری کلیک کنم. شاید بیاحساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شدهام، دور میکند: یادگرفتن و عشقورزیدن. میتوانم خیلی راحت این دکمهها را فشار بدهم و تا وقتی میمیرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم، شاید این باشد که هیچوقت یاد نگیرم، هیچوقت عاشق نشوم، و واقعاً زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی میدیدم همه انقدر عاشقشان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنسگرای سرکوبشدهم. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنسگراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشونام میل جنسی دارن، نه اینکه به هیچکس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که بهخاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک میکردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون میخواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام میده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما هیچوقت بینور نمیمانیم. هیچ مصیبتی آنقدرها حقیقی نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید بعضی عشقها ابدیاند؛ زمستان دوام میآورند و دوباره شکوفه میزنند. شاید بعضی دیگر شبیه گیاههای سالیانهاند، زیبا و باشکوه و انبوه برای یک فصل، و بعد دوباره به زمین برمیگردند تا بمیرند و خاکی غنی بسازند تا زندگیِ جدیدی آغاز شود. شاید هیچ راهی وجود ندارد که عشق شکست بخورد، چون نتیجهٔ نهاییِ تمام عشقها، حیاتی دیگر است. مرگ و احیای زندگی؛ شاید این است راه زندگی و عشق. تصمیم میگیرم بدونِ درنظرگرفتنِ اینکه زندگیِ مشترکم قرار است نمودی از یک عشق دائمی باشد یا سالیانه، فقط به این فکر کنم که شکوه و زیبایی و زندگیِ جدیدی پیش روست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوتکردنِ خودم دست میکشم، چون یاد میگیرم که تصمیمگیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه بهشدت شخصیست و معمولاً برای هیچکسِ دیگر قابلتوجیه نیست. خدا با آدمها مستقیم صحبت میکند، و یکییکی. پس فقط گوش میدهم و از دستورالعملها پیروی میکنم. وقتی هم به حلوفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه میبرم. آنجا، هیچکس نمیتواند دردهای مرا بدزدد یا دانشام را مسموم کند. آنجا، خودم تعیینکنندهٔ داستان زندگیام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِخداشدن و تسلیمِپدرسالاریشدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفیکردنِ آن بهشدت تلاش میکنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفیکردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زنها اینجا دیگر آواز نمیخوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونتمان در نیپلز، وقتی دارم برگههای مربوط به ثبتنام بچهها در مدرسه را پُر میکنم، میبینم هیچکس را ندارم تا اسم و شمارهاش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادیای که به هر قیمت میخواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مقایسهگرها نیاز دارند که دردِ شخصیِ مرا با امتناع از پذیرفتنِ اینکه هیچیک از این مسائل شخصی نیست، منحرف کنند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقیمانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم. «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من یک اقیانوس است. لحظاتی آرامش و سکون دارد و بعد، بدون هیچ هشداری، آشفتگی میخزد زیر پوستم، آنجا جمع میشود و نیرو میگیرد، آنقدر که دیگر کاری از دستم برنمیآید، جز اینکه تسلیم شوم و اجازه بدهم خروشاش تمام شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کلمات مثل نوری میمانند که برای روشنکردنِ مسیرم به آنها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه میدهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را میکَنَد و به شنها خیره میشود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم میبَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او فکر میکند عشق، پیوستن دو بدن است و من فکر میکنم عشق، پیوستن دو ذهن است. هیچکدام از ما با همهی وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شدهایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شدهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج میشوم یا از پلهها پایین میآیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره میشود. خشکم میزند. میدانم اگر فرار کنم، گیر میافتم. از آنجا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچراهی برای نابودکردن، گولزدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط میشود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم میکند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز میشود. او همیشه خُرخُرکنان اینجا منتظرم است؛ اما هر بار که دور میزنم، بیشتر اطمینان پیدا میکنم و کمتر میترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
واقعیت این است که هر کجا بروی، خودت هم آنجایی. ما از چاله فرار نکردیم. ما سَم را با خودمان آوردیم. هیچ تبدیلی وجود ندارد؛ فقط ادامهدادن است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سردی و خودخواهیام شرمندهام. من نیازهای او را نادیده میگیرم، همانطور که او کلماتِ مرا. او آجر به دستم میدهد و من آنها را زمین میاندازم. میدانم با این کارِ من آسیب میبیند. میپرسم: «مشکل چیه؟»
میگوید: «هیچی. خوبم. خیلی خوب.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کردهام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر میکنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آنچه انتظارش را داشتیم، برایمان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر میکردم اینها با ازدواج، خودبهخود و به شکلی جادویی سراغمان میآیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زنوشوهری، صورت خارجی به خود نمیگیرد، میخواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچکدام از استراتژیهای ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمیدهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کمکم چیزی شبیه شادیِ روبهرشد در درونم احساس میکنم. این شادی مرا وادار میکند که از جایم بلند شوم و شروع کنم به رقصیدن. من توی اتاقخوابم با امی و امیلی میرقصم. هیچکس در حال تماشای من نیست، و این یعنی نقش بازی نمیکنم. من فقط دارم میرقصم. میچرخم، میچرخم، میچرخم. با خودم. برای خودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کلماتی را شنید که مدتها در انتظار شنیدنش بود اینکه من به کمک نیاز دارم آشفته شد و به عقب بهسمت من برگشت. او بهسرعت طوفان شن و با چشمهای پر از اشک، به جاییکه من نزدیک بیست سال پیش در شن و ماسه فرو رفته بودم، برگشت. وقتی به من رسید، خم شد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بایستم. پاهایم میلرزید. محکم بغلم کرد؛ درحالیکه هیچ عذرخواهی و توضیحی نمیخواست. او فقط گفت: «من اینجام.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما میطلبد. مشروب دردمان را تسکین میدهد. اما خدا هیچوقت به درمان کوتاهمدت تکیه نمیکند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها میکند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیبرسان. هوشیارماندنِ من مثل راهرفتن بهسمت نابودیست. اینرا با تمام وجودم درک میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب کریگ را کنار میکنم و میگویم: اگه دیدی بهت لبخند زدم، فکر نکن بخشیدمت. فکر نکن ضعیف شدم. فکر نکن خوشحالم. برای یه لحظه هم امید نداشته باش که معنی لبخندهام، رضایته. هر لبخندی که میزنم فقط یه نمایشه برای بچهها. چیزیکه ظاهرم نشون میده به هیچوجه ارتباطی با درونم نداره. توی درونم، از هر لحظهی زندگیم عصبانیترم، ولی نمایش بازی میکنم؛ چون تنها انتخابیه که واسم مونده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانی عامیانه را بهعنوان وفاداری و وابستگی متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سوالم را بدانم. «آره، به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهم به او بگویم «میدونم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راهشو خوب بلدم… اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهم؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگهای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. میتونی کمکم کنی که اینجا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچکدامِ اینها را نمیگویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من حقیقت را میدانم. باید شناخته شوی تا دوست داشته شوی، و هیچکدام از این آدمهایی که برایم دست تکان میدهند، مرا نمیشناسند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما آدمهای اطرافمان را میدیدیم که لبخند میزدند و تکرار میکردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را خودِ واقعیمان را پیدا کردیم که با همهٔ ظاهرنماییها نمیتوانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را میگفتیم… و حقیقت این بود: «نه، اصلاً حالم خوب نیست.» اما هیچکس نمیدانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راههای دیگری برای بیان آن پیدا کردیم… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ قانونِ اجتماعیِ ناگفتهای که قرار باشد به آن پایبند باشیم، وجود ندارد… و به مقتضای همین تسکین، احساس میکنم عضلاتم آرام گرفتهاند، شانههایم سبک شدهاند، و حس بویاییام قویتر شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
غرقشدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آنرا بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از اینکه پُرخوری را بهعنوان گُریزگاهام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچچیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم میخوابیدم، درحالیکه پتو در امتداد اتاق بهسمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده میشد. سالها همینطور میخوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل میکرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آنرا بهسمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچوقت آنرا نخواست. او دیگر پتوی ما را نمیخواست. ترسهای او به بزرگیِ ترسهای من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر وقت که حس عدمتعلق و بیارزشی میکنم، هر وقت که حجم ناراحتیهایم زیاد میشود، این احساسات آزاردهنده را بهشکل دیوانهواری با غذا خنثی میکنم. و بعد به جای غم و اندوه احساس سیری میکنم، که بهاندازهٔ غم و اندوه، غیرقابلتحمل است. بعد همهٔ آنرا پاکسازی میکنم، و این خالیبودن، حس بهتری دارد، چون یک خالیبودنِ خستهکننده است. حالا خیلی خستهام، خیلی رنجکشیده. ضعیف و فرسودهتر از آنکه بتوانم چیزی را احساس کنم. جز سبکی، هیچچیزِ دیگری حس نمیکنم. سبکیِ روح، سبکیِ سر، سبکیِ تن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنها با هم بازی میکنند، اما بازی به «ازدستدادنِ خودآگاهی» و باهمبودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچکدامشان را ندارم، پس نمیتوانم به آنها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جداماندهام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیدهام و فقط نگاه میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت در زندگیام، حتا برای یک روز، بزرگ به نظر نرسیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگوید: «میدونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوممون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمیاش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش میکنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از اینها به او نیاز دارم. میگویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی میتونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمیخواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر کنم کریگ برگشت و عذرخواهی کرد؛ اما مطمئن نیستم. نمیدانم خواب بود یا واقعیت. هیچکداممان آن را با اطمینان به یاد نمیآوریم. “به خاطر نیاوردن” ، نکته اصلی همین است… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمیدهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمیاندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست میدهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان از هیچ چیز این دنیا منفک نمیشود. هر چقدر هم انسان را دور کنی، او را بیرون کنی، او را بکشی، همیشه بخش لاینفک و بزرگ جهان است… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
میتوانست در ظلمات وجود خودش زندگی کند، میتوانست انسانها را طوری ساده ببیند که از رازهایشان نپرسد. با آنها که حرف میزد، راه برود و به هیچچیز خیره نشود. یک زمان سنگدلانه میجنگید و زمانی هم قاه قاه میخندید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت میکنم که نمیدانیم از کجا آمدهایم و به کجا میرویم… از رازها صحبت میکنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمیگذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشتهام به تمام آن اسراری فکر میکنم که دور و برم را فراگرفتهاند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زدهاند… از مصیبتی عظیمتر از مصیبتهای دیگر حرف میزنم… مصیبت اینکه ما در باره خودمان هیچ نمیدانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمیدانیم… چه کسی میگوید محمد دلشیشه دوباره تکرار نمیشود. چه کسی میگوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی میگوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار میکنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همه ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گردهم میآورد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«هیچکس به ما نیاموخته سؤال کنیم که ما چه کسی هستیم! روزی هم که با این پرسش روبرو میشویم تمام زندگی ما از هم پاشیده میشود… اما بعد هر کدام باید معنی زندگی خودش را دریابد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«اگر یک روز صبح از خواب بلند شدید و انسانها دیگر تشنهشان نشد، آبفروشها به کجا رو میکنند؟ اگر یک روز صبح آدمها از خواب که برخاستند هرگز گرسنهشان نشد، مرغفروشها چه کار میکنند؟ اگر روزی زمین اعتصاب کرد و هیچ درخت سیبی بار نداد… سیبفروشها چه دارند بفروشند؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو روزی از روزها صاحب دو چشم شفاف و روشنتر از چشم انسانهای دیگر خواهی شد، اما انسان برای اینکه دوباره بینایی خود را بیابد، باید خیلی زحمت بکشد و چیزهای زیادی را درک کند. عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن میشوی، قرار نیست آن چشمها همانند چشم انسانهای دیگر باشند، نه، ندیم کوچولوی من، انسانها همه کور زاده میشوند. در بین تمام انسانهای روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آنهایی که چشم دارند میتوانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکلتر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من کوری هستم مادرزاد. دایی و عمو و گداهای دیگر میگویند کسی که کور به دنیا بیاید در باره دیدن هیچ چیز نمیداند، اما من میدانم که اینطور نیست. من در باره دیدن همه چیز میدانم، چون کورها هم خواب میبینند، در خواب انسان بیچشم چیزها را میبیند، با چشم دیگر که در درون درون است، یعنی جای دیگری در سر انسان که جز خودش کسی دیگر نمیبیند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز در باره خدا حرف نزد. انگار چیزی ناگهان او را از خواب غفلت بیدار کند نماز میخواند. بیشتر که دقت کردم، بعضی شبها بیهیچ قبلهای بدون وضو، بیسجاده روی خاک و زمین و سنگهای خشن نماز میخواند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ چیز مشکلتر از آن نیست که از ابتدا شروع کنی… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
معصومیت دو حس جداگانه به تو میبخشد یکبار حس میکنی هیچ نیستی و ناتوانی، معصومیت تو هم به معصومیت خرگوشی شبیه است در گلهای گرگ. بعضی وقتها هم نه، حس میکنی با تمام آن جنگها باز هم پاک ماندهای… بعد میگویی حالا خوب است، زیباست، کار بزرگ و بیعیبی انجام دادهام… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ هنری از این سختتر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژدهای که هرگز نمیرسد و میباید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما میگویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بیانتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچکس نمیتواند از ابتدا شروع کند. هیچ خلوتی انسان را از دنیا نمیرهاند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او شبیه سیارهای بود که وزنی بیشتر از توان خودش بر آن حمل کرده باشند. سیارهای که اشیایی آن را دربر گرفتهاند که آن را از تلألؤ میاندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. میخواست ذرهذره زندگیاش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
سالهای سال آرزوهایت تو را میکشند، تا روزی که دریابی میتوانی بدون هیچ زندگی کنی، میفهمی که تمام آن چیزهایی که دوستشان داری همه سرابند. میفهمی که سنگینی چیزها در ژرفای درون خود توست. در این زمان است که میتوانی دیگر به آرزوهایت فکر نکنی و دیگر باید خیالاتت را جور دیگری بیافرینی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مرا گذاشته بود تا هر وقت شرایط روحی و خواستههایش به آرامش رسیدند، هر زمان که روحش به سخن درمیآمد، بیاید و از من چیزی یاد بگیرد. من برایش کسی بودم که هیچ شخص دیگری نمیتوانست جایگزینم باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمیگذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بیمعنا میشود و آن دم که در زندان احساس آزادی میکند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظهای حس کرده بودم آزادیهای بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
چند روزی هنگام غروب میان درختها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا میترساند. جرئت شنیدن صدای پرندهها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس میکردم فریادهای درون شنها با زندگیام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمیرسید آن درختها تمامشدنی باشند، اینگونه مینمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله میدهد. چند روزی هنگام غروب میان درختها و رودخانه و چمنزارها گشتم و به هیچ چیز نرسیدم، طبیعت به شیوه عجیبی مرا میترساند. جرئت شنیدن صدای پرندهها را نداشتم دلم برای صدا و آواز شن تنگ شده بود. حس میکردم فریادهای درون شنها با زندگیام آشناترند. خودم را ترغیب کردم تا گاه به مکانی دورتر بروم، اما به نظر نمیرسید آن درختها تمامشدنی باشند، اینگونه مینمود که تا ابد درخت به درخت مرا حواله میدهد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دلیل دیگه ای که لقب وونکو عاقل رو به خودم دادماینه که مردم فکر کنن من عقلم رو از دست دادم. این به من اجازه میده که هر چیزی رو که میبینم بیان کنم. اگر برات مهمه که مردم فکر کنن که دیوونه شدی،هیچ وقت دانشمند خوبی نمیشی. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
البته واضح و مبرهنه که هیچ اژدهای آتشین فولورنیسی از کنار اونها رد نشد،چون نسل این اژدهاها،مثل نسل دایناسورها و دودوها،و بر خلاف نسل بوئینگهای 747،متاسفانه منقرض شده و جهان دیگه هیچ وقت چنین موجوداتی رو به خودش نخواهد دید. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آرتور و فنچرچ در هم آغوشی ای صامت به سمت بالا چرواز کردند و وارد پرده ی نمور ابرهایی شدند که آدم معمولا دورو بر بالهای هواپیما میبینه اما هیچ وقت لمس نمیکنه چون روی صندلی گرم و نرم توی هواپیما نشسته و از یه پنجره ی شیشه ای خط خورده به بیرون نگاه میکنه و اعصابش از دست پسر ده ساله ی مسافر بغلی خورده که الا و بلا میخواد پاکت شیرش رو روی پیرهن آدم خالی کنه. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم. شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچکس نمیشود. دیوانه هستم و فقط یک چیز میتواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته میدانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحملناپذیر را با این جنبههایش پذیرفتهای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آگاهم احساس کنم. و آن را در نامهات احساس کردم و قلبم که داشت سال میخورد و میخشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شبزندهداری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتیام را بازیابم، نیرو و سرزندگیام را. الآن انگار بهاندازهٔ نم اسفنجی خون در رگهایم دارم و بهاندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همانطور که این کار را میکنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۷ دسامبر ۱۹۴۹
با هم، یکبار دیگر! اما هیچ وقت مثل امشب نخواهد بود و علیرغم تمام موانع، سرشارم از حس قدردانی و افتخار. محبت من تمام نمیشود و وقتی از فرط خستگی تمام شود، صورتت که دردانهٔ من است… تازه پر از زندگی میشود! زندگی چهرهای ندارد بهجز چهرهٔ تو. دستت را میگیرم، سخت محکم، در تمام آن مدت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خود زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. خوب میدانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. میدانم که در وجود هر کس تنهاییای هست که هیچکس نمیتواند به آن دست یابد. این بخشیست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمیکنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقیاش، میدانم که غمی از غمهایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشیای در میانهٔ خوشیهایت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به عشق تو اما ایمان دارم. شجاع باش و مرا ببخش! یادت نرود که هیچ وقت اینقدر دوستت نداشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامهات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامهها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن میدانی که من خاطرجمعم. تو این اضطرابهای بیهوده را از وجودم زدودهای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شدهایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان ردوبدل کنیم. طبعاً اجتنابناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و میتوانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی روحی و جسمیات را درک میکنم. این حالت زودرنجیات را درک میکنم که چنان حاد میشود که گاهی روحیهات را نابود میکند. ناامیدیات را درک میکنم که حتی به مرگ روحیهات هم ختم میشود؛ من ناامیدیات را درک میکنم؛ ازدسترفتن انرژیات در کار و باقی چیزها. آشفتگی و اضطراب تنهاییات را درک میکنم. فقط یک نکته برایم مبهم میماند: ترست از این سکوتِ من که بهاجبار پیش میآید. نه، عشق من، «این نباید وجود داشته باشد». یقین و اعتماد باید این خالیها را پر کند. در واقع، تو باید به من مطمئن باشی، حتی بدون هیچ نشانهای از من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر هیچ، مگر این لجاجتی که به خرج میدهم تا بدانم کجایی تا بدانم آیا میتوانی دوباره زیبا و منزه و قوی و بزرگ، همانطور که همیشه هستی، پیشم برگردی.
میفهمی عزیزم؟ این وحشتناک است که شاهد باشی چطور احساساتی چنین عظیم و بیانتها و غنی و شگفت، آنقدر در ما بماند تا احمقانه و بیروح و عادی شود و کاستی بگیرد تا آنجا که به واژه ترجمه شود و بیرنگوبو روی کاغذ پرتاب شود! اما با این همه، در نامهات جملات بینظیری هست که فراموش نخواهم کرد. این کلمات چه حریق حیرتانگیزی که در قلبم روشن نمیکند! از این به بعد نیایش شام و سپیدهدمم خواهند بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچکس با خودش فکر نمیکند که من از جنس فولاد نیستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامهات دلشورهای را که بابت سلامتیات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر میکنم حالت بهتر شده است: همانطور که امیدوار بودم. پاریس آبوهوای بدِ حارّهای را جبران میکند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام میکند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه میآیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت اینقدر خوشبخت نبودهام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آمادهام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشنترین نگاهی که به زندگی داشتهای. هرچند نمیشود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی میمانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزردهخاطر است از آبوهوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار میبرد).
وقتی خانه میمانم و پیتو میآید که در خانهمان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا میکنم و فقط همین زمانهاست که میتوانم استراحت کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامهای از تو میرسید. نمیتوانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامهات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامهات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحتکننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق میکنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمیکنم. خوب میدانم که شیرینی و آرامشی که به من دادهای مثل فتوحاتیست که در معرض ازدسترفتن باشد. اما من تو را برگزیدهام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی میکنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس میکنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمیخواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث میکنیم و بعد میخندی همانطور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکردهای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن میتوانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفتهام! باز هم دو یا سه روز آشفتهحالی، چون این آشفتگی درونیست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بیصدا. دیوانه شدهام و از آن میترسم. اما خواب همه چیز را مرتب میکند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساسکردن و لمسکردن تو بودم و میتوانستم این خوشبختی وصفناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، بهقدری خوشبخت که هیچ وقت تابهحال نبودهام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم میگویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت مینوشتم. فردا صبح از سر میگیرمش. اما آنقدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، اینقدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف میزدم؛ باید همانطور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانهام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز در کلِ این دو ماه از دوست داشتنت دست برنداشتم، از تازهترین فکرم تا کهنهترینش تو بودهای، تکیهگاهم، سرپناهم، یگانه رنجم. مرا در قلبت بپذیر، به دور از تمام هیاهوها، مرا پناه بده، حتی اندکی، تا بعدش شروع کنیم به زیستنِ این عشق که زوال نمیپذیرد. تو را و تمام تو را از تمام هستیام میطلبم، تو را بیهیچ کموکاست. به امید دیداری زود عزیزم، خیلی زود، از خوشحالی دارم میخندم، تنها، احمقانه، برانگیخته، انگار که ششم ژوئن است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عشق من! دوستت دارم. دوستت دارم. هیچ وقت تا این حد دوستت نداشتهام.
م. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمیتوانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوبارهمان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زدهام با چشمانی که بهاختیار بستهام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. اینطور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوءتفاهمی» بزرگ تن دهم. آدمها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمیکنند که جلوی بچهها چه میگویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانهات آمدم. دلهرههای مرا خوب به یاد بیاور. میترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد میزدی: «هیچکس نیست! من دیگر نمیتوانستم، میفهمی؟ همه را فرستادهام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم میخواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کندوکاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی میکنید، اما بهخاطر بچهها شکلی از با هم بودن را حفظ کردهاید.
بهجز این چطور میشد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گلهای است که از تو داشتهام. خودت چطور توانستهای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را اینقدر دوست نداشتهام عشق من، فکر میکنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشتهام. داری پیش من برمیگردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بیتابم میکند. وقتی به آن فکر میکنم، سست میشوم؛ ورطهای در برابرم دهان باز میکند و سرگیجهای میگیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از بههمرسیدنها میترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمانهای دورِ فراموششده از هم جدا بودهایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کردهایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شدهایم؛ از وضع جسمانیمان میترسم، از واکنشهای متقابلمان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را میپوشاند. چه میدانم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، تو زندگی منی، روح من، عزیزترین من، دلخوشی من، طغیان و آرامش زیبای من که در انتظار من است، بگذار تو را فریاد بزنم و تو را صدایت کنم عشق من. با علامتهایی بزرگ از این ساحل به آن ساحل؛ این تنها کاریست که میتوانیم بکنیم. اینها اما علامتهاییست از جانب آنها که هیچ چیز نمیتواند جدایشان کند، که حتی خود دریا هم به آنها میپیوندد. آخ! عزیزم، موقع برگشتن… تمام وجودت را…، دوستت دارم، منتظرت هستم. به امید دیداری هر چه زودتر، زیباروی من. میبوسمت باز. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم میگذرد؟ خب من همه چیز را به تو میگویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه دربارهاش با تو حرف نمیزنم، خودت میدانی، این ازهمگسیختگیست که در آن افتادهایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، بهجز تو با که میتوانم از آن حرف بزنم. وقتهایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظهای هست که برمیگردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را مییابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامههایت با نفست یاریام میدهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمیتواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامههایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمیتوان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمیتوان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر میدانستی عزیزم که چه انقلاب تمامعیاری در من بیدار کردهای، شاید باور میکردی که… البته خیلی چیزهاست که به آنها باور داری. خلاصه، دربارهٔ اینها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط میخواهم بدانی که خواندن این افسانه بهنوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو میسپارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه در دل داری به من بگو، هرچه در سرت میگذرد. هیچ چیز را حذف نکن، حتی اگر فکر میکنی ممکن است مرا ناراحت کند. از غصهات با من حرف بزن.
همه چیز را به من بگو. دوستت دارم و هیچ چیز مرا بهاندازهٔ این ناراحت نمیکند که بدانم تو غمگینی و دلیلش را ندانم و نتوانم کمکت کنم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمیدانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز بهاندازهٔ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگیام را بهتمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمیطلبم و نمیخواهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که میطلبی باعث ویرانی همه چیز میشود، خواهش میکنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمیآید، هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم، ما نباید کاری بهجز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قویترین و بهترین شکلی که میتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژیاش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پردهپوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم میرسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزهای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانسهایت، بگو آیا آمادهشان کردهای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم میخواست کنارت باشم، گامبهگام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد میطلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز اینقدر صادق نبودهام. میدانی؟ اگر اینقدر سنگین نبود میتوانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس میشود؛ یک لحظه از زندگیام نیست که تو در آن نباشی، قسم میخورم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه میکنی، چگونهای، به چه فکر میکنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزردهخاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا میدانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبودهام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربهام، با هر آنچه میدانستم و هر آنچه یاد گرفتهام، دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چونوچرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر میکند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی بهدرازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. میبوسمت، به خودم میفشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بیرحمی است، اما این رنج کشیدن بهخاطر تو میارزد به تمام خوشیهای جهان. وقتی از نو دستهایت را روی شانههایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفتهام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو میرود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان بهرنگ چشمهای توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو میسپارم. میدانم که در طول این هفتههای طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قلهها زندگی همه چیز را میآورد و در گودالها رنج کور میکند. آنچه از تو میخواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن میکند، این جدایی پر درد، اعتمادیست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو میسپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر میگذرانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن که برگشتنت برایم لازم است. بهسوی من برگرد، بیدغدغه و سالم و آسوده و دلشاد. عشق من، خیلی مراقب خودت باش. مراقب خودت باش چون هیچ وقت این کار را نکردهای. این بالاترین مدرک اثبات عشقی است که میتوانی به من بدهی. میفهمی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خوب فکر کن. بله، ما به نقطهای رسیدهایم که دیگر هیچ چیز نخواهد توانست هرگز ما را از هم جدا کند؛ به نقطهٔ رضایت و رهایی متقابل، اما قبل از آنکه به آن متعهد شویم فکر کن. دیگر نباید از بیفکری پشیمان شوی چون یکبار شدهای.
این مسئله خیلی جدی است و ما خیلی مشکلات داریم. زود بیا و مرا از این اضطراب خلاص کن! اضطرابی که وقتی با «ما» تنها میمانم به سراغم میآید.
زود بیا. منتظرت هستم. کاملاً به تو کشش دارم و دعا میکنم، دعا میکنم، دعا میکنم.
تو را محکم به خویش میفشارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچکس در دنیا بهتر از من به تو گوش نخواهد سپرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من نیاز دارم که با من آسودهخاطر حرف بزنی. ما به نقطهای رسیدهایم که هیچ چیز نمیتواند از هم جدایمان کند، به نقطهای رسیدهایم که فقط با هم به رضایت میرسیم. من همیشه به تو مشتاق و بهشدت تسلیم تو بودهام، با همه عیب و حُسنم، تمام و کمال. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچ چیز نمیتواند میان من و تو قرار بگیرد؛ هیچ چیز و هیچکس در دنیا. تا تو زنده باشی و من زنده باشم تا همیشه ما خواهیم بود، علیه زمان و علیه فاصلهها. علیه فکرها، علیه دیگران، علیرغم خوشی و ناخوشی.
کاش همیشه زنده باشی… عشق من، وای، دیشب این خیال به سرم زد که نکند بمیری و به جانت قسم لحظهای مُردم و زنده شدم. این حس را طلب میکردم و رسیدن به آن برایم دشوار بود.
بهراحتی و بهسادگی، همینطوری آمد و چند ساعت است که اینجاست.
دعا میکنم، بله واقعاً! دعا میکنم برای تو، با تمام توانم، با تمام روحم برای خودمان و برای اینکه این احساس همیشه همینجا در وجودم باقی بماند.
من نباید با تو دربارهٔ تمام اینها حرف میزدم. شاید الآن حوصلهات سر رفته است. اما میفهمی؟ باید میدانستی و باید فوراً به تو میگفتم تا از دلم برود.
حتی اگر از ناراحتی به هم ریختهای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن، محکم، بسیار بسیار محکم، و مرا تنگ در آغوشت بگیر.
من خوشحالم عشق من، بهخاطر تو. از خیلی وقت پیش منتظرت بودم. دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا میکنم و میتوانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من میشده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمیفهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که بهجای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذابتر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت میدانم که ما کسی را انتخاب میکنیم که شما را هم ناراحت میکند. این راهیست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمیخواهم.
من شخصاً نمیتوانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا میخشکاند و میکُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز میشوم یا ویران. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار میکنم، روزهایم را پر میکنم و میگذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمیکنم و بهزحمت خودم را سر پا نگه میدارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شدهام و میترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجیست هوا. روزی برای سکوت، برای تنهای عریان، برای بیقیدی و نمایشهای تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید بهرنگ چشمهای تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش میکنم، تمام عشقم را برای تو میفرستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زدهای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچکاری، هیچکاری نمیتوانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمیتوانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانهات» زیادی نیست. من آنها را در تو میپسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
میدانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم میخواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سالهای زیادی عمر کردهاند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار بهزودی برای اولینبار میخواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزدهای… آخ! سرگیجه دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، عشق من، چهها که بهخاطر تو نمیکنم! کاش میدانستی چه اعتماد، حقیقت، راستی و شجاعتی در وجودم نهادهای! خدای من زندگیام چقدر برای خوب دوست داشتنت کوتاه به نظر میآید!
غمگینم. از شنبه هیچ نامهای نرسیده. منتظر فردا هستم. تو را میبوسم از ته قلبم، از ته روحم، از ته وجودم، از ته.
ماریا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپهها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست میدهد. سعی میکنم چشماندازهای وسیع را ببینم و حالوهوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسودهتر از این منطقه ندیدهام. هیچ چیز تو چشم نمیزند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمیزند. هر چیزی سر جای خودش است. میشود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که میشود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که میخواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همانجاست، چیز دیگری آرزو نمیکنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمیگشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کردهام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخرتر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر دنیا را هم به من میدادند حاضر نمیشدم که تو ذرهای نگران شوی. چون فکر میکنم وقتی اینها را میخوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکردهام حتی چیزهای بیاهمیت را و همه چیز را درهم نوشتهام، حتی بعضی چیزها نصفهونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب میکنم که هستم و کمک میکنم که موضوع برایت روشن شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز احمقانه است اگر تو بخواهی، اما حالا که اینطور است و ما نمیتوانیم کاری برای تغییرش بکنیم، خودمان دوتایی سعی کنیم بهبهترین شکل ممکن به آن سروسامان بدهیم، تا هیچ چیز به خطر نیفتد. با توقع زیادی از زندگی، زندگی را خراب نکنیم. زندگیای که شاید… پوچ است، نیست؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را میدانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه میرفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنجهایش چیره شود. وقتهایی که آدم خود را بیچارهترین حس میکند، فقط نیروی عشق است که میتواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمیتوانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه میکنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کردهای؟ یکی از علتهایی که مرددم میکرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمیخواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبهزود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگیات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آنقدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه میرفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچکس و هیچ چیز را نمیشناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئنتر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آنطور که دلم میخواهد میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه! ماریا، عزیز من، تو تنها کسی هستی که اشک مرا درآورده. دیگر هیچ چیز نمیتواند در من علاقهای ایجاد کند! لذتهایی که تو به من دادهای باعث شده تا تمام چیزهایی که سر راهم سبز میشوند به چشمم خار بیایند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعیترین و غریزیترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دستش به تو نخورد. میدانم که ممکن نیست. فقط میتوانم آرزو کنم که این وجود محشرت را هدر ندهی و تنها به کسی بسپری که واقعاً شایستهاش باشد. از آنجا که دلم میخواهد این جایگاه را حسدورزانه، تمام و کمال برای خودم حفظ کنم و نمیتوانم، دوست دارم دستکم در قلبت برایم جایگاهی خاص نگه داری چون لحظاتی هر چند کوتاه بوده که شایستگیاش را داشتهام. این کورسوی امید تنها چیزیست که برایم مانده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت یک صبح، سپتامبر ۱۹۴۴
یکهو از خواب پریدم چون اشک داشت خفهام میکرد. فکر نکن که من دشمنت بودم. هرگز قلب مردی چنین توأمان سرشار از مهر و ناامیدی نبوده است. از هرطرف که میروم شب است. با تو یا بی تو همه چیز از دست رفته است. بدون تو دیگر رمق ندارم. انگار هوای مردن دارم. دیگر یارایی ندارم تا با مصائب بجنگم، با خودم بجنگم. از وقتی مرد شدهام، مدام درگیر این جنگ بودهام. فقط میتوانم بخوابم، همین. بخوابم و رو کنم به دیوار و انتظار بکشم. و اما مبارزهام با بیماری و قویتر بودنم از زندگی؛ هیچ نمیدانم کی قدرتش را پیدا خواهم کرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر میکنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست میدهم. چرا این نامه را برایت مینویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگیات مرا از خود رانده و دور ریخته و بهتمامی انکارم میکند. من که در اوج مشغلههایم جایگاه تو را در زندگیام حفظ کردهام امروز دیگر جایی در زندگیات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها میفهمم، این روزها که تو ساکت میمانی. وای که چقدر از این حرفه بدم میآید و از هنرت متنفرم. اگر میتوانستم تو را از آن میکندم و با خودم به دوردستها میبردم و کنار خودم نگهت میداشتم.
اما طبعاً نمیتوانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کردهای. من اما نمیتوانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحهشرحه ادامه دهم در حالی که دلم میخواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش میکنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب میدانم. اما اگر این نامه دستکم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر بهاندازهٔ امروز اینقدر احمقانه احساس بدبختی نمیکنم، اینطور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم میتوانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش میکردی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را میشناسم همیشه کاری را که باید میکردم کردهام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز میدانم که گاهی میگویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفهنیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگیهای مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح میکنند، زندگی و احساسشان را میسازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهاییست که آنها را محدود و ناتوان میکند، به عذابشان میاندازد و بهشان فشار میآورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا میداند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بیوقفه برایم تکرار میشد با تمام لحنها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمهای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمیتوانم به زبان بیاورمش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هیچکس هرگز تو را چنین که من دوست دارم دوست نخواهد داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب میکشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوفانگیز، هیچکس آنطور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچکس، هیچکس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم میخورم که این دو یکی نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشتهام. دلتنگیام تمام نمیشود. انگار قلبم مدام لای گیرهای فشرده میشود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیالِ دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روزِ تمام را در رختخواب به خواندننخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بیاراده و با صورت اصلاحنکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامهٔ چهارشنبهام بود. خیال میکردم امروز جوابش را دریافت میکنم. با خودم میگفتم «جواب میدهد. حرفهایی پیدا میکند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا هیچ جایی برای آدمهایی که همدیگر را دوست دارند نیست که بتوانند همیشه آنجا دیدار کنند؟ شاید دارم در چیزی دخالت میکنم که به من مربوط نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش میدانستی! انتظارم را، بیقراریام را، هیجان فروخفتهام را، تمنایم را. اما چه کنم! تو از هیچ کدام اینها بیخبر نیستی و آنقدر مرا میشناسی که بتوانی آنچه را که نمیدانی، تصور کنی. هر بار که حرکتت را یک روز عقب میاندازی، تصور کن آن روز بر من چه میگذرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بیعرضه و دستوپاچلفتی احساس میکنم با این عشقِ بیهوده که روی سینهام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمیخورم. احتمالاً نوشتههایم دارند در من زندگی میکنند، لبریزم از این رمان و شخصیتهایش که باز مشغولش شدهام. اما از بیرون که نگاهشان میکنم، میفهمم که دارم حواسپرت کار میکنم. بیشتر با قریحهام جلو میروم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواستهام میریختم، خبری نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط تو را میخواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوشکنان به این صدایی که در خانهٔ مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز جایش را در قلبم نمیگیرد، متن نمایشی به ذهنم خطور کرد. دیگر نمیتوانم بخوانمش مگر اینکه از زبان تو بشنوم. راه من خوشبخت بودن با توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چنین روشن که ماییم، چنین آگاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بیفریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، بهیقین هیچ چیز غافلگیرمان نمیکند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمیکند.
آلبر کامو، ۲۳ فوریه ۱۹۵۰ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهانپیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا میشویم. توالی نامهها فضایی رمانگونه پدید میآورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامههایی که میتوان آنها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبهای خواند. لابهلای سطرها میشود بارقههایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح میشود، از بسیاری مکانها نام برده میشود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو میشود. کامو و کاسارس از کتابهایی هم نام میبرند و دربارهشان حرف میزنند. خواننده میتواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبهای مطرح نکرده باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مهمترین حرکت مفید، پذیرش شرایط است. نیازی نیست که گذشته از هر چیز دیگر دچار اضطراب باشیم که چرا اضطراب داریم. احساس اضطراب بههیچوجه نشانهٔ غلط بودن زندگیمان نیست، بلکه صرفاً نشانهٔ زنده بودنِ ماست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان میدهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید: همدلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگیهای دورهٔ نابالغی، که بزرگسال میتواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاریمان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل میکنند، نشان از این دارد که میتوانند چیزهای درهمشکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایدههایی مهم است، نشانهای بیرونی از خوشقلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچیک از این ایدهها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمههای حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچچیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که بهنظرمان بسیار ضروری و مهم میرسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاحگرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیتهای بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل میکند. و هنگامی که بهنظر میرسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصتهایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبردهایم. امروزه دیگر تصور میکنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. بهنظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچگونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعهای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانهتر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام میدهیم و آزمایشگاههای شنواییسنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف بهوجود میآورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی میکنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان میگذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم میکردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونههای پریشانحالی میگذارند. آنگاه تعیین میکردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان میدهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنشهایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان میشویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برقراری پیوند بین آکوردها و نتهای خاص و عرصههای مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریهپرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمتآمیز قلبی» پیوند میداد. اینها تعمیمهایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما بههیچوجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتمهای آهستهترِ سازها و آوازها میکند؛ بهواسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظمتر و یکنواختتر میشود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ میدهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر میگذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمیاند که دوست دارند بهعنوان فردی فاقد این ویژگیها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبههای مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانههای عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمیداند با زندگیاش چه کند. بهنظرمان میرسد که دیگران راه خودشان را پیدا کردهاند و در مسیری مشخص گام برمیدارند، ولی شما با اینکه حس میکنید میخواهید کاری انجام دهید، اما نمیدانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلیتان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایهداری و نیز تأثیر آنها بر زندگی خصوصیمان، توجهمان را از تجربههای دمدستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر میکنیم و همین کار باعث میشود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایهداری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایهداری بعضی مواقع بسیار طاقتفرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفتهایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمیگوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر میتوانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبهرو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی میکنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچکس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایهداری را بر اساس ویژگیهای ظریفتر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمرهمان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایهداری، احساس ارزشمندی شما بهعنوان یک انسان و اساساً معنای زندگیتان، بهطور غیرقابلاجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیدهاید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر میکند: اگر باهوشتر بودم و سختتر تلاش میکردم، در آن صورت به موفقیتهای بیشتری دست پیدا میکردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایتبخشتری میداشتم. پاداشها مدام در برابر چشمانمان در نوساناند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد میکنند. پاداشهایی همچون صندلیهای راحتترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی بهدست میآیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناکتر و تلختر خواهد بود، زیرا ندای شایستهسالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سختگیرانه را به ما منتقل میکند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایهداری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایهداری را با جملهای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایهداری «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». آنچه در ذهنش میگذشت این بود که جوامع گذشته بهطور کلی پایدارتر بودهاند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبههایی بسیار حیاتی، بیشتر قابلزندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابانهای اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانهای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان میماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانههایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بیسابقه و گستردهای به خود دید؛ گذر یک خط راهآهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال بهکلی دگرگون میکرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند بهسرعت ظاهر میشوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را بهوجود میآورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت میرسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را میگیرند. افراد بهتدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را میخورند و این افسوس بههیچوجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه میآییم و احساس درماندگی میکنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بیتفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچجا نمیرسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمیآید؛ شما نمیتوانید صرفاً به دلیل بیحوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمیدهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپتاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را میبینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام میدهید، بهنظر بیفایده است. دغدغههای شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند بهخودیخود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمیشوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان میگذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقبنشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم میکنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها میکنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خوردهاید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح میدهید. ادب باعث میشود عذرخواهی آسانتر شود، چون عذرخواهی بههیچوجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کودکان گاهی رفتارهای بسیار نامنصفانهای از خود بروز میدهند: سرِ کسی که مراقب آنهاست جیغ میکشند، ظرف پاستایی را پس میزنند که به شکل حیوانات برایشان آماده شده، یا چیزی را که برای آنها آوردهاید دور میاندازند. اما بهندرت از این رفتارهای آنها عصبانی یا دلگیر میشویم. دلیلش این است که انگیزه یا نیتی منفی به کودک نسبت نمیدهیم. خوشبینانهترین تفسیر را از رفتارهایشان میکنیم. فکر نمیکنیم که آنها قصد ناراحت کردنِ ما را دارند. احتمالاً گمان میبریم قدری خسته یا بیحوصلهاند، یا لثههایشان زخم شده یا از تولد خواهر یا برادری جدید ناراحت هستند. ما فهرستی طولانی از دلایل احتمالی در ذهنمان داریم که هیچ یک از آنها موجب آشفتگی یا عصبانیت شدید ما نمیشوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوههایی پیچیده و مدتها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سالها بهتدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحتتأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنههای کلیدی در فیلمها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخالهاش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل میگیرد. این زبانی شخصی است که هیچکسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخشهای نیمهفراموششده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس میکنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمانهای منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را میخواهی؟» این باید یکی از معمولیترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسفبار ستمگرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بیتفاوتیها، کنترل کردنها و بیرحمانهترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از اواخر قرن ۱۸ به بعد، هنرمندان و متفکران رمانتیک بهطور فزایندهای شیفتهٔ ایدهٔ رکگویی و آزادهگویی در تمام عرصهها شدند. آنان هیچ علاقهای به عرف جامعه نداشتند که مشخص میکرد چه چیزی میتواند گفته شود و چه چیزی نمیتواند. فکر میکردند محافظهکاری ساختگی و دروغ است. اینکه به احساسی تظاهر کنید که واقعاً ندارید و چیزی بگویید برای اینکه دیگری خوشش بیاید، نشانهٔ ریاکاران است. این دیدگاه که به عرصهٔ روابط راه یافت، باعث شد این انتظار در ما شکل بگیرد که مجبوریم همهچیز را به همدیگر بگوییم. اینکه اگر چیزی را مخفی کنیم، به عشق خیانت کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سختگیرانه یا خیلی انعطافپذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفهکننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است بهشدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبهنفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچگاه فرآیندی بینقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیبدیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعیاش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکنندهاش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامهدار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگیمان سرچشمهٔ دیدگاههای دیوانهوارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادلتر و معقولتر در مورد رابطه، از جمله میتواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابلاجتناب است که افراد در زندگی مشترک بهخوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچکس نمیتواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمیآیند و در حیطههای اندکی هستند که همسرمان میفهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. بهتدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمیشویم. از قبل میدانیم این اتفاق خیلی زود رخ میدهد درست همانطور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد میکند شوکه نمیشویم: میدانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمیکند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفتهاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راهحلهای رنج و اضطراب در حیطهای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی بهنظر میرسد. بدبینی بهنظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه میرسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتابزده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواریهای رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده میکنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق میافتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوعاند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایدههای بسیار بلندپروازانهای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان میآورد، حتی اگر هرگز چنین رابطهای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنطور که در رابطه بهشدت بدرفتاری میکنیم، در هیچجای دیگر این رفتارها از ما سر نمیزند. ما در رابطه به افرادی تبدیل میشویم که دوستانمان حس میکنند تاکنون شناخت درستی از ما نداشتهاند. استعداد حیرتانگیزی برای پریشانی و خشم در خود کشف میکنیم، سرد و عصبانی میشویم و در را محکم میکوبیم. دشنام میدهیم و زخمزبان میزنیم. امیدهای بلندبالای خود را وارد رابطه میکنیم اما در عمل به نظرمان میرسد گویی این رابطه مشخصاً طوری طراحی شده که پریشانی ما را به حداکثر برساند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزهای بسیاری که در موردشان نگرانیم، اموری تصادفی و بیهوده هستند. در نتیجه بهترین راه، کنار آمدن با آنهاست؛ به این معنا که اضطرابهای ما هیچچیز خاصی برای گفتن ندارند. اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد؛ این رویکرد نگرانیهای ما را آشفتگیهایی روانرنجورانه میداند، اما همچنین آنها را نشانههایی حیاتی میداند که خبر از مشکلی در زندگی ما میدهند. در این مکتب فکری، راهکار این نیست که سعی کنیم اضطراب را انکار یا خنثی کنیم، بلکه باید بیاموزیم با مهارت بیشتری آن را تفسیر کنیم و وقتی لحظات آشفتگی به سراغمان میآیند، بکوشیم خردهاطلاعات ارزشمند خاصی را که این اضطرابها میکوشند در واقع به شیوههایی تأسفبار به ما منتقل کنند، رمزگشایی کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بیابان به تو میآموزد هیچ چیزی طلب نکنی… هیچ چیز. من مدتهاست روحی زاهدانه دارم… زاهدی که فقط دیدن شن سیرش میکند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«بیرون هیچکس زنده نمیماند، آدم پاک و درستکار نمیتواند بیرون زندگی کند. مرض بدی دنیا را فراگرفته، مرضی که نه اسمی دارد و نه تعریفی… تو فرض کن طاعون، هر چه اسمش را میخواهی بگذار. اما تو همینجا بمان…، تا امکانش هست اینجا بمان… اینجا از هر مکان دیگری امنتر است.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«مهمتر از هر چیز من قلبی شیشهای دارم، شیشهای بسیار نازک، کوچکترین دلشکستنی مرا میکشد، من از شیشهام اگر شکسته شوم ریزریز میشوم و فقط ریزههایی از من به جا خواهد ماند. اگر ریزهای از من جا بماند، مرده پلیدی هستم. من اگر بمیرم به گونهای خرد میشوم که برای هیچکس قابل تفسیر نیست بداند چگونه خردهریزهای من زندگی را نابود کرده… به همین خاطر دل مرا نشکنید!» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
استدلال مغزهای متفکر این بود: ایزد میگه«من هیچ وقت وجود خودم رو ثابت نمیکنم چون اثبات وجود من ضد باور به وجود منه و بدون باور به وجود من،من وجود نخواهم داشت. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
فورد هیچ وقت یاد نگرفت که اسمش رو درست تلفظ کنه. برای همین پدرش یه روزی از شرم مرد. شرم در بسیاری از نواحی کهکشان هنوز یه بیماری مرگباره. بچههای مدرسه اسم فورد رو گذاشته بودند ایکس. این کلمه در زبان بتلگویسِ پنج یعنی پسری که نمیتونه درست توضیح بده که هروگ چیه و چرا میون این همه سیاره تو دنیا انتخاب شده تو سیاره بتلگویس هفت منفجر شه. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
رمل اینگونه عادتمان میدهد که انسان را در تصویر اصلی خودش رؤیت کنیم، آنگونه که هست. بیهیچ کم و کاستی، بیهیچ اضافات تصنعی. من برای همه چیز غریبه مینمودم… هر چیز ترسی بیاندازه در من ایجاد میکرد…، من در آن لحظه دنبال یک زندگی تهی میگشتم… خالی از هر گونه سایهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بیست و یک سال بود که میدانستم کجا هستم و چه هستم، میدانستم که چرا در آن صحرا اسیرم، اما نمیدانستم آن شب در آن قصر چهکارهام. آن مکان از خیال من بزرگتر بود، جسمم عادت نکرده بود از اتاقی به اتاق دیگری برود. حس میکردم اشیای آن قصر تنهایی مرا میکشند. من متعلق به جغرافیایی تهی بودم. جغرافیایی بود تهی از هر تزئیناتی، متعلق به دنیایی بدون دکور، دنیایی که یک انسان غیر از سایهاش هیچ چیز دیگری نداشت که امتداد انسان تنها جهان خودش بود، امتداد روح تنها شن و آسمان بود. آن مدت من به این میاندیشیدم که تهی بودن، خام بودن، نبودن هیچ تزئیناتی، زیباترین زندگی است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ چیز از این بیمعناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمیکنم، از شهر، از مردم به شدت میترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمیدهی، من آن وقتها جز نگهبانها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامتتر و عجیبتر مینمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
ماهی یک بار به من اجازه میدادند بیرون، داخل صحرا، بروم. نگهبانی میآمد و همراهش چند صد متری روی شن راه میرفتم، آن روزها خوشترین ایام زندگیام بود… همیشه هفتهای مانده به روز موعود، خودم را آماده میکردم. قدم که روی شنها میگذاشتم قلبم پرواز میکرد… بیست و یک سال جز شن هیچ رفیق دیگری نداشتم. قدم که روی شنها میگذاشتم، احساس زنده بودن میکردم، زمین را حس میکردم، جوانب بیحد و حصر خودم را که در آن اتاق مرده بودند، احساس میکردم. کمکم دیگران را فراموش کردم و تنها چیزی که به آن میاندیشیدم کلیت جهان بود… بیست و یک سال زمانی طولانی برای فکر کردن به دنیاست. من، تنها، در آن شن به دنیا میاندیشیدم. بیابان را در آغوش میگرفتم و گرما به تنم باز میگشت، وسعت صحرا احساس بسیار عمیقی نسبت به آزادی در من به وجود میآورد. اگر بیست و یک سال در بیابانی اسیر شده باشی، روزی از روزها طوری میشوی که جز آن آزادیهایی که دریاهای بیکرانه شن به تو میبخشد، به چیز دیگری فکر نکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«همیشه یک نفر برای تکیه کردن هست، یا یک جفت دست قوی برای کسانی که هیچچیز ندارند.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچکس نشنیدهام، ولی در بعضی از کتابها خواندهام. معنیاش این است، خُب… کسی که میتواند چیزی زیبا بسازد. بهنظرت کلمهٔ درستیه؟»
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
میدونید به این بولدوزر چهقدر آسیب میرسه اگه از روی شما رد بشه؟
+چقدر؟
هیچی راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
دستهای پرقدرتت و عاقل بودنت جبران پای لنگت را میکند. تو قوی هستی و در کارگاه بافندگی خیلی مفید هستی؛ تمام زنهایی که آنجا کار میکنند این را قبول دارند. و کج بودن پایت در مقابل این استعدادت هیچ اهمیتی ندارد. قصههایی که برای بچهها تعریف میکنی، تصویرهایی که با کلمات میسازی و با نخ! کارهایی که با نخ میکنی! کارهایی هستند که تا به حال کسی ندیده. کار تو خیلی فراتر از کاری هست که من بلدم! در جستجوی آبیها لوئیس لوری
مامیشکای خودم
میدانم خستهای. میفهمم که تنهایی و بیکاری خوردت میکند. چه کنم که عجالتاً، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمیآید. قربان چشمهای مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشتهام با موفقیت به مقصد برسانم. یادت هست این جمله؟ «هر مرد موفق، زن فهیم و دلسوزی در خانه دارد». پایداری و مهربانی تو مرا موفق میکند. دیگر چیزی نمانده. یک قدم دیگر. فقط یک قدم دیگر. آن وقت دیگر هیچ گاه تنها نخواهی ماند. خانهات را خواهی ساخت و خواهی پرداخت تا من و سعادت به آغوشت بدویم. باور داشته باش و مقاومت کن. مخصوصاً این نکته را به یاد داشته باش که من به کومک تو بیش از هر چیز دیگر و بیش از هر کس دیگر و بیش از هر وقت دیگر نیازمندم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوشهایت را باز کن! اگر سلامت مرا میخواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبتهای تو را جبران میکنم. چه طور شبپرهوار دور شمع وجودت میگردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشمهایت نمیتواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل میکنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموختهای. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشمهای من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک میریزم. دنبال کلماتی میگردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشمانداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدهام.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم… همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من میخواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفتهام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمیخورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفتهام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بیخانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفتهام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوشبخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازهها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع میشود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! از همان اول! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یادت هست که میترسیدی پیش از آن که به تو برسم چیزی از من باقی نمانده باشد؟ پس حالا بگذار برایت بگویم که وقتی به تو برسم هیچ چیز کم نخواهم داشت. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
سپیدهدمی که میآید، زیباترین سپیدهدمهاست. زیرا که هیچ گاه قلب من این گونه از امید و اطمینان سرشار نبوده است.
لحظهها به شتاب میگذرند تا آن لحظهٔ بهشتی فرارسد؛ لحظهیی که تو و من زندگی یگانهیی را آغاز کنیم. و اینک، این سپیدهدمی که از پنجره به درون اتاق من میآید و شعلهٔ چراغ مرا بیرنگ میکند، گویی سپیدهدمی است که در قلب من طلوع کرده است.
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم، ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود فخر میکنی، به خاطر عشقت! ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزی تو، میوهٔ درخت استقامت توست!
رگبارها و برف را، توفان و آفتاب آتشبیز را، به صبر و تحمل شکستی.
باش تا میوهٔ غرور و صبرت برسد،
ای زنی که صبحانهٔ خورشید در پیراهن توست!
پیروزی عشق نصیب تو باد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشتهام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربهیی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از اینها نیز یکی دو بار تصور میکردم عاشق شدهام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شدهای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را میزداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
جفتی باشیم که هیچ چیز نتواند شکافی میان (مان) ایجاد کند. یکدیگر را بشناسیم و خوب بشناسیم. مردم بد و بیارزش و پست را در خانهٔ ما راه نباشد، در عوض شب و روزمان با موجودات نازنینی بگذرد که مصاحبتشان ارزش زندگی را بالا میبرد.
بگذار تنگنظرها کور شوند،
بگذار بیمایهها و حاسدان دق کنند.
من تو را دوست میدارم، تو را روی چشمهایم مینشانم و در پناه تو، در کنار تو، در دامن تو به دنبال آنچنان زندگی بینظیری میگردم که وقتی عمرم به سر آمد، دست تو را بگیرم، به آب چشمهایمتر کنم و با حسرت بگویم:
«آیدا، آیدای من! کاش این زندگی یک ساعت اقلاً طولانیتر میشد. اقلاً یک ساعت!» من، با تو، در جستوجوی زندگانی آنچنانی هستم.
آنچه به تو قول میدهم، چنان زندگانییی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت میکنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوشبختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدفهای خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمیشود، هرگز عقب نمینشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمیدهد. زنی که صبر میکند و نومید نمیشود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مردهیی را به زندگی بازگردانده است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمیگذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دستهایم بوی اطلسیهای تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس میکنم… حس میکنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیدهای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفتهام… احساس دست نوازشگرت (که این جور موقعها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکهچکه میچشم پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را میدانی… تو میدانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمیکنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشدهام. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شب خالی کشندهیی را میگذرانم. به هیچ قوهیی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود میداشت تا من امشب دست به دامانش میزدم و ازش میخواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشمهایم چشمهایت را ببیند تو را به من میرسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوشبختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفتهام که فقط برای خاطر تو زندهام و باز هم تأکید میکنم. اگر هنوز نفسی میکشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان میبینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله میزند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوشبخت میکنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که با تو از عشق خود گفتوگو کردم، امیدوار بودم دریچهٔ تازهیی به روی زندگی خودم باز کنم.
پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مأیوس کرده بود همین بود که نمیتوانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد… حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمیبایستی به تو نزدیک میشدم، نمیبایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم میکردم، نمیبایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مردهیی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفسهایم را میکشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مردهیی را دوست بداری.
افسوس. چشمهای تو که مثل خون در رگهای من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور میکردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه میدانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه میدانستم که دربهدری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه میدانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانهیی بیش نیست؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانهمان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غمخوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیتهای جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمیدانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشتههای جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
احمد، بیاندازه خودم را تنها حس میکنم، اما وقتی تو هستی خوشحالم از این که همهٔ امیدها و آرزوهایم را در حرفهای تو، در وجود تو میبینم و آن وقت احتیاج به هیچ چیز و هیچ کس ندارم فقط خودت، حرفهایت که مرا امیدوار میکند و روح بزرگت کافی است که مرا از این حالت بیرون آورد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو همکلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسمهای ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آنها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوهیی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدفها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیکنفس و خوشسیرت به چشم انسان میخورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام بدبختیهای من، بازیچهٔ مضحک و پیشِ پا افتادهیی بیش نیست. تمام این گرفتاریها فقط یک مگس مزاحم است که با یک تکان دست برطرف میشود… بدبختی فقط هنگامی به سراغ من میآید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همهٔ بدبختیها قلب مرا لبریز میکند.
آیدای من! اگر میخواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غمآلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم میلرزد، خودم را فراموش میکنم و به یادم میآید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانستهام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بیلبخند تو، آیدا! لبان بیلبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش نکن
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش مکن! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست. دیگر فقط برای خاطر تو زندهام، یعنی بهتر بگویم فقط به این دلخوشی بزرگ زنده هستم که دستهای تو دستهای مرا نوازش میکنند، لبهای تو مرا میبوسند، و میدانم که در قلبت، در اتاق کوچولوی دخترانهات، مرا در بهترین جاها، در بالاترین جاها مینشانی… کاش میتوانستم به آن جا بیایم. کاش میگذاشتند به اتاق تو بیایم و ببینم که چه طور ذهن تو مرا بارها روی سقف و در و دیوار آن نقاشی کرده است تا به خود ببالم و به خداها بگویم:
«قدبلندی کنین؛ قدبلندی کنین، شاید به نصف هیکل من برسین!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آنها بگو که من بزرگترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشتهام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه» ، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانهها و نه برای خاطر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که بزرگترین اشعار فارسی نیمهٔ دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام اینها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همهٔ زندگی من… برای خاطر تو… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جوابشان را بده. به من میگویند چه شده است که دیگر شعر نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان شعر نمیخوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمیشنوند؟
جوابشان را بده. بهشان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» میاندیشد، بیش از همیشه «شعر» مینویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی میکند… منتها این را هم بهشان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را بهشان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمیکنم… آیدا جان! اینها همه را بهشان بگو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعهام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصلهها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با نالهیی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاهراه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرمآور راه ندارد. عشق میورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت میپذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو میگویم: «تو را دوست میدارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمهٔ تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش میدود فاصله میگیرم؛ چرا که حیوان، دوست میدارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی میگردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من «زنی» نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیدهام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را میبوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بندهیی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست میدارم، و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست میدارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام (و تو شاهدی) که در سرشارترین لحظههای کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان، هیچ یک نمیتوانند سرریز شدن جامهای مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانستهام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجامگسیختهترین هوسهایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همهٔ هوسهای خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر میکنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست میدارم که وجودی گرانمایه است و مرا برای خاطر خودم دوست میدارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمیخواهم! بی آیدا به دنیا و آسایشهایش تف میکنم! بی آیدا خوشبخت نیستم! بی آیدا مُردهام!
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوشبختی و سعادتی هست، خوشبختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیباییهای احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروتها و آسایشها…
من خدا را شکر میکنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و میدانم که آیدا میداند؛ زیرا اگر نمیدانست، دیگر آیدا نمیآمد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بیهمتای من!
نه تنها هیچ چیز نمیتواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل میدهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمیتواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید میتپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، میتوانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانستهایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از این جهت است که من، تو را با همهٔ اعتقادی که دارم، آیدای خودم مینامم. زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو میگویم که خدا نیز نمیتواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما من و تو برای فردایمان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزانتر میکند… ما برای فردای خود فقط به قلبهای فروزان یکدیگر اعتماد میکنیم.
من به عشق گرامی تو نسبت به خود، و به عشق دیوانهوار خود نسبت به تو اعتماد دارم؛ و به خاطر همین اعتماد است که از این پس، با جرأت و با شهامت بیشتری زندگی میکنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر آدم آنطور که دیگران میخواهند نشود ، از دستش عصبانی خواهند شد. هرکسی فکر میکند میداند که میداند که دیگران چگونه باید زندگی کنند اما هیچکس برای زندگی خود ایده ای ندارد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
«مادر بودن خیلی سخت است، وقتی سه چهارتا - یا بیشتر - بچه داری، انگار داری توی یک ماهیتابهٔ داغ میرقصی، نمیتوانی به هیچچیز فکر کنی. و وقتی یکی دوتا بچه داری کار از این هم سختتر است، چون نمیدانی اتاقهای خالیات را چهطور پُر کنی.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
شرم آدم رو به جایی نمیرسونه، باور کن… شرمت به هیچدردی نمیخوره. فقط وجود داره تا دل آدمهای خوب رو خنک کنه. تا وقتی کرکرهها رو میبندند یا از کافه به خونه برمیگردند، حس خوبی داشته باشند. اونوقت جوراب پشمی میپوشند و به همدیگه لبخند میزنند. با هم بودن آنا گاوالدا
هیچوقت نباید از نقاشی دست بکشی، فهمیدی؟ با هم بودن آنا گاوالدا
مانند همه ی آدمهایی که تنها زندگی میکنند من هم شبها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغامگیر تلفن نگاه میکردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر میکنم هیچکس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
در واقع وقتی دخترها تصمیم بگیرند کاری خوب پیش برود، حتما میرود. هیچ چیز پیچیدهتر از این نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
آدمی هیچگاه نمیتواند هیچ چیز را پیشبینی کند؛ مثلا چطور برخی چیزها پیش میآیند یا اینکه چرا برخی اتفاقات بسیار ساده، ناگهان تا مرزهای دیوانگی پیش میرود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
بچههایم زیباترین هدیه ی زندگیام هستند. داستان یک عشق قدیمی، هیچ ارزشی در برابرش ندارد؛ به راستی، هیچ ارزشی. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم. به اینور و آنور میخوردم. به هر سو پناه میبردم؛ هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خود میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبحها پاهایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، دوش میگرفتم، لباس میپوشیدم و کار میکردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار میگذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سالها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقتها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هنگام شام، همه سرحال هستند. هیچکس آنقدر ننوشیده که تلوتلو بخورد. یک آدم مست کافی است تا مهمانی به گند کشیده شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مردم، هیچ ذهنیتی از زندگی کسانی که روزگارشان در جادهها سپری میشود، ندارند. گویی در جادهها دو دنیا برپاست؛ آنهایی که برای تفریح آمدهاند و رانندههای کامیون. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری میکشیدم: اگر ماری لباسهایش را اینجا میگذاشت یا همه چیز را با خود میبرد، کمد را تمیز میکرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمیخورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل میتوانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود میبرد و میسوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
خود را به گذشته ی افتخارآمیز چسبانیدن، به معنای چاپلوسی و تزویر است؛ چون هیچ انسانی لحظات را به درستی نمیشناسد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هنر کمدی در این نهفته است که ما موقعیت اجتماعی و حقیقی زندگی انسانها را به شکل انتزاعی و به گونهای که با زندگی روزمرهشان هیچ تفاوتی ندارد، به نمایش درآوریم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما همیشه حرف از درصد میزنید؛ ده، بیست، پنج، پنجاه درصد، اما هیچوقت نمیگویید چنددرصد از چه چیز؟ عقاید یک دلقک هاینریش بل
اگر او خودش واقعا دوست داشت پیش من بماند، آنوقت هیچکس نمیتوانست او را مجبور به ترک من بکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به هیچ فکر میکنم؛ میشود به هیچ فکر کرد. در این لحظات، احساس میکنم درونم به طور کامل خالی شده است، مثل یک فرد مست و دلم میخواد کفشها و لباسهایم را درآورم و به گوشهای پرتاب کنم؛ بدون هیچ باری. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هنرمندانی هستند که به هیچ چیز دیگری جز هنر فکر نمیکنند، اما احتیاجی به اوقات فراغت و تعطیلی ندارند؛ چون اصلا کار نمیکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هیچکس در این دنیا -چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد- نمیتواند احساس صحیح و درستی درباره ی بدی یا خوبی مسئله ای داشته باشد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
گمان نمیکنم هیچ انسانی در دنیا قادر به درک یک دلقک باشد. حتی یک دلقک هم نمیتواند دلقک دیگری را خوب بشناسد؛ چون در این رابطه، رشک و حسد نقش بزرگی را بازی میکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مجازاتی وحشتناکتر از این نمیتواند وجود داشته باشد، اصلا اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد، که یک نفر در جامعه رها شود و تمام اعضای آن جامعه او را به کلی نادیده بگیرند. اگر وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس رویش را به سمتمان برنمیگرداند، وقتی حرف میزدیم هیچکس جوابمان را نمیداد، یا هیچکس اهمیت نمیداد چهکار میکنیم و اگر همهی آدمهایی که ملاقات میکردیم «ما را مرده فرض میکردند» و جوری رفتار میکردند که انگار وجود نداریم، طولی نمیکشید که خشم و یاسی عاجزانه ما را فرامیگرفت، که ظالمانهترین شکنجهی جسمانی در مقایسه با آن آسایش محسوب میشد. اضطراب منزلت آلن دو باتن
هیچوقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل رو فقط باید بویید و تماشا کرد. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچکس بدون آگاهی ، از مسائل سردرنمیاره و آگاهی همیشه محدود است. رمانهای 3 گانه جان کریستوفر 1 (شهریار آینده آنسوی سرزمینهای شعلهور شمشیر ارواح) جان کریستوفر
لحظه ای که یک زن متوجه میشود هیچ بهانه ای برای زندگی کردن ندارد - نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید- تلخیِ مرگ را حس میکند. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
آیا ما واقعا وقتی میشکنیم قویتر میشویم؟ من اینطور فکر نمیکنم چون این شکست حسی است که در هیچکدام از ما هیچوقت بهبود پیدا نخواهد کرد. راز مادرم جی ویتریک
پشت هر دری، دنیایی از عروسی ها… هیچوقت عوض نمیشود، وقتی داماد تور را کنار میزند، وقتی عروس حلقه را میپذیرد، امکاناتی که در چشم هایشان میبینی، در همه جای دنیا یکسان است. آنها حقیقتا اعتقاد دارند که عشق و ازدواجشان همه ی رکودها را میشکند. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردم میگویند که عشق را پیدا میکنند؛ انگار که عشق چیزی است که پشت سنگی پنهان باشد. ولی صورتهای بسیاری دارد و هرگز برای هیچ مرد و زنی یکسان نیست. بنابراین چیزی که مردم پیدا میکنند، یک عشق خاص است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
روشنایی روح از آن است که هیچ کس با خشم به دنیا نمیآید. وقتی میمیریم، روح آزاد میشود. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
هیچ عمری هدر نمیرود. تنها زمانی که هدر میدهیم، زمانی است که فکر میکنیم تنهاییم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
اثرم بهآرامی پیش میرود.
مثل جنگلی که در سکوت رشد میکند.
کار جنگل هم مثل کار من سخت است.
کاری که هیچچیز نباید آن را مختل کند.
بااینحال خودم را تنها احساس میکنم،
که در کارگاهم حبس شدهام.
گاهی اجازه میدهم انگشتانم رقص بالهشان را اجرا کنند،
و خودم به زندگیهایی فکر میکنم که من آنها را نزیستهام
به سفرهایی که خودم هرگز نرفتهام
به چهرههایی که هیچوقت با آنها برخورد نکردهام.
من فقط مثل یک حلقهٔ زنجیر هستم
یک زنجیر بیارزش، اما چه اهمیتی دارد،
احساس میکنم که زندگیام آنجاست،
در این سه رشتهای که مقابلم دراز شده،
در این موهایی که میرقصند
درست در انتهای انگشتان من. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
در تاریکی همهچیز بهنظرش خطرناک و قطعی میرسد. اغلب دعا میکند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمیگذارد، تمام شود. گاهی شبهای متوالی ابداً خواب به چشمهایش نمیآید. با خودش فکر میکند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچچیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
اینطور که بهنظر میرسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیتها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااینحال از آنموقع هیچچیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیتها بیهیچ اعتراضی سرنوشتشان را میپذیرند. عدهای دیگر به دین بودیسم میپیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیتها، از سیستم کاستها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دستهجمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض میکنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکتها را، که از قدرت مقامات کم میکند، بگیرند. از این پس کسانی که میخواهند دینشان را تغییر دهند، باید مجوز بگیرند، اگر این کار را نکنند، تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند، چیزی که بسیار خندهدار است: مثل این میماند که از زندانبان اجازهٔ فرار بخواهیم. بافته لائتیسیا کولومبانی
عدالت، زندگی و مرگ را تعیین نمیکند. اگر این طور بود، هیچ آدم خوبی جوانمرگ نمیشد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
هیچ چیز تصادفی نیست، ما همه به هم وصلیم. نمیتوانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی. همانطور که نمیتوانی نسیم را از باد جدا کنی. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
هیچ سرگذشتی به حال خود نمیماند. گاهی داستانها در جایی به هم گره میخورند و یکدیگر را کامل پوشش میدهند؛ مثل سنگهای کف رودخانه. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت میکند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش میگذارد. دیگر هیچ باقی نمیماند. آنهایی را که میگذارند و میروند، دوست ندارم. این است که اول خودم میگذارم و میروم. این طوری مطمئنتر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی با کسی ازدواج کردید، آسانتر میتوانید از او جدا شوید. چون آنوقت، واقعا بهانه ای در دست دارید. هیچکس نمیتواند ایرادی بگیرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هیچ کس تا به حال، دو مرتبه در عمرش عاشق نشده. عشق دوم، عشق سوم، اینها بی معنی است. فقط رفت و آمد است، افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را میگذراند عشق. مطمئنا زندگی هایی هست که جز معاشرت نیست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
من میروم. محترمانه با هم خداحافظی میکنیم؛ خیلی با مهربانی. هیچکدام افسوس نمیخوریم و رابطه مان ادامه پیدا نمیکند. دلیلی هم برای حرص خوردن و دلشوره باقی نمیماند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
شنیده ام مرغهای دریایی روی آب میخوابند. زندگی حقیقی همین است: آدم خودش را به جریان آب بدهد و پاهایش هیچوقت روی خاک نیاید… خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لوسی با لحنی قاطعانهتر از آنچه منظورش بود، گفت: «از این عبارت متنفرم. هیچ چیز همین نیست که هست. همیشه میشه تغییر داد. همیشه میشه بهتر بشه اوضاع.» جغرافیای من و تو جنیفر اسمیت
هیچ کس به طور نسبی، به مدت طولانی یا کمتر خوشبخت نیست. شما یا خوشبختی یا نیستی، همین! مرگ خوش آلبر کامو
هیچوقت تسلیم نشو. خیلی از چیزها رو در درونت داری و نجیب ترینشون احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. مرگ خوش آلبر کامو
هیچ از سطحی نگری و احساساتی بودن خوشم نمیاد. دوست دارم آگاه باشم. تقریبا ما در همه ی موارد، زندگیمون رو به پول درآوردن میگذرونیم؛ در حالیکه باید پول خرج کنیم تا زمان به دست بیاریم. مرگ خوش آلبر کامو
اگر به مرکز دنیا خیره شوید، شاهد سرما خواهید بود، جایی خالی. در نهایت، دنیا هیچ اهمیتی به ما نمیدهد. زمان هم به ما اهمیت نمیدهد. برای همین باید به هم اهمیت بدهیم. هر روز دیوید لویتان
«عشق یعنی هیچوقت مجبور نباشی اعضای بدنت رو از دست بدی.» هر روز دیوید لویتان
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
در رویاها زمان یخ زده است. هیچوقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
هیچ رابطه ای نمیتواند مثل خیابان یک طرفه باشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
این تنهایی شباهتی به هیچکدام از آنها ندارد. این تنهایی، جنس متفاوتی دارد. باعث میشود بدن را خوب حس کنی؛ ولی از آن برای پرتکردن حواس و ذهنت استفاده نمیکنی. قدمبرداشتنش با هدف است؛ ولی عجلهای در کار نیست. صحبت میکنی؛ ولی نه با شخصی در کنارت، بلکه با تمام عناصر. عرق میکنی و بدنت درد میگیرد و بالا میروی و دقت میکنی که سُر نخوری و زمین نخوری و خیلی گم نشوی؛ ولی بهقدر کافی گم شوی. هر روز دیوید لویتان
دست من نیست و ناخودآگاه متوجه چیزهای کوچکی میشوم که پیشازاین نمیدانستم: نقاشیهای حاشیهٔ دفترش از درخت و کوه، جای جوراب که روی مچ پایش میافتد، یک لکهٔ پوستی مادرزاد کوچک ته انگشت شست دست چپش. احتمالاً او هرگز به هیچکدام از اینها توجه نمیکند. ولی چون برای من جدید است، همهچیز را میبینم. هر روز دیوید لویتان
میدوم. من برای دویدن ساخته شدهام؛ چون وقتی میدوی، میتوانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک میکنی و دیگر چیزی بیشتر یا کمتر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان میدهی. اگر برای برندهشدن میدوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. بهنام سرعت و بهخاطر آن، خودت را محو میکنی. خودت را حذف میکنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
آینه تمام قد بود. سعی میکردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمیتواند این کار را بکند. هیچوقت نمیتوانی خودت را به صورتی که دیگران میبینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت میکند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش میرود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
آن موقع بین اشتباه و فاجعه هیچ فاصله ای وجود نداشت. اگر پایتان میلغزید، حتما سقوط میکردید و اگر سقوط میکردید، حتما کوبیده و ناچیز میشدید. آدمکش کور مارگارت اتوود
متوجه شده ام که هیچ چیز سختتر از درک آدمهای مرده نیست؛ اما هیچ چیز خطرناکتر از ندیده گرفتنشان هم نیست. آدمکش کور مارگارت اتوود
دیروز آنقدر خسته بودم که تمام مدت روی کاناپه دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. بنا به عادت، گفتگوی روز تلویزیون را تماشا میکردم که در آن اطلاعاتی را بدون ملاحظه آشکار میکردند. آشکار کردن بدون ملاحظه ی اطلاعات مد شده است. مردم اطلاعاتی درباره ی خود و دیگران آشکار میکنند. این کار را از فرط نگرانی و گناه و به خاطرخوشآمد خودشان میکنند؛ ولی بیشتر به این دلیل که میخواهند خودشان را نشان دهند و آدمهای دیگر هم میخواهند تماشایشان کنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
هیچ جا خانه ی آدم نمیشود.
دقت کن. هیچ جا، خانه ی آدم نمیشود. بنابراین خانه وجود ندارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
ریچارد گفت: باید به خبرنگاران روی خوش نشان دهیم اما بی خبرشان بگذاریم. گفت دلیلی ندارد که روزنامهها را بیخودی با خود دشمن کنیم؛ چون خبرنگاران مانند حشرات کوچک خرابکاری بودند که کینه به دل میگرفتند و وقتی هیچ انتظارش را نداشتید، تلافی میکردند. آدمکش کور مارگارت اتوود
گویندگان تلویزیون در مدت عرضه آنچه با حسن تعبیر نامش را «وضعیت هوای کنونی» نامیدند، مطابق عادت همیشگی به هنگام بروز هر بلای قابل تصوری، خوشبینی جسورانه شان را حفظ میکردند. آنها با آگاهی کامل به این که ممکن است هیچکدام از این پیش بینی هایی که میکند به وقوع نپیوندد، با بی قیدی و آرامی داستانسرایان یا کولیهای پارکهای عمومی یا فروشندگان بیمه نامه یا مراجع تقلید بازار سهام، پیش بینیهای غلوآمیزی میکنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
هیچ کدام از آنها از آنچه داشتند، راضی نبودند؛ ولی کوشش میکردند با کندن موهای صورت و مداد کشیدن، خودشان را عوض کنند؛ بهتر کنند؛ تحریف کنند و از میان ببرند و خود را با شتاب به چیزی غیرممکن، به یک قالب خیالی تبدیل کنند. من که خودم روزی همان کار را کرده بودم سرزنششان نکردم. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها راه نوشتن، حقیقت تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشته هایت است؛ نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع میکنی. باید ببینی که انگشت سبابه دست راستت یک طومار پدید میآورد و دست چپت آن را پاک میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها درس تاریخ این است که هیچکس از تاریخ درس نمیگیرد. این جمله مال من نیست. مال هگل است. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
تجربهٔ من میگوید که جذبه، جذبه است و عشق، عشق است. من هرگز عاشق هیچ جنسیتی نشدهام؛ بلکه عاشق یک فرد خاص شدهام. میدانم که درکش برای آدمها مشکل است؛ ولی درک نمیکنم چرا باید آنقدر مشکل باشد. هر روز دیوید لویتان
هیچکدام از چیزهایی که در مدرسه یاد میدهند، باعث کاستهشدن از دردهای زندگی نمیشود. وجود هیچکدام از آدمهایی که در این اتاق هستند هم از دردناکبودن زندگی کم نمیکند. هر روز دیوید لویتان
با گمشدن در او، بهدستش میآورم. چه مکالمهٔ خوبی است. ما ریتم خودمان را پیدا کردهایم و ادامه میدهیم. میبینم که دارم همراه آهنگ میخوانم. برای او میخوانم و او خوشحال میشود. دوباره تبدیل به کسی میشود که هیچچیز برایش مهم نیست و من تبدیل به کسی میشوم که فقط برای او اهمیت قائل است. هر روز دیوید لویتان
من واقعاً میبینمت. حتی اگر هیچکس دیگری هم نبیند، من میبینم. همیشه. هر روز دیوید لویتان
به چیزی که هستم و به این شیوهٔ زندگیام عادت کرده بودم. هیچوقت دلم نمیخواهد بمانم. همیشه آمادهٔ رفتنم؛ ولی امشب، نه. امشب این حقیقت که فردا جاستین اینجا خواهد بود و من نه، رهایم نمیکند.
میخواهم بمانم.
دعا میکنم که بمانم.
چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم که بمانم. هر روز دیوید لویتان
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم بههرحال جابهجایی اتفاق میافتد. قبلاً فکر میکردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، میتوانم همینجایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیدهشدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تکتک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد میکرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن بهبعد هر شب میخوابم. جنگیدن با آن فایدهای ندارد. هر روز دیوید لویتان
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر میکردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس میکردم حتی اگر ارتباطمان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. بهشکل احمقانهای به خودم اجازه دادم فکر کنم که میتوانم با او آیندهای داشته باشم؛ ولی آیندهای وجود نداشت. سعی کردم بهنحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. اینکه عاشق شوید یک چیز است؛ اینکه حس کنید کس دیگری هم عاشقتان میشود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است. هر روز دیوید لویتان
هیچوقت نتوانستهام خوابیدن آدمها را ببینم. حداقل به این شکل نمیتوانستم ببینم. او درست برعکس اولین لحظهای است که دیدمش. همان حس آسیبپذیری را دارد؛ ولی از درون احساس امنیت میکند. میبینم که چطور نفسش را تو و بیرون میدهد و میبینم که بقیهٔ بدنش هم گاهی پیچوتابی میخورد. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظهام. هیچوقت پیش نیامده است که مردم داستانهای مهم زندگیشان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون میدانم که اگر این داستانها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آنها را بهیاد بیاورد، و من نمیتوانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستانها بعد از رفتن من میمانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمیخواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
آنقدر نزدیک هستم که ببینم چشمهایش آبیاند. آنقدر نزدیک هستم که بدانم هیچکس هرگز آنقدر به او نزدیک نمیشود که ببیند چشمهایش چقدر آبیاند. هر روز دیوید لویتان
نشان نده میترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت میکنند و پدرت را درمیآورند. میتوانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین میآید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان میدهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
استراتژیهای جدید مقبولتر از قدیمیها به نظر میرسند، زیرا امیدهای بدون حد و مرزی را در درون خود دارند. همانطور که ارسطو اشاره کرده «جوانان به راحتی فریب میخورند، چون خیلی سریع امید میبندند». شاید بتوان این جمله را بدین شکل ویرایش کرد که «جوانان به راحتی فریب میخورند، زیرا صرفا امید دارند». هیچ تجربهای وجود ندارد که بخواهند انتظاراتشان را بر آن بنا کنند. اساسا امید تنها چیزی است که در اختیار دارند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تا زمانی که بهاندازهٔ آدمهای مورد ستایشتان تلاش نکردید، هیچوقت نمیتوانید موفقیتشان را به شانس و ژنتیک ارتباط دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- یکی از رضایتبخشترین حسها، احساس پیشرفت کردن است.
- ردیاب عادت، یک راه ساده برای سنجش اجرای یک عادت است – همچون علامت ضربدری که روی تقویم زده میشود.
- ردیابهای عادت و سایر فرمهای سنجش بصری میتوانند با فراهمسازی اسناد شفاف راجع به پیشرفت، موجب افزایش رضایتبخشیِ عاداتتان شوند.
- زنجیرهٔ عادت را نشکنید. سعی کنید مجموعه عادتهایتان را زنده نگه دارید.
- هیچوقت دو بار پشت سرهم یک عادت را از دست ندهید. اگر یک روز کاری نکردید، سعی کنید هر چه سریعتر به مسیر اصلی خود بازگردید.
- صِرف اینکه یک مسئله قابل اندازهگیری است، دلیل نمیشود که اهمیت بیشتری داشته باشد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هیچوقت یک چیز را دو بار از دست نده. عادتهای اتمی جیمز کلیر
باروت را چینیها اختراع کردند، اما هیچ وقت از آن برای اسلحه استفاده نکردند؛ فقط برای آتش بازی. آدمکش کور مارگارت اتوود
هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر احساس میکنم مثل نامه ای شده ام که این جا پستم میکنند و آن جا تحویلم میگیرند. نامه ای که به نشانی هیچکس نیست. آدمکش کور مارگارت اتوود
به من گفته بودند باید برای جلوگیری از گریه، لب بالایم را گاز بگیرم. خنده دار است که هیچوقت چیزی درباره ی لب پایینی نمی گفتند. این لبی است که برای تحمل درد باید گاز بگیری. آدمکش کور مارگارت اتوود
رنی گفت: خدا آدمها را همان طور که نان درست میشود، میآفریند. برای همین است که شکم مادرها وقتی میخواهند بچه دار شوند، بزرگ میشود و خمیر پف میکند. گفت چالهای گونه اش، جای شست خداست. گفت او سه تا چال در صورتش دارد اما بعضیها هیچ چالی در صورتشان ندارند؛ چون خدا همه را یک جور نمیآفریند وگرنه از آنها خسته میشود. این شاید عادلانه به نظر نیاید؛ اما نهایتا عادلانه است. آدمکش کور مارگارت اتوود
تعادلم را از دست دادم و فنجان قهوه ام را چپه کردم. قهوه از میان دامنم نشست کرد و گرمای ملایمش را احساس کردم. فکر کردم وقتی از جایم بلند شوم، لکه ی قهوه ای رنگی روی لباسم خواهد بود و مردم فکر خواهند کرد آدم شلخته ای هستم. چرا همیشه فکر میکنیم در چنان لحظاتی همه تماشایمان میکنند؟ معمولا هیچ کس این کار را نمیکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
بهسادگی میتوان در مسیر تلاش برای یافتن برنامهٔ بهینهٔ تغییر گرفتار شد: سریعترین راه برای کاهش وزن، بهترین برنامه برای عضلهسازی، ایدهٔ ایدهآل برای کسبوکارهای جانبی. آنقدر درگیر بهترین روشها میشویم که هیچگاه همت نمیکنیم و قدم برنمیداریم. همانطور که ولتر اشاره کرده «بهتر بودن، دشمن وضعیت فعلی است». عادتهای اتمی جیمز کلیر
در طولانیمدت به محصولی از محیطی تبدیل میشویم که در آن زندگی میکنیم. صراحتا عرض کنم که هیچگاه ندیدهام فرد بتواند در یک محیط منفی، به عادتهای مثبت خود پایبند بماند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژهای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی میکنند عادتهایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان میگوییم «میخواهم سالمتر غذا بخورم» یا «میخواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچگاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمیکنیم. آن را به دست شانس میسپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تمایل، دومین مرحله است و نیروی انگیزشیِ پشتیبانِ عادتها محسوب میشود. اگر مقدار مشخصی از تمایل یا انگیزه وجود نداشته باشد -بدون وسوسهٔ تغییر- هیچ دلیلی برای اقدام کردن نداریم. آنچه بدان تمایل دارید، خودِ عادت نیست، بلکه تغییری است که به وجود میآورد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
آرزویم این است که عشق سالیان دراز زندگی ام هنگام جان دادن، در آغوش من باشد و بعد از او هیچ عطری تنم را نلرزاند و هیچ صدایی مرا به وجد نیاورد… عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می دانستی آدمها احساساتی مثل غم و نگرانی را در شکم هایشان حس میکنند؟ انگار پروانه ای داخل شکمشان بالا و پایین میرود یا یک مشت گره خورده به ماهیچههای شکمشان میخورد و اگر درباره اش حرف نزنند، مریض میشوند. این حالت وقتی پیش میآید که تو احساسات خود را مخفی کنی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: این که ببینی دو نفر تا ته زندگی کنار هم شادند، حتی اگر خودت فرصت تجربه کردنش را نداشته باشی، حال خوبی به آدم میدهد.
کلارا آه میکشد: عزیزم، ته زندگی هیچ چیز شادی بخشی ندارد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از اینها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از اینها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
در دنیای واقعی مردم زیاد حرف میزنند. مکالمهها بدون هیچ تاملی انجام میشود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
من هیچ گاه از زیبایی چهره ای یا چشمی یا ﻧﮕﺎهی یا لبخندی، این چنین درمانده نمیشدم که از زیبایی، شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
در زندگی هیچ چیز جای روابط صمیمی و پابرجا را نمیگیرد. با پول نمیتوان همه چیز را خرید. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
این مرد را که در ابراز احساسات، صرفه جویی و هیجاناتش را مهار میکرد، درک نمیکردم. هیچ نشانه ی ترس یا شکست از خود بروز نمیداد. هرگز نتوانسته ام این گونه آدمها را بفهمم. در خانه ی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن، بدیهی و ضروری است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ماری با وقار خاصی میگوید: امیدوارم بتونی از دست هر کسی که داری فرار میکنی، خلاص بشی.
«گاهی اوقات احساس میکنم انگار سایه ی خودمو دنبال میکنم؛ اما این تنها چیزیه که نمیتونم ازش جلو بزنم. هیچکس نمیتونه از سایه ی خودش خلاص شه!» پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من آدم صلح طلبی هستم و با مردم، دوستانه رفتار میکنم. از وقتی بچه بودم هیچوقت دست روی کسی بلند نکردم. به همین دلیل تونستم محاکمه رو به عنوان یک تماشاگر از مقامات بالا بسنجم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
حالا دیگر قلبی برایم باقی نمانده است. گرما از وجودم رخت بربسته. گاهی وقتها فراموش میکنم هیچوقت گرمایی در وجودم بوده یا نه. اینجا تنهاتر از هر کس دیگری در زمین هستم. وقتی گریه میکنم، مرد یخی گونه ام را میبوسد و اشک هایم تبدیل به یخ میشوند. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
از او متنفر نبودم؛ اما احساسی هم نسبت به او نداشتم. ممکن نیست آدم نسبت به کسی که هیچ احساسی درباره اش ندارد، احساس بدی داشته باشد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
هیچگاه ندیدهای که ستارهها فرسوده شوند یا کمنور. آنها هیچگاه نمیخوابند. سابینا آنائیس نین
من نمیتوانم از هیچ رویداد یا مکانی مطمئن باشم، بهجز از تنهاییام. بگو به من که ستارهها دربارهام چه میگویند. آیا زحل چشمهایی از پیاز دارد که همیشه میگرید؟ آیا عطارد پرهای جوجهای دارد در پایش؟ و مریخ آیا ماسک گاز میزند؟ جوزا، دوقلوهای تحول یافته، آیا تمام وقت تحول مییابند، گردان به گرد سیخ، جوزای کبابی؟ سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور میکنم از این جهان همچون روح. شبها آیا هیچکس توجه میکند به جغد روی درخت، به خفاشی که میخورد به شیشهی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبتاند، به چشمهایی که بازتاب دارند مثل آب و مینوشند مثل کاغذخشککن، ترحمی که سوسو میزند بهآرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار میدهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد میکنند این است که لازم است همهٔ پیامها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده میکند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش میگذارد که میدانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواسپرتی و هرجومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوستداشتنی نگاه میکنم. بعد ناگهان وادار میشوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواهناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بیتوجهی ما میریزد. چیزهایی که ما را از بهترین تواناییهایمان دور میکنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیهپذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرامبخشِ تجلیِ بهترین بخشهای طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوستداشتنی در شهری که مردم از آن بازدید میکنند تا بهصراحت معماریاش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که میتواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات شغلی معمولاً با یک حس غیرعادی و عجیب شروع میشود: صدها چیزی را که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهٔ خواستههایمان مبهماند و هیچ تصویر روشنی از اینکه آرزوهایمان را دقیقاً در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم. میخواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهٔ واقعگرایانه متمرکز کنیم؛ اینجاست که وحشت میکنیم. دیگران را به سبب غصههای خود سرزنش میکنیم، میگوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهٔ نقصهای خود اغراق میکنیم یا به سوی نزدیکترین شغل به اصطلاح «امن» که میدانیم پاسخی برای هیچیک از نیازهای درونی ما نخواهد بود میدویم، اما خودمان را قانع میکنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت. عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک اینکه گیجی دربارهٔ راه و مسیر و جهت، بخشی ضروری از جستوجویی برحق برای زندگی کاری اصیل است. احساس گمگشتگی نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جستوجوی مثمرثمر است. در این فرایند دو نشانه هست که باید توجه خاص به آنها داشته باشیم: رشک و تحسین. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پول به تنهایی تضمینکنندهٔ هیچچیز نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای آدم بیستساله آن هزاران ساعتی که در هفتسالگی سپری شده تقریباً هیچ است. برای آدم پنجاهساله کل دههٔ بیست زندگی ممکن است مانند یک لحظهٔ گذرا باشد. با این حقیقت عجیب اما عمیقاً برجسته مواجه میشویم که مسائلی که در زندگی امروزمان اینقدر بزرگ بهنظر میرسند، روزهایی که انگار خودشان را همهجا پهن کردهاند، و ساعات پُرتنش یا بیمیل، همه، سرانجام جزئیات خُردی از گذشتهای دور خواهند بود که بهندرت به یاد خواهند آمد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هیچ راهحل جهانی برای جبران نداشتهها و در نتیجه، نوع هنری که باید خودمان را با آن احاطه کنیم وجود ندارد؛ به این بستگی دارد که چهچیزی در درون ما نامتعادل است و در چه جهتی قرار گرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین انتخابهای بغرنج انسان بودن این است که چهطور میتوانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را بهدرستی اداره کنیم. در بسیاری از مکانها و در دورههای طولانی از تاریخ، بهنظر بدیهی میآمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز اینکه خودشان را در برابر کاستیهای آبوهوا و جغرافیا سازماندهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایهگذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگیشده و به کار گرفته شدهاند، به روی رودخانهها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالابها زهکشی و جنگلها کم شدهاند تا محصولات بتوانند در مکانهایی که پیش از این امیدی به آنها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیتهای وضعیت دستنخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهمترین مسئله به میان میآید که چهطور عشق را پیدا کنیم و چهطور نگهش داریم به طرز مرگباری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آنها جلو چشمانمان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینشها در عشق همچون لنگر و زاویهیاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
حداقل برای چند قرن آینده آنقدر مشکل داریم که مطمئن باشیم تصاویر زیبا بههیچوجه در خطر از دست دادن تأثیرشان بر ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی معشوق ما برای پیدا کردن جای گرینلند روی نقشه تقلا میکند این لحظهٔ کوچک تردید جذاب است، چون از احساس قدرتمند الویتهایش و طبیعت اهل عملش حرف میزند؛ هیچوقت برایش مهم نبوده است که گرینلند در شرق کانادا واقع شده و برایمان تحسینبرانگیز است که این سختی و شجاعت را دارد که فقط به چیزهایی که مهم هستند اهمیت بدهد.
آرزو داریم کسی را بیابیم که همانقدر که فان در گوس نسبت به سایههای زنبقش حساس بوده است، نسبت به جزئیات شخصیتمان، حرکت بدنمان و ویژگیهای درک جغرافیایی ما حساس باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لا روشفوکو، فیلسوف اخلاق اهل فرانسه در قرن هفده، اصل مشهوری دارد که میگوید «بعضی مردم اگر نشنیده بودند که چیزی به اسم عشق وجود دارد، هیچوقت عاشق نمیشدند.» این اصل درعینحال که باعث میشود به تمایلات تقلیدی خود بخندیم، پدیدهٔ اصیلی را به ما نشان میدهد که میتوانیم در زمینههایی به جز عشق نیز شاهدش باشیم: ما از طیف بسیار وسیعی از احساسات برخورداریم و به طور اجتماعی و نه انفرادی تصمیم میگیریم کدامیک را جدی بگیریم و کدام را نادیده. هنر همچون درمان آلن دوباتن
آیا میتوانیم مهارت بیشتری در عشق به دست آوریم؟
عشق قرار است بخش لذتبخشی از زندگی باشد، بااینحال احتمالاً هیچکس را بیشتر از طرفمان آزار نمیدهیم و از هیچکس بیش از او آزار نمیبینیم. میزان خشونتی که بین عاشقها جریان دارد هر دشمن قسمخُوردهای را شرمنده میکند. امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصهای برای بیتوجهی، عطشهای بیپاسخ، انتقام و طرد تبدیل میشود. کجخلق یا خردهگیر میشویم، نق میزنیم یا عصبانی میشویم و بیاینکه دقیقاً بدانیم چرا یا چهطور زندگی خودمان و کسانی را ویران میکنیم که زمانی ادعا میکردیم برایمان مهماند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزههای اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداختهاند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوجها درگیریهای دردناکی دارند که سر میز شام بروز میکند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک بهنظر میرسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چهطور بود؟» ، با قصدی طعنهآمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی میزند و دیگری احساس بیچارگی میکند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست میدهد (چهطور چنین چیزی برایم رخ میدهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث میشوی از خودم متنفر باشم» راه میافتد. اثری هنری میخواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال اینکه دیگری دارد گریه میکند. اینها آدمهای خوبی هستند. ما آنها را سرزنش نمیکنیم. باید دوستداشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری میشود رنجشان را تکریم کرد و از فاجعهباری رنج و تنهایی این آدمها کاست؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز بهنظرمان بیگانه میآید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار میدهد که در محیطهای همیشگی و آشنای اطرافمان بهراحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم میشوند. روزمرههای معمول ممکن است هیچگاه بخشهای مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب میمانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونکزده، دستانداخته و بهگونهای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه میدهد تکانهای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آنچه هستم گسترش میدهد. همهٔ آنچه نیاز داریم همیشه و همهجا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را مییابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
«من انسانم. هیچچیز انسانی برایم بیگانه نیست.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
الکساندر پوپ کارکرد اصلی شعر را این میدانست که به افکار نیمهشکلیافتهٔ ما بیانی واضح و آشکار میدهد «آنچه اغلب به آن فکر شده، اما هیچگاه به این خوبی ابراز نشده است.» به عبارت دیگر، بخشی فرّار و گریزان از افکار خود ما، تجربیات خود ما، انتخاب و ویرایششده و بهتر از آنچه قبلاً بوده است به ما بازگردانده میشود، بهگونهای که نهایتاً احساس میکنیم شناخت روشنتری از خود داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر میتواند از طریق یادآوریهای بهموقع و شهودی دربارهٔ تعادل و خوبی که هیچوقت نباید فرض کنیم به اندازهٔ کافی دربارهشان میدانیم کمک کند در وقتمان صرفهجویی کنیم؛ و زندگیمان را نجات دهیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. هرگز. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی اینطور نیست. ما از مسائل بیاهمیت زندگی وحشتزده و ویران میشویم. ما در هیچوپوچ زندگی غرق شدهایم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانتکنندهها باید شروع به برداشتن لایههای پیاز خودآگاهیشان بکنند و متوجه شوند که چه ارزشهای بههمریختهای باعث شده است که آنها اعتماد موجود در رابطهشان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آنها باید بتوانند بگویند که «اصلاً میدونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطهمون اهمیت میدم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانتکنندهها نتوانند که ارزشهای مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزشها را کنار گذاشتهاند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که میتوان به آنها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آنها اعتماد کنید، رابطهتان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اعتماد مهمترین عنصر در هر رابطهای است، صرفاً به این دلیل که بدون اعتماد، رابطه در واقع هیچ مفهومی ندارد. یک نفر میتواند به شما بگوید که عاشقتان است، میخواهد با شما باشد، حاضر است به خاطر شما از همهچیز بگذرد، اما اگر به او اعتماد نداشته باشید هیچ سودی از این جملات نخواهید برد. هیچ عشقی احساس نخواهید کرد مگر اینکه اعتماد داشته باشید که عشق ابراز شده به شما، هیچ قید و شرط خاصی یا بار سنگینی همراه با خود ندارد.
به این خاطر است که خیانت کردن بسیار ویرانگر است. مسئله رابطه نیست. مسئله، اعتمادی است که از بین رفته است. بدون اعتماد، هیچ رابطهای نمیتواند تداوم یابد. پس یا باید اعتماد را دوباره بسازید یا اینکه خداحافظیهایتان را بگویید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بدون تضاد، هیچ اعتمادی وجود نخواهد داشت. تضاد وجود دارد تا به ما نشان دهد که چه کسی بیقیدوشرط در کنارمان است و چه کسی فقط برای منافعش با ماست. هیچکس به یک بلهگو اعتماد نمیکند. اگر پاندای مأیوسکننده اینجا میبود، به ما میگفت که در روابطمان، وجود درد ضروری است تا اعتمادمان را به یکدیگر محکم کند و صمیمیت بیشتری ایجاد کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که مهمترین اولویتمان این است که همیشه خودمان را خوشحال کنیم یا اینکه همیشه شریکمان را خوشحال کنیم، در آن صورت هیچیک در نهایت خوشحال نمیشود و روابطمان بدون اینکه خودمان بفهمیم از هم میپاشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که نواحی تیره و تاری در مسئولیتپذیری برای احساسات و اعمالتان داشته باشید؛ ناحیههایی که در آنها مشخص نیست چه کسی مسئول چه کاری است، چه کسی مقصر چیست، دلیل انجام کاری که میکنید چیست و… هیچوقت ارزشهای قوی برای خودتان به دست نخواهید آورد. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان را خوشحال کنید. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان شما را خوشحال کند.
البته، این ذاتاً محکوم به شکست است. روابطی که چنین تیرگیای جزو مشخصههایش است، معمولاً به سرنوشت هیندنبورگ، با تمام سروصداها و آتشبازیهایش دچار میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرش، مهارتی مهم و حیاتی در زندگی است. هیچکس نمیخواهد که در رابطهای بماند که او را خوشحال نمیکند. هیچکس نمیخواهد که در کسبوکاری گرفتار شود که از آن تنفر داشته باشد. هیچکس نمیخواهد که حس کند نمیتواند منظور واقعیاش را بیان کند.
با این حال مردم در تمام اوقات این چیزها را انتخاب میکنند.
صداقت یک میل طبیعی انسانی است. اما بخشی از صداقت در زندگیمان این است که به گفتن و شنیدن کلمهٔ نه عادت کنیم. از این طریق عدم پذیرش، روابطمان را بهتر و زندگیهای عاطفیمان را سالمتر میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزشهای ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهمترین بخش زندگیام بکنم، این یعنی تصمیم گرفتهام عیاشیهای برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگیام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس تواناییام در ایجاد دوستیهای صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کردهام. اینها همه تصمیمهای سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوماند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزشهایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم میگیرم نپذیریم، تعریف میشویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسیام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسلهای بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزشترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بیپرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید میدانستید که به چه کسی میتوانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را میفهمیدید.
معلم روسیام ادامه داد که در غرب آزاد فرصتهای اقتصادی به وفور یافت میشد. آنقدر فرصتهای اقتصادی بود که خودخاصنمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بیان خالص. صداقت به معنای واقعی کلمه. ارتباط بدون هیچ شرطی، بدون هیچ توقعی، بدون هیچ نیت پنهانی، بدون هیچ تلاش مأیوسانهای برای دوست داشته شدن. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آزادی مطلق، به تنهایی، هیچ معنایی ندارد.
آزادی فرصتی فراهم میکند برای معنایی بهتر، اما خودش به تنهایی هیچچیز معناداری در خود ندارد. در نهایت، تنها راه برای دستیابی به معنا و احساس اهمیت در زندگی از طریق رد گزینهها و کاهش گسترهٔ آزادی است. همچنین تصمیم به پایبندی به یک منطقه، یک بینش و یک شخص است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی ندانستن و، با وجود ندانستن، عمل کردن است. تمام زندگی اینطور است. هیچگاه فرقی نمیکند. حتی وقتی که خوشحال هستید. حتی وقتی که عرش اعلی را سیر میکنید. این را هیچوقت فراموش نکنید. هیچوقت ازش نترسید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیتهای ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آنها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همانطور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قویتری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قویتر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگیای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شایان یادآوری است که برای اینکه هر تغییری در زندگیتان رخ دهد، حتماً باید دربارهٔ چیزی اشتباه کرده باشید. اگر همانطور نشستهاید و روزهای پشت سر هم آزردهخاطر هستید، پس یعنی با چیزی اساسی در زندگیتان، از قبل مشکل دارید و تا وقتی که نتوانید برای یافتن آن از خودتان سؤال کنید، هیچچیزی تغییر نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچ چیز منحصربهفرد یا ویژهای در مشکلات شما وجود ندارد. به همین خاطر است که رها کردنشان چنان آزادیبخش است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم قطعیت ریشهٔ تمام پیشرفتها و تمام رشدها است؛ همانطور که یک ضربالمثل قدیمی میگوید، کسی که فکر میکند همهچیز را میداند، هیچچیز نمیآموزد. ما نمیتوانیم هیچچیزی یاد بگیریم، اگر اول به ندانستن خود معترف نباشیم. هرچه بیشتر اعتراف کنیم که نمیدانیم، فرصتهایی بیشتری برای یاد گرفتن به دست میآوریم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد بسیاری چنان برای درست بودن در زندگیشان وسواس دارند که هیچوقت واقعاً زندگی نمیکنند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچکس به خاطر اعتقاد به استثنایی بودن، خاص و استثنایی نشده است. کاملاً برعکس، آنها شگفتانگیز میشوند چون شیفتهٔ ارتقا یافتن هستند. این شیفتگی ارتقا، از اینجا ریشه میگیرد که آنها میدانند آنقدر هم عالی نیستند؛ ضدحقبهجانبی. علت پیشرفت خیلیها این است که به عالی نبودن خود معترفاند. متوسط هستند، معمولی هستند، اما میتوانند بسیار بهتر باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اکنون یک نسل گذشته است و نتایج معلوم شده است: ما همگی استثنایی نیستیم. اینطور که معلوم شده، داشتن احساس خوب به خود، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه دلیل خوبی برای داشتن احساس خوب به خودتان داشته باشید. اینطور که معلوم شده است، آموزش این عقیده به مردم که استثنایی هستند و اینکه در هر صورتی احساس خوبی به خودشان داشته باشند، منجر به پدید آمدن جمعیتی از بیل گیتسها و مارتین لوتر کینگها نخواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همه میخواهند کسبوکار خودشان را شروع کنند. اما هرگز کارآفرین موفقی نخواهید شد مگر اینکه راهی بیابید تا خطر کردنها، ابهامها و شکستهای متعدد را تا مغز استخوان بفهمید. مگر اینکه ساعتهای طولانیای را به چیزی اختصاص دهید که ممکن است هیچ حاصلی نداشته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همه همسر و شریک زندگی میخواهند، اما هرگز شخص فوقالعادهای را جذب نخواهید کرد، مگر اینکه تلاطم احساسی را که با تحمل جوابهای رد همراه است، تجمع تنشهای عاطفیای را که هیچوقت تخلیه نمیشوند، و خیره شدن به تلفنی که هیچگاه زنگ نمیخورد، درک کنید. این بخشی از بازی عشق است. اگر بازی نکنید برنده نمیشوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سرخوشیها نوعی وابستگی هم ایجاد میکنند. هرچه بیشتر برای احساس خوشحالی در برابر مشکلات بنیادیتان به سرخوشیها تکیه کنید، بیشتر آنها را خواهید جُست. از این دیدگاه تقریباً هر چیزی میتواند، بسته به انگیزهٔ استفاده از آن، اعتیادآور باشد. ما همگی روشهای برگزیدهٔ خودمان را برای ساکت کردن درد مشکلاتمان داریم. اگر این روشها در اندازههای متعادل باشد هیچ اشکالی ندارد، اما هرچه بیشتر اجتناب کنیم و هرچه بیشتر ساکتشان کنیم، وقتی که بالأخره با مشکلاتمان روبهرو میشویم، دردناکتر خواهند بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پاندای مأیوسکننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما نمیخواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رنج کشیدن هیچ لطفی ندارد و لزوماً چیز خیلی بامعنایی هم نیست. رنج کشیدن هم همچون ثروتمند بودن هیچ ارزشی ندارد اگر هدف خاصی پشتش نباشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروتهای بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، باز هم به نظر کافی نمیآمد، و هیچوقت به نیازهایش پاسخی نمیداد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
دغدغهٔ داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است.
و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغههای بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب میزند. باعث میشود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگیتان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر، ضروریتر و مهمتر است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائماً به ما یادآوری میکند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه میشدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچوقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همهٔ دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتیها، هیجانها، زیباییها و خشنودیهایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«دنیا میتواند خودش را با شرایطِ تو وفق دهد؛ همینطور که با تمام موقعیتها وفق میدهد. بدنت به تو توضیح خواهد داد که چطور کار میکند، این تجربهٔ اصیل، این هدیهٔ دائمی. بدنت به تو شرح خواهد داد که چطور، حداقل در این زندگی، هیچ راه گریزی از این مجرای حیاتی خاص وجود ندارد. اینها اتمهای تو هستند. این هشیاری توست. اینها تجربههای تو هستند- موفقیتها و خطاهایت. این اولین و آخرین شانس توست. تنها زندگینامهات. این ظرف وجود است؛ کاسهٔ سوپ زندگیات، جایی که بعضی چیزها در آن میتواند معنا پیدا کند. جایی که در آن شفا هست، جایی که تو در آن هستی.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل بهشدت مهربان و با درک و فهم است و بااینحال قادر است از روی بیصبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقهمند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقیدانان و هر کسی که ملاقات میکند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها میداند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آنقدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانعکننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علیرغم ذات خیلی جدیاش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان میآید، هیچوقت خودش را خیلی جدی نمیگیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچکدام از شخصیتهای کتابهای اسمیت اینطور نیستند- اما او یکی از شخصیتهای خوشایند و آرامشبخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوشبین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هیچ راهی برای برقراری تعادل بین بیعدالتیها وجود ندارد و من نمیتوانم توضیح متقاعدکنندهای پیدا کنم برای اینکه چرا بیماریها، مرگ و گرفتاریها بهطرز غیرعادلانهای تقسیم میشوند. اما لااقل فهمیدم همدردی، دلسوزی و دلواپسی پاسخی به پیامدهای درد و رنج هستند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«هیچ ناوی مثل یک کتاب ما را به سرزمینهای دور نمیبرد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دوستت دارم باید به این معنا باشد که در نهایت من تو را انتخاب میکنم. من تو را بیشتر از هر چیز دیگری میخواهم،من همیشه به تو نیاز دارم. من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. هر چه از من بر میآید انجام میدهم تا هیچ چیز نتواند ما را از هم جدا کند. طوفان جنگ (کتاب چهارم از مجموعه ملکه سرخ) ویکتوریا اویارد
شخصیتهای داستانهای ساندرز از اینکه زندگی چندان به کامشان نبوده عذاب میکشند. آنها بهطرز غیرمنصفانهای از عشق و محبت محروم ماندهاند؛ ناظران مردد یا سرپرستان خانواده، هیچکسی به آنها اهمیت نمیدهد. اما شخصیتهای ساندرز طاقت میآورند؛ اطمینان دارند که بالاخره زندگی به کامشان خواهد شد. آنها حس خوشبینی توجیهناپذیری - و ستودنیای- دارند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نباید منتظر رسیدن شخص دیگری باشید که این کار را برایتان انجام دهد. راههای تغییرکردن آسان نیست؛ هیچ حلّال مشکلاتی در دنیا وجود ندارد. فقط خودتان، قدرت خدادادیتان و میزان اشتیاقی که به تغییرکردن دارید میتواند کارساز باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم میگویند آمریکا مثل ظرف سوپیست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنیلند ظرف سالاد است. هیچکس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس بهتنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانوادههایی را دیدم که از قومیتهای مختلف تشکیل شده بودند. گروههای دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچکدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دستهای یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشمهایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آنقدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخکردن گوش و بینی، خالکوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
«هیچچیزی در جهان مهم نیست جز عشق.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«کتابها هر کسی که آنها را بگشاید دوست دارند. آنها به تو امنیت و دوستی میبخشند و درمقابل، هیچ توقعی از تو ندارند. آنها هرگز تو را ترک نمیکنند، هرگز؛ حتی وقتی که با آنها بد کرده باشی. عشق، حقیقت، زیبایی، خرد و تسلی در برابر مرگ. چه کسی این را گفته؟ یکی دیگر که عاشق کتابها بوده.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«چرا مردم اینقدر از فکر کردن میترسند؟ چرا هیچ وقتی برای اندیشیدن نمیگذارند؟ سکون اشکالی ندارد؛ پوچی، دور خود چرخیدن و حتی شاد نبودن اشکالی ندارد. فکر میکنم این چیزها قدمهای نخستین تولد یک فکر جدید است. برای همین است که دوست دارم کتاب بخوانم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر زمان یک چیز را به من آموخته باشد این است که تفاوت بین آدمها چیزی است که این دنیا را منحصربهفرد کرده است. هیچکدام از ما کاملاً شبیه به دیگری نیست و این نکتهٔ خوبی است چون نشان میدهد چیزی به اسم راهدرستبودن وجود ندارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
میشود با هم توافق کنیم که کاملنبودن هیچ ایرادی ندارد؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
«بئاتریس را از اینجا ببر دانیِل. او میدونه که باید چه کار کنی. نگذار این دختر از تو دور بشه. نگذار کسی او را از تو بگیره. به هیچکس و هیچچیز اجازه نده. دنبالش کن. حتی بیشتر از روش زندگی خودت.» سایه باد کارلوس روییز زافون
آموختم که هیچچیز ترسناکتر از حضور قهرمانی نیست که زندگی میکند تا داستانش را روایت کند. چیزهایی را روایت کند که همهٔ آن یاران و همراهان به خاکافتاده در کنارش هرگز فرصت پیدا نکردند برای دیگران بگویند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچچیز بهتر از جنگ نمیتواند به فراموشی خوراک بدهد دانیِل. ما همگی سکوت اختیار میکنیم و حنّاق میگیریم و آنها تلاش میکنند تا ما را قانع کنند که آنچه دیدهایم، آنچه انجام دادهایم و آنچه دربارهٔ خودمان و دیگران آموختهایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگها هیچ حافظهای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آنچه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه میرسند که ما دیگر آنها را تشخیص نمیدهیم، هیچکس شهامت درک کردنشان را ندارد. و آنها دوباره و دوباره برمیگردند، با نامی دیگر و چهرهای دیگر، تا آنچه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا میدید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارتها، کارخانهها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچکس هرگز بهاندازهٔ خودتان به رؤیای شما اهمیت نمیدهد. هرگز. خودت باش دختر ريچل هاليس
هیچ چیز باارزشی بهسرعت بهدست نیامده. دستاوردهای هیچکسی یکشبه نبوده بلکه حاصل سالها تجربه بوده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
هیچکس، حتی یک صدای مقتدر، نه مادرتان، نه حتی بهترین متخصصِ زمینهای که رؤیایتان در آن قرار دارد، حق این را ندارد که به شما بگوید رؤیایتان چه اندازه بزرگ و دستیافتنیست. خودت باش دختر ريچل هاليس
زندگی سخت، ناعادلانه و دردناک است؛ اما تضمین میکند -صددرصد و بیهیچ شک و شبههای- که در لحظاتی غیرمنتظره و ناگهانی، زیبایی را، شادی، عشق، پذیرش و وجد را نیز پیشکش کند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست. بعضی از ما با روشهایی جزئی قضاوت میکنیم: چشمهایمان را برای طرز لباسپوشیدن کسی گرد میکنیم. به بچهای که در سوپرمارکت بدرفتاری میکند اخم میکنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه میآید، یک لباس میپوشد و نگران بهنظر میرسد فرضیهسازی میکنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«و رؤیاهات را همیشه حفظ کن خولیَن چون هیچوقت نمیدونی چه زمانی ممکنه دوباره بهشون نیاز پیدا کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
«به خانه برو و هیچ کاری انجام نده. بنشین، تلویزیون تماشا کن و کل روز را روی کاناپه بگذران. تا اینکه به این درک برسی که دنیا بدون تو منفجر نخواهد شد. سپس روز بعد هم بلند شو و همین کار را تکرار کن.» خودت باش دختر ريچل هاليس
«دست کشیدن از ظواهر دنیایی به همان اندازه مایهٔ راحتی و سعادت است که دستیابی به آنها. وقتی هیچیِ فرد در زمینهای بخصوص با ایدهای خوب پذیرفته شود، سبکی عجیبی در قلبش حس میکند. چقدر روزی که برای جوانی و خوشاندامی دست از تلاش بکشیم، لذتبخش است. میگوییم خدا را شکر! آن توهمات از بین رفت. هر چیزی که به فرد اضافه میشود، همانقدر که مایهٔ افتخار اوست، باری بر دوش وی هم به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«نبوغ ایالات متحده به هیئت رئیسه یا قوهٔ مقننهٔ آن وابسته نیست، به سفرا، نویسندگان، کالجها، کلیساها یا تالارهای پذیرایی آن هم بستگی ندارد. حتی به روزنامهها یا اختراعات آن هم وابسته نیست… بلکه بیشتر از همه در بین تودهٔ مردم است… نمایی که آنها از افرادی دارند که هیچگاه ندانستند ایستادن در حضور افراد بالاتر چه حسی دارد… اهمیت فوقالعادهٔ انتخابات آنها، اینکه رئیسجمهور در برابر آنها کلاه از سر برمیگیرد، نه آنها در برابر رئیسجمهور…» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«این ناسازگاری بزرگ بین ما و دیگران نیست که باعث حسد میشود، بلکه برعکس نزدیکی ما به آنهاست. سرباز معمولی در مقایسهٔ خود با گروهبان یا سرجوخهاش، هیچ حسدی به فرماندهاش نمیورزد. همچنین حسادت یک نویسندهٔ برجسته به مبتذلنویسان عادی در مقایسه با حسادتش به نویسندگانی که به او نزدیکترند هم هیچ است. یک ناسازگاری بزرگ، ارتباط را به طور کامل قطع میکند یا جلوی مقایسهٔ ما را با چیزی که خارج از دسترسمان است میگیرد یا تأثیر مقایسه را کم میکند.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
گاهی در طول مسیر اطلاعات غلط به زنان داده میشود یا بهتر است بگویم آنقدر اطلاعات غلط به ما داده میشود که کاملاً کنار میکشیم و از هدفمان دست برمیداریم. ما در جامعهای زندگی میکنیم که میگویند یا باید همهچیز داشته باشی یا هیچ نیستی. بنابراین هر فردی با خودش میگوید من یا باید بیعیبونقص بهنظر برسم و بیعیبونقص رفتار کنم و حرف بزنم یا اینکه شکست را قبول کنم و دست از تلاش بردارم. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرقوبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدمهای معمولیای هستم که هر روز میبینید. اگر بهخاطراینکه وبسایتی راهاندازی کردهام که در آن عکسهای زیبایی دارم دربارهام طور دیگری فکر میکنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمامعیار و فوقالعاده نیستم، یک مادر تمامعیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوقالعاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمامعیار هم نیستم، بههیچوجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوقالعاده و بیعیبونقص نیستم؛ البته بهجز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمیشود، همیشه گند میزنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانیتر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچکدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی میشویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت میکنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که میکنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که میبینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما میجوشد، دیوانگی و ناتوانیای که بیرحمانهترین شکنجههای بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
من باور دارم که هیچچیز بر اساس شانس اتفاق نمیافته. از نظر من هر چیز در عمق وجودش طرح و برنامهای مخصوص به خودش را داره حتی اگر ما اون طرح را درک نکنیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
سرنوشت آوارهایه که برای خودش توی کوچه پسکوچههای شهر ول میگرده؛ مثل یک دزد، یک بدکاره یا یک فروشندهٔ بلیت بختآزمایی. این سه حالت بهترین تجسم عینی برای کلمهٔ سرنوشته. اما مسئله اینه که سرنوشت هیچوقت به سراغ تو نمیآد و درِ خانهٔ تو را نمیزنه. تویی که باید بری سراغش. سایه باد کارلوس روییز زافون
«ببین دانیِل. زنها، البته به استثنای بعضی موارد خاص، مثل دختر احمق همسایهتون مِرسدیتا، بسیار باهوشتر از ما مردها هستن یا دستکم میتونم بگم در مورد اینکه چه چیزی را میخوان و چه چیزی را نمیخوان با خودشون صادقتر از ما هستن. ولی از طرف دیگه این صداقت هیچ ارتباطی با حرفهایی که به تو یا به بقیهٔ دنیا میزنن نداره. تو در برابر یکی از معماهای عجیب طبیعت قرار گرفتی دانیِل. جنس زن یک هزارتوی غیرقابل کشفه. اگر به زنی که دوستش داری زمان فکر کردن بدی، باختی. به خاطر داشته باش: قلب آتشین، ذهن سرد. این رمز اغواگری و دونژوان بودنه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
داروین فقط یک رؤیاپرداز بود، میتونم در اینباره به شما اطمینان بدم. نه تکاملی در کاره و نه هیچچیز دیگه از این دست. به خاطر هر یک نفر انسان باشعوری که میتونه به وجود بیاد من باید دستکم با نُه اورانگوتان نفهم که داخل کلاسم هستن دستوپنجه نرم کنم. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
زندگی به هیچوجه شبیه رمانهایی که میخونی نیست. در زندگی واقعی تو باید یک طرف را انتخاب کنی. سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روحشان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقانآور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آنها به غریبههایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی میکردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میانشان دیده نمیشد درست مثل بسیاری خانوادههای دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار میگذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
برای این که بتوانید در قالب کسی دیگر فرو بروید باید یاد بگیرید اول به هیچ کس تبدیل شوید. از قالب خودتان بیرون بیایید. این جا همه با هم تمرین هیچ کس بودن میکنیم.
زندانیها ساکت میشوند. نمیخواهند از کلاس بیرون انداخته شوند. در دنیایی که قدرت انتخاب هیچ چیز را ندارند این تنها چیزی است که خودشان انتخاب کرده اند؛ نشستن در کلاس شکسپیر.
فصل 9
چشمهای شیشه ای تخم جادو (بذر جادو) نمایشنامه مارگارت اتوود
فلیکس با خودش فکر میکند نگران جیب هایم نباشید، از حرف هایم است که باید بترسید. خطر واقعی آن جاست. کلمهها را هیچ دستگاهی تشخیص نمیدهد.
فصل 11
رفقای رده پایین تخم جادو (بذر جادو) نمایشنامه مارگارت اتوود
متأسفانه در دنیایی که ما درش زندگی میکنیم همهچیز تحت کنترل پیشداوریهای ذهنی انسانهایییه که هیچ خاستگاه فکری ندارن. هرگز این نکته را فراموش نکن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچکس دربارهٔ زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهٔ زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد. سایه باد کارلوس روییز زافون
کسب و کار کتاب فقط یک بشقاب پرنقش و نگاره که هیچ خوراکی درش نیست. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی میکنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که میتونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که میتونم قویتر، محکمتر و مشتاقانهتر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت میکنه تا کتابی که برای هیچکس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
هرگز به هیچکس اعتماد نکن، دانیِل. بهخصوص افرادی که همیشه تحسینشون میکنی و در ذهنت بزرگترین انسانها هستن. همیشه همون آدمها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت میگذارن و تو را به سمت بدترین مصیبتها هدایت میکنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازهها این کتابها را میخریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتابها هیچ مالک رسمیای ندارن. هر مکتوب و نوشتهای که اینجا داخل این قفسهها میبینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همونجا باقی میمونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتابها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
میخندید، وقتی هیچ مایهی خندهای وجود نداشت. میرقصید، وقتی هیچ موسیقیای شنیده نمیشد. هیچ دوستی نداشت، تا آن زمان، او بیدوستترین آدم مدرسه بود. دختر ستاره جری اسپینلی
کشتن یک پادشاه هیچچیزی را تغییر نمیدهد. یک نفر دیگر جای او را خواهد گرفت. اما این هم خود نوعی شروع است. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
انتقام،فرزند تاریکیه و توی تاریکی هیچ قوت و خاصیتی وجود نداره. شیر مقدونیه دیوید گمل
این قانون طبیعته که هیچ مادر و پدری نباید مجبور بشه بچه خودش رو به خاک بسپاره و یک نفر باید پیدا بشه که اجرای این قانون رو الزامی کنه در جستجوی آلاسکا جان گرین
هیچ فضیلتی در نفرت نیست،با این حال انسان هیچوقت نمیتونه خودش رو از اون آزاد کنه. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
هیچکدوم از ما مسئول خوشبختی دیگران نیستیم. عجب آنکه،میتونیم مسئول بدبختی شخص دیگهای باشیم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
یک مرد بزرگ روزی به من گفت،بدون ترس هیچ شهامتی وجود نداره. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
یک مکالمه خوب مثل بازی خوب است. همبازی خوب توپ را مستقیماً توی دستکش تو جای میدهد؛ کاری میکند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعش میرسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که براش میفرستند میگیرد، حتی پرتابهای کج و کوله را؛ آنهایی را که از مسیر منحرف شدهاند. این درست همان کاری بود که کیتی میکرد. مون پالاس پل استر
آنقدر به کمال نزدیک است که هیچ دختر دیگری به پاش نمیرسد… وحشتناک عاشقت است. مون پالاس پل استر
اینکه یکباره زندگیات را در معرض باد قرار بدهی باعث میشود چیزهایی را کشف کنی که پیش از این هرگز نمیشناختی، چیزهایی که نمیتوانی تحت هیچ شرایط دیگری بیاموزی. مون پالاس پل استر
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان بهچیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگیام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری میگذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه میخواهم؟ خب، میخواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال میکرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج میبردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین 6 اثر کریستین بوبن
از وقتی که رفتی حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن ونه حال بازار رفتن حتی تحمل کتاب را هم ندارم عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیاست عشق
یا درست در میانش هستی،در اتشش
یا بیرونش هستی در حسرتش ملت عشق الیف شافاک
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیتونیم دقیقاً بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهن، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون این قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ضربه ی سختی خورده بودم و درس دشواری نیز آموخته بودم اینکه نمیتوانی به هیچ کس جز خودت تکیه کنی وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
چقدر خوب است که فردا روز جدیدی است و هنوز هیچ اشتباهی در آن رخ نداده است. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
جای شکر دارد که من هیچ خدائی را از کسی به ارث نبرده ام. و آزاد هستم که خدا را آنطورکه میخواهم بشناسم. بابا لنگ دراز جین وبستر
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا میترسی؟»
گفتم: «من نمیترسم. من هیچ وقت نمیترسم.»
گفت: «آها. میگی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
مدتی بود فهمیده بود ، فهمیدنِ دروغ گفتنِ آدمها هیچ فایدهای ندارد. تقریبا دروغ از راست کاربرد بیشتری دارد و گاهی حتی به طرزِ شرمآوری بافایدهتر است. یک بیگناهی عجیبی در دروغ نهفته است. گاهی دروغگو با کمک توجیه، میتواند دروغ را از آغوش گناه بیرون بکشد و حتا به امر نیک، بدلش کند! چهقدر ذهن میتواند کثافتکار ظریفی باشد. اصلا کسی چه میداند چه چیزی تا چه زمانی در محدودهی خیر است و کی زمانش به سر میآید و از خط فرضی بیرون میزند و تبدیل به شر میشود یا برعکس. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
. هیچ فرماندهی دلاوری نباید از جنگ زنده برگردد به امید زندگی با کسانی که برایشان از جان گذشته بود. فرماندهی که از جنگ زنده برمیگردد محکوم میشود به یک ناتمامی بیپایان ناتمامی زهرا عبدی
. کسی چه میداند؟ شاید درست آن هنگام که فکر میکنی هیچ چیز سر جایش نیست، این تو هستی که سر جایت نیستی و همه چیز درست در جای مکررش، به تکرارِ خویش، لَخت و کرخت، نشسته است تاریکی معلق روز زهرا عبدی
. بیشتر مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند چون هنگامی که آزادی، مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و این را بیشتر مردم نمیپسندند. برای همین از آگاهی حذر میکنند. با شعار آزادی حنجره پاره میکنند ولی در ذاتشان از هیچ چیز بیشتر از آزادی متنفر نیستند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
انگلیسیها که به طور مثال آدمهایی بسیار غیرعادیتر از دیگران هستند و نیز همهی آدمهای سرشناس ثروتمند اصطلاح «دیگران چه خواهد گفت» را مسخره میکنند وبه خاطر هیچکس ناراحتی به خود راه نمیدهند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
وقتی چیزها تغییر میکنند، هیچ چیز تصادفی نیست. تصرف عدوانی لنا آندرشون
آدم وقتی دردش را همراه خودش میبرد، هیچ چیز به او کمک نمیکند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
هیچ دردی سختتر از نفهمیدن نیست. تصرف عدوانی لنا آندرشون
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری. هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
هیچ رویدادی در سطح زمین موجب ایستادن کار معدن نمیشود و یا لااقل تنها چند هفته ای آن را به تعویق میاندازد. هنگامی که هیتلر با قامتی استوار به پیش میرود، زمانی که حضرت پاپ،بلشویسم را رد میکند و سر انجام وقتی که شاعران نانسی از پشت به یکدیگر خنجر میزنند استخراج زغال سنگ همچنان ادامه مییابد. جادهای به اسکله ویگان جورج اورول
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
در نگاه تربیت شده ی ما ایرانیان همیشه سفر به خارج (فرقی نمیکند به کجا) یک کار غیرضروری، تجملاتی و از سرسیری بود و هیچ کس سعی نکرده بود ضرورت دیدن جهان و آشنایی با دیگر سرزمینها و ملل را برای مان تشریج کند. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
آن چه ما در ایران به نام پیتزا میخوریم، غذایی است بسیار خوشمزه که هیچ ربطی به ایتالیا ندارد. مطمئن باشید اگر یک ایتالیایی به ایران بیاید و به او پیتزا بدهید، از شما خواهد پرسید: «چه غذای خوشمزه ای، اسم این غذا چیه؟« مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
خردمند بودن مفهومش دربند هیچ چیز نبودن بود، یعنی هیچکس و هیچ چیز را دوست نداشتن و از هیچکس و هیچچیز متنفر نبودن و البته به یکسان پذیرفتن و رد دیگران. داستان بیپایان میکائیل انده
همیشه واسهی هر چیزی یه راهحل وجود داره، هیچوقت نباید ناامید بشیم مغازه خودکشی ژان تولی
این، یه نقشه ی ساده ی ضد احمقه که خیلی هم موثره. اما هیچ سیستم ضد-احمقی نمیتونه جلوی یه احمق مصمم رو بگیره. آرتمیس اندی وییر
سروان پاینده راه نفس مردم رو گرفته بود. یه روز با مینی بوس داشت میرفت شهر که سرِ راهش رو گرفتن. چند نفر مسلح ریختن توی مینی بوس و گوشاش رو بریدن و گذاشتن کف دستش. از هیچ کسی هم صدا درنیومد!
کاظمی لبخند تلخی زد. ممکن بود این بلا یا بدتر از آن سر خودش بیاید:
- گروهبان! من با مردم کاری ندارم. دلم میخواد امنیت رو بیارم اینجا.
خیلیا امنیت نمیخوان، چون توی ناامنی کارشون بهتر پیش میره… وقت بودن جلیل سامان
یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود روز و شب در نیاوردم. حمام نمیگرفتم، ریش هایم را نمیتراشیدم و دندان هایم را مسواک نمیزدم، چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند و من هیچ وقت کسی را نداشتم. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
انسانها، اگر هیچ چیز دیگری نداشته باشند، این حس خوب را دارند که میمیرند. کتابدزد مارکوس زوساک
وقتی رنجها را تقسیم میکنند،از هیچکس نمیپرسند که چقدر سهم میخواهد! اما جای شکرش باقیست که حکمتها اغلب از دل رنجها حاصل میشوند نه از دل لذتها و خوشیها! اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
در رویا نیازی نیست فرقی بین چیزها قائل شوی. به هیچ وجه! آنجا حد و مرزی وجود ندارد. بنابراین، در رویاها دیگر برخوردی نخواهد بود و اگر هم باشد، باعث صدمه دیدن نمیشود. واقعیت فرق میکند. واقعیت گزنده است. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
شگفتا که وقتی جوانید، هیچ دینی به آینده ندارید. اما پیر که میشوید، به گذشته مدیون میشوید. به چیزی مدیون میشوید که دیگر به هیچ وجه توان تغییر دادنش را ندارید. فقط یک داستان جولیان بارنز
هر کسی داستان عاشقانهی خودشو داره. هر کسی. ممکنه این عشق به شکست مطلق ختم شده باشه، ممکنه مثل ترقه روشن و بعد یه دفعه فسی خاموش شده باشه، ممکنه حتی هیچوقت نمود پیدا نکرده باشه، ممکنه همهش تو ذهن طرف باشه. هیچ کدوم اینا از واقعی بودن این احساس چیزی کم نمیکنه. گاهی حتی واقعیترش میکنه. گاهی یه زن و شوهرو میبینی که کنار هم تا حد مرگ دلزده و بیحوصله شدن و نمیتونی تصور کنی که با هم نقطهی اشتراکی هم داشته باشن، یا نمیفهمی که چرا بازم دارن با هم زندگی میکنن. اما مسئله فقط عادت یا آسودگی خاطر یا عرف و رسم و رسوم یا چیزی تو این مایهها نیست. دلیلش اینه که یه زمانی با هم یه داستان عاشقانه داشتن. همه دارن. این تنها داستانیه که وجود داره. فقط یک داستان جولیان بارنز
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظهی دراز شدهی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزیست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظترین توهم حکمتآمیز و درک ناشده در جهانیست که خداوند اینگونهاش آفریده است. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
متعلق به هیچ کوچهای نبودهام و نه هیچ برزنی؛بی هیچ یار مدامی و هیچ همدمی…
کورسوی ستارهای ،مرا خوشتر بود از نوری که وزیدن هر پرتواش سایهام را با خود کشید و برد؛
منی که در اندیشههای من،جایگاهی پرشمارتر از ستارهها داشت…
بادی وزید و ستارههایم را با خود برد،ماه افتاد و من دانستم که جایگاه تمامیام کجاست؟!
حال آنکه پیشتر نمیدانستم واژهها نابودگر احساساند. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
گوش کنید، این گفتاری است که برونو به عنوان هدیه سال نو برایم فرستاده است: - وقتی که انسان دیگر به هیچ چیز باور ندارد، آن دم فرا رسیده است که بخشش کند. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
هیچکس جز خداوند نمیتواند مرا در یافتن خویشتن یاری کند…
زیرا که من گمگشته جهان اویم و تنها اوست که یارای یاری رساندن به مرا دارد.
چه در صحرا باشم،چه جنگل؛
چه در راههای سرد و پنهان کوهساران و چه در دل امواج بی ترحم دریاها…
تنها اوست که مرا خواهد یافت؛
تنها اوست که خواهم یافت. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
ولی نمیشود با تفکر مثبت مرگ را تاراند؛ مثل این میماند که با خودت فکر کنی: خورشید از غرب طلوع خواهد کرد. از غرب. از غرب هیچ ثمری ندارد جزء از کل استیو تولتز
اگر اسم بیمه ی عمر بیمه ی مرگ بود، هیچ کس آن را نمیخرید جزء از کل استیو تولتز
اگر با دقت گوش کنی ، کشف میکنی مردم هیچ وقت برله چیزی نیستند،بلکه علیه ضد آن هستند. جزء از کل استیو تولتز
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند. ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود. فقط اشکشان را پاک میکنند و مردگانشان را دفن میکنند و بچههای بیشتر میآورند و پایشان را در زمین محکمتر میکنند. جزء از کل استیو تولتز
شاید باید نوشته را خوشبینانه تمام کنم و بگویم حتا اگر دیگر هیچ عزیزی برایت نمانده که دفنش کنی، خوب است خوش بین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی: ) جزء از کل استیو تولتز
"پیشرفتم عالیست. بعضی وقتها نصف شب از خواب بیدار میشم و میبینم هیچ احساسی ندارم. بیدرد بیدرد. یک پیروز واقعی! یک جور خلاء کامل و خیلی عالی!
خلاصه اینکه من هم حالا میتونم ادعا کنم که به خوشبختی رسیدم. یا گمان میکنم بتونم یک شب زیبای بی مهتاب لب دریاچه بنشینم و هیچ احساسی نکنم.
انگاری خدا شفایم داده. " خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
بیشتر مردم از چشم و گوششان بهدرستی استفاده نمیکنند، خیلی مشاهدهگر نیستند و با دقت گوش نمیکنند. در نتیجه بخش زیادی از آنچه که دوروبرشان اتفاق میافتد از نظرشان دور میماند. چندتایی مدیر میشناسم که حتی زیر آب هم میتوانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. اینکه خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،بیدلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
من هیچوقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکردهام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدمهای شجاع میتوانند آنرا ببینند، چه؟ اگر هر دو - رنج و عشق - به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمههای راحتتری کلیک کنم. شاید بیاحساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شدهام، دور میکند: یادگرفتن و عشقورزیدن. میتوانم خیلی راحت این دکمهها را فشار بدهم و تا وقتی میمیرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم شاید این باشد که هیچوقت یاد نگیرم، هیچوقت عاشق نشوم، و واقعا زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همیشه سفرهای من عین هم بود. مهم نبود که کجا میروم و به چه دلیل میروم، در همهی سفرها هیچی نمیدیدم. وقتی ستارهی سینما باشی انگار در چرخ و فلک نشستی. وقتی مسافرت میروی جرخ وفلک با توست، نمیتوانی مناظر یا مردم آن شهر را ببینی. بیشترین چیزی که میبینی همان اصحاب رسانهها هستند، همان مصاحبهگرها و همان عکسهای تکراری از خودت. داستان من (مریلین مونرو) مریلین مونرو
«نکته ای که ترجیح می دهم پیش از پرداختن به ابعاد فلسفی، اخلاقی و روانشناختی کتاب به آن اشاره کنم نگاه همدلانه و انسانی کتاب به همه شخصیتهای داستان است. به همه شخصیتها، اعم از سرهنگ مسؤول پرونده که خودش هم زندگی خانوادگی موفقی ندارد، تا قربانیان و حتی قاتل با نگاه همدلانه ای نگریسته شده است. کتاب هیچکس را محکوم نمیکند یا در جایگاه شر (در برابر خیر) قرار نمیدهد. به ویژه به شخصیتهای زن داستان بسیار همدلانه پرداخته شده است، خواه قربانیان، زنان حاشیه نشین شهر، دختران خردسال یکی از قربانیها و خواه همسر سرهنگ. اما ملاحظات فلسفی، اخلاقی و روانشناختی در زمستان مومی متنوع و در عین حال مرتبط به یکدیگرند» (دکتر امیرعلی نجومیان: «تازگی یک ژانر قدیمی» ، روزنامهٔ اعتماد مورخ 30خرداد 1396). زمستان مومی صالح طباطبایی
وقتی از بیشتر زنان میخواهم چیزهایی را نام ببرند که در فهرست اولویتهایشان قرار دارند، بدون هیچ مشکلی میتوانند آنها را ردیف کنند: بچهها، شریک زندگی، کار، اعتقاد و…. ترتیبها ممکن است تغییر کند، اما خود موارد بهندرت تغییر میکنند. میدانید بدون اینکه نظر زنهای دیگر را بپرسم به نظرم چه چیز دیگری بهندرت تغییر میکند؟ اینکه زنان خودشان را واقعا در اولویت قرار دهند. شما باید اولین اولویت خود باشد! بهاندازه کافی میخوابید؟به اندازهی کافی آب میخورید؟ تفذیه مناسب دارید؟ اگر مراقب خودتان نباشید، نمیتوانید به خوبی از دیگران مراقبت کنید. همچنین، یکی از بهترین راهها برای اینکه مطمئن شوید تلاش نمیکنید از مشکلاتتان فرار کنید این است مستقیم با آنها روبهرو شوید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
تو مسئول زندگی خودتی و هیچچیزی در این زندگی وجود ندارد که اجازه نداشته باشی از آن بهره ببری. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
آن شب مرلن خواب غمانگیزی دید: شماری سرباز، در مرحله پیشرفتهای از پوسیدگی، در گورهایشان نشسته بودند و گریه میکردند. کمک میخواستند، اما هیچ صدایی از گلویشان بیرون نمیآمد. تنها سنگالیهایی غولپیکر، یخزده از سرما، که مثل کرم برهنه بودند، به آنها یاری میرساندند و با بیل رویشان خاک میپاشیدند، همچنان که روی غریقی ازآبگرفته بالاپوشی میاندازند تا او را بپوشانند. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
چهقدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقتها هیچچیز به نظرش محال نمیرسید. بزرگ که میشوی میفهمی چیزهای زیادی هست که نمیتوانی امید دسترسی به آنها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟ مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
باغ از او هیچ نمیداند، نه از سرگذشتش، نه نامش، نه تعلقاتش، هیچ. از همین رو است که او آغوش خود را برای باغش باز کرده است و آن را همان طور که هست با هر برگ، هر ساقه، هر ریشه و هر نشانهای میپذیرد. دفترچه خاطرات سنگی کارول شیلدز
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر میکند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل میدهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلما لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنم که این مزیتی است که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آنقدری به ما احترام میگذارد و قبولمان دارد که فکر میکند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبتهای عجیب و غریب عشق است. سیر عشق آلن دو باتن
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست خودت باش دختر ريچل هاليس
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
نریمان: «رضایت واقعی هیچوقت بدست نمیآد، میآد؟»
ماندانا: «درسته که گاهی حجم داشتهها خیلی کمتر از نداشتهها به نظر میآد، ولی ممکنه ارزش تک تک اون داشتهها خیلی بیشتر از تمام نداشتهها باشه.»
نریمان: «فیلسوف شده ای ماندانا؟! من نداشته ای دارم که نداشتنش به تنهایی میتونه باقی داشتههای عمرم رو کنار بزنه.»
ماندانا: «اگه اینطوره، پس همه ی تلاشت رو برای بدست آوردنش صرف کن. اگه تمام وجودت رو متوجه مقصد بکنی، مسافتی که باید طی کنی کوتاهتر به نظر میآد.» نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
فکری که پَخت باشد و بیدقت، زبانِ پَختِ ولنگار میسازد. بعد، با یک چنین زبان، هم پَخت میسازد هم نارسا و ولنگار. در یک چنین زبانِ بیدقت، فکر دقیق و تیز در نمیآید. این آن را رواج میدهد و آن این را. وقتی هم که زندگی، که زیربنای اساسی است، نیرویی برای ایست این سرنگونی و لغزش نپروراند و خود در تباهی عادت، و زیر زور و سنت، و منقاد مستبد تنگدیده باشد و بیمار باشد از کهولت و بیکوششی، جایی برای نثر و قصه که سهل است، جایی برای هیچ چیز، هیچ نمیماند. چیزی که چیزکی باشد، حالا هی بگو که وارث شکوه و حشمت و غنا هستی. نیستی. حتی در تقلید و در دلقکیش هم لنگی. گفتهها ابراهیم گلستان
هیچ معماری و نقاشی و شعر و رمان و موسیقی، هیچ مایه به کارآیی و پخش و دوام هیچ سیستم فکری نمیبینی که با وجود تمام تنوعی که در آنها هست، درین شرطِ اصلیِ آغازین شریک نباشد که فهم و سنجش و فکرِ درست برتر است و اساسیتر است از قریحه و غریزه و احساسِ سادهای که جهت را نداند؛ یا هدف را، به جای پروراندن در کار، از هوا بگیرد و با تُف به کار بچسباند. و هیچ انسجام فکری و هیچ ارتقا و پیشرفتِ مرتبِ به هم بسته در کار ممکن نیست اگر که بر اساس پیشداوری و اعتقاد کور پیروی گله وارِ دور از تجسس و سئوال و سنجشِ شک باشد. گفتهها ابراهیم گلستان
هر چه بگویم، میگویند توهّم است. هر چه قسم بخورم، هر چه گرو بگذارم، باورشان نمیشود. نمیدانم بین این همه جور معتاد، چرا هیچ کس حرف بنگی جماعت را نمیخواند! البته آدم بنگ که میکشد، کارهایی میکند که فرداش که یادش میافتد، از بس شرمش میشود باز میکشد تا فراموش کند بند محکومین کیهان خانجانی
«هیچ وقت اجازه نده چیزهای کوچک مثل این زخم، مجال این رو پیدا کنن که خودشون رو بیش از حد مهم جلوه بدن» پیشگویی سپیدهدم (دشت پارسوا 2) مریم عزیزی
اسکوئیلر: رفقا. تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است
درست برعکس. کاری است بسیار دقیق و پرمسئولیت
هیچ کس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست
او بشخصه بسیار خوشحال هم میشد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید قلعه حیوانات جورج اورول
اما وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم -محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همانجا که خودخواهیهای حقیر غرممکن اند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. گیرنده شناخته نشد کرسمان تایلور
من اشتباه میکردم. از هیچ مرزی نمیشود راحت گذشت. پشت سر حتماً باید از چیزی دل کند. فکر کردیم میشود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای ترک وطن باید از پوست خود جدا شد. نبودن سیمهای خاردار ومامورهای مرزی چیزی را عوض نمیکند. برادرم را مثل لنگه کفشی که کسی در یک مسابقه دو گم میکند پشت سرم رها کردم. هیچ مرزی به انسان اجازه نمیدهد با خیال راحت از آن بگذرد. تمام شان آدم را زخمی میکنند. الدورادو لوران گوده
فکر میکنم هیچ چیز کریهتر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدم هایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند زندگی کنند. زندگی در پیش رو رومن گاری
جای زخم مهاجرت هیچ وقت خوب نمیشود. چه روی بدن آنی که میرود و چه روی بدن آنهایی که کسی ترک شان میکند. سباستین منصور ضابطیان
این خاصیت سفر است که در تنهایی یکباره به بهانه ای یاد آدم هایی میافتی که شاید هیچ وقت در خانه از ذهنت عبور نکنند. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
خبرها هیچ گاه عمر زیادی ندارند. خبر به مدت یک روز توجه آدم را جذب میکند و سپس فراموش میشود.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
هدف هیچگاه این نبود که ما تنها بازیگران این صحنه باشیم. ظاهرا هدف خدایان این بود که این سیاره باغی باشد که از موجوداتی خودآگاه و خردمند پر باشد. شموئیل دنیل کویین
مسلما از انجا که تمام دنیا ساخته شد تا بشر بتواند بوجود بیاید،بشر باید برای خدایان موجود بسیار مهمی باشد؛اما این قسمت داستان هیچ اشاره ای به هدف خدایان درباره بشر ندارد. انها میبایست هدف مخصوصی برای خلقت او میداشتند؛ولی این هدف در این داستان روشن نیست. شموئیل دنیل کویین
جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزولخواری را که به درد هیچ کس نمیخورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده میشود، نابود کردهام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟ جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
زنیست! چه آرام! خوی میشی دارد که دو سه شکن زاییده باشد. آن سبکسریها در او دیده نمیشود. خوب، به هر تقدیر به این خانه و میان این محله پا گذاشت است. بارش هم روی دوش ماست. ما باید جمعآوریش کنیم، ما باید مراقبش باشیم. اما به کدام مرد او رکاب خواهد داد؟ زن است دیگر! همو که دارد پیش چشم من مثل کبک میخرامد و چشمهایش جز از بیزبانی و غربت نمیگوید، روزی میتواند بدل به کره اسب چموشی بشود. طبع زن! این طبع زن است. هر کدامشان میتوانند به آنی از این رو به آن رو بشوند به آب دریا و باد صحرا میمانند. بیقرار. و اگر به روی خود نمیآورند برای این است که نصیب از یک هوشیاری ذاتی دارند. آی … که هیچ نمیشود دانست در پناه این شیشههای درخشنده چهها خفته است! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
هنگامی که دو مرد پاتیل گورماست را در میان گرفته باشند، برای هیچکدام کاری واجبتر از این نیست که لقمهٔ حریف را با لقمهای جانانهتر جواب بدهد. پس هر دو مرد تا آخرین لقمهٔ گورماست را بلعیدند بیآنکه گفتوگویشان از چند کلمه درگذرد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
رودهٔ راست در شکم هیچکس نیست. آنچه هست، همان نیست که همگان میبینندش. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
حاج حسین مردی کوتاهقد و چهارشانه بود. گردن کوتاه و ریش توپی داشت و نمازش ترک نمیشد. همان شور و شوق مردمی که دارا میان مشتی نادار هستند، با او بود. یکچشم شهر کوران. پیر و جوانشان در پوست نمیگنجند. بیش از حجم خود فضا را غصب میکنند. هرچه، به کام ایشان باید باشد. هرچه، به میل ایشان باید بچرخد. تا اینها میگویند، هیچکس نباید بگوید. تا میخندند، هیچکس نباید بخندد. تا خشم میکنند، هیچکس نباید بجنبد. پیشاپیش در همهچیز. حق همیشه از آن ایشان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
غمی نبود، اگر چنین نبود. سیاهی گاهی خوشایندتر، و شب هرچه تیرهتر، خیز و خزش بر شبرو آسانتر. غم مرز و پرابست قلعه نیست. این از چشم هیچیک از مردان پوشیده نمانده. آشنایند و شناسا. آنهم گاهی که یکی از ایشان دختری را در خانهای و خانهای را در قلعهای نشان کرده باشد. چنین مردی، خشت چنان خانهای را نیز میشناسد. به گریزگاه و درروها، به سوراخ سمبههایش آشناست. در هر آن میتواند طرح خانه، دیوار و درخت را در یاد نقش زند و خود را در هر کجای آن ببیند. به ستیز و گریز میتواند بیندیشد و از هزار دیوار در خیال برجهد و هزار بام و کوچه از زیر پای بدر کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دشمن را، دشمن میخواست. بیهیچ حجابی از نجابت. بیهیچ نقطهای ترحمانگیز: گو گم شوند این معصومیّتهای دستوپاگیر. شرّ تمام. بگذار شرارت جان بگیرد. آنچه از خصم تیغ مرا کندتر کند، گم باد. قلب مهربان خود را در خاک دفن میکنم. تو هم در من همینجور نگاه کن. ماده گرگی درنده. ناکسی که این بار نمیخواهد قربانی خود را از میان برهگان برگیرد. این بار ستیز گرگیست با گرگ. چنگ و دندان تیز کن. این لبخند پرملاحت را از روی لبهایت برمیچینم. چنین به ناز دم مجنبان. شیرینی مکن. به این تن و اندام جوان چندین پیچوتاب مده. پستانهایت را به دشنه چاک میدهم. چشمان مهربان و قشنگ خود را بر خشم من سد مکن. ویرانش میکنم. ویرانشان میکنم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
در میان تمام مردم اگر جستوجو کنیم، شاید هیچ تیرهای را به اندازهٔ مطربها، شبیهخوانها و روضهخوانها حجابدریده نیابیم. اما دراویش دورهگرد، گدایان قلندر، اگر تا بدان پایه سیرتدریده نباشند، بیش از دیگران بر سفرهٔ مردم چریدهاند، در زندگیشان شریکند و در لابلای آنها میلولند، میبویند و خود را به زندگانی آنها میمالانند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آدم هیچ چیز را نمیتواند به زور به دست بیاورد، از همه کمتر چیزی مثل عشق را. این سوی رودخانه ادر یودیت هرمان
هیچ چیز موجودات را بیشتر از این نمیترساند که از چیزی شناخت نداشته باشند و مجبور باشندآن را به قوه ی تخیل شان بسپارند. مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است فردریک بکمن
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تیکه جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟ ماهی سیاه کوچولو (خشتی) صمد بهرنگی
رفیق من نمیخواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار میبینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی میبریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو میتوانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور میانداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمیشناسیم، دیگر هیچ چیز را نمیشناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همهی حقیقتش جدی نگرفت. میشه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمیگیرم که اینجوری نه ترسی از آیندهای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
کتاب، کتاب، این کتابها که با اون تسلی آبکی که به ناامیدیهامون میدن جز عمیق کردن دردهامون به هیچ دردی نمیخورن. نام من سرخ اورهان پاموک
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنجهای دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیزتر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجههای محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژورها و کنار شیشههای دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دروگو پی برد به اینکه انسانها با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچ کس نمیتواند که بار آن را ولو اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی قرارش نمیتواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اصلا هیچ تصوری نداری که بیست و پنج روز به چه سرعتی میگذرد وقتی که نمیخواهی بگذرد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بوده اند که هیچکار نکرده ای و نشسته ای و درباره ی زندگی فکر کرده ای.
منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بی معناست ،بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بی معنا باشد ،چون تو میدانی که بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن تقریبا به آن معنا میدهد. میدانی منظورم چیست؟بدبینی خوش بینانه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
من باور ندارم که جنگ را فقط سیاستمداران و سرمایه داران به وجود آوردهاند، به هیچ وجه، آدمهای عادی به همان میزان مقصرند وگرنه مدتها پیش علیه جنگ شورش میکردند! انسانها نیاز به تخریب و ویرانی دارند، میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانیکه بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگها ادامه خواهند یافت و هر آنچه با دقت و زحمت بنا شده، کاشته شده وپیشرفت کرده نابود خواهد شد تا دوباره از نو ساخته شود آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
- کلارک تو دیگه کی هستی! واقعا که از خودراضی هستی.
-کی؟ من؟
-خودت را از هر چیزی محروم میکنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.
-نحیر، این طورها نیست.
-از کجا میدانی نیست؟هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟ من پیش از تو جوجو مویز
افرادی هم هستند که مزدور صفت به دنیا آمده اند و هیچ خوبی ای در حق دوستان و نزدیکان شان نمیکنند، چون این وظیفه شان است؛ در حالی که با خدمت به غریبهها خودستایی شان ارضا میشود: هر چقدر کانون عواطف شان به ایشان نزدیکتر باشد، کمتر محبت میکنند؛ هر چقدر دورتر باشد، علاقه و توجه بیشتری نشان میدهند! باباگوریو انوره دو بالزاک
کی ممکن است دلش بخواهد صد و دو سال عمر کند؟ هیچ کس جز یک احمق. عامه پسند چارلز بوکفسکی
زندگی در برخی دورههای زمانی،منجر به مبارزاتی میشود که در آن هیچکس چیز ارزشمندی از دست نمیدهد،البته احتمالا بجز زندگی اش را. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستانهای ساختگی شان معمولا با شخصیتهای فرعی به همین صورت رفتار میکردند. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره. نام من سرخ اورهان پاموک
اگر قلب انسان هنگامی که از ارتفاعات عشق و محبت بالا میرود گاهی نفسی تازه میکند، برعکس، هیچ چیز آن را در سراشیبی تند احساسات کینه آلود متوقف نمیسازد. باباگوریو انوره دو بالزاک
«همه دنیامه.»
«هیچ وقت دیگه همچین چیزی رو در مورد هیچ کی نگو. حتا در مورد من». این مامانم بود. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
هیچ چیز غیرممکن نیست اما برای موفقیت در راه ایجاد تغییر، آدم باید به روشهای پیشنهادی دیگران هم فکر کند. پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت کترینا اینگلمن سوندبرگ
برای انتخاب کردن و جداکردن کتابها چی کار میکنین؟
-مردهها رو میشمارم. بیش از دو مرده یک کتاب بازاری است. یک یا دو مرده رمان ادبی است. اگر هیچ مرده ای نداشته باشد رمانی برای بچه هاست. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
تنها عده ی کمی از مردم هستند که به خدا نیازمندند، چون جز خدا همه چیز دارند. اما بیشتر مردم به این دلیل به خدا نیاز دارند که جز او هیچ کسی را ندارند. به عبارت بهتر، بیشتر مردم از سر ترس به خدا ایمان دارند و به ندرت کسی را میتوان یافت که از صمیم دل و با عشق خدا را بپرستد. اعتراف من لئو تولستوی
همان طور که گفتم، اگر لحظه ای غافل شوم اضافه وزن پیدا خواهم کرد. همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد (پرخور نیست ولی به هیچ خوراکی شیرینی نه نمیگوید) ، اصلا هم تمرین نمیکند و در عوض یک گرم هم به وزن بدنش اضافه نمیشود. حتا یک ذره چربی هم ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی. بعضیها تا پای جان تلاش میکنند و به خواسته شان نمیرسند در حالی که عده ای بی آن که سر سوزنی زحمت بکشند به آن دست مییابند. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف میزد. «به نظر میرسه، زیباییهای خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذتهای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون میبینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
می گویند «عشق» را پیدا میکنند.
عشق در تصورشان شیئی پنهان در دل صخره ای است.
اما عشق شکلهای متفاوتی دارد؛ و هرگز برای هیچ زن و مردی یکسان نبوده است.
پس آدمها عشق خاصی را پیدا میکنند. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
هیچ زندگی ای بیهوده نیست. تنها زمانی که ما به هدر میدهیم، زمانی است که تصور میکنیم تنها هستیم. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
هیچ داستانی پایان نمیگیرد. گاه داستانها در جاهایی باهم مشاهبت دارند و گاهی به سان سنگهای تَهِ رودخانه، یکدیگر را کاملاً میپوشانند. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
این موضوع حقیقت دارد که گاهی آدم بدون هیچ دلیلی به نابودی خودش میکوشد و خود را از خاک سیاه و تکه ای چوب خشک هم پستتر میسازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
البته آن وقتها نمیفهمیدم که ممکن است طوری کسی را ناراحت کنم که هیچ وقت خوب نشود. نمیدانستم گاه صرف زنده بودن یک نفر طوری به دیگری ضربه میزند که تا ابد خوب نخواهد شد. جنوب مرز غرب خورشید هاروکی موراکامی
شپی: اما امروز صبح تلنگری به ذهنم خورد که نمیتونم فراموشش کنم، انگار عوض شدم. اونا با آدمای دیگه هیچ فرقی نداشتن. دُرُس مث من و شما بودن. میفهمینچی میگم؟ با خودم گفتم اگه هر کدومشون توی اینجا کار میکردن، دیگه مرتکب خلاف نمیشدن شپی سامرست موام
تمام راز جوامع مدرن درست همین است: اکثریت را متقاعد میکند که چیزی دارند، حال آنکه هیچچیز ندارند، چون اقلیتی مطلقاً محدود همهچیز را صاحب شدهاند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بی جهت نبایدخاطره ای راکه منجمدشده وادار به ذوب شدن کرد،در آن صورت این تکههای یخ تبدیل به آب کثیف ولزجی میشود و میچکد. هیچ چیز را نباید زنده کرد،از ذهن نرم و نازک شده ی آدم بالغ نباید خواست که شدت و حدت احساسات کودکانه را دوباره احیا کند و به تجربه دربیاورد. هیچ خوب نیست که آدم فرمولها را از قید انجماد آزاد کند، رازها را در قالب کلمات بریزد. تبدیل خاطره به عاطفه و احساس کار مفیدی نیست، عاطفه نمیتواندچیزهای به این خوبی و کمیابی مثل عشق و نفرت را نابود کند. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
عجیب بود که هیچ دوایی به او نداده بودند. شاید وقتی برادر میکائیل بر میگشت میآورد. میگفتند وقتی آدم توی درمانگاه است ناچار است شربتهای بد بو بخورد. اما حس میکرد که حالش بهتر از پیش شده است. خیلی خوب بود که آدم خرده خرده حالش بهتر شود. آن وقت یک کتاب به آدم میدادند چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
یوساریان با خونسردی گفت: «اونا میخوان منو بکشن.»
کلوینگر فریاد زد: «هیشکی نمیخواد تو رو بکشه.»
یوساریان پرسید: «پس چرا به طرفم تیراندزی میکنن؟ اونا میخوان همه رو بکشن.»
«خب چه فرقی میکنه؟»
میخواست بداند «اونا کیان؟ فکر میکنی مشخصا کی میخواد تو رو بکشه؟»
یورسایان بهش گفت: «تکتک شون.»
«تکتک کی ها؟»
«فکر میکنی تکتک کیها؟»
«هیچ تصوری ندارم.»
«پس از کجا میدونی که میخوان منو بکشن؟» تبصره 22 جوزف هلر
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه ی نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند، و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بدبختی آدم آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند- نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر- بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
به گارسون گفتم از ارنی بپرسد که ایا میل دارد بیاید پیش من تا یک گیلاس مشروب با هم بزنیم یا نه. هرچند گمان نمیکنم که یارو اصلا پیغام مرا به او رسانده باشد. این پیش خدمتهای حرام زاده هیچ وقت پیغام آدم را به کسی نمیرسانند ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم میگم هیچ کدوم ما دیوونه ی دیوونه یا عاقل عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف هامون تکلیفش رو معلوم کنیم. مثل اینکه قضیه این نیست که آدم چه کاری میکنه، قضیه اینه که اکثریت مردم چجوری به کارش نگاه میکنن. گور به گور ویلیام فالکنر
آدم هایی پیدا میشن که اونقدر غصه ی اون دنیا رو دارن که هیچ وقت یاد نمیگیرن تو این دنیا چجوز باید زندگی کنن کشتن مرغ مینا هارپر لی
_گوش کن، سلام منو بهش برسون خب؟
استرادلیتر گفت: باشه.
اما میدانستم که بعید است این کار را بکند. شما آدمی مثل استرادلیتر را در نظر بگیرید، این جور آدمها هیچ وقت سلام آدم را به کسی نمیرسانند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
گریستن همواره انسان را تسلی نمیبخشد. اشکها موقعی مایه تسلی و شفا بخشی میشوند که در سینه به بجو شند و بعد به راحتی جاری شوند و غم و غصه درونی را از میان بردارند… ولی اشکهای سردی هم وجود دارند که به زحمت جاری میشوند و هیچ سنگینی از بار غم و اندوه نشسته بر دل را سبک نمیسازند. کسی که تاکنون چنین اشکی نریخته است هرگز احساس بدبختی نکرده. رودین ایوان تورگنیف
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
من هیچ باور ندارم که جماعتی در مقیاس بزرگ یا کوچک همیشه مرد بزرگی را که بدان نیازمند است از میان خود بیرون میدهد. برعکس، لحظاتی در تاریخ هست که در آن خلأئی هولناک احساس میشود، آن پیشوای لازم ظهور نمیکند و همه چیز به طرز رقت انگیزی سقوط میکند. قلعه مالویل روبر مرل
به قول معروف یک روز باید مرد و همین خود دلیل بر این است که آدم احمق است، چون من هیچ لزومی در این مردن نمیبینم قلعه مالویل روبر مرل
این تصور که اعضای یک گروه زبانی به صرف استفاده از یک زبان و ادبیات مشترک هم زبان تلقی میشوند توهمی بیش نیست! به تعداد انسانهای زنده زیان وجود دارد و هیچ دو انسانی در دنیا وجود ندارد که به یک زبان واحد سخن بگویند. ساعتها بهروز حسینی
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد. ساعتها بهروز حسینی
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشتهها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعتها بهروز حسینی
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعتها بهروز حسینی
دیسماس به گسماس گفته بود که مکافات من و تو عادلانه است، آیا مکافات من هم عادلانه است؟ در دنیایی که هیچ بویی از عدالت نبرده است چرا باید من مورد قضاوت عدالت ساخت دست بشر قرار بگیرم؟ من از روی درماندگی دزدی کردم، فقط یک بار. تنها کاری که کردم همدستی در یک سرقت بود و بعد از آن به پانزده سال زندان محکوم شدم. مگر چند سال زندگی خواهم کرد که پانزده سالش را هم در زندان بگذرانم؟ آن هم پانزده سال از بهترین دوران زندگیم. جوانیم. وقتی از زندان آزاد شوم چکار باید بکنم؟ کاش مرا هم مصلوب میکردند این طور حداقل همه چیز تمام میشد. ساعتها بهروز حسینی
من همیشه کمی کند پیش میروم. تازه، هیچ وقت نظر نمیدهم. من اصلاً نظری ندارم و فقط سؤال میکنم و یاد میگیرم. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
آدمهای بزرگ هیچ کاری نمیکنند. آنها تأثیر گذارند. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
وقتی آدم مجبور میشود تنها کسی را به خاک بسپارد که همیشه درکش میکرده، چیزی در وجودش میشکند. زخمی برمیدارد که هیچ وقت خوب نمیشود. مردی به نام اوه فردریک بکمن
هیچ چیز ممکن نیست بدتر و زنندهتر از خوشبختی باشد که دیر نصیب آدم میشود؛ لذتی ندارد که هیچ ، به علاوه حق لعنت فرستادن بر سرنوشت را هم از شما سلب میکند. رودین ایوان تورگنیف
دلبستگی نداشتن به هیچ چیز، چه امتیاز خوبی است… زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
هیچوقت نفهمید چرا مردم در کل زندگی ذهنشان را درگیر میکنند و مدام فکر و خیال میکنند، به جای اینکه قبول کنند چجور آدمی هستند. آدم همانی است که هست و آدم کاری را میکند که میتواند بکند، گرچه میتواند انجام آن را به دست یک آدم دیگر بسپارد. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب میشود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اوه اصلا نمیدانست چطور این کار را بکند مردی به نام اوه فردریک بکمن
نمیدانم اولین بار چه کسی برای دندانهای عقل این نام را گذاشت و دلیلش برای این نامگذاری چه بود ولی حدس میزنم چون در اوایل دوران بالغ و عاقل شدن انسان ظهور میکنند چنین نامی گرفته اند. من اما دلیل بهتری برای این نامگذاری دارم و آن این است که این دندانها دقیقا مانند عقل انسان، در عین کامل بودن محدود هستند. شکل و ابعادشان مانند دندانهای دیگر است و شاید پیش خود فکر میکنند که هیچ چیز از سایر دندانها کم ندارند، ولی خودشان نمیدانند که جز درد هیچ فایده ایی به حال بشر ندارند. درست مثل عقل و شعور! عقل انسان فکر میکند که عضو کاملی است که میتواند مانند سایر اعضای بدن کارآیی داشته باشد ولی او نمیداند که چیزهایی در این دنیا وجود دارد که ورای توان ادارکش هستند و برخلاف آنچه خود فکر میکند، وجودش تنها مایه ی عذاب است و خوش به حال آنان که بهره ایی از عقل نبرده اند و در بیشعوری کامل زندگی میکنند، یک زندگی بی دغدغه و بی پرسش! ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
هیچ چیز سریعتر از مخفی کاری عشق را از بین نمیبرد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
هیچ چیز ترسناکتر از نترسیدن نیست. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
در جهانی که هیچ چیزش پابرجا نیست ما اعتقادات راسخ خودمان را داریم سوء تفاهم آلبر کامو
جوونا کله شون باد داره. فکر میکنن میتونن دنیا رو عوض کنن. تا بوده دنیا همین ریختی بوده. به همین نکبتی. هیچ کسم کاری نتونسته بکنه. از اول عالم بشریت،چقدر آدم جونشونو توی این سیاهچالهها از دست دادن، دنیا عوض شد؟ این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
یکیو میشناختم که با لباس هایی که تنش بود،بعد از بیست سال زندگی،از خونه زد بیرون. آزاد و رها. همه چیزم از قبل به نام زنش کرده بود. وقتی زد بیرون،خودش بود و لباسهای تنش. هیچی نداشت. فقط یه حس آزادی داشت،که به دنیایی میارزید. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
دیگر هیچ چیز برام اهمیت نداشت، جز رفتن به سوی گرگها. تماما مخصوص عباس معروفی
نمیدانستم چی میتواند مرا از زندگی بگیرد، اما میدانستم که هیچ چیز نمیتواند مرا از من بگیرد. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی. تماما مخصوص عباس معروفی
خدای من! من اگر هیچ چیزی در این دنیا نداشته باشم یک مادر دارم که سخت به من فکر میکند. تماما مخصوص عباس معروفی
یک طبقهای بر این کشورها حکومت میکنه که کودنه، هیچچیزی نمیفهمه، هرگز هم نمیتونه بفهمه. به این علته که ما گرفتار این جنگ هستیم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
هیچ وقت از ریزه کاریهای زندگی غافل نشو در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
اما هیچکس نمیتواند بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
اعتماد «داشتن».
آدم هیچ وقت اعتماد «نداره».
اعتماد مالکیت پذیر نیست. میتونه در اختیار کسی قرار بگیره.
آدم اعتماد «می کنه» خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
اشک ریختن هیچ فایدهای ندارد. من بهقدری گریه کردهام که با اشکهایم رود بایکال میتواند پر شود، اما این هیچ چیز را تغییر نداد جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
مادر میگوید خیال بزرگترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدمها عاشق میشوند اما عشقشان میگذارد میرود. ثروتمند میشوند اما ثروتشان یکشبه به باد میرود. آدمها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر میکشند اما جهان به هیچوجه بهتر نمیشود. در جهانِ خیال اما میتوان صاحب ابدی همهچیز شد. میتوان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمیکند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. میتوان همه چیز را یکجا داشت. میتوان ثروتمند شد یا اگر نه فقیر، و باز ثروتمند. حتا میتوان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. مادر میگوید آدمها آن بیرون وقتی میمیرند تازه وارد جهان خیال شدهاند. وقتی که فهمیدهاند همهی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کردهاند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تا امروز ایمانی حقیقی داشتم که جهانِ کتاب عمیقترین و واقعیترین راه شناخت جهان است، شروع میکنم به درد کشیدن، درد این که بوی کتان را هیچجوره نمیشود در هیچ کتابی تجربه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
فکر نکردن به هیچ چیز قدرتی است که هر کس ندارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
بالا رفتن از درختها عادت قدیمی مادر است.
مادر میگوید از درخت بالا که بروی بخشی از آن میشوی. اما من تنها کاری که از دستم بر میآید این است که گاهی پای درختی بایستم، یکلنگهپا، و خیال کنم درختم. مادر تا پیش از آمدن به تهران خیلی وقتها بالای درختها مینشست و از آن بالا به زمین و آسمان و پشت دیوارهانگاه میکرد. به گفتهی خودش بهترین اتفاقات زندگیاش همان بالاها افتاد، مثلاً بالای همان درخت گیلاس میفهمد که حامله است. بدترین اتفاقات زندگیاش هم همان بالاها افتاد، که البته هیچوقت دربارهشان حرف نمیزند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر شبیه مهربانترین شبهی است که میتواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچچیزی برای ترسیدن نیست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
در خون آدمها چیزهایی هست که هیچجوره نمیشود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدمها تمام نمیشوند و با خونشان ادامه مییابند. این را میشود از رمانها هم فهمید، مثلاً برادران کارامازوف که مادر میگوید بهترین نمونهی رمان وراثتی است، یعنی رمانی که حول محور روابط خونی شکل میگیرد. اگر این فرض درست باشد، حالا که من اینجا نشستهام و به خرتخرت صندلی و صدای افتادن زالوها بر زمین گوش میدهم، مادر در تنِ من ادامه دارد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من تقریبا از فکر کردن دست کشیده بودم ؛ هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. اگر حداقل مشکلاتم را حل کرده بودم آه ، حتی یکی از آنها را حل نکردم و چقدر زیاد بودند. اما چون دیگر نگران مشکلات نبودم همه ی مشکلاتم ناپدید شدند! و از آن پس بود که حقیقت را دریافتم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
خداوند کامل است؛ بدون هیچ نقص و کمبودی و به حمد و ستایشهای ما نیازی ندارد.
اجازه بدهید خدا را به روش خودم دوست بدارم
ص 415 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
کسی که از مرگ نمیترسد، هیچ چیز دیگری قادر نیست او را بترساند (از زبان فیلسوف سِنِکا)
ص 343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
بهراستی هیچچیز در خود و از خود ، خوب یا بد، لذتبخش یا مخوف نیست.
فقط ذهن توست که آنها را آن گونه میسازد
ص343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
تا آگاه نشده اند هیچ گاه عصیان نمیکنند؛ وتا عصیان نکنند نمیتوانند آگاه شوند. 1984 جورج اورول
هر کس که بداند که نداند از همه داناتر است. سقراط خود گفت: «یکچیز را خوب میدانم، و آن این است که هیچ نمیدانم.» این گفته را به خاطر بسپار، چون، حتی در بین فلاسفه، اعترافیست بسیار نادر. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فیلسوف واقعی موجود بهکلی دیگریست. فیلسوف میداند که بهراستی خیلی کم میداند. برای همین مدام میکوشد به بصیرت حقیقی دست یابد. سقراط یکی از این آدمهای کمیاب بود. میدانست درباره زندگی و درباره جهان هیچ نمیداند و نکته مهم: ناراحت بود که اینهمه کم میداند. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
سوفسطائیان برای تعلیمات کموبیش موشکافانهی خویش پول میگرفتند، و اینگونه آدمهای سوفسطایی از دیرباز فراوان آمده و رفتهاند. منظورم سیل آموزگاران و خودگماشتگان همهدانی است که به دانش اندک خود خرسندند، یا درباره مطلبی که هیچ نمیدانند به خود میبالند که بسی میدانند. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
شما انسانها همیشه همدیگر را محبوس میکنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیمترین زندانهایتان مجراهای فاضلاب بود و انسانهای محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی میکردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوسکردنِ همنوعِ خود. به خیالتان هم میآید پرندهای پرندهی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط میتوانم بگویم بعضی از غمگینترین صداهای من در چنین مکانهایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
گفتهام که موسیقی کارش آفرینش شتابناک است. اما در مقایسه با آن چه انسانها در یک گفتوگو ویران میکنند هیچ حرفی برای گفتن ندارد. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
هیچگاه در پی شکست مردی که با او میجنگم برنمیآیم، میگردم که اعتماد به نفسش را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد با هم برابرند. _ برابر واقعی _ به شرط آن که در اعتماد بهنفسشان هم با هم برابر باشند. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
زندگیمان هیچ وقت پایدارتر از موجی نیست که از پهنهی دریا برمیخیزد. مبارزات و پیروزیمان هر چه باشد، هرگونه که آنها را از سر گذرانده باشیم، مثل قطرهای مرکب بر روی کاغذ میدود و راه خودش را مییابد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
چنانچه به چیزی که میخواهیم در این دنیا نرسیم مثل آن است که رقصی را از کودکی تمرین کردهایم که قرار نیست هیچگاه اجرا شود. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
فهمیدن همیشه جد و جهد میخواهد. اگر یکی از دوستانت بدون هیچگونه جهدی همهچیز را خوب بداند شاید خیلی از او خوشت نیاید. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
قاعدهی چهلم: عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیونهم: حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمیشود، همهچیز سرجایش میماند، در مرکزش… هیچچیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. به جای هر صوفیای که میمیرد، صوفیای دیگر میزاید. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوسوم: در این دنیا که همه میکوشند چیزی شوند، تو “هیچ” شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همانطور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلا درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
هر استبدادی ناشی از دو چیز است؛ یکی رابطه ارگانیک استبداد با یک قدرت مسلط خارجی، یکی هم فرهنگ داخلی مردم که این یکی از همه مهمتر است، چون هیچ ملتی را نمیشود با زور و جنگ تغییر داد، اول خودشان باید تغییر کنند. غنیمت صادق کرمیار
با کینه به هم نگاه میکردیم. او، حتما به خاطر این که همه چیز تقصیر من بود و من، به خاطر این که هیچ دلیلی نمیدیدیم که این طور نگاهم میکند. بیلی آنا گاوالدا
وجود زن دیگهای تو زندگیت یه تحریک جنسی بزرگه؛ هیچجوری نمیشه اینو انکارش کرد. تو اون کسی هستی که مرد در برابرت هیچکاری نمیتونه بکنه جز اینکه به همسرش خیانت کنه، حتا اگه عاشقش باشه. این دقیقاً نشون میده که تو چقدر غیرقابلمقاومتی، چقدر مردا در مقابلت ناتوانان. دختری در قطار پائولا هاوکینز
به هر جایی که رفته ام، خیال کرده ام در جای دیگه ای هستم… این باعث میشه که آدم در هیچ جایی نباشه… با این حساب، من در هیچ جایی نبوده ام… پس این جا هم نیستم. قصر پرندگان غمگین بختیار علی
توی این دنیا هیچ دو انسانی واقعا به هم نزدیک نیستن… انسان تنها در حالت خود فریبی، به انسان نزدیکه… ما طوری آفریده شدیم که نتونیم با هیچ چیزی احساس نزدیکی بکنیم… باید خوشحال باشیم اگه بتونیم یه کم به خودمون یا اشیای دیگه نزدیک بشیم و احساس نزدیکی بکنیم. قصر پرندگان غمگین بختیار علی
هر چه بیشتر میگذرد بیشتر احساس میکنم که مثل نامهای شدهام که اینجا پستم میکنند و آنجا تحویلم میگیرند. نامه ای که به نشانی هیچ کس نیست. آدمکش کور مارگارت اتوود
امید پردهای از دود ایجاد میکند. دود چشمان انسان را میگیرد و به این ترتیب هیچ کس برایش آمادگی ندارد، اما ناگهان مانند آتشی که نمیشود خاموشش کرد آنجاست. مانند قتل، منتها چند برابر و در کمال شدت. آدمکش کور مارگارت اتوود
تا جوان هستید فکر میکنید هر کاری که میکنید قابل دور انداختن است. از حالا به حالا حرکت میکنید، وقت را در دستهایتان مچاله میکنید و دورش میاندازید. شما اتومبیل تندرو خودتان هستید. فکر میکنید میتوانید از شر اشیا و مردم خلاص شوید، آنها را پشت سرتان بگذارید. درباره عادت آنها به برگشتن چیزی نمیدانید.
در رؤیاها زمان یخ زده است. هیچ وقت نمیتوانید از جایی که بودید بیرون بیایید. آدمکش کور مارگارت اتوود
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر میزد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم ماندهاند. به هیچجا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازهی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسفهای ما هرگز به اندازهی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازهی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازهی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازهی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آنها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
جونکندنی سختتر از این نیست، هیچی نمیتونه عذابآورتر از ندونستن باشه، ندونستنی که هرگز پایانی نداره. دختری در قطار پائولا هاوکینز
ما جوانانمان را تنها برای پیروزی بار آورده ایم اما باید اعتراف کنم آنها هیچ نمیدانند که وقت شکست چه طوررفتار کنند… به جوانها گفته ایم که آنها از تمام جوانهای دیگر کشورها باهوشتر و شجاع ترندولی وقتی اینجا خودشان به چشم خود دیدند که ذره ای از جوانان دیگر باهوشتر یا شجاعتر نیستند بهت زده شدند…هم از ما متنفر شدند وهم از خودشان. ماه پنهان است جان اشتاینبک
کی میگه تو این راهی که درست حالا در پیش گرفتم، مدام حس پایان بهم دست نمیده؟ بدون امنیت، با خودخوری؟ شاید من بخوام دوباره شروع کنم و دوباره و بالاخره بازم به انتها برسم، با این اقرار قدیمی که هیچ جایی برا رفتن نیست. شاید. شاید نه. شاید باید خطر کرد. نباید؟ دختری در قطار پائولا هاوکینز
پدرمادرا مراعات هیچی رو نمیکنن، جز بچههاشون. انگار اونا توی مرکز جهان وایسادن و تمام واقعیتی هستن که به حساب میآد. هیچکس دیگه اهمیتی نداره، درد و رنج یا شادی، هیچی. هیچکدوم اینا انگار واقعی نیستن. دختری در قطار پائولا هاوکینز
اون باهام بههم زد. هیچوقت نفهمید شاید آدمی وجود داشته باشه که برا چیزی که نداره و هرگزم نخواهد داشت، ماتم بگیره. دختری در قطار پائولا هاوکینز
شکست یک موضوع آنی است. شکست پایدار نمیماند. ما خودمان شکست خورده بودیم ولی حالا داریم حمله میکنیم؛ شکست هیچ معنی ندارد! ماه پنهان است جان اشتاینبک
سرهنگ میدانست که جنگ یعنی خیانت، نفرت، خرابکاری امرای ارتش و بیماری و خستگی سربازان و هر وقت که به پایان برسد هیچ تغییری دست نداده جز فرسودگیها و کینههای تازه که جای کهنهها را بگیرد. با این حال در مورد این جنگ روزی لا اقل پنجاه بار به خود میگفت که «این جنگ غیر از جنگهای قبلی است» ماه پنهان است جان اشتاینبک
من تا یکی دو سال آخر زندگیم، هیچوقت نفهمیدم که ریاکاری هم میتونه یهجور همدردی باشه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
هیچچیز نمیدانم جز اینکه بزرگترین باور غلط دربارهی آخرالزمان این است که حادثهای آنی و کوتاه است. نیست. کند است. بدجور هم کند است. چند نسل طول میکشد. ریگ روان استیو تولتز
تبدیل شدن به مرده با مردن فرق دارد و تاریکترین تاریکیها باز هم کورکنندهاند و غمگینترین حقیقت روی زمین این است که تنها زمانی وجود روحت را بدون هیچ شکوتردیدی ادراک میکنی که مشغول خروج از بدنت است. ریگ روان استیو تولتز
راستش در تمام زندگیم هیچکس از برانگیختن خشم من نترسیده، هرچند پیش اومده که در خیابون زنی رو طوری نگاه کنم که خودش رو آویزون کنه به دوستپسرش تا پیامی واضح رو به من برسونه. ریگ روان استیو تولتز
من هیچوقت مفهوم مردانگی را نفهمیدم. باشد، رقابت و جنگ چشموهمچشمی مردان برای به دست آوردن زنان از منظر تکاملی برایم قابلدرک است. ولی این رفتار مردان که در میخانهها و دعواهای خیابانی و باشگاهها بیاینکه پای زنی در میان باشد میزنند دخل هم را میآورند، همیشه برایم مشکوک و عجیب بوده. ریگ روان استیو تولتز
بعضی آدمها دوست دارند مرکز توجه باشند، اینها کسانیاند که هیچوقت کسی محلشان نمیگذارند. بعضی تاب تحمل حتا یک نگاه را ندارند، اینها درست در مرکز صحنه قرار میگیرند. ریگ روان استیو تولتز
تا وقتی اسیر ویلچر نشوی نمیفهمی که هیچ سطح صاف و بیدستاندازی در کل شهر وجود ندارد. پیادهرویی نیست که چاله و ترک و شکستگی و سوراخ و برآمدگی نداشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
در زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست ، همه چیز قبلا اتفاق افتاده است. اتود در قرمز لاکی آرتور کانن دویل
میگوید به من قولی بده، از خودت بگریز، از نو شروع کن، دوباره برای زندگیات طرح بریز، از نور خورشید لذت ببر یا با تمام وجودت تلاش کن لذت ببری، با اقیانوس رفاقت کن، هر رزوت را جوری بگذران انگار آخرین روز زندگیات است.
میگویم این حرفها را هیچوقت درک نکردم. اگر بدانم فلان روز آخرین روز زندگیام است هروئین میزنم و از هیچ زنی نمیگذرم. ریگ روان استیو تولتز
هیچکس در میدان جنگ بیخدا نیست. همه در آن لحظه دوست دارند نیروی برتری وجود داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
به من گفت بیماریاش چیست: مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی است، پدیدهای که بسیاری از انسانها دچارشاند و هنوز هیچیک از شرکتهای دارویی «به فکرش نیفتادهاند.» ریگ روان استیو تولتز
مردی که هیچوقت صبح سحر از عشرتکده بیرون نیامده و از شدت تنفر از زندگی دلش نخواسته خود را بیندازد داخل رودخانه، چیزی را از دست داده. فلوبر ریگ روان استیو تولتز
متوجهی که با این وضعیت فقط یک قدم تا کارتنخواب شدن فاصله داری؟ ۳ عنصر طلاییش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکهی حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشمبههمزدن نیستونابود بشی. خب، راستش میخوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچکس زنده نمیماند، حتی اگر همهی چیزهای دیگر را دوست داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
فقر عیب نیست، ولی بیچارگی عیب است.
در فقر و بی چیزی انسان ممکن است وجدان و احساساتش را حفظ کند، اما بیچارگی هیچ چیز برای هیچ کس باقی نمیگذارد. لایم لایت چارلی چاپلین
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه آقام دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. ریگ روان استیو تولتز
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست اگر فقط اقتدار لحظه میبود و بس. اگر همین حالا بود اگر فقط همین حالا، چه رازها که در دل خاک مدفون نمیشد. اگر فقط همین حالا بود و نه بعد هیچ کس جلاد دیگری نبود حتی هرکس در هر لحظه فرد دیگری بود نسبت به لحظه ی قبلتر. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هیچ صیادی به وقت شکار حضور خود را اعلام نمیکند آن قدر به مرگهای متوالی در فواصل منظم دم و بازدم ، تن میدهد تا قربانی در ذره ذره ی هوای اطرافش بوی نیستی او را استشمام کند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
،وقتی زن پیر صاحبخانه مرا به یاد نمیآورد به خود دلداری میدادم که وقتی برای کسی زمان متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هرچند کوچک نه برای من و نه برای هیچ کس دیگر وجود ندارد هر چه هست رشته هایی است از خاکستر پریشانی که میان عصبهای کاسه سر ، شاخه دوانده و زمان را در چنبره ی خود مدفون کرده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند.
احساس میکند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست.
یعنی هیچ کس را ندارد… سمفونی مردگان عباس معروفی
هیچ جشنی همیشگی نیست!
ص57 بار هستی میلان کوندرا
اغلب آدم خیلی دیر میفهمد، سوژهی انتخابیاش هیچ تناسبی با حد و حدود استعدادش ندارد که البته درست شبیه بیماری کشندهای است که تنها پس از مرگ قابل تشخیص است. ریگ روان استیو تولتز
فقط کسانی که هیچ نشان شخصیای ندارند با کپیرایت مخالفند. ریگ روان استیو تولتز
آن چیزی که واقعاً مانع میشد بهسمت یک زن ناجور بازگردد، درکنار انزجار طبیعی، یادآوری قلّت تجربهٔ آخرش بود. آن تجربه کاملاً هیچ بود، فقط برای کار راه انداختن، وآنقدر خفیف بود که او شرمش میآمد دوباره خود را به خطر بیندازد و تکرارش کند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
دوچرخهم درواقع آبی رنگ بود، اما اینقدر کثیف بود که هیچکس نمیتونست رنگش رو تشخیص بده
از این گذشته، مردم هیچ علاقهای به رنگ دوچرخهی یه پسر بچه ندارند
صفحه 50 پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچگرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن میجنگیم، پارهپاره میکنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماریشان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهیی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من میگویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
درشگفتم در این راهی که در پیش گرفتم هر تک گامم چقدر آگاهانه بوده است. من این گرفتاری را به روشنی دیدم و با این حال چون کودکی به دام آن پا نهادم. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمیشود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه مییابد. میتوانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمیبینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
روزی متوجه میشوی که هیچ چیز در زندگی آن قدر که تو تصور میکنی جدی نیست چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خندههای بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردنهای ما ناراحت نمیشدند. غر نمیزدند و مانند کارآگاهها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمیگفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچهها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچهها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی میشود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
دردناکتر این که مجبوری به زندگی ادامه دهی در حالی که میدانی هیچ چیز مطلقا هیچ چیز تو را پای بند نمیکند چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
حالا که اینترنت داریم دیگه نمیتونیم بگیم «تو هنوز هیچی ندیدی» چون همه، همهچیز رو تازه سن ۱۲ سالگی دیدن. ریگ روان استیو تولتز
در سفر بود که پس از سالها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمیشناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را میبینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟
*** تماما مخصوص عباس معروفی
خب، با این تفاصیل که گفتم، شما، چرا باید در این نبرد نابرابر، که مرگ درش حتمیه، شرکت کنید؟ حتی بنده، با کمترین اطلاعات نظامی، میتونم ادعا کنم که شما شکست خورده اید، از پیش شکست خورده. درست مثل حضرت آدم و همه آدمهای قبل و بعد از ما! و چرا من هم باید در این نبرد احمقانه شرکت کنم؟ اون هم وقتی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟ شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
جنایتکارهای حرفهای و فلاسفه به شکل شگفتانگیزی در خیلی چیزها اشتراک دارند. هر دو با جامعه تضاد دارند، هر دو با قوانین تغییر ناپذیر خودشان زندگی میکنند و از هیچکدام والد به درد بخوری در نمیآید. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
آدمهای زیادی در دنیا هستند که هیچکاری ندارند و جایی ندارند بروند و از هیچچیز به اندازهی هدر دادن زندگیشان با گپ زدن لذت نمیبرند. این را هرگز درک نکردم. جزء از کل استیو تولتز
تابوت پایین آورده شد و صدای کلوخ هوایی که روی درش میافتادند به آدم این حس را میداد که چیزی از داخلش نیست. برا لاغر بود. یکبار به او گفته بودم هیچکس از آدمهای لاغر بدش نمیآید. فکر کردم هیچکس جز کرمهای گرسنه. جزء از کل استیو تولتز
هیچوقت حال مریض را از خودش نپرسید، وقت تلف کردن است. مهم این است که کشف کنید دکتر چه حسی دارد. جزء از کل استیو تولتز
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصلهام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس میکنه وارد یکی از رمانهای روسی شده.»
یک دفه توجهاش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم میکرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قلهی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضیهایشان را تمام کرده بودم و بعضیها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافهی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدامشان جز جنگ و صلح یادم نمیآمد… آموندسن آلیس مونرو
حالا اینجا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچ کجای دنیا حتا یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده با چه حد میتواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بیمصرفهای پیر و تنبلی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند چه بر سر زندگیشان آمد. این درست زمانی است که میفهمی پیر شدهای، وقتی که مینشینی و در شگفتی که همه چیز کجا رفت. عامه پسند چارلز بوکفسکی
هیچی مثل سانسور فروش کتاب رو بالا نمیبره! اخلاق گراها چه سر و صدایی راه بندازم! نسخههای ممنون شده یواشکی دست به دست میشن! کتاب تو سایهها زندگی میکنه و مثل قارچ توی تاریکی و رطوبت زندگی میکنه! جزء از کل استیو تولتز
آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خستهکننده است. جزء از کل استیو تولتز
آخر و عاقبت تو چیه داداش؟ ماموریتت تو زندگی چیه؟ تو به اون شهر تعلق نداری. نمیتونی تا ابد اونجا ول بچرخی، نمیتونی از مامان و بابا حمایت کنی، نمیتونی از مرگ فرار کنی. باید از همه چیز دل بکنی. باید بزنی بیرون و زندگی کنی. زندگی من کم و بیش مشخصه. ولی تو یه گوشه نشستهی و هیچ کاری نمیکنی. جزء از کل استیو تولتز
انسان یا کل انسانیت است یا هیچی نیست. گدا نجیب محفوظ
وقتی کاری از شما خواسته میشود که قادر به انجام آن نمیباشید، به طور مودبانه از پذیرفتن آن امتناع ورزید و هیچ روزنه ای برای امیدهای واهی باقی مگذارید.
ترجمه سکینه نصرتی زنبق دره اونوره دوبالزاک
آدم بزرگها ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت میکنید هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند. هیچوقت به شما نمیگویند که مثلا آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه از شما میپرسند: «چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و تنها درآن وقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم بزرگها هیچوقت به تنهایی چیز نمیفهمند و برای بچهها هم خسته کننده است که همیشه و همیشه به ایشان توضیح بدهند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچوقت نیام بیرون. ابد دقیقا به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاهتره، البته اگه منظورم رو بفهمیم. جزء از کل استیو تولتز
وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آن وقت میفهمی دانشگاه واقعا هیچ چیز بهت یاد نداده است. ساندویچ ژامبون چارلز بوکفسکی
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر میسازیم. سوال هایی میکنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمیکنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو» مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
گذشتهها قابل تکرار نیستند همانطوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیمها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عدهای که با افسوس به آن نگاه میکنند، به نظر پیر و مستعمل میآیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیمها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را میگیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
من میدانم که عشق مثل کاری در تاریکی است، شما مجبور باشید دستهای کثیفی را بگیرید و اگر نتوانید هیچ اتفاق جالبی رخ نمیدهد. در عین حال باید فاصله دقیق را بین افراد پیدا کنید. اگر زیاد نزدیک شوید سلطهجو میشوند و اگر دور باشید از شما رانده میشوند. چطوری میشود اندازه یک رابطه را درست نگاه داشت؟ نزدیکی حنیف قریشی
من دشمنی انسانی نمیشناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم. کمدی انسانی ویلیام سارویان
فکر میکردم آدم وقتی بزرگ میشود هیچ وقت گریه نمیکند. اما حالا میفهمم که در حقیقت وقتی آدم بزرگ میشود و از تهتوی کار سر در میآورد تازه گریه اش میگیرد و دلش به درد میآید. کمدی انسانی ویلیام سارویان
آراسته کنید خود را، به رقص در آیید، بخندید، من عشق را هیچگاه قادر نخواهم بود از پنجره دورافکنم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
چهطور ممکن است دو نفر بدون اینکه قصههای قدیمیشان را برای هم تعریف کرده باشند اینچنین با هم احساس صمیمیت کنند؟ آدمها به سنی میرسند که داستان دیگر برایشان مهم نیست. داستانی که یکبار عاشقانه روایت شد به موجی بدل میشود که هیچگاه کاملاً به ساحلِ بیان شدن نمیرسد. چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد، گرچه تصادفی نیز در کار نیست. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
ما هرکاری بتوانیم انجام میدهیم، اما قادر به هیچ چیز نیستیم. به خودمان میپیچیم و شب همان جایی ما را پیدا میکند که صبح پیدا کرده بود. مرسیه و کامیه ساموئل بکت
منی که دیگر حتی بینی ندارم، یعنی چه که جنسیت داشته باشم؟ همه وجودم پوسیده و ریخته، همهاش، چشمهایم، موهایم، بی آن که کوچکترین نشانی از آنها باقی مانده باشد، چنان دور و عمیق که هیچ صدایی به گوشم نرسید، شاید هنوز هم دارند میریزند، موهایم آهسته آهسته مثل ذرههای دوده ریختند، و از این ریزشها هیچ صدایی به گوشم نرسید. نامناپذیر ساموئل بکت
این مورفیها، مالویها و مالونها دیگر هیچ کدام فریبم نمیدهند. آنها باعث شدند وقتم را تباه کنم، بی دلیل و به عبث رنج بکشم، و از آنها حرف بزنم، در حالی که برای حرف نزدن و سکوت کردن، میبایست از خودم و فقط از خودم حرف میزدم. نامناپذیر ساموئل بکت
یعنی میتوانم حرف بزنم و در عین حال، چیزی نگویم، هیچ چیز؟ نامناپذیر ساموئل بکت
این جا هیچ چیز شبانه ای وجود ندارد. این حجم خاکستری که ابتدا تیره و سپس آشکارا کدر و مات میشود، در هر حال، درخشان است. نامناپذیر ساموئل بکت
هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی اش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. نامناپذیر ساموئل بکت
درباره خودم هیچ چیز نمیخواهم بدانم. نامناپذیر ساموئل بکت
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب دنیا آمده، نه هیچ کار دیگری. یک کتاب نبوغآمیز یا یک کتاب معمولی، مهم نیست، ولی کسی که هیچی ننویسد، یک آدم بازنده است، فقط از زمین میگذرد و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذارد مدرک آگوتا کریستف
حسین به خلافت زینت میبخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمیدهد.
حسین شآن خلافت را بالا میبرد، در حالی که خلافت شآنی بر او نمیافزاید.
خلافت به حسین نیازمندتر است تا او به خلافت، اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما تحمل عدالت خاندان علی بن ابیطالب را ندارید نامیرا صادق کرمیار
عبدالله پرسید:
- پیرمرد تو وا ماندهای یا در راه ماندهای؟
- هیچ کدام مقیم هستم
عبدالله خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود و گفت:
- مقیم؟ در این جهنم؟ تنها و بیکس؟
- اینجا جهنم نیست، تکهای از بهشت است و من تنها نیستم و در انتظار یارانی ماندهام که بزودی میرسند و من امید دارم که یاری مرا بپذیرند. ترسی ازشما ندارم چه مشرک باشید چه حرامی یا مسلمان. چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان همپیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهٔ او پایفشانی کنند. نامیرا صادق کرمیار
به قول یک خردمند ایرانی، عشق بیماریاست که هیچ کس درمانش را نمیخواهد. آن که عشق بر او هجوم میبرد، پس از هجوم میلی به برخاستن ندارد، و آنکه از عشق رنج میبرد، میلی به شفا ندارد. زهیر پائولو کوئیلو
منم همه و هیچ. همچو بادم، و راه نمییابم به آنجا که درها و پنجرههایش بسته است. زهیر پائولو کوئیلو
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان میدهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست میدارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست میدارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر میگردد سر جای خودش تاریخ عوض میشود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمیشود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار میشود چیزی را عوض نمیکند تاریخ وقتی عوض میشود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده میکنیم… زهیر پائولو کوئیلو
تازگیها به چیزی پی برده ام دوست واقعی کسی است که موقع پیشامدهای خوب کنار آدمی است کسی که کنار ما بالا وپایین میپرد وبه خاطر موفقییتهای ما شادی میکند. دوست کاذب کسی است که با آن قیافه غمگین وآن همدردی فقط در لحظه سختی ظاهر میشود ودر واقع مشکلات ما تسلی است برای زندگی نکبت بار خودش پارسال در آن بحران آدم هایی آمدند که تا به حال هیچ وقت ندیده بودمشان میخواستند تسلی ام بدهند حالم از این کارشان به هم میخورد زهیر پائولو کوئیلو
بعضیها خوشبخت به نظر میآیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمیکنند ،بعضیها برنامه ای دارند شوهر میکنم ،خانه میخرم ،دو تا بچه میآورم ،یک خانه ییلاقی میخرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز میدوند ،غریزی واکنش نشان میدهند پیش میروند. اما اصلا نمیدانند مقصدشان کجاست میتوانند ماشین بخرند حتی گاهی میتوانند یک فراری بخرند. فکر میکنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمیپرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان میدهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
چرا یک زن مرده همیشه زنی بیدفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمیگذارد، دیگر به خواستهها یا علایقش احترام نمیگذارند، زن مرده نمیتواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقتانگیز، چنان رنجآور احساس نکرده بود که پس از مرگش میکرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مردهای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگیاش برخورد میکند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونهای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کردهاند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز نمیکند: مردگان معمولاً کمرویند. جهالت میلان کوندرا
ما خیال میکردیم راه رسیدن به آن ناکجا آبادمان از هر کوچه ای باشد قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم میکردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هرروزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمیآوریم و میاندازیم توی زباله دانی تاریخ. اما حالا میفهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمیشود دور ریخت. نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود. جزء از کل استیو تولتز
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است. جزء از کل استیو تولتز
اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته ای، هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه، نترس از اینکه هیچی به دست نیاری. جزء از کل استیو تولتز
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم… جزء از کل استیو تولتز
مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد. جزء از کل استیو تولتز
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چهطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن دربارهی پدرم توانی ذهنی میطلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، بهنظرم تنها حقههایی هستند که ذهنم سوار میکند؛ برای اینکه از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا بهخاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
دیوید ، هیچ کس بدون دیگران نمیتواند به زندگی ادامه دهد. غیر ممکن است.
شاید. اما هیچ کس هم تا به حال دیوید زیمر نبوده. شاید من اولین نفر باشم. کتاب اوهام پل استر
شیوا: ادمی که امید تو زندگیش هست ترسم تو زندگیش هست
اکثر ادمها خلاف نمیکنن چون امید دارن که میتونن از راه درست بعد چند سال وضع زندگیشون خوب بشه
چون این امید تو زندگیشون هست پس دست به کار خلاف میزنن چون میترسن یه دفعه گیر بفتن و تمام امیدها و ارزو هاشون نقش بر اب بشه
وای از اون روزی که امید ادمها قطع بشه اونوقت از هیچی نمیترسن یلدا مودبپور
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
هیچ سکوتی روی زمین
یا زیر خاک
به عمق سکوت زیر دریا نیست عشق و مرگ اسماعیل فصیح
این ریتم زندگیست که مارا به رقص وادار میکند. اما هیچ گاه نباید فراموش کنیم که انتخاب نوع رقص با ماست سفر به مرکز زمین ژول ورن
تصمیم هایی وجود دارد که هیچ کس نباید ناچار به اتخاذشان شود، گزینه هایی که بار بی اندازهای بر ذهن میگذارند. در نهایت هر چه بکنی سرانجام پشیمان میشوی و تا آخرین روز زندگیت پشیمان میمانی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
گونه ای غم حیوانی و خام مرا در بر گرفت. بی هیچ تصویر یا اندیشهای. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
با وجود آن چه ممکن است حدس زده باشی، واقعیتها را نمیتوان معکوس کرد. این که میتوانی وارد شوی نمیتواند دلیل توانایی بر خروجت باشد. ورودیها به خروجیها تبدیل نمیشوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که دری که مدتی پیش از آن وارد شده ای، آن گاه که در جست و جویش باز میگردی هنوز سر جای خود باشد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آن وقت میبینیم چه چیزباقی میماند. شاید جالبترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش میآید و این که آیا میتوانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟ کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
هیچ چیز سادهتر از قلب نمیشکند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
-اشیا عتیقه به چه درد میخورد پدر؟ خود من عتیقهتر از آن هستم که فکر میکنید. هیچ موجودی قدیمیتر و کهنهتر از من در تمام دنیا پیدا نمیشود. اگر راست میگویید که عتیقه شناس هستید باید با یک نظر خوب بفهمید که ارزش من چقدر است.
+می فهمم خوب هم میفهمم. ارزش شما در نومیدی شماست. هرچه بیشتر نا امید باشید قدر و قیمت تان هم بیشتر است شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
من عادت به نبشتن نداشتهام، چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دیگر میدهد سخن بهانه است، چون در کلام میآید خود را محجوب میکند تا سخن به خلق برسد، تا در حجاب نه آید کی توان سخن به خلق رسانیدن که در حجابند؟
و در عمرش هیچ چیز ننوشت و سرانجام همه چیز در او ماند و به ما هم یادآور شد که:
عرصه سخن بس تنگ است، عرصه معنی فراخ است. از سخن پیشتر آیید، تا فراخی بینی و عرصه بینی. کیمیا خاتون (دختر رومی) موریل مائوفروی
این طبیعی است که وقتی یک اتفاق تلخ، دید ما را نسبت به دنیا عوض میکند، انتظار داریم هیچ چیز مثل گذشته تکرار نشود. همه ما همین طوریم. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
انسانها خیلی زود بی هیچ مقاومتی خود را با شرایط پیش آمده وفق میدهند. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
من هیچوقت نفهمیدم کی گفته است زنها مجبورند کیمونو تن کنند. چیزی زیباتر از زن بدون لباس وجود ندارد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بیمعنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
هیچ آدمی که روزگاری زندگی کرده بود و همواره فکری داشت، مثل ما از پا در نیومد. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
هیچ چیز زیباتر از یک انسان شرافتمند نیست.
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
چند نسل است که آدمها شغلهایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمیکنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمیخورد. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی که احساس میکنیم به خطوط آخر قصه مان رسیده ایم دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق میزندو فصلی تازه پیش رویمان میگشاید. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
پس از پایان مبارزه، مشکلی از کسی حل نمیشد ولی دیگر هیچ چیز مهم نبود. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
وظیفه ای که روی دوش همه باشد، انگار روی دوش هیچ کس نیست، بنابراین هیچ کس هیچ وقت این تصمیم را عملی نمیکند. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
زندگی همین بود؛ شادی و غم…امید و وحشت… و تغییر.
همیشه تغییر!
هیچ راه فراری نبود.
مجبور بودی گذشته را کنار بگذاری و تازگی را به قلبت راه دهی. مجبور بودی یاد بیگیری که شرایط جدید را دوست داشته باشی و به وقتش آن را هم کنار بگذاری.
بهار با همه زیباییش خواه ناخواه به تابستان میرسید و تابستان جای خود را به پاییز میداد.
تولد… ازدواج… مرگ… آنی شرلی در اینگل ساید (جلد 6) لوسی ماد مونتگومری
هیچوقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوش هاش سنگینه، چون در غیر اینصورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه قطعا همون اول میگفت قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
تو آدم خوبی هستی ولی در زندگی خوب بودن به هیچ دردی نمیخورد.
مگر خودتو خوب نیستی؟ من؟ نه اصلا! باهمین سن فهمیده ام که وقتی مردم میخواهند بگویند یک نفر خر و بی عرضه استمیگوند چه آدم خوبی است. عروسک فرنگی آلبا د سسپدس
مشکلات، نگرانیها و غصهها نیز جزئی از زندگی اند. آنها به هر فضایی وارد میشوند، چه قصر باشد و چه خانه کوچک رویاها. هیچ کس نمیتواند جلوشان را بگیرد. ولی اگر با عشق و دلگرمی با آنها روبه رو شوید، هرگز بر شما غلبه نمیکنند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده میافتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمیاندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
هیچ کس برای خیال بافی کردن، پیر نیست. خیالات هم هرگز پیر نمیشوند. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
برای غلبه بر ناامیدی هیچ چیز بهتر از کار کردن نیست. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
هیچکدام از ما آنطور که باید و شاید از دنیا محبت نمیبینیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
حرف نزدن آسونتره. صدات رو ببُر، کلون دهنت رو ببند، خفهشو. همهی اون پرت و پلاهایی که تو تلویزیون دربارهی ایجاد ارتباط و ابراز احساسات شنیدهای دروغ بود. هیچکس واقعا نمیخواد چیزی رو که باید بگید بشنوه. یه چیزی بگو لاوری هالس اندرسن
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ میمونه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد…
تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عموم میگفت هیچ وقت نباید در مورد چیزی که دوستش داری با آدمها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت میگیرن.
اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
هرچند از لذت دوست داشتن هم نمیشه به خاطر از دست دادن گذشت! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
تا به حال دقت کرده ای وقتی مردم میگویند وظیفه خودشان میدانند مسئله ای را بیان کنند، باید منتظر شنیدن جملههای انتقاد آمیز باشی؟ چرا هرگز هیچ کس وظیفه خودش نمیداند مسائل خوشایندی را که دربارت شنیده به گوشت برساند؟ آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
واقعیت را نمیشود از نو ساخت، همان طورکه هست قبولش کن. سر جایت محکم بایست و با آن روبرو شو و بپذیرش. هیچ راه دیگهای وجود ندارد. یکی مثل همه فیلیپ راث
کسانی که هیچ وقت نظرشان را عوض نمیکنند، واقعا وظیفه دارند که از همان اول صحیح نظر بدهند. غرور و تعصب جین استین
هیچ کس در این دنیا_چون در بطن موقعیت خاص انسانی دیگر قرار ندارد_نمی تواند احساس صحیح و درستی در مورد بدی یا خوبی مسئلهای داشته باشد، خواه این مسئله به خوشبختی یا بدبختی، به عشق یا سقوط هنری ارتباط داشته باشد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازهی سکوت، نیشدار نیست. ص 350 جزء از کل استیو تولتز
جس با خود میگفت: «برای این حال اسمی پیدا کردهان. یه اسم وقیحانه و تلخ. بش میگن «اولین عشق». معنیش اینکه که عشقهای دیگری هم بعد از آن میآید. «اولین عشق». حتا نیشخند حکیمانه داننده گوینده هم از لای آن پیداست. اما اشتباه میکنن. هیچکس در عمرش دو بار عاشق نشده. عشق دوم و سوم و… تنها معنیش اینه که هیچ معنی نداره. رفت و آمده. افت و خیزه. حتما زندگیهایی هست که جز همین افت و خیز نیست. » ص 216 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
باران میآمد و روی شیروانی ترانه مینواخت. ترانهای که اگه آدم اون رو شب در امن آغوش او گوش کند، زیباترین ترانه دنیاست. هر قدر باد شدیدتر باشه و بارون تندتر بیاد، بازوهایش محکتر دورت فشرده میشه و توی بغلش راحتتری و دیگه از هیچ چیز نمیترسی. دست کم این احساس منه. تمام عمرم صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیدهام. بارون دوست نداره کسی تنها ترانهاش رو گوش بده. من ناکامیاش رو خوب حس میکنم. ص 139 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
شاید معنی عشق همینه! معلوم میشه آدم هیچ وقت نباید ناامید بشود.
ص 22
از داستان A Fine Rainy Day 1 روز قشنگ بارانی اریک امانوئل اشمیت
مردم درباره دو چیز هیچوقت حرف راست نمیزنند. پول و درسخوان بودن بچه هایشان. عادت میکنیم زویا پیرزاد
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر میپروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر میکنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت میپرهیزد» به هیچ چیز فکر نمیکنم. ابله محله کریستین بوبن
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آنها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی میتوانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
دلتنگی برای کسی یا چیزی یکی از بهترین حس هایی است که کسی میتواند در دلش تجربه کند، هیچ میدانستی؟ خوشحال باش که گاهی دلت میگیرد یا برای پدرت تنگ میشود، دری از بهشت باز شده و نسیم ملایمی از روزها و لحظههای خوب به دلت رسیده. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
من برای تو همه چیز خواهم بود. تو هیچ کمبودی نخواهی داشت. جای هیچ چیز در زندگی تو خالی نخواهد بود. قول میدهم برای تو کافی باشم. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
داشتن اعتماد به نفس هیچ اشکالی ندارد؛ ولی به خودت مغرور نشو. تابستان آن سال دیوید بالداچی
و حالا میدانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد، گرچه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بپد، ارزشمند بود، ولی او نمیتوانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام بدهد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
واقعا چه چیزی بهتر از اینکه شب، درحالی که باد به شیشهها میکوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند. آدم هیچ دغدغه ای ندارد، ساعتها میگذرد. بی حرکت در سرزمین هایی که جلوی چشمت ظاهر میشوند میگردی، فکرت با خیال آکنده میشوند و ماجراها را دنبال میکنی یا حتی وارد جزئیاتشان میشوی. فکرت با ماجراها هم یکی میشود، انگار تویی که لباس آنها را به تن داری. مادام بوواری گوستاو فلوبر
من جایی زندگی میکنم که اجازه هیچ کاری ندارم. همیشه کسی مواظبم است و بهم میگوید چی کار کنم، خوب، این هم خودش یک جور تنهایی است. جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
باید یه طوری خودکشی کرد که هیچکی نتونه نجاتت بده
مثلا با دستبند رفت تو استخر و به آخرین میله نردبون نجات خودتو دستبند بزنی… کافه پیانو فرهاد جعفری
اما روال عادی زندگی من گویا این بود که هیچ چیز به روال عادی خود برنگردد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اثاث نو شخصیت نداره، بر خلاف اثاث کهنه که پیشینه و خاطره داره. اثاث نو هیچ وقت با آدم حرف نمیزنه. ولی اثاث کهنه میتونه با آدم درست و حسابی صحبت کنه. آدم میتونه تقریبا صداش رو بشنفه که از روزگار خوشیها و ناخوشیها حکایت میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یکی میگفت: منه در میان راز با هرکسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود. همهاش نهی. هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن _ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم. از جمله مقاومت کردن را. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
هیچ بشری نمیتواند عطیه عشق ناب را به دیگری تقدیم کند. بار هستی میلان کوندرا
نیکی حقیقی انسان فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند بار هستی میلان کوندرا
بعضی مرا شجاعترین فرزند وطن میدانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمیداشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمیفهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… میفهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک میکردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضیها نامزد داشتند. بعضیها میخواستند بروند خارج یا میخواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم. آخرین انار دنیا بختیار علی
بیان احساسات ودلتنگی کلمه هایی هستند که هیچوقت در نوشتن ارضا نمیشوند تربیت احساسات گوستاو فلوبر
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیزِ جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
دیدن آنچه اینجا اتفاق میافتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمیافتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگیها و مرگهای هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، اینها همه چرند است. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
فهمیدم هیچ چیز مثل وابسته شدن به یک ادم ، آزادی ات را سلب نمیکند. کشیده شدن یکی به سمت دیگری. مردی جذب زنی میشود یا برعکس. هیچ طناب، زنجیر و میله ای نمیتواند اینچنین تو را به بردگی و ورطه بیچارگی بکشد نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
با همین لبخندهای بی معنی میتونستم خال سیاه کنار لبش رو ببینم که همین طور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتشو رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جا به جا میشد. انگار همین حالاست که بیفته روی شال کرم قهوه ایش و از اون جا سر بخوره روی مانتوی خردلیش و آخر سر هم بیفته روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلا حلقه که هیچی یه انگشتر هم توی انگشتای دست چپش نبود. عاشقانه فریبا کلهر
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
بشریت، بدنهٔ بزرگی است که تو یک عضو مفید آن هستی، تو در وظیفهٔ بزرگی که بشر در تلاش برای برآورده کردن آن است، جای خودت را خواهی گرفت. این به تو رضایت خاطر و احترام به خویش، که هیچ چیز دیگری نمیتواند بدهد، اعطا میکند رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
عشق گُل زندگی است که بدون هیچ قانونی، غیرمنتظره، شکوفه میدهد و باید هر وقت پیدایش کردی آن را بچینی و از آن لذت ببری، چون عمرش کوتاه است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
چرا، وای، آخر چرا آدم باید بزرگ شود، چرا باید این بار مسئولیت سنگین و سِرکنندهٔ داشتنِ یک زندگی کشفنشده را به دوش بکشد؟ از هیچ و از تودهای نامتمایز خودش را بسازد! آخر چرا؟ چرا باید در دل ابهام و بیراهگی راهی را انتخاب کند و برود! آخر به کجا؟ چطوری حتی یک قدم بردارد؟ و با اینوجود، چطور بیحرکت بایستد؟ به عهده گرفتن مسئولیت زندگی، واقعاً شکنجهآور است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
آقای رونی: تو تاحالا هیچ هوس کردی یه بچه رو بکشی؟
(مکث)
مثل اینکه آدم یه بدبختی مسلم رو در نطفه خفه کنه.
همه افتادگان _ ترجمه نجف دریابندری مجموعه آثار نمایشی بکت (نمایشنامه) ساموئل بکت
پدر و مادرها به چیزی جز بچه هایشان اهمیت نمیدهند. آنها مرکزِ جهان هستند؛ آنها تنها چیزهای مهم دنیا هستند. کس دیگری مهم نیست، رنج یا شادی احدی دیگر مهم نیست، هیچ چیزی جز آن بچه واقعی نیست. دختری در قطار پائولا هاوکینز
خوش حال شدم که دیدمت، ریچل
ترحمش به حال من فاحش بود. هیچ وقت نمیدانستم ترحم چنین حالِ شرم آوری دارد؛ این یکی دو سال اخیر فهمیدم. دختری در قطار پائولا هاوکینز
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
هیچ وقت آدم هایی را درک نکرده ام که بی قید هستند و به آسیب هایی که دنباله روی از منویّاتِ دل شان به دیگران میزند اعتنا نمیکنند. آن هایی که میگویند دنباله روی از خواستههای قلبی چیز خوبی است… مزخرف میگویند. خودخواهیِ محض است. یک جور خودپرستی برای تسخیر همه چیز. دختری در قطار پائولا هاوکینز
انگار به جای زیستن زندگی با زندگیِ واقعی بازی بازی میکنم. باید چیزی پیدا کنم که باید انجامش بدهم، چیزی که نتوانم خودم هم انکارش کنم و کنار بگذارمش. از پس این وضع بر نمیآیم؛ این که فقط زنِ خانه باشم. نمیفهمم بقیه چطور از پسش بر میآیند. عملاً هیچ کاری برای انجام دادن ندارم جز انتظار. انتظار مردی که باید خانه و دوستم داشته باشد. یا به دور و برم نگاه کنم و ببینم چیزی حواسم را پرت میکند. دختری در قطار پائولا هاوکینز
حالا آنجا نیستم، هیچ جا نیستم؛ بادم که از همه طرف میدود و لای این دهانهای گشاد قیقاج میدهد و فرار میکند؛ برگ چنار قهوه ای ام اصلا که یواشکی از کنار چشم شان میافتم رو سبزی چمن و قایم میشوم؛ دود سیگار آن آقا هستم که همینطور که خودش میرود پشت سرش جا میمانم و سبک میشوم و نازک، و جلو جسمها میروم بالا و غیب میشوم. ویران میآیی حسین سناپور
مردم هیچ گاه با شنیدن چیزی نمیآموزند، باید خودشان به آن پی ببرند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
-در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش میجنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
آنقدر گوشش به صدای نی بزرگ آموخت بود که حتی میتوانست به جرات بگوید حالا کجاست و به چی فکر میکند. صدای نی ساعت دهی اش فرق داشت با ناهار خوران. نی بعد از خوابش فرق داشت با نی ای که غروبها میزد؛ وقتی خوابیده میرفت سمت اژدرچشمه.
این نی، نی هیچ کدام از این وقتها نبود. آب تلخی توی دل و روده ی خوابیده سیل میشد. ((به کی بگم این سردرد را؟ این نی، نی بی وقت است!) ) بیوهکشی یوسف علیخانی
داداش خجالت زده، تکیه داده بود به دیوار و گفته بود: «هنوز بزرگ نرفته از سرت بیرون؟»
خوابیده فکر کرده بود: «چه میگوید؟ مگر میتوان نقشی را که روی دیوار سیمانی کشیده میشود به این راحتیها از بین برد؛آن هم نقشی که نه یکباره که نوا نوا همراهِ آهنگ نوای نیِ بزرگ توی ذهنش رفته بود.»
- یعنی من ره هیچ وقت بخواهی؟
چه میدانست؛ شاید. بیوهکشی یوسف علیخانی
ننهگل، یواشکی به خوابیدهخانم گفت: مردها هیچوقت نفهمند که آدمی فقط آدمی نیست و هر وقت که بخواهد میتواند سر به بیابان بگذارد بیوهکشی یوسف علیخانی
این حرفت مثل حرف زن هاست وقتی میگویند هیچ مشکلی نیست، در صورتی که از حرفت پیداست که داری میگویی کار بدی کرده ام و حالا هم خودم باید حدس بزنم مشکل کجاست ، درست است?
و اگر خودم نفهمم که چه کار کرده ام، پاک دیوانه میشوی. یک بعلاوه یک جوجو مویز
خانه ی وسیعی بود؛ صدای پا بر کف سنگی اش منعکس میشد. اتاق نشیمن با موکت درشت بافت زیبایی فرش شده بود و سیستم صوتی گرانبها و جالبی به دیوار نصب بود. ویلا مشرف به تاق آبی افق بود. هیچ تابلو یا عکسی به دیوار نبود،یا رد و نشانی که خبر بدهد زندگی در جریان است.
ناتالی همیشه میگفت حتی وقتی آقای نیکلاس میآید،انگار آمده است اردو. یک بعلاوه یک جوجو مویز
به نظر نمیرسید این مرد قصد کلاهبرداری دارد و نمیخواهد مزدشان را بدهد. ولی در آن لحظه احساس کرد از پولدار هایی که پولشان را سر وقت پرداخت نمیکنند، حالش به هم میخورد.
آدمهای پولدار گمان میکنند چون هفتادو پنج پوند برای خودشان پولی نیست، حتما برای دیگران نیز رقمی نیست.
از دست صاحبکارانی که او را حقیر و ناچیز میپنداشتند و خیال میکردند هیچ اشکالی ندارد بدون عذرخواهی در را توی صورتش بکوبند،عصبانی بود.
جس گفت:
《نه لطفا، من الان به پول نیاز دارم》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
مامی یکی از سیبهای بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
《گاهی بیشتر عمر آدم با این حس میگذرد که هیچ کجا جاش نیست. بعد یک روز قدم به جایی میگذارد که میبیند خودش است. جایی مثل دانشگاه یا دفتر کار. شاید هم جایی مثل کلوپ. «آه خودش است» ،بعد آنجا احساس راحتی میکند. 》
《من هیچ کجا احساس راحتی نمیکنم. 》
《در حال حاضر این طور است. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمیآوریم، چه میکنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر میبریم؛ حتی زبانمان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه میکنیم؟ هویتمان چه میشود؟ از کجا به هستی خود معنا میبخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چهگونه میرسیم؟ مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
وقتی از خاطرات تلخ و غمهایمان با دیگران حرف میزنیم و از موفقیتهای ناچیزی که داشتیم میگوییم، یاد میگیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را میرود، ما هیچ قضاوتی نمیکنیم. در بارهی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویتها. واقعا که وحشتناکاند. پس از تو جوجو مویز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
گرسنگی قیمتها رابه من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بی هدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان. من مثل آدمی مرفینی، معتاد به نان بودم… نان سالهای جوانی هاینریش بل
کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد! ابله فئودور داستایوفسکی
صورتها نشان دهنده ی همان چیزی هستند که آدمها هستند. آنها باید آن چیزی که هستند را به نمایش بگذارند؛ بی نمک و لال، صورتهای ظاهر، هیچ چیز رابیان نمیکنند. آنها به دیگران تعلق دارند و جز به این قیمت برای آنها قابل تحمل نیستند. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
جاه طلبیهای پرولع انسانی هیچ وقت با برآورده شدن آرزوهایش ارضا نخواهند شد، چون همیشه این فکر وجود دارد که همه چیز میتوانست بهتر از این باشد و همه ی اینها ممکن است باز هم اتفاق بیفتد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت، دوست دارم راه برم، بخورم، بخوابم و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی ست، پدیده ای که بسیاری از انسانها دچارش اند و هنوز هیچ یک از شرکتهای دارویی به فکرش نیفتادند ریگ روان استیو تولتز
در طول تمام زندگیم، به هر جایی که رفتم، انسان هایی را دیدم که خواهان به دست آوردن شیء جدیدی بوده اند. خریدن اتومبیل جدید، خریدن اسباب و اثاثیه ی جدید. خریدن آخرین مدل اسباب بازی، و پس از آن خواهان این هستند که در مورد آن با تو حرف بزنند، حدس بزن چه چیزی خریده ام؟
«می دانی تفسیر من از این قضیه چیست؟ این افراد، آدم هایی بوده اند بسیار بسیار تشنه ی عشق، که به جای کسب خود عشق، برای آن جایگزین هایی تعیین کرده اند. آنها اشیای مادی را در آغوش کشیده اند و منتظر بازپس گیری» آغوش _برگشت" خود هستند. اما زهی خیال باطل! تو نمیتوانی اشیای مادی را جایگزین عشق، مهر و محبت، صمیمیت و رفاقت کنی.
"پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. چون من در حال مرگ هستم، میتوانم این چیزها را به تو بگویم، وقتی تو بیش از هر زمانی به عشق نیاز داری، نه پول، نه قدرت، هیچ یک آن احساسی را که تو در پی آن هستی، به تو نخواهد داد، هیچ اهمیتی هم ندارد که چقدر پول و قدرت داشته باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نوعی شست و شوی مغزی در کشور ما وجود داشته و دارد. میدانی چگونه مردم را شست و شوی مغزی میدهند؟ یک چیز را بارها و بارها تکرار میکنند. کاری که مدام در این کشور انجام میدهیم. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما آن را تکرار میکنیم _و میگذاریم که برایمان تکرار شود _بارها و بارها، تا این که دیگر هیچ کس به خودش زحمت نمیدهد به چیز دیگری حتی فکر کند. یک انسان متعادل و طبیعی نیز دچار سرگیجه میشود و دید درستی از این نخواهد داشت که واقعا چه چیز مهم است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
آنچه بر جهان حکومت میکند، پیشامد و احتمال است، تصادف محض، و تصادف هر روز مثل سایه ما را تعقیب میکند. هر آن ممکن است زندگی را از ما بگیرند، بی هیچ علتی. شب پیشگویی پل استر
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
نجار به من گفت: (( تو باید کاربرد انها را از یاد ببری. آنها را فقط از جنبه فنی در نظر بگیر. میبینی چقدر قشنگ اند؟) ) من این چوب بستها و تیرها، این آمد و شد طنابها و این مجموعه چرخها و قرقرهها را نگاه میکردم و به خود میگفتم به هیچ وجه نباید بدن شکنجه شدهها را میان آنها ببینم. ولی هر قدر بیشتر در این باره تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم. ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
تو باید نقاط قوت، واقعی و زیبای زندگی اکنون خود را بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وامی دارد. و سن و سال به هیچ وجه مقوله ای رقابتی نیست. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا میرود، چیزهای بیشتری یاد میگیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبتهای آن حتی از مثبتهای مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک میرسی که میخواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من میدانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرفها زده اند. گاهی زندگی از نظر آنها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوانها عاقل نیستند. آنها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمیدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد، چگونه میتوانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب میدهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذابتر میکند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر میکند _و تو باورشان میکنی! چه حماقتی! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
به هیچ چیزی چنگ نزن، زیرا که همه چیز ناپایدار و موقتی است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دو روز بیشتر نگذشته بود که با انزجار متوجه شد چه قدر دلش میخواهد لیلیان را لمس کند. میدانست که به خاطر زیبایی لیلیان نبود، به این خاطر بود که زیبایی لیلیان تنها بخَی از وجودش بود که به زاخس اجازه شناختنش را داده بود. اگر این قدر سرسخت نبود، ایت قدر برای درگیر کردن زاخس در رابطه ای مستقیم بی میلی نشان نمیداد، چیزهای دیگری هم برای فکر کردن پیدا میشدو احتمالاً طلسم کشش جسمی میشکست. میشود گفت که لیلیان از فاش کردن خودش برای زاخس سرباز زده بود، و این یعنی هیچ وقت چیزی بیشتر از یک شیء نبود، هیچ وقت چیزی بیش از خود جسمانی اش به حساب نیامده. هیولای دریایی پل استر
(( آن قدرها که فکر میکنی بد نبود. وقتی آنجایی، نگران هیچ چیز نیستی. در روز سه وعده غذا داری. مجبور نیستی لباس بشویی. زندگی ات پیشاپیش برنامه ریزی شده. باورت نمیشود زندان چه آزادی ای به آدم میدهد.) ) هیولای دریایی پل استر
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمیرسد؟
چرا به نتیجه میرسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو میافتد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش میشود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما میدهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
همیشه با خودم میگویم اگر گاهی سکوت کنم خیلی بهتر است، اما هیچوقت نتوانستهام این کار را به مرحله اجرا برسانم. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
فراموشی انتخاب بدی نیست. گاهی وقتا که خسته ای و حوصله مرور هیچ حرفی را نداری. مورچه در ماه لادن نیکنام
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم. دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی ، پوستهای بیش نیستند. و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمیدانند چرا زندهاند… سال بلوا عباس معروفی
مادرم اغلب میگفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم میدانند که زندگی به زحمتش نمیارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که میمردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
اکثر مردم برای تبدیل زندگی به یک کاریکاتور زشت، از انجام هیچ کاری کوتاهی نمیکنند، زندگیای که میتواند شبیه یک تابلوی با مفهوم باشد. جوجه تیغی صلحی دلک
اگر اسم گرفتن حقت، قاطر بودن است، قبول دارم. هزار بار قاطر بودن را به گوسفند بودن ترجیح میدهم. هر چی سر این ملت میآید، از مثل گوسفند رفتار کردنشان است که میآید. صدای کسی در نمیآید، هیچ کس به چیزی اعتراض نمیکند. وقتی این طور میشود، هر کسی شروع میکند به بالا رفتن از سر و کولمان. بعضیها باید به این روند پایان بدهند. جوجه تیغی صلحی دلک
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
مثل این که پاییز دارد میآید. گوش میدهی چه میگویم؟نمیگویم پاییز حتما میآید، من عادت کردهام که با خاطرجمعی منتظر هیچچیز، حتی آمدن تابستان و زمستان هم نباشم. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
فقط بعد فاصله ی جغرافیایی است که میتواند اعتماد به نفس را به کسی که هیچ گاه تلاش نکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ وقت اگر خنده ات نیامد، نخند. این یادت باشد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
عاشقانه عشق میورزی، سخت امیدواری و بعد هیچ؛ بچه هایی که دیگر نیازی به تو ندارند. شوهری که دیگر تو را نمیخواهد. چیزی جز خودت باقی نمانده، یکه در فضایی خالی و پوچ. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
هیچ وقت چیزی را که میخواهی به دست نمیآوری؛ فقط یاد میگیری که بدون آن سر کنی. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
در آنچه طبیعی است، هیچ شر حقیقی وجود ندارد. کرگدن اوژن یونسکو
-من همیشه فکر میکردم آدمها اعداد را اختراع کرده اند.
+نه ابدا،اگر این جور بود که درک اعداد تا به این حد سخت نبود.
نیازی هم به ریاضی دانها نبود. در واقع هیچ کس نمیداند اعداد کی به وجود آمدند یا کی انسانها از وچود اعداد آگاه شدند.
اعداد همیشه در زندگی بشر بوده اند. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
تو چند قدمی که تا کافه راه بود ،با خودم فکر کردم چه قدر بد است که آدم همیشه باید سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد ،از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد. کافه پیانو فرهاد جعفری
نفس عمیقی کشیدم. وقتی از پلههای اضطراری بالا میرفتم به طرز عجیبی حس میکردم چاهایم مال من نیست اما قاطعانه به خودم نهیب زدم که فقط یک حس است و از اضطرابم است میتوانم بر آن غلبه کنم…
روی پاشنه پا نشستم و دستم را روی دیوار کنارم گذاشتم، سرم را بالا بردم و نفس عمیق و بلندی کشیدم. همه چیز عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت. من موفق شده بودم. بعد چشمانم را باز کردم، نفس در سینه ام حبس شد… پس از تو جوجو مویز
دختری که عینک تیره داشت گفت: ترس آدم را کور میکند،
حرف راستتر از این نشنیده ام، ما همان لحظه ای که کور شدیم، کور بودیم، ترس مارا کور کرده و همین ترس ما را کور نگه میدارد. … پیرمرد با چشم بند سیاه پرسید: چند تا کور لازم است تا کوری همگانی تکمیل شود؟ هیچکس نمیتوانست جواب درستی بدهد. کوری ژوزه ساراماگو
سختیها، هیچ گاه نتوانسته اند حسی را که من از نور به دست آوردم از اعماق وجودم پاک کنند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هیچ چیز به لطافت سفیدی برف نیست، گویا هر لحظه رنگ تازهای به خود میگیرد و زندگی را از نو آغاز میکند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن جایی که ما در آن کاملاً حضور داریم، بهشت خوانده میشود. همان جایی که میدانیم مرگ معنایی ندارد و دلی به گستردگی آسمان در ما وجود دارد و کسی قادر به آتش کشیدن آن نخواهد بود. بهشت همان جایی است که با وجود نداشتن هیچ راه دفاعی، احساس نا امنی نمیکنیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس میکند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونهای است که تصور میکنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهادهایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زندهی دیگر میگردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری میسازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روحها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آنها پدید میآورد. دل حتی میتواند از تلسکوپها نیز قویتر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامهریزی پیشین رخ میدهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمیدانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت میگیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش میکشد و پردهی حایل میان من و آن دیگری را میدرد و بالاترین درخشندگی را با تپشهای کوچک قلبش جای میدهد. از طریق همدلی است که میتوان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پردهای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید میآید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصلهای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
«هر وقت که مردم از من سؤال میکنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آنها نمیگویم چه کار بکنند، فقط میگویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر میخواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر میخواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آنها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث میگویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمیگیرد. نه پول، نه شهرت. " سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
هیچ یک از جنبشهای بزرگی که با هدف تغییر دادن دنیا به وجود آمده است نمیتواند تمسخر و تحقیر را تحمل کند. تمسخر زنگاری است که به هر چه بنشیند آن را تحلیل میبرد. شوخی میلان کوندرا
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی میکرد تا زمان اعدامش در جنگلهای بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن میتواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چهگوارا هستم گلی ترقی
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی میکند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه میکنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت میآید، من آگاه بودم که موری میخواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر میخواستم تا هر وقتی که از دستم بر میآید، آنها را به خاطر بسپارم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
گالیله: به خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورتهای فلکیش به دور زمین ناچیز ما نمیگردد.
ساگردو: پس یعنی همه اینها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟
گالیله: مقصودت چیست؟
ساگردو: خدا! خدا کجاست ؟
گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمیآورند.
ساگردو: پس خدا کجاست ؟
گالیله: من که در الهیات کار نکرده ام. من ریاضی دانم.
ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی. و من از تو میپرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟
گالیله: یا در ما یا هیچ جا زندگی گالیله برتولت برشت
بیا تا برکههای حقیر دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چرا که هیچ دریایی٬ هرگز٬ از هیچ توفانی نهراسیده است
و هیچ توفانی٬ هرگز! دریایی را غرق نکرده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چیز دیگری که از کار در شرکت آموختم این بود که اکثر مردم هیچ مشکلی با پیروی از دستورات ندارند. عملا از اینکه به آنها گفته شود چه انجام دهند خوشحال میگردند. شاید شکایت کنند، اما احساس واقعیشان چیز دیگری است. تنها از روی عادت غرولوند میکنند. اگر به آنها بگویی باید مستقل فکر کنند و خودشان تصمیم بگیرند و مسئولیت کاری را قبول کنند، میبینی هیچ کاری از آنها برنمیآید سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش هاروکی موراکامی
قاعدهی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلتهای خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرفهایم را باور نمیکرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر میرسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمیرفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«…ملیحه،سرش را تا چشمهای آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفش هایش تقریباً میدوید. #پاییز،خودش را به آبی چتر میزد،چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستهای او میکشید. پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه از چادر بیرون زده،پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست و چهار ساله ی او میرسید،پوستی که کف دست هیچ مردی،هرگز روی آن راه نرفته بود. .» یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
همیشه همینگونه است. همیشه در کوران انقلاب فرزندهای حرامزادهی زیادی به دنیا میآیند که هیچکس مسئولیتشان را برعهده نمیگیرد. آخرین انار دنیا بختیار علی
در واقع وزارت عشق ترسناکترین وزارتخانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکانی بود که ورود به آن محال بود مگر برای کار اداری، و آن هم با گذشتن از سیم خاردار، درهای فولادی و آشیانه مسلسلهای مخفی شده میسر بود. حتی در خیابانهای منتهی به موانع بیرونی آن، نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت میدادند. 1984 جورج اورول
به جز معلمها و ریاضی دانها هیچ کس را نمیشناخت که برای شادی، به جبر نیاز داشته باشد.
چرا آنها را مجبور میکردند این همه جبر یا هندسه یا چیز دیگری از این کوه موضوعهای بی فایده بیاموزند؟ ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
خودکشی با گلوله، پریدن از بالای یک ساختمان بلند، خود را به دار آویختن، هیچ کدام از این روشها با سرشت زنانه اش سازگار نبود. زن ها- وقتی خودشان را میکشند- روشهای شاعرانهتری انتخاب میکنند؛ مانند بریدن رگهای دست شان و یا خوردن تعداد زیادی قرص خواب آور. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمیتوان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمیدارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود میآوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اغلب بهترین قسمتهایِ زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهیِ زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست. و همین آگاهیِ تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیباییهای فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب میدانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اگه یهو اونجا چیزی نباشه چی؟ میمیری و دیگه بعدش چیزی نیست. هیچی. هیچی باقی نمیمونه. شاید یکی برای مدتی تو رو به یاد داشته باشه، ولی نه خیلی زیاد. نزدیکانت هم میمیرن. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
فرهنگ و ادب تا زمانی که بدین اندازه از ذکاوت به دور باشد، میتوان نام آن را بیماری نامید و در واقع جز استفاده از آن هیچ بهرهی دیگری نمیتوان ار آن برد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اکثریت عظیم روشنفکرانی که میشناسم در جستوجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمیکنند و به درد کاری نمیخورند.
همهشان بد تحصیل کردهاند، به طور جدی مطالعه نمیکنند، دربارهی علوم فقط پر حرفی میکنند، از هنر هم کم سر در میآورند.
همهشان خودشان را میگیرند و با قیافهی جدی، گندهگویی و فلسفهبافی میکنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب میخوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی میلولند …
پر واضح است که همهی حرفهای قشنگمان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم! باغ آلبالو آنتوان چخوف
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
سادهترین حق کسانی است که به آنها عشق میورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها میخواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام میدهند و آن چه انجام نمیدهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا میکند، همانگونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی مییابد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر میشویم، سپس همه چیز را رها میکنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا میشوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش میکشند، سپس همدیگر را ترک میکنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق میافتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
به اعتقاد من همیشه مشکلاتی وجود دارند که هیچگاه فراموش نمیشوند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هر مطالعه ای که روح را متحول نسازد، هیچ ارزشی ندارد و فقط وقت را بیهوده هدر داده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
چیزهای پر اهمیت در زندگی بسیار اندکند و اهمیت، هیچ وزنی ندارد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمیشود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه میگیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمیتوان به منزلهی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شدهی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
همیشه از آن افرادی میترسم که از تنهایی بهرهای نمیبرند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را میخواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچگاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسانها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آنها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#تنهایی مانند بیماری ایست که تنها راه درمان آن، واگذاری او به حال خودش است؛ این که اجازه دهیم هر کاری میخواهد انجام دهد و برای علاج آن هیچ اقدامی نکنیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مشکل ما این است که هیچگاه به کودک سه سالهی وجود خود، اطمینان نمیکنیم. در آنجا که واژهها را از دست میدهند، این کودک درون ماست که کلامی تازه میگوید و در آن جا که به راههای بسته خوردهایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز میکند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
گاه انسان نیز نسبت به دانستههای واقعی خود بی توجه است، حتی در مورد خویشتن. انسان خویشتن را در هیچ تصویری، در هیچ داستان و یا خاطره ای نمییابد، گویا هرگز وجود نداشته است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
یک زن عاشق همه چیز را به فراموشی میسپارد، حتی آن چیزی را که از عشق میداند:
«نه، هیچ، هیچ، من به خاطر هیچ چیز، افسوس نمیخورم. نه خوبی و نه بدی که در حق من کرده اند… همه چیز بی اهمیت است؛ چرا که زندگی وشادی من، هر دو دوباره با تو آغاز میشوند.» فراتر از بودن کریستین بوبن
هیچ کس نمیتواند پاسخگوی نیاز عشق تو باشد. هیچ کس نمیتواند خلأ قلب تو را پر کند و شاید تنها خداست که قادر به انجام این کار است، اما هنوز هیچ کس نتوانسته راهی را برای کشاندن خدا به محضر پیدا کند… فراتر از بودن کریستین بوبن
نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از تواناییهایت را برای انجام آن چه محال است هدر ندادی. نبوغ تو در آن بود که خود را با تمام دوگانگیهای درونت، آشتی دادی. نبوغ تو در رفتار با عشق بی واسطه و عادلانه بود.
با گذشت زمان بسیاری از انسانها دست از کوشش خود بر میدارند. آنها وجود خود را گم میکنند و تنها به دنبال واقعیتهای تلخ و خشن میروند.
آنها میگویند:
«زندگی همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.»
اما تو این گونه نبودی…
تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی. تو همواره صبر سرشار از ملایمت را حفظ کردی. برای تو ناامید شدن از عشق، به منزله راهی بود برای عشق ورزیدن بیش تر. چشمهایت، صدایت و تمام زندگیت این را میگفت:
تو چیزی جز عشق نبودی. فراتر از بودن کریستین بوبن
تو هیچ گاه بد کسی را نگفتی، حتی آنها که باعث عذاب تو شدند. تو هرگز کسی را رها نکردی اما رنج و غصه را خیلی زود رها میکردی. میتوان گفت که زندگی تو پر ماجرا بود. در ماجراهای عاشقانه ات چیزی جز عشق کسب نکردی و من یکی از بزرگترین دریافت هایم را مدیون تو هستم:
عشق هرگز جایگاهی نداشته و ندارد.
وجود ندارد. برای درک عشق تنها باید به تو خیره شد:
نامعقول، آشفته، توصیف ناپذیر، زنده، زنده، زنده… فراتر از بودن کریستین بوبن
از تو جز خوبی، هیچ چیز سرچشمه نگرفته است. شگفت انگیز ت راین که: حتی اگر به من بدی میکردی، این بدی درهمان لحظه به خوبی تبدیل میشد. فراتر از بودن کریستین بوبن
صدایت را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگری لمس میکردم.
صدایت خیلی زودتر از کلمه هایی که میخواست ادا شود با من سخن میگفت.
صدایت مطلبی پر ارزش و استثنایی را برایم به ارمغان میآورد.
زندگی ادامه میباید و مانند خنده تو هیچ گاه پایان نمیپذیرد.
مانند صدای تو در زمان حیاتت،
که حتی در سکوت هم برای من قابل لمس است. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم میبرید و خودش هم میدوخت. درست مثل همه ی زنهای دیگر. که همین که میفهمند و حس میکنند یا پیش بینیها این طور نشان میدهد که مردی مال آن هاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی مینشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان میکنند میخواهم بگویم من تصور نمیکنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلمهای تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوهها را میزند کنار و باد بزنش را تکان میدهد که حمالها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر میکشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانههای او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. میخواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها. کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
یک سی دی آهنگهای روسی – که من میمیرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمیشود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آنها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت میکنند. یعنی من که این طورم و هر بار که میشنوم یک روس آواز میخواند ؛ دلم میخواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج میزند. کافه پیانو فرهاد جعفری
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب میکنیم و از این طور دوروییهای نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو میشوم حالت استفراغ بهم دست میدهد و دلم میخواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقههای مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زنست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»
—
«تنها کسیست که حرفم را میفهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچهام فکر میکند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخرهام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدمهایی که هیچ حوصلهشان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصلهی هیچکدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست میکنی؟»
—–
«برای کی داری درست میکنی؟»
—-
«خیلی احمقی.» چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمیبینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمیبینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم میگیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم میده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمیبینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که میشنویم بهتر میشنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار میدهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجانها را کف میمالد و آب میکشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمیده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر میکنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن میخواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی میرسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمیدهد و خودش هم نمیفهمد که این دگرگونی از کجا آب میخورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم میخواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمیرود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف میکند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمیگذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری. کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا ساعت نمیبندم. چون میترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام میشود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقتها مجبور میشوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آنها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد میکنند کافه پیانو فرهاد جعفری
می خواهم بگویم باید بهم حق بدهید که حتا خاطره ی زنی را که هر بار باهام دعوایش میشد، میرفت به یک هتل ارزان قیمت – تا فردا که میروم دنبالش خیلی توی خرج نیفتم – با هیچ زن دیگری توی عالم عوض نکنم. حتا اگر دائم خدا تحقیرم کرده باشد که چرا مثل شاهزادههای توی کتاب قصههای بچگی اش نیستم کافه پیانو فرهاد جعفری
ازش پرسیدم هیچ میداند فیلمها تازه از کی شروع میشوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی میگم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند میری
گفتم: از کوره که در میرم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسیها ی حقیرانه که توی ذات بچهها نیست اما از بزرگتر هایش تعلیم میگیرد،اذیتم نمیکند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیتهای زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمیدهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا میآید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمیدهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
چه قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این که مبادا یک وقت خودش ببازد کافه پیانو فرهاد جعفری
صدای گریه ی مردها چقدر دل آدم را میخراشد. حس میکنی نهایت بیچارگی و درماندگی شان است که گریه میکنند. فکر میکنی که دیگر توانایی هیچ عملی را ندارند که گریه میکنند. مرد که گریه نمیکند. مرد میایستد و مشکل را حل میکند. وقتی مردی گریه میکند میفهمی که به آخر خط رسیده. میفهمی که دیگر نتوانسته کاری بکند. میفهمی که کار از کار گذشته دیگر. تو هم میلرزی. میترسی. وقتی مردها گریه میکنند از تو چه کاری بر میآید؟ باید بروی بمیری. باید بمیری توی دنیایی که مردهایش ناتوانند و گریه میکنند. پرتقال خونی پروانه سراوانی
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن شان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پینبال 1973 هاروکی موراکامی
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسمها و مرامها و مسلکها هم سر در نمیآورم. عوض این حرفها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند میتپد که بهت زده میدَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
من خواب دیده ام که کسی میآید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی میپرد | و کفش هایم هی جفت میشوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی میآید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند | یا قاضی الحاجات است | و میتواند | تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را | با چشمهای بسته بخواند | من پلههای پشت بام را جارو کرده ام | و شیشههای پنجره را هم شسته ام | کسی میآید | و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند | و نمره مریض خانه را قسمت میکند | و سهم ما را میدهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد) روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
فایده پیمانها چیست، این پیمانها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد میکنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد، این احساس او را بدان وابسته میسازد; ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی ای نخواهد بود. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
شارل گفت: زندگی کردن یعنی چه؟ سری تکان داد و گفت: این زندگی چیزی نیست. دیوانگی است که انسان بخواهد بر دنیایی که هیچ چیز نیست مسلط شود.
لحظه هایی هست که آتشی در دلشان میگدازد و همین را زندگی کردن مینامند. همه میمیرند سیمون دوبوار
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلیها را میشناسم که به دیگران اهمیت میدهند و کار که به بخشیدن میرسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال میشوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را میشناسم که میتوانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده میشود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان میشود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر میکنند اگر کسی چیزی به ما میدهد، یعنی خودمان نمیتوانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما میدهد و روزی میخواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
هیچ کس هرگز کسی را از دست نمیدهد. ما همه یک جانیم که باید به رشد و گسترش خودش ادامه بدهد تا دنیا مسیرش را طی کند و همه ما روزی باز همدیگر را ملاقات کنیم. غصه داری کمکی نمیکند. الف پائولو کوئیلو
در برگهای گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست میداشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگهای ظریف که به گرد شاخه گل بالا میرفتند، نمیرسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی میبود اگر کسی میتوانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
در این دنیا برای کفری کردن آدمهای رذلی که میخواهند همه چیز را از آنچه هست برایت سختتر کنند، راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی از هیچ چیز دلخور نیستی. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. بار هستی میلان کوندرا
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
-هیچ گاه گرسنه بوده ای؟
نمیدانم گرسنگی چیست.
-پس وای بر تو، که هرگز مزه ی هیچ غذایی در دهان تو خوش نبوده. آبانبار هوشنگ مرادی کرمانی
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابونها رژه میره و دنبال دوستان قدیمی میگرده! توی قصههای پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصههای جدید گونههای جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدمها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن میکنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقتها که دیر وقت داری توی شهر قدم میزنی و زنی از روبرو بهت نزدیک میشه، میبینی راهش رو کج میکنه و از یه مسیر دیگه میره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زنها دست درازی میکنه و بچهها رو آزار میده! جزء از کل استیو تولتز
در این دنیای شرور هیچ چیز همیشگی نیست. حتی مشکلات ما.
چارلی چاپلین دختری که پادشاه سوئد را نجات داد یوناس یوناسون
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
عشق ورزیدن به معنای آن است که میتوانی در جهان آفرینش، هر چیزی باشی. هنگامی که عشق میورزیم، هیچ نیازی به درک کردن آنچه رخ میدهد نداریم، چون همه چیز در درون ما رخ میدهد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
عشق هیچگاه انسانی را از دنبال کردن افسانه شخصی اش باز نمیدارد. اگر چنین شود، به خاطر آن است که عشقِ تو، عشقی راستین نبوده، عشقی که به زبان جهانی سخن میگوید. کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد میکنند و نگاه هاشان با هم تلاقی میکند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست میدهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر میانگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار میکند، استراحت میکند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج میرود، روح هم زادی قرار میدهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟ ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
ترس اگر محصول شعور، موقعیت سنجی، درک درست از شرایط و در یک کلام، تداعی کننده مفهوم احتیاط باش اصلا چیزبدی نیست، اما غیر از این خنده دار است، مثل ترسیدن از تاریکی، سایه اجسام روی دیوار، سوسک و غیره؛ هرچند که این آخری توسط عده ای از عزیزان به مفهوم «چندش» تعبیر و توجیه میشود، اما حقیقت انکار نشدنی آن است که جیغ زدن و فریاد کشیدن و بالای مبل و میز و کابینت و اجاق گاز پریدن، واکنشهای ناشی از وحشت محض هستند که هیچ سنخیتی با مور مور شدن بدن آدم ندارند. قصههای امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
در این دورهها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ میکشود، با نوشتههای طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامهها را مطالعه کند با بی ربطترین و کم معنیترین جملات، استعارهها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایهها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق میسازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویقهای بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم میکنند. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
هیچ چیز در زندگی مهمتر از این نیست که آدم خودش را بشناسد. لازم است آدم دست به دامان کسی یا چیزی شود تا بفهمد کیست.
برای این کار یا باید به یک کتاب متوسل شود، یا یک درخت گیلاس، یا عکاسی چهل ساله، چهل و اند ی ساله.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
دو چیز میتواند آدمی را از تحقق بخشیدن به رؤیاهایش باز دارد: این که تصور کند رؤیاها غیرممکن هستند، یا با یک گردش ناگهانی چرخِ فلک، درست زمانی که هیچ انتظارش را ندارد، ببیند که تحقق آنها ممکن شده است. در این لحظه، ناگهان هراسی سر بر میآورد: هراس از راهی که آدم نمیداند به کجا میانجامد، از زندگی سرشار از مبارزههای ناشناخته، از احتمال ناپدید شدنِ ناگهانی همه چیزهایی که آدم به آنها عادت کرده است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
گمان میکردم آدم هر وقت به پول احتیاج پیدا کند فقیر است. اشتباه میکردم. آدم موقعی تهی دست است که پول نه به شما نیازی دارد و نه هیچ کس دیگر.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
در این دنیا آدمها در برابر اتفاقی هولناک فقط و فقط به دو دسته تقسیم میشوند.
در نظر بگیر که خانه ای قدیمی پر از تابلوها و مجسمههای کمیاب و اشیای عتیقه بی نظیر وجود دارد، رِد. و در نظر بگیر که صاحب خانه شنیده که طوفان شدیدی به آن سمت در راه است.
یکی از دو دسته آدم فقط و فقط آرزوی بهترینها را دارد. به خودش میگوید، طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد. هیچ طوفان دارای عقل سلیمی هرگز جرات نخواهد کرد، رامبراندها، اسبهای دگا، جنگلهای گرَنت، و بنتونهای مرا از بین ببرد. از این گذشته خداوند این اجازه را به او نخواهد داد. و اگر بدترین وقایع به وقع بپیوندد، آنها را در امان خواهند بود. این نظر دسته ای از آدم هاست.
انسان متعلق به دسته دوم تصور میکند، آن طوفان عظیم قرارست خانه را از وسط به دو نیم کند. حتی اگر هم اداره هواشناسی پیش بینی کند که طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد، او اصل را بر این مبنا میگذارد که طوفان مجدداً به مسیر پیشین اش بر میگردد تا خانه اش را ویران، و با خاک یکسان کند. این دسته از آدمها در عین حالی که به بهترینها امید دارند، خودشان را برای بدترینها نیز آماده میکنند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
«موهایت چه رنگی است؟»
«قهوه ای.»
«روشن یا تیره؟»
«تیره.»
پیتر لبخند زد. گویی کودکی را به بازی ترغیب میکند. «صاف یا مجعد؟»
«هیچکدام. هردو.» از شدت گیجی خودم را جمع کردم.
«بلند یا کوتاه؟»
مکث کردم. «تا زیر شانه هایم.»
همچنان لبخند میزد، سپس نگاهی دیگر به من انداخت و به سوی میدان بازار به راه افتاد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم، و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم؛ به نظر او، ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش میچربید. در این زمینه چندان با او موافق نبودم، اما من کی بودم که بخواهم حبابهای خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیر قرارش بدهم؛ مردی که شیفته ی جزئیات پیش پاافتاده ی زندگی ام شده بود؟ یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروشهای کنار دریای خزر یا نسترنهای باغ عمه صدیقه رو میکردم، و مرد فرانسوی دلش غش میرفت. با گفتن هجوم قورباغهها در اهواز، از من تقاضای ازدواج کرد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
در #عشق، وقتی رنج میکشم، کفرم در میآید، منتظر میمانم، مطمئنم مردی که برایش میمیرم، شاید فردا دیگر هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد؛ شاید کسی که برایش آن همه رنج میکشیدم دیگر اصلاً به چشمم نیاید: دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور… برهوت عشق فرانسوا موریاک
به هر فردی که بر میخوریم، همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار میکند که میخواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که میبینیم معشوق جلوی چشم مان در تصویری که از ما برای خود میسازد، با ارزشترین فضیلت هامان را حذف میکند، و ضعف ها، نقصها و جنبه ی مضحک وجودمان را بر ملا میکند… و دیدگاهش را به ما تحمیل میکند، وادارمان میکند خودمان را با چیزی که او در ما میبیند منطبق کنیم، با ایده تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برای مان ندارد، فضیلت مان آشکار میشود، استعدادمان میدرخشد، قدرت مان فوق طبیعی جلوه میکند و چهره ما چهره یک میشود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… این آدمها که گمان میکنیم دوست شان داریم… این عشق هایی که به طرز فلاکت باری تمام میشوند… حالا حقیقت را میدانم… درون ما فقط یک عشق وجود دارد، نه عشق ها؛ و ما تو برخوردهامان با آدم ها، از روی تصادف چشمها و دهانها را جمع میکنیم تا شاید با آن مطابقت کنند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…! به این فکر کنید که هیچ راه دیگری بین ما و آدمها وجود ندارد جز لمس کردن، در آغوش کشیدن… دست آخر شهوت! با وجود این خوب میدانیم این راه به کجا ختم میشود، و اصلاً چرا کشیده شده: برای ادامه نسل، همان طور که شما میگویید دکتر، برای همین و بس. بله، میفهمید، ما تنها راه ممکن را در پیش میگیریم، ولی این راه به چیزی که جست و جوش میکنیم ختم نمیشود… برهوت عشق فرانسوا موریاک
… مردهها هیچ وقت به زندهها کمک نمیکنند؛ ما بر لبه تباهی، بیهوده آنها را به یاری میطلبیم؛ سکوتشان، غیبتشان شبیه نوعی هم دستی است. برهوت عشق فرانسوا موریاک
بدبختی بزرگ زنها این است که هیچ چیز باعث نمیشود از دشمن ناشناسی که عذابشان میدهد رو برگردانند. برهوت عشق فرانسوا موریاک
کدام منطق باید ما را از رنجِ تحمل ناپذیر لحظه ای نجات دهد که در آن، فردی که میپرستیمش و نزدیکی او برای زندگی و حتی تنِ مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار میآید؟ برای آنکه برای مان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
مگر آدم میتواند چشمایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن میشود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چندشنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمیشود و کرمها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورد. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمیشناسند و هرگز همانی نیست که آنها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
هیچ کس نمیخواهد درددل کند، حتی اگر در کنارش یک محرم داشته باشد و آن محرم مادرش باشد. کدام یک از ما میتواند دنیای درونش را در چند کلمه به زبان بیاورد؟ چگونه باید از دل این رودخانه مواج، فلان احساسات را بیرون کشید و آنهای دیگر را نه؟ به محض این که نمیتوان همه چیز را گفت، هیچ چیز را نمیتوان گفت. برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش… ملت عشق الیف شافاک
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان میکند تا ابد مظفر و ثروتمند میماند. و همه شکست خوردگان گمان میکنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض میکند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
این که شما خودتونو مسخره ببینین، هیچ صدمهای به شما نمیزنه، خودتونو بسپرین به همون دیوونهای که هستین. کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، دربارهی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگهداشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بیخدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمیشه جنگید!» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
#دوستی و #همدلیمان لطف الهی و #ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه #کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمیتواند به #تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید #رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل #پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، #او را باید #بزرگی ببخشی. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۳: در این دنیا که همه میکوشند چیزی شوند، تو «#هیچ» شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه #خلأ درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیّت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد. ملت عشق الیف شافاک
از خاموشی باید ترسید. هیچ میدانیم که به یک ثانیه فراموشی تو را و مرا کجا میتواند ببرد؟ با من حرف بزن! من با تو حرف میزنم. من نگهت میدارم. تو مرا خوب نگه دار! … جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هر کسی در نهان پنج یا شش غول کوچک در خود پرورش میدهد. و این چیزی نیست که مردم به آن مباهات کنند، بلکه خود را به ندیدن میزنند، اما هیچ شتابی هم ندارند که شر آنها را از سر خود وا کنند… جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
استراگون: دست نزن! سوال نکن! حرف نزن! پیشم بمون!
ولادیمیر: هیچ وقت ترکت کرده ام؟
استراگون: تو گذاشتی که من برم. در انتظار گودو ساموئل بکت
… هیچ چیز از دست نرفته است. تو هنوز حق داری که #خوشبخت باشی. زندگی ات آغاز میشود. . . جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» میگویند. شخصی که به اینجا میرسد چراغ راه دیگران میشود. نورش را به هر که بخواهد میتاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی میبخشد. گاه حتی میتواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط میپرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمیکند. جدا افتادهها را به هم میرساند، دشمنان را آشتی میدهد، محیطها را. تلطیف میکند؛ به نسیمی ملایم میماند که در سختترین اقلیمها میوزد. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر میشمارد. افسوس که آدمهای زیادی در تمام عمرشان در این مرحله میمانند نمیتوانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمیکند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً میشناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار میشمارند و همیشه از دیگران خرده میگیرند؛ به همان راحتی که نفس میکشند شایعه میپراکنند و افترا میزنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمییابند، در مورد دیگران حکم میدهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر میزیند. میشناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
من میخواهم دخترم چیزی باشد مثل دیوار، مثل سنگ. تو این مملکت لهستان دور و بر ما چی میبینی؟ فقط سنگ. میخواهم این دختر هم درست مثل چیزهای دور و برش باشد، تا اصلا کسی متوجه وجودش نشود. اگر اینطور باشد هیچ بلایی سرش نمیآید. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم. ملت عشق الیف شافاک
نوشته بودی که نمیتوانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن میفهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است. ملت عشق الیف شافاک
انسان در چهل سالگی مسئولیتی جدید بر عهده میگیرد. به نظرم وارد سن باشکوهی شده ای. اصلاً هم لازم نیست نگران پیر شدن بشوی. چهل رقمی چنان قدرتمند است که چین و چروکها و موهای سفید در مقابلش هیچند. ملت عشق الیف شافاک
سعادتی که بهایش را بپردازی، لذت بیشتری از آن میبری. من هیچ چیز نمیخواهم که سالم و شرافتمندانه نباشد. ترسی از #قضاوت مردم ندارم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
در این صبح دریافتم که #مردن میخواهد چه بگوید: در ساعت مردن، این دیگرانند که برای ما میمیرند زیرا من اینجا هستم، خوابیده روی سنگ فرشِ کمی سردِ خیابان و اهمیتی به مردنم نمیدهم، این وضعیت هیچ اهمیتی بیشتر از دیروز ندارد. ولی من دیگر آن هایی را که دوست دارم نخواهم دید و مردن این است، این واقعاً همان #تراژدی است که میگویند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
به این که دیگران چه فکری میکنند و چه نظری دارند خیلی اهمیت میدهی. اگر این طور باشی، انتقادها و حرفهای آنها نمیگذارد هیچ کاری بکنی. ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
… مردم هیچ گونه احترامی برای هیچ چیز قائل نیستند. من هر روز شاهد این مطلبم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
دوست همیشه کار آمد است و هیچ انسانی بی نیاز از دوستانش نیست دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیایی است عشق
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش… ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
مسحور #هوشمندی خود شدن چیزی مسحور کننده است. برای من هوشمندی در ذات خود یک ارزش نیست. آدمهای هوشمند تا بخواهید تعدادشان بی شمار است. در میان شان فراموش شدگان بسیارند ولی مغز هایی با کارآمدی بسیار هم زیادند. میخواهم حرف پیش پا افتاده ای بزنم: هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد. آدمهای هوشمند بوده اند که تمام عمرشان را، به عنوان مثال، وقف مسئله جنسیت فرشتگان کرده اند. هوشمندی برای آنها یک هدف است. در سرشان فقط یک فکر است: هوشمند بودن. چیزی که بسیار احمقانه است. وقتی کسی هوشمندی را هدف به شمار آورد کارکردش عجیب و غریب میشود. دلیل هوشمندی در خلاقیت و سادگی آن چیزی که به وجود میآورد نیست، بلکه در #پیچیدگی بیان آن است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته میشود با خودش فکر میکند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی نگرانم، به پناهگاهم میروم. هیچ نیازی به مسافرت ندارم. رفتن و پیوستن به قلمرو خاطرات ادبی ام کفایت میکند. زیرا چه وسیله تفریحی شریفتر و چه هم صحبتی سرگرم کنندهتر از #ادبیات وجود دارد و چه هیجانی لذت بخشتر از هیجانی است که خواندن #کتاب نصیب انسان میکند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، میبایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هیچ کدام از ما هیچ گاه مسیرهای ممکنی را که زندگیمان میتوانست یا شاید بهتر بود طی کند ، نخواهیم فهمید. همیشه همین طور است. بعضی رازها محکومند به سر به مهر ماندن…
«راز شوهر»
لیان موریارتی
ترجمه از سحر حسابی راز شوهر لیان موریارتی
او هنوز در جهان زندگی میکند، اما جهان دیگر جای او نیست. او به قتل رسیده، اما هیچکس آنقدر مهربان و با ملاحظه نبوده که او را بکشد. او خیلی ساده حذف شده است. کتاب اوهام پل استر
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعرهها و همهمههای گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است. کالیگولا آلبر کامو
اتفاقات وحشتناکی در دنیا میافتد و چیزهایی که هیچکس نمیتواند توضیح بدهد. آدمهای خوب در وضعیت بد و دردناکی میمیرند و کسایی را که آنها را دوست دارند ترک میکنند. بعضی اوقات به نظر میآید که فقط آدمهای بد هستند که سالم و موفق میمانند. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
اوضاعی که هست و اوضاعی که باید باشد تقریبا هیچ وقت با هم جور در نمیآید. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
اگر آدم خودکشی میکند، باید از کاری که میکند مطمئن باشد و آدم نمیتواند برای «هیچ و پوچ» آپارتمان را آتش بزند. اگر در این جهان چیزی وجود داشته باشد که ارزش زندگی کردن را داشته باشد، نبایدآن را از دست بدهم به دلیل اینکه وقتی آدم مُرد، دیگر برای افسوس خوردن خیلی دیر است. به دلیل اینکه مردن به خاطر اینکه آدم اشتباه کرده است، واقعا بسیار احمقانه است ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
واقعیت ثابت میکند که هیچ گروه خاصی عوامفریبی، خشکاندیشی و نادانی را در انحصار خود ندارد آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
ار خوشبختی هیچ کس نمیمیرد، بدبختی نیز باعث مرگ کسی نمیشود.
از داستان کالای جاندار اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
حتی اگر هیچ عزیزی برایت باقی نمانده که دفنش کنی، خوب است خوش بین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی؟ جزء از کل استیو تولتز
آدمها اینقدر فانی بودن خودشون را فراموش میکنند که تبدیل میشن به ماشینهای معنا، نمیتونم به هیچ چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانه م به خاص بودن و بقا جعل کرده م جزء از کل استیو تولتز
چیزی که مردم از آدم میخواهند این است که طبق قانونهای خودشان زندگی کنی و هرگز روی پای خودت نایستی و هیچ حق ویژه ای برای خودت قائل نباشی جزء از کل استیو تولتز
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازه سکوت نیش دار نیست جزء از کل استیو تولتز
توی انجیل به بخشودن خیلی اشاره شده ولی هیچ جاش ننوشته که باید خودت را ببخشی. تری هیچ وقت خودش را نبخشید و همه دوستش داشتن. من هر روز خودم رو میبخشم ولی هیچ کس دوستم نداره جزء از کل استیو تولتز
می دونی مشکلت کجاست؟ تو متعصبی، راجع به همه چیز تعصب داری. خودت نمیفهمی؟ این قدر به همه چیز تعصب داری که نمیتونی به هیچ کدومشون برسی جزء از کل استیو تولتز
هیچ کس برای مرگ سرخوشانه قدم نمیزند. آدم مرگ را معطل نمیکند، وقتش را تلف نمیکند جزء از کل استیو تولتز
نور چهره اش رفت، داشت به سرعت دور میشد. روحش سوار بر قطار سریع السیر به مقصد هیچ کجا جزء از کل استیو تولتز
هیچ چیز بدتر از این نیست که که وقتی اسمت را صدا میزنند تنت از شنیدن نامت مور مور شود یا موقع دیدن اسمت روی کاغذ هیچ احساسی به تو دست ندهد، برای همین است که بیشتر امضاها یک خط خطی ناخوانا هستند: شورش ناخود آگاه علیه نام، تلاشی برای در هم شکستنش جزء از کل استیو تولتز
چیزی درونم از این که میتوانم صرفاً با بودنم کسی را خوشحال کنم حرص میخورد، چون بودنم به هیچ درد خودم نخورده جزء از کل استیو تولتز
تحت هیچ شرایطی درباره نابودی کسی که قرار است نابودنشدنی باشد سؤال نکنم جزء از کل استیو تولتز
وقتی چیزی را که کس دیگری دارد نمیخواهی، تقریباً دیگر هیچ موقعیتی وجود ندارد که بتوانی درگیرش شوی جزء از کل استیو تولتز
در انتهای زندگی، هیچ انسان صادقی که مالک قوای ذهنی خویش باشد، هرگز آرزو نخواهد کرد دوباره به هستی وارد شود. در عوض بیشتر ترجیح خواهد داد نیستی کامل را انتخاب کند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا میدارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
#رنج به دنبال این خطا به وجود میآید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض میشوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار میسازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر میکند که بدون آن با برخی رنجهای دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
شادیهای نسبی از سه منبع ریشه میگیرند:
آنچه که فرد هست
آنچه که دارد و
آنچه که در چشم دیگران جلوه میکند.
او تاکید میکند که ما تنها بر اولی تمرکز میکنیم و دومی و سومی، یعنی داشتهها و شهرت مان را حساب نمیکنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آنها را میتوانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد… در واقع «#داشتن» عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور میگوید: «اغلب آنچه ما داریم شروع میکند به داشتن ما» درمان شوپنهاور اروین یالوم
هیچ گل رزی بدون خار نیست، اما خارهای زیادی بدون گل رز وجود دارند! #آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
سقراط در این باره (مرگ) خیلی واضح میگوید: «برای خوب زندگی کردن، اول باید خوب #مردن را آموخت.» یا سنکا فیلسوف و نویسنده و دولتمرد رومی عنوان میکند که : «هیچ انسانی از طمع واقعی زندگی لذت نمیبرد، مگر اینکه بخواهد و آماده باشد از آن دست بکشد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
پیام نیچه به ما این بود که زندگی را به گونه ای زندگی کنیم که تا ابد بخواهیم آن را تکرار کنیم…
زندگی تان را به کمال زندگی کنید و در وقت مناسب بمیرید…
هیچ جایی از زندگی را بدون زیستن پشت سر نگذار. درمان شوپنهاور اروین یالوم
شوپنهاور خودش گفته است که جانداران دو پا _اصطلاح شوپنهاور_ نیاز دارند برای گرم شدن با آتش به یکدیگر بسیار نزدیک شوند، هر چند که او در خصوص سوختگی ناشی از مجاورت زیاد با یکدیگر هشدار داده است.
شوپنهاور به #جوجه_تیغی علاقه داشت. آنها برای گرم شدن به یکدیگر خیلی نزدیک میشوند، اما از تیغهای خود برای حفظ فاصله استفاده میکنند. او برای این جدایی و فاصله ارزش قایل بود و برای شادی و خوشبختی به هیچ چیز خارج از خودش وابستگی نداشت. درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر میرسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج میزند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
به خودم یادآوری میکنم ، #بپذیر _خیلی چیزها هست که تو از آنها #هیچ نمیدانی کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این #فرار همیشه همه چیز را حل نمیکند. نمیخواهم تو را از اینکه دست به کاری بزنی بترسانم. اما اگر جای تو بودم روی فرار از اینجا حساب نمیکردم. مهم نیست تا کجا فرار کنی #فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
کلمات عادی برای این ساخته شده اند که به محض اینکه بر زبان آیند، از بین بروند، و بجز خدمت کردن در همان لحظه ی برقراری ارتباط، هدف دیگری ندارند؛ تابع اشیا و چیزها هستند و فقط به آنها نام میبخشند؛ اما اینجا میبینیم که این کلمات، به خودی خود، چیزی شده بودند و تابع هیچ چیز نبودند؛ برای یک گفتگوی فوری و یک انهدام سریع به وجود نیامده بودند؛ بلکه دوام و بقا داشتند. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست.
عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران میشوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبان بازی، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ. سال بلوا عباس معروفی
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم حسابی تنهاست. سمفونی مردگان عباس معروفی
هیچ چیزی مثل احساس گناه روح آدم رو نمیخوره جزء از کل استیو تولتز
تو و برادرت منحصر به فردین. از هیچ کدوم از آدمهای اطرافتون تأثیر نگرفتین،تقلید کسی را نکردین،سوای همه این ها، حتی شبیه همدیگه هم نیستین. این جور فردیتِ شدید چیز نادریه. میدونی، جفتتون سر کرده ی مادر زادین جزء از کل استیو تولتز
این که حبس ابد دارم دلیل نمیشه هیچ وقت نیام بیرون. ابد دقیقاً به معنای ابد نیست. یه اصطلاحه. یعنی ابدیتی که در واقع از زندگی کوتاه تره جزء از کل استیو تولتز
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمیکنند. چرایش را کی میداند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامههای آینده تماشا میکنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که میگوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
برایم هیچ معنایی نداشت که مردم دقیقاً از همان چیزی متنفر باشند که برای رسیدن بهش له له میزنند جزء از کل استیو تولتز
هیچ آفریده ای حق ندارد روح دیگری را در پای خود و یا روح خود را در پای دیگری قربانی کند. این کار جنایت است. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هیچ کس نیست که نسبت به عقیده ستایش آمیزی که دیگران درباره اش دارند کاملاً بی اعتنا بماند؛ خاصه اگر دیگران ظاهراً پیام آوران کسی باشند که در دیده شخص گرامی است جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
آن وقت که دیگر دغدغه تصمیم گرفتن در میان نیست، آن وقت است که انسان خوش دارد با خود زمزمه کند: «هنوز هیچ تعهدی نسپرده ام» و برای آخرین بار همه درهای امید را فراخ باز گذارد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
تو نمیتونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمیکنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب میشی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی میفهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ میکردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
متنفرم ازینکه هیچکس نمیتواند بدون اینکه یک ستاره از دشمنش بسازد قصه زندگی اش را بازگو کند، ولی ظاهرا راهی جز این نیست.
ص12 جزء از کل استیو تولتز
به نظر میآید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحتتر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار میکند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
هیچ چیزی کریهتر از ان نیست که به زور زندگی را توی حلق ادم هایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی ادامه دهند زندگی در پیش رو رومن گاری
آره بابام الکلی است و مامانم الکلیِ سابق اما هیچ کدامشان دوست ندارند بچه شان الکی بار بیاید خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
بهنظر من پول ارزشی ندارد. ارزشش به چهجور خرج کردنش است. مال هیچ کس نیست، پس این چه کاری است که آدم بخواهد آن را جمع کند. پول فقط مال کسی است که بتواند بگیرد و نگهش دارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هر آدم زندهای بهتر از هر آدم مردهای است اما هیچ آدم زنده یا مردهای آنقدرها بهتر از هر آدم زنده یا مردهی دیگر نیست. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمیتواند یاریش کند نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
وقتی هیچچیز کارساز نیست، باید با ابراز عشق بمبارانش کرد. دیوانگی در بروکلین پل استر
کُمدی بزرگ ریاکاری انسان هرگز پایان نمیگیرد؛ از هیچ طرف. و چه خوشت بیاید، چه نیاید، جالبترین نمایش است. دیوانگی در بروکلین پل استر
هیچکس در جوانی باور ندارد که ممکن است روزی بر اثر بازی سرنوشت رانندهی تاکسی شود… دیوانگی در بروکلین پل استر
گفت: «چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی. این یک دوستی ساده است.»
آب دهانم را قورت دادم.
«دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست.» رویای تبت فریبا وفی
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدتها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشتهای 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
اگر جرات کاری را نداشته باشی، وقتی عمرت به پایان برسد به هیچ چیز نرسیده ای. کتاب گورستان نیل گیمن
خیال میکنی این چیزها هرگز دامنگیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچکدام از این بلاها سرش نمیآید، و آنوقت یکی یکی همهی آنها برایت اتفاق میافتد، درست همانطور که بر همهی آدمهای دیگر نازل میشود خاطرات زمستان پل استر
هیچ کلهپوکی مث یه کلهپوک جدید نیست. کلهپوکها نیل سایمون
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچوقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان اینهمه آدم حسابی تنهاست. یعنی هیچکس را ندارد. سمفونی مردگان عباس معروفی
زندگی در بردگی؛ زندگی در آزادی هر روز یک آزمون و یک رنج بود. در دنیایی که حتی اگر آدم مشکلگشا باشد مشکلزا نیز هست، نمیشود روی هیچ چیزی حساب کرد. دلبند تونی موریسون
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش میجنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
کلود خنگه، قبول. خودم دارم بهت میگم. دائم منو از کمونیسا میترسونه، قبول. شاید هیچی از سیاست سرش نشه ولی سیاست اصلا برا من مهم نیست. چیزی که برا من مهمه اینه که بی آبرو نمیرم. کلود میتونه با یه آدم مهربون باشه، این چیزیه که تو با این همه سیاست سیاست گفتن و تحصیلات و هوشت بلد نیستی. تو جواب همه ی خوبیهای منو با بدی دادی. دوست دارم قبل از مرگم از یه نفر خوش رفتاری ببینم. تو همه چی یاد گرفتی ایگنیشس، همه چی جز آدم بودن. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
اینجاست که میبینی پیرمرد شدهای، هیچ وقت به معنی واقعی خوابت نمیبرد، اما دیگر بطور واقعی هم زندگی مکیکنی، فقط در حال چُرتی… حتی نگران هم که هستی باز توی چرتی… قصر به قصر لویی فردینان سلین
این طوریست که در زمانی در آخرهای کار هر رژیمی دیگر هیچکس روی حرف هیچکس حرف نمیزند… آنهایی که از همه زورگوترند میشوند شاه… قصر به قصر لویی فردینان سلین
من هیچوقت هیچ چیز نمیخواهم… همه چیز را پس میزنم… نه بوسه میخواهم… نه حوله! فقط میخواهم به یاد بیارم! … میخواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که میخواهم، خاطرات! … وضعیتها! … هنوز بیشتر به نفرت زندهم تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حقشناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حقشناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
مخصوصا نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج خیلی جلو رفته. حالا هیچکس نمیدونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و مارو هم با خودش میبره. هیچکس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
جس! میلیونها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همه شون میتونن بی تو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم. این درد رو کجا ببرم؟
من نمیتونم بی تو زندگی کنم. کاری که هرکسی میتونه بکنه، کاری که از یه بچه پنج ساله هم برمیاد از من بر نمیاد. تو هیچ سر در میاری؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فورد هیچوقت متوجه این نشده که تو عالیترین کلاه صاف کن عالمی. منظورم اینه که آدم نمیتونه به اون نوع شعری برسه که فورد بهش رسیده، مگر اینکه توانایی عادی مردا برای تشخیص دادن یه کلاه صاف کن عالی رو از دس بده. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«هیچوقت تو زندگیم لب به مشروب نزدم.» فورد این را به آرامی گفت، انگار بخواهد حالت اعتراف گونه را از حرفش بگیرد. «نه بخاطر اینکه مادرم الکلی بود. هیچوقت سیگارم نکشیدم. دلیلش اینه که وقتی بچه بودم، یه نفر بهم گفت الکل و سیگار حس چشایی رو ضعیف میکنه. من فکر کردم خوبه که آدم حس چشایی کامل و بی نقصی داشته باشه. یه جورایی هنوزم همینجور فکر میکنم. هنوز نتونستم از خیلی اعتقادات بچگیم دست بکشم.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
من حتی یه بارم بابت شعرا ازش تشکر نکردم. حتی هیچوقت بهش نگفتم اینا چقدر برام ارزش داره. میترسیدم طلسمش بشکنه _ همه چی برام عین جادو بود. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
و آن مردی را که در آخرین لحظه ی زندگی میخواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: «شنیدیم» و سخنش، کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب، احساس بطالت میکرد.
و آن زنی را که شاید یک جمله ی دردناک گفته بود و تنها بود که مُرد و هیچکس نشنید و احساس بطالت، در فضا معلق ماند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی ،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
آمریکا کشور محشری است اما هیچ آدم بدون نقاب و شنلی توی اسمش حرف «Z» ندارد. آیا آمریکاییها میدانند چه محدوده وسیعی از صداهای داخل حلقی را ندارند؟ خب، لابد زبان شناسها دلیلش را میدانند، اما حتم دارم فرهنگ آمریکا غنیتر میشود اگر کمی زبانشان را بچرخانند و یاد بگیرند «خ» -صدایی که در فرهنگ این کشور به صاف کردن سینه مربوط میشود- یا «ق» - صدایی که معمولاً هنرپیشه آخرِ صحنه ی خفه شدن در میآورند- را تلفظ کنند. مثل اضافه کردن چند ادویه ی جدید است به قفسه ی آشپزخانه. آهای دارچین و جوز هندی، برای هِل و سماق هم جا باز کنید. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
اگر مدت زیادی عمر کنی، هیچ چیز غافلگیرت نمیکند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
-مگس؟
-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
-خب، به چه دردت میخورند؟
-به چه دردم میخورند؟
-ها.
-هیچی تصاحبشان میکنم.
-ستارهها را؟
-آره خب.
-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که…
-پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
-به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
-چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستارهها مال کیاند؟
-چه میدانم؟ مال هیچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
-همین کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر میکنی گلها…
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی… همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلایی طلائیش تو باد میجنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: این، یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هماَند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هیچ مشکل نیست.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم.
(#شازده_کوچولو ص25) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«این یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافت خود باید با دقت به نظافت اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجرد تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گل سرخ تا کوچولواند عین هم اند با دقت ریشه کن شان بکند. کار کسل کننده ای هست اما هیچ مشکل نیست»
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل۵ شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن برهها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ (باید پیر شده باشم)
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» -میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
توی یک کنگرهی بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگها این جوریاند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که میآمدند و میرفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی میماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل میدادند، قدم میگذاشتند، اما باز همان شن هایی میماندند که از دوران کودکی میشناخت.
با این وجود، نمیتوانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101 کیمیاگر پائولو کوئیلو
اکنون ساربان هستم. اما دیگر کلام الله را فهمیده ام: هیچ کس از ناشناختهها نمیترسد، چون هر کس قادر است هر آن چه را که میخواهد و لازم دارد، به دست آورد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 91 کیمیاگر پائولو کوئیلو
فهمیدم دست یافتن به اکسیر اعظم نه فقط از عده ای اندک ، که از تمام مردم دنیا ساخته است. و روشن است که اکسیر اعظم همواره به شکل یک سنگ تخم مرغی شکل و یا یک تنگ پر از مایع دیده نمیشود ، بلکه همه ی ما میتوانیم -بدون هیچ سایه ای از تردید- در روح جهان غوطه ور شویم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 11 کیمیاگر پائولو کوئیلو
هیچوقت به هیچکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
او از چیزهای بسیار ساده میگفت ، اینکه هر پرنده ای حق دارد پرواز کند ، که آزادی سرشت طبیعی اوست و باید هرچه را مانع این آزادی است کنار گذاشت ، اداب و رسوم ، خرافات یا هر محدودیتی…
صدایی از میان جمعیت آمد: کنار گذاشت؟حتی اگر قانون فوج [گروه] باشد؟
جاناتان پاسخ داد: تنها قانون حقیقی آن است که به آزادی رهنمون شود ، هیچ قانون دیگری وجود ندارد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما… اما تو متوجه نیستی، بالم ، نمیتوانم بالم را حرکت دهم.
-مینارد ، مرغ دریایی ، تو آزادی تا خودت باشی. خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمیتواند سد راه تو باشد ، این قانون مرغ کبیر است ، قانونی که حاکم است. میگویی میتوانم پرواز کنم؟
-می گویم آزادی… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جهان چگونه به وجود آمد؟
هیچ به عقلش نمیرسید. همین قدر میدانست که جهان سیاره کوچکی است در فضا. ولی فضا از کجا آمد؟ دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
جهان چگونه به وجود آمد؟
هیچ به عقلش نمیرسید. همین قدر میدانست که جهان سیاره کوچکی است در فضا. ولی فضا از کجا آمد؟ دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه میگرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت میکرد. از مذهب یاری میجست و میخواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمیکرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش میکردند، دستش میانداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» میخواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
کیتی احساس میکرد که آنا زن بسیار ساده ای است و هیچ چیز خود را پنهان نمیکند اما در وجود او دنیایی از علایق پیچیده و شاعرانه نهفته است که بسیار والاست و او به آن راهی ندارد. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم میپیچیدند و هیچ چیز هم نمیگفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان میگذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیدهتر میشدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه میشدند روی میآوردم. گرسنگی کنوت هامسون
و اینجا، در این سردابه و در این پرِس، خود، سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است، و در آن حال که دیوارههای طبله پاهایم را به هم فشردند و زانویم را تا زیر چانه ام و بعد بالاتر میآورند، از خروج از بهشتم سر باز میزنم. در زیرزمین خودم هستم و هیچکس نمیتواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار میآورد. ناله سر میدهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی، بر بستر شکنجه ی ساخته ی دستِ خودم روبه رو شوم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
هر سال واژههای کمتر و کمتر،و دامنه ی آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی،مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است. 1984 جورج اورول
هیچکس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت، دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و… سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمیتوان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنجها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتیها و هیجانهای تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمیشوند. کسی که نهال بلوطی به این امید مینشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام میپرورد…! زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده میشد. نمیتوانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت میکنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درکناشدنییی بشوم که غروب را از سحر متمایز میکند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانهی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچوقت دنبال معانی دهن پُر کن نبودهام، این تو هیچوقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض میشود. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آنطور که شنیدهام هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکیاش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند… نامناپذیر ساموئل بکت
اتاق، توی هیچ نقشهای نیست اتاق اما داناهیو
هیچ کس نمیتواند در مورد خود بگوید که چگونه آدمی است. اما گاهی میتوانیم بگوییم که چگونه آدمی نیستیم. دلهره هستی آلبر کامو
زمزمه کردم: «مامان» ؟
مدتها میشد که این کلمه را بر زبان نیاورده بودم. وقتی مرگ، مادر را از آدم میگیرد، این کلمه را نیز برای همیشه از او میدزدد.
این، در حقیقت، تنها یک کلمه است، تکرار چند حرف. ولی در روی زمین، هزاران هزار کلمه وجود دارد و هیچ کدام آنها به شکلی که این کلمه ادا میشود از دهان آدم بیرون نمیآید. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
پس از مرگ مادرم، من فهرستی فراهم کردم از وقتهایی که مادرم حمایتم کرد و وقتهایی که من از مادرم پشتیبانی نکردم.
غم انگیز بود.
هیچ توازنی وجود نداشت.
چرا بچهها تا به این اندازه یکی از والدها را ارج مینهند و دیگری را در مرتبه ای پایین و بی اهمیت نگاه میدارند؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای اوست که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که میشد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلیها را نقض میکند. بزن به چاک، توله سگ!» قصههای قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
هیچ کس در عمرش دوبار عاشق نشده. عشق دوم و سوم و… تنها معنیش اینه که هیچ معنی نداره. رفت و آمده، افت و خیزه. حتما زندگیهایی هست که جز همین افت و خیز نیست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دستهای مکانیکی و اینجور چیزها که البته هیچکدامشان کار نمیکردند و فقط محظ خاطر دوربینهای تلویزونی ساخته شده بودند و انصافا هم گولزنک بودند. امونرا ویکتور پلوین
برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمیکند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمیخواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی میکند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل میشود که شروع کند به تحقیر ملتهای دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.» آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
نسلی از زنان و مردان جوان و قوی دارید که دوست دارند جانشان را فدای چیزی کنند. تبلیغات رسانهها باعث شده این آدمها دائم دنبال اتومبیل و لباسهایی باشند که اصلا به آنها نیازی ندارند. چند نسل است که آدمها شغلهایی دارند که از آن متنفرند و تنها دلیلی که ولشان نمیکنند این است که بتوانند چیزهایی را بخرند که به هیچ دردشان نمیخورد.
در دورهی نسل ما هیچ جنگ بزرگی اتفاق نیفتاده. هیچ رکود اقتصادی طولانی پیش نیامده. ولی ما یک جنگ بزرگ بر سر روح داشتیم. ما یک انقلاب بزرگ علیه فرهنگ داشتیم. رکود بزرگ، زندگی ماست. روحمان است که راکد شده.
باید این زنان و مردان را به بردگی بگیریم تا معنای آزادی را بهشان بفهمانیم. باید با ترساندن، شجاعت را یادشان بدهیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
استراگون: من خسته ام! {مکث} بیا بریم.
ولادیمیر: نمیتونیم.
استراگون: چرا؟
ولادیمیر: منتظر گودو ایم.
استراگون: آها! {مکث. مأیوس} حالا چه کار کنیم، چه کار کنیم!
ولادیمیر: هیچ کاری نیست که بکنیم. در انتظار گودو ساموئل بکت
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمیتواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمیشود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربهها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم میماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا میتواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمیفهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط میشد در این مقوله جا میگرفت. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
حقیقت تقریبا هیچوقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی کند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست. تونل ارنستو ساباتو
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچچیز معنی ندارد. در سیارهای که میلیونها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شدهایم؛ بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند، و موجودات دیگری به دنیا میآیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند. تونل ارنستو ساباتو
روزی فرا میرسد که دیگر هیچکس برایت بیگانه نیست. آن روز ورود ترا به زندگی واقعی تبرک میکند. بانوی سپید کریستین بوبن
ادوارد دیکنسون وقتی دفترچههای حسابرسی اش را میبندد و قبل از خواب، دفتر ثبت معنوی روحش را باز میکند، فقط یک صفحهٔ سفید میبیند: هیچ مطلبی وارد نشده، هیچ مطلبی خارج نشده است. بانوی سپید کریستین بوبن
هیچ یک از آنها، باور نداشتند که پروازِ فکر میتواند به اندازه ی پرواز باد و پر، واقعی باشد. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
بدبیاری هیچوقت تنها نمیآید.
/ داستان: ظاهر الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
گفتهاند آدمیان یا ارسطویی بهدنیا نیآیند یا افلاطونی. چنین چیزی همسان است با اینکه بگوئیم هیچ بحث مجردی نیست که معادلش در جدلهای ارسطوئی یا افلاطونی نباشد.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
واقعیت را به سادگی میپذیریم، شاید برای اینکه به فراست در یافتهایم هیچچیز واقعی نیست.
/ داستان: نامیرا الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند، اما هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کردهای؟! دوستش داشتم آنا گاوالدا
گاهی بازگشت از دنیای خیالی خودساخته اش چنان طاقت فرسا بود که گویی قرار بود از قطاری در حال حرکت بیرون بپرد. باید به محض شنیدن صدای سوت قطار یا صدای فش و فش بخار از کوه المپ، فرود میآمد و تن به حقارت حملِ چمدانهای سنگین مسافران میداد. از دست بانوان مسافری که بی هیچ ملاحظه ای سر میرسیدند و مزاحم افکارش میشدند، عصبانی بود. اغلب بزرگ منشی به خرج میداد و بی ملاحظگی شان را به رویشان نمیآورد. ادای جوانهای باحیا را درمی آورد به خصوص وقتی پای انعام گرفتن در میان بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغلها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم میزد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که میرفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس میکنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
آدم نمیتواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمیتواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوسها و زلمزیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر میبردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
نمی خواهم در این کتاب شخصیتهایی بیافرینم. زیرا چنان که میبینی در این کتاب هیچ «شخصی» وجود ندارد. و حتّی خود من «تصویری واهی» بیش نیستم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
آدم هیچ وقت هوس چیزهایی که نداشته نمیکند ، ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر میکند حق طبیعی اش است ، خیلی سخت است. بابا لنگ دراز جین وبستر
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تو هیچ مترس چون بخشوده شده ای، اما برای جامعه فاسدی که تو را مجبور کرده است تا از بین مرگ و بی آبرویی یکی را انتخاب کنی، بخشایش وجود ندارد. نان و شراب اینیاتسیو سیلونه
در هیچ عصر و زمانه ای مانند دوران ما کلمات را از هدف ساده و طبیعی خویش که مرتبط ساختن انسانها به یکدیگر است منحرف ننموده اند. حرف زدن و فریب دادن امروزه تقریبا مترادفند. نان و شراب اینیاتسیو سیلونه
هیچ آرزویی در روح ما وجود ندارد که از آن ترس داشته باشیم یا ملاحظهی ممنوع بودن آن را بکنیم. دمیان هرمان هسه
هیچ چیزی خطرناکتر از این نیست که کسی به حقیقتی وحشتناک، نصف و نیمه نزدیک شود. لردلاس (نبرد با شیاطین 1) دارن شان
هیچ چیز فریبندهتر از تظاهر به فروتنی نیست. خیلی وقتها فروتنی در حکم بی توجهی به نظر دیگران است، گاهی هم به رخ کشیدن است به شکل غیر مستقیم. غرور و تعصب جین استین
دنیا هیچ وقت تنهایی را به ما تحمیل نمیکند. تنهایی چیزی است که ما انتخابش میکنیم یا خودمان آن را پس میزنیم. تولد 1 قاتل (حماسه کرپسلی1) دارن شان
برای هوش آدمیزاد هیچ چیز محرکتر از نفهمیدن نیست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هیچ چیزی نمیتواند به اندازه ی هجوم ارواح و خاطره ی گذشتگان افکار کسی را متوجه آینده کند. تولد 1 قاتل (حماسه کرپسلی1) دارن شان
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
ناتانائیل کاش هیچ انتظاری در وجودت حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد. منتظر هر آنچه به سویت میآید باش و جز آنچه به سویت میآید آرزو مکن. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمیتوانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان میسپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح میدهند. ولی من خم میشوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فردباوری برافتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدمها همه به هم میماند و هیچکس حق ندارد آنجور که خودش میخواهد تنها باشد و آدمها آحاد تودهای تنها و بینام و بیقهرمانند. طبل حلبی گونتر گراس
من امروز پی بردهام به اینکه چیزها همه نگاه میکنند و هیچ چیزی نادیده نمیماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظهشان بهتر از مال آدمهاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را میبیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت میکند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراکها پیدا نمیشد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه میبود میبایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد میشد. میپرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچجا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه میکردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه میکردند، هر قدر هم که چشم میدراندند چیزی نمیدیدند، یا دست کم عدهای از آنها چیزی نمیدید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
ما بیشتر اوقات از نو شروع میکنیم… به همین دلیل است که بیشتر اوقات تمایلی به انجام هیچ کاری نداریم و اگر هم داشته باشیم سر میگذاریم به دشت. این همان همهفن حریفیِ منفعلانهی ماست، همان تنبلی پر از فعالیت ما. مقصر کیست آلکساندر هرتسن
تمام فلسفه خود را در دو کلمه خلاصه میکند، میگوید اگر خوشی انسان تابع عوامل بیرونی باشد، همیشه انسان بدبخت است. آدم باید فی نفسه و بدون هیچ دلیلی خوش باشد. تفریحات شب محمد مسعود
خوب میدانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار میآورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیشتر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمیکرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن میکرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز را نمیکند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
به گاه مصیبت هیچ چیز به فریاد آدمی نرسد جز شکیبایی سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
به حیواناتی فکر کن که برای آزمایش محصولات ازشان استفاده میکنند.
به میمون هایی فکر کن که به فضا پرتاب میشوند.
تایلر میگوید: بدون درد، بدون مرگ، بدون قربانی، ما هیچ چیز نداشتیم. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
ایزابلا. چه خواهی ای نیکمرد؟
نقاش. عدالت، بانوی من.
هیرونیمو. ای مسکین زیاده خواه!
آن خواهی که در دنیا نزید!
همه معادن ِنکاویده را گر بدهی
مثقالی از آن، سودا نتوانی کرد!
گوهریست بس بی بها. تو را میگویم
خداوند، همه عدالت را بدست خویش گرفته است،
و هیچ عدالتی در زمین راه مینیابد
مگر آنک کز سوی وی آید. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
آن چه آدمی را فرو میکشد هیچ نیست جز خاک او دوشس ملفی جان وبستر
طبیبان چونان شاهانند، تاب هیچ تضادی ندارند. دوشس ملفی جان وبستر
دنبال نتیجه نبود. یعنی دیگر در هیچ کاری دنبال نتیجه نبود. دلش میخواست فارغ از نتیجه زندگی کند. بهترین داستانهای کوتاه (ارنستمیلر همینگوی) ارنست میلر همینگوی
در جامعهای که با تهدید اداره میشود، هیچ ادعایی نمیتواند جدی تلقی شود. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
فهمیده بود که برای زندگی در کنار هیچ زنی بهدنیا نیامده است و همیشه باید مجرد باشد. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
چند هفتهی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان میگشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
میخواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک میشدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر میدانید کسی از کنار زامبی نمیتواند بیاعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطهی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگیام را میگذراندم.
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمیآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غولپیکر متحرک و سخنگو. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
در هر یک از ما رویایی جانشین رویای دیگر میشود. نباید به هیچ یک از این رویاها دلبستگی یافت. دمیان هرمان هسه
آه، من چقدر ترجیح میدادم که او خشمناک میگردید، از خود دفاع میکرد و مرا ناسزا میگفت. او هیچ نکرد، این وظیفه را به عهده ی خودم گذاشت. دمیان هرمان هسه
مباحثات خردمندانه دارای هیچ نوع ارزشی نیست. هیچ. با چنین مباحثی فقط شخص از خودش دور میشود. و دور شدن از خویشتن گناه است. باید در خود فرو رفت، مانند یک لاک پشت که در لاکش فرو میرود. دمیان هرمان هسه
زندگی هرکس، راهی، شبه راهی یا کوره راهی است به سوی خودش. هیچ انسانی هرگز موفق نشده است کاملا خودش باشد. با وجود این هرکس سعی دارد که بشود. دمیان هرمان هسه
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمیآید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود میآورد.
چه کاری از من بر میآمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
… هیچ زخمی در سمت پیشین اندام او که هدفی نمایان و سهلالوصول برای تیغ بدخواهان بود دیده نمیشد. او فقط از پشت زخمپذیر بود. دسترسی به او فقط از پشت سر ممکن بود. کاردها و ضامندارهای فنلاندی و لهستانی و دشنههای بارکشان بندر و سربازان کشتیهای آموزش فقط بر پشت او نقش میگذاشتند. طبل حلبی گونتر گراس
من هیچ وقت بیشتر از یک ساعت توی موزه ای نمیمانم. نیروی هنرخواهی آدم بیش از یک ساعت پایداری ندارد. بقیه را یک روز دیگر میبینیم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در جهان هیچ چیز رقت انگیزتر از عشق جوان نیست و من که در آن زمان مردی میانسال بودم، در عین آنکه به ایشان حسد میبردم، برایشان در دل بی آنکه سببی بیابم احساس رحم نیز میکردم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
پوزخند زد. «هر چی که نمیفهمی، مسخره میکنی. چیزای بزرگ رو هم هیچوقت نمیفهمی. هیچوقت نفهمیدی…» انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
ضریح ایستاده بود آن وسط. مردم همه ضریح را نگاه میکردند. من هم. انگار هیچ کس هیچ آرزویی نداشت. انگار هیچ آرزویی نداشتند جز اینکه ضریح را بگیرند. آمده بودند آرزوهاشان را بگویند، ضریح شده بود خودِ آرزو. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
بعضی آدمها چیزی دارند که بهش میگویند قلب، و این قلب جز اینکه همهچیز را پیچیده کند به هیچ دردی نمیخورد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
گفتن یعنی ابداع کردن. نادرست. به شکلی کاملا درست، نادرست. هیچچیز ابداع نمیکنی، فکر میکنی که داری ابداع میکنی، فکر میکنی که داری فرار میکنی، و تنها کاری که میکنی این است که با لکنت درست را پس میدهی،تتمهی جریمهی کلاس درس که یک روز حفظ شده و مدتهاست به فراموشی سپرده شده، زندگی بدون اشک، در حالی که اشکها جاریاند. مالوی ساموئل بکت
هیجچیز وجود نداشت جز چیزهای بینام، و هیچ نامی نبود جز نامهای بیچیز. مالوی ساموئل بکت
برای آنکس که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از کثیفی ممنوع است. مالوی ساموئل بکت
ابنای بشر به هیچچیز به اندازهی ناراضی بودن علاقهمند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدنها، ناپایداری عشقها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بیاعتباری دوستیها، و تاثیر مرگبار عادتها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثهای به اندازه فرارسید مرگمان خوشآیند نباشد. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
من میتوانم با تنهایی ام کنار بیایم چون هیچ وقت تنها نیستم. ظاهرا تنها هستم و در تنهایی بسیار پر هیاهوی خودم زندگی را سر میکنم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
فرمانم بر اصلِ اقتدار و بر نیکیِ انکارناپذیرِ بزرگ سالان بنیان گرفته بود، و هیچی نمیتوانست آن را تأیید یا تکذیب کند: بیرون از دسترس، مُهر و موم شده، درونم میماند ولی تعلّقش به من به قدری اندک بود که هرگز نتوانسته بودم، ولو لحظه ای، در معرضِ شک آورمش، و از منحل کردن و جذب کردنش ناتوان بودم. کلمات ژان پل سارتر
این زندگیی که خسته کننده مییافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه میکردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت مینمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
از کلمات لذّت میبرد، خوشش میآمد که آنها را تلفّظ کند و شیوهٔ بیانِ بیرحمانه اش بر هیچ یک هجائی ابقا نمیکرد؛ فرصت که میکرد، قلمش آنها را به سانِ دستهٔ گلی کنارِ هم میچید. کلمات ژان پل سارتر
اما وقعا باحال است. از فکر خواندن کتابهای خواهرم کیف میکنم. از فکر اینکه وارد یک کتابفروشی بشوم و اسمش را روی جلد یک کتاب کت و کلفت قشنگ ببینم خیلی خوشم میآید.
شور و حال رودخانهی اسپوکن اثر مری پا به فرار.
خیلی باحال است.
گفتم: «هنوزم میتونه کتاب بنویسه. برای عوض کردن زندگی همیشه فرصت هست.»
این را که گفتم عُقم گرفت. هیچ هم این حرف را قبول نداشتم. آدم هیچوقت فرصت عوض کردن زندگیاش را ندارد. تمام. گندش بگیرند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
برای نجات اسکار هیچ کاری از من ساخته نبود.
هیچ.
هیچ.
هیچ.
پس کنار اسکار دراز کشیدم، سرش را نوازش کردم و ساعتها اسمش را در گوشش زمزمه کردم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
وقتی هجده و نیم ساعت (بیشتر یا کمتر) چیزی برای خوردن گیرت نیامده باشد، هیچچیز بهتر از یک ران مرغ نیست. باور کنید یک تکه مرغ خوشمزه هر آدمی را به وجود خدا معتقد میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما هرقدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچوقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند. کاش میتوانستم یک کرهی بادام زمینی، یک ساندویچ کره مربا یا یک مشتِ پر از اسکناس بیست دلاری بکشم و با شعبده بازی به اسکناس واقعی تبدیلشان کنم. اما نمیتوانم. هیچکس نمیتواند، حتی گرسنهترین جادوگر دنیا.
کاش جادوگری بلد بودم اما واقعیتش این است که من یک بچهی بدبخت قرارگاهیام که با خانواده ی بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
دست هایش را گرفت تا با فشار انگشتان او را آرام سازد، اما ترزا از دست او گریخت.
- از چی ناراحتی؟
- از هیچ.
- میخواهی برایت چه کار بکنم؟
- دلم میخواهد که پیر باشی. ده سال بیشتر، بیست سال بیشتر داشته باشی.
- منظور ترزا این بود: دلم میخواهد که ضعیف باشی، به اندازه ی من ضعیف باشی. بار هستی میلان کوندرا
کتاب، به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. بار هستی میلان کوندرا
هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا" با کسی دیگر، برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری، میکشیم و قوه ی تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد. بار هستی میلان کوندرا
به مادمازل کتی گفتم: تو هیچ وقت عاشق شدی ؟
خاکستری نگاهم کرد. خاکستری غمگینترین رنگ هاست. مادموازل کتی میترا الیاتی
از اینکه هیچ اثری از خود به جا نگذاشته بودند حیرت کرده بود و ترسیده بود. بیشتر مردم به این قبیل مسائل فکر نمیکردند: چطور ممکن بود آدمهایی مثلِ پدر و مادر او چنین ناچیز بر سطحِ زندگی، بر سطوحِ بسیارِ زندگی، اثر بگذارند که بود و نبودشان با هیچ نشانه ای همراه نباشد.
* زندگی شهری/ ماری گوردن اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
راستی چرا کسانی مانند شما دارای فرزند میشوند؟ اگر شما پدر نبودید من نمیتوانستم از شما هیچ ایرادی بگیرم. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمیتوانند بدانند. آنها فقط ظاهر را میبینند و هرگز نمیتوانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
ایراد زیادی نمیتوانستم از شوهرم بگیرم _ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بی تفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع مسئله ای جزئی بود، اما عشق در جزئیات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه از آدم هایی که به زندگی شان یورش میبرند، ترسیده ام. چون انگار هیچ چیز برایشان مهمتر از این نیست که کارهایی انجام دهند، کارهای بسیار و با سرعت تمام. دیوانهوار کریستین بوبن
اسمها سبب ترس میشوند، چیزهایی که اسمی ندارند، هیچ نیستند، حتی چیزی هم نیستند. دیوانهوار کریستین بوبن
جداماندگی من در میان این آدمهایی که هیچگونه رابطه ای با آنها نداشتم، دریای چرب و کندرو، و تیرگی بی تغییر ساحل، در میانهٔ تلاش توهمی محزون و بی مفهوم، انگار مرا از حقیقت اشیاء دور میکرد. دل تاریکی جوزف کنراد
دریارس رود تایمز مانند آغاز آبراه بی انتهایی در برابر ما گسترده بود. در دیدرس آب، دریا و آسمان بی هیچ واسطه ای به هم جوش خورده بود. دل تاریکی جوزف کنراد
هیچ کسی را نمیدید، زیرا مغرورتر از آن بود که حسرتِ جایِ نخست را بخورد و خودپسندتر از آنکه به جای دوّم رضا بدهد. کلمات ژان پل سارتر
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد. تهوع ژان پل سارتر
وانمود میکرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب میدانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند. تهوع ژان پل سارتر
بههیچ دردی نمیخورم ولی عاشقتم پستچی همیشه 2 بار زنگ میزند جیمز کین
همه شان گمان میکنند یک مرد چاق هیچ احساسی ندارد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
او هزاران نکته آموخته، اما تنها چیزی که به او آموخته اند این است که هیچ نمیداند. ارواح پل استر
نمی داند این آغاز پایان است. چون نزدیک است اتفاقی بیفتد، واقعه ای که پس از آن هیچ چیز مثل گذشته نخواهد ماند. ارواح پل استر
هر کتاب را باید با همان تعمق، طمأنینه و درون گرایی خواند که نوشته شده – و ناگهان پی میبرد که نکته این است که باید به کندی بخواند، چنان آهسته که تا کنون هیچ گاه کلمات را چنین کند نخوانده است. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد میکرد، آبی میگفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط مینویسد و میخواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
مکان نیویورک است و زمان حال، و هیچ یک هرگز تغییر نخواهد کرد. ارواح پل استر
تنها چیزهای جالب در اینجا گلها و مناظر بودند. و بنابراین چون هیچ دلیل منطقی برای آمدن به اینجا وجود نداشت کسی نمیآمد. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
هیچکس از آدم رو به موت خوشش نمیآید چوت کمتر کسی درباره مرگ میداند. بودن یرژی کوشینسکی
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
حتی مشاهیر زیرزمینی به انتظار نشسته بودند تا آخرین پلانِ بازی گردانِ یکتا را ببنند، موسیقی صلح مرتباً از رسانهها پخش میشد و از طریق امواج در کائنات پخش میشد در حالیکه هیچ کس اعتقادی به معجزه شان نداشت. چرا که معجزهٔ بزرگ همانندعصای موسی همه چیز را میبلعید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
یه احساس عجیب و غریبه که بعضی وقتها سراغم میاد، احساس اینکه یه حرف مهمی دارم و قدرت گفتنش رو هم دارم -ولی نمیدونم چی هست، و از قدرتم هیچ استفاده ای نمیتونم بکنم. کاش میشد یه جور دیگه چیز نوشت… یا میشد دربارهٔ چیز دیگه ای نوشت… دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
عشق به طبیعت که نمیتواند هیچ کارخانه ای را بگرداند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
آخ که زندگی،این ترتیب اسرار آمیز منطق بی امان برای هدفی بیهوده،چه بیمزه است. آدمی نمیتواند برای هیچ چیز به آن دل ببندد جز رسیدن به معرفتی اندک درباره خودش،که آن هم دیر بدست میآید و خرمنی از حسرتهایی که آتش آن خاموش نمیشود دل تاریکی جوزف کنراد
احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
هیچ یک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. بیگانه آلبر کامو
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بی هیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آن قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود. بیگانه آلبر کامو
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف میزد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن میگوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد میکنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را میدانی، همه چیز را میشنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند میگویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او میاندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض میکند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر میکنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم. تهوع ژان پل سارتر
حس کردم که انگار اشیا میخواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمیتوانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار میکشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه میماندند، فراموش میکردند که میخواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور میماندند. تهوع ژان پل سارتر
به نظرم اگه دختری رو دوس نداری، نباید باش رابطه داشته باشی و دورش بپلکی. اگه هم دوسش داری، باید مواظب صورتش باشی، هیچوقت با آب پاشیدن یا تف کردن، گه نمیزنی به صورتش. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
هیچ لذتی بالاتر از آن نیست که با کسی آشنا شوی که دنیا را مانند تو میبیند. گویی در مییابی که دیوانه نبوده ای. بانوی سپید کریستین بوبن
به گمان رادسورت همان طور که الماس تا زمانی که تبلور پیدا نکند تکه ذغالی بیش نیست، آدمی نیز هیچ است مگر زمانی که اندیشه روحش را مانند جواهری که هر سطح کوچکش روشنایی جاودان را ستایش میکند، تراش دهد. بانوی سپید کریستین بوبن
کاش میتوانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی میکنم. موفق میشوم: انگار کله ام پر از دود میشود… و باز از سر گرفته میشود: «دود… فکر نکنم… نمیخواهم فکر کنم… فکر میکنم که نمیخواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمیخواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟ تهوع ژان پل سارتر
ما نمیتوانیم بی گناهی هیچ کس را تأیید کنیم، در صورتی که میتوانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم. هر انسانی گواهی است بر جنایت همه ی انسانهای دیگر. سقوط آلبر کامو
من زندگی را دوست دارم، ضعف حقیقی من همین است. به حدی دوستش دارم که از آنچه جز خود زندگی است هیچ گونه تصوری ندارم. اشراف نمیتوانند خود را ببینند مگر با کمی فاصله نسبت به خود و زندگی خود. اگر ضرورت ایجاب کند جان میسپرند، شکسته شدن را به خم شدن ترجیح میدهند. ولی من خم میشوم، زیرا همچنان خود را دوست دارم. سقوط آلبر کامو
آلبن رازی در دل دارد. یک راز مثل طلاست. چیزی که در طلا زیباست این است که میدرخشد. برای این که بدرخشد، نباید آن را در مخفی گاهی رها کرد. باید آن را در روز روشن بیرون آورد. یک راز هم همین طور است. وقتی که یک نفر تنها، آن را در اختیار دارد، هیچ ارزشی ندارد. باید آن را فاش کرد تا یک راز شود. ژه کریستین بوبن
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
دانستن دامن معصومیت انسان را لکه میاندازد… همه ی آتها که رازها را میدانند دیگر معصوم نیستند. ادراک راز، انسان را میآلاید. تا وقتی معصومیم که هیچ چیز نمیدانیم… آخرین انار دنیا بختیار علی
میدانم… انسان موجودی ست که خیلی زود راه گم میکند. این حقیقت هولناکی است که دیر میفهمیم، هیچ موجودی به قدر انسان راه گم نمیکند… انسان موجودی ست بی هیچ راه که سرانجام برای آنکه گم نشود دروازهها را به روی خودش میبندد. آخرین انار دنیا بختیار علی
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
برای او کشتنِ انسان و خوابیدن با او هیچ فرقی نداشت. گرمی خون مثلِ بوسه ی یک زن برایش جذاب بود. آخرین انار دنیا بختیار علی
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگرها را ترک کردم؟…من ناامیدترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلندترین قلهها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگرها را خالی نکند! آخرین انار دنیا بختیار علی
پستی یه جونورِ خونخوارِ که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش رو به بهونه هایی مثلِ مصلحت و عقل و احتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست میشن و وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره میرن تو جلد خودشون! هیچوقت نباید خودت رو وقت روبه رو شدن با خطر گم کنی، حتی اگه ترس تموِم جونت رو گرفته باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
من با تو حرف میزنم و تو نمیدونی! تو تاریکی غرق شدی و حتی نمیدونی که وجود داری! میتونم تو رو دور بندازم و هیچوقت هم نمیفهمی که دورت انداختم! هیچوقت نمیفهمی که با دور انداختنت بهت لطف کردم یا ظلم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ولی حتی وقتی خودمو بدبخت حس میکنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمیاومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس میکنیم مثه دست و پا همیشه باید باهامون باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
هیچوقت نباید به کسی که دستگیر شده خندید، هیچوقت. خروج اضطراری اینیاتسیو سیلونه
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمیدانی که از آن میان کدامین را دوستتر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاهترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار میکند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن میگشایی، دیگر گوش مده. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق میکند و بی خبر میرود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان میدارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه میکنند یا نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش میکند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم مینمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی میکنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخههای درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
«تو تاریخ انداختمت چون اصلا هیچی بلد نیستی.»
«می دونم آقا، پسر! میدونم نمیشه کاریش کرد.»
دوباره گفت: «اصلا هیچ چی.» این چیزیه که منو دیوونه میکنه. اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو بار اول قبول کردی، باز هم تکرار میکنن.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
فقط مشغول کار بودند و جلد کتابها را میکندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله میچیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمیکرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمیخورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتابها را انبار کند، دیگری آنها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکشهای آبی آسمانی آنها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله میریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتابهای تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
هیچ سرگذشتی به حال خود نمیماند. گاهی، داستانها در جایی به هم میخورند و همدیگر را کاملا پوشش میدهند، مثل سنگهای کف رودخانه. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
در آن حال که به دنبال پاسخی برای آن پرسش میگشتم، درست همان حسّ و حال انسانی را داشتم که از جنگلی ره گم کرده است و با دیدن هر نوری از درختی بالا میرود و از آن جا به جنگل بی انتها مینگرد، ولی هیچ خانه ای را نمییابد و در مییابد که از این جنگل هیچ گریزگاهی نیست. بعد به میان درختان انبوه و تاریک گام مینهد، اما در آن نیز هیچ نشانی از سرپناهی برای خود نمییابد. اعتراف من لئو تولستوی
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچکترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمییابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمیگرفت نمیتوانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من میگفتند، اگر برایم اطمینان حاصل میشد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمیزدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در میکردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه میکردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمیدانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بارتر از آنکه هر شب در انتظارش هستم. مائدههای زمینی آندره ژید
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که میگویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمیتوانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیتهای عملی باشد.
آنچه میتوان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان میداند و پراتیک آن چیزی است که عمل میکند. پس چگونه میشود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار میشود. چه باید کرد لئو تولستوی
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
روایح نیروی عجیبی در خود دارند که یاد ایام گذشته را زنده میکنند و با خود خاطره ها،صداها و حتی بوهای دیگری را به زمان حال میآورند. که هیچ دخلی به لحظه ی حاضر ندارند. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ میگه وجود جهانی که آدمهای حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، میتونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیسهای تو هیچ وقت سفید نمیشد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمیکرد. هیچ وقت بابا نمیمرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمیشد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟» استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
سالهای پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دورههای فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم میگفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» میخواندند. ما غربیها از اینکه این را با افتخار میگفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرششان در این مورد بسیار سادهلوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روانشناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی میخوانند و اتفاقی که میافتد این است که نگرشی که سابقا نمیپسندیدهاید و در برابرش مقاومت کردهاید، به نگرش شما تبدیل میشود. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. » بار هستی میلان کوندرا
به راستی رهبر بدون مردم، هیچ چیز نیست و حتی نقشاش هم دیده نمیشود. بازگشت هیتلر تیمور ورمش
هیچ تضمینی برای بقا در موقعیت بحرانی نیست بازگشت هیتلر تیمور ورمش
هیچ وقت، همه چیز درست نمیشود؛ چون توقعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
من هرگز نمیگویم در هیچ لحظه ای از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امید باز گردیم _ قبل از اینکه نا امیدی، نابودمان کند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
برای ساختنِ یک جهانِ جعلی، که در آن هیچ چیز، همان چیزی نباشد که باید، گروهانی از آدم ها، سر سختانه تلاش کرده اند؛ و ایشان، به احترامِ همین تلاشِ جان فرسای غول آسایِ کمر شکن، دمی به صداقت باز نخواهند گشت؛ دمی. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما میداند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
زمان به من یاد داد انتظار بی فایده است… اینکه یاد بگیری انتظار نکشی بالاترین چیز است… آخر انسان موجود انتظار است. لبریز انتظار. سالها به انتظار میماند وهیچ… تا قیامت… اما خوب… انتظار نکشیدن هم برابر است با ویرانی… با هیچ. آخرین انار دنیا بختیار علی
- هیچ جایی را برای محافظت از پاکی تو سراغ نداشتم… تو خودت از پاکی خودت بی اطلاع هستی. درست مثل بچه ای که معصومیت خودش را درک نمیکند… نمیخواستم تو هم مثل ما بشوی…! - سرزنش کنان به تندی گفتم: پس میتوانستی خلاصم کنی و نکردی… گذاشتی بیست و یک سال تمام آنجا بپوسم… از یاد بردی که بیابان از من یک شنزار خشک میسازد؟ یک مشت شن سرگردان که دیگر به هیچ وجه نمیتوان جمعش کرد… آخرین انار دنیا بختیار علی
برای آن که درک کنی باید با من میبودی… کنار من… دیگر دانستن و ندانستن، هیچ چیزی را عوض نمیکند. آخرین انار دنیا بختیار علی
هیچکس نمیداند زندگی برای ما چه ذخیره کرده است، خیلی خوب است که همیشه بدانیم در خروج فوری کجاست. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی تصنعی بودنشان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
دیگه اعتقادی به حرف زدن نداشت.
حرف زدن هیچ وقت چیزی رو نجات نمیداد.
تو هفتاد سالگی ، اون فقط به زمان معتقد شده بود. استخوانهای دوست داشتنی آلیس زیبولد
" اگر حوا سیب نمیخورد، کدام حادثه ی چشمگیری طی این میلیونها سال رخ میداد؟
- هیچ! " ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
حس کردم در جایی که هیچ انتظارش را نداشتم ناگهان آینه ای جلویم گذاشته اند
و من توی این آینه دارم به خودم نگاه میکنم و خودِ توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر میکردم نیست. چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
تو کارِ قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچوقت پشیمان نمیشود… من همیشه به تصمیم اول، احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند، با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس… از تصمیم اول که رد شدی، باقیش مزهای ندارد… بگذار وعظ کنم برای تکهی تنم. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظهات میکنم، تصمیمِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم را بگیری… تنها یا با دیگران توفیر نمیکند. باید بلند شوی و فن بزنی… بیچون و چرا… بعد از فن زدن، مینشینی و بهش فکر میکنی و دور و برش را صاف میکنی… قیدار رضا امیرخانی
و همهی اینها درست مثل این بود که آدم یک بند آب ریزش بینی داشته باشد چون میخواستم همه چیز متوقف شود درست مثل موقعی که آدم میتواند سیم یک کامپیوتر را به هنگام خراب شدن دستگاه از پریز بکشد و من میخواستم بخوابم تا نتوانم به چیزی فکر کنم چون به تنها چیزی که در آن شرایط میتوانستم فکر کنم این بود که همه چیز چهقدر زجرآور است و توی مغزم دیگر سلول خالی برای هیچ چیز پیدا نمیشد اما خوابم نمیبرد و تنها میتوانستم همانجایی که بودم بنشینم و کاری جز انتظار کشیدن و زجر کشیدن از دستم بر نمیآمد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و این یعنی زمان یک راز است و جسم و یا چیزی نیست و هیچکس دقیقا قادر به حل معمای زمان نیست. و بنابراین گم شدن در زمان درست مثل گم شدن در یک صحرا است و تنها فرقش این است که نمیتوان صحرای زمان را دید چون زمان یک چیز نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و به همین دلیل است که من در شطرنج و ریاضیات و منطق مهارت دارم چون بیشتر مردم تقریبا نابینا هستند و چیزهای دور و برشان را خوب نمیبینند و به آنها دقت نمیکنند و توی سرشان یک عالمه فضای خالی و بلااستفاده هست که با چیزهایی پر شده که به یکدیگر هیچ ارتباطی ندارند و احمقانهاند مثل: «میترسم اجاق گاز رو روشن گذاشته باشم!» ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب به دنیا آمده. نه هیچ کار دیگری. مدرک آگوتا کریستف
اعداد اول اعدادی هستند که پس از بیرون کشیدن همه آن اعداد به دست میآیند و من فکر میکنم اعداد اول درست مثل زندگی هستند. آنها خیلی منطقی هستند اما هیچوقت نمیتوانید فرمولشان را کشف کنید حتی اگر وقت خود را با فکر کردن به آنها سپری کنید. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی میترسم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
اصلا من میگویم موی معشوق اهمیت چندانی ندارد. موی معشوق فقط دلالت بر وجود دارد و دیگر هیچ؛ اما باید آن پیچش را دید.
آن پیچش است که عاشق را غرقه میکند و میشود با آن خیال بازی کرد و الا مو همیشه همان موست! نسوج نیمه مرده ای ساخته شده از توده ای سلول و ریشه و ساقه هایی لخت، فر یا آمیخته با رتگ و مش و چه و چه…
با این حال ما ایرانیها خوب بلدیم چطور قصه و شعر و معنا پدید بیاوریم از همین مو! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
خاطره سفره نیست که پهن کنی روی گلهای قالی و بگویی همین است هست و نیستش.
خاطره ذره ذره به ذهن برمی گردد، هیچ وقت هم آن شکل کاملی را که آدم دوست دارد پیدا نمیکند. . اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
در حالیکه میشد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش میکرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه میدانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکیهای که دوست داشتم برایش حرف میزدم. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه آدمها یخچال و لباس شویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است. رویای تبت فریبا وفی
یک واژه ی بسیار زیبا وجود دارد:
هیچ. به هیچ فکر کن. نه به صدر اعظم و نه به کاتولیکها،بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک میریزد و قطرات قهوه روی دمپایی اش میچکد… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش میزدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب میشناختم و شریفتر از آن میدانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازیهای پنهانی و خیانتهای جاودانه نداشت. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان میزند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آنها دست از سرت برنمی دارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور میتوانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ میتوانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
اینها شبیه حرف هایی هست که آنها در هر حال میگویند ،این جوری ناامید میشوی و حتی نمیتوانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه میگویم ؟ شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
وقتی کمی دیگر به بینایی چشمهای پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشتهباشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر میکند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمیبیند، نمیبیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمیبیند، گرچه فکر میکند که دارد میبیند. به علاوه، کسی که کمی میبیند میتواند بفهمد دیدن چه قدر خوباست و همین فهمیدن او را کلافه میکند. اما کسی که مطلقا نمیبیند نمیتواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافهنیست، یا حداقل کمتر کلافهاست. کسی که اصل نمیشنود هزار بار آسودهتر است از کسی که کمی میشنود. کسی که هیچ نمیداند یا کسی که خیلی میداند، خوشبختتر است از کسی که کمی میداند. یعنی من اینطور فکر میکنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود ؛می توانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و بانوی صورتیپوش اریک امانوئل اشمیت
من ریاضی را دوست دارم چون امن است چون امن است. من ریاضی دوست دارم چون این کار یعنی حل مسئله ها، و این مسئلهها مشکل و جالب هستند ،اما همیشه در پایان جواب سرراستی وجود دارد. و منظورش این بود که ریاضی مثل زندگی نیست چون در آخر هیچ جواب سرراستی وجود ندارد! حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
درواقع من سالها بود به این نتیجه رسیدهبودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب میدانستم نمیتوانم از عهدهشان بربیایم. با زندگیام رفتار مسالمتآمیزی داشتم. به او فشار نمیآوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طورکلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچکس و هیچچیز. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
بهش میگم: «خدای من، اصلا نفهمیدم امسال چطور گذشت.»
بهم جواب میده: «من پارسالرو هم نفهمیدم چطور گذشت.»
-من هم همینطور.
-درست مثل سالهای قبلترش. اصلا من هیچیرو نمیفهمم چطور میگذره، بهجز حیوونهایی که سرشونرو میبریم.
بورچ تو افکارش غرق شده، دیگه به حرفهام گوش نمیده. میگم: «میدونی، شاید همینجوری بهتره. به هرحال چیز زیادی از دست نمیدیم. نمیارزه کندتر از این هم بگذره.» منگی ژوئل اگلوف
نمیدونم کی بود، حدس هم نمیزنم، ولی تو دل شکِ و مه، آدم باید مودب باشه تا هیچکس دلخور نشه. میارزه به غریبهها سلام بدی، تا مبادا به یه دوست بیمحلی کرده باشی. منگی ژوئل اگلوف
من به درد دنیا نمیخوردم و دنیا به درد من نمیخورد و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم و بیشترشان هم زن بودند، زنانی که هیچ مردی حاضر نمیشد در یک اتاق باهاشان تنها بماند، ولی من عاشقشان بودم، به من الهام میدادند، به خودم مینازیدم، فحش میدادم و با لباس زیر در خانه میگشتم و بهشان میگفتم که چه آدم بزرگی هستم. ولی فقط خودم باور داشتم. آنها هم فقط داد میزدند ((خفه شو بابا! یه کم دیگه عرق بریز!) ) آن زنان جهنمی، آن زنان همپالگی ام در جهنم. هالیوود چارلز بوکفسکی
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در مییابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمیکردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال میگذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمیتواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس میکنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمیکردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟». خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود. میتوانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و خانم صورتی اریک امانوئل اشمیت
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام یک آغاز نهفته است. چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد! بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند ، اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همه تو را میبینند، اما هیچکس نگاهت نمیکند. بانوی ببر تیا اوبرت
هیچوقت علاقه نداشتم چیزهایی را که توجهم را جلب نمیکند به خاطر بسپرم. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
- پیغام عقب نشینی هم از لشگر رسید.
- من گفتم: ما تحت نظر لشگر کار میکنیم ، ولی این جا تحت امر شما هستم. طبعا وقتی شما بگید برو ، من میرم ، ولی فرمانها رو درس معلوم کنید چیه.
- فرمان اینه که ما این جا بمونیم ، شما زخمیها رو از این جا به مرکز ببرین.
- گفتم: بعضی وقتا هم از مرکز زخمیها رو به بیمارستان صحرایی میبریم. ببینم ، من تا حالا هیچ عقب نشینی ندیده ام ، اگر قرار بشه عقب نشینی کنیم ، این همه زخمی رو چطور ببریم ؟
- زخمیها رو نمیبریم ، بقیه رو ول میکنیم.
- پس من با ماشینا چه ببرم ؟
- لوازم بیمارستان را ببر.
- گفتم: بسیار خوب. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
آدم نمیتواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمیخورد… نغمه غمگین و داستانهای دیگر جروم دیوید سالینجر
اِدی ، اگه پای قاعدههای معمول میون باشه هیچ خوشگل نیستی ، ولی یه چیزی تو صورتت هَس که میخوام به چنگش بیارم. نغمه غمگین و داستانهای دیگر جروم دیوید سالینجر
هیچ حریم خصوصی را، حتی درون جمجمه انسان نمیپذیرفتیم. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
در زندان، هیچچیز بدتر از آگاهی از بیگناهی خود نیست. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
«اینها آخرینها هستند. امروز خانهای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم میزدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد میگیری که هیچ چیز بیارزش نیست. چشمهایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت میبینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. میدانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشتهای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین میرود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
پرسید «ضمیرت چیه ؟»
جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود.
«دندانه ت چیه ؟»
«دندانه م ؟»
«پس اسمت ؟»
«اون رو هم ندارم.»
«یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» سومین پلیس فلن اوبراین
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بیانتها درون دلش میریختند. هرچه جلوتر میرفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر میشد. جنگل مثل لایهلایههای آب در او نفوذ میکرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.
ذهنش آرامآرام پر از تصویر میشد. عجیبترین حسی که تا بهحال تجربه کرده بود. تصویرها میآمدند ولی قبل از اینکه بتواند به آنها چنگ بیاندازد میرفتند و عجیب اینکه میدانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمیکرد. مثل اینکه اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحهی ذهن پاک میشود و حتی یادت میرود که خواب بودی.
پایان این تاریکی ما همه میمیریم
مانی صحراگرد-ایرن عسگری پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
وقتی زن پی شوهر میگرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاههای معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زنهای اروپایی چه جوری شوهر پیدا میکنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زنها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور میشن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب میکنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه میدن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج میکنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم میشه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟ جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
او گفت: گمانم این درست است که همه بعضی وقتها میبازند ،اما من هرگز نباخته ام! سرانجام کسی راز موفقیتش را پرسید ؛او توضیح داد: هیچ گاه در پی شکست مردی که با او میجنگم برنمی آیم ،می گردم که اعتماد به نفس را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را بر روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد باهم برابرند-برابر واقعی - به شرط آنکه اعتماد به نفسشان برابر باشند! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
من در خود شخصیتهای مختلفی آفریده ام. من این شخصیتها را بی وقفه میآفرینم. همه ی روًیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را میبیند، صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آدام: گوش کنید ساموئل، من میخواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناختهام، جز این که میدانم از آن رانده شدهام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوهتان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمیخواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمیشناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمیداند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست. شرق بهشت جان اشتاینبک
نمیتوانید درباره کسی حکم کنید. چون هیچکس نمیتواند درباره یک مجرم حکم کند، تا اینکه تشخیص دهد خودش هم به اندازه همان شخصی که روبهرویش ایستاده، مجرم است. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
هیچکس از درد کسی دیگر آگاه نیست. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گفت: «عجب الاغی هستی! تو اینقدر نفهمی که تا بحال متوجه نشدهای که عقل و خوشبختی مانعهالجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند خوشبخت باشد، زیرا درنظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او میبیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان میتوانند خوشبخت باشند، و آنهم نهبسیاری از آنها. بیگانهای در دهکده مارک تواین
آیا این نگونبختان جنایتی مرتکب شدهاند؟نه. پس چه کردهاند که اینطور باید قصاص پس دهند؟ هیچ. تنها گناهشان این است که از تخم و ترکهٔ نژاد احمق انسان هستند. بیگانهای در دهکده مارک تواین
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمیزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانهای در دهکده مارک تواین
«ثروتمندان جز خودشان بفکر هیچکس نیستند. فقط فقرا نسبت بهفقرا احساس همدردی میکنند و بدرد آنها میرسند.» بیگانهای در دهکده مارک تواین
هرکدامشان یک کار جزئی میکند و هیچ کس صلاحیت دارتر از او برای کردن آن نیست. تهوع ژان پل سارتر
جوانی را میشناختم که خود را کشت. نمیدانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشتهبود که گلولهای در دل خویش جای دهد یا به وسوسهای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زدهبود. اما به یاد دارم در این جلوهفروشی غمانگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره دلپذیر و در زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
شاید هیچچیز غیر از صمیمیت نتواند با دو نگاه مقابله کند که با یک سرعت و اراده در هم ذوب میشوند و قصد رهایی از نفوذ یکدیگر را ندارند. دختر پرتقال یوستین گردر
انسان هیچوقت برای برداشتن یکقدم اساسی بیشاز اندازه پیر نیست. مگر وقتی چیزی در درونش شکسته شده باشد. زنگبار یا دلیل آخر آلفرد آندرش
آه، تو هرچه میخواهی بگو، اما، هیچ زنی در شیکی و طنازی به پای زن پاریسی نمیرسد. / داستان ابری کوچک دوبلینیها جیمز جویس
امشب در عالم هیچ کسی تنهاتر از قیدار نیست… رفیق ش زد تو گوش زن مردم ، اتول ش زد تو رخ زن خودش… نه رفیقی براش مونده ، نه اتولی…
اگر تنهایی زن بوی اشک میدهد، تنهایی مرد همیشه بوی خون میدهد. قیدار رضا امیرخانی
همین عدم وجود هیچگونه اتهام نسبت به ارتکاب جرم یا مسئولیت بود که سبب شده بود آدمیان با صفهای منظم پا به اتاقهای گاز بگذارند. / داستان آخر بازی. ساحل پایانی جیمز گراهام بالارد
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من میگویم که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس میکنند و یا دست راست او میخوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمیآورد. بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات میگویم که دست چپ ندارد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
کارهای کوچکی را انجام میدهی که یادت داده اند. هیچ درکی از کارهایی که میکنی نداری و بعد هم میمیری. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
در دنیا هیچ خشمی چون صبر شدید نیست. مورونای سبزپوش شارلوت مری ماتیسن
تو کاری کردی که من باورم شد هیچ چیز و هیچ کس نیستم. چشم گربه مارگارت اتوود
آد م هایی پیدا میشند که… که اون قدر غصه ی دنیا را دارند که هیچ وقت یاد نمیگیرند تو این دنیا چه جور باید زندگی کرد. کشتن مرغ مینا هارپر لی
یک تخت. یک نفره. تشکی نیمه سفت با روتختی سفید. روی تخت هیچ اتفاقی نمیافتد جز خواب یا بیخوابی. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه…
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو، هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن…
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبرو با خود. تنها خود. همین. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف میزنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمیترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمیترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمیترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
می گفتند که در کنار دریا قیافهی تازهای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دیمیتری دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست و جوی اشخاص و قیافههای تازه بود. روزی در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانی، میانه بالا، موبور، بره به سر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی به دنبالش میدوید.
بعد، روزی چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد میکرد. زن جوان همیشه تنها گردش میکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش، هیچ کس او را نمیشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
«حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگیتان را بگویید.»
من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: " داستان زندگیام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفته که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که
حرفم را برید: «چطور زندگیتان داستانی ندارد؟ پس چهجور زندگی کردهاید؟»
چطور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما میفهمید «تنها» یعنی چه؟"
«یعنی چه؟ یعنی هیچوقت هیچکس را نمیدیدید؟»
«نه، دیدن که چرا! همه را میبینم. ولی با این همه تنهایم!»
«یعنی با هیچکس حرف نمیزنید؟»
«به معنای دقیق کلمه، با هیچ کس!»
«گوش کنید، میخواهید بدانید من چه جور آدمی هستم؟»
«البته!»
«به معنی دقیق؟»
«بله، به دقیقترین معنا!»
«خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آنها که در زندگی پیدا نمیشود!» شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت
هیچ وقت فکر کرده ای که توی این مملکت فاسد شدن چقدر سخت است؟ باید فرصت و امکانات زیادی داشت تا فاسد شد. بیشتر مردم به این دلیل شریف میمانند که راه دیگری ندارند. زندگی واقعی آلخاندرو مایتا ماریو بارگاس یوسا
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
چه در زندگی واقعی و چه در فیلمها هیچ وقت ندیده ام که مردی با جیبهای خالی بتواند زن زیبایی را از راه به در کند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمیدانم. به گذشتهها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمیدانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیمهای بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه میگیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر میاندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعتها مسأله را سبک سنگین میکند و از این و آن راهنمایی میخواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانهها را بالا انداخت: نمیدانم! … و مگر فرقی میکند؟ اینجا کسی مسئول کاری که میکند نیست! همه فکر میکردند همان کاری را باید بکنند که دیگران میکنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمیداد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر میکردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
من از آینده میترسم! این ملت حرکت دسته جمعی بلد نیست، متعادل نیست و از حفظ توازن عاجز است؛ ظرافت در رفتار را نمیشناسد و اینها همه بخاطر این است که هیچوقت امکان رقصیدن نداشته است؛ فقط یک مشت رقص روستایی که مربوط به عهد شکار و دوران شبانی ست و معلوم نیست بتوان نام آن را رقص گذاشت. رقص دانش حرکت در عین توازن است! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
هیچ آدمی ممکن نیست بتواند از خودش فرار کند. وطن هر کس در حقیقت خود اوست! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
راستش هیچ تحمل کشیش جماعتو ندارم. مخصوصن اونایی رو که میاومدن تو مدرسهها و با اون لحن مقدس خطابه میخوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم میآد. نمیفهمم چرا نمیتونن با لحن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن خیلی حقه باز به نظر میاومدن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوش وقت شدیم. این حالمو به هم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم «از ملاقاتت خوشحال شدم» در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشده م. گرچه، فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
فقط بیست سال داشتم و هنوز هیچ نشده خود را نفرین شده مییافتم. مردی در تاریکی پل استر
تنها در یک صورت زنده میمانی، وقتی که هیچ گونه نیازی نداشته باشی. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
کتاب تجمل نیست، الزام است، و خواندن اعتیادی است که او هیچ وقت دلش نمیخواهد آن را ترک کند. سانست پارک پل استر
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
«ما موفق شده بودیم هیچ تعریف روشنی از کمونیسم به دست مردم ندهیم. کمونیسم عنوانی همگانی بود تا بتوانیم هر گونه رفتار، کردار و نیتهای انحرافی و گمراه کننده را به آن نسبت دهیم. این عنوان همهی فعالیتهای سیاسی و اجتماعی گوناگون را که میتوانست علیه منافع آمریکا باشد و به خرابکاری بینجامد دربرمی گرفت. همچنین شامل هر گونه رفتار مشکوکی میشد که فرد به منظور نوآوری در جامعه در پیش میگرفت… مشخص نکردن حد و حدودی برای افکار چپی افراطی این امکان را به ما میداد تا هر کسی را دلمان میخاست وارد این طیف اخلاقی کنیم و افراد نافرمان یا یاغی را به انزوا بکشانیم.» خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
سالها زندانی هیچ بودم. آخرین انار دنیا بختیار علی
- «اداره بهداشت بهخاطر تو واسهام اخطاریه فرستاده رایلی.»
ایگنیشس با دهان پر از هات داگ در حالی که داشت چرخ دستی را تلقتلق کنان به داخل پارکینگ هل میداد به آقای کلاید گفت: «همین؟ از ظاهرتون اینجور برداشت کردم که دچار حمله صرع شدید. واقعا نمیتونم بفهمم چنین شکایتی از کجا نشات گرفته. به شما اطمینان میدم که بنده مظهر نظافت هستم. هیچ ایرادی به عادات شخصیام وارد نیست. من که هیچ بیماری واگیرداری ندارم. هرچند که اصولا ممکن نیست به مجموعه امراضی که هاتداگهای شما ناقلش هستند بیماری جدید اضافه کرد. این ناخنها را ملاحظه کنید.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
ای گلف باز میخواره عالِم نما، مگر یکی از مقربین شفاعتت کند. با این که نفسهای آخر را میکشی کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمیبری. لقب الاغ که حقیقتا شایستهاش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند. زورو اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه خانههای بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری. سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر ،دست راست،طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود. طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوب و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه میکرد،و با شعله کوتاه اما سرخ میان کندهها میسوخت.
«آتش زردتشت» نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود. سمفونی مردگان عباس معروفی
«این اشکال همهٔ آدمهای باهوشه. هیچ وقت نمیخوان دربارهٔ مسئلهٔ جدیای حرف بزنن مگه اینکه خودشون دوست داشته باشن» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همینها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی اینها را میدانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همهی اینها کمدی خشن عادی ساخته است. نمیدانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار میآیم. دلم نمیخواهد هیچجا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نردهها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی
«چیز عجیب این است که هر چه آب میآورد تمیز بود. خرت و پرتهای بیفایده, اما کاملا تمیز. هیچی کثیف نبود. دریا به این جهت خاص است. وقتی به زندگی خودم از گذشتههای دور نگاه میکنم, همهی این خرت و پرتهای ساحلی را میبینم. زندگی من همیشه این طور بوده. گردآوری خرت و پرتها, دستهبندی آنها و بعد دور انداختنشان در جای دیگر. همه بیمقصود, جا گذاشتنشان تا باز موج آنها را ببرد و بشوید.» سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی