دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
#نو (۲۵۴۷ نقل قول پیدا شد)
- تو پس چرا چیزی بشم نگفتی؟ دایه چرا پادرمیانی نکرد؟
- چه میخواسیم بگیم عزیزکم. گفتیم دردت دوتا نشه، خم رو دلت نشینه روله. خم زندون و هجرونو با هم نکشی. چاره مان چه بود؟ انجمن نکبتزدهها سلمان امین
مردم با اسم خدا خودشونو راضی نگه میدارن. فکر میکنن خدا بالاخره یه کاری براشون میکنه. مرد زنجبیلی جی پی دانلیوی
در برابر بیمهری سرنوشت سکوت اختیار کردهبود. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
بالاترین عشقی که فرد میتواند نسبت به همنوعش ابراز کند جز خودخواهیای بزرگ، چیز دیگری نیست. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
«گفتم میخوام ترک موتورسیکلت بشینم اعلامیههای پدر را با هم پخش کنیم. گفت فرزانه خانم این کارها مردانه است. گفتم حرفهایی میگی فرامرز جان. حالا خانمها هم نماینده مجلس میشن. آزادمرد و آزاد زن با هم فرقی ندارند. گفت دلت را با این مزخرفات خوش کن. عمه تاجی چند شاخه گل زرد چیده بود. از پله ایوان آمد بالا و گفت باز چی شده به هم پریدین. گفتم عمه تاجی دلم میخواد تو تبلیغ نمایندگی پدر شرکت کنم فرامرز نمیگذارد. عمه گفت یعنی چه جوری، گفتم تو شهر اعلامیه و عکس پدر را پخش کنم. عمه تاجی هم حرف فرامرز را گفت. گفتم شما دیگه چرا عمه تاجی. گفت به خاطر اینکه اخلاق اجتماعی هنوز قبول نداره که زن فعالیت سیاسی بکند. درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
حرف پدر را میشنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- شما کسی را سراغ ندارین بتونم به عنوان منشی استخدامش کنم.
- چرا آقای دکتر - خواهر خودم. خیلی هم کاربر و سر و زبان داره.
- چند سال دارند؟
- بیست و سه سال!
- بسیار خوب یادت باشه قول نمیدم ،چون اول باید باهاش حرف بزنم.
- هیچ اشکالی نداره جناب دکتر. امتحانش کنین.
- مسئله امتحان نیست آقای نمک فروش. یک منشی ، در نظر مردم ، برای یه دکترهم میتونه شخصیت بسازه و هم اینکه میتونه شخصیتش رو نابود کنه! . درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
هر وقت اسم ساسان را میشنوم دلم میلرزد. ساسان با همه فرق دارد. هم خانوادهدار است. هم نجیب است و هم سنگین است. عمه تاجی میگوید فرزانه جان گول مردها را نخور. همه سر و ته یک کرباسند. ساسان مثل آنهای دیگر و آنهای دیگر هم مثل ساسان. چرا عمه تاجی اینقدر با مردها بد است. گفتمش عمه جان زن بالاخره باید با یک مرد ازدواج بکند. گفت البته - اما با کی و چی هر زنی باید با مردی ازدواج کند که لیاقتش را داشته باشد. این جوانها فقط هوس دارند. مرد زندگی نیستند.
گفتمش ولی شما میگویید همه یک کرباسند. گفت بله ، حالا هم میگویم ولی گاهی یک کرباسی پیدا میشود که یکی دو آب بیشتر شسته شده باشد. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
شب ،برای شام میهمان نازک بودند و در فرصت مناسبی که در فراهم آمدنش فرزانه دخیل بود با نازک از دل حرف زده بود و از زندگی و - روشنترین حرفی که یادش مانده بود ، حرف پدرش بود که به عنوان اظهار فضل ، چنان گفته بود تا نازک خیال کند از تأملات خودش است.
گفته بود: «کسی که ایمان واقعی مذهبی دارد ، آسوده خاطر است و راضی است چون ایمان ب دل آرامش میدهد ، اطمینان میدهد و رضایت خاطر میآورد.» درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا اسدالله گفت: «نه دیگر ، کار شما تمام است برای شما ماجرایی بود و گذشت، اما برای من تازه شروع شده. برای من موثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری بر نمیآید ، حق را فقط در خاطره شهدا میشود زنده نگه داشت.» نون والقلم جلال آلاحمد
اضطراب وضعیت STATUS ANXIETY: اضطرابی چنان ویرانگر که قادر است ابعاد گسترده زندگیهایمان را به ویرانی بکشاند و دلهرهٔ ناکامی از عدم تطابق خویشتن با ایدهآلهایی که جامعه برای موفقیت تعیین کرده است را در ما برانگیزد و درنتیجه، حس تهیبودن از احترام و شایستگی را در وجودمان پدید آورد. دلهرهای حاکی از دونپایگی کنونی یا سقوط به جایگاهی فرومایهتر. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
وقتی داد بزنی فورا میفهمند که دهاتی هستی ، آنوقت سرت کلاه میگذارند. عین خود شهریها یواش حرف بزن. میدانی با پنبه سربریدن یعنی چه؟ نون والقلم جلال آلاحمد
غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آلاحمد
او هنوز میتوانست به همه چیز بخندد و بگوید “به جهنم! " و این از شرایط لازم سلامت روانی بود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
روح یک زن خانه دار باهمه لطافت و ضعفهایش، زیر بار هرنوع سختی و خشونت طاقت میآورد، هر ناملایمی را با کمال شکیبایی تحمل میکند جز شکست در عشق را… شوهر آهو خانم علیمحمد افغانی
یهودیها از نواده دیو سفیدند، لج میکنند. این چیزیست که همه میدانند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی نمیفهمید که چطور هنوز ممکن است کسی بتواند درباره سیاست حرف بزند. مگر نه اینکه سیاست همه اش کار دیوانه هاست و فرانکشتاینها در هر گوشه و کنار کمین نشسته اند؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
بابا همه چیزا رو قشنگ برام زیر و رو میکرد. میگفت هدر دادن مرواریدا مکافات گناه اونهایی بود که پاشونو از گلیمی که خدا بهشون داده بود بیرون گذاشته بودن. بابا میگفت بندههای خدا از زن و مرد، هر کدوم مثل یه سربازن که خدا گذاشته تا هر کدوم یک قسمت از قلعه، یعنی این دنیا رو پاسداری کنن. بعضیا بالای برجن، بعضیام پای دیوارا و توی دخمههای تاریک. اما همه وظیفهشون اینه که سر پست خودشون بمونن و از اونجا تکون نخورن. وگرنه امنیت قلعه به خطر میوفته. خطر حمله جهنم. مروارید جان اشتاینبک
قانون برای حمایت از کسانی درست شده که چیزهایی داشته باشند و بخواهند در مقابل دیگران از این چیزها دفاع کنند. زندگی در پیش رو رومن گاری
این رسمها، این قراردادها، این قانونها، همه چیزهایی که تو ضروریشان نمیدانی، همه چیزهایی که از آنها گریختهای… همینها چهارچوب زندگی را تشکیل میدهند. برای زنده ماندن، آدم باید حقیقتهایی ایستا را دور و برش داشته باشد. اما پوچ و بیهوده یا غیرعادلانه بودن، اینها همهاش فقط حرف است. پیک جنوب آنتوان دو سنت اگزوپری
حقیقتهای نو همیشه در دخمه هایی که خفقان در آن حکم فرماست جان میگیرند. پرواز شبانه و نامه به 1 گروگان آنتوان دو سنت اگزوپری
این حرص منو در میآره، که بعضیا فکر میکنن مشکلات آدم با حرف زدن حل میشه یا بهتر میشه! یا یه کاری باید بکنی، باید عمل کنی، یا اگه نمیتونی کاری کنی پس نگو بیا در مورد مشکلاتت با من حرف بزن. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
اشتراک معنوی انسانها در جهان به نفع ما تمام نشده است. لیکن ، با پایه گذاری این اشتراک انسانها در جهان ، خود و جهان را نجات میدادیم. در ادای این وظیفه قصور کردیم. هر کس مسئول همه است. هر کس به تنهایی مسئول است. هر کس به تنهایی مسئول همه است. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
تمدن حکم گندم را دارد. گندم مایه غذایی انسان است ، اما انسان نیز به نوبه خویش ، با انبار کردن دانه گندم ، آن را نجات میدهد. نگهداری این دانهها همچون میراث ، از یک نسل تا نسل دیگر گندم ، رعایت میشود. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
سرشکستگی این نیست که خود را خوار و بی مقدار بشماریم. سرشکستگی اصل و مبنای عمل است. اگر به قصد تبرئه خود ، سرنوشت را مسئول بدبختیهای خویش بدانم ، خود را تسلیم سرنوشت کرده ام. اگر خیانت را مسئول آنها بدانم ، تسلیم خیانت شده ام. اما اگر گناه را بر عهده بگیرم ، حق انسان بودن خود را خواستار شده ام. میتوانم برای آنچه جزء آن هستم کاری بکنم. من جزء سازنده جامعه بشری هستم. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی فهمیدم اینشتین، یکی از اولین قهرمانانم، اسپینوزایی بوده است، این احساس شباهت با اسپینوزا در من تقویت شد. وقتی اینشتین از خدا حرف میزند، منظورش خدای اسپینوزایی است: خدایی که کاملاً با طبیعت یکی است، خدایی که دربردارندهٔ همهٔ جواهر است، و خدایی «که با جهان تاس بازی نمیکند». منظور اینشتین از این عبارت این است که هر چیزی که رخ میدهد، بدون استثنا، تابع قوانین منظم طبیعت است. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ میشوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست میگویی عزیزم، بعضیها در بدو تولد بزرگ اند و بعضیها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمیشوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را میزدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح میدهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسلکنندهای میشد… آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
دوشیزه کونلیا: فرد پراکتر از آن مردهای بدجنس جذاب بود و بعد از ازدواج فقط بدجنسیاش را حفظ کرد و جذابیتش را به کلی از دست داد. دائم بد اخلاقی میکند و خانواده اش را آزار میدهد. به این هم میگویند مرد؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
جویباری که از گوشه ای میگذشت زیر سایه توسکاها نمایی بلورین داشت. خشخاشهای لب آب چون جام هایی ظریف، از نور مهتاب لبریز شده بودند. گل هایی که به دست همسر مدیر مدرسه کاشته شده بودند، آهسته سر تکان میدادند و زیبایی و تقدس روزهای خوش گذشته را به رخ میکشیدند. آنی در تاریکی ایستاد و نفس عمیقی کشید و گفت: «دوست دارم در تاریکی گلها را بو کنم احساس میکنم روحشان وارد بدنم میشود. آه! گیلبرت! این خانهی کوچک، همان جایی است که آرزویش را داشتم.» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
«آدمها گاهی میگویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقهی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشههای آن شریک میشوی. ما دربارهی از دست دادن عزیزان حرف میزنیم. میتوانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان میکند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنهاش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشمهایش میدرخشید…
کاپیتان جیم مردی زشترو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا میداد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شنهای ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردیهای بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیمهای دریا بود و باد میان شاخ و برگهای شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر میداد. آنجا نیز مانند همه جنگلها پر رمز و راز به نظر میآمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمیشدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه میداشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشنها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکهدار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا میدرخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش میرسید. سالها بود که تمام تپهها در دشتها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند میشناخت و به آنها عشق میورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس میکنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش میگذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج میزد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمیاش شریک میدانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی:
با این حال هنوز نمیتوانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر میرسد. …
میدانم که وسیلهی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس میکنم دلم نمیخواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
اگر امیدی وجود داشت، باید در طبقه کارگر جستوجو میشد؛ زیرا فقط آنجا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت اوشنیا را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب نمیتوانست از درون متلاشی شود. اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند. حتی اگر انجمن افسانهای موسوم به «برادری» وجود داشت که امکانش بود، احتمال کمی داشت که اعضای آن بتوانند در گروههایی بیش از دو یا سه نفر دور هم جمع شوند. شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمه یک کلمه خلاصه میشد؛ اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه میشدند، نیازی به تبانی و توطئهچینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همانگونه که اسبها با لرزش بدن، مگسها را میپرانند، تکانی به خود بدهند. اگر آنها تصمیم میگرفتند، همین فردا صبح تمام حزب متلاشی میشد. بدون شک دیر یا زود آنها به جایی میرسیدند که این کار را بکنند؛ ولی هنوز… 1984 جورج اورول
وینستون نوشت:
اگر امیدی وجود داشته باشد، به طبقه کارگر است. 1984 جورج اورول
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگترین جای روی زمین است. همه چیز چشمنواز بود. احساس میکردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ میکند و من را هم با خودش یکدست میکند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درختهای خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
چه خوب بود اگر میشد آدم چشمهایش را ببندد و باور کند همه افراد ظاهری دارند مطابق با آنچه که حزب به عنوان ظاهر مطلوب معرفی میکرد. 1984 جورج اورول
هیچکس مطمئن نیست احساس کند که شرایط فعلی غیر قابل تحمل است؛ مگر آنکه در حافظهاش خاطراتی از دورانی داشته باشد که وضع بدین منوال نبوده است. 1984 جورج اورول
اگر ناغافل او را کنجکاوانه زیرنظر میگرفتی، احساس میکردی جایی بیجنبش نشسته و فقط چشم گرد عقابیاش مراقب است، که او پرندهای است به خواب مصنوعی برده شده یا که خودش خودش را خواب کرده، و سرپنجههایش به مچ غولی نامریی بسته است، غولی چون زمین. پیکره ماروسی هنری میلر
خالی نگه داشتن ذهن کار بزرگی است، کاری بزرگ و بسیار سلامتبخش. تمام طول روز را خاموش بودن، هیچ روزنامهای نخواندن، صدای هیچ رادیویی نشنیدن، به هیچ اراجیفی گوش نکردن، سرتاپا و دربست تنبل بودن و از هر حیث به کل لاقید به سرنوشت جهان، بهترین دارویی است که شخص میتواند به خودش تجویز کند. معرفت کتابی به تدریج کنار گذارده میشود، مشکلات حل و برطرف میشوند، گرهها به آرامی باز میشوند، تفکر، آنگاه که میپذیری در آن رها شوی، بسیار بدویانه میشود. تن به سازی نو و عالی بدل میگردد، به گیاهان و سنگها یا به ماهی به دیدهی دیگری مینگری. تعجب میکنی که مردم با فعالیتهای دیوانهوارشان برای انجام چه تلاش میکنند. جنگی در کار است، اما در این باره که برسر چیست یا که مردم چرا باید از کشتن یکدیگر لذت ببرند، کمترین چیزی نمیدانی. پیکره ماروسی هنری میلر
در اینجا نور، بیواسطه به درون جان نفوذ میکند، درها و پنجرههای قلب را میگشاید، آدمی را عریان میکند، بیحفاظ و منفرد در سعادتی فراطبیعی که هر چیزی را وضوح میبخشد بی که شناخته شود. هیچ تحلیلی در این فروغ راه ندارد. در اینجا، بیمار عصبی یا در جا شفا پیدا میکند یا دیوانه میشود. خود صخرهها به کل دیوانهاند: آنها در طول سدهها در معرض این تنویر ملکوتی قرار گرفتهاند: آنها خیلی آرام و خموش آرمیدهاند، در خاک خونرنگ در میان گلبنهای رنگین و رقصان به آغوش درآمدهاند. اما من میگویم آنها دیوانهاند، و دست زدن به آنها به منزلهی خطر کردن به از دست دادنِ توانایی شخص است در گرفتن چیزهایی که قبلاً سخت، جامد و غیرقابل حرکت به نظر میرسیدند. پیکره ماروسی هنری میلر
«برای گفتن یک داستان خوب، باید شنوندهی خوبی داشته باشی. نمیتوانم داستانی را برای آدم بیارادهای بگویم که دارد تندنویسی میکند. گذشته از این، بهترین داستانها آنهاییاند که نمیخواهی نگهشان داری، اگر هر قصدی در پس آن نهفته باشد، داستان خراب میشود.» پیکره ماروسی هنری میلر
بیماریهای ما چسبیدههای وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژیها، آرمانها، اصول، داراییها، خدایان، فرقهها، دینها و ترسهایماناند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تنآسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز میشویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان میبخشی که تو را خواهد خورد. پیکره ماروسی هنری میلر
همهی این ناله و زاریها که در ظلمات ادامه مییابند، این درخواست نیازمندانه و رقتانگیز برای صلح که پابهپای درد و بدبختی رو به فزونی دارد، کجا باید دید و دریافت؟ آیا مردم تصور میکنند که صلح چیزی مثل جو و گندم است که در گوشهای انبار میشود؟ چیزی که بتوان برسر آن با یک دیگر درافتاد و از دست هم درآورد، همان کاری که گرگها بر سر لاشه میکنند؟ من میشنوم که مردم از آشتی حرف میزنند و چهرههاشان از خشم یا دشمنی، یا از اهانت و تحقیر، از نخوت و خودپسندی درهم میرود. کسانی هستند که میخواهند بجنگند تا به صلح برسند اغفال شدهترین آدمهای روی زمین. تا وقتی که آدمکشی از ذهن و زبانها رانده نشود صلحی وجود نخواهد داشت. آدمکشی در رأس هرم پهناوری قرار دارد که قاعدهاش خویشتن آدمی است. آن که بلند میشود ناگزیر به سقوط است. پیکره ماروسی هنری میلر
هر کس سهم خود را ادا میکند تا کشتار ادامه یابد، حتا آنهایی که به نظر میرسند کنار ایستادهاند. همهی ما خواهی نخواهی درگیر و سهیم هستیم. زمین آفریدهی ماست و ما باید بر و بار آفرینش خود را بپذیریم. تا وقتی که از فکر کردن به واژههای نیکی جهانی، نیکوکاری جهانی، سامان جهانی و صلح جهانی خودداری کنیم، هر یک در حق دیگری خیانت و جنایت روا خواهد داشت. اگر خیال داشته باشیم که همینطور باقی بماند، ممکن است تا لب گور ادامه پیدا کند. هیچ چیز نمیتواند دنیایی نو و بهتر به وجود آورد مگر خواست خود ما از برای آن. انسان از سرِ ترس میکشد، و ترس مار نه سر است. وقتی که به کشتن رو کردیم، پایانی در کار نیست. پیکره ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان مینویسد: آن را مینویسد، آن را بلند میخواند، به آن عمل میکند، بازنگری میکند، آن را مزهمزه میکند، از آن لذت میبرد، از لذت بردن شما از آن لذت میبرد، و آنگاه تمام آن را پاره میکند و به دست باد میدهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا میکنید مگر آنکه چنین شود که شما ابله بیحوصله و بیاحساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانهای که منظور من است هرگز به میان نمیآید. پیکره ماروسی هنری میلر
پیوسته احساس کردهام که هنر قصهگویی مستلزم این است که چنان قوهی تصور شنونده را برانگیزد تا مدتی پیش از پایان، خود را در تخیلات خویش غرق کند. بهترین داستانهایی که شنیدهام بیربط بودند، بهترین کتابها، آنهایی که طرحشان را هرگز نمیتوانم به خاطر آورم. بهترین افراد، آنهایی که هیچوقت در جایی به آنها برنمیخورم. هر چند که مکرر برایم اتفاق افتاده است، اما هرگز از این اعجاب دست برنمیدارم که چگونه پیدرپی برایم رخ میدهد که پس از سلام و علیک با افراد معینی که میشناسم، ظرف چند دقیقه با ایشان راهی سفر بیپایانی میشوم که از حیث حال و هوا و خط سیر واقعاً به خواب نیمه عمیقی میماند که خواب بیننده پیدرپی در آن میلغزد، عین استخوانی که در حفرهی خود. پیکره ماروسی هنری میلر
به طور مثال، در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی، شصت و دو میلیون جفت خواهد بود؛ ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال، هیچکدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود؛ بلکه به احتمال زیاد هیچ پوتینی تولید نشده بود و به احتمال قویتر هیچکس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، در اصل برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه میدانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسامآوری کفش تولید میشد، درحالیکه شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. 1984 جورج اورول
تاریخ چیزی نبود، جز لوحی رنگباخته که مدام آن را پاک میکردند و دوباره آنطور که لازم میدانستند، بازنویسی میکردند. با انجام این کار ممکن نبود بتوان ثابت کرد دستکاری یا تقلبی صورت گرفته است. 1984 جورج اورول
یک سکه بیستوپنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته بود و در روی دیگر سکه، تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشمهای تصویر روی سکه هم، آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، روی مُهرها، روی جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکت سیگار، همهجا. همیشه چشمها تو را زیر نظر دارند و صدایشان در گوش میپیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب؛ راه گریزی نبود. هیچچیز جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود. 1984 جورج اورول
مدتی نشست و به طرز احمقانهای به کاغذ خیره شد. صفحه سخنگو، موزیک نظامی پخش میکرد. عجیب بود که نه تنها توانایی بیان افکارش را نداشت؛ بلکه به کلی چیزهایی را که قصد گفتنش را داشت، فراموش کرده بود. هفتهها بود که خودش را برای این لحظه آماده کرده بود و در تمام این مدت به فکرش هم نرسیده بود که ممکن است به جز شهامت به چیز دیگری هم نیاز داشته باشد. عمل نوشتن، کار سادهای بود. فقط باید گفتوگوی پایانناپذیر و بیامان درونش را که سالها در مغزش جریان داشت، به روی کاغذ میآورد؛ ولی حالا حتی گفتوگوی درونیاش هم قطع شده بود. 1984 جورج اورول
نویسنده آمریکایی، آلن هارینگتون که در کتابش، زندگی در کریستال پالاس تصویری دقیق و گیرا از زندگی در یک موسسه بزرگ آمریکایی ارائه میدهد، برای مفهوم معاصر حقیقت، اصطلاحی عالی وضع کرده است: «حقیقت متغیر». اگر موسسه بزرگی که من در آن کار میکنم، ادعا کند که محصولاتش نسبت به تمام رقبایش برتری دارد، موجه بودن این ادعا چیزی نیست که قابل رسیدگی باشد. موضوع مهم این است که تا وقتی من برای این موسسه خاص کار میکنم، این ادعا برای «من» حقیقت دارد و من از تحقیق در مورد اعتبار این حقیقت، خودداری میکنم. 1984 جورج اورول
دائماً به خودمان رشوه میدهیم. ما انواع و اقسام بهانه را در دسترس داریم که به خودمان بگوییم:
«نمیتوانیم.»
نمیتوانم، نمیتوانم، نمیتوانم؛ اما بدان که تو میتوانی. اینها همه بهانه است. تو همه اقدامات مهم را به خودت وعده و وعید میدهی و با فهرست بلندبالایی از دلایل، از انجام آنها طفره میروی و تنها چیزی که پس از آن نصیبت میشود این است که تبدیل به یک آدم چرندگو میشوی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتی در خیالات مادرت، دوستانت و اعضای خانوادهات هم نگنجد. آنها شاید در قبال اتفاقهایی که بر تو میگذرد، کاملا بیخبر باشند. به جای آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتفاق مورد نظر رخ نمیدهد دچار احساسات مزخرف شوی، آن انتظارها را دور بریز. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند که ما با آنها رفتار میکنیم. اگر لطفی به آنها میکنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به نوعی «بدهی» میشوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ میدهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
میتوانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاشهایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمیتوانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمیدانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را میشناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوسها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همهچیز را میداند، حقیقت این است که او هم مثل تو فیالبداهه چیزی میگوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جوابها رو میدونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی همین لحظه است و تو هیچ لحظهای بهتر از اکنون پیدا نخواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
تا حالا با خودت فکر کردهای چرا مثبتگرایی را به عنوان پاسخی به زندگیات در نظر گزفتهای؟ آیا تا حالا توجه کردهای وقتی ظاهرا با افراد منفیباف روبهرو میشوی یا در موقعیتهای منفی احاطه میشوی و میخواهی تحت تاثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست میدهد؟ درست است؛ اهمیتی ندارد چه اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتی گاهی چنگال افکار منفی قدیمی در تو چنگ میزنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوششانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقهی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنیای، زندگی خیلی امنتر شده است. پزشکی و فناوری روزبهروز بهتر میشود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجیهای جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمرهی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده میشود. یقینا هنوز بیماریهای مرگبار و تهدید فعالیتهای خشونتآمیز یا فاجعهبار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز میکنیم و در کسری از ثانیه دربارهی شخصیتشان قضاوت میکنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری میکنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکملها و ویتامینهای مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف میکنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشدهایم. ماهها و گاهی سالها با کسی ارتباط برقرار میکنیم تا از آیندهای که میخواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه میدهیم که اطمینان یابیم شرایط همانطوری پیش میرود که خودمان میخواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آدمها وقتی سرنوشت و خطاهاشان آنها را در شرایطی پرهیزناپذیر قرار میدهد، هرقدر هم این شرایط نادرست و ناراحتکننده باشد، از زندگیشان برداشتی کلی دارند که باعث میشود موقعیتشان بهنظرشان مفید و محترمانه جلوه کند. این آدمها با هدف دفاع از دیدگاهشان، بهطور غریزی به محیطها و آدمهایی رو میآورند که برداشتشان را از زندگی بهطور کلی و مکانشان را در این نوع زندگی تأیید میکنند. رستاخیز لئو تولستوی
دیمیتری مانند مردهای دیگر دارای دو شخصیت کاملا متضاد بود: شخصیتی پیرو موازین اخلاقی که باعث خشنودی خودش و دیگران میشد و شخصیتی غریزی و حیوانی که آماده بود برای لذتجویی دنیایی را بههم بریزد و یا فدا کن. رستاخیز لئو تولستوی
آدم عاقل، برای چیزهایی که ندارد، عزا نمیگیرد، بلکه برای داشتههایش خشنود است.
اپیکتتوس خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یا تو سرنوشت را کنترل میکنی یا سرنوشت تو را کنترل میکند. زندگی برای تعللها و تعویقهای تو متوقف نمیشود. حتی به خاطر پریشانیها و ترسهای تو هم مکث نمیکند. زندگی دقیقا در کنار تو جریان دارد. چه تو نقش فعالی داشته باشی، چه نداشته باشی، نمایش ادامه دارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نانوشته. کسی که چیزی بیشتر دارد، در همان حال چیزی کم دارد. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد دیگر به آسانی نمیتواند آن را ترک کند چرند و پرند علیاکبر دهخدا
عجیب بود که در میان انواع دل مشغولی ها، نفرت و عشق تنها به اندازه یک تار مو از هم فاصله داشتند؛ گویی دو رنگ مجاور در تخته رنگ یک هنرمند بودند. 3 دختر حوا الیف شافاک
چه کسی تعیین میکرد که یک نوزاد نورسیده مسلمان، مسیحی یا یهودی باشد؟ قطعا خود بچه تعیین کننده نبود. 3 دختر حوا الیف شافاک
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
هر کدام از ما به نوعی پس از مرگمان به زندگی ادامه میدهیم. در یاد سایر آدم ها، در یاد بچههایمان و در چیزی که خلق کردیم. . اگنس پتر اشتام
نایت ساید پر از ارتباطات غیر منتظره است. قهرمانها،الههها و هیولاها همه همدیگر را میشناسند. بعضی وقتها به عنوان دوست،بعضی اوقات به عنوان دشمن. بعضی وقتها هم هر دو…اینجا اینطور جایی است. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
و آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عصر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها که گذشت چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود میگویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
. آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
همیشه بعد از این شبهای رؤیا هشیار میشوم و این هشیاری نمیدانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار میشود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود میشنود که در گردباد زندگی حرکت میکنند، میبیند و میشنود که مردم زندهاند و بیدارند، میبیند که درِ زندگی بر آنها بسته نیست. میبیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمیرود و نابود نمیشود، زندگیشان پیوسته تازه میشود و همیشه جوان است، و هیچ لحظهای از آن به لحظهٔ دیگر نمیماند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
استاد با لونا خداحافظی کرد و گونهٔ مرا بوسید و گفت «به کارگاه ما خوش اومدی، امیدوارم جلسهٔ بعد هم بیای.» بوی آبجو میداد. جای بوسهاش را با آستین لباسم پاک نکردم. با لونا که بهآهستگی به طرف سلولمان میرفتیم رطوبت آب دهان مرد هنوز روی صورتم بود. حتا تا ساعتها بعد آن قسمت از گونهام را احساس میکردم، انگار علامتی روی من گذاشته بود. بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیهای بود که میشد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. میتوانستم سالها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونهام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، میدانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
همان وقتی که با تب بالا توی ننوی پارچهای خوابیده بودم و مادرم آنقدر ننو را تکان میداد و پشهها را با دست از من دور میکرد که بالاخره دستش درد میگرفت. در کوهستانِ من دور کردن پشهها از روی کسی عاشقانهترین کاری است که یک نفر میتواند برای دیگری بکند. توی فیلمهای مستند نشنالجئوگرافی که میدیدم در افریقا پشهها توی چشم بچهها میروند تا اشک آنها را بمکند واقعاً چندشم میشد. یعنی کسی نبود آنها را بتاراند؟ حتا خودِ فیلمبردار؟ دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
سرم را بالا بردم و تعداد زیادی صورت دیدم که از پنجرههای زندان زنان بیرون را نگاه میکردند. عدهای هم از پشت پنجرههای زندان مردان بیرون را دید میزدند. اینجا نگاه کردن به بیرون پنجره نوعی فعالیت بود، تلاشی برای زنده ماندن. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
یک روز خاکاراندا دَه رشتهموی بافتهشده از یک خانه خرید، موها مال پنج نسل از زنهای آن خانه بودند، از سیاه تا خاکستری و سفید. آن روز را هنوز به یاد میآورد. «همهٔ گیسها به بلندی دست من بودن، تصورش سخته. من از موی خودم به جای نخ برای گلدوزی استفاده میکردم. مادرم هنوز هم برای دوختن دکمه یا تو گذاشتن لبهٔ لباس از موی خودش استفاده میکنه.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
وقتی اشتیاق کمکم کاهش مییابد، چگونه افراد میتوانند این لحظهها را مدیریت کنند و آن الگوهای فکری قدیمی را بر ای تغییر زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتوران روم باستان بود، گفت: وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان میدهد، این نه تنها بدشانسی تو نیست، بلکه با تحمل آن با شایستگی به سعادت خواهی رسید. البته این قانون را با گذر زمان و در آینده درک خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
نوع مکالمههایی که در طول روز درگیرش هستی، تاثیر بهسزایی بر کیفیت زندگیات دارد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
عشق به انسان را تابع نوع اعتقاد کردن، خیانت به انسان است فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
بیرحمی، نفرت انگیز است؛ اما بیرحمی متکی به اصول، صد هزار بار از آن هم نفرت انگیزتر است. قساوت،قانون نمیخواهد. شما تصور میکنید که اگر جنایت را بزک کنید،خوشگل میشود،و هرچیز که خوشگل باشد،دیگر جنایت نیست. اما این تصور،از تاریخ ،بسیار بسیار دور است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
چیزی نفرت انگیزتر از عادت به آنچه که دوست داریم نیست. نقاشی که به نقاشی کردن عادت کند یک حیوان خالص است، و نویسنده ای که به نوشتن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
اندکی آموختن خطرناکترین چیز دنیاست. یا از چشمه مقدس شاعری و الهام کاملا بنوش و یا اصلا مزه نکن؛هوای ضعیف آن مغز را مدهوش میکند و نوشیدن کامل آن هوشیارمان میکند. فارنهایت 451 ری برادبری
از بحثهای کوتاه و بلند در باره هنر و سیاست و مسابقات فوتبال نفرت پیدا کرده بودم. میگفتم: «سیاستمداران جهان را مثل کیک عروسی میان خود تقسیم کردهاند. شاعران برای فرار از خودکشی شعر مینویسند. کارگردانهای سینما فیلمهای کسالتآور میسازند که جوایز فستیوالهای جهانی را درو کنند. مسافرخانه بندر بارانداز احمدرضا احمدی
<و راز سعادت و فضیلت در همین نهفته است: دوست داشتن آنچه آدم باید انجام بدهد. تمام هدفهای شرطی سازی در این خلاصه میشود: علاقه مند ساختن آدمها به سرنوشت اجتماعیِ گریزناپذیرشان. > دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
بنوازید،استاد ریدلی؛امروز باید به لطف خداوند چون شمعی سوزان در انگلستان بتابیم،که اطمینان دارم نباید اسیر تاریکی یأس شویم. فارنهایت 451 ری برادبری
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم. هزار جور فکرهای شگفت انگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرندهای، باید سرتا سر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروثی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته. زنده به گور صادق هدایت
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمیدانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه میرفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر میکردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر میخوردم طبیعتا حس میکردم که مانع است برمیگشتم. زنده به گور صادق هدایت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکههای ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! زنده به گور صادق هدایت
این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم. باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از من است. زنده به گور صادق هدایت
خوب بود که آدم با همین آزمایشهائی که از زندگی دارد، میتوانست دوباره بدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بکند! اما کدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یک قوای کور و ترسناکی بر سرما سوارند، کسانی هستند که یک ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره میکند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند که خرد بشوند… زنده به گور صادق هدایت
برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت. زنده به گور صادق هدایت
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. زنده به گور صادق هدایت
آرزو میکنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشدو لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد
و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدر شناس بخشیدی دعا میکنم. .
خدای من
یک دقیقه ی تمام شادکامی!
آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
اشتیاق به آزاد بودن و داشتن استقلال در کسی امکان پذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. برای مرسو در آن موقع دیگر هیچ امیدی وجود نداشت. مرگ شادمانه آلبر کامو
حال دق کردن یعنی حالی که توش داشتم دق میکردم. وقتی آدم تو حال دق کردنه ولی دق نمیکنه، خیلی بدتره. حال بعد از دق کردن خیلی حال بدیه. آدم دق کنه، تموم میشه میره، راحت میشه. ولی وقتی آدم دق کردنو رد میکنه، دیگه عادی میشه همه چی. به نظر من عادی شدن خیلی وحشتناکه. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
اگر همه آدمها میتوانستند جنون درونی خود را بشناسند و با آن زندگی کنند، جهان بدتر از این میشد؟ نه، آدمها مهربانتر و شادتر بودند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست میآورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف میزنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی میشنوید. چنین گزارشهایی از حوادث بیرونی، دادههایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
فرق بین دوست خوب و درمانگر چیست؟ دوست خوب (یا سلمانی و آرایشگر و مربی شخصی) میتواند حامی و همدل آدم باشد. دوست خوب میتواند محرم اسرار، مهربان و دلسوز باشد که در پریشانحالی به داد آدم برسد. اما یک فرق به جا میماند: فقط درمانگر ممکن است بتواند شما را با زمان حاضر رویارو کند. تعامل زمان حاضر (یعنی تعبیرهایی دربارهی رفتار کنونی دیگران) کمتر در زندگی اجتماعی رخ میدهد. اگر بدهد، نشانهی صمیمیت خیلی زیاد یا کشمکش در شرف وقوع است؛ مثلا «دوست ندارم اینجوری نگاهم کنی.» یا روابط دو جانبهی پدر و مادر با بچه «وقتی باهات حرف میزنم، رو برنگردان.» خیره به خورشید اروین یالوم
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور مینویسد: «نیمی از نگرانیها و دلواپسیهای ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی میشود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آنقدر قوی است که بعضی زندانیها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر میکنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشتهای آویخته است و ما را نسبت به آنچه دیگران فکر میکنند -یا بدتر، آنچه به نظر میرسد فکر میکنند- به بردگی میکشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری میکنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
دارایی مادی، سراب است. شوپنهاور با ظرافت استدلال میکند که انباشت ثروت و دارای بیانتهاست و آدم را سیر نمیکند؛ هر چه بیشتر به تملک درآوریم، طمع ما بیشتر میشود. ثروت مثل آب دریاست: هر چه بنوشیم، تشنهتر میشویم. در نهایت ما صاحب چیزی نیستیم، آنها صاحب ما هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور میگوید: اگر ما فانی هستیم و روان بر جای نمیماند، بنابراین نباید ترسی از جهان پس از مرگ داشته باشیم، چراکه آن زمان نه آگاهی داریم، نه حسرت از دست رفتن زندگی و نه چیزی که سبب ترس از خدایان شود. اپیکور وجود خدایان را انکار نمیکرد اما مدعی بود که خدایان به زندگی انسان اعتنایی ندارند و فقط به عنوان سرمشق آرامبخش و رحمتی که باید به آن روی آوریم؛ برای ما مفیدند. خیره به خورشید اروین یالوم
بسیاری از افراد میگویند کمتر به مرگ خود فکر میکنند اما فکر ناپایداری و هراس، آنها را وسوسه میکند. این فکر پسزمینه که هر چه اکنون به تجربه درمیآید گذراست، در زمان کوتاهی به پایان میرسد و همه لحظات دلانگیز را تباه میسازد. مثلا یک پیادهروی لذتبخش با دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است، خراب میکند -این دوست میمیرد، این جنگل با پیشروی ساختوساز و شهرنشینی نابود میشود. - اگر همه چیز به خاک بدل میشود، پس معنای زندگی چیست؟ خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی میدهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچهها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار میشود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز میکند. وقتی به اوج زندگی میرسیم و به کورهراه پیش رو نگاه میکنیم، درمییابیم که این کورهراه دیگر صعود نمیکند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر میشود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمیرود. خیره به خورشید اروین یالوم
تاریک شدهای و صدایم را نمیشنوی. به هنگامهی مرگ، آیا من هم چون انکیدو نمیشنوم؟ اندوه به قلبم ره میگشاید. از مرگ میهراسم…
گیلگمش خیره به خورشید اروین یالوم
موسیقی، زندگی است. تا زمانی که نواخته میشود، هیچ چیز نمیمیرد. وقتی آدم موسیقیدان است و مینوازد، خاطرات را زندگی میکند؛ انگار که به تازگی اتفاق افتادهاند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
از من بپرسی میگم همه آدما دیوونه ان. بعضیها میتونن جنونشونو پنهان کنن، بعضیها نمیتونن. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
من که به انتهای زندگی پست و گناهکارانهام رسیدهام و موهای سرم اکنون سفید است و مثل جهان که پیر میشود، پیر شدهام، به انتظار گم شدن در چاه بیانتهای ارواح خاموش و خلوتگزین، و سهیم شدن در روشنایی عقول ملکوتی به سر میبرم؛ محبوس در این حجره با تن سنگین و دردناک در صومعهٔ ارجمند مِلک، آمادهام تا گواهی خود را از وقایع شگفتآور و دهشتناکی که از قضا در جوانی شاهد بودم، روی این پوست به جا بگذارم، حال بی کم و کاست هرچه را دیده و شنیدهام بازگو میکنم بیآنکه مرا جسارت جستجوی طرحی در پس این رخدادها باشد، گویی نشانههای نشانهها را برای کسانی که بعدها خواهند آمد (اگر پیش از آن دجّال ظهور نکند) به جا میگذارم تا ای بسا دعای کشف رمزی روی آنها به کار گرفته شود. آنک نام گل اومبرتو اکو
استادم گفت: «آدسوی عزیزم، در طول این همه مدت که با هم سفر میکنیم، به تو یاد میدادم نشانههایی را که دنیا مثل یک کتاب بزرگ از طریق آنها با ما حرف میزند، تشخیص بدهی. آلانوس دِ اینسولیس میگوید: هر موجودی در جهان همچون کتابی و تصویری به سان آینه بر ما پدیدار میشود آنک نام گل اومبرتو اکو
فقط کتابدار حق گشتن در هزارتوی کتابها را دارد، فقط او میداند کجا آنها را پیدا کند و از نو کجا بگذارد، فقط او مسئول محافظت از آنهاست. راهبان دیگر در تالار استنساخ کار میکنند و فقط از فهرست مجلداتی که در کتابخانه هست خبر دارند. اما فهرست عناوین معمولاً چیز زیادی درمورد کتاب نمیگوید؛ فقط کتابدار از روی همنشینی مجلدات در کنار هم، از درجهٔ دور از دسترس بودن آن میداند که چه اسراری، کدام حقایق یا ضلالتها در این مجلد نهفته است. تنها او تصمیم میگیرد که چگونه یا کِی کتاب را به راهبی که آن را خواسته بدهد یا ندهد. آنک نام گل اومبرتو اکو
دیر بیکتاب… همچون شهر بیگنجینه است، مثل دژ بیدفاع، آشپزخانهٔ بیظرف، سفرهٔ عاری از خوراک، باغ بیدرخت، مرغزار بیگل، درخت بیبرگ… و فرقهٔ ما که زیر دستورالعملِ دوگانهٔ کار و نیایش پا گرفته، چراغ تمام جهان خاکی بود، امانتدار معرفت، نگهبان دانشی کهن که در معرض نابودی با آتش و تاراج و زلزله قرار داشت، و ما کارگاه نوشتههای جدید بودیم و افزایش دهندهٔ نوشتههای کهن… آنک نام گل اومبرتو اکو
عشق حاضر و آماده در زندگی ظاهر نمیشد. باید ساخته میشد،مانند نان. همواره باید از نو آن را ساخت. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
معلوم شد که او جملههای خود را اختراع نمیکند بلکه تکه پارههای آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه میخواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده میکند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کردهاند یا در بیان جملههای لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهرهبرداری میکند گفتارش تا اندازهای به صورتش میمانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورتهای افراد دیگر میبرد یا شاید این عکسها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
در گذشته مردان جذاب و تنومند بودند (اکنون طفل و کوتاه قامتاند) ولی این صرفاً یکی از دلایل بسیاری است که فاجعهٔ جهانِ پیر شده را نشان میدهد. جوانان دیگر نمیخواهند چیزی بخوانند، آموختن رو به اضمحلال است، تمام جهان روی دست راه میرود آنک نام گل اومبرتو اکو
هنگام اقامتمان در صومعه همیشه دستانش پوشیده از غبار کتابها و طلای تذهیبکاریهای تازه یا مادهٔ زردفامی بود که در شفاخانهٔ سِوِرینوس دستمالی کرده بود. انگار جز با دستهایش قادر به فکر کردن نبود، خصیصهای که تا آن زمان بیشتر شایستهٔ مکانیکها میانگاشتم: اما حتی زمانی که دستهایش شکستنیترین چیزها را لمس میکرد، چیزهایی مثل نسخههای خطی تازه تذهیبشده، یا صفحاتی که زمان آنها را فرسوده بود و مثل نان فطیر مستعد خرد شدن بودند، به نظرم میرسید که دستی فوقالعاه سنجیده و محتاط دارد، همان دستی که با آنها ابزارآلاتش را به کار میانداخت. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
اگر در همان شب وقت داشتید، امروز همه چیز بین ما طوری دیگر بود. تمام اسرار برملا میشدند و تمام معماها حل شده بود. بلافاصله بعد از سلام و خوشامدگویی به دوش شما کولهباری از مسائل خانوادگی میگذاشتم که هر دو با هم از سنگینی بار به زانو درمیآمدیم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک روز که برایتان هیچ ایمیلی نمینویسم، شکایت میکنید و اگر در عرض پنج ساعت، چهارده ایمیل برایتان بفرستم، باز هم شکایت میکنید. به نظرم در حال حاضر هیچکدام از کارهای من از نظر شما درست نیست. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
فکر میکنم ما باید تمامش کنیم. من خودم را به شما وابسته میکنم. من نمیتوانم تمام روز منتظر دریافت پیغام از مردی باشم که وقتی میخواهد مرا ملاقات کند، رویش را برمیگرداند، که نمیخواهد با من آشنا شود و فقط از من پیغام نوشتاری میخواهد تا از لغات آن یک زن خیالی بیافریند، چرا که احتمالا زنانی را که در واقعیت با آنها سر و کار دارد بسیار عذاب میدهد. اینطوری دیگر ادامه نمیدهم. این وضع رضایتبخش و خرسندکننده نیست. متوجهاید؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
خیلی وقت است برای من روشن است که شما یک زن خوشگل لعنتی هستید. «لعنت» شما میدانید که خوشگلید و تقریبا میخواهید دیگران هم بدانند که شما از خوشگلی خودتان باخبرید. شما بارها و بارها و گاهی هم در لابلای سطور، خود را اینطور مینویسید. زنی که صد در صد مطمئن نباشد در این مورد بلوف نمیزند. حتی شما احساس توهین میکنید وقتی که آدم به خاطر شما که زنی چشمگیر و جالبید، بقیه خانمهای حاضر را فورا فراموش نکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، امروز دیگر برای من ایمیل نمینویسید؟ خیلی از محدود بودن قدرت تصور در مورد ظاهر افراد در خودتان رنج میبرید؟ حالا دیگر برایتان فرقی نمیکند که من سرتاسر شب به کافه مخملی بروم یا با چه کسی؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر چند گاه،
قصهای از عشق میشنویم
که به ما یادآوری میکند،
در تاریکترین ساعات زندگی،
امید
مانند شمعی روشن
راه مان را روشن میکند. نامه کاترین هیوز
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم میسازیم. سوالهایی میپرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی میکنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی میکنیم در لابهلای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، میترسم در این مورد وارد جزئیات شوم. فقط لطفا به من بگویید: که شما احتمالا (آه) ، چطور بگویم، آن مردی نبودید که با بدنی مودار و هیکلی و قدی کوتاه و یک تیشرت سفید کهنه و یک پلیور تقلبی بنفش اسکی بسته به کمر و در گوشه کافه یک فنجان قهوه یا چیزی مثل این مینوشید؟ اگر شما او بودید، فقط بگویم که سلیقهها فرق میکند. حتما زنان زیادی هستند که این تیپ مردها برایشان جالب است و فکر میکنم بالاخره یک زنی هم برای زندگیکردن با چنین مردانی پیدا میشود. اما باید اعتراف کنم: متاسفم، شما ممکن نبود تیپ مورد علاقه من باشید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، میدانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، میدانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمیخواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره میخواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو میدونم. تو هنوز میتونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم میرم. ما اون موقعیت رو ترک میکنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمیتونیم انتظار داشته باشیم همهی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، میتونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
زندگی چیز عجیبیه. ما چند سال وقت داریم که زندگی کنیم. پس باید هر کاری که میتونیم انجام بدیم تا مطمئن بشیم از این سالها نهایت استفاده رو بردیم. نباید وقتمونو برای چیزایی تلف کنیم که شاید یه روزی اتفاق بیفتن یا شایدم اصلا هیچوقت اتفاق نیفتن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
اگر کسی بداند که فرد دیگری نیاز به کمک دارد، به عنوان یک انسان، مسئول نیست به او کمک کند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
مطمئنم که در عشق میان دو بزرگسال نسبت به عشق میان دو نوجوان، حقیقت بیشتری وجود دارد. احتمالا پختگی، احترام و احساس مسئولیت بیشتری هم وجود دارد اما صرف نظر از این که عشق در سنین مختلف، در زندگی یک انسان، ماهیت مختلفی دارد، میدانم که به هر حال، همان تاثیر را دارد و بار آن روی شانه ها، دل و قلب انسان در هر سنی که باشد، احساس میشود. ما تمامش میکنیم کالین هوور
«اگه خونهات اونجاست، اینجا چیکار میکنی؟ دوست پسرت یا کس و کار دیگهات اینجا زندگی میکنن؟»
این جملهاش موجب میشود احساس کوچکی کنم. این نوع سر صحبت را باز کردن، خیلی دم دستی و ناشیانه است اما از ظاهر این مرد معلوم است که تبحرش در این کار، بیش از اینهاست. برای همین، باعث میشود فکر کنم تبحرش را برای زنانی نگه داشته است که احساس میکند ارزشش را دارند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی رفتم به اتاق انتظار که به والدینش بگم بچهاشون زنده نمیمونه، اصلا دلم براشون نسوخت. دلم میخواست رنج بکشن. میخواستم به خاطر سهلانگاریشون و نگه داشتن یه تفنگ پر در جایی که دو تا بچهی بیگناه بتونن بهش دسترسی داشته باشن، زجر بکشن. میخواستم بدونن که نه تنها یه بچهاشونو از دست دادن، بلکه کل زندگی بچهای که تصادفی ماشه رو کشیده، خراب کردن. ما تمامش میکنیم کالین هوور
از فکر ازدواج بیزارم. تقریبا سیسالمه اما هیچ علاقهای به همسر داشتن ندارم. مخصوصا این که بچه نمیخوام. تنها چیزی که از زندگی میخوام، موفقیته؛ موفقیت زیاد. اما اگه اینو پیش کسی اعتراف کنم، خودخواه به نظر میرسم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
میگوید: «هیچوقت آرزو کردی که کاش مردم روراستتر بودن؟»
«یعنی چطوری؟»
انگشتش را داخل شکاف دیوار گچی فرو میکند، با شستش آن را میتراشد و روی سکو میتکاند. «من احساس میکنم همه، خود جعلیشون رو نشون میدن. همهی ما تو عمق وجودمون خراب و داغونیم. فقط، بعضیامون میتونیم اینو بهتر از بقیه پنهان کنیم.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
برونیسلاو مالینوفسکی،پدر علم انسان شناسی مدرن،گفت: همه چیز را بنویسید. این اولین فرمان او بود. (او استدلال کرد) که هیچ وقت نمیدانید که چه چیزی اهمیت پیدا خواهد کرد و چه چیزی بی اهمیت خواهد بود. پس همه چیز را دریافت کنید،و همه اش را به داده تبدیل کنید. جزیره ساتن تام مککارتی
بله، آدم میتواند در این دنیا بجنگد، ادای عاشقشدن درآورد، به همنوعش آسیب برساند، توی روزنامهها لاف بزند و خودنمایی کند، خیلی ساده در حال بافتن چیزی از همسایهاش بدگویی کند یا بعضی کارها را ادامه دهد فقط برای این که ادامه داده باشد… سقوط آلبر کامو
ثروت، شما را از میان جمعیت انبوه توی مترو رها میسازد تا ببرد در خودرومجللی سوارتان کند، ببردتان در باغهایی محافظتشده یا در واگنهای تختخوابدار قطار یا اتاقکهای شکوهمند کشتیای مسافربری از شما نگهداری کند. البته داشتن ثروت، هنوز دلیل بر تبرئهشدن نیست، بلکه مهلتی است برای به تعویقانداختن حکم محکومیت که بدستآوردنش همواره ارزشمند است. سقوط آلبر کامو
خداوند نیازی به خلق گناهان یا تنبیه خطاکاران ندارد. خود همنوعان ما برای این کار کافیاند، ما هم کمکشان میکنیم. سقوط آلبر کامو
آدم خوشگذران فقط صاحب خودش است و خوشگذرانی تنها مشغولیت مورد دلخواه عشاق بزرگی است که فقط به خودشان علاقه دارند. عیاشی، جنگلی است بدون آینده و گذشته و به ویژه بدون هیچ نویدی و نه هیچ تنبیهی. سقوط آلبر کامو
عمه لیدیا میگفت،آزادی بیش از یک نوع است. آزادی برای انجام کاری و آزادی از شرّ چیزی. در دوران اغتشاش آزادی داریم،برای انجام هر کاری که بخواهیم. آزادیم از شرّ چیزهایی که نمیخواهیم. آن را دستکم نگیرید. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
حال نوبت به بخش اصلی میرسد. بیست فرشته که تازه از جبهههای جنگ بازگشته و تازه مدال گرفتهاند، به همراه سرباز افتخاری وارد میشوند و قدمرو به وسط محوطه میآیند. خبردار! آزاد! و حال بیست دختر با روبندههایشان، سر تا پا سفیدپوش، خجولانه پیش میآیند، مادرانشان آرنجهایشان را گرفته و همراهیشان میکنند. این روزها نه پدران، که مادران دخترهای خود را شوهر میدهند و مقدمات ازدواجشان را فراهم میکنند. ترتیب ازدواجشان داده میشود. سالهاست که این دختران اجازه نداشتهاند حتی یک لحظه با مردی تنها بمانند، اما ما نیز سالهاست که به همین منوال زندگی میکنیم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
به نفس نفس میافتم. کلمه ممنوعهای را به زبان آورده. عقیم. دیگر چیزی به عنوان مرد عقیم وجود ندارد، دیگر به شکل رسمی وجود ندارد. این فقط زنها هستند که بارور یا نابارورند. قانون این است. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
در کنار دروازه اصلی شش جسد دیگر آویزانند، حلقآویز، دستانی که از جلو بسته شده و سرهایی در کیسههای سفید که کج شده و روی شانههایشان افتاده است. احتمالا اوایل صبح امروز مراسم پاکسازی مردان انجام شده است. صدای ناقوسها را نشنیدم. شاید به صدایشان خو کردهام و دیگر نمیشنومشان. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. در عوض به انجام وظیفه و ارتقا به درجه فرشتهها فکر میکنند، به این که بتوانند ازدواج کنند و بعد اگر به اندازه کافی قوی شوند و عمر کنند، به نوبه خود صاحب ندیمههایی شوند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مردم به اسطورههای بنیادین نیاز دازند،که نقشی از آغاز پیدایش باشد،و قفلی که چارچوبی را حفظ کند که به نوبه خود از کل ساختار حقیقت ،و از زمان محافظت میکند: تالارهای یادبود و سردابهای فراموش شده،دیوارهای بین عصرها،تالارهای ورودی که ما را به سوی روزهای پایانی و هرچه که پیش آید میکشانند. جزیره ساتن تام مککارتی
هر کسی یه ستاره نورانی داره که اون رو به طرف سرنوشتش فرا میخونه، اما اگه تو از گوش کردن به ستاره ت دست برداری، صدا در طی سالها مبهمتر میشه تا اینکه دیگه نمیتونی اون رو بشنوی. آشپزی برای پیکاسو کامیل اوبری
هر کسی نوارچسب خاص خودش را دارد که ممکن است برای یکی شرکت کردن در کلاس رقص باشد برای دیگری بافبانی،دوچرخهسواری،چادر زدن در دل طبیعت با ماهیگیری آخر هفتهها…اما تاثیر همه این کارها یکی است و کارش چسباندن محکم ارتباطها با همدیگر میباشد. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
شاید پذیرفتن این واقعیت برای تو دشوار باشد و آنرا نپسندی،اما بیفایده نیست،زیرا واقعیت،واقعیت است و وجود دارد و درست به همین دلیل تو باید از لحظه به لحظه زمانی که هنوز برایت باقی مانده بیشترین لذت را ببری و باید بدانی که زمان مانا و ابدی نیست. ساعت تیکتیک میکند و زمان بیتوجه به آنکه تو از آن لذت بردی یا نه،پیش میرود. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
موضوع بچهها پارادوکس است. از طرفی به نظر میرسد که آنها هنوز هم یک بچه کوچکند. همان بچهای که سوارمان میشدند و اسبسواری میکردند و ما شبها آنها را میخواباندیم و از طرف دیگر این احساس را در ما ایجاد میکنند که گویی آنها همیشه در زندگی ما وجود داشتهاند و زندگی بدون آنها برای ما قابل تصور نیست. آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم میرسد، فکری سادهدلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
در مورد من، به هر حال آن راهبهی پرتغالی نبودم که نامههای پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفته بود مینوشت. البته آدم خشک و بیاحساسی هم نبودم، اگرچه باید اینگونه میبودم. برعکس، فردی دلنازک بودم که با کوچکترین احساس تأثری، اشکم جاری میشد… سقوط آلبر کامو
نباید بردهداری را تایید کنیم. کسی که نمیتواند از خدمت بردهها چشم بپوشد، بهتر نیست آنها را انسانهایی آزاد بنامد؟ اول برای مسائل اخلاقی و دوم برای پرهیز از نومیدکردنشان. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگیاش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل میشده، مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعهباری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهایشان میدهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاکسپاریها… سقوط آلبر کامو
راه درستی را در پیش گرفته بودم و همین هم برای آرامش وجدانم کافی بود. احساس حقانیت، خشنودی بهخاطر حق به جانب بودن، شادی برای خود احترام قائل بودن، انگیزههای قدرتمندی هستند که ما را سرپا نگه میدارند یا به پیشرفتمان کمک میکنند. سقوط آلبر کامو
بر فراز دیگران قرار گرفتن و زیستن، هنوز تنها وسیلهای است برای به چشم دیگران آمدن و مورد تکریم و احترام قرارگرفتن از سوی اکثریت مردم. سقوط آلبر کامو
خارجی بودنش، درهای محفلهای اجتماعی را که کارهای نویدبخش ایجاد میکرد، به رویش میبست. مارینا کارلوس روئیت ثافون
قطارها و مسافرانی که از جاهای دیگر آمده بودند، مانند پرندگان مهاجر در زیر طاقهایش جمع میشدند. همواره فکر کرده بودم که ایستگاههای قدیمی راهآهن یکی از جاهای جادویی نادری هستند که هنوز در دنیا ماندهاند. در آنها شبحهای خاطرهها و بدرودها با عزیمتهای صدها مسافر مقصدهای دور و بیبازگشت درمیآمیختند. با خودم فکر کردم: «اگر روزی گم شدم، در ایستگاهی باید به دنبالم گشت.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
با اشارهی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درختها میتراوید منظرهای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرقوبرق سالهای پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقههای آب کرومخورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرتزده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیلها نمیسازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعهای موزهای بود، پرسیدم: راه هم میرود؟ اوسکار، چیزی که میبینید یک توکر است. راه نمیرود، پرواز میکند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بالریا از من میپرسید آیا دوستم نویسنده است و من هم به او میگفتم بله، و نویسندهی مشهوری هم هست. مارینا کارلوس روئیت ثافون
زندگی به هر یک از ما لحظههای نادری از خوشبختی کامل میدهد. آنها گاهی روزها هستند، گاهی هفتهها. حتی گاهی هم سالها. همهچیز به بخت بستگی دارد. خاطرهی آنها همیشه همراهیمان میکند و به نوعی منطقهی حافظه بدل میشود که در تمام مدت بقیهی زندگیمان میکوشیم به آن برگردیم ولی هرگز موفق نمیشویم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
اقیانوس زمان خاطرههایی را که در آن دفن کردهایم، دیر یا زود، به ما باز میگرداند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
به عنوان نشانه، پروانهای با بالهای سیاه گسترده برگزید که کولونیک هرگز معنایش را توضیح نداد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در پشت ساعت نوشتهای خوانده میشد: برای خرمان که نور در او حرف میزند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خوشبختانه هنوز سبکسری وجود دارد و ما را از ناملایمتهای روزگار نجات میدهد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آری، ما سعی داریم با برس، سوزن و سایر لوازم آرایش همراه خود، نقص صورتمان را پنهان کنیم تا با ترمیم ظاهرمان از آشفتگی و جنون فاصله بگیریم. سابق، وقتی چهرهای فاقد لطف و زیبایی بود، آن را ساماندهی میکردند. یعنی چارچوب مناسبی برای آن قیافه به وجود میآوردند و به صافکاری میپرداختند؛ اما زیر و بمسازیشان غلط یا ناجور از کار درمیآمد، زیرا قادر نبودند پیوند میان چهره، بینی و تنهایی نگاه را درست ترمیم کنند. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار مینامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بیوقفه میتواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی میرسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و میبینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت میافتد و بازی به پایان میرسد. تو مینشینی و پروندهها، اوراق انباشته شده، مجلات، چکنویسها، رسالهها و کاغذها را میگردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامهها، دعوتنامهها، تجلیلها، کارت عضویت فلانجا و همهجا، برنامه این یا آن فردا، احساس میکنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
چه خطای شومی میکنیم وقتی عشق را در مرکز ثقل ازدواج قرار میدهیم. عشق و ازدواج هیچ ارتباطی با هم ندارند؛ عشق و خانواده نیز… در زندگی زناشویی آن احساس و علاقه میان زن و مرد، محکوم به ویرانی است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد، اما از آن نوع غصهای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد؛ غصهای که فرشتهای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اعمال ما فرشتگان نیک و بد مایند. سایههایی سرنوشتی که پا به پای ما میآیند.
بومون و فلچر خوشیها و روزها مارسل پروست
دریا به تخیل ما طراوت میدهد؛ چون ما را به فکر زندگی آدمها نمیاندازد، اما جانمان را شادمان میکند. چون او هم، چون جان ما الهام بیکران و ناتوان است؛ جهشی است که سقوطها بیوقفه میشکندش؛ شکوه ای ابدی و ملایم است. اینگونه چون موسیقی افسونمان میکنند که اثر چیزها را چون زبان در خود ندارند. از آدمها چیزی به ما نمیگوید، بلکه حرکات جانمان را تقلید میکند. دل آدمی با موجهای دریا و موسیقی اوج میگیرد و با آنها فرو میافتد؛ بدینگونه ناتوانیهای خویش را فراموش میکند و از همنوایی درونی اندوه خویش و اندوه دریا تسکین مییابد که سرنوشت او و سرنوشت چیزها را با هم یکی میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدمهای شاد و بیاعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصههایی. انگار که صافیای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همهی محتوای زندهی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی میگیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسهچینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعلهور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس میکند، برق میاندازد، در خود شناور و غرق میکند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همهی عالم را به حیرت میاندازند. این کرههای دوگانهی دیگر مستقل از جانشان، کرههای عشق، ستارههای فروزان سیارهای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراهکننده میافشانند؛ این پیامآوران دروغین، خیانتپیشه، دهندگان وعدهی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشیها و روزها مارسل پروست
در زندگی خوش، سرنوشت همگنانمان را در واقعیتشان نمیبینیم، چه منفعت بر آنها نقاب میزند و تمنا دگرگون و زیبایشان میکند. اما در بینیازی ناشی از رنج، در زندگی و در حس زیبایی دردناک، در تئاتر، سرنوشت دیگر آدمیان و سرنوشت خودمان سرانجام پیام ازلی ناشنیدهی وظیفه و حقیقت را به گوش جان هوشیارمان میرسانند. خوشیها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان میکنند، بدانیم. باغبانان دلنوازیاند که جانهایمان را شکوفا میکنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بیاعتنایان و دوستان بیرحمی را بدانیم که غصهدارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بودهاند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازکترین شاخهها را شکستهاند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همهی شادکامیهای کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان میداشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنهای، امکان دادهاند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایشهای غمگین شبیه همین کار نیک را با ما میکنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایشهای شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه میکنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشیها و روزها مارسل پروست
این تضاد میان عشق عظیم گذشته و بیاعتنایی مطلق کنونی ما که هزار نشانهی مادی ما را از آن آگاه میکند، -مثلا نامی که در بحثی به یادمان میآید یا نامه ای که در کشویی پیدا میکنیم یا دیدار یا حتی تصاحب کسی پس از آن که دیگر دوستش نداریم- این تضاد را که در یک اثر هنری بسیار تاسفانگیز و آکنده از اشکهای نریخته است، در زندگی واقعی با خونسردی از نظر میگذرانیم؛ به این دلیل ساده که حس کنونیمان، حس بیاعتنایی و فراموشی است. عشق و معشوقه در نهایت ما را تنها از دیدگاه زیباییشناختی خوش میآیند و بیتابی و تحمل رنج عشق همراه با خود آن پایان گرفته است؛ بنابراین اندوه گزندهی این تضاد، چیزی جز واقعیت اخلاقی نیست. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
دنیای تئاتر هم بفهمی نفهمی عین این یکی است؛ هیچ نوع زندگی خانوادگی درش مفهومی ندارد، همه دمدمیمزاح و تا دلت بخواهد دست و دل بازند، بازیگران با همهی خودپسندی و حسادتی که دارند، مدام به رفقایشان کمک میرسانند، برای موفقیتشان کف میزنند، بچههای هنرپیشههای مسلول یا درمانده را به فرزندی قبول میکنند و در محافل خیلی جلوه دارند. خوشیها و روزها مارسل پروست
پکوشه معتقد بود که باید با اشراف قلابی سختگیری کرد و به عمد هم که شده روی پاکت نامه و وقت حرف زدن با خدمتکارهایشان عنوان اشرافی را از جلوی اسمشان برداشت. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیتهایی که به او داده میشود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمیتواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هماندازهی او هم ندارد، طردش میکند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس میشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
زندگی، سهولت و شیرینی شگرفی دارد با برخی کسانی که منزلت طبیعی، عاطفی و معنوی بزرگی دارند اما میتوانند هر عیب و کژی هم داشته باشند. هر چند که هیچکدام از اینها را در ملا عام بروز نمیدهند و نمیتوان به یقین گفت که حتی یکیاش را دارند. در این افراد، حالتی انعطافآمیز و نهانی هست و کژی به بیگناهانهترین کارهایشان مثلا شبها در باغها گشتن، جاذبهی خاصی میدهد. خوشیها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمدهام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامیای را که در شروع این عشق به خودت وعده میدادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بیاعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه میشود که تا ابد هم دوام پیدا میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هنوز عشق را نمیشناخت. کمی پس از آن به رنج عشق دچار شد که تنها شیوهی شناخت آن است. خوشیها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان میگذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش مینگارد و دیروزهای ما همهی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعلهی بیتوان! زندگی سایهی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بینوایی که ساعتی بر صحنه میخرامد و مینالد و دیگر خبری از او نمیشود. قصهای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث خوشیها و روزها مارسل پروست
دل پاکی اینک شکست. شب خوش شهزاده ی دلنواز، باشد که فوج فرشتگان بخوانند و گهواره ی خوابت را بجنبانند.
شکسپیر ، هملت خوشیها و روزها مارسل پروست
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمیتوانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفتها ودشمنیهای اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمیگویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمیبینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان میآورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
آنچه که مردم بهعنوان یک راز، پنهان نگه میدارند، عمومیترین، عادیترین و غالبترین چیز است. هویت میلان کوندرا
اگر شما در معرض نفرت دیگران قرار گیرید، اگر متهم شوید، اگر شما را جلوی شیرها بیندازند، میتوانید یکی از این دو واکنش را از سوی افرادی که شما را میشناسند انتظار داشته باشید: برخی از آنها با جماعت همرنگ خواهند شد، برخی دیگر خیلی محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند و هیچ چیزی نمیشنوند؛ بهگونهای که تو میتوانی به گفتگو با آنها و دیدنشان ادامه دهی. آن گروه دوم که محتاط و مبادی آداب هستند، دوستان تواند؛ دوستانی به معنای نوین کلمه. هویت میلان کوندرا
قطعا دوستی به عنوان اتحادی علیه فلاکت و بدبختی است؛ اتحادی که بدون آن، انسان در مقابل دشمنانش درمانده میشود. هویت میلان کوندرا
شما همه چیز را میدانید و همه چیز را میشنوید، اما آنها -پزشکان- این را نمیفهمند و همه چیز را در مقابل شما میگویند؛ حتی چیزهایی که شما نباید بشنوید: این که شما دیگر از دست رفتهاید یا این که مغزتان به پایان کار خود رسیده است! هویت میلان کوندرا
تصور کنید کسی که عاشقش هستید ناپدید میشود و شما هرگز نخواهید فهمید که چه اتفاقی برایش افتاده است. این اتفاق میتواند انسان را به جنون وادارد. هویت میلان کوندرا
من سابقا از مردن هراسی نداشتم اما اکنون میترسم؛ از این تصور که پس از مرگ، همچنان زنده بمانیم رهایی ندارم. انگار مردن به معنای زندگی در یک کابوسدائمی است… هویت میلان کوندرا
زمانی میکوشیم عاقل شویم که در مییابیم، با این دانش متولد نشده ایم که بدانیم چگونه زندگی کنیم، بلکه زندگی مهارتی است که باید کسب شود، مانند دوچرخه سواری یا پیانو نواختن. جستارهایی در باب عشق آلن دوباتن
زندگی هنرمند، زندگی پرخطر، نامطمئن و تقریباً همیشه در فقر است. آن را انتخاب نمیکنند؛ بلکه این نوع زندگی است که انسان را انتخاب میکند. با وجود این دو نکته اگر شکی داری، بهتر است که بلافاصله از این در بیرون بروی مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز نقاشی ندیدهام که بیش از تو قریحه داشته باشد. خودت هنوز نمیدانی و نمیتوانی هم درک کنی، ولی آن را در خودت داری و یگانه ارزش من این است که آن را در تو تشخیص دادهام. تو به این پی نبردهای، ولی من بیش از آنچه تو از من بیاموزی از تو یاد گرفتهام. دوست داشتم که تو استادی میداشتی که استعدادت را بهتر از شاگرد بینوایی که من هستم، هدایت کند. خرمان، نور در تو حرف میزند. ما فقط گوش میکنیم. این را هرگز فراموش نکن. از این به بعد، استادت شاگرد تو خواهد بود و بهترین دوستت، برای همیشه. مارینا کارلوس روئیت ثافون
نقاشی نوشتن با نور است. ابتدا بهتر است الفبایش را یاد بگیری؛ سپس دستور زبانش را. فقط آن موقع است که میتوانی بر سبک و جادو تسلط پیدا کنی. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در پشت ساعت نوشتهای خوانده میشد: برای خرمان که نور در او حرف میزند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
- مهارتها: خودتان را از نظر شخصیتی، حرفهای و معنوی آماده نگه دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به مدت یک روز هربار که به ذهنتان خطور کرد باید اینطور یا آنطور میبودید یا احساسی بخصوص داشتید، آن را بنویسید. همین کار را برای هرکدام از مترادفهای دیگر «باید» مثل «میبایست» و «بهتر بود» و غیره، انجام دهید. بهعلاوه، هربار که کسی به شما گفت باید چطور باشید یا چهکار کنید، آن را یادداشت کنید. تمرینی مثل تمرین قبل را کامل کنید و هر دستوری را که به نفعتان نیست، جایگزین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانونهای سخت را بدهید. زندگیتان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژیتان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمیدهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونیتان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آنقدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس میکنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برخی از افرادی که ظاهرشان برخلاف آرمان آنهاست، خیلی شاد هستند و کسانی که دقیقاً ظاهر آرمانیشان را دارند، غمگین هستند، بنابراین آیا اندامی بینقص است که باعث میشود شما احساس خوبی در مورد خودتان داشته باشید؟ البته که اینطور نیست. میتوان در اینجا اصطلاح فرانسوی jolie-laide یا زشت زیبا را به کار برد. این کلمه کسانی را توصیف میکند که در تصویری از نمونه واقعی زیبایی یا جذابیت قرار نمیگیرند اما آنگونه که خودشان را ابراز و معرفی میکنند، با ارائه آنچه در درون هستند جذاب و زیبا به نظر میرسند. بهسلامت جسمانیتان و واقعیت وجودیتان بهعنوان فرد توجه داشته باشید. شما فقط بدنتان نیستید، شما خیلی بیشتر از آن هستید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تا زمانی که یک انسان به خود ببالد و خود را بهتر از مردمان دیگر بداند، نوع بشر با شلاق و زنجیر، نیزه و پرندگان شکاری مورد آزار و اذیت قرار خواهد گرفت. انسان باید فقط با قلبش قضاوت شود. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
اقیانوس زمان خاطرههایی را که در آن دفن کردهایم، دیر یا زود، به ما باز میگرداند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در زیر چند سؤال میبینید که به شما کمک میکند از آنچه برایتان مهم است آگاهتر شوید: - قصد دارم در این جهان چه هویتی داشته باشم؟ - میخواهم چه نوع افرادی در زندگیام حضور داشته باشند؟ - میخواهم مردم چه واکنشی به من داشته باشند؟ - چه چیزی باعث میشود مردم به اینصورت به من واکنش نشان دهند؟ - چه چیزی در آنچه میسازم تأثیر خواهد گذاشت؟ - چگونه آن را خواهم ساخت؟ - آیا ازدواج خواهم کرد؟ - بچهدار خواهم شد؟ - «نه» مطلق از نظر من چیست؟ - چگونه این «نه» های مطلق را در زمانی که به من ارائه میشوند، مدیریت خواهم کرد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تاکنون یاد گرفتهاید که زندگی همیشه طبق انتظار شما جلو نمیرود. رؤیاهای شما ممکن است خراب شوند و شاید مجبور باشید دوباره آنها را به زندگی برگردانید. اعتماد و ایمان شما به خانواده و دوستان ممکن است خدشهدار شود و ممکن است مجبور باشید رابطههایتان را بازسازی کنید یا بهدنبال برقراری روابطی جدید بروید. انتظاراتتان برای آیندهای عالی با کسی که دوستش دارید ممکن است فرو بپاشد. باید یاد بگیرید دوباره اعتماد کنید و دوباره عاشق شوید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- دستکم هر روز از نوعی فعالیت جسمانی لذت ببرید؛ اما مطمئن شوید نوع فعالیتی را که انتخاب میکنید دوست دارید. اگر متوجه شدید که دنبالکردن این ورزش بخصوص شور و اشتیاق شما را بالا میبرد، لطفاً انجامش بدهید. اما اگر پی بردید بیشتر کسل و خستهتان میکند یا دیگر از تکرار آن لذت نمیبرید، دنبال انواع فعالیتهای جسمانی دیگری بگردید که دوست دارید. بیشتر مردم متوجه میشوند که تغییر نوع ورزش هر چند هفته یکبار یا حتی یک هفته در میان به آنان کمک میکند سرحال و باانگیزه بمانند و اگر از بازیهای ورزشی لذت میبرید، آنها را زیاد انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- زمانی غذا بخورید که احساس گرسنگی میکنید و از غذاهایی که میخورید لذت ببرید. تماستان را با اشتهایتان حفظ کنید. چه وقت گرسنه نیستید؟ آیا وقتی خیلی گرسنه هستید میتوانید آب بیشتری بخورید تا از پرخوری جلوگیری کنید؟ حواستان باشد که چه وقت شکمتان نیمهپر و چه وقت کاملاً پر است. غذا خوردن را در مرحلهای بین این دو حالت متوقف کنید. انواع خوراکیهایی را بخورید که به شما مواد مغذی و تعادل کامل میدهند. غذاهایی با انواع رنگها انتخاب کنید تا ویتامینها و مواد معدنی مورد نیازتان را به بدن شما برسانند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
برآمدن از پس چالشهای زندگی مثل هر فیلمی شما هم یک فیلمنامه دارید. در زندگیتان شخصیتهایی معیوب و جالب وجود دارند که زندگی پویا و پرجنبوجوشی را از سر میگذرانند. شما از طریق کلمات، افکار و رفتارهایتان، در حال نوشتن و خلق و گذران فیلمنامه زندگیتان هستید. بهصورت هدفمند زندگیتان را بهسمت شکست هدایت نمیکنید؛ شما برای موفقیت خلق شدهاید و این را میدانید. با نشناختن قدرت و تواناییهایتان از داستان اصلی دور میشوید. به همین دلیل هم ناآگاهی از اینکه برای غلبه بر چالشهای زندگی روزمرهتان به چه چیزی نیاز دارید، خطرناک است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
یکی از اصول رژیم غذایی سالم، مصرف روزانه رنگینکمانی از میوهها و سبزیهاست. میوههایی مثل انواع توت، سیب، موز و انبه میتوانند فیبر، ویتامین و آنتیاکسیدانها را برای بدن فراهم کنند. سبزیهایی با برگ سبز روشن و تیره مثل کاهو، کلم پیچ و خردل پر از ویتامینها و مواد معدنی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
میدانید رؤیاهایی دارید که اگر به خودتان اعتماد و آنها را دنبال کنید، شما را به فراتر از جایی که اکنون هستید میبرند. به خودتان فرصتی بدهید و در مورد تغییر نحوه تصمیمگیریتان کاملاً جدی باشید. انجام این کار به سطح جدیدی از تعهد به خودتان نیاز دارد یعنی قول دهید بدون در نظر گرفتن شرایطی که در آن هستید، چه غنی هستید و چه فقیر، چه به جلو حرکت میکنید و چه به عقب هل داده میشوید، سالم هستید یا بیمار، شاد هستید یا غمگین، در راه درست هستید یا راه را گمکردهاید، خودتان را دوست داشته باشید. مهم نیست به چه اطلاعاتی در مورد خودتان دست مییابید که ممکن است شما را منقلب یا مضطرب کند. در هرصورت صبور و با خودتان مهربان باشید و اطمینان کنید که درنهایت آنچه را باید بدانید، خواهید دانست. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رفاهتان را برای اینکه کار عالی به نظر برسد فدا کنید. بهاندازه کافی نمیخوابید یا اینکه به خودتان برای کسب آرامش استراحت نمیدهید. فکر تفریح کردن که دیگر اصلاً برایتان مطرح نیست چون کار زیادی برای انجام دادن دارید. خیلی سریع غذا میخورید تا بتوانید به کارتان برسید و به نوشیدنیهای انرژیزا و قهوه متوسل میشوید تا بیشتر برای کار بیدار بمانید. بدن شما ممکن است از انرژی تخلیه شود و این برایتان اهمیت ندارد چون تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کارها دقیقاً درست انجام شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اعتماد کردن به خودتان درخصوص زندگی شخصیتان هر شکی که در اعتماد به خودتان دارید از تصمیمهای بد گذشتهتان نشئت میگیرد. هرچه تصمیمهای بد بیشتری گرفته باشید، اعتماد کردن به خودتان برای شما سختتر است. احساس میکنید برای پیشبرد زندگیتان نمیتوانید تصمیمهای درستی بگیرید. احتمال دارد تاکنون کسی به شما نیاموخته باشد که چگونه باید تصمیمهای خوبی بگیرید. با آموختن اینکه چگونه تصمیمات خوبی بگیرید و تثبیت عادت به آن، بهتدریج برای خودتان یک منبع قابلاعتماد میسازید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تنهایی سرنوشت برخی از مردان است سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
متأسفانه این مسئله باعث میشود در مورد یادگیری اطلاعات جدید یا استفاده از فرصتهای تازهای که ایجاد میشوند، باز و پذیرا نباشید. این نگرش شما را عقب نگه میدارد و باعث میشود ارتقا پیدا نکنید. حتی اگر کاری را خوب انجام دهید، آنچه را به آن دست پیدا کردهاید دستکم میگیرید و از خود میپرسید که آیا میتوانستید آن را بهتر انجام دهید؟ شما از نتیجه راضی نیستید و از خودتان هم خشنود نیستید چون عقیده دارید که کارتان هرگز بهاندازه کافی خوب نخواهد شد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دانشآموز زیرک خودتان و معلم خودتان باشید. وقتی خودتان را بشناسید، خودتان را دوست بدارید و بپذیرید، خود واقعیتان جلو میآید و زندگیتان را هدایت میکند. شما بهعنوان موجودی واحد (خود و خود برترتان بهجای خود و نماینده خودتان) عمل میکنید. شما هرگز کامل نخواهید بود؛ اما با واقعیت همراستا و بهاندازهکافی مصمم خواهید بود تا زندگیتان را بهخوبی سپری کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به چیزی بزرگتر از خودتان باور داشته باشید. آمار و مقالههای اخیر روزنامهها و مجلات و نمایشهای تلویزیونی تأیید میکنند افرادی که مذهبی هستند یا گرایشی معنوی دارند یا احساس ملایمی در مورد این امور دارند، بهتر با خودشان برخورد میکنند. آنها کنترل بیشتری بر احساسات منفی دارند و بهتر میتوانند تجارب گذشته و چالشهای کنونی را مدیریت کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بعد از اینکه این بخش را خواندید، دفترچه یادداشتتان را بردارید و همه گرایشها، افکار و رفتارهایتان را که ویژگیهای کمالگرایی را در خود دارند، در آن بنویسید. هر شب قبل از خواب روزتان را بررسی کنید و هربار که حس کردید کاری را بهاندازه کافی خوب انجام ندادهاید، هربار خودتان را بهعنوان فردی ناکام یا کسی که بهاندازه کافی خوب نیست در نظر گرفتید و افکاری را که موقع این اتفاقات به ذهنتان راه پیدا کرد، یادداشت کنید. بعد از یک هفته به فهرستتان نگاه کنید و بنویسید کدام گرایشها، افکار و رفتارها بیشترین تکرار را داشتهاند. بعد در این مورد بنویسید که چطور شما و اطرافیانتان بهواسطه آنچه در مورد خودتان مشاهده کردهاید آسیب دیدهاند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
من از انگشتهای شکستهی پایت حرف میزنم، از اشکهای یک مرد گنده که خسته و بینواست و از رنجی که کسی از آن خبر ندارد. از لبخندهایت، از ملاحظهات، آگاهی و بینشت و بالأخره از ادبت، که من آن را سرزنش میکنم، همان ادبی که در تمدن امروز ما، به هیچ دردی نمیخورد. مطمئنم. از نزاکت صحبت میکنم. بله، نزاکتت. به آدمها اجازه نده تمام اینها را تباه کنند، وگرنه چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ اگر تو و کسانی مثل تو از لانهشان محافظت نکنند، خب چه بلایی بر سر این دنیا خواهد آمد؟ زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
جنایتها در زندگی روزمره پراکندهتر و بافاصلهتر شدهاند، یکی این جا، یکی آن جا. چون به تدریج روی وجدانمان تأثیر میگذارند، کمتر باعث خشم یا برانگیختن موجی از اعتراض میشوند، هر قدر هم بیوقفه رخ داده باشند. در غیر این صورت جامعه چهطور میتوانست با وجود آنها دوام بیاورد؟ جامعهای که از روز ازل تا کنون از افرادی شبیه به آنها با همین ماهیت اشباع شده است. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به اجبار تلاش و ارادهاش را به کار میگیرد تا اسیر وسوسهی خاطره نشود. خاطرهای که هر از گاهی برمیگردد و زیر نقابی جانپناه، خود را به تو مینمایاند. زمانی که از خیابانی خاص رد میشوی یا بوی ادکلنی به مشامت میرسد، موسیقیای میشنوی یا فیلمی را در تلویزیون میبینی که یک بار با او دیده بودی… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما تمام نشانهها را حذف نمیکنیم. هیچوقت نمیتوانیم بهدرستی و یک بار برای همیشه، موضوعات گذشته را در ذهن خفه کنیم و گاهی تنفس نامحسوسی را میشنویم؛ مثل سرباز محتضری که عریان داخل قبری در کنار همرزمان مردهاش افتاده یا شاید مثل نالهی خیالی آن همرزمها، مثل آههای خفهشدهای که برخی شبها گمان میکرد هنوز به گوشش میرسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی آدمها وقتی با موقعیتی مواجه میشن که براشون سخت یا ناراحتکننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار میکنن. فکر میکنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اونها نیست. فکر میکنی برای چی بازیگرها و نویسندهها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکهمقدسهای مدرن هر کاری رو به این شکل انجام میدن. چرا فکر میکنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام میکنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونهی آدمها میفرسته یا آدمکش استخدام میکنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه اینکه میترسن، نه اینکه نخوان با عواقبش روبهرو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اونهایی که به اینجور آدمها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفهاین؛ به زدن و کشتن آدمها عادت دارن و اینجور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
همه چیز مثل دیروز است -توازن قدرت- که چیزی به دست نیامده و چیزی از دست نرفته. صورتمان همان است که بود؛ همینطور موها و انداممان. کسی که از ما بیزار بود همچنان بیزار است و آن که دوستمان داشت هنوز دوستمان دارد. درحالیکه واقعیت چیز دیگری است اما زمان این را با دقایق نابکار و ثانیههای حیلهگرش از ما مخفی میکند تا سرانجام، روز عجیب و غریبی از راه میرسد که در آن هیچ چیزی مثل قبل نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما آدمهای جالب زیادی رو میشناسیم؛ کسانی که سرمون رو گرم میکنن و احساسات یا حتی عواطف ما رو برمیانگیزن، خوشحالمون میکنن، دلمون رو میبرن و حتی میتونن لحظه به لحظه ما رو به مرز جنون برسونن. ما از حضورشون، همراهیشون یا از هر دوی اینها لذت میبریم ولی بعضیها برای ما ضرورت میشن… شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی پی میبریم هنوز هوا و زمان را با همان شخصی سهیم هستیم که دلمان را شکسته یا فریبمان داده یا به ما خیانت کرده، کسی که زندگیمان را زیر و رو کرده یا چشممان را زیادی باز کرده یا به شدت بدبینمان کرده، زندگی برایمان غیر قابل تحمل میشود. وقتی میفهمیم آن موجود هنوز زنده است، ضربه نخورده یا از درخت حلقآویز نشده و به همین دلیل سروکلهاش دوباره پیدا شده، هاج و واج میمانیم. یک دلیل دیگر برای این که مُردهها نباید برگردند همین است. دستکم آنها که مرگشان باعث تسلای خاطرمان شده و مجال ادامهی زندگی به ما داده چون گذاشته که خود قبلیمان را مثل مُرده دفن کنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما با حسی شبیه آرامش میتوانیم زندگی کنیم یا دستکم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، میتوانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گامهایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر میدانستیم روزی پیدایش میشود و اگر میدانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او میگریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری میکردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان میمونیم. همینطور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونههای حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا میکنه که به اون صدا میگیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمیخوام صدات رو بشنوم، هنوز اونقدر قوی نشدم، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها میشی، در مورد برگشتنش فکر و خیال میکنی، تصور میکنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز میشه و برمیگرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگهایه و فقط زمانی به یاد تو میافته که اون رابطهی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که بهرغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق میشود یا دقیقتر بگویم وقتی زنی عاشق میشود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیتهای تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا میتواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقهمند است یا دربارهاش حرف میزند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بیخطر انجام نمیدهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج میزند اما واقعا توجه میکند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرفهای او درگیر میکند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه همدردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. بهعلاوه، همراهی با مرد در دُرفشانیهای بداههاش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود میکند، چون در لحظهی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون میکشد و میبیند چهطور کش میآیند و پیچ و تاب میخورند و بالا و پایین میپرند. شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین نتیجهی گم کردن قوانین کهنهی رفتاری همین است. نمیدانیم چه زمانی وارد عمل شویم و از چه قانونی پیروی کنیم، یا خیلی زود است یا خیلی دیر؛ آنقدر که نوبتمان را از دست میدهیم. مجبوریم به حس خودمان اعتماد کنیم، برای همین بهسادگی اشتباه میکنیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
این زنجیره شاید تا ابد ادامه یابد. مجموعهای از آدمها مثل مهرههای دومینو در انتظار تسلیم یک زن بیاعتنا به دنیا در صف ایستادهاند تا دریابند نفر بعدی چه کسی است. شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همهچیز رو برات روشن میکنن. «بهتره بدونی رابطهی ما چیزی بیشتر از اینی که الان هست نمیشه. اگه منتظری اتفاق دیگهای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمیدونه میتونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش میرسه. شیفتگیها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که میمیره همیشه نشونههایی باقی میذاره و خودش این رو میدونه. این رو هم میدونه که از اون نشونهها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اونها رو به شکل خاطره باقی میذاره. میدونه که آدمها براش دلتنگی میکنن و کسانی که اون رو میشناختن نمیتونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضیها دربارهاش احساس گناه میکنن، بعضیها آرزو میکنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری میداشتن، بعضیها براش سوگواری میکنن و نمیفهمن چرا غصه خوردن چارهی کار نیست. بعضیها هم از نبودش ناامید و افسرده میشن. هیچکس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمیبره، البته غیر از مادری که بچهاش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچهای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر میکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچهای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا میافته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمیدونه زندگیش چهطوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچوقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی میدونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمهایی بودن که سعی کردن چاپ کتابشون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسندهی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی دهتا کتاب بنویسه؟ آدمها تلاشهای بیهودهای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اونها آشتی کردن و همهچیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق میافته مهمه. شیفتگیها خابیر ماریاس
اندوه برای مردم تاریخ انقضای اجتماعی دارد و کسی را یارای ژرفنگری در اندوه دیگری نیست که چنین دورنمایی صرفا در کوتاهمدت قابلتحمل است، چون مادام که شوک و درد باقی است هنوز برای آنها که شاهد ماجرا هستند نقشی وجود دارد؛ نقشی که به گمانشان ضروری، نجاتبخش و مفید مینماید. اما بهمحض اینکه درمییابند فرد داغدار نه بهتر شده و نه از اندوه بیرون آمده، احساس حقارت و اضافی بودن میکنند. این رفتار را برخورنده میدانند و کناره میگیرند. شیفتگیها خابیر ماریاس
بنابراین دیر یا زود فرد مصیبتدیده تنها میماند؛ آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابلتحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقیدوشرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدمهای عجیبیاند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفتهاند از خواب بیدار میشوند و در تخیلاتشان زندگی میکنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را میگیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیتهای مرتبط با آن ارتزاق میکنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیعکننده میشود. بهندرت از خانه بیرون میآیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام میدهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنونهایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده میکنند. برای همین به محض اینکه متنهای تایپشدهاشان را تحویل میگیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگیها خابیر ماریاس
به نظرم عکس انداختن از آدم مرده یا در حال مرگ، بهخصوص کسی که به شیوهی بدی مرده، سوءاستفاده است. بیاحترامی فاحش به قربانی یا جنازهی اوست. اگر هنوز در معرض دید است، یعنی هنوز کاملا نمرده یا به گذشته نپیوسته است. در این صورت، باید بگذاریم کامل بمیرد و خروجش از زمان، بدون شاهد ناخواسته و تماشاگر رخ بدهد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بعضی زوجها، بعد از سالها زندگی مشترک، به هر شکلی میخواهند نشان بدهند چهقدر همدیگر را دوست دارند. گویی این کار یکجورهایی ارزششان را بیشتر یا زیباترشان میکند. نه، چیزی بیش از اینها بود. تو گویی یقین داشتند که در کنار هم به زندگی ادامه میدهند و رفتار درستی با هم داشتند که در آن احترام نهفته بود. یا انگار قبل از ازدواج و زندگی در کنار هم به قدری به هم کشش داشتند که هر اتفاقی هم میافتاد، خودبهخود همدیگر را به عنوان همراه یا شریک، دوست یا همصحبت انتخاب میکردند فارغ از وظیفهی زنوشوهری یا راحتی یا عادت یا حتی وفاداری. بین آنها رفاقت و مهمتر از همه، اعتماد موج میزد. شیفتگیها خابیر ماریاس
«چطور میتونه اون مرد رو بعد از اون کاری که باهاش کرد، دوست داشته باشه؟ چطوری میتونه دوباره اونو به خونهاش راه بده؟»
غم انگیز است که اینها اولین افکاری هستند که وقتی کسی مورد آزار قرار میگیرد، به ذهنمان خطور میکنند. آیا نباید انتقادمان بیشتر از افراد بدرفتار باشد تا کسانی که همچنان آنها را دوست دارند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
آن روزها مسئله واداشتن مردم به پیروی از عرفها و رفتارهای جا افتاده بود، مذاکره،اقناع،استفاده از دیپلماسی و نزاکت. این چیزها امروز جایی ندارند. حالا دیگر نوبت عمل است، نوبت دل به دریا زدن و خشونت و حتی جنایت است. چیزی که امروز نیاز داریم جدایی کامل سیاست و اخلاق است. جنگ آخر زمان ماریو بارگاس یوسا
ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شدهایم، میتوانیم بگوییم که عشق پاک و ناب، خیال و تصوری است که همچون خاطرهای از بهشت در ذهن ما مانده است. زندگی در بهشت، به دویدن بر خطی مستقیم و رفتن به سوی ناشناختهای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت، دایرهوار میان چیزهایی شناختهشده جریان مییابد و یکنواختی آن کسلکننده و ملالانگیز نخواهد بود، بلکه مایهی خوشبختی است. بار هستی میلان کوندرا
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و میدانیم آنچه به سینه میکوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را میشناسد، جسم، او را کمتر نگران میکند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان میشد- امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانهوار عاشق شود و سر و صدای رودههایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهامبخش عصر علم- هماندم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
همه گرایشهای کمالگرایانهتان را که میخواهید تحولی در آنها ایجاد کنید، در دفترچه یادداشتتان بنویسید. بعد بنویسید که چگونه میخواهید آنها را متحول کنید و چه وقت کار را شروع خواهید کرد. در دفترچهتان ثبت کنید که چگونه این تغییرات پیشرفت میکنند، چه پیروزیهایی به دست آوردهاید، رسیدگی به کدام گرایشها برایتان سختتر بوده است و پیشنهادهایی برای مدیریت آنها به شیوهای سالمتر ارائه کنید. بعد از اینکه این تغییرات را در افکار و احساسات و اعمالتان ایجاد کردید، خلق و خویی معتدلتر و آرامتر همراه با آرامش درونی بیشتر خواهید داشت. میتوانید بگویید «تقریباً کامل بودن» کاری است که بهخوبی انجامش دادهاید. شما احترام بیشتری برای خودتان قائل هستید و میتوانید از کارتان، زندگیتان، روابطتان و خودتان لذت خیلی بیشتری ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
۱. همانطورکه میخواهید دیگران به شما احترام بگذارند، به آنان احترام بگذارید. ۲. فوراً به هر نوع تخلفی رسیدگی کنید. ۳. به کسانی که بهطور مکرر قوانین را نقض میکنند، درِ خروج رابطه را نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبهنفس هستم و اندامم هم این را نشان میدهد! - بدن من در مقیاس منحصربهفرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان میکنم بدنم به طرزی شگفتانگیز کار میکند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت میکنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام میدهد و بابت همه کارهایی که میتوانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازهای وجود دارد و بدن من جذاب است. - میدانم که بدن فیزیکی هیچکسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقصهایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت میبرم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کردهام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همینطور رفتار میکنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی میتواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار میکنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما میشود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت میکنند. با درک این موضوع میتوانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث میشوند انرژیتان تخلیه شود، آگاهانه بهسمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما میشود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را میبینید که به شادی واقعی منجر میشوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطنپرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان بهعنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمیآورند و داراییهای مادی آنها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا میکنند؛ اما هرکدام از اینها میتواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزتنفس شما میتواند بهشدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوب غذا خوردن منافع بیشماری دارد: - انرژی و نیروی حیات بالاتر - دستگاه ایمنی قویتر برای مبارزه با عفونتها - بهبود توانایی تمرکز - خواب راحتتر - اجتناب از دردهای ماهیچهای و مفصلی - قلب سالمتر - خلقوخویی پایدار - احتمال کمتر بیماری رژیم غذایی از نوع غربی بر گوشت قرمز، محصولات لبنی با شیر کامل، شکر، نمک و چربی اشباعشده متمرکز میشود. یک رژیم متعادل شامل غذاهایی از همه گروههای غذای اصلی است، ازجمله میوهها، سبزیها، پروتئینها، غلات کامل و چربیهای سالم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خوردن غذاهای سالم به نظر میرسد جامعه از وزن بهعنوان شاخصی برای سلامتی یا بیماری استفاده میکند؛ اما کارهای بیشتری هست که برای داشتن اندامی متناسب باید انجام داد. افراد زیادی منتظر میمانند تا نشانههایی از آسیب در بدنشان بروز کند و تازه بعد از آن به روشهای زندگی سالمتر رو میآورند. آنها خیال میکنند فقط وقتی فشارخونشان به عرش رسید یا مفصلها و ماهیچههایشان دردناک شد باید تغییراتی در روش زندگیشان ایجاد کنند. روش هوشمندانهتر این است که با بدنتان خوب رفتار کنید تا نگذارید این مشکلات حتی شروع شوند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون بهآرامی در نور آبی شناور شوید. ارتعاش شفادهنده و آرامشبخش آن را حس کنید. بگذارید نور آبی در همه مولکولها و اتمهای بدنتان غوطهور شود و کل بدنتان را آرام کند و تسکین دهد. رنگ آبی را احساس کنید و پذیرای این احساس باشید. آرامش آن را احساس کنید. بگذارید همه اضطرابها و مشکلاتی را که ممکن است داشته باشید، از بدنتان خارج کند. احساس آرامش و راحتی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نوری که از دستگاههایی مثل تلویزیون، صفحه نمایش کامپیوتر و تلفن همراه ساطع میشود، طول موجی کوتاه دارد و باعث سرکوب ملاتونین میشود که هورمون اصلی در کنترل چرخههای خوابوبیداری است، بنابراین از یک ساعت قبل از به بستر رفتن از کامپیوتر، تلویزیون یا تلفن همراه استفاده نکنید، چون نوری که از آنها ساطع میشود ممکن است شما را بیدار نگه دارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در بیشتر تصمیمگیریها مسئله این است که تصمیمات اغلب براساس خشنودی کوتاهمدت گرفته میشوند نه موفقیت بلندمدت. کمبود عزتنفس با خشنودی کوتاهمدت، انتظارات کوچک، دردهای گذشته و ناامیدی از اهداف برآوردهنشده همراه است. علاوهبراین، اجتماع و دوستان و شرایط کنونی بر مسیری اثر میگذارند که برای طی کردن انتخاب میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دوست دارید نقاشی بکشید. منتقد درونیتان تأکید میکند که نمیتوانید پول کافی برای انجام این کار داشته باشید، بنابراین مدرک بازرگانی میگیرید؛ اما عشق واقعیتان هنوز نقاشیکردن است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش میکنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال میکنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان میکنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شدهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون تصور کنید که ده سال بعد است. شما به خودتان اجازه دادهاید همه کارهایی را که میتوانید انجام دهید. خودتان را باور کردهاید و اطمینان داشتهاید که میتوانید زندگی آرمانیتان را از سر بگذرانید. شما گامهای مناسبی برداشتهاید تا آرزوهایتان را دنبال کنید. چه احساسی در مورد خودتان و زندگیتان دارید؟ رؤیای موفقیتتان در خلال ده سال آینده را در ذهن بپرورانید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلیتان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکلهای بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسانها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی میافتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربهفرد است. بهجای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
حتی اگر این کار کمی ترسناک به نظر برسد، اکنون زمان تغییر است! قویتر شدن و داشتن اعتمادبهنفس بیشتر کاری است که میتوانید در آن مهارت پیدا کنید. شما قادر به گذران زندگیتان به روشی کاملاً جدید و بازسازی خودتان هستید. میتوانید جلو بروید و یاد بگیرید که با دیدن عظمت و بزرگی در خودتان، ذهنیت خود را تغییر دهید. میتوانید یاد بگیرید که قدر استعدادها، مهارتها و قابلیتهایتان را بدانید. میتوانید به وجود شخصی دارای عزتنفس سالم، بدون توجه به اینکه کیستید یا از کجا شروع کردهاید، در درون خودتان پی ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آیا زنها تصور میکنند مردان فقط به دلیل جاذبههای جنسی به سمت آنها جذب میشوند؟
این اشتباهی ست فاحش. .
اگر مردان پس از مدتی از زنها کناره میگیرند،
به دلیل روزهایی است که با یکدیگر سرکرده اند نه شب ها؛
روزهایی که زیر نور تند آفتاب به بحث میگذرد،
بیش از شب هایی که به هم میآمیزند،
جذاب بودن یک زن را از بین میبرد… پرنسس پابرهنه و داستانهای دیگر اریک امانوئل اشمیت
نور و سایه روی سبیل گربه سر میخورند. چرا انقدر مرا تحت تأثیر قرار میدهند؟ درست مثل این است که با نگاه کردن به این میلههای ابریشمی سیاه و سفید در یک آن همه چیز را بفهمم، در حالی که چیزی برای فهمیدن وجود ندارد، فقط میتوان از روزهایی به این پاکی، زیر آسمانی به این سبکی شگفت زده شد. قاتلی به پاکی برف کریستین بوبن
تو کسی هستی که نمیگذاری به تنهایی ام اکتفا کنم. من برای تنهایی نیرویی شگرف دارم. میتوانم روزها، هفتهها و ماهها را تنها سپری کنم. خواب آلوده و آسوده. و مانند یک نوزاد، خشنود.
تو آمدی و خواب آلودگی را برهم زدی. فراتر از بودن کریستین بوبن
زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمداران، رانندههای تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت میکند که هر فردی، بدون استثناء در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع بشر کاملا حق دارد که با فریاد «همه ما نویسنده ایم!» به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هرکسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدیدخواهد شد دچار تشویش میشود و میخواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژهها تبدیل کند. کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است. انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب میشود و کم کم پی میبرد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد. جرعه ای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان، و یا نوازشی. آهستگی میلان کوندرا
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذرهای در ابدیت و به دانهای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم بهخاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که میداند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی ملت عشق الیف شافاک
این هم یک نوع جنون آدمها است که میخواهند همه چیز را بایگانی کنند قلعه مالویل روبر مرل
قلب از نور ستاره درست شده و زمان. رنجشِ دوری و از دست دادن در تاریکی ریسمانی ناگسستنی است که بینهایت را به بینهایت وصل میکند. قلب من برای قلبت آرزو میکند و آن آرزو حتمی است. وقتی دنیا میچرخد وقتی جهان بزرگ میشود و وقتی راز عشق، دوباره و دوباره در رازِ تو برملا میشود من رفتهام. ولی برخواهم گشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
توی دستهایش نور جمع کرد. لایههای نور را به هم چسباند و آنها را روی پتوی نازکی ریخت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«عاشق مادربزرگم هستم که منو بزرگ کرده. عاشق مادرم هستم که منو گم کرده بود. عشق من انتها نداره. قلبم بینهایته و شادیم مدام زیادتر و زیادتر میشه. میبینید.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هر وقت ذهنت درگیر چیزی شد سعی کن منو پیدا کنی. منم قلبم همیشه دنبال توئه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«صبر بال ندارد. صبر فرار نمیکند. نه میوزد، نه میلزرد، نه میلغزد. صبر موجِ اقیانوس است. دودِ کوههاست. خطوط رویِ مرداب است. همنوایی ستارههاست، که بیوقفه آواز میخوانند.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او عاشق ماه بود. دوست داشت بغلش کند و برایش آواز بخواند. دوست داشت هر ذره از نور ماه را داخل کاسهای جمع کند و بنوشد. او ذهنی حریص داشت و کنجکاوی زیاد و مهارت در نقاشی و ساختن و طراحی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«بعضی وقتا واقعیت… اِممم… واقعیت کج میشه. مثل نور.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
همهچیزِ آن خانه روشن بود. با اینکه تمام شهر در مه فرو رفته بود، خانهٔ آنها کاملاً روشن و پر از نور بود. نور خورشید از پنجرهها میتابید توُ. تمام سطوح نورانی بود. حتی اتاین مثل یک ستارهٔ بزرگ میدرخشید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر میکنه. مثل خصلت ستارهها. خصلت نور. خصلت سیارهها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که میبینی مدام درست میشن و خراب میشن یا میمیرن و زنده میشن. همهچیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بینظیره. همهچی رو قشنگ میکنه. حتی منو با اینهمه زشتی. میدونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من اینشکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشهگیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
بوی عشق به مشامش رسید. بوی عشق خیلی زیاد. حتی قبل از اینکه مرد کیفش را باز کند آن بو میآمد. زان با خودش فکر کرد: یکی اینو واسهش درست کرده. یکی که این پسرو خیلی دوست داره. چه آدم خوشبختی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
پرستو در پرواز چابک و دقیق و قوی است. بالا و پایین میرود، اوج میگیرد، میچرخد و از مسیرهای سخت رد میشود. مثل نوازندههاست. مثل تیر. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
پس از اندیشیدن بسیار به مرگ، تسلیم میشویم. آن را از ذهنمان بیرون میرانیم یا با بیباکی زیاد، علنا به مبارزه میطلبیمش و بعد درست قبل از این که بزرگ شویم، دوباره زیاد در موردش فکر میکنیم و ماتمش را میگیریم. گرچه برخی هنوز نمیتوانند تحملش کنند و از ادامهی زندگی، سرباز میزنند اما اغلب ما با غرق کردن خودمان در وظایف بزرگسالی، آگاهی خودمان از مرگ را از بین میبریم. یافتن شغل و تشکیل خانواده، رشد فردی، خرید املاک، اعمال قدرت، بردن مسابقه. من حالا در این مرحله از زندگی هستم. بعد از این مرحله، وارد آن دوران بعدی زندگی میشویم که در آن آگاهی از مرگ، دوباره ظاهر میشود و آن موقع، مرگ به صورتی مشخص، تهدیدکننده است. درواقع قریبالوقوع و حتمی است. در این مرحله، این انتخاب را داریم که زیاد به آن فکر کنیم و حداکثر استفاده را از زندگیای که هنوز داریم، ببریم یا این که به طرق مختلف، وانمود کنیم مرگ اصلا نمیآید… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر قرار است درمانگران، معنای حرف بیماران را درک کنند، باید واژههای آنها را به تصاویر شخصی خود و بعد به احساساتشان تبدیل کنند. تا پایان این فرایند، چه نوع مطابقهای ممکن است؟ این شانس چه قدر است که یک شخص واقعا بتواند تجربهی دیگری را درک کند؟ یا به بیان دیگر، این که آیا دو فرد متفاوت، به یک شکل حرف طرف دیگر را میشنوند؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
پس از مرگ فرزند، والدین به اشکال مختلف اندوهگین میشوند (با توجه به کلیشههای جنسیتی، زن، اغلب علنی و احساسی غمگین است؛ در حالی که مرد، رویکردی همراه با واپسزنی و انحراف فعالانه دارد). از نظر بسیاری از زوجها هر یک از این دو الگو به شکلی فعالانه در نوع واکنش دیگری دخالت میکند -به عبارتی دقیقا همان دلیل جدایی زوجها با از دست دادن فرزند ایجاد میشود-. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
گاهی پنهانی به بیماران در شرف مرگ غبطه میخوردم که جسارت تغییر افراطی زندگی را دارند؛ نقل مکان میکنند، شغلشان را ترک میکنند، حرفهی خود را عوض میکنند، طلاق میگیرند و دوباره همهچیز را از نو آغاز میکنند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
افرادی که آنها را به افسانه بدل و وارد قصههایمان میکنیم، خود سرشار از افسانه هستند. نومید میشوند، برای مرگ عزیزی از دست رفته، سوگواری میکنند، به دنبال تعالی هستند، از زندگی خشمگین میشوند و ممکن است نیاز داشته باشند خود را معیوب و زمینگیر کنند تا بتوانند ببخشند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
مامانم همیشه بهم میگفت شنوندهی خوب بودن، خیلی مهمه. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
نیمهشب ناقوسهای معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم، به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوسها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را میشنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم. واقعا تجربهاش کردم و وقتی تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم در خاطرم تداعی شد، موجی از اندوه وصفناشدنی مرا فراگرفت. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن میکردیم. من یک پارهسنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت میکرد. هیچوقت به آسانی از من نمیگذشت… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
هیچ وقت چیزی رو تا با چشمات نبینی، با گوشات نشنوی، با دستات لمس نکنی و توی ذهنت تصور نکنی و مفهومش نفهمی ، باور نکن 3 دختر حوا الیف شافاک
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده میکنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه میکنم و خاکستر رابطهام با پائولا را زیر و رو میکنم، درمییابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را میداد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
این نگاره هنوز به دیوار مطبم آویزان است و هر وقت آن را میبینم، این حرف پائولا را به یاد میآورم: «من همان زن هستم؛ درمانده در مقابل یورشی بیامان.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
انزوای افراد در حال مرگ، دوسویه است. بیمار خود را از زندهها جدا میکند، نمیخواهد با آشکارکردن ترسها یا افکار خوفناکش، خانواده یا دوستان را به ورطهی وحشت خود بکشاند. اما دوستان خود را عقب میکشند، احساس ناامیدی و دستپاچگی دارند، تردید در گفتار و کردارشان نمایان است و میلی به بیش از حد نزدیکشدن به چشماندازی از مرگ خود ندارند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
استادم -جان وایتهورن- میگفت: «به حرفهای بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.» و منظورش چیزی فراتر از این حقیت پیشپا افتاده بود که شنوندهی خوب، چیزهای بیشتری در مورد بیمار میداند. منظورش دقیقا این بود که ما باید اجازه دهیم بیماران به ما چیزهایی بیاموزند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
من در بخش اعظم زندگیام، نوعی بندزن چینی رویا بودهام. یاد گرفتهام چه طور رویاها را مهار، از هم قطعهقطعه و مجزایشان کنم و دوباره آنان را به یکدیگر بچسبانم. میدانم چه طور راز رویا را بیرون بکشم و نیز توانستهام سرم را روی بالش بگذارم، رویاها را از سر گیرم و نوار ریل آن را به گردانهی خانهی وحشت بازگردانم. گردانه با تکانی شدید مرا به نردهی محافظ میکوبد. یکلحظه بعد، در جهت معکوس حرکت کرده، از میان درهای دوطرفه عبور میدهد و دوباره خود را در روشنای آفتاب به گلن اکو مییابم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگیشان جریان دارد: برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کنارهگیری و آزادی از رنج را میبینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت میکنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا موجودی دیگر -یک عزیز یا ذاتا روحانی- میکنند و بقیهی معنای زندگی را در خدمترسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه میبینند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
کودکانی که مورد بدرفتاری قرار گرفتهاند، اغلب با سختی از خانوادهی ناکارآمد خود جدا و مستقل میشوند؛ درحالیکه کودکان بزرگ شده با والدین خوب و بامحبت، درگیریهای کمتری هنگام جدایی دارند. گذشته از اینها، آیا فراهمآوردن امکان ترک خانه برای کودک، وظیفهی والدین خوب نیست؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بله، مدتها گذشته؛ ده سال. همه چیز پوسیده و از بین رفته. چیزی به جز مو، غضروف، استخوان و حلقه ازدواج از او باقی نمانده و با وجود این، تصویر او هنوز در خاطرات و رویاهایم ماندگار است. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
کودکان از آلیوشا میپرسند: «آیا دین ما راست میگوید که ما پس از مرگ دوباره زنده میشویم و یکدیگر را باز مییابیم؟» و آلیوشا پاسخ میدهد: «البته. ما باز هم یکدیگر را خواهیم دید و خشنود برای هم از آنچه روی داده سخن خواهیم گفت.» افسانه سیزیف آلبر کامو
نگاهش طوری بود که به سیمهای روح آدم دست میکشید و آنها را به صدا درمیآورد؛ مثل نواختن یک چنگ. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زان کاری میکرد که هر جادوگر عاقل دیگری انجام میداد. یکبار وقتی هوا آنقدر تاریک شد که ستارهها پیدا شدند، دستش را بالا برد و نور ستاره را توی انگشتهایش جمع کرد، مثل نخهای ابریشمی تارهای عنکبوت، و به بچه داد تا بخورد. نورِ ستاره، همانطور که همهٔ جادوگران میدانند، بهترین غذا برای رشد بچه است. نور ستارهها مهارتها و استعدادهایی جادویی به فرد میدهد. بچهها هم با لذت میخورند. چاق میشوند، سیر میشوند و نورانی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
معمولاً هر سال روز قربانی، با شکوه و عظمت میآمد و میرفت. هر بار بچهای بدون اعتراض برای قربانیشدن تحویل داده میشد. خانوادههایشان در سکوت عزاداری میکردند؛ مقدار زیادی غذا از طرف خانههای دیگر به آشپزخانهشان میآمد و همسایهها دست روی شانهشان میگذاشتند تا شاید یکخرده از داغشان کم کنند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
با محدود کردن خواستههای مردم میتونیم بهشون بگیم سرنوشتشون همین بوده. این واسه مردم یه هدیهس. یاد میگیرن هر حرکتی بیفایدهس. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
یجاد رابطههای سالم آیا میدانید که وقتی روابطی معنادار و پربار دارید از نظر جسمانی، عاطفی و ذهنی سالمتر هستید؟ وقتی مریض هستید، اگر یک شبکه حمایتی عاشقانه داشته باشید، سریعتر خوب میشوید. وقتی قطع رابطهای عاطفی باعث دلشکسته شدن شما شود، اگر کسی را داشته باشید که با شما گفتوگو کند و مکنونات قلبیتان را بشنود، سریعتر خوب خواهید شد. رابطهها برای داشتن یک زندگی متعادل، شاد و سالم لازم هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
بسیاری از نظریات شما در مورد عزتنفس مستقیماً از نحوهای که در خانواده با شما رفتار شده است ناشی میشود. اگر توجه همراه با عشق و تحسین دریافت کرده باشید و اگر مؤدبانه با شما صحبت کرده و به شما گوش داده باشند، این تجارب به شما در شکلگیری حسی قوی از ارزشمند بودن کمک میکند. از طرف دیگر، اگر نادیده گرفته یا تحقیر شده باشید یا اینکه به شما اهمیتی نداده باشند، بر سرتان فریاد کشیده باشند یا بهشدت تنبیه شده باشید، حس ارزشمند بودن در شما کاهش پیدا میکند یا اصولاً محو میشود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رؤیای شریکی بینقص را در سر داشته باشید که زندگیتان را شگفتانگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطهتان میتواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور میتوانید باور کنید که کسی شما را انتخاب میکند؟ بنابراین همسرتان را امتحان میکنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگیتان را تحقیر میکنید چون میدانید که درنهایت این رابطه به پایان میرسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه بهعنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوستداشتنی نیستید استفاده میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
۱. همانطورکه میخواهید دیگران به شما احترام بگذارند، به آنان احترام بگذارید.
۲. فوراً به هر نوع تخلفی رسیدگی کنید.
۳. به کسانی که بهطور مکرر قوانین را نقض میکنند، درِ خروج رابطه را نشان دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس عبارت است از احساس شما در مورد خودتان بهعنوان شخص نه آنچه دارید. افراد زیادی هستند که حس ارزشمند بودن خودشان را براساس عوامل بیرونی مانند اینکه چقدر پول درمیآورند و داراییهای مادی آنها چقدر است، ظاهرشان چقدر خوب است و چه تعداد دوست دارند بنا میکنند؛ اما هرکدام از اینها میتواند تغییر کند و اگر این عوامل تغییر کنند، عزتنفس شما میتواند بهشدت سقوط کند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامانبزرگ همون طور که من میگم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر میکرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیلها عبارت تعادلی است مثل ((غریبهی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیالپردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحهی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری میچرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمیکنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگهای آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بیشرافت نامیده میشوند که پشت همسر خود را خالی میکنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بیآلایشی دریافت میشد. نشانهی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوهی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق از مزرعه جان آپدایک
17. جملهی کلیدی: ص 130 بچهها گاهی جرئتی را که ما بزرگترها برا دفاع از آنها نیاز داریمبه ما ارزانی میکنند، ان هم نه صرفا به دلیل عدم آگاهی شان از وجود خطر بلکه بیشتر بخاطر طراوت و سرزندگی ساده و حیوانیشان (شاید بهتر میبود بگوید غریزیشان)
18. ص 133 نویسنده در داستان قورباغه به مبحث عدم پرداخته است که بسیار بحث فلسفی ای است و عجیب است که در یک رمان این همه بحثهای مهم جهانشناسی و انسان شناسی آورده شده است. و عجیبتر اینکه این داستان برای ردهی سنی 11 سال منطقی هست؟! هرچند مخاطب رمان بزرگسالان هستند
19. فقط چشمت به جاده باشه. ص158
20. ص 162 وقتی مادر در حال مرگ قرار میگیرد و تمامی قوانینی که به مانند زنجیری به گردن او آویخته در حال گسسته شدن است و جوئی در ذهنش اقرار میکند به بی ارزش بودن گناه میکند و اینکه دنیا صرفاً یک رژه برای چشن و سرور است از مزرعه جان آپدایک
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش میپندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او میگذارد، و با تملق و چاپلوسی میگوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانهی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود میگردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز میکند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب میکند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق
عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانهی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که دربارهی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانههای شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگیهایش را از روی پیشانی (جمجمهاش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانههای کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمنگاه نشان میدهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشارهی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانیهای و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش میآید چرا کاغذ دیواریها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب میشد. شاید هم نویسنده با تمام اینها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.
عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا میتوان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانهی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظهای وارد ذهن جوئی میکند و اعلام میکند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحثهای جالبی دربارهی وجود خداوند میشود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدالهای همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثهای دربارهی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آنها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که میشد قبلتر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوتهای دیدگاه نسلها به تفاوتهای آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمیداند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیبهای بسیاری دیده است و البته بنظرم نمیتوان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته میتوانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوتها و شباهتهای روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازیهای ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین میبرد و باعث میشود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانههای افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج میکند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانههای شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده میبیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمیتواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافیهایی است که جوئی از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
خواهش میکنم وقتی که منو شناختی از من متنفر نشو مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است فردریک بکمن
پیری مرض است. و تا وقتی با رفتار درست آن را از خود دور کنی هرگز احساس آرامش نخواهی کرد. کسانی هستند که بیش از شصت سال دارند اما هنوز جوانند مهم این است که زندگی مان را بفهمیم. گدا نجیب محفوظ
بازگشت از تصمیمی که چون سرنوشت حتمی است، سودی ندارد. گدا نجیب محفوظ
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچوقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسندهجماعت ارزشِ رابطهای طولانی را ندارد. نویسندهها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینهبردارند و هزینهٔ نگهداریشان سنگین است. آنها مثل داشتن جاروبرقیایاند که همیشه خراب است و فقط انیشتین میتواند درستاش کند. زن میخواست نامزدِ بعدیاش جارودستی باشد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
تازگیها اغلب گریهکردن براش مثل نوشیدن لیوانی آب بود که تصادفاً مینوشی وقتی تشنه نیستی و بعدش هم یادت نمیآید. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
یتیم شدن در 16 سالگی چیز عجیبی است. خانواده ات را از دست بدهی، پیش از اینکه فرصت تشکیل خانواده داشته باشی تا بتوانی آن را جایگزین کنی. این نوع خیلی خاصی از تنهایی است. مردی به نام اوه فردریک بکمن
نفرتی که در دلهای نوزادان کوچک میکاریم، روزی همه را درگیر میکند و زندگی همه را به گند میکشد. نفرتی که تو میکاری انجی توماس
یک روز در حین خداحافظی ، دست خود را پیش آورد و ب من گفت: بدرود ورترِ عزیز! ورترِ عزیز! این نخستین بار بود ک از کلمه ی عزیز برای من استفاده میکرد و شادی ک از شنیدن این سخن در وجودم احساس کردم تا مغز استخوانم نیز نفوذ یافت! آن را صد بار با خود تکرار کردم و در هنگام شب ، آن هنگام ک قصد رفتن ب بستر را داشتم و در حالی ک راجع ب انواع چیزها با خود سخن میگفتم ، ناگهان با خود گفتم شب خوش ورترِ عزیز! و نتوانستم از کار خود ب خنده نیفتم. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
من به کسانی برخوردهام که با وجود پایبندی بسیار به اخلاق، رفتار پسندیده نداشتهاند و همهروزه درمییابم که شرافت، نیازمند قانون نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
اگر درختی بودم میان درختان دیگر، اگر گربهای بودم میان جانوران دیگر، باز هم مشکل حل نمیشد و زندگی، مفهومی نداشت؛ زیرا همچنان بخشی از دنیایی میشدم که با وجود آگاهی کامل نسبت به آن و خواستههای آشنایم باز با آن مخالفت میکردم. افسانه سیزیف آلبر کامو
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
فراست به شیوهی خود به من میفهماند دنیا پوچ است و منطق کور یعنی روی دیگر آن مدعیست همهچیز روشن است. گرچه من در انتظار و امید آنم که حق با منطق باشد، اما گذشت سدهها ادعا و وجود بیشمار انسانهای سخنور و مجابکننده نشان داده اینچنین نیست و اگر اشتباه نکنم دستکم در این زمین هیچگونه نیکبختیای وجود ندارد. این منطق جهانی چه در کارکرد و چه از نظر اخلاق، این جبر و این مقولههای روشنگر، هر نیکخواهی را به خنده وامیدارد. افسانه سیزیف آلبر کامو
خود را کشتن، همانند آنچه در نمایشنامههای هیجانآور رخ میدهد،نوعی اعتراف است. اعتراف به اینکه از زندگی عقب افتادهایم و یا آن را نمیفهمیم. بهتر است زیاد به بیراهه نرویم و به واژههای آشنا بازگردیم. همین که اعتراف کنیم: «به زحمتش نمیارزد» کافی است. زیستن، البته هرگز آسان نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیلهای بسیاری دارد و روشنترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، بهندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی میکند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آنچه موجب بحران میشود، همواره کموبیش مهارناشدنی است. روزنامهها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» مینویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بیتفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در اینصورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغضها و بیانگیزگیهای هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
آغاز اندیشیدن، سرآغاز تحلیلرفتن است و جامعه، امکان زیادی برای درک این آغازها ندارد. خوره، درون آدمی است و در همانجاست که باید به دنبال آن گشت. باید این بازی مرگباری که روشنبینی وجود را به گریز از نور میکشاند دنبال کرد و آن را دریافت. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضربالمثلی تقریبا در همهی فرهنگهای دنیا وجود دارد که میگوید: «زمانیکه چشم نمیبیند، قلب هم احساس نمیکند.» ولی من تاکید میکنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیکتر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچکترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد میآوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او میاندازد. همهی کتابهای مقدس مربوط به همهی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شدهاند. همهی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که تودهها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کرهی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
کسی نمیخواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد میگردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا میدانند… سره و پاک… شایستهی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا میشود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرفنظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر میرسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمیرود، بلکه برای کشتهشدن بهخاطر وطنش میجنگد؛ زن دلش نمیخواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه میخواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف میکند و رنج میبرد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمیرود تا با عمل به مسئولیت، وظیفهی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک میریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب میتوان نمونههای زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرفنظر میکنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگیکردن صرفنظر میکنند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
درد، نوعی داروی قوی به حساب میآید. در طول زندگی، با ما همراه میشود. در رنج، مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به خاطر شکست رؤیاهایمان مقصر میدانیم، وجود دارد. اگر درد، چهرهی واقعی خود را نشان بدهد، همه را میترساند؛ ولی زمانی که لباس قربانی بر تن دارد، اغواگر است… یا ترسو… هر چه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی باز هم راهی برای بودن و عشقورزیدن با آن مییابد و کاری میکند که بخشی از زندگی محسوب شود. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
مردان ازدواج میکنند؛ به خانوادهی خود میبالند؛ گریهی کودکان را تحمل میکنند؛ هنگامیکه دیر به خانه میرسند، از توضیحدادن دلیل تأخیر، عاجز هستند؛ دهها وصدها زن را میبینند و دلشان میخواهد با آنان در ساحل قدم بزنند؛ برای زنان ناشناخته، لباسهای فاخر میخرند، حتی گرانتر از آنچه برای همسرشان فراهم میکنند؛ به یک روسپی پول میدهند تا کمبودهای احساسی آنها را جبران کند؛ به شرکتهای سازندهی لوازم آرایش، مؤسسات بدنسازی و رژیم غذایی مراجعه میکنند و برای افزودن به اقتدار خود، برنامه میریزند ولی هنگامیکه با مردان دیگر مواجه میشوند، هرگز دربارهی زنان حرف نمیزنند؛ بلکه دربارهی پول، کار و ورزش به گفتگو میپردازند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به دنبال یافتن شادی، اگرچه همهی ما برابر هستیم، هیچکدام از ما شاد نیست. نه آن بانکدار/موسیقیدان، نه دندانپرشک/نویسنده یا زن خانهدار/مدل. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسندهای مقالهای خوانده بود که تاکید میکرد «زمان، انسان را عوض نمیکند و دانش او را تغییر نمیدهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان میشود، عشق است.» چه نویسندهی دیوانهای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به خود میگویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانیبودن، احساس ترس از حرکات سرسامآور قطار در پیچ و خمها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیادهشدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریلها، سرنوشت مرا رقم میزنند و خداوند، آن قطار را هدایت میکند، این کابوس به هیجان تبدیل میشود. به همان چیزی تبدیل میشود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانیبودن سفر، بهترین کار، لذتبردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
سرنوشت آینده را خودم انتخاب کردهام. این، همان چرخ و فلک زندگی من است. زندگی، یک بازی خطرناک است؛ زندگی، مثل پریدن با یک چتر نجات است؛ زندگی، به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی، افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی، کوهنوردی است؛ زندگی، نیاز بالارفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی، احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه میخواهد، نمیرسد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
تجربهی من در زندگی، اندک است ولی به من میآموزد که هیچکس صاحب هیچچیز نیست. همهچیز تنها نوعی توهم است و این توهم، در مسائل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی، چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، درنهایت میآموزد که هیچچیز به او تعلق ندارد و اگر چیزی به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونهای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین (یا آخرین) روز زندگی من است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
وقتی میدانستم که صحبت از یک زندگی کوتاه است و بس، مودبانه با یک کلمهی «نه» آن را رد میکردم و شاید از «نه» مودبانهام نتیجهی خوبی نمیگرفتم و به ناچار فریاد میزدم و میگفتم که دیگر نمیخواهم دربارهی این دوراهی لعنتی حتی یک کلمهی دیگر بشنوم. دختر پرتقالی یوستین گردر
نوشته بودم که خنده از هر چیز دیگری واگیردارتر است. غم و اندوه هم میتواند واگیر داشته باشد؛ اما ترس، چیز دیگری است. ترس نمیتواند به راحتی شادی و غم سرایت کند و این، بسیار خوب است. ما با ترسهایمان کمابیش تنهاییم… دختر پرتقالی یوستین گردر
امروز که این نامه را برایت مینویسم، با به یادآوردن پرواز لحظههای زودگذر فرار آن زنبور در بعدازظهری که توت میچیدیم، غمگین میشوم. چه فکر آسوده و بازی داشتیم. امیدوارم تو هم این ذهن باز را برای توجه به این چیزهای کوچک به ارث برده باشی که اهمیتشان کمتر از ستارهها و کهکشانهای آسمان نیست. به نظرم، عقل و نیروی ادراک لازم برای آفرینش یک زنبور، بیشتر است تا برای ایجاد یک حفرهی سیاه. دختر پرتقالی یوستین گردر
بهکاربردن ضمیر «ما» و افعال اولشخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند میدهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبانها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار میرود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم میشود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیمشدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بینظیر و افسونکنندهای حاکم میشود که درست مثل جادوست. دیگر میگوییم: «میپزیم، یک بطری نوشیدنی باز میکنیم، میخوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
آدم باید گاهی در زندگی، دلتنگی را هم تحمل کند. برایت نوشتم و سعی کردم نیرویی را به تو بدهم که برای تحمل دلتنگی، لازم داشتی. دختر پرتقالی یوستین گردر
او دستم را با ملایمت فشار داد و ما در حالت بیوزنی در فضا به پرواز درآمدیم؛ انگار در کهکشان راه شیری، نوشیدنی میخوریم و تمام کهکشانها به ما تعلق داشت. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بهتر بود نگهداشتن فیلم از کسانیکه دیگر وجود ندارند و از میان ما رفتهاند، به قول مادربزرگم ممنوع میشد. بهنظر من درست نیست کسی دربارهی مردهها جاسوسی و کندوکاو کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
«به قانون بچسب، پیش از آنکه قانون به تو بچسبد.» این قاعدهی کار من است. لیدی ال رومن گاری
شاید عشق، بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن، آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد. لیدی ال رومن گاری
شاهان تنها به این دلیل زندگی میکنند که جامههای چشمنواز بپوشند. لیدی ال رومن گاری
تصنیف عاشقانهی قرن هجدهم کوچهبازارهای پاریس را بر لب میآورد:
«جز محبوبم
جز محبوبم
هیچکس آشنایم نیست، هنوز هم
بی محبوبم
بی محبوبم
نخواهم زیست، یک روز هم…» لیدی ال رومن گاری
بیشک، آزادی، برابری و برادری در گوشهای به انتظار ایستاده بودند و بیصبرانه و خشمگین و نومید خیابان را میپیمودند و به ساعتمچی خود نگاه میکردند. لیدی ال رومن گاری
شرارت، هرگز فقط منشا لذت نبوده است؛ روی دیگر سکهی فاجعه است، سقوطی کامل حتی برای چند لحظه. خودکشی، ارزانترین شکل جنایت که بهوسیلهی قانون قابل پیگرد نیست؛ رهایی از تمام قید و بندها، یک لحظه مکاشفه که میتوان قیمتش را زیر چراغ گاز خیابان پرداخت. لیدی ال رومن گاری
اندیشید: آثار هنری را واقعا باید رام و دستآموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. لیدی ال رومن گاری
برای من، موثرترین راه فراموش نکردن، نوشتن و روی کاغذ آوردن کلمات است. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
یه چیز رو خوب فهمیدم؛ آدمهایی که از عشق خالص، عشق پاک و عشق به معنای واقعی حتی یه لقمه نون هم از گلوشون پایین نره و به همین خاطر هم بمیرن وجود ندارن. شما اینجور فکر نمیکنین؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مدتیه درگیر بحران میانسالی شدم، اما هرچی بیشتر فکر میکنم، هیچ راه خروجی به نظرم نمیرسه. تمام چیزهایی که تا حالا برام لذتبخش بودن، دیگه به نظرم خستهکننده و مسخرهان، دیگه دلم نمیخواد ورزش کنم، حوصله ندارم برم لباس بخرم، حتی میترسم بشینم پشت پیانو و درش رو باز کنم. دیگه اشتهایی به غذاخوردن ندارم، ساکت میشینم و فقط نگاه میکنم. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من این حس رو هیچوقت تو زندگیم قبلا تجربه نکردم. هیچوقت نه آدم کاملی بودم، نه آدم کاملی شدم. این درد بزرگیه و چقدر دیر فهمیدم!
گفتم: «دیر و زودش مهم نیست. فکر میکنم دیرفهمیدن، هنوز خیلی بهتر از هرگز نفهمیدن باشه.»
گفت: «شاید بهتر بود حداقل این حس رو وقتی جوان بودم، تجربه میکردم. اینطوری الان یهجورایی در برابر این حس در امان بودم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، میپرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگیام،
تمام گذشتهام
در نظرم رنگ باختهاند…"
گفتم: «از فوجیواراست.»
خودم هم نمیدانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل میگرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر میکردم اوووه یعنی واقعا اینطور بوده؟ اما الان تو این سنوسال که هستم، تازه میفهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو مینوشته، اطرافش چی میگذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خانوادههایی که در آنها فرزندان با درک درست و تربیت صحیح رشد کرده بودند، با والدینشان رفتار محترمانهای داشتند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گاهی اتفاق میافتد که پرتویی خاص از نور یا جرقهای کوچک وارد زندگی آدمها میشود و آنها در اثر آن، به غیرطبیعی بودن رفتار روزمرهشان پی میبرند. عواقب این آگاهی، بسیار دلخراش و برخی مواقع، طنزآمیز و خندهدار است. البته انسانهای بیشماری نیز هستند که شانس نمیآورند چنین پرتویی کوچک و روشن را با چشمهای خود ببینند و به آگاهی برسند یا حتی اگر این بخت و اقبال را نیز داشته باشند، ممکن است هرگز متوجه آن نشوند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
بعضی انسانها همیشه باید انواع کلکهای کوچک و بزرگ موردنیاز را بیاموزند تا بتوانند خودشان را آمادهی رویارویی با جهان کجوکولهی اطرافشان کنند. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خالی بودن مثل یه خونه خالیه. یه خونه خالی که قفل و بند نداره. هرکسی میتونه هروقت دلش خواست وارد بشه. همین منو بیشتر از هر چیز دیگه ای میترسونه. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
مشکلات بغرنج همیشه گریبانگیر کسانی شدهاند که بههیچوجه آراموقرار نداشتهاند، تا وقتیکه بهقطع دریابند که کارسینومایشان مربوط به پیلور است یا از دوازدهه یا همان اثنیعشر. مالون میمیرد ساموئل بکت
شاید برای کسی که اینهمه مدت به عبث در انتظار فردا بودهاست، دیگر فردایی وجود نداشته باشد و شاید به آن مرحله و لحظه رسیده باشد که زیستن، همان سرگردانشدن واپسین بخش زندگی در اعماق لحظهای بیانتها و بی حد و مرز باشد؛ آنجا که نور هرگز تغییر نمیکند و افراد درمانده و تباهشده همه شبیه یکدیگرند. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدمزدن با همنوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر اینکه دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانهبهشانه همدیگر چند قدمی راه میروند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا میشوند و شاید هر یک زیر لب زمزمهکنند که دیگر هیچچیز جلودارشان نخواهد بود. مالون میمیرد ساموئل بکت
اوایل چیزی نمینوشتم؛ فقط حرفم را میگفتم. بعد یادم میرفت چه گفته بودم. بهراستی داشتن حداقل حافظه ضروری است، البته اگر قرار باشد آدم واقعا زندگی کند. مالون میمیرد ساموئل بکت
مسئله این بود که بعضی وقتها ضعف، باعث متمرکزنشدن فکر میشود و این نه به دلیل کمی جذابیت ذهنی آن است؛ نه! بلکه به این خاطر است که مغز آدم دچار رخوت میشود، مثل موجودی که میخواهد به خواب زمستانی برود؛ خداحافظ جهان و درنتیجهی این مسئله، غیرطبیعی نبود که شنوندهها پلکهایشان را آرام ببندند و فراز و نشیب قصه را با چشم روح خود پی بگیرند. کوری ژوزه ساراماگو
- شما نمیتوانید فکرش را هم بکنید که وقتی شمار عمر آدم بالا میرود، آدم چه لیستی را علیه خودش نسبت میدهد.
- من که با وجود جوانیام، از هماکنون لیستم پر شده است.
- اما شما هنوز مرتکب کار واقعا بدی نشدهاید.
- از کجا میدانید؟ شما که هیچوقت با من زندگی نکردهاید. کوری ژوزه ساراماگو
نویسنده هم مثل همهی آدمهای دیگر است و نمیتواند هر چیزی را بداند یا همه چیز را تجربه کند. باید سوال بپرسد و قدرت تخیل خودش را بهکار بیندازد. کوری ژوزه ساراماگو
همهی ما آنچنان از مرگ میترسیم که دائم سعی داریم گناه مردهها را ببخشیم؛ گویی میخواهیم پیشاپیش دیگران هم وقتی نوبت ما شد، از گناهان ما بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
در برخی شرایط خاص، بهترین غذا برای آدم، مواد غذایی کنسروشده و یا غذاهایی هستند که در شیشه از آنها نگهداری میشود؛ نه فقط به آن دلیل که این نوع غذا از قبل، پخته و آمادهی خوردن است؛ بلکه به این دلیل هم هست که حمل آنها راحتتر و برای استفادهی آنی هم آسانتر هستند. این هم درست است که همهی کنسروها و شیشهها و مواد بستهبندی شدهی مختلف دارای تاریخ مصرف هستند و بعد از تمام شدن آن تاریخ، استفادهی آنها موجب زیان و حتی گاهی خطرناک است؛ اما مردم با عقل خود، بیدرنگ ضربالمثلی را سر زبانها انداختهاند که به یک تعبیر جوابی ندارد و به ضربالمثلی دیگر شبیه است: «از دل برود هر آنکه از دیده برفت.» اما حالا بیشتر مردم میگویند: «چشمی که نمیتواند ببیند، معدهاش سنگی است.» و شاید به همین دلیل باشد که آنها اینهمه چیز بهدردنخور میخورند! کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بیشک هنوز دولت حاکمهای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودیای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشمبند سیاه گفت: «پس آیندهای هم وجود ندارد.»
- من نمیدانم که آیندهای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آیندهای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمیخورد. کوری ژوزه ساراماگو
خوشبختانه آنچنانکه تقدیر آدمی تا کنون نشان داده، اگر بدیای به خوبی منجر شود، غیرعادی نیست و کمتر گفته شده که خوبیای به بدی منجر شده باشد. دنیای ما ضد و نقیضهایی اینچنین دارد که باید به بعضی از آنها بیشتر، دقت و توجه کرد. کوری ژوزه ساراماگو
تمام آنهایی که این پیام را میشنوند و بی هیچ تردیدی، شهروندانی شرافتمند هستند، احساس مسئولیت کنند و از خاطر نبرند در این قرنطینهای که هماکنون در آنند، بی هیچ مسئلهی شخصی، نشانهای از اتحاد آنها با شهروندان دیگر کشور است. کوری ژوزه ساراماگو
همیشه کسانی وجود داشتهاند که به دلیل نداشتن شرم و آبرو، توانستهاند شکم خود را پر کنند؛ اما ما، مایی که جز این تکه کوچک آبرو که لایق آن هم نیستیم، چیز دیگری نداریم، بهتر است دستکم نشان دهیم میتوانیم هنوز هم برای گرفتن حقمان مبارزه کنیم. کوری ژوزه ساراماگو
چشم، تنها عضو انسان است که شاید هنوز روحی در آن وجود داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
قانون کبوتر با کبوتر، باز با باز برای کسانی که همچون جذامیها با هم زندگی میکردند بسیار منصفانه بود. کوری ژوزه ساراماگو
یکی از بخش یک گفت: «به یاد داشته باشید که باید مردههای خودتان را هم به خاک بسپارید.» یکی از آدمهای نکتهبین جواب داد: "ما که هنوز آنها را نکشتیم شما میخواهید آنها را به خاک بسپاریم. » کوری ژوزه ساراماگو
خارون گفت: تو و آگاممنون مثل هم و به یک اندازه قابل اغماض هستید. شماها صرفا بازیگر قصههای قدیمی هستید که کمابیش اهمیتتان با شیوههای دستورات روزگار بالا و پایین میشود. شما انسان هستید و نمیشود به تان گفت با اهمیت یا بی اهمیت. اما کسی مثل تو،آگاممنون،برای بشر علامت سوال است یا نماد است. درست همانطور که نیاد بشر برای تمام حیات هوشمند در سرتاسر کیهان علامت سوال است. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
کسی که قانون تعیین میکند برنده است. کسی که آخر از همه میخندد بلندتر میخندد. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
چه آسان است که خاطرات بد در خاطر شما بیاید؛از یاد بردنشان سختاست. اما آنکه سر رستگاری خود را داشته باشد راهش را خواهد یافت و یا ولو نه به آن دلیل،فقط برای حفظ شادی اکنونش. روزی که فضاییها آمدند رابرت شکلی
چشمان عاشق میتواند با خیره شدن خود ، چشمان عقاب را نابینا سازد و گوش عاشق هنگامی که گوشهای تیز دزد، دیگر قادر به شنیدن نیست، ضعیفترین صدا را میشنود. تلاش بیهوده عشق ویلیام شکسپیر
همهمان گاهی درمانده میشویم؛ چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم. اشک ریختن، اغلب مایهی نجات است. بعضی وقتها اگر گریه نکنیم، به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
آنچنانکه ما در کتابها هم خواندهایم و یا با تجربه شخصی خودمان، میدانیم کسانیکه عادت دارند و یا مجبورند صبح زود بیدار شوند، تحمل نمیکنند که دیگران بعد از آنها، هنوز در خواب خوش باشند. کوری ژوزه ساراماگو
پری دریایها همیشه این گرفتاریها را تاب میآوردند ولی نه بدون شکوه و شکایت. آنها عاشق غرولند بودند. به همین دلیل نامههای زیادی هم به هفته نامه مصور جلبک،پری نامه و اندیشههای اقیانوس مینوشتند. راورندوم جان رونالد روئل تالکین
وقتی که مینواخت،به این فکر میکرد که گرشوین چگونه بیشتر قطعاتش را در قطار نوشته است. با آن تکان ها،لرزشها و تق تقهای روی ریل قطار. گرشوین صدای موسیقی را بین آن همه سر و صدا میشنید. هر قطعه را مثل رژه ای میدید مرکب از مردمی با رنگهای مختلف،پولدار و فقیر،ساکت و شلوغ،آمیزه ای از انسانیت. اکو 3 داستان آیوی پم مونیوس رایان
شنیدی میگن کسی احساس بلوز داره؟معنیش اینه که از زندگی ناراحته یا افسرده است. موسیقی بلوز هم راجع به تموم درد و رنجهای زندگیه که مردم توی قلبشون احساس میکنن. درباره چیزهاییه که مردم معمولی میخوان ولی ندارن. بلوز یه نوع موسیقیه که تمنای زندگی رو با خودش داره. اکو (2) داستان مایک پم مونیوس رایان
همان لحظه یادنامه مادرم افتادم…
او نوشته بود از بین شما سه نفر یک نفر میمیرد. .
آن لحظه فکر کردم منظورش آلیس یا محافظ است اما دقیقا آن لحظه فهمیدم منظورش خودم بودم…
او نوشته بود همیشه یک نفر باید فداکاری کند. .
و من باید بین را میکشتم و خودم هم میمردم…
تیغه را سمت قلب بین بردم
آلیس فریاد زد و بین هم درذهنم شروع به حرف زدن کرد
اما من باید کارم را میکردم آن هم به قیمت جانم…
تیغه را به سمت قلب بین بردم و با یک انرژی بسیار بسیار زید پرتاب شدم میدانستم که مرده ام.
اما همان لحظه… طلسم بین (آخرین شاگرد 2) جوزف دیلینی
سرنوشت تو هنوز قطعی نشده؛حتی در سیاهترین شبها هم ستارهای میدرخشد،زنگی به صدا درمیآید و راهی برایت آشکار میشود. اکو (1) داستان فردریش پم مونیوس رایان
ندا گفت: <<تو جواب متناقض نمای مرا با متناقض گویی دادی - البته حرف من متناقض نیست. ببین،من از ازل وجود داشته ام،خوب این یعنی چه؟یعنی من نمیتوانم به وجود آمدنم را به یاد بیاورم. اگر میتوانستم ،در این صورت از ازل وجود نداشتم. پس اگر نمیتوانم آغازم را به یاد بیاورم،حداقل یک چیز هست که من نمیدانم. اگر چه دانش من نامتناهی است،به همین ترتیب آنچه برای دانستن وجود دارد هم بی نهایت است. چطور میتوانم مطمئن باشم که این دو بی نهایت با هم برابرند؟گستره چیزهایی که هنوز نهفته اند ممکن است بسیار بزرگتر از دانش نامتناهی من باشد. آخرین جواب آیزاک آسیموف
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی میکرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک میکند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه میتابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
وجداناخلاقی که خیلی از آدمهای بیفکر از آن پیروی نمیکنند و حتی بیشترشان آن را زیر پا میگذارند، یک حقیقتموجود است و ساختهی فیلسوفان دوراندقیانوس که وجود روح در آدمی را تنها یک مسئلهیگنگ میدانستد، نیست. با گذشت زمان و رشد زندگیاجتماعی و تغییر و تکاملنژادی، ما اخلاق را در سرخیخون و شوریاشک ریختیم؛ اما گویی این مقدار هنوز کافینبود. پس چشمها را به نوعی آیینهی دروننگر تبدیلکردیم و نتیجه آنکه چشمها آنچه را با زبان انکار میکنیم، بیپروا نشان میدهند… کوری ژوزه ساراماگو
تاریکی در زندگی کورها چیزی جز عدم وجود نور نیست و چیزی را که به آن کوری میگوییم، فقط شکلظاهری آدمها و اشیا را مخفی و آنها را درست و سالم در پشت پردهای سیاه حفظ میکند. کوری ژوزه ساراماگو
موقع خداحافظی به طرف من آمد. همدیگر را نگهداشتیم. گفت: «بابت دیشب ممنونم. آن اسبها، حرفهامان، همه چیز… کمک میکند. فراموش نمیکنیم.» به گریه افتاد. گفتم: «برایم نامه بنویس، خب؟ فکر نمیکردم این اتفاق برایمان بیفتد. آن همه سال. هیچوقت حتی یکلحظه هم فکر نمیکردم این اتفاق بیفتد. فکر نمیکردم برای ما اتفاق بیفتد.»
گفت: «مینویسم. نامههای مفصل؛ مفصلترین نامهای که دیدهای. مفصلتر از آن نامههای دوراندبیرستان.»
گفتم: «منتظرشان میمانم.» هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
دیگر روحیهام نمانده. احساس میکنم در مقام نویسنده کارم تمام است و همهی جملهها به نظرم بیارزش و بیفایده میآیند. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
خانم لوی زنی بود سرشار از علایق و آرمان ها. طی تمام این سالها خودش را بی قید و بند وقف ورق بازی،بنفشههای آفریقایی،سوزان و ساندرا،گلف،میامی،فنی هرست و همینگوی،دانشگاه مکاتبه ای،آرایشگرهای مو،خورشید،خوش خوری،انواع و اقسام رقصهای دو نفره و اخیرا خانم تریسکی کرده بود. همیشه مجبور شده بود که به خانم تریسکی از فاصله دور رضایت بدهد،محدودیتی دست و پا گیر برای گذراندن واحد عملی روان شناسی دانشگاه مکاتبه ای. واحدی که در امتحان پایانی اش مفتضحانه نمره نیاورده بود. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در میان جمعیت دنبال نشانه هایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران قیمت بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود،حتی ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود. کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گل و گشاد پشمی اش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیبهای شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس میشد. پیراهن چهارخانه ی فلانلش هم او را از پوشیدن پالتو بی نیاز کرده بود و یک شال گردن هم پوست بی حفاظ حد فاصل گوش و یقه اش را از سرما حفظ میکرد. لباسش با هر معیار غامض معنوی و هندسی مقبول بود و نشان از غنای حیات معنوی او داشت. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…» بیداد سکوت (داستانهایی برای خسرو آواز ایران محمدرضا شجریان) علی عبداللهی - ملیحه بهارلو - مهام میقانی - مجید قدیانی - فرزاد فروتنی
هیچگونه شادیای ندارم، به جز یکی، و آن هم کار کردن است، کارکردن با جسمم و با جانم، بخصوص با جسمم. دوست دارم خودم را خسته کنم، عرق بریزم و به گوش خودم صدای قرچ و قروچ استخوانهایم را بشنوم. نصف پولی را که درمیآورم در هرجا و به هر نحوی که دلم بخواهد دور میریزم و تلف میکنم. من بندهٔ پول نیستم، بلکه پول بندهٔ من است. من بندهٔ کارم و به این بندگی میبالم. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
در واقع هنر نوعی دخول جادویی روح در جسم است. نیروهای تیرهٔ آدمکشی در درون ما کمین کردهاند که انگیزههای شوم کشتن و ویران کردن و کینه ورزیدن و بیآبرو کردناند. در آن دم است که هنر با نیلبک خوشنوای خویش سر میرسد و ما را خلاص میکند. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
اگر میتوانستم زندگیام را از نو شروعکنم، خب دراینصورت، زندگیام را همینگونه که هست از سر میگرفتم. مرگ شادمانه آلبر کامو
ایدههای من بهقدرکافی زیادند، اما انگار قصد به کار گرفتنشان را ندارم. همیشه میخواهم آن نمایشنامه را شروع کنم. ولی مدام میگویم فردا. (با اندوه) باید روی سنگ قبر من بنویسند: «متوفی به آن چیزی رسید که نمیتوان به فردا موکولش کرد». سنگنوشتهٔ مناسبی خواهد بود. نان و آب یوجین اونیل
نمی شود به عقب برگشت و گذشته را از نو ساخت
فقط میشود با آن کنار آمد در رویای بابل ریچارد براتیگان
همه چیز همان است که همیشه بوده
و بعدها نیز به همین منوال خواهد ماند
زندگی نه بدتر میشود نه بهتر
و گرسنگی و مشقت و حرمان قوانین تغییر ناپذیر زندگی هستند قلعه حیوانات جورج اورول
برای کسیکه در خانوادهیخوبی بهدنیا آمده، خوشبختبودن هرگز چیز پیچیده و دشواری نیست. کافیاست به سرنوشت دیگر اعضایخانواده فکر کند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دریافتهام که عملکردن، دوستداشتن و رنجبردن بهراستی همان زندگیکردن است؛ اما زندگیای که آدم در آن روراستباشد و سرنوشتش را بپذیرد، مانند بازتاب پرشور و شادمانهی رنگینکمانی برای همه یکساناست. مرگ شادمانه آلبر کامو
بدترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست
یک ترکیب است
تنهایی رنج کشیدن ریگ روان استیو تولتز
اشتیاق به آزادبودن و داشتناستقلال در کسی امکانپذیر است که هنوز امیدی در دل میپروراند. مرگ شادمانه آلبر کامو
رفیقی داشتم که تنها با داشتن یکفرزند خوشبختبود. دونفری با هم به گردش و تفریح میرفتند. میرفتند سورچرانی، به کازینو. میگفت: انتظار داشتید با این پیرهای همسنوسال خودم بروم تفریح؟ هر روز میگفتند فلاندارو را خوردهاند، کبدشان مریضشده یا از کار افتاده. مرگ شادمانه آلبر کامو
پساز کمی دودلی، اسلحه را زیر بغلچپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یکورقبزرگ با حروفدرشت و زاویهدار بهخط زاگرو رویش نوشتهشدهبود: من فقط نیمهآدمی را نابودمیکنم. امیدوارم از این بابت به من سختنگیرند و کسانیکه تا اینجا به من خدمتکردهاند، در گنجهیکوچکقدیمیام پول خیلیبیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبرانکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دوستدارم یهکم شانسبخرم. البته اگه جایی باشه که اونو بفروشن! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
از خود میپرسید: چرا پرندهها رو اینقدر ظریف و قشنگ درستکردن؛ وقتی اقیانوس میتونه اینقدر بیرحم باشه؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
قانون جاذبه شماره ۶۶
مردم به سادگی و با نشان دادن این حقیقت که خودشان بار مسئولیت خود را به دوش میکشند به شما میفهمانند که برایتان احترام قائل اند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین زنانی را دیده ام که به مردهایی که درست نمیشناسند، پول قرض میدهند. معمولاً این جور زنها برای پول دادن به مردها لحظه ای تردید نمیکنند و در حالیکه خودشان در تأمین نیازهای ابتدایی زندگی درماندهاند، پول بی زبان را به مرد میدهند تا یک سیستم پخش جدید برای ماشینش بخرد. قانون پول قرض دادن به مردها؟ هرگز چنین کاری نکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاهخوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۵
هنگامیکه مردی خیلی روی این موضوع که مورد سوء استفاده قرار نگیرد تأکید میکند نشانه آن است که خودش بیش از آنچه نیاز است، از شما استفاده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۴
صرف نظر از اینکه یک زن تا چه اندازه زیبا باشد، تنها زیبایی چهره نمیتواند احترام مرد را برایش نگاه دارد. شاید زیبایی ظاهری او را جذب کند اما آنچه او را مجذوب شما نگاه میدارد، استقلال شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۳
نیاز مالی هیچ تفاوتی با نیاز احساسی ندارد، در هر دو مورد او احساس خواهد کرد که اختیار شما را به صورت تمام و کمال دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پول پرستی هیچگاه به کار کسی نخواهد آمد. همانطور که از اخبار و تیتر روزنامهها مشخص است، پول پرستها به تازگی با مشکلی به نام وایاگرا مواجه شدهاند زیرا تنها کسانی که به آنها توجه میکنند پیرمردها هستند. حالا رکسان تلاش زیادی میکند تا آنچه قبلاً داشته است را دوباره به دست بیاورد، اما این بار سروکارش با دندان مصنوعی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۲
فرقی نمیکند در چه نوع رابطهای باشید، اگر در آن رابطه یک طرف احساس کند طرف مقابل، چیزی برای آوردن سر میز ندارد، کم کم نسبت به او بی احترام میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۱
دو مورد است که به شما بیش از هر چیز دیگری قدرت میدهد یک: توانایی انتخاب شیوه زندگیتان. دو: توانایی انتخاب نحوه برخورد دیگران با شما. اگر این برخورد بد بود، ناچار نیستید ادامه بدهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۰
هنگامیکه مردی زن را به چشم دختر کوچک و یا خواهرش که باید از او نگهداری کند میبیند، شور و اشتیاقش میپژمرد و از بین میرود. او دوست ندارد با خواهرش رابطه جنسی داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۸
شما باید این موضوع را به او نشان بدهید که بی احترامی را نمیپذیرید سپس، او به شما احترام خواهد گذاشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر میشود و از کودکان نگهداری میکند نمیشود. هنگامیکه پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی میکند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمیکند. زیرا میداند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سختتر از کار او. در اینجا مرد تشخیص میدهد که کار خودش را به کار زن ترجیح میدهد، پس چارهای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۷
اگر شما این توانایی را نداشته باشید که از لحاظ اقتصادی روی پای خود بایستید او هرگز به شما به عنوان کسی که میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد احترام نخواهد گذاشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شخصیت و وقار مبتنی بر پوشیدن یک لباس نو نیست.
کوکو شانل زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل اصلاً نمیداند که چرا زیادی لطف کردن و زیادی خوب بودن، نتیجه عکس میدهد. او به هیچ عنوان نمیداند که تا چه اندازه در وجود مردش غرق شده و خود را فراموش کرده است. اوهرچه بیشتر پیش میرود بیشتر از مردش دور میشود و او را از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۶
وقتی مردی عاشق میشود، روال عادی زندگی اش به ناگهان دگرگون میشود ولی او اهمیتی نمیدهد. او برای «این زن» کارهایی را انجام میدهد که در مورد قبلیها حتی به فکرش نیز نمیرسیده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او میتواند وقت خود را با آنها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمیآیند. وقتی شما عاشق میشوید خیلی از وسوسهها خود بهخود از بین میروند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲- هنگامیکه مردی در ظاهر خیلی خوشحال و راضی باشد و از همه چیز لذت ببرد یعنی عاشق است. در این حالت او واقعاً و از اعماق قلباش خوشحالی را حس میکند و متفاوت از آنچه قبلاً بود به نظر میآید. وقتی عاشق است به یکباره در نظر دوستان و خانواده اش «زنده تر» جلوه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۵
مردها معمولاً فرض را بر این میگذارند که زنان زیرک در اتاق خواب همسران بهتری هستند ولی زنانی که زیادی ساده دل هستند، در اتاق خواب نیز خجالتی و آرام خواهند بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۴
از ابراز نظر شخصی خود و یا ایستادگی به پای حق و حقوقتان نترسید. اینکار نه تنها احترام او را جلب میکند، بلکه حتی گاهی او را بیشتر جذب شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۳
وقتی زنی بیش از اندازه «انعطاف پذیر» باشد، بعضی مردها ترغیب میشوند که به او بی احترامی کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من از زنی که زندگی هدفمند و یا شغلی ندارد، یا خیلی بدهکار است و یا هنوز درگیر نامزد قبلی دیوانه اش است خوشم نمیآید. من از زنی خوشم میآید که مسئولیت پذیر باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲-هنگامیکه میبینم زنی بیش از حد مادی گراست، علاقه ام کمی کم میشود. اگر او خیلی به این موضوع که من چه نوع کفشی میپوشم یا برند ساعتی که دستم است از چیست یا چه ماشینی دارم توجه کند من خودم را پس میکشم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۲
در اتاق خواب همیشه به یک شکل رفتار نکنید، به آن تنوع دهید تا به یک کار همیشگی و قابل پیش بینی تبدیل نشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- اینکه در کنار کسی باشی که بدانی از چه چیزهایی خوشش میآید و چه کارهایی را دوست دارد در اتاق خواب انجام دهی خیلی خوب است. اما این موضوع پس از مدتی عادی میشود. لازم نیست کار خیلی عجیب و غریبی انجام دهید. فقط کاری را انجام بدهید که تاکنون نکرده اید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- هر چیزی که مرد را غافلگیر کند، به هیجان رابطه میافزاید. مهم این است که با همسرت تجربههایی نو داشته باشی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۱
غافلگیر کردن، چه داخل اتاق خواب و چه بیرون آن، برای مردها بسیار مهم است و بر هیجان رابطه میافزاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶-به تازگی من و همسرم یک بار در ماه بچهها را پیش خانواده میگذاریم و یک شب تعطیل را با هم میگذرانیم. این کار عشق را زنده نگه میدارد. با هم یک گفتوگوی دو نفره به سبک بزرگسالان داریم و از وقتمان لذت میبریم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- کارهای یکنواخت روزانه واقعاً میتوانند شور و نشاط یک رابطه از بین ببرند و شما ناگزیر میشوید که برای یکدیگر وقت «بسازید». اگر لازم بود برای بچه پرستار بگیرید و خودتان شام بروید بیرون. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من میگفتم «شور عشق» و آنها به «رابطه جنسی» فکر میکردند. من میگفتم «شور و اشتیاق» آنها به «رابطه جنسی» فکر میکردند. من میگفتم «تجربههای نو» و آنها به «رابطه جنسی» فکر میکردند. من میگفتم «تنوع» و آنها با یک پرسش پاسخم را میدادند: «منظورتان در رابطه جنسی است، نه؟» با توجه به این موضوع، هنگامیکه گفتوگو در مورد شور و اشتیاق و احساسات عاشقانه است مردها دوست دارند زنها گفتوگو را با احترام به کدام موضوع پیش ببرند؟ بله درست حدس زدید: «رابطه جنسی»! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۰
مردها با زنان به همانگونه رفتار میکنند که با مردان. آنها خود را خونسرد نشان میدهند چون نمیخواهند درمانده و ضعیف به نظر بیایند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- مردها هم به همان اندازه زنها احساساتی اند. آنها این موضوع را بروز نمیدهند تنها به این خاطر که جامعه از آنها چنین انتظاری دارد. آنها باید به عنوان یک مرد، کاملاً مسلط به خود به نظر بیایند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۹
آنچه شما باید در ابتدای رابطه به آن توجه کنید این است که آیا او سراغ شما میآید یا نه. چون شاید او بتواند احساسات خود را برای مدت طولانی معلق نگه دارد و یا پنهان کند، اما نمیتواند سراغتان نیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً هنگامی که او شما را پس میزند، در پس این نقاب بی تفاوتی، نوعی تعریف پنهان شده است. او به قدری شما را میخواهد که نمیخواهد این علاقه را خیلی واضح نشان دهد. البته این اتفاقی است که در بیشتر موارد میافتد، در بقیه موارد او عمداً خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند زیرا کنجکاو است ببیند چقدر برایتان اهمیت دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامیکه خود مرد نخواهد، نمیتواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن میکند که زن وقت خود را «هدر» میدهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آنها را بی اعتبار میکنند و آن را «مزخرفات دخترانه» مینامند. بسیار مهم است که حرفتان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمیشنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفتوگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساساتتان نیز علاقه او را از بین میبرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۷
صحبت کردن با یک مرد در مورد احساسات، به او این حس را میدهد که دارد «کار انجام میدهد». در حالیکه وقتی او با یک زن بیرون است، دوست دارد احساس کند که دارد «خوش میگذراند». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی زنی سعی میکند مرا وادار به گفتن حرفی کند که نمیخواهم بگویم، امکان ندارد بتواند حرفی را که نخواهم از دهانم بشنود. حتی شاید من بیش از پیش ساکت شوم. من به زنی که بخواهد به من «کمک» کند نیاز ندارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- یکی از زنانی که با او بیرون رفتم به نظرم واقعاً «درمانده» بود. او نیاز داشت که مدام در مورد همه چیز به او اطمینان خاطر بدهم. خانواده اش، دوستانش و کارش. یک بار در میان صحبت من پرید و گفت: «میدانی امروز سر کار چه اتفاقی برایم افتاد؟». این یکی تمام غرور مرا کشت! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۶
خیلی از زنها هستند که به خاطر اضطراب زیاد مدام حرف میزنند، اینکار باعث میشود مردها به آنها به چشم کسی نگاه کنند که به خود اطمینان ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من با زنی بیرون رفتم که عاشق این بود که فقط حرف بزند و حرف بزند. من همانطور که او حرف میزد خوابم برد و وقتی بیدار شدم او هنوز هم داشت حرف میزد. آن طور که فهمیدم، او نمیخواست چیز خاصی را به من بگوید، بلکه فقط نمیتوانست دهانش را ببند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- بعضی زنها گویی حالت دفاعی دارند و یا سپر به دست گرفتهاند، این باعث میشود طوری به نظر برسند که انگار به خودشان اطمینان کافی ندارند. زنی بود که حتی پیش از دیدار اول، علاقه من به خودش را کاملاً از بین برد. او آنقدر در مورد حفظ حریم خود نگران بود که در همان نخستین گفتوگوی تلفنی به من گفت چه حرفهایی را تاب نخواهد آورد. او این هشدار را بر اساس تجربهای که از گفتوگو با «مرد قبلی» داشت به من داد. ما حتی یکبار نیز با هم بیرون نرفته بودیم و او داشت قانون وضع میکرد. من حتی یک جریمه رانندگی هم نداشتم و او مرا به مرگ محکوم کرده بود. تنها گناهم این بود که از او خواسته بودم یکدیگر را ببینیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
عاشق واقعی کسی است که در سرنوشت معشوقش شریک باشد مرشد و مارگریتا میخاییل بولگاکف
خاطرات عزیزانازدسترفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند. پیچیدگیها پوست میاندازند؛ مثل پوستمار… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
فقط بعد فاصلهجغرافیایی است که میتواند اعتمادبهنفس را به کسیکه هیچگاه تلاشنکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
شنوندهیخوبی باشید، دیگران را تشویقکنید دربارهیخودشان حرفبزنند. یادتانباشد کسانیکه طرفصحبتشما هستند، صدها بار بیشتر از آنکه دلبستهیشما و مسائلتان باشند، به خودشان، خواستههایشان و مسائلشان دلبسته هستند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
قانون جاذبه شماره ۴۵
او آنچه را که باعث شده شیفته شما شود فراموش خواهد کرد… مگر اینکه آن را دوباره به او یادآوری کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۴
به همان صورت که زیادی خودمانی شدن، باعث کوچک شدن میشود، نشان دادن کمی رفتارهای کناره گیرانه، موجب تازه شدن حس احترام میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۳
مردها یک زن احساساتی را به چشم زنی نگاه میکنند که آسان به دست میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی با مردی در مورد احساساتتان حرف میزنید، و به او میگویید که چه احساسی دارید، در بیشتر مواقع، او حتی نمیفهمد که شما دارید راجع به چه چیزی صحبت میکنید. به احتمال زیاد تنها کاری که انجام میدهید این است که او را خسته و گیج میکنید. اگر نگاهی به قانون جاذبه ۴۳ بیاندازید، آنگاه میفهمید که او چه چیزی را از توضیح دادن احساستان «میفهمد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارتهای خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار میشود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان میکرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرفهای مشاور روانشناسی زوجین، خود را عوض نمیکند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه میکنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آنها اعلام میکنند خود را تغییر داده و درست شدهاند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، میشود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که میتوانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان میدهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیلاش میکند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همانطور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۲
هنگامیکه شما غر میزنید، آنچه او میبیند ضعف است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جایگاه خواستههای خود را محکم کنید اما این کار را بدون غر زدن انجام دهید. راههای بهتری هم هست.
هنگامیکه شما برای به حرکت در آوردن او از ایجاد حس گناه و یا غر زدن استفاده میکنید، به او احساس بدی دست میدهد. اما اگر غرور او را نوازش کنید احساس خوبی خواهد داشت. او به ستایش شدن نیاز دارد. وقتی او بیرون میرود و جعبه نامهها که کج شده است را صاف میکند و بر میگردد، به او بگویید: «خیلی ممنونم عزیزم». او را از همه لحاظ ستایش کنید. بعد اگر کار دیگری نیز بر زمین مانده باشد که شما پیش از این به خاطرش غر زده اید، او میگوید: «بروم آن کار را هم انجام بدهم و بیایم» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۱
اگر شما وظایف روزانه اش در خانه را از او بگیرید و شخص دیگری را به خاطر انجام این وظایف ستایش کنید، او خواهان پس گرفتن وظایف خود خواهد شد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۰
هنگامیکه غر میزنید، این شمایید که تبدیل به «مشکل» میشوید و او شما را، با خاموش کردن صدایتان حل میکند. اما وقتی غر نمیزنید، او مشکل را حل میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۹
یک مرد زمانی وجود یک زن را بدیهی میانگارد و او را ندید میگیرد که به او علاقهمند است اما «دلش نمیخواهد» طور دیگری رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۸
کمی دوری گزیدن از او، به اضافه ظاهری که نشان از تسلط شما بر خودتان داشته باشد او را نگران از دست دادن شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۷
هنگامیکه رفتاری غیر رسمی با او داشته باشید، انگار که او دوستتان است، او هم با دل شما راه خواهد آمد، زیرا به همان اندازهای که دوست دارد همه چیز عاشقانه پیش برود، این را نیز دوست دارد که همچنان یک تعقیب کننده باقی بماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۶
توجه منفی نیز توجه محسوب میشود. این کار به مرد نشان میدهد که شما دقیقاً همانجایی هستید که او میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک مرد نمیتواند به مادرش احساس وابستگی جنسی داشته باشد، پس حواستان به نقشی که در زندگی او بر عهده میگیرید باشد. برای اینکه معشوقش باقی بمانید، باید او را نسبت به عشق خود محتاط نگه دارید. این رفتار میل او را بر میانگیزد که با دل شما راه بیاید. او از اینکه عشق شما باشد بیشتر خوشحال میشود تا اینکه شما مادرش باشید. درست است که او روی آن کاناپه، خیلی راحت و خشنود به نظر میرسد اما اگر شما مادرش باشید دیگر احساس رضایت نخواهد کرد، چون دیگر یک معشوق ندارد. شما هم همینطور. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش میدهد نیز بیشتر میشود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتنتان نیز در او بیشتر شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او وجود شما را بدیهی انگاشته و شما را ندیده میگیرد، کمی عقب بکشید. بدون هیچگونه توضیحی. اینکار حالت دفاعی او را از بین میبرد و توجه او را تا حد زیادی جلب میکند. شما دیگر آنگونه که او تا به حال عادت داشته، واکنش نشان نمیدهید. شما دیگر «مامانش» نیستید. حالا توجه او به شما به عنوان یک معشوق جلب میشود. اما اگر شما خود را به عنوان آن آدم «قابل اعتماد قدیمی» نشان دهید، او هم شما را مانند مادرش میبیند، وجودتان را بدیهی میانگارد و برای ادامه حضورتان در زندگیاش، تلاشی نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه کودک سه ساله را وادار کنید تا دوان دوان به سوی مادرش بازگردد، باید از دسترس و همچنین دیدرس او خارج شوید. اگر با غر زدن، مرد گمان میکند شما در دسترس او هستید به این دلیل است که حس میکند شما به زمین «میخکوب» شده و منتظر او هستید. شاید انتظار شما برای این باشد که او برای رابطه تان تلاش بیشتری بکند یا بیشتر همکاری کند و یا بالاخره به یک شیوه ای، در کارها مشارکت بیشتری داشته باشد. اما به هر حال هنوز منتظرید. «در انتظار». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۴
حتی هنگامیکه مردی وجود زن در کنارش را امری بدیهی میانگارد و او را ندیده میگیرد، هنوز هم میخواهد از اینکه او هنوز «همانجاست» اطمینان حاصل کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۳
هنگامیکه شما غر میزنید او صدایتان را در گوش خود خاموش میکند اما وقتی با کارهایتان حرف میزنید… توجهش جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجا که مرد مانند زن در مورد احساساتاش حرف نمیزند، هر آنچه بیش از یکبار گفته شود، برایش به معنای غر زدن است. اگر میخواهید او کاری را انجام دهد، هرگز خواسته تان را بیش از یک بار مطرح نکنید زیرا به او حس پسربچه ای را میدهید که مادرش سرزنشش کرده است. هرگاه شما غر بزنید، او نیز مانند یک پسر نوجوان و سرکش رفتار خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث میشود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامیکه شما غر میزنید، این کودک نوپا را بیدار میکنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض میکند و تا هنگامیکه شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمیگردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمیشنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۲
هنگامیکه شما خوشحال هستید، او حس میکند همیشه برای رفتن آزاد است پس احساس خوش شانسی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دستهایتان خوشتان نمیآید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفتهاید. نیازی نیست که ذهنهای پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان میکنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری میکنید. او به سرعت فرض را بر این میگذارد که شما او را انحصاراً برای خود میخواهید. میخواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچهدار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی میآورد شناخته میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمیزند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشتهای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمیدهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیبتان میکند و نمیتواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نوع ارتباطی که یک زیرک با مردها بر قرار میکند، متفاوت از یک دختر ساده دل است. یک زیرک طوری حرف میزند گویی سخنانش مستند و با دلیل و مدرک است، و با کوتاه سخن گفتن به نتیجه میرسد. در حالیکه یک دختر ساده دل قلبش را کف دستش میگیرد و هر آنچه در دل دارد بیرون میریزد و آنچه مرد میشنود چیست؟ مطلقاً هیچ. در عین حال او نیازمند بودن زن را میبیند که سرانجام باعث از بین رفتن علاقهاش میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۱
مردها به زنانی که کوتاه صحبت میکنند احترام میگذارند، زیرا خودشان نیز با همجنسان خود با همین زبان گفتوگو میکنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۰
زیاد صحبت کردن راجع به رابطه، عنصر ناشناخته بودن را بیاثر میکند و به همین صورت، رمز و راز را نیز از بین میبرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۹
مردها به کلمات پاسخ نمیدهند، آنها به قطع ارتباط واکنش نشان میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۸
وقتی یک زن طوری رفتار کند که گویی خودش به تنهایی، از پس انجام همهٔ کارها برمی آید، در آخر ناچار میشود همه کارها را خودش به تنهایی انجام دهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۷
اگر به او احساس قدرت دهید، او دلش میخواهد دنیا را به شما بدهد و از شما حمایت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً زنها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمیدهند. هنگامیکه شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق میافتد. او میخواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۶
آن جایگاه و قدرتی که دیگران میبینند فقط برای نمایش عمومی است. جایگاه راستین قدرت، خصوصی است و جایگاه مهم هم همین است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در خانههای ژاپنی، این زن خانواده است که سر رشته امور مربوط به پول و داراییها را در دست دارد و تصمیم میگیرد که آن پول کجا و چطور خرج شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۵
او میگذارد زنی که برایش پادری است در همان یکی دو دیدار اول، سهم خود و یا حتی همه صورت حساب را بپردازد، اما وقتی با دختر رؤیاهایش بیرون است، حتی فکر این موضوع هم به ذهنش خطور نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۴
هنگامیکه شما ملایمتر و زنانهتر میشوید، حس غریزی او برای حمایت کردن را بر میانگیزانید، اما وقتی ستیزه جو باشید، حس رقابت و مبارزه طلبی اش را بیدار میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۳
هنگامیکه شما غرورش را با ظرافت تمام تغذیه میکنید، او نیز سعی نمیکند از راههای پرخاشجویانه ابراز قدرت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
اینها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم میتوانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین میکنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را میستایید، کاملاً رام شما خواهد شد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۲
بگذارید گمان کند اداره امور در دست اوست. سپس به طور خودکار کارهایی را انجام میدهد که شما دوست دارید، زیرا دلش میخواهد همواره به او به چشم یک شاه نگاه کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با نگاهی به گسترش فرهنگ پورنوگرافی مشخص میشود که چرا استانداردها آنقدر غیر واقعی شدهاند. فیلمهای پورن، از «صداهای بلند» مصنوعی استفاده میکنند.
یک زیرک خود را با قراردادهای بیرونی تعریف نمیکند. اما زنانی که زیادی ساده دل هستند معمولاً سرشان گرم رساندن خود به استانداردهای دیگران است. هنگامیکه زنی در بستر حواسش به نقش بازی کردن است، معمولاً فراموش میکند که چرا اصلاً آنجاست. این زمانی برای داشتن رابطه جنسی نیست. زمانی برای نقش بازی کردن است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۱
اگر او باعث میشود شما نسبت به خود احساس عدم اطمینان کنید، بگذارید این احساس راهنمای شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک مرد خوب، تا زمانیکه در این دو زمینه احساس اطمینان کند، کنار شما باقی میماند. نخست اینکه بداند او را از لحاظ ظاهری و جنسی پسندیدهاید، و دوم اینکه بداند هنوز در بازیحضور دارد. تا زمانی که او نور انتهای تونل را میبیند، برای رسیدن به آن تلاش میکند و راه خود را باز میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۰
عادات بد بسیار آسانتر از عادات خوب پا میگیرند. زیرا عادات خوب، نیاز به تلاشی آگاهانه دارند. صبر کردن این تلاش را تقویت میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آنرا یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها داراییاش است، خرج نمیکند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمیتواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمیداند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمیرود و هرگز حس نمیکند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه اینها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواستههای خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۹
مردها این موضوع که تمایلات جنسی از کدامیک از اینها ناشی میشود را به طور غریزی حس میکنند، از اعتماد بهنفس یا نبود اعتماد به نفس. وقتی زنی تنها برای خشنود کردنش با او رابطه جنسی برقرار میکند، او میفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک هیچ گوش شنوایی برای درخواست زود رسیدن به رابطه جنسی ندارد. او میگذارد مرد جلو بیاید و معامله پایاپای نیز نمیکند. مرد هم در آخر با کسی ازدواج میکند که طبق قوانین او بازی نمیکند، زنی که طبق قوانین خودش بازی میکند. از آنجایی که این زن با گفتن جمله «بعداً میبینمت» هیچ مشکلی ندارد و گفتنش را حق خود میداند، مرد احساس میکند که نمیتواند با این زن با بی احترامی رفتار کند و پاسخی نیز نگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل بیشتر احساس وظیفه میکند، یا تحت فشار است یا بازیچه قرار میگیرد که خیلی زود با مرد به بستر برودو رابطه جنسی برقرار میکند و گمان میکند با یک رابطه جنسی خوب، او را به دام انداخته است. گویی آنچه او به عنوان رابطه جنسی عرضه میکند از طلاست. اما یک زیرک به خوبی میداند که رابطه جنسی زمانی به طلا تبدیل میشود که مرد به خاطرش صبر کرده باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۸
مردها اول میخواهند با شما رابطه جنسی داشته باشند، اینکه همسر میخواهند یا نه موضوعی است که بعداً به آن فکر میکنند. اگر در همان ابتدا، آنچه میخواهد را از او دریغ کنید، بدون اینکه متوجه شده باشد شما را همسرش میبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق میافتد، مرد به آنچه میخواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد میرود و… مرد فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۷
پیش از رابطه جنسی، مرد نمیتواند با ذهنی روشن فکر کند و زن میتواند. پس از رابطه جنسی جاها عوض میشود، مرد میتواند با ذهنی روشن فکر کند و زن نمیتواند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اینکه یک زیرک خیلی بی شرم و حیا باشد یا خیلی محافظه کار، اهمیت ندارد. بلکه این نوع برخورد اوست که رفتاری را از مرد مطالبه میکند که او با زنان ارزشمند دارد و برای رسیدن به این هدف نیز ممکن است گاهی از جذابیتهای فیزیکی خود هم استفاده کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۶
اگر مرد برای داشتن رابطه جنسی با زن مجبور به صبر کردن شود، نه تنها او را زیباتر میبیند، بلکه وقت کافی برای تحسین کردنش نیز مییابد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۵
هرگاه زنی از مرد درخواستهایی بیش از حد داشته باشد، مرد احساس انزجار میکند؛ بگذارید اگر میخواهد چیزی به شما بدهد، آن را آزادانه بدهد. آنگاه ببینید که واقعاً کیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۴
اگر برایش فضای تنفس نگذارید، او در لاک دفاعی فرو میرود و در پی راه فرار و یا حفاظت از آزادیاش خوهد گشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۳
اینکه شما برای رابطه تان شرایطی خاص داشته باشید و برای خود حق انتخاب قائل باشید یا نه، فوراً شما را به عنوان یک «پا دری» یا «دختر رؤیایی» معرفی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۲
یک مرد، خوب میداند کدام زن به برنامهٔ لحظه آخر او پاسخ مثبت میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من زن زیرکی را میشناسم که همسرش او را میپرستد. وقتی مرد به او زنگ میزند، حتی اگر مشغول لاک زدن ناخن پایش باشد باز هم میگوید: «ممنون که زنگ زدی عزیزم، ولی الان کمی سرم شلوغ است.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۱
در «آستانه» رسیدن به چیزی بودن، اشتیاقی را به وجود میآورد که باید ارضا شود. مردها معمولاً اعتراف میکنند که: «آدم خواهان چیزی است که نمیتواند به دست بیاورد» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نوزادان در خواب بزرگ میشوند و به آرامی و به گونهای که هرگز حس نمیشود، قد میکشند، وزنشان زیاد میشود و کمکم قدرت مییابند. چشمانشان کمتر میترسد، لبهایشان کمتر میلرزد و با دقت بیشتری به دنیا مینگرند. دیوانهوار کریستین بوبن
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
مردها بیشتر موردحمایت قرارمیگیرند؛ زیرا زنها ابتدا بهعنوان مادر و بعدها در نقش همسر از آنها حمایتمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
به روزنامهها علاقهای ندارم، اما هر روز به امید خواندن مطلبی جدید و علمی آنها را خریداری میکنم؛ ولی کاملا بیفایده است و فقط دستانم را آلوده میکنم. آنچه باعث تعجبم میشود، سرعت عملی است که افراد برای نوشتن این اخبار، در هر زمینهای به خرج میدهند. در یک زندگی عادی و معمولا فنا شده، حوادثزیادی رخنمیدهد و برای بیان همین حوادثکم نیز به سالها وقت نیاز است؛ اما در روزنامهها عبارات و کلمات به محض وقوع حوادث، نمایان میشوند. در نتیجه چیزی جز همهمه اتفاق نمیافتد. شاید مثل همیشه قضیهی پول درمیان باشد و هر روز باید تعدادی صفحه با قیمتی مشخص سیاه شود؛ همان داستانتکراری پول و کار و اضطراب… دیوانهوار کریستین بوبن
”زندگی زناشویی
پهنهی وسیع و بیانتهایی دارد،
گاه ممکناست به نابودی ختمشود
و گاه ممکناست با آرامش ادامه یابد…
زندگی زناشویی
همانند موجودی تنومند و جانسخت است
و به آهستگی میمیرد…“
آنتونن آرتو دیوانهوار کریستین بوبن
من نمیدانم چگونه پیوند جسمها تا اینحد، افکار را معطوف خود میسازد. عشق مادی و جسمانی، راز پراهمیتی نیست یا به آن اندازه مهم نیست که بخواهیم از آن جهانی پر رمزوراز بسازیم؛ اما اکنون فهمیدهام انسان میتواند دست به کارهایی بزند که خود نیز علتش را نمیداند. دیوانهوار کریستین بوبن
نمیشود در یک زمان هم ببینی و هم بشنوی. کلمات چیز دیگری را بیان میکنند و حضور آنها چیز دیگری میگوید. دیوانهوار کریستین بوبن
گفت: شما دختران هنوز جوانید و زیبا و به زودی از میدان مدرسه و تحصیل خارج میشوید و خود را در گسترهی روشن زندگی میبینید. در آن فضا، اشکشوق میریزید، چیزهایی را بهدست میآورید و در عوض، چیزهایی را از دست میدهید و همهچیز شاید در یک لحظه اتفاق میافتد. دیوانهوار کریستین بوبن
آسودگیخیال در همهجا حضور دارد؛ در شور و نشاط جسورانهی باران تابستان، در ورقورق کتابی که نیمهخوانده در گوشهای افتاده است، در زمزمهی دعاهای سحرگاهی، در بستن ملایم کرکرههای چوبی به هنگام شب، در ظرافت رنگ آبی، آبی آسمان، آبی دریا، در باز و بستهشدن پلکهای یکنوزاد، در آهستهگشودن نامهای که انتظارش را میکشیدیم و دوباره خواندن آن، در صدای خشخش برگها و در بیاحتیاطی سگی که روی آبی یخزده سر میخورد… بنابراین، آسودگیخیال در همهجا هست و اگر حس میکنید به کمبود آن گرفتارید، به این دلیل است که شما هنر پذیرفتن آنرا در خود کشف نکردهاید؛ پذیرفتن آنچه به راحتی و همهجا در اطراف شما قرار دارد… دیوانهوار کریستین بوبن
برای نوشتن به جوهر و قلم نیازی ندارم، بلکه با آسودهخیالی خود مینویسم. نمیدانم چه برداشتی از حرفهای من میکنید. جوهر را میتوان خرید؛ اما برای فروش آسودهخیالی، هیچ مغازهای نیست. گاهی این آسودگی بهوجود میآید و گاه بهوجود نمیآید و این به شرایط بستگی دارد. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه با کودکان، زیاد حرف میزنند؛ شاید مدام در شبانهروز، از آنچه که باید بشنوند، از آنچه برایشان لازم است، از مرگ و از زندگی با آنها حرف میزنند، به ویژه از مرگ… به کودک، شب و روز، سرانجام نزدیک و الزامیاش را گوشزد میکنند: رشد کن، بزرگ شو، عجله کن… سپس طعم مرگ را بچش و ما را با خودمان تنها بگذار! دیوانهوار کریستین بوبن
سنگ قبرها مانند جلد کتابها مستطیلی و اطلاعات مختصری را در خود انباشتهاند. گاه از جملات کوتاه و زیبایی تشکیل شدهاند که در کتابها نیز یافت میشود؛ مانند این جملهی ادبی: «تقدیم به تو، تا ابدیت.» نامخانوادگی مردگان نیز به منزلهی عنوان کتاب است که همهچیز در آن خلاصه میگردد. دوستدارم به گونهای زندگی کنم که نتوانند آنرا خلاصه کنند. دوستدارم زندگیام مانند یک ترانه باشد، نه مثل یکورقکاغذ یا سنگ روییکقبر… دیوانهوار کریستین بوبن
به اعتقاد مادرم، ”اسم“ یک قضیه جدی است. در همان لحظهی تولد، نامخانوادگی به انسان تحمیل میگردد و به مرور زمان، سنگینیاش را بیشتر بر روح وارد میسازد؛ همچون بارانی ریز که از ضخیمترین لباسها نیز نفوذ مییابد. دیوانهوار کریستین بوبن
بیچاره، خانوادههای گوشهگیر و انزواطلب. این خانوادهها همیشه کمجمعیتاند؛ آنقدر کمجعیت که دل انسان را به رحم میآورند. تنها یک پدر و یک مادر و این، کمترین حد ممکن است. دستکم بیست پدر و مادر نیاز است تا به کودک در پستی و بلندیهای دوران کودکیاش کمک کند. دیوانهوار کریستین بوبن
میدانم که مردهها هنوز زندهاند و در جهانی زندگی میکنند که تنها با پردهای نازک از جنس نور از جهان ما جدا میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
قانون جاذبه شماره ۱۰
وقتی زنی به سادگی تسلیم نمیشود و رام و سلطه پذیر نیست، به دست آوردنش مهیجتر میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او به دنبال مرد نمیدود
ماه و خورشید و ستارگان به دور مرد مورد علاقه او نمیچرخند. او با مرد بیرون نمیرود چون طالع بینی روزانه اش میگوید که این سیاره کیوان بزرگ ممکن است از کنار ونوس کوچک او دور شود. او دنبال مرد نمیدود تا بداند در چه حال است. یک مرد مرکز دنیای او نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۹
اگر قرار باشد میان شخصیت و رابطه یکی انتخاب شود، یک زیرک شخصیت خود را بالای هر چیز دیگری قرار میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۸
بزرگترین وجه تمایز میان یک زیرک و یک زن زیادی ساده دل، ترس است. یک زیرک به مرد نشان میدهد که از بدون او بودن نمیهراسد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما خود را فراموش کنید، آتش رابطه تان نیز فرو مینشیند. اگر مرد را به کبریت تشبیه کنیم، شما آن نوار آتش زنه کنار جعبه کبریت هستید. وقتی آن نوار ماهیت خود را از دست بدهد و کند شود، به آتش کشیدن کبریت نیز سخت میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷
خود را خیلی دست بالا بگیرید و او هم شما را باور خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶
یک مرد با شما همانگونه رفتار میکند که شما با خودتان رفتار میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵
اگر از همان ابتدا خود را وابسته نشان دهید، ذوق و شوق او نسبت به خود را از بین میبرید، ولی اگر چیزی باشید که او نمیتواند به دست بیاورد، در ذهنش به عنوان یک چالش باقی میمانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴
گاهی اوقات یک مرد از روی عمد به شما زنگ نمیزند تا ببیند چگونه واکنش نشان میدهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳
در ابتدای آشنایی یک زن، تا جایی برای مرد به عنوان یک درگیری ذهنی باقی میماند که مرد بداند او را ۱۰۰% در اختیار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک چالش فکری معمولا در این مورد است که شما تا چه اندازه توقع احترام دیدن دارید؟ همچنین به «نوع» رابطه تان با او مرتبط است. اینکه او بداند شما از «بدون او بودن» نمیهراسید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بیشتر مردها زنی را که برای جلب رضایتشان بیش از حد تلاش میکند به عنوان یک چالش فکری نمیبینند و ذهن خود را درگیر او نمیکنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲
زنانی که مردها را وادار میکنند تا به خاطر آنها از سختیها و موانع گذر کنند، همیشه هم موجوداتی استثنایی نیستند، بلکه معمولاً از آن دسته زنهایی هستند که توجه بیش از اندازه نشان نمیدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱
هر چیزی که آدم در زندگی به دنبالش بدود، از او فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۸۱
گیراترین ویژگی شما، شأن و شخصیت شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نسخه نو و بهبود یافته یک زیرک، به راستی و حقیقتاً نیرومند است، زیرا مهربان و مؤدب است. اما در برابر این مهربانی، به همان اندازه نیز مهربانی طلب میکند.
یک زیرک ارادهای بسیار نیرومند و ایمان و باوری عمیق به خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۸۰
اشخاصی که به راستی قدرتمند و قوی هستند توضیح نمیدهند که چرا خواستار احترام هستند. آنها تنها به سادگی، از روبهرو شدن با کسانی که این احترام را رعایت نمیکنند دوری میکنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۹
همیشه استقلال فکری خود را حفظ کنید و هر کسی که تلاش کند شما را در چارچوب خواستههای خود تعریف کند را نادیده بگیرید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۸
زنی که همواره مرد را تأیید کند و برای جلب نظرش زیاده از حد تلاش کند، این احساس را در مرد به وجود میآورد که زن بیشتر از آنکه به خودش باور داشته باشد، به او باور دارد و این در چشم مردها نشانه ضعف است نه مهربانی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب میشود که مدام مرد راتر و خشک میکند و به او احساس امنیت بیش از حد میدهد. حوصله مردها خیلی آسان سر میرود. به همین دلیل است که بیش از حد پیشبینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث میشود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختیای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۷
تنش و هیجانی که با حضور یک زیرک خود را با ظرافت نشان میدهد، به مرد احساسی مبهم از وجود خطر میدهد. اینک او اطمینان گذشته را به خود ندارد زیرا با زنی روبهروست، که چون موم در دستان او نرم نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی میشود، مرد حس میکند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست میدهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمیشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۴
همان لحظهای که شروع به خنده کنید، روند درمانتان آغاز میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر میدهید و آن را با شیوههای دیگری جایگزین میکنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۱
مردها خیلی ساده، به زنی که برای جلب رضایت آنها زیاده از حد تلاش میکند احترام نمیگذارند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر زنی که احساس کند در مرز نادیده انگاشته شدن است و یا این مرز را رد کرده است، باید استفاده از کتابهای آشپزی را کم کند. این درست است که میگویند «راه قلب مرد از معدهاش میگذرد» اما در این نوشته الزام نشده است که حتماً خودتان برای او آشپزی کنید. پس چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ انتخابهای زیادی دارید. میتوانید سفارش دهید بیاورند یا خودتان بروید بگیرید. یا همسرتان سر راه بازگشت به خانه غذا بگیرد. یا اینکه او آن کباب پز بزرگی که آنقدر برای خریدنش اصرار داشت را سرانجام افتتاح کند. تصور کنید که این کار چقدر برایش لذت بخش است. او میتواند دو تا همبرگر بزرگ را با فاصله زیاد از یکدیگر روی آن کباب پز بچیند. هر اندازه که آن کباب پز بزرگتر باشد، او بیشتر احساس قدرت و جذابیت خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۰
به رفتار بد مردها جایزه ندهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۹
هنگامیکه شما روال عادی را به هم میزنید، نبودتان، در زمانی که انتظار بودنتان را دارد، او را به سمت شما میکشد. مردها به کلمات واکنش نشان نمیدهند، بلکه به نداشتن هیچگونه ارتباط با شما واکنش نشان میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۸
اگر شما خیلی روشن و آشکار هیجان خود را برای داشتن یک رابطه عمیق و جدی به دیگران نشان دهید، ممکن است بعضیها را وسوسه کنید که شما را به صورت اسب بارکشی ببینند که تنها چیزی که برای حرکت دادنش لازم است نگه داشتن یک هویج آویزان در جلوی صورتش است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۷
هرچقدر کمتر به او وابسته باشید، بیشتر از شما خوشش میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
عقب میروم و به بدنم نگاه میکنم؛ به نشانههای کشیدگیِ پوستم بهخاطر بارداری و شُلشدنِ سینههام بهخاطر شیردادن به بچهها؛ نشانههای جنگجوبودن. اینجا چیزی جز آنچه طبیعت به آن اصرار دارد نمیبینم. این منم: برهنه، بدون معذببودن و حس شرمندگی. فقط من، فقط خودِ من همهٔ چیزی هستم که دوباره به کسی پیشکش میکنم. خدایا ممنونم! چیزیکه کریگ به آن نیاز دارد، فقط خودِ من است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تو کشتیای هستی که عشق رو از ساحلِ موجود دیگهای به ساحلِ من میآره. من قبلاً یه جزیره بودم. نمیدونستم چطور خودمو بروز بدم یا بقیه رو به درونم بکشونم. ازت ممنونم. ممنونم که همهٔ این عشق و زیبایی رو از طرف روحم قبول میکنی. ممنونم که با من انقدر صبوری میکنی. " جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این درست بود که میخواستم زیبا و اغواگر باشم؛ اما اشتباه کردم که نظر دیگران را دربارهٔ معنای کلمات پذیرفتم. به این فکر میکنم که لازم است لغتنامهای را که دنیا دربارهٔ معنای کلمات به من داده، دور بیندازم و لغتنامهٔ خودم را بنویسم. لغتنامهٔ دنیا، مادربودن، همسربودن، انسانِباایمانبودن، هنرمندبودن و زنبودن را به شیوهٔ خودش تعریف میکند و من اینرا نمیخواهم. پذیرشِ همین بایدها بهقدر کافی مرا بیسواد و مبتدی بار آورده. من ناخوشایند شدهام و آمادهام تا دوباره شروع کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مثل صبحها که تو از خواب بیدار میشی. اون لحظه واقعاً بد به نظر میرسی؛ موهات بههمریختهس و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو میبینی، چشمات برق میزنه. واسه همینه که میگی من زیباییام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز میشم؛ چون میخوام زیبا باشم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا میخوان. اونا میخوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیشتر و بیشتر خرید میکنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنسهای اونا رو میخریم و میپوشیم و میرونیم و لبامونو اونجور که اونا بهمون میگن تکون میدیم، اما این برای ما عشق نمیآره، واسه اینکه هیچکدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه میخواین دوستداشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفیشدنه. شما نمیتونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعیتری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوستداشتن؛ جوریکه خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ اینکه خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگهای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگری بیشتر در مورد احساسیه که شما دارین تا اینکه ظاهرتون چطور به نظر میرسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمیده خودِ واقعیتون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا میکنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیشتر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفیشدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگهای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی میفروشن. شرکتها میدونن مردم خیلی دلشون میخواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق میخوان. اونا میدونن که عشق رو نمیشه فروخت، واسه همین با خودشون فکر میکنن «چطور میتونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنسهای ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان میدیم که این جنسها اونا رو اغواگر میکنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی میکنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهیهای تبلیغاتیای که میبینین، داستاناییان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپریمو یا کفشیه که اونا میفروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را میشنوم که چیزهایی میگویم؛ نه چیزهای احمقانهای که از فیلمها یاد گرفتهام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوشگرفتن یاد گرفتهام. حرفهای درونم را به زبان میآورم. اما لحظهای که کریگ مرا کنار میگذارد و چشمهایش را میبندد، میترسم و احساس میکنم دارد مقایسه میکند. توی ذهنم به او میگویم «اگه الان اینجا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زنهای دیگهست، قسم میخورم که دیگه هیچوقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم اینجا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. میدانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرفهای درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین میگویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو میترسونی. همینجا بمون، همهٔ تو!» او را بهسمت خودم میکشم. هر دو از تنهایی درآمدهایم و با همایم. کریگ با آن زنها و شکلِ اغواگرانهشان نیست. او اینجاست، با من، با شکلِ اغواگرانهام. بعد از همهٔ اینها، دوباره تلاش میکنم. من هنوز اینجام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آنجا ایستاده و منتظر است من چیزی بگویم. یکسالونیم است که واقعاً یکدیگر را لمس نکردهایم. ما هنوز یکدیگر را بهعنوان آدمهای جدیدی که هستیم، لمس نکردهایم. ترسیدهام و ترس را توی چهرهٔ او هم میبینم. با صدای بلند میگویم: «همهچی خوبه. منم ترسیدهم. بیا اینجا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید «اغواگری» یعنی همهٔ آن چیزهایی که باعث شدند من فریب بخورم. شاید اغواگر یعنی زنهای بالغ مثل زیرپوش باشند؛ درست مثل یک کادوی ولنتاین، پیچیدهشده توی یک کاغذکادو برای هدیه به همسرانمان. اغواگر تظاهر به ولع و گرسنگی نیست. اغواگر آرایش عجیبغریب و کفشهای پاشنهبلند و خمشدن روی میز استخر و چیزهای ناراحتکنندهٔ دیگر است. اغواگر نوعی از بدن و رنگی از مو است که همهٔ عمرش را صرف نگاهکردن به آینه میکند؛ عوضِ اینکه به جهانِ بیرون نگاه کند. اغواگر چیزیست که تاجرها به من میگویند و من آنچه را که میفروشند، میخرم. بیست سال سعی کردم آنطور اغواگر باشم. آن تعریف از اغواگر، چیزیست که من و همسرم را مسموم کرد و دیگر هرگز روی ما تأثیری نخواهد داشت. میخواهم سعی کنم بدون هیچ کَلَکی رابطه داشته باشم، بدون درگیرشدن با نوعِ تجاریِ رابطه. شاید مجبور نباشم از رابطه بیزار باشم؛ فقط چون از تعریف آن توسط دنیا بدم میآید. ممکن است بتوانم شکلِ درستِ اغواگریِ خودم را پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او آنجاست. او از زیراندازِ خودش بیرون نیامد و از اینجا خارج نشد. او همهچیز را آشفته کرد و بعد ایستاد و با رنجِ خودش و رنجِ من و رنجِ بچهها جنگید و اجازه نداد چیزی بترساندش. او هم «سفر جنگجو» را انتخاب کرد. برای همین است که هنوز آنجاست، وسط زندگیِ من. او قهرمانِ خودش شد و من، قهرمانِ خودم. حالا هر دو اینجاییم، با هم… و این خیلی خوب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
لباس مربیگریاش را درمیآورد تا آنرا با لباس مربیگریِ دیگری عوض کند. وقتی یکهو شکم و سینهاش را آنجا توی نور روز میبینم، حس عجیبی پیدا میکنم. آنها نرم و آهنگیناند و بهوضوح دیده میشوند. دلم میخواهد بدوم سمتش، دستم را بگذارم روی سینهاش، و رو به همهٔ زنهای خوشرو فریاد بزنم «این مردِ منه!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ممنونم که اومدی. چیزِ دیگهای ازت نمیخوام. فقط یه دقیقه پیشم باش.» بعد دستهایش را باز میکند و من میروم توی بغلش. آرام بغلم میکند؛ پس کلی فضا دارم تا نفس بکشم. بعد از چند لحظه کاملاً رهایم میکند و این منم که میتوانم تصمیم بگیرم کِی بغل تمام شود. من هم رهایش میکنم، روندِ بغلکردنمان زیادی رمانتیک نیست، اما امن است. ما هر دو مراقب همایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من اینجام کریگ! این خودِ واقعیِ منه. خودِ واقعیِ من نوع بغلکردنتو دوست نداره. ترجیح میدم بهخاطر کسیکه واقعاً هستم، ازم متنفر باشی تا اینکه بهخاطر کسیکه نیستم، دوسم داشته باشی.»
هنوز توی فکرهام غرقم که کریگ میگوید: «منطقیه که همچین حسی داشته باشی. خیلی میترسم که از دستت بدم. هر روز با این ترس زندگی میکنم که یه روز ترکم کنی. من فقط میخوام بهت بچسبم. باید به جای گرفتنت، بهت میگفتم که چه حسی دارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میدونم داری سعی میکنی که دوسِت داشته باشم، ولی این به من حس دوستداشتن نمیده. من میخوام به محبت دعوت شم، نه اینکه به دامش بیفتم. وقتی منو بغل میکنی، حسِ بیمیلی دارم و اذیت میشم. بعدش، واسه انجام کاری که تو میخوای، حسِ یه زنِ هرزه بهم دست میده. این روند واسه هیچکدومِ ما خوب نیست. نیاز دارم درکم کنی و به من با همین نوع سیمپیچی احترام بذاری. تو نمیتونی بهم حمله کنی. باید بدونی که من نیاز دارم انقدر محکم بغلم نکنی. اینجوری احساس میکنم منو توی تله انداختی و نمیتونم فرار کنم. اینجوری قدرتِ منو میگیری. من از تو کوچیکتر و کمزورترم و نمیخوام هر بار که بغلم میکنی، به این موضوع فکر کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترامگذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بینمان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم «من اینجام! من بیشتر از اون چیزیام که تو میتونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من میگه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشمهای یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و بهخاطر همین انگشتهایش را پایین آورد. چشمهای او میگفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همانجا میایستم و فکر میکنم آیا میتوانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اعتماد زمان میبره. صمیمیتِ بین دو نفر، یه کوهه… و رابطهٔ جنسی، قلهٔ این کوه. تو و کریگ، درحالحاضر، پایینترین نقطهٔ این کوهاین. شما نمیتونین با پریدن بهسمت قله شروع کنین، قبلاً اینو امتحان کردین. شما فراموش کردین برین بالا. بالارفتن زمانیه که متصل میشین. هر بار یه قدم. چیزیکه اوله، اول. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مشکل اینجاست که «دوستداشتن با بدنم» منو به فکر رابطهٔ جنسی میندازه. من با این فکر فلج میشم. نمیتونم تصور کنم که یه روز دوباره بتونم به کریگ اعتماد کنم و باهاش رابطه داشته باشم. رابطهٔ جنسی هیچوقت برام سودی نداشته، فقط عذابم داده. چرا باید دوباره برگردم سمتش؟ دلیلی نداره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما تکههای پراکندهٔ یک پازلایم؛ بنابراین وقتی به هم آسیب بزنیم، درواقع به خودمان آسیب زدهایم. میگویم که بهگمان من، بهشت، تکمیلِ همین پازلِ پراکنده است. بااینحال از آنها میخواهم منتظرِ بههمپیوستگیِ جهانِ دیگر نباشند. ازشان میخواهم بهشت را بیاورند همینجا. و روی زمین، حکم خداوند را جاری کنند. چطور؟ همینکه با هر کدام از بچههای خدا مثل خانوادهمان رفتار کنیم. به آنها میگویم شجاع باشید! هر کدام از شما یکی از بچههای خداست. مهربان باشید تا دیگران هم مهربان باشند. ما به یکدیگر تعلق داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خانوادههای ما تجزیه میشوند، چون یاد گرفتهایم از هم بترسیم. برای داشتنِ صلح و آرامش، برای دوبارهبهخاطرآوردن، باید اجازه بدهیم عشق ما را به هم برگرداند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنجا کسی به چیزی تظاهر نمیکرد؛ و این رهایی از اجرای نقش بود. قوانینی وجود داشت که به ما یاد میداد چطور خوب گوش کنیم و با مهربانی صحبت کنیم. ما یاد گرفتیم چطور احساساتمان را برقصیم، نقاشی کنیم و بنویسیم؛ به جای اینکه آنها را بخوریم، بنوشیم و قورت بدهیم. هر وقت میترسیدیم، همیشه دستهایی بود که آنها را بگیریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگشدن ناخوشایند است. شفای من پوستانداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همانطور که در بُعد حقیقیام عریانم. هنوز آنقدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستادهام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیکخواه و کامل؛ نه نیازمندِ کاملشدن. فرستاده شدهام تا بجنگم؛ برای هر چیزیکه ارزشاش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژهرفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشمهایی بینا، برای ایستادن توی خرابیها، و باورِ اینکه قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قویتر از تاریکیست. حالا دیگر اسم خودم را میدانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به مصیبتهایی فکر میکنم که زنها با آن مواجهاند. چطور هر وقت بچه مریض میشود، مرد خیلی راحت خانه را ترک میکند؟ یا وقتی یکی از والدین میمیرد، یا خانواده از هم میپاشد، این زنها هستند که سختیها را به دوش میکشند؟ آنها که با وجود اندوه خودشان، کارهایی برای اطرافیانشان انجام میدهند که ازخودگذشتگیست. وقتی اطرافیانشان ناتوان میشوند، زنها بیماریِ آنها را در آغوش میگیرند و به یک پرستار تبدیل میشوند. آنها ناراحتی، عصبانیت، عشق، و آرزوی داشتنِ خانواده را با خودشان حمل میکنند. آنها خیلی زود یاد میگیرند که چطور حال خودشان را موقع مواجهه با مشکلات، خوب نشان دهند؛ درست وقتیکه سنگینیِ اندوه، شانههاشان را میلرزاند. آنها همیشه در مقابل ناامیدی، آواز حقیقت، عشق و رستگاری سرمیدهند. آنها همکارِ خستگیناپذیر، وحشی و بیرحم آفرینش خدا هستند، و از هیچ، دنیای زیبایی میسازند. یعنی زنها همیشه جنگجو بودهاند؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
قانون شماره یک: حق نداریم همزمان به ترک هم فکر کنید وقتی یکی از اون یکی متنفره اون یکی این حق را نداره.
قانون شماره دو: جفتمون اجازه داریم افسرده باشیم، ولی یه روز درمیون. دوشنبه و چهارشنبه و جمعه مال تو، سهشنبه و پنجشنبه و شنبه مال من. »
_یکشنبه چی؟
_یکشنبهها خوشحالیم.
_قبول ریگ روان استیو تولتز
در هر لحظه و هر وقت، برای هر فردی از افراد ملت، این امکان هست که درستی موضع اجتماعیاش را بررسی کند. برای این کار فقط کافی است که موقعیت خود را با موقعیت همسایگانش بسنجد. وقتی این دو موقعیت، دیگر همسان نبودند، آنوقت متوجه میشود که توازناجتماعی بههمخورده و بیعدالتی برقرار شده است. اما چه در زمان بدبختی و چه در زمان نیکبختی، اگر موقعیتها یکسان باشند، این فرد متوجه سرنوشت کامل اجتماعش خواهد شد و در آن ناگزیر شرکت خواهد کرد؛ زیرا نابرابری همیشه برابر است با بیعدالتی. میرا کریستوفر فرانک
نبخشیدنِ کریگ یه دکمهٔ راحتیِ دیگهس. ما با هم فرقی نداریم. ما عین همایم. ما تیکههای پراکندهٔ یه پازلایم که این پایین گم شدیم. همه از پیوستن به منشأمون ناامیدیم و داریم سعی میکنیم اونو جاهای دیگهای پیدا کنیم. از جسممون و الکل و غذا برای جبران تنهاییمون استفاده میکنیم، اما نمیدونیم که این پایین تنهاییم، چون قرار بوده تنها باشیم. چون تیکهتیکهایم. انسانبودن، ناکاملبودنه و دائما اشتیاقداشتن برای پیوستنِ دوباره. بعضی پیوستنها فقط به کمی صبر نیاز دارن. "
به مریم مقدس فکر میکنم که سالها پیش اشاره میکرد بروم سمتش. «بیا! بیا اینجا. بیا پیش من گلنن. بیا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر میآورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر میکردم آیا ارزش دوستداشتهشدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد میآورم. اینکه مریم مقدس و خانوادهام جواب سؤالم را اینطور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسیکه آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آنرا بهعنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید اینرا هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که اینرا به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر میکنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمیدونم که باهات میمونم یا نه، نمیدونم دوباره بهت اطمینان میکنم یا نه، اما میتونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آیا عشقِ تمامعیار واژهٔ درستیست؟ به نظر میرسد یک جواب «بله» یا «نه» کافی باشد. اما سؤال کریگ، جواب طولانیتری میطلبد. «میتونی منو ببخشی گلنن؟» شاید دارد میپرسد «خدا منو میبخشه گلنن؟» شاید قبل از اینکه بداند من میتوانم دوستش داشته باشم یا نه، نیاز دارد بداند ارزش دوستداشتهشدن را دارد؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به آنهایی فکر میکنم که به نظر میرسد خیلی به خدا نزدیکاند، همانهایی که معمولاً لباس خاصی نمیپوشند و روی مبلهای کلیسا نمینشینند، آنها لباس معمولی میپوشند و روی صندلیهای تاشوی جلسات خودشناسی مینشینند. آنها دیگر از تزئین خودشان خسته شدهاند. آنها همانهایی هستند که دیگر تظاهر نمیکنند. همانهایی که میدانند رنج آنها را به پایینترین لایه رسانده، و پایینترین لایه، آغاز یک زندگیِ صادقانه و سفر روحیست. آنهایی که وجود دارند و میدانند هر چیزِ پنهانشده، درست مقابل چشمان خداست. آنها چیزی را میپرسند که آن روز کریگ توی دفتر روانپزشک از من پرسید. «فقط میخوام بدونم دوباره میتونی منو بشناسی و دوسم داشته باشی یا نه؟» بله. خدا بیمُزد و منت دوستمان دارد. اما «بله» های ما در مورد یکدیگر، سختتر به دست میآیند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی سعی میکردم که بهتر و متفاوت باشم، بیاینکه بدونم همونموقع هم دوست داشته میشدم؛ همونطوری که بودم. من فقط… هیچوقت تا حالا اینو نفهمیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جاییست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفتهام از خدا بترسم؟ حیرتزدهام از این خدا، از این عشق، اما نمیترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچوقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیخواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیشتر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمیخواهم بگذارم آزردگیام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول میدهم که هرگز رنجاش را از او نگیرم و تسکیناش ندهم، چون میدانم هر چقدر رنجاش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او میشود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت میکند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباریست که در هوا رهایش میکنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم اینجاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش میمونم، آروم میشینم و سعی نمیکنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو بهسمت خودت دعوت کردی. من رنجات رو میبینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر میکنیم بهعنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، بهعنوان پدر و مادر باید بچههامان را از رنج دور نگه داریم، و بهعنوان دوست باید رنج دوستمان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیشترمان، خیلیوقتها، احساس شکست میکنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایفمان را اشتباه انجام میدهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هر کدام از ما برای یک چیز اینجاییم. «تو اینجایی تا یاد بگیری چطور سرِ جات بمونی و درد رو حس کنی اما جا نزنی. هنوز بمون!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من میخوام نور خورشید رو به همهٔ مخلوقات بتابونم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سگ و بچهها مثل هماند. راحت میتوانم عاشقشان شوم، چون به من آسیب نمیرسانند. آدمبزرگها اینطور نیستند. آدمبزرگها خطرناکاند. هنوز هم دلم میخواهد عشق بزرگسالانه را تجربه کنم. یک عشق پرهیجان، حقیقی، و مقدس میخواهم. میخواهم یاد بگیرم که چطور با بدنم عاشق یک مردِ خوب شوم. این همان چیزیست که میخواهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر عشق یک فضاست حتا اگر یک فضای مقدس میخواهم آنجا زندگی کنم. تصمیم میگیرم برای مدت طولانیای ننویسم و همان لحظه خوابم میبَرَد. نیاز دارم زندگی کنم، نه اینکه آنرا خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندیِ من، به سمتم بیاید. به هر چیزِ واقعیای که برای خودم و خانوادهام اتفاق میافتد، نیاز دارم، نه به اتفاقاتِ توی داستان. سعی نمیکنم با فکرکردن به آن کنترلاش کنم. این قصه نیست، این زندگیِ من است. این آدمها شخصیتهای داستان نیستند. باید پیش بروم و زندگی کنم، نه اینکه بنویسماش. دیگر نمیخواهم خودم را با پروازکردن و شیرجهزدن در آن مخفی کنم. باید کنار آن فرود بیایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اما انسانبودن مثل یک تجربهٔ شخصی برای تقسیمکردنِ خودت با بقیه است. احساس کردم توی جامعه، خیلی عریان، در معرض دید و آسیبپذیرم. از همینجا بود که نفرتم از بدنم شروع شد؛ نهفقط بهخاطر شکلش، بیشتر برای اینکه اصلاً وجود داشت. بدنم اجازه نمیداد دختر موفقی باشم. این جهان قانونهای زیادی را برای زنبودن جلوی پایم گذاشته بود: کوچک باش! آرام باش! ظریف، پرهیزکار، ملایم و بدون اشکال! باد نده! عرق نکن! خونریزی نکن! نفخ نکن! خسته نشو! گرسنه نشو! و آرزو نکن! اما روزگار این صدای گوشخراش، بدن زمخت، بوگندو، گرسنه، و ویاردار را به من داده و باعث میشود قوانین را زیر پا بگذارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش میکنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اونوقت دلیلی پیدا میکنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چطور ممکنه یه نفر با زندگی جور باشه؟ چطور ممکنه یه نفر با چیزیکه مدام در حال تغییرکردنه، سازگار باشه؟ من هنوز چهل سالمام نشده. زمان بیشتری نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«وای! چی شده بود؟ فکر میکنی چرا توی اون سن همچین مشکلی داشتی؟»
«نمیدونم. شاید زیادی میفهمیدم. راستش دیگه نمیخوام در موردش صحبت کنم. اون مال یه دورهٔ دیگه بود. وقتی فهمیدم حاملهم، همهٔ اونا رو ریختم تو یه صندوقچه و گذاشتمش کنار. باید بهسمت جلو حرکت کنم. بیاین فقط راجعبه مسائل خونوادگیم صحبت کنیم. درحالحاضر خیلی از آدما برام اهمیت ندارن.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی میدیدم همه انقدر عاشقشان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنسگرای سرکوبشدهم. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنسگراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشونام میل جنسی دارن، نه اینکه به هیچکس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که بهخاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک میکردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون میخواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام میده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اینجوری خوب میشه. اون میتونه همهٔ اینا رو با یه لبخند بگه. و اگه من نخوام بهش لبخند بزنم و نیازهاشو برآورده کنم، درواقع دارم پس میزنماش. چی میشه اگه یه بار نه نگم؟ بهخصوص حالا، چون میدونم اون نیاز داره. یعنی از زنای دیگهم همینطوری استفاده میکرده؟ فراموشش کن! رابطهٔ جنسی فقط به من صدمه زده. با همهٔ لذتش، یه بازیِ خطرناکه. میخوام ازش دست بکشم. هر چقدرم که خوب باشه، دیگه نمیخوامش. من با آدما رابطهٔ صمیمی دارم، رابطهٔ دوستانه. بچههامو دارم، خواهرم، نوشتن، سگم. واقعاً فکر میکنم نیازی به رابطهٔ جنسی ندارم. من گاندیام. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اگه بمونم، میخوام شما بهم بگین که چطور به زندگیم ادامه بدم؛ درحالیکه نمیخوام دیگه باهاش رابطهٔ جنسی داشته باشم. رابطهٔ جنسی تا همینجا برام کافیه. بدنمو تسلیم مردها کرده بودم، چون فکر میکردم نیاز دارم آدمای قدبلندتر و قویتر ازم تعریف کنن، بهم اهمیت بدن و بگن که خوشگلم. کودک درونمو بهخاطر این کار میبخشم، اما حالا که بزرگ شدهم، نمیتونم خودمو ببخشم. چرا من هنوز یاد نگرفتهم چطور بدنمو برای خودم حفظ کنم؟ اختیار خودمو ندارم؟ چرا، دارم. هنوزم کریگ هر لحظه میتونه جلومو بگیره و بگه «من میخوام. میخوام، چون تو اینجایی.» بعد منم ازش میخوام این کار رو نکنه و به خواستههای من احترام بذاره. اینجوری ثابت میشه که واقعاً دوسم داره، که همدیگه رو واقعاً دوست داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز میشود و چشمم به خانمی با کتشلوار شیک سفید میافتد، تازه به خودم میآیم. هر دو به هم خیره میشویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیشتر از اینکه ظاهر گرمی داشته باشه، حرفهای به نظر میرسد. آرایش ندارد و این باعث میشود بیشتر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر میگیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشتهام. زنِ روبهرویم را خوب نگاه میکنم و دو چیز دستگیرم میشود؛ هم از او خوشم میآید و هم از او میترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین میآورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همهچیز را به او بگویم، میتواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم میتواند. اما اگر تشخیصاش این باشد که باید به زندگیام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چرا همهٔ ما موهامون مثل همه؟ کی گفته موهامون باید مثل عروسک باربی باشه تا جذاب شیم؟ اصلاً کی گفته ما باید جذاب باشیم؟ من همهٔ پول و وقتمو خرج زیباییم میکردم. مدام خودمو تغییر میدادم تا ظاهرم جذاب بشه، اما نمیدونستم تازه مثل بقیه شدهم. دارم سعی میکنم خودمو نشون بدم، و درضمن سعی نمیکنم زندگیِ مشترکمو حفظ کنم. ازدواج من یه کار مزخرف بود. فقط دو راه دارم: یا دوباره با کریگ ازدواج میکنم یا دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم. کوتاهیِ موهام بهخاطر هیچکس نیست. فقط به خودم ربط داره. مثل دیوید ثورو شدهم. دارم خودمو از سادهترین نیازهام محروم میکنم. میدونم از کجا باید شروع کنم. دارم برمیگردم به خط شروع. دوست دارم همهٔ چیزایی که منو مریض و عصبی کردهن، فراموش کنم. نمیخوام به آخر عمرم برسم و بفهمم که هنوز خودمو نشناختهم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی شنها مینشینم و به زوجی که دیشب از تلویزیون دیدم، فکر میکنم. از خودم میپرسم یعنی زندگیِ من و کریگ هم مثل آنهاست؟ یعنی سیمکشیمان ایراد دارد؟ میدانم که نمیتوانم به زندگیِ زناشوییام برگردم، به دیوارهای تزئینشدهٔ زیبا خیره شوم و تظاهر کنم که اوضاع مرتب است. با خودم میگویم اگر ترکاش کنم، از کجا معلوم که سیمکشیِ بدم را با خود نَبَرم؟ یعنی لازم است دیوارهایم را خراب کنم و از نو سیمکشی کنم؟ این همان کاریست که کریگ پیش روانشناساش میکند؟ سیمکشیِ دوبارهٔ خودش؟ نمیدانم. نمیدانم کریگ میتواند دوباره خودش را سیمکشی کند یا نه، ولی میدانم که اگر نتوانم سیمکشیام را درست کنم، مهم نیست وارد چه خانهای بشوم؛ دراینصورت آنرا هم خواهم سوزاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حس عجیبی دارد وقتی تنها کسی هستی که شاهد اینهمه زیباییست. همهٔ اینها فقط برای من است. بینهایت ممنون و شکرگزارم که اینجا هستم تا این هدیه را دریافت کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همهچیز توی این خونه اشتباه سیمکشی شده. دیوارا خوب به نظر میرسن، ولی زیرشون اینطور نیست. پیشنهاد میکنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیمکشی کنین، یا اینکه بفروشیناش و از اینجا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه.» چهرهٔ زن آشفته میشود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکسهای خانوادگیشان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره میشود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئینشده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که میتوانند کل خانهاش را ویران کنند. من حال او را خوب میفهمم.
زن میگوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از اینجا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مامان، فکر کنم امروز چیزی رو پیدا کردم که روحم بهش نیاز داره. امروز هشت ساعت کنار ساحل نشستم. به صدای موجا گوش کردم. انگاری داشتن با من حرف میزدن. بهم اطمینان میدادن، یا یه همچین چیزی. سعی میکردن بهم نشون بدن که هر چیزی یه معنایی داره… و بعد، وقتی خورشید غروب کرد، حس کردم آسمون منو نگه داشته، انگار که منو پوشونده بود و ازم محافظت میکرد.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما هیچوقت بینور نمیمانیم. هیچ مصیبتی آنقدرها حقیقی نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاشهای او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت میکند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفتهام امکان ندارد که عشقاش را بپذیرم، ولی بااینوجود او همچنان به من عشق میورزد. در این عشق، معاملهای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمیدهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ما همیشه میتونیم قوطیهای خودمونو باز کنیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چشمم به تصویر بالای سرش میافتد: تصویر مریم و کودکش. ناگهان کلماتم را پیدا میکنم. «از کجا انقد مطمئنی که خدا خونوادهٔ منسجم رو ترجیح میده؟ اونطور که از عکس بالای سرت پیداس، خدا یه دخترِ جوونِ مجرد رو بهعنوان مظهری از مادریِ خودش انتخاب کرد. بدون شک خدا در مقایسه با کلیسا، دیدِ گستردهتری نسبت به این موضوع داره که لازمهٔ خانوادهیخوببودن چیه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند ماه بعد از سکونتمان در نیپلز، وقتی دارم برگههای مربوط به ثبتنام بچهها در مدرسه را پُر میکنم، میبینم هیچکس را ندارم تا اسم و شمارهاش را در قسمت تماس اضطراری بنویسم. تمام آزادیای که به هر قیمت میخواستیم به آن برسیم، حالا به تنهایی تبدیل شده بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دلودماغِ اینرا ندارم که ادعا کنم شاید زندگی به مرزِ باریکِ فرمولنویسیِ ما احترام نمیگذارد، و اینکه دانش، قلعهای نیست که درد را بیرون نگه دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«بعضی آدما همهٔ زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اونوقته که بقیه از جمله بچههاشون فکر میکنن که چرا قبلاً این کار رو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. تو کاری رو که لازمه بکن. ما پول پسانداز و وقت خالی داریم و میتونیم کنارت باشیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من یک اقیانوس است. لحظاتی آرامش و سکون دارد و بعد، بدون هیچ هشداری، آشفتگی میخزد زیر پوستم، آنجا جمع میشود و نیرو میگیرد، آنقدر که دیگر کاری از دستم برنمیآید، جز اینکه تسلیم شوم و اجازه بدهم خروشاش تمام شود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کلمات مثل نوری میمانند که برای روشنکردنِ مسیرم به آنها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه میدهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را میکَنَد و به شنها خیره میشود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم میبَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستناش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به معنای «غربالکردن» گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد، آنوقت تنها چیزهایی که اهمیت دارند، برایت باقی میمانند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیمِ درستِ بعدی فکر کن. این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
واژهٔ مصیبت disaster)) از دو بخش فقدان dis)) و ستاره (aster) تشکیل شده. این موضوع فقط زمانی به معنیِ مصیبت است که نور را گم کنم. آنجا جلوی کامپیوتر، نفوذ تاریکی را حس میکنم. باید کمی روشنایی پیدا کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصرانه سعی میکرد در هر گفت و گویی شرکت کند بی آنکه قادر باشد لکنت خود را کنترل کند.
تقلای بیهوده ای میکرد که از دست سایه هایی که کلافه اش کرده بودند رهایی یابد.
هنوز میپنداشت بروز همه ی این علایم از مشکل زمان است که عوض شده بود.
زمان هم زمان سابق نبود و با این توجیه خود را در بحبوحه ی سردرگمی روز افزونی که کم کم جزء عاداتش در آمده بود تسلی میداد. 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه میکرد با خود میاندیشید و از خود میپرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه میگفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار میدید که حس میکرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب میکرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد: کو کجاست؟
اورسولا گفت: چه؟
آمارانتا گفت: جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت: اینجا: ) 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
«من گلنن رو زیر نظر گرفتهم. اون راجعبه مشکلاتش مینویسه و حرف میزنه. اون واقعیت رو راجعبه خودش میگه. میگه گفتنِ واقعیت باعث شده که سلامتاش رو به دست بیاره. اون راجعبه خودش کُلی چیزِ بد اونجا مینویسه، اما بااینحال مردم دوسش دارن. فقط میخوام بدونم که منم میتونم این امکان رو داشته باشم یا نه. فقط میخوام بدونم که اون میتونه واقعاً منو بشناسه و بازم دوسم داشته باشه؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
درست زمانیکه من توی خانه مشغول عوضکردنِ پوشک بچهها، غذادادن به آنها، و شستن ظرفها بودهام، او با زنهای دیگر میخوابیده. درست زمانیکه من عاجزانه به بدنم التماس میکردم که درمان شود، او با بدنهای دیگری همخوابه میشده. زمانیکه من بهخاطر عدم تواناییام در برقراری ارتباط جنسی، با شرمندگی از او عذرخواهی میکردم، او با غریبهها رابطه داشته. او اجازه داد که من سالها خودم را مقصر این موضوع بدانم! او اجازه داد من روی شانههایش گریه کنم و بگویم: «چه مرگم شده کریگ؟ چرا موقع رابطهٔ جنسی احساس امنیتام رو از دست میدم؟» او سرم را نوازش کرد و گفت: «نمیدونم.» اما میدانست. دلیلش خودِ او بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حتا تشکیل خانواده هم مرا از تنهایی بیرون نیاورد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ببخشید این بهترین و بدترین لحظهٔ زندگیتونه؟ شما از خشم و عشقتون میترسید؟ توی حرفزدن با شوهرتون مشکل دارید؟ اصلاً احساس میکنید کسی شما رو میشنوه، میبینه، یا میشناسه؟ شما هم احساس میکنید گم شدید؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تمام روز احساس جنون میکنم. بین عشق و خشم در نوسانام. حداقل ساعتی یک بار به صورت بچهها زل میزنم و فکر میکنم شاید از شدت عشقم به آنها زنده نمانم. لحظهٔ بعد خشمناکم. احساس میکنم آتشفشانی خاموشام، از بیرون ثابت و ساکن اما هر لحظه آمادهٔ انفجار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او میخواهد من حالم خوب باشد؛ بیشتر از آنچه برای خودش میخواهد. اینرا میدانم. من عاشق این مَردم. اما هنوز احساس ترس میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نیاز دارم واقعی باشم. نیاز دارم توی نور بمونم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلمهای آشغالی دقیقاً همان کاری را با من میکند که قرار است بکند؛ آنوقت از مادری خسته به کسی تبدیل میشوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی میخواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه میشوم که بیش از معمول درگیر شدهام. یک نوع عالم حیوانیست و من متوجه میشوم که در آن به کریگ فکر نمیکنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر میکنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه میکند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر میکنم، به جای اینکه اینجا درگیر همسر خوشتیپام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفادهکردن از یک بدن را برای تجربهکردن با دیگری در نظر میگیرم. چیزیکه به ذهنم خطور میکند “نه اینجابودن، نه آنجابودن” است. بعد به این فکر میکنم که نکند کریگ هم دارد به آنها فکر میکند؟ شاید برای همین است که چشمانش را میبندد و خیلی دور به نظر میرسد. یعنی او نه اینجاست و نه آنجا؟ او با من است یا با آنها؟ فکر میکنم اصلاً چرا باید به آنها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زنهای خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همینجا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او میخواهد درون جسم من باشد، همانطور که من میخواهم درون ذهن او باشم. اما او نمیتواند مرا درون جسمام بیابد، چون من آنجا زندگی نمیکنم. من هم نمیتوانم او را درون ذهناش بیابم، چون کریگ آنجا زندگی نمیکند. او با چشمان غمگین نگاهم میکند و میگوید: «منو ببین! من اینجام. دارم خودمو به تو پیشکش میکنم. منو میبینی؟ منو حس میکنی؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستیهای نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آنها استفاده کردهام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم میشناسماش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِفردِدیگریبودن برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم رازِ فاشسازیِ مرا میداند و بعد چیزی را اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر میرویم. درنهایت، دوستی ایجاد میشود ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او اینجاست، من اینجام، دوستیِ ما اینجاست؛ این پُلیست که با هم ساختهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کردهام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر میکنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آنچه انتظارش را داشتیم، برایمان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر میکردم اینها با ازدواج، خودبهخود و به شکلی جادویی سراغمان میآیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زنوشوهری، صورت خارجی به خود نمیگیرد، میخواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچکدام از استراتژیهای ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمیدهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خندههای چِیس مثل آبشاریست پُر از حبابهای کریستالی. خندهاش مثل کلاس موسیقیست؛ وقتی سرِ مضرابِ زیلوفون را بهآرامی از قطعهٔ بزرگ و بماش تا قطعهٔ کوچک و زیرش کشیدم تا هر نُتاش را به ترتیب بشنوم. مثل رنگینکمان کاملیست که سرتاسرِ آسمان را دربرگرفته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی دراز کشیدهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج اصلاً یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفاً یک جور ادامهدادن است؟ میترسم از اینکه امروز بعد از اینهمه اتفاق هنوز هم تغییر نکرده باشیم. یعنی ما تغییر نکردهایم؟
همهچیز روبهراه میشود؛ اینرا در سکوت، به هر سهمان میگویم. شاید زمان ببرد، اما درنهایت اتفاق میافتد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس میکنم نوعی حرمت میان ماست و از آنجا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقهای در کار است، رابطهٔ جنسیمان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من میخواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطهای که برقرار شده، مثل همیشه است، همانطور که من هر بار انجام دادهام. آرام چشمانم را میبندم و از بدنم خارج میشوم. وقتی تمام میشود، احساس وحشت میکنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسیست که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش میبَرَد و تا حیاطپشتی با هم قدم میزنیم. او کمکم میکند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب مینشینم، کریگ مثل شاهزادهها زانو میزند و یک حلقهٔ الماس را بهسمت من میگیرد. » باهام ازدواج میکنی؟» یکهو خشکام میزند. نمیدانم کدام جواب واقعاً خوشحالش میکند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشمهایم را میبندم و میگویم: «آره.» حس میکنم لبخند از چهرهٔ کریگ میپرد. او حلقه را دستم میکند و بلند میشود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش میگیرد و هر دومان به حلقه زل میزنیم. میگوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکیاش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
موسیقی مکان امنیست برای تمرینِ انسانبودن. همزمان با پخش یک آهنگ، میتوانم تمام احساساتم را حس کنم: شادی و امید، وحشت و خشم، عشق و نفرت. بگذارید بیایند تا حسشان کنم و بعد از آن اجازه بدهید از یاد بروند. هر بار که موزیک به انتها میرسد و همهجا ساکت میشود، از نو آنرا پخش میکنم. و اینطور است که حس میکنم حالم رو به بهبود است. من قادر به حفظ زیباییِ موسیقیام و این چیز کمی نیست. حالا یکی دیگر از دعوتهای خوفناکِ زندگی را پذیرفتهام: دعوت به حسکردن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کُلِ زندگیِ من فقط یک معذرتخواهیست و این باعث نمیشود که بدیِ من به خوبی تبدیل شود. مریم مقدس هم اینرا میدانست. او درک کرده بود که یک زن به یادآوریِ کسی برای بهیادآوردنِ اینکه او انسان بدیست، نیازی ندارد. او تنها نیازمندِ این است که از کسی بشنود «تو آدمِ خوبی هستی.» مریم مقدس از من نخواست که توبه کنم. او از من خواست که آرام بگیرم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه میکنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااینحال حس میکنم قلبم متورم شده و کُلِ سینهام را دربرگرفته، اما درد نمیکند و به من آسیبی نمیرساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه میکنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایشگر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیدهام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر میکنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، میدانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون اینکه مرا بترساند. روبهرویش مینشینم و دلم میخواهد برای همیشه آنجا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمعهای دعا. نمیدانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحالحاضر میتوانم حساش کنم. او واقعیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کاش لااقل چیزی برای فاشکردن وجود داشت، مثلاً یک راز وحشتناک در مورد دوران کودکیام تا همهمان برای کارهایم دلیلی داشته باشیم و خانوادهام بتوانند برایم دل بسوزانند. آرزو میکنم که ای کاش کسی به من صدمه زده بود تا میتوانستم آنرا بهانه کنم و بگویم دلیل ناراحتیام این است. اما هرگز بهانهای برای این منی که بودم، نداشتم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی خب. من هنوز کریگ رو نمیشناسم، پس بیا فعلا راجع به رابطهی آیندهت صحبت کنیم. بیا فکر کنیم توی پنجسالآینده، تو با یه مرد فوقالعاده آشنا میشی. پتانسیل رابطهت از نقطهی صددرصد شروع میشه. دهدرصد رو برای تنش اجتنابناپذیری که بزرگکردن بچههات به وجود میاره، کم کن. ده درصدم بابت اینکه میبینی کریگ ازدواج میکنه و کمکش توی بزرگکردن بچهها عصبیت میکنه. پنجدرصد دیگه هم بهخاطر نیازهای ازدواجدوم و دهدرصدم برای سنگینی هزینههای سنگین طلاق. دهدرصد دیگهم بهخاطر دمدمیمزاجی، بداخلاقی و نگرانیهای خاص مردانه. شد پنجاهوپنجدرصد. حالا بیستدرصد بابت اینکه شاید همهی این ناراحتیها رو به رابطهی دومت منتقل کنی. درنهایت، انرژیت برای رابطهی دوم میشه سیوپنجدرصد. تو رد میشی؛ با نمرهی خیلی کم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانی عامیانه را بهعنوان وفاداری و وابستگی متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بعضی آدما، همهی زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اون وقته که بقیه -از جمله بچههاشون- فکر میکنن که چرا قبلا این کارو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آنچه میدانم:
۱. وقتی چیزی را نمیدانی، یعنی هنوز زمان دانستنش نرسیده.
۲. چیزهای بیشتری فاش خواهد شد.
۳. بحران از کلمهای به نام “غربالکردن” گرفته شده. بگذار همهچیز بریزد؛ آنوقت، تنها چیزهایی که اهمیت دارند برایت باقی میماند.
۴. چیزی را که بیشتر از همهچیز برایت اهمیت دارد، نمیتوانند از تو بگیرند.
۵. هر لحظه فقط به تصمیم درست بعدی فکر کن؛ این تو را به سلامت به مقصد میرساند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم: «ما اون آدمای رو دماغهٔ کشتیِ تایتانیکایم که اشاره میکنیم و داد میزنیم «هی! کوه یخ»! اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن. اونا نمیخوان خوشیهاشونو متوقف کنن. نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکنندهست؛ واسه همینه که تصمیم میگیرن وانمود کنن این ماییم که شکستهیم. و وقتی دست از آوازخوندن کشیدیم، به جای پیگیریِ وضعیتِ هوا، ما رو کنار میذارن. اینجا، جاییه که قناریها رو نگه میدارن. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچ قانونِ اجتماعیِ ناگفتهای که قرار باشد به آن پایبند باشیم، وجود ندارد… و به مقتضای همین تسکین، احساس میکنم عضلاتم آرام گرفتهاند، شانههایم سبک شدهاند، و حس بویاییام قویتر شده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه میمونه. کاری که من و جو با هم میکردیم، درست همینجوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباببازی بود برای پیشبُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر میرسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفتهم دوستدختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. اینجور رابطهای به آدم احساس بچهبودن میده. شبیه بچهگربههایی که مشغول بازی و چنگانداختنِ همدیگهن و اسبابِ بازیِ همو فراهم میکنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون میرونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفتهم: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اونچیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگهای فکر میکردم و لحظهشماری میکردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمیدونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و اینکه اصلاً اهمیتی میده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
غرقشدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آنرا بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از اینکه پُرخوری را بهعنوان گُریزگاهام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچچیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم میخوابیدم، درحالیکه پتو در امتداد اتاق بهسمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده میشد. سالها همینطور میخوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل میکرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آنرا بهسمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچوقت آنرا نخواست. او دیگر پتوی ما را نمیخواست. ترسهای او به بزرگیِ ترسهای من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سالها بعد، زمانیکه من دیگر کمتر زیبا باشم، آنموقع که دیگر خبری از حلقههای باریک مو برای نوازش، یا پوستی عالی برای تحسین نباشد، وقتیکه دیگر کوچک و ساده و باارزش نباشم، نمیدانم که چگونه شایستهٔ ارائه یا دریافت عشق خواهم بود. از دستدادنِ زیباییام، مانند سقوط از قدرت است، و این مرا بیارزش میکند. مثل این میمانَد که هدفم را گم کرده باشم و کل جهان از من ناامید شده باشد. بدون زیبایی، دیگر چه چیزی برای جذبکردنِ مردم دارم؟! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چگونه میتوانم آزاد و رها باشم و همچنان دوست داشته شوم؟ آیا باید همهٔ تلاشم را بکنم که یک خانوم باشم، یا آنچه اهمیت دارد، انسانبودنِ من است؟ آیا باید به رهاشدن اعتماد کنم و همچنان به رشدم ادامه دهم، یا به همهٔ اینها پشت کنم تا معقول به نظر برسم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این شرححال واقعاً دربارهٔ این نیست که چطور ملتن رابطهاش را با همسرش از نو میسازد؛ این کتاب دربارهٔ این است که چطور ملتن رابطهاش را با خود از نو بنا میکند. در مورد زنیست که میگذارد پیامهای جنسیای که تمام زندگیاش را احاطه کردهاند، رهایش کنند تا بتواند با کاملترین و قابلاعتمادترین بخشِ خودش دردودل کند. بهشدت نیروبخش… بهشدت گیرا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسانبودن است. دربارهٔ کشمکشکردن با عشق، صدمهدیدن، اعتیاد، آسیبپذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما میتوانیم تکههایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شدهاند بیابیم. ما خیلی خوششانسایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگیمان را بیابیم به این نوع از حقیقتگویی نیاز داریم.
برن براون جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شروع میکنم به رانندگی. پشت یک چراغ قرمز میایستم. میدانم باید به کدام سمت دور بزنم. یک زوج از وسط خیابان میگذرند؛ لبخند میزنم و برایشان دست تکان میدهم. بابت لبخندم، حیرتزده و سرافرازم. نگاه کنید! بدترین اتفاق افتاده و من هنوز اینجا هستم؛ با آرامش، در حال رانندگی و لبخندزدن به غریبهها. این لبخند باعث میشود بفهمم دوباره دوشخصیته شدهام. من، دوباره رسما “ما” شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
راهی وجود ندارد که بتوانی در صحبتکردن هم به اندازهی نوشتن، صادق باشی. به این فکر میکنم چرا صادقبودن با غریبهها خیلی راحتتر است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داشتن چیزی برای گفتن و نبودن کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بی کسیست. انتظار داشتن دوستیای کمتر خالصانه در مهمترین نوع دوستیام، خیلی افسردهکننده است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کنار مردی ایستادهام که مرا دوست دارد؛ درحالیکه بچهاش در درون من رشد میکند. با تمام اینها، اگر هنوز هم تنها هستم، پس قرار است همیشه همینطور باشد. من همیشه تنها خواهم بود. یعنی ازدواج، اصلا یک شروع تازه نیست؟ آیا ازدواج صرفا یکجور ادامهدادن است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر نصف زندگیات را به یاد نیاوری، کجای زندگیات قرار گرفتهای؟ اصلا آن زندگی هنوز هم مال تو است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اند بر سرنوشتش نظارت دارند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
بگذار سرنوشت حقیر خود را به موسیقی شکوهمند جهان مرتبط نکنیم، اگر زندگی ما نغمه ناجوری است به این معنی نیست که در عمق این جهان، بین همهٔ قوانین هستی نیروی زیبا و عظیمی وجود ندارد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تفکیک کردن دردهای ما و سرنوشت سیاه ما و ناهماهنگیهای کشنده ما با همنوایی و زیبایی بیکران همه چیز این جهان، تنها نیرویی است که میتواند ما را به زندگی پیوند بزند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
من هم مانند هر کدام از شما با تمام قلبم از دست همه پوچیها فریادها زدهام، من هم ناامیدی بزرگ و پرهیبت را بر خودم همواره کردهام. چندین مرتبه شکست خوردهام، خمیده و درهم شکستهام اما من از آن شعاع نوری صحبت میکنم که از پس تمام ناامیدیها شعله میکشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همه ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گردهم میآورد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
روشنایی و نور و الهام آسمانی هرگز به داد ما نرسید… حالا هم که به آن شب فکر میکنم، میفهمم که علتش دوری ما از همه سرچشمههای بزرگ نوری بود که ما را در آن ظلمت گم کرده بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آشناییام با دو دختری بود که تا دم مرگ زندگیام را پر از روشنی کردهاند، همچنان که آخرین روزهای زندگی سریاس را پر از نور و روشنی کرده بودند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زندگی شما پر از نور باد آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تمام معجزه زندگیام قدمهایم بود. اینکه داستان سریاس صبحدم را میشنوم و اندوهناک نمیشوم از آن است که معنی و اشکال غم به شیوه عجیبی تغییر کرده. دیگر غم آن حس ساده ناشی از سرنوشت خودم و دیگران نبود بلکه معنایی ژرف و صیقل خورده و نامتغیر بود که در تمام جهان میدرخشید. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«درست است من دوستی ندارم، رفیقی ندارم، هیچ جایی برای رفتن ندارم، اما درختی هست که مرا نگهداری کند. آبی هست که مرا با خودش ببرد. غاری هست که مرا پناه دهد و بیرونم نکند، من فقط درون دفترها مردهام، تنها در مقابل آن قانونی که بر دنیا حکم میکند مردهام، من در مقابل گنجینه طبیعت نمردهام، در حساب آب و پرنده و درخت و ابرها نمردهام، از این جهان سهمی دارم، از آن گندمی که حالا در حال رستن است سهمی دارم، از این آبی که مورچه و کرم و گرگ در آن سهیمند، سهمی دارم، از آن اناری که در حال رسیدن است، از آن میوههای دوردست سهمی دارم، آنقدرها هم برهنه نیستم، چیزی هست که بپوشاندم، پنهانم کند، چیزی هست که نان خویش را با من تقسیم کند.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… یعقوب من نمیدانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لحظهای است که زبان از کار میافتد… وصفناشدنی است. شاید مانند نوری است که از درون شعله میکشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
اکنون همهمه ای از صداها،توضیحات و ناله ها،فاجعه ای برگشت ناپذیر،دنیایی محکوم به نابودی،موجی از یاس و توفانی از نا امیدی،سقوطی مرگبار و شکستن دوباره کلمات.
به ناگهان جرقه ای از امید،یافتن سایه ی زمینی دیگر در میان تور زمانها ،میان ابعاد در هم تنیده،تنش و کشش موازی،جهش اراده،سقوط و شکست و فرار آن. زمینی نو به جایگزینی زمین نابودشده ی پیشین. زمینی بدون دلفین ها. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
خروش عمیق اقیانوس.
شکستن امواج در سواحلی دور و دست نیافتنی.
تندر بی صوت عمق.
و در این میان صداهایی،نه صدا که زمزمه و آوا،تکه پارههای کلمات،نواهایی نیمه گفته و نیمه فکر شده.
سلامهایی که موج موج میرسند و میروند،کلماتی که موج مانند شکسته میشوند و به اقیانوس بی کلامی باز میگردند.
صدها پاره ی شکسته ی غم در سواحل زمین.
موجهای شادمانی در-راستی در کجا؟جهانی که به گونه ای توصیف ناپذیر پیدا شد،به گونه ای توصیف ناپذیر بدست آمد. خیستر از آب. آوازی از آب. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
فیزیک سرش رو تکون داد،به آرتور و فنچرچ اعتنایی نکرد و عوضش به کارهای دیگه رسید: باعث شد که ماشینها همچنان در اتوبان حرکت کنند و چراغهای برق خیابونها روشن بمونن و مخصوصا باعث شد که اگه لقمهی نون کسی از دستش بیوفته حتما با طرف کَرهایش به زمین بیوفته. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
زندگی چهجوریه؟
این یه موضوعی بود که فورد به نظر خودش توش استاد بود. گفت: «زندگی مثل یه گریپ فروت میمونه.»
«چطور مگه؟»
«یه جورهایی زرد و نارنجیه،پوستش چین و چروک داره،توش لزجه و پر از هسته. بعضی آدمها نصفش رو به عنوان صبحونه میخورن.» خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۵ دسامبر ۱۹۴۹
نوئلت مبارک دورا! چون که شادی در دل آنها که همدیگر را دوست دارند ممکن است تا مدتی در تنهایی و خاموشی بماند (امروز روز میلاد است. عید پاک، روز رستاخیز است). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۲، جمعه، ۲۳ دسامبر ۱۹۴۹
دورا
خوش آمدی عزیزم. علیرغم همه چیز نوئل مبارک، چون این خود خوشبختی است، تنها واقعیتِ موجود، که تو داری برمیگردی. الآن هر چقدر که میتوانی، استراحت کن. دیگر این جداییهای طولانی و سخت را آغاز نخواهیم کرد. فردا به دیدنت میآیم. مدتی کوتاه صبح و بعدازظهر بیشتر. عشق من، از نوشتن اینها خوشی بزرگی در من شکل میگیرد. بوسیدنت را از همین الآن آغاز میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من الآن دیوانهٔ آرامی هستم، کسی که باعث نگرانی هیچکس نمیشود. دیوانه هستم و فقط یک چیز میتواند از آن بیرونم بکشد و آن هم احساس عشق توست، نه دانستن آن. البته میدانم که تو مرا دوست داری وگرنه به چه دلیلی این زندگی تحملناپذیر را با این جنبههایش پذیرفتهای؟ من فقط نیاز دارم این عشق را که به آن آگاهم احساس کنم. و آن را در نامهات احساس کردم و قلبم که داشت سال میخورد و میخشکید در رنج، حالا بیدار شده و شروع به دوست داشتن کرده انگار که در شکوفه نشسته باشد. ممنونم، ممنونم از تو عزیزم، از تو عزیزکم، مهربانم. تا همیشه دوستت دارم و کنار تو شبزندهداری خواهم کرد. فقط امیدوارم هرچه زودتر سلامتیام را بازیابم، نیرو و سرزندگیام را. الآن انگار بهاندازهٔ نم اسفنجی خون در رگهایم دارم و بهاندازهٔ پنبه گوشت به تنم مانده است. شجاع باش و صبور باش، عشق زیبای من. به دوست داشتنم ادامه بده همانطور که این کار را میکنی. منتظرت هستم و مدام به تو فکر میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اکنون میدانم که عشق برای همه چیز کافیست و باید دوباره روزها را زیست و یأس را به خاموشی و فراموشی سپرد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۱۵ دسامبر ۱۹۴۹
تو زیباترین و بالابلندترین خواهی بود. دور از من. اما حتی در اتاقی تنها، بزرگترین خوشی، توانایی ستایش کسیست که دوستش داریم. امشب فقط به تو فکر خواهم کرد، عشق من. به موفقیت تو. به تو گوش میدهم، از دور… و از تو ممنونم، برای همه چیز، با قلبی سرشار. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میبینی، برایت نامهٔ عاشقانه مینویسم. فقط عشق است که دوست داشتنِ یک دشمن را ممکن میکند؛ دشمنی که در عین حال شریک جرم و عزیزت هم هست تا جایی که همه چیز در این خوشبختی نیرومند که تمام فضای زندگی را در یک آن میپوشاند، ذوب شود. امشب تو زیبا و بیتا خواهی بود، همانطور که دوستت دارم، همانطور که همیشه به آن امیدوار بودم بدون اینکه ذرهای دلسرد شوم. من اشتباه نوشتم، تو الآن نامهام را میخوانی، تو زیبا و بینظیر شده بودی و من وسط جمعیت تو را گرفتم و به خودم فشردم، مأیوسانه. کاش الآن تو را با هر چه در این عشقْ پرافتخارتر است، در آغوش میگرفتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از تو، چنان رنجی به من رسیده که هرگز انتظارش را از هیچ جنبندهای نداشتم. حتی امروز، فکرت در ذهنم با رنج آمیخته است. اما با تمام این مرارتها، صورتت برای من هنوز خوشبختیست؛ خود زندگیست. هیچ کاری نمیتوانم بکنم، هیچ کاری نکردهام که از این عشق رها شوم که از درون تهیام کرده پیش از اینکه تا ته قلبم را لبریز کند. آدمی جعلی هستم و هیچ کاری از دستم برنمیآید. خوب میدانم، و تو را تا آخر دوست خواهم داشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۷ نوامبر ۱۹۴۹
عشق من. شب از نیمه گذشت.
تولدت مبارک، عزیزم.
و.
علیرغم دوریمان، علیرغم آیندهٔ نزدیکی که برای ما مهیا میشود، علیرغم همه چیز، امشب که بقیه راحتم گذاشتهاند، خوشبخت هستم.
اینجا هستم، میان آشفتگی و تو دورِ مرا گرفتهای، همه جا. هوای لانهٔ کبوتر من گرم است و بوی بهشت میدهد.
من به تو ایمان دارم و اگر از سر ملال یا بهاشتباه پیش آمده که به عشقت شک کنم، هرگز به فکرم خطور نکرده که تو ممکن است به من دروغ بگویی نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
شنبه، هفدهم سپتامبر ۱۹۴۹
عشق من،
نامهات دیروز رسید در حالی که منتظرش نبودم. مصمم شده بودم که منتظرش نباشم. ممنونم از همهٔ این نامهها، نازنینم. بخصوص ممنونم از بابت محتوایشان. تو الآن میدانی که من خاطرجمعم. تو این اضطرابهای بیهوده را از وجودم زدودهای. هر چقدر هم که هیچ کدام از ما، نه تو نه من، حراف نبوده باشیم اما باز ناچار شدهایم کلمات و جملات زیادی بین خودمان ردوبدل کنیم. طبعاً اجتنابناپذیر بوده است. باید واقعاً همه چیز را به پرسش کشید، چون همه چیز در معرض سؤال و تردید و اضطراب و انهدام بوده است. اما چه حالا چه آینده، از هر جا که رنج سر برسد، ما از هم در اطمینانیم و میتوانیم دیگر بدون حرف زدن کنار هم زندگی کنیم، خلق کنیم، لذت ببریم، رنج بکشیم. کنار هم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت را به من بسپار آنطور که من هم خودم را به تو میسپارم؛ تمام و کمال. هرچه بیشتر بدهیم بیشتر به دست میآوریم. این قانون است. من هرگز در زندگی بهاندازهٔ الآن که خودم را بهتمامی به تو سپردهام، احساس امنیت نکردهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای عشق پرستیدنی من! با این حال من خوشبختم و طوری در خوشبختیمان زندگی میکنم که انگار تا کنون زندگی نکردهام. خوشحال و آرام و سربلندم. برنامهای قشنگ، آره! رؤیا میبافم، خیالپردازی میکنم. چشمهای تو را میبینم، دهانت را، تشنهام. صبر کن، دارم مینوشم…
خوب بود. دهانت. دستانت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تازه، زشت هم هستم. امشب که داشتم لباسهایم را پرو میکردم خودم را نگاه کردم. وحشتناکم. رنگْ «زرد». جوشهای ریز همه جا. موهایم سیخسیخی و توفانزده. لاغر. پفکرده. فقط چشمهایم باقی مانده… تازه، آنها هم بیروح است. به خودم نگاه کردم و به تو فکر کردم، با یأس. هنوز هم مرا که چنین عصبی و زردنبو شدهام دوست خواهی داشت؟ مرتب خودم را به یاد میآورم. چه روزهایی… دیگر بهش فکر نمیکنم. روزهای بد. بگذریم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هنوز نمیتوانم کار کنم. اما بعد از نامهات با کمال تعجب دیدم که دارم برنامهٔ کارم را برای ماههای آینده میریزم؛ کاری که فقط مواقعی انجام میدهم که تمایلم به کار خیلی زیاد است. از همین فهمیدم که تو و این اعتماد بینمان و این نامهات که آن اعتماد را محکم کرده رمق و امکان کار را برایم ایجاد کرده است. من دربارهٔ آنچه نامهات به من بخشیده حق مطلب را ادا نکردهام. الآن میدانم که میتوانم تمام کارهایی را که در دست دارم تمام کنم و نیرویم را صرف چیزی کنم که دوست دارم. من باز هم بد و بیمقدمه بیان میکنم اما بهگمانم این شادی ژرفی را که این نامه در قلبم بهجا میگذارد، حدس میزنی. میبوسمت و دوستت دارم. کنارت هستم و در فکرت زندگی میکنم. برایم بنویس. خیلی زود. تو را تنگ به آغوش میفشارم. از اینجا موجموج عشق ابدی بهسویت میفرستم. برق رفت. توفان فیوز را پراند. نام تو را در تاریکی مینویسم، ماریای عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم میکند. اینکه نسبت به همه چیز بیاعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که میتوانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر میتوانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت مینویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو میگیرند و آن حالوهوای شهری را از دست میدهند. کاترین از یک چشم نزدیکبین شده که مجبورش میکند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث میشود چشمش بهطرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیکبینی گرفته و وقتی استفادهاش میکند این حالت از بین میرود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را میبینم که اینطور ابلهانه از شکل افتاده غمگین میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عصبانیام از اینکه فهمیدم در خیابانهای پاریس وسط کنجکاوی خلایق مشغول فیلمبرداری بودهای. بخشی از ضعف و تحلیل بدنیام در آمریکای جنوبی از سرِ همین بود که نمیتوانستم بهلحاظ جسمی تحمل کنم برای هر کس که از راه میرسد، اینقدر نطق کنم. تو هم همینطور. تو هم برای این ساخته نشدهای، بهرغم شغلت. فقط امیدوارم که در استودیو همه چیز درست شود. بخصوص امیدوارم که زود تمامش کنی. فکر نمیکنم بتوانم این آدمهای سبکسری را که دوروبرت هستند، یک نصفهروز هم تحمل کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامهات نباشم. نامهات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشیات میگفتی و من برای اولینبار احساس کردم که با تو یکی شدهام، در چیزی جز عشق وحشی و ازهمگسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه میشد و مرا به آسودهترین آرامش میرساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی اینها را بگویی و همهٔ اینها را انجام میدهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی عزیزم! هنوز دوستم داری؟ آیا پارک ارمنونویل را یادت هست؟ شب، درختهای زیبا، ماهیهایی که از آب بیرون میپریدند، تابستان که ابدی بود و من که از ته دل احساس خوشبختی میکردم. من بهترین و ساکتترین روزهایی را که آدم میتواند بر این سیارهٔ بیرحم بیابد، مدیون تو هستم. من آن شب زودتر بیدار شدم. میترسیدم از چرخش عقربه و دلم میخواست ساعت بایستد. دوست داشتم گرد و کامل بماند و تکان نخورد. موقعی بود که تو داشتی با من حرف میزدی. خدانگهدار، عشق من. چند روزی بیشتر از تو جدا نیستم اما این چند روز تمامنشدنی به نظر میرسد. وقتی بهسوی تو کشیده میشوم، قلبم در سینه میکوبد و خودم را لو میدهم. اما تا آن موقع انتظار است و عشق است و هیجانِ درهمآمیخته. بهجز عشق، چیزی برایت نمیفرستم. با شور عشقی شدید میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از باقی چیزها هیچ حس و تصوری ندارم. روحی مرده. اما بهمحض اینکه در فکرم، شوق تو را و خاطرهٔ صورتت را و حرکاتت را و بدنت را زنده میکنم، زندگی و حرارت به وجودم برمیگردد. تو منتظرم هستی، نیستی؟ از فیلم برایم بگو. از روزهایت. از شبهایت. از پدرت برایم بگو. هنوز چیزهایی هست که از تو نمیدانم و منتظرم دربارهشان آسودهخاطر با من حرف بزنی. اما همه چیز درست خواهد شد. میدانم. به آن ایمان دارم. ما با هم زندگی خواهیم کرد چون آرزوی تو و آرزوی من است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات همه چیز را جارو کرد و امشب احساس میکنم از نو زنده شدهام. الآن باید بخوابم. فردا که بیدار شوم برای همه چیز آمادهام. آی عشق من، کاش میدانستی چقدر داشتنت خوب است! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
باد سردی میوزید. روز، آرام، به این فلاتهای سرد و سنگدل رو میکند. بیکسی طعم موحشی دارد گاهی. بنویس. حتماً بنویس. یادت باشد که نامهات با سه قطار و یک اتوبوس سفر میکند تا به اینجا برسد. دو تا سه روز پشت سر هم. یادت نرود که دو یا سه روزِ اینجا نسبت به پاریس دیرتر میگذرد. از پاریس برایم بگو. از روزهایت، کارهایت، شبهنگام، فکرهای قبل از خوابت. من منتظرت هستم و دوستت دارم و بیاندازه میبوسمت، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در خیال زندگی نمیکنم. خوب میدانم که شیرینی و آرامشی که به من دادهای مثل فتوحاتیست که در معرض ازدسترفتن باشد. اما من تو را برگزیدهام، و فقط تو را. و پیش تو هر طور که زندگی کنم بهترین است و دور از تو، بدترین. سعی میکنم روی نمایشنامه کار کنم. اما باید باز هم با تو رویش کار کنم. اما هیچ رمقی برای کار ندارم -فقط تلاطم عظیمی از شفقت احساس میکنم. وانگهی شاید الآن برای بهتر شدن نمایشنامه این حس باید وجود داشته باشد. نگو اصلاً که نمیخواهی در آن دخالت کنی، مثل آن شب. همه جا پیش من بمان. حتی اگر با هم بحث کنیم هم خوب است. با هم بحث میکنیم و بعد میخندی همانطور که خوب بلدی. این لبخند است که دوست دارم ببوسمش.
بله. من برخواهم گشت. تو آنجا خواهی بود. تغییر نکردهای. باز دو یا سه روز قبل از رسیدن میتوانی یک نامه بنویسی، حتی با یقین به اینکه من هنوز نامهٔ قبلی را نگرفتهام! باز هم دو یا سه روز آشفتهحالی، چون این آشفتگی درونیست؛ آشفتگیِ از سرِ فکر و خیال دائمی و واگویه و محرومیتِ بیصدا. دیوانه شدهام و از آن میترسم. اما خواب همه چیز را مرتب میکند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط قادر به احساسکردن و لمسکردن تو بودم و میتوانستم این خوشبختی وصفناپذیر را در ذهنم حس کنم. خوشبخت بودم، بهقدری خوشبخت که هیچ وقت تابهحال نبودهام. اینجا ترس و اضطراب از نو برگشته، ترس از دست دادنت هم با این امواج بازگشته است. اما به خودم میگویم که باید استراحت کنم و بخوابم، که تو هم به نیرو و توان من نیاز داری. از طرفی، این نامه را نباید امشب برایت مینوشتم. فردا صبح از سر میگیرمش. اما آنقدر دلم پر است از خاطرات و تمناها، اینقدر مشتاق تو هستم که باید کمی با تو حرف میزدم؛ باید همانطور که دوست داشتم، این کار را انجام بدهم؛ یعنی لبآلب. و گاهی صورتم را جدا کنم تا چهرهٔ زیبا از رضایتت را ببینم. آه، عزیزم! چقدر محتاج یک نشانهام، یک نشانه از تو تا زندگی کنم.
ساعت ۰۱۷: ۳، یکشنبه بعدازظهر، ۱۱ سپتامبر ۱۹۴۹ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماههای سختی آنجا گذراندهام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندیها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام اینها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کمکم مثل تو دارم به تقدیر فکر میکنم. برنامهام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت میکند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو میدویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواندن نامهات، بعد از این سکوت طولانی، یافتن دوبارهات، دوست داشتنت، دوست داشته شدن بخصوص در پیچوخم جملهها وقتی این همه مدت سرد و بیکس مانده باشی! چه عطشی به محبت که با آمدن و رفتن ته کشید! تو از نامهای که در آن به سؤالهای خودت پاسخ داده بودم رنجیدهای؟ تو در آن عشق نیافتی؟ آخ! عزیزم، تو واقعاً آن را بد خواندهای. بله، اضطراب، ترس از آینده، صراحت کلام، همهٔ اینها جای کمی برای محبت گذاشته است. برایت از برترین فکرهایی که از عشقمان برای خودم ساختهام نوشته بودم و از عشقمان طوری حرف زدهام که آدم از محترمترین چیزها حرف میزند، بیملاحظه و بیمراعات، با نیت صمیمیت و شور عشق. خوب «بحران» تو را درک میکنم و منتظرم که برایم تعریفش کنی. اگر کمی بیشتر تو را به من پیوند میدهد، بقیهاش دیگر مهم نیست. همانطور که فقط کافیست نامههایت دستم باشد تا روزهای هولناک تنهایی که از سر گذراندهام محو شوند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز جور شد تا دوباره مرا به باور برساند. چرا سرنوشت بار دیگر ما را روبهروی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید میبود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیگر نمیتوانم در این خلأ و این سکوت، در این سرزمینهای سرد و بیروح فکر کنم. فراموشم کردهای؟ من که همیشه رو بهسوی تو دارم و قلبم سرشار از عشق است. کمکم کن تا سر سلامت از این سفر به در ببرم و برسم به ساعت برگشتن؛ ساعتی که از همان لحظه که در پیادهرو خیابان وَنو از تو خداحافظی کردم، منتظرش هستم. با تمام عشقم میبوسمت و به خودم میفشارمت. زیباروی من، بهزودی میبینمت. تو را میبوسم و نمیتوانم از تو جدا شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بنویس. بگو برایم که چه میکنی و به چه فکر میکنی. اسرارت را به من بگو، بنویس که مال منی. میبوسمت عشق من، از دور، اما با همان عطش. چشم به راهت هستم. هنوز دو هفتهٔ دیگر مانده و من در تدارک بازگشتم. با فکر به تو و به آن روز به خود میلرزم. آنجا خواهی بود، نه؟ و آیا تا همیشه مال من خواهی شد؟
آ. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برگرد پیش من، عشق من؛ زود بیا کنارم. دوستت دارم. تمنای تو را دارم. دیگر نمیتوانم. هر چه زودتر میتوانی برگرد، در ضمن خواهش میکنم برایم بنویس، هرچه بیشتر که میتوانی… حتی در سفر. دوستت دارم. منتظرت هستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامههایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمیتوان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمیتوان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر میدانستی عزیزم که چه انقلاب تمامعیاری در من بیدار کردهای، شاید باور میکردی که… البته خیلی چیزهاست که به آنها باور داری. خلاصه، دربارهٔ اینها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط میخواهم بدانی که خواندن این افسانه بهنوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو میسپارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام زندگیام بهدنبال همدستیِ تمامعیار (در معنای زیبایش) با انسانی بودم. با تو یافتمش و همزمان معنایی نو جستم برای زندگی. حالا شاید واقعاً بتوانیم تلاش کنیم که خودمان را فراتر از همه چیز بنشانیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم همینطور، عشق من، آرزوی زندگی با تو داشتم و دارم؛ اما وقتی خودم را در بنبست میدیدم، آرزو میکردم که ای کاش عهدی فراتر از اینها وجود میداشت، نوعی ازدواج مخفیانه که ما را ورای شرایط به هم پیوند میداد؛ ازدواجی که در آن هر کدام با پیوندی ستایشبرانگیز به دیگری وابسته باشد و مدام تقویت شود، غیر قابل تشریک با دیگران، اما برای خودمان مثل بند نافی واقعی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم هر چه گفتم فراموش کن. آن روز که ممکن است جملاتی زشت بر سرت فریاد بزنم، گوشهایت را ببند. مرا بهشدت دوست داشته باش، بهشدت. خودت را در آرامش و نور این زندگی که به هردومان هدیه شده تسکین بده. ما چارهای نداریم جز اینکه سرنوشت را بپذیریم بیآنکه به زانو درآییم. اینطور دوستت داشتهام. اینطور دوستت خواهم داشت و اگر میخواهی مرا خوشحال و سربلند ببینی، در حال حاضر تنها چارهاش همین است که پیش پایت گذاشته شده و باید آن را به کار ببندی. دوستت دارم.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو میگویم، آنقدر عمیق احساس میکنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف میزنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لبهایم جا میماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم میخورم که آنقدر برایم میارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنجهای ممکن وحشتناکتر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو بههمریخته از عذاب وجدان، نیمهویران و در تمنای عشقی بهدستنیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در تمام دنیا به چه کس دیگری میتوانستم بگویم؟ منتظرت هستم، منتظر آرامش غروب، منتظر رسیدن نوبت ما، آن نور محو، این لحظهٔ توقف میان روز و شب. مطمئنم که آرامش فرا میرسد. من اما فقط یک آرامش را متصورم: ما دو تن خوابیده با نگاهی که رد و بدل میکنیم و من دیگر میهنی ندارم، مگر تو. منتظرم باش عزیزم. برایم بنویس، هرچه میتوانی بنویس. مرا یک عالمه دریا از تو جدا میکند. کجا دنبالت بگردم؟ کجا به دستت آورم؟ چطور بیتو تسکین دهم این دردی را که خفهام میکند؟ میبوسمت، ای تنها عشق من، تو را در آغوش میفشرم. روزها میگذرند، اما کُند، مثل شبهای بیخوابی و من دیگر تاب تحمل خود را هم ندارم. بنویس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
شاید وقت آن رسیده که بگذارم قلبم حرف بزند. دیروز در بالهٔ سیاهان، فکر میکردم که دیگرهیچ چیز را دوست ندارم. واقعاً بهجز تو هیچ چیز برایم جذابیتی ندارد. من هر چه میبینم یادداشت میکنم، سعی میکنم در زندگی خودم سهیم شوم، برای نوشتن عادی به تو و حرف زدن از این سفر باید تلاش زیادی به خرج بدهم و با وظیفهشناسیِ تمام میکوشم، اما تمام مدت مدام میلرزم از این بیشکیبی دردناکی که مجبورم میکند فرار کنم یا همه چیز را از دور و برم دور بریزم. هیچ وقت اینطور نبودهام. در بدترین لحظات، ذخیرهای از نیرو و اشتیاق داشتم. و تو خوب میدانی که از خودپسندی متنفرم. از دلیل و برهان هم هیچ کاری ساخته نیست، این احساس از من قویتر است. با خودم میگویم نکند تمام این حالت ناشی از وضعیت جسمانی باشد. آبوهوای اینجا سنگین و شرجی است و خستهام میکند. رنگ پوستم که در کشتی برنزه شده بود برگشته است به حال عادی. دیگر خیلی نیرومند نیستم و قوایم نسبت به موقع پیاده شدن از کشتی تحلیل رفته است. حواسپرتیام بیشتر شده و هر لحظه دهشتناکیِ حس تهیبودگی در من پا میگیرد که از همه چیز رویگردان میشوم. این حالت البته به تو و به ما مربوط است؛ به فکر و خیالاتم به این که چه میکنی و چه چیزهایی گفتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان.» از چه میهراسی؟ نمیدانی این هراس که نوشتهای، هراسی صدبرابر بزرگتر بر دلم هوار میکند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصورت میکنم، برنزه، براق، پرجنبوجوش و سرحال. دلم میخواهد انرژیام را بازیابم تا وقتی برگشتم همانطور که باید باشم، باشم؛ با تحولی در روان و تن، بهشوق رفع این گرسنگی ابدی. اما هنوز هفتهها بینمان فاصله هست. حقش است این روزها را یکی یکی بجوم. آنوقت شاید جبران شود! خوشحالم که پیشنهاد مصر را رد کردهای، خودخواهانه خوشحالم. میدانم که به آن نیاز داشتی و این شاید مسئله را کمی بغرنج میکند. اما دو ماه جدایی هم دیگر زیادی رنجآور میشد. رنجی که دیگر دل روبهرو شدن با آن را نداشتم. از تو متشکرم، دوستت دارم بهخاطر این کاری که کردی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این روزهای طولانی روی دریا کمی آرامم کرده است. گره دردناکی که در وجودم بود گشوده شده و ناسورترین زخمهایم ترمیم شده است. از خودم در عجبم که چرا از این غم خلاصی ندارم. شجاعت و توانم را خیلی راحت از دست دادهام. انگار انرژی حیاتیای را که میخواستم درونم جای این غم بنشانم تا بتوانم از نو آغاز کنم، از دست داده بودم. اما گمان میکنم که تمام اینها زودگذر باشند و تمام نیروهایم به تنم بازگردند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. تا سرحد ممکن. بیشتر برایم بنویس، اما فقط وقتهایی که دلت میخواهد. دوستت دارم. میبوسمت- و چه حیف اگر از آن خفه شوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه جا در تمام لحظات در هر حالت روحی، دوستت دارم. منتظرت هستم. انتظارم برای خودت دیر و دور است اما برای نامههایت همین الآن هم منتظرم. عزیزم، وقتی برایم مینویسی به من شرحی از برنامههایت بده تا حتی شده مبهم هم بدانم کجا هستی؛ یادت نرود که مرا در احساساتت شریک کنی و برایم تعریف کنی که از تو و کنفرانسهایت چه استقبالی کردند. از سرگرمیهایت هم برایم بگو. بدون خستگی از خودت برایم بگو، حتی از لحظاتی بگو که از من دوری و چیزهایی که با تو سهیم نیستم. تصور کن در چه بیخبری محضی به سر میبرم از هرچه تو را در بر گرفته و کمی خوراک ذهنی برایم بفرست تا بتوانم بهدرستی منتظرت باشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خب، من از پیشت میروم. بهتر است بگویم ازت دل میکنم. بنویس، تعریف کن. هر جزئیاتی مرا روشن میکند، برایم خیلی سخت است تو را در نواحی تاریک تصور کنم. هرچه بتوانی بیشتر برایم بگویی برایم بیشتر روشن میشود. از خودت. به چه فکر میکنی. چه کار میکنی. چه میخواهی. همه چیز.
منتظرت هستم. دوستت دارم. تمام صورتت را میبوسم، تمام تو را، چنین آفتابسوخته. دستهایم را دور گردنت میاندازم و همانجا میمانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو اینقدر دوستش داری؛ چون این نامه نهتنها اینجا پیش چشمهایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خوردهام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم میدهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
روز بر فراز دریایی فلزفام با پرتوهای کورکننده برمیآید، خورشید بر پهنهٔ آسمان ذوب شده است. گرمای هوا، شرجی و رخوتناک است. به داکار نزدیک میشویم. من با تو از خواب بیدار شدهام. امیدوارم امشب با نامهات به خواب بروم. این هم نامهٔ من، همانطور که دیروز نوشتهام، یکسره با قلبی پرتپش. دلم میخواهد این نامه در حفظ عشقمان یاریات کند و تو در آن متوجه محبت و احترامی بشوی که به تو احساس میکنم؛ احترامی حتی گاه بیش از شور عشق. تمام بوسههای جهان را پایین این صفحه میگذارم. به امید دیدار، عزیزم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه میکنی، چگونهای، به چه فکر میکنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزردهخاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا میدانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبودهام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربهام، با هر آنچه میدانستم و هر آنچه یاد گرفتهام، دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهرهبهچهرهٔ این دریا که تنها یاریام میدهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک میکشد به این بیکرانگی، وقتی ماه شطِ شیری مینشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آبهای غلیظش را بهجانب کشتی میغلتاند، هنگام که دریای سپیده یالافشان میشود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم میکند، آکنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمیزنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمیتوانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سختتر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود میگذرد و دیداری دیگر فرا میرسد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
زندگی روی کشتی یکنواخت است، خودت میتوانی حدس بزنی چطور است. من یک کابین خشک و خالی دارم اما از این اتاقکها خوشم میآید و از این تهی بودنشان. تصورم از زندگی همین است البته بهجز حضور تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چونوچرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر میکند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی بهدرازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. میبوسمت، به خودم میفشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بیرحمی است، اما این رنج کشیدن بهخاطر تو میارزد به تمام خوشیهای جهان. وقتی از نو دستهایت را روی شانههایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفتهام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو میرود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان بهرنگ چشمهای توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشتهام. هرگز این نیاز غیرقابلتحمل به بودن کسی را حس نکردهام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس میکنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که میتوانم جزءبهجزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمیتوانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمیتوانم، چقدر دردناک است! بهشکلی مبهم جلوی چشمم میآید و در پسزمینه محو میشود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همینکه او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر وقت احساس میکنم کمجان و بیچاره و بیکس شدهام، فقط به این خاطر است که به شک دچار میشوم؛ اما هر وقت مرا دوست داری هر وقت کنارم هستی، زندگیام سرشار و توجیهپذیر است. عزیزم، این منم که باید، تکوتنها، در این دو ماهِ طولانی خودم را احیا کنم تا دیگر شک بهسراغم نیاید. تو باید فقط مرا دوست داشته باشی، خیلی مرا دوست داشته باشی؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا خودم را به بزرگی و وسعت و آکندگیِ اقیانوس احساس کنم، به بزرگی تمام جهان؛ این همهٔ چیزیست که لازم دارم تا صورتم آن برق خوشبختی را که خوشت میآید، داشته باشد. پیروزی ما اینجاست نه جای دیگر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق عزیز من، به چهرهٔ شادابت فکر میکنم و این نیروی واقعی و اُمید من است. مراقبِ ما باش. خودت را زیبا، روشن، قوی حفظ کن. خودت را برای خوشبختی آماده کن. این یگانه وظیفهایست که ما داریم. دیگر مرا هرگز از زندگیات بیرون نکن. مرا بپذیر، نه آنطور که تقدیری محتوم را پذیرا میشویم؛ آنطور بپذیرم که انسانی را میپذیریم با همهٔ ضعفها و قوتهایش. منتظرم بمان. همه چیز را از نو میسازم. خودم را. عشقمان را، میان دستهای تو در امتدادِ این فراق. با کورترین اعتمادها.
مأیوس میبوسمت. ناتوان از کندهشدن از تو. ناتوان از کندهشدن از زمینی که تو در آن نفس میکشی. به اُمید دیداری زود، خیلی زود، عشق من. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. اینچنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
میبوسمت، میبوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز میکنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه باید بکنم تا تو فریاد عشقم را بشنوی، تا فریادم در تمام اقیانوس به پژواک درآید تا تو از کرانهٔ دیگر اقیانوس خودت را فوراً به آب بیاندازی تا با نامهٔ عزیزت سریع بهسمت من بیایی.
فراموشم نکن، هرگز فراموشم نکن. زندگی کن هرطور دلت میخواهد اما آن زندگی مال تو نخواهد بود. من اطمینان دارم، عشق من، اطمینانی تمام به تو، فقط به تو. دوستت میدارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودم را ثروتمند احساس میکنم، با تمام عشقی که تو برایم گذاشتهای، چنان غنی و سنگین که خفه میشوم و میمیرم در انتظارِ لحظهای که بیایی و آزادم کنی. شاید موقع برگشتنت مرا در خواب پیدا کنی، ساکن مرگ و بیحرکت. آیا تو نیروی کافی در خودت احساس میکنی برای بیدار کردنم؟ آیا هنوز هم میتوانی شاهزادهٔ شادمانهٔ دلربای من باشی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولینبار نیست که از زمان رفتنت نامه مینویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کردهام، اما تو از آنها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساختهام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمیگشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کمکم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
گاهی بدون اینکه خودت بدانی چیزهایی مینویسی که از تمام رحمت آسمان بیشتر به کار عشقم میآید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سالهای نو مبارک، عشق من! سالهای با هم بودن، سالهایی که دور از تو نمیرم… میلی بچگانه به گریستن دارم، که بهخاطر لبریز بودن از زندگیست. تو را در آغوشم میفشارم، بس طولانی.
آلبر. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواب وقتی که دیگر وقت نداشته باشیم از این عشق سخن بگوییم. بله، میخواهم دیگر از آن حرف نزنم تا چنان در زندگیمان درونی شود و چنان با نفسکشیدنمان آمیخته شود که… دوست داشتن بهمثابهٔ نفس کشیدن باشد، همین. زندگی کردن و جنگیدن در کنار هم، با یقین. عزیزم، چقدر از تو ممنونم بهخاطر آنچه به من میدهی و چقدر دلم میخواهد این خوشبختی را که به من میگویی احساسش میکنی، گسترش دهم و افزون کنم… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز تو تنها کسی هستی که میتوانم و میخواهم تمام اسرار دلم را برایش بازگو کنم. هر حرکت، هر فریاد، که از جانب تو میآید، به من لذتی دردناک میدهد: خیال میکنم که تو هم تسلیم من شدهای.
بنویس، عشق من. با من حرف بزن، همانگونه لبریز. منتظرت هستم و دوستت دارم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا دستکم تو برایم نامه نوشتهای؟ هرقدر هم صبور باشم، از فکر ساعتها و روزهای ازدسترفته خونم به جوش میآید. هر وقت به شبهایمان کنار آتش فکر میکنم، دلم تنگ میشود. تو بلد نیستی بدون من آتش را درست روشن نگه داری، معلوم است. بههر حال سعیات را بکن، دستکم بالای سرش بیدار بمان. کت به تو خیلی میآید. هفتهٔ بعد میآیم از تنت درمیآورمش. هفتهٔ بعد… الآن دیگر خیلی صبور نیستم. بنویس، طولانی، کمی از خودت را بفرست به این شهری که انتظارت را میکشد. با من بمان. دوستم بدار هر شبوروز، تا نیمهشب، و اگر افسردهای، مرا ببخش که امروز صبح چنین سرزندهام. وانگهی، خورشید و تو…
میبوسمت، عشق من، با تمام توانم.
آ. ک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه میگذرد، بدتر و کمتر مینویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگتر احساس میکنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار میکشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایهتر و سرسختتر دارم. گوستاو دوره میگفت آدمهایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وای که چقدر این هوا از موقع رفتنت گرفته است عزیزم. گرفته، پر، عجیب.
دوستت دارم و کمکم کشف میکنم، دقیقه پشت دقیقه، در یک شگفتی طولانی. تو نمیتوانی درک کنی؛ مثل دختری نوجوان. بهتمامی عاشق. سعادت؛ عشق من، متوجه نمیشویم سعادت چطور مثل رحمتی فرود آمده، مثل معجزه. بهتازگی از راه رسیده، میفهمی؟ از خودم نمیپرسم چرا و چگونه. نمیدانم. میدانم که آنجاست با تو، که مرا در بر گرفته و لبریز کرده است. در این کنجی که تمام گرمایت را باقی گذاشتهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا میکنم و میتوانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من میشده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمیفهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که بهجای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذابتر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت میدانم که ما کسی را انتخاب میکنیم که شما را هم ناراحت میکند. این راهیست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمیخواهم.
من شخصاً نمیتوانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا میخشکاند و میکُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز میشوم یا ویران. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همیشه تاریکیها و توفانها هستند. اما مأمنی و صخرهای سخت و درخشان هم هست که حالا قابل اتکاست. و چه حس خوشبختیای، چه احساس افتخاری و چه احساس شجاعتی میدهد. دلارام من! میبوسمت، اکنون بیشتر از همیشه و همین حالا… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این جدایی طولانی تمام خواهد شد. افسوس نمیخورم. و ما برای هم نوشتهایم و بهنظرم با این روش در راه شناختن هم جلو رفتهایم. گذاشتیم در ماه ژوئیه گدازهها و جوشوخروشها بخوابد. حالا همه را واضحتر میبینیم. آنچه برای من از این شرایط حاصل شد، عشقی افزونتر و آبدیدهتر و شکیباتر و سخیتر بود. دوستت دارم و به تو اعتماد دارم. اینک زندگی خواهیم کرد. بهزودی میبینمت ماریا. بهزودی میبینمت عزیزم. بس طولانی میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه میخورد و به مه نورانی برآمده از روستا میپیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آنقدر زیبا بود، آنقدر پهناور، آنقدر عطرآگین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس میکرد، بهوسعت جهان. این قلب آکندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله ما با هم وقت میگذرانیم، به هم نگاه میکنیم، خودمان را جستوجو میکنیم، همدیگر را درک میکنیم. لحظات دیگری هم اما خواهد بود. اینطور نیست؟ موج و باران خوشبختی، سوختن… شب آرام است و ستارهباران. شببهخیر عزیزم! هنوز ده شب مانند این مانده، بعدش اما تبعید تمام خواهد شد. تو را با ده شبِ پیشِرو میبوسم. از ته قلبم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آنطور که به آن میگویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بیطاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا میکند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حقیقت این است که من دیگر تحمل این جدایی را ندارم. وقتی حالم خوب باشد کار میکنم، روزهایم را پر میکنم و میگذرانم تا تمام شوند. اما امروز هیچ کاری نمیکنم و بهزحمت خودم را سر پا نگه میدارم، تسلیم تو، با هزار فکر و خیال.
خسته شدهام و میترسم از ادامه دادن به همین سیاق. این چند کلمه را نوشتم فقط تا به تو رنگ روز و فکرم را نشان دهم. گرفته و شرجیست هوا. روزی برای سکوت، برای تنهای عریان، برای بیقیدی و نمایشهای تاریک. رنگ فکرم رنگ موهای توست.
دوشنبه، روزهای بعدش شاید بهرنگ چشمهای تو باشد. محکم باش تا آن روز، خواهش میکنم، تمام عشقم را برای تو میفرستم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زدهای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچکاری، هیچکاری نمیتوانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمیتوانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانهات» زیادی نیست. من آنها را در تو میپسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
میدانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم میخواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سالهای زیادی عمر کردهاند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار بهزودی برای اولینبار میخواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزدهای… آخ! سرگیجه دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق زیبای پرستیدنی من، چقدر نامهٔ آخرت بهموقع رسیده است. دقیقاً چند روز بود که به زندگیمان فکر میکردم؛ از خودم دربارهٔ تو سؤال میکردم و متوجه شدم بخش بزرگی از تو هنوز برایم ناشناس یا دستکم غریبه است: کار تو، الهامات ذهنیات، تمایلاتت، رؤیاهایت. تا اینجا ما روزها را هدر دادهایم و نیز عشقی را که هر ساعت از عمرمان با خود داشته و وقت نداشتهایم به هم نگاه کنیم، خودمان را ببینیم و دنبال خودمان بگردیم. از علاقه به شناختن تو در وجه دیگرت و تا حد امکان کمک کردن به تو، از خودم تعجب کردم. قبلاً بیشتر وقتها احساس میکردم باید با تو دعوا کنم چون میدیدم که چقدر زیاد از خودت مایه میگذاری و بخش بزرگی از نیروی خودت را هدر میدهی در خستگیهای بیهوده و عذابآوری که کمابیش در پاریس بر آدم تحمیل میشود. اما جرأت نداشتم چنین کنم. میترسیدم دلخورت کنم، تندی کنم و خودم را خسته کنم. بعد… همه چیز سر رسید و خیلی زود هم گذشت.
با فکر به همه اینها، نگران میشوم. آیا تو مرا شایستهٔ این میدانی که در آیندهٔ زندگیمان، غمها و شادیها، بلندپروازیها، سرخوردگیها، رؤیاهای تنهایی و دستآخر رازهایت را با من در میان بگذاری و مرا در آنها سهیم کنی؟! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عاشق روح تو هستم. اگر اجازه دهی جلویت زانو میزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مطمئن باش که در طول روز لحظهای نیست که در هوای تو نباشم.
تو را میبوسم آنطور که دلم میخواست و همانطور که خیلی زود خواهم خواست (وقتی این را مینویسم مورمور میشوم). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ای کاش که زود به هم برسیم! حالت جسمی و روحیام دارد رو به دلسردی میرود. خستگیام کاملاً در رفته است (البته هنوز کمی استراحت نیاز دارم چون این استراحت واقعیست). پر از سلامتی، پر از نیروهای تازه، سرشار از امید، لبریز از میل، پرتحرک، پر از ایدههای نو هستم. دیگر نمیتوام یکجا آرام بگیرم. خودم را در قفس احساس میکنم و در بیقراری میسوزم در این انتظار.
کاش زودتر دهم یا پانزدهم سپتامبر شود و آنگاه ما! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من با تو سرچشمهای از زندگی را بازیافتهام که گمش کرده بودم.
شاید آدم برای اینکه خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد. معمولاً همینطور است. من به تو نیاز دارم تا بیشتر خودم باشم. این چیزیست که میخواستم امشب با ناشیگریام در عشق به تو بگویم. بابت دستخط هم مرا ببخش. خودکارم را گم کردهام و دارم با یک قلم بهدردنخور مینویسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خواهش میکنم که نامههایت را باز هم برایم بفرست. دیگر نمیتوانم بیشتر از دهم سپتامبر منتظرشان بمانم. احساس خفگی میکنم، با دهان باز مثل ماهی بیرون از آبی که منتظر است موجی بیاید با بوی شب و نمک موهایت. کاش میتوانستم دستکم بخوانمت، خیالت کنم… هنوز دوستم داری، هنوز منتظرم هستی؟ هنوز پانزده روز مانده است. چه حالتی دارد صورتت وقتی رو به من میکنی؟ من که خواهم خندید بدون اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم بس که پُرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هرگز اینقدر خودم را سرشار از نیرو و زندگی احساس نمیکردهام. لذت بزرگی که مرا لبریز کرده میتواند جهانی را زیر و زبر کند. تو بی آنکه بدانی مرا یاری میدهی. اگر بدانی بیشتر کمکم خواهی کرد. به این خاطر است که به کمکت احتیاج دارم و امشب یاریات را آنقدر نیرومند احساس میکنم که بهخیالم باید به تو بگویم. با اعتماد به تو، با یکی شدنمان، به نظرم میرسد که بتوانم آنچه را در سر دارم بهشکلی مستمر به سرانجام برسانم. من رؤیای باروری میبینم، آنطور که به آن نیازمندم… این باروری بهتنهایی میتواند مرا به آنجا ببرد که میخواهم. عزیزم تو میفهمی که چرا امشب قلبم را مست احساس میکنم و اینکه تو الآن چه جایگاهی در آن یافتهای.
شاید اشتباه میکنم اینها را برایت مینویسم، چون وقتی آدم برای کسی بدون ملاحظه از این چیزها حرف میزند جوّی مسخره ایجاد میشود. اما شاید تو درک کنی چه میخواهم بگویم. کیست که به خودش وعدهٔ یک زندگی فوقالعاده نداده باشد و بتواند زندگی کند؟ خلاصه من نویسندهام و باید بالأخره از این بخش خودم هم با تو حرف بزنم، بخشی که الآن مثل باقی بخشها متعلق به تو است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، این دستنوشته دیگر نامه نیست، انگار پایانی ندارد. پس همینجا قطعش میکنم، با بوسهای ورای تمام منطقها.
دوستت دارم.
ماریا ویکتوریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم، از نامهات به این طرف شیرینی بینظیری حس میکنم که با من است. شاید من اشتباه میکنم، شاید تو الآن احساس دوری و سردی میکنی اما از نامهات به این طرف بهنظرم اینقدر نزدیکی، اینقدر پرمهری که من دیگر نمیتوانم از این بُهت و خوشبختیای که در آنم بیرون بیایم. در طی این روزهای دراز فراق، ناخودآگاه فکر میکردم که تو سرد و غریبه شده باشی، عذابی گنگ را با خودم اینور و آنور میبردم. همین است که دلم میخواهد بهمحض رسیدن این نامه دوباره برایم بنویسی. چون اگر درست حساب کرده باشم بین دو ارسال نامهات، بیش از یک هفته وقفه میافتد. اگر به آنچه این هفتهٔ سکوت با خود میآورد فکر کنی، شاید بفهمی که واقعاً لایقش هستم که هرچه نوشتهای دوباره برایم بفرستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بگو چه باید کرد با نیازی که به تو دارم؛ آن نیاز است که به این سازش رضا نمیدهد. من هم به تو فکر میکنم، تنانه و پرشور و حرارت. تو مثل آن مرغ باشکوه پَرسیاه دریایی با آن بافهموهای سیاهت… میبینی، دارم راه میافتم. اما اینها را که مینویسم ذوب میشوم و دریایی از ملاحت مرا در خود فرو میکشد. ماریا عزیزکم، عزیزم، این واقعیت دارد که کلمات معنای خودشان را دارند و زندگی هم. کاش فقط دستهایت روی شانههایم بود…
به امید دیدار عزیزم، به امید دیدار. سپتامبر از راه میرسد، سپتامبر که همچون بهارِ پاریس است، ما پادشاهان این شهریم، پادشاهان پنهانی و خوشبخت، شکوهمند، اگر تو بخواهی. خدانگهدار ملکهٔ مشکی، از ته قلبم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو را بر روی زمین دوست دارم، بر روی زمین است که به تو نیاز دارم نه در خیال. کاش این ماه زود بگذرد، که بتوانیم به هم تکیه کنیم، مطمئن به «ما» ، تا آخر، این چیزیست که میطلبم و آرزو دارم. وقتی به برگشتنم فکر میکنم، چیزی در وجودم میلرزد… زود بنویس عشق من، زود برگرد و به من فکر کن، بهشدت به ما فکر کن همانطور که من فکر میکنم. «پیروزی» ات را فراموش نکن (این واژهٔ من بود در اصل، اما الآن میخواهم که مال تو هم باشد!). مرا دوست بدار! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر روز بنویس اگر میتوانی. هنوز یک ماه طولانی پیش رو داریم… بگو چه میکنی، به چه فکر میکنی، من به دانستن همه چیز نیاز دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر دنیا را هم به من میدادند حاضر نمیشدم که تو ذرهای نگران شوی. چون فکر میکنم وقتی اینها را میخوانی من کنارت هستم، هیچ چیز را حذف نکردهام حتی چیزهای بیاهمیت را و همه چیز را درهم نوشتهام، حتی بعضی چیزها نصفهونیمه آمده چون همیشه روی حضور خودم حساب میکنم که هستم و کمک میکنم که موضوع برایت روشن شود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آری عشق من، بدون معطلی و بهمحض اینکه یک دقیقهٔ خالی پیدا کنم، بدون شک برایت مینویسم. شاید نباید این کار را بکنم، اما، اگر گناه باشد، دعا میکنم «خدایم» از سر تقصیرم بگذرد چون من از سکوتت خیلی بیشتر از اینها رنج کشیدهام که بتوانم فکر کنم تو هم بهاندازهٔ من ناراحت هستی و داری این رنج را تحمل میکنی؛ فقط خوب میدانم که سخت است بتوانی مدام «حال دل کسی را بفهمی» ، خیلی سخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تنها آرزویم این است که پیش تو باشم و حرف نزنم. مثل آن موقعها که من بیدار میشدم و تو هنوز خواب بودی و من مدتی طولانی نگاهت میکردم، چشمانتظار بیداریات. این بود، عشقم، این خود خوشبختی بود! و این چیزی است که باز انتظارش را میکشم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را میدانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه میرفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنجهایش چیره شود. وقتهایی که آدم خود را بیچارهترین حس میکند، فقط نیروی عشق است که میتواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمیتوانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه میکنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کردهای؟ یکی از علتهایی که مرددم میکرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمیخواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبهزود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگیات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آنقدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن، تنها دلی تنگ دارم از عطوفتی غریب با اندیشیدن به زمانی که با هم گذراندیم، با فکر به حالت جدی تو، به وزن تنت روی بازویم وقتی که با هم در دشت راه میرفتیم، با فکر به صدایت، به طوفان. حتماً برایم بنویس و با من بمان. هیچکس و هیچ چیز را نمیشناسم مگر تو. من لایق تو هستم. کنار هم بمانیم آنطور که بودیم و به درگاه خدایت دعا کنیم که این آغوش پایان نگیرد. یا کاری را که لازم است بکنیم، از دعا بهتر. این مطمئنتر است. خدانگهدار عزیزم ماریا، عزیزکم، خداحافظ. شب تو را آنطور که دلم میخواهد میبوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو بهطرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. میگویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سختترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه میروم، روی تپهای کوچک پر از بادامبنان و هوا چنان خوش بود چنان فرحبخش و دلانگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوستداشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر میرسید که بتوانم اینها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
سهشنبه، ۱۵ژانویهٔ۱۹۴۶
عزیزکم ماریا،
در برگشت از یک سفر، اُتلی خبر هولناک را به من داد و نمیتوانم از درد و غمی که حس میکنم، برایت ننویسم. حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. من خیلی خوب میفهمم که الآن این غم چقدر برایت بزرگ و تسکینناپذیر است.
من به مادرت حسی حاکی از تحسین و محبتی توأم با احترام داشتم. حسی که آدم نسبت به افرادی با جایگاهی ویژه دارد: آنها که دقیقاً برای زندگی ساخته شدهاند. اتفاقی که افتاده بهنظرم عادلانه نیست، هولناک است!
حیف! چیزی نمیتواند و نخواهد توانست جای عشقی را که میان شما دو نفر بود پر کند. بخشی از احترامم نسبت به تو ناشی از چیزهایی بود که از این عشق میدانستم. امروز از تصور این غلیان و ازهمگسیختگی که در آن هستی متأثر شدم. بله، از وقتی باخبر شدهام، دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشتههایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حدس میزنم که تو این حق را برای من قائل نیستی که شریک لحظات شادیات باشم، اما بهنظرم هنوز حق شریک بودن در غمها و رنجهایت را دارم، شده از راه دور. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
۲۱نوامبر، ۱۹۴۴
تولدت مبارک عزیزم، میخواستم تمام شادیام را همزمان برایت بفرستم اما واقعیت این است که نمیتوانم. دیروز تو را با قلبی چاکچاک ترک کردم. بعدازظهر، تمام بعدازظهر، منتظر زنگ تلفنت بودم. شب بود که تازه فهمیدم تا چه حد ندارمت. چیز وحشتناکی در وجودم گره خورده بود. نمیتوانستم حرف بزنم.
خودم را سرزنش میکردم که تمام حرفهایم را وسط خستگیات گفتهام. خوب میدانم که تو مقصر نیستی، اما با این اندوهم چه میکنی؟ اندوهی که از زیر و بالا کردن مسائلی که تو را از من جدا کرده به سراغم میآید. به تو گفتم دلم میخواست کنار من زندگی کنی، مدام، و میدانم این حرف چقدر پوچ است.
خیلی به من توجه نکن، خودم را بهخوبی سروسامان خواهم داد. خوشحال باش امشب. هر روز و هر سال که آدم بیستودوساله نمیشود! میتوانم خوب همه چیز را یادت بدهم، چون مدتیست که احساس پیری میکنم.
من حتی به تو نگفتهام که چقدر در تئاتر لا پرُوَنسیال دوستت داشتم. چه وقار و حرارت و وجاهتی داشتی.
بله، تو میتوانی خوشحال باشی، تو آدم بزرگی هستی، هنرپیشهای بسیار بزرگ. فارغ از هر چه که ناراحتم میکند، از بابت تو خوشحالم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر میکنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست میدهم. چرا این نامه را برایت مینویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگیات مرا از خود رانده و دور ریخته و بهتمامی انکارم میکند. من که در اوج مشغلههایم جایگاه تو را در زندگیام حفظ کردهام امروز دیگر جایی در زندگیات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها میفهمم، این روزها که تو ساکت میمانی. وای که چقدر از این حرفه بدم میآید و از هنرت متنفرم. اگر میتوانستم تو را از آن میکندم و با خودم به دوردستها میبردم و کنار خودم نگهت میداشتم.
اما طبعاً نمیتوانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کردهای. من اما نمیتوانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحهشرحه ادامه دهم در حالی که دلم میخواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش میکنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب میدانم. اما اگر این نامه دستکم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر بهاندازهٔ امروز اینقدر احمقانه احساس بدبختی نمیکنم، اینطور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم میتوانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش میکردی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا میداند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بیوقفه برایم تکرار میشد با تمام لحنها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمهای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمیتوانم به زبان بیاورمش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این تمنای وجودم را درک میکنی؟ نیازی که با خود به همه جا میبرم و مرا چنین کرده است؟ هست و نیستم را در این عشق گذاشتم که چنین سریع بالیده و امروز تمام وجودم را پر کرده است. اگر کمی دوستم داشته باشی برای فکر به نوشتنِ نامه کفایت میکند ولی کافی نیست تا بهخاطر من همه چیز را فراموش کنی. کفایت نمیکند که به خودت بگویی یک ساعت پیشِ من بودن میارزد به اینکه یک روزِ تمام در جنگلِ نمیدانم کجا با کدام احمقِ عضوِ باشگاه خوش بگذرانی. این فکرها ویرانم میکند. یک هفته است که روحم درد دارد. غرورم که سادهلوحانه پای تو ریختمش عذاب میکشد. هر خیالی که بگویی از سرم گذشته و هر نقشهای کشیدهام. دو سه روز است دلدل میکنم بپرم روی دوچرخه برگردم پاریس. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنچه این موقعیت میسازد عشقی غولآساست که همه چیز را، غیرممکنها را، میخواهد و چیزی نمانده که از تو هم گذر کند. یک هفته است که فکری رهایم نمیکند و قلبم را به تنگ آورده؛ این فکر که تو مرا دوست نداری. چون دوستداشتنِ کسی فقط به حرف یا به احساس نیست، به انجام حرکاتیست که عشق میانگیزد و من خوب میدانم که به نیروی عشقی که لبریزم کرده است میتوانم از دو دریا و سه قاره بگذرم تا کنار تو باشم. اکثرِ سدها سر راه تو سبز شدهاند و کار زیادی نمیشود کرد. من اما تصور میکنم -و این تصور ناراحتم میکند- آنچه تو، تو چنین سوزان و چنین بیمثال، از دست دادهای، شعلهٔ عشقیست که تو را سمت من میکشید. حالا با این تأخیرت هر روز اضطرابم بیشتر میشود. تو به من نامه نوشتهای. درست است؛ اما نسبت به بقیه که اینجا پیشم هستند چیز بیشتری ننوشتهای. و تازه پشت تلفن آنها را میبوسی، همانطور که مرا. خب پس چه فرقی میکند؟ وقتی فرق میکند که بتوانی بیایی رغمارغم تمامِ موانع و صورتت را بر صورتم بگذاری و با من زندگی کنی. تنها با من. تنها تو باشی و من، در میانهٔ این جهان. در روزهایی که میشد مایهٔ مباهات و باعث توجیه زندگیام باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خودت هم نمیدانی من با چه تبوتابی با چه تمنایی با چه جنونی دوستت دارم. تو درک نمیکنی که من نیروی عشقم را ناگهان بر یک نفر متمرکز کردهام؛ عشقی که قبلاً اتفاقی اینور آنور میریختمش به پای هر موقعیتی که پیش میآمد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از چهارشنبه تا حالا برایت ننوشتهام. دلتنگیام تمام نمیشود. انگار قلبم مدام لای گیرهای فشرده میشود. خواستم کاری کنم که از این فکر و خیالِ دائمی رها شوم اما هیچ فایده نداشت. دو روزِ تمام را در رختخواب به خواندننخواندن چیزهایی و سیگار پشت سیگار گذراندم. بیاراده و با صورت اصلاحنکرده. تنها نشانی که از همه این احوالم به تو دادم، نامهٔ چهارشنبهام بود. خیال میکردم امروز جوابش را دریافت میکنم. با خودم میگفتم «جواب میدهد. حرفهایی پیدا میکند که گره این حس مهیبی که به جانم افتاده را باز کند». اما ننوشتی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
وقتی آدم قلبش را سرد احساس میکند بهتر است خاموش باشد. تو تنها کسی هستی که امروز دوست دارم برایش بنویسم. اما باز هم دلیل نمیشود. از طرفی بد هم نیست. تا امروز بهترین خصوصیاتم را دیدهای و دوست داشتهای. شاید این اسمش دوست داشتن نباشد. شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. اما تا کی؟ سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چقدر خودم را بیعرضه و دستوپاچلفتی احساس میکنم با این عشقِ بیهوده که روی سینهام مانده و نفسم را گرفته وهیچ شورآفرین نیست. انگار که دیگر به هیچ دردی نمیخورم. احتمالاً نوشتههایم دارند در من زندگی میکنند، لبریزم از این رمان و شخصیتهایش که باز مشغولش شدهام. اما از بیرون که نگاهشان میکنم، میفهمم که دارم حواسپرت کار میکنم. بیشتر با قریحهام جلو میروم و حتی یک لحظه هم از آن جوش و خروشی که همیشه به پای کارهای دلخواستهام میریختم، خبری نیست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اغلب به نوری فکر میکنم که نمیتوانم بی آن سر کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از همه چیز دور افتادهام. از وظایف انسانیام، از کارم. محروم از کسی که دوستش دارم. این است که مرا زمین زده. منتظر رسیدنت بودم. اما انگار افتاده هفتهٔ آینده. آخ! عزیزم، فکر نکن من درک نمیکنم. همه چیز برای تو سختتر است و الآن میدانم که هر کاری بتوانی میکنی که بیایی. حاصل این روزهای سخت که با هم ازشان گذشتهایم، اعتمادم به تو بود. خیلی پیش میآمد که شک کنم. بر سر عشق خویش میلرزم که نکند سوء تفاهم باشد. نمیدانم در این مدت چه اتفاقی افتاده است اما گویی نوری تابیدن گرفت. چیزی میان ما جاری شد. شاید نگاهی، و حالا مدام احساسش میکنم؛ سخت، مثل روح که ما را به هم بسته و پیوسته است. پس منتظرت میمانم با عشق و اعتماد. من ماههای بسیار طاقتفرسا و پرفشاری را از سر گذراندهام تا از لحاظ روانی فرسوده نشوم. چیزهایی که معمولاً بهراحتی تابشان میآوردم الآن از تحملم خارج است. مهم نیست؛ این هم خواهد گذشت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم زیاد و زود بنویس. تنهایم نگذار. منتظرت میمانم. هر چقدر که لازم باشد، در هر چه به تو مربوط است، بینهایت صبورم. اما در عین حال تبوتابی در خونم میجوشد که آزارم میدهد. میلی به سوزاندن و بلعیدن همه چیز، و این همه از عشقم به توست. خداحافظ، پیروزی کوچک! در خیالت کنارم باش. خواهش میکنم زود بیا. با اشتیاق تمام میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط تو را میخواستم. چقدر دوستت دارم، ماریا. تمام امشب، تو را تماشاکنان، گوشکنان به این صدایی که در خانهٔ مارسل طنین انداخته بود و حالا دیگر هیچ چیز جایش را در قلبم نمیگیرد، متن نمایشی به ذهنم خطور کرد. دیگر نمیتوانم بخوانمش مگر اینکه از زبان تو بشنوم. راه من خوشبخت بودن با توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشمانتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم از این قلبِ بهتنگآمده که از من بردهای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بیمرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمیزنم و آن موقع است که به من شک میکنی. اما اینها مهم نیست. قلبم آکنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرفها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همین الآن تقدیمنامهات را خواندم. عزیزم، الآن چیزی دارد در وجودم میلرزد. بیخود به خودم میگویم آدمها وقتی در یک حال و هوایی هستند از این چیزها مینویسند بیاینکه سراپا چنین احساسی داشته باشند. ولی در عین حال به خودم میگویم که تو حرفهایی را که احساس نکرده باشی، نمینویسی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
سپاس از هر دوِ آنها. نامههایشان باعث میشود جهان جایی بزرگتر و نورانیتر شود و هوا سبکتر باشد فقط بهخاطرِ بودن آنها. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگیاش به تئاتر، توجه همیشگیاش به بازیگران و حساسیت آنهاست. او در این نامهها موضوعاتی را مطرح میکند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگیاش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه مینویسد صحبت میکند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایعنگاریها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمیکند. ماریا خستگیناپذیرانه به او اطمینان میبخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه بهعنوان یک زن میداند که آفرینش از هر چیزی قویتر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس میرسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج میزند، در هم میشکند، در خود جمع میشود و دوباره با شور حیرتآوری از نو میآغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی میکند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کامو در ایران نویسنده و متفکری نامآشنا و تأثیرگذار بوده و هست اما ماریا کاسارسِ بازیگر کمتر شناختهشده است. زنی اسپانیایی با عشقی جانانه به کامو. عشق آنها با فراز و نشیبهای بسیار جلو میرود و چون گیاهی میبالد و دوازده سال رشد میکند و به بلوغ میرسد. گیاهی که بالیدهنابالیده با مرگ کامو از بر و بار دادنِ بیشتر بازمیماند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهانپیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا میشویم. توالی نامهها فضایی رمانگونه پدید میآورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامههایی که میتوان آنها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبهای خواند. لابهلای سطرها میشود بارقههایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح میشود، از بسیاری مکانها نام برده میشود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو میشود. کامو و کاسارس از کتابهایی هم نام میبرند و دربارهشان حرف میزنند. خواننده میتواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبهای مطرح نکرده باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چه اضطرابها و دلهرهها که نکشیدند اهالی سدهٔ بیستم و چقدر قلبشان به تپش نیفتاد تا نامههایشان به مقصد برسد؛ اضطرابی که شاید نسل جدید، در جهانی عجینشده با سرعت و سهولتِ ارتباط، با آن بیگانه باشد. امروز نامهنگاری دیگر راهیِ دنیای فانتزیها و تخیلات شیرین شده است و جایی در جهان مجازی و جهان واقعی ندارد. کاغذهایی حامل دستخط دوست، واگویندهٔ جزئیترین رفتارها و احساسات و خصلتهای نویسنده، جوهری که قدمقدم بر سفیدی میدود تا خبر برساند و خطوخبری بگیرد؛ ریسمانی تنیده از «حافظهٔ گیاهی» که این کران و آن کران تاریخ چند هزار سالهٔ انسان متمدن را به هم پیوند میزند. اینهاست که نامه را به شیئی عزیز بدل میکند، به چیزی فراتر از شیئی تزئینی و موزهای، به جانداری سخنگو که تعلیم سخن گفتن میکند؛ جانداری به دیرینهسالیِ خط. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در شرایط ایدهآل این تشخیص جمعی استوار وجود میداشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیدهایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک میکنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ مینامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب بهنظر میرسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایدههاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیشپاافتاده، نسخههایی تجویز میکند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه میکند. در دهههای اخیر فرهنگ غرب بهطوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیتهای زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمانشهرِ آرامش، فیلمهای مهم، آهنگهای محبوب و بازیهای ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذتهای کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال بهنظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجانانگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگام چیدن گلهای داوودی از پرچین شرقی
به افق کوهستان جنوبی خیره شدم.
هوای کوهستان هنگام غروب آفتاب روحنواز است
آنگاه که پرندهها فوج فوج به خانه باز میگردند.
در این چیزهاست که معنی حقیقی را مییابیم،
اما وقتی به بیانش میکوشم، نمیتوانم کلمات را بیابم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما در باب مزیتهای پول حرفهای قشنگ زیادی دارد؛ اما متأسفانه توجه اندکی به مزایایی دارد که کنار گذاشتنِ برخی موقعیتهای کسب پول دارد، بهخصوص هنگامی که این کنارهجویی به آرامش ما بیفزاید.
برای اکثر ما دشوار است که بپذیریم زندگی آرام اصلاً موهبتی محسوب شود، زیرا مدافعان این نوع زندگی عموما متعلق به گروههای بسیار کماعتباری از اجتماع هستند: تنبلها، هیپیها، آنان که تمام عمرشان از زیر کار در رفته اند، اخراجیها… کسانی که بهنظر میرسد انتخاب دیگری برای سروسامان دادن به امورات زندگیشان نداشتهاند. بهنظرمان میرسد زندگی آرام چیزی است که صرفاً به دلیل بیعرضگی خودشان بر آنها تحمیل شده است. چنین زندگیای، پاداشی رقتانگیز است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
جامعهٔ ما بیش از همه روی پول بهعنوان مؤلفهای کلیدی برای زندگی خوب سرمایهگذاری کرده است. همیشه به ما یادآوری میکنند که بین داشتن پول بیشتر و افزایش رضایت رابطهٔ مستقیمی وجود دارد. اما آنچه چندان برایمان روشن نکردهاند این است که فرآیند تحصیل پول مستلزم گسترهای از هزینههای روانشناختی است که آنها را نادیده میگیریم. کسب ثروت به قیمت شبهای آشفته، روابط سراسر مشکل، روابط فامیلی خشک و حتی گاهی خودِ زندگیمان تمام میشود. بنابراین صرفاً نباید به پولی نگاه کنیم که جمع کردهایم، بلکه همچنین باید به آرامشی نیز توجه کنیم که برای کسب این پول فدا کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همچنین این یک قانون روانشناسانه است که کسانی که بیش از همه جذب آرامش میشوند، در عین حال به احتمال زیاد بسیار زودرنج و ذاتا مستعد اضطراب زیاد هستند. تصویر ما از شخصی که عاشق آرامش است تصویر نادرستی است؛ تصورمان این است که از جملهٔ بیتشویشترین گونهها هستیم. بر اساس پیشفرض پسزمینهایِ بسیار گمراهکنندهای عمل میکنیم که عاشق کسی است که واقعاً در آن چیز خوب و ماهر است. اما کسی که عاشق چیزی است، کسی است که عمیقاً میداند چقدر فاقد آن است؛ بنابراین میداند که چقدر به آن نیازمند است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید بپذیریم که بار تنهایی را به دوش میکشیم. ما اصلاً تنها کسی نیستیم که دچار چنین مشکلی است. همگان بیش از آن حدی که بروز میدهند دچار اضطراب هستند. حتی خدای ثروت و زوجهای عاشق نیز رنج میبرند. جمعاً تاکنون نتوانستهایم بسیاری از مشکلات زندگی را همانطور که هستند بپذیریم.
باید بیاموزیم که به دلهرههایمان بخندیم؛ این خنده رفتاری سرشار از آرامش است، هنگامی که رنجهای شخصیمان به شکل لطیفهٔ بامزهای در جامعه درآمده باشد. ما باید بهتنهایی رنج بکشیم. اما میتوانیم حداقل دستانمان را برای همسایگانی که مثل ما دچار رنج، آسیب و بیش از همه دلهره هستند باز کنیم و به مهربانترین نحو ممکن بگوییم: «درک میکنم…» آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرگز نباید در پی حذف مطلق اضطراب باشیم. منابع سرسختی از تشویش همواره در درون ما وجود دارند. فراتر از هر چیز خاصی که ممکن است ما را نگران کند، وقتی در یک گسترهٔ زمانی بزرگتر بنگریم چارهای نداریم که به این نتیجه محکم برسیم: ما همیشه از اعماق وجودمان و به دلیل ساختار خلقتمان همواره دچار دلهره و اضطراب هستیم. هرچند ممکن است که هر روز توجهمان معطوف به این یا آن نگرانیِ جزئی باشد که در ذهنمان جای گرفته است، ولی آنچه واقعاً با آن روبهرو هستیم اضطراب است بهعنوان یک وجه همیشگیِ زندگی، چیزی تغییرناپذیر، وجودی، سرسخت و مسئول تباهیِ بخش عمدهای از فرصت اندکمان بر این کرهٔ خاکی. در شرایطی که سخت از این اضطرابها رنج میبریم، طبیعتاً به دام خیالپردازیهای قدرتمندی میافتیم در مورد شرایطی که سرانجام به آرامش برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آغوش گرفتن را اساساً فقط در مورد نوزادان روا میدانیم. کودک را تا حدود ۴ سالگی همیشه در آغوش میگیرند، بلند میکنند، نوازش میکنند و حمل میکنند. ما پذیرفتهایم که یک فرد خردسال نمیتواند همهٔ کارها را خودش انجام دهد. گاهی یک بزرگسال لازم است تا مراقب آنها باشد، حمایتشان کند، آنها را امن و آسوده نگهدارد و آنها را تغذیه کند و با در آغوش گرفتن آنها آرامشان کند. در آغوش دستان والدین بودن بهلحاظ بدنی شاید تا حدودی از نو محیطی را ایجاد میکند که مطلقاً فارغ از هرگونه استرس و فشار است: رحم مادر. نوزاد را نمیتوان با آوردن توضیحها و دلایل کمک کرد؛ اما به لمس کردن پاسخ میدهند: فشردنِ گرم و صمیمانهٔ نوزاد در آغوش، بدنش را تسکین داده و آرام میکند و ذهن آشفته را آسودگی میبخشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچند همیشه اینطور نبوده است، اما اکنون دیگر مدتهاست که مردم عموماً حاضرند بپذیرند که رابطهٔ جنسی یکی از نیازهای مشروع بدن است. امروزه بهخوبی میدانیم که نداشتنِ رابطهٔ جنسی به قدر کافی میتواند معضل واقعی باشد و به استرس، گسستگی از دیگران و عدم تمرکز بینجامد. اما نوعی نیاز جسمانی دیگر نیز وجود دارد که هنوز بهقدر کافی به آن نپرداختهایم. این که وقتی احساس آشفتگی و اضطراب میکنید، ممکن است آنچه واقعاً نیاز دارید یک آغوش گرم باشد. در کل مخالفت چندانی با آغوش گرفتن وجود ندارد، اما عموماً مایل نیستیم این کار را برآوردهکنندهٔ نیازهای عاطفیِ جدیای بدانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هیچچیز نیست که به بوتهٔ فراموشی سپرده نشود. برای ما و مشکلات ما نیز چنین اتفاقی خواهد افتاد. شیوهٔ نظم و نظام بخشیدن به چیزها که بهنظرمان بسیار ضروری و مهم میرسند، سرانجام نامأنوس و منسوخ خواهند شد. در اینجا تاریخ کارکردی اصلاحگرانه دارد. تاریخ به این دلیل واجد چنین تأثیری است که مشغولیتهای بسیار خودمحورانهٔ ما را تعدیل میکند. و هنگامی که بهنظر میرسد حال حاضر تمام آن چیزی ست که وجود دارد، ما را احیا میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چرا پدربزرگها و مادربزرگها در مورد تربیت کودکان نوعا رویکردی آرامتر نسبت به والدین دارند. پدربزرگها و مادربزرگها بینش دقیقتری دارند که بسیاری از مشکلات، امری عادی و لذا کمتر خطرناک هستند. آرامش آنها مبتنی بر دو خردهشناخت مهم است. آنان میدانند هر کاری هم بکنیم، فرزندانمان از بسیاری جهات ناکامل بار میآیند و از همین رو این نگرانیِ شدیدا آزارنده که شاید داریم در تربیت فرزندمان مرتکب اشتباه میشویم، معمولاً تا حدودی نابجاست. اما همچنین میدانند که حتی وقتی کم و بیش خطاها و اشتباههایی هم رخ دهد، کودکان به قدر کافی از پس امور بر میآیند. درک آنان از بیمها و امیدها به دلیل تجربهٔ زندگی بیشتر واجد دقت بیشتری است. تاریخ جنبههای کمتر هراسانِ ما را تقویت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بدرفتاریها و کژرفتاریهای مردمان، قاعدهای همیشگی است. همیشه چنین بوده که: رهبران نالایق و نجیبزادگانی حریص وجود داشتهاند. همیشه بقای تمدن و نسل بشر در معرض تهدید بوده است. اصلاً بیمعنا و حتی نوعی خودشیفتگی معوّج است که تصور کنیم عصر ما در انحراف و هرجومرج، یکتا و بیبدیل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تقریباً توهینآمیز است که بپرسیم مطالعهٔ تاریخ اصلاً چه دردی را از ما دوا میکند. تاریخ یکی از معتبرترین و قدیمیترین دانشهای انسان است. بیآنکه خیلی فکر کرده باشیم، فرض طبیعیمان این است که شناخت رویدادهای گذشته قاعدتا باید برایمان سودمند باشد هرچند دقیقاً گفته نمیشود منظور چه نوع سودی است. ممکن است آنها که عهدهدارِ قدرت سیاسیِ کشورها هستند، بتوانند از تاریخ راهنماییهایی عملی و کاربردی اخذ کنند تا دریابند مثلاً چگونه از جنگ همزمان در دو جبهه دوری جویند و یا صنعتی شدنِ بسیار سریع چه تبعاتی دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انسانها چه بسا از سطح آشفتهٔ زمین به آسمان بنگرند و با مشاهدهٔ نظم عقلانی زیبای آسمانها تسلی بیابند. مثلاً یونانیان و رومیان باستان خدایانشان را به روشناییهایی پیوند میزدند که در آسمان شب میدیدند که امروزه میدانیم سیارات بودهاند و کماکان آنها را به همان نامهای میخوانیم که باستانیان آنها را میپرستیدند: مریخ، ونوس، مارس، ژوپیتر و باقیِ سیارات. این شیوهٔ تفکری است که به اشکال متفاوت از زمانهای کهن تداوم داشته است. مثلاً در اواخر قرن ۱۸ ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی میاندیشید «آسمانهای پرستارهٔ بالا» والاترین منظرهٔ طبیعت است و تأمل در این منظرهٔ متعالی میتواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقّات حیات روزمره کنار بیاییم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مقایسهٔ دردناک موقعیت خود با موقعیتِ دیگرانی که احساس میکنیم از ما خوشبختتر هستند، متأسفانه یکی از سرچشمههای همیشگیِ آشفتگی روانی بهحساب میآید. این نوع مقایسه باعث میشود نسبت به خودمان احساس ناخوشایندی داشته باشیم اگر بیشتر به خودمان فشار آورده بودیم و مرتکب اینقدر خبط و خطا نمیشدیم و میتوانستیم بر تنبلیمان غلبه کنیم، شاید میتوانستیم خودمان را به سطح آنان برسانیم. یا اینکه بیشتر و بیشتر بابت موانع بیرونیِ موجود بر سر راهمان خود را آزار میدهیم. روبهرویی با امر والا اینجا نیز مفید است زیرا امر والا صرفاً باعث نمیشود فقط خودمان را بنا به قیاس، کوچک ببینیم. بلکه همچنین رتبهٔ انسان را نیز فرومیکاهد و آنها را نیز حداقل برای مدتی تا حدودی معمولی نشان میدهد. در قیاس با درهای ژرف یا اقیانوس، حتی پادشاهان یا مدیران ارشد نیز چندان قدرتمند بهنظر نمیرسند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مسئله این است که ساختار ذهن ما طوری است که بیشترین توجه را به اتفاقات حال حاضر میکند در حالی که برای اینکه اهمیت واقعیِ مسائل را دریابیم باید آنها را در چارچوب مرجع بسیار وسیعتری قرار دهیم.
امر والا بهشکلی غریب باعث میشود پیوند ما با افق وسیعترِ هستی به پیشزمینهٔ ذهنمان بیاید. به جای آنکه به این یا آن مسئلهٔ جزئی بنگریم (که چون تمام لحظات کنونی را پر کردهاند بیش از اندازه بزرگ بهنظر میرسند) ، تجربهای را از سر میگذرانیم که در آن مسائل خاص زندگیمان بسیار جزئیتر بهنظر میرسند و در نتیجه از تهدیدآمیزیشان بسیار کاسته میشود. مسائلی که تاکنون در ذهنمان بسیار بزرگ جلوه میکردهاند (مشکلاتی که در دفتر سنگاپور پیش آمده، رفتار سرد یکی از همکاران، اختلاف بر سر مبلمان پاسیو) اکنون از بزرگیشان کاسته میشود. امر والا ما را از جزئیات کوچکی دور میکند که معمولاً و بهناچار توجه ما را مشغول میکنند و باعث میشود حقیقتاً بر امور بزرگ تمرکز کنیم. بدین ترتیب لحظاتی، مسائل آزارندهٔ دمدستی دیگر نمیتوانند ما را برنجانند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصتهایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبردهایم. امروزه دیگر تصور میکنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. بهنظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچگونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعهای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانهتر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام میدهیم و آزمایشگاههای شنواییسنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف بهوجود میآورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی میکنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان میگذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم میکردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونههای پریشانحالی میگذارند. آنگاه تعیین میکردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان میدهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنشهایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان میشویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل بهعنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقیدرمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبهنفس خود را کاملاً از دست دادهایم و احساس میکنیم زیر فشار الزامات زندگی له شدهایم. راهکار میبایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آنگاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشههای ما قطعاً به سرانجام میرسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرحهایمان نقش بر آب شوند، از ارزشهای انسانی ما چیزی کاسته نمیشود. موسیقی چیزی در اختیارمان میگذارد که در چنین مواقعی خودمان نمیتوانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برقراری پیوند بین آکوردها و نتهای خاص و عرصههای مشخصِ تجربیات عاطفی، تاریخی طولانی دارد: مثلاً کریستین دانیل فردریش شوبرت شاعر و نظریهپرداز آلمانی کلید سل ماژور را با «احساس آرامش و رضایت… قدرشناسی لطیف… و هرگونه عاطفهٔ ملایم و مسالمتآمیز قلبی» پیوند میداد. اینها تعمیمهایی واقعاً خوب هستند و تأییدی بر این ایده که قدرت برخی قطعات موسیقی برای آرام کردنِ ما بههیچوجه چیز رازآمیزی نیست. قلب ما که در واقع جعبهٔ موسیقیِ اختصاصی هر یک از ماست در مواجهه با برخی از قطعات موسیقی شروع به دنبال کردنِ ریتمهای آهستهترِ سازها و آوازها میکند؛ بهواسطهٔ موسیقی حتی تنفس ما منظمتر و یکنواختتر میشود. لازم نیست هیچ معنایی به ما منتقل شود: تأثیرات ابتدا در سطح جسمانی رخ میدهند، سپس به نوبهٔ خود، بر شکل افکارمان تأثیر میگذارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از داستانهای افسونگر اساطیر یونان باستان ماجرای ارفئوس، نوازندهٔ مشهور است. در جایی از داستان او مجبور شد همسرش را از جهان زیرین نجات دهد. او برای آنکه به آنجا برسد باید از برابر سربروس میگذشت، سگی سهسر و درندهخو که نگهبان ورودیِ سرزمین مردگان بود. گفتهاند ارفئوس چنان موسیقی دلنشین و افسونگری مینواخت که آن حیوان وحشی آرام گرفت و مدتی کوتاه سر به راه و رام شد. این داستان برای یونانیان یادآور قدرت روانشناختی موسیقی بود. ارفئوس با سربروس بحث نکرد، سعی نکرد برایش توضیح دهد که چقدر مهم است که اجازهٔ عبور بیابد، از عشق فراوانش به همسرش چیزی نگفت و اینکه چقدر خواهان بازگشت اوست. سربروس همچون مواقعی که خودمان دچار درماندگی و اضطراب هستیم، نسبت به هرگونه بحث و استدلال مقاوم بود. اما کماکان امکان تأثیرگذاری بر او وجود داشت. مسئله صرفاً این بود که راه مناسب این کار یافت شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکتهای که لالایی آشکار میکند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامیخواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر میکند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمیفهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان میدهد که همهٔ ما انسانها مدتها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که میتواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگدوست هستیم به ویژگیهای اصوات عکسالعمل نشان میدهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل میکنیم و گاهی اوقات جنبههای موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته بهعنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک میکنیم. اما یک سطح ارتباطی حسگرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که میشنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد میتواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از آرامشبخشترین چیزهایی که تابهحال جامعهٔ بشری ابداع کرده «خواندن لالایی» است. در همهٔ فرهنگها اینگونه بوده که مادران برای خواباندن نوزادان، آنها را در گهواره میگذاشتند، گهواره را تکان میدادند و برایشان لالایی میخواندند. بدیهی است که صداها میتوانند تأثیر ژرف و آرامشبخشی بر ما داشته باشند. هنگامی که صدای امواج را در ساحل میشنویم یا صدای خشخش برگهای پراکنده در باد به گوشمان میرسد احساس آرامش میکنیم؛ روشن است که اینجا نیز با همان پدیده روبهرو هستیم.
این تصور عام که صداها میتوانند بر وضعیت ذهنی ما تأثیر بگذراند بهخودیخود چندان محل اختلاف نیست؛ اما معمولاً از آن استفادهٔ اصولی یا هدفمند نمیشود: یعنی بهعنوان ابزاری برای کنترل هیجانات و هدف گرفتن حالات آشفتهمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرش نوپروتستان منکر هرگونه پیوند بین قلمرو درون و دنیای بیرون است: این نوع نگاه بیان میکند اینکه فرد چه لباسی بر تن میکند، اینکه خانهها چه شکلی هستند، اینکه ساختار بصری شهر چگونه است، هیچ اهمیتی ندارد. اینها همگی بهعنوان موضوعات بیاهمیتی قلمداد میشوند؛ که نه لازم است و نه حتی شایسته آن است که دغدغهٔ اجتماع باشند. شُبههای در هر تأکید بر روی ظواهر وجود دارد که بهوضوح بهعنوان نوعی خودنماییِ ناپسند دیده میشود. برعکسِ این رویکرد، دیدگاه نوکاتولیکها را داریم که معتقدند دلایلی حقیقتاً ژرف و بنیادین وجود دارد که چرا باید ظواهر امور برایمان مهم باشد: که باید خیابانها، ایستگاههای قطار، کتابخانهها، آشپزخانهها و البسهٔ مناسب داشته باشیم تا بتوانیم انسانهای صحیح و سالمی باشیم. فارغ از هرگونه گرایش دینی، نوکاتولیکهای سکولار مدرن کماکان بر این نظرند که هنرها و طرحهای بصری یکی از مسیرهای مهمیاند که به رضایت درونی میانجامند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
میتوانیم از محیط بصری بهره ببریم تا در مردم حالت درونی مناسب را ایجاد کنیم تا بدین ترتیب آمادگی پذیرش ایدهها را بیابند. کاتولیک مبتنی بر این دیدگاه است که ما موجوداتی ترکیبی و چندگونهایم؛ همان قدر که وجه معنوی داریم، وجه جسمانی نیز داریم. حیات درون عمیقاً وابسته به امور بیرونی است. بنابراین ما میبایست نسبت به سازمان بخشیدن به فضای بیرونیمان دقیق بوده و نسبت به نظم بخشیدن به آن همت بورزیم آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای رسیدن به آرامش دو راه وجود دارد. یکی از این راهها را تا اینجای کار دنبال کردیم فلسفه و اکنون به سراغ راه دوم میرویم: هنر. فلسفه میکوشد بهواسطهٔ تأثیرگذاری بر قوای عقلانیمان، ما را به آرامش برساند. هنر ناظر است بر نحوهٔ تأثیرگذاری مفاهیم بهواسطهٔ حواس. هنر میداند که ما موجوداتی جسمانی و حسگر هستیم و اینکه برخی مواقع بهتر است به جای بحث عقلانی، به نحو شهودی بر ما تأثیر گذاشته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آنها سخت است، اینکه آنها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بیپرده، هر قدر هم که درست باشد، میتواند تأثیر فاجعهباری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخمهای عجیب و غریبی که دارند و حیطههای آسیبپذیریِ غیرمنتظرهای را بهحساب آوریم که در وجود آنها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان اینقدر زحمت نمیدهیم و وقت نمیگذاریم. نقطهٔ شروع آرامبخشتر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش بهخرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاریها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرنها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامیهای فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری میکنیم که باعث میشود کاربر و مصرفکننده تلاشهای فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آنها برخوردار است. در کسبوکارها بنا بهنوعی ادب به ما نمیگویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شبهای بیشماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسهای نومیدکننده با یک تأمینکنندهٔ فرانسویِ بطریهای پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواریها به آخر رسیدهاند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از افکار نومیدکنندهٔ ما هنگام یادگیری پیانو یا زبان ایتالیایی این است که پیشرفت ما خیلی آهسته و سخت صورت میگیرد. در ذهن ما تصویری از یادگیری سریع حک شده است که در واقع تصوری غیرواقعبینانه است. ما انتظارات خود را بر درکی صحیح از فرایندی مبتنی نمیکنیم که خودمان بهواسطهٔ آن در برخی چیزها مهارت یافتهایم (مثلاً میبینیم که ساخت شهر رم مسیری طولانی را طی کرده و شکستها و انحرافهای ظاهری فراوانی در آن روی داده است). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما اغلب با افرادی در عرصهٔ عمومی روبهرو میشویم که در برونسازیِ استعدادهای خود و عمل کردن در راستای بلندپروازیهایشان بسیار خوب عمل میکنند. بیشتر در مورد همینگونه افراد است که حرف به گوشمان میرسد، در حالی که در واقع اینگونه افراد بسیار نادر هستند و در نتیجه نمیتوانند مبنایی معقول یا مفید برای مقایسه باشند. برای ما بهتر است در مورد طیف متفاوتی از نمونههای شغلی بشنویم که یک الگوی دیگر و استانداردتر را از خود به نمایش میگذارند: یعنی کسانی که به مفروضات اشتباه میچسبند، وارد مسیرهای اشتباه میشوند، با احتیاط تمام از مسیرهایی دوری میکنند که بعداً مشخص میشود بهترین گزینه بوده است و خود را با اشتیاق تمام وقف سلسله اعمالی فاجعهبار میکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از جانکاهترین چیزهایی که افراد در فرآیند نویسنده شدن میآموزند، تحملِ اولین پیشنویس افتضاحشان است و حتی تحمل دومین و سومین و شاید چند پیشنویس بعدیشان. برای کسی که تازه آغاز به کار کرده است، چنین چیزی همچون نشانهای بر بیکفایتی است که حتی نمیتواند نسخهای اولیه از کار درآورد که حتی فاقد ویژگیهایِ اولیهای است که انتظار میرود در یک اثر هنری شستهورفته وجود داشته باشد. این انتظار وجود دارد که پیشنویس اول باید دستکم چند پاراگراف آراسته را به یکدیگر متصل کند. چیزی که روبهرو شدن با آن دردناکتر (اما سازنده) است؛ در واقع دشواری این کار است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم احترام زیادی برای بلندپروازی قائل باشیم. افراد کمیاند که دوست دارند بهعنوان فردی فاقد این ویژگیها شناخته شوند. اما با وجود تمام جنبههای مثبتی که دارد، بلندپروازی یکی از رانههای عمیق ناراحتی و پریشانی در زندگی است. بلندپروازی ممکن است به شکل نگرانی از این مسئله بروز کند که فرد نمیداند با زندگیاش چه کند. بهنظرمان میرسد که دیگران راه خودشان را پیدا کردهاند و در مسیری مشخص گام برمیدارند، ولی شما با اینکه حس میکنید میخواهید کاری انجام دهید، اما نمیدانید چه کاری؛ گویا هیچ کاری مناسب شما نیست و شاید اضطراب عمیقی (مثلاً در غروب جمعه) به سراغتان بیاید که قدم بعدی در مسیر شغلیتان باید چه باشد. حرکت درست کدام است؟ چه خطراتی در بر دارد؟ بهتر است بکوشیم در کدام مسیر پیشرفت کنیم؟ آیا وقتش نرسیده که از شرکت بیرون بیاییم و شرکت خودمان را تأسیس کنیم؟ یا آیا موقع آن است که تغییر مسیر دهیم و وارد عرصهٔ شغل جدیدی شویم؟ آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بخواهیم سرمایهداری را بر اساس ویژگیهای ظریفتر کنونی و بر حسب تجربهٔ روزمرهمان تعریف کنیم، باید بگوییم که در سرمایهداری، احساس ارزشمندی شما بهعنوان یک انسان و اساساً معنای زندگیتان، بهطور غیرقابلاجتنابی وابسته به این است که چه شغلی دارید و در آن به کجا رسیدهاید. این فکر تمام وجود فرد را تسخیر میکند: اگر باهوشتر بودم و سختتر تلاش میکردم، در آن صورت به موفقیتهای بیشتری دست پیدا میکردم، درآمد بیشتر و زندگی رضایتبخشتری میداشتم. پاداشها مدام در برابر چشمانمان در نوساناند و این خط فکری را پیوسته در ذهنمان ایجاد میکنند. پاداشهایی همچون صندلیهای راحتترِ هواپیما، وسایل زیباتر برای آشپزخانه، تفریحات خانوادگی شادتر، احساس احترام از طرف همکاران و همسالان. اما تمام این چیزهای خوب تنها در صورتی بهدست میآیند که بسیار تلاش کنید و از رقابت با سربلندی بیرون بیایید. هیچ تضمینی نیست که بتوانید به خوبی استراحت کنید.
شکست نیز همیشه در کمین نشسته است و سقوط بسیار دردناکتر و تلختر خواهد بود، زیرا ندای شایستهسالارانهٔ اقتصاد رقابتی همیشه یک پیغام سختگیرانه را به ما منتقل میکند: نتیجهٔ نهایی بر عهدهٔ خودِ توست؛ اگر شکست بخوری عمدتاً تقصیر خودت است. این شکست محکومیتی است برای شخصیت تو. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایهداری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایهداری را با جملهای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایهداری «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». آنچه در ذهنش میگذشت این بود که جوامع گذشته بهطور کلی پایدارتر بودهاند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبههایی بسیار حیاتی، بیشتر قابلزندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابانهای اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانهای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان میماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانههایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بیسابقه و گستردهای به خود دید؛ گذر یک خط راهآهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال بهکلی دگرگون میکرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند بهسرعت ظاهر میشوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را بهوجود میآورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت میرسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را میگیرند. افراد بهتدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را میخورند و این افسوس بههیچوجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما بسیار مستحق دلسوزی هستیم چون تحت سلطهٔ سرمایهداری زندگی میکنیم. از منظر تجربهٔ بشر، سرمایهداری روشی نوین و بسیار پیچیده برای ساماندهی زندگی است. اقتصاددانان سرمایهداری را به شیوههایی کاملاً فنی و تخصصی تعریف میکنند: سرمایهداری یعنی رقابت بین شرکتها برای دستیابی به منابع؛ سرمایهداری یعنی تقاضا بسیار پویاست و مشتریان از یک تأمینکننده به سراغ تأمینکنندهٔ بعدی میروند تا معاملهٔ بهتری انجام دهند؛ سرمایهداری یعنی تلاش بیوقفه برای نوآوری و نبردی همیشگی برای فراهم آوردن محصولات جدیدتر و بهتر با قیمتهای پایینتر برای مردم. بدین ترتیب سرمایهداری چیزهای خوب زیادی را برای زندگی مردم به ارمغان آورده است. سرمایهداری چیزهای بسیاری خلق کرده است، از جمله: اتومبیلهای زیبا و جذاب؛ ساندویچهای خوشمزه؛ هتلهای شیک در جزیرههای دوردست؛ کودکستانهای چشمنواز و پرمحبت و آزارندهتر از همه اینکه شهروندانی بسیار مضطرب نیز پرورش داده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه میآییم و احساس درماندگی میکنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بیتفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچجا نمیرسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمیآید؛ شما نمیتوانید صرفاً به دلیل بیحوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمیدهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپتاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را میبینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام میدهید، بهنظر بیفایده است. دغدغههای شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند بهخودیخود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمیشوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بخش عمدهای از موارد بروز خشم و از دست دادن کنترلِ خویشتن به دلیل نابالغی است. اگر واقعاً متوجه میشدیم که قضیه از چه قرار است، قصد و نیت طرف مقابل چه بوده است، چه برداشتی از افکار ما داشته است، خلاصه اینکه اگر درک بیشتری از پیشزمینهٔ سوءتفاهمِ ایجاد شده داشتیم، آنگاه به این اندازه عصبانی و دلخور نمیشدیم. به تعبیر دیگر اگر میتوانستیم به خودمان فرصت دهیم که ببینیم واقعاً در ذهنمان چه میگذرد، آنگاه درمییافتیم که در پسِ این خشم، نوعی احساس شرم بابت آسیبپذیریِ خودمان وجود دارد؛ یا در پسِ بیصبری، ترس از شکست قرار دارد. بنابراین ابراز ادب لزوماً به معنای انکار احساسات حقیقی خویشتن نیست، بلکه فرصت بیشتری فراهم میکند تا عواطفمان را دقیقتر درک کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترسهایی که باعث گریزمان از مسائل میشوند را بگیرند؛ ندایی که تواناییهای نهفتهمان را به ما یادآور شود که ترسهای فعلی مانع شکوفایی آنها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون میشناختهایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت میکنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست میدارند، شرایط ایدهآلی فراهم میکند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را میدهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اغلب نهتنها به این خاطر آزرده میشویم که باید چیزی را به دیگری بیاموزیم، بلکه به این خاطر نیز عصبی میشویم که «دانشآموز» آن مسئله را اصلاً نمیداند؛ که البته ناآگاهیِ وی مرتبط است با سطح تحصیلات، پسزمینه، میزان حقوق و غیره. ما معمولاً در پس ذهنمان از اینکه کسی از چیز مهمی اطلاع ندارد بسیار بیزاریم، با وجود اینکه هرگز فرصت یادگیری برای آن شخص فراهم نشده است. شدت این نومیدی بهقدری است که ما را از ثبات لازم برای آموختن این نکته به وی محروم میکند که به دیدگاه ما احترام بگذارد (و چه بسا بعدها در عمل دیدگاه ما را در پیش بگیرد). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما باید پریشانی، نومیدی، نگرانی و ناراحتیِ درونی افرادی را پیش خودمان مجسم کنیم که از نگاه بیرونی فقط عصبی بهنظر میرسند. ما باید در موقعیتی که اصلاً انتظارش نمیرود نیز دلسوزی کنیم: یعنی نسبت به کسانی که ما را بیش از همه آزار میدهند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفتهاند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته میشود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث میشود شخص به شیوههایی مخوف رفتار کند. فکر آرامشبخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج میبرند که ما نمیتوانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علیرغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آنطوری بهنظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شدهاند: چه بسا سرخوش و خودشیفته بهنظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمیشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
شرایط ایدهآل این است که میتوانستیم پیشاپیش در مورد حساسیتهای خویش به دیگران هشدار دهیم، تا وقتی با ما سروکار دارند این مسأله را در نظر بگیرند. ما این کار را در مورد آسیبها و زخمهای فیزیکی بهآسانی انجام میدهیم. اگر دستتان پانسمان شده باشد، دیگران میدانند که نباید آن را فشار دهند. بهلحاظ نظری همین کار را میتوان در مورد نواحی حساس روان نیز پیاده نمود.
با این حال بسیار خجالتآور و ناجور است که به دیگران توضیح دهیم که از گذشته دچار چه زخمها و آسیبهایی هستیم. فرصت این کار نیز وجود ندارد. و در هر صورت بیان این امور نیز چندان بازتاب خوبی بر شخصیت ما نخواهد داشت. چه بسا آسیبی که دچارش هستیم ناشی از آن باشد که پول زیادی را هدر دادهایم. یا ناشی از رابطهٔ نامشروعی باشد که باعث احساس گناه در ما شده و از برملا شدن آن میترسیم. یا چون زیاد پورنوگرافی اینترنتی میبینیم، از خودمان منزجر هستیم. بار سنگینی را بر دوش خود احساس میکنیم و تنها راه این است که ادامه دهیم و نمیتوانیم اجازه دهیم دیگران دلیل این بار سنگین را بفهمند. بدین ترتیب با بنبستی زجرآور روبهرو میشویم: دیگران با توجه به تصوری که از ما دارند، بیش از آنچه نیتشان است باعث رنجش ما میشوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی بدین حد از خودمان منزجر باشیم و بیرونِ از قلمرو هشیاریِ آگاهانه قرار داشته باشیم، مدام در پی یافتن تأیید از جهان پیرامونمان هستیم تا ثابت کنیم واقعاً همان فرد بیارزشی هستیم که تصور میکنیم. چنین تصورات و انتظاراتی اغلب در کودکی شکل میگیرند، که مثلاً یکی از نزدیکانمان باعث شده دچار احساس زشتی شویم و تصور کنیم حقمان است سرزنش شویم؛ در نتیجه وقتی وارد جامعه میشویم انتظار بدترین چیزها را داریم، نه به خاطر اینکه این انتظار لزوماً صحیح (یا لذتبخش) است، بلکه چون برایمان آشنا بهنظر میرسد. چون در بندِ الگوهای متعلق به گذشته هستیم که هنوز آنها را بهدرستی درک نکردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راههای اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیتهای بسیار چالشبرانگیز بین عملی که یک شخص انجام میدهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشتهاند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بیجان در حمامی از خون. اما در مجموع حس میکنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آنگاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار میکاهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا میبینیم، نمونههایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که بهطور هیجانانگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را بهسختی انجام میدهد. کسی که بهطور حیرتانگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس میکند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل میشود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبههای مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم میکند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچهها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امروز در جامعهای زندگی میکنیم که برعکس آن دیدگاه را دارد. در این جامعه تصور این که زندگی شهوانی و عمیقاً جذاب و ارضاکنندهای نداشته باشیم شوکهکننده است. البته این امر در پیوند عاطفی با زندگی مشترک صورت میگیرد و یک عمر دوام دارد. اکنون دیدگاهی مثبت به رابطهٔ جنسی کاملاً مرسوم شده است؛ اما این دیدگاه یک مشکل آزاردهنده را به همراه دارد، زیرا در نظر نگرفته است که چه تعداد مانع واقعی برای تحقق آن وجود دارد. زیرا این دیدگاه، بیآنکه عمدی در کار باشد، سرچشمهٔ جدیدی از بیم و هراس شده است. اگر از ابتدا با این فرض آغاز میکردیم که علیالاصول باید در زندگی جنسیمان بسیار کم توقعتر باشیم، زندگی بسیار آرامتری میداشتیم. بهترین راه دستیابی به زندگی جنسیِ اصطلاحاً «خوب» این است که برای این ایده ارزش قائل شویم که یک رابطهٔ جنسی عالی، یک استثنای گاه به گاه و خلسهآور در زندگی خواهد بود که در مواقع دیگر سرشار از سازشها و امیال ناکام خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمانهای منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را میخواهی؟» این باید یکی از معمولیترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسفبار ستمگرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بیتفاوتیها، کنترل کردنها و بیرحمانهترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
برای داشتنِ زندگی آرامتر باید نقاط تعارض و استرس را در زندگی خانوادگی جدی بگیریم. آنها باید شأن بالایی داشته باشند و پیچیدگی و نقش آنها در موفقیت عشق باید به رسمیت شناخته شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نگرشهای ما نسبت به رابطه، اموری جهانشمول و همیشگی نیستند. این نگرشها ساختهٔ فرهنگند. اگرچه این میراثی نیست که هشیارانه از آن آگاهی داشته باشیم، تفکر کنونی ما قویاً توسط نگرشهای رمانتیک شکل گرفته است که به برخی انتظارات والا و رفیع منجر شدهاند و هنگامی که اینها برآورده نمیشوند به ترس و خشم بیشتر منجر میشوند. مجموعه دیدگاههای کلاسیک امیدهای نازلتر و کمتر دراماتیکی را در مورد رابطهٔ خوب میپرورند و احترام زیادی برای ویژگیها و مهارتهایی قائلند که به ما کمک میکنند تنشها را مدیریت کنیم. در جستوجوی رابطههایی آرامتر و عشقهایی شادتر، نگرشهای جمعی ما باید بیشتر به سمت تفکر کلاسیک، مؤدبانه و بدبینانهتر هدایت شوند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیدگاه کلاسیک رابطهٔ مؤدبانه صرفاً نوعی سازش دردناک نیست. چنین نیست که از وظیفهٔ بسیار دشوارِ صداقت و گشودگیِ تام کوتاه آمده باشیم، بلکه بهخودیِخود ایدهای عالی و مستقل و متمایز است. رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملاً آگاه باشند که ممکن است شریک زندگیشان در مورد مسائل خاصی آسیبپذیر باشد و مراقب باشند که باظرافت با این موضوعات برخورد کنند. این یکی از دستاوردهای تحسینبرانگیز و از تجلیهای واقعیِ عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
خطایی که همیشه وسوسه میشویم مرتکب شویم این است که نقصهای موجود را فقط مختص به همسرمان بدانیم. جنبههای نومیدکننده و آزارندهٔ شخص خاصی را بشناسیم و نتیجهگیری کنیم که خیلی بدشانس بودهایم. درگیر کسی شدهایم که در ظاهر دوستداشتنی است، اما معلوم شده بهطور عجیب و غریبی معیوب و آشفته است. چه سرنوشت ننگینی! چه معضل غیرقابلحلی! در نتیجه در اطرافمان دنبال شریک زندگی جدیدی میگردیم که در نهایت به چیزی دست یابیم که همیشه میدانستیم انتظارمان را میکشد: یعنی یک رابطهٔ بدون مشکل. تکانههای عاشقانهٔ ما مدام تجدید میشوند. همهچیز و همهکس را مقصر میدانیم بهجز امیدهایمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به هر شیوه که تربیت شویم از جهاتی ناقص خواهد بود. فضای خانه چه بسا سختگیرانه یا خیلی انعطافپذیر بوده است، بیش از حد دغدغهٔ پول وجود داشته یا اینکه به قدر کافی به مادیات توجه نشده بوده است. چه بسا فضای خانواده خفهکننده بوده یا دوری و فاصلهٔ عاطفی وجود داشته است. زندگی خانوادگی ممکن است بهشدت اجتماعی یا به خاطر عدم اعتمادبهنفس با محدودیت همراه بوده است. فرآیند تبدیل شدن از یک نوزاد به انسانی عاقل و بالغ هیچگاه فرآیندی بینقص نیست. همهٔ ما به طریقی دیوانه یا آسیبدیده هستیم. ممکن است کودک آموخته باشد تفکرات و احساسات واقعیاش را بیشتر برای خودش نگه دارد تا در اطراف والدین شکنندهاش بااحتیاط حرکت کند و بعداً در زندگی، همین فرد چه بسا هنوز در رابطهٔ خود تودار و مرموز بماند. این خصیصه در شرایط کودکی حاصل شده است، اما چنین الگوهایی عمیقاً در فرد ریشه دوانده و ادامهدار است. اما عادت کردن و خو گرفتن به معضلات گذشتهٔ زندگیمان سرچشمهٔ دیدگاههای دیوانهوارِ کنونی ما هستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطهای حیطههای زیادی وجود دارد که در آنها توافق نخواهیم داشت، که بهراحتی میتوانند به مسائلی غیرقابلحل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. اینطور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً همفاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرشها و تصوراتمان در زمینههای بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. میدانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانیهای خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راهحلهای رنج و اضطراب در حیطهای نهفته است که انتظارش را نداریم: یعنی نوعی فلسفهٔ بدبینانه. ایدهٔ عجیب و نامطلوبی بهنظر میرسد. بدبینی بهنظر هیچ جذابیتی ندارد، چون گویا حاصل شکست است و اغلب مانع رخ دادن چیزهای بهتر است. اما وقتی به رابطه میرسیم، این انتظارات هستند که دشمن حقیقی عشقند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انتظارات ما هیچوقت بیشتر و مشکلسازتر از انتظاراتی نیست که در عشق داریم. در جوامع ما تصوراتی شتابزده در باب زندگی مشترک شایع است. البته دشواریهای رابطه را همیشه در اطراف خود مشاهده میکنیم؛ جدایی، قطع رابطه و طلاق بسیار اتفاق میافتد و تجارب گذشتهٔ ما نیز در این مورد بسیار آمیخته و متنوعاند. اما قابلیت عجیبی داریم که این اطلاعات را نادیده بگیریم. ایدههای بسیار بلندپروازانهای در مورد شکل رابطه داریم و نیز آنچه در نهایت برای ما به ارمغان میآورد، حتی اگر هرگز چنین رابطهای را عملاً در بین اطرافیان خود ندیده باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنطور که در رابطه بهشدت بدرفتاری میکنیم، در هیچجای دیگر این رفتارها از ما سر نمیزند. ما در رابطه به افرادی تبدیل میشویم که دوستانمان حس میکنند تاکنون شناخت درستی از ما نداشتهاند. استعداد حیرتانگیزی برای پریشانی و خشم در خود کشف میکنیم، سرد و عصبانی میشویم و در را محکم میکوبیم. دشنام میدهیم و زخمزبان میزنیم. امیدهای بلندبالای خود را وارد رابطه میکنیم اما در عمل به نظرمان میرسد گویی این رابطه مشخصاً طوری طراحی شده که پریشانی ما را به حداکثر برساند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتیهای روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق میافتد، این انتظار کمابیش خندهدار به نظر میرسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواستهها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یکباره هراس آغاز میشود: آن هنگام که دندانهایمان را مسواک میزنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را میشنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران میبینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم میآورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در زندگی آنها آوازخوانی نوعی عبادت شده بود. آنها دختران روزگار عجیبی بودند، به خدا اعتقادی نداشتند ولی عمیقاً به آوازخوانی اعتقاد داشتند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فورد هیچ وقت یاد نگرفت که اسمش رو درست تلفظ کنه. برای همین پدرش یه روزی از شرم مرد. شرم در بسیاری از نواحی کهکشان هنوز یه بیماری مرگباره. بچههای مدرسه اسم فورد رو گذاشته بودند ایکس. این کلمه در زبان بتلگویسِ پنج یعنی پسری که نمیتونه درست توضیح بده که هروگ چیه و چرا میون این همه سیاره تو دنیا انتخاب شده تو سیاره بتلگویس هفت منفجر شه. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
مرگ هم مانند زندان نوعی خوکردن است. انسان مانند هر چیز دیگری باید گسترهای برای خودش اشغال کرده باشد تا بعدها نبودنش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز، یا صدای رادیو از پنجرهای، باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند. اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد، صدایی یا رنگی، دیگر نبودنش را حس نمیکنی. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعد از بیست و یک سال زندگی در بیابان، شن تنها چیزی است که میتوانی به آن بیندیشی. بعضی شبها میشنوی که کویر صدایت میزند. همیشه شبها یا طرفهای غروب حس میکردم بیابان صدایم میزند اما مشکل بزرگ این است که نمیدانی چی جواب بدهی. کابوس بیابان را میدیدم و اشباحی که رمل پدیدشان میآورد و عینهو گردباد میپراکند. خیلی طول میکشد تا یاد بگیری با رمل حرف بزنی. طی آن بیست و یک سال یاد میگیری که هنر حرف زدن با رمل طور دیگری است…، در حرف زدن با شن نباید هرگز منتظر جواب باشی. حرف بزنی و به صدایش گوش بدهی، نه! صدایی است که چون خاکستر زمین آن را میبرد و میرود زیر بار هزاران صدای دیگر. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«هنرمند؟ این یک کلمه است. تا حالا آن را از زبان هیچکس نشنیدهام، ولی در بعضی از کتابها خواندهام. معنیاش این است، خُب… کسی که میتواند چیزی زیبا بسازد. بهنظرت کلمهٔ درستیه؟»
«نوع مخصوصی از دانشی جادویی.» در جستجوی آبیها لوئیس لوری
توجه فورد برای لحظهای کوتاه از آرتور به جا یا چیزی معطوف شذ. به آسمون خیره شد و قیافهاش به خرگوشی میبرد که در جاده محو نور چراغ یه ماشین شده و خیلی دلش میخواد بره زیر ماشین. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها از دو نظر از دایرةالمعارف بهتره:
اول اینکه راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها یهکم از دایرةالمعارف ارزونتره و دوم اینکه پشت جلد اون با حروف درشت و آرامشبخش نوشتهاند «هول نشوی!» راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
هنوز غنچهها گل میدادند و این چنگ زدن به زندگی، علیرغم خرابی ایجادشده، برای کایرا حیرتآور بود. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
ترس همیشه بخشی از زندگی مردم بود. ترس بود که باعث میشد مردم پناهگاهی برای خود بسازند و به دنبال غذا و چیزهایی برای رویانیدن باشند. به همین دلیل سلاحها، در انتظار، انبار میشدند. ترس از سرما، بیماری و گرسنگی وجود داشت. و ترس از جانورها. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
بوی پیرهنت
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تورا میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پشت سمندی گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهئی بیهوده است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! اگر میخواهم سلامت باشم، برای آن است که بتوانم لذت وجود تو را مثل لیموی شیرین پُر آبی تا قطرهٔ آخر بنوشم… همهٔ راههای زندگی من به تو ختم میشود. به تو و برای تو. اگر «تو» یی در میان نباشد برای من همه چیز علیالسویه خواهد بود. کدام سلامت، وقتی که تو نباشی؟ کدام شادی، وقتی تو نباشی؟ هر چه میخواهم برای آن است که یک سرش به تو میرسد. فراموش مکن. شجاع باش و یقین داشته باش که به توفیق میرسیم، چون من از تو الهام میگیرم: از تو و عشق بزرگی که به تو دارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشکای من! گوشهایت را باز کن! اگر سلامت مرا میخواهی، باید تو هم اعصابت را معالجه کنی. هر دو با هم، برای یک زندگی نو: این دو ماه را باید قول بدهی که عصبانی نشوی، ناراحت نشوی، احمدت را بیش از همیشه دوست داشته باشی. این دو ماهه را از من پرستاری کن. بگذار من نجات پیدا کنم. آن وقت تو خواهی دید که من چه طور محبتهای تو را جبران میکنم. چه طور شبپرهوار دور شمع وجودت میگردم. دست مرا بگیر و مرا از این باتلاق بلا بیرون بکش. هیچ چیز جز لبخند تو و برق شادی در چشمهایت نمیتواند در بازگشت سلامت من موثر باشد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزی ننوشتهام. زندگی مجال نمیدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر میدانی: نفسی که میکشم تو هستی؛ خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجلهیی چاپ شده بود. نوشتهاند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشمهای من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک میریزم. دنبال کلماتی میگردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشمانداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدهام.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم… همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اصلاً فکر کن که من میخواهم این جا گدایی کنم، و یک لانهٔ سگ را هم به عنوان خانهٔ خودم و تو در نظر گرفتهام. غیر از این است؟ اگر عشق تو نسبت به من از اعتماد هم آب نمیخورد، باز این جای توقع برای من باز است که به تو بگویم: برخیز و بیا. یا تلگراف کن بیایم بیارمت… دیگر چه جوری بخواهم یا بکوشم که تو را مجاب کنم؟
بارها به تو گفتهام که من، آن قدر خودخواه نیستم که تو را، حتی به قیمت بیخانمانی و بدبختی تو هم که شده باشد به چنگ بیارم، لذت وجودت را بچشم، و بعد هر چه بادا باد!
بارها به تو گفتهام که با همهٔ عشق من به تو، اگر روزی دریابم که تو از زندگی کردن با مرد دیگری خوشبخت خواهی شد، حتی به چشمهایت نگاه نخواهم کرد که ناراحت بشوی؛ و با کمال میل خواهم گذاشت که به دنبال عشقت بروی. (البته خودمانیم: این اندازهها سوپرمن نیستم که هیچ، اگر چنین موردی پیش بیاید جگرت را هم خواهم خورد!) فقط یک «عشق» هست و، یک خواهرش «حسادت»! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زندهام. به این زندگی دلبستهام و آن را روز به روز پُر بارتر میخواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که میباید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار میبوسمت… نوک انگشتهایت را، زانوهایت را، گوشهای کوچولویت را، و اطلسیهای خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خانهیی میاندیشیدم که در آن
محبت، پاداش اعتماد است
و بامش، بوسه و سایه است.
به خانهیی میاندیشیدم که تو، کدبانوی آنی. خانهیی که در آن، مرا نیز در شمار کودکان میشمرند، اگر چه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من میدهند، اکسیری حیاتبخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
خانهیی که در آن، اگر من نیز همراه و همپای کودکان به آسمان بجهم، در من به حقارت نظر نمیشود؛ اگر خاکستر سیگارم را به لباسم بریزم، بر سرم فریاد نمیکشند، و اگر چیزی بیاهمیت را از یاد ببرم، مرا به بیخیالی و لاابالیگری متهم نمیکنند!
خانهیی که مرغها بر شاخههای درختانش لانه میکنند، زیرا محبت و ایمنی را میبینند که در فضای آن موج میزند؛ و مرغکان مهاجر، به هنگام هجرت، آوازی که سر میدهند احساسی از سپاس و تشکر را در ذهن ما جاری میکنند.
خانهیی که شبهای درازش، با صدای باران بر سفالهای بام، شاهد ستایشهای من خواهند بود؛ ستایش نسبت به عشقی بزرگ که مرا به پیش خواهد راند و در رسیدن به هدفها یاریم خواهد کرد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیشب ناگهان یاد نقشهیی افتادم که برای خانهمان کشیدیم و تو فوراً آن را بردی که بایگانی کنی. چه قدر تو بامزهای.
باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدّی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سالها در آن خانه، بر فراز تپهیی بر دامنهٔ کوهای پوشیده از جنگل زندگی کردهام!
کتیبهیی بر سردر آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
ای بیگانه که خلوت ما را میشکنی! همچنان که در خانهٔ ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار.
ما از دوزخ بیگانگیها گریختهایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم.
اگر به خانهٔ ما فرود میآیی، خلوت ما را مقدس شمار! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر وقت یادم میآید که چیزی نمانده بود رشتهٔ زندگی خودم را به دست خودم پاره کنم و سعادت بازیافتن تو نصیبم نشود، از آن رنجی که میبردم، از آن یأسی که داشتم، از آن نومیدی کشندهیی که گریبانم را گرفته بود و رهایم نمیکرد دلم به حال خودم میسوزد… طبعاً جرأت زیادی لازم است که آدم، خودش را به دهان مرگ بیندازد. اما خیال میکنم برای احمد تو، بدون این که آیدا را داشته باشد، تحمل زندگی جرأت بیشتری لازم دارد. عمری را با فریبها و دغلیهایی که نقاب عشق را به چهره گذاشتهاند به سر بردن، رنج جانکاهی است. آیدای من! راستش را بخواهی، به همین سبب است که در چاپ تازهٔ کتابهای شعرم به همهٔ آن نامها که یادآور دروغ و فریبی بیش نبودهاند، با آن همه شجاعت تف کردهام.
آن نویسندهٔ فرانسوی چه خوب گفته است که: صبر و تحمل، جرأت و شهامتِ مردم پرهیزکار است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تا به امروز همه چیز را آزمودهای. میدانی که تا چه حد به روی من مسلّطی. تبسمت برای آن که همهٔ شادیهای دنیا را در قلب من سرشار کند کافی است؛ همچنان که قهرت کافی است تا تلخی تمامی بدبختیها را به من بچشاند… دیگر تجربه کافی است؛ شمشیر تو، از هر دو لبش بر وجود من کارگر است، اکنون هنگام آن است که این قدرت و تسلّط را در راه خوبش به کار بزنی: در راه زندگی… تو انگشتر جادوی من هستی: میتوانم از تو در هر راهی مدد بخواهم. میتوانم از تو بخواهم که مرا خاکسترنشین کنی؛ میتوانم از تو بخواهم که مرا در کاخهای افسانهای مسکن بدهی… من از این دو، کدام یک را از تو طلب خواهم کرد؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در سالهای بعد و سالهای بعدتر، هر روز که سال دیگری از عمرت را پشت سر میگذاری و به سال تازهیی قدم مینهی، چیزی که به عنوان هدیهٔ تولدت به تو تقدیم خواهم کرد، قلبی است که هر سال از سال پیش جوانتر میشود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* احمد حق ندارد کاری کند که آیدا از او برنجد زیرا در این صورت همهٔ دنیا خواهند گفت که احمق است، زیرا احمدی که آیدا را میپرستد، اگر او را برنجاند، فیالواقع یک تختهاش کم است. با وجود این اگر یک بار ضرورتی احمد بیچاره را ناگزیر کرد که عملی برخلاف میل خود انجام دهد، و این عمل سبب آزردگی آیدا شد، آیدا میتواند یکی از دو گوش احمد را ببرد یا دماغش را گاز بگیرد یا سرش را با ترب سیاه و آب فلفل سبز بشوید و جوهر خردل به گلویش بریزد، ولی مطلقاً حق ندارد که در برابر گناه الزامی احمد از او قهر کند یا ترشرویی نشان بدهد، زیرا در این صورت، جزای احمد از گناهش سنگینتر خواهد شد… به طور خلاصه، آیدا حق دارد هر بلایی که میخواهد به سر احمد درآورد، اما انتقام گرفتن از طریق بداخلاقی و کجخلقی اکیداً ممنوع است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت میکند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم.
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است.
شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی.
شعرهای نوشتهنشدهٔ من نام تو را طلب میکنند؛ و سالهای آینده، سالهایی سرشار از پیروزیها و موفقیتها، سایهٔ تو را بر سر من میجویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آیندهیی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر میدانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید میکند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من میتاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخندهیی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در پناه تو من به بسیاری از هدفهای خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد.
در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمیشود، هرگز عقب نمینشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمیدهد. زنی که صبر میکند و نومید نمیشود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا مردهیی را به زندگی بازگردانده است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را در سختترین سالهای عمرم یافتم که تصمیم گرفته بودم زندگی را چون پیراهن ژندهیی به دور اندازم، و وجود تو به من حرارت و زندگی داد. وجود تو مرا به زندگی ترغیب کرد. وجود تو مرا نگه داشت و امروز وجود توست که سبب میشود با تمام نیروی خود به سوی زندگی برگردم و برای آیندهٔ خود طرح و نقشه بریزم.
سالهای سیاهی را گذراندیم. اکنون آینده به ما نزدیک میشود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا، همزاد من!
ساعتهای دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شدهام تا برای تو، به مناسبت بزرگترین روز زندگیم روز تولد تو چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشمهای من است. صدایت در گوشهایم میپیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمیدارد… به چه چیز فکر میکنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. میخواهم زندگی کنم به تمام معنا. میخواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمیگذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دستهایم بوی اطلسیهای تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس میکنم… حس میکنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیدهای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفتهام… احساس دست نوازشگرت (که این جور موقعها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکهچکه میچشم پُر کرد: آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر میبینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است… بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریکترین شبها آفتابیترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لبهای خودم احساس میکنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمیکنم. آخر، این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمیکنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور میکنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخسارهات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت میکنم و تو میگویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشمهایت میکشم؛ بیشتر پیشانیات را لمس میکنم، و تو میگویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس میکشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
چشمهایت با همهٔ مهربانیهای عالم به من نگاه میکنند؛ لبهایت با عطش همهٔ عالم مرا میبوسند؛ دستهایت با همهٔ نوازشها به سرم کشیده میشود؛ لبهای مرا میگذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسیهای مرا به نوازش دستانم رها میکنی؛ حتی تن گرمت را با گشادهدستی به من تفویض میکنی؛ به تن من که، میکوشد با پرستش آن، دست کم ذرهیی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد… تن گرمت را با گشادهدستی و اطمینان به تن من میسپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دستناخورده به تو خود بازگرداند… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو، برای من، مذهب و سرنوشت است.
عشق تو، کار و تفریح من شده است.
عشق تو، بگذار برایت بگویم یا از من «خدا» یی خواهد ساخت، و یا چون صاعقهیی نابودم خواهد کرد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
امشب، آیدای من، از تصور این که تو کنار من نشسته باشی و من دست تو را در دست گرفته باشم، تمام وجودم مشتعل میشود… تو را به خدا این بار حرف بزن: به من بگو که چهام، کیم؟ اسمم چیست؟ چه میگویم؟ کجا میروم؟ از کجا میآیم؟ تو را کجا دیدهام؟ چه طور توانستهام به تو بگویم که دوستت میدارم؟ چه طور توانستهام از تو بشنوم که گفته باشی مرا دوست میداری، و در این لحظه مثل تودهٔ باروتی که آتش بهاش برسد منفجر نشوم؟ اصلاً چه طور است که مرا دوست میداری؟ اصلاً چرا مرا دوست میداری؟ … من امشب از این سوآلها وحشت میکنم! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خودت میدانی که دوری تو با روح و قلب من چه میکند، ولی چارهیی نیست. باید تحمل کنم.
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش میتوانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونههایت و آن کشیدگی کبریایی چشمهایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار میبوسمشان. آنها و تو را و خاطرهٔ عزیزت را.
احمد تو
سنندج، ۸ دی ماه ۱۳۴۱ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد. یقین داشته باش که برای خوشبختی تو از هیچ کاری روگردان نیستم… بارها به تو گفتهام که فقط برای خاطر تو زندهام و باز هم تأکید میکنم. اگر هنوز نفسی میکشم، برای خاطر آن است که تو را دارم و برای خاطر آن است که تو را با خودم صمیمی و مهربان میبینم. دلم برای تو، برای داشتن تو، برای بوسیدن تو و برای در آغوش فشردن تو شعله میزند، اما…
اما این روزه را فقط موقعی افطار خواهم کرد که بدانم تو را خوشبخت میکنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
راستش این است. من نمیبایستی به تو نزدیک میشدم، نمیبایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم میکردم، نمیبایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مردهیی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفسهایم را میکشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مردهیی را دوست بداری.
افسوس. چشمهای تو که مثل خون در رگهای من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور میکردم خواهم توانست به این رشتهٔ پُرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه میدانستم که برای من، هیچ گاه «زندگی» مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه میدانستم که دربهدری و بی سر و سامانی سرنوشت ابدی و ازلی من است؟ چه میدانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانهیی بیش نیست؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام وجودم با تمام روحم تو را دوست دارم، به حرفهای تو اعتماد دارم، به خوبی و انسانیت تو احترام میگذارم. خوشبختی من روزی است که ببینم توانستهام تو را خوشبخت کنم، کاش بتوانم، تو شایستهٔ خیلی بیشتر از اینها هستی احمد من، تا آن جایی که بتوانم میکوشم. شاید بتوانم در محیط کوچک و گرمی که خانهمان را تشکیل خواهد داد، و هیچ چیز قادر نخواهد بود آرامش آن را برهم زند برای تو دوستی مهربان و غمخوار باشم و هر چه بیشتر در موفقیتهای جدید تو در کارهایت کومکت کنم. تو نمیدانی چه قدر مشتاق هستم هر روز یکی از شعرهای جدید و از نوشتههای جدید خودت را برایم بخوانی احمد این آرزوی من است، کاش بتوانیم هر چه زودتر شروع کنیم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیوانهوار منتظرم که صدایت را بشنوم.
دیوانهوار منتظرم که خطت را ببینم.
تو را دوست دارم و هزار بار دوستت دارم. یادت نرود آیدای من. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بسیاری از شاعران و نویسندگان بزرگ دنیا بودهاند که میتوان گفت بهترین آثار، و در واقع «آثار اصلی» خودشان را پس از چهل سالگی نوشتهاند. هنوز برای من دیر نشده. فقط یک «انگیزه» لازم است. و کدام انگیزه درخشانتر و عظیمتر از تو، آیدای من؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست. دیگر فقط برای خاطر تو زندهام، یعنی بهتر بگویم فقط به این دلخوشی بزرگ زنده هستم که دستهای تو دستهای مرا نوازش میکنند، لبهای تو مرا میبوسند، و میدانم که در قلبت، در اتاق کوچولوی دخترانهات، مرا در بهترین جاها، در بالاترین جاها مینشانی… کاش میتوانستم به آن جا بیایم. کاش میگذاشتند به اتاق تو بیایم و ببینم که چه طور ذهن تو مرا بارها روی سقف و در و دیوار آن نقاشی کرده است تا به خود ببالم و به خداها بگویم:
«قدبلندی کنین؛ قدبلندی کنین، شاید به نصف هیکل من برسین!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق تو چنان از غرور سرشارم کرده است که احساس میکنم خداها باید روی نوک پنجههایشان قدبلندی کنند تا به نصف هیکل من برسند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آنها بگو که من بزرگترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشتهام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه» ، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانهها و نه برای خاطر «تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن» که بزرگترین اشعار فارسی نیمهٔ دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام اینها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همهٔ زندگی من… برای خاطر تو… مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به خلق خدا جواب بده. جوابشان را بده. به من میگویند چه شده است که دیگر شعر نمینویسم، چه شده است که دیگر برایشان شعر نمیخوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمیشنوند؟
جوابشان را بده. بهشان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» میاندیشد، بیش از همیشه «شعر» مینویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی میکند… منتها این را هم بهشان بگو این «شعر» ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!»
این را بهشان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همهٔ کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمیکنم… آیدا جان! اینها همه را بهشان بگو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوشا دمی که ما تو و من با موهای سپید، راضی از روزها و شبانی که به پشت سر نهادهایم، این سطوری را که قلب من، در فاصلهٔ کوتاهی از تو، در آرزوی بزرگ تو نوشتهاند، برای آخرین بار میخوانیم؛ گرداگرد خود به فرزندان و نوگان خود مینگریم و آن گاه چشمان ما با نگاهی خندان بر یکدیگر متوقف میشود. آهی از روی رضایت میکشیم و میگوییم:
«افسوس! چه شیرین و چه کوتاه بود!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
یک بار با تو گفتم که عشق، شاهراه بزرگ انسانیت است… پس در میان مرزهای عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیز شرمآور راه ندارد. عشق میورزیم تا چیزی که میان حیوانات به صورت «غریزهٔ حیوانی» صورت میپذیرد، میان ما، به صورت موضوعی بشری، موضوعی بر اساس «انتخاب دو روح» ، به صورت موضوعی که بر پایهٔ همهٔ ادراکات انسانی، قلبی و خدایی استوار شده باشد صورت بگیرد؛ این است که همیشه با تو میگویم: «تو را دوست میدارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمهٔ تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا، آنچه شایان اهمیت است، تو است… تو را دارم، و برای آن که بدانی دربارهٔ تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم. و بدین گونه از جانوری که به دنبال غریزهٔ حیوانی خویش میدود فاصله میگیرم؛ چرا که حیوان، دوست میدارد، و برای فرو نشاندن عطش دوست داشتن به دنبال کسی میگردد که دوستش بدارد…
آنچه به تو میدهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار میکنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، میبایست گفته باشم که من «زنی» نمیجویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تمام گرمای زمین، همهٔ بادها و آفتابهای عالم در وجود مادی من سرشار میشوند؛ تو را به خود میفشارم، همهٔ دردهای طبیعت، شادترین دردها، خوشبختترین دردها در تن من لبریز میشود… در یک آن، احساس میکنم که هماکنون، به ناگهان، چون ابری خواهم بارید چون کوهی به آتش فشانی خواهم پرداخت و چون درختی، از لذت جوانه زدن از لذت خالی شدن بهرهور خواهم شد…
در یک آن، احساس میکنم که هماکنون، به ناگهان، چون طبیعت سرمستی که به هنگام بهار همهٔ عقدههای سرشار تنش را به صورت برگها و چشمهها از وجود خویش بیرون میریزد، به خلسهٔ آسایش و خالی شدن خواهم پیوست و همهٔ بهاران را در این زایش عظیم احساس خواهم کرد…
و در همین لحظهٔ خدایی است که چون خدایی میتوانم همهٔ این طغیانها را به فرمان خود بگیرم. بگویم «نه!» و همهٔ آن چیزی را که تو «دیوانگی» نام نهادهای مغلوب کنم…
آیدا، این منم؛ چرا مغرور نباشم؟
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی میزنم. این قدرت تویی آیدای من! چرا مغرور نباشم؟ چه گونه میتوانم مغرور نباشم؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیدهام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را میبوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بندهیی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست میدارم، و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست میدارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
خوشبختترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من میتپد، با تپش خود مرا به همهٔ پیروزیها نوید میدهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبختترین مرد دنیا نباشد؟ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفتوگوهای این چند شب که در خانهٔ ما میگذرد شنیدهای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او میخواهد به «سروری» خود قبول کند، مدتهاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف میخورد که چرا صاحب همهٔ ثروتهای جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاکباختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمیخواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه میکند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحثهای خانوادگی ما را در این چند شب شنیدهای و دانستهای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اگر میدانستی چه قدر محتاج نوازشهای تو هستم! اگر میدانستی چه قدر مشتاق آنم که با من سخن بگویی، به من بگویی که مرا دوست میداری، به من بگویی که خوشبختی، به من بگویی که چه فکر میکنی، چه میخواهی، و فردای طلایی مشترکمان را چه جور میبینی… افسوس آیدای کوچک من، کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم. کاش میتوانستی حدس بزنی که چه قدر دوست میدارم با زبان خودت از محبت خودت با من حرف بزنی… دهان و لبانت به قدر چشمها و دستهایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دستهای مرا میان خود میگیرند و چشمهای عجیب تو (که برای توصیف آنها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاههایت به خواب میبرند؛ اما لبانت… نه! آنها نه با کلمهیی و نه با بوسهیی… نه! آنها با من یگانه نیستند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای یگانهٔ من!
حالا دیگر چنان از احساسهای متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب میرسانم بیگفتوگو در جوابت درمیمانم:
هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر میباید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمیدارد.
چشمانت به من نوید و امید میدهند، اما سکوت تو مرا از یأسی کُشنده لبریز میکند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشمهایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشمهایت مهربان و نوازشدهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آوردهیی از من دور کن! من حساستر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچهیی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مردی که با این همه شور و حرارت به تو عشق میورزد، محتاج حرفهای توست… اگر تو بخواهی همچنان به این سکوت ادامه دهی، نمیگویم تو را خواهم گذاشت و به دنبال کار خود خواهم رفت، نه، زیرا که جز کنار تو جایی ندارم؛ بلکه، میخواهم بگویم که اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد. میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است.
حرف بزن آیدا، حرف بزن!
من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست میداری، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم: هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، و هر لحظه میخواهم که زبان تو، دهان تو و صدای تو آن را با من مکرر کند… افسوس که سکوت تو، مرا نیز اندکاندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرفهای تو. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
مسأله، برای من فوقالعاده جدی است. مردی هستم که در جامعه، و در میان مردم روشنفکر، اهمیت و احترامی دارم بیش از آنچه لازم باشد… دو بار در زندگی شکست خوردهام و این شکستها بسیار برای من اهمیت داشته زیرا که باعث شده است از هدفهای خود در زندگی باز بمانم…
من در زندگی دارای هدفهای مشخص و روشن، و در عین حال درخشانی هستم؛ و هنگامی که میگویم «در زندگی گذشتهٔ خود شکست خوردهام» منظورم این است که متأسفانه، زنانی که با من زندگی میکردهاند دارای هدف و برنامهیی نبودهاند… این شکستها تا به آن درجه روح مرا آزرده بود که تصمیم گرفتم کنج خانهام بنشینم و پا از خانه بیرون نگذارم، و تنهایی و تنها ماندن را به ازدواج و تشکیل مجدد خانواده، و در هر حال به زندگی با زنی که برای سومین بار مرا با شکست روبهرو کند ترجیح بدهم. فکر کرده بودم که بهترین راه برای شکست نخوردن در ازدواج، ازدواج نکردن است.
اما سرنوشت حکم دیگری کرد و من و تو را بر سر راه یکدیگر قرار داد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
بگذار قبلاً برایت بگویم که من، با نوشتن این نامهها، کوششم متوجه این نکته است که وسیلهیی برای بهتر شناختن یکدیگر به دست داده باشم. زیرا متأسفانه نمیتوانیم ساعات زیادی را در کنار یکدیگر بگذرانیم. و جای نهایت تأسف است که ساعات کوتاه دیدارمان هم فقط به دو چیز صرف میشود: کوشش من برای به حرف آوردن تو؛ و اصرار تو، و پافشاری تو، و سعی تو، برای این که ساکت بمانی و چیزی نگویی! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
روح و جسم و دل تو برای شادی آفریده شده… چه قدر متأسفم که آن شب، برای تو از زندگی وحشتناک خودم حکایت کردم و تو را از شادیهایی که میتوانی با کمترین چیزی به دست آوری مانع شدم. اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم.
دیدهام که چه طور روحت آزاد و معصوم و پاک است:
دیدهام که چه طور یک «رندی» کوچولو، یک جواب رندانهٔ ظریف ولی ساده، ریشههای خنده را در اعماق شاد روحت به لرزه درمیآورد! در همین چند نوبت کوتاهی که توانستهام تو را ببینم، اعماق زلال روحت را تماشا کردهام.
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود… تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم میخواهم بشنوم!»
این گفتوگوی کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعهٔ موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجهٔ شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه! من فقط موقعی آرام و آسوده هستم و تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس. وقتی تو نیستی، مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه میگیرد و باید دلش را با بازیچهیی خوش کرد و فریبش داد، ناچارم که خود را با یاد لحظاتی که با تو بودهام، با خاطرهٔ حرفهایت، خندههایت، اخمهایت، آن «خدایا خدایا» گفتنهایت که من چه قدر دوست دارم و از شنیدن آن چه اندازه لذت میبرم، دلخوش و سرگرم کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
گوشم را روی تنهٔ درخت گذاشتم و گوش کردم، روبهروی درخت ایستادم و محکم آن را بوسیدم. از آن روز، من میتوانم بوی پوستهٔ درخت را استشمام کنم. بوی شیرینِ چوب و آن مزهٔ خاص روی لبهایم است.
در انشای کوتاهم، اعتراف کردم که تاکنون انواع مختلف درختها را بوسیدهام و هر دسته از درختان، بلوطها، افراها، نارونها، قانها طعمِ خاص خودشان را داشتهاند. همراه با طعمِ خاص هر کدام از این درختها طعم ملایمی از توت وحشی نیز وجود داشت و چرا اینطور بود، توضیحی نداشتم. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه میکرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
اولین کاری که دیکتاتورها میکنند اینه که عینکها رو میشکنند، کتابها رو میسوزونند یا کنسرتها رو ممنوع میکنند. براشون گرون تموم نمیشه و از تضادهای بعدی کم میکنه. ولی میدونی، اگه روشنفکربودن بهمعنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجهکردن، تحسینکردن، احساساتیشدن، سعی در فهمیدن اینکه همهچیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراینصورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نهتنها خودم رو روشنفکر میدونم، بلکه به اون افتخار میکنم، بسیار هم افتخار میکنم. با هم بودن آنا گاوالدا
سعی میکنی به جای دیگهای نگاه کنی اما، نمیتونی به اون برنگردی چون یک چیزی داشت؛ هوای دوروبر این دختر جور خاصی بود. شایدم نور بود. با هم بودن آنا گاوالدا
صدای انسان از همهٔ آلات موسیقی زیباتر و مؤثرتره و حتی بهترین نوازندهٔ دنیا نمیتونه یکدهم احساس یک صدای خوب را القا کنه. این بخش مقدسِ وجود ماست و گمون میکنم چیزیه که پیرتر که بشیم درک میکنیم؛ یعنی برای من اینطور بوده. مدتی طول کشید تا بهش برسم. با هم بودن آنا گاوالدا
ماریام، خواهر بزرگترم است. فقط یک سال با هم تفاوت داریم اما حتی نمیتوانید تصور کنید که با هم خواهر و برادر باشیم. تمام مدت حرف میزند. حتی فکر میکنم کمی خل باشد. طبیعی است. هنرمند خانواده است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زندگی همین است. به تو تلفن نکردهام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. میدانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که میخواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدمهایی که به دهکده ی زمان کودکیشان برمیگردند یا به خانه ی پدریشان یا هر جای دیگری که زندگیشان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارتها همیشه حزنانگیزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش میآید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشتهمان حرف میزنیم، از سالهای دانشجویی، فیلمها و کتابهایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشقهای زمان جوانیمان، چهرههایی که از خاطر بردهایم و گاهگاه تصادفی به خاطرمان میآیند، از قیمت کافهها در آن دوران و از این نوع دلتنگیها. گویی این بخش از زندگیمان را روی قفسهای جا دادهایم و گهگاهی کمی از گردوغبارش را میزداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هنگام شام، همه سرحال هستند. هیچکس آنقدر ننوشیده که تلوتلو بخورد. یک آدم مست کافی است تا مهمانی به گند کشیده شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به زودی بیستساله میشود؛ سن امیدوارکنندهای که آدمی هنوز باور دارد همه چیز امکانپذیر است. سن احتمالات و توهمات بسیار و نیز سن ضربهدیدنها و شکستنها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
کسی که آواز بخواند، هنوز زنده است و کسی که گرسنه شود و از خوردن غذا لذت ببرد، هنوز از دست نرفته است. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به شکل عجیب و غریبی، با وجود تمام تجارب تلخی که با همنوعان خود پشت سر گذاشتهام، آنها را دوست دارم؛ منظورم انسانهاست. وقتی یکی از این انسانها میمیرد، من غمگین میشوم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا میچیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمیرسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاههایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده میشد. برای اولین بار در زندگیام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای میگذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمیتواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف میشوند و چرندگویی میکنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم بهدردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
قوم و خویشهای ما هر کسی را که به خود جرئت میداد بگوید هر انسانی گاه و بیگاه نیاز به غذا، نوشیدنی یا کفش دارد، فردی پولپرست مینامیدند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده میگردد. چیزی که برای ما بزرگترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزنانگیز. این بچهها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژهای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، میتوان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
نکته ی جالب توجه این که در فیلمهای مخصوص رده ی سنی شش سال به بالا، همیشه تعداد خیلی زیادی روسپی ایفای نقش میکنند. من هنوز درک نکرده ام که بر اساس چه معیاری کمیتههای ویژه، این فیلمها را مخصوص یک رده ی سنی خاص تعیین میکنند. زنانی که در این گونه فیلمها بازی میکنند، یا طبیعتا رفتاری غیراخلاقی دارند و یا فقط با توجه به شرایط اجتماعی به این راه کشیده شده اند. در هر حال، هرگز اثری از مهربانی در آنها دیده نمیشود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
کاش چیزهایی را که با چشمانت میبینی، با گوشهایت هم بشنوی. عقاید یک دلقک هاینریش بل
دانستن این که انسانها زیر فشار و تحت تاثیر نوع جهانبینیشان دست به چه کارهایی خواهند زد، اصلا کار ساده ای نیست. عقاید یک دلقک هاینریش بل
چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم میآورد: این که من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل، کمدین است و موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمیشناختم. حرف جنگ، نقشههای جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشمهای ما متفاوت است. آنچه تو میبینی، چیزی نیست که من میبینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
کمال توضیح میدهد که اعتقاد مذهب سیک بر این است که روح زن و مرد باهم برابر است و با هردو جنس رفتار مشابهی دارد. زنها میتوانند در معبد سرودهای مذهبی بخوانند، در هنگام اتمام مراسم میتوانند دعا بخوانند، مثل مراسم غسل تعمید. زنها بهخاطر نقشی که در خانواده و در جامعه دارند باید مورد احترام قرار بگیرند و ستایش شوند. یک سیک باید به زن دیگران مثل خواهر و یا مادر خود نگاه کند، و دختر دیگران را مثل دختر خودش بداند. علامت گویای این برابری این است که اسامی سیکها مختلط است و فرقی ندارد که برای یک مرد استفاده شود یا یک زن. تنها اسم دوم است که آنها را ازهم متمایز میکند. Singh برای آقایان که به معنی «شیر» است و Kaur برای خانمها، که «شاهزاده» ترجمه میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
اینطور که بهنظر میرسد، از نظر مهاتما موقعیت اجتماعی دالیتها غیرقانونی است، مغایر با قانون اساسی و حقوق بشر است، اما بااینحال از آنموقع هیچچیزی تغییری نکرده است. اکثر دالیتها بیهیچ اعتراضی سرنوشتشان را میپذیرند. عدهای دیگر به دین بودیسم میپیوندند تا به شیوهٔ باباصاحب، رهبر معنوی دالیتها، از سیستم کاستها فرار کنند. اسمیتا درمورد این مراسم بزرگ دستهجمعی که در آن هزاران نفر دین خود را عوض میکنند، چیزهای زیادی شنیده است. حتی قوانین ضد تغییر مذهب هم رسماً اعلام شدند، تا بتوانند جلوی این حرکتها را، که از قدرت مقامات کم میکند، بگیرند. از این پس کسانی که میخواهند دینشان را تغییر دهند، باید مجوز بگیرند، اگر این کار را نکنند، تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند، چیزی که بسیار خندهدار است: مثل این میماند که از زندانبان اجازهٔ فرار بخواهیم. بافته لائتیسیا کولومبانی
زیبایی چهره اش از آن نوع بود که میل به حمایت یعنی تملک را در انسان بیدار میکرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت میکند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش میگذارد. دیگر هیچ باقی نمیماند. آنهایی را که میگذارند و میروند، دوست ندارم. این است که اول خودم میگذارم و میروم. این طوری مطمئنتر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی با کسی ازدواج کردید، آسانتر میتوانید از او جدا شوید. چون آنوقت، واقعا بهانه ای در دست دارید. هیچکس نمیتواند ایرادی بگیرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
انسان در بیست سالگی، راه خود را انتخاب نمیکند؛ زیرا اندیشههای نو مقاومت ناپذیرند. در بیست سالگی، انسان حقیقت هایی را میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست و فقط زیبایی است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
نباید دنبال عوض کردن دنیا رفت. دنیا خیلی وقت است که راه افتاده و از همان اول، منحرف شده و راه درازی را پشت سر گذاشته است. دنیا را هر طور هم که خراب کنی و از نو بسازی، باز همین دنیاست! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دنیا هنوز آماده نیست. دنیا برای بچه دار شدن آمادگی ندارد. من دوست ندارم کسی را اذیت کنم. آنوقت چطور بچه ی خودم را اذیت کنم؟ امروز دیگر نمیشود بچه دار شد. فقط جمعیت زیاد میشود، آمار بالا میرود. حالا، ساده است، بچه دار میشوی، ولی بعد یک روز میرسد که بچه ات میآید توی چشمت نگاه میکند. چیزی نمیگوید، فقط نگاه میکند؛ همین. آنوقت چه میکنی؟ خودت را روی پاهایش میاندازی یا چی؟ خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
روی اعلانهای امنیت راه، یک جمله نوشته شده است: همیشه اقدام نجات بخش را بیاموزید. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اول آدم احساس سرما دارد، ولی کم کم مثل این است که دارد زیر آب شنا میکند. اما دیگر نه آب را احساس میکند نه خودش را؛ جز یک نوع لختی و رکود در اطراف خود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی با این جوان که حتی یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست، دوست شد و به همین دلیل با هم ارتباط خیلی خوبی داشتند؛ ولی بعد از سه ماه که عزی مثل بلبل انگلیسی حرف میزد، فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. مثل این بود که حجاب زبان یکباره بین آنها کشیده شده باشد. حجاب زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند؛ آنوقت دیگر امکان تفاهم آنها به کلی از بین میرود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
حالا میدونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه. ولی تا زمانی زندگی به حساب میاد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری؛ مثل بازتاب بی همتای رنگین کمون شادی و شورها که خویشتن هر فردیه. مرگ خوش آلبر کامو
سرنوشت انسان همیشه بی نهایت جالبه؛ در صورتیکه با هیجان به اون دست پیدا کنه. برای عده ای، تقدیر مهیج همواره تقدیری پیش پا افتاده ست. مرگ خوش آلبر کامو
دنیا همیشه چیزی یکنواخت را حکایت میکند و آن حقیقت که ستاره به ستاره پیش میرود، حقیقتی را شکل میدهد که ما را از خود و از دیگران جدا میکند؛ همانطور که در شکل دیگر حقیقت که مرگ به مرگ پیش میرود، چنین است. مرگ خوش آلبر کامو
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد؛ اما از آن نوع غصه ای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد، غصه ای که فرشته ای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اینکه رابطهت رو با یه نفر قطع کنی، به این معنی نیست که دیگه از دست اون آدم آزاد شدی. من هنوز به صد شکل مختلف به جاستین وصلم. ما دیگه باهم نیستیم؛ ولی سالها طول میکشه که من واقعاً آزاد بشم. هر روز دیوید لویتان
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
از تو چه میخواهم؟ عشق نه؛ توقع زیادی است. بخشش نه؛ در اختیار تو نیست تا ببخشی. شاید فقط یک گوش شنوا میخواهم. آدمکش کور مارگارت اتوود
گرفتن مداد در دستش، این حس را دارد.
پرکردن ریههایش، این حس را دارد.
تکیهدادنش به پشتی نیمکت، این حس را دارد.
وقتی گوشش را لمس میکند، این حس را دارد.
صدای دنیا را اینطور میشنود و اینها همه، چیزهایی هستند که هر روز به گوشش میرسند. هر روز دیوید لویتان
کار عشق همین است: کاری میکند که میخواهی دنیا را از سر بنویسی. کاری میکند بخواهی شخصیتها را انتخاب کنی، صحنه را بسازی و داستان را پیش ببری. کسی که دوستش داری، مقابلت مینشیند و میخواهی هر کاری از دستت برمیآید، برای ابدیکردن این لحظه انجام دهی، و وقتی فقط خودتان دو نفر در اتاق هستید، میتوانی تظاهر کنی که همین است و همیشه همین خواهد بود. هر روز دیوید لویتان
روی یک پوستر زمان جنگ نوشته بود:
«دهان لق، کشتی را غرق میکند.»
البته کشتیها در هر حال، دیر یا زود غرق میشوند! آدمکش کور مارگارت اتوود
گویندگان تلویزیون در مدت عرضه آنچه با حسن تعبیر نامش را «وضعیت هوای کنونی» نامیدند، مطابق عادت همیشگی به هنگام بروز هر بلای قابل تصوری، خوشبینی جسورانه شان را حفظ میکردند. آنها با آگاهی کامل به این که ممکن است هیچکدام از این پیش بینی هایی که میکند به وقوع نپیوندد، با بی قیدی و آرامی داستانسرایان یا کولیهای پارکهای عمومی یا فروشندگان بیمه نامه یا مراجع تقلید بازار سهام، پیش بینیهای غلوآمیزی میکنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا آن را ماه عسل مینامند؟ ماهی که از عسل درست شده -مثل اینکه خود ماه یک کره ی سرد بدون هوای خشک پر از چاله چولههای آبله مانند نیست- و مثل یک آلوی درخشان طبیعی در دهان آب میشود و مثل هوس میچسبد و آنقدر شیرین است که دندانتان را درد میآورد. یک نورافکن گرم نه در آسمان، که در درون خودتان میدرخشد. آدمکش کور مارگارت اتوود
تنها راه نوشتن، حقیقت تصور هیچوقت خوانده نشدن نوشته هایت است؛ نه توسط کسی و نه حتی مدتی بعد توسط خودت. در غیر این صورت بهانه تراشی را شروع میکنی. باید ببینی که انگشت سبابه دست راستت یک طومار پدید میآورد و دست چپت آن را پاک میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
کاغذی دست یکی از معترضان است و نوشتهاش توجهم را جلب میکند: «همجنسگرایی کار شیطان است» و یک بار دیگر به این فکر میکنم که مردم چطور به همین راحتی اسم شیطان را روی چیزهایی میگذارند که باعث وحشتشان میشود. اصلاً رابطهٔ علت و معلولی این ماجرا برعکس است. شیطان کسی را وادار به کاری نمیکند. مردم کارهایشان را میکنند و آنرا گردن شیطان میاندازند. هر روز دیوید لویتان
وقتی بچه بودم، درکش نمیکردم. در بدنی جدید بیدار میشدم و درک نمیکردم که چرا همهچیز گرفته و کمنورتر است، یا برعکس، انرژی بیشازحدی داشتم و نمیتوانستم تمرکز کنم؛ مثل رادیویی که صدایش را تا جای ممکن بالا ببرند و بعد هی کانالش را عوض کنند. ازآنجاکه به احساسات بدن دسترسی نداشتم هم تصور میکردم که این احساساتی که دارم، مال خودم هستند. اما بالاخره متوجه شدم که این تمایلات و وسواسهای اجبارگونه هم همانقدر بخشی از وجود هر جسم هستند که رنگ چشم و صدا هست. بله، خود احساسات ملموس نبودند و شکل خاصی نداشتند؛ ولی علت این احساسات، نوعی فعلوانفعال شیمیایی و بیولوژیکی بود. هر روز دیوید لویتان
بیشتر مردم فکر میکنند که بیماری روانی مسئلهای مربوط به خلقوخو و شخصیت آدمهاست. فکر میکنند افسردگی نوعی غمگینبودن است و تصور میکنند که اختلال وسواس اجباری هم نوعی سختگیربودن و عصاقورتدادگی است. فکر میکنند روحْ بیمار است، نه بدن. فکر میکنند این چیزی است که تا حدی اختیارش در دست توست.
من میدانم اینها چقدر اشتباه هستند. هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
«چرا هنوز باهماین؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضیوقتها هم خیلی به دل میشینه. و میدونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ بهنظرم این توجیهکردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.» هر روز دیوید لویتان
صدای کلماتی که میگویید، همیشه با صدایی که به گوش شنونده میرسد، متفاوت است؛ چون گویندهٔ کلمات آنها را از درون میشنود. هر روز دیوید لویتان
میبینم که غمش دوباره بازگشته است، و از نوع غم و غصههای خوب هم نیست. حزن زیبا چیزی بیشتر از افسانه نیست. غم، صورتمان را تبدیل به سفال میکند، نه چینی. خسته است. هر روز دیوید لویتان
مردم عادی مجبور نیستند تصمیم بگیرند که چه چیزی ارزش بهخاطرسپردن دارد. شما سلسلهمراتب دارید؛ شخصیتهای تکراری، تکرار رخدادها و پیشبینی هم کمک میکند. همچنین تاریخچهٔ طولانی چیزهای مختلف، همچون پنجهای شما را محکم میگیرد. ولی من مجبورم دربارهٔ میزان اهمیت هر خاطره تصمیم بگیرم. من فقط یک مشت از آدمها را بهیاد دارم و حتی به همین تعداد هم باید محکم بچسبم تا فراموش نشوند؛ چون تنها نوع تکرار در زندگی من هستند. تنها راه من برای دوباره دیدن این آدمها این است که در ذهن خودم احضارشان کنم. هر روز دیوید لویتان
ترجیح میدهم تکفرزند باشم. متوجهم که خواهر و برادر ممکن است در درازمدت بهدردبخور باشند، چون بالاخره کسانی هستند که در رازهای خانوادگی با آنها شریک هستید، همنسلان خودتان هستند، میدانند خاطراتی که از کودکی بهیاد دارید، درست هستند یا نه و کسانی هستند که میتوانند هر لحظه به شما نگاه کنند و شما را همزمان در سنین هشت، هجده و چهلوهشتسالگی ببینند و برایشان مهم نباشد چه کسی هستید. این را درک میکنم. ولی در کوتاهمدت خواهر یا برادر در بهترین حالت مزاحماند و در بدترین حالت عامل وحشت. بیشترِ آزارهایی که در زندگیام دیدهام، که اعتراف میکنم زندگی عادیای نیست، اغلب ازجانب خواهر و برادرانم بوده و در بین آنها هم خواهر و برادران بزرگتر، از همه بدتر بودهاند. هر روز دیوید لویتان
این حقیقت عادت کردهام که بیشترِ صبحها در بیشتر خانهها شبیه هم هستند: افتانوخیزان از تخت بیرون میآیی و همانطور خودت را به دوش میرسانی. سر میز صبحانه چیزهایی زیر لب میگویی، یا اگر والدینت هنوز خواب باشند، نوکپا و بیسروصدا از خانه بیرون میروی. تنها راهی که برای جالبترکردن ماجرا هست، این است که بهدنبال تفاوتها بگردی. هر روز دیوید لویتان
هیچ راهی برای ماندن من در این بدن نیست. اگر نخوابم هم بههرحال جابهجایی اتفاق میافتد. قبلاً فکر میکردم که اگر همهٔ شب بیدار بمانم، میتوانم همینجایی که هستم بمانم؛ ولی برعکس، مرا از بدنی که داشتم، بیرون کشیدند. تصور کنید که بیرون کشیدهشدن از جسم چه حسی دارد؛ دقیقاً همان حس را داشت. تکتک اعصاب بدن، موقع آن جدایی احساس درد میکرد و بعد نوبت دردِ ورود به بدنی دیگر بود. از آن بهبعد هر شب میخوابم. جنگیدن با آن فایدهای ندارد. هر روز دیوید لویتان
اصلاً متوجه هست همین حالا پوستش با نوری نارنجی و گرم پوشیده شده که با تبدیلشدنِ این نهچندانروز به نهچندانشب، در آسمان منتشر میشود؟ بهسمتش خم میشوم و سایهای میشوم که جلوی نور را میگیرد. بعد در هم گم میشویم. چشمهایمان را میبندیم و غرق در خواب میشویم. همینطور که بهخواب میرویم، حسی پیدا میکنم که تابهحال تجربه نکردهام، نوعی حس نزدیکی که فقط فیزیکی نیست. این حقیقت که ما تازه آشنا شدهایم، با چنین ارتباط روحیای همخوانی ندارد. حس عمیقی است که فقط ممکن است ناشی از احساسی لبریز از سرخوشی باشد: حس تعلقداشتن. هر روز دیوید لویتان
یادته یه لحظه برگشتی به من گفتی که یه کم جابهجا بشم که زیر نور ماه باشم؟ گفتی: ’باعث میشه پوستت بدرخشه. ‘من هم همین حس رو داشتم. میدرخشیدم، چون تو جوری نگاهم میکردی که انگار ماهم. هر روز دیوید لویتان
از احساسنکردن خستهام. خستهام از ارتباط برقرارنکردن. دلم میخواهد اینجا در کنار او باشم. دلم میخواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل میکند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من دادهاند.
اقیانوس آهنگ مینوازد؛ باد میرقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم میچسبیم؛ ولی بعد کمکم احساس میکنیم که به چیزی بزرگتر از هردویمان چسبیدهایم، چیزی عظیمتر از ما. هر روز دیوید لویتان
میتوانی با گوشدادن به داستانهایی که آدمها از زندگیشان تعریف میکنند، بشناسیشان؛ ولی راه دیگری هم هست و آن هم نحوهٔ همخوانیشان است و اینکه دوست دارند پنجرهها پایین باشد یا بالا و اینکه آیا با نقشهٔ مکانها زندگی میکنند یا با بودن در دنیای واقعی، تجربهاش میکنند و اینکه آیا تمام راه تا اقیانوس را با تمام وجود حس میکنند یا نه. هر روز دیوید لویتان
من مسافری بینراهیام، و بااینکه زندگی به این شیوه بهمعنی تنهاماندن است، آزادیبخش هم هست. هرگز خودم را با قوانین زندگی دیگری تعریف نمیکنم. هرگز با فشار همسنوسالها و اعتراض والدین کوتاه نمیآیم. وجود افراد را مثل قطعاتی میبینم که یک تصویر بزرگ را شکل میدهند و روی تصویر کلی تمرکز میکنم، نه جزئیات زندگیشان. یاد گرفتهام چطور مشاهده و بررسی کنم و این کار را از اغلب مردم بهتر انجام میدهم. گذشته چشمم را کور نمیکند و آینده نظرم را تغییر نمیدهد. بر حال تمرکز میکنم؛ چون سرنوشت من زندگیکردن در آن است. هر روز دیوید لویتان
حرف بزن.
چی بگم؟
هر چی دلت میخواهد.
بگو دلت میخواهد چی بشنوی؟
چه فایده دارد اگر بگویم چی میخواهم بشنوم
و تو بگویی، حرفت را باور نمیکنم.
از خلال حرف هایم بفهم منظورم چیست.
اما حرفی نمیزنی که بتوانم از خلال آنها چیزی بفهمم. آدمکش کور مارگارت اتوود
خیلی بی شیله پیله بودیم. هرگز چیزی یاد نگرفته بودیم، چون رنی ما را لوس کرده بود. فکر میکرد کافی است مردم بدانند ما کی هستیم. نباید با چرب زبانی و نوازش و چشمک زدن توجه مردان را جلب کنیم. آدمکش کور مارگارت اتوود
زندگی دائما در حال تغییر است، بنابراین باید بهصورت متناوب خودتان را بررسی کنید تا ببینید که آیا عادتها و باورهای پیشینتان هنوز در خدمت شما قرار دارند یا خیر.
فقدان خودآگاهی یک سم است. انعکاس و بازبینی نقش پادزهر را ایفا میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
) ارزشهای اصلی که کار و زندگی من را هدایت میکنند، چه هستند؟
۲) هماکنون چه میزان یکپارچگی و درستی در کار و زندگی من وجود دارد؟
۳) چگونه میتوانم استانداردهای بالاتری را در آینده پیدا کنم؟ عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهقوت عادتها این است که میتوانیم کارها را بدون تأمل انجام دهیم. نقطهضعف آنها این است که شما به اجرای کارها به شیوهای معین خو میگیرید و دیگر به خطاهای کوچکتان توجهی نمیکنید. پیش خودتان فرض میکنید که بهواسطهٔ کسب تجربه، رو به بهبود هستید. اما در واقعیت صرفا عادتهای کنونیتان را به کار میگیرید - نه اینکه بهترشان کنید. در واقع، برخی تحقیقات نشان دادهاند که وقتی در یک مهارت تسلط یافتید، معمولا بهمرور زمان عملکردتان اندکی تضعیف میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی میگوید انسانها وقتی روی وظایفی کار میکنند که دقیقا در مرز توانمندیهای کنونیشان جای گرفته، به اوج انگیزههایشان میرسند.
- بزرگترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگی است.
- وقتی عادتها روتین میشوند، جذابیتشان را از دست میدهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آنها خسته میشویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس میتواند بهسختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بیحوصلگی است که تفاوتها را رقم میزند.
- حرفهایها به برنامهٔ خود پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در برنامههایشان مداخله کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید تا میتوانید رفتارتان را در آسانترین حد ممکن نگه دارید تا حتی در شرایط غیرایدهآل نیز بتوانید به آنها پایبند بمانید. این ایدهای است که با جزئیات در بحث قانون سوم تغییر رفتار مطرح شده است.
اما وقتی یک عادت جا افتاد، باید پیشرفت خود را با گامهای کوچک ادامه دهید. همین بهبودهای کوچک و چالشهای جدید شما را دلگرم میکنند. و اگر بتوانید بهصورت صحیح در منطقهٔ طلایی قرار بگیرید، میتوانید به شرایطی برسید که تمرکزتان صرفا روی هدف جلب شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
انسانها بیشترین انگیزش را وقتی تجربه میکنند که بر روی وظایف متناسب با توانمندیهای کنونیشان کار کنند؛ نه خیلی دشوار، نه خیلی ساده، بلکه متناسب. عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که در صدر هر حوزهٔ رقابتی قرار دارند، نهتنها بهخوبی تعلیم دیدهاند، بلکه تناسب خوبی با وظیفهشان دارند. و به همین دلیل است که اگر میخواهید واقعا موفق شوید، باید کانون تمرکزتان را به شکل صحیح انتخاب کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را عامل نارضایتی کنید».
- درصورتیکه یک عادت بد دردناک یا عامل نارضایتی باشد، تمایل کمتری به تکرار آن داریم.
- همراهی افراد در یک مسئولیت میتواند باعث شود که در صورت بیتفاوتی و عدم اجرای تعهدات، با عواقب آنی مواجه شوید. عمیقا به تفکر دیگران راجع به خودمان اهمیت میدهیم و دوست نداریم ما را دستکم بگیرند.
- یک پیمان عادت میتواند برای افزودن هزینههای اجتماعی به هر رفتار استفاده شود. این قرارداد هزینههای تخطی از وعدههایتان را دردناک میکند و عمومیت میبخشد.
- همینکه بدانید دیگران شما را میبینند، نقش یک محرک قوی را برایتان دارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را رضایتبخش کنید».
- وقتی یک تجربه رضایتبخش باشد، تمایل بیشتری به تکرار آن رفتار داریم.
- مغز انسان بهگونهای تکامل یافته که پاداشهای آنی را نسبت به پاداشهای متأخر در اولویت قرار میدهد.
- قانون اصلی تغییر رفتار چنین میگوید: «آنچه پاداش آنی داشته باشد، تکرار خواهد شد. آنچه تنبیه آنی داشته باشد، مورد اجتناب قرار میگیرد».
- برای پایبندی به عادت باید حس موفقیت آنی را ایجاد کنید – حتی اگر به میزان اندکی باشد.
- سه قانون اول تغییر رفتار - «آن را شفاف و آشکار کنید، آن را جذاب کنید، آن را ساده کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در همین دفعه را افزایش میدهند. قانون چهارم تغییر رفتار - «آن را رضایتبخش کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در دفعاتِ بعد را افزایش میدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را دشوار کنید».
- ابزار تعهد، انتخابی است که در حال حاضر انجام میدهید تا رفتار بهتر شما برای آینده تضمین شود.
- برای اینکه رفتارهای آیندهٔ خود را تضمین کنید، باید عادتهایتان را به ذهن ناخودآگاه منتقل نمایید.
- تصمیمات یکباره -نظیر خرید یک تشک بهتر یا ثبتنام در یک برنامهٔ پسانداز خودکار- اقداماتی هستند که عادتهای آیندهٔ شما را بهصورت ناخودآگاه درمیآورند و بهتدریج بازده فزایندهای را به همراه خواهند داشت.
- بهرهبرداری از تکنولوژی برای اتوماسیون عادتها، مطمئنترین و موثرترین راه برای تضمین رفتار صحیح است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، میخواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس میکنند اثبات کنیم. عکسهای قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپهای روکش نقره شده مان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک میکنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی مینویسیم. همه ی اینها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظیها ممکن است ناراحت کننده باشند؛ اما مطمئنا بازگشتها بدترند. حضور آدم نمیتواند با سایه ی درخشانی که در نبودنش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله، لکهها را محو میکنند؛ بعد ناگهان، عزیز سفرکرده بازمیگردد و نور بی رحم آفتاب، هر نقطه ی صورت حتی چروکها و موهای ریز را هم به خوبی نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بمیرم، همه ی لوازم منزلم به دقت بررسی خواهند شد و کسی که مسئول این کار باشد، کلکشان را خواهند کند. بدون شک مایرا این کار را بر عهده خواهد گرفت. فکر میکند مرا از رنی به ارث برده است. از بازی کردن نقشی کسی که حافظ خانواده است، خوشش خواهد آمد. به او غبطه نمیخورم: هر کس حتی در زنده بودن، یک پا زباله دانی است؛ چه برسد به بعد از مردن. اما اگر یک زبانه دانی خیلی کوچک را هم پس از مرگ صاحبش تمیز کنید، چندتا از آن کیسههای زباله سبز را هم برای خودتان نگه میدارید. چیزهای کهنه ای که استخوانهای پراکنده ی یک خانه هستند، چیزهایی چون پاره سفالهای باقیمانده از کشتی غرق شده که با موج به ساحل آمده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
پول یا حتی شایعه ی پولدار بودن، همیشه نوعی نور خیره کننده دارد. آدمکش کور مارگارت اتوود
نمی دانم سابرینا کجا دفن خواهد شد؟ تصور میکنم هنوز در این دنیا باشد. چیزی که خلاف آن باشد، نشنیده ام. زمان معلوم میکند که میخواهد کنار کدام یک از خویشاوندش به خاک سپرده شود؛ شاید هم ترجیح دهد در گوشه ای دور از همه ی ما به خاک سپرده شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
قبرستان، دروازه ای با میله ی آهنی و سردری با نقشی پیچیده دارد که رویش نوشته: اگرچه به سایه گاه مرگ وارد میشوم، از شیطان نمیترسم؛ زیرا تو با منی. بله، آدم دو نفری احساس امنیت بیشتر میکند؛ اما تو، شخصیت لغزنده ای است. همه ی توهایی که میشناختم، یک جوری گم شدند. آنها جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا درآمدند و حالا کجایند؟ درست، اینجا. آدمکش کور مارگارت اتوود
پشت ویترین با حروف درشت نوشته شده بود که از مشتریان با خوراک تورتلینی و قهوه کاپوچینو پذیرایی میشود. انگار همه ی مردم شهر میدانند آنها چی هستند! ولی واقعا میدانند؛ لااقل برای اینکه بتوانند با پوزخندی ادعا کنند که میدانند برای یک بار هم که شده مزه اش را امتحان کرده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
- عادتها میتوانند طی چند ثانیه انجام شوند، اما طی دقایق یا ساعتهای آتی بر رفتار شما تاثیر میگذارند.
- بسیاری از عادتها در لحظات تعیینکننده رخ میدهند -عادتها همچون دوراهی هستند- بهگونهای که یا شما را به مسیر بهرهوری یا به مسیر خطا رهنمون میکنند.
- قانون دودقیقهای میگوید که «وقتی یک عادت جدید را شروع میکنید، باید اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد».
- هرقدر رسم و رسوم دقیقتری را برای شروع یک عادت بنیان بگذارید، احتمال اینکه بتوانید به تمرکز عمیق و لازم برای اجرای کارهای بزرگ دست بیابید، بیشتر است.
- پیش از بهینهسازی، خودتان را استاندارد کنید. ابتدا باید عادت وجود داشته باشد که بتوانید آن را ارتقا دهید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
استراتژیهای اینچنینی، یک دلیل دیگر هم برای تاثیرگذاری دارند: آنها هویتی که میخواهید بسازید را تقویت میکنند. اگر ۵ روز پشت سر هم در باشگاه حاضر شوید – ولو اینکه به مدت ۲ دقیقه باشد – رأیهای مثبتی را برای هویت جدیدتان صادر میکنید. شما نگران تناسب اندام خود نیستید. شما بر روی تبدیل به شخصیتی متمرکز شدهاید که دوست ندارد در جلسات باشگاهش غیبت کند. شما کوچکترین گامهایی را برمیدارید که تاییدکنندهٔ نوع شخصیت مدنظرتان هستند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
قانون دودقیقهای
حتی زمانی که میدانید باید شروع کوچکی داشته باشید، امکان دارد بهسادگی اسیر انتخابهای خیلی بزرگ شوید. وقتی رویای ایجاد یک تغییر را در ذهن میپرورانید، هیجان بر شما غلبه میکند و در نهایت اقدامات زیاده از حد را در بازهٔ زمانی بسیار کوتاه انجام میدهید. موثرترین راهی که برای مقابله با این گرایش یافتهام، بهرهبرداری از «قانون دودقیقهای» است. این قانون میگوید «وقتی یک عادت جدید را شروع کنید که اجرای آن به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشته باشد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- رفتار انسان از «قانون کمترین تلاش» پیروی میکند. طبیعتا به سمت گزینههایی تمایل پیدا میکنیم که به کمترین میزانِ تلاش نیاز دارند.
- محیطی بسازید که اجرای کار صحیح در آن، به سادهترین شکل ممکن انجام بگیرد.
- اصطکاکِ مربوط به رفتارهای خوب را کاهش دهید. وقتی اصطکاک پایین باشد، عادتها ساده میشوند.
- اصطکاک مربوط به رفتارهای بد را افزایش دهید. وقتی اصطکاک بالا باشد، عادتها دشوار میشوند.
- محیط خود را آماده کنید تا اقدامات آتی سادهتر شوند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«شرکتهای ژاپنی بر مفهومی تحت عنوان «تولید ناب» تاکید داشتند که بیوقفه بر روی از بین بردن انواع ضایعات و اتلافات در پروسهٔ تولید تاکید میکند و حتی دست به طراحی مجدد محیط کار میزند تا کارگران مجبور نباشند برای برداشتن ابزارهای موردنیازشان دائم بچرخند و بدین ترتیب زمانشان را تلف کنند. در نتیجهٔ این طرح، کارخانههای ژاپنی بهینهتر شدند و اطمینان محصولات ژاپنی نسبت به محصولات آمریکایی افزایش یافت. در سال ۱۹۷۴، تماسهای خدماتی برای تلویزیون رنگیهای ساخت آمریکا، ۵ برابر بیشتر از تلویزیونهای ژاپنی بود. در سال ۱۹۷۹، کارگران آمریکایی سه برابر بیشتر از ژاپنیها برای مونتاژ دستگاهها وقت گذاشتند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون سوم تغییر رفتار میگوید «آن را ساده کنید».
- موثرترین فرم یادگیری، تمرین کردن است نه برنامهریزی.
- بر روی عمل کردن تمرکز کنید، نه حرکت کردن.
- شکلدهی به عادت، پروسهای است که در آن، رفتار بهتدریج و از طریق تکرار به سمت ناخودآگاه حرکت میکند.
- مدتزمانی که یک عادت را اجرا میکنید، بهاندازهٔ تعداد دفعاتی که آن عادت را انجام میدهید اهمیت ندارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«یادگیری یک زبان جدید، نواختن یک ساز یا اجرای حرکاتی که به آنها عادت نداریم، دشواری زیادی دارند، زیرا حواس ما باید از مسیرهایی عبور کنند که هنوز ساخته نشدهاند و جا نیفتادهاند؛ اما فقط با تکرار مداوم است که این مسیر کوتاه میشود و دشواری از بین میرود؛ اقدامات ما آنقدر ناخودآگاه میشوند که میتوانند حتی در صورت مشغولیت ذهن به چیزهای دیگر نیز انجام بگیرند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بر یک عادت مسلط شوید، نکتهٔ کلیدی، تکرار است، نه اینکه دنبال ایدهآل باشید. لزومی ندارد که تمامی ویژگیهای یک عادت جدید را ترسیم کنید. صرفا کافی است آن را تمرین کنید. این اولین برداشت ما از قانون سوم است: کافی است که خودتان را وارد کار کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون دوم تغییر رفتار میگوید «آن را غیرجذاب کنید».
- هر رفتار دارای یک تمایل سطحی و یک انگیزهٔ اساسی و عمیقتر است.
- عادتهای شما راهکارهای مدرن برای تمایلات دیرین هستند.
- عامل عادتهای شما، در واقع همان پیشبینی است که قبل از اقدام انجام میدهید. این پیشبینی نوعی احساس در شما به وجود میآورد.
- عواید اجتناب از یک عادت بد را برجسته کنید تا از جذابیت آن عادت در نظر شما کاسته شود.
- عادتها وقتی جذاب میشوند که آنها را به احساسات مثبت نسبت دهیم و وقتی از جذابیتشان کاسته میشود که به احساسات منفی ارتباط پیدا کنند. پیش از یک عادت دشوار، کاری را انجام دهید که از آن لذت میبرید و همین موضوع یک رسم انگیزشی را برای شما ایجاد میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- فرهنگی که در آن زندگی میکنیم، تعیین میکند که کدام رفتارها برای ما جذابند.
- تمایل داریم رفتارهایی را به کار بگیریم که مورد تمجید و تایید فرهنگمان قرار میگیرند، زیرا عمیقا دوست داریم در دل قبیلهٔ خود جای بگیریم و به آن تعلق داشته باشیم.
- به تقلید عادات سه گروه اجتماعی تمایل داریم: نزدیکان (دوستان و خانواده) ، اکثریت (قبیله) و قدرتمندان (افرادی که جایگاه و پرستیژ دارند).
- یکی از موثرترین کارهایی که میتوانید برای ایجاد عادتهای بهتر انجام دهید، پیوستن به فرهنگی است که (۱) رفتار مطلوب شما، رفتار معمول آنها باشد و (۲) از قبل مشترکاتی را با آن گروه داشته باشید.
- رفتار معمول و نرمال یک قبیله، غالبا بر رفتار مطلوب فرد میچربد. در اکثر مواقع، ترجیح میدهیم به همراه جمع اشتباه کنیم تا اینکه خودمان بهتنهایی کار صحیح را انجام دهیم.
- اگر یک رفتار بتواند برای ما منزلت، احترام و تمجید به همراه داشته باشد، آن رفتار را جذاب میبینیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دانشمندان این پدیده را بهعنوان تفاوت میان «خواستن» و «دوست داشتن» مطرح میکنند.
مغزتان برای خواستن پاداشها، مدارهای عصبی بسیار بیشتری را نسبت به دوست داشتن آنها در نظر گرفته است. مراکز خواستن در مغز بزرگاند: ساقهٔ مغز، هستهٔ اکومبنس، ناحیهٔ تگمنتوم شکمی، جسم مخطط، آمیگدال و بخشهایی از قشر پیش پیشانی. در مقام مقایسه، مراکز دوست داشتن در مغز بسیار کوچکترند. آنها را غالبا «نقاط حساس لذتی» مینامیم و همانند جزایر کوچکی در جایجای مغز توزیع شدهاند. مثلا محققان دریافتهاند که ۱۰۰ درصد از هستهٔ اکومبنس در حین پروسهٔ خواستن فعال میشود. درحالیکه تنها ۱۰ درصد از این هسته در حین دوست داشتن فعال میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
به دور و اطراف خود نگاه کنید. جامعه با نسخههای کاملا مهندسیشده از واقعیت پر شده که جذابتر از دنیای نیاکانمان است. فروشگاهها از مانکنهایی با باسن و سینهٔ برجسته بهره میگیرند تا لباسهایشان را بفروشند. رسانههای اجتماعی لایکها و تمجیدهای بیشتری را تنها طی چند دقیقه به ما ارائه میکنند، چیزی که نمیتوانیم در خانه و محیط کار به آن برسیم. پورنهای آنلاین، صحنههای تحریککننده را به شکلی کنار یکدیگر تدوین میکنند که نمیتوان در زندگی واقعی جایگزینی برای آنها پیدا کرد. تبلیغات با ترکیبی از نورپردازی ایدهآل، آرایش حرفهای و ادیتهای فوتوشاپی ساخته میشوند – حتی مدل هم شبیه به شخصی که در تصویر نهایی ظاهر میشود نیست. اینها محرکهای فراطبیعی در دنیای مدرن ما هستند. آنها ویژگیهایی که ذاتا برای ما جذابند را با اغراق بسیار ارائه میکنند و به همین دلیل، غرایزمان وحشی میشوند و در نتیجه به سمت عادت به خریدهای بیش از حد، عادت به رسانههای اجتماعی، عادت به پورن، عادت به خوراک و بسیاری عادات دیگر میرویم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- معکوس قانون اول تغییر رفتار این است که «آن را مخفی کنید».
- زمانی که یک عادت شکل گرفت، احتمال اینکه فراموش شود اندک است.
- افرادی که کنترل زیادی بر روی خودشان دارند، کمتر از سایرین با موقعیتهای وسوسهانگیز مواجه میشوند. برای آنها نادیدهگیری وسوسه سادهتر از مقاومت در برابر آن است.
- یکی از عملیترین راههای حذف یک عادت بد این است که کمتر در معرض سرنخهای محرک آن قرار بگیرید.
- کنترل شخصی یک استراتژی کوتاهمدت است و برای بلندمدت جواب نمیدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- اولین قانون تغییر رفتار این است که «آن را شفاف و آشکار کنید».
- دو مورد از رایجترین سرنخها، زمان و موقعیت مکانی هستند.
- ایجاد قصد اجرا، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای تخصیص یک زمان و موقعیت مکانی ویژه به عادت جدیدتان بهره بگیرید.
- فرمول قصد اجرا اینچنین است: «من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد».
- زنجیرهسازی عادت، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای جفت کردن یک عادت جدید با یکی از عادتهای کنونیتان استفاده کنید.
- فرمول زنجیرهسازی عادت چنین است: «پس از (فلان عادت فعلی) ، (آن عادت جدید) را انجام خواهم داد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
کلید کار اینجاست که رفتار مطلوبتان را با کاری که هماکنون هر روز انجام میدهید، گره بزنید. وقتی در این ساختار اساسی مهارت پیدا کردید، میتوانید با زنجیر کردن متوالی عادتهای کوچک، زنجیرههای بزرگتری را بسازید. این کار به شما اجازه میدهد از نیروی طبیعی حاصل از یک رفتار بهره بگیرید و سراغ رفتار بعدی بروید – یک نسخهٔ مثبت از اثر دیدروت. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی صحبت از ساختن عادتهای جدید میشود، میتوانید ارتباط میان رفتارها را به نفع خودتان به کار بگیرید. یکی از بهترین راهها برای ایجاد یک عادت جدید، شناسایی عادتهای کنونی است که هماکنون هر روز انجام میدهید و در ادامه باید رفتار جدید خود را میان آنها جای دهید. به این رویکرد «زنجیرهسازی عادتها» میگویند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
اثر دیدروت میگوید کسب یک اثاثیهٔ جدید غالبا نوعی مصرفگرایی ایجاد میکند که منجر به خریدهای بیشتر میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژهای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی میکنند عادتهایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان میگوییم «میخواهم سالمتر غذا بخورم» یا «میخواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچگاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمیکنیم. آن را به دست شانس میسپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
کارل یونگِ روانشناس میگوید «تا زمانی که ناخودآگاه را خودآگاه نکنید، زندگی شما را هدایت خواهد کرد و اتفاقات رخداده را سرنوشت قلمداد میکنید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عادت، رفتاری است که بهاندازهٔ کافی تکرار شده و به شکل خودکار انجام میگیرد.
- هدف غایی عادتها، حل مسائل زندگی با صرف کمترین انرژی و تلاش ممکن است.
- هر عادت میتواند به حلقهٔ بازخوردی تجزیه شود که چهار مرحله را در خود دارد: سرنخ، تمایل، پاسخ و پاداش.
- چهار قانون تغییر رفتار، یک سری قوانین ساده هستند که میتوانیم از آنها برای ایجاد عادتهای بهتر بهره بگیریم. آنها عبارتاند از:
(۱) آن را شفاف و آشکار کنید؛
(۲) آن را جذاب کنید؛
(۳) آن را ساده کنید؛
(۴) آن را رضایتبخش کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
سومین مرحله، پاسخ است. پاسخ در واقع همان عادت یا روتینی است که اجرا میکنید و به شکل یک تفکر یا اقدام است. امکان دارد این پاسخ به میزان تمایل و تحریک شما بستگی داشته باشد یا حتی اصطکاکی که همراه با آن رفتار وجود دارد. اگر یک اقدام بخصوص به تلاش جسمی یا ذهنی زیادی نیاز داشته باشد و هماکنون تمایل ندارید این میزان تلاش کنید، سراغ آن کار نخواهید رفت. همچنین پاسخ شما به تواناییتان نیز بستگی دارد. ساده به نظر میرسد اما یک عادت، فقط زمانی رخ میدهد که توانایی انجامش را داشته باشید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تمایلها در افراد مختلف، متفاوتند. از نظر تئوری، هر خرده اطلاعاتی میتواند به یک تمایل دامن بزند، اما عملا افراد مختلف با سرنخهای متفاوتی تحریک میشوند. یک قمارباز با کشیدن اهرم ماشین اسلات است که جرقهای در ذهنش زده میشود و موج شدیدی از تمایل به این کار وجودش را فرا میگیرد. اما برای کسی که بهندرت قمار میکند، سروصدا و شکوه کازینو صرفا یک پارازیت نهچندان مهم است. سرنخها تا زمانی که تفسیر نشوند، بیمعنی هستند. افکار، احساسات و عواطف ناظر است که یک سرنخ را به تمایل و وسوسه تبدیل میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
چرا چیزی به من نگفتی؟ شاید میتوانستم از تو حمایت کنم!
«ممنونم؛ اما به تو اعتماد ندارم.» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مامان زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم. بعد میگوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل میکند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم میآید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم میخواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمیشد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
روزنامهها معمولا چیزهای عجیب رو مینویسند. عجیب و البته بیشتر وقتها دروغ. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شوند. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد، دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یک روزی آدم دلخواهتو پیدا میکنی ماری و یاد میگیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر میکنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. توی دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی با هم ترکیب کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
من آدم صلح طلبی هستم و با مردم، دوستانه رفتار میکنم. از وقتی بچه بودم هیچوقت دست روی کسی بلند نکردم. به همین دلیل تونستم محاکمه رو به عنوان یک تماشاگر از مقامات بالا بسنجم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
تمام جنگها در اصل یکنوع ستیزه برای سود جوییست ولی متاسفانه در هر هر اجتماع جز چند نفر انگشت شمار کسی بر این واقعیت واقف نمیگردد،چوش اکثریت جامعه پر میشود از صدای طبل،شیپور و سرودهای هیجان انگیز بر باد رفته مارگارت میچل
من نمیتوانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه میکرد از اندوه.
و او میرقصید، میرقصید با موزیک و ریتم دایرهی زمین؛ میچرخید با چرخش زمین، مثل صفحهای گرد، وقتی چهرهها یکسان هم به جانب نور میچرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز میرقصید. سابینا آنائیس نین
چسبیده بودم به لحظات دوستداشتنی زندگیام، دستهایم به هر ساعت زندگی چنگ میانداخت. دستان من همیشه در ولعِ در آغوش کشیدنی تنگ بودند. میخواستم نور، باد، خورشید، شب و همهی دنیا را درآغوش بگیرم و نگه دارم. میخواستم نوازش کنم، التیام ببخشم، بجنبانم، آرامش ببخشم، احاطه شوم و احاطه کنم. تحت فشار بودم و آنقدر چیزهای زیادی را در آغوشم نگه داشتم که شکستمشان. آنها شکستند و دور شدند از من. آنگاه همه چیز از من دور شد و گریخت. و من محکوم شدم به نگه نداشتن. سابینا آنائیس نین
هیچگاه ندیدهای که ستارهها فرسوده شوند یا کمنور. آنها هیچگاه نمیخوابند. سابینا آنائیس نین
این کتابی است که تو نوشتهای
و این زن تویی که منام سابینا آنائیس نین
تمام کن لرزیدن و تکانخوردن، نفسنفس زدن و لعن کردن را، و دوباره پیدا کن هستهات را که منم. آرام بگیر از مچالگی، اعوجاج و انحراف. برای ساعتی تو من خواهی بود، یعنی، نیمهی دیگر خودت. نیمهای که گمش کردهای. آنچه را که سوزاندهای، شکستهای و پاره کردهای هنوز در دستهای من است: من نگاهدارندهی چیزهای ظریفم و نگاه داشتهام از تو آنچه را که زایلناشدنی است.
حتا جهان و خورشید نمیتوانند نشان بدهند دو چهرهشان را به یکباره.
حالا ما بهطرزی تفکیکناپذیر در هم تنیدهایم. من گرد هم آوردهام همهی تکهها را. بازمیگردانم آنها را به تو. تو دویدهای با باد، در حال پراکندن و نابودی. من دویدهام پشت سرت، مثل سایهات، در حال جمعکردن آنچه که تو افشاندهای در خزانههای عمیق. سابینا آنائیس نین
سابینا، تو نشانت را بر جهان گذاشتی. من عبور میکنم از این جهان همچون روح. شبها آیا هیچکس توجه میکند به جغد روی درخت، به خفاشی که میخورد به شیشهی پنجره وقتی دیگران مشغول صحبتاند، به چشمهایی که بازتاب دارند مثل آب و مینوشند مثل کاغذخشککن، ترحمی که سوسو میزند بهآرامی همچون نور شمع، فهمی که مردم قرار میدهند خودشان را در آن که بخوابند؟ سابینا آنائیس نین
زیبایی تو غرق میکند مرا، غرق میکند هستهی مرا. زیبایی تو چون مرا بیتاب میکند، محو میشوم آنچنان که هیچگاه در برابر مردی محو نگشتهام. من با همهی مردان، و خودم، فرق داشتم، اما میبینم در تو بخشی از من را که تویی. تو را در خودم حس میکنم؛ صدای خودم را حس میکنم که سنگینتر میشود، انگار که درمینوشیدم تو را، و هر رشتهی ظریفی از همانندیِ ما چنان جوش خورده با آتش که دیگر کسی تشخیص نمیدهد شکافی را. سابینا آنائیس نین
هنر تصویری از یک مقصد است؛ به ما نشان میدهد کجا باید برویم؛ بااینحال، ممکن است نشانههای زیادی دربارهٔ اینکه چهطور باید به آنجا برسیم ندهد. اغلب با آن مانند یک وسیلهٔ جادویی برخورد میکنیم که، بهخودیخود، میتواند انزوا، بیماری، سردرگمی و سنگدلی را درمان کند؛ به عنوان مثال، مواجهه با نسخهای از اثر هنری مور که یادآور یک خانوادهٔ معمولی و صمیمی و همدل است در باغ گیاهشناسی بروکلین تأثیرگذار است؛ چون میدانیم اغلب خانوادهها اینگونه نیستند و این باغ در موارد بسیاری شاهد وضعیتهای تلخ استیصال، مناقشات دلشکن، بیرحمیهای عبوسانه و تفاهم نداشتن بوده است. مور به طرز حیرتآوری در شکل دادن به برنز مهارت داشت، اما برنامههای متخصص آموزش نوجوانان که در همان نزدیکی در دانشگاه شهر نیویورک برگزار میشود به طور دقیقتری به واقعی کردن امیدهایی اختصاص دارند که این هنرمند به آنها اشاره کرده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما به طور معمول فکر میکنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراطگرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااینحال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده میشود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکیاند که محدود کردن برخی فعالیتهای خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونتهای بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آنچه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقضآمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آنچه اغلب به ما گفتهاند، از مزایای اصلی تمام حوزههای زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
استدلال اصلی کسانی که امروزه از سانسور انتقاد میکنند این است که لازم است همهٔ پیامها را بشنویم؛ اما در واقع لازم نیست؛ مثلاً لازم نیست هنگام بازدید از یک اثر بزرگ معماریِ شهری پیامی در باب نوع عطری که خوب است بخریم بشنویم. خودِ آگهی هیچ اشکالی ندارد؛ اشکال از مکان آگهی است. روح آدمی را افسرده میکند، چون در مکانی سرشناس و معتبر، در مقیاسی بزرگ، ضعفی را به نمایش میگذارد که میدانیم باید در خودمان بر آن غلبه کنیم: تمایل به حواسپرتی و هرجومرج درونی. به نمای بیرونی ساختمانی جالب و نسبتاً دوستداشتنی نگاه میکنم. بعد ناگهان وادار میشوم به خرید یک جنس آرایشی بهداشتی تازه فکر کنم. این آگهی، خواهناخواه آب به آسیاب تمرکز نداشتن و بیتوجهی ما میریزد. چیزهایی که ما را از بهترین تواناییهایمان دور میکنند نباید در برابر ما رژه بروند و خواهان تحسین ما باشند. در این وضعیت، سانسور کاملاً توجیهپذیر است؛ به این معنا که با مراقبت از فضای عمومی، حامی و آرامبخشِ تجلیِ بهترین بخشهای طبیعت ما باشد. سانسور کردن یک بیلبورد نامتجانس در کنار یک ساختمان بسیار دوستداشتنی در شهری که مردم از آن بازدید میکنند تا بهصراحت معماریاش را تحسین کنند چندان جای مناقشه نیست، اما چنین مثالی آشکارکنندهٔ اصولی است که میتواند مورداستفاده بیشتر قرار گیرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوتهفکرانه در آزادیِ دوستداشتنیِ ابرازِ وجود میدانیم. آن را با کتابسوزی و سرکوب سیاسی و تعصبهای جهالتآمیز همراه میدانیم. وقایع قهرمانانهای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوتهفکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفتهترین پروژهٔ روشنفکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالتبار و احمقانه بود درحالیکه دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آنچه محکوم میشود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
واژهٔ «سیاست» دو معنای نسبتاً متفاوت دارد؛
از سویی سیاست یعنی قانونگذاری، حکومت، سیاستنامهها، انتخابات، و احزاب سیاسی سیاست آنگونه که در اخبار میبینیم؛ از سوی دیگر، سیاست یک زندگی جمعی است که هر روز در پلیس یا شهر وجود دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی به ملتها یاد میدهد که از نو شروع کنند؛ حتا وقتی به گناهان گذشتهشان واقفاند و در این آموزه نقشی حیاتی دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر سیاسی اغلب به این نکته اشاره میکند که مشکل یک کشور چیست، اما بخش مهمی از مأموریتش نشان دادن بخشهای مثبت و درست آن است تا آنچه را میتوانیم به آن افتخار کنیم پُررنگ کند. مرتبط کردن هنر با غرور بهنظرمان عجیب است. نباید اینطور احساس کنیم. غرور ملی بسیار راحت در دیگر بخشهای زندگی فرهنگی پذیرفته میشود. پیروزیهای عرصهٔ ورزش معمولاً به عنوان موضوعاتی برای شادی ملی تجربه میشوند، بهخصوص وقتی که بهنظر میرسد موفقیت حاصلِ برخی ویژگیهای خودانگارهٔ جمعی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
نوع دیگر هنر سیاسیِ بد صرفاً بیاثر نیست، خطرناک است. باعث میشود برای اهداف اشتباهی بجنگیم، برای سرزمینهای مادری که شایستگی فداکاری ندارند و دولتهایی که بیگناهان را شکنجه میکنند. ما را متقاعد میکند که نظر مثبتی نسبت به افراد شریر داشته باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک جنبه از رابطهٔ خوب با هر چیزی مجموعهٔ مناسبی از توقعات است؛ به عنوان مثال، یک ازدواج خوب قطعاً شامل تضاد و غم و اندوه بسیاری خواهد بود، اما اگر این سطح از درد برای فرد غیرمنتظره نباشد وسوسهٔ ترک کردن و یافتن چیز بهتر فروکش میکند؛ به همین طریق، کاهشسازندهٔ توقعات را میتوان در کار مورداستفاده قرار داد. یکی از وظایف هنر در اینجا شأن و منزلت دادن به غمهای ماست: تحقیر، تردید در خویشتن و نگرانی دربارهٔ پول بخشهایی از زندگیاند که ما با آنها درگیریم، اما نه به این دلیل که احمق یا بیعرضه و نادانایم. باید درسی از تاریخ مذهب بیاموزیم و با توجه مدام، عادت تقدیر از تمثالهای رنج را چه در خلوت و چه به طور همگانی پرورش دهیم. هنر مسیحی با نمایش اصلیترین شخصیتهایش در وضعیت بدبختی و نومیدی ارایهدهندهٔ درسی بود. هدف این بود که به ما یادآوری کند رنج و اندوه نتایج خراب کردن زندگی نیستند، همراهان معمولی تلاش در جهت انجام کار درستاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
موفقیت نیازمند پرورش بسیاری تواناییهای مثبت است، ازجمله توانایی توضیح افکار و طرحهای خویش به مردمی که هنوز در آنها سهیم نیستند؛ قدرت دوستداشتن خود با وجود برآوردهنکردن توقعات دیگران، قابلیت دستکشیدن از منفعتی کوچکتر برای نجات دادن کل. چنین منابع مختلفی از بلوغ نیازمند این است که بهتدریج بههم وصل شده، مورداستفاده قرار گیرند. رشد هنرمند الگوی عمیقی از فرایند بلوغ ارایه میدهد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از بچگی در این باب که رشک تباهکننده و آسیبزننده است آنقدر داستانهای مجابکننده میشنویم که دیگر نمیتوانیم جنبههای سازنده و ضروریاش را دریابیم. رشک میتواند در ساخت نقشهٔ آینده بسیار بهدردبخور باشد، اما از آن استفاده نمیکنیم. هر کسی که به او رشک میبریم تکهای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهٔ ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشکآمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شدهایم یا شنیدن آخرین فعالیتهای شغلی هممدرسهایها تجربه میکنیم چهرهٔ خود واقعیمان شکل میگیرد. ممکن است تجربهٔ رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد انگار که شکست خودمان را تأیید میکنیم، اما به جایش باید این سؤال ضروری و رستگاریبخش را از تمام کسانی که به آنها رشک میبریم بپرسیم: اینجا چهچیزی میتوانم بیاموزم؟ متأسفانه احساسات رشکآمیز به طرز گیجکنندهای مبهماند. ما به تمامی آدمها و موقعیتها رشک میبریم؛ درحالیکه در واقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدمهای رشکبرانگیز را در آرامش تحلیل کنیم میبینیم که فقط بخش کوچکی از آنها بوده که ردّ آرزوهایمان را بر خود داشته است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بزرگترین منتقدان به ما کمک میکنند دلایلی را بیابیم که از نظر شخصی بر ما تأثیرگذارند و باعث میشوند که از برخی اشیای خاص خوشمان یا بدمان بیاید. آنها یک واقعیت بسیار عجیب دربارهٔ تجربه را جدی میگیرند: اینکه ما به طور ناخودآگاه نمیدانیم چرا از چیزها خوشمان یا بدمان میآید. ما اغلب نمیتوانیم بهدرستی و دقت به خودمان یا دیگران توضیح دهیم که دقیقاً چهچیزی در معرض خطر است؛ به عنوان مثال، وقتی میگوییم چیزی «عالی» ، «باحال» یا «شگفتانگیز» است واکنشهای مثبت خود را نشان میدهیم، اما آنها را توضیح نمیدهیم (این واژهها میتوانند آزارنده باشند؛ چون احساس میکنیم مجبور به تحسین کردن شدهایم، نه اینکه بهراستی فریفتهٔ آن شده باشیم). نقد، فرایندِ رفتن پشت صحنه است به دنبال شکار دلایل حقیقی. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در حال حاضر، به دو خیال حاکم اما متناقض تمایل داریم؛ یا مانند نسخهٔ اقتصادی اصلاحگر اجتماعی عهد ویکتوریا پول را سرمنشأ گناه بدانیم و بر این نظر باشیم که کاپیتالیسم باید منسوخ شود، یا همچون معلمان عشق آزادانه در دههٔ ۱۹۶۰، بازار را بیتوجه به سوءاستفادههایش بستاییم. آنچه به عنوان فرد و جامعه نیاز داریم ایجاد رابطهای بهتر و عاقلانهتر و صادقانهتر با پول است. ما اقتصادی میخواهیم که نیروهای عظیم تولید کاپیتالیسم را تحتکنترل درک دقیقتری از طیف و عمق نیازهایمان درآورد. شاید هنر شاهراه رسیدن به چنین پیشرفتی باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر میتواند از پول و کار کاملاً جدا بهنظر برسد. میل داریم آن را در کنار تجملات و تعطیلات و مناسبتهای خاص قرار دهیم. آدمهایی با ذهن هنری ممکن است به کاپیتالیسم همان نگاهی را داشته باشند که آدمهای مؤدب قرن نوزده به سکس داشتند. قرن نوزده هم مانند همهٔ دورهها درگیر سکس بود، اما آدمهای اهل فکر و حساس چنان نسبت به خطراتش آگاه بودند و بهنظرشان چنان موضوع دردناکی برای بیپرده صحبت کردن بود که نهایتاً کارشان به خطابه کردن و موعظههایی در باب زهد و پاکدامنی ختم میشد؛ در عوض، وسوسهٔ مفسران بعدی گریز به نقطهٔ مقابل و ستایشِ سکس و تصور رضایت از رفع تمامی محدودیتها بود. ؛ البته حقیقت این است که سکس هم ضروری است، هم سرچشمهٔ رنج و پریشانی. کاپیتالیسم هم همینطور است، ترکیبی دردسرساز و عمیقاً تأثیرگذار و به همان اندازه بهغایت نارضایتبخش. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هیچ راهحل جهانی برای جبران نداشتهها و در نتیجه، نوع هنری که باید خودمان را با آن احاطه کنیم وجود ندارد؛ به این بستگی دارد که چهچیزی در درون ما نامتعادل است و در چه جهتی قرار گرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین انتخابهای بغرنج انسان بودن این است که چهطور میتوانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را بهدرستی اداره کنیم. در بسیاری از مکانها و در دورههای طولانی از تاریخ، بهنظر بدیهی میآمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز اینکه خودشان را در برابر کاستیهای آبوهوا و جغرافیا سازماندهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایهگذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگیشده و به کار گرفته شدهاند، به روی رودخانهها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالابها زهکشی و جنگلها کم شدهاند تا محصولات بتوانند در مکانهایی که پیش از این امیدی به آنها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیتهای وضعیت دستنخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در پیروی از گوته، نیچه هم در ۱۸۷۶ به سورنتو در خلیج ناپل رفت. در آنجا شنا میکرد، از شهر پمپئی و معابد یونانی پائستوم دیدن کرد و در وعدههای غذاییاش لیمو، زیتون، موزارلا و آوکادوو را کشف میکرد. این سفر سمتوسوی فکریاش را بهچالش کشید: از بدبینی نئومسیحی پیشینش فاصله گرفت و به هلنیسمی متمایل شد که بیشتر روی به زندگی داشت. خیلی سال بعد، درحالیکه خاطرات سفر ایتالیا را در ذهن داشت، اینگونه نوشت «این چیزهای کوچک غذا، مکان، آبوهوا، تفریح، کل سفسطهٔ خودخواهی نسبت به هر چیزی که تابهحال مهم تلقی میشد اهمیتی فراتر از تصور دارد.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهمترین مسئله به میان میآید که چهطور عشق را پیدا کنیم و چهطور نگهش داریم به طرز مرگباری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آنها جلو چشمانمان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینشها در عشق همچون لنگر و زاویهیاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبههای بسیار ناراحتکنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدمهایی عادت میکنیم که وقتی اولینبار با آنها آشنا شدیم بسیار قدردانشان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانهاش میتوانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچکترین جرقهای از علاقه در ما نمیزند.
وقتی به این فکر کنیم که چهطور میتوانیم ارزیابی جدیدی از شریکمان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوههایی که هنرمندان یاد میگیرند آنچه را آشناست از نو ببینند برایمان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطهضعف انسانی مواجه میشوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام اینکه کشفشدهها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالتبار شدهاند؛ آنها میتوانند جذابیتهای پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث میشود آنها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمیگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در مرحلهٔ پُرشور، و معمولاً کوتاه عاشق بودن در آغاز یک رابطه، هورمونها تضمین میکنند که شهوت و تحسین روحی یکی هستند. هنر میتواند و باید ابزار مهمی برای تجدید و تضمین این نوع تنظیم ایدهآل در درازمدت باشد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
لذت احساس خوشایند و بدون شرمندگی حاصل از تماس و حرکت است. فرض دلپذیری است که لذت آسان به دست میآید، اما واقعیت این است که با جلو رفتن رابطه، رهایی جسمانی، یعنی مثلاً خوشی حاصل از تاب دادن رانها با موسیقی، خوشی نوازش کردن و نوازش شدن، ممکن است دشوار به دست آید. معذب میشویم، چون نیازمندیم احترام به خودمان را حفظ کنیم و نگران میشویم که نکند مسخره بهنظر بیاییم، یا نکند از سوی دیگران طرد شده، در نتیجه آسیب ببینیم. آیا طرف مقابل هم میخواهد ما را نوازش کند؟ اگر بلند شویم و برقصیم آیا حرکاتمان روان و فریبنده خواهد بود یا به طرز شرمآوری ناجور و بیربط؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
در هر رابطهای این ترس وجود دارد که بهدرستی فهمیده نشویم و معشوقمان، به جای اینکه بهدرستی در ما غور کند، صرفاً تصوری از ما داشته باشد. وقتی شریکمان صرفاً تصوری نادرست از نیازها و مشکلات ما دارد آشفته میشویم. سعی نمیکند بفهمد؛ بهدقت و با عشق در جستوجوی ماهیت دقیق آنچه از سر میگذرانیم نیست. فقط بلد است بگوید مشکل تو فلانچیز است یا باید فلان کار را بکنی و ما احساس تنهایی میکنیم؛ نه اینکه نظرش احمقانه باشد، فقط در مورد ما صدق نمیکند. میتواند در مورد فرد دیگری بسیار هم درست باشد (همسر سابق شریکمان، برادر دردسرسازش، پدرش. وقتی در حال بررسی اکنون نباشیم، تمایل داریم نظریات گذشته را فرافکنی کنیم). هنر همچون درمان آلن دوباتن
تمایلمان به عکس گرفتن از اعضای خانواده را در نظر بگیرید. نیاز به برداشتن دوربین از آگاهی مضطربانهمان نسبت به ضعف شناختی برمیآید که از گذر زمان داریم: اینکه تاجمحل، پیادهروی در حومهٔ شهر و از همه مهمتر، قیافهٔ دقیق بچهٔ هفتساله و نُهماهه را موقعی که روی فرش اتاقنشیمن نشسته است و خانه لگو میسازد فراموش خواهیم کرد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چیزهای زیادی از یک نما، شخص یا مکان را میتوان ضبط کرد، اما بعضی از آنها مهمتر از بعضی دیگرند. زمانی یک اثر هنری را، که ممکن است یک عکس خانوادگی باشد، موفق قلمداد میکنیم که بتواند عواملی را برجسته کند که ارزشمندند، اما حفظ آنها دشوار است. ممکن است بگوییم اثر هنری خوب نبض مفهوم را در دست میگیرد، درحالیکه نسخهٔ بد آن، اجازه میدهد محتوایی از دست برود؛ هر چند نمیتوان انکار کرد بالاخره چیزی را به یادمان میآورد. این نسخهٔ بد یک یادگاری توخالی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخطبعی که ما را با خود همراه میکند، به جای اینکه ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یکسو، از فهمیدن اینکه زندگی اغلب باید چهطور باشد خوشحال میشویم و از سوی دیگر، از اینکه زندگی خود ما معمولاً اینگونه نیست در رنجایم. شاید برای تمام معصومیت ازدسترفتهٔ جهان درد میکشیم. زیبایی میتواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عدهٔ کمی از ما به قدر کافی از توازن برخوردار هستند. تاریخچهٔ روانشناختی ما و روابط و روزمرههای کاریمان به این معناست که احساساتمان میتوانند شدیداً به سمتی یا سمت دیگر تمایل پیدا کنند؛ به عنوان مثال، ممکن است زیادی ازخودراضی، ناامن، متکی، مشکوک، جدی یا خجستهدل باشیم. هنر میتواند ما را با دوزهای غلیظی از حالتهایی که فاقدشان هستیم در تماس قرار دهد و بنابراین قدری تعادل را به خود درونمان بازگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این مفهوم که هنر نقشی در توازن بخشیدن به احساسات ما دارد نویدبخش پاسخ به این پرسش دیرین است که چرا مردم اینقدر از نظر سلیقهٔ هنری باهم متفاوتاند. چرا بعضی به معماری مینیمال علاقهمندند؟ و بعضی دیگر به سبک باروک؟ چرا بعضی از دیوارهای بتونی ساده خوششان میآید؟ و بعضی از طرحهای گلدار ویلیام موریس؟ ذایقهٔ ما به این بستگی دارد که چه طیفی از ترکیب احساسی ما در سایه است و بنابراین به تحریک و تأیید نیاز دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بیقرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و اینکه ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوتهای روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیبپذیریهای درونیمان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا میدانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آنها بیبهرهایم و کاری را زشت توصیف میکنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل میکنند که یا از جانب آنها احساس تهدید میکنیم یا منکوب آنها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب میگوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما میدهد، نهتنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گلها و برگهایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که بهتنهایی به رسمیت شناخته شود.
میتوانیم تصور کنیم انگیزهاش علاقهای دلپذیر به چگونگی احساس دوستداشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربهفرد تو چیست؟» میخواهم تو را همانطور که هستی بشناسم، نهصرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسشها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آنها تبدیل میشوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین میکند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بینمان ردوبدل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اینکه بدانیم چهطور عاشق کسی باشیم با اینکه چهطور او را تحسین کنیم فرق میکند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمیخواهد. مشکلات وقتی شروع میشوند که سعی میکنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشتهایم؛ پس از آن باید به کیفیتهایی متوسل شویم که بهندرت خودبهخود و به طور طبیعی بیرون میجهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطافپذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عاشقی خوب بودن چه شکلی است؟
این فکر که آگاهانه سعی کنی عاشق خوبی باشی بهنظر مضحک و بیارزش میرسد. انگار کسی به مدرسهای وارد شود که آدابورسوم باز کردن بطریهای شامپاین را بیاموزد یا مانورهای جنسی عجیبوغریب اجرا کند. چنین ایدههایی بهنظرمان توهینآمیز میرسد؛ زیرا ما در دنیای رمانتیکی زندگی میکنیم که عشق خالصانه را با خودجوش بودن همراه میداند: هر چهقدر نسبت به آنچه در عشق انجام میدهیم ناآگاهتر و تعلیمنیافتهتر باشیم، عاشقان مطمئنتر و تحسینبرانگیزتری قلمداد خواهیم شد. عاشق «باتجربه» چیزی دارد که آدم را بدبین و مشوّش میکند. دیریابی روابط موفق متأسفانه تاییدکنندهٔ عقاید طبیعتگرایانهٔ ما نیست. بهنظر نمیرسد که عشق به آن گروه از فعالیتهای برگزیدهای تعلق داشته باشد که هر چه کمتر دربارهاش فکر کنی و هر چه کمتر تمرینش کنی بهتر بتوانی انجامش دهی؛ اما اگر دوراندیشی و برنامهریزیای در این زمینه توصیهکردنی باشد دقیقاً چهچیزی را باید تمرین کنیم و هر یک از اینها چه ربطی به هنر میتواند داشته باشد؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس میکرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزشهای درست در اشیای روزمره نفوذ میکردند رفتار انسان به سمتی تغییر مییافت که او آرزویش را داشت؛ او میخواست با بچههایمان شوختر و مهربانتر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوتهای طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ بهعلاوه او احساس میکرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشهای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ابزار حساسسازی: هنر باعث میشود پوستاندازی کنیم و ما را از بیاعتنایی لوس و همیشگی خود نسبت به آنچه در اطرافمان میگذرد نجات میدهد. حساسیتمان را دوباره به دست میآوریم؛ به چیزهای قدیمی به شیوهای تازه نگاه میکنیم. از اینکه گمان کنیم چیزهای نو و زرقوبرقها تنها راهحل هستند نهی میشویم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عامل متعادلکننده: هنر عصارهٔ ویژگیهای خوبمان را با وضوحی غیرمعمول به رمز درمیآورد و در طیف متنوعی از رسانهها آنها را جلوِ چشمان ما قرار میدهد تا تعادل را به ذات ما بازگرداند و ما را به سمت بهترین امکاناتمان هدایت کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادیمان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهایمان در برخی از زمینههای کارکردی، خودکار میشود. مزایای زیادی برایمان دارد. پیش از اینکه به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان مینشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حسهایمان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساساند. این آگاهی بیشازحد میتواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سالها تمرین کمکم میشود کیلومترها رانندگی کرد بیاینکه آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمالمان ناخودآگاه میشوند و میتوانیم درحالیکه داریم از میدان رد میشویم به معنای زندگی بیندیشایم.
اما عادت میتواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث میشود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیقاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هزاربار میشنویم که باید همسایهمان را دوست داشته باشیم و سعی کنیم همسر خوبی باشیم، اما این نسخهها وقتی از روی عادت تکرار میشوند تمام معنای خود را از دست میدهند هنر همچون درمان آلن دوباتن
بهترین نوع هنر پندآموز، هنری که اخلاقی است بیاینکه اخلاقمآبانه باشد، میداند چهقدر جذب چیزهای اشتباه شدن آسان است. این نوع هنر به این حقیقت زنده است که آدمهای کاملاً خوب نهایتاً اشتباهاتِ بزرگ میکنند و این کار را ناخواسته انجام میدهند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پذیرش مرگ خودم و درک آسیبپذیری خودم همهچیز را برایم آسانتر کرده است. سر درآوردن از اعتیادهایم، تشخیص و مواجهه با حقبهجانبیهایم، پذیرفتن مسئولیت مشکلات خودم؛ تحمل ترسها و عدم قطعیتهایم، پذیرفتن شکستها و جوابهای منفی و… همگی با اندیشیدن به مرگ سبکتر شدهاند. هرچه بیشتر به درون تاریکی خیره میشوم، زندگی پرنورتر میشود، دنیا ساکتتر میشود و مقاومت ناخوداگاهم نسبت به همهچیز کمتر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی اینطور نیست. ما از مسائل بیاهمیت زندگی وحشتزده و ویران میشویم. ما در هیچوپوچ زندگی غرق شدهایم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر به سخنان ارسطو یا روانشناسهای هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آنها میگویند که خوشحالی از یک چیز میآید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگتر هستید، اینکه زندگیتان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا میروند، آن چیزی است که به خاطرش میجنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانوادههایشان را بزرگ میکنند و برای بازنشستگیشان پسانداز میکنند و پل میسازند و گوشیهای موبایل اختراع میکنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگتر و درکناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
نور به هرچه که بخورد، چیز خوبی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوریهای فناوری همگی نتیجهٔ پروژههای جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگها و انقلابها و کشتارهای جمعی وقتی رخ میدهند که پروژههای جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژههای جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرنها سرکوب و ریخته شدن خون میلیونها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را میترساند. چون ما را میترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب میکنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ میدهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگیمان با آن سنجیده میشود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیمها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزشها ناگهان صفر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تعهد به شما آزادی میدهد چون دیگر توجهتان به چیزهای بیاهمیت و بیهوده جلب نمیشود. تعهد به شما آزادی میدهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت میکند و آنها را به سمت عوامل سالم و شادیبخش هدایت میکند. تعهد تصمیمگیری را آسانتر میکند و ترس از بینصیب ماندن را از بین میبرد؛ اگر بدانید آنچه هماکنون دارید به اندازهٔ کافی خوب است، دیگر چرا باید باز هم دنبال چیزهای بیشتر و بیشتر و بیشتری باشید؟ تعهد به شما اجازه میدهد که به دقت بر چند هدف بسیار مهم تمرکز کنید و به درجهٔ موفقیت بالاتری دست یابید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
داستان مهم شخص خودم در چند سال گذشته، توانایی باز کردن ذهنم به روی تعهد بوده است. من تصمیم گرفتهام که در را به روی همهچیز، جز بهترین افراد و تجربهها و ارزشهای زندگیام، ببندم. تمام پروژههای تجاریام را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم که به صورت تماموقت بر روی نویسندگی تمرکز کنم. از آنموقع تاکنون وبسایتم بیش از آنچه تصور میکردم معروف شده است. من به یک زن تعهد درازمدت دادهام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاهمدت، ملاقاتهای خصوصی و قرارهای یکشبهای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساختهام و بر روی تعداد انگشتشمار دوستیهای مهم و سالم و حقیقیام تمرکز بیشتر کردهام.
و آنچه کشف کردهام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصتها و جنبههای مثبت بیشتری یافتم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راه دیگر بازیابی اعتماد از دست رفته این است: سابقهٔ پاک. اگر کسی اعتماد شما را بشکند، کلمات قشنگ هستند، اما باید یک سابقهٔ پایدار از بهبود رفتار ببینید. تنها آن وقت است که میتوانید کمکم اعتماد کنید که ارزشهای فرد خیانتکار اکنون به درستی مرتب شدهاند و آن شخص واقعاً میتواند تغییر کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانتکنندهها باید شروع به برداشتن لایههای پیاز خودآگاهیشان بکنند و متوجه شوند که چه ارزشهای بههمریختهای باعث شده است که آنها اعتماد موجود در رابطهشان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آنها باید بتوانند بگویند که «اصلاً میدونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطهمون اهمیت میدم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانتکنندهها نتوانند که ارزشهای مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزشها را کنار گذاشتهاند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که میتوان به آنها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آنها اعتماد کنید، رابطهتان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برای قربانیها، سختترین کار در دنیا این است که خودشان را برای مشکلاتشان مسئول بدانند. آنها کل عمرشان را با این عقیده که دیگران مسئول سرنوشتشان هستند، سپری کردهاند. برای بیشترشان برداشتن قدم اول پذیرش مسئولیت، ترسناک است.
برای نجاتدهندهها، سختترین کار در دنیا این است که از پذیرفتن مسئولیت مشکلات دیگران دست بکشند. آنها در تمام عمرشان تنها هنگامی احساس ارزشمندی و مهرورزی کردهاند که در حال نجات کس دیگری بودهاند؛ پس دست کشیدن از این نیاز هم برایشان ترسناک است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد حقبهجانبی که دیگران را به خاطر احساسات و اعمال خودشان سرزنش میکنند، به این خاطر این کار را میکنند که عقیده دارند اگر پیوسته خودشان را قربانی نشان دهند، در نهایت کسی از راه خواهد رسید و نجاتشان خواهد داد، و بعد آنها عشقی را که همیشه به دنبالش بودهاند به دست خواهند آورد.
افراد حقبهجانبی که تقصیر احساسات و اعمال دیگران را به گردن خودشان میاندازند، این کار را میکنند چون عقیده دارند که اگر شریکشان را اصلاح کنند و او را نجات دهند، عشق و احترامی را که همیشه دنبالش بودهاند، به دست خواهند آورد.
اینها یین و یانگ هر رابطهٔ مسمومی هستند: قربانی و نجاتدهنده. کسی که آتش را به راه میاندازد چون باعث میشود که احساس اهمیت کند و کسی که آتش را خاموش میکند چون باعث میشود که احساس اهمیت کند.
ایندو نوع انسان، شدیداً به سمت یکدیگر جذب میشوند و اغلب شریک یکدیگر میشوند. آسیبشناسی آنها کاملاً با یکدیگر سازگار است. آنها اغلب با والدینی بزرگ شدهاند که هرکدام، یکی از این شاخصهها را به نمایش میگذارد. در نتیجه، مدل آنها برای یک رابطهٔ شادمانه، رابطهای بر مبنای حقبهجانبی و مرزبندیهای ضعیف است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که نواحی تیره و تاری در مسئولیتپذیری برای احساسات و اعمالتان داشته باشید؛ ناحیههایی که در آنها مشخص نیست چه کسی مسئول چه کاری است، چه کسی مقصر چیست، دلیل انجام کاری که میکنید چیست و… هیچوقت ارزشهای قوی برای خودتان به دست نخواهید آورد. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان را خوشحال کنید. تنها ارزشتان این میشود که شریکتان شما را خوشحال کند.
البته، این ذاتاً محکوم به شکست است. روابطی که چنین تیرگیای جزو مشخصههایش است، معمولاً به سرنوشت هیندنبورگ، با تمام سروصداها و آتشبازیهایش دچار میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در کل، افراد حقبهجانب، در روابطشان درون یکی از ایندو دام میافتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آنها را بپذیرند: «من میخواستم خونهم آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید میدونستی و برنامههات رو لغو میکردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده میگیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک میکنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حقبهجانب در روابطشان این راهبردها را طراحی میکنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی میشود؛ اجتناب از درد درونیشان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آنها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانهشان هم صادق است. یک مادر سلطهگر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچههایش را بپذیرد. حقبهجانبی او باعث تقویت حقبهجانبی در بچههایش میشود، چون آنها با این عقیده بزرگ میشوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.) هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
حقیقت این است که اشکال سالمی از عشق داریم و اشکال ناسالمی. عشق ناسالم بر پایهٔ تلاش دو نفر برای فرار از مشکلاتشان از طریق احساساتشان برای یکدیگر است. به عبارت دیگر، آنها از یکدیگر به عنوان گریزگاه استفاده میکنند. عشق سالم دو نفر بر پایهٔ تصدیق و رسیدگی هر یک به مشکلات خود با حمایت دیگری است.
فرق رابطهٔ سالم با ناسالم در دو چیز خلاصه میشود: ۱) هرکدام از طرفین در رابطه چقدر مسئولیتپذیر باشد. ۲) میزان آمادگی هرکدام هم برای نپذیرفتن و هم برای پذیرفته نشدن از جانب شریکشان.
هرکجا رابطهٔ ناسالم یا مسمومی وجود داشته باشد، احساس مسئولیتپذیری ضعیف و سستی در هر دو طرف وجود خواهد داشت. ناتوانی برای نپذیرفتن و یا پذیرفته نشدن خواهد بود. هرکجا رابطهٔ سالم و عاشقانهای وجود داشته باشد، مرزبندیهای روشنی میان دو نفر و ارزشهایشان وجود خواهد داشت، و مسیر بازی برای نپذیرفتن و پذیرفته نشدن هنگام نیاز. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمیشد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده میشد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاقهای عاطفیشان به نفع ازدواجهای اقتصادی فاصله میگرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانوادهشان به ارمغان میآورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانهوار، هوش و حواسمان میپرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیکتر، بهتر. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
محققان بسیاری گمان میکنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامهاش یک شکوهنمایی از عشق باشد. در واقع، او میخواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمکزن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در غرب میتوانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغهای بیآزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالیکه واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد میگیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آنها خوششان نمیآید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمیخواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج میدهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمیدانید آیا میتوانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش میآید. در غرب چنان فشاری برای دوستداشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبهرو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم بسیاری وقتی که درد، عصبانیت یا ناراحتی احساس میکنند، همهچیز را ول میکنند و سعی میکنند آن مشکل آنی را حل کنند. هدفشان این است که هرچه سریعتر به احساس خوب پیشین برگردند. حتی اگر معنایش مصرف مواد یا فریب دادن خودشان یا بازگشت به ارزشهای مزخرفشان باشد.
یاد بگیرید رنجی را که برگزیدهاید حفظ کنید. وقتی که یک ارزش جدید را انتخاب میکنید، دارید تصمیم میگیرید نوع جدیدی از رنج را به درون زندگیتان وارد کنید. آن را مزهمزه کنید، بچشید. با آغوش باز بپذیرید. بعد برخلاف آن عمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من در قسمت اعظم نوجوانی و اوایل جوانیام، با اضطراب اجتماعی درگیر بودم. در طول روز خودم را با بازیهای ویدیویی سرگرم میکردم و شب را با نوشیدن شراب یا کشیدن سیگار. فقط برای دور کردن احساس ناآرامیام. سالها فکر صحبت با یک غریبه، خصوصاً اگر آن غریبه فردی جذاب، جالب، معروف و باهوش بود، برای من تقریباً غیرممکن به نظر میرسید. سالها در گیجی قدم برمیداشتم هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اساسیترین تغییرات در دیدگاههایمان اغلب در پایان بدترین لحظات زندگیمان رخ میدهند. تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند. ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به اینکه چطور از زندگیمان مفهوم استخراج کردهایم، و بعد تغییر مسیر دهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روانشناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آنها با تجربههای وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همهچیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمبارانها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازیها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالیکه روی بازماندگان مطالعه میکرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفتانگیز شد. درصد قابلتوجهی از آنها اعتقاد داشتند که تجربههای دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربههای روحی جدیای بودند، در واقع باعث شده بودند که آنها مردمی بهتر، مسئولیتپذیرتر، و حتی خوشحالتر شوند. بسیاری از آنها زندگیهای پیش از جنگشان را طوری توصیف میکردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بیاهمیت، مستحق هرآنچه به آنها داده شده بود. پس از جنگ آنها بیشتر احساس اعتمادبهنفس میکردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناستر بودند و تحت تأثیر مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت زندگی قرار نمیگرفتند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پیکاسو در تمام عمرش خلاق باقی ماند. او بیش از نود سال عمر کرد و تا سالهای آخر زندگیاش به خلق آثار هنری ادامه داد. اگر معیار او معروف شدن یا کسب پول زیاد در دنیای هنر یا رسم هزار نقاشی میبود، در جایی از مسیر از حرکت میایستاد. اضطراب و تردید نفس بر او غلبه میکرد و احتمالاً در هنرش پیشرفت و نوآوریِ دهههای متمادیاش را نداشت.
علت موفقیت پیکاسو دقیقاً همان علتی بود که او را در هنگام پیری چنان خوشحال نگاه داشته بود، که در تنهایی روی دستمالی در یک کافه خطخطیهایی بکشد. ارزش اساسی او سادگی و تواضع بیپایان بود. ارزش او ابراز صادقانه بود. همین بود که دستمالش را چنان باارزش ساخته بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«آیا ترجیح میدهم که پول خوبی دربیاورم و در شغلی کار کنم که از آن متنفرم، یا به عنوان یک کارآفرین اینترنتی کار کنم و برای مدتی بیپول باشم؟» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مردم به خودقربانیپنداری اعتیاد پیدا میکنند. چون سرخوشیای موقت به آنها میدهد؛ احساس حقبهجانبی و برتری اخلاقی حس خوبی دارد. همانطور که کاریکاتوریست سیاسی، تیم کریدر، در یادداشتی در روزنامهٔ نیویورکتایمز نوشت: «خشم مثل خیلی چیزهای دیگر احساس خوبی میبخشد اما به مرور زمان ما را از درون میبلعد. از خطاهای دیگر زیانآورتر است چون ما حتی آگاهانه هم اعتراف نمیکنیم که برایمان لذتبخش است.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
متأسفانه، یکی از اثرات جانبی اینترنت و شبکههای اجتماعی این است که خیلی راحتتر میتوان مسئولیت حتی کوچکترین تخلفها را به گردن گروه یا شخص دیگری انداخت. در واقع این نوع بازی تقصیر/شرم عمومی و پرطرفدار شده است. در برخی جمعها حتی نشان باکلاسی است. همرسان کردن بیعدالتیها توجه و همدردی بسیار بیشتری نسبت به سایر رویدادها در شبکههای اجتماعی به خود جلب میکنند. این خصلت به کسانی که قادر هستند دائماً احساس قربانی بودن بکنند، مقداری توجه و همدردی جایزه میدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
یک شب، در حال خواندن نطقهایی از چارلز پیرس فیلسوف، تصمیم گرفت آزمایش کوچکی انجام دهد. در دفتر خاطراتش نوشت که یک سال از زندگیاش را با این اعتقاد خواهد گذراند که خودش صددرصد مسئول تمام چیزهایی است که در زندگیاش رخ میدهد، هرچه باشد. در طی این مدت او هرچه در توانش بود، صرفنظر از میزان احتمال شکست، انجام داد تا شرایطش را تغییر بدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
راهاندازی کسبوکاری کوچک با دوستانمان، درحالیکه برای تأمین مخارجمان به مشکل خوردهایم، ما را خوشحالتر خواهد کرد تا خرید یک رایانهٔ جدید. این فعالیتها پرفشار، پرزحمت و اغلب ناخوشایندند. همچنین نیازمند تحمل مشکلات پیدرپی هستند. با این حال از معنادارترین و شادترین لحظاتی هستند که در عمرمان تجربه میکنیم. آن فعالیتها درد، رنج و حتی عصبانیت و ناامیدی همراه خود دارند. اما وقتی تمامشان میکنیم و بعداً به پشت سر نگاه میکنیم و برای نوههایمان تعریفشان میکنیم، چشمانمان پر از اشک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیقتر و طولانیتر و اختلالات احساسی میانجامد. خوشبینی مداوم نوعی اجتناب است، راهحلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزشها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیهبخش و انگیزهبخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمیرود، مردم عصبانیمان میکنند، حادثهها پیش میآید. این چیزها باعث میشود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا میکنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماهها یا حتی سالها طول میکشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آنها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روانشناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست میبینیم روشن میسازند. چرا احساس عصبانیت میکنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خوردهاید؟ چرا احساس سستی و بیانگیزگی میکنید؟ آیا به این خاطر است که حس میکنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اکنون یک نسل گذشته است و نتایج معلوم شده است: ما همگی استثنایی نیستیم. اینطور که معلوم شده، داشتن احساس خوب به خود، هیچ معنایی ندارد مگر اینکه دلیل خوبی برای داشتن احساس خوب به خودتان داشته باشید. اینطور که معلوم شده است، آموزش این عقیده به مردم که استثنایی هستند و اینکه در هر صورتی احساس خوبی به خودشان داشته باشند، منجر به پدید آمدن جمعیتی از بیل گیتسها و مارتین لوتر کینگها نخواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سرخوشیها نوعی وابستگی هم ایجاد میکنند. هرچه بیشتر برای احساس خوشحالی در برابر مشکلات بنیادیتان به سرخوشیها تکیه کنید، بیشتر آنها را خواهید جُست. از این دیدگاه تقریباً هر چیزی میتواند، بسته به انگیزهٔ استفاده از آن، اعتیادآور باشد. ما همگی روشهای برگزیدهٔ خودمان را برای ساکت کردن درد مشکلاتمان داریم. اگر این روشها در اندازههای متعادل باشد هیچ اشکالی ندارد، اما هرچه بیشتر اجتناب کنیم و هرچه بیشتر ساکتشان کنیم، وقتی که بالأخره با مشکلاتمان روبهرو میشویم، دردناکتر خواهند بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکلات هیچوقت متوقف نمیشوند. صرفاً تغییر میکنند یا بهروز میشوند.
خوشحالی بهدنبال حل کردن مشکلات به دست میآید. کلمهٔ کلیدی در اینجا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار میکنید یا احساس میکنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت فقط خودتان را میآزارید. اگر حس میکنید مشکلاتی دارید که نمیتوانید حل کنید، به همین ترتیب باعث میشود احساس بدبختی کنید. نکتهٔ سرّی، حل کردن مشکلات است، نه اینکه اصلاً مشکلی نداشته باشیم.
برای اینکه خوشحال باشیم نیاز به چیزی داریم که بتوانیم حل کنیم. به همین خاطر خوشحالی نوعی عمل است؛ فعالیت است، نه چیزی که همینطوری به شما عطا شود، نه چیزی که به طور جادویی در مقالهٔ ده مورد برتر در هافینگتن پست کشف کنید یا از هر مرشد و معلمی بیاموزید. خوشحالی ناگهان سبز نمیشود. وقتی پول کافی به دست آوردید که اتاق جدیدی به خانهتان اضافه کنید، خوشحالید. خوشحالی در هیچ مکان، ایده، شغل یا کتابی چشم به راه شما ننشسته است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج میبریم که رنج بردن از لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم تا همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرضیهای وجود دارد که اساس بسیاری از تصورات و اعتقادات ما را شکل میدهد. بر طبق این فرضیه خوشحالی روال خاصی دارد. میتوان کار کرد و آن را به دست آورد و کسب کرد؛ مثل قبول شدن در دانشکدهٔ حقوق یا ساختن یک طرح لگوی بسیار پیچیده. انگار که اگر به فلان چیز دست یابم آنوقت خوشحال خواهم بود. اگر ظاهرم مثل فلانی باشد آنوقت خوشحال خواهم بود. اگر بتوانم با فلانی باشم آنوقت خوشحال خواهم بود.
اما مشکل همین فرضیه است. خوشحالی یک معادلهٔ قابلحل نیست. نارضایتی و ناخشنودی، اجزای ذاتی طبیعت انساناند و همانطور که خواهیم دید، عناصری ضروری برای ایجاد خوشحالی پایدارند. بودا از منظری الهیاتی و فلسفی به این بحث پرداخت. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زندگی نوعی رنج است. ثروتمندان به خاطر ثروتشان رنج میکشند. فقیران به خاطر فقرشان رنج میکشند. کسانی که خانوادهای ندارند، به خاطر نداشتن خانواده رنج میکشند. کسانی که خانواده دارند، به خاطر خانوادهشان رنج میکشند. کسانی که به دنبال لذتهای دنیایی میروند، به خاطر لذتهای دنیایی رنج میکشند. کسانی که از لذتهای دنیایی پرهیز میکنند، به خاطر پرهیزشان رنج میکشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده میبینم که برخی رنجها همیشه اجتنابناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکستها، فقدانها، پشیمانیها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیبناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسانی ستودنیاند که اهمیتی به مشقت یا شکست یا شرمنده کردن خودشان نمیدهند. کسانی که فقط میخندند و بعد در هر صورت، همان کاری را میکنند که به آن ایمان دارند. چون میدانند که کار درستی است. آنها میدانند که اینها مهمتر از خودشان است، مهمتر از احساسات و غرور و نفسشان است. آنها میگویند بیخیالش نه برای همهچیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بیاهمیت. آنها دغدغههایشان را برای چیزهایی نگه میدارند که واقعاً اهمیت دارند؛ دوستان، خانواده، اهداف، بوریتو و گهگاهی یکی دوتا شکایت قضایی. چون دغدغههایشان تنها برای چیزهای مهم است، دیگران هم به دغدغههای آنها پاسخ میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تا حالا دقت کردهاید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کردهاید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند؟ دقت کردهاید که گاهیاوقات، هنگامی که بیخیال چیزی میشوید، همهچیز خودش جفتوجور میشود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بیدلیل نیست: رهایی از دغدغهها تأثیر وارونهای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی میانجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید، بر سلامتی و انرژیتان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانیهای درونیتان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفستر و جذابتر میکند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما میآورد. تحمل رنج دردها و نگرانیهایتان، چیزی است که اجازه میدهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خواستن تجربهای مثبت، تجربهای منفی است. پذیرفتن تجربهای منفی، تجربهای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد میکرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرفنظر از اینکه واقعاً چقدر پول درمیآورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید بیشتر احساس فقر و بیارزشی خواهید کرد. صرفنظر از اینکه ظاهر واقعیتان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید خودتان را زشتتر تصور خواهید کرد. صرفنظر از اینکه چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه سختتر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد. هرچه بیشتر بخواهید که به تعالی معنوی برسید، در راه رسیدن به آن، خودمحورتر و سطحیتر خواهید شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
نبوغ بوکفسکی در گشودن گرههای دشوار یا تبدیل شدن به غول ادبی نبود. کاملاً عکس این بود. نبوغ او صداقتش بود، بهویژه هنگامی که از جنبههای ناخوشایند وجود خود مینوشت و شکستها و ناکامیهایش را همرسان میکرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هیچ علاج و مرهمی برای اندوه فقدان کسی که دوستش داریم وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. اندوه، یک بیماری یا درد نیست. اندوه تنها واکنش ممکن نسبت به مرگ کسی است که دوستش داریم و تأییدی است بر اینکه ما چقدر برای خودِ زندگی ارزش قائلیم؛ برای همهٔ شگفتیها، هیجانها، زیباییها و خشنودیهایش. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من برای اینکه جذب کتابی شوم، به نوشتهای زیروروکننده نیاز نداشتم. من فقط یک قصهٔ خوب، شخصیتهای جالبتوجه و پسزمینهٔ جالب میخواستم. البته، ادبیاتِ عمیقاً تأثیرگذار پل استر، موریل باربری و کریس کلیو را دوست داشتم، اما داستانهای سادهتر هم رضایتبخش بودند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
لذت کتاب ناشی از نوشتهٔ خوب بود. من اگر از کتابی در همان ده صفحهٔ اول یا بیشتر خوشم نمیآمد، آن را کنار میگذاشتم و کتاب دیگری از قفسهٔ کتابهای منتظر انتخاب میکردم. همانطور که نیک هورنبی قبلتر، در فوریه، در کتابش خانهداری در مقابل شلختگی راهنماییام کرد: «به نظر من یکی از مشکلات این است که در سرمان فرو کردهایم که کتاب خواندن باید کار پرزحمتی باشد و حتی اگر پرزحمت هم نباشد، فایدهای به حالمان ندارد.» اما همهٔ کتابهایی که من خواندم، چه آنهایی که بهسختی تا آخر خواندمشان و چه آنهایی که به آسانی بلعیدمشان، برایم مفید بودند؛ خیلی هم زیاد و برایم لذت به همراه داشتند؛ لذتی بیحد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن یک قدرت است؛ که کارهای محبتآمیز ریسمانهایی هستند که بین آدمها ردوبدل میشوند تا شبکهٔ امنیت ایجاد کنند. من میخواهم او بداند که همیشه جایی در ماشین و در خانه و خانواده دارد و در صندلیهای خوب مسابقات تنیس آزاد؛ فقط اگر بخواهد که زود بیدار شود و حاضر باشد برای آنها بدود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مهربانی گاهی قانون را زیر پا میگذارد، اما درنهایت مهربانی حتی از مهمترین قانونها هم مهمتر است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در اسطورهشناسیِ خانوادهٔ من، مهربانی بزرگترین قدرت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
در کتاب در باب مهربانی نوشتهٔ آدام فیلیپس و باربارا تیلور، نویسندگان کتاب دراینباره بحث میکنند که مهربانی در ذات بشر است: «تاریخ به ما تجلیهای متعدد اشتیاق بشر به ارتباط را نشان میدهد، از گرامیداشتهای ساده و بیپیرایهٔ دوستی گرفته، تا تعلیمات مسیحی دربارهٔ عشق و نیکوکاری، تا فلسفههای قرن بیستم دربارهٔ خوشبختی و سعادت اجتماعی.» فیلیپس و تیلور معتقدند که ما با سبک کردن بار سنگین دیگران -آرام کردن ترسها و پروبال دادن به امیدهایشان- نیرو میگیریم. وقتی همان مهربانی به ما بازگردانده شود، ما رشد میکنیم، ترسهای خودمان کمتر و امیدهایمان تقویت میشود: «مهربانی… آن نوع نزدیکی و تعلق خاطری را در ما خلق میکند که هم از آن میترسیم و هم در آرزویش هستیم… مهربانی اساساً به زندگی ارزش زیستن میدهد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همینکه صبح زود، وقتی که هنوز پرندهها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علفهای یخزده برمیدارم، به فکر فرومیروم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقتها به این فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهٔ آن ساعتها آزاد و رها نبودهام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه میروم و از کنار درخت بلوط شکمگندهٔ عریان انتهای مسیر دور میزنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، مینویسد. او بهطرز عجیبی به هدفش میچسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویتبندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگیتان بههم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شخصیتهای داستانهای ساندرز از اینکه زندگی چندان به کامشان نبوده عذاب میکشند. آنها بهطرز غیرمنصفانهای از عشق و محبت محروم ماندهاند؛ ناظران مردد یا سرپرستان خانواده، هیچکسی به آنها اهمیت نمیدهد. اما شخصیتهای ساندرز طاقت میآورند؛ اطمینان دارند که بالاخره زندگی به کامشان خواهد شد. آنها حس خوشبینی توجیهناپذیری - و ستودنیای- دارند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتاب خواندن باعث شد ببینم که فقدان و پریشانی من، با پریشانی دیگرانی هماهنگ است که دنبال یافتن معنایی برای اتفاقات غیرمنتظره، ترسناک و اجتنابناپذیر بودند. چطور زندگی کنیم؟ با همدلی. چون من در سهیم شدن در سنگینی آن هراس و پریشانی، انزوا و اندوه، توانستم بار خودم را سبک کنم. همین حالا هم فشار بار کمتر شده است. تمایلات من دوباره به بذر نشستهاند، خواستههایم دوباره ریشه میزنند. من در باغی خالی از خار و علف هستم و تنها نیستم. مثل ما زیاد است، علفهای هرز را از ریشه درمیآوریم و به پیشواز نور میرویم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من در خارهای ترس و اندوه گیر افتاده بودم. کتابخواندنم، حتی با اینکه بعضیوقتها دردناک و از پایدرآورنده بود، داشت مرا از سایهها بهسمت نور بیرون میبُرد، و من تنها کسی نیستم که علفهای خشک و پیچکهای سمّی را درمیآورم، یا اینکه گلهای همیشگیِ امید میکارم. دنیا از کسانی مثل ما پر است؛ ما خارها را از زیر خاک درمیآوریم و دور میریزیم و به امید روزی تلاش میکنیم که گلها هر سال، از پی هم، شکوفا شوند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
عاشق شاخههای زردی هستم که به هر شکل ممکن به جستوجوی نور دست دراز میکنند و در باد به اینطرف و آنطرف تکان میخورند؛ انگار همراه علفهای سبز روشن بهاری میرقصند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سربازان آمریکایی به طریقی متوجه شده بودند که خیلی از زندانیان ژاپنی هنرمندان بااستعدادی هستند. آمریکاییها عکسهایی از عزیزانشان در آمریکا را به زندانیان نشان دادند و از آنها خواستند که عکسها را نقاشی کنند. درعوض، به زندانیان سیگار و چیزهای دیگری برای خوشگذرانی میدادند تا گذر روزهای آخر عمرشان را آسان کنند. برای آمریکاییها، این معامله حس نزدیکی به خانوادههایشان را در پی داشت و برای ژاپنیها، این معامله تأیید و به رسمیت شناختن آنها بهعنوان انسان و فردی بااستعداد بود، نهفقط حیوانی که در بیحرمتیهای جنگ گرفتار شده است. این ماجرا مرا به یاد این خط از کتاب هانا کولتر میاندازد، که حتی در بدترین نبرد اوکیناوا هم وجود داشت «انگار در هوا احساس همدردی عظیمی موج میزد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
با وجود همهٔ بیخبریهایم، میدانم وقایعی در تجربههای بشر وجود دارد که من برای احساس و درک آنها ساخته شدهام. این بهواسطهٔ قدرت کتاب خواندن صورت گرفته است. کتابها چگونه جادو میکنند؟ نویسندهها چطور میتوانند بین خوانندهها و شخصیتهای کتابهایشان پیوندی محکم ایجاد کنند که با خواندن آن کتاب به شخصیتهای آن تبدیل میشوند؟ حتی جاییکه - خصوصاً جاییکه- آن شخصیتها و طرح داستان با زندگی خودمان خیلی تفاوت دارند؟ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها تجربهاند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احساس خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان میدهند. اشکها و لبخندها، لذت و درد، همهٔ چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم بهسراغم آمدند. هرگز اینقدر بیحرکت ننشسته بودم و درعینحال اینهمه تجربه کسب نکرده بودم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
و با این کتاب خواندن دریافتم که فشار بارِ زندگی، تقسیم ناعادلانه و نامحدود رنج است. مصیبتها تصادفی و غیرمنصفانه عطا میشوند. هر وعدهای مبنی بر اینکه زمان آسایش و راحتی فرا میرسد یک دروغ است. اما من میدانم که میتوانم از دوران سختیها گذر کنم؛ بدترین چیزی را که برایم اتفاق میافتد بهعنوان فشار میپذیرم، اما نه بهعنوان حلقهٔ دار. کتابها زندگی را بازتاب دادهاند- زندگی من را! و حالا فهمیدم همهٔ اتفاقات بد و ناراحتکنندهای که برای من یا آدمهای توی کتاب پیش میآید گواهی بر جانسختی ماست. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
دخترها، کنترل زندگیتان را بهدست بگیرید. دست از خوددرمانی بردارید. دست از پنهانشدن بردارید. نترسید. دست از فداکردن خودتان بردارید. اینهمه بهخودتان نگویید نمیتوانم. دست از منفیبافی بردارید. با بدنتان بدرفتاری نکنید. نگویید از فردا، از شنبه یا از سال آینده شروع خواهم کرد. دست از گریهکردن بهخاطر اتفاقی که افتاده بردارید و کنترل اتفاقات بعدی را بهدست بگیرید. بلند شوید، همین الان. از جایی که هستید برخیزید، اشکهایتان را پاک کنید و دردهای دیروز را کنار بگذارید و از نو شروع کنید… خودت باش دختر! خودت باش دختر ريچل هاليس
این عمیقترین آگاهی زندگیام بود. من خودم را وادار به انجام کاری کرده بودم که هرگز فکر نمیکردم از پَسش بربیایم و آتشی درون روحم بهپا شده بود. کسی من را مجبور به دویدن نکرده بود. کسی من را صبح بیدار نکرده بود که دنبال کفش مناسب بگردم یا کسی به من نگفته بود کدام نوشیدنی انرژیزا کمتر چندشآور است. کسی بهجای من آفتابسوخته نشد، تاول نزد یا برای پرداخت هزینهٔ ثبتنام پولهایش را پسانداز نکرد.
همهاش کار خودم بود. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم میگویند آمریکا مثل ظرف سوپیست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنیلند ظرف سالاد است. هیچکس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس بهتنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانوادههایی را دیدم که از قومیتهای مختلف تشکیل شده بودند. گروههای دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچکدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دستهای یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشمهایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آنقدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخکردن گوش و بینی، خالکوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
روی آوردن به نوشیدنیهای الکلی میتواند یک راه فرار باشد اما نمیتوانید از واقعیات زندگیتان برای همیشه فرار کنید. وقتی صبح شود همهچیز هنوز سرجایش است و تنها اتفاقی که افتاده این است که توانایی مبارزهٔ شما با مشکلات تقلیل یافته و روشی که برای درمان انتخاب کردهاید شما را ضعیفتر و بیمارتر کرده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی مردم دربارهٔ طلاقگرفتن صحبت میکنند از کلماتی مانند نامناسب یا اعصابخردکن استفاده میکنند اما این کلمات برای ازهمپاشیدهشدن یک خانواده بسیار راحت و سادهاند. طلاق مثل کتابیست که روی خانهای ساختهشده از لگو میافتد. مثل یک توپ جنگیست که بر روی اسکله فرود میآید و کشتی دیگر را غرق میکند. طلاق مثل تخریب ساختمان از بالاترین نقطه است که سر راهش تمام ساختمان را رو به پایین نابود میکند. بنابراین نه، اعصابخردکن صفت درستی نیست.
وحشتناک، نفرتانگیز، زشت، نابودگر؛ اینها کلمات مناسبتری هستند. خودت باش دختر ريچل هاليس
من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم کسی یا چیزی تصمیم بگیرد چطور زندگی کنم. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سختی که داشتم و شوکی که وارد شد حرف آخر را به من بزند. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم قدرت یک کابوس از رؤیاهایم بیشتر باشد. من هنوز سرِپا هستم چون اجازه ندادم دوران سخت من را ضعیف کند و از پا درآورد، اراده کردم و خواستم این اتفاق قویترم کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهیاوقات باید برای ادامهٔ راهشان بهسختی تلاش کنند. گاهیاوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمیکنند، سرزنش میشوند و مادران خانهدار نیز ما را بهاینخاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمیگذاریم شماتت میکنند. شرط میبندم زنان خانهدار نیز از سوی زنان شاغل بهاینخاطر که نمیتوانند با انتخابهای زندگی خود کنار بیایند، سرزنش میشوند. مثل بچههایی هستیم که در زمین بازی سعی میکنند حرفهایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخشهایی که احتمال میدهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان میکنند. نمیدانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی میکنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
آیا تابهحال قلبت بهخاطر تمام شدن کتابی به درد آمده است؟ آیا شده تا مدتها بعد از تمام کردن کتابی نویسندهاش همچنان در گوشَت نجوا کند؟
الیزابت مگوایر
درِ گشوده تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هدف ادبیاتِ فاخر آشکار کردن آن چیزی است که پنهان شده و نور تاباندن بر چیزی که در تاریکی مانده است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
باید مقایسهنکردن را انتخاب کنید. خانوادهٔ خودتان را با سایر خانوادهها و خود را با سایر زنها و مادران مدرسه مقایسه نکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
میدانم یک مادرِکاملبودن دروغ است. مادرِبیعیبونقصبودن محال است اما مادرِخیلیخوببودن، در اکثراوقات، در واقع امکانپذیر است. من به وجود بهترین راه برای مادریکردن اعتقاد ندارم. درواقع، بهنظر من تحمیلکردن ایدئالهای فردی دیگر به نحوهٔ عملکرد خانواده تأثیر مخربی روی فرزندانمان خواهد داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط کارهایی که بلد هستید را انجام دهید و وقتی نوبت به کاری رسید که خارج از تواناییهای شما بود، سخت نگیرید و در آن کار شرکت نکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
من موفق شدم چون «نه» را بهعنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام میرسد. قسمت باورنکردنی رؤیای شما این است: کسی نمیتواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم اغلب از اهمیت زندگی در لحظهٔ اکنون حرف میزنند و غبطه میخورند به اینکه کودکان بیاینکه به گذشته فکر کنند یا نگران آینده باشند از لحظات شاد اکنونشان لذت میبرند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هر لحظهای که در زندگی تجربه میشود میتواند آینده را رقم بزند. زمان حال از گذشته نشئت میگیرد. اتفاقات خوبی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره نیز روی خواهند داد. لحظههای زیبایی، نور و شادی همیشه زندهاند. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
تو به من نشون دادی که چطور میتونم انسان دیگهای باشم. تو به من دلیلی دادی تا یک بار دیگه زندگی را از نو شروع کنم: تو بِرناردا را به من دادی. سایه باد کارلوس روییز زافون
زندگی به خودیِ خود، به اندازهٔ کافی شکنجهگر داره. دیگه نیازی نیست که بهعنوان شغل دوم در مقام بازپرس دادگاههای انگیزیسیون دور شهر بچرخی و علیه خودت اقامهٔ دعوی کنی. سایه باد کارلوس روییز زافون
سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم، نوشته: «کلمهها زندهاند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که بهسوی آن.» میخواستم اینگونه از کتابها استفاده کنم: بهعنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من نیاز داشتم روزی یک کتاب بخوانم. نیاز داشتم بیحرکت بنشینم و کتاب بخوانم. سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همهٔ خانوادهام را با فعالیت و جنبوجوشِ بیوقفه پر کرده بودم؛ و با اینکه اینقدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه اینقدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتابهایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزدهٔ درونمان.
- فرانتس کافکا
نامه به اُسکار پولاک، ۲۷ ژانویه ۱۹۰۴ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از اوایل قرن هجدهم نویسندگان و ناشران غربی تلاش کردهاند خوانندگانشان را با زندگینامههای خودنوشت قهرمانانی خودساخته و توصیههایی کوتاه برای آنان که هنوز ساخته نشدهاند، داستانهای اخلاقی از دگرگونی کامل یک شخص و نیل به ثروت بیکران و شادی بسیار، متأثر کنند و ناخواسته در این روند آنها را ناراحت کردهاند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفهای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاهطلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح میکند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگترین نابرابریها هم توجهی جلب نمیکنند. اما وقتی همهچیز کم و بیش برابر باشد، کوچکترین تفاوت مورد توجه قرار میگیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس میکنند و آن انزجار از زندگیای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمیگیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایجتر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«نبوغ ایالات متحده به هیئت رئیسه یا قوهٔ مقننهٔ آن وابسته نیست، به سفرا، نویسندگان، کالجها، کلیساها یا تالارهای پذیرایی آن هم بستگی ندارد. حتی به روزنامهها یا اختراعات آن هم وابسته نیست… بلکه بیشتر از همه در بین تودهٔ مردم است… نمایی که آنها از افرادی دارند که هیچگاه ندانستند ایستادن در حضور افراد بالاتر چه حسی دارد… اهمیت فوقالعادهٔ انتخابات آنها، اینکه رئیسجمهور در برابر آنها کلاه از سر برمیگیرد، نه آنها در برابر رئیسجمهور…» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
جان سالیسبوری با کتاب پولیکراتیکوس (۱۱۵۹) خود به مشهورترین نویسندهٔ مسیحی تبدیل شد که جامعه را با بدن انسان مقایسه میکرد تا از این قیاس برای توجیه نابرابری طبیعی استفاده کند. در دستور سالیسبوری هر عنصری در کشور، یک همتا در بدن داشت: حاکم سر بود، مجلس قلب، دادگاه پهلوها، مقامات رسمی و قضات، چشمها، گوشها و زبان بودند. خزانهداری معده و رودهها، ارتش دستها و دهقانان و طبقهٔ کارگر پاها بودند. این تصویر، مفهومی را تقویت کرد که هر عضو جامعه برای ایفای نقشی تغییرناپذیر گماشته شده است؛ طرحی که باعث میشد اگر دهقانی بخواهد در ملک اربابی زندگی کند و حرفش را به کرسی بنشاند، به همان اندازه مضحک باشد که انگشت پا، رؤیای چشم بودن را در سر بپروراند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«این ناسازگاری بزرگ بین ما و دیگران نیست که باعث حسد میشود، بلکه برعکس نزدیکی ما به آنهاست. سرباز معمولی در مقایسهٔ خود با گروهبان یا سرجوخهاش، هیچ حسدی به فرماندهاش نمیورزد. همچنین حسادت یک نویسندهٔ برجسته به مبتذلنویسان عادی در مقایسه با حسادتش به نویسندگانی که به او نزدیکترند هم هیچ است. یک ناسازگاری بزرگ، ارتباط را به طور کامل قطع میکند یا جلوی مقایسهٔ ما را با چیزی که خارج از دسترسمان است میگیرد یا تأثیر مقایسه را کم میکند.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
باید زمان بیشتری را صرف انجام کارهایی بکنید که روحتان را نوازش میدهد: پیادهرویهای طولانی با سگتان، کم کردن میزان کارهایی که فکر میکنید وظیفهتان است اما در واقع از آنها متنفرید. خودت باش دختر ريچل هاليس
زندگی نباید همیشه شما را محصور کند و شکست دهد. زندگی نباید بهمعنای زندهماندن باشد بلکه باید بهمعنای زندگیکردن باشد. شرایط و موقعیتها ممکن است بهناچار از کنترل شما خارج شوند اما لحظاتی که احساس غرقشدن و شکست میکنید باید کوتاه و زودگذر باشند. نباید کل وجود و هستی شما را فرابگیرند! زندگی باارزشی که به شما بخشیده شده مثل یک کشتیست که در حال عبور از اقیانوس است و شما باید ناخدای آن باشید. قطعاً لحظاتی هست که طوفان کشتی را به تلاطم میاندازد و باعث میشود سطح کشتی پر از آب شود و بادبان از وسط دو نیم شود؛ اما این همان لحظهایست که شما باید بجنگید و آب سطح کشتی را سطلبهسطل تخلیه کنید و بیرون بریزید. این همان لحظهایست که باید بجنگید و سکّان را دوباره به دست بگیرید. این زندگی شماست. شما باید قهرمان قصهٔ خودتان باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
بعضی از شما آنقدر در زندگی سختی کشیدهاید که تسلیم شدهاید. حکم شیئی را دارید که امواج دریا مدام آن را با خود به ساحل میآورند و باز با خود به دریا میبرند. برایتان سخت بوده به این بازی ادامه دهید بههمینخاطر کنار کشیدهاید و دست از بازی برداشتهاید. اما همچنان هستید و همچنان سرِ کارتان میروید. هنوز غذا میپزید و از فرزندانتان مراقبت میکنید و سعی دارید در حد استاندارد باشید. اما همیشه احساس میکنید عقب هستید و شکست خوردهاید. خودت باش دختر ريچل هاليس
به نظر میرسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم.
«نفس» یا خودانگارهٔ ما را میتوان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیومِ عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزنِ بیتوجهی آسیبپذیر است. در آن مقداری که ما با توجه دیگران برمیخیزیم و با نادیده گرفتنشان سقوط میکنیم، چیزی وجود دارد که هم ما را هوشیار میسازد و هم پوچ است. شاید به خاطر اینکه یکی از همکارانمان با حواسپرتی جواب سلام ما را میدهد یا اینکه کسی جواب تلفنمان را نمیدهد، حال ما گرفته شود. میتوانیم فکر کنیم زندگی ارزش زندگی کردن دارد، چون کسی اسم ما را به خاطر میآورد یا برای ما یک سبد میوه میفرستد. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانیتر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچکدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی میشویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت میکنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که میکنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که میبینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما میجوشد، دیوانگی و ناتوانیای که بیرحمانهترین شکنجههای بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورتهای خانوادگی، جنسی و جهانیاش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس میکنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شدهاند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش دادهاند، با شکستهایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا میشویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
در هر مملکتی که حاکمی مستبد حکومت کند، هر نویسنده ای به خاطر ابراز عقیده ی مخالف به مخاطره میافتد. سانست پارک پل استر
سرنوشت آوارهایه که برای خودش توی کوچه پسکوچههای شهر ول میگرده؛ مثل یک دزد، یک بدکاره یا یک فروشندهٔ بلیت بختآزمایی. این سه حالت بهترین تجسم عینی برای کلمهٔ سرنوشته. اما مسئله اینه که سرنوشت هیچوقت به سراغ تو نمیآد و درِ خانهٔ تو را نمیزنه. تویی که باید بری سراغش. سایه باد کارلوس روییز زافون
به هر حال کشیشهای درستوحسابی که لیاقت قدیس شدن را دارن در آخر، کارشون به یک مأموریت الهی ختم میشه و میرن به اونجا که عرب نی انداخت یا سر از جنگلهای آمریکای جنوبی درمیآرن و طعمهٔ ماهیهای پیرانا میشن نه اینکه پشت میز مدرسه بشینن و موعظه کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
مؤثرترین راه تبدیل کردن طبقات فقیر به موجوداتی بینوا و بیضرر اینه که بهشون آموزش بدی تا از طبقات ثروتمند تقلید کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
عملکرد پول در جامعه مثل عملکرد هر نوع ویروسی در بدن میمونه: وقتی روح شخصی را که در وجودش لانه کرده کاملاً آلوده کرد برای پیدا کردن جسم و خون جدید به یک وجود دیگه سرایت میکنه. در دنیای ما، نام و اعتبار خانوادگی حتی ناپایدارتر از لذت جویدن یک تکه بادام شِکرییه. سایه باد کارلوس روییز زافون
بِرناردا همینه و من دقیقاً هم او را به همین شکل دوست دارم. من حتی از اون موهایی که زیرِ چانهاش سبز میشه هم خوشم میآد. به همین خاطر میخوام مردی باشم که بِرناردا بتونه بهش افتخار کنه. میخوام کاری کنم که همیشه با خودش فکر کنه فِرمینِ من یک مرد خاصه، درست مثل کری گرانت، همینگوی یا مانولته. سایه باد کارلوس روییز زافون
اینها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون میکشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و بهدردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشقهایی که نیازی ندارن آدمها راه بیفتن و اون را همهجا جار بزنن و دربارهاش صحبت کنن، از اون دسته عشقهایی که میشه بهخوبی احساسشون کرد و درونشون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روحشان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقانآور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آنها به غریبههایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی میکردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میانشان دیده نمیشد درست مثل بسیاری خانوادههای دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار میگذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
از نظر من جهان ما اونطور که روزنامهها دربارهاش صحبت میکنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمیشه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی میکشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبتباری پنهان شده. سایه باد کارلوس روییز زافون
«دانیِل عزیزم! تلویزیون همون دجاله. میتونم بهت اطمینان بدم که فقط بعد از گذشت سه یا چهار نسل مردم حتی دیگه نمیدونن چطور بدون کمک این دستگاه باد معدهشون را تخلیه کنن. اونوقته که بشریت دوباره برمیگرده به دوران غارنشینی، به وحشیگریهای قرون وسطایی و همون کندذهنی و خرفتی عمومی که تنها دستاوردش میتونه بازگشت به دوران پلیستوسِن باشه. از نظر من جهان ما اونطور که روزنامهها دربارهاش صحبت میکنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمیشه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی میکشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبتباری پنهان شده.» سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچکس دربارهٔ زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهٔ زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولینبار وارد این مکان میشه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسهها به زندگی ادامه میده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازهها این کتابها را میخریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتابها هیچ مالک رسمیای ندارن. هر مکتوب و نوشتهای که اینجا داخل این قفسهها میبینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همونجا باقی میمونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتابها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
کشتن یک پادشاه هیچچیزی را تغییر نمیدهد. یک نفر دیگر جای او را خواهد گرفت. اما این هم خود نوعی شروع است. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
این قانون طبیعته که هیچ مادر و پدری نباید مجبور بشه بچه خودش رو به خاک بسپاره و یک نفر باید پیدا بشه که اجرای این قانون رو الزامی کنه در جستجوی آلاسکا جان گرین
عاشق شدن مثل این میمونه که شمشیر رو از تیغهاش گرفته باشی. اونو توی دستت داری،اما به بهایی گزاف. شیر مقدونیه دیوید گمل
اصلیترین چیزی که باید به خاطرش خودمون رو سرزنش کنیم،اینه که به جای انجام دادن کاری که فکر میکردیم درسته،اجازه دادیم پیشگو ذهنهامون رو کنترل کنه. از اون به عنوان بهونهای برای کشتن همدیگه استفاده کردیم،اما در نهایت اونی که شمشیر رو به دست گرفته،خود ماییم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
همیشه وقتی اتفاقات اونطوری که پیشگویی گفته جلو نمیره،ما میگیم هنوز موقعش نرسیده بود و خودمون رو سرزنش میکنیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
جنگجوها از تسلیم شدن میترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون میجنگن. سعی میکنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی میتونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم میکنم! میتونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
شیوه غذا خوردن آدمهای ماه بلعیدن نیست بلکه آن را بو میکنند. پول آنها شعر است، شعرهای واقعی که روی تکههای کاغذ نوشته و ارزشش با ارزش خود شعر محاسبه میشود. بدترین جنایت باکرگی است و از جوانها انتظار میرود جسارتشان را به والدینشان ثابت کنند. مون پالاس پل استر
همین که نزدیک بود با زمین برخورد کنم اتفاق عجیبی افتاد: فهمیدم آدم هایی هستند که دوستم دارند. دوست داشته شدن آن هم به این شکل خیلی چیزها را عوض میکند. از وحشت سقوط کم نمیکند، اما دورنمای جدیدی به معنای وحشت میدهد. من از صخره پایین پریدم و بعد در آخرین لحظه چیزی از راه رسید و مرا میان زمین و آسمان گرفت. این چیزی است که من به عشق تعبیرش میکنم. این همان چیزی است که جلوی سقوط آدمها را میگیرد، چیزی آن قدر قدرتمند که میتواند قانون جاذبه را به چالش بکشد. مون پالاس پل استر
من بارها زنبور قورت دادهام. و سالی حداقل دو بار یه پرنده میخوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهی چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلهش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟
– کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز
[لینک مرتبط: معرفی کتاب ریگ روان] ریگ روان استیو تولتز
-چرا رنجم میدهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو بارون درختنشین ایتالو کالوینو
قاعده اول از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
آدم بعضی وقتها خودش را چنان به شرایط عادت میدهد که یادش میرود زندگی از نوع دیگر هم وجود دارد.
زندگی شاید خیلی بهتر… پشت درخت توت احمد پوری
ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران
سال نو مبارک قدیمیترین من شیراز خیابان افرا زهرا اسماعیلزاده
به همهی آن نهنگهایی فکر میکنم که سلطان دریاها بودند و در دریاها با شادی شنا میکردند. غیراز ماهیهای مرکب غول پیکر دشمن دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آنها، قرنها و قرنها و قرنها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند نوع آنها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه میکنند. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقید و شرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها میماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
چقدر خوب است که فردا روز جدیدی است و هنوز هیچ اشتباهی در آن رخ نداده است. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
میخواهید بدانید من خوشبخت هستم یا نه?
شما با این فرمول اشنا هستید: «اگر میتوانستم زندگی را از نو اغاز کنم»
خب در این صورت من زندگی را همینگونه که هست اغاز میکردم. مرگ شادمانه آلبر کامو
نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مردهها و زندهها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگهای درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گلهای باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا میزدند حتی مترسک باغ حیاط که لباسهای تو را میپوشید از فراق تو مُرد. به خدا میسپارمت تا همیشه زنده باشی. من زندهام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
سوزان گفت: «اراده.»
گفتم: «یعنی ممنون بودن؟»
سوزان سر تکان داد. «بعضی وقت ها.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497.
-می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست!
-ببخشین؟
آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت.
-درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! میخواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟
مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب من درست تره؛ هفتم فوریه ی 1497. درسته که اون روز، سه شنبه ی اعتراف یا به قول فرانسویها سه شنبه ی چرب بوده، اما سوال شما در مورد تاریخ ماجراست، نه روز ماجرا!
همه ی تماشاچیان نفسشان را توی سینه حبس کردند.
کایل میتوانست حس کند که قلبش دارد از جا کنده میشود.
آیا پاسخ سیرا از نظر تخصصی نادرست بود؟
اگر این طور بود، پس یعنی گروه کایل یک مدال دیگر را هم از دست میداد. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
جثه ی کوچک مرغ طلایی به علاوه ی فرزی و چابکی آن در هنگام پرواز و همچنین ذکاوت آن در گریز از چنگ جانوران شکارگر موجب افزایش اعتبار و شهرت جادوگرانی شد که به شکار این پرنده میپرداختند. فرشینه ای متعلق به قرن دوازدهم میلادی که در موزه ی کوییدیچ نگهداری میشود، گروهی را نشان میدهد که به شکار مرغ طلایی میروند. …
سرانجام در سال 1269 در بازی ای که باربروس براگ، رئیس شورای جادوگران شخصا در آن شرکت داشت کوییدیچ و شکار مرغ طلایی درهم آمیخت. اطلاعات ما بر اساس شرحی است که شاهر عینی واقعه، خانم مادستی ربنات کنت برای خواهرش پرودنس ساکن ابردین نوشته است. به گفته ی ایشان، براگ مرغ طلایی را در یک قفس به میدان مسابقه آورد و به بازیکنان گفت هر کس که در طول مسابقه موفق به گرفتن مرغ طلایی شود صد و پنجاه گالیون جایزه میگیرد! کوییدیچ در گذر زمان کنیل ورتی
راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد میخورد. وقتی که فقیری و کرایهٔ تاکسی گران تمام میشود. وقتی که ثروتمندی و چربیهای بدنت با راه رفتن آب میشود. اگر بخواهی فکر کنی میتوانی راه بروی. اگر بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابانها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. و برای توقف بعدی باید راه رفت پرنده من فریبا وفی
گرگ تا زمانی گرگ است که توان دریدن و آهو تا زمانی آهوست که توانِ گریختن داشته باشد. هر دو، تا زمان حفظ این موقعیت، مورد احترامند و حق دارند از عنوان خود دفاع و از مزایای آن استفاده کنند تاریکی معلق روز زهرا عبدی
تا بوده میرزاجهانگیرخانی بوده که اعدامش کنند و دهخدایی که بماند و لغتنامه بنویسد. این منطق بیبروبرگردِ دنیاست. همه باید قبولش کنند. دهخدا بودن همیشه بهتر از صوراسرافیل بودن است. بهتر است زنده بمانی و شانس این را داشته باشی که تو بعد از مرگِ رفیقت مسمط مرثیه برایش بسرایی. نه خیلی بهتر است به قول قدما این دم را غنیمت بشماری و حالش را ببری تا به امید نواختن صور بمانی و الان بمیری ناتمامی زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
کجا خواندم که یک محکوم به مرگ، یک ساعت پیش از اجرای حکم گفته بود، اگر قرار بود روی قلهی کوهی زندگی کنم، یا روی صخرهای نوکتیز که سطح کوچکی روی آن باشد، به اندازهی گذاشتن پاها، سکوی کوچکی که همه سویش پرتگاه باشد، میان اقیانوسی بیپایان، در ظلمتی ابدی، در تنهایی مطلق، در معرض طوفانهای دائمی، و اگر قرار باشد برای همهی عمر، برای هزار سال، تا ابد روی یک متر جا بمانم، آن را به مردن ترجیح میدهم؟ زندهماندن، زندگی کردن، به هر شکلی شده… پروردگارا، آخ که چقدر حقیقت دارد! انسان موجود پستی است… و از آن پستتر کسی که این پست بودن را سرزنش میکند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری. هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم. قرار بود همه ی این کارها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من میگی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت:
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد:
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت: تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
زرتشت بودن یعنی به جای پا، داشتن خدایانی که کوهستان را درمینوردند و به آسمان سر میکشند؛ به جای زانو، داشتن منجنیق و تبدیل شدن بقیهی بدن به گلوله؛ به جای شکم، داشتن طبل جنگ؛ یعنی داشتن قلبی که برای پیروزی میکوبد و سری مالامال از نشاطی نیرومند که نیرویی فرابشری برای تاب آوردنش نیاز است؛ یعنی ترک زمین برای از نزدیک گفت و گو کردن با خورشید. نه حوا نه آدم املی نوتوم
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
جر و بحثهای زن و شوهری معمولا بر سه قسم است: روش پینگ پونگی،که در آن،طرفین ،یکی میگویند و یکی میشنوند،اغلب رالیهایش طولانی است و در پایان،فارغ از اینکه برنده کی است،دو قهرمان با هم دست میدهند و به رسم پهلوانی به یکدیگر «خسته نباشید» میگویند. دوم،متد بولینگی،که توپ یکی از دو طرف خیلی پر است و بدون لحظهای درنگ و ذرهای ملاحظه از روی مواضع بی دفاع حریف میگذرد و به کلْ آنرا تخریب میکند و خود از در پشتی خارج میشود و سوم ،سیستم اسکواش،که زن و شوهر با آنکه رقیب هماند به یکدیگر کوچکترین ضربهای وارد نمیکنند و هرچه از دهانشان در میآید را به دیوار روبرو میکوبند که غالبا آن دیوار مادرزن ،خواهرشوهر،باجناق ،مادرشوهر و غیره است. قصههای امیرعلی 4 امیرعلی نبویان
موج زدن به این نکته اشاره میکند که هر یک از ما ، غالباً بدون قصد یا دانسته ، دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد میکنیم که شاید سالها یا حتی نسلها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری میگذاریم به نوبت خود به یکی دیگر منتقل میشود، درست مانند موجهای دایره واری که بر سطح آب استخر میافتد تا آنجا که دیگر دیده نشود اما در سطح ریزپردازنده ای ادامه یابد…
موج زدن چنانکه من به کارش میبرم ، به جای فنا ناپذیری بر جا گذاشتن چیزی است از تجربه ی زندگی خود ، خصلتی ، پاره ای از خرد ، رهنمود ، فضیلت ، تسکینی به دیگران ،چه شناخته باشد چه ناشناخته. خیره به خورشید اروین یالوم
یکی از فرقهای عمده آدمیزاد با یونولیت آن است که انسان گاهی ریسک میکند به این مفهوم که دست به کاری میزند که از عاقبتش به طور کامل مطمئن نیست؛اگر سرانجامِ امرْ باب میل بود که چه نیکو،اما اگر نشد بای پیه عواقبش را بهدتنش بمالد. قصههای امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر،صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط میشد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستانشان در بهار گذشته،که گویا یک بانوی با محبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان میآمد و این که آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را باز کنند یا نه. البته سرانجام «راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند» که بنده لابهلای سوز و کوران خیلی متوجهاش نشدم،اما انگار آن خانم ،ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده ،نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار داد. قصههای امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
ابوی که همواره معتقد بود سلیقه من در انتخاب البسه مایه سرشکستگی خانواده است،مرا به مغازه آقایی برد که کت و شلوارهایش را با اسم کوچک صدا میکرد: سرجیو،جورجیو،ماسیمو،روبرتو و غیره؛جوری که آدم فکر میکرد به جای بوتیک،سر تمرین آ ث میلان رفته. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
تمام عزیزانی که مادرشان مبتلا به وسواس است و پدرشان به دیسک کمر مصلحتی! مستحضرند که دردناکترین و غمآفرینترین آیین نوروزی خانه تکانی است. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
از میدان شهرت و آوازهاش،با چهرهای خونین و با طراوت
او را آهسته و اندوهگین،بر زمین نهادیم؛
نه سنگی برافراشتیم و نه چیزی بر گورش نوشتیم،
ما او را با جلال و عظمتش تنها گذاشتیم. آتش دزد تری دیری
اگر امید نبود،یک میلیون سال پیش جهان در نومیدی و یاس به آخر رسیده بود. آتش دزد تری دیری
- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش میرفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر میرفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونهی داربندیها، یکی از همین لاشولوشها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشوارهی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشممه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونهی خشت و گِلی. وقت بودن جلیل سامان
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی است که نوزاد، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه ازیاد ببرد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
این گذشته است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی میبینی روبه روتوست. سر دربالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
راز پیشروی اجتماعی مغرب زمین،جز در چند نکته اساسی نیست: خواستن نظم. برقراری روزافزون قانون،تخصصگرایی برای نشاندن هرکس در جایگاه مقبول خود و اصالت دادن و توجه واقعی به جنبههای عینی و دست کم مادی هر انسان. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
تاکنون میپنداشتم آدمیان یا ستمگرند یا ستم دیده…اما اینک دانستم که گونهای ترسناکتر و نهان در همه جا نفوذ دارد! …
«ستمگران ستمستیزه»!
آنها بیشتر آدمیاناند و بی شک پنهان شده در زیر نقابهای میانهروی.
شاید من! شاید تو…! اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
متعلق به هیچ کوچهای نبودهام و نه هیچ برزنی؛بی هیچ یار مدامی و هیچ همدمی…
کورسوی ستارهای ،مرا خوشتر بود از نوری که وزیدن هر پرتواش سایهام را با خود کشید و برد؛
منی که در اندیشههای من،جایگاهی پرشمارتر از ستارهها داشت…
بادی وزید و ستارههایم را با خود برد،ماه افتاد و من دانستم که جایگاه تمامیام کجاست؟!
حال آنکه پیشتر نمیدانستم واژهها نابودگر احساساند. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
گوش کنید، این گفتاری است که برونو به عنوان هدیه سال نو برایم فرستاده است: - وقتی که انسان دیگر به هیچ چیز باور ندارد، آن دم فرا رسیده است که بخشش کند. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
به سان اقیانوس که آبها بدان روی میآورند، _ و همچنان که پر میشود، تعادل را بیکم و کاست نگه میدارد، _ چنین است آن کس که همهی آرزوها بدو روی میآورند، _ بی آن که آرزو بر او چیره گردد: _ این کس فرمانروای آرامش است… جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
ددمنشی همیشه بر نظم و عطوفت قانون چیره میشود؛این غریزهی زمین است و گمان میکنم یکی از حکمتهای اساسی جهان نیز برای همین باشد که در نهایت و برای همیشه بساط پیروزی شر،از ریشه برکنده شود. . . اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
تو حیاط مدرسه یکی پرسید دوس دارین صفحهی آخر هر کتابی رو که دست میگیرین همون اول بخونین تا مطمئن شین کسی بلایی سرش نیومده و همه حالشون خوبه. باس گفت این احمقانهترین چیزیه که تاحالا شنیدم. بعد گفت کتابی رو که داره ازش حرف میزنه بده بهش و وقتی کتاب رو گرفت با خودکار شروع کرد تو صفحهی آخرش نوشتن. من فکر کردم الان میخواد تو اون صفحه بنویسه همه حالشون خوبه، ولی وقتی کتاب رو برگردونده بود توش نوشته یه خرس همه رو زخمی کرد، خیلی غمانگیز بود. دختری با کت آبی مونیکا هسی
پیچیدهترین ماجرای جهان،خود جهان است. این نه مغلطه که حقیقتی نمودار و پیوسته در کل و جزء اوست. همچو ژرفترین و سادهترین احساسات که ممزوج ،درهم و باهماند. ایجادگر چنین شگفتیای،خود نهایت اسرار است؛همو که پیچیدگیهای حقیقت را پدیدار کرده و از عالم،ژرفتر و بر آن مسلط است. راهی بدو یافتن،سخت دشوار…
تنها حسی از هرم حضورش در همهجا،پراکنده و متراکم شده است. زیرا خداوند از جهان،کهنتر و نوتر،پیچیدهتر و سادهتر است. اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
اگر کسی هنوز چیزی را پیدا نکرده که برای حفظ آن حاضر باشد جانش را هم بدهد، لایق ادامه زندگی نیست هنر خوب زیستن (52 میانبر برای آرامش ثروت و موفقیت) رولف دوبلی
میگویند آدم اول فکر میکند، سبک سنگین میکند، بعد مینشیند و مینویسد. کار من برعکس است. تا ننویسم، نمیفهمم در مورد موضوعی چه فکری دارم. برای آنکه بفهمم چه توی ذهنم میگذرد اول باید روی کاغذ ببینمش. الان همفکری توی ذهنم هست، اما برای فهمیدنش باید بنویسمش. بعد از عشق الیف شافاک
چهار نوع آدم در دنیا هست. آن هایی که وسوسهی عشق دارند، آنهایی که عاشقاند، آنهایی که وقتی بچهاند به عقب افتادهها میخندند و آن هایی که وقت جوانی و میانسالی و پیری باز هم به عقب افتادهها میخندند. جزء از کل استیو تولتز
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سردربیاری زندگی رو قضاوت نکن،فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند،و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون. جزء از کل استیو تولتز
آدم هایی که کتاب نمیخوانند نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشسته اند…! جزء از کل استیو تولتز
شاید باید نوشته را خوشبینانه تمام کنم و بگویم حتا اگر دیگر هیچ عزیزی برایت نمانده که دفنش کنی، خوب است خوش بین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی: ) جزء از کل استیو تولتز
بیشتر مردم از چشم و گوششان بهدرستی استفاده نمیکنند، خیلی مشاهدهگر نیستند و با دقت گوش نمیکنند. در نتیجه بخش زیادی از آنچه که دوروبرشان اتفاق میافتد از نظرشان دور میماند. چندتایی مدیر میشناسم که حتی زیر آب هم میتوانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. اینکه خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،بیدلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
چطور کسی به خویشتن راستین خود تبدیل میشود؟
هنگامی که جوان بودم هرگز چندان به این موضوع فکر نمیکردم، اما وقتی بازیکن شدم و به خصوص بعدتر که مربی شدم کم کم توجهم به این موضوع جلب شد. اگر انسان نقش هدایت دیگران را داشته باشد بهتر است بداند که آنها چه کسانی هستند، در چه شرایطی بزرگ شدهاند، چه چیزهایی منجر به شکوفایی استعدادهایشان و چه شرایطی منجر به شکستشان میشود. تنها راه کشف این مسائل دو نوع فعالیت است که نادیده گرفته شدهاند: شنیدن و دیدن! رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
«نکته ای که ترجیح می دهم پیش از پرداختن به ابعاد فلسفی، اخلاقی و روانشناختی کتاب به آن اشاره کنم نگاه همدلانه و انسانی کتاب به همه شخصیتهای داستان است. به همه شخصیتها، اعم از سرهنگ مسؤول پرونده که خودش هم زندگی خانوادگی موفقی ندارد، تا قربانیان و حتی قاتل با نگاه همدلانه ای نگریسته شده است. کتاب هیچکس را محکوم نمیکند یا در جایگاه شر (در برابر خیر) قرار نمیدهد. به ویژه به شخصیتهای زن داستان بسیار همدلانه پرداخته شده است، خواه قربانیان، زنان حاشیه نشین شهر، دختران خردسال یکی از قربانیها و خواه همسر سرهنگ. اما ملاحظات فلسفی، اخلاقی و روانشناختی در زمستان مومی متنوع و در عین حال مرتبط به یکدیگرند» (دکتر امیرعلی نجومیان: «تازگی یک ژانر قدیمی» ، روزنامهٔ اعتماد مورخ 30خرداد 1396). زمستان مومی صالح طباطبایی
اگه آهنگی رو بشنوین که دلتون رو به درد بیاره، به خاطرش گریه کنین و بعد یهدفعه دیگه گریهتون نگیره، دیگه به اون آهنگ گوش نمیدین.
ولی نمیشه آدم از خودش فرار کنه. نمیشه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی. نمیشه صدای تو سرتون رو خاموش کنین سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
مثل دیوانهها زمین را میخراشد، درست مثل یک سگ شکاری. دوباره به آن دست میمالد. یک کت ارتشی است. دو دستش را تا بازو فرو میبرد، انگار زمین در چالهای ریزش کرده است. چیزهایی احساس میکند، اما نمیداند چه. سپس به سطح براق یک کلاه نظامی برمیخورد. دورتادور آن را لمس میکند تا اینکه نوک انگشتانش به آن جوان میخورد. «هه!» ادوارد همچنان گریه میکند و فریاد میزند و در همان حال بازوانش، با نیرویی بیمهار، بهشدت به کار افتادهاند و زمین را جارو میکنند. عاقبت سر سرباز نمایان میشود، در فاصلهای کمتر از سی سانتیمتر. انگار خوابیده است. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
چهقدر در کودکی آرزوی چیزی را کردن آسان بود. آن وقتها هیچچیز به نظرش محال نمیرسید. بزرگ که میشوی میفهمی چیزهای زیادی هست که نمیتوانی امید دسترسی به آنها را داشته باشی، چیزهای ممنوع، چیزهای گناه آلود ناشایست.
اما آخر چه چیز شایسته است؟ نادیده انگاشتن تمامی امیالی که از ته دل خواهانش هستید؟ مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود.
هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصهی کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود…
اگر چنین شود، روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از این که تنها، جسمی که سرد و بیدفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
همانطور که شما چشم برای دیدن نورها و گوش برای شنیدن صداها دارید، همانطور هم قلبی برای درک زمان در سینه دارید. و هر زمانی که با قلب درک نشد، وقتی است که از دست رفته، مثل رنگین کمان برای آدمی نابینا و نوای بلبل خوش آواز برای آدم کر. متاسفانه قلبهایی وجود داره که با این که تپش دارن کر و کورن. مومو میشل انده
هر دوندهای اینرا میداند؛ کیلومترها میدوی و میدوی، بدون آنکه واقعاً دلیلش را بدانی. به خودت میگویی بهخاطر هدفی این کار را میکنی یا دنبل جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدنِ تو آن است که جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ میترساند. بهاینترتیب، در آن صبح سال ۱۹۶۲ به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا اینکه به آنجا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آنجا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست. این پندی استثنایی، پیشگویانه و ضروری بود که بهطور غیرمنتظرهای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیمقرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندی است که میتوانیم و باید به خود و به دیگران بدهیم. کفشباز (خاطرات بنیانگذار نایکی) فیل نایت
تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقهم از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیرهش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید، درحالیکه به من لبخند میزد. خورشید پایین پشت سرش بود و یادم میآد که داشتم به خورشید نگاه میکردم که چطوری پایین میرفت. چایی من روی طاقچهی پشت سرم سرد میشد، درحالیکه سم با صبوری نشسته بود تا من ازش عکس بگیرم. «خیلی خوشتیپه! اونم میآد نیویورک؟»
اون شب خواب ویل رو دیدم. خیلی کم خوابش رو میدیدم. روزهای اولی که اونو از دست داده بودم، اونقدر غمگین بودم که فکر میکردم یه نفر درست تو درونم یه سوراخ درست کرده. وقتی با سم آشنا شدم، خوابها متوقف شدن. اما دوباره خوابش رو دیدم. بعضی وقتها، اونقدر زنده و واقعی بهنظر میرسید که انگار واقعاً جلوی من وایساده بود. هنوز هم من جوجو مویز
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
هیچ معماری و نقاشی و شعر و رمان و موسیقی، هیچ مایه به کارآیی و پخش و دوام هیچ سیستم فکری نمیبینی که با وجود تمام تنوعی که در آنها هست، درین شرطِ اصلیِ آغازین شریک نباشد که فهم و سنجش و فکرِ درست برتر است و اساسیتر است از قریحه و غریزه و احساسِ سادهای که جهت را نداند؛ یا هدف را، به جای پروراندن در کار، از هوا بگیرد و با تُف به کار بچسباند. و هیچ انسجام فکری و هیچ ارتقا و پیشرفتِ مرتبِ به هم بسته در کار ممکن نیست اگر که بر اساس پیشداوری و اعتقاد کور پیروی گله وارِ دور از تجسس و سئوال و سنجشِ شک باشد. گفتهها ابراهیم گلستان
یک پنجره تاریک شد، یک چراغ راهنمایی از قرمز سبز شد. نور چراغهای گردان یک آمبولانس روی ساختمانها منعکس شد. و بر من مسجل شد که من پرسش نامه را به این قصد طرح نکرده بودم که زنی را بیابم که بتوانم بپذیرمش، بلکه قرار بود کسی را پیدا کنم که مرا بپذیرد. پروژه رزی گرام سیمسیون
تحقیقات به دفعات نشان دادهاست که خطرات الکل برای سلامتی، به مزایای نوشیدنش میچربد. استدلال من این است که مزایایش در سلامتی روانم، خطرات را توجیه میکند. پروژه رزی گرام سیمسیون
تمام موجودات غریزه بقا دارند. به ترس شباهت داره،ولی یکسان نیستند. ترس علاقه به فرار از مرگ یا درد نیست. ترس ریشه در آگاهی از این نکته داره که چیزی که تو به عنوان خویشتن تعریف میکنی به پایان وجودش برسه. ترس مسئله اگزیستانسیاله. تیپ اشباح (جنگ پیرمرد 2) جان اسکالزی
هر وقت به مردم میگویم سمت پنهان ماه را دیده ام، میگویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه میرسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
بت رویا میدید؛ میشد آنها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری میدید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدتها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده میشود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیتهای زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
«زندگی بزرگتر آن است که فقط عاشق یک نفر باشی. تو از این جا بیرون میروی استیو. آدمی مثل تو آدم معروف شدن نیست. مرا ببین. وقتی این باندپیچیها برداشته شود واقعا همانطور که بیست سالم بود به نظر میرسم؟ نمیدانم. از آخرین طلاقم خیلی گذشته. اما در هر صورت میخواهم از این جا بروم بیرون و روز از نو…» شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
مرد حداقل آزاد است و میتواند به هوسهایش دست یابد هر جا خواست برود از موانع بگذرد و دوردستترین خوشبختیها را به چنگ آورد اما زن همیشه با موانع روبه رو است و چون ضعیف و انعطاف پذیر است و محدودیتهای قانونی و عرفی هم دست و پایش را میبندد ، اراده اش همچون تور کلاهش که به نخی بند است به هر بادی میلرزد. همیشه هوسی او را به دنبال خود میکشد و حادثه ای سد راهش میشود. مادام بوواری گوستاو فلوبر
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول… الدورادو لوران گوده
آدم بیچاره همیشه سوظن دارد، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
دشوارترین مردان هم بینیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخشان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی میطلبند تا به نرمی پیشانیشان را بخاراند؛ و لبانی را میخواهد که نوای نرمی را بیخ گوششان نجوا کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
در همهی دورهها مردم نیک یافت میشوند، اما در آن سالها، روزگاری که داستان ما در بستر آن روان است، از این دست مردمان بیشتر یافت میشدند. چشمهای مراقب هنوز مهلت نیکی ساده مردم را به خود، از آنها نگرفته بود. نیز نیکی گناه نبود. کردار نیک، جسارت میخواهد. و آن دوران آن جسارت خجسته درهم نشکسته بود، گرچه قوام هم نگرفته بود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
عشق اگرچه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
تنوع عامل بقا برای خود اجتماع است. اجتماعی که شامل صد میلیون گونه حیاتی باشد میتواند تقریبا در همه شرایط بجز فاجعه همهگیر جهانی،دوام یابد. شموئیل دنیل کویین
تقریبا هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج به تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را بهنوعی حماقت و سبکسری عجیب بچگانهای میدهد! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون میدانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
عشق اگرچه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهایست هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در آن بود غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آخر پردههای دل آدم از آهن که نیستند؟ به نگاهی گاه در هم میریزند! گاه چنین است که تاب کلامی را نمیشود آورد. بند دل میلرزد. در این میان گناه را پای که باید نوشت؟ کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
گلمحمد هنوز باد جوانی به کله داشت، این بود که از زشتیهای جنگ نمیگفت، سهل است، آن را غرورآمیز هم بیان میکرد. جوری که انگار مرد آنگاه به مردانگی دست مییابد که در آتش نبرد پخته شده باشد. نیز تکیه بر این میداشت که جنگیدن پیشهٔ مردان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آدم بیابان همچون عقاب است. آزاد و ناپرابسته. و هرگاه او را به دام بیاندازند و میان چار دیواری تنگ بستهاش بدارند - که همهٔ آفتاب را نتواند ببیند و همه نسیم را نتواند ببوید و همهٔ نواهای بیگانه و آشنای دشت و بیابان را نتواند بشنود - در غمی دلآزار تهنشین میشود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
جامعه از دو دسته مردم تشکیل شده: دسته ی اول مردم عادی و مطیع قانون هستند که همیشه زمان حال را در نظر میگیرند و صرفا وسیله ای هستند که ماموریت آنها تولید موجوداتی شبیه خودشان است تا وضع موجود و قوانین فعلی را حفظ کنند. دسته ی دوم مردمانی سرکش و قانون شکنی هستند که صاحبان آینده اند انها با زیر پا گذاشتن قوانین قدیمی و گذشتن از وضع موجود جهان را به حرکت در میاورند و به سوی مقصدشان رهبری میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
ندانستن معمولاً گامی است در جهت نوآوری دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
دلال شدن یک خصوصیاتی میخواهد که ربطی به ملیت و جنسیت و طبقه اجتماعی ندارد. برای همین تفاوت معناداری بین دلالهای داخلی و خارجی وجود ندارد. همهشان عضوی از یک خانواده بزرگ بینالمللی هستند؛ اوباش بدون مرز. ناپدید شدن نیکزاد نورپناه
رنج کشیدگان و خوار شدگان قصه آدم هایی است که با وجود فقر و ظلمی که روزگار بر آنها تحمیل کرده به هیچ وجه حاضر نیستند بزرگی و منش خود را از دست بدهند پس تمام سختیها را تحمل میکنند تا به خاطر این شرایط سخت بازیچه دست افراد ثروتمند نشوند… رنج کشیدگان و خوار شدگان ششمین رمان داستایفسکی نسبت به رمانهای قبلی شخصیتهای بیشتری دارد و به تمام شخصیتها نیز دقیق و با جزییات پرداخته شده… یه نظر من این کتاب آغاز دوران تازه ای در نویسندگی داستایفسکی است که در پی آن شاهکارهایش را توانسته بنویسد… رنجکشیدگان و خوارشدگان فئودور داستایوفسکی
حالا چیزی که مانده بود نوعی تسلیم بی صدا بود؛ حس و حالی بی رنگ، خنثی و پوچ. تسوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش هاروکی موراکامی
بدون این تجربههای در اوج. زندگی مان خیلی ملال آور و یکنواخت میشود.
زندگی بدون یکبار خواندن هملت مثل زندگی ای است که تمام آن در معدن ذغال بگذرد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خدا را شکر که آدم هایی مثل او، یعنی نژاد آدمهای درست و حسابی هم وجود داشت. نژادی با پوستی صاف و نرم، که مو در بینی و گوش داشتند و پرههای بینی شان به قرص و محکمی پایههای یک مبل توپر بود؛ نژادی پر طمطراق، سرشار از افتخار، پر زرق و برق با گردنبند و عینک شاخی و دوربین تک چشمی و سمعک و دندانهای مصنوعی؛ نژادی که قرنها در مبلهای باروک صدر اعظم پادشاهیهای کهن پرورش یافته، نژادی که میتواند قانون وضع کرده و اجرایش کند و تا جایی که به نفعش باشد دیگران را مجبور به رعایت آن کند؛ نژادی متعهد به رازی نگفته، متعهد به چیزهایی که تنها خود آنها از آن آگاه بودند: این که ایتالیاییها مردمی پست و کثیف اند و در ایتالیا اگر ایتالیاییها نباشند یا لااقل اگر اینقدر عرض اندام نکنند، اوضاع بهتر میشود! داستانهای کوتاه ایتالو کالوینو 3 (چه کسی در دریا مین کاشت) ایتالو کالوینو
وزارت حقیقت – یا همان مینی ترو در زبان نوین
به طرز شگفت آوری در میان چشم انداز. خودنمایی میکرد
ساختمان عظیم هرمی شکل به رنگ سفید. که به صورت پله پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود
از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند
به راحتی میشد خواند: جنگ، صلح است. آزادی،بردگی است. نادانی،توانایی است. 1984 جورج اورول
ایا هنوز راه درازی باقی مانده است؟ نه، فقط باید از آن شطی که آن دور در پیش است گذشت و از آن تپههای سبز عبور کرد. اصلا چه بسا که هم اکنون به مقصد رسیده باشیم. این درختها ،این سبزه زارها، این خانه سفید همان هایی نیستند که میجستیم؟ چند لحظه ای خیال میکنیم که چرا و میخواهیم بایستیم. بعد میشنویم که دور ترکها بهتر اینها هست. و باز به راه میافتیم،بی تشویش.
به این شکل با دلی پرامید راهمان را دنبال میکنیم و روزها بلند و آرامند.
اما به جایی میرسیم که به غریزه روی میگردانیم و میبینیم که دروازه ای پشت سرمان بسته شده و راه بازگشت را بریده است. آن وقت حس میکنیم که چیزی عوض شده است. خورشید دیگر صبر نمیکند و بی حرکت به نظر نمیاید، بلکه به تیزپایی در گریز است. فرصت تماشا نیست، زیرا به سوی افق سرازیر میشود. میبینیم که ابرها دیگر در سفره ی نیلگون آسمان بی حرکت نمیمانند،می گریزند. چنان شتابانند که از سر هم بالا میروند. در مییابیم که زمان پیش میشتابد و راه ناگریز به پایان میرسد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
اکنون حتی اندوهی تلخ و عمیق دلش را پر کرده بود، مثل وقتی که مهمترین ساعات سرنوشت از سر ما میگذرد و به ما نه اشارهای میکند و نه از گوشهی چشم نگاهی، و غرش آنها در فواصل دور محو میشود و ما میان برگهای خزانزده چرخان در گردباد آنها، با دستی خالی و دلی پر از حسرت فرصت مهیب اما شکوهمند از دست رفتهای تنها میمانیم. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
فهمیدم که نمیتوانم فکرش را هم بکنم که دیگر هرگز صدای خنده اش را نشنوم. خنده اش برای من مثل یک چشمه در بیابان بود. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
زود برایم بنویسید که او برگشته است… شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدمها وابسته میشوند. وقتی بند نافشان را میبرند به چیزهای دیگر وابسته میشوند. نور، صدا، پول ، سراب ، مادر،جنایت و بدحالی دوشنبه صبحها. عامه پسند چارلز بوکفسکی
وجود انسان، از مدتها پیش کاملا زیادی و بی مورد شده! تقصیر خودشان است خب! دنیا را به مرحله ای رسانده اند که دیگر جایی برای همنوعانشان باقی نمانده. مومو میشائیل انده
من باور ندارم که جنگ را فقط سیاستمداران و سرمایه داران به وجود آوردهاند، به هیچ وجه، آدمهای عادی به همان میزان مقصرند وگرنه مدتها پیش علیه جنگ شورش میکردند! انسانها نیاز به تخریب و ویرانی دارند، میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانیکه بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگها ادامه خواهند یافت و هر آنچه با دقت و زحمت بنا شده، کاشته شده وپیشرفت کرده نابود خواهد شد تا دوباره از نو ساخته شود آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
به ما میگویند که داریم برای آزادی، حقیقت و عدالت میجنگیم! اما هنوز جنگ تمام نشده اختلافات شروع شده و یهودیان به عنوان موجودات پستتر دیده میشوند! آه که چقدر دردناک است، چقدر اسفناک است که برای هزارمین بار صحت این گفته قدیمی به اثبات میرسد: «وقتی یک مسیحی خلاف میکند فقط خودش مسئول است، اما وقتی یک یهودی خلاف میکند تمام یهودیان مسئولند.» آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
افرادی هم هستند که مزدور صفت به دنیا آمده اند و هیچ خوبی ای در حق دوستان و نزدیکان شان نمیکنند، چون این وظیفه شان است؛ در حالی که با خدمت به غریبهها خودستایی شان ارضا میشود: هر چقدر کانون عواطف شان به ایشان نزدیکتر باشد، کمتر محبت میکنند؛ هر چقدر دورتر باشد، علاقه و توجه بیشتری نشان میدهند! باباگوریو انوره دو بالزاک
تاریخ را برندهها مینویسند. عامه پسند چارلز بوکفسکی
«قدیما زندگی شخصی نویسندهها از نوشته هاشون جالبتر بود. امروزه روز نه زندگی هاشون جذابه نه نوشته هاشون.» عامه پسند چارلز بوکفسکی
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند ،چک نوشته اند ،بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
فریب خشنود سازنده گرامیتر از تاریکی حقیقت است. داستان ملالانگیز آنتوان چخوف
من پشه کوچک خوش بختی خواهم بود.
نوشته خرمگس به جما خرمگس اتل لیلیان وینیچ
بله، من دلیلهای زیادی دارم که همه را پشت دفتر ریاضی ام نوشته ام و ثابت میکند بابا من را خیلی زیاد دوست داشت، حتی بیشتر از باباهایی که دخترهایشان را بغل میکنند و ادای توی فیلمها را در میآورند و سر دوربین و عکس انداختن هم دعوایشان نمیشود. سنجاب ماهی عزیز (خدا یکشنبهها و چهارشنبهها را برای ماهیها نیافریده است) فریبا دیندار
هرچه باشد دلداری دادن کار مادرهاست. مگر همیشه این طور نبود که مادرانمان دلداری مان میدادند، به زانوی خون آلودمان چسب زخم میچسباندند، انگشت تاول زده و سوخته مان را میگرفتند زیر شیر آب سرد و سه مرتبه فوتش میکردند. من هنوز بچه بودم و تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که دانیل را محکم بغل کنم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
من برای آثار آن زن نویسنده به هیچ وجه احترامی قائل نبودم. فکر میکردم بی یتریس کیدسلر با باقی قصه گوهای از مد افتاده همدست شده تا به مردم بقبولاند که زندگی آغاز و وسط و پایان دارد و همین طور شخصیت اصلی، شخصیت فرعی، جزئیات پر اهمیت، جزئیات کم اهمیت، درس هایی برای فراگرفتن و آزمایش هایی برای گذراندن.
و چرا دولت آمریکا با شمار زیادی از مردم آمریکا طوری رفتار میکرد که انگار زندگیشان مانند دستمال کاغذی دور ریختنی است؟ چون نویسندگان در داستانهای ساختگی شان معمولا با شخصیتهای فرعی به همین صورت رفتار میکردند. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
اما من به نتیجه رسیدم که هیچ چیز مقدسی درباره ی من یا هر انسان دیگری وجود ندارد. همگی ما دستگاه هایی بودیم محکوم به تصادف و تصادف و تصادف. ما به خاطر خواستمان برای انجام کارهای برتر و بهتر به تقدیر و شانس و تصادف علاقه مند شده بودیم. من درباره ی تصادفات گاهی خوب مینوشتم و این بدان معنی بود که ماشین نوشتن تنظیم و تعمیر شده ای بودم. گاهی هم بد مینوشتم و معنی اش این بود که نیاز به تعمیر داشتم. حالا دیگر همان قدر ادعای تقدس داشتم که یک پونتیاک، تله موش یا دستگاهه سوپاپ تراش ممکن بود داشته باشد. صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
در مدارس ایالات متحده امریکا، معلمها تاریخ زیر را بارها و بارها روی تخته سیاه مینوشتند و از بچهها میخواستند که با افتخار و شادمانی ان را از بر کنند: 1492…
به بچهها میگفتند این تاریخ کشف قاره شان به دست انسان است. اما در اصل مدتها قبل از 1492 میلیونها انسان در ان قاره زندگی راحت و رویایی داشتند. در واقع این تاریخ سالی است که دزدان دریایی بنا کردند به فریفتن، غارت و کشتن بومیان! صبحانه قهرمانان کورت ونهگات
حالا، در آن لحظه آشپزخانه بود و اتوی جیزجیزو و مامان گریانم و رشتههای نور آفتاب که از پنجره میافتادند روی میز آشپزخانه. حالا، لحظه ای بود که فکر میکردم ای کاش هرگز چیزی درمورد گیزلا نپرسیده بودم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
مردم زیر بار نبوغ خم میشوند، دشمنش میدارند،می کوشند به او تهمت بزنند و محکومش کنند. زیرا نابغه همه ی موفقیت را به خود جذب میکند و با کسی قسمت نمیکند. ولی اگر استقامت نشان دهد همه جلویش تا کمر خم میشوند و تعظیمش میکنند. اگر مردم نتوانند نابغه را زیر لجن دفن کنند زانو زده و او را میپرستند. باباگوریو انوره دو بالزاک
دانیل گفت: «چرند نگو این قدر. مگر خودت ندیدی که چه قدر زنده و سرحال بود. مطمئنم الان دیگر به کلی یادش رفته که به قلاب نوک زده. ماهیها خاطره ندارند که.»
با خودم فکر کردم: … و صدا هم ندارند. حتی فریاد هم نمیتوانند بزنند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
«من هنوز هم خوشگلم؟ زود بگو دیگه.»
با تموم عشقم توصیفش کردم.
«لباسهام بهم میآد؟»
به توصیفم ادامه دادم.
«عطری که زدم بوش خوبه؟»
این شطرنج عشق رو هر دو چندینبار از نظامی گنجوی خونده بودیم و خوب هم بلد بودیم. برای همین حرکت به حرکت بازی رو ادامه دادیم. نام من سرخ اورهان پاموک
در میان یک زندگی پر مشقت و یکنواخت مصیبت هم خود جشنی است و آتش سوزی مایه تفریح، همچنان که در یک چهره بی رنگ جای زخم حکم زینت و زیبایی دارد. دوران کودکی ماکسیم گورکی
نوزده سالگی سنی ئه که توش میفهمی اگه یه چیزی به اندازه ی دنیا واسه ات مهم باشه احتمال اینکه از دستش بدی بیشتره. شونزده سالگی واسه فهمیدن همچین چیزی کمه. کلی به این قضیه فکر کردم. جایی برای پیرمردها نیست کورمک مکارتی
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
این روزها کتاب طولانی نوشتن به بیراهه رفتن است: زمان یک چشم به هم زدن شده، ما فقط در لحظات کوتاهی از زمانها که هر یک در ارتباط با خط سیر خاص خودشان دور و محو میشوند میتوانیم زندگی و تفکر کنیم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
اگه یه پرتره از صورت شکوره داشتم، از همونا که استادای ایتالیایی میکشن، اونوقت دیگه وسط این سفر دور و درازم صورت عزیزم رو که سالها بود نمیدیدمش از یاد نبرده و خودم رو بیکسوکار نمیدونستم و میدونستم که یه جایی یه کسی رو دارم هنوز، آخه تا تو دلتون چهرهی عزیزی رو داشته باشین هنوز دنیا مال شماست. نام من سرخ اورهان پاموک
به چهرهی مردم که نگاه میکنم صورتایی رو میبینم که چون هنوز فرصت جنایت براشون پیش نیومده فکر میکنن که خیلی معصومان. نام من سرخ اورهان پاموک
ما برای شما پیامآور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درختها خشکیدند و خش خش برگهای خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
خطاط سه خط نوشتی،یکی را هم او خواندی هم غیر،یکی را او خواندی و لا غیر،یکی را نه او خواندی لا غیر. گفت آن خط سوم منم یادت نرود که یاسمن خلیلیفرد
مرد دنبال زن است. زن دنبال کفش است. کفش به دنبال کفش میآید. مرد انبار را مرتب و خالی میکند. کفشها توی انبار جا خوش میکنند. مرد کمد را خالی میکند. کفشها توی کمد جا خوش میکنند. زن میرود به اتاق مهمان و بیرون که میآید اتاق شده کمد لباس. زن و مرد بچه دار میشوند. زن دنبال کفش بچه است. مرد دنبال ماشین استیشن است. زن میرود فروشگاه. صدای مرد در میآید. زن تا کفش هاش کهنه را نینداخته دور دیگر حق ندارد کفش نو بخرد.
زن کفشهای مرد را پرت میکتد تو آشغال. تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند فردریک بکمن
پل یک نوع ابهت پنهان داشت: وقتی در خیابان قدم میزد مردم از سر راه او کنار میرفتند. اما ظاهرا خودش از این مسئله بی اطلاع بود دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بعضی روزها حس میکنم تو خودم دفن شده ام و تنها پژواک صدای خودمو میشنوم. جز بچهها هر چیزی رو که دوست دارم ، یه جوری ازم دور شده و اصلا نمیدونم شما زنده این یا نه. بعضی وقتا چنان وحشت میکنم که حس میکنم زمین گیر شده ام و وسط یه مکان پر سر و صدا و شلوغ هستم یا کنار یه میز خوابیده م و مجبورم خودمو وادار به نفس کشیدن کنم و به خودم بگم ، به خاطر بچهها هم شده ،قوی باش. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. منتری را دوست دارم وتری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق میدهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، میشود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثلتری هستم. مثلتری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر میکردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور میشود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم میکرد. وقتی از عشق حرف میزنیم ریموند کارور
سرنوشتها مثل کتابهای مقدس اند و ما با خواندن به آنها معنا میدهیم. کتاب بسته حرفی برای گفتن ندارد و تنها وقتی که باز میشود حرف میزند و زبانی که به کار میبرد همان زبانی است که با انتظارات، تمایلات، آرزوها، نگرانی ها، خشونتها و تشویق هایش درآمیخته است. حقایق مانند جملات کتاب اند که به خودی خود معنایی ندارند و معنا تنها چیزی است که به آنها داده میشود. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
این عمل خیرخواهانه که دیوید بنا کرده بود ، در مقابل این همه فقر و محدودیت خیلی ناچیز بود. فرصتی بود تا لیو احساس کند زندگی دیوید هدر نرفته است: این که ایده هایش هنوز دنبال میشود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدتها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه میدیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف میزد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند میزد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
یه عصر ساکت و عجیب بود. نور ضعیف خورشید از لا به لای شاخههای تکیده ی درختها به زمین میرسید. از قرار معلوم ، خورشید هم از این که نورش از افق به زمین رسیده بود ، خسته شده بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اواخر ژانویه، لوئیزا مرد. البته خیلی غیر منتظره نبود ، چون همه ی ما میدونستیم که اون بچه بالاخره ، دیر یا زود میمیره و موندگار نیست. شهردار و زنش ، در عرض بیست و چهار ساعت انگار ده سال پیر شدن.
شهردار بهم گفت: «به خودم میگم یه جور موهبت الهیه ، که دیگه مجبور نیست دنیا رو این شکلی که هست ببینه.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در چشم اندازِ هرآنچه بوده و خواهد بود، چند دهه چیزی نیست مگر ذره ای از زمان.
یک چشم بهم زدن.
لحظه ای گذرا.
اما برای کسانی که در هالا زندگی میکنند، هر ثانیه ی مختصر هم اهمیت دارد.
زمان همیشه ارزشمند است.
مشکل آن است که آن را غنیمت بشمرند.
تصمیمِ درست برای گذرانِ وقت، توانایی و قریحه ای قدرتمند و عظیم است.
همه سرنوشتِ خودرا در دست دارند.
خودشان تصمیم میگیرند.
قسمتشان را خودشان تعیین میکنند.
انتخابهای همه عاقلانه نیست و خیلیها زیاد اشتباه میکنند.
همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور میماند. پندراگن (سربازان هالا) مک هیل
بیگانه ها، صرفاً آشنایانی هستند که تو هنوز هم باید آنان را بشناسی. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
غیب آموز: چرا نمیتونین تحمل کنین که هر دومون حق داشته باشیم؟
رئیس: خب برای اینکه من یه چیزی میگم و شما یه چیز دیگه
-خب که چی؟
+حقیقت مسلما یا اینه یا اون و نه هردو. یا اینکه… یا اینکه حق با شماست و من اشتباه میکنم ، یا اینکه من حق دارم و شما اشتباه میکنید
-حقیقت شما نمیتونه حقیقت منو بپذیره؟
+مسلما نه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
در این نواحی اصلأ عجیب نیست که دشمنیها باقی بمانند درحالیکه علتشان مدتها پیش، از یاد همه رفته. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
من فقط برای سایه ی خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی کنم. در این دنیای پست پر از فقر ومسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه، همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم. بوف کور صادق هدایت
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگیها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق میکند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامهاش داد. خشونتهای فلسطینیها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله میکشد و درجا خاموش میشود؛ طرح نیست، بلکه تجربهای است آنی که باید زندگیاش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جداییناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا میشود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
حنجره اش از هوس آنکه فریاد بلندی بکشد به درد افتاده بود، فریادی چون فریاد شاهین یا عقابی از فراز آسمان، فریادی نافذ تا از تسلیم خویشتن به بادها خبر دهد. این ندای زندگانی بود خطاب به روح او نه آن صدای ملال آور زمخت عالم تکلیف و نومیدی، نه آن صدای غیر انسانی که او را به خدمت محراب فرا میخواند. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
مادر لباسهای دست دوم تازه مرا مرتب میکند. حال دعا میکند و میگوید که ای کاش من در زندگی دور از خانواده و دوستان دریابم که دل چیست و چه احساس میکند. آمین. چنین باد! خوش آمدی، ای زندگانی! میروم تا برای هزار هزارمین بار با واقعیت تجربه رو در رو شوم و در بوته روح خود وجدان نا آفریده قوم خود را بسازم. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
سعی خواهم کرد با نوعی شیوه زندگی یا شوه هنری هر قدر که میتوانم به آزادی و به تمامی ضمیر خود را بیان کنم و برای دفاع از خود فقط سلاحهایی را به کار برم که خود را در استفاده از آنها مجاز میدانم؛ سکوت، جلای وطن و زیرکی چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
- نوشیدنی میخوای؟
- ممنون. اهلش نیستم.
- سیگار چی؟
- شرمنده. سیگاری نیستم.
- لعنتی! پس پولش رو میخوای واسه چی؟ پیکنیک کنار جاده آرکادی بوریس استروگاتسکی
یوساریان با خونسردی گفت: «اونا میخوان منو بکشن.»
کلوینگر فریاد زد: «هیشکی نمیخواد تو رو بکشه.»
یوساریان پرسید: «پس چرا به طرفم تیراندزی میکنن؟ اونا میخوان همه رو بکشن.»
«خب چه فرقی میکنه؟»
میخواست بداند «اونا کیان؟ فکر میکنی مشخصا کی میخواد تو رو بکشه؟»
یورسایان بهش گفت: «تکتک شون.»
«تکتک کی ها؟»
«فکر میکنی تکتک کیها؟»
«هیچ تصوری ندارم.»
«پس از کجا میدونی که میخوان منو بکشن؟» تبصره 22 جوزف هلر
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی میگفت. بهت گفت چه جوری میتونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی میده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی میده چی میشه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که میتونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمیکنه. یک راست برت میگردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من میآد؟ احتمالا میفرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان میشد میتوانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمیشد و رفع میشد میتوانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان میکرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا میشد، سه مرد جدی و چابک با دهانهای کارآمد و چشمهای ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمیآمد. جدول پایین تختش را میخواندند و بی صبرانه در مورد دردش میپرسیدند. وقتی بهشان میگفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ میشدند تبصره 22 جوزف هلر
هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه ی نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند، و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
گفتم: کاتولیکها مرا عصبانی میکنند چون آنها انسانهایی غیرمنصف هستند. با خنده از من پرسید: و پروتستان ها؟
آنها با وجدان مغشوش و تبعیت کورکورانه مرا مریض میکنند. در حالیکه هنوز میخندید پرسید: و کافرها چطور؟
آنها حوصله ام را سر میبرند چون فقط درباره خدا صحبت میکنند.
اصلا بگویید ببینم، خود شما چه کسی هستید؟
گفتم: من فقط یک دلقک ساده ام عقاید 1 دلقک هاینریش بل
سوال کردم: راستی پدربزرگ چه کار میکند؟
- حالش عالی است. گویی انرژی و نیرویی تمام نشدنی در وجودش نهفته است، به زودی نودمین سال تولدش را جشن میگیرد. اینکه او چطور موفق به چنین کاری شده جدا برایم تبدیل به معما شده است.
گفتم: خیلی ساده است، آدمهایی مثل او نه حافظه ی درست و حسابی دارند و نه وجدانی که عذابشان دهد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
بعضی وقتها انجیل تو دست بعضیها بدتر از یک بطری نوشیدنی تو دست. . فرض کنیم پدر توست کشتن مرغ مینا هارپر لی
_گوش کن، سلام منو بهش برسون خب؟
استرادلیتر گفت: باشه.
اما میدانستم که بعید است این کار را بکند. شما آدمی مثل استرادلیتر را در نظر بگیرید، این جور آدمها هیچ وقت سلام آدم را به کسی نمیرسانند. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
گریستن همواره انسان را تسلی نمیبخشد. اشکها موقعی مایه تسلی و شفا بخشی میشوند که در سینه به بجو شند و بعد به راحتی جاری شوند و غم و غصه درونی را از میان بردارند… ولی اشکهای سردی هم وجود دارند که به زحمت جاری میشوند و هیچ سنگینی از بار غم و اندوه نشسته بر دل را سبک نمیسازند. کسی که تاکنون چنین اشکی نریخته است هرگز احساس بدبختی نکرده. رودین ایوان تورگنیف
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
به زن باردار نگاه کنید: تصور میکنید از خیابان میگذرد یا کار میکند یا حتی با شما حرف میزند.
اشتباه میکنید.
دارد به بچه اش فکر میکند.
اصلاً به روی خودش نمیآورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ایوان ایلیچ احساس میکرد علت آن همه درد کشنده این است که درون حفره ی تنگ و تاریکی فرو میرود. ولی نمیتوانست به طور کامل داخل آن شود. به آن حفره ی بی انتها سقوط میکرد و از دور درخشش نوری رای میدید. خود را در حالتی حس میکرد شبیه وقتی که در قطار نشسته ای و تصور میکنی پیش میروی ، اما ناگهان میفهمی که در جهت عکس حرکت میکنی و آنگاه سمت و سوی واقعی را در مییابی. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشتهها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعتها بهروز حسینی
در خواب بدنش پرید، احساس کرد از ارتفاع زیادی پرت شده است. با ترس چشمانش را باز کرد. قلبش تند میزد. نفس عمیقی کشید. به سقف سلول خیره شد. زیر لب چیزی گفت که خودش هم متوجه آن نشد. از جا بلند شد و به کنار پنجره اتاقش رفت، پنجره را باز کرد و نسیم دلنشینی صورتش را نوازش کرد. از پنجره فرزندانش را دید که توی باغ مشغول بازی کردن بودند. فرزندانی که نمیدانست نامشان چیست، نمیدانست چند سالشان است، دختر هستند یا پسر، مادرشان کیست. لبخندی زد و خواست پیش انها برود ولی در سلول مانع خروجش شد. ساعتها بهروز حسینی
هیچ چیز ممکن نیست بدتر و زنندهتر از خوشبختی باشد که دیر نصیب آدم میشود؛ لذتی ندارد که هیچ ، به علاوه حق لعنت فرستادن بر سرنوشت را هم از شما سلب میکند. رودین ایوان تورگنیف
اکثر آدمها فکر میکنند از مضرات اصلی سیگار این است که سلامتی را آرام آرام از بین میبرد و در نهایت با سرطان به قلب خاک میسپارد ولی آنها اشتباه میکنند. سیگار پر از خوبی است و تنها بدی اش این است که آدم معتاد به سیگار، به چای هم اعتیاد دارد. البته چای هم به خودی خود بد نیست. مشکل قبل و بعد از چای است. اینکه ظرفیت مثانه ی آدم تنها چهارصد سی سی باشد، برای آدمی که روزی دو سه لیتر چای مینوشد از تراژدیهای شکسپیر هم غم انگیزتر است. ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
اگر گوشتان را بچسبانید به دهنهی این صدفها، صدای موجهای دریا را از تویشان میشنوید. صداها نمیمیرند. مثلاً آوازهایی که قناریها خواندهاند میشوند یاقوت. صدای بادها میشود پچپچهی رازهای آدمها. آوازهایی که آدمها میخوانند، میشوند سبکی قاصدکها. خندههای بازیِ بچهها میشوند رنگ میوهها؛ و صدای موجهایی هم که توی دریاها آمدهاند و رفتهاند، توی این صدفها میشوند خاطره این صدفها. این صدا، قشنگترین آواز دنیاست. برای بچهها لالاییست. برای پیرها، جوانیست. 1001 سال شهریار مندنیپور
گاهی احساس میکنم نوشتن به پوست انداختن مار میماند. بله همین است. آدم نمیتواند خودش را بنویسد ، فقط میتواند پوست بیندازد. ولی این پوست مرده به کار چه کسی میآید! اشتیلر ماکس فریش
برو به درگاه خدا دعا کن که تو رو سنگ کنه. این تنها خوشبختیه واقعیه. برای همین هم این خوشبختی رو برای خودش نگه داشته. تو هم خودت رو در مقابل همه ی فریادهایی که میشنوی بزن به کری. تا فرصت هست خودت رو سنگ کن. سوء تفاهم آلبر کامو
یک روز صبح پاشدم دیدم کور شده ام، عین خود سرنوشت. گاهی از خودم میپرسم نکند هنوز خوابم! در انتظار گودو (سوگخندنامه در 2 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
مردها خیلی خوششانسن
اونا مشکلی با اضافه وزن ندارن
تازه به یه مردچاق با لغاتی مثل قدرتمند یا تنومند تعریف هم میکنن دروغگویی روی مبل اروین یالوم
جوونا کله شون باد داره. فکر میکنن میتونن دنیا رو عوض کنن. تا بوده دنیا همین ریختی بوده. به همین نکبتی. هیچ کسم کاری نتونسته بکنه. از اول عالم بشریت،چقدر آدم جونشونو توی این سیاهچالهها از دست دادن، دنیا عوض شد؟ این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانههاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد، فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
گفت: «چیزهایی که توی عتیقهفروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد قلابیست. ولی عشق لحظه کشف دارد. نمیشود فراموشش کرد. حتا اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون میآید. تا یادش میافتی مثل اینکه همان موقع با کارد زدهای توی قلبت»
«تو این چیزها را از کجا میدانی، یانوشکا؟»
«شاید زیاد فکر میکنم.»
دلم میخواست بغلش کنم و لبهاش را ببوسم. گفتم: «تو به چی زیاد فکر میکنی؟»
باز سرخ شد، و نگاهش را دزدید: «به لحظه کشف.»
بعد با همان لبخند شرمآگین سرش را زیر انداخت، و چشمهاش پر از اشک شد. تماما مخصوص عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیالپردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
نویسندههای خوب بارها زندگی رو لمس میکنن. متوسطا یه انگشت بهش میزنن. بدا بهش تجاوز میکنن و ولش میکنن برای مگسا فارنهایت 451 ری برادبری
اکثریت جامعه خوشبختی را به آزادی ترجیح میدهند و حزب به عنوان حافظ و نگهبان خوشبختی مردم دست به هر کاری میزند تا برای خوشبختی آنها با آزادی مبارزه کند. در وقع حزب شادی و خوشی خود را فدا میکند تا مردم خوشبخت باشند. 1984 جورج اورول
نابرابری ،قانون تغییر ناپذیر زندگی انسان است. 1984 جورج اورول
وای، از دست این عنوانها. مایهٔ تأسف و تظاهر. آدم بیارزش لیاقت یک عنوان را ندارد و آدم ارزشمند سود چندانی از آن نمیبرد. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
یک مرد باید تقریباً بمیرد تا یک اعتراف به عشق را بشنود؟ جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
سزار با یک نفس هم عشق میورزید و هم قانون میگذاشت و محبوبِ هم سنا و هم بانوان بود. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
دست را که بیشتر روی سطح برگ نگه میدارم میتوانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشتهاند. میتوانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچهها در کوچه گوش بدهم و چهرهی تکتکشان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا میروند و چه میکنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیدههای جدید به شدت پیچیده و گاه اضرابآور است. مثلاً یکدفعه که کیسهای آویشن پاک میکنم دستم به چیزی عجیب میخورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجهتیغیای که سالها پیش سید برایم آورد. تکان نمیخورد. سرد است و بوی عجیبی میدهد. مدتی لمسش میکنم ناگهان حس عجیبی بهم دست میدهد و عقب میکشم. دایرهای زیر نبض دستم تیر میکشد و درون دماغم خارشی ایجاد میشود که گیجم میکند. باید از آن شی دور میشدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لابهلای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمیخورم. مادر را که خبر میکنم آن شی را به دقت وارسی میکند و میگوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه میتواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را میگذارد توی شیشهای در بالاترین قفسهی زیر زمین. میگوید سرخپوستها این گیاه را دود میکنند و از خود بیخود میشوند و در این حالت آینده را پیشبینی میکنند. میتوانند چیزهایی ببینند که دیگران نمیبینند. دستم را به دهان میبرم تا طعم تاتوره را بچشم. میگوید بعضیها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان میگویند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
وقتی آدم همهچیز بداند دیگر آن وقت از چه چیز مینویسد؟ راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
خداحافظ تا فردا…خیلی جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، این جمله را به کار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر راببینیم، بدون این که واقعا به این موضوع فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود؟ اگر چنین اتفاقی بیفتد بیشک یکی از احتمالات پیچیده در قالب معجزهای به وقوع پیوسته است. اگر در این مورد تردیدی وجود داشته باشد، تنها یادآوری این نکته لازم و کافی است که «روز بعد» یا همان روزی که از آن به عنوان «فردا» یاد میکنیم، میتواند برای بعضیها اصلاً وجود نداشته باشد! بینایی ژوزه ساراماگو
در زمین خودمان فقط میتوانیم با رنج کشیدن و از روی رنج عشق بورزیم و به صورت دیگری نمیتوانیم اصلا عشق از نوع دیگری را نمیشناسیم. من رنج کشیدن را به خاطر عشق ورزیدن میخواهم. رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
اکنون برای من روشن شده بود که زندگی و جهان به طریقی به من وابسته بودند گویی که جهان فقط برای من خلق شده باشد ، اگر خودم را میکشتم جهان حداقل از بودن برای من باز میماند یا به محض خاموش شدن هوشیاری من کل جهان نیز ناپدید میشد ؛ به خاطر اینکه احتمالا همه ی این جهان و همه ی این مردم فقط خود من هستم! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست و جوی نقطه ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه ی پرتگاه سقوط نکنید. نگاه تان روی یک ساقه ی علف ثابت میماند، تنه ی یک درخت، گلبرگهای یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات میآویزید.
ترجمه انوشه برزنونی
نشر ماهی تا در محله گم نشوی پاتریک مدیانو
منظورِ آنها نهفقط این بود که غریزهی جنسی دنیایِ دیگری برایِ خود پدید میآورد که حزب قادر به کنترلِ آن نیست و تا حدِ ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکتهی مهمتر آن بود که محرومیتِ جنسی باعثِ افزایشِ شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکالِ دیگری نظیرِ علاقه به جنگ و پرستشِ رهبر تغییر داد. 1984 جورج اورول
افسوس! اگر همهی انسانها خردمند بودند،
و حُسنِ نیت بیشتری داشتند،
دنیا بهشت بود؛
اکنون بیشتر جهنم است!
(صفحه 267) مسئله اسپینوزا اروین یالوم
خدا، ما انسانها را شبیه به خود نساخته؛ این ما هستیم که خدا را شبیه خود تصور میکنیم
ما تصور میکنیم که او موجودی شبیه به ماست ، دعاهای ما را میشنود و به آنچه آرزو میکنیم اهمیت میدهد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
ایرلیوس، لحظاتی را که از رودخانه آرنو عبور میکردیم به یاد داری؟ ناگهان توقف کردی و میخواستی موهایم را ببویی. ایرلیوس، چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار میساخت؟ از نظر من که چنین نیست. نه، به عقیده ی من، روزی عشق واقعی را میشناختی، ولی اکنون میترسم که آن را فراموش کرده باشی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
هنگامی که کتاب را باز کرد، صفحات کتاب خش خش نویدبخشی ایجاد کردند. مگی با خود اندیشید که این نجوای اول، از کتابی به کتاب دیگر متفاوت است و بستگی دارد به این که او داستانی را که کتاب میخواست برایش تعریف کند میدانست یا نه. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی میکرد. چنین دولتهایی را پیشتر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاههای بیحوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفهکننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج میبیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان میترسیدند. میترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامههای متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
تمام داستانهای عاشقانه سموفونی هستند.
و درست مثل سموفونیها، عاشقانهها هم چهار مووْمان دارند:
• آلِگرو، شروع پر شور و تند
• آداجیو، نقطهی عطف و آرام
• مِنوئه/اسکرِتسوُ، انقطاعهای کوتاه در ضرب سه چهارم
• روُندوُ، تمی تکرار شونده که با قطعهها یا پاساژهای مختلف منقطع میشود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
شما انسانها همیشه همدیگر را محبوس میکنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیمترین زندانهایتان مجراهای فاضلاب بود و انسانهای محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی میکردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوسکردنِ همنوعِ خود. به خیالتان هم میآید پرندهای پرندهی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط میتوانم بگویم بعضی از غمگینترین صداهای من در چنین مکانهایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
«آدم از کجا میفهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤالها بپرسی؛ نه سؤالهای عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمهش میشه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق میافته؟»
المایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.» سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
مرگ منتظر بود، چون او میخواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر میکنید فضولی میکنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غمانگیزترین دیدارهای من با آنهاییست که خیلی زود میروند. گفتم که تمام آینده را میبینم. فکر میکنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
من موسیقی هستم
آمده ام دنبال روح فرانکی پرستو. البته نه همه روحش. فقط ان بخش کمابیش بزرگ روحش که وقتی دنیا آمد از من گرفت. هرقدر هم که از آن تکه ی روح خوب استفاده کرده باشد من امانت هستم،نه ملک طلق. موقع رفتن باید امانتی را پس بدهید.
قریحه ی فرانکی را جمع میکنم و بین ارواح نوزادان بعدی پخش میکنم. یک روز با شما هم همین کار را خواهم کرد. بی خود نیست وقتی ناگهان اهنگ تازه ای میشنوید سرتان را بالا میگیرید یا با شنیدن صدای طبل و درام پا میکوبید
تمام انسانها موسیقایی هستند
وگرنه چرا پروردگار به انسان قلب تپنده داده؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
همه در این زندگی به گروهی میپیوندند. آنچه مینوازید و اجرا میکنید بر کسی تاثیر میگذارد.
گاهی هم بر جهان تاثیر میگذارد. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
جوانتر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ میبازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا میرود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شدهام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفتهام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
سختی کشیدن مثل وزش باد شدید است. منظورم این نیست که ما را از نقاطی برمیگرداند که ممکن بود به نوعی برویم. و همینطور از ما چیزهایی را میکند که کنده شدنی به نظر نمیرسیدند، اما بعد از آن خودمان را آنچه که واقعاً هستیم میبینیم، نه آنچه که میخواستیم باشیم. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
این که چرا انسانها هم دیگر را میکشند فراتر از قوه ی ادراک من است اما شهادت میدهم که شما از بدو کار مشغولش بودید. فقط نوع سلاح هایتان فرق کرده. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
قاعدهی سیوهشتم: برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچگاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی بیستوهفتم: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همهچیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی نوزدهم: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی پانزدهم: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی یازدهم: قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای آنکه “تو” یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی دهم: به هر سو که میخواهی - شرق، غرب، شمال یا جنوب - برو، اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هفتم: در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهایست که خود را در آن میبینیم. هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
و این نکته هنوز هم معتبر است: هرجا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست. ملت عشق الیف شافاک
عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشتهایم. ملت عشق الیف شافاک
دارو تلخ است ولی از فرو دادن آن گریزی نیست. حالا نوبت ما رسیده است پسرانمان جانشین ما میشوندو میتوانند بگویند: شما از نسل ما نیستید بفرمایید دارو را ببلعید! پدران و پسران ایوان تورگنیف
بسیار اندکاند کسانی که به گیاهان خاردار و بهظاهر خشن تمایل دارند. حال آنکه در این عالم دوای بیشتر دردها از این نوع گیاهان به دست میآید.
باغ عشق هم مگر اینطور نیست؟ اگر فقط خوشیها و راحتیها را جمع کنیم و دشواریها را رها کنیم، میتوان این را «عشق» نامید. دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسانترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون اینکه بینشان فرق بگذاری. ملت عشق الیف شافاک
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کردهایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آنهایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشتشمارند. ملت عشق الیف شافاک
چرا هنگامی که ما مثلا از یک شب زیبا یا نوای موسیقی خوب ویا از مصاحبت با شخصی که دوستش میداریم ، لذت میبریم ، همه ی این خوشیها به نظرمان سایه ای از یک سعادت بی حد و حصر است که باید در یک جای نامعلومی موجود باشد و هرگز فکر نمیکنیم که اینها عین سعادت است که نصیبمان شده ونه سایه ای از آن. پدران و پسران ایوان تورگنیف
آنها مثل سگ میدویدند؛ به یکدیگر غذا میدادند؛ با هم مست میشدن، باهم هشیار میشدند، باهم دعوا میکردند، یکدیگر را تنها میگذاشتند، از همدیگر خسته میشدند، یکدیگر را لوس میکردند، خودشان را برای هم لوس میکردند، از هم متنفرمیشدند، از هم فاصله میگرفتند، از نو شروع میکردند، یکدیگر را ناامید میکردند، تحسین میکردند، هم را ازنو میشناختند، تمام راه به هم کمک میکردند و بویژه یاد گرفتند که در همه حال سرشان را بالا نگه دارند. آنها زندگی میکردند. بیلی آنا گاوالدا
وجود زن دیگهای تو زندگیت یه تحریک جنسی بزرگه؛ هیچجوری نمیشه اینو انکارش کرد. تو اون کسی هستی که مرد در برابرت هیچکاری نمیتونه بکنه جز اینکه به همسرش خیانت کنه، حتا اگه عاشقش باشه. این دقیقاً نشون میده که تو چقدر غیرقابلمقاومتی، چقدر مردا در مقابلت ناتوانان. دختری در قطار پائولا هاوکینز
سوسو زدن نبودن اوست، اما به نظرش مثل نور است، نور ساده روز که هر چیز دور و برش را روشن میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
کوچکتر، در خود فرو رفته، بیرنگ اما در عین حال نورانی به نظر میآمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون میتابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون میزد، به سختی میشد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا اینقدر به نوشتن خاطراتمان علاقهمندیم؟ عکسهای قاب کردهمان را، دیپلمهایمان را، کاپهای روکش نقرهشدهمان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافههایمان میدوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک میکنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی مینویسیم. همه اینها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام سادهتر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمیتوانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار میافتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند، اما مطمئناً بازگشتها بدترند. حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند. زمان و فاصله لکهها را محو میکنند؛ بعد ناگهان عزیز سفر کرده باز میگردد و نور بیرحم آفتاب هر نقطه صورت، حتی جوشها و چروکها و موهای ریز را هم به خوبی نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
بگذار صادق باشم، زنها هنوز که هنوزه واقعاً فقط برا دوتا چیز ارزش قائلان: اینکه مادر باشن و مادری کنن. من خوشگل نیستم و نمیتونم بچهدار شم، خب باید چیکار کنم؟ ارزشی ندارم پس. دختری در قطار پائولا هاوکینز
کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند، باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است. تاریکترین زندان ایوان اولبراخت
درپایان جنگها مشکل میشود به خاطر آورد که چگونه افرادی را کشتیم یا فرمان دادیم بکشند، آن وقت کسانی پیدا میشوند که خود در میدان نبرد نبوده اند ولی به ما میگویند یا در کتابها مینویسند که آن تجربهها چگونه بوده است و ما در تایید حرفشان میگوییم «بله ، خیال میکنم همینطور بوده» ماه پنهان است جان اشتاینبک
قانون تخطیناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت میرسی که دیگر خیلی دیر شده. ریگ روان استیو تولتز
اگر در این دنیا مجرد باشی و بالای سن قانونی همه تا روز مرگت سعی میکنند تورا با یکی جور کنند. ریگ روان استیو تولتز
هنگامی که آواز سر میدهی، بدان که گرسنه تو را با شکمش میشنود ماسه و کف جبران خلیل جبران
تو برای مست شدن شراب مینوشی،
من مینوشم تا مستی شرابی دیگر را از سر به در کنم!
ص 34 ماسه و کف جبران خلیل جبران
میگوید به من قولی بده، از خودت بگریز، از نو شروع کن، دوباره برای زندگیات طرح بریز، از نور خورشید لذت ببر یا با تمام وجودت تلاش کن لذت ببری، با اقیانوس رفاقت کن، هر رزوت را جوری بگذران انگار آخرین روز زندگیات است.
میگویم این حرفها را هیچوقت درک نکردم. اگر بدانم فلان روز آخرین روز زندگیام است هروئین میزنم و از هیچ زنی نمیگذرم. ریگ روان استیو تولتز
چهل سال رعایت قانون به این معناست که جزایی سخت در انتظار اولین قانونشکنیات است. ریگ روان استیو تولتز
میدونی تو لیست عوارض جانبی داروهای ضدافسردگی چی نوشته؟ «ممکن است باعث افسردگی شود.» آدم لنگ میندازه. ریگ روان استیو تولتز
به من گفت بیماریاش چیست: مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی است، پدیدهای که بسیاری از انسانها دچارشاند و هنوز هیچیک از شرکتهای دارویی «به فکرش نیفتادهاند.» ریگ روان استیو تولتز
متوجهی که با این وضعیت فقط یک قدم تا کارتنخواب شدن فاصله داری؟ ۳ عنصر طلاییش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکهی حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشمبههمزدن نیستونابود بشی. خب، راستش میخوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچکس زنده نمیماند، حتی اگر همهی چیزهای دیگر را دوست داشته باشد. ریگ روان استیو تولتز
راستی… انسان وقتی تنها در یک مملکت بیگانه و به دور از وطن و خانواده و دوستان خود بدون اینکه بداند چگونه برای زندگی هر روز خود پول به دست بیاورد. آخرین… درست آخرین فلورین خود را به مخاطره میاندازدو به قمار میگذارد،راستی احساس عجیبی سرتاپایش را فرا میگیرد! قمارباز فئودور داستایوفسکی
هوانوردانی که دچار مخاطره میشوند برای جلوگیری از سقوط، همه بارو بنه خود را از هواپیما به بیرون میریزند، نخست از کم ارزشترین آنها شروع میکنند اما به زودی نوبت ضروریترین وسایل میرسد. مردم فقیر نیز مانند آن ها، وقتی که تحت فشار احتیاج قرار گیرند، نخست گنجینههای بی ارزششان را از سر وا میکنند و برای ادامه زندگی پیش وام دهنده میبرند، هر یک از این وسایل را که به رهن میگذارند بیشتر از آن وسیله ای که پیش از آن برده بودند، دوست دارند. در پایان، مجبور میشوند اشیایی را که برایشان بسیار عزیز است فدا کنند. لایم لایت چارلی چاپلین
هربار که میشنوم یه نفر چهل سال تکهمسر باقی مانده آدمی میافتم که یه تخممرغ گذاشته رو سرش و هزار کیلومتر راه رفته و اسمش تو کتاب رکوردهای گینس ثبت شده. با خودم میگم بارکالله به استقامتت، ولی واسه چی همچین غلطی کردی؟ ریگ روان استیو تولتز
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه آقام دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. ریگ روان استیو تولتز
برای روحهای شکننده و کم انعطاف که تمایل به دلتنگی دارند، زندگی کردن، فقط نوعی تنبیه بسیار سخت است! مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
این گذشته است که شب میخزد زیر شمدت. پشت میکنی و میبینی روبه روی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میان بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمتم هم با توست. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
نوشتهها تغییرناپذیرند و شرحها چه بسا صرفا نا امیدی شارحانش را بیان میکنند. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
در نظام هر چه درجه پایینتر ، آدمی به مرگ نزدیکتر. یک سرباز در خط مقدم جبهه درست چهره به چهره با مرگ و یک فرمانده بالاتر از او بسته به درجه اش در مسافتی دورتر از مرگ. یک کلنل انقدر از مرگ رو درو فاصله دارد که از بالا به ان مینگرد از طرفی هرچه درجه بالاتر میرود از مرگ رودرو فاصله گرفته و به همان اندازه به مرگ ناغافل نزدیکتر میشود. یک کلنل در فاصله ی تقریبا مساوی از هر دو نوع مرگ ایستاده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
مشکل مأمور قانون بودن این است که همه از تو انتظار دخالت دارند. ریگ روان استیو تولتز
تو نمیفهمی. وقتی دربارهی یه شخصیت مینویسم مثل این میمونه که دارم رو بازوم خالکوبیش میکنم و وقتی خوب از کار در نمیاد، انگار دارم این شکست رو تا ابد با خودم اینطرف و اون طرف میبرم،… ریگ روان استیو تولتز
سونیا هیولای کوچولوی دوستداشتنیام؛ هنوز مثل باقی دخترها که عاشق پدرشان هستند مرا میپرستید، ولی وقتی دست کثیف بلوغ لمسش کند همهچیز تمام میشود. ریگ روان استیو تولتز
دیوانهتر از همه بی تردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را میبینند که در خود نمیبینند. شیطان لئو تولستوی
شاید هنگام افول غم انگیز من
عشق به عنوان خداحافظی به من لبخندی بزند ابله فئودور داستایوفسکی
اولین قدم پذیرش این است که تمام فانتزیهای رماننویسی ات وقتی آغاز میشوند که کلمهی «پایان» را مینویسی. ریگ روان استیو تولتز
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها ، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ضرع فضا تمام عمر هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن _ هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن. عجب حقیقتی… خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان… اما کسی که او را به این سبب پست میخواند خودش پست است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
سرنوشت امثال ما این است که کج بفهمندمان. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
مرگ معنی ندارد. هیچ چیز عوض نمیشود. ما در جای خود قرار داریم و همه چیز به همان منوال سابق ادامه مییابد. میتوانم مانند گذشته، همان طور که عادت داشتیم، به یکدیگر فکر کنیم و با هم به لطیفه هایمان بخندیم. تنها جسم است که نمیبینیم اما در فکر و ذهنمان آن که رفته همان گونه که بوده، هست چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
تا آن جا که به یاد دارم تقریبا همه دور و بریهای مان با عشق مخالف بودند و آن را خلاف اخلاق جامعه میدانستند. آنهایی که عاشق یکدیگر بودند تا جایی که میتوانستند آن را از یکدیگر پنهان نگه میداشتند. عشق حسی بود که بهتر بود در پرده ای از سکوت بماند. خانواده ما، خویشان و دوستانمان هرگز به خوشیهای واقعی زندگی شان اعتراف نمیکردند. حتی خندیدن و شاد بودن همراه با ترس و نگرانی بود. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
می گوید: شما به رسومی که مال هزار سال پیش است چسبیده اید. از این که پس از این همه سال زندگی در این جا هنوز هم دست از آنها بر نمیدارید تعجب میکنم. میگویم: ستاره جان، دخترم، آدم روشنفکر سعی میکند آداب و رسوم مزاحم و آنهایی را که مانع پیشرفت انسان است از میان بر دارد. رسومی که ما داریم مزاحم نیست. مگر همین انگلیسیها که تو این قدر خودت را به آنها نزدیک حس میکنی دست از رسوم خود بر میدارند و اگر به کشور دیگری بروند همه چیز را فراموش میکنند؟ اینها هر جا رفته اند و هر جا میروند به جای این که در فرهنگ کشور جدید حل شوند، آنها را با فرهنگ خودشان آشنا میکنند. هر جا میروند شهرکی انگلیسی بر پا میکنند و اگر نتوانند مردم را به تقلید از آداب و رسوم انگلیسی تشویق کنند، خودشان اما همان زندگی انگلیسی وار را دنبال میکنند. نمونه اش هنوز در کشور خود ما هست چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا میخوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا میخوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری میشوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را میدانند و در هر شرایطی کنار هم میمانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی میکنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
سختترین نوع زندگی ، زندگی در ظاهر چنان آراسته ای است که حتی خودت هم ندانی از چه چیز میتوانی ناراضی باشی چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
حالا که اینترنت داریم دیگه نمیتونیم بگیم «تو هنوز هیچی ندیدی» چون همه، همهچیز رو تازه سن ۱۲ سالگی دیدن. ریگ روان استیو تولتز
آدمهایی که کتاب نمیخوانند، نمیدانند تعداد زیادی از نوابغ مرحوم منتظرشان نشستهاند. جزء از کل استیو تولتز
چیزی که آدم را مجنون میکند تنهایی یا درد نیست، ماندن در وضعیت وحشت مدام است. جزء از کل استیو تولتز
در سفر بود که پس از سالها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمیشناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را میبینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟
*** تماما مخصوص عباس معروفی
دنیا تا ابد بر همین منوال میچرخه. ما ساختیم اونها نابود کردن. اونها توپ میآرن حضرت عالی نابودش میکنی. رها کن آقا این مسخره بازی را! شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشیهای در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که میخواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
دموکراسی همینش جالب است: میتوانی به شکل مشروع وارد مجلس شوی درحالیکه هنوز ۴۹. ۹ درصد از مردم کوچه و بازار با تردید و نفرت نگاهت میکنند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی میشنوم که کسی میگوید «دست کم شرافتم رو حفظ کردم» فکر میکنم «همین الان با گفتن این جمله از دستش دادی» جزء از کل استیو تولتز
اگر یک قانونشکن فقط یک چیز در فهرست اموالش لازم داشته باشد، آن چیز رازهایش است و اگر رازهایش یک دشمن داشته باشد، آن دشمن عشق است. جزء از کل استیو تولتز
جنون سفر از مقوله مکان گریزی است،نه از مقوله عشق به مکان. مه میگل د اونامونو
من خوشبین نشدهام فقط دیگر حوصلهام از بدبینی سر رفته و محض تنوع از افکار روشن و قشنگ بدم نمیآید. متاسفانه این هم دارد حوصلهام را سر میبرد. جزء از کل استیو تولتز
… گفت اینجا با تورنتو خیلی فرق دارد و ممکن است حوصلهام سر برود.
گفتم: «ابدا» و اضافه کردم: «اینجا خیلی قشنگه، آدم احساس میکنه وارد یکی از رمانهای روسی شده.»
یک دفه توجهاش به من جلب شد. نخستین بار بود که با دقت نگاهم میکرد.
- واقعا؟ مثلا کدام رمان روسی؟
چشمان روشنش خاکستری مایل به آبی بود. انحنای یکی از ابروهایش؛ مثل قلهی کهی بالا رفته بود.
تعدادی رمان روسی خوانده بودن، بعضیهایشان را تمام کرده بودم و بعضیها را هم ورق زده بودم. ولی به خاطر ابرویی که بالا انداخته بود و قیافهی مبارزه طلبانه ای که گرفته بود، از هول، عنوان هیچ کدامشان جز جنگ و صلح یادم نمیآمد… آموندسن آلیس مونرو
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوف به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟» چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم «کی باید تشکیل خانواده بدم؟» جزء از کل استیو تولتز
آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. جزء از کل استیو تولتز
دست لوئیس را گرفت و گفت: «الآن دیگه میتونیم دوباره صحبت کنیم.»
«دوست داری دربارهی چی حرف بزنیم؟»
«دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر میکنی.»
«از چه بابت؟»
«دربارهی بودن در اینجا. شبهایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟»
لوئیس گفت: «خُب، من اینجام. پس حتماً تونستهم با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده.»
«فقط عادی؟»
«سعی میکنم با تو بهم خوش بگذره.»
«میدونم. امّا حقیقت رو بگو.»
«حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربهش نمیکردم، مطمئناً حسرت میخوردم. تو چطور؟»
«من عاشقِ این روزها و شبهام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما میمونه. رفاقت و صمیمیتِ بینمون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبتها و درد دلهامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفسهات.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
«تو از مرگ نمیترسی؟»
«نه اونطور که قبلاً میترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کردهام. بازگشت به خودِ حقیقیمون، به خودِ معنویمون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی میمونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنویمون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمیدونم به اینها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همینطور باشه که میگی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، اینطور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزههای کوچه پشتی، چمن، شبهای خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
هیچی مثل سانسور فروش کتاب رو بالا نمیبره! اخلاق گراها چه سر و صدایی راه بندازم! نسخههای ممنون شده یواشکی دست به دست میشن! کتاب تو سایهها زندگی میکنه و مثل قارچ توی تاریکی و رطوبت زندگی میکنه! جزء از کل استیو تولتز
{تیستو} حس کرده بود که جنگ یا باید چیز زشتی باشد و یا یک نوع بیماری مخصوص آدم بزرگ ها. بیماریی شاید بدتر از مستی، وحشتناکتر از فقر و خطرناکتر از آدم کشی تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
همان روز بود که تیستو فهمید چرا باغبانهای پیر کمتر با مردم حرف میزنندف چون این باغبانها با گلها حرف میزنند. حتماً خودتان این را خوب میفهمید که خوشآمد گفتن به تمام گل سرخها و یا میخکها دیگر برای آدم نفسی باقی نمیگذارد که آخر شب بگوید شب بخیر آقا، یا نوش جان خانم… {باغبان} سبیلو از یک گل به گل دیگر سرکشی میکرد و نگرانی سلامتی تک تک گلها بود. تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را با هم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه متصل کند. جزء از کل استیو تولتز
مهر و محبت هایی که آغشته به خودخواهی باشند، حس هم دلی و هم نوایی را بر نمیانگیزند. چرا که قلب از هر نوع حساب گری و منفعت طلبی بیزار است.
ترجمه سکینه نصرتی زنبق دره اونوره دوبالزاک
ناشناس بودن تضمینی برای راستگویی ست. یک نقاب به دست هر کسی بده و حقیقت را بشنو! جزء از کل استیو تولتز
دوست دارم هروقت میخواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هروقت میخواهم جواب بشنوم، از دور بشنوم. نمیخواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
هات داگ هایمان را خوردیم و کوکاهایمان را نوشیدیم و از قفس کانگوروها دور شدیم. وقتی داشتیم میرفتیم، کانگوروی پدر هنوز در پی نتهای گمشده به ظرف غذا زل زده بود.
-یک روز مناسب برای کانگوروها نفر هفتم هاروکی موراکامی
امی عزیز، برای دفاع از خودم به اطلاع میرسانم: من هر روز برایتان نوشتم، ولی فقط آنها را نفرستادم و همه را یکباره پاک کردم. در حین گفتگویمان تقریبا به نکته تفکر برانگیزی برخوردم. شما، این یک ذره امی با شماره کفش سی و هفت، کم کم دارید برای من جالبتر از آن میشوید که در چهارچوب گپ زدن ما میگنجد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
یک چیزی کم است
لئوی عزیز، وقتی شما سه روز به من نمینویسید، من دو جور احساس دارم،
1) تعجب میکنم
2) یک چیزی کم دارم.
هر دو ناخوشایندند. یک کاری بکنید! مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
همیشه معتقدیم برای انجام کاری برای دیگران هنوز وقت داریم. معتقدیم برای گفتن حرفی به دیگران هنوز وقت داریم و سپس اتفاقی میافتد ناگهان سر جایمان میایستم و با خود فکر میکنیم »کِی». مردی به نام اوه فردریک بکمن
ثریانوس در محکمه گفت: هرگز نمیگویم که مولانا خداست بلکه میگوییم او خداسازست. نمی بینی که مرا چگونه ساخت؟ عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
هنگام ترک نیشابور،عطار به دیدن آن مرد جوان که از پی پدرش میرفت،به پدر گفت: چه صحنه عجیبی! دریایی پیش میرود و اقیانوسی آن را دنبال میکند. عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند! کلیدر 5 و 6 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دوست داشتم به ذهن او هم راه پیدا کنم. سخنان او در غرابت از سخنان دانشمندان و ریاضیدانان کمتر نیست، و ما عاقلان بین این دو گیر کرده ایم، ما که در گند و کثافت زندگی میکنیم، نه لذت جنون را میشناسیم و نه عجایب معادلات ریاضی را. گدا نجیب محفوظ
وقتی در نوشتن حرفهای میشوی، نمیتوانی خواست مخاطب را در نظر نگیری. مخاطب رکن مهم داستان است. اوست که به من پاسخ میدهد موفق بودهام یا نه؟ آپارتمان روباز علی موذنی
عشق مثل زندگیست، با این تفاوت که قبل از زندگی شروع میشود و با اتمام آن نیز هنوز ادامه دارد. ما فقط در این میان میآییم و میرویم. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
چهطور ممکن است دو نفر بدون اینکه قصههای قدیمیشان را برای هم تعریف کرده باشند اینچنین با هم احساس صمیمیت کنند؟ آدمها به سنی میرسند که داستان دیگر برایشان مهم نیست. داستانی که یکبار عاشقانه روایت شد به موجی بدل میشود که هیچگاه کاملاً به ساحلِ بیان شدن نمیرسد. چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد، گرچه تصادفی نیز در کار نیست. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
بعد به داخل خانه برگشتم و نوشتم. نیمه شب است. باران به پنجرهها میکوبد.
نیمه شب نبود. باران نمیبارید. مالوی ساموئل بکت
منی که دیگر حتی بینی ندارم، یعنی چه که جنسیت داشته باشم؟ همه وجودم پوسیده و ریخته، همهاش، چشمهایم، موهایم، بی آن که کوچکترین نشانی از آنها باقی مانده باشد، چنان دور و عمیق که هیچ صدایی به گوشم نرسید، شاید هنوز هم دارند میریزند، موهایم آهسته آهسته مثل ذرههای دوده ریختند، و از این ریزشها هیچ صدایی به گوشم نرسید. نامناپذیر ساموئل بکت
هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی اش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. نامناپذیر ساموئل بکت
با شیوه یا بدون شیوه، باید همه را از خود برانم، موجودات، اشیا، شکلها، صداها و نورها… نامناپذیر ساموئل بکت
هنوز هم از آن آموختهها استفاده میکنم، برای پاک کردن مدفوعم. نامناپذیر ساموئل بکت
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب دنیا آمده، نه هیچ کار دیگری. یک کتاب نبوغآمیز یا یک کتاب معمولی، مهم نیست، ولی کسی که هیچی ننویسد، یک آدم بازنده است، فقط از زمین میگذرد و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذارد مدرک آگوتا کریستف
باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم. گرچه نمیتوانیم از سرنوشت بگریزیم، ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشت مان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
امامی توانستم جمله ای انتخاب کنم که زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویسند
«اوزمانی مرد که هنوز زنده بود»
شاید جمله متناقضی باشد اما خیلیها را میشناختم که دیگر از زنده بودن دست کشیده بودند هرچند همچنان کار میکردند میخوردند وفعالیتهای اجتماعی اشان را پیگیری میکردند به شکلی خودکار همه کار میکردند ولحظه جادوئی همراه با هر روز را درک نمیکردند مکث نمیکردند تا به معجزه ای زندگی بیندیشند فکر نمیکردند که هر دقیقه ممکن است آخرین دقیقه زندگی آنها بر روی زمین باشد… زهیر پائولو کوئیلو
اگر کسی بتواند بی قید وشرط محبوبش را دوست بدارد عشق به خدا را نشان میدهد اگر عشق به خدا را تجلی بدهد همنوعش را هم دوست میدارد ،اگر همنوعش را دوست بدارد خودش را هم دوست میدارد ،اگر خودش را دوست بدارد همه چیز بر میگردد سر جای خودش تاریخ عوض میشود.
تاریخ هیچ گاه به خاطر سیاست یا فتوحات یا فرضیه پردازی یا جنگ عوض نمیشود از آغاز زمان دیده ایم که این چیزها فقط تکرار میشود چیزی را عوض نمیکند تاریخ وقتی عوض میشود که بتوانیم از انرژی عشق استفاده کنیم همانطور که از انرژی باد دریا یا اتم استفاده میکنیم… زهیر پائولو کوئیلو
مرتضی در حیاط به صورتش آب زد، دستهایش را روی گوشهایش گذاشت تا سکوت سیاه شده ی باغچه را نشنود. قدمهایش را روی صدای قد کشیدن علفها ریخت و تا به خانه ی قهوه چی برسد یک پل از روی رودخانه گذشت. یک جاده ی مالرو بین دو مزرعه افتاد، یک پنجره خودش را باز کرد. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
نیمی ازسنگها،صخره ها، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش، پیالههای شیر
به خاطر پسرم.
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی میبخشم به همسرم.
شبهای دریا را
بی آرام، بی آبی نوع ادبی داستان”
با دلشوره فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند.
رودخانه که میگذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید،ششدانگ.
به دانههای شن، زیر آفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پارههای موسیقی
که ریخته ام در شیشههای گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به “نی” بدهید.
و میبخشم به پرندگان
رنگها،کاشی ها،گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من…
“بیژن نجدی” یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
نمی توان دختری بی گناه را به مرز جنون رساند ، حامله اش کرد ، جسدش را در عمق هشت فوتی زمین دفن کرد و زندگی را به همان شکل سابق ادامه داد. مردی که این کارها را کرده باید مجازات شود. اگر دنیا جزایش را ندهد ، خودش باید خود را مجازات کند. کتاب اوهام پل استر
ما حتما باید مطالعه کنیم،حتی به صورت اجباری. یا باید فهرستی از کتب دنیا را با اسم نویسندگانشان به خاطر بسپاریم و اگر ممکن باشد بعضی قسمتهای کتاب که جالب است. نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
احساس میکردم پیر شدهام. نه از جهت سن و سال بلکه به خاطر تجربیاتم. سنگینتر و موقرتر شده بودم. اکنون دیگر ترسی از همان چیزها نداشتم. میتوانستم راست و مستقیم در چشم مردم نگاه کنم، به آنان دروغ بگویم، حتی اهانت کنم. میتوانستم افکارشان را در چشمانشان بخوانم و پیش از آن که فرصت پرسش پیدا کنند، جوابشان را بدهم. حتی میتوانستم در مقابلشان پارس کنم، همان طور که آنها میتوانستند. ماهی طلا ژان ماری گوستاو لوکلزیو
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم… جزء از کل استیو تولتز
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چهطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن دربارهی پدرم توانی ذهنی میطلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، بهنظرم تنها حقههایی هستند که ذهنم سوار میکند؛ برای اینکه از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا بهخاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
همه ی ما مذبوحانه تلاش میکنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگیهای نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرتها و شکستها و شرمها یا زندگیهای نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز میکنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز! جزء از کل استیو تولتز
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز یه آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟
چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال آور به یه سیستم دیگه پرت کنن؟
چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟
چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟»
چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟ جزء از کل استیو تولتز
باز هم تنهایی مثل حلقه نجات آهنینی مرا احاطه کرده بود. باز هم بر پشت زمان به آن طرف شنا میکردم. در قعر امواج فرو میرفتم؛ از اقیانوسهای گذشته و حال میگذشتم و در حالی که تنهایی مرا از غرق شدن و فرو رفتن حفظ میکرد به اعماق سرمای آینده نفوذ میکردم. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک میخواند مرا هر دم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند یلدا مودبپور
شیوا: ادمی که امید تو زندگیش هست ترسم تو زندگیش هست
اکثر ادمها خلاف نمیکنن چون امید دارن که میتونن از راه درست بعد چند سال وضع زندگیشون خوب بشه
چون این امید تو زندگیشون هست پس دست به کار خلاف میزنن چون میترسن یه دفعه گیر بفتن و تمام امیدها و ارزو هاشون نقش بر اب بشه
وای از اون روزی که امید ادمها قطع بشه اونوقت از هیچی نمیترسن یلدا مودبپور
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
در پایان روز اول متوجه یادداشت جدیدی بر روی آستین کت پروفسور شدم که رویش نوشته شده بود: خدمتکار جدید. حروف با خطی ظریف و زیبا نوشته شده بودند و بالای نوشته طرحی از چهره یک زن بود. شبیه نقاشی بچهها بود: موی کوتاه، گونههای گرد و خالی کنار لب. با این وجود بلافاصله متوجه شدم که آن نقاشی تصویر خودم است. در ذهنم پروفسور را مجسم کردم که سعی میکرد با سرعت آن تصویر را بکشد تا چهرهای شبیه من را پیش از آنکه فراموشش کند در نقاشیاش ثبت کند. این یادداشت گواه چیز دیگری هم بود: این که پروفسور برای چند لحظه هم که شده فکر کردن را بخاطر من متوقف کرده است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شده و سوزانده و نابود شد و خاکستر و دود شد. من نمیدانم خاکستر چه شد و نمیتوانستم موقع سوزاندن جسد سوال کنم چون به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه میکنم و فکر میکنم مولکولهای بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها بر فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگلهای انبوه برزیل، یا به صورت برف در جایی، فرو میریزد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
این ریتم زندگیست که مارا به رقص وادار میکند. اما هیچ گاه نباید فراموش کنیم که انتخاب نوع رقص با ماست سفر به مرکز زمین ژول ورن
شما میگویید که زنها در جامعه ی ما در زندگی علایقی دارند که با علایق روسپیان شباهتی ندارد. من میگویم نه و دلیل دارم. اگر آدمها در زندگی هدفها و آرمانهای مختلف داشته باشند و درون مایه زندگی شان با هم یکسان نباشد این تفاوت ناگزیر در صورت شان منعکس میشود و آنها را ناهمسان میسازد. حال آنگه میبینیم ظاهر آنها متفاوت نیست. آن زنان نگون بخت و خوار شمرده را تماشا کنید و آنها را در کنار بانوان محترم و بلندپایه اعیان بگذارید. همان لباس ها، همان عطرها، همان بازوان و شانهها و سینههای عریان و همان لباسهای چسبان سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
زندگی ما چیزی جز مجموعه شرایط چندگانه نیست، شرایطی که هر قدر در جزئیات متنوع باشند، در طرح اساسی خود تابع تصادفند. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
نمی توانم ننویسم. این کتاب تنها چیزی ست که به من نیروی ادامه زندگی میدهد و مانع میشودکه به خودم بیاندیشم و زندگی ام مرا ببلعد، اگر دست از کار بکشم، از دست میروم. فکر نکنم بی کتاب حتی یک روز دوام بیاورم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
با وجود آن چه ممکن است حدس زده باشی، واقعیتها را نمیتوان معکوس کرد. این که میتوانی وارد شوی نمیتواند دلیل توانایی بر خروجت باشد. ورودیها به خروجیها تبدیل نمیشوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که دری که مدتی پیش از آن وارد شده ای، آن گاه که در جست و جویش باز میگردی هنوز سر جای خود باشد. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
ظالم بودن انواع گوناگونی دارد. گاهی به صورت ترحم و زمانی به حالت بیتفاوتی خود را نشان میدهد… مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
توافق، همیشه به معنای پذیرش دلایل منطقی یا غیر منطقی نیست و گاهی به عنوان چتر از آن استفاده میشود، برای پوشاندن… مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
بهتر این بود که خود را به دست سرنوشت و لحظه ی واپسین که در گودال فرومی افتاد بسپارد، با همان اشتیاقی در آن بیفتد که نوزادی برای نخستین بار پا به دنیا میگذارد… تانگوی شیطان لسلو کراسناهورکایی
-اشیا عتیقه به چه درد میخورد پدر؟ خود من عتیقهتر از آن هستم که فکر میکنید. هیچ موجودی قدیمیتر و کهنهتر از من در تمام دنیا پیدا نمیشود. اگر راست میگویید که عتیقه شناس هستید باید با یک نظر خوب بفهمید که ارزش من چقدر است.
+می فهمم خوب هم میفهمم. ارزش شما در نومیدی شماست. هرچه بیشتر نا امید باشید قدر و قیمت تان هم بیشتر است شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
چتر یک وسیله ی ضروری است. چتر همیشه به درد میخورد. من با اینکه دیگر بیرون نمیروم هنوز چترم را دارم. و هر وقت که ترس بر من عارض شود زیر چتر قایم میشوم. چتر آدم را پناه میدهد. چتر آدم را ازبیرون، از دیگران جدا میکند. چتر آسمان کوچک و سیاهی است که آدمی را در زهدان تیره خود نگه میدارد. شبنشینی با شکوه غلامحسین ساعدی
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
شامگاه آخرین شعاعهای نور را با شن کش به آسمان میریخت دریا جان بنویل
من عادت به نبشتن نداشتهام، چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دیگر میدهد سخن بهانه است، چون در کلام میآید خود را محجوب میکند تا سخن به خلق برسد، تا در حجاب نه آید کی توان سخن به خلق رسانیدن که در حجابند؟
و در عمرش هیچ چیز ننوشت و سرانجام همه چیز در او ماند و به ما هم یادآور شد که:
عرصه سخن بس تنگ است، عرصه معنی فراخ است. از سخن پیشتر آیید، تا فراخی بینی و عرصه بینی. کیمیا خاتون (دختر رومی) موریل مائوفروی
من هیچوقت نفهمیدم کی گفته است زنها مجبورند کیمونو تن کنند. چیزی زیباتر از زن بدون لباس وجود ندارد. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمعآوری و کسب تجربههای تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل اینکه کاشیهای سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق میکنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر میکنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست میدیم!
کلاو: پس فراموشمون نکرده. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
تو گریستی به خاطر شب
شب فرا رسید
اکنون در تاریکی گریه کن. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
عشق همانطور که در یک آب زلال پا میگذاریم، در دل ما رخنه میکند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل میشویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب میکنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی میشود، به ناچار دستها را پیش میبریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط میشود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا میکنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل میکند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
او نمیفهمد که پزشکی بیمارت میکندهمان طور که روانشناسی کارت را به جنون میکشد ، نمیفهمد از شاکیانت نباید بترسی ، باید از ناجیانت که خروس قندی دستشان گرفته اند وحشت داشته باشی ، از قبر ، از اشتباهات سهوی مرگبار در ارتباط میان دپارتمانهای پزشکی ، از بی تجربگی پرستارهای کارآموز که حین کار تجربه اندوزی میکنند و کلاس انگلیسی میروند —- از من به خاطر نا فهمی ام در شتاب برای ترسیدن متنفر نشوید! ریگ روان استیو تولتز
هیچ وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی که احساس میکنیم به خطوط آخر قصه مان رسیده ایم دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق میزندو فصلی تازه پیش رویمان میگشاید. آنی شرلی در دره رنگین کمان (جلد 7) لوسی ماد مونتگومری
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستارهها نگاه میکنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطرههای گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگهای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر میکنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا میکردن چی میشد. ویه دفعه میبینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ میفهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خستهکنندهای نداشتم. - منظورم رُ میفهمین؟ فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی میمردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشهای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزهی جوراب مونده میداد. فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
من که دلم نمیخواد بمیرم و مثه سگ این تو چالم کنن. این چه وضعیه که یه زندگی پر از شکنجه که سرتاسرش هول مرگ اونو به ما جهنم کرده، آخرشم به یک همچین توهینی تموم بشه که بمیریم؟ توهینی از مرگ بالاتر چیه؟ روز اول قبر صادق چوبک
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
«رسول شله ها» وقتی پا به دنیا میگذارند در گهواره فقر حیات را شروع میکنند،با گرسنگی بزرگ میشوند،اگر هفت جان مثل سگ داشتند زنده میمانند والا در کودکی به یکی از هزاران بیماری که درکمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و میمیرند. رنگ رفاه و آسایش و آرامش را نمیبینند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند در دلشان کینه جوانه میزند، کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، نسبت به هرچیز که سالم و سرپاست، نسبت به زن و مرد و پیر و جوان ، نسبت به تاجر ، به مالک، به کاسب و خلاصه کینه به هر چه که نظم و ترتیبی دارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
گفتی سلام آسمان چه نورانیست! تا به شوق نگاه کردم زیرپایم زمین ذره ای تاریک شد. عاشق مارگریت دوراس
-چطور توانستید سگی را که اینقدر عصبانی و قابل تحرک است وادارید دنبالتان بیاید «فیلیپ فیلیپوویچ» ؟
+با مهربانی؛تنها روش ممکن هنگام برخورد با موجود زنده. مهم نیست که سطح تکامل جانوران تا چه حد باشد اما مطمعن باشید که از راه ارعاب آنها به جایی نمیرسید. آنها که تصور میکنند که با ارعاب میتوان موفق شد سخت در اشتباهند.
ارعاب رنگش هرچه میخواهد باشد، چه سفید چه سرخ چه حتی قهوه ای بی فایده است. ارعاب سیستم اعصاب را یکسره مختل میکند. دل سگ میخاییل بولگاکف
و اینک احساس میکنم
که از میل فرو بردن دندان هایم
در گلوی دشمن لبریزم
غریزه ای اجدادی به من فرمان میدهد
در میان خانوادهها بذر مرگ بیفشان
وظیفه خونبارت را به انجام برسان
آدمکشی بیرحم باش آدم آدم است بچه فیل استنطاق لوکولوس برتولت برشت
حقیقت اینست که زنان حق ندارند رای بدهند، حق ندارند آن کسی را که دلشان میخواهد دوست بدارند، حق ندارند زندگی خود را صرف امور معنوی کنند،رفقا حق ندارند؛ چرا؟ آیا نبوغ ما فقط در زهدان ماست؟ آیا ما نمیتوانیم کتاب بنویسیم؟ نمیتوانیم علم و دانش بیافرینیم؟ نمیتوانیم موسیقی بنوازیم؟ نمیتوانیم دستگاههای فلسفی بسازیم؟ نمیتوانیم در بهبود بشریت دخالت داشته باشیم؟ آیا سرنوشت ما همیشه باید به امور جسمانی ختم شود؟ رگتایم دکتروف
تا به حال متوجه شده ای چند نوع سکوت وجود دارد؟ سکوت جنگل… سکوت ساحل… مرغزار… شب… بعدازظهر تابستانی. و هر یک با دیگری تفاوت دارد، چرا که هر کدام از گونه ای متفاوت است و حال و هوای خاص خودش را دارد. مطمئنم اگر نابینا بودم و حتی نمیتوانستم گرما و سرما را حس کنم، باز هم از نوع سکوت اطرافم میفهمیدم، کجایم. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
هر سال، مثل یک کتاب است. صفحههای مربوط به بهار با گلهای ولیک و بنفشه نوشته شده، مال تابستان با رز، پاییز با برگهای سرخ افرا و زمستان با کاج و همیشه بهار. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
همیشه آنهایی که در انجام کاری پیش قدم بوده اند به جنون و دیوانگی متهم شده اند. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
حرف نزدن آسونتره. صدات رو ببُر، کلون دهنت رو ببند، خفهشو. همهی اون پرت و پلاهایی که تو تلویزیون دربارهی ایجاد ارتباط و ابراز احساسات شنیدهای دروغ بود. هیچکس واقعا نمیخواد چیزی رو که باید بگید بشنوه. یه چیزی بگو لاوری هالس اندرسن
مرگ مثل یک انفجار است مردم را وادار میکند متوجه چیزهایی شوند که قبلا متوجه ش نوده اند. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
همه مردم استحاق شادی دارند و حالا نوبت توست ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ میمونه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد…
تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
گُزل از چنگ میرشکاران بهدر آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشمها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… میتوانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آنکه صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم میآید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزالههای من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آنجا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آنها… آنها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آنها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را میشناسند. هم میدانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید. آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
هر روز صبح شروعی تازه است
هر روز صبح دنیا جامه ای نو به تن میکند. آنی شرلی در اونلی (جلد 2) لوسی ماد مونتگومری
به نظر من همه چیز اینجا زیباست. باغچه، باغهای میوه، جویبار و جنگل، همه جای این دنیای دوست داشتنی، قشنگ است. شما هم احساس میکنید در چنین صبح قشنگی، میشود عاشق دنیا شد؟ من از اینجا صدای خنده جویبار را میشنوم. تا به حال متوجه شده این که شادترین چیز دنیا، همین جویبارهایند؟ آنها در تمام طول مسیرشان میخندند. حتی در زمستان، صدایشان از زیر یخها به گوش میرسد. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
واقعیت را نمیشود از نو ساخت، همان طورکه هست قبولش کن. سر جایت محکم بایست و با آن روبرو شو و بپذیرش. هیچ راه دیگهای وجود ندارد. یکی مثل همه فیلیپ راث
یک قانون بشری: برای اینکه یک آدم را نسبت به چیزی حریص کنی، فقط باید کاری کنی که رسیدن به آن چیز مشکل باشد. کلبه عمو تام (پالتویی) هریت بیچراستو
نمیفهمیدم این شصت هزار نفری که در این شهر ساکن بودند چگونه فکر میکردند؟ برای چه انجیل میخواندند؟ چرا دعا میکردند؟ برای چه روزنامه و کتاب میخواندند؟ از گفتهها و نوشتههایی که تا آن روز به آنها رسیده بود چه استفادهای میبردند؟ هنوز همان تیرهگیهای دماغی و همان دشمنی با آزادی که سیصد سال پیش دیده میشده است، در آنها وجود داشت. زندگی من و 1 داستان دیگر آنتوان چخوف
هر نوع احساسی، حتی محبت پاک و بی ریا، لزوم عمل متقابلی را ایجاب نمیکند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
داستایفسکی مینویسد چیزهایی هست که نباید گفت، مگر برای دوستان؛ چیزهایی هست که نباید گفت، حتی برای دوستان؛ و بالاخره، چیزهایی هست که نباید گفت، حتی به خویش! وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
باران میآمد و روی شیروانی ترانه مینواخت. ترانهای که اگه آدم اون رو شب در امن آغوش او گوش کند، زیباترین ترانه دنیاست. هر قدر باد شدیدتر باشه و بارون تندتر بیاد، بازوهایش محکتر دورت فشرده میشه و توی بغلش راحتتری و دیگه از هیچ چیز نمیترسی. دست کم این احساس منه. تمام عمرم صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیدهام. بارون دوست نداره کسی تنها ترانهاش رو گوش بده. من ناکامیاش رو خوب حس میکنم. ص 139 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
چهکار با من دارد؟ دیگر طاقت آن شکنجهها را ندارم. انسان برای اولین بار که شکنجه میشود، همهچیز برایش غیرمنتظره است. با پدیدهٔ ناآشنایی روبهرو میشود. مثل کودکی که هنوز نمیداند داغ بودن یعنی چه، و به سوی آتش دست دراز میکند؛ اما تکرار شکنجه، مصیبت و دردی ازپیشتجربهشده است. میدانی با تو چه خواهند کرد. انسان ممکن است در یک تصادف اتومبیل، شدیدترین و دردناکترین زخمها را بردارد و آن را تحمل کند، اما تصادف یک لحظهٔ پیشبینینشده و آنی است. پیش از تصادف، دلهره و نگرانی، جان تو را فرسوده نمیکند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی میافتم. معلم بود و کتابفروشی داشت. از دستگاه فتوکپیاش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یکروز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه میکنی؟»
«مقاومت میکنم.»
«اگر شکنجهات کردند.»
«شکنجه؟!»
«بله.»
به او برخورد و عصبانی شد.
«به تو نشان میدهم.»
روز بعد او را دیدم. دستش را پانسمان کردهبود.
«به دست خودت چه کردهای؟»
«نیم ساعت فندکِ روشن زیرش گرفتم. تا استخوان سوخت.»
«که چه بشود؟»
«دم نزدم.»
«در این آزمایش یک مسئله را درنظر نگرفتهای.»
«چه مسئلهای؟»
«شرایط و موقعیت شکنجه.»
«کسی که مقاومت داشتهباشد، در هر شرایطی مقاوم است.»
«اما تجربیات و مشاهدات من چیز دیگری میگویند.»
«چه میگویند؟»
«این که تو با ارادهٔ خودت فندک را زیر دستت گرفتهای، در موقعیت شکنجه، ارادهٔ تو در دست شکنجهگر است. من شنیدهام که متهمی را بهسختی شکنجه کردند، لب نترکاند. پس از یک هفته تحمل شکنجه، قلم به دستش دادند که بنویسد. و او نوشت. آنچه را که به زبان نیاوردهبود، نوشت. در لحظات شکنجه، تمام توجهش به حفظ لبهایش بود که از هم باز نشوند، اما حرکت قلم روی کاغذ برای او قابلکنترل نبود.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شازده کوچولو از گل پرسید
آدمها کجان؟
گل گفت
باد به اینور و آنورشان میبرد
این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده است شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گفت ما اول فرشته بودهایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزهام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بیایمانی، چون میدیدم که تازهواردی را، ناشناسی را، عزیز میداری و من میخواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آنگاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه میتوانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که میدانستم خود را به دام بلا میافکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادیها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کردهام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمیدانم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
خاموش باش تا از سخنوران آنچه به زبان نیامده است، بشنوی. خاموش باش تا از آفتاب آنچه در کتاب و خطاب نیامده است، بشنوی. خاموش باش! خاموش باش! در جستجوی مولانا نهال تجدد
باید تا هنوز جوان، نیرومند و پرزوریم و دلی قوی داریم خشتهای دیوار جدایی را از جا در آوریم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنانکه سرچشمهٔ نیرومند زندگیاش را شناخت، همهچیز چقدر دور و چقدر بیاهمیت شد، چشمهایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر اینکه تا پیش از این چقدر بیاهمیت بوده، در شگفت بود. رابطهای نو و آرام در هر چیزی که میدید هویدا شد: در گَلهای که بهشان میرسید، در گندمهای تازهدرآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
رازها روی نوک زبان ما مثل فلفل قرمزاند. دیر یا زود زبانمان را آتش میزنند. دیر یا زود دهانمان را باز میکنیم و شیطانکی را که بین دندانهای به هم فشرده ما، میکوشد به اعتراف وادار مان کند، نشان میدهیم. و بعد، باید حرف زد و باز هم حرف زد. ابله محله کریستین بوبن
به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر میپروانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سوالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آنها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر میکنم. اما محبوب آنها غالباً از مشکل، با مهارت میپرهیزد» به هیچ چیز فکر نمیکنم. ابله محله کریستین بوبن
این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هر کسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد. ابله محله کریستین بوبن
از درِ باز انباری، میتوانست گلهای لاله را ببیند، ردیف پشت ردیف، مثل رنگین کمانی که در نور گرم خورشید میدرخشید. مدی، آنها را با دستهای خود کاشته بود.
آیا امکان داشت هرچه که دوست داشت، هرچه که برایش کار کرده و زحمت کشیده بود، حالا، در لحظهای از دیوانگی، بر باد رود؟ دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچکترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچهها و نوه هامون و بچههای اونا که ببینن… دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمیتوانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس میکند قویتر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری میکند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمیدهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا میفیلد شود! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
فکر کرد عاشق شدن آدم را ضعیف میکند
شاید عضو یک خانواده بودن دلیل آن باشد
تو مراقب رفتارتی چون نمیخواهی کسانی را که دوست داری،ناراحت کنی!
نمیخواهی باعث عصبانیت آنان شوی زیرا با عصبانیت آنان ، آسیب میبینی! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
ما اینو به اونایی که باقی موندن بدهکاریم
که اجازه بدیم آینده خودشون رو از میون خرابه هایی که ما به جا گذاشتیم بیرون بکشن! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی برگشت و دور شد اما در گوشه ی فضای باز، لحظه ای متوقف شد و برگشت و به زن که هنوز روی چمن نشسته بود، نگاه کرده، سپس به درختی نگاه کرد که روزی مرد جوان ناامیدی، خود را از آن دار زده بود. مدی فکر کرد، عشق، آدمو ضعیف و شکننده میکند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
فقط اگر بیصدا گریه کنم تو میشنوی. تنها اگر آرام باشم و زخمهای این زندگی را در خودم بریزم تو مرهمم میشوی
تو، ای عشقِ لعنتی آغوشی برای 1 سفر طولانی محمد مرکبیان
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را میشنوی،بویش را حس میکنی،لب ساحل قدم میزنی و میتوانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش میدانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
لوتی بین حس گناه و حسادتی کشنده در نوسان بود. آونگ در بیشتر مواقع در قسمت افسردگی که بین آن دو حس قرار داشت، میایستاد. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمیآید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر میرسید. زیر چشم هایش دایرههای سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان میداد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطافپذیری سابق را نداشت. کسی که داشت میمرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان میداد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشمهای میکی بود که جک از مدتها پیش در چشمهای دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بازسازی فانوسهای دریایی راحتتر از بازسازی یک رابطه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
چرا باید بخواهیم سرنوشتمان عوض بشود؟ جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
افرادی وجود دارند که در خاک مدفونشان میکنیم
اما قلبِ ما کفنِ کسانی میشود که
علاقهی خاصی به آنها داریم.
خاطراتِ آنها هر روز با تپشِ قلبِ ما در هم میآمیزد
با هر نفس به آنها میاندیشیم
و بر اساسِ قانونِ مهرآمیزِ تناسخِ روحی که خاصِ عشق است
در وجودِ ما زنده میمانند.
روحی در روحِ من زندگی میکند.
اگر کارِ نیکی انجام دهم یا سخنِ دلنشینی بگویم
این روح هم صحبت میکند و واردِ عمل میشود.
بهسانِ عطری که زنبق از خود در فضا میپراکند و عطرآگینش میکند
سرچشمهی نیکیهای وجودِ من هم در آن گور است. زنبق دره اونوره دوبالزاک
خاتون مهربانترین زن دنیا بود. تمام هفته میوههایی را که به عنوان دسر به او میدادند کناری مینهاد تا وقتی به دیدنش میآیم چیزی برای پذیرایی داشته باشد. ترس او هم قابل فهمترین ترس دنیا بود: ترس از بی کسی. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
در اون روزگار مردم هنوز رویاها و آرزوهاشون رو از دست نداده بودند. هر کس به چیزی اعتقاد داشت، همون طور که هر کس سر سفره ی خودش مینشست و غذاش رو میخورد. اما حالا، آرزوهای ما، رویاهامون و اعتقادات مون مثل جاده هایی شده توی این مملکت که پرند از رستورانهای زنجیره یی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
دودی که از اجاق به هوا بلند شده بود، با درماندگی پی یک دودکش بود و وقتی که دید از دودکش خبری نیست، چرخ زنون رفت توی فضا، مثل یک آدم چلاقِ خیال باف. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اثاث نو شخصیت نداره، بر خلاف اثاث کهنه که پیشینه و خاطره داره. اثاث نو هیچ وقت با آدم حرف نمیزنه. ولی اثاث کهنه میتونه با آدم درست و حسابی صحبت کنه. آدم میتونه تقریبا صداش رو بشنفه که از روزگار خوشیها و ناخوشیها حکایت میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یه نوشابه بهت بدم؟
نه صبر میکنم تابستون بشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
خوب میرقصید و در جشنهای مدرسه آواز «بلو مون» رو میخوند. جوری آواز میخوند که قلب شنوندهها از شنیدن صداش مثل قلب بچه گربه ترسخورده ای میتپید. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یک شاطر پیر که ناراحتی قلبی هم داشت تعریف کرد وقتی میخواد نون ساندویچ رو بذاره توی تنور، قلبش دست به دعا بر میداره. ازش پرسیدم، وقتی میخواد نون رو از توی تنور دربیاره، باز هم دعا میکنه. گفتش نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
انگار نشسته باشم پشت میز تدوین تا فیلمی رو تدوین کنم که تولید کننده ش، کارگردان، صحنه بردار، فیلمنامه نویس، موسیقی متنش، خلاصه همه چیزش خود من هستم.
توی مُخم یک کمپانی عظیم تولیدکننده ی فیلم داره کار میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آنطور که او مینگریست هر پرسشی هنوز به زبان نیامده بی معنا بودن خودش را آشکار میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مگر مرز میان جنون و هشیاری برای شخص مجنون، مرز مشخصی است ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
بیان احساسات ودلتنگی کلمه هایی هستند که هیچوقت در نوشتن ارضا نمیشوند تربیت احساسات گوستاو فلوبر
آهِ من در واقع به تابلوی اعلاناتی میمونست که با حروف بزرگ روش نوشته باشند: درماندگی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیزِ جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتلها سر در بیاورد.
برای این طور قتلها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همهی این قتلها به کندی صورت میگیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کردهاید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتلهای درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتلهای هرروزه خودمان را نمیبینیم. اشتیلر ماکس فریش
گاهی فکر میکنم نوشتن رویدادها اشتباه است. وقتی حادثه به صورت کلمه در میآید ، از واقعیت خود خیلی زشتتر مینماید دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
باید دفترچه را از میان ببرم. باید شیطانی را که لابه لای صفحات آن و بین ساعات زندگیم پنهان شده است، از میان بردارم… زنها هریک نامه ای سیاه دارند، دفترچه ای ممنوع، که همه باید آن را از میان ببرند… این آخرین صفحه است. دیگر در آن چیزی نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحههای سفید آرام و سرد خواهند بود، تا روزی به سنگ صاف و بزرگی، یک بار دیگر مرا والریا خواهند خواند دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
هرگز نمیتوانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه مینویسم. هرگز این تصور را نمیکرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسانتر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
اغلب از کار زیاد خانه و از اینکه اسیر خانه و خانواده ام، از اینکه هرگز وقت ندارم مثلاً یک کتاب بخوانم، شکایت میکنم. همه اینها درست است، ولی این اسارت به من نیرو میدهد. این افتخار به مناسبت عذابی که میکشم به من داده میشود. از این رو وقتی گه گاه اتفاق میافتد قبل از اینکه میشل و بچهها برای شام به خانه بیایند، نیم ساعتی چرت بزنم و یا در راه اداره یا خانه ویترین مغازهها را تماشا کنم، هرگز چیزی به آنها نمیگویم. میترسم اگر بگویم کمی استراحت و گردش کرده ام، آن وقت دیگر آن شهرت را که همه وقتم را صرف خانواده میکنم از دست بدهم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
تقریبا هر نوع نمایش عالی از اتکا به نفس مرا بی اختیار به تحسین وا میدارد. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
و بدین ترتیب در آن هوای آفتابی با آن تودههای عظیم برگ که از شاخههای درختان بیرون میریخت (درست همانجور که رویش گیاهان را در فیلمهای تند شده سینما میبینیم) این اعتقاد آشنای قدیمی به من بازگشت که با رسیدن تابستان، زندگی از نو شروع میشود. گتسبی بزرگ اسکات فیتس جرالد
آدمیزاد یک عمر- یعنی صدها عمر- است که میکوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصه و واقعیت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند.
هنوز که هنوز است پیدا نشده… امینه مسعود بهنود
راه رو نشان دادم. یعنی بفرمایید بریم. رفتیم و بارون هم یکهو بند اومد. خال بانو هم یکهو ایستاد و سرشو گرفت طرف آسمون و انگار که دخترکی چهارده ساله باشه دور خودش چرخید و با صدایی که نی لبکیتر از قبل شده بود خوند: «مه لیچک نون ته میه م او ته میه م خشکم که.» عاشقانه فریبا کلهر
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغهای مرغداری یی که در آن کار میکند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصههای کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست میگیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمیآید زمین بگذاردش، میگوید تو جهان بینی نداری. میگوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو میگردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
با همین لبخندهای بی معنی میتونستم خال سیاه کنار لبش رو ببینم که همین طور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتشو رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جا به جا میشد. انگار همین حالاست که بیفته روی شال کرم قهوه ایش و از اون جا سر بخوره روی مانتوی خردلیش و آخر سر هم بیفته روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلا حلقه که هیچی یه انگشتر هم توی انگشتای دست چپش نبود. عاشقانه فریبا کلهر
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
میخواهم با کتابها تنها باشم. کرکره را پایین میکشم و درِ مغازه را میبندم. دوست دارم با کتابها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چقدر دوستشان داشتهام، ولی بهجای این کار از پوشهی musik film آهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش میکنم و صدای بلندگوی کامپیوتر را بالا میبرم. مثل آنتونی کوئین دستهایم را باز میکنم و همریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو میبرم. صدای دست زدن کتابها بلند میشود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیهی نویسندهها میآیند وسط کتابفروشی و هر کدام یک دور میرقصند و برمیگردند توی کتابهایشان تا جا برای نویسندههای جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسندهی ایرانی را هم میبینم که ته مغازه روی صندلی نشستهاند و فقط دست میزنند. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
آنکه میخندد همواره در موقعیتی برتر از آنکه بر او میخندند واقع است. فرودستان، تحقیرشدگان، بردگان و محکومان در تحمل وضعیت ناسازگار خود همیشه از خنده نیرو گرفتهاند، و این به آنها امید داده است که خواهند توانست سرنوشتشان را بگردانند. آنکه به مسلخ میبرندش چه بسا هزلی گزنده بگوید، اما آنکه به رهبری برگزیده شده،به قول گفتنی «شوخی سرش نمیشود.» به همین دلیل است که طنزِ فرودستان وجود دارد، اما مثلا «طنز قهرمانی» یا «طنز شاهی» وجود ندارد. شوایک یاروسالو هاشک
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
فکر نمیکنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آنطور که برق را میفهمیم درک نمیکنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمیکنی اینطوری باشد که زندگی شامل فعالیتهای شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیتهایی که در علم آنها را شناختهایم؟ نمیفهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق میکند » رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او باور داشت که عشق یک راه است، یک وسیله، به نوبهٔ خود هدف نیست. و راه عشق همیشه پیدا خواهد شد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
عشق گُل زندگی است که بدون هیچ قانونی، غیرمنتظره، شکوفه میدهد و باید هر وقت پیدایش کردی آن را بچینی و از آن لذت ببری، چون عمرش کوتاه است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
همیشه درگاهی درخشان جلوتر است؛ و بعد، وقتی نزدیکش میشوی، همیشه این آستانهٔ درخشان به حیاطی زشت، کثیف و شلوغ و مرده ختم میشود. همیشه سینهٔ تپه، جلوی روی آدم برق میزند و بعد: از نوک تپه فقط درهٔ زشت دیگری که پر از همهمهٔ بیریخت و بههم ریخته است. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعهها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظهاش را میکردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او میگذاشتند، به او میگفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زنقابل اعتماد بود، مردها بیچونوچرا در او آرام میگرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان میخریدند، طغیان میکردند و خشمگین میشدند، اما هرگز لحظهای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمیبردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، اینجا و آنجا وزیده میشدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار میشدند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در بهشت ازدواج نیست. اما در زمین هست، اگر نبود، بهشتی در کار نبود و هیچ اساس و پایهای نداشت. اگر ما قرار باشد فرشته باشیم و اگر بین آنها چیزی به اسم زن و مرد وجود ندارد، پس به نظر من یک جفتِ ازدواج کرده، یک فرشته درست میکنند. یک فرشته باید بالاتر از یک انسان باشد. پس من میگویم که یک فرشته روحِ یکی شدهٔ مرد و زن است: آنها در روز قیامت، با همدیگر برمیخیزند، به عنوان یک فرشته. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
پدرم همیشه میگفت که زنها و مردها زاده شدهاند که همدیگر را به مرز جنون برسانند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
عاشقی که هنوز غسل نکرده حکماً عاشقه نفسش هم تبرکه من او رضا امیرخانی
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه میگیرد. عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم میآیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
شبی که تو شکمم میلولیدی و پا به ماه بودم ننه امو مار زد. اما دلم میخواس ننه زنده بمونه و تو سر زا میرفتی. اونو شب قرآن رو سرم نهادم و پشت بون، از خدا طلبیدم که بچه تو شکمم بمیره و زنده دنیا نیاد اما ننه امو خدا زنده نگه داره شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
به کلاسهای ادبیات سری بزنید و درآنجا تا بخواهید لیلی و مجنون ،رومئو و ژولیت و یوسف و زلیخا پیدا میشود. جوانی هست ، شادابی هست، نان مفت پدر هست ، شعر و غزل هم هست اگر با این مقدمات عاشق نشوند خیلی خرند. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
هیچ وقت آدم هایی را درک نکرده ام که بی قید هستند و به آسیب هایی که دنباله روی از منویّاتِ دل شان به دیگران میزند اعتنا نمیکنند. آن هایی که میگویند دنباله روی از خواستههای قلبی چیز خوبی است… مزخرف میگویند. خودخواهیِ محض است. یک جور خودپرستی برای تسخیر همه چیز. دختری در قطار پائولا هاوکینز
هر پاساژ اقیانوسی است و خیابانهای شهر اقیانوسهای بزرگ اند که آخرش به پاساژها میرسند. یوسفآباد خیابان سی و سوم سینا دادخواه
وقتی آدم دروغ بشنود اشتهایش را از دست میدهد سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر میکنید که ما تا چه مدت میتوانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.» عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
داداش خجالت زده، تکیه داده بود به دیوار و گفته بود: «هنوز بزرگ نرفته از سرت بیرون؟»
خوابیده فکر کرده بود: «چه میگوید؟ مگر میتوان نقشی را که روی دیوار سیمانی کشیده میشود به این راحتیها از بین برد؛آن هم نقشی که نه یکباره که نوا نوا همراهِ آهنگ نوای نیِ بزرگ توی ذهنش رفته بود.»
- یعنی من ره هیچ وقت بخواهی؟
چه میدانست؛ شاید. بیوهکشی یوسف علیخانی
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
مردم وقتی هنوز زنده هستند با مرگ مواجه میشوند 1Q84 هاروکی موراکامی
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستارهها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آنها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبیها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان میکند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی میشود. بیوهکشی یوسف علیخانی
اگر میخواهی برای آدمهای طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت میکنند.
اگر هم میخواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک میکنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
گرسنگی قیمتها رابه من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بی هدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان. من مثل آدمی مرفینی، معتاد به نان بودم… نان سالهای جوانی هاینریش بل
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
گفت: خیلی میترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد! بادبادکباز خالد حسینی
مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
– فکر میکنم بازیچه شدهایم و تو خیلی خوب میدانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی بیبرنده.
– معلوم است داری چی میگویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
– پدرت میداند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین با ما بازی میکند. هم خودش نقش بازی میکند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
– از کجا که نه؟
– از کجا که آره؟ کافه پری دریایی میترا الیاتی
خورشید جان، امان از این بی تو گذشتنها؛ وقتی از شما دورم، برفهای درونم آغاز میشود. کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشقاند. من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
به هر حال،در زندگی چیزهای بد هم وجود دارد،غیر از این است؟اما چه چیزی بهتر از بودن در کنار خانواده؟در عشق،در امنیت و سلامت؟ پس از تو جوجو مویز
اجازه میدادم حبابهای شادی و خشنودی مرا در احاطه ی خود بگیرند. میدانستم این حبابها وقتی بترکند، دیگر وجود نخواهند داشت. پس از تو جوجو مویز
گاهی. ما ادمها در اوج. غم. و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چه قدر در نوسان روحی قرار داربم و. غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
حالا که دارم مینویسم صدایش را میشنوم که با دئیردر حرف میزند. صدای خفه اش از دیوارها میگذرد ولی حرف هایش را تشخیص نمیدهم. لابد دارند از اولین ملاقاتشان حرف میزنند و یا از اولین شبشان. بدون شک دارند از یک اولین حرف میزنند چون دارند به آخرینش نزدیک میشوند. میرا کریستوفر فرانک
مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی ست، پدیده ای که بسیاری از انسانها دچارش اند و هنوز هیچ یک از شرکتهای دارویی به فکرش نیفتادند ریگ روان استیو تولتز
لیام: من میخوام یه نویسنده بشم اون قدر پر کار که بتونم صبح روز انتشار تقدیم نامه ی کتاب هام رو به اسم هر زنی که تو خیابون دیدم بنویسم. تو چی ؟
آلدو: تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو عقیم کنم ریگ روان استیو تولتز
زندایی کوچیکه اهل بافتنی است و یکریز، مثل باد میبافد. … آبستن است و من مطمئنم که بچههایش از جنس نخ و پشم هستند و اگر یکی از آنها زشت و کج و کوله باشد یا کار بدی بکند او را میشکافد و از نو میبافد. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
صحبت کردن خیلی مهم است. چه با آدمها صحبت کنی، چه با اشیا یا هر چی، همیشه بهتر است آدم صحبت کند. میدانی، وقتی کامیون میرانم با موتور حرف میزنم. اگر خوب گوش بدهی، میتوانی صدای هر چیزی را بشنوی. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اگر روز باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم، پیر مرد چشم بند زده گفت روحشان، یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده، دختر عینکی گفت در درون ما چیز بی نامی هست، ما همان چیزیم. کوری ژوزه ساراماگو
چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد. کوری ژوزه ساراماگو
هر کسی نقطه ضعفی دارد، خیلی خوب است که هنوز میتوانیم گریه کنیم، اشک ریختن بیشتر وقتها راه نجات ماست، گاهی اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام میشود. کوری ژوزه ساراماگو
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
انواع و اقسام کارهایی را انجام بده که از قلبت برمی آیند. وقتی اعمالت ریشه در قلب تو دارند، احساس رضایت خواهی کرد، حسادت نمیکنی، حسرت اموال دیگران را نمیخوری. تمام وجودت انباشته از عکس العملهای خودت خواهد شد سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
نوعی شست و شوی مغزی در کشور ما وجود داشته و دارد. میدانی چگونه مردم را شست و شوی مغزی میدهند؟ یک چیز را بارها و بارها تکرار میکنند. کاری که مدام در این کشور انجام میدهیم. تملک خوب است. پول خوب است. اثاث بیشتر خوب است. تجارت بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. بیشتر خوب است. ما آن را تکرار میکنیم _و میگذاریم که برایمان تکرار شود _بارها و بارها، تا این که دیگر هیچ کس به خودش زحمت نمیدهد به چیز دیگری حتی فکر کند. یک انسان متعادل و طبیعی نیز دچار سرگیجه میشود و دید درستی از این نخواهد داشت که واقعا چه چیز مهم است. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این کتاب رو خیلی دوست دارم چند کتاب غرور و تعصب رو خوندم ولی هنوز هم خوندنش برام جذابه ، کتاب پمبرلی هم ادامه این کتابه که علاقه مندان میتونن از خوندن اون کتاب هم لذت ببرن. غرور و تعصب جین استین
سلام من این رمانو تا اخر خوندم خیلی کتاب خوبیه ،خانم الکساندرا ریپلی کتاب بسیار زیبا و عاشقانه اسکارلت (شخصیت زن قصه) رو به عنوان دنباله ای برای کتاب برباد رفته نوشته به کسانی که دوست دارن پایانی برای این داستان ببینن توصیه میکنم اسکارلت رو هم در ادامه بربادرفته بخونن. بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
آن نیرومندی که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهمها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
به این نتیجه رسیدهام که بیشترِ مردم بزرگ نمیشوند! ما، جای پارک خودمان را پیدا میکنیم و به کارتهای اعتباریمان افتخار میکنیم! ازدواج میکنیم و جرات میکنیم بچهدار شویم و به آن بزرگشدن میگوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که میکنیم پیر شدن است. ما تراکم سالها را در بدنهایمان و روی صورتهایمان این طرف و آن طرف میبریم اما معمولا خودِ حقیقی ما، کودک درونمان، هنوز بیگناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است. نامهای به دخترم مایا آنجلو
تو باید نقاط قوت، واقعی و زیبای زندگی اکنون خود را بیابی. بازگشت به گذشته فقط تو را به رقابت و مقایسه وامی دارد. و سن و سال به هیچ وجه مقوله ای رقابتی نیست. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
واقعیت این است، مادران ما، ما را در آغوش گرفتند، به آرامی تکانمان دادند، با مهربانی سرهایمان را نوازش کردند، اما هیچ کدام از ما به هیچ وجه نوازش و آغوش به قدر کافی دریافت نکرده ایم، همه ی ما مشتاقانه آرزومندیم که به نوعی به آن آرزوها برگردیم، به روزهای توجه و مراقبت صرف، به روزهای عشق بدون قید و شرط، به روزهای توجه و مواظبت نامشروط. اکثر ما به قدر کافی این طور چیزها را نچشیده ایم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ میمیرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه میدهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول میکند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاههای موقتی آسمانی جای میگیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار میکشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آنها اعتقاد دارند، بعضی وقتها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید میشود. به همین دلیل است که بعضی شبها ماه در آسمان مشاهده نمیشود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام میدهیم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اکثر بیماران آسایشگاه از خانوادههای ثروتمند بودند. اما پول نتوانسته بود، خوشبختی، شادی و رضایت آنها را بخرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خودت را با احساس شستشو بده. احساس هیچ آسیبی به تو نمیرساند. احساس فقط به تو کمک میکند. اگر ترس را کاملا در درون خودت جا دهی، اگر آن را مثل یک لباس قدیمی روی دوش خودت بیندازی، آن وقت میتوانی به خودت بگویی، آهان خیلی خوب. این فقط حس ترس است. من نباید اجازه دهم که ترس مرا کنترل کند. آن را نگاه میکنم تا بفهمم به چه دلیلی وجود دارد. مثلا همان مورد تنهایی را در نظر بگیر. تو خودت را کاملا رها میکنی، اجازه میدهی اشک هایت سرازیر شوند، آن را تمام و کمال احساس میکنی. و نهایتا موفق میشوی بگویی، آهان، خیلی خوب. این لحظه ی من بود با تنهایی، من از احساس کردن تنهایی نمیترسم. اما اکنون میخواهم به خودم اجازه دهم که تنهایی را کنار بگذارم. میدانم که احساسات دیگری نیز در دنیا وجود دارند و من میخواهم آنها را هم تمام و کمال تجربه کنم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«اون وقتا که جوون بودم، تو یه سفر خارجی، عاشق یه دختر بلغاری شدم. دختر نجیبی بود، خیلی منو دوس داشت، منم دوسش داشتم، ولی اگر میخواستم بگیرمش حالا هزارتا زن داشتم.»
از داستان آخرین نسل برتر دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی
زندگی همین است. زندگی تقریبا همه مردم همین است. عشق بازی میکنیم، رفع و رجوعش میکنیم، بزدلیهای خودمان را داریم، آنها را مثل جانور دست آموز نوازش میکنیم، پرورش میدهیم و به آنها وابسته میشویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدمها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار میآیند. و چه کاری راحتتر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافههای زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاسها جورج اورول
با این همه بدبختی که در دنیا میدید، انتظار شادی و خوشبختی بیهوده و احمقانه مینمود. توقعاتش را از زندگی کم کرده بود، عکسها در کشوها بودند و یاد مردگان را از ذهن رانده بود. فقط یک چرم تیغ تیزکنی، و یک جفت دستبند زنگ زده تزئین اتاق بود. ولی فکر میکرد که آدم بالاخره چشم و گوش دارد، و میشنود. یک آدم خوشبخت به من نشان بده تا من هم غرور، خودپسندی، شرارت و جهل مطلق را نشان دهم. جان کلام گراهام گرین
برایم قابل درک نبود. نمیتوانستم مردی را که در ابراز علاقه خسّت به خرج میداد و جلو شور و هیجانش را میگرفت درک کنم. یعنی نباید احوالات درونی مان را بروز بدهیم، مبادا ضعیف به نظر برسیم؟ من که نمیفهمیدم. در خانه من بوسه و نوازش جزئی از زندگی بود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
پراید سفید گلکاری شده بوق بوقکنان از جلو مغازه رد میشود. از عروس فقط لباس سفیدش را میبینم. حتما شبیه همهی عروسهای دیگری است که تابهحال دیدهام: زشت و تکراری. حتا میتوانم آهنگهایی را که برای رقص چاقوی امشب انتخاب میکنند حدس بزنم. بعد از نیم قرن، هنوز باباکرم با یک سروگردن اختلاف از بقیهی آهنگهایشان بهتر است. یک مراسم تکراری و کسلکننده که با «آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس» شروع میشود و با «آقایون، خانوما، بفرمایید شام» تمام میشود. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز میخواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکههای پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمیشود. دلت میخواهد الان تهران بودی و او میخواند. دلت میخواهد از او میپرسیدی دستگاههای آوازی چه فرقی با هم دارند. از او میپرسیدی نفسش را چطور تنظیم میکند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نتهای بالا را میخواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی. مورچه در ماه لادن نیکنام
احتمالا تا وقتی به سرکار برگشتم،فکر میکرد مرده ام. دیروز صبح وقتی مرا دید،گفت: (( زنده و سالمی! یعنی هنوز باید کارهایی انجام بدهی. تسلیم نشو و مبارزه کن!) ) این خوشامدگویی مهربانانه دلگرم کننده است. نفرت هیچ حاصلی ندارد. مترو هاروکی موراکامی
می دانم که میخواهی با خواندن عنوانهای کتابهای کتابخانه توجه مرا به خودت جلب کنی. میدانی که فقط نقطه ضعفم کتابهام است. مورچه در ماه لادن نیکنام
گر فرض کنیم که کار یک ظرفشور، کم یا زیاد، بیهوده باشد؛ بنابراین چرا تمام رستورانها و هتلها او را میخواهند! اگر از دلایل اقتصادی بگذریم، باید ببینیم که کار ظرف شستن و سابیدن دیگ، آنهم برای تمام عمر برای آدم دارای چه لذتی است؟ چون تردیدی وجود ندارد که مردم - آدمهای ثروتمند- از آنکه صحنه کار یک ظرفشور را در ذهن خود تصور میکنند، لذت میبرند. مارکوس کاتو در این باره گفته است: «یک برده نباید وقتی که بیدار است، بیکار بماند. کارش مفید باشد یا نه، اهمیتی ندارد، او فقط باید کار کند؛ زیرا همین کار کردن حداقل برای خود برده مفید است.» این شیوه تفکر هنوز هم پایدار مانده و دلیل همه کارهای پرمشقت و طاقت فرسای بیهوده دنیای امروز است. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
در مورد قاطرها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازههای سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم میتواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون میمیرد ساموئل بکت
کشیش مدتهاست که دیگر به خدایش فکر نمیکند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایماناش ایستاده! … آنهم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم میخورد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
«حرفم اینه که نمیتونی با غرق شدن تو یأس و ترحم به خود زندهها رو از خودت ناامید کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدمها از یک آدم رو به مرگ انتظار دارن یه جور کله شقیه، یه جور اشرافیت با صدای کلفت و خش دار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزل ناپذیر. منزلتت حتی همین الان که داریم با هم حرف میزنیم در حال بالا رفتنه. داری گرداگرد بدنت یک نور محو خلق میکنی. نمیتونم دوستش نداشته باشم.» برفک دان دلیلو
نومیدی سرکشم میکند. به هر کاری قادرم. آه. ما لعنت شده بودیم. کلفتها ژان ژنه
سر خم نکردم. من برای خیلی از چیزهایی که میدانم سر خم نمیکنم چه رسد به چیزهایی که نمیدانم، سر خم نکردم کمرم را راست گرفتم اما زانوهایم را خم کردم من او رضا امیرخانی
استفاده ما از مدارک به این دلیله که طرف مقابلمون رو نسبت به وظایفش آگاه کنیم. قصد داریم با این کار خیال خودمون رو راحت کنیم و مطمئن باشیم که اون خودش مسئولیت هاش رو میدونه: قراردادها، کارتهای شناسایی، مجوزها، شهادت توی دادگاه، قبضهای مختلف، رضایت نامه، گواهیهای مالی، گواهی درآمد، حتی شجره نامه نوشتن. نمیدونم همش رو گفتم یا نه، چیزی یادم رفته؟! چیزی که میخوام بگم اینه که زن و مرد برده ترسشون هستن. همش میترسن که بهشون خیانت بشه، برای همین هم هست که همش در فکر جور کردن مدارک جدیدی هستند تا به وسیلهٔ اون بتونند معصومیت و بی گناهیشون رو ثابت کنند. زن در ریگ روان کوبه آبه
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. میتوان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
خاطرات عزیزان از دست رفته همیشه یکنواخت و آسان میشوند، پیچیدگیها پوست میاندازد؛ مثل پوست مار. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
فقط بعد فاصله ی جغرافیایی است که میتواند اعتماد به نفس را به کسی که هیچ گاه تلاش نکرده از خانواده جدا شود، برگرداند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
روی جعبه عکس زن خندانی بود که تکه کیکی را در دست نگه داشته و زیرش هم نوشته بود، با عشق درست میکنید. هانا فکر کرد، عشق باید خوشبو باشد؛ درست مثل عطر مادرش و نرم، مثل کلوچه. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
جوان سرگشته ای از پیرمرد پرسید: ((بزرگترین نیرنگ دنیا چیست؟) )
پیرمرد گفت: آن است که اختیار زندگیمان از دستمان خارج شده و از آن پس سرنوشت حاکم بر زندگی شود. . کیمیاگر پائولو کوئیلو
مشقات اخیر بسیار صدمه ام زده بود، موی سرم دسته دسته میریخت، به سر دردهای عجیبی مبتلا شده بودم و از این حیث زیاد عذاب میکشیدم. مخصوصاً هر روز صبح به عصبانیت شدیدی دچار میشدم و هر چه میکردم رفع نمیشد. دستهایم را کهنه پیچ میکردم و چیز مینوشتم زیرا وقتی زیرا وقتی نفسم به پوست میخورد مشمئز میشدم. گرسنه کنوت هامسون
- بگو ببینم چرا همیشه تعبیر انسانِ نیک را به کار میگیری؟ آیا همه را به همین عنوان خطاب میکنی؟
زندانی گفت: بله. همه را. روی زمین انسانِ شروری وجود ندارد! مرشد و مارگریتا میخاییل بولگاکف
با گوش دادن به دماژور به محدودههای توان انسان پی میبرم و در مییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
سختیها، هیچ گاه نتوانسته اند حسی را که من از نور به دست آوردم از اعماق وجودم پاک کنند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
هیچ چیز به لطافت سفیدی برف نیست، گویا هر لحظه رنگ تازهای به خود میگیرد و زندگی را از نو آغاز میکند. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس میکند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونهای است که تصور میکنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهادهایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زندهی دیگر میگردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری میسازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روحها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آنها پدید میآورد. دل حتی میتواند از تلسکوپها نیز قویتر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامهریزی پیشین رخ میدهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمیدانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت میگیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش میکشد و پردهی حایل میان من و آن دیگری را میدرد و بالاترین درخشندگی را با تپشهای کوچک قلبش جای میدهد. از طریق همدلی است که میتوان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پردهای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید میآید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصلهای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
این فقط بخشی از اهمیت خانواده است، نه فقط عشق؛ بلکه، این که تو به بقیه این احساس را منتقل کنی و به آنها اجازه بدهی که بدانند کسی وجود دارد که نگاهش به آن هاست:همان چیزی که من با مرگ مادرم از دست دادم _من به این مبحث میگویم:امنیت معنوی، امنیت جان و روح _و این که تو بدانی خانواده ای داری که هر لحظه مراقب و نگران توست. هیچ چیز دیگری جای خانواده و اثرات آن را نمیگیرد. نه پول، نه شهرت. " سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
… همه چیزم را باخته بودم. همه چیزم را! از کازینو بیرون آمدم. آن وقت دیدم یک گولدن ته جیب جلیقه ام مانده. گفتم: «آه پس هنوز میتوانم غذایی بخورم!» اما صد قدم نرفته بودم که تصمیمم عوض شد. برگشتم و یک گولدن را روی مانک گذاشتم (بله خوب به یاد دارم. روی مانک.) و جداً وقتی آدم در کشوری بیگانه دور از وطن و کس و کارش تنهاست و نمیداند که همان روز چه خواهد خورد و میخواهد آخرین گولدن خود را آخرینش را به خطر اندازد احساس عجیبی دارد. اما خطر کردم و بردم و بیست دقیقه بعد با صد و هفتاد گولدن در جیب از کازینو بیرون آمدم. این یک واقعیت است. گاهی آخرین گولدن چه کارها میکند! اگر شکستم را پذیرفته بودم اگر جرئت تصمیم نمیداشتم چه شده بود؟…
فردا،فردا،همه چیز تمام خواهد شد.
پایان قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
شاید با خود بگویید که ما تنها از چیزهایی اجتناب میکنیم که زیانی بر ما وارد آورد. اما در حقیقت انسان مغلوب آن چیزی میشود که به دست آورده است: بازرگان مغلوب مالی که کسب کرده است، نویسنده مغلوب تحسینها و ستایشها و عاشق؟
خودتان میدانید که عاشق با دیگر چیزها متفاوت است این به خود او بستگی دارد و قلب پوشیده از برفش… در این لحظه، عبارت کافکا را همین جا فراموش میکنید؛ عبارتی نابود نشدنی در میان تمام عبارات. یکی دیگر از عبارات او که در یادداشتهای روزانهاش نوشته است و همین معنی را سردتر میرساند. این چنین است:
«در مبارزهی میان خود و دنیا، از دنیا حمایت کن.» 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
ما تنها آن چیزی را به خوبی میشنویم که نگاهش به ما نیست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اگر کتابی به راستی برایم جالب باشد نمیتوانم پس از چند خط آن را دنبال کنم، بدون اینکه ذهنم برای گرفتن فکر، حس، سوال یا تصویری که نوشته به دست میدهد به سراشیبی نیفتد و از موضوعی به موضوعی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر نرسد. بنا بر اصول تعقل و تخیل، نیازمندم که تا آخر این سراشیبی را بروم و آن چنان دور شوم که دیگر خود کتاب از نظرم گم شود. انگیزه خواندن برایم امری ناگریز است، حتی از کتابهای پر و پیمان هم حتما باید چند صفحه ای بخوانم. این صفحات برای من به معنای کل جهان اند، جهانی که نمیتوانم آن را به پایان برسانم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
نمیدانم این حالت فقط در من هست یا نه، اما من موقعی که در اتاق مرگ به مرده ای نگاه میکنم بعید است احساسی غیر از سعادت به سراغم بیاید! در مرده آرامشی میبینم که نه ناسوت آن را به هم میزند و نه لاهوت، و من دلگرم میشوم به آخرتی بی انتها و نورانی…ابدیتی که مردگان به آن رفته اند… جایی که حیات مرز زمانی ندارد، عشق مرز قلبی ندارد، سرور انتها ندارد. بلندیهای بادگیر امیلی برونته
میچ، من هم به درستی نمیدانم که مفهوم پیشرفت معنوی چیست. اما میدانم که به نحوی فقدان ضروریات داریم. به شدت درگیر مسایلی مادی هستیم که ما را راضی نمیکنند. ما روابط عاشقانه مان را، جهان اطرافمان را… فقط برای نفع شخصی خود میخواهیم. " (ما قدر و ارزش واقعی روابط عاشقانه(به مفهوم کلی) و جهان اطرافمان را آن طور که باید و شاید نمیدانیم. از همه چیز بدون این که ارزش واقعی آنها را بدانیم و شکرگزار باشیم، بارها و بارها به نفع خود استفاده میکنیم. ) سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی بی هیچ هراس و شرمی مستقیم در چشمان مرگ نگاه میکنی، افکار معنوی و پالایش شده ی شفافی به سراغت میآید، من آگاه بودم که موری میخواست شفافیت خود را سهیم بشود، به همین خاطر میخواستم تا هر وقتی که از دستم بر میآید، آنها را به خاطر بسپارم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
مرگ وجود دارد، نه به عنوان نقطهی مقابل زندگی، بلکه به عنوان بخشی از آن. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
دختر گلم، معصومه جان!
سلام به روی ماهت.
آرزو دارم یک بار دیگر نامه ات را بنویسی. البته، وقتی خودت بچه داشتی!
مادر بدت، شمسی میبوسمت
از داستان مادر لبخند انار هوشنگ مرادی کرمانی
«. . شما از اژدهای وحشی،یوزپلنگ و شیران سخن میرانید و خودتان در ستمگری دست این جانواران را از پشت بسته اید چون که کشتار برای آنان خوراک بشمار میآید اما برای شما یک لقمه لذیذ است و باید آنقدر ظرافت بکار ببرید تا تنفر آن را بپوشانید» فواید گیاهخواری صادق هدایت
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. در حالی که باران ملایم چند روزه غبار تابستان را شسته بود و کوهها یک دست به رنگ سبز درخشان درآمده بود… جنگل نروژی هاروکی موراکامی
اما در حال حاضر آمادهی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظهای که احساس کنم آمادهام، برایت مینویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطوری که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.
به امید دیدار
نائوکو جنگل نروژی هاروکی موراکامی
صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمیفهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیر ممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواستهای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمیدانستیم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ترس از سرنوشت مادر این بچه با ترس از سرنوشت شوهرم، یکی شده بود. انگار تو گردابی از نگرانی و خستگی گیر افتاده بودم. خبرهای کمی به شهر میرسید. تقریبا هیچ خبری از شهرمون به جایی نمیرفت. جایی خیلی دورتر از اینجا ممکن بود شوهرم سخت بیمار باشه، گرسنه مونده باشه و یا سخت کتک خورده باشه دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اگر احتیاج به گریه داشته باشم، مفصل اشک میریزم. اما بعد از آن به همه ی خوبی هایی که هنوز در زندگی از آن من هستند، متمرکز میشوم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هنوز نمرده بودم، ولی داشتم بهسرعت میگندیدم. کی توی این وضعیت نبود؟
همهمان مسافر این کشتی سوراخ بودیم و دلمان هم خوش بود که زندهایم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
«بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می فهمی چه میگویم؟
مأیوسانه آرزو کردم کاش میفهمیدم و گفتم: نه، باباجون!
بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی. حق بچه هایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی حق را از انصاف میدزدی. می فهمی؟» بادبادکباز خالد حسینی
وانمود میکنم کر و لالم. اون طوری مجبور نمیشدم با کسی حرفای احمقانهی بی خودی بزنم. اگه کسی میخواست باهام حرف بزنه باید حرفشو رو یه تیکه کاغذ مینوشت میداد دستم. بعد یه مدتم از این کار خسته میشدن و من باقی عمرم از شر حرف زدن خلاص مبودم ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
هرگز نباید همنوعت را به اندازه خودت دوست داشته باشی. چون ممکن است گرچه همنوع توست، آدم خوبی باشد. اصلاً شاید دنیاهای دیگری با مخلوقات دیگری، بی کوچکترین اثری از آدمیزاد وجود داشته باشد، مخلوقاتی که آدمهای حقیقی باشند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر دوتاشان از آن دسته آدمهایی بودند که یقین داشتند نمیتوانند تقدیرشان را عوض کنند. پس فقط در پی اصلاح سرنوشت اطرافیان بودند. انگار آنها مسؤول درد و رنج دیگران بودند… درست مثل یک پدر… آخرش هم به مانعی خوردند و خرد شدند. آخرین انار دنیا بختیار علی
آدم چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار سازد؟ نفس عمل غیر ممکن بود. اگر آیندگان مانند اکنونیان باشند که به او گوش نخواهند داد و اگر توفیر داشته باشند آن وقت دیگر نگرانی اش بی معنی میشود. 1984 جورج اورول
و آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا، گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامهای را بی دلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
نمی تونی یه خونه رو بدون میخ و چوب بسازی اگه میخوای خونه ای ساخته نشه میخ و چوبا رو قایم کن. اگه میخوای یه آدم از لحاظ سیاسی ناراحت نباشه،سوال دو پهلو ازش نپرس یه سوال ساده بپرس اگه سوالی هم نپرسی چه بهتر. اصلا بذار فراموش کنه که چیزی به اسم جنگ هم وجود داره… آرامش مونتاگ بذار مردم سر اینکه کی بهتر شعر آهنگای محبوب یا اسم مرکز ایالتا یا میزان تولید سال پیش ذرت آیوا رو میدونه با هم رقابت کنن. مغزشونو پر از اطلاعات بی خطر کن. بعد احساس میکنن دارن فکر میکنن. در عین سکون احساس تحرک میکنن. فارنهایت 451 ری برادبری
ما کجا هستیم؟ هنوز همین جاییم؟ اینجا هنوز همون کره خاکی قدیمیه؟ ببینم پوستمون کلفت نشده؟دم در نیاوردیم؟ آرواره هامون مس آرواره هاب حیوونای وحشی نشده؟ پنجه در نیاوردیم؟ هنوز داریم رو دو تا پا راه میریم؟. . ه؟ اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایشنامه) ولفگانگ بورشرت
#مادر انسان را در مرکز دنیا قرار میدهد و #محبوب، او را به اقصی نقاط این مرکز تبعید میکند. در واقع عملی را که یک زن انجام میدهد، تنها یک زن دیگر میتواند آن را خنثی کند.
از مادر، اندیشه و قدرت درونی خویش را میگیریم که میتوان به آن افتخار کرد و از محبوب، حقیقت بیچارگی خود را میفهمیم که میتوان آن را نوشت. از یکی #آرامش میگیرید و از دیگری ناآرامی. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
لازمه مهم آموختن، #تنهایی است. و این شرط لازم برای هر آموزش است؛ آموزش صداقت. شناخت تنهایی در هر زمان و مکانی که باشیم باید انجام گیرد. تنهایی چیزی است که ذهن به طور ذاتی آن را میشناسد و این شناخت ریشهای است؛ به همان اندازه ریشهای است که نان روی میز. تنهایی همانند نان خوش طعم است و بوی دلپذیری دارد و میان دست خُرد میشود و خودش را به سرنوشت میسپارد تا تکه تکه شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند ، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذاخوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد عامه پسند چارلز بوکفسکی
ازبهار پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت تازه شکفتم هنوز نمیدانم
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ گفت فعلا در گرمای وجودش
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چی؟ گفت فعلا در جلوه رنگارنگ
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چی ؟ آنگاه باهم گفتیم مثل برف آرام و بیصدا روی قلبت مینشیند و تو نمیفهمی که کی تو را احطه کرده است شاید زعفرانیه 2 (2 جلدی) سونیتا عطایی
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. بوف کور صادق هدایت
وقتی طلوع کردی من ان بالا بودم پشت شیشه. محو تو. اخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست! تو نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. تو ان پایین مثل یک حجم ابی میدرخشیدی و من به هر چه رنگ ابی بود حسودی ام میشد…
و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
این سختترین کاریه که کسی میتونه در تمام زندگی اش انجام بده. وای یونس کشتن عشقی به خاطر عشق دیگه خیلی سخته. چرا مرا به اینجا کشوندی ؟ یونس تو حق نداشتی با من این کار رو بکنی. تو حق نداشتی منو عاشق بکنی و بعد همه چیز رو به هم بریزی روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
زندگی همین بود
هم اندوه میگذشت و هم درد و نومیدی اینها هم همچون شادمانی و شیرین کامی گذرا بودند.
همه چیز میگذشت،
بی رنگ و جلا میشد،
عمق و ارزش خود را میباخت و سرانجام زمانی میرسید که انسان به یاد نمیآورد که چه رنجی دلش را به درد آورده بوده است.
حتی دردهای انسانی با گذشت زمان رنگ میباختند و جلای خود را از دست میدادند. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
کسی که به قدر کافی شجاع و صبور باشد تا در تمام عمر به تاریکی زل بزند، اولین کسی است که در آن نور روشن خواهد کرد. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
#کتابها نیز همانند انسانها هستند. برخی از آنها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ میگویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آنها میشوید، در همان وهلهی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژهها و کلمات، بلکه از لحن سخن در مییابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمیتوانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند. 40 سالگی ناهید طباطبایی
وقتی آدمها میگویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر میکنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل میشود؛ کپه کپه برگ که باد با خود میآورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند میشود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمیشود. ردیف بی پایان ساختمانهای خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیلها عاملی میشود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،تر و خشک. پس از تو جوجو مویز
گاهی ما آدمها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و در غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
-امید چگونه میتواند بر ناامیدی پیروز شود؟
-یک برنامه ی خانوادگی ترتیب بدهید و بروید تفریح من پیش از تو جوجو مویز
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
. به همان نشان دادن که شاخههای مو اول، شاید یک سالی بیشتر، ازپس و پیش و پهلوهای اسب پیچیده و گره دار شده بودند که از روبرو نمیشد گفت این اسب است و میشد گفت این تاک است پیچیده به بالای خود و اسب نیست مینماید که اسب است یا روزگاری اسبی درسایه این شاخههای همیشه سرگردان و توی خود پیچیده رااز استخوانها جدا میکرد و شاخههای ازپایین به بالا خمیده اندکی سر راست کرده با آن خیزش ببروار ایستاده رودروی آنها باز هم نمیشد گفت که آن ببر است و بی چون وچرا تاک بود پیچیده درخود وبه بالای خود…
(رمان برگزیده سال 81 معتقدان ونویسندگان مطبوعات وجایزه ادبی اصفهان) من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم محمدرضا صفدری
مطالعه یعنی یافتن دلبستگی مشترکی که میان خواننده و نویسنده وجود دارد. یافتن احساس علاقه ای که امکان تحقق دارد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
نوشتن انفجار قلب است در سکوت… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#زندگی، بیشتر اوقات کارت تبریکهایی این چنین برایم ارسال میکند. گویا این کارتها را به همراه نامههایی، از خارج برایم پست میکند، تا مرا از سرنوشتم مطمئن سازد. همان زندگی که درخشش آن هرگز به اندازهی درخششی نیست که در این شعر وجود دارد:
زندگی شوخی نیست
آن را جدی بگیر
همانند یک سنجاب
بیانتظار از این جا و از ماورا
کاری جز این نداری
جز این که زندگی کنی… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#ازدواج برای زن، به معنای کوچ کردن روح است؛ روش کهنهای برای ورود به سرنوشت تازه خود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#عشق از انواع احساسات محسوب نمیشود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه میگیرند و حتی اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان برمی خوریم، نه به هیچ کس دیگر. عشق را نمیتوان به منزلهی احساس نگاه کرد، عشق #مروارید پاک #حقیقت است. عشق، حقیقت رها شدهی احساسات خیالی ماست. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
یک روز داشتم با کورا صحبت میکردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم… میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است! گور به گور ویلیام فالکنر
آن قدر از مرگ میترسیم که همیشه سعی میکنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش میخواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد؟ تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
طاعون: دوره ی ادا و عشوه گذشته است و از هم اکنون باید جدی بود!
تصور میکنم که حالا دیگر شما مرا درک میکنید و میفهمید که چه میخواهم بگویم. ملخصا آنکه از امروز باید مردن با نظم و ترتیب را بیاموزید و به عبارت دیگر یاد بگیرید که چگونه باید بمیرید تا نظم و ترتیب مرگ را بر هم نزده باشید. حکومت نظامی (شهربندان) نمایشنامه آلبر کامو
آیا میخواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من میتوانم، روزها، هفته ها، ماهها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه میتوانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوبهایش چیزهای زیادی را اهدا میکند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمندترین همه اینها را به من هدیه کردی: فقدان… نمیتوانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که میدیدمت، برایت دلتنگ میشدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفلها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنیها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است… فراتر از بودن کریستین بوبن
هیچ کس نمیتواند پاسخگوی نیاز عشق تو باشد. هیچ کس نمیتواند خلأ قلب تو را پر کند و شاید تنها خداست که قادر به انجام این کار است، اما هنوز هیچ کس نتوانسته راهی را برای کشاندن خدا به محضر پیدا کند… فراتر از بودن کریستین بوبن
مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی میکنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانوادههایشان فرا میرسد میگویند: «خیلی خوب…اما من نیاز به یک زن دارم!» و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج میکنند…
اما آنها وقتی ازدواج میکنند، دیگر به زن و خانوادهشان فکر نمیکنند. خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم میکنند، قفسه ای تعبیر میکنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گلها مشغول میسازند؛ و این تنها راهی است که آنها برای نجات از زندگی پر تلاطم خود انتخاب میکنند.
با ازدواج گویا مردها چیزی را از دست میدهند و اما بر عکس، زن ها، گویا با ازدواج چیزی را به دست میآورند.
زنها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو میروند و آن چنان در این موضوع افراط میکنند که گویا با آن ازدواج میکنند.
زنها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل میکنند و همین امر باعث میشود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کل تنها باشند. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم میبرید و خودش هم میدوخت. درست مثل همه ی زنهای دیگر. که همین که میفهمند و حس میکنند یا پیش بینیها این طور نشان میدهد که مردی مال آن هاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی مینشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان میکنند میخواهم بگویم من تصور نمیکنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلمهای تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوهها را میزند کنار و باد بزنش را تکان میدهد که حمالها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر میکشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانههای او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. میخواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها. کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
یک سی دی آهنگهای روسی – که من میمیرم برای شان – گذاشتم توی دستگاه و گذاشتم یک پرده زیر صدای همهمه ی مشتری های؛ کافه را پر کند.
این موجودات طوری ست زبان شان که من عاشقش هستم. هیچ چیزی ازش دستگیرم نمیشود اما پر است از «پ» و «ژ» و ترکیباتی از آنها که قرار گرفتن شان کنار هم ؛ طوری ست که خانه خرابت میکنند. یعنی من که این طورم و هر بار که میشنوم یک روس آواز میخواند ؛ دلم میخواهد همه ی عالم خفه شوند و خناق بگیرند. که من بتوانم چشم هایم را ببندم و محو دانه به دانه ی همه ی آن «پ» ها و همه ی آن «ژ» هایی بشوم که توی کلمات سحر انگیزشان موج میزند. کافه پیانو فرهاد جعفری
… میشود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشتههای متفاوتی میخوانی، نوشته هایی مختص بخشهای مختلف زندگی ات، هر چند این بخشها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این میتواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوارهای درونی است که باعث میشوند میان زمانها فاصله بگذاری و در آنها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی میخواهی زندگیهای بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی میکنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکانهای دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، میدانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضاییهای دیگر قابل جبران است. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند.
یعنی من که میمیرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
فکرشو بکن! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.
در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمیدونن دارن چه غلطی میکنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست… اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر مییاد. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمیبینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمیبینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم میگیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم میده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمیبینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که میشنویم بهتر میشنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار میدهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجانها را کف میمالد و آب میکشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
نوشته بود: خیلی عجیبه. دیگه نه فیلم، نه رمان ، نه موسیقی؛ هیچ کدوم حال سابق و بهم نمیده. معلوم نیست چه مرگم شده. تو چی فکر میکنی؟
.
برایش نوشتم: خدا بیامرزدت. کارت تمام است بچه. دلت زن میخواهد.
یعنی داستانش این است که هر مردی؛ یک وقتی میرسد به این جا که دیگر هیچ چیز حال سابق را بهش نمیدهد و خودش هم نمیفهمد که این دگرگونی از کجا آب میخورد. معنی روشن و خودمانی یک چنین وضعیتی این است که طرف، دلش یک بغل گرم میخواهد که مال خودش باشد. یعنی کار با فاحشه و تک پران و مثل آن هم پیش نمیرود. فقط یک زن و آن هم مال خود خودت؛ دوباره ردیف میکند. وگرنه هیچ بعید نیست کارت به جنون و دیوانگی هم بکشد.
یعنی اگر بخواهی مانعش بشوی؛ چیزی نمیگذرد که عقلت ضایع خواهد شد. این است که مبادا جلوش را بگیری. کافه پیانو فرهاد جعفری
یه نواختی بهت اطمینان میده. اگه کسی بخاد به هَمش بزنه، وحشت میکنی. کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز میدی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمیشناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست میگفت. به چیزی که عادت میکنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم میخواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمیداند چیزی را که دارد میبیند یا میشنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه میکند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک میخاد. چون به خاطرش تنبیه میشی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس میشه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمیتونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره کافه پیانو فرهاد جعفری
همین که پایم را میگذارم توی خانه ی کسی؛ قبل از هر جای دیگر میروم سراغ کتابخانه ی طرف. چون که جلو کتابخانه ی کسی، بهتر از هر کجای دیگر میشود روحیات صاحبخانه را شناخت. و از آن گذشته ؛ پای یک کتابخانه و در حالی که کتابی را گرفته ای دستت و دست دیگرت را هم گذاشته ای توی جیبت، یک پُز قشنگ و موقعیت معرکه ای برای باز کردن بحث و گفتگوست
توی کتابخانه اش که با حوصله و بر اساس تقسیم بندی محتوایی چیده شده بود؛ چشمم خورد به عقاید یک دلقک که هاینریش بُل آن را نوشته و من هیچ وقت خدا از خواندنش سیر نمیشوم
.
از این کتاب هایی بود که یک وقتی سازمان کتابهای جیبی چاپ شان میکرد و آدم دلش ضعف میرفت برای این که بنشیند و کاغذهای کاهی اش را بو بکشد. مرتب ورق بزند و ببیند عاقبت بچه مایه داری که از خانه ی اشرافی پدرش زده بیرون و رفته برای خودش ازین دلقک هایی شده بود که توی کافههای درجه دو و سه برنامه اجرا میکنند؛ چه میشود که من هربار آن را خوانده ام ؛ پیش خودم گفته ام شرط میبندم که بُل یک نسخه از ناتوردشت را گذاشته کنار دستش و با خودش عهد کرده یکی بهترش را بنویسد.
.
اما هیچ وقت خدا هم این موضوع را به کسی نگفتم که یک وقت با خودش فکر نکند چون از روی دست ناتوردشت نوشته شده؛ پس چیز بی ارزشی ست. بلکه بهش گفته ام درسته است که به خوشگلی ناتوردشت نیست، اما قصه ی محشری ست. و بهش توصیه کرده ام که مبادا برود یکی از این نسخههای تازه اش را بخرد. بگردد و همان نسخه ی اصلش را بخواند که شریف لنکرانی ترجمه کرده. روی کاغذ کاهی چاپ شده و حالا بعد این همه مدت ؛ لابد کنارههای کاغذ زردتر هم شده اند و انگار که لبههای شان ریخته باشد، سختتر ورق میخورند. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسیها ی حقیرانه که توی ذات بچهها نیست اما از بزرگتر هایش تعلیم میگیرد،اذیتم نمیکند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیتهای زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمیدهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا میآید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمیدهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمیکنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمیدن به دیگران… میترسن ببازن
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم میفهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمیگوید سنگ شان را نمیدهند به بقیه و عوضش میگوید سنگ شان را نمیدهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه میکند که به نظرش درست نیست و میخواهد بهم بفهماند اگر میبازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه میریم کوه. هرچی که دلت میخواد ، سنگای صاف پیدا میکنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچههای کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه کافه پیانو فرهاد جعفری
آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض میکردیم ؟ یا کلیههای دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخمهای سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
راستش اگر میشد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا میشد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش میخواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید میگذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش میکشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر میکنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد.
چون سرنوشت آدمها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و باباها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب به شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن شان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمیشناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
…زن جوانی را تماشا میکند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب میخواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سوتر و پایین دره است. نویسنده میگوید او هر روز آنجاست، هر بار که میخواهم پشت میز کارم بنشینم، میدانم کتابی از نوشتههای من نیست و باطناً از این موضوع رنج میکشم. حس میکنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب میخواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت میکنند. از تماشایش خسته نمیشوم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار مینشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش میرسید یادداشت میکرد. باورهایش را به رشته تحریر در میآورد. درباره زندگی در سایه مرگ مینوشت: «آن چه را میتوانید انجام دهید و آن چه را نمیتوانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها میراند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره میشود، تلاش میکند. صورتش را بهآرامی آزاد میکند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایهای از خاک مثل تاولی میترکد و از صورتش جدا میشود. واکنشاش آنی است. همهٔ عضلاتاش باز میشوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمیافتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کمکم کمیابتر میشود، باقی میماند که فکر مردن چطور رهایش نمیکند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگهایی که یکییکی میترکد و از هم میپاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی میکند تا جایی که میشود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همانطوری که هست ببیند. دیدار به قیامت پییر لومتر
اگر در جهان راهی یافت میشد که آب رفته را به جوی بازگرداند، ارزش داشت که به خطاهای گذشته خود بیندیشیم؛ ولی به راستی گذشته را باید از آن گذشتگان دانست… گذشته از آن گذشتگان است و آینده از آن توست. مادام که از آن توست، نگهش دار و افکارت را، نه روی آزاری که در گذشته رسانده ای بلکه روی کمکی که اکنون میتوانی انجام دهی، متمرکز کن! خرمگس اتل لیلیان وینیچ
هنوز کم نیاورده بودم اما کم آوردن از آن حسهای مزخرفی است که قبل از اتفاق افتادن بویش میآید. نوعی الهام غیرقابل توضیح دارد. حس میکنی همین روزهاست که خم بشوی و بعد بشکنی. حسش قبلتر میآید و دمار از روزگارت در میآورد. در این جور مواقع سگ میشوی. بیخود و بی جهت پاچه ی این و آن را میگیری. جیغ و داد راه میاندازی ، بد اخمی میکنی. با این که میگویی نمیدانی چه مرگت است ، اما ته تهش خوب میدانی که بوی کم آوردنت توی هوا منتشر شده و هر آن انتظار میرود که برای همه رؤیت شود. پرتقال خونی پروانه سراوانی
چطور میتوانی پا به پای زنی بروی که همیشه جز کتابی که جلوی چشم دارد، در حال خواندن کتاب دیگری هم هست. کتابی که هنوز وجود ندارد، اما کتابیست که هر وقت او بخواهد، میتواند وجود داشته باشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
خانوادههای خوشبخت همه مثل همند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
«حتی نمیتوانم به چنین چیزی فکر کنم؛ به این که خون از مادرم نشت کند. در نتیجه به این فکر میکنم که زودتر ضربه خوردن او چقدر با بقیه زندگی اش در تناسب است؛ او همیشه ضربه گیر خانواده ما بود و فداکاری میکرد. البته الان چاره ای نداشت، اما همیشه این کار رو میکرد.» اگر بمانم گیل فورمن
آنگاه که پیری فرا میرسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر میگشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم میدرخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار مینمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
هم از این بود اگر چشمهای مرگان، چنان زیبا مانده بود. درخششی سمج، از قعر نومیدی. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
مشکل واژهها این است که حس کاذبی به آدم میدهند که منظورش را رسانده و حرف دیگران را میفهمد. اما وقتی بر میگردد و با سرنوشت روبه رو میشود، پی میبرد که کلمات کافی نیست. الف پائولو کوئیلو
… قسمت چنین است. ما هر دو خالقان و مخلوقانیم، اما همچنین عروسکهای خیمه شب بازی در دستان خداییم، و حدی هست که نمیتوانیم از آن بگذریم، مرزی که به دلایلی فراتر از ما رسم شده است. میتوانیم به آن رود نزدیک شویم یا حتی پنجههای پایمان را در آن تکان بدهیم، اما بر ما ممنوع است شیرجه زدن و خود را به جریان سپردن. الف پائولو کوئیلو
«آیا ما حاصل آموخته هایمان هستیم؟»
«در گذشته یاد میگیریم، اما حاصل آن نیستیم. در گذشته رنج برده ایم، عشق ورزیده ایم، گریه کرده ایم و خندیده ایم، اما هیچ کدام از اینها در زمان حال فایده ای ندارد. اکنون چالشها و جنبه ی خوب و بد خودش را دارد. برای آنچه الان اتفاق میافتد، نه میتوانیم گذشته را مقصر بدانیم و نه سپاسگزارش باشیم. تجربه تازه عشق هیچ ربطی به تجربههای گذشته ندارد، همیشه تازه است.» الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلیها را میشناسم که به دیگران اهمیت میدهند و کار که به بخشیدن میرسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال میشوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را میشناسم که میتوانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده میشود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان میشود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر میکنند اگر کسی چیزی به ما میدهد، یعنی خودمان نمیتوانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما میدهد و روزی میخواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
گاهی باید نسبت به خودمان غریبه بشویم. بعد نور نهفته در وجودمان چیزی را که باید ببینیم روشن میکند. الف پائولو کوئیلو
کلمات اشک هایی هستند که نوشته شده اند. اشکها کلماتی هستند که باید بیرون ریخته شوند. بدون آن ها، شادی تلألؤ خود را از دست میدهد و اندوه به پایان نمیرسد. الف پائولو کوئیلو
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
او میدانست که مردم، به علت طبیعی که دارند، دیر یا زود نسبت به کسی که مجانی چیزی بهشان بدهد مشکوک میشوند، از بابانوئل گرفته تا آدمهای دیندار و خیر. و کم کم این سوال برایشان پیش میآید که: چه چیزی عاید خود یارو میشود؟ و وقتی مثلاً قاضی جوانی، درست پیش از اعلام نامزدیش برای سناتوری، زیرکانه به مدرسههای حوزه اش آب نبات میبرد، پوزخندی میزنند و میگویند، یارو خر نیست، سرش تو کار است. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
آنچنان عادت به نخواندن پیدا کرده ام که حتی نوشته هایی هم که بر حسب اتفاق به دستم میافتد، نمیخوانم. آسان نیست: از بچگی یاد میگیریم که بخوانیم. و تمام زندگی، بنده همه چیزهایی میشویم که نوشته اند و به دستمان میافتد. شاید برای شروع به این که یاد بگیرم چگونه نخوانم، کوشش کردم، اما حالا برایم طبیعی شده. رازش در این است که از نگاه کردن به کلمات نوشته شده احتراز نکنیم: بر عکس، باید به آنها خیره شد تا جایی که محو شوند. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎی ﻟﯿﻤﻮژ در ﻧﺒﻮدﺷﺎن ﻟﺬت ﺑﯿﺸﺘﺮی ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورده ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮی ﮔﻨﺠﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻟﺒﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﯾﮏ ﺳﺮوﯾﺲ ﭼﯿﻨﯽ ﻧﺪارﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﺮای ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺑﻪ ارث ﺑﮕﺬارﯾﻢ. اﻣﺎ اﺷﮑﺎل ﻧﺪارد. ﻣﻦ و ﻓﺮاﻧﺴﻮا ﺗﺼﻤﯿﻢ دارﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﻤﺎن ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ارزش ﺗﺮی ﺑﺪﻫﯿﻢ. اﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎده ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ راه ﺑﺮای ﮔﺬر از ﻣﺴﯿﺮ زﻧﺪﮔﯽ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن «اﻫﺪاﮐﻨﻨﺪه ی ﻋﻤﺪه» ی #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ آن ﻫﺎ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ ﮐﻠﯽ اﺷﯿﺎء زﯾﺒﺎ و ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﺑﯽ ﻧﻮا ﺑﺎﺷﺪ. و ﮔﺎﻫﯽ داﺷﺘﻦ دﺳﺘﻮر ﭘﺨﺖ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ ﺗﺎ اﻧﺴﺎن ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
آری ایرانی است و این مراسم ها: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته پشت پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافههای پا در هوایی بنظر نمیآید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!
از داستان زیارت دید و بازدید جلال آلاحمد
در ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻮاده ای ﯾﮏ آدم ﻣﺎﺟﺮاﺟﻮ ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﻮد. در ﺧﺎﻧﻮاده ی ﭘﺪراﯾﻦ اﻓﺘﺨﺎر ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﻧﻌﻤﺖ اﷲ ﻣﯽ رﺳﺪ. ﺷﺎﻫﮑﺎرش ﻫﻢ اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺧﻮدش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﺮده، آن ﻫﻢ ﺳﻪ ﺑﺎر.
ازدواج در ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﮐﺎری ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻧﺪارد. ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺳﺖ. اﮔﺮ آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ اﺣﻤﺪی از آﻗﺎ و ﺧﺎﻧﻢ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺧﻮش ﺷﺎن ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ازدواج ﮐﻨﻨﺪ. از ﻃﺮف دﯾﮕﺮ اﮔﺮ ﭘﺪر ﻣﺎدرﻫﺎ از ﻫﻢ ﺧﻮش ﺷﺎن ﻧﯿﺎﯾﺪ وﻟﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺧﺐ، ﻫﻤﯿﻦ وﻗﺖ ﻫﺎ اﺳﺖ ﮐﻪ اﺷﻌﺎر ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﺮوده ﻣﯽ ﺷﻮد. اﮔﺮﭼﻪ اﯾﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪﻫﺎی ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ از دﯾﺪ دﻧﯿﺎی ﻏﺮب ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ آﻧﻬﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺗﺮ از ازدواج ﻫﺎﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮرد دو ﻧﮕﺎه ﺗﻮی ﮐﻼب ﭘﺎﯾﻪ رﯾﺰی ﻣﯽ ﺷﻮد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
هنوز نمرده بودم، ولی داشتم به سرعت میگندیدم. کی توی این وضعیت نبود؟ همه مان مسافر این کشتی سوراخ بودیم و دل مان هم خوش بود که زنده ایم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
نیچه میگوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او میدانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را میآزارد و در پایان، بیش از آن چه میخواسته، مییابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت میدهد ژرفترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
ما چون پلی هستیم برای رسیدن به چیزی والاتر، هر یک از ما، در فرایند بدل شدن به چیزی هستیم بیش از آن چه تا کنون بوده ایم. نیچه میگوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش: بشو آن که هستی. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
چیزی که آدم را مجنون میکند تنهایی یا درد نیست – ماندن در وضعیت وحشت مدام است جزء از کل استیو تولتز
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است. تنها اتفاق سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند، همانگونه که کولیها _ در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است _ تعبیراتی میتراشند. بار هستی میلان کوندرا
امان از آدم و این اصولش! حتا در دوزخی بی قانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را میکند تا بین خودش و بقیه ی موجودات فرق بگذارد. جزء از کل استیو تولتز
با بسته شدن در ، اطرافم را تاریکی مطلق فرا گرفت. دیگر نمیدانستم چشمانم باز هستند یا بسته ، چون دیگر فرقی نمیکرد. دیوارهای یخچال هنوز سرد بودند. حالا یعنی مرگ از کجا میآید ؟ انتقام (11 داستان سیاه) یوکو اوگاوا
برای شروع باید بدانید که مرغ دریایی انگاره ای نامحدود از ازادی است،تجلی مرغ کبیر ، وتمام جسم شما-از نوک یک بال تا نوک بال دیگر-چیزی نیست مگر اندیشه تان. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد میکنند و نگاه هاشان با هم تلاقی میکند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست میدهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر میانگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار میکند، استراحت میکند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج میرود، روح هم زادی قرار میدهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
… نه در گذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در «اکنون» بمانی، انسان شادی خواهی بود… زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در آن میزی ایم، و فقط در همان لحظه. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند، هراس مان را از دست میدهیم. کیمیاگر پائولو کوئیلو
آگاهی پیش از وقوع، شیرجه ناگهانی روح در جریان کیهان زندگی ست، جایی که سرگذشت تمام انسانها به هم میپیوندد، و بدین ترتیب میتوانیم همه چیز را بدانیم، چون همه چیز نوشته شده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
پرسش دیگر بس است. پرسشها در دنیای زیرزمینی خود در خواب خوش غنوده اند. چرا با افسون آنها را آفتابی و آشکار کنیم؟ پرسشها خاکستری و اندوهناکند و پرسنده را نیز چنین میکنند. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
در این دورهها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ میکشود، با نوشتههای طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامهها را مطالعه کند با بی ربطترین و کم معنیترین جملات، استعارهها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایهها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق میسازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویقهای بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم میکنند. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند.
هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: «روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.»
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: «روز بخیر!»
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
- بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت: «باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!»
آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند… شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
چیزی به عنوان برحق بودن من٬، برحق بودن جناح من وجود ندارد، چون طرز تفکر امروز من قطعا بعد از یک یا دو نسل قدری مضحک به نظر میرسد؛ شاید تحول جدید آن را کاملا کهنه کرده باشد_ در بهترین حالت٬ بعد از فرونشستن همه ی هیجانها ، به بخش کوچکی از یک روند بزرگ، یک تحول٬ تبدیل شده است. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
دیگر خوشبختی که هم اکنون آرزویش را میکردم مطرح نیست بلکه تنها آگاهی مطرح است پشت و رو آلبر کامو
این اصطلاح ابلهانه است: صفحه را ورق بزن. چون از زندگی کتابی میسازد که باید به آرامی زیر نور چراغ آن را خواند، حال آن که از این کتاب چیزی نمیتوان دید، حتا عنوانش را هم نمیشود خواند، چون آدم خودش توی آن است و قلبش پر از مرکب، قلبی با تاروپودی ظریف و رها شده. چه کسی میتواند صفحه ای را که داریم میخوانیم ورق بزند. چه کسی میآید کتابی را بخواند که آدم خودش در آن است.
ترجمه پرویز شهدی ایزابل بروژ کریستین بوبن
من فقط به خودم فکر میکنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. میخواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، میبخشد: به خاطر بلایی که میخواستم بر سر کسانی بیاورم که میکوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیمهای نادرستی که در لحظههای مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو میدهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کردههای ما در این زندگی، کمترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
واقعا آدم جانوری است. هر طور که دلش بخواهد رفتار میکند و به هر راهی که دلش بخواهد میرود. «در» ِ دوزخ و «در ِ» بهشت بهم چسبیدهاند و آدم از هریک از آن «دو در» که عشقش کشید داخل میشود…
شیطان فقط از «در» جهنم میتواند بگذرد و فرشته فقط از «در» بهشت، اما آدم از هر «در» که دلش بخواهد. مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس
در اولین روز نودسالگی ام…این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد ،بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه، یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد میتوانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
گفت: «این منو یاد موقع میاندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد. ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
در فیلمهای هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمیتواند برای زنش کفش بخرد، برای آنها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متنهای کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهیهای امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشههای به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
… «نکته مسخره اینه که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که مؤسس این کشور بودن موقع دیدن این بچهها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل این طور به هرزگی کشیده شدن میدونستم. هر چند که همیشه احتمال میدادم که دموکراسی کارش به اینجا بکشه.» … «قبل از اینکه ملت ما خودش رو نابود کنه باید یک قانون بی چون و چرا براش وضع بشه. ایالات متحده مقداری الاهیات و هندسه لازم داره، کمی سلیقه و شرم و حیا. الان داریم بر لبه مغاک تلوتلو میخوریم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی میکنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدرها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی میشود. وقتی از رانندگان horny گلایه میکرد، میخواست بگوید زیاد بوق میزنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوانها میخواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
حیرت زده بود از این که یک فرد، بی آنکه بخواهد، میتواند با چنین نیرویی در سرنوشت فرد دیگری تأثیر بگذارد. هرگز به این فضیلتهای اخلاقی فکر نکرده بود که از ما سر میزند و اغلب بی آنکه بدانیم، در فاصله ای بسیار دور روی قلبهای دیگر تأثیر میگذارد. برهوت عشق فرانسوا موریاک
نمی توانی تصور کنی که زندگی توی یک خانواده پر جمعیت چقدر خوب است… بله! آدم هزار جور فکر و خیال دیگران را روی تنش حس میکند؛ این یعنی هزار تا خراش، که خون روی پوست آدم میآورد، میفهمی؟ این خراشها باعث میشوند به زخم پنهان خودمان فکر نکنیم؛ برای مان تبدیل به چیزی ضروری میشوند… برهوت عشق فرانسوا موریاک
دلش #سکوتی را میخواست که در آن #عشق خود را حس کند، بی آنکه لازم باشد این عشق را به زبان بیاورد، و با این حال، معشوقه اش آن را بشنود، متوجه خواسته اش شود حتی قبل از این که خواسته اش زاده شده باشد. هر نوازشی مستلزم #فاصله ای است بین دو تن. برهوت عشق فرانسوا موریاک
… مردهها هیچ وقت به زندهها کمک نمیکنند؛ ما بر لبه تباهی، بیهوده آنها را به یاری میطلبیم؛ سکوتشان، غیبتشان شبیه نوعی هم دستی است. برهوت عشق فرانسوا موریاک
حقیقت نور است.
دروغها سایه هستند.
موسیقی هر دو است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلولها میمیرد. اینجا هم لایههای فراموشی است. صداهایی که ما میشنویم به اینجا که میرسد جذب این توده لیز میشود و ما آن را فراموش میکنیم، در حالی که همیشه توی کله ماست. اینجا پراز اعتقادات فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم ، بی آنکه بتوانم به یادآوریم که آنها چه کسانی بوده اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاری ست، خاکسپاری رویاهای ما یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
همه ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند - اثری که بعدها آن را باز نمیشناسند و هرگز همانی نیست که آنها آرزو کرده بودند. هیچ عشق و دوستی ای وجود ندارد که از میان سرنوشت مان بگذرد بی آنکه تا ابد در آن سهیم شود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
اِللا قبلاً معتقد بود باید مدت زیادی بگذرد تا آدمها همدیگر را #بشناسند. اما الآن فکر میکرد مفهوم #زمان انواع گوناگونی دارد. یعنی سعی میکنیم با یک کلمه چند چیز را توضیح بدهیم.
«زمان_۱» روند یکنواخت و مکانیکی عادتهای خسته کننده، کارهای کسالت آور و در جا زدن دائمی است.
«زمان_۲» جریانی است پر از اسرار و شگفتی ها، افت و خیزها، سریع و در عین حال سرگیجه آور.
«زمان_۳» زمان مطلق خداست.
«زمان_۱» و «زمان_۲» با سرعت یکسانی جریان ندارند.
«زمان_۳» اما همه چیز را در بر میگیرد و زمانهای دیگر را هم میبلعد و هم میزاید. ملت عشق الیف شافاک
کائنات آهنگی کامل و نظامی حساس دارد. قطعات و نقطهها مدام عوض میشوند. اسمها و مقامها نو میشود. انسان هر حرفی بزند، هر ضرری که برساند، به سوی خودش بر میگردد. حال آنکه انسان این را نمیداند؛ ماهر است در به سختی افکندن خود. همیشه دیگران را مسئول ناکامی هایش میداند. جزئیات پاک میشوند و از نو کشیده میشوند. اما دایره ثابت میماند. ملت عشق الیف شافاک
هر ده سال یک بار بر میگردم و به #گذشته مینگرم. ناچارم به طی طریق، به پیمودن راه. با حروف کاخی ساخته ام برای خودم. راهروهایش عشق، دیوارهایش عشق، اتاق هایش عشق… دنیا در نظر غیر صوفی هرج و مرج است، با آدم هایش، مباحثه هایش و تضادهایش… حال آنکه این همه کشمکش تنها در یک کلمه پنهان است. کلمه در حرف پنهان است. حرف نقطه پنهان است؛ در نقطه زیرِ ب… با این معرفت شب و روز در حال سماعیم. در میان جنگ ها، برادر کشی ها، سوء تفاهم ها، دلشکستگی ها، گرسنگی و بینوایی، بی انصافی و بی عدالتی، در حالی که همه چیز را در بر گرفته ایم اما به چیزی نمیخوریم، چرخ میزنیم تا ابد. اگر همه جهان بسوزد، زمین و آسمان به سرخی بزند، قصرها را آب ببرد، پادشاهی برود و پادشاه دیگری بیاید، برای ما علی السویه است. در غم، در شادی، در امید، در یأس، هم به تنهایی، هم با همدیگر، هم آرام، هم به سرعت، روان مثل آب چرخ میزنیم در سماع. حتی اگر تا زانو در خون خود فرو برویم، دست نمیکشیم از چرخ زدن به دور عشق، از سجده کردن در برابر عشق. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۸: برای عوض کردن زندگیمان، برای #تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز #نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر #لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد. ملت عشق الیف شافاک
… تنها چیزی که میتوانم به تو بدهم همین لحظه ای است که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمیتواند به کسی فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش میکنیم. دوست داریم برنامه هایی در مورد آینده بشنویم. ملت عشق الیف شافاک
. . اخیرا به نقطهای رسیدم که دیگه حقارت هم توان تحقیرکردن منو نداره. آدم به جایی میرسه که احساسش متوقف میشه، اونوقته که اندیشهشو بیان میکنه کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
این که شما خودتونو مسخره ببینین، هیچ صدمهای به شما نمیزنه، خودتونو بسپرین به همون دیوونهای که هستین. کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
… بعضی افراد، سراسر زندگی را جنگی کین خواهانه میبینند که باید در آن پیروز شد؛ گروهی غرق در نومیدی، تنها رؤیای صلح، رهایی و آزادی از رنج را در سر میپرورانند؛ برخی زندگیشان را فدای موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت میکنند؛ برخی دیگر، در پیِ تعالی خویشند و در علتی یا موجودی دیگر - معشوق یا ذات الهی - غوطه ور میشوند؛ دیگرانی هم هستند که معنای زندگی را در خدمت به دیگران، در خودشکوفایی یا در آفرینش میبینند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
#عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا میشود چطور ممکن است کفر باشد. لابد میخواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا میشود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمیبینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت میکند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در میکوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر میشنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویشها هنگام چرخ زدن میشنوند حلقه ای از حلقههای این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوسها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
انسانی که برای داستان وقت ندارد، برای خواندن کتاب کائنات هم وقت نخواهند داشت. بهترین داستانها را خدا مینویسد، مگر نمیدانی؟ ملت عشق الیف شافاک
باید هر چیزی جز #عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرضِ خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. اگر وابستگیمان به خانواده، مقام، پول و ثروت، حتی مسجد یا مدرسه محله مان به مرض منیّت دچارمان میکند، که میکند، باید این وابستگی را از میان برداریم. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۲۷: این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شرّ بر زبان برانی، همان شرّ به سراغت میآید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی که همه چیز عوض شده. اگر #دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود. ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوتهای خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواستههای خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان میخواهد چیزی نمیجویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق میشوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان میاندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که میتواند این نکته را بدانها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند میآموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام میدانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی را سیلوی بهتر از او میشناخت و آن سرآمد همه کتابهاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواند آن نیست. و گرچه، از نخستین تا واپسین سطر، همه آن را در خود نوشته دارند، برای گشودن رمز آن میباید زبانش را نزد استاد درشت خوی محنت آموخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ میاندیشی؟ تنها زمانی میتوانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
می دونی، آموزش خودش نوعی هدیه ست. بهترین هدیه که کسی میتونه بده یا بگیره. دکتر اسلیپ استیون کینگ
… هیچ چیز از دست نرفته است. تو هنوز حق داری که #خوشبخت باشی. زندگی ات آغاز میشود. . . جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
مقام بعدی نفس مرضیه است. چون خدا از این نفس رضایت دارد به آن «نفس پسندیده» میگویند. شخصی که به اینجا میرسد چراغ راه دیگران میشود. نورش را به هر که بخواهد میتاباند، مانند قطبی حقیقی و چراغی خاموش ناشدنی روشنی میبخشد. گاه حتی میتواند شفا بدهد. در رفتارهایش از افراط و تفریط میپرهیزد. در هیچ موضوعی غلو نمیکند. جدا افتادهها را به هم میرساند، دشمنان را آشتی میدهد، محیطها را. تلطیف میکند؛ به نسیمی ملایم میماند که در سختترین اقلیمها میوزد. ملت عشق الیف شافاک
شخصی که موفق شود از این مرحله فراتر برود، شهر علم را پشت سر میگذارد و به مقام نفس مطمئنه میرسد. دیگر نفس مثل سابق نیست، به کل تغییر کرده است. از این رو به آن نفس راضیه و خشنود هم میگویند. شخص دیگر مالک شعوری بس والاتر است. چشمش سیر و دلش باز شده دیگر دردِ نقدینه و شهرت و مال و مقام ندارد. با دیگران به خوبی رفتار میکند و فقط هنگام نماز روی سجاده نیست که آرامش دارد، همیشه همین طور است. در نمازی دائمی است. قلبی نمیشکند، حق بنده ای را نمیخورد، بر کسی خرده نمیگیرد و عیوب دیگران را میپوشاند. مال و ملک را به خدای مالک الملک تسلیم میکند. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پختهتر میشود و به نفس مُلهمه میرسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا میبیند، الهام میگیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس میکند حالتی که به آن #تسلیم بودن میگویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم میگذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید میآورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیشتر کسانی که به این مرحله میرسند، نمیخواهند از آن خارج شوند. گمان میکنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانیتر و دشوارتر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلیها نمیتوانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیشتر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب میشود. ملت عشق الیف شافاک
هر چیزی جز «زمان #حال» به نوعی خطا محسوب میشد. به همین سبب معتقد بود #عشق نه به «برنامههای آینده» ارتباط دارد نه به «خاطرات گذشته». #عشق صرفاً هم اکنون و همین جا بود. ملت عشق الیف شافاک
برای تصمیمگیری اینکه انشایی خوب «خوب» است یا «بد» ، قانون بسیار سادهای داریم: انشا باید واقعی باشد. باشد چیزی را که هست تعریف کنیم، چیزی را که میبینیم، میشنویم و انجام میدهیم. مثلا ممنوع است که بنویسیم «مادربزرگ شبیه یک جادوگر است» ، اما میتوانیم بنویسیم: «مردم مادربزرگ را جادوگر صدا میکنند». دفتر بزرگ آگوتا کریستف
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل میپروریدیم خوشتر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج میگفتیم و به هر دو عشق و نفرت میورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان میبرد و به تلاطمی دَرِمان میآورد، که آتشدان گدازان را در میآورند و ما به گدازش درمیآمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر میشد. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم. ملت عشق الیف شافاک
نوشته بودی که نمیتوانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن میفهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است. ملت عشق الیف شافاک
(اِللا): خدایا، میدانم زمان زیادی است که به درگاهت دعا نکرده ام. راستش مطمئن نیستم هنوز به حرفهایم گوش میکنی یا نه. اما حال و روزم را میبینی. حالتم بحرانی است. به من یا عشق حقیقی بده تا از این دلزدگی و فشار نجات پیدا کنم یا کاری کن چنان بی احساس بشوم که بی عشق زندگی کردن برایم مهم نباشد.
یا #عشق رایادم بده یا ناراحت نبودن از نبود عشق را. ملت عشق الیف شافاک
حقیقتا که سرنوشت معمولا با ما اینگونه رفتار میکند. درست پشت سر ماست، درست در لحظه ای که ما تازه شروع به گله کردن از سرنوشت خود کردهایم، او دستش را برای کمک کردن پشت سر ما گذاشته است و همین برای ما کافیست. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
#قاعده۱۹: اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران را دوست داشته باشد. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود. ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدمها زندگی را با هاله ای با شکوه آغاز میکنند. کمانهای اطرافشان برق میزنند و درخشانند. اما با گذشت زمان رنگ هایشان کدر میشود و به سیاهی میزند.
تو هم از آن آدمها هستی. زمانی هاله ات سفید و سحر آمیز و زیبا بوده با تلألؤهای زرد و صورتی. اما الآن نواری به رنگ قهوه ای کدر دور بدنت را گرفته است، همین و بس. حیف نیست؟ دلت برای رنگهای حقیقی ات تنگ نشده؟ نمیخواهی با جوهره ات یکی شوی؟ ملت عشق الیف شافاک
شاید #زندگی یعنی همین: #ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظه هایی از #زیبایی که، در آن لحظه ها، #زمان همان زمان نیست. درست مثل نتهای #موسیقی که نوعی پرانتز در گذر زمان ایجاد میکنند، تعلیق، یک جای دیگر در همین جا، یک #همیشه در #هرگز.
آری، همین است، یک همیشه در هرگز.
.
.
#زیبایی در جهان. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آیا مردن این است؟ این چنین حقیر است؟ و هنوز برای چه مدتی؟ برای ابد، من همچنان از آن بی خبرم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
این که قبل از #مردن باید #زندگی کرد، چیزی است که من حالا میدانم: میتوانم آن را به شما بگویم. این که قبل از مردن باید زندگی کرد، #باران تندی است که به #نور تبدیل میشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
با یک #کاملیا میتوان سرنوشت را تغییر داد. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم».
او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده15: خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثرِ هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه میکنیم، هر مخاطره ای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرح ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی #کمال است. ملت عشق الیف شافاک
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ میشدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من میگفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل میشه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم میآید که با خودم میگفتم بهت نشون میدم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه میکند و وقتی شکست میخوردم باز همین انگیزه باعث میشد بتوانم روی پا بایستم. یادم میآید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروشهای تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک میخورد. گفتم «البته که کتاب میخونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدمهای زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدمهای باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟ بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده11: قابله میداند زایمان بی درد نمیشود. برای آنکه «تو» یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی. ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… #سرنوشت همیشه سه بار به درد میکوبد و این که روزی #نقاب سرانجام از چهره همه دسیسه چینها برداشته میشود. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
من عقیده دارم که فقط یک کار باید صورت گیرد: جست و جوی #وظیفه ای که ما به خاطر آن زاده شده ایم و انجام آن به بهترین نحوی که در توانایی ماست. فقط بدین طریق است که احساس خواهیم کرد در حال انجام کار #سازنده ای هستیم: وقتی #مرگ به سراغمان خواهد آمد. آزاد بودن، تصمیم گرفتن، اراده داشتن، همه اینها خیال باطلی است: خیال میکنیم بی سهیم شدن در سرنوشت زنبورها میتوانیم عسل درست کنیم. ما زنبورهای بیچاره ای هستیم که محکومیم وظیمان را انجام دهیم و بمیریم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چه کسی خیال میکند
بی سهیم شدن در سرنوشت زنبور عسل میتواند عسل درست کند؟ ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده10: به هر سو که میخواهی _ شرق، غرب، شمال یا جنوب _ برو، اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به سوی درون خود بدان! آنکه به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده7: در این زندگانی اگر تک و #تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی. فقط در #آینه ی انسانی دیگر است که میتوانی #خودت را کاملا ببینی. ملت عشق الیف شافاک
هر که باشیم، هر کجای دنیا زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن هایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشت شمارند. ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب میگردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق میگردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر میکنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویشها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی میوزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
… اگر در جهان ما، این امکان وجود داشته باشد که انسان چیزی بشود که هنوز نیست… آیا خواهم توانست از این امکان استفاده کنم و از زندگی باغ دیگری جز باغ پدرانم درست کنم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… این یک برداشت نادرست از زندگی است که نوجوانان، با تقلید از فاجعه بارترین جنبههای بزرگسالی، بخواهند بزرگ شوند…
.
.
نوجوانها خیال میکنند که وقتی، با تقلید بزرگسالان، خود را بزرگ به شمار آورند به مراد دلشان خواهند رسید. حال آنکه بزرگسالان بچه باقی مانده اند و از برابر زندگی و دشواریهای آن میگریزند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینه ای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
#عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی میرسد که عشق به چابکی گریبان همه را میگیرد، حتی گریبان آن هایی که از او فراری اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «#رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده میکنند. ملت عشق الیف شافاک
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
#ملت_عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
#مثنوی_معنوی دفتر دوم ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
مسحور #هوشمندی خود شدن چیزی مسحور کننده است. برای من هوشمندی در ذات خود یک ارزش نیست. آدمهای هوشمند تا بخواهید تعدادشان بی شمار است. در میان شان فراموش شدگان بسیارند ولی مغز هایی با کارآمدی بسیار هم زیادند. میخواهم حرف پیش پا افتاده ای بزنم: هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد. آدمهای هوشمند بوده اند که تمام عمرشان را، به عنوان مثال، وقف مسئله جنسیت فرشتگان کرده اند. هوشمندی برای آنها یک هدف است. در سرشان فقط یک فکر است: هوشمند بودن. چیزی که بسیار احمقانه است. وقتی کسی هوشمندی را هدف به شمار آورد کارکردش عجیب و غریب میشود. دلیل هوشمندی در خلاقیت و سادگی آن چیزی که به وجود میآورد نیست، بلکه در #پیچیدگی بیان آن است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
این اولین بار است با کسی ملاقات کرده ام که در جستجوی یافتن انسان هاست و آن سوتر را میبیند. این امر ممکن است پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی من خیال میکنم که عمیق است. ما هرگز آن سوتر از یقینهای خودمان را نمیبینیم و ، خطرناکتر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمیکنیم، بی آن که خودمان را در این #آینههای همیشگی بشناسیم. اگر ما متوجه میشدیم، اگر از این امر آگاهی مییافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمیبینیم، که ما در بیابان تنها مانده ایم، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمیماند.
.
.
من به سرنوشت التماس میکنم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ. بادبادکباز خالد حسینی
آه پدر تاجدار! کسانی پیام تبریک و شادباش میفرستادند (منظور به پیروزی انقلاب است) که هنوز عطر تن همسرشان را، که با افتخار با من میرقصیدند، در مشامم احساس میکنم. شاه بی شین محمدکاظم مزینانی
آه پدر تاجدار ای کاش زودتر میفهمیدم که این بادها هستند که سرنوشت شاهان را رقم میزنند نه بادبان ها شاه بی شین محمدکاظم مزینانی
آﺧﺮ ﭼﻄﻮر ﻣﻦ درﺑﺮاﺑﺮش ﻛﺘﺎب ﮔﺸﻮده ای ﺑﻮدم، ﺣﺎل اﻧﻜﻪ ﺧﻴﻠﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﻧﻤﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮی ﻛﻠﻪ ا ش ﭼﻪ ﻣﻴﮕﺬرد؟ﻣﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮاﻧﻢ و ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ. ﺧﻴﺮ ﺳﺮم ﺑﺎﻫﻮش ﺑﻮدم. ﺣﺴﻦ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﻛﺘﺎب اﻟﻔﺒﺎ را ﺑﺨﻮاﻧﺪ. اﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ اﻓﻜﺎر ﻣﺮا ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪ. اﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﻛﻤﻲ ﻟﺞ آدم را در ﻣﻲ آورد،اﻣﺎ ﻳﻜﺠﻮر #آراﻣﺶ ﻫﻢ ﻣﻴﺒﺨﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ در #ﻛﻨﺎرت ﺑﺎﺷﺪ و ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺑﺪاﻧﺪ ﭼﻪ #ﻣﻴﺨﻮاﻫﻲ. بادبادکباز خالد حسینی
چگونه تحقیری را ریشهکن میکنید که ریشهی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ میدانی گاهی اوقات چه آرزویی میکنم؟ آرزو میکنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود میپنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود میدانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیدهای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمدهایم، زمینهای صحرا را آباد کردهایم، سد، مزرعه و خانههای محکم ساختهایم و دور شهرمان دیوار کشیدهایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت میپندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
این خون نیست که باعث بزرگی میشه و یه نفر رو ارباب میکنه. زندگیه، اگه زندگی بقیه رو بنوشی، زندگی خودت طولانیتر میشه. گوشتشون رو بخوری ، گوشت خودت قویتر میشه. اگه از زیبایی تغذیه کنی، خودت زیباتر میشی. رویای تبآلود جورج مارتین
همه شون اگه حق انتخاب داشتن ترجیح میدادن مث ما باشن. اونا تو حسرت تبدیل شدن به ما میسوزن، مث حسرتی که سیاها نسبت به سفیدها دارن. میبینی که این آدما چه کارهایی میکنن. برای اینکه ارباب باشن، حاضرن هم نوع خودشون رو به بند بکشن. رویای تبآلود جورج مارتین
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل میکند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی میگویم «یک بد جنس واقعی است» ، میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنسهای واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه بیستم
عزیز من!
فردا، یک بار دیگر، سالروز ازدواج ماست، و من که اینجا نشسته ام و صبورانه خط مینویسم هنوز هیچ پیشکشی کوچکی برای تو تدارک ندیده ام؛ اما این تنها مسأله ای ست که هرگز، به راستی هرگز مرا نگران نکرده است، و نیز، نخواهد کرد. نگران، نه؛ اما غمگین، البته چرا.
این، در عصر نفرت انگیز شی ئی شدنِ محبت و عشق، معجزه ای ست که ما - من و تو - خوشبختی مان را ، نه تنها بر پایه ی پول، بل حتی در رابطه ی با آن نساخته ایم ؛ که اگر چنین کرده بودیم ، چندین و چند بار، تاکنون، میبایست شاهد ویران شدن شرم آور این بنا بوده باشیم…
و چقدر تأسف انگیز است ویران شدن چیزی که خوب بودنش را مؤمنیم.
و کیست در میان ما که نداند این معجزه ی حذف پول به عنوان حلال مشکلات، تنها به همت والا، گذشت بی نهایت، بلند نظری و منش بزرگوارانه ی تو ممکن گشته است؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نوزدهم
به راستی چه درمانده اند آنها که چشم تنگ شان را به پنجرههای روشن و آفتابگیر کلبههای کوچک دیگران دوخته اند…
و چقدر خوب است ، چقدر خوب است که ما - تو ومن - هرگز خوشبختی را در خانه ی همسایه جستجو نکرده ایم.
این حقیقتاً اسباب رضایت خاطر و سربلندی ماست که بچه هایمان هرگز ندیده و نشنیده ان که ما ارفاه دیگران ، شادیهای دیگران، داشتنهای دیگران، سفرههای دیگران، و حتی سلامت دیگران، به حسرت سخن گفته باشیم. و من، هرگز، حتی یک نفس شک نکرده ام که تنها بی نیازی روح بلند پرواز تو این سرافرازی و آسودگی بزرگ را به خانه ی ما آورده است…
تو با نگاهی پر شوکت و رفیع - همچون آسمان سخی - از ارتفاعی دست نیافتنی ، به همه ی ما آموختی که میتوان از کمترین شادی متعلق به دیگران ، بسیار شاد شد - بدون توقع تصرف آن شادی یا سهم خواهی از آن.
من گفته ام، و تو در عمل نشان داده ای:
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظه ای نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید نمیتوان خرید نمیتوان تکدی کرد…
بر سر سفره ی خوشبختی دیگران، همچو یک مهمان ناخوانده، حریصانه و شکم پرورانه نمیتوان نشست، و لقمه ای نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مضاعف نکند.
پرنده ی سعادت دیگران را نمیتوان به دام انداخت، به خانه ی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد - به امید باطلی، به خیال خامی.
خوشبختی ، گمان میکنم، تنها چیزی ست در جهان که فقط با دستهای طاهر کسی که به راستی خواهان آن است ساخته میشود، و از پی اندیشیدنی طاهرانه.
البته ما میدانیم که همه گفت و گو هایمان در باب خوشبختی، صرفاً مربوط به خوشبختی در واحدی بسیار کوچک است نه خوشبختی اجتماعی ، ملی ، تاریخی و بشری…
برای رسیدن به آنگونه خوشبختی - که آرمان نهایی انسان است - نیرو، امید، اقدام و اراده ی مستقل فردی راه به جایی نمیبرد و در هیچ نامه ای هم، حتی اگر طوماری بلند باشد، نمیتوان درباره ی آن سخن به درستی گفت.
عزیز من!
خوشبختی امروز ما ، تنها به درد آن میخورد که در راه خوشبخت سازی دیگران به کار گرفته شود. شرط بقای سعادت ما این است، و همین نیز علت سعادت ماست.
یک روز از من پرسیدی:
«کی علت و معلول، کاملاً یکی میشود؟» و یادت هست که من، در جا، جوابی نیافتم که بدهم.
بسیار خوب!
پاسخت را اینک یافته ام… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه شانزدهم
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمیتوان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سختترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه یازدهم
بانوی بالا منزلت ما!
به یاری اراده و ایمانی همچون کوه
خوبترین روزهای زندگی
- فراسوی جملگی صخرههای صعب تحمل سوز
بر فراز قلههای رفیع شادمانی -
در انتظارت باد!
به خاطر چندمین سالگرد تولدت
از سوی این کوهنورد قدیمی 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زندگی، توهمی ست که هر روز از نو خلق میشود. کتاب اوهام پل استر
هنوز نمیدانستم که هستم و چه میخواهم، و تا وقتی راهی برای ادامه ی زندگی در کنار دیگر انسانها پیدا نمیکردم، همانطور نیمه انسان باقی میماندم. کتاب اوهام پل استر
او هنوز در جهان زندگی میکند، اما جهان دیگر جای او نیست. او به قتل رسیده، اما هیچکس آنقدر مهربان و با ملاحظه نبوده که او را بکشد. او خیلی ساده حذف شده است. کتاب اوهام پل استر
این مسأله شاید چندان مهم به نظر نرسد، اما از ژوئن تا آن روز اولین بار بود به چیزی میخندیدم و وقتی اضطراب و فشاری غیر منتظره از قفسه ی سینه ام بالا آمد و ریه هایم به خرخر افتاد فهمیدم هنوز به آخر خط نرسیده ام، فهمیدم هنوز بخشی از وجودم میخواهد به زندگی ادامه دهد. کتاب اوهام پل استر
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست.
آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند.
آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ای گرامی! زندگی بدون امید چیست؟ جرقهای که از ذغالی میجهد و خاموش میشود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش میگیرد و باز از نفس میافتد.
آایا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟ گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه نهم
عزیز من!
روزگاری ست که حتی جوانهای عاشق نیز قدر مهتاب را نمیدانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهابهای فرو ریزنده باشیم…
شاید بگویی: «در زمانه ای چنین ، چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟» و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
«آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
گوته
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جادههای خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا میزند…
و تو میگویی: این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…
ما هر گز کهنه نخواهیم شد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفتم
عزیز من!
مدتی ست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم - دوش به دوش هم -شبگردی، بی شک، بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواری ها، پر توان.
از این گذشته ، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من! هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم ، در خلوت، زیر نور بدر، قدم میزنیم. هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: «این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد. از مرگ هم صد بار بدتر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا میتوانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد) … میبینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر میتوانی قدری آسوده باشی، و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما، با این که خیلی کار داریم، پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آرامش و خشنودی و رضایت بشر در خارج نیست بلکه در خود اوست.
از داستان اتاق شماره 6 اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
نامه هشتم
عزیز من!
بی پروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه ، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی ست بسیار دشوار - تا مرزهای ناممکن - اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمده ام ؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی ست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
امروز که روز تولد توست، و حق است خانه را به مبارکی چنین روزی گل باران کنم، اگر تنها یک غنچه ی فروبسته ی گل سرخ به همراه این نامه کرده ام دلیلش این است که گمان میکنم، عصر ، بچهها ، و شاید برخی از دوستان و خویشان، با گلهایشان از راه برسند. و این، البته، شرط ادب و مهمان نوازی نیست که ما، همه ی گلدانها را اشغال کرده باشیم.
گلدان ، خانه ی محبت دوستان ماست. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
آدمها در جهانی زندگی میکنند که در آن واژهها حکومت میکنند و نه عملها و این صلاحیت نهایی در تسلط بر زبان است. این وحشتناک است به دلیل اینکه ما پستانداران برنامه ریزی شده ای هستیم برای خوردن، خوابیدن، تولید مثل کردن، به چنگ آوردن سرزمین خود و برقراری امنیت خود و اینکه با استعدادترین ها در انجام کارها، حیوانترین ما، همیشه اجازه میدهند کسانی سوارشان شوند که خوب حرف میزنند در حالی که از نگه داری باغ خود، از آوردن یک خرگوش برای شام یا درست تولید مثل کردن ناتوانند. انسانها در جهانی زندگی میکنند که ناتوانها بر آنها حاکم اند. این اهانتی وحشتناک به طبیعت حیوانی ماست، نوعی فساد، تناقض عمیق ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اند بر سرنوشتش نظارت دارند ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه پنجم
عزیز من!
«شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیقتر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیقتر است».
دیگر به یاد نمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.
اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست میدارم.
دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غمزده بودی و در خود. من هرگز ، ضرورت اندوه را انکار نمیکنم؛ چرا که میدانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمیکند و الماس عاطفه را صیقل نمیدهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمیپذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.
هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان میطلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…
هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد میکشد، سلطه میطلبد، و له میکند…
غم ، هرگز عقب نمینشیند مگر آن که به عقب برانی اش ، نمیگریزد مگر آن که بگریزانی اش ، آرام نمیگیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…
غم، هر گز از تهاجم خسته نمیشود.
و هر گز به صلح دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده میشود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.
من،مثل تو، میدانم که در جهانی این گونه درد مند، بی دردیِ آن کس که میتواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ دد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.
آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند، طبیب،حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.
چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.
اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر میشود.
به صدای خنده ی بچهها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این ،سخنی چندان پریشان نیست.
عزیز من!
این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!
من، محتاج آن لحظههای دلنشین لبخندم - لبخندی در قلب - علی رغم همه چیز. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سوم
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو،دل مرا عجب میشکند…
این چیزی نخواستنت،و با هر چه که هست ساختنت…
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت، و به آن سوی پرچین نگاه نکردنت…
کاش کاری میفرمودی دشوار و نا ممکن، که من به خاطر تو سهل و ممکنش میکردم…
کاش چیزی میخواستی مطلقا نا یاب،که من به خاطر تو آن را به دنیای یافتهها میآوردم…
کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ،تو را سخت و طولانی بخندانم…
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران، رد اشک را از گونه هایت بزدایم…
کاش نامه ای بودم، حتی یک بار با خوبترین اخبار…
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظههای سنگین خستگی هایت…
کاش ای کاش که اشاره ای داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رویای دور و درازی داشتی…
آه که این قناعت تو ، این قناعت تو دل مرا عجب میشکند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوم:
بانوی بزرگوار من!
عطر آگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان
و فضای خانه مان ، همیشه،در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها میآیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، میدانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه میتوان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست. میدانم.
اینک این نامهها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش میکند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمیآید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی میپردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا میبرد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری میبردم چون ابله نبودم ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
بعضی آدم ها، از درک آنچه میبینند، از درک آنچه زندگی آن را ساخته است، ناتوانند و یک عمرطوری سخن پراکنی در مورد آدمها میکنند که گویی درباره آدم مصنوعی حرف میزنند و در مورد چیزها طوری صحبت میکنند که گویی چیزها روحی ندارند و خلاصه میشوند در آنچه، به لطف الهامات ذهنی، میتوان درباره شان گفت ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نور سحرگاه بارسلون میتواند مردم را، اگر تمام شب بیدار بوده باشند، دیوانه، یا چون جلادان بیاحساس و خشن کند آخرین غروبهای زمین روبرتو بولانیو
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر در بیاری. زندگی را قضاوت نکن، فکرانتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون جزء از کل استیو تولتز
چیزی که آدم را مجنون میکند تنهایی یا درد نیست – ماندن در وضعیت وحشت مدام است جزء از کل استیو تولتز
تنها راه نجات از این همه نفرت اینه که آرامش درونی داشته باشی. برای پیدا کردن آرامش درونی اول باید به خود برترت برسی. برای پیدا کردن خود برتر هم باید نور درونت رو پیدا کنی. بعد به نور بپیوندی جزء از کل استیو تولتز
وقتی میشنوم که کسی میگوید «دست کم شرافتم را حفظ کردم» فکرمیکنم «همین الان با گفتن این جمله از دستش دادی» جزء از کل استیو تولتز
من چه حقی دارم که آدمی رو بر اساس عنوانش قضاوت کنم؟ جزء از کل استیو تولتز
بعضی وقتها حرف نزدن کاری ندارد، ولی بیشتر وقتها از بلند کردن پیانو هم سختتر است جزء از کل استیو تولتز
چیزی که مردم از آدم میخواهند این است که طبق قانونهای خودشان زندگی کنی و هرگز روی پای خودت نایستی و هیچ حق ویژه ای برای خودت قائل نباشی جزء از کل استیو تولتز
وقتی آن لحظات سرنوشت سازی فرا میرسند که طی شان شخصیتها به قالب در میآیند، بی شک باید درستترین تصمیم را گرفت. قالب خیلی زود خشک میشود و دیگر کاریش نمیشود کرد جزء از کل استیو تولتز
آدمها در جعل خوشی استادند. میشود گفت برای شان یک جور طبیعت ثانویه است، مثل گشتن دنبال سکه در تلفن عمومی بعد از تلفن کردن جزء از کل استیو تولتز
توی انجیل به بخشودن خیلی اشاره شده ولی هیچ جاش ننوشته که باید خودت را ببخشی. تری هیچ وقت خودش را نبخشید و همه دوستش داشتن. من هر روز خودم رو میبخشم ولی هیچ کس دوستم نداره جزء از کل استیو تولتز
نور چهره اش رفت، داشت به سرعت دور میشد. روحش سوار بر قطار سریع السیر به مقصد هیچ کجا جزء از کل استیو تولتز
بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختی هایمان خودمان هستیم نه دیگران. جزء از کل استیو تولتز
شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفته ایم بلکه نمیتوانیم دست از شمارش همه چیز برداریم جزء از کل استیو تولتز
مشکل قانون این است که دائم دنبال راهی است تا جنایتکارهای خطرناک را با هم آشنا کند و همه را مستقیم به یک شبکه وصل کند جزء از کل استیو تولتز
#رنج به دنبال این خطا به وجود میآید که بسیاری از ضروریات زندگی، #تصادفی ودر نتیجه قابل اجتناب فرض میشوند. خیلی بهتر است که حقیقت را درک کنیم: درد و رنج #ضروری زندگی بوده و غیر قابل اجتناب و گریزناپذیرند. «هیچ چیز جز قالب ظاهری که درد و رنج خود را در آن آشکار میسازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر میکند که بدون آن با برخی رنجهای دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی #آرامشِ خویشتن دارانه در ما ایجاد کند» درمان شوپنهاور اروین یالوم
چه فرد خوشبخت بوده باشد، چه بدبخت؛ زندگی او هرگز چیزی بیش از لحظه #حال نبوده، لحظه ای که همواره در حال ناپدید شدن است و اکنون آن لحظه نیز دیگر پایان یافته است درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر کسی به آنچه فاقد آن است عشق میورزد، اما مکررا تاکید میکند که در واقع این انتخاب با نبوغ گونه ی انسان صورت گرفته است. بشر با روح گونه و نوع خود تسخیر شده است و این روح بر انسان فرمانروایی میکند، انسان دیگر به خود تعلق ندارد… زیرا در نهایت علایق خود را نمیجوید، بلکه علایق فرد سومی را جستجو میکند که قرار است به هستی پا گذارد درمان شوپنهاور اروین یالوم
او انسانی خوشبخت است که میتواند یک بار برای همیشه از فریب دادن بسیاری از مخلوقات همنوع خود اجتناب ورزد
(آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
آنچه واقعا غیر انسانی حس میشود زمانی است که اجازه بدهم بینش ارزشی من تحت تاثیر دیگران بی مقدار مانند چوب پنبه بر سطح آب بالا و پایین رفته و در نوسان باشد درمان شوپنهاور اروین یالوم
عشق، میل شدید و اغوا کردن، اینها احساساتی قدرتمند هستند، و بخشی از طراحی نیرومند بقای نوع بشر……ممکن است #ناخود آگاه به اجرا درآیند. اما به طور کلی پرداختن به این احساسات عقل و خرد را از خط خود خارج میکند درمان شوپنهاور اروین یالوم
کمتر کسانی مثل معلم جماعت حسودند. سالهای سال شاگردها مثل آب رودخانه میغلتند و میروند. شاگردها روان میشوند و فقط معلم است که مثل سنگِ جاخوش کرده ته رودخانه باقی میماند. با دیگران از امیدهایش حرف میزند، اما خودش خوابشان را نمیبیند. خود را بیارزش میداند و یا به انزوای خودآزار پناه میبرد، یا اگر در این مورد ناکام شد، در نهایت مظنون و ریاکار میشود، و تا ابد رفتار نامتعارف دیگران را به باد انتقاد میگیرد. آنچنان اشتیاقی به آزادی و عمل دارد که فقط از مردم بیزار میشود. زن در ریگ روان کوبه آبه
انسانی با مواهب ذهنی برتر و استثنایی که شغلی صرفا مفید وادار شود، مانند جامی ارزشمند است که با زیباترین نقشها مزین شده و سپس به عنوان گلدان آشپزخانه به کار رود (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
سقراط در این باره (مرگ) خیلی واضح میگوید: «برای خوب زندگی کردن، اول باید خوب #مردن را آموخت.» یا سنکا فیلسوف و نویسنده و دولتمرد رومی عنوان میکند که : «هیچ انسانی از طمع واقعی زندگی لذت نمیبرد، مگر اینکه بخواهد و آماده باشد از آن دست بکشد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر قرار است چیزی محترم و مقدس شمرده شود، صرفا باید این هدیه بدون قیمت، یعنی #هستی باشد. زندگی کردن در ناامیدی به خاطر محدود و متناهی بودن هستی ما، یا به این خاطر که زندگی هیچ هدف والا یا طرحی ندارد، #ناسپاسی نابخردانه ای است. اما تصور خالق مطلق بی انعطاف و اختصاص دادن همه زندگی به عبادت #بی_وقفه وی نیز #بی_فایده است و مانع جاری شدن عشق خواهد شد: چرا آن همه عشق را به خیالی هدر دهیم، وقتی به نظر میرسد عشقی ناچیز دور تا دور این کره خاکی موج میزند؟ بهتر است راه حل اسپینوزا و اینشتین را دریابیم: خیلی ساده سر را به نشانه احترام خم کن، کلاه خود را برای قوانین ظریف و زیبا و راز سر به مهر طبیعت از سر بردار و آنگاه به دنبال مشغله زندگی خود برو. درمان شوپنهاور اروین یالوم
گاهی وقتها آنچه مینویسید برای همیشه رهایتان میکند، مثلِ عکسهای قدیمی در تور تند آفتاب که کم کم رنگشان میپرد و جز کاغذ سفید چیزی از آنها نمیماند. مردی با کت و شلوار مشکی استفن کینگ
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش میآد!
استراگون: که او نمیتونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه. در انتظار گودو ساموئل بکت
ولادیمیر: عالیجناب انتظار دارن که امتیازات ویژه شون رو مطالبه کنن؟
استراگون: ما که دیگه حقی نداریم.
ولادیمیر: اگه خندیدن ممنوع نبود، منو از خنده روده بُر میکردی.
استراگون: ما حقوقمون رو از دست دادیم.
ولادیمیر: از دست شون راحت شدیم.
استراگون: دست و پامون بسته نیست؟ در انتظار گودو ساموئل بکت
بزرگتر ها با مرگ رابطه جنون آمیزی دارند، آب و تاب وحشتناکی به آن میدهند، چنان به آن رنگ و لعاب میزنند که نپرس، حال آن که خود مسئله پیش پا افتادهترین کار است. آن چه برای من اهمیت دارد، در واقع، خود عمل نیست بلکه چگونه انجام دادن آن است ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
…… «به قول آریستوفان در ضیافت افلاطون، در دنیای افسانه ای باستان آدمها سه نوع بودند…»
«در روزگار باستان آدمها فقط مذکر یا مؤنث نبودند، بلکه یکی از این سه نوع بودند:مذکر/مذکر، مذکر/مؤنث، یا مؤنث/مؤنث. به عبارت دیگر هر فرد از دو نفر دیگر ساخته شده بود. همه از این وضع راضی بودند و هرگز زیاد به آن فکر نمیکردند. اما بعد خدا یک چاقو برداشت و هر کس را به دو قسمت کرد، درست از وسط. بنابراین از آن پس دنیا فقط به مذکر و مؤنث تقسیم شد، در نتیجه مردم عمرشان را صرف این میکنند که این طرف و آن طرف بروند و دنبال #نیمه_گمشده شان بگردند.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آدم دیگری شدن شاید سخت باشد، اما تغییر دادن اسم بازی کودکانه ای است
در زندگی هر کاری بکنیم باید #جوابش را پس بدهیم. که حتی در کوچکترین پیش آمدها چیزی به عنوان تصادف وجود ندارد کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
قلبت مثل #رودخانه بزرگی است که بعد از بارش بارانی طولانی، بر کرانه هایش سر ریز شده. تمام تابلوهای راهنما که زمانی روی زمین بوده اند دیگر نیستند. گرفتار سیل شده و با آن هجوم آب رفته اند. و هنوز باران بر سطح رودخانه میکوبد. هر بار چنین سیلی در اخبار میبینی، به خودت میگویی:خودش است. این #قلب من است کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گاهی #سرنوشت مثل #توفان شن کوچکی است که همه چیز را #تغییر_جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره بر میگردی اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دور دست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان #تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو بر میآید #تسلیم به آن است، بستن چشم هایت و گرفتن گوش هایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیا شده ی چرخ زنان برخاسته از آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
گفت: «هیچ میدانی مردها، همه مردها بچه اند.»
«بچه اند؟ چرا؟»
«زنها همیشه مادرن و مردها بچه»
«تا به حال نشنیده بودم، خیال هم نمیکنم کس دیگری به این حرف معتقد باشد».
«ما مردها همیشه بچه ایم اما به زبان نمیآوریم یا شاید نمیخواهیم بگوییم که بچه ایم. اگر هم کسی حرف مرا رد کند دروغ میگوبد، حتما خودش را پشت یک صورتک مخفی کرده».
«این فکر همین حالا به مغزت خطور کرد؟»
«نه، روزها وقتی سرم به کار گرم است به این چیزها فکر میکنم. مثلاً فرهاد، مجنون، پادشاه، شاعر، من، هرکس که باشد همیشه دلش میخواهد یک زن در زندگیش باشد که مدام بهش رسیدگی کند و مراقبش باشد. میگویند پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده است، اما پشت هیچ زنی، هرگز مردی نیست. سال بلوا عباس معروفی
چه حرفی؟ هیچ آدمی آدم دیگری نیست.
عمرباخته ها، عاشق عمر دیگران میشوند، همان جور که خودشان قربانی شده اند، دیگران را هم نابود میکنند، با حرفهای قشنگ، وعدههای فریبنده، سلیقههای یکنواخت، زبان بازی، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلیهای دروغ. سال بلوا عباس معروفی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضیها برنمیگردند مریم منوچهری
گفتم آقا داداش این کریستف کلمب ما هنوز نمرده؟ گفت چطور مگر؟ گفتم میرود سرزمین کشف میکند اما چرا نمیآید اینجا را کشف کند؟ بعد من میرفتم داد میزدم آقای کریستف کلمب چرا نمیآیید ما را کشف کنید؟ سمفونی مردگان عباس معروفی
نا شناس بودن تضمینی برای راستگویی است، «یک نقاب به دست هر کسی بده و حقیقت را بشنو» جزء از کل استیو تولتز
می خواهمت، همان جور که هستی میخواهمت. تو را با عیب ها، بلهوسی ها، توقع هایت ، با قانون زندگی خودت میخواهم…همین گونه که هستی دوستت دارم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم الراحمین است. سال بلوا عباس معروفی
عشق به نورافکنی میماند که نورش به رنگهای گوناگون است. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
آن وقت که دیگر دغدغه تصمیم گرفتن در میان نیست، آن وقت است که انسان خوش دارد با خود زمزمه کند: «هنوز هیچ تعهدی نسپرده ام» و برای آخرین بار همه درهای امید را فراخ باز گذارد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اونوقتها یه ذره میفهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود خارجی ندارن. جزء از کل استیو تولتز
تو نمیتونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمیکنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب میشی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی میفهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ میکردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
"گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که تو زندگی باید از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تیاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدم آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. میفهمم چرا برای بعضیها مفیده. اگه کسی همه چیزش رو از دست بده هنوز میتونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوره ی شریف بودن اعطا شده، چون قفسهها لخت بودن. به حرفم گوش میدی؟ این مهمه جسپر. دلم نمیخواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام اینها یه مشت وسیله هستن برای اینکه بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی. /ص25 جزء از کل استیو تولتز
پدر فیلسوفم نمیتوانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره معنایش انجام دهد. میگفت: «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هرچند خیلی از آدمای شل و ول موهای بلندی دارند و خیلی از آدمهای پرطراوت کچلن. اصلا برای چه کوتاهش میکنیم؟ مگه چه هیزمتری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز درمی آورد. بابا موهای خودش هم میزد، اغلب بدون آیینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایدههای پدرم ک بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در اینست که شبیه دیوانهها باشی. /ص15 جزء از کل استیو تولتز
گذشته توموری بدخیم و لاعلاج است که تا زمان حال خود را میگسترد. /ص20
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند/ص22
ترسناکترین تبهکار، تنها کسی که جسدی را در خاک پنهان کرده و به انتظار رشدش نشسته بود.
هر کسی که میگوید زندگی است که آدم را تبدیل به هیولا میکند، باید به طبیعت خام بچهها یک نگاهی بیندازد، یک مشت توله سگ که هنوز سهمشان را از شکست و پشیمانی و نکبت و خیانت نگرفته اند ولی باز هم مثل سگهای درنده رفتار میکنند. /ص24
مردم تفکر نمیکنن،تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن،نشخوار میکنن. /ص28 جزء از کل استیو تولتز
…ولی شوهرش ماند و به خاطراینکه بالاسر جنازهها به عبری دعا خواند بهش شلیک کردند. هرچند چون هنوز آمین نگفته بود پیامش ارسال نشد. مثل اینکه دکمه ارسال ایمیل را نزنی. /ص18 جزء از کل استیو تولتز
عشق به یک ماده ی مخدر میماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست میدهد، روز به روز بیشتر میخواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت میآید و فکر میکنی میتوانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق میاندیشی و بعد سه ساعت فراموشش میکنی. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی و کاملاً به او وابسته میشوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی و دو دقیقه فراموشش میکنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری میدهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که میتوانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
مشکل عمده درباره ی مرگ، وحشت از این است که نکند دنیای پس از مرگی وجود نداشته باشد. فکر نومیدکننده ای است، به خصوص برای آنهایی که به خودشان زحمت اصلاح کردن داده اند. بیبال و پر (مجموعه طنزهای وودی آلن) وودی آلن
هیچکس در جوانی باور ندارد که ممکن است روزی بر اثر بازی سرنوشت رانندهی تاکسی شود… دیوانگی در بروکلین پل استر
روابط عاطفی هم مثل هرچیز دیگری قانون دارد. برای همین میتوانی قلابی بودن آن را تشخیص بدهی. رویای تبت فریبا وفی
روباه گفت: آدم فقط از چیزهای که اهلی میکند میتواند سردرآرد. آدمها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها مانده اند بی دوست… تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
باید برای همسایهها مرده باشم، نه این که مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم.
برای تمام نانواها، کارمندها و بلیط فروشهای سینما، کسانی که زمانی رو به روی شان ایستاده اند مرده اند. روزی صد بار در ذهن دیگران نیست و نابود میشویم". بودای رستوران گردباد حامد حبیبی
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
کلود خنگه، قبول. خودم دارم بهت میگم. دائم منو از کمونیسا میترسونه، قبول. شاید هیچی از سیاست سرش نشه ولی سیاست اصلا برا من مهم نیست. چیزی که برا من مهمه اینه که بی آبرو نمیرم. کلود میتونه با یه آدم مهربون باشه، این چیزیه که تو با این همه سیاست سیاست گفتن و تحصیلات و هوشت بلد نیستی. تو جواب همه ی خوبیهای منو با بدی دادی. دوست دارم قبل از مرگم از یه نفر خوش رفتاری ببینم. تو همه چی یاد گرفتی ایگنیشس، همه چی جز آدم بودن. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
من هیچوقت هیچ چیز نمیخواهم… همه چیز را پس میزنم… نه بوسه میخواهم… نه حوله! فقط میخواهم به یاد بیارم! … میخواهم ولم کنند! … همین! … تنها چیزی که میخواهم، خاطرات! … وضعیتها! … هنوز بیشتر به نفرت زندهم تا به آب و نان! … اما نفرت درست! نه نفرت «تقریبی» ، «کم یا بیش»! … حقشناسی هم، صدالبته! … لبریزم از حقشناسی! قصر به قصر لویی فردینان سلین
کرئا: نه اسکیپیون تو را نومید کرده است. و نومید کردن روح یک جوان جنایتی است بالاتر از همه جنایتهایی که تا کنون مرتکب شده. کالیگولا آلبر کامو
دنیای خوبی است ولی آدمهایی که توش زندگی میکنن اونو بد میکنن. دشمن عزیز جین وبستر
ریشه کن کردن بدیها قبل از کاشتن بذر خوبی، کار کُند و نومید کننده است. دشمن عزیز جین وبستر
می روم آیفون را جواب میدهم. از آن طرف آیفون میگوید: «تا آخر دنیا عاشقتم، بگو خانوم کوچولوی دیوونه من بیاد پایین، مامانش گفت اینجاست.» جواب نمیدهم. میآیم طرف تو. رنگم عین گچ دیوار سفید شده 4 چهارشنبه و 1 کلاه گیس بهاره رهنما
میگفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا میکند عشق است. پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند.
چطور جرأت میکردند این حرف را جلو کسی بزنند که عشق زندگیش را داغان کرده بود و پیش پایش ریخته بود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
این حرف که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروعهای بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم به دوست داشتن ادامه بدهیم، همه مان عقلمان را از دست میدهیم. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
فورد هیچوقت متوجه این نشده که تو عالیترین کلاه صاف کن عالمی. منظورم اینه که آدم نمیتونه به اون نوع شعری برسه که فورد بهش رسیده، مگر اینکه توانایی عادی مردا برای تشخیص دادن یه کلاه صاف کن عالی رو از دس بده. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«هیچوقت تو زندگیم لب به مشروب نزدم.» فورد این را به آرامی گفت، انگار بخواهد حالت اعتراف گونه را از حرفش بگیرد. «نه بخاطر اینکه مادرم الکلی بود. هیچوقت سیگارم نکشیدم. دلیلش اینه که وقتی بچه بودم، یه نفر بهم گفت الکل و سیگار حس چشایی رو ضعیف میکنه. من فکر کردم خوبه که آدم حس چشایی کامل و بی نقصی داشته باشه. یه جورایی هنوزم همینجور فکر میکنم. هنوز نتونستم از خیلی اعتقادات بچگیم دست بکشم.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی ام، از یه خانواده ی کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
آهنگ ها، تنهایی را تسکین میدهند؛ اما تسکینِ تنهایی، تسکینِ درد نیست.
در میان بیگانهها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است.
اینک اصوات، بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند، هیچکس نمشنود.
به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمیکند. اینک، آنکه میگوید، تهی ست _ و رفتگران، بی دلیل نیست که شب را انتخاب کرده اند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
باز میگردم. همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست _ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﺍﺭ ﺑﻄﻦ ﻣﻦ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ نکند ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﯼ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﭼﺮا ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭼﺮﺍ؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
خانوادههای خوشبخت بههمدیگر میمانند، و خانوادههای بدبخت هم هر کدام بهسبک و شیوهٔ خودشان بدبختند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) گالینگور لئو تولستوی
میخواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود، بیجهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بیخود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریکخانه صادق هدایت
آخرین جمله اسفار باکونون: "اگر جوانتر بودم، تاریخ حماقت بشر را مینوشتم و به قله کوه مککیب میرفتم و با تاریخم به جای بالش، به پشت دراز میکشیدم. و از روی زمین کمی سم آبی مایل به سفید، که از انسان مجسمه میسازد، برمیداشتم و از خودم مجسمهای میساختم، خوابیده به پشت، با لبخندی مخوف بر لب و انگشت بر بینی رو به آنی که تو میشناسیاش. گهواره گربه کورت ونهگات
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
دسته ای پرنده را تجسم کن. چند پرنده میبینی؟ یازده، نوزده یا پنج تا؟ ایده ای مبهم داری اما تعداد دقیق پرندهها را نمیدانی. پس منشأ آن اندیشه چیست؟ یک نفر آن را در ذهنت گذاشته است. کسی که تعداد دقیق پرندگان، درختان، سنگها و گلها را میداند. کسی که در کسری از ثانیه از تو مراقبت کرد و قدرتش را نشان داد. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اما گدایان و بازیگران گروه کوچکی از این جمعیت آواره اند. آنها اشراف آن طبقه اند، برگزیدگان فرودستان. اغلب آنها کاری ندارند انجام دهند، جایی ندارند بروند. بسیاری از آنها مست اند اما این کلمه تباهی آنها را به خوبی بیان نمیکند. لاشه ناامیدی اند انگار، پوشیده در لباسی ژنده، صورتهاشان کبود و خونآلود است، طوری خیابانها را پرسه میزنند انگار به زنجیر کشیده شده اند. دردرگاه خانهها میخوابند، مثل مجنونها در ازدحام ماشینها تلولو میخورند، در پیادهروها بی حال به زمین میافتند، هروقت دنبالشان بگردی همه جا هستند. بعضی از گرسنگی میمیرند، بعضی از بی لباسی و بقیه هم زیر کتک میمیرند یا میسوزند یا شکنجه میشوند. 3 گانه نیویورک پل استر
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
همانطور که اینجا نشستهام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام دادهام از من دربارهی شور و شوقهایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمیرسد. میدانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
یه چیزی که خیلی روم تاثیر گذاشت این خانومه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه میکرد. هر چی فیلمه مزخرفتر میشد بیشتر گریه میکرد. آدم فکر میکرد چون آدم مهربونیه داره گریه میکنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب میدونم. یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و میخواست بره دستشویی ولی خانوم هی بهش میگفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه. انداره یه گرگ مهربون بود. بعضیا اینطورین واسه یه فیلم چرت و پرت اشک میریزن ولی تو بیشتر موارد حرومزادههای پستی ان ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش میدویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بیجهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای مجنونوار بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
"دخترایی که پاهاشونو انداخته بودن رو هم
دخترایی با ساقپاهای ماه
دخترایی با ساقپاهای بیریخت
دخترایی که پاهاشونو ننداخته بودن رو هم
دخترایی که خیلی خوشگل بودن
دخترایی که اگه از نزدیک میشناختیشون همشمون لش بودن"
تماشای خوبی بود، اگه بفهمی منظورم چیه ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیآیم
. « رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست) ، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی میکند. برای آنکه از حجم زمین مقیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست) ، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی میکند. برای آنکه از حجم زمین مقیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تامین کنند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه. فانوسبان گفت:
-آره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: -چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جانفرسایی دارم. پیشترها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -اینها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت:
-ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
-نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
-همهاش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده.
سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که! … من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم! … دو و پنج هفت…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
#کتابسرا شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیشتر از دیدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
(فانوس بان گفت) پیشترها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم…
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
(#شازده_کوچولو ص41) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که میآمدند و میرفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی میماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل میدادند، قدم میگذاشتند، اما باز همان شن هایی میماندند که از دوران کودکی میشناخت.
با این وجود، نمیتوانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101 کیمیاگر پائولو کوئیلو
به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم میخورم ، به چیزی جز خوردن نمیاندیشم. اگر در حرکت باشم، فقط راه میروم. اگر ناچار شوم بجنگم ، آن روز نیز مانند هر روز دیگری ، برای مردن خوب است. چون نه درگذشته زندگی میکنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم ، و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی، انسان شادی خواهی بود. آن وقت میفهمی که در صحرا زندگی هست ، که آسمان ستاره دارد، و جنگجویان میجنگند، چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است، جشنی عظیم، چون همواره در همان لحظه ای است که در ان میزی ام، وفقط در همان لحظه…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 100 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان. اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند، هراس مان را از دست میدهیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 91 کیمیاگر پائولو کوئیلو
اکنون ساربان هستم. اما دیگر کلام الله را فهمیده ام: هیچ کس از ناشناختهها نمیترسد، چون هر کس قادر است هر آن چه را که میخواهد و لازم دارد، به دست آورد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 91 کیمیاگر پائولو کوئیلو
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را میآموخت که گذشته و حال همه ی انسانها را میدانست. مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع…
جوانک کم کم میفهمید که آگاهی پیش از وقوع ، شیرجه ی ناگهانی روح در جرسان کیهانی زندگی ست، جایی که سرگذت تمام انسانها به هم میپیوندد، وبدین ترتیب میتوانیم همه چیز را بدانیم ، چون همه چیز نوشته شده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 89 کیمیاگر پائولو کوئیلو
یک شب، ساربانی گفت: تاکنون بارها از این پهنهها گذشته ام. اما صحرا بسیار عظیم است، افقها چنان دورند که آدمها احساس حقارت میکنند و خاموش میمانند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 88 کیمیاگر پائولو کوئیلو
انگلیسی گفت: نشانهها را بخت مینامد. اگر میتوانستم ، دایره المعارف عظیمی درباره واژههای بخت و تصادف مینوشتم، با همین واژه هاست ه زبان کیهانی نوشته میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 85 کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما گوسفندها چیزی بسیار مهمتر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان میفهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78 کیمیاگر پائولو کوئیلو
[پیرمرد گفت:] به زندگی ام عادت کرده ام. پیش از آمدن تو، فکر میکردم زمان درازی را این جا تلف کرده ام، در حالی که همه ی دوست هایم تغییر کردند، یا ورشکست شدند یا پیشرفت کردند. این موضوع اندوه شگرفی به من میداد. اکنون میدانم که به راستی این طور نبوده: این مغازه همان حجمی را دارد که همیشه میخواستم داشته باشد. نمیخواهم تغییر کنم، چون نمیدانم چگونه باید تغییر کنم. دیگر به خودم بسیار عادت کرده ام…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 72 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک گفت: اگر بخواهید، میتوانم این جامها را تمیز کنم…در عوض ، شما هم یک بشقاب غذا به من بدهید.
هنگامی که همه چیز را تمیز کرد، از مرد یک بشقاب غذا خواست.
[مرد] گفت: نیازی به تمیز کردن چیزی نبود. قانون قرآن کریم ما را وا میدارد گرسنه را سیر کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 62 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پرسید: گنج کجاست؟
-گنج در مصر است ، نزدیک اهرام…
جوان وحشت کرد. پیرزن هم همین را گفته بود، اما خرجی روی دستش نگذاشته بود.
-برای رسیدن به آن جا، باید از نشانهها پیروی کنی. خداوند راهی را که هر انسان باید بپیماید، در جهان نوشته. تنها باید آن چه را که برای تو نوشته شده، بخوانی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک شگفت زده پرسید: بزرگترین دروغ جهان چیست؟
-این است: در لحظه ی مشخصی اززندگی مان ، اختیارمان را بر زندگی خود از دست میدهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا خواهد شد. این بزرگترین دروغ جهان است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 36 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند. از ناتوانی آدمها در انتخاب سرنوشت خویش. و سرانجام کاری میکند که تمام مردم دنیا بزرگترین دروغ جهان را باور کنند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 35 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان در چشمهای پدرش نیز میل گشتن به گرد جهان را دید. میلی که هنوز زنده بود ، هر چند دهها سال کوشیده بود آن را در نیازش به آب ، غذا و همان بیتوته گاه شبانه مدفون کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 26 کیمیاگر پائولو کوئیلو
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر میرسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را میپذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10 کیمیاگر پائولو کوئیلو
آدم ازینکه یه حرف تازه به یه آدم صدساله بزنه متنفر میشه. اونا خوش ندارن حرف تازه بشنون. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
او از چیزهای بسیار ساده میگفت ، اینکه هر پرنده ای حق دارد پرواز کند ، که آزادی سرشت طبیعی اوست و باید هرچه را مانع این آزادی است کنار گذاشت ، اداب و رسوم ، خرافات یا هر محدودیتی…
صدایی از میان جمعیت آمد: کنار گذاشت؟حتی اگر قانون فوج [گروه] باشد؟
جاناتان پاسخ داد: تنها قانون حقیقی آن است که به آزادی رهنمون شود ، هیچ قانون دیگری وجود ندارد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اما… اما تو متوجه نیستی، بالم ، نمیتوانم بالم را حرکت دهم.
-مینارد ، مرغ دریایی ، تو آزادی تا خودت باشی. خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمیتواند سد راه تو باشد ، این قانون مرغ کبیر است ، قانونی که حاکم است. میگویی میتوانم پرواز کنم؟
-می گویم آزادی… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان گاهی میگفت: تمام جسم شما ، از نوک این بال چیزی نیست مگر اندیشه ی شما از خودتان ، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید ، آنگاه زنجیر جسمتان میشکند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور میکنی شایو یکی از آن مرغها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر میرود ، دورتر را خواهد دید» ، و میدانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد میکشند و با هم جدال میکنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو میگویی که میخواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آنها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمیبینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرفهای تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان ، درست در لحظه ای که به سرعت کامل برسی ، به بهشت دست یافته ای ؛ و سرعت کامل ، پروتز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست ، یا حتی پرواز با سرعت نور ، زیرا هر عددی محدود است ، و تکامل حد و مرزی ندارد ، پسرم ، سرعت کامل یعنی آنجا بودن…
چیانگ یکباره به شکلی غیرمنتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرفتر کنار آب ظاهر شد ، این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت: تقریبا یک جور تفریح است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
… چیانگ ، این جهان اصلا بهشت نیست ، مگر نه؟
مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت: باز هم در حال آموختن چیزهای تازه ای جاناتان؟… خوب ، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا میرویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟
نه جاناتان ، چنین جایی وجود ندارد ، بهشت مکان نیست ، زمان نیست ، بهشت رسیدن به کمال است… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اندیشید: پس بهشت این است…
دیدگاههای نو ، اندیشههای نو و پرسشهای نو در سر داشت: چرا تعداد مرغان این قدر کم است؟بهشت باید پر از مرغان باشد! وچرا من یکباره این قدر خسته شده ام؟ در بهشت مرغان نباید خسته یا خواب آلود باشند! …
این [ها] را کجا شنیده بود؟… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان دریافت که یکنواختی ، ترس و خشم دلیل کوتاهی عمر مرغان است و با بیرون راندن این پندارها از ذهنش ، به واقع زندگی طولانی و مسرت بخشی برای خود رقم زد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اگر مرغان ماجرای پیروزی غیر منتظره ی او را بشنوند ، سرشار از وجد و سرور میشوند. حال ، چه بسیار چیزها که پیش روی زندگی وجود دارد! به جای این تقلاهای کسالت بار دور و اطراف قایق ماهیگیری ، حال دلیلی برای زیستن هست! حال میتوانیم به فراسوی جهالت گام بگذاریم. میتوانیم خود را موجوداتی هوشمند ، با مهارت و برتر ببینیم! میتوانیم پرواز را بیاموزیم… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
ولی یک چیز چگونه میتواند ناگهان به چیزی دیگر مبدل شود؟ این را میتوان مسئله تغییر نامید.
گروهی فیلسوف از حدود 500 پیش از میلاد ، در ،مستعمره یونانی الئا درجنوب ایتالیا پیدا شدند. مسئله تغییر مورد توجه این الئائیها بود. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فلاسفه ی اولیه همه عقیده داشتند که اصل کلیه ی تغییرها باید نوعی جوهر خاص اولیه باشد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نامه یکی از آن پاکتهای سفید رنگ کوچک بود. سوفی رفت بالا، اتاق خودش ، پاکت را باز کرد،سه پرسش تازه برابر خود دید:
آیا نوعی جوهر اولیه وجود دارد که همه چیز از آن ساخته شده است؟
آیا آب میتواند شراب شود؟
چگونه ممکن است از آب و خاک قورباغه ی زنده به وجود آید؟ دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
یکی از این نظریه پردازان کسنوفانس بود ، که از حدود 570 پیش از میلاد میزیست. وی گفت ، انسان خدایان را در تصور خود آفریده است ، آدمی گمان میکند خدایان نیز زاده شده اند ومانند ما لباس میپوشند و حرف میزنند ، مردم حبشه فکر میکنند خدایان سیاه اند و بینی پهنی دارند ، در نظر تراکیاییها خدایان چشم آبی و موبورند ، اگر گاوها ، اسبها و شیرها قادر به نقاشی بودند ، لابد خدایان را به شکل گاو و اسب و شیر میکشیدند! دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا به سر میبریم شپشکهای ریزی در لابه لای موهای آن خرگوش به حساب میآییم. منتها فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبده باز بنگرند…
سوفی ، هنوز اینجایی؟ بقیه دارد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش. . دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
در را بست پاکت را باز کرد ، تکه کاغذی به اندازه ی خود پاکت درون آن بود.
روی آن فقط نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس ، دو کلمه و علامت سوال بزرگی به دنبالش… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
این دختر پرتقالی مافوق طبیعی که بود؟ اسم مرا از کجا میدانست؟ چرا پس از شش ماه به دیدن من متمایل شده است؟ چرا این همه پرتقال میخرید؟ چرا در بازار روی پرتقال دقت خاصی داشت و مانع میشد تا فروشنده دو پرتقال شبیه به هم بردارد؟ شاید دختر پرتقالی به نوعی بیماری جدی دچار بود. برای همین به او رژیم پرتقال داده باشند. شاید در شش ماه آینده در سوییس یا آمریکا باید تحت درمان قرار میگرفت. کاری که در کشور خویش کسی قادر به انجام آن نبود دختر پرتقال یوستین گردر
فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب باشد ؟ داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و با تصور کنید که به یک شرط میگذارند شما آن را بخوایند ، به شرطی که هرگز یادتان نرود که با اینکه قبلا نتیجه اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا میدانید چه ساعتی میمیرید ، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه دهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جراتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند ؟ و چند نفر میتوانند جلوی کنجکاوی شان را بیگیرند و آن را نخوانند ؟ بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: آدم وقتی فکر میکند حریر و گلدوزی دستی و قلاب بافی برای مردها کلماتی بی معنی است بی اختیار به نظرش میرسد که مردها واقعا زندگی بی روح و بی رنگی دارند. ولی زنها چه به بچه ، یا میکروب یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی الاضلاع یا گلکاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: وقتی آدم به کسی ، محلی ، یا روشی خاصی از زندگی عادت کرد و بعد آن را از دست داد یک جای خیلی خالی در دل آدم باقی میماند و یک نوع حسی مثل مالش رفتن دل به انسان دست میدهد. بابا لنگ دراز جین وبستر
اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه میکنی. زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت میافتد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
دادستان گفت ، اندی دفرین شوهر خطاکاری نبوده که در پی گرفتن انتقام سنگینی از همسر فریب کارش باشد ، چرا که در این صورت این موضوع قابل درک بود ، هر چند نابخشودنی ؛ این انتقام بی رحمانهترین نوع انتقام بوده. دادستان به هیات منصفه گفت: در نظر بگیرید! چهار گلوله ، چهار گلوله! و نه شش تا ، بلکه هشت گلوله! او ابتدا تمام گلولههای اسلحه را شلیک کرده… و سپس مکث کرده ، و بار دیگر اسلحه را پر کرده تا بتواند بازهم به هر دوی آنها شلیک کند! امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخانتر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس میشه، نوشته میره تو هم و خوندنش سخت میشه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمیدونم کدوم بود موسیقی شانس پل استر
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه میگرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت میکرد. از مذهب یاری میجست و میخواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمیکرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش میکردند، دستش میانداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» میخواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
حضور او را در میان انبوه یخبازان از شادمانی و وحشتی دریافت که بر دلش چیره شد. او در آنسوی میدان ایستاده بود و با بانویی حرف میزد. به نظر میرسید که نه در لباسش چیز خاصی وجود دارد و نه در نحوه ی ایستادنش، اما لوین به همان آسانی او را باز شناخت که گفتی گل سرخی را در میان یک بغل گزنه. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
سرگی ایوانویچ گفت: خوب، من این را نمیفهمم - و بعد افزود: فقط یک چیز را میفهمم، و آن درس تواضعی است که یاد گرفته ام. از وقتی که برادرمان نیکلای به این روز افتاده من به آنچه اسمش رذالت است به چشم دیگری، یعنی با نرمی و اغماض بیشتری نگاه میکنم. میدانی چه کرده؟
لوین گفت: وای، وحشتناک است، وحشتناک! آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
خانوادههای خوشبخت همه به مثل هم اند، اما خانوادههای شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
خوابیده خانم شنید که عجب ناز به یکی سلام کرد.
-علیک سلام. عجب نازی بشدی؟
خوابیده خانم بلند شد. گل بابا و زرافشان بودند. گل بابا عجب ناز را بغل گرفته بود. زرافشان اشاره کرد که بچه را «بذار زمین!» گل بابا از تک و تا نیفتاد و به عجب ناز گفت: «بدانی نومت چه معنا بداره؟»
ننه گل گفت: «بگویند…»
گل بابا گفت: «خودش بگویه. اگر بگویه، جایزه بداره.»
عجب ناز به دست گل بابا نگاه کرد که رفته بود توی جیب کتش و درنمی آمد.
-اگر من بگویم، نصف جایزه مال من، نصفش مال عجب ناز!
گل بابا فندقی را از جیبش درآورد و گفت: «خودم بگویمش که همه جایزه ره بدهم خودش ره.»
فندق را داد و بعد ده الله بداشت گفت: «خاطرت بیاوری، این وقت سال که شاخان خشک ره بتکاندیم و از لایش فندق دربیامد، چه ذوق بکردیم؟»
الله بداشت سر تکان داد و گلبهار گفت: «ما هم گون ره که آتش بزدیم، کتیرایش ره همه اش خودمان بخوردیم.»
عجب ناز فندق را گرفته بود اما جلوی گل بابا ایستاده بود.
-جانم؟
عجب ناز پرسید: «یعنی چی؟»
گل بابا دو دستی سر دختر را گرفت و روی موها را بوسید. گفت: «یعنی تو! یعنی شکوفه ی بهار.» بیوهکشی یوسف علیخانی
و اینجا، در این سردابه و در این پرِس، خود، سقوط خویش را برخواهم گزید، سقوطی که عروج است، و در آن حال که دیوارههای طبله پاهایم را به هم فشردند و زانویم را تا زیر چانه ام و بعد بالاتر میآورند، از خروج از بهشتم سر باز میزنم. در زیرزمین خودم هستم و هیچکس نمیتواند بیرونم کند. گوشه ای از یک کتاب به دنده ام فشار میآورد. ناله سر میدهم. مقدرم این بود که با حقیقت نهایی، بر بستر شکنجه ی ساخته ی دستِ خودم روبه رو شوم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
هنگامی که به پایکوبی میپردازی، دنیای معنوی و مادی موفق میشوند همزیستی پیدا کنند. فکر میکنم دلیل اینکه در حرکات باله فرد روی شست پایش میایستد این است که در حالی که با زمین در تماس است به سوی آسمانها کشیده است. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
هنگامی که سرنوشت با ما سخاوتمند است، همواره چاهی وجود دارد که تمام رویاهایمان در آن فرو میریزند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. میتوانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبضهای آب، برق، تلفن، قسطهای عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ میزنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم! نمیتوانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم. . ، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد. . ! عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورقهای بازی و مهرههای مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمبهای خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، مینویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی میگردم. باز دلم میخواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، میدانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من میدانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
شاید حالا وقت آن باشد که کمی هم به خودم توجه کنم، برای تنوع. دیر یا زود به خودم تجزیه خواهم شد. نامناپذیر ساموئل بکت
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما میدانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود میخواند، کجایند آدمهای دیگری که کتاب را خوانده اند؟ زندگی نو اورهان پاموک
بیخودی که انقلاب نکرده بودند. از آن قماش آدم هایی بودند که به بابانوئل اعتقاد داشتند. آدم اول آلبر کامو
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی به مادرت نگاه میکنی، به نابترین عشقی مینگری که تاکنون شناخته ای. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
مادرم همیشه برای من یادداشت مینوشت و هر وقت مرا به جایی میرساند آن را به من میداد. هرگز دلیل آن را نفهمیدم؛ زیرا او میتوانست هرچیزی را که لازم بود همان وقت به من بگوید و زحمت خرید پاکت و چشیدن مزه بسیار بد چسبِ در پاکت را به خود ندهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
همه ی آدمها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای اوست که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که میشد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلیها را نقض میکند. بزن به چاک، توله سگ!» قصههای قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
تمام طول زندگیمان به سوی آنچه تصور میکنیم نور است پیشروی میکنیم، در حالی که احتمالا منبع نور مدتهاست از بین رفته. امونرا ویکتور پلوین
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آنوقت دیگر مطلقا نمیتوانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمانها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمیگیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش میشوی و دیگر از سکوت نمیترسی. همه چیز روی غلتک میافتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
از دور که پیرزن قبرشور را میبینم اشاره میکنم بیاید این طرف. متوجه اشارهام میشود. لنگ لنگان میآید و هنوز نرسیده کوزه آباش را خالی میکند روی سنگ قبری که بالاش نشستهام. میگوید «خدا بیامرزدش.»
«ماهرخ خانم تو همهی این قبرستان را میشناسی دیگر، نه؟»
دست میکشد رو سنگ قبر. عبارت «مرحوم مغفور» زیر دستاش برق میافتد.
«معلوم است آقا. سی سال آزگار است میشناسم.»
«من دنبال یک درخت شاتوت میگردم. میدانی کجاست؟»
سرش را بالا میآورد و نگاهام میکند. چشمهاش برق چشم زنهای جنوبی را دارد.
«شاتوت تو قبرستان؟ نکند هوس کردهاید؟»
میخندد. دندانهای زنگاریاش پیدا میشود.
«از من میشنوید نخورید. درختهای قبرستان ریشه دواندهاند تو گوشت و پوست مردهها. میوهشان خوردن ندارد.»
مینشیند روی نیمکت روبرویی. نفساش هنهن صدا میدهد. یک نخ سیگار از جیب مانتوش در میآورد و آتش میزند. دود را فوت میکند تو هوا. 1 نمکدان پر از خاک گور حسین قسامی
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود. فرانکنشتاین مری شلی
ادوارد دیکنسون وقتی دفترچههای حسابرسی اش را میبندد و قبل از خواب، دفتر ثبت معنوی روحش را باز میکند، فقط یک صفحهٔ سفید میبیند: هیچ مطلبی وارد نشده، هیچ مطلبی خارج نشده است. بانوی سپید کریستین بوبن
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر میدهد، مینویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او میدود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل میکند که هرگز مادری نداشته و تصور میکرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان میدهد به او روی میآورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
در خانهٔ خاله لاوینیا پیانویی وجود دارد. نت هایی که از آن بیرون میریزند مانند گلبرگهای شکوفهٔ گیلاس اند: ذراتی نورانی که دل و هوا را شاداب میکنند بانوی سپید کریستین بوبن
واژه دقیق و صحیح، هر بار که پیدایش میکنیم چنان ذهنمان را روشن میکند که انگار کسی در مغزمان کلید برق را زده است. پاداش نوشتن، چیزی جز نوشتن نیست. بانوی سپید کریستین بوبن
رمزِ کار برای جاناتان در این بود که دیگر خود را محبوس در یک جسم محدود نبیند، جسمی که طول بالش یک متر است و عملکردش را میتوان روی نمودار ترسیم کرد. رمز کار در این بود که بداند جوهره ی حقیقی اش، با کمالی همپای اعدادِ هرگز نانوشته، همزمان در همه جا ورای فضا و زمان زنده است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان گفت: «تنها قانون حقیقی، قانونی است که ما را به آزادی برساند. قانون دیگری وجود ندارد.» جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
آزادی طنابی است که عده ای از آن به عنوان نردبان استفاده میکنند و از توی جعبه ای که در آن گذاشته شده اند، بیرون میآیند و به کمک آن بالا میروند. عده ای هم آن را به صورت طناب دار در میآورند. خنده لهجه نداره فیروزه جزایری دوما
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق میفتد، از بدو تولد تا مرگش، بهدست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهیست، هر شکست پیروزی مرموزیست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانهتر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیدهایم؛ اینچنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار میسازد و به نحو شگفتآوری ما را با الوهیت خلط میکند.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
زندگی تقریبا همهی مردم همین است. بزدلیهای خودمان را داریم، آنها را مثل جانور دستآموز نوازش میکنیم، پرورش میدهیم و به آنها وابسته میشویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدمها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار میآیند. و چه کاری راحتتر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
فکر میکردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشدهام. ابراز عشق، بیخوابی، شور و هیجان ویرانگر… اینها همه مفت چنگ آدمهای دیگر. اصلا کلمهی «شور و هیجان» به نظرم مسخره میآمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژهی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
خسته و کوفته از بی خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟». آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را میکردم، ولی یک مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!».
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتهٔ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: «وحشتناک است! میبینی هوا چطور است؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد؟ درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!». 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
گاهی بازگشت از دنیای خیالی خودساخته اش چنان طاقت فرسا بود که گویی قرار بود از قطاری در حال حرکت بیرون بپرد. باید به محض شنیدن صدای سوت قطار یا صدای فش و فش بخار از کوه المپ، فرود میآمد و تن به حقارت حملِ چمدانهای سنگین مسافران میداد. از دست بانوان مسافری که بی هیچ ملاحظه ای سر میرسیدند و مزاحم افکارش میشدند، عصبانی بود. اغلب بزرگ منشی به خرج میداد و بی ملاحظگی شان را به رویشان نمیآورد. ادای جوانهای باحیا را درمی آورد به خصوص وقتی پای انعام گرفتن در میان بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغلها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم میزد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که میرفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس میکنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
سپتیموس پشت کارتپستال نوشت، یکبار سکندری بخوری، طبیعت بشری به رویت میجهد. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آخر حقیقت این است که در وجود انسانها نه مهری هست، نه ایمانی، نه نیکوکاریای ورای آنچه به کار افزودن بر لذت همان دم بیاید. دسته جمعی شکار میکنند. دستهدسته بیابان را در مینوردند و زوزهکشان در برهوت ناپدید میشوند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی میتوانست زندگی کند. تا باران میآید، همه چیز سبز میشود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرمتر و عطرآگینتر از دیگر جاها به نظر میآید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب میورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز میگردد؛ زمین ترک بر میدارد، از هم میپاشد، و میگذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل میگریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان میداد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که میتوانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. میدانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه میشدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو میرفت و جزیی از آن میشد که ناگهان از من میگریخت-و بدین سان میتوانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
به درخشندگی مروارید نیستند؛ به تابناکی آب نیستند؛ سنگریزههای کوره راه، با این همه، درخشانند. هنگامی که کوره راههای پوشیده از شاخهها را میپیمودم، نور با گرمی و مهر پذیرای من بود. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
چشمه بیش از آن از زمین میجوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود میآید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوهها برود- یا اینکه آبراهههای زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمههای پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در واقعیت، هر خوانندهی (کتاب) ، در حین خواندن، میتواند خوانندهی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده میشود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمیتوانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب میگوید، شاهدی است بر صداقت آن. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
هیچ آرزویی در روح ما وجود ندارد که از آن ترس داشته باشیم یا ملاحظهی ممنوع بودن آن را بکنیم. دمیان هرمان هسه
سنگ قبرها به جلد کتابها شباهت دارند، مربع مستطیل اند و اطلاعات مختصری در اختیار میگذارند. و گاهی یک جمله ی کوتاه، مثل نوار قرمزی که برای تبلیغ روی جلد کتاب میبندند، جمله ای مانند: تقدیم به تو، برای ابدیت. نام خانوادگی مردهها مثل عنوان کتاب است، همه چیز در آن خلاصه میشود. دلم میخواست زندگی ام طوری باشد که نتوانند خلاصه اش کنند، دلم میخواست زندگی ام مثل یک نغمه باشد، نه مثل یک کاغذ یا مرمر روی قرر.
ترجمه مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
پس مونده ی سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو میدیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگینی کلاه، سرشو هل میداد پایین… بازم از خواب پرید… نباید چرتش میگرفت… ساعت تازه زنگ زده بود…از کی جلو نرده منتظر بودم. معرکه لویی فردینان سلین
خودشونو میتکوندن. زیر لب غر میزدن. مامور کشیک که انگار گردنش تو یقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پیداش شد… با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتیشوی بارون خورده… وسط سنگ فرشای پر از جنازه… عینهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. معرکه لویی فردینان سلین
میچ ، فرهنگ و سنت تا وقتی که رو به موت نباشی، تشویق ات نمیکنند که به این مسایل فکر کنی. ما به شدت گرفتار منیت ، خودبینی ، و خودخواهی شده ایم، شغل ، خانواده، پول کافی، وام ، اتومبیل جدید، تعمیرشوفاژ خراب… درگیر میلیونها کار کوچولو کوچولو شده ایم ، آن هم فقط برای ادامه دادن زندگی و رفتن به سمت جلو. عادت نداریم، لحظه ای بایستیم ، پشت سرمان را نگاه کنیم، زندگی مان را ببینیم، و به خودمان بگوییم، زندگی فقط همین است؟ کل چیزی که میخواهم، فقط همین است؟ آیا این وسط چیزی گم نشده ؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
وقتی که هنوز حیات داری نمیتوانی خودت را پیدا کنی ، کلی رنگ هست که سرت را گرم کند و کلی آدم دور و برت میجنبد. فقط در سکوت خودت را پیدا میکنی، یعنی وقتی که دیگر کار از کار گذشته ، درست مثل مرده ها. . سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فردباوری برافتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدمها همه به هم میماند و هیچکس حق ندارد آنجور که خودش میخواهد تنها باشد و آدمها آحاد تودهای تنها و بینام و بیقهرمانند. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
امروز بر بالای قله ای ایستاده ام که روزی جزء آرزوهای محالم بوده اند و اکنون که بعد سالها تلاش بر بالای آن ایستاده ام. همه سالها را حماقتی میدانم که بیهوده برای رسیدن به سراب جنگیده ام. شاید این دور تسلسل تلاش ،سراب و حباب، حلقه مکاره این روزگار باشد که خداوند به واسطه گناه ممنوعه ما نسانها ،مارا به آن دچار کرده است. تلاش با انگیزه سراب و رسیدن به حباب و… دوباره تلاش، سراب وحباب (از کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
جان وبستر از نمایشنامه نویسان عصر جیمز ادبیات انگلیسی و هم دوره ی ویلیام شکسپیر است. از زندگی جان وبستر اطلاعات زیادی در دست نیست، حتی تاریخ تولد و وفات وی نیز دقیقا مشخص نیست. احتمال میرود که او در سال 1580 در لندن به دنیا آمده باشد. دیگر اطلاعات باقی مانده از زندگی او درباره ی فعالیتهای تئاتری او هستند. او در نگارش تراژدی مهارت ویژه ای داشته و برای تصویر تیره ای که از انسان ارائه میدهد شهرت دارد.
وبستر کار در تئاتر را با نوشتن نمایشنامههای مشترک در سال 1600 آغاز کرد. بین سالهای 1602 تا 1605 او در نوشتن پنج نمایشنامه ی مشترک با نویسندان دیگر از جمله: مایکل درایتون ، توماس دکر ، توماس میدلتون و آنتونی ماندِی کار کرده است. سقوط سزار، بانو جین، پیش به سوی غرب و پیش به سوی شمال، از جمله این نمایشنامهها هستند. در سال 1612، جان وبستر نخستین کار مستقل خود، شیطان سپید، را نوشته و به اجرا رساند. این نمایشنامه درباره ی زندگی زنی است به نام ویتوریا آکورامبونی که در سن 28 سالگی به قتل میرسد. دوشس ملفی، اما، حول سال 1614، برای نخستین بار توسط هنرپیشههای دربار، در سالنی کوچک و برای تماشاچیانی فرهیختهتر اجرا شد و از همان زمان با استقبال مواجه شد.
شیطان سپید و دوشس ملفی مهمترین آثار وبستر هستند. هر دوی این نمایشنامهها در ایتالیا رخ میدهند، هر دو سوگنمایش هستند، هر دو خوفناکند و آثار ادبیات گوتیک اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده اروپا را تداعی میکنند. نمایشنامه هایی پیچیده و حساب شده با جزئیات و ظرافت بسیار که هنوز در عصر حاضر، به کرّات اجرا میگردند.
جان وبستر احتمالا پیش از نوامبر سال 1634 از دنیا میرود، زیرا پس از این تاریخ اطلاعاتی درباره ی او ثبت نشده است. دوشس ملفی جان وبستر
«تراژدی انتقام» شکلی از تراژدی است که در ادبیات
انگلستان در دوره الیزابت محبوبیت بسیار داشت. در
این نوع تراژدی انتقام یک بزه در طی نمایش از بزهکار
گرفته میشود و هر دو طرف کسی که مرتکب بزه شده
و کسی که در پی انتقام است محکوم به مرگ هستند.
بارزترین نمونه این تراژدی »هملت «اثر ویلیام شکسپیر
است و مهمترین ویژگی این تراژدی سالخیهای خونین
ً آنان و ارائه تحلیلی غم بار از رخدادهایی اساسا هولناک
است بنابراین از عبارت «تراژدی خون» برای وصف آن
استفاده میشود. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
این گوشت چیست؟ اندک شیری بریده، خمیری ورآمده. اجسام ما از زندانهای کاغذینی که کودکان بسازند و مگسان را محبوس آن کنند ضعیفتر است، حقیرتر است، چرا که ما در زندانمان میزبان پستترین کرمهای زمینایم. تاکنون آیا چکاوکی را در بند قفس دیدهاید؟ روح ما در زندان تنمان چنین است: این دنیا چونان چمنزار کوچک اوست و این آسمان چونان گوی بلورین او، که تنها دانش محدودی از دوشس ملفی جان وبستر
ما بیشتر اوقات از نو شروع میکنیم… به همین دلیل است که بیشتر اوقات تمایلی به انجام هیچ کاری نداریم و اگر هم داشته باشیم سر میگذاریم به دشت. این همان همهفن حریفیِ منفعلانهی ماست، همان تنبلی پر از فعالیت ما. مقصر کیست آلکساندر هرتسن
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
پدرینگانو روح خویش فروخته است.
روح فروشی چیست؟
در برابر جیب اربابی که چنین گشاده است
نه در خور است که مردی
از چنین لطفی روی گرداند.
این کیسه ی زر مجاز نیست، حقیقت است
و من جان خویش از برایش به مهلکه افکنم. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
زمان، نگارنده ی حق است و حقیقت
و زمان، خود، نور بر چهره ی خائن افکند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
سوگنمایش اسپانیایی یک تراژدی انگلیسی متعلق به عصر الیزابت است که در سال 1582 یعنی پیش از نگارش هملت به دست شکسپیر به تحریر درآمده است. بسیار بر این عقیده اند که این نمایشنامه که در دوران خود بسیار تاثیرگذار بوده است، همان UR-Hamlet یا نسخه ای است که احتمال میدهند شکسپیر هملت را بر اساس آن نوشته باشد. این نمایشنامه، با محوریت اصلی انتقام، یک تراژدی است که مملو از قتلهای هولناک است و در آن پدری به دنبال خونخواهی قتل پسر اشت (درست متضاد هملت که در آن پسری به دنبال خونخواهی پدرش است). در این نمایشنامه انتقام، یک کاراکتر است که مانند کسان دیگر نمایش بر صحنه ظاهر شده و دیالوگ میگوید. این نمایشنامه یکی از بارزترین نمونههای تراژدی خون در ادبیات انگلستان است. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی میداند، و آن را به عنوان مقدسترین عقیده در قلب خودش حفظ میکند و به آن ارزش میدهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر میکند؛ و به نظر ایشان خنده دار میآید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
ایزابلا. چه خواهی ای نیکمرد؟
نقاش. عدالت، بانوی من.
هیرونیمو. ای مسکین زیاده خواه!
آن خواهی که در دنیا نزید!
همه معادن ِنکاویده را گر بدهی
مثقالی از آن، سودا نتوانی کرد!
گوهریست بس بی بها. تو را میگویم
خداوند، همه عدالت را بدست خویش گرفته است،
و هیچ عدالتی در زمین راه مینیابد
مگر آنک کز سوی وی آید. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
فرزند چیست! آنکه چونان دانه ی گیاهی
بدقیقه ای بکاری اش: پاره گوشتی که در تاریکی رشد کند
و بر وزن آن سبک موجوداتی که «زن» نامشان نهاده ایم
بیفزاید؛ و در پس نُه ماه، به اندرون نور خزد
فرزند را دیگر چیست که بدان
پدر را عاشق و واله و دیوانه کند؟
چون پای بدنیا گذارد، اخم کند، بگرید و دندان بپرورد.
فرزند را دیگر چه بباید؟ که طعامش دهی
رفتنش و سخن گفتنش بیاموزی. آری، لیک
از چه روی مردمان بر گوساله ای چنین مهر نورزند؟
یا دل در عشق بزغاله ای بازیگوش نسوزند،
آنسان کز برای پسر خویش میسوزند؟
که به رای من، توله حیوانی کمسال،
یا کره ی اسبی زیبا و بی یال،
آدمی را بهمان کار آید که فرزند آید:
که اینان را سودی است از برای انسان
الّا فرزند که چون ببالد و تنومند گردد
بیش، بر کژی و ناراستی اش افزوده گردد
مامش را و آبایش را از خیل نادانان انگارد
چون مجنونان بشورد و آنان را نگران دارد
بیش از آنکه گذر سال بر آنان خورد، سالخورده شان کند
اینست فرزند! و چون نیک بنگری با خویش بگویی
این چه مصیبتی بود؟ سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
بینوا عدالتی که در دستگاه آن، دزدی دزد دیگر را به دار بیاویزد. دوشس ملفی جان وبستر
فرهنگ با تولید بیش از حد، با بهمنی از کلمات و با جنون کیفیت در حال از بین رفتن است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
وارد رختکن که شدم داشتم پس میافتادم. خوردم به یکی از کمدها. احساس ضعف و سرگیجه میکردم. زدم زیر گریه و بعد بهخاطر اشکهایم خجالت کشیدم.
اما مربی ما خوب بلد بود چه بگوید.
رو کرد به من اما طوری که همه طرف صحبتش باشند. گفت: «خیله خب. وقتی چیزی برای آدم مهم باشه، اشکشو درمیآره. ولی باید ازش استفاده کنی. از اشکات استفاده کن. از درد و رنجت استفاده کن. از ترست استفاده کن. دیوونه شو، آرنولد، دیوونه شو.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- ولی ما که دیگه انسان اولیه نیستیم.
- چرا، چرا، هستیم. هنوزم آدمای ناسازگار طرد میشن.
گفتم: «منظورت آدمایی مثل منه؟»
گوردی گفت: «و مثل من.»
گفتم: «خب، پس ما یه قبیلهی دو نفریایم.»
یکدفعه احساس درونیای بهم گفت گوردی را بغل کنم و یکدفعه احساس درونیای به گوردی گفت مانعم بشود.
گفت: «احساساتی نشو!»
آره، حتی آدمهای غیر عادی هم از بروز دادن احساسات خودشان میترسند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چهطور ممکن بود که یک بچه دامبولیِ سرخپوست یک تکهی کوچولو از قلب پنهلوپ را به چنگ بیاورد؟
خب، رمز کار من چه بود؟
من سر و وضعم، حرف زدنم، رویابافیام و طرز راه رفتنم با بقیه فرق داشت.
من نو بودم.
اگر بخواهید به مساله صرفا از زاویهی زیستشناسی نگاه کنید باید بگویم من نمونهی هیجانانگیزی بودم که به مجموعهی ژنهای ریردان اضافه شده بودم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
معلم تاریخ ما، آقای شِریدَن به خیال خودش داشت به ما چیزهایی راجع به جنگ داخلی درس میداد. اما درس دادنش آنقدر یکنواخت و کسلکننده بود که فقط بهمان یاد میداد چهطور با چشم باز بخوابیم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- خب، پس هر کدوم از این کتابا یه رازه. هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابیو که تا حالا نوشته شده بخونی به این میمونه که یه راز عظیمو خونده باشی. جدا از اینکه چهقدر یاد بگیری، دائم یاد میگیری باز چهقدر چیزای دیگهای هست که باید یاد بگیری. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چند هفتهی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان میگشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
میخواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک میشدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر میدانید کسی از کنار زامبی نمیتواند بیاعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطهی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگیام را میگذراندم.
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمیآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غولپیکر متحرک و سخنگو. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
به گفتهی ویشنو، با هر آن چه هست باید ساخت. سفر آقای فیل ژوزه ساراماگو
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمیگویند، به نویسندگان میگویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمیدانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا میدانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام میبینند و میخواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
مباحثات خردمندانه دارای هیچ نوع ارزشی نیست. هیچ. با چنین مباحثی فقط شخص از خودش دور میشود. و دور شدن از خویشتن گناه است. باید در خود فرو رفت، مانند یک لاک پشت که در لاکش فرو میرود. دمیان هرمان هسه
همیشه آخرین کسی هستم که متوجه میشوم در زندگی ام چه اتفاقی افتاده است. اما احساس میکنم همه همینطور باشند و این تصور که آدمی میتواند زندگی اش را درک کند، فقط نوعی توهم جنون آمیز است. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمیآید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود میآورد.
چه کاری از من بر میآمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشههای نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته میراند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی میکردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه میشدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر میکرد و به اجرای خواست خود وا میداشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم مینهادم، خوب پی میبردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود میساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
گاهی با خود میگفتم که زندگی چقدر خوب و جذاب است به شرط آنکه نویسندگان بزرگ و نابغه آن را روایت کنند و انسان بودن را به آدمیزادگان بیاموزند. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
هرگز نباید خوشنودی را با خوشبختی اشتباه کرد. چون به عقیده ی من خوشبختی وجود ندارد. خاطرات پس از مرگ ژان دو تور
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
مثل اینکه همهچیز میخواهد آرام شود، نمیخواهد، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم، نوری که زمانی متعلق به من بوده، دوست دارم اینطور فکر کنم، و بعد رنج بازگشت، نمیگویم به کجا، نمیتوانم بگویم، شابد به دل غیاب، باید برگردید، تنها چیزی که میدانم همین است، ماندن فلاکت است، رفتن فلاکت است. مالوی ساموئل بکت
بعضیها هستند که جایی را ترک میکنند و دیگر هم به آنجا برنمیگردند. اینها به خرج سرنوشت سفر میکنند. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
در سرتائو لازم نیست که مادرها به دخترهایشان عروسک بدهند تا غریزهی مادری را در آنها بیدار کنند. آنجا این اعتقاد احمقانه را ندارند که قانون والای زنانه، یعنی مادر بودن را مورد اهانت قرار دهند و نقض کنند. زنهای سرتائو که مثل ماریا در کودکیشان با قوطی تالک باز میکنند، و بدون کفش بزرگ میشوند، میفهمند که زن برای اینکه واقعا زن باشد باید مادر باشد. موز وحشی ژوزه مارو د واسکونسلوس
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
برای آنکس که هیچ چیز ندارد، لذت نبردن از کثیفی ممنوع است. مالوی ساموئل بکت
منظرهٔ شلوغ و هیجان انگیزی بود و با این همه خودم هم نمیدانم چرا نوعی آرامش به آدم میبخشید. گویی حال و هوایی خیال انگیز در فضا وجود داشت و شما باید فقط دستتان را دراز میکردید و آن را لمس میکردید. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
… ای کاش میشد وقتی که چیزی نمیخواهید، کاری هم نتوانید بکنید، کسی که نمیتواند بشنوند، نمیتواند حرف بزند، کسی که منم، که نمیتواند من باشد، که نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم، که باید دربارهاش حرف بزنم،… نامناپذیر ساموئل بکت
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
بسا رخ میداد که در خیابان یک نگاه، یک لهجه ی خوش طنین، یا قهقهه ی خنده ای تا عمق وجودش را در مینوردید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدنهای مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار مینشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
همینکه یک کاری میگیرد و دامنهش کمی وسعت پیدا میکند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانهی زیرزیرکی علیهش شروع میشود که تمامی هم ندارد… نمیشود این را انکار کرد! فاجعهی محتوم تا اندرونش نفوذ میکند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیبپذیر میکند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرکترین فرماندهان و بیباکترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمیآید که منتظر یک معجزهی خارقالعاده باشند… این در ذات همهی جهشهای شگفتانگیز انسانیست، سرشت و سرانجام واقعیشان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایهی عبرت گستاخترین گستاخها باشد! به تفکر و تامل فروببردش دربارهی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانههای اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانهی شرایط… سرنوشت همانطور دعاهای خیر را میخورد که وزغ مگسها را… میجهد دنبالشان! لهشان میکند! داغانشان میکند! میدهدشان اندرون! کیف میکند، بهصورت فضلههای خیلی ریز برشان میگرداند، بهصورت گویهای نذری دخترخانمهای دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
به دوستدخترش نامهیی مینویسد و میگوید که دارد میآید. اما حتا از پس تمامکردن یک مقاله هم برنمیآید. شبها بیرون محل کارش، یعنی بار مدرسهی سوارکاری، مینشیند و زور میزند چیزی بنویسد، اما نمیتواند. به قول معروف، آب در هاون میکوبد. میفهمد که کلکش کنده شده. فقط و فقط داستانهای جنایی کوتاه مینویسد. فکر سفر، از چشمانداز زندگیاش رخت میبندد، گموگور میشود و او بیحال و بیرمق، بیاراده به کارش در میان اسبها ادامه میدهد. آنتورپ روبرتو بولانیو
در شهر تقریبا طبیعت همیشه یکنواخت بود، و اندک قدرت باقیماندهی طبیعت، یک دشمن محسوب میشد. ولی اینجا در جزیره، اهالی مشتاقانه با طبیعت متحد بودند و از آن کاملا حمایت میکردند. آوای امواج یوکیو میشیما
گذشته مرا نساخته بود، برعکس این من بودم که، برخیزان از خاکسترهام، به میانجیِ آفرینشی همواره از نو آغازیده حافظه ام را از نیستی میگسلاندم. کلمات ژان پل سارتر
«اکنون» از همهٔ «گذشته» مایه ور میگردد. کلمات ژان پل سارتر
من شادمان بودم. دو تا زندگی داشتم. در خانواده، همچنان ادایِ مرد را درآوردم. ولی کودکان میانِ خودشان از رفتارِ کودکانه بدشان میآید: آنها مردانِ راستی راستی اند. من، مردی میانِ مردان، همه روزه همراهِ اینها از مدرسه بیرون میرفتم. کلمات ژان پل سارتر
واسه لذّتِ نوشتن نخواهم نوشت، واسه آن خواهم نوشت که این جسمِ افتخار را بتراشم و به صورتِ کلمات درآورم. کلمات ژان پل سارتر
برخی نویسندگان، مسخره شده و شکست خورده، تا واپسین نفس در بی آبروئی و تاریکی پوسیده بودند، تاج افتخار تنها بر سرِ جنازه هاشان نشسته بود: من به همین حال و روز خواهم بود. کلمات ژان پل سارتر
من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
شادمانه میپذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری میبرد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را میدیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر میسریدند و نویسنده ای را جست و جو میکردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی میماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
گمان کرده بودم جز از آن رو نمینویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمیپرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیلههای استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایههای روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار میکشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینهها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود میداشتم، از بزرگ سالان میگریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمیداشتم و اگر میگفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که مینویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقاتهای خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
هر چه هم که دقیقهٔ تاریخیِ بزرگداشتم را تا بی کران پس میزدم، آینده ای راستین از آن نمیساختم: آن اکنونی به تعویق افتاده بود و بس. کلمات ژان پل سارتر
اما وقعا باحال است. از فکر خواندن کتابهای خواهرم کیف میکنم. از فکر اینکه وارد یک کتابفروشی بشوم و اسمش را روی جلد یک کتاب کت و کلفت قشنگ ببینم خیلی خوشم میآید.
شور و حال رودخانهی اسپوکن اثر مری پا به فرار.
خیلی باحال است.
گفتم: «هنوزم میتونه کتاب بنویسه. برای عوض کردن زندگی همیشه فرصت هست.»
این را که گفتم عُقم گرفت. هیچ هم این حرف را قبول نداشتم. آدم هیچوقت فرصت عوض کردن زندگیاش را ندارد. تمام. گندش بگیرند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش میشود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمیشود کرد.
نداری نه به امد قوت و قدرت میدهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آمد یاد میدهد که چهطور با فقر زندگی کند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
پدر با غمانگیزترین نگاه ممکن همینطور داشت نگاهم میکرد. گریه میکرد. از قیافهاش درماندگی میبارید. .
دلم میخواست به خاطر درماندگیاش ازش متنفر باشم.
دلم میخواست از بابا و مامان به خاطر فقیر بودنمان متنفر باشم.
دلم میخواست به خاطر سگ بیمارمان و به خاطر هرچه بیماری توی دنیاست ازشان متنفر باشم.
چهطور میتوانم از پدر و مادرم به خاطر فقیر بودنمان بیزار باشم؟ آخر پدر و مادرم خورشیدهای دوقلویی هستند که من بر مدارشان میچرخم و دنیای من بدون آنها منفجر میشود.
اینطور نبوده که پدر و مادرم در ناز و نعمت به دنیا آمده باشند. اینطور نبوده که ثروت و ملک و املاک خانوادگی را سر قمار به باد داده باشند. پدر و مادرم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند. همینطور بگیر و برو تا برسی به اولین خانوادهی فقیر و بیچاره. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
برای نجات اسکار هیچ کاری از من ساخته نبود.
هیچ.
هیچ.
هیچ.
پس کنار اسکار دراز کشیدم، سرش را نوازش کردم و ساعتها اسمش را در گوشش زمزمه کردم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
اما هرقدر هم که خوب بکشم، کاریکاتورهایم هیچوقت نمیتوانند جای غذا و پول را بگیرند. کاش میتوانستم یک کرهی بادام زمینی، یک ساندویچ کره مربا یا یک مشتِ پر از اسکناس بیست دلاری بکشم و با شعبده بازی به اسکناس واقعی تبدیلشان کنم. اما نمیتوانم. هیچکس نمیتواند، حتی گرسنهترین جادوگر دنیا.
کاش جادوگری بلد بودم اما واقعیتش این است که من یک بچهی بدبخت قرارگاهیام که با خانواده ی بدبختش در قرارگاه سرخپوستهای بدبخت اسپوکن زندگی میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
آیا یک رویداد هر چه قدر بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پر معناتر نیست؟
فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است.
تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند. بار هستی میلان کوندرا
کتاب، به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. بار هستی میلان کوندرا
- عسل! برایت یک عاشقانه ی آرام ساخته ام: یک انشای ساده ی مدرسه ای. خسته نیستی که بشنوی؟
- خسته ام؛ اما چرا نمیشود یک عاشقانه ی آرام را وقتِ خستگی شنید؟ 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
چشم بینا در خرمن آتش و دودی که از دل زبانه میکشد گم میشود. چشم آنگاه مِیدانی برای دیدن دارد، که آتش و دود فرونشسته باشد؛ که جنون فروکش کرده باشد و بر گورهای سوخته، آرامش بال انداخته باشد. چشم بینا، درونِ دودی سودا کور است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
توما از رستوران خارج شد و آکنده از اندوهی بیش از پیش مطبوع، برای گردش به خیابان رفت. هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون میدید که این سالها در خاطره، زیباتر از لحظههای واقعی زندگی مشترکشان است. بار هستی میلان کوندرا
وقتی بچه ی کوچکی سرطان میگیرد، آدم با خودش میگوید داریم سر کی کلاه میگذاریم؟ بیایید همگی سیگاری روشن کنیم.
وقتی بچه ی کوچکی سرطان میگیرد، آدم با خودش میگوید اصلا این فکر به کله ی کی افتاد؟ خشم کدام یک از خدایان موجب این مسئله شد؟
مشروبی برایم بریز تا به سلامتی کسی ننوشم.
* اینجا همه آدمها اینجوری اند/ لوری مور اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
همه میدانیم که بدون تغییر امکان نداشت نوع بشر به وجود بیاید و همچنان میمون مانده بودیم.
*هلیم جان سخت/ وانگ منگ اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
راه رفتن زیرِ باران، لذت بردن از صدای پاشنههای کفشی روی سنگفرش، برداشتن یک جمله از کتابی و گذاشتن آن روی قلب خود، برای لحظه ای، میوه خوردن در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکنیم، باید گفت که همه ی اینها خیانت است چون از دنیای خارج لذتی بکر میبریم که هیچ، مطلقا هیچ، مدیون شوهرمان نیست، و تو، خودِ تو، با نوشتنِ کتابت، وقتی که من خوابم، مگر کارِ دیگری میکنی؟! دیوانهوار کریستین بوبن
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند. دیوانهوار کریستین بوبن
همیشه کسی پیدا میشود که دوستم داشته باشد، اگر هم کسی نباشد، هوا، ماسه ها، آب و نور دوستم دارند. هرگز ترکم نمیکنند. دیوانهوار کریستین بوبن
نیاز به نوشتن، نیازی روحی است همانطور که خوردن، نیازی جسمی است. روح هم گرسنه میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
اسم خانوادگی به شما تحمیل میشود و با گذشت زمان، سنگین و سنگینتر احساسش میکنید، مثل بارانی که ریز و سرد به زیر ضخیمترین لباسها نفوذ میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
میدانی مالیخولیا چیست؟ آیا تا به حال ماه گرفتگی را دیده ای؟ خوب، مثل این است که ماه جلوی دل آدم را میگیرد و دل، دیگر نوری نمیتاباند. روز روشن، شب میشود. مالیخولیا آرام و غم انگیز است. دیوانهوار کریستین بوبن
از ساعت شش تا هفت صبح، از ورای کاغذِ سفید، پنجره ای باز میکنم، از آن میگذرم، گرگم را در آغوش میگیرم و بعد، برمیگردم؛ بعد از آنکه از حق اولیه ی هر انسانی که روی زمین زندگی میکند، بهره برده ام: حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدندش به کسی حساب پس ندهد. نوشتن، بخشی از این حقِ مسلم است. دیوانهوار کریستین بوبن
حفظ سلامت کامل، در جایی که همگان سلامت از دست میدهند، خودش نوعی قدرت است. دل تاریکی جوزف کنراد
خودش ریز میخندد. منتظر است تا قیدار هم بخندد.
قیدار اما از جا بلند میشود. به کارشناس چیزی را میانِ حیاط نشان میدهد و میپرسد که چیست؟
کارشناسِ شیر و خورشید، عینکش را جا به جا میکند و میگوید:
- بز باید باشد… یا گوسفند؟
قیدار میگوید: - آن جانور است! اما اینها مثل من و شما هستند. فقط ما رنگی هستیم، اینها سیاه و سفید!
- سیاه و سفید یعنی چه؟
- یعنی اینها یا خمارند یا نشئه؛ یا سیاه یا سفید. اما ما هر کداممان هزار رنگ داریم… گاهی قرمزیم، گاهی سیاه، پاری وقتها هم سبز و پاری وقتها هم وقتی گندمان در میآید، قهوه ای! قیدار رضا امیرخانی
نگاه ما به رود بزرگوار منبعث از تابش روز کوتاهی نبود که میآید و میرود و دیگر باز نمیگردد، بلکه منبعث از نور پرفروغ خاطرههای پابرجا بود. دل تاریکی جوزف کنراد
به ذهن مریم که هنوز جوان بود نمیرسید که عذرخواهی از بابت تولدش بی انصافی است. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
پنجاه سال دیرتر، آن-ماری هنگامی که یک آلبومِ عکسِ خانوادگی را ورق میزد، پی برد که زیبا بوده است. کلمات ژان پل سارتر
من روی خط مرزی ای بودم که میتوانستم به طرف نوانخانه پیش بروم و یا به یک خانهٔ اشرافی راه یابم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
نوشتن نیکو و تفکر از آن نیکوتر است، هوشیاری نیک و صبر از آن نیکتر است. سیذارتا هرمان هسه
شما میدانید که عصرهای ماه ژوئن چه احساسی به آدم دست میدهد. غروبی آبی رنگ که زمان درازی ادامه مییابد و هوای ملایمی که صورتتان را همچون ابریشم نوازش میدهد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
ده یا یازده ساله بودم وقتی که خواندن - خواندن خودخواسته - را شروع کردم. گویی در آن زمان با این کار یک نوع دنیای تازه را کشف میکردم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم. تهوع ژان پل سارتر
وی دید سدهرتها راهی برای خود برگزیده و سرنوشت او رو به تجلی نهاده است و با سرنوشت سدهرتها سرنوشت خود او نیز شکل دیگری مییابد. سیذارتا هرمان هسه
گوویندا سدهرتها را به نام خواند، ولی جوابی نشنید. سدهرتها در عالم اندیشه فرو رفته بود. دیدگانش در نقاط دوردستی خیره شده و نوک زبانش از میان دندان هایش نمایان بود. به نظر میرسید که نفس نمیکشد. بدین گونه نشسته و غرق در عالم فکر بود. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش میشود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما میروید و گذشته به سوی شما نمیآید و شما به طرف گذشته میروید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
نوشتن کاری است در تنهایی. نوشتن بر زندگی آدم مسلط میشود. به یک معنی نویسنده برای خودش زندگی ندارد. حتی وقتی در جایی حضور دارد، واقعاً حضور ندارد. ارواح پل استر
هر کتاب را باید با همان تعمق، طمأنینه و درون گرایی خواند که نوشته شده – و ناگهان پی میبرد که نکته این است که باید به کندی بخواند، چنان آهسته که تا کنون هیچ گاه کلمات را چنین کند نخوانده است. ارواح پل استر
برای نخستین بار در تجربه ی گزارش نویسی در مییابد که واژهها لزوماً کارساز نیستند و امکان دارد آن چه را که باید بگویند، پنهان کنند. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد میکرد، آبی میگفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط مینویسد و میخواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
من وقتی چیزی را میخوانم در واقع نمیخوانم. جمله ای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات میمکم،یا مثل لیکوری مینوشم،تا آنکه اندیشه،مثل الکل،در وجود من حل شود،تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
کتابهایی که دوستشان میدارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله مینمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع میکنند. فرسودگی کریستین بوبن
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
یه احساس عجیب و غریبه که بعضی وقتها سراغم میاد، احساس اینکه یه حرف مهمی دارم و قدرت گفتنش رو هم دارم -ولی نمیدونم چی هست، و از قدرتم هیچ استفاده ای نمیتونم بکنم. کاش میشد یه جور دیگه چیز نوشت… یا میشد دربارهٔ چیز دیگه ای نوشت… دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
راز سعادت و فضیلت در همین نهفته است: دوست داشتن آنچه آدم باید انجام بدهد. تمام هدفهای شرطی سازی در این خلاصه میشود: علاقه مند ساختن آدمها به سرنوشت اجتماعی گریز ناپذیرشان. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور میکردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات مینامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین میبینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان میشود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمیتوان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی میماند. هویت میلان کوندرا
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
نوشتن کار هیجان انگیزی شده بود، اما کار دشواری بود و نمیدانستم چگونه ممکن است بشود روزی رمانی نوشت. غالباً یک روزِ تمام سر یک پاراگراف وقت میگذاشتم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
این کتابها با ما بودند، به نحوی که در جهان تازه ای که یافته بودیم زندگی میکردیم: در برف و جنگلها و یخچالها و مشکلات زمستانی و پناهگاه مرتفع هتل تائوبه هنگام روز، و در دهکده؛ و شب هنگام میتوانستیم به جهان شگفت دیگری که نویسندههای روس در برابرمان میگشودند قدم بگذاریم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون میشدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جادهها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنههای نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
گفتم که قصد دارم دوباره نوشتن را از سر بگیرم و با گفتن این حرف، که ابتدا فقط تلاشی بود برای دروغ گفتن تا او را از این همه رنج نجات بخشد، پی بردم که حقیقت را گفته ام. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهٔ نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
نوشتن را از سر گرفتم و تا اعماق داستان فرو رفتم و لابلایش گم شدم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
داستان خودش نوشته میشد و من زور میزدم که پا به پایش حرکت کنم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
آدم حتی وقتی در جایگاه متهمان در دادگاه نشسته است ، همیشه برایش جالب است که بشنود درباره اش حرف میزنند. بیگانه آلبر کامو
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف میزد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن میگوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد میکنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را میدانی، همه چیز را میشنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند میگویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او میاندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض میکند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
در بسیاری لحظات، کهنه و نو، لذت و درد، وحشت و شادی به گونه ای عجیب و غریب با هم مخلوط میشدند، گاه در بهشت بودم، گاه در جهنم، معمولا در آن واحد در هر دو جا. گرگ بیابان هرمان هسه
اما همانها میگفتند که امان از قالیِ نو عروس و دخترِ عاشق… نقش ش هزار راه میبرد آدم را… نقش ش غلط است؛ مرغ ش سر میکند توی گل و گل ش میرود زیر بال و پر مرغ، اما عوض ش تا بخواهی جان دارد… قیدار رضا امیرخانی
دوست داشتم خودمو از پنجره بندازم بیرون. اگه مطمئن بودم یکی اون پایینه و منو جمع میکنه، حتما خودمو مینداختم پایین. نمیخوام وقتی میافتم پایین و خونی و مالی ام، یه مشت فضول احمق بیان بالا سرم و زل بزنن بهم. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
رمان نویس کیست؟ به نظر فلوبر، رمان نویس آن کسی است که میخواهد در پس اثر خود ناپدید شود. هنر رمان میلان کوندرا
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا میرفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازیهای بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
همین طور که قلمم در هوا مانده بود، محو تماشای این کاغذ درخشان شدم. چقدر سخت و خیره کننده بود! چقدر حضور داشت! تنها چیزی که داشت زمان حال بود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم، هنوز خشک نشده بود و از حالا دیگر به من تعلق نداشت. تهوع ژان پل سارتر
بانوی سپید پوش از آسمان اتاقش فرود میآید تا روحی را تسلی بخشد اما در آن جمع پرهیاهو روحی نمییابد و پس از گفتن چند کلمه که مفهومش را نمیفهمند به اتاقش برمی گردد. تجلی اش جز پیش درآمدی بر ناپدید شدنش نیست. بانوی سپید کریستین بوبن
وقتی پیانو مینوازیم - حتی با دستهای کوچک کودکی گمگشته - با غم جانکاه درک تنهایی و بی کسی خود فاصله میگیریم. پیانو هم مانند صفحات کتابی ناب میتواند در برابر آشوبها پناهگاه ما باشد. بانوی سپید کریستین بوبن
آیا میدانید که در دهکده ی کوچک من، طی یک عملیات انتظامی، یک افسر آلمانی با نهایت ادب از پیرزنی تمنا کرد که یکی از دو پسرش را که به عنوان گروگان باید اعدام شود به میل خود انتخاب کند؟ انتخاب کند، تصورش را میکنید؟ این یکی را؟ نه، آن یکی را؟ و ناظر رفتن او باشد. سقوط آلبر کامو
من مرد پاکدلی را میشناختم که بدگمانی را به خود راه نمیداد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر میورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگهای مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند. سقوط آلبر کامو
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
مش ربابه پیش دعانویسی میرود که گوشه ی میدان بساط دارد. دو تا دعا میگیرد٬ یکی برای پدرم که حالش بهتر شود و یکی هم برای من که به هر چیزی پیله میکنم٬ هر کاغذ پارهای که کنار کوچه و خیابان است برمی دارم و میخوانم. می خواهد این چیزها از کلهام بپرد تا مثل پدرم نشوم. عقیده دارد هر کس سر و کارش با کتاب بیفتد یا دیوانه میشود و یا از دین خارج میشود شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی
شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه٬ خسته نشدم. ادای خستهها را در میآورم
اگر دوباره به دنیا بیایم کوهنورد میشوم! چه کیفی دارد کوه شما که غریبه نیستید هوشنگ مرادی کرمانی
اگر رازها نبودند، دنیا کشتارگاه بزرگی بود و خانواده ای در میان نمیماند. تمام لشکرها شکست میخوردند. آدمها رسوا میشدند. آخرین انار دنیا بختیار علی
توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست… انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است. تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند. حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگرها را ترک کردم؟…من ناامیدترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند. بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند. ولی من هیچ آرزویی نداشتم. توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد. من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم. مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم و روی بلندترین قلهها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم:
_ هیچکس سنگرها را خالی نکند! آخرین انار دنیا بختیار علی
زمستون فقط فصلِ پولداراست! اگه پولدار باشی سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی و تازه بعدش بری اسکی! اگه بدبخت باشی سرما برات یه بلای آسمونیه! اونوقت یاد میگیری چجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
بالاخره یه روزی میاد که بذارم بری! بذارم تنها باشی و وقتی چراغ قرمزه از خیابون بگذری! تازه تشویقت هم میکنم! اما اینکار چیزی به آزادیت اضافه نمیکنه چون هنوز زندونیِ محبتای منی و مهربونیام تو رو تو خودشون زندونی کردن! همون چیزایی که بهش اصول خانوادگی میگیم! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
آدمِ تنها، زودتر طغیان میکنه و وقتی با کسای دیگه ست تن به سرنوشت میسپاره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پستی یه جونورِ خونخوارِ که همیشه سر راهمون کمین کرده! ناخوناش رو به بهونه هایی مثلِ مصلحت و عقل و احتیاط تو تنِ تمومِ آدما فرو میکنه و کمتر کسی هست که جلوش تاب بیاره! آدما تو خطر پست میشن و وقتی خطر از سرشون گذشت دوباره میرن تو جلد خودشون! هیچوقت نباید خودت رو وقت روبه رو شدن با خطر گم کنی، حتی اگه ترس تموِم جونت رو گرفته باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
چه کسی مسئولتر از مرغی است که به مفهوم هدف عالیتر زندگی پی برده و در جست و جوی آن است. برای هزاران سال در تکاپوی یافتن کله ی ماهی بوده ایم. ولی اکنون دلیلی برای زیستن داریم. زیستن بخاطر آموختن، بخاطر اکتشاف و بخاطر رهایی! فرصتی دیگر به من بدهید و بگذارید آنچه را که دریافته ام به شما نشان بدهم.
/ از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
نوشته بود: این کشور بهترین جمهوریای است که رو به زوال میرود. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
در یک مغازه ی عطر فروشی به عنوان فروشنده کار پیدا کرده ام. برای خرید روزانه، کرایه و نوار ماشین تحریر، پول کافی به خانه میآورم. این وضعی است که به گمان من، با موقعیت یک زن شوهردار تطابق کامل دارد: شوهر عزیزم، همه چیز برای توست. تو در خانه بمان، فقط به فکر نوشتن باش، من مایحتاجت را تامین میکنم.
/ از ترجمه ی مهوش قویمی دیوانهوار کریستین بوبن
وحشت قانونی ندارد، هدفش ارعاب است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
حقیقت این است طبقه حاکم رو به انحطاط دقیقا به همه بیماریهای دوران کهولت از جمله ناشنوایی دچار میشود. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
این فرهنگ همگانی از طریق گسترش عظیم وسائل به اصطلاح ارتباط جمعی خود مینمایاند و نتیجه آن یکیکردن برداشتهای همه افراد و بازداشتن آنان از هر نوع تفکر مستقل است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
هر کس که صبح زود قبل از موقع عادی و لازم از خواب بیدار شود، یک نوع احساس میان تهی و خالی دارد شبیه احساسی که هنگام بروز حادثهٔ ناگواری در او تولید میشود. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمیدانی که از آن میان کدامین را دوستتر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاهترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار میکند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن میگشایی، دیگر گوش مده. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق میکند و بی خبر میرود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان میدارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه میکنند یا نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب میدیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو میکردیم. خواب میدیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان میاندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم میدیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی میگفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر میآوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
اگر آلبن میخواست، با خم شدن از پنجره میتوانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمیخواهد، آلبن فکرش را هم نمیکند. آلبن بدون دل بستگی میتواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور میکشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بالهای سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک میکند، دور میشود. او فراموش نشدنی را فراموش میکند. ژه کریستین بوبن
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش میکند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم مینمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی میکنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل میدهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشکهای غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - میتوانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
«تو تاریخ انداختمت چون اصلا هیچی بلد نیستی.»
«می دونم آقا، پسر! میدونم نمیشه کاریش کرد.»
دوباره گفت: «اصلا هیچ چی.» این چیزیه که منو دیوونه میکنه. اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو بار اول قبول کردی، باز هم تکرار میکنن.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
در حالی که عشق به طبیعت در من میبالید به صدایش گوش میسپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را میشنوم که به زبانی بیگانه با من سخن میگوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمییافت، ولی احساس میکردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضحتر و دقیقتر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیکتر شوند و با شناختی عمیقتر در پی سرچشمههای شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمیدانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم میبینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف میداشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
جوینده کتابی بسیار شگفت انگیز و فلسفی که شاید از دید یک فرد معمولی بعنوان یک رمان تخیلی محسوب شود در صورتی که این کتاب در واقع تجربیاتیست که جناب فیل موریمیتسو از نزدیک با آن دست و پنجه نرم کرده است این کتاب حاوی تجربیات بسیار گرانبهایست که میتواند شما را از چالشهای زندگی گذر دهد. چون زندگی بخش بزرگی از مراحل طی طریق ما را شامل میشود. پس بنظر من خواندن این کتاب برای هر جوینده راه حق و حقیقت الزامیست. باتشکر جوینده فیل موریمیتسو
خوابیدن نخستین کار من است، بسی پیش از نوشتن. خواب تا درگاهی از روز را دوست میدارم. آنگاه که در خانهٔ خویش نخوابیده ام، غالباً از دیر برخاستن نگران میشوم: در خانه ای که متعلق به شما نیست، در چه ساعت معقولی باید از خواب برخیزید؟ این مسئله، به سان تمامی مسائل به راستی جدی، حل ناشدنی است. فرسودگی کریستین بوبن
فقط مشغول کار بودند و جلد کتابها را میکندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله میچیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمیکرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمیخورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتابها را انبار کند، دیگری آنها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکشهای آبی آسمانی آنها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله میریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتابهای تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
در آن حال که به دنبال پاسخی برای آن پرسش میگشتم، درست همان حسّ و حال انسانی را داشتم که از جنگلی ره گم کرده است و با دیدن هر نوری از درختی بالا میرود و از آن جا به جنگل بی انتها مینگرد، ولی هیچ خانه ای را نمییابد و در مییابد که از این جنگل هیچ گریزگاهی نیست. بعد به میان درختان انبوه و تاریک گام مینهد، اما در آن نیز هیچ نشانی از سرپناهی برای خود نمییابد. اعتراف من لئو تولستوی
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات میدانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک میکند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم میدانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی میداند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدتها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند میتوانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده میتوان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد. چه باید کرد لئو تولستوی
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که میگویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمیتوانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیتهای عملی باشد.
آنچه میتوان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان میداند و پراتیک آن چیزی است که عمل میکند. پس چگونه میشود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار میشود. چه باید کرد لئو تولستوی
گاهی وقتها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما میگذرند که در آن ثانیهها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده میآیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار میشود و دوباره خوابش میبرد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز میشود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
اکنون میبایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه میکردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه میدادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمیکردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمیساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را میکشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم،همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛شمع میتواند هر نوع موسیقی،نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند،تا انفجارهای تازه ای جایگزین آن شوند. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد……اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود. اگر چنین شود روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
هرگز نمیشود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد میشویم - با چه احساس فلاکتی! - که هنوز بدتر از این در راه است… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدمها را قوی میکند و به آنها خیلی چیزها یاد میدهد و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه; بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند آموز و یک سند است. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
این قانون اردوگاه است که آدمهای روانهمرگ را باید تا آخرین لحظه فریب داد. این تنها شکل جایز ترحم است - داستان بفرمایید اتاق گاز بانوی بهشتی جمعی از نویسندگان
دیکنز؟ این قرن هنوز کسی مثل او را بهخودش ندیده - داستان تقسیم طولانی ساحره سرگردان ری برادبری
سالهای پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دورههای فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم میگفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» میخواندند. ما غربیها از اینکه این را با افتخار میگفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرششان در این مورد بسیار سادهلوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روانشناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی میخوانند و اتفاقی که میافتد این است که نگرشی که سابقا نمیپسندیدهاید و در برابرش مقاومت کردهاید، به نگرش شما تبدیل میشود. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
آقا جواب نمیدهد. هنوز دارد حمد و سوره میخواند. حمد و سورهاش که تمام میشود، پشت میکند به قیدار و همانجور که دور میشود، آرام میگوید:
- از ابن بابویه برمیگشتم. رفته بودم سراغ رفیقت. دلم هوس یک مرد کرده بود. زیر آسمان، که مردی نمانده بود، رفتم سراغ زیر خاکیها. درخت را دیدهام که خشک میشود، سال که میگذرد، چهگونه میافتد؛ قصر را دیدهام که قرن میگذرد، چهگونه فرو میریزد؛ کوه را ندیدهبودم که بعد عمر، چهگونه غبار میشود. از علائم قیامت در قرآن، یکی هم همین است؛ غبار شدن کوهها. میخواستم ببینم قیدار چهگونه میافتد… از زیارت اهل قبور برمیگشتم، گفتم بیایم اینجا فاتحهای هم برای شما بخوانم! قیدار رضا امیرخانی
اما هنوز هم لباس کثیف یک سرباز احترامش بیشتر از کت تمیز یک سیاستمدار دروغگوست بازگشت هیتلر تیمور ورمش
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما میداند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران، خالی بود; بس که در سفری. تهران در بعدازظهر مصطفی مستور
تنها چیزی که من از این سلوکِ چهار ساله فهمیدم اینه که باید بهش اعتماد کنی. به حرفاش. به کاراش. به تصمیم هاش. به انتخاباش… البته میتونی انکارش کنی. تو میتونی هر چیزی رو انکار کنی. اما اگه قبولش کردی باید بهش اعتماد کنی. باید بهش فرصت بدی. این چیزیه که من توی «آسور» کشف کردم. منظورم اینه که یه پیرزن بیسواد به اسم «عمه سوری» اینو به من حالی کرد. تهران در بعدازظهر مصطفی مستور
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هرچه که میخواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام. یعنی یاد نگرفته ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم ها، منزلت معنوی میدهد. از این منزلتهای معنوی دروغینی که خوب بهشان دقیق شوی تصنعی بودنشان پیداست. کافه پیانو فرهاد جعفری
سفر میکنم به دورها _ مثل کرگدنی تنها_ از معبر اندوه تا متن کودکی تا ملکوت سوسن
و بعد
در بارگاه سوسن_ این بقایای عشق خداوند_
در حضور معنویت پیراهنش
روحم را آتش میزنم. استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
و فکر میکنم توی خانه آنقدر چیزهای مختلفی هست که اگر آدم بخواهد به آنها درست و حسابی فکر کند سالها طول میکشد.
و در ضمن، یک چیز، به خاطر اینکه آدم به آن فکر میکند جالب است نه به خاطر نو یا تازه بودن. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
مارتا گفت: زیباترین گیاه دنیاست! چرا نگه داشتنش باید این قدر سخت باشه ؟
آلنوش شکلک در میآورد «نگه داشتن چیزهای زیبا آسان نیست، مثل نگه داشتن من!» 3 کتاب (مثل همه عصرها طعم گس خرمالو 1 روز مانده به عید پاک) زویا پیرزاد
وقتی به آسمان نگاه میکنی میدانی که داری ستارگانی را تماشا میکنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستارهها به ما برسد و ما الآن آنها را میبینیم در حالی که خود این ستارهها دیگر مردهاند و یا متلاشی شدهاند و به کوتولههای قرمز تبدیل شدهاند. و این باعث میشود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشمپوشی هستند یعنی اینکه آنقدر کوچک هستند که میتوانی آنها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ولی در زندگی باید تصمیمهای زیادی گرفت بنابراین باید از قبل دلیل اینکه چه چیزهایی را دوست داری و چه چیزهایی را دوست نداری بدانی تا راحتتر تصمیمگیری کنی وگرنه تمام وقت آدم صرف این میشود که از میان کارهایی که میتواند انجام دهد کدام را انتخاب کند. این کار مثل مواقعی است که پدر مرا به مهمانسرای برنی میبرد. انگار توی رستوران نشسته باشی و به لیست غذاها نگاه کنی و باید غذایی را که میل داری انتخاب کنی اما نمیدانی کدام غذا را انتخاب کنی که از آن لذت ببری چون قبلا آن غذاها را نچشیدهای. به همین خاطر باید غذاهایی را از قبل به عنوان غذای مورد علاقه خود برگزینیم و دلایل آن را بدانیم تا در اینجور مواقع آنها را انتخاب کنیم و غذاهایی را هم که از آنها خوشمان نمیآید بشناسیم و آنها را انتخاب نکنیم تا به این ترتیب کار راحتتر و سادهتر شود. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب به دنیا آمده. نه هیچ کار دیگری. مدرک آگوتا کریستف
گفت فضانورد شدن کار خیلی سختی است و من به او گفتم که این مسئله را میدانم. باید اول افسر نیروی هوایی بشوی و از دستورات زیادی اطاعت کنی و آماده کشتن آدمهای دیگر باشی. اما مشکل اینجاست که من نمیتوانم دستور اجرا کنم و همچنین بینایی 20/20 را که برای خلبانی لازم است ندارم. با این حال به آقای جیونز گفتم که آدم میتواند چیزهایی را بخواهد یا آرزو کند که احتمال وقوعشان خیلی کم است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
ما درون شهرها و حرفهها و خانوادهها زندگی میکنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی میکنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری میکنیم، بلکه جایی است که در آن امید میبندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر میدهیم بی آنکه بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروزچیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. …
و آدمی که مشهور نیست وجود ندارد. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران. و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهایی میترسم. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
داشتم میگفتم هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمهاست. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی -واقعا و به معنای حقیقی کلمه «هر غلطی» - که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده. لابد نتوانستهاند بکنند. این چیزی نیست که من تازه کشفش کرده باشم. هزاران سال است که هر کس ذرهای شعور داشته باشد این را فهمیده. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
معذبترین چهره را، رئیس جمهور بخود گرفته بود مرد شماره یک و امید یک ملت! چرا که مجبور بود با گوشهای قرمز شده از شرمِ دروغ، جلوی دروبین ظاهر شود و قاطعانه حرف بزند به طوریکه تصویر یک رئیس جمهور مصمم را از ذهنها پاک نکند! تصور اینکه لحظه ای جای او باشم مو را به تنم، سیخ میکرد و مرا نسبت به شغلم امیدوار میکرد. آخر رئیس جمهوری هم شد شغل! ؟ نونت کم بود، آبت کم بود که داوطلبانه کاندید ریاست جمهوری شده ای! ؟ تا خودت را ملزم به پاسخگویی به هر مشکل مملکتی بدانی! ؟
شاید این شغل هم از نمونههای بارز حماقت انسان است که بعلت «دَبدبه و کَبکَبه اش» به چشم نمیآید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
اگه من میتونم در زمانی متفاوت و در مکانی متفاوت ار خواب بیدار بشم… آیا میتونم به عنوان یه شخص دیگه هم از خواب بیدار شم؟ باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
اشاراتی در پس و پناه زندگی هست که اگر در آنها مداقه کنیم و جادوی نهفته شان را دریابیم، میتوانیم سرنوشت آدمها را پیش بینی کنیم… اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
دلگیر که باشی به صرافت گوشه ای دنج میافتی و یک نخ سیگار؛ سیگار را که بگیرانی بین پکها میتوانی شعر هم زمزمه کنی. یا میتوانی پیچ رادیو را بچرخانی و بخت که یار باشد صدای بنان را میشنوی که «بی خبر آمدی همچو رهگذر… بی خبر میروی توشه ای ببر…» اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده در میآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غول پیکر متحرک سخنگو! خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
باور کنید وقت هایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود «حقیقت» است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
معتقد بودند توجه به فرهنگ میتواند روحیه انسان را بهتر کند. شاید هم فقط زنها این عقیده را داشتند. آنها هنوز هیتلر را ندیده بودند که به اپرا میرفت. آدمکش کور مارگارت اتوود
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
ما غذای خوب و ارزان میخوردیم و نوشیدنی خوب و ارزان مینوشیدیم و خوب و گرم میخوابیدیم و به هم عشق میورزیدیم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
لحظه سرنوشت ساز تکامل انسان همواره در جریان است. برای همین است که حق با آن جنبشهای انقلابی است که به این فکر افتاده اند اعلام کنند هر آنچه پیش از آن رخ داده، منقضی است، چرا که هنوز اتفاقی نیفتاده. پندهای سورائو فرانتس کافکا
او به دنبال واقعیتها میدود، همچون فردی که دارد اسکیت یاد میگیرد، کسی که همچنان در جایی خطرناک و ممنوع تمرین میکند. پندهای سورائو فرانتس کافکا
افکار پوچ! -باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم. بوف کور صادق هدایت
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
آدم وقتی به سرنوشت محتوم خود واقف میشود، وا میدهد، و میفهمد که سخت نیست. یک محکوم به اعدام که لحظههای آخر را شمارش میکند، شانه هاش را بالا میاندازد و به آسانی تن میدهد. فقط فکر کردن به این موضوعات است که سخت و کشنده میشود. وگرنه زمانی که به سرنوشت محتومی محکوم شوی، آسان وا میگذاری. تماما مخصوص عباس معروفی
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر میکردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری میدانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ میخورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ مینوشد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
وقتی کمی دیگر به بینایی چشمهای پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشتهباشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر میکند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمیبیند، نمیبیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمیبیند، گرچه فکر میکند که دارد میبیند. به علاوه، کسی که کمی میبیند میتواند بفهمد دیدن چه قدر خوباست و همین فهمیدن او را کلافه میکند. اما کسی که مطلقا نمیبیند نمیتواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافهنیست، یا حداقل کمتر کلافهاست. کسی که اصل نمیشنود هزار بار آسودهتر است از کسی که کمی میشنود. کسی که هیچ نمیداند یا کسی که خیلی میداند، خوشبختتر است از کسی که کمی میداند. یعنی من اینطور فکر میکنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
پیرزنها و پیرمردها برای من عجیبترین موجوداتاند. شاید به این دلیل که ترکیبی هستند از مرگ و زندگی: بیشتر از همه به مرگ نزدیکاند و در همان حال اغلب بیشتر از همه در زندگی تکثیر شدهاند؛ در خواهرها، برادرها، فرزندها، نوهها، عروسها، دامادها، دوستها، همسایهها، خانهها، کوچهها، شهرها. فروشگاهها. روزها، شبها. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود ؛می توانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و بانوی صورتیپوش اریک امانوئل اشمیت
«سیاستِ ما باید در خدمتِ مردم باشد. این هدف و مبنای ماست.» بعد از گفتنِ این جمله، آقا در جایی دیگر عینِ این عبارت را به کار برد: «مسوولان نوکر ِمردماند. در نظامهای طاغوتی مردم دارای حقِ حقیقی نیستند حال آن که در نظامِ اسلام مردم صاحبِ حکوتاند. همه چیز متعلق به مردم است. همهی حق مالِ مردم است. این سیاستِ ماست.» گاهی اوقات این تغییر عبارات لازم است. امروز معنای «خادم» انگار دستخوشِ تغییر و تحولِ زبانی شده است. یعنی وقتی مسوولی میگوید: «من خادمِ مردم هستم!» ما در معنای خادم - که طبیعتا باید رابطهای دال و مدلولی داشته باشد با عملِ آن مسوول - شک میکنیم و «من خادمِ مردم هستم» را معادل میگیریم با «من مسوولِ مردم هستم.» این تغییر عبارت هرازگاهی برای عبارتِ دستمالی شده لازم است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
شاید تخریبِ محله کاری درشت باشد و درست نباشد، اما خود ما نیز گاهی اوقات، خاصه وقتی لافِ در غربت زده باشیم، از رودررو شدن با گذشتهی خود هراسان میشویم. این امری طبیعی است. هر چهقدر بیشتر از گذشتهی خود فاصله گرفته باشی، بیشتر از رودررو شدنِ با آن خواهی ترسید… مگر آن که ادا درنیاورده باشی، بی تصنع زیسته باشی و هنوز نیز همانگونه باشی که بودی… و این از خواصِ مومن است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
به او گفتهبودم بچه نمیخواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از این که موجودی را از جایی که نمیدانم کجا است پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهدکرد، ربطی به من نداشتهباشد، میترسیدم. هنوز هم میترسم. شاید فکر احمقانهای باشد اما خودم را مسئول همهی مصائبی میدانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، و تنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر میآورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمیداد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتینهای واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم میدرخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه میزد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچارهها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه میخندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان میکردم. خندههای قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
از دوره دانشکده نظامی به این حقیقت رسیده بودم که معمولا یک مشت آدم بی پول و پارتی، حاضرند یونیفرم به تن کنند. در طول خدمتم بندرت با نظامیان مُتمکِّنی مواجهه شدم که در لباس خدمت باقی مانده باشند چرا که کسانی زیر تحقیردوران آموزش نظامی، دوام میآوردند که راهی برای برگشت نداشته باشند و بنیادیترین و بدترین بخش ارتشها بر این اساس تعریف شده است؛ شخصیت شخصی گریت را خرد میکنند تا شخصیت مطیع و فرمانبردار بسازند و این تحول عظیم شخصیتی یک پشتوانه بزرگ میخواست ؛ بی نوایی! … کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
اون روز روی کاپوت ماشینم به یه دختره تجاوز کردن. پنج شش نفری بودن. اعتراض کردیم. خیلی عصبانی شدن. چند روز گذشت تا این که یه شب این جا نشسته بودیم که بنگ بنگ بنگ بنگ گلولهها از در رد شدن. بعد همه جا ساکت شد…
فرانسوا گفت ((ما هنوز زنده ایم. میشینیم و شراب میخوریم.) )
جان گفت ((این فقط یه هشدار بود. اونا میخوان که از این جا بریم و ما هم نمیریم.) )
فرانسوا گفت ((تا این که بالاخره یه روزی دیگه نتونیم که بریم.) )
جان گفت ((اینا از پلیسا هم بیشتر اسلحه دارن، تازه بیشتر از این که پلیس به اینا تیراندازی کنه اینا به پلیس تیراندازی میکنن.) ) هالیوود چارلز بوکفسکی
روزی یک فضانورد و یک جراح مغز اهل روسیه درباره ی مسیحیت بحث میکردند. آن جراح مغز مسیحی بود ولی فضانورد مسیحی نبود. فضانورد به اغراق گفت که من بارها به فضا رفته ام ولی هرگز فرشته ای آن بالا ندیده ام. جراح مغز که با دهانی باز به حرفهایش گوش میداد، گفت: - من هم بسیاری از مغزهای هوشمند و پیچیده را جراحی کرده ام ولی هرگز در آنها حتی یک فکر هم ندیده ام. راز فال ورق یوستین گردر
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
یک روز داشتم با «کورا» صحبت میکردم. «کورا» برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم، میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم هایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است. گور به گور ویلیام فالکنر
پیر مرد فیلسوف به دختر نزدیک شد. دختر همان طور که مرا نگاه میکرد به مرد اشاره کرد و گفت «مشتریه ؟ برای امشب دیگه تا ندارم…»
پیر مرد گفت: «نه دخترم ، یکی مثل ماست بی خانمانه»
دختر دو پلاستیک مشکی را که دستش بود به پیر مرد داد و وارد چادر بی رنگ و رو و وصله پینه شده کنار آتش شد. از داخل چادر یک پیر زن و چند بچه بیرون آمدند و پیر مرد را دوره کردند. بچهها یکی از یکی بی نواتر بودند. بی نواهایی که سرما به پاهای برهنه شان رحم نمیکرد و سوزش خشنش را به آنها هدیه میداد. این را میشد از پاهای سرخ و ترک خورده شان فهمید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
«تاکنون میپنداشتم
آدمیان
یا ستمگرند
یا ستمدیده…
اما اینک دانستم
که گونهای ترسناکتر و نهان
در همه جا نفوذ دارد! …
«ستمگرانِ ستمستیز»!
آنها بیشترِ آدمیاناند
و بیشک
پنهان شده در زیر نقابهای میانهرَوی.
شاید من!
شاید تو…! »
(22 مهر ماه 2461 سال پیش) اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمیدانست یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند. انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکری تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی بازهم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه ی روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
به دو دلیل به من اجازه میداد چمن حیاط را کوتاه کنم: یک، خسیستر از آن بود که پول باغبان بدهد و دو، خودش از این کار متنفر بود. یک بار گفت «دوستم روی یک کپه گل لیز خورد و پاش رفت لای پرههای چمنزن. پاش و برداشت و رفت بیمارستان، ولی دیگه برای پیوند دیر شده بود. میتونی تصور کنی؟ بیچاره در حالی که پاش رو گذاشته بوده روی زانوش نزدیک سی کیلومتر رانندگی کرده.»
هوا هرچقدر هم سرد بود باز هم موقع چمن زدن شلوار بلند میپوشیدم و چکمهی تا زانو و کلاهخود راگبی سرم میگذاشتم و عینک ایمنی میزدم. قبل از شروع کار تمام حیاط را به دنبال قلوه سنگ و کثافت جوری دست میکشیدم انگار که همهجا مین کار گذاشتهاند. با این حال باز هم وقتی چمنزن را افتان و خیزان هل میدادم فکر میکردم قدمِ بعدی آخرین قدمم است. … مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
در بیمارستان وقتی صحبت از مردن کنی هیچ کس نمیشنود. میتوانی اطمینان داشته باشی که الان یک چاه هوایی پیش میآید و گوش همه کر میشود! اسکار و خانم صورتی اریک امانوئل اشمیت
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شدهاند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار مینگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه میکند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر میکند، به هر کلمه گوش فرا میدهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همهکس میداند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بیارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد. مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
تو دادگاهیام که شما توش دارین شکنجهگرایی رو شکنجه میکنین که قبلا قربانیانشونو محاکمه میکردین 1 مرد اوریانا فالاچی
اژدهایی که نمونه دموکراسی تو دنیاس با تموم کشورای استبدادی یه وجه مشترک داره و اونم یک دولت قوی و زورگوی بی رحم با قانونای خشک دیوونه کنندس 1 مرد اوریانا فالاچی
آخر از همه نوبت کشیشا بود که خلاصهی هرجور قدرت تو گذشته و حال و آیندهان. 1 مرد اوریانا فالاچی
عجیب است! درست در همان لحظه که من- برای اولین بار در زندگیام- تنهاییام را با تمام هولناکیاش قبول میکنم، از بین میرود! درست در همان لحظه که به شما گفتم تاکنون کسی را لمس نکردهام، میگذارم کسی مرا لمس کند. لحظهای غیرقابل توصیف بود. گویی لایهی ضخیمی از یخ شکست و به هزاران قطعه تبدیل شد. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
منظورم این بود که برای این که دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده میکنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
در آنجا خانههای استیجاری وجود داشت که برای هر پنج نفر فقط یک تخت خواب بود و اگر در این خانهها کسی میمرد تا زمان خاکسپاری دیگر اعضای خانواده مجور بودند هرشب پیش او بخوابند! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
در نهایت پشت همه چیز آیا علتی جز پول است؟ پول برای تحصیل از نوع مناسب، پول برای دوستان با نفوذ، پول برای اوقات فراغت و فراغ خاطر، پول برای سفر به ایتالیا. پول سبب نوشته شدن کتابها و فروش آنها میشود.
خدایا به من درستکاری عطا نکن; فقط پول بده، پول! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
کسی خوب میشنود که خوب بخاطر سپارد. کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
شرمت بادا، ای آزمندی نابخردانه و ای خشم جنونآمیز که به دوران کوتاه زندگانی چنین به زیر مهمیزمان داری و از آن پس به حیات جاودان دمساز رنجی از این سان میکنیمان کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولاها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
اگر به هر دلیل میخواستی له شدن روح کسی را ببینی ، آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست ؛ جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن.
جایی است با نور کم.
«نگار» 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
و یگانه قانون زندگی که در ظلمت ردخور ندارد این است که خبرهای خوب به خبرهای بد تبدیل میشوند،خیلی هم زود! ببر سفید آراویند آدیگا
داستان زندگی آدم فقیر روی بدنش نوشته شده ، با قلم نوک تیز. ببر سفید آراویند آدیگا
آدم خودش نمیفهمد اما رنگها منظرهها ، لمسها ، بوها و مزهها به شرطی که حواس را بنوازند دلهره را میرانند. جزیره سرگردانی سیمین دانشور
تالیران وقتی بالای سیاستگاه رسید صلیب را که از طرف کشیش به او عرضه میشد ، بوسید و فورا زانوها را بر کف سیاستگاه و سر را روی کنده نهاد. همان وقت تبر جلاد روی گردن تالیران فرود آمد و ضربت تبر تختههای سیاستگاه را لرزانید.
یک مرتبه فریادی مخوف از مردم برخاست ، زیرا دیدند که با این که تبر فرود آمد سر از پیکر جدا نگردید.
جلاد برای دومین مرتبه تبر را بلند کرد و فرود آورد و تختههای سیاستگاه لرزید ، ولی باز سر از بدن جدا نگردید و محکوم زنده بود.
لووین یی که آن منظره را مینگریست از فرط خوف موهای تنش مانند سوزن شد.
وقتی سومین ضربت تبر روی سر محکوم بدبخت فرود آمد بدون این که سر از پیکر جدا شود ، فریاد مردم وحشت زده بلند گردید. عده ای نتوانستند توقف نمایند و عقب نشستند. لووین یی از فرط خوف بر خود میلرزید و دفعه چهارم تبر جلاد به هوا رفت و فرود آمد و محکوم بانگ زد: یا حضرت مریم!
ولی باز سر از بدن جدا نشد ، زیرا جلاد ناشی نمیتوانست تبر را طوری فرود بیاورد که با یک ضربت گوشت و استخوان قطع و سر از بدن جدا گردد.
آن گاه ضربت پنجم و بعد ضربت ششم… و هفتم… و هشتم… و دهم و پانزدهم و بیستم ، و بیست و پنجم فرود آمد. در ضربت بیست و نهم در سراسر میدان اعدام یک نفر تماشاچی جز لووین یی پای سیاستگاه وجود نداشت و در ضربت سی ام حتی کشیشها و قراولان مسلح هم رفتند و فقط جلاد باقی ماند و محکوم.
ما نمیتوانیم بگوییم محکوم در آن موقع چه حال داشت و جلاد چگونه سراپا خون آلود شده ، عرق میریخت و مانند دیوانهها به جان تالیران افتاده بود.
بالاخره در ضربت سی و دوم سر تالیران از بدن جدا شد و روی تختههای سیاستگاه غلطید. عشق صدراعظم آلکساندر دوما
اینجا که نشستهام یا خوابیدهام جایگاه ابدیام شده است. گذر روزها و ماهها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشتهام. چند وقت است که تنها موجود زندهای که دیدهام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
میآید، مینشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف میزند. خیلی حرف میزند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار میکردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازهی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش میآمد، میگفت، نمیشود. چنان آمرانه و نرم میگفت که من کوتاه میآمدم. میشد فهمید که ریش نامرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زندهام همینجا بماند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
رفعتماه از پنجره سر بیرون میبرد و گریه میکند. حتماً برای اینکه من صدای گریهاش را نشنوم. ولی من صدای گریهاش را میشنوم و مینویسم و باید که هواپیمایی را هم که آسمان سرمهای غروب را میشکافد، بنویسم. و صدای مارشی که از رادیو پخش میشود و شاه مغفور که در شاهنشین پرسه میزند و شب را که سپری شده و خورشید هم که طالع شده. نور آفتاب از آفتابگیر سقف بر شانههای رفعتماه میتابد که خم شده و سر به حیاط میبرد که در حیاط، تاریکی سیال شب ایستاده و رفعتماه نمیداند آفتابی که در متن نوشته میشود بر شانههایش میتابد اسفار کاتبان ابوتراب خسروی
اگر برای هر مسئله پیش پاافتادهای آنها را اخراج و اعدام نمیکردیم، کل مملکت تعطیل میشد و روستاییها میگرفتند توی کارخانهها میخوابیدند تا اینکه توی دودکشها علف سبز میشد و همهچیز به وضع سابق برمیگشت. سال پیش، یک هیئت از زنان از منچستر انگلستان به اینجا آمدند. همه چیز را به این زنها نشان دادند و بعد آنها مقالههای تند و تیزی نوشتند کهه کارگرهای نساجی منچستر هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنند. جایی خواندم که صنعت نساجی در منچستر دویست سال قدمت دارد. این را هم خواندم که دویست سال پیش که این صنعت تازه تاسیس شدهبود، با کارگرهای این کارخانهها چطور رفتار میشد. همشهری روباشف، تو هم الان از همان استدلالهای آن هیئت زنان منچستر استفاده کردی. البته تو بیشتر از آن زنها در جریان امور هستی. برای همین جای تعجب است که از همان استدلالها استفاده میکنی. ولی، از طرفی، یک وجه مشترک با آنها داری: تو هم بچه که بودی، ساعت داشتی. . ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
«اخیراً به فکرم رسیده بود دوباره به کلیسای کاتولیکها ملحق شوم. میدانستم که کاتولیکها خودکشی را گناه بزرگی به حساب میآوردند. ولی شاید، اگر چنین بود، میتوانستند راه چارهای پیدا کنند تا مرا منصرف کنند. …
اشکال کار در این بود که کلیسا، حتی کلیسای کاتولیکها هم تمام زندگی را شامل نمیشد. مهم نبود که چقدر زانو بزنی و دعا بخوانی، باز هم باید روزی سه وعده غذا بخوری و شغلی داشته باشی و در این دنیا زندگی کنی». حباب شیشه سیلویا پلات
هنوز یادت هست؟ پیچ و تاب اندامش را؟ هاهاها ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
آخرین بازماندگان شامپانزهها هنوز که هنوز است به دیده تحقیر به انسان نگاه میکنند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگی اش میکرد، با ارابه و همراه یک کشیش بود. در اومبروزا محکومان به مرگ را از شاخه بلوط بلندی در وسط میدان بزرگ شهر میآویختند. مردم به تماشا دور درخت گرد میآمدند.
در لحظه ای که طناب دار را به گردن جووانی خلنگ میانداختند آوای سوتی از میان شاخهها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
-بگو ببینم آخرش چه میشود
کوزیمو در پاسخ گفت:
- متاسفم جووانی ، جاناتان را به دار میزنند.
- یعنی همین کاری که با من میکنند، پس خداحافظ! بارون درختنشین ایتالو کالوینو
میرا لخت شد. پیراهنش را٬ شلوار کوتاهش را و جوراب هایش را درآورد. شلاقش زده بودند. جای ضربهها روی بدنش پیدا بود. خواستم در این باره حرفی بزنم ولی دیدم لبخند میزند و فهمیدم که دیگر حرفی نمانده است و همه چیز به خوبی جریان دارد. من هم لبخند زدم و او دید که یک دندان ندارم. . با قدمهای بلند به طرف وان آمد و در کنارم دراز کشید. سنگین بود و خیس. سرم را زیر آب برد و مرا بوسید. آب٬ دهان هردومان را پر کرده بود. موهای سیاهش در اطراف مان شناور بود. از لثه ام هنوز خون میآمد و آب سرخ رنگ بدنش را پوشانده بود. دوباره بلند شد و خودش را آرام به رویم انداخت و دیگر تکان نخورد. در سطح آب فقط موهایش پیدا بود و دهان سیاه نیمه بازش. میرا کریستوفر فرانک
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست میگفته. میشود روی این دیوار راه رفت. با قدمهای ثابت و محکم. چرا پاهایم نمیلرزند. به حرف میلوش اطمینان کردهام یا به پاهای خودم که اینطور با اراده قدم بر دیوار میگذارم. شروع میکنم. گویی سالهاست میدانم که این کار شدنی است.
جلوتر همهجا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه میکنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
آدام: گوش کنید ساموئل، من میخواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناختهام، جز این که میدانم از آن رانده شدهام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوهتان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمیخواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمیشناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمیداند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست. شرق بهشت جان اشتاینبک
جانور نمیتواند به ستمبارگی انسان باشد، که ستمش بسیار هنرمندانه است. ببر فقط میدرد و به دندان میکشد، از او جز این بر نمیآید. هرگز به فکر میخ کردن مردم با گوش نمیافتد… برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گریه میکند چون سر انجام به پی یر تلفن کرد. . شمار تلفن او را میدانست و دوست داشت ده عددی را که پی یر را از او جدا میکرد بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند… صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یکبار یک روز تمام او را دنبال کرد میخواست بداند کجا زندگی میکند ،اتومبیلش چیست،کجا کار میکند ،چطور لباس میپوشد،آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
"در زبان یونانی ، برای بیان بازگشت از واژه ی nostos استفاده میشود. algos به معنای رنج کشیدن است. پس nostalgia [نوستالژی] ؛
رنج بردن ناشی از آرزوی ناکام بازگشت است. " جهالت میلان کوندرا
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
- کی؟
- «سندیکا. هر کسی که هستند. به دست هام نگاه کن.» ایکنیشس پنجه هایش را جلو صورت مرد گرفت. «دستگاه عصبیام به خاطر ضربه ای که تحمل کرد در آستانه طغیانی بزرگ علیه من است. اگر غش کردم توجهی نکنید.»
- آخه چی شده؟
- یکی از اعضای گروه زیرزمینی تبهکاران نوجوان منو توی خیابان کاروندله محاصره کرد. …
- چه شکلی بود؟
- شبیه هزاران جوان دیگر. جوش، فکل، صدای دورگه، سازو برگ متداول تازه بالغها. … اتحادیه ابلهان جان کندی تول
آدم ابوالبشر یک نفر ریاکار و جبون بود و این صفات هنوز در ختم و ترکهٔ او بقوت خود باقی است: این شالودهای است که تمدن باید تماماً روی آن بنا شود. بنوشید بسلامتی بقای ریا و جبن! بیگانهای در دهکده مارک تواین
متن قانون این بود: یا بخور یا خورده شو. سپید دندان جک لندن
ماده گرگ غدار اکنون دیگر دست از عشوه و ناز و مهر و محبت ساختگی خود برداشته و به صف دشمنان پیوسته و با قساوت و بیرحمی تمام میغرید و بر وی میتاخت. سپید دندان جک لندن
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد با به بعد مسافت؛ هرچه دورتر؛ وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟ تماما مخصوص عباس معروفی
اکنون میدانی چرا آئورا در این خانه زندگی میکند: برای آنکه توهم جوانی و زیبایی را در این پیرزن مفلوک دیوانه همیشگی کند. آئورا، همچون آینهای، همچون شمایلی دیگر بر آن دیوار، با ردیف ردیف نذر و نیاز، قلبهای درون محفظهها قدیسان و شیاطین خیالیاش، در این خانه اسیر شده است. آئورا کارلوس فوئنتس
اگر آئورا در پی کمک تو باشد، به اتاقت میآید. پس به اتاق خود میروی، دستنوشتههای زرد رنگ و یادداشتهای خود را از یاد میبری و تنها به زیبایی آئورایت میاندیشی. چندان که بیشتر به او فکر میکنی، بیشتر از آن خویشش میکنی، تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو، بلکه نیز از آن رو که میخواهی برهانیش، زمینهای اخلاقی برای تمنای خود یافتهای و احساس بیگناهی و خشنودی از خود داری. آئورا کارلوس فوئنتس
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
هنوز هم معتقدم که صلح، فراوانی و شادی روزی در همه جا فراگیر خواهد شد. یک احمق بیشتر نیستم. محبوس کورت ونهگات
من این وسط چهکارهام که بخندم. نه، من نخندیدم. نوکر جماعت که حق خندیدن ندارد… همزاد (شعری پترزبورگی) فئودور داستایوفسکی
کتاب را هرگز کسی نمیخواند. در خلال کتابها ما خود رامیخوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود. و آنان که دبد عینیتری دارند بیشتر دچار پندارند. بزرگترین کتاب آن نیست که پیامش، بسان تلگرامی روی نوار کاغذ، در مغز نقش میبندد، بل آنکه ضربهی جانبخش وی زندگیهای دیگری را بیدار کند و آتش خود را که از همهگون درخت مایه میگیرد از یکی به دیگری سرایت دهد و پس از آنکه آتشسوزی درگرفت، از جنگلی به جنگل دیگر خیز بردارد. سفر درونی رومن رولان
بالای بالهای مرغ که از روشان بخار بلند میشود دستنوشته مقوایی کوچکی به چشم میخورد که روش نوشته: «زندگی چیزی است که برایت اتفاق میافتد، وقتی داری برای چیز دیگری برنامه میریزی!» / داستان: زندگی با الگو خواب خوب بهشت سام شپارد
- زندگی همیشه اینجوریه… یا باید سیرابی شکم پر بخوری یا نیمروی ساده وگرنه از گشنگی میمیری
+ بدیش اینه که بیشتر وقتمونو باید با آرزوی خوردن کله پاچه تو صف نونوایی سنگکی تلف کنیم امشب نه شهرزاد حسین یعقوبی
چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچهای که هنوز در شکم مادرش است قار قار خوشبختی سر دهد اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ بیچارگان فئودور داستایوفسکی
این حقیقتا رسوایی بزرگی بود. فردی که میبایست دو روز قبل بمیرد، هنوز هم به زندگی ادامه میداد. توقف در مرگ ژوزه ساراماگو
فکر کنم خوابم برد،چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
یک روز از سرِ بی کاری به بچههای کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که «فقر بهتر است یا عطر؟» قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچهها نوشتند «فقر». از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند. نوشته بودند که «فقر خوب است چو…ن چشم و گوش آدم را باز میکند و او را بیدار نگه میدارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش میکند.» عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچهها نوشته بود «عطر». انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: «عطر حسهای آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است». رویای تبت فریبا وفی
مونتاگ گفت: «تو اونجا نبودی، ندیدی. باید یه چیزی تو کتابا باشه- چیزی که حتی نمیتونیم تصورشو بکنیم - که یه زنو تو خونه آتیش گرفته نگه داره، باید یه چیزی باشه. آدم جونشو بالای یه چیز الکی نمیده.» فارنهایت 451 ری برادبری
خانواده شعبهای از پلیس اندیشه بود. 1984 جورج اورول
بیشک انسانهای اندیشهورز به صورت تودهای انبوه منظرهای به وجود میآورند که ناخوشایندتر از تقریبا همهی گونههای جانوران است. ساحل پایانی جیمز گراهام بالارد
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستانهای کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر میشناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری میکنند.
اندیشهی نگارش و داستانپردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شدهی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بودهاند.
تودرتوی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنشهایی زشت و زیبا وامیداشتهاند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانیهایِ همچون منی را بارور ساختهاند، پیشکش میکنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهرهاند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونهیِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار میکند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق میدهد. داستانهای دارابگرد پیمان پورشکیبایی
رمانها همه این گونه هستند. یاس و ناامیدی ، تلاشی بی حاصل برای اینکه شاید چیزی از گذشته حفظ شود. تنها یک امر هنوز مشخص نشده است. اینکه ایا رمان موجب میشود انسان خود را فراموش کند یا فراموشی انسان را مجبور میکند که رمان خلق کند. تاریخ محاصره لیسبون ژوزه ساراماگو
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من میگویم که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس میکنند و یا دست راست او میخوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمیآورد. بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات میگویم که دست چپ ندارد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
شاید ما افسانه خواهیم شد. شاید هم نه. من میگویم نه ، ولی صبر کن. اگر انجیلها را ننوشته بودند مسیح الان کجا بود ؟ باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
محمد پسری در خانواده ایی مذهبی عاشق دختری اسرائیلی -لیندسی-میشود. و با وجود نامزدی که به اصرار خود دختر و خانواده بوده با لیندسی ارتباط بر قرار میکند و ماجراهای جذاب عاشقانه ایی در این میان به دنبال آنهاست.
قتل مرگ عشق کشمکش مادر مذهب همه و همه زیبا و زیبا در کنار هم خداوند حوا را آفرید سودابه شهبازوند
بهجای نوشتن میگویم. چون برای نوشتن لوازمالتحریر ندارم و در هر حال نوشتن قدغن است. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فیالفور به نورافکنهایی که روشن میشوند و تفنگهایی که شلیک میشوند نیز فکر کنند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
نگهداشتن عکس گلها هنوز مجاز است. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخشید: آری، تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را بازشنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفته ام. با تو حرف میزنم اما ترس آزاردهنه ای سراپایم را فرا گرفته است. و حالا در چهار دیواری این ترس زندانی شده ام و موجودیتم را گم کرده ام. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمیترسم. با دیگران کاری ندارم. از خدا هم نمیترسم. به این حرفها اعتقادی ندارم. از درد هم نمیترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
می گفتند که در کنار دریا قیافهی تازهای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دیمیتری دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست و جوی اشخاص و قیافههای تازه بود. روزی در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانی، میانه بالا، موبور، بره به سر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی به دنبالش میدوید.
بعد، روزی چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد میکرد. زن جوان همیشه تنها گردش میکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش، هیچ کس او را نمیشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگههای ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه میخورد و بوی تروتازهای از درزهای باریک تو میریخت. پردهها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آنسوی پنجره را تماشا میکرد. یکدفعه گفت:
اما از اینجا که چیزی پیدا نیست ماهبانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از اینجا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک) کلاغ فرشته نوبخت
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
فقر همیشه مشاور خوبی نیست. آدمها را تحت فشار قرار میدهد تا به زیر پا گذاشتن قانون، دزدی، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
تنهایی سرنوشت همه ی آدم هاست. منتهی خیلیها آن را پنهان میکنند؛ با چیزهایی که وجود ندارد آن را میپوشانند که یکیش هم لابد عشق است. سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
وقتی موسیو خبر خودکشی هدایت را به من داد هنوز فکر میکردم خودکشی کار شجاعانه ای ست؛ حالا مطمئنم در مملکت ما این زنده ماندن است که جرئت میخواهد! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
مطمئن نیستم اسم آهنگی رو که موقع رسیدنم داشت میزد یادم باشه ولی هرچی بود طرف (…) بهش. تمام مدت داشت به آهنگش قِروقَمیش احمقانه و نمایشی میداد و ادا اطوارایی درمی آورد که حالِ آدمو میگرفت. صدای جمعیتو -وقتی آهنگشو تموم کرد- میشنیدی بالا میآوردی. همه شون دیوونه شدن. همه شون دقیقن همون مَشنگایی ان که تو سینما به چیزایی که اصلن خنده دار نیست هِرهِر میخندن. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا هنرپیشه یینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتّا دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه واسه چیزا و آدمای عوضی دست میزنن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
هفته پیش یکی بارونی پشم شتریمو با دستکشای پوست خزم که تو جیب بارونیه بود کف رفته بود. پنسی دزد بارونه. بیشتر این بچهها مال خونوادههای پولدارن ولی بازم مدرسه پر دزده. هر چه مدرسه گرون تر، دزداش بیشتر. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
اگه واقعن میخوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار میکرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه اتفاقاتی رو واسه ت تعریف میکنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم در آد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
… میخواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست میدارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا میشد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود میساخت، من کفش هایش را پاک میکردم، خدمتکار او میشدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
فقط بیست سال داشتم و هنوز هیچ نشده خود را نفرین شده مییافتم. مردی در تاریکی پل استر
هر کس بخواهد زیاد درباره دوستیها بیندیشد و عمل کند، زندگی توام با هراسی دارد. هراس از جدایی و عدم هماهنگی. در این حال، واکنش انسان، همچون مردمک چشم است که بر اساس میزان نوری که دریافت میکند، از مغز فرمان میبرد. تلاش دوستان برای این همآهنگی، برخلاف همآهنگی مردمک چشم با نورهایی با شدتهای مختلف، ولی همزمان، و واکنشی که نشان میدهد، نمیتواند بیشتر از ظرفیت شخصیتی هر یک از آنها طول بکشد. در نتیجه شاید بتوان این امر را به فال نیک گرفت که هیچ معاشرتی پیش از اینکه به نقطه انفصال برسد، در صورتی که دلخواه طرفین نباشد، زیاد طول نخواهد کشید. نقاشی ژوزه ساراماگو
«ما موفق شده بودیم هیچ تعریف روشنی از کمونیسم به دست مردم ندهیم. کمونیسم عنوانی همگانی بود تا بتوانیم هر گونه رفتار، کردار و نیتهای انحرافی و گمراه کننده را به آن نسبت دهیم. این عنوان همهی فعالیتهای سیاسی و اجتماعی گوناگون را که میتوانست علیه منافع آمریکا باشد و به خرابکاری بینجامد دربرمی گرفت. همچنین شامل هر گونه رفتار مشکوکی میشد که فرد به منظور نوآوری در جامعه در پیش میگرفت… مشخص نکردن حد و حدودی برای افکار چپی افراطی این امکان را به ما میداد تا هر کسی را دلمان میخاست وارد این طیف اخلاقی کنیم و افراد نافرمان یا یاغی را به انزوا بکشانیم.» خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینهی دوطرفهای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانیترین و مبهمترین ویژگیهای چهرهی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارشهای شنود اکتفا میکردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانهی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آنها شرکت داشته باشیم. شبها ساعتهای زیادی را در اتاق مخصوصی در ادارهی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوارها میگذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلمهای کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچکترین لکهی مشکوکی را آشکار میکند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگیاش بکشد تا محدودهی خصوصیاش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی میکردیم… خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
«- راستی، میدانید چه عاملی شخصیت واقعی مرد را تشکیل میدهد؟
زن از این پرسش تعجب کرد. با شتاب توضیح دادم منظورم از مرد، جنس مذکر نیست. بلکه آدم است به طور کلی. اگر پرسشم را بد تعبیر میکرد میتوانست برایم آزاردهنده باشد. پیش ازاینکه پاسخی موقرانه به من بدهد، اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت:
- گمان میکنم مسائل اخلاقی.
- این نظریهی توماس هاکسلی است. از نظر طرفداران مارکسیسم انسان نوعی ابزار است و از نظر افلاطون، موجودی دو پا. ولی در میان همهی این پاسخها، جواب ارسطو از همه جالبتر است. او انسان را تنها موجودی میداند که اهل سیاست است و من آن را این طور تعبیر میکنم که آدم تنها موجودی است که گفتار ظاهری و باطنیاش یکی نیست…» خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
با آنکه جیم دو سال و نیم را در فاصلهی چندسانتیمتری خانوادهی وینسنت زندگی کرده بود اما چنان با هم فاصله داشتند که بیش از آن ممکن نبود. امپراتوری خورشید جیمز گراهام بالارد
وقتی مرتکب جنایت شدند عدل و داد را اختراع کردند؛ و برای حفظ عدل و داد کتابهای قطور قانون نوشتند و برای اجرای این قوانین گیوتین به پا کردند. رویای آدم مضحک فئودور داستایوفسکی
ایگنیشس لباس خواب بر تن با گامهای بلند وارد آشپزخانه شد و گفت: «تمام بچههای اون برنامه رو باید فرستاد اتاق گاز.» بعد متوجه مهمان شد و به سردی گفت: «اوه» …
ایگنیشس که کنار اجاق ایستاده بود و ظرف شیر را میپایید تا قبل از سر رفتن به موقع برش دارد گفت: «نکته مسخره این که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که موسس این کشور بودن موقع دیدن این بچهها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل (نوعی کرم پوست) این طور به هرزگی کشیده شدن میدوسنتم. هرچند که احتمال میدادم همیشه که دموکراسی کارش به اینجا بکشه. » اتحادیه ابلهان جان کندی تول
این چند روز باران باریده است. چند روز با صدای باران از خواب بیدار شده ام. امروز با صدای باران حس کردم چه روز خوبی است برای عاشق شدن، دویدن زیر باران، بدون چتر، مزه خیس شدن زیر باران را حس کردن، مثل عشق که همانند ایستادن زیر باران است. صورتت را میگیری به سوی آسمان تا خیس ِ باران شود و بچرخی مثل عشق. میچرخی… میچرخی. قلبت از باران عشق خیس میشود، تازه میشود، شسته میشود، پاک میشود، بچه میشوی… پاک… طاهر… و تکیه میکنی به عشق مثل بچه ای که تکیه میکند به مادر. میخواهم کودک شوم. میخواهم زیر باران بایستم. میخواهم تکیه کنم. میخواهم زنده شوم. میخواهم شسته شوم حتی اگر…
به تقویم نگاه میکنم. نسترن یک ماه دیگر سی و نه ساله میشود. روی تخت دراز میکشم. پنجره را میبندم. دیگر صدای باران را نمیشنوم. تمام رویاهایم را دفن میکنم. در غار میمانم… تنها… رها. ایام بیشوهری نسترن رها
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون
هفت نفر بودیم و در اتاق پذیرایی مجموعه خانههای بنیاد نشسته بودیم دور میزی گرد با دو فلاسک چای و پنج شش لیوان و یک ظرف قند و یک زیر سیگاری. سه طرف اتاق شیشه بود و طرف دیگر ،دست راست،طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی پشتش و در وسط دری بود به اتاق تلویزیون و تلفن سکه ای با یک کاناپه و یک قفسه کتاب که بیشتر آثار هاینریش بل بود. طرف چپ در هم شومینه بود که از سر شب من و بانویی کنده تویش گذاشته بودیم و بالاخره با خرده چوب و کاغذ روشنش کرده بودیم که حالا داشت خانه میکرد،و با شعله کوتاه اما سرخ میان کندهها میسوخت.
«آتش زردتشت» نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
یروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتة دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو میکردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: «سه قطره خون.» 3 قطره خون صادق هدایت
آن روزها مِرگان بهار مست بود. خنده هایش،شوخی هایش،رقص و دایره نواختنش،کارکردنش،نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر،خوشه چیدنش،نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هِرهِر و کِرکِر پایان بردن؛آوازهاو افسانهها و بیت در بیت کردن ها؛گفت و گوهای زیر گوشی و حرف مردان،جوانان؛لرزهٔ پستان هاو غنج غنج دل؛موج خون در رگ هاو زبانههای دمادم عشق؛عشقی که گم بودو هنوز نبود. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
«چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم میکنه دوس داشته باشه که نویسندهش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه» ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
قصه ای نیست، ترانه ای نیست، تنها دلتنگیست…
آنچه که در من روییده و مرا از خود سرشار کرده غربت است. هرچند در وسعتش گم شده ام، ولی خود را اسیر آن نمیبینم…
غربت ریشه ای نداشته تا با تار وپود وجودم اجین شود. اگر در این وسعت بی انتها غرق شوم، هرگز با آن یکی نخواهم شد…
چرا که میدانم عمق این اقیانوس دلتنگی بیش از یک بند انگشت نیست… پیلههای شیشهای سعید افشار
دستتو بنداز دور شونههام
آن یکی حواسش نبود به طیف چرخان نور. پرسید:
· سردته؟
· نه. اما تو جوری فشارم بده انگاری هس ماه سربی (مجموعه داستان کوتاه) ماهزاده امیری
… گوش کنید. شاید چیز زیادی نداشته باشم, اما همینها را دارم. شاید برای پیدا کردن صورتم در عکس مراسم فارغ التحصیلی دبیرستان ذره بین لازم باشد. شاید نه خانواده داشته باشم, نه دوست و رفیق. بله, بله, همه ی اینها را میدانم. اما هرچند شاید عجیب به نظر برسد, چندان هم از این زندگی ناراضی نیستم. شاید علتش این شخصیت دو پاره ی من باشد که از همهی اینها کمدی خشن عادی ساخته است. نمیدانم. نه؟ اما دلیلش هر چه باشد, با آنچه هستم خیلی راحت کنار میآیم. دلم نمیخواهد هیچجا بروم. طالب هیچ تکشاخی پشت نردهها نیستم سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی