#نیست (۲۱۰۲ نقل قول پیدا شد)


حرف پدر را می‌شنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- شما کسی را سراغ ندارین بتونم به عنوان منشی استخدامش کنم.
- چرا آقای دکتر - خواهر خودم. خیلی هم کاربر و سر و زبان داره.
- چند سال دارند؟
- بیست و سه سال!
- بسیار خوب یادت باشه قول نمیدم ،چون اول باید باهاش حرف بزنم.
- هیچ اشکالی نداره جناب دکتر. امتحانش کنین.
- مسئله امتحان نیست آقای نمک فروش. یک منشی ، در نظر مردم ، برای یه دکترهم می‌تونه شخصیت بسازه و هم اینکه میتونه شخصیتش رو نابود کنه! .
درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- حرف من اینه فرامرز جان که اگر میلیون‌ها پول تو خانه باشه ، مبادا از اعتماد صاحب پول ، خدای ناکرده سوء استفاده بکنی.
- من اینجور آدمی هستم عمه تاجی؟
- نگفتم هستی فرامرزجان
- خب پس چی؟
تاج الملوک به چشم فرامرز نگاه می‌کند و می‌گوید
- نیستی ، اما تا شیطان هست آدم باید حواسش جمع باشه.
فرامرز می‌گوید
- اگر آدم واقعا مستأصل باشه چی؟ بازم -
- اگر آدم در استیصال خودش رو نگه داشت آدمه ، وگرنه در رفاه هر کسی میتونه مدعی باشه.
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
هر وقت اسم ساسان را می‌شنوم دلم می‌لرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانواده‌دار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی می‌گوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آن‌های دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوان‌ها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما می‌گویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم می‌گویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا می‌شود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد.
درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمی‌ارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنند - که راحتم اخراج می‌کنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی - یا دم گاوی - بند شد می‌چاپه! چون به صورت غریزی هم که شده می‌فهمه فرداش معلوم نیست. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
شما هم دقت کنید می‌بینید که زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره - یعنی - کافیه تو ادعا کنی - اکثریت بی چون و چرا قبول می‌کنن! مثلاً من همین فردا می‌تونم جایی که کسی نشناسدم مطب بزنم و طبابت کنم! هیچکس تردید پیدا نمی‌کنه - مریض هم میاد ، حق ویزیت هم میده ، داروخانه هم نسخه را می‌پیچه و حتی بعید هم نیست زنگ بزنه مطب را تبریک بگه! فقط ، سر و زبان باید داشت. باید از پس ادعا برآمد و قول بهت میدم که تا خودت گاف نکنی ، کسی کار به کارت نداره. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا اسدالله گفت: «خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمی‌کند. من نیستم از آنهایی که به انتظار امام زمانند. برای من هر کسی امام زمان خودش است. مهم این است که هر آدمی به وظیفه امامت زمان خودش عمل کند. بار امانت یعنی همین.» نون والقلم جلال آل‌احمد
حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زده‌ایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ می‌دانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالت‌ها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالت‌هاست. همان حق و وظیفه‌ای که تو می‌گویی ، به من حکم می‌کند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آل‌احمد
میرزا اسدالله گفت: «زندگی برای آدم بی‌فکر همیشه راحت است. خورد و خواب است و رفتار بهایم، اما وقتی پای فکر به میان آمد،تو بهشت هم که باشی ، آسوده نیستی. مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت؟ برای اینکه عقل به کله‌اش آمد و چون و چراش شروع شد. خیال می‌کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد، چه بود؟ آدم زندگی چهارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه. به دنیای پر از هول و هراس بشریت.» نون والقلم جلال آل‌احمد
آدم وقتی تو به شرایطی قرار می‌گیره که تا اون موقع نبوده، تازه یه چیزایی از خودش می‌فهمه که تا قبل از اون فکر نمی‌کرده اون جوری باشه.
تازه آدم می‌فهمه مثلا چقدر عوضی بوده ولی فکر می‌کرده عوضی نیست.
پیاده‌روهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسایِ اعظم ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین می‌کند ، از همان اول شکست خورده است. امام هر کس که در سر فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد ، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره عشق است. فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود باز می‌شناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود ، سرنوشت را مسئول بدبختیهای خویش بدانم ، خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آنها بدانم ، تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم ، حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. میتوانم برای آنچه جزء آن هستم کاری بکنم. من جزء سازنده جامعه بشری هستم. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
مرد زرقانی سیگار تعارفش کرد. گرفت. پک زد ، به سرفه افتاد.
- عجب تنده!
- خالصه. پهن قاطیش نیست!
فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد، بیخود باشد! حتی طلای خالص ، نرم است و چکش خوار! فکر کرد که اصلا خالص و یکدست وجود ندارد.
«چه کس خوب است؟ -اگر غش نداشته باشی کلاهت پس معرکه س _مثل مرغ پخته ، قورتت میدن! -پف! چه روزگاری! چه مزخرفاتی!»
دیدار احمد محمود
آنی بدون اینکه لبخند بزند پرسید: فکر نمی‌کنید متدیست‌ها هم به اندازه ما به بهشت بروند؟
دوشیزه کورنلیا با متانت گفت: نظر ما در این باره شرط نیست. ما نمی‌توانیم در مورد چنین موضوعی تصمیم بگیریم، ولی من حتی اگر مجبور باشم در بهشت با آنها همنشین شوم، باز هم روی زمین با آنها معاشرت نمیکنم.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
کاپیتان جیم: کورنلیا مردم را به دو دسته تقسیم می‌کند؛ آنها که از رگ و ریشه خودش اند و آنهایی که نیستند. اگر یک نفر با تو روبرو شود، افکارش با تو یکی باشد و از همان چیزهایی که تو خوشت می‌آید خوشش بیاید پس با تو هم‌رگ و ریشه است.
جرقه‌ای در ذهن آنی روشن شد. او گفت: فهمیدم منظورتان همان عبارت هم فکر من است.
آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونت‌گومری
فرانسوی نه می‌داند چگونه ببخشد، نه می‌داند چطور طلب احسان کند در هر حال راحت نیستند. همین که اسباب زحمت شما نشوند، فضیلتی به شمار می‌آورند. این هم یک جور حصار است. یونانی هیچ حصاری به گرد خود ندارد: او بی‌دریغ می‌دهد و می‌ستاند. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
انسان نه از راه پیروزی بر دشمن خود به زندگی رو می‌کند، نه درپی درمان‌های بی‌پایان به تندرستی می‌رسد. لذت زندگی از صلح می‌آید، که ایستا نیست بلکه پویا است. هیچ انسانی واقعاً نمی‌تواند بگوید که شادی چیست مگر صلح راتجربه کرده باشد، و بدون شادی زندگی‌یی وجود ندارد، حتا اگر ده‌ها ماشین و چندین مباشر، قصر، کلیسای کوچک شخصی و سردابه‌ای ضد بمب داشته باشی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
طبیعت همه وقت آماده است تا شکاف‌هایی را که به سبب مرگ ایجاد می‌شوند پر کند، اما طبیعت قادر نیست آگاهی، اراده و تصور غلبه بر نیروهای مرگ را فراهم آورد. طبیعت بازپس می‌دهد و جبران می‌کند، همین و بس. وظیفه‌ی انسان است تا غریزه‌ی آدم‌کشی را ریشه‌کن کند، غریزه‌ای که در تظاهرات و نمونه‌هایش بیکران است. همان‌گونه که قدرت را با قدرت جواب دادن بیهوده است. هر پیکاری ازدواجی است آبستن خون و اندوه. هر جنگی شکستی برای جان بشر است. جنگ فقط جلوه‌ی پهناوری است، آن هم به طرزی تهییج کننده، از تضادهای مسخره و پوچ و ساختگی که هر روزه در همه جا رخ می‌دهند، حتا در دوره‌های به اصطلاح صلح. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
هر کس سهم خود را ادا می‌کند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر می‌رسند کنار ایستاده‌اند. همه‌ی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریده‌ی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژه‌های نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همین‌طور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمی‌تواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس می‌کشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
دگرگون کردن حکومت‌ها، ارباب‌ها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافته‌ی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کرده‌ایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاح‌مان، دارایی‌هامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومی‌مان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح می‌جوید نمی‌توان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کرده‌ایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدم‌های مرده به درد نمی‌خورند. زندگی طلب می‌کند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیک‌خواهی. پیکره‌ ماروسی هنری میلر
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آن‌چه که فکر می‌کند، نمی‌گوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر می‌کند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو می‌شود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آن‌جا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی می‌کند. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه می‌دهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار می‌کنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار می‌کنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری می‌کنم. 1984 جورج اورول
بیشتر ما از والدینمان انتظار داریم که همیشه طبق یک روش مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیش‌بینی کنند و دقیقا بدانند چه در دل ما می‌گذرد، حتی شده از طریق جادوجنبل؛ اما پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعه‌ای از احساسات و افکار پیچیده هستند. پس طبیعی است که آنها هم حواسشان پرت باشد و بعد از یک روز بد، با تو بخندند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز می‌میری. نفس‌کشیدنت قطع می‌شود، ساکت و خاموش می‌شوی و دست از زندگی می‌کشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیست‌سال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرف‌ها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دوران کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزه‌ای. البته آنها دوستان دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حال درونی‌مان بر رفتارهایمان تاثیر بگذارد، اما افرادی با عملکرد بالا خیلی بادقت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند؛ در حالی که از میل و رغبت عمل بر اساس آنها طفره می‌روند. این‌طور نیست که آنها هیچوقت به خودشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشت‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتن موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند. آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مرد عمل هستند. خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکار منفی را به خود راه ندهیم، اما وقتی به خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
هیچ‌چیز مطمئن نیست. می‌توانی به تختخوابت بروی و هیچ‌وقت دیگر از خواب بیدار نشوی. می‌توانی سوار ماشینت بشوی، بی‌آنکه تضمینی برای روشن‌شدنش وجود داشته باشد. اطمینان خاطر یک توهم است، سحر و افسون! برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع وحشتناک باشد، اما واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش کنیم، چون به هیچ وجه نمی‌توانیم چیزی را که زندگی برایمان تدارک دیده، پیش‌بینی کنیم. بالأخره جایی نقشه‌ها و برنامه‌های ما به دست‌انداز برخورد می‌کنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
سقراط گفت: «تمام چیزی که می‌دانم، این است که هیچ چیزی نمی‌دانم.» افراد حکیم، این جمله را به خوبی درک می‌کنند. در حقیقت، رسیدن آنها به این درک که واقعا چیزی نمی‌دانند مرهون عقلشان است.
وقتی تصورمان این است که همه چیز می‌دانیم، ناخواسته خودمان را از ناشناخته‌ها و ناچارا از تمام مرزهای جدید موفقیت دور کرده‌ایم. شخصی که پذیرفته زندگی‌اش چه اندازه غیر قابل پیش‌بینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرشش ندارد.
آنها از بی‌اطمینانی و تردید نمی‌ترسند؛ همه‌اش جزئی از زندگی است. آنها در جستجوی اطمینان خاطر نیستند، چون می‌دانند واقعا وجود خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو معجزه‌ی واقعی زندگی آگاه و آماده‌ی روبه‌رو شدن با آن هستند و از نتیجه‌ی آن نیز مطلع‌اند.
خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوش‌شانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقه‌ی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنی‌ای، زندگی خیلی امن‌تر شده است. پزشکی و فناوری روزبه‌روز بهتر می‌شود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجی‌های جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمره‌‌ی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده می‌شود. یقینا هنوز بیماری‌های مرگ‌بار و تهدید فعالیت‌های خشونت‌آمیز یا فاجعه‌بار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه اتفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پر از خنده با بهترین دوستانت. آینده قطعا چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجینه پنهان کرده است. البته باید بدانی که همه آنها خوش و خرم نیستند، دردسرها و رنج‌هایی هم در انتظارت نشسته‌اند؛ ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها… خودت را به فنا نده جان بیشاپ
درست نیست بگوییم یک نفر خوش‌نیت یا هوشمند است و دیگری بدجنس یا خنگ. بااین‌همه به این صورت درباره‌شان قضاوت می‌کنیم. این کار غلط است. آدم‌ها شبیه رودخانه‌ها هستند: همگی از یک عنصر ساخته شده‌اند، اما گاهی باریک یا پهن هستند، گل‌آلود یا زلال، سرد یا ولرم. آدم‌ها هم این‌گونه‌اند. هر کس بذر همهٔ ویژگی‌های انسانی را در خودش دارد و گاه این سوی سرشتش را نشان می‌دهد و گاه سوی دیگر را، حتا خیلی وقت‌ها هم ضمن حفظ سرشت واقعی‌اش، کاملا متفاوت با آن‌چه هست به‌نظر می‌رسد. رستاخیز لئو تولستوی
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم می‌کند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه می‌شوی از لحاظ شناختی، حساب‌شده در این موقعیت قرار گرفته‌ای، می‌توانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالوده‌ای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمت‌شمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آینده‌ای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعلل‌خواه، تنبل یا بی‌انگیزه می‌بینیم. بنابراین در واقعیت هم بی‌اشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار می‌گذاریم یا نادیده می‌گیریم چون به خودمان می‌گوییم اصلا نمی‌خواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمی‌آییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقه‌ای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که می‌شد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپری‌شدن سال‌ها تا اندازه‌ای این حالت جادویی را گم کرده‌ایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه می‌گیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر می‌دزدی. پدر فرزندانش را می‌دزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. خلاصه، عملی پست‌تر از دزدی نیست.
بادبادک باز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را می‌کشی، یک جان را می‌دزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر می‌دزدی، از فرزند او یک پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق دانستن حقیقت را از کسی می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، عدالت را می‌دزدی. عملی پست‌تر از دزدی نیست. بادبادک‌باز خالد حسینی
. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…» شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شب‌های رؤیا هشیار می‌شوم و این هشیاری نمی‌دانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
«اون‌جا رو نگاه کن.» برگشتم و نگاه کردم، چهار عقرب پوست‌سفید آن‌جا بودند، کشنده‌ترین عقرب‌ها. مادر گفت «اون عقرب‌ها از خیلی از آدم‌ها با گذشت‌ترن.» دمپایی‌اش را برداشت و با یک ضربهٔ مرگبار هر چهار عقرب را کشت، با دست جنازه‌های له‌شده را برداشت و به گوشه‌ای انداخت. گفت «گذشت یه جادهٔ دوطرفه نیست.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
«دنیا جای دیوونه و بی‌سروته و مزخرفیه که توش یه آدم غرق‌شده می‌تونه روی زمین سفت راه بره. می‌دونم من هم مثل بقیهٔ آدم‌های فراری تو جوونی می‌میرم، اصلاً فکر پیر شدن رو نمی‌کنم، تو تصورم همچین چیزی نیست.» دعا برای ربوده‌شدگان جنیفر کلمنت
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان می‌دهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیرحمی، نفرت انگیز است؛ اما بیرحمی متکی به اصول، صد هزار بار از آن هم نفرت انگیز‌تر است. قساوت،قانون نمی‌خواهد. شما تصور می‌کنید که اگر جنایت را بزک کنید،خوشگل می‌شود،و هرچیز که خوشگل باشد،دیگر جنایت نیست. اما این تصور،از تاریخ ،بسیار بسیار دور است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
پدربزرگم می‌گفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن،تو رو می‌بینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
می‌دانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم می‌شود، چون هر کسی با قوه‌ی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوه‌ی تصور خودش است که کیف می‌برد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان می‌کند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«می‌دانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش به‌همان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی به‌بار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید می‌بینید هیچ اهانتی شنیع‌تر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست.
دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
می‌خواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، می‌خواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمی‌گذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده‌ام. به دشواری راه می‌رفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم می‌چرخد، می‌گردد. همه آنها را می‌بینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده‌ای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشه‌ها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیده‌ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شسته‌اند و از همه چیز سر خورده‌اند تنها می‌توانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم می‌گویم. به چه درد می‌خورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همه‌اش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشه‌ات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشده‌ای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمی‌دانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمی‌توانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه می‌کردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمی‌توانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
شب‌های روشن فئودور داستایوفسکی
دیوانگی یعنی نتونی درباره افکارت با دیگران ارتباط برقرار کنی. مثل این می‌مونه که توی یک کشور خارجی باشی، می‌تونی ببینی و بفهمی در اطرافت چی می‌گذره، اما نمی‌تونی بگی چی لازم داری یا کمک می‌خوای، چون زبانی که آنها صحبت می‌کنند را بلد نیستی. ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد پائولو کوئیلو
فقط آن‌چه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور می‌گوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگ‌ترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایان‌ناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی می‌انجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی می‌شود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما می‌شوند، بلکه تفسیر ما از آن‌ها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
دارایی مادی، سراب است. شوپنهاور با ظرافت استدلال می‌کند که انباشت ثروت و دارای بی‌انتهاست و آدم را سیر نمی‌کند؛ هر چه بیشتر به تملک درآوریم، طمع ما بیشتر می‌شود. ثروت مثل آب دریاست: هر چه بنوشیم، تشنه‌تر می‌شویم. در نهایت ما صاحب چیزی نیستیم، آن‌ها صاحب ما هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره می‌ماند،شبیه خواب است و مانند پیش‌قراول آن در نظر گرفته می‌شود. فضایی شفاف است. شروع ناشناخته‌ها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ می‌نماید. هستی‌ها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بی‌پایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز می‌نامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی می‌گردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمی‌ها،مهتابهای بی‌ماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکل‌های شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا می‌نامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر می‌فکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچ‌گاه حتی سایه‌ای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بی‌پایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهان‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهند،خطاهای گذشته‌اند،که غم بی‌پایان ما چیزی جز حرص و میل بی‌پایان و سیری‌ناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشی‌ناپذیر زندگی‌های برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بی‌هیچ هدف خاص قدم می‌زند، انگار که به‌خاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء می‌گیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوه‌ای تشریح و توصیف می‌کنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند. همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، -مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند،- به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم در نوزده‌سالگی با یک مرد آشنا می‌شود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکان‌دهنده انتظار و امید سپری می‌شوند تا این که او بالاخره لب می‌گشاید و آن‌گاه تمام جادو به پایان می‌رسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بسته‌بندی شده‎‌ی دیگر آشنا می‌شوی و فکر می‌کنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل می‌گیرد: او فکر می‌کند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته می‌کند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دلم با شماست. می‌توانم تصور کنم به شما چه می‌گذرد. حتی جرئت نمی‌کنم به شما شب‌خوش بگویم چرا که می‌دانم حتما شب خوبی نیست. اما فردا شب می‌خواهم برای شما تکیه‌گاهی باشم. (با وجود اوضاع و مشکلات وحشتناک: خوشحالم که شما را می‌بینم!) مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
فکر می‌کنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته می‌کنم. من نمی‌توانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی می‌خواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمی‌گرداند، که نمی‌‌خواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری می‌خواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب می‌دهد. این‌طوری دیگر ادامه نمی‌دهم. این وضع رضایت‌بخش و خرسندکننده نیست. متوجه‌اید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، بدون لحظه‌ای فکر کردن، او را ترک می‌کردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری می‌کرد، دیگر نمی‌توانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه می‌کنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقت‌ها آنها برای ما یک موهبت هستند.
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو می‌دونم. تو هنوز می‌تونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم می‌رم. ما اون موقعیت رو ترک می‌کنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم همه‌ی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، می‌تونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یک‌دنده می‌شود و به من می‌گوید که نباید او را می‌بخشیدم. می‌گوید که باید همان بار اول، او را ترک می‌کردم و من گاهی اوقات، حرف‌هایش را باور می‌کنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را می‌شناسد، متوجه می‌شود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان می‌شوند و من نمی‌دانم اگر همان بار اول او را ترک می‌کردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا می‌کردم. او هرگز نباید مرا هل می‌داد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک می‌کردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمی‌کنم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده… ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
سرم را تکان می‌دهم و همان‌طور که صدایم را پایین می‌آورم، می‌گویم: «متوجه نمی‌شی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خورده‌تر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، می‌تونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو می‌تونستی بری و منم به راحتی می‌تونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیت‌هام اضافه کنه. همه‌ی عمرم از این مسئله دوری می‌کردم. شکست بعضی از مردم توی ازدواج، باعث شده بود اصلا حاضر نباشم توی چنین روابطی نقشی داشته باشم اما امشب متوجه شدم که خیلی از آدما دارن اون کارو اشتباه انجام می‌دن. چون اتفاقی که داره بین ما می‌افته، شبیه مسئولیت نیست. احساس می‌کنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب می‌رم که فکر می‌کنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«من واقعا فکر می‌کنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اون‌قدر خودخواه هستن که نمی‌خوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان می‌دهد. «آره، من خیلی خودخواه‌تر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواه‌تر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو می‌گیری؟»
«هیچ‌وقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.»
ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
قبلا بهترین روش تخلیه‌ی خشم برای من باغبانی بود. هر وقت دچار استرس می‌شدم، به حیاط خلوت می‌رفتم و هر گیاه هرزی پیدا می‌کردم، بیرون می‌کشیدم. اما از دو سال پیش که به بوستون نقل مکان کردم، حیاط خلوت و پاسیو ندارم و علف هرزی در دسترسم نیست. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
«آدم بد وجود نداره. همه‌ی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام می‌دیم.» فکر می‌کنم از بعضی جهات، حرفش درست باشد. هیچ‌کس به طور مطلق بد نیست و هیچ‌کس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدم‌ها باید بیشتر سعی کنند که بدی‌هایشان را سرکوب کنند. ما تمامش می‌کنیم کالین هوور
مشکل آدم‌هایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همه‌چیز می‌دانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال می‌کنید که همیشه باید اول صف باشید. نمی‌بینید عده‌ی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان می‌کنند. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
زمان می‌گذرد و وصال طعم اندوه دارد، زمان می‌گذرد و فراق رد اندوه به جا می‌گذارد، زمان می‌گذرد و شکست و موفقیت در عیار آنچه گذشته و دیگر نیست با تراز اندوه سنجیده می‌شود. تنها چیزی که به جا می‌ماند، موسیقی و ترانه‌ای است که فقط به قدر چند دقیقه، سیلاب‌های زمان و جوانی حرام‌شده را مهار می‌کند. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
مدیرهای کافه همیشه به ما می‌گویند: فقط سازت را بزن و دهنت را ببند. این‌جوری جهانگردها متوجه نمی‌شوند ایتالیایی نیستی. لباست را بپوش، عینکت را بزن، موهایت را به پشت سر شانه کن، هیچ‌کس فرقش را نمی‌فهمد. فقط دهن وا نکن. ترانه‌های شبانه کازوئو ایشی‌گورو
ثروت، شما را از میان جمعیت انبوه توی مترو رها می‌سازد تا ببرد در خودرومجللی سوارتان کند، ببردتان در باغ‌هایی محافظت‌شده یا در واگن‌های تخت‌خواب‌دار قطار یا اتاقک‌های شکوهمند کشتی‌ای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئه‌شدن نیست، بلکه مهلتی است برای به تعویق‌انداختن حکم محکومیت که بدست‌آوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
مردانی که به راستی از حسادت رنج می‌برند، هیچ‌کاری برایشان فوری‌تر و حیاتی‌تر از عشق‌ورزیدن به زنی که گمان می‌کنند آنها را ترک‌کرده نیست. البته می‌خواهند بار دیگر مطمئن شوند گنجینه ارزشمندشان همچنان به خودشان تعلق دارد. به گونه‌‌ای می‌خواهند آن را در تصاحب خود داشته باشند. اما این واقعیت هم وجود دارد که بی‌درنگ پس از آن کمتر احساس حسادت می‌کنند. سقوط آلبر کامو
اگر آدمی را برای تلاش‌هایی که به خرج داده تا هوشمند یا سخاوتمند شود اندکی تحسین کنید، باعث خوشحالی‌اش می‌شوید؛ اما برعکس، اگر از سخاوتمندی ذاتی‌اش تعریف کنید، شکوفا می‌شود. همچنین به طرز معکوس اگر به جنایتکاری بگویید جرمی که مرتکب شده، ناشی از سرشت و شخصیتش نیست بلکه به علت شرایط ناگواری بوده که در آن قرارگرفته، به شدت از شما سپاسگزار خواهد شد. هنگامی هم که در دادگاه از او دفاع می‌کنید، موقعیت را برای گریه‌کردن مناسب می‌بیند. سقوط آلبر کامو
شاید پذیرفتن این واقعیت برای تو دشوار باشد و آن‌را نپسندی،اما بی‌فایده نیست،زیرا واقعیت،واقعیت است و وجود دارد و درست به همین دلیل تو باید از لحظه به لحظه زمانی که هنوز برایت باقی مانده بیشترین لذت را ببری و باید بدانی که زمان مانا و ابدی نیست. ساعت تیک‌تیک می‌کند و زمان بی‌توجه به آنکه تو از آن لذت بردی یا نه،پیش می‌رود. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
موضوع بچه‌ها پارادوکس است. از طرفی به نظر می‌رسد که آنها هنوز هم یک بچه کوچکند. همان بچه‌ای که سوارمان می‌شدند و اسب‌سواری می‌کردند و ما شبها آنها را می‌خواباندیم و از طرف دیگر این احساس را در ما ایجاد می‌کنند که گویی آنها همیشه در زندگی ما وجود داشته‌اند و زندگی بدون آنها برای ما قابل تصور نیست. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
شرافتمند یا باهوش‌بودن مادرزادی درخور تمجید نیست؛ همچنین مسئولیت کسی‌ که سرشت جنایتکاری دارد از کسی که برحسب تصادف مرتکب جنایتی شده، کمتر نیست. اما این حقه‌بازها در پی بخشیده‌شدن هستند؛ یعنی نداشتن هیچ‌گونه مسئولیتی بی‌آنکه شرمنده باشند. بنابراین توجیه‌هایی از طبیعت و عذر و بهانه‌هایی از موقعیت‌ها را حتی اگر با هم متضاد باشند، پیش می‌کشند. مهم برایشان این است که بی‌گناه شناخته شوند، فضیلت‌های مادرزادیشان مورد تردید قرارنگیرد و خطایشان که از بداقبالی تصادفی ناشی شده، زودگذر و بی‌اهمیت تلقی پشود. سقوط آلبر کامو
شما خودتان را می‌کشید و برایتان اهمیت ندارد باورتان کنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمی‌توانید در مراسم تشییع و خاک‌سپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای این که آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
حقیقت این است که هر آدمی، -همان‌طور که می‌دانید- در این خواب‌وخیال است که هفت‌تیرکش و دزد سرگردنه‌ای گردن‌کلفت باشد و فقط با خشونت به جامعه حکم براند. چه اهمیتی دارد؟ مگر این‌طور نیست که آدم با سرشکسته‌کردن روحش به هدفش برسد و بر دنیایی حکم‌روایی کند؟ پس از چنین کاری، به راستی دشوار است آدم خود را دوستدار عدالت و پشتیبان برگزیده‌ی بیوه‌زنان و بچه‌های یتیم بداند… سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفه‌دارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا ساده‌تر از این هم‌نشین و هم‌صحبتی نمی‌خواهید یا تصمیم نگرفته‌اید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که می‌دانید تنها نیستید یا به شما خوش می‌گذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
گفتم آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگی‌ام، این‌جا، به هیچ‌وجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچ‌وقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمی‌دهم، هیچ جاه‌طلبی ندارم و همین کارم را خراب می‌کند. بیگانه آلبر کامو
دوستم اوسکار یکی از شاهزاده‌هایی است که خیلی تلاش می‌کنند خودشان را از قصه‌ها و شاهزاه‌خانم‌هایی که در آن‌ها هستند دور نگه دارند. او نمی‌داند که شاهزاده‌ی زیبا است که باید بوسه‌ای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدی‌اش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمی‌داند تمام قصه‌ها دروغ‌اند، حال آن‌که تمام دروغ‌ها قصه نیستند. شاهزاده‌ها زیبا نیستند، و خفته‌ها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خواب‌شان بیدار نمی‌شوند. او بهترین دوستی است که داشته‌ام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر می‌کنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
روزی دارید توی خیابان برای خودتان قدم می‌زنید که ناگهان چهره‌ای شما را جذب و گرفتار می‌کند. ما در زندگی، مدام جذب چهره‌ها می‌شویم و نمی‌دانیم چرا چشم‌بسته تن به آن جاذبه می‌دهیم. چه امید و انتظاری داریم؟ هیچ مکانی نیست که این‌چنین دست‌نیافتنی باشد و آن‌چه که خیال می‌کنیم نزدیک است، نزدیک نیست. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار می‌نامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بی‌وقفه می‌تواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی می‌رسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و می‌بینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت می‌افتد و بازی به پایان می‌رسد. تو می‌نشینی و پرونده‌ها، اوراق انباشته شده، مجلات، چک‌نویس‌ها، رساله‌ها و کاغذها را می‌گردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامه‌ها، دعوت‌نامه‌ها، تجلیل‌ها، کارت عضویت فلان‌جا و همه‌جا، برنامه این یا آن فردا، احساس می‌کنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
برخی انسان‌های اندیشمند و رنجدیده که بس بیش از دیگران به روشنی امید افروخته‌اند، خیلی زود به این کشف می‌رسند که افسوس، این روشنی نه از ساعت‌هایی که انتظارشان را می‌کشیم بلکه از دل‌های خود ما برمی‌آید که لبریز از پرتوهایی‌اند که در طبیعت یافت نمی‌شوند و آنها را موج موج بر طبیعت می‌افشانند؛ بی آن که در آن آتشی روشن کنند. این افراد دیگر این نیرو را در خود نمی‌بینند آنچه را که می‌دانند قابل آرزو نیست، آرزو کنند یا بکوشند به رویاهایی برسند که وقتی بخواهند آنها را در بیرون از خود بچینند، در درون دلشان پژمرده خواهد شد. این آمادگی غم‌آلود، هنگام دلدادگی به نحوی استثنایی افزایش می‌یابد و توجیه می‌شود. تخیل پی در پی به سراغ امیدهای عشق می‌رود و در نتیجه دلسردی‌هایش را هرچه حادتر می‌کند. عشق ناکام، هم رسیدن ما را به شادکامی محال می‌کند و هم نمی‌گذارد نیستی‌اش را کشف کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش می‌رویم، می‌توانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غم‌آلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گسترده‌ی گذشته‌ها را بشنویم. آن‌گاه با مهربانی به کسی می‌اندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش می‌داشتیم و دیگر برایمان «مرده‌تر از مرده» نیست؛ فقط مرده‌ای است که با مهربانی به یادش می‌آوریم. عدالت ایجاب می‌کند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان می‌گیرد تا در برابر محکمه‌ی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا می‌کنیم. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین می‌توان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه می‌کنیم، دیرزمانی جاذبه‌ی مقاومت‌ناپذیر افسونی را حس می‌کنیم که بعد از خودشان باقی می‌ماند و اغلب ما را به گورستان می‌کشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهره‌اش اشباع شده ایم، دیگر نمی‌تواند حتی سایه‌ی رنج یا شادمانی‌ای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مرده‌تر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوری‌اش کنیم و خطوط چهره‌اش را چشم حافظه‌مان دیگر به زحمت تشخیص می‌دهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدم‌های شاد و بی‌اعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصه‌هایی. انگار که صافی‌ای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همه‌ی محتوای زنده‌ی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی می‌گیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسه‌چینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعله‌ور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس می‌کند، برق می‌اندازد، در خود شناور و غرق می‌کند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همه‌ی عالم را به حیرت می‌اندازند. این کره‌های دوگانه‌ی دیگر مستقل از جانشان، کره‌های عشق، ستاره‌های فروزان سیاره‌ای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراه‌کننده می‌افشانند؛ این پیام‌آوران دروغین، خیانت‌پیشه، دهندگان وعده‌ی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بی‌اعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانه‌ی مادی ما را از آن آگاه می‌کند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان می‌آید یا نامه ای که در کشویی پیدا می‌کنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسف‌انگیز و آکنده از اشک‌های نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر می‌گذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بی‌اعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیبایی‌شناختی خوش می‌آیند و بی‌تابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزنده‌ی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
با این همه، انسان شریفی هستید. آنقدر دارایی دارید که اگر به نظر خودتان برای نبوغتان لازم نبود، می‌شد بی بدهکاری سر کنید؛ آنقدر عاطفه دارید که ناراحت شوید از رنجاندن همسرتان، اگر نرنجاندنش به نظرتان بورژوازی نمی‌آمد؛ از جمع گریزان نیستید؛ حضورتان خوشایند است و همان ذوق و نکته سنجی تان، بدون نیاز به موهای بلند و آشفته، برای جلب توجه بس است. اشتهایتان خوب است؛ پیش از رفتن به مهمانی خوب می‌خورید و درآن جا چموشی می‌کنید و لب به چیزی نمی‌زنید. تنها بیماری‌ای که دارید، ناشی از گردش‌های شبانه است که برای نشان دادن تکروی‌تان به خود تحمیل می‌کنید. آنقدر تخیل دارید که برای باراندن برف یا سوزاندن دارچین احتیاجی به زمستان یا عطرسوز نداشته باشید؛ آن قدر با ادبیات و موسیقی آشنایی دارید که لامارتین و واگنر را صادقانه از دل و جان دوست داشته باشید. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربه‌ی من از روی دقیقه‌ای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه می‌رسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیک‌تاک یکنواختم انتظار غم‌آلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمی‌فهمم؛ ساعت‌های غمبار جای دقیقه‌های خوش را می‌گیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول می‌زنند. خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان می‌گذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش می‌نگارد و دیروزهای ما همه‌ی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعله‌ی بی‌توان! زندگی سایه‌ی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بی‌نوایی که ساعتی بر صحنه می‌خرامد و می‌نالد و دیگر خبری از او نمی‌شود. قصه‌ای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث
خوشی‌ها و روزها مارسل پروست
حتی در شکم مادر که می‌گویند مقدس است، خارج از دسترس نیستی. از تو فیلم برمی‌دارند، جاسوسی‌ات را می‌کنند، می‌توانند همه‌ی کارهایت را ببینند. همه می‌دانند مادامیکه زنده هستی، هرگز نمی‌توانی از آنها بگریزی؛ همانطور که قبل از به دنیا آمدن و پس از مرگ هم نمی‌توانی از آنها فرار کنی! هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشوده‌ام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کرده‌ام. من مثل یک قطعه‌ی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال می‌ساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
به مدت یک روز هربار که به ذهنتان خطور کرد باید این‌طور یا آن‌طور می‌بودید یا احساسی بخصوص داشتید، آن را بنویسید. همین کار را برای هرکدام از مترادف‌های دیگر «باید» مثل «می‌بایست» و «بهتر بود» و غیره، انجام دهید. به‌علاوه، هربار که کسی به شما گفت باید چطور باشید یا چه‌کار کنید، آن را یادداشت کنید. تمرینی مثل تمرین قبل را کامل کنید و هر دستوری را که به نفعتان نیست، جایگزین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آن‌هاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانی‌شان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بی‌نقص است که باعث می‌شود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که این‌طور نیست. می‌توان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف می‌کند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمی‌گیرند اما آن‌گونه که خودشان را ابراز و معرفی می‌کنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر می‌رسند. به‌سلامت جسمانی‌تان و واقعیت وجودی‌تان به‌عنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تأیید و پذیرش اوضاع و احوال همان‌طورکه هست. توجه داشته باشید که اوضاع همیشه همان‌طورکه شما آرزو دارید جلو نمی‌رود. شما نمی‌توانید دیگران را تغییر دهید، بنابراین به آن‌ها اجازه بدهید خودشان باشند. انتظار نداشته باشید اوضاع طوری دیگر باشد صرفاً به این دلیل که شما معتقدید باید باشد. به‌جای اینکه به خود بگویید نباید خشمگین باشید، بگویید: «من در این‌باره خشمگین هستم.» به‌جای اینکه در دل بگویید مجبور نیستید زمام امور شرکت پاپ را به عهده بگیرید، بگویید: «از کار کردن در مدیریت شرکت پاپ لذت نمی‌برم. ترجیح می‌دهم معلم باشم.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هیچ چیز در این دنیا کامل نیست. پوسته ی هر نانی سوخته است، هر میوه ای کرم خود را دارد. به همین دلیل هیچ عدالت کاملی وجود ندارد؛ حتی کارهای خوب پیامدهای ناگواری دارند و بهترین انگیزه‌ها ممکن است منجر به مرگ و شکست شوند سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی می‌کنید و از غذاهایی که می‌خورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید می‌توانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمه‌پر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحله‌ای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکی‌هایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل می‌دهند. غذاهایی با انواع رنگ‌ها انتخاب کنید تا ویتامین‌ها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خیلی رایج است که درد شما بر زندگی‌تان حاکم شود و شما کاملاً از آن ناآگاه باشید. شما قربانی نیستید. شما انسانی قدرتمند هستید و به شکلی شگفت‌انگیز خلق شده‌اید. قربانی بودن به معنای این است که قدرت‌تان را به دیگران تسلیم می‌کنید. بسیاری از افراد ناخودآگاه این کار را می‌کنند؛ اما عملی بزدلانه است که خود را با متهم کردن دیگران به انجام کاری نشان می‌دهد. این کار به شما اجازه می‌دهد داستانی بسازید که احساسات‌تان را توجیه کند، اما در اصل فقط شما را از شفا یافتن دور می‌کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
می‌دانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آن‌ها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید می‌برند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیم‌گیری‌تان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت می‌کنید و چه به عقب هل داده می‌شوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گم‌کرده‌اید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست می‌یابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاه‌تان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. به‌اندازه کافی نمی‌خوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمی‌دهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برای‌تان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا می‌خورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنی‌های انرژی‌زا و قهوه متوسل می‌شوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برای‌تان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- هنگام حرف‌زدن یا فکر کردن راجع به عبارات تأکیدی‌تان، آرام و وارهیده باشید. شما می‌توانید از موسیقی ملایم برای بالا بردن سطح آرامش و وارهیدگی‌تان استفاده کنید. وارهیدگی به ذهن شما کمک می‌کند که به روی خط سیر مثبتی باز باشد که عبارات تأکیدی فراهم می‌آورند. اگر در حال انجام یک فعالیت نیستید، جایی آرام پیدا کنید، بنشینید، چشمانتان را ببندید و به یک موسیقی آرامش‌بخش گوش بدهید. می‌توانید عبارات تأکیدی‌تان را با صدایی ملایم همراه با موسیقی آرام در پس‌زمینه ضبط کنید و بعد به آنچه ضبط کرده‌اید گوش دهید، این روش به‌خصوص قبل از اینکه در شب به خواب بروید مؤثر است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کرده‌اید. شما از طریق تصمیم‌هایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. می‌توانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمی‌دانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوقف کردن مقایسه با دیگران اگر موقع نگاه کردن به بدن دیگران، بخش‌های معینی از اندامشان، لباس‌های آن‌ها یا حتی بررسی اینکه آیا مطمئن‌تر یا شادتر از شما به نظر می‌رسند یا نه، باور داشته باشید که نقص دارید، شکلی از تنفر از خود را آغاز می‌کنید. خودتان را تحقیر می‌کنید صرفاً چون در حد انتظارتان نیستید. البته این مقایسه فقط با افرادی که آن‌ها را می‌بینید صورت نمی‌گیرد. ممکن است وقتی به مانکن‌ها، ستاره‌های سینما، ستاره‌های ورزشی و بدن‌سازها نگاه می‌کنید هم چنین مقایسه‌ای صورت گیرد. بهتر است متوجه باشید که هر فردی منحصربه‌فرد است و تفاوت‌ها هستند که باعث می‌شوند ما متمایز شویم و چه باور داشته باشید و چه باور نداشته باشید، نقص‌هایی که در خودتان می‌بینید و گمان می‌کنید که خیلی مهم هستند، برای دیگران مهم و حتی قابل تشخیص نیستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ذهنتان را بازسازی کنید. زندگی شما یک خط به هم پیوسته و یکدست نیست. خمیدگی‌ها، انحناها، بریدگی‌ها، سانحه‌ها و قطع‌شدگی‌هایی در آن وجود دارد. از پا درنیایید و دچار فروپاشی نشوید. هرروزتان را از همان‌جایی شروع نکنید که روز قبل آن را ترک کردید. روزتان را با یک دیدگاه خوش‌بینانه و مطمئن تازه شروع کنید. بخندید و به خودتان بگویید: «من به این روز دست پیدا کرده‌ام.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متأسفانه این مسئله باعث می‌شود در مورد یادگیری اطلاعات جدید یا استفاده از فرصت‌های تازه‌ای که ایجاد می‌شوند، باز و پذیرا نباشید. این نگرش شما را عقب نگه می‌دارد و باعث می‌شود ارتقا پیدا نکنید. حتی اگر کاری را خوب انجام دهید، آنچه را به آن دست پیدا کرده‌اید دست‌کم می‌گیرید و از خود می‌پرسید که آیا می‌توانستید آن را بهتر انجام دهید؟ شما از نتیجه راضی نیستید و از خودتان هم خشنود نیستید چون عقیده دارید که کارتان هرگز به‌اندازه کافی خوب نخواهد شد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اشتباه‌ها برای شما کاملاً غیرقابل‌قبول هستند، خصوصاً چون این اشتباه‌ها به افراد دیگر نشان می‌دهند که شما کامل نیستید. شما در مورد اینکه توسط دیگران پذیرفته شوید اضطراب دارید و درنتیجه هیچ خطری را نخواهید پذیرفت. این باعث می‌شود توان شما برای خلاق بودن یا انجام کارهای جدید و اصیل کاهش پیدا کند. درعوض، بر انجام کارهای امن‌تر تمرکز می‌کنید. به پروژه‌هایی می‌چسبید که در آن‌ها به خودتان اعتماد دارید که کاری عالی انجام می‌دهید و می‌دانید که چطور می‌توانید به بهترین روش ممکن موفق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشت‌تان را بردارید و همه گرایش‌ها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگی‌های کمال‌گرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را به‌اندازه کافی خوب انجام نداده‌اید، هربار خودتان را به‌عنوان فردی ناکام یا کسی که به‌اندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرست‌تان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایش‌ها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشته‌اند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان به‌واسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کرده‌اید آسیب دیده‌اند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
لحظه‌ای می‌رسد که باید تقدیر را وادار به انجام کاری کنید، وادارش کنید که شجاعانه برخورد کند. بله، همیشه لحظه‌ای می‌رسد که باید رفت و شانس را با شجاعت و انرژی دنبال کرد و با تمام وجود تلاش کرد. تمام مهره‌ها، همه‌ی پول‌ها، همه‌ی قرارهای مزایده، راحتی، بازنشستگی و احترام آدم‌های هم‌رتبه، هم‌‌شأن و مقام، همه چیز. این «رهایش کن شاید مال تو باشد» درست نیست. این درست است: «دنبالش کن و شاید کائنات از تو تقدیر کنند». زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
مهم نیست که بعضی اعمال آدم‌ها بنا به عرف، ثبت نشده و نادیده گرفته می‌شه. آدم‌ها همیشه می‌خوان روی هم تأثیر بذارن، هر چند غالبا شکست می‌خورن. روی پوستی، داغ گل زنبقی بذارن که جاودان بمونه و متهم رو محکوم کنه و احتمالا جنایات بیشتری رو دامن بزنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
موضوعات گذشته، موضوعات گنگ تا حدودی نامکشوف تا حدی فاقد معنا، پسمانده‌های مزخرفی‌اند که بی‌دلیل حفظ شده‌اند؛ چون هیچ‌وقت دوباره سرهم نمی‌شوند و به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسند یا آن‌قدر خاطره نیستند که فراموش شوند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم به خاطر کسی که دوست داره دست به هر کاری می‌زنه. کمک یا حمایتش می‌کنه. چه‌طورش مهم نیست. حتی شاید لازم باشه دست به کاری بزنه که پای جونش وسط باشه. بخواد یکی رو از بین ببره، می‌دونی که دلایل خودش رو داره و هیچ چاره‌ی دیگه‌ای هم نیست و تو هر کاری رو که اون بگه انجام می‌دی. چنین آدمی دیگه به معنای واقعی کلمه برای تو دلبری نمی‌کنه بلکه حس می‌کنی به‌شدت به اون وابسته‌ای و این حس، مرتبا قوی‌تر و طولانی‌تر می‌شه. همه می‌دونیم این بی قید و شرط بودن هیچ دلیل و منطق خاصی نداره. واقعا خیلی عجیبه، چون تأثیر بسیار عمیقی داره و هیچ دلیل واقعی‌ای نداره؛ دست‌کم دلیلی عادی و معمولی که بشه توضیحش داد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همیشه آرزوی بیش‌تر موندن، یک سال، چند ماه، چند هفته یا چند ساعت برای همه مطلوب نیست. درست نیست که فکر کنیم تموم شدن چیزی یا مردن کسی، همیشه زود بوده. این هم درست نیست که تصور کنیم هیچ‌وقت این اتفاق در زمان درست و دقیقش نیفتاده و زود بوده، چون زمان‌هایی می‌رسه که با خودمون می‌گیم: “خوبه، کافیه. اتفاقی که بعدش می‌افته بدتره، تحقیره، بدنامیه، ننگه.” شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
موقعی که فرآیند وداع شروع می‌شه، دیگه بازگشتی در کار نیست. اون لحظه، -لحظه‌ی وداع نهایی- کاملا ذهنیه و وجدان ما رو درگیر می‌کنه چون این حس رو بهمون می‌ده که انگار داریم مُرده‌امون رو دور می‌اندازیم. اتفاقا درست هم هست. ممکنه موقتا یک گام به عقب برداریم. بستگی به این داره که اوضاع چه‌طور پیش بره؛ شاید ضربه بخوریم یا بدشانسی بیاریم اما تموم می‌شه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
«اتفاقی که افتاد، کمترین اهمیتی نداشت. موقعی که رمان تموم می‌شه، اتفاقات داخلش دیگه اهمیتی نداره و زود فراموش می‌شه.» شاید در مورد اتفاقات واقعی، -اتفاقاتی که در زندگی خودمان می‌افتد- هم همین‌طور فکر می‌کند. شاید برای کسی که آن را از سر می‌گذراند این‌طور باشد اما برای دیگران این‌طور نیست. هر چیزی، داستانی می‌شود و با میل به سمت همان فضا پایان می‌یابد، بعد تمایز بین واقعیت و تخیل محض سخت می‌شود. هر چیزی به یک روایت بدل می‌شود و حتی اگر واقعیت باشد، رنگ و بوی غیرواقعی می‌گیرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
چه‌قدر سخت است که آدم خودش را در شرایط پیش‌نیامده قرار بدهد. نمی‌دانم بعضی‌ها چه‌طور در طول عمرشان این‌همه تظاهر می‌کنند، چون نمی‌شود تمام جزئیات را به ذهن سپرد؛ از اول تا آخر، جزئیات غیرواقعی. به‌‌خصوص که عملا جزئیاتی در کار نیست و همه‌اش ساختگی است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمباران‌هایی رو که راه انداخته می‌بینه یا از قساوت‌هایی که ارتشش به بار آورده باخبر می‌شه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان می‌ده. تعجب می‌کنه از میزان حماقت و بی‌لیاقتی فرمانده‌هاش که چرا وقتی جنگ شروع می‌شه افرادشون رو کنترل نمی‌کنن و اون‌ها رو به حال خودشون رها می‌کنن اما هیچ‌وقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اون‌طرف‌تر داره می‌افته نمی‌دونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اون‌ها نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردی که خواهان طلاقه، آخر خودش رو این‌طور راضی می‌کنه که این درخواست خودخواهانه از طرف اون نیست بلکه وکیلش درخواست کرده. بازیگرهای معروف، گاوبازها و بوکسورها به خاطر اهداف اقتصادی نماینده‌هاشون یا مشکلاتی که اون‌ها به وجود میارن عذرخواهی می‌کنن. انگار نه انگار نماینده‌ها، خواست خود اون‌ها رو اجرا می‌کنن و کاری رو که بهشون گفته شده انجام می‌دن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
فکر می‌کنی چرا سیاستمدارها سربازها رو به جنگی که اعلام کردن می‌فرستن؟ حتی زحمت اعلان جنگ رو به خودشون نمی‌دن؛ هر چند اون‌ها برعکس جنایتکارهای حرفه‌ای بلد نیستن جای سربازها بجنگن. در تمام این موارد، حضور واسطه‌ها، حفظ فاصله از حوادث واقعی و برخورداری از حق امتیاز حضور نداشتن در صحنه، همگی فرصت زیادی برای تلقین به نفس ایجاد می‌کنه. به نظر باورنکردنی میاد اما واقعیت همینه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه‌ی آدم‌ها وقتی با موقعیتی مواجه می‌شن که براشون سخت یا ناراحت‌کننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار می‌کنن. فکر می‌کنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اون‌ها نیست. فکر می‌کنی برای چی بازیگرها و نویسنده‌ها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکه‌مقدس‌های مدرن هر کاری رو به این شکل انجام می‌دن. چرا فکر می‌کنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام می‌کنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونه‌ی آدم‌ها می‌فرسته یا آدم‌کش استخدام می‌کنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه این‌که می‌ترسن، نه این‌که نخوان با عواقبش روبه‌رو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اون‌هایی که به این‌جور آدم‌ها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفه‌این؛ به زدن و کشتن آدم‌ها عادت دارن و این‌جور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همین‌طور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالی‌که واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیه‌های حیله‌گرش از ما مخفی می‌کند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه می‌رسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بچه‌ها از بدو تولد موجودات ضعیف و آسیب‌پذیرین؛ دقیقا از همون لحظه‌ی اول. دلبستگی ما به اون‌ها در بی‌پناهی مطلقشون ریشه داره و ظاهرا این احساس قطع نمی‌شه. هر چند به طور کلی آدم‌ها این حس رو به آدم‌بزرگ‌ها ندارن. نمی‌شه ازشون چنین توقعی هم داشت. انتظار بلد نیستن، بی‌تابی می‌کنن، خسته‌کننده‌ان، حتی نمی‌خوان اون حس رو تجربه کنن چون به نظر میاد راضیشون نمی‌کنه. به همین دلیل با اولین کسی که آشنا می‌شن، زود بهش نزدیک می‌شن یا ازدواج می‌کنن که چندان هم عجیب نیست. در واقع خیلی هم عادیه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابه‌جا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی می‌شه. مثلا می‌تونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدم‌ها به وفور این‌ها رو با هم اشتباه می‌گیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیین‌کننده‌ایه. اون آدم بی‌طرف ما رو از بین می‌بره و ما رو تا ابد خلع‌سلاح می‌کنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم می‌شیم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما با حسی شبیه آرامش می‌توانیم زندگی کنیم یا دست‌کم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، می‌توانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گام‌هایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر می‌دانستیم روزی پیدایش می‌شود و اگر می‌دانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او می‌گریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری می‌کردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
باور قساوت برای مردم سخت است، اما اگر خیلی عجیب باشد، این‌طور نیست. چون بعید به نظر می‌رسد. اکثر آدم‌ها خوششان می‌آید آن را برای هم تعریف کنند. خوششان می‌آید آدم‌ها را لو بدهند، تهمت بزنند و آبرویشان را ببرند. به دوستان، همسایگان، بالادستی‌ها و رؤسا، پلیس و مقامات نارو بزنند. از گناه دیگران پرده بردارند و آن را افشا کنند، حتی در خیال. اگر از دستشان بربیاید زندگی دیگران را نابود یا دست‌کم اوضاع را وخیم کنند، تمام تلاششان را می‌کنند تا آنها مطرود، واخورده و پس‌زده شوند. همه‌جور ادبار و بدبختی بر سرشان ببارد و از جامعه حذف شوند. انگار اگر بتوانند بعد از هر قربانی یا هر سکه‌ای بگویند «اوضاعش خراب بود، از بیخ و بن ورافتاد ولی من نه» ، خیالشان راحت می‌شود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمی‌آورد. آدم به آن احساسات خو می‌گیرد و دور شدن از آن به این سادگی‌ها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت می‌کنی -و همین‌طور به خواستنش- به شیوه‌ای خاص و همیشگی. برای همین نمی‌توانی یک‌روزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن می‌جنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد می‌کوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان می‌مونیم. همین‌طور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونه‌های حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا می‌کنه که به اون صدا می‌گیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمی‌خوام صدات رو بشنوم، هنوز ا‌ون‌قدر قوی نشد‌م، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها می‌شی، در مورد برگشتنش فکر و خیال می‌کنی، تصور می‌کنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز می‌شه و برمی‌گرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگه‌ایه و فقط زمانی به یاد تو می‌افته که اون رابطه‌ی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که به‌رغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطه‌ضعف طرف مقابلش را می‌داند و مرد در حضور زن، نمی‌تواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بی‌اهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمی‌تواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد می‌کند البته به جز حوزه‌ی روابط جسمی، -حوزه‌ای عمیقا ملال‌آور- که در کمال پشیمانی زن‌ها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آن‌قدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیه‌ی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلق‌ترین مردان است. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما ممکن است به اشتباه یا بی اختیار مانعی برای کسی باشیم. شاید کاملا بی اختیار سر راه کسی بایستیم یا راهش را سد کنیم. این یعنی هیچ‌کس در امان نیست. همه‌ی ما می‌توانیم مایه‌ی نفرت یا خشم و کینه‌ی کسی باشیم، حتی مفلوک‌ترین و بی‌آزارترینمان… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، به‌سختی می‌توانی جلوِ خواسته‌ات را بگیری، یعنی نمی‌توانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمی‌خواهی یا چیزی دیگر را ترجیح می‌دهی. انتظار به آن خواسته پر و بال می‌دهد و بارورش می‌کند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول می‌کشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ می‌کند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سال‌ها در انتظار یک نشانه وقت‌مان را تلف کردیم مقاومت می‌کنیم. نشانه‌ای که آن‌قدر دیر می‌آید که دیگر ما را برنمی‌انگیزد. همان‌طور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمی‌اندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آن‌قدرها جذاب نیست… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما زن‌ها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار می‌دهیم که اتفاقا عاشقش شده‌ایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام می‌دهیم. یعنی نمی‌دانیم روزی می‌رسد که آن‌قدر محکم و مستقل می‌شویم که او با ناامیدی و حیرت نگاه‌مان می‌کند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمی‌انگیخت از چشممان افتاده، از حرف‌هایش خسته شده‌ایم. با این‌که موضوع صحبت‌هایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقت‌ها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیده‌ایم اما معنی‌اش این نیست که آن موقع تظاهر می‌کردیم یا از همان اول اشتباه کرده‌ایم. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که می‌تونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامی‌داره اینه که از جایی که هیچ‌کس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زنده‌ها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اون‌ها جایی نداره. برای کسی‌که برمی‌گرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمی‌خوان و داره دنیا رو به هم می‌ریزه. مزاحم آدم‌هایی بشه که دوستشون داره و اون‌ها نمی‌دونن باهاش چه کار کنن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما هیچ‌وقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمی‌کنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری می‌کنیم، اما ارثش برا‌مون می‌مونه. خونه‌‌اش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمی‌گشت باید بهش پس می‌دادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار می‌داد و به شدت آسیب می‌دیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این می‌رسیم که بدون ا‌ون‌ها خوشحال‌تر و راحت‌تر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه می‌تونیم زندگی تازه‌ای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از این‌که مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهنده‌ی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی می‌کنه همیشه چیزی داره که مایه‌ی عذا‌بمون باشه… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نمی‌توانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقی‌مانده، ته‌مانده، بازمانده، پس‌مانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشق‌ها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا می‌شوند و بهترین خانواده‌ها شکل می‌گیرند و ما از دل آن‌ها برمی‌آییم، محصول شانس و هم‌بستری، پس زدن‌ها و بزدلی‌ها و شکست‌های دیگران. بااین‌حال گاهی همه‌چیزمان را می‌دهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش داده‌ایم یا در بازی او را برده‌ایم یا او ما را از بین پس‌مانده‌ها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم می‌شویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیش‌تر از خرت‌وپرت‌های ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل می‌دانند… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیش‌تر ببینیم آنها را بیش‌تر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان می‌کنیم ما را انتخاب می‌کنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمی‌کنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بی‌وقفه‌‌امان پاداش می‌گیرد و ثابت می‌شود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قوی‌تر و ماندگارتر است. این وقت‌ها می‌دانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده می‌شویم، مگر آن که خوش‌باورانه‌ترین امیدهای‌مان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی می‌کنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبه‌نفس‌ترین زن‌ها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمی‌زنند و تذکرهای نخوت‌بار می‌دهند، به‌شدت سرخورده می‌شوند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همه‌چیز رو برات روشن می‌کنن. «بهتره بدونی رابطه‌ی ما چیزی بیش‌تر از اینی که الان هست نمی‌شه. اگه منتظری اتفاق دیگه‌ای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمی‌دونه می‌تونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش می‌رسه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. » شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که می‌میره همیشه نشونه‌هایی باقی می‌ذاره و خودش این رو می‌دونه. این رو هم می‌دونه که از اون نشونه‌ها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اون‌ها رو به شکل خاطره باقی می‌ذاره. می‌دونه که آدم‌ها براش دلتنگی می‌کنن و کسانی که اون رو می‌شناختن نمی‌تونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضی‌ها درباره‌ا‌ش احساس گناه می‌کنن، بعضی‌ها آرزو می‌کنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری می‌داشتن، بعضی‌ها براش سوگواری می‌کنن و نمی‌فهمن چرا غصه خوردن چاره‌ی کار نیست. بعضی‌ها هم از نبودش ناامید و افسرده می‌شن. هیچ‌کس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمی‌بره، البته غیر از مادری که بچه‌‌اش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچه‌ای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر می‌کنه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا می‌افته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمی‌دونه زندگیش چه‌طوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچ‌وقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی می‌دونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر می‌کنی اتفاق می‌افته، چون چیزی که تو در لحظه‌ی آخر عمرت می‌بینی و تجربه می‌کنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. می‌دونی که بدون تو هم همه‌چیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمی‌شه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی می‌شه. مهم اینه که تو متوقف می‌شی، چون بعدش همه‌چیز متوقف می‌شه. دنیا در لحظه‌ای که عمر فرد به پایان می‌رسه سرجای خودش می‌ایسته، در حالی که می‌دونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظه‌ایه که دیگه هیچ لحظه‌ی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر می‌رسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
حس می‌کرد موقعیت بی‌ثباتی دارد حتی اگر حقیقتا این‌طور نبود. گویی کل دنیا بعد از مرگ کسی که برایمان مهم است از هم می‌پاشد، انگار هیچ‌چیزی محکم و قابل‌اتکا نیست. کسی که بیش از همه آسیب دیده با خود می‌گوید «چه فایده‌ای داره؟ چرا این موضوع من رو آزار می‌ده؟ فایده‌ی پول یا کار و تموم دردسرهاش چیه؟ چرا باید بریم سر کار؟ چرا باید بچه‌دار بشیم؟ چرا هیچ‌چیزی موندگار نیست؟ همه‌چی تموم می‌شه و موقعی که تموم می‌شه هم کافی نیست، حتی اگه صد سال طول بکشه. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
آدم‌هایی هستند که ناراحتی را تاب نمی‌آورند؛ نه به این دلیل که احمق یا سبک‌سر هستند. آنها هم در برابر اندوه مصون نیستند و آن را به شدت آدم‌های دیگر درک می‌کنند. اما انگار ذهنشان طوری طراحی شده که اندوه را سریع‌تر و با دردسر کمتری دور می‌ریزند. انگار ذهنشان با چنین موقعیت‌هایی ناسازگار است. ذاتا شاد و خوشحال‌اند و برخلاف اغلب آدم‌های ملال‌آور، هیچ اعتباری برای رنج قائل نیستند. ذاتمان همیشه از ما جلو می‌زند، چون تقریبا هیچ‌چیزی نمی‌تواند آن را درهم بشکند یا خرابش کند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
اندوه برای مردم تاریخ انقضای اجتماعی دارد و کسی را یارای ژرف‌نگری در اندوه دیگری نیست که چنین دورنمایی صرفا در کوتاه‌مدت قابل‌تحمل است، چون مادام که شوک و درد باقی است هنوز برای آن‌ها که شاهد ماجرا هستند نقشی وجود دارد؛ نقشی که به گمانشان ضروری، نجات‌بخش و مفید می‌نماید. اما به‌محض این‌که درمی‌یابند فرد داغ‌دار نه بهتر شده و نه از اندوه بیرون آمده، احساس حقارت و اضافی بودن می‌کنند. این رفتار را برخورنده می‌دانند و کناره می‌گیرند. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بیشتر آدم‌ها همین‌طور فکر می‌کنن. اتفاقی که جلو وقوعش گرفته شده، به بدی اتفاقی که داره می‌افته نیست و باید بابت این توقف خوشحال باشیم. اتفاقی که افتاده باید کمتر از اتفاقی که قرار بود بیفته ناراحت‌مون کنه یا این‌که اتفاقات، بعد از این‌که افتادن و تموم شدن، یک‌جورهایی قابل‌تحمل‌تر می‌شن، هر قدر هم خوفناک بوده باشن. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدم‌های عجیبی‌اند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفته‌اند از خواب بیدار می‌شوند و در تخیلاتشان زندگی می‌کنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را می‌گیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیت‌های مرتبط با آن ارتزاق می‌کنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیع‌کننده می‌شود. به‌ندرت از خانه بیرون می‌آیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام می‌دهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنون‌هایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده می‌کنند. برای همین به محض این‌که متن‌های تایپ‌شده‌اشان را تحویل می‌گیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، صدها هزار چشم آدم‌های دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر می‌کنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون می‌توانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. می‌توانم اسمش را توی روزنامه‌ها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت می‌کنم و نه برای خودم دشمن می‌تراشم. من برای خودم زندگی می‌کنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تا‌به‌حال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مرده‌ای که این‌جا نشانمان می‌دهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
وقتی کسی می‌میرد، همیشه به این فکر می‌افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همه‌ی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بی‌توجهی می‌کنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیک‌اند هم همین‌طور است. هر چند پذیرش مرگ‌شان برای ما فوق‌العاده سخت‌تر است، برایشان سوگواری می‌کنیم و تصویرشان در ذهن‌مان می‌ماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانه‌ایم؛ گویا این‌که تا مدت‌ها باور داریم هیچ‌وقت نمی‌توانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظه‌ی مرگ شخص می‌دانیم که دیگر نمی‌توانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤال‌های مسخره‌ای مثل «سوییچ ماشینم رو اون‌جا گذاشتم؟» یا «امروز بچه‌ها کِی از مدرسه تعطیل می‌شن؟» می‌دانیم که دیگر برای هیچ‌چیزی نمی‌توانیم رویشان حساب کنیم. هیچ‌چیز یعنی هیچ‌چیز. اصلا قابل‌درک نیست، چون قطعیتی را القا می‌کند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت این‌که آن فرد دیگر برنمی‌گردد. دیگر حرف نمی‌زند. قدم از قدم برنمی‌دارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچ‌وقت نگاهمان نمی‌کند یا رویش را برنمی‌گرداند. نمی‌دانم چه‌طور آن قطعیت را تحمل می‌کنیم یا با آن کنار می‌آییم… شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شده‌ایم، می‌توانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطره‌ای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته‌ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایره‌وار میان چیزهایی شناخته‌شده جریان می‌یابد و یکنواختی آن کسل‌کننده و ملال‌انگیز نخواهد بود، بلکه مایه‌ی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
سرچشمه‌ی هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه‌ی خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم، در زندگی عمومی نیستیم. آندره برتون می‌گوید: بهتر است در یک خانه‌ی شیشه‌ای زندگی کنیم؛ جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه‌ی نگاه‌ها آشکار است. بار هستی میلان کوندرا
در حقیقت زیستن –به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان‌پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض این‌که بدانیم کسی شاهد کارهای ما است، خواه‌ناخواه خود را با آن چشمان نظاره‌گر تطبیق می‌دهیم و دیگر هیچ‌یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و می‌دانیم آن‌چه به سینه می‌کوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را می‌شناسد، جسم، او را کمتر نگران می‌کند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان می‌شد- امروز پیش‌داوری ناباب و به‌راستی خنده‌آوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانه‌وار عاشق شود و سر و صدای روده‌هایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهام‌بخش عصر علم- همان‌دم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
قاطعیت: اینکه در یک رستوران به شما غذایی بدهند که درست پخته نشده باشد یا همان غذایی نباشد که شما سفارش داده‌اید، ناامیدکننده است. اینکه به خانه برسید و بفهمید لباس‌هایی که تازه خریده‌اید آن‌قدر که خیال می‌کردید اندازه‌تان نیست هم می‌تواند آزاردهنده باشد. افرادی که حس عزت‌نفس و احترام‌به‌خود سالمی دارند، به‌سادگی به این موقعیت‌ها رسیدگی می‌کنند. آن‌ها خجالتی نیستند و با صدای رسا نظرشان را بیان می‌کنند و کاری می‌کنند که به نیازهای آن‌ها توجه شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
روابط: کسانی که عزت‌نفس قوی دارند، برای اظهار عقیده به خودشان وابسته هستند نه به دیگران. آن‌ها نگران واکنش دیگران نیستند و می‌توانند عقایدشان را به سهولت بیان کنند. احساسی که به خودشان دارند به افکار خودشان بستگی دارد، نه به آنچه دیگران در مورد آن‌ها می‌گویند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مهم‌ترین مسئله‌ای که باید در مورد گفت‌وگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکس‌کننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و به‌هیچ‌وجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع می‌شوند و در بزرگ‌سالی هم ادامه پیدا می‌کنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آن‌ها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روش‌های متعددی می‌تواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روش‌ها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث می‌شوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبه‌نفس هستم و اندامم هم این را نشان می‌دهد! - بدن من در مقیاس منحصربه‌فرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان می‌کنم بدنم به طرزی شگفت‌انگیز کار می‌کند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت می‌کنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام می‌دهد و بابت همه کارهایی که می‌توانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازه‌ای وجود دارد و بدن من جذاب است. - می‌دانم که بدن فیزیکی هیچ‌کسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقص‌هایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت می‌برم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کرده‌ام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همین‌طور رفتار می‌کنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی می‌تواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار می‌کنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما می‌شود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت می‌کنند. با درک این موضوع می‌توانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث می‌شوند انرژی‌تان تخلیه شود، آگاهانه به‌سمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما می‌شود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را می‌بینید که به شادی واقعی منجر می‌شوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطن‌پرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عمداً ذهنتان را پر از افکار شاد کنید. عمیقاً نفس بکشید و اجازه دهید افکار منفی از شما دور شوند. شما مجبور نیستید به آن‌ها توجه کنید. در فعالیتی که از آن لذت می‌برید غرق شوید یا اینکه با یک دوست یا یکی از اقوام تماس تلفنی بگیرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی‌که حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت می‌گیرد و شادی و نشاطی که از رابطه‌هایتان ایجاد می‌شود، برقرار می‌کنید. با اینکه به‌تنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آن‌ها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه به‌خوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد می‌شود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطه‌ای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شاید احساس کنید که فرد مهمی نیستید. اگرچه ممکن است در میان جمعی از افراد باشید، احساس می‌کنید تنهایید و به‌جایی تعلق ندارید. احساس می‌کنید که از دیگران بیگانه شده‌اید و ارتباطتان را با افرادی که به شما نزدیک هستند از دست داده‌اید عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش می‌کنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال می‌کنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان می‌کنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شده‌اید.
عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلی‌تان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکل‌های بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسان‌ها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی می‌افتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربه‌فرد است. به‌جای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
«هیشکی نمی‌تونه با پرنده‌ها حرف بزنه.» درست بود. ولی چرا فکر می‌کرد این‌طور نیست؟ فنچی با بال‌وپر روشن آمد لب پنجره نشست و شروع کرد به آواز خواندن. خیلی قشنگ می‌خواند و لونا احساس می‌کرد الان است که قلبش بشکند. در واقع یک‌کمی داشت می‌شکست. دستش را روی چشم‌هایش گذاشت و فهمید دارد گریه می‌کند دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمی‌بنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اون‌وقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه می‌ره. این هیچی پیدا نکردن مسئله‌ساز می‌شه. مردم پروتکتریت رو به فکر می‌ندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدت‌ها قبل می‌زیست، به آر امش رسیده‌ام که می‌گوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مرده‌ای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمی‌توانید همزیستی داشته باشید.
مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
ما انسان‌ها در زندگی، مراحلی را پشت سر می‌گذاریم. در کودکی، زیاد به مرگ فکر می‌کنیم؛ حتی ذهن برخی از ما را به خود مشغول می‌کند. کشف مرگ، سخت نیست. تنها اطرافمان را نگاه می‌کنیم و چیزهای مرده را می‌بینیم: برگ‌ها و سوسن‌ها و مگس‌ها و سوسک‌ها. حیوانات خانگی می‌میرند، ما حیوانات خانگی را می‌خوریم و خیلی زود می‌فهمیم مرگ، به سراغ همه‌ی ما می‌آید -مادربزرگ‌مان، مادر و پدرمان، حتی خودمان-. در خلوت، ماتمش را می‌گیریم. والدین و معلم‌های ما فکر می‌کنند تفکر در مورد مرگ، برای بچه‌ها بد است، در موردش ساکت می‌مانند یا افسانه‌هایی در مورد بهشت و فرشتگان، تجدید دیدار ابدی و روح‌های نامیرا برایمان تعریف می‌کنند. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمی‌بینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
وقتی به دکتر نگاه کردم که آن‌جا ایستاده بود و گچ را در هوا بالا و پائین می‌انداخت، مرا نادیده می‌گرفت، حس کردم دنیا زیر پاهایم خالی شد. بیماران، انسان هستند. ما درگیری و کشمکش داریم. گاهی با جرئت زیاد با سرطان، دست و پنجه نرم می‌کنیم، -این واقعا یک نبرد است-. گاهی به ورطه‌ی ناامیدی می‌افتیم، گاهی به لحاظ فیزیکی کاملا خسته می‌شویم و گاهی در مقابل سرطان می‌ایستیم و پشت سرش می‌گذاریم. ما «استراتژی‌های سازگاری» نیستیم؛ چیزی خیلی خیلی بیشتر از آن هستیم. مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
او آهسته درحالی‌که با هر کلمه انگشتش را به سمت من تکان می‌داد، تکرار کرد: «درست است! هیچ ملحدی در سنگر نیست. خدای مسیحی، خدای یهودی، خدای چینی و هر خدای دیگر، سرانجام یک خدا لازم است و بدون آن، نمی‌توان جنگید.» مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
کودکانی که مورد بدرفتاری قرار گرفته‌اند، اغلب با سختی از خانواده‌ی ناکارآمد خود جدا و مستقل می‌شوند؛ درحالی‌که کودکان بزرگ شده با والدین خوب و بامحبت، درگیری‌های کمتری هنگام جدایی دارند. گذشته از این‌ها، آیا فراهم‌آوردن امکان ترک خانه برای کودک، وظیفه‌ی والدین خوب نیست؟ مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
ممکن است رؤیای شریکی بی‌نقص را در سر داشته باشید که زندگی‌تان را شگفت‌انگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطه‌تان می‌تواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور می‌توانید باور کنید که کسی شما را انتخاب می‌کند؟ بنابراین همسرتان را امتحان می‌کنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگی‌تان را تحقیر می‌کنید چون می‌دانید که درنهایت این رابطه به پایان می‌رسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه به‌عنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوست‌داشتنی نیستید استفاده می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بی‌توجهی به مشکلات تن‌انگاره آیا در مورد اندام، وزن و غذایتان زیاد فکر و صحبت می‌کنید؟ آیا رژیم غذایی می‌گیرید و بیشتر مواقع در مورد رژیم گرفتن فکر می‌کنید؟ آیا گمان می‌کنید که بخش یا بخش‌هایی از بدنتان آن‌قدر که می‌خواهید خوب به نظر نمی‌رسد؟ آیا خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید و به نظرتان می‌رسد که بدتر از آن‌ها هستید؟ آیا دائماً فکر می‌کنید که اندامتان به اندازه کافی خوب نیست؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قاطعیت: اینکه در یک رستوران به شما غذایی بدهند که درست پخته نشده باشد یا همان غذایی نباشد که شما سفارش داده‌اید، ناامیدکننده است. اینکه به خانه برسید و بفهمید لباس‌هایی که تازه خریده‌اید آن‌قدر که خیال می‌کردید اندازه‌تان نیست هم می‌تواند آزاردهنده باشد. افرادی که حس عزت‌نفس و احترام‌به‌خود سالمی دارند، به‌سادگی به این موقعیت‌ها رسیدگی می‌کنند. آن‌ها خجالتی نیستند و با صدای رسا نظرشان را بیان می‌کنند و کاری می‌کنند که به نیازهای آن‌ها توجه شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
روابط: کسانی که عزت‌نفس قوی دارند، برای اظهار عقیده به خودشان وابسته هستند نه به دیگران. آن‌ها نگران واکنش دیگران نیستند و می‌توانند عقایدشان را به سهولت بیان کنند. احساسی که به خودشان دارند به افکار خودشان بستگی دارد، نه به آنچه دیگران در مورد آن‌ها می‌گویند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
وقتی‌که حسی قوی از ارزشمند بودن داشته باشید، تعادلی شایان توجه بین شادی و نشاطی که از وجود خودتان نشئت می‌گیرد و شادی و نشاطی که از رابطه‌هایتان ایجاد می‌شود، برقرار می‌کنید. با اینکه به‌تنهایی کاملاً خودکفا و شاد نیستید، به کسانی هم که با آن‌ها رابطه دارید برای شاد بودن وابسته نیستید. وقتی رابطه به‌خوبی پیش برود، بخش زیادی از خرسندی شما از رابطه ایجاد می‌شود. وقتی رابطه خوب پیش نرود یا هیچ رابطه‌ای با فرد خاصی نداشته باشید، شادی و لذت را از درونتان احساس می‌کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزت‌نفس می‌گوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبه‌نفس می‌گوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزت‌نفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبه‌نفس کمی هم خواهید داشت. احساس می‌کنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام می‌دهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث می‌شوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامان‌بزرگ همون طور که من می‌گم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر می‌کرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیل‌ها عبارت تعادلی است مثل ((غریبه‌ی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیال‌پردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحه‌ی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری می‌چرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمی‌کنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگ‌‌های آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بی‌شرافت نامیده می‌شوند که پشت همسر خود را خالی می‌کنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بی‌آلایشی دریافت می‌شد. نشانه‌ی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوه‌ی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق
از مزرعه جان آپدایک
بروز داده و سبب پیش‌داوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده می‌کنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار می‌کنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره می‌کنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانه‌ی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: می‌دانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایه‌آمیز دست به خلقت می‌زند، از تحمیل چنین کفاره‌ای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش می‌آید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاه‌های ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح می‌شود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو می‌کنی بهت می‌خندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربه‌ی زیستی شخصی بنده نیز می‌باشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین می‌کند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوه‌های بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمی‌برند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت می‌داند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ می‌کشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمی‌دونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
این‌ها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل می‌کند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل می‌کند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره می‌کند مراقب بیل زدن لوبیا‌ها باش ریشه‌های سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس می‌کند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهنده‌ی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که می‌داند سیر تکامل گونه‌های زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربه‌ی زیستن تا خواندن مطالب در کتاب‌ها) )
از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش می‌پندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او می‌گذارد، و با تملق و چاپلوسی می‌گوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانه‌ی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود می‌گردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز می‌کند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب می‌کند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق



عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانه‌ی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که درباره‌ی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانه‌های شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگی‌هایش را از روی پیشانی (جمجمه‌اش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانه‌های کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگ‌ها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمن‌گاه نشان می‌دهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشاره‌ی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانی‌های و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش می‌آید چرا کاغذ دیواری‌ها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب می‌شد. شاید هم نویسنده با تمام این‌ها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.




عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا می‌توان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانه‌ی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظه‌ای وارد ذهن جوئی می‌کند و اعلام می‌کند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحث‌های جالبی درباره‌ی وجود خداوند می‌شود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدال‌های همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثه‌ای درباره‌ی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آن‌‌ها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که می‌شد قبل‌تر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوت‌های دیدگاه نسل‌ها به تفاوت‌های آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمی‌داند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیب‌های بسیاری دیده است و البته بنظرم نمی‌توان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته می‌توانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوت‌ها و شباهت‌های روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازی‌های ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین می‌برد و باعث می‌شود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانه‌های افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج می‌‌کند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانه‌های شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده می‌بیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمی‌تواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافی‌هایی است که جوئی
از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زن‌هایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه می‌توانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جمله‌ی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمه‌ی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جمله‌ی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظه‌ی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جمله‌ی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.



درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا می‌روی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره می‌کند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربه‌ی زیستن را داشته باشد اشاره می‌کند و در آخرین جمله‌ی کتاب جوئی تسلیم می‌شود ، انزجار‌ها را کنار می‌گذارد به صلح درون می‌رسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول می‌کند و می‌گوید من همیشه فکر می‌کردم مزرعه‌ی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی می‌گفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش می‌خواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشک‌هایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدی‌ترین پاراگراف‌های نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو می‌کند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس می‌کند (احساس لامسه) ، تغییر رنگ‌ها در نظر چشم، این‌ها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نماد‌ها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش می‌کرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمی‌ترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گل‌ها و ساقه‌های این گیاه سمی نیستند اما ریشه‌های این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی درباره‌ی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر می‌کشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی می‌توان اشاره کرد آنچه که تغییر نمی‌کند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل می‌شود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سال‌هاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحله‌ی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سال‌های آخر عمرش را سپری می‌کند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانه‌های غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیه‌ی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون می‌خواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص می‌شود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علف‌های هرز زده می‌شود و خواسته‌ی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک می‌کند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت می‌کند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) )
از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیت‌های داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگی‌های شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمی‌توانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترل‌گر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچه‌ای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترل‌گر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سال‌های عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانه‌اش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگ‌تر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمی‌شود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانه‌ها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت درباره‌ی لوله کشی‌های شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگ‌های اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر می‌کند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته می‌کند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه می‌خواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیت‌های داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهم‌تر همه درگیری‌های کهنه‌ی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پرونده‌های باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده می‌شود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه می‌گردد، در داستان شاهد اصطکاک‌های بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانی‌های جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاک‌هایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیب‌های داستان به حساب می‌آید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آن‌ها ایجاد می‌کند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان می‌شود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقده‌های روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) می‌کند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش می‌کند. علی رغم همه این مقاومت‌ها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آن‌ها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان درباره‌ی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت می‌کند، اینجاست که برای خواننده روشن می‌شود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر
از مزرعه جان آپدایک
اگرچه از دست فرد هیچ کاری ساخته نیست اما در عین حال همه کار از دستش برمی‌آید و در این همواره آماده‌بودن حیرت‌بار است که درمی‌یابد چرا من همزمان می‌ستایم و ویران می‌کنم. این دنیا است که ویران می‌کند و این منم که می‌رهانم و بدین‌سان تمامی حقوقش را به وی بازمی‌گردانم. افسانه سیزیف آلبر کامو
همواره زمانی فرا می‌رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل، یکی‌شان را برگزید. این معیار انسان شدن است. از هم گسیختگی‌ها دهشتبارند و قلب بی‌باک، گرفتار تردید نمی‌شود. آفریدگار، زمان، چلیپا و شمشیر وجود دارد. یا دنیا مفهومی والاتر از آشفتگی‌ها دارد و یا این‌که به راستی هیچ‌چیز حقیقی‌تر از آشفتگی‌ها نیست. یا باید با زمان زندگی کرد و با آن مرد یا برای دستیابی به زندگی والاتر، خود را از آن رهانید. افسانه سیزیف آلبر کامو
گاهی فکری عجیب،خیالی واهی،و به ظاهر سخت از واقعیت دور،در ذهن آدم چنان قوتی می‌گیرد که آدم آن‌را معقول و عملی می‌پندارد،سهل است،در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن است آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد،چیزی که ممکن نیست حقیقتا شدنی نباشد. قمارباز (از یادداشت‌های 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
دون‎‌ژوان سیراب شدن را تجویز می‌کند. اگر او زنی را رها می‌کند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی این‌گونه او را سیراب می‌کند و هیچ‌چیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوه‌ی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچ‌وقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسنده‌جماعت ارزشِ رابطه‌ای طولانی را ندارد. نویسنده‌ها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینه‌بردارند و هزینهٔ نگه‌داری‌شان سنگین است. آن‌ها مثل داشتن جاروبرقی‌ای‌اند که همیشه خراب است و فقط انیشتین می‌تواند درست‌اش کند. زن می‌خواست نامزدِ بعدی‌اش جارودستی باشد. بارش کلاه‌مکزیکی ریچارد براتیگان
اما مرگ، برای مسیحی هرگز پایان همه‌چیز نیست و امیدی بسیار بیش از آنچه زندگی با تمامی نیرو و بنیه‌اش برایمان به ارمغان آورده، به ما می‌دهد. آشتی، به هر رو آشتی است اگرچه از بیزاری سرچشمه گرفته باشد. زیرا امید از ضد خود یعنی مرگ، بیرون کشیده می‌شود. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز می‌نماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقت‌های خویش است و به محض آن‌که به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن می‌شود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آن‌که به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته می‌شود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را می‌داند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود می‌آفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوه‌ی خود به من می‌فهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعی‌ست همه‌چیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سده‌ها ادعا و وجود بی‌شمار انسان‌های سخنور و مجاب‌کننده نشان داده این‌چنین نیست و اگر اشتباه نکنم دست‌کم در این زمین هیچ‌گونه نیک‌بختی‌ای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقوله‎‌های روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامی‌دارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
درک دنیا از نظر انسان، در واقع کاهش انسانیت و مهر خود بر آن کوفتن است. جهان گربه، جهان مورچه‌خوار نیست و حقیقت پیش پا افتاده‌ی «هر سری سودای مخصوص به خود را دارد» نیز از همین سرچشمه گرفته است. اگر انسان درمی‌یافت دنیا هم می‌تواند دوست بدارد و رنج بکشد، با آن آشتی می‌کرد. افسانه سیزیف آلبر کامو
در وابستگی انسان به زندگی، همواره چیزی نیرومندتر از تمامی بدبختی‌های جهان وجود دارد. داروی جسم، کاراتر از داروی جان است و جسم، همواره در برابر نیستی پا پس می‌کشد. ما پیش از آن‌که به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت می‌کنیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آن‌چه در نمایش‌نامه‌های هیجان‌آور رخ می‌دهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به این‌که از زندگی عقب افتاده‌ایم و یا آن را نمی‌فهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژه‌های آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمی‌ارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیل‌های بسیاری دارد و روشن‌ترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، به‌ندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی می‌کند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آن‌چه موجب بحران می‌شود، همواره کم‌وبیش مهارناشدنی است. روزنامه‌ها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» می‌نویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بی‌تفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در این‌صورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغض‌ها و بی‌انگیزگی‌های هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
کسی نمی‌خواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد می‌گردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا می‌دانند… سره و پاک… شایسته‌ی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا می‌شود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرف‌نظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر می‌رسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمی‌رود، بلکه برای کشته‌شدن به‌خاطر وطنش می‌جنگد؛ زن دلش نمی‌خواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه می‌خواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف می‌کند و رنج می‌برد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمی‌رود تا با عمل به مسئولیت، وظیفه‌ی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک می‌ریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب می‌توان نمونه‌های زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرف‌نظر می‌کنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگی‌کردن صرف‌نظر می‌کنند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
بزرگ‌ترین هدف بشر، درک عشق به صورت کامل است و عشق، درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای آن‌که بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنی دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت‌دادن در هیجاناتمان بیابیم. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
تجربه‌ی من در زندگی، اندک است ولی به من می‌آموزد که هیچ‌کس صاحب هیچ‌چیز نیست. همه‌چیز تنها نوعی توهم است و این توهم، در مسائل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی، چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، درنهایت می‌آموزد که هیچ‌چیز به او تعلق ندارد و اگر چیزی به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونه‌ای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین (یا آخرین) روز زندگی من است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
برای کسانی که قادر به درک این نکته‌اند که زندگی در این جهان به طور قطع روزی به پایان می‌رسد، زندگی بسیار کوتاه است. اما این نکته که روزی برای ابد باید رفت، برای همه قابل درک نیست. چیزهای بسیاری هست که این یافته‌ها و کشفیات را ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، سخت‌تر می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
امروز که این نامه را برایت می‌نویسم، با به یادآوردن پرواز لحظه‌های زودگذر فرار آن زنبور در بعدازظهری که توت می‌چیدیم، غمگین می‌شوم. چه فکر آسوده و بازی داشتیم. امیدوارم تو هم این ذهن باز را برای توجه به این چیزهای کوچک به ارث برده باشی که اهمیتشان کمتر از ستاره‌ها و کهکشان‌های آسمان نیست. به نظرم، عقل و نیروی ادراک لازم برای آفرینش یک زنبور، بیشتر است تا برای ایجاد یک حفره‌ی سیاه. دختر پرتقالی یوستین گردر
درست یادم نیست که چطور به فکرم رسید اما ناگهان گفتم: «ما فقط همین یک‌بار در این دنیا هستیم. به شب‌هایی فکر می‌کنم که در آنها من دیگر زنده نیستم.» ورونیکا به سویم آمد و با دو انگشتش لاله‌ی گوشم را گرفت و گفت: «اما حداقل تو اینجا بوده‎‌ای. پس خوشا به سعادتت!» دختر پرتقالی یوستین گردر
به‌کاربردن ضمیر «ما» و افعال اول‌شخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند می‌دهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبان‌ها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار می‌رود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم می‌شود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک‌ نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیم‌شدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بی‌نظیر و افسون‌کننده‌ای حاکم می‌شود که درست مثل جادوست. دیگر می‌گوییم: «می‌پزیم، یک بطری نوشیدنی باز می‌کنیم، می‌خوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
اغلب از ضمیر «ما» استفاده می‌کردیم و این غیرعادی است. به‌طور معمول می‌گوییم: «فردا این کار یا آن کار را انجام می‌دهم.» یا از دیگری می‌پرسیم: «چه برنامه‌ای داری؟» درک این مطلب مشکل نیست؛ اما ناگهان «ما» و افعال مربوط به آن، با قاطعیت تمام، معنا پیدا می‌کند. می‌توانیم به «لانگ‌نیه» برویم و شنا کنیم؟ از تئاتر خوشمان آمد و بعد… روزی خوشبخت می‌شویم. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانه‌ها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانه‌ی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی‌شوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
البته کار ساده‌ای نیست که کسی مادر خودش را توصیف کند. گرچه گفتن از خوبی‌ها و نقص‌ها دشوار است، باید بگویم که او واقعا عادات و روش‌های خاصی دارد. اگر بخواهم بهترین قسمت اخلاق مادرم را در دو کلمه خلاصه کنم، می‌گویم: خوش‌اخلاقی و سرزندگی. اما درباره‌ی بخش بد و نقطه‌ضعف‌های او هم سکوت نمی‌کنم و فقط به بداخلاقی او اشاره می‌کنم و کم پیش نمی‌آمد که من حالتی بین این دو افراط‌گرایی را تجربه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
خیلی‌ها فکر می‌کنند که ستاره‌های آسمان، چشمک می‌زنند یا روشن و خاموش می‌شوند درحالی‌که به‌هیچ‌وجه چنین نیست. این فقط اثری است که تغییرات جوی و ناآرامی‌های آن در بیننده ایجاد می‌کنند؛ درست مثل وقتی‌که سطح آب حرکت می‌کند و ما سنگ‌های کف آب را تار و لرزان می‌بینیم یا درست برعکس، از زیر آب استخر نمی‌توانیم به‌طور دقیق ببینیم که چه چیزی در بالا و در کنار استخر حرکت می‌کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید ما هم می‌توانستیم از تجربه‌ی «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه‌ی آن هیچوقت دیر نیست؛ درحالی‌که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک‌بار هم در یک اتاق خالی از هوا، حرکت و پرواز نکرده‌اند. این‌جا، این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافی‌ست هر کسی به قیافه‌ی خودش فکر کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایده‌ی طبقات حاکم نیست. آفریده‌هایش برای مردم حکم تریاک را دارد. طبقات حاکم امیدوارند توده‌ها را به موزه‌ها بکشانند، همان‌طور که آنها را به کلیسا می‌فرستند تا فلاکت و ادبار خود را از یاد ببرند. شاعرانی که برای مردم نغمه‌های خوش می‌سرایند، نقاشانی که پرده‌ای بر روی واقعیت می‌کشند و موسیقی‌دانانی که می‌کوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند، دشمنان بزرگ ما هستند. لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکه‌ی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزان‌ترین شکل جنایت که به‌وسیله‌ی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که می‌توان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
زندگی، عجیبه! نیست؟ چیزهایی که یه روزی درخشان و زیبا به نظرت می‌رسیدند و با دیدن‌شون از خود بیخود می‌شدی و حاضر بودی همه چیزت رو فداشون کنی، بعد یه مدتی و با مرور زمان یا با تغییر دیدگاهت، یه‌دفعه از شدت گیرایی‌شون کم می‌شه و با کمال تعجب، دیگه زیبایی‌شون رو از دست می‌دن. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مارماهی‌ها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا درباره‌ی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر می‌کنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمی‌شه بخوای اون فکرها رو به زبان آدم‌ها بگی. افکار اون‌ها توی قالب کلمه‌های آدمیزاد نمی‌گنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچه‌ای که توی شکم مادرشه. ما می‌دونیم جنین‌ها هم به چیزهایی فکر می‌کنن، ولی نمی‌تونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده می‌کنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خاطره‌های زندگی قبلی که همین‌جوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یه‌جا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطره‌ی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اون‌وقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاق‌ها هم ناخواسته می‌افتن. دست خود آدم نیست. مثل این می‌مونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشم‌انداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمی‌تونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود می‌کنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر می‌کنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه می‌کردم. این‌طوری الان یه‌جورایی در برابر این حس در امان بودم.»
1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمی‌تونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمی‌تونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگه‌اش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذاب‌تر می‌شه. حس می‌کنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم می‌کنن. اون‌وقته که قدرت تشخیصم رو از دست می‌دم. دیگه نمی‌دونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمی‌تونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکننده‌ی بین کم‌وزیاد رو دیگه نمی‌تونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیده‌ای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
برخی از انسان‌ها شدیدا ساده و زلال‌اند و درون‌شان آنقدر کم شکل‌یافته است که گاه مجبورند در اثر ضربه‌ای شدید یک‌عمر را در کمال شگفتی با فریب و ترفند روزگار بگذرانند. این انسان‌ها از نظر تعداد زیاد نیستند، اما گاه ممکن است با چنین افرادی روبرو شوید. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
‏وقتی طوفان تمام شد یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی٬ چطور جان به در بردی، حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد.
اما یک چیز مسلم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر آنی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
فکر می‌کنم عاقبت تمامش خواهم‌کرد. بهترین‌ها را برای آخر کار گذاشته‌بودم، اما حالم چندان خوش نیست. شاید دارم می‌روم. در این‌صورت متعجب خواهم‌شد. این یک ضعف گذراست. همه این‌جور ضعف‌ها را تجربه کرده‌اند. آدم ضعف می‌کند، بعد این حالت می‌گذرد، قوای انسان احیا می‌شود و دوباره همه‌چیز را از سر می‌گیرد. مالون می‌میرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- به‌تدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنج‌ها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لم‌دادن که به خودی‌خود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج می‌کشد و آنچه رنج را پدید می‌آورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل این‌که ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بی‌آن‌که باران بند آید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
می‌توان گفت کسی که به اندازه‌ی کافی صبر کرده باشد، قادر است تا ابد نیز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتی فرامی‌رسد که دیگر هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد و هیچ‌کس دیگری از راه نخواهد رسید و همه‌چیز به پایان می‌رسد؛ جز انتظار عبث. هنگامی‌که می‌میرید، دیگر خیلی دیر می‌شود، دیگر بیش از حد انتظار کشیده‌اید یا دیگر به قدر کافی زنده نیستید که دست از انتظار کشیدن بکشید. مالون می‌میرد ساموئل بکت
با همه شتاب به سوی یکدیگر در حرکت‌اند؛ چون می‌دانند وقت تنگ است برای گفتن تمام آن چیزها که بر قلب و وجدان، سنگینی می‌کنند و برای انجام تمام کارهایی که باید انجام دهند و به تنهایی انجام‌پذیر نیستند. به این ترتیب چندساعتی در امن و امانند و سپس خواب‌آلودگی، کتاب یادداشت کوچک با مداد مخصوصش، خداحافظی در عین خمیازه‌کشیدن‌ها. بعضی‌ها حتی سوار تاکسی می‌شوند تا زودتر به میعادگاه برسند یا بعد از تفریح و خوشی، زودتر به خانه یا هتل بازگردند؛ جایی‌که بستر گرمشان در انتظار آنهاست. مالون می‌میرد ساموئل بکت
بهتر آن‌که به مرگ تن بدهم؛ بی سر و صدا، بدون سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده‌است. دیگر بی‌وزن خواهم‌شد؛ نه سنگین، نه سبک، خنثی و بی‌اثر خواهم بود. این مسئله نیست؛ مسئله، درد احتضار است. باید مراقب این دردها باشم. مالون می‌میرد ساموئل بکت
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم می‌کند. رسیدن به کف زمین، خودبه‌خود آرامش‌بخش است و اولین فکری که به ذهن می‌رسد، این است که در همین‌جا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیت‌های خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزی‌که در هیچ وضعیتی عوض نمی‌شود این است که همیشه بعضی‌ها هستند که از بیچارگی دیگران سوء‌استفاده می‌کنند و همانگونه که همه هم می‌دانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بی‌هدف این آدم‌ها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمی‌گردند و آن‌گاه باید این مشکل پیچیده را به‌طور مسالمت‌آمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
مادربزرگش به او گفته بود: آبی که برای خیساندن حبوبات مورد استفاده قرار می‌گیرد، برای پختن آنها هم به‌درد می‌خورد و بعد از پخت، آنچه که می‌ماند، فقط آب نیست؛ بلکه سوپ است. در طبیعت، همه‌ی چیزها از بین نمی‌روند؛ بلکه گاهی وقت‌ها هم چیزی به‌دست می‌آید. کوری ژوزه ساراماگو
در ابتدا ممکن است به‌نظر خجالت‌آور باشد کسی که موردتوجه دیگران قرار گرفته، شرطی هم داشته باشد؛ اما عده‌ای از آدم‌های پیر چنان هستند که مدت‌عمر کمی که از عمر آنها باقی مانده را با ماسکی از غرور می‌گذرانند. دکتر پرسید: «چه شرطی دارید؟»
- هر وقت بار گرانی برای شما شدم، باید به من بگویید و اگر از روی ترحم و یا حق دوستی حرفی نزنید، امیدوارم خودم آنقدر نیروی تشخیصش را داشته باشم که هر چه را لازم است، انجام دهم. دختر با عینک دودی پرسید: «بسیار مایلم بدانم که چه خواهید کرد؟»
- می‌روم! از پیش شما می‌روم! دور می‌شوم؛ درست مثل فیل که در گذشته چنین می‌کرد و شنیده‌ام این عادت آنها تغییر کرده، زیرا این حیوانات دیگر به پیری نمی‌رسند!
- اما شما که فیل نیستید!
- ولی مردی کامل هم نیستم.
کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بی‌شک هنوز دولت حاکمه‌ای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودی‌ای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشم‌بند سیاه گفت: «پس آینده‌ای هم وجود ندارد.»
- من نمی‌دانم که آینده‌ای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آینده‌ای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمی‌خورد.
کوری ژوزه ساراماگو
حقیقت این است که زندگی در یک پیچ‌وخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتی‌که پایش را از آنجا بیرون می‌گذارد، بی دست یاری‌کننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچ‌وخم بسیار درون‌شهری پر از هرج‌ومرج ببرد، نیست. در این‌جا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمی‌خورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها می‌تواند تصویر محله‌ها را تداعی کند نه راه‌هایی را که به آنها ختم می‌شوند. کوری ژوزه ساراماگو
خوشبختانه آن‌چنان‌که تقدیر آدمی تا کنون نشان داده، اگر بدی‌ای به خوبی منجر شود، غیرعادی نیست و کمتر گفته شده که خوبی‌ای به بدی منجر شده باشد. دنیای ما ضد و نقیض‌هایی این‌چنین دارد که باید به بعضی از آنها بیشتر، دقت و توجه کرد. کوری ژوزه ساراماگو
- آنها سلاح دارند.
- تا جایی که همه می‌دانیم آنها فقط یک هفت‌تیر دارند و دیر یا زود هم گلوله‌هایشان تمام می‌شود.
- اما آنقدر گلوله دارند که چند نفر از ما را بکشند.
- خیلی از آدم‌ها برای چیزهای کم‌ارزش‌تری کشته شده‌اند.
- من حاضر نیستم که جانم را بگذارم و خوشی‌اش نصیب دیگران شود.
کوری ژوزه ساراماگو
همیشه کسانی وجود داشته‌اند که به دلیل نداشتن شرم و آبرو، توانسته‌اند شکم خود را پر کنند؛ اما ما، مایی که جز این تکه کوچک آبرو که لایق آن هم نیستیم، چیز دیگری نداریم، بهتر است دست‌کم نشان دهیم می‌توانیم هنوز هم برای گرفتن حق‌مان مبارزه کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
- توازجنس تاریک ظلمتی و هرگز تونی دست من باشی
خیلی مطئن نباش. ما نزدیک‌تر از اون هستیم که تو فکر می‌کنی. خیلی نزدیک تر… می‌خوای قبول کن می‌خوای نکن،اما ما همدیگر رو خوب میشناسیم.
بزار سوال ازت بپرسم که هر آدمی از خودش می‌پرسه. بعضی آدم‌ها فوری بهش جواب میدن و به ندرت درباره اش حرف میزنن. بعضی‌ها به ساختن دنیای بهتر معتقدند،بعضی آدم‌ها هم اعتقادی ندارن و گروهی در تمام طول زندگیشون درگیر این مسئله هستن. سوال ساده ای و اونم اینه: در مورد دنیای بهتر ،تو چه عقیده ای داری؟
من به روشنایی اعتقاد داشتم. پدرم هم همین طور،محافظ هم همین طور،گرچه او در این موارد خیلی صحبت نمی‌کرد.
با صداقت گفتم: خیلی مطئن نیستم…
خشم چشم خونی (آخرین شاگرد 5) جوزف دیلینی
ندا گفت: <<تو جواب متناقض نمای مرا با متناقض گویی دادی - البته حرف من متناقض نیست. ببین،من از ازل وجود داشته ام،خوب این یعنی چه؟یعنی من نمی‌توانم به وجود آمدنم را به یاد بیاورم. اگر می‌توانستم ،در این صورت از ازل وجود نداشتم. پس اگر نمی‌توانم آغازم را به یاد بیاورم،حداقل یک چیز هست که من نمی‌دانم. اگر چه دانش من نامتناهی است،به همین ترتیب آنچه برای دانستن وجود دارد هم بی نهایت است. چطور می‌توانم مطمئن باشم که این دو بی نهایت با هم برابرند؟گستره چیزهایی که هنوز نهفته اند ممکن است بسیار بزرگتر از دانش نامتناهی من باشد. آخرین جواب آیزاک آسیموف
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی می‌کرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک می‌کند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه می‌تابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
وجدان‌اخلاقی که خیلی از آدم‌های بی‌فکر از آن پیروی نمی‌کنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا می‌گذارند، یک حقیقت‌موجود است و ساخته‌ی فیلسوفان دوران‌دقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئله‌ی‌گنگ می‌دانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگی‌اجتماعی و تغییر و تکامل‌نژادی، ما اخلاق را در سرخی‌خون و شوری‌اشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافی‌نبود. پس چشم‌ها را به نوعی آیینه‌ی درون‌نگر تبدیل‌کردیم و نتیجه آن‌که چشم‌ها آنچه را با زبان انکار می‌کنیم، بی‌پروا نشان می‌دهند… کوری ژوزه ساراماگو
هیچ‌گونه شادی‌ای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوان‌هایم را بشنوم. نصف پولی را که درمی‌آورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور می‌ریزم و تلف می‌کنم. من بندهٔ پول نیستم، بلکه پول بندهٔ من است. من بندهٔ کارم و به این بندگی می‌بالم. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه‌های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآوردهٔ خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوشی آزاد کردن و به بند هوسی شریف درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می‌تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع‌تری جست و خیز کند و بی‌آنکه متوجه بسته بودن به طناب شود، بمیرد. آیا آزادی به همین می‌گویند؟ زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
توی دلش می‌گفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی می‌دونه چندسالشه؟ تابه‌حال همچین ماهی‌ای که اینقدر قوی‌باشه و این‌جوری مقاومت‌کنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمی‌پره. می‌تونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تموم‌کنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و می‌دونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزه‌اش نیست. موندم نقشه‌ای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دانستن، معصومیت انسان‌ها را لکه‌دار می‌کند… همه آن‌ها که از رازها باخبرند آدم‌های معصومی نیستند، درک رازها ما را آلوده می‌کند… تا وقتی ما معصوم هستیم از چیزی باخبر نیستیم، هنگامی که تردید نداریم… هنگامی که انسان با رازها در آمیخت، وقتی واقعیت دیگران را دریافت، مرتکب گناه می‌شود. انسان تا وقتی معصوم است که از گناه دیگران اطلاع ندارد. تا وقتی معصوم است که پلشتی دنیا را درک نکرده باشد. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آدمی که می‌داند به کدام طرف می‌رود گم نمی‌شود. من می‌دانم آدمی موجودی است که راه‌ها را خیلی زود گم می‌کند. می‌دانم که آدمی راه‌هایش را پیدا نمی‌کند، این واقعیتی زهرآلود است که دیر به آن ایمان می‌آوریم. هیچ موجود دیگری در روی زمین به اندازهٔ انسان راه‌ها را گم نمی‌کند… انسان‌ها چیزی نیستند جز موجوداتی که راه‌ها را گم می‌کنند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از آنجا که مردها خود را مقید به توضیح احساس‌شان نمی‌کنند، گاهی زن‌ها فرض را بر این می‌گذارند که هیچ احساسی پشت این هدیه نیست و مرد برای دل خودش این کار را انجام داده است. اگر مردی به شما هدیه‌ای داد، با سپاسی که از مهربانی اش می‌گزارید، آن احترامی که شایسته آن است را در حقش بجا آورید. اگر می‌خواهید با شما رفتار درستی داشته باشد، شما هم باید کاری کنید که احساس مهم بودن و خاص بودن داشته باشد. پس هر بار که او کاری را از روی محبت و سخاوت انجام می‌دهد، او را تشویق کنید. در غیر این صورت، او دیگر انگیزه‌ای برای انجام چنین کارهایی نخواهد داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در جریان تحقیقات‌ام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار می‌دهد این است که زن‌ها طوری رفتار می‌کنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در جریان تحقیقات‌ام برای این کتاب موضوعی مرا شگفت زده کرد و آن این بود که مردها عموماً برایشان مهم نیست صورت حساب را پرداخت کنند، بلکه آنچه آنان را آزار می‌دهد این است که زن‌ها طوری رفتار می‌کنند که گویی این کار وظیفه مردهاست و یا اینکه «توقع» دارند مردها این کار را انجام دهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
شخصیت و غرور شامل این نمی‌شود که شما پول را از کجا بیرون می‌آورید. کشوی میز، ساک یا کیف پول. موضوع این نیست که به شما یک کارت اعتباری داده شود یا اجازه داشته باشید از یک حساب خاص پول برداشت کنید. اگر شما برای خود درآمدی داشته باشید، حتی اگر کم باشد، این امکان را به شما می‌دهد که بتوانید:
مطابق قوانین خود زندگی کنید.
با ضرب آهنگ خاص خود حرکت کنید و ناچار نباشید به ساز کس دیگری برقصید.
تصمیم گیری این موضوع که با شما چگونه برخورد شود بر عهده خودتان باشد.
بتوانید آنچه را تحمل می‌کنید و آنچه که تحمل نمی‌کنید را مشخص کنید.
اگر آنچه می‌خواستید را از او دریافت نکردید، بتوانید او را ترک کنید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قبول است، مردان ثروتمند زیادی هستند که دوست دارند یک عروسک باربی در آغوش داشته باشند و امیدوارند بتوانند او را به مرتبه بلند «همسران ِاستِپ فورد» برسانند. اما این مرد، مردی نیست که یک زن با شخصیت و عاقل در پی آن بگردد. و زنی که در کنار چنین مردی می‌ماند نیز زنی نیست که حتی اندک قدرتی داشته باشد یا برای خود شخصیتی قایل باشد. به احتمال زیاد او این زن بی دست و پا را با یک مدل جدیدتر معاوضه خواهد کرد. زیرا از همان ابتدا نیز این زن برایش حکم اسباب بازی را داشته است. آنچه یک مرد خوب و شایسته دوست دارد برای یک عمر نگاه دارد، یک زن قوی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
مهم نیست چه کسی صورت حساب‌ها را پرداخت می‌کند. مهم این است که اگر به شما فشار آمد، آیا توانایی ترک صحنه و ایستادن روی پای خود را دارید یا خیر. اگر چنین توانایی را داشته باشید، او دیگر نمی‌تواند شرایط خود را تحمیل کند. بلکه در ذهنش گزینه‌هایی را بالا و پایین می‌کند که شامل این می‌شود که یا شما را مطابق شرایط خودتان داشته باشد یا اصلاً نداشته باشد. در این صورت است که او می‌تواند احساس کند آقای خانه است. به خاطر داشته باشید که او در دامنه فرمانروایی و عادات خود، باید احساس کند که سلطان جنگل است، اما هرگز هم نباید گمان کند که مرگ و زندگی شما، در دستان اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۱
دو مورد است که به شما بیش از هر چیز دیگری قدرت می‌دهد یک: توانایی انتخاب شیوه زندگی‌تان. دو: توانایی انتخاب نحوه برخورد دیگران با شما. اگر این برخورد بد بود، ناچار نیستید ادامه بدهید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر شما بتوانید از عهده نگهداری خود بر آیید، همه آنچه او به شما می‌دهد از ته دل و از سر شادی خواهد بود. این او نیست که مایه خوشحالی شماست. او زنده بودن شما را تأمین نمی‌کند، اما بخشی از این شادی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر می‌شود و از کودکان نگهداری می‌کند نمی‌شود. هنگامی‌که پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی می‌کند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمی‌کند. زیرا می‌داند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سخت‌تر از کار او. در اینجا مرد تشخیص می‌دهد که کار خودش را به کار زن ترجیح می‌دهد، پس چاره‌ای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او می‌تواند وقت خود را با آن‌ها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمی‌آیند. وقتی شما عاشق می‌شوید خیلی از وسوسه‌ها خود به‌خود از بین می‌روند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذاب‌تر می‌آید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث می‌شود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۸- وقتی می‌خواهید کاری را انجام بدهید که انجام دادنش درست نیست و زن می‌گوید: «من برای این کارها وقت ندارم» ، شما خوشتان می‌آید. بستگی به موقعیت دارد، اما من از زنی خوشم می‌آید که توانایی وصداقت این را داشته باشد که پای خواسته‌ها و باورهایش بایستد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۷- اگر مردی فکر کند که زنی احمق است او را جدی نمی‌گیرد. زیرا برای نظراتش احترامی قائل نیست. اگر زن واقعاً باهوش باشد و کارهایش هم جدی و برای هدفی خاص باشد، در آن صورت من به در کنار او بودن افتخار می‌کنم. احساس می‌کنم چیز با ارزشی در اختیار دارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۴- بله قبول دارم. گاهی اوقات با همسرم دعوا می‌کنم. اما به این معنی نیست که از آزار او لذت می‌برم. فقط گاهی در محل کار روز سختی داشته ام و می‌دانید که، آدم ناراحت دنبال شریک می‌گردد. وقتی او به من اجازه بی احترامی نمی‌دهد، احترامم جلب می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- اینکه در کنار کسی باشی که بدانی از چه چیزهایی خوشش می‌آید و چه کارهایی را دوست دارد در اتاق خواب انجام دهی خیلی خوب است. اما این موضوع پس از مدتی عادی می‌شود. لازم نیست کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهید. فقط کاری را انجام بدهید که تاکنون نکرده اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۲- گمان می‌کنم حتی اگر ازدواج کرده‌اید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری می‌روم، می‌بینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. این‌طور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۲- درست است، مردها رفتار خونسردانه ای دارند زیرا فکر می‌کنند این طرز رفتار، آن‌ها را در چشم زنان جذاب‌تر جلوه می‌دهد. من مردانی را می‌شناسم که تنها برای نگران کردن همسرشان، به زنانی که حتی ذره‌ای هم زیبا نیستند خیره می‌شوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامی‌که خود مرد نخواهد، نمی‌تواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن می‌کند که زن وقت خود را «هدر» می‌دهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آن‌ها را بی اعتبار می‌کنند و آن را «مزخرفات دخترانه» می‌نامند. بسیار مهم است که حرف‌تان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمی‌شنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفت‌وگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساسات‌تان نیز علاقه او را از بین می‌برد.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۵- اصلاً برایم مهم نیست که همسرم مدام بخواهد چیدمان خانه را تغییر بدهد. اما وقتی اصرار دارد مرا تغییر بدهد خسته کننده می‌شود. من زنی را می‌خواهم که در زندگی هدفی برای خود داشته باشد تا تمام انرژی خود را صرف تغییر دادن من نکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۳- من فکر می‌کنم زنانی که کمتر حرف می‌زنند، جذاب ترند. زیرا این کار آن‌ها را مرموز جلوه می‌دهد. اصلاً خوب نیست که در هنگام صحبت، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم که فقط وقت‌مان با هم بگذرد. کیفیت یک رابطه باید مهم باشد نه کمیت آن. اگر زنی ناراحت و یا رنجیده است، مرد باید بدون اینکه زن حتی یک کلمه بر زبان بیاورد، آن را بفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف می‌زند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه می‌گوید و تمامش می‌کند. اما برای یک زن، زمان همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زن‌ها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما می‌خواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و می‌گویید: «مهم نیست عزیزم» کار خراب‌تر می‌شود زیرا آن وقت او فکر می‌کند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
۱- زنی که قلبش را کف دستش نمی‌گیرد، به نظر کمتر احساساتی، و بیشتر جذاب می‌آید. این موضوع باعث می‌شود که رابطه به آرامی و با ملایمت پیش برود. برای نمونه، یک مرد «ناچار است» که سر کار برود. این بدین معنی نیست که او «نمی خواهد» برای زن وقت کافی بگذارد. بلکه یعنی در بسیاری موارد، او «نمی تواند». پس هنگامی‌که که یک زن به شما فضای کافی برای زندگی شخصی‌تان می‌دهد و از این موضوع ناراحت نمی‌شود، شما نیز احساس می‌کنید که زندگی تان با حضور او پربارتر می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زن‌ها معمولاً گمان می‌کنند که مردها با احساسات‌شان «در ارتباط» نیستند و حتی روحشان هم از آنچه در دنیای روابط احساسی می‌گذرد خبر ندارد. از آنجایی که مردها راجع به خودشان توضیح زیادی نمی‌دهند، زن‌ها به طور کامل فرض را بر این می‌گذارند که او «اصلاً از این موضوعات سر در نمی‌آورد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هر از چند گاه به خود یادآوری کنید که: «هی! مردها هم مثل ما انسان هستند» و خود را به جای او بگذارید. بودن در کنار کسی که به جای همسر بودن، دقیقاً مانند مادرتان رفتار می‌کند چندان دل چسب نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارت‌های خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار می‌شود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان می‌کرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که مشکلی وجود داشته باشد، مردها عاشق این هستند که آن را حل (بخوانید: درست، تعمیر) کنند. با غر زدن، شما کاری می‌کنید که انگار مشکل در وجود شماست. اگر می‌خواهید او وسیله ای را در خانه درست کند و او این‌کار را پشت گوش می‌اندازد، خیلی عادی بگویید که درست کردن آن را به برادرتان یا برادر خودش واگذار می‌کنید. مردها متنفرند از اینکه مرد دیگری چیزی را برایشان درست کند. بحث تمامیت ارضی است، انگار که مرد دیگری تهدید به گرفتن خاک آن‌ها کرده باشد. اگر چند بار از او خواهش کرده‌اید که کاری را انجام دهد و او انجام نمی‌دهد، بگویید: «عزیزم ایرادی ندارد، دیگر لازم نیست تو انجامش بدهی، دوستم گفته همسرش می‌آید و آن را انجام می‌دهد» در این صورت کاری که می‌خواهید انجام می‌شود. دقیقاً همان موقع. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست می‌دهید، او فوراً توجه اش جلب می‌شود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه می‌خواهند کنار آن‌ها باشند. هنگامی‌که شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری می‌کند نخواهید، توجه اش جلب می‌شود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کرده‌اید، او به خودش شک می‌کند. «امممممم…چرا وقتی که من هم می‌دانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمی‌دهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامی‌که شما غر نمی‌زنید، در حالی‌که او می‌داند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش می‌آید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه می‌تراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمی‌تواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتن‌تان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانی‌که شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر می‌خندیدید. آنچه فکر می‌کردید را به راحتی بر زبان می‌آوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامی‌که شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام می‌دهی، روی من تأثیر می‌گذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت می‌برد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان می‌دهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش می‌دهد نیز بیشتر می‌شود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتن‌تان نیز در او بیشتر شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر او وجود شما را بدیهی انگاشته و شما را ندیده می‌گیرد، کمی عقب بکشید. بدون هیچ‌گونه توضیحی. اینکار حالت دفاعی او را از بین می‌برد و توجه او را تا حد زیادی جلب می‌کند. شما دیگر آن‌گونه که او تا به حال عادت داشته، واکنش نشان نمی‌دهید. شما دیگر «مامانش» نیستید. حالا توجه او به شما به عنوان یک معشوق جلب می‌شود. اما اگر شما خود را به عنوان آن آدم «قابل اعتماد قدیمی» نشان دهید، او هم شما را مانند مادرش می‌بیند، وجودتان را بدیهی می‌انگارد و برای ادامه حضورتان در زندگی‌اش، تلاشی نمی‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دست‌هایتان خوشتان نمی‌آید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفته‌اید. نیازی نیست که ذهن‌های پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان می‌کنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری می‌کنید. او به سرعت فرض را بر این می‌گذارد که شما او را انحصاراً برای خود می‌خواهید. می‌خواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچه‌دار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی می‌آورد شناخته می‌شود
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمی‌زند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشته‌ای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمی‌دهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیب‌تان می‌کند و نمی‌تواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواس‌تان را به یک یک کارهایی که انجام می‌دهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمی‌کند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامی‌که شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
زنانی که در دیگر زمینه‌های زندگی (بجز عشق) موفق‌اند معمولاً همان کسانی هستند که این جمله را زیاد به خود می‌گویند: من نباید برای قوی بودنم عذر خواهی کنم. سپس هفته بعدش را صرف این می‌کنند که بفهمند چرا هیچ وقت نمی‌توانند یک مرد خوب پیدا کنند. چون یک مرد خوب در پی یک زن خوب است. برای زیرک بودن لازم نیست زنانگی خود را فراموش کنید. همچنین به این معنی نیست که شما تمام مدت ادای مردها را در خانه درآورید. بلکه تنها به این معناست که اجازه نمی‌دهید کسی حق شما را پایمال کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر خیلی واجب است، برای گفتن موضوعی که ناراحت‌تان کرده است، تا هنگامی‌که با او تنها شوید بردباری کنید. آن را خصوصی مطرح کنید نه در جمع. اما اگر موضوع بی اهمیتی است، رهایش کنید تا افتخارش برای او باشد. چه کسی اهمیت می‌دهد؟ یک روباه بی سروصدا خیلی عاقل‌تر از این‌هاست که بخواهد بر سر مسائل ناچیز و کم اهمیت بگومگو کند. به خصوص که اطمینان نیز داشته باشد از این دعوا چیزی عایدش نمی‌شود. حتی از برنده شدن نیز سودی نمی‌برد. یک روباه بی سروصدا قوی است، اما بسیار محتاطانه. او در بازی، از زمین خود دفاع می‌کند اما توپ خراب کن هم نیست. او از «دریافت کردن» نهایت استفاده را می‌برد. شاید به نظر بیاید که دارد قدرت را واگذار می‌کند، اما در واقع و در ادامه این روند، کسی که قدرت نفوذ بیشتری می‌یابد، اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آن‌قدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
وقتی مردی واقعاً از زنی خوشش می‌آید، خیلی برایش مهم نیست که صورت حساب را تقسیم کنند یا نه. او هرگز نمی‌گوید: تو سالاد بوقلمون داشتی و من استیک، پس سهم تو می‌شود… اگر او زن را بپرستد که اصلاً حتی راجع به آن صورت حساب کذایی، فکر هم نمی‌کند. تنها چیزی که راجع به آن فکر می‌کند این است که آن زن را به دست بیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در زمینه عشق و رابطه، مردها نیاز به کمی راهنمایی دارند و راه آن نیز این است که وقتی رفتار خوبی دارند، آن‌ها را ستایش کنید. واژه مورد علاقه مردها؟ «بهترین». حتی اگر بگویید: «عزیزم، تو به بهترین شیوه ممکن آجیل می‌خوری، تا حالا در زندگی ام چنین چیزی ندیده ام»! هم مهم نیست. از واژه «بهترین» استفاده کنید تا همواره توجه تمام و کمال وی را داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
با نگاهی به گسترش فرهنگ پورنوگرافی مشخص می‌شود که چرا استانداردها آن‌قدر غیر واقعی شده‌اند. فیلم‌های پورن، از «صداهای بلند» مصنوعی استفاده می‌کنند.
یک زیرک خود را با قراردادهای بیرونی تعریف نمی‌کند. اما زنانی که زیادی ساده دل هستند معمولاً سرشان گرم رساندن خود به استانداردهای دیگران است. هنگامیکه زنی در بستر حواسش به نقش بازی کردن است، معمولاً فراموش می‌کند که چرا اصلاً آنجاست. این زمانی برای داشتن رابطه جنسی نیست. زمانی برای نقش بازی کردن است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
خوشتان بیاید یا نه، در ابتدای رابطه، هر دو طرف با ظرافت مشغول مذاکره در مورد شرایط رابطه هستند. اگر شما خیلی زود معامله را انجام دهید، قدرت چانه زنی خویش را از دست می‌دهید. یک زیرک به آرامی پیش می‌رود تا بداند آیا اصلاً این مرد کسی هست که او بخواهد معامله‌ای با او انجام بدهد یا خیر. او خود را کوچک نمی‌کند تا نام دیگری به فهرست مرد اضافه کند و برود.
در ابتدا مرد می‌خواهد با شما رابطه جنسی داشته باشد، برایش مهم نیست که چه شغلی دارید یا چه ماشینی سوار می‌شوید. برایش اصلاً مهم نیست که شما برای صبحانه دونات با قهوه می‌خورید و شیری که در قهوه‌تان می‌ریزید باید بدون چربی باشد. پس شما باید او را تغییر دهید.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
در یک‌زوج، تنها یک‌نفر -و نه دونفر- به‌طور کامل نقش‌دارد و دومی با غرولند یا با لبخند، فقط متابعت می‌کند و مقداری از توانایی حکمرانی‌اش را از دست می‌دهد. بنابراین، این‌که هر چیز باید به چه شکلی باشد مهم نیست؛ آن‌چه اهمیت دارد چیزهای موجود است و همین برای شادبودن کفایت‌می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
هیچ‌گاه نمی‌شود به این بهانه که کسی بدون ما نمی‌تواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر این‌که جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپری‌کردیم، خیلی‌خوشحالم. گرچه نسبت به کلمه‌ی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با این‌حال می‌خواهم تو را ترک‌کنم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
می‌آموزم موردعلاقه قرار بگیرم تا دیگر به عشق و محبت دیگران محتاج نباشم، تا سرانجام به جایی برسم فراتر از تمام احساسات و شاید غیر از احساسات… شاید به خود عشق… سرشار از شور و نشاط، یکه و تنها و عاشق عشقی که همه‌جا در دسترس ما قرار دارد؛ بدون آن‌که همچون بیماران به یک نفر محتاج باشم. عاشق آن عشقی که دیگر به هیچ‌کس، نه والدین، نه همسر، نه حتی به خود معشوق وابسته نیست. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشحالم که به حرفم گوش نمی‌کنی. این رفتارت را می‌پسندم، نشانه‌ی آن است که خوب بزرگت کرده‌ایم. به تو یاد داده‌ایم تنها به حرف‌های دلت گوش کنی و بس! در هر حال، راه درست برای فرزندان، هیچ‌گاه راه پدر و مادرشان نیست؛ هیچ‌گاه. دیوانه‌وار کریستین بوبن
من نمی‌دانم چگونه پیوند جسم‌ها تا این‌حد، افکار را معطوف خود می‌سازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیده‌ام انسان می‌تواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمی‌داند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسوده‌خیالی خود می‌نویسم. نمی‌دانم چه برداشتی از حرف‌های من می‌کنید. جوهر را می‌توان خرید؛ اما برای فروش آسوده‌خیالی، هیچ مغازه‌ای نیست. گاهی این آسودگی به‌وجود می‌آید و گاه به‌وجود نمی‌آید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
کودک، همانند قلبی است که تپش‌های سریعش دیگران به وحشت می‌اندازد. همه‌چیز مهیاست تا روزی این قلب از تپیدن بازایستد و شگفت است که این قلب با وجود تمام شرایط سخت، به حرکت ادامه می‌دهد و شگفت‌انگیزتر آن‌که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بگوید: خب، سرانجام وقت اتمامش رسید، در این لحظه و در این سن، دیگر بچه‌ای نیست؛ فقط یک انسان بالغ و عاقل این‌جا نشسته… دیوانه‌وار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آن‌دسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمی‌خیزند، تشخیص می‌دهم و نیز آن افرادی را که ساعت‌های طولانی در رختخواب می‌مانند. از افراد گروه اول می‌ترسم. همیشه از انسان‌هایی که به زندگی خود، حمله می‌کنند، می‌ترسیده‌ام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچ‌چیز مهم‌تر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریع‌تر انجام دهند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار می‌گردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوش‌خراشی شنیده می‌شود؛ زیرا نت‌ها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسان‌ها همین است: تفاوت میان نت‌ها و ضرب‌آهنگ و چیزی غیر از این نمی‌تواند باشد. دیوانه‌وار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوست‌داشتن واقع شوی، بیشتر عشق می‌ورزی… اما نکته‌ی مهم، نقطه‌ی شروع این ماجراست؛ یعنی اولین‌بار که کسی دوستتان داشته‌باشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام می‌تواند مردها را به سوی خود جلب‌کند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقع‌شدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب می‌کند. دیوانه‌وار کریستین بوبن
او راجع به چیزهای دیگری به غیر از مردش نیز شور و اشتیاق نشان می‌دهد
وقتی مرد حس می‌کند که «همه چیز و همه کس» او نیست بیشتر مشتاق او می‌شود. وقتی او سر خود را گرم نگه می‌دارد، دیگر به هنگام در دسترس نبودن مرد احساس رنجش نمی‌کند. مرد دیگر مالک بی‌رقیب و بی چون و چرای ذهن او نیست، جایگاه چندان محکمی ندارد و ممکن است به سادگی فراموش شود.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
او به دنبال مرد نمی‌دود
ماه و خورشید و ستارگان به دور مرد مورد علاقه او نمی‌چرخند. او با مرد بیرون نمی‌رود چون طالع بینی روزانه اش می‌گوید که این سیاره کیوان بزرگ ممکن است از کنار ونوس کوچک او دور شود. او دنبال مرد نمی‌دود تا بداند در چه حال است. یک مرد مرکز دنیای او نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک زنی نیست که با لحنی خشک و خشن صحبت کند. او گستاخ و مبارزه جو نیست. مؤدب اما صریح است. او تقریباً به همان شیوه ای که مردها میان خود با هم رفتار می‌کنند با مردها رفتار می‌کند. مرد نیز با چنین زنی راحت‌تر ارتباط می‌گیرد تا زنی که زیاده از حد شیرین است، یا از همان ابتدای رابطه بسیار احساساتی برخورد می‌کند. یک زن حساس و احساساتی مرد را گیج می‌کند. یک زیرک می‌داند چه می‌خواهد و آن را راحت و مستقیم بیان می‌کند و در نتیجه معمولاً آنچه را می‌خواهد به آسانی به دست می‌آورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
از آنجایی که او هیچ ترسی ندارد، به طرز مسخره ای جاها عوض می‌شود. حالا این مرد است که کم کم می‌ترسد او را از دست بدهد. چون او محتاج نیست، مرد کم کم به او احتیاج پیدا می‌کند. چون او وابسته نیست، مرد شروع به وابسته شدن به او می‌کند. مسیر جاذبه عوض می‌شود، کسی که کمتر به نتیجه رابطه وابسته است، به طور خودکار دیگری را جذب می‌کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
کسی که «آن چیزی که نمی‌دانم چیست» را دارد، رفتار با نشاط و جذابی دارد و به گونه‌ای رفتار می‌کند که انگار به وقایع اطرافش اهمیت چندانی نمی‌دهد. او یک زیرک است که نه تنها «محتاج» مرد نیست، بلکه خیلی وقت‌ها نیز او مرکز توجهش نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را می‌خواهد که نمی‌تواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد می‌کند که به او علاقه‌ای نشان نمی‌دهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه می‌شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک حواسش را در مورد در دسترس بودن جمع می‌کند. او گاهی اوقات در دسترس است و گاهی اوقات نه. اما آنقدر مهربان و مودب هست که اگر مرد واقعا دلش می‌خواهد او را ببیند موقعیت مرد را درک کند و «گهگاه» خود را با شرایط او هماهنگ کند.
ترجمه؟ معنی این رفتار این است که او ۱۰۰% در اختیار مرد نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب می‌شوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمی‌خواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه می‌دهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه می‌رسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زن‌ها در آن لب به شکایت باز می‌کنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمی‌گذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲
زنانی که مردها را وادار می‌کنند تا به خاطر آن‌ها از سختی‌ها و موانع گذر کنند، همیشه هم موجوداتی استثنایی نیستند، بلکه معمولاً از آن دسته زن‌هایی هستند که توجه بیش از اندازه نشان نمی‌دهند.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک از متفاوت بودن نمی‌هراسد. به همین خاطر هرگز بازیچه دست کسی نمی‌شود و یا به صف مرواریدهای دور انداخته شده اضافه نمی‌شود. او کارهای نامتناسب با شأن و شخصیت خود انجام نمی‌دهد و اجازه نمی‌دهد که مرد او را تنها برای سوء استفاده بخواهد. از اینکه ۳۰ ساله یا ۴۰ ساله شود نمی‌ترسد. او هر سنی که داشته باشد احساس بهترین بودن دارد. او خود را با معیار سنی رسانه‌ها تعریف نمی‌کند. او به خاطر اینکه دیگر ۱۸ ساله نیست احساس معیوب بودن یا از رده خارج شدن نمی‌کند. او چه مجرد باشد چه متأهل یا بیوه، احساس خوبی در مورد خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
هنگامی‌که زنی به شخصیت خود ایمان و باور دارد، از بر زبان آوردن آرای خود در مقابل دیگران و یا ایستادگی بر آن‌ها نمی‌هراسد. او ظاهر خاص خود را دارد، سلیقه خود را دارد، شخصیت خاص و جذابیت ذاتی خود را دارد. یک مرد چیزی را می‌خواهد که هر روز نمی‌تواند ببیند. مهم نیست که موهای این زن قرمز باشد یا بور، او زنی را می‌خواهد که فکرش متعلق به خودش باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب می‌شود که مدام مرد را‌تر و خشک می‌کند و به او احساس امنیت بیش از حد می‌دهد. حوصله مردها خیلی آسان سر می‌رود. به همین دلیل است که بیش از حد پیش‌بینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث می‌شود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختی‌ای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۷
تنش و هیجانی که با حضور یک زیرک خود را با ظرافت نشان می‌دهد، به مرد احساسی مبهم از وجود خطر می‌دهد. اینک او اطمینان گذشته را به خود ندارد زیرا با زنی روبه‌روست، که چون موم در دستان او نرم نیست.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو می‌کند» و آن‌ها را بزرگ نمایی نمی‌کند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام می‌گذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آن‌ها فکر می‌کنند زنی که عصبانی می‌شود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان می‌دهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او می‌دانند و یا سریع این استدلال را می‌آورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتی‌که طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این می‌گذارد که او لابد می‌داند چه می‌کند و حتماً می‌داند که چه چیز را می‌خواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
داشتن حس شوخ طبعی به معنای چیزی بیشتر از پیدا کردن و بر زبان آوردن یک جمله خنده دار است. با این کار نشان می‌دهید که از اعتماد به‌نفس بالایی برخوردارید. این موضوع به دیگران نشان می‌دهد که شما با خود و شخصیت خود راحت هستید و به مرد نیز نشان می‌دهد که شما سراسر انرژی هستید. اما هدف این نیست که شما تبدیل به یک کمدین لوس و پر حرف شوید. این کار هیچ نتیجه‌ای ندارد زیرا او گمان خواهد کرد که شما برای جلب توجه او دارید زیاده از حد تلاش می‌کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
نخستین کاری که برای بازگرداندن آن جرقه جذابیت اولیه لازم است انجام دهید این است که تمرکز و انرژی خود را دوباره به سمت خود برگردانید. یک زن باید بتواند همان‌گونه که در اول رابطه، علایقش را خارج از دنیای مرد جست‌وجو می‌کرد، باز هم تمرکز و توجه‌اش را بر خود و دنیای خود بگذارد. زن‌هایی که علایق جالب و فعالیت‌های مخصوص خود را دارند معمولاً برای مردها جذابترند. حتماً لازم نیست این فعالیت‌ها مورد علاقه مردها نیز باشند. همین که زن از این فعالیت‌ها لذت ببرد کافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب می‌کند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس می‌کند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیت‌های روزانه خود را کنار می‌گذارد، مرد کم کم به این نتیجه می‌رسد که زن آن‌قدرها هم که او گمان می‌کرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود می‌آید که زن یک بار اضافی است.
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
«موضوعی که در مساله برابری زن و مرد مهم است، این نیست که با شما دقیقاً به همان صورت که با مردها رفتار می‌شود رفتار شود، بلکه مهم این است که شما با «خودتان» همان رفتاری را داشته باشید که با مردها دارید»
مارلو توماس
زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك مي‌شوند) شری آرگوو
خوشگلی یه چیز دیگه‌س که اونم می‌فروشن. در مورد این‌که خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم می‌گیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه می‌خواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی می‌رسه که نمی‌دونین کی هستین. چیزی‌که من می‌خوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر می‌رسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شده‌ین. آدمای زیبا زمان صرف می‌کنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب می‌شناسن و می‌دونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر می‌شن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا می‌خوان. اونا می‌خوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیش‌تر و بیش‌تر خرید می‌کنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنس‌های اونا رو می‌خریم و می‌پوشیم و می‌رونیم و لبامونو اون‌جور که اونا به‌مون می‌گن تکون می‌دیم، اما این برای ما عشق نمی‌آره، واسه این‌که هیچ‌کدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه می‌خواین دوست‌داشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفی‌شدنه. شما نمی‌تونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعی‌تری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوست‌داشتن؛ جوری‌که خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ این‌که خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگه‌ای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگری بیش‌تر در مورد احساسیه که شما دارین تا این‌که ظاهرتون چطور به نظر می‌رسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمی‌ده خودِ واقعی‌تون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا می‌کنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیش‌تر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفی‌شدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگه‌ای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی می‌فروشن. شرکت‌ها می‌دونن مردم خیلی دل‌شون می‌خواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق می‌خوان. اونا می‌دونن که عشق رو نمی‌شه فروخت، واسه همین با خودشون فکر می‌کنن «چطور می‌تونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنس‌های ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان می‌دیم که این جنس‌ها اونا رو اغواگر می‌کنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی می‌کنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهی‌های تبلیغاتی‌ای که می‌بینین، داستانایی‌ان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپری‌مو یا کفشیه که اونا می‌فروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب می‌شناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمی‌کنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگه‌ای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و می‌دونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزی‌که درونش اتفاق می‌افته، اعتماد داره. ترس‌هاش، عصبانیت‌اش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی می‌شه، می‌دونه چطور به‌شکل درستی عصبانیت‌اش رو نشون بده. وقتی‌ام خوشحاله همین کار رو می‌کنه: درست‌نشون‌دادن. اون خودِ واقعی‌شو مخفی نمی‌کنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون می‌دونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همون‌طور که خدا خلقش کرده، همون‌قدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادق‌ان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمی‌تواند اشتباه باشد. اما چطور چیزی‌که همیشه به ابزاری‌بودنِ زن‌ها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل می‌زنند و منتظر قضاوت‌اند. قضاوت‌کردن از توجه مهم‌تر است. این لحظه، لحظهٔ حساسی‌ست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چه‌جور زن‌هایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، می‌تواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظه‌ها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه می‌کنم و به خاطر می‌آورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستان‌هایی‌ست برای گفتن.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را می‌شنوم که چیزهایی می‌گویم؛ نه چیزهای احمقانه‌ای که از فیلم‌ها یاد گرفته‌ام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوش‌گرفتن یاد گرفته‌ام. حرف‌های درونم را به زبان می‌آورم. اما لحظه‌ای که کریگ مرا کنار می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد، می‌ترسم و احساس می‌کنم دارد مقایسه می‌کند. توی ذهنم به او می‌گویم «اگه الان این‌جا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زن‌های دیگه‌ست، قسم می‌خورم که دیگه هیچ‌وقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم این‌جا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. می‌دانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرف‌های درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین می‌گویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو می‌ترسونی. همین‌جا بمون، همهٔ تو!» او را به‌سمت خودم می‌کشم. هر دو از تنهایی درآمده‌ایم و با هم‌ایم. کریگ با آن زن‌ها و شکلِ اغواگرانه‌شان نیست. او این‌جاست، با من، با شکلِ اغواگرانه‌ام. بعد از همهٔ این‌ها، دوباره تلاش می‌کنم. من هنوز این‌جام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام می‌آید سمتم. یکهو متوجه می‌شوم که هر دومان داریم از ترس می‌لرزیم. به این فکر می‌کنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه می‌کنم. پرنده‌ها دارند آواز می‌خوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بی‌صدا به خدا التماس می‌کنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش می‌کنم! کمک‌مون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، می‌ترسم همه‌چی واسه همیشه تموم شه. خواهش می‌کنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق می‌کشم. من این‌جام، توی بدنم. خودم را به خاطر می‌آورم.
و معجزه‌ای که اتفاق می‌افتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمی‌شود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، می‌توانم بی‌خیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده می‌کنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آن‌چه که دارم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زن‌های بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیده‌شده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسران‌مان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیب‌غریب و کفش‌های پاشنه‌بلند و خم‌شدن روی میز استخر و چیزهای ناراحت‌کنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاه‌کردن به آینه می‌کند؛ عوضِ این‌که به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزی‌ست که تاجرها به من می‌گویند و من آن‌چه را که می‌فروشند، می‌خرم. بیست سال سعی کردم آن‌طور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزی‌ست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. می‌خواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم می‌آید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشم‌های قهوه‌ایِ کریگ نگاه می‌کنم و حس سبک‌سری بهم دست می‌دهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا این‌که چیزی درونم تغییر می‌کند. یکهو حس می‌کنم دلم می‌خواهد کریگ را ببوسم. نمی‌توانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع می‌کند به مضطرب‌شدن. مطمئنم نمی‌توانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازی‌ست برای چیزهای بیش‌تر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میله‌هایی‌ست که ساخته‌ام تا امنیت داشته باشم. حس می‌کنم دارم تجزیه می‌شوم. من دیگر توی چشم‌هایم، توی چشم‌های کریگ، یا توی فاصلهٔ بین‌مان نیستم. من برگشته‌ام به درونِ خودم. اما به جای این‌که آن‌جا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت می‌کنم و اجازه می‌دهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. می‌گویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما می‌ترسم، چون نمی‌خوام پیش‌روی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ممنونم که اومدی. چیزِ دیگه‌ای ازت نمی‌خوام. فقط یه دقیقه پیشم باش.» بعد دست‌هایش را باز می‌کند و من می‌روم توی بغلش. آرام بغلم می‌کند؛ پس کلی فضا دارم تا نفس بکشم. بعد از چند لحظه کاملاً رهایم می‌کند و این منم که می‌توانم تصمیم بگیرم کِی بغل تمام شود. من هم رهایش می‌کنم، روندِ بغل‌کردن‌مان زیادی رمانتیک نیست، اما امن است. ما هر دو مراقب هم‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من این‌جام کریگ! این خودِ واقعیِ منه. خودِ واقعیِ من نوع بغل‌کردن‌تو دوست نداره. ترجیح می‌دم به‌خاطر کسی‌که واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا این‌که به‌خاطر کسی‌که نیستم، دوسم داشته باشی.»
هنوز توی فکرهام غرقم که کریگ می‌گوید: «منطقیه که همچین حسی داشته باشی. خیلی می‌ترسم که از دستت بدم. هر روز با این ترس زندگی می‌کنم که یه روز ترکم کنی. من فقط می‌خوام بهت بچسبم. باید به جای گرفتنت، بهت می‌گفتم که چه حسی دارم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌دونم داری سعی می‌کنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوست‌داشتن نمی‌ده. من می‌خوام به محبت دعوت شم، نه این‌که به دام‌ش بیفتم. وقتی منو بغل می‌کنی، حسِ بی‌میلی دارم و اذیت می‌شم. بعدش، واسه انجام کاری که تو می‌خوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست می‌ده. این روند واسه هیچ‌کدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیم‌پیچی احترام بذاری. تو نمی‌تونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. این‌جوری احساس می‌کنم منو توی تله انداختی و نمی‌تونم فرار کنم. این‌جوری قدرتِ منو می‌گیری. من از تو کوچیک‌تر و کم‌زورترم و نمی‌خوام هر بار که بغلم می‌کنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهم نیست چه احساسی دارم، مهم این است که دیگر تظاهر نمی‌کنم. احساسِ این لحظه‌ام، ترس و درعین‌حال عصبانیت است. یک زن حق دارد سگش را برای قدم‌زدن بیرون ببرد؛ بدون این‌که حضور غریبه‌ای آزارش بدهد. احساس می‌کنم از «ترسیدنِ از مردها» خسته شده‌ام. پس همان‌جا، توی پیاده‌روی جلوی خانه‌ام، پذیرای یک به‌هم‌پیوستگی می‌شوم. به جای برگشتن و رفتن، مصمم و با تمام توانم، به چشم‌های آن مرد زل می‌زنم و با دست چپم به او اشاره می‌کنم و با صدای بلند می‌گویم: «نه. این کار رو نکن! این کار رو نکن! با من این کار رو نکن!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش می‌گوید که این‌جا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او این‌جاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجع‌به نیازداشتن به اعتقادی صحبت می‌کند که نه بسته و ستیزه‌جو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوست‌های مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت می‌کند، این‌که هر کدام حکمت و دانایی دارند و این‌که او چطور نیازمند حکمت آن‌هاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیون‌ها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش می‌کند، هشدار می‌دهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره می‌کنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشب‌اش با نور شمع می‌گوید که به نوجوان سیاه‌پوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمی‌داند، بلکه آن‌را نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگ‌بودنِ نژادپرستی معنا می‌کند. او به حضار سفیدپوست التماس می‌کند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. به‌شکل بی‌رحمانه‌ای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه می‌شوم که کشیش وقتی به خدا اشاره می‌کند، هرگز از ضمیر استفاده نمی‌کند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گویم که ما می‌توانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسین‌برانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساس‌مان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوست‌داشته‌شدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخاب‌مان این باشد که خودِ واقعی‌مان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب می‌بینیم. پنهان‌شدن درد دارد، علنی‌بودن هم همین‌طور. دردِ علنی‌بودن کم‌تر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناخته‌نشدن، آسیب‌زننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکم‌تر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساس‌بودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من می‌فهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بوده‌ام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگ‌شدن ناخوشایند است. شفای من پوست‌انداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همان‌طور که در بُعد حقیقی‌ام عریانم. هنوز آن‌قدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستاده‌ام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیک‌خواه و کامل؛ نه نیازمندِ کامل‌شدن. فرستاده شده‌ام تا بجنگم؛ برای هر چیزی‌که ارزش‌اش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژه‌رفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشم‌هایی بینا، برای ایستادن توی خرابی‌ها، و باورِ این‌که قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قوی‌تر از تاریکی‌ست. حالا دیگر اسم خودم را می‌دانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر می‌آورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر می‌کردم آیا ارزش دوست‌داشته‌شدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد می‌آورم. این‌که مریم مقدس و خانواده‌ام جواب سؤالم را این‌طور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسی‌که آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آن‌را به‌عنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید این‌را هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که این‌را به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر می‌کنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمی‌دونم که باهات می‌مونم یا نه، نمی‌دونم دوباره بهت اطمینان می‌کنم یا نه، اما می‌تونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«می‌تونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفته‌ام. من یاد گرفته‌ام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضب‌اش می‌سوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر می‌کنم، یادِ این می‌افتم که چِیس به من می‌گوید «مام» ، تیش می‌گوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم می‌کند. من هیچ‌وقت نخواستم به‌خاطر این موضوع آن‌ها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیده‌ایم. و هر روز دروغ‌ها را باور کرده‌ایم: «همیشه شاد باشید! از رنج‌ها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما می‌آد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهات‌تون، بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
می‌دانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه می‌دهیم سوختنِ رنج‌هامان را احساس کنیم یا می‌گذاریم کسی‌که عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگی‌مان را با نادیده‌گرفتنِ رنج‌هامان گذراندیم، اما آن‌ها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حمل‌شان کنیم، آن‌ها را روی دوش آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، انداختیم.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگی‌اش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سخت‌مان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر می‌کند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر می‌کنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچ‌کدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شده‌ایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سگ و بچه‌ها مثل هم‌اند. راحت می‌توانم عاشق‌شان شوم، چون به من آسیب نمی‌رسانند. آدم‌بزرگ‌ها این‌طور نیستند. آدم‌بزرگ‌ها خطرناک‌اند. هنوز هم دلم می‌خواهد عشق بزرگسالانه را تجربه کنم. یک عشق پرهیجان، حقیقی، و مقدس می‌خواهم. می‌خواهم یاد بگیرم که چطور با بدنم عاشق یک مردِ خوب شوم. این همان چیزی‌ست که می‌خواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر عشق یک فضاست حتا اگر یک فضای مقدس می‌خواهم آن‌جا زندگی کنم. تصمیم می‌گیرم برای مدت طولانی‌ای ننویسم و همان لحظه خوابم می‌بَرَد. نیاز دارم زندگی کنم، نه این‌که آن‌را خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندیِ من، به سمتم بیاید. به هر چیزِ واقعی‌ای که برای خودم و خانواده‌ام اتفاق می‌افتد، نیاز دارم، نه به اتفاقاتِ توی داستان. سعی نمی‌کنم با فکرکردن به آن کنترل‌اش کنم. این قصه نیست، این زندگیِ من است. این آدم‌ها شخصیت‌های داستان نیستند. باید پیش بروم و زندگی کنم، نه این‌که بنویسم‌اش. دیگر نمی‌خواهم خودم را با پروازکردن و شیرجه‌زدن در آن مخفی کنم. باید کنار آن فرود بیایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان‌بودن توی این دنیا بدون بردباری مثل بازیِ بیلیارد است، بازی‌ای که نتوانستم برنده‌اش باشم. اما به جای این‌که بفهمم دنیا مشکل دارد، فکر کردم خودم مشکل دارم. تصویری از خودم ساختم، خُردشده و شکست‌خورده. من خُرد شدم. من شکستم. به این فکر می‌کردم که باید فوق‌العاده و شاد و بی‌عیب باشم و چون نیستم هرگز نباید خودم را به دیگران نشان بدهم. فقط باید یک مخفی‌گاهِ امن پیدا کنم و بعد از آن، در فرصتی که بتوانم، از خودم و دنیا کناره‌گیری کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز می‌شود و چشمم به خانمی با کت‌شلوار شیک سفید می‌افتد، تازه به خودم می‌آیم. هر دو به هم خیره می‌شویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیش‌تر از این‌که ظاهر گرمی داشته باشه، حرفه‌ای به نظر می‌رسد. آرایش ندارد و این باعث می‌شود بیش‌تر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر می‌گیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشته‌ام. زنِ روبه‌رویم را خوب نگاه می‌کنم و دو چیز دستگیرم می‌شود؛ هم از او خوشم می‌آید و هم از او می‌ترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین می‌آورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همه‌چیز را به او بگویم، می‌تواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم می‌تواند. اما اگر تشخیص‌اش این باشد که باید به زندگی‌ام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشک‌های زیادی رفته‌ام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر می‌کردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیه‌ای‌ام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگی‌ام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر می‌کنم. می‌خواهم سالم باشم. نمی‌دانم چطور، اما این چیزی‌ست که واقعاً می‌خواهم. احساس می‌کنم قلبِ آسیب‌دیده‌ام را قبل از این‌که از کار بیفتد، جراحی کرده‌ام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. این‌جا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمده‌ام که بگویم تسلیم‌ام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا می‌بردمش و فریاد می‌زدم «من این‌جام! کمک! خواهش می‌کنم کمکم کن! خواهش می‌کنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیبایی‌م می‌کردم. مدام خودمو تغییر می‌دادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمی‌دونستم تازه مثل بقیه شده‌م. دارم سعی می‌کنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمی‌کنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج می‌کنم یا دیگه هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم. کوتاهیِ موهام به‌خاطر هیچ‌کس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شده‌م. دارم خودمو از ساده‌ترین نیازهام محروم می‌کنم. می‌دونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمی‌گردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کرده‌ن، فراموش کنم. نمی‌خوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناخته‌م. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی شن‌ها می‌نشینم و به زوجی که دیشب از تلویزیون دیدم، فکر می‌کنم. از خودم می‌پرسم یعنی زندگیِ من و کریگ هم مثل آن‌هاست؟ یعنی سیم‌کشی‌مان ایراد دارد؟ می‌دانم که نمی‌توانم به زندگیِ زناشویی‌ام برگردم، به دیوارهای تزئین‌شدهٔ زیبا خیره شوم و تظاهر کنم که اوضاع مرتب است. با خودم می‌گویم اگر ترک‌اش کنم، از کجا معلوم که سیم‌کشیِ بدم را با خود نَبَرم؟ یعنی لازم است دیوارهایم را خراب کنم و از نو سیم‌کشی کنم؟ این همان کاری‌ست که کریگ پیش روان‌شناس‌اش می‌کند؟ سیم‌کشیِ دوبارهٔ خودش؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم کریگ می‌تواند دوباره خودش را سیم‌کشی کند یا نه، ولی می‌دانم که اگر نتوانم سیم‌کشی‌ام را درست کنم، مهم نیست وارد چه خانه‌ای بشوم؛ دراین‌صورت آن‌را هم خواهم سوزاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همه‌چیز توی این خونه اشتباه سیم‌کشی شده. دیوارا خوب به نظر می‌رسن، ولی زیرشون این‌طور نیست. پیشنهاد می‌کنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیم‌کشی کنین، یا این‌که بفروشین‌اش و از این‌جا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگه‌ای بشه.» چهرهٔ زن آشفته می‌شود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکس‌های خانوادگی‌شان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره می‌شود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئین‌شده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که می‌توانند کل خانه‌اش را ویران کنند. من حال او را خوب می‌فهمم.
زن می‌گوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از این‌جا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.»
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی‌اوقات عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از انرژی یا پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آن‌ها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را می‌ترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان می‌آورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کشد، و فکر می‌کند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمی‌ست که می‌گیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاش‌های او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت می‌کند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفته‌ام امکان ندارد که عشق‌اش را بپذیرم، ولی بااین‌وجود او همچنان به من عشق می‌ورزد. در این عشق، معامله‌ای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمی‌دهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوت‌کردنِ خودم دست می‌کشم، چون یاد می‌گیرم که تصمیم‌گیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه به‌شدت شخصی‌ست و معمولاً برای هیچ‌کسِ دیگر قابل‌توجیه نیست. خدا با آدم‌ها مستقیم صحبت می‌کند، و یکی‌یکی. پس فقط گوش می‌دهم و از دستورالعمل‌ها پیروی می‌کنم. وقتی هم به حل‌وفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه می‌برم. آن‌جا، هیچ‌کس نمی‌تواند دردهای مرا بدزدد یا دانش‌ام را مسموم کند. آن‌جا، خودم تعیین‌کنندهٔ داستان زندگی‌ام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اندوهِ من دیواری‌ست محکم در مقابلم. می‌خواهم آن‌را ویران کنم، از آن بالا بروم، یا یکی‌یکی آجرهایش را پایین بیندازم. به تقلا افتاده‌ام که به‌سمت دیگرِ آن برسم تا ببینم چه چیزی در ادامهٔ مسیر انتظارم را می‌کشد. اما دیوار از جایش تکان نمی‌خورد، اجازه نمی‌دهد از آن بالا بروم یا به آجرهایش دست بزنم. فقط می‌گذارد به آن تکیه بدهم، خسته. اندوه چیزی نیست جز یک انتظار دردناک، یک صبر وحشتناک. اندوه نمی‌تواند ویران شود. نمی‌توان از آن بالا رفت، به آن غلبه کرد، یا شکست‌اش داد. فقط می‌توان بیش از آن دوام آورد. برای بقا باید تسلیم دیوار شد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد، می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهی‌اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب‌دیده و خودِ نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسی‌که در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رسانده‌ام، اما از طرفی هنوز نماینده‌ام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیب‌دیدهٔ درونم را پنهان کنم و نماینده‌ام را به دنیای بیرون بفرستم. او می‌تواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوری‌که انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، می‌توانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیب‌زننده. نه به‌خاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیب‌ها برای همه‌ست. از رنج‌ها فرار نکنید، اونا به دردتون می‌خورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ به دوره‌های روان‌درمانی می‌رود. ما به‌ندرت با هم صحبت می‌کنیم. دیگر به هم ابراز علاقه نمی‌کنیم و دیگر حتا به رابطهٔ جنسی هم اشاره‌ای نمی‌کنیم. نمی‌توانم درونم را برای کسی آشکار کنم که به او اعتمادی ندارم، پس خودم را به روی کریگ می‌بندم. مراقبت از بدن و قلبم حالا به عهدهٔ خودم است. من و کریگ به شُرکای کاری تبدیل شده‌ایم و کارمان بزرگ‌کردن بچه‌هاست. در برخورد با هم مؤدبیم، همان‌طوری که باید باشیم.
و البته، این پایانِ ماجرا نیست.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ پدر و مادر خوبی هستیم، اما دوست یا عاشق‌ومعشوق خوبی برای هم نیستیم. فکر می‌کنم نکند به‌خاطر این است که من مردِ اشتباهی را انتخاب کرده‌ام یا کریگ زنِ اشتباهی را انتخاب کرده است؟ شاید هم چون اصلاً همدیگر را انتخاب نکرده‌ایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کرده‌ام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر می‌کنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آن‌چه انتظارش را داشتیم، برای‌مان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر می‌کردم این‌ها با ازدواج، خودبه‌خود و به شکلی جادویی سراغ‌مان می‌آیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زن‌وشوهری، صورت خارجی به خود نمی‌گیرد، می‌خواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچ‌کدام از استراتژی‌های ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمی‌دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالی‌که بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامه‌دادن است؟ می‌ترسم از این‌که امروز بعد از این‌همه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکرده‌ایم؟
همه‌چیز روبه‌راه می‌شود؛ این‌را در سکوت، به هر سه‌مان می‌گویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق می‌افتد.
جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنی‌ست برای تمرینِ انسان‌بودن. هم‌زمان با پخش یک آهنگ، می‌توانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حس‌شان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها می‌رسد و همه‌جا ساکت می‌شود، از نو آن‌را پخش می‌کنم. و این‌طور است که حس می‌کنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقی‌ام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوت‌های خوفناکِ زندگی را پذیرفته‌ام: دعوت به حس‌کردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کم‌کم چیزی شبیه شادیِ روبه‌رشد در درونم احساس می‌کنم. این شادی مرا وادار می‌کند که از جایم بلند شوم و شروع کنم به رقصیدن. من توی اتاق‌خوابم با امی و امیلی می‌رقصم. هیچ‌کس در حال تماشای من نیست، و این یعنی نقش بازی نمی‌کنم. من فقط دارم می‌رقصم. می‌چرخم، می‌چرخم، می‌چرخم. با خودم. برای خودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی معمولاً باعث می‌شود احساس کنم بی‌ارزش‌ام و کسی مرا نمی‌خواهد؛ شبیه لحظه‌ای که به عکسی از مهمانی‌ای که به آن دعوت نشده‌ای، زل می‌زنی. اما حالا احساس می‌کنم که به من توجه شده و نیرویی مرا به خودش نزدیک کرده. در این لحظه حس می‌کنم که موسیقی پُلی‌ست میان این دو زن و من. احساس آرامش می‌کنم. دختران نیلی به من قول می‌دهند که احساس‌کردن از اطمینان‌داشتن بهتر است. آن‌ها اصرار دارند که ثابت کنند غم من تازه نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه می‌کنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااین‌حال حس می‌کنم قلبم متورم شده و کُلِ سینه‌ام را دربرگرفته، اما درد نمی‌کند و به من آسیبی نمی‌رساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه می‌کنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایش‌گر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیده‌ام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر می‌کنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، می‌دانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون این‌که مرا بترساند. روبه‌رویش می‌نشینم و دلم می‌خواهد برای همیشه آن‌جا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمع‌های دعا. نمی‌دانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحال‌حاضر می‌توانم حس‌اش کنم. او واقعی‌ست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
زندگی و عشق، بیش از توانایی‌ام از من انتظار دارند. همه‌چیز اندوهناک و دردآور است. نمی‌دانم مردم چطور آمادهٔ پذیرشِ این‌همه اندوه و درد می‌شوند. من برای این‌همه درد آماده نیستم. باید کاری کنم که این‌همه درد و اندوه را احساس نکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمی‌گرداند، بلکه خستگی‌ست، تنهایی‌ست، این‌که دیگر چیزی از پهلوان‌پنبه‌گی‌اش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچ‌وقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را می‌ترساند. وقتی بچه، کلمه‌ی جدیدی به زبان می‌آورد و کسی نیست تا همراه با او شگفت‌زده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگی‌اش را می‌خواد؛ پس به حفره‌ی عمیق زندگی‌اش خیره می‌شود، آهی می‌کند و فکر می‌کند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژه‌ی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما آدم‌های اطراف‌مان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را خودِ واقعی‌مان را پیدا کردیم که با همهٔ ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آن‌ها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم… و حقیقت این بود: «نه، اصلاً حالم خوب نیست.» اما هیچ‌کس نمی‌دانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راه‌های دیگری برای بیان آن پیدا کردیم… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه می‌مونه. کاری که من و جو با هم می‌کردیم، درست همین‌جوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباب‌بازی بود برای پیش‌بُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر می‌رسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفته‌م دوست‌دختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. این‌جور رابطه‌ای به آدم احساس بچه‌بودن می‌ده. شبیه بچه‌گربه‌هایی که مشغول بازی و چنگ‌انداختنِ همدیگه‌ن و اسبابِ بازیِ همو فراهم می‌کنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون می‌رونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفته‌م: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اون‌چیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگه‌ای فکر می‌کردم و لحظه‌شماری می‌کردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمی‌دونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و این‌که اصلاً اهمیتی می‌ده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آن‌ها با هم بازی می‌کنند، اما بازی به «ازدست‌دادنِ خودآگاهی» و باهم‌بودن به «احساس تعلق» نیاز دارد. من هیچ‌کدام‌شان را ندارم، پس نمی‌توانم به آن‌ها ملحق شوم. من یک ماهی نیستم. من سنگین و تنها و جدامانده‌ام، مثل یک نهنگ. برای همین است که همیشه به مبل چسبیده‌ام و فقط نگاه می‌کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این شرح‌حال واقعاً دربارهٔ این نیست که چطور ملتن رابطه‌اش را با همسرش از نو می‌سازد؛ این کتاب دربارهٔ این است که چطور ملتن رابطه‌اش را با خود از نو بنا می‌کند. در مورد زنی‌ست که می‌گذارد پیام‌های جنسی‌ای که تمام زندگی‌اش را احاطه کرده‌اند، رهایش کنند تا بتواند با کامل‌ترین و قابل‌اعتمادترین بخشِ خودش دردودل کند. به‌شدت نیروبخش… به‌شدت گیرا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج، ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی‌که رنج می‌کشد می‌گوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خود درونش به خود بیرونش فرمان داده واژه‌ی «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: «خوبیم.» دیگران فکر می‌کند خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی این‌طور نیست. او دو تکه‌ی خودش را می‌گوید: خود آسیب‌دیده و خود نماینده‌اش. نماینده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است. رنج، یک زن را دو تکه می‌کند تا کسی را داشته‌باشد که برایش درددل کند؛ کسی که در دل تاریکی، کنار او بنشیند، حتی وقتی دیگران -همگی- تنهایش بگذارند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستاده‌ام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچه‌اش در درون من رشد می‌کند. با تمام این‌ها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همین‌طور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یک‌جور ادامه‌دادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
می‌گوید: «می‌دونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوم‌مون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمی‌اش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش می‌کنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از این‌ها به او نیاز دارم. می‌گویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی می‌تونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمی‌خواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدم‌های اطرافمان را می‌دیدیم که لبخند می‌زدند و تکرار می‌کردند: «من خوبم! خوبم! خوبم!» و ما خودمان را -خود واقعی‌مان را- پیدا کردیم که با همه ی ظاهرنمایی‌ها نمی‌توانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می‌گفتیم و حقیقت این بود: «نه، اصلا حالم خوب نیست!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبان‌هایش وحشی باشند زندانی است که از آن‌جا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آن‌جایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسان‌های دیگر جدا نمی‌کند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک می‌کند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر می‌رود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتاده‌ای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد. هیچ چیز همچون بردگی و اسارت به زندگی معنا نمی‌دهد. چون در آن هنگام انسان برای آزادی در پیکار بزرگی است. اما هیچ چیز هم مانند آزادی معنای زندگی را به مخاطره نمی‌اندازد. در آزادی است که انسان شیدایی و سرگشتگی و آرزوی خودش را به خاطر معنی از دست می‌دهد. گویا انسان آزاد باید انسانی تهی از معنی باشد. اما عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند. بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز بر آن باور نبوده‌ام تکه‌های کوچک هنگامی که به هم متصل می‌شوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگ‌تر می‌سازی آن‌چیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همین‌طور است؛ موج‌های عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من از هزاران روح صحبت می‌کنم که نمی‌دانیم از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم… از رازها صحبت می‌کنم، از قفلی بزرگ، از دیواری قطور که نمی‌گذارد به آن معنی برسیم… من از زمانی که این نام را با خود داشته‌ام به تمام آن اسراری فکر می‌کنم که دور و برم را فراگرفته‌اند. آن رازهایی که کوچکند اما بر زندگی ما قفل بزرگی زده‌اند… از مصیبتی عظیم‌تر از مصیبت‌های دیگر حرف می‌زنم… مصیبت این‌که ما در باره خودمان هیچ نمی‌دانیم… نه، من و تو هیچ در بارهٔ خودمان نمی‌دانیم… چه کسی می‌گوید محمد دل‌شیشه دوباره تکرار نمی‌شود. چه کسی می‌گوید من یک روز صبح که از خواب برخاستم کس دیگری را مثل خود در برابرم نبینم؟ چه کسی می‌گوید ما مردمانی که همدیگر را تکرار می‌کنند نیستیم؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دروغ است که انسان‌ها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شده‌ایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل این‌که زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل این‌که در جای دوری کسی نمونه‌ای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگی‌ای که هر چیزی در عمر ما رخ می‌دهد پیش‌تر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگ‌تر‌ی گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمی‌رساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از درد‌های او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعه‌ای به جا می‌گذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده می‌شود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر می‌گذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسله‌ای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در این‌جا در این دریای بیکران گم شده‌ایم و به جایی نمی‌رسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوه‌ای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر می‌گذارد بر گل‌ها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده می‌شود، بخشی از این سلسله طویل و حلقه‌ای از این زنجیره بی‌انتهاست. هر وقت حلقه‌ای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند می‌خورد. هر وقت حلقه‌ای می‌افتد، چهره تمام حلقه‌های دیگر و جایگاه آن‌ها در زنجیر دگرگون می‌شود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه می‌دهد… غیاب انسان می‌تواند مجموعه‌ای از حیات را نابود کند. می‌تواند جغرافیای ارتباط‌ها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مرده‌ای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستاره‌ای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمی‌کند. حالا کی می‌داند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس می‌شود؟ چه کسی می‌داند کی و در کجا یکی از خاکستر ما می‌بالد و می‌بیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان چه می‌داند چه کسی صدایش می‌زند؟ انسان باید همیشه آماده باشد، باید گوش به زنگ نجواهای طبیعت باشد. انسان جز خدمتگزار بزرگ این دنیا چیز دیگری نیست. کسی در این جهان مسرور است که به معانی آن گوش بدهد و درکش کند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دیگر نترس، نه، پسرم نباید از این ظلمات که در توست بهراسی. نباید ناامید باشی. سوسویی از روشنایی در تو به وجود خواهد آمد، آن‌گونه که قادر خواهی شد با بوییدن دو میوه، میوهٔ بد را از میوهٔ سالم جدا کنی. با صدا خواست و مراد و راز درون را ببینی، با نفس کشیدن اصل و فصل هر چیزی را درک کنی، نقشه راه و چاه در زیباترین شکل پیش تو آشکار می‌شود. پسرک شیرینم، آن وقت هرگز گم نخواهی شد. اگر اشتباهی هم گذرت به جای دیگر بیفتد، زیبایی‌اش کم‌تر نیست… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو روزی از روزها صاحب دو چشم شفاف و روشن‌تر از چشم انسان‌های دیگر خواهی شد، اما انسان برای این‌که دوباره بینایی خود را بیابد، باید خیلی زحمت بکشد و چیزهای زیادی را درک کند. عاقبت روزی صاحب دو چشم روشن می‌شوی، قرار نیست آن چشم‌ها همانند چشم انسان‌های دیگر باشند، نه، ندیم کوچولوی من، انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این حال هیچ نبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«من کوری هستم مادرزاد. دایی و عمو و گداهای دیگر می‌گویند کسی که کور به دنیا بیاید در باره دیدن هیچ چیز نمی‌داند، اما من می‌دانم که این‌طور نیست. من در باره دیدن همه چیز می‌دانم، چون کورها هم خواب می‌بینند، در خواب انسان بی‌چشم چیزها را می‌بیند، با چشم دیگر که در درون درون است، یعنی جای دیگری در سر انسان که جز خودش کسی دیگر نمی‌بیند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به درستی نمی‌دانستم آزادی یعنی چه، در سال‌های زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک می‌کردم. آن سال‌‌ها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است می‌تواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس می‌کردم اولین بار است که قدم‌هایم حرکت می‌کنند. نیرویی نیست تا آن‌ها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سال‌ها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینه‌اش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
معصومیت دو حس جداگانه به تو می‌بخشد یک‌بار حس می‌کنی هیچ نیستی و ناتوانی، معصومیت تو هم به معصومیت خرگوشی شبیه است در گله‌ای گرگ. بعضی وقت‌ها هم نه، حس می‌کنی با تمام آن جنگ‌ها باز هم پاک مانده‌ای… بعد می‌گویی حالا خوب است، زیباست، کار بزرگ و بی‌عیبی انجام داده‌ام… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
از آزادی با تمام مرارت‌هایی که برای به دست آوردنش تحمل کردم، پشیمان نیستم. از این‌که به روی دنیا آغوش گشودم و گفتم زنده هستم و زندگی را تحمل می‌کنم پشیمان نیستم. می‌شد در سکوت چون معتکفی بی‌خبر از جهان مثل کسی که بیش از اندازه بار زندگی‌اش را سبک کرده باقی بمانم… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ هنری از این سخت‌تر نیست که به خودت بیاموزی انتظار نکشی… خدایا… خدایا، انسان چه موجود پر از انتظاری است. چه موجود ناتوانی است. در مقابل وسوسه آن مژده‌ای که هرگز نمی‌رسد و می‌باید تا قیامت در انتظارش بمانی… من امشب به شما می‌گویم انسان نامنتظر هیچ چیز ندارد. بی‌انتظاری یعنی ویرانی. انتظار نکشیدن، برای ابد پایان یافته است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شده‌ام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترس‌هایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مرده‌ام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم می‌کند مرده‌ام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمرده‌ام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمرده‌ام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوه‌های دوردست سهمی دارم، آن‌قدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
احساس کردم آنچه نمی‌گذارد نجات پیدا کنم جستجوی من برای آزادی است… انسان در دو وضعیت نیازمند هیچ نگهبانی نیست، وقتی آزادی در بیرون از خودش بی‌معنا می‌شود و آن دم که در زندان احساس آزادی می‌کند. من از هر دو مرحله گذشته بودم، در لحظه‌ای حس کرده بودم آزادی‌های بیرونی در نظرم ارزشی ندارند، و در عین حال احساس کرده بودم، در زندانم کاملاً رها هستم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی ما دانشمندها یه چیزی پیدا می‌کنیم که نمیفهمیمش،اسمش رو یه چیزی میداریم که شما نتونین بفهمین یا حتی تلفظ کنین. یعنی می‌خوام بگم اگه ما به شما اجازه بدیم که راست راست راه برین و به یارو بگین خدای بارون،این به این معنیه که شما یه چیزی میدونین که ما نمیدونیم و ما نمیتونیم اجازه چنین وضعیتی رو بدیم.
نخیر. بنابراین اول یه اسمی روی ماجرا میذاریم که معلوم بشه مال ماست،نه مال شما. بعد تازه میشینیم تا ببینیم یه چیزی پیدا کنیم که بتونه ثابت کنه که این پدیده اون چیزی نیست که شما صداش می‌کنین،بلکه اون چیزیه که ما صداش میکنیم.
حتی اگه بعدا معلوم بشه که حق با شما بوده،باز هم حق با شماها نخواهد بود. چون اون وقت ما اسم این پدیده رو میذاریم،چیز،مثلا فرامعمول که نگیم ماورای طبیعی تا شما فکر نکنین که میدونین ماجرا از چه قراره چون کلمه ماورای طبیعی تاحالا به گوشتون خورده. نخیر. ما اسمش رو میذاریم «شاخص ماورای معمول پیش بینی تصاعدی». شاید یه «نیمه» یا یه «فرا» هم انداختیم تو اسم که بعدا بهمون گیر ندین.
خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
باید بدانی که تو تنها نیستی، که من نخواهم زیست، نفس نخواهم کشید، فریاد نخواهم زد مگر با تو تا همیشه. می‌دانم که در وجود هر کس تنهایی‌ای هست که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن دست یابد. این بخشی‌ست که بیشترین احترام را برایش قائلم و دربارهٔ تو، هرگز تلاش نمی‌کنم به آن دست پیدا کنم یا تصرفش کنم. اما در مورد باقی‌اش، می‌دانم که غمی از غم‌هایت نیست که من نتوانم در آن شریک شوم و نیز خوشی‌ای در میانهٔ خوشی‌هایت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم می‌کند. اینکه نسبت به همه چیز بی‌اعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که می‌توانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر می‌توانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت می‌نویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو می‌گیرند و آن حال‌و‌هوای شهری را از دست می‌دهند. کاترین از یک چشم نزدیک‌بین شده که مجبورش می‌کند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث می‌شود چشمش به‌طرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیک‌بینی گرفته و وقتی استفاده‌اش می‌کند این حالت از بین می‌رود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را می‌بینم که این‌طور ابلهانه از شکل افتاده غمگین می‌شوم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنون‌ویل را یادت هست؟ شب، درخت‌های زیبا، ماهی‌هایی که از آب بیرون می‌پریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی می‌کردم. من بهترین و ساکت‌ترین روزهایی را که آدم می‌تواند بر این سیارهٔ بی‌رحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. می‌ترسیدم از چرخش عقربه و دلم می‌خواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف می‌زدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمام‌نشدنی به نظر می‌رسد. وقتی به‌سوی تو کشیده می‌شوم، قلبم در سینه می‌کوبد و خودم را لو می‌دهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهم‌آمیخته. به‌جز عشق، چیزی برایت نمی‌فرستم. با شور عشقی شدید می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما به‌محض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده می‌کنم، زندگی و حرارت به وجودم برمی‌گردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شب‌هایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمی‌دانم و منتظرم درباره‌شان آسوده‌خاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. می‌دانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
لحن نامه‌ات دلشوره‌ای را که بابت سلامتی‌ات داشتم از بین برده است و این کم چیزی نیست. فکر می‌کنم حالت بهتر شده است: همان‌طور که امیدوار بودم. پاریس آب‌و‌هوای بدِ حارّه‌ای را جبران می‌کند؛ آوینیون و آخر سر هم کوهستان کار را تمام می‌کند و من دوباره از نیرومندیِ تو به ستوه می‌آیم. خلاصه خوب بخور، خوب بخواب، نفس بکش، دوستم داشته باش، و بدان که من اینجا در آرامش کامل منتظرت هستم. باید نیرومند و صبور باشم! الآن خوشبختم و هیچ وقت این‌قدر خوشبخت نبوده‌ام. مطمئن از تو و از خودم و از ما. آماده‌ام از مرگ هم سرپیچی کنم حتی اگر زود پذیرای تو شود با روشن‌ترین نگاهی که به زندگی داشته‌ای. هرچند نمی‌شود گفت که همه چیز برای کمک به من مهیاست؛ تو حتی در وقت نبودنت تنها یار من باقی می‌مانی، در هیجان و سکون. پدرم در این وقت سال آزرده‌خاطر است از آب‌و‌هوای متغیر و وضع روحی ماخولیایی (کلمه خیلی دقیق نیست، اما خودش این را به کار می‌برد).
وقتی خانه می‌مانم و پیتو می‌آید که در خانه‌مان غذا بخورد، تمدد اعصاب پیدا می‌کنم و فقط همین زمان‌هاست که می‌توانم استراحت کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، یکشنبه، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹
عشق عزیزم،
امروز صبح که بیدار شدم تمام توانم را جمع کردم بلکه بتوانم این روز را سپری کنم؛ چون قاعدتاً نباید نامه‌ای از تو می‌رسید. نمی‌توانی حدس بزنی چقدر غافلگیر شدم و چه لذت و حس قدرشناسی و چه فورانی از زندگی و عشق در من ایجاد شد وقتی که یکهو صدای زنگ در ورودی را شنیدم و نامه‌ات را به من دادند. باز کردنش را طول دادم. خیلی خوب بود. اما خوشحالی این طول دادن خیلی بزرگ نبود چون هیچ چیز با حسی که موقع خواندن نامه‌ات دارم قابل قیاس نیست. یک چیز برایم ناراحت‌کننده بود: اتفاقی که برای کاترین افتاده. چطور این اتفاق برایش افتاد؟ عینکش چه شد؟ خیلی مهم است یا تو کمی اغراق می‌کنی؟ کِی این اتفاق افتاده؟ آیا خودش هم خیلی نگران شده؟ تو چطور؟ خیلی ترسیدی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمی‌توانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. به‌علت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خسته‌کننده‌تر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دست‌کم این‌طور می‌گفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعت‌هایی عاشقانه را می‌کشیدم و آن ساعت‌ها دارند نزدیک می‌شوند. فقط امیدوارم که زود سلامتی‌ام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعت‌ها و بعضی جاهای این قاره در خاطره‌ام به‌شکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بی‌شک، دوستش داشته‌ام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامه‌ات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوباره‌ات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچ‌و‌خم جمله‌ها وقتی این همه مدت سرد و بی‌کس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامه‌ای که در آن به سؤال‌های خودت پاسخ داده بودم رنجیده‌ای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خوانده‌ای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ این‌ها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساخته‌ام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زده‌ام که آدم از محترم‌ترین چیزها حرف می‌زند، بی‌ملاحظه و بی‌مراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک می‌کنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند می‌دهد، بقیه‌اش دیگر مهم نیست. همان‌طور که فقط کافی‌ست نامه‌هایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذرانده‌ام محو شوند. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمی‌توانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوباره‌مان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زده‌ام با چشمانی که به‌اختیار بسته‌ام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. این‌طور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوء‌تفاهمی» بزرگ تن دهم. آدم‌ها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمی‌کنند که جلوی بچه‌ها چه می‌گویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانه‌ات آمدم. دلهره‌های مرا خوب به یاد بیاور. می‌ترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد می‌زدی‌: «هیچ‌کس نیست! من دیگر نمی‌توانستم، می‌فهمی؟ همه را فرستاده‌ام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم می‌خواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کند‌و‌کاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی می‌کنید، اما به‌خاطر بچه‌ها شکلی از با هم بودن را حفظ کرده‌اید.
به‌جز این چطور می‌شد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گله‌ای است که از تو داشته‌ام. خودت چطور توانسته‌ای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرگز تو را این‌قدر دوست نداشته‌ام عشق من، فکر می‌کنم که هرگز بهتر از این دوستت نداشته‌ام. داری پیش من برمی‌گردی. فکر اینکه تا پانزده روز دیگر پیش من خواهی بود بی‌تابم می‌کند. وقتی به آن فکر می‌کنم، سست می‌شوم؛ ورطه‌ای در برابرم دهان باز می‌کند و سرگیجه‌ای می‌گیرم که دیگر ادامه دادنش حتی برای یک آن هم ممکن نیست. من همیشه از به‌هم‌رسیدن‌ها می‌ترسم، اما ترسم هیچ وقت به این اندازه نبوده است. انگار که از زمان‌های دورِ فراموش‌شده از هم جدا بوده‌ایم، انگار از وقتی یکدیگر را ترک کرده‌ایم هزار اتفاق افتاده و انگار هر کدام ما در مدار خود کس دیگری شده‌ایم؛ از وضع جسمانی‌مان می‌ترسم، از واکنش‌های متقابل‌مان، از این رازی که همیشه مواجهه و حضور واقعی را می‌پوشاند. چه می‌دانم! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگویم چه در دلم می‌گذرد؟ خب من همه چیز را به تو می‌گویم، بدون هیچ نیت درونی، عشق عزیزم. آنچه درباره‌اش با تو حرف نمی‌زنم، خودت می‌دانی، این ازهم‌گسیختگی‌ست که در آن افتاده‌ایم، این رنج کشیدن از رنج دادن است، ناتوانی در خوشبخت نگه داشتن کسی که از همهٔ دنیا بیشتر دوستش داریم. عزیزم، به‌جز تو با که می‌توانم از آن حرف بزنم. وقت‌هایی هست که به خودم نزدیک نیستم که دوست دارم فرار کنم یا بمیرم. اما همیشه لحظه‌ای هست که برمی‌گردم سمت عشقمان و در عشقمان غرور واقعی را می‌یابم؛ چیزی که از من برگذشته و از مبارزهٔ مشترکمان هستی یافته است. نزدیک منی تو، همراه منی، با نامه‌هایت با نفست یاری‌ام می‌دهی. ما با هم هستیم، علیه همه. هیچ چیز نمی‌تواند هرگز از هم جدایمان کند و این رابطه را خراب کند، نرم و محکم عین ریشهٔ زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامه‌هایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمی‌توان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمی‌توان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر می‌دانستی عزیزم که چه انقلاب تمام‌عیاری در من بیدار کرده‌ای، شاید باور می‌کردی که… البته خیلی چیزهاست که به آن‌ها باور داری. خلاصه، دربارهٔ این‌ها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط می‌خواهم بدانی که خواندن این افسانه به‌نوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو می‌سپارم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامه‌هایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم می‌نویسی، این‌قدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچ‌کاری از دستم برنمی‌آید. نمی‌توانم، حتی نمی‌توانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، به‌موقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت می‌کنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامه‌ات را می‌دهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس می‌کنی، این‌طور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را می‌کشم همان‌طور که انتظار استراحت و وطن را می‌کشم… می‌بوسمت، دهان نازنینت را! نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکی‌ست. کاش توان و استعداد و عشقم را آن‌قدر می‌شناختم که می‌توانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من به‌راحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفته‌ام که آن سراشیبی آسان‌ترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداخته‌ایم، راهی‌ست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آن‌قدر می‌شناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمی‌کنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزی‌ست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بی‌پایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختی‌ای برایت بیاورم چنین سخت و ازهم‌گسیخته. به‌زودی تبعید به پایان می‌رسد و تو کنار من خواهی بود. به‌زودی صورتت، موهایت، لرزش‌های خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، به‌زودی می‌بینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی می‌گیرم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نمی‌دانم چطور برایت بگویم! دوستت دارم. دوستت دارم با همه چیز و علیه همه چیز. هیچ چیز به‌اندازهٔ دوست داشتن تو نیرومند نیست که زندگی‌ام را به‌تمامی پر کند. هیچ چیز دیگری نمی‌طلبم و نمی‌خواهم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک به‌اندازهٔ بی‌آب‌و‌علف‌ترین بیابان‌ها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است به‌ترتیب جلو بروم وگرنه نمی‌توانم هرگز از پسش برآیم.
به‌ترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دست‌کم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاه‌تر می‌کند و نامه‌هایت به این هفته‌ها هدفی می‌بخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر می‌کنم، پریشان می‌شوم. دیگر نمی‌فهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو می‌گذرانم. یکریز به تو فکر می‌کنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی می‌کنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصی‌ام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار می‌کنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) می‌گذرد، می‌نویسم. از هر چیزی با تو حرف می‌زنم، چون انگار وقتی برایت می‌نویسم به تو نزدیک‌ترم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو می‌گویم، آن‌قدر عمیق احساس می‌کنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف می‌زنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لب‌هایم جا می‌ماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم می‌خورم که آن‌قدر برایم می‌ارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنج‌های ممکن وحشتناک‌تر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو به‌هم‌ریخته از عذاب وجدان، نیمه‌ویران و در تمنای عشقی به‌دست‌نیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر می‌کردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً به‌جز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه می‌بینم یادداشت می‌کنم، سعی می‌کنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفه‌شناسیِ تمام می‌کوشم، اما تمام مدت مدام می‌لرزم از این بی‌شکیبی دردناکی که مجبورم می‌کند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت این‌طور نبوده‌ام. در بدترین لحظات، ذخیره‌ای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب می‌دانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قوی‌تر است. با خودم می‌گویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آب‌و‌هوای اینجا سنگین و شرجی است و خسته‌ام می‌کند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواس‌پرتی‌ام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهی‌بودگی در من پا می‌گیرد که از همه چیز رویگردان می‌شوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه می‌کنی و چه چیزهایی گفته‌ای. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامه‌هایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم می‌نویسی به من شرحی از برنامه‌هایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانس‌هایت چه استقبالی کردند. از سرگرمی‌هایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بی‌خبری محضی به سر می‌برم از هر‌چه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم به‌درستی منتظرت باشم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در غم و در شادی، کاملاً با تو زندگی می‌کنم. هر روز خودم را حیوان‌تر احساس می‌کنم و اصلاً اهلی نیستم. از نظر فیزیکی، عادت‌کرده به اینکه تقریباً در تمام طول روز لخت بمانم، با پوستی آفتاب‌سوخته، تنبلی، تمایلات سر‌خورده و حالت درازکش، این‌ها برایم آزادی و آرامش و تأنی در حرکات می‌آورد که فقط شبیه زندگی وحوش است. هی جُم می‌خورم، با طمأنینه‌ای لطیف و ناگهانی، بدون ذره‌ای حرکت اضافی مگر در موارد ضروری. به این حالتم آ‌گاهم و در این لحظات خودم را زیبا حس می‌کنم. این هم خیلی ساده برای اینکه تخیل تو سرشار شود و وقتی به من فکر می‌کنی بتوانی کمی مرا به خیالت بکشی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من. خب، تو چه خبر؟ تعریف کن. زود باش تعریف کن. همه چیز را به من بگو، از کنفرانس‌هایت، بگو آیا آماده‌شان کرده‌ای؟ آیا قبراق هستی؟ آی عشق من، چقدر دلم می‌خواست کنارت باشم، گام‌به‌گام تو باشم و انتظارت را بکشم! تو از من اعتماد می‌طلبی. دفتر خاطرات مرا خواهی خواند. هرگز این‌قدر صادق نبوده‌ام. می‌دانی؟ اگر این‌قدر سنگین نبود می‌توانستم حتی جلوتر برایت پستش کنم. هیچ چیزی نیست که تو از قبل ندانی، حتی دور از من. خوب یا بد، در غم و شادی، حضورت همه جا حس می‌شود؛ یک لحظه از زندگی‌ام نیست که تو در آن نباشی، قسم می‌خورم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چون‌و‌چرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر می‌کند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قله‌های جهان احساسش می‌کنم و منتظرت هستم با سماجتی به‌درازای ده زندگی، با محبتی که تمام‌شدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. می‌بوسمت، به خودم می‌فشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بی‌رحمی است، اما این رنج کشیدن به‌خاطر تو می‌ارزد به تمام خوشی‌های جهان. وقتی از نو دست‌هایت را روی شانه‌هایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفته‌ام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو می‌رود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان به‌رنگ چشم‌های توست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعله‌ای که در وجودت لهیب می‌زند فرو بمیرد. من سعی می‌کنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری می‌کنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمان‌های دور می‌آید، با کششی به مرموزترین و عظیم‌ترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولین‌بار نیست که از زمان رفتنت نامه می‌نویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کرده‌ام، اما تو از آن‌ها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساخته‌ام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمی‌گشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کم‌کم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، این هفته‌ای که می‌آید، این روزهایی که بی تو می‌گذرند، ماه‌هایی که تو اینجا نیستی تا مایهٔ آرامش و امیدم باشی. آخ که چقدر سخت است!
مراقب خودت باش، خیلی مراقب خودت باش. در سختی و آسایش با تو خوشبخت بوده‌ام، خیلی به حضورت نیاز دارم، به لبخندهایت، به خنده‌هایی که به من می‌بخشیدی، به اعتمادی که به من می‌دادی، به غم و خشمی که در من می‌ساختی.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هربار که از تو جدا می‌شوم اضطراب می‌گیرم و لرزشی ته قلبم احساس می‌کنم. کجایی؟ کجایی عشق من؟ تو منتظرم می‌مانی، این‌طور نیست؟ مثل من که منتظرت هستم با تمام توان و با وفایی استوار و درازمدت، با شک و یقین. تا یکشنبه یک دریا میان ما فاصله است. اما واقعاً انگار که تو را با خود آورده‌ام، از من جدا نشده‌ای. تا چهارشنبه عزیزم. زود می‌بینمت، بندرگاه، چراگاه، علفزار، نان و بلم! … می‌بوسمت و محکم در آغوشم می‌فشارمت… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. زیبا و با‌وقار! چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد ببینمت. به تو فکر می‌کنم، به این فیلمی که آن‌قدر در آن دوستت دارم: زیباترینِ صورت‌ها، روحی آشکاره، رنج،… بله، چقدر زیبا بودی! گاه در ستیغ زمان که در آن نه خوشبختی هست و نه بدبختی و فقط عشق هست و سکوتش، چقدر با من بودن را بلدی تو. مثل ساحل‌هایی که تو دوست می‌داری، آنجا که آسمان را نهایتی نیست.
دوستت دارم. این هم آخرین نامه‌ام که امیدوارم آخری باشد. ما با هم زندگی خواهیم کرد. چه توان و چه خوشبختی‌ای از این پس احساس می‌کنم. چقدر خواهمت بوسید، به‌زودی زود.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دست‌کم تو برایم نامه نوشته‌ای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعت‌ها و روزهای از‌دست‌رفته خونم به جوش می‌آید. هر وقت به شب‌هایمان کنار آتش فکر می‌کنم، دلم تنگ می‌شود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. به‌هر حال سعی‌ات را بکن، دست‌کم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی می‌آید. هفتهٔ بعد می‌آیم از تنت درمی‌آورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را می‌کشد. با من بمان. دوستم بدار هر شب‌و‌روز، تا نیمه‌شب، و اگر افسرده‌ای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزنده‌ام. وانگهی، خورشید و تو…
می‌بوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش می‌خواهی، اگر می‌ترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش می‌روم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را می‌پذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده می‌کنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو می‌خواهم. بقیه‌اش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما می‌دانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگی‌مان نکرده‌ام، حتی به آن فکر هم نکرده‌ام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من می‌تواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخ‌زنان حول خودت رها کردی. و من چقدر می‌ترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس می‌کنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمی‌فهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار می‌شود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش می‌آید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش می‌کنم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشته‌ام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمی‌دانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آن‌قدر نزدیک است که نمی‌توانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمام‌نشدنی می‌آیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه می‌آورد که بی‌معطلی تو را کنارم می‌بینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب می‌شوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش می‌کنم: گذراندن زمان.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت می‌گذرانیم، به هم نگاه می‌کنیم، خودمان را جست‌وجو می‌کنیم، همدیگر را درک می‌کنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. این‌طور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستاره‌باران. شب‌به‌خیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِ‌رو می‌بوسم. از ته قلبم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس می‌زنم که با خودش چه فکر می‌کند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصه‌خوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفته‌ایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب می‌شوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنی‌تر می‌شود. اما تو به من گفته‌ای که نباید این‌کار را بکنم و تو او را بیشتر از من می‌شناسی. من هم تا جایی پیش می‌روم که تو بخواهی و ساکت می‌مانم. اما از فهمیدن اینکه او هم می‌داند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیش‌ترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کرده‌ام. الآن اما می‌دانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش می‌کنم. به هر حال، من بیشتر از این‌ها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌ات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زده‌ای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچ‌کاری، هیچ‌کاری نمی‌توانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمی‌توانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانه‌ات» زیادی نیست. من آن‌ها را در تو می‌پسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
می‌دانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم می‌خواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سال‌های زیادی عمر کرده‌اند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار به‌زودی برای اولین‌بار می‌خواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزده‌ای… آخ! سرگیجه دارم!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
پیداست که استراحت و تنهایی و صلح با خود که به‌لطف تو به دست آورده‌ام، سلامتی و آب و هوا و زیبایی‌های این منطقه و مهم‌تر از همه این عشق عظیمی که هر روز صبح با من و در من پدیدار می‌شود، برایم مهر و محبت و آرامشی به همراه آورده که مرا از هر آنچه که «ما» نیست دور می‌دارد و کاری کرده که حتی از مردمی که به‌ظاهر دلچسب نیستند هم پذیرایی می‌کنم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مطمئن باش که در طول روز لحظه‌ای نیست که در هوای تو نباشم.
تو را می‌بوسم آن‌طور که دلم می‌خواست و همان‌طور که خیلی زود خواهم خواست (وقتی این را می‌نویسم مورمور می‌شوم).
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز بعدازظهر، پیاده رفتم روی تپه‌ها تا کمی از حس خفقان فرار کنم؛ احساسی که از دیدن این مزارع محصور پشت پنجره به من دست می‌دهد. سعی می‌کنم چشم‌اندازهای وسیع را ببینم و حال‌و‌هوایم را عوض کنم. من هیچ وقت جایی هموارتر و احمقانه زیباتر و آسوده‌تر از این منطقه ندیده‌ام. هیچ چیز تو چشم نمی‌زند؛ نه از خوبی، نه از بدی. هیچ چیز چشمگیری ندارد. هیچ چیز تو ذوق نمی‌زند. هر چیزی سر جای خودش است. می‌شود گفت: مثل «مبلی در کنجی دنج» که می‌شود رویش دراز بکشی، بنشینی، کتابی که می‌خواهی بخوانی کنار دستت باشد، جایی که نیازی نیست کمترین نیرویی صرف کنی برای خوابیدن، نشستن، خواندن یا صبحانه خوردن، و چون همه چیز همان‌جاست، چیز دیگری آرزو نمی‌کنی. یا شاید هم چرا. راهی شدن. آدم دوست دارد از آنجا بزند بیرون.
داشتم برمی‌گشتم که یک خرگوش دیدم. بالأخره یک موجود زنده!
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نذر کرده‌ام که هر دو با هم همزمان بیدار شویم و با وجود هزار کیلومتر فاصله که ما را از هم جدا کرده، تمنایمان ما را به هم برساند. هیچ چیز زیباتر و فاخر‌تر و پرمهرتر از تمنایم نسبت به تو نیست… نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر بار که به من از عشقت می‌گویی حیرت می‌کنم. همه چیز در ذهنم فرو می‌ریزد و به خود می‌لرزم. اما در حرف‌هایت لحنی را حس می‌کنم که قانعم می‌کند. بله، واقعیت دارد که دوباره به وصال هم می‌رسیم، شاید واقعی‌تر و عمیق‌تر از آنچه تا به حال بوده‌ایم. ما خیلی جوان بودیم (من هم همین‌طور، خودت می‌دانی) و الآن برای آنکه از تجربه‌هایمان بهره ببریم آن‌قدرها پیر نیستیم. این محشر است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز احمقانه است اگر تو بخواهی، اما حالا که این‌طور است و ما نمی‌توانیم کاری برای تغییرش بکنیم، خودمان دوتایی سعی کنیم به‌بهترین شکل ممکن به آن سر‌و‌سامان بدهیم، تا هیچ چیز به خطر نیفتد. با توقع زیادی از زندگی، زندگی را خراب نکنیم. زندگی‌ای که شاید… پوچ است، نیست؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را می‌دانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه می‌رفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانه‌ای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمی‌توانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه می‌کنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کرده‌ای؟ یکی از علت‌هایی که مرددم می‌کرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمی‌خواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبه‌زود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگی‌ات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آن‌قدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سه‌شنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمی‌توانم از درد و غمی که حس می‌کنم، برایت ننویسم. حدس می‌زنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادی‌ات باشم، اما به‌نظرم هنوز حق شریک بودن در غم‌ها و رنج‌هایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب می‌فهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکین‌ناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آن‌ها که دقیقاً برای زندگی ساخته شده‌اند. اتفاقی که افتاده به‌نظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمی‌تواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق می‌دانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهم‌گسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شده‌ام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته‌هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، می‌خواستم تمام شادی‌ام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمی‌توانم. دیروز تو را با قلبی چاک‌چاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمی‌توانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش می‌کردم که تمام حرف‌هایم را وسط خستگی‌ات گفته‌ام. خوب می‌دانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه می‌کنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم می‌آید. به تو گفتم دلم می‌خواست کنار من زندگی کنی، مدام، و می‌دانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را به‌خوبی سر‌و‌سامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیست‌ودوساله نمی‌شود! می‌توانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتی‌ست که احساس پیری می‌کنم.
من حتی به تو نگفته‌ام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو می‌توانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشه‌ای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم می‌کند، از بابت تو خوشحالم.
نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
واقعی‌ترین و غریزی‌ترین آرزویم این است که هیچ مردی بعد از من دستش به تو نخورد. می‌دانم که ممکن نیست. فقط می‌توانم آرزو کنم که این وجود محشرت را هدر ندهی و تنها به کسی بسپری که واقعاً شایسته‌اش باشد. از آنجا که دلم می‌خواهد این جایگاه را حسدورزانه، تمام و کمال برای خودم حفظ کنم و نمی‌توانم، دوست دارم دست‌کم در قلبت برایم جایگاهی خاص نگه داری چون لحظاتی هر چند کوتاه بوده که شایستگی‌اش را داشته‌ام. این کورسوی امید تنها چیزی‌ست که برایم مانده است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را می‌شناسم همیشه کاری را که باید می‌کردم کرده‌ام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز می‌دانم که گاهی می‌گویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفه‌نیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگی‌های مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح می‌کنند، زندگی و احساسشان را می‌سازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهایی‌ست که آن‌ها را محدود و ناتوان می‌کند، به عذابشان می‌اندازد و بهشان فشار می‌آورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمی‌کند اما خودش را چرا. تو خوب می‌دانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدجور عذاب می‌کشم. این همه عشق و این همه نیاز و این همه غرور در وجود هر دو ما خوب نیست، پر واضح است. آخ ماریا، ماریای فراموشکارِ خوف‌انگیز، هیچ‌کس آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت نخواهد داشت. شاید آخر عمرت این را بگویی، وقتی که بتوانی مقایسه کنی، ببینی و بفهمی و فکر کنی: «هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا چنین دوست نداشته است.» اما این به چه درد خواهد خورد اگر (دو کلمه قابل خواندن نبود.) و من چه خواهم شد اگر تو مرا دوست نداشته باشی، چون نیاز من این است که تو دوستم بداری. من نیاز ندارم که تو مرا «جذاب» بدانی یا فهمیده یا هر چه. من نیاز دارم که مرا دوست بداری و برایت قسم می‌خورم که این دو یکی نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک می‌کنی؟ نیازی که با خود به همه جا می‌برم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت می‌کند ولی کافی نیست تا به‌خاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمی‌کند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن می‌ارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمی‌دانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم می‌کند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که ساده‌لوحانه پای تو ریختمش عذاب می‌کشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشه‌ای کشیده‌ام. دو سه روز است دل‌دل می‌کنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت می‌سازد عشقی غول‌آساست که همه چیز را، غیرممکن‌ها را، می‌خواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمی‌کند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوست‌داشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتی‌ست که عشق می‌انگیزد و من خوب می‌دانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است می‌توانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شده‌اند و کار زیادی نمی‌شود کرد. من اما تصور می‌کنم -و این تصور ناراحتم می‌کند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بی‌مثال، از دست داده‌ای، شعلهٔ عشقی‌ست که تو را سمت من می‌کشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر می‌شود. تو به من نامه نوشته‌ای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشته‌ای. و تازه پشت تلفن آن‌ها را می‌بوسی، همان‌طور که مرا. خب پس چه فرقی می‌کند؟ وقتی فرق می‌کند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که می‌شد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگی‌ام باشد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش می‌دانستی! انتظارم را، بی‌قراری‌ام را، هیجان فروخفته‌ام را، تمنایم را. اما چه کنم! تو از هیچ کدام این‌ها بی‌خبر نیستی و آن‌قدر مرا می‌شناسی که بتوانی آنچه را که نمی‌دانی، تصور کنی. هر بار که حرکتت را یک روز عقب می‌اندازی، تصور کن آن روز بر من چه می‌گذرد. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس می‌کند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمی‌شود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیده‌ای و دوست داشته‌ای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعف‌ها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بی‌عرضه و دست‌و‌پا‌چلفتی احساس می‌کنم با این عشقِ بیهوده که روی سینه‌ام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمی‌خورم. احتمالاً نوشته‌هایم دارند در من زندگی می‌کنند، لبریزم از این رمان و شخصیت‌هایش که باز مشغولش شده‌ام. اما از بیرون که نگاهشان می‌کنم، می‌فهمم که دارم حواس‌پرت کار می‌کنم. بیشتر با قریحه‌ام جلو می‌روم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواسته‌ام می‌ریختم، خبری نیست. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتاده‌ام. از وظایف انسانی‌ام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمی‌کنم. همه چیز برای تو سخت‌تر است و الآن می‌دانم که هر کاری بتوانی می‌کنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشته‌ایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش می‌آمد که شک کنم. بر سر عشق خویش می‌لرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمی‌دانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش می‌کنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت می‌مانم با عشق و اعتماد. من ماه‌های بسیار طاقت‌فرسا و پرفشاری را از سر گذرانده‌ام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً به‌راحتی تابشان می‌آوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر می‌کنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درخت‌ها و باد و رودخانه سکوت درونی‌ام را که مدت مدیدی‌ست از دست داده‌ام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطره‌ات بدوم. اصلاً نمی‌خواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دست‌به‌کار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما می‌خواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهم‌تر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بی‌قراری و خطر با هم دیدار کرده‌ایم و به هم عشق ورزیده‌ایم. بابتش پشیمان نیستم و به‌نظرم روزهایی که به‌تازگی زیسته‌ام برای توجیه یک زندگی کافی‌ست. اما طریقهٔ دیگری برای عشق‌ورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و می‌دانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا می‌کنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سعی می‌کنم تصور کنم که چه کار می‌کنی، بُهت‌زده از خودم می‌پرسم چرا اینجا نیستی. با خودم می‌گویم اگر چیزی قرار بود طبق تنها اصولی که می‌شناسم -که همان شور عشق و زندگی‌ست باشد، این بود که تو فردا با من به خانه برگردی و ما شبی را که با هم آغاز کرده‌ایم، با هم تمام کنیم. اما این را می‌دانم که این فکری واهی‌ست مثل بقیهٔ چیزهای زندگی. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشم‌انتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم از این قلبِ به‌‌تنگ‌آمده که از من برده‌ای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بی‌مرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمی‌زنم و آن موقع است که به من شک می‌کنی. اما این‌ها مهم نیست. قلبم آ‌کنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرف‌ها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم می‌بوسمت. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه‌های شخصیت‌های ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکل‌گیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچه‌ای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بی‌نیاز از حدس و گمان. در نامه، حجاب‌ها از میان برمی‌خیزد و مخاطب با عریانیِ نامه‌نویس روبه‌رو می‌شود. سهم نامه‌های عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامه‌های دیگر پرده‌ها را کنار می‌زند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه به‌واسطهٔ رمان‌ها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شده‌اند، چهره‌ای سخت غریب و شگفت‌آور است. نامه‌های عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اما دست‌کم به‌لحاظ نظری، غیرممکن نیست که سطوح بالایی از جذابیت را برای امور آرامش‌بخش ایجاد کنیم؛ این کار فقط کمی مشکل‌تر است. ظهور چنین مهارتی یکی از کلیدهای توسعهٔ فرهنگی آرام‌تر است تا در بسترِ آن وظیفهٔ فردیِ دست یافتن به زندگی‌ای آرام‌تر آسان شود. روشن است که این چیزی جز یک خیال‌پردازی نیست، اما به سمتی مهم اشاره دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
میزان بالایی از دلبستگی ما به پول و فعالیت، سرچشمه‌ای اجتماعی دارد. از همان ابتدا که از رحم مادر پای به دنیا می‌گذاریم، به شکلی طبیعی و فطری در جستجوی مشاغل استخدامی یا تعطیلات در سواحل دریای کارائیب نیستیم. اولویت‌های زندگی‌مان، تصویرمان از موفقیت و اهداف بلندپروازی‌هایمان را از سایرین می‌آموزیم. حتی اگر قصد تعدیل این تأثیرات را داشته باشیم نیز نیاز میزانی از پشتیبانیِ فرهنگ داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم به‌شکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگی‌ای بی‌سروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح می‌دهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد می‌کند که آیا احساس می‌کنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس می‌کنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه می‌کند یا حتی عدم موافقت به بار می‌آورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بی‌شمار سرنخ جذب می‌کنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آن‌چه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای بسیاری از ما گزینه‌های شغلی متعددی وجود دارد که واجد وجههٔ بالایی نیز هستند. اگر به چنین مشاغلی روی آورده بودیم در جواب هر کسی که در مورد شغلمان می‌پرسید، پاسخ محکمی می‌داشتیم. اما این ضرورتاً به این معنا نیست که لازم است یا مجبوریم آن گزینه‌ها را دنبال کنیم. وقتی بهای واقعیِ برخی مشاغل را بدانیم، ممکن است به‌تدریج دریابیم که حاضر نیستیم قربانی حسادت، ترس، فریب‌کاری و اضطراب‌های آن شویم. عمرمان بسیار محدود است. ممکن است به خاطر دارندگی‌هایی حقیقی با ارادهٔ خود و بدون از دست دادنِ احترام و شان خویش، انتخاب کنیم که اندکی فقیرتر و گمنام‌تر باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را می‌گوید. روشن است که این کار را متهم نمی‌کنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمی‌دانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی می‌کنیم، کمتر از آن حدی که به‌نظر می‌رسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی می‌گوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش می‌کنیم که از روبه‌رو شدن با چالش‌های وجودی سخت‌تر و جدی‌تر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شده‌اند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند می‌زنیم. به عبارت دیگر به‌نظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمی‌گزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکان‌های جذاب‌ترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیش‌شرط‌های هم برای مدیریت به‌قدر کافی خوب در بسیاری از حوزه‌های زندگی است. زندگی آرام به‌معنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیق‌ترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تحسین آرامش لزوماً به معنای داشتنِ توانایی آسودگی نیست. اشتیاق به آرامش، بخشی بسیار مهم و گران‌بها از وجود فرد است، به‌خصوص هنگامی که ذهن غرق در پریشانی است. اگر صرفاً به رفتارهای فعالانهٔ کسی توجه کنید، فقط با بخش کوچکی از وجود آن‌ها روبه‌رو شده‌اید. بلکه باید آرزوها و اشتیاق‌های آنان را ببینید یا تصور کنید. حتی وقتی در را کوبیده‌ایم و احساس خشم، بدبختی و اضطراب شدید داریم، اما کماکان می‌توانیم عاشق حقیقی و اصیلِ آرامش باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی می‌شویم که کم‌تر از آن‌چه می‌توانستیم آرام بوده ایم. آن‌گاه در دوره‌های متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوری‌مان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش می‌تواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکان‌پذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرام‌تر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید می‌توان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزش‌ها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی آرام زندگی‌ای نیست که بی‌استثنا کاملاً ساکت و بی‌سروصدا باشد. بلکه زندگی‌ای است که در آن خود را متعهد می‌دانیم که آسان‌تر خود را آرام کنیم و در جهت انتظاراتیِ واقع‌بینانه‌تر بکوشیم؛ وقتی بتوانیم بهتر درک کنیم که چرا برخی مشکلات اتفاق می‌افتد، با مهارت بیشتری به یافتن نگرش‌های آرام‌بخش دست می‌یابیم. پیشرفت در این جهت، به‌نحو دردناکی محدود و ناکامل است اما پیشرفتی حقیقی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش می‌کشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز می‌دهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوج‌های عاشق نیز رنج می‌برند. جمعاً تاکنون نتوانسته‌ایم بسیاری از مشکلات زندگی را همان‌طور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهره‌هایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنج‌های شخصی‌مان به شکل لطیفهٔ بامزه‌ای در جامعه درآمده باشد. ما باید به‌تنهایی رنج بکشیم. اما می‌توانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربان‌ترین نحو ممکن بگوییم: «درک می‌کنم…»
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مهم‌ترین حرکت مفید، پذیرش شرایط است. نیازی نیست که گذشته از هر چیز دیگر دچار اضطراب باشیم که چرا اضطراب داریم. احساس اضطراب به‌هیچ‌وجه نشانهٔ غلط بودن زندگی‌مان نیست، بلکه صرفاً نشانهٔ زنده بودنِ ماست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در روابط عاطفی پخته‌تر می‌توانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپس‌گرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایده‌آل، رفتار عجیب دربارهٔ واپس‌گرایی خود نشانه‌ای از این است که فرد به‌قدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقت‌بار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها به‌معنی ستودن قدرت‌های او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آن‌ها در لحظات کم‌تر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدی‌تر را می‌رساند که فرد از عهدهٔ امور برنمی‌آید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتی‌مان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگی‌مان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بوتیچلی حساسیت بالایی نسبت به این واقعیت داشت که شکست و هراس همیشه راهشان را به زندگی هر کسی باز می‌کنند فارغ از اینکه از بیرون چقدر بشاش به‌نظر آید. قرار نیست آغوش برای یک بزرگسال همه چیز را حل کند. اما آغوش یعنی اذعان به اینکه فردی قوی نیز قطعا مواقعی دوست دارد کودک باشد و نباید این رفتار را تحقیر کنیم بلکه با ملاحت و صمیمیت برخورد کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه این‌طور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه به‌خوبی می‌دانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی می‌تواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز به‌قدر کافی به آن نپرداخته‌ایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب می‌کنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآورده‌کنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدی‌ای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچ‌چیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که به‌نظرمان بسیار ضروری و مهم می‌رسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاح‌گرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیت‌های بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل می‌کند. و هنگامی که به‌نظر می‌رسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا می‌کند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما حقیقتاً کوچک و نادیدنی هستیم. جهان همچنان بدون حضور ما نیز پرصلابت به‌پیش می‌رود. امر والا با بزرگ داشتنِ دیگران نیست که به ما فروتنی می‌آموزد، بلکه برعکس، به تمام بشریتِ مفلوک احساس کم‌ارزشی می‌دهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائه‌گرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان می‌دهد حتی سال به سال نیز دگرگونی‌ها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دل‌مشغولی‌ها و اولویت‌های جهان انسانی روبه‌رو می‌شویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق می‌کند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بی‌تفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بی‌معناست چشم‌انتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته به‌نظر می‌رسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمی‌انگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقام‌ها و دارایی‌ها بین مردم چندان هیجان‌برانگیز یا تأثیرگذار به‌نظر نمی‌رسد. چنان که گویی بیابان می‌خواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوه‌های معمول تفکر ما را توازن می‌بخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک به‌سختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرن‌ها رخ می‌دهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما می‌میرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشته‌اید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامش‌بخش است که یکی از سرچشمه‌های همیشگی و بسیار عادیِ پریشان‌حالی را خنثی می‌کند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ می‌دهد عمیقاً درگیر می‌شویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیف‌تر و بی‌علاقه‌تر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ داده‌اند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار می‌گریزد یا از گرسنگی پرهیز می‌کند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندان‌هایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضرب‌العجل کاری برای روز سه‌شنبه شدیداً پریشان‌حالمان می‌کند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که غرق تأمل در چیزی می‌شویم که بسیار از ما عظیم‌تر است احساس آرامش و آسودگی عجیبی می‌کنیم.
هنرمندان و فیلسوفان به این احساس یک نام خاص داده‌اند: امر والا. هنگامی امر والا را تجربه می‌کنیم که عمیقاً مجذوب چیزی شده باشیم که بسیار عظیم‌تر و قدرتمندتر از ماست. امر والا با عظمتش ما را مقهور خویش می‌کند، اما در عین حال به ما احساسی سرزنده از کوچکیِ نسبی‌مان می‌بخشد. در چنین مواقعی گویی طبیعت پیامی تواضع‌آور برایمان ارسال می‌کند: اتفاقات زندگیِ ما در گسترهٔ عظیم هستی چندان هم مهم نیستند. ولی عجیب است که این احساس به‌جای تشدید پریشان‌حالی، می‌تواند بسیار آرامش‌بخش و تسکین‌دهنده باشد.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل به‌عنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقی‌درمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبه‌نفس خود را کاملاً از دست داده‌ایم و احساس می‌کنیم زیر فشار الزامات زندگی له شده‌ایم. راهکار می‌بایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آن‌گاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشه‌های ما قطعاً به سرانجام می‌رسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرح‌هایمان نقش بر آب شوند، از ارزش‌های انسانی ما چیزی کاسته نمی‌شود. موسیقی چیزی در اختیارمان می‌گذارد که در چنین مواقعی خودمان نمی‌توانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برقراری پیوند بین آکوردها و نت‌های خاص و عرصه‌های مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریه‌پرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمت‌آمیز قلبی» پیوند می‌داد. این‌ها تعمیم‌هایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما به‌هیچ‌وجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتم‌های آهسته‌ترِ سازها و آوازها می‌کند؛ به‌واسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظم‌تر و یکنواخت‌تر می‌شود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ می‌دهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر می‌گذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکته‌ای که لالایی آشکار می‌کند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامی‌خواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر می‌کند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمی‌فهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان می‌دهد که همهٔ ما انسان‌ها مدت‌ها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که می‌تواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگ‌دوست هستیم به ویژگی‌های اصوات عکس‌العمل نشان می‌دهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل می‌کنیم و گاهی اوقات جنبه‌های موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته به‌عنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک می‌کنیم. اما یک سطح ارتباطی حس‌گرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که می‌شنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد می‌تواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از آرامش‌بخش‌ترین چیزهایی که تابه‌حال جامعهٔ بشری ابداع کرده «خواندن لالایی» است. در همهٔ فرهنگ‌ها این‌گونه بوده که مادران برای خواباندن نوزادان، آن‌ها را در گهواره می‌گذاشتند، گهواره را تکان می‌دادند و برایشان لالایی می‌خواندند. بدیهی است که صداها می‌توانند تأثیر ژرف و آرامش‌بخشی بر ما داشته باشند. هنگامی که صدای امواج را در ساحل می‌شنویم یا صدای خش‌خش برگ‌های پراکنده در باد به گوشمان می‌رسد احساس آرامش می‌کنیم؛ روشن است که اینجا نیز با همان پدیده روبه‌رو هستیم.
این تصور عام که صداها می‌توانند بر وضعیت ذهنی ما تأثیر بگذراند به‌خودی‌خود چندان محل اختلاف نیست؛ اما معمولاً از آن استفادهٔ اصولی یا هدفمند نمی‌شود: یعنی به‌عنوان ابزاری برای کنترل هیجانات و هدف گرفتن حالات آشفته‌مان.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه می‌شویم از رویکرد نوپروتستان طرف‌داری کنیم. این نگاه سبب می‌شود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتل‌ها کمتر آسیب‌پذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان می‌بینیم بی‌حساب‌وکتاب و درهم‌وبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درست‌تر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکل‌گیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتاب‌ها، ایده‌ها و مکالمات‌مان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیت‌ها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری ساده‌تر و اولیه‌تر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسه‌ها تمیز و منظم باشند، تخت‌خواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانه‌مان تابلوهایی آرامش‌بخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همان‌قدر که نیاز داریم ذهن‌مان را با منطق آرامش‌بخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامش‌بخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم می‌نگریم بارقه‌ای از رضایتی آرامش‌بخش در ما جان می‌گیرد. پیاده‌روی عصرگاهی در پارک یا در ساحل می‌تواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظاره‌اش می‌نشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که به‌شکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد، توهینی است به عزت‌نفس عقلانی‌مان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. به‌سادگی ممکن است آن را نوعی بهانه‌جویی بی‌جا و تظاهری انگشت‌نما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامش‌بخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیط‌های آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اشتیاق برای رسیدن به آرامش، امری دائمی و نیازی گسترده برای بشر است. هرچند به‌ظاهر عقبهٔ مذهبی کلیساها و صومعه‌ها به نادرستی با این نیاز پیوند خورده‌اند: به‌اشتباه چنین تصور شده است که ساخت مکان‌های آرام اساساً با ایمان به عیسی مسیح پیوند دارند. باید دوباره دریابیم که جستجوی آرامش یکی از مقاصد بنیادین همهٔ سبک‌های معماری‌ست و صرفاً مختص به بناهایی نیست که در روزگار ناچاری به آنجا پناه می‌بریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آن‌ها سخت است، اینکه آن‌ها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بی‌پرده، هر قدر هم که درست باشد، می‌تواند تأثیر فاجعه‌باری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخم‌های عجیب و غریبی که دارند و حیطه‌های آسیب‌پذیریِ غیرمنتظره‌ای را به‌حساب آوریم که در وجود آن‌ها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان این‌قدر زحمت نمی‌دهیم و وقت نمی‌گذاریم. نقطهٔ شروع آرام‌بخش‌تر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش به‌خرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاری‌ها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غم‌انگیز است. تقریباً به‌قطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توان‌های بالقوهٔ خود را رشد نداده‌ایم. بسیاری کارها که می‌توانستید انجام دهید، کشف نشده می‌مانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخش‌هایی از وجودتان به‌شدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادی‌ترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر می‌پذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غم‌انگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامش‌بخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکان‌ها پرواز می‌کند. همگان دچار نارضایتی‌اند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که به‌تدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بر مبنای مفهوم رسالت، به‌سادگی فرض می‌کنیم که برای ما شغلی ایده‌آل وجود دارد شغلی که کاملاً متناسب با وجود ماست و باعث شادکامی ما می‌شود. اما مشکل این است که چطور بفهمیم این شغل کدام است. ایدهٔ رسالت می‌گوید شغل ایده‌آل و درست باید خودش بر شما تجلی کند؛ باید شما را به سوی خویش فرا بخواند و تخیلات شما را از خود سرشار کند. و اگر این اتفاق برایتان نمی‌افتد، شاید شما هستید که مشکلی دارید.
برای اینکه با وضعیت ذهنیِ نسبتاً آرام‌تری با این مشکلات مواجه شویم، باید بپذیریم که فرآیند انتخاب شغل کاری است دارای پیچیدگی‌های ذاتی خودش و اهمیتی مختص به خودش. این همان چیزی است که ایدهٔ رسالت به‌طور نهانی ناچیز و حقیر می‌شمارد. ایدهٔ رسالت می‌گوید درست است که بسیار مهم است چه کاری انجام می‌دهید، اما خودِ تشخیص شغل مناسب مسئله‌ای نیست که لازم باشد توجه زیادی به آن بکنید: بلکه قرار است به‌طور غریزی آن را بفهمید. از قلب خود پیروی کنید.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمی‌اند که دوست دارند به‌عنوان فردی فاقد این ویژگی‌ها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبه‌های مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانه‌های عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمی‌داند با زندگی‌اش چه کند. به‌نظرمان می‌رسد که دیگران راه خودشان را پیدا کرده‌اند و در مسیری مشخص گام برمی‌دارند، ولی شما با اینکه حس می‌کنید می‌خواهید کاری انجام دهید، اما نمی‌دانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلی‌تان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایه‌داری و نیز تأثیر آن‌ها بر زندگی خصوصی‌مان، توجه‌مان را از تجربه‌های دم‌دستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر می‌کنیم و همین کار باعث می‌شود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایه‌داری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایه‌داری بعضی مواقع بسیار طاقت‌فرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفته‌ایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمی‌گوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر می‌توانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبه‌رو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی می‌کنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچ‌کس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این تقصیر شما نیست که احساس می‌کنید تحت فشار مشغله‌های زیادی هستید و از شما انتظار زیادی می‌رود. شاید این حرف قدری عجیب به‌نظر برسد، اما رنجش‌های درونی ما با فرایندهای عظیم تاریخی پیوند دارند. دردها و رنج‌های ما که وقتی از نزدیک به آن‌ها می‌نگریم گویی توضیحی به‌جز ناتوانی ما ندارند، باید در بستری وسیع‌تر لحاظ شوند. تاریخ باعث می‌شود وجه شخصیِ مشکل از میان برداشته شود. مشکل از شما نیست: بلکه ناشی از مرحلهٔ تاریخی‌ای است که در آن به سر می‌برید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایه‌داری را بر اساس ویژگی‌های ظریف‌تر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمره‌مان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایه‌داری، احساس ارزشمندی شما به‌عنوان یک انسان و اساساً معنای زندگی‌تان، به‌طور غیرقابل‌اجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیده‌اید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر می‌کند: اگر باهوش‌تر بودم و سخت‌تر تلاش می‌کردم، در آن صورت به موفقیت‌های بیشتری دست پیدا می‌کردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایت‌بخش‌تری می‌داشتم. پاداش‌ها مدام در برابر چشمانمان در نوسان‌اند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد می‌کنند. پاداش‌هایی همچون صندلی‌های راحت‌ترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی به‌دست می‌آیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناک‌تر و تلخ‌تر خواهد بود، زیرا ندای شایسته‌سالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سخت‌گیرانه را به ما منتقل می‌کند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایه‌داری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایه‌داری را با جمله‌ای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایه‌داری «هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود». آنچه در ذهنش می‌گذشت این بود که جوامع گذشته به‌طور کلی پایدارتر بوده‌اند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبه‌هایی بسیار حیاتی، بیشتر قابل‌زندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابان‌های اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانه‌ای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان می‌ماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانه‌هایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بی‌سابقه و گسترده‌ای به خود دید؛ گذر یک خط راه‌آهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال به‌کلی دگرگون می‌کرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند به‌سرعت ظاهر می‌شوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را به‌وجود می‌آورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت می‌رسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را می‌گیرند. افراد به‌تدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را می‌خورند و این افسوس به‌هیچ‌وجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابل‌پذیرش است. بلکه فقط به این معناست که می‌دانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود می‌افزاییم و در عین حال به جایی نمی‌رسیم. این رویکرد دست‌کم به‌لحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشم‌ها و عصبانیت‌های شدید خود می‌افتیم، می‌بینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه می‌آییم و احساس درماندگی می‌کنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بی‌تفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچ‌جا نمی‌رسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمی‌آید؛ شما نمی‌توانید صرفاً به دلیل بی‌حوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمی‌دهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپ‌تاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را می‌بینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام می‌دهید، به‌نظر بی‌فایده است. دغدغه‌های شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند به‌خودی‌خود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمی‌شوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ادب راهی پیش پایتان می‌گذارد تا بتوانید با حفظِ شأن خودتان از موضع خود عقب‌نشینی کنید. در وضع طبیعی تنها یک دلیل برای واگذاری موقعیت برتر وجود دارد: پذیرفتنِ شکست. یعنی هنگامی که شما در مقابل قدرتی برتر تعظیم می‌کنید، اما تحت قواعد ادب، طرف مقابل را به حال خود رها می‌کنید. نه به این خاطر که شما ضعیف یا ترسو هستید یا شکست خورده‌اید؛ به این خاطر که آرامش را به آشفتگی ترجیح می‌دهید. ادب باعث می‌شود عذرخواهی آسان‌تر شود، چون عذرخواهی به‌هیچ‌وجه به معنای تسلیم شدن مطلق نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بخش عمده‌ای از موارد بروز خشم و از دست دادن کنترلِ خویشتن به دلیل نابالغی است. اگر واقعاً متوجه می‌شدیم که قضیه از چه قرار است، قصد و نیت طرف مقابل چه بوده است، چه برداشتی از افکار ما داشته است، خلاصه اینکه اگر درک بیشتری از پیش‌زمینهٔ سوءتفاهمِ ایجاد شده داشتیم، آن‌گاه به این اندازه عصبانی و دلخور نمی‌شدیم. به تعبیر دیگر اگر می‌توانستیم به خودمان فرصت دهیم که ببینیم واقعاً در ذهنمان چه می‌گذرد، آن‌گاه درمی‌یافتیم که در پسِ این خشم، نوعی احساس شرم بابت آسیب‌پذیریِ خودمان وجود دارد؛ یا در پسِ بی‌صبری، ترس از شکست قرار دارد. بنابراین ابراز ادب لزوماً به معنای انکار احساسات حقیقی خویشتن نیست، بلکه فرصت بیشتری فراهم می‌کند تا عواطفمان را دقیق‌تر درک کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مودب بودن مانع این نیست که عصبانی یا ناراحت یا آزرده‌خاطر باشیم. بلکه کاری که ادب انجام می‌دهد این است که بیانِ احساس را به تأخیر بیندازد. ادب، مانع قضاوت زودهنگام می‌شود. مجال می‌دهد تا قدری زمان بگذرد و اطلاعات بیشتری نمایان شود، تا پیش از انجام هر کاری، خشم ایجاد شده قدری فروکش کند. تأخیری که ادب به بار می‌آورد به شما فرصت می‌دهد تا اصل واقعیات را دریابید. فضایی ایجاد می‌کند تا دلیل اصلیِ خشم را متوجه شوید. اگر چیزهای بیشتری می‌دانستید، ممکن بود این‌طور از کوره درنروید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایده‌های باادب بودن و خوش‌رفتاری هیچ کمکی به ما می‌کنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بی‌تفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگی‌شان آرامش ما را به‌هم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این می‌شود که کارهایی را انجام دهیم که به‌نظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی می‌کشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافته‌ایم که دیواره‌ای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموخته‌ایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرف‌هایی خشن و آزارنده به ما بگویند بی‌آنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آن‌ها واقعاً نمی‌دانند که ما چه اندازه شکننده و ضربه‌دیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرف‌ها یا اعمالشان چه تأثیری می‌تواند بر ما بگذارد، چون نمی‌دانند و واقعاً نمی‌توانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ترس به‌طور کشنده‌ای می‌تواند توانایی ما را برای مقابله با مشکلات واقعی و زیربنایی از بین ببرد. آرام‌تر بودن اصلاً به این معنا نیست که فکر کنیم همه‌چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد، بلکه صرفاً بدین معنا ست که با وضعیت ذهنی بهتری با چالش‌های حقیقی زندگی‌مان روبه‌رو خواهیم شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعف‌های هر شخصی با قوت‌هایی همراه است، آن‌گاه در روابطمان به آرامش بیشتری می‌رسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبه‌های واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه می‌دهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیت‌آور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت می‌کند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم به‌سادگی می‌توانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمی‌تواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمی‌کند؟ چرا زود نمی‌خوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما می‌چرخند و به شیوه‌ای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور می‌کنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگی‌های واقعاً بدی می‌دانیم که اگر بخواهد می‌تواند تغییرشان دهد. احساس می‌کنیم عمداً می‌خواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگی جنسی ما به شیوه‌هایی پیچیده و مدت‌ها پیش، حتی از آغاز روابط ما، رشد کرده است. شخصیت جنسی هر شخص، در طول سال‌ها به‌تدریج شکل گرفته و رشد کرده و از بدو کودکی تحت‌تأثیر عناصر مختلفی بوده است: تصویر روی جلد مجلهٔ مد، صحنه‌های کلیدی در فیلم‌ها، کلمات موجود در ترانهٔ آهنگی که برادرش دوست داشته است، کسی که در عروسی پسرخاله‌اش رقصیده است، آرایش موی مادرش… شخصیت جنسی، قبل از اینکه اصلاً کسی وجود داشته باشد که آن را برایش بروز دهیم، در عمق و تخیلات خصوصی ما شکل می‌گیرد. این زبانی شخصی است که هیچ‌کسِ دیگری سخن گفتن به آن را بلد نیست. انتقال این زبان به دیگری اینکه کاری کنیم دیگری شخصیت جنسی ما را بفهمد واقعاً کار ظریف و دشواری است. ممکن است مجبور شویم که همراه همسرمان تمام آن مراحل زندگی و بخش‌های نیمه‌فراموش‌شده را دوباره ردیابی کنیم تا دریابیم هویت جنسی امروز ما چگونه شکل گرفته است، اما وقتی احساس می‌کنیم یک رابطهٔ جنسیِ عالی باید خودانگیخته، دراماتیک و تماما پرشور باشد، انجام همهٔ این کارها برایمان دشوار می‌شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راه‌حل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیق‌تر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، به‌ویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج می‌بریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل می‌کند. زندگی بزرگسالی سعی می‌کند به ما آموزش دهد به‌طور غیرمعقولی مستقل و آسیب‌ناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد می‌دهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی می‌خواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرض بر این است که وحشتِ طرد شدن در رابطه منحصر به یک دورهٔ محدود و مشخص خواهد بود؛ یعنی آغاز آن. وقتی شریک زندگی در نهایت ما را می‌پذیرد و پیوند ما شروع می‌شود، فرض این است که ترس باید تمام شود. پس از اینکه دو نفر تعهد کامل و صریحی را نسبت به هم اعلام کردند، وقتی بااطمینان قرارداد ازدواج بستند، یک خانه برای خود دست و پا کردند، سوگند خوردند، فرزندانی به دنیا آوردند و برایشان اسم گذاشتند، ادامه یافتنِ اضطراب عجیب خواهد بود.
اما در واقع یکی از ویژگی‌های عجیب‌تر رابطه این است که ترس از طردِ جنسی هرگز تمام‌شدنی نیست. این ترس حتی در افراد کاملاً سالم و عاقل، در روزهای متمادی زندگی ادامه می‌یابد و پیامدهای مخربی نیز در پی دارد؛ عمدتاً به این دلیل که توجه کافی به آن نمی‌کنیم و آموزش ندیده‌ایم که علائم خلاف این مسئله را در دیگری پیدا کنیم. نتوانسته‌ایم راهی سودمند پیدا کنیم که اذعان کنیم چقدر به قوت قلب نیاز داریم و اَنگ هم نخورده‌ایم.
آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رسیدن به رابطهٔ آرامش‌بخش‌تر، لزوماً حذف کردن نقاط اختلاف‌نظر و مشاجره‌ها نیست. بلکه راهش این است که پیشاپیش بپذیریم مشکلات اتفاق می‌افتند و به ناچار نیازمند فکر و زمان بسیار زیادی برای رسیدگی به آن‌ها هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی تنشی وجود دارد که مایل نیستیم روی آن هزینه کنیم، خیلی راحت نقش یک آدم غرغرو و طفره‌رو را به خود می‌گیریم. فرد غرغرو سعی می‌کند روی رفتار دیگری تأثیر بگذارد، اما دیگر سعی نمی‌کند توضیح منطقی بدهد. در عوض از تاکتیک سیخونک زدن و چرب‌زبانی و اصرار مداوم استفاده می‌کند. فرد غرغرو از آوردنِ دلیل موجه و توضیح مناسب، شانه خالی می‌کند. هنگامی مرتکب این رفتار می‌شویم که فکر می‌کنیم مسئله ارزش توجهِ شناختی ندارد. فرد طفره‌رو نیز به سهم خود از انجام آنچه به او توصیه شده خودداری می‌کند. اما این‌گونه افراد توضیحی قانع‌کننده و جدی به فرد غرغرو ارائه نمی‌دهند که چرا با حرفش موافق نیستند. آن‌ها فقط به طبقهٔ بالا می‌روند و در را محکم می‌کوبند. از نظر هر دو طرف، واضح و آشکار است که این کشمکش ارزش ندارد، اما با این وجود اصلاً از رخ دادن آن پیشگیری نمی‌کنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش‌های ما نسبت به رابطه، اموری جهان‌شمول و همیشگی نیستند. این نگرش‌ها ساختهٔ فرهنگند. اگرچه این میراثی نیست که هشیارانه از آن آگاهی داشته باشیم، تفکر کنونی ما قویاً توسط نگرش‌های رمانتیک شکل گرفته است که به برخی انتظارات والا و رفیع منجر شده‌اند و هنگامی که این‌ها برآورده نمی‌شوند به ترس و خشم بیشتر منجر می‌شوند. مجموعه دیدگاه‌های کلاسیک امیدهای نازل‌تر و کمتر دراماتیکی را در مورد رابطهٔ خوب می‌پرورند و احترام زیادی برای ویژگی‌ها و مهارت‌هایی قائلند که به ما کمک می‌کنند تنش‌ها را مدیریت کنیم. در جست‌وجوی رابطه‌هایی آرام‌تر و عشق‌هایی شادتر، نگرش‌های جمعی ما باید بیشتر به سمت تفکر کلاسیک، مؤدبانه و بدبینانه‌تر هدایت شوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کلاسیک‌باوری مفهوم آموزش را به‌طور گسترده پذیرفته است. در دیدگاه کلاسیک نه تنها شاید لازم باشد بیاموزیم که چگونه شعر بسراییم، ممکن است در مورد مدیریت یک رابطه نیز نیاز به آموزش داشته باشیم. بنای فکریِ کلاسیک‌باوری این است که ما به‌طور طبیعی آمادگی مواجهه با بسیاری از چالش‌های اساسیِ زندگی را نداریم. ما با مشکلات دشوار زندگی روبه‌رو می‌شویم در حالی که دچار نقصان جدی در مهارت هستیم. به‌طور طبیعی قادر نیستیم جر و بحث را متوقف کنیم، معذرت‌خواهی کنیم یا در کار آشپزخانه سهیم شویم. در ذهن کلاسیک این‌ها مهارت‌هایی حیاتی و آموختنی‌اند و آموزش دیدن در مورد آن‌ها اصلاً مایهٔ شرمندگی نیست و نباید عجیب‌تر از آموزش رانندگی به‌نظر برسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیدگاه کلاسیک رابطهٔ مؤدبانه صرفاً نوعی سازش دردناک نیست. چنین نیست که از وظیفهٔ بسیار دشوارِ صداقت و گشودگیِ تام کوتاه آمده باشیم، بلکه به‌خودیِ‌خود ایده‌ای عالی و مستقل و متمایز است. رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملاً آگاه باشند که ممکن است شریک زندگی‌شان در مورد مسائل خاصی آسیب‌پذیر باشد و مراقب باشند که باظرافت با این موضوعات برخورد کنند. این یکی از دستاوردهای تحسین‌برانگیز و از تجلی‌های واقعیِ عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سخت‌گیرانه یا خیلی انعطاف‌پذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفه‌کننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است به‌شدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبه‌نفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچ‌گاه فرآیندی بی‌نقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیب‌دیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعی‌اش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکننده‌اش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامه‌دار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگی‌مان سرچشمهٔ دیدگاه‌های دیوانه‌وارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به‌هیچ‌وجه امکان ندارد با دیگری کاملاً هم‌راستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خسته‌اید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیبایی‌شناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرش‌هایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق می‌افتد. در ابتدا به‌نظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما به‌تدریج کودک می‌فهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنباله‌روِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطه‌ای حیطه‌های زیادی وجود دارد که در آن‌ها توافق نخواهیم داشت، که به‌راحتی می‌توانند به مسائلی غیرقابل‌حل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. این‌طور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً هم‌فاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرش‌ها و تصوراتمان در زمینه‌های بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. می‌دانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانی‌های خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دوره‌های تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل به‌طور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است… فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم به‌خاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت‌تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچ‌وقت بیشتر و مشکل‌سازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتاب‌زده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواری‌های رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده می‌کنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق می‌افتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوع‌اند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایده‌های بسیار بلندپروازانه‌ای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان می‌آورد، حتی اگر هرگز چنین رابطه‌ای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هر بار که در رسیدن به آرامش شکست می‌خوریم، می‌توانیم به تحلیل آن بپردازیم تا چیزهایی مفید و ارزشمند در مورد خود کشف کنیم. هرگونه نگرانی، ناکامی، بی‌تابی یا خشمِ ناگهانی، بصیرت‌های مهمی در بطن خویش دارد که در اختیار ما بگذارد؛ به این شرط که زحمت رمزگشایی آن‌ها را به جان بخریم. راه مطلوب برای رسیدن به آرامش این نیست که ذهن خود را خالی کنیم، بلکه باید به شکلی دقیق‌تر و آهسته‌تر به تجارب ناراحت‌کنندهٔ خود بنگریم، با این هدف که نگرانی‌های بنیادین را کشف و روشن کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزهای بسیاری که در موردشان نگرانیم، اموری تصادفی و بیهوده هستند. در نتیجه بهترین راه، کنار آمدن با آن‌هاست؛ به این معنا که اضطراب‌های ما هیچ‌چیز خاصی برای گفتن ندارند. اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد؛ این رویکرد نگرانی‌های ما را آشفتگی‌هایی روان‌رنجورانه می‌داند، اما همچنین آن‌ها را نشانه‌هایی حیاتی می‌داند که خبر از مشکلی در زندگی ما می‌دهند. در این مکتب فکری، راه‌کار این نیست که سعی کنیم اضطراب را انکار یا خنثی کنیم، بلکه باید بیاموزیم با مهارت بیشتری آن را تفسیر کنیم و وقتی لحظات آشفتگی به سراغمان می‌آیند، بکوشیم خرده‌اطلاعات ارزشمند خاصی را که این اضطراب‌ها می‌کوشند در واقع به شیوه‌هایی تأسف‌بار به ما منتقل کنند، رمزگشایی کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«مهم‌تر از هر چیز من قلبی شیشه‌ای دارم، شیشه‌ای بسیار نازک، کوچکترین دل‌شکستنی مرا می‌کشد، من از شیشه‌ام اگر شکسته شوم ریزریز می‌شوم و فقط ریزه‌هایی از من به جا خواهد ماند. اگر ریزه‌ای از من جا بماند، مرده پلیدی هستم. من اگر بمیرم به گونه‌ای خرد می‌شوم که برای هیچ‌کس قابل تفسیر نیست بداند چگونه خرده‌ریزهای من زندگی را نابود کرده… به همین خاطر دل مرا نشکنید!» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هیچ چیز از این بی‌معناتر نیست که بعد از بیست و یک سال زندان، کسی از آزادی برایت صحبت کند، تنها آزادی بزرگ من برگشتن به دنیا نبود، بلکه آن بود که بگذارند در بیابان زندگی کنم. مطمئن بودم از آن دنیا چیزی درک نمی‌کنم، از شهر، از مردم به شدت می‌ترسیدم. بعد از چند سال زندان دیگر مردم و شن را از هم تشخیص نمی‌دهی، من آن وقت‌ها جز نگهبان‌ها کس دیگری را ندیده بودم، مردهایی که از بیابان صامت‌تر و عجیب‌تر می‌نمودند. در طول آن بیست و یک سال به ندرت با من چند کلمه حرف زدند، مانند این بود که خودشان هم در صحرا به دنیا آمده باشند و در صحرا زندگی کرده باشند و جز صحرا هیچ جای دیگری از دنیا را ندیده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
مدت بیست و یک سال آموخته بودم با شن چگونه حرف بزنم، از این‌که می‌گویم بیابان پر از صداست تعجب نکنید. اما آدمی به درستی یاد نمی‌گیرد چگونه آن اصوات را تفکیک کند. من بیست و یک سال در بیابان گوش فرا می‌دادم و حروف هیروگلیف آن اصوات مختلف را از هم جدا می‌کردم…، اگر بیست و یک سال در اتاقی در بیابان بمانی یاد می‌گیری چگونه روز خودت را پر کنی، چگونه برای خودت کاری درست کنی؛ مهم‌ترین نکته آن است که بتوانی به زمان نیندیشی. هر وقت توانستی به گذشت زمان فکر نکنی خواهی توانست به مکان هم نیندیشی. چیزی که مرد اسیر را از پای در می‌آورد فکر کردن مدام به زمان و دیگر جاهاست. تا سال هفتم روزها را می‌شمردم. صبح یک روز بیدار می‌شوی و ناگاه می‌بینی همه چیز در تو به هم ریخته است… از ابتدا ثانیه به ثانیه همه چیز را به طور منظم کنار هم می‌چینی. امّا دگربار که بیدار می‌شوی باز می‌بینی همه چیز را قاتی کرده‌ای، نمی‌دانی یک سال است یا یک قرن که آن‌جایی، نمی‌دانی تصویر دنیای بیرون چه شکلی است، وحشتناک‌تر از همه این است که بدانی یکی بیرون انتظارت را می‌کشد، اگر مطمئن باشی کسی منتظرت نیست و از یاد دنیا رفته‌ای آن وقت به فکر خودت می‌افتی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آییشکای خوب بی‌همتا!
دیشب دیر وقت رسیدیم به ونیز، و امروز صبح سر میز صبحانه، قبل از هر کاری به تو سلام می‌کنم. همه جا در این سرزمین سبز جای تو را خالی می‌کنم. دلم آن قدر برایت تنگ شده که احتمال دارد به اسپانیا نروم و از یکی از شهرهای سر راه به تهران برگردم. در ونیز باران لوسی می‌بارد که قابل تحمل نیست. دیشب می‌بارید و حالا هم باز مشغول باریدن است. تو را می‌بوسم و شاید خودم زودتر از کارت به تو برسم!
مدیش تو
۸ / ۴ / ۱۹۷۵
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو نگاه می‌کنم. خوابیده‌ای و چشم‌هایی را که من دوست می‌دارم بر هم نهاده‌ای. می‌دانم که پشت این پلک‌های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می‌شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم‌هایی که روزگاری مرا با بیش‌ترین عشق‌های جهان نگاه می‌کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم‌های درشت جان‌داری که همیشه، تا زنده‌ام، الهام‌بخش شعر و زندگی من خواهند بود بگو که من آن‌ها را شاد و جرقه‌افکن می‌خواسته‌ام. به آن‌ها بگو که چه قدر دوست‌شان دارم، بگو که آن‌ها آفتابند و من آفتابگردان؛ و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی‌چاره و پریشان می‌شوم.
داستان پریشب را برای‌شان بگو، که تو نبودی و من کم مانده بود که از یأس و بی‌چارگی دق کنم.
به آن‌ها بگو که یک لحظه غیبت‌شان را تاب نمی‌آورم.
به آن‌ها بگو که سرچشمهٔ مستی و موفقیت من هستند. به آن‌ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن‌ها بجهد؛ بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطرهٔ اشکی از گوشهٔ آن دو چشم بجوشد.
به آن‌ها بگو!
به‌شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم‌ها!
و روزی که بتوانم آن چشم‌ها را از خندهٔ شادی و نیک‌بختی سرشار ببینم، همهٔ جهان را صاحب شده‌ام، (…) شده‌ام!
به آن‌ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دو تا
و پایین‌تر: برای آن لب‌ها که به من می‌گویند:
دوستت دارم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم! در دنیا، جز تو هیچ چیز برای من مطرح نیست. هزار بدبختی (را) تحمل می‌کنم به امید آن که سرانجام، یک روز، فقط یک روز، لبان تو را پر از خنده، قلب کوچکت را لبریز از نشاط، و چشمان مهربانت را پر از شادی ببینم. تو حقیقت عشق و دوستی را به من آموخته‌ای. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدت‌هاست که برایت چیزی ننوشته‌ام. زندگی مجال نمی‌دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر می‌دانی: نفسی که می‌کشم تو هستی؛ خونی که در رگ‌هایم می‌دود و حرارتی که نمی‌گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می‌دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجله‌یی چاپ شده بود. نوشته‌اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه می‌کند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام.
به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرأت نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست.
هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من می‌خواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفته‌ام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمی‌خورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفته‌ام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بی‌خانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفته‌ام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوش‌بخت خواهی شد، حتی به چشم‌هایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازه‌ها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیشب ناگهان یاد نقشه‌یی افتادم که برای خانه‌مان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزه‌ای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه‌یی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کرده‌ام!
کتیبه‌یی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته‌ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود می‌آیی، خلوت ما را مقدس شمار!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است… گو این که لحظه‌یی بی تو نیستم. خودت بهتر می‌دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! نفسی نمی‌کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می‌تپد. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده‌ام. آنچه تا به امروز شده‌ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «می‌توانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، می‌دانم که تو به «خودخواهی» گوینده‌اش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفته‌ام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار می‌کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت‌پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می‌دارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من این‌ها همه را، تازه برای خاطر تو می‌خواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعه‌ها را می‌گشایم و جهان را فتح می‌کنم.
دل مرا با عشقت گرم می‌کنی. زبانم را گویا می‌کنی و به بازوهایم نیرو می‌دهی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشته‌ام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربه‌یی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از این‌ها نیز یکی دو بار تصور می‌کردم عاشق شده‌ام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شده‌ای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را می‌زداید و جانشین همه چیز می‌شود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو می‌خواهم آسمان را فتح کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من!
زندگی را می‌طلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد می‌کشد.
با همهٔ تنم، با همهٔ روحم، می‌خواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بی‌نظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهٔ چنین زندگی پُربار و پُرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهٔ من. سال‌های زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سال‌های معدود و محدود، می‌خواهم آنچه را که از دست داده‌ام تلافی کنم. خود را برای زندگی پُرثمری آماده می‌بینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج می‌زند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت می‌کنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوش‌بختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعت‌های دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمی‌دارد… به چه چیز فکر می‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم به تمام معنا. می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو همزاد من هستی. من سایه‌یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده‌ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. تو را دوست، دوست، دوست، دوست می‌دارم. اخمت را هنگامی که اخم می‌کنی، خنده‌ات را هنگامی که می‌خندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه می‌کنی دوست می‌دارم؛ اگر چه، خنده‌ات که دوستش می‌دارم زنده‌ام می‌کند، و اشکت که دوستش می‌دارم می‌کشدم! تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست می‌دارم و روزهای نازنین عمر من می‌گذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک‌ترین شب‌ها آفتابی‌ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی.
به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شب خالی کشنده‌یی را می‌گذرانم. به هیچ قوه‌یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود می‌داشت تا من امشب دست به دامانش می‌زدم و ازش می‌خواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشم‌هایم چشم‌هایت را ببیند تو را به من می‌رسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت می‌دانی که دوری تو با روح و قلب من چه می‌کند، ولی چاره‌یی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می‌توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه‌هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم‌هایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می‌بوسم‌شان. آن‌ها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کم‌تر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوش‌بختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفته‌ام که فقط برای خاطر تو زنده‌ام و باز هم تأکید می‌کنم. اگر هنوز نفسی می‌کشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان می‌بینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله می‌زند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوش‌بخت می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمی‌بایستی به تو نزدیک می‌شدم، نمی‌بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می‌کردم، نمی‌بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده‌یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده‌یی را دوست بداری.
افسوس. چشم‌های تو که مثل خون در رگ‌های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می‌کردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می‌دانستم که دربه‌دری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه می‌دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه‌یی بیش نیست؟
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شک نداشته باش در این نکته، که همهٔ هدف‌ها و آرزوهای من در وجود نازنین تو خلاصه شده است. تصور نکن که این مسأله، تنها به خاطر ظرافت و زیبایی ظاهر توست؛ اگر چه پیش از آن که تو را به خوبی امروز بشناسم، آنچه مرا به طرف تو کشید همین زیبایی و ظرافت بود؛ اما مسلم است که چهره، آینهٔ درون آدمی است، و هیچ انسان بداندیش و دیوسیرتی نیست که حتی اگر زیبا هم باشد آن صفا و معصومیتی که در نگاه و در رخسارهٔ یک موجود نیک‌نفس و خوش‌سیرت به چشم انسان می‌خورد، در سکنات و وجناتش دیده شود.
زیبایی ظاهر، اگر با آن تابندگی و درخششی که انعکاس روح است توأم نباشد، نخواهد توانست قلب انسان را به خود جلب کند. به قول حافظ:
بندهٔ طلعت آن باش که، آنی دارد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام بدبختی‌های من، بازیچهٔ مضحک و پیشِ پا افتاده‌یی بیش نیست. تمام این گرفتاری‌ها فقط یک مگس مزاحم است که با یک تکان دست برطرف می‌شود… بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می‌آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همهٔ بدبختی‌ها قلب مرا لبریز می‌کند.
آیدای من! اگر می‌خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم‌آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می‌لرزد، خودم را فراموش می‌کنم و به یادم می‌آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته‌ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم…
لبان بی‌لبخند تو، آیدا! لبان بی‌لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش نکن
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش مکن!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دست‌های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچک‌ترین لبخند تو مرا از همهٔ بدبختی‌ها نجات می‌دهد. کوچک‌ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهٔ خداها سرشار می‌کند… یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست‌خورده نیست. تمام ثروت‌های دنیا، تمام لذت‌های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود «آیدا» خلاصه می‌شود. تو باش، بگذار من به روی همهٔ آن‌ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه‌یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین! مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای کوچولوی من!
زندگی من دیگر چیزی به جز تونیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینهٔ واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند.
تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دل‌بسته می‌کند.
همهٔ شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود؛ و کافی است که تو قیافهٔ ناشادی بگیری تا من همهٔ شادی‌ها و خوش‌بختی‌های دنیا را در خطوط در هم فشردهٔ آن چهره‌یی که خدا می‌داند چه قدر دوستش می‌دارم گم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست. دیگر فقط برای خاطر تو زنده‌ام، یعنی بهتر بگویم فقط به این دل‌خوشی بزرگ زنده هستم که دست‌های تو دست‌های مرا نوازش می‌کنند، لب‌های تو مرا می‌بوسند، و می‌دانم که در قلبت، در اتاق کوچولوی دخترانه‌ات، مرا در بهترین جاها، در بالاترین جاها می‌نشانی… کاش می‌توانستم به آن جا بیایم. کاش می‌گذاشتند به اتاق تو بیایم و ببینم که چه طور ذهن تو مرا بارها روی سقف و در و دیوار آن نقاشی کرده است تا به خود ببالم و به خداها بگویم:
«قدبلندی کنین؛ قدبلندی کنین، شاید به نصف هیکل من برسین!»
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مثل بچه‌ها دوستت می‌دارم. درست همان طور که بچه‌ها مادرشان را دوست دارند. زیبایی تو اگر چه مرا به آتش می‌کشد، می‌سوزاند و خاکستر می‌کند دیگر علت و انگیزهٔ دوستی و عشق من نیست. به هر صورتی که درآیی تو را دوست می‌دارم. فقط به شرط آن که «آیدای من» باشی. فقط به شرط آن که «بدانی چرا تو را مثل بچه‌ها دوست می‌دارم.» مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خدای کوچولو! امید بزرگ! همه چیز من! شادی و خوش‌بختی من!
حالا دیگر زندگی من، چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر، این نفسی که می‌کشم چیزی جز تو نیست.
حالا دیگر شعر من، فکر من، تصور من، چیزی جز تو نیست.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعه‌ام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصله‌ها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با ناله‌یی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را می‌جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را می‌جویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرت‌های ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی‌انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه‌های ماست.
من خود از پستی می‌گریزم؛ این است که نمی‌خواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزش‌های حیوانی بازمی‌دارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار می‌کنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاه‌راه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرم‌آور راه ندارد. عشق می‌ورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت می‌پذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو می‌گویم: «تو را دوست می‌دارم.» در این کلام بزرگی که روح‌ها و تن‌های ما را برای همیشه یکی می‌کند، بر کلمهٔ تو تکیه می‌کنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه می‌اندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد می‌گیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش می‌دود فاصله می‌گیرم؛ چرا که حیوان، دوست می‌دارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی می‌گردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو می‌دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می‌کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می‌بایست گفته باشم که من «زنی» نمی‌جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می‌جویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گران‌بهایی بر این حلقهٔ بی‌قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر می‌کنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست می‌دارم که وجودی گران‌مایه است و مرا برای خاطر خودم دوست می‌دارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمی‌خواهم! بی آیدا به دنیا و آسایش‌هایش تف می‌کنم! بی آیدا خوش‌بخت نیستم! بی آیدا مُرده‌ام!
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوش‌بختی و سعادتی هست، خوش‌بختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر می‌کنم که وسیله‌یی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیبایی‌های احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروت‌ها و آسایش‌ها…
من خدا را شکر می‌کنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و می‌دانم که آیدا می‌داند؛ زیرا اگر نمی‌دانست، دیگر آیدا نمی‌آمد.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفت‌وگوهای این چند شب که در خانهٔ ما می‌گذرد شنیده‌ای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او می‌خواهد به «سروری» خود قبول کند، مدت‌هاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف می‌خورد که چرا صاحب همهٔ ثروت‌های جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاک‌باختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمی‌خواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه می‌کند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحث‌های خانوادگی ما را در این چند شب شنیده‌ای و دانسته‌ای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی‌همتای من!
نه تنها هیچ چیز نمی‌تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می‌دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی‌تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید می‌تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می‌توانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا جانم، می‌توانم ادعا کنم که عشق من به تو، به هیچ چیزی در دنیا شبیه نیست؛ این عشق، مخلوطی است از شعر و موسیقی و خودمان! و ما من و تو فقط بدان جهت توانسته‌ایم با این جذبه یکدیگر را دوست بداریم که در دنیای به این بزرگی، تنها دو نفری هستیم که جز خودمان به هیچ کس دیگری شبیه نیستیم. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر می‌دانستی چه قدر محتاج نوازش‌های تو هستم! اگر می‌دانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست می‌داری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر می‌کنی، چه می‌خواهی، و فردای طلایی مشترک‌مان را چه جور می‌بینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش می‌دانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش می‌توانستی حدس بزنی که چه قدر دوست می‌دارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشم‌ها و دست‌هایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دست‌های مرا میان خود می‌گیرند و چشم‌های عجیب تو (که برای توصیف آن‌ها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاه‌هایت به خواب می‌برند؛ اما لبانت… نه! آن‌ها نه با کلمه‌یی و نه با بوسه‌یی… نه! آن‌ها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زنده‌ام، توفانی از نوازش‌ها و جمله‌ها. من عشق و امید و زندگی‌ام را در توفان‌های پُر صدا و پُر فریاد بازمی‌یابم.
این سکوت وحشت‌انگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آورده‌یی از من دور کن! من حساس‌تر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچه‌یی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا!
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار دیگر و به طور قطع برای آخرین بار عشق به سراغ من آمد. و این بار با چنان شور و حرارتی آمد که مرا ناچار کرد اعتراف کنم که پیش از این طعم عشق را نچشیده بودم. اما با این عشق، در کمال وحشت می‌بینم که رنج‌های ناشناخته‌یی اندک‌اندک بر روح و قلبم چنگ می‌اندازد:
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها آتش و شور و حرارت آن را می‌خواهم؛ بیش از هر چیز، شوق و شورش را می‌پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم… سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه‌های اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد.
اگر به تو بگویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است که زندگی مرا به من برگردانی.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از این جهت است که من، تو را با همهٔ اعتقادی که دارم، آیدای خودم می‌نامم. زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو می‌گویم که خدا نیز نمی‌تواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما من و تو برای فردای‌مان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزان‌تر می‌کند… ما برای فردای خود فقط به قلب‌های فروزان یکدیگر اعتماد می‌کنیم.
من به عشق گرامی تو نسبت به خود، و به عشق دیوانه‌وار خود نسبت به تو اعتماد دارم؛ و به خاطر همین اعتماد است که از این پس، با جرأت و با شهامت بیش‌تری زندگی می‌کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می‌خواهم بشنوم!»
این گفت‌وگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمی‌کنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می‌گیرد و باید دلش را با بازیچه‌یی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بوده‌ام، با خاطرهٔ حرف‌هایت، خنده‌هایت، اخم‌هایت، آن «خدایا خدایا» گفتن‌هایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت می‌برم، دل‌خوش و سرگرم کنم.
مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مرد باردیگر گلویش را صاف کرد و به برآمدگی اندک شکمش دست مالید. «می دانی برزخ یعنی چه؟منطقه خنثی بین مرگ و زندگی است. یک جور جای غم انگیز و دلگیر. به عبارت دیگر جایی که حالا هستم-در این جنگل. من بنا به درخواست خودم مردم اما به دنیای دیگر نرفتم. من روح گذری هستم و روح گذری بی شکل است. این شکل را فقط برای حالا به خودم گرفتم. به همین دلیل نمی‌توانی به من صدمه بزنی. حتی اگربدجور آسیب ببینم این آسیب واقعی نیست. تنها کسی که می‌تواند مرا محو کند کسی ست که جنمش را داشته باشد،و-گفتنش غم انگیز است تو لیاقتش را نداری. تو چیزی جز یک توهم نارسیده میانمایه نیستی» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مانند همه ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ‌کس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سال‌ها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی می‌کند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقت‌ها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مادر واقعا با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن غذا کند. مسلما او می‌خواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا می‌کند یا چیزی شبیه به این. اما من دقیقا می‌دانستم این تفکر او صحیح نیست. زندگی ادامه پیدا نمی‌کند، بلکه این مرگ است که ادامه خواهد یافت. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمی‌تواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف می‌شوند و چرندگویی می‌کنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم به‌دردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
حرف زدن درباره ی لحظات گذشته، خود اشتباه محض است و تکرار آن چیزی جز انتحار و خودکشی نیست. لحظاتی وجود دارند که تکرار آنها ممکن نیست. هرگز نباید سعی در تکرار آنها داشت؛ باید همان‌گونه که یک بار اتفاق افتاده‌اند، تنها به خاطر آورد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمی‌توانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر می‌شویم حتی اگر دارایی‌های زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب می‌شویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
«پول رو انتخاب می‌کنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکم گرسنه رو سیر می‌کنه. من اگه پول داشته باشم می‌تونم هر چیزی رو که می‌خوام یاد بگیرم. می‌تونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب می‌ده، بهتون آزادی عمل می‌ده و توانایی این رو می‌ده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب می‌کنم» راز مادرم جی ویتریک
آنچه قبل از تولد تو اتفاق می‌افتد، بر تو اثر می‌گذارد. همین طور مردم قبل از تو هم روی تو اثر می‌گذارند. هر روز از جاهایی می‌گذریم که اگر به خاطر مردم قبل از ما نبود، نمی‌گذشتیم. محل کار ما، جایی که وقت زیادی را در آن می‌گذرانیم… اغلب فکر می‌کنیم با ورود ما آغاز شده؛ اما این درست نیست. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمی‌شناختم. حرف جنگ، نقشه‌های جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشم‌های ما متفاوت است. آنچه تو می‌بینی، چیزی نیست که من می‌بینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر می‌کنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق می‌افتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر می‌کرد همه چیز تمام شده، نمی‌داند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته می‌شود و فکر می‌کند دارد از این دنیا می‌رود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار می‌شود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
در تاریکی همه‌چیز به‌نظرش خطرناک و قطعی می‌رسد. اغلب دعا می‌کند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمی‌گذارد، تمام شود. گاهی شب‌های متوالی ابداً خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. با خودش فکر می‌کند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچ‌چیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمی‌شود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد می‌شود، آمار بالا می‌رود. حالا، ساده است، بچه دار می‌شوی، ولی بعد یک روز می‌رسد که بچه ات می‌آید توی چشمت نگاه می‌کند. چیزی نمی‌گوید، فقط نگاه می‌کند؛ همین. آنوقت چه می‌کنی؟ خودت را روی پاهایش می‌اندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیه‌کردن به کلمات خسته‌ام. پرمعنی‌اند، بله؛ ولی خالی از احساسات‌اند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بوده‌ام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکی‌ای حس می‌کنم. می‌خواهم پیش او باشم. این مرا می‌ترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همه‌چیز و همه‌کس، دارد از من گرفته می‌شود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگ‌تری به‌نام «حضور» آشنا می‌شوم. هر روز دیوید لویتان
این تنهایی شباهتی به هیچ‌کدام از آن‌ها ندارد. این تنهایی، جنس متفاوتی دارد. باعث می‌شود بدن را خوب حس کنی؛ ولی از آن برای پرت‌کردن حواس و ذهنت استفاده نمی‌کنی. قدم‌برداشتنش با هدف است؛ ولی عجله‌ای در کار نیست. صحبت می‌کنی؛ ولی نه با شخصی در کنارت، بلکه با تمام عناصر. عرق می‌کنی و بدنت درد می‌گیرد و بالا می‌روی و دقت می‌کنی که سُر نخوری و زمین نخوری و خیلی گم نشوی؛ ولی به‌قدر کافی گم شوی. هر روز دیوید لویتان
دست من نیست و ناخودآگاه متوجه چیزهای کوچکی می‌شوم که پیش‌ازاین نمی‌دانستم: نقاشی‌های حاشیهٔ دفترش از درخت و کوه، جای جوراب که روی مچ پایش می‌افتد، یک لکهٔ پوستی مادرزاد کوچک ته انگشت شست دست چپش. احتمالاً او هرگز به هیچ‌کدام از این‌ها توجه نمی‌کند. ولی چون برای من جدید است، همه‌چیز را می‌بینم. هر روز دیوید لویتان
می‌دوم. من برای دویدن ساخته شده‌ام؛ چون وقتی می‌دوی، می‌توانی هرکسی باشی. خودت را به بدن نزدیک می‌کنی و دیگر چیزی بیش‌تر یا کم‌تر از یک بدن نیستی. مثل بدن به بدنت واکنش نشان می‌دهی. اگر برای برنده‌شدن می‌دوی، هیچ فکری جز فکرهای بدن نداری و هدفی جز هدف بدن نداری. به‌نام سرعت و به‌خاطر آن، خودت را محو می‌کنی. خودت را حذف می‌کنی تا بتوانی از خط پایان بگذری. هر روز دیوید لویتان
آینه تمام قد بود. سعی می‌کردم پشت سرم را در آن ببینم؛ اما آدم هیچوقت نمی‌تواند این کار را بکند. هیچوقت نمی‌توانی خودت را به صورتی که دیگران می‌بینند ببینی. -با چشم مردی که متوجه نیستی از پشت نگاهت می‌کند- در یک آینه سر خودت همیشه روی شانه ات پس و پیش می‌رود. نسخه ای از تو که خواستار ژست گرفتنت است. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا آن را ماه عسل می‌نامند؟ ماهی که از عسل درست شده -مثل اینکه خود ماه یک کره ی سرد بدون هوای خشک پر از چاله چوله‌های آبله مانند نیست- و مثل یک آلوی درخشان طبیعی در دهان آب می‌شود و مثل هوس می‌چسبد و آنقدر شیرین است که دندانتان را درد می‌آورد. یک نورافکن گرم نه در آسمان، که در درون خودتان می‌درخشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
چیزی به‌اسم افکارِعمومی وجود ندارد. بعضی آدم‌ها هستند که یک‌سِری عقایدی دارند. ما آنها را تیرباران می‌کنیم. وقتی به آنها شلیک کردیم، دیگر فرد زنده‌ای نیست که آن عقیده را داشته باشد. درنتیجه چیزی از آن افکارِعمومی باقی نمی‌ماند که شما از آن بترسی. این موضوع را درک کن، بالزکوئیت عزیز. آن‌وقت است که می‌توانی ادارهٔ حکومت را یاد بگیری. افکارِعمومی یک فکر است. فکر از ماده جدایی‌ناپذیر است. اگر ماده را بکشی، آن‌وقت فکر هم از میان می‌رود. بریده‌های جراید جورج برنارد شاو
مردمی که می‌دانند چیزی درست نیست و مصرانه آن‌را نادیده می‌گیرند که خودش حل شود، باعث حیرت من می‌شوند. خودشان را از شر دردسر رویارویی با یک مسئله خلاص می‌کنند؛ ولی چیزی که نصیب‌شان می‌شود، غوطه‌ورشدن در رنجش و عصبانیت است. هر روز دیوید لویتان
با گم‌شدن در او، به‌دستش می‌آورم. چه مکالمهٔ خوبی است. ما ریتم خودمان را پیدا کرده‌ایم و ادامه می‌دهیم. می‌بینم که دارم همراه آهنگ می‌خوانم. برای او می‌خوانم و او خوشحال می‌شود. دوباره تبدیل به کسی می‌شود که هیچ‌چیز برایش مهم نیست و من تبدیل به کسی می‌شوم که فقط برای او اهمیت قائل است. هر روز دیوید لویتان
«خیلی چیزها هست که می‌تونه آدم‌ها رو توی رابطه نگه داره. ترس از تنهاموندن. ترس از به‌هم‌زدن وضعیت زندگی. تصمیم می‌گیری با چیزی که خیلی بد نیست کنار بیای؛ چون نمی‌دونی که بهتر از این هم ممکنه یا نه. شاید هم این باور غلط که بالاخره بهتر می‌شه» هر روز دیوید لویتان
مردم عادی مجبور نیستند تصمیم بگیرند که چه چیزی ارزش به‌خاطرسپردن دارد. شما سلسله‌مراتب دارید؛ شخصیت‌های تکراری، تکرار رخدادها و پیش‌بینی هم کمک می‌کند. همچنین تاریخچهٔ طولانی چیزهای مختلف، همچون پنجه‌ای شما را محکم می‌گیرد. ولی من مجبورم دربارهٔ میزان اهمیت هر خاطره تصمیم بگیرم. من فقط یک مشت از آدم‌ها را به‌یاد دارم و حتی به همین تعداد هم باید محکم بچسبم تا فراموش نشوند؛ چون تنها نوع تکرار در زندگی من هستند. تنها راه من برای دوباره دیدن این آدم‌ها این است که در ذهن خودم احضارشان کنم. هر روز دیوید لویتان
ترجیح می‌دهم تک‌فرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت به‌دردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آن‌ها شریک هستید، هم‌نسلان خودتان هستند، می‌دانند خاطراتی که از کودکی به‌یاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که می‌توانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را هم‌زمان در سنین هشت، هجده و چهل‌وهشت‌سالگی ببینند و برای‌شان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک می‌کنم. ولی در کوتاه‌مدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحم‌اند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیش‌ترِ آزارهایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، که اعتراف می‌کنم زندگی عادی‌ای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آن‌ها هم خواهر و برادران بزرگ‌تر، از همه بدتر بوده‌اند. هر روز دیوید لویتان
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم به‌هرحال جابه‌جایی اتفاق می‌افتد. قبلاً فکر می‌کردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، می‌توانم همین‌جایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیده‌شدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تک‌تک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد می‌کرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن به‌بعد هر شب می‌خوابم. جنگیدن با آن فایده‌ای ندارد. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیل‌شدنِ این نه‌چندان‌روز به نه‌چندان‌شب، در آسمان منتشر می‌شود؟ به‌سمتش خم می‌شوم و سایه‌ای می‌شوم که جلوی نور را می‌گیرد. بعد در هم گم می‌شویم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم و غرق در خواب می‌شویم. همین‌طور که به‌خواب می‌رویم، حسی پیدا می‌کنم که تابه‌حال تجربه نکرده‌ام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شده‌ایم، با چنین ارتباط روحی‌ای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلق‌داشتن. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظه‌ام. هیچ‌وقت پیش نیامده است که مردم داستان‌های مهم زندگی‌شان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون می‌دانم که اگر این داستان‌ها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آن‌ها را به‌یاد بیاورد، و من نمی‌توانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستان‌ها بعد از رفتن من می‌مانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمی‌خواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش می‌آید. ولی این به‌معنی دوست‌داشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همه‌اش سروصداست، بیش‌تر صدای پسر. اگر بخواهم، می‌توانم جزئیات دعواهای‌شان را هم ببینم. می‌توانم رد همهٔ خرده شکسته‌هایی را بگیرم که او بعد از هربار درهم‌شکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا می‌کردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمی‌توانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر این‌را نداند.
هر روز دیوید لویتان
بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده اند که راه برگشتی نداشته اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه ی بیچاره را می‌دانند. آن‌ها خطر و فایده را کنار می‌گذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط می‌کنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، می‌چسبی. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده می‌ترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت می‌کنند و پدرت را درمی‌آورند. می‌توانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین می‌آید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان می‌دهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان می‌دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشانهٔ اینکه فلان وظیفه برای شما ساخته شده، این نیست که عاشق آن وظیفه باشید، بلکه باید آن وظیفه را ساده‌تر از دیگران انجام دهید و حین اجرایش کمتر عذاب بکشید. چه زمانی هست که شما از یک کار لذت می‌برید، درحالی‌که دیگران راجع به آن غرولند می‌کنند؟ آن کاری که به شما کمتر از دیگران صدمه می‌زند، برای شما ساخته شده است. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
استراتژی‌های این‌چنینی، یک دلیل دیگر هم برای تاثیرگذاری دارند: آن‌ها هویتی که می‌خواهید بسازید را تقویت می‌کنند. اگر ۵ روز پشت سر هم در باشگاه حاضر شوید – ولو اینکه به مدت ۲ دقیقه باشد – رأی‌های مثبتی را برای هویت جدیدتان صادر می‌کنید. شما نگران تناسب اندام خود نیستید. شما بر روی تبدیل به شخصیتی متمرکز شده‌اید که دوست ندارد در جلسات باشگاهش غیبت کند. شما کوچک‌ترین گام‌هایی را برمی‌دارید که تاییدکنندهٔ نوع شخصیت مدنظرتان هستند. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
افراد غالبا فکر می‌کنند اگر یک صفحه مطالعه یا یک دقیقه مدیتیشن یا برقراری یک تماس برای بازاریابی را هدف‌گذاری کنیم، عجیب است. اما هدف نهایی ما این نیست. ما می‌خواهیم بر روی آن عادت تسلط پیدا کنیم. حقیقتا باید یک عادت جا بیفتد تا بتواند بهبود پیدا کند. اگر نتوانید مهارت‌های پایه‌ای را به‌درستی یاد بگیرید، امید چندان زیادی برای تسلط بر جزئیات کار وجود ندارد. به‌جای اینکه سعی کنید از همان ابتدا یک عادت ایده‌آل را مهندسی کنید، یک کار ساده را به‌صورت مداوم انجام دهید. باید ابتدا به استاندارد برسید تا بتوانید سراغ بهینه‌سازی بروید. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخه‌های کاملا مهندسی‌شده از واقعیت پر شده که جذاب‌تر از دنیای نیاکان‌مان است. فروشگاه‌ها از مانکن‌هایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره می‌گیرند تا لباس‌هایشان را بفروشند. رسانه‌های اجتماعی لایک‌ها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه می‌کنند، چیزی که نمی‌توانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورن‌های آنلاین، صحنه‌های تحریک‌کننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین می‌کنند که نمی‌توان در زندگی واقعی جایگزینی برای آن‌ها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایده‌آل، آرایش حرفه‌ای و ادیت‌های فوتوشاپی ساخته می‌شوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر می‌شود نیست. این‌ها محرک‌های فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آن‌ها ویژگی‌هایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه می‌کنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی می‌شوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانه‌های اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر می‌رویم. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
تمایل، دومین مرحله است و نیروی انگیزشیِ پشتیبانِ عادت‌ها محسوب می‌شود. اگر مقدار مشخصی از تمایل یا انگیزه وجود نداشته باشد -بدون وسوسهٔ تغییر- هیچ دلیلی برای اقدام کردن نداریم. آنچه بدان تمایل دارید، خودِ عادت نیست، بلکه تغییری است که به وجود می‌آورد. عادت‌های اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادت‌ها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را به‌روز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادت‌ها، این نیست که به نتایج بهتری ختم می‌شوند (اگرچه می‌توانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه می‌توانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند.
عادت‌های اتمی جیمز کلیر
خواهرها همیشه آن طور که به نظر می‌رسد، نیستند. تو همیشه خواهرها را در سریال‌ها دیده ای. آنها همدیگر را بغل می‌کنند، برای هم دل می‌سوزانند و رازهایشان را به هم می‌گویند؛ اما واقعیت این است که گاهی، خواهرها می‌توانند بدجنس‌ترین موجودات باشند. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی پرستار لاغرمردنی ام وارد اتاق می‌شود، ﻧﮕﺎهی سرد به او می‌اندازم و رویم را به دیوار می‌کنم. لابد دوباره آمده است تا به من یادآور شود که آن بیرون، هوا خیلی خوب است. کسی نیست بگوید وقتی حال و هوایت عاشقانه نیست، تازگی هوای بیرون به چه کارت می‌آید! عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
وقتی با او هستم نیازی نیست وقت و انرژی زیادی صرف کنم تا کلمات و جملات دقیق و درست انتخاب کنم. به سادگی هر چه را به ذهنم می‌رسد، بیان می‌کنم. گاهی این حالت ترسناک است که با کسی این قدر بی پرده حرف بزنی؛ اما بیشتر اوقات، به آدم حس امنیت می‌دهد. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
فردا صبح، آنا فراموش می‌کند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک می‌کند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما می‌توانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح می‌دادم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
یکی از بهترین ویژگی‌های آشپزی این است که تا حدود زیادی می‌توانی آن را کنترل کنی. اگر غذایت زیاد تند باشد، می‌توانی کمی خامه یا ماست به آن اضافه کنی. اگر خیلی شور شده باشد، کمی شکر راهگشاست. اما زندگی و کنارآمدن با آن، به این راحتی نیست. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، می‌توانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او می‌گفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می گوید: ماراتن را بیخیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم مرغ عسلی با نان برشته، وقت گذراندن با کسانی که از ته دل دوستشان داری. هیچ یک از این‌ها برایت مفهومی ندارند؟
«نه، هیچ یک از این‌ها برایم ارزشی ندارند. زندگی از نظر من خوردن تخم مرغ با نان برشته یا نشستن در باغ زیر آفتاب نیست. زندگی از نظر من انجام کارهای بزرگ است.»
عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
بیشتر افرادی که می‌خواهند خودشان را بکشند می‌توانند از خواب بیدار شوند و تصمیم بگیرند. زمان و روش خودکشی را انتخاب کنند؛ مثلا بگویند امروز روز خوبی نیست. حتی اگر فردا هم برایم سخت باشد، روزهای بعد این کار را می‌کنم. اصلا شاید سال بعد خودم را از بین بردم؛ اما درباره ی آلزایمری‌ها همه چیز فرق می‌کند. مثل این است که همان ساعت مسابقه برایت به تیک تیک درآمده است. دیگر ناز و طنازی‌بردار نیست. باید خودت بمب را خنثی کنی وگرنه به سرعت منفجر می‌شود. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست می‌دهد، حس‌های دیگر قوی می‌شوند. فکر می‌کنم درست می‌گویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف می‌کرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را می‌گرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه می‌کردم و طوری برای دیگران تعریف می‌کردم که از خنده غش می‌کردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر می‌خوانم. عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
همیشه با هم فوندو درست می‌کردیم. شکلات‌ها را روی اجاق ذوب می‌کردیم و بعد که خنک می‌شد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه می‌کردیم و می‌خوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندان‌ها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش می‌رود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را می‌شناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمی‌کند سالی هپ‌ورث
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژه‌ها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت می‌دونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر می‌تونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی اش، از ناامیدی‌های تو قوی‌تر است. آدمهایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی‌های هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می‌توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم و شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن هم بلد نیستم. حتما سرم همان کنار می‌افتاد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر می‌کنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعله‌های زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهی‌های توی روزنامه ها، کتاب‌های فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره می‌سوزونه، فکر نمی‌کنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شب‌ها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
وقتی می‌نشینم جلوی آینه‌ام به خودم می‌خندم. موهام را برس می‌کشم. جفتی چشم هست، دو بافه‌ی درازِ گیسو، دو پا. نگاه می‌کنم به آن‌ها مثل تاس‌هایی در جعبه، در فکر این‌که اگر تکان بدهم و مثل تاس بریزم‌شان بیرون می‌آیند و می‌شوند من؟ نمی‌توانم بگویم چگونه همه‌ی این تکه‌های مجزا می‌توانند من بشوند. من وجود ندارم. من بدن نیستم. وقتی با کسی دست می‌دهم حس می‌کنم طرف بسیار دور است، که در اتاق دیگر است، و این‌که دست من در آن اتاق دیگر است. وقتی فین می‌کنم می‌ترسم که شاید دماغم باقی بماند روی دستمال. سابینا آنائیس نین
دروغ‌های تو دروغ نیستند، سابینا. آن‌ها تیرهایی‌اند پرتاب‌شده از مدار تو با قدرت خیالت. برای پروراندن وهم. برای نابود کردن واقعیت. من کمک‌ات خواهم کرد. این منم که دروغ می‌سازم برای تو و با آن دروغ‌ها ما عبور می‌کنیم از جهان. اما پشت دروغ‌هامان من رها می‌کنم نخ طلایی آریادنه را، چراکه بزرگ‌ترین لذت‌ها توانایی برگشتن از دروغ‌هاست، بازگشتن به سرچشمه و سالی یک شب خوابیدن پاک از همه‌ی روبناها. سابینا آنائیس نین
هنر تصویری از یک مقصد است؛ به ما نشان می‌دهد کجا باید برویم؛ بااین‌حال، ممکن است نشانه‌های زیادی دربارهٔ این‌که چه‌طور باید به آن‌جا برسیم ندهد. اغلب با آن مانند یک وسیلهٔ جادویی برخورد می‌کنیم که، به‌خودی‌خود، می‌تواند انزوا، بیماری، سردرگمی و سنگ‌دلی را درمان کند؛ به عنوان مثال، مواجهه با نسخه‌ای از اثر هنری مور که یادآور یک خانوادهٔ معمولی و صمیمی و همدل است در باغ گیاه‌شناسی بروکلین تأثیرگذار است؛ چون می‌دانیم اغلب خانواده‌ها این‌گونه نیستند و این باغ در موارد بسیاری شاهد وضعیت‌های تلخ استیصال، مناقشات دل‌شکن، بی‌رحمی‌های عبوسانه و تفاهم نداشتن بوده است. مور به طرز حیرت‌آوری در شکل دادن به برنز مهارت داشت، اما برنامه‌های متخصص آموزش نوجوانان که در همان نزدیکی در دانشگاه شهر نیویورک برگزار می‌شود به طور دقیق‌تری به واقعی کردن امیدهایی اختصاص دارند که این هنرمند به آن‌ها اشاره کرده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بی‌پایان آن نیست؛ این است که خوبی‌ای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالی‌که می‌توانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوج‌یابی، تبلیغات یا زوج‌درمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایده‌آل درک هنر نیست. این‌ها در واقع مکان‌هایی هستند که ارزش‌هایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافته‌اند می‌توانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پوسن به ازدواج علاقه‌مند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان می‌دهد. آن‌ها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیق‌ترین دیدگاه‌های خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آن‌ها به تصویر کشیده شده است وعده‌هایی به‌هم می‌دهند و این‌گونه اتحاد معنوی آن‌ها پاس داشته می‌شود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحت‌تأثیر چنین ایده‌آل‌هایی قرار نمی‌گیریم یا نسبت به فضای تعهد بی‌تفاوت هستیم؛ مشکل این‌جاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسین‌کنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازمان‌دهی مواجه‌ایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چه‌طور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیت‌های خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانی‌های گسترده‌ای هستند: چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ و چه‌طور می‌دانید چه‌چیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم می‌گیرد همیشه بی‌پاسخ به‌نظر می‌رسد؛ چون اگر طرف‌دار سانسور، به عنوان داور و قاضی آن‌چه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجام‌گسیخته به‌نظر می‌رسد؛ بااین‌حال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاست‌های مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم می‌گیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزه‌های به‌غایت مهم زندگی‌مان پذیرفته‌ایم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمان درازی است که برنامه‌های تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور می‌شوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً می‌دانیم که تصاویر افراطی به‌راحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آن‌چه مردم در خلوت انجام می‌دهند و آن‌چه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع می‌تواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنه‌ها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آن‌ها چشم‌انداز شرم‌آوری از طبیعت انسانی به ما می‌دهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام می‌دهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناک‌ترین برنامه‌ها آن‌هایی‌اند که به شایستگی‌های خود اطمینان دارند، درحالی‌که در واقع لایق توجه نیستند. آن‌ها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح می‌کنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما به طور معمول فکر می‌کنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراط‌گرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااین‌حال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده می‌شود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکی‌اند که محدود کردن برخی فعالیت‌های خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونت‌های بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آن‌چه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقض‌آمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آن‌چه اغلب به ما گفته‌اند، از مزایای اصلی تمام حوزه‌های زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد می‌کنند این است که لازم است همهٔ پیام‌ها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده می‌کند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش می‌گذارد که می‌دانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواس‌پرتی و هرج‌ومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوست‌داشتنی نگاه می‌کنم. بعد ناگهان وادار می‌شوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواه‌ناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بی‌توجهی ما می‌ریزد. چیزهایی که ما را از بهترین توانایی‌های‌مان دور می‌کنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیه‌پذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرام‌بخشِ تجلیِ بهترین بخش‌های طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوست‌داشتنی در شهری که مردم از آن بازدید می‌کنند تا به‌صراحت معماری‌اش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که می‌تواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر مهارت تبدیل یک فکر انتزاعی به شیئی مادی است، یافتن شیوه‌ای برای این‌که فکری ملموس و واضح شود. درست مانند مذهب که هدف عیسامسیح این بود که مفهوم دور و مبهم خدا می‌تواند به زندگی معمولی مرتبط شود، به همین طریق هم هنر سکولار می‌تواند در آن لحظه‌ای که آدم توت‌فرنگی‌ها را در کاسه می‌ریزد، یا برای رفتن به مهمانی لباس می‌پوشد، تفکر مبهم و دور مفتخر بودن به وطن را بگیرد و آن را به واقعیتی عینی تبدیل کند.
تکرار نکتهٔ کلیدی این‌جاست: فقط اگر روحِ چیزی را بارها و بارها ببینیم این شانس را دارد که ما را تحت‌تأثیر قرار دهد. وقتی به کودکستان می‌رویم و بعدازظهر که به خانه بازمی‌گردیم، وقتی چراغ‌های خیابان روشن می‌شود و وقتی شام را آماده می‌کنیم، باید با آن در تماس باشیم. بازدید سالی یکی دوبار از موزه برای تحقق‌بخشیدن به وعده‌های هنر کافی نیست.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
همهٔ آن‌چه در گذشتهٔ نازی‌ها بوده است بد نیست. رژیم نازی احساسات و آرزوهای اصیلی را هم ماهرانه به خود جذب کرده بود. مشکل این‌جاست که نازیسم مضامینی را به کار گرفت که زندگی در یک جامعهٔ خوب در واقع به آن نیازمند است. غرور ملی، احساس مأموریت داشتن در جهان، جاه‌وجلال، افتخار، انرژی جمعی و وفاداری: این‌ها برای جوامع خوب، مهم‌اند، اما فساد و سوءاستفاده از آن‌ها در ایدئولوژی نازی باعث شده است برای بسیاری از آلمان‌ها کاملاً دسترس‌ناپذیر به‌نظر برسند، انگار که منحصراً به افراد شرور اختصاص دارند و در نتیجه، باید تا ابد از آن‌ها متنفر بود و آن‌ها را طرد کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در تاریخ بسیاری از کشورها چیزهای بسیار دردناکی وجود دارند که به هضم شدن نیاز دارند. امید است هر کشوری بتواند خودش را با کمک هنر سیاسی شفا بخشد. این چالش در آلمان به اوج دشواری و اهمیت می‌رسد. تراژدی مخوف آلمان در اوخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، به جای انکار یا سوگواری محض، خواهان جبران است. مسئله فقط گفتن این نیست که چیزهای وحشتناکی رخ داده، بلکه کنار آمدن با میراث گناهی است که به نام پیشرفت رخ داده است. هر چه‌قدر هم که نیاز به تأیید شرارت‌های گذشته ضروری باشد، به‌خودی‌خود جامعهٔ بهتری نخواهد ساخت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
غرور ارتباط نزدیکی با هویت دارد. پیش از آن‌که بتوانید نسبت به اجتماع‌تان احساس غرور کنید باید تصویری مثبت و جدید از آن‌چه در واقع هستید داشته باشید؛ کاری که همیشه هم آسان نیست؛ هویت‌ها عادت دارند به اندازهٔ دو سه نسل در پس واقعیات جاری یک ملت لنگ بزنند. مثال‌های زیادی از کشورهایی می‌بینیم که سعی دارند هویت‌هایی براساس سنت‌های‌شان بسازند، بی‌این‌که اسیر آن سنت‌ها شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از درس‌های شگفت‌انگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سخت‌گیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعه‌نیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعه‌ای که در آن هستیم، به‌خودی‌خود، غریزهٔ طبیعی و خوبی‌ست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقص‌های جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بی‌ارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور می‌تواند خطرناک و نفرت‌انگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوست‌ایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانه‌ترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روان‌شناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاری‌رسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمی‌دانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نوع دیگر هنر سیاسیِ بد صرفاً بی‌اثر نیست، خطرناک است. باعث می‌شود برای اهداف اشتباهی بجنگیم، برای سرزمین‌های مادری که شایستگی فداکاری ندارند و دولت‌هایی که بی‌گناهان را شکنجه می‌کنند. ما را متقاعد می‌کند که نظر مثبتی نسبت به افراد شریر داشته باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
منظور این نیست که اهمیتی ندارد چه شغلی داشته باشید، اما پیام پوسن این است که بیشتر کارهای ارزشمند، مناصب اجرایی، مشاغل تجاری جاه‌طلبانه یا تلاش‌های خلاقه، صرف‌نظر از این‌که از بیرون چه‌طور دیده می‌شوند، از درون با شکوه احساس نمی‌شوند یا به‌نظر نمی‌آیند. پوسن سعی دارد به خودش و دوستانش بگوید که زندگی جای دیگری نیست و رنج و دردسر و مشکل همراهان جدایی‌ناپذیر موقعیت انسانی‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک جنبه از رابطهٔ خوب با هر چیزی مجموعهٔ مناسبی از توقعات است؛ به عنوان مثال، یک ازدواج خوب قطعاً شامل تضاد و غم و اندوه بسیاری خواهد بود، اما اگر این سطح از درد برای فرد غیرمنتظره نباشد وسوسهٔ ترک کردن و یافتن چیز بهتر فروکش می‌کند؛ به همین طریق، کاهش‌سازندهٔ توقعات را می‌توان در کار مورداستفاده قرار داد. یکی از وظایف هنر در این‌جا شأن و منزلت دادن به غم‌های ماست: تحقیر، تردید در خویشتن و نگرانی دربارهٔ پول بخش‌هایی از زندگی‌اند که ما با آن‌ها درگیریم، اما نه به این دلیل که احمق یا بی‌عرضه و نادان‌ایم. باید درسی از تاریخ مذهب بیاموزیم و با توجه مدام، عادت تقدیر از تمثال‌های رنج را چه در خلوت و چه به طور همگانی پرورش دهیم. هنر مسیحی با نمایش اصلی‌ترین شخصیت‌هایش در وضعیت بدبختی و نومیدی ارایه‌دهندهٔ درسی بود. هدف این بود که به ما یادآوری کند رنج و اندوه نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهان معمولی تلاش در جهت انجام کار درست‌اند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
موفقیت نیازمند پرورش بسیاری توانایی‌های مثبت است، ازجمله توانایی توضیح افکار و طرح‌های خویش به مردمی که هنوز در آن‌ها سهیم نیستند؛ قدرت دوست‌داشتن خود با وجود برآورده‌نکردن توقعات دیگران، قابلیت دست‌کشیدن از منفعتی کوچک‌تر برای نجات دادن کل. چنین منابع مختلفی از بلوغ نیازمند این است که به‌تدریج به‌هم وصل شده، مورداستفاده قرار گیرند. رشد هنرمند الگوی عمیقی از فرایند بلوغ ارایه می‌دهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
با توسعهٔ اقتصاد، آرزوی دردسرسازی در بسیاری از تحصیل‌کرده‌ترین و باانگیزه‌ترین کارگرانش ایجاد می‌شود. دیگر این‌که شغل صرفاً نقش امرارمعاش داشته باشد کافی نیست؛ همچنین باید به طرز ایده‌آلی معنادار هم باشد. جست‌وجو برای معنای بزرگ‌تر در کار ممکن است چنان نیرومند باشد که بتواند ما را به سمت تغییرمسیرهای شدید و ظاهراً بی‌پروا در شغل‌مان بکشاند؛ ممکن است باعث شود مشاغل با درآمد خوب و امن را در جست‌وجوی کارهایی رها کنیم که پاسخ دقیق‌تری هستند برای برخی از نیازهای درونی و نیمه‌تمام خاص درون ما که به آن «معنادار» می‌گوییم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جامعه برای شکوفا شدن نیازمند این است که مردمش را به تقبل اهدافی فراتر از اهداف اقتصادی تشویق کند. بسیاری از دستاوردهای بزرگ انسانی فقط به دست کسانی می‌توانند حاصل شوند که بر چیزهایی به جز پول تمرکز می‌کنند. این امر به معنای دفاع از افتخار در برابر پول نیست، تعادلی است عاقلانه‌تر بین ادعاهای برحق هر دو عنصر. هنر همچون درمان آلن دوباتن
سیستم اقتصادی فعلی ما عمدتاً به سمت ایجاد ثروت خیز برداشته است. برای به حداکثر رساندن فرصت انباشتن منابع اقتصادی برای عده‌ای معدود دست به هر کاری زده است، اما دربارهٔ این‌که وقتی پول به دست آمد چه‌طور باید مصرف شود حرف چندانی برای گفتن ندارد. کیفیت‌هایی که به تولید پول می‌انجامند به طرز مطمئنی در راستای کیفیاتی نیستند که خرج کردن شرافتمندانه آن را هدایت می‌کنند. این اتفاق می‌افتد چون عموماً نمی‌دانیم ثروت شخصی به چه درد می‌خورد. نمی‌دانیم چه تقاضاهایی داشته باشیم و بنابراین چیزها را به تمایل مصرف‌کننده‌ها واگذار می‌کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
درختان در پاییز راهی به تعمق‌اند. از ما می‌خواهند که خودمان را بسته به ریتم جهان طبیعت ببینیم. این‌گونه شاید زهر این آگاهی را بگیرد که ما هم بالاخره خواهیم مُرد، هر چند نمی‌تواند به طور کامل، دردش را آرام کند. این‌که روزی خواهیم مُرد ترس و وحشت خاصی نیست، نفرین یا تنبیه منحصربه‌فردی هم نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالی‌که خودمان را از درون می‌شناسیم و درکی بی‌واسطه و بدیهی از این‌که چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون می‌بینیم. ممکن است به آدم‌ها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آن‌ها را به‌خوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما می‌ماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدم‌های دیگر. آن‌چه می‌بینیم که برای دیگران رخ می‌دهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نه‌تنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت می‌کند. وقتی می‌گوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نه‌تنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما می‌دانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظه‌به‌لحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافه‌ای خواهد مُرد، اما فرض می‌کنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزان‌مان دور خواهیم شد، که بدن‌های‌مان به حقارت تکان‌دهنده‌ای دچار خواهند شد، و این‌که وقتی این اتفاقات می‌افتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهن‌مان نگه داریم. به‌ندرت اجازه می‌دهیم وارد حوزهٔ آگاهی‌مان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ می‌آورد، اما در انکار بی‌رحمانه‌اش استادیم.
هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف از نگاه کردن به هنر این نیست که به ما یاد بدهد دقیقاً مانند آن هنرمند واکنش نشان دهیم؛ باید شیوهٔ بنیادی او الهام‌بخش ما باشد؛ یعنی باید بفهمیم چه‌چیز یک قطعهٔ خاص از طبیعت را بیشتر دوست داریم، تجربیات‌مان در این مکان‌های خاص طبیعت را جدی بگیریم و دربارهٔ اشتیاق‌مان انتخابگر باشیم، تا این‌که طبیعت بتواند در تصورات ما به نیروی باثبات‌تر و درمانگرتری تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از تناقضات عشق این است که اغلب با ظاهر آدمیان برانگیخته می‌شود، اما عموماً قرار نیست براساس ظاهر بنا شود. این مسئله ما را با معمایی مواجه می‌کند «آدم چه‌قدر باید به ویژگی‌های ظاهری و جسمانی اهمیت بدهد؟» آیا زیبایی کلاً اهمیتی ندارد یا بخشی ضروری از احساس عشق است؟ در طول تاریخ، بسیاری از فلسفه‌ها و مذاهب به اَشکال ظاهری ما تاخته‌اند با این استدلال که ارزش واقعی باید جای دیگری باشد، جایی در روح و ذهن‌مان. گناه و شرم جسمانی اختراع مسیحیت نبود، صرفاً از خوی همیشگی انسان تغذیه می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
می‌شود به کسی که فکر می‌کند منطق، یا به عبارت ملایم‌تر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقی‌خوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس می‌دانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقه‌مند است یا کسی که به شیوه‌ای ربات‌وار و سرد سعی می‌کند حساب‌کتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحت‌تأثیر یک توضیح دقیق قرار می‌گیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی به‌راحتی عصبانی نمی‌شود و به‌سرعت قضاوت نمی‌کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطه‌ای این ترس وجود دارد که به‌درستی فهمیده نشویم و معشوق‌مان، به جای این‌که به‌درستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریک‌مان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته می‌شویم. سعی نمی‌کند بفهمد؛ به‌دقت و با عشق در جست‌وجوی ماهیت دقیق آن‌چه از سر می‌گذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلان‌چیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی می‌کنیم؛ نه این‌که نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمی‌کند. می‌تواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریک‌مان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخ‌طبعی که ما را با خود همراه می‌کند، به جای این‌که ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یک‌سو، از فهمیدن این‌که زندگی اغلب باید چه‌طور باشد خوشحال می‌شویم و از سوی دیگر، از این‌که زندگی خود ما معمولاً این‌گونه نیست در رنج‌ایم. شاید برای تمام معصومیت ازدست‌رفتهٔ جهان درد می‌کشیم. زیبایی می‌تواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی به‌نظر مضحک و بی‌ارزش می‌رسد. انگار کسی به مدرسه‌ای وارد شود که آداب‌ورسوم باز کردن بطری‌های شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیب‌وغریب اجرا کند. چنین ایده‌هایی به‌نظرمان توهین‌آمیز می‌رسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی می‌کنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه می‌داند: هر چه‌قدر نسبت به آن‌چه در عشق انجام می‌دهیم ناآگاه‌تر و تعلیم‌نیافته‌تر باشیم، عاشقان مطمئن‌تر و تحسین‌برانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش می‌کند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعت‌گرایانهٔ ما نیست. به‌نظر نمی‌رسد که عشق به آن گروه از فعالیت‌های برگزیده‌ای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر درباره‌اش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامه‌ریزی‌ای در این زمینه توصیه‌کردنی باشد دقیقاً چه‌چیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از این‌ها چه ربطی به هنر می‌تواند داشته باشد؟
هنر همچون درمان آلن دوباتن
تصاویری که ما را نسبت به جنبه‌های مهم دوست داشتن کسی حساس می‌کنند لازم نیست آشکارا و مستقیماً رمانتیک باشند. می‌توانند صرفاً وضعیتی از ذهن‌مان را پُررنگ کنند که به ما کمک می‌کند آن‌چه را مربوط به عشق است به یاد بیاوریم و نسبت به آن حساس باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نکته این نیست که دوروبرمان را پُر کنیم از اشیایی که هویّت واقعی هنرمند و آثارش را در خود داشته باشند؛ بلکه داشتن اشیایی است که هنرمندان می‌توانستند آن‌ها را دوست داشته باشند و آن اشیا با روح آثار آن‌ها هماهنگ باشند و به معنای وسیع‌تر این‌که از نگاه آن‌ها به جهان بنگریم و در نتیجه، نسبت به آن‌چه آن‌ها در آن می‌دیدند حساس بمانیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بیرون کشیدن چیزی از هنر صرفاً به معنای دانستن چیزی دربارهٔ آن نیست، بلکه همچنین به معنای بررسی کردن خودمان است. باید در واکنش به آن‌چه می‌بینیم آمادهٔ نگاه کردن به خودمان باشیم. هنر «به‌خودی‌خود» خوب یا بد تلقی نخواهد شد، بلکه تا آن‌جا که به جبران ضعف‌های ما کمک کند «برای ما» خوب یا بد خواهد بود: فراموشکاری، از دست دادن امید، جست‌وجوی احترام، مشکلات‌مان با خودشناسی و آرزوی عشق؛ بنابراین پیش از آن‌که آدم به اثری هنری برسد خوب است شخصیت خودش را بشناسد تا بداند در جست‌وجوی آرام کردن یا آزاد کردن چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای توسعهٔ تجربیات: هنر ذخیره‌ای است بسیار پیچیده از تجربیات دیگران که در اَشکالِ به‌خوبی سازماندهی‌شده به ما عرضه می‌شود. می‌تواند برخی از سلیس‌ترین لحظات صدای دیگر فرهنگ‌ها را در اختیار ما قرار دهد و به این ترتیب، سروکار داشتن با هنر درک ما از خودمان و از جهان را گسترش می‌دهد. در آغاز بخش زیادی از هنر صرفاً «دیگری» به‌نظر می‌رسد، اما درمی‌یابیم که می‌تواند از افکار و رویکردهایی برخوردار باشد که بشود آن‌ها را از آنِ خود کرده، خود را از این طریق توانگر کنیم. همهٔ آن‌چه نیاز داریم تا نسخه‌های بهتری از خودمان بشویم همیشه در دسترس‌مان نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
راهنمای خودشناسی: هنر می‌تواند به ما کمک کند مرکزیت خود را تشخیص دهیم که به کلمه درآوردنش دشوار است. بیشتر چیزهای انسانی به‌راحتی در دسترس زبان نیستند. می‌توانیم اشیای هنری را در دست بگیریم و درحالی‌که گیج شده‌ایم اما برای‌مان مهم است، بگوییم «این منم.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
تعادل نداریم و بهترین وجوه‌مان را دیگر نمی‌بینیم. فقط یک نفر نیستیم. از خودهای متعددی ساخته شده‌ایم و تشخیص می‌دهیم که بعضی از این خودها از بعضی دیگر بهتر هستند. خودهای بهترمان را اغلب به طور اتفاقی می‌بینیم و آن هم وقتی که دیگر بسیار دیر است؛ در ارتباط با بزرگ‌ترین آرزوهای‌مان از ضعف اراده در رنج‌ایم. نه این‌که ندانیم چه‌طور رفتار کنیم، صرفاً نمی‌توانیم براساس بهترین بینش‌های گاه‌گاه خود عمل کنیم؛ چون به اَشکالِ به‌اندازهٔ کافی قانع‌کننده‌ای در اختیار ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنری که در آغاز به‌نظرمان بیگانه می‌آید ارزشمند است؛ چون افکار و رویکردهایی را در اختیار ما قرار می‌دهد که در محیط‌های همیشگی و آشنای اطراف‌مان به‌راحتی در دسترس نیستند و برای تماس کامل با انسانیت خود به آن نیازمندیم. در فرهنگی که بر سکولار بودن یا برابری تأکید دارد، افکار مهم گم می‌شوند. روزمره‌های معمول ممکن است هیچ‌گاه بخش‌های مهم وجودمان را بیدار نکنند؛ خواب می‌مانند تا زمانی که از سوی دنیای هنر سیخونک‌زده، دست‌انداخته و به‌گونه‌ای مفید، برانگیخته شوند. هنر بیگانه به من اجازه می‌دهد تکانه‌ای مذهبی را در خودم کشف کنم، یا سوی اشرافی تخیلم را یا تمنایی برای مراسم آیینی سن تکلیف را، و چنین کشفی درک من را از آن‌چه هستم گسترش می‌دهد. همهٔ آن‌چه نیاز داریم همیشه و همه‌جا در دسترس نیست. وقتی نقاط ارتباط با خارج را می‌یابیم قادر به رشد خواهیم بود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این‌گونه نیست که آثار هنری را صرفاً دوست داشته باشیم؛ بلکه، در مورد برخی مثال‌های ارزشمند خاص، کمی هم شبیه آن‌هاییم. آن‌ها رسانه‌ای‌اند که با آن‌ها خودمان را می‌شناسیم و به دیگران اجازه می‌دهیم بیشتر دربارهٔ ما بدانند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از آن‌جا که هنر این توانایی را دارد که به ما در فهمیدن خودمان و ارتباط برقرار کردن با دیگران کمک کند، برای‌مان بسیار مهم است که چه آثار هنری دوروبرمان باشند. حتا وقتی بودجهٔ محدودی داریم وقت زیادی را برای فکر کردن دربارهٔ دکوراسیون داخلی صرف می‌کنیم، دربارهٔ اشیایی که از آن‌ها برای ابراز هویت‌مان به جهان استفاده می‌کنیم. راه نامهربانانهٔ تحلیل دغدغه‌مان دربارهٔ چگونگی تزیین خانه این است که بگوییم صرفاً قصد خودنمایی داریم، به عبارت دیگر به مردم بگوییم چه‌قدر تأثیرگذار و چه‌قدر موفق هستیم؛ اما به طور کلی، فرایند انسانی‌تر و بسیار جذاب‌تری در هنر طراحی داخلی جریان دارد. ما دوست داریم که خودمان را بنمایانیم، اما کارما صرفاً مباهات کردن و فخر فروختن نیست. سعی داریم دیگران را با شخصیت خود آشنا کنیم، به‌گونه‌ای که شاید کلمات اجازه ندهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بسیاری از بهترین آثار هنری که در طول تاریخ خلق شده‌اند آشکارا درگیر یک مأموریت اخلاقی بوده‌اند: تلاشی برای تشویق خودِ بهتر ما از طریق پیام‌های رمزی پندواندرز. ممکن است آثار هنری‌ای را که به ما پند می‌دهند هم دستوری و هم غیرضروری بدانیم، اما اگر این‌طور فکر کنیم فرض را بر این گذاشته‌ایم که تشویق شدن به فضایل، همیشه نقطهٔ مقابل آن چیزی است که دوست داریم. بااین‌حال در واقع وقتی آرام‌ایم و تحت‌فشار انتقادها نیستیم بیشترمان به خوب بودن تمایل داریم و تذکرهای جورواجور برای خوب بودن به‌نظرمان اشکالی ندارد؛ فقط هر روز این‌قدر پُرانگیزه نیستیم. در ارتباط با آرزوی‌مان برای خوب بودن از آن چیزی رنج می‌بریم که آن را ارسطو «آکرازیا» ، یا ضعف اراده، نامیده است. می‌خواهیم در روابط‌مان خوب عمل کنیم، اما تحت‌فشار که هستیم اشتباه می‌کنیم. می‌خواهیم بازدهی‌مان را افزایش دهیم، اما در مرحلهٔ بحرانی انگیزه‌مان را از دست می‌دهیم. در این وضعیت می‌توانیم از آثار هنری که ما را تشویق می‌کنند بهترین نسخه‌های خودمان باشیم بسیار سود ببریم، چیزی که در صورت وجود ترس بیمارگون از دخالت‌های بیرونی یا گمان کمال به خود بردن صرفاً مایهٔ نفرت‌مان می‌شد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی این‌طور نیست. ما از مسائل بی‌اهمیت زندگی وحشت‌زده و ویران می‌شویم. ما در هیچ‌وپوچ زندگی غرق شده‌ایم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرهنگ امروز ما توجه زیاد را با موفقیت بزرگ اشتباه می‌گیرد. فرض می‌کند که این‌دو یکسان هستند. اما این‌طور نیست.
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساخته‌اید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کرده‌اید یا یک قایق توپ خریده‌اید، این چیزها نشان‌دهندهٔ عالی بودن نیست.
شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بی‌پایان و مرگ حتمی، تصمیم می‌گیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزش‌هایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید. حتی اگر در جوی کنار خیابان بخوابید و غذایی برای خوردن نداشته باشید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها می‌کند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهم‌ترین ارزش‌هایمان، با معیارهای برگزیده‌مان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایه‌گذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرهنگ مصرف‌گرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازی‌ها و بازاریابی‌ها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سال‌ها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زن‌های بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحال‌تر هستیم. وقتی که با فرصت‌ها و گزینه‌های بیش از اندازه روبه‌رو می‌شویم، دچار حالتی می‌شویم که روان‌شناس‌ها آن را پارادوکس انتخاب می‌نامند. اساساً هرچه گزینه‌های بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب می‌کنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینه‌های احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانت‌کننده‌ها باید شروع به برداشتن لایه‌های پیاز خودآگاهی‌شان بکنند و متوجه شوند که چه ارزش‌های به‌هم‌ریخته‌ای باعث شده است که آن‌ها اعتماد موجود در رابطه‌شان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آن‌ها باید بتوانند بگویند که «اصلاً می‌دونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطه‌مون اهمیت می‌دم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانت‌کننده‌ها نتوانند که ارزش‌های مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزش‌ها را کنار گذاشته‌اند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که می‌توان به آن‌ها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آن‌ها اعتماد کنید، رابطه‌تان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اگر مردم خیانت می‌کنند، به این خاطر است که چیزی غیر از رابطه‌شان برایشان مهم‌تر است. شاید تسلط بر دیگران باشد. شاید تصدیق شدن از طریق رابطهٔ جنسی باشد. شاید تسلیم شدن در برابر هوس‌هایشان باشد. هرچه که باشد، واضح است که ارزش‌های شخص خیانتکار به گونه‌ای تعریف نشده است که از یک رابطهٔ سالم پشتیبانی کند. اگر شخص خیانتکار به این اقرار نکند، اگر همان پاسخ قدیمی «نمی‌دونم با خودم چه فکری کرده بودم؛ فشار زیادی روم بود و مست بودم و اون پیشم بود» و… را تکرار کند، در این صورت او از خودآگاهی جدی لازم برای حل مشکلات روابط عاشقانه برخوردار نیست. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اعتماد مهم‌ترین عنصر در هر رابطه‌ای است، صرفاً به این دلیل که بدون اعتماد، رابطه در واقع هیچ مفهومی ندارد. یک نفر می‌تواند به شما بگوید که عاشقتان است، می‌خواهد با شما باشد، حاضر است به خاطر شما از همه‌چیز بگذرد، اما اگر به او اعتماد نداشته باشید هیچ سودی از این جملات نخواهید برد. هیچ عشقی احساس نخواهید کرد مگر اینکه اعتماد داشته باشید که عشق ابراز شده به شما، هیچ قید و شرط خاصی یا بار سنگینی همراه با خود ندارد.
به این خاطر است که خیانت کردن بسیار ویرانگر است. مسئله رابطه نیست. مسئله، اعتمادی است که از بین رفته است. بدون اعتماد، هیچ رابطه‌ای نمی‌تواند تداوم یابد. پس یا باید اعتماد را دوباره بسازید یا اینکه خداحافظی‌هایتان را بگویید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسانی که مرزبندی‌های محکم دارند، از بدخلقی، جروبحث و صدمه دیدن نمی‌ترسند. کسانی که مرزبندی‌های ضعیف دارند از این چیزها وحشت دارند و پیوسته رفتارشان را به شکلی تنظیم می‌کنند که با فراز و نشیب‌های ترن هوایی روابط احساسی‌شان منطبق شود.
کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که منطقی نیست که انتظار داشت دو نفر از خواسته‌های یکدیگر صددرصد پیروی کنند و هر نیازی را که دیگری دارد تأمین کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که ممکن است گاهی اوقات باعث ناراحتی کسی بشوند، اما در نهایت دست آن‌ها نیست که دیگران چه احساسی می‌کنند. کسانی که مرزبندی‌های قوی دارند می‌فهمند که رابطهٔ سالم بر مبنای کنترل احساسات یکدیگر نیست، بلکه بر پایهٔ این است که هر شریکی، دیگری را در رشد فردی و در حل مشکلات خودش حمایت کند.
رابطهٔ سالم این نیست که شریکتان هر دغدغه‌ای که داشت، شما هم همان دغدغه‌ها را داشته باشید؛ بلکه این است که شما دغدغهٔ شریکتان را داشته باشید، صرف‌نظر از اینکه او چه دغدغه‌هایی برای خودش دارد. عشق بدون قید و شرط یعنی این.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
قربانی‌ها و نجات‌دهنده‌ها هر دو از یکدیگر برای دستیابی به سرخوشی‌های عاطفی استفاده می‌کنند. همچون اعتیاد به یکدیگر است. جالب اینجاست که این اشخاص وقتی با افراد سالم از لحاظ عاطفی آشنا می‌شوند، اغلب احساس بی‌میلی می‌کنند یا پیوند عاطفی میان‌شان برقرار نمی‌شود. آن‌ها افراد سالم و قوی از لحاظ عاطفی را رد می‌کنند، چون مرزبندی‌های روشن افراد قوی، به اندازهٔ کافی هیجان‌انگیز نیست تا سرخوشی‌های مداوم لازم را برای فرد حق‌به‌جانب تأمین کند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تعیین مرزبندی‌های مناسب، به این معنی نیست که نمی‌توانید شریکتان را کمک یا حمایت کنید، یا اینکه خودتان مورد کمک یا حمایت قرار گیرید. شما باید هردو از یکدیگر حمایت کنید. اما تنها در صورتی که انتخاب خودتان باشد که حمایت کنید یا مورد حمایت واقع شوید. نه به این خاطر که احساس کنید که مجبور به چیزی یا مستحق چیزی هستید. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که نواحی تیره و تاری در مسئولیت‌پذیری برای احساسات و اعمالتان داشته باشید؛ ناحیه‌هایی که در آن‌ها مشخص نیست چه کسی مسئول چه کاری است، چه کسی مقصر چیست، دلیل انجام کاری که می‌کنید چیست و… هیچ‌وقت ارزش‌های قوی برای خودتان به دست نخواهید آورد. تنها ارزشتان این می‌شود که شریکتان را خوشحال کنید. تنها ارزشتان این می‌شود که شریکتان شما را خوشحال کند.
البته، این ذاتاً محکوم به شکست است. روابطی که چنین تیرگی‌ای جزو مشخصه‌هایش است، معمولاً به سرنوشت هیندنبورگ، با تمام سروصداها و آتش‌بازی‌هایش دچار می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر عناصر عشق رمانتیک که ما به دنبال آن هستیم؛ ابراز احساسات دراماتیک و خیره‌کننده و فراز و نشیب‌های کاملاً نامنظم و… شیوه‌های ابراز عشق حقیقی و سالم نیستند. در واقع، آن‌ها صرفاً شکل دیگری از حق‌به‌جانبی بروز یافته از طریق روابط بین افراد هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزش‌های ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهم‌ترین بخش زندگی‌ام بکنم، این یعنی تصمیم گرفته‌ام عیاشی‌های برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگی‌ام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس توانایی‌ام در ایجاد دوستی‌های صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کرده‌ام. این‌ها همه تصمیم‌های سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوم‌اند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزش‌هایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم می‌گیرم نپذیریم، تعریف می‌شویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در غرب می‌توانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغ‌های بی‌آزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالی‌که واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد می‌گیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آن‌ها خوششان نمی‌آید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمی‌خواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج می‌دهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمی‌دانید آیا می‌توانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش می‌آید. در غرب چنان فشاری برای دوست‌داشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبه‌رو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان می‌دهند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسی‌ام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسل‌های بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزش‌ترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بی‌پرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید می‌دانستید که به چه کسی می‌توانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را می‌فهمیدید.
معلم روسی‌ام ادامه داد که در غرب آزاد فرصت‌های اقتصادی به وفور یافت می‌شد. آن‌قدر فرصت‌های اقتصادی بود که خودخاص‌نمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آب‌وهوایش مزخرف بود. در اردیبهشت‌ماه برف می‌بارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچ‌چیزی درست کار نمی‌کرد. همه‌چیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچ‌کس لبخند نمی‌زد و همه زیادی شراب می‌نوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربی‌ها سازگار نیست. از تعارف‌های الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبه‌ها لبخند نمی‌زنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمی‌کنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، می‌گویید احمقانه است. اگر کسی بی‌شعور باشد به او می‌گویید که بی‌شعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید، به او می‌گویید که ازش خوشتان می‌آید و از گذراندن وقتتان با او لذت می‌برید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شده‌اید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ترس و اضطراب و ناراحتی، لزوماً همیشه وضعیت‌های ذهنی نامطلوب یا غیرمفید نیستند؛ آن‌ها اغلب نشانگر درد ضروری برای رشد روانی هستند. منع این درد یعنی منع پتانسیل خودمان. همان‌طور که انسان باید درد فیزیکی را تحمل کند تا استخوان و ماهیچهٔ قوی‌تری بسازد، باید درد روانی را هم تحمل کند تا انعطاف روحی بیشتر، نفس قوی‌تر، دلسوزی بیشتر و در کل زندگی‌ای بهتر را پرورش دهد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزش‌ها و اولویت‌هایمان نگاه کنیم و آن‌ها را به چیزهای بهتر و سالم‌تری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزش‌های فعلی‌مان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آن‌ها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصب‌های درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبه‌هایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره می‌شویم و به وجودش اذعان می‌کنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگ‌تر از همهٔ ماست.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما واقعاً نمی‌دانیم چه تجربه‌ای مثبت یا منفی است. برخی از دشوارترین و پرفشارترین لحظات زندگی‌مان، در واقع اثرگذارترین و انگیزه‌بخش‌ترین لحظات هم هستند. برخی از بهترین و رضایت‌بخش‌ترین لحظات زندگی‌مان، در عین حال منحرف‌کننده‌ترین و دلسردکننده‌ترین لحظاتمان‌اند. به تصور مثبت یا منفی خودتان از تجربه‌ها اعتماد نکنید. تنها چیزی که به یقین می‌دانیم این است که چه چیزی در لحظه برایمان دردناک است و چه چیزی نیست، و این ارزش چندانی ندارد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اعتقاداتی از این دست که من به اندازهٔ کافی جذاب نیستم پس چرا به خودم زحمت بدهم، رئیسم آدم مزخرفی است پس چرا به خودم زحمت بدهم و… طراحی شده‌اند تا راحتی متوسطی در لحظه به ما بدهند، اما خوشحالی و موفقیت بیشتر در آینده را از ما می‌گیرند. این‌ها راهبردهای طولانی‌مدت خیلی بدی هستند و با وجود این ما به آن‌ها متوسل می‌شویم چون فرض می‌کنیم که حق با ماست، چون فرض می‌کنیم از قبل می‌دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد. به عبارت دیگر، فرض می‌کنیم که می‌دانیم پایان قصه چیست. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
چند روش خوب برای رویارویی با احساسات منفی وجود دارد:
۱) آن‌ها را به شیوه‌ای بیان کنید که درست و از لحاظ اجتماعی پذیرفتنی باشند.
۲) آن‌ها را طوری بیان کنید که با ارزش‌هایتان منطبق باشند.
مثال ساده: یکی از ارزش‌های من خشونت‌پرهیزی است. از این رو وقتی از دست کسی عصبانی می‌شوم، آن عصبانیت را بیان می‌کنم. البته تلاش خاصی می‌کنم تا با مشت به صورتش نکوبم. می‌دانم، تندروانه است، اما مشکل از عصبانیت نیست. عصبانیت چیزی طبیعی است. عصبانیت بخشی از زندگی است. بی‌شک در مواقع بسیاری عصبانیت نشانهٔ سلامتی است؛ به خاطر داشته باشید که احساسات صرفاً بازخوردند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیق‌تر و طولانی‌تر و اختلالات احساسی می‌انجامد. خوش‌بینی مداوم نوعی اجتناب است، راه‌حلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزش‌ها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیه‌بخش و انگیزه‌بخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمی‌رود، مردم عصبانی‌مان می‌کنند، حادثه‌ها پیش می‌آید. این چیزها باعث می‌شود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگی‌تان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویت‌بندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که می‌خواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانواده‌اش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژی‌شان را بر لذت‌های ظاهری متمرکز می‌کنند، در نهایت مضطرب‌تر، و از لحاظ احساسی نامتعادل‌تر و افسرده‌تر می‌شوند. لذت سطحی‌ترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحت‌تر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیست‌وچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ می‌شود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده می‌کنیم. اما لذت، گرچه تا اندازه‌ای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزش‌ها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا می‌کنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماه‌ها یا حتی سال‌ها طول می‌کشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آن‌ها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روان‌شناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست می‌بینیم روشن می‌سازند. چرا احساس عصبانیت می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خورده‌اید؟ چرا احساس سستی و بی‌انگیزگی می‌کنید؟ آیا به این خاطر است که حس می‌کنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هیچ‌کس به خاطر اعتقاد به استثنایی بودن، خاص و استثنایی نشده است. کاملاً برعکس، آن‌ها شگفت‌انگیز می‌شوند چون شیفتهٔ ارتقا یافتن هستند. این شیفتگی ارتقا، از اینجا ریشه می‌گیرد که آن‌ها می‌دانند آن‌قدر هم عالی نیستند؛ ضدحق‌به‌جانبی. علت پیشرفت خیلی‌ها این است که به عالی نبودن خود معترف‌اند. متوسط هستند، معمولی هستند، اما می‌توانند بسیار بهتر باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وقتی که یک‌مشت آسیب روانی جدی در زندگی‌مان رخ می‌دهد، کم‌کم ناخودآگاه حس می‌کنیم مشکلاتی داریم که هرگز قادر به حلشان نیستیم. تصور ناتوانی در حل مشکلات، باعث می‌شود که احساس رنجوری و درماندگی بکنیم.
اما باعث می‌شود اتفاق دیگری هم بیفتد. اگر مشکلاتی داشته باشیم که حل‌ناشدنی به نظر آیند، ضمیر ناخودآگاهمان این‌طور برداشت می‌کند که ما یا بسیار خاص هستیم یا بسیار معیوب. یعنی ما به گونه‌ای با تمام مردم دیگر فرق داریم و قوانین باید برای ما فرق کند.
به عبارت ساده‌تر: حق‌به‌جانب می‌شویم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، می‌تواند به بخش‌های منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بی‌مسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیت‌هام اغراق می‌کنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه می‌کنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آن‌ها انجام دهد. اما افراد حق‌به‌جانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمی‌توانند زندگی‌شان را به شکل ماندگار یا معنی‌داری ارتقا دهند. آن‌ها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ می‌دهد و چقدر دردناک می‌شود.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اکنون یک نسل گذشته است و نتایج معلوم شده است: ما همگی استثنایی نیستیم. این‌طور که معلوم شده، داشتن احساس خوب به خود، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه دلیل خوبی برای داشتن احساس خوب به خودتان داشته باشید. این‌طور که معلوم شده است، آموزش این عقیده به مردم که استثنایی هستند و اینکه در هر صورتی احساس خوبی به خودشان داشته باشند، منجر به پدید آمدن جمعیتی از بیل گیتس‌ها و مارتین لوتر کینگ‌ها نخواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
اینجا بحث قدرت اراده یا شجاعت نیست. این موعظهٔ دیگری مانند نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود نیست. این ساده‌ترین و اساسی‌ترین اصل زندگی است: کوشش‌ها و کشمکش‌هایمان موفقیت‌هایمان را مشخص می‌کنند. مشکلاتمان زایندهٔ خوشحالی‌هایمان هستند، همراه با مشکلاتی کم‌آزارتر و فروکاسته‌تر.
ببینید: این یک مارپیچ بالاروندهٔ بی‌پایان است. اگر در هر لحظه‌ای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشده‌اید، چون لذت در خود بالا رفتن است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
بیشتر مردم می‌خواهند که عشق و روابط فوق‌العاده داشته باشند، اما هر کسی حاضر نیست که بحث‌های سخت، سکوت‌های ناخوشایند، احساسات صدمه‌دیده و ماجراهای احساسی آن را تجربه کند. در نتیجه با اکراه می‌پذیرند. می‌پذیرند و با خود فکر می‌کنند که «اگر بشود چه؟» ، سال‌های سال، تا اینکه سؤالشان از «اگر بشود چه؟» تبدیل شود به «دیگر چه؟» و وقتی که وکیل‌ها به خانه‌هایشان برگردند و چک‌های نفقه در صندوق پست ظاهر شوند، می‌گویند، «اصلاً برای چه؟» اگر به خاطر توقعات و انتظارات پایین‌تر بیست سال پیششان نبود، پس برای چه؟ هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
روان‌شناس‌ها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت می‌گویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش می‌کنیم تا وضعیت زندگی‌مان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچ‌وقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتناب‌ناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج می‌کنید، کسی است که با او مشاجره می‌کنید. خانه‌ای که می‌خرید، خانه‌ای است که تعمیر می‌کنید. شغل رؤیایی که انتخاب می‌کنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب می‌شوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما می‌دهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربه‌های مثبت ما را می‌سازد، تجربه‌های منفی ما را هم تعریف می‌کند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دست‌یافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که می‌توانیم تمام رنج‌هایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که می‌توانیم برای همیشه از زندگی‌مان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمی‌توانیم.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
وسواس و اهمیت دادن بیش از اندازه به احساسات باعث ناامیدی ما می‌شود، به این دلیل که احساسات هرگز ماندگار نیستند. چیزی که امروز ما را خوشحال می‌کند، فردا دیگر خوشحالمان نمی‌کند، چون نیاز زیستی‌مان تغییر کرده و بیشتر شده است. تمرکز بسیار بر خوشحالی، ناگزیر به تسلسل و تعقیبی پایان‌ناپذیر برای یک چیز دیگر می‌انجامد؛ یک خانهٔ جدید، یک دلدادگی تازه، یک بچهٔ دیگر، یک افزایش حقوق دیگر. با وجود تمام عرق‌ریزی و سختی‌مان در نهایت به جایی می‌رسیم که به طور ترسناکی مشابه همان‌جاست که از آن آغاز کردیم: با احساس کمبود. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
احساسات بخشی از معادلهٔ زندگی ما هستند، اما نه کل معادله. فقط چون چیزی احساس خوبی دارد، به این معنی نیست که واقعاً خوب است. فقط چون چیزی احساس بدی دارد، به این معنی نیست که واقعاً چیز بدی است. احساسات صرفاً تابلوهای راهنما هستند؛ توصیه‌هایی از سیستم عصبی به ما. فرمان نیستند. از این رو نباید همیشه به احساسات خودمان اعتماد کنیم. در واقع من اعتقاد دارم که باید زیر سؤال بردن آن‌ها را به عادت تبدیل کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
سرخوشی‌ها شکل‌های مختلفی دارند. چه از طریق ماده‌ای همچون الکل باشد، یا برتری اخلاقی که از مقصر دانستن دیگران به دست می‌آید، یا از لذت یک ماجراجویی پرخطر جدید. سرخوشی‌ها روش‌های سطحی و غیرسازنده‌ای برای گذراندن زندگی انسان هستند. بخش عمده‌ای از دنیای خودیاری مبتنی بر ترویج سرخوشی‌ها به مردم است نه حل کردن واقعی مشکلات. بسیاری از مرشدان خودیاری، سبک‌های جدیدی از انکار را به شما می‌آموزند و شما را با تمرین‌هایی آشنا می‌کنند که احساس خوبی در کوتاه مدت به شما خواهند داد. درحالی‌که مشکل بنیادی را نادیده می‌گیرند. یادتان باشد، کسی که واقعاً خوشحال است مجبور نیست که جلوی آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانه‌ای است و نشان می‌دهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیت‌ها تجاوز کرده‌ایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی می‌تواند مفید یا ضروری باشد. همان‌طور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد می‌دهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد می‌دهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعه‌ای که خودش را هرچه بیشتر از سختی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی دور نگه می‌دارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کم‌خطری از درد بی‌نصیب می‌مانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا می‌کند.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بی‌تجربه هستیم به ما یاد می‌دهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک می‌کند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک می‌کند که محدودیت‌هایمان را بشناسیم و به آن‌ها پایبند باشیم. به ما یاد می‌دهد که نزدیک اجاق‌های داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد می‌تواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج می‌بریم که رنج بردن از لحاظ زیست‌شناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافته‌ایم تا همیشه در درجه‌ای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شده‌ایم که از داشته‌هایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
فرضیه‌ای وجود دارد که اساس بسیاری از تصورات و اعتقادات ما را شکل می‌دهد. بر طبق این فرضیه خوشحالی روال خاصی دارد. می‌توان کار کرد و آن را به دست آورد و کسب کرد؛ مثل قبول شدن در دانشکدهٔ حقوق یا ساختن یک طرح لگوی بسیار پیچیده. انگار که اگر به فلان چیز دست یابم آن‌وقت خوشحال خواهم بود. اگر ظاهرم مثل فلانی باشد آن‌وقت خوشحال خواهم بود. اگر بتوانم با فلانی باشم آن‌وقت خوشحال خواهم بود.
اما مشکل همین فرضیه است. خوشحالی یک معادلهٔ قابل‌حل نیست. نارضایتی و ناخشنودی، اجزای ذاتی طبیعت انسان‌اند و همان‌طور که خواهیم دید، عناصری ضروری برای ایجاد خوشحالی پایدارند. بودا از منظری الهیاتی و فلسفی به این بحث پرداخت.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
تا حالا دقت کرده‌اید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کرده‌اید که آدم‌های بی‌خیال اغلب به هدفشان می‌رسند؟ دقت کرده‌اید که گاهی‌اوقات، هنگامی که بی‌خیال چیزی می‌شوید، همه‌چیز خودش جفت‌وجور می‌شود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بی‌دلیل نیست: رهایی از دغدغه‌ها تأثیر وارونه‌ای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی می‌انجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل می‌کنید، بر سلامتی و انرژی‌تان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانی‌های درونی‌تان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفس‌تر و جذاب‌تر می‌کند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما می‌آورد. تحمل رنج دردها و نگرانی‌هایتان، چیزی است که اجازه می‌دهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرف‌گرا و شبکه‌های اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذاب‌تر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفی‌ای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیس‌بوکتان نگاه کنید، می‌بینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوق‌العاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کرده‌اند، شانزده‌ساله‌ای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامه‌ای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا این‌طرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربه‌تان هستید و به این فکر می‌کنید که زندگی‌تان حتی بیشتر از آنچه فکر می‌کردید، ناراحت‌کننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همه‌گیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
دغدغهٔ داشتن چیزهای بیشتر، برای رونق اقتصاد خوب است.
و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغه‌های بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب می‌زند. باعث می‌شود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگی‌تان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغه‌های بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغه‌های کمتر، واقعی‌تر، ضروری‌تر و مهم‌تر است.
هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائماً به ما یادآوری می‌کند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه می‌شدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها مارک منسون
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتی‌ها، هیجان‌ها، زیبایی‌ها و خشنودی‌هایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل به‌شدت مهربان و با درک و فهم است و بااین‌حال قادر است از روی بی‌صبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقه‌مند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقی‌دانان و هر کسی که ملاقات می‌کند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها می‌داند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آن‌قدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانع‌کننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علی‌رغم ذات خیلی جدی‌اش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان می‌آید، هیچ‌وقت خودش را خیلی جدی نمی‌گیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچ‌کدام از شخصیت‌های کتاب‌های اسمیت این‌طور نیستند- اما او یکی از شخصیت‌های خوشایند و آرامش‌بخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوش‌بین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب‌ها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، می‌روم. آینده‌ام نامحدود و بی‌پایان نیست؛ حالا این را می‌دانم. اما زندگی‌ام همچنان مثل زمانی که دختربچه‌ای بودم و همراه خواهرانم روی پله‌های جلوی خانه می‌نشستم و بستنی می‌خوردم و به سوسو زدن شب‌تاب‌ها روی چمن تاریک نگاه می‌کردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتناب‌ناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشسته‌اند، خواسته‌هایم دوباره ریشه می‌زنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علف‌های هرز را از ریشه درمی‌آوریم و به پیشواز نور می‌رویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتاب‌خواندنم، حتی با اینکه بعضی‌وقت‌ها دردناک و از پای‌درآورنده بود، داشت مرا از سایه‌ها به‌سمت نور بیرون می‌بُرد، و من تنها کسی نیستم که علف‌های خشک و پیچک‌های سمّی را درمی‌آورم، یا اینکه گل‌های همیشگیِ امید می‌کارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمی‌آوریم و دور می‌ریزیم و به امید روزی تلاش می‌کنیم که گل‌ها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نباید منتظر رسیدن شخص دیگری باشید که این کار را برایتان انجام دهد. راه‌های تغییرکردن آسان نیست؛ هیچ حلّال مشکلاتی در دنیا وجود ندارد. فقط خودتان، قدرت خدادادی‌تان و میزان اشتیاقی که به تغییرکردن دارید می‌تواند کارساز باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
در پایان هر جلسه از کلاس‌های هیپ‌هاپم، شاگردان به گروه‌های کوچکی تقسیم می‌شوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرق‌کرده هستیم و بو می‌دهیم اما کنار هم می‌نشینیم و یکدیگر را تشویق می‌کنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بسته‌اند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را می‌بینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفته‌ایم (قبول، آنها یاد گرفته‌اند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که می‌خواهم بزنم ایجاد نمی‌کند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگ‌شدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعی‌تر و راحت‌تر است. پسری که بریک‌دنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام می‌دهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام می‌دهیم… اما با روش‌های متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
بودن در جمعی که از افراد مختلف و کسانی که با من فرق دارند تشکیل شده من را قوی‌تر و تبدیل به نسخه‌ای بهتر از خودم می‌کند. تلاش برای بودن در جمعی که ظاهرشان و باورهایشان شبیه شما نیست، باوجود اینکه گاهی‌اوقات راحت نیست اما کمک می‌کند تبدیل به آدمی بهتر شوید. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی مردم دربارهٔ طلاق‌گرفتن صحبت می‌کنند از کلماتی مانند نامناسب یا اعصاب‌خردکن استفاده می‌کنند اما این کلمات برای ازهم‌پاشیده‌شدن یک خانواده بسیار راحت و ساده‌اند. طلاق مثل کتابی‌ست که روی خانه‌ای ساخته‌شده از لگو می‌افتد. مثل یک توپ جنگی‌ست که بر روی اسکله فرود می‌آید و کشتی دیگر را غرق می‌کند. طلاق مثل تخریب ساختمان از بالاترین نقطه است که سر راهش تمام ساختمان را رو به پایین نابود می‌کند. بنابراین نه، اعصاب‌خردکن صفت درستی نیست.
وحشتناک، نفرت‌انگیز، زشت، نابودگر؛ اینها کلمات مناسب‌تری هستند.
خودت باش دختر ريچل هاليس
یافتن شجاعت برای صادق‌بودن درمورد کسی که هستید یا دورانی که پشت‌سر می‌گذارید مثل شیرجه‌زدن در عمق استخر و تلاش برای شناکردن هنگام برخورد با آب سرد است. لزوماً لذت‌بخش نیست اما همین‌که وارد آب شوید کار تمام است. هرچه بیشتر صادق باشید بودن در آن شرایط برایتان ساده‌تر می‌شود. خودت باش دختر ريچل هاليس
هستهٔ اصلی عشق همین است؛ یک نفر برای دیگری مهم است، یک وجود از بین همهٔ زندگی‌های دیگر اهمیت دارد. یک نفر برای چیزی بخصوص و خاص ارزشمند می‌شود. ما جایگزین‌شدنی نیستیم. ما بر اساس اینکه چطور دوست داشته می‌شویم منحصربه‌فردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهی‌اوقات باید برای ادامهٔ راهشان به‌سختی تلاش کنند. گاهی‌اوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمی‌کنند، سرزنش می‌شوند و مادران خانه‌دار نیز ما را به‌این‌خاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمی‌گذاریم شماتت می‌کنند. شرط می‌بندم زنان خانه‌دار نیز از سوی زنان شاغل به‌این‌خاطر که نمی‌توانند با انتخاب‌های زندگی خود کنار بیایند، سرزنش می‌شوند. مثل بچه‌هایی هستیم که در زمین بازی سعی می‌کنند حرف‌هایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخش‌هایی که احتمال می‌دهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان می‌کنند. نمی‌دانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی می‌کنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار می‌کنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
کتاب‌دوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمی‌دهند. (یک ضرب‌المثل قدیمی عربی اندرز می‌دهد که «کسی که کتاب امانت می‌دهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس می‌دهد احمق‌تر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بوده‌ام: «کتاب‌ها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتاب‌ها به‌مراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضه‌کردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه می‌تواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سه‌برابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر زمان یک چیز را به من آموخته باشد این است که تفاوت بین آدم‌ها چیزی است که این دنیا را منحصربه‌فرد کرده است. هیچ‌کدام از ما کاملاً شبیه به دیگری نیست و این نکتهٔ خوبی است چون نشان می‌دهد چیزی به اسم راه‌درست‌بودن وجود ندارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانی‌که بچه ندارند واقعاً از دنیا عقب‌اند! وقتی مادر باشید همه‌جور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعه‌ای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحت‌کننده را می‌پذیرید. مجبور نیستید همیشه همه‌چیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
تنها مرهمِ اندوه خاطره است؛ تنها تسکین دردِ فقدان کسی، اذعان به زندگی‌ای است که پیش از این وجود داشته است. به‌یاد آوردن دیگران آنها را برنمی‌گرداند و خاطرات، به‌تنهایی برای جبران امکانات ازدست‌رفتهٔ زندگیِ کسی که خیلی جوان ازدنیارفته کافی نیست. اما یادآوری خاطرات، اساس بدنهٔ ترمیم است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«وقتی مسئله‌ای مرا آزار می‌دهد، به‌دنبال پناهگاه می‌گردم. لازم نیست راه دوری بروم: سفر به قلمرو حافظهٔ ادبی کفایت می‌کند. کجا می‌شود مشغولیتی ناب‌تر، همنشینی سرگرم‌کننده‌تر، جادویی دلپذیرتر از ادبیات یافت؟» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زیبایی‌های دنیا
شامگاه، با دل و قلبی لرزان، دوباره به آن اندیشیدم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی یعنی همین؛ ناامیدی‌های بسیار، اما همین‌طور هم لحظه‌های نادر زیبایی، آنجا که زمان دیگر همچون سابق نیست… یک همیشهٔ در هرگز است.
موریِل باربری
ظرافت جوجه‌تیغی
تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اولین قدم برای پشت‌سرگذاشتن قضاوت و رقابت‌کردن، اعتراف به این است که هیچ‌کس مصون نیست. بعضی از ما با روش‌هایی جزئی قضاوت می‌کنیم: چشم‌هایمان را برای طرز لباس‌پوشیدن کسی گرد می‌کنیم. به بچه‌ای که در سوپرمارکت بدرفتاری می‌کند اخم می‌کنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه می‌آید، یک لباس می‌پوشد و نگران به‌نظر می‌رسد فرضیه‌سازی می‌کنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می‌پرورانیم که نمی‌توانیم از عهدهٔ هزینه‌اش بربیاییم، فقیرتر می‌شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشتهٔ خود احساس رضایت می‌کنیم، می‌توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم. هرقدر هم که دارایی‌های واقعی‌مان کم باشد. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملاً وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه‌کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت‌هایمان و پتانسیل‌های فرضی ما تعیین می‌کند» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربهٔ موفقیت در تمام زمینه‌های تلاش وابسته نیست. او می‌گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی‌شویم. تنها زمانی تحقیر می‌شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه‌گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می‌کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«نبوغ ایالات متحده به هیئت رئیسه یا قوهٔ مقننهٔ آن وابسته نیست، به سفرا، نویسندگان، کالج‌ها، کلیساها یا تالارهای پذیرایی آن هم بستگی ندارد. حتی به روزنامه‌ها یا اختراعات آن هم وابسته نیست… بلکه بیشتر از همه در بین تودهٔ مردم است… نمایی که آنها از افرادی دارند که هیچ‌گاه ندانستند ایستادن در حضور افراد بالاتر چه حسی دارد… اهمیت فوق‌العادهٔ انتخابات آنها، اینکه رئیس‌جمهور در برابر آنها کلاه از سر برمی‌گیرد، نه آنها در برابر رئیس‌جمهور…» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«این ناسازگاری بزرگ بین ما و دیگران نیست که باعث حسد می‌شود، بلکه برعکس نزدیکی ما به آنهاست. سرباز معمولی در مقایسهٔ خود با گروهبان یا سرجوخه‌اش، هیچ حسدی به فرمانده‌اش نمی‌ورزد. همچنین حسادت یک نویسندهٔ برجسته به مبتذل‌نویسان عادی در مقایسه با حسادتش به نویسندگانی که به او نزدیک‌ترند هم هیچ است. یک ناسازگاری بزرگ، ارتباط را به طور کامل قطع می‌کند یا جلوی مقایسهٔ ما را با چیزی که خارج از دسترسمان است می‌گیرد یا تأثیر مقایسه را کم می‌کند.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی انتخاب می‌کنید که از زندگی‌تان لذت ببرید دیگر مهم نیست که کجا هستید یا رُک بگویم، دیگر مهم نیست چه حرف‌ها و نظرات منفی‌ای درموردتان گفته می‌شود. دراین‌صورت باز هم شادی و خوشبختی را پیدا می‌کنی چون شادی به اینکه کجا هستی ربطی ندارد، به کسی که هستی مربوط می‌شود. خودت باش دختر ريچل هاليس
گاهی در طول مسیر اطلاعات غلط به زنان داده می‌شود یا بهتر است بگویم آن‌قدر اطلاعات غلط به ما داده می‌شود که کاملاً کنار می‌کشیم و از هدفمان دست برمی‌داریم. ما در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که می‌گویند یا باید همه‌چیز داشته باشی یا هیچ نیستی. بنابراین هر فردی با خودش می‌گوید من یا باید بی‌عیب‌ونقص به‌نظر برسم و بی‌عیب‌ونقص رفتار کنم و حرف بزنم یا اینکه شکست را قبول کنم و دست از تلاش بردارم. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرق‌وبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدم‌های معمولی‌ای هستم که هر روز می‌بینید. اگر به‌خاطراینکه وب‌سایتی راه‌اندازی کرده‌ام که در آن عکس‌های زیبایی دارم درباره‌ام طور دیگری فکر می‌کنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمام‌عیار و فوق‌العاده نیستم، یک مادر تمام‌عیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوق‌العاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمام‌عیار هم نیستم، به‌هیچ‌وجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوق‌العاده و بی‌عیب‌ونقص نیستم؛ البته به‌جز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمی‌شود، همیشه گند می‌زنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانی‌تر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچ‌کدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی می‌شویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت می‌کنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که می‌کنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که می‌بینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما می‌جوشد، دیوانگی و ناتوانی‌ای که بی‌رحمانه‌ترین شکنجه‌های بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب می‌آید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
این‌ها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون می‌کشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و به‌دردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشق‌هایی که نیازی ندارن آدم‌ها راه بیفتن و اون را همه‌جا جار بزنن و درباره‌اش صحبت کنن، از اون دسته عشق‌هایی که می‌شه به‌خوبی احساس‌شون کرد و درون‌شون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
«مشخصاً دربارهٔ زن‌ها و اغلب مسائل جهان خیلی بیشتر از تو می‌دونم. بر اساس گفته‌های فروید چیزی که زن‌ها می‌خوان با اون‌چه که درباره‌اش فکر می‌کنن یا به زبان می‌آرن کاملاً در تضاده. اگر خوب به این قضیه فکر کنی می‌بینی که چندان هم چیز بدی نیست چون مردها، به‌طور معکوس، بیش از اون‌چه نشون می‌دن تابع اندام تناسلی و دستگاه گوارشی خودشون هستن.» سایه باد کارلوس روییز زافون
تنها سودی که خدمت سربازی داره اینه که باعث سرشماری آدم‌های احمق و کم‌عقل جامعه می‌شه که این کار هم خودش بیشتر از دو هفته زمان نمی‌بره. نیازی نیست دو سال براش وقت صرف کرد. از نظر من ارتش، ازدواج، کلیسا و بانک چهار سوار آخرالزمان هستن. آره، بخندین، اشکال نداره… سایه باد کارلوس روییز زافون
انسان چیزی نیست جز یک حیوانِ اجتماعی که سیستم فکری‌ش مجهز شده به همگرایی عقیدتی، قوم‌گرایی و تعصبات نژادی، فساد، انحراف، مزخرف‌گویی و سرِ هم کردن جملات دَری‌وَری و همهٔ این‌ها در کنار هم، طرح و اساس چیزی را تشکیل می‌دن که اسمش رو گذاشتیم قواعد اخلاقی در حالی که همه‌چیز تنها و تنها از اصول زیست‌شناسی پیروی می‌کنه. سایه باد کارلوس روییز زافون
جنگجوها از تسلیم شدن می‌ترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون می‌جنگن. سعی می‌کنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی می‌تونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم می‌کنم! می‌تونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقره‌ای دیوید گمل
شیوه غذا خوردن آدم‌های ماه بلعیدن نیست بلکه آن را بو می‌کنند. پول آن‌ها شعر است، شعرهای واقعی که روی تکه‌های کاغذ نوشته و ارزشش با ارزش خود شعر محاسبه می‌شود. بدترین جنایت باکرگی است و از جوان‌ها انتظار می‌رود جسارت‌شان را به والدین‌شان ثابت کنند. مون پالاس پل استر
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می‌کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می‌گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
– جاودانگی اثر میلان کوندرا
جاودانگی میلان کوندرا
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

کتاب ضد نظری، فاضل نظری
پیامی از فراسوی زمان ایرج فاضل‌بخششی
اول سکوت است و بعد عجیب غریب‌ترین صدای موسیقیایی شنیده می‌شود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش می‌کنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرنده‌ها یک آواز را بارها و بارها می‌خوانند. اما خواندن این‌ها فرق می‌کند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل می‌خوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
به همه‌ی آن نهنگ‌هایی فکر می‌کنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا می‌کردند. غیراز ماهی‌های مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آن‌ها، قرن‌ها و قرن‌ها و قرن‌ها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آن‌ها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه می‌کنند. طولانی‌ترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدم‌ها و عادت‌هایی که دوستشون داریم هیچ‌وقت نمی‌رن و تموم نشن، نمی‌فهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بی‌نقص نگه می‌داره، ترک ناگهانی اون‌هاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اون‌ها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اون‌ها رو. هر چیزی که ادامه پیدا می‌کنه بد میشه، ما رو خسته می‌کنه، به‌ش پشت می‌کنیم، دل‌زدن و فرسوده‌مون می‌کنه. چه بسیار افرادی که زمانی جون‌مون به جون‌شون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی‌هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمی‌کنن اون‌هایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمی‌کنیم اون‌هایی هستن که ناگهان ناپدید می‌شن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق می‌افته موقتاً مأیوس می‌شیم، چون فکر می‌کنیم می‌تونستیم زمان طولانی‌تری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیش‌بینی‌ای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همه‌چیز رو تغییر می‌ده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذاب‌مون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکان‌مون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معما‌گونه‌ای جواب می‌ده «باید از این به بعد می‌مُرد» این یعنی «باید جایی در آینده می‌مُرد، بعداً». یا شاید هم معنای ساده‌تری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر می‌موند. باید ادامه می‌داد.» منظورش لحظه‌ی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظه‌ی انتخاب شده است. خب حالا لحظه‌ی انتخاب شده چیه؟ لحظه‌ای که هیچ‌وقت به نظر نمی‌رسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر می‌کنیم چیزی که خوشحال‌مون کنه و به‌مون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و به‌مون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیش‌تر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر می‌کنیم چیزها یا آدم‌ها چه زود تموم می‌شن، هیچ‌وقت فکر نمی‌کنیم لحظه‌ی درستی وجود دارن. همین لحظه‌ای که می‌گیم «خوبه، کافیه. تا همین‌جا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی می‌خواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنیم اون‌قدر پیش بریم که بگیم «گذشته‌ها گذشته، حتی اگه گذشته‌ی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه این‌طور بود همه‌چیز تا ابد ادامه پیدا می‌کرد. چرک و آلوده می‌شد و هیچ موجود زنده‌ای هیچ‌وقت نمی‌مُرد. شیفتگی‌ها خابیر ماریاس
نظم ریاضیات به این خاطر زیباست که تاثیری بر دنیای واقعی ندارد. آدم‌ها صرف دانستن اعداد اول نه زندگی شان بهتر می‌شود و نه پولدار می‌شوند. البته خیلی از کشفیات ریاضی هستند که علی رغم پیچیدگی ظاهری شان کاربردهای علمی دارند. تحقیق بر روی بیضی‌ها باعث شد اندازه گیری مدار حرکت سیارات ممکن شود و انیشتین از هندسه ی غیراقلیدسی استفاده کرد تا شکل جهان را توصیف کند. یک نمونه ی تاسف بار استفاده از اعداد هم این که در طی جنگ‌ها از اعداد اول برای رمز استفاده می‌شد. اما این موارد هدف ریاضیات نیستند. تنها هدف ریاضیات کشف حقیقت است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
خلبان بودن بعد از مدتی خیلی سخت می‌شود، هر شب پرواز کردن و بعضی وقت‌ها همه ی هواپیما‌ها برنمی گردند. کم کم فکر می‌کنی بعدی تویی، هر شب، و این پیرت می‌کند، از درون می‌خوردت. دقیقا ترس نیست، بیشتر این است که نمی‌توانی این همه صبر را تحمل کنی. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا می‌ترسی؟»
گفتم: «من نمی‌ترسم. من هیچ وقت نمی‌ترسم.»
گفت: «آها. می‌گی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟»
جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497.
-می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست!
-ببخشین؟
آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت.
-درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! می‌خواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟
مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب من درست تره؛ هفتم فوریه ی 1497. درسته که اون روز، سه شنبه ی اعتراف یا به قول فرانسوی‌ها سه شنبه ی چرب بوده، اما سوال شما در مورد تاریخ ماجراست، نه روز ماجرا!
همه ی تماشاچیان نفسشان را توی سینه حبس کردند.
کایل می‌توانست حس کند که قلبش دارد از جا کنده می‌شود.
آیا پاسخ سیرا از نظر تخصصی نادرست بود؟
اگر این طور بود، پس یعنی گروه کایل یک مدال دیگر را هم از دست می‌داد.
المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
رژیم‌ها سرنگون می‌شوند، امپراطوری‌ها ضعیف می‌شوند و از بین می‌روند ولی آرمان‌ها همچون باکتری حامل طاعون هستند. خشک می‌شوند و در اجسادی که کشته اند کمین می‌کنند و شاید حتی تا پنج قرن هم منتظر بمانند. اگر تونلی را حفر کنید و به قبرستان طاعون زدگان برسید. . استخوان‌های قدیمی داخل آن را لمس کنید. . دیگر مهم نیست به چه زبانی صحبت می‌کنید یا به چه چیزی اعتقاد دارید. باکتری حامل طاعون هر گندمی را آرد می‌کند. مترو 2035 دمیتری گلوخوفسکی
. بیشتر مردم آزادی و آزادگی را دوست ندارند چون هنگامی که آزادی، مسئولیت انتخاب بر گردنِ خودت است و این را بیشتر مردم نمی‌پسندند. برای همین از آگاهی حذر می‌کنند. با شعار آزادی حنجره پاره می‌کنند ولی در ذاتشان از هیچ چیز بیشتر از آزادی متنفر نیستند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعده‌ی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی می‌گفتی و بی‌حرکت می‌ماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که می‌آمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمی‌شد، تو گرگ می‌شدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا می‌خواندی و تا زمانی که همه‌ی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمی‌کردی، بازی تمام نمی‌شد و تو از گرگ بودنِ رها نمی‌شدی. الان که فکر می‌کنم می‌بینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمی‌بردیم ولی فردا باز هم این بازی حرص‌آور را هوس می‌کردیم. گرگ درون زوزه می‌کشید و تو دلت می‌خواست این زوزه‌ی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ می‌کرد دلت می‌خواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. این‌که چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمی‌گرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه می‌تواند کاری کند که عقربه‌ی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکته‌ی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعده‌ی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمی‌شود بلکه گاهی تمام قاعده‌ی زندگی‌ات می‌شود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شب‌های تاریک، تصویر این بازی در ذهنم می‌چرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریک‌تر از جهنم. نمی‌دانم این چه قاعده‌ایست که وقتی همه جا تاریک می‌شود، مغز بیشتر به کار می‌افتد. همه چیز عمق می‌یابد. چاه می‌شود و تو را به اعماق فرامی‌خواند. حتما همه‌تان تجربه کرده‌اید وقتی شب‌، چراغ‌ها خاموش می‌شود، تصویرِ همه چیز در ذهن‌تان ردیف می‌شود و رژه می‌رود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را می‌دیدم که بی‌هدف و ترسان می‌دویدم. از همه‌ی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد می‌شدم. گاهی سبک و بی‌وزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ می‌شدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون می‌خواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجات‌گرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیق‌ترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشم‌ها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که این‌بار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی می‌فرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمی‌گذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه داده‌ام.
تاریکی معلق روز زهرا عبدی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همه‌ی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدم‌ها نمی‌توانند تغییر کنند، هیچ‌کس هم قادر به تغییر دادن‌شان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی می‌تواند فروانروای توده‌ی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
جوان‌های ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند، گرفتن ویزای اروپا برای شان مشکل است و از آن گذشته، حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آنها کمتر است. به این مسئله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث می‌شود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهم‌تر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند و فقط گوشی‌های شان می‌تواند همه زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند، اما پای شان را از شهرشان بیرون نگذاشتند. آنها ترجیح می‌دهند به جای کشف سرزمین‌های دیگر، برای دوستانشان SMS‌های بی مزه بفرستند. مارک و پلو (سفرنامه‌های منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می‌آورد. هر کس را می‌بینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی‌شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی‌شناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگن‌های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می‌اندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن می‌شوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، می‌توانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهی‌های فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع می‌شوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی‌گذارد. شاید برای همین است که پاریسی‌ها معنای انتظار را چندان نمی‌فهمند، آنها لحظه‌های انتظار را با کلمه‌ها پر می‌کنند مارک و پلو (سفرنامه‌های منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
یکی از فرق‌های عمده آدمیزاد با یونولیت آن است که انسان گاهی ریسک می‌کند به این مفهوم که دست به کاری میزند که از عاقبتش به طور کامل مطمئن نیست؛اگر سرانجامِ امرْ باب میل بود که چه نیکو،اما اگر نشد بای پیه عواقبش را بهدتنش بمالد. قصه‌های امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
مدتی است در کشور ما شایعه شده که ایرانی‌ها باهوش‌ترین آدم‌های دنیا هستند که صد البته،لعنت خداوند بر منکرش باد.
اما این که این مسابقات هوش کی و‌کجا برگزار شده،جدول رده‌بندی نهایی آن به چه ترتیبی بوده ،ما با چند امتیاز اختلاف نسبت به نایب قهرمان،اول شدیم،اصلا کدام ملت بعد از ما دوم شده‌اند،تیم اعزامی ما به این مسابقات متشکل از چه نفراتی بوده و هزار و یک مساله دیگر،بر همه پوشیده است.
بدیهی است چون نتیجه این تورنمنت موهومی به مذاق ما خوش آمده خیلی پیگیر جواب این سوال‌ها نیستیم،مبادا که تقش دربیاید!
قصه‌های امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبه روتوست. سر دربالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
همه می‌گویند جنگ بهترین دوست مرگ است، ولی لازم است زاویه‌ی دید دیگری در این خصوص به شما عرضه کنم. برای من، جنگ مثل یک رئیس جدید است که غیر ممکن‌ها را توقع دارد. بالای سرتان می‌ایستد و فقط یک چیز را پی‌در‌پی تکرار می‌کند «انجامش بده. انجامش بده.» در نتیجه بیشتر و سخت‌تر کار می‌کنید. کار را انجام می‌دهید، ولی رئیس از شما متشکر نیست. باز هم بیشتر می‌خواهد. کتاب‌دزد مارکوس زوساک
حماسه‌های سرزمین من نمرده‌اند؛
«من» زنده‌ام!
ای سرزمین حماسه‌های بلند بالا اگر جای دیگر نیافتی،بیا…
در من بزی و بمان که من جایگاه تو ام و نگاهبان تو.
من پای افشان و نیرو پراکنان زنده‌ام و مرگ،زیر پای من جان داده است!
شاد زی سرزمین من؛آباد زی.
من خون توام و راهم،رگ توست. کیست که یارای ریختن من داشته باشد؟!
من ریسمان تو هستم ای سرزمین جاودانه؛مرا بگیر و بالا رو.
ای عزیز مادرانم…آرمیده در تو پدرانم؛زیبای ابدی تاریخ،ای حسرتم،آسودگی‌ات!
ترس،زیر پای من قالب تهی کرده است.
دشمن‌ات بی سر باد…ای نخستین سرزمین مزدا آفریده،مبارزت را پناه ده.
مبارزی که قلمش بران‌تر از ستیغ آفتاب توست که یخ‌های زمستان سرد سبلان را می‌درد…
خرافه،زیر پای من متلاشی شده است. بمان و ببین که چگونه دوباره آبادی‌ات را آزاد خواهیم کرد.
ما که فخر یکدیگریم و دیر نیست که به بلندای دماوند،دوباره سرافراز شویم.
اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
راز پیشروی اجتماعی مغرب زمین،جز در چند نکته اساسی نیست: خواستن نظم. برقراری روزافزون قانون،تخصص‌گرایی برای نشاندن هرکس در جایگاه مقبول خود و اصالت دادن و توجه واقعی به جنبه‌های عینی و دست کم مادی هر انسان. اشوزدنگهه (حماسه نجات‌بخش) آرمان آرین
عشق اول مسیر زندگی را برای همیشه تثبیت می‌کند. این مسئله‌ای است که در گذر سالیان کشف کرده‌ام. این عشق مافوق عشق‌های بعدی نیست، اما با وجود خود بر همه‌ی عشق‌های متعاقب تاثیرگذار خواهد بود. عشق اول حکم یک الگو را دارد، یا نمونه‌ای در مقابل همه‌ی موارد دیگر؛ ممکن است همه‌ی عشق‌های بعدی را تحت‌الشعاع قرار دهد. از طرف دیگر، این عشق ممکن است باعث شود عشق‌های بعدی ساده‌تر و بهتر باشند. اما عشق اول گاهی داغش را بر قلب باقی می‌گذارد، و در این صورت، از آن پس تنها چیزی که جوینده خواهد یافت بافت زخم خورده و داغ شده خواهد بود. فقط یک داستان جولیان بارنز
هر کسی داستان عاشقانه‌ی خودشو داره. هر کسی. ممکنه این عشق به شکست مطلق ختم شده باشه، ممکنه مثل ترقه روشن و بعد یه دفعه فسی خاموش شده باشه، ممکنه حتی هیچ‌وقت نمود پیدا نکرده باشه، ممکنه همه‌ش تو ذهن طرف باشه. هیچ کدوم اینا از واقعی بودن این احساس چیزی کم نمی‌کنه. گاهی حتی واقعی‌ترش می‌کنه. گاهی یه زن و شوهرو می‌بینی که کنار هم تا حد مرگ دلزده و بی‌حوصله شدن و نمی‌تونی تصور کنی که با هم نقطه‌ی اشتراکی هم داشته باشن، یا نمی‌فهمی که چرا بازم دارن با هم زندگی می‌کنن. اما مسئله فقط عادت یا آسودگی خاطر یا عرف و رسم و رسوم یا چیزی تو این مایه‌ها نیست. دلیلش اینه که یه زمانی با هم یه داستان عاشقانه داشتن. همه دارن. این تنها داستانیه که وجود داره. فقط یک داستان جولیان بارنز
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظه‌ی دراز شده‌ی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزی‌ست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظ‌ترین توهم حکمت‌آمیز و درک ناشده در جهانی‌ست که خداوند اینگونه‌اش آفریده است.
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
دل من کودک ابلهی ست که میخواهد و صد بار؛
تا نگیرد پای می‌کوبد و اشک می‌فشاند.
این همچو داغ عمیق غربتی ست در میان وطنم که بر دل من کوفته اند
و تا جهان باقی ست خواهد بود.
در آینه می‌بینم رشد کرده ام گرچه دلم می‌خواهد و هزار بار…
کاش میشد جایی در کنار چشمه ای رهایش کنم دور،
تا برود و جهان نیز به یکباره از من فرو ریزد.
تیری بر دو نشان و نیز اندوهی دو چندان.
خیال آرام شدن بر من آسان نیست؛آن گونه که نفسی نرم به سینه فرو برم و آسوده سر بر بالشی بنهم که می‌دانم خواب،حجمش را درون خنکای لطیف آن،نهان کرده است
و بیدار شدنم پر آرامش و بی رنج خواهد بود
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
جهان را می‌نگرم. گذشته را و هم اینک و آینده را. بی نفع و طرف نیستم و محدود هستم بر زمان و بر مکان…
من ،محدود به منم!
دیدگانم را بر همه چیز می‌چرخانم،گوشهایم سنگین نیست اما معرفتم که ضعیفی قدرتمند هستم.
جهان برای من ،آفریده شده است و من برای جهان. این را درک کرده ام و اینک بدان اقرار میکنم…
گمان مکن که چنین اقراری کاری آسوده است؛هزاران سال و قرن و روز و ماه نیز برای درک چنین اقراری ناکافی‌ست! .
اشوزدنگهه (اسطوره هم‌اکنون) آرمان آرین
کر میکرد اگر فقط به یکی از آرزوهایم برسم با حسی از رضایت به گور می‌روم. مگر کسی وجود دارد که راضی به گور برود؟تا وقتی حتی یک خارش برای خاراندن باقی مانده چیزی به اسم رضایت واقعی وجود ندارد. و برایم مهم نیست شما چه کسی هستید،همیشه یک خارش هست. جزء از کل استیو تولتز
بیشتر مردم از چشم و گوششان به‌درستی استفاده نمی‌کنند، خیلی مشاهده‌گر نیستند و با دقت گوش نمی‌کنند. در نتیجه بخش زیادی از آن‌چه که دوروبرشان اتفاق می‌افتد از نظرشان دور می‌ماند. چندتایی مدیر می‌شناسم که حتی زیر آب هم می‌توانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. این‌که خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،‌بی‌دلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،‌ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درس‌هایی از زندگی و سال‌ها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
«… سالیان درازی در نظر مردم دیوانگی دیوگونگی شمرده می‌شد، تنها به این دلیل که اندیشه و کردار دیوانگان با منطق عقلانی حاکم بر جامعه سازگار نبود… معلوم نیست هر آنچه منطق عقل به ما می‏گه از اعتبار مطلق برخوردار باشه. در مقابل، چه بسا دیوانگی منطق خاص خودش را داشته باشه.» (صص62-61) زمستان مومی صالح طباطبایی
«… سالیان درازی در نظر مردم دیوانگی دیوگونگی شمرده می‌شد، تنها به این دلیل که اندیشه و کردار دیوانگان با منطق عقلانی حاکم بر جامعه سازگار نبود… معلوم نیست هر آنچه منطق عقل به ما می‏گه از اعتبار مطلق برخوردار باشه. در مقابل، چه بسا دیوانگی منطق خاص خودش را داشته باشه.» (صص62-61) زمستان مومی صالح طباطبایی
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می‌گفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شعله می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه‌ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند، تا انفجار تازه‌ای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد. و از آن‌جا که یکی از عوامل آتش‌زا همان سوختی است که به وجودمان می‌رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می‌شود که سوخت موجود باشد. خلاصه‌ی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش، نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود…
اگر چنین شود، روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. بیهوده می‌کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بی‌دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس.
مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
کتاب‌ها هستند که به آدم درس زندگی می‌دهند. کتاب‌ها به آدم درس همدلی می‌دهند. اگر بتوانی از جایی کتاب کرایه کنی، دیگر مجبور نیستی بروی بخری. بنابراین آن کتابخانه منبع حیاتی است! لوئیزا وقتی کتابخانه‌ای تعطیل می‌شود، فقط درِ یک ساختمان نیست که بسته می‌شود،بلکه امید هم همراهش تعطیل می‌شود. هنوز هم من جوجو مویز
و اما کسانی که کارآفرینان را مجبور می‌کنند تا هرگز تسلیم نشوند چه؟ شارلاتان‌ها. گاهی باید تسلیم شوید. گاهی دانستن اینکه چه زمانی باید تسلیم شوید و چه موقع چیز دیگری را امتحان کنید عین نبوغ است. تسلیم شدن به معنای توقف کامل نیست. هرگز متوقف نشوید. کفش‌باز (خاطرات بنیان‌گذار نایکی) فیل نایت
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی می‌مونیم که خیال می‌کنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَرده‌ی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر می‌کنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر می‌ده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو می‌گیره یا برعکس پروازت می‌ده. "
نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
فکری که پَخت باشد و بی‌دقت، زبانِ پَختِ ولنگار می‌سازد. بعد، با یک چنین زبان، هم پَخت می‌سازد هم نارسا و ولنگار. در یک چنین زبانِ بی‌دقت، فکر دقیق و تیز در نمی‌آید. این آن را رواج می‌دهد و آن این را. وقتی هم که زندگی، که زیربنای اساسی است، نیرویی برای ایست این سرنگونی و لغزش نپروراند و خود در تباهی عادت، و زیر زور و سنت، و منقاد مستبد تنگ‌دیده باشد و بیمار باشد از کهولت و بی‌کوششی، جایی برای نثر و قصه که سهل است، جایی برای هیچ چیز، هیچ نمی‌ماند. چیزی که چیزکی باشد، حالا هی بگو که وارث شکوه و حشمت و غنا هستی. نیستی. حتی در تقلید و در دلقکیش هم لنگی. گفته‌ها ابراهیم گلستان
هیچ معماری و نقاشی و شعر و رمان و موسیقی، هیچ مایه به کارآیی و پخش و دوام هیچ سیستم فکری نمی‌بینی که با وجود تمام تنوعی که در آن‌ها هست، درین شرطِ اصلیِ آغازین شریک نباشد که فهم و سنجش و فکرِ درست برتر است و اساسی‌تر است از قریحه و غریزه و احساسِ ساده‌ای که جهت را نداند؛ یا هدف را، به جای پروراندن در کار، از هوا بگیرد و با تُف به کار بچسباند. و هیچ انسجام فکری و هیچ ارتقا و پیشرفتِ مرتبِ به هم بسته در کار ممکن نیست اگر که بر اساس پیشداوری و اعتقاد کور پیروی گله وارِ دور از تجسس و سئوال و سنجشِ شک باشد. گفته‌ها ابراهیم گلستان
تمام موجودات غریزه بقا دارند. به ترس شباهت داره،ولی یکسان نیستند. ترس علاقه به فرار از مرگ یا درد نیست. ترس ریشه در آگاهی از این نکته داره که چیزی که تو به عنوان خویشتن تعریف میکنی به پایان وجودش برسه. ترس مسئله اگزیستانسیاله. تیپ اشباح (جنگ پیرمرد 2) جان اسکالزی
قسم نامه اسلحه تکاوری یه جاییش میگه: این اسلحه من است. مثل این کم نیست،اما این یکی مال من است. اسلحه من بهترین دوستم است. زندگی‌ام است. باید در استفاده از آن مسلط شون؛چنان‌که دوست دارم بر زندگی‌ام مسلط باشم. اسلحه من،بدون من،بی‌فایده است. بدون اسلحه‌ام،من بی‌فایده‌ام. باید اسلحه‌ام درست شلیک کنم. باید دشمنم که میخواهد مرا بکشد صاف‌تر شلیک کنم. باید به او شلیک کنم،قبل از آن‌که به من شلیک کند. شلیک هم خواهم کرد. جنگ پیرمرد جان اسکالزی
«زندگی بزرگ‌تر آن است که فقط عاشق یک نفر باشی. تو از این جا بیرون می‌روی استیو. آدمی مثل تو آدم معروف شدن نیست. مرا ببین. وقتی این باندپیچی‌ها برداشته شود واقعا همانطور که بیست سالم بود به نظر می‌رسم؟ نمی‌دانم. از آخرین طلاقم خیلی گذشته. اما در هر صورت می‌خواهم از این جا بروم بیرون و روز از نو…» شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
اسکوئیلر: رفقا. تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است
درست برعکس. کاری است بسیار دقیق و پرمسئولیت
هیچ کس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست
او بشخصه بسیار خوشحال هم می‌شد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید
قلعه حیوانات جورج اورول
برادرم را می‌بینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین می‌رود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگی‌ام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن می‌دانم و نه می‌شناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. می‌خواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. می‌خواهیم اسم‌مان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام می‌آورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابان‌های اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگ‌هامان را بشناسند. این نام را به شاخه‌های درخت آویزان می‌کنیم و می‌رویم، درست مثل لباس بچگانه بی‌صاحبی که کسی برای بردنش نمی‌آید. آن‌جا که می‌رویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بی‌پول… الدورادو لوران گوده
شب خاموش و آسمان وهم‌آلود بود. ستاره‌ها، تیغکان برهنه و براق خنجری، فروآویخته از شب، به خیره‌سری می‌درخشیدند. پاک و درخشان و بلورین. اما هراس‌آور.
دل عاشقانه اگر می‌بودت، می‌شد بر گنبدی بام بایستی و هر کدام را که می‌خواهی، چون غوزه‌ای که از دشت پنبه، بچینی. ستاره به دست. چنین شبانی بیهوده نیست اگر که پلنگان بر یال بلندترین قله فراز می‌روند و پرغرور پنجه در آسمان افکنند تا درشت‌ترین ستاره از قلب آسمان برکنند و به زیر درآورند. بسا که در این برجهیدن شکوهمند و ستیزه‌جو، از قله فرو درغلتند و سنگ‌وار بر تنهٔ کوه بلغزند، به ژرفاهای درهٔ تاریک فرو افتند، بشکنند و بمیرند با زوزه‌هایی چون شیون زنان سال‌خورده. بیهوده نیست رمز لوندی این دخترکان سپیدروی، زیبایی شگفت شب پرستاره.
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
ما را، یا تبعید کرده‌اند، یا برای جنگ با افغان‌ها، ترکمن‌ها یا تاتارها به این سر مملکت کشانده‌اند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده‌ایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بوده‌ایم که جان‌مان را بدهیم و خون‌مان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار می‌شده دیگر ما فراموش می‌شده‌ایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکل‌هامان برمی‌گشته‌ایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زده‌ایم، هم‌پایش تا هندوستان اسب تازانده‌ایم. چه می‌دانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به این‌جاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپ‌های عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جان‌فدا بوده‌ایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را می‌شکافته. اما بار که بار می‌شده هرکس می‌رفته می‌نشسته بالای تخت خودش و ما می‌مانده‌ایم با این چهار تا بُز و بیابان‌های بی‌بار، ابرهای خشک و ارباب‌هایی که هر کدام‌شان مثل یک افعی روی زمین‌های چپاولی خودشان چمبر زده‌اند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
دشوارترین مردان هم بی‌نیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخ‌شان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی می‌طلبند تا به نرمی پیشانی‌شان را بخاراند؛ و لبانی را می‌خواهد که نوای نرمی را بیخ گوش‌شان نجوا کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
هنگام که به خیمه‌ای آتش درمی‌افتد، هرچند خردینه‌ها بیش‌تر شیون می‌کنند، اما خدای خیمه، آن‌که عمر و جانش در تار و پود خیمه بافته شده است، گرچه خاموش و بی‌خروش مانده باشد، دردمندی‌اش را کرانه‌ای نیست. خردینه‌ها سرانجام آرام می‌گیرند. اما خدای خیمه، درد را به جان درکشیده، به درون برده، و در کنج قلب خود جایش داده است، تا مگر روزی روزگاری به عربده‌ای، به اشکی، یا به خروشی شادمانه، از دل بیرونش بپراکند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
آن‌که بامی‌ش نیست، برفی هم بر بامش نمی‌نشیند اما این نیز هست که آوار همسایه، لانه تو را هم می‌لرزاند. پس پریشانی. اما نه به همان اندازه که در لابه‌لای خشت و خاک خانه‌ات، زیر ریزش آوار به تنگنا افتاده باشی. تو را بامی نیست، پس بیمی نیست. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
مسلما از انجا که تمام دنیا ساخته شد تا بشر بتواند بوجود بیاید،بشر باید برای خدایان موجود بسیار مهمی باشد؛اما این قسمت داستان هیچ اشاره ای به هدف خدایان درباره بشر ندارد. انها میبایست هدف مخصوصی برای خلقت او میداشتند؛ولی این هدف در این داستان روشن نیست. شموئیل دنیل کویین
هنگامی که دو مرد پاتیل گورماست را در میان گرفته باشند، برای هیچ‌کدام کاری واجب‌تر از این نیست که لقمهٔ حریف را با لقمه‌ای جانانه‌تر جواب بدهد. پس هر دو مرد تا آخرین لقمهٔ گورماست را بلعیدند بی‌آن‌که گفت‌وگویشان از چند کلمه درگذرد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
غمی نبود، اگر چنین نبود. سیاهی گاهی خوشایندتر، و شب هرچه تیره‌تر، خیز و خزش بر شب‌رو آسان‌تر. غم مرز و پرابست قلعه نیست. این از چشم هیچ‌یک از مردان پوشیده نمانده. آشنایند و شناسا. آن‌هم گاهی که یکی از ایشان دختری را در خانه‌ای و خانه‌ای را در قلعه‌ای نشان کرده باشد. چنین مردی، خشت چنان خانه‌ای را نیز می‌شناسد. به گریزگاه و درروها، به سوراخ سمبه‌هایش آشناست. در هر آن می‌تواند طرح خانه، دیوار و درخت را در یاد نقش زند و خود را در هر کجای آن ببیند. به ستیز و گریز می‌تواند بیندیشد و از هزار دیوار در خیال برجهد و هزار بام و کوچه از زیر پای بدر کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
کشنده‌تر از این چیست که آدم به کاری خلاف طبعش واداشته شود؟ کاری که از یک سوی می‌رود و تو از دیگر سوی. کاری از آن گونه که برخلاف تو می‌رود. چنین لحظه‌هایی سرآمدنی نیستند کش می‌آیند، درازا می‌یابند، سنگین می‌شوند، خمار و تنبل می‌شوند. زندگانی کُند می‌شود، از خود وامی‌ماند و آدمی احساس می‌کند در برکه‌ای راکد ماندگار شده است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
هرکس گرفتاری خود دارد. گرچه این گرفتاری گسسته از دیگری نیست. اما هنگام که کلام سنگ می‌شود، و زبان و دهان کاریزی‌ست به‌هم درفروریخته، هرکس به ناچار گرفتار خویش است. زبان رو به درون راه می‌گشاید. هر آدم پاره سنگی‌ست. آیا درون سنگ، آرام است؟ نه، پندارم. باد، آرام گرفته است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
درد از همین نقطه پیدا می‌شود. گنگیِ زبان و گستردگی جان. صحرای به آتش در نشسته، پشت لب‌های بسته. شعله، شعله‌ای که پایانش نیست و پنداری آغازش نیز نبوده است، از دریچهٔ چشم‌ها زبانه می‌کشد. صحرای سوخته. صحرای سوخته! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
این را به یقین می‌توان گفت که زن و زن یک‌دیگر را از درون پس می‌زنند، گرچه در برونه خواهرگفتهٔ هم باشند. چیزی در ایشان هست که ترسو و حسود است. دست و دل‌بازترین‌شان هم از این نقص برکنار نیست. حسد به برازنده‌تر از خود. ترس از همو. خطر این‌که پسندیده‌تر افتد. بیم واپس‌ماندن. این نه تنها در چند و چون برازندگی، قلب زن را می‌خلد، که در کار و در رفتار نیز چنین است. دیگری اگر در کار چرب‌دست‌تر است، مایهٔ آزار زن است. سرکوفتگی می‌آورد. اگر آزاده‌خوی است، مایهٔ خردی اوست. اگر گشاده‌روی است، دل او را می‌آزارد. جبین درهم کشیده اگر باشد، خشم‌انگیز است. و همهٔ این‌ها - دل‌آزردگی، خردینگی، سرکوفتگی - راه به کینه می‌برند. کینه اولین منزل‌گاهی‌ست که زن در درون خود به آن می‌رسد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
آقا، فقر و نداری، عیب نیست البته شرابخواری و میگساری هم درست و امتیاز به حساب نمی‌آید. اما درماندگی و فلاکت عیب است. در فقر انسان می‌تواند با شرافت به زندگی خود ادامه دهد و با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد ولی در درماندگی و فلاکت همه چیز انسان از بین می‌رود و جامعه، انسان را مثل زباله جارو می‌کند و دور می‌اندازد. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آن‌ها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمان‌های قبلی شخصیت‌های بیشتری دارد و به تمام شخصیت‌ها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنج‌کشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
امروز صحنه‌های دوران جوانی را مرور می‌کنیم و چون مسافران از روی همه ی آنها می‌گذریم. درک حقایق تلخ تار و پود وجودمان را می‌سوزاند. امروز دیگر ما آن موجودات دست نخورده و سالم نیستیم. لاقید و خونسرد شده ایم. آرزو می‌کنیم که باز به آن دوران برگردیم. ولی آیا میتوانیم در آن دوره زندگی کنیم؟
مثل بچه‌ها بی دست و پا و چون پیرمردان کارکشته ایم و به غایت خشن و سطحی هستیم؛ بله ما از دست رفته ایم.
در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمی‌شناسیم، دیگر هیچ چیز را نمی‌شناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشرده‌ای که حزب برای کلاس‌های شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرن‌های میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیده‌ای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید می‌کرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را می‌گفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستایی‌ها قضیه را جدی می‌گیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستایی‌ها جدی بگیرند. ظلمت در نیم‌روز آرتور کوستلر
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنج‌های دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیز‌تر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجه‌های محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژور‌ها و کنار شیشه‌های دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد.
بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپه‌های سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درخت‌ها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که می‌جستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و می‌خواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترک‌ها بهتر اینها هست. و باز به راه می‌افتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمی‌اید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمی‌مانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در می‌یابیم که زمان پیش می‌شتابد و راه ناگریز به پایان میرسد.
بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
- کلارک تو دیگه کی هستی! واقعا که از خودراضی هستی.
-کی؟ من؟
-خودت را از هر چیزی محروم می‌کنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.
-نحیر، این طورها نیست.
-از کجا می‌دانی نیست؟هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعا خبر از خودت داری که کی هستی؟
من پیش از تو جوجو مویز
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ،چک نوشته اند ،بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
من به پایان خوش معتقد بودم، او به پایان‌های پر مصیبت؛ من فکر می‌کردم عاشق او هستم، او آنقدر مسن و بدبین بود که می‌فهمید نیستم. عقیده دیگری که داشتم، من را به سوی این باور سوق داده بود، اعتقادم به عشق حقیقی. چطور می‌توانستم بدون عشق به زندگی با این مرد ادامه بدهم؟ مسلما فقط عشق حقیقی می‌توانست انتخاب بدم را توجیه کند. بانوی پیشگو مارگارت اتوود
من خیلی زیاد مامانم رو دوست دارم. برام مهم نیست اگه گفتنش مسخره به نظر بیاد. فکر می‌کنم روز تولد بعدی ام برم براش یه کادو بخرم. فکر می‌کنم باید این یک رسم شه. آدم از همه کادو می‌گیره و یه کادو هم برای مامان میخره چون همیشه کنارش هست. فکر می‌کنم قشنگ می‌شه. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من‌تری را دوست دارم و‌تری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می‌دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می‌شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثل‌تری هستم. مثل‌تری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می‌کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می‌شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می‌کرد. وقتی از عشق حرف می‌زنیم ریموند کارور
همان طور که گفتم، اگر لحظه ای غافل شوم اضافه وزن پیدا خواهم کرد. همسرم درست عکس من است. هر چه دلش بخواهد میخورد (پرخور نیست ولی به هیچ خوراکی شیرینی نه نمیگوید) ، اصلا هم تمرین نمی‌کند و در عوض یک گرم هم به وزن بدنش اضافه نمی‌شود. حتا یک ذره چربی هم ندارد. تنها یک توضیح برای آن دارم: انصاف ندارد زندگی. بعضی‌ها تا پای جان تلاش می‌کنند و به خواسته شان نمی‌رسند در حالی که عده ای بی آن که سر سوزنی زحمت بکشند به آن دست می‌یابند. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم هاروکی موراکامی
اواخر ژانویه، لوئیزا مرد. البته خیلی غیر منتظره نبود ، چون همه ی ما میدونستیم که اون بچه بالاخره ، دیر یا زود می‌میره و موندگار نیست. شهردار و زنش ، در عرض بیست و چهار ساعت انگار ده سال پیر شدن.
شهردار بهم گفت: «به خودم میگم یه جور موهبت الهیه ، که دیگه مجبور نیست دنیا رو این شکلی که هست ببینه.»
دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف می‌زد. «به نظر می‌رسه، زیبایی‌های خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذت‌های خیلی کوتاه. تو فکر می‌کنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون می‌بینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی می‌کنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است‌.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمت‌شان را خودشان تعیین می‌کنند.
انتخاب‌های همه عاقلانه نیست و خیلی‌ها زیاد اشتباه می‌کنند.
همیشه این‌طور بوده و همیشه این‌طور می‌ماند.
پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
بشریت را چه افتخاری بیش از این که کسانی میگفتند مغزهاشان مسئولیت پذیر نیستند،قابل اعتماد نیستند، که مغرهاشان به شکل نفرت انگیزی خطرناکند، که ذره ای واقع بین نیستند، و یک کلام آن که به مفت هم نمی‌ارزندو روز به روز هم به جمع این کسان اضافه می‌گشت. گالاپاگوس کورت ونه‌گات
هراس جهانشمول است، اما عدالت نه. و هر تشکیلات اطلاعاتی، هر قدر هم که بخواهد به آرمان‌های عدالت‌طلبانه‌اش وفادار بماند، در اثر وسایلی که به آن‌ها توسل می‌جوید، که جز عوامل ایجاد هراس نیستند، به فساد و تباهی کشیده می‌شود، و به جای آن‌که در خدمت عدالت قرار گیرد، که هدف و مقصود اولیه‌اش بوده، برده و عامل سرکوب می‌شود. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسم‌های شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمی‌تواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت می‌کند به حق یا ناحق - فرقی نمی‌کند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه می‌کند یا نفرتی که از عشق تغذیه می‌کند نیست. خیال می‌کنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت می‌کنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونه‌ی چیزی را که می‌خواهند می‌رسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگی‌ها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق می‌کند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامه‌اش داد. خشونت‌های فلسطینی‌ها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله می‌کشد و درجا خاموش می‌شود؛ طرح نیست، بلکه تجربه‌ای است آنی که باید زندگی‌اش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جدایی‌ناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا می‌شود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بی جهت نبایدخاطره ای راکه منجمدشده وادار به ذوب شدن کرد،در آن صورت این تکه‌های یخ تبدیل به آب کثیف ولزجی می‌شود و می‌چکد. هیچ چیز را نباید زنده کرد،از ذهن نرم و نازک شده ی آدم بالغ نباید خواست که شدت و حدت احساسات کودکانه را دوباره احیا کند و به تجربه دربیاورد. هیچ خوب نیست که آدم فرمول‌ها را از قید انجماد آزاد کند، رازها را در قالب کلمات بریزد. تبدیل خاطره به عاطفه و احساس کار مفیدی نیست، عاطفه نمی‌تواندچیزهای به این خوبی و کمیابی مثل عشق و نفرت را نابود کند. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
پدربزرگم می‌گفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این‌جوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه می‌کنن، تو رو می‌بینن. می‌گفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. می‌گفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه می‌کنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه می‌کنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی می‌گفت. بهت گفت چه جوری می‌تونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی می‌ده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی می‌ده چی می‌شه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که می‌تونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمی‌کنه. یک راست برت می‌گردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من می‌آد؟ احتمالا می‌فرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
گمان نمی‌کنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک می‌تواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمی‌شنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
گاهی من یقین ندارم کی حق داره بگه فلان آدم چه وقت دیوونه ست، چه وقت نیست. گاهی پیش خودم میگم هیچ کدوم ما دیوونه ی دیوونه یا عاقل عاقل نیستیم، تا روزی که باقی ما با حرف هامون تکلیفش رو معلوم کنیم. مثل اینکه قضیه این نیست که آدم چه کاری میکنه، قضیه اینه که اکثریت مردم چجوری به کارش نگاه میکنن. گور به گور ویلیام فالکنر
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش می‌دهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتی‌تر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند.
ساعت‌ها بهروز حسینی
به زن باردار نگاه کنید: تصور می‌کنید از خیابان می‌گذرد یا کار می‌کند یا حتی با شما حرف می‌زند.
اشتباه می‌کنید.
دارد به بچه اش فکر می‌کند.
اصلاً به روی خودش نمی‌آورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند.
کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشته‌ها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعت‌ها بهروز حسینی
سوم ژوئن. روزی که متولد شدم. سوم ژوئن 1919 در شهر کراکوف. سال تولد، روز تولد، هیچ کدام مهم نیستند تا موقعی که اتفاق مهمی رخ دهد و از خود بپرسی: چرا در آن روز و آن سال؟ چرا در این تاریخ؟ چرا سی سال بعد متولد نشدم؟ چرا در بدترین زمان و مکان ممکن؟ اکثر آدمها این سوال را از خود میپرسند؛ فکر میکنند اگر در تاریخ و جغرافیای دیگری به دنیا میامدند وضعشان بهتر میبود. ولی من حق داشتم. سوم ژوئن 1919، روز و سال خوبی برای تولد یک یهودی نبود، آن هم در شهر کراکوف! ساعت‌ها بهروز حسینی
مهم نیست نازی‌ها جسم چه تعداد از آدم‌ها را نابود کردند ، مهم چیزی است که هرگز نتوانستند درهم بکنند و آن روحیه ی بشر است. روحیه ی کسانی مثل ایرنا. تا وقتی شجاعت آنها در یادهاست ، چراغ زندگیشان می‌درخشد.
آن چراغ خاموش میشود؟
هرگز.
چراغ را خاموش کن تری دیری
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمی‌شود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیت‌های زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمی‌خورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
_ اما آخر چرا باید به دیگران توجه کنم و آن‌ها را در نظر بگیرم؟…
_خوب اگر تو دنبال جوابی باشی که فقط منافع شخصی‌ات را تأمین کند، سخت در اشتباهی! این طوری فضا و محیط عقل عملی، یعنی اخلاق را نادیده گرفته‌ای. اخلاق خودش هدف است و در خدمت اهداف دیگر نیست. لازم نیست آدمیزاد پایبند به اخلاق باشد تا بقیه محترمش بدانند یا مثلاً به بهشت برود، بلکه آدم رفتاری اخلاقی دارد چون اخلاق این طور حکم می‌کند. رفتار اخلاقی برای خودش معتبر است و امر مطلق به حساب می‌آید.
محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش می‌خواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبه‌های زنانه اش به میدان می‌امد٬مینی ژوپ می‌پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او می‌گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می‌کرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن می‌داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می‌کرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی‌کرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی می‌کشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‌خورد هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
اکثر آدمها فکر میکنند از مضرات اصلی سیگار این است که سلامتی را آرام آرام از بین میبرد و در نهایت با سرطان به قلب خاک میسپارد ولی آنها اشتباه میکنند. سیگار پر از خوبی است و تنها بدی اش این است که آدم معتاد به سیگار، به چای هم اعتیاد دارد. البته چای هم به خودی خود بد نیست. مشکل قبل و بعد از چای است. اینکه ظرفیت مثانه ی آدم تنها چهارصد سی سی باشد، برای آدمی که روزی دو سه لیتر چای مینوشد از تراژدیهای شکسپیر هم غم انگیزتر است. ساعت‌ها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش می‌دهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش می‌دهم بعد او باخ پخش می‌کند. روز بعد من بتهوون گوش می‌دهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع می‌کنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند.
ساعت‌ها بهروز حسینی
به نظرت عجیب نیست که هرچقدر کتابی رو بیشتر می‌خونی، چاق‌تر میشه! مثل اینکه هر با رکه اون رو میخونی، چیزی بین صفحاتش جا می‌مونه، احساسات، تفکرات، صداها، بوها… و سال‌ها بعد که به اون کتاب دوباره نگاه می‌کنی، خودت رو هم اونجا پیدا می‌کنی؛ البته یه کم جوون‌تر و متفاوت تر. انگار کتاب مثل یک گل خشم شده از تو حفاظت کرده… که هم آشنا و هم غربیه ست. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
خودکشی امیدی واهی است،خودکشی یعنی: به ناچار پرواز کردن با این اطمینان که خلا مرا نگه خواهد داشت، یعنی پرواز بدون بال،پرش به سوی نیستی، به سوی زندگی ای تجزیه نشده، به سوی گناه ناشی از غفلت، به سوی خلا به مثابه تنها امکانی که جزیی از وجود من است و مرا نگه می‌دارد. . اشتیلر ماکس فریش
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتل‌ها سر در بیاورد. برای اینطور قتل‌ها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
شاید برخی تصور کنند زندگی دارالتجاره‌ای بیش نیست، بده بستانی بکنند و بگذرند، در حالی که اگر عقاب‌وار نگاه کنند خواهند فهمید زندگی یک قمارخانه است. قمارخانه‌ای که همیشه فرصت بازی به دست تو نمی‌افتد، فقط گاهی امکانش را پیدا می‌کنی. آن هم اگر قاعده بازی را بلد باشی. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه‌هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
می‌فهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمی‌تابی، تو به‌خاطر خیال‌پردازیم به من تهمت می‌زنی که مواد مخدر مصرف کرده‌ام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو می‌شود چهار، هنوز نفهمیده‌ای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشه‌های عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
در واقع، بزرگترین حماقت قرن حاضر این است که پزشک از قدرت اختیار افراد کمک میگیرد، در حالی که خودش وجود این اختیار را نفی میکند، آن را چیزی از پیش تعیین شده در میان سایر موارد مقرر، میداند. اختیار فردی افسانه ای مربوط به دوران دیگری است؛ نسلی که توسط تمدن به تحلیل رفته، قادر نیست به اختیار اعتقاد داشته باشد. بلکه تنها میتواند به جبر پناه ببرد درخشش زودگذر پی‌یر دریولاروشل
می‌گوید آدم‌های آن بیرون آن‌قدر می‌دوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان می‌آیند که دیر است. تازه می‌فهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدم‌ها، کار، نجات و همه‌چیز و همه‌چیز دروغی بیش نیست. می‌فهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست می‌دهی واقعاً از دستش می‌دهی و دیگر نمی‌توانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همه‌چیز مثل حباب است. آن‌جا هیچ‌چیز مال ما نیست. فقط و فقط می‌توانیم تکه‌هایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا می‌شود از این‌که تکه‌تکه‌مان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بی‌معناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اولین بار بعد از شنیدن مسخ مادر از من می‌خواهد خیال کنم به حشره‌ای تبدیل شده‌ام و بعد احساسم را مانند ابتدای کتاب توصیف کنم. این اولین تمرین من برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح می‌دهم پشه باشم تا سوسک. تصور می‌کنم از خواب می‌پرم و می‌بینم حشره‌ا‌ی‌ام تمام عیارم روی شکم خوابیده‌ام و تنم نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمر دو بال کوچک دارم. گرسنه‌ام و دلم می‌خواهد خون فراوان بمکم. برخلاف گره‌گوآر خودم را از ترس آدم‌ها توی اتاقم حبس نمی‌کنم. در را باز می‌کنم و به مادر می‌گویم گرسنه‌ام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون. بر فرازِ خیابان‌ها پرواز می‌کنم اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه بر‌می‌گردم و می‌بینم لیوانی پُر از خون روی میز است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر می‌گوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. می‌گوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمره‌ی کسالت‌بار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی می‌شوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر می‌افتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان می‌نامندش، درونم به راه می‌افتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعت‌ها بی‌حرکت گوشه‌ای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من به جای فرار یاد گرفته‌ام به دل امر کسالت‌آور نفوذ کنم. برای همین به محض روبه‌رو شدن با این حس گوشه‌ای می‌نشینم در تاریکی و به روبه‌رو خیره می‌شوم. شروع می‌کنم بر بوها و بعد صداها تمرکز کردن و آرام‌آرام محو می‌شوم. در این محو شدن اتفاقت عجیبی می‌افتد. تنها چیزی که می‌تواند از بینش ببرد، صداست. صدای زنی که ناگهان فریاد می‌کشد: کجایی دختر! من اما جای خاصی نیستم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیف‌های گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامی‌گیرد و ناگهان پُرش می‌کند. می‌ریزد پشت پلک‌ها، زیر گلو، روی شانه‌ها. پاها شروع می‌کنند به سنگین شدن و موجب می‌شود آدم به عمق برود. آن‌قدر سنگین می‌شود که نمی‌تواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدم‌های معمولی به چشم‌شان نمی‌آید. آن‌ها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. در کتابی شنیده‌ام حسِ دیدن مانند حس جهت‌یابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیم‌ها که نه نقشه‌ای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدم‌ها مانند پرندگان چشم‌های‌شان را می‌بستند و مسیرشان را حدس می‌زدند، اما حالا ناچارند نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را حفظ کنند و مدام توی نقشه‌ها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذره‌ذره از دستش می‌دهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه می‌کنی فقط خود آن چیز را می‌بینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط می‌توانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانه‌ی ما.
راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
منظورِ آن‌‌ها نه‌فقط این بود که غریزه‌ی جنسی دنیایِ دیگری برایِ خود پدید می‌‌آورد که حزب قادر به کنترلِ آن نیست و تا حدِ ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکته‌ی مهم‌تر آن بود که محرومیتِ جنسی باعثِ افزایشِ شور و جنون می‌‌شود که بسیار مطلوب است، زیرا می‌‌توان آن را به اشکالِ دیگری نظیرِ علاقه به جنگ و پرستشِ رهبر تغییر داد. 1984 جورج اورول
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان می‌ترسم. می‌خواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید.
سمفونی مردگان عباس معروفی
زن نیک‌دل، لذت خود را در خود می‌یافت. از دیگران جز این نمی‌خواست که او را در تصویری که خود از ایشان می‌پرداخت خلاف نکنند. در حقیقت، او علاقه‌ای به شناختشان نداشت. آنچه را که در دیگری می‌توانست برایشان ناخوش‌آیند باشد، به بهانه‌ی آن که این «سرشت حقیقی‌اش» نیست، از میدان دید خود کنار می‌زد؛ و جز آنچه به خود او می‌مانست چیزی را در ایشان حقیقی نمی‌گرفت. بدین سان به جایی می‌رسید که جهانی برای خود می‌ساخت، سراسر انباشته به مردم خوب و بی‌ضرر، مانند خودش. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
ایرلیوس، لحظاتی را که از رودخانه آرنو عبور میکردیم به یاد داری؟ ناگهان توقف کردی و میخواستی موهایم را ببویی. ایرلیوس، چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار میساخت؟ از نظر من که چنین نیست. نه، به عقیده ی من، روزی عشق واقعی را میشناختی، ولی اکنون میترسم که آن را فراموش کرده باشی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
شما انسان‌ها همیشه هم‌دیگر را محبوس می‌کنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیم‌ترین زندان‌هایتان مجراهای فاضلاب بود و انسان‌های محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی می‌کردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوس‌کردنِ هم‌نوعِ خود. به خیال‌تان هم می‌آید پرنده‌ای پرنده‌ی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط می‌توانم بگویم بعضی از غمگین‌ترین صداهای من در چنین مکان‌هایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
«آدم از کجا می‌فهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤال‌ها بپرسی؛ نه سؤال‌های عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمه‌ش می‌شه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق می‌افته؟»
ال‌مایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.»
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
من موسیقی هستم
آمده ام دنبال روح فرانکی پرستو. البته نه همه روحش. فقط ان بخش کمابیش بزرگ روحش که وقتی دنیا آمد از من گرفت. هرقدر هم که از آن تکه ی روح خوب استفاده کرده باشد من امانت هستم،نه ملک طلق. موقع رفتن باید امانتی را پس بدهید.
قریحه ی فرانکی را جمع می‌کنم و بین ارواح نوزادان بعدی پخش می‌کنم. یک روز با شما هم همین کار را خواهم کرد. بی خود نیست وقتی ناگهان اهنگ تازه ای میشنوید سرتان را بالا می‌گیرید یا با شنیدن صدای طبل و درام پا می‌کوبید
تمام انسان‌ها موسیقایی هستند
وگرنه چرا پروردگار به انسان قلب تپنده داده؟
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدم‌های ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید می‌کند.
آنچه نمی‌نوازید ممکن است شیرینیِ آنچه می‌نوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمی‌گرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همین‌طور از ما چیزهایی را می‌کند که کنده شدنی به نظر نمی‌رسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعاً هستیم می‌بینیم، نه آنچه که می‌خواستیم باشیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قاعده‌ی سی‌وهشتم: برای عوض کردن زندگی‌مان، برای تغییر دادن خودمان هیچ‌گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی بیست‌ونهم: تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگی‌مان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده» ، نشانه جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دو‌راهی‌هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی‌ات حاکمی و نه محکوم آن. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی هجدهم: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی‌اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادن‌مان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی نهم: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده‌نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. می‌دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
قاعده‌ی چهارم: صفات خدا را می‌توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان‌طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه‌ای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن‌که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند درک کند، آن‌که عاشق است نمی‌تواند وصف کند. در این صورت، در جایی‌که کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
بسیار اندک‌اند کسانی که به گیاهان خاردار و به‌ظاهر خشن تمایل دارند. حال آن‌که در این عالم دوای بیش‌تر دردها از این نوع گیاهان به دست می‌آید.
باغ عشق هم مگر این‌طور نیست؟ اگر فقط خوشی‌ها و راحتی‌ها را جمع کنیم و دشواری‌ها را رها کنیم، می‌توان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسان‌ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون این‌که بین‌شان فرق بگذاری.
ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست‌ویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این‌طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش‌داوری‌ها و سوءتفاهم‌ها؛ بی‌اعتمادی، بی‌ثباتی و خشونتی که همه‌جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی‌‌ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج‌ومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمه‌ای لطیف نیست، خود به تنهایی قطب‌نماست. ملت عشق الیف شافاک
این چینی‌ها با دو تا تیکه چوب کوچولو غذا می‌خورن و تقریباً غیر ممکن بود که بتونی با اون چوبها غذا رو مستقیم بریزی تو دهنت، و بنابراین بیشتر غذا پخش می‌شد روی لباسم. تعجبی نیست که آدم بندرت چینی چاق می‌بینه. فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
توی این دنیا هیچ دو انسانی واقعا به هم نزدیک نیستن… انسان تنها در حالت خود فریبی، به انسان نزدیکه… ما طوری آفریده شدیم که نتونیم با هیچ چیزی احساس نزدیکی بکنیم… باید خوشحال باشیم اگه بتونیم یه کم به خودمون یا اشیای دیگه نزدیک بشیم و احساس نزدیکی بکنیم. قصر پرندگان غمگین بختیار علی
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم مانده‌اند. به هیچ‌جا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازه‌ی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسف‌های ما هرگز به اندازه‌ی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازه‌ی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازه‌ی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آن‌ها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
ما جوانانمان را تنها برای پیروزی بار آورده ایم اما باید اعتراف کنم آنها هیچ نمی‌دانند که وقت شکست چه طوررفتار کنند… به جوانها گفته ایم که آنها از تمام جوانهای دیگر کشورها باهوش‌تر و شجاع ترندولی وقتی اینجا خودشان به چشم خود دیدند که ذره ای از جوانان دیگر باهوش‌تر یا شجاع‌تر نیستند بهت زده شدند…هم از ما متنفر شدند وهم از خودشان. ماه پنهان است جان اشتاین‌بک
کی می‌گه تو این راهی که درست حالا در پیش گرفتم، مدام حس پایان بهم دست نمی‌ده؟ بدون امنیت، با خودخوری؟ شاید من بخوام دوباره شروع کنم و دوباره و بالاخره بازم به انتها برسم، با این اقرار قدیمی که هیچ جایی برا رفتن نیست. شاید. شاید نه. شاید باید خطر کرد. نباید؟ دختری در قطار پائولا هاوکینز
خدایا، به‌جز آزار نژادی، گرسنگی و انگ بی‌بندوباری عذابی عذابی نیست که با آن ناآشنا باشم. چرا فلج شدن و تجاوز باید تربیت احساسات من باشد؟ می‌دانم که اغلب فراموش می‌کنیم «حقوق بشر» یک چیز کاملاً من‌در‌آوردی است، ولی وقتی مال خودت را زیر پا می‌گذارند آدم دردش می‌گیرد. تبریک بابت متوازن کردن کشتارها در میادین جنگ ولی آیا کلمه‌ی رمز «دیگر بس است» یادت رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
تازه داشتم اهمیت آمار را درک می‌کردم. حتا اگر احتمال ابتلا به یک بیماری نادر به‌قدری کم باشد که بتوان نادیده‌اش گرفت، این احتمال صفر نیست، حتا احتمال یک‌دهم درصدی به این معناست که میلیون‌ها نفر شکنجه‌ای جهنمی را تجربه می‌کنند. ریگ روان استیو تولتز
اگر باور دارید که آدم می‌تواند با نیروی اراده دوباره راه برود و هرکس که روی پا نمی‌ایستد بی‌عرضه است و پروردگارتان تا این حد بدون تبعیض معجزه می‌کند، رک‌و‌راست به‌تان می‌گویم یک عوضی بیش‌تر نیستید. این‌که بقیه‌ی آدم‌ها هم درد می‌کشند بی‌رحمانه‌ترین تسلایی است که می‌شود به کسی داد. ریگ روان استیو تولتز
متوجهی که با این وضعیت فقط یک قدم تا کارتن‌خواب شدن فاصله داری؟ ۳ عنصر طلایی‌ش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکه‌ی حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشم‌به‌هم‌زدن نیست‌و‌نابود بشی. خب، راستش می‌خوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچ‌کس زنده نمی‌ماند، حتی اگر همه‌ی چیزهای دیگر را دوست داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست کم از همین که می‌دانی،که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی؛ اما این پریشانی تو یکجایی ست. و آنچه تو را می‌کشد، این پریشانی نیست، خود مرگ است. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
پول نمی‌تواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول می‌تواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه آقام دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. می‌توانی به کمکش داروهای گران‌قیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمان‌های تجربی با استفاده از یاخته‌های بنیادی‌شان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتی‌متر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرس‌ها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینه‌های دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینه‌های طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوه‌هایی بربیاید که دادن‌شان برای بقا در زندان لازم است، هیچ‌چیزی جز پول چاره‌ی کار نیست. ریگ روان استیو تولتز
این گذشته است که شب می‌خزد زیر شمدت. پشت می‌کنی و می‌بینی روبه روی توست. سر در بالش فرو می‌کنی می‌بینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمتم هم با توست. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست اگر فقط اقتدار لحظه می‌بود و بس. اگر همین حالا بود اگر فقط همین حالا، چه رازها که در دل خاک مدفون نمی‌شد. اگر فقط همین حالا بود و نه بعد هیچ کس جلاد دیگری نبود حتی هرکس در هر لحظه فرد دیگری بود نسبت به لحظه ی قبلتر. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیل‌ها و لغزواره‌ها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
حقیقتش را بخواهید من از کشیش‌ها متنفرم ،مخصوصا وقتی با لحن مقدسی شروع به نصیحت می‌کنند؛ وای که چقدر از لحن آن‌ها حالم بد می‌شود. اصلا نمی‌توانم درک کنم چرا اونها قادر نیستن عادی حرف بزنند. به نظرم وقتی می‌خوهند حرف بزنند سعی در فریب انسان‌ها دارند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
جرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟
چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان را به تن و روح ِ دیگران سرایت کنند، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ایشان نیست؟
من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفر ِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد.
من می‌گویم: به امید بازگردیم. قبل از آنکه، ناامیدی، نابودمان کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اسم خودمانی چیزی است که از دوران کودکی به شخص می‌چسبد و تا بزرگسالی همراهش می‌آید. اسم خودمانی به آدم یادآوری می‌کند که زندگی، همیشه آن قدرها جدی و رسمی و پیچیده نبوده و نیست. به جز این، گوشزد می‌کند که همه ی مردم یک جور به آدم نگاه نمی‌کنند.
ترجمه امیرمهدی حقیقت
هم‌نام جومپا لاهیری
درشگفتم در این راهی که در پیش گرفتم هر تک گامم چقدر آگاهانه بوده است. من این گرفتاری را به روشنی دیدم و با این حال چون کودکی به دام آن پا نهادم. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست. رنج‌های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
می گوید: شما به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبیده اید. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها بر نمی‌دارید تعجب می‌کنم. می‌گویم: ستاره جان، دخترم، آدم روشنفکر سعی می‌کند آداب و رسوم مزاحم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است از میان بر دارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر همین انگلیسی‌ها که تو این قدر خودت را به آنها نزدیک حس می‌کنی دست از رسوم خود بر می‌دارند و اگر به کشور دیگری بروند همه چیز را فراموش می‌کنند؟ اینها هر جا رفته اند و هر جا می‌روند به جای این که در فرهنگ کشور جدید حل شوند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا می‌کنند. هر جا می‌روند شهرکی انگلیسی بر پا می‌کنند و اگر نتوانند مردم را به تقلید از آداب و رسوم انگلیسی تشویق کنند، خودشان اما همان زندگی انگلیسی وار را دنبال می‌کنند. نمونه اش هنوز در کشور خود ما هست چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
خاله ماه و غلام خان از خنده‌های بلد و تمام نشدنی و پچ پچ کردن‌های ما ناراحت نمی‌شدند. غر نمی‌زدند و مانند کارآگاه‌ها مواظب مان نبودند. هیچ وقت نمی‌گفتند باید ساکت باشیم و شیطانی نکنیم. یک بار غلام خان به خاله ماهَم گفت: این بچه‌ها شیطان هستند ولی بی تربیت نیستند. خاله ماهَم گفت: برای بچه‌ها صدا جزیی از زندگی است، برای بزرگترها سکوت جزیی از زندگی می‌شود. چه کسی باور می‌کند (رستم) روح‌انگیز شریفیان
در سفر بود که پس از سال‌ها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمی‌شناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را می‌بینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی می‌روند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمی‌دانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه می‌کنم؟
***
تماما مخصوص عباس معروفی
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشی‌های در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که می‌خواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی.
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی به من می‌گفت که شما می‌خواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه می‌خواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
من اعتقاد دارم نابرابری محصول سرمایه‌داری نیست بلکه محصول این واقعیت است که در جمعیتی متشکل از دو مرد و یک زن، مردی قدبلندتر است و دندان‌های مرتب دارد زن را به دست می‌آورد. بنابراین اعتقاد دارم اقتصاد ریشه‌ی نابرابری‌ها نیست، دندان‌های مرتب است. جزء از کل استیو تولتز
بیچاره ما فرزندان یاغی‌ها. درست مثل شما حق داریم تا علیه راه و روش پدرمان طغیان کنیم، قلب ما هم پر است از انفجار یاغی‌گری‌ها و انقلاب‌ها. ولی چطور می‌شود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسر خودم علیه من طغیان می‌کند و تبدیل به پدرم می‌شود. جزء از کل استیو تولتز
«تو از مرگ نمی‌ترسی؟»
«نه اون‌طور که قبلاً می‌ترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کرده‌ام. بازگشت به خودِ حقیقی‌مون، به خودِ معنوی‌مون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی می‌مونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنوی‌مون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمی‌دونم به این‌ها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همین‌طور باشه که می‌گی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، این‌طور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزه‌های کوچه پشتی، چمن، شب‌های خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفته‌رفته حیاطِ مجاور را در برمی‌گرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینت‌ها می‌تابید. همه‌چیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا می‌کرد. اَدی زنِ خوش‌سیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاه‌شان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلو‌ها دچار اضافه‌وزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمی‌کردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونه‌ی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگی‌نگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم می‌کنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«می‌تونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه می‌خوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونه‌ی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّت‌هاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج می‌برم. فکر می‌کنم تو هم همین‌طور باشی. می‌خواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شب‌ها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمی‌گی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر می‌کنم آره.»
«صحبتِ من راجع به هم‌خوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، هم‌خوابگی نه. من این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنم. فکر می‌کنم از مدّت‌ها پیش قوای جنسی‌ام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شب‌ها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. این‌طور فکر نمی‌کنی؟»
وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه‌ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه‌های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی
قرار نبود هما پوراصفهانی
آدم بزرگ‌ها در باره همه چیز فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند که وادارشان می‌کند بدون فکر کردن حرف بزنند. و می‌دانیم که فکرهای از پیش ساخته شده همیشه عقاید نادرستی بوده است. این عقاید مال سالها پیش است و معلوم نیست به دست چه کسانی ساخته و پرداخته شده است. اینها دیگر حسابی هم کهنه شده ، ولی چون تعداد این عقاید و افکار زیاد است، و درباره همه چیز هست ؛ کمتر اتفاق می‌افتد که کسی آنها را عوض کند و یا تغییری درشان بدهد تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
خائنانه آرین خیانت‌ها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقه ی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ بگویی که احتمالا اندازه‌ی کسی که دارد غرق می‌شود نیست. این‌جوری است که نزول می‌کنیم و همینطور که به قعر می‌رویم، تقصیر همه مشکلات دنیا را می‌اندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکت‌های چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا ، ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد. نفع شخصی، ریشه‌ی سقوط ما همین و در اتاق هیئت مدیرعامل و اتاق جنگ هم شروع نمی‌شود. در خانه آغاز می‌شود. جزء از کل استیو تولتز
نه امی، شما هر کسی نیستید. به خصوص برای من. شما مثل صدای دوم درون من هستید که در طول روز همراه من است. شما از دیالوگ تنهای درونی من یک گفتگو به وجود آورده اید. شما زندگی درون مرا وسعت می‌بخشید.
امی، من می‌ترسم از اینکه ندای دوم خودم را از دست بدهم، ندای امی را. من می‌خواهم او را نگه دارم. او برای من غیرقابل صرف نظر کردن شده است.
مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
گذشته‌ها قابل تکرار نیستند همان‌طوری که از اسمش پیداست، آن زمان گذشته است. دوران جدید ممکن نیست مثل قدیم‌ها باشد و اگر اصرار بر این کار بورزید، مثل عده‌ای که با افسوس به آن نگاه می‌کنند، به نظر پیر و مستعمل می‌آیید. آدم هیچ وقت نباید به خاطر قدیم‌ها غصه بخورد. کسی که عزای گذشته را می‌گیرد، پیر و عزادار است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر دو فکر می‌کردند که دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است؛ خود دوست ندارد. آن کس که دوست می‌دارد و مورد محبت است، یک روز دیر یا زود از عشق خود جدا می‌شود… آدمی رنج می‌برد. دیگری را می‌رنجاند. و از این دو تن بدبخت‌تر همیشه آن کس نیست که رنج می‌برد.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
یبشتر مردم در بیست یا سی سالگی می‌میرند؛ از این حد که بگذرند دیگر چیزی جز سایه خود نیستند؛ باقی زندگیشان صرف آن می‌شود که ادای خود را در آورند، و روز به روز به صورتی ماشینی‌تر و با شکل‌های زننده‌تر آنچه را که پیش از این، در زمانی که زنده بوده اند، گفته و کرده اند و اندیشیده و دوست داشته اند تکرار کنند.
ترجمه م. ا. به آذین
ژان کریستف 1 (4 جلدی) رومن رولان
شما تعجب می‌کنید که چرا مردم تحمل می‌کنند. ولی آن‌ها عادت کرده‌اند و فکر نمی‌کنند که هر چیز می‌تواند جورِ دیگری هم باشد. این زیاده‌خواهی مردم نیست که مرا شگفت‌زده می‌کند بلکه از این‌که چقدر کم توقع هستند تعجب می‌کنم. نزدیکی حنیف قریشی
من دشمنی انسانی نمی‌شناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم. کمدی انسانی ویلیام سارویان
انسان واقعی است که میتواند گریه کند. اگر انسانی باشد که به عمرش به دردهای دنیا گریه نکرده باشد او انسان نیست بلکه از زباله ، از خاک راهی که بر آن قدم میگذارد هم پست‌تر است. زیرا زباله به هر جهت استفاده ای میرساند. کودی میشود که دانه ای می‌رویاند، به ریشه ای، به ساقه ای، به گلی غذایی میرساند. اما روحی که همدردی ندارد روح عقیمی است که ثمری ندارد. کمدی انسانی ویلیام سارویان
چه‌طور ممکن است دو نفر بدون این‌که قصه‌های قدیمی‌شان را برای هم تعریف کرده باشند این‌چنین با هم احساس صمیمیت کنند؟ آدم‌ها به سنی می‌رسند که داستان دیگر برای‌شان مهم نیست. داستانی که یک‌بار عاشقانه روایت شد به موجی بدل می‌شود که هیچ‌گاه کاملاً به ساحلِ بیان شدن نمی‌رسد. چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد، گرچه تصادفی نیز در کار نیست. عشق در زمستان آغاز می‌شود سایمن ون‌بوی
عبدالله پرسید:
- پیرمرد تو وا مانده‌ای یا در راه مانده‌ای؟
- هیچ کدام مقیم هستم
عبدالله خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود و گفت:
- مقیم؟ در این جهنم؟ تنها و بی‌کس؟
- اینجا جهنم نیست، تکه‌ای از بهشت است و من تنها نیستم و در انتظار یارانی مانده‌ام که بزودی می‌رسند و من امید دارم که یاری مرا بپذیرند. ترسی ازشما ندارم چه مشرک باشید چه حرامی یا مسلمان. چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم‌پیمان می‌شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهٔ او پای‌فشانی کنند.
نامیرا صادق کرمیار
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چه‌طور می‌شود بین آن‌هایی که نفس‌نفس می‌زنند تا بازگو شوند و آن‌هایی که تازه دارند پا می‌گیرند و آن‌هایی که هنوز هیچی نشده چروک خورده‌اند و آن‌هایی که کلام آسیاب‌شان می‌کند و تنها گردی ازشان باقی می‌ماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن درباره‌ی پدرم توانی ذهنی می‌طلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، به‌نظرم تنها حقه‌‌هایی هستند که ذهنم سوار می‌کند؛ برای این‌که از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا به‌خاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
انسان‌ها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشین‌های پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسان‌ها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه.
جزء از کل استیو تولتز
تصور می‌کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می‌کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می‌نشینم و از روی اضطراب سر جایم وول می‌خورم خرده‌چوب در بدنم فرو می‌رود. بعد پروردگار با لبخند می‌آید سراغم و می‌گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده‌ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیه‌ای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم می‌کند. جزء از کل استیو تولتز
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید. چشم‌هایش بزرگ علوی
شما میگویید که زن‌ها در جامعه ی ما در زندگی علایقی دارند که با علایق روسپیان شباهتی ندارد. من میگویم نه و دلیل دارم. اگر آدم‌ها در زندگی هدف‌ها و آرمان‌های مختلف داشته باشند و درون مایه زندگی شان با هم یکسان نباشد این تفاوت ناگزیر در صورت شان منعکس میشود و آنها را ناهمسان میسازد. حال آنگه میبینیم ظاهر آنها متفاوت نیست. آن زنان نگون بخت و خوار شمرده را تماشا کنید و آنها را در کنار بانوان محترم و بلندپایه اعیان بگذارید. همان لباس ها، همان عطرها، همان بازوان و شانه‌ها و سینه‌های عریان و همان لباس‌های چسبان سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
… می‌بینی که چقدر دشوار است. این که به سادگی نگاه کنی و با خود بگویی: «آن را می‌بینم.» کافی نیست، چون اگر شی‌ای که در برابرت قرار دارد مثلاٌ یک مداد یا قطعه ای نان باشد می‌توانی چنین کنی، اما هنگامی که به دخترک مرده ای نگاه می‌کنی که برهنه با سرِ شکسته در کنار خیابان افتاده، چه می‌شود؟ کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
خیلی از ماها به دوران کودکی خود بازگشته ایم و مانند بچه‌ها رفتار می‌کنیم. می‌دانی، مسئله این نیست که عمداٌ چنین تلاشی می‌کنیم و یا اینکه کسی از این وضع آگاه است; اما وقتی امید می‌میرد، وقتی می‌بینی کم‌ترین امکان امیدوار بودن را از دست داده ای، فضای خالی را با رویا، با افکار کوچک بچگانه و قصه‌ها پر می‌کنی تا بتوانی به زندگی ادامه دهی. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر می‌کند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص می‌شود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان می‌کنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق می‌کنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر می‌کنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست می‌دیم!
کلاو: پس فراموش‌مون نکرده.
آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایش‌نامه ساموئل بکت
عشق همانطور که در یک آب زلال پا می‌گذاریم، در دل ما رخنه می‌کند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل می‌شویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب می‌کنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی می‌شود، به ناچار دست‌ها را پیش می‌بریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط می‌شود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا می‌کنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل می‌کند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
موضوع عشق، بی جواب است. نه به آن دلیل که موضوع سردرگمی باشد، نه، مسئله این است که عشق یک معما نیست، تنها واقعیتی بدیهی است، آرامشی عمیق است، خطی آبی رنگ روی پلک‌هاست، لرزش خنده ایست روی لب‌ها. نیازی نیست به واقعیتی بدیهی پاسخ داد، به آن خیره می‌شویم؛ نگاهش می‌کنیم، در خلوت با هم قسمتش می‌کنیم، ترجیحاً در خلوت. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
من زنده ماندم ___ او زنده ماند تا داستان را بگوید ___ از اصطلاحات زبان زد مردم است. تاریخ دروغ فاتحان نیست ، که من معکوس آن را روزی به راحتی به جو هانت نازنین گفتم: این را حالا می‌فهمم. تاریخ بیشتر خاطره‌های بازماندگان است ، که اغلبشان نه فاتح اند نه مغلوب. درک 1 پایان جولین بارنز
قضاوت به نظر من بهترین شغله. اول اینکه آدم مجبور نیست بازنشسته بشه. در واقع دقیقا همون وقتی که یه آدم معمولی، یه کارگر ، به سن 55 یا 60 سالگی میرسه و کم کم حرکاتش کند میشه و به همین دلیل باید بره توی سطل آشغال، درست همون موقع، قاضی به بالاترین درجه شغلی خودش میرسه. مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین می‌تونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش می‌کنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه می‌کنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون می‌ده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمی‌شه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمی‌آد.»
بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی می‌مردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشه‌ای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزه‌ی جوراب مونده می‌داد. فارست گامپ (دنیای 1 ساده‌دل) وینستون گروم
او آمده بود تا همه را متوجه کند که آدم‌ها به آن خوبی نیستند که آنها را تصور می‌کنند. نمی‌دانستم که چقدر می‌توانم بد و سخت باشم. نمی‌دانستم که بعضی‌ها هستند که در بیرون کشیدن لایه‌های بد وجود آدم تا این اندازه هنرمندند. خانوم مسعود بهنود
-چطور توانستید سگی را که اینقدر عصبانی و قابل تحرک است وادارید دنبالتان بیاید «فیلیپ فیلیپوویچ» ؟
+با مهربانی؛تنها روش ممکن هنگام برخورد با موجود زنده. مهم نیست که سطح تکامل جانوران تا چه حد باشد اما مطمعن باشید که از راه ارعاب آنها به جایی نمیرسید. آنها که تصور میکنند که با ارعاب میتوان موفق شد سخت در اشتباهند.
ارعاب رنگش هرچه میخواهد باشد، چه سفید چه سرخ چه حتی قهوه ای بی فایده است. ارعاب سیستم اعصاب را یکسره مختل میکند.
دل سگ میخاییل بولگاکف
صاحب این عکس را می‌شناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن،مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می‌گفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می‌خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
من این رو خیلی خوب می‌دونم که آدم‌ها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه!
اونی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه،
اونی که سفر می‌کنه و از هر جایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه،
اونی که با آدم‌های مختلف حرف می‌زنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن، چون اون‌ها تنها می‌مونن و فکر می‌کنن، با داستان‌ها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه.
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من می‌گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می‌گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می‌کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می‌زد،لحن صداش طوری بود که حس می‌کردم مادرم داره صدام می‌زنه،روزهای اول کلی کلافم می‌کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می‌گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می‌دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می‌شنیدم،فکر می‌کردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح‌ها بیدارش می‌کرد بهش التماس می‌کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می‌رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می‌گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می‌زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می‌کردم که یکیشون فکر می‌کرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر می‌کرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می‌کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می‌دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می‌کردم دکترها می‌گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می‌کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می‌شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می‌اومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می‌زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسش باز می‌کردم، اونم می‌گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد می‌داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می‌گرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می‌دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت‌ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می‌کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن، پیر زنه فقط جیغ می‌کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید!
تنها کسی که لذت می‌برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت‌ها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ‌ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نت‌های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می‌لرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نت‌های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می‌کردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌شود»
فکر می‌کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
شرط بکن که بعد از این آدم معقولی باشی و با مردم به خوشی سلوک و رفتار نمایی ،معقولیت دخلی به هراس و بیم ندارد و با شجاعت و دلیری او را منافاتی نیست،پس باید طوری باشی که بعد از این همه تورا نمونه معقولیت و مؤدب بودن خود قرار بدهند و از تو عقل و ادب آموزند… 3 تفنگ‌دار 1 (5 جلدی) الکساندر دوما
جمعه‌ها سلول خیلی دلگیر است. سکوت عجیبی همه‌جا را پر می‌کند. زندانی در فکر بازجویی‌های گذشتهٔ خود و در هراسِ بازجویی‌های آینده است. دلهرهٔ شنبه. دلواپسی شنبه در دل‌هاست. این دلهره و دلواپسی، مثل دلهرهٔ یک دانش‌آموز، که جمعه‌اش را به بازی گذرانده و مشق‌هایش را انجام نداده، نیست. دلهرهٔ بازخواست معلم نیست. دلهرهٔ شکنجه است. دلهرهٔ بی‌کسی و تنهایی است. دلهرهٔ مظلومیت است و دلهرهٔ محاصره شدن در سلولی از بتن و آهن. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
بهترین و شیرین‌ترین روز، روزی نیست که همه اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی‌های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه‌های مروارید از گردنبند پایین می‌ریزند. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونت‌گومری
جایگاه من برتر از اندیشه‌هاست چون من از اندیشه‌ها گذشته‌ام و راهی که در پیش گرفته‌ام، راهی است در فراسوی آن‌ها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوه‌زده‌اند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه می‌سپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها می‌سازم. من مرغی‌ام که در اوج پرواز می‌کند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه می‌خواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر می‌آیم تا آن‌هایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بی‌درنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در می‌آیم.
پر و بال من طبیعی است. آن‌ها را با سریش نچسبنده‌ام. شاید این که می‌گویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکرده‌اید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است.
در جستجوی مولانا نهال تجدد
برای پخته شدن، باید جدایی را تجربه کنم، همان جدایی که نی بریده از نیستان را به سازی خوش‌آوا مبدل کرد، همان جدایی که از مردی به حال خود رها شده شاعری بی‌مانند پدید آورد. این را می‌دانستم و این را هم می‌دانستم که در پختگی غرق خواهم شد و در پایان سفر، با آن‌که راه سفر را به من نشان داد، یکی خواهم شد. در جستجوی مولانا نهال تجدد
چشم‌هایت را باز کن و ببین! تا کی می‌گویی «این را نمی‌دانم، آن را نمی‌دانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمی‌بینم» هایت «می‌بینم» شود و «نمی‌دانم» هایت «می‌دانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بی‌ثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان می‌نازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست می‌بینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخه‌ی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بی‌خوابان می‌یابی‌اش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
… دو نفر در دنیا بازنشستگی ندارند، شاه و شاطر. تو تابه‌حال شنیده‌ای که یک پادشاه هرقدر هم که پیر بشود، به او بگویند بابا دیگر خسته شدی، بس است، بیا و بازنشسته بشو؟ شاطر هم همین‌طور است. شاطرِ بازنشسته در دنیا نیست. تا روز مرگ باید کار بکنی. شاه هم تا روز مرگ می‌خورد و می‌خوابد. شاه از سیری می‌ترکد و شاطر از گرسنگی و فشار کار می‌پُکد. سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
«مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقت ناچار بامرگ روبه رو شوم که می‌شوم - مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من ، چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…» قصه‌های صمد بهرنگی 1 صمد بهرنگی
باید فهمید بزرگترین هدف انسان، درک عشق به صورت کامل است… باید فهمید عشق درون دیگران نیست؛ بلکه درون خود ما است. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم ولی برای اینکه بیدار شود به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجانات‌مان بیابیم. ص 151 11 دقیقه پائولو کوئیلو
فکر کنم تنها دلیل این که دوستم دارد این است که در دسترس‌اش هستم- جای غلط، زمان غلط. او به همان دلیلی عاشقم است که یک گرسنه‌ی رو به مرگ، عاشق هر آب زیپویی است که جلوش می‌گذارند- این وسط اصلا بحث دست‌پخت نیست، بحث گرسنگی است. در این قیاس، من نقش آب زیپو را بازی می‌کنم. ص 245 جزء از کل استیو تولتز
جس با خود می‌گفت: «برای این حال اسمی پیدا کرده‌ان. یه اسم وقیحانه و تلخ. بش می‌گن «اولین عشق». معنیش اینکه که عشق‌های دیگری هم بعد از آن می‌آید. «اولین عشق». حتا نیشخند حکیمانه داننده گوینده هم از لای آن پیداست. اما اشتباه می‌کنن. هیچ‌کس در عمرش دو بار عاشق نشده. عشق دوم و سوم و… تنها معنیش اینه که هیچ معنی نداره. رفت و آمده. افت و خیزه. حتما زندگی‌هایی هست که جز همین افت و خیز نیست. » ص 216 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
شب برای سر سلامتی می‌رویم نزد دایی‌سلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچه‌هایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
دایی‌سلیم از بابا می‌پرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیش‌دستی می‌کند.
- می‌رود کلاس هفتم.
بابا می‌گوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
دایی‌سلیم قندش را در چای می‌زند و به دهن می‌گذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت می‌کند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بی‌بی نگاهی چپکی به او می‌اندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریده‌اند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یک‌باره توی تعلبکی خالی کرده‌ای؟ دست‌پاچه‌ای عمو؟! دخترخانم‌های آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدم‌های بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را می‌پوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترس‌ولرز نعلبکی را بلند می‌کند، می‌گوید: «آن‌ها توی خانه درس خوانده‌اند.»
- اَکِّ غدّه‌ای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آن‌ها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات می‌فرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را می‌کشد.
دایی‌سلیم می‌گوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لب‌ها را به حالت قهر جمع می‌کند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان می‌کند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بی‌بی به عموالفت که چای دیگری برداشته می‌گوید: «فکر نیمه‌شبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر می‌کشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمی‌گرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چه‌کار کنم؟
بی‌بی تند می‌شود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمی‌دانم چرا سراغ تو نمی‌آید. این روغن‌دنبه‌هایی که تو می‌خوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه می‌کشد.
عموالفت با رنجش می‌گوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم می‌خوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمی‌داری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا می‌گوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.»
سال‌های ابری 3 و 4 (2 جلدی) علی‌اشرف درویشیان
من خانه‌ی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمی‌مانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمی‌داری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسم‌ها اگر او بخواهد، جان می‌شوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل می‌سازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین می‌شود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
پشت طویله، مزرعه‌ای از لاله بود. آن‌ها در کرت‌های شش ردیفه کاشته شده بودند و هر کرت رنگ متفاوتی داشت؛ از صورتی روشن تا قرمز و زرد و بنفش تیره که در نسیم صبحگاهی موج برداشته و می‌رقصیدند.
دختر جوان مجذوب و شیفته زمزمه کرد:
- این زیباترین منظره‌ای نیست که تا به حال دیدین؟ مثل رنگین کمونه. به جز این که، این یکی صاف و مستقیمه
دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «می‌خواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و می‌خواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را می‌کردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. می‌خواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه می‌شد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. می‌دانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور می‌کنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمی‌آید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمی‌توانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.»
تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور می‌کنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمی‌آید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت می‌افتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمی‌کنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم می‌خواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر می‌کردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.»
تابستان آن سال دیوید بالداچی
بله، آدم که لوح محفوظ نیست. آدم که نمی‌تواند همه چیز را یادش نگاه دارد. بله این مطلب را فراموش کرده بودم. اما مطلب دومی را که فراموش کرده بودم خیلی اهمیت داشت و آن را خیلی لازم بود که فراموش نکنم و آن این بود که من یک وقت در تاریخ مصری‌ها خوانده بودم که اهالی مصر دو مذهب داشتند، یک مذهب کاهن‌ها و سلاطین بود. یکی هم مذهب عوام الناس. فرعون و کاهن‌ها خدا را می‌پرستیدند و عوام الناس هم فرعون را می‌پرستیدند. چرند و پرند علی‌اکبر دهخدا
آدم‌های بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچه‌ها هستند. مهم هم نیست بچه‌ها چی کار می‌کنند. مگر این که بچه‌ها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگ‌ها یه خرده راحتش می‌گذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
او مجذوب خیال بافی‌های من بود.
با من می‌تونست از موضوعاتی صحبت کنه که با پسربچه‌های دیگه نمی‌شد از اون موضوعات حرف زد. به من می‌گفت که این قدر‌ها هم که دیگران گمون می‌کنند متکی به نفس نیست. می‌گفت بعضی وقت‌ها بی خود و بی جهت از چیزی میترسه، اما نمی‌تونه بگه از چی میترسه.
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ناگهان به شکل مسخره ای از همه چیز جدا شدم. با آدمها که هستم، چه خوب باشند و چه بد ، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم…
مودبم…
سر تکان می‌دهم…
تظاهر می‌کنم که می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم.
این یکی از ضعف هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با کسی مهربان باشم روحم چنان پاره پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی در می‌آید.
مهم نیست…
کرکره ی مغزم پایین می‌آید.
گوش می‌کنم.
جواب می‌دهم… و آنها احمق‌تر از آن اند که بفهمند من آنجا نیستم. . !
موسیقی آب گرم چارلز بوکفسکی
بعضی مرا شجاع‌ترین فرزند وطن می‌دانستند. من همیشه آخرین کسی بودم که سنگر را خالی میکردم. حتی در مواقعی که فرمان عقب نشینی صادر میشد من راضی به برگشتن نبودم و دست از آن فریادهای خالی و بلاانقطاع خودم بر نمی‌داشتم «کسی سنگرهااا رااا خااالی نکند» ، اما کسی نمی‌فهمید چرا.
مظفر صبحدم، در دنیا هیچ چیز به اندازه شجاعت و ناامیدی به هم نزدیک نیست… می‌فهمی؟ انسان شجاع کسی است که ناامید است. همه آن کسانی که آرزویی دارند ترسو هستند، برای این بود که آخرین نفری بودم که سنگر را ترک می‌کردم. چون ناامیدترین آدم دنیا بودم، دوستانم همه آرزویی داشتند؛ بعضی‌ها نامزد داشتند. بعضی‌ها می‌خواستند بروند خارج یا می‌خواستند فرمانده بزرگی شوند. فقط هیچ آرزویی نداشتم.
آخرین انار دنیا بختیار علی
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راه‌های گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتل‌ها سر در بیاورد.
برای این طور قتل‌ها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همه‌ی این قتل‌ها به کندی صورت می‌گیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کرده‌اید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتل‌های درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتل‌های هرروزه خودمان را نمی‌بینیم.
اشتیلر ماکس فریش
دیدن آنچه اینجا اتفاق می‌افتد، اینجا که هیچ کس نیست، که اتفاقی نمی‌افتد، دست به کار شدن برای آنکه اینجا اتفاقی بیافتد، اینجا کسی باشد، و بعد، به همه پایان دادن، برقرار کردن سکوت، داخل شدن در سکوت، یا در صدایی دیگر، صدایی به جز آوای زندگی و مرگ، زندگی‌ها و مرگ‌های هر کسی مگر من، داخل شدن در داستان من برای بیرون آمدن از آن، نه، این‌ها همه چرند است. متن‌هایی برای هیچ ساموئل بکت
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی می‌دانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق می‌افتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آن‌ها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه می‌افتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیط‌ها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!

راز فال ورق | یوستین گوردر |
راز فال ورق یوستین گردر
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود. ملت عشق الیف شافاک
با آن لباس‌های خزه بسته‌اش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بی‌صدا و بی‌حرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسک‌های گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازه‌وارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بی‌شرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیت‌های علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبل‌خان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرام‌ترین و کش‌دارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
فکر نمی‌کنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آن‌طور که برق را می‌فهمیم درک نمی‌کنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمی‌کنی این‌طوری باشد که زندگی شامل فعالیت‌های شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیت‌هایی که در علم آن‌ها را شناخته‌ایم؟ نمی‌فهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق می‌کند » رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
پطرونیوس نگاه عمیقی انداخت و گفت: ای جوان خوشبخت! گرچه دنیا زودگذر و حوادث آن ناپایدار است و در ان سعادتی برای انسان متصور نیست، اما یک چیز در این عالم شیرین و گرانبهاست و ان جوانی ست، این جوانی ست که به انسان اینهمه شور و هیجان میدهد. کجا می‌روی هنریک سینکیویچ
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبه‌ها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه می‌کند که تو را نمی‌شناسد، که به تو می‌گوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایه‌ای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آن‌‌ها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست می‌کنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من می‌گویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است‌‌‌‌: آن‌‌ها در روز قیامت، با همدیگر بر‌می‌خیزند، به عنوان یک فرشته. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شده‌ایم یک مرد از مرد بودن لذت می‌برد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت می‌برد: حداقل ما حدس می‌زنیم که لذت می‌برد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. می‌توانید از جمع کردن پول‌هایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، می‌توانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه می‌دهد و می‌گوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگین‌کمان دیوید هربرت لارنس
از وطن گریختم تا از رنج‌های آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غاده‌السمان
حالا آنجا نیستم، هیچ جا نیستم؛ بادم که از همه طرف می‌دود و لای این دهانهای گشاد قیقاج میدهد و فرار میکند؛ برگ چنار قهوه ای ام اصلا که یواشکی از کنار چشم شان می‌افتم رو سبزی چمن و قایم میشوم؛ دود سیگار آن آقا هستم که همینطور که خودش میرود پشت سرش جا می‌مانم و سبک میشوم و نازک، و جلو جسم‌ها می‌روم بالا و غیب میشوم. ویران می‌آیی حسین سناپور
من هم میدانستم این لبخند و چهره ی خودم نیست، اما آن را دوست داشتم. این یکی از چیزهای اصل کاری بود که میخواستم همیشه داشته باشم ش تا وقتی آنی میشوم که خودم میخواهم، یعنی آدمی که همه چیز خودش را دوست دارد، این لبخند هم باهام باشد. ویران می‌آیی حسین سناپور
این حرفت مثل حرف زن هاست وقتی می‌گویند هیچ مشکلی نیست، در صورتی که از حرفت پیداست که داری می‌گویی کار بدی کرده ام و حالا هم خودم باید حدس بزنم مشکل کجاست ، درست است?
و اگر خودم نفهمم که چه کار کرده ام، پاک دیوانه می‌شوی.
یک بعلاوه یک جوجو مویز
به نظر نمی‌رسید این مرد قصد کلاهبرداری دارد و نمی‌خواهد مزدشان را بدهد. ولی در آن لحظه احساس کرد از پولدار هایی که پولشان را سر وقت پرداخت نمی‌کنند، حالش به هم می‌خورد.
آدم‌های پولدار گمان می‌کنند چون هفتادو پنج پوند برای خودشان پولی نیست، حتما برای دیگران نیز رقمی نیست.
از دست صاحبکارانی که او را حقیر و ناچیز می‌پنداشتند و خیال می‌کردند هیچ اشکالی ندارد بدون عذرخواهی در را توی صورتش بکوبند،عصبانی بود.
جس گفت:
《نه لطفا، من الان به پول نیاز دارم》
یک بعلاوه یک جوجو مویز
《گاهی بیشتر عمر آدم با این حس می‌گذرد که هیچ کجا جاش نیست. بعد یک روز قدم به جایی می‌گذارد که می‌بیند خودش است. جایی مثل دانشگاه یا دفتر کار. شاید هم جایی مثل کلوپ. «آه خودش است» ،بعد آنجا احساس راحتی می‌کند. 》
《من هیچ کجا احساس راحتی نمی‌کنم. 》
《در حال حاضر این طور است. 》
یک بعلاوه یک جوجو مویز
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می‌دانند، راهی بس اشتباه را طی می‌کنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می‌شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،‌نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانه‌های پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم می‌دهند و مرتبا تکرار می‌شوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار‌ها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می‌سوزاند، همیشه از جرقه‌های کوچک شروع می‌شود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می‌آمد.
بوی یاس‌ها که هنوز از توی حیاط می‌آمد و چشم‌های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می‌دید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگ‌تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر می‌کند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می‌کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می‌کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …!
دالان بهشت نازی صفوی
صورتها نشان دهنده ی همان چیزی هستند که آدمها هستند. آنها باید آن چیزی که هستند را به نمایش بگذارند؛ بی نمک و لال، صورتهای ظاهر، هیچ چیز رابیان نمی‌کنند. آنها به دیگران تعلق دارند و جز به این قیمت برای آنها قابل تحمل نیستند. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
– فکر می‌کنم بازیچه شده‌ایم و تو خیلی خوب می‌دانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی بی‌برنده.
– معلوم است داری چی می‌گویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
– پدرت می‌داند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین با ما بازی می‌کند. هم خودش نقش بازی می‌کند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
– از کجا که نه؟
– از کجا که آره؟
کافه پری دریایی میترا الیاتی
از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریبا به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده‌بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستاره‌های بخت ما جان گرین
تو فکر می‌کنی چرا برای من شنیدن مشکلات دیگران تا این حد مهم است؟ مگر من به حد کافی درد و رنج ندارم؟ مگر من به درد خودم گرفتار نیستم؟
"البته که به درد خودم گرفتارم. اما سهیم شدن با دیگران من را مجبور می‌کند احساس کنم که زنده هستم، نه اتومبیل یا خانه ام. قیافه ام در آینه. وقتی برای کسی وقت می‌گذارم، وقتی مجبورش می‌کنم که پس از حس کردن غم و غصه اش بخندد، سلامتی فوق العاده ای را احساس می‌کنم.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
آن نیرومندی که من می‌خواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من می‌خواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهم‌ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن می‌شود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمی‌کنی، فرش را وجب به وجب دست می‌مالی، اما نیست. فکر می‌کنی خب حتما یک جایی گذاشته‌ام که حالا یادم نیست، بعد بی‌آنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی می‌کشی و می‌نشینی… سال بلوا عباس معروفی
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه می‌گویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان می‌شدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگی‌های نارضامندانه. زندگی‌های بدون دستاورد کافی. زندگی‌های خالی. زندگی‌های بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمی‌خواهی به گذشته برگردی. دلت می‌خواهد پیش بروی. دلت می‌خواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوان‌تر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تو هیچ وقت از پیر شدن نترسیدی؟
«میچ، من پیری را در آغوش کشیدم. به استقبالش رفتم.»
در آغوش کشیدی؟
"خیلی ساده است. وقتی سن تو بالا می‌رود، چیزهای بیشتری یاد می‌گیری. اگر تو همیشه در سن بیست و دو سالگی بمانی، همیشه به همان خامی و جهالت بیست و دو سالگی هستی. پیری صرفا فرسودگی نیست، خودت میدانی. پیری رشد و بزرگی است. مثبت‌های آن حتی از مثبت‌های مقوله ی مرگ نیز بیشتر است، زیرا تو به این ادراک می‌رسی که می‌خواهی بمیری، در نتیجه زندگی بهتری را زندگی خواهی کرد.
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من می‌دانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرف‌ها زده اند. گاهی زندگی از نظر آن‌ها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوان‌ها عاقل نیستند. آن‌ها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمی‌دانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد، چگونه می‌توانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب می‌دهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذاب‌تر می‌کند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر می‌کند _و تو باورشان می‌کنی! چه حماقتی!
سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خاله محبوب می‌گوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمی‌توانی ماتیک بزنی.
مامان نمی‌داند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت می‌خوردم می‌فهمیدم اتفاق مهمی افتاده است!
پرنده من فریبا وفی
آدم‌های غمگین، خودپسند، مغرض، غیر منصف و ظالم حتی به اندازه آدم‌های دیوانه هم قادر به درک یکدیگر نیستند. غم باعث اتصال افراد نمی‌شود، بلکه بین آنان فاصله می‌اندازد و حتی بی عدالتی و بی رحمی در افراد غمگین بیشتر از افراد شادمان دیده می‌شود. کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز می‌زنی، از تو قوی‌تر است از همه چیز قوی‌تر است. آدم‌ها از اردوگاه‌های کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومند‌تر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل می‌شویم؟ تقلا می‌کنیم و فریاد می‌زنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. هرگز احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسوی‌ها چی می‌گویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی می‌خواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه می‌گوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم…
دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدم هایی که از نظر درونی انعطاف ناپذیرند، چنان با زندگی مواجه می‌شوند که مرتب ضربه می‌خورند، اما آدم‌های نرم…نه، نرم کلمه خوبی نیست، انعطاف پذیر، بله، خودش است، آن هایی که از درون انعطاف پذیرند، خب، وقتی ضربه می‌خورند، کمتر لطمه می‌بینند… دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافه‌های زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاس‌ها جورج اورول
حمایت شما از آزادی اندیشه انگار مبدل به کاسبی خوبی شده است، اینطور نیست؟ در حالی که می‌کوشید اینطور نشان دهید که مناطق دیگر زیر یوغ تفتیش عقاید است و در آن نقاط انسانها را می‌سوزانند، خودتان نیز از این طرف با چندرغاز حق الزحمه استادان را می‌پردازید. شماها به خودتان اجازه می‌دهید تا در ازا این حمایت در برابر دادگاه تفتیش عقاید پایین‌ترین دستمزدها را به آموزگارانتان بپردازید. زندگی گالیله برتولت برشت
براثر این تحولات گردبادی به هوا خاسته که حتی دامن قبای زربافت شاهزاده‌ها و کشیشان اعظم را نیز بالا می‌زند، طوری که از زیر این بالاپوش، چاق یا لاغر بودن پاهای صاحبان آنها عیان شود، پاهایی به مانند پاهای بقیه انسانها. معلوم می‌شود که در آسمان‌ها نیز خبری نیست. افشای این راز سربسته همه را به خنده انداخته است. زندگی گالیله برتولت برشت
در یک روز سرد ابری زمستان 1975 در دوازده‌سالگی شخصیت من شکل گرفت. دقیقا آن لحظه به یادم مانده، پشت چینه‌ی مخروبه‌ای دولا شده بودم و کوچه‌ی کنار نهر یخ زده را دید می‌زدم. سال‌ها ازین ماجرا میگذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند. حالا که به گذشته باز می‌گردم، میبینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه‌ی متروکه سرک کشیده‌ام. . . بادبادک‌باز خالد حسینی
بعضی وقت‌ها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بی‌عیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخره‌اش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت می‌چرخی و تمام قله‌هایی را که او تازه در کوه‌پایه‌اش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زده‌ای، عکس یادگاری گرفته‌ای و یک بار بدون اکسیژن فتح کرده‌ای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
اگر می‌خواستم، می‌توانستم همین امروز بمیرم، فقط با کمی تلاش، البته اگر می‌توانستم بخواهم، اگر میتوانستم تلاش بکنم. اما بهتر آنکه به مرگ تن بدهم، بی سر و صدا، بی سراسیمگی. به حتم چیزی تغییر کرده است. دیگر بی وزن خواهم شد، نه سنگین ، نه سبک، خنثی و بی اثر خواهم بود. این مشکلی نیست. مشکل فقط درد احتضار است. مالون می‌میرد ساموئل بکت
و تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می‌کشند گریه کردم. دخترهایی که بعدها از خود متنفر می‌شوند و مثل یک درخت توخالی ، پوسته‌ای بیش نیستند. و عاقبت به روزی می‌افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی‌دانند چرا زنده‌اند… سال بلوا عباس معروفی
مادرم اغلب می‌گفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم می‌دانند که زندگی به زحمتش نمی‌ارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که می‌مردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
همه جور بلایی سرم می‌آید. بعضی را انتخاب می‌کنم، بعضی را نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم یکی را از دیگری جدا کنم. منظورم این است که احساس می‌کنم همه چیز از پیش تعیین شده و من ناچارم راهی را دنبال کنم که یکی دیگر طرحش را برایم ریخته. مهم نیست که چقدر به این امور فکر کنم و چقدر تلاش در راهش به کار برم. در واقع هرچه بیشتر سعی می‌کنم، بیشتر این معنا را گم می‌کنم که کی‌ام. انگار هویتم مداری است که از آن دور شده‌ام و این احساس واقعا آزار دهنده است. اما بیش از آن، مرا می‌ترساند. حتی فکر کردن به آن مایه‌ی چندشم می‌شود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
… وقتی آگهی‌های ترحیم را می‌خوانم همیشه سن متوفی را نگاه می‌کنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه می‌کنم. فکر می‌کنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر می‌میرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده می‌کنیم نمایان نمی‌شود. بعضی اوقات با خودم چانه می‌زنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما می‌گویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می‌کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. می‌توان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می‌دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی می‌دهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
نفس عمیقی کشیدم. وقتی از پله‌های اضطراری بالا می‌رفتم به طرز عجیبی حس می‌کردم چاهایم مال من نیست اما قاطعانه به خودم نهیب زدم که فقط یک حس است و از اضطرابم است می‌توانم بر آن غلبه کنم…
روی پاشنه پا نشستم و دستم را روی دیوار کنارم گذاشتم، سرم را بالا بردم و نفس عمیق و بلندی کشیدم. همه چیز عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت. من موفق شده بودم. بعد چشمانم را باز کردم، نفس در سینه ام حبس شد…
پس از تو جوجو مویز
همش‌اش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همانطور است که ییتس می‌گوید: مسئولیت از رویا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت می‌شود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس می‌کند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونه‌ای است که تصور می‌کنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهاده‌ایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زنده‌ی دیگر می‌گردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری می‌سازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روح‌ها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آن‌ها پدید می‌آورد. دل حتی می‌تواند از تلسکوپ‌ها نیز قوی‌تر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامه‌ریزی پیشین رخ می‌دهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمی‌دانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت می‌گیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش می‌کشد و پرده‌ی حایل میان من و آن دیگری را می‌درد و بالاترین درخشندگی را با تپش‌های کوچک قلبش جای می‌دهد. از طریق همدلی است که می‌توان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پرده‌ای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید می‌آید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصله‌ای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
«هر وقت که مردم از من سؤال می‌کنند، بچه دار بشویم یا نه، هرگز به آن‌ها نمی‌گویم چه کار بکنند، فقط می‌گویم همان، هیچ تجربه ای مثل تجربه ی بچه دار شدن نیست، بچه جایگزینی هم ندارد. تجربه ای است منحصر به فرد که به هیچ وجه همپای دوست و رفیق بازی و روابط عاشق و معشوقی نیست. اگر می‌خواهی تمام و کمال مسؤل انسانی دیگر باشی، اگر می‌خواهی یاد بگیری که چگونه عشق بورزی، و پیوند عاطفی قوی ای داشته باشی، پس لازم است که بچه دار شوی.» سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی می‌کند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گالیله: به خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورت‌های فلکیش به دور زمین ناچیز ما نمی‌گردد.
ساگردو: پس یعنی همه این‌ها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟
گالیله: مقصودت چیست؟
ساگردو: خدا! خدا کجاست ؟
گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمی‌آورند.
ساگردو: پس خدا کجاست ؟
گالیله: من که در الهیات کار نکرده ام. من ریاضی دانم.
ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی. و من از تو می‌پرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟
گالیله: یا در ما یا هیچ جا
زندگی گالیله برتولت برشت
دایه: …
وه چه سرکش و بی‌امان است خوی تبار شاهان
از آن روی که همواره فرمان داده‌اند و هرگز فرمان نبرده‌اند.
وه چه بیگانه‌اند با فراموشی و چشم‌پوشی.
پس همان به که بیاموزی زیستن با همگنان را.
راستی را که من خوشتر می‌بینم
که عمر به آسایش و امان بگذرانم
ور نه چه سود که پیرانه‌سر آوازه بر آسمان برآرم.
آری، کلامی خوش‌تر از «میانه بودن» نیست
که این کلام خود عین سلامت است.
ائوریپیدس (5 نمایش‌نامه) ایوریپیدس
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویر‌ها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .»
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
می‌دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت می‌سپری؟ یه‎جورایی بهت خوشامد می‎گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می‌ا‎ومد. به‎زودی می‎تونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم می‎رسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون‌قدری بی‌رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون‎ دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اما در حال حاضر آماده‌ی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظه‌ای که احساس کنم آماده‌ام، برایت می‌نویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
‎به امید دیدار
‎نائوکو
جنگل نروژی هاروکی موراکامی
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه می‌گویی ویا انجام می‌دهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمی‌توانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمی‌توانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمی‌توانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمی‌توانند حق با توست آنها نمی‌توانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست می‌خورند.»
1984 جورج اورول
این بیماری فراوحشتناک می‌شود، فقط درصورتی که تو آن را این چنین ببینی. بله دیدن اندامی که آرام آرام خشک و پلاسیده می‌شود، نیست و نابود می‌شود، فراوحشتناک است. اما در عین حال شگفت انگیز هم هست. چون من همه وقت در حال خداحافظی کردن هستم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این که آدم در یک زمانه ی خاصی به دنیا آمده باشد و خواه ناخواه، زندانی همان زمانه باقی بماند، هم ناجور است هم ناحق. نمونه ی کامل جبر تاسف انگیز هستی.
به این ترتیب، آدم نسبت به گذشتگان به طرزی ناجوانمردانه، برتری پیدا می‌کند، در حالی که در مقایسه با آیندگان، دلقکی بیش نیست.
اندازه‌گیری دنیا دانیل کلمان
ای یاران و همراهان من ، تنها امروز نیست که ما تیره روزی و نگونبختی را می‌آزماییم. شما رنجها و دشواریهایی بس گرانتر را پیش از این‌ها بر تافته اید،. .
دلیری را سوی خویش فراخوانید. .
اندوه و هراس را از خود برانید. شاید حتی روزی این آزمون‌ها و رنج‌ها مایه ی شادی تان باشد.
انه‌اید ویرژیل
فرهنگ و سنت حاکم بر روی ما به مردم این دید را القا نمی‌کند که نسبت به خودشان احساس خوبی داشته باشند. ما درس‌های اشتباه را آموزش می‌دهیم. و تو باید خیلی قوی باشی که بتوانی بگویی اگر سنت برایت کاربرد ندارد، ولش کن. سنت خودت را خلق کن. اکثر مردم قادر به انجام این کار نیستند. آن‌ها از من هم غمگین تراند، با وجودی که من این شرایط را دارم. سه‌شنبه‌ها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی کسی میمیرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است بنابراین گریه و زاری در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته ، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. روی کره زمین ما خیال میکنیم لحظات زمان مثل دانه‌های تسبیح پشت سر هم میآیند و وقتی لحظه ای گذشت، دیگر گذشته است اما این طرز تفکر وهمی بیش نیست. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونه‌گات
عشق، مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است، اما هست. هست، چون نیست؛ عشق، مگر چیست؟ آنچه که پیداست؟ نه! عشق اگر پیدا باشد، که دیگر عشق نیست! معرفت است. عشق، از آن رو هست، که نیست! پیدا نیست و حس میشود. می‌شوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد. میگریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا! جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمی‌توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی‌دارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود می‌آوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
چه کارهایی که می‌بایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار می‌کشیدیم، تنبلی می‌کردیم و برای اینکه مدام به خود می‌گفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمی‌دانستیم هر روزی که می‌گذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیم‌گیری، تلاش و عشق‌ورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائده‌های زمینی آندره ژید
کدام یک خائن‌تر است؟
آن کسی که در آغوش تو، میل آغوش دیگری را درسرمی پروراند؟!
یا
آن که صادقانه از به بن بست رسیدن علاقه اش و امیالش، با تو سخن می‌راند؟!
غیر از این نیست که:
گاهی شنیدن واقعیت، چنان سخت است که ساده‌تر می‌دانیم یک احمق انگاشته شویم!
در جستجوی زمان از دست رفته 2 (7 جلدی) مارسل پروست
چه با شتاب آمدی! گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی. گفتم: بس است برو! گفتم اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست. اما نرفتی. نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه‌های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی اینجا رازی نیست ؟ گفتم: راز ؟ گفتی: من امدم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اکثریت عظیم روشنفکرانی که می‌شناسم در جست‌وجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمی‌کنند و به درد کاری نمی‌خورند.
همه‌شان بد تحصیل کرده‌اند، به طور جدی مطالعه نمی‌کنند، درباره‌ی علوم فقط پر حرفی می‌کنند، از هنر هم کم سر در می‌آورند.
همه‌شان خودشان را می‌گیرند و با قیافه‌ی جدی، گنده‌گویی و فلسفه‌بافی می‌کنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب می‌خوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی می‌لولند …
پر واضح است که همه‌ی حرف‌های قشنگ‌مان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم!
باغ آلبالو آنتوان چخوف
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. می‌گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛ شمع می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل می‌کند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت‌هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
. به همان نشان دادن که شاخه‌های مو اول، شاید یک سالی بیشتر، ازپس و پیش و پهلوهای اسب پیچیده و گره دار شده بودند که از روبرو نمی‌شد گفت این اسب است و می‌شد گفت این تاک است پیچیده به بالای خود و اسب نیست می‌نماید که اسب است یا روزگاری اسبی درسایه این شاخه‌های همیشه سرگردان و توی خود پیچیده رااز استخوان‌ها جدا می‌کرد و شاخه‌های ازپایین به بالا خمیده اندکی سر راست کرده با آن خیزش ببروار ایستاده رودروی آن‌ها باز هم نمی‌شد گفت که آن ببر است و بی چون وچرا تاک بود پیچیده درخود وبه بالای خود…

(رمان برگزیده سال 81 معتقدان ونویسندگان مطبوعات وجایزه ادبی اصفهان)
من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم محمدرضا صفدری
ساده‌ترین حق کسانی است که به آن‌ها عشق می‌ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که درصدد توجیه رفتارشان برآیند…
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می‌خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می‌دهند و آن چه انجام نمی‌دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند…
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می‌کند، همان‌گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می‌یابد.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر می‌شویم، سپس همه چیز را رها می‌کنیم. مادران کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را و سرانجام از یکدیگر جدا می‌شوند. عشّاقی که روح یکدیگر را در کام خویش می‌کشند، سپس همدیگر را ترک می‌کنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یمنی در کار نیست بلکه هر آن چه اتفاق می‌افتد، حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این ماتمی است غیر قابل اجتناب. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
طبق استدلال دنیا، جایگاه خود را نمی‌توانیم به دست آوریم مگر با گرفتن جایگاه دیگری؛ اما تا زمانی که زندگی خودمان را به دست نیاوره ایم قادر نیستیم جایگاه خود را به چنگ آوریم: هر دو را با هم کسب خواهیم کرد و این احساس شادی آفرین است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#زندگی، بیشتر اوقات کارت تبریک‌هایی این چنین برایم ارسال می‌کند. گویا این کارت‌ها را به همراه نامه‌هایی، از خارج برایم پست می‌کند، تا مرا از سرنوشتم مطمئن سازد. همان زندگی که درخشش آن هرگز به اندازه‌ی درخششی نیست که در این شعر وجود دارد:
زندگی شوخی نیست
آن را جدی بگیر
همانند یک سنجاب
بی‌انتظار از این جا و از ماورا
کاری جز این نداری
جز این که زندگی کنی…
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتاب‌های زیادی می‌خرید؛ اما اغلب آن‌ها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعه‌اش صرف نظر می‌کنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بی‌تفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا می‌رسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه می‌رسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده می‌شود.
30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
همیشه از آن افرادی می‌ترسم که از تنهایی بهره‌ای نمی‌برند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند… آنان چیزی را می‌خواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن و بخشیدن این اطمینان که هیچ‌گاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسان‌ها شایستگی مجالست ندارد. زیرا گریز آن‌ها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
تنبلی هنر است» این جمله را فقط وقتی خوب می‌فهمید که کتاب «ابلوموف» را دست بگیرید و تا ته بخوانید.
این اثر، یادتان می‌آورد تنبلی، کار پیش‌پا افتاده‌ای نیست، هنر است، پر از آیین‌ها و مناسک و جزئیات خاص خودش.
آبلوموف ایوان گنچاروف ـ دابرو لیو بوف
ما در خلاءای زندگی می‌کنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر می‌رسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سال‌ها میان‌شان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. من چهره‌ها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلی‌ام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی‌تواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمی‌تواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه می‌کند و بی‌صدا می‌ماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق می‌افتد.
فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم می‌برید و خودش هم می‌دوخت. درست مثل همه ی زن‌های دیگر. که همین که می‌فهمند و حس می‌کنند یا پیش بینی‌ها این طور نشان می‌دهد که مردی مال آن هاست؛ شروع می‌کنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی می‌نشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می‌کنند می‌خواهم بگویم من تصور نمی‌کنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلم‌های تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوه‌ها را می‌زند کنار و باد بزنش را تکان می‌دهد که حمال‌ها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر می‌کشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانه‌های او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. می‌خواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها.
کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخن‌های بلند و کم انحنایش و انگشت‌های کشیده اش انداخت. که من دلم می‌خواهد از بیخ آن‌ها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.

با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را می‌گفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش می‌شدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش می‌گفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم می‌داد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا می‌خواهد کسی را خوب و سریع بشناسد می‌رود توی نخ انگشت‌های شان و بعد مدتی می‌گذرد و طرف خودش را نشان می‌دهد ؛ می‌فهمد من راست می‌گفته ام که ادم‌ها را باید از روی شکل انگشت‌ها و ناخن‌های دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدم‌ها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدم‌ها را بروز نمی‌دهد. و این که می‌گویند آدم‌ها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم می‌تواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار می‌تواند بکند. می‌تواند عوض شان کند ؟

پرسیدم اگر راست می‌گوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان می‌داده ؛ فکرش را هم نمی‌کرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش می‌شود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمی‌شه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب می‌کنی با این دیوونه بازی یات. نمی‌شه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب می‌دادی باید یه نگا به انگشتام می‌انداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی می‌شه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون می‌انداختم همون اول.
کافه پیانو فرهاد جعفری
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف می‌ریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز می‌خواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر می‌کردم که چه قدر این ناجور بودن‌های ظاهری و این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرت‌های دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را می‌خواند.
یعنی من که می‌میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی‌ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می‌کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
فکرشو بکن! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.
در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمی‌دونن دارن چه غلطی می‌کنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست… اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر می‌یاد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقه‌های مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زن‌ست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»

«تنها کسی‌ست که حرفم را می‌فهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچه‌ام فکر می‌کند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخره‌ام می‌کنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدم‌هایی که هیچ حوصله‌شان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصله‌ی هیچ‌کدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست می‌کنی؟»
—–
«برای کی داری درست می‌کنی؟»
—-
«خیلی احمقی.»
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمی‌ده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر می‌کنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن می‌خواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی می‌رسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمی‌دهد و خودش هم نمی‌فهمد که این دگرگونی از کجا آب می‌خورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم می‌خواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمی‌رود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف می‌کند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمی‌گذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری.
کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز می‌دی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمی‌شناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست می‌گفت. به چیزی که عادت می‌کنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم می‌خواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمی‌داند چیزی را که دارد می‌بیند یا می‌شنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه می‌کند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک می‌خاد. چون به خاطرش تنبیه می‌شی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس می‌شه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمی‌تونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره
کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را می‌گذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر می‌روم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر می‌شود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمی‌شوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتاب‌های جیبی چاپ شان می‌کرد و آدم دلش ضعف می‌رفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافه‌های درجه دو و سه برنامه اجرا می‌کنند؛ چه می‌شود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط می‌بندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخه‌های تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کناره‌های کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبه‌های شان ریخته باشد، سخت‌تر ورق می‌خورند.
کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا ساعت نمی‌بندم. چون می‌ترسم بهش نگاه کنم و ببینم عمرم دارد با چه سرعتی ترسناکی تمام می‌شود درحالی که به هیچ کدام از کارهایم نرسیده ام. این است که بیشتر وقت‌ها مجبور می‌شوم جلو کسی را بگیرم و ازش بخواهم نگاهی بیندازد و بهم بگوید ساعت چند است
گرچه؛ خیلی اطمینانی هم نیست که آن‌ها بهت لطف داشته باشند و ساعت دقیق لحظه ای را که تویش هستی را بهت بگویند یعنی عادت شان است که همه چیز را به نفع تنبلی وحشتناک شان گرد می‌کنند
کافه پیانو فرهاد جعفری
می خواهم بگویم باید بهم حق بدهید که حتا خاطره ی زنی را که هر بار باهام دعوایش می‌شد، می‌رفت به یک هتل ارزان قیمت – تا فردا که می‌روم دنبالش خیلی توی خرج نیفتم – با هیچ زن دیگری توی عالم عوض نکنم. حتا اگر دائم خدا تحقیرم کرده باشد که چرا مثل شاهزاده‌های توی کتاب قصه‌های بچگی اش نیستم کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسی‌ها ی حقیرانه که توی ذات بچه‌ها نیست اما از بزرگ‌تر هایش تعلیم می‌گیرد،اذیتم نمی‌کند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیت‌های زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمی‌دهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا می‌آید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمی‌دهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمی‌کنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمی‌دن به دیگران… می‌ترسن ببازن
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم می‌فهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمی‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به بقیه و عوضش می‌گوید سنگ شان را نمی‌دهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه می‌کند که به نظرش درست نیست و می‌خواهد بهم بفهماند اگر می‌بازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه می‌ریم کوه. هرچی که دلت می‌خواد ، سنگای صاف پیدا می‌کنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچه‌های کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه
کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش اگر می‌شد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا می‌شد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش می‌خواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید می‌گذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش می‌کشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر می‌کنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد‌.
چون سرنوشت آدم‌ها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و بابا‌ها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد.
کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم #کتاب بخوانم. دنیا اگر قرار است بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست بازی نیست… چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم زویا پیرزاد
من خواب دیده ام که کسی می‌آید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی می‌پرد | و کفش هایم هی جفت می‌شوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی می‌آید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درخت‌های خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشن‌تر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش می‌کند | یا قاضی الحاجات است | و می‌تواند | تمام حرف‌های سخت کتاب کلاس سوم را | با چشم‌های بسته بخواند | من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام | و شیشه‌های پنجره را هم شسته ام | کسی می‌آید | و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند | و نمره مریض خانه را قسمت می‌کند | و سهم ما را می‌دهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد)
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
…زن جوانی را تماشا می‌کند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب می‌خواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سو‌تر و پایین دره است. نویسنده می‌گوید او هر روز آنجاست، هر بار که می‌خواهم پشت میز کارم بنشینم، می‌دانم کتابی از نوشته‌های من نیست و باطناً از این موضوع رنج می‌کشم. حس می‌کنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب می‌خواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت می‌کنند. از تماشایش خسته نمی‌شوم. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
… با خنده می‌گویم: «هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟» نمی‌خندد اما انگار مدت‌ها در این باره فکر کرده باشد می‌گوید: «اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه.» بعد با لبخند محوی می‌گوید: «و خاصیت #عشق این است» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
زمین اطرافش همه‌جا می‌لرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپاره‌ها همچنان زمین را می‌لرزانند و زیرورو می‌کنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز می‌کند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعه‌های بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه می‌کند: نوری پریده‌رنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر به‌ناچار بریده‌بریده نفس می‌کشد. آرنج‌ها را چند سانتی‌متر به دو طرف باز می‌کند، موفق می‌شود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها می‌راند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره می‌شود، تلاش می‌کند. صورتش را به‌آرامی آزاد می‌کند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایه‌ای از خاک مثل تاولی می‌ترکد و از صورتش جدا می‌شود. واکنش‌اش آنی است. همهٔ عضلات‌اش باز می‌شوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمی‌افتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کم‌کم کمیاب‌تر می‌شود، باقی می‌ماند که فکر مردن چطور رهایش نمی‌کند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگ‌هایی که یکی‌یکی می‌ترکد و از هم می‌پاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی می‌کند تا جایی که می‌شود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همان‌طوری که هست ببیند.
دیدار به قیامت پی‌یر لومتر
فایده پیمانها چیست، این پیمانها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد می‌کنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد، این احساس او را بدان وابسته می‌سازد; ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی ای نخواهد بود. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
آنگاه که پیری فرا می‌رسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر می‌گشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم می‌درخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار می‌نمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
«مردم به طرز تفکر عادت ندارند. می‌خواهند همه چیز همان طور بماند…» می‌گویم: «… و عاقبت این رفتار درد است. ما کسی نیستیم که طرف مقابل می‌خواهد باشیم. کسی هستیم که خودمان می‌خواهیم. تقصیر کار دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. می‌تونی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما مسئولیت موفقیت‌ها یا شکست هایت فقط با خودت است. می‌توانی سعی کنی زمان را نگه داری، اما فقط انرژی ات را هدر می‌دهی.» الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد می‌گیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از این‌ها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالش‌ها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق می‌افتد، نه می‌توانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربه‌های گذشته ندارد، همیشه تازه است.»
الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلی‌ها را می‌شناسم که به دیگران اهمیت می‌دهند و کار که به بخشیدن می‌رسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال می‌شوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را می‌شناسم که می‌توانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده می‌شود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان می‌شود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر می‌کنند اگر کسی چیزی به ما می‌دهد، یعنی خودمان نمی‌توانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما می‌دهد و روزی می‌خواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری می‌شد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک می‌کرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در می‌آید سهیم می‌شد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن می‌بارد.
جاودانگی میلان کوندرا
او می‌دانست که مردم، به علت طبیعی که دارند، دیر یا زود نسبت به کسی که مجانی چیزی بهشان بدهد مشکوک می‌شوند، از بابانوئل گرفته تا آدمهای دیندار و خیر. و کم کم این سوال برایشان پیش می‌آید که: چه چیزی عاید خود یارو می‌شود؟ و وقتی مثلاً قاضی جوانی، درست پیش از اعلام نامزدیش برای سناتوری، زیرکانه به مدرسه‌های حوزه اش آب نبات می‌برد، پوزخندی می‌زنند و می‌گویند، یارو خر نیست، سرش تو کار است. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم می‌افتد، نمی‌خوانم. آسان نیست: از بچگی یاد می‌گیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی می‌شویم که نوشته اند و به دستمان می‌افتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آن‌ها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری ایتالو کالوینو
حالا دیگر چیزهایی می‌دانم، از بعضی چیزها سر در می‌آورم. می‌دانم که آنچه زن‌ها را بیش و کم زیبا جلوه می‌دهد نه لباس و جامه است، نه بزک، نه سرخاب، نه زیورآلات و نه حتی نادرگی. می‌دانم که چیز دیگری است، چه چیز، نمی‌دانم. ولی می‌دانم همانی نیست که زن‌ها می‌پندارند. عاشق مارگریت دوراس
نیچه می‌گوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او می‌دانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را می‌آزارد و در پایان، بیش از آن چه می‌خواسته، می‌یابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت می‌دهد ژرف‌ترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
رؤیا فقط یک ارتباط (احتمالاً یک ارتباط رمزی) نیست، بلکه یک فعالیت زیبا شناسی، یک بازی قوه تخیل است و این بازی به خودی خود واحد ارزش است. رؤیا مؤید آن است که تخیل _ یعنی در خواب دیدن چیزی که وجود نداشته است _ یکی از عمیق‌ترین نیازهای بشری است. خطر نهفته در رؤیا، همین جذابیت آن است. اگر رؤیا زیبا نبود، می‌توانست به سرعت فراموش شود. بار هستی میلان کوندرا
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابون‌ها رژه می‌ره و دنبال دوستان قدیمی می‌گرده! توی قصه‌های پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصه‌های جدید گونه‌های جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدم‌ها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن می‌کنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقت‌ها که دیر وقت داری توی شهر قدم می‌زنی و زنی از روبرو بهت نزدیک می‌شه، می‌بینی راهش رو کج می‌کنه و از یه مسیر دیگه می‌ره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زن‌ها دست درازی می‌کنه و بچه‌ها رو آزار می‌ده! جزء از کل استیو تولتز
مهندس می‌دانست که لازم نیست آدم همه چیز را درباره ی همه چیز بداند. با داشتن نمرات خوب و یک پدر گردن کلفت، هر آدمی می‌توانست خود را به مراتب بالا برساند. در این راه نهایت سوءاستفاده از توانایی‌های دیگران هم اصل مهمی است… دختری که پادشاه سوئد را نجات داد یوناس یوناسون
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض می‌کنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسان‌ها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگ‌ترین رؤیاهاشان می‌ترسند، چون گمان می‌کنند سزاوارشان نیستند، یا نمی‌توانند به آن‌ها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی می‌شوند، می‌میریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که می‌توانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می‌توانستند کشف شوند و برای همیشه در شن‌ها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. نامه‌هایی به میلنا فرانتس کافکا
ترس اگر محصول شعور، موقعیت سنجی، درک درست از شرایط و در یک کلام، تداعی کننده مفهوم احتیاط باش اصلا چیزبدی نیست، اما غیر از این خنده دار است، مثل ترسیدن از تاریکی، سایه اجسام روی دیوار، سوسک و غیره؛ هرچند که این آخری توسط عده ای از عزیزان به مفهوم «چندش» تعبیر و توجیه می‌شود، اما حقیقت انکار نشدنی آن است که جیغ زدن و فریاد کشیدن و بالای مبل و میز و کابینت و اجاق گاز پریدن، واکنش‌های ناشی از وحشت محض هستند که هیچ سنخیتی با مور مور شدن بدن آدم ندارند. قصه‌های امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
در این دوره‌ها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ می‌کشود، با نوشته‌های طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامه‌ها را مطالعه کند با بی ربط‌ترین و کم معنی‌ترین جملات، استعاره‌ها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایه‌ها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق می‌سازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویق‌های بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم می‌کنند.
قصه‌های امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند…
شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
قبلنا فکر می‌کردم دنیا از رو قبیله‌ها تقسیم میشه. قبیله ی سیاها و قبیله سفیدا. قبیله ی سرخ پوستا و قبیله سفیدپوستا. ولی حالا می‌فهمم درست نیست.
دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم می‌شه: قبیله ی آدمایی که بی شعورن و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از این نیست که آدم خودش را بشناسد. لازم است آدم دست به دامان کسی یا چیزی شود تا بفهمد کیست.
برای این کار یا باید به یک کتاب متوسل شود، یا یک درخت گیلاس، یا عکاسی چهل ساله، چهل و اند ی ساله.
ترجمه پرویز شهدی
ایزابل بروژ کریستین بوبن
من از این مردم این را فهمیده ام که خاموشی شان را نباید نشانهء باورشان به حساب آورد، همه چیز را می‌بینند و همه حرفی را با سکوت گوش می‌کنند و سر و گوش می‌جنبانند. اما نباید باور کرد که آنها به سادگی باور می‌کنند…آنها فکر می‌کنند که فقط امام‌ها و معصوم‌ها بودند که به راه رضای خدا کار می‌کرده اند و دربارهء مردم نیت خیر داشته اند. می‌خواهم نتیجه بگیرم که مردمی را با چنین عمق و وسعت روحی ،شاید بشود برای یک مدت گذرا و به خاطر یک امر مشخص تهییج کرد، اما رخنه و نفوذ عمیق در چنین روحیه هایی، با چهار تا سخنرانی بی سر و ته اینجا و آنجا ممکن نیست و اگر به حرفهایت گوش هم دادند نباید باورت بشود که حرفهایت باورشان شده. چون در نهایت، خیلی خوشبین باشند، ناچارا" سر می‌اندازند که تو بجایشان حرف بزنی و احتمالا در باره شان تصمیم بگیری و برایشان کاری بکنی که این به نظر من تنبل بار آوردن مردم است!
- چه راهی را پیشنهاد می‌کنی، تو؟
- آتش به جای باد، پیشنهاد من این است!
- بازش کن مطلب را!
- مطلب این که حرف، باد است. اما فکر، آتش است. آتش را باید اول گیراند باد خودش به آن دامن می‌زند…
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می‌دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.
خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
در اولین روز نودسالگی ام…این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد ،بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه، یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می‌توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
وقت استراحت می‌شود، بالاخره می‌شود. همین حالاها باید وقتش باشد. و بعد از سکوت بیرون می‌آییم و آن CD لعنتی شروع می‌شود. یک آهنگ مزخرف چینی که خودش می‌گوید ژاپنی ست. یک آهنگ هم نیست، چند تایی می‌شود؛ ولی همه عین هم، انگار که تکرار شده باشد. فقط آن وسط‌ها یک کمی سکوت می‌شود که یعنی آهنگ بعدی. در واقع آهنگ هم نیست، تقریباً از اول تا آخرش فقط یک نفر ناله می‌کند، همین. ها کردن پیمان هوشمندزاده
در فیلم‌های هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمی‌تواند برای زنش کفش بخرد، برای آن‌ها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجان‌های خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشته‌های ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف می‌کنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدی‌تری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمی‌کنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخش‌های زیادیشو نگه داشتن و نمی‌خان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلت‌های باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار می‌کنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می‌کنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدر‌ها که می‌شد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آن‌ها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی می‌شود. وقتی از رانندگان horny گلایه می‌کرد، می‌خواست بگوید زیاد بوق می‌زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوان‌ها می‌خواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
تنها شگفتی‌ها را نباید در بین بیماران و پیرزنان جست و جو کرد. مگر تندرستی خود امری شگفت انگیز نیست؟ حتی مگر همین زندگی شگفت آور نیست؟ آری! همیشه آن چیزی که برای ما قابل فهم نیست در عداد شگفتی به شمار می‌رود.
از داستان نقاش
اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی می‌مونه. که فکر می‌کنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش می‌شد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت می‌کنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمی‌دونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمی‌تونه منو با حرف یا با عمل از کاری که می‌کنم و حرفی که می‌زنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمی‌تونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی می‌بینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغه‌های زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیت‌های تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیت‌های کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن می‌کند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی)
تندیس فرشته سیفی
کدام منطق باید ما را از رنجِ تحمل ناپذیر لحظه ای نجات دهد که در آن، فردی که می‌پرستیمش و نزدیکی او برای زندگی و حتی تنِ مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار می‌آید؟ برای آنکه برای مان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
مگر آدم می‌تواند چشمایش را ته رودخانه باز کند؟ آنجا تاریک نیست؟ گیاه ندارد؟ ماهی چطور؟ از آن میشود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست. ته آب چطور میشود فهمید که امروز چندشنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد. آنجا گوشهای آدم پراز مورچه نمیشود و کرم‌ها و مارمولکها توی دهان آدم وول نمیخورد. زیر سقفی با گچ بریهای آب، در اتاقهایی با دیوارهای آب، هیچکس نمیتواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند بیژن نجدی
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمی‌شناسند و هرگز همانی نیست که آن‌ها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
انسانی که به موفقیت خو کرده، گمان می‌کند تا ابد مظفر و ثروتمند می‌ماند. و همه شکست خوردگان گمان می‌کنند تا آخر عمر کمر راست نخواهند کرد. حال آنکه هر دو در اشتباهند. در این دنیای فانی باد به سرعت جهت عوض می‌کند. غم و شادی، پیروزی و شکست، هیچ کدام #ماندگار نیستند. جز صورت نامرئی پروردگار، همه چیز همیشه در حال تغییر است. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می‌شوی؛ #ناقص می‌مانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز می‌شود. چشمی که بسته نمی‌شود… و فقط آن هنگام است که می‌فهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا می‌بینی. در قطره ای که به دریا می‌افتد، در جزر و مد که با بدر حرکت می‌کند و در نسیمی که می‌وزد به او بر می‌خوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب می‌درخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را می‌بینی. وقتی در همه جا و همه چیز می‌بینمش، چه طور می‌توانم بگویم شمس رفته؟
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۷: #ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می‌افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمانِ #عاشق شدن هست، یک زمانِ مردن.
ملت عشق الیف شافاک
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمده‌اند تا از اضطراب‌های بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار می‌کردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، درباره‌ی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگه‌داشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بی‌خدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمی‌شه جنگید!»
مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
در حین کار گفت، «بین برداشت کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها از نقاشی تفاوتی وجود دارد. ولی به آن عمیقی که فکر می‌کنی نیست. ممکن است نقاشی برای کاتولیک‌ها در خدمت اهداف روحانی باشد، ولی فراموش نکن که پروتستان‌ها خداوند را همه جا می‌بینند، در همه چیز. پس آیا با نقاشیِ چیزهای روزمره –مثل میز و صندلی، کاسه و پارچ، سرباز و خدمتکار– نمی‌توان به آفرینش خداوند ارج گذارد؟» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن می‌نگرند، و چیزی که توقع دارند می‌بینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده می‌کنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.»
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
… کم کم فهمیدم برای #مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ می‌توان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند. آموختم از مرگ اسطوره زدایی کنم، آن را همان طور ببینم که هست: یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی. پائولا می‌گفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.» مامان و معنی زندگی (داستان‌های روان‌درمانی) اروین یالوم
دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. از پسِ رفتنش روحم خشکیده، روزم بی خورشید مانده. شب خواب به چشمم نمی‌آید، روز در خانه بی تاب و قرارم. نه این جایم، نه جایی دیگر. به شبحی ماننده ام در میان جمع. از دست همه دلخورم،از دست همه عاصی، دست خودم نیست. چه طور می‌توانند به زندگی ادامه دهند، طوری که انگار اتفاقی نیفتاده؟ مگر زندگی بی شمس تبریزی ممکن است؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۹: #تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: چه کنم، تقدیرم این بوده، نشانه #جهالت است. تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر #دوراهی هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکومِ آنی.
ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوت‌های خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواسته‌های خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان می‌خواهد چیزی نمی‌جویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق می‌شوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان می‌اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که می‌تواند این نکته را بدان‌ها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند می‌آموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام می‌دانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی را سیلوی بهتر از او می‌شناخت و آن سرآمد همه کتابهاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواند آن نیست. و گرچه، از نخستین تا واپسین سطر، همه آن را در خود نوشته دارند، برای گشودن رمز آن می‌باید زبانش را نزد استاد درشت خوی محنت آموخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
#عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمه ای خشک و تو خالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آن که عاشق نیست عشق را نمی‌تواند #درک کند، آن که عاشق است نمی‌تواند #وصف کند. در این صورت، جایی که #کلمه‌ها توان ندارند، عشق را مگر می‌توان در قالب سخن ریخت. ملت عشق الیف شافاک
این #زندگی انگار میدان اسب دوانی است. هرگز توقفی در کار نیست. آخ این‌ها که هرگز مجال یک روز #تفکر را به خودشان نمی‌دهند، این‌ها می‌میرند، مرده اند، بی چاره ها! به خود ما هم که خواستش را داریم باز این مجال را نمی‌دهند… خوشبختانه در میان آب‌های طغیانی این زندگی چند جزیره کوچک هست که بتوان بدان پناه برد: #کتاب‌های زیبای شاعران و خاصه #موسیقی. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر می‌گذارد و به مقام نفس مطمئنه می‌رسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم می‌گویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار می‌کند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمی‌شکند، حق بنده ای را نمی‌خورد، بر کسی خرده نمی‌گیرد و عیوب دیگران را می‌پوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم می‌کند. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر می‌شمارد. افسوس که آدم‌های زیادی در تمام عمرشان در این مرحله می‌مانند نمی‌توانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمی‌کند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً می‌شناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار می‌شمارند و همیشه از دیگران خرده می‌گیرند؛ به همان راحتی که نفس می‌کشند شایعه می‌پراکنند و افترا می‌زنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمی‌یابند، در مورد دیگران حکم می‌دهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر می‌زیند. می‌شناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
از وقتی خودش را می‌شناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیری‌ها و جنگ‌های این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. می‌گفت آدم‌ها مدام دچار سوء تفاهم می‌شوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت می‌کنند. «با ترجمه‌های اشتباه» زندگی می‌کنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخ‌ترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
خیال می‌کنید تا چه مدتی زیر بار زور نمی‌روید؟ فوقش یک الی دو ساعت. آن چند دقیقه‌ای که در هلفدونی می‌گذرانید البته بد می‌گذرد. آن وقت است که می‌بینید چه‌جور هم زیر بار زور می‌روید و دیگر از سرکشی خبری نیست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگ‌های 30 ساله) نمایش‌نامه برتولت برشت
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیق‌تر می‌شود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار می‌دهد. از سوی دیگر، انسان‌ها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. می‌خواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم می‌پذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدم‌های بیش‌تری سعی می‌کنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزی‌ها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم.
ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر می‌آید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. #ایمان به #عشق می‌ماند. نیازی به #اثبات ندارد، توضیح منطقی نمی‌خواهد، یا هست، یا نیست. ملت عشق الیف شافاک
… با این امید که یک روز دیگر توی این دنیا هستم، حرکت بکنم. بقیه اش دست من نیست. دست تو هم نیست.
صوفی‌ها به این بخش که نمی‌توانیم #زمامش را به دست بگیریم، نمی‌توانیم کنترلش کنیم «عنصر پنجم» می‌گویند. پنجمین عنصری که همراه با عناصر چهارگانه آتش و خاک و باد و آب دنیا را شکل می‌دهد: #خلأ. بُعدی غیر قابل توضیح، غیر قابل مهار و در نتیجه، بُعدی که نمی‌شود در آن تاکتیک‌های چریکی به کار بست. ما آدم‌ها با این که این عنصر را به طور کامل درک نمی‌کنیم، اما می‌دانیم که هست.
ملت عشق الیف شافاک
(اِللا): خدایا، می‌دانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش می‌کنی یا نه. اما حال و روزم را می‌بینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می‌شود.
ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدم‌ها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز می‌کنند. کمان‌های اطرافشان برق می‌زنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر می‌شود و به سیاهی می‌زند.
تو هم از آن آدم‌ها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگ‌های حقیقی ات تنگ نشده؟ نمی‌خواهی با جوهره ات یکی شوی؟
ملت عشق الیف شافاک
(مولوی): خدای متعال غم را آفرید تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم فساد می‌گویند. در این جا همه چیز با ضدش پدید می‌آید و با ضدش شناخته می‌شود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز می‌ماند. ملت عشق الیف شافاک
آنچه از آن می‌ترسیم مسحورمان می‌کند. در اصل، نمی‌توان گفت آنچه را که از آن می‌ترسیم، آرزومندش نیستیم ولی #جرأت #عمل به آنچه از آن می‌ترسیم، کار همه کس نیست. شما چنین جرأتی داشتید. جرأت داشتید که #اشتباه کنید. در زندگی باید اشتباه کرد. اشتباه کردن یعنی #شناختن، باید شناخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نت‌های #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد می‌کنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
پالوما روزی به من گفت آن چه مهم است #مردن نیست، بلکه آن چه انسان به هنگام مردن انجام می‌دهد مهم است. ما به هنگام مردن چه کار می‌کنیم؟ از خودم با پاسخی که از پیش در قلبم آماده است می‌پرسم.
من چه کرده ام؟
با دیگری رو به رو شدم و برای #دوست_داشتن آماده بودم.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم».
او از آن آدم‌های ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید می‌کند.
آنچه نمی‌نوازید ممکن است شیرینیِ آنچه می‌نوازید دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند.
سیم‌های جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده18: تمام کائنات با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفْسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
ملت عشق الیف شافاک
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ می‌شدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من می‌گفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل می‌شه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم می‌آید که با خودم می‌گفتم بهت نشون می‌دم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه می‌کند و وقتی شکست می‌خوردم باز همین انگیزه باعث می‌شد بتوانم روی پا بایستم. یادم می‌آید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروش‌های تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک می‌خورد. گفتم «البته که کتاب می‌خونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدم‌های زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدم‌های باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟
بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس می‌کنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود می‌آید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
شاید بزرگترین #خشم‌ها و #سرخوردگی‌ها از بی کاری نیست، از نداری نیست، از بی آینده بودن نیست: از احساسِ نداشتن #فرهنگ است زیرا آدم میان فرهنگ‌های متفاوت، نمادهای سازش ناپذیر، چهار شقه شده است. چگونه می‌توان وجود داشت اگر آدم نداند در کجا قرار گرفته است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده9: صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. #صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال #ماه به بدر کامل بدل شود.
ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده4: صفات خدا را می‌توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش می‌ماند.
ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب می‌گردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق می‌گردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر می‌کنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویش‌ها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی می‌وزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق می‌شوند؟ عاشقِ چه کسی می‌شوند؟ در چه سنی عاشق می‌شوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی می‌داند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار می‌آورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش داوری‌ها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتی‌ها و خشونتی که همه جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفش‌های آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» می‌نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می‌کند چیزی نیست جز کلمه‌ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور می‌شود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌ها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله‌ها و کلمه‌ها و حرف‌ها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود‌.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می‌کنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی می‌گویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمند‌ترین اثرش را با «بشنو» شروع می‌کند؟ راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
همه بخش‌های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می‌شود. نپرس «چرا؟» خواهش می‌کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند.
ملت عشق الیف شافاک
مرد باید به زنی که دوست می‌دارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج می‌کند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… گوش دادن به صحبت‌های او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف می‌کند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف می‌زند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو می‌شوم که وقتی با من حرف می‌زند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه می‌کند با حالتی که می‌خواهد بگوید: «تو کی هستی؟ می‌خواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت می‌کردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود می‌آورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
مسحور #هوشمندی خود شدن چیزی مسحور کننده است. برای من هوشمندی در ذات خود یک ارزش نیست. آدم‌های هوشمند تا بخواهید تعدادشان بی شمار است. در میان شان فراموش شدگان بسیارند ولی مغز هایی با کارآمدی بسیار هم زیادند. می‌خواهم حرف پیش پا افتاده ای بزنم: هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد. آدم‌های هوشمند بوده اند که تمام عمرشان را، به عنوان مثال، وقف مسئله جنسیت فرشتگان کرده اند. هوشمندی برای آن‌ها یک هدف است. در سرشان فقط یک فکر است: هوشمند بودن. چیزی که بسیار احمقانه است. وقتی کسی هوشمندی را هدف به شمار آورد کارکردش عجیب و غریب می‌شود. دلیل هوشمندی در خلاقیت و سادگی آن چیزی که به وجود می‌آورد نیست، بلکه در #پیچیدگی بیان آن است. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
صبح، معمولاً، همیشه مدت کوتاهی را به گوش کردن #موسیقی در اتاقم می‌گذرانم موسیقی نقش مهمی در زندگی من بازی می‌کند. این موسیقی است که به من اجازه می‌دهد تحمل کنم… آری… آن چه را که باید تحمل کرد… موسیقی چیزی جز لذتی برای گوش نیست، همان طور که مواد خوراکی برای حس چشایی یا نقاشی برای چشم است. اگر صبح موسیقی گوش می‌کنم چیز عجیب و غریبی نیست: این کار به تمام روز رنگ و جلای دیگری می‌دهد. توضیح آن هم ساده و کمی پیچیده است: خیال می‌کنم که ما می‌توانیم خلق و خوی خودمان را انتخاب کنیم، به دلیل اینکه ما ضمیری داریم که بستر و لایه‌های متعددی دارد و آدم امکان دسترسی به این لایه‌ها را دارد. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
چگونه تحقیری را ریشه‌کن می‌کنید که ریشه‌ی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ می‌دانی گاهی اوقات چه آرزویی می‌کنم؟ آرزو می‌کنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود می‌پنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود می‌دانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیده‌ای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمده‌ایم، زمین‌های صحرا را آباد کرده‌ایم، سد، مزرعه و خانه‌های محکم ساخته‌ایم و دور شهرمان دیوار کشیده‌ایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت می‌پندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
خطرهای بزرگی که از خارج می‌رسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است. کسی که جان ماو پول ما را تهدید می‌کند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید می‌کنداز کسی نباید بترسیم.
بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمی‌داند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمی‌داند چگونه حال را بسازد، به خود می‌گوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز می‌شود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر می‌شویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این می‌خورد: ساختن زمانِ حال با برنامه‌های واقعی زنده ها.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
عقیده دارم پیرها کاملاً حق دارند که مورد احترام قرار بگیرند. بودن در خانه سالمندان یعنی، به طور قطع و یقین، پایان هرگونه احترام. وقتی کسی در آنجا گذاشته می‌شود با خودش فکر می‌کند: «تردیدی نیست که من کارم تمام است. دیگر هیچ چیزی نیستم. همه، از جمله خود من، فقط در انتظار یک چیز هستند: مرگ، این پایان ملال آور.» ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
یکی از بالاترین موفقیت‌های بازی #گو این است که ثابت می‌کند برای بُردن، باید #زندگی کرد ولی همین طور اجازه داد که #دیگری هم زندگی کند. آن کسی که خیلی آزمند است بازی را خواهد باخت. بازی گو یک بازی ظریف توازن است که در جریان آن باید، بی آنکه حریف نابود شود، امتیاز به دست آورد. سرانجام، زندگی و مرگ در آن نتیجه‌های ساختاری است که خوب باید بنا شده باشد. این همان حرفی است که یکی از شخصیت‌های تانی گوچی می‌زند: تو زندگی می‌کنی، تو می‌میری، این‌ها نتایج اند. این یک ضرب المثل بازی گو و یک ضرب المثل زندگی است.
زندگی کردن، مردن: این چیزی نیست جز نتایج آن چیزهایی که انسان بنا کرده است. آن چه در شمار می‌آید درست بنا کردن است.
ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که می‌گفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که می‌گوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمی‌توانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرف‌های نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آب‌ها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آب‌ها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمی‌نشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می‌دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره‌های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می‌خواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می‌گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می‌کشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک می‌ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمی‌شناسی شان ، و درمان‌های دروغین.
به خاطر رنح‌های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچه‌های سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می‌دهیم و می‌گذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم می‌آید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژه‌های کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتاب‌های عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه می‌شود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر می‌شود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، می‌پوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمی‌توانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن می‌ترسم، بسیار می‌ترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناک‌تر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که می‌بینم خیلی‌ها که ما کلام شان را دوست می‌داریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل می‌نشیند.
گمان می‌کنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را می‌شناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظه‌های گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت می‌گریسته است. بی جهت! چه حرف‌ها می‌زنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که می‌گفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل می‌گرید» که خیلی سخت‌تر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس می‌رود.
مردی که گریستن نمی‌دانست، این را می‌دانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمی‌دانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ می‌شود.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت می‌کنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر می‌رسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان می‌بینی، که به راه خود می‌رود و آنچه خود می‌خواهد انجام می‌دهد؛ و این، البته خوب می‌دانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم می‌بخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. می‌دانم…راست می‌گویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید می‌کنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را می‌سازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخ‌ترین و دردناک‌ترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزش‌های آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه می‌خواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که می‌خواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیست و یکم
عزیز من!
خوشبختی نامه ای نیست که یک روز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دست‌های منتظر تو بسپارد. خوشبختی،ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر…به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز ، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده از شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار می‌نالید، ناخواسته و به همدردی می‌گفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان می‌کند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانه‌ها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات می‌کنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و می‌تواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمان‌های انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرت‌های مثبت و منفی انسان.
به یادم می‌آید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمی‌دارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمی‌افتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمی‌کنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظه‌های پریشان حالی، می‌اندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیت‌های داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیل‌های مصیبت باری به ذهنم می‌آید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول می‌دهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان می‌دهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمی‌کنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانی‌های تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم می‌نشیند و خالصانه بودنش را احساس می‌کنم: «تو را چون خاک می‌خواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده می‌کند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر می‌کنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی می‌شناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی می‌ترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش می‌خورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت می‌خواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت می‌خواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت می‌کنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری می‌کنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری می‌کند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمی‌کنند.
هر کس که چیزی را می‌سازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظری‌های کسانی که عدم حضور خود را احساس می‌کنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او می‌خورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیم‌ترین دروازه‌های اَبر شهر‌های جهان را می‌توان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمی‌توان بست.
آیا می‌دانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظه‌های حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمی‌خواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب می‌دانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من می‌اندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش می‌دانیم ، باز می‌دارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینه‌ترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که می‌کوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» …
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
وَرجَمکَرد، افسانه‌ی مؤمنین است!
جم دژی نداشت! زرتشت پسری نداشت و مزدا اهوره، نیرویی!
زمین قرارگاهی موقتی‌ست که باید با جادو به تعادل برسد. این یعنی تنها نیرویی که دروغ نیست و مؤثر است و به راستی فعال. آن نیروی ما و ارباب ماست؛ همین است و بس.
راهی به سوی شرق. راهی به سوی شمال. راهی در آن سوی دشت‌ها و راهی زنده و دگرگون شونده برای آزادی از قیدهای مکرر هستی در برابر دروازه‌های دوزخ… راهی به‌نام و درونِ…
اشوزدنگهه (اهریمنان یکه‌تاز) آرمان آرین
کالیگولا: تنهایی! تو میدانی تنهایی چیست؟ آره، تو تنهاییِ آدمهای شاعر و عنین را میشناسی؟ تنهایی؟ اما کدام تنهایی؟ تو نمیدانی که آدمِ تنها هیچوقت تنها نیست! تو نمیدانی که همه جا بارِ آینده و گذشته همراهِ ماست. آدمهایی که کشته ایم با ما هستند. تازه تا اینجا و با اینها کار آسان است. اما آنهایی که دوستشان داشته ایم ، آنهایی که دوستشان نداشته ایم اما دوستمان داشته اند، پشیمانیها، هوسها، تلخی و شیرینی، زنهای هرجایی و دارو دسته ی خدایان.
تنها! اگر دستِ کم به جای این تنهایی مسموم از حضور دیگران، که تنهایی من است، میتوانستم مزه ی تنهایی حقیقی را، مزه ی سکوت و لرزش درخت را بچشم!
تنهایی! نه اسکیپون. این تنهایی پر از دندان قروچه است، صدای نعره‌ها و همهمه‌های گمگشته در سرتاسر آن پیچیده است.
کالیگولا آلبر کامو
ای گرامی! زندگی بدون امید چیست؟ جرقه‌ای که از ذغالی می‌جهد و خاموش می‌شود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش می‌گیرد و باز از نفس می‌افتد.
آایا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟
گوشه‌نشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگی‌های حاصل از روزگار را ، چون موج‌های غران بی تاب، چه خوب از سر می‌گذرانیم و باز بالا می‌پریم و بالاتر، و فریاد می‌کشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر می‌کنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد می‌بینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواری‌های خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی می‌تواند خجالت آور باشد.
من گمان می‌کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمان‌های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکل‌تر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظه‌های فورانی خشم» سخن می‌گویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمی‌کنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو می‌پذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمی‌دانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می‌کند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده می‌دهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفل‌ها بیشتر باشد و چفت و بست‌ها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانی‌تر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلال‌های من و تو می‌گفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته می‌شود یا ترک بر می‌دارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی می‌تواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش می‌آید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشه‌های این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار می‌دهد، در لحظه‌های دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، می‌دانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمی‌توان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مارک اورل می‌گوید: «درد جز توهم شدید درباره درد و تجسم آن توهم چیز دیگری نیست» اگر کسی اراده خود را طوری تقویت کند که بتواند این توهم و تجسم را تغییر دهد و یا از خود دور سازد و شکوه و ناله نکند، قطعاً درد بکلی از بین می‌رود.
از داستان اتاق شماره 6
اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
نامه هشتم
عزیز من!
بی پروا به تو می‌گویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان می‌کنم، عصر ، بچه‌ها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق‌تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق‌تر است».
دیگر به یاد نمی‌آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می‌دارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می‌طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و له می‌کند…
غم ، هرگز عقب نمی‌نشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمی‌گریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمی‌گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمی‌شود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی‌دهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می‌شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، می‌دانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که می‌تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال‌های طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می‌شود.
به صدای خنده ی بچه‌ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظه‌های دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز.
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست می‌گویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می‌آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، می‌دانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربان‌ترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه می‌توان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوب‌ترین و صبور‌ترین زن جهان نیز آسان نیست. می‌دانم.
اینک این نامه‌ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که می‌بایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا…
40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
من برای ازدواج با یک زن، در پی این زنان ساده لوحی نیستم که همه اش در فکر الواطی اند و، در پشت چهره با نمکشان، مغزی به اندازه گنجشک دارند. من یک زن با وفا، یک همسر خوب، یک مادر خوب و خانه دار خوب می‌خواهم. من به دنبال یک همسر آرام، متین و مطمئن هستم که در کنارم باشد و از من پشتیبانی کند. در عوض، تو می‌توانی از من جدیت در کار، آرامش و متانت در خانه، احترام و محبتِ به موقع را انتظار داشته باشی و من تمام کوششم را در این راه به خرج خواهم داد ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
شاعر می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. این حرف یعنی آدمیزاد می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. اما چنین نیست: به وضوح برای آن‌چه آدمیزاد می‌تواند تحمل کند، واقعا تحمل کند، محدودیت‌هایی وجود دارد. شاعر، از دیگرسو، می‌تواند هرچیزی را تحمل کند. ما با این اعتقاد بزرگ شده‌ایم. اظهارنظر آغازین این مطلب راست است، اما راه شاعر توأم با فنا، دیوانگی و مرگ است. آخرین غروب‌های زمین روبرتو بولانیو
من دارم تغییر می‌کنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرن‌ها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم می‌خورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست می‌زند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
هیچ چیز بدتر از این نیست که که وقتی اسمت را صدا می‌زنند تنت از شنیدن نامت مور مور شود یا موقع دیدن اسمت روی کاغذ هیچ احساسی به تو دست ندهد، برای همین است که بیشتر امضاها یک خط خطی ناخوانا هستند: شورش ناخود آگاه علیه نام، تلاشی برای در هم شکستنش جزء از کل استیو تولتز
هر چند که «همه باید در نمایش خیمه شب بازی بزرگ زندگی شرکت کنند و نخی را که با آن ما را به حرکت وا می‌دارند، حس کنند» ، اما در اعتقاد به این تفکر والای فلاسفه که از دیدگاه ابدیت هیچ چیز واقعا مهم نیست و همه چیز در حال گذر است، آرامش و آسودگی وجود دارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
می توان #زندگی را با قطعه ای پارچه گلدوزی شده مقایسه کرد که هر کس در نیمه اول عمر خود روی آن را می‌بیند، اما در نیمه دوم پشت آن را. آنچه در نیمه دوم می‌بیند آنقدرها زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است، زیرا او را قادر می‌سازد که ببیند چگونه نخ‌ها به یکدیگر متصل شده اند.
#آرتور_شوپنهاور
درمان شوپنهاور اروین یالوم
ربکا اولین نفر بود که اظهار نظر کرد: «خیلی راضی و قانع بودن، نیازی اندک به دیگران داشتن، هرگز اشتیاق همراهی دیگران را نداشتن. فیلیپ، این تنهایی و انزواست.»
فیلیپ گفت: «بر عکس، در گذشته در آرزوی همراهی دیگران بودم چیزی را تقاضا می‌کردم که آنها واقعا نمی‌توانستند و نداشتند که به من بدهند. آن موقع بود که #تنهایی را شناختم. با آن کاملا آشنایی دارم. نیاز نداشتن به دیگران هرگز به معنای تنها بودن نیست. #خلوت_گزینی_دلخواه چیزی است که در پی آنم.»
درمان شوپنهاور اروین یالوم
نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه‌جور زندگی هست، و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می‌رسد. چیزی که برایم مشکل‌تر از همه است، این است که نمی‌دانم این‌جور زندگی به کجا می‌کشد. اما ظاهرا آدم هرگز نمی‌فهمد، صرف‌نظر از این‌که چه‌جور زندگی کند. به‌هرحال چاره‌ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم. زن در ریگ روان کوبه آبه
زندگی آدم نباید مثل ورق‌های پراکنده‌ی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحه‌ی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحه‌ای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی به‌عهده بگیرد. آدم که نمی‌تواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
موضوع این نیست که من زود باور هستم، فقط تمام چیزهای اهریمنی و خطرناک را باور دارم. این بخشی از اعتقادات دوران کودکی ام بود که شب پر از اشباح و جادوگر است که گرسنه و هراسانند و کاملا سیاهپوش. خلافش به طرز اطمینان بخشی درست بود: روشنایی روز امن بود. روشنایی روز همواره امن بود. ج مثل جادو نیل گیمن
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر گفت: بخت بهتر از آن چه خواست ماست کارها را به راه میکند. تماشا کن سانکو همین اینک در برابر ما سی دیو بی قواره قد علم کرده اند و من در نظر دارم با همه ی ایشان نبرد کنم و هر چندتن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کم کم غنی خواهیم شد. چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خدای تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. «سانکو پانزا پرسید:» کدام دیو؟ «ارباب اش جواب داد:» همان‌ها که تو آنجا با بازوان بلندشان میبینی ، چون در میان ایشان دیوانی هست که طول بازوان شان تقریبا به دو فرسنگ می‌رسد. «سانکو در جواب گفت:» احتیاط کنید ارباب، آنچه مااز دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیاب‌های بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پره‌های آسیاب است که چون از وزش باد به حرکت درآید سنگ آسیاب را هم با خود می‌گرداند…" دن کیشوت 1 (2 جلدی) میگوئل دو سروانتس
ولادیمیر: عالیجناب انتظار دارن که امتیازات ویژه شون رو مطالبه کنن؟
استراگون: ما که دیگه حقی نداریم.
ولادیمیر: اگه خندیدن ممنوع نبود، منو از خنده روده بُر می‌کردی.
استراگون: ما حقوقمون رو از دست دادیم.
ولادیمیر: از دست شون راحت شدیم.
استراگون: دست و پامون بسته نیست؟
در انتظار گودو ساموئل بکت
آدم نباید تصور کند که چون نقشه مردن خود را کشیده است پس باید، مثل گیاهی که پوسیده است راکد بماند و بی کار و بی عار زندگی کند. حال آنکه باید درست برعکس این رفتار کند. مهم مردن و در چه سنی مردن نیست، مهم این است که آدم به هنگام مردن در حال انجام چه کاری است ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
بزرگ‌تر ها با مرگ رابطه جنون آمیزی دارند، آب و تاب وحشتناکی به آن می‌دهند، چنان به آن رنگ و لعاب می‌زنند که نپرس، حال آن که خود مسئله پیش پا افتاده‌ترین کار است. آن چه برای من اهمیت دارد، در واقع، خود عمل نیست بلکه چگونه انجام دادن آن است ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
آدم‌ها خیال می‌کنند به دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان پایان می‌یابد. از خودم می‌پرسم آیا ساده‌تر این نیست که از همان ابتدا به بچه‌ها یاد بدهند زندگی پوچ است. این امر ممکن است پاره ای از لحظه‌های دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه می‌دهد زمان بسیار قابل توجهی را هدر ندهند جدا از این که آدم، دست کم، از خطر یک ضربه روحی، ضربه پارچ، در امان خواهد ماند ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلو‌های راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه می‌کوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار می‌بینی، به خودت می‌گویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را می‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونریزی می‌شوند، و تو هم دچار خونریزی می‌شوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت می‌بینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است.
کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره بر می‌گردی اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر می‌آید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوان‌های آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زن‌ها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمی‌کنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمی‌آوریم یا شاید نمی‌خواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ می‌گوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر می‌کنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش می‌خواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. می‌گویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست.
سال بلوا عباس معروفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست.
عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران می‌شوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود می‌کنند، با حرف‌های قشنگ، وعده‌های فریبنده، سلیقه‌های یکنواخت، زبان بازی، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلی‌های دروغ.
سال بلوا عباس معروفی
خاخام‌ها اطلاعات زیادی درباره ی خشونت دارند چون برای ایزدی کار میکنند که به خشم مشهور است. مشکل اینجاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشت کده ای که کاتولیک‌ها در آستین دارند به راحتی در دسترسشان نیست. نمی‌توانی رو کنی به یک پسر بچه یهودی و بگویی اون آتیش رو میبینی ؟ میری اون تو. باید برایش قصه هایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را می‌گیرد جزء از کل استیو تولتز
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمی‌کنند. چرایش را کی می‌داند؟ شاید زمین را به دنبال پیش نمایشی از برنامه‌های آینده تماشا می‌کنند. باید هم نگاه کنند. فکرمی کنم هر که می‌گوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوته نظر است جزء از کل استیو تولتز
من در جستجو هستم. می‌دانم نیاز به جست و جو دارم، باید خود رابجویم. من چندان چیزی نیستم، باد به گلو نمی‌اندازم. ولی هر چه هست، می‌دانم که هستم و برای خودم یک زندگی دارم…زندگی ناچیزی دارم…زندگی همچو طولانی نیست. تنها یک بار هم هست…من حق دارم…من وظیفه دارم که آن را به هدر ندهم، سر سری از آن نگذرم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
پس شما زناشویی را چه طور در نظر می‌آورید؟
من آن را یک مشارکت هوشیارانه در منافع و لذت می‌دانم. زندگی بوستانی است که زن و شوهر به اشتراک از آن بهره برداری می‌کنند؛ با هم کار می‌کنند و انگورش را می‌چینند. اما مجبور نیستند که شرابش را دوتایی بخورند. خوش محضری و لطف دو جانبه آن‌ها را بر آن می‌دارد که خوشه لذتی به هم بدهند یا از هم بخواهند، و هر کدام بی سر و صدا می‌گذارد که دیگری خوشه هایی هم از جای دیگری بچیند.
جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
بعد از این مدت صحبت و سر کردن با لئا در آن اتاق به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد روزی به جهنم بروم ، ترجیح می‌دهم قبلش کمی توی این اتاق بمانم (مهم نیست که گرم باشد یا سرد و یا حتی باد و توفان در حال خراب کردن در و پنجره اش باشد) چرا که تمام صحبت هایم با لئا یک دفعه به طرفم هجوم می‌آورد… دختری که می‌شناختم (به همراه 7 داستان کوتاه) جروم دیوید سالینجر
پدر فیلسوفم نمی‌توانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره معنایش انجام دهد. می‌گفت: «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هرچند خیلی از آدمای شل و ول موهای بلندی دارند و خیلی از آدم‌های پرطراوت کچلن. اصلا برای چه کوتاهش می‌کنیم؟ مگه چه هیزم‌تری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز درمی آورد. بابا موهای خودش هم می‌زد، اغلب بدون آیینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایده‌های پدرم ک بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در اینست که شبیه دیوانه‌ها باشی. /ص15 جزء از کل استیو تولتز
حتی در همان عالم بچگی هم می‌فهمیدم خیلی مضحک است مردی گنده ادای بچه شش ساله درآورد تا خودش را از دنیا پنهان کند، ولی سال‌ها بعد متوجه شدم خودم هم دارم همین کار را می‌کنم، فقط با این فرق که خودم را عوض پدر جا می‌زدم و با صدای بم می‌گفتم: «پسرم خونه نیست. چی کارش دارین؟» پدرم به نشانه رضایت سر تکان می‌داد. بیشتر از هرچیز، موافق پنهان شدن بود. /ص14 جزء از کل استیو تولتز
چیزی بیش از یاد ، بیش از عکس ، بیش از نامه‌های عاشقانه ، بیش از تمام نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد:
جاری کردن عشق: سیلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبال آن لحظه‌های ناب گشتن ، آشکارا به معنای آن است که
آن لحظه‌ها ، اینک ، وجود ندارد.
آتشی که خاکستر شده ، عزیز من ، آتش نیست _ حتی اگر داغ داغ باشد.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
جامِ بلور ، تنها یک بار می‌شکند. می‌توان شکسته اش را _ تکه هایش را _ نگه داشت. اما شکسته‌های جام _ آن
تکه‌های تیزِ برنده _ دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می‌شود ، و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز. بهانه‌ها جای حس عاشقانه را خوب می‌گیرند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به نظر می‌آید که هیچ کس متوجه این حقیقت نیست که اگر هستی پوچ است، دیگر در عرصه آن به نحو درخشانی کسب موفقیت کردن از شکست خوردن در آن ارزش بیشتری ندارد. فقط این طور راحت‌تر است. ولی نباید فراموش کرد که روشن بینی موفقیت را ناگوار می‌کند حال آنکه در پیش پا افتادگی و حقارت همیشه این احتمال وجود دارد که وضعیت تغییر کند. ظرافت جوجه‌تیغی موریل باربری
پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشه‌ها هم بر می‌آید! فقط یک چرخ کوچک - آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟ نمی‌بینند؟ تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟ اهمیت نمیدهم چطور فکر می‌کنند. نشانشان می‌دهم پرواز چیست! اگر چیزی که می‌خواهند این است، پس یاغی تمام عیار می‌شوم. کاری می‌کنم که چنان افسوس بخورند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
هر کس که ساختن «زندان» انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چطور بازی کند… یعنی درست‌تر آن است که بگویم می‌دانسته آدم بهترین دشمن خودش است… لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند… بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش، دخل خودش را بیاورد. جیرجیرک احمد غلامی
عشق به یک ماده ی مخدر می‌ماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست می‌دهد، روز به روز بیشتر می‌خواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت می‌آید و فکر می‌کنی می‌توانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق می‌اندیشی و بعد سه ساعت فراموشش می‌کنی. اما کم کم به آن شخص عادت می‌کنی و کاملاً به او وابسته می‌شوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر می‌کنی و دو دقیقه فراموشش می‌کنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری می‌دهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که می‌توانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده می‌گذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمی‌توانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
همیشه فکر میکردم سینما برای من ساخته شده است. مدت‌ها طول کشید تا بفهم اشتباه میکنم و چنین نیست. یک روز صبح در اکتبر 1965 که از دیدن خودم خسته شده بودم. مثل هر روز در مقابل ماشین تحریر نشستم و هجده ماه بعد بلند شدم با نسخه کامل تایپ شده ی صد سال تنهایی در آن عبور از صحرای برهوت متوجه شدم هیچ چیز زیباتر از این آزادی انفرادی نیست که جلوی ماشین تحریرم بنشینم و جهان را به میل خودم خلق کنم. یادداشت‌های 5 ساله گابریل گارسیا مارکز
چندین سال بعد بود که به آن چه روی داده بود پی بردی؛ گرفتار ترس شده بودی اما خودت نمی‌دانستی. این‌که می‌خواستی از ریشه‌هایت جدا شوی، تو را به اضطرابی شدید و سرکوب شده دچار کرده بود؛ شکی نیست که فکر پایان دادن به نامزدی‌ت بیش از حد تصور آشفته‌ت می‌کرد. می‌خواستی به تنهایی به پاریس بروی، اما بخشی از وجودت از چنین تغییر شدیدی وحشت داشت، این بود که معده‌ت به درد آمده، امانت را بریده بود. ماجرایی که در زندگی‌ت مدام روی می‌دهد؛ هرگاه سر دوراهی قرار می‌گیری، جسمت واکنش نشان می‌دهد، زیرا جسمت همیشه چیزی را می‌داند که ذهنت از آن بی‌خبر است، بنابراین هرطور که بتواند تو را از پا درمی‌آورد، با ابتلا به بیماری عفونی، ورم معده یا حملات وحشت. فشار اصلی جنگ‌های درونی همیشه نصیب جسم می‌شود و ضربه‌هایی که ذهن توان رویارویی با آن‌ها را ندارد، بر جسم فرود می‌آید. خاطرات زمستان پل استر
به ندرت به جای زخم‌ها فکر می‌کنی، اما هروقت به یادشان می‌افتی، می‌دانی که علامت‌های زندگی‌اند،‌که خطوط مختلف و ناهمواری که بر چهره‌ات حک شده‌اند، نامه‌هایی از الفبایی نهان‌اند که داستان هویتت را باز می‌گویند، زیر هر جای زخم یادبود زخمی است که التیام یافته، و هر زخم بر اثر برخوردی نامنتظر با جهان ایجاد شده - یعنی یک تصادف یا چیزی که لازم نبوده اتفاق بیفتد، زیرا تصادف یعنی چیزی که روی دادنش الزامی نیست. واقعیت‌های تصادفی با واقعیت‌های واجب در تضادند، و امروز صبح که به آینه نگاه می‌کنی پی می‌بری سراسر زندگی چیزی به جز تصادف نیست و تنها یک واقعیت، محرز است، این که دیر یا زود به پایان خواهد رسید. خاطرات زمستان پل استر
خیال می‌کنی این چیزها هرگز دامن‌گیرت نخواهند شد، که ممکن نیست چنین شود، که تو تنها آدم دنیا هستی که هیچ‌کدام از این بلاها سرش نمی‌آید، و آن‌وقت یکی یکی همه‌ی آن‌ها برایت اتفاق می‌افتد، درست همان‌طور که بر همه‌ی آدم‌های دیگر نازل می‌شود خاطرات زمستان پل استر
روباه گفت: آدم فقط از چیزهای که اهلی میکند می‌تواند سردرآرد. آدم‌ها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده اند بی دوست… تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
همه ی مردم ستاره دارند اما همه ی ستاره‌ها یک جور نیست: واسه آن هایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشنایی سوسو زن اند. برای بعضی‌ها که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره هایی خواهی داشت که تنابنده یی مثاش را ندارد. چی می‌خواهی بگویی؟ نه این که من تو یکی از ستاره هام؟ نه این که من تو یکی از آن‌ها میخندم؟… خب پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همه ی ستاره‌ها میخندند. پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند! و باز خندید شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گفت: «من از ازدواج نمیترسم. از این میترسم که تو هم مثل آیدا ذله شوی. من دنبال چیزی میگشتم که گمش کرده ام. دارم رفته رفته تبدیل به آدمی میشوم که به فکر کردن فکر میکند. حالا فکر کردن برای من عادت شده. هدف شده. همه اش دلم میخواهد بنشینم و فکر کنم. مهم نیست که دستهام به چه کار ی مشغول اند.» سمفونی مردگان عباس معروفی
من چیزی از گناه سر در نمی‌آورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود،حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن درباره ی گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول میگیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همان‌ها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
باید برای همسایه‌ها مرده باشم، نه این که مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم.
برای تمام نانواها، کارمندها و بلیط فروش‌های سینما، کسانی که زمانی رو به روی شان ایستاده اند مرده اند. روزی صد بار در ذهن دیگران نیست و نابود می‌شویم".
بودای رستوران گردباد حامد حبیبی
کلود خنگه، قبول. خودم دارم بهت میگم. دائم منو از کمونیسا میترسونه، قبول. شاید هیچی از سیاست سرش نشه ولی سیاست اصلا برا من مهم نیست. چیزی که برا من مهمه اینه که بی آبرو نمیرم. کلود میتونه با یه آدم مهربون باشه، این چیزیه که تو با این همه سیاست سیاست گفتن و تحصیلات و هوشت بلد نیستی. تو جواب همه ی خوبی‌های منو با بدی دادی. دوست دارم قبل از مرگم از یه نفر خوش رفتاری ببینم. تو همه چی یاد گرفتی ایگنیشس، همه چی جز آدم بودن. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
کالیگولا: … از لحاظ اخلاقی دزدی مستقیم از اموال رعایا قبیحتر از وضع مالیات غیرمستقیم بر مایحتاج ضروری مردم نیست. حکومت کردن یعنی دزدیدن، همه این را میدانند. اما راه و رسم دزدیدن فرق میکند. من علنا میدزدم. این کار خیال شما را از دله دزدی فارغ میکند. کالیگولا آلبر کامو
ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی آنها را به دست فراموشی بسپاریم ولی موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می‌ماند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می‌روید و می‌روید و تمام بدنت را فرا می‌گیرد. دشمن عزیز جین وبستر
دلت گرفته باشد،
غروب یکشنبه هم که باشد،
بوم و سه پایه و کوله پشتی ات را بر می‌داری،
به خودت می‌گویی گور پدر مشتری.
تا آن سمت میدان می‌دوی. طوری که انگار دلت لَک زده باشد برای قهوه ترک مادمازل کتی.
مسافر زیادی ندارد.
دوربرش هتل‌های لوکسی ساخته اند. می‌ترسیدم مهمان خانه را بفروشد و برگردد مسکو.
به فنجان قهوه ام خیره شد:
«می بینم که یه مسافر داری.»
-پدرم که نیست؟
خندید: «شاید یه روز دلش هوات رو کرد و خواست برگردی…».
نگاش را از روی فنجان برداشت: «می بینم که یه نامه داری.»
-عاشقانه س؟
مادموازل کتی میترا الیاتی
مخصوصا نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج خیلی جلو رفته. حالا هیچکس نمیدونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و مارو هم با خودش میبره. هیچکس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی می‌کنم.
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.
ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
هر آدم باطن خاص خود را دارد و نفوذ کردن در این باطن،این جهان گنگ و عجیب از دشوارترین کارهاست.
شاید بتوان بلند باروترین قلعه‌ها را فتح کرد و تا ژرفاهای ژرف‌ترین دریاها فرو رفت، اما ورود به جهان باطن یک آدم، به آن آسانی‌ها شدنی نیست. هر آدم هم اندازه یک کهکشان عمق و گستردگی دارد.
آدم عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین موجود است، پس نباید با پنداری احمقانه و قالبی با او برخورد کرد. درون هر انسان گنجینه شگفتی ست، اما این نکته نیز دانستنی ست که بر هر گنجینه کلیدی هست. .
همان کلید را باید جست. دشواری این جاست.
دیدار بلوچ محمود دولت‌آبادی
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانه‌ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیل‌ترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند.
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم نادر ابراهیمی
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایان‌ها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم نادر ابراهیمی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه‌کار کرده‌اند؟ یک‌جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همین‌طور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
- آیا اگر از تو بخواهم همین الان بیرون برویم و قبل از رفتن به رستوران تمام این کتاب‌ها را میان افرادی که در راه دیدیم، پخش کنیم، تقاضای زیادی کرده ام؟
- من بدون کتابهایم احساس عریان بودن میکنم.
- منظورت این است که احساس میکنی بی سوادی؟
- «بی فرهنگی» واژه ی بهتری است.
- پس فرهنگ تو در قلبت نیست. بر روی قفسه کتابخانه جای دارد.
ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گران‌بهایی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چیزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ‌پریده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بینم صورت ظاهری بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود دید…» باز، چون دهان نیمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نیمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد…» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که یک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌ی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و دوم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیاره‌ی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه‌ی زمین یک‌صد و یازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سیاه‌پوست) ، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمین مقیاسی به دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوس‌بان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیاره‌ی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه‌ی زمین یک‌صد و یازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سیاه‌پوست) ، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمین مقیاسی به دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوس‌بان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوس‌بان گفت: -چیز سر در آوردنی‌یی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسایی دارم. پیش‌تر‌ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقه‌ای یک بار دور خودش می‌گردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقه‌ای یک بار فانوس را روشن می‌کنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همه‌ی اخترک‌های دیگر کوچک‌تر بود، یعنی فقط به اندازه‌ی یک فانوس پایه‌دار و یک فانوس‌بان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقل‌تر نیست. دست کم کاری که می‌کند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عین‌هو مثل این است که یک ستاره‌ی دیگر یا یک گل به دنیا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل یا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفت‌وگو مفید هم هست…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
. .
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی…
«آنتوانت دوسنت اگزوپری»
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -این‌ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
تاجر پیشه گفت:
-اداره‌شان می‌کنم، همین جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم می‌توانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم می‌توانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچینی!
-نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستاره‌هایم را رو یک تکه کاغذ می‌نویسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
-همه‌اش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای یک بار پاک و دوده‌گیری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل این که من صاحب‌شان باشم فایده دارد. تو چه فایده‌ای به حال ستاره‌ها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت:
-این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد. گل به‌اش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم… خودم…» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست» ، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر می‌کنی گل‌ها…
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!
مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی… همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.
موهای طلایی طلائیش تو باد می‌جنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: این، یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«این یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافت خود باید با دقت به نظافت اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجرد تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گل سرخ تا کوچولواند عین هم اند با دقت ریشه کن شان بکند. کار کسل کننده ای هست اما هیچ مشکل نیست»
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل۵
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21)
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
صبح یک روز فلیچر پس از تمرین پیشرفته ی سرعت به جاناتان گفت: در فوج شایعه شده که اگر تو فرزند مرغ کبیر نیستی ، پس هزار سال از زمان خود پیشی…
جاناتان آهی کشید و اندیشید: بهای کج فهمی! از دیدگاه آنان یا شیطانی یا خدا.
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آن‌ها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آن‌ها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما… اما تو متوجه نیستی، بالم ، نمی‌توانم بالم را حرکت دهم.
-مینارد ، مرغ دریایی ، تو آزادی تا خودت باشی. خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمی‌تواند سد راه تو باشد ، این قانون مرغ کبیر است ، قانونی که حاکم است. می‌گویی می‌توانم پرواز کنم؟
-می گویم آزادی…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشه‌ها هم بر می‌آید! فقط یک چرخ کوچک-آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟نمی بینند؟تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟اهمیت نمیدهم چطور فکر می‌کنند. نشانشان می‌دهم پرواز چیست! اگر چیزی که می‌خواهند این است ، پس یاغی تمام عیار می‌شوم. کاری می‌کنم که چنان افسوس بخورند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عجیب است ، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر می‌شمارند ، به [خاطر] کندی نیز به جایی نمی‌رسند ، اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار می‌گذارند ، یکباره به همه جا می‌رسند. به خاطر داشته باش جاناتان ، بهشت مکان یا زمان نیست ، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف‌تر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا می‌رویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است…
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اولین فیلسوفی که می‌شناسیم طالس است… [او] فکر می‌کرد ، منشا همه چیزها آب است. منظورش از این حرف چه بود درست معلوم نیست، شاید اعتقاد داشت حیات یکسره از آب پدید می‌آید و حیات که زایل شد همه چیز باز به آب مبدل می‌شود… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ی ماست ، همه ی ما فیلسوف نمی‌شویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره ی زندگی گیر می‌افتند که شگفتی جهان از یادشان می‌رود. (به اعماق موهای خرگوش می‌خزند ، آنجا داحت می‌لمند ، وبقیه عمرشان همان جا می‌مانند.)
اما جهان و هرچه در آن است ، برای کودک تازگی دارد ، او را به شگفت می‌اندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی می‌شمارند.
اینحاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند ، فیلسوف به طور کامل به این جهان خو نمی‌گیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول ، گیج کننده و حتی اسرارآمیز است ، بدین صورت ، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند… می‌شود گفت فیلسوف ، همچون کودک ، سراسر عمر حساس باقی می‌ماند…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمی‌دانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم می‌تواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟…
دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هر کس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چه طور بازی کند. یعنی درست‌تر آن است که بگویم می‌دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دَخل خودش را بیاورد… جیرجیرک احمد غلامی
خیلی ساده است. وقتی رشد می‌کنی و بزرگ می‌شوی، مطالب بیشتری می‌آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می‌ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می‌ماند. پیر شدن صرفاً زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک‌تر شدن به مرگ است. همه اش جنبه منفی نیست، جنبه مثبت هم دارد. می‌فهمی که باید بمیری و با این علم و اطلاع بهتر زندگی می‌کنی.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
مهمترین چیزا در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آنها واقع شوی.
بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می‌کنیم شایسته این عشق نیستیم. فکر می‌کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می‌شویم. اما فرزانه ای به نام لی واین جان کلام را گفت. او گفت: «عشق تنها حرکت منطقی است.»
ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
در هر جماعت یکی هست که خود را در محل و موقع مناسب خویش احساس نمی‌کند،و این لزوما بدین معنا نیست که او بهتر یا بدتر از دیگران است. لازم نیست که شخص فکر درخشان و یا شعور ناقص داشته باشد تا موجب تمسخر دیگران گردد؛جماعت در اینکه یکی را برگزیند و آلت تمسخر و مزاح خویش سازد،صرفا از خواهش و میلی که به تفریح و سرگرمی دارد پیروی می‌کند. 3 رفیق ماکسیم گورکی
- خوب، بار گناهان تو زیاد سنگین نیست.
لوین گفت: چرا، با این همه، «چون دفتر زندگیم را با بیزاری باز می‌خوانم… می‌لرزم و لعنت می‌فرستم و افسوس می‌خورم…بله.»
استپان آرکادیچ گفت: خوب چه می‌شود کرد، زندگی است دیگر…
آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می‌بندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می‌شود، تناس بر لبها می‌بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها می‌خشکد. جای خالی سلوچ محمود دولت‌آبادی
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.  
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری می‌کنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم 
فروانروا گفت:  
خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی. .
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می‌کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبض‌های آب، برق، تلفن، قسط‌های عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ می‌زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را می‌بینیم! نمی‌توانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا می‌زنیم. . ، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد. . !
عشق روی پیاده‌رو مصطفی مستور
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمی‌توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنج‌ها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتی‌ها و هیجان‌های تند همسنگ نیست. این دوستی‌ها تکرار نمی‌شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می‌نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام می‌پرورد…! زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورق‌های بازی و مهره‌های مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمب‌های خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده می‌شد. نمی‌توانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت می‌کنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم.
امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
با تنها دستم، دست راستم، می‌نویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی می‌گردم. باز دلم می‌خواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، می‌دانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من می‌دانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، می‌نویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی می‌گردم. باز دلم می‌خواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، می‌دانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من می‌دانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوشهای اوست که می‌شنوم و با روده‌های اوست که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت!
زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که می‌شد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلی‌ها را نقض می‌کند. بزن به چاک، توله سگ!»
قصه‌های قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمی‌کند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمی‌خواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی می‌کند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل می‌شود که شروع کند به تحقیر ملت‌های دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.»
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
دست‌های مردانه، دست هایی برای دست دادن، کتک زدن، و طبیعی است برای تیر انداختن و امضا کردن هستند. فشار دادن؛ کتک کاری، تیراندازی و امضای چک؛ این تمام چیزهایی است که دست‌های مردانه به آن قادرند، و طبیعی است که کار کردن. دست‌های زنانه تقریباً دیگر دست نیستند؛ فرق نمی‌کند می‌خواهد کره روی نان بمالند یا گیسوان را از روی پیشانی به عقب بزنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمان‌ها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمی‌گیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش می‌شوی و دیگر از سکوت نمی‌ترسی. همه چیز روی غلتک می‌افتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
کتاب هایی بسیار عالی وجود دارند. تنها کار لازم این است که یکی را امتحان کنید. اگر خوشتان نیامد، یکی دیگر را امتحان کنید. آن قدر ادامه بدهید تا بالاخره کتابی را پیدا کنید که زیاد از آن لذت ببرید و شما را به این فکر وا می‌دارد که «آنقدر هم بد نیست که آنفلوانزا بگیرم و بستری شوم تا بتوانم در رختخواب کتاب بخوانم» سپس وقتی کتاب معرکه تان به پایان رسید، غصه می‌خوری که چرا تمام شد. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق می‌فتد، از بدو تولد تا مرگش، به‌دست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهی‌ست، هر شکست پیروزی مرموزی‌ست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانه‌تر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیده‌ایم؛ این‌چنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار می‌سازد و به نحو شگفت‌آوری ما را با الوهیت خلط می‌کند.
/ داستان: مرثیه‌ی آلمانی
الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
جالب است! اصطلاح‌ها فقط اصطلاح نیستند؛ مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح «عرق سرد» را بفهمیم، یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح «دلشوره» برایمان واقعا معنا پیدا کند،‌نه؟ «ول کردن» هم همینطور است. نقص ندارد. کی آن را ساخته؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظره‌ی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همه‌ی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همه‌ی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…»
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز می‌تواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز می‌تواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس می‌کنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
از تظاهر به اینکه به کسی چیزی می‌آموزم، بیزارم. کی گفته ام که می‌خواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟ ناتانائیل، جای آن دارد که به تو بگویم؟ من خود را بی نهایت آموخته ام. و بدان ادامه می‌دهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطهٔ آنچه می‌توانم انجام دهم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ای طراوت خشکی ناپذیر رودخانه ها، ای فوران بی پایان جویباران، شما آن اندک آب گرد آمده در جوی نیستید که چندی پیش دستانم را در آن فرو بردم، آبی که چون طراوت خود را از دست داد به دور ریخته می‌شود. ای آب جوی، تو همچون خرد آدمیانی و ای خرد آدمیان، تو از طراوت خشکی ناپذیر رودخانه‌ها بی بهره ای. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزه‌ها حفر می‌کند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش می‌دهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک می‌شود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت.
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان می‌داد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که می‌توانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. می‌دانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه می‌شدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو می‌رفت و جزیی از آن می‌شد که ناگهان از من می‌گریخت-و بدین سان می‌توانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
اشراف _ بله، آنها میتوانند مثل خرگوش بچه پس بیندازند، انتظارش هم هست، اما آنها پولش را دارند. فقیر فقرا هم میتوانند بچه بیاورند و نصفشان بمیرند، این هم خلاف انتظار ما نیست. اما آدمهایی مثل ما میانه حال، ماها باید حساب بچه هامان را داشته باشیم تا بتوانیم ازشان مراقبت کنیم. فرزند پنجم دوریس لسینگ
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی می‌تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد. بابا لنگ دراز جین وبستر
آدم‌ها فقط از چیزهایی که اهلی می‌کنند می‌توانند سر در آوردند.
آدمها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارد.
همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست…
شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
زیر قول خود زدن همیشه در حکم خیانت است، اما برای کسی که از خدا بیش‌تر می‌ترسد، گاه‌گداری دروغ گفتن مسئله‌ای نیست، البته تا انجا که روح خودش را به برزخ نیندازد. مبادا برزخ را با دوزخ اشتباه بگیرید، چون دوزخ برشکستگی ابدی است. برزخ یک جور بنگاه کارگشایی است که در مقابل تمام فضائل پول وام می‌دهد، وام کوتاه‌مدت با بهره بالا. اما مهلت وام را می‌شود تمدید کرد، تا روزی برسد که یکی دو فضیلت میانمایه، تمام گناهان آدم را، از کوچک و بزرگ، تسویه کنند. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
من امروز پی برده‌ام به اینکه چیزها همه نگاه می‌کنند و هیچ چیزی نادیده نمی‌ماند. حتی کاغذهای دیواری اتاق حافظه‌شان بهتر از مال آدم‌هاست. فقط خدای بزرگ نیست که همه چیز را می‌بیند. صندلی گوشه آشپزخانه یا چوب رختی به دیوار آویخته یا زیرسیگاری تا نیمه انباشته یا پیکره چوبین زنی نیوبه نام کفایت می‌کند که همه کارهای ما به گواه شهود عینی برملا شوند و چیزی فراموش نشوند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراک‌ها پیدا نمی‌شد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه می‌بود می‌بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می‌شد. می‌پرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچ‌جا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه می‌کردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه می‌کردند، هر قدر هم که چشم می‌دراندند چیزی نمی‌دیدند، یا دست کم عده‌ای از آنها چیزی نمی‌دید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل‌هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمی‌شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک‌چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید به پیازانبار می‌رفتند و تخته‌ای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می‌کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانه‌ای پیدا می‌شود به قیمت دوازده مارک می‌گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می‌پرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
برای لحظه ای همسرم را تصور کردم که مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآبی زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر نامدارش! به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است که کسی جز خدا از حکمتش آگاه نیست. کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
جان وبستر از نمایشنامه نویسان عصر جیمز ادبیات انگلیسی و هم دوره ی ویلیام شکسپیر است. از زندگی جان وبستر اطلاعات زیادی در دست نیست، حتی تاریخ تولد و وفات وی نیز دقیقا مشخص نیست. احتمال می‌رود که او در سال 1580 در لندن به دنیا آمده باشد. دیگر اطلاعات باقی مانده از زندگی او درباره ی فعالیت‌های تئاتری او هستند. او در نگارش تراژدی مهارت ویژه ای داشته و برای تصویر تیره ای که از انسان ارائه می‌دهد شهرت دارد.
وبستر کار در تئاتر را با نوشتن نمایشنامه‌های مشترک در سال 1600 آغاز کرد. بین سال‌های 1602 تا 1605 او در نوشتن پنج نمایشنامه ی مشترک با نویسندان دیگر از جمله: مایکل درایتون ، توماس دکر ، توماس میدلتون و آنتونی ماندِی کار کرده است. سقوط سزار، بانو جین، پیش به سوی غرب و پیش به سوی شمال، از جمله این نمایشنامه‌ها هستند. در سال 1612، جان وبستر نخستین کار مستقل خود، شیطان سپید، را نوشته و به اجرا رساند. این نمایشنامه درباره ی زندگی زنی است به نام ویتوریا آکورامبونی که در سن 28 سالگی به قتل میرسد. دوشس ملفی، اما، حول سال 1614، برای نخستین بار توسط هنرپیشه‌های دربار، در سالنی کوچک و برای تماشاچیانی فرهیخته‌تر اجرا شد و از همان زمان با استقبال مواجه شد.
شیطان سپید و دوشس ملفی مهم‌ترین آثار وبستر هستند. هر دوی این نمایشنامه‌ها در ایتالیا رخ میدهند، هر دو سوگنمایش هستند، هر دو خوفناکند و آثار ادبیات گوتیک اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده اروپا را تداعی می‌کنند. نمایشنامه هایی پیچیده و حساب شده با جزئیات و ظرافت بسیار که هنوز در عصر حاضر، به کرّات اجرا می‌گردند.
جان وبستر احتمالا پیش از نوامبر سال 1634 از دنیا می‌رود، زیرا پس از این تاریخ اطلاعاتی درباره ی او ثبت نشده است.
دوشس ملفی جان وبستر
کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترس دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.
آنهایی که مرتبا روی تخت‌های برنز، خانم‌های خوشگل و چاق و چله خود را توی بغل گرفته پستان و بغلشان قلقلک میدهند، هرگز حق ندارند حرکات ما را انتقاد کرده و به اسم رذالت جوان ها، یا فساد اخلاق جامعه برایمان ریزه خوانی کنند. قضاوت اعمال ما با آنهایی است که فاقد تمام وسایل زندگی بوده و در عین حال کلیه احساسات و قوای جوانی را هم دارا باشند.
تفریحات شب محمد مسعود
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می‌کند و آینده را می‌بلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان می‌ترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را می‌کشید، از کندی زمان متنفر می‌شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی می‌کند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر می‌گذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر می‌دهد، مقاومت ناپذیرتر می‌شود. این جمله عامیانه به نظر می‌رسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری می‌رسد، پایان نزدیک می‌شود، هر لحظه از زندگی عزیزتر می‌شود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی‌ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان می‌دهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
چیزی فشار دهنده‌تر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمی‌تواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمد‌های شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
گورستان‌ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده‌اند. شسته و رفته و صادقند. در آنها منطقی مردانه سرزنده می‌بینم. آدم در گورستان جسور می‌شود و جرأت گرفتن تصمیم پیدا می‌کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی منظورم البته حاشیه قبرها نیست آشکار می‌شود و به بیان دیگر زندگی معنا می‌یابد. طبل حلبی گونتر گراس
گفت: «وینس لومباردی‌یه حرف جالبی گفته که من خیلی دوست دارم.»
گفتم: «برد و بخت مهم نیست. چه‌جور بازی‌کردنت مهمه.»
مربی گفت: «نه. من اون یکیو دوست دارم. اینم بهت بگم که منظور لومباردی این نبوده. معلومه که بردن بهتر از باختنه.»
دوتایی‌مان خندیدیم.
مربی گفت: «آره، از این یکی بیش‌تر خوشم می‌آد که می‌گه: ارزش زندگی هر آدمی ارتباط مستقیم داره با تعهدش برای رسیدن به حد عالی؛ زمینه‌ی فعالیتش هر چی می‌خواد باشه.»
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
- ولی ما که دیگه انسان اولیه نیستیم.
- چرا، چرا، هستیم. هنوزم آدمای ناسازگار طرد می‌شن.
گفتم: «منظورت آدمایی مثل منه؟»
گوردی گفت: «و مثل من.»
گفتم: «خب، پس ما یه قبیله‌ی دو نفری‌ایم.»
یک‌دفعه احساس درونی‌ای بهم گفت گوردی را بغل کنم و یک‌دفعه احساس درونی‌ای به گوردی گفت مانعم بشود.
گفت: «احساساتی نشو!»
آره، حتی آدم‌های غیر عادی هم از بروز دادن احساسات خودشان می‌ترسند.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
گفتم: «چرا نمی‌آی دست از خیال‌بافی ورداری و به جاش برام بگی برنامه‌ی زندگیت چیه. رک و راست.»
- دلم می‌خواد برم دانشگاه استنفورد، معماری بخونم.
گفتم: «وای، چه عالی! حالا چرا معماری؟»
- چون می‌خوام چیزای خوشگل بسازم. می‌خوام تو یاد مردم بمونم.
دیگر به خاطر این رویا نمی‌توانستم مسخره‌اش کنم. این رویای من هم بود. بچه‌سرخ‌پوست‌ها قرار نیست از این‌جور رویاها داشته باشند. دخترهای سفیدپوست شهرهای کوچک هم رسم نیست رویاهای بزرگ داشته باشند.
رسم این بود که ما با محدودیت‌هایمان دلخوش باشیم. اما من و پنه‌لوپ از آن‌هایی نبودیم که دست روی دست راحت بنشینیم. نع، هر دوتا‌ی‌مان فکر پرواز داشتیم.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
من که گمان می‌کنم توی دنیا همه رقم معتاد پیدا می‌شود. ما همه رنج می‌کشیم. و همه دنبال این هستیم که درد و رنج‌مان را از بین ببریم.
پنه‌لوپ به درد خودش می‌نازد و بعد آن درد را بالا می‌آورد و سیفون را می‌کشد تا از شرش خلاص شود. پدرم درد خودش را با الکل از بین می‌برد.
بنابراین به پنه‌لوپ همان حرفی را می‌گویم که به بابام می‌گویم، هروقت که مست و غصه‌دار و ناامید از زمین و زمان است.
می‌گویم: «هی، پنه‌لوپ، ناامید نباش.»
درسته. این عاقلانه‌ترین پند دنیا نیست. راستش خیلی هم پیش پاافتاده و لوس و بی‌مزه است.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
چند هفته‌ی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان می‌گشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
می‌خواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک می‌شدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر می‌دانید کسی از کنار زامبی نمی‌تواند بی‌اعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطه‌ی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذراندم.
من هر وقت تنها می‌شوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمی‌آید.
اگر اوضاع بهتر نمی‌شد، به زودی زود تبدیل می‌شدم به یک جوش غول‌پیکر متحرک و سخنگو.
خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخ‌پوست پاره‌وقت شرمن الکسی
من هم مانند هر شخص دیگری در این دنیای دون برای قصیده سرایی، موعظه یا نقاشی نیامده بودم. تمام اینها موضوع هایی فرعی است. مأموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. حال این کامیابی با شعر، با دیوانگی، با جنایت بود، باشد تفاوتی ندارد و به اصل قضیه مربوط نیست. دمیان هرمان هسه
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزه‌لیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامه‌ی عمل به خود می‌پوشد، و ژیلبرت با او دوست می‌شود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانه‌اش دعوت می‌کند. از او پذیرایی می‌کند، و با کمال مهربانی برایش کیک می‌بُرد و جلویش می‌گذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم می‌نمود، اینک پس از ربع ساعت وقت‌گذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمی‌شناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانی‌اش کند، راوی را به تدریج دچار توهم می‌کند.
در نتیجه به گونه‌ای چشمانش را به لطفی که نثارش می‌شود می‌بندد، به زودی فراموش می‌کند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطره‌ی زندگی بدون ژیلبرت محو می‌شود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهره‌ی ژیلبرت، آراستگی عصرانه‌اش، گرمای میهمان‌نوازی‌اش چنان عادی می‌شود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل می‌شود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درخت‌ها یا ابرها یا تلفن‌ها لازم است.
دلیل این بی‌توجهی این است که راوی هم مانند همه‌ی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادت‌هایش، لاجرم همیشه در معرض بی‌اعتنا شدن به مسائل عادی است.
پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
این تصور در ذهن ما نقش بسته است که سختی‌ها و بدبختی‌ها به آدم‌های نادان درس‌ها می‌آموزد و ابلهان رنج دیده از دانایان ناز پرورده فهمیده ترند. ولی همیشه اینطور نیست. طبیعت آدمهای نادان و نا آگاه زیر فشار سختی‌های روزگار عوض نمیشود. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
دنیا سر و ته ندارد. هر وقت که فکر میکنی به آخرین نقطه ی دنیا رسیده ای، ستاره‌ها و سیاره‌های دیگری را در برابر خود میبینی، روشنایی‌ها و تاریکی‌ها تمام شدنی نیستند. هر چه پیشتر بروی، دنیای پیش روی تو به عقب میرود. من از بی نهایت بودن ابدیت وحشت دارم. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
روزها عکاسی میکردم. بعضی‌ها می‌آمدند داد میزدند که از عکس راضی نیستند. خودشان بودند. نمی‌خواستند باشند. پشت دوربین مدام به خودم میگفتم بگذار ژست بگیرند. بگذار تظاهر کنند به آنچه نیستند. آن را میخواهند. آن لحظه را براشان ثبت کن. نمیتوانستم. انگار انگشتم نمیتوانست دگمه را فشار بدهد مگر در لحظه قطعی، که تظاهر نبود. در لحظه ای که آن چه میخواستند پنهان کنند،آشکار میشد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
چه میدانستم بیخودی اشک خرج میکنم. چه میدانستم بعدها چقدر آن را کم می‌آورم. عجیب نیست؟ توی یک لحظه، درست یک لحظه، انگار می‌ایستی و پشت سرت را نگاه میکنی. یک دفعه متوجه میشوی دوازده سال است گریه نکرده ای. دوازده سال است اشک را کم داری_ و خیلی چیزهای دیگر را هم. عجیب نیست؟ تمام این وقوف فقط طی یک لحظه اتفاق می‌افتد. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزه‌ی مادری را در آن‌ها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زن‌های سرتائو که مثل ماریا در کودکی‌شان با قوطی تالک باز می‌کنند، و بدون کفش بزرگ می‌شوند، می‌فهمند که زن برای این‌که واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
ابنای بشر به هیچ‌چیز به اندازه‌ی ناراضی بودن علاقه‌مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدن‌ها، ناپایداری عشق‌ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی‌اعتباری دوستی‌ها، و تاثیر مرگ‌بار عادت‌ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه‌ای به اندازه فرارسید مرگمان خوش‌آیند نباشد. پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
گمان نمی‌کنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک می‌تواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمی‌شنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
همین‌که یک کاری می‌گیرد و دامنه‌ش کمی وسعت پیدا می‌کند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانه‌ی زیرزیرکی علیه‌ش شروع می‌شود که تمامی هم ندارد… نمی‌شود این را انکار کرد! فاجعه‌ی محتوم تا اندرونش نفوذ می‌کند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیب‌پذیر می‌کند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرک‌ترین فرماندهان و بی‌باک‌ترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمی‌آید که منتظر یک معجزه‌ی خارق‌العاده باشند… این در ذات همه‌ی جهش‌های شگفت‌انگیز انسانی‌ست، سرشت و سرانجام واقعی‌شان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایه‌ی عبرت گستاخ‌ترین گستاخ‌ها باشد! به تفکر و تامل فروببردش درباره‌ی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانه‌های اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانه‌ی شرایط… سرنوشت همان‌طور دعاهای خیر را می‌خورد که وزغ مگس‌ها را… می‌جهد دنبال‌شان! له‌شان می‌کند! داغان‌شان می‌کند! می‌دهدشان اندرون! کیف می‌کند، به‌صورت فضله‌های خیلی ریز برشان می‌گرداند، به‌صورت گوی‌های نذری دخترخانم‌های دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
آیا یک رویداد هر چه قدر بیشتر اتفاقی باشد، مهم‌تر و پر معنا‌تر نیست؟
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است.
تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند.
بار هستی میلان کوندرا
سنگ تاب می‌آورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب می‌آورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمی‌تواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره می‌زند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرام‌تر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی!
کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولت‌آبادی
بغض مادر ترکیده: تمامیِ زندگی او به اینجا ختم شده است، به این لحظه. بعد از این زندگی دیگر زندگی نیست. چیز دیگری است، چیزی خظا و غیرقابل زیستن، چیزی مکانیکی، مخصوص روبات ها، ولی زندگی نیست. زندگی را به سرعت برداشته اند و شکسته اند، مثل یک تکه چوب.
* اینجا همه آدمها اینجوری اند/ لوری مور
اینجا همه آدم‌ها این جوری‌اند لوری مور
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنه‌های کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانه‌وار کریستین بوبن
گاهی به نظرم میرسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق‌ترین آنها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمقِ احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست _ تماما به خودخواهی وابسته است. ما فقط خودمان را دوست داریم و به حالِ خودمان گریه میکنیم. دیوانه‌وار کریستین بوبن
از دروغ بیذارم و از آن بدم می‌آید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراست‌تر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم می‌کند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم می‌آید – همان چیزی که می‌خواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم می‌کند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم می‌آید. دل تاریکی جوزف کنراد
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش می‌شود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما می‌روید و گذشته به سوی شما نمی‌آید و شما به طرف گذشته می‌روید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد می‌کرد، آبی می‌گفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط می‌نویسد و می‌خواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.»
«نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت می‌شدیم چون بالاخره جور دیگه ای شرطی شده ایم. علاوه بر این، رگ و ریشهٔ ما با اونها فرق داره.»
لنینا با قاطعیت گفت: «من خوشحالم که اپسیلون نیستم.»
هنری گفت: «اگر هم اپسیلون بودی طوری شرطی می‌شدی که به اندازهٔ بتا یا آلفا بودن شکر نعمت به جا می‌آوردی.»
دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش می‌گذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف می‌زد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن می‌گوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد می‌کنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را می‌دانی، همه چیز را می‌شنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند می‌گویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را می‌فهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوس‌ها و سوء تفاهم‌ها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا می‌شود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا می‌رفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازی‌های بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ می‌بیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
اولین کسی که از راه می‌رسد، بعد از ربع ساعت، نیاز مبرمی احساس می‌کند که توضیح دهد چه کار باید بکنم و چگونه. باید بدانم موضوع راجع به من است. درباره ی من صحبت می‌کنند. انگار که گاراژدارها درباره ی ماشینی که چند تایی عیب و نقص دارد حرف می‌زنند. نگران نباشید. چیز مهمی نیست، چندتایی اصلاح و دوباره راه می‌افتد. ژه کریستین بوبن
من هر گز شب از روی پل نمی‌گذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب می‌افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می‌شوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجه‌های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می‌گذارد. سقوط آلبر کامو
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقع‌بین نیست. معجزات نیست که واقع‌بینان را به اعتقاد ره می‌نماید. واقع‌بین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی‌اعتقاد باشد و اگر با معجزه‌ای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمی‌کند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش می‌کند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقع‌بین از معجزه نشأت نمی‌گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می‌گیرد. آن زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعی‌بینی متعهدش می‌کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمی‌آورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزه‌ای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می‌خواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمی‌آورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
مظفر صبحگاهی این سرزمین لبریز انسانهایی به انزوا رسیده ای است که به تنهایی نمیتوانند درد‌ها و رنج‌های خودشان را درمان کنند. من تنها هستم. کار زیادی هم از دستم ساخته نیست، ولی باید بروم و با کلامی یا تکان دادن دستی هم که شده قدری از دردهاشا بکاهم! …اگر همه ی دردهایم تو بودی، همیشه پیشت میماندم… ولی دردها بی شمارند. آخرین انار دنیا بختیار علی
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگر‌ها را ترک کردم؟…من ناامید‌ترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلند‌ترین قله‌ها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگر‌ها را خالی نکند!
آخرین انار دنیا بختیار علی
ولی حتی وقتی خودمو بدبخت حس میکنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمی‌اومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمی‌ترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس میکنیم مثه دست و پا همیشه باید باهامون باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ببین جاناتان، زمستان دور نیست، کرجی‌ها کم می‌شوند، و ماهیان شناور در سطح به ژرفا سفر می‌کنند. اگر می‌باید چیزی فراگیری درباره ی غذا بیاموز و این که چگونه آن را بدست آوری. بدان که پرداختن به پرواز بسیار خوب است، اما برای تو خوراک نمی‌شود. فراموش نکن که دلیل پرواز غذا خوردن است. / از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود.
/ از ترجمه ی رضا سید حسینی
طاعون آلبر کامو
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمی‌دانی که از آن میان کدامین را دوست‌تر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاه‌ترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار می‌کند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن می‌گشایی، دیگر گوش مده. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب می‌دیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو می‌کردیم. خواب می‌دیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان می‌اندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم می‌دیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی می‌گفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر می‌آوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش می‌کند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم می‌نمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی می‌کنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
_ «کافکا، بیرون چه میبینی؟»
از پنجره ی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم.
_ «درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم. و چند پرنده روی شاخه‌های درخت.»
_ «هیچ چیز غیر عادی نیست، درست؟»
_ «درست است.»
_ «ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟»
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بی‌صدای مارها، مثل همه‌ی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت می‌کند، سراغ ما می‌آید، انگیزه‌های ناگهانی یک آن خفه‌مان می‌کند، اما بعد همه محو می‌شوند و ما به زندگی ادامه می‌دهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق می‌دهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک می‌شود، درست مثل مه که مزرعه‌مان را می‌گیرد یا مثل سل که شش‌ها را.
آهسته می‌آیند، بی‌شتاب، بی‌نظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پس‌فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ می‌شود و همه‌ی یادآوری‌ها دردناک می‌شوند. ما ضربه دیده‌ایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شب‌ها دنبال هم می‌آیند، ما هم منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر می‌شویم. در ذهن ما افکار به جوش می‌آیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر می‌شود، آن‌جا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان می‌کنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
«تو تاریخ انداختمت چون اصلا هیچی بلد نیستی.»
«می دونم آقا، پسر! می‌دونم نمی‌شه کاریش کرد.»
دوباره گفت: «اصلا هیچ چی.» این چیزیه که منو دیوونه می‌کنه. اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو بار اول قبول کردی، باز هم تکرار می‌کنن.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده
ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
خوابیدن نخستین کار من است، بسی پیش از نوشتن. خواب تا درگاهی از روز را دوست می‌دارم. آنگاه که در خانهٔ خویش نخوابیده ام، غالباً از دیر برخاستن نگران می‌شوم: در خانه ای که متعلق به شما نیست، در چه ساعت معقولی باید از خواب برخیزید؟ این مسئله، به سان تمامی مسائل به راستی جدی، حل ناشدنی است. فرسودگی کریستین بوبن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچه‌ها توسط غول‌ها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش می‌چسباند و از سر تا پا با اسم‌های دل نشین در هم می‌پیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه می‌دارد، و او را به حرف‌های عاشقانه آغشته می‌کند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون می‌آید. غول‌های مادر با غول‌های دیگری زندگی می‌کنند، اما کسی آن‌ها را نمی‌بیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشین‌های شان را می‌شویند و روزنامه می‌خوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه می‌کنند. وقتی که دو، سه ساله می‌شود، می‌گویند: «بچه در این سن جالب می‌شود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غول‌های مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانی‌ها و رویاهای شان می‌شود. غول‌های مادر در سایه طاقت نمی‌آورند. ماه‌ها و سال‌ها را نمی‌شمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
در آن حال که به دنبال پاسخی برای آن پرسش می‌گشتم، درست همان حسّ و حال انسانی را داشتم که از جنگلی ره گم کرده است و با دیدن هر نوری از درختی بالا می‌رود و از آن جا به جنگل بی انتها می‌نگرد، ولی هیچ خانه ای را نمی‌یابد و در می‌یابد که از این جنگل هیچ گریزگاهی نیست. بعد به میان درختان انبوه و تاریک گام می‌نهد، اما در آن نیز هیچ نشانی از سرپناهی برای خود نمی‌یابد. اعتراف من لئو تولستوی
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات می‌دانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک می‌کند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم می‌دانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی می‌داند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدت‌ها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند می‌توانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده می‌توان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد.
چه باید کرد لئو تولستوی
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که می‌گویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمی‌توانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیت‌های عملی باشد.
آنچه می‌توان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان می‌داند و پراتیک آن چیزی است که عمل می‌کند. پس چگونه می‌شود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار می‌شود.
چه باید کرد لئو تولستوی
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت‌ها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛شمع می‌تواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می‌شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می‌گیرد که با مرور زمان فروکش می‌کند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند،قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود. اگر چنین شود روح از جسم می‌گریزد و در میان تیره‌ترین سیاهی‌ها سرگردان می‌شود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ می‌گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ می‌گه وجود جهانی که آدم‌های حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، می‌تونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیس‌های تو هیچ وقت سفید نمی‌شد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمی‌کرد. هیچ وقت بابا نمی‌مرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمی‌شد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟»
استخوان خوک و دست‌های جذامی مصطفی مستور
راهی که به هدف ختم می‌شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز در همین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خود ماییم. آنچه می‌خواهیم حیاتی تازه است، اما ارادهٔ ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلی ناتوان است. به کودکانی می‌مانیم که تیله ای در درست چپ خویش دارند و تنها هنگامی حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازای آن سکه ای در درست راستشان گذاشته شده است: می‌خواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمی‌خواهیم از کف بدهیم. نمی‌خواهیم لحظهٔ گذار و زمانی که دستمان خالی می‌شود، حس کنیم. رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
سال‌های پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دوره‌های فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم می‌گفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» می‌خواندند. ما غربی‌ها از اینکه این را با افتخار می‌گفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرش‌شان در این مورد بسیار ساده‌لوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روان‌شناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی می‌خوانند و اتفاقی که می‌افتد این است که نگرشی که سابقا نمی‌پسندیده‌اید و در برابرش مقاومت کرده‌اید، به نگرش شما تبدیل می‌شود. زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم دوریس لسینگ
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می‌کرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. »
بار هستی میلان کوندرا
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما می‌داند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی می‌خواهی اثرگاه‌مان را پر کنی؟
-با دست‌نوشته‌های هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشه‌یی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژه‌ی خط و نوشته‌های دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدان‌ها و…
-می‌دانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم داده‌ام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانه‌دار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دوره‌ی نخستین را با پیروزی گذرانده‌اند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه می‌بافند، و هر قالیچه‌یی که تمام می‌کنند و تحویل دانشگاه می‌دهند، در حکم چند واحد درسی‌ست که به پایان رسانده‌اند؛ و به جای آن‌که شهریه‌یی بپردازند، دستمزدی هم می‌ستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی می‌شود! زنان تحصیل‌کرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمی‌کنند و در بطالت لحظه‌ها فرو نمی‌روند و بیکارگی آن‌ها را گرفتار سرخوردگی نمی‌کند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آن‌ها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کرده‌ام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفه‌ی مفاومت خاموش و چندهزارساله‌ی یک ملت است-همراه با زمزمه‌ای ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.
1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یعنی من که میمیرم برای اینکه کسی _ حالا هر کجا که هست_ عین خودش باشد وقتی که آنجا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمی‌ارزند مخفی نکند. یا از ترس اینکه دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند; خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آنطوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست. در موارد نادری نقطه ای است که نمیتوان از آن پیشتر رفت.
(همان وقت که عقربه‌های ساعت در درون روحت از حرکت باز می‌ایستد)
وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است
که این نکته را در آرامش بپذیریم.
دلیل بقای ما همین است.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضی‌ها خیلی می‌دانند، ولی نمی‌شود آنها را باهوش دانست. بعضی‌ها هم زیاد نمی‌دانند، ولی نمی‌شود آنها را احمق تصور کرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم می‌بخشد. سرزمین گوجه‌های سبز هرتا مولر
و این یعنی زمان یک راز است و جسم و یا چیزی نیست و هیچ‌کس دقیقا قادر به حل معمای زمان نیست. و بنابراین گم شدن در زمان درست مثل گم شدن در یک صحرا است و تنها فرقش این است که نمی‌توان صحرای زمان را دید چون زمان یک چیز نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا می‌گذارد در ذهن آدم نقشه‌ای هست که به او می‌گوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشه‌ای هم نباشد آن چیز همان‌جایی که جا مانده، باقی می‌ماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحت‌تر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمی‌ماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و وقتی آدم‌ها نتوانند چیزی را ببینند فکر می‌کنند که آن چیز استثنایی است چون همیشه فکر می‌کنند نکاتی استثنایی درباره چیزهایی که دیده نمی‌شود وجود دارد مثل سمت تاریک ماه یا آن طرف یک سیاهچال فضایی یا درتاریکی شب وقتی از که خواب بلند می‌شوند و وحشت می‌کنند.
همین‌طور آدم‌ها فکر می‌کنند که مثل کامپیوتر نیستند چون احساس دارند درحالی که کامپیوترها احساس ندارند. اما احساس هم در واقع، در صفحه نمایش‌گر مغز، تصویری از آن چیزی است که قرار است فردا یا سال آینده اتفاق بیفتد یا آن‌چه که می‌توانسته به جای آن چیزی که اتفاق افتاده، اتفاق بیفتد، و اگر این تصویر شاد باشد آدم‌ها لبخند می‌زنند و اگر این تصویر غمگین باشد آن‌ها گریه می‌کنند.
ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
آقای جیونز می‌گوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بی‌خطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئله‌ها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آن‌ها پیدا می‌شود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمی‌رسیم. می‌دانم منظور آقای جیونز همین است چون این همین چیزی بود که گفت. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ما درون شهرها و حرفه‌ها و خانواده‌ها زندگی می‌کنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی می‌کنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری می‌کنیم، بلکه جایی است که در آن امید می‌بندیم بی آن‌که بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر می‌دهیم بی آن‌که بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
نکند می‌خواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکرده‌ام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخن‌هام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین می‌کشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمی‌خواهم نباشم. نمی‌خواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمی‌خواهم مثل بیش‌تر آدم‌ها که می‌آیند و می‌روند و هیچ غلطی نمی‌کنند، در تاریخ بی‌خاصیت باشم. نمی‌خواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی می‌ترسم.
روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
داشتم می‌گفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدم‌هاست. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را درباره‌ی عوضی بودن این دنیا تغییر نمی‌دهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدم‌هاش هر غلطی -واقعا و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» - که خواسته‌اند کرده‌اند. شرط می‌بندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دل‌سوزی و شرافت و این‌جور چیزها نبوده. لابد نتوانسته‌اند بکنند. این چیزی نیست که من تازه کشفش کرده باشم. هزاران سال است که هر کس ذره‌ای شعور داشته باشد این را فهمیده. حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه مصطفی مستور
ارمیا چیزی نمی‌گوید. یعنی نمی‌فهمد که بگوید…
امّا نویسنده می‌گوید معماری ِ همه‌ی ازدواج‌ها همین‌گونه است. هر زنی رازی‌است. ازدواج، کشف‌ِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّه‌مسلمان‌هایی مثل‌ِ ارمیا این معماری پیچیده‌تر است. یعنی راز پیچیده‌تر است. به دلیل چشم و گوش‌ِ بسته‌شان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا می‌شود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده می‌رفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع می‌شد -مثلا صبیه‌ی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی بهار‌ِ آزادی و یک حواله‌ی حج‌ِ عمره… چه فرقی می‌کرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیه‌ِ شیخ ِ کنعان. او با عشق‌ش به دختر ترسا، راز را پیچیده‌تر می‌کند و این یعنی معماری پیچیده‌تر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز می‌شود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یک‌بعدی. اگر نمی‌دانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بوده‌است. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم هم‌چه قصه‌ای دارند؛ شبیه ِ قصه‌ی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایه‌دار ِ دیگری) یک‌هو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبه‌گی.
سوزی همان‌جور که موهای بیگودی پیچیده‌اش را سشوار می‌کشد، می‌گوید: من از این حرف‌ها گذشته‌ام… خیلی وقت است…
خشی می‌گوید: این‌ها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همه‌ی رازها را داون‌لود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمی‌شود. عشق یک جور هوس است برای عقده‌ای‌ها. بعضی‌ها گرفتار ِ هم‌دیگر می‌شوند.
جیسن، همان جاسم ِ عرب‌زبان که در بیمارستان کار می‌کند، اضافه می‌کند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچ‌کسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمده‌ی کادر هم عرب هستند، هیچ‌کسی نگاه به مریضه‌ها نمی‌کند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه می‌کند، علم ِ طب سربسته‌گی ِ مریض را پاره می‌کند و او را لخت می‌کند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریض‌ش نمی‌شود…
بیوتن رضا امیرخانی
پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره‌ی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطره‌ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌ها می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را می‌بینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر می‌کنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها می‌کنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می‌نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
بوف کور صادق هدایت
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقه‌های هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی می‌شود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف می‌زدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مرده‌های تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم می‌دهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شده‌ها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال می‌روم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دست‌های خونی به من نزدیک نشو.»
بن‌بست نورولت جک گنتوس
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف می‌شود، وا می‌دهد، و می‌فهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظه‌های آخر را شمارش می‌کند، شانه هاش را بالا می‌اندازد و به آسانی تن می‌دهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده می‌شود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا می‌گذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
باکم نیست که من باید چه کاره باشم اما چه کاره ام، کجا باید باشم اما کجا هستم. و خیلی وقت است رسیده ام به این مطلب که از خیلی جهات این که شکم آدم‌ها را پُر کنی شرف دارد به آن که بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فرو کنی.
چون بابت آن که چیزی فرو میکنی توی شکم شان_ حالا هرچه که می‌خواهد باشد_ پول خوبی بهت می‌دهند. اما بابت این که مغزشان را پُر کنی، پِهِن هم بارَت نمی‌کنند
کافه پیانو فرهاد جعفری
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی می‌رقصی که واقعاً دلت می‌خواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان می‌زند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آن‌ها دست از سرت برنمی دارند. داد می‌زنند و می‌لولند و کارهای احمقانه می‌کنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور می‌توانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ می‌توانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
این‌ها شبیه حرف هایی هست که آن‌ها در هر حال می‌گویند ،این جوری ناامید می‌شوی و حتی نمی‌توانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه می‌گویم ؟
شبانه‌ها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشی‌گورو
وقتی کمی دیگر به بینایی چشم‌های پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشته‌باشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر می‌کند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمی‌بیند، نمی‌بیند دیگر، اما وقتی کمی می‌بیند باز هم نمی‌بیند، گرچه فکر می‌کند که دارد می‌بیند. به علاوه، کسی که کمی می‌بیند می‌تواند بفهمد دیدن چه قدر خوب‌است و همین فهمیدن او را کلافه می‌کند. اما کسی که مطلقا نمی‌بیند نمی‌تواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافه‌نیست، یا حداقل کم‌تر کلافه‌است. کسی که اصل نمی‌شنود هزار بار آسوده‌تر است از کسی که کمی می‌شنود. کسی که هیچ نمی‌داند یا کسی که خیلی می‌داند، خوشبخت‌تر است از کسی که کمی می‌داند. یعنی من این‌طور فکر می‌کنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
من ریاضی را دوست دارم چون امن است چون امن است. من ریاضی دوست دارم چون این کار یعنی حل مسئله ها، و این مسئله‌ها مشکل و جالب هستند ،اما همیشه در پایان جواب سرراستی وجود دارد. و منظورش این بود که ریاضی مثل زندگی نیست چون در آخر هیچ جواب سرراستی وجود ندارد! حادثه‌ای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
«سیاستِ ما باید در خدمتِ مردم باشد. این هدف و مبنای ماست.» بعد از گفتنِ این جمله، آقا در جایی دیگر عینِ این عبارت را به کار برد: «مسوولان نوکر ِمردم‌اند. در نظام‌های طاغوتی مردم دارای حقِ حقیقی نیستند حال آن که در نظامِ اسلام مردم صاحبِ حکوت‌اند. همه چیز متعلق به مردم است. همه‌ی حق مالِ مردم است. این سیاستِ ماست.» گاهی اوقات این تغییر عبارات لازم است. امروز معنای «خادم» انگار دست‌خوشِ تغییر و تحولِ زبانی شده است. یعنی وقتی مسوولی می‌گوید: «من خادمِ مردم هستم!» ما در معنای خادم - که طبیعتا باید رابطه‌ای دال و مدلولی داشته باشد با عملِ آن مسوول - شک می‌کنیم و «من خادمِ مردم هستم» را معادل می‌گیریم با «من مسوولِ مردم هستم.» این تغییر عبارت هرازگاهی برای عبارتِ دست‌مالی شده لازم است. داستان سیستان (10 روز با ره‌بر) رضا امیرخانی
درواقع من سال‌ها بود به این نتیجه رسیده‌بودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب می‌دانستم نمی‌توانم از عهده‌شان بربیایم. با زندگی‌ام رفتار مسالمت‌آمیزی داشتم. به او فشار نمی‌آوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طورکلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچ‌کس و هیچ‌چیز. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
خودم همانطور که پیپ می‌کشیدم از پشت شیشه‌های دودی اتومبیل مردم را نگاه می‌کردم. مردمی که اصلا نمی‌دانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف می‌خوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانه‌های توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار می‌کشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس می‌کنم که رنگ پریده‌تر و بی رمق‌تر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من می‌بیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقل‌تر و زیباتر می‌شویم و از بیرون پیرتر، زشت‌تر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی می‌رفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی می‌کشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول می‌ساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم می‌آمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن می‌بالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان می‌بالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا می‌پنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟!
کتیبه‌ها شعبان مرتضی‌زاده نوری
آه پاملا، مزیت دو نیم شدن این است که در هر فرد و هر شیئ آدم در می‌یابد درد ناقص بودن در آن فرد یا آن شیئ چگونه چیزی است. وقتی کامل بودم این را درک نمی‌کردم. از میان دردها و رنجهایی که همه جا وجود داشت بی خیال می‌گذشتم بی آنکه چیزی درک کنم یا در آنها شریک شوم. دردها و رنجهایی که آدم کامل حتی تصورش را هم نمی‌تواند بکند. تنها من نیستم که دو نیم شده ام. پاملا ، تو و بقیه مردم هم در همین وضعیت قرار دارید. و حالا همبستگی ای در خودم احساس می‌کنم که وقتی کامل بودم به هیچ وجه درک نمی‌کردم ویکنت دونیم شده ایتالو کالوینو
در یک یخچال هستم. من هم مانند آنچه در اطرافم می‌بینم درحال یخ زدنم، مثل گوشت قرمز، ماهی، سبزیجات سرخ شده. نمی‌فهمم اینجا چه می‌کنم، اصلا چطور توانسته اند مرا در یک فریزر به این کوچکی جای بدهند؟ دست و پایم به هم چسبیده و نمی‌توانم تکانشان بدهم، اما اگر حرکت نکنم، اینجا قندیل خواهم بست. به زحمت روی پاهای به هم چسبیده ام می‌ایستم و خودم را به در استیل یخچال می‌رسانم. یک مرغ لاغر، پر کنده و بدون سر روبرویم ایستاده و مثل من بالا و پایین می‌پرد. مثل من! … مگر می‌شود مرغی در یک صفحه استیل فرو برود؟! پناه بر خدا! … خودم هستم. تبدیل به یک مرغ شده ام! … یک مرغ بی سر، پر کنده، زشت… می‌خواهم از ترس فریاد بزنم، اما من که سر ندارم! یعنی از دهان و زبان هم خبری نیست. کنار سایر مواد می‌افتم و از سرما می‌لرزم. تنهایی آزاده زارع
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک‌ترین کسِ خود فکر کنید. عمیق‌تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی ک شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار می‌کند! آدم در نهایت عاشق آرزوها و اشتیاق‌های خود است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولا‌ها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد
هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف می‌رود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ می‌دهد: فورا حرفت را قطع می‌کنم. آیا حرفی را که می‌خواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را می‌خواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان می‌کنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی می‌باشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که می‌خواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل می‌کند و سپس پاسخ می‌دهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف می‌گوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط می‌گوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که می‌خواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح می‌دهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی.
داستان‌های فلسفی جهان میشل پیکمال
این‌جا صدا می‌میرد. هوا می‌ایستد. ارتعاشی جز ناامیدی نیست ولی باید راهی جست. من اما آدم پیدا کردن نیستم. ذهنم به اندازه‌ی همه‌ی این دالان‌های کوتاه شاخه شاخه شده و من در خودم بارها گم شده‌ام.
خودم را که در تنها آینه‌ی کوچک مانده بر دیوار نگاه می‌کنم زنی را می‌بینم که در دستان مردی پیر می‌شود. مردی با ریش‌های نامرتب و صدایی که انگار از قعر قرن‌های سخت سپری شده گذشته و خودش را رسانده این‌جا، به من که دیگر صدایی ندارم.
حنجره‌ام پژمرده و انگشتانم بر روی گلویم ضرب می‌گیرد تا شاید صدایی… تا شاید آوایی…
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوه‌ای. مردی خسته. از پشت پلک‌هایم می‌بینمش. می‌نشیند روبه‌رویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمی‌بیند. پدرم. با موهایی که سال‌هاست عنکبوت‌ها در آن‌ها شبکه ساخته‌اند.
می‌دانم که زنده است. می‌دانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دست‌هایش می‌خواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوت‌ها یا گذر زمان.
پایان این تاریکی ما همه می‌میریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
هر چه بیشتر به پایان نزدیک شوی، چیزهای بیشتری برای گفتن باقی می‌ماند. پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خود می‌تراشی تا بتوانی به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می‌رسد که درمی‌یابی هرگز به آن نمی‌رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی، اما تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می‌کنی، اما توقف به این مفهوم نیست که به آخر رسیده‌ای. کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
«این‌ها آخرین‌ها هستند. امروز خانه‌ای سر جایش است و فردا دیگر نیست. خیابانی که دیروز در آن قدم می‌زدی، امروز دیگر وجود ندارد. اگر در شهر زندگی کنی، یاد می‌گیری که هیچ چیز بی‌ارزش نیست. چشم‌هایت را مدتی ببند، بچرخ و به چیز دیگری نگاه کن. آن وقت می‌بینی چیزی که در برابرت بوده ناگهان ناپدید شده است. می‌دانی، هیچ چیز دوام ندارد. حتی اگر فکرهایی درباره چیزی در سر داشته‌ای نباید وحشتت را در جستجویش تلف کنی. وقتی چیزی از بین می‌رود مفهومش این است که به پایان رسیده.» کشور آخرین‌ها (سفر آنا بلوم) پل استر
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه می‌کنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی می‌مونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانه‌های حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس می‌لرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت می‌کنم. من برای حفظ جونم می‌جنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمی‌شین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمی‌خوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و می‌تونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم می‌کنیم همین دور و اطراف باشین»
سومین پلیس فلن اوبراین
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین می‌رفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافت‌های مجلل پدرش. افکارش رارها می‌کند و ازپله‌ها همچنان بالا می‌رود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش می‌کند و صبح به سرباز می‌گوید چیزی که مرا می‌کشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و می‌گوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک می‌زند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا می‌نشیند…]
اقلیم گندم و گناه خلیل جلیل‌زاده
آدام: گوش کنید ساموئل، من می‌خواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناخته‌ام، جز این که می‌دانم از آن رانده شده‌ام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوه‌تان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمی‌خواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمی‌شناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمی‌داند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست.
شرق بهشت جان اشتاین‌بک
و آن گاه که یکی از شما از پای می‌افتد ، افتادنش ، زنهاری ست از برای آن‌ها که از پشت سر می‌آیند تا پای شان به سنگ نگیرد. آری ، و نیز زنهاری ست ، از برای آن‌ها که از پیش رفته اند و با آن که تیز رو‌تر و استوار‌تر بوده اند ؛ سنگ را از سر راه برنداشته اند.
و این را هم بدانید ، هر چند این سخن بر دلتان گرانی کند:
کشته هم از برای کشته شدن خود پاسخ گوست ،
و دزد زده هم از برای دزد زدگی خود بی تقصیر نیست.
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند ؛
و پاک دستان ، دستشان به گناه ناپاکان آلوده است.
پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای می‌افتد و محبوب خود را در آن جا می‌بیند. برایش دست تکان می‌دهی و بعد همچنان که نزدیک‌تر می‌شود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانه‌هایی نیفتد که با تصور تو نمی‌خواند، رگه‌ای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دست‌هایی اندک بزرگ‌تر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، می‌خواهی تفاوتی در میان نباشد، می‌خواهی آن که می‌آید او باشد، می‌خواهی این داستان خودت باشد، می‌خواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آن‌که محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون می‌‌آید و در دیدرس قرار می‌گیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانه‌ای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بی‌رحمانه نمی‌شود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری می‌رساند، در کمال معصومیت این کار را می‌کند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمی‌رساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمی‌زند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانه‌ای در دهکده مارک تواین
خیلی‌ها فکر می‌کنند سلامتی بزرگ‌ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباهند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض میگیری، بدترین نحوست‌ها می‌آید سراغت، غم از در و دیوارت می‌بارد، کپک می‌زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. …
می‌دانی تنهایی مثل ته کفش می‌ماند، یکباره گاه می‌کنی میبینی سوراخ شده. یکباره می‌فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
تماما مخصوص عباس معروفی
ای کهنه‌کارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچ‌کس هرگز تو را به گریز راهبر نبوده‌است و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنه‌های رو به نور زندانت پرداخته‌ای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفه‌کننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیله‌ای بر گرد خود تنیده‌ای، تو این حصار حقیر را در برابر باد‌ها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌ای. تو هیچ نمی‌خواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج داده‌ای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیاره‌ای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بی‌جوابی از خود نمی‌کنی. تو یکی از جاخوش‌کردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانه‌هایت را نگرفته و تکانت نداده‌است. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شده‌است و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهان‌شناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسان‌ها آنتوان دو سنت اگزوپری
کتاب را هرگز کسی نمی‌خواند. در خلال کتاب‌ها ما خود رامی‌خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینی‌تری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگ‌ترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش می‌بندد، بل آنکه ضربه‌ی جانبخش وی زندگی‌های دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همه‌گون درخت مایه می‌گیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتش‌سوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست. چشم‌هایش بزرگ علوی
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستان‌های کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر می‌شناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری می‌کنند.
اندیشه‌ی نگارش و داستان‌پردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شده‌ی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بوده‌اند.
تو‌در‌توی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنش‌هایی زشت و زیبا وا‌می‌داشته‌اند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانی‌هایِ همچون منی را بارور ساخته‌اند، پیشکش می‌کنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهره‌اند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونه‌یِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار می‌کند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق می‌دهد.
داستان‌های داراب‌گرد پیمان پورشکیبایی
شعله مانند بالا آمدن مهتاب آهسته آهسته گسترده‌تر شد و چهره زن نظافت چی را روشن کرد. نیازی به گفتن نیست که مرد با خود چه اندیشید ، چه زیباست. اما آنچه زن با خود اندیشید چنین بود ، چشمش فقط به دنبال جزیره ناشناخته است و این تنها یک نمونه از مواردی است که مردم نگاهی را در چشم دیگری به اشتباه تعبیر می‌کنند. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل می‌گیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که می‌آیند مجبورند مبارزه کنند. شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می‌توان از همه چیز و همه کس گریخت. البته هرگز کسی نمی‌تواند از خودش بگریزد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
زندگی چنین است ، پر از کلماتی که یا ارزش گفته شدن ندارند و یا اگر ارزشمند هستند در لحظاتی خاص ارزش خود را از دست می‌دهند…
زیرا اگر هر یک از کلمات را بر زبان بیاوریم جای کلمه ای ارزشمندتر یا شایسته‌تر را می‌گیرند که البته همین کلمه تازه هم به خودی خود دارای ارزش نیست بلکه بر زبان راندن آن می‌تواند احتمالا اهمیت ویژه ای را در بر داشته باشد.
دخمه ژوزه ساراماگو
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او می‌سوختم و او در تب من. چون نگاه‌های آتشین او نشان می‌داد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشم‌ها می‌خواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی حتی وقتی نادیده اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی اش از ناامیدی‌های تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی‌های هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی حتی وقتی نادیده اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی اش از ناامیدی‌های تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش بینی‌های هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی به ایستگاه شرقی می‌رسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدم‌ها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پله‌های واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگین‌تر می‌شود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش می‌توانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود.
آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد.
اما من حتی شوت زدن بلد نیستم.
حتما سرم همان کنار می‌افتاد.
من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگه‌های ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه می‌خورد و بوی تروتازه‌ای از درزهای باریک تو می‌ریخت. پرده‌ها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آن‌سوی پنجره را تماشا می‌کرد. یک‌دفعه گفت:
اما از این‌جا که چیزی پیدا نیست ماه‌بانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از این‌جا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک)
کلاغ فرشته نوبخت
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همه‌اش که غریزه نیست. منافع آدم‌ها مهم‌تر است. وقتی حرف از دوست داشتن می‌شود و می‌گویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشق‌بازی‌تان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل می‌کند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانه‌ام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مرده‌شور عقلتان را ببرد. عقل کذایی‌تان به چه کار من می‌آید؟ اصلا به چه کار خودتان می‌آید؟ فقط حفظ‌تان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفته‌اید و بی‌هیچ مانعی تصمیم گرفته‌اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظ‌ها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچ‌وقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید.
رویای تبت فریبا وفی
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمی‌دانم. به گذشته‌ها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمی‌دانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیم‌های بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه می‌گیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر می‌اندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعت‌ها مسأله را سبک سنگین می‌کند و از این و آن راهنمایی می‌خواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
ایرج گفت: تو،… تو خودت از آنچه اتفاق افتاده راضی هستی؟ پری شانه‌ها را بالا انداخت: نمی‌دانم! … و مگر فرقی می‌کند؟ اینجا کسی مسئول کاری که می‌کند نیست! همه فکر می‌کردند همان کاری را باید بکنند که دیگران می‌کنند. شاید هیچکس به خودش اجازه نمی‌داد شخصا و مستقلا در این باره تصمیم بگیرد. صورت مسئله همه را دچار هیجان کرده بود. همه مطمئن بودند باید با شاه مخالفت کنند که البته برایش دلایل کافی داشتند. و فکر می‌کردند باید با انقلاب همراهی کنند که اغلب دلیلی برای آن نداشتند. عاقبت همه راه افتادند، ما هم راه افتادیم! هیاهوی سیاست قدرت فکر کردن را از مردم گرفته است! سپیده‌دم ایرانی امیرحسن چهل‌تن
من از آینده می‌ترسم! این ملت حرکت دسته جمعی بلد نیست، متعادل نیست و از حفظ توازن عاجز است؛ ظرافت در رفتار را نمی‌شناسد و اینها همه بخاطر این است که هیچوقت امکان رقصیدن نداشته است؛ فقط یک مشت رقص روستایی که مربوط به عهد شکار و دوران شبانی ست و معلوم نیست بتوان نام آن را رقص گذاشت. رقص دانش حرکت در عین توازن است! سپیده‌دم ایرانی امیرحسن چهل‌تن
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت می‌زد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (…) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی می‌داد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو می‌گرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- می‌شنیدی بالا می‌آوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر می‌خندن. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه یینما و این مشنگا فکر می‌کردن من خیلی محشرم حالم به هم می‌خورد. حتّا دلم نمی‌خواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست می‌زنن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر می‌کنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمی‌ده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت می‌ده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
اگه واقعن می‌خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که می‌خوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار می‌کرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه اتفاقاتی رو واسه ت تعریف می‌کنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم در آد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
… می‌خواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست می‌دارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا می‌شد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود می‌ساخت، من کفش هایش را پاک می‌کردم، خدمتکار او می‌شدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
… اشخاص آزادی را می‌پرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا می‌گیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
تاریخچه ‏ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ‏ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه‏ ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب‏هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم‏ کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ‏ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه‏ ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی‏ژوپ. می‏خواست در همه‏ی تصمیم‏ها شریک باشد اما همه‏ ی مسوولیت‏ها را از مردش می‏خواست. می‏خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه ‏های زنانه‏ اش به میدان می‌آمد. مینی‏ژوپ می‏پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می‏گفت، از بی‏چشم ‏ورویی مردم شکایت می‏کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می‏داد ضعیف و بی‏شخصیت قلمداد می‏کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه ‏نظر جدی کوششی نمی‏کرد. از زندگی زناشویی‏ اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می‏کشید، به جوانی ‏اش که بی‏خود و بی ‏جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می‏خورد. هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها رضا قاسمی
«- راستی، می‌دانید چه عاملی شخصیت واقعی مرد را تشکیل می‌دهد؟
زن از این پرسش تعجب کرد. با شتاب توضیح دادم منظورم از مرد، جنس مذکر نیست. بلکه آدم است به طور کلی. اگر پرسشم را بد تعبیر می‌کرد می‌توانست برایم آزاردهنده باشد. پیش ازاینکه پاسخی موقرانه به من بدهد، اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت:
- گمان می‌کنم مسائل اخلاقی.
- این نظریه‌ی توماس هاکسلی است. از نظر طرفداران مارکسیسم انسان نوعی ابزار است و از نظر افلاطون، موجودی دو پا. ولی در میان همه‌ی این پاسخ‌ها، جواب ارسطو از همه جالب‌تر است. او انسان را تنها موجودی می‌داند که اهل سیاست است و من آن را این طور تعبیر می‌کنم که آدم تنها موجودی است که گفتار ظاهری و باطنی‌اش یکی نیست…»
خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
- «اداره بهداشت به‌خاطر تو واسه‌ام اخطاریه فرستاده رایلی.»
ایگنیشس با دهان پر از هات داگ در حالی که داشت چرخ دستی را تلق‌تلق کنان به داخل پارکینگ هل می‌داد به آقای کلاید گفت: «همین؟ از ظاهرتون اینجور برداشت کردم که دچار حمله صرع شدید. واقعا نمی‌تونم بفهمم چنین شکایتی از کجا نشات گرفته. به شما اطمینان میدم که بنده مظهر نظافت هستم. هیچ ایرادی به عادات شخصی‌ام وارد نیست. من که هیچ بیماری واگیرداری ندارم. هرچند که اصولا ممکن نیست به مجموعه امراضی که هات‌داگ‌های شما ناقلش هستند بیماری جدید اضافه کرد. این ناخن‌ها را ملاحظه کنید.»
اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را می‌فهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقه‌ی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آن‌جاست، ولی سکوت عمیق‌تر از آن بوده که فقط نشانه‌ی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچ‌جای وین پیدا نمی‌کند. به طبقه‌ی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیره‌ی در دیده، فهمیده لایم را هیچ‌جای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیش‌خدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز می‌دانسته و حس می‌کرده از بیست پلّه پایین‌تر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلین‌بار در راهرو آن مدرسه‌ی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکسته‌ی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش می‌کرده. مارتینْز اشتباه نمی‌کرده، هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کرده. بعدِ آن‌که ده دوازده‌باری زنگِ در را زده، مردِ ریزه‌ای که قیافه‌ی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهنده‌اش گفته:
این‌قدر زنگ نزن، فایده‌ای ندارد. کسی آن‌جا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم
مرد سوم گراهام گرین
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید، بار دیگر به او می‌گوییم آزادی، برو، و او نمی‌رود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، می‌ترسند، نمی‌دانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود، نه راه‌های رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده ام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار وپود وجودم اجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست…
پیله‌های شیشه‌ای سعید افشار
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همین‌ها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی این‌ها را می‌دانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همه‌ی این‌ها کمدی خشن عادی ساخته است. نمی‌دانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار می‌آیم. دلم نمی‌خواهد هیچ‌جا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نرده‌ها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی