این یه واقعیته که کسی که شوخی میکنه و زیاد میخنده همه چیزو فهمیده و میدونه هیچ خبری نیست. در مقابل اونایی که زیادی جوزده هستن و خیلی جدی گرفتن فکر میکنن حتما خبری هست…! و تنها مهدی شریفی
#او (۳۶۷۲ نقل قول پیدا شد)
او از طریق رابطه جنسی حکومت میکرد، رقبا و دشمنانش را تحقیر میکرد، افراد را به انقیاد خودش در میآورد و اعمال مجازات میکرد. » حرمسرای قذافی آنیک کوژان
دخترها هر بار که بین خودمان در باره قذافی حرف میزدیم هیچوقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمیآوردیم. فقط کفایت میکرد بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگیهایمان بود. وقتی میگفتیم «او» هیچکس قاطی نمیکرد یا نمیپرسید «منظورت کیست؟» حرمسرای قذافی آنیک کوژان
ملال. هایی وجود دارند که همهچیز در برابرشان رنگ میبازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی میدهد، نه به اجبارهایی که او را در هم میشکند و نه به غذاهای نفرتانگیز و بیرمقی که به خوردش میدهند. نازک نارنجیترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکیای را که سوسکها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی میخورد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
خیلیها هم دست به ارتکاب جنایت میزنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنجآورتر و طاقت فرساتری که میگذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلکزده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتیها را تحمل میکردهاند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمیکردهاند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکندهاند. در زندان کار آسانتر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت میکند حتی میتواند چند پشیزی هم به دست بیآورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدمهایی خلاف کار و حقهباز که به همه زاویههای جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجستهای به شمار میآورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسشهای بیپاسخ چه فایدهای دارد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
برگزاری آیینهای مذهبی او را در حالتی خلسهوار فرو میبرد که در آن نه چیزی را میدید نه صدایی را میشنید و نه متوجه میشد دور و برش چه میگذرد. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
چقدر شناختن یک آدم، حتی پس از سالها همزیستی و همجواری با او، دشوار است. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سالهای دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را وامیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدمها چقدر زندانی عادتند… خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
یک بار به فکرم رسید اگر بخواهند مجرمی را نابود کنند، درهم بشکنند و به طرزی خدشه ناپذیر تنبیهش کنند تا حتی سیاه دلترین راهزنها و جنایتکارها پیشاپیش از ترس آن به خود بلرزند، کافیست کاری از او بکشند کاملاً بیهوده و مطلقاً پوچ. خاطرات خانه مردگان فئودور داستایوفسکی
آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ سووشون سیمین دانشور
بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به جلوهشان حسد میبرند. خیال میکنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را میگیرد. تمام درخشش آفتاب وتری هوا را میبلعد و جا را برای آنها تنگ کرده، برای آنها آفتاب و اکسیژن باقی نگذاشته. به او حسد میبرند و دلشان میخواهد وجود نداشته باشد. یا عین ما باش یا اصلا نباش سووشون سیمین دانشور
حرف پدر را میشنود - حرفی را که بارها با روایات گوناگون شنیده بود: «کسی که به بلوغ عقلی برسد از دروغ و دزدی و تقلب و حقه بازی و اصولاً از هرچه پلیدی و پستی است بیزار است. چنین آدمی به خودش متکی است ، حتی اگر این اتکاء به نفس ، گاهی به او لطمه بزند! از سود بردن با اتکاء به دیگران نفرت دارد! معنی این حرف این نیست که آدم باید انزوا طلب باشد- نه - باید با مردم همکاری و معاشرت داشته باشد اما به عنوان یک فرد بالغ عاقل متکی به خود و نه وبال دیگران!» درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
- شما کسی را سراغ ندارین بتونم به عنوان منشی استخدامش کنم.
- چرا آقای دکتر - خواهر خودم. خیلی هم کاربر و سر و زبان داره.
- چند سال دارند؟
- بیست و سه سال!
- بسیار خوب یادت باشه قول نمیدم ،چون اول باید باهاش حرف بزنم.
- هیچ اشکالی نداره جناب دکتر. امتحانش کنین.
- مسئله امتحان نیست آقای نمک فروش. یک منشی ، در نظر مردم ، برای یه دکترهم میتونه شخصیت بسازه و هم اینکه میتونه شخصیتش رو نابود کنه! . درخت انجیر معابد 2 (2 جلدی) احمد محمود
تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشه. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمیارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنند - که راحتم اخراج میکنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی - یا دم گاوی - بند شد میچاپه! چون به صورت غریزی هم که شده میفهمه فرداش معلوم نیست. درخت انجیر معابد 1 (2 جلدی) احمد محمود
میرزا اسدالله گفت: «نه دیگر ، کار شما تمام است برای شما ماجرایی بود و گذشت، اما برای من تازه شروع شده. برای من موثرترین نوع مقاومت در مقابل ظلم، شهادت است. گرچه من لیاقتش را ندارم. تا وقتی حکومت با ظلم است و از دست ما کاری بر نمیآید ، حق را فقط در خاطره شهدا میشود زنده نگه داشت.» نون والقلم جلال آلاحمد
پدرم خدا بیامرز میگفت: "ترس عین مرض است منتها مرضی که نه میکشد، نه لاغر میکند، بلکه حرص میآورد. آخر پدرم سه تا قحطی دیده بود و میگفت آدمی که از قحطی وحشت دارد ، دو برابر روزهای فراوانی دست و پا میکند و حتی دو برابر میخورد. نون والقلم جلال آلاحمد
حسن آقا گفت: «از اول خلقت تا حالا این همه از آدم ابوالبشر حرف زدهایم، بس نیست؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم؟ میدانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد، اما تکلیف این نبیره درمانده او چیست ؟ اینکه بنشیند و تماشاچی رذالتها باشد؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیرسلطه عرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه شهوات و رذالتهاست. همان حق و وظیفهای که تو میگویی ، به من حکم میکند که مثل دیگر آدمیزادها حرکت کتم، عمل کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه چشم من به دنیا نگاه کنی.» نون والقلم جلال آلاحمد
برای اینکه روی آب بیایی فقط باید سبک باشی ، اما مروارید همیشه ته آب میماند. مگر غواص دنبالش بفرستی. برای شرکت در حکومت کافی است کمی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است. بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوائل کار ، چون بعد عادت میشود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی نمیبیند. کاری که مرد میخواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است. نون والقلم جلال آلاحمد
میرزا اسدالله گفت: " احساساتی نشو آقا سید، گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده. رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته. میدانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم ، چون لازمه هر حکومتی شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید. دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته ، غافل از این که حکیم نمیتواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمیتواند به سادگی حکم و قضاوت بکند. حکم از روز ازل کار آدمهای بیکله بوده. کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زدهاند تا لفت و لیس کنند. کار آدمهایی که میتوانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند. نون والقلم جلال آلاحمد
«من» یا خودانگارهٔ ما را میتوان بهصورت یک بادکنک سوراخ در نظر گرفت که برای معلق ماندن در هوا مدام به هلیوم محبت بیرونی نیاز دارد و تا ابد به ریزترین سر سوزنهای بیتوجهی حساس است. ممکن است در ابتدا باور این مسئله که توجههای دیگران باعث سرخوشی ما و بیتوجهیشان باعث سرافکندگیمان میشود سخت و بیمعنی بهنظر برسد. ممکن است بهعلت آنکه همکارمان با بیحواسی با ما خوش و بش کرده یا تماسهایمان بیپاسخ مانده است خُلقمان تنگ شود و آنگاه که کسی نام ما را بهخاطر دارد یا سبدی از میوه برایمان میفرستد مستعد آنیم تا زندگی را ارزشمند بدانیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دوتاست. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. (…) میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری، جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است. حکم قتل همه بیگناهها و گناهکارها را هم با همین حروف مینویسند. نون والقلم جلال آلاحمد
او هنوز میتوانست به همه چیز بخندد و بگوید “به جهنم! " و این از شرایط لازم سلامت روانی بود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فکرش را نمیشد کرد که این همه خریت در یک نفر متراکم شده باشد. با ذخیره خریت او میشد شکم یک ملت را سیر کرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
در فرانسه وقتی خدمت یک زن رسیدید اولین انتظاری که از شما دارد اینست که احترامش بگذارید. چرا؟ لنی مطلقا سر در نمیآورد. زنهای فرانسوی این کار را مثل دیگران میکنند ولی وقتی که کار تمام شد میگویند: «حالا راجع به من چه فکر میکنید؟» انگار آدم باید در خصوص شیوه همآغوشی آنها نظر بدهد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
ستانکو زاویچ کاملا حق داشت. میگفت تنها چیزی که مهم است این است که در ازدیاد نفوس شرکت نکنی. آدم حکم پول را دارد. هر قدر مقدارش بیشتر ، ارزشش کمتر. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
بابا همه چیزا رو قشنگ برام زیر و رو میکرد. میگفت هدر دادن مرواریدا مکافات گناه اونهایی بود که پاشونو از گلیمی که خدا بهشون داده بود بیرون گذاشته بودن. بابا میگفت بندههای خدا از زن و مرد، هر کدوم مثل یه سربازن که خدا گذاشته تا هر کدوم یک قسمت از قلعه، یعنی این دنیا رو پاسداری کنن. بعضیا بالای برجن، بعضیام پای دیوارا و توی دخمههای تاریک. اما همه وظیفهشون اینه که سر پست خودشون بمونن و از اونجا تکون نخورن. وگرنه امنیت قلعه به خطر میوفته. خطر حمله جهنم. مروارید جان اشتاینبک
وقت با کاروان شترش آهسته از سوی بیابان میآید عجلهای هم ندارد، چون بارش ابدیت است. اما چنین تعریفی وقتی واقعاً شنیدنی است که آن را عملاً روی صورت آدم پیری ببینیم که هر روز چیزهای بیشتری از او دزدیده میشود. اگر عقیده من را بخواهید، میگویم که که سراغ وقت را باید از دزدها گرفت. زندگی در پیش رو رومن گاری
در زندگی باید برای همه چیز تاوان پس داد. زندگی در پیش رو رومن گاری
آدم وقتی تو به شرایطی قرار میگیره که تا اون موقع نبوده، تازه یه چیزایی از خودش میفهمه که تا قبل از اون فکر نمیکرده اون جوری باشه.
تازه آدم میفهمه مثلا چقدر عوضی بوده ولی فکر میکرده عوضی نیست. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
خرهای بیچاره اونقدر زحمت میکشند، اونقدر خوبن، اونقدر فهمیدهن، بعد به هرکی که مثل ثریاس میگن خرِِالاغ! چقدر ناراحت کنندهس. من دیگه نمیدونم به این آدم چی بگم. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
آن کسی که شغل خادمی یا صندلی داری کلیسایِ اعظم ساخته و پرداخته ای را برای خود تامین میکند ، از همان اول شکست خورده است. امام هر کس که در سر فکر ساختن کلیسای اعظمی دارد ، از همان وقت پیروز است. پیروزی ثمره عشق است. فقط عشق چهره ای را که باید سرشته شود باز میشناسد. عشق هدفی جز خود ندارد. عقل را جز در خدمت عشق ارزشی نیست. خلبان جنگ آنتوان دو سنت اگزوپری
من آرزو میکنم که روزی جهان خالی از دین شود، جهانی با یک دین جهانی که در آن همهٔ اشخاص برای تجربه و ستایش خداوند از عقلشان استفاده میکنند. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
وقتی فهمیدم اینشتین، یکی از اولین قهرمانانم، اسپینوزایی بوده است، این احساس شباهت با اسپینوزا در من تقویت شد. وقتی اینشتین از خدا حرف میزند، منظورش خدای اسپینوزایی است: خدایی که کاملاً با طبیعت یکی است، خدایی که دربردارندهٔ همهٔ جواهر است، و خدایی «که با جهان تاس بازی نمیکند». منظور اینشتین از این عبارت این است که هر چیزی که رخ میدهد، بدون استثنا، تابع قوانین منظم طبیعت است. مسئله اسپینوزا اروین یالوم
دکتر دیو زیاد مهارت نداشت. او همیشه به موضوعهای فرعی بیشتر از خود مرض اهمیت میداد.
ولی مردم وقتی درد دارند کینههای گذشته شان را فراموش میکنند. اگر او به جای دکتر، کشیش میشد هیچکس او را بخاطر حرف هایش نمیبخشید.
مردم به دکتر جسم شان بیشتر از دکتر روح شان اهمیت میدهند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی پرسید: شما تابحال شوهر خوبی ندیدهاید؟
دوشیزه کونیلیا گفت: چرا؛ آنجا پر از شوهرهای خوب است.
و با دست از میان پنجره باز به قبرستان کوچک کنار کلیسای بندر اشاره کرد.
آنی مصرانه گفت: زنده چی؟ کسی که گوشت و خون داشته باشد؟
دوشیزه کورنیلیا با حالتی حاکی از تایید گفت: چرا، چند تایی هستند؛
آنها هم به این منظور به دنیا آمده اند که ثابت شود خداوند قدرت انجام هر کاری را دارد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی با خنده گفت: خیلی سخت است که بگوییم مردم چه وقت بزرگ میشوند.
- (دوشیزه کورنلیا:) راست میگویی عزیزم، بعضیها در بدو تولد بزرگ اند و بعضیها تا ۸۰ سالگی هم بزرگ نمیشوند. مثلا همین خانوم رودریک که حرفش را میزدم، هیچ وقت بزرگ نشد. کارهای او در صدسالگی به اندازه کارهای ۱۰ سالگیش احمقانه بود.
آنی گفت: شاید به همین دلیل آن قدر عمر کرد.
- شاید ولی من یک عمر ۵۰ ساله عاقلانه را به عمر صد ساله احمقانه ترجیح میدهم.
آنی گفت« ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند چه دنیای کسلکنندهای میشد… آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او بسته زیر بغلش را باز کرد و گفت کارم را هم با خودم آورده ام خانم بلایت! برای تمام کردنش خیلی عجله دارم و نباید هیچ فرصتی را از دست بدهم. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم: کورنلیا مردم را به دو دسته تقسیم میکند؛ آنها که از رگ و ریشه خودش اند و آنهایی که نیستند. اگر یک نفر با تو روبرو شود، افکارش با تو یکی باشد و از همان چیزهایی که تو خوشت میآید خوشش بیاید پس با تو همرگ و ریشه است.
جرقهای در ذهن آنی روشن شد. او گفت: فهمیدم منظورتان همان عبارت هم فکر من است. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم گفت: چه پانزده سال خوشی بود! هر دوی آنها مهارت زیادی در شاد بودن داشتند. بعضیها اینطوریاند. هر اتفاق بدی هم که بیفتد، نمیتوانند زیاد غصه بخورند. آنها خیلی بلد نظر بودند و فقط یکی دو بار با هم بحث و بدل کردند. ولی یکبار سرکار خانم سلوین همانطور که خنده قشنگی به لب داشت به من گفت «وقتی من و جان دعوا میکنیم، احساس بدی پیدا میکنم ولی از طرفی خوشحال میشوم که شوهرم اینقدر خوب است و من میتوانم بعد از دعوا با او آشتی کنم» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانم دکتر دیو گفت به خاطر یک سگ بی ارزش به خودتان گرسنگی دادید؟
کاپیتان جیم گفت شما که نمیدانید شاید برای یک نفر ارزش زیادی داشته باشد ظاهرش نمیخورد که بشود رویش خیلی حساب کرد ولی هیچ وقت از ظاهر یک سگ نمیشود در موردش قضاوت کرد شاید او هم مثل خود من باطن خوبی داشته باشد…
با اینکه ناهار را از دست دادم در عوض حالا در جمع شاد شمایم. همسایه خوب داشتن نعمت بزرگی است آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی باهم قدم میزدیم ، آسمان آبی، درختهای پارک ، پرندهها - همه خوشحال میشدند به ما تبریک بگن.
میشه گفت آسمان آبی روز و آسمان پر ستاره ی شب متعلق به ما بود. با این همه اون توی یه جارختی رو انتخاب کرد. . حراج (تجربههای کوتاه 13) نمایشنامه یوکیو میشیما
«آدمها گاهی میگویند غم چیزی روانی است، اما گیر افتادن در دام آن یک مسئله فیزیکی است. اولی زخم است و دومی عضوی قطع شده. یک گلبرگ پژمرده در برابر یک ساقهی شکسته. وقتی خودت را بکشانی سمت چیزی که عاشقانه دوست داری، در ریشههای آن شریک میشوی. ما دربارهی از دست دادن عزیزان حرف میزنیم. میتوانیم زمان بدهیم تا درمان شود، اما حیات مجبورمان میکند به زندگی ادامه دهیم، آن هم به خاطر یک قانون اساسی: درختی که تنهاش بشکند محکوم است به نابودی.» شهر خرس (پالتویی) فردریک بکمن
مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند… ؟! سال بلوا عباس معروفی
کاپیتان جیم: … مثل اینکه او (دوشیزه کودنلیا) با کینهای عمیق نسبت به مردها به دنیا آمده. در تمام فورویندز از همه مهربانتر و زبانش از همه تلختر است. وقت مشکلی پیش میآید این زن خودش را میرساند و هر کمکی از دستش بر بیاید انجام میدهد. هرگز در مورد هیچ زنی بدگویی نمیکند ولی اگر بخواهد شخصیت یک مرد را لگدمال کند هیچ کس در مقابل تندی حرفهایش طاقت نمیآورد.
خانم دکتر گفت ولی همیشه از شما خوب میگوید.
- متاسفانه بله. اصلا از این وضع خوشم نمیآید. اینطوری احساس میکنم که یک مرد غیر عادی ام آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
دکتر دیو: میدانی گیلبرت، ما مردم این طرف فورویندز یک ضربالمثل قدیمی داریم که میگوید:
«خداوندا
ما را از خودخواهی الیوتها
غرور مکآلیسترها و
مباهات کروفردها
دور نگه دار» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم پیرمردی بزرگوار و بی غل و غش بود که نور جوانی در قلب و چشمهایش میدرخشید…
کاپیتان جیم مردی زشترو بود…
با اینکه او در نگاه اول به چشمان آنی زشت آمده بود، روح پاک و لطیفش به ظاهر خسته و خشنش جلا میداد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
کاپیتان جیم تبحر چندانی در تعریف کردن از دیگران نداشت ولی جمله هایش را چنان مودبانه و با لطف به زبان میآورد که طرف مقابل او احساس میکرد ملکه ای است که شاهانه از او تمجید میشود. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
وقتی آنی به طبقه پایین رفت، گیلبرت جلوی شومینه مشغول صحبت کردن با یک غریبه بود.
با ورود آنی هر دو به طرفش برگشتند.
-آنی! ایشان کاپیتان بوید هستند. کاپیتان بوید! همسر من.
اولین باری بود که گیلبرت لفظ همسر من را در مورد آنی به زبان میآورد و از امکانی که به دست آورده بود به خود بالید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانه در همان نگاه اول به دل (آنی) نشست. شبیه گوش ماهی بزرگی بود که روی شنهای ساحل افتاده باشد. ردیف لومباردیهای بلند پایین راه باریکه زیر نور ارغوانی آسمان قد برافراشته بودند. پشت سر آنها جنگلی از صنوبر قرار داشت که سپر باغچه در مقابل نسیمهای دریا بود و باد میان شاخ و برگهای شان موسیقی عجیب و دلنشینی را سر میداد. آنجا نیز مانند همه جنگلها پر رمز و راز به نظر میآمد. راز و رمزهایی که بدون گشت و گذار میان جنگل، آشکار نمیشدند، چرا که بازوان سبز درختان آنها را از نگاه عابرین پوشیده نگه میداشتند آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او (آنی) در این اتاق خوشیهای بسیار و غمهای اندکی را پشت سر گذاشته بود و امروز باید برای همیشه آنجا را ترک میکرد. از آن روز به بعد آنجا دیگر اتاق او نبود. قرار بود پس از رفتن آنی، لورای ۱۵ ساله آنجا را تصرف کند. آنی هم آرزوئی جز این نداشت. اتاق به لحظههای کودکی و جوانی تعلق داشت و دیگر پس از گشوده شدن از فصل تازه ای از زندگی او به رویش بسته میشد. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
در ظهر ماه سپتامبر عروسی زیبا و خوشحال از پلههای قدیمی و مفروش خانه پایین آمد؛ اولین عروس گرین گیبلز…
گیلبرت که انتظارش را میکشید با نگاهی تحسین آمیز او را برانداز کرد
بالاخره پس از سالها صبوری و انتظار، آنی دور از دسترس نصیبش شده بود.
و در آن لحظه با لباس زیبای عروسی به سویش میآمد.
آیا او شایسته چنین نعمتی بود؟
آیا میتوانست آن طور که دلش میخواست همسرش را خوشبخت کند؟ آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
خانم لیند که اصلاً نظر مثبتی در مورد فروشگاههای زنجیره ای نداشت و هیچ فرصتی را برای بدگویی کردن از آنها از دست نمیداد با اخم گفت «این فروشگاه ایتون دارد جیب مردم جزیره را خالی میکند. این طور که معلوم است این روزها دخترهای اونلی به جای انجیل کاتالوگهای آن را ورق میزنند. یکشنبهها هم به جای مطالعه کتاب مقدس سرشان را با این کاتالوگها گرم میکنند».
دایانا گفت: «ولی برای سرگرم کردن بچهها خیلی مناسب اند. فِرد و آنی کوچولو از تماشا کردن عکسهایشان خسته نمیشوند».
خانم ریچل با تحکم گفت: «من بدون کاتالوگ ایتون هم میتوانم ده تا بچه را سرگرم کنم». آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
(آنی) گل هایی که با خود برده بود را روی سنگ قبر (متیو) گذاشت و آهسته از تپه سرازیر شد. شامگاه زیبایی بود سایه روشنها همه جا پراکنده شده بودند ابرهای سرخ و یاقوتی پهنه آسمان غرب را لکهدار کرده بودند و در فواصل میان آنها آسمان سبز نمایان شده بود. آن سوتر رو غروب دریا میدرخشید و نوای جاودان حرکت آب بر بستر ساحل گندمگون به گوش میرسید. سالها بود که تمام تپهها در دشتها و جنگل هایی را که در سکوت دلنشین روستا فرو رفته بودند میشناخت و به آنها عشق میورزید. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
شارلوتا گفت: تام یک بنای ساده است ولی اخلاق خوبی دارد وقتی به او گفتم تام اجازه میدهی به عروسی دوشیزه شرلی بروم؟
البته من به هر حال میروم ولی دلم میخواهد تو راضی باشی
فقط گفت شارلوتا وقتی به تو خوش بگذرد به من هم خوش میگذرد خیلی خوب است که آدم چنین شوهری داشته باشد دوشیزه شرلی. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آن شرلی از شارلوتا پرسید شوهرت تو را لئونو را صدا میکند؟
لئونورا گفت: خدای من نه خانم، اگر این کار را بکند اصلا نمیفهمم منظورش با من است. البته موقع عقدمان مجبور شد بگوید که «شما را به همسری خود برگزیدم لئونورا». راستش دوشیزه شرلی از آن وقت تا به حال احساس میکنم کسی را که او برگزیده من نبوده ام و انگار اصلاً ازدواج نکرده ام. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
جین با اینکه چند سال از ازدواجش میگذشت، هنوز در قلبش عشق و محبت نسبت به همنوعش، موج میزد. او با اینکه… با یک میلیونر ازدواج کرده بود… ثروتمند شدن به شخصیت او لطمه نزده بود. او هنوز همان جین باوقار و متین گذشته بود و خود را در خوشی دوستان قدیمیاش شریک میدانست. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
او (ماریلا) به خانم ریچل لیند گفت: «تا به حال در این حانه عروسی نداشتهایم. وقتی بچه بودم از یک کشیش شنیدم که یک خانه زمانی واقعا خانه میشود که با یک تولد،یک عروسی و یک مرگ، تقدیس شده باشد» آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
آنی:
با این حال هنوز نمیتوانم باور کنم که حالا دیگر در اونلی تلفن داریم. چنین چیزی برای این مکان قدیمی آرام و دوست داشتنی، زیادی جدید و امروزی به نظر میرسد. …
میدانم که وسیلهی خوبی است، حتی خیلی بهتر از علامت دادن ما با نور شمع. به قول خانم ریچل، اونلی هم باید پیشرفت کند، ولی احساس میکنم دلم نمیخواست اونلی تباه شود یا به قول آقای هریسون با دردسرهای پیشرفته دست و پنجه نرم کند.
دوست داشتم اینجا همان طور که بود، بماند. آنی شرلی در خانه رویاها (جلد 5) لوسی ماد مونتگومری
اگر امیدی وجود داشت، باید در طبقه کارگر جستوجو میشد؛ زیرا فقط آنجا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت اوشنیا را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب نمیتوانست از درون متلاشی شود. اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن و یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند. حتی اگر انجمن افسانهای موسوم به «برادری» وجود داشت که امکانش بود، احتمال کمی داشت که اعضای آن بتوانند در گروههایی بیش از دو یا سه نفر دور هم جمع شوند. شورش و عصیان فقط در نگاه، آهنگ کلام و یا حداکثر زمزمه یک کلمه خلاصه میشد؛ اما اگر کارگران به نحوی از میزان توانایی خود آگاه میشدند، نیازی به تبانی و توطئهچینی نداشتند. فقط کافی بود به پا خیزند و همانگونه که اسبها با لرزش بدن، مگسها را میپرانند، تکانی به خود بدهند. اگر آنها تصمیم میگرفتند، همین فردا صبح تمام حزب متلاشی میشد. بدون شک دیر یا زود آنها به جایی میرسیدند که این کار را بکنند؛ ولی هنوز… 1984 جورج اورول
از میان جنگل به طرف چشمه رفتم - قشنگترین جای روی زمین است. همه چیز چشمنواز بود. احساس میکردم آرامش و طراوت جنگل در روحم نفوذ میکند و من را هم با خودش یکدست میکند، یکدست با آبی آسمان، با سبزی درختهای خزه بسته و با درخشندگی برف. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
بدترین دشمن انسان، سیستم عصبی خود اوست. هیجانات درونی در هر لحظه ممکن است خودش را به صورتی مشخص آشکار سازد. 1984 جورج اورول
چه خوب بود اگر میشد آدم چشمهایش را ببندد و باور کند همه افراد ظاهری دارند مطابق با آنچه که حزب به عنوان ظاهر مطلوب معرفی میکرد. 1984 جورج اورول
اگر ناغافل او را کنجکاوانه زیرنظر میگرفتی، احساس میکردی جایی بیجنبش نشسته و فقط چشم گرد عقابیاش مراقب است، که او پرندهای است به خواب مصنوعی برده شده یا که خودش خودش را خواب کرده، و سرپنجههایش به مچ غولی نامریی بسته است، غولی چون زمین. پیکره ماروسی هنری میلر
انسانی صریحتر، دست یافتنیتر و آسانگیرتر از یونانی در برخورد پیدا نمیشود. او بیدرنگ دوست میشود و از آن دست میکشد. پیکره ماروسی هنری میلر
فرانسوی نه میداند چگونه ببخشد، نه میداند چطور طلب احسان کند در هر حال راحت نیستند. همین که اسباب زحمت شما نشوند، فضیلتی به شمار میآورند. این هم یک جور حصار است. یونانی هیچ حصاری به گرد خود ندارد: او بیدریغ میدهد و میستاند. پیکره ماروسی هنری میلر
بیماریهای ما چسبیدههای وجودیِ ما هستند: عادات، ایدئولوژیها، آرمانها، اصول، داراییها، خدایان، فرقهها، دینها و ترسهایماناند و هر چیزی که دلت بخواهد. خدمات نیک ممکن است نوعی بیماری باشد، درست همان اندازه که کردارهای بد. تنآسایی شاید به همان اندازه بیماری باشد که کار. به هر چه دستاویز میشویم، ممکن است یک بیماری از کار درآید و سبب مرگمان شود. تسلیم مطلق است: اگر حتا به خردترین ذره بچسبی، میکربی را جان میبخشی که تو را خواهد خورد. پیکره ماروسی هنری میلر
همهی این ناله و زاریها که در ظلمات ادامه مییابند، این درخواست نیازمندانه و رقتانگیز برای صلح که پابهپای درد و بدبختی رو به فزونی دارد، کجا باید دید و دریافت؟ آیا مردم تصور میکنند که صلح چیزی مثل جو و گندم است که در گوشهای انبار میشود؟ چیزی که بتوان برسر آن با یک دیگر درافتاد و از دست هم درآورد، همان کاری که گرگها بر سر لاشه میکنند؟ من میشنوم که مردم از آشتی حرف میزنند و چهرههاشان از خشم یا دشمنی، یا از اهانت و تحقیر، از نخوت و خودپسندی درهم میرود. کسانی هستند که میخواهند بجنگند تا به صلح برسند اغفال شدهترین آدمهای روی زمین. تا وقتی که آدمکشی از ذهن و زبانها رانده نشود صلحی وجود نخواهد داشت. آدمکشی در رأس هرم پهناوری قرار دارد که قاعدهاش خویشتن آدمی است. آن که بلند میشود ناگزیر به سقوط است. پیکره ماروسی هنری میلر
طبیعت همه وقت آماده است تا شکافهایی را که به سبب مرگ ایجاد میشوند پر کند، اما طبیعت قادر نیست آگاهی، اراده و تصور غلبه بر نیروهای مرگ را فراهم آورد. طبیعت بازپس میدهد و جبران میکند، همین و بس. وظیفهی انسان است تا غریزهی آدمکشی را ریشهکن کند، غریزهای که در تظاهرات و نمونههایش بیکران است. همانگونه که قدرت را با قدرت جواب دادن بیهوده است. هر پیکاری ازدواجی است آبستن خون و اندوه. هر جنگی شکستی برای جان بشر است. جنگ فقط جلوهی پهناوری است، آن هم به طرزی تهییج کننده، از تضادهای مسخره و پوچ و ساختگی که هر روزه در همه جا رخ میدهند، حتا در دورههای به اصطلاح صلح. پیکره ماروسی هنری میلر
در یونان، شخص یقین مییابد که نبوغ قاعده است، نه استثنا. هیچ کشوری به نسبت شمار افرادش این همه نابغه عرضه نکرده است که یونان، تنها در یک سده، این ملت کوچک نزدیک به پانصد انسان نابغه به جهان ارزانی داشته. هنرش که پنجاه قرن پیشینه دارد، جاودان و بیهمتاست. چشمانداز رضایتبخشتر از همیشه پابرجاست، اعجازانگیزترین چیزی که زمین ما باید عرضه بدارد. ساکنان این دنیای کوچک در هماهنگی با محیط طبیعیشان زندگی میکردند، آن را با خدایانی که واقعی بودند آباد کردند و با آنان در مشارکتی همدلانه میزیستند. پیکره ماروسی هنری میلر
زمانی که بجا باشد، سخن یک نفره را بیشتر از دو نفره دوست دارم. مثل این است که شخصی را تماشا کنی که کتابی را به سرعت برایتان مینویسد: آن را مینویسد، آن را بلند میخواند، به آن عمل میکند، بازنگری میکند، آن را مزهمزه میکند، از آن لذت میبرد، از لذت بردن شما از آن لذت میبرد، و آنگاه تمام آن را پاره میکند و به دست باد میدهد. عملی است آسمانی، زیرا در اثنایی که او بدان مشغول است، برایش حکم خدا پیدا میکنید مگر آنکه چنین شود که شما ابله بیحوصله و بیاحساسی از کار درآیید که در آن صورت، آن نوع سخن تک گویانهای که منظور من است هرگز به میان نمیآید. پیکره ماروسی هنری میلر
به نظر میرسید که تمام وقت از خودش حرف میزند، اما بیهیچ خودستایی. از خودش حرف میزد، چون جالبترین آدمی که میشناخت همانا خودش بود. من از این صفت او خیلی خوشم میآمد خود من هم کمی از آن دارم. پیکره ماروسی هنری میلر
دگرگون کردن حکومتها، اربابها و جباران کافی نیست: شخص باید تصورات از پیش دریافتهی خود را از درست و نادرست، خوب وبد، عادلانه و ناعادلانه درهم بریزد. ما باید خود را از سنگری سخت مقاوم که خودمان را در آن چال کردهایم رها کنیم و به هوای باز بیرون بیاییم. سلاحمان، داراییهامان، حقوق فردی، طبقاتی، ملی، و قومیمان را واگذاریم. یک میلیارد انسانی را که صلح میجوید نمیتوان سرکوب کرد. ما خود را گرفتار دید زندگی محدود و حقیرمان کردهایم. نثار زندگی شخص در راه یک نهضت باشکوه است، اما آدمهای مرده به درد نمیخورند. زندگی طلب میکند که ما چیز دیگری عرضه کنیم روح، روان، عقل و هوش و نیکخواهی. پیکره ماروسی هنری میلر
به طور مثال، در اظهار نظر وزارت فراوانی تخمین زده بودند که میزان تولید پوتین برای یک فصل بالغ بر صد و چهل و پنج میلیون جفت خواهد شد. تولید واقعی، شصت و دو میلیون جفت خواهد بود؛ ولی وینستون در بازنویسی، تخمین وزارت فراوانی را به پنجاه و هفت میلیون تبدیل کرد تا طبق معمول بتوانند ادعا کنند میزان تولید از سهمیه در نظر گرفته شده بالاتر بوده است. به هر حال، هیچکدام از ارقام شصت و دو میلیون، پنجاه و هفت میلیون و یا صد و چهل و پنج میلیون به حقیقت نزدیک نبود؛ بلکه به احتمال زیاد هیچ پوتینی تولید نشده بود و به احتمال قویتر هیچکس از میزان تولید کفش اطلاع نداشت، در اصل برای کسی اهمیت هم نداشت. تنها چیزی که همه میدانستند این بود که در هر فصل بر روی کاغذ تعداد سرسامآوری کفش تولید میشد، درحالیکه شاید نیمی از جمعیت اوشنیا پابرهنه بودند. 1984 جورج اورول
بین آنها درک واحدی وجود داشت که بسیار برتر از احساس محبت و دوستی یا همسنگربودن بود. او گفته بود: «ما یکدیگر را در مکانی که هیچ تاریکی در آن نیست، ملاقات خواهیم کرد.» 1984 جورج اورول
هیچ راهی وجود نداشت که بفهمی در فلان لحظه خاص آیا زیر نظر قرار داشتهای یا نه. همچنین هرگز نمیتوانستی سر در بیاوری که پلیس افکار، چندبار و از چه طریقی، به تفتیش عقاید تو پرداخته است. حتی اگر میگفتند همه مردم را تماموقت کنترل میکنند، چندان دور از ذهن نبود؛ یعنی آنها در هر زمان که اراده میکردند، میتوانستند همه رفتار و کردارت را زیر نظر بگیرند. مردم از روی عادتی که تبدیل به غریزه شده بود، همواره باید با این تصور زندگی میکردند که هر حرفی میزنند شنیده میشود و هر حرکتی که انجام میدهند -به جز در تاریکی- زیر نظر است. 1984 جورج اورول
اورول نیز همانند هاکسلی و زامیاتین، به طور ضمنی مطرح میکند که شکل جدید صنعتیشدن جوامع که در آن، انسان ماشینی تولید میکند که مانند انسانها عمل میکند و انسانهایی تربیت میکند که مانند ماشین عمل میکنند، به دورانی منجر خواهد شد که طی آن انسان از ویژگیهای انسانیاش تهی میشود و به از خودبیگانگی کامل میرسد. دورانی که در آن انسانها به شیء تبدیل میشوند و به صورت ضمیمههای فرآیند تولید و مصرف درمیآیند. 1984 جورج اورول
با دستکاری ماهرانه ذهن، فرد دیگر چیزی برخلاف آنچه که فکر میکند، نمیگوید؛ بلکه به متضاد آن چیزی که حقیقت است، فکر میکند. بنابراین، برای مثال، اگر او استقلال و انسجام فکری خود را به طور کلی از دست داده باشد و در ضمن خودش را متعلق به محل یا گروه خاصی بداند، پس دو به علاوه دو میشود پنج، یا «بردگی، آزادی است.» و از آنجا که دیگر به تفاوت بین حقیقت و غیرحقیقت آگاه نیست، احساس آزادی میکند. 1984 جورج اورول
«دوگانهباوری» به این معناست که فرد به طور همزمان، در یک مورد خاص، دو عقیده متضاد داشته باشد و هر دو را نیز بپذیرد. این فرآیند باید آگاهانه باشد، در غیر این صورت نمیتواند با دقت کافی انجام شود. اما در عین حال، باید ناآگاهانه باشد وگرنه احساس خطا، احساس گناه به همراه میآورد. 1984 جورج اورول
یکی از تحولات شاخص و مخرب جامعه ما این است که انسان روزبهروز بیشتر تبدیل به ابزاری برای تغییر شکل دادن واقعیت میشود و سعی دارد آن را به چیزی مناسب خواست خود تبدیل کند، حقیقت چیزی است که تودهها در مورد آن اتفاق نظر داشته باشند؛ اورول به شعار «چگونه ممکن است میلیونها نفر اشتباه کنند» جمله «چگونه ممکن است حق با اقلیتی یکنفره باشد» را اضافه میکند و به روشنی نشان میدهد در نظامی که توجه به مفهوم حقیقت همچون یک حکم عینی مرتبط با واقعیت، منسوخ شده است، کسی که در اقلیت قرار میگیرد باید بپذیرد که دیوانه است. 1984 جورج اورول
آیا ممکن است طبیعت انسان به گونهای تغییر کند که آرزوهایش برای آزادی، شرافت، کمال و عشق را فراموش کند؟ یعنی ممکن است روزی فرا رسد که او انسان بودن خویش را از یاد ببرد؟ و یا طبیعت انسانی از چنان پویاییای برخوردار است که به این بیحرمتیهای آشکار نسبت به نیازهای اساسی بشر واکنش نشان میدهد و تلاش میکند این جامعه غیرانسانی را به جامعهای انسانی تبدیل کند؟ 1984 جورج اورول
وقتی ما وارد عمل میشویم، وقتی برای انجامدادن هیچ کار دیگری نداریم! خیلی مشکل است که همزمان، بر نگرانیهایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همهی اینها به همان ارادهی اول بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامهدادن خیلی راحت خواهد بود. طولانیبودن مسیر و ترسها به محض سرعتگرفتن، محو خواهد شد. اما تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمیکند و صبورانه منتظرت میماند تا تو در مسیر قرارش دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«تو همانی که انجام میدهی، نه چیزی که میگویی انجام خواهی داد.»
کارل گوستاو یانگ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
یک روز میمیری. نفسکشیدنت قطع میشود، ساکت و خاموش میشوی و دست از زندگی میکشی. تو از این جسم فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیستسال دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همه ما فناپذیریم، هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرفها ناراحت شوی یا مقابل خبر مرگ حتمی مقاومت کنی، اما اگر به دنبال حقیقت باشی، این تنها حقیقتی است که هیچ جای بحثی ندارد. تو خواهی مرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب انتظار داریم دیگران با ما همانطور رفتار کنند که ما با آنها رفتار میکنیم. اگر لطفی به آنها میکنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به نوعی «بدهی» میشوند. وقتی ما دوستمان را ماساژ میدهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها هم به لحاظ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابط صمیمانه و رمانتیک به سرعت رشد میکنند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
گاهی اوقات اراده، تمام چیزیست که داری. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
میتوانی علاقه به انجام کاری را هزاران بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمام تلاشهایت برای رسیدن به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاش هزار و یکم پیروز و موفق خواهی شد. حقیقت این است، نمیتوانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمام حقایق را نمیدانی. به عنوان یک انسان، ما فقط سمت ناچیزی از ذهنمان را میشناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوسها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت جواب همهچیز را میداند، حقیقت این است که او هم مثل تو فیالبداهه چیزی میگوید؛ درست مثل هر شخص دیگری. جوابها رو میدونی؟ بسه دیگه، خالی نبند! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
مطمئنا اصلا آزاردهنده نیست که در حالت روحی و فکری خیلی خوبی باشی، اما اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبهراه شود، هرگز از جایت بلند نمیشوی. بیاغراق، هزاران نفر را در دوران کاریام ملاقات کردهام که همگی کل زندگی خود را منتظر رسیدن یک احساس یا فکر متفاوت بودهاند و همچنین در انتظار تلنگر الهام یا انگیزهای. البته آنها دوستان دمدمیمزاجی هستند که نمیتوانی هر زمان که نیازشان داری، حسابی رویشان باز کنی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
شاید در اداره مشغول به کار نباشی، اما وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت میکردی روبهرو میشوی، با آن احساس ترس هم آشنا میشوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرست کارهای اجباری به سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی میشود که نمیخواهی انجامشان دهی. حتی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساسات ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت دربارهی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هر چیز دیگری حاد و فرساینده میشود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشانخاطر میشوی، درگیر «بایدها/نبایدها» ، «توانستن/نتوانستنها» و «حق با چه کسیست» ، میشوی و با خودت فکر میکنی چرا اصلا هنوز در این رابطه دستوپا میزنی. حقیقت این است که همهی ما زمانی این کارها را کردهایم. حتی باانگیزهترین، موفقترین و داناترین ما هم این افکار را در سر پرورانده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
زندگی یک ماجراجوییست. زندگی پر از فرصتهاست، اما این بستگی به تو دارد که از این فرصتها به طور کامل به همراه بیاطمینانی باشکوه، نگرانکننده و فرحبخششان بهره ببری. روی چیزهایی تمرکز کن که میتوانی کنترلشان کنی و از نگرانی کارهایی که توان کنترلشان را نداری، خودت را خلاص کن؛ مثل شاخص آبوهوا، شاخص داو جونز یا اینکه همسایهات دربارهی مدل مویت چه فکری میکند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
«هنگام تصمیمگیری، بهترین کار این است که همان اول و سریع، تصمیم بگیری. تعللکردن کار اشتباهی است، اما بدترین کار این است که کلا هیچ تصمیمی نگیری.»
تئودور روزولت خودت را به فنا نده جان بیشاپ
خیلی خوششانس هستیم که دنیا مثل هزاران سال قبل ترسناک نیست (اگرچه کاملا یک منطقهی امن آرمانی هم نیست). در حقیقت، به طور باورنکردنیای، زندگی خیلی امنتر شده است. پزشکی و فناوری روزبهروز بهتر میشود؛ جرایم فجیع اگرچه در خروجیهای جدیدمان شایع شده است، ولی در حقیقت در زندگی روزمرهی شهروندان کشورهای غربی به ندرت دیده میشود. یقینا هنوز بیماریهای مرگبار و تهدید فعالیتهای خشونتآمیز یا فاجعهبار وجود دارد، اما خیلی خوشحالم که بگویم شانس تو برای ابتلا به ویروس زامبی یا ورود به سرزمین رؤیایی هالیوود همراه دوروتی و سگش، توتو، خیلی خیلی کم است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز میکنیم و در کسری از ثانیه دربارهی شخصیتشان قضاوت میکنیم. ما کالاها و برندهایی را خریداری میکنیم که صدها جایگزین مشابه دارند. ما مکملها و ویتامینهای مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف میکنیم، در حالی که هنوز به آن دچار نشدهایم. ماهها و گاهی سالها با کسی ارتباط برقرار میکنیم تا از آیندهای که میخواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم و تا جایی ادامه میدهیم که اطمینان یابیم شرایط همانطوری پیش میرود که خودمان میخواهیم. به من اطمینان خاطر بده، اطمینان، اطمینان! خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری؛ افرادی را میبینی که خوشت نمیآید و در مکانهایی حضور پیدا میکنی که علاقهای نداری. مردم همانقدر که راحت و سریع وارد زندگیات میشوند، همانطور هم ترکت میکنند. تو پول زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مرد. اما تو از همهی اینها گذر خواهی کرد؛ چه خوب چه بد، دقیقا همانند کاری که در گذشته کردهای. تو همانند قهرمانی که هستی آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همهی آنها فقط صحنهای گذرا از فیلم داستان زندگیات هستند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ حالا حتی مشکلات خیلی بزرگتر، کاملا متفاوت به نظر میرسند. با این همه، از تمام آنها گذشتی و نهایتا آن مشکلات به ساختن و قویتر کردن کسی که در حال حاضر هستی، کمک کردند. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
آیا الآن میتوانی باور کنی که وقتی در امتحان ریاضی دبیرستان نمرهی بد میگرفتی، چقدر ناراحت میشدی؟ خودت را به فنا نده جان بیشاپ
در نظر بگیر که تمام زندگیات را به دنبال یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نگردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری که گرفتار بودن در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو افرادی را ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، اما هیچکدامشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها عاقبت، نقطه پایانی دارند؛ اغلب هم به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
برای او مانند آراگو، خدا فرضیهای بود که در زندگی نیازی به او احساس نمیکرد. چه اهمیتی داشت که دنیا چهگونه بهوجود آمده و از کجا آغاز شده، حالا چه مطابق گفتههای موسی باشد و چه نظریههای داروین. داروینیسم که برای رفقایش اهمیت زیادی داشت، برای او جز بازیهایی فکری، درست مانند آفرینش دنیا در شش روز، چیز دیگری نبود. رستاخیز لئو تولستوی
درست نیست بگوییم یک نفر خوشنیت یا هوشمند است و دیگری بدجنس یا خنگ. بااینهمه به این صورت دربارهشان قضاوت میکنیم. این کار غلط است. آدمها شبیه رودخانهها هستند: همگی از یک عنصر ساخته شدهاند، اما گاهی باریک یا پهن هستند، گلآلود یا زلال، سرد یا ولرم. آدمها هم اینگونهاند. هر کس بذر همهٔ ویژگیهای انسانی را در خودش دارد و گاه این سوی سرشتش را نشان میدهد و گاه سوی دیگر را، حتا خیلی وقتها هم ضمن حفظ سرشت واقعیاش، کاملا متفاوت با آنچه هست بهنظر میرسد. رستاخیز لئو تولستوی
در ژرفای وجودش میدانست که داشتن وجدانی ناپاک، فطرتی پست و کار بیرحمانهاش نهتنها حق داوری دربارهٔ دیگران را از او میگیرد، بلکه حتا حق ندارد به چهرهٔ آنها نگاه کند، این وضعیت به او اجازه نمیداد از این پس خود را جوانی شرافتمند، سرشار از نجابت و جوانمردی بداند. بااینهمه، برای ادامهدادن به این زندگی ننگآور و لذتجویانه، تنها یک راه وجود داشت: از یادبردن این ماجرا. رستاخیز لئو تولستوی
هریک از ما بهطور حتم کاری را که میکند، مفید و مهم بهشمار میآورد. بنابراین هر آدمی در هر وضعیتی که باشد، از زندگی اجتماعیاش برداشتی دارد که به او اجازه میدهد فعالیتش را مهم و مفید بپندارد. رستاخیز لئو تولستوی
یک بار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشت ناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکرده اند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
گاهی اوقات تشخیص ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه لازم را برای تغییر همیشگی و واقعی فراهم میکند. این اتفاق باید بدون سرزنش کردن خود و بی آنکه قربانی مشکلات شخصی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه میشوی از لحاظ شناختی، حسابشده در این موقعیت قرار گرفتهای، میتوانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر، شالودهای برای اهدای موهبت پذیرش، غنیمتشمردن اتفاقی که افتاده و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آیندهای غیر قابل تصور است. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
فیلسوف سیاسی مشهور، نیکولو ماکیاولی، میگفت: «با اشتیاق داشتن، هیچ مشکلی دیگر بزرگ نیست.» خودت را به فنا نده جان بیشاپ
ما اغلب خودمان را افرادی تعللخواه، تنبل یا بیانگیزه میبینیم. بنابراین در واقعیت هم بیاشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار میگذاریم یا نادیده میگیریم چون به خودمان میگوییم اصلا نمیخواهیم انجامش دهیم یا از پسش بر نمیآییم. به جای این که این رفتار را نقطعه ضعف خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست، در درون خود ایجاد کنیم، جرقهای از توانایی؛ البته اگر مایل هستی! چرا که تو خالق اصلی صداقت، سعه صدر و توانایی هستی. روزگاری با شور و شوق جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که میشد به ان روح زندگی بخشید، آسان بود، اما پس از سپریشدن سالها تا اندازهای این حالت جادویی را گم کردهایم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
میگویی: «من مشتاقم اما…». باور کن هر بار که «اما» را به آخر جملهات اضافه میکنی، خودت را قربانی خواهی کرد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن به او دارد، تا آخر دنیا. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
حقیقت را که میگویید سیلیها یا تمجیداتی برای شما دربر دارد و بدتر این که در موارد دیگر هیچ کس حرف شما را باور نمیکند.
حقیقت باورنکردنی است. ژه (پالتویی) کریستین بوبن
عجیب بود که در میان انواع دل مشغولی ها، نفرت و عشق تنها به اندازه یک تار مو از هم فاصله داشتند؛ گویی دو رنگ مجاور در تخته رنگ یک هنرمند بودند. 3 دختر حوا الیف شافاک
به این فکر کن که وقتی مردم یه تصادف توی جاده میبینن، چه واکنشی نشون میدن. همون اول میگن وای بلا به دور. باورت میشه؟ اولین واکنش مردم اینه که به خودشون فکر میکنن، نه به قربانی. بیشتر دعاها فتوکپی همدیگه هستن: از من حفاظت کن؟عاشق من باش، از من حمایت کن، همه چیز مربوط میشه به من… بعد بهش میگن تقوای الهی. من بهش میگم خودخواهی که تغییر قیافه داده. 3 دختر حوا الیف شافاک
هیچ وقت چیزی رو که با چشمهای خودت ندیدی، با گوشهای خودت نشنیدی، با دستهای خودت لمس نکردی و با عقل خودت درک نکردی، باور نکن. 3 دختر حوا الیف شافاک
خدا واژه ای ساده با معنایی گنگ است. خدا آن قدر نزدیک بود که از هر کاری که میکردی یا حتی اگر فکرش را میکردی، خبر داشت، اما دستیابی به او ممکن نبود. 3 دختر حوا الیف شافاک
گفتم: «از حرفی که اون روز زدم منظوری نداشتم. خیلی سعی کردم تا ببینمت.»
-مهم چیزی نبود که گفتی. این که تنهام گذاشتی. . این که خیلی راحت رفتی. . اگنس پتر اشتام
اگنس گفت: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن؟ با ما چیکار میکنن؟ اگنس پتر اشتام
اگر الان بروم پیش اگنس، یعنی برای همیشه رفتهام، گفتنش راحت نیست گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من هم همیشه آزادی مهمتر از خوشبختی بوده. اگنس پتر اشتام
جدا سعی دارد در ظاهر شاد و خوشحال جلوه کند و این طور وانمود میکند که به او خوش میگذرد و از همه چیز لذت میبرد. این تلاش او را از پا در میآورد و در نتیجه دچار افسردگی میشود. معمای کارائیب آگاتا کریستی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. خلاصه، عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادک باز خالد حسینی
اگربابا چنین چیزی را بخشید، پس چرا نمیتواند مرا ببخشد که نتوانستم آن فرزندی که او همیشه میخواست باشم؟ بادبادکباز خالد حسینی
دزدی تنها گناه غیر قابل بخشودنی بود و وجه مشترک تمام گناهان، وقتی کسی را میکشی، یک جان را میدزدی. حق یک زن را به داشتن شوهر میدزدی، از فرزند او یک پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق دانستن حقیقت را از کسی میدزدی. وقتی تقلب میکنی، عدالت را میدزدی. عملی پستتر از دزدی نیست. بادبادکباز خالد حسینی
این مطلبی است که افرادی که هرچه میگویند به آن عمل میکنند، باور دارند. آنها فکر میکنند که بقیه مردم نیز مثل آنها هستند. بادبادکباز خالد حسینی
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. همه ی گناهان دیگر از این گناه سرچشمه میگیرند.
اگر کسی را بکشی، تو زندگی او را دزدیدی. حق همسر او را از داشتن شوهر میدزدی. پدر فرزندانش را میدزدی. تقلب کنی، حق بازی عادلانه را میدزدی. بادبادکباز خالد حسینی
تفاوت اصلی بین نایتساید و لندن،شیوه نگرش است. در نایتساید همه چیز در معرض دید است. از جادو و علوم ماورایی گرفته تا چیزهای مربوط به ماورالطبیعه و ابعاد زمانی دیگر. اما در لندن که ما فکر میکنیم دنیای واقعی اینجاست،همهجیز مخفی است. همه اتفاقها پشت صحنه میافتد. حتی نمیدانی چه اتفاقی مگر اینکه دید خاصی داشته باشی. نایت ساید 11 (شوالیه دوران سخت) سیمون گرین
-ما همه مهرهای ناچیز تو دستگاهیم،اما بعضی از مهرهها مهمتر از بقیه هستن. اونا بیشتر بدست میآرن،پس مهمترن و باید از اونا بیشتر مراقبت بشه. بعضی وقتها حتی به قیمت از بین رفتن مهرههای بی ارزشتر.
+مگه درد اونا کمتره؟بچههای اونا کمتر زجر میکشن و یا کمتر دلشون تنگ میشه؟ نایت ساید 10 (خوب بد عجیب) سیمون گرین
نایت ساید پر از ارتباطات غیر منتظره است. قهرمانها،الههها و هیولاها همه همدیگر را میشناسند. بعضی وقتها به عنوان دوست،بعضی اوقات به عنوان دشمن. بعضی وقتها هم هر دو…اینجا اینطور جایی است. نایت ساید 9 (رستاخیزی دیگر) سیمون گرین
نمیدونی چقدر احساس تنهایی بده. اونم میون جمعی که میدونی هیچ سنخیتی با اونا نداری. نایت ساید 7 (فرجام شوم) سیمون گرین
آدم خود را فریب میدهد و ناخواسته از بیرون یقین مییابد که عشقی راستین و اصیل روح را میانگیزد و دل را میافروزد، ناخواسته باور میکند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی! شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
میرفتم و آواز میخواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانهای زمزمه میکنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمیتوانند او را در شادی خود سهیم کنند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
استاد با لونا خداحافظی کرد و گونهٔ مرا بوسید و گفت «به کارگاه ما خوش اومدی، امیدوارم جلسهٔ بعد هم بیای.» بوی آبجو میداد. جای بوسهاش را با آستین لباسم پاک نکردم. با لونا که بهآهستگی به طرف سلولمان میرفتیم رطوبت آب دهان مرد هنوز روی صورتم بود. حتا تا ساعتها بعد آن قسمت از گونهام را احساس میکردم، انگار علامتی روی من گذاشته بود. بوسهٔ یک مرد در زندان زنان بهترین هدیهای بود که میشد بگیری، حتا بهتر از هدیهٔ تولد یا کریسمس، بهتر از یک دسته گلِ سرخ یا یک دوش آب داغ. میتوانستم سالها ماندن در این زندان را به خاطر رفتن به کارگاه کُلاژ و آن بوسهٔ مردانه روی گونهام تصور کنم. آن بوسه باران بود، آفتاب بود و هوای مطبوع بیرون از زندان. بله، میدانستم حتا حاضرم در آن کلاس بنشینم و چیزهای احمقانه روی مقوا بچسبانم تا آن بوسه دوباره نصیبم شود. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
نفهمیدم مادرم که سالها پیش قسم خورد دیگر مسابقهٔ گاوبازی نبیند چهطور تلویزیون را روی آن کانال گذاشته بود. در یک فیلم مستند دیده بود که تارهای صوتی اسبها را میبُرند و به همین دلیل آنها در طول مسابقات نه شیهه میکشند و نه فریاد میزنند. توی تلویزیون بزرگ صفحهتختمان میشد اشکهای گاو را دید که از چشمهایش میچکیدند و روی زمین شنی مسابقه که از خون و کاغذرنگیهای براق پوشیده بود میافتادند. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
کلمنت میگوید «همیشه باور داشتهام ادبیات میتواند دنیا را تغییر دهد.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اونجا رو نگاه کن.» برگشتم و نگاه کردم، چهار عقرب پوستسفید آنجا بودند، کشندهترین عقربها. مادر گفت «اون عقربها از خیلی از آدمها با گذشتترن.» دمپاییاش را برداشت و با یک ضربهٔ مرگبار هر چهار عقرب را کشت، با دست جنازههای لهشده را برداشت و به گوشهای انداخت. گفت «گذشت یه جادهٔ دوطرفه نیست.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
یک ترانهٔ معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا میخواند که میگفت «اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکلهای مختلف تغییر میداد. یکبار شنیدم به پدرم میگفت «اگر میخوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
از وقتی بچه بودم مادرم گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا میکردیم. من برای ابرها و پیژامهها، لامپها و زنبورها دعا کرده بودم. مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
به چشمهای سیاه لونا نگاه کردم. او از نژاد سرخپوستهای مایای گواتمالا بود، با پوست قهوهای تیره، موهای صاف مشکی و قدی کوتاه و من با قد متوسط و پوست قهوهای تیره، مخلوطی از نژادهای اسپانیایی و آزتک از گورِرو مکزیک بودم که موی فرفریام نشان میداد خون بردههای افریقایی در رگهایم جاری است. ما دو ورق از کتاب تاریخ جهان بودیم، میتوانستی از کتاب جدامان کنی و مچاله توی سطلآشغال بیندازی. دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اگر میخواهی فردا مرا بکُشی چرا امروز نه!» او آن را به شکلهای مختلف تغییر میداد. یکبار شنیدم به پدرم میگفت «اگر میخوای فردا ترکم کنی چرا امروز نه!» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
«اون عشق من بود. اگه میخواستم یه کُلاژ درست کنم تمام نامههایی رو که براش فرستاده بودم روی مقوا میچسبوندم و اسم کُلاژ رو میذاشتم به فرستنده برگردانده شد، همه برای یک دقیقه ساکت شدند.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
مادر میگفت «هیچوقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو میخوای، اون رو بهِت نمیده. تضمین میکنم.» پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشقها دعا کن.» دعا برای ربودهشدگان جنیفر کلمنت
روش سادهای که من مشکلات روزانهام را به شکل دیگری ساختاربندی میکنم، از آنجایی ناشی میشود که به آنها به چشم فرصت مینگرم. این مشکلات به چیزهایی در زندگیام تبدیل میشوند که از آنها برای آموزش و توسعهی خودم بهره میبرم. من کنجکاو میشوم و به جای این که طبق اشتباه همیشگیام منکرشان شوم و خودم را ناامید کنم، با آنها روبهرو میشوم. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیشتر اوقات، افراد وقت خود را برای رسیدن سوارهنظام صرف میکنند، در حالی که نمیدانند خودشان همان سوارهنظاماند. زندگی تو منتظرت است تا سرانجام، خودت را نشان دهی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
چرا مقابل بعضی امور زندگیمان مقاومت میکنیم؟ برخی از مکالمههای درونیمان، دربارهی وظایفی است که نشأتگرفته از بعضی عقاید منفیست. به گرفتاریهای زندگی شخصیات نگاه کن، بعدا متوجه منظورم میشوی. تو خیلی درگیر بگومگوهای درونیات هستی. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
بیرحمی، نفرت انگیز است؛ اما بیرحمی متکی به اصول، صد هزار بار از آن هم نفرت انگیزتر است. قساوت،قانون نمیخواهد. شما تصور میکنید که اگر جنایت را بزک کنید،خوشگل میشود،و هرچیز که خوشگل باشد،دیگر جنایت نیست. اما این تصور،از تاریخ ،بسیار بسیار دور است. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
این، اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کردن آنهایی که نمیفهمیم شان: فهم خود را اوج فهم جهان دانستن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
پدربزرگم میگفت،هر کسی باید وقت مردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. این جوری وقتی مردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن،تو رو میبینن. می گفت،مهم نیست که چی کار کردی،تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری،در بیاری. فارنهایت 451 ری برادبری
زندان هرگز زندانی را تربیت نمیکند فقط به او میاموزد که جنایتهای بیشتری انجام دهد ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
چرا نباید هیچ گاه باز در زندگی اش چیزی بسوزاند.
خورشید هر روز میسوزاند. زمان را میسوزاند. دنیا در چرخه ای با عجله به پیش میرفت و بر محورش میچرخید و زمان که گرفتار سوزتندن سالها بود و آدمها هم به هر طریق بدون هیچ کمکی از او چنین میکردند. پس اگر او چیزها را همراه آتش نشانها سوزانده بود و خورشید هم زمان را میسوزاند،این به آن معنا بود که همه چیز سوخته بود! فارنهایت 451 ری برادبری
اونایی که چیزی نساختن،باید چیزی بسوزونن. فارنهایت 451 ری برادبری
او فیلسوف بود، اگر بدانید که فیلسوف چه بود. )
وحشی بی معطلی گفت: (کسی که درباره چیزهایی خیالبافی میکند که در آسمان و زمین وجود ندارند.)
کاملا همینطور است. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست. در عشق این مطلب بهتر معلوم میشود، چون هر کسی با قوهی تصور خودش کس دیگر را دوست دارد و این از قوهی تصور خودش است که کیف میبرد، نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد. آن زن تصور نهانی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد! 3 قطره خون صادق هدایت
رسم زمانه برگشته. خدا قسمت بکند بیست و پنج سال پیش در خراسان مجاور بودم. روغنی یک من دو عباسی بود! تخم مرغ میدادند ده تا صد دینار. نان سنگگ میخریدیم به بلندی یک آدم. کی غصهی بیپولی داشت؟ خدا بیامرزد پدرم را یک الاغ بندری خریده بود. با هم دو ترکه سوار میشدیم. من بیست سالم بود. توی کوچه با بچههای محلهمان تیلهبازی میکردم. حالا همهی جوانها از دل و دماغ میافتند. از غورگی مویز میشوند. باز هم قربان دورهی خودمان. بهقولی آن خدا بیامرز: «اگر پیرم و میلرزم به صد تا جوان میارزم!» 3 قطره خون صادق هدایت
به خاطر چی این یارو [شکسپیر] یه همچی متخصص تبلیغاتی عجیبی از آب دراومده بود؟ به این خاطر که در برابر خودش اینهمه چیزهای دیوانه وار و دردناک داشت که ازشون به هیجان بیاد. آدم باید دلش به درد بیاد و منقلب بشه؛ وگرنه نمیتونه عبارات واقعاً جالب و نافذِ اشعه ایکسی پیدا کنه. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
هنری با بزرگواری تزویرآمیزی افزود: «کارش رو خیلی خوب انجام میده.»
«میدانم. اما همین بهترین دلیل برای سختگیری است. برتری ذهنیش برایش بههمان نسبت مسؤولیتهای اخلاقی بهبار آورده. هرچه استعدادهای آدم بیشتر باشد، قدرتش در گمراه کردن زیادتر است. یک نفر رنج بکشد بهتر است تا عدهٔ زیادی فاسد بشوند. آقای فاستر، اگر منصفانه قضاوت کنید میبینید هیچ اهانتی شنیعتر از داشتن رفتار غیرمتعارف نیست. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
«ولی شنیدهام سه سال پیش در محکمهٔ کیلکنی که افراد خاصی متهم به ارتکاب جنایتهای مشمئزکننده شدند، با اینکه مجرمان شناسایی شده بودند، شما مداخلهٔ اهریمن را انکار نکردید.» «آن را به صراحت و آشکار تأیید نکردم. ولی راست میگویید تکذیب هم نکردم. من که هستم قضاوتم را در باب نقشههای شیطان ابراز کنم، مخصوصاً،» ظاهراً میخواست روی این دلیل پافشاری کند، پس اضافه کرد: «در پروندههایی که بانیانِ تفتیش، اسقف، قضات دادگاه شهر و عامهٔ مردم و شاید هم خود متهمان به راستی میخواستند حضور شیطان را احساس کنند؟ آنجا شاید تنها مدرک واقعی از حضور شیطان جدیتی بود که همه در آن لحظه مایل بودند دست او را در کار بدانند…» آنک نام گل اومبرتو اکو
بنوازید،استاد ریدلی؛امروز باید به لطف خداوند چون شمعی سوزان در انگلستان بتابیم،که اطمینان دارم نباید اسیر تاریکی یأس شویم. فارنهایت 451 ری برادبری
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت. فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی! همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش. زنده به گور صادق هدایت
یکباره بخود آمدم، این را ه رفتن وحشیانه را یک جائی دیده بودم و فکر مرا بسوی خود کشیده بود. نمیدانستم کجا، بیادم افتاد، در باغ وحش برلین اولین بار بود که جانوران درنده را دیدم، آنهائیکه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه میرفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فکر میکردم، در خودم حس کردم که مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار که بر میخوردم طبیعتا حس میکردم که مانع است برمیگشتم. زنده به گور صادق هدایت
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند، یکی از آنها تک خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او کز کرده خودش را میجورد. من تکان خوردم، هر دو آنها جیر جیر کردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لکههای ابر آفتاب رنگ پریده در میآید، ساختمانهای بلند روبرو همه دود زده، سیاه و غم انگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود. این ورقهای بد جنس که با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو که مرا گول زدند، آنجا در کشو میزم است، خنده دارتر از همه آن است که هنوز هم با آنها فال میگیرم! زنده به گور صادق هدایت
آری کسانیکه دست از جان شستهاند و از همه چیز سر خوردهاند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟… دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار لاشهات بیفتد آن میان، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمیتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟ یک هفته بود که خودم را شکنجه میکردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بمن کارگر نشد، باور کردنی نیست، نمیتوانم باور بکنم. زنده به گور صادق هدایت
یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زنده به گور صادق هدایت
حالا میدانم که خدا با یک زهر مار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میکند و بر آزار و شکنجه دسته دوم به دست خودشان میافزاید. حالا باور میکنم که یک قوای درنده و پستی، یک فرشته بدبختی با بعضیها هست… زنده به گور صادق هدایت
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیر ممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم. زنده به گور صادق هدایت
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهائی هست که نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است. زنده به گور صادق هدایت
هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم. زنده به گور صادق هدایت
یه چیزایی هست که آدم هیچ وقت نمیتونه به کسی بگه. اون چیزا میمونه تو وجود آدم، بعد میره تو مغز، مغزو خراب میکنه. بعد آدم دیوونه میشه. فکر کنم همه کسایی که دیگه از یه روز به بعد دیوونه میشن، برای همین دیوونه میشن. پیادهروهای پارک لاله (سکوی دوم) رویا هدایتی
اطلاعاتی که درمانگر از حال حاضر به دست میآورد، صحت فراوانی دارند. گرچه بیماران غالبا از روابط متقابل خود با دیگران –عشاق، دوستان، کارفرماها، آموزگاران، پدر و مادر- حرف میزنند و شما، -درمانگران- درباره این دیگران (و روابط متقابلشان با بیماران) فقط از دید بیماران چیزهایی میشنوید. چنین گزارشهایی از حوادث بیرونی، دادههایی غیرمستقیم است که اغلب مخدوش و یکسر غیر قابل اعتماد است. خیره به خورشید اروین یالوم
برای یک زندگی خوب، دوستان صمیمی ضروریند. به علاوه اگر دوستان خوب دور آدم را گرفته باشند، دیگر چندان نیازی به رواندرمانی ندارد. خیره به خورشید اروین یالوم
همه ما انسانها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. ما همیشه به صورت گروهی زیستهایم و بین افراد، روابط قومی و مداومی ایجاد کردهایم. تایید همیشه لازم بوده است؛ برای مثال: بسیاری از بررسیها در روانشناسی مثبت تاکید میکند که روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است اما مرگ، تنهایی است؛ تنهاترین حادثه زندگی… مردن نه تنها شما را از دیگران جدا میکند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناکتر تنهایی میگذارد؛ جدا شدن از خود جهان. خیره به خورشید اروین یالوم
فقط آنچه هستیم، واقعا اهمیت دارد. شوپنهاور میگوید: «با وجدان بودن، بهتر از خوشنامی است. بزرگترین هدف ما باید سلامتی و ثروت معنوی باشد که به منبع پایانناپذیری از عقاید، استقلال و زندگی اخلاقی میانجامد. آرامش درونی از دانستن این نکته ناشی میشود که این اشیا و امور نیستند که مزاحم ما میشوند، بلکه تفسیر ما از آنها است.» خیره به خورشید اروین یالوم
شهرت مثل ثروت مادی زودگذر است. شوپنهاور مینویسد: «نیمی از نگرانیها و دلواپسیهای ما از توجهمان نسبت به عقیده دیگران ناشی میشود. باید این خار را از تن خود درآوریم. لزوم حفظ ظاهر پسندیده آنقدر قوی است که بعضی زندانیها موقع رفتن برای اجرای اعدام خود بیش از همه به لباس و حرکات و اطوار خود فکر میکنند. عقیده دیگران پنداری است که شاید هر دم تغییر کند. عقاید به رشتهای آویخته است و ما را نسبت به آنچه دیگران فکر میکنند -یا بدتر، آنچه به نظر میرسد فکر میکنند- به بردگی میکشاند. چون هرگز نخواهیم دانست که دیگران واقعا چه فکری میکنند.» خیره به خورشید اروین یالوم
دارایی مادی، سراب است. شوپنهاور با ظرافت استدلال میکند که انباشت ثروت و دارای بیانتهاست و آدم را سیر نمیکند؛ هر چه بیشتر به تملک درآوریم، طمع ما بیشتر میشود. ثروت مثل آب دریاست: هر چه بنوشیم، تشنهتر میشویم. در نهایت ما صاحب چیزی نیستیم، آنها صاحب ما هستند. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور معتقد بود که ماموریت اصلی فلسفه، تسکین فلاکت انسان است و ریشه فلاکت انسان چیست؟ او در پاسخ به این پرسش تردید روا نمیداشت: ترس فراگیر ما از مرگ است. خیره به خورشید اروین یالوم
شعور، موهبت بزرگی است؛ گنجینه گرانبهایی مانند خود زندگی. انسان به شعور از موجودات دیگر متمایز میشود اما این شعور، به بهای گزافی به دست میآید: جراحت مرگبار. هستی ما تا ابد، تحتالشعاع دانستن این نکته است که میبالیم و به اوج شکوفایی میرسیم و روزی ناگزیر، پژمرده میشویم و میمیریم. خیره به خورشید اروین یالوم
عدهای از آدمها -که فوقالعاده به مصونیت خود اطمینان دارند- غالبا بدون توجه به دیگران یا به ایمنی خود، قهرمانانه زندگی میکنند. دستهای دیگر میکوشند جدایی دردناک مرگ را از راه پیوستن به دیگری تعالی دهد؛ یعنی با کسی که دوستش بدارند، یک هدف، یک مجمع یا یک موجود الهی. اضطراب مرگ، مادر همه مذاهب است که به روشهای گوناگون میکوشند دلهره فانی بودن انسان را تعدیل کنند. پروردگار، چنان که فرهنگهای گوناگون، وصفش کردهاند، نه تنها از راه تجسم حیات جاودان، رنج فانی بودن را بر ما هموار میسازد، بلکه هجران هولناک را با ارائه حضور ابدی جبران میکند و طرح روشنی از زندگی پرمعنا به دست میدهد. خیره به خورشید اروین یالوم
رفته رفته با پشت سر گذاشتن نوجوانی، دغدغه مرگ جای خود را به دو وظیفه بزرگ دوره جوانی میدهد: دنبال کردن کار مناسب و تشکیل خانواده. سپس، سه دهه بعد، وقتی بچهها از خانه رفتند و سن بازنشستگی رسید، بحران میانسالی بر سر ما آوار میشود و بار دیگر، اضطراب از مرگ به شدت بروز میکند. وقتی به اوج زندگی میرسیم و به کورهراه پیش رو نگاه میکنیم، درمییابیم که این کورهراه دیگر صعود نمیکند؛ بلکه به سوی زوال و نقصان سرازیر میشود. از این پس، دیگر دغدغه مرگ هرگز از یاد ما نمیرود. خیره به خورشید اروین یالوم
اپیکور «فلسفه طبی» را به اجرا گذاشت و بر این نکته اصرار ورزید که پزشک، تن را معالجه میکند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به عقیده او، فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان و علت بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ! او میگفت: تصور ترسناک مرگ ناگزیر، با لذت آدمی از زندگی در هم میآمیزد و هر عیشی را منغض میسازد. خیره به خورشید اروین یالوم
بنا به تجربه من، مهمترین کاتالیزورهای تجربه، بیدارکننده حوادث اضطراری زندگی هستند:
غم از دست دادن آن که دوستش داریم.
آن بیماری که به مرگ تهدیدمان میکند.
قطع رابطهای صمیمانه.
برخی نقاط عطف بزرگ زندگی؛ مثل جشن تولدهای بزرگ.
پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی و غیره.
لطمههای فاجعهبار روحی؛ مثل آتشسوزی، تجاوز یا غارت شدن.
رفتن بچهها از خانه (آشیانهی خالی)
از دست دادن شغل یا تغییر آن.
بازنشستگی.
رفتن به خانه سالمندان.
سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان میدهد، میتواند در خدمت تجربه برانگیزاننده باشد. خیره به خورشید اروین یالوم
می گویند شخصیت هرکس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملاً، چون اگر بنا بود تنها با گذشته مان تعریف شویم، نمیتوانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی مان، فردایمان. مردم مشوش فردریک بکمن
بهترین کار اگر رنگ حکم و دستور و اجبار به خود بگیرد، نه تنها جاذبه اش را از دست میدهد که در انسان، مقاومت و تنفر ایجاد میکند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
مکه رفته ای، هزار بار رفته باش! مسجد و مدرسه و درمانگاه ساخته ای، ساخته باش. دل، اگر نداشته باشی، همه اینها را به جویی نمیخرند. نمیدانم، شاید هم اشتباه کنم. ولی خدایی که من میشناسم، اول سراغ دلت را میگیرد، و اگر از دل خبری نبود، به همه کارهای خیرت، حتی اگر به اندازه کوه دماوند باشد، فاتحه بی الحمد هم نمیخواند. طوفان دیگری در راه است مهدی شجاعی
فقط کتابدار حق گشتن در هزارتوی کتابها را دارد، فقط او میداند کجا آنها را پیدا کند و از نو کجا بگذارد، فقط او مسئول محافظت از آنهاست. راهبان دیگر در تالار استنساخ کار میکنند و فقط از فهرست مجلداتی که در کتابخانه هست خبر دارند. اما فهرست عناوین معمولاً چیز زیادی درمورد کتاب نمیگوید؛ فقط کتابدار از روی همنشینی مجلدات در کنار هم، از درجهٔ دور از دسترس بودن آن میداند که چه اسراری، کدام حقایق یا ضلالتها در این مجلد نهفته است. تنها او تصمیم میگیرد که چگونه یا کِی کتاب را به راهبی که آن را خواسته بدهد یا ندهد. آنک نام گل اومبرتو اکو
رویاپردازی در طول روز که نسبتش با فکر مانند سحابی به ستاره میماند،شبیه خواب است و مانند پیشقراول آن در نظر گرفته میشود. فضایی شفاف است. شروع ناشناختهها در آن است. اما ورای آن،امر ممکن رخ مینماید. هستیها و حقایق دیگر آنجا هستند. هیچ امر ماوراء طبیعی آنجا نیست،مگر تداوم رازآمیز طبیعت بیپایان…خواب در تماس با امر ممکن قرار دارد که ما آنرا غیر محتمل نیز مینامیم. جهان شب نیز جهانی به مثابه خود است. شب،به مثابه شب،یک کیهان است. چیزهای تاریک جهان ناشناخته همسایه آدمی میگردند،چه توسط ارتباطی حقیقی یا توسط بزگنمایی تخیلی فواصل آن مغاک…پ فرد خواب که کاملا در حال دیدن نیست و کاملا ناخودآگاه نیست،به تحرکات عجیب،گیاهان غریب،شمایلی وحشتناک یا نورانی،ارواح،نقابها،اشکال،هیولاها،سردرگمیها،مهتابهای بیماه،معجزات مبهم،افزایش و کاهش در عمقی تیره،شکلهای شناور در سایه و به سراسر رازی که رؤیا مینامیم و چیزی جز نزدیک شدن واقعیت نامریی نیست،نظر میفکند. رؤیا آکواریوم شب است. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
فقط یک چیز وجود دارد که حیوانات را بیشتر از لذت، تحریک میکند و آن درد است. وقتی که شخص در زیر شکنجه قرار میگیرد همچون کسی میماند که تحت تاثیر بعضی علفها دچار اوهام شده.
آنچه شنیده اید و آنچه خوانده اید به فکر شما باز میگردد.
گویی که به بهشت منتقل نمیشوید بلکه برعکس روح شما به جهنم میرود. زیر شکنجه هر چه بازپرس بخواهد خواهید گفت و نیز چیزهایی خواهید گفت که تصور کنید او خوشش میآید زیرا در آن لحظه رابطهای (البته شیطانی) بین شما و او برقرار میشود.
بنتی ونگا ممکن است تاثیر فشار مزخرفترین دروغها را گفته باشد زیرا در آن موقع دیگر خودش صحبت نمیکرد بلکه شهوت او صحبت کرده یعنی روح اهریمنی او در هنگام شکنجه حرف زده است.
در درد شهوت وجود دارد همچنان که در ستایش، و حتی شهوتی برای حقارت و تواضع نیز هست.
دیدیم که در مدت کوتاه فرشتگان سر به عصیان برداشتند، عبادت و فروتنی را رها کردند و به دام غرور و خود پرستی افتادند.
از افراد بشر چه انتظاری میتوان داشت؟
پس ملاحظه میفرمایید که در دوره بازپرسی مذهبی، من به این نتیجه رسیدم.
از این رو این کار را رها کردم. من دیگر در خود آن جرات را نیافتم که در اشخاص زشتکار تحقیق کنم زیرا معلومم شد که ضعف آنها همان ضعفی است که در روحانیون و قدیسین هم وجود دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
وقتی که تملک اشیا زمینی پیش بیاید، مشکل است که افراد بشر بتوانند به عدالت قضاوت کنند. آنک نام گل اومبرتو اکو
معلوم شد که او جملههای خود را اختراع نمیکند بلکه تکه پارههای آنچه را که یک وقتی در گذشته شنیده است متناسب با وضعیت کنونی و آن چه میخواهد بگوید ادا میکند مثلا اگر بخواهد درباره غذا صحبت کند از کلماتی استفاده میکند که مردمی که با او غذا خورده اند از آن کلمات استفاده کردهاند یا در بیان جملههای لذت بخش از مطالب اشخاصی که در حالت خوشحالی دیده است بهرهبرداری میکند گفتارش تا اندازهای به صورتش میمانست زیرا صورتش گویی ترکیبی از اجزای صورتهای افراد دیگر میبرد یا شاید این عکسها از صورتهای قدیسین مختلف گرفته شده و صورت او را به وجود آورده بودند. آنک نام گل اومبرتو اکو
ممکن است که آموختن برای ما تداوم داشته باشد،که وظیفه ما تازه آغاز شده باشد و هیچگاه حتی سایهای از کمک را به چشم نبینیم،مگر کمک بی صدا و غیر قابل تصور زمان را. شاید بیاموزیم که چرخش بیپایان مرگ و زندگی و نبود گریز از آن،مخلوق خود ما و جستجوی ماست،که نیروهایی که جهانها را به یکدیگر پیوند میدهند،خطاهای گذشتهاند،که غم بیپایان ما چیزی جز حرص و میل بیپایان و سیریناپذیرمان نیست و خورشیدهای سوخته تنها با شور خاموشیناپذیر زندگیهای برباد رفته دوباره روشن خواهند شد. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
باید بگویم که چگونه این مرد عجیب در کیف خود ابزارهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم و او آنها را ماشینهای شگفتانگیزم مینامید، با خود این طرف و آن طرف میبرد. میگفت ماشینها محصول هنر هستند که مقلد طبیعت است، و آنها نه صورت، بلکه خود کارکرد را بازسازی میکنند. به این ترتیب شگفتیهای ساعت، اسطرلاب و مغناطیس را برایم توضیح داد. آنک نام گل اومبرتو اکو
یک روز دیدم در باغ ظاهراً بیهیچ هدف خاص قدم میزند، انگار که بهخاطر کارهایش قرار نیست هیچ حسابی به خدا پس بدهد. در فرقهٔ ما شیوهٔ کاملاً متفاوتی برای وقت گذرانی به من آموخته بودند و این را به او گفتم. جواب داد زیبایی کائنات نه فقط از وحدت در کثرت، بلکه همچنین از کثرت در وحدت منشاء میگیرد. این جواب نوعی حکمِ عقل سلیم عامیانه به نظرم رسید، اما بعدها فهمیدم مردان سرزمین او امور را به شیوهای تشریح و توصیف میکنند که در آن نیروی روشنگر استدلال کارکردی بسیار مختصر دارد. آنک نام گل اومبرتو اکو
آدم در نوزدهسالگی با یک مرد آشنا میشود، از لحاظ ظاهری زیبا و از درون خالی؛ به خصوص بخش مغز. دو سال تکاندهنده انتظار و امید سپری میشوند تا این که او بالاخره لب میگشاید و آنگاه تمام جادو به پایان میرسد. حالا بیست و یک ساله هستی و طبیعتا با یک جعبه بسیار زیبا بستهبندی شدهی دیگر آشنا میشوی و فکر میکنی این بار حتما محتوای بیشتری در درون آن هست، اما این طور نیست و تلاش بعدی. به این ترتیب نوعی سرنوشت کلاسیک زنان شکل میگیرد: او فکر میکند که همیشه به تیپی از مردان نیازمند است تا بتواند اشتباه بار اول را تصحیح کند؛ اما اشتباهات بعدی، او را بیشتر به این تیپ مردان وابسته میکند. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
انسان در زندگی واقعی چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، دائما احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق میدهد، با آنها محتاط رفتار میکند، آنچه را دوست میدارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز میدهد، آنها را موزون و متعادل میکند، برای این که ساختار کلی از هم نپاشد. چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
دلم با شماست. میتوانم تصور کنم به شما چه میگذرد. حتی جرئت نمیکنم به شما شبخوش بگویم چرا که میدانم حتما شب خوبی نیست. اما فردا شب میخواهم برای شما تکیهگاهی باشم. (با وجود اوضاع و مشکلات وحشتناک: خوشحالم که شما را میبینم!) مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
من عملا یکی از آن سه نفر هستم. اما متفاوتتر از آنچه شما تشریح کردید سه نفر نمیتوانند با شماره کفش مشابه باشند. من متعجبم که برای شما در یک زمان هر سه آنها جذاب و جالبند. اما شما مردها اینطوری هستید دیگر. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
امی عزیز، حواستان هست که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم. تصاویر موهوم و خیالی از هم میسازیم. سوالهایی میپرسیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند. سعی میکنیم کنجکاوی همدیگر را تحریک کنیم. این کنجکاوی را تشدید بدهیم، به این شکل که قاطعانه آن را ناکام کنیم. سعی میکنیم در لابهلای سطور، لغات و در آینده حتما در بین حروف جوابمان را پیدا کنیم. با همه قوا سعی داریم دیگری را درست برآورد کنیم و همزمان با اهتمام زیاد مواظبیم که چیز زیادی را در مورد خودمان لو ندهیم. اصلا چه چیزی مهم است؟ هیچ چیز. ما هنوز چیزی در مورد زندگیمان نگفتیم؛ هیچ چیزی که زندگی روزمره از آن ساخته شده، چیزی که شاید برای یکی از ما ممکن بود مهم باشد… مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، میترسم در این مورد وارد جزئیات شوم. فقط لطفا به من بگویید: که شما احتمالا (آه) ، چطور بگویم، آن مردی نبودید که با بدنی مودار و هیکلی و قدی کوتاه و یک تیشرت سفید کهنه و یک پلیور تقلبی بنفش اسکی بسته به کمر و در گوشه کافه یک فنجان قهوه یا چیزی مثل این مینوشید؟ اگر شما او بودید، فقط بگویم که سلیقهها فرق میکند. حتما زنان زیادی هستند که این تیپ مردها برایشان جالب است و فکر میکنم بالاخره یک زنی هم برای زندگیکردن با چنین مردانی پیدا میشود. اما باید اعتراف کنم: متاسفم، شما ممکن نبود تیپ مورد علاقه من باشید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
آدم از خودش راحتتر خوشش میآید وقتی دیگران هم از او خوششان بیاید. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
لئوی عزیز، یک مشکلی هست: وقتی شما مرا شناسایی کنید، میدانید من چه شکلی هستم. وقتی من شما را شناسایی کنم، میدانم شما چه شکلی هستم. اما شما اصلا نمیخواهید بدانید من چه شکلی هستم و نگرانم که از قیافه شما خوشم نیاید. آیا این پایان داستان مهیج مشترک ماست؟ یا به نوعی دیگر بپرسم: آیا به یکباره میخواهیم ضرورتا همدیگر را شناسایی کنیم، تا این که دیگر برای هم ننویسیم؟ این هزینه بالایی برای کنجکاوی من است. به همین دلیل ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم و تا آخر عمرم از شما پیغام دریافت کنم. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
هر مردی میخواهد بداند زنی که با او حرف میزند چه شکلی است. حتی میخواهد هر چه سریعتر این را بداند. چون تازه بعد از آن متوجه میشود آیا میخواهد باز هم با او حرف بزند یا نه. اینطور نیست؟ مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
مهمترین چیز در زندگی آرویو، چگونه زیستن او نبود، چگونه مردنش بود. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
مرزی هست که ما فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم. مرز تفاوتهای خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
به این فکر میکنم که برای انسانها چقدر آسان است که وقتی از بیرون به موقعیتی نگاه میکنند، در مورد آن قضاوت کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
این که نگذاری قلبت کسی را که دوستش داری، ببخشد، خیلی خیلی سختتر از آن است که او را ببخشی. ما تمامش میکنیم کالین هوور
الگوها وجود دارند زیرا شکستن آنها دردناک است. برای تغییر الگویی که به آن عادت داریم، به توانایی تحمل رنج و شجاعت خیلی زیادی نیاز است. گاهی اوقات، به نظر میرسد ادامهی همان روال همیشگی، آسانتر از رو به رو شدن با ترسی شبیه آن است که بالا بپریم در حالی که احتمال دارد دیگر روی پاهایمان فرود نیاییم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
وقتی ما خارج گود هستیم، برایمان آسان است که باور کنیم اگر ما بودیم و کسی با ما بدرفتاری میکرد، بدون لحظهای فکر کردن، او را ترک میکردیم. آسان است که بگوییم اگر کسی با ما بدرفتاری میکرد، دیگر نمیتوانستیم او را دوست داشته باشیم، در حالی که ما جای آن شخصی نیستیم که آن فرد بدرفتار را دوست دارد.
وقتی اولین بار، چنین چیزی را تجربه میکنیم، این که از فردی که با ما بدرفتاری کرده، متنفر شویم، کار چندان آسانی نیست زیرا بیشتر وقتها آنها برای ما یک موهبت هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تو آدم بدی نیستی، رایل. من اینو میدونم. تو هنوز میتونی از من مراقبت کنی. وقتی ناراحتی، بذار برو. منم میرم. ما اون موقعیت رو ترک میکنیم تا این که تو اون قدر آروم بشی که بتونیم راجع به اون مسئله صحبت کنیم، باشه؟ تو هیولا نیستی. تو یه انسانی و ما به عنوان انسان، نمیتونیم انتظار داشته باشیم همهی رنجی رو که داریم، تنهایی به دوش بکشیم. گاهی اوقات، میتونیم اونا رو با آدمایی که دوستمون دارن، تقسیم کنیم تا زیر بار تمام اونا خرد نشیم… ما تمامش میکنیم کالین هوور
گاهی اوقات، دختر درونم واقعا یکدنده میشود و به من میگوید که نباید او را میبخشیدم. میگوید که باید همان بار اول، او را ترک میکردم و من گاهی اوقات، حرفهایش را باور میکنم اما بعد، آن بخشی از وجودم که رایل را میشناسد، متوجه میشود که هیچ ازدواجی کامل نیست. گاهی اوقات، لحظاتی هست که هر دو طرف، پشیمان میشوند و من نمیدانم اگر همان بار اول او را ترک میکردم، در مورد خودم چه احساسی پیدا میکردم. او هرگز نباید مرا هل میداد اما من هم کارهایی انجام دادم که چندان افتخارآمیز نبود. اگر همان موقع، او را ترک میکردم، آیا پیمان ازدواجمان را نشکسته بودم؟ در سختی و آسانی، من ازدواجم را به این سادگی خراب نمیکنم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
ما باید از مقایسهی خودمان با بقیه دست برداریم. شخصیت هر شخص، منحصر به فرد و شرایطی که در آن قرار داریم، کاملا متفاوت است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تمام آدمهایی را که در زندگیات دیدهای، مجسم کن. تعدادشان خیلی زیاد است. آنها مثل موج میآیند و جلو و عقب میروند. بعضی از موجها خیلی بزرگترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان میآورند و همانجا در ساحل رها میکنند. میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای میگذارند که حتی مدتها بعد از آن که موج عقبنشینی میکند، نشان میدهد امواج آنجا بودهاند. گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه میرسد، آدم را بالا میبرد و دیگر برنمیگرداند. رایل، موج غیرمنتظرهی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سُر میخورم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
تفاوتی که بین این احساس و مرگ وجود دارد، حضور حس دیگری است که در شرایطی که مرگ واقعی اتفاق میافتد، وجود ندارد. ما تمامش میکنیم کالین هوور
هر انسانی سزاوار آن است که به او فرصت دوبارهای داده شود؛ به خصوص کسانی که برایمان از هر شخص دیگری عزیزتر هستند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
اگر کسی بداند که فرد دیگری نیاز به کمک دارد، به عنوان یک انسان، مسئول نیست به او کمک کند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
تو باعث میشی دلم بخواد آدم متفاوتی بشم اما اگه ندونم چطور اونی که تو میخوای بشم، چی؟ همهی اینا برای من جدیده و میخوام بهت ثابت کنم که خیلی برام اهمیت داری. ما تمامش میکنیم کالین هوور
لبخند میزنم. چشمهایش را میبندد اما من چشمهایم را باز نگه میدارم و به او خیره میشوم. چهرهاش از آن چهرههایی است که آدم از نگاه کردن به آن اکراه دارد، چرا که آدم را در خود غرق میکند. وقتی فکرش را میکنم، میبینم میتوانم دائم نگاهش کنم. نمیتوانم عادی باشم و نگاهم را از او برگردانم زیرا او مال من است. ما تمامش میکنیم کالین هوور
سرم را تکان میدهم و همانطور که صدایم را پایین میآورم، میگویم: «متوجه نمیشی، مگه نه؟» در حال حاضر، شکست خوردهتر از آنم که بتوانم به فریاد زدن بر سر او ادامه بدهم. «رایل، من دوستت دارم. شاید اگه چند ماه پیش بود، میتونستیم به همین روابط سرسری ادامه بدیم. تو میتونستی بری و منم به راحتی میتونستم برم سر زندگیم اما موضوع مال چند ماه پیش نیست. تو خیلی صبر کردی و اجزای زیادی از من، توی وجودت انباشته شده…» ما تمامش میکنیم کالین هوور
نگران بودم که رابطه با تو، به مسئولیتهام اضافه کنه. همهی عمرم از این مسئله دوری میکردم. شکست بعضی از مردم توی ازدواج، باعث شده بود اصلا حاضر نباشم توی چنین روابطی نقشی داشته باشم اما امشب متوجه شدم که خیلی از آدما دارن اون کارو اشتباه انجام میدن. چون اتفاقی که داره بین ما میافته، شبیه مسئولیت نیست. احساس میکنم مثل یه پاداشه و من در حالی به خواب میرم که فکر میکنم چی کار کردم که سزاوار چنین پاداشی بودم. ما تمامش میکنیم کالین هوور
«اگه خونهات اونجاست، اینجا چیکار میکنی؟ دوست پسرت یا کس و کار دیگهات اینجا زندگی میکنن؟»
این جملهاش موجب میشود احساس کوچکی کنم. این نوع سر صحبت را باز کردن، خیلی دم دستی و ناشیانه است اما از ظاهر این مرد معلوم است که تبحرش در این کار، بیش از اینهاست. برای همین، باعث میشود فکر کنم تبحرش را برای زنانی نگه داشته است که احساس میکند ارزشش را دارند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
«من واقعا فکر میکنم این قابل احترامه، رایل. خیلی از مردم حاضر نیستن اعتراف کنن که اونقدر خودخواه هستن که نمیخوان بچه داشته باشن.»
سرش را تکان میدهد. «آره، من خیلی خودخواهتر از اونم که بتونم بچه داشته باشم و مطمئنا خیلی خودخواهتر از اونم که با کسی وارد رابطه بشم.»
«خب، چطوری جلوشو میگیری؟»
«هیچوقت عشقی رو احساس نکردم. بیشتر برام مثل یه بار اضافی بوده.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
با لحن معناداری میگوید: «لیلی، آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم.» ما تمامش میکنیم کالین هوور
«آدم بد وجود نداره. همهی ما آدمایی هستیم که گاهی اوقات، کارای بد انجام میدیم.» فکر میکنم از بعضی جهات، حرفش درست باشد. هیچکس به طور مطلق بد نیست و هیچکس هم به طور مطلق خوب نیست. بعضی از آدمها باید بیشتر سعی کنند که بدیهایشان را سرکوب کنند. ما تمامش میکنیم کالین هوور
مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت میکردند. میگفتند همه چیز تحت کنترل است.
من شوکه شده بودم. همه همینطور بودند، مطمئن هستم.
باور کردنش مشکل بود که کل دولت چنین آشفته شده باشد. چطور اتفاق افتاده بود؟
این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است. حتی در خیابانها آشوبی به راه نیفتاد. مردم شب را در خانهها ماندند ، تلویزیون تماشا کردند و چشم براه دستورات مقتضی ماندند. حتی دشمنی وجود نداشت که بتوان انگشت اتهام به سویش دراز کرد. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
مشکل آدمهایی مثل تو درست به علت این که خداوند موهبت خاصی به شما داده، این است که خودتان را سزاوار همهچیز میدانید. چون بهتر از بقیه هستید، خیال میکنید که همیشه باید اول صف باشید. نمیبینید عدهی زیادی به اندازه شما خوشبخت نیستند؛ اما واقعا برای پیداکردن جایشان در این دنیا جان میکنند. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
خیلی از زوجها اول همدیگر را دوست دارند، بعد از هم خسته میشوند و دست آخر از هم بدشان میآید. هرچند گاهی هم، خلاف این میشود. ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
مردی امریکایی زنش را ترک میکند. از یکیک شهرها که میگذرد، فینکس، آلبو کرک، اکلاهما، مصرعبهمصرع مدام به یاد اوست؛ در جادهای طولانی میراند، طوریکه مادرم هرگز نمیتوانست. مطمئنم که مادرم اینطور فکر میکرد: کاش ما هم میتوانستیم اینجور همهچیز را ترک کنیم! کاش غم و غصه همین بود! ترانههای شبانه کازوئو ایشیگورو
قضاوتی که درباره دیگران کردهاید، سرانجام یکراست به خودتان برخواهد گشت، مانند سیلی به صورتتان میخورد و آسیبهایی به بار میآورد… سقوط آلبر کامو
هر فرد برای بدستآوردن حق داوری درباره دیگران، میبایست اول خودش را مورد داوری قرار دهد. از آنجا که کار هر داوری سرانجام به توبهکردن میرسد، باید راهی معکوس در پیش گیرد تا بتواند پس از توبهکردن، به داوری درباره دیگران بپردازد. سقوط آلبر کامو
در تالاری غمانگیز، در جایگاه متهمان، در برابر داوران و در برابر خودتان برای تصمیمگیری یا در برابر قضاوت دیگران تنها هستید؛ بهویژه هنگامی که آدم در آتش تب میسوزد، رنج میبرد و یا هیچکس را دوست ندارد… سقوط آلبر کامو
اصل این است که آدم از داوریکردن بپرهیزد و بتواند هر چندوقت یکبار با صدای بلند به بیلیاقتی و ناشایستگیاش اعتراف کند. سقوط آلبر کامو
آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه میکرد و همین که حدس زد میخواهم دوچرخهام را بردارم بلند گفت: «اللهاکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخهام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمیدانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همهٔ کارهای خانه هم رسیدگی میکرد؛ چون تا صدای سر رفتنِ کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: «اللهاکبر.» تلفن هم که زنگ زد، اول گفت: «اللهاکبر.» و بعد با اشارهٔ دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقهٔ دیگر نمازش تمام میشود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: «لا اله الا الله.» آبنبات هلدار مهرداد صدقی
برونیسلاو مالینوفسکی،پدر علم انسان شناسی مدرن،گفت: همه چیز را بنویسید. این اولین فرمان او بود. (او استدلال کرد) که هیچ وقت نمیدانید که چه چیزی اهمیت پیدا خواهد کرد و چه چیزی بی اهمیت خواهد بود. پس همه چیز را دریافت کنید،و همه اش را به داده تبدیل کنید. جزیره ساتن تام مککارتی
شما از روز داوری الهی سخن میگویید. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است و آن، داوری آدمهاست. برای اینها شرایط تخفیف مجازات وجود ندارد. حتی اگر خطایی بدون سوءنیت صورت گرفته باشد، جرم محسوب میشود. سقوط آلبر کامو
حسادت جسمانی، زاده قوه تخیل و همزمان قضاوتی است که آدمها درباره خود میکنند. نسبتهای ناروایی را به رقیب نسبت میدهند که خودشان هم آنها را در شرایط مشابه دارا هستند. سقوط آلبر کامو
خداوند نیازی به خلق گناهان یا تنبیه خطاکاران ندارد. خود همنوعان ما برای این کار کافیاند، ما هم کمکشان میکنیم. سقوط آلبر کامو
اگر آدمی را برای تلاشهایی که به خرج داده تا هوشمند یا سخاوتمند شود اندکی تحسین کنید، باعث خوشحالیاش میشوید؛ اما برعکس، اگر از سخاوتمندی ذاتیاش تعریف کنید، شکوفا میشود. همچنین به طرز معکوس اگر به جنایتکاری بگویید جرمی که مرتکب شده، ناشی از سرشت و شخصیتش نیست بلکه به علت شرایط ناگواری بوده که در آن قرارگرفته، به شدت از شما سپاسگزار خواهد شد. هنگامی هم که در دادگاه از او دفاع میکنید، موقعیت را برای گریهکردن مناسب میبیند. سقوط آلبر کامو
هرگز به دوستانتان زمانی که از شما میخواهند با آنها روراست و صمیمی باشید، اعتماد نکنید. آنها فقط امیدوارند در حسننظری که درمورد خودشان دارند، تاییدشان کنید و علاوه بر این به آنها اطمینان بدهید میتوانند به قولی که دادهاید تا با آنها روراست و صمیمی باشید، حساب کنند. سقوط آلبر کامو
حالا دیگر فکر کردن هم باید مثل چیزهای دیگر سهمیه بندی شود. خیلی از مسائل ارزش فکر کردن ندارند. فکر کردن فرصتهای آدم را از بین میبرد و من میخواهم دوام بیاورم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
آیا میداند که من اینجا هستم، زندهام، به او فکر میکنم؟ مجبورم همینطور فکر کنم. آدمِ در تنگنا مجبور است هر چیز امیدوارکنندهای را باور کند. دیگر به ارتباط ذهنی عقیده دارم، ارتعاشات اثیری و این جور خزعبلات. پیش از این هرگز چنین چیزهایی را باور نداشتم. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
در کنار دروازه اصلی شش جسد دیگر آویزانند، حلقآویز، دستانی که از جلو بسته شده و سرهایی در کیسههای سفید که کج شده و روی شانههایشان افتاده است. احتمالا اوایل صبح امروز مراسم پاکسازی مردان انجام شده است. صدای ناقوسها را نشنیدم. شاید به صدایشان خو کردهام و دیگر نمیشنومشان. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
ما همیشه نمیتونیم اون چیزی که میخوایم رو به دست بیاریم، اما میتونیم یاد بگیریم که بعضی از رویاهامون رو قربانی کنیم تا مطمئن بشیم زندگی مون به یه مشت کابوس ختم نمیشه. آشپزی برای پیکاسو کامیل اوبری
هر کسی یه ستاره نورانی داره که اون رو به طرف سرنوشتش فرا میخونه، اما اگه تو از گوش کردن به ستاره ت دست برداری، صدا در طی سالها مبهمتر میشه تا اینکه دیگه نمیتونی اون رو بشنوی. آشپزی برای پیکاسو کامیل اوبری
آدم هرجا باشه عادت میکنه و دیگه براش سخته از اونجا بره. نحوه فکر کردن هم بعد از مدتی عادت میشه و دیگه عوض کردنش سخته. من دیگه کشیش نیستم اما همه اش بیاونکه خودم بفهمم دعا میخونم. خوشههای خشم جان اشتاینبک
«گاهی ما انسانها اولین قطرهاین و گاهی هم آخرین قطره و گاهی چیزی میان این دو.» آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
«گاهی اوقات بعضی از لحظهها آن لحظهی درستی که باید باشند نیستند.» آنتراکت در کافه چرا جان استرلسکی
اگر دوستی از شما خواست با او روراست و صمیمی باشید، در چنین موقعیتی تردیدی به دل راه ندهید، قول بدهید که راستگو باشید اما به بهترین شکلی که ممکن است دروغ تحویلشان بدهید. به این ترتیب هم به علاقهی فراوانشان پاسخ میدهید و هم محبتشان را به شیوهای دوگانه به آنها ثابت میکنید! سقوط آلبر کامو
مردم، شتابزده دربارهتان داوری میکنند تا خودشان مورد داوری قرارنگیرند. طبیعیترین فکری که در چنین موردهایی به ذهن آدم میرسد، فکری سادهدلانه که انگار از ژرفای وجود به سراغش میآید، مسئلهی بیگناهبودنش است. از این دیدگاه مانند آن فرانسوی بینوا و سادهدلی هستیم که در بوخنوالد، یعنی اردوگاه مرگنازیها، پافشاری میکرد درخواستنامهای تسلیم منشی آنجا که خودش هم جزو زندانیها بود بکند تا نامش را در دفتر تازهواردها به اردوگاه ثبتکنند. درخواستنامه؟ منشی و رفقایش به او میخندیدند: ”فایدهای ندارد رفیق! اینجا کسی هیچدرخواستی نمیتواندبکند. “فرانسوی سادهدل هم میگفت:” آخر میدانید، مورد من کاملا استثنائی است، من بیگناهم! “ سقوط آلبر کامو
آدمها با دلیلهایتان، با درستی گفتارتان و وخیمبودن درد و رنجهایتان متقاعد نمیشوند، مگر هنگامی که بمیرید. تا زمانی که زنده هستید، به شما بدگمانند. فقط این حق را دارید که مورد تردید و سوءظنشان قرار بگیرید. آنوقت اگر فقط این اطمینان خاطر وجود میداشت که بتوانید از تماشای این نمایش لذت ببرید، به زحمتش میارزید که به آنها، آنچه را نمیخواهند باور کنند، ثابت و با این کار حیرتزدهشان کنید. سقوط آلبر کامو
خیلیها بر این باورند که که با مردن، عزیزانشان را تنبیه میکنند، ولی در اشتباهند؛ چون آزادیشان را به آنها برمیگردانند! پس همان بهتر که شاهد این امر نباشند. البته بدون درنظرگرفتن اظهارنظرهای ناخوشایندی که دیگران نسبت به این کار آدم میکنند؛ حرفهایی از قبیل: ”خود را کشت چون نتوانست تحمل کند…“ سقوط آلبر کامو
شما خودتان را میکشید و برایتان اهمیت ندارد باورتان کنند یا نه؛ چون دیگر زنده نیستید که شاهد تعجب یا پشیمانی اطرافیان که زودگذر هم هست باشید و نیز نمیتوانید در مراسم تشییع و خاکسپاریتان که همه آرزو دارند به چشم خود ببینند، شرکت کنید. برای این که آدم دیگر مورد بدگمانی نباشد، خیلی ساده باید بمیرد. سقوط آلبر کامو
در مورد من، به هر حال آن راهبهی پرتغالی نبودم که نامههای پرسوزوگدازی برای افسری فرانسوی که او را فریفته بود مینوشت. البته آدم خشک و بیاحساسی هم نبودم، اگرچه باید اینگونه میبودم. برعکس، فردی دلنازک بودم که با کوچکترین احساس تأثری، اشکم جاری میشد… سقوط آلبر کامو
آدم روزی در موقعیتی قرار میگیرد که بدون میلی واقعی درصدد تصاحب زنی برمیآید. باور کنید، دست کم برای عدهای تصاحب نکردن چیزی که میلی به آن ندارند، دشوارترین کارها در دنیاست. سقوط آلبر کامو
باور کن همان چیزی که از دست دادنش برای انسان، سختترین کارهاست، سرانجام همانی است که دیگر رغبتی به آن ندارد. سقوط آلبر کامو
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشم، ولی سرانجام آنها را از یاد میبردم. آن کس که گمان میکرد از او متنفرم، وقتی میدید لبخندزنان و با رویی گشاده به او سلام میکنم، غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلقوخوی خودش، بزرگواری و اعتلای روحم را تحسین یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد، بی آن که فکر کند انگیزهی من سادهتر از اینها بود؛ من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
نباید بردهداری را تایید کنیم. کسی که نمیتواند از خدمت بردهها چشم بپوشد، بهتر نیست آنها را انسانهایی آزاد بنامد؟ اول برای مسائل اخلاقی و دوم برای پرهیز از نومیدکردنشان. سقوط آلبر کامو
با مردی آشنا بودم که بیست سال از عمرش برای زنی خنگ هدر داد. همه چیزش را فدای او کرد؛ دوستانش، کارش، حتی نواخت منظم زندگیاش را و یک شب هم به من اعتراف کرد هرگز آن زن را دوست نداشته. فقط از تنها بودن کسل میشده، مانند بسیاری از آدمها. بنابراین زندگی پر دردسر و فاجعهباری برای خودش درست کرده بود. توضیحی که بیشتر آدمها درمورد اینگونه کارها و رفتارهایشان میدهند، این است که به هر حال باید رویدادهایی در زندگی وجود داشته باشد تا زندگی به صورت یکنواخت و کسلکننده درنیاید، ولو پایبندی و اسارت بدون عشق؛ حتی جنگ یا مرگ باشد. بنابراین زنده باد به خاکسپاریها… سقوط آلبر کامو
به دست آوردن دوستی چندان ساده نیست. کسب آن، زمان زیادی لازم دارد و دشوار هم هست؛ اما وقتی به دست آمد، دیگر امکان از دست دادنش وجود ندارد، باید با آن مواجه شد. به ویژه باورتان نشود که دوستانتان وظیفهدارند هر شب به شما تلفن کنند تا بدانند به راستی آن شب قصد خودکشی ندارید یا سادهتر از این همنشین و همصحبتی نمیخواهید یا تصمیم نگرفتهاید از خانه بیرون بروید. اما نه! اگر آنها تلفن کنند خیالتان آسوده، شبی خواهدبود که میدانید تنها نیستید یا به شما خوش میگذرد و زندگی بر وفق مرادتان است. سقوط آلبر کامو
برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها روی زمین میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده است. چه کسی؟ چه کسی بهخاطر ما روی زمین خواهد خوابید؟ سقوط آلبر کامو
روزها بود که دیگر نامهای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از اینکه معشوقهی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش میآیند. تازه از کجا میتوانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مردهی او علاقهای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که میدانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم میکنند. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج میکنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمیدانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج میکنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیشقدم شده بود و میخواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد. اما برای آن که خدا گناه کسی را ببخشد، آن شخص باید توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همه چیز را بپذیرد. بیگانه آلبر کامو
همهی آدمها به خدا معتقدند؛ حتی آنهایی که او را انکار میکنند. بیگانه آلبر کامو
اوایل که زندانی شدم، سختترین چیز این بود که فکرهایی که میکردم فکر یک آدم آزاد بود. اما این حال چند ماهی بیشتر دوام نداشت. بعد از آن، همهی فکرهای من فکرهای یک آدم زندانی بود. بیگانه آلبر کامو
او میتواند بهترین آلوی دنیا باشد، رسیده، آبدار، شیرین و خوشمزه و خود را به همه ارزانی دارد. اما نباید از خاطر ببرد که هستند آدم هایی که آلو دوست ندارند. زندگی عشق و دیگر هیچ لئو بوسکالیا
یک دوست خوب روزی به من گفت که مشکلها مثل سوسک هستند. همین که آنها را به روشنایی بیاورند میترسند و میروند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار، یکی از شاهزادههای بیقلمرویی است که به امید بوسهای که آنها را به قورباغه بدل کند، پرسه میزنند. او همهچیز را وارونه میفهمد و به همین جهت است که این همه دوستش دارم. کسانی که فکر میکنند همهچیز را آنچنان که لازم است درک میکنند، هر کاری را در جهت عکس انجام میدهند. آنها فکر میکنند طرف راست میروند، حال آنکه طرف چپ میروند، و من که چپدست هستم، میدانم از چه حرف میزنم. به من نگاه میکند و فکر میکند که من مشاهده نمیکنم. خیال میکند که اگر به من دست بزند بخار میشوم، و اگر این کار را نکند خودش بخار میشود. من را در چنان اوجی جای میدهد که نمیداند خودش چطور تا آنجا بالا بیاید. فکر میکند که لبهای من دروازهی بهشتاند، ولی نمیداند که آنها مسموم هستند. من به قدری سستعنصرم که برای از دست ندادن او، این را به او نمیگویم. وانمود میکنم که هیچ نمیبینم و بهراستی میتوانم بخار شوم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
فقط کسی ارزش دارد که یک سانتیم بیش از دیگران داشته باشد و حاضر باشد آن را به کسانی که بیش از او نیاز دارند بدهد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
با اشارهی او هر دو با قوت کشیدیم و چادر مانند تور عروسان بالا رفت. وقتی ابر گردوغبار در میان نسیم پراکنده شد، نور ضعیفی که از لای درختها میتراوید منظرهای خیالی را روشن کرد: یک توکر پر زرقوبرق سالهای پنجاه، به رنگ درد شراب و طوقههای آب کرومخورده، در داخل آن سردابه خوابیده بود. حیرتزده به خرمان نگاه کردم. با غرور لبخند زد. اوسکار عزیز، دیگر از این اتومبیلها نمیسازند. ضمن بررسی چیزی که برای من قطعهای موزهای بود، پرسیدم: راه هم میرود؟ اوسکار، چیزی که میبینید یک توکر است. راه نمیرود، پرواز میکند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
مارینا تنها شخصی بود که موفق میشدم اضطرابم را با او در میان بگذارم، و نیاز به حضور او دردی جسمانی برایم ایجاد کرد. در درون میسوختم و هیچچیز نمیتوانست تسکینم دهد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
بالریا از من میپرسید آیا دوستم نویسنده است و من هم به او میگفتم بله، و نویسندهی مشهوری هم هست. مارینا کارلوس روئیت ثافون
فکر میکنی این برای نامزدت خوب است؟ به او نگفتم که مارینا نامزدم نیست. از اینکه کسی بتواند چنین فکری بکند احساس غرور میکردم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
دوستم اوسکار یکی از شاهزادههایی است که خیلی تلاش میکنند خودشان را از قصهها و شاهزاهخانمهایی که در آنها هستند دور نگه دارند. او نمیداند که شاهزادهی زیبا است که باید بوسهای بر زیبای خفته در جنگل بگذارد تا او را از خواب ابدیاش بیدار کند، ولی موضوع این است که اوسکار نمیداند تمام قصهها دروغاند، حال آنکه تمام دروغها قصه نیستند. شاهزادهها زیبا نیستند، و خفتهها، هرقدر هم که زیبا باشند هرگز از خوابشان بیدار نمیشوند. او بهترین دوستی است که داشتهام و اگر روزی مرلن جادوگر را ببینم از او تشکر میکنم که اوسکار را سر راهم قرار داده. » مارینا کارلوس روئیت ثافون
اوسکار، گاهی واقعیترین چیزها فقط در عالم خیال روی میدهد. ما فقط چیزهایی را که هرگز روی نداده است به خاطر میآوریم. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
خرمان ذهن او را به روی دنیای هنر، تاریخ و علم گشوده بود. کتابهای خانه، درخور کتابخانهی اسکندریه، دنیای او شده بود. هر کتاب دری به روی دنیاهای تازه و اندیشههای نو بود. شبی در اواخر اکتبر کنار پنجرهی طبقهی دوم نشستیم تا روشناییهای دور تبیدابورا تماشا کنیم. مارینا اعتراف کرد که رؤیایش این بوده که نویسنده شود. صندوقچهای پر از داستانها و قصههایی که از نهسالگی مینوشت داشت. وقتی از او خواستم یکی از آنها را نشانم بدهد مثل اینکه مست باشم نگاهم کرد و در جا جواب داد که حرفش را هم نباید بزنم. با خودم فکر کردم: «این هم چیزی مانند شطرنج است. بگذاریم زمان کارخودش را بکند.» مارینا کارلوس روئیت ثافون
همیشه میگفت که وقتی بد شروع شود، حتماً بهتر به پایان میرسد. ده سال بعد، او یکی از افراد ثروتمند و مقتدر بارسلون بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در پشت ساعت نوشتهای خوانده میشد: برای خرمان که نور در او حرف میزند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
لباس بر روی چوبلباسی، پژمرده و پلاسیده میشود و همانطور زندگیمان وقتی در انتظار به سر میبریم. بله، در انتظار ماندن، زندگی را به پژمردگی میکشد، انتظار هر چه باشد. مثلا منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمیخواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است) سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
زمانی که برمیگردیم، فقط به طور گذرا چهرهها را میبینیم و حواسمان زود میرود جای دیگر. یعنی نگاهی که به پشت سرمان میاندازیم، حرکتی سطحی است؛ چون جسم چندان دخالتی ندارد. از روبرو جریان فرق دارد؛ زیرا حتی وقتی از او دور شدی، ناخواسته حس میکنی روح و جانت خمیده میشود و یک احساس تاسف و پشیمانی وجودت را به شدت فرامیگیرد. دلیلش را هم نمیدانی، تاسف برای چه؟ چرا باید حتی وقتی دور شدیم، در برابر آن لپهای باد کرده، گردن فرورفته در قوس لباس و پالتو مقاومت کنیم؟ چرا به این حصار انسانی که در حال نوسان است و به ما لبخند میزند توجه نکنیم؟ سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
آیا در زندگی واقعی چنین رفتار مملو از پشیمانی که در کتابها و فیلمها میبینیم، مشاهده میشود؟ آیا در زندگی واقعی، مردی وجود دارد که از قطار پایین بپرد و با عجله از پلههای منزلش بالا رود تا پیش زنش بازگردد؟ خیر، من چنین بازگشت و مراجعتی را باور نمیکنم. ما در زندگی واقعی هرگز به موقع برنمیگردیم. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
وقتی دعوایمان میشد، شوهرم از اتاق بیرون میرفت. بله، آریل همیشه اتاق را ترک میکرد. بگو نگو که پیش میآید، مردها اتاق را ترک میکنند. مثل اینکه نمیخواهند حرفی بزنند و استدلال کنند. آنها اتاق را ترک میکنند تا شاید عدم حضورشان ما را نابود کند. گاهی آریل، نه تنها از اتاق، بلکه از خانه بیرون میرفت. او عمدا در خانه را به شدت میکوبید، دوست داشت دیوارها بلرزند. آریل هرگز برنمیگشت؛ چون به جا و به موقع برنمیگشت. منظورم این است او زمانی به خانه بازمیگشت که مراجعتش مفهوم پشیمانی و تاسف را نداشته باشد. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
دیرزمانی به فعالیتی که کار مینامیم، باور داشتم. ولی بالأخره متوجه شدم این هم شگردی است برای فراموش کردن مرگ. فعالیت و کار، جنب و جوش و بدو بدوهای بیوقفه میتواند ما را مدتی سرگرم یا مشهور کند، اما روزی میرسد که کار دیگر قادر نیست نجاتمان دهد و میبینی که سمینار، تدریس و سخنرانی از چشمت میافتد و بازی به پایان میرسد. تو مینشینی و پروندهها، اوراق انباشته شده، مجلات، چکنویسها، رسالهها و کاغذها را میگردی. بله و تو با مشاهده ی کاغذها، نامهها، دعوتنامهها، تجلیلها، کارت عضویت فلانجا و همهجا، برنامه این یا آن فردا، احساس میکنی که شدیدا دلت گرفته… سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
عشق، دستاورد زندگی است؛ چیزی گویا است که به خود اعتبار و معنا میبخشد. خیلی چیزها میتواند گویا و حاوی معنا باشد، اما زندگی در کل بیمعناست. در واقع، کل هیچ مفهومی ندارد ولی هر جزء معنادار است. گفتارم منطقی و از هر چیزی محکمتر است. سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد، اما از آن نوع غصهای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد؛ غصهای که فرشتهای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
دریا به تخیل ما طراوت میدهد؛ چون ما را به فکر زندگی آدمها نمیاندازد، اما جانمان را شادمان میکند. چون او هم، چون جان ما الهام بیکران و ناتوان است؛ جهشی است که سقوطها بیوقفه میشکندش؛ شکوه ای ابدی و ملایم است. اینگونه چون موسیقی افسونمان میکنند که اثر چیزها را چون زبان در خود ندارند. از آدمها چیزی به ما نمیگوید، بلکه حرکات جانمان را تقلید میکند. دل آدمی با موجهای دریا و موسیقی اوج میگیرد و با آنها فرو میافتد؛ بدینگونه ناتوانیهای خویش را فراموش میکند و از همنوایی درونی اندوه خویش و اندوه دریا تسکین مییابد که سرنوشت او و سرنوشت چیزها را با هم یکی میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
گرچه این مد عظیم عشق برای همیشه پس نشسته است، هنگامی که در درون خود به گردش میرویم، میتوانیم صدف هایی شگرف و زیبا جمع کنیم؛ سپس گوشمان را به آنها بچسبانیم و با لذتی غمآلود و دیگر بدون هیچ دردی آواهای گستردهی گذشتهها را بشنویم. آنگاه با مهربانی به کسی میاندیشیم که بیشتر از آن که دوستمان داشت، دوستش میداشتیم و دیگر برایمان «مردهتر از مرده» نیست؛ فقط مردهای است که با مهربانی به یادش میآوریم. عدالت ایجاب میکند برداشتی را که از او داشتیم، اصلاح کنیم و به قدرت متعال حق، روح دلدار در دلمان دوباره جان میگیرد تا در برابر محکمهی آخرتی ظاهر شود که دور از او با آرامش، با چشمان پر از اشک برپا میکنیم. خوشیها و روزها مارسل پروست
آدمی، پس از آن که به ما رنج بسیار داده، دیگر برایمان هیچ چیز نیست. بنابراین میتوان گفت که به اصطلاح عوام، «برای ما مرده است.» مردگان را هنوز دوست داریم و برایشان گریه میکنیم، دیرزمانی جاذبهی مقاومتناپذیر افسونی را حس میکنیم که بعد از خودشان باقی میماند و اغلب ما را به گورستان میکشاند. در عوض آدمی که همه بدی در حقمان کرده و از جوهرهاش اشباع شده ایم، دیگر نمیتواند حتی سایهی رنج یا شادمانیای را روی ما بیندازد. برایمان از مرده هم، مردهتر است. پس از آن که او را تنها چیز ارزشمند این جهان دانستیم، پس از آن که لعنتش کردیم، پس از آن که خوارش شمردیم، دیگر محال است بتوانیم داوریاش کنیم و خطوط چهرهاش را چشم حافظهمان دیگر به زحمت تشخیص میدهد، بس که زمانی طولانی بیش از حد به آنها خیره بوده و خسته شده است. خوشیها و روزها مارسل پروست
گاهی هم، آدمهای شاد و بیاعتنا چشمانی از هم گشوده و کدر دارند؛ همچنان که غصههایی. انگار که صافیای میان جان و چشمانشان قرار داشته باشد و به تعبیری همهی محتوای زندهی جانشان را به چشمشان رد کرده باشند و از این پس، جان برهوتشان که دیگر فقط از حرارت خودخواهی گرمی میگیرد، چیزی جز کانونی ساختگی برای دسیسهچینی نیست. اما چشمشان که بی وقفه از عشق شعلهور است و شبنمی از اندوه آنها را خیس میکند، برق میاندازد، در خود شناور و غرق میکند؛ بی آنکه بتوانند خاموششان کند، با فروزش فاجعه آمیزشان همهی عالم را به حیرت میاندازند. این کرههای دوگانهی دیگر مستقل از جانشان، کرههای عشق، ستارههای فروزان سیارهای برای همیشه سرد شده، همچنان تا دم مرگشان نوری شگرف و گمراهکننده میافشانند؛ این پیامآوران دروغین، خیانتپیشه، دهندگان وعدهی عشقی که دل به آن وفا نخواهد کرد. خوشیها و روزها مارسل پروست
قدر کسانی را که شادکاممان میکنند، بدانیم. باغبانان دلنوازیاند که جانهایمان را شکوفا میکنند؛ اما از این بیشتر، قدر بدسگالان یا فقط بیاعتنایان و دوستان بیرحمی را بدانیم که غصهدارمان کرده اند. اینان ویرانگر دل ما بودهاند که اکنون آکنده از آوارهایی ناشناختنی است؛ چون توفان بلایی که درختان را از ریشه کنده و نازکترین شاخهها را شکستهاند؛ اما این توفان، بذرهای بارآور خرمنی نامعلوم را نیز کاشته است. اینان با درهم شکستن همهی شادکامیهای کوچکی که فقدان بزرگمان را از چشممان پنهان میداشت، با تبدیل دلمان به میدان غمبار برهنهای، امکان دادهاند آنها را سرانجام تماشا و داوری کنیم. نمایشهای غمگین شبیه همین کار نیک را با ما میکنند؛ از این رو باید آنها را برتر از نمایشهای شاد دانست که عطش را به جای سیراب کردن، گمراه میکنند: نانی که باید سیرمان کند، تلخ است. خوشیها و روزها مارسل پروست
چه خوش است هنگامی که غمی به دل داری، به گرمای بستر پناه ببری و آنجا فارغ از هر کوشش و هر مقاومتی، حتی سر به زیر پتوها فرو برده و چون شاخهها در باد پاییز، بنالی. اما بستری از این بهتر هست؛ آکنده از بوهای ملکوتی و آن بستر نرم و شیرین، بستر رخنهناپذیر دوستی ماست. دلم را وقتی سرد و غمگین است، لرزان از سرما بر آن میخوابانم. حتی اندیشهام را هم در بستر محبت گرممان دفن میکنم. دیگر چیزی از بیرون درنمییابم و دیگر سر دفاع از خود ندارم، خلع سلاحم؛ اما به معجزهی محبتمان در جا دژنشین و شکستناپذیر میشوم و از دردم و از شادی داشتن اعتمادی که دردم را در آن پنهان کنم، میگریم. خوشیها و روزها مارسل پروست
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان -به رغم اعتراضهای دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما میگویند روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه ی او زنده ایم، همان اندازه بی اعتنا میشویم که امروزه به هر کسی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او برمیخوریم و دست و پایمان را گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بی خود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بی تردید آینده، به رغم این حس بیاساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد و عشق، عشقی که هنوز چون بامدادی ملکوتی بینهایت اسرارآمیز و غمانگیز بر سر ما گسترده خواهد بود، کمی از افقهای عظیم و شگرف و بسیار ژرفش، اندکی از برهوت افسونگرش را در برابر درد ما خواهد گشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر آن مرد به راستی اصیل و نوآور باشد و هیچکدام از شخصیتهایی که به او داده میشود در حد و اندازه اش نباشد، جامعه چون نمیتواند تن به کوشش برای درک او بدهد و شخصیت هماندازهی او هم ندارد، طردش میکند؛ مگر این که بتواند به خوبی نقش جوان اول را بازی کند که همیشه کمبودی حس میشود. خوشیها و روزها مارسل پروست
هواهای نفسانی آدمی را به هر سو میکشاند. اما چون سپری شد شما را چه میماند؟ عذاب وجدان و اضمحلال روان. شادمانه میرویم و غمین بازمیآییم و خوشیهای شام، اندوه بامداد است. این چنین، کام دل اول خوش میآید؛ اما عاقبت میآزرد و میکشد.
تقلید عیسی مسیح، کتاب اول فصل هجدهم خوشیها و روزها مارسل پروست
وقتی میبینی که اسلحه همان اسلحه و نیروی دو طرف، یا به عبارت بهتر، ضعف دو طرف کمابیش مساوی است، دیگر جایی برای ستایش از آن که شلیک میکند و تحقیر آن که هدف قرار گرفته، باقی نمیماند. این مرحله شروع فرزانگی است. خود فرزانگی این است که با هر دو، قطع رابطه کنی. خوشیها و روزها مارسل پروست
ساعت کوچک آونگی: دوستت آدم دقیقی نیست. عقربهی من از روی دقیقهای که آن همه آرزویش را داشتی و او باید از راه میرسید، گذشته. گویا حالا حالاها باید با تیکتاک یکنواختم انتظار غمآلود و هوسناک تو را همراهی کنم. با این که به زمان واردم، از زندگی هیچ چیز نمیفهمم؛ ساعتهای غمبار جای دقیقههای خوش را میگیرند و توی من مثل زنبورهایی در کندو در هم وول میزنند. خوشیها و روزها مارسل پروست
ویولانت هر چه بیشتر دچار ملال میشد، دیگر هیچ گاه خودش نبود. آن گاه، بیسیرتی دنیای اشراف که تا آن زمان اعتنایی به آن نداشت، بر او گران آمد و او را سخت آزرد؛ همچنان که سختی فصلها بدن ناتوان از بیماری را از پای درمیآورد. خوشیها و روزها مارسل پروست
فرشته نگهبان اونوره: دوست عزیز، من از آسمان آمدهام که به تو امداد برسانم و خوشبختیت به دست خودت است. اگر مدت یک ماه با کسی که دوست داری، سر سنگین شوی -البته با این خطر که این رفتار تصنعی، شادکامیای را که در شروع این عشق به خودت وعده میدادی، خراب کند- و بتوانی ناز کنی و از خودت بیاعتنایی نشان دهی، بردباری خلل ناپذیرت مبنای یک عشق دوطرفه و وفادارانه میشود که تا ابد هم دوام پیدا میکند. خوشیها و روزها مارسل پروست
فردا، باز فردا و باز فردا چنین دامن کشان میگذرد تا واپسین هجایی که زمان بر دفتر خویش مینگارد و دیروزهای ما همهی روشنی راه مرگ خاک آلوده بود، برای ابلهانی. فرو میر! فرو میر ای شعلهی بیتوان! زندگی سایهی سرگردانی بیش نیست، بازیگر بینوایی که ساعتی بر صحنه میخرامد و مینالد و دیگر خبری از او نمیشود. قصهای است از زبان سفیهی، سراسر خشم و هیاهو، موهوم.
شکسپیر ، مکبث خوشیها و روزها مارسل پروست
همه انسانها از بدو تولد، به طور مساوی از امتیازات بهره مند نمیشوند. گتسبی بزرگ اسکات فیتز جرالد
می گویند ثریانوس درعلم بجای رسید که فضلای عالی مقام نمیتوانستند با عقاید او به مخالفت برخیزنداو که ردشمار نزدیکترین مریدان مولانا در آمده بود خداوندگار را در تمام افت وخیزهای روحی اش حتی هنگامی که ناچارشد با مخالفتها ودشمنیهای اطرافیانشکه قادر به درک اندیشه هانبودند به مقابله برخیزدهمراهی میکردثر یانوس حتی مجبور شد به جرم اینکه مولانا راخداخوانده بوددرمحضر قاضیانی که این اتهام رابه او وارد کرده بودند حضور یابد او در محکمه گفته بود هرگز نمیگویم مولانا خداست بلکه میگویم اوخداساز است نمیبینی چگونه مرا ساخت؟من کافر بودم اوعرفانم بخشیدو عالمم گردانیدعقلم دادوخدا دانم کرد مرا که تنهانام خدا را بر زبان میآورم عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشته اش را بی خودی پس میزند ، به این امید که در میانشان حداقل جرقهء کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند.
تا این آتش احیا شده قلب سرمازدهء او را گرم کند و همهء آنهایی که برایش عزیز بودند ، برگردند شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
شما میتوانید کل نژاد بشریت را به بشریتی دیگر تبدیل کنید و با این وجود، سیر تکاملی که از دوچرخه آغاز و به موشک منتهی میشود، کاملا یکسان خواهد بود. انسان فقط مجری این تکامل است، نه خالق و آفرینندهی آن. انسان، مجری حقیر و ناچیزی در این زمینه است؛ زیرا از مفهوم و معنای آنچه که اجرا میکند، ناآگاه است. آن معنا و مفهوم به ما تعلق ندارد، تنها به خدا تعلق دارد و ما فقط اینجا هستیم تا از او اطاعت کنیم. خدا میتواند هر آنچه را که میخواهد، انجام دهد. هویت میلان کوندرا
عیاشان بیچاره که به سمت عمارت فساد و عیاشی میشتابند، بیخبرند که در آنجا به شکل گاو باقی خواهند ماند. هویت میلان کوندرا
او به خود میبالید که تسلیم جو خصمانهی غالب ضد من نشد و هیچ سخنی که بتواند صدمهای به من بزند نگفته است؛ بنابراین، وجدان او پاک و یکرنگ بود. هویت میلان کوندرا
هر زنی به واسطهی علاقه یا عدم علاقهای که سایر مردها به او نشان میدهند، سن و سال خود را میسنجد. آیا ناراحت و رنجیدهخاطر شدن به خاطر این موضوع، مضحک و مسخره نیست؟ هویت میلان کوندرا
من کاملا او را بخشودهام؛ اما مسئله بخشودن نیست. از زمان بازگشتم از آنجا تصمیم گرفتم که دیگر او را نبینم. در آن هنگام، احساس نشاط و غریبی به من دست داد. در مورد این احساس برایت صحبت کردهام. من مثل یک قطعهی یخ، سرد بودم و این وضعیت مرا خوشحال میساخت. خب، مرگش این احساس را اصلا و ابدا تغییر نداده است. هویت میلان کوندرا
اوسکار، دیدهاید که ما برق نداریم. راستش خیلی به پیشرفتهای علم مدرن اعتقاد نداریم. خوب که حساب کنیم، علمی که بتواند آدم را به کرهی ماه بفرستد، ولی قادر نباشد که تکه نانی روی میز هریک از افراد بشر بگذارد چه معنایی دارد؟ گفتم: شاید مسأله در علم نباشد، بلکه به کسانی مربوط باشد که در مورد کارکرد آن تصمیم میگیرند. خرمان به فکرم توجه نشان داد و به نحوی باشکوه تأیید کرد، ولی من ندانستم که این کار از سر ادب محض است یا اعتقاد واقعی. اوسکار، فکر میکنم که شما کمی فیلسوف هستید. مارینا کارلوس روئیت ثافون
طی ماههای بارداری کیرستن، خرمان یک سلسله پرتره از زنش کشید که از تمام آثار پیشین او فراتر میرفت. او هرگز حاضر به فروختن آنها نشد. مارینا کارلوس روئیت ثافون
هرگز چنین تابلوهایی ندیده بودم. آنها مثل… عکسهایی از روح هستند. مارینا، ساکت، تأیید کرد. پافشاری کردم: باید کار هنرمند مشهوری باشند. هرگز نظیرشان را ندیده بودم. مدتی طول کشید تا مارینا جواب بدهد: و هرگز هم نخواهی دید. شانزده سال است که خالقشان دیگر نقاشی نمیکند. این سلسله پرترهها آخرین آثارش بودهاند. آهسته گفتم: باید مادرت را شناخته باشد که بتواند اینطور نقاشی کند. مارینا مدت درازی نگاهم کرد. احساس کردم که همان نگاه تابلوها بر من سنگینی میکند. جواب داد: بهتر از هر کسی. با او ازدواج کرده بود. مارینا کارلوس روئیت ثافون
در پشت ساعت نوشتهای خوانده میشد: برای خرمان که نور در او حرف میزند. مارینا کارلوس روئیت ثافون
از اینکه در بدنتان چه میگذرد آگاه شوید، به تغییرات دمای بدنتان، ضربان قلبتان و الگوی تنفستان توجه کنید. اینها با احساسات هیجانی خیلی منفی یا خیلی مثبت تغییر میکنند. وقتی از احساساتتان آگاهتر شوید، خواهید دید که واکنش خودکار شما به آنها چیست. وقتی بدانید که میتوانید احساساتتان را کنترل کنید، میتوانید در مورد بهترین روش عمل فکر کنید و گزینههای متفاوت برای رسیدگی به موقعیت را بشناسید. در مورد اینکه واکنش شما چه تأثیری بر خودتان و دیگران دارد، فکر کنید و این نکته را مدنظر قرار دهید که واکنش شما چه نتایجی در پی خواهد داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به مدت یک روز هربار که به ذهنتان خطور کرد باید اینطور یا آنطور میبودید یا احساسی بخصوص داشتید، آن را بنویسید. همین کار را برای هرکدام از مترادفهای دیگر «باید» مثل «میبایست» و «بهتر بود» و غیره، انجام دهید. بهعلاوه، هربار که کسی به شما گفت باید چطور باشید یا چهکار کنید، آن را یادداشت کنید. تمرینی مثل تمرین قبل را کامل کنید و هر دستوری را که به نفعتان نیست، جایگزین کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- منعطف باشید. بسته به شرایط و موقعیت، اجازه وجود استثناهایی بر این قانونهای سخت را بدهید. زندگیتان را با گذران آن برحسب قوانین فردی دیگر تلف نکنید. زمان و انرژیتان را برای آنچه واقعاً اهمیتی به آن نمیدهید صرف نکنید. مواردی را که بیشترین اشتیاق را در مورد آن دارید، نادیده نگیرید. به ندای درونیتان گوش دهید و اجازه ندهید صدای دیگران بر صدای شما غلبه کند. آنقدر شجاع باشید که خود اصیلتان را طبق آنچه واقعاً حس میکنید و به آن باور دارید، بشناسید و براساس آن زندگی کنید. وقتی این کار را انجام دهید، آزاد خواهید شد تا به فردی تبدیل شوید که رؤیای آن را در سر داشتید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- برای افرادی که «باید» هایشان را به شما تحمیل میکنند، محدودیتهایی وضع کنید. بهجای احساس قربانی بودن یا خشم و دلخوری از کسانی که باور دارند شما باید به روش معینی احساس کنید یا رفتار خاصی داشته باشید، با آنها خیلی قاطع رفتار کنید و توضیح دهید که مسائل را به چه شکل میبینید و چرا. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- برای افرادی که «باید» هایشان را به شما تحمیل میکنند، محدودیتهایی وضع کنید. بهجای احساس قربانی بودن یا خشم و دلخوری از کسانی که باور دارند شما باید به روش معینی احساس کنید یا رفتار خاصی داشته باشید، با آنها خیلی قاطع رفتار کنید و توضیح دهید که مسائل را به چه شکل میبینید و چرا. در عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- ایمان: باور کنید اتفاقی که آرزویش را دارید خواهد افتاد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- تأیید و پذیرش اوضاع و احوال همانطورکه هست. توجه داشته باشید که اوضاع همیشه همانطورکه شما آرزو دارید جلو نمیرود. شما نمیتوانید دیگران را تغییر دهید، بنابراین به آنها اجازه بدهید خودشان باشند. انتظار نداشته باشید اوضاع طوری دیگر باشد صرفاً به این دلیل که شما معتقدید باید باشد. بهجای اینکه به خود بگویید نباید خشمگین باشید، بگویید: «من در اینباره خشمگین هستم.» بهجای اینکه در دل بگویید مجبور نیستید زمام امور شرکت پاپ را به عهده بگیرید، بگویید: «از کار کردن در مدیریت شرکت پاپ لذت نمیبرم. ترجیح میدهم معلم باشم.» عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- استعدادهای طبیعی من که میخواهم آنها را پرورش دهم، چیست؟ آیا باور «باید» این استعدادها را تقویت میکند؟ - بهراستی چه باوری دارم؟ آیا این «بایدها» با باور من همخوانی دارند؟ - نیازهای جسمانی، عاطفی و فکری من چیست و این باورهای «باید» چه خدمتی میتوانند به این نیازهایم کنند؟ - باور «باید» از کجا میآید؟ آیا معتبر است؟ - اگر باور «باید» را رها کنم، چه احساسی خواهم داشت؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تا زمانی که یک انسان به خود ببالد و خود را بهتر از مردمان دیگر بداند، نوع بشر با شلاق و زنجیر، نیزه و پرندگان شکاری مورد آزار و اذیت قرار خواهد گرفت. انسان باید فقط با قلبش قضاوت شود. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
مقاوم و مستحکم باشید، نگاهتان به آینده باشد، چست و چالاک راه بروید و لبخند بزنید. همان شخص با اعتمادبهنفسی باشید که دلتان میخواهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
نگرش: نگرشی ایجاد کنید که باعث تداوم وجودتان شود، نه اینکه شما را تخریب کند. اتفاقی که میافتد مهم نیست، اینکه چه دیدی به آن دارید و چگونه آن را مدیریت میکنید، اهمیت دارد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوجه باشید که حتی اگر اوضاع بد پیش برود، حق با شماست. موفقیت بر طبق معیارهای جامعه به معنای این نیست که مسیری اشتباه را طی کردهاید. شما از طریق تصمیمهایتان در حال خلق چیزی هستید که برای سفرتان به آن نیاز دارید. میتوانید با متقاعد کردن خودتان که گزینه دیگر بهتر بوده، خودتان را آزار دهید؛ اما هرگز نمیدانید که آیا گزینه دیگر واقعاً بهتر بوده است یا خیر. وقتی از شم و شهودتان پیروی کنید، در مسیر صحیح هستید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چشم شما کاملاً دنبال هدف رسیدن به محصول نهایی است. شما به فرایند یا اینکه چه چیزی در طی فرایند رخ میدهد، اهمیتی نمیدهید. ممکن است باور داشته باشید که اشتیاق برای عالی بودن خوب است؛ اما بهحدی مشتاق راضی کردن دیگران هستید که در مورد همه جزئیات پروژهتان نگرانی دارید و مجبور هستید آن را بارها و بارها بررسی کنید تا مطمئن شوید بهترین کاری را که میتوانستهاید انجام دادهاید. اما این خوب است چون اگر به دیگران اجازه دهید که نقصهایتان را ببینید، احساس میکنید که مورد تأیید قرار نمیگیرید و پذیرفته نمیشوید، چون آنها شما را بازنده میدانند. ترس شما از رد شدن باعث میشود خیلی سختتر و طولانیتر کارکنید تا بتوانید بهترین کار ممکن را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اجازه ندادن به دیگران برای کمک به پروژههایتان چون از نظر شما حیاتی است که هر کاری در بالاترین سطح موفقیت انجام شود، برایتان خیلی دشوار است که به دیگران اجازه دهید در هر کاری به شما کمک کنند. شما باید از اول تا انتهای کار را ببینید تا مطمئن شوید که همه جزئیات به شیوه صحیح اجرا میشوند. احتمال کمی دارد که کارها را به دیگران محول کنید، چون گمان میکنید آنها بهاندازه شما خوب عمل نمیکنند، بنابراین خودتان کارها را انجام میدهید تا مطمئن شوید که صحیح انجام میگیرند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
افرادی که عزتنفس و تنانگارهای سالم دارند، باور ندارند که بهترین ظاهر را در بین مردم جهان دارند. درعوض، نقصهای جسمانیشان را میشناسند و همزمان توجهشان را به چیزی که در ظاهرشان دوست دارند معطوف میکنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دلیل اینکه این سطح از موفقیت اینقدر اهمیت دارد این است که میخواهید احساس شرم و گناهی را از خودتان دور کنید که به سبب انجام ناقص کارها در شما ایجاد میشود. احساس میکنید که اگر هر کاری را عالی انجام دهید، بینهایت زیبا و جذاب به نظر برسید، شغلی عالی داشته باشید که در آن کاملاً خوب عمل میکنید و اگر زندگی بینقصی داشته باشید، میتوانید تا حدی از این احساسات شرم و خجالت دوریکنید. حتی وقتی بدانید که این معیارهای ناکارآمد باعث ایجاد تنش در شما میشوند و خیلی بالا هستند، به این باور ادامه میدهید که باید آنها را داشته باشید تا عالی و پربازده باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این خطا را مرتکب نشویم: پذیرش مسئولیت برای اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد مهم است؛ اما این افکار میتوانند سرزنش خودتان را تا بینهایت جلو ببرند. متوجه باشید که شما توانایی انجام هر کاری و حضور در همهجا را ندارید. امکان ندارد شما همهچیز را بدانید و قدرت کامل داشته باشید. شما تا حد معینی میتوانید بر اتفاقات تأثیر بگذارید. وقتی اتفاتی میافتد که با آنچه دوست دارید شاهدش باشید تفاوت دارد، در نظر بیاورید که شما بیشترین تلاشتان را کردهاید و خودتان را بابت کارهایی تحسین کنید که انجام دادهاید. شما هم مثل همه افراد دیگر در حیطههایی صلاحیت ندارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- بهکارگیری عبارات تأکیدی بهصورت مکرر. بهترین روش بهکارگیری عبارات تأکیدی این است که هرروز آنها را تکرار کنید. این عبارات را با صدای بلند به مدت چند دقیقه و حداقل دوبار در روز بر زبان بیاورید. واقعیت این است که هرچه بیشتر عبارات تأکیدیتان را بر زبان بیاورید و دربارهشان فکر کنید، ذهن شما بیشتر آماده پذیرش آنها میشود. چند بار در روز و هربار دستکم یکیدو دقیقه تمرکز بر عبارات تأکیدیتان بهتر از این است که هر چند وقت یکبار آنها را بر زبان بیاورید. زمانهایی را در نظر بگیرید که بهترین کارایی را برای شما داشته باشد عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
متوقف کردن مقایسه با دیگران اگر موقع نگاه کردن به بدن دیگران، بخشهای معینی از اندامشان، لباسهای آنها یا حتی بررسی اینکه آیا مطمئنتر یا شادتر از شما به نظر میرسند یا نه، باور داشته باشید که نقص دارید، شکلی از تنفر از خود را آغاز میکنید. خودتان را تحقیر میکنید صرفاً چون در حد انتظارتان نیستید. البته این مقایسه فقط با افرادی که آنها را میبینید صورت نمیگیرد. ممکن است وقتی به مانکنها، ستارههای سینما، ستارههای ورزشی و بدنسازها نگاه میکنید هم چنین مقایسهای صورت گیرد. بهتر است متوجه باشید که هر فردی منحصربهفرد است و تفاوتها هستند که باعث میشوند ما متمایز شویم و چه باور داشته باشید و چه باور نداشته باشید، نقصهایی که در خودتان میبینید و گمان میکنید که خیلی مهم هستند، برای دیگران مهم و حتی قابل تشخیص نیستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
کمالگرا بودن به معنای این است که باور کردهاید کمال قطعاً میتواند و باید در همه زمانها در دسترس ما قرار بگیرد. جملاتی مثل «همه اشتباه میکنند» برای شما معنایی ندارد. حتی اگر کاری همان نباشد که خیلی به آن علاقه دارید، گمان میکنید که باید در آن کار بهترین باشید چون باید در همه کارها بهترین باشید. ازآنجاکه باید در همه کارها برتر باشید، خیلی از خودتان ناامید میشوید چون حس میکنید در صورتیکه اشتباه کنید، زندگیتان هیچ ارزشی ندارد. حتی اگر اشتباهی که مرتکب شدهاید کوچک باشد، شما دیدی تیزبین دارید و به آن میچسبید و بعد آن را بیشازحد مهم در نظر میگیرید. شما بینهایت منتقد خودتان هستید و در دیدن هرچیزی غیر از نقصها و خطاهایتان مشکل دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به چیزی بزرگتر از خودتان باور داشته باشید. آمار و مقالههای اخیر روزنامهها و مجلات و نمایشهای تلویزیونی تأیید میکنند افرادی که مذهبی هستند یا گرایشی معنوی دارند یا احساس ملایمی در مورد این امور دارند، بهتر با خودشان برخورد میکنند. آنها کنترل بیشتری بر احساسات منفی دارند و بهتر میتوانند تجارب گذشته و چالشهای کنونی را مدیریت کنند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ما آدمایی که دوست داریم و هیچ وقت فراموش نمیکنیم اونا بخشی از وجود ما هستن(:
بخشی از کتاب تولستوی و مبل بنفش⇧
پیشنهادمیکنم حتما مطالعه کنید(: ♡ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر احساسات متاثر از تفکر باشند پس میتوان با کنترل دقیق افکار دیگران یا با تغییر خودگوییهای ذهنی که خالق احساسات هستند احساسات افراد را تحت تسلط در اورد. خودت را به فنا نده جان بیشاپ
من خوشبختی را لحظه ای میدانم و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو یا حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد خوشبختی نمیدانم. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
احساس هر دوی ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمهکاره است. با این همه، بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او نمیتواند با کسی باشد مگر آن که عاشق شود، من نمیتوانم با کسی باشم مگر آن که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد. او به من نیاز دارد و من به او. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
وقتی تو تار عنکبوت گیر میافتیم -بین اولین و دومین شانس زندگی- همونطور که خیالبافی میکنیم، حاضریم به کمترینها، حتی به شنیدن صداش بسنده کنیم. -انگار این خود زمانه که بین اون دو شانس زندگی قرار میگیره. - بوییدنش، تماشا کردنش، حس حضورش، اطمینان از این که هنوز در افق ماست و به کل ناپدید نشده برامون کافیه. غافل از این که چنان دور شده که حتی به گرد پاهای گریزونش هم نمیرسیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم نیست که بعضی اعمال آدمها بنا به عرف، ثبت نشده و نادیده گرفته میشه. آدمها همیشه میخوان روی هم تأثیر بذارن، هر چند غالبا شکست میخورن. روی پوستی، داغ گل زنبقی بذارن که جاودان بمونه و متهم رو محکوم کنه و احتمالا جنایات بیشتری رو دامن بزنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
جنایتها در زندگی روزمره پراکندهتر و بافاصلهتر شدهاند، یکی این جا، یکی آن جا. چون به تدریج روی وجدانمان تأثیر میگذارند، کمتر باعث خشم یا برانگیختن موجی از اعتراض میشوند، هر قدر هم بیوقفه رخ داده باشند. در غیر این صورت جامعه چهطور میتوانست با وجود آنها دوام بیاورد؟ جامعهای که از روز ازل تا کنون از افرادی شبیه به آنها با همین ماهیت اشباع شده است. شیفتگیها خابیر ماریاس
جرایم بی مجازات مونده بیشتر از جرایمین که مجازات شدن. غیر از اونهایی که اتفاق افتادن و ما از اونها بیخبریم یا همچنان پنهون موندن. چون به ناچار، جرایم پنهان بیشتر از اونهایین که ثبت شدن و از اونها مطلع هستیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها بلافاصله میفهمیم اگه زنی که داره میاد تا به مردی که باهاش هستیم سلام کنه، قبلا باهاش رابطهای داشته یا نه. مگه این که عشاق قدیمی ادای آدمحسابیها رو دربیارن و چیزی رو لو ندن. مگه این که اون آدم رو اشتباه گرفته باشیم، چون این هم درسته که بعضی از ما زنها مثل آب خوردن خیل عظیمی از عشقهای قدیمی رو، اغلب به اشتباه، به ریش همسرانمون میبندیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به اجبار تلاش و ارادهاش را به کار میگیرد تا اسیر وسوسهی خاطره نشود. خاطرهای که هر از گاهی برمیگردد و زیر نقابی جانپناه، خود را به تو مینمایاند. زمانی که از خیابانی خاص رد میشوی یا بوی ادکلنی به مشامت میرسد، موسیقیای میشنوی یا فیلمی را در تلویزیون میبینی که یک بار با او دیده بودی… شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به خاطر کسی که دوست داره دست به هر کاری میزنه. کمک یا حمایتش میکنه. چهطورش مهم نیست. حتی شاید لازم باشه دست به کاری بزنه که پای جونش وسط باشه. بخواد یکی رو از بین ببره، میدونی که دلایل خودش رو داره و هیچ چارهی دیگهای هم نیست و تو هر کاری رو که اون بگه انجام میدی. چنین آدمی دیگه به معنای واقعی کلمه برای تو دلبری نمیکنه بلکه حس میکنی بهشدت به اون وابستهای و این حس، مرتبا قویتر و طولانیتر میشه. همه میدونیم این بی قید و شرط بودن هیچ دلیل و منطق خاصی نداره. واقعا خیلی عجیبه، چون تأثیر بسیار عمیقی داره و هیچ دلیل واقعیای نداره؛ دستکم دلیلی عادی و معمولی که بشه توضیحش داد. شیفتگیها خابیر ماریاس
موقعی که فرآیند وداع شروع میشه، دیگه بازگشتی در کار نیست. اون لحظه، -لحظهی وداع نهایی- کاملا ذهنیه و وجدان ما رو درگیر میکنه چون این حس رو بهمون میده که انگار داریم مُردهامون رو دور میاندازیم. اتفاقا درست هم هست. ممکنه موقتا یک گام به عقب برداریم. بستگی به این داره که اوضاع چهطور پیش بره؛ شاید ضربه بخوریم یا بدشانسی بیاریم اما تموم میشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
چهقدر سخت است که آدم خودش را در شرایط پیشنیامده قرار بدهد. نمیدانم بعضیها چهطور در طول عمرشان اینهمه تظاهر میکنند، چون نمیشود تمام جزئیات را به ذهن سپرد؛ از اول تا آخر، جزئیات غیرواقعی. بهخصوص که عملا جزئیاتی در کار نیست و همهاش ساختگی است. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها بالأخره یک روزی اجازه میدن مردهها ازشون جدا بشن، هر قدر هم که به اونها علاقه داشته باشن و زمانی این اتفاق میافته که متوجه میشن زندگی و بقای خودشون به مخاطره افتاده و فرد در گذشته مانع بزرگی جلوی راه زندگیشونه. بدترین کاری که مرده میتونه انجام بده مقاومت کردنه؛ این که به زندهها بچسبه و جلوی حرکتشون رو به سمت جلو بگیره یا حتی اگه بتونه اونها رو به عقب برگردونه. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمها زیادهرویهای عشاق را میپذیرند، البته نه همهی آنها را. در مواقعی عشق به قدری زیاد میشود که دلایل دیگر، نامربوط به نظر میرسد. مثلا میگویند «آنقدر دوستش داشتم که نفهمیدم دارم چهکار میکنم.» دیگران با شنیدن این حرف، مثل پیرهای فرزانه سر تکان میدهند. انگار این حس برای همه آشناست. «اون زن کلا به خاطر اون مرد زنده بود. مرد تمام دارایی زن بود. میتونست همه چیز رو فدای اون کنه. هیچ چیزی براش مهم نبود.» و این توجیهی میشود برای تمام اعمال بد و خفتبار و حتی دلیلی برای بخشش آن فرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی سیاستمداری توی تلویزیون یا مطبوعات، تأثیر بمبارانهایی رو که راه انداخته میبینه یا از قساوتهایی که ارتشش به بار آورده باخبر میشه، سرش رو به علامت نارضایتی و مخالفت تکان میده. تعجب میکنه از میزان حماقت و بیلیاقتی فرماندههاش که چرا وقتی جنگ شروع میشه افرادشون رو کنترل نمیکنن و اونها رو به حال خودشون رها میکنن اما هیچوقت خودش رو مسئول اتفاقی که هزاران کیلومتر اونطرفتر داره میافته نمیدونه، چون مستقیما درگیر حوادث یا شاهد اونها نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
مردی که خواهان طلاقه، آخر خودش رو اینطور راضی میکنه که این درخواست خودخواهانه از طرف اون نیست بلکه وکیلش درخواست کرده. بازیگرهای معروف، گاوبازها و بوکسورها به خاطر اهداف اقتصادی نمایندههاشون یا مشکلاتی که اونها به وجود میارن عذرخواهی میکنن. انگار نه انگار نمایندهها، خواست خود اونها رو اجرا میکنن و کاری رو که بهشون گفته شده انجام میدن. شیفتگیها خابیر ماریاس
فکر میکنی چرا سیاستمدارها سربازها رو به جنگی که اعلام کردن میفرستن؟ حتی زحمت اعلان جنگ رو به خودشون نمیدن؛ هر چند اونها برعکس جنایتکارهای حرفهای بلد نیستن جای سربازها بجنگن. در تمام این موارد، حضور واسطهها، حفظ فاصله از حوادث واقعی و برخورداری از حق امتیاز حضور نداشتن در صحنه، همگی فرصت زیادی برای تلقین به نفس ایجاد میکنه. به نظر باورنکردنی میاد اما واقعیت همینه. شیفتگیها خابیر ماریاس
همهی آدمها وقتی با موقعیتی مواجه میشن که براشون سخت یا ناراحتکننده است، اگه بتونن کار رو به نماینده واگذار میکنن. فکر میکنی چرا هر جا درگیری یا طلاقی هست پای وکلا وسط میاد؟ مسئله فقط استفاده از دانش و مهارت اونها نیست. فکر میکنی برای چی بازیگرها و نویسندهها، نماینده و گاوبازها و بوکسورها مدیر برنامه دارن؟ اون هم وقتی بوکس هنوز وجود داره. این خشکهمقدسهای مدرن هر کاری رو به این شکل انجام میدن. چرا فکر میکنی تاجرها برای خودشون نماینده استخدام میکنن یا چرا جنایتکاری که پول کافی داره مأمور در خونهی آدمها میفرسته یا آدمکش استخدام میکنه؟ نه این که واقعا نخوان دستشون به این کار آلوده بشه، نه اینکه میترسن، نه اینکه نخوان با عواقبش روبهرو بشن یا بترسن که بلایی سرشون بیاد. بیشتر اونهایی که به اینجور آدمها رو میارن، خودشون کار کثیفشون رو شروع کردن و خیلی هم حرفهاین؛ به زدن و کشتن آدمها عادت دارن و اینجور برخوردها براشون کهنه شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
تقریبا هیچکس نمیتونه به سؤالهایی که دیگران ازش میپرسن (چرا عاشق این زن شدی؟ چه چیزی توی اون دیدی؟) جواب بده. بهخصوص وقتی اون فرد، آدم غیر قابل تحملی هم باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها از بدو تولد موجودات ضعیف و آسیبپذیرین؛ دقیقا از همون لحظهی اول. دلبستگی ما به اونها در بیپناهی مطلقشون ریشه داره و ظاهرا این احساس قطع نمیشه. هر چند به طور کلی آدمها این حس رو به آدمبزرگها ندارن. نمیشه ازشون چنین توقعی هم داشت. انتظار بلد نیستن، بیتابی میکنن، خستهکنندهان، حتی نمیخوان اون حس رو تجربه کنن چون به نظر میاد راضیشون نمیکنه. به همین دلیل با اولین کسی که آشنا میشن، زود بهش نزدیک میشن یا ازدواج میکنن که چندان هم عجیب نیست. در واقع خیلی هم عادیه… شیفتگیها خابیر ماریاس
نیروی عادت، خیلی قدرتمنده و به جابهجا کردن یا حتی جانشین کردن هر چیزی منتهی میشه. مثلا میتونه برای عشق، جانشین پیدا کنه اما برای عاشق شدن نه. این دو تا با هم خیلی فرق دارن. آدمها به وفور اینها رو با هم اشتباه میگیرن در حالی که یکی نیستن. به ندرت بتونی به کسی دلبستگی داشته باشی؛ یک دلبستگی واقعی به اون آدمی که حس دلبستگی رو در تو بیدار کنه. این عامل تعیینکنندهایه. اون آدم بیطرف ما رو از بین میبره و ما رو تا ابد خلعسلاح میکنه. بنابراین به هر نزاعی تسلیم میشیم… شیفتگیها خابیر ماریاس
کافی است داستانت را طوری تعریف کنی که باورنکردنی به نظر برسد یا باورش آنقدر سخت باشد که شنونده چارهای جز انکار آن نداشته باشد. واقعیت بعید، مفید است و زندگی مملو از آن، بسیار بیشتر از داستانهای مزخرفترین رمانهاست. هیچ رمانی نتوانسته به شانسها و اتفاقهای پرشماری که ممکن است در زندگی آدم رخ بدهد بپردازد، چه برسد به آنها که اتفاق افتادهاند و همچنان اتفاق میافتند. شرمآور است که واقعیت هیچ حد و مرزی نمیشناسد… شیفتگیها خابیر ماریاس
تمثالی از عدالت وجود داشت و صاحبان قدرت دستکم به طور علنی و شاید به ظاهر وانمود میکردن که تمامی جنایتها رو تعقیب میکنن و اتفاقا رد بعضی از اونها رو میگرفتن و هر پروندهای که به نتیجه نرسیده بود به حالت تعلیق درمیاومد، مثل الان نبود. این همه پروندهای که هیچکدوم به نتیجه نرسیدن یا صاحبان پروندهها نمیخوان به نتیجه برسن یا گمان میکنن ارزش وقت و تلاش رو نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
ساکت موندن خیلی راحتتره… دلیلی نداره دنیا رو با داستان آدمهایی به هم بریزیم که خودشون الان جسدن و باید براشون دل سوزوند و بهشون ترحم کرد. حتی به خاطر این که نتونستن راهشون رو تا آخر برن، تموم شدن و دیگه وجود ندارن. گذشت اون دورهای که همه چیز رو قضاوت میکردیم یا دستکم میخواستیم از همه چیز سر دربیاریم. جنایتهای بیشماری نامکشوف یا بدون مجازات موندن چون کسی نمیدونه کی اونها رو مرتکب شده… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما با حسی شبیه آرامش میتوانیم زندگی کنیم یا دستکم وقتی باور کنیم آدمی که باعث درد و رنجمان شده، مُرده و دیگر روی زمین نیست، میتوانیم به زندگی ادامه بدهیم. وقتی که او دیگر فقط یک خاطره است نه یک موجود زنده. دیگر زنده نیست که نفس بکشد و بتواند زمین را با گامهایش آلوده کند و امکانش باشد که دوباره او را ببینیم. در این صورت اگر میدانستیم روزی پیدایش میشود و اگر میدانستیم هنوز زنده است به هر قیمتی از او میگریختیم یا حتی بدتر از آن، کاری میکردیم که سزای اعمال بدش را بپردازد. شیفتگیها خابیر ماریاس
باور قساوت برای مردم سخت است، اما اگر خیلی عجیب باشد، اینطور نیست. چون بعید به نظر میرسد. اکثر آدمها خوششان میآید آن را برای هم تعریف کنند. خوششان میآید آدمها را لو بدهند، تهمت بزنند و آبرویشان را ببرند. به دوستان، همسایگان، بالادستیها و رؤسا، پلیس و مقامات نارو بزنند. از گناه دیگران پرده بردارند و آن را افشا کنند، حتی در خیال. اگر از دستشان بربیاید زندگی دیگران را نابود یا دستکم اوضاع را وخیم کنند، تمام تلاششان را میکنند تا آنها مطرود، واخورده و پسزده شوند. همهجور ادبار و بدبختی بر سرشان ببارد و از جامعه حذف شوند. انگار اگر بتوانند بعد از هر قربانی یا هر سکهای بگویند «اوضاعش خراب بود، از بیخ و بن ورافتاد ولی من نه» ، خیالشان راحت میشود. شیفتگیها خابیر ماریاس
هر قدر داستان پیچیدهتر و ناجورتر، باورش سختتر. این همان بهانه برای مجرمان و جنایتکارهاست. شیفتگیها خابیر ماریاس
تغییر احساسات به قدری کند و تدریجی است که حرص آدم را درمیآورد. آدم به آن احساسات خو میگیرد و دور شدن از آن به این سادگیها نیست. تو به فکر کردن به کسی عادت میکنی -و همینطور به خواستنش- به شیوهای خاص و همیشگی. برای همین نمیتوانی یکروزه آن را کنار بگذاری. حتی شاید ماهها و سالها طول بکشد. احساسات بسیار ماندگارند. اگر ناامیدی به جانت بیفتد، اول با آن میجنگی، هر قدر هم مسخره به نظر برسد میکوشی آن را به حداقل برسانی، انکارش کنی و به فراموشی بسپاری. شیفتگیها خابیر ماریاس
ما در مدت غیبت موقت یا نامحتوم دیگری همسر یا معشوق منتظر گذشت زمان میمونیم. همینطور در مدت غیبتی که هنوز محتوم نشده اما تمام نشونههای حتمی بودن رو داره. همزمان چیزی از درون مرتبا در گوشمون نجوا میکنه که به اون صدا میگیم: «ساکت باش، ساکت باش، ساکت بمون، نمیخوام صدات رو بشنوم، هنوز اونقدر قوی نشدم، آماده نیستم.» وقتی به حال خودت رها میشی، در مورد برگشتنش فکر و خیال میکنی، تصور میکنی اونی که رفته ناگهان متوجه همه چیز میشه و برمیگرده تا سر بر بالین تو بذاره، حتی اگر بدونی کسی رو جانشین تو کرده و دلش با زن دیگه و داستان دیگهایه و فقط زمانی به یاد تو میافته که اون رابطهی جدید به تلخی گراییده باشه یا به اصرار کاری کنی که بهرغم میل باطنیش حضورت رو حس کنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
در تمام روابط نامتعادل، همیشه یک نفر پیشقدم میشود، تلفن میزند تا وعدهی دیداری بگذارد. درحالیکه آن یکی فقط دو راه برای رسیدن به همان هدف طرف اول، یعنی ناپدید نشدن بلد است. یک راه این است که دست روی دست بگذارد و هیچکاری نکند. خیالش راحت است که طرف دیگر بالأخره دلش تنگ میشود. سکوت و نبودن از یک جایی به بعد غیرقابلتحمل یا حتی نگرانکننده میشود، چون همهی ما بهسرعت به چیزی که بهمان داده میشود یا چیزی که هست عادت میکنیم. راه دوم تلاش کردن است. ماهرانه در زندگی روزمرهی طرف مقابل نفوذ و برای خودت جا باز کنی. بدون پیله کردن ادامه بدهی، تلفن بزنی که چیزی بپرسی، مشورت بگیری یا بخواهی لطفی به تو بکند، بگذاری بفهمد که در زندگیات چه خبر است؛ حضور داشته باشی و با رفتارت حضورت را به او یادآوری کنی. از دور زمزمههایی به گوشش بخوانی و در عینحال عادتی ایجاد کنی که نامحسوس و پنهانی در زندگیاش جا بیفتد تا روزی که دلش برای یک تلفن سادهات تنگ شود، تا حدی که از دوریات برنجد. آنموقع بیتابی بر او غلبه میکند، بهانههای الکی میآورد، ناشیانه رفتار میکند، تلفن را برمیدارد و میبیند که بیاختیار دارد شمارهات را میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
«بخشهای خاصی در آناتومی زنانه هست که وقتی ما زنها بیست و پنج، سی سالمونه با اونها سنجیده میشیم. چه برسه به ده سال بعدش. خودمون رو با قبل مقایسه میکنیم. یاد تکتک سالهایی که گذشت میافتیم. برای همین ترجیح میدیم اون قسمتها خیلی دیده نشه و جلب توجه نکنه. البته این نظر منه. خیلی از زنها به این موضوع اهمیتی نمیدن. بعضیها هم که به جراحی و پروتز رو میارن و خیال میکنن مشکل رو حل کردن. راستش، من که چندشم میشه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
هر عاشقی نقطهضعف طرف مقابلش را میداند و مرد در حضور زن، نمیتواند تظاهر کند ظاهر زن برایش جذاب نیست یا زن برایش بیاهمیت یا منزجرکننده است. دیگر نمیتواند تظاهر کند، او را تحقیر یا طرد میکند البته به جز حوزهی روابط جسمی، -حوزهای عمیقا ملالآور- که در کمال پشیمانی زنها، متأسفانه بیشتر مردها دوست دارند آنقدر در آن بمانند تا به ما عادت کنند و احساساتشان بروز کند. در واقع شانس بیاوریم اگر برخوردهایمان با آنها حاشیهی باریکی از شوخی و مطایبه داشته باشد که اغلب، اولین قدم به سمت نرم کردن حتی بد قلقترین مردان است. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم مرگ کسی را آرزو کنیم چه برسد به آن که فرد مورد نظر از نزدیکانمان باشد. اما به طور حسی میدانیم اگر قرار باشد شخص خاصی تا پایان عمرش دچار سانحهی رانندگی یا بیماری شود، این مسئله به شکلی باعث بهبود جهان و به طریقی موقعیت خود ما میشد. ممکن است با خودمان بگوییم «اگه اون مرد یا اون زن نبود، چهقدر همهچیز عوض میشد. چهقدر بارم سبک میشد. دیگه درد و رنجی نداشتم. دیگه مجبور نبودم زیر سایهی اون آدم زندگی کنم.» شیفتگیها خابیر ماریاس
اصولا ما مرگ نزدیکانمان را آرزو نمیکنیم. آنها بخشی از زندگی ما هستند، اما گاهی از تصور این که اگر یکی از آنها نباشد چه میشود، حیرت میکنیم. در بعضی موقعیتها، بر اثر هراس، وحشت، علاقهی وافرمان به آنها و ترس از دست دادنشان به این فکرها میافتیم. مثلا «من بدون شوهرم چهکار کنم؟ بدون زنم چهکار کنم؟ از من چی میمونه؟ زنده نمیمونم. دلم میخواد من هم با اون بمیرم.» خود این فکر باعث میشود سرمان گیج برود و معمولا با لرزش تیرهی پشت و حس دروغین بودن آن موقعیت بلافاصله فراموشش کنیم. مثل وقتی که بر اثر دیدن کابوسی از خواب میپریم، کابوسی که وقتی بیدار میشویم هم تمام نمیشود… شیفتگیها خابیر ماریاس
آدم به انتظار رسیدن به موقعیتی محال خو میکند. عمق وجودش امن و آرام و منفعل است و باور نمیکند که آن موقعیت هرگز پیش نمیآید. اما درعینحال هیچکس به کل ناامید نمیشود. این بیقراری، ما را هوشیار نگه میدارد و نمیگذارد راحت و آسوده به خواب برویم. بالأخره بعیدترین اتفاقات هم یک روز رخ دادهاند و این را هر کسی میفهمد. حتی آنها که از تاریخ یا حوادث دنیای قبل یا حتی دنیای حال چیزی نمیدانند؛ دنیایی که همگام با تردیدآنها پیش میرود… شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی زمانی طولانی خواهان چیزی هستی، بهسختی میتوانی جلوِ خواستهات را بگیری، یعنی نمیتوانی بپذیری یا بفهمی که دیگر آن را نمیخواهی یا چیزی دیگر را ترجیح میدهی. انتظار به آن خواسته پر و بال میدهد و بارورش میکند. انتظار، برای موضوع مورد انتظار فزاینده است. چنان که وقتی طول میکشد، میل و خواسته را سخت کرده و آن را مثل سنگ میکند. برای همین در برابر تأیید این مسئله که سالها در انتظار یک نشانه وقتمان را تلف کردیم مقاومت میکنیم. نشانهای که آنقدر دیر میآید که دیگر ما را برنمیانگیزد. همانطور که برای جواب دادن به یک تماس تلفنی دیرهنگام که اکنون اهمیتش را از دست داده، خودمان را به زحمت نمیاندازیم. شاید به این دلیل که دیگر برایمان آنقدرها جذاب نیست… شیفتگیها خابیر ماریاس
ما زنها در ابتدا خودمان را در خدمت یا اختیار کسی قرار میدهیم که اتفاقا عاشقش شدهایم و اغلب، این کار را از روی سادگی انجام میدهیم. یعنی نمیدانیم روزی میرسد که آنقدر محکم و مستقل میشویم که او با ناامیدی و حیرت نگاهمان میکند چون این حس را فهمیده. در واقع، کسی که روزگاری ما را برمیانگیخت از چشممان افتاده، از حرفهایش خسته شدهایم. با اینکه موضوع صحبتهایش را عوض نکرده، اما دیگر مثل آن وقتها برایمان جذاب نیست. این یعنی ما از تلاش برای حفظ آن هیجان و شور و شوق اولیه دست کشیدهایم اما معنیاش این نیست که آن موقع تظاهر میکردیم یا از همان اول اشتباه کردهایم. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچچیزی وسوسهانگیزتر از آن نیست که خودت را به دیگری بسپری حتی در تخیل و مشکلاتش را از خود بدانی و خودت را در وجود او غرق کنی. چون آن مشکلات مال تو نیست، تحملش آسانتر به نظر میرسد. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی عاشق میشود یا دقیقتر بگویم وقتی زنی عاشق میشود و در اوایل رابطه قرار دارد، یعنی موقعی که هنوز جذابیتهای تازه و هیجان رابطه از بین نرفته، معمولا میتواند به تمام چیزهایی که عشقش به آن علاقهمند است یا دربارهاش حرف میزند، علاقه پیدا کند. این کار را برای خوشایند مرد یا به دست آوردنش یا ایجاد یک موقعیت امن و بیخطر انجام نمیدهد، هر چند در این کارش ردی از تظاهر موج میزند اما واقعا توجه میکند و خودش را حقیقتا با احساسات و حرفهای او درگیر میکند. چه ذوق باشد، چه نفرت، چه همدردی، چه ترس، چه اضطراب یا حتی درگیری ذهنی. بهعلاوه، همراهی با مرد در دُرفشانیهای بداههاش بیش از هر چیز دیگری زن را اسیر و مجذوب خود میکند، چون در لحظهی تولدشان حضور دارد. آنها را بیرون میکشد و میبیند چهطور کش میآیند و پیچ و تاب میخورند و بالا و پایین میپرند. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسی که از زندگی دنیوی جدا شده و از اون دست شسته، حتی اگه مرگش برخلاف میلش و مایهی تأسف بوده باشه، شبیه قربانی حادثه، باز هم دوست نداره به شرایط سابق برگرده و رنج طاقتفرسای زندگی رو از سر بگیره. شیفتگیها خابیر ماریاس
همه، -دیر یا زود- سعی میکنن مُردهها رو فراموش کنن. از فکر کردن بهشون طفره میرن و موقعی که بنابه دلایلی از عهدهی این کار برنمیان، کمکم ناراحت و مکدر میشن. از انجام هر کاری که بهش مشغولن دست میکشن. چشمهاشون پر از اشک میشه و مادام که افکار تیره و تارشون رو از بین نبردن یا اون خاطره رو از ذهنشون پاک نکردن نمیتونن به زندگی ادامه بدن. باور کن تو درازمدت یا حتی ظرف چند ماه بالأخره آدمها خودشون رو از دست مُردهها خلاص میکنن، چون مجبورن. همونطور که خودِ مُرده هم حتما موافق بوده چون وضعیت جدیدش رو که امتحان و تجربه کرد دیگه نمیخواد به دنیا برگرده. شیفتگیها خابیر ماریاس
بدترین اتفاقی که میتونه برای هر کسی بیفته، حتی بدتر از خود مرگ و بدترین کاری که دیگران رو به انجام اون وامیداره اینه که از جایی که هیچکس برنگشته، برگرده، در زمانی اشتباه به زندگی برگرده. موقعی که دیگه کسی منتظرش نیست، موقعی که دیگه خیلی دیر و نا به جاست، موقعی که زندهها تصور کردن کارش تموم شده و به زندگیشون بدون اون ادامه دادن و دیگه بین اونها جایی نداره. برای کسیکه برمیگرده، هیچ مصیبتی بزرگتر از این نیست که حس کنه اضافیه. حضورش رو نمیخوان و داره دنیا رو به هم میریزه. مزاحم آدمهایی بشه که دوستشون داره و اونها نمیدونن باهاش چه کار کنن. شیفتگیها خابیر ماریاس
طبیعیه که آدم برای دوستش گریه کنه اما جون سالم به در بردن خوشاینده یا بهتر از اون حضور کنار پیکر بیجان دوست به جای پیکر بیجان خود، توان نگاه کردن به پرترهی تمومشدهی اون و گفتن قصهش، حمایت و تسلای ماترکش. وقتی دوستات میمیرن، بیشتر آب میری و تنهاتر میشی، اما در همون حال پیش خودت حساب میکنی، «یکی دیگه هم رفت. زندگی همهشون رو تا لحظهی آخر میدونم، من تنها کسیام که میتونه قصهی زندگیشون رو بگه. اما زمانی که من بمیرم کسی شاهد مرگم نخواهد بود یا نمیتونه تمام قصهی زندگیم رو تعریف کنه، بنابراین تا ابد ناتمام میمونم چون وقتی کسی افتادنم رو ندید، از کجا معلوم که تا ابد به زندگی ادامه ندم؟» شیفتگیها خابیر ماریاس
ما هیچوقت مرگ کسی، حتی مرگ دشمنمون رو آرزو نمیکنیم. مثلا برای مرگ پدرمون عزاداری میکنیم، اما ارثش برامون میمونه. خونهاش، پولش و اشیای دنیوی که اگر برمیگشت باید بهش پس میدادیم، این موضوع ما رو تو موقعیت ناجوری قرار میداد و به شدت آسیب میدیدیم. ممکنه برای مرگ زن یا شوهرمون سوگواری کنیم اما یک جایی، هر چند ممکنه مدتی طول بکشه به این میرسیم که بدون اونها خوشحالتر و راحتتر زندگی کنیم یا اگر خیلی از سنمون نگذشته باشه میتونیم زندگی تازهای رو شروع کنیم و کل بشریت رو ارزونی خودمون بدونیم؛ عین وقتی که جوون بودیم، امکان انتخاب داشتن بدون ارتکاب اشتباهات گذشته، خوشحال از اینکه مجبور به کنار اومدن با رفتارهای آزاردهندهی خاصی نیستیم. چون آدمی که کنارمون، مقابلمون، پشتمون یا جلوی چشممون زندگی میکنه همیشه چیزی داره که مایهی عذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانیم تظاهر کنیم که اولین عشق یا محبوب هستیم. ما فقط در دسترسیم. باقیمانده، تهمانده، بازمانده، پسمانده، کالای ته انبار، بزرگترین عشقها هم بر همین پایه و اساس پست و فرومایه بنا میشوند و بهترین خانوادهها شکل میگیرند و ما از دل آنها برمیآییم، محصول شانس و همبستری، پس زدنها و بزدلیها و شکستهای دیگران. بااینحال گاهی همهچیزمان را میدهیم تا کنار کسی بمانیم که از داخل اتاق زیرشیروانی یا حراج قبل از تغییر شغل، نجاتش دادهایم یا در بازی او را بردهایم یا او ما را از بین پسماندهها جدا کرده است؛ ممکن است عجیب به نظر برسد اما عاشقش هم میشویم و کم نیستند آنهایی که چیزی بیشتر از خرتوپرتهای ته ویلا در پایان تابستان ارزش ندارند و دست تقدیر را در انتخابشان دخیل میدانند… شیفتگیها خابیر ماریاس
هر چه مردها را بیشتر ببینیم آنها را بیشتر از خودمان دوست خواهیم داشت. گمان میکنیم ما را انتخاب میکنند. ای کاش قدرت لازم ماندن در کنارشان را داشتیم، بدون اعتراض و اصرار. شوروحال خاصی را برانگیخته نمیکنیم و باور داریم در نهایت، وفاداری و حضور بیوقفهامان پاداش میگیرد و ثابت میشود وفاداری از هر جذبه، از هر هوسی قویتر و ماندگارتر است. این وقتها میدانیم اگر حس کنیم امیدمان واهی است آزرده میشویم، مگر آن که خوشباورانهترین امیدهایمان محقق شود که اگر چنین اتفاقی بیفتد از ته دل احساس پیروزی میکنیم. ولی هیچ تضمینی نیست که این اتفاق بیفتد. چون مادام که تلاش و تقلا ادامه دارد، حتی با اعتمادبهنفسترین زنها، حتی آنها که یک دنیا خواهان دارند، از طرف مردهایی که از تسلیم سر بازمیزنند و تذکرهای نخوتبار میدهند، بهشدت سرخورده میشوند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردهایی که اخطار میدهند، پیش میآید که بعدها حرفهایشان را پس میگیرند. خیلی از ما زنها هم خوشبین هستیم و سر پر سودا داریم. متبحرانهتر از خیلی مردها در مورد عشق کوتاهمدتی مغرور و ازخودراضی میمانیم و مدتی که گذشت اینطور بودن را فراموش میکنیم. فکر میکنیم مردها نظر یا باورشان را تغییر میدهند و کمکم میفهمند بدون ما نمیتوانند زندگی کنند. فکر میکنیم بالأخره میفهمند که ما در زندگی آنها استثنا هستیم و مهمانانی هستیم که در آخر میهمانی، پیششان میمانیم و سرانجام از قرارومدارهای پنهانی با زنان دیگر خسته میشوند؛ زنهایی که رفتهرفته به وجودشان شک میکنیم یا ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. شیفتگیها خابیر ماریاس
مردها از همون اول بدون این که بخوای، همهچیز رو برات روشن میکنن. «بهتره بدونی رابطهی ما چیزی بیشتر از اینی که الان هست نمیشه. اگه منتظری اتفاق دیگهای بیفته بهتره همین حالا تمومش کنیم.» یا «تو تنها آدم زندگی من نیستی و نخواهی بود. اگه دنبال خاص بودن هستی اشتباه اومدی.» یا شبیه دیاز وارِلا هستن که گفت "من عاشق کسی هستم که هنوز نمیدونه میتونه عاشق من بشه اما بالأخره وقتش میرسه. شیفتگیها خابیر ماریاس
بالأخره لحظات بد رو هم پشتسر میذاریم و از این شرایط بیرون میآیم، مگه اینکه مخمون ایرادی پیدا کرده باشه و از سردرگمیمون راضی و خوشحال باشیم. بدی مصیبتهای سنگین، اونهایی که ما رو تکهپاره میکنن و بهظاهر غیرقابلتحملن اینه که آدمهای مصیبتزده از ته دل آرزو میکنن دنیا همون موقع تموم بشه، غافل از این که دنیا هیچ اهمیتی به خواستهی اونها نمیده و راه خودش رو میره و حتی آستین فرد مصیبتدیده رو ول نمیکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
یاد میگیریم زمانی میرسه که حتی لحظهای به عزیزی فکر نمیکنیم که بدون اون نمیتونستیم زندگی کنیم، بدون اون نمیتونستیم شبها سر روی بالش بذاریم، بدون اون زندگی برامون محال بود و به کلام و حضورش وابسته بودیم. حالا هم اگه خیلی اتفاقی به یادش بیفتیم، فقط شونه بالا میندازیم و آخرش میگیم «نمیدونم فلانی چی شد.» بدون اینکه ذرهای نگران یا کنجکاو باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
نمیتوانستم چشم از لبهایش بردارم. معدن تمام فراوانیهایی که همهچیز از آن جاری است. چیزی که ما را مجاب و اغوا میکند. چیزی که ما را تغییر میدهد و جادو میکند. چیزی که ما را فریب میدهد و متقاعد میکند. در جایی از انجیل آمده «لبها چیزی را میگویند که دل از آن لبریز است.» شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن. نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست؛ بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزده و فرسودهامون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بی هیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها یا ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتا مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابلپیشبینیای. این اشتباه و البته قابلدرکه. تداوم، همهچیز رو تغییر میده؛ مثلا چیزی که دیروز برامون جالب بوده، امروز ممکنه باعث رنجوعذابمون باشه… شیفتگیها خابیر ماریاس
متولد نشدن مثل مُردن نیست، چون کسی که میمیره همیشه نشونههایی باقی میذاره و خودش این رو میدونه. این رو هم میدونه که از اون نشونهها هم چیزی گیرش نمیاد. با این حال اونها رو به شکل خاطره باقی میذاره. میدونه که آدمها براش دلتنگی میکنن و کسانی که اون رو میشناختن نمیتونن طوری رفتار کنن که انگار اصلا وجود نداشته. بعضیها دربارهاش احساس گناه میکنن، بعضیها آرزو میکنن کاش موقعی که زنده بود با اون رفتار بهتری میداشتن، بعضیها براش سوگواری میکنن و نمیفهمن چرا غصه خوردن چارهی کار نیست. بعضیها هم از نبودش ناامید و افسرده میشن. هیچکس از فقدان کسی که هنوز به دنیا نیومده رنج نمیبره، البته غیر از مادری که بچهاش سقط شده و قطع امید از تولد اون براش سخته و گاهی به بچهای که ممکن بود به دنیا بیاد فکر میکنه. شیفتگیها خابیر ماریاس
ممکنه آدم فکر کنه بچهای که هنوز به دنیا نیومده نگران اتفاقاتیه که داره توی دنیا میافته. برای کسی که هنوز وجود نداره چیزی مهم نیست. دقیقا مثل کسی که مُرده. هر دو هیچن، هیچ آگاهی و درکی ندارن. اولی حتی نمیدونه زندگیش چهطوریه و دومی اون رو به یاد نمیاره، انگار هیچوقت زندگی نکرده. هر دو در موقعیت مشابهی قرار دارن؛ یعنی نه وجود دارن نه چیزی میدونن. حالا هر قدر هم که پذیرفتنش برای ما سخت باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
کسایی هستن که وانمود میکنن فرد در حال موت رو بخشیدن تا اون در آرامش یا با رضایت بیشتری از دنیا بره؛ چه اهمیتی داره اگه صبح روز بعد فرد بخشنده دعا کنه که اون در قعر جهنم بپوسه؟ کسایی بودن که به زن یا شوهردر حال مرگشون بهدروغ گفتن هیچوقت بهشون خیانت نکردن و همیشه اونها رو دوست داشتن؛ چه اهمیتی داره اگه یک ماه بعد، معشوق قدیمیشون رو به خونه بیارن؟ تنها واقعیت قطعی همون چیزیه که فردِ در حال مرگ تا قبل از رفتنش میبینه و باور میکنه، چون بعد از رفتنش دیگه چیزی براش وجود نداره. شیفتگیها خابیر ماریاس
آدمهایی بودن که سعی کردن چاپ کتابشون رو جلو بندازن تا پدرشون بعد از دیدن کتاب فکر کنه پسرش یک نویسندهی خبره است و با خیال راحت بمیره، دیگه چه اهمیتی داره اگه پسر، بعد از رفتن پدرش حتی دهتا کتاب بنویسه؟ آدمها تلاشهای بیهودهای کردن برای آشتی دو نفر تا فردی رو به موت فکر کنه اونها آشتی کردن و همهچیز درست و مرتبه. این کار چه اهمیتی داره اگه دو روز بعد از مرگ طرف، اون دو نفر دعوای جدی راه بندازن؟ اون چیزی که قبل از مرگ اتفاق میافته مهمه. شیفتگیها خابیر ماریاس
مهم اون چیزیه که تو فکر میکنی اتفاق میافته، چون چیزی که تو در لحظهی آخر عمرت میبینی و تجربه میکنی پایان داستانه؛ پایان داستان شخص تو. میدونی که بدون تو هم همهچیز ادامه داره و به خاطر نبودن تو متوقف نمیشه. اون «بعدش» نیست که باعث نگرانی میشه. مهم اینه که تو متوقف میشی، چون بعدش همهچیز متوقف میشه. دنیا در لحظهای که عمر فرد به پایان میرسه سرجای خودش میایسته، در حالی که میدونیم واقعیت غیر از اینه. اما «واقعیت» مهم نیست. مهم اون لحظهایه که دیگه هیچ لحظهی بعدی نداره، که در اون زمان حال ابدی و تغییرناپذیر به نظر میرسه و دیگه شاهد هیچ حادثه یا تغییری نخواهیم بود. شیفتگیها خابیر ماریاس
نظر ما در مورد آدمها مدام در حال تغییره. آدمها با یک دیدگاهی شروع به تماشای چیزی میکنن و در آخر دیدشون کاملا برعکس میشه. با عشق شروع میکنن، با نفرت تموم میکنن یا از بیعلاقگی به علاقه میرسن. هیچوقت نمیتونیم دقیقا بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهان، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون اینقدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
من زنها و مردهای داغدیدهی زیادی رو میشناختم که تا مدتها فکر میکردن دیگه نمیتونن روی پاشون بایستن. بعدها که حالشون بهتر شد و فرد دیگهای رو پیدا کردن حس کردن این آدم، زوج واقعی و بهترین آدم زندگیشونه و از ته دلشون خوشحالن که فرد قبلی رفته و میدون رو برای رابطهی جدید اونها خالی کرده. این همون قدرت بهتآور زمان حاله که وقتی گذشته دور و محو میشه، اون رو راحتتر درهم میشکنه و جعل میکنه، بدون اینکه گذشته فرصتی برای حرف، اعتراض، تکذیب یا انکار داشته باشه. شیفتگیها خابیر ماریاس
گمونم بهمحض اینکه ناامیدی و اندوه اولیهاش از بین بره به فکر ازدواج بیفته، البته از بین رفتن هر دوی اینها کلی طول میکشه. شاید هم به خودش زحمت نده که این مسیر رو تا به انتها ادامه بده. بالأخره با یک آدم جدید آشنا میشه و نسخهی خلاصهشده و سطحی از داستان زندگیش رو به اون میگه، به خودش اجازهی مهرورزی میده یا ابراز احساسات آدمی رو میپذیره. قضیه دلگرمکننده و جالب میشه. خودش رو به بهترین شکل نشون میده. دربارهی خودش حرف میزنه و پای صحبتهای طرف مقابل میشینه. به هر چی بیاعتمادی در درونش مونده غلبه میکنه. به آدم دیگهای عادت میکنه و میذاره اون هم بهش عادت کنه و چشمش رو روی چیزهای جزئی که ممکنه خوشش نیاد میبنده. ممکنه همهی این کارها به نظر خیلی خستهکننده بیاد اما خب، برای همه همینطوره… شیفتگیها خابیر ماریاس
او گذشته است اما من همچنان حال هستم. اگه من هم گذشته بودم، دستکم از این نظر مثل اون بودم و در موقعیتی نبودم که دلم براش تنگ بشه یا مرتب یادش بیفتم. همسطح اون بودم یا در همون بُعد، در همون زمان و توی این جهان نامطمئن تنها نمیموندیم، جهانی که توی اون هر چیز آشنایی ازمون سلب میشه. اگه اینجا نباشیم هیچچیزی رو نمیتونن ازمون بگیرن. اگه خودمون مُرده باشیم دیگه چیزی برامون نمیمیره. شیفتگیها خابیر ماریاس
موقعی که آدم بیوه میشود، همیشه اولین قدم کاهش هزینههاست. یکجور واکنش در مقابل آسیبپذیری و عقبنشینی، حتی اگر مال و مکنتی هم به ارث برده باشی. شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا بیشتر به زندهها تعلق دارد و کمتر به مُردهها. به این دلیل است که آنها روی زمین میمانند و بیشمارند. زندهها مایلاند فکر کنند مرگ معشوق چیزی است که بیشتر برای آنها رخ میدهد نه برای فرد درگذشته که بالأخره مُرده است. اوست که مجبور به خداحافظی شده، کاری که حتما خلاف میلش بوده است. اوست که تمام اتفاقات آینده را از دست داده است. او به اجبار از میل به دانستن و کنجکاویاش دست کشیده و طرحهای ناتمام و حرفهای ناگفتهاش را گذاشته و رفته، چون همیشه فکر میکرده وقت دارد. شیفتگیها خابیر ماریاس
مرگ باشکوه چنان بر فرد مُرده سایه میاندازد که بهسختی میشود او را بدون آن حادثهی نابودکنندهی آخرین که بیمحابا به حافظهی آدم هجوم میآورد به یاد آورد یا حتی به خاطر آورد که در تمام آن سالها چه آدمی بود. سالهایی که کسی تصور نمیکرد آن پردهی سنگین اینطور ناگهانی بر او بیفتد. شیفتگیها خابیر ماریاس
بچهها تمام اون لذتها و چیزهای دیگهای که مردم میگن، با خودشون میارن ولی نمیتونی مدام نگرانشون نباشی. فکر نمیکنم وقتی بزرگ شدن هم این حس تغییری بکنه، هر چند کمتر کسی این نگرانی رو بروز میده. آشفتگی بچههات رو که در مواجهه با موقعیتهای خاص میبینی غصهدار و ناراحت میشی. میل و علاقهی اونها رو به کمک کردن میبینی؛ موقعی که میخوان مشارکت کنن و سهم خودشون رو بپردازن اما نمیتونن. این هم تو رو ناراحت میکنه. جدیتشون تو رو ناراحت میکنه. همینطور لطیفههای بیمزه و دروغهای شاخدارشون، انتظارات و سؤالهای کاملا منطقیشون و حتی فکرهای گاه منفیشون. ناراحت میشی از اینکه فکر میکنی کلی چیزها باید یاد بگیرن و چه مسیر طولانیای پیش رو دارن و کسی نمیتونه به جای اونها زندگی بکنه. مثل اینکه قرنهاست داره زندگی میکنه و من نمیفهمم چرا هر کس که به دنیا میاد باید این کار رو از اول انجام بده. چه معنی داره که هر کس کموبیش همون غمها رو تجربه کنه و کموبیش به همون کشفوشهودها برسه و این مسیر به همین ترتیب تا ابد ادامه پیدا کنه… شیفتگیها خابیر ماریاس
اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقیدوشرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
تو نمیتونی در مورد یک مُرده خیالبافی کنی، مگر این که عقلت رو از دست داده باشی. اگرچه هستند کسانی که این کار رو میکنن، حتی موقتی. اونها که به این کار تن میدن دارن به خودشون میقبولونن اتفاقیه که افتاد. عدمامکان و استبعاد، چیزهایی هستن که حتی در محاسبهی احتمالات هم جایی ندارن، ولی ما با اونها سر میکنیم تا هر روز صبح بتونیم از خواب بیدار بشیم و اون ابر منحوس سنگین وادارمون نکنه دوباره چشمهامون رو ببندیم و به این فکر کنیم که «فایدهاش چیه اگه قرار باشه همهی ما بالأخره از بین بریم؟ همهچیز بیهوده است. هر کاری میکنیم فقط انتظاره، به قول یک نفر مثل مُردهی متحرک.» شیفتگیها خابیر ماریاس
دنیا شخصیتهاش رو به شکلی کاملا بیحسابوکتاب وارد صحنه و از اون خارج میکنه. بهخصوص کسی که توی یک روز به دنیا میاد و توی همون روز هم میمیره، با فاصلهی پنجاه سال؛ دقیقا پنجاه سال بین این دو روز. خیلی بیمعنیه، دقیقا اینطوره. میتونست اینطوری نشه. میشد توی روزِ دیگهای اتفاق بیفته یا اصلا نیفته. کاش اصلا اتفاق نمیافتاد. » شیفتگیها خابیر ماریاس
بیشتر نویسندگان آدمهای عجیبیاند. درست با همان شرایط ذهنی که به خواب رفتهاند از خواب بیدار میشوند و در تخیلاتشان زندگی میکنند. هر چند خیال محض است، اما تمام وقتشان را میگیرد. آنها که از راه ادبیات و فعالیتهای مرتبط با آن ارتزاق میکنند و در حقیقت شغل مناسبی ندارند، از قضا تعدادشان هم کم نیست. چون برخلاف باور عامه، پول در این کار است. هر چند بیشتر آن نصیب ناشر و توزیعکننده میشود. بهندرت از خانه بیرون میآیند و به همین دلیل تنها کاری که انجام میدهند نشستن پشت کامپیوتر یا ماشین تحریر است. مجنونهایی هستند که هنوز از ماشین تحریر استفاده میکنند. برای همین به محض اینکه متنهای تایپشدهاشان را تحویل میگیریم باید آنها را اسکن کنیم؛ آن هم با یک انضباط شخصیِ عجیب و غریب. شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، صدها هزار چشم آدمهای دیگر، موقع دیدن این تصاویر با ولعی فروخورده و قطعا خیالی آسوده به این فکر میکنند که «این که من نیستم. کسی دیگر است. من نیستم چون میتوانم صورتش را ببینم و این صورت من نیست. میتوانم اسمش را توی روزنامهها بخوانم. اسمش هم اسم من نیست. این اتفاق برای کسی دیگر افتاده اما هر کاری توانسته کرده. توی چه دردسری افتاده بوده. چه دِینی به گردنش بوده و چه بلایی به سر کسی آورده که او را به این شکل از پا درآورده است؟ من نه در کار کسی دخالت میکنم و نه برای خودم دشمن میتراشم. من برای خودم زندگی میکنم یا درگیر مسائل خودم هستم و مشکلات خودم را دارم و تابهحال کسی خفتم نکرده است. خوشبختانه مردهای که اینجا نشانمان میدهند آدمی دیگر است و من نیستم. پس وضعیتم بهتر از دیروز است. دیروز را دررفتم. ولی این بدبخت نه.» شیفتگیها خابیر ماریاس
به نظرم عکس انداختن از آدم مرده یا در حال مرگ، بهخصوص کسی که به شیوهی بدی مرده، سوءاستفاده است. بیاحترامی فاحش به قربانی یا جنازهی اوست. اگر هنوز در معرض دید است، یعنی هنوز کاملا نمرده یا به گذشته نپیوسته است. در این صورت، باید بگذاریم کامل بمیرد و خروجش از زمان، بدون شاهد ناخواسته و تماشاگر رخ بدهد. شیفتگیها خابیر ماریاس
چه راحت آدمها توی هوا ناپدید میشوند. کافی است کسی شغل یا خانهاش را عوض کند تا به کل بیخبر شوی و دیگر او را نبینی. کافی است برنامهی کاریاش عوض شود. چهقدر آسیبپذیر است ارتباط با آدمهایی که آنها را از دور میشناسی… شیفتگیها خابیر ماریاس
وقتی کسی میمیرد، همیشه به این فکر میافتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید هم همهی چیزها گذشته است قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم و به او مثل یک سانحه بیتوجهی میکنیم. برای آنها که به ما خیلی نزدیکاند هم همینطور است. هر چند پذیرش مرگشان برای ما فوقالعاده سختتر است، برایشان سوگواری میکنیم و تصویرشان در ذهنمان میماند، چه وقتی بیرون هستیم و چه موقعی که در خانهایم؛ گویا اینکه تا مدتها باور داریم هیچوقت نمیتوانیم به نبودشان عادت کنیم. هر چند از همان اول از لحظهی مرگ شخص میدانیم که دیگر نمیتوانیم رویش حساب کنیم. حتی برای چیزهای کوچکی مثل یک تماس تلفنی ساده یا جواب سؤالهای مسخرهای مثل «سوییچ ماشینم رو اونجا گذاشتم؟» یا «امروز بچهها کِی از مدرسه تعطیل میشن؟» میدانیم که دیگر برای هیچچیزی نمیتوانیم رویشان حساب کنیم. هیچچیز یعنی هیچچیز. اصلا قابلدرک نیست، چون قطعیتی را القا میکند که رسیدن به آن قطعیت مغایر با طبیعت ماست: قطعیت اینکه آن فرد دیگر برنمیگردد. دیگر حرف نمیزند. قدم از قدم برنمیدارد، -نه یک قدم به پس، نه یک قدم به پیش- هیچوقت نگاهمان نمیکند یا رویش را برنمیگرداند. نمیدانم چهطور آن قطعیت را تحمل میکنیم یا با آن کنار میآییم… شیفتگیها خابیر ماریاس
«چطور میتونه اون مرد رو بعد از اون کاری که باهاش کرد، دوست داشته باشه؟ چطوری میتونه دوباره اونو به خونهاش راه بده؟»
غم انگیز است که اینها اولین افکاری هستند که وقتی کسی مورد آزار قرار میگیرد، به ذهنمان خطور میکنند. آیا نباید انتقادمان بیشتر از افراد بدرفتار باشد تا کسانی که همچنان آنها را دوست دارند؟ ما تمامش میکنیم کالین هوور
تا وقتی که انسان در روستا –در آغوش طبیعت، در میان حیوانات اهلی، پیوسته با فصول و تکرار آنها- زندگی میکرد، بارقهای از خیال و خاطرهی بهشت در او وجود داشت… بار هستی میلان کوندرا
همهی ما نیاز به پرتو «نگاه» داریم و بر حسب نوع نگاهی که در زندگی خواستار آنیم، میتوان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر، خواستار نگاه عموم مردماند. در گروه دوم، کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند. اینها خوشبختتر از گروه اول هستند، زیرا افراد گروه اول اگر مستمعین خود را از دست بدهند، تصور میکنند که روشنایی در عرصهی هستی آنان خاموش شده است و این چیزی است که دیر یا زود اتفاق میافتد. اما اشخاص گروه دوم همیشه موفق میشوند برای خود، نگاههایی بدست آورند. پس از آن، گروه سوم است؛ گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازهی افراد گروه اول خطرناک است. کافی است که چشمان یار دلخواه بسته شود تا عرصهی هستی آنها نیز در تاریکی فرو برود. سرانجام گروه چهارم (نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاه خیالی موجودات غایب زندگی میکنند و افراد آن اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
هیچکس بهتر از سیاستمداران به این موضوع پی نبرده است. به مجرد آنکه سر و کلهی یک عکاس پیدا در نزدیکی آنها پیدا شود، به شتاب به سوی اولین کودکی که دم دستشان است میروند، او را در آغوش میگیرند و میبوسند. بار هستی میلان کوندرا
سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم میکند. آدمی، خود را از ضعف خویشتن سرمست میکند، میخواهد هر چه ضعیفتر شود، میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، میخواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پائینتر برود… بار هستی میلان کوندرا
کسی که مدام خواهان «ترقی» است، باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظدار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه، چیزی دیگری غیر از ترس افتادن است. در واقع آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط –که لحظهای بعد با ترسی در برابرش مقاومت میکنیم- سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
البته امروز جسم دیگر یک راز و رمز نیست و میدانیم آنچه به سینه میکوبد، قلب است. از زمانی که انسان تمام اجزای تن خویش را میشناسد، جسم، او را کمتر نگران میکند. دوگانگی تن و روان -که در پشت عبارات علمی پنهان میشد- امروز پیشداوری ناباب و بهراستی خندهآوری بیش نیست. اما کافی است کسی دیوانهوار عاشق شود و سر و صدای رودههایش را بشنود تا وحدت تن و روان –پندار الهامبخش عصر علم- هماندم از ذهنش محو گردد. بار هستی میلان کوندرا
در زبانهای مشتق از زبان لاتین، کلمهی همدردی به این معناست که آدمی نمیتواند به رنج دیگران بیتفاوت باشد. به عبارت دیگر، انسان در دلش نسبت به کسی که رنج میکشد، احساس دوستی میکند. بار هستی میلان کوندرا
- یک کلاژ (تکهچسبانی) از تصاویر، کلمات و عبارتهایی بسازید که نشاندهنده عزتنفس سالم هستند. در مجلات بگردید تا تصاویر و متنهایی را پیدا کنید که منعکسکننده خود جدیدتان هستند، بعد آنها را ببُرید و روی یک تخته اعلانات بچسبانید که میتوانید آن را از فروشگاههای لوازم هنری بخرید. کلاژتان را در جایی بگذارید که بتوانید اغلب آن را ببینید، مثلاً در راهرو، روی میز آرایش یا قفسه آشپزخانه، هر جایی که اغلب از آن عبور میکنید و احتمال زیادی دارد که به مفاهیم و تصاویر توجه کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
خودتان را باور داشتید. ایمان شما باعث میشود در حین حرکت محکم قدم بردارید. اگر به دلیل اینکه خیال میکردید شکست میخورید زمان و انرژیتان را صرف این کار نمیکردید، موفق نمیشدید. شما مقدار زیادی از خودتان مایه گذاشتید چون باور داشتید که میتوانید به نتایج مطلوبی دست پیدا کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تصور خودتان در حالتی متفاوت در مرحله دوم، تمرکز بر شخصیت جدیدتان را شروع میکنید. در تصویرسازی ذهنیتان طوری احساس و عمل میکنید که انگار فردی با عزتنفس سالمتر هستید. میتوانید خودتان را ببینید که ویژگیهای این شخصیت جدید را پرورش میدهید. ممکن است احساس اضطرار کنید که تغییراتی در بدن یا خانهتان ایجاد کنید، مثلاً لباسهای جدید بخرید یا یک اتاق را نقاشی کنید. این کاملاً طبیعی است، پس جلو بروید و این کارها را انجام دهید! عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما برای کمک به بزرگسالان و کودکان در پرورش عزتنفسشان ابتدا باید آنها را باور کنید، حتی اگر آنها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آنها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیهدهنده و دلگرمکننده و حمایت از دیگران برای کمک به آنها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
تمایل به ایجاد تغییرات لازم خیلی مهم است. این کار مشکلی را که با کمالگرایی دارید و تلاش برای تحول آن را باهم پیوند میزند. همچنین باید بخواهید یک گام به عقب بگذارید و افکار، احساسات و اعمالتان را از آنجا مشاهده کنید. درحالیکه در شما اراده برای ایجاد تغییر وجود دارد، تمایل به تغییر باعث میشود انگیزه لازم در شما ایجاد شود. وقتی اوضاع سخت شود، یعنی وقتی میخواهید به همان حالت قدیمی و آشنای کمالگرایی برگردید، تمایل شما به ادامه راه باعث میشود که بتوانید به جلو حرکت کنید. شما هدفهایی در زندگیتان تعیین میکنید و به آنها دست مییابید. همچنانکه این کار را انجام میدهید، کنترل زندگیتان را به دست میگیرید و بر اتفاقاتی که برایتان میافتد، کنترل بیشتری خواهید داشت. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش میخواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام میدهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارتها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربهفرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطهها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخصهای عزتنفس عزتنفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمیتوانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزتنفستان یکشبه جهشی بالا داشته است. باید بهطورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزتنفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطهها در سطح عزتنفس سالم است و در چه حیطههایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر میتوانید بر حیطههایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
مهمترین مسئلهای که باید در مورد گفتوگوی درونی منفی بدانید این است که این افکار منعکسکننده احساسات شما در مورد خودتان هستند و بههیچوجه حقیقت محض نیستند. در مورد بیشتر افراد این احساسات در دوران کودکی شروع میشوند و در بزرگسالی هم ادامه پیدا میکنند؛ اما واقعیت این است که داشتن این احساسات به معنای این نیست که آنها تصویری دقیق از واقعیت هستند. ذهن شما به روشهای متعددی میتواند فریبتان دهد و شما را به این باور برساند که ارزش کمی دارید. این روشها خطاهایی غیرعقلانی هستند که باعث میشوند احساس بدی داشته باشید و طوری رفتار کنید که نتیجه عکس بدهد. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قبل از اینکه رابطهای سالم با فردی دیگر برقرار کنید، بهترین کار این است که خودتان را بشناسید. اول باید موانع درونی را که مانع از این میشود که وارد رابطه شوید، شناسایی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- من فردی قوی و بااعتمادبهنفس هستم و اندامم هم این را نشان میدهد! - بدن من در مقیاس منحصربهفرد خودش زیبا (جذاب) است. - من ظاهرم را دوست دارم. - گمان میکنم بدنم به طرزی شگفتانگیز کار میکند. - من باهوش هستم و هوشمندانه از بدنم مراقبت میکنم. - بدنم کارهای خیلی زیادی انجام میدهد و بابت همه کارهایی که میتوانم انجام بدهم شکرگزار هستم. - جذابیت در هر شکل و اندازهای وجود دارد و بدن من جذاب است. - میدانم که بدن فیزیکی هیچکسی کامل نیست و هنوز بدنم را با وجود نقصهایش دوست دارم. - من لایق و سزاوار این هستم که دوستم داشته باشند. - از احساس خوب در مورد خودم لذت میبرم. - من سالم بودن از درون و بیرون را انتخاب کردهام. - من مستحق رفتاری از سر عشق و احترام هستم. با خودم همینطور رفتار میکنم و با دیگران هم همین رفتار را دارم. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
به خاطر داشته باشید که هر رویداد خاصی میتواند احساسات متفاوتی را در افراد متفاوت بیدار کند، بنابراین درواقع رویدادها نیستند که هیجانات را بیدار میکنند، بلکه درک رویداد است که باعث فعال شدن احساسات هیجانی در درون شما میشود. احساسات شما به افکارتان مرتبط است. درواقع احساسات شما را افکارتان هدایت میکنند. با درک این موضوع میتوانیم هیجاناتمان را کنترل کنیم. بهترین حالت این است احساساتی را که باعث میشوند انرژیتان تخلیه شود، آگاهانه بهسمت احساساتی تغییر دهید که باعث قدرتمندتر شدن شما میشود. در اینجا برخی احساسات هیجانی را میبینید که به شادی واقعی منجر میشوند: - خشنودی و لذت - پذیرش و قدردانی - اشتیاق و وطنپرستی - درک، توجه و همدلی عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در ذهنخوانی شما کارهای افراد دیگر را تفسیر میکنید که به نظرتان بد میرسد، حتی وقتی هیچ واقعیتی وجود ندارد که از تصور شما حمایت کند. این تفسیر به پیشامدی مربوط میشود که در همان لحظه رخ میدهد یا در مورد رویدادی است که درگذشته رخ داده است. وقتی مرتکب خطای پیشبینی پیامدی منفی شوید، فرض میکنید که اوضاع بد پیش خواهد رفت، حتی خیلی بدتر از آنچه دلایل موجود نشان میدهند. حتی میتوانید بروز فاجعهای را از قبل پیشبینی کنید و این تصور باعث میشود که اضطراب و هراس زیادی داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون بهآرامی در نور آبی شناور شوید. ارتعاش شفادهنده و آرامشبخش آن را حس کنید. بگذارید نور آبی در همه مولکولها و اتمهای بدنتان غوطهور شود و کل بدنتان را آرام کند و تسکین دهد. رنگ آبی را احساس کنید و پذیرای این احساس باشید. آرامش آن را احساس کنید. بگذارید همه اضطرابها و مشکلاتی را که ممکن است داشته باشید، از بدنتان خارج کند. احساس آرامش و راحتی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرچه بیشتر خودتان را بشناسید و بهوضوح بیشتری بدانید که میخواهید چه کسی باشید، راحتتر میتوانید به آرزوها و رؤیاهایتان تحقق ببخشید. افراد موفق کارهایی را که باور دارند انجام میدهند و این مهمترین بخش از زندگی آرمانی آنهاست. شما هم میتوانید این کار را انجام دهید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در بیشتر تصمیمگیریها مسئله این است که تصمیمات اغلب براساس خشنودی کوتاهمدت گرفته میشوند نه موفقیت بلندمدت. کمبود عزتنفس با خشنودی کوتاهمدت، انتظارات کوچک، دردهای گذشته و ناامیدی از اهداف برآوردهنشده همراه است. علاوهبراین، اجتماع و دوستان و شرایط کنونی بر مسیری اثر میگذارند که برای طی کردن انتخاب میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در اینجا بعضی سؤالات مربوط به شروع روند را مشاهده میکنید: - کدام ویژگی خودم را دوست دارم؟ - صفات مثبت من چیست؟ - خصوصیات مشترک بین من و کسانی که آنها را تحسین میکنم، چیست؟ - مهارتها و استعدادهای من کدام هستند؟ دوست دارم چهکاری انجام دهم؟ - بر کدام موقعیتهای دشوار غلبه کردهام؟ - دیگران چه تعریفهایی از من کردهاند؟ - دستاوردهای اصلی من چیست؟ - به چه کسی کمک کردهام؟ - برای دیگران چهکارهایی انجام دادهام؟ - چه موفقیتهایی را در خانه و در محل کار به دست آوردهام؟ - بهترین دوستم چه توصیفی از من دارد؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
- پسزدن افکار منفیتان بهطور جدی. اگر افکار منفی بر ذهن شما مسلط باشند، عبارات تأکیدی مثبتتان تأثیر کمی خواهند داشت. وقتی متوجه شدید افکاری منفی به ذهنتان راه پیدا کرده است که عزتنفس شما را کاهش میدهد، آگاهانه آنها را حذف کنید و عبارات تأکیدی مثبتی را به ذهن بیاورید که درست برخلاف این افکار منفی هستند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
سرزنش خودتان بابت شرایطی که تقصیر شما نیست
خطا: در این نوع تفکر اشتباه، شما خودتان را بابت هر اتفاقی سرزنش میکنید، حتی اگر تقصیر شما نبوده باشد یا کنترلی روی آن نداشته باشید. خیال میکنید مسئولیت شما این است که مطمئن شوید دیگران شاد هستند، همه روابط شما باید شکوفا شوند و در جلسات اجتماعی همه باید اوقاتی مفرح را سپری کنند. وقتی کارها طبق انتظارتان پیش نرود، گمان میکنید این مشکل به دلیل اشتباهی است که شما مرتکب شدهاید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
اکنون تصور کنید که ده سال بعد است. شما به خودتان اجازه دادهاید همه کارهایی را که میتوانید انجام دهید. خودتان را باور کردهاید و اطمینان داشتهاید که میتوانید زندگی آرمانیتان را از سر بگذرانید. شما گامهای مناسبی برداشتهاید تا آرزوهایتان را دنبال کنید. چه احساسی در مورد خودتان و زندگیتان دارید؟ رؤیای موفقیتتان در خلال ده سال آینده را در ذهن بپرورانید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
چطور این کار را انجام دهید؟ موارد زیر را ارزیابی کنید؟ - به این نکته دقت کنید که بدن شما شاخصی از ارزشمندبودنتان نیست. بنابراین خودتان را به همان صورتی که هستید بپذیرید و ظاهر فعلیتان را دوست داشته باشید. به اطرافتان نگاه کنید. افرادی را خواهید دید که اندازه و شکلهای بدنی متفاوتی دارند. درک تنوع اندام انسانها مهم است. هرکسی ممکن نیست بیش از حد لاغر باشد. درواقع، زیادی لاغر بودن الزاماً طبیعی نیست و اگر شما زنی لاغر یا بلندقد باشید چه اتفاقی میافتد؟ یا مردی کوتاه؟ بدن شما منحصربهفرد است. بهجای اینکه از آن متنفر باشید، کوشش کنید شرایط بدنی خود را دوست داشته باشید و از آن لذت ببرید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمداران، رانندههای تاکسی، زنان باردار، معشوقه ها، آدم کش ها، جنایتکاران، فاحشه ها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت میکند که هر فردی، بدون استثناء در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع بشر کاملا حق دارد که با فریاد «همه ما نویسنده ایم!» به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هرکسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدیدخواهد شد دچار تشویش میشود و میخواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژهها تبدیل کند. کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
کسی که افکار خود را علنی منتشر میکند در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقایدش را میپذیرد و به بیان دیگر، او هم در ردیف افرادی قرار میگیرد که نیت تغییر دادن جهان را دارند. تغییر دادن جهان! آهستگی میلان کوندرا
حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است. انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب میشود و کم کم پی میبرد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد. جرعه ای آب گوارا، نگاهی به سوی آسمان، و یا نوازشی. آهستگی میلان کوندرا
"تورا که میبینم به یاد شمس تبریزی میافتم.
بعضیها در مورد او حرفهای ناروا و ناشایستی میزنند؛ اما اگر از مولانا بپرسی، خواهد گفت که شمس برای او، هم خورشید بود و هم ماه. " ملت عشق الیف شافاک
در این جا زندگیِ اشتراکی حاکم بود، همه باهم غذا میخوردند، باهم دعا میکردند، در ساعتی مشخص میخواببدند؛ ولی منتظر بودند تا تنها شوند و با خودشان خلوت کنند.
کسی که میخواست صوفی شود باید یاد میگرفت درمیان جمع، تنها باشد و آشوب درونش را آرام کند.
اول میگویی: «دردنیا فقط من هستم.»
بعد میگویی: «در من، فقط یک دنیا هست.»
در نهایت میگویی: «نه من هستم و نه دنیا هست.» ملت عشق الیف شافاک
خدای من خدایست که دوست دارد و دوست داشته میشود. او «ودود» است ، پس من چطور غیبت کنم، اگر به این اعتقاد دارم که خداوند در هر لحظه، همه چیز را میشنود. او «رقیب» است، تا زمانی که در پاهایم توان داشته باشم و قلبم بتپد، برای شکرگذاری از او میخوانم و میرقصم و میچرخم و حلقه میزنم. مگر او از روحش در من ندمیده، پس من در هر نفسم از او یاد خواهم کرد، تا زمانی که به ذرهای در ابدیت و به دانهای در عشق تبدیل شوم. هر نفسم بهخاطر او خواهد بود. با شیفتگی و استقامت به سمت او خواهم رفت. نه تنها به خاطر آنچه به من ارزانی داشته، بلکه بخاطر تمام آن چیزهایی که از من دریغ کرده، شاکرش خواهم بود. چون فقط اوست که میداند چه چیز صلاح من است.
شمس تبریزی ملت عشق الیف شافاک
به مادربزرگش نگاه کرد. به مادرش. به مردی که سعی میکرد از خانوادهاش محافظت کند. لونا با خودش فکر کرد: بینهایت. همونطور که جهان بینهایته. روشنی و تاریکی و حرکات بیپایان؛ مکان و زمان، مکان در مکان و زمان در زمان؛ و او میدانست: هیچ محدودیتی واسه احساساتی که قلب میتونه توُ خودش نگه داره وجود نداره. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«هر شب توی برج از این سلول به اون سلول میرفتی و دنبال اندوه میگشتی. وقتی من یاد گرفتم اندوه نداشته باشم، هر شب ناله میکردی و جیغ میزدی.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
حالا که از شهر اومدی بیرون، اون مه اندوه هم از بالاسر شهر رفته. مردم پروتکتریت حالا میدونن آزادی یعنی چی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«امید. غنچههایی که آخر زمستون درمیآن چقدر بیجونن! انگار مردن! وقتی تو دستمون میگیریمشون چقدر سردن! ولی خیلی طول نمیکشه که اونا بزرگ میشن، میشکفن و بعد همهٔ دنیا سبز میشه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
همسرش جادوگری بود که با نخ و سوزن جادو میکرد. آنتین او را تا سرحد مرگ دوست داشت. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او عاشق ماه بود. دوست داشت بغلش کند و برایش آواز بخواند. دوست داشت هر ذره از نور ماه را داخل کاسهای جمع کند و بنوشد. او ذهنی حریص داشت و کنجکاوی زیاد و مهارت در نقاشی و ساختن و طراحی. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زنِ دیوانهٔ برج، اسم خودش را به یاد نمیآورد. او اسم هیچکس را یادش نمیآمد. اصلاً اسم چه اهمیتی داشت؟ نمیتوانی بغلش کنی. نمیتوانی او را ببویی. نمیتوانی تکانش بدهی تا خوابش ببرد. نمیتوانی عشقت را مدام و مدام و مدام توی گوشش زمزمه کنی. زمانی اسمی بود که او بیشتر از هر اسمی دوستش داشت. ولی مثل پرندهای پرواز کرد و رفت. و دیگر نمیتوانست برش گرداند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
کنجکاوی جادوی هوشه. یا شایدم هوش جادوی کنجکاوی باشه. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«خب، شاید هم خمیر نشه. ولی خصلتش تغییر میکنه. مثل خصلت ستارهها. خصلت نور. خصلت سیارهها. خصلت بچه قبل از دنیا اومدن. خصلت دونه توُ دل خاک. همهٔ چیزایی که میبینی مدام درست میشن و خراب میشن یا میمیرن و زنده میشن. همهچیز در موقعیت تغییره.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او بهتر از هر کسی میدانست که اندوه چقدر میتواند خطرناک باشد، مخصوصاً وقتی دست آدمهای اشتباهی بیفتد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون بینظیره. همهچی رو قشنگ میکنه. حتی منو با اینهمه زشتی. میدونی وقتی بچه بودیم من دوستش داشتم، ولی خجالتی بودم. اونم رفت توی گروه خواهران ستاره. بعدش هم من اینشکلی شدم و رفتم سراغ تنهایی و گوشهگیری.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او به آدمی استثنایی نیاز داشت تا دوستش داشته باشد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
او ذرهها و تکههای جادو را در فاصلهٔ بین دو دنیا پیدا میکرد و آنها را میقاپید. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
هربار که به عطف کتابها نگاه میکرد چشمش از یک کتاب به کتاب دیگر میرفت، انگار از چرم و جوهر ساخته نشده بودند؛ بلکه شیشهای جلا خورده بودند با روغن. وقتی به کتابهای زندگیستارهها و یا به کتاب مورد علاقهاش مکانیک میرسید این اتفاق نمیافتاد. ولی بقیهٔ کتابها لغزنده بودند، مثل تیله داخل ظرف کره. چیز دیگری هم بود. هر وقت او یکی از آن کتابها را پیدا میکرد خودش را غرق در رویا و خواب میدید. چشمهایش سیاهی میرفتند و سرش چرخ میخورد. زیر لب شعری میخواند یا داستانی میساخت. بعضی وقتها هوش و حواسش را یک دقیقه یا یک ساعت بعد و یا روز بعد به دست میآورد. سرش را تکان میداد تا حواسش برگردد و با خودش فکر میکرد که کجاست و چهکار میکند و چه مدت اینطور بوده. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«اون داره سعی میکنه تو رو اندوهگین کنه. بهش اجازه نده. امید داشته باش. فقط امید.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
«ولی این خیلی خطر داره. همهٔ درها رو روُ به سؤالای مردم نمیبنده. اگه اون برگرده و چیزی پیدا نکرده باشه، معنیش این نیست که چیزی وجود نداشته. اونوقت ممکنه بقیه بخوان برن و دنبالش بگردن و اگه یکی دیگه هم بره و چیزی پیدا نکنه، باز یکی دیگه میره. این هیچی پیدا نکردن مسئلهساز میشه. مردم پروتکتریت رو به فکر میندازه.» دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
پرستو در پرواز چابک و دقیق و قوی است. بالا و پایین میرود، اوج میگیرد، میچرخد و از مسیرهای سخت رد میشود. مثل نوازندههاست. مثل تیر. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
آنتین روزی اعتقاد داشت همهٔ عمرش را تنها میگذراند و بعد عشق به او ثابت کرد که اشتباه میکند. حالا دنیا از گذشته برایش روشنتر شده بود. اگر این اعتقاد میتوانست خراب شود، چرا بقیه نتوانند؟ دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
یک آدم ممکن بود سکهای روی زمین بیندازد و نتواند آن را پیدا کند، ولی یک کلاغ از درخشش سکه آن را پیدا میکرد. دانش در ذاتش جواهری درخشان بود و زن مثل کلاغ. او پیدا میکرد، میرسید، برمیداشت و جمع میکرد. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدتها قبل میزیست، به آر امش رسیدهام که میگوید: جایی که مرگ آن جا است، من نیستم و جایی که من هستم، مرگ نیست.
- این تفاوتی دارد با وقتی مردی، دیگر مردهای.
- تفاوتی بزرگ. در مرگ، هیچ «تویی» وجود ندارد. «تو» و «مرگ» نمیتوانید همزیستی داشته باشید. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر قرار است درمانگران، معنای حرف بیماران را درک کنند، باید واژههای آنها را به تصاویر شخصی خود و بعد به احساساتشان تبدیل کنند. تا پایان این فرایند، چه نوع مطابقهای ممکن است؟ این شانس چه قدر است که یک شخص واقعا بتواند تجربهی دیگری را درک کند؟ یا به بیان دیگر، این که آیا دو فرد متفاوت، به یک شکل حرف طرف دیگر را میشنوند؟ مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
رفتار درمانی شناختی،مشاوره،روان درمانی. هیچکدام آنطور که قرصها جواب میدادند کارساز نبودند. لسی میگوید که تصور در تعادل نگه داشتن حال روحی با مواد شیمیایی به نظرش ترسناک است،میگوید این کار یعنی اینکه چیزی مصرف میکنی که ممکن است شخصیت واقعیت را تغییر دهد. اما من آنرا اینطور نمیبینم،به نظر من مثل آرایش کردن است: تغییر چهره نیست بلکه راهی است برای اینکه خودم را بیشتر شبیه خود واقعیم کنم،که کمتر خام و نپخته باشم. بهترین منی که میتوانم باشم. زنی در کابین 10 روث ور
از زمانی که فردی از شدت بیماری به حال مرگ میافتد، تنهاست و تنها هم میمیرد. دوستان تظاهر میکنند که تا گور همراه اویند اما پیش از جایگرفتن در گور، نظرشان عوض میشود و همه تلاششان را میکنند تا به مردمان زنده و به چیزهایی که درک میکنند، بازگردند. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
آنقدر در عمق افسردگی فرو رفته بود که نمیتوانستم او را به حرکت وادارم. نزدیکش هم نمیتوانستم بشوم. یکبار وقتی در مورد میزان دوری یا نزدیکی از او جویا شدم، پاسخ داد: «کیلومترها و کیلومترها دورتر - به زحمت میتوانم ببینمت.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
نیمهشب ناقوسهای معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم، به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوسها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را میشنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم. واقعا تجربهاش کردم و وقتی تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم در خاطرم تداعی شد، موجی از اندوه وصفناشدنی مرا فراگرفت. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
یک روز صبح از ما خواستد در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود؛ شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهی خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچوقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شیئی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن میکردیم. من یک پارهسنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهی سروی کوهی به خاک سپردم. برادرم مانند یک صخره بود؛ محکم و استوار. اگر زنده بود از من حمایت میکرد. هیچوقت به آسانی از من نمیگذشت… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بعد از کارگاه، بیست و چهار ساعت گریه کردم، به تو زنگ زدم و آن روز جوابم را ندادی. بعد هم که زنگ زدی، آرامم نکردی. برای دعا به کلیسا رفتم و سه ساعت با پدر السون صحبت کردم. او به حرفهایم گوش کرد. همیشه گوش میکند. فکر میکنم او نجاتم داد… مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
تو خیلی چیزها باید با خود میآوردی که نیاوردی. حالا دیگر وقتش نیست که به چیزهایی که نداری فکر کنی پیرمرد. فکر کن با چیزهایی که داری چه میتوانی بکنی پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
او بچهٔ روشنی بود، یک بچهٔ کامل. بچهای که آدمها را دوست داشت و آنها هم دوستش داشتند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
اونها به اسم مذهب خدا رو کشتند، به خاطر ایجاد نظم و انظباط و قدرت و اعتبار، از عشق چشم پوشی کردن. 3 دختر حوا الیف شافاک
هیچ وقت چیزی رو تا با چشمات نبینی، با گوشات نشنوی، با دستات لمس نکنی و توی ذهنت تصور نکنی و مفهومش نفهمی ، باور نکن 3 دختر حوا الیف شافاک
توجه کنید من اکنون، بیشتر از ضمیر اول شخص مفرد استفاده میکنم: «من تصمیم گرفتم… درخواست دادم… رویکرد درمانی من.» وقتی به گذشته نگاه میکنم و خاکستر رابطهام با پائولا را زیر و رو میکنم، درمییابم این ضمایر اول شخص، از پیش خبر از نابودی عشقمان را میداد. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
او آهسته درحالیکه با هر کلمه انگشتش را به سمت من تکان میداد، تکرار کرد: «درست است! هیچ ملحدی در سنگر نیست. خدای مسیحی، خدای یهودی، خدای چینی و هر خدای دیگر، سرانجام یک خدا لازم است و بدون آن، نمیتوان جنگید.» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
چقدر به آن دسته از دوستانی که مادرانی صمیمی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه میخوردم و چقدر عجیب است که آنها به مادر خود دلبستگی ندارند؛ نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی اندیشیدن مرتب به آنها، هیچ. درحالیکه من مجبورم چندبار در روز مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی دهسال پس از مرگش، اغلب بیاختیار دستم به سمت تلفن میرود تا با او تماس بگیرم. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
بله، مدتها گذشته؛ ده سال. همه چیز پوسیده و از بین رفته. چیزی به جز مو، غضروف، استخوان و حلقه ازدواج از او باقی نمانده و با وجود این، تصویر او هنوز در خاطرات و رویاهایم ماندگار است. مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
اگر ایمان به ابدیت برای انسان، ضروری است (و بی آن، گریزی جز خودکشی نمیماند) بدین معناست که سرشت آدمی با ایمان در هم آمیخته است و چون اینچنین است، بنابراین بی هیچ تردیدی روح آدمی جاودانه است. افسانه سیزیف آلبر کامو
اندیشهی اندک، آدمی را از زندگی دور میکند و اندیشهی بسیار، او را به زندگی بازمیگرداند. افسانه سیزیف آلبر کامو
جادوگر و در واقع باور به جادوگر، برای ترساندن مردمِ ساده ساختهشده بود؛ مردم مطیع، مردم رام، مردمی که زندگیشان در غباری غمناک میگذشت. ابرهای اندوه احساساتشان را گرفته بود و مغزهایشان را از کار انداخته بود. بزرگان برای حکمرانی به همینها نیاز داشتند. هرچند ناخوشایند بود، ولی کاری برایش نمیکردند. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
زن فریاد زد: «برید بیرون! شما حق ندارید اونو ببرید. توی صورتتون تف میندازم. نفرینتون میکنم. همین حالا از خونهٔ من برید بیرون وگرنه چشماتون رو درمیآرم و میندازم جلوی کلاغا!» بزرگان با دهان باز به او خیره شدند. نمیتوانستند باور کنند. هیچکس برای یک بچهٔ نفرینشده نمیجنگید. در واقع تا الان کسی چنین کاری نکرده بود. دختری که ماه را نوشید کلی بارنهیل
- میخواهم چه کسی باشم؟ - میخواهم چهکار کنم؟ - میخواهم چه چیزی داشته باشم؟ - میخواهم چه کمکی کنم؟ - چگونه به آنها کمک خواهم کرد؟ - میخواهم زمانم را با چه کسی سپری کنم؟ - میخواهم اوقاتم را صرف چهکاری کنم؟ عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
داشتن اشتیاق در تبدیلشدن به فردی که آرزویش را دارید، شامل تغییر دیدگاه، افزایش افکار مثبت در مورد خودتان و حذف افکار منفی است. این به معنای پرورش خودتان و مهربان بودن با خودتان است. به این معناست که از خودتان حمایت کنید و افکار و احساساتتان را بر زبان بیاورید. اگر آنچه را میخواهید و به آن نیاز دارید بیان نکنید، دیگران از کجا بدانند چه نیاز و خواستهای دارید؟ آنها نمیتوانند ذهن شما را بخوانند، بنابراین بیان اینکه مسائل را چگونه میبینید و چه میخواهید و به چه چیزی نیاز دارید، مؤثرترین روش اطلاعرسانی درباره خودتان است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
آشنایی با افکار غیرارادی در زندگی روزمرهتان افکاری غیرارادی و خودکار دارید که وقتی اتفاقی میافتد یا افراد به روش معینی رفتار میکنند، به ذهن شما میآید. افکار غیرارادی اولین افکاری هستند که وقتی با تجربه یا مشکلی مواجه میشوید، به ذهن شما میرسند. آنها در واکنش به باورهای اصلی شما شکل میگیرند. همراه با افکار غیرارادی احساسات معینی بروز میکنند. ممکن است احساس نگرانی یا شکست باشد یا شاید احساس قدرت و قاطعیت. کارهایی که باورهای اصلی و احساسات زیربناییتان را نشان میدهند، با افکار خودکار شما همراه هستند. ممکن است قاطع باشید به این دلیل که میدانید به خواستههایتان میرسید و نیازهایتان را میشناسید، یا ممکن است منفعل باشید صرفاً چون احساس میکنید به هرحال شکست میخورید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
موضوع دیگری که ممکن است برایتان پیش بیاید، گم کردن خودتان در رابطه و کاملاً مطیعشدن است. شما بهقدری خود را نالایق میدانید که به همسرتان وابسته میشوید تا او شما را کنترل کند. برای اینکه چهکاری انجام دهید، چه فکری کنید و چه کسی را میتوانید ببینید، کاملاً به همسرتان وابسته میشوید. این نوع کنترل بهسادگی به سوءاستفاده منجر میشود چون باور درونی شما این است که استحقاق تمام اینها را دارید. یا تصور میکنید که حتماً باید رابطهای کامل و بینقص داشته باشید تا به همه نشان دهید که ارزشمند هستید؛ بنابراین تقاضای کنترل کامل بر همسرتان را میکنید که همین باعث میشود همسرتان از شما متنفر شود. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ممکن است رؤیای شریکی بینقص را در سر داشته باشید که زندگیتان را شگفتانگیز کند، اما حتی اگر همسرتان عاشق و وفادار باشد، شما باور ندارید که رابطهتان میتواند خوب باشد. اگر شما به اندازه کافی خوب نباشید، چطور میتوانید باور کنید که کسی شما را انتخاب میکند؟ بنابراین همسرتان را امتحان میکنید که مستلزم نمایش ایثار و سرسپردگی او در مقابل شماست و حتی اگر همسرتان هربار این کار را انجام دهد، بازهم شریک زندگیتان را تحقیر میکنید چون میدانید که درنهایت این رابطه به پایان میرسد و وقتی به پایان برسد، شما از این پایان رابطه بهعنوان شاخصی دیگر برای اینکه دوستداشتنی نیستید استفاده میکنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
دفترچهای ویژه بخرید و فقط مواردی را که باعث شادیتان میشود و میگوید شما چه موجود عالی و بینظیری هستید، در آن یادداشت کنید. تصاویری از سنین متفاوت، یادگاریهایی از انجام کارهایی که از آن لذت بردهاید و مکانهایی که از بودن در آنها لذت بردهاید، جایزهها و کارتهایی که دریافت کردهاید، نوشتههایی که نوشتهاید و از این قبیل موارد تهیه کنید و در آن قرار دهید. گهگاه سراغ این دفترچه بروید، بهخصوص در مواقعی که به تقویت عزتنفستان نیاز دارید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شما برای کمک به بزرگسالان و کودکان در پرورش عزتنفسشان ابتدا باید آنها را باور کنید، حتی اگر آنها خودشان خودشان را باور نداشته باشند. درواقع وقتی آنها خودشان را باور ندارند شما باید بیشتر باورشان کنید. بر زبان آوردن کلمات روحیهدهنده و دلگرمکننده و حمایت از دیگران برای کمک به آنها لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
در مسیر موفقیت باید کارهای زیر را انجام دهید: - دیدگاه داشته باشید. - برنامهای برای دستیابی به آن دیدگاه داشته باشید. - بدانید در صنعتی که در آن کار میکنید، به چه چیزی نیاز دارید. - مقاومت در برابر رد شدنها را در خودتان پرورش دهید و خودتان را تأیید کنید. - چشماندازی مثبت به زندگی داشته باشید که ارتقادهنده و الهامبخش باشد. - شبکهای حمایتی تشکیل دهید. - در مورد زمان و اولویتهایتان بهصورت راهبردی عمل کنید. - با اعتمادبهنفس و فروتن باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
هرکسی در عمق وجودش میخواهد دوستش داشته باشند، پذیرفته شود و برای کسی که هست و کارهایی که انجام میدهد، از او قدردانی کنند؛ اما هر فردی به دریافت این عبارتها به روشی متفاوت نیاز دارد. درک نیازهای منحصربهفرد شما برای درک امکانات بالقوه در پشت رابطهها با افرادی که به شما نزدیک هستند، لازم است. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
شناسایی شاخصهای عزتنفس عزتنفس هرکسی به واسطه یک تجربه دچار تحول شده است. متأسفانه شما نمیتوانید یک روز صبح بیدار شوید و ناگهان پی ببرید که عزتنفستان یکشبه جهشی بالا داشته است. باید بهطورمداوم در مورد خودتان کارکنید تا احساس عزتنفس سالم در شما به احساسی طبیعی تبدیل شود و با آن احساس راحتی کنید. با درک اینکه حس احترام به خود شما در کدام حیطهها در سطح عزتنفس سالم است و در چه حیطههایی به پیشرفت نیاز دارد، بهتر میتوانید بر حیطههایی تمرکز کنید که به کار بیشتر نیاز دارند. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
قبل از اینکه رابطهای سالم با فردی دیگر برقرار کنید، بهترین کار این است که خودتان را بشناسید. اول باید موانع درونی را که مانع از این میشود که وارد رابطه شوید، شناسایی کنید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
عزتنفس و اعتمادبهنفس باهم مرتبط هستند، اما دقیقاً یکسان نیستند. عزتنفس میگوید که شما در مورد خودتان چه احساسی دارید. اعتمادبهنفس میگوید که شما چقدر باور دارید که توانایی انجام کارهای موجود را دارید. اگر عزتنفس پایینی داشته باشید احتمالاً اعتمادبهنفس کمی هم خواهید داشت. احساس میکنید که خیلی ارزشمند نیستید و بنابراین آرزوهای زیاد و انگیزه لازم برای رسیدن به اهدافتان را ندارید. تفکرات درون ذهن شما ازجمله «من خوب نیستم» ، «من کار خیلی بدی انجام میدهم» و «خودم را دوست ندارم» باعث میشوند باور و ایمان کمی به خودتان داشته باشید. عزت نفس به زبان ساده رني اسميت - ويويان هارت
ابهامات و عبارات تعجب برانگیز داستان برای بنده:
1- جاهایی که ایتالیک شده بود؟
2- جاهایی که متن برجسته شده بود؟ شاید اسم هستند مثل ص107 مامانبزرگ همون طور که من میگم عموجون
3- چرا مادر جوئی تابلو عکس جون را نگه داشته بود؟
4- ص 56 از شخصیت جوئی به دور است چنین جمله ای را بگوید: ((مامان اینقدر خنگ نباش) )
شاید یا ترجمه مشکل دارد. عبارت ((ساده نباش) ) مکالمه را باور پذیرتر میکرد.
5- ص 58 عبارت ((صمیمیتی وحشی) ) نوعی پارادکس است البته طبق رمان غوها انعکاس فیلها عبارت تعادلی است مثل ((غریبهی آشنا) )
6- ص 75 چه لزومی داشت نویسنده به رنگ صورتی خانم رابینسون اشاره کند؟ آیا منظور این بود که والد در بعد کودک قرار گرفته است و درحال خیالپردازی است؟
7- متوجه نشدم در ابتدای صفحهی 97 چطور بازجویی جوئی گردش پیدا کرد به تعریف و تمجید
8- همچنین پاراگراف انتهایی ص 97 را نتوانستم شبیه سازی کنم و درک و برداشتی از اون داشته باشم، گرچه همونطور که قبلا ذکر شد چون خود جوئی شخصیت قربانی را دارد ذاتا دنبال زنی گشته که بتواند نقش قربانی را به او تحمیل کند و به این امر علاقه ی ناخودآگاه هم دارد احتمالاً عبارت دست بر قضا عبارتی است که شبه ایجاد کرده است و فهم را برایم نا ممکن ساخته که چطور جوئی دارد بازی را طوری میچرخواند که پگی بشود زن بده. اما درکش نمیکنم.
9- پایین ص 128 از ((برگشته بودم تا…مزرعه برآورده شود.) ) دلیل این جملات را درک نکردم.
10- علت دیالوگهای آخر ص 141 را متوجه نشدم، تزلزل و بی وفایی جوئی رنج آور است و همچنین نفوذی که مادرش ناگهانی روی او دارد. این فرد دچار یک پارچگی شخصیتی نیست در اصطلاح عامیانه این جور افراد بیشرافت نامیده میشوند که پشت همسر خود را خالی میکنند و به سادگی پگی را قضاوت کرد که روی پول مزرعه نقشه کشیده است درحالیکه در طول داستان از پگی حس سادگی و بیآلایشی دریافت میشد. نشانهی دیگر جان گرفتن علاقه اش به جون که در کانادا است. بنظرم نویسنده کاملا از شیوهی سلبی با خواننده ارتباط برقرار کرده است.
11- منظور از علامت *** چیست؟
12- او کمتر از مرد است و برتر از مرد است؟ ص 155 آیا منظور برابری است؟
13- در پایین صفحه 168 کلمه ((حفظشان) ) چرا در گیومه قرار گرفته است؟ آیا قبلا جایی آن را دیده بودم؟
مشکلات ویرایشی و انتقادهای دیگر:
وسط ص 127: مسئله اصلی گلا (کلا) جلب زنبور است.
در اواخر رمان ریچارد از داستان محو شد.
شاید بهتر بود دیالوگی از پگی به خانم رابینسون برای ابراز همدردی باشد چون فرم رمان در آخر تعادل بود.
بنظرم به طرز غیر منطقی ای جوئی از طلاق اش از جون پشیمان شد.
در پناه حق از مزرعه جان آپدایک
17. جملهی کلیدی: ص 130 بچهها گاهی جرئتی را که ما بزرگترها برا دفاع از آنها نیاز داریمبه ما ارزانی میکنند، ان هم نه صرفا به دلیل عدم آگاهی شان از وجود خطر بلکه بیشتر بخاطر طراوت و سرزندگی ساده و حیوانیشان (شاید بهتر میبود بگوید غریزیشان)
18. ص 133 نویسنده در داستان قورباغه به مبحث عدم پرداخته است که بسیار بحث فلسفی ای است و عجیب است که در یک رمان این همه بحثهای مهم جهانشناسی و انسان شناسی آورده شده است. و عجیبتر اینکه این داستان برای ردهی سنی 11 سال منطقی هست؟! هرچند مخاطب رمان بزرگسالان هستند
19. فقط چشمت به جاده باشه. ص158
20. ص 162 وقتی مادر در حال مرگ قرار میگیرد و تمامی قوانینی که به مانند زنجیری به گردن او آویخته در حال گسسته شدن است و جوئی در ذهنش اقرار میکند به بی ارزش بودن گناه میکند و اینکه دنیا صرفاً یک رژه برای چشن و سرور است از مزرعه جان آپدایک
بروز داده و سبب پیشداوری پگی شده – مثلا عبارتی مثل ((در مورد مادر من ، همه چیز شخصیه – وقتی به اندازه اون بیمار باشی از هر حربه ای بتونی استفاده میکنی) )-) گذشته از این وقتی ریچارد ابزار میکنه داره میره با خانم رابینسون وجین کنه، پگی اشاره میکنه ((مراقب باش آفتاب زده نشی) ) نشانهی دیگری از اینکه گرمای محبت خانم رابینسون تو را مسموم و آلوده نکند
8- ص 90: میدانستم که خداوندی که پرطعنه و کنایهآمیز دست به خلقت میزند، از تحمیل چنین کفارهای بر ما اِبایی ندارد.
در اینجا بی مسئولیتی جوئی بر تصمیمات سست خودش و به گردن دیگری انداختن نشان داده شده است. وگرنه این دیدگاه که آنچه پیش میآید از پیش مقدر شده و ما هیچ قدرتی در تغییر آن نداریم از دیدگاههای ادبیات کلاسیک است گرچه مطالب مذهبی و دینی بسیاری مبنی بر قضا و قدر در اینجا مطرح میشود که از سطح سواد بنده خارج است.
9- انتهای صفحه 91 مادرم گفت: ((خیلی قشنگ شدی، نذار این مردا دستت بیاندازن اونا میخوان زنا همه کاراشونو براشون انجام بدن و وقتی این کارو میکنی بهت میخندن) ) دیدگاهی مربوط به ایجاد فمنیست که تجربهی زیستی شخصی بنده نیز میباشد و همچنین نویسنده از زبان خانم رابینسون بسیار بسیار به جا این نکته را در عمق کتاب گنجانده است.
از دلایل شاهد بر این جریان نیز اینکه ظاهرا هنوز میزانی از خرج جوئی را مادرش تامین میکند و باز هم او این همه نسبت به خانم رابینسون خشم دارد که قطعا و قطعا و قطعا این خشم را به شیوههای بسیار پیچیده ای بر سر همسر دومش نیز پیاده خواهد کرد همان طور که در مورد توقع جون گفته شد (( مثل همیشه بی توقع) ) پس این مرد ناخواسته به دنبال چنین زنانی که کم توقع باشند. توجه داریم زمانی که پگی درخواست سیگار کرده بود خانم رابینسون پشت ماشین (برای رانندگی) قرار گرفت، این خود نمادی برای به دست گرفتن کنترل وقایع اطراف به صورت آگاهانه است یعنی اولاً مرد حاضر نشد برای همسرش تامین نیاز کند دوماً خانم رابینسون کسی بود که آگاهانه کنترل اوضاع را به دست گرفت چراکه مشخص شد هر دو جوان در شرایط فعلی در وضعیت تعادلی به سر نمیبرند که البته نویسنده از رانندگی به عنوان نمادی برای کنترل غریزه استفاده کرد.
10. ص105 نکته ایست درباره تمام زنان دنیا به قلم جان آپدایک و به زبان خانم رابینسون: ((این تصوریه که تو داری، اینکه زنا دوست دارن رنج بکشن. نمیدونم این فکر از کجا به ذهنت رسیده، از من که نبوده، اونا همچین چیزی رو دوست ندارن. اما با اونا (جالبه که مادر خودش را جز جامعه زنان حساب نکرده است شاید چون خود را پوست کلفت میداند!) کمتر از مردا همدردی میشه، چون اونا بچه دارن، و هر وقت یه زنی از نارضایتی جیغ میکشه حتی برای خود اون زن این تصور پیش میاد که باید بچه دار بشه، پس اشکالی نداره – بنظرم منظور این است که جیغ کشیدن زن از روی درد به مرور زمان به سبب امر تولد کودکش امری طبیعی نزد بشر جلوه داده شده است حتی برای خودش حتی با وجود اینکه این جیغ مثلا بخاطر دردی غیر منطقی است – حالا چرا بچه باید همه چیزو درست کن، اصلا نمیدونم ))
11. پاراگراف آخر ص107 سقوط خانم رابینسون از تاج و تخت و شکستن تمام غروش بود و از جملات متاثر کننده است، خوبه یک بار اونو را باهم بخوانیم. و در ادامه جملات میانی ص 108
12. ص113 طبیعت تکرار نمیشه
اینها پیام هایی رمزگونه هستند که نویسنده در قالب متن به خواننده منتقل میکند.
13. مولوی در دفتر دوم مثنوی معنوی از زبان شیطان نقل میکند:
تو گیاه و استخوان را عرضه کن قوت جان و قوت نفس را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابتر است ور غذای روح خواهد، سرور است
از جایی که خانم رابینسون اشاره میکند مراقب بیل زدن لوبیاها باش ریشههای سستی دارند در واقع لوبیا جایگزینی از غذای جسم مثل گوشت است و نویسنده باریک بینانه اشاره کرده است که این غذا ریشه ای سست و کوتاه دارد و انسان باید در انتخاب طعام انسان دقت کند.
14. ص 115 تاییدی است بر آنچه در ص 22 آمده که جوئی قصد داشت محبت بیشتری به ریچارد بکند، و در این صفحه میبینیم که خانم رابینسون کاملا آگاهانه خلا عاطفی ریچارد را لمس میکند چراکه خودش از این خلا در رنج و عذاب است.
15. ص 124 ((گیاها؟ مال پرنده هارو نمیخوای؟) ) نشان دهندهی ذهن و غریزه سالم و پویای ریچارد است که میداند سیر تکامل گونههای زنده روی زمین را چطور باید شناسایی کند.
16. مجدد میان صفحه 124 ((اشاره به یادگیری واقعی در تجربهی زیستن تا خواندن مطالب در کتابها) ) از مزرعه جان آپدایک
8- در ادامه مرد تسلیم زن است و چون مزرعه (قلب و جایگاه مادر) را بی ارزش میپندارد، این حرف پگی را بر مبنای تواضع او میگذارد، و با تملق و چاپلوسی میگوید ((تقصیر توئه که ارزش اینو داری که آدم بخاطر داشتنت خودنمایی کنه) ) اینها همه نشانهی ضعف شخصیتی مرد است که به دنبال چیزی بیرون از خود میگردد تا خودش را محقّ در خودنمایی - که آن هم در جوامع روشن بین امری ناپسند است – بداند. بنظرم بعد از این مکالمه زن از این بی اعتماد بانفسی جوئی کلافه شده و عصبانیت در چهره اش بروز میکند و او را با واقعیت خودش ((حیف نون!) ) خطاب میکند تا تلنگری باشد و اینقدری ضعف نشان ندهد.
9- ص 127 مجد الصباح نشانه رمانتیک بودن و علاقه در خانواده
10- همان صفحه فلوکس صورتی نشانه عشق
عناصر داستان
1- مکان: فضای ثابت مزرعه و خانهی آن
2- استفاده از توصیف عنصر خاک، زمینِ مزرعه که دربارهی نحوه شخم زدن و بی استفاده ماندن آن صحبت شد.
3- عنصر طبیعت (ص75 نشانههای شروع طوفان – باران ص 147)
4- تکرار: کلمه مزرعه – زمین گلف – پگیهایش را از روی پیشانی (جمجمهاش) پس زد ، موهایش را صاف کرد نشانههای کلافگی – استفاده از زبان بدن پگی – تکرار کلمه صورتی فلوکس صورتی – ص127 – بوی موهای خیس پگی – پارس سگها – انبار تنباکو – تراکتور
5- وجود تابلو جون (همسر اول جوئی) و نقش قاب آن روی دیوار اتاق نشیمنگاه نشان میدهد رهایی از گذشته آسان نیست و گاهی غیر ممکن است و شاید نویسنده اشارهی ظریفی به این موضوع کرده است که چه بسا نگرانیهای و مشکلات روانشناختی جوئی به سبب این است که به طور مصمم تصمیم به شروع یک زندگی جدید نگرفته وگرنه چه لزومی دارد آن تابلو آنجا باشد؟ یا برای خواننده-ی هوشیار این سوال پیش میآید چرا کاغذ دیواریها عوض نشده بودند؟ یا حداقل تابلوئی دیگر با ابعاد بزرگتر در جای تابلوی قبلی نصب میشد. شاید هم نویسنده با تمام اینها قصد داشته به سخت اما امکان پذیر بودن امر فراموشی گذشته اشاره کند.
6- برعکس عنصر جان بخشی به اشیا: جون به دیوار اتاق قدیمی ام آویزان بود.
عبارات معنادار و قابل تامل:
1- در آن هوای سرد مادرم را بوسیدم. (البته همینجا اگر منظور سردی روابط است، بنظرم نیازی نبود کلمه برجسته شود چون نوعی اشاره اضافی است.)
2- جون به دیوار قدیمی اتاقم آویزان بود. (اشاره به وجود اثرات گذشته)
3- ص 22 ریچارد پرسید ((اون دختر جذاب کیه؟) ) خب تا به اینجا یا میتوان حدس زد جون مرده است یا جوئی تلاش زیادی دارد که جای خالی پدر را برای ریچارد با هر فرصتی پر کند. نشانهی دیگر اینکه نویسنده خواننده را لحظهای وارد ذهن جوئی میکند و اعلام میکند با اینکه موهای ریچارد کوتاه است نیاز به مرتب شدن دارد این یعنی به نوعی دقت و اهمیت ویژه به ریچارد از سمت جوئی.
4- ص73 بحثهای جالبی دربارهی وجود خداوند میشود نویسنده بسیار زیرکانه بحث و جدالهای همیشگی بشریت را در میان رمان جای داده است، در واقع جالبی داستان اینجاست که کودک (ریچارد) و والد (خانم رابینسون) مباحثهای دربارهی خدا دارند و بالغ (جوئی و پگی) تنها ناظر و مشاهده گر هستند نکته قابل توجه دیگر اینکه با وجود اینکه جوئی گفته آنها (پگی و ریچارد) به خدا باور دارند، ریچارد هنوز روح کنجکاوانه دارد و مایل است دیدگاه والد را درباره وجود خدا بشوند.
5- نکته دیگر که میشد قبلتر به آن اشاره کرد پرداختن به تفاوتهای دیدگاه نسلها به تفاوتهای آناتومی، فیزیولوژی و روانشناختی است که خانم رابینسون با اشاره به زمختی خودش خود را از مرد بودن دور نمیداند شاید به همین سبب هست که جوئی آسیبهای بسیاری دیده است و البته بنظرم نمیتوان تمام حق را نیز به پگی داد چراکه تا اینجای داستان بیشتر احساس دخترانگی از پگی گرفته شده است تا پختگی و زنانگی با حدود سن 40 ، نظر اخیر را از این بابت ابراز کردم که پگی به عنوان یک مادر پخته میتوانست جوابی جامع و مانع بدهد بدین صورت که ((تفاوتها و شباهتهای روانشناختی نیز وجود دارد درست مثل آناتومی.
6- ص 75 نشان دیگری از بالغ آلوده شده به والد جایی هست که پگی رویاپردازیهای ریچارد و خانم رابینسون را با عبارت ((عجب حریم خنده داری، مثل اردوگاه مرگ) ) از بین میبرد و باعث میشود خانم رابینسون از لحظات کودکی خویش بیرون بجهد و به یاد منطق مطلق و مرگ افتاد که از نشانههای افراط در بعد شناخت است و خردمندی را از تعادل خارج میکند. نویسنده در پاراگراف بعدی این وضعیت روانی را با نشانههای شروع طوفان و استفاده از عنصر طبیعت به تصویر کشید.
7- ص 77 وقتی پکی نگران است و مسائل را پیچیده میبیند، ریچارد از پشت توری(یعنی پگی نمیتواند به وضوح اثرات مثبت گردش بچه با پیرزن را لمس کند، شاید این به دلیل تمام منفی بافیهایی است که جوئی از مزرعه جان آپدایک
همان ظالم است و تحقق هرآنچه نیاز بود تا سراغ زنهایی برود که قابلیت این زورشنوی را دارند برای خواننده رو شد. بنظرم قاطعیت پگی همچنان قابل تحسین بود گرچه میتوانست مکالمه به تعویق بیافتند. افراط و اوج نادانی جوئی در جملهی ((احمق نباش، تو معرکه ای) ) به رخ خواننده کشیده شد در صفحات ص 172 و ص 173خانم رابینسون با استفاده از کلمهی ((تعلق) ) حدس بنده را به یقین تبدیل کرد. در ص 175 به کسالت زندگی شهری اشاره شده است. وصیت خانم رابینسون در ص 175 ((جوئی وقتی داری مزرعه منو میفروشی ارزون نفروشش، پول خوبی بابت بگیر) ) جملهی بسیار کلیدی ای است از طرفی این جمله نشانگر این است که عشق خود را به قیمت معقول در بازار به عرضه بگذار، از طرفی اینکه مادر در لحظهی از دست دادن جانش به فکر پول بچه اش است قلب جوئی دچار والایش (پالایش) شد و در آخرین جملهی رمان به خردمندی (تعادل بین شناخت و هیجان رسید) و سعی خود را کرد جمله ای بگوید تا قلب مادر در آرامش از حرکت با بایستد.
جوئی پذیرفت یا سوری اعلام کرد که به مزرعه تعلق دارد و مزرعه به او تعلق دارد تا مادر بداند درون مزرعه مردی حضور دارد.
درون مایه:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری بازجوید وصل خویش
از کجا آمده ام؟
به کجا میروی آخر ننمایی وطنم؟
بنظرم عنوان رمان از مزرعه دارد اشاره میکند که جوئی از کجا آمده است و به زادگاه او و مکانی که او در نهایت به آن تعلق دارد تا آرامش و تجربهی زیستن را داشته باشد اشاره میکند و در آخرین جملهی کتاب جوئی تسلیم میشود ، انزجارها را کنار میگذارد به صلح درون میرسد بخاطر مادر هم که شده مسئولیت مزرعه را قبول میکند و میگوید من همیشه فکر میکردم مزرعهی ماست. درحالیکه در ص 125 جوئی میگفت هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومد. این روشن بینی تنها حاصل رحمتی بود که از پگی حاصل شد و با چند سوال جوئی را راهنمایی کرد. مثلا آنجا که گفت چرا سعی نمیکنی درکش کنی؟ یا این آگاهی را به او داد که او یک مرد برای مزرعه اش میخواهد و دردهای آن را نیز متحمل شد که در دو جا شاهد جاری شدن اشکهایش بودیم، دلیل دیگر که نقش پگی کلیدی بود همان اعترافی بود که جوئی کرد مبنی بر اینکه قدرت همیشه درست زنان است.
از کلیدیترین پاراگرافهای نویسنده که بالاخره خواننده را با مغز داستان روبرو میکند ص67 است جاییکه جوئی روپوش کار پدر را بر تن دارد، خارش کف دستانش را حس میکند (احساس لامسه) ، تغییر رنگها در نظر چشم، اینها تسلی بخش بودند که کاری انجام شده است و حسی که کاری شغل واقعی ام هرگز آن را نثارم نکرد.
نمادها:
1- مزرعه: این کلمه بارها به کار برده شد. ((پدرم مثل پسرم بود کار روی مزرعه افسرده اش میکرد.) )
همسر من یک مزرعه است (ص62) مزرعه نماد قلب مادر است.
2- آبی شوکرانی: (ص10) گیاه شوکران آبی سمیترین گیاه در تمام آمریکای شمالی است. گلها و ساقههای این گیاه سمی نیستند اما ریشههای این گیاه سرشار از مواد سمی است. سم این گیاه همان است که سقراط بزرگ را مجبور به نوشیدنش کردند. (شاید قابل توجه باشد که ریچارد و خانم رابینسون مکالماتی دربارهی سقراط داشتند.) این اسم زمانی آورده شد که در اولین صحنه چشم جوئی به مادرش افتاد این یک نشانه است که نویسنده با چه شدتی تنفر مادر را در قلب جوئی به تصویر میکشد، گرچه که گل و ساقه که احتمالا حاصل این مادر (جوئی) است سمی نیست اما ریشه که سبب و عامل پایداری و ثبات است سمی شناخته شده است، به نوعی میتوان اشاره کرد آنچه که تغییر نمیکند و ایستا شده است خطرناک است ولی آنچه از آن حاصل میشود اینطور نیست.
3- زمین گلف: نماد برای تفریح و تفرج که سالهاست خانواده در پی رسیدن به آن است اما تنها در مرحلهی حرف باقی مانده است تا جایی که پدر خانواده عمرش به پایان رسیده و مادر نیز سالهای آخر عمرش را سپری میکند.
4- ص 125 ((هیچ سطل آشغالی اینجا نیست.) ) نمادی برای اینکه خانه قابلیت آن را ندارد که نشانههای غم در هر مکان دفن شوند و فراموش شوند و حتماً باید اثری از آن به ناحیهی دیگری منتقل گردد.
5- ص 125 پگی: اون میخواد یه مرد تو این مزرعه باشه، اینجا کاملاً مشخص میشود مزرعه نماد قلب خانم رابینسون است که خالی شده است از عشق و با حضور موقتی پسرش علفهای هرز زده میشود و خواستهی قلبی او را پگی که همجنس خانم رابینسون است درک میکند.
6- نشانه دیگر تنفر جوئی از مادر: ص 125: هیچوقت از مزرعه خوشم نمیومده.
7- در ادامه پگی که به شناخت رسیده است جوئی را هدایت میکند تا با خودش مواجه شود که ((تو مزرعه را همونطور که منو دوست داری ، دوست داری چون یه چیز بزرگِ که میتونی باهاش خودنمایی کنی.) ) از مزرعه جان آپدایک
زده نشود و ارتباط اش با طبیعت و آنچه طبیعی است هرچند اندک برقرار شده است و دارد از کتاب-های علمی تخیلی فاصله میگیرد و وارد دنیای واقعی میشود، دنیایی که پدر جدیدش (جوئی) به دلیل فرار از برخی واقعیات کمتر رنگ و بویی از آن برده است. نویسنده با زیرکی تمام بلافاصله بحث اعتیاد پگی به دخانیات و حمایت جوئی از آن را به میان میآورد اما قضاوت را به خواننده واگذار کرده است و با بحث رانندگی موضوع را به چرخش در آورده است. ژانر داستان از مزرعه در ص 85 به خوبی قابل مشاهده است که خواننده را به درون ذهن زن میبرد. شاید در دهها کتاب روانشناسی چنین نکتهای نباشد که خواستهی یک زن از مردش چیست؟ البته شاید هم رفتار این زن اینطور است و این قضاوت شخصی بنده است. صفحهی 89 ، 90 داستان کوتاهی است که روشنکنندهی شخصیت متزلزل و ناآگاه جوئی است. جایی که پگی اشک ریزان جوئی را بخاطر تعهدش به کسی که قرار است از او طلاق بگیرد ترک میکند. در ص 96 از فراز و نشیبهای ناگهانی داستان بود. که مثلث عشقی روانی شکل گرفته در ذهن جوئی (جوئی، مکیب و پگی) شکسته شد، در صفحان 107 و 108 نویسنده هنر خودش را در تغییر دید خواننده نسبت به خانم رابینسون با برانگیختن احساس ترحم نسبت به او به رخ کشید و ادامه به این بخش اشاره میکنم. در ص 109 هجو دیده میشود درباره ی اسم فانوس ژاپنی و چینی ی شایدم نویسنده اشاره به تغییر وضعیت زندگی زناشویی جوئی دارد اما بده درک نکردم. در ادامه در ص 117 تغییرات خلقی خانم رابینسون بر سر جدال تعریف مرد و اینکه چه کسی در حال آسیب رساندن است مجدداً خواننده را از فضای ترحم برانگیز خارج میکند و او را آمادهی این امر میسازد که این پیرزن سالخورده ثبات رفتاری اش را از دست داده است. از دیگر قسمتهایی که متن صعود پیدا میکند هنگامی است که پگی تصمیم ناگهانی به ترک مزرعه میگیرد و جوئی را بر سر دوراهی قرار میدهد. شکستن بشقابها جدال جوئی بر سر نابودی عکسهایش و…
از نظر بنده در ص 123 نویسنده واقعیتی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اهرم قدرت در مسائل زناشویی در دست زنان است دوستی این موضوع را از سه دیدگاه مورد بررسی قرار میداد، طبیعت،دین و روابط زناشویی (روانشناسی) بدین ترتیب که در دل طبیعت گونههای نر با جنگ با یکدیگر گزینهی انتخاب را برای گونهی ماده فراهم میآورند، و از منظر دین که جمله ای وجود دارد مبنی بر اینکه ((بله خود را به نکاه تو در میآورم) ) و در روابط زناشویی سالم میل و ارادهی زن بر مرد غالب است.
در ص 127 وقتی ریچارد لباسش را بدون خجالت جلوی جوئی عوض میکند نشان میدهد محبت و تلاش جوئی بی ثمر نمانده و ارتباطی بین کودک و همسر مادرش درحال شکل گیری است.
در ادامه در ص 130 سوالات پی در پی ریچارد خاطرات جوئی از مادر پویا و سرزنده اش را زنده می-کند که سبب تغییراتی در حالات روانی او میشود.
از مباحث دیگر تزلزل جوئی در عدم تعادل در احترام به مادرش بود 2ص 146 – باران صدایی متفاوت داشت اشاره به رفتار متفاوت جوئی در غیاب پگی دارد.
در صفحه 149 بالاخره تغییر دیدگاه قلبی جوئی نسبت به مادر در اثر تلاشهای پگی و ریچارد رخ داد و در خواب دید که مزرعه زیر پایم تغییر کرد. نویسنده در ادامه به مسئلهی آفرینش هستی آدم و حوا پرداخته است شاید نویسنده اشاره دارد که زبان وسیله است برای برقراری تعاملات و ایجاد چارچوب-های اجتماعی که قوانین اجتماعی پایه گذاری شوند و همسرگزینی قاعده مند باشد – حصار کشی مزرعه ص 154 – همچنین نویسنده به تمجید مقام زن پرداخته شده است که در دنیای مردسالار امروزی جای قدردانی دارد تا ذره ای هوشیاری ایجاد شود در حقیقت زن در تمامات وجود خود، تقاضایی است از مرد برای مهربان بودن و مسئولیت مرد مهربان بودن است. البته میزانی رمان دچار جسته و گریختگی شده اما اهمیت مسائل ارزش این موضوع را دارد. ضمناً میتوان به این موضوع نگاهی داشت که وقتی جوئی در خواب دید مزرعه زیر پایش تغییر کرد – احساس رنجشش از مادر برداشته شد – به مراسم مذهبی روی آورد و خطبههایی شنید که سبب هوشیاری بیشتر او شد تا شاید پگی را از دست ندهد.
در ادامه ص 160 با یک صعود مواجه میشویم که خانم رابینسون دچار یک حمله تنفسی میشود
در آخر وقتی مادر روی تخت افتاده و آرام گرفته ج. ئی به خود آمده و میگوید حالا به چشم یه پیرزن نگاهش میکردم مانند مثال نوشدارو بعد از مرگ سهراب در فارسی این درحالی است که جوئی قبلا آگاهانه گفته بود مادر تو ترحم و توجه میخواهی اما حالا نویسنده از شیوهی سلبی خواننده را هشدار میدهد.
در صفحه 171 سر میز شام هنگامیکه سیلی پگی به جوئی مهار شد و دست او جلوی پسرش پیچیده شد، سندی واضح مبنی بر زورگو بودن جوئی نمایان شد یعنی چهرهی واقعی مظلوم که عبارت معروفی است که میگویند از مزرعه جان آپدایک
نام نگارنده: جان آپدایک
نام داستان: از مزرعه
شخصیتهای داستان به ترتیب ایفای نقش و ویژگیهای شخصیتی:
• جوئی (راوی اصلی و نقش اول)
مردی نسبتاً آسیب دیده از طلاق عاطفی، عدم دریافت تایید کافی از سمت والدین و مورد سرزنش واقع شده، رنجور از فقدان قاطعیت در کاراکتر، و ناراضی از حرفه و شغل خود در نیویورک، شخصیت متزلزل که پیشنهاد نشستن ریچارد روی تراکتور را خود مطرح کرد اما در ص 94 آمده که: جوئی بالافاصله گفت: او پسر روستایی نیست. نشان دیگر این شخصیت اینکه از روستایی بودن خود در رنج است و به خودپذیری نرسیده است. ذهن آشوب و مضطرب (ص 135 نمیتوانستم اوضاع را بدون بروز فاجعه و مصیبت در نظر مجسم کنم، طلاق شیوه ای برای قوم و خویش شدن!) شخصیتی وابسته و عاری از استقلال نظر (ص144 و 145) و مرزهایی معین برای خودش ندارد تا مادر اجازه نفوذ نداشته باشد. عدم صداقت و غیبت درباره پگی ص 147
• پگی (همسر دوم جوئی)
زنی گرم و آرام، تا حدودی کنترلگر و محتاط در حفظ سلامتی فرزندش برای جلوگیری. و به دنبال حفظ احساس زنانگی خویش در رابطه عاطفی
• ریچارد (پسر پگی و پسر خوانده جوئی)
پسر بچهای کنجکاو و ماجراجو و با وجود غیاب پدرش (همسر اول پگی) همچنان قهرمان ذهنی اش او است.
• خانم رابینسون (مادر جوئی):
زنی سالخورده و با شخصیتی صلب، کنترلگر و از نوع دیکتاتورهای نازنین که البته با گذران سالهای عمر ضعف وجودش را فراگرفته و دیگر ترس از دست دادن کنترل شرایط آشپزخانهاش را ندارد.
• جون (همسر اول جوئی)
• آن (دختر بزرگتر جوئی و جون)
• مکیب (همسر اول پگی)
• چارلی و مارتا (فرزندان جوئی و جون)
راوی: اول شخص ذهنی
مثال ص 69 هیچ چیز، رفع امیال غریزی یا تماشای مناظر، مثل فرو نشاندن عطش باعث تسلی یافتن عمق وجود آدم نمیشود.
توازن داستان: عدم تعادل / عدم تعادل / تعادل
موضوع و مفهوم فلسفی:
انکار (ص137)
جنگ و صلح با خویشتن
اعتماد بانفس و قاطعیت مرد در حفظ آرامیش خانواده
نقش رفتاری-مدیریتی مرد در حفظ احساس زنانگی همسر
ژانر: پست مدرن (Domestic Fiction) پرداختن به ذهن زنان که در قرن نوزدهم برپا شد بررسی تغییرات جهان بینی از دخترانگی به زنانگی
نشانهها:
1- فرم زمانی خطی نیست، نویسنده خواننده را به ازدواج قبلی و زمانی که پدر جوئی زنده بود.
2- داستان هجو دارد، صحبت دربارهی لوله کشیهای شهری، ریش تراش پدر، توصیف رنگهای اجسام قدیمی، در کل جوئی زیاد پرش ذهنی دارد و در گذشته سیر میکند شاید دلیلی دارد اما بنظرم خواننده را خسته میکند.
3- وجود زاویه دید و روایت چرخشی بین جوئی، پگی، ریچارد و خانم رابینسون (ص139)
4- مثل داستان داستان دماغ مادربزرگ رابرت کُوِر که در آن تغییر دیدگاه دختر نسبت به مرگ رخ داد، اینجا هم پگی در آخر نگاهش نسبت به خانم رابینسون تغییر کرد و متوجه شد که او یک مرد در مزرعه میخواهد.
5- نگاه قالب در جهان چند صدایی است که ناشی از پست مدرنیستم است
6- زیبایی شناسی: تصادم دو حجم تاریکی
نقد و خلاصه داستان:
داستان سفری چند روزه زوجی به همراه فرزند زن است به مزرعه شخصی مادر جوئی و تعاملات پیش رو بین هر یک از شخصیتهای داستان به صورت تک به تک از ریچارد و جوئی ، جمله زن و همسرش، زن و مادر همسرش، مادر همسر و ریچارد، و همچنین مهمتر همه درگیریهای کهنهی جوئی و مادرش که هنوز به صورت پروندههای باز باقی مانده است، گرچه در داستان گریزهایی به گذشته زده میشود اما اطلاعات اصلی داستان در زمان حال به خواننده ارائه میگردد، در داستان شاهد اصطکاکهای بین پگی و مادر جوئی هستیم، همچنین نگرانیهای جوئی برای از دست دادن دوباره همسرش. تعامل و اصطکاکهایی بین پگی و خانم رابینسون وجود دارد که از فراز و نشیبهای داستان به حساب میآید گرچه به نوعی ارتباط زنانه صمیمیتی بین آنها ایجاد میکند. و جوئی گاهی در این میان تنها مانده و گویا شبیه قربانی داستان میشود مثل ص 95 ((قرار نیست اون یه جوئی دیگه باشه! - میشه تصور کرد جوئی اینجا خودش را شخصیتی دیده که وجود یک کپی از اون جذابیتی برای پگی نداره – عبارت ((همون یدونه جوئی برای خود منم کافیه از زبان جوئی) )عمق فاجعه رو نشون میده )). در این میان جوئی با بازگو کردن عقدههای روانی خود از مادرش به پگی ذهن او را برآشفته (باردار) میکند و پگی را نسبت به تعامل بین ریچارد و خانم رابینسون از خوردن قهوه گرفته تا بیرون رفتن و کار کردن روی زمین و خیال پردازی مشوش میکند. علی رغم همه این مقاومتها تعامل بین خانم رابینسون و ریچارد دستاوردهایی برای هردوی آنها دارد از جمله وقتی در ص 80 ریچارد با هیجان دربارهی تفاوت مدفوع روباه و موش خرمایی صحبت میکند، اینجاست که برای خواننده روشن میشود این تعامل هرچند کوتاه سبب شده است نسل سوم خانواده یک انسان مکانیکی و صرفاً شهر از مزرعه جان آپدایک
تجربه ی عشق ارزشمند است حتی اگر عذاب اور باشد. گدا نجیب محفوظ
آدم چطور میتواند یک شیطان را بشناسد؟ شیطان در یک جمعیت بزرگ چطور شناخته میشود؟ او چگونه خودش را معرفی میکند؟ مسافر فرانکفورت آگاتا کریستی
تمامی افتخارات ناپایدارند. به باور سیریوس، آثار گوته تا دههزار سال دیگر از میان میروند و نام خود وی نیز به فراموشی سپرده میشود. البته شاید چند باستانشناس پیدا شوند که به دنبال «شواهدی» از دوران ما بگردند. این پندار، همواره آموزنده بوده است و ژرفنگری در آن موجب میشود تا هیجانهای ما تا حد اصالت عمیقی که در بیتفاوتی نهفته است، فروکش کند. افسانه سیزیف آلبر کامو
دل مادر و زن عاشق، دلی بدون طراوت است زیرا از دنیا بریده است و تنها گرفتار احساسی خاص، موجودی خاص و چهرهای ویژه شده. افسانه سیزیف آلبر کامو
تمام متخصصین شیدایی به ما میآموزند که عشق جاودانه جز با رنج و دلتنگی ممکن نمیگردد. عشق بدون مبارزه وجود ندارد و چنین عشقی، دستآخر به متضاد خود یعنی مرگ میانجامد. افسانه سیزیف آلبر کامو
اغواگری که روشنبین شود، از این حیث عوض نخواهد شد. فریبدادن، حرفهی اوست. فقط در رمانهاست که تغییر حرفه میدهند یا بهتر میشوند. اما در عین حال میتوان گفت هیچ چیز عوض نشده و همه چیز تغییر شکل داده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
انسان خود دوزخ را برای خویش به وجود میآورد و تنها پاسخش به خشم خداوندی، شرافت انسانی وی است و نه هیچ چیز دیگر. او به آفریننده میگوید: «من شرافت دارم و به پیمان خود پایبندم، چراکه نجیبزادهام.» افسانه سیزیف آلبر کامو
دونژوان سیراب شدن را تجویز میکند. اگر او زنی را رها میکند، هرگز به این معنا نیست که دیگر تمایلی نسبت به وی ندارد، چراکه یک زن زیبا همیشه خواستنی است؛ بل سبب این است که به سوی زنی دیگر کشش پیدا کرده است. زندگی اینگونه او را سیراب میکند و هیچچیز برایش دهشتبارتر از فقدان این شیوهی زندگی نیست. افسانه سیزیف آلبر کامو
او تنها هنگامی اندوهگین میشود که به امید دست یازیده است. افسانه سیزیف آلبر کامو
قرار نبود زندگی اش به اینجا برسد. ادم کار میکند ؛ پول خانه اش را میدهد ؛ مالیات پرداخت میکند ؛ کارهایش را خوب انجام میدهد و ازدواج میکند. مگر قرار نبود در خوشی و سختی کنار هم باشند تا روزی که مرگ جدایشان کند ؟ اوه به یاد میاورد که دقیقا همینطور بوده ولی هیچ وقت دلش نمیخواست زنش زودتر از خودش بمیرد. حتی روزی که خبر مرگش را دادند خیال میکرد خودش مرده است. مگر غیر از این بوده ؟ مردی به نام اوه فردریک بکمن
در خاورمیانه یک باستانشناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانهای را جدی بگیرد. زیرِ خاکِ ایران، عراق، فلسطین، اُردن، لبنان، مصر و کُلی جای دیگر پُر بود از همین افسانهها خون خورده مهدی یزدانی خرم
یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،و حتی میشود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده! و روسها نه تنها توانایی تحصیل پول ندارند،بلکه آنچه دارند نیز با ولخرجی به دور میریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری! .
و بعد افزودم: منتها ما روسها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل میبندیم و حریصانه به آنها روی میآوریم. این وسیله برای ما بسیار فریبنده استو چون بی آنکه به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی میکنیم،میبازیم قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسنهای تیرهای که طوری میکنند حالات را که بخواهی براشان بمیری و میبرندت به بهشتی پر از زنهای خوابیدهٔ ژاپنی که هیچوقت بیدار نمیشوند و همهاش خواباند، در حال دیدن خوابهای زیبا. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
هیچوقت اسبابِ ناراحتیاش کم نبود. غصهها همهجا دنبالاش میکردند، مثل میلیونها موش سفید آموزشدیده، و او اربابشان بود. اگر به غصههاش یاد میداد آواز بخوانند، طوری آواز میخواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمونها جلوشان صدای سیبزمینی بدهد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
زن با اینکه خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمیزد. آدمهای دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب میشدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمهای پشت سر میگذاشت. فقط وقتی حرف میزد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش میکرد، سری تکان میداد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، بهاشاره تصدیق میکرد. همیشه هم بهجا میخندید. خندههای خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گلهای نقرهای نرگس میریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خندهاش خیلی جذاب بود. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
نمیدانید نگاه مردی محجوب و تا حد بیماری عفیف و دلباخته گاهی چهقدر گویا و مضحک است،خاصه در لحظهای که ترجیح میدهد زمین دهان باز کند و او را فرو ببلعد تا او راز خود را با حرفی یا نگاهی فاش نسازد. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
ایمان فقط باور داشتن نیست بلکه گام برداشتن به سمت باور است نفرتی که تو میکاری انجی توماس
نظاره کردن ب او ، چه لذتی برای روحم در بردارد! آن هم در میان دایره خواهران و برادرانش! رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
تنها امکان حقیقی رهایی، درست همان جایی است که راه به داوری انسانی نداشته باشد. افسانه سیزیف آلبر کامو
آنچه مسلم است و اخلاقی نیز مینماید، این است که انسان همواره اسیر حقیقتهای خویش است و به محض آنکه به آنها دست یافت، دیگر رهایی از آنها ناممکن میشود اما به هر رو باید تاوان هر کاری را پرداخت. آنکه به پوچی رسید، برای همیشه به آن وابسته میشود. آینده ازآن آدمی که بدون امید است و خود این را میداند، نیست. این، حکمی کلی است اما این نیز حکم است که باید کوشید از دنیایی که برای خود میآفرینیم، رهایی یابیم. افسانه سیزیف آلبر کامو
قدر پول باید به اندازه ای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
من در میل مردم به بردن هر چه بیشتر و سریعتر پول هیچ چیز ناپاکی نمیبینم. من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر میآورد که <<کلان بازی نمیکنم>>،می فرماید: <<دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است>>. انگاری حرص حقیر و طمع بلند همتانه با هم فرقی دارد. مسأله نسبی است. قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
در یک زندگی یکنواخت، این زمان است که ما را به دنبال خود میکشد، اما به هر رو زمانی فرا میرسد که ما باید زمان را به دنبال خود بکشیم. ما به امید آینده زنگی میکنیم، به امید «فردا» ، «بعدها» ، «هنگامیکه دستت به جایی بند شد» ، «وقتی پا به سن گذاشتی خودت میفهمی». این تردیدها دلپذیرند؛ زیرا همگی به مرگ میانجامند. سرانجام روزی فرامیرسد که انسان، جوانی خود را درمییابد و میگوید سیساله شده است؛ بنابراین درست در همین هنگام است که خود را در موقعیت زمانی میبیند، در آن جایگزین میشود، درمییابد که دیگر باید خط منحنی را بپیماید، به زمان وابسته شده است و میانهی گرداب هراس، بدترین دشمن خود را شناسایی میکند؛ فردا و او آرزوی فردا را دارد درحالیکه باید با تمام وجودش از آن بگریزد و این عصیان نفسانی، همان پوچ است. افسانه سیزیف آلبر کامو
از مردمان، نامردمی میتراود. گاه به هنگام باریکبینی، رفتار بدون کلام آدمیان بسیار حیرتبار میشود. آدمی پشت تیغههای شیشهای سخن میگوید. گفتههایش شنیده نمیشود اما اشارههای بدون کلامش دیده میشود و انسان از خود میپرسد چرا او زندگی میکند. افسانه سیزیف آلبر کامو
خودکشی، دلیلهای بسیاری دارد و روشنترین دلایل به طور معمول، مؤثرترین آنها نیستند. شخص مأیوس، بهندرت با تکیه بر اندیشه خودکشی میکند (این فرضیه هنوز هم رد نشده است). آنچه موجب بحران میشود، همواره کموبیش مهارناشدنی است. روزنامهها اغلب از «غم پنهان» یا «بیماری درمان ناپذیر» مینویسند. این را هم باید دانست نکند همان روز خودکشی، یکی از دوستان آن ناامید، به لحنی بیتفاوت با او سخن گفته باشد؟ که در اینصورت، گناهکار خواهد بود؛ زیرا همین کافی است تا روند تمامی بغضها و بیانگیزگیهای هنوز پنهان، شتاب گیرند. افسانه سیزیف آلبر کامو
ضربالمثلی تقریبا در همهی فرهنگهای دنیا وجود دارد که میگوید: «زمانیکه چشم نمیبیند، قلب هم احساس نمیکند.» ولی من تاکید میکنم که این گفته، اشتباه است. هر کس هر چه دورتر برود، به قلب نزدیکتر خواهد بود؛ حتی اگر بکوشیم او را به فراموشی بسپاریم. حتی اگر در غربت زندگی کنیم، باز هم کوچکترین خاطرات مربوط به اصل و نسب خود را به یاد میآوریم. اگر از کسی که دوست داریم، دور باشیم، حتی عبور رهگذران نیز ما را به یاد او میاندازد. همهی کتابهای مقدس مربوط به همهی ادیان، در غربت و تبعید نوشته شدهاند. همهی آنها در جستجوی خداوند و درک حضور او، در جستجوی ایمانی که تودهها را به تکامل برساند و در جستجوی ارواح سرگردان در کرهی زمین هستند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
کسی نمیخواهد رنج ببرد؛ با این حال، همه به دنبال درد میگردند… به دنبال قربانی… خودشان را مبرا میدانند… سره و پاک… شایستهی احترام فرزندان، همراهان، همسایگانشان و خدا… آنچه موجب ایجاد انگیزه در دنیا میشود، جستجوی لذت نیست، بلکه صرفنظر کردن از چیزهایی است که در ظاهر، بسیار مهم به نظر میرسند. سرباز برای کشتن دشمن به جبهه نمیرود، بلکه برای کشتهشدن بهخاطر وطنش میجنگد؛ زن دلش نمیخواهد خوشحالی خود را به شوهرش نشان دهد، بلکه میخواهد شوهر متوجه شود چه میزان خود را وقف میکند و رنج میبرد تا او را خوشحال ببیند؛ شوهر سر کار نمیرود تا با عمل به مسئولیت، وظیفهی خود را انجام دهد، بلکه عرق و اشک میریزد تا آسایش خانواده را فراهم کند. به همین ترتیب میتوان نمونههای زیادی آورد… فرزندانی که برای خوشحالی پدر و مادر، از رویاهایشان صرفنظر میکنند یا پدر و مادری که برای خوشحالی فرزندانشان از زندگیکردن صرفنظر میکنند… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
ما میخواهیم کاری کنیم که مهمترین احساس دنیا یا شاید یکی از مهمترین احساسات جهان، بمیرد. دلم میخواست او مرا نجات بدهد. او هم نیاز داشت من نجاتش بدهم… ولی راه دیگری برایم باقی نگذاشت… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
در واقع، عشق میتوانست یکی از چیزهایی باشد که انسان را تغییر میدهد. دومین پدیدهای که موجب تغییر انسان میشود و او را وادار میکند که در مسیری متفاوت با آنچه از پیش برنامهریزی کرده بود حرکت کند، ناامیدی است. بله، شاید عشق قادر به تغییر سریع انسان شود ولی ناامیدی، همین کار را بسیار سریعتر انجام میدهد. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
از نویسندهای مقالهای خوانده بود که تاکید میکرد «زمان، انسان را عوض نمیکند و دانش او را تغییر نمیدهد؛ درعوض، آنچه موجب تغییر انسان میشود، عشق است.» چه نویسندهی دیوانهای! کسی که این مطلب را نوشته، تنها یک روی سکه را دیده است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
به خود میگویم اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که در قطار وحشت هستم، چه احساسی خواهم داشت؟ خب، احساسات گوناگون: احساس زندانیبودن، احساس ترس از حرکات سرسامآور قطار در پیچ و خمها، احساس تهوع و احساس اشتیاق برای پیادهشدن از واگن… درعین حال، اگر مطمئن باشم ریلها، سرنوشت مرا رقم میزنند و خداوند، آن قطار را هدایت میکند، این کابوس به هیجان تبدیل میشود. به همان چیزی تبدیل میشود که واقعیت نام دارد؛ یک بازی مطمئن که تا پایان ادامه خواهد یافت. در آن صورت، با توجه به طولانیبودن سفر، بهترین کار، لذتبردن از تماشای مناظر اطراف و فریادکشیدن از شدت هیجان و شادی است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
سرنوشت آینده را خودم انتخاب کردهام. این، همان چرخ و فلک زندگی من است. زندگی، یک بازی خطرناک است؛ زندگی، مثل پریدن با یک چتر نجات است؛ زندگی، به استقبال خطر رفتن است؛ زندگی، افتادن و دوباره برخاستن است؛ زندگی، کوهنوردی است؛ زندگی، نیاز بالارفتن و رسیدن به اوج است؛ زندگی، احساس نارضایتی و اندوه در زمانهایی است که انسان به آنچه میخواهد، نمیرسد… 11 دقیقه پائولو کوئیلو
تجربهی من در زندگی، اندک است ولی به من میآموزد که هیچکس صاحب هیچچیز نیست. همهچیز تنها نوعی توهم است و این توهم، در مسائل مادی و معنوی وجود دارد. اگر کسی، چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد، درنهایت میآموزد که هیچچیز به او تعلق ندارد و اگر چیزی به من تعلق ندارد، پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست. بهتر است به گونهای زندگی کنم که انگار همین امروز، نخستین (یا آخرین) روز زندگی من است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
وقتی با کسی آشنا میشویم و به او دل میبندیم، احساس میکنیم زمین و زمان بر وفق مراد است. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
باید به تو بگویم که بیشتر گناهان او بخشیده میشود، زیرا بیشتر عشق ورزید… ولی کسی که کمتر عشق بورزد، کمتر گناهانش بخشیده میشود.
کتاب مقدس، لوکاس: 7 و 37-47 11 دقیقه پائولو کوئیلو
میدانم که شر وجود دارد؛ زیرا آن را در خط سوم قطعهی مهتاب بتهوون شنیدهام. اما این را نیز میدانم که خیر هم وجود دارد و میدانم که بین دو پرتگاه، گل زیبایی میروید و بعد، از درون آن، زنبور شاد و سرحالی اوج میگیرد و پرواز میکند. دختر پرتقالی یوستین گردر
او از آن افراد احساساتی و خیالپرداز بود. درستکار و راستگو هم بود و گذشته از اینها از معرفت و خودشناسی عظیمی نیز بهرهمند بود و هر کسی چنین خصوصیاتی را ندارد. دختر پرتقالی یوستین گردر
بخشیدن زندگی به کودک، تنها به معنای بخشیدن بزرگترین هدیهی دنیا به او نیست؛ بلکه این معنای باورنکردنی را نیز دارد که این هدیه را دوباره از او پس میگیریم. دختر پرتقالی یوستین گردر
در هفتههای گذشته بارها این سوال را از خود پرسیدهام. اگر میدانستم که یکدفعه به طور ناگهانی مرا از زندگی بیرون میکشند آن هم در اوج خوشبختی، آیا باز هم زندگی در کرهی زمین را انتخاب میکردم؟ ما فقط یک بار به این دنیا میآییم و در این ماجرای بزرگ قرار میگیریم. بعد کلاغه به خانهاش نمیرسد ولی قصهی ما به سر میرسد. نه، به راستی نمیدانم که چه تصمیمی میگرفتم. به گمانم این شرایط و پیشنهاد شرکت در این ماجرای بزرگ را رد میکردم. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید در آن طرف هم دستی باشد که بتوانیم آن را در دست بگیریم، اما باور ندارم که آن طرفی وجود داشته باشد و در اینباره اطمینان کامل دارم؛ زیرا هرآنچه وجود دارد تا زمانی موجود است که همهچیز به پایان نرسیده باشد. دختر پرتقالی یوستین گردر
با خودم فکر میکنم شاید دستی را که در دستم است تا آخرین لحظه، در دست داشته باشم؛ بر روی تخت بیمارستان و شاید در ساعتهای زیادی هنگامهی پایان نمایش تا سرانجام همهچیز را رها کنم و بروم. با هم قرار گذاشتهایم که این کار را انجام دهیم و او به من قول داده است. فکر کردن به این موضوع، هم مایهی آرامشم میشود هم غمگینم میکند. اگر این سیاره را ترک کنم، دست گرم زندهای را ترک میکنم که ازآن او است. دختر پرتقالی یوستین گردر
بهکاربردن ضمیر «ما» و افعال اولشخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند میدهیم تا به شکل یک موجود، آشکار شوند. در خیلی از زبانها وقتی صحبت از «دو نفر» باشد، ضمیر خاصی به کار میرود که ضمیر دوتایی نام دارد. یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم میشود و این خیلی پرمعناست؛ زیرا گاهی نه یک نفریم نه بیش از دو نفر. فقط «ما دو تا» هستیم و این «ما دو تا» تقسیمشدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم، اصول بینظیر و افسونکنندهای حاکم میشود که درست مثل جادوست. دیگر میگوییم: «میپزیم، یک بطری نوشیدنی باز میکنیم، میخوابیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
اول چند ثانیه ایستادیم و فقط همدیگر را نگاه کردیم؛ شاید برای اینکه میخواستیم ثابت کنیم چنان قوی هستیم که میتوانیم چند ثانیهی دیگر هم منتظر بمانیم. اما بعد چنان به گرمی همدیگر را بغل کردیم که در گرمای آن ذوب شدیم. شاید بهتر باشد بپذیریم این کار کمی غیرعادی بود؛ آن هم در جایی مثل فرودگاه. خانم مسنی به طرفمان آمد، گویی حتما باید دخالت میکرد. با غرولند گفت: «خجالت نمیکشید؟!» ما فقط خندیدیم و دلیلی برای خجالتکشیدن نداشتیم. مدت زیادی بود که در انتظار هم بودیم… دختر پرتقالی یوستین گردر
دختر پرتقالی قبل از من بیدار شده بود و وقتی مرا بیدار کرد، احساسی داشتم که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. دیگر نمیدانستم چه چیز خیالی و چه چیز واقعی است و شاید این مرز از میان رفته بود. تنها چیزی که میدانستم این بود که نباید به دنبال دختر پرتقالی بگردم چون او را پیدا کرده بودم. دختر پرتقالی یوستین گردر
نباید در گذشتهی هم کنجکاوی کنیم؛ باید به این فکر کنیم که آیا میتوانیم آیندهی مشترکی داشته باشیم یا نه. دختر پرتقالی یوستین گردر
نمیتوانی مرا به یاد بیاوری؟ بههرحال، خیلی دلم میخواهد که مرا به یاد بیاوری… دختر پرتقالی یوستین گردر
دلم میخواست یک سیلی محکم به صورتم بزنم؛ هر چند که وضعیتم از آنچه بود، بدتر میشد. اما تصمیم گرفتم خودم را جور دیگری تنبیه کنم و برای این کار، راههای زیادی وجود داشت. برای مثال، میتوانستم خودم را به این محکوم کنم که دیگر هرگز دختر پرتقالی را نبینم و تا آخر عمر با او کاری نداشته باشم و این تصمیم، هر آخر و عاقبتی که داشت دیگر برایم مهم نبود. دختر پرتقالی یوستین گردر
اگر کسی در چنین شهر بزرگی دنبال یک نفر بگردد و نداند او کجا میتواند باشد باید از محلی به محل دیگر برود و همهجا را بگردد. به عبارت دیگر وقتی دنبال کسی میگردیم، درصورتی میتوانیم او را پیدا کنیم که در یک نقطهی مرکزی بنشینیم و منتظر بمانیم تا شاید سروکلهاش پیدا شود. دختر پرتقالی یوستین گردر
درک قراری که با هم گذاشته بودیم بسیار ساده ولی انجام آن مشکل بود. تمام افسانهها قواعد خودشان را دارند و شاید تفاوت یک افسانه با افسانهی دیگر در همین قواعدشان باشد. لازم نیست این قواعد را بفهمیم. فقط باید به آنها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمیشوند. دختر پرتقالی یوستین گردر
البته کار سادهای نیست که کسی مادر خودش را توصیف کند. گرچه گفتن از خوبیها و نقصها دشوار است، باید بگویم که او واقعا عادات و روشهای خاصی دارد. اگر بخواهم بهترین قسمت اخلاق مادرم را در دو کلمه خلاصه کنم، میگویم: خوشاخلاقی و سرزندگی. اما دربارهی بخش بد و نقطهضعفهای او هم سکوت نمیکنم و فقط به بداخلاقی او اشاره میکنم و کم پیش نمیآمد که من حالتی بین این دو افراطگرایی را تجربه کنم. دختر پرتقالی یوستین گردر
او دستم را با ملایمت فشار داد و ما در حالت بیوزنی در فضا به پرواز درآمدیم؛ انگار در کهکشان راه شیری، نوشیدنی میخوریم و تمام کهکشانها به ما تعلق داشت. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بخش خوب و قوی شخصیت او این باشد که همیشه آماده است تمام وقت آزادش را صرف کاری بکند؛ مثلا از من یک ورزشکار بسازد. او میگوید همهی انسانها با عضله به دنیا میآیند و باید از آن استفاده کنند. اما شاید نقطهضعف شخصیت او این باشد که تاب تحمل این احتمال را ندارد که شاید من به جای ورزشکارشدن، برنامهی دیگری برای آیندهام داشته باشم! دختر پرتقالی یوستین گردر
گفت: «باید سعی کنی ششماه طاقت بیاوری. اگر بتوانی این مدت را صبر کنی، میتوانیم دوباره همدیگر را ببینیم.»
به گمانم آهی کشیدم و گفتم: «چرا اینقدر طولانی؟»
گفت: «برای اینکه تو باید این مدت را صبر کنی.»
او میدید که چطور یأس و ناامیدی مرا درهم شکسته است و شاید برای همین اضافه کرد: «اما اگر این مدت را تحمل کنی، شاید بتوانیم در ششماه بعد از آن، هر روز همدیگر را ببینیم.» دختر پرتقالی یوستین گردر
بعضی از افراد چنان نزدیکبیناند که نمیتوانند اسب را از گاو یا اسب آبی را از مار کبری تشخیص بدهند. چنین کسانی به عینک نیاز دارند. دختر پرتقالی یوستین گردر
این تصور مضحکی است که اصولا به وجود فضا فکر کنیم درحالیکه در اطرافمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژههایشان نمیتوانند فضا را ببینند و مطمئنا پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالاند که نیمنگاهی به افق نمیاندازند. در هر صورت بین یک آیینهی آرایشی و یک تلسکوپ قابلاستفاده، تفاوت قابل ملاحظهای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاهها» میگویند. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید او از آن آدمهایی بود که از خودشان انتقاد میکنند و این خصوصیتی است که همهی مردم ندارند. دختر پرتقالی یوستین گردر
دلم میخواهد کمی با تو درددل کنم و از چیزهایی بگویم که در این لحظه فکرم را به خود مشغول کردهاند؛ با تمام جزئیات روزها و ساعتهایی که با هم گذراندهایم. این برای تو نیز فرصتی است که مرا به یاد بیاوری. دختر پرتقالی یوستین گردر
شاید بهتر بود نگهداشتن فیلم از کسانیکه دیگر وجود ندارند و از میان ما رفتهاند، به قول مادربزرگم ممنوع میشد. بهنظر من درست نیست کسی دربارهی مردهها جاسوسی و کندوکاو کند. دختر پرتقالی یوستین گردر
من همینجا منتظر میمانم. میترسم و اوضاع قلبم بد است، به هیجان عادت ندارد، از عمل مستقیم بدش میآید، همیشه بهتر است پشت صحنه باشم… لیدی ال رومن گاری
باید کارها را طوری پیش ببریم که نتوانی او را ببینی. در ابتدا خیلی دردناک است اما بعد یکی دو سال، خب زندگی، زندگی است دیگر. به جرئت میتوانم بگویم که تو بر وضعت غلبه میکنی. لیدی ال رومن گاری
عیاش، خودخواهی است که فقط به فکر خوشگذرانی خودش است. او محصول خاص یک عنصر فاسد است و راه و روش زندگیاش، توهین به بشریت است. لیدی ال رومن گاری
شاید این چشمان من بود که اینهمه زیبایی در او میدید. نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم. ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچچیز بهجز او هرگز نه برایم مهم است و نه وجود دارد. لیدی ال رومن گاری
هر وقت که دو پلیس سبیلدار وارد اتاق شدند تا مسیو را با خود ببرند، او به طرف مادرش میدوید و فریاد میزد: «آزادی و برابری باز هم آمدهاند تا بابا را ببرند. برادری لابد مست کرده و توی خیابان افتاده.» لیدی ال رومن گاری
همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز فکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند و ظاهر زیبایشان از دست میرفت و چیزی بهجز چانهی لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته بهجا نمیماند. لیدی ال رومن گاری
مارماهیها فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. اونا دربارهی موضوعات مخصوص خودشون و به زبان مخصوص خودشون فکر میکنن. اصلا ممکن نیست، اصلا نمیشه بخوای اون فکرها رو به زبان آدمها بگی. افکار اونها توی قالب کلمههای آدمیزاد نمیگنجه، متعلق به دنیای آبه؛ مثل بچهای که توی شکم مادرشه. ما میدونیم جنینها هم به چیزهایی فکر میکنن، ولی نمیتونیم به زبانی که توی دنیای خودمون استفاده میکنیم، بیانشون کنیم. مگه نه؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
خاطرههای زندگی قبلی که همینجوری یاد آدم نمیان. هرقدر هم به مغزت فشار بیاری باید خیلی شانس داشته باشی که یهجا یه اتفاق خاصی بیفته که تو ذهنت یه جرقه بزنه و خاطرهی زندگی قبلیت رو بیدار کنه تا بتونی اون رو به یاد بیاری. تازه اونوقت فقط چیزهای محدود یادت میاد نه همه چیز. این اتفاقها هم ناخواسته میافتن. دست خود آدم نیست. مثل این میمونه که بخوای از سوراخ کوچیک دیوار، کل چشمانداز پشت اون دیوار رو ببینی. خب معلومه که نمیتونی! چون اون سوراخ، وسعت دیدت رو محدود میکنه. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای عقیده داشت تمام زنها با عضوی خاص و مستقل از اعضای دیگر بدنشان متولد میشوند؛ اندامی که با آن میتوانند دروغ بگویند. اینکه کجا، چگونه و چه دروغی بگویند در هر فرد متفاوت است اما آنها بهطور کلی در فواصل معینی دروغ میگویند، بهخصوص اگر موضوع مهمی در میان باشد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکترها میگفتن علت اصلی مرگ دکتر توکای ایست قلب بوده، چون قلبش دیگه این قدرت رو نداشته که خون رو به بقیهی بدنش پمپاژ کنه. اما اگه از من سوال کنی، میگم علت اصلی مرگش ایست قلبی نبود، بلکه عشق توی قلبش بود. عشق بود که باعث مرگش شد. او از غصه دق کرد. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توی زندگی شخصیام هیچ کمبودی نداشتم. دوستهای خوب زیادی دارم، همیشه هم سلامت بودم و به روش خودم از زندگی لذت بردم… اما با این حال، اواخر مدام از خودم سوال میکنم تو چطور آدمی هستی؟ و خیلی جدی و دقیق به این سوال فکر میکنم. خیلی فکر میکنم؛ مثلا اگه این قدرت رو، این عنوان جراح متخصص رو ازم بگیرن، این زندگی راحتم رو ازم بگیرن، این آرامشی رو که اینهمه سال با تلاش به دست آوردم یهدفعه از دست بدم چی میشه؟ یا اگه بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ چیزی، همونطور که برهنه به دنیا اومدم به دنیای دیگهای برم، چی میشه؟ واقعا بعدش چی سرم میاد؟ چه اتفاقی میافته؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پیدا کردن یک جراح زیبایی خوب به قول معروف مثل پیدا کردن دونههای ذرت میمونه تو انبار کاه. منظورم اینه که همهجا تبلیغات زیبا و وسوسهکنندهای ازشون میبینی، اما درواقع تو اتاق عمل جور دیگهای از آب درمیان. اولش با عکسهای قشنگ و دلفریب تو رو به قتلگاه میبرن و بعد تو اتاق عمل، تن سالمت رو داغون میکنن. به جای اینکه بشی شبیه اون عکسایی که نشونت دادن، زیبایی قبلیت رو هم از دست میدی. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سوال کرد: "این شعر رو شنیدی؟
محبوبم را دیدم
حال، میپرسم
چگونه ادامه دهم
تمام عزیزان زندگیام،
تمام گذشتهام
در نظرم رنگ باختهاند…"
گفتم: «از فوجیواراست.»
خودم هم نمیدانستم چطور همچین شعری را ازبر بودم.
گفت: «معنی و مفهوم دیدن تو قرن دهم، یه قرارداد بوده. تو این شعر یعنی یه قرارداد، یه تعهدی که با اون ارتباط عاطفی بین زن و مرد شکل میگرفته. من این رو تو دانشگاه یاد گرفتم. اون موقع با خودم فکر میکردم اوووه یعنی واقعا اینطور بوده؟ اما الان تو این سنوسال که هستم، تازه میفهمم اون شاعر چه حالی داشته وقتی که این شعر رو مینوشته، اطرافش چی میگذشته! معشوق رو ملاقات کرده، جسمش رو با جسم اون به هم تنیده، وداع کرده و بعدش فقط احساس عمیق از دست دادن بوده و تنهایی…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
توکای گفت: «من زنهای جذاب زیادی رو دیدم. زنهایی که زیباتر از اون بودن، زنهایی که سلیقهی بهتری داشتن، باهوشتر بودن و از لحاظ شغل و طبقهی اجتماعی از اون هم بالاتر بودن، اما تمام این مقایسهها هیچن! میدونی چرا؟ چون فقط اونه که برای من خاصه و این خاصبودن اون یهجورایی کامله. چطوری بگم… منظورم اینه تمام ویژگیهایی که تو وجود این زن هست، بههم مربوط و باهم آمیختهان. اما همهشون یه نقطهی مشترک مرکزی دارن که هر چی هست بدجور من رو به خودش جذب میکنه؛ مثل یه آهنربای قوی و غولآسا.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: «اینطور که من از حرفات متوجه شدم تو از یه طرف بهشدت سعی میکنی اون رو بیش از اندازه دوست نداشته باشی، از طرفی هم تعلق خاطرت به اون بیشتر و بیشتر میشه؛ اونقدر شدید که میترسی از دستش بدی. درسته؟»
گفت: «آره، درست متوجه شدی. تو خودت شاهدی که چطور عواطف و احساسات من همین الان هم با هم کشمکش دارن. انگار دارم خودم رو از وسط نصف میکنم. گیر کردم بین دو تا احساس متضاد و همزمان. منطقیش هم همینه که هرقدر هم تلاش میکنم نمیتونم ازش متنفر باشم تا شاید بتونم کمتر دوستش داشته باشم. چارهی دیگهای هم ندارم، من واقعا و عمیقا نمیخوام از دستش بدم.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
تو دوران دبیرستان یهبار تقریبا یه همچین حسی رو داشتم. البته تا حدودی شبیه حسوحال الانم بود، اما خیلی کوتاه. اون زمان، بچه بودم و احساسی که داشتم جوابی نداشت، متقابل نبود، اما الان کاملا فرق داره. وقتی به این زن فکر میکنم، قلبم درد میگیره و دیگه توان این رو ندارم که بخوام به کس دیگهای فکر کنم. حالا یه آدم بالغ و عاقلم و طرفمقابلم هم همینطور و هر دومون با هم رابطهی عاطفی داریم، اما نمیدونم چرا اینطوری دیوانه شدم. اگه بیشتر از این بخوام بهش فکر کنم، سلامتیم هم بهخطر میافته. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
سرش را تکان داد: «یکی از دلایلی که نمیتونم کسی رو که دوست دارم، کمتر دوست داشته باشم اینه که نمیتونم توی وجودش نقاط منفی زیادی کشف کنم. یه دلیل دیگهاش هم اینه که تازه اگر هم بتونم چیزی رو پیدا کنم که منفی باشه، دقیقا از همون نقاط منفی برام جذابتر میشه. حس میکنم همون نقاط ضعف، بیشتر دارن به سمتش جذبم میکنن. اونوقته که قدرت تشخیصم رو از دست میدم. دیگه نمیدونم چی برام زیادیه، چی نیست! بعد نمیتونم فرق این دوتا رو بفهمم. اون خط جداکنندهی بین کموزیاد رو دیگه نمیتونم ببینم. این اولین باره که تو زندگیم همچین حس پیچیدهای دارم؛ یه احساس غیرمنسجم…» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
پرسیدم: «خب، دقیقا چطور این کار رو انجام میدی؟ چطوری میتونی کسی رو کمتر دوست داشته باشی؟»
گفت: «به روشهای مختلف. من تا حالا همهچی رو امتحان کردم، اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که تا میتونی باید دربارهی اون شخصی که میخوای کمتر دوستش داشته باشی، منفی فکر کنی؛ مثلا من تو وجود همین زنی که خیلی دوستش دارم، دنبال نقاط ضعف گشتم و از صفات منفیش یه لیست انتخاب کردم. این لیست رو بارها و بارها مثل یه شعر توی ذهنم هی مرور کردم تا حفظش کنم و بعد به خودم گفتم از یه همچین زنی دیگه نباید بیشتر از اون مقداری که نیاز هست خوشت بیاد. سعی کردم خودم رو متقاعد کنم که نباید بیشتر از این دوستش داشته باشم.»
سؤال کردم: «موفق هم شدی؟ اصلا موثر بوده؟»
گفت: «نه زیاد!» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
من نمیخوام خودم رو از اون چیزی که هستم، بهتر نشون بدم؛ ولی فکر میکنم که خیلی خوششانسم… یه خوششانس مؤدب! 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
مثالی زد تا منظورش را برایم توضیح بدهد: «مثل این میمونه که یه آقای محترمی دری رو باز میکنه، میبینه یه نفر داره لباس میپوشه، سریعا عذرخواهی میکنه و میگه: ‘ببخشید مادام’ و سریعا در رو میبنده. این آدم مؤدبه… اما اون که سیاستمداره، همونطور که در رو میبنده میگه: ‘ببخشید موسیو’ …» حالا متوجه شدی؟ 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
گفتم: حالا که حرف از سیاست و درایت افتاد، یادمه توی یه فیلم قدیمی از تروفو یه صحنه بود که خانمی به آقایی گفت: «آدما دوجورن؛ یا خیلی مؤدبن یا خیلی سیاست دارن و طبیعیه که هردوی این ویژگیها خوبن، اما بیشتر مواقع اونهایی که سیاست دارن برنده میشن.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
او سه اصل طلایی در زندگی داشت که همیشه آنها را رعایت و به دوستانش نیز گوشزد میکرد:
«یک: هرگز شتابزده عمل نکنید.
دو: هرگز کارهای احمقانه نکنید.
سه: هرگز همان الگوی قبلی خود را تکرار نکنید و اگر قرار است دروغی بگویید، دروغهای ساده و کوچک بگویید.» 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
بهنظر میرسید این صفات در او مادرزادی باشند؛ درست مثل زیبابودن صدا یا باریکبودن انگشتان دست در بعضی آدمها. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
دکتر توکای در طول سیسال زندگی مجردیاش، برخلاف دخترهای جوان هرگز به زیبایی ظاهر اهمیت نمیداد و معیار او برای ازدواج، امتیازات ظاهری نبود. آنچه در وجود خانمها بیشتر برایش ارزش داشت، اخلاق، زیرکی، هوش و حس شوخطبعی آنان بود. زنها هرقدر هم زیبا و جذاب بودند، اگر اطلاعات عمومی بالایی نداشتند و نمیتوانستند نظری از خودشان بدهند، در نگاه دکتر توکای جایگاه درخوری نداشتند و او بیشتر از آنها فاصله میگرفت. 1 عضو غیروابسته هاروکی موراکامی
اگه همه ی آدمها نابغه بودند، دنیا حسابی بهم میریخت؛ بعضیها باید کنار بایستند و مراقب اوضاع باشند. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
داشتن چیزی که نماد آزادیه میتونه شخص رو خوشحالتر از رسیدن به اون آزادی کنه کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
چیزهایی که او میدانست در مقابل بی کرانی دنیا هیچ بود. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
آدم، خیلی شتابزده در مورد مردم قضاوت میکند. مالون میمیرد ساموئل بکت
مدفونشدن در گدازه و خم به ابرو نیاوردن؛ در این اوقات است که انسان ثابت میکند چندمرده حلاج است. مالون میمیرد ساموئل بکت
در کشاکش تحمل رنج -چون امکان ندارد کسی مدت طولانی در این شرایط باقی بماند و ناراحت و آزرده نشود- بهتدریج این آرزو و تمایل در وجودش ریشه کرد که ای کاش باران و به تعاقب آن، رنجها و دردهایش هرگز پایان نیابد؛ چون علت دردمندی او تقریبا بدون شک و شبهه، باران بود، وگرنه درازکشیدن و لمدادن که به خودیخود چندان خوشایند نیست، پنداری میان آنچه رنج میکشد و آنچه رنج را پدید میآورد، ارتباط وجود دارد. چون ممکن بود باران بند بیاید، اما رنج او پایان نیابد؛ درست مثل اینکه ممکن بود رنج و درد او پایان یابد، بیآنکه باران بند آید. مالون میمیرد ساموئل بکت
برای سالهای طولانی، اگر میخواهید نمیرید، باید بروید و بیایید، بروید و بیایید، مگر اینکه کسی باشد که هر کجا باشید، برایتان غذا بیاورد؛ مثل وضعیت خود من و میتوان دو، سه یا چهار روز بدون حرکتدادن به دستها یا پاها سر کرد، اما وقتی کل دوران پیری و سالخوردگی پیش روی شماست، چهار روز چیست؟ و سپس روند تدریجی تبخیر، قطرهای در اقیانوس. حقیقت آن است که شما از این مسئله هیچ نمیدانید، به خودتان میبالید که مثل بقیهی ابنای بشر به مویی بند هستید. مالون میمیرد ساموئل بکت
و خدا به داد کسی که در اوقات فراغتش، اشتیاق قدمزدن با همنوعی دیگر را داشته باشد، برسد؛ مگر اینکه دست بر قضا و از سر اتفاق، مسیری مناسب بیابد. بعد شانهبهشانه همدیگر چند قدمی راه میروند، شاد و بانشاط و سپس از یکدیگر جدا میشوند و شاید هر یک زیر لب زمزمهکنند که دیگر هیچچیز جلودارشان نخواهد بود. مالون میمیرد ساموئل بکت
اوایل چیزی نمینوشتم؛ فقط حرفم را میگفتم. بعد یادم میرفت چه گفته بودم. بهراستی داشتن حداقل حافظه ضروری است، البته اگر قرار باشد آدم واقعا زندگی کند. مالون میمیرد ساموئل بکت
فقط با شستشوی مغزی یک نسل میشه کل جمعیت یه کشور رو زیر سلطه گرفت و کاری کرد که باور کنن که حقیقت دیگهای وجود نداره. نابغه مری لو
افتادن، آنقدرها هم باعث نگرانی نیست؛ زیرا عادت به افتادن، اندام آدم را مقاوم میکند. رسیدن به کف زمین، خودبهخود آرامشبخش است و اولین فکری که به ذهن میرسد، این است که در همینجا که هستم خواهم ماند و گاهی نیز در وضعیتهای خطرناک، آخرین فکر است؛ اما چیزیکه در هیچ وضعیتی عوض نمیشود این است که همیشه بعضیها هستند که از بیچارگی دیگران سوءاستفاده میکنند و همانگونه که همه هم میدانند کار دنیا از اول، نسل اندر نسل چنین بوده است. فرار بیهدف این آدمها باعث شد تا چیزهایی را که مال آنها بود پشت سرشان جا بگذارند و بعد از غلبه بر ترس خود، به دنبال آنها برمیگردند و آنگاه باید این مشکل پیچیده را بهطور مسالمتآمیز بین خود حل کنند که چه چیزهایی متعلق به من است و چه چیزهایی متعلق به تو. کوری ژوزه ساراماگو
هیچوقت نمیتوان رفتار آدمها را حدس زد؛ باید صبر کرد و منتظر ماند. زمان بر ما حکم میراند و اوست که در آن طرف میز با ما قمار میکند و همهی برگها را در دست دارد؛ ما نیز باید برگهای برندهی زندگی خود را حدس بزنیم. کوری ژوزه ساراماگو
هیچچیزی مانند امید حقیقی نمیتواند نظر آدم را تغییر دهد. او چنین امیدی داشت و خدا کند که همیشه هم داشته باشد. کوری ژوزه ساراماگو
- حرفی را بر زبان نیاورید که بعدها حسرت آن را بخورید؛ فهرست سیاه را بهیاد داشته باشید.
- اگر من امروز صداقت داشته باشم، چه اشکالی دارد که فردا حسرت آن را بخورم؟ کوری ژوزه ساراماگو
تفاوت درست و نادرست، تنها مربوط به درک ما از روابطمان با دیگران میشود و نه به درک خودمان از خودمان که به این درک، اعتمادی نیست. کوری ژوزه ساراماگو
مادربزرگش به او گفته بود: آبی که برای خیساندن حبوبات مورد استفاده قرار میگیرد، برای پختن آنها هم بهدرد میخورد و بعد از پخت، آنچه که میماند، فقط آب نیست؛ بلکه سوپ است. در طبیعت، همهی چیزها از بین نمیروند؛ بلکه گاهی وقتها هم چیزی بهدست میآید. کوری ژوزه ساراماگو
دختر با عینک دودی گفت: تنها یک زن میتواند انتقام زنهای دیگر را بگیرد و اگر انتقام به حق باشد، یک کار انسانی است و اگر قربانی نسبت به جانی حقی نداشته باشد، پس عدالتی هم وجود نخواهد داشت. سپس همسر مردی که اول از همه کور شد، اضافه کرد: «و نیز انسانیتی هم وجود نخواهد داشت.» کوری ژوزه ساراماگو
مردی که اول از همه کور شد گفت: «بیشک هنوز دولت حاکمهای هم هست.»
- من زیاد مطمئن نیستم؛ اما اگر وجود هم داشته باشد، حکومت کورها بر کورها است: یعنی نابودیای سعی دارد به یک نابودی دیگر سر و سامان بدهد!
پیرمرد با چشمبند سیاه گفت: «پس آیندهای هم وجود ندارد.»
- من نمیدانم که آیندهای هست یا نه؛ اما آنچه اکنون اهمیت دارد این است که درحال حاضر چگونه زنده بمانیم.
- اگر آیندهای نباشد، حال هم به هیچ دردی نمیخورد. کوری ژوزه ساراماگو
از این دردناکتر نمیشود که تجربه ای را به قیمت گزاف به دست میاوریم ولی ان را نگه نمیداریم. جامعهشناسی خودمانی حسن نراقی
حقیقت این است که زندگی در یک پیچوخم زیاد به نام تیمارستان روانی، قابل مقایسه با وقتیکه پایش را از آنجا بیرون میگذارد، بی دست یاریکننده و یا قلاده یک سگ راهنما که او را به پیچوخم بسیار درونشهری پر از هرجومرج ببرد، نیست. در اینجا حافظه نیز به درد هیچ چیز نمیخورد؛ زیرا یاد و خاطره، تنها میتواند تصویر محلهها را تداعی کند نه راههایی را که به آنها ختم میشوند. کوری ژوزه ساراماگو
به یک آدم کور بگویید آزادی و دری که او را از دنیای بیرون جدا کرده به رویش باز کنید و یک بار دیگر به او بگویید آزاد هستی، برو! اما او نمیرود و همانطور وسط جاده با همراهانش میایستد. آنها میترسند و نمیدانند کجا باید بروند. کوری ژوزه ساراماگو
او پیشنهاد کرد: «بهتر است کفشهای خود را دربیاوریم.» یکنفر گفت: «در آنصورت، پیدا کردن کفشها برایمان دشوار خواهد بود.» یکنفر دیگر گفت: «کفشی که اضافه مانده، بیشک صاحبش مرده است.»
- با این فرق که در اینصورت دستکم یکنفر همیشه پیدا میشود که آنها را بپوشد.
- اینهمه حرفزدن دربارهی کفش مردهها برای چیست؟
یک ضربالمثل هست که میگوید: «چه فایده دارد چشم به کفش مردهها داشته باشی.
- چرا ؟
- برای اینکه کفشهایی که مردهها را با آن دفن میکردند مقوایی بود و همین، منظور را میرساند. تا آنجایی که ما میدانیم، روحها پایی ندارند! کوری ژوزه ساراماگو
این ابلهانه بود که بپرسند یک نفر از چه چیزی مرده است؛ زیرا با گذشت زمان، دلیل مرگ، فراموش شده و تنها دو واژه باقی میماند: او مرد! کوری ژوزه ساراماگو
وقتی مرگ آدمی را نشان کرد، به او خبر نمیدهد… کوری ژوزه ساراماگو
کسی که از خویش تبعیت نکند
دیگری بر او فرمان خواهد راند وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
دشمن زرنگ و زیرک است و در مقابل خشم و حسادت او هزاران سال همچون یک پلک زدن است. جنگلهای سکوت (در جستجوی دلتورا 1) امیلی رودا
باید قبل از هر کاری ، عواقب آن را در نظر گرفت؛ اما اگر به عواقب اولیه نگاه کنیم و بعد پیامدهای احتمالی و بعد عواقبی که ممکن است بعدها پیش بیاید و بعد از آن به پیامدهایی که میشود تصور کرد، نگاه میکردیم، میدیدیم که در آن صورت، هرگز از فکر اولیهای که ما را به تأمل وامیداشت، فراتر نمیرفتیم. کوری ژوزه ساراماگو
در دنیای علم،دو روش برای اثبات یک ایده وجود دارد: یکی از طریق روشهای علمی و دیگری آموزشگاهی. یک نفر بر اساس تجربه قضاوت میکند و شخص دیگر کورکورانه نظریات مرجع را میپذیرد. برای یک ذهن علمی،اثبات تجربی بیشترین اهمیت را دارد و تئوری صرفا برای ساده شدن تشریح آن است تا در صورتی که جور در نیامد،فورا دور انداخته شود. اما برای یک ذهن آکادمیک،مرجعیت همه چیز است و وقتی که حقایق با تئوریهای مرجع جور درنیایند به راحتی دور انداخته میشوند. حفرههای تاریک لونا رابرت آنسون هانیلاین
نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشه مند. نه این که انسان بخواهد بی عاطفه باشد ولی وجود عاطفه در او خلاف عقل سلیم است. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
بیشک بیمارستان مخصوصی برای کورها وجود دارد. یک نفر اضافهتر که فرقی ندارد. در آنجا زخم پایم را درمان میکنند و حالم خوب میشود. من شنیدهام که این کار را حتی برای محکومان به مرگ هم انجام میدهند؛ مثلا اگر آپاندیس داشته باشند، اول آنها را عمل جراحی میکنند و بعد، اعدام! بدین ترتیب سالم میمیرند! کوری ژوزه ساراماگو
همان لحظه یادنامه مادرم افتادم…
او نوشته بود از بین شما سه نفر یک نفر میمیرد. .
آن لحظه فکر کردم منظورش آلیس یا محافظ است اما دقیقا آن لحظه فهمیدم منظورش خودم بودم…
او نوشته بود همیشه یک نفر باید فداکاری کند. .
و من باید بین را میکشتم و خودم هم میمردم…
تیغه را سمت قلب بین بردم
آلیس فریاد زد و بین هم درذهنم شروع به حرف زدن کرد
اما من باید کارم را میکردم آن هم به قیمت جانم…
تیغه را به سمت قلب بین بردم و با یک انرژی بسیار بسیار زید پرتاب شدم میدانستم که مرده ام.
اما همان لحظه… طلسم بین (آخرین شاگرد 2) جوزف دیلینی
نمی دانم چکار کنم!
الی از دستم ناراحته و چشماش از عصبانیت برق میزنه😞😞
حتی جک هم ناراحته و سرم فریاد میزنه…
اونها تنها به فکر بچه شون هستن از من میخوان بهشوت توضیح بدم چی شده و بعد سرم فریاد میزنن،انگار نه انگار خودشون از من خواستن😞😞
اصلا یک حظه هم به این فکر نمیکنن که چند روز پیش تا لبه مرگ پیش رفتم…
اما من تسلیم نمیشم چون بلاخره حتما خودشون میفهمن💙
من هر جور شد از بچه شون در برابر مادر ملکین محافظت میکنم… انتقام جادوگر (آخرین شاگرد 1) جوزف دیلینی
اگر چیزی به طرز غیر قابل باوری خوب باشد،حتما یک فریب است. اکو (2) داستان مایک پم مونیوس رایان
ای زیبا،با آسمان فراخت
با دانههای کهربایی گندم زارانت
با کوههای ارغوانی با شکوهت
بر فراز دشتهای حاصلخیزت
سرزمین من،سرزمین من!
رحمت خدا ،همواره بر تو باد
با اتحاد،نیکی به اوج میرسد
از غرب،تا شرق درخشانت! اکو (2) داستان مایک پم مونیوس رایان
- توازجنس تاریک ظلمتی و هرگز تونی دست من باشی
خیلی مطئن نباش. ما نزدیکتر از اون هستیم که تو فکر میکنی. خیلی نزدیک تر… میخوای قبول کن میخوای نکن،اما ما همدیگر رو خوب میشناسیم.
بزار سوال ازت بپرسم که هر آدمی از خودش میپرسه. بعضی آدمها فوری بهش جواب میدن و به ندرت درباره اش حرف میزنن. بعضیها به ساختن دنیای بهتر معتقدند،بعضی آدمها هم اعتقادی ندارن و گروهی در تمام طول زندگیشون درگیر این مسئله هستن. سوال ساده ای و اونم اینه: در مورد دنیای بهتر ،تو چه عقیده ای داری؟
من به روشنایی اعتقاد داشتم. پدرم هم همین طور،محافظ هم همین طور،گرچه او در این موارد خیلی صحبت نمیکرد.
با صداقت گفتم: خیلی مطئن نیستم… خشم چشم خونی (آخرین شاگرد 5) جوزف دیلینی
ندا گفت: <<تو جواب متناقض نمای مرا با متناقض گویی دادی - البته حرف من متناقض نیست. ببین،من از ازل وجود داشته ام،خوب این یعنی چه؟یعنی من نمیتوانم به وجود آمدنم را به یاد بیاورم. اگر میتوانستم ،در این صورت از ازل وجود نداشتم. پس اگر نمیتوانم آغازم را به یاد بیاورم،حداقل یک چیز هست که من نمیدانم. اگر چه دانش من نامتناهی است،به همین ترتیب آنچه برای دانستن وجود دارد هم بی نهایت است. چطور میتوانم مطمئن باشم که این دو بی نهایت با هم برابرند؟گستره چیزهایی که هنوز نهفته اند ممکن است بسیار بزرگتر از دانش نامتناهی من باشد. آخرین جواب آیزاک آسیموف
مدتها پیش ،یک بار پارمیندر داستان بهای کانایا را برای بری تعریف کرده بود. ماجرای سیک قهرمانی که به نیازهای مجروحان جنگی رسیدگی میکرد،چه دوست بودند چه دشمن. وقتی از او پرسیدند چرا بدون هیچ تبعیضی به همه کمک میکند،در جوابشان گفت نور خدا از روح همه میتابد و او قادر به تشخیص آنها از یکدیگر نیست. خلا موقت جی کی رولینگ
او آدم سادهدلی بود که حتی اگر برایش فایده هم داشت، دروغ نمیگفت. کوری ژوزه ساراماگو
بسیاری از مردممنطقی بر این باورند که مهیابودن فرصت، دلیل نمیشود کسی به راه دزدی کشیدهشود. کوری ژوزه ساراماگو
مردی که بعد از آن ماجرا ماشین مرد کور را دزدید، در آن لحظه بهخصوص از کمککردن به او نیت بدی نداشت؛ بلکه برعکس، او تنها دچار احساسات بشردوستانه و فداکاری شدهبود که همهی مردم میدانند دو ویژگی خوب انسان است و در همه، حتی در جنایتکاران بیرحمتر از آن مرد هم وجود دارد. کوری ژوزه ساراماگو
کسی نمیداند از چه میمیریم… شاید از همه چیز… اگر عمرمان طولانی شود، کلیهها از کار میافتد یا چیزی شبیه آن. پدر یکی از همکاران از نارسایی کلیه مرد. اگر آدم شانس بیاورد و عمر درازی داشتهباشد، بالأخره از این اتفاقها برایش میافتد. هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور
بین کسی که نمیترسد و کسی که در عین ترسیدن کاری را انجام میدهد تفاوت زیادی وجود دارد. ناهمتا (کتاب اول) ورونیکا راث
بهانهها همیشه دستاویزی هستند که هر عمل اشتباهی را میتوان با آن توجیه کرد پس نباید روی آنها حساب باز کنیم و بر اساس آنها تصمیم بگیریم. ناهمتا (کتاب اول) ورونیکا راث
ناصر برای اولین بار از مریم به صراحت شنیده بود که دوستش دارد. و حالا حاضر بود هرکاری بکند. تاریخ پر است از مردان جوانی که وقتی میفهمند دوست داشته شدهاند حاضرند دست به هرکاری بزنند، حتی آتش زدن یک صومعه قدیمی یا حمله به یک دژ مقاوم در یکی نبردهای صلیبی… خون خورده مهدی یزدانی خرم
خانم لوی زنی بود سرشار از علایق و آرمان ها. طی تمام این سالها خودش را بی قید و بند وقف ورق بازی،بنفشههای آفریقایی،سوزان و ساندرا،گلف،میامی،فنی هرست و همینگوی،دانشگاه مکاتبه ای،آرایشگرهای مو،خورشید،خوش خوری،انواع و اقسام رقصهای دو نفره و اخیرا خانم تریسکی کرده بود. همیشه مجبور شده بود که به خانم تریسکی از فاصله دور رضایت بدهد،محدودیتی دست و پا گیر برای گذراندن واحد عملی روان شناسی دانشگاه مکاتبه ای. واحدی که در امتحان پایانی اش مفتضحانه نمره نیاورده بود. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در میان جمعیت دنبال نشانه هایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران قیمت بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود،حتی ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود. کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گل و گشاد پشمی اش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیبهای شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس میشد. پیراهن چهارخانه ی فلانلش هم او را از پوشیدن پالتو بی نیاز کرده بود و یک شال گردن هم پوست بی حفاظ حد فاصل گوش و یقه اش را از سرما حفظ میکرد. لباسش با هر معیار غامض معنوی و هندسی مقبول بود و نشان از غنای حیات معنوی او داشت. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
وقتی راضیام کردند بروم بهداری، نمیدانستم باید به دکتر بگویم چه مرضی دارم. روی تخت نشسته بودم و همینطور در سکوت به دکتر، که نمیدانست با من چه کند، نگاه میکردم که یکی از زندانبانها با شوق کودکانهای وارد بهداری شد و درِ اتاق را بست. موبایلش را به گوش دکتر نزدیک کرد. من از فاصلهی دومتری بهزحمت میتوانستم صدای قطعهای را که پخش میشد بشنوم. اولینبار بود که آن نوع موسیقی آرامم میکرد. دیگر صدای سوت ممتدی را که یک هفته میشد همراهم بود نمیشنیدم.
زندانبان با لبخند به دکتر گفت: «شجریانه. همین امروز اومده بیرون.»
صدا میگفت: «تفنگت را زمین بگذار…» بیداد سکوت (داستانهایی برای خسرو آواز ایران محمدرضا شجریان) علی عبداللهی - ملیحه بهارلو - مهام میقانی - مجید قدیانی - فرزاد فروتنی
علت این که دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده است این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام میدهند، افکارشان را نیمه کاره بیان میکنند و گناهکار یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است. ای بابا! تا آخر برو و محکم بکوب، و نترس، موفق خواهی شد. خداوند از نیمه شیطان بسیار بیشتر از شیطان تمام عیار نفرت دارد. زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
هشتساعتی است که از دنیا و از زندگیاش کشمیرود تا آنها را به ماشینتحریری بسپارد. دوستانش او را درکمیکنند و درعینحال در این فکرند که اگر این هشتساعتها را حذفکنند، زندگیشان به چه صورتی درخواهدآمد. مرگ شادمانه آلبر کامو
مدتیطولانی آرزوی عشق زنی را در دل میپروراند، اما او برای آن عشق ساخته نشدهبود. در سراسر زندگیاش، در دفترهایکار کنار ساحل، در اتاقش و در خوابهایش، در رستوران و در کنار معشوقهاش، با تلاشی بیهمتا در عمقوجودش، در جستوجوی خوشبختیای بود که مثل همهی مردمان دیگر میدانست ناممکن است. مرگ شادمانه آلبر کامو
در تختخواب چپ و راست میغلتید و تنها بیخوابی با او بیدار بود. مغازه خودکشی ژان تولی
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛ مغازه خودکشی ژان تولی
در ضمن همونطور که همیشه میگم، “شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.” » مغازه خودکشی ژان تولی
نمیتوانی رنگ کنی و تمیز بمانی. فکر کنم در سیاست هم اوضاع همینطور است. نان و آب یوجین اونیل
«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
«آنچه را در مورد سرنیزه به تو گفتم فراموش نکن. وقتی به دشمن ضربه میزنی، باید بچرخانی و پاره کنی تا دل و رودهاش را از هم بشکافی. در غیر این صورت او این کار را با تو میکند. دنیای آن بیرون اینطوریست.» کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای ازدسترفته، امکانات ازدسترفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنیاش زنده بودن است. اما درون سرمان حداقل به تصور من آنجاست اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
این راست است.
بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینهام. دردی کشنده، اما عجیب این است که بهخاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه میدارد. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
اندوه او ارزشی بیشتر از این داشت که
با این خوشیهای بیهوده از بین برود تام سایر مارک تواین
ما فقط بک بار زندگی میکنیم
و این وظیفه ی ماست که
اون رو به بهترین شکل بگذرونیم من پیش از تو جوجو مویز
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی
اگر بدون فکر کردن از باور عامه مردم پیروی کنی
مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است جزء از کل استیو تولتز
مرسو پساز هر دیدارعاشقانه در لحظهای که جسم، رها و آسوده و میشود و قلب تسلیمییابد سرشار از محبتی که آدم میتواند نسبتبه موجودقشنگی احساسکند، لبخندزنان به او میگفت: ”سلام ای حضور متجلی! “ مرگ شادمانه آلبر کامو
در زندگی آدم نباید مثل یک گاو کودن باشد. مرگ شادمانه آلبر کامو
صادق بودن و بیانِ حقیقت، دو چیزِ کاملاً متفاوت است… شکار گوسفند وحشی هاروکی موراکامی
پساز کمی دودلی، اسلحه را زیر بغلچپش گذاشت و نامه را بازکرد. نامه یکورقبزرگ با حروفدرشت و زاویهدار بهخط زاگرو رویش نوشتهشدهبود: من فقط نیمهآدمی را نابودمیکنم. امیدوارم از این بابت به من سختنگیرند و کسانیکه تا اینجا به من خدمتکردهاند، در گنجهیکوچکقدیمیام پول خیلیبیشتری از آنچه انتظارش را دارند، خواهندیافت تا زحماتشان را جبرانکند. مرگ شادمانه آلبر کامو
دوستدارم یهکم شانسبخرم. البته اگه جایی باشه که اونو بفروشن! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
ناامیدبودن احمقانهست. از اون گذشته، به باور من گناهه. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
او فهمید که هیچمردی هیچگاه توی دریا، تنهایتنها نبودهاست. یاد آنهایی میافتد که در قایقکوچکشان از اینکه از ساحل دورشوند، میترسیدند؛ البته در ماههایتوفانی کاملا حقداشتند. موسم گردباد بود و در موسم گردباد، وقتی تندبادی درکار نباشد، هوای آنهنگام بهترین هوای سال است. با خودش گفت: اگه توی دریا باشی، اگه تندبادی درکار باشه، همیشه نشونههاش رو توی آسمون برای روزهایبعد میبینی. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
توی دلش میگفت: اون خیلی عجیب و غریبه، کی میدونه چندسالشه؟ تابهحال همچین ماهیای که اینقدر قویباشه و اینجوری مقاومتکنه، نگرفتم. شاید از عاقلیشه که نمیپره. میتونه با یه پرش یا یه حمله کارمو تمومکنه، اما شاید قبلا زیادی به قلاب گیرکرده و میدونه چطور باید بجنگه. هیچ ترسی هم توی مبارزهاش نیست. موندم نقشهای داره یا درست مثل من ناامیده؟ پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
دلش بهحال پرندهها میسوخت؛ بهخصوص بهحال چلچلههایظریف و تیرهرنگی که همواره پرواز میکردند، میگشتند و تقریبا هیچگاه چیزی گیرشان نمیآمد. با خودش گفت: زندگی پرندهها از ما سختتره. بهجز اون پرندههایغارتگر و گندههایپرزور، بقیه گرسنهاند. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
زنی که کمی از دیگران زیرکتر است هرگز به مرد اجازه نمیدهد که فکر کند او به این دلیل در کنار اوست که «جای دیگری برای رفتن ندارد». استقلال مادی زن، همواره به صورت ظریفی این نکته را به مرد یادآوری میکند که اگر بخواهد زن را با «ناراحتی» وادار به ماندن کند، رابطهشان مدت زیادی دوام نخواهد آورد. این موضوع احترام، محبت و رضایت هر دو طرف را در رابطه بیمه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک رفتار بدی ندارد، بلکه صرفاً برای «سواری دادن» به دیگران داوطلب نمیشود. اگر مردی میخواهد از او سواری بگیرد و آن را روشن و واضح نشان میدهد، او نیز «آگاهانه» اجازه چنین کاری را نمیدهد. بله، با دیگران آنگونه رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود اما حواستان را جمع کنید که مرد زندگی تان نیز با شما همینگونه رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای مثال اَبی با یک مرد ایتالیایی به نام فرانکو ازدواج کرد تا به او کمک کند گرین کارت بگیرد. جایی در میان آشنایی و ازدواجشان، فرانکو او را قانع کرده بود که دیوانه وار عاشقش است. وقتی فهمید اَبی گیاه خوار است پاستا را کنار گذاشت و گیاهخوار شد. ابی عاشق کوهنوردی بود، پس او هم کوهنورد خوبی شد. اَبی بسیار «عرفانی» بود، او هم به این نتیجه رسید که بسیار معنوی و عارف مسلک است. این زوج خوشبخت با اداره مهاجرت مصاحبه کردند و فرانکو امتحان را قبول شد و گرین کارتش را گرفت. فردای آن روز چمدانش را پر کرد و به اَبی گفت: «چاو عزیزم» و در افق ناپدید شد. او برای اَبی حتی یک حلقه نامزدی نیز نگرفته بود، اما تمام مخارج سنگین طلاق بر عهده اَبی افتاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زنان ساده دل در یک رابطه، کمی بیشتر از حد معمول به طرف مقابل سود میرسانند و این اشتباه است. یک زن ساده دل احساس میکند که مرد به او «نیاز» دارد و طوری شتابان به سمت او میدود که انگار صلیب سرخ است. او «کورکورانه» میبخشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی میخواهد شما را بیرون ببرد و از شما میخواهد برنامه ریزی آن را به عهده بگیرید، علایق و سلیقه او را نیز به اندازه علایق خود در نظر بگیرید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بخش اقتصادی یک رابطه باید پیرو قوانین داد و ستد باشد. هیچ یک از دو طرف رابطه نباید تمام بار را به دوش بکشد و تمام مخارج را تأمین کند. اگر او شما را به یک نمایشنامه گرانقیمت و یا تماشای باله میبرد و چون باید تا آخرین لحظه سر کارش بماند، زمانی برای شام خوردن باقی نمیماند، غذای آماده سفارش دهید و وقتی به دنبالتان آمد برایش ببرید. اگر او شما را برای شام بیرون میبرد شما هم در راه برگشت از باشگاه ورزشیتان، دو تا بلیط سینما بگیرید و او را غافلگیر کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او به راستی دیوانه شما باشد، هرگز اجازه نمیدهد که شما صورت حساب را بپردازید و یا آن را تقسیم کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دختر ساده دلی که اجازه نمیدهد مرد پول شام را حساب کند، در ژرفای قلبش دوست ندارد نسبت به آن مرد تعهدی داشته باشد و میداند حساب کردن پول شام از طرف مرد برایش تعهد میآورد. یک زیرک چنین مشکلی ندارد. او با مهربانی و ادب از مرد تشکر میکند و هرگز احساس گناه و یا داشتن تعهد اخلاقی به کسی که تازه با او آشنا شده است ندارد. یا احساس این را ندارد که به خاطر پول شام ناچار به سازش و مصالحه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
درست است. زنهایی نیز هستند که به مرد اجازه نمیدهند در را برایشان باز کند یا صورت حساب را بپردازد. آنها از اینکه کسی برایشان «خرج کند» امتناع میکنند. یک زن زیرک با این موضوع که با او به خوبی رفتار شود هیچ مشکلی ندارد. پس اجازه میدهد مرد هر آنچه میخواهد را به او بدهد و به خود نیز اجازه میدهد که آن را دریافت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجا که مردها خود را مقید به توضیح احساسشان نمیکنند، گاهی زنها فرض را بر این میگذارند که هیچ احساسی پشت این هدیه نیست و مرد برای دل خودش این کار را انجام داده است. اگر مردی به شما هدیهای داد، با سپاسی که از مهربانی اش میگزارید، آن احترامی که شایسته آن است را در حقش بجا آورید. اگر میخواهید با شما رفتار درستی داشته باشد، شما هم باید کاری کنید که احساس مهم بودن و خاص بودن داشته باشد. پس هر بار که او کاری را از روی محبت و سخاوت انجام میدهد، او را تشویق کنید. در غیر این صورت، او دیگر انگیزهای برای انجام چنین کارهایی نخواهد داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شخصیت و غرور شامل این نمیشود که شما پول را از کجا بیرون میآورید. کشوی میز، ساک یا کیف پول. موضوع این نیست که به شما یک کارت اعتباری داده شود یا اجازه داشته باشید از یک حساب خاص پول برداشت کنید. اگر شما برای خود درآمدی داشته باشید، حتی اگر کم باشد، این امکان را به شما میدهد که بتوانید:
مطابق قوانین خود زندگی کنید.
با ضرب آهنگ خاص خود حرکت کنید و ناچار نباشید به ساز کس دیگری برقصید.
تصمیم گیری این موضوع که با شما چگونه برخورد شود بر عهده خودتان باشد.
بتوانید آنچه را تحمل میکنید و آنچه که تحمل نمیکنید را مشخص کنید.
اگر آنچه میخواستید را از او دریافت نکردید، بتوانید او را ترک کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۴
صرف نظر از اینکه یک زن تا چه اندازه زیبا باشد، تنها زیبایی چهره نمیتواند احترام مرد را برایش نگاه دارد. شاید زیبایی ظاهری او را جذب کند اما آنچه او را مجذوب شما نگاه میدارد، استقلال شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او شریکی میخواهد که به او احترام بگذارد و ارزش به دست آوردن را داشته باشد. کسی که با او برابر باشد. اگر مرد بیرون خانه کار میکند، او نیز در خانه بچهها را تربیت میکند. یعنی با او همکاری میکند. به عبارت دیگر، او برای این کنار مرد نمانده که چیزی را به زور از مرد بگیرد، زیرا اگر لازم باشد میتواند روی پای خودش بایستد. این یعنی او به انتخاب خودش در کنار مرد است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قبول است، مردان ثروتمند زیادی هستند که دوست دارند یک عروسک باربی در آغوش داشته باشند و امیدوارند بتوانند او را به مرتبه بلند «همسران ِاستِپ فورد» برسانند. اما این مرد، مردی نیست که یک زن با شخصیت و عاقل در پی آن بگردد. و زنی که در کنار چنین مردی میماند نیز زنی نیست که حتی اندک قدرتی داشته باشد یا برای خود شخصیتی قایل باشد. به احتمال زیاد او این زن بی دست و پا را با یک مدل جدیدتر معاوضه خواهد کرد. زیرا از همان ابتدا نیز این زن برایش حکم اسباب بازی را داشته است. آنچه یک مرد خوب و شایسته دوست دارد برای یک عمر نگاه دارد، یک زن قوی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک میلیونر جوان که ثروتش را با تلاش خودش به دست آورده بود، دیدگاه خود را چنین شرح داد: آنچه یک مرد موفق به سرعت فرا میگیرد این است که زنان به پول او واکنش نشان میدهند. این مردان خیلی زود در مییابند که زنان برای مردانی که جیبهای پر پول دارند صف میکشند. تمام کاری که مردها لازم است انجام دهند این است که به زنها نشان دهند ثروتمندند و یا ماشین خوب و خانه بزرگی دارند. آنگاه زنها مثل جوجه اردک پشت سرشان صف میبندند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۳
نیاز مالی هیچ تفاوتی با نیاز احساسی ندارد، در هر دو مورد او احساس خواهد کرد که اختیار شما را به صورت تمام و کمال دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تمام آنچه یک زن باید انجام بدهد این است که هر از گاهی قبض برق را با پول خودش پرداخت کند یا سر راه، چند خرید کوچک برای خانه انجام دهد. با انجام هر کدام از اینها او سپاس خود را به مرد نشان داده است و بعد از آن، مرد با خوشحالی تمام بقیه مخارج را پرداخت میکند. مرد نیاز ندارد که ببیند همه چیز مساوی است، فقط باید ببیند که گاهی نیز مسائل دو طرفه است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پول پرستی هیچگاه به کار کسی نخواهد آمد. همانطور که از اخبار و تیتر روزنامهها مشخص است، پول پرستها به تازگی با مشکلی به نام وایاگرا مواجه شدهاند زیرا تنها کسانی که به آنها توجه میکنند پیرمردها هستند. حالا رکسان تلاش زیادی میکند تا آنچه قبلاً داشته است را دوباره به دست بیاورد، اما این بار سروکارش با دندان مصنوعی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
توانایی مراقبت از خود و ایستادن روی پای خودتان، موارد زیر را برایتان بیمه میکند:
ذهن او همواره درگیر شما میماند
احترامتان حفظ میشود
ادامه رابطه را تضمین میکند
جذابیت جنسی حفظ میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مهم نیست چه کسی صورت حسابها را پرداخت میکند. مهم این است که اگر به شما فشار آمد، آیا توانایی ترک صحنه و ایستادن روی پای خود را دارید یا خیر. اگر چنین توانایی را داشته باشید، او دیگر نمیتواند شرایط خود را تحمیل کند. بلکه در ذهنش گزینههایی را بالا و پایین میکند که شامل این میشود که یا شما را مطابق شرایط خودتان داشته باشد یا اصلاً نداشته باشد. در این صورت است که او میتواند احساس کند آقای خانه است. به خاطر داشته باشید که او در دامنه فرمانروایی و عادات خود، باید احساس کند که سلطان جنگل است، اما هرگز هم نباید گمان کند که مرگ و زندگی شما، در دستان اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۲
فرقی نمیکند در چه نوع رابطهای باشید، اگر در آن رابطه یک طرف احساس کند طرف مقابل، چیزی برای آوردن سر میز ندارد، کم کم نسبت به او بی احترام میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
توانایی شما برای یک مغز متفکر و فعال بودن توجه او را به سمت شما جلب و شما را در ذهن او ماندگار میکند.
توانایی انتخاب و گزینش آنچه در زندگی انجام میدهید، مهمترین ابزار شماست. این دقیقا همان چیزی است که به شما قدرت میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۰
هنگامیکه مردی زن را به چشم دختر کوچک و یا خواهرش که باید از او نگهداری کند میبیند، شور و اشتیاقش میپژمرد و از بین میرود. او دوست ندارد با خواهرش رابطه جنسی داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه مردی زنی را به طور کامل از لحاظ اقتصادی پشتیبانی میکند، یکی از این دو مورد اتفاق میافتد:
*احساس میکند که در یک موقعیت بن بست زندانی شده و یا به دام افتاده است.
*به تدریج نگاهش به زن عوض شده و به او به چشم یک دختر بچه نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۹
هرگاه شما بتوانید روی پای خود بایستید چه با او و چه بدون او، آن زمان است که کارت صورتی خود را به دست آورده اید. او هرگز نباید احساس کند که شما تحت لطف و مرحمت او هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما بتوانید از عهده نگهداری خود بر آیید، همه آنچه او به شما میدهد از ته دل و از سر شادی خواهد بود. این او نیست که مایه خوشحالی شماست. او زنده بودن شما را تأمین نمیکند، اما بخشی از این شادی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او نمیتواند و نباید به خاطر اینکه شما گرسنه هستید برایتان شام بخرد. این باید یک هدیه باشد که او خودش تصمیم به دادن آن گرفته است و انتخاب با شما باشد که بپذیرید یا نه. آن موقع است که هدایا سرازیر میشوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۸
شما باید این موضوع را به او نشان بدهید که بی احترامی را نمیپذیرید سپس، او به شما احترام خواهد گذاشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار مهم است که به او بفهمانید شخصیت و غرور شما از هر چیز دیگری برایتان با ارزشتر است. حتی اگر با مردی هستید که بسیار موفق و ثروتمند است، باید این درک کند که اگر رفتار درستی با شما نداشته باشد، شما بدون تردید آپارتمان یکخوابهای که متعلق به خودتان باشد را به قصر زیبای او ترجیح میدهید. او باید احساس کند که اگر لازم باشد از احترام به شخصیت خود دفاع کنید، رانندگی با یک پینتو را به مرسدس بنز او ترجیح میدهید. او باید بداند که اگر شما احساس کنید مورد بیاحترامی قرار گرفته اید، این زندگی راحت را رها میکنید و میروید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً یک زن زیرک استقلالش را در رابطه به روش خاص خودش حفظ میکند. او میکوشد که در رابطه اش یک شریک باشد، زیرا غرورش به او اجازه نمیدهد که در روابط شخصی و اجتماعی اش، باری بر دوش طرف مقابل باشد. او هرگز خود را در موقعیتی قرار نمیدهد که در آن نتواند تأثیر گذاری خوبی بر رابطهاش داشته باشد. زیرا اگر احساس کند به اندازه کافی به او احترام گذاشته نمیشود، حتماً تکان سختی به آن رابطه خواهد داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تا زمانی که منابع مالی خود را حفظ میکنید، شرایط را نیز شما تعیین میکنید و کارت صورتی در دستان شماست. اگر تصمیم به ترک او بگیرید، همیشه میتوانید چمدان خود را بردارید و بروید. همین استقلال و عدم وابستگی باعث میشود مرد «نخواهد شما بروید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
البته این موضوع شامل زمانی که زن مادر میشود و از کودکان نگهداری میکند نمیشود. هنگامیکه پای خانواده در میان است، شکی نیست که زن نقش خودش را بازی میکند و مرد به او، به چشم یک بار سنگین بی مصرف نگاه نمیکند. زیرا میداند که زن کار دشواری را بر عهده دارد. حتی گاهی سختتر از کار او. در اینجا مرد تشخیص میدهد که کار خودش را به کار زن ترجیح میدهد، پس چارهای ندارد مگر اینکه به کار زن احترام بگذارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که به احتمال زیاد مادرها در مورد آن صحبت نکرده و توضیحی نداده اند، احساس مرد نسبت به زنی است که ناچار است بار او را از لحاظ مالی بر دوش بکشد. زمان زیادی طول نخواهد کشید که مرد به جای اینکه به زن، به عنوان یک داشته ارزشمند نگاه کند، او را یک «بار سنگین مسئولیت» ببیند و اینجاست که دیگر بودن با این زن برایش امتیاز نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۷
اگر شما این توانایی را نداشته باشید که از لحاظ اقتصادی روی پای خود بایستید او هرگز به شما به عنوان کسی که میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد احترام نخواهد گذاشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جنبه ای از رابطه وجود دارد که نمیتوانید و نباید آن را نادیده بگیرید: پول. خیلی از زنها رؤیای شوالیه زره پوشی را در سر میپرورانند که تمام صورت حسابها را پرداخت میکند. اما در زندگی واقعی بخش دیگری نیز وجود دارد که رؤیاها آن را نشان نمیدهند: پس از اینکه آن شاهزاده سوار بر اسب سپید رسید و استقلال شما را گرفت چه رخ میدهد؟ اگر تمام صورت حسابهای قلعه را او پرداخت کند، پس تمام تصمیمها را نیز او به تنهایی میگیرد. اینجاست که شاهدخت قصه، دیگر احساس شاهزاده بودن ندارد، بلکه حس میکند یک خدمتکار است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به جای تلاش زیاده از حد برای جلب رضایت او، کمی برای رضایت خودتان تلاش کنید… چون سرانجام، آنچه بیش از هر چیز دیگری رضایت او را جلب میکند، رضایت و خوشحالی شماست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل اصلاً نمیداند که چرا زیادی لطف کردن و زیادی خوب بودن، نتیجه عکس میدهد. او به هیچ عنوان نمیداند که تا چه اندازه در وجود مردش غرق شده و خود را فراموش کرده است. اوهرچه بیشتر پیش میرود بیشتر از مردش دور میشود و او را از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۶
وقتی مردی عاشق میشود، روال عادی زندگی اش به ناگهان دگرگون میشود ولی او اهمیتی نمیدهد. او برای «این زن» کارهایی را انجام میدهد که در مورد قبلیها حتی به فکرش نیز نمیرسیده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- وقتی مردی عاشق است دیگر زن نیازی به پرسیدن راجع به عشق او ندارد. خودش آن را با اعماق وجودش میفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- هنگامیکه مرد کاری را انجام میدهد که با شخصیت او در تناقض است یعنی واقعاً عاشق است. مثلاً او هرگز در مورد ازدواج و بچهدار شدن فکر نکرده است اما بودن با آن زن باعث میشود به همه اینها فکر کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- وقتی یک مرد عاشق است، تمام وقت به زن فکر میکند. او برای زن کارهایی عمیق و فکر شده انجام میدهد. وقتی او عاشق است همواره در فکر راههایی برای خوشحال کردن همسرش است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- مردها تا وقتی که عاشق نشوند، دیوانه تنوع هستند. اما اگر او واقعاً عاشق زنی بشود، آن وقت دیگر برایش مهم نیست که زنان بهتری هم هستند که او میتواند وقت خود را با آنها بگذراند. وقتی مرد واقعاً عاشق زنی است، زنان دیگر اصلاً به چشمش نمیآیند. وقتی شما عاشق میشوید خیلی از وسوسهها خود بهخود از بین میروند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- وقتی او به خاطر همسرش هر کاری میکند، اگر زن نیمه شب هوس کلوچه کرد، میرود و برایش کلوچه میگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- هنگامیکه مردی به زنی اجازه میدهد چیدمان خانه اش را تغییر دهد آن وقت میفهمید که واقعاً عاشق است. او ناگهان از اینکه خانهاش کمی رنگ زنانه به خود میگیرد خوشحال هم میشود. او مبلمان مورد علاقه زن را میخرد و اجازه میدهد وسایل خیلی شخصیاش را جلو چشم او بگذارد. او زن را به تمام طرق ممکن در زندگیاش میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲- هنگامیکه مردی در ظاهر خیلی خوشحال و راضی باشد و از همه چیز لذت ببرد یعنی عاشق است. در این حالت او واقعاً و از اعماق قلباش خوشحالی را حس میکند و متفاوت از آنچه قبلاً بود به نظر میآید. وقتی عاشق است به یکباره در نظر دوستان و خانواده اش «زنده تر» جلوه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- وقتی عاشق بودن همسرتان را میفهمید که در آغاز یک هفته پر کار، زن بگوید: «چرا فلان کار را انجام ندهیم؟» و مرد با کمال میل به سراغ آن کار برود. هنگامیکه کم کم دیگر با او بودن را به بیرون رفتن با دوستانش ترجیح میدهد، یعنی عاشق است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- زنی که سرکش است، مرد را به هیجان میآورد. شما همیشه فکر میکنید که او سرکشتر هم خواهد شد. اما با یک دختر ساده دل شما همواره میترسید که مبادا او دوان دوان به خانه برود و به مادرش بگوید او را اذیت کردهاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۴
از ابراز نظر شخصی خود و یا ایستادگی به پای حق و حقوقتان نترسید. اینکار نه تنها احترام او را جلب میکند، بلکه حتی گاهی او را بیشتر جذب شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- او هیچ چیزی که توهین به شخصیتاش باشد را نمیپذیرفت، در آن زمان من گلایه میکردم اما حالا اعتراف میکنم که این کارش مرا جذب میکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی زن کمی تند و تیز باشد به چشم من جذابتر میآید. او از اینکه با من مخالفت کند و یا نظرش را بگوید ترسی ندارد. او مدام در حال چاپلوسی نیست و این موضوع باعث میشود من حواسم را بیشتر جمع کنم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- وقتی میخواهید کاری را انجام بدهید که انجام دادنش درست نیست و زن میگوید: «من برای این کارها وقت ندارم» ، شما خوشتان میآید. بستگی به موقعیت دارد، اما من از زنی خوشم میآید که توانایی وصداقت این را داشته باشد که پای خواستهها و باورهایش بایستد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵۳
وقتی زنی بیش از اندازه «انعطاف پذیر» باشد، بعضی مردها ترغیب میشوند که به او بی احترامی کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- اگر مردی فکر کند که زنی احمق است او را جدی نمیگیرد. زیرا برای نظراتش احترامی قائل نیست. اگر زن واقعاً باهوش باشد و کارهایش هم جدی و برای هدفی خاص باشد، در آن صورت من به در کنار او بودن افتخار میکنم. احساس میکنم چیز با ارزشی در اختیار دارم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من از زنی که بازی در نمیآورد خوشم میآید. اعتماد به نفسش به من میگوید او حتماً چیزی میداند که من نمیدانم. بعد با خودم میگویم: «هی! او باید ارزش نگاه داشتن را داشته باشد» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- بله قبول دارم. گاهی اوقات با همسرم دعوا میکنم. اما به این معنی نیست که از آزار او لذت میبرم. فقط گاهی در محل کار روز سختی داشته ام و میدانید که، آدم ناراحت دنبال شریک میگردد. وقتی او به من اجازه بی احترامی نمیدهد، احترامم جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲- من از زنی که مرا سر جایم بنشاند خوشم میآید، اگر من رفتار خوبی ندارم و او این موضوع را به من گوشزد میکند، احترامم جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- وقتی شما سر به سر زنی میگذارید و او هم در مقابل سر به سر شما میگذارد، خوشتان میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- زن نباید اجازه دهد که مرد فکر کند دنیایش به دور او میچرخد. یک بار زنی به من گفت پیش از نخستین دیدارمان سه ساعت در حال حاضر شدن بوده است. این دیگر کمی زیاده روی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- هنگامیکه مرد خسته از کار روزانه به خانه بر میگردد، برای نیم ساعت اجازه دهید به کارهای شخصی خودش برسد. آمدنش را ندیده نگیرید، او را ببوسید ولی نیازهای خود را فوراً بر دوش او نگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۷- وقتی زنی مرا در جمع کوچک میکند اصلاً خوشم نمیآید. اگر از سوی من اشتباهی صورت بگیرد، او باید آن را در خانه به من گوشزد کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- رمزآلود بودن مهم است. چند وقت پیش من با زنی برای اولین بار صحبت میکردم و او گفت میخواهد وزنش را کم کند تا در نظر من جذابتر شود، مگر راضی کردن یک مرد چقدر سخت است؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- هنگامیکه زنی حسود است ممکن است علاقه را از بین ببرد. یک بار من با زنی بیرون بودم و یک نفر با موهای بلند بور در ماشین کناری بود و زن همراهم، مرا متهم کرد که دارم او را دید میزنم اما بعد معلوم شد آن شخص مرد بوده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲-هنگامیکه میبینم زنی بیش از حد مادی گراست، علاقه ام کمی کم میشود. اگر او خیلی به این موضوع که من چه نوع کفشی میپوشم یا برند ساعتی که دستم است از چیست یا چه ماشینی دارم توجه کند من خودم را پس میکشم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- آخر هفتهها میتواند خیلی شلوغ و خسته کننده باشد. بازی کردن با بچهها و یا انجام کارهای خانه…فکر میکنم انجام دادن برخی کارها در تنهایی، بتواند به زنده نگه داشتن شور وشوق احساسی کمک کند. مثلاً من میتوانم صبحها بچهها را بیرون ببرم تا همسرم به کارهای خانه برسد، بعد او عصر بچهها را بیرون ببرد تا من هم به بعضی کارها که وظیفه ام است برسم. در این صورت شما هنگام شب وقت بیشتر و بهتری برای گذراندن با یکدیگر دارید. من واقعاً علاقه ای ندارم که همسرم را با یک لباس کهنه گل گلی در حال ساییدن کف زمین ببینم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- گاهی وقتها یک زن میتواند با علاقه نشان دادن به کارهای مرد و پرسیدن راجع به آنها، به او این احساس را بدهد که بسیار مهم است. آنها میتوانند با یکدیگر کارهای تازه ای انجام بدهند که به طور معمول انجام نمیدهند. پیشنهاد من یک مسافرت آخر هفته است که هر دو به خاطرش به هیجان بیایید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- گمان میکنم حتی اگر ازدواج کردهاید هم گاهی اوقات بهتر است برای زنده نگه داشتن رابطه تان کمی از هم فاصله بگیرید. مهم است که بتوانید بعضی کارها را شخصاً و بدون حضور و نق زدن همسرتان انجام دهید. وقتی من تنهایی به ماهیگیری میروم، میبینم که دلم برای همسرم تنگ شده است و این «خوب» است. اینطور نیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۱- من دوست دارم که گهگاه همسرم برای رابطه جنسی پیش قدم شود. حالا شاید نه بار اول، اما هر از چند گاه این کار را انجام دهد. این کار باعث میشود مرد احساس کند در چشم شما جذاب است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- یک بار هم که شده دوست دارم همسرم دست مرا بگیرد و به اتاق خواب ببرد. همیشه مردها هستند که باید آغاز کننده باشند. همیشه این ما هستیم که باید با تلاش زیاد زن را وارد فضای احساسی رابطه جنسی کنیم. گاهی اوقات مردها واقعاً دوست ندارند آن قدر تلاش کنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲-هنگامیکه با هم به بستر میروید یک کار متفاوت انجام دهید. هر کاری. تنها چیز مهم این است که با آنچه مرد تا به حال به آن عادت داشته متفاوت باشید. غافلگیر شدن مردها را جذب میکند. شیوه خود را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۵- هنگامیکه مردی نقاب خونسردی بر چهره میزند، گمان میکند که دارد با قدرت و نیروی خود، زن را تحت تأثیر قرار میدهد. او با تظاهر به دانستن همه چیز، میخواهد جذابتر به نظر بیاید. هیچ مردی نمیخواهد که زن او را به چشم «پسر مامان» و یا یک مرد گریان نگاه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- اداره امور در دست زنهاست زیرا اداره امور جنسی در دست آنهاست. در واقع زنها بیشتر از آنچه خودشان فکر میکنند بر اوضاع مسلط هستند. خیلی از مردها فکر میکنند که این موضوع آنها را در موضع ضعف قرار میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- اگر شما بگذارید زنی بفهمد که از آخرین باری که در یک رابطه بوده اید زمان زیادی گذشته است، ممکن است او فکر کند که شما محتاج داشتن یک رابطه هستید و برایتان فرق نمیکند طرف مقابل که باشد، بلکه فقط میخواهید یک رابطه داشته باشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۹- وقتی با کسی تازه آشنا میشوم تظاهر میکنم که نسبت به او بی اعتنا هستم. یا زیاد به او زنگ نمیزنم تا او را مشتاق نگه دارم. هیچ مردی دوست ندارد در نظر زنها بیچاره و ناامید به نظر بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- البته که مردها به چهره شان نقاب خونسردی میزنند… چون با این کار زنها را به خود جذب میکنند. ما دوست داریم که زنها از ما خوششان بیاید، اما نمیخواهیم فکر کنند که خیلی مشتاقیم. اگر ازهمان اول نشان بدهی که خیلی از آنها خوشت آمده، فکر میکنند که تو خیلی ناامید و درمانده هستی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- شاید آن اوایل زیاد به دختره زنگ نزنم، چون نمیخواهم فکر کند زیادی مشتاقم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۹
آنچه شما باید در ابتدای رابطه به آن توجه کنید این است که آیا او سراغ شما میآید یا نه. چون شاید او بتواند احساسات خود را برای مدت طولانی معلق نگه دارد و یا پنهان کند، اما نمیتواند سراغتان نیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱- مردها دوست دارند زنها فکر کنند پای زن دیگری نیز در میان است که مرد ممکن است به سمت او برود، حتی اگر چنین موردی واقعا وجود نداشته باشد. پس اغراق میکنند چون دوست دارند در نظر زنها جذابیت بیشتری داشته باشند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً هنگامی که او شما را پس میزند، در پس این نقاب بی تفاوتی، نوعی تعریف پنهان شده است. او به قدری شما را میخواهد که نمیخواهد این علاقه را خیلی واضح نشان دهد. البته این اتفاقی است که در بیشتر موارد میافتد، در بقیه موارد او عمداً خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند زیرا کنجکاو است ببیند چقدر برایتان اهمیت دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه که شما باید از این موضوع یاد بگیرید این است: «اگر دیدار اولتان بسیار دلپذیر و دلچسب بوده است اما او یکی دو روز تماس نگرفت، قضیه را شخصی برداشت نکنید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وادار کردن او به صحبت در مورد احساسش نه تنها شما را محتاج جلوه میدهد، بلکه دیر یا زود احترام او را نیز نسبت به شما از بین میبرد. و هنگامی که او احترامش را از دست داد بیش از پیش به احساساتتان کم توجهی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر چقدر هم که زن دوست داشته باشد با مرد صمیمی شود، تا هنگامیکه خود مرد نخواهد، نمیتواند این صمیمیت را به زور از او بیرون بکشد و یا شیوه زندگی او را تغییر دهد. توجه کنید که در آخرین نقل قول، مرد حتی این موضوع را روشن میکند که زن وقت خود را «هدر» میدهد. هرگاه زن با زبانی با مرد سخن بگوید که به نظر «احساساتی» بیاید (از هر لحاظ) بیشتر مردها به سرعت در ذهن خود کلام آنها را بی اعتبار میکنند و آن را «مزخرفات دخترانه» مینامند. بسیار مهم است که حرفتان را کوتاه و خلاصه و مفید نگه دارید، در غیر این صورت او حتی یک کلمه اش را هم نمیشنود.
تنها این نیست، بلکه زیر فشار گذاردن او برای گفتوگو در مورد احساسش، و یا درخواست توجه زیاد و غیر معقول به احساساتتان نیز علاقه او را از بین میبرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۴- زنی میخواست که ما تمام وقتمان را در کنار همدیگر بگذرانیم. او میکوشید شیوه وقت گذرانی مرا تغییر دهد. هر مردی به زمانی خاص برای خودش نیاز دارد تا به برنامهها و کارهای مورد علاقهاش بپردازد. او از من میخواست کارهایی را انجام بدهم که علاقهای به انجامشان نداشتم. وقتی او میبیند که من شخصیتی «هنری» ندارم، باید اجازه بدهد تا من خودم باشم. نباید به زور مرا به یک گالری هنری یا موزه بکشاند. اگر مردی برای زنی شعر نمیخواند، یا از آن کارتهای احمقانه که رویش پر از نوشتههای احساسی است نمیخرد، اما رفتار درست و خوبی با زن دارد، او باید این را بپذیرد و همین برایش کافی باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۳- من فکر میکنم زنانی که کمتر حرف میزنند، جذاب ترند. زیرا این کار آنها را مرموز جلوه میدهد. اصلاً خوب نیست که در هنگام صحبت، مدام از این شاخه به آن شاخه بپریم که فقط وقتمان با هم بگذرد. کیفیت یک رابطه باید مهم باشد نه کمیت آن. اگر زنی ناراحت و یا رنجیده است، مرد باید بدون اینکه زن حتی یک کلمه بر زبان بیاورد، آن را بفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۲- وقتی یک مرد در مورد چیزی حرف میزند، حرفش را در طی ۳۰ ثانیه میگوید و تمامش میکند. اما برای یک زن، زمان همینطور ادامه پیدا میکند. موضوعی که از نظر مردها بی اهمیت است، در چشم زنها مسئله مرگ و زندگی است. سپس وقتی شما میخواهید به او کمک کنید و او را دلداری دهید و میگویید: «مهم نیست عزیزم» کار خرابتر میشود زیرا آن وقت او فکر میکند برایش اهمیت قائل نیستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۷
صحبت کردن با یک مرد در مورد احساسات، به او این حس را میدهد که دارد «کار انجام میدهد». در حالیکه وقتی او با یک زن بیرون است، دوست دارد احساس کند که دارد «خوش میگذراند». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۱- من نامزدی داشتم که مدام حرف میزد، حتی وقتی من از اتاق بیرون میرفتم هم او همچنان به حرف زدن خود ادامه میداد. یک بار من به دستشویی رفتم چون میخواستم کمی تنها باشم و او همچنان از لای در با من حرف میزد. واقعاً فکر میکنم او یک مشکل جدی روانی داشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۱۰- وقتی زنی در برابر ما مردها جبهه گیری نمیکند و میگذارد که ما مردها با هم بیرون برویم، واقعاً خوشحال میشویم. مثلاً اگر من قرار باشد با او بیرون بروم اما در آخرین لحظه یک بلیط مجانی برای مسابقه هاکی برایم جور میشود و او میگذارد من به آن مسابقه بروم، این کار واقعاً احترام مرا بر مینگیزد. این حس را به من میدهد که او هم به خودش اطمینان دارد و هم آنچه مرا خوشحال میکند برایش مهم است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۸- یکی از زنها تلاش میکرد تا مرا تغییر دهد. او میکوشید مرا «وادار کند» تا بیشتر در مورد «احساساتم» حرف بزنم. خب من خودم میتوانم از پس حل مشکلاتم بر بیایم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۶- یکی از زنانی که با او بیرون رفتم به نظرم واقعاً «درمانده» بود. او نیاز داشت که مدام در مورد همه چیز به او اطمینان خاطر بدهم. خانواده اش، دوستانش و کارش. یک بار در میان صحبت من پرید و گفت: «میدانی امروز سر کار چه اتفاقی برایم افتاد؟». این یکی تمام غرور مرا کشت! زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۵- من با زنی بیرون رفتم که عاشق این بود که فقط حرف بزند و حرف بزند. من همانطور که او حرف میزد خوابم برد و وقتی بیدار شدم او هنوز هم داشت حرف میزد. آن طور که فهمیدم، او نمیخواست چیز خاصی را به من بگوید، بلکه فقط نمیتوانست دهانش را ببند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۴- من با زنی بیرون رفتم که از من بازجویی کرد. به من این احساس دست داد که انگار او را داغ زده اند، راستش حتی بدتر. انگار او را «شکنجه» کرده بودند. هیچ مردی دوست ندارد حس کند که دارد تاوان اشتباهات مرد دیگری را پس میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۳- بعضی زنها گویی حالت دفاعی دارند و یا سپر به دست گرفتهاند، این باعث میشود طوری به نظر برسند که انگار به خودشان اطمینان کافی ندارند. زنی بود که حتی پیش از دیدار اول، علاقه من به خودش را کاملاً از بین برد. او آنقدر در مورد حفظ حریم خود نگران بود که در همان نخستین گفتوگوی تلفنی به من گفت چه حرفهایی را تاب نخواهد آورد. او این هشدار را بر اساس تجربهای که از گفتوگو با «مرد قبلی» داشت به من داد. ما حتی یکبار نیز با هم بیرون نرفته بودیم و او داشت قانون وضع میکرد. من حتی یک جریمه رانندگی هم نداشتم و او مرا به مرگ محکوم کرده بود. تنها گناهم این بود که از او خواسته بودم یکدیگر را ببینیم. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
۲- من زنی را میپسندم که گاهی اوقات سکوت کند. چون در این هنگام شما نمیدانید که او دارد به چه چیز فکر میکند و این احساس به شما دست میدهد که او به خود اطمینان دارد. انگار که بر خود و احساستاش، تسلط کامل داشته باشد. آدم «میخواهد» در کنار کسی باشد که پیش از حرف زدن، فکر میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او فراموشکردهبود که درآغوشگرفتن یکبچه -یا هرکس دیگری- چه حسی دارد؛ اینکه چطور سنگینیشان روی تو مینشیند، اینکه چطور غریزی به تو میچسبند، چطور به تو اعتمادمیکنند… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
او پیش از آن نمیدانست خوشبختی چقدر شکننده است. اینکه اگر مراقبش نباشی، امکاندارد از آن بالا بیفتد و خرد شود. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
سفید و غیرسفید، این یگانه عاملتفاوت در دنیاست… تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
۱- زنی که قلبش را کف دستش نمیگیرد، به نظر کمتر احساساتی، و بیشتر جذاب میآید. این موضوع باعث میشود که رابطه به آرامی و با ملایمت پیش برود. برای نمونه، یک مرد «ناچار است» که سر کار برود. این بدین معنی نیست که او «نمی خواهد» برای زن وقت کافی بگذارد. بلکه یعنی در بسیاری موارد، او «نمی تواند». پس هنگامیکه که یک زن به شما فضای کافی برای زندگی شخصیتان میدهد و از این موضوع ناراحت نمیشود، شما نیز احساس میکنید که زندگی تان با حضور او پربارتر میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زنها معمولاً گمان میکنند که مردها با احساساتشان «در ارتباط» نیستند و حتی روحشان هم از آنچه در دنیای روابط احساسی میگذرد خبر ندارد. از آنجایی که مردها راجع به خودشان توضیح زیادی نمیدهند، زنها به طور کامل فرض را بر این میگذارند که او «اصلاً از این موضوعات سر در نمیآورد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
کارهایتان است که میتوانید موضع خود را به او نشان دهید نه سخنانتان.
و بعد از همه اینها، یک زن قوی همه آن چیزی است که یک مرد در خیالات و رؤیاهایش میبیند. فوتبال، هات داگ، پای سیب و…یک همسر زیرک. از این بهتر نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر از چند گاه به خود یادآوری کنید که: «هی! مردها هم مثل ما انسان هستند» و خود را به جای او بگذارید. بودن در کنار کسی که به جای همسر بودن، دقیقاً مانند مادرتان رفتار میکند چندان دل چسب نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۵
او آنچه را که باعث شده شیفته شما شود فراموش خواهد کرد… مگر اینکه آن را دوباره به او یادآوری کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی با مردی در مورد احساساتتان حرف میزنید، و به او میگویید که چه احساسی دارید، در بیشتر مواقع، او حتی نمیفهمد که شما دارید راجع به چه چیزی صحبت میکنید. به احتمال زیاد تنها کاری که انجام میدهید این است که او را خسته و گیج میکنید. اگر نگاهی به قانون جاذبه ۴۳ بیاندازید، آنگاه میفهمید که او چه چیزی را از توضیح دادن احساستان «میفهمد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه کارتهای خود را برایش رو نکرده اید و او مجذوب شما شده است، وادار میشود که شما را متفاوت از دیگران ببیند و این، عشقی نیست که او به مادرش داشت. یا به خواهرش یا به مادربزرگش. اکنون شما همه توجه او را دارید و این تنها به این خاطر است که او دیگر در آن «حاشیه امن» که همه چیز را برایش آسان میکرد قرار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه او شما را نادیده میگیرد، حرف زدن از احساساتتان و توضیح دادن خود، گرهی از مشکلاتتان باز نمیکند. شما باید حرفهای خود را با کارهایتان بزنید. اینکه مدام احساساتتان را توضیح دهید، مانند التماس کردن است. بیشتر به نظر نیازمندانه میآید تا محترمانه. ولی اگر هنگامیکه او از حد خارج میشود، شما خود را عقب بکشید چه تعبیر میشود؟ شخصیت زیاد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ مردی به خاطر حرفهای مشاور روانشناسی زوجین، خود را عوض نمیکند. مردها به مشاوره، به چشم نوعی اخاذی نگاه میکنند. یک جور پول زور. تنها دلیلی که آنها اعلام میکنند خود را تغییر داده و درست شدهاند این است که بیشتر از این پول از دست ندهند. «باشد، من حالا خیلی بهترم، میشود جلسه را تمام کنیم؟» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همانگونه که جان چرتون کالینز گفته است: «هرگز چیزی را که میتوانید به عنوان لطف درخواست کنید، به عنوان حق مطالبه نکنید.». غر زدن خواسته شما را به عنوان «حق تان» نشان میدهد. اما درخواست آن به عنوان یک لطف، به یک تجربه مثبت تبدیلاش میکند. اگر او را ستایش کنید، دوان دوان برای کمک به شما خواهد آمد. همانطور که یک زن دوست دارد به عنوان «دختر رویاها» شناخته شود، یک مرد نیز دوست دارد در چشم زن به مانند یک «قهرمان» جلوه کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما به مردی احساس مرد بودن میدهید، آن حس خاص بودن، آن حس اسطوره بودن را به او میدهید، میتوانید از او هر کاری را بخواهید و او با سر برای انجام آن خواهد رفت. اگر او کاری را انجام نمیدهد، تنها به این خاطر است که شما غر میزنید. او تنها زمانی کاری را انجام میدهد که خودش بخواهد و اینک که او را ستایش هم میکنید، راجع به انجام آن احساس خوبی نیز پیدا میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۲
هنگامیکه شما غر میزنید، آنچه او میبیند ضعف است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جایگاه خواستههای خود را محکم کنید اما این کار را بدون غر زدن انجام دهید. راههای بهتری هم هست.
هنگامیکه شما برای به حرکت در آوردن او از ایجاد حس گناه و یا غر زدن استفاده میکنید، به او احساس بدی دست میدهد. اما اگر غرور او را نوازش کنید احساس خوبی خواهد داشت. او به ستایش شدن نیاز دارد. وقتی او بیرون میرود و جعبه نامهها که کج شده است را صاف میکند و بر میگردد، به او بگویید: «خیلی ممنونم عزیزم». او را از همه لحاظ ستایش کنید. بعد اگر کار دیگری نیز بر زمین مانده باشد که شما پیش از این به خاطرش غر زده اید، او میگوید: «بروم آن کار را هم انجام بدهم و بیایم» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۱
اگر شما وظایف روزانه اش در خانه را از او بگیرید و شخص دیگری را به خاطر انجام این وظایف ستایش کنید، او خواهان پس گرفتن وظایف خود خواهد شد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه مشکلی وجود داشته باشد، مردها عاشق این هستند که آن را حل (بخوانید: درست، تعمیر) کنند. با غر زدن، شما کاری میکنید که انگار مشکل در وجود شماست. اگر میخواهید او وسیله ای را در خانه درست کند و او اینکار را پشت گوش میاندازد، خیلی عادی بگویید که درست کردن آن را به برادرتان یا برادر خودش واگذار میکنید. مردها متنفرند از اینکه مرد دیگری چیزی را برایشان درست کند. بحث تمامیت ارضی است، انگار که مرد دیگری تهدید به گرفتن خاک آنها کرده باشد. اگر چند بار از او خواهش کردهاید که کاری را انجام دهد و او انجام نمیدهد، بگویید: «عزیزم ایرادی ندارد، دیگر لازم نیست تو انجامش بدهی، دوستم گفته همسرش میآید و آن را انجام میدهد» در این صورت کاری که میخواهید انجام میشود. دقیقاً همان موقع. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴۰
هنگامیکه غر میزنید، این شمایید که تبدیل به «مشکل» میشوید و او شما را، با خاموش کردن صدایتان حل میکند. اما وقتی غر نمیزنید، او مشکل را حل میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۹
یک مرد زمانی وجود یک زن را بدیهی میانگارد و او را ندید میگیرد که به او علاقهمند است اما «دلش نمیخواهد» طور دیگری رفتار کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما آرامش و امنیت یک رابطه قابل پیش بینی را از او بگیرید، جهت گیری او عوض میشود. دیگر به جای اینکه به فکر خرید زمان و بهانه آوردن راجع به اینکه کار دارد باشد، باید به کارهای جالب فکر کند تا شاید شما بخواهید در کنارش بمانید. هنگامیکه شما در دسترس نباشید، او رویه خود را عوض میکند تا بتواند بیشتر با شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما این شرایط را «نپذیرید» و به نظر برسد که دارید کم کم علاقه خود را از دست میدهید، او فوراً توجه اش جلب میشود. بیشتر مردها، به زنانی عادت دارند که همیشه میخواهند کنار آنها باشند. هنگامیکه شما خیلی مرموزانه، دیگر آنچه را که او با پشتکار فراوان از آن پاسداری میکند نخواهید، توجه اش جلب میشود. اگر شما دیگر در این باره با او حرف نزنید و تظاهر کنید که همه چیز را فراموش کردهاید، او به خودش شک میکند. «امممممم…چرا وقتی که من هم میدانم کارم نادرست است، او هیچ اهمیتی نمیدهد؟» حالا قدرت نفوذ او بر شما زیر سؤال رفته است و او دیگر مطمئن نیست که شما را تمام و کمال در اختیار دارد. هنگامیکه شما غر نمیزنید، در حالیکه او میداند غر زدن حقش است، برایش عجیب است و این پرسش پیش میآید که جریان چیست؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۸
کمی دوری گزیدن از او، به اضافه ظاهری که نشان از تسلط شما بر خودتان داشته باشد او را نگران از دست دادن شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او برای وقت نگذاشتن و با شما نبودن بهانه میتراشد، شما نیز برای با او نبودن بهانه ای بتراشید. آیا این یک بازی است؟ خیر. اگر او خیلی سرش شلوغ است و شما نیز تا به حال برای گفتن احساستان به اندازه کافی تلاش کرده اید، حالا زمان آن است که با کارهایتان به او نشان دهید که نمیتواند شرایط خود را به این رابطه تحمیل کند. زیرا این شرایط او، تنها باعث ایجاد فاصله و دور نگه داشتنتان از یکدیگر شده است. و این آن نتیجه ای نیست که در پی اش بودید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با او همان رفتاری را داشته باشید که با دوست خود دارید. که معنایش به نمایش گذاشتن برخوردی است که با توجه به شرایط، غیر معمول است. اگر پیش از این خیلی به او میچسبیدید و یا محتاج و آویزان زندگی او بودهاید، حالا باید خیلی معمولی، آرام و «بی توجه» به نظر برسید. اینها همان کارهای غیر معمولی است که او انتظارشان را ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او را به چشم یک دوست دیدن این توانایی را به شما میدهد که بدون تقلا یا فشار حاصل از غر زدن، رابطه تان را پیش ببرید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۷
هنگامیکه رفتاری غیر رسمی با او داشته باشید، انگار که او دوستتان است، او هم با دل شما راه خواهد آمد، زیرا به همان اندازهای که دوست دارد همه چیز عاشقانه پیش برود، این را نیز دوست دارد که همچنان یک تعقیب کننده باقی بماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دلیل اینکه شما نیز باید راه را بر درد ببندید این است که تأثیر بدی بر قدرت تصمیم گیری شما دارد. شیوه رفتار شماست که در دراز مدت، اشتیاق و خواست او را تحت تأثیر قرار میدهد.
اگر زنی در حال از دست دادن توجه مردش است، به این خاطر است که شیوه رفتار او همیشه قابل پیش بینی است و به جای شریک، کم کم دارد تبدیل به یک «حریف مبارزه» میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زن همواره باید به خاطر داشته باشد که اگر اتفاقی روی داده که او خوشش نیامده، شاید مرد اصلاً نداند که چه کاری انجام داده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«مثل پروانه در فضا شناور باشید و مانند زنبور نیش بزنید». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حتی اکر شما یک وکیل پایه یک و قدرتمند دادگستری باشید و بتوانید چنان بحث کنید که او سرگیجه بگیرد، باز هم اهمیتی ندارد. باز هم این غر زدن به او اطمینان میدهد که شما کجا هستید و او کجا. این کار اصلاً باعث نگرانی، فکر کردن و یا هیجانزده شدن او نمیشود. این کار او را به سمتتان نمیکشد و مجذوب شما نمیکند. به جایش، او حضور شما را بدیهی میانگارد.
حالا شما میخواهید با او صحبت کنید و او میخواهد هر کاری بکند «به جز» گفتوگو. و اگر خیلی اصرار کنید، او گناه را به گردن شما میاندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۶
توجه منفی نیز توجه محسوب میشود. این کار به مرد نشان میدهد که شما دقیقاً همانجایی هستید که او میخواهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آغاز رابطه را به یاد بیاورید. زمانیکه شما و همسرتان یکدیگر را برای نخستین بار ملاقات کرده بودید. شما اصلاً غر نزدید. به احتمال زیاد با او مانند دوست خود رفتار کردید. شما آرام بودید و آرامش داشتید. بیشتر شاد بودید و بیشتر میخندیدید. آنچه فکر میکردید را به راحتی بر زبان میآوردید. او تمام «هست ونیست» شما نبود.
هنگامیکه شما شروع به غر زدن کردید، رفتار شما داستانی دیگر را به نمایش گذاشت: «حتی کوچکترین کارهایی که انجام میدهی، روی من تأثیر میگذارند» به همین دلیل و تنها به همین دلیل است که غر زدن شما در واقع نوعی جایزه به مرد است. نه به این دلیل که او از این موضوع لذت میبرد، بلکه به این خاطر که با این کار به او اطمینان میدهید که اهمیت زیادی برایش قائل هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
پیش از ازدواج، معمولاً زنها برای بهدست آوردن مردها، از طرف خود به آنها اطمینان خاطر میدهند. و یا سعی میکنند آنها را مجاب کنند که این رابطه درست و بی نقص است. اما یک زیرک با نشان دادن بی تفاوتی خود، و اینکه داشتن یا نداشتن مرد برایش اهمیتی ندارد، او را به دست میآورد. به همین دلیل، با ظرافت عقب کشیدنتان، به مرد «انرژی» تازه ای میدهد تا گامهایش را بهتر بردارد. همچنین هنگامیکه او کارهای زیر را انجام میدهد نیز میتوانید خود را عقب بکشید:
هنگامیکه او به نظر خیلی از خود راضی میآید.
هنگامیکه او زیادی راجع به اینکه آیا میخواهد با شما ازدواج کند یا خیر، حرف میزند.
هنگامیکه رفتار محترمانهای ندارد.
هنگامیکه او دوباره و دوباره نیازهای شما را نادیده میگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنچه مرد از یک دختر ساده دل میگیرد، عشق حمایتگرانه مادر است که باعث میشود احساسات جنسی او نسبت به زن فروکش کند. او به دنبال مادرش نمیدود. چیزی که یک دختر ساده دل باید درک کند این است که وقتی یک مرد بتواند رفتار شما را پیش بینی کند و بداند که شما همواره پشتیبان او و در کنارش هستید، شور و شوقش را برای این رابطه از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک مرد نمیتواند به مادرش احساس وابستگی جنسی داشته باشد، پس حواستان به نقشی که در زندگی او بر عهده میگیرید باشد. برای اینکه معشوقش باقی بمانید، باید او را نسبت به عشق خود محتاط نگه دارید. این رفتار میل او را بر میانگیزد که با دل شما راه بیاید. او از اینکه عشق شما باشد بیشتر خوشحال میشود تا اینکه شما مادرش باشید. درست است که او روی آن کاناپه، خیلی راحت و خشنود به نظر میرسد اما اگر شما مادرش باشید دیگر احساس رضایت نخواهد کرد، چون دیگر یک معشوق ندارد. شما هم همینطور. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۵
هرچه کارهای روزانه بیشتر قابل پیش بینی شوند، احتمال اینکه او به شما همان نوع عشقی را بدهد که به مادرش میدهد نیز بیشتر میشود. پس تعجبی نیست اگر میل به بدیهی انگاشتن وجود شما و نادیده گرفتنتان نیز در او بیشتر شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او وجود شما را بدیهی انگاشته و شما را ندیده میگیرد، کمی عقب بکشید. بدون هیچگونه توضیحی. اینکار حالت دفاعی او را از بین میبرد و توجه او را تا حد زیادی جلب میکند. شما دیگر آنگونه که او تا به حال عادت داشته، واکنش نشان نمیدهید. شما دیگر «مامانش» نیستید. حالا توجه او به شما به عنوان یک معشوق جلب میشود. اما اگر شما خود را به عنوان آن آدم «قابل اعتماد قدیمی» نشان دهید، او هم شما را مانند مادرش میبیند، وجودتان را بدیهی میانگارد و برای ادامه حضورتان در زندگیاش، تلاشی نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه کودک سه ساله را وادار کنید تا دوان دوان به سوی مادرش بازگردد، باید از دسترس و همچنین دیدرس او خارج شوید. اگر با غر زدن، مرد گمان میکند شما در دسترس او هستید به این دلیل است که حس میکند شما به زمین «میخکوب» شده و منتظر او هستید. شاید انتظار شما برای این باشد که او برای رابطه تان تلاش بیشتری بکند یا بیشتر همکاری کند و یا بالاخره به یک شیوه ای، در کارها مشارکت بیشتری داشته باشد. اما به هر حال هنوز منتظرید. «در انتظار». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آدم فکر میکند کسی که به چنین شرایطی تن دهد باید خیلی دیوانه باشد، اما زنانی هستند که این شرایط هر روزشان است. بی هیچ توقعی. زن از خودش میپرسد: «کجا اشتباه کردم؟» در ابتدای رابطه مرد کوشش بسیار دارد تا به زن ثابت کند یک جنتلمن واقعی است. او در ماشین را برای زن باز میکند، اول میگذارد زن سفارش غذا بدهد و خیلی کارهای دیگر. پس او میداند که با یک زن چگونه باید رفتار کند. اولین مشکلاتی که پیش میآید، بسیار تدریجی و بدون گفته شدن حتی یک واژه، و مسلماً بدون رضایت زن اتفاق میافتد. پس تا هنگامیکه خیلی چیزها از کنترل خارج نشدهاند، زن به طور کامل نمیفهمد چه اتفاقی افتاده است. و پس از این است که زن برای بازگرداندن همه چیز به همان شکل نخستین، شروع به غر زدن میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ماریلین به خودش قولداد که هرگز به دخترش نگوید: قوز نکن، شوهر پیداکن، خانهداریکن؛ هیچوقت به او پیشنهاد کارها، زندگی و دنیایی را که صرفا خواستهی یکوالدین است و فرزند آنرا نمیخواهد، ندهد؛ هرگز نگذارد با شنیدن کلمهی پزشک، یک مرد در ذهنش مجسمشود و اینکه باقیعمر او را تشویقکند کاری بیش از آنچه پدر و مادرش انجام دادهاند، انجام بدهد. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
قانون جاذبه شماره ۳۴
حتی هنگامیکه مردی وجود زن در کنارش را امری بدیهی میانگارد و او را ندیده میگیرد، هنوز هم میخواهد از اینکه او هنوز «همانجاست» اطمینان حاصل کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۳
هنگامیکه شما غر میزنید او صدایتان را در گوش خود خاموش میکند اما وقتی با کارهایتان حرف میزنید… توجهش جلب میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجا که مرد مانند زن در مورد احساساتاش حرف نمیزند، هر آنچه بیش از یکبار گفته شود، برایش به معنای غر زدن است. اگر میخواهید او کاری را انجام دهد، هرگز خواسته تان را بیش از یک بار مطرح نکنید زیرا به او حس پسربچه ای را میدهید که مادرش سرزنشش کرده است. هرگاه شما غر بزنید، او نیز مانند یک پسر نوجوان و سرکش رفتار خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بسیار ضروری است که این موضوع را همواره در خاطر خود نگاه دارید که او، اگرچه یک مرد بالغ است، اما در درونش یک کودک سه ساله وجود دارد که باعث میشود او دچار «اختلال کمبود تحسین» باشد. هنگامیکه شما غر میزنید، این کودک نوپا را بیدار میکنید و تا پیش از فعال شدن «میل به خرابکاری پسر بچه» ، تنها ۳۰ ثانیه فرصت دارید تا اوضاع را دوباره به حالت عادی خود بر گردانید.
این کار برای مرد به آسانی عوض کردن موج رادیو است. در عرض ۳۰ ثانیه، او موج شما را عوض میکند و تا هنگامیکه شما به غر زدن خود پایان نداده اید، روی موج شما باز نمیگردد. حتی اگر شلوارش آتش گرفته باشد و دود تمام اتاق را پر کرده باشد هم او صدای شما را نمیشنود. به همین دلیل است که شما باید با کارهایتان با او ارتباط برقرار کنید… نه کلمات. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
فصل پنجم: دیگر غر نزنید
هنگامی که او وجود شما را بدیهی میانگارد و توجه اولیه را به شما ندارد و غر زدن هم چاره کارتان نیست چه کنید؟ زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه یک دختر ساده دل فرض را بر این میگذارد که همه چیز در زندگیاش بر وفق مراد است، یا آن شاهزاده سوار بر اسب سپید، از او دربرابر همه چیز حمایت میکند، یک مکانیسم دفاعی خوب را از کار انداخته است. یک روباه باهوش زندگی خود را با رؤیاهای رنگین یا امید به روزی که مانند سیندرلا، رؤیاهایش به حقیقت برسند، نمیگذراند. او بر خلاف ظاهرش و آنچه به دیگران نشان میدهد، به جای اینکه تمام مسئولیت را به مرد واگذار کند، تنها به خودش اعتماد میکند و خودش هوای خودش را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا به خودش متکی است. او آدمها را بر اساس تجربیات خودش قضاوت میکند. روباه بی سروصدا بسیار مواظب خودش است و انتخابهای خوبی انجام میدهد. او اجازه میدهد زمان بگذرد و رفتار مرد را زیر نظر میگیرد. او به مشاهدات خود و همچنین به احساسات غریزی خود اعتماد میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه مردی راجع به خود و روابط پیشیناش حرف میزند، ممکن است این کار را برای نزدیکی هر چه بیشتر به زن، و در راستای کمک به او برای شناخت بهتر خود، انجام دهد. یک روباه به جای اینکه دیدارها را به جلسات سؤال و جواب با فضایی سنگین تبدیل کند، گفتوگوها را ملایم نگه میدارد. چگونه؟ با چند شوخی یا اظهار نظر نه چندان جدی در اینجا و آنجای صحبتهای مرد. اگر مرد گرگی در لباس میش باشد، در نهایت، بیرون زدن دندانهایش اجتناب ناپذیر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
منظورمان این است که اگر کسی قصد و نیتی پنهانی داشته باشد، آن را بیرون نمیریزد. پس این بر عهده روباه است که خودش از مسائل سر دربیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک روباه به خوبی میداند که ممکن است مرد آدم خوبی نباشد، اما در ابتدا نیت خود را زیبا نشان دهد. به همین دلیل اوست که باید مراقب باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هیچ ایرادی ندارد اگر بعضی پرسشهای او راجع به خود را بی پاسخ بگذارید. در واقع به شما توصیه میکنم این کار را انجام دهید. وقتی در رابطهتان پیش رفتید، آن وقت هر کس واقعیت وجود خود را نمایان میکند. هیچ کس همان اول حقیقت وجود خود را نشان نمیدهد. به همین دلیل تنها چیزی که مهم است، کارهایی است که شخص انجام میدهد، نه سخنانش. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳۲
هنگامیکه شما خوشحال هستید، او حس میکند همیشه برای رفتن آزاد است پس احساس خوش شانسی میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسرار خود را تا کجا فاش کنید؟ برای دادن اطلاعات بد در مورد خود داوطلب نشوید. لزومی ندارد که او بداند شما از مدل دستهایتان خوشتان نمیآید. یا در طی هفت-هشت ماه گذشته با هیچ مردی بیرون نرفتهاید. نیازی نیست که ذهنهای پرسشگر، همه چیز را بدانند.
مردها به صورت خودکار گمان میکنند حالا که از او خوشتان آمده، برای اینکه مقابلتان زانو بزند (در خواست ازدواج کند) هر کاری میکنید. او به سرعت فرض را بر این میگذارد که شما او را انحصاراً برای خود میخواهید. میخواهید صندوقچه امید را در کنار او بگشایید و از او بچهدار شوید. اینکه فکر کند شما متفاوت هستید بسیار مهم است. اینکه آرام هستید، به خود اطمینان دارید و یا بدون او هم خوشحال هستید برایش مهم است. این موضوع با عنوان فرمول خوشحالی، خوش شانسی میآورد شناخته میشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر راجع به رابطه قبلیتان پرسید بگویید: ما راهمان را از هم جدا کردیم. یک راه دیگر، بگویید: خواستههایمان با هم فرق میکرد. وقتی مرد سؤالاتی میپرسد که به او ربطی ندارد، یک روباه به توضیحی مبهم و کلی بسنده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین یک روباه بی سروصدا در مورد روابط قبلی خود با مرد حرف نمیزند. شما ممتازهستید و یک فهرست بلند بالا از گذشتهای مصیبت بار ندارید که به او ارائه دهید. نیازی نیست که او بداند شوهر قبلی شما وسایل شما را دزدیده، نفقه کودکتان را نمیدهد و یک برادر مافیایی دارد که به دلیل بمب گذاری در زندان است. اگر خیلی با کلاس باشد، با شنیدن اینکه نامزد قبلی شما هنوز تعقیبتان میکند و نمیتواند رهایتان کند تحت تأثیر قرار نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک روباه بی سروصدا میداند که زود صمیمی شدن انسان را کوچک میکند. به همین دلیل حرفهای دلش را در یکی دو دیدار نخست بازگو نمیکند. او صبر میکند تا زمان مناسب خودش فرا برسد وسعی نمیکند این روند را جلو بیندازد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نوع ارتباطی که یک زیرک با مردها بر قرار میکند، متفاوت از یک دختر ساده دل است. یک زیرک طوری حرف میزند گویی سخنانش مستند و با دلیل و مدرک است، و با کوتاه سخن گفتن به نتیجه میرسد. در حالیکه یک دختر ساده دل قلبش را کف دستش میگیرد و هر آنچه در دل دارد بیرون میریزد و آنچه مرد میشنود چیست؟ مطلقاً هیچ. در عین حال او نیازمند بودن زن را میبیند که سرانجام باعث از بین رفتن علاقهاش میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه شما از نظر روحی نیازمند کسی نباشید، ناچار هم نیستید که حواستان را به یک یک کارهایی که انجام میدهید، جمع کنید و از روی دفترچه راهنما پیش بروید. وقتی که به خود اطمینان و باور دارید، او حس نمیکند که شما را تمام و کمال در اختیار دارد و هنگامیکه شما را تمام و کمال در اختیار نداشته باشد، کاملاً رام شما خواهد بود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
راجع به آخرین باری که مردی حرفهای دلش را بیرون ریخت فکر کنید. ممکن است در ابتدا به نظر بیاید که این موضوع موجب پیوند بیشتر دلهایتان شده است، اما تازگی آن به سرعت از بین میرود. بله، مسلم است که مردها پیوند را دوست دارند، اما نه آنچه مد نظر شماست.
آن گفتوگوهای تلفنی دو ساعته که شما عاشقاش هستید، یک اشتباه بزرگ است. او بار اول این کار را دوست دارد، چون شما دوست دارید. اما بعد از آن، از این کار متنفر است. نگذارید گفتوگوهای تلفنیتان زیاد طولانی شود. نگذارید شما را به چشم یک وظیفه خسته کننده ببیند. تلفنها را کوتاه و شیرین نگه دارید و او هرگز از تماس گرفتن با شما خسته نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر مرد مانند یک جنتلمن برخورد کند، او نیز رفتار خوبی دارد، وگرنه خود را با ظرافت کامل، عقب میکشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همیشه حواستان باشد که مسائل را چگونه آغاز میکنید. هرگز چیزی را که نمیخواهید ادامه دهید، شروع نکنید. اگر نمیخواهید هر شب آشپزی کنید، هر شب آشپزی نکنید. اگر نمیخواهید همیشه شما باشید که خریدهای خانه را انجام میدهید، از اول هم بنای کار را چنین نگذارید. بگذارید او برنامه اش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه پای احساسات در میان است، مردها نیاز به کمی کمک دارند، چون نمیفهمند چه چیز باعث این احساسات شده است. باید باعث شوید او احساس مسئولیت کند. در این صورت بیشتر با خواستههای شما هماهنگ میشود و برای راضی کردنتان تلاش بیشتری میکند. همیشه انگیزه اش زیاد است و همیشه هم علاقهمند باقی میماند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آلبرت انیشتن در جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجش گفت: هنگامیکه با هم ازدواج کردیم، همان اول با هم قراری گذاشتیم. اینکه در زندگی مشترکمان، تصمیمات بزرگ بر عهده من باشد و تصمیمات کوچک بر عهده همسرم. ما این قرار را برای ۵۰ سال حفظ کردیم. فکر میکنم به همین دلیل هم بود که ازدواجمان آنقدر موفق بود. اگرچه باید بگویم بسیار عجیب بود که در تمام این ۵۰ سال، هرگز موردی پیش نیامد که نیاز به تصمیمی بزرگ داشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۷
اگر به او احساس قدرت دهید، او دلش میخواهد دنیا را به شما بدهد و از شما حمایت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها تمام زندگیشان را کار میکنند، فقط برای اینکه زنی را داشته باشند که عاشقانه به آنها نگاه کند و بگوید: «تو فوق العاده ای» و «من به تو افتخار میکنم». او تمام راه تا قله کوه را بالا میرود فقط برای اینکه احساس کند زنی که دوستش دارد، به او افتخار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
معمولاً زنها به درخواست منطقی مردی که همان موقع برایشان یک دسته گل رز آورده پاسخ منفی نمیدهند. هنگامیکه شما هم هوای غرور او را دارید همین اتفاق میافتد. او میخواهد که در چشم شما یک سلطان باقی بماند و دوست دارد شما را راضی و خشنود نگاه دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر او با شما طوری رفتار میکند که گویی دختر رؤیاهایش هستید، تمام قدرتی که نیاز دارید را خواهید داشت. به یاد داشته باشید که قدرت زنانگی، خودش به اندازه کافی نیرومند هست. این همان شوخی شاعرانه است که میگوید: مردها دنیا را اداره میکنند و زنان مردها را. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر خیلی واجب است، برای گفتن موضوعی که ناراحتتان کرده است، تا هنگامیکه با او تنها شوید بردباری کنید. آن را خصوصی مطرح کنید نه در جمع. اما اگر موضوع بی اهمیتی است، رهایش کنید تا افتخارش برای او باشد. چه کسی اهمیت میدهد؟ یک روباه بی سروصدا خیلی عاقلتر از اینهاست که بخواهد بر سر مسائل ناچیز و کم اهمیت بگومگو کند. به خصوص که اطمینان نیز داشته باشد از این دعوا چیزی عایدش نمیشود. حتی از برنده شدن نیز سودی نمیبرد. یک روباه بی سروصدا قوی است، اما بسیار محتاطانه. او در بازی، از زمین خود دفاع میکند اما توپ خراب کن هم نیست. او از «دریافت کردن» نهایت استفاده را میبرد. شاید به نظر بیاید که دارد قدرت را واگذار میکند، اما در واقع و در ادامه این روند، کسی که قدرت نفوذ بیشتری مییابد، اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه با دوستانتان هستید و او به میان میپرد و میگوید که فلان کار خوب ایده او بوده، در حالیکه فکر شما بوده است، هیچ هیاهویی به راه نیاندازید. او نیاز دارد که به دیگران نشان دهد رییس اوست. حرفها و رفتار او را در مقابل دوستان مشترکتان تصحیح نکنید یا اشتباهی که مرتکب شده را «لو» ندهید، زیرا در این صورت حس خواهد کرد که مردانگیاش زیر سوال رفته است. این کار مانند این است که مادری پسر کوچکاش را در مقابل دوستانش سرزنش کند. وقتی در جمع و میان دیگران هستید، او نیاز دارد که «ظاهر» را حفظ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۵
او میگذارد زنی که برایش پادری است در همان یکی دو دیدار اول، سهم خود و یا حتی همه صورت حساب را بپردازد، اما وقتی با دختر رؤیاهایش بیرون است، حتی فکر این موضوع هم به ذهنش خطور نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر بنیه مالی خوبی ندارد، جایی را پیشنهاد بدهید که گران نباشد، یا کارهایی را انجام بدهید که خرجی ندارند. مانند رفتن به موزه یا دوچرخه سواری. یا اینکه یک پرس غذا سفارش بدهید و با هم بخورید و الکل هم سفارش ندهید. با این حال، اگر از شما خواست که صورت حساب را تقسیم کنید، آن هم در همان چند دیدار اول، دیگر با او بیرون نروید. آنقدر که این واقعیت مهم است که او برای تحت تأثیر قرار دادن شما ارزشی قائل نیست، آن چند دلار هیچ ارزشی ندارد. این موضوع هرگز نشانه خوبی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی مردی واقعاً از زنی خوشش میآید، خیلی برایش مهم نیست که صورت حساب را تقسیم کنند یا نه. او هرگز نمیگوید: تو سالاد بوقلمون داشتی و من استیک، پس سهم تو میشود… اگر او زن را بپرستد که اصلاً حتی راجع به آن صورت حساب کذایی، فکر هم نمیکند. تنها چیزی که راجع به آن فکر میکند این است که آن زن را به دست بیاورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
ستایش کردن مهم است، وقتی او شما را برای شام بیرون میبرد، «یکبار» بعد از شام و «یکبار» هم موقع شب بخیر گفتن بگویید «متشکرم». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردها غرور بسیار زیادی دارند و نیازمند آن هستند که کسی آنرا مهار و کنترل کند. این کاری است که روباه بیسروصدا انجام میدهد. او با کارهایی کوچک باعث میشود مرد حس کند پادشاه دنیای اوست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۴
هنگامیکه شما ملایمتر و زنانهتر میشوید، حس غریزی او برای حمایت کردن را بر میانگیزانید، اما وقتی ستیزه جو باشید، حس رقابت و مبارزه طلبی اش را بیدار میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۳
هنگامیکه شما غرورش را با ظرافت تمام تغذیه میکنید، او نیز سعی نمیکند از راههای پرخاشجویانه ابراز قدرت کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
» هرگز» به او نشان ندهید که در زمینه مسائل زیر «نیازمند» او هستید:
* امور منطقی
* سازگاری با مسائل روزانه زندگی
* ثبات احساسی
* خود باوری
*عزت نفس
*داشتن احساس کامل بودن به عنوان یک فرد
اینها نشانگر «نیازمند» بودن هستند. با این حال باز هم میتوانید به او نشان دهید که به «قدرت مردانه» اش نیاز دارید و او را تحسین میکنید. اگر حس کند که شما «مردانگی» اش را دوست دارید و یا نیرومند بودنش را میستایید، کاملاً رام شما خواهد شد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۲
بگذارید گمان کند اداره امور در دست اوست. سپس به طور خودکار کارهایی را انجام میدهد که شما دوست دارید، زیرا دلش میخواهد همواره به او به چشم یک شاه نگاه کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بگذارید «حق» با او باشد. شما زیرک باشید. دقیقاً به همین خاطر است که روباه بی سروصدا میگذارد مرد گمان کند که همه چیز تحت فرمان اوست. هنگامیکه «احساس قدرت» او را ارضا میکنید، «باطری هایش را شارژ میکنید». در واقع شما، بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، دارید چیزی را به او میدهید که بسیار بدان نیاز دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای اینکه مردی بخواهد برای شما خرج کند (چه عاطفی و چه مادی) ، باید حس خوبی راجع به این خرج کردن داشته باشد. او دوست دارد حس کند که مورد تحسین و احترام شماست. مردها به خاطر غرورمردانه شان است که به جنگ میروند، به خاطر همین غرور است که امپراطوریهای غول پیکر اقتصادی بنیان میگذارند، به خاطر این غرور گدایی میکنند، دزدی میکنند و زیر بار قرض میروند. و غرورمردانه شان، دلیل عاشق شدنشان است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من ایمان دارم که عبارت «جنس ضعیف» توسط زنی اختراع شد که میخواسته مردی را تحت تسلط خود بگیرد و با این کار خواسته او را خلع سلاح کند.
اگدن ناش زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک کمتر به دنبال نقش بازی کردن است و صداقت بیشتری دارد. او آنچه را که میخواهد درخواست میکند، اگر مرد آنرا به درستی انجام ندهد، با واکنشهای دروغین او را تشویق نمیکند. زیرا در این صورت مرد راه چگونه راضی کردن او را فرا نمیگیرد و یک زیرک برای رضایت خود نیز ارزش بسیاری قائل است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
باور عمومی این است که زنان تا پیش از ۳۰ سالگی به اوج جذابیت جنسی خود نمیرسند. این موضوع زمان زیادی برای زنان فراهم میآورد تا پیش از رسیدن به این سن، بتوانند بر احساس عدم اطمینان نسبت به خود و حس رقابت با دیگران غلبه کنند. زن به اوج جذابیت جنسی میرسد زیرا میتواند به مرد بگوید که چه چیز را دوست دارد و چه چیز را نه. او خود باوری بیشتری دارد، دیدگاههای خود را راحتتر بیان میکند و از آنجایی که دیگر همه چیز را از زاویه دید خود نمیبیند راحتتر نیز رابطه را تمام میکند و آن را فراموش میکند.
زنان بسیاری هستند که برای ایفای نقش یک زن کامل و ایده آل خود را زیر فشار میبینند. یا حس میکنند که باید نقش خیره کننده ای را در اتاق خواب بازی کنند. حتی شنیده ام که بعضی مردها چنین اظهار نظرهایی راجع به زنان میکنند: هر چقدر در اتاق خواب پر سروصداتر باشد بهتر است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۲۱
اگر او باعث میشود شما نسبت به خود احساس عدم اطمینان کنید، بگذارید این احساس راهنمای شما باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک مرد خوب، تا زمانیکه در این دو زمینه احساس اطمینان کند، کنار شما باقی میماند. نخست اینکه بداند او را از لحاظ ظاهری و جنسی پسندیدهاید، و دوم اینکه بداند هنوز در بازیحضور دارد. تا زمانی که او نور انتهای تونل را میبیند، برای رسیدن به آن تلاش میکند و راه خود را باز میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او بسیار جذاب است و دقیقاً به همین خاطر، تمام آنرا یکباره مانند کسی که رابطه جنسی تنها داراییاش است، خرج نمیکند. هنگام پیشروی در رابطه نیز وضع به همین منوال است. هنوز مرد نمیتواند پیش بینی کند که چه زمان با او رابطه جنسی خواهد داشت. نمیداند سه شنبه خواهد بود یا چهارشنبه، شنبه یا یکشنبه. پس آن حس راز آلودگی و آن خواست به دنبال او بودن از بین نمیرود و هرگز حس نمیکند این زن را تمام و کمال به دست آورده است و همه اینها به خاطر این است که این زن تنها مطابق با شرایط و خواستههای خود با او رابطه جنسی دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بر خلاف یک دختر ساده دل، یک زیرک باور دارد که بسیار بیشتر از تنها «جنسیتاش» میارزد. پس او زمانی به رابطه جنسی میرسد که احساساتش به او فرمان دهند. هنگامیکه در رابطه احساسیاش با مرد، احساس آرامش کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۹
مردها این موضوع که تمایلات جنسی از کدامیک از اینها ناشی میشود را به طور غریزی حس میکنند، از اعتماد بهنفس یا نبود اعتماد به نفس. وقتی زنی تنها برای خشنود کردنش با او رابطه جنسی برقرار میکند، او میفهمد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک هیچ گوش شنوایی برای درخواست زود رسیدن به رابطه جنسی ندارد. او میگذارد مرد جلو بیاید و معامله پایاپای نیز نمیکند. مرد هم در آخر با کسی ازدواج میکند که طبق قوانین او بازی نمیکند، زنی که طبق قوانین خودش بازی میکند. از آنجایی که این زن با گفتن جمله «بعداً میبینمت» هیچ مشکلی ندارد و گفتنش را حق خود میداند، مرد احساس میکند که نمیتواند با این زن با بی احترامی رفتار کند و پاسخی نیز نگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک باهوشتر از اینهاست. او میداند که اگر مرد دنبال او نرود، دنبال کس دیگه ای میرود. پس بودجه مرد به هر اندازه که باشد، کم یا زیاد، یک زیرک از این موضوع که همه آن برای او خرج میشود اطمینان حاصل میکند. از نظر یک زیرک، خودش بهترین کسی است که مرد میتواند روی او سرمایه گذاری کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل بیشتر احساس وظیفه میکند، یا تحت فشار است یا بازیچه قرار میگیرد که خیلی زود با مرد به بستر برودو رابطه جنسی برقرار میکند و گمان میکند با یک رابطه جنسی خوب، او را به دام انداخته است. گویی آنچه او به عنوان رابطه جنسی عرضه میکند از طلاست. اما یک زیرک به خوبی میداند که رابطه جنسی زمانی به طلا تبدیل میشود که مرد به خاطرش صبر کرده باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مردانی نیز هستند که واقعاً میخواهند زنی را پیدا کنند که با او بمانند. در حالیکه قاعده زود رسیدن به رابطه جنسی برای مردانی است که اصلاً به تعهد فکر نمیکنند و به قول معروف میخواهند بزنند و فرار کنند. اگر مردی به این دلیل که شما حاضر نشده اید خیلی زود با او رابطه جنسی داشته باشید، شما را ترک کرد، بدانید که اگر تسلیم خواسته اش نیز میشدید، او پس از رسیدن به هدفش شما را ترک میکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۸
مردها اول میخواهند با شما رابطه جنسی داشته باشند، اینکه همسر میخواهند یا نه موضوعی است که بعداً به آن فکر میکنند. اگر در همان ابتدا، آنچه میخواهد را از او دریغ کنید، بدون اینکه متوجه شده باشد شما را همسرش میبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه او را در انتظار نگاه میدارید، او کم کم شروع به شناخت شما میکند و میبیند که شما متفاوت هستید. آنگاه است که برایش مهم میشود که شما با قهوه تان شیر کم چرب میخورید نه خامه. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
خوشتان بیاید یا نه، در ابتدای رابطه، هر دو طرف با ظرافت مشغول مذاکره در مورد شرایط رابطه هستند. اگر شما خیلی زود معامله را انجام دهید، قدرت چانه زنی خویش را از دست میدهید. یک زیرک به آرامی پیش میرود تا بداند آیا اصلاً این مرد کسی هست که او بخواهد معاملهای با او انجام بدهد یا خیر. او خود را کوچک نمیکند تا نام دیگری به فهرست مرد اضافه کند و برود.
در ابتدا مرد میخواهد با شما رابطه جنسی داشته باشد، برایش مهم نیست که چه شغلی دارید یا چه ماشینی سوار میشوید. برایش اصلاً مهم نیست که شما برای صبحانه دونات با قهوه میخورید و شیری که در قهوهتان میریزید باید بدون چربی باشد. پس شما باید او را تغییر دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه رابطه جنسی با سرعت نور اتفاق میافتد، مرد به آنچه میخواسته دست پیدا کرده است، به همین دلیل ذهنی باز و روشن دارد. او حالا به هدفش رسیده و آرامش دارد.
اما کارهای زن ناتمام است. او تازه در آغاز راه رسیدن به هدفش است. پس به دنبال مرد میرود و… مرد فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
درست است که گاهی اوقات آن اتفاق نادر و کمیاب میافتد و دو نفری که به طور معمول به اصول اخلاقی پایبند هستند، خیلی زود به رابطه جنسی میرسند نتیجه خوبی نیز میگیرند، اما این یک استثناست، نه یک قاعده. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر مردی احساس کند برای به دست آوردن بدن شما، ابتدا باید روح و قلب شما را-هم با جذابیت مردانگی اش و هم با هوش و تعقل و ادب و شخصیتاش-به دست بیاورد، برایتان احترام بسیار بالاتری قایل خواهد شد.
مردها مالکیت طلب هستند. او دوست دارد بداند مردهای دیگر به سادگی به جایگاهی که او میخواهد به دست بیاورد، نمیرسند. او شخصیت کریستف کلمب و کاپیتان کرک را با هم دارد. او میخواهد سرزمینی را کاوش کند که دست نخورده و بکر باشد، نه اینکه با حضور مردان زیادی پیش از، او لگدکوب شده باشد و این موضوع را فقط و فقط به یک صورت میفهمد: اینکه شما چه زمانی تسلیم وی میشوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک پادری بیشتر با ویژگی زیاده روی در داشتن رابطه جنسی شناخته میشود. او معمولاً با مردها به دلایل احمقانه رابطه جنسی برقرار میکند و خیلی هم زود اینکار را انجام میدهد. این موضوع حتی به اینکه او ظاهری سنت گرا و محافظه کار داشته باشد یا نه نیز ربطی ندارد. فرقی ندارد که او دامنهای بلند بپوشد و موهایش را دم اسبی ببندد و در کلاسهای سفره آرایی شرکت کند، یا اینکه لباسهای جذاب و بازی بپوشد و یک دختر خوشگذران جلوه کند. در هر حال نتیجه یکی است. هر کدام از اینها که باشد، اگر او با مردی به این دلیل رابطه جنسی برقرار کند که او را به دست بیاورد مرد این موضوع را میفهمد و احترام خود را به او از دست میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک آن قطار را خیلی هوشمندانه و باظرافتهای رفتاری خود میراند. از آنجا که او در چشم مرد کمی سرد و کناره گیر جلوه میکند، مرد میداند که مردان زیاد دیگری نیز هستند که آرزوی به دست آوردن این زن را دارند. در واقع مرد خودش نیز از داشتن او اطمینان ندارد. به همین دلیل این امکان زیاد برایش پیش نمیآید که حتی فرض کند این زن یک همراه فقط برای خوشگذرانی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اینکه یک زیرک خیلی بی شرم و حیا باشد یا خیلی محافظه کار، اهمیت ندارد. بلکه این نوع برخورد اوست که رفتاری را از مرد مطالبه میکند که او با زنان ارزشمند دارد و برای رسیدن به این هدف نیز ممکن است گاهی از جذابیتهای فیزیکی خود هم استفاده کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چیزی که مردها نمیخواهند زنها بدانند این است که آنها به محض دیدن یک زن، او را در یکی از این دو دسته طبقه بندی میکنند: «فقط به درد خوشگذرانی میخورد» یا «ارزشمند». و از همان لحظهای که شما را در دسته «فقط به درد خوشگذرانی میخورد» جای دادند، تقریبا دیگر هرگز نمیتوانید نظرشان را برگردانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۶
اگر مرد برای داشتن رابطه جنسی با زن مجبور به صبر کردن شود، نه تنها او را زیباتر میبیند، بلکه وقت کافی برای تحسین کردنش نیز مییابد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آیا تا به حال با این مورد برخورد کرده اید که مردی جذاب با یک زن بسیار معمولی ازدواج کرده باشد؟ شاید آن دختر از نظر شما زشت و یا خیلی معمولی باشد، ولی در چشم آن مرد او دارای زیبایی طبیعی است. اینکه با شکوهترین لحظه زندگی آن دختر بردن جایزه بهترین کدو تنبل جالیز در یک مسابقه روستایی و در سن شش سالگی بوده است، اهمیت چندانی ندارد. مهم این است که وقتی مرد با او به بستر میرود مانند موش چاق وچله ای که وسط کارخانه پنیر فرود آمده باشد خوشحال است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حالا صفحه را برگردانید: یک رژ لب تازه بخرید، تمام ابروهایتان را بکنید و به جایشان نقاشی کنید. به لبهایتان کلاژن تزریق کنید و… این کارها باعث میشود که او کاملاً رام شما بشود، نه؟ نه! در زندگی واقعی، شما به همان جای اولتان برمیگردید، اما بدون ابرو. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر همیشه به او این احساس را بدهید که فضای آزاد زیادی برای انجام کارهای شخصیاش دارد، او همیشه آن اشتیاق نخستین را حس خواهد کرد. شما برایش یک «عشق» خواهید بود نه یک «مادر». او به شما مانند امتیازی ویژه که تنها متعلق به اوست نگاه میکند، نه یک اجبار و انجام وظیفه، و سعی خواهد کرد که با دل شما راه بیاید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما خوب هستید اما خود را طوری نشان میدهید که انگار او مجبور است هر کاری که برایش انجام میدهید را به نحوی جبران کند، این درخواست برای مقابله به مثل، او را چندین پله به عقب خواهد برد. هرگاه جوری برخورد کنید که او گمان کند «مجبور است» شما را ببیند، آنگاه به او حس انجام وظیفه و رفتن به سر کار دست میدهد.
هنگامی دیدن شما برایش «لذت بخش» میشود که برایش مانند انجام وظیفه نباشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۴
اگر برایش فضای تنفس نگذارید، او در لاک دفاعی فرو میرود و در پی راه فرار و یا حفاظت از آزادیاش خوهد گشت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز خود را مانند کسی که به دور او دیوار میکشد نشان ندهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
آنقدر به او نزدیک نشوید که هیچ فضای خالیای برای آمدن او به سمتتان وجود نداشته باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از او توقع نداشته باشید (بدون اینکه اول از او درخواست کرده باشید) که تمام وقت آزاد خود را با شما بگذراند.
از او نخواهید در مورد زمانی که با شما نگذرانده به شما حساب پس بدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
جوری رفتار نکنید که انگار تمام کارهای او را زیر نظر دارید، یا از او نخواهید همه کارهایش را با شما هماهنگ کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شرط سوم: اگر او همراه خوبی نیست یا از دیدارتان لذت نمیبرید، با یک بهانه سطحی و سرسری، زود از او خداحافظی کنید.
پیام این شرط؟ شما استانداردی از نحوه برخورد دیگران با خود دارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شرط دوم: فقط به خاطر اینکه «زمان خالی پیدا کردهاید «به دیدارش نروید.
پیام این شرط؟ او پیش از نیازهای اساسی شما اولویت بندی نمیشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر شما با خودتان مانند یک شیء پرارزش رفتار کنید، طبیعتاً او نیز سرمایه گذاری بیشتری روی شما میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
شرط اول: اگر میخواهد در اولویت باشد باید برنامهاش را اول از همه اعلام کند.
پیام این شرط؟ زمان و توجه شما «ارزشمند» است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک بسیار مهربان و مودب است. او به اندازه یک هلوی رسیده شیرین است. اما درون هر هلوی شیرینی، یک هسته بسیار سخت وجود دارد و این بدان معناست که اگر مردی به او بیاحترامی کند، او توضیح واضحات نمیدهد. هیچ راهی وجود ندارد که شما در یک رابطه، هم بتوانید شخصیت واحترام خود را حفظ کنید و هم رفتارهای بی ادبانه را بپذیرید. یک مرد شایسته، زنی که به همه ساز او برقصد را نمیخواهد. هیچ اشکالی ندارد اگر کمی برای خود احترام قائل شوید و چند شرط کوچک نیز بگذارید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۲
یک مرد، خوب میداند کدام زن به برنامهٔ لحظه آخر او پاسخ مثبت میدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
من زن زیرکی را میشناسم که همسرش او را میپرستد. وقتی مرد به او زنگ میزند، حتی اگر مشغول لاک زدن ناخن پایش باشد باز هم میگوید: «ممنون که زنگ زدی عزیزم، ولی الان کمی سرم شلوغ است.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱۱
در «آستانه» رسیدن به چیزی بودن، اشتیاقی را به وجود میآورد که باید ارضا شود. مردها معمولاً اعتراف میکنند که: «آدم خواهان چیزی است که نمیتواند به دست بیاورد» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
باید رابطه را به آرامی پیش ببرید و اجازه دهید او «مرد رابطه» باشد. فهمیدن مردها ساده است، تنها باید به خودتان رجوع کنید چون این، در طبیعت انسانی ما نیز هست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با وجود دیگران، هرگز نمیتوان رشد کرد؛ زیرا آنها به ما عشق میورزند و تصور میکنند همین برای شناختن ما کافی است، اما تنها با رهایی از این عشق است که میتوان به رشد و تکامل رسید و نیز با انجام کارهایی که مجبور نباشیم تاوانش را به دیگران پس دهیم، باز هم نمیتوانند ما را درککنند؛ زیرا اینها از آن دسته کارهایی هستند که بخش ناپیدا و غیرقابلدسترس وجودمان انجام میدهد و پردهی عشقی که آنها رویمان انداختهاند را پنهان نساختهاست. دیوانهوار کریستین بوبن
ما انسانها ابلهانی هستیم که یک تحسینجزئی، ما را شادمان میسازد و ارواحی هستیم که نسیمی بسیارملایم، به تنمان لباس میپوشاند. دنیا همانند پردهی سینما، پر چین و شکن است و هنرپیشگان آن، انسانهای بیچارهای هستند که همیشه در جستجوی آینهای هستند تا سوالات تکراریشان را مدام از او بپرسند: ”آینه به من بگو، راستش را بگو، -گرچه میدانی تحمل شنیدن حقیقت را ندارم- آیا هنوز مرا دوستدارند؟ آیا هنوز برای کارهایم ارزش قائلند؟“ دیوانهوار کریستین بوبن
هیچگاه نمیشود به این بهانه که کسی بدون ما نمیتواند زندگی کند، با او بمانیم؛ مگر اینکه جریان بین مادر و فرزندی باشد و من مادر تو نیستم و دیگر هم مایل نیستم همسرت باشم. از دورانی که با هم سپریکردیم، خیلیخوشحالم. گرچه نسبت به کلمهی ”با هم“ مطمئن نیستم، ولی با اینحال میخواهم تو را ترککنم. دیوانهوار کریستین بوبن
مجری برنامهتلویزیونی از زنهنرپیشهای که به عنوان میهمان آوردهبودند، سوالاتی میکرد. در میان سوالات پرسید: «فرضکنید قرار است به جزیرهای بیسکنه سفر کنید و فقط مجبورید یکنفر را با خود به همراه ببرید. کدام یک از این دونفر را بهعنوان همراه انتخاب میکنید؟ مردیکه عاشق شماست، اما شما هیچحرفی برای گفتن با یکدیگر ندارید و مردیکه دیگر هرگز عاشق شما نخواهدشد، ولی میتوانید در هر زمینهای با او صحبتکنید؟» زنهنرپیشه برخلاف تصور مجری در جواب گفت: «مردیکه میتوانم با او صحبتکنم.» مجری جوان، شگفتزده علت را پرسید. زن پاسخ داد: «عشق همیشه نمیماند، اما تا آخر عمر میتوان صحبتکرد!» دیوانهوار کریستین بوبن
هیچکس این توانایی را ندارد که همهچیزهای دنیا را به کس دیگری بدهد. هیچکس نمیتواند برای دیگری کافی باشد. هیچکس مانند خداوند نیست… دیوانهوار کریستین بوبن
با خودم فکر کردم زندگی بسیار کوتاه است و هیچ دلیلی نمیبینم این زندگیکوتاه را با مردی بگذرانم که از سردی صدایش عذاب میکشم. نمیتوانستم عیبی روی همسرم بگذارم، جز اینکه گرمی و محبت از صدایش ناپدید شدهبود و حالتی سرد و بیتفاوت به خود گرفتهبود. ماجرا بسیار جزئی بود، اما عشق در همین جزئیات خلاصه میگردد… دیوانهوار کریستین بوبن
پس از سهسال زندگی مشترک، متوجه ناهماهنگی در صدای همسرم میشوم. او دروغ نمیگفت، اما سردی و بیاحساسی رفتارش در شیوهی صحبتکردنش هم تاثیر گذاشته بود. تصمیم نهایی ما دلیل بسیار پیشپاافتادهای داشت: یک شب که به مهمانی شام دعوت شده بودیم، چون آمادهشدن من کمی طول کشید، باعث عصبانیت او شد. همانجا تصمیم آخر را گرفتیم و زندگی مشترکمان را تمامشده پنداشتیم. دیوانهوار کریستین بوبن
من به طور غریزی، همیشه آندسته از افرادی را که حتی در روزهای تعطیل، صبح زود از خواب برمیخیزند، تشخیص میدهم و نیز آن افرادی را که ساعتهای طولانی در رختخواب میمانند. از افراد گروه اول میترسم. همیشه از انسانهایی که به زندگی خود، حمله میکنند، میترسیدهام؛ زیرا به اعتقاد من برای آنها هیچچیز مهمتر از این نیست که کارهای بسیاری را هرچه سریعتر انجام دهند. دیوانهوار کریستین بوبن
خوشبختی، یک نت موسیقی جدا نیست؛ بلکه دو نت است که هرکدام به سوی دیگری جذب شده با یکدیگر سازگار میگردند و بدبختی آن زمان است که صدای گوشخراشی شنیده میشود؛ زیرا نتها با یکدیگر هماهنگ نیستند. بیشترین عامل موثر برای جدایی انسانها همین است: تفاوت میان نتها و ضربآهنگ و چیزی غیر از این نمیتواند باشد. دیوانهوار کریستین بوبن
عجیب است برخی از مردم برای اینکه مانع رفتن انسان به جایی که خودشان دوستندارند بشوند، حرفهای غیرمعقولانهی زیادی میزنند و از آن عجیبتر اینکه انسان، آن حرفهای غیرمعقولانه را باور میکند: «دلبندم، عزیزم، تو زیباترینی، بهترینی، به وجودت نیاز داریم…» چه حرفهای بیهودهای! دیوانهوار کریستین بوبن
من برای انجام هر کاری به وقت زیادی نیاز داشتم؛ برای انجام هیچ! مینگریستم، مینگریستم و مینگریستم… کسانیکه تصور میکنند مرا به خوبی میشناسند، اگر در مورد من با یکدیگر گفتوگو کنند، هرگز نمیفهمند که از یک شخصواحد حرف میزنند. هر بار با نامی جدید نزد آنها میرفتم؛ همانگونه که انسانها لباس یا عمرشان را تغییر میدهند، من نیز نامم را تغییر میدادم و هیچگاه نام واقعیام را افشا نمیکردم. در حقیقت، ”نام واقعی “تفاوت چندانی با” نام غیرواقعی“ ندارد. همیشه این داستان مسیح را دوستداشتم که او در عبور و مرور خود با مردم آشنا میشده، نامشان را میپرسیده و با جسارتی غیرقابلباور به آنها میگفته: «نام تو از این به بعد فلان خواهد شد.» دیوانهوار کریستین بوبن
هرچه بیشتر مورد دوستداشتن واقع شوی، بیشتر عشق میورزی… اما نکتهی مهم، نقطهی شروع این ماجراست؛ یعنی اولینبار که کسی دوستتان داشتهباشد. برای این جریان لازم است به این نکته نیاندیشید، جستجویش نکنید و طالبش نشوید. اگر یک زن دیوانه، به دیوانگی خود کفایت کند، موقع گریستن بخندد و موقع خندیدن بگرید، سرانجام میتواند مردها را به سوی خود جلبکند و زنی که هرگز در فکر موردپسند واقعشدن نیست، دل همه را به سوی خود جذب میکند. دیوانهوار کریستین بوبن
مردهایی که من با آنها مصاحبه داشتم، معمولاً اعتراف میکنند که وقتی خیلی آسان به رابطه جنسی میرسند، به اندازه همیشه از آن لذت نمیبرند. این مثل بازی بلک جک میماند. اگر مرد همان اول جایزه بزرگ را بگیرد، دیگر برای بقیه شب کاری برای انجام دادن ندارد. ولی اگر گام به گام و آهسته ببرد اوضاع جور دیگری پیش میرود. چند دستی را میبرد و یکی دو تا را هم میبازد. در چنین لحظاتی از بازی، حتی اسبهای وحشی نیز توانایی بیرون کشیدنش از بازی را ندارند، زیرا او حس میکند فقط یک ذره دیگر، با برنده شدن دوباره، فاصله دارد و «تقریبا» دارد مزه پیروزی را احساس میکند. آن روحیه رقابت جوی مادرزادش به او تلنگر میزند و وادارش میکند «بماند و به مبارزه ادامه دهد». حتی اگر ببازد، سختتر مبارزه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
برای یک زن هدف - که مقصد نهایی نیز شناخته میشود - داشتن یک رابطه متعهدانه است. برای یک مرد اما، بیشتر لذت در «راه» نهفته است. در «جادهای» که به مقصد نهایی میرسد.
یک زیرک این را به خوبی میفهمد که وقتی یک مرد چیزی را بخواهد، به دنبالش میرود و این «پیگیری» ، باعث میشود که از آن بیشتر خوشش بیاید و چنانچه آن را فوراً به دست نیاورد، شیفتهاش میشود. این «زود به دست نیاوردن» باعث جلب علاقه او میشود و تصورات وی را راجع به آن موضوع به هیجان میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او از بدن خود مانند یک ماشین روغن کاری شده مراقبت میکند
او ظاهر و سلامت خود را حفظ میکند. احترامی که یک شخص به خود میگذارد، در چگونه ظاهر شدنش پیش دیگران نمود پیدا میکند. اگر مرد به او بگوید از رژلب قرمز خوشش نمیآید ولی او این رنگ رژ را دوست دارد، هر وقت دلش خواست از آن استفاده میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او راجع به چیزهای دیگری به غیر از مردش نیز شور و اشتیاق نشان میدهد
وقتی مرد حس میکند که «همه چیز و همه کس» او نیست بیشتر مشتاق او میشود. وقتی او سر خود را گرم نگه میدارد، دیگر به هنگام در دسترس نبودن مرد احساس رنجش نمیکند. مرد دیگر مالک بیرقیب و بی چون و چرای ذهن او نیست، جایگاه چندان محکمی ندارد و ممکن است به سادگی فراموش شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او برای خود ارزش زیادی قائل است
وقتی مرد از او تعریف میکند او میگوید متشکرم، نه اینکه سعی کند او را منصرف کند یا حرف را عوض کند. او هرگز نمیپرسد نامزد قبلیات چه قیافه ای داشته و یا با زنهای دیگر رقابت نمیکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او کمی شوخ است
کمی شوخ بودن باعث میشود مرد بداند اوخیلی وابسته نیست. با این حال بی احترامی را موضوع خنده داری نمیبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او اجازه نمیدهد شخص دیگری زمان را برایش مدیریت کند
او خیلی آرام جلو میرود. «به ویژه» هنگامیکه مرد شتاب زیادی دارد. او با ضرب آهنگ خاص خود حرکت میکند نه مرد، و با این کار به مرد اجازه نمیدهد کنترل او را در دست بگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او اجازه نمیدهد مرد گمان کند او زیادی شیرین است
او رابطه را از شلوغی و آشفتگی دور نگه میدارد و وقتی ناراحت است به سمت مرد نمیرود یا جوابش را نمیدهد. وقتی ناراحتی و آشفتگی ذهنش برطرف شد به او زنگ میزند و خلاصه جریان را خیلی کوتاه و مختصر بیان میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او مرد را خواهان خود نگه میدارد
او هر شب مرد را نمیبیند، یا روی پیغامگیر تلفنش پیامهای طولانی نمیگذارد. او در عرض یک هفته با منشی نامزدش آنقدر صمیمی نمیشود که او را با نام کوچک صدا کند. مردها عشق و اشتیاق را با هم برابر میدانند پس در ابتدای رابطه به همان اشتیاق بسنده کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او مرموز است
تفاوت زیادی میان صداقت و زیادی بی پرده بودن و «همه چیز» را گفتن وجود دارد. او صادق است اما «همه چیز» را نمیگوید. او همه کارتهای خود را صاف روی میز نمیگذارد. انس و الفت زیاد از حد خفت میآورد و پیش بینی پذیر بودن نیز کسالت به بار میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او به دنبال مرد نمیدود
ماه و خورشید و ستارگان به دور مرد مورد علاقه او نمیچرخند. او با مرد بیرون نمیرود چون طالع بینی روزانه اش میگوید که این سیاره کیوان بزرگ ممکن است از کنار ونوس کوچک او دور شود. او دنبال مرد نمیدود تا بداند در چه حال است. یک مرد مرکز دنیای او نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او استقلال شخصیتی خود را حفظ میکند
هیچ فرقی نمیکند که او رییس یک شرکت بزرگ باشد یا پیشخدمت یک رستوران. او روی پای خودش ایستاده و شخصیت و احترام دارد. او آنجا با دستهایی که به سمت مرد دراز شده نایستاده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک زنی نیست که با لحنی خشک و خشن صحبت کند. او گستاخ و مبارزه جو نیست. مؤدب اما صریح است. او تقریباً به همان شیوه ای که مردها میان خود با هم رفتار میکنند با مردها رفتار میکند. مرد نیز با چنین زنی راحتتر ارتباط میگیرد تا زنی که زیاده از حد شیرین است، یا از همان ابتدای رابطه بسیار احساساتی برخورد میکند. یک زن حساس و احساساتی مرد را گیج میکند. یک زیرک میداند چه میخواهد و آن را راحت و مستقیم بیان میکند و در نتیجه معمولاً آنچه را میخواهد به آسانی به دست میآورد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
از آنجایی که او هیچ ترسی ندارد، به طرز مسخره ای جاها عوض میشود. حالا این مرد است که کم کم میترسد او را از دست بدهد. چون او محتاج نیست، مرد کم کم به او احتیاج پیدا میکند. چون او وابسته نیست، مرد شروع به وابسته شدن به او میکند. مسیر جاذبه عوض میشود، کسی که کمتر به نتیجه رابطه وابسته است، به طور خودکار دیگری را جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او شخصیت خود را حفظ میکند و احترام زیادی برای خود قائل است. او اعتقاد راسخی دارد که آنچه که باید بر تصمیمات او حکمرانی کند ارزشی است که برای خود قائل است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
در واقع تفاوت زیادی میان شخصیت و منش یک زن زیرک و یک دختر ساده دل وجود ندارد. ربطی هم به رک و صریح بودن و یا نبودنشان ندارد. یک زیرک شخصیت خود را با کارهایی که «انجام میدهد» نشان میدهد چون اصلاً دوست ندارد خود را مقابل یک مرد «وا بدهد». زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یکی از چیزهایی که یک زن باید از ذهن خود بیرون کند، تصویری است که از یک زیرک دارد. یک زیرک «مهربان و مودب» است. او به شیرینی یک هلوی رسیده است. او لبخند میزند و رفتاری کاملاً زنانه دارد. فقط اینکه او تصمیماتاش را بر مبنای ترس از دست دادن یک مرد نمیگیرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
روحیه یک مرد را میتوان به یک گیاه تشبیه کرد. یک گیاه هم به آب احتیاج دارد و هم به هوا برای نفس کشیدن. اگر به مردی که تازه با او آشنا شده اید بیش از حد، از طرف خود اطمینان خاطر دهید، مانند این است که به یک گیاه زیادی آب بدهید. آن را میکشید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۸
بزرگترین وجه تمایز میان یک زیرک و یک زن زیادی ساده دل، ترس است. یک زیرک به مرد نشان میدهد که از بدون او بودن نمیهراسد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز دقت کرده اید که وقتی شما پای تلفن هستید و به همسرتان که کنار شماست توجهی نمیکنید، او ناگهان گردن شما را میبوسد و سعی میکند توجه شما را به سمت خودش جلب کند؟ اگر همیشه او را مرکز توجه خود قرار دهید، از شما فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
کسی که «آن چیزی که نمیدانم چیست» را دارد، رفتار با نشاط و جذابی دارد و به گونهای رفتار میکند که انگار به وقایع اطرافش اهمیت چندانی نمیدهد. او یک زیرک است که نه تنها «محتاج» مرد نیست، بلکه خیلی وقتها نیز او مرکز توجهش نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک کسی که او را نخواهد را نمیخواهد. او به پاهای مرد نمیافتد و به او التماس نمیکند که به او رحم کند. او شخصیت خود را نگه میدارد و با این کار باعث میشود که مرد از رفتن منصرف شود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
او در درون خودش از کسی که هست کاملاً راضی باشد و با خود احساس راحتی کند و کسی هم نتواند او را وادار کند که حس بدی راجع به خودش پیدا کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چیزی در وجود اوست که نمیدانم چیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اسباب بازی ای که برایش خیلی عزیز بود، آن اسباب بازی بود که او دو ماه تمام برایش پول جمع کرده و در بالاترین قفسه ویترین اسباب بازی فروشی گذاشته شده بود. او دستش به آن نمیرسیده اما هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار میشده تا روزنامه پخش کند و بتواند آن اسباب بازی را بخرد. این تنها اسباببازی است که همیشه در خاطرش میماند چون با زحمت آن را به دست آورده است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«او باید مرا همانطور که هستم بپذیرد» این سخن یک دختر زیادی ساده دل است. تو را بپذیرد؟ نه خواهر من، زبانت را گاز بگیر! او باید دیوانه وار تو را بخواهد و پذیرفتن هیچ ربطی به این موضوع ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷
خود را خیلی دست بالا بگیرید و او هم شما را باور خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
چیزی که خانمها باید بفهمند این است که وقتی یک مرد، زنی را خیلی عالی میبیند، قیافه آن زن در این طرز فکر تأثیر چندانی ندارد. در مثال بالا این یک حقهٔ ذهن است که اینگونه عمل میکند:
آن دختر خود را خیلی دست بالا گرفته و رفتارش به گونه ای بوده که مرد فکر کرده او واقعاً خیلی ممتاز و استثنایی است و بعد یک اتفاق جالب افتاده است: آن مرد فراموش کرده است که واقعاً دارد به چه کسی نگاه میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به خود یادآوری کنید که شما «خیلی ممتاز» هستید. نقطه، پایان. والسلام نامه تمام.
اگر کسی این اعتماد بهنفس شما را نمیپسندد مشکل خود اوست. «چرا؟ چون در زندگی شخصیتان، شما از او مهمتر هستید. به این دلیل!» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اشتباه دیگری که خانمها ممکن است مرتکب شوند این است که خود را دست کم بگیرند وکوچک کنند. وقتی در یک قرار آشنایی هستید، هیچگاه نباید در مورد عمل جراحی زیبایی که دوست دارید انجام دهید، یا مقدار وزنی که دوست دارید از دست بدهید، حرف بزنید. او را از دنیای تحسین کردن خود بیرون نیاورید. الان زمانی است که باید به خود اطمینان کامل داشته باشید.
پس رفتار درست چیست؟ «این منم با تمام شکوهی که میتوانم داشته باشم و از این بهتر نمیشود.» زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یا اینکه وقتی مردی تلاش میکند زن در رابطه احساس نا امنی کند و بر این اساس واکنش نشان دهد ولی زن با غرور و متانت بالایی آرامش خود را حفظ میکند، ناگهان فضا برای مرد عوض میشود. همان مردی که از برقراری رابطه میترسید و از آن فراری بود، ناگهان تبدیل به مردی میشود که به این رابطه ایمان دارد. حالا او در رؤیاهایش این دختر را در حال غذا پختن برای او یا تا کردن جورابهایش میبیند و دوست دارد همه جا کنار او باشد. ولی اگر از ابتدا با او مانند یک دختر درمانده و وابسته رفتار میکردید، آنقدر برایش ارزش نداشت و توجهی نمیکرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
موضوع این نیست که «چگونه دیگران را بازی دهید». بلکه باید یاد بگیرید چگونه طبیعت انسان را درک کنید و با توجه به این اصل رفتار کنید که «یک مرد همیشه چیزی را میخواهد که نمیتواند به دست بیاورد». وقتی یک مرد با زنی برخورد میکند که به او علاقهای نشان نمیدهد، جلب توجه و علاقه آن زن برایش تبدیل به یک چالش و مبارزه میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۵
اگر از همان ابتدا خود را وابسته نشان دهید، ذوق و شوق او نسبت به خود را از بین میبرید، ولی اگر چیزی باشید که او نمیتواند به دست بیاورد، در ذهنش به عنوان یک چالش باقی میمانید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این عقب کشیدن چیزی را به او میدهد که بسیار به آن نیازمند است: آزادی برای نفس کشیدن. اگر از زمانی که او باید به طور معمول با شما تماس میگرفت کمی گذشته است، به او نشان دهید که مطلقاً هیچ «جبهه گیری» در مقابل کار او ندارید. این رفتار او را کمی نسبت به این موضوع که اگر نباشد آیا شما اصلاً دلتنگش (بخوانید نیازمندش) میشوید یا نه، مردد میکند و این موضوع برایش دلیلی میشود تا با دل شما راه بیاید، چون شما را به چشم یک آدم محتاج و نیازمند نمیبیند.
سعی کنید حرفهایی مانند اینها را به او نزنید:
«چرا به من زنگ نزدی؟» یا «چرا من در طول هفته هیچ خبری از تو نداشتم؟»
اگر طوری برخورد کنید که انگار اصلاً متوجه غیبت او نشدید (چون وقتی به آدم خوش میگذرد متوجه گذر زمان نمیشود) ، او با دل شما راه خواهد آمد. چرا؟ چون حس نمیکند شما را ۱۰۰ درصد در اختیار دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همچنین مردها گاهی خود را عقب میکشند تا از طرف شما اطمینان خاطر کسب کنند. هیچ مردی نمیآید به شما بگوید: «عزیزم، من لازم دارم در مورد جایگاهم نزد تو اطمینان خاطر داشته باشم.» به جایش، او خود را عقب میکشد تا واکنش شما را ببیند. وقتی شما احساسی واکنش نشان میدهید، به او این حس را میدهید که شما را کنترل میکند و اگر به دفعات زیاد واکنشهای احساسی از خود بروز دهید، پس از مدتی شما را کمتر و کمتر به چشم یک چالش فکری خواهد دید. در صورتی برایش یک چالش فکری میمانید که هیچگاه نداند در برابر کارهایش چه واکنشی از خود بروز خواهید داد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۴
گاهی اوقات یک مرد از روی عمد به شما زنگ نمیزند تا ببیند چگونه واکنش نشان میدهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
این یک واقعیت است که بیشتر مردها از روی عمد به شما زنگ نمیزنند. فقط برای اینکه ببینند شما چطور واکنش نشان میدهید. وقتی زنی ناراحت است آن وقت فهمیدن اینکه به چه فکر میکند آسان میشود و مرد به آسانی میتواند با کمی کنار کشیدن خود، میزان نیاز و خواستههای او از یک رابطه را بفهمد. پس تمام آن نظریههایی که راجع به دلیل زنگ نزدن مردها در مجلات خواندهاید را فراموش کنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۳
در ابتدای آشنایی یک زن، تا جایی برای مرد به عنوان یک درگیری ذهنی باقی میماند که مرد بداند او را ۱۰۰% در اختیار ندارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک حواسش را در مورد در دسترس بودن جمع میکند. او گاهی اوقات در دسترس است و گاهی اوقات نه. اما آنقدر مهربان و مودب هست که اگر مرد واقعا دلش میخواهد او را ببیند موقعیت مرد را درک کند و «گهگاه» خود را با شرایط او هماهنگ کند.
ترجمه؟ معنی این رفتار این است که او ۱۰۰% در اختیار مرد نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
دخترهای ساده دل معمولاً این اشتباه را مرتکب میشوند که خود را همیشه در دسترس قرار دهند. با این استدلال که «من نمیخواهم نقش بازی کنم» ، پس به مرد اجازه میدهد تا ببیند که او ترس از دست دادنش را دارد. مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن را به تمامی در اختیار دارد و این معمولاً همان نقطه ایست که زنها در آن لب به شکایت باز میکنند: " او به اندازه کافی برایم وقت نمیگذارد، او به اندازه گذشته احساساتی نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک چالش فکری معمولا در این مورد است که شما تا چه اندازه توقع احترام دیدن دارید؟ همچنین به «نوع» رابطه تان با او مرتبط است. اینکه او بداند شما از «بدون او بودن» نمیهراسید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
بیشتر مردها زنی را که برای جلب رضایتشان بیش از حد تلاش میکند به عنوان یک چالش فکری نمیبینند و ذهن خود را درگیر او نمیکنند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۱
هر چیزی که آدم در زندگی به دنبالش بدود، از او فرار میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
طوری رفتار کنید که انگار وجودتان غنیمت است و او باور خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هرگز اجازه ندهید کسی ایمان و باورتان به خود را به لرزه در آورد، زیرا این ایمان و باور تمام آن چیزی است که شما به راستی و حقیقتاً دارا هستید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نسخه نو و بهبود یافته یک زیرک، به راستی و حقیقتاً نیرومند است، زیرا مهربان و مؤدب است. اما در برابر این مهربانی، به همان اندازه نیز مهربانی طلب میکند.
یک زیرک ارادهای بسیار نیرومند و ایمان و باوری عمیق به خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک از متفاوت بودن نمیهراسد. به همین خاطر هرگز بازیچه دست کسی نمیشود و یا به صف مرواریدهای دور انداخته شده اضافه نمیشود. او کارهای نامتناسب با شأن و شخصیت خود انجام نمیدهد و اجازه نمیدهد که مرد او را تنها برای سوء استفاده بخواهد. از اینکه ۳۰ ساله یا ۴۰ ساله شود نمیترسد. او هر سنی که داشته باشد احساس بهترین بودن دارد. او خود را با معیار سنی رسانهها تعریف نمیکند. او به خاطر اینکه دیگر ۱۸ ساله نیست احساس معیوب بودن یا از رده خارج شدن نمیکند. او چه مجرد باشد چه متأهل یا بیوه، احساس خوبی در مورد خود دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی پای تعهد در میان باشد بیشتر زنها حس مربی شیر بودن را در مرد به وجود میآورند. انگار که مردها برای عقب راندن آنها باید از صندلی استفاده کنند. برو عقب…برو عقب… پس هنگامی که آنها با زنی روبهرو میشوند که اعتماد بهنفس ایستادن بر سر عقاید خود را دارد و یا حتی میتواند نظر مرد را با نظر خود موافق کند، تأثیری بر آنها میگذارد که به آن عادت نداشتهاند و مجذوب او میشوند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه زنی به شخصیت خود ایمان و باور دارد، از بر زبان آوردن آرای خود در مقابل دیگران و یا ایستادگی بر آنها نمیهراسد. او ظاهر خاص خود را دارد، سلیقه خود را دارد، شخصیت خاص و جذابیت ذاتی خود را دارد. یک مرد چیزی را میخواهد که هر روز نمیتواند ببیند. مهم نیست که موهای این زن قرمز باشد یا بور، او زنی را میخواهد که فکرش متعلق به خودش باشد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک انسان با تفکرات مثبت، سخنان مثبتی را نیز بر زبان میآورد. به خصوص وقتی که شما خود احساس خوبی نداشته باشید. در این جور مواقع حتی وقتی از او جدا شوید احساس میکنید که انرژی خود را باز یافته اید. هنگامی که کسی واقعاً بزرگ و موفق است، به شما نیز میباوراند که شما هم میتوانید بزرگ و موفق باشید. این همان رابطهای است که باید داشته باشید و چنین رابطه ای، همانی است که ارزش نگه داشتن دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک میتواند همزمان هم رفتاری بسیار نرم و زنانه داشته باشد و هم شخصیت و وقار خود را حفظ کند. او با روشی موقرانه، محترمانه وملایم به دیگران میفهماند که بازیچه دست کسی نمیشود. او بیش از حد تلاش نمیکند و خود را با تعریفی که دیگران از او دارند مطابقت نمیدهد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مهربانی و محبت معمولاً اولین انتخاب ما در رفتار با دیگران است. اما زمانی نیز میآید که ما نمیتوانیم با کسی که نسبت به ما افکار مهرآمیزی ندارد مهربان باشیم. اگر با چنین رفتاری از سوی کسی روبهرو شدید، بهترین کار این است که با خودتان مهربان باشید و این کار را یا با تصحیح وبهبود رابطهای که در آن قرار دارید، یا با قطع رابطه با کسی که چنین رفتاری با شما دارد انجام دهید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همان لحظه ای که شما استقلال فکری خود را تسلیم مرد کنید و اجازه دهید او به جای شما تصمیم بگیرد و فکر کند، سقوط آزادی از جایگاه راننده به جایگاه پا دری خواهید داشت. آن لحظهای که کس دیگری بتواند احساسات و چگونه اندیشیدن را به شما دیکته کند، زیر یوغ مرحمت آن شخص قرار خواهید گرفت. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
تعریف شخصیت یک زیرک از درون او میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۸
زنی که همواره مرد را تأیید کند و برای جلب نظرش زیاده از حد تلاش کند، این احساس را در مرد به وجود میآورد که زن بیشتر از آنکه به خودش باور داشته باشد، به او باور دارد و این در چشم مردها نشانه ضعف است نه مهربانی. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی یک دختر زیرک با یک شکارچی روبهرو میشود، سر خود را بالا میگیرد و او را میپاید. نتیجه اش این میشود که او آنچه را که «واقعاً اتفاق میافتد» میبیند. اما یک دختر ساده دل سرش را در شن فرو میکند و آنچه را که «دوست دارد» میبیند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هنگامیکه یک دختر ساده دل نیاز مرد را به هیجان، خطر و یا چالش نادیده میگیرد، در واقع سر خود را در شن فرو کرده است و این کار را دانسته انجام میدهد. او مانند یک شتر مرغ است. وقتی یک شتر مرغ مورد حمله قرار میگیرد، به جای روبهرو شدن با شکارچی سر خود را در شن فرو میکند. خب نتیجه هم معلوم است، تبدیل به شام شب شکارچی میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک دختر ساده دل این اشتباه را مرتکب میشود که مدام مرد راتر و خشک میکند و به او احساس امنیت بیش از حد میدهد. حوصله مردها خیلی آسان سر میرود. به همین دلیل است که بیش از حد پیشبینی پذیر بودن و امنیت زیاد، باعث میشود که رابطه به نظر یکنواخت و کسل کننده بیاید. اما وقتی پای یک دختر زیرک در میان باشد، هیچگونه یکنواختیای در کار نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۷
تنش و هیجانی که با حضور یک زیرک خود را با ظرافت نشان میدهد، به مرد احساسی مبهم از وجود خطر میدهد. اینک او اطمینان گذشته را به خود ندارد زیرا با زنی روبهروست، که چون موم در دستان او نرم نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زن امنیت و آرامش و یک زندگی قابل پیش بینی را میخواهد. در حالیکه مردها در پی هیجان، خطر وموقعیتهای پیش بینی ناپذیر هستند. یک دختر ساده دل در زمان کودکی با عروسکهای باربی و همتای مذکرش کِن بازی میکند و با این رؤیا بزرگ میشود که او هم تا آخر عمر با همسرش به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد. اما پسرهای کوچک هیچ علاقهای به عروسک کِن ندارند. آنها با تقلید از اداهای پر هیجان شخصیتهایی شناخته میشوند که بر لبه پرتگاه خطر زندگی میکنند. مثل اسپایدرمن، سوپرمن و بتمن. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر زن زیاده از حد برای مرد تلاش کند، همین اتفاق رخ میدهد. مرد واکنش بی ادبانه ای نشان میدهد. در همان زمانی که یک دختر ساده دل در حال از دست دادن عقل خود به خاطر یک مرد است، یک زیرک کاری میکند که مردش عقل خود را به خاطر او از دست بدهد. هنگامی که در یک رابطه، زن از مرد یک قدم جلوتر باشد، در چشم او جذابتر جلوه میکند و ذهن او را نیز بیشتر درگیر خود میکند. مرد از او سیر نمیشود و در آخر به این نتیجه میرسد که نمیتواند بدون او زندگی کند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۶
وقتی زنی تمام و کمال رام و مطیع مردی میشود، مرد حس میکند که دیگر برنده شده و چیز بیشتری وجود ندارد که به خاطرش تلاش کند. در این زمان شور و شوق اولیه اش را از دست میدهد.
یک زیرک هرگز تسلیم نمیشود زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
حتی اگر پای عشق نیز در میان نباشد، باز هم مردها دوست ندارند کسی را که برای به دست آوردنش آنقدر تلاش کرده و پول و وقت برایش صرف کردهاند، از دست بدهند و به تلاش خود برای به دست آوردن او ادامه میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
یک زیرک نیز قضایا را «همانگونه که هست بازگو میکند» و آنها را بزرگ نمایی نمیکند، مرد نیز به شیوه ارتباط برقرار کردن او احترام میگذارد. عصبانی شدن در چشم مردها نشانه ضعف نیست، بلکه آنها فکر میکنند زنی که عصبانی میشود کنترل بیشتری بر اعمال ورفتار خود دارد تا زنی که واکنشی احساسی نشان میدهد. اگر زن خیلی احساساتی رفتار کند، مردها آن را نشانه ضعیف بودن او میدانند و یا سریع این استدلال را میآورند که به دلیل عادت ماهانه دچار اختلال هورمونی شده است. اما وقتیکه طرف صحبت او یک زیرک است، فرض را بر این میگذارد که او لابد میداند چه میکند و حتماً میداند که چه چیز را میخواهد و چه چیز را نه، او «جنم» این کار را دارد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
رفتار یک زیرک به گونه ای است که مرد او را میفهمد. او با همان زبانی با مردها صحبت میکند که مردها از آن استفاده میکنند. همان زبانی که باعث میشود مرد بفهمد با کسی همطراز خود مواجه است. او میتواند حرف خود را روشن و واضح بزند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زنی که با تسلط بر خود و با اعتماد به نفس وارد رینگ میشود و بدون مبارزه مغلوب نمیشود، احترام مرد را جلب میکند. حتی اگر ببازد. چرا؟ زیرا در این صورت مرد میفهمد که با یک زن با دل و جرأت روبهروست. حتی اگر این زن بر زمین بیفتد هم تا آخرین لحظه دست از تلاش بر نمیدارد و هنگامیکه از رینگ خارج شوند، مرد چه بخواهد و چه نخواهد برای او احترام زیادی قایل میشود. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
زیرک (اسم): او زنی است که به خاطر نظر و عقیده دیگران سر خود را به دیوار نمیکوبد. خواه او همسرش باشد خواه هر کس دیگری. او این موضوع را درک میکند که اگر کسی با نظر او مخالف است، این فقط نظر و عقیده شخصی آن فرد است و نباید بیش از اندازه به آن اهمیت داد. او سعی نمیکند خود را با استانداردهای دیگران هماهنگ کند و تنها سعی میکند به آنچه ایمان دارد عمل کند و به همه این دلایل، رابطهای که با شریک آینده زندگی اش برقرار میکند نیز متفاوت است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
همیشه با همان شور و شوق آتشین اولیه با او روبهرو شوید، حتی وقتیکه احساس یک قالب یخ خرد شده را دارید.
اتیل مرمن زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
مرد زندگیتان شما را زیر نظر دارد زیرا میخواهد بداند تا کجا از خود و داشتههایتان دفاع میکنید. او میخواهد ببیند که وقتی سر به سرتان میگذارد یا وقتی شما با انتقادی از طرف او یا دیگران مواجه میشوید، واکنشتان چیست. بله، او فضا را میسنجد و شما را آزمایش میکند، زیرا میخواهد بداند چگونه پاسخ میدهید. آیا میتوانید مراقب خود باشید و گلیم خود را از آب بیرون بکشید یا خیر. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اینکه بتوانید سر به سر دیگران بگذارید شما را بسیار جذاب میکند. زیرا به دیگران یادآوری میکند که از استقلال فکری برخوردارید و نه تنها تفکرات خاص خود را دارید، بلکه میتوانید به آنچه پیرامونتان روی میدهد بخندید. اگر بتوانید خوب از پس انجام این کار برآیید، او هرگز حتی فکر این را هم به ذهن خود راه نمیدهد که شما محتاج او شوید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
داشتن حس شوخ طبعی به معنای چیزی بیشتر از پیدا کردن و بر زبان آوردن یک جمله خنده دار است. با این کار نشان میدهید که از اعتماد بهنفس بالایی برخوردارید. این موضوع به دیگران نشان میدهد که شما با خود و شخصیت خود راحت هستید و به مرد نیز نشان میدهد که شما سراسر انرژی هستید. اما هدف این نیست که شما تبدیل به یک کمدین لوس و پر حرف شوید. این کار هیچ نتیجهای ندارد زیرا او گمان خواهد کرد که شما برای جلب توجه او دارید زیاده از حد تلاش میکنید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
با داشتن حس شوخ طبعی میتوانید به او بفهمانید که خوشحالی شما وابسته به او نیست. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۷۳
معمولاً بهترین راه برای درست کردن یک رابطه و حل کردن مشکل این است که او از تلاش شما برای انجام این کار بویی نبرد. وقتی خیلی بی سر و صدا روال همیشگی رابطه را تغییر میدهید و آن را با شیوههای دیگری جایگزین میکنید، این کار از نظر روانی او را به سمت شما جذب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
هر زنی که احساس کند در مرز نادیده انگاشته شدن است و یا این مرز را رد کرده است، باید استفاده از کتابهای آشپزی را کم کند. این درست است که میگویند «راه قلب مرد از معدهاش میگذرد» اما در این نوشته الزام نشده است که حتماً خودتان برای او آشپزی کنید. پس چه کسی باید این کار را انجام دهد؟ انتخابهای زیادی دارید. میتوانید سفارش دهید بیاورند یا خودتان بروید بگیرید. یا همسرتان سر راه بازگشت به خانه غذا بگیرد. یا اینکه او آن کباب پز بزرگی که آنقدر برای خریدنش اصرار داشت را سرانجام افتتاح کند. تصور کنید که این کار چقدر برایش لذت بخش است. او میتواند دو تا همبرگر بزرگ را با فاصله زیاد از یکدیگر روی آن کباب پز بچیند. هر اندازه که آن کباب پز بزرگتر باشد، او بیشتر احساس قدرت و جذابیت خواهد کرد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۹
هنگامیکه شما روال عادی را به هم میزنید، نبودتان، در زمانی که انتظار بودنتان را دارد، او را به سمت شما میکشد. مردها به کلمات واکنش نشان نمیدهند، بلکه به نداشتن هیچگونه ارتباط با شما واکنش نشان میدهند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
وقتی شما همه چیز را به خاطر مرد کنار نمیگذارید، طوری به نظر میآیید که انگار سرتان به کار خودتان گرم است. این موضوع ارزش شما را به او یادآوری کرده و بی هیچ استثنایی، مرد را به سمت شما جلب میکند. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
اگر میخواهید هیجان و شادی را به رابطه بازگردانید لازم است که کارهایی را که پیش از آشنایی با او انجام میدادید را ادامه دهید. همان بار اولی که به او بگویید نمیتوانید با او بیرون بروید چون برای خودتان برنامهای خاص دارید، او متوجه بسیاری چیزها خواهد شد. این حرف حالت دفاعی او را از بین خواهد برد. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
قانون جاذبه شماره ۶۷
هرچقدر کمتر به او وابسته باشید، بیشتر از شما خوشش میآید. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
نخستین کاری که برای بازگرداندن آن جرقه جذابیت اولیه لازم است انجام دهید این است که تمرکز و انرژی خود را دوباره به سمت خود برگردانید. یک زن باید بتواند همانگونه که در اول رابطه، علایقش را خارج از دنیای مرد جستوجو میکرد، باز هم تمرکز و توجهاش را بر خود و دنیای خود بگذارد. زنهایی که علایق جالب و فعالیتهای مخصوص خود را دارند معمولاً برای مردها جذابترند. حتماً لازم نیست این فعالیتها مورد علاقه مردها نیز باشند. همین که زن از این فعالیتها لذت ببرد کافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
به جای آنکه از او بخواهید به شما توجه کند، خودتان به خودتان توجه کنید.
آنچه مرد را به سوی یک زن مستقل جذب میکند، عدم وابستگی زن به «او» است. مرد احساس میکند یک شریک برابر دارد، اما وقتی که زن به خاطر مرد، فعالیتهای روزانه خود را کنار میگذارد، مرد کم کم به این نتیجه میرسد که زن آنقدرها هم که او گمان میکرده جذاب نیست و به جای اینکه فکر کند جایزه بزرگی را برده است، این احساس در او به وجود میآید که زن یک بار اضافی است. زنان زيرك (چرا مردها عاشق زنان زيرك ميشوند) شری آرگوو
«باهمبودن» انتخابِ امروزِ من و کریگ است. فرداها اگر فکر کردیم بهتر است مسیرمان از هم جدا شود نابود نخواهیم شد. حالا دیگر میدانیم که زندگی مسیرهای زیادی جلوی پایمان میگذارد. هر مسیری، زیبایی و رنج خاص خودش را دارد. هر مسیری، عشق است و هر پایانی، رستگاری. نمیدانم که زندگیِ مشترکمان تا همیشه ادامه پیدا میکند یا نه، اما چیزیکه از آن مطمئنم، مسیرِ «جنگجوی عشق» است؛ اینکه من به خودم خیانت نخواهم کرد.
دیگر همیشه به صدای کمجانِ درونم گوش خواهم داد. دیگر اجازه نمیدهم مرا غرق کند. دیگر به او و خودم اعتماد خواهم کرد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ناگهان حس میکنم عشق و زیباییِ بیشتری میخواهم؛ انگار که قدردانی، این رگِ ارتباطی را گشادتر میکند و فضای بیشتری ایجاد میشود. میروم توی اتاقخواب. به تخت خیره میشوم و احساس گرمی میکنم. از بدنم میپرسم برای احساس امنیت و عشق به چه چیزی نیاز دارد؟ به حسهام فکر میکنم و دستگاه بُخور را روشن میکنم. بوی بُخور، مرا یاد چیزهای مقدس میاندازد، مطمئناً رابطه همین است. پنجرهها را باز میکنم. آواز پرندهها به من یادآوری میکند هر اتفاقی که میافتد، توسط خداوند مقدر شده و حس شرمندگی بهخاطر آنها، بیمورد و اشتباه است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مثل صبحها که تو از خواب بیدار میشی. اون لحظه واقعاً بد به نظر میرسی؛ موهات بههمریختهس و صورتت یه جورِ عجیبیه. اما وقتی منو میبینی، چشمات برق میزنه. واسه همینه که میگی من زیباییام؟»
«آره عزیزم. من از تو لبریز میشم؛ چون میخوام زیبا باشم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در آینده آدمای زیادی رو میبینین که خوشگلن ولی هنوز یاد نگرفتهن زیبا باشن. اونا نگاههای زیادی رو به خودشون جلب میکنن اما هیچوقت نمیدرخشن. زنِ زیبا میدرخشه. وقتی با یه زنِ زیبا هستین، ممکنه متوجه موهاش یا پوستش یا بدن و لباسش نشین، چون حس خوبی که بهتون میده، حواستونو از این چیزا پرت میکنه. اون انقدر از زیبایی لبریزه که احساس میکنین شمام زیبا شدین. کنارش احساس گرما، امنیت و کنجکاوی میکنید. اون کمتر چشمک میزنه و شما رو از نزدیک میبینه؛ چون یه زن عاقل و زیبا میدونه سریعترین راه واسه لبریزشدن از زیبایی، نفوذکردن تو دلِ یه آدمه… و همین آدمای دیگه، خودِ خودِ زیباییان. زنی زیباتره که برای آدما وقت و انرژیِ بیشتری بذاره؛ اونوقته که همه لبریز میشن. زنهایی که دلشون میخواد خوشگل باشن، به این فکر میکنن که ظاهرشون چطور به نظر میرسه، اما زنهایی که میخوان زیبا باشن، به این فکر میکنن که دارن به چی نگاه میکنن. اونا همهٔ اون چیز رو به درونشون میفرستن. اونا دنیای زیبا رو به درونشون میبرن و همهٔ اون زیبایی رو مال خودشون میکنن تا اونو به بقیه هم بدن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خوشگلی یه چیز دیگهس که اونم میفروشن. در مورد اینکه خوشگلی چیه و کی خوشگله، بازم همون آدما تصمیم میگیرن، و این ثابت نیست. بنابراین اگه میخواین خوشگل باشین، باید مدام خودتونو تغییر بدین؛ درنتیجه روزی میرسه که نمیدونین کی هستین. چیزیکه من میخوام باشم، «زیبا» ست دخترا. زیبا یعنی «پُر از زیبایی». زیبایی در مورد این نیست که ظاهر شما چطور به نظر میرسه. زیبایی چیزیه که شما ازش ساخته شدهین. آدمای زیبا زمان صرف میکنن تا کشف کنن زیباییِ روی زمین چیه. اونا خودشونو خیلی خوب میشناسن و میدونن چیو دوست دارن، اونا انقدری خودشونو دوست دارن که هر روز زیباتر میشن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این چیزیه که اونا میخوان. اونا میخوان ما حس بدی داشته باشیم؛ واسه همین بیشتر و بیشتر خرید میکنیم، خریدکردن تقریباً همیشه کارسازه. ما جنسهای اونا رو میخریم و میپوشیم و میرونیم و لبامونو اونجور که اونا بهمون میگن تکون میدیم، اما این برای ما عشق نمیآره، واسه اینکه هیچکدوم از اونا اغواگریِ واقعی نیست. اگه میخواین دوستداشتنی باشین، کاری که نباید بکنین، مخفیشدنه. شما نمیتونین اغواگری رو بخرین… پس باید جاش رو با چیزای واقعیتری عوض کنین… از راه یادگیریِ همیشگی واسه دوستداشتن؛ جوریکه خدا شما رو برای اون آفریده… و یادگیریِ اینکه خدا هر کسی رو آفریده که خودش باشه، نه کسِ دیگهای. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگری بیشتر در مورد احساسیه که شما دارین تا اینکه ظاهرتون چطور به نظر میرسه. اغواگرِ واقعی اجازه نمیده خودِ واقعیتون مخفی بشه و جاهای امنِ عشق رو پیدا میکنه. این شکل از اغواگری بد نیست، چون همهٔ ما بیشتر از هر چیزی به عشق نیاز داریم. اغواگرِ قلابی فرق داره. اون فقط دنبال مخفیشدنه. اغواگرِ واقعی یعنی لباسایی که خودت دوس داری رو بپوشی و خودت باشی. اغواگرِ قلابی یعنی لباسای دیگهای بپوشی. آدمای زیادی هستن که لباسای قلابی میفروشن. شرکتها میدونن مردم خیلی دلشون میخواد اغواگر باشن؛ چون مردم عشق میخوان. اونا میدونن که عشق رو نمیشه فروخت، واسه همین با خودشون فکر میکنن «چطور میتونیم مردم رو متقاعد کنیم که جنسهای ما رو بخرن؟ آهان! ما به اونا اطمینان میدیم که این جنسها اونا رو اغواگر میکنه!» بعدشم این کلمه رو جوری معنی میکنن که بتونن چیزاشونو بفروشن. آگهیهای تبلیغاتیای که میبینین، داستاناییان که اونا نوشتن تا ما رو متقاعد کنن که اغواگر، ماشین یا ریمل یا اسپریمو یا کفشیه که اونا میفروشن. ما حس بدی داریم، چون چیزی رو که اونا دارن، نداریم… یا شکلی که اونا هستن، نیستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یه زنِ اغواگر خودشو خیلی خوب میشناسه و طرز نگاه، فکر و احساس خودشو دوست داره. اون سعی نمیکنه تغییر کنه تا شبیه کس دیگهای بشه. اون دوست خوبی واسه خودشه، مهربون و صبور. و میدونه چطور از کلمات استفاده کنه تا به مردم بگه به اون چیزیکه درونش اتفاق میافته، اعتماد داره. ترسهاش، عصبانیتاش، عشق، رؤیاهاش، و نیازهاش. وقتی عصبانی میشه، میدونه چطور بهشکل درستی عصبانیتاش رو نشون بده. وقتیام خوشحاله همین کار رو میکنه: درستنشوندادن. اون خودِ واقعیشو مخفی نمیکنه، چون خجالتی و شرمنده نیست. اون میدونه که فقط یه انسانه، دقیقاً همونطور که خدا خلقش کرده، همونقدر خوب. اون انقدری شجاع هست که صادق باشه و انقدری مهربون که دیگران رو وقتی باهاش صادقان بپذیره. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اغواگر نامناسب است؟ اغواگر اشتباه است؟ نمیتواند اشتباه باشد. اما چطور چیزیکه همیشه به ابزاریبودنِ زنها جهت داده، اشتباه نیست؟ دخترهام به من زل میزنند و منتظر قضاوتاند. قضاوتکردن از توجه مهمتر است. این لحظه، لحظهٔ حساسیست؛ جوابِ من ممکن است تعیین کند این دو دختر چهجور زنهایی شوند. چطور زنی که دربارهٔ بدن خودش و رابطهٔ جنسی مدت زیادی سردرگم بوده، میتواند دخترهایش را برای داشتنِ رابطهٔ سالم راهنمایی کند؟ چطور ممکن است من فرد مناسبی برای این لحظهها باشم؟ جوابِ درست کدام است؟
به چهرهٔ منتظرِ دخترهام نگاه میکنم و به خاطر میآورم که هیچ جواب درستی وجود ندارد؛ هرچه هست، فقط داستانهاییست برای گفتن. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای چند لحظه برخوردِ بینِ دو بدن اتفاق میافتد. برای چند لحظه، تلاقیِ دو ذهن. و برای چند لحظه، اتصال دو روح، بدون هیچ دروغ و نقابی.
من اینجام. تو اینجایی. همهٔ من. همهٔ تو. اینجا، در عشق.
بعد روی تخت دراز میکشیم و کمی با هم نفس میکشیم. به کریگ نگاه میکنم و اشکهایش را میبینم که روی صورتش جاری شدهاند. کریگ اینجاست، همهٔ او دقیقاً روی سطح و من میتوانم ببینماش.
کریگ میگوید: «حس متفاوتی داشت.»
میگویم: «آره. حس عشق داشت.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
صدای خودم را میشنوم که چیزهایی میگویم؛ نه چیزهای احمقانهای که از فیلمها یاد گرفتهام، بلکه چیزهای واقعی، چیزهایی که از تمرینِ درآغوشگرفتن یاد گرفتهام. حرفهای درونم را به زبان میآورم. اما لحظهای که کریگ مرا کنار میگذارد و چشمهایش را میبندد، میترسم و احساس میکنم دارد مقایسه میکند. توی ذهنم به او میگویم «اگه الان اینجا رو ترک کنی، اگه چشماتو ببندی و معلوم بشه که ذهنت با من نیست و با زنهای دیگهست، قسم میخورم که دیگه هیچوقت باهات رابطه برقرار نکنم. به خدا قسم اگه احساس کنم اینجا رو ترک کردی و…» و حالا دوباره تنهام. من با ترسی که توی ذهنم دارم، تنهام. من دو نفرم: منی که بیرون است، در حال رابطه، و منِ دورنم که خیلی تنهاست. میدانم که اگر بخواهم کاملاً حضور داشته باشم، باید حرفهای درونم را با صدای بلند بگویم. نباید خودم را تسلیم کنم. بنابراین میگویم: «نه! این کار رو نکن! برگرد! داری منو میترسونی. همینجا بمون، همهٔ تو!» او را بهسمت خودم میکشم. هر دو از تنهایی درآمدهایم و با همایم. کریگ با آن زنها و شکلِ اغواگرانهشان نیست. او اینجاست، با من، با شکلِ اغواگرانهام. بعد از همهٔ اینها، دوباره تلاش میکنم. من هنوز اینجام، همهٔ من. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آرام میآید سمتم. یکهو متوجه میشوم که هر دومان داریم از ترس میلرزیم. به این فکر میکنم که شاید لرزیدن، شکلِ اغواگرانهٔ من است. از روی شانهٔ کریگ، بیرونِ پنجره را نگاه میکنم. پرندهها دارند آواز میخوانند. هوا آفتابی و روشن است. هیچ چیزی حس تاریکی، ترس، گمراهی یا ناامیدی ندارد. من آن بیرونم، توی روشنایی. بیصدا به خدا التماس میکنم «خدایا یه کاری بکن! خواهش میکنم! کمکمون کن! کاری کن این بار متفاوت باشه. اگه متفاوت نباشه، میترسم همهچی واسه همیشه تموم شه. خواهش میکنم تنهامون نذار!» چند نفس عمیق میکشم. من اینجام، توی بدنم. خودم را به خاطر میآورم.
و معجزهای که اتفاق میافتد، این است که دیگر ذهنم درگیر مسائل مزاحم نمیشود. من خدا نیستم. من فقط یک انسانم، میتوانم بیخیال باشم و به همین حالا بچسبم، هرچه که هست. خودم را آماده میکنم. ذهن، بدن، روح. همهٔ من؛ هر آنچه که دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ آنجا ایستاده و منتظر است من چیزی بگویم. یکسالونیم است که واقعاً یکدیگر را لمس نکردهایم. ما هنوز یکدیگر را بهعنوان آدمهای جدیدی که هستیم، لمس نکردهایم. ترسیدهام و ترس را توی چهرهٔ او هم میبینم. با صدای بلند میگویم: «همهچی خوبه. منم ترسیدهم. بیا اینجا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من یاد گرفتم که میشود حتا کسی را که آزارت میدهد، دوست داشت. میدانم که میشود همزمان به کسی عشق ورزید و به او خیانت کرد. ممکن است من توی آن راهرو بهسمت آدم مناسبی آمده باشم؟ بهسمت شریکِ آرامشبخشام؟ بهسمت خودم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او آنجاست. او از زیراندازِ خودش بیرون نیامد و از اینجا خارج نشد. او همهچیز را آشفته کرد و بعد ایستاد و با رنجِ خودش و رنجِ من و رنجِ بچهها جنگید و اجازه نداد چیزی بترساندش. او هم «سفر جنگجو» را انتخاب کرد. برای همین است که هنوز آنجاست، وسط زندگیِ من. او قهرمانِ خودش شد و من، قهرمانِ خودم. حالا هر دو اینجاییم، با هم… و این خیلی خوب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همچنان به چشمهای قهوهایِ کریگ نگاه میکنم و حس سبکسری بهم دست میدهد. مثل سکوت است و موسیقی، تقریباً غیرقابل تحمل. تا اینکه چیزی درونم تغییر میکند. یکهو حس میکنم دلم میخواهد کریگ را ببوسم. نمیتوانم باور کنم که این حقیقت دارد، اما اگر بخواهم با خودم و درونم صادق باشم، باید بگویم که این حس واقعاً وجود دارد. ذهنم شروع میکند به مضطربشدن. مطمئنم نمیتوانم کریگ را ببوسم؛ چون بوسیدن یک بازیست برای چیزهای بیشتر. یک بوسه، برداشتنِ همهٔ میلههاییست که ساختهام تا امنیت داشته باشم. حس میکنم دارم تجزیه میشوم. من دیگر توی چشمهایم، توی چشمهای کریگ، یا توی فاصلهٔ بینمان نیستم. من برگشتهام به درونِ خودم. اما به جای اینکه آنجا تنها گم شوم، کریگ را هم به داخل دعوت میکنم و اجازه میدهم صداهای درونم به گوش او هم برسند. میگویم: «دوست دارم الان ببوسمت، اما میترسم، چون نمیخوام پیشروی کنیم. باید خودم باشم تا بتونم قدم بعدی رو بردارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«ممنونم که اومدی. چیزِ دیگهای ازت نمیخوام. فقط یه دقیقه پیشم باش.» بعد دستهایش را باز میکند و من میروم توی بغلش. آرام بغلم میکند؛ پس کلی فضا دارم تا نفس بکشم. بعد از چند لحظه کاملاً رهایم میکند و این منم که میتوانم تصمیم بگیرم کِی بغل تمام شود. من هم رهایش میکنم، روندِ بغلکردنمان زیادی رمانتیک نیست، اما امن است. ما هر دو مراقب همایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک لحظه با خودم فکر میکنم نکند چیزی در درونِ من ایراد دارد؟ نه. شاید من فقط زنیام که بهخاطر نوع سیمپیچیاش، دوست دارد طور خاصی در آغوشش بگیرند. ممکن است این موضوع برای شوهرش اهمیت و معنا داشته باشد. ممکن است آن مرد بخواهد اینرا بداند؛ چون میخواهد همسرش حس امنیت، عشق، و شادی داشته باشد. شاید هم نه. ممکن است همین الان هم بداند و به این نتیجه رسیده باشد که نیازهای خودش مهمترند. کریگ میتواند برای تمام چیزهایی که گفتهام، از من متنفر شود. همینطور که دستهاش را از روی کمرم برمیدارد، به این فکر میکنم که ممکن است برای همیشه از دستش بدهم. اما… اما ازدستدادنِ او بهتر از این است که خودم را دوباره و برای همیشه از دست بدهم. دیگر هیچوقت تسلیم نمیشوم. این همهٔ چیزیست که میدانم. من ترسان و مضطرب، و درعینحال آسودهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من تسلیم نشدم. درعوض خودم را نشان دادم و به خودم احترام گذاشتم. با احترامگذاشتن به خودم، حتا به آن مرد و فضای بینمان هم احترام گذاشتم. من به او یادآوری کردم که هر دو ما انسان هستیم. من توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم «من اینجام! من بیشتر از اون چیزیام که تو میتونی ببینی. من یه روح، یه ذهن، و یه بدنم… و تمامِ من میگه: نه! این کار رو با من نکن!» من توی چشمهای یک مرد نگاه کردم و خودم را به او شناساندم. من خودم را معرفی کردم و توی آن معرفی، او هم خودش را به خاطر آورد. او خودش را در من دید، و بهخاطر همین انگشتهایش را پایین آورد. چشمهای او میگفتند «منو ببخش که درست ندیدمت.» همانجا میایستم و فکر میکنم آیا میتوانم کاری را که با یک غریبه کردم، با همسرم هم بکنم؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهم نیست چه احساسی دارم، مهم این است که دیگر تظاهر نمیکنم. احساسِ این لحظهام، ترس و درعینحال عصبانیت است. یک زن حق دارد سگش را برای قدمزدن بیرون ببرد؛ بدون اینکه حضور غریبهای آزارش بدهد. احساس میکنم از «ترسیدنِ از مردها» خسته شدهام. پس همانجا، توی پیادهروی جلوی خانهام، پذیرای یک بههمپیوستگی میشوم. به جای برگشتن و رفتن، مصمم و با تمام توانم، به چشمهای آن مرد زل میزنم و با دست چپم به او اشاره میکنم و با صدای بلند میگویم: «نه. این کار رو نکن! این کار رو نکن! با من این کار رو نکن!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ازدواج باید باعث شه آدما همدیگه رو بشناسن و به واقعیتِ هم پی ببرن، که دقیقهبهدقیقه صمیمیت بینشون بیشتر و بیشتر شه، نه اینکه با گذشت هر دقیقه از هم دور و دورتر شن. کریگام داره رو این مسئله کار میکنه. اون داره تمرین میکنه از واژههایی استفاده کنه که بتونه راحتتر نیازها و احساساتش رو بیان کنه؛ نه اینکه فقط با بدنش این کار رو بکنه. چیزیکه راجعبه رابطهٔ جنسی یاد گرفتی، تاریک، شرمآور و غیرشخصیه. کریگام همینطور. هر دو شما یاد گرفتین که راهی هستین برای برآوردهکردنِ نیازهای آدما، نه راهی برای دادن و دریافتِ عشق. شما اینو توی زیرزمینها، و با کُلی الکل و شرم، یاد گرفتین. بهخاطر همینه که الان بینتون یهعالمه شرم هست. واسه همینه که کُل این مسائل رو رد میکنین. خیلی چیزا هستن که شما دوتا باید فراموش کنین. شما بارها با هم رابطه داشتین اما هیچوقت صمیمیت نداشتین. هر دو شما تو ابتداییترین نقطه قرار دارین. شما هنوز تو کوهپایهاین. تو به کریگ گفتی که اشکال نداره دوباره بغلت کنه. بیا تو همین نقطه از کوه بایستیم؛ هر قدر که طول بکشه. تو نیاز داری آروم پیش بری تا احساس امنیت کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکرا و احساسات تو درستان. تو میتونی هر طور که میخوای فکر کنی. فکرات منطقیان و نباید بهخاطر اونا شرمنده باشی. اما لازمه با کریگ هم دربارهشون حرف بزنی، یا با هرکی که باهاش صمیمی هستی. دقیقاً اونموقع، همون لحظه، باید به احساساتت اعتماد کنی و در مورد اونا حرف بزنی. وقتی ذهنت یه چیزی میگه و بدنت چیز دیگه، به این میگن گُسست. دارم راجعبه پیوستگی حرف میزنم گلنن؛ وقتیکه افکار و کارهات ذهن و بدنت رو هماهنگ میکنیم تا با هم کار کنن. وقتی حس ترس داری یا فکر میکنی فقط و فقط نقش یک وسیله رو بازی میکنی، به حس دیگهای تظاهر نکن. با همهٔ وجودت حقیقت رو بگو. اشکالی نداره که چه حسی داری، ولی اشکال داره که به چیز دیگهای تظاهر کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«اعتماد زمان میبره. صمیمیتِ بین دو نفر، یه کوهه… و رابطهٔ جنسی، قلهٔ این کوه. تو و کریگ، درحالحاضر، پایینترین نقطهٔ این کوهاین. شما نمیتونین با پریدن بهسمت قله شروع کنین، قبلاً اینو امتحان کردین. شما فراموش کردین برین بالا. بالارفتن زمانیه که متصل میشین. هر بار یه قدم. چیزیکه اوله، اول. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما تکههای پراکندهٔ یک پازلایم؛ بنابراین وقتی به هم آسیب بزنیم، درواقع به خودمان آسیب زدهایم. میگویم که بهگمان من، بهشت، تکمیلِ همین پازلِ پراکنده است. بااینحال از آنها میخواهم منتظرِ بههمپیوستگیِ جهانِ دیگر نباشند. ازشان میخواهم بهشت را بیاورند همینجا. و روی زمین، حکم خداوند را جاری کنند. چطور؟ همینکه با هر کدام از بچههای خدا مثل خانوادهمان رفتار کنیم. به آنها میگویم شجاع باشید! هر کدام از شما یکی از بچههای خداست. مهربان باشید تا دیگران هم مهربان باشند. ما به یکدیگر تعلق داریم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او به زبانی صحبت میکند که زبان عشق است. عشق، محتاط و فروتن است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کشیش میگوید که اینجا نیست تا بین خدا و مردم مانع ایجاد کند؛ او اینجاست که موانع را از سر راه بردارد. او راجعبه نیازداشتن به اعتقادی صحبت میکند که نه بسته و ستیزهجو، بلکه باز و پذیرا باشد. او دربارهٔ دوستهای مسلمان، ملحد و یهودیِ خودش صحبت میکند، اینکه هر کدام حکمت و دانایی دارند و اینکه او چطور نیازمند حکمت آنهاست. او به رهبران داخلی و جهانی که بیلیونها خرج جنگ و چیزی ناچیز خرج صلح و آرامش میکند، هشدار میدهد. به مسیحیانی که برای کاهش مالیات ثروتمندان، مذاکره میکنند و دربارهٔ مسائل مربوط به فقرا، سکوت. او از گشت دیشباش با نور شمع میگوید که به نوجوان سیاهپوستی برخورده بود که موقع رفتن به خانهٔ دوستش، یک همسایهٔ فلوریدایی را کُشته بود. او این موضوع را اشتباه نمیداند، بلکه آنرا نتیجهٔ مستقیم تجارت ترس و پررنگبودنِ نژادپرستی معنا میکند. او به حضار سفیدپوست التماس میکند که این مشکل را در نظر بگیرند. این خطابه شجاعانه است. بهشکل بیرحمانهای پُر از مهر است و تأثیرگذار. متوجه میشوم که کشیش وقتی به خدا اشاره میکند، هرگز از ضمیر استفاده نمیکند. برای او، خدا یک مرد نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم که ما میتوانیم انتخاب کنیم جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، یا دوست داشته شویم و واقعی باشیم. باید تصمیم بگیریم. اگر انتخاب کنیم که جذاب و تحسینبرانگیز باشیم، باید ظاهرمان را بفرستیم تا ما را زندگی کند. اگه انتخاب کنیم که دوست داشته شویم و واقعی باشیم، باید خودِ واقعی و حساسمان را بفرستیم. این تنها راه است، چون برای دوستداشتهشدن، اول باید شناخته شویم. اگر انتخابمان این باشد که خودِ واقعیمان را به همه نشان دهیم، آسیب خواهیم دید. ما در هر دو صورت آسیب میبینیم. پنهانشدن درد دارد، علنیبودن هم همینطور. دردِ علنیبودن کمتر است، چون هیچ دردی به اندازهٔ شناختهنشدن، آسیبزننده نیست. جالب است که خودِ واقعیِ ما محکمتر از ظاهرمان است. خودِ حساسِ من، هرگز ضعیف نبوده. او ساخته شده تا از عشق و رنج، جانِ سالم به در ببرد. حساسبودنِ من، قدرتِ من است. قدرتی که به من میفهماند هرگز نیاز ندارم پنهان شوم. من همیشه یک جنگجو بودهام جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کسی از من میپرسد چرا بیشترِ اوقات گریه میکنم، اینطور جواب میدهم: «به همون دلیلی که خیلی وقتا میخندم. این نشون میده که دارم به اطرافم توجه میکنم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من از عشق آمدهام، خودِ عشقام، و به عشق باز خواهم گشت. عشق ترس را دور میکند. زنی که هویتِ واقعیِ خودش را به دست میآورد، جنگجوی عشقیست با قویترین قدرتِ روی زمین. هیچ تاریکی و رنجی نمیتواند این جنگجو را از پا دربیاورد. همینطور که به این چیزها فکر میکنم، ناخودآگاه پشتم صاف میشود، نفس عمیقی میکشم و آرام میخندم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بزرگشدن ناخوشایند است. شفای من پوستانداختنِ من است، آرام و عریان و آسوده در پیشگاه خدا؛ همانطور که در بُعد حقیقیام عریانم. هنوز آنقدری که باید، شایسته نیستم. و حالا ایستادهام: جنگجو، عریان، آماده برای جنگ، قوی، نیکخواه و کامل؛ نه نیازمندِ کاملشدن. فرستاده شدهام تا بجنگم؛ برای هر چیزیکه ارزشاش را داشته باشد: حقیقت، زیبایی، محبت، آرامش و عشق. برای رژهرفتن میان عشق و رنج، با قلبی گشوده و چشمهایی بینا، برای ایستادن توی خرابیها، و باورِ اینکه قدرتِ من، نورِ من، حقیقتِ من و عشقِ من، قویتر از تاریکیست. حالا دیگر اسم خودم را میدانم: جنگجوی عشق. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«لغت ایزِر دو ریشه داره: قوی و خیراندیش. بهترین ترجمه برای ایزِر، جنگجوئه.»
خداوند زن را یک «جنگجو» آفریده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
قانون شماره یک: حق نداریم همزمان به ترک هم فکر کنید وقتی یکی از اون یکی متنفره اون یکی این حق را نداره.
قانون شماره دو: جفتمون اجازه داریم افسرده باشیم، ولی یه روز درمیون. دوشنبه و چهارشنبه و جمعه مال تو، سهشنبه و پنجشنبه و شنبه مال من. »
_یکشنبه چی؟
_یکشنبهها خوشحالیم.
_قبول ریگ روان استیو تولتز
واقعیت عجیب این است که دوستان خوب من اغلب کسانی هستند که اول ازشان خوشم نمیامده و هر چقدر عمق نفرتم بیشتر بوده نهایتا دوستان بهتری از اب درامده ایم. ریگ روان استیو تولتز
گاهیاوقات، قدمهایمان را با هم برمیداریم؛ چون دیدن پاهایی که با هم به جلو قدم میگذارند و احساس اینکه این حرکت مشترک، ما را یکی میکند، قشنگ است. میرا کریستوفر فرانک
از یک اولین حرف میزنند، چون دارند به آخرینش نزدیک میشوند. میرا کریستوفر فرانک
از هم جدا شدیم و او به دیگران پیوست. میرا کریستوفر فرانک
برای اینکه به کسی کمک کنم، کافی نیست که فقط محتاج کمک باشد، بلکه باید من هم بخواهم به او کمک کنم. میرا کریستوفر فرانک
نبخشیدنِ کریگ یه دکمهٔ راحتیِ دیگهس. ما با هم فرقی نداریم. ما عین همایم. ما تیکههای پراکندهٔ یه پازلایم که این پایین گم شدیم. همه از پیوستن به منشأمون ناامیدیم و داریم سعی میکنیم اونو جاهای دیگهای پیدا کنیم. از جسممون و الکل و غذا برای جبران تنهاییمون استفاده میکنیم، اما نمیدونیم که این پایین تنهاییم، چون قرار بوده تنها باشیم. چون تیکهتیکهایم. انسانبودن، ناکاملبودنه و دائما اشتیاقداشتن برای پیوستنِ دوباره. بعضی پیوستنها فقط به کمی صبر نیاز دارن. "
به مریم مقدس فکر میکنم که سالها پیش اشاره میکرد بروم سمتش. «بیا! بیا اینجا. بیا پیش من گلنن. بیا!» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من نمیتونم شاهدِ منصفِ عشق برای تو باشم. عشق چیزیه که تو از اون ساخته شدی و رحمت واسه همه بیمنته. رحمت و ارزشمندبودن از آنِ توئه. "
رحمت هیچ رفع مسئولیتی نمیکند؛ بلکه خودِ حقیقت است، برای همه یا برای هیچکس. ارزشِ رحمت برای من، رحمت برای کریگ است. اما همان لحظه که رحمت را برای کریگ در نظر میگیرم، ذهنم پُر میشود از یک سری تصویر. انگار من یک قُلکام و کسی در من سرمایهگذاری میکند. سرمایهگذاریها، تصویر زنهاییست که کریگ طی سالها با آنها بوده. پس اینجاست که عشق میپرسد «اگه رحمت برای تو حقیقت داره، و اگه برای کریگ هم همینطور، آیا برای اونا هم حقیقت داره؟» اینطور است که میفهمم رحمت، یک چیز وحشتناک اما درعینحال زیباست. ارزش عشق خیلی زیاد است. ارزشش برای من این است: "باید تظاهرکردن به اینکه من با کریگ و اون زنها فرق دارم رو بذارم کنار. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به خاطر میآورم که روی تخت پدر و مادرم نشسته بودم و فکر میکردم آیا ارزش دوستداشتهشدن را دارم؟ واردشدن به آن کلیسای کوچک را به یاد میآورم. اینکه مریم مقدس و خانوادهام جواب سؤالم را اینطور دادند: بله. بعد خلیج مکزیک جوابم را داد: بله. امشب آسمان جوابم را داد: بله، بله، بله. توی آسمان، تنها جواب حقیقی «بله» است. حقیقت رحمت است و رحمت، هیچ استثنایی ندارد. من کسیکه آن کارها را کرده، نیستم. و اگر آنرا بهعنوان حقیقتِ خودم قبول دارم، پس باید اینرا هم قبول داشته باشم که کریگ هم کسی نیست که آن کارها را کرده. نیاز دارد که اینرا به او هم بگویم. "تو اونی نیستی که فکر میکنی. خدا دوسِت داشته، دوسِت داره، و دوسِت خواهد داشت. من نمیدونم که باهات میمونم یا نه، نمیدونم دوباره بهت اطمینان میکنم یا نه، اما میتونم حقیقت رو وقتی تو فراموشش کردی بهت بگم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
آدمهای مذهبی، همیشه از موردِرحمتقرارگرفتن، خیلی خوشحال و شگفتزده میشوند. یعنی همانهایی که ما از عبور از حلقههاشان خسته میشدیم؟ ما آنها را ساختیم. ما فراموش کردیم که خالق ما، ما را انسان آفریده، و این خوب است. شاید بهترین موهبت همین باشد که انسان آفریده شدهایم. ما شرمندهایم از طرح کسیکه ادعا میکنیم او را میپرستیم. ما آشفتگیهامان را کنار میگذاریم و قبل از اینکه خودمان را به خدا نشان بدهیم، تردیدها، مغایرتها، عصبانیت، و ترسهامان را پنهان میکنیم. مثل این میمانَد که برای انجام یک عکس رادیولوژی، لباسشب بپوشی و آرایش کنی. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
دارم فکر میکنم ما نیاز داریم لمس شویم تا به جسممان برگردیم؟ تا به خودمان ثابت کنیم که وجود داریم؟ که واقعی هستیم؟ که فرود آمدهایم؟
او از اینکه همانطوری که بود دوست داشته میشد، متعجب و شگفتزده است. من هم همینطور. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خیلی سعی میکردم که بهتر و متفاوت باشم، بیاینکه بدونم همونموقع هم دوست داشته میشدم؛ همونطوری که بودم. من فقط… هیچوقت تا حالا اینو نفهمیده بودم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر خدا جاییست که ترس به آن راهی ندارد، پس چرا یاد گرفتهام از خدا بترسم؟ حیرتزدهام از این خدا، از این عشق، اما نمیترسم. ترس و خدا دیگر هرگز با هم برایم معنایی نخواهند داشت. او همیشه مرا دوست داشته است، هنوز هم دوستم دارد، و همچنان دوستم خواهد داشت. هیچوقت از این عشق جدا نشده بودم، فقط خودم را فریب داده بودم که جدا شدهام. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من قوی، بیانتها، و نامحدودم. برای اولینبار توی زندگیام، نبودِ ترس را با همهٔ وجودم حس میکنم. خیلی راحتم، توی صلح و آرامش. میدانم که این پیوستگیِ من با خداست، بازگشتِ روحِ من به سوی منشأ خودش. منشأ روحِ من خداست… و خدا، خودِ عشق است. من، درست همین لحظه، در عشق کامل با خدا هستم؛ عشقی که هیچ ترسی نمیتواند به آن راه پیدا کند. یعنی این همان چیزیست که به آن جاودانگی میگویند؟ باید همین باشد. این پایان است، پایانِ آغاز. بازگشتی به عشق تمامعیار. پیوستگیِ روح. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میتونید خدا رو هرچی که دوست دارید، صدا کنید…» واقعاً؟ این چیزی نیست که قبلاً یاد گرفتهام. من یاد گرفتهام که باید خدا را به اسم مشخصی صدا بزنم و اگر این کار را نکنم، او برای همیشه مرا توی آتش خشم و غضباش میسوزانَد. اما وقتی به حرف لیز فکر میکنم، یادِ این میافتم که چِیس به من میگوید «مام» ، تیش میگوید «مامی» ، و اِما «ماما» صدایم میکند. من هیچوقت نخواستم بهخاطر این موضوع آنها را بسوزانم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میبینم که او چطور ذهناش را تغذیه میکند و تعجب میکنم از اینکه چقدر برایش راحت است. خب درعوض من هم دارم جسمم را تغذیه میکنم. پس همانطور که او مرا تغذیه میکند، من هم او را تغذیه میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
با خودت مثل کسی رفتار کن که عاشقشی. به چیزایی که میخوای و بهشون احتیاج داری، گوش کن… و اونا رو به خودت بده. دوستِ خودت باش. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عشق و رنج جاهایی حضور دارند که برای دیدنشان باید حسابی شجاع باشم. میدانم که آنجا، از پسِ هر چیزِ غیرمنتظرهای برمیآیم و همین به من انگیزه میدهد؛ چون خالق من، نهتنها من را برای نجاتیافتن از رنج و عشق، بلکه برای جزئی از وجودِ او شدن، آفریده است. من برای انجام این کار آفریده شدهام. من یک جنگجو هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیخواهم سعی کنم چیزی را برایش معنی کنم یا کاری را بیشتر از حدی که لازم است، انجام دهم. نمیخواهم بگذارم آزردگیام از رنجِ او، از هم دورمان کند. قول میدهم که هرگز رنجاش را از او نگیرم و تسکیناش ندهم، چون میدانم هر چقدر رنجاش ادامه پیدا کند، همین رنج باعث آرامش او میشود. اندوه، سوغات عشق است. همین ثابت میکند که ما عاشقیم یا نه. اندوه رگباریست که در هوا رهایش میکنیم تا برود و به دنیا بگوید: «نگاه کن! عشق فقط یه بار مال من بود. خب چیکار کنم؟ عاشق شدم. سندش هم اینجاست، توی قلبم. من بهاش رو پرداختم. پس کنارش میمونم، آروم میشینم و سعی نمیکنم خدای اون باشم. متأسفم. ممنون که بهم اعتماد کردی و منو بهسمت خودت دعوت کردی. من رنجات رو میبینم. اون واقعیه. خیلی متأسفم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر میکنیم بهعنوان یک انسان باید از رنج دوری کنیم، بهعنوان پدر و مادر باید بچههامان را از رنج دور نگه داریم، و بهعنوان دوست باید رنج دوستمان را از او بگیریم. شاید برای همین است که بیشترمان، خیلیوقتها، احساس شکست میکنیم. همهٔ ما از روی عشق، وظایفمان را اشتباه انجام میدهیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«میدونم که رنج میکشی، اون واقعیه، منم احساسش میکنم. میتونیم با هم درستش کنیم عزیزم. کارای سختی رو میتونیم با هم انجام بدیم، چون ما جنگجوایم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من و کریگ همهٔ عمرمان توی همین هوای سمّی نفس کشیدهایم. و هر روز دروغها را باور کردهایم: «همیشه شاد باشید! از رنجها دوری کنید! نه شما به اون نیاز دارید و نه اون به کار شما میآد. فقط کافیه این دکمه رو بزنید.» اما ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.»
میدانم حقیقتِ روی این زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختنِ رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسیکه عاشقش هستیم، با آن بسوزد. من و کریگ همهٔ زندگیمان را با نادیدهگرفتنِ رنجهامان گذراندیم، اما آنها از بین نرفتند. چون نخواستیم با خودمان حملشان کنیم، آنها را روی دوش آدمهایی که دوستشان داریم، انداختیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همهٔ زندگیاش بدنش است. همهٔ زندگیِ من ذهنم است. برای همین سختمان است که عاشق هم باشیم؟ او فکر میکند عشق پیوستنِ دو بدن است و من فکر میکنم عشق پیوستنِ دو ذهن است؟ هیچکدامِ ما با همهٔ وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شدهایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شدهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در طول جلسات درمانم متوجه میشوم که کریگ هم وقتی کمی از منِ دهساله بزرگتر بوده، احساسش را با شهوت از بین میبرده. شهوت برای او، تسکین، زیرآبیرفتن، و همان دکمهٔ راحتیاش بوده. میگفت توی اتاقش قایم میشده و فیلمهای ناجور نگاه میکرده، میگفت اولش یک جور تسکین بوده، ولی بعد حس شرمندگی آزارش میداده؛ درست همان چیزیکه من موقع موادزدن و لحظاتِ بعد از آن حس میکردم. شاید کریگ هم داشته از تنهاییِ وحشتناکاش باخبر میشده و شهوت باعث شده تا از روی زیراندازش بلند شود، مثل من. شاید او هم هیچوقت نفهمیده بود که این ناراحتی برای همهٔ آدمهاست. همانطور که من قوانین دخترها را یاد گرفته بودم، حتماً او هم قوانین دنیای پسرها را قورت داده بود، احساسات ممنوعهای که برای پسرِموفقبودن لازم داشته. قوانینی که کمکش میکرده قوی و مرد باشد. یعنی دخترها باید بدنشان را رها کنند، چون باعث میشود خجالت بکشند و پسرها باید احساساتشان را رها کنند چون باعث شرمندگیشان میشود؟ پسرهای بیچاره؛ احساساتی نشید! دخترهای بیچاره؛ گرسنه نشید! جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدنم یک معلم است، مجرایی از معرفت. دیگر حس میکنم بدنم یک هویتِ مستقل دارد. بدنم یک دوست جدید است و من کنجکاوانه نگاهش میکنم. «تو چهت شده؟» میدانم که به دنیا آمدهام تا عشق بورزم و یاد بگیرم. اما نمیدانستم برای هر دو اینها به بدنم نیاز دارم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تجدید دیدار! آنا راست میگفت، همین را لازم دارم. اوایل زندگی با خودم یک جنگ درونی داشتم. بدنم را رها کردم، بدنم هم مرا رها کرد. چهجوری بَرَش گردانم؟ به یک آتشبس نیاز دارم. میخواهم کامل باشم. میخواهم یاد بگیرم عاشق بدنم باشم، عاشق این دنیا باشم، و با مردم زندگی کنم. نمیخواهم برای همیشه توی خودم اسیر باشم. میخواهم عاشق شوم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حقیقت این است که زندگیِ توی ذهنم، از زندگیِ با او، برایم امنتر و جذابتر است. وقتی توی افکارم غرق میشوم، میروم آن پایینپایینها، جاییکه گنج هست. زندگی این بالا با او خیلی کمعمق است.
اما چه میشد اگر اشتباه شده بود؟ چه میشد اگر واقعیت، خارج از اینجا بود؟ کاش هدفِ زندگی پیوند بود… و چه میشد اگر یک پیوند سطحی بود؟ شاید بهای زندگینکردنام، تنهاماندن با تنام باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هر جا میرفتم یک کتاب با خودم میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانهٔ دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتابخواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلاً آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم که چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
عصر همان روز، آنقدر به آینه خیره میشوم که دیگر خودم را نمیشناسم؛ انگار به کلمهای خیره شوی که مدتها اشتباه تلفظ میشده. به چشمهام که نگاه میکنم، صمیمیتی در درونم بال میکشد، مثل یک حس ستیزهجو. احساس میکنم با یک غریبه طرفام. دست میکشم روی آینه. «این کیه؟» چرا نمیتوانم کسی را که میبینم، با آدمِ توی ذهنم یکی بدانم؟ نگاهم را از آینه برمیدارم و به خودم نگاه میکنم. سعی میکنم باور کنم کیام. دست میکشم روی پاهام، روی کمرم، روی بازوهام، و خودم را بغل میکنم. تنم را که لمس میکنم، تازه میفهمم چقدر از خودم جدا ماندهام. چرا خودم را رها کردهام؟ چرا حساش مثل تمام زندگیام یک حس بیرونیست؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگه فقط برای یه هفته تصور کنی کریگ با همهٔ ایرادهاش، مرد خوبیه، دوسِت داره و سخت تلاش میکنه که از دستت نده وقتی مغزت این اطلاعات رو بپذیره اونوقت دلیلی پیدا میکنی که اونو تأیید کنی. شاید به یه تجدید دیدار نیاز داری. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«وای! چی شده بود؟ فکر میکنی چرا توی اون سن همچین مشکلی داشتی؟»
«نمیدونم. شاید زیادی میفهمیدم. راستش دیگه نمیخوام در موردش صحبت کنم. اون مال یه دورهٔ دیگه بود. وقتی فهمیدم حاملهم، همهٔ اونا رو ریختم تو یه صندوقچه و گذاشتمش کنار. باید بهسمت جلو حرکت کنم. بیاین فقط راجعبه مسائل خونوادگیم صحبت کنیم. درحالحاضر خیلی از آدما برام اهمیت ندارن.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«من رابطهٔ جنسی رو دوست ندارم. وقتی میدیدم همه انقدر عاشقشان، پیش خودم فکر کردم شاید یه همجنسگرای سرکوبشدهم. اما وقتی اینو به یکی از دوستام که همجنسگراست گفتم، بهم گفت که اونا به آدمای همجنس خودشونام میل جنسی دارن، نه اینکه به هیچکس میل جنسی نداشته باشن. بعد از اون تصمیم گرفتم غیرجنسی یا آدمی باشم که بهخاطر معنویات باید عَزَب باشه، مثل گاندی. همیشه شک میکردم که دقیقاً مثل گاندی هستم یا نه. منظورم اینه که اگه ما از هم جدا شیم، اون میخواد نیازهاشو به خانم گاندی بگه و معامله کنه. معلومه که این حداقل کار عجیبیه که اون انجام میده.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اینجوری خوب میشه. اون میتونه همهٔ اینا رو با یه لبخند بگه. و اگه من نخوام بهش لبخند بزنم و نیازهاشو برآورده کنم، درواقع دارم پس میزنماش. چی میشه اگه یه بار نه نگم؟ بهخصوص حالا، چون میدونم اون نیاز داره. یعنی از زنای دیگهم همینطوری استفاده میکرده؟ فراموشش کن! رابطهٔ جنسی فقط به من صدمه زده. با همهٔ لذتش، یه بازیِ خطرناکه. میخوام ازش دست بکشم. هر چقدرم که خوب باشه، دیگه نمیخوامش. من با آدما رابطهٔ صمیمی دارم، رابطهٔ دوستانه. بچههامو دارم، خواهرم، نوشتن، سگم. واقعاً فکر میکنم نیازی به رابطهٔ جنسی ندارم. من گاندیام. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی در باز میشود و چشمم به خانمی با کتشلوار شیک سفید میافتد، تازه به خودم میآیم. هر دو به هم خیره میشویم. نگاهش هم مثل لباسش هوشمندانه است. بیشتر از اینکه ظاهر گرمی داشته باشه، حرفهای به نظر میرسد. آرایش ندارد و این باعث میشود بیشتر با او احساس نزدیکی کنم؛ البته این کمی عجیب است، چون خودم کُلی آرایش دارم. جدیداً خودم را زنی در نظر میگیرم که به آرایش نیازی ندارد، اما هنوز قدمی برای آن برنداشتهام. زنِ روبهرویم را خوب نگاه میکنم و دو چیز دستگیرم میشود؛ هم از او خوشم میآید و هم از او میترسم. پرچم نامرئیِ سفیدم را پایین میآورم. دیگر نگرانِ این نیستم که او نتواند کمکم کند. اگر همهچیز را به او بگویم، میتواند تشخیص بدهد که باید از کریگ جدا شوم یا نه؟ گمانم میتواند. اما اگر تشخیصاش این باشد که باید به زندگیام ادامه دهم چه؟ به نظرم برای شنیدن یک جواب صریح، آماده نیستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از وقتی پدر و مادرم متوجه اختلال من شدند، پیش روانپزشکهای زیادی رفتهام. هدفم همیشه این بوده که تشخیصی بدهند و رهایم کنند. فکر میکردم درمانی خوب است که اگر اختلال تغذیهایام خوب نشد، باز هم بتوانم با آرامش به زندگیام ادامه دهم. امروز طور دیگری فکر میکنم. میخواهم سالم باشم. نمیدانم چطور، اما این چیزیست که واقعاً میخواهم. احساس میکنم قلبِ آسیبدیدهام را قبل از اینکه از کار بیفتد، جراحی کردهام. نیاز دارم استراحت کنم و مدتی یک نفر دیگر به جای من زندگی کند. اینجا نیستم که بگویم حالم خوب است. آمدهام که بگویم تسلیمام. اگر یک پرچم سفید داشتم، بالا میبردمش و فریاد میزدم «من اینجام! کمک! خواهش میکنم کمکم کن! خواهش میکنم کاری کن این زنی که اومدم ببینمش، چارهٔ کارمو بدونه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
نمیدانم چطور باید زندگیِ مشترکم را درست کنم. فقط اینرا میدانم که اول باید دیوارهای خودم را خراب کنم و با چیزیکه زیرِ آن است، مواجه شوم. نمیتوانم زندگیِ مشترکم را نجات دهم، ولی لااقل میتوانم خودم را نجات دهم. باید این کار را بهخاطر خودم، بچههایم، رابطهای که درحالحاضر دارم و یا حتا رابطهای که ممکن است در آینده ایجاد شود، انجام بدهم. میتوانم تا وقتی مهمترین تصمیم زندگیام را میگیرم اینکه میخواهم با کریگ بمانم یا ترکاش کنم این کار را انجام بدهم. اینطور مطمئن میشوم قویترین و سالمترین خودِ من است که تصمیمگیری میکند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهر گفته بود: «میتونیم دوباره شروع کنیم. میتونیم دیوارا رو خراب کنیم و درستش کنیم.» او میخواست به عقب برگردد تا بتواند رو به جلو حرکت کند. به این فکر میکنم که چقدر با لجبازی مانع این شده بودم که به عقب نگاه کنم. چقدر اطمینان داشتم که پیشرفت بهمعنیِ جلورفتن است، تداومِ تبدیلشدن. اما اگر از همان اول به عقب برگشته بودم چه؟ اگر پیشرفت برعکسِ تبدیلشدن باشد چه؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
روی شنها مینشینم و به زوجی که دیشب از تلویزیون دیدم، فکر میکنم. از خودم میپرسم یعنی زندگیِ من و کریگ هم مثل آنهاست؟ یعنی سیمکشیمان ایراد دارد؟ میدانم که نمیتوانم به زندگیِ زناشوییام برگردم، به دیوارهای تزئینشدهٔ زیبا خیره شوم و تظاهر کنم که اوضاع مرتب است. با خودم میگویم اگر ترکاش کنم، از کجا معلوم که سیمکشیِ بدم را با خود نَبَرم؟ یعنی لازم است دیوارهایم را خراب کنم و از نو سیمکشی کنم؟ این همان کاریست که کریگ پیش روانشناساش میکند؟ سیمکشیِ دوبارهٔ خودش؟ نمیدانم. نمیدانم کریگ میتواند دوباره خودش را سیمکشی کند یا نه، ولی میدانم که اگر نتوانم سیمکشیام را درست کنم، مهم نیست وارد چه خانهای بشوم؛ دراینصورت آنرا هم خواهم سوزاند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شوهرش مکث میکند و میگوید: «ولی از کجا بدونیم که خونهٔ بعدیام همین مشکلات رو نداره؟ حداقل اینجا میدونیم با چه مشکلاتی مواجهایم. وقتی دیوارا رو خراب کنیم، اونوقت میتونیم ببینیم چی زیرشونه. میتونیم دوباره شروع کنیم، ولی این بار با کمک یه متخصص. میتونیم درستش کنیم. اینجا رو مال خودمون کنیم. بیا بمونیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«مشکل شما اینه که همهچیز توی این خونه اشتباه سیمکشی شده. دیوارا خوب به نظر میرسن، ولی زیرشون اینطور نیست. پیشنهاد میکنم دیوارا رو خراب کنین و کل خونه رو دوباره سیمکشی کنین، یا اینکه بفروشیناش و از اینجا برین. همهٔ مشکلات رو یه بار برای همیشه حل کنین، یا رهاش کنین تا مشکل کس دیگهای بشه.» چهرهٔ زن آشفته میشود. به دیوارهایی که رنگ کرده و عکسهای خانوادگیشان را عاشقانه روی آن کوبیده، خیره میشود. برایش سخت است که بپذیرد در بطن این دیوارهای تزئینشده و زیبا، چنین مشکلات خطرناکی مخفی شده؛ مشکلاتی که میتوانند کل خانهاش را ویران کنند. من حال او را خوب میفهمم.
زن میگوید: «من دیگه با این خونه کاری ندارم. بیا از اینجا بریم و دوباره شروع کنیم. بیا یه خونهٔ جدید بخریم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من خودم را ملاقات کردهام و حالا میخواهم از او بهشدت مراقبت کنم؛ حداقل به همان شدتی که از آدمهای دیگرِ زندگیام مراقبت میکنم. خودم را تنها نمیگذارم. خودم را نادیده نمیگیرم. دوباره خودم را گُم نمیکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از انرژی یا پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود خسته شده. گاهی حتا نه سروصدا، که سکوت او را میترسانَد؛ وقتی بچه کلمهٔ جدیدی به زبان میآورَد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن فقط شاهد زندگیاش را میخواهد. پس به حفرهٔ عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکشد، و فکر میکند شاید یک سازش اشکالی نداشته باشد. شاید دشواریِ این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. این تصمیمیست که میگیرم. عشق یک رژهٔ پیروزی نیست. عشق سرد و ناامیدکننده است، مثل یک صلیبِ شکسته. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
تلاشهای او حس متفاوتی برای من دارند، متفاوت با گذشته. او با خدمت به ما، درواقع به ما محبت میکند، و این نوع از عشق، احساس پیوستگی، خلاقیت و ازخودگذشتگی دارد، نه نیاز. به او گفتهام امکان ندارد که عشقاش را بپذیرم، ولی بااینوجود او همچنان به من عشق میورزد. در این عشق، معاملهای در کار نیست، چون من به آن پاسخی نمیدهم، و این برایم جالب است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
از قضاوتکردنِ خودم دست میکشم، چون یاد میگیرم که تصمیمگیری، برای انجام کار درست یا اشتباه نیست. بلکه برای انجام کار دقیق است. کار دقیق همیشه بهشدت شخصیست و معمولاً برای هیچکسِ دیگر قابلتوجیه نیست. خدا با آدمها مستقیم صحبت میکند، و یکییکی. پس فقط گوش میدهم و از دستورالعملها پیروی میکنم. وقتی هم به حلوفصلِ موضوعی نیاز دارم، به صفحهٔ سفید پناه میبرم. آنجا، هیچکس نمیتواند دردهای مرا بدزدد یا دانشام را مسموم کند. آنجا، خودم تعیینکنندهٔ داستان زندگیام هستم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چشمم به تصویر بالای سرش میافتد: تصویر مریم و کودکش. ناگهان کلماتم را پیدا میکنم. «از کجا انقد مطمئنی که خدا خونوادهٔ منسجم رو ترجیح میده؟ اونطور که از عکس بالای سرت پیداس، خدا یه دخترِ جوونِ مجرد رو بهعنوان مظهری از مادریِ خودش انتخاب کرد. بدون شک خدا در مقایسه با کلیسا، دیدِ گستردهتری نسبت به این موضوع داره که لازمهٔ خانوادهیخوببودن چیه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
هیچکدام از ما نمیخواهد بزدلی را بهعنوان قدرت، نادانیِ عامدانه را بهعنوان وفاداری، و وابستگیِ متقابل را بهعنوان عشق در نظر بگیرد. آن دختر کوچک نمیخواهد که من برای او بمیرم، او هیچوقت از من نخواست چنین باری را به دوش بکشم. او میخواهد تا برای او زندگی کنم. به من نیاز دارد تا به او نشان بدهم که یک زن چگونه باید با شجاعت و صداقت، با یک زندگیِ نصفهنیمه روبهرو شود؛ نه اینکه چگونه یک زن تظاهر کند که زندگیِ کاملی دارد. او نیاز دارد از من یاد بگیرد که این چهار دیوار خدا را احاطه نکردهاند. اینکه مردمِ داخلِ آن خدا را تصاحب نکردهاند. اینکه خداوند او را از هر مؤسسهای که برایش ساختهاند، بیشتر دوست دارد. او فقط زمانی اینها را یاد میگیرد که به او ثابت کنم خودم هم باورشان دارم. او فقط در صورتی اینها را میفهمد که قبلش خودم آنها را بفهمم. او فقط در صورتی آوازخواندن یاد میگیرد که مادرش به خواندن ادامه دهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای این مؤسسه خیلی مهم است که من بین ترک یک مرد و ترک خدا هیچ تفاوتی قائل نباشم. این مؤسسه نیاز دارد که ما هرگز نفهمیم بین تسلیمِخداشدن و تسلیمِپدرسالاریشدن تفاوتی وجود دارد. پس رازی که در چنین جاهایی برای مخفیکردنِ آن بهشدت تلاش میکنند، این است: «خداوند به همان اندازه که خدای مردان است، خدای زنان هم هست.» همین. مخفیکردنِ این راز بزرگ، سَم است. برای همین است که زنها اینجا دیگر آواز نمیخوانند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
خشم من بهخاطر هر زنیست که کلیسا به او گفته خدا به زندگیِ مشترکِ او بیشتر از روح او، بیشتر از امنیت او، و بیشتر از آزادیِ او ارزش میدهد. خشم من بهخاطر هر زنیست که پذیرفته خدا مرد است و مرد خداست. خشم من بهخاطر هر زنیست که باور کرده ازدواج غلط، صلیبیست که باید خودش را از آن آویزان کند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقیمانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سؤالم را بدانم. «آره. به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«بعضی آدما همهٔ زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اونوقته که بقیه از جمله بچههاشون فکر میکنن که چرا قبلاً این کار رو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. تو کاری رو که لازمه بکن. ما پول پسانداز و وقت خالی داریم و میتونیم کنارت باشیم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کلمات مثل نوری میمانند که برای روشنکردنِ مسیرم به آنها نیاز دارم. هیچ مصیبتی وجود ندارد. این فقط یک بحران است. اجازه میدهم تا دوباره کودکی شوم در کنار ساحل که زمین را میکَنَد و به شنها خیره میشود؛ او امیدوار است که گنجی پیدا خواهد کرد. خوابم میبَرَد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد، میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتا گاهیاوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکنند که خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهٔ خودش را میگوید: خودِ آسیبدیده و خودِ نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است! رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشته باشد که برایش دردودل کند، کسیکه در دلِ تاریکی کنار او بنشیند، حتا وقتی دیگران همگی تنهایش بگذارند. من تنها نیستم. من به خودم آسیب رساندهام، اما از طرفی هنوز نمایندهام را دارم. او ادامه خواهد داد. شاید بتوانم برای همیشه خودِ آسیبدیدهٔ درونم را پنهان کنم و نمایندهام را به دنیای بیرون بفرستم. او میتواند لبخند بزند، دست تکان دهد، و کم نیاورَد؛ طوریکه انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. ما وقتی به خانه برسیم، میتوانیم نفس بکشیم. ما در میان جمع، برای همیشه به وانمودکردن ادامه خواهیم داد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: «لازم نیست همیشه شاد باشید. زندگی سخته و آسیبزننده. نه بهخاطر اشتباهاتتون؛ بلکه این آسیبها برای همهست. از رنجها فرار نکنید، اونا به دردتون میخورن. باهاشون سر کنید، بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کارهاتون تو این دنیا بسوزونیدش.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او فکر میکند عشق، پیوستن دو بدن است و من فکر میکنم عشق، پیوستن دو ذهن است. هیچکدام از ما با همهی وجود کنار هم نیستیم. شاید از هم تبعید شدهایم؛ چون از بخشی از خودمان تبعید شدهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از سالن خارج میشوم یا از پلهها پایین میآیم، دوباره ناامیدی جلوی چشمانم ظاهر میشود و مثل یک حیوان خشمگین، به من خیره میشود. خشکم میزند. میدانم اگر فرار کنم، گیر میافتم. از آنجا که سگ عصبانی ناامیدی، زیادی هار و عوضی است، هیچراهی برای نابودکردن، گولزدن یا فرارکردن از دستش وجود ندارد. فقط میشود ولش کرد که حمله کند، گازت بگیرد و تکانت بدهد. اما من یک روش امیدبخش سراغ دارم: اگر خودم را به مردن بزنم، حتما ولم میکند. ذهنم درگیر است که دوباره سگ ناامیدی، مثل سدی توی آن راهروی مارپیچی، جلوی چشمم سبز میشود. او همیشه خُرخُرکنان اینجا منتظرم است؛ اما هر بار که دور میزنم، بیشتر اطمینان پیدا میکنم و کمتر میترسم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه میکرد با خود میاندیشید و از خود میپرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه میگفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار میدید که حس میکرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب میکرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد: کو کجاست؟
اورسولا گفت: چه؟
آمارانتا گفت: جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت: اینجا: ) 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
«من گلنن رو زیر نظر گرفتهم. اون راجعبه مشکلاتش مینویسه و حرف میزنه. اون واقعیت رو راجعبه خودش میگه. میگه گفتنِ واقعیت باعث شده که سلامتاش رو به دست بیاره. اون راجعبه خودش کُلی چیزِ بد اونجا مینویسه، اما بااینحال مردم دوسش دارن. فقط میخوام بدونم که منم میتونم این امکان رو داشته باشم یا نه. فقط میخوام بدونم که اون میتونه واقعاً منو بشناسه و بازم دوسم داشته باشه؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
درست زمانیکه من توی خانه مشغول عوضکردنِ پوشک بچهها، غذادادن به آنها، و شستن ظرفها بودهام، او با زنهای دیگر میخوابیده. درست زمانیکه من عاجزانه به بدنم التماس میکردم که درمان شود، او با بدنهای دیگری همخوابه میشده. زمانیکه من بهخاطر عدم تواناییام در برقراری ارتباط جنسی، با شرمندگی از او عذرخواهی میکردم، او با غریبهها رابطه داشته. او اجازه داد که من سالها خودم را مقصر این موضوع بدانم! او اجازه داد من روی شانههایش گریه کنم و بگویم: «چه مرگم شده کریگ؟ چرا موقع رابطهٔ جنسی احساس امنیتام رو از دست میدم؟» او سرم را نوازش کرد و گفت: «نمیدونم.» اما میدانست. دلیلش خودِ او بود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چون از بدنِ دخترای دیگه برای ارضاشدناش استفاده کرده، درحالیکه خودشم دختر داره. و چون برای ده سال، کاری کرده که من باور کنم مشکلات جنسیمون تقصیر منه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ به دورههای رواندرمانی میرود. ما بهندرت با هم صحبت میکنیم. دیگر به هم ابراز علاقه نمیکنیم و دیگر حتا به رابطهٔ جنسی هم اشارهای نمیکنیم. نمیتوانم درونم را برای کسی آشکار کنم که به او اعتمادی ندارم، پس خودم را به روی کریگ میبندم. مراقبت از بدن و قلبم حالا به عهدهٔ خودم است. من و کریگ به شُرکای کاری تبدیل شدهایم و کارمان بزرگکردن بچههاست. در برخورد با هم مؤدبیم، همانطوری که باید باشیم.
و البته، این پایانِ ماجرا نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حتا تشکیل خانواده هم مرا از تنهایی بیرون نیاورد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او میخواهد من حالم خوب باشد؛ بیشتر از آنچه برای خودش میخواهد. اینرا میدانم. من عاشق این مَردم. اما هنوز احساس ترس میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی این فیلمهای آشغالی دقیقاً همان کاری را با من میکند که قرار است بکند؛ آنوقت از مادری خسته به کسی تبدیل میشوم که دلش واقعاً رابطهٔ جنسی میخواهد. حالا ما مشغول رابطهٔ جنسی هستیم. آتشین است. متوجه میشوم که بیش از معمول درگیر شدهام. یک نوع عالم حیوانیست و من متوجه میشوم که در آن به کریگ فکر نمیکنم. من دارم به کسانی که در فیلم بودند فکر میکنم. این موضوع مرا گیج و دستپاچه میکند. چرا دارم به رابطهٔ جنسیِ زننده، غمگین، عصبانی و مسخره فکر میکنم، به جای اینکه اینجا درگیر همسر خوشتیپام باشم؟ من دارم بیگانگیِ استفادهکردن از یک بدن را برای تجربهکردن با دیگری در نظر میگیرم. چیزیکه به ذهنم خطور میکند “نه اینجابودن، نه آنجابودن” است. بعد به این فکر میکنم که نکند کریگ هم دارد به آنها فکر میکند؟ شاید برای همین است که چشمانش را میبندد و خیلی دور به نظر میرسد. یعنی او نه اینجاست و نه آنجا؟ او با من است یا با آنها؟ فکر میکنم اصلاً چرا باید به آنها نیاز داشته باشد؟ چرا باید به این زنهای خستهٔ عصبی نیاز داشته باشد؟ او یکی را همینجا دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او میخواهد درون جسم من باشد، همانطور که من میخواهم درون ذهن او باشم. اما او نمیتواند مرا درون جسمام بیابد، چون من آنجا زندگی نمیکنم. من هم نمیتوانم او را درون ذهناش بیابم، چون کریگ آنجا زندگی نمیکند. او با چشمان غمگین نگاهم میکند و میگوید: «منو ببین! من اینجام. دارم خودمو به تو پیشکش میکنم. منو میبینی؟ منو حس میکنی؟» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
سردی و خودخواهیام شرمندهام. من نیازهای او را نادیده میگیرم، همانطور که او کلماتِ مرا. او آجر به دستم میدهد و من آنها را زمین میاندازم. میدانم با این کارِ من آسیب میبیند. میپرسم: «مشکل چیه؟»
میگوید: «هیچی. خوبم. خیلی خوب.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مهربانیِ کریگ گویا به معنای پایاندادن است. احساس نمیکنم مرا بهسمت خودش میکشد چون دوستم دارد، احساس میکنم مرا بهسمت خودش میکشد چون به رابطهٔ جنسی نیاز دارد تا استرساش را کم کند، و مهربانی اولین قدم بهسمت برقراریِ رابطهٔ جنسیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مصالحِ من برای ساختنِ رابطه مکالمه است؛ برای کریگ اما رابطهٔ جنسیست. برای دانستنِ کسی، برای عاشقبودن و دریافت عشق از طرف مقابل، او نیاز دارد لمساش کند و طرف مقابل هم او را لمس کند. کریگ از بدنش بهشکل ویژهای استفاده میکند؛ همانطور که من از کلمات بهشکل ویژهای استفاده میکنم. او مثل مرد کوریست که به اطراف چنگ میزند تا با دستانش دنیایش را حس کند. او دائم مرا چنگ میزند، خودش را به من میمالد، مرا بهسمت خودش میکشاند. اما وقتی با هم تماس پیدا میکنیم، بهشکل غیرارادی بدنم سفت میشود. همهٔ سعیام را میکنم که بدنم را آزاد کنم، که پذیرا شوم، که برای توجهاش به من سپاسگزار باشم؛ همانطور که انتظار میرود. میخواهم همسر خوبی باشم، اما بدنم از قبل واقعیت را آشکار کرده. احساس سپاسگزاری نمیکنم؛ احساس بیمیلی میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داشتنِ چیزی برای گفتن و نبودنِ کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بیکسیست. انتظارِ داشتنِ دوستیای کمتر خالصانه در مهمترین جنس دوستیام، خیلی افسردهکننده است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در تمام دوستیهای نزدیکم، کلمات، آجرهایی هستند که برای ساختن پُل از آنها استفاده کردهام. برای دانستن کسی نیاز دارم او را بشنوم و احساس کنم میشناسماش. نیاز دارم مرا بشنود. فرآیند دانستن و عاشقِفردِدیگریبودن برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد، او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم رازِ فاشسازیِ مرا میداند و بعد چیزی را اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رؤیاهای همدیگر میرویم. درنهایت، دوستی ایجاد میشود ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. او اینجاست، من اینجام، دوستیِ ما اینجاست؛ این پُلیست که با هم ساختهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
حالا ازدواج کردهام، اما هنوز تنهایم. تنهاییِ بعد از ازدواج چیزی نیست که انتظارش را داشتم. به این فکر میکنم که شاید اشتباهی از ما سر زده که ازدواج، آنچه انتظارش را داشتیم، برایمان به ارمغان نیاورده. من آرزوی عمق، اشتیاق، و ارتباط با کریگ را داشتم و فکر میکردم اینها با ازدواج، خودبهخود و به شکلی جادویی سراغمان میآیند. پس اگر این پیوندِ جادوییِ زنوشوهری، صورت خارجی به خود نمیگیرد، میخواهم حداقل دوستیِ استواری بسازد. اما انگار هیچکدام از استراتژیهای ایجاد دوستیِ من با کریگ، جواب نمیدهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
احساس میکنم نوعی حرمت میان ماست و از آنجا که ما دیگر زن و شوهریم و حلقهای در کار است، رابطهٔ جنسیمان با گذشته فرق دارد. این مقدس و محترم است. من میخواهم تمام هیاهوی این حس تازه را درک کنم اما رابطهای که برقرار شده، مثل همیشه است، همانطور که من هر بار انجام دادهام. آرام چشمانم را میبندم و از بدنم خارج میشوم. وقتی تمام میشود، احساس وحشت میکنم. قرار بود متفاوت باشد، اما نبود. وحشتناک است وقتی بعد از رسیدن به لحظهای که احساس میکنی قرار است در آن، بیش از هر لحظهٔ دیگری از زندگیات در ارتباط باشی، باز هم احساس تنهایی کنی. این عمیقترین تنهایی و ترسیست که میتوانید احساس کنید. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
او در حضور همه قسم میخورد که مرا برای تمام عمرش میخواهد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
به کریگ میگویم که او نشانهٔ خداوند برای من است. نشانهای که بدانم خدا مرا میشناسد و دوستم دارد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ مرا به خانهٔ پدر و مادرش میبَرَد و تا حیاطپشتی با هم قدم میزنیم. او کمکم میکند تا از کنار حوضچه بگذرم و با هم زیر آلاچیق سفید بنشینیم. وقتی روی تاب مینشینم، کریگ مثل شاهزادهها زانو میزند و یک حلقهٔ الماس را بهسمت من میگیرد. » باهام ازدواج میکنی؟» یکهو خشکام میزند. نمیدانم کدام جواب واقعاً خوشحالش میکند؟ «بله» یا «نه» ؟ جوابِ من «بله» است. برای یک لحظه چشمهایم را میبندم و میگویم: «آره.» حس میکنم لبخند از چهرهٔ کریگ میپرد. او حلقه را دستم میکند و بلند میشود تا کنار من روی تاب بنشیند. بعد دستم را توی دستش میگیرد و هر دومان به حلقه زل میزنیم. میگوید برای خریدن این حلقه، حساب بانکیاش را که از زمان دبیرستان باز کرده بود، خالی کرده. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ طوری به من خیره شده که انگار تابهحال مرا ندیده. نه، او هرگز مرا ندیده است. من یک آدم جدیدم. تمام قوانین برای من تغییر کردهاند. اینکه این مرد چه حسی به من دارد، دیگر بزرگترین دغدغهٔ زندگیام نیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی کلماتی را شنید که مدتها در انتظار شنیدنش بود اینکه من به کمک نیاز دارم آشفته شد و به عقب بهسمت من برگشت. او بهسرعت طوفان شن و با چشمهای پر از اشک، به جاییکه من نزدیک بیست سال پیش در شن و ماسه فرو رفته بودم، برگشت. وقتی به من رسید، خم شد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا بایستم. پاهایم میلرزید. محکم بغلم کرد؛ درحالیکه هیچ عذرخواهی و توضیحی نمیخواست. او فقط گفت: «من اینجام.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این تفاوتِ بینِ خدا و مشروب است. خدا چیزی از ما میطلبد. مشروب دردمان را تسکین میدهد. اما خدا هیچوقت به درمان کوتاهمدت تکیه نمیکند. خدا تنها با حقیقت سر و کار دارد و حقیقتِ ما را آزاد و رها میکند. این رهاشدن، اولِ کار، خیلی سخت است… و حتا گاهی آسیبرسان. هوشیارماندنِ من مثل راهرفتن بهسمت نابودیست. اینرا با تمام وجودم درک میکنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چیزی در درونم، این احساس را تأیید میکند؛ اینکه خدایی وجود دارد و این خدا در تلاش است تا با من صحبت کند، در تلاش است تا مرا دوست بدارد، در تلاش است تا مرا به زندگی برگرداند. تصمیم میگیرم به خدایی که دختری مثل من را باور دارد، ایمان داشته باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کُلِ زندگیِ من فقط یک معذرتخواهیست و این باعث نمیشود که بدیِ من به خوبی تبدیل شود. مریم مقدس هم اینرا میدانست. او درک کرده بود که یک زن به یادآوریِ کسی برای بهیادآوردنِ اینکه او انسان بدیست، نیازی ندارد. او تنها نیازمندِ این است که از کسی بشنود «تو آدمِ خوبی هستی.» مریم مقدس از من نخواست که توبه کنم. او از من خواست که آرام بگیرم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهیاوقات عشق، آسیبرسانترین چیز است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من به مریم مقدس نگاه میکنم و او هم به من. ضربان قلبم ضعیف است، بااینحال حس میکنم قلبم متورم شده و کُلِ سینهام را دربرگرفته، اما درد نمیکند و به من آسیبی نمیرساند. من و مریم مقدس همچنان به هم نگاه میکنیم. او درون یک هالهٔ نورانی قرار دارد و من درون یک نورِ ملایمِ بخشایشگر. او یک لباس بلندِ سفید پوشیده و صورتش شفاف و پاکیزه است. من یک تاپ تنگ و کوتاه پوشیدهام و صورتم چرک و کثیف است، اما او از دستم عصبانی نیست، پس لازم نیست خودم را بپوشانم یا جایی پنهان شوم. مریم مقدس آن چیزی نیست که مردم فکر میکنند. من و او شبیه هم هستیم. او مرا دوست دارد، میدانم. او منتظر من بوده. او مادر من است. او مادر من است؛ بدون اینکه مرا بترساند. روبهرویش مینشینم و دلم میخواهد برای همیشه آنجا بمانم، بدون کفش در کنار مریم و کودکش، و حلقهٔ آتشِ شمعهای دعا. نمیدانم که به مریم مقدس اعتقاد دارم یا نه، اما درحالحاضر میتوانم حساش کنم. او واقعیست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
با خودم فکر میکنم که اگر تنها برگ باقیمانده برای ما خداوند است، پس لابد واقعاً درمانده شدهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مینشینم و از پنجره به خانهٔ چوبیِ کوچکی خیره میشوم که پدرم، وقتی هشتساله بودم، برایم ساخت. اولینباری که رفتم داخلش تا آنجا بازی کنم، یک عنکبوت دیدم و آنقدر ترسیدم که دیگر هیچوقت حاضر نشدم بروم آن تو. سالها گذشته اما این خانهٔ چوبی هنوز هم همانجا توی حیاطپشتیمان است، خالی و بدون استفاده. حالا که به آن خانهٔ بازی نگاه میکنم، احساس میکنم اندوه دارد نابودم میکند. چرا همیشه از بازیکردن میترسیدم؟ چرا نمیتوانم قدردان چیزهایی باشم که به من داده میشود؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
گاهی اوقات، عشق نیست که یک زن را برمیگرداند، بلکه خستگیست، تنهاییست، اینکه دیگر چیزی از پهلوانپنبهگیاش باقی نمانده و از ترسیدن از سروصداهای شبانه -که قبل از تنهاشدن، هیچوقت متوجه آنها نشده بود- خسته شده. گاهی حتی نه سروصدا، که سکوت هم او را میترساند. وقتی بچه، کلمهی جدیدی به زبان میآورد و کسی نیست تا همراه با او شگفتزده شود. گاهی یک زن، فقط شاهد زندگیاش را میخواد؛ پس به حفرهی عمیق زندگیاش خیره میشود، آهی میکند و فکر میکند شاید یک سازش، اشکالی نداشته باشد. شاید دشواری این لحظات، دلیل کافی برای ماندن باشد. عشق، یک رژهی پیروزی نیست؛ عشق، سرد و ناامیدکننده است؛ مثل یک صلیب شکسته… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر روزی از خودم بپرسم کسی روی زمین باقی مانده که هرگز به من خیانت نخواهد کرد، باید جواب سوالم را بدانم. «آره، به آینه نگاه کن! اون هیچوقت بهت خیانت نمیکنه.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بعضی آدما، همهی زندگیشونو کنار بچههاشون میگذرونن و تازه وقتی همسرشون میمیره، زنده میشن. اون وقته که بقیه -از جمله بچههاشون- فکر میکنن که چرا قبلا این کارو نکرده بود؟ اون میتونست یه عمر کامل زندگی کنه. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
کریگ برایم خودِ خودِ مهربانیست و اندوه را از من دور میکند، اما دلم میخواهم به او بگویم «میدونم حس خوبی بهت میدم؛ اصلاً کار اصلیِ من همینه و راهشو خوب بلدم… اما وقتی نگاهم میکنی، برات چیزی بیشتر از یه آینهم؟! اینجا همون چیزی رو میبینی که دلت میخواد، مگه نه؟ یعنی من جز اینکه به تو احساس خوبی میدم، هیچ قابلیت دیگهای ندارم؟ پس من چی؟ خودِ من. میتونی کمکم کنی که اینجا، کنار تو، خودمو بشناسم؟» اما هیچکدامِ اینها را نمیگویم. من قوانین را خوب بلدم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بودن با کریگ احساس خوبی به من میدهد. خوبی و جذابیتِ او، درست همان چیزیست که گم کرده بودم. وقتی از او میپرسم که از چه چیزِ من خوشش میآید، میگوید: «تو هیجانانگیزی و به چیزی نیاز نداری. تو باعث میشی احساس کنم آدم مهم و ارزشمندیام. وقتی کنارتم، احساس خوبی دارم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم: «ما اون آدمای رو دماغهٔ کشتیِ تایتانیکایم که اشاره میکنیم و داد میزنیم «هی! کوه یخ»! اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن. اونا نمیخوان خوشیهاشونو متوقف کنن. نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکنندهست؛ واسه همینه که تصمیم میگیرن وانمود کنن این ماییم که شکستهیم. و وقتی دست از آوازخوندن کشیدیم، به جای پیگیریِ وضعیتِ هوا، ما رو کنار میذارن. اینجا، جاییه که قناریها رو نگه میدارن. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر میکنم جهان بیشازکمی سمّی است و من و او برای تشخیص آن ساخته شدهایم. به او میگویم که خیلی جاها قدرِ قناریها را میدانند. جاهایی هست که قناریها در آن، شَمَن و شاعر و فرزانهاند، اما نه اینجا. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
برای مری مارگارت در مورد پدرِ پدربزرگم میگویم. توضیح میدهم که او در معدن زغال سنگی در پیتستونِ پنسیلوانیا کار میکرده و هر روز صبح مادرِ مادربزرگم یک ظرف ناهار برای او بستهبندی میکرده و او را به معادن میفرستاده. این کار خیلی خطرناک بود؛ چون سُموم نامرئی و مرگباری در معادن وجود داشت، اما بدن معدنچیها، برای حسکردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آنها گاهیاوقات با خودشان یک قناری را با قفساش به معادن میبردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آنها تبدیل میشد. وقتی سطح سم بیشازحد افزایش مییافت، قناری دیگر آواز نمیخواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچیها از معدن. اگر معدنچیها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمیکردند، قناری میمُرد… و اگر خیلی طول میکشید، کارگران معدن هم میمُردند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چند هفته بعد، دوستم برای اولینبار با کسی رابطهٔ جنسی برقرار میکند. او با من تماس میگیرد و میگوید: «نمیدونم اون حرفایی که میزدی، چه معنیای داشت! رابطهٔ جنسی بهترین چیزِ دنیاست، یه اتفاقِ هیجانانگیز.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
«رابطهٔ جنسی مثل همین صحنه میمونه. کاری که من و جو با هم میکردیم، درست همینجوری بود. بدنِ من شبیه یه اسباببازی بود برای پیشبُردِ بازیِ اون… ولی خب این همهٔ حس اون نسبت به من نبود. به نظر میرسید که اون منو لمس کرده باشه، ولی اون درواقع منو لمس نکرد. رابطه یه موضوع شخصی نیست. این رابطه وقتی اتفاق افتاده که من پذیرفتهم دوستدختر اون باشم و بنابراین بدنِ من برای بازی به اون تعلق گرفته. اینجور رابطهای به آدم احساس بچهبودن میده. شبیه بچهگربههایی که مشغول بازی و چنگانداختنِ همدیگهن و اسبابِ بازیِ همو فراهم میکنن، ولی درحقیقت همدیگه رو از خودشون میرونن. حالا دیگه این ترفند رو یاد گرفتهم: من بدن خودمو توی اتاقِ اون در اختیارش گذاشتم تا با من بازی کنه. رابطه درواقع اونچیزی نبود که من دنبالش بودم. من بدنمو در اختیارش گذاشتم و توی همهٔ اون مدت به چیزای دیگهای فکر میکردم و لحظهشماری میکردم تا کارش تموم بشه و من به اون «چیزای دیگه» برسم. ولی نمیدونم که جو چقدر متوجه این موضوع شده، و اینکه اصلاً اهمیتی میده یا نه. » جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر یک عکس از کُلِ مسیرِ زندگیام وجود داشته باشد، ردپای ما را کنار هم خواهید دید و اینکه من چطور یک روز توی گِلولای گیر کردم و دیگر نتوانستم به سفر ادامه دهم. میتوانید با توجه به ردپای او بفهمید که چطور سالهای سال منتظرم شد؛ حیران از اینکه چرا من انقدر از ادامهدادن واهمه داشتهام. متعجب از اینکه چرا یک روز با هم بودیم و روز بعد، هر کداممان تنهای تنها. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
غرقشدن در پُرخوری، بهایی دارد که باید آنرا بپردازی… و آن، نقشِ «خواهری» ست. تا قبل از اینکه پُرخوری را بهعنوان گُریزگاهام انتخاب کنم، من و خواهرم زندگیِ مشترکی داشتیم. هیچچیزی وجود نداشت که فقط مال من یا فقط مال او باشد. ما حتا یک پتوی مشترک داشتیم. من یک گوشهٔ اتاق و روی تخت خودم میخوابیدم، درحالیکه پتو در امتداد اتاق بهسمت تخت او در گوشهٔ دیگر کشیده میشد. سالها همینطور میخوابیدیم… و پتو ما را به هم وصل میکرد. یک شب خواهرم اجازه داد آن قسمت از پتو که مال او بود، به زمین بیفتد… و من آنرا بهسمت خودم کشیدم، اما او دیگر هیچوقت آنرا نخواست. او دیگر پتوی ما را نمیخواست. ترسهای او به بزرگیِ ترسهای من نبود. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
همانطور که کاسهٔ خالی از چیپس را انگشت میکِشم و نمکِ انگشتانم را لیس میزنم، عمه رد میشود و نگاهم میکند. بعد نگاهش را از من به دخترعموهایم میدهد و میگوید: «تو نمیخوای بازی کنی گِلَنِن؟» او متوجه شده که من به آنها تعلق ندارم. احساس شرمندگی میکنم. میگویم: «دارم نگاه میکنم.» جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همهٔ درخشش خود را روی پدرم میریزد. او روشنتر و قویتر از تمام چراغهای ورزشگاه است. پدرم او را با هر دو دست در آغوش میکشد و بعد ستارهکوچولوی دریاییمان را بغل میکند و گونههای او را میبوسد. ما چهار نفر، یک جزیرهایم. این جشن بعد از هر بازی اتفاق میافتد، فرقی نمیکند تیممان بُرده یا باخته باشد. ما پیروزیِ پدرم هستیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میدانم که زیبایی شکلی از مهربانیست. زیبایی برای بخشیدن است؛ برای همین است که سعی میکنم سخاوتمند باشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
مادرم همیشه دیگران را میبیند. او برای آدمها ارزش زیادی قائل است و بیشترِ وقت خود را با مردم میگذراند. غریبهها به او توجه میکنند و او پاسخ توجه آنها را میدهد. او ملکهایست که با مهربانی حکومت میکند؛ شاید به همین دلیل است که مردم به او خیره میشوند. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چرا که او دوستداشتنیست. آنها ماتِ مادرم میشوند؛ چراکه او خودِ عشق است. من همیشه در حال کشف مادرم هستم و همیشه به تماشای مردمی مینشینم که مادرم را تماشا میکنند. او درست مثل یک کودک، زیباست. و غریبهها هر روز اینرا به مادرم میگویند. من باید یاد بگیرم که چطور با زیباییام کنار بیایم؛ چراکه زیبایی یک مسئولیت است. وقتی زیبا هستی، مردم از تو انتظار بیشتری دارند. گمانم اینطور باشد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب زندگیِ آدمی را دگرگون میکند، ازدواجها را تغییر میدهد… و نحوهٔ فکرکردنِ ما را دربارهٔ اینکه عشق واقعاً چیست، عوض میکند.
شاون نیکویست جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
این کتاب دربارهٔ انسانبودن است. دربارهٔ کشمکشکردن با عشق، صدمهدیدن، اعتیاد، آسیبپذیری، صمیمیت و بخشش. «جنگجوی عشق» من را مبهوت کرد. همهٔ ما میتوانیم تکههایی از داستانِ زندگیِ خود را که در کلماتِ قدرتمندِ گلنن منعکس شدهاند بیابیم. ما خیلی خوششانسایم که شخصی را به شجاعت و داناییِ او در جهان داریم. ما اگر بخواهیم مسیرِ واقعیِ زندگیمان را بیابیم به این نوع از حقیقتگویی نیاز داریم.
برن براون جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
رنج، ما را دو تکه میکند. وقتی کسیکه رنج میکشد میگوید: «خوبم… خوبم…» به این دلیل نیست که حالش خوب است. برای این است که خود درونش به خود بیرونش فرمان داده واژهی «خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی میگوید: «خوبیم.» دیگران فکر میکند خودش و اطرافیانش را میگوید، ولی اینطور نیست. او دو تکهی خودش را میگوید: خود آسیبدیده و خود نمایندهاش. نمایندهای که برای مصرف عمومی مناسب است. رنج، یک زن را دو تکه میکند تا کسی را داشتهباشد که برایش درددل کند؛ کسی که در دل تاریکی، کنار او بنشیند، حتی وقتی دیگران -همگی- تنهایش بگذارند. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
داشتن چیزی برای گفتن و نبودن کسی برای شنیدن، خیلی وحشتناک است. اوج بی کسیست. انتظار داشتن دوستیای کمتر خالصانه در مهمترین نوع دوستیام، خیلی افسردهکننده است. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
یک شب مطلبی در مورد دو عاشق خواندم: «آنها میتوانند با نظری اجمالی، مکالمهای کامل داشته باشند.» و همین باعث شد ذوقزده شوم. من و کریگ نمیتوانیم مکالمهی کاملی داشته باشیم، حتی وقتی مکالمهی کاملی داریم. بدون حرفزدن، نمیدانم چطور باید با او ارتباط برقرار کنم. من ابزار دیگری برای ساختن پل ندارم. بدون پلی بین ما -که بتوان روی آن قدم گذاشت، حس میکنم توی خودم گیر افتادهام. همینطور به نظر میرسد که ما مصالح پیسازی رابطهمان را فراموش کردهایم. در روابط دیگرم، این مصالح، حافظهی مشترک بود اما من و کریگ، حافظهی مشترکی نداریم؛ چون به نظر میرسد که او آنچه از خودم و گذشتهام برایش آشکار کردم را فراموش کردهاست. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فرایند دانستن و عاشق فرد دیگری بودن، برای من در خلال مکالمه رخ میدهد. من چیزی را آشکار میکنم تا به دوستم کمک کند مرا بفهمد؛ او به شکلی پاسخ میدهد که مطمئن شوم راز فاشسازی مرا میداند و بعد چیزی اضافه میکند تا به من کمک کند او را درک کنم. این دادوستد بارها و بارها تکرار میشود؛ وقتی ما عمیقتر به قلب و ذهن و گذشته و رویاهای همدیگر میرویم، درنهایت، دوستی ایجاد میشود -ساختاری استوار و جانپناه در فضای بین ما- فضایی بیرون از ما که میتوانیم خود را از عمق آن بالا بکشیم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
چه جرمی بزرگتر از آن است که انسان کسی را از صمیم قلب بخواهد و او دوستش نداشته باشد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او این قدرت را داشت که خودش را آموزش دهد. خیلیها میتوانند خودشان را پرورش دهند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
میگوید: «میدونم باید چیکار کنیم! نظرت چیه که هر کدوممون یه آپارتمان جدا بگیریم و من تعطیلات آخر هفته بیام پیش تو و بچه بمونم؟» او در تلاش است تا در کنار زندگی قدیمیاش، زندگی جدیدش را هم حفظ کند. درکش میکنم، اما این ایده شدنی نیست. من آنقدرها هم به او نیاز ندارم یا شاید بیش از اینها به او نیاز دارم. میگویم: "این چیزی که گفتی، در صورتی میتونه عملی بشه که ما اول از هم جدا شیم. ما باید یا با هم رو به جلو حرکت کنیم یا جدا جدا… هیچ دلم نمیخواد بین این دو حالت زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اگر نصف زندگیات را به یاد نیاوری، کجای زندگیات قرار گرفتهای؟ اصلا آن زندگی هنوز هم مال تو است؟ جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
فکر کنم کریگ برگشت و عذرخواهی کرد؛ اما مطمئن نیستم. نمیدانم خواب بود یا واقعیت. هیچکداممان آن را با اطمینان به یاد نمیآوریم. “به خاطر نیاوردن” ، نکته اصلی همین است… جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
میگویم: ما اون آدمای رو دماغه ی کشتی تایتانیکیم که اشاره میکنیم و داد میزنیم “هی! کوه یخ!” اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن؛ نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکنندهست. واسه همینه که تصمیم میگیرن وانمود کنن این ماییم که شکستهایم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
بدترین زندان، زندانی نیست که زندانبانهایش وحشی باشند زندانی است که از آنجا نتوانی زمین و آسمان را ببینی. زندان جای شکنجه نیست بلکه فرصتی طولانی است برای تفکر و خیال، برای تفکر به رابطه بین انسان و دیوار، انسان و طبیعت، انسان و جهان، اگر پیوسته چیزی از این جهان پهناور نبینی، بخشی از این جهان بیکرانه و بزرگ را نبینی و چیزی تو را به وجد نیاورد و چیزی لمس نکنی، چطور تفکر و تخیل خواهی کرد؟ دوزخ آنجایی است که چیزی بر تخیلاتت زخمه نزند. یعنی هیچ چیز تو را وادار نکند که به چیزهای بیکران و بزرگ فکر کنی، وادارت نکند از طریق مشاهده بزرگی جهان از دایرهٔ کوچک خودت بیرون بیایی و نگاه کنی، و به شیوه دیگری به رابطه خودت و جهان بیندیشی. زندان واقعی تنها انسان را از انسانهای دیگر جدا نمیکند، بلکه انسان را از تمامی مظاهر زندگی، وجود و راز معنای عمیقش منفک میکند. انسان دربند کسی است که از منافذ کوچک، امیال و آرزویش را برای زندگی برانگیزد. اما وقتی تمام منافذ دیوار را بستی، زمانی که تاریک شد، دیگر از آن فراتر میرود که در زندان باشی بلکه درون دوزخی افتادهای. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان از هیچ چیز این دنیا منفک نمیشود. هر چقدر هم انسان را دور کنی، او را بیرون کنی، او را بکشی، همیشه بخش لاینفک و بزرگ جهان است… آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
وقتی انسان با عظمت به جهان آغوش بگشاید، دردها و شادیها نیز با عظمت او را در برمیکشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اند بر سرنوشتش نظارت دارند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
معتقد بود زندگی زنجیره درازی است؛ گردنبندی پر از گره که باید یکی یکی آنها را باز کند، تا در پایان آن زنجیر بیپایان به حقیقت دیگر برسد. باورش این بود که باید هر کس خود و دنیایش را بشناسد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان باید تا آخرین نفس، تا بعد از مرگش هم باورش را به خوشبختی از دست ندهد. اعتقادش را به درک زیبایی فراموش نکند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز بر آن باور نبودهام تکههای کوچک هنگامی که به هم متصل میشوند، هنگامی که از چیزهای شبیه به هم چیز بزرگتر میسازی آنچیز بزرگ همان صفات چیزهای کوچک را داشته باشد. صفت آتش و صفاتی از مشعلی از روشنایی یک چیز نیست. زندگی هم همینطور است؛ موجهای عظیمی که از زیبایی هزاران موج کوچک درد به وجود آمده است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«انسان حق دارد بیهمتا باشد. یگانه باشد و هیچ چیزی چون او نباشد. اما من از دردی صحبت میکنم که زندگی همه ما را یکنواخت میکند. از چیزی حرف میزنم که ما را با تمام تفاوتهایمان گردهم میآورد.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
دروغ است که انسانها مثل هم نیستند… دروغ است. ما که با هم بزرگ شدهایم، زندگیمان شبیه به هم است… مثل اینکه زندگی ما تکثیر و تکرار تصاویر روی یک آینه است… مثل اینکه در جای دوری کسی نمونهای از زندگی همهٔ ما را با خود داشته باشد، زندگیای که هر چیزی در عمر ما رخ میدهد پیشتر نیز رخ داده است. انگار اندوه ما از غم شخص بزرگتری گرفته شده باشد. کسی که یک نفر از ما به تنهایی زندگی او را به پایان نمیرساند. هر کدام از ما قسمت کوچکی از دردهای او را با خود داریم… قرار هم نیست آن چیزهای شبیه به هم چرت و پرت باشند. » آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
فهمیدم گمگشتگی و نابخردی انسانی بعد از خودش چه فاجعهای به جا میگذارد. فهمیدم که جایگاه انسان روی این زمین چقدر عجیب و بیکران است. وقتی انسانی زاده میشود، برای همیشه بر زندگی دیگران تأثیر میگذارد. زندگی چیزی نیست جز سلسلهای ناگسستنی و ابدی و بلاانقطاع. ما در اینجا در این دریای بیکران گم شدهایم و به جایی نمیرسیم، اما حالا زندگی ما، مرگ ما، بودن ما، نبودن ما به شیوهای نامرئی و توصیف ناشدنی، بر تمام مخلوقات روی زمین تأثیر میگذارد بر گلها، بر پرندگان… وقتی انسان زاده میشود، بخشی از این سلسله طویل و حلقهای از این زنجیره بیانتهاست. هر وقت حلقهای از زنجیر بگسلد، چندین حلقهٔ دیگر به آن پیوند میخورد. هر وقت حلقهای میافتد، چهره تمام حلقههای دیگر و جایگاه آنها در زنجیر دگرگون میشود. گم شدن و مرگ انسان چهره تمام زندگی روی زمین را جور دیگری جلوه میدهد… غیاب انسان میتواند مجموعهای از حیات را نابود کند. میتواند جغرافیای ارتباطها را به هم بزند. اگر من بودم، اگر من مثل مردهای در آن کویر دفن نشده بودم، امکان داشت آن زندگی به شیوه دیگری رقم بخورد. انسان ستارهای است که نباید بگذاری فرو بیفتد. چون او به تنهایی سقوط نمیکند. حالا کی میداند که صدای این گمگشتگی ما در کجای دیگر زمین منعکس میشود؟ چه کسی میداند کی و در کجا یکی از خاکستر ما میبالد و میبیند که چگونه از آتش فروافتادن ما سوخته است؟ آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
بعضیها فاصلهٔ بین مردن و حس مرگ برایشان کوتاهتر از آن است که فرصت فکر کردن به جا و مکانش را هم داشته باشند. بعضیها تا آخرین لحظات مرگ خود را باور نمیکنند. برای من جالب است که انسان به مکان مردنش هم بیندیشد، حق انتخاب آنجا را داشته باشد. حق داشته باشد و نگذارد مثل هزاران مرده دیگر در یک گورستان عمومی دفن شود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
زمانی که همه شما بینایان این سرزمین خودتان را گم کرده بودید، آن کور کوچک باورش به کوری خودش بزرگتر از باور شما به بیناییتان بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان برای باور به برادری انسان به چندین عهد و میثاق مکتوب نیازمند است. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او همیشه فکر میکرد دنیای ظریف دخترها، خوشترین زندگیهاست. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
به درستی نمیدانستم آزادی یعنی چه، در سالهای زندان آموخته بودم که آزادی روحم را از آزادی جسمم تفکیک کنم. باید تفکیک میکردم. آن سالها یاد گرفته بودم کسی که جسمش اسیر است میتواند روحش را آزاد کند، اما در آن شب آزادی، توانستم حقیقت جسم خودم را باور کنم، حس میکردم اولین بار است که قدمهایم حرکت میکنند. نیرویی نیست تا آنها را از حرکت باز دارد. سدی نیست که متوقفشان کند. آن شب مثل مغروقی بودم که بعد از سالها ماندن در زیر آب، زیر امواج سنگین و سترون آب، روی آب بیاید و سینهاش را بگشاید و با تمام وسعت گلویش هوا را ببلعد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
هرگز در باره خدا حرف نزد. انگار چیزی ناگهان او را از خواب غفلت بیدار کند نماز میخواند. بیشتر که دقت کردم، بعضی شبها بیهیچ قبلهای بدون وضو، بیسجاده روی خاک و زمین و سنگهای خشن نماز میخواند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
انسان همیشه فراموش میکند که روی سیارهای زندگی میکند. فراموش میکند که خانه و مزرعه و باغ او بخشی از این جهانند، من هم آن شب که بیرون آمدم این را فراموش کرده بودم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
قیام دروغ بزرگی است… تو خوشبختی، تو جنگاور هستی بیآنکه جنگیده باشی… این خودش نعمتی آسمانی است… فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر برمیآورد و روی زمین پدیدار میشود. ولی زمانی که سر و صورتت را شستی و بعد از دومین روز چشمهایت را گشودی، سرآغاز همه چیز را درمییابی. من روز به روز تولد آن شیطان را حس میکردم، شیطانی که ابتدا چیز کوچکی است. اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است… اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همه چیز را در خودش میبلعد… همه چیز. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او به خودش میگفت «فقیرترین پسر دنیا.» در تنگدستی بیاندازهای که قابل وصف نبود زندگی میکرد. تنها چیزی که او را نگهداشته بود خندههایش بود که شب و روز نمیشناخت، مدام آماده بود و آفتاب و مهتاب نمیشناخت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
در دنیای ما، در دنیای مردان کوچک و زخمخوردهای مثل من و شما، انسان اگر سزاوار وصال عشق باشد یا نباشد، بسیار محک میخورد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
لاولاو سپید و شادریای سپید دو پرنده بیدوست بودند، چیزی که باعث میشود داستان آنها همیشه تازه باشد، ظاهر شدن مدامشان بود. آنها از آن دخترانی نبودند که در خانه آرام بگیرند. همینکه تنهایی عمیقی حس میکردند، همینکه بیکستر میشدند، بیشتر بیرون میآمدند، مثل اینکه در آن پیادهرویها، مدام در کوچههای تاریک، در خیابانهای خاموش، دنبال چیزی باشند. تا به آنجا رسید که در همهٔ لحظهها و زمانهای عجیب و بیمعنی و نابهنگام دیده میشدند، شب روی گورها، صبح زود در خیابانهای سرد و خالی و بیروح دیده میشدند. مانند دو روح درهم گرهخورده و ساکت. دو روح که تا ابد به هم پیوند خورده باشند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
آن شب که به اکرام کوهی گفتم دوست دارم برهنه در باغی زندگی کنم که هرگز بارانش قطع نشود در درونم به وحشت افتادم. اما حس کردم در مقابل ترس مقاوم شدهام… شهامت آن نیست که ترسی نداشته باشیم، آن است که در مقابل ترسهایمان مقاوم باشیم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او شبیه کسی بود که خدا در آفرینش روحش خسته شده بود. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«آزادی را برای چه میخواهی؟ با آزادی چهکار داری، آزادی برای ما چه دستاوردی داشته، تو چه انتظاری از آزادی داری؟» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
«زندگی نوری است در صندوقی دربسته. آن صندوق هم شاید در بین صندوقهای دیگر باشد. هر وقت خواستی زندگی آشکار شود، باید از تاریکی بیرونش بکشی، و همه پوشش و پوستههایش را جدا کنی… یعقوب من نمیدانم تو چه هستی و چه داری… اما خودت را سبک کن. بارهای سنگینت را جدا کن، زیورآلات فراوانت را دور بینداز و شنا کن.» آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او شبیه سیارهای بود که وزنی بیشتر از توان خودش بر آن حمل کرده باشند. سیارهای که اشیایی آن را دربر گرفتهاند که آن را از تلألؤ میاندازند. آن زمان که من دیدمش به هیچ چیز اعتماد نداشت. میخواست ذرهذره زندگیاش را سبک کند تا آن روشنایی که در درونش است بیرون بتابد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او میتوانست همه چیز داشته باشد، همه چیز. اما نمیدانست چگونه آن چیزهایی را که در درون خود از دست داده بود دوباره به دست بیاورد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
تو نمیتوانی درک کنی چقدر برایم سخت است که به آدمکی کوچک در این جهان پهناور تبدیل شوم… مظفر صبحدم به من یاد بده چگونه آدم کوچکی شوم، چگونه به اصل خودم برگردم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
درون اتاق، در خلوت خودم به روشنایی و تاریکیها میاندیشیدم، با صدای بلند با خود حرف میزدم، صدایم تنها صدایی بود که حس میکردم با آن آشناترم… بر این باورم آنهایی که زیاد با خود حرف میزنند، آرامآرام اسیر صدای خودشان میشوند، من هم اسیر خودم شده بودم. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جدید؟چه عالی! در تمام دنیای پهناور چیزی بهتر از یک آدم جدید نیست! با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی ما دانشمندها یه چیزی پیدا میکنیم که نمیفهمیمش،اسمش رو یه چیزی میداریم که شما نتونین بفهمین یا حتی تلفظ کنین. یعنی میخوام بگم اگه ما به شما اجازه بدیم که راست راست راه برین و به یارو بگین خدای بارون،این به این معنیه که شما یه چیزی میدونین که ما نمیدونیم و ما نمیتونیم اجازه چنین وضعیتی رو بدیم.
نخیر. بنابراین اول یه اسمی روی ماجرا میذاریم که معلوم بشه مال ماست،نه مال شما. بعد تازه میشینیم تا ببینیم یه چیزی پیدا کنیم که بتونه ثابت کنه که این پدیده اون چیزی نیست که شما صداش میکنین،بلکه اون چیزیه که ما صداش میکنیم.
حتی اگه بعدا معلوم بشه که حق با شما بوده،باز هم حق با شماها نخواهد بود. چون اون وقت ما اسم این پدیده رو میذاریم،چیز،مثلا فرامعمول که نگیم ماورای طبیعی تا شما فکر نکنین که میدونین ماجرا از چه قراره چون کلمه ماورای طبیعی تاحالا به گوشتون خورده. نخیر. ما اسمش رو میذاریم «شاخص ماورای معمول پیش بینی تصاعدی». شاید یه «نیمه» یا یه «فرا» هم انداختیم تو اسم که بعدا بهمون گیر ندین. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
من اسم دوران بچگیم رو رو خودم گذاشتم تا یه چیزی رو به یاد خودم بیارم: این که یه دانشمند باید مثل یه بچه باشه. اگه چیزی رو میبینه باید بگه که اون رو میبینه. فرقی نمیکنه که اون چیزی باشه که فکر میکرده قراره ببینه یا نه. اول ببین،بعد فکر کن،بعد تست کن. اما همیشه اول ببین. وگرنه فقط چیزهایی رو میبینی که انتظارش رو داری. بیشتر دانشمندها این اصل رو فراموش میکنن. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
البته واضح و مبرهنه که هیچ اژدهای آتشین فولورنیسی از کنار اونها رد نشد،چون نسل این اژدهاها،مثل نسل دایناسورها و دودوها،و بر خلاف نسل بوئینگهای 747،متاسفانه منقرض شده و جهان دیگه هیچ وقت چنین موجوداتی رو به خودش نخواهد دید. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آرتور در حال سقوط متوجه شد که اگه همین جوری به سقوط ادامه بده و حرفهای ایتالیاییها رو درباره سقوط آزاد باور کنه ،خطر خیلی بزرگی تهدیدشونمی کنه. اون هم حرفهای همون ایتالیایی هایی که حتی نمیتونستن یه برج صاف بسازند. خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی داگلاس آدامز
آدم همیشه میگوید که چنین و چنان کسی را انتخاب میکند اما من تو را انتخاب نکردهام. تو اتفاقی وارد شدی به زندگیای که به آن افتخار نمیکردم و از آن روز چیزی دارد تغییر میکند، بهآرامی، خلاف میل من و نیز خلاف میل تو که در دوردستها بودی، اما بعد، بهسمت زندگی دیگری چرخیدی. از بهار ۱۹۴۴، آنچه گفتم یا نوشتم یا عمل کردم همیشه در ژرفا متفاوت بود، نسبت به آنچه قبل از آن بر من و در من گذشته است. من بهتر نفس کشیدهام، نفرتم نسبت به همه چیز کمتر شده، آزادانه هرچه به بودنش میارزیده را ستایش کردهام. قبل از تو، بهجز تو، من به هیچ چیز حس تعلق نداشتم. این نیرو که تو گاهی مسخرهاش میکردی فقط ناشی از تنهایی بوده، ناشی از نیروی امتناع. با تو بیشتر چیزها را پذیرفتهام. بهنحوی، زندگی کردن را یاد گرفتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من تمام و کمال متعلق به تو هستم و میدانم که دیگر هیچ چیز احساس مرا نسبت به تو تغییر نخواهد داد.
امشب، عشق عزیزم، صورتم طوری شده که دلم میخواهد هی به آن نگاه کنم. صورتم پرطراوت شده. ممنونم عزیزم. هیچکس در دنیا موفق نشده چنین نگاهی به چشمانم ببخشد.
دوستت دارم. با تمام جان دوستت دارم، با تمام توانم. دلم میخواهد تو را کنار خودم داشته باشم و در این سال نویی که میآید، رو در روی تو بنشینم. این بار در آغوشت نخواهم بود، اما در هر لحظه از روز که چشمانت را ببندی انگشتانم را روی لبهایت احساس خواهی کرد.
و.
وای از آن صورت زیبایت! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
مرسی از اینکه مرا از جزئیات نزدیکبینی کاترین که پرسیده بودم باخبر کردی. تو بهندرت از ژان برایم حرف میزنی. چرا؟ با این حال، من فهمیدهام که او به تو شبیه است و با این سنّ کمشخصیتش مثل توست. درست است؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خستگی تو نگرانم میکند. اینکه نسبت به همه چیز بیاعتنایی طبیعی نیست. پیش دکتر برو و یک چیز بگیر که حالت را بیاورد سر جا. بخصوص هر چقدر که میتوانی بخواب. با اشتها غذا بخور اگر میتوانی.
در میانهٔ توفانی زیبا برایت مینویسم: رعد و برق و باران. روزم را به رؤیابافی گذراندم. خودم را با ژان و کاترین سرگرم کردم که اینجا رنگ و رو میگیرند و آن حالوهوای شهری را از دست میدهند. کاترین از یک چشم نزدیکبین شده که مجبورش میکند که برای تطابق دید به این چشم فشار زیادی بیاورد و این باعث میشود چشمش بهطرزی آشکار لوچ شود. عینکی برای تصحیح نزدیکبینی گرفته و وقتی استفادهاش میکند این حالت از بین میرود. شاید خیلی طول بکشد. وقتی این صورت زیبا را میبینم که اینطور ابلهانه از شکل افتاده غمگین میشوم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عصبانیام از اینکه فهمیدم در خیابانهای پاریس وسط کنجکاوی خلایق مشغول فیلمبرداری بودهای. بخشی از ضعف و تحلیل بدنیام در آمریکای جنوبی از سرِ همین بود که نمیتوانستم بهلحاظ جسمی تحمل کنم برای هر کس که از راه میرسد، اینقدر نطق کنم. تو هم همینطور. تو هم برای این ساخته نشدهای، بهرغم شغلت. فقط امیدوارم که در استودیو همه چیز درست شود. بخصوص امیدوارم که زود تمامش کنی. فکر نمیکنم بتوانم این آدمهای سبکسری را که دوروبرت هستند، یک نصفهروز هم تحمل کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امروز واقعاً تصمیم گرفته بودم منتظر نامهات نباشم. نامهات رسیده است. خوش بودم و تو هم به من از خوشیات میگفتی و من برای اولینبار احساس کردم که با تو یکی شدهام، در چیزی جز عشق وحشی و ازهمگسیخته؛ در احساس محبتی مملو از خوشبختی که به باقی چیزها اضافه میشد و مرا به آسودهترین آرامش میرساند. ممنونم. باز هم ممنونم، عشق من. از اینکه بلدی اینها را بگویی و همهٔ اینها را انجام میدهی. از این همه خوشبختی و عطوفت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. علیه همه و حتی اگر لازم باشد علیه خودت. الآن فکر میکنم که از این به بعد بیهوده باشد که «علیه خودم» را اضافه کنم؛ در طول یک سال کاملاً راضی نشده بودم که خودم را تماموکمال به تو بسپرم. امروز انتخاب کردهام و دیگر هیچ وقت از عشقمان رو برنمیگردانم. از وقتی به آوینیون رفتهای، لحظهای نبوده که در فکرم نباشی. کار کردهام، یا ماندهام کنار پدرم در خانه. هر گاه خندیدهام، گریستهام، فکر کردهام، نگاه کردهام، فکرت بیهوا آمده و رخنه کرده میان من و جهان تا با من بخندد و بگرید و فکر کند و نگاه کند. تو سرآغاز هر آغاز و پایان ذاتی تمام احساسات منی، فراز و فرودهای روحیهام در هر لحظهٔ روز با حس حضور عظیمی که از وجود تو میگیرم در هم میآمیزد. هر وقت خستگیِ زیاد میآید و با تمام نیرو فکر و خیال را از ذهنم میروبد و صورتت در ذهنم محو میشود، ناگهان میل به زندگی را از دست میدهم و دیگر حالم خوب نمیشود مگر اینکه مثل تودهای بیجان بیفتم و بخوابم تا انرژیام برگردد و دوباره بتوانم نگاه زیبا و لبخند بینظیرت را به یاد بیاورم. وقتی بیدار میشوم، لحظاتی سه زندگی را زندگی میکنم: مال تو، مال خودم و زندگیِ هیجانآمیز عشقمان را. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیدار با تنهایی، که یک روز در تو محو شد. درست است. خودت میدانی. از آن موقع به بعد دیگر هرگز تنها نبودهام. حتی جدا از تو چیزی در من سکونت داشت. کس دیگری در این جهان بود که من با او یکی بودم. حتی خلاف خواست او و امروز خلاف خواست تمام جهان. امشب بازیافتم، در این اتاق ساکت (در برجی چهارگوش) که دور از همه کار و زندگی میکنم تو را بازیافتم، با شور و حرارت، با درد، با لذتی چنان آشکاره و جسمانی که جریحهدارم کرد. امشب دقیقاً در این لحظه چه میکنی؟ ماه اینجا از پشت کاجها بالا آمده و شب سرد و شگرف است. عشق من، آخ که چه شوقی دارم به تو من! نگرانی دوباره در دلم لانه کرده. حین روزهای پاریس خودم را سراپا به هوای تو سپردم، خیلی خستهتر از آن بودم که فکر کنم. v نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من بگو محل فیلم کجاست. همه چیز را برایم تعریف کن. خودت را زیادی خسته نکن. شب در قطار دلواپست شده بودم، بابت خستگیهای بیش از حدت. باید استراحتی طولانی داشته باشی، پانزده روز در ارمنونویل. اما تو مقاومت میکنی، نمیکنی؟ نگاهت وقتی برگردم برق خواهد زد. خلاصه مواظب سلامتیات باش. مخصوصاً بخواب. خوابت را حرام نکن. اگر از این همه عشق و لذت و امیدواریِ استواری که در من ایجاد کردهای، از این محبت خالصی که احساس میکنم خبر داشتی، با کمال آرامش از ته دل استراحت میکردی. هر چقدر هم که سخت باشد، زندگی واقعی بهنظرم آغاز میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در سال ۱۹۴۳، ماههای سختی آنجا گذراندهام، سوء تفاهم را آنجا نوشتم و بعد از پایین آمدن از آن بلندیها بود که تو را اولین بار دیدم. در تمام اینها منطقی اسرارآمیز هست و من هم کمکم مثل تو دارم به تقدیر فکر میکنم. برنامهام این است که بیش از هر چیز استراحت کنم و با نیرویی تازه برگردم. ده روز کفایت میکند. امروز صبح، دوباره جسارتم را بازیافتم. چهارشنبه شب که به تو زنگ زدم چیزی در من خشکیده بود و باید سمت تو میدویدم. بنویس برایم که دوستم داری، که خوشحالی، تا من هم نیرو بگیرم، نیرویی که احتیاج دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من که نمیتوانم هیچ وقت جمعیتی بیشتر از چهار پنج نفر را تحمل کنم. بهعلت دوز بالای انسانی به مسمومیت قلب دچار شده بودم. پاریس برای من مکان تنهایی و سکوت شده است. نوعی صومعه. تازه هیچ چیز خستهکنندهتر از این نیست که نقشی را بازی کنی که در آن تبحری نداری. افراد زیادی بودند که مرا دوست داشتند یا دستکم اینطور میگفتند ولی من جز دو یا سه نفر از نزدیکانم کسی را دوست نداشتم. واقعیت این است که انتظار ساعتهایی عاشقانه را میکشیدم و آن ساعتها دارند نزدیک میشوند. فقط امیدوارم که زود سلامتیام را به دست بیاورم و از این افسردگی درونی خلاص شوم. شاید بعضی ساعتها و بعضی جاهای این قاره در خاطرهام بهشکلی «پرمفهوم» دوباره زنده شوند. شیلی، بیشک، دوستش داشتهام.
نامهٔ «آخر» تو را برایم آوردند، عشق من. چه اشتیاقی به تو دارم! از این به بعد، چطور صبر کنم؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با هم زندگی میکنیم، مبارزه میکنیم و با هم امیدواریم. ماریای عزیزم. نگذار قلبت مأیوس شود، دوباره شعلهورش کن، با من و برای من -مرا اینطور، دور و بییاور و بیدفاع رهایم نکن، چرا که عشقمان در خطر است. یک علامت از تو، فقط یک علامت کافیست تا زندگی دوباره ممکن شود. آه! دیگر نمیدانم چه بگویم. این سکوت دهانم را بسته است و قلبم را عذاب میدهد. دوستت دارم، دوستت دارم بهعبث، در تنهایی، در زمهریری هولناک. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تندخوییام باعث شد بفهمم که چقدر مرا دوست داری، هرگز فراموش نخواهم کرد که در طول دوران سردی و بیزاریام، از من دوری نکردی و فقط عشق به من دادی، عشق و باز هم عشق. بله، دیوانگیام باعث شد بیشتر از همیشه به تو باور داشته باشم و اینبار، با چشم باز و بدون اندوه عظیم. شاید بالأخره روزی روی آرامش ببینیم، چون الآن دیگر فکر نمیکنم ترسی داشته باشم از کشش حیرتآورم بهسوی کمال مطلقی که وجود ندارد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو نمیتوانی تصور کنی من چه حسی پیدا کردم وقتی متوجه تاریخ دیدار دوبارهمان شدم: ششم ژوئن. تو مثل آخرین تیوب نجات جلویم ظاهر شدی، آخرین حلقه که میان یک زندگی خالی پرت شده است و من با تمام توان به آن چنگ زدهام با چشمانی که بهاختیار بستهام به هر آنچه این امید آخرین را خراب کند. اینطور بود که مهیا شدم تا با رضایت کامل به «سوءتفاهمی» بزرگ تن دهم. آدمها هیچ وقت خیلی ملاحظه نمیکنند که جلوی بچهها چه میگویند. خوب به خاطر بیاور روزی را که به خانهات آمدم. دلهرههای مرا خوب به یاد بیاور. میترسیدم که نکند کسی از راه برسد و تو مرا آرام کردی با این کلمات که فریاد میزدی: «هیچکس نیست! من دیگر نمیتوانستم، میفهمی؟ همه را فرستادهام بیرون شهر!» همین برایم بس بود. دلم میخواست همه چیز را باور کنم و همه چیز را باور کردم بدون هیچ کندوکاوی. در کورسوی امیدم، همه چیز را از قبل در ذهنم چیده بودم: فرانسین و تو حتماً جدا زندگی میکنید، اما بهخاطر بچهها شکلی از با هم بودن را حفظ کردهاید.
بهجز این چطور میشد فکر کنی که من روی این تخت که با او خوابیده بودی، خودم را تسلیم تو کنم! عزیزم، این تنها گلهای است که از تو داشتهام. خودت چطور توانستهای مرا همان جایی در آغوش بگیری که او را گرفته بودی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
همه چیز جور شد تا دوباره مرا به باور برساند. چرا سرنوشت بار دیگر ما را روبهروی هم گذاشت؟ چرا ما دوباره به هم رسیدیم؟ چرا این دیدار مجدد درست در همان زمانی بود که باید میبود؟ چرا چنین به باور رسیدم؟ چرا؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از وقتی شناختمت، فهمیدم که میتوانم دوستت بدارم. خامی و جوانی من باعث جداییمان شد.
مدتی طول کشید تا بهزحمت به دیوانگیام پی بردم، از طرفی دنبال چیزی بودم که به آن «کمال مطلق خود» میگفتم. چنان لجوجانه و با کلهشقی دنبالش میگشتم که فکر کردم آن را یافتهام. یک روز آفتابی، همه چیز بر من روشن شد. همه چیز را شکستم و تسلیم نوعی یأس شدم و دیگر سعی نمیکردم با صرف وقت و رغبت در آن تعمق کنم.
بله عزیزم، قبل از اینکه دوباره با هم باشیم، قبل از آمدنت، خیلی چیزها در من مرد و هیچ چیز هم جایش را نگرفت. من دیگر به هیچ چیز باور نداشتم و حتی فکر میکردم که قلب وجود ندارد و حتی ارادهای محکم هم نمیتواند به دادش برسد.
تو را دیدم. آنجا، از خودم هیچ چیز نپرسیدم؛ بلد نبودم جوابت را بدهم؛ نمیدانم چرا یک بار دیگر سمت تو آمدم اینقدر طبیعی و راحت. اولش، شاید برای دیدنت بود. اما بعد فهمیدم و به این مطمئن هستم که به این خاطر بود که دوباره به باور رسیده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
صبح، جمعه، ۱۶اوت ۱۹۴۹
عزیزم،
این هم آخرین نامهٔ من. این هم آخرین گام قبل از به هم رسیدنمان. با فکرش هم میلرزم. امروز میتوانم با امید بسیار با این ساعت رو در رو شوم و دیگر آن سرگیجهٔ وحشتناک را حس نکنم که این اواخر فقط با فکر به بودن دوباره در کنار تو به سراغم میآمد. اضطرابی غیرمنطقی که قلبم را با هزار ترس مبهم و توصیفناشدنی تنگ کرده بود کاملاً از بین رفته و جایش را به نگرانیای طبیعی داده است که خب، معمولی است؛ نگرانیهایی که بهشکلی مرموز و غیرمنتظره سر میرسد اما الآن در نابترین سرخوشی غوطهورم و تشنهٔ آرامشی هستم که دلِ گرفته سزاوارش است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
این اواخر «بحران روحی» ام مرا کمی بیشتر از حالت عادی منزوی کرده است و عادت پیادهروی در اسکله و قایقسواری بر رود مرن از سرم افتاده اما دوباره همه را از سر میگیرم.
برعکس، خیلی کتاب خواندهام و زمان زیادی را به گوش کردن موسیقی گذراندهام. حساس مثل قبل (بههمان سیاق سابق) مثل یک چاهْ لذت بیرون میکشم از آن (اگر بشود چنین گفت). من هرگز کتابهایی را که خواندهام فراموش نخواهم کرد: بیگانه، کاکاسیاه کشتی نارسیسوس. بعدش احساس کردم آمادهام که پییر یا ابهامات را بخوانم. شروعش کردم و مینوشیدمش با تمام لذت؛ لذتی که آدم از پیدا کردن راه خودش بهشکلی خاص میبرد. خوشحالم که حوصله به خرج دادم. قبلاً ازش صرفنظر کرده بودم.
در مورد موسیقی، بین صفحههای گرامافونی که دارم -بتهوون، باخ، گاهی موزارت و…- در کمال تعجب گیّوم دوفه برنده شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام روز همه به من گفتند «دکتر» ، «پروفسور» ، عناوین افتخاری. بیشتر از هر چیز از همین خسته شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
با این همه، به تو نیاز داشتم. تمام نامههایت را دوباره خواندم، تمام کلماتت را در ذهنم مرور کردم، تمام حرکاتت را تمام اعمالت را. سرانجام آمدم تا با تو در افسانهٔ سیزیف مشورت کنم. هیچ کتابی را نمیتوان با توجه و اشتیاق و عطوفت بیشتری نسبت به این خواند. و نمیتوان احساسی به این شدت که من از آن گرفتم، از هیچ کتاب دیگری دریافت کرد. همه چیز دوباره زیر سؤال رفته بود و اگر میدانستی عزیزم که چه انقلاب تمامعیاری در من بیدار کردهای، شاید باور میکردی که… البته خیلی چیزهاست که به آنها باور داری. خلاصه، دربارهٔ اینها بعداً با تو صحبت خواهم کرد. الآن فقط میخواهم بدانی که خواندن این افسانه بهنوعی (هر چقدر هم که مسخره به نظر بیاید) مرا کاملاً با عشقی چنین گسیخته، که به ما تحمیل شده، دوباره آشتی داده است. گفتم «دوباره آشتی داده» ، این اصلاً کلمهٔ دقیقی نیست، اما دغدغهٔ یافتن کلمهٔ مناسب را به تو میسپارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بدون نامههایت قلبی در سینه ندارم. ممنوم که برایم مینویسی، اینقدر خوب و سرِ موقع، ممنونم جان من، عشق نازنین من. تنهایی هیچکاری از دستم برنمیآید. نمیتوانم، حتی نمیتوانم اینجا آرامش داشته باشم. اما کنارِ تو، بهموقع رسیدن به کنار تو، تمام نگرانی من است. از سائوپائولو، مدتی طولانی برایت خواهم نوشت. درخواستت را اجابت میکنم. اما اینجا قبل از سوار شدن جواب نامهات را میدهم، با اشتیاقی فراوان و اعتمادی که احساس میکنی، اینطور نیست؟ خدانگهدار، قشنگ، کوچولو، شیرین، لطیف! دوستت دارم و آرزویم هستی. انتظارت را میکشم همانطور که انتظار استراحت و وطن را میکشم… میبوسمت، دهان نازنینت را! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فقط این را بدان که امیدم تنها به تو متکیست. کاش توان و استعداد و عشقم را آنقدر میشناختم که میتوانستم با اطمینان هر چه به من بستگی داشت را به ساحل برسانم. دربارهٔ آنچه به تو مربوط است، من بهراحتی بر این میلِ به ویرانی پیروز شدم؛ میلی که در آن با تو اشتراک داشتم. مطمئن نیستم که تو به همین شکل بر آن پیروز شده باشی. خیلی اوقات به تو گفتهام که آن سراشیبی آسانترین راه بود. راهی که اکنون خود را در آن انداختهایم، راهیست رو به بالا. من روحیه و توقعت را آنقدر میشناسم که به تو و تصمیمت تردید نداشته باشم. هرچه هم پیش بیاید تو نگران نباش. من هرگز بدون رضایت تو کاری نمیکنم. موافقت تو، رضایت کامل تو، تمام دارایی من است در این جهان؛ چیزیست که واقعاً آرزو دارم. زود برایم بنویس و به من بگو که دوستم داری و منتظرم هستی. به من نیرو ببخش تا این سفر بیپایان را تمام کنم و مرا ببخش که فقط توانستم خوشبختیای برایت بیاورم چنین سخت و ازهمگسیخته. بهزودی تبعید به پایان میرسد و تو کنار من خواهی بود. بهزودی صورتت، موهایت، لرزشهای خفیفت در آغوش من خواهد بود. بله، بهزودی میبینمت عشق نازنینم. فعلاً از تو نفسِ زندگی میگیرم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آنقدر عمیق دوستت دارم که بتوانم در برابر این وضع تا مدتی مدید مقاومت کنم و تو را با نیروی عشق نگهت دارم. اما هر بار این نیرو در من فرو میشکند و ممکن است روزی از راه برسد که دیگر نیرویی برای نگه داشتن تو نداشته باشم و فقط توان رنج کشیدن برایم بماند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آرام باش و مخصوصاً مواظب خودت باش، خیلی مواظب خودت باش. وقتی به سلامتیات فکر میکنم بر خود میلرزم و حدس میزنم با این آبوهوای شوم آسیبپذیرتر شده باشد. تمام آدمها مطمئناً سزاوار سلامتی هستند. عشق من، عشق نازنینم، خیلی مراقب خودت باش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
«امان از شب!» چون شب بیشتر از هر وقت دیگر از تنهایی و تمنایم احساس وحشت میکنم. همان زمانهایی که برایت نوشتم هر تفریحی بهجز کتاب را رد میکنم چون همهشان مرا بهسوی تو میکشند و در برابر فراق تو قرارم میدهند، پررنگتر و دردناکتر از آن احساسی که مصرانه باعث میشد فکرم یک لحظه هم از تو جدا نشود. الآن که نوبت امیدواری رسیده است شاید بتوانم آنها را بپذیرم اما نمیتوانند مرا سرگرم کنند. نه عزیزم، قصد نداشتم حرفی به زبان بیاورم که تو را برنجاند. تو خنگی دوستداشتنی هستی و من میبخشمت. خودم را نمیبخشم که نمیتوانم خودم را خوب توضیح بدهم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حالت روحی. بهتر. سراپا عشقم و چیزی جز عشق نیستم و با اینکه روزها بهنظرم دراز میآیند، قابل تحملتر شدهاند. حالم در ماه اوت باز بهتر خواهد شد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دیروز فقط نامهٔ تاریخ هفدهم را دریافت کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پژمرده شوم، خشک بهاندازهٔ بیآبوعلفترین بیابانها. نامه در لحظهٔ بحرانی از راه رسید و خوشحالی بابت دریافتش مرا از فکر و خیال کارها بیرون آورد و به فضایی صمیمی برد و چنان کورم کرد که نتوانستم رنج تو را همان اول درک کنم. اما بهتر است بهترتیب جلو بروم وگرنه نمیتوانم هرگز از پسش برآیم.
بهترتیب جلو رفتن! کار راحتی نیست.
یک ماه از رفتنت گذشته است و دستکم باید یک ماه دیگر هم تا برگشتنت انتظار بکشیم. خوشبختانه، امیدواری روزها را کوتاهتر میکند و نامههایت به این هفتهها هدفی میبخشد.
وقتی به نوشتن نامه فکر میکنم، پریشان میشوم. دیگر نمیفهمم کجا هستم. من تمام روزهایم را با تو میگذرانم. یکریز به تو فکر میکنم. تمام اتفاقاتم را با تو زندگی میکنم و تازه شب هر چه را به زندگی خصوصیام مربوط است مخفیانه در دفتر خاطراتم تکرار میکنم. حتی وقتی هیچ چیز ندارم که برایت تعریف کنم، روی صفحات دفترم (تازه دومین دفتر!) ، درهم و برهم از هرچه در سرم (و جاهای دیگر) میگذرد، مینویسم. از هر چیزی با تو حرف میزنم، چون انگار وقتی برایت مینویسم به تو نزدیکترم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به من گوش کن عزیزم؛ آغوش دلت را کاملاً بر من بگشا؛ من بلد نیستم خودم را تعریف کنم، بلد نیستم حرف بزنم و در نوشتن از آن هم بدترم، اما همهٔ چیزهایی را که اینجا به تو میگویم، آنقدر عمیق احساس میکنم که باید برایت روشن شود و تو را تحت تأثیر قرار دهد. من با تمام جانم با تو حرف میزنم؛ جانی که بعد از تأملی زیاد پشت لبهایم جا میماند. رؤیایم این است که با تو زندگی کنم و قسم میخورم که آنقدر برایم میارزد که از آن چشم نپوشم، اما فقط به این دلیل ازش گذشتم که برایم قابل تحمل نیست و باید حرفم را باور کنی. اگر تو به فکر خوشحالی منی باید درک کنی که تحمل چنان شرایطی از تحمل همهٔ رنجهای ممکن وحشتناکتر است: اندوهی موحش است که من در شرایطی زندگی کنم که بدانم تو بههمریخته از عذاب وجدان، نیمهویران و در تمنای عشقی بهدستنیامده باشی و من خودم را غریبه و گناهکار احساس کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر شجاعتی که میطلبی باعث ویرانی همه چیز میشود، خواهش میکنم دیگر راه دور نرو!
کاری از دستمان برنمیآید، هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم، ما نباید کاری بهجز دوست داشتن خودمان بکنیم، باید به قویترین و بهترین شکلی که میتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم. تا آخر، در دنیای متعلق به خودمان، جدا از دیگران در جزیرهٔ خودمان، و به هم تکیه کنیم تا عشقمان، با تنها نیرویش، با تنها انرژیاش، در سکوت، پیروز شود. خب شاید فقط ما حق داشته باشیم بگذاریم این عشق پیش چشم همه بدرخشد، بی پردهپوشی (از طرفی، این چه چیزی را بدتر خواهد کرد؟). اگر این لحظه باید از راه برسد، لاجرم میرسد، هیچ کاری نکن، این لحظه خودش را خیلی ساده به ما تحمیل خواهد کرد بدون اینکه از ما مبارزهای طلب کند، بدون اینکه برای کسی رنج و اندوه به بار بیاورد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آیا تو واقعاً هرگز فقر را تجربه کردهای؟ همه مدام میگویند که تو در ناز و نعمت به دنیا آمدهای و در رفاه کامل بزرگ شدهای. چقدر متفاوت از گییو! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دیگر نمیتوانم بیتو سر کنم و با این فکر تو برایم غریبه شوی؛ دیگر نمیتوانم این فراق جانکاه را تحمل کنم، حتی اگر این فراق با زیباترین چهره بر من ظهور کند، با قامتی بلند و دلی سخاوتمند و رویی فریبنده، باز هم من ترجیح میدهم تو را کنار خودم داشته باشم، حتی اگر با تو زشت و حقیر و شرمسار شوم. عشقمان دارد از دست میرود، ذوب میشود و اگر قرار بر انتخاب باشد ترجیح میدهم عشقمان را دو بار بکُشیم، با دستهای خودمان، تا اینکه بهخاطر حفظ ارج و قرب من فدایش کنیم و بعد تمام زندگیام را بدون احساس سر کنم. چقدر افکاری که قبلاً آزارم میدادند بهنظرم احمقانه و توخالی و متکبرانه و بیمعنی میآیند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
حرفهایم چه پرشور و شاعرانه شده! نمیخواستم به این حد برسد؛ میخواستم خیلی ساده از تصاویر خوب و بدی که تو در من جا گذاشتهای بگویم، کششهایی از سراسر وجودم بهسوی آن کسی که بوده و بهسوی آنچه انتظارش را دارم. خیلی خوب است! تو مرا چنین زیبا کردی! چه میخواهی: خودت باید بدانی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آی! این بازگشت، دیشب، میان پاریس! باد، رود سن، ماه کاملِ تابان، زیبایی همه جا دور من، همه جا درون من سنگین از حمل تو، سبک از حس خوشبختی و امیدی که تو به من میدهی، سرمست و بشاش از میل وحشتناکی که در من میکاری! آی، پرسه در این شهر که اینقدر دوستش دارم، مخصوصاً که تو در منی! باد خنک شب در بلوزم، روی پوستم. هوس بازوانت. عطش لبانت و تشنگی. تشنهٔ طراوت آن لعل، آنجا که به هم مینشیند! وای از این لحظات شکوهمند و نفسگیر! چقدر سهمگین و بینظیر است و چقدر دلم میخواست قادر بودم این وضع را تا زمان آمدنت یکبند نگهش دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
درونم مالیخولیایی است، خاطرهٔ آن چهاردهم ژوئیه اما شادی هم دارد، امید، عشق عظیم، اوج، زندگی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراق تو و زخمهایی که نمیدانم در کدام نقطه از اعماق وجودم بهخاطر دلشکستگیهای روزهای آخرمان نیش زده، مرا دیوانه کرده است. اما نرمنرمک همه چیز آرام میشود. الآن همه چیز انگار دارد سروسامان میگیرد. زخمها هنوز منتظر بهانهاند که دوباره سر باز کنند، در کوچکترین چیزها حسش میکنم، تصاویر دردناک گهگاهی فکرم را مشغول میکند اما روندش ثابت شده: آغوشم را کمی به روی زندگی گشودهام. دیگر در این فروبستگی نمیمانم، به غصههایم مجال نمیدهم و میتوانم در هوای آزاد تنفس کنم، بدون احساس خفگی. وقتی تصویری خطیر روانم را میخراشد دیگر ته دلم این غرش وحشتناک را حس نمیکنم، این آشوب و این شرارتی که با حال بدم عجین میشد و از دیدنش دچار وحشت میشدم دیگر وجود ندارد. البته هنوز به شیرینکامی قبل نرسیدهام اما احساس رهایی میکنم، انگار که هوایی تازه به ریههایم میرسد. آه! بله! بهترم!
سپری کردن روز راحت است. خورشید میسوزد و من هم آفتابسوخته میشوم و دیگر متوجه گذشت زمان نمیشوم، اما چیزی که دور از تو طاقتم را میشکند آغاز شب است، وقت خوش، «وقت خوش» ما که من چون گلهای شببو کمکم باز میشوم و در طول شب اینچنینم تا وقتی خوابم ببرد. امان از شب! اینطور وقتها میافتم روی کتابها. فقط همین سرگرمی است که میپذیرمش. اینطور وقتها از بقیهٔ چیزها خیلی میهراسم و دلم نمیخواهدشان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامه رسید تا آرامم کند و به تحرکم وا دارد، تا رد خوشبختی را بر صورتم بگذارد؛ ردی که تو اینقدر دوستش داری؛ چون این نامه نهتنها اینجا پیش چشمهایم است و در اثر کلمات دلنشین و گرمابخش تو کاملاً یکه خوردهام، بلکه به من نوید نامهٔ بعدی را هم میدهد، آن هم پنج روز زودتر، یعنی اول هفتهٔ آینده. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تصویری که از تو با خودم دارم الآن از وسط رنجها و خوشیها گذر میکند. دیگر تغییر نخواهد کرد. این صورت عزیز مال من است، چیزیست که با خودم میبرم، چیزی که از ارزندهترین قسمت این زندگی به دست آمده است. منتظرم باش، عشق من، وحشی من. تو پیشم حاضری، امشب، مثل همیشه. از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را در این عکست که جلوی رویم است تماشا میکنم و امیدوار میشوم. این طعم خوشبختی بسیار قویست. سعادتی که بهخاطر تو احساس میکنم به همه چیز میارزد. کجایی تو عشق من؟ بر این آبها که ما را از هم جدا میکند روانم، تو را صدا میزنم و دلم میخواهد بشنوی و این فریاد تو را با خود بیاورد و از هرچه تلخکامیست دورت کند. از راه دور میبوسمت، دور و دورتر! از یاد نبر که ترکت نمیکنم، که تو را قدم به قدم دنبال میکنم، که شبزندهدار تو هستم، برای تو. کنار تو. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
برایم از جزئیات بنویس. بگو چه میکنی، چگونهای، به چه فکر میکنی. اعتماد مرا از یاد نبر و فراموش نکن که اعتماد تو تنها پاسخ آن است. همه چیز را به من بگو، هیچ چیز را حذف نکن، حتی در مورد کسانی که ممکن است آزردهخاطرم کنند. هیچ چیزی دربارهٔ تو وجود ندارد که نتوانم درک کنم، که قلب من نتواند بپذیرد. حالا میدانم که تو را تا آخر دوست خواهم داشت، رغمارغم تمام دردها. من هرگز تو را قضاوت نکردم و هرگز متنفر نشدم از تو. هرگز بلد نبودهام دوستت بدارم، اما با تمام توان و تجربهام، با هر آنچه میدانستم و هر آنچه یاد گرفتهام، دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فعلاً اینجایم، چهرهبهچهرهٔ این دریا که تنها یاریام میدهد تا همه چیز را تاب بیاورم. وقتی روز سرک میکشد به این بیکرانگی، وقتی ماه شطِ شیری مینشاند میان اقیانوس؛ اقیانوسی که آبهای غلیظش را بهجانب کشتی میغلتاند، هنگام که دریای سپیده یالافشان میشود، آنجا تنها بر عرشه با تو دیدارها دارم. هر روز قلبم مثل اقیانوس ورم میکند، آکنده از عشقی متلاطم و پرسعادت که با کل زندگی هم تاختش نمیزنم. تو حضور داری، آرام، تسلیم همچون من که نمیتوانم بیشتر از این عشق بورزم. آنجا همه چیز سختتر هم خواهد شد. اما عزیزم، همه چیز زود میگذرد و دیداری دیگر فرا میرسد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
رویدادهای بزرگ کشتیسواری را دوست دارم: قایق بادبانی ماهیگیرها یا دستهٔ دلفینها، مغرور و رها. گاهگاهی میروم سینما: فیلمهای بهدردنخور آمریکایی که من همان یک ربع اول رها میکنم میزنم بیرون. دورهمیها و گفتوگو. به تو اطمینان میدهم حشر و نشری با زنان زیبا نداریم. سر میز من: مردی که استاد سوربن است، مرد جوان آرژانتینی و زنی جوان که قرار است به شوهرش بپیوندد. حرفهای بیهوده و لبخند و از پشت میز بلند شدیم. زن جوان با من درد دل کرد. اصلاً انگار من آدمهای بدبخت را جذب میکنم برای درد دل کردن؛ مخصوصاً وقتی که حرفهایشان سطحی باشد. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم بی هیچ حسرتی و هیچ چونوچرایی. با اشتیاقی فراوان و عشقی زلال که تمام وجودم را پر میکند. دوستت دارم همچون خود زندگی که گاهی بر فراز قلههای جهان احساسش میکنم و منتظرت هستم با سماجتی بهدرازای ده زندگی، با محبتی که تمامشدنی نیست، با میلی شدید و نورانی که به تو دارم، با عطش وحشتناکی که به قلب تو دارم. میبوسمت، به خودم میفشارمت. باز خدانگهدار، فراقت بیرحمی است، اما این رنج کشیدن بهخاطر تو میارزد به تمام خوشیهای جهان. وقتی از نو دستهایت را روی شانههایم داشته باشم، یک بار هم که شده حقم را از زندگی گرفتهام. دوستت دارم، منتظرت هستم. دیگر پیروزی نه، که امیدواری. آخ که چقدر سخت است ترک کردنت، صورت زیبایت در شب فرو میرود، اما تو را روی این اقیانوس که دوست داری باز خواهم یافت، در ساعتی از شب که آسمان بهرنگ چشمهای توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من همه چیز را به تو میسپارم. میدانم که در طول این هفتههای طولانی، فراز و فرود زیادی خواهد بود. بر قلهها زندگی همه چیز را میآورد و در گودالها رنج کور میکند. آنچه از تو میخواهم این است که سرزنده یا خموده، آیندهٔ عشقمان را حفظ کنی. آرزویم این است، حتی بیشتر از خود زندگی، که تو را دوباره با صورتی خوشحال ببینم و مطمئن و دوشادوش من تا پیروزی. این نامه که به دستت برسد من در دریا خواهم بود. تنها چیزی که تحمل این جدایی را ممکن میکند، این جدایی پر درد، اعتمادیست که از این پس به تو دارم. هر بار که دیگر نتوانم تاب بیاورم خودم را به تو میسپارم بی هیچ تردیدی، بی هیچ سؤالی. باقی را هر طور که شده از سر میگذرانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
چهارشنبه، اول ژوئن۱۹۴۹
شب فرو میافتد، عشق من. امروز که تمام شود آخرین روزی است که هنوز میتوانم در همان هوایی نفس بکشم که تو میکشی. این هفته هولناک بود و فکر میکردم که از آن بیرون نمیآیم. الآن، هجرت اینجاست. به خودم میگویم که رنج تنهایی و آزادی گریستن را ترجیح میدهم اگر هوایش به سراغم بیاید. و نیز به خودم میگویم وقت آن است که هر چه پیش میآید را بپذیرم با نیرویی که بر آن چیره شود. از همه سختتر سکوت توست و هراسی که با خودش میآورد. من هرگز نتوانستهام سکوتت را تاب بیاورم، چه این بار و چه بارهای دیگر، با آن پیشانی لجوج و صورت در هم کشیدهات؛ انگار تمام دشمنیهای جهان میان دو ابرویت جمع شده است. امروز باز تو را دشمن میبینم، یا غریبه، یا روگردان، یا بهسماجت در کارِ حاشای این موجی که مرا دربرمیگیرد. دستکم میخواهم چند دقیقه اینها را فراموش کنم و قبل از فرو رفتن به سکوت طولانیِ روزهای مدید با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به امید دیدار زود عزیزم، به امید نوشتهٔ خوشخط و مرتب تو. من مثل همیشه یکهو از تو جدا شدم! توان کافی در خودم سراغ ندارم برای تحمل این جدایی. دوستت دارم. زندگی کن. تا آنجا که جا دارد، خوشحال باش. تو وسط دریایی؛ چقدر میتوانی خوشبخت باشی اگر بخواهی! دوستت دارم، عزیزم؛ مرا بهخاطر خودت ببخش، من! تو را باور دارم و از اعماق روحم دوستت دارم. تو را محکم میبوسم، محکم. این منم، که میل و علاقهٔ میانمان را از زندگیام بهتر حفظ میکنم و پیشاپیش برای خوشبختی وحشتناکی که از داشتن یکروزهٔ تو در کنارم احساس خواهم کرد، مهیا شدهام. برو. من پیشت هستم، با تو هستم و در این لحظه از اشتیاق دریا در وجود تو، ذوق میکنم. برو، برو؛ تو تمام اعتماد مرا با خودت داری.
مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری. برای تو.
ماریا نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آه هرگز، عشق من، هرگز کسی را دوست نداشتهام. هرگز این نیاز غیرقابلتحمل به بودن کسی را حس نکردهام، نیازی که الآن دقیقه به دقیقه حس میکنم. تنت کنار من، بازوانت دور تنم، بویت، نگاهت، لبخندت، صورتت، صورت زیبای نازنینت که میتوانم جزءبهجزء شرحش دهم و با این همه دیگر نمیتوانم از نو تخیلش کنم، چون دیگر نمیتوانم، چقدر دردناک است! بهشکلی مبهم جلوی چشمم میآید و در پسزمینه محو میشود. چه شکنجهٔ هولناکی! وای! همینکه او را جلوی چشم داشته باشم بس است. بگذار بقیه مخدوش باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ما باید با هم باشیم، عشق من. نزدیک هم. زندگی چه چیزی را برایمان نگه میدارد؟ فقط خدا میداند. اما من الآن میدانم هر چه او بخواهد به ما عطا کند، آن را تماموکمال به پای تو خواهم ریخت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
بله، باید شجاعت به خرج داد و قدرتمند بود. به مرگ تن نده و نگذار این شعلهای که در وجودت لهیب میزند فرو بمیرد. من سعی میکنم آنجا نفسم را، آتشم را و نیرویم را بازیابم و با انرژی بازخواهم گشت، انرژی لازم برای اینکه در حدود سزاواری خودمان باقی بمانیم. این بازگشت، نازنین من، تو و صورتت.
تنت… بعضی اوقات از شدّت هوس خودخوری میکنم. البته این هوس فقط از سر لذت از تو نیست. از زمانهای دور میآید، با کششی به مرموزترین و عظیمترین چیز در وجودِ تو که من به آن عطشی ابدی دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستم داشته باش، ضد تمام جهان دوستم داشته باش، ضد خودت، ضد من. اینچنین است که دوستت دارم. چه عطشی به تو دارم! و این عشق اکنون سوختن و خشم است فقط. اوقات مهر ورزیدن اما فراخواهد رسید نازنین من، و تا همیشه باید دوام بیاورد.
میبوسمت، میبوسمت، عشق من، و انتظارت را آغاز میکنم با اضطراب، با التهاب اما با تمام وجود خویش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شب، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۹، شب.
این اولینبار نیست که از زمان رفتنت نامه مینویسم. و قبلاً برایت همه چیز را کامل تعریف کردهام، اما تو از آنها خبردار نخواهی شد، مگر… خیلی دیر. من خودم را حفظ کردم، خوب حفظ کردم تا شب. وقتی ما را ترک کردی، من و پیتو خیلی راه رفتیم و هنوز هم خودم را خوب نگه داشته بودم. زیبا بودم اما خیلی خراب. در لاکی که برای خودم ساختهام فرو رفته بودم تا تسلیم نشوم. وقتی که تنهایی به خانه برمیگشتم کم مانده بود بشکنم. اما خودم را نگه داشتم، دوباره و دوباره، تا رختخوابم. آنجا بود که یکهو فروریختم. خیلی هم طول کشید.
امروز صبح باز با «حال مرگ» بیدار شدم، گیج و گنگ، با ذهنی خالی، اما کمکم، همه چیز مرا دوباره به تو بازگرداند، با چند ضربه و نیشگون بیدار شدم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن متوجه میشوم که چقدر همیشه در اوقات ناامیدی و انزوای تو، خودم را کنارت احساس کردهام. چنان ساده و راحت خودم را کنار تو میدیدم و یکهو جلوهای از پیشآگاهی داشتم که انگار در چشمبرهمزدنی دایرهای دور ما حلقه میزد و همه چیز هویدا میشد. حتی بهاندازهٔ ایجاد یک تصویر طول نمیکشید، خیالی برقآسا بود، بسیار دلنشین و کامل و سرشار…
ممکن است فردا که این نامه را میخوانی فکر کنی دیوانه یا ابله شدهام. حتماً. اما اگر امشب میخوابیدم و با تو حرف نمیزدم دلم از غصه میترکید و فکر میکردم اگر برایت آنچه را در سرم میگذرد تعریف کنم، حالم بهتر میشود. واقعاً هم بهتر شدم. خیلی بهتر.
زیادی به من نخند. عشق من، به تو اطمینان میدهم که فقط میخواستم خیلی ساده به تو بگویم عشق من، اما بلد نبودم چطور رفتار کنم؛ پس الآن تصمیم گرفتم آنچه را در سرم میگذرد به تو بگویم… بله. فکرکردن به تو، با صدای بلند. هرگز جرأتش را نداشتم در حضورت انجامش دهم مبادا که اذیت شوی. از این به بعد تا ماه اوت در سفرنامهام تلافیاش را درمیآورم! … و باید بگویم که تو هم مجبوری بخوانیاش، از این خندهام میگیرد!
خب عزیزم، میروم و میبوسمت! چنانکه یک لحظهٔ دیگر احساسش کنی… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عزیزم! نبض زندگیام را حس میکنی که در تو میجهد؟ آیا میتوانم امیدوار باشم که دوباره به تو آرامش و اوج و انرژی ببخشم؟ کاش میدانستی… این چه تقدیر نفرتانگیزی است که میان دو نفر که اینچنین همدیگر را دوست دارند و اینقدر به هم نزدیکند، این فاصلهٔ بیانتها را گذاشته که هرگز نمیتوان مطمئن بود که پر میشود؟ چرا حق ندارم بدانم که آیا محبت عظیمی که قلبم را امشب آکنده است میتواند همین امشب به تو سرایت کند، در بر بگیردت و باعث تسلایت شود تا خوابی بهخوبی و آرامی و شیرینی خواب مرگ یک قدیس داشته باشی؟ چرا اجازه میدهیم همیشه بیصدا فریاد بزنیم و در تاریکی ایما و اشاره کنیم؟ چرا؟ برای خاطر کی؟
شاید بهخاطر دیگری. بهخاطر تو. برای اینکه بدانم چگونه و بتوانم دوباره تو را در این سرزمین بهدست بیاورم. چگونه میتوانستم تو را از نو بشناسم. چون تو تنها کسی بودی که اطمینان داشتم با او خودم را در تنهایی دوباره پیدا میکنم، ورای تنهایی تو و تنهایی خودم، با شناختی که تو از من داری و شناختی که من از همان اول بهطور غریزی از تو داشتم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
شنبه شب، اول ژانویهٔ ۱۹۴۹
من اینجا هستم، «راضی» ، در حال صحبت با تو. «چهره به چهره».
فقط (از خوشحالی دلم میخواهد بخندم) حرفها بسیار زیاد و بسیار غلیظ و بسیار انبوه است. اما نترس: تمام چیزهایی که در من تلنبار شده و وول میخورند، هم کهنه و هم نو، آشفته و درهم هستند و بهنظرم مثل عصارهٔ مذاب پر از شیرهاند و فکر نمیکنم ممکن باشد که یکهو از ذهنم ناپدید شوند.
وای که میترسم. من هم بهطرزی وحشتناک میترسم و کاشکی مرا ببینی که چطور خم شدهام تا این گنجی را که بهتازگی کشف کردهام حفظ کنم و پنهان نگهش دارم. بهخیالم که متوجه بزرگ شدن ناگهانیام بشوی. آن وقت کمتر خواهی ترسید.
از طرفی، انگار این قضیه خیلی معلوم است. من اما میترسم و نمیدانم چرا. اولینبار است که در زندگیام وقتی کسی زیاد بهم نگاه میکند چشمهایم را پایین میاندازم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دریا رو در روی توست. نگاه کن که چه سنگین است، چه فشرده، چه غنی، چه قوی. نگاه کن چطور زندگی میکند: از فرطِ زور و نیرو، مخوف است. فکر کن که من، با تو، شبیه او میشوم. فکر کن که وقتی از عشق تو در اطمینانم، دیگر هرگز به دریا غبطه نمیخورم که اینقدر زیباست: مثل خواهرم دوستش دارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تو درونیترین احساس منی. با توست که به خودم میرسم و با تمام تفاوتهایمان اینقدر شبیه هستیم، اینقدر رفیق و اینقدر همدست (البته در معنای مثبت کلمه) که حتی شور عشق و هیجان زیاد هم قادر نخواهد بود عشقی را که سختتر از خود ما شده است، ویران کند. خیلی ساده، باید آن را از نو شناخت. باید به شناختنش ادامه داد. هر اتفاقی هم که بیفتد، این دریاچه شکل گرفته، آنقدر عمیق که بهراستی هیچ چیز نخواهد توانست زایلش کند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
او اینجاست، جدی و باهوش و محکم و مرا از ترس و شگفتی و امیدواری به لرزه میاندازد. برایم گرمای مبهمی میآورد و حس میکنم که زن هستم… زن تو! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
سهشنبه، نه، پنجشنبه، ۳۰ دسامبر ۱۹۴۸
دیگر حتی نمیدانم چطور زندگی کنم.
نامهٔ اولت را دریافت کردهام. تو مرا دوست داری! قطعاً همینطور است، چون اگر دوستم نداشتی، نگران وضعیت افسردگیام یا شادیام بابت خواندن نامههایت نمیشدی. خب، مطمئن هستم که مرا دوست داری، میخواهی دیگر چه آرزویی داشته باشم؟!
بسیار خب، خودت را عذاب نده. من الآن به حالیام که از فرط شادی میخندم بهخاطر جانگرفتنت که انگار هوای الجزیره آن را به بالاترین حد رسانده است. حالم خوب است آنقدر که یک عالم دوستت دارم؛ که هرچه از طرف تو بیاید از آن استقبال میکنم چرا که تو آن را به من دادهای. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هرچه میگذرد، بدتر و کمتر مینویسم. این نشانه است. هرچند که نیرویی بزرگ و بزرگتر احساس میکنم: قلبی نو، زیباترین عشق. صبورانه انتظار میکشم. بی شک امشب طور دیگر فکر خواهم کرد. فعلاً اعتمادی پرمایهتر و سرسختتر دارم. گوستاو دوره میگفت آدمهایی که در کار هنر هستند، صبری چون ورزا دارند. امروز صبح ورزای عشق هستم (البته نه کاملاً…). نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من از عشقم به تو قدرت پیدا میکنم و میتوانم بر همه چیز غلبه کنم. لحظهٔ انتخاب میان این حس و تمام احساسات زیبای از سر ترحم و سخاوتی که نثار من میشده، فرا رسیده است. قدرت ناشی از موضع ضعف بسیار عظیم است ولی من نمیفهمم چرا نباید این حق را داشته باشم که بهجای قدرت ضعف با قدرت عشقم سنجیده شوم که گرچه ممنوع است اما جذابتر است. یک نفر باید ناراحت شود و در این صورت میدانم که ما کسی را انتخاب میکنیم که شما را هم ناراحت میکند. این راهیست برای احساس گناه کمتر. و به همین دلیل است که من هرگز از تو چیزی نمیخواهم.
من شخصاً نمیتوانم با فداکاری زندگی کنم؛ این آبرو و خوشحالی و نور هیچ وقت نصیب من نشده است (پری قصه که مهمان ناخوانده بود). این مرا میخشکاند و میکُشد. باید حرکتی کنم. یا پیروز میشوم یا ویران. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
اگر موافق نیستی، اگر آرامش میخواهی، اگر میترسی، وقتی برگشتی بگو و از من جدا شو.
اگر نه، من تا تهش میروم. شاید در این راه عشقِ تو را از دست بدهم. واقعاً حیف! اما خطرش را میپذیرم. شاید این زندگی که خود را برایش آماده میکنم فقط اضطراب و اندوه داشته باشد. چه حیف!
الآن انتخاب کن. هنوز وقت هست و بگو که انتخابت چیست. این تمام چیزی است که از تو میخواهم. بقیهاش فقط به خودم مربوط است.
خیلی واضح نیست، هان؟… اما میدانم که در آن حسی واقعی وجود دارد. تا الآن من هرگز کاری برای تغییر زندگیمان نکردهام، حتی به آن فکر هم نکردهام. فقط گرفتن چنین تصمیمی از طرف من میتواند خیلی چیزها را درست کند، باور کن.
قبول؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، رفتی، مرا سرشار از خودت، پوشیده از وجودت، چرخزنان حول خودت رها کردی. و من چقدر میترسیدم از تصور چنین نوئلی!
حالا فردا تو دور خواهی شد، دور. و من هنوز تو را با همان گرما کنار خودم حس میکنم، هرجا که بروم.
من تو را «کلی» دوست ندارم و نمیفهمم چطور این حس خوشحالی که از حضور مداومت در جانم بیدار میشود برای خوشبختی من کافی نیست. لحظاتی پیش میآید که خودم را بابت بیشتر خواستن سرزنش میکنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
کهکشان راه شیری در دره غوطه میخورد و به مه نورانی برآمده از روستا میپیوست. روستاها در آسمان بودند و صور فلکی در کوهستان. شب آنقدر زیبا بود، آنقدر پهناور، آنقدر عطرآگین که آدم قلبی بزرگ در سینه حس میکرد، بهوسعت جهان. این قلب آکندهٔ تو بود و من هرگز چنین آسوده و شاد به تو فکر نکرده بودم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
ماریا کاسارس به آلبر کامو
۳ سپتامبر ۱۹۴۸
خیلی وقت است که برایت ننوشتهام، عزیزم. واقعیت این است که دیگر نمیدانم چه برایت بنویسم؛ تمام وجودم مال توست، باید الآن این را برایت بگویم، این را فریاد بزنم. ساعت دیدار آنقدر نزدیک است که نمیتوانم زندگی را بر مدار جدایی ادامه دهم و روزها بیشتر از همیشه به نظرم تمامنشدنی میآیند، هر کدام برایم تخیلی چنان واقعی از تو به همراه میآورد که بیمعطلی تو را کنارم میبینم، چنان واقعی که فردایش از اینکه کنارم نیستی متعجب میشوم. هستی منظمی که برای انتظار تو ساخته بودم الآن فقط دستگاهی خراب است و تو هم اینجا نیستی تا مرا به خودم بیاوری. در این آشفتگی فقط برای یک چیز تلاش میکنم: گذراندن زمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحالم که تصمیم گرفتی با پدرت حرف بزنی. حدس میزنم که با خودش چه فکر میکند. هرگز راضی به آزرده شدن و غصهخوردنش نیستم. اما چون ما وجود داریم و در کمال صراحت تصمیم گرفتهایم که با این عشق زندگی کنیم، هرگز نباید فریبش دهیم. من که از انجامش ناتوانم. برایش احترام و حرمت بسیار زیادی قائلم و موقع دروغ گفتن به او معذب میشوم. از طرفی، مطمئنم که اگر از صمیم قلب با او صحبت کنم خیلی چیزها در نظرش پذیرفتنیتر میشود. اما تو به من گفتهای که نباید اینکار را بکنم و تو او را بیشتر از من میشناسی. من هم تا جایی پیش میروم که تو بخواهی و ساکت میمانم. اما از فهمیدن اینکه او هم میداند، آرام شدم. شاید با گذشت زمان بفهمد که من برای تو همان چیزی را خواستارم که او. ما هر دومان تو را بیش از خودمان دوست داریم. من از این پیشترها این را با گذشتن از عشق تو ثابت کردهام. الآن اما میدانم که با سرسپردن به این عشق، تا انتها، بیشتر ثابتش میکنم. به هر حال، من بیشتر از اینها دوستت دارم که بتوانم چیزی را از جانب او نپذیرم. و او تا خودش نخواهد مرا نخواهد دید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من هم از سلامتی و نیرومندی سرشارم. خلاصه، زندگی خواهیم کرد، آنطور که به آن میگویند زندگی کردن: دوست داشتن و آفریدن و شعله کشیدن، خلاصه، باهم بودن. بله، من هر روز بیشتر از قبل عصبی و بیطاقتم. من هنوز همانم که خلاف جریان آب شنا میکند، طولانی، کسی که منتظر است موجی بیاید او را با خود ببرد تا در آن نفسش را، عضلاتش را، تر و تازه احساس کند. منتظر جزر و مدّم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامهات را دریافت کردم و دیدم در آن با من از کارت حرف زدهای… وای عزیزم، عشق عزیزم، هیچکاری، هیچکاری نمیتوانستی بکنی که تا این حد دلگرمم کند! چقدر دوستت دارم! نمیتوانی حدس بزنی چقدر!
نه، «تخیلات شبانهات» زیادی نیست. من آنها را در تو میپسندم، از صبح تا شب، و اینکه فردا صبح بیدار شوی با عطش تازه و سرزندگی چندبرابر.
میدانم که حداقل باید دو زندگی داشته باشی که به تمام کارهایت برسی و دقیقاً به همین خاطر است که دلم میخواست به یکی که به تو عطا شده محدودش کنی و آن را پای دیگران نریزی حتی برای کمک به زنده بودنشان چون خودشان سالهای زیادی عمر کردهاند اما بلد نیستند آن را سرشار کنند.
خلاصه دربارهٔ همه چیز مدت زیادی صحبت خواهیم کرد. خدای من، انگار بهزودی برای اولینبار میخواهم به صدایت گوش کنم چون در واقع هنوز چندان با من حرف نزدهای… آخ! سرگیجه دارم! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از خیلی وقت پیش جلوی مادرم زندگی مخفیانه پیش گرفتم و حالا هم جلوی پدرم. حجب و حیا، ترس از واکنش آنها و در امان ماندنشان از پیچیدگیهای احساسی من باعث شد تا از سهیم کردنشان در زندگی خصوصیام حذر کنم. این امر مرا چنان به دروغگویی روزافزون و پیچیدگی وجودی گرفتار کرد که از نظر روحی و جسمی فرسودهام کرد. هرچند ممکن است کسی باور نکند اما من در کل دوست ندارم دروغ بگویم. این مخفیکاری از وقتی برایم غیر قابل تحمل شده که تو را هم -بیآنکه بخواهی- درگیر کرده است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من کمکم بیقراری و عصبیت تو را حس میکنم. نباید اینطور باشد عزیزم، زمان بسیار کند میگذرد، درست است، اما میگذرد و روز ما هم از راه میرسد. البته من بهتجربه دریافتهام که هوای نامساعد به اندوه دامن میزند. تصور کن! از وقتی اینجا هستیم سرجمع چهار روز هوای آفتابی داشتهایم، البته فکر میکنم دارم کمی اغراق میکنم. امروز صبح مثلاً بارانی تیز و کلهشق میبارید که از یکی از این روزها خبر میداد که در آن قلب آدم به گریه میافتد، حتی اگر در چشمانداز زندگیاش امید و شادی موج بزند. اعتراف میکنم که اولش از این هوا دلسرد میشدیم و بدوبیراه نثار میکردیم. اما کمکم به آن خو گرفتیم، از آن لذت بردیم و آخر سر کموبیش عاشقش شدیم.
امتحان کن، آن وقت خودت میبینی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خدای من! برای آنها باید «یک مشکل» ببری تا با خُرسندی حلش کنند! همیشه از خودم پرسیدهام مگر میشود دو نفر که همدیگر را مثل آنها دوست دارند، با رضای دل این همه آدم را دور خودشان جمع کنند؟ الآن فهمیدهام، آنها نیاز دارند که بقیه زندگیشان را تماشا کنند تا در چشم بقیه بتوانند هستی خودشان را باور کنند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
پنجشنبه، ۲۶ اوت ۱۹۴۸
نامهای کوتاه عزیزم، فقط چند خط فوری مینویسم تا تو را غافلگیر کنم. چون احتمالاً بعد از نامهای که دیروز دریافت کردهای نباید منتظر این نامه باشی. تا یادآوری کنم من هستم، دوستت دارم، و منتظرت هستم. کمکم که دهم سپتامبر (روز آماده باش! آماده باش!) نزدیک میشود من مدام میلرزم که نکند چیزی تغییر کند، یا جنونی به سراغت بیاید و باعث شود باز هم بیشتر انتظار بکشم.
تمام انرژیام صرف این انتظار شده است. چیزی از من نمیماند اگر بیشتر به انتظار بنشینم. حالت خوب است؟ زیبا هستی؟ آیا به من فکر میکنی؟ «طناب» پیش میرود. اما برای ابرتو نوشتم تا باز هم وقت داشته باشم. وقت، من فقط به وقت نیاز دارم و فقط یک زندگی دارم! جملهای از استاندال یافتهام که مختص توست: «روح من چون آتشیست در وجودم که اگر شعله نکشد، رنج میکشد.» پس شعله بکش! خواهم سوخت!
بنویس، درست بگو چه کار میکنی، کجا میروی و غیره. اولین بار است که با میل و اشتیاق به پاریس فکر میکنم. فغان از تنهایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خاطرات کاردینال دو رتز را کنار گذاشتم تا بعداً بخوانم (حیف!) و خودم را وقف خواندن داشتن و نداشتن همینگوی کردم. قطعاً صفحاتی هم داشت که خوب نوشته شده بود اما وای که چقدر همهٔ اینها فسیل است، ملالآور و غمانگیز است و چقدر بوی اتاقهای پر از کاغذهای پارهپوره از آن حس میشود. همه چیز به هم ریخته، با بوی ملافهها، بوی عرق شبانگاهی، کهنهپارچههای کثیف! نمیدانم چرا بعضی از این شخصیتها مخصوصاً انتخاب کردهاند که «داشته باشند» ، اما مطمئن هستم، دستکم، باید داراییشان را کمتر تو چشم ما میکردند تا بتوانیم بیشتر باورشان کنیم. اینطور سنگینتر میشد.
با خارج شدن از این حمام بخار خفهکننده، دوباره خودم را در بالزاک غوطهور کردم. الآن دارم از روزم لذت میبرم با خواندن کشیش دهکده. چه کتاب زیبایی! نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
دوستت دارم و مثل همیشه میبوسمت.
ماریا ویکتوریا
شب، ۱۵ اوت ۱۹۴۸ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
میدانی که میخواهم، برای اینکه تو خیلی خوشت بیاید، تا وقتی دوباره هم را میبینیم، خیلی برنزه شوم. میدانی که برای رسیدن به این هدف تحسینانگیز، خورشید و پرتوهایش لازم است… بدون حجاب. خب. تا وقتی آسمان میبارد باید از زیبایی شرقی چشمپوشی کنم و به استراحت و آرامش جسمی و ذهنی بپردازم تا آدمی سرحال برایت بیاورم؛ اما زمانی که هوا یکخرده بهتر شود، فکر عربی با نیرویی شدید در من بیدار میشود و میروم بیرون تا کمی از این پرتوهای نور استفاده کنم؛ البته اگر بتوانم نور پیدا کنم! بهخاطر همین است که کل روزم هدر میرود، چون با این وضع نه برنزه میشوم نه استراحت میکنم نه چیزی میخوانم.
وقتی شب میشود، دیروقت، بعد از عصری طولانی، عصبانی میشوم از اینکه هیچکاری نکردهام و خلقم تنگ میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من، خیلی فکر کردهام و به این نتیجه رسیدهام که اتفاقاتی که ما فکر کردهایم ضد ما هستند فقط مقدر شدهاند تا به ما کمک کنند که احساس حقیقی زندگی را بفهمیم و در این مورد ما را بیشتر به هم نزدیک کردهاند. من وقتی با تو آشنا شدم خیلی جوان بودم طوری که واقعاً نمیتوانستم آنچه «ما» بودیم را درک کنم. شاید باید در زندگی با خودم مواجه میشدم تا با عطشی بیانتها بهسوی تو برگردم. این نظر من است.
الآن، کاملاً متعلق به تو هستم. مرا کنار خودت بگیر و دیگر هرگز ترکم نکن، من امیالت را حس میکنم وقتی به سراغت میآیند و نیز میل خودم را با تو سهیم میشوم تا بتوانم از تو نیرویی بگیرم که بر این امیال پیروزم کند. وقتی به آن فکر میکنم، وقتی سعی میکنم آیندهمان را تصور کنم، کم مانده از احساس خوشبختی خفه شوم و هراسی عظیم قلبم را میفشارد، آنقدر که نمیتوانم این همه شادی را در این دنیا باور کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکشنبه، ۱۵ اوت
عید مبارک ماریا، امروز هوا محشر است. آسمان مثل معراج است. در آن میتوانی بالا بروی در حالی که فرشتههای افروخته از عشق دورت را گرفتهاند، در میانهٔ شکوه صبحگاهی.
و من تو را سلام خواهم داد: زن فاتح… نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق من… من دوست دارم بیمعطلی لااقل به یکی از چیزهایی که به من مربوط است جواب بدهم. تو به من گفتی خوشحالی از اینکه من با تو از بخشی از زندگیام حرف زدم که بهنظرت ممنوعه بوده است. عزیزم، من هیچ راز مگویی در برابر تو ندارم. تو محرم تمام اسرارم هستی. اگر قبلاً چیزی برایت نمیگفتم به دو دلیل بود. اول اینکه این بخش از زندگیام سنگینبار است و من نمیخواستم ناله و زاری کنم. ظواهر امر طوری بود که حرف زدن از خودم در این مورد کمی وقیحانه به نظر میرسید. آن شب فهمیدم که جلو تو میتوانم همه چیز را بگویم و از این پس هم خودم را آزادتر احساس میکنم. دلیل بعدیاش به تو مربوط میشود.
خیال میکنم که شاید تو را غمگین کند و تو ترجیح میدهی که ما این موضوع را از صحبتهایمان قلم بگیریم. ترس غمگین کردن یا آزردنت هنوز از بین نرفته و فقط خود تو میتوانی از آن رهایم کنی. وقتی همدیگر را ببینیم دربارهاش مفصلتر حرف میزنیم و باید شور و هیجان کمتری نسبت به آن شب به خرج دهم. میخواستم برایت هیچ چیز مبهمی وجود نداشته باشد، میخواستم که مرا کامل بشناسی، در روشنی و اعتماد، و نیز بدانی تا چه حد میتوانی به من تکیه کنی و چقدر میتوانی روی من و آنچه هستم حساب کنی. تا هر وقت بخواهی و هرچه هم بین ما اتفاق بیفتد تو تنها نخواهی بود. شاهنشین قلبم همیشه از آن تو و همراه تو خواهد بود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشبختیای که تو با وجودت به من میدهی، فقط بابت همین که هستی (دور یا نزدیک) بسیار بزرگ است، اما باید اعتراف کنم که کمی مبهم و انتزاعیست و انتزاع هرگز یک زن را ارضا نمیکند، دستکم در مورد من صدق میکند. تو چه میخواهی؟ من به آن هیبت بالابلندت نیاز دارم، به بازوان نرمت، بهصورت زیبایت، به نگاه روشنت که زیر و زبرم میکند، به صدایت، به لبخندت، به بینیات، به دستهایت، به همه چیز. همین که نامهات با خودش حسی از حضور واقعیات میآورد، مرا چنان به حسی شیرین فرو میبرد که نمیدانم چطور برایت تعریفش کنم، مخصوصاً که این فکر را داشتی که به من تصویر جمعوجوری از روزهایت بدهی، از جایی که زندگی میکنی و وضع جسمی و روحیات. فکرش را هم نمیتوانی بکنی که این اواخر چه چیزهایی حاضر بودم بدهم تا کمی از تو خبردار شوم و بتوانم کمی تصورت کنم، از صبح تا شب یا در ساعت خاصی از روز. به همین خاطر البته تو خواهی گفت که دارم پرتوپلا میگویم. کاش احساس غمت از فراق من شبیه احساس من بوده باشد که البته فکر میکنم بوده. حس میکنم که نمیتوانم تو را ترک کنم، در تمام مدتی که باز از هم جدا شدهایم به تمام امورم بیاعتنا شدهام. خاموش و بیصدا. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
جای من اینجا نیست، فقط همین را میدانم. جای من کنار اوست که دوستش دارم. بقیهٔ چیزها بیهوده و در حد حرف است. همین الآن که راه میرفتم با خودم گفتم که زندگی بدون هیچ نشانهای از تو چقدر احمقانه است. اگر من و تو هم را دوست داریم، باید با هم حرف بزنیم، باید پشت هم باشیم. کاری برای هم بکنیم. این همبسته بودن است و هر کاری هم که بکنیم تا آخر راه همبسته خواهیم ماند. پس برایم بنویس، هر وقت و هر چقدر که دوست داشتی. تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست ممکن است نتواند بر رنجهایش چیره شود. وقتهایی که آدم خود را بیچارهترین حس میکند، فقط نیروی عشق است که میتواند او را نجات دهد. از این راه دور هر چقدر هم بزرگ شدن قلب خودم را درک کنم، مال تو را نمیتوانم تصور کنم. با من حرف بزن، بگو چه میکنی، چه احساسی داری؟ در طول این هفتهٔ کُشنده تو چه کردهای؟ یکی از علتهایی که مرددم میکرد که از تو بخواهم نامه بنویسی این بود که دوست نداشتم به تو فشاری وارد شود که مبادا فکرت بماند پیش من که اینجا منتظرم و تو حتماً باید نامه بنویسی؛ تا در کل روزهایی که دلت نمیخواهد نامه ننویسی و اصلاً باری روی دوشت احساس نکنی. زودبهزود بنویس، از ته دلت. از جزئیات زندگیات خبر بده. کمک کن تا خیالت را بسازم. موهایت مشکی است، آنقدر زیبا که آبم کند؟ کوتاه است یا بلند؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
یکهو بهطرز ناممکنی در وجودم حسی از خوشبختی درخشید. میگویم ناممکن، چون صبحی از فکر به این یک ماه و نیم جدایی و فاصلهٔ هشتصد کیلومتری احساس ناامیدی چنان وجودم را فرا گرفت که واقعاً غلبه بر آن سختترین کار دنیا شد؛ کاری در مرز ناممکن. به این فکر کردم که «به او زیاد نامه خواهم نوشت» و فوراً دیدم که در دل شب دارم راه میروم، روی تپهای کوچک پر از بادامبنان و هوا چنان خوش بود چنان فرحبخش و دلانگیز بود که شوق زیادی در وجودم برانگیخت که این مکان دوستداشتنی را با تو سهیم شوم. واقعاً ناممکن به نظر میرسید که بتوانم اینها را بنویسم و از صمیم قلب و با تمام عشقم با تو حرف بزنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
هر اتفاقی هم که بیفتد، فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
الآن دارم به فرداروز فکر میکنم، برهوتی خالی از تو. شهامتم را از دست میدهم. چرا این نامه را برایت مینویسم؟ چه چیز درست خواهد شد؟ البته که هیچ. در واقع، زندگیات مرا از خود رانده و دور ریخته و بهتمامی انکارم میکند. من که در اوج مشغلههایم جایگاه تو را در زندگیام حفظ کردهام امروز دیگر جایی در زندگیات ندارم. این حسی بود که آن روز در تئاتر داشتم. این چیزی است که در طول این روزها میفهمم، این روزها که تو ساکت میمانی. وای که چقدر از این حرفه بدم میآید و از هنرت متنفرم. اگر میتوانستم تو را از آن میکندم و با خودم به دوردستها میبردم و کنار خودم نگهت میداشتم.
اما طبعاً نمیتوانم. هنوز چند ماه از تمرین نگذشته و تو مرا کاملاً فراموش کردهای. من اما نمیتوانم تو را فراموش کنم. باید دوست داشتنت را با قلبی شرحهشرحه ادامه دهم در حالی که دلم میخواست در شور و شادی و حرارت دوستت بدارم. دیگر تمامش میکنم عزیزم. این نامه بیهوده است، خودم خوب میدانم. اما اگر این نامه دستکم لحظاتی کلامی، حرکتی، صدایی از تو بیاورد دیگر بهاندازهٔ امروز اینقدر احمقانه احساس بدبختی نمیکنم، اینطور که امروز پیش این تلفن ساکت نشسته بودم. آیا هنوز هم میتوانم تو را ببوسم و با خودم بگویم تو آرزویش میکردی؟ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت شش غروب، سپتامبر ۱۹۴۴ برای تو مینویسم، در انتظار تو، چون احتیاج دارم که با اضطراب درونم بجنگم. اضطراب دیر کردنت و از آن بدتر اضطراب عزیمت من. تو را ترک کنم؟ هنوز سه ماه هم نگذشته از روزی که اولین بار تو را در کنار داشتهام. چطور ترکت کنم وقتی که نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه، وقتی میدانم که زندگیات طوری شکل گرفته که نمیتوانی به من ملحق شوی. آنقدر فکرم از این بابت ناخوش است که باقی چیزها همه هیچ است.
چرا اینقدر دیر میکنی؟ هر دقیقهای که میگذرد از حجم این تودهٔ کوچکِ دقایق که برایمان مانده کم میشود. تو نمیدانی، درست است. من زودتر خبردار شدم و کاری از دستم برنمیآید و باید بروم. همه چیز به کنار، من فقط یک فکر دارم عزیزکم ماریا؛ آن هم تو هستی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من دلم نمیخواهد تو مرا ترک کنی و نمیدانم چرا خودت را در تنزدنی چنین واهی فرو میبری. دلم میخواهد که با من بمانی که تمام اوقات عاشقانه را باهم بگذرانیم و بعد برای استحکامش تلاش کنیم و در نهایت آزادش کنیم اما این بار با وفاداری به همه چیز. برایت قسم میخورم که تنها چیز شکوهمند همین است و فقط همین همتراز احساس بیهمتای من به توست. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من به هیچ چیز اهمیت نمیدهم جز آفرینش و انسان و عشق. تا آنجا که خودم را میشناسم همیشه کاری را که باید میکردم کردهام تا همه چیز را به آخر برسانم. و نیز میدانم که گاهی میگویند: «فقدان کامل احساس بهتر است از احساسی نصفهنیمه.» اما من به احساسات کامل و به زندگیهای مطلق باور ندارم. دو نفر که همدیگر را دوست دارند، عشقشان را فتح میکنند، زندگی و احساسشان را میسازند و این فقط علیه شرایط نیست بلکه علیه تمام چیزهاییست که آنها را محدود و ناتوان میکند، به عذابشان میاندازد و بهشان فشار میآورد. عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
صدای تو، امروز صبح، بالأخره صدای تو! و خدا میداند که چقدر دوستش دارم و چقدر آرزو داشتم که بشنومش. اما کلماتت آن چیزی نبود که از ته قلب منتظرش بودم. صدایی که بیوقفه برایم تکرار میشد با تمام لحنها، حتی همان که راسخ گفت که من باید از تو دور بمانم! و من ماندم بدون هیچ کلمهای، با دهانی خشک، با همهٔ این عشقی که نمیتوانم به زبان بیاورمش. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
به خودم میگویم: «ساعت ۶ راه میافتم و ساعت ۱۱ میتوانم او را در آغوش ببوسم.» فقط با همین فکر احساس میکنم دستهایم میلرزد. اما اگر مرا دوست نداشته باشی همه چیز بیفایده است. میخواهم رابطهام را با تو تمام کنم اما نمیتوانم زندگیِ بدون تو را تصور کنم و خیال میکنم اولین بار است که اینقدر در زندگی بیاراده شدهام. دیگر نمیدانم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فراموش نکن کسی را که نسبت به او آنقدر بخشنده بودی و بگذار تو را همانطور که احساس میکنم ببوسم، با تمام عشق و اشتیاقم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
تمام تلاشت را بکن که پیش من بمانی. این همه توقع و بدخُلقی را تمامش کن. این روزها زندگیام آسان سر نمیشود. دلیل کافی دارم که شاد نباشم. اما اگر خدایی داری، او آگاه است که حاضرم تمام هستی و داراییام را بدهم تا باز دستت را روی صورتم حس کنم. من از چشمانتظاری و دوستداشتنت دست برنمیدارم، حتی در میانهٔ برهوت. فراموشم نکن. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
امشب از خودم میپرسم تو چه میکنی، کجا هستی و به چه فکر میکنی. دلم میخواهد به فکر و عشقت یقین پیدا کنم. گاهی ایمان میآورم. اما به کدام عشق میتوان همیشه مطمئن بود؟ یک حرکت کافیست تا همه چیز خراب شود، دستکم تا مدتی. تازه، کافیست یک نفر به تو لبخند بزند و تو از او خوشت بیاید. آنوقت دستکم یک هفته در قلبِ منِ حسود، عشقی باقی نمیماند. با این حالت چه میشود کرد، بهجز پذیرش و درک و شکیبایی؟ و من خودم چقدر محق هستم که از کسی چنین توقعی داشته باشم؟ شاید علت حسادتم این است که تمام ضعفهایی را که حتی قلبی استوار هم میتواند دچارش شود میشناسم و شاید از سر این است که فراق تو و این جدایی نابکار دلواپسم میکند چون میدانم که باید تمنای وصال تنانهٔ عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
خوشحال میشوم بدانم موهایت را طلایی کردهای یا مشکی. زیبا باش و لبخند بزن. به خودت بیتوجه نباش. دلم میخواهد خوشحال باشی. تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی (یادت میآید؟ با آن خانم، دوستت). بهشکلهای زیادی دوستت دارم اما بیش از همه اینطور: با چهرهای شاد و پر از برق زندگی که همیشه مرا زیر و زبر میکند. من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشدهام. زندگی را میفهمم و میدانم کجاها هست. فکر میکنم که زندگی را بازشناختم؛ اولین روزی که در لباس دِردْر حرف میزدی، بالای سر من، و از نمیدانم کدام عاشق تحملناپذیر میگفتی. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
آخ، عزیزم! دوری از او که دوستش میداریم چقدر طاقتفرساست. از چهرهات محرومم و در این جهان چیزی از آن عزیزتر ندارم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فکر میکنم که در اینجا بتوانم آرامش پیدا کنم. با این درختها و باد و رودخانه سکوت درونیام را که مدت مدیدیست از دست دادهام دوباره به دست خواهم آورد. اما ممکن نیست بتوانم فراقت را تاب بیاورم و پیِ تصویر و خاطرهات بدوم. اصلاً نمیخواهم قیافهٔ ناامیدها را به خودم بگیرم یا وا بدهم. از دوشنبه دستبهکار خواهم شد و کار خواهم کرد. مطمئن باش. اما میخواهم کمکم کنی و بیایی، از همه چیز مهمتر این است که تو بیایی! من و تو، ما، تا امروز در تب و بیقراری و خطر با هم دیدار کردهایم و به هم عشق ورزیدهایم. بابتش پشیمان نیستم و بهنظرم روزهایی که بهتازگی زیستهام برای توجیه یک زندگی کافیست. اما طریقهٔ دیگری برای عشقورزیدن هست. نوعی شکوفایی باطنی و هماهنگ که خیلی زیباست و میدانم که به انجامش توانا هستیم. اینجا برایش وقت پیدا میکنیم. این را از یاد نبر، عزیزکم ماریا، و کاری کن که این بخت را داشته باشیم برای عشقمان. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
فردا منتظرت هستم، چشمانتظارِ چهرهٔ نازت. امشب آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم از این قلبِ بهتنگآمده که از من بردهای با تو حرف بزنم. چیزی هست که فقط مالِ ماست و جایی که همیشه بیمرارت به تو بپیوندم. اوقاتی هست که حرف نمیزنم و آن موقع است که به من شک میکنی. اما اینها مهم نیست. قلبم آکنده از توست. خداحافظ، عزیزم. ممنونم بابتِ این حرفها که این همه دلشادم کرد. ممنونم از او که دوستم دارد و دوستش دارم. با تمام توانم میبوسمت. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
من چقدر خوشبختم ماریا! آیا ممکن است؟ آنچه در وجودم پر میزند از جنس شادیِ دلدادگیست. اما در عین حال تلخی رفتنت را میچِشَم. غم چشمهایت را، وقتِ وداع. واقعیت این است که طعم با تو بودن طعمیست بین اضطراب و خوشبختی. اما اگر همانطور که نوشتهای، دوستم داری، باید چیز دیگری به دست بیاوریم. زمان، زمان ماست که عاشق شویم و عشق را آنچنان نیرومند و مستدام بخواهیم تا از فراز همه چیز عبور کنیم.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر میکردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش میکند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمیخورد واقعیت. این بینش اما بهاندازهٔ سایر چیزها کور است. فقط یک روشنبینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطرهآمیز یا شکننده، خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتماً اما باید دستمان را دراز کنیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
چطور این دو نفر توانستهاند این همه سال را زیر فشاری طاقتسوز تاب بیاورند؛ فشاری که وقتی به آدم وارد میشود، زندگی آزادانهاش بهخاطر ملاحظهٔ دیگران محدود میشود. زندگیای که در آن «باید پیش رفتن را آموخت، راه رفتن بر طنابی تنیده از عشقی عاری از هر غرور» ، بی ترک کردن هم، بی شک کردن به هم، با توقع صداقتی دوطرفه. جواب این پرسش در این نامهنگاری نهفته است. “ نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای آلبر کامو موجزتر است اما ترجمان همان عشق به زندگی، شیفتگیاش به تئاتر، توجه همیشگیاش به بازیگران و حساسیت آنهاست. او در این نامهها موضوعاتی را مطرح میکند که برایش عزیز است مثل حرفهٔ نویسندگیاش، تردیدهایش، و سهمناکیِ کارِ نوشتن توأمان با بیماری سل. او با ماریا دربارهٔ آنچه مینویسد صحبت میکند، پیشگفتار پشت و رو، عصیانگر، وقایعنگاریها، تبعید و سلطنت، سقوط، آدم اول. او هرگز خود را «درخور» احساس نمیکند. ماریا خستگیناپذیرانه به او اطمینان میبخشد، به او باور دارد، به آثارش، نه کورکورانه بلکه بهعنوان یک زن میداند که آفرینش از هر چیزی قویتر است. و او بلد است این را با یقین و ایمانی حقیقی بگوید. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
از آنجا که اصل و نسب ماریا به گالیس میرسیده، اقیانوس را در خود داشته است: مانند آن موج میزند، در هم میشکند، در خود جمع میشود و دوباره با شور حیرتآوری از نو میآغازد. او خوشبختی و بدبختی را با شدتی یکسان زندگی میکند، تمام و کمال و تا ژرفنا تسلیم آن میشود. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
در این مکتوبات با زوایایی پنهانپیدا از جهان آلبر کامو و ماریا کاسارس آشنا میشویم. توالی نامهها فضایی رمانگونه پدید میآورد با دو راوی یا دو شخصیتِ پایاپای؛ نامههایی که میتوان آنها را مانند اوراقی از یک رمان مکاتبهای خواند. لابهلای سطرها میشود بارقههایی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی سدهٔ بیستم فرانسه را ردگیری کرد و به نکات گاه جذاب و مهمی رسید. نام بسیاری از نویسندگان و کارگردانان و بازیگران فرانسوی و غیر فرانسوی فراخور رویدادهای گوناگون در کتاب مطرح میشود، از بسیاری مکانها نام برده میشود و مخاطب به این واسطه با نوعی تاریخ غیر رسمی رو در رو میشود. کامو و کاسارس از کتابهایی هم نام میبرند و دربارهشان حرف میزنند. خواننده میتواند برداشت و موضع نویسنده را در مورد این آثار بداند؛ موضعی که شاید هیچ کدام هیچ گاه در هیچ مصاحبهای مطرح نکرده باشند. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
نامههای شخصیتهای ادبی دوچندان مهم است چرا که گاهی در شکلگیری و تکوین تفکر یک شخصیت مؤثر بوده است. گاهی دریچهای شده است تا از چارچوب آن نگاهی به زندگی و جهان شخصی کسی و کسانی بیندازیم؛ نگاهی بینیاز از حدس و گمان. در نامه، حجابها از میان برمیخیزد و مخاطب با عریانیِ نامهنویس روبهرو میشود. سهم نامههای عاشقانه در این میانه هیچ کم نیست و انگار بهتر از نامههای دیگر پردهها را کنار میزند. اینجا، در این کتاب، چهرهٔ کاموی عاشق برای آنان که همیشه بهواسطهٔ رمانها و مقالات و آثار فلسفی با او مواجه شدهاند، چهرهای سخت غریب و شگفتآور است. نامههای عاشقانه آلبر کامو به ماریا کاسارس (خطاب به عشق) جمعی از نویسندگان
احتمال اینکه آدم بفهمه که واقعا تو دنیا چه خبره اون قدر کمه که بهترین کار اینه که آدم بگه “ولش کن”. و به کار خودش برسه. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
در شرایط ایدهآل این تشخیص جمعی استوار وجود میداشت که جستجوی آرامش، مولفهٔ محوری مهمی در زندگی خوب است. اما هنوز به اینجا نرسیدهایم. تصویر عمومی ما از موفقیت هنوز به شدت متمرکز بر تحریک و هیجان است. برای رخ دادنِ چنین تغییری نیاز به فرهنگی داریم که ارزش زندگی آرام و چیزهایی که به آن کمک میکنند را عمیقاً ارزش بداند. آنچه امروزه فرهنگ مینامیم هرچند به کار بردن چنین تعبیری در وهلهٔ نخست عجیب بهنظر میرسد اساساً صنعت تبلیغات و اعتلای ایدههاست. فرهنگ برای شیوهٔ زیستن، نحوهٔ اندیشیدن، و تفاوت بین امور مهم و پیشپاافتاده، نسخههایی تجویز میکند. فرهنگ تصویری از آنچه ستودنی و ناستودنی است به ما ارائه میکند. در دهههای اخیر فرهنگ غرب بهطوری کلی مشخصاً چندان به اعتلای آرامش نپرداخته است. ما به گفتارهای بلیغ و معتبرِ بسیار بیشتری دربارهٔ جذابیتهای زندگی آرام نیاز داریم. در یک آرمانشهرِ آرامش، فیلمهای مهم، آهنگهای محبوب و بازیهای ویدئوییِ بسیار مشهور باید حول فروتنی، شکیبایی و تحسین لذتهای کوچک تمرکز یابند. شاید چنین چیزی الان جز وهم و خیال بهنظر نرسد، زیرا تصویری که از شهرت داریم پیوند نزدیکی با امور هیجانانگیز دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
میزان بالایی از دلبستگی ما به پول و فعالیت، سرچشمهای اجتماعی دارد. از همان ابتدا که از رحم مادر پای به دنیا میگذاریم، به شکلی طبیعی و فطری در جستجوی مشاغل استخدامی یا تعطیلات در سواحل دریای کارائیب نیستیم. اولویتهای زندگیمان، تصویرمان از موفقیت و اهداف بلندپروازیهایمان را از سایرین میآموزیم. حتی اگر قصد تعدیل این تأثیرات را داشته باشیم نیز نیاز میزانی از پشتیبانیِ فرهنگ داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این قابل تصور است که اگر واقعاً بخواهیم، بتوانیم بهشکلی کاملاً شخصی و انفرادی تصمیم بگیریم زندگیای بیسروصدا در پیش بگیریم. نیازی به کسب تأیید دیگران نیست. لازم نیست برایمان اهمیتی داشته باشد که آیا دیگران نیز با دیدگاه ما موافق هستند یا خیر. ترجیح میدهیم فکر کنیم که استقلال تام داریم. اما در عمل تفاوت بسیاری ایجاد میکند که آیا احساس میکنیم که این کاری عادی است (به این معنا که انتظار داشته باشیم که بسیاری از دیگر افراد هدف از این کار را درک کنند و ما را تصدیق کنند) یا اینکه حس میکنیم قدری عجیب است (به این معنا که به شکلی غیرمنتظره جلب توجه میکند یا حتی عدم موافقت به بار میآورد). ما در واقع حیواناتی بسیار بسیار اجتماعی هستیم، یعنی از رفتارهای اطرافیانمان بیشمار سرنخ جذب میکنیم که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست. البته روشن است که این فرآیند همیشگی و مطلق نیست، اما دریافت کلیِ ما از آنچه عادی و طبیعی است، نیروی قدرتمندی است که رفتار و تفکر ما را شکل میدهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگام چیدن گلهای داوودی از پرچین شرقی
به افق کوهستان جنوبی خیره شدم.
هوای کوهستان هنگام غروب آفتاب روحنواز است
آنگاه که پرندهها فوج فوج به خانه باز میگردند.
در این چیزهاست که معنی حقیقی را مییابیم،
اما وقتی به بیانش میکوشم، نمیتوانم کلمات را بیابم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
فرهنگ بیش از اندازه مجیزِ آرامش را میگوید. روشن است که این کار را متهم نمیکنیم. اما در عین حال واقعاً آرامش را مؤلفهٔ مهم و خاصی از زندگی خوب نمیدانیم. از همین جاست این واقعیت که وقتی ایدهٔ زندگیِ ساکت یا آرام را واقعاً واکاوی میکنیم، کمتر از آن حدی که بهنظر میرسد ارزش کاملاً مثبتی دارد. وقتی میگوییم فلانی لیاقت یک زندگی آرام را دارد، غالباً داریم به شکلی محترمانه آنان را سرزنش میکنیم که از روبهرو شدن با چالشهای وجودی سختتر و جدیتر و البته ارزشمندترِ زندگی رویگردان شدهاند. عموماً گذراندنِ اوقات آرام را با اوقات بازپروریِ پس از بیماری یا با اوقات بازنشستگی پیوند میزنیم. به عبارت دیگر بهنظرمان زمانی یک زندگی آرام را برمیگزینید که آمادگی رویارویی با دیگر امکانهای جذابترِ زندگی را نداشته باشید. اما این بیان دقیقی از نقش آرامش در زندگی ما نیست. آرامش نسبی یکی از پیششرطهای هم برای مدیریت بهقدر کافی خوب در بسیاری از حوزههای زندگی است. زندگی آرام بهمعنای نشیب زندگی نیست بلکه معنای دقیقترش این است که باید چگونه زندگی کنیم تا به شکوفایی برسیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هرچه آرامش کمتر برایمان دغدغه باشد، بیشتر متوجه مواقعی میشویم که کمتر از آنچه میتوانستیم آرام بوده ایم. آنگاه در دورههای متعدد، نسبت به عصبانیت و دلخوریمان کمتر حساس خواهیم بود. آیا واقعاً پایبندی حقیقی به آرامش میتواند به معنای سکون مدام باشد؟ اما این قضاوتی واقعاً منصفانه نیست، چون آرامش مطلقا همیشگی گزینهٔ امکانپذیری نیست. آنچه اهمیت دارد این است متعهد باشیم همیشه سعی کنیم خود را آرامتر کنیم. اگر با شور و شوق تمام خواهان آرامش باشید میتوان شما را عاشق حقیقیِ آرامش دانست، و نه لزوماً زمانی که موفق شوی مطلقاً همهٔ اوقات آرام باشی. هرقدر هم که لغزشها متعدد باشند، تعهد شما به آرامش، واقعیت دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
(و این یکی را زیاد بروز نمیدهیم) هنگامی به آرامش میرسیم اگر در حال زندگی مشترک با فردی شایسته و مناسب باشیم، کسی که بتواند حقیقتاً ما را درک کند، کسی که وقتی با او هستیم سخت نمیگذرد، کسی که مهربان و بازیگوش و همدل است، کسی که نگاهی فکور و دلسوز دارد که در آغوشش میتوانیم همیشه مثل دوران کودکی هرچند نه کاملاً مانند آن آرام گیریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در روابط عاطفی پختهتر میتوانیم هر از چند گاهی به دیگری مجال واپسگرایی بدهیم. بخشی از دوست داشتن دیگری همین همراهی و بخشندگی نسبت به چنین نیازی است. در حالت ایدهآل، رفتار عجیب دربارهٔ واپسگرایی خود نشانهای از این است که فرد بهقدر کافی با شما احساس امنیت دارد (یا شما با او احساس امنیت دارید) که مدتی را در حالتی رقتبار به سر برید. دوست داشتن دیگری تنها بهمعنی ستودن قدرتهای او و دیدن عظمت او نیست. بلکه همچنین باید شامل پرستاری و محافظت آنها در لحظات کمتر قدرتمندشان نیز باشد. درخواست آغوش صرفاً درخواست در بر گرفتنِ بدنی نیست. بلکه این معنای جدیتر را میرساند که فرد از عهدهٔ امور برنمیآید و خواهان حمایت و پشتیبانی است. آغوش نمادی است از آنچه در فرهنگ فردگرایانهٔ بسیار رقابتیمان فاقدش هستیم: تصدیق مثبتِ وابستگی و شکنندگیمان. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه بگوییم کسی به آغوش نیاز دارد، برابر است با گفتنِ چیزی بالقوه و صرفاً بالقوه موهن و تحقیرآمیز. فحوای این حرف این است که حداقل برای لحظاتی او مثل یک کودک شده است. آنها همان نیازهای عاطفی را دارند که ذاتاً بچهگانه میدانیم. نیاز به آغوش یعنی پذیرش این که فرد نمیتواند خودش از پسِ امور بر آید و نیازمندِ مراقبت، راهنمایی و کمک فردی داناتر و تواناتر دارد، اینکه فرد نیازمند بازتفسیری مشکلات و اضطرابهایش توسط ذهنی بالغتر است. خلاصه این یعنی که «در این لحظه من شبیه یک کودک هستم و به کسی نیاز دیگر دارم که لحظاتی مثل یک والد رفتار کند». آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی آغوش گرفتن واقعاً اصیل باشد، همچنین یک حالت بیرونی نیز هست که آمادگی برای مهرورزی و همدلی با دیگری را نشان میدهد. آغوش یعنی اینکه با آرامش در کنارش خواهیم بود، قضاوت منفی نخواهیم داشت و صبور خواهیم بود تا ببینیم واقعاً مسئله چیست و همه چیز را در پرتویی محبتآمیز خواهیم دید: همدلی تضمین شده است و در صورت لزوم حاضر به بخشش هستیم. این ارمغان عقلانیت دورهٔ بزرگسالی است در برابر آشفتگیهای دورهٔ نابالغی، که بزرگسال میتواند دلیل آشفتگی را دریابد، همه چیز را مرتب کند، به ما چیزهایی بیاموزد، یاریمان کند و خیلی خوب مسأله را حل کند. وقتی والدین کودک را بغل میکنند، نشان از این دارد که میتوانند چیزهای درهمشکسته را درست کنند. همچون یک اثر هنریِ بزرگ، آغوش تجسمی محسوس از ایدههایی مهم است، نشانهای بیرونی از خوشقلبیِ درونی. هرچند ممکن است هرگز هیچیک از این ایدهها را به زبان نیاوریم، اما آغوش یکی از سرچشمههای حکمت کاربردی است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اما آغوش را در واقع نمیتوان صرفاً در چارچوب بدنی منحصر کرد. قدرت آغوش برای آرامش و تسلی بخشیدن به دلیل دلگرمیهای بیکلامی است که به دیگری منتقل میکند. آغوش حقیقی یعنی در اختیار گذاشتن حس امنیت. بازوانی که کودک را در بر گرفتهاند از او در برابر همهٔ ترس دفاع میکند و در برابر تمام خطرهایی که به تخیل او در میآیند امنیتش را تأمین میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
انسانها چه بسا از سطح آشفتهٔ زمین به آسمان بنگرند و با مشاهدهٔ نظم عقلانی زیبای آسمانها تسلی بیابند. مثلاً یونانیان و رومیان باستان خدایانشان را به روشناییهایی پیوند میزدند که در آسمان شب میدیدند که امروزه میدانیم سیارات بودهاند و کماکان آنها را به همان نامهای میخوانیم که باستانیان آنها را میپرستیدند: مریخ، ونوس، مارس، ژوپیتر و باقیِ سیارات. این شیوهٔ تفکری است که به اشکال متفاوت از زمانهای کهن تداوم داشته است. مثلاً در اواخر قرن ۱۸ ایمانوئل کانت فیلسوف آلمانی میاندیشید «آسمانهای پرستارهٔ بالا» والاترین منظرهٔ طبیعت است و تأمل در این منظرهٔ متعالی میتواند به ما کمکی شایان کند تا با مشقّات حیات روزمره کنار بیاییم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نظارهٔ گسترهٔ خشک یک بیابان ارائهگرِ نوعی فلسفهٔ آرامش است که در ماده تجسم یافته است: اینکه نشان میدهد حتی سال به سال نیز دگرگونیها ناچیزند؛ شاید چند سنگ دیگر از تپه فرو بریزد؛ شاید چند گیاه دیگر اضافه شود؛ اما الگوی نور و سایهٔ حاکم بر بیابان تا بینهایت تکرار خواهد شد. اینجا با انفکاک شدیدی از دلمشغولیها و اولویتهای جهان انسانی روبهرو میشویم. و این انفکاک برای همه یکسان صدق میکند. فضاهای پهناور بیابان نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به کل بشر بیتفاوت است. در برابر گستردگی زمان و مکان بیمعناست چشمانتظار دفتری بزرگتر باشیم یا اعصابمان خرد شود که چرا روی چرخ عقب سمت چپ خراش کوچکی افتاده است یا این که کاناپه اندکی زهواردررفته بهنظر میرسد. وقتی از منظر احساسی بنگریم که بیابان در ما برمیانگیزد، تفاوت در دستاوردها، مقامها و داراییها بین مردم چندان هیجانبرانگیز یا تأثیرگذار بهنظر نمیرسد. چنان که گویی بیابان میخواهد برخی چیزها را به ما بیاموزد به شکل کارآمدی درست هستند و شیوههای معمول تفکر ما را توازن میبخشند. از این منظر چیزهای خرد و کوچک بهسختی ارزش ناراحتی یا عصبانیت دارند. هیچ فوریتی در کار نیست. اتفاقات در مقیاس قرنها رخ میدهند. امروز و فردا اساساً فرقی ندارند. زندگی شما یک بازهٔ بسیار کوچک و گذراست. شما میمیرید، چنان که گویی هرگز وجود نداشتهاید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
امر والا به این دلیل آرامشبخش است که یکی از سرچشمههای همیشگی و بسیار عادیِ پریشانحالی را خنثی میکند. توجه ذهنی ما همیشه معطوف به امور دم دست است. بنا به غریزه با هر اتفاقی که در فضا و زمانِ اطرافمان رخ میدهد عمیقاً درگیر میشویم و ارتباط ما با امورِ بسیار دوردست، بسیار ضعیفتر و بیعلاقهتر است. این سازوکار چندان چیز عجیبی نیست. اغلب اوقات امور کنونی و دم دست بیشتر با بقای ما ارتباط دارند تا چیزهایی که پنج سال پیش رخ دادهاند یا ممکن است در آینده برایمان پیش بیایند. سازوکار ذهن ما طوری است که از مار میگریزد یا از گرسنگی پرهیز میکند. این نکته در بستر زندگی مدرن مثلاً در جروبحثِ دیشب دربارهٔ خمیردندانهایی که روی آینهٔ دستشویی مالیده شده بود و ضربالعجل کاری برای روز سهشنبه شدیداً پریشانحالمان میکند با اینکه در بستر کلیت یک رابطه، یک شغل یا تمامیت یک زندگی، این امور در واقع چیزی جز مسائلی جزئی نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گاهی اوقات در مواجهه با چیزهایی که بسیار از ما عظیمتر و قدرتمندترند واکنشی کاملاً منفی نشان میدهیم. مثلاً هنگامی که در شهری جدید تنها و غریب هستیم یا در ساعات شلوغی در حال عبور از پایانهٔ ریلیِ وسیع یا سیستم عظیم مترو هستیم، ناگهان احساس میکنیم که از سردرگمی ما هیچکس نه کوچکترین اطلاعی و نه برایش اهمیتی دارد. عظمتِ فضاها ما را با این واقعیت ناخوشایند روبهرو میکنند که وجود ما در مقیاس کلان هیچ اهمیت خاصی ندارد و دغدغههایمان برای دیگران چندان مهم بهحساب نمیآیند. این تجربهٔ تنهایی که میتواند حتی ما را خرد کند، باعثِ تشدید اضطراب و پریشانحالی میشود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیز کماکان میتوانیم باور داشته باشیم که موسیقی و صدا میتواند، و حتی باید، به شیوههایی بسیار سازمانیافته استفاده شوند تا احساسات ما را به جهتی برانند که زندگی بهتری داشته باشیم حتی با اینکه ممکن است هر یک از ما تصور متفاوتی از معنای بهتر شدنِ زندگی داشته باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باخ تشخیص داد که انسان برای احساس ندامت و دلگرمی به تشویق نیاز دارد. او نگاهی بسیار واقعبینانه داشت که همهٔ ما معمولاً به آن گرایش داریم که حواسمان پرت شود و حتی در لحظات واقعاً مهم به امور بیربط و تصادفی فکر کنیم؛ او از همهٔ جنبههای نبوغ موسیقاییاش استفاده کرد تا ما را معطوف به ایدههایی نگاه دارد که به باور خودش حقیقتا مهمترین ایدههای هستی بودند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از لحاظ فرهنگی، ما از فرصتهایی که موسیقی برای رسیدن به احساس آرامش در اختیارمان نهاده چندان بهره نبردهایم. امروزه دیگر تصور میکنیم نباید نیتی آگاهانه و هدفمند در پس موسیقی در کار باشد. بهنظرمان موسیقی نباید بکوشد در حیات عاطفی ما هیچگونه مداخلهٔ حتی سودمندی بکند. برای استفاده از مواد آمادگی بیشتری داریم تا گوش دادن به آهنگ.
در جامعهای که نظم و نظامی والاتر و حکیمانهتر داشته باشد روی قطعات موسیقی نیز مثل داروهای طبی آزمایش انجام میدهیم و آزمایشگاههای شنواییسنجی در همهٔ عناصرِ یک قطعهٔ موسیقی تغییراتی ظریف بهوجود میآورند مانند ریتم، گسترهٔ آوایی، خط آهنگ، طنین آوایی و زیر و بمی اصوات و ارزیابی میکنند که چه تأثیر متفاوتی بر شنوندگان میگذارند. بدین ترتیب دانشی فراهم میکردیم که هر یک از انواع مداخلهٔ شنیداری چه تأثیری روی هر یک از گونههای پریشانحالی میگذارند. آنگاه تعیین میکردیم که برخی افراد به آکورد «لا مینور» واکنشی بد نشان میدهند و مثلاً ندای فلوت ارتباط خاصی با تنشهایی دارد که در مورد تخیلات جنسیِ زندگی زناشویی دچارشان میشویم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
«تسلیم نشو» اثر پیتر گابریل بهعنوان نمونهٔ مشابهی از موسیقیدرمانی ساخته شده است. قرار است آن را هنگامی مصرف کنیم که در حال تسلیم شدن هستیم، آن زمان که اعتمادبهنفس خود را کاملاً از دست دادهایم و احساس میکنیم زیر فشار الزامات زندگی له شدهایم. راهکار میبایست همچون یک مادر فرضی، دلسوزانه باشد: ابتدا باید پذیرای حس بسیار دردناک شکست باشد و آنگاه پس از آن قوت قلبی مهربانانه بدهد. پیام این نیست که نقشههای ما قطعاً به سرانجام میرسند، بلکه منظور این است که حتی اگر طرحهایمان نقش بر آب شوند، از ارزشهای انسانی ما چیزی کاسته نمیشود. موسیقی چیزی در اختیارمان میگذارد که در چنین مواقعی خودمان نمیتوانیم در اختیار خویش بگذاریم: همدلی و باور. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
این یعنی اساساً میتوانیم بکوشیم آگاهانه موسیقیای خلق کنیم که با نیازهای عاطفیمان تناسب داشته باشد؛ این کار فرق چندانی با تلاشهای پژوهشگران علم پزشکی که داروهایی برای بهبود ناخوشیهای روانی ما میسازند، ندارد. امروزه این کار چندان خلاقیت ارزشمندی بهحساب نمیآید. اما همیشه چنین نبوده است. در دورهای که بزرگترین نوابغ موسیقی دنیا طبق اصول دینی عمل میکردند، عموم آهنگسازان به شکلی هدفمند میکوشیدند شنونده را به چارچوب ذهنی خاصی نزدیک کنند و اغلب هدفشان ایجاد حس آرامش درونی بود. برای مثال فرد هنگام شنیدنِ اجرای «آوه ماریا» ی شوبرت (که در سال ۱۸۲۵ ساخته شد) احساس میکرد که با مهربانی و بهآرامی او را در آغوش کشیدهاند: شنونده با هیچ نکوهش و سرزنشی روبهرو نمیشد بلکه درک و همدلیِ ژرف و بیپایانی با دردها و رنجهای خویش احساس میکرد. موسیقی روح ما را اعتلا میبخشد و بهنرمی حواس ما را از علل بیواسطهٔ پریشانحالیمان پرت میکند (همانطور که والدین میکوشند حواس کودک بیقرار را پرت کنند). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از داستانهای افسونگر اساطیر یونان باستان ماجرای ارفئوس، نوازندهٔ مشهور است. در جایی از داستان او مجبور شد همسرش را از جهان زیرین نجات دهد. او برای آنکه به آنجا برسد باید از برابر سربروس میگذشت، سگی سهسر و درندهخو که نگهبان ورودیِ سرزمین مردگان بود. گفتهاند ارفئوس چنان موسیقی دلنشین و افسونگری مینواخت که آن حیوان وحشی آرام گرفت و مدتی کوتاه سر به راه و رام شد. این داستان برای یونانیان یادآور قدرت روانشناختی موسیقی بود. ارفئوس با سربروس بحث نکرد، سعی نکرد برایش توضیح دهد که چقدر مهم است که اجازهٔ عبور بیابد، از عشق فراوانش به همسرش چیزی نگفت و اینکه چقدر خواهان بازگشت اوست. سربروس همچون مواقعی که خودمان دچار درماندگی و اضطراب هستیم، نسبت به هرگونه بحث و استدلال مقاوم بود. اما کماکان امکان تأثیرگذاری بر او وجود داشت. مسئله صرفاً این بود که راه مناسب این کار یافت شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
نکتهای که لالایی آشکار میکند و ما را به فروتنیِ بیشتری فرامیخواند، این است که لزوماً شعرِ لالایی نیست که آرامش ما را بیشتر میکند. نوزاد هنگام شنیدن لالایی معنای ترانه را نمیفهمد، با این حال صدای لالایی کماکان تأثیرش را دارد. نوزاد به ما نشان میدهد که همهٔ ما انسانها مدتها پیش از آنکه موجوداتی فهمنده باشیم که میتواند معنای کلمات را رمزگشایی کند، موجوداتی آهنگدوست هستیم به ویژگیهای اصوات عکسالعمل نشان میدهیم. بنابراین ما در بیش از یک سطح ارتباطیِ واحد عمل میکنیم و گاهی اوقات جنبههای موسیقایی تأثیری شدید و اساسی بر ما دارند. البته بهعنوان یک انسان بالغ، ما با ارتباط معناشناختی بیشتر آشنا هستیم: ما معنا و محتوای کلمات و جملات مورد استفادهٔ دیگران را درک میکنیم. اما یک سطح ارتباطی حسگرانه نیز وجود دارد که در آن لحن صدا، ریتم و زیر و بمیِ اصواتی که میشنویم، تأثیری بسیار بیشتر از هر حرفی دارد که دیگری ممکن است به ما بزند. موسیقیدان در برخی موارد میتواند بر تمام آنچه فیلسوف قادر به بیانش است، پیشی بگیرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از جهتی وسوسه میشویم از رویکرد نوپروتستان طرفداری کنیم. این نگاه سبب میشود تا ما نسبت به چیزهایی که در اطرافمان وجود دارد مانند رنگ دیوارها، طراحی شهر یا نسبت به کیفیت اتاق هتلها کمتر آسیبپذیر باشیم. بیشتر چیزهایی که در پیرامونمان میبینیم بیحسابوکتاب و درهموبرهم هستند، که دشمن آرامش و تمرکز حواسند؛ گرچه این حقیقتی بغرنج و تا حدی تحقیرآمیز است. اما شاید درستتر باشد که بپذیریم که فضای بصری پیرامون ما نقشی حیاتی در شکلگیری احوال درونی ما دارد. احمقانه نیست اگر درون کتابها، ایدهها و مکالماتمان در جستجوی آرامش باشیم، اما در کنار این نوع فعالیتها، نباید احساس خواری کنیم که تدابیری سادهتر و اولیهتر را نیز مد نظر داشته باشیم: مثلاً اینکه همیشه حواسمان باشد قفسهها تمیز و منظم باشند، تختخواب مرتب باشد، روی دیوارهای خانهمان تابلوهایی آرامشبخش آویزان باشد و باغچه خوب هرس شده باشد. همانقدر که نیاز داریم ذهنمان را با منطق آرامشبخش شستشو دهیم، نیاز داریم چشمان هراسانمان را با هنر آرامشبخش آشنا کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در برخی لحظات خاص برایمان واضح است که امور بیرونی بر احوال ما تأثیر دارند. وقتی به گنجهٔ مرتب و منظم مینگریم بارقهای از رضایتی آرامشبخش در ما جان میگیرد. پیادهروی عصرگاهی در پارک یا در ساحل میتواند عمیقاً ما را به آرامش برساند. در برخی دقایق زندگی تحت تأثیر آنچه که به نظارهاش مینشینیم بسیار سرزنده هستیم. این رویکردی نیست که بهشکلی جدی و همیشگی به آن ملزم باشیم. این فکر که احوالات درونی با محیط بصری تحتتأثیر قرار میگیرد، توهینی است به عزتنفس عقلانیمان و این احساس که افرادی عمیقاً عقلانی هستیم. بیزاریم از این که بپذیریم ممکن است آشفتگی بصری باعث رنجمان شود. بهسادگی ممکن است آن را نوعی بهانهجویی بیجا و تظاهری انگشتنما بدانیم. دقیقاً به همین خاطر است که در سطح سیاسی، پیگیری طراحیِ آرامشبخش در شهرها یا روستاها هرگز اولویت نبوده است. این ایده که سلامت روانی وابسته به بودن در محیطهای آرام است، کشش بسیار ناچیزی داشته است آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سنت غربی از ما میخواهد تا بر ایدههای بودا تمرکز کنیم، اما بودیسم حکیمانهتر به خاطر دارد که گاهی لبخند کسی دیگر است که بر ما تأثیر میگذارد. چهرهٔ اطرافیانمان بهتدریج مناظر و چشماندازهای درونمان را شکل میدهند. روانکاوان شرح میدهند که چگونه لبخندِ مادر احساس رضایت را به کودک منتقل میکند کودک پیام را دریافت میکند و او هم به مادر لبخند میزند. احوالات درونی، مُسری هستند. اگر مکرر بادقت به چهرهٔ آرام و خویشتندارِ بودا بنگریم، مجموعهای از خصلتهای مطلوب را در درونمان تقویت میکنیم و ذخائر آرامش و آسایش خاطر خود را که همیشه در معرض خطر هستند، اعتلا میبخشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آنچه از بیرون به حواسمان عرضه میشود، میتواند تأثیر ژرفی بر افکار و عواطف درونی ما داشته باشد. به عبارت دیگر ذهن میتواند بهواسطهٔ حواس هدایت شود. این ایده همواره افراد باهوش را رنجانده است؛ چرا که مرکز هوش شناختی را دور میزند و خلاف این ایده است که ذهن در درجهٔ اول تحتتأثیر اطلاعات و استدلالهاست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز داریم این آمادگیِ ذهنی را مدام در خودمان حفظ کنیم که به دیگران سخت نگیریم و بپذیریم که برخی چیزها برای ما ساده و برای آنها سخت است، اینکه آنها به تشویق نیاز دارند و اینکه یک جملهٔ رک و بیپرده، هر قدر هم که درست باشد، میتواند تأثیر فاجعهباری بر جا بگذارد. ما عادت نداریم مشکلات پیچیدهٔ روانی دیگران، زخمهای عجیب و غریبی که دارند و حیطههای آسیبپذیریِ غیرمنتظرهای را بهحساب آوریم که در وجود آنها در درون دیگران تردیدی نیست (و در نگاه اول اصلاً معلوم نیست). شاید فکر و توجه فراوانی لازم باشد تا بتوانیم بفهمیم چطور باید در یک موضوع خاص با همکار خود کنار بیاییم. اما اگر فرض کنیم که همه صاف و ساده هستند (و باید باشند) ، به خودمان اینقدر زحمت نمیدهیم و وقت نمیگذاریم. نقطهٔ شروع آرامبخشتر این است که بپذیریم با اینکه همکاری قطعاً کار بسیار سختی است، اما همکاریِ خوب با دیگران کاری بسیار والا و جذاب است؛ در نتیجه شایستهٔ این است که فکر و توجه بیشتری برایش بهخرج دهیم و مدام از نو تلاش کنیم تا همکاریها را با آرامش بیشتری به نتیجه برسانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
به دلیلی دیگر نیز همکاری دشوار است؛ چون همهٔ افراد در پسِ نمود ظاهری خویش افرادی عجیب و غریب هستند، از همین رو نیازمند تواناییها و پیشرفتهای خاصی هستیم تا بتوانیم عملاً بهترین نتایج را از همکاری دیگران بگیریم. ما صرفاً به این دلیل از همکاری با دیگران دلسرد نمیشویم که همکاری کار سختی است، بلکه دلیلش این است که همکاری سختتر از آن چیزی است که بهنظرمان باید باشد. وقتی تفاوتهای درونیِ عجیب و غریب دیگران (و خودمان) را بپذیریم آنگاه این تصور دقیق در ذهنمان شکل میگیرد که اتفاقاً پیش بردن همکاری با دیگران کاری بسیار بغرنج است؛ بهاحتمال بسیار زیاد با موانع بسیاری مواجه خواهیم شد که حل و فصل کردنشان زمان زیادی میبرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما عمدتاً اصرار داریم که احساسمان در مورد دیگران (و چیزهایی که فکر میکنیم در ذهنشان میگذرد) را با توجه به تجربههای خودمان بازسازی کنیم. خیلی برایمان سخت است که با آرامش و بهروشنی تصور کنیم که دیگران چه بسا اصلاً شبیه ما نباشند. دیگران مهارتها، ضعفها، انگیزهها و ترسهای متفاوتی دارند. گویی مغز انسان به نحوی تکامل یافته که لازم نبوده این مشکل خاص را در نظر بگیرد. گویا در عمدهٔ تاریخ بشر برای بقای فردی و گروهی چندان نیازی نبوده که بشر در عملکردهایش این مسئله را در نظر بگیرد که افراد دیگر از نظر عملکرد ذهنی چقدر با ما تفاوت دارند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر به خودمان یادآوری کنیم که ساخت رم قرنها طول کشیده است (و مستلزم دردسرها و ناکامیهای فراوانی بوده است) ، از تبعاتِ جنبیِ نوع خاصی از مهربانیِ سازنده و سازمانی جلوگیری میکنیم که باعث میشود کاربر و مصرفکننده تلاشهای فراوانی را نبیند که صرف تولید خدمات و کالاهایی شده است که از آنها برخوردار است. در کسبوکارها بنا بهنوعی ادب به ما نمیگویند که شخصی که کارخانهٔ آب معدنی را اختراع کرد، و محصولش امروزه در بسیاری جاها مصرف عمومی دارد، شبهای بیشماری را با خشم و عصبانیت گذراند، بین او و فرزندانش فاصله افتاد، گریست و یک بار هم پس از جلسهای نومیدکننده با یک تأمینکنندهٔ فرانسویِ بطریهای پلاستیکی بالا آورد. از آنجا که بیشتر گرایش داریم نتیجهٔ نهایی کار را ببینیم یعنی پس از آنکه تمام دشواریها به آخر رسیدهاند خیلی برایمان ساده است که برای خودمان تصویری بسیار ساده، عادی و خوشایند از فرایندهای ساخت این محصولات بپرورانیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از افکار نومیدکنندهٔ ما هنگام یادگیری پیانو یا زبان ایتالیایی این است که پیشرفت ما خیلی آهسته و سخت صورت میگیرد. در ذهن ما تصویری از یادگیری سریع حک شده است که در واقع تصوری غیرواقعبینانه است. ما انتظارات خود را بر درکی صحیح از فرایندی مبتنی نمیکنیم که خودمان بهواسطهٔ آن در برخی چیزها مهارت یافتهایم (مثلاً میبینیم که ساخت شهر رم مسیری طولانی را طی کرده و شکستها و انحرافهای ظاهری فراوانی در آن روی داده است). آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
هنگامی که ارسطو فیلسوف یونان باستان میکوشید مؤلفههای یک درام خوب را تعریف کند، روی این مسئله تمرکز کرد که چه چیزی باعث میشود یک داستان به بهترین شکل قابلدرک باشد: او بر این نظر بود که داستان باید در یک نقطهٔ خاص، ناگهان از هم باز شود و شخصیتهای موجود در آن باید معدود باشند اما بهروشنی توصیف شده باشند. کلیتِ کنشِ موجود در نمایش نباید خیلی بغرنج باشد و همه چیز باید بهشیوهای منطقی آشکار شود؛ باید یک نقطهٔ شروع روشن و یک خاتمهٔ قطعی و مشخص وجود داشته باشد و در بین ابتدا و خاتمه نیز باید یک مسیر مستقیم داشته باشیم. او یک مسیر آرمانی را ترسیم میکرد که ما نیز دوست داریم زندگی شغلیمان به همان صورت پیش برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهلحاظ نظری، کار آن بخشی از زندگی است که در آن چیزهایی به انجام میرسند؛ هنگام کار، وقتمان را هدر نمیدهیم یا مشغول رؤیاپردازی نمیشویم؛ بلکه ایدهها عملی میشوند، پیشرفت رخ میدهد و نتایجی ملموس به بار میآید. و در مقیاس بزرگ چه بسا عمیقاً تحتتأثیر دستاوردهای جمعیِ کار و تلاش بشر قرار گیریم: کار باعث خلق شهرها و خطوط هوایی میشود، باعث ساخته شدن مدارس و بیمارستانها میشود، زنجیرههای تأمین جهانی را بهوجود میآورد و ابتکاراتی حیرتانگیز را به منصهٔ ظهور میرساند. اما وقتی از نزدیکتر نگاه میکنیم و متوجه میشویم که این اتفاقات روز به روز به چه نحوی پیش میروند، همهچیز متفاوت بهنظر میرسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مخمصهٔ زندگی بسیار غمانگیز است. تقریباً بهقطع و یقین در شرایطی خواهیم مرد که بسیاری از توانهای بالقوهٔ خود را رشد ندادهایم. بسیاری کارها که میتوانستید انجام دهید، کشف نشده میمانند. چه بسا در زیر خاک بیارامید در حالی که بخشهایی از وجودتان بهشدت در پی اعلام وجود بودند، یا دچار این احساس شکست باشید که کارهای زیادی بود که نتوانستید به سرانجام برسانید. اما این اصلاً مایهٔ شرمساری نیست. بلکه یکی از بنیادیترین چیزهایی است که وجودش را برای یکدیگر میپذیریم: این سرنوشت مشترک همهٔ ماست. و البته چه غمانگیز است. اما منحصر به یک نفرِ خاص در دنیا نیست. این واقعیتی تراژدیک و در عین حال آرامشبخش است که تخیل به ناچار همیشه فراتر از افق امکانها پرواز میکند. همگان دچار نارضایتیاند و این صرفاً به خاطر تغییرات مداوم عجیب ذهنمان است که بهتدریج شکل گرفته است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما اغلب با افرادی در عرصهٔ عمومی روبهرو میشویم که در برونسازیِ استعدادهای خود و عمل کردن در راستای بلندپروازیهایشان بسیار خوب عمل میکنند. بیشتر در مورد همینگونه افراد است که حرف به گوشمان میرسد، در حالی که در واقع اینگونه افراد بسیار نادر هستند و در نتیجه نمیتوانند مبنایی معقول یا مفید برای مقایسه باشند. برای ما بهتر است در مورد طیف متفاوتی از نمونههای شغلی بشنویم که یک الگوی دیگر و استانداردتر را از خود به نمایش میگذارند: یعنی کسانی که به مفروضات اشتباه میچسبند، وارد مسیرهای اشتباه میشوند، با احتیاط تمام از مسیرهایی دوری میکنند که بعداً مشخص میشود بهترین گزینه بوده است و خود را با اشتیاق تمام وقف سلسله اعمالی فاجعهبار میکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
تصمیمهای بزرگ و مهمی که میکوشیم در مورد شغل و پیشرفت شغلی بگیریم، ناگزیر از آن هستند که تحت شرایطِ بسیار سخت و نامطلوب گرفته شوند. اغلب نه فرصت داریم و نه اطلاعات کافی در مورد گزینهها. در نهایت تلاش میکنیم کسی را توصیف کنیم که او را درست نمیشناسیم: یعنی خودمان در آینده. و تا جایی که امکان دارد سعی میکنیم حدس بزنیم بهترین انتخاب برای ما کدام خواهد بود. شرایط تغییر خواهند کرد؛ صنایعی عظیم یکجا شکوفا میشوند و سقوط میکنند؛ ولی ما مجموعهای از مهارتهای مشخص را در خود پرورش دادهایم، ارتباطهای اجتماعی متمایزی ایجاد کردهایم و خودمان را برای آیندهای آماده کردهایم که فقط تصور مبهمی از آن داریم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از جانکاهترین چیزهایی که افراد در فرآیند نویسنده شدن میآموزند، تحملِ اولین پیشنویس افتضاحشان است و حتی تحمل دومین و سومین و شاید چند پیشنویس بعدیشان. برای کسی که تازه آغاز به کار کرده است، چنین چیزی همچون نشانهای بر بیکفایتی است که حتی نمیتواند نسخهای اولیه از کار درآورد که حتی فاقد ویژگیهایِ اولیهای است که انتظار میرود در یک اثر هنری شستهورفته وجود داشته باشد. این انتظار وجود دارد که پیشنویس اول باید دستکم چند پاراگراف آراسته را به یکدیگر متصل کند. چیزی که روبهرو شدن با آن دردناکتر (اما سازنده) است؛ در واقع دشواری این کار است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
با تفکر در مورد نیروهای سرمایهداری و نیز تأثیر آنها بر زندگی خصوصیمان، توجهمان را از تجربههای دمدستی دور و معطوف به تبیینی فراگیرتر میکنیم و همین کار باعث میشود بارِ گناه تا حد زیادی از دوش ما برداشته شود. منظور این نیست که سرمایهداری بسیار بد و زننده است. این حقیقت که کار کردن زیر لوای سرمایهداری بعضی مواقع بسیار طاقتفرسا و پراسترس است، لزوماً بدین معنا نیست که این کارها ارزش انجام ندارند یا گزینهٔ دلپذیرتری در این دنیا وجود دارد. مثلاً ما پذیرفتهایم که بزرگ کردنِ کودکان اغلب کاری دشوار و پراسترس است، اما نمیگوییم که فرزند آوردن ارزشش را ندارد. مسئله فقط این است که نسبت به گذشتگان بهتر میتوانیم، بزرگیِ چالشی که با آن روبهرو هستیم را به حساب بیاوریم. همهٔ ما جمعاً در عصری زندگی میکنیم که رقابت و ناامنی بسیاری مسئلهٔ شغل را در بر گرفته است، و این نه خطای ماست و نه خطای هیچکس دیگر. بنابراین اگر اغلب احساس استرس شدید داریم، تماماً تقصیر ما نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
سرمایهداری پیامدهای روانیِ عظیمی دارد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس این وجه سرمایهداری را با جملهای مشهور بیان کرد و گفت در سرمایهداری «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود». آنچه در ذهنش میگذشت این بود که جوامع گذشته بهطور کلی پایدارتر بودهاند. آن جوامع شاید فقیرتر، اما در عین حال از جنبههایی بسیار حیاتی، بیشتر قابلزندگی بودند. در یک شهرستان کوچک ممکن است خیابانهای اصلی صد سال تمام تغییر چندانی نکنند؛ گاهی ممکن است یک خانه با سازهٔ سنگی جایگزین خانهای با سازهٔ چوبی شود؛ ممکن است چند درخت قطع شوند و یک انبار جدید ظاهر شود؛ اما از نسلی به نسل دیگر، الگوی زندگی یکسره یکسان میماند. در قرن نوزدهم همه چیز دچار تغییراتی پردامنه شد. کارخانههایی عظیم ظاهر شدند؛ مسکن، توسعهٔ بیسابقه و گستردهای به خود دید؛ گذر یک خط راهآهن، اقتصاد شهر را ظرف چند سال بهکلی دگرگون میکرد؛ مشاغلی که قبلاً وجود نداشتند بهسرعت ظاهر میشوند و قلمرو وسیعی از مشاغل جدید را بهوجود میآورند؛ طبقات نوینی از مردم به قدرت میرسند و سپس طبقات دیگری جای آنان را میگیرند. افراد بهتدریج افسوس زندگیِ آرام قدیم را میخورند و این افسوس بههیچوجه یک دلتنگی ساده نیست. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
آرامش داشتن به این معنا نیست که فکر کنیم وضعیت همیشه خوب، جالب و یا قابلپذیرش است. بلکه فقط به این معناست که میدانیم با جر و بحث کردن و از کوره دررفتن به مشکلاتِ وضعیت موجود میافزاییم و در عین حال به جایی نمیرسیم. این رویکرد دستکم بهلحاظ نظری، خودش پیشرفتی جزئی است. اما وقتی به یاد خشمها و عصبانیتهای شدید خود میافتیم، میبینیم که این نکته خودش دستاوردی بزرگ و بسیار دلپذیر است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه گاهی در مواجهه با تشریفات اداری به ستوه میآییم و احساس درماندگی میکنیم، بخشی از این واقعیت بزرگتر است که دنیای بیرون، دنیایی سخت و بیتفاوت است. درست در نقاط حساس، نیازهای شما هر قدر هم که مهم باشند، به هیچجا نمیرسند: مدیر هتل صرفاً به این دلیل که واقعاً مشتاق بازدید از شهر هستید و یا اینکه حاضرید چند روزی را در کنار استخر هتل روی یک نیمکت سر کنید، با شما کنار نمیآید؛ شما نمیتوانید صرفاً به دلیل بیحوصلگی، مستقیماً به سرِ صفِ خرید در فروشگاه بروید؛ مغازه صرفاً به این دلیل که آن جفت شلوار کاملاً مناسب شماست آن را به شما نمیدهد؛ رستوران صرفاً به این دلیل که گرسنه هستید، به شما غذا نخواهد داد. یا کار شما هر چقدر هم ضروری باشد، کماکان لپتاپ برای اتصال به چاپگر مشکل دارد فقط این پیام را میبینید که «چاپگر قابل شناسایی نیست» و هر کاری هم که انجام میدهید، بهنظر بیفایده است. دغدغههای شخصی ما هر قدر هم که مهم و منطقی و خوب باشند بهخودیخود در برابر نیروهای غیرشخصیِ بازرگانی، تکنولوژی و طبیعت هیچ هم حساب نمیشوند. در حق ما هیچ ارفاقی نخواهد شد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مودب بودن مانع این نیست که عصبانی یا ناراحت یا آزردهخاطر باشیم. بلکه کاری که ادب انجام میدهد این است که بیانِ احساس را به تأخیر بیندازد. ادب، مانع قضاوت زودهنگام میشود. مجال میدهد تا قدری زمان بگذرد و اطلاعات بیشتری نمایان شود، تا پیش از انجام هر کاری، خشم ایجاد شده قدری فروکش کند. تأخیری که ادب به بار میآورد به شما فرصت میدهد تا اصل واقعیات را دریابید. فضایی ایجاد میکند تا دلیل اصلیِ خشم را متوجه شوید. اگر چیزهای بیشتری میدانستید، ممکن بود اینطور از کوره درنروید. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی مسئله این باشد که چگونه در حضور دیگر افراد آرامش خود را حفظ کنیم، آیا ایدههای باادب بودن و خوشرفتاری هیچ کمکی به ما میکنند؟ آرامش در حضور دیگران به معنای بیتفاوتیِ سرد نیست، این است که بخواهیم نه خودشان و نه مسائل زندگیشان آرامش ما را بههم نزنند و برایمان مزاحمت ایجاد نکنند. مسئله این است که سطح آشفتگی و عصبانیتِ بالا، مانع این میشود که کارهایی را انجام دهیم که بهنظرمان لازم و پسندیده است. عصبانیت و دلخوریِ زودهنگام رابطهٔ ما را با دیگران به تباهی میکشاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ما نیاز به ندایی جایگزین داریم تا جلوی ترسهایی که باعث گریزمان از مسائل میشوند را بگیرند؛ ندایی که تواناییهای نهفتهمان را به ما یادآور شود که ترسهای فعلی مانع شکوفایی آنها شده است. در مغز ما فضای بزرگ و غارمانندی وجود دارد که شامل صدای همه کسانی است که تاکنون میشناختهایم. باید یاد بگیریم نداهای غیرمفید را خاموش و بر نداهایی تمرکز کنیم که ما را در شرایط دشوار هدایت میکنند. دانستن این که فارغ از تمام اتفاقات بیرونی، در هر صورت، ما را دوست میدارند، شرایط ایدهآلی فراهم میکند تا زندگی را پیش ببریم. این شرایط به ما انرژیِ لازم برای خطر کردن و مقاوم بودن را میدهد، بدون اینکه اضطراب حاد مانع عملکرد خوب ما شود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بسیاری از ما در کنار اشخاصی عصبی بزرگ شدهایم که وقتی جای پارک خودرو گیر نیاورند، عصبانی میشوند یا وقتی مانع اداری کوچکی (مثلاً قبض برق) بر سر راهشان قرار گیرد، دست از کار میکشند. این افراد خودشان را قبول ندارند و بنابراین بدون اینکه نیت آسیب زدن به ما را داشته باشند نمیتوانند اعتماد زیادی به تواناییهای ما داشته باشند. هر وقت امتحانی پیش رو داریم، آنها بیش از ما دلهره دارند. وقتی بیرون میرویم، مدام میپرسند که آیا لباس کافی پوشیدهایم یا نه. آنها مدام نگران دوستان و معلمان ما هستند. از قبل مطمئن هستند که تعطیلات قطعاً خراب خواهد شد. حال این صداها تبدیل به نداهای درونیِ خودمان شدهاند و ذهنمان را دچار ابهام میکنند و دیگر نمیتوانیم ارزیابیِ دقیقی از تواناییهایمان و چیزهایی که میتوانیم به دیگران بیاموزیم داشته باشیم. ما صدای ترسها و شکنندگیهای نامعقول را به نداهای درونی خود تبدیل کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بایستی ندایی در خود ایجاد نماییم که دستاوردهایمان را از عشق مجزا کند: که یادآور شود ما حتی در صورت شکست باز هم ارزش دوست داشته شدن داریم و برنده شدن تنها بخشی از هویت یک فرد، نه لزوماً مهمترین بخش آن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
گفتهاند فیلسوف فرانسوی، امیل آگوست چاغتیه (که با نام اَلِن شناخته میشود) ، بهترین معلمِ نیمهٔ اول قرن بیستم در فرانسه بوده است. او برای آرام کردن خود و شاگردانش هنگام رویارویی با اشخاص آزارنده، فرمولی ابداع کرده بود. او نوشته است: «هرگز نگویید که افراد شرور هستند. شما فقط باید دلیل رفتارهایشان را دریابید». منظور او این بود: در پی آن منبع رنج باشید که باعث میشود شخص به شیوههایی مخوف رفتار کند. فکر آرامشبخش این است که تصور کنیم آنان در درون خویش از موضوعی رنج میبرند که ما نمیتوانیم ببینیم. بالغ بودن یعنی بیاموزیم که این نواحیِ درد و رنج را تصور کنیم، علیرغم اینکه شواهد چندان کافی در اختیار نداریم. شاید آنطوری بهنظر نرسند که گویی به دلیل درد روانشناختیِ درونی است که عصبانی شدهاند: چه بسا سرخوش و خودشیفته بهنظر بیایند. اما آن دلیل پنهان قطعاً وجود دارد؛ وگرنه آن شخص باعث آزردگی ما نمیشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از دلایلی که چرا ممکن است دیگران بدون قصد و نیت به ما آسیب برسانند، این است که ما اغلب از بیرون قویتر از آن بهنظر میرسیم که در واقع هستیم. شاید خودمان هم ندانیم که چقدر در این کار مهارت یافتهایم که دیوارهای با نمای بشاش و محکم بر گِرد دیگران بکشیم. این احتمالاً چیزی است که در اوایل دورهٔ بلوغ آموختهایم، یعنی زمانی که وارد دورهٔ تحصیلیِ جدید شده بودیم. با اینکه این اغلب خودش مزیتی است، اما چه بسا باعث شود دیگران حرفهایی خشن و آزارنده به ما بگویند بیآنکه واقعاً منظوری داشته باشند. آنها واقعاً نمیدانند که ما چه اندازه شکننده و ضربهدیده هستیم. آنان متوجه نیستند که حرفها یا اعمالشان چه تأثیری میتواند بر ما بگذارد، چون نمیدانند و واقعاً نمیتوانند که بدانند که روان ما چه اندازه شکننده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اینکه چرا فوراً منظور بد برداشت میکنیم و تصور میکنیم که طرف مقابل قصد قبلی برای توهین و آسیب داشته است، از جمله به دلیل یکی از پدیدههای تلخ روانشناختی است: تنفر از خویشتن. هرچه خود را کمتر دوست داشته باشیم، در نظر خویش هدف مناسبتری برای آزار و تمسخر هستیم. چرا دقیقاً همان وقتی که مشغول به کار میشویم، دریلی پرسروصدا در بیرون شروع به کار میکند؟ چرا صبحانهٔ هتل دیر میرسد، با اینکه برای رسیدن به جلسه عجله داریم؟ چرا اپراتورِ تلفن، اطلاعات موردنیاز ما را اینقدر دیر پیدا میکند؟ زیرا بهنظرمان محرز میرسد که نقشهای علیه ما در کار است. چون هدف مناسبی برای چنین اتفاقاتی هستیم. چون در زمرهٔ کسانی هستیم که احتمالش بیشتر است صدای مختلکنندهٔ دریل به سراغشان بیاید: چون سزاوار آن هستیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
یکی از راههای اصلیِ دستیابی به آرامش، داشتنِ قدرت تشخیص و تمیز است؛ اینکه بتوانیم حتی در وضعیتهای بسیار چالشبرانگیز بین عملی که یک شخص انجام میدهد و عملی که مد نظرش بوده، فرق بگذاریم.
در عرصهٔ قانون، این تمایز را با دو مفهوم متمایزِ قتل و قتلِ نفس پاس داشتهاند. نتیجهٔ هر دو چه بسا یکی باشد: بدنی بیجان در حمامی از خون. اما در مجموع حس میکنیم از لحاظ نیتِ شخصی که مرتکبِ عمل شده است، تفاوت بزرگی در کار است.
دلیل بسیار خوبی وجود دارد که چرا باید به نیاتِ افراد اهمیت بدهیم: چون اگر عمل وی عمدی بوده باشد، آنگاه وی سرچشمهٔ خطری همیشگی ست و چه بسا عمل خویش را تکرار کند؛ بنابراین جامعه باید از خطر وی مصون بماند. اما اگر عملی تصادفی بوده باشد، وی باید عذرخواهی قلبی نموده و آسیب را جبران نماید، که ضرورت اِعمال مجازات را بسیار میکاهد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگرچه ایدهٔ ضعف قدرت به ما توصیه میکند که این باور را در ذهن خود روشن کنیم که تمام ویژگیهای خوب این شخص جدید نیز بالاخره در دورهٔ مهمی از زندگی به رفتارهای دیوانهکنندهٔ دیگری ربط دارد. ممکن است ندانیم که چطور ما را عصبانی خواهد کرد، اما میتوانیم مطمئن باشیم که این کار را خواهد کرد. باید قبل از اینکه به این عشقهای گذرا راه بدهیم از خودمان بپرسیم که جنبههای واقعاً خوبِ غریبهها چطور میتوانند به یک مشکل تبدیل شوند. صبر داشتن خارقالعاده است، اما همین شخص در برخی جاها منفعل بهنظر خواهد رسید. وقتی واقعاً لازم است عجله کنید، او شتابی به خرج نخواهد داد. وقتی میخواهید سریع از فروشگاه خارج شوید او با دیگران شروع به گپوگفتی طولانی میکند. باغبان هر روز صبح زود بیرون میرود تا باغچه را مرتب کند و دنبال حلزون بگردد، در حالی که دوست دارید صبح زود در تخت گرم و نرم کنار هم باشید. نمیدانیم دقیقاً چه مشکلاتی پیش میآید. اما باید کاملاً مطمئن باشیم که مشکلات بسیاری در میان خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بهکرات به آدم جدیدی برمیخورید که از جنبههایی بهنظر میرسد بهتر از همسر فعلی شماست. او را در یک مهمانی ملاقات میکنید و میبینید که آدم بامزه و جذابیست. یا دورهای را تدریس میکند که در آن شرکت میکنید و میبینید که چه آدم صبوریست. همسایهای دارید که همیشه به باغچهاش میرسد و از طرز رسیدگیاش خوشتان میآید و همچنین از ظاهرش هنگامی که بلوز کهنهاش را پوشیده است. ما فریب چنین افرادی را میخوریم. تصور میکنیم که با آنها بودن چقدر خوب خواهد بود و این باعث میشود در تعامل با همسرمان بیش از پیش تندخو باشیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر نقصهای شریک زندگیمان را اینطور ببینیم سخت عذاب میکشیم. نظریهٔ ضعفِ قدرت به ما یادآوری میکند که بسیاری از ویژگیهای آزارنده و ناامیدکنندهٔ همسر ما، در واقع سایههایی از همان ویژگیهای او هستند که ما دوستشان داریم. باید فهرستی از آزارندهترین خلقیات او تهیه کنیم و برای هر کدام از خود بپرسیم: «این صفت ناراحتکننده به چه ویژگی خوبی مرتبط است؟» قطعا چندتایی پیدا خواهیم کرد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر در ذهن داشته باشیم که ضعفهای هر شخصی با قوتهایی همراه است، آنگاه در روابطمان به آرامش بیشتری میرسیم. این دیدگاه تفسیری از جنبههای واقعاً دلسردکنندهٔ همسرمان ارائه میدهد که کمتر تهدیدآمیز و عصبانیتآور است. وقتی همسرمان ما را ناراحت میکند، شدیداً گرایش داریم که تصور کنیم بهسادگی میتوانست از این بخش رفتارش اجتناب کند. چرا نمیتواند خیلی راحت وسواسش را برای تمیز کردنِ میز آشپزخانه رها کند؟ چرا بیشتر استراحت نمیکند؟ چرا زود نمیخوابد؟ چرا تمرکز بیشتری روی شغلش ندارد؟ این سؤالات در ذهن ما میچرخند و به شیوهای نسبتاً ناخوشایند برایشان پاسخ جور میکنیم. به این خاطر است که برای زندگی مشترکمان اهمیتی قائل نیست. به این دلیل که آدم پستی است. به این دلیل که وسواسی، سرد، خودخواه یا ضعیف است. ما اعمال او را نتیجهٔ ویژگیهای واقعاً بدی میدانیم که اگر بخواهد میتواند تغییرشان دهد. احساس میکنیم عمداً میخواهد روی اعصابمان برود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چیزی که در اینجا میبینیم، نمونههایی از اصول طبیعی انسان است: اصلِ ضعفِ قدرت. در این حالت هر ویژگی خوبی که یک شخص دارد، در برخی شرایط همراه با یک ضعف مرتبط خواهد بود. کسی که بهطور هیجانانگیزی خلاق و مبتکر است احتمالاً کارهای عملی و روزمره را بهسختی انجام میدهد. کسی که بهطور حیرتانگیزی به کاری تمرکز دارد، به همان دلیل احساس میکند که مجبور است انتظارات کار خود را بر علایق و نیازهای شما ترجیح دهد. شخصی که شنونده و همدل خوبی است، گاه به فردی مردد تبدیل میشود، زیرا ذهن تیزی دارد که نکات خوب جنبههای مخالف را با هم ببیند. فردی که بسیار پرانرژی است و از نظر جنسی ماجراجوست و با وفاداری دست و پنجه نرم میکند. فرد بسیار پرحرف ممکن است بخواهد تا سه نیمه شب بیدار بماند و صحبت کند و وقتی به او یادآوری کنید که باید زود بیدار شود و بچهها را به مهدکودک ببرد، واکنش بدی نشان خواهد داد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همهٔ ما گرایش داریم افراد را به خاطر خوبیهایشان دوست داشته باشیم. این همان چیزیست که ما را گرد هم میآورد. اگر دوستی از شما بپرسد چه چیزی را در شخصی میبینید که میخواهید با او رابطه داشته باشید، به برخی ویژگیهای دوستداشتنیِ او اشاره خواهید کرد. شاید او در آشپزخانه خیلی مرتب و تمیز است و واقعاً از این که همه چیز تحت کنترل است و بهزیبایی مرتب شده، لذت میبرید. یا شاید خیلی خوشکلام و بازیگوش است و در کنار او بودن خیلی سرگرمکننده. در مهمانیها همه فکر میکنند که او فرد جذابی است و شما هم به خود میبالید که با کسی هستید که در تعامل اجتماعی بسیار مهارت دارد. یا نه، شاید دارای تمایلاتی واقعاً جذاب و طغیانگر است: خیلی بهنظر دیگران اهمیت نمیدهد، راه خود را دارد و کار خودش را انجام میدهد. اگر کارش را دوست ندارد آن را رها میکند و در لحظه تصمیم میگیرد که آخر هفته در اردو پیشقدم باشد یا هشت نفری که در بیرون دیده را ناگهان به مهمانی آخر شب دعوت میکند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
باید در زمانهای منظم مجالی فراهم کنیم، شاید هر چند ساعت یک بار، تا بتوانیم بدون شرمندگی پرسیدن این سؤال را کاملاً مشروع بدانیم «من واقعاً به تو نیاز دارم، هنوز من را میخواهی؟» این باید یکی از معمولیترین سؤالات ما باشد. ما نباید هیچ پیوندی بین اذعان کردن به نیاز به دیگری و اصطلاح تأسفبار ستمگرانه و مرد سالارانهٔ «نیازمندی» ببینیم. باید بهتر بتوانیم عشق و اشتیاقی را بشناسیم که در پسِ برخی از بیتفاوتیها، کنترل کردنها و بیرحمانهترین لحظات زندگی خودمان و همسرمان وجود دارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
راهحل تمام این مشکلات این است که تصویری جدید و دقیقتر از عملکرد عاطفی را برای خود هنجارسازی کنیم: اینکه روشن کنیم شکننده بودن و نیاز همیشگی به قوت قلب داشتن، بهویژه در مورد رابطهٔ جنسی، نشان از پختگی و سلامت ما دارد. به این دلیل رنج میبریم که زندگی بزرگسالی، یک تصویر بیش از حد قوی از نحوهٔ عملکرد به ما تحمیل میکند. زندگی بزرگسالی سعی میکند به ما آموزش دهد بهطور غیرمعقولی مستقل و آسیبناپذیر باشیم. به ما پیشنهاد میدهد که درست نیست بابت چند ساعت دوری، از او بخواهیم به ما نشان دهد که ما را دوست دارد. یا اینکه به این خاطر که در مهمانی توجه زیادی به ما نکرده و وقتی میخواستیم مهمانی را ترک کنیم او دوست داشت بماند، از او بخواهیم ثابت کند از ما دل نکنده است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در اعماق روان خود محبت دیگری را نسبت به خودمان فرض نمیگیریم و هیچوقت از دوطرفه بودن رابطه اطمینان نداریم؛ همیشه ممکن است تهدیدهایی واقعی یا موهوم برای کمال عشق وجود داشته باشد. آغاز احساس ناامنی ظاهراً میتواند امری بسیار جزئی باشد. شاید دیگری بهطور غیرعادی مدام سر کار بوده یا صحبت کردن با غریبهای در مهمانی او را هیجانزده کرده باشد. یا اینکه مدت زیادی از آخرین رابطهٔ جنسیاش گذشته باشد. شاید وقتی وارد آشپزخانه شدیم بهگرمی با ما برخورد نکرده باشد. یا اینکه نیم ساعت سکوت کرده باشد.
با این حال حتی پس از سالها زندگی با کسی، ممکن است هنوز معضل ترس را داشته باشیم و از او بخواهیم ثابت کند ما را دوست دارد. اما اکنون مشکل وحشتناک دیگری بروز میکند: حالا فرضمان این است که چنین اضطرابی اصلاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. این باعث میشود شناخت احساساتمان سخت شود، چه برسد به اینکه بتوانیم آنها را به شیوهای به طرفمان منتقل کنیم که اصلاً این امکان فراهم شود و به ما اطمینان دهد تا درک و همدردیای که به دنبالش هستیم اتفاق بیافتد. بهجای اینکه با مهربانی تقاضای اطمینان کنیم و بهزیبایی و با فریبندگی خواستهٔ خود را مطرح کنیم، ممکن است نیازهای خود را پشت رفتار خشن و آزارنده مخفی کنیم. که در این صورت قطعاً تلاشهای ما بینتیجه خواهد بود. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
چه لحظات شیرینی است آن هنگام که در اوایل رابطه یک نفر شهامت این را ندارد که به دیگری بفهماند چقدر دوستش دارد. آنها عاشق این هستند که دست یکدیگر را لمس کنند و مکانی برای زندگی خود بیابند؛ اما ترس طرد شدن از یکدیگر آنقدر شدید است که تردید میکنند و تزلزل به خرج میدهند. فرهنگ ما همدردی زیادی برای این مرحلهٔ بسیار آسیبپذیر و ناشیانهٔ عشق قائل است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
اگر بپذیریم که به اشتراک گذاشتنِ فضا و زندگی، کار بسیار سختی است و در عین حال بسیار مهم و ارزشمند است با رویکردی بسیار متفاوت به اختلافها خواهیم پرداخت. بله، ما کماکان در این مورد بحث خواهیم کرد که چه کسی سطل آشغال را دم در ببرد، چه کسی پتوی بیشتری روی خود بکشد و کدام برنامهٔ تلویزیونی را ببینیم… اما دیگر ماهیت اختلافها نسبت به گذشته تغییر خواهد کرد. لزوماً دیگر کمتحمل و بیادب نمیشویم، غر نمیزنیم و طفره نمیرویم. شهامت مقابله با نارضایتیها را داریم صبورانه کنار همسرمان مینشینیم و دو ساعت تمام، شاید حتی با اسلاید رایانهای، در مورد سینک آب و خردهنانها بحث کنیم و بدین ترتیب عشق خود را حفظ کنیم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
ریشهٔ بسیاری از دردسرهای ما این است که برایمان جا نیفتاده که برخی چالشها ممکن است چقدر سخت و طاقتفرسا باشند. گوستاو فلوبر در روزهای آغازین کار نویسندگیاش بود که به شیوهٔ خاص خودش درسی دردناک را فراگرفت. در اواخر دههٔ بیست زندگیاش بسیار مشتاق شد که شخصیت ادبی بزرگی شود و خیلی زود رمانی به نام وسوسهٔ سن آنتونی نوشت. از افراد مختلفی نظر خواست و همه، به اتفاق آرا، گفتند باید دستنوشت کتابش را به آتش بیندازد و او هم انداخت. سپس کار دیگری به نام مادام بوواری را شروع کرد و این بار با این دیدگاه جدیتر که این فرآیند میتواند چقدر دشوار و زمانبر باشد و شاید گاهی مجبور شود با یک پاراگراف مدتها کلنجار برود و چه بسا نظرش در مورد آهنگِ یک جمله چندین بار تغییر کند. این رمان پنج سال وقت او را گرفت، اما سرانجام بهعنوان یک شاهکار شناخته شد. توجه زیاد به جزئیات نوشتهها، پاداش بسیار بزرگی برای او به ارمغان آورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
وقتی تنشی وجود دارد که مایل نیستیم روی آن هزینه کنیم، خیلی راحت نقش یک آدم غرغرو و طفرهرو را به خود میگیریم. فرد غرغرو سعی میکند روی رفتار دیگری تأثیر بگذارد، اما دیگر سعی نمیکند توضیح منطقی بدهد. در عوض از تاکتیک سیخونک زدن و چربزبانی و اصرار مداوم استفاده میکند. فرد غرغرو از آوردنِ دلیل موجه و توضیح مناسب، شانه خالی میکند. هنگامی مرتکب این رفتار میشویم که فکر میکنیم مسئله ارزش توجهِ شناختی ندارد. فرد طفرهرو نیز به سهم خود از انجام آنچه به او توصیه شده خودداری میکند. اما اینگونه افراد توضیحی قانعکننده و جدی به فرد غرغرو ارائه نمیدهند که چرا با حرفش موافق نیستند. آنها فقط به طبقهٔ بالا میروند و در را محکم میکوبند. از نظر هر دو طرف، واضح و آشکار است که این کشمکش ارزش ندارد، اما با این وجود اصلاً از رخ دادن آن پیشگیری نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
کلاسیکباوری مفهوم آموزش را بهطور گسترده پذیرفته است. در دیدگاه کلاسیک نه تنها شاید لازم باشد بیاموزیم که چگونه شعر بسراییم، ممکن است در مورد مدیریت یک رابطه نیز نیاز به آموزش داشته باشیم. بنای فکریِ کلاسیکباوری این است که ما بهطور طبیعی آمادگی مواجهه با بسیاری از چالشهای اساسیِ زندگی را نداریم. ما با مشکلات دشوار زندگی روبهرو میشویم در حالی که دچار نقصان جدی در مهارت هستیم. بهطور طبیعی قادر نیستیم جر و بحث را متوقف کنیم، معذرتخواهی کنیم یا در کار آشپزخانه سهیم شویم. در ذهن کلاسیک اینها مهارتهایی حیاتی و آموختنیاند و آموزش دیدن در مورد آنها اصلاً مایهٔ شرمندگی نیست و نباید عجیبتر از آموزش رانندگی بهنظر برسد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
دیدگاه کلاسیک رابطهٔ مؤدبانه صرفاً نوعی سازش دردناک نیست. چنین نیست که از وظیفهٔ بسیار دشوارِ صداقت و گشودگیِ تام کوتاه آمده باشیم، بلکه بهخودیِخود ایدهای عالی و مستقل و متمایز است. رابطه باید طوری باشد که طرفین کاملاً آگاه باشند که ممکن است شریک زندگیشان در مورد مسائل خاصی آسیبپذیر باشد و مراقب باشند که باظرافت با این موضوعات برخورد کنند. این یکی از دستاوردهای تحسینبرانگیز و از تجلیهای واقعیِ عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
از اواخر قرن ۱۸ به بعد، هنرمندان و متفکران رمانتیک بهطور فزایندهای شیفتهٔ ایدهٔ رکگویی و آزادهگویی در تمام عرصهها شدند. آنان هیچ علاقهای به عرف جامعه نداشتند که مشخص میکرد چه چیزی میتواند گفته شود و چه چیزی نمیتواند. فکر میکردند محافظهکاری ساختگی و دروغ است. اینکه به احساسی تظاهر کنید که واقعاً ندارید و چیزی بگویید برای اینکه دیگری خوشش بیاید، نشانهٔ ریاکاران است. این دیدگاه که به عرصهٔ روابط راه یافت، باعث شد این انتظار در ما شکل بگیرد که مجبوریم همهچیز را به همدیگر بگوییم. اینکه اگر چیزی را مخفی کنیم، به عشق خیانت کردهایم. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
بههیچوجه امکان ندارد با دیگری کاملاً همراستا باشیم. اصلاً چرا شخص دیگری همزمان که شما خستهاید باید خسته باشد، یا اینکه چیزی بخورد که شما دوست دارید، سلیقهٔ موسیقی شبیه به شما داشته باشد، ترجیحات زیباییشناختی شبیه به شما داشته باشد، نگرشهایی شبیه به شما در مورد پول داشته باشد یا نظرش در مورد کریسمس با شما یکسان باشد؟ برای نوزادان، جدایی از مادر همراه با مجموعهٔ طولانی و عجیب و غریبی از کشفیات اتفاق میافتد. در ابتدا بهنظر کودک مادر کاملاً همسو و قرین با اوست. اما بهتدریج کودک میفهمد که مادر فردی مجزاست: زمانی که کودک خوشحال است، ممکن است مادر ناراحت باشد. یا وقتی کودک آماده است ده دقیقهٔ تمام روی تختش بالا و پایین بپرد، ممکن است مادر خسته باشد. ما هم کشفیات اساساً مشابهی نسبت به همسرمان داریم. آنان دنبالهروِ ما نیستند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در بهترین حالت این فرض را داریم که در هر رابطهای حیطههای زیادی وجود دارد که در آنها توافق نخواهیم داشت، که بهراحتی میتوانند به مسائلی غیرقابلحل تبدیل شوند. چنین اتفاقی اصلاً خوشایند نیست. اینطور نیست که مشتاق باشیم وارد رابطه با کسی شویم که کاملاً با او در تعارض باشیم. بلکه صرفاً این فرض را داریم که قرار نیست کسی را پیدا کنیم که در تمام مسائلِ جدی با ما کاملاً همفاز باشد. تصور ما از رابطهٔ خوب این است که در مورد اندکی از مسائل اساسی عمیقاً توافق داشته باشیم، با این انتظار که نگرشها و تصوراتمان در زمینههای بسیاری آشکارا متفاوت خواهند بود. این عدم توافق اصلاً نوعی کوتاه آمدن یا مصالحه نیست. بلکه یک امر عادی خواهد بود، درست مثل اینکه با سرخوشی در اداره کنار کسی کار کنیم که نسبتی با ما ندارد و نظر کاملاً متفاوتی در مورد تعطیلات یا زمان خواب با ما دارد. میدانیم که رابطهٔ خوب به معنای توافق کامل نیست. این فرض را داریم که همسرمان خیلی اوقات غرق در نگرانیهای خودش خواهد بود که چندان ربطی به ما ندارد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
مجموعه انتظاراتی متعادلتر و معقولتر در مورد رابطه، از جمله میتواند شامل این تصور باشد که بسیار طبیعی و غیرقابلاجتناب است که افراد در زندگی مشترک بهخوبی همدیگر را درک نکنند. شخصیت و ذهنیت هر فرد بسیار پیچیده و بغرنج است. اینکه دقیقاً رفتار دیگران را بفهمیم خیلی سخت است. البته از همان ابتدا باید این فرض را داشته باشیم که هیچکس نمیتواند در زندگی مشترک درک کامل، معتبر و بسیار دقیقی از ما داشته باشد. چیزهای معدودی هستند که درست از آب درمیآیند و در حیطههای اندکی هستند که همسرمان میفهمد که درونمان چه خبر است؛ جذابیت روزهای نخست زندگی دقیقاً به همین دلایل است. اما این موارد بیشتر استثناء هستند تا قاعده. بهتدریج در زندگی مشترک، حتی وقتی همسرمان فرضیات نادرستی در مورد نیازها یا ترجیحاتمان دارد، دیگر واقعاً ناراحت نمیشویم. از قبل میدانیم این اتفاق خیلی زود رخ میدهد درست همانطور که وقتی یکی از آشنایان فیلمی را که از آن بیزاریم به ما پیشنهاد میکند شوکه نمیشویم: میدانیم که او ممکن است اطلاع نداشته باشد. اصلاً این ما را ناراحت نمیکند. انتظارات ما در یک سطح معقول قرار گرفتهاند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
حرفهایی به همسرمان میزنیم که عجیب و باورنکردنیست. او کسی است که همه چیزمان را به خواستهٔ خودمان، برایش وقف کردهایم و با او عهد کردهایم درآمدمان را در باقی عمر با هم به اشتراک بگذاریم. حالا به همین شخص رو میکنیم و بدترین چیزهایی که به ذهنمان میرسد به او میگوییم. چیزهایی که حتی فکرش را نمیکردیم به هیچکسی بگوییم. از نظر دیگران فرد معقول و بافرهنگی هستیم. همیشه با آدمهایی که در ساندویچفروشی به آنها میخوریم مهربانیم. عاقلانه با همکاران در مورد مشکلات حرف میزنیم. همیشه در کنار دوستان خلقوخوی خوبی داریم. اما اینجا بیآنکه بیادبی بهخرج دهیم، انتظارات بسیار کمی از دیگران داریم. هیچکس به اندازهٔ شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازهٔ او امید نداریم. به این دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینیِ بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما، بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم. این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
در دورههای تاریک رابطه، تقریباً غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهٔ مشکل بهطور کلی در خودِ روابط نهفته است؛ زیرا مسائل بر گِرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم. اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است… فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود و گفتگوی کوتاهی در مورد موضوع سخنران اصلی داشتیم. تا حدی هم بهخاطر انحنای گردنش و لهن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تأثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحتتریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
روانکاوها میگویند در رحم مادر و در نوباوگی، در آن بهترین لحظات، رفتار والدین مهرورز با ما طوری بوده است که بعدها امید داریم معشوق نیز چنین رفتاری داشته باشد و این همان وضعیت عشق است. والدینمان میدانستند چه موقع گرسنه و خستهایم، اگرچه نمیتوانستیم اینها را به زبان بیاوریم. نیازی به تلاش کردن نداشتیم. آنها کاری میکردند که کاملاً احساس امنیت کنیم. با کمال آرامش ما را در آغوش میگرفتند. در نتیجه ما در حال فرافکنیِ یک خاطره به آینده هستیم. بر اساس آنچه زمانی برایمان رخ داده است، انتظار آیندهای را میکشیم که دیگر ناممکن است. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
زندگیِ ما شدیداً تحتتأثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم؛ ما موجوداتی هستیم عمیقاً تحتتأثیر انتظارات و توقعات. ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصوراتی ذهنی داریم که در مغزمان لانه کردهاند و هرجا میرویم، با ما هستند. چه بسا اصلاً متوجه نباشیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظاراتمان تأثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. بر اساس محتوای انتظاراتمان است که برخی لحظات زندگی را لذتبخش و برخی را بسیار پیشپاافتاده یا نامنصفانه میدانیم.
چیزی که ما را خشمگین میکند اهانت به انتظاراتمان است. چیزهای زیادی هستند که آنطور که دوست داریم از آب درنمیآیند، اما ما را عصبانی نمیکنند. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
رؤیای موجود در پس تمام اختلافات و ناراحتیهای روابط این است که کسی را بیابیم تا بتوانیم با او شاد باشیم. با توجه به چیزهایی که عموماً اتفاق میافتد، این انتظار کمابیش خندهدار به نظر میرسد.
رؤیایمان این است که کسی را پیدا کنیم که ما را درک کند، خواستهها و رازهایمان را با او در میان بگذاریم و بتوانیم با او ضعیف، بازیگوش، آرام و کاملاً خودمان باشیم.
و یکباره هراس آغاز میشود: آن هنگام که دندانهایمان را مسواک میزنیم و از پشت دیوار اتاق هتل غیرمستقیم سروصدای مشاجرهٔ زوج اتاق کناری را میشنویم؛ آن هنگام که زوجی اخمو را پشت میز بغلی در رستوران میبینیم و البته آن هنگام که جنجال به روابطمان هجوم میآورد. آرامش (مجموعه مدرسه زندگی) آلن دوباتن
همیشه بعد از رفتنش میبایست به فکرش باشی، همه چیز را به تفکر وامیداشت، حتا گلها و پرندهها و درختها هم بعد از عبور او به فکر فرو میرفتند، آرامش و سکوت و ژرفناهای تاریک درون صدایش یک جور ابهام به وجود میآورد. مانند آنکه مستانه نیمهشبی تاریک، در پیچ و خم باغی گمت کند. وقتی حرف میزد همیشه حس میکردم بین مجموعهای از باغ و فواره و تالابی از گلاب گم شدهام. خنکای غریبی در کلامش موج میزد، مانند آنکه دور از آبشاری ایستاده باشی و باد پشنگ آب را برایت بیاورد. مانند آنکه زیر درختی خوابیده باشی و نسیم با بوسهای بیدارت کند، اما نیمهای تاریک هم در گفتارش بود که یک طوری درون خود گمت میکرد. همیشه تأثیری عمیق و بیاندازه سخت در همه چیز باقی میگذاشت. چیزی که آرام از وجودش برمیخاست و در وجودت جا میگرفت. چیزی که ابتدا لطیف و سبک جلوه میکرد، مثل پرواز کردن و نشستن بلبلی از باغی به باغ دیگری… مثل جداشدن برگی از شاخهای بلند… اما مدتی که میگذشت درد خنجری به جا میگذاشت. دردی نامرئی، درد عدم ادراک انسانها از همدیگر، درد پیچیدگی و آمیختگی و تردید… حس میکردم هر جایی که برود بعد از آن تا چندین شب هیچ موجود دیگری آنجا نمیخوابد. دقت که کردم بعد از رفتنش چندین شب پرندهها و درختها و گلها خوابشان نمیبرد. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
جوانی که تنها مدت کمی است که برای خودش زندگیای از شیشه درست کرده؛ زندگانیای که تنها خودش میداند تا چه اندازه نازک است و چقدر زود میشکند. اما بیباکانه میرود و آوازی زمزمه میکند، اتاقش پر از گلدانهای عجیب و غریب است. پر از قوریهای منقوش چینی. پر از تصاویر پرندهها و بشقابهای عجیب که تصاویری از اژدها و پلنگ و لیوانهایی با کبوترهای آتشین روی آنها نقش شده است. کمدهای کتابخانهاش، میزش، صندوق لباسهایش همه شیشهایاند، روی یکی از کمدها، گوی شیشهای آبیرنگی گذاشته بود که نقشه همه دنیا رویش نقاشی شده بود. گویی که یادآور دنیای شیشهایی بود که من و تو درونش زندگی میکنیم، گویی که آمادگی گم و نامشخصی از شکستن را در خود داشت. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
-میدونی چه آرزویی دارم؟آرزو میکنم که ای کاش در بچگی حرف مادرم رو گوش کرده بودم.
+مگه مادرت چی بهت گفت؟
-نمیدونم. اون موقعها به حرفش گوش ندادم. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
استدلال مغزهای متفکر این بود: ایزد میگه«من هیچ وقت وجود خودم رو ثابت نمیکنم چون اثبات وجود من ضد باور به وجود منه و بدون باور به وجود من،من وجود نخواهم داشت. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
پدر بودن آغوش گشودن است. اما من مشتی خاک سیاه بودم… چشمی که تمام چشماندازش بیابان بود. حس میکردم نزدیک شدنم به دیگران و قضاوت کردن در باره آنها، نزدیکی و قضاوت کسی است که زندگی را همیشه چون صحرا میبیند. آخرین انار دنیا (پالتویی) بختیار علی
او میخواست آزادانه، مثل همیشه، آوازهای خودش را بخواند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او نیازی به دستورالعمل نداشت، جادو بود که دستهای او را به حرکت درمیآورد. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او میدانست بعضی وقتها، برای بهتر برگرداندن خاطرههای گمشده و خوابهای فراموششده، باید آنها را مدتی از ذهنش بیرون کند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها از دو نظر از دایرةالمعارف بهتره:
اول اینکه راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها یهکم از دایرةالمعارف ارزونتره و دوم اینکه پشت جلد اون با حروف درشت و آرامشبخش نوشتهاند «هول نشوی!» راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
نخها شروع کردند به آواز خواندن. نه ترانهای ساختهشده از کلمات، بلکه یک ضربآهنگ، لرزشی در دستهایش، طوری که انگار جان داشتند. برای اولینبار، انگشتهایش تسلطی بر نخها نداشتند، و به جایی که باید، هدایت میشدند. میتوانست چشمهایش را ببندد و فشار سوزن و ارتعاش نخها را روی پارچه احساس کند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
او عاشق کتاب خواندن بود. ولی زنها اجازهٔ کتاب خواندن نداشتند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
کایرا همیشه توانایی خاصی در دستهایش داشت. وقتی هنوز یک بچهٔ کوچک بود، مادرش طرز استفاده از سوزن را به او یاد داده بود، اینکه چهطور آن را از میان پارچه رد کند و طرحهایی با نخهای رنگی خلق کند. اما بهتازگی و بهطور ناگهانی، این مهارت تبدیل به چیزی فراتر از یک توانایی ساده شده بود. در یک شکوفایی حیرتآور مهارت او فراتر از تعلیمات مادرش شده بود. حالا، بدون دستورالعمل و تمرین و درنگ، انگشتهایش راه خود را، برای حرکت و بافتن طرحهایی خارقالعاده با رنگهایی بینظیر، حس میکردند. او نفهمید چگونه این دانش را کسب کرده است. اما وجود داشت، در انگشتهایش، و حالا با لرزشی اندک، اشتیاق خود را برای شروع نشان میدادند. در جستجوی آبیها لوئیس لوری
مامیشکای خودم
میدانم خستهای. میفهمم که تنهایی و بیکاری خوردت میکند. چه کنم که عجالتاً، تا وقتی جشن مجله بگذرد کاری از دستم برنمیآید. قربان چشمهای مهربانت بروم، استقامت کن و به من هم مجال بده، کومکم کن این بار سنگین را که برداشتهام با موفقیت به مقصد برسانم. یادت هست این جمله؟ «هر مرد موفق، زن فهیم و دلسوزی در خانه دارد». پایداری و مهربانی تو مرا موفق میکند. دیگر چیزی نمانده. یک قدم دیگر. فقط یک قدم دیگر. آن وقت دیگر هیچ گاه تنها نخواهی ماند. خانهات را خواهی ساخت و خواهی پرداخت تا من و سعادت به آغوشت بدویم. باور داشته باش و مقاومت کن. مخصوصاً این نکته را به یاد داشته باش که من به کومک تو بیش از هر چیز دیگر و بیش از هر کس دیگر و بیش از هر وقت دیگر نیازمندم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آییشک خوب نازنینم!
مدتهاست که برایت چیزی ننوشتهام. زندگی مجال نمیدهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر میدانی: نفسی که میکشم تو هستی؛ خونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
شرحی در باب «آیدا در آینه» در مجلهیی چاپ شده بود. نوشتهاند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبهٔ گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت «هدف نهایی شعر» درآمده است…
اگر واقعاً چنین است، زهی سعادت!
بگذار بگویم که: انسانی سرگردان، سرانجام سامانی یافته است!
۲۳ شهریور ۴۳
احمد مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانهٔ عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشمهای من!
از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانهٔ من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانهٔ من آوردی.
از شوق اشک میریزم. دنبال کلماتی میگردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همهٔ چشمانداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشمهای زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدهام.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو میخواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمیتوانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم… همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همهٔ عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.
برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
۱۷ فروردین ماه ۴۳ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
از طرفی، ازدواج و زندگی من و تو، نه از روزی شروع میشود که آن را در دفتر ثبت ازدواج به ثبت رسانیده باشیم، نه از روزی شروع شد که پاره آهنی به انگشت یکدیگر کردیم: ازدواج من و تو از روزی حتمی بود که، دیگر، موضوع از «هیچ» خیلی گذشته بود! از همان اول! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زندهام. به این زندگی دلبستهام و آن را روز به روز پُر بارتر میخواهم.
تو آخرین چوب کبریتی هستی که میباید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی… اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است! تو همهٔ امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی.
فردا برایت نامهٔ دیگری خواهم نوشت.
هزار هزار هزار بار میبوسمت… نوک انگشتهایت را، زانوهایت را، گوشهای کوچولویت را، و اطلسیهای خودم را…
احمد تو
گوگان (آذر شهر) اول دی ماه ۱۳۴۲ مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشدهام. آنچه تا به امروز شدهام، تنها و تنها طرحی کلی است از آنچه «میتوانم باشم» ، از آنچه «باید بشوم». و این حرف را، میدانم که تو به «خودخواهی» گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خود اطمینان دارم، و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به وجود هدفی قائلی… به همین دلیل است که من بارها به تو گفتهام که زندگی ما، چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای «مذهب» بزرگی کار میکنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بتپرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه میدارد… معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را، تازه برای خاطر تو میخواهم: برای خاطر عشق تو و سربلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را میگشایم و جهان را فتح میکنم.
دل مرا با عشقت گرم میکنی. زبانم را گویا میکنی و به بازوهایم نیرو میدهی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
عشق من به تو، عشق اول جوانی به دختری نیست: گو این که من هرگز پا از هفت سالگی بالاتر نگذاشتهام، از این بابت بسی خوشحالم که زندگی من و تو بر اساس تجربهیی استوار خواهد بود که من از دو بار ازدواج قبلی خود دارم.
پیش از اینها نیز یکی دو بار تصور میکردم عاشق شدهام. اما عشق من به تو، به هیچ چیز شبیه نیست: تو برای من همهٔ زندگی، همهٔ امید، همهٔ دنیا شدهای. نقش تو، در ذهن من، همه چیز را میزداید و جانشین همه چیز میشود. واقعیت قضیه یک سخن بیش نیست: تو، یا مرا به آسمان خواهی برد یا به گورستان؛ اما تا هنگامی که زندگی و امکان زندگی هست، باقی چیزها حرف مفت است. من با تو میخواهم آسمان را فتح کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من!
زندگی را میطلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد میکشد.
با همهٔ تنم، با همهٔ روحم، میخواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بینظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهٔ چنین زندگی پُربار و پُرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهٔ من. سالهای زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سالهای معدود و محدود، میخواهم آنچه را که از دست دادهام تلافی کنم. خود را برای زندگی پُرثمری آماده میبینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج میزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کجخلقی و سکوت و قیافه گرفتن، یا چیزهایی از این قبیل عدم رضایت خود را نسبت به مسألهیی نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مژهٔ خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که زندگی و خوشبختی اوست نشان بدهد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* احمد حق ندارد کاری کند که آیدا از او برنجد زیرا در این صورت همهٔ دنیا خواهند گفت که احمق است، زیرا احمدی که آیدا را میپرستد، اگر او را برنجاند، فیالواقع یک تختهاش کم است. با وجود این اگر یک بار ضرورتی احمد بیچاره را ناگزیر کرد که عملی برخلاف میل خود انجام دهد، و این عمل سبب آزردگی آیدا شد، آیدا میتواند یکی از دو گوش احمد را ببرد یا دماغش را گاز بگیرد یا سرش را با ترب سیاه و آب فلفل سبز بشوید و جوهر خردل به گلویش بریزد، ولی مطلقاً حق ندارد که در برابر گناه الزامی احمد از او قهر کند یا ترشرویی نشان بدهد، زیرا در این صورت، جزای احمد از گناهش سنگینتر خواهد شد… به طور خلاصه، آیدا حق دارد هر بلایی که میخواهد به سر احمد درآورد، اما انتقام گرفتن از طریق بداخلاقی و کجخلقی اکیداً ممنوع است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
* در برابر هیچ نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهٔ شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
با تمام امیدها، با تمام ذراتم، به تو عشق میورزم.
اگر خدایی وجود میداشت، تنها دعای من به درگاهش این بود که:
«آیدا را خوشبخت کن، تا من به اوج والاترین سعادتها رسیده باشم!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمیتوانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه میکنم، تو را لمس میکنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانهها که در رویای خویش خود را پادشاه تصور میکنند در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانستهام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانستهام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانستهام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
«آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لبهای خودم احساس میکنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمیکنم. آخر، این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
این طور است آیدا، باور نمیکنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور میکنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخسارهات زیر نگاه من است… با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت میکنم و تو میگویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است… دست روی صورت و چشمهایت میکشم؛ بیشتر پیشانیات را لمس میکنم، و تو میگویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس میکشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی» ، حرف مرا به تعارفی حمل میکنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
شب خالی کشندهیی را میگذرانم. به هیچ قوهیی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم؛ اما ای کاش معتقد بودم و واقعاً این چنین قوه و قدرتی وجود میداشت تا من امشب دست به دامانش میزدم و ازش میخواستم که تو را برای یک ساعت، برای فقط چند دقیقه، برای فقط یک دیدار کوتاه همین قدر که چشمهایم چشمهایت را ببیند تو را به من میرسانید: تو از بالکن و من از توی حیاط. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای این که تو را بشناسم، تو را بهتر بشناسم، تو را دوست بدارم و عشق تو را سرمایهٔ جاویدان روح و زندگی خود کنم، لازم نبود که حتماً از همنشینی و گفتوگوی با تو به اعماق روح تو پی ببرم. نگاه تو و زبان خاموشت گویاترین زبانها بود و بیش از هر زبانی میتوانست از قلب و روحت حرف بزند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من که پیش از آن شب با تو همکلام نشده بودم؛ با تو حرفی نزده بودم و صحبت ما از سلام و خداحافظ تجاوز نکرده بود. پس چه پیش آمده بود که «کار از هیچ گذشته باشد» ؟
ناگزیر باید تصدیق کرد که روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده، با یکدیگر آموخته شده بود. روح ما یکدیگر را شناخته بودند و پیش از این که جسمهای ما برای نخستین بار به هم نزدیک شود، آنها برای همیشه یکدیگر را دریافته بودند.
این، معجزه همان جلوهیی است که از روح پاک و صادق تو در چهرهٔ تو منعکس است. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا
فسخ عزیمت جاودانه بود. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا تو بهار منی و من خاک و مزرعهام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم. من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم.
خوشا آن لحظهٔ ابدی، خوشا آن دم جاودانه که تو بهارِ من با این خاک درآمیزی و تمامی فضاها و فاصلهها را از میان من و خود به دور افکنی!
خوشا آن لحظهٔ جاویدان که من هیچ نباشم به جز آیدای خود، و تو هیچ نباشی به جز احمد خویش!
خوشا دمی که من با نالهیی، با خروشی، با اشکی و لبخندی، خسته و پیروزمند و راضی، تن تو را چون شعری بزرگ سروده باشم! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدا را میجویم تا زیباترینِ لحظات زندگی را چون نگین گرانبهایی بر این حلقهٔ بیقدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را میجویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را میجویم تا مرا به «دیوانگی» بکشاند؛ که من در اوج «دیوانگی» بتوانم به قدرتهای ارادهٔ خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیختهٔ خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم، آیدا! این که مرا به سوی تو میکشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمیانگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشههای ماست.
من خود از پستی میگریزم؛ این است که نمیخواهم تصور کنی آنچه مرا از لغزشهای حیوانی بازمیدارد، هشدارهای توست؛ و اگر همیشه این مصراع الوآر را با تو تکرار میکنم که
J’ aime l’ oiseau qui ne dit jamais non.
به همین خاطر است. برای خاطر آن است که یگانگی جان ما آشفته نگردد؛ و برای خاطر آن است که من خود از تباهی به دور مانده باشم، نه آن که تو مرا مانع شده باشی. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانستهام تو را داشته باشم… تو بزرگترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمیتوان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟
و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیدهام، چرا مغرور نباشم؟
من غرور مطلقم! آیدا! و افتخار من این است که بندهٔ تو باشم. پس اگر پاها و زانوهای تو را میبوسم، مرا مانع مشو. غایت آرزوهای هر بندهیی همین است که صاحب او افتخار بوسیدن پاهای خود را بدو ارزانی بدارد.
و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق زمینی» دوست میدارم، و اگر به تو میگویم که تو را با همهٔ «عشق جسمانی» دوست میدارم، برای آن است که به تو دروغ نگفته باشم.
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من خدا را شکر میکنم، اگر این حادثه توانسته باشد به آیدای من بفهماند که منظور من خود اوست نه هیچ چیز دیگر؛ و من او را برای خاطر خودش دوست میدارم که وجودی گرانمایه است و مرا برای خاطر خودم دوست میدارد که سراپا سوخته و برافروختهٔ عشق او هستم و جز او تمنایی ندارم، جز او امیدی ندارم و اگر او نباشد، من دنیا را… نه… دنیا را نمیخواهم! بی آیدا به دنیا و آسایشهایش تف میکنم! بی آیدا خوشبخت نیستم! بی آیدا مُردهام!
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که اگر در جهان خوشبختی و سعادتی هست، خوشبختی و سعادتِ من آیداست نه هیچ چیز دیگر…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بداند که فردا نیز، پس از آن که همسر من شد، هیچ چیز نخواهد توانست میان من و او مانعی ایجاد کند؛ نه زیباییهای احمقانهٔ مردم دیگر، نه ثروتها و آسایشها…
من خدا را شکر میکنم اگر آیدا توانسته باشد بداند.
و میدانم که آیدا میداند؛ زیرا اگر نمیدانست، دیگر آیدا نمیآمد. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
اما آیا به چه وسیله باید به تو بفهمانم که چه اندازه دوستت میدارم؟
من خدا را شکر میکنم که درست در آستانهٔ زندگی ما این زن را در برابر من قرار داد تا لااقل تو این نکته را بدانی که من تو را برای خاطر خودت که آیدای من هستی دوست میدارم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا تو بدانی، آسایش و آسودگی همهٔ عمر را نمیخواهم؛ بلکه بیشتر دوست میدارم که تا آخر عمر شبانه روز زحمت بکشم، عرق بریزم، و شادی خود را در این نکته بجویم که «آیدا» همسر و شریک زندگی من است و برای آسایش و راحت آیداست که جان میکنم، کار میکنم و میکوشم…
من خدا را شکر میکنم که وسیلهیی ساخت تا آیدا بتواند بفهمد که وجود او و عشق او برای من گرامیتر و ارزشمندتر از مال و ثروت است، گرامیتر از آسایش و فقدان مسئولیت است! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
قبول کن که هر مردی، در برابر این عشق بزرگ که به او عرضه کنند، مغرور میشود، به زمین و آسمان کبر میفروشد و خود را سلطان بیرقیب سراسر دنیا مییابد. چرا نه! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آری، آنچه از گفتوگوهای این چند شب که در خانهٔ ما میگذرد شنیدهای درست است: دختری با تمول سرشار خواستار ازدواج با من است؛ با تمول بسیار و با سماجت بسیارتر. اما آنچه او میخواهد به «سروری» خود قبول کند، مدتهاست که سر به بندگی تو سپرده است، مسألهٔ قاطع این است که احمد تو تأسف میخورد که چرا صاحب همهٔ ثروتهای جهان نیست تا برای خاطر تو از آن چشم بپوشد و بندگی تو را به سطوت و سلطنت جهان ترجیح بدهد تا تو بتوانی به طرزی گویاتر این نکته را دریابی که من پاکباختهٔ عشق تو هستم؛ عشقی که زندگی را جز برای آن نمیخواهم؛ عشقی که اگر نیست بگذار تا من نیز نباشم… عشقی که هستی مرا توجیه میکند، عشقی که علت و انگیزهٔ زندگی من است؛ عشق تو، عشق آیدا، وجود تو، نفس تو…
هنگامی که به من گفتی سر و صدای بحثهای خانوادگی ما را در این چند شب شنیدهای و دانستهای چه ماجرایی در میان است، دو حالت متضاد، در آن واحد قلب مرا لرزاند: وحشت و غرور. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بیهمتای من!
نه تنها هیچ چیز نمیتواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل میدهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمیتواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.
قلب من فقط با این امید میتپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم، او را ببویم، او را ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
من با توفان زندهام، توفانی از نوازشها و جملهها. من عشق و امید و زندگیام را در توفانهای پُر صدا و پُر فریاد بازمییابم.
این سکوت وحشتانگیز کافی است؛ آن را بشکن!
یأسی را که با این سکوت مدهش به وجود آوردهیی از من دور کن! من حساستر از آنم که تصور کنی بتوانم در چنین محیط نامساعدی زنده بمانم…
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم… حرف بزن! پیش از آن که در کمال یأس و پریشانی به خود تلقین کنم که «نه! عشق نیست، و من تنها بازیچهیی بودم» حرف بزن؛ این تنها راه نجات من است: حرف بزن آیدا! مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
آیدای من، تو معجزهیی.
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای. تو را دوست میدارم و سپاست میگزارم. خانهٔ فردای ما خانهیی است که در آن، شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند. مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
برای فردایمان چه رویاها در سر دارم!
آن رنگینکمان دوردستی که خانهٔ ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را میبوسند و در وجود یکدیگر آب میشوند… از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پردهٔ نازکی میلرزاند در رویایی مداوم سیر میکنم. میدانم که در آن سوی یکی از فرداها حجلهگاه موسیقی و شعر در انتظار ماست؛ و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم، و هر دم میخواهم فریاد بکشم: «آیدای من! شتاب کن که در پس این اولمپ سحرانگیز، همهٔ خدایان به انتظار ما هستند!» مثل خون در رگهای من (نامههای احمد شاملو به آیدا) احمد شاملو
همانطور که آنجا نشسته بودم و به این چیزها فکر میکردم، متوجه شدم آدم نمیتواند همیشه خودش را در خانه زندانی کند، همان کاری که فیبی و مادرش اوایل میکردند. آدم باید بیرون برود، همه کار بکند، همهچیز را ببیند و برای اولینبار به این نکته پی بردم که شاید مامانبزرگ و بابابزرگ هم برای بردن من به این سفر دلیلی داشتند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
او کتابها را به اندازهٔ تمام گنجینههای طبیعی موجود در هوای آزاد دوست داشت. دوست داشت کتابهای کوچک را در جیبش بگذارد و همراه داشته باشد و بعضی وقتها که در مزرعه بودیم، خودش را روی علفها میانداخت و با صدای بلند کتاب میخواند. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
وقتی بابابزرگ از مامانبزرگ درخواست ازدواج میکند، مامانبزرگ میگوید: «تو سگ داری؟» و بابابزرگ جواب مثبت میدهد. او یک سگ چاق و پیر به اسم سادی داشت. مامانبزرگ میگوید: «کجا میخوابد؟»
بابابزرگ کمی هول شده و میگوید: «راستش را بگویم، درست کنار خودم میخوابد، اما اگر ازدواج کنیم، من…»
مامانبزرگ میگوید: «وقتی شب دم دَر میآیی، آن سگ چهکار میکند؟»
بابابزرگ نمیداند مقصود مامانبزرگ چیست و برای همین حقیقت را میگوید: «بااشتیاق به طرفم میدود.»
مامانبزرگ میگوید: «بعد تو چهکار میکنی؟»
بابابزرگ میگوید: «خُب… بغلش میکنم تا آرام بگیرد و کمی برایش آواز میخوانم. میخواهی کاری کنی تا احساس حماقت بکنم؟»
مامانبزرگ میگوید: «چنین منظوری ندارم. تو تمام چیزهایی را که لازم بود گفتی. فکر میکنم وقتی با یک سگ به این خوبی رفتار کنی، حتماً با من بهتر از این خواهی بود و اگر آن سگ پیر، سادی، آنقدر تو را دوست دارد، حتماً من تو را بیشتر دوست خواهم داشت. بله، با تو ازدواج میکنم.» با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
تا با کفشهای کسی راه نرفتهای، دربارهاش قضاوت نکن. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
مادرم به هر چیزی که در طبیعت رشد میکرد و زندگی میکرد عشق میورزید هر چیزی مارمولک، درخت، گاو، جیرجیرک، پرنده، وزغ، خوک. با کفشهای دیگران راه برو (تا با کفشهای کسی راه نرفتهای دربارهاش قضاوت نکن) شارون کریچ
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشمهایش مرا دنبال میکرد و حرف نمیزد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه میکرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان میآوردمش بیرون گریه میکرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
من تسبیحم رو براش پرتاب کرده بودم، میدونی، حتماً بهش کمک کرده بود، مرد بیچاره… فکر میکنم اون روز بود که ایمانم متزلزل شد، چون کشیش به جای توسل به خداوند، مادرش را صدا میزد… به نظرم مشکوک اومد. با هم بودن آنا گاوالدا
شرم آدم رو به جایی نمیرسونه، باور کن… شرمت به هیچدردی نمیخوره. فقط وجود داره تا دل آدمهای خوب رو خنک کنه. تا وقتی کرکرهها رو میبندند یا از کافه به خونه برمیگردند، حس خوبی داشته باشند. اونوقت جوراب پشمی میپوشند و به همدیگه لبخند میزنند. با هم بودن آنا گاوالدا
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
صورتش او را به یاد علفزارها، بنفشههای وحشی، میخک و گلآویز میانداخت. چهرهاش باز، روشن و نرم بود و لطیف مثل کاغذ ژاپنی. خطوط غم در هزاران چروک کوچک بهسمت گوشهٔ چشمها، ناپدید میشدند. با هم بودن آنا گاوالدا
اولین کاری که دیکتاتورها میکنند اینه که عینکها رو میشکنند، کتابها رو میسوزونند یا کنسرتها رو ممنوع میکنند. براشون گرون تموم نمیشه و از تضادهای بعدی کم میکنه. ولی میدونی، اگه روشنفکربودن بهمعنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجهکردن، تحسینکردن، احساساتیشدن، سعی در فهمیدن اینکه همهچیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراینصورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نهتنها خودم رو روشنفکر میدونم، بلکه به اون افتخار میکنم، بسیار هم افتخار میکنم. با هم بودن آنا گاوالدا
سعی میکنی به جای دیگهای نگاه کنی اما، نمیتونی به اون برنگردی چون یک چیزی داشت؛ هوای دوروبر این دختر جور خاصی بود. شایدم نور بود. با هم بودن آنا گاوالدا
این طوربارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند،از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
مانند همه ی آدمهایی که تنها زندگی میکنند من هم شبها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغامگیر تلفن نگاه میکردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر میکنم هیچکس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام، خواهر بزرگترم است. فقط یک سال با هم تفاوت داریم اما حتی نمیتوانید تصور کنید که با هم خواهر و برادر باشیم. تمام مدت حرف میزند. حتی فکر میکنم کمی خل باشد. طبیعی است. هنرمند خانواده است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
میخواست بداند او کجا زندگی میکند و اتومبیلش چیست، کجا کار میکند، چطور لباس میپوشد، آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ همسر او را نیز دنبال کرد. مجبور بود بفهمد همسرش زیبا و خوشحال است و از او بچه دارد. گریه میکند چون امروز قلبش دوباره میزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همیشه دلیلهای دیگری وجود داشت، بهانههای دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا میداند چند بار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چراکه فکر میکردم قسمتی از اندام او را دیدهام یا صدایش را شنیدهام یا موهایش را از پشت… تصور میکردم دیگر به او فکر نمیکنم اما کافی بود لحظهای در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم میآید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری میگذشتم که میدانستم او در آن زندگی میکند. همینطور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو میانداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمکزن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگیام پشتپا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
باید باور کرد سختی و مشقت در زندگی، روزی ثمر میدهد. گویی من در لحظه ی مناسب در جای مناسب بودم و تصمیمهای درستی گرفتم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم. به اینور و آنور میخوردم. به هر سو پناه میبردم؛ هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خود میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبحها پاهایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، دوش میگرفتم، لباس میپوشیدم و کار میکردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار میگذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سالها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقتها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به زودی بیستساله میشود؛ سن امیدوارکنندهای که آدمی هنوز باور دارد همه چیز امکانپذیر است. سن احتمالات و توهمات بسیار و نیز سن ضربهدیدنها و شکستنها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
خوب میدانند که در نهایت، او حرف آخر را میزند. پس جروبحث چه سودی دارد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
بهترین محافظ انسان، تواناییهای شغلی و حرفهای او با توجه به ساختمان بدنش میباشد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مردم ثروتمند در مقایسه با مردم فقیر، خیلی بیشتر خیرات دریافت میکنند و اگر هم مجبور به خرید چیزی باشند، اغلب اوقات، این لوازم به قیمت ارزانتر برایشان مهیا میشود. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مادر واقعا با وجود شنیدن خبر مرگ هنریته سعی کرد شروع به خوردن غذا کند. مسلما او میخواست به این شکل بگوید: زندگی ادامه پیدا میکند یا چیزی شبیه به این. اما من دقیقا میدانستم این تفکر او صحیح نیست. زندگی ادامه پیدا نمیکند، بلکه این مرگ است که ادامه خواهد یافت. عقاید یک دلقک هاینریش بل
زمانی که خبر مرگ هنریته را به ما دادند، در منزل، میز را برای صرف غذا میچیدند. آنا دستمال سفره ی هنریته را که هنوز به نظر نمیرسید آنقدر لک شده باشد، داخل حلقه ی زرد رنگ مخصوص آن بر روی کمد گذاشته بود و همه ی ما نگاههایمان متوجه دستمال سفره ی هنریته شده بود که هنوز آثار قدری مربا و یک لک کوچک قهوه ای سوپ یا سس بر روی آن دیده میشد. برای اولین بار در زندگیام به ارزش وحشتناک اشیایی پی بردم که یک نفر بعد از مرگ و یا در زمان حیاتش بر جای میگذارد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
با خودم فکر کردم در چه حالتی رنج بیشتری میکشیدم: اگر ماری لباسهایش را اینجا میگذاشت یا همه چیز را با خود میبرد، کمد را تمیز میکرد و در جایی حتی یادداشتی با این مضمون به چشم نمیخورد: “مدت زمانی را که با تو بودم، هرگز فراموش نخواهم کرد.” شاید هم این کاری که او الان کرده بود، بهتر بود. اما لااقل میتوانست جایی یک دکمه ی جداشده از بلوزش و یا کمربندی را بر جای بگذارد؛ یا اینکه در غیر اینصورت تمام کمد را با خود میبرد و میسوزاند تا دیگر هیچ اثری باقی نماند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اصلا برایش قابل درک نبود که او شخصا یک هنرمند نیست و ابزار لازم برای هنرمند شدن را نیز در اختیار و در وجودش ندارد و نمیتواند با افراد هنرمند نیز ارتباط برقرار کند. طبیعی است در چنین شرایطی آنها متوسل به حربه ی جنجال و تحریف میشوند و چرندگویی میکنند؛ آن هم در حضور دختران زیبا و جوان که هنوز به اندازه ی کافی دارای تجربه نیستند و زودباورند و ممکن است هر آدم بهدردنخوری را ستایش کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
او هنگام صحبت کردن، رنگش را کاملا باخته بود؛ اما چند نفر دیگر لااقل این شجاعت را داشتند که تبسم کنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هنر کمدی در این نهفته است که ما موقعیت اجتماعی و حقیقی زندگی انسانها را به شکل انتزاعی و به گونهای که با زندگی روزمرهشان هیچ تفاوتی ندارد، به نمایش درآوریم. عقاید یک دلقک هاینریش بل
شما میتوانند زنی را بدون اینکه با او زندگی کنید، دوست داشته باشید و به او عشق بورزید. عقاید یک دلقک هاینریش بل
اگر او خودش واقعا دوست داشت پیش من بماند، آنوقت هیچکس نمیتوانست او را مجبور به ترک من بکند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
خواب، چیزی مثل اوقات فراغت است؛ یک وجه اشتراک بزرگ بین ما انسانها و غیرانسانها. اما بهترین شکل اوقات فراغت آن است که با آگاهی کامل آن را تجربه کنی. عقاید یک دلقک هاینریش بل
من با تعصبی خاص به اوقات فراغت انسانها که به اشکال مختلف نیز هست، مینگرم: اینکه چگونه کارگری که پاکت حقوقش را در جیب میگذارد و روی موتورسیکلت خود سوار میشود، بورسبازی که بالأخره گوشی تلفن را به زمین و دفتر یادداشت خود را در کشوی میز میگذارد، خانم فروشنده ی مواد غذایی که پیشبند خود را باز میکند، دست و رویش را میشوید، موهایش را مرتب میکند و به لبانش ماتیک میزند، کیفدستیاش را برمیدارد و راه میافتد. تمام این صحنهها بینهایت انسانی هستند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
در زندگی یک کودک، پوچی و بیهودگی خیلی از مسائل مشاهده میگردد. چیزی که برای ما بزرگترها غریب است، زندگی بدون نظم و انضباط است و همیشه حزنانگیز. این بچهها هرگز به عنوان یک طفل، آشنایی با واژهای به نام اوقات فراغت ندارند؛ فقط زمانی که “اصول انضباطی” از طرف آنها پذیرفته شود، میتوان صحبت از تعطیلات و اوقات فراغت کرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
به مجرد اینکه یک نفر انسان هایی را که دارای ذوق هنری هستند هنرمند خطاب میکنند، دردآورترین سوءتفاهمات آغاز میشوند. انسان هایی که دارای ذوق هنری هستند، درست زمانی به هنر میپردازند که یک هنرمند احساس میکند اوقات فراغت خود را شروع میکند. آنها زمانی به هنر میپردازند که هنرمند فرصت یافته برای دو، سه، چهار یا پنج دقیقه هنر را به دست فراموشی بسپارد؛ آن وقت، هنردوستان شروع به صبحت درباره ی وانگوگ، کافکا، چاپلین یا بکت میکنند و موفق به عذاب هنرمند میشوند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
هنرمندانی هستند که به هیچ چیز دیگری جز هنر فکر نمیکنند، اما احتیاجی به اوقات فراغت و تعطیلی ندارند؛ چون اصلا کار نمیکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
آنچه یک دلقک به آن نیاز دارد، آرامش است؛ آرامشی که دیگران آن را فراغت از کار مینامند. اما این مردم نمیتوانند درک کنند که معنای اوقات فراغت و تعطیلی برای یک دلقک، در واقع فراموش کردن کار است. این مسئله را نمیفهمند، چون طبیعی است که آنها اوقات فراغت و بیکاری خود را با دیدن برنامه ی یک هنرمند پر میکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
دیدن آدم هایی که بیهوده سعی دارند با پوشیدن لباسهای موجه ادای آدمهای باوقار را دربیاورند، همیشه ناراحتم میکرد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
این که او باید حتما دیپلم بگیرد، در واقع موضوعی است که کمیته ی مرکزی جمعیت آشتی دهنده ی نژادهای متضاد باید یک بار هم که شده به آن بپردازد. عناوینی چون دیپلمه، غیردیپلمه، معلم، معاون رئیس دبیرستان، لیسانسه و غیرلیسانسه، همه و همه مسائلی هستند که به نژادهای مختلف ربط پیدا میکنند. عقاید یک دلقک هاینریش بل
تلفن را قطع کردم و گوشی را کناری قرار دارم. خیلی بهتر بود او را با وجدانش کاملا تنها میگذاشتم تا با آن به مبارزه بپردازد. عقاید یک دلقک هاینریش بل
مجازاتی وحشتناکتر از این نمیتواند وجود داشته باشد، اصلا اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد، که یک نفر در جامعه رها شود و تمام اعضای آن جامعه او را به کلی نادیده بگیرند. اگر وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس رویش را به سمتمان برنمیگرداند، وقتی حرف میزدیم هیچکس جوابمان را نمیداد، یا هیچکس اهمیت نمیداد چهکار میکنیم و اگر همهی آدمهایی که ملاقات میکردیم «ما را مرده فرض میکردند» و جوری رفتار میکردند که انگار وجود نداریم، طولی نمیکشید که خشم و یاسی عاجزانه ما را فرامیگرفت، که ظالمانهترین شکنجهی جسمانی در مقایسه با آن آسایش محسوب میشد. اضطراب منزلت آلن دو باتن
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمیتوانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر میشویم حتی اگر داراییهای زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب میشویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
اگه کسی گل رو دوست داشته باشد که تو کرورها کرور ستاره فقط یه دونه ازش هست برای احساس خوشبخی همین قدر بسه که نگاهی به آن همه ستاره بندازه و با خودش بگه «گل من یه جایی میون اون ستاره هاست» شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی مخالفت کردن را شروع میکنی، ادامه دادنش دیگر سخت نیست. فقط اولین قدم است که واقعا سخت است. قصر آبی لوسی ماد مونتگمری
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
جنگ به شما یاد میدهد به خاطر فاصلهی کمی که مرگ با شما دارد زندگیتان همیشه در حالت اضطرار باشد. شاید به همین دلیل است که فکر میکنید نمیشود در این اوضاع عاشق شد. راز مادرم جی ویتریک
هر کس بر دیگری تاثیر میگذارد؛ او هم بر دیگری و دنیا پر از داستان است. ولی همه ی داستانها یکی است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
من دنیا را زمانی ترک کردم که تقریبا چیزی جز جنگ نمیشناختم. حرف جنگ، نقشههای جنگ، خانواده ی جنگ. آرزویم این بود که ببینم دنیا بدون جنگ، پیش از این که شروع به کشتن هم کنیم، چه شکلی بوده. ولی چشمهای ما متفاوت است. آنچه تو میبینی، چیزی نیست که من میبینم. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
مردن، پایان همه چیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکرد همه چیز تمام شده، نمیداند خواب چیست. چشم هایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما این طور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف، پیش رویش است. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروز را دارد. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
لاکشماما با وحشت از سنت بیرحمانهٔ ساتی حرف میزند که در گذشته آنها را محکوم میکرده تا روی هیزم تدفین شوهرشان خود را قربانی کنند. کسانی که از این کار امتناع میکردند، طرد میشدند، کتک میخوردند و تحقیر میشدند و گاهی هم خانوادهٔ همسرشان و یا حتی فرزندان خودشان با زور آنها را به درون شعلههای آتش هل میدادند و بهاینترتیب راهی برای فرار از تقسیم ارث پیدا میکردند. قبل از اینکه زنهای بیوه را از خانه بیرون کنند، مجبورشان میکردند تا جواهراتشان را دربیاورند و موهای سرشان را از ته بتراشند تا دیگر هیچگونه جذابیتی برای مردها نداشته باشند، آنها در هر سنی که باشند، ازدواج مجدد برایشان ممنوع است. در شهرهای کوچک، که در آن دخترها در سنین بسیار کم ازدواج میکنند، بعضی از دختربچهها در سن پنجسالگی بیوه میشوند و در نتیجه به یک زندگی پر از محرومیت محکوم میگردند. بافته لائتیسیا کولومبانی
حنا که دختر بسیار حساسی است. در مقابل کوچکترین چیزی مثل بید میلرزد. سارا خیلی زود متوجه شد که دخترش ذاتاً با دیگران احساس همدردی میکند. با غم و رنج دنیا همذاتپنداری میکند، خودش را مسئول آنها میداند و آن را به خودش نسبت میدهد. مثل یک موهبت الهی میماند، یک حس ششم. در کودکی، وقتی میدید که کسی آسیب میبیند یا مورد سرزنش قرار میگیرد، گریه میکرد. موقعی که از تلویزیون اخبار میدید و یا هنگام تماشای کارتون، گریه میکرد. گاهی سارا نگران میشود: با این احساسات شدید چه کار خواهد کرد؟ احساساتی که او را هم در معرض بزرگترین شادیها قرار میدهد و هم بزرگترین عذابها. بارها دلش میخواست به او بگوید: از خودت محافظت کن، پوستکلفت باش، دنیا بیرحم است، زندگی خشن است، اجازه نده تحتتأثیر قرار بگیری، آسیب ببینی، مثل دیگران خودخواه، بیاحساس و خونسرد باش.
مثل من باش.
بااینحال میداند که دخترش روحی حساس دارد و باید با آن کنار بیاید. بافته لائتیسیا کولومبانی
گاهی زندگی تاریکترین لحظات و روشنترین لحظات را در کنار هم قرار میدهد. همزمان هم چیزی به آدم میدهد و هم چیزی از او میگیرد. بافته لائتیسیا کولومبانی
از خدایش صحبت میکند که به همه یک زندگی شرافتمندانه و پاک را توصیه میکند، یک خدای واحد و خالق که نه مسیحی است، نه هندو و نه از هیچ فرقهٔ دیگری. یک خدای یگانه، همین. سیکها معتقدند که تمام ادیان میتوانند به خدا منتهی شوند و از اینرو، همه شایسته و قابل احتراماند. جولیا از این اعتقاد خوشش میآید، ایمانی بدون گناه اولیه، بدون بهشت و جهنم، کمال معتقد است که بهشت و جهنم فقط در همین دنیا وجود دارد، جولیا با خودش فکر میکند که حق با اوست. بافته لائتیسیا کولومبانی
برای جولیا آب زندگی است، منبع لذتی که بیوقفه تجدید میشود، یکجور شهوترانی. جولیا دوست دارد شنا کند و جریان آب را بر روی بدنش احساس کند. یک روز سعی کرد او را همراه خودش به درون آب ببرد، اما کمال حاضر نشد آبتنی کند. گفت: دریا گورستان است و جولیا جرأت نکرد سؤالی از او بپرسد. نمیداند که زندگی او چطور بوده و دریا چه چیزی را از او گرفته است. شاید یک روز برایش تعریف کند، شاید هم نه.
وقتی باهم هستند، نه از آینده حرف میزنند و نه از گذشته. جولیا هیچ توقعی از او ندارد، بهجز این ساعتهای دزدکی بعدازظهر. تنها لحظهٔ حال مهم است. لحظهای که یکی میشوند. مثل دو قطعهٔ یک پازل که یکی در دیگری بهطور کامل حل میشود. بافته لائتیسیا کولومبانی
در تاریکی همهچیز بهنظرش خطرناک و قطعی میرسد. اغلب دعا میکند که این گردبادِ افکار که او را راحت نمیگذارد، تمام شود. گاهی شبهای متوالی ابداً خواب به چشمهایش نمیآید. با خودش فکر میکند، مردم حتی در خوابیدن هم مثل هم نیستند. مردم در هیچچیز باهم برابر نیستند. بافته لائتیسیا کولومبانی
هر سال دو میلیون زن در کشور به قتل میرسند. دو میلیون نفر قربانی خشونت و وحشیگری مردها شده و در بیتفاوتی عموم کشته میشوند. کل دنیا بیتفاوت است. دنیا آنها را رها کرده است. بافته لائتیسیا کولومبانی
مردم بهشت را مثل باغ فردوس تصور میکنند؛ جایی که در آن میتوانند بر ابرها شناور شوند و در رودخانهها و کوهها وقتشان را به بطالت بگذرانند. ولی این صحنه پردازیها بدون تسلی خاطر، بی معنی است. در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
از همین نگرانم. آدم به کسی یا چیزی عادت میکند و آنوقت، آن کس یا آن چیز قالش میگذارد. دیگر هیچ باقی نمیماند. آنهایی را که میگذارند و میروند، دوست ندارم. این است که اول خودم میگذارم و میروم. این طوری مطمئنتر است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی با کسی ازدواج کردید، آسانتر میتوانید از او جدا شوید. چون آنوقت، واقعا بهانه ای در دست دارید. هیچکس نمیتواند ایرادی بگیرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
انسان در بیست سالگی، راه خود را انتخاب نمیکند؛ زیرا اندیشههای نو مقاومت ناپذیرند. در بیست سالگی، انسان حقیقت هایی را میبیند و متوجه نیست که آنچه دیده است، حقیقت نیست و فقط زیبایی است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی همیشه در تاریکی خود را سرحالتر احساس میکرد. مثل این بود که تاریکی، پناهش میدهد و از او حفاظت میکند. در تاریکی جای آدم معلوم نیست و کسی نمیتواند آدم را پیدا کند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
نباید دنبال عوض کردن دنیا رفت. دنیا خیلی وقت است که راه افتاده و از همان اول، منحرف شده و راه درازی را پشت سر گذاشته است. دنیا را هر طور هم که خراب کنی و از نو بسازی، باز همین دنیاست! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
پول، بد تله ای است. اول آدم صاحب پول است ولی بعد، پول صاحب آدم میشود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
وقتی دو نفر مثل تو و من واقعا عاشق هم هستند، باید هر کاری از دستشان برمیآید، بکنند تا عشقشان را نجات بدهند. حفظش کنند و اولین کاری که باید بکنند این است که از هم جدا بشوند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
کسانی که عقاید احمقانه ای دارند و آنها را ابراز میکنند، همیشه خیلی حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد، باید کمتر با او مخالفت کرد. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اول آدم احساس سرما دارد، ولی کم کم مثل این است که دارد زیر آب شنا میکند. اما دیگر نه آب را احساس میکند نه خودش را؛ جز یک نوع لختی و رکود در اطراف خود. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
آدم نباید خود را زیاد بپوشاند. باید بگذارد تا سرما به او نزدیک شود. حتی باید کمی یخ بزند تا احساس کند واقعا در دو قدمی پاکی است. بله، پاکی. البته باید مواظب خطر هم بود. آدم نباید بگذارد که کاملا منجمد شود. حتی در مورد بهترین چیزها، باید توانست و به موقع دست نگه داشت. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود. وقت این را که بخواهد بیشتر بخوابد ندارد، هر ثانیه حساب میشود. روزش درجهبندی شده است، مثل این ورقهای کاغذ که موقع برگشتن به خانه برای کلاسهای ریاضی بچهها میخرد. زمان بیخیالی مدتهاست که گذشته است و به دوران قبل از کار، بچهداری و مسئولیت مربوط میشود. آن زمان یک اشاره کافی بود تا مسیر روزش را عوض کند: «نظرت چیه که فلان کار رو بکنیم؟… نظرت چیه که یه سفر بریم فلان جا؟… بریم فلان جا؟…» حالا دیگر همهچیز برنامهریزیشده، سازماندهیشده و از قبل تعیینشده است. دیگر کاری بدون برنامهٔ قبلی ندارد، نقشش را یاد گرفته و هر روز، هر هفته، هر ماه و در تمام طول سال آن را بازی و تکرار کرده است. مادر خانواده، مدیر ارشد، زن جذاب، زن ایدهآل، زن شاغل، برچسبهایی از این دست که مجلههای بانوان به پشت زنانی که شبیه او هستند میچسبانند و مثل ساکهایی روی شانههایشان سنگینی میکند. بافته لائتیسیا کولومبانی
لوسی با لحنی قاطعانهتر از آنچه منظورش بود، گفت: «از این عبارت متنفرم. هیچ چیز همین نیست که هست. همیشه میشه تغییر داد. همیشه میشه بهتر بشه اوضاع.» جغرافیای من و تو جنیفر اسمیت
جولیا سکوت مبهم کتابخانهٔ محل را به فریادهای دیسکو ترجیح میدهد. هر روز در ساعت ناهار به کتابخانه میرود. این کتابخوانِ سیریناپذیر فضای سالنهای بزرگ را، که با کتاب فرش شدهاند و فقط صدای ورق زدن کتابها سکوت آن را مختل میکند، دوست دارد. بهنظرش در آنجا چیزی مذهبی هست، یک تعمق نسبتاً رازآلود که از آن خوشش میآید. گویی موقع کتاب خواندن متوجه گذر زمان نمیشود. وقتی بچه بود، روی پاهای کارگران مینشست و رمانهای امیلیو سالگاری را با ولع میخواند. بعدها، شعر را کشف کرد. کاپرونی را بیشتر از اونگارتی، نثر موراویا و بهویژه نوشتههای پاوزه، نویسندهٔ مورد علاقهاش، دوست دارد. با خودش فکر میکند که میتواند زندگیاش را تنها با همین همنشینی با کتابها سپری کند. حتی فراموش میکند که غذا بخورد. بسیار پیش آمده است که با شکم خالی از زمان استراحت ناهار برمیگردد. اینگونه است: جولیا کتابها را با ولع میخورد، همانطور که دیگران کانولی میخورند. بافته لائتیسیا کولومبانی
سرنوشت انسان همیشه بی نهایت جالبه؛ در صورتیکه با هیجان به اون دست پیدا کنه. برای عده ای، تقدیر مهیج همواره تقدیری پیش پا افتاده ست. مرگ خوش آلبر کامو
در هر حال، تنها تجربه ای که راضیم میکنه اونایی هستن که نشون میدن راه هایی برای امید داشتن وجود داره. مرگ خوش آلبر کامو
لوسین گفت: اونا خوشبختن.
مورسو گفت: آره.
و به فکر فرو رفت؛ نه، دست کم یکی
به خوشبختی آن یکی حسد نمیورزد. مرگ خوش آلبر کامو
باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره. همه چیز فراموش میشه؛ حتی یه عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی غم انگیز و حیرت آوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود داره، راهی که هر از گاهی به سراغت میاد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی؛ شاید این برای ناامیدیهای مبهمی که از اون رنج میبریم، دستاویزی بشه. مرگ خوش آلبر کامو
جدایی از او برایم خیلی غصه دارد؛ اما از آن نوع غصه ای که در گذشته خودم را بیشتر از پیش به خودم نزدیک میکرد، غصه ای که فرشته ای میآمد و در درونم تسکینش میداد. خوشیها و روزها مارسل پروست
معمولاً وقتی عشق اول تمام میشود، آدمها میدانند که عشقهای دیگری هم خواهد بود. کارشان با عشق تمام نشده است. کار عشق با آنها تمام نشده است. هرگز مثل بار اول نخواهد بود؛ ولی از بعضی جهات بهتر میشود. هر روز دیوید لویتان
بخشی از ساختار شخصیتی آدم، کاملاً وابسته به این موضوع است که میتواند پیوسته یک جا بماند و روزهای متمادی در کنار دیگران باشد یا نه. دوستانش به او تکیه میکنند و او هم میداند که میتواند به آنها تکیه کند؛ موازنهای ساده که زندگیهای زیادی براساس آن ساخته میشوند. هر روز دیوید لویتان
اینکه رابطهت رو با یه نفر قطع کنی، به این معنی نیست که دیگه از دست اون آدم آزاد شدی. من هنوز به صد شکل مختلف به جاستین وصلم. ما دیگه باهم نیستیم؛ ولی سالها طول میکشه که من واقعاً آزاد بشم. هر روز دیوید لویتان
«یه بار یه دختر نابینا بودم. یازده سالم بود. شاید هم دوازده. نمیدونم اون رو بیشتر دوست داشتم یا نه؛ ولی از یه روز بودن توی بدن اون خیلی بیشتر یاد گرفتم تا یه سال بودن توی بدن دیگران. بهم ثابت کرد که چقدر تجربهٔ هرکدوم از ما توی این جهان خاص و منحصربهفرده. هرکی یه جور دنیا رو حس میکنه. فقط این نبود که بقیهٔ حسهای من خیلی دقیقتر و حساستر شده بود؛ این هم بود که ما راههای خودمون رو توی این دنیای مقابلمون پیدا میکنیم. برای من خیلی سخت بود؛ ولی برای اون، زندگی معمولی بود.» هر روز دیوید لویتان
باید به ایمیل بسنده کنم و ایمیل هم کافی نیست. از تکیهکردن به کلمات خستهام. پرمعنیاند، بله؛ ولی خالی از احساساتاند. نوشتن برای او، به دیدن صورتش موقع شنیدن داستان، هیچ شباهتی ندارد. دیدن جوابش هم شبیه شنیدن جواب با صدای او نیست. من همیشه شکرگزار تکنولوژی بودهام؛ ولی حالا انگار گره جدایی را در تاروپود هر رابطهٔ الکترونیکیای حس میکنم. میخواهم پیش او باشم. این مرا میترساند. آن حس راحتی بابت رهابودن از همهچیز و همهکس، دارد از من گرفته میشود؛ چون دارم با حس راحتی بزرگتری بهنام «حضور» آشنا میشوم. هر روز دیوید لویتان
این تنهایی شباهتی به هیچکدام از آنها ندارد. این تنهایی، جنس متفاوتی دارد. باعث میشود بدن را خوب حس کنی؛ ولی از آن برای پرتکردن حواس و ذهنت استفاده نمیکنی. قدمبرداشتنش با هدف است؛ ولی عجلهای در کار نیست. صحبت میکنی؛ ولی نه با شخصی در کنارت، بلکه با تمام عناصر. عرق میکنی و بدنت درد میگیرد و بالا میروی و دقت میکنی که سُر نخوری و زمین نخوری و خیلی گم نشوی؛ ولی بهقدر کافی گم شوی. هر روز دیوید لویتان
کتابخواندن از راه چشمهای او، این حس را دارد.
ورقزدن با دستهای او، این حس را دارد.
کنار هم گذاشتن مچ پاهایش بهشکل ضربدری هم این حس را دارد.
اینکه سرش را پایین میآورد تا موهایش پایین بریزد و چشمش دیده نشود، این حس را دارد.
شکل دستخطش این است. اینطوری شکل میگیرد. اسمش را اینطور امضا میکند. هر روز دیوید لویتان
دست من نیست و ناخودآگاه متوجه چیزهای کوچکی میشوم که پیشازاین نمیدانستم: نقاشیهای حاشیهٔ دفترش از درخت و کوه، جای جوراب که روی مچ پایش میافتد، یک لکهٔ پوستی مادرزاد کوچک ته انگشت شست دست چپش. احتمالاً او هرگز به هیچکدام از اینها توجه نمیکند. ولی چون برای من جدید است، همهچیز را میبینم. هر روز دیوید لویتان
«تو دوستش داری؛ چون فکر میکنی یه پسریه که راهش رو گم کرده. باور کن من قبلاً هم این رابطهها رو دیدم. ولی میدونی چه بلایی سر دخترهایی میآد که عاشق پسرهای راهگمکرده میشن؟ خودشون گم میشن، بدون استثنا.» هر روز دیوید لویتان
آنها که تنها زندگی میکنند، به تدریج به ایستاده غذا خوردن عادت میکنند. وقتی کسی نیست که در صرف غذا با ما شریک شود یا نخواهیم چیزی را از او پنهان کنیم، چرا به ظرافت و خوش سلیقگی اهمیت دهیم؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
کالی موفق شده بود نشان دهد که در اوج زیبایی است؛ زیبایی ناب و نه به واسطه ی مد یا شیک پوشی. آدمکش کور مارگارت اتوود
می خواهید حقیقت را بدانید. میخواهید حاصل دو دوتا را بدانید. حاصل دو دوتا الزاما چهارتا نمیشود. دو دوتا مساوی با صدای بیرون پنجره است. دو دوتا مساوی با باد است. پرنده ی زنده همانی نبوده است که استخوانهای خشکیده اش نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
کتری را به برق وصل کردم؛ خیلی زود صدای لالایی بخارش بلند شد. وقتی احساس کنی به جای این که تو از لوازم خانه ات مراقبت کنی، آنها از تو مراقبت میکنند، اوضاع خیلی خراب شده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
شاید برای شما که یک غیرنظامی هستید عجیب باشد، اما اگر یک تفنگ را بهطرف یک زن نشانه بگیری و شلیک کنی، او دقیقاً همانطوری به زمین میافتد که یک مرد به زمین میافتد. بریدههای جراید جورج برنارد شاو
من حاضر بودم بهخاطر تو خودم رو لای منگنه بذارم؛ ولی انگار نمیتونم هم لای منگنه باشم و هم راه برم و هم حرف بزنم. شاید اونقدرها که فکر میکردم هم انعطافپذیر نیستم. هر روز دیوید لویتان
بهنظر میرسه که زندگیِ خیلی وحشتناکیه؛ ولی من چیزهای زیادی دیدم. وقتی فقط توی یه بدن باشی، خیلی سخته که بتونی واقعیت زندگی رو کامل درک کنی. دیدت خیلی بستگی داره به اینکه کی هستی. ولی وقتی کسی که هستی، هر روز عوض بشه، دیدگاهت میتونه بیشتر به یه دید جهانی نزدیک بشه، حتی توی جزئیات خیلی کوچیکش. میبینی که طعم گیلاس چطوری برای آدمهای مختلف فرق داره، یا مثلاً هرکدوم رنگ آبی رو یهجور میبینن. مراسم عجیبوغریب پسرها رو برای نشوندادن احساسات بدون بهزبونآوردن کلمات یاد میگیری. یاد میگیری که اگر مادر و پدرها قبل از خواب داستان بخونن، یعنی با بچههاشون خوب هستن؛ چون خیلیها رو دیدی که چنین وقتی نمیذارن. میفهمی که یک روز واقعاً چه ارزشی داره؛ چون همهٔ روزهات باهم فرق داره. اگر از بیشتر مردم فرق دوشنبه و سهشنبهشون رو بپرسی، شاید فقط بهت بگن توی هرکدوم از این روزها چه شامی خوردن. من نه؛ من اونقدر دنیا رو از زوایای مختلف دیدم که چندبعدیبودن واقعیت رو بهتر حس میکنم. هر روز دیوید لویتان
اینکه عاشق کسی شده باشید، به این معنی نیست که بهتر میفهمید او چه حسی دارد؛ فقط به این معنی است که میدانید خودتان چه حسی دارید. هر روز دیوید لویتان
«چون فوقالعادهای. چون با یه دختر ناشناس که یهو از مدرسهتون سر درآورد، مهربون بودی. چون تو هم دلت میخواد اونطرف پنجره باشی و به جای فکرکردن به زندگی، زندگی کنی. چون قشنگی. چون وقتی من داشتم توی زیرزمین استیو با تو میرقصیدم، توی دلم غوغا بود. وقتی توی ساحل کنارت دراز کشیده بودم، یه آرامش بینقص رو حس میکردم. میدونم فکر میکنی جاستین ته دلش عاشقته؛ ولی منم که تماموکمال عاشقتم.» هر روز دیوید لویتان
من طی این سالها در مراسمهای مذهبی متعدد و متنوعی شرکت کردهام. هربار که در این مراسمها شرکت میکنم، بیشتر به این عقیده پایبند میشوم که ادیان، خیلی بیشتر از آنکه اعتراف میکنند، شبیه هم هستند و وجه اشتراک دارند. عقایدشان تقریباً همیشه مثل هم است؛ تنها تفاوتشان در تاریخچهٔ هر دین است. همه میخواهند به یک قدرت برتر ایمان داشته باشند. همه میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند که از خودشان بزرگتر است و همه میخواهند در این عقیده و ایمان، همراهانی داشته باشند. میخواهند نیروی خوبی در روی زمین وجود داشته باشد و انگیزهای برای پیوستن به آن نیرو میخواهند. میخواهند اجازهٔ اثبات عقیدهشان و اجازهٔ تعلقداشتن به آن عقیده را داشته باشند و راهش هم مراسم دینی و اخلاص است. میخواهند آن عظمت را لمس کنند.
فقط در جزئیات مسائل است که همهچیز پیچیده میشود و اختلافها بهوجود میآید و دیگر نمیتوانیم درک کنیم که فرقی ندارد چه دین، جنسیت، نژاد و کشوری داشته باشیم؛ چون همهٔ ما در نودوهشت درصد موارد شبیه هم هستیم. بله، تفاوتهای بیولوژیکی بین زن و مرد هست؛ ولی اگر به این تفاوتهای بیولوژیکی بهشکل درصدی نگاه کنید، متوجه میشوید که در واقع تفاوت چندانی وجود ندارد. تفاوت نژادی هم مسئلهای است که کاملاً به ساختارهای اجتماعی مربوط است و تفاوت ذاتی وجود ندارد. چه به خدا ایمان داشته باشید، چه به یهوه و چه به اللّه، احتمالش هست که چیزی که در هر صورت میخواهید، یک چیز باشد. ولی به دلایلی همه دوست دارند روی آن دو درصد اختلاف تمرکز کنند و بیشتر منازعات جهان هم ناشی از همان است.
من تنها به این دلیل میتوانم به زندگیام ادامه بدهم که همهٔ ما نودوهشت درصد شبیه هم هستیم. هر روز دیوید لویتان
با گمشدن در او، بهدستش میآورم. چه مکالمهٔ خوبی است. ما ریتم خودمان را پیدا کردهایم و ادامه میدهیم. میبینم که دارم همراه آهنگ میخوانم. برای او میخوانم و او خوشحال میشود. دوباره تبدیل به کسی میشود که هیچچیز برایش مهم نیست و من تبدیل به کسی میشوم که فقط برای او اهمیت قائل است. هر روز دیوید لویتان
«چرا هنوز باهماین؟ ترس از تنهایی؟ تصمیم برای کناراومدن؟ اعتقاد غلط به تغییرکردن طرف؟»
«بله. بله. و بله.»
«خب…»
«ولی بعضیوقتها هم خیلی به دل میشینه. و میدونم که ته ته دلش یه دنیا براش ارزش دارم.»
«ته دلش؟ بهنظرم این توجیهکردنه. آدم که نباید بره ته دل مردم دنبال عشق بگرده.» هر روز دیوید لویتان
«خیلی چیزها هست که میتونه آدمها رو توی رابطه نگه داره. ترس از تنهاموندن. ترس از بههمزدن وضعیت زندگی. تصمیم میگیری با چیزی که خیلی بد نیست کنار بیای؛ چون نمیدونی که بهتر از این هم ممکنه یا نه. شاید هم این باور غلط که بالاخره بهتر میشه» هر روز دیوید لویتان
صدای کلماتی که میگویید، همیشه با صدایی که به گوش شنونده میرسد، متفاوت است؛ چون گویندهٔ کلمات آنها را از درون میشنود. هر روز دیوید لویتان
انگار وقتی کسی را دوست داری، او تبدیل به دلیل تو میشود، و شاید من برعکس فهمیده باشم. شاید چون من نیاز به دلیل داشتهام، عاشق او شدهام. ولی فکر نمیکنم اینطور باشد. هر روز دیوید لویتان
در زندگی اوقاتی هست که بدنتان اختیار زندگی را در دست میگیرد. زمانهایی در زندگی هست که خواهشهای بدن و نیازهای بدن، راه و روش زندگی را به شما دیکته میکند. خبر هم ندارید که دارید کلید را به دست بدن میدهید؛ ولی رسماً آنرا کف دستش میگذارید و او زندگی را کنترل میکند. سیمکشیاش را دستکاری میکنید و بعد، همان سیمکشی، اختیار زندگی را در دست میگیرد. هر روز دیوید لویتان
اینکه در رابطهات با دوستپسرت دوستداشتنی باشی یک چیز است و اینکه در برخورد با یک دختر کاملاً غریبه هم همانطور باشی، یک چیز کاملاً متفاوت. حالا دیگر فکر نمیکنم که تلاش میکند صرفاً با یک دختر ناشناس مهربان باشد. دارد مهربانی میکند. این خودش بیشتر نشانهٔ باشخصیتبودن است تا صرفاً مهربانبودن. مهربانیکردن دقیقاً به بطن شخصیت تو وصل است؛ درحالیکه مهربانبودن فقط به این مربوط است که میخواهی چطور دیده شوی. هر روز دیوید لویتان
حافظه گاهی فریبتان میدهد. گاهی زیبایی فقط دورادور خوب است. ولی از همینجا و از سی قدم دورتر هم خوب میدانم که واقعیتِ او کاملاً مطابق با خاطرهٔ من خواهد بود.
بیست قدم دورتر.
حتی در این راهروی شلوغ هم چیزی مثل اشعه از وجودش ساطع میشود که بهسوی من میآید. هر روز دیوید لویتان
بخش مهمی از دوستی با دیگران همین است که حرفشان را باور کنید. هر روز دیوید لویتان
این حقیقت عادت کردهام که بیشترِ صبحها در بیشتر خانهها شبیه هم هستند: افتانوخیزان از تخت بیرون میآیی و همانطور خودت را به دوش میرسانی. سر میز صبحانه چیزهایی زیر لب میگویی، یا اگر والدینت هنوز خواب باشند، نوکپا و بیسروصدا از خانه بیرون میروی. تنها راهی که برای جالبترکردن ماجرا هست، این است که بهدنبال تفاوتها بگردی. هر روز دیوید لویتان
یک بار عاشق شدم یا شاید بهتر باشد بگویم تا همین امروز فکر میکردم که عاشق شده بودم. اسمش برِنِن بود و حس میکردم حتی اگر ارتباطمان محدود به مُشتی کلمه باشد، باز هم عشقی واقعی است، شدید و لبریز از احساس. بهشکل احمقانهای به خودم اجازه دادم فکر کنم که میتوانم با او آیندهای داشته باشم؛ ولی آیندهای وجود نداشت. سعی کردم بهنحوی ایجادش کنم؛ ولی موفق نشدم. همهٔ این کارها در مقایسه با این دفعه، هیچ نبود. اینکه عاشق شوید یک چیز است؛ اینکه حس کنید کس دیگری هم عاشقتان میشود و در برابر این عشق احساس مسئولیت کنید، چیز دیگری است. هر روز دیوید لویتان
وقتی به شهر میرسیم، میتوانم بدون سؤالکردن از او، آدرس خانه را پیدا کنم و راه درست را بروم. ولی دلم میخواهد راه را گم کنم. کشش بدهم. فرار کنم. هر روز دیوید لویتان
هیچوقت نتوانستهام خوابیدن آدمها را ببینم. حداقل به این شکل نمیتوانستم ببینم. او درست برعکس اولین لحظهای است که دیدمش. همان حس آسیبپذیری را دارد؛ ولی از درون احساس امنیت میکند. میبینم که چطور نفسش را تو و بیرون میدهد و میبینم که بقیهٔ بدنش هم گاهی پیچوتابی میخورد. هر روز دیوید لویتان
چطور است که لحظهٔ عاشقشدن به این شکل است؟ چطور ممکن است زمانِ به این کوتاهی، چنین عظمتی در درون خود داشته باشد؟ ناگهان متوجه شدم که چرا مردم به دژاوو عقیده دارند و چرا فکر میکنند که پیشازاین هم در این دنیا بودهاند و زندگی کردهاند، چون امکان ندارد سالهایی که من در این دنیا زندگی کردهام، بتواند حسی را که در درونم غلیان میکند، در خودش جا بدهد. در لحظهٔ عاشقشدن حسی هست که انگار پیشینهٔ صدهاساله دارد و چند نسل از همین حس، پشت هم قرار گرفته تا این لحظهٔ خاص و این تقاطع فوقالعاده شکل بگیرد. شاید احمقانه بهنظر برسد؛ اما در قلبتان و در مغز استخوانهایتان حس میکنید که از همان اول قرار بوده است همهچیز به همین نقطه از زمان ختم شود و همهٔ پیکانهای نامرئی به آن اشاره میکردهاند و حتی خود جهان و عالم هم همین لحظه را از مدتها پیش تدارک دیده است و شما تازه دارید متوجه آن میشوید و حالا دارید به نقطهای میرسید که همیشه قرار بوده است برسید. هر روز دیوید لویتان
واقعاً عاشق این لحظهام. هیچوقت پیش نیامده است که مردم داستانهای مهم زندگیشان را برایم تعریف کنند. معمولاً این خودم هستم که باید از مسائل سر دربیاورم. چون میدانم که اگر این داستانها را به من بگویند، بعداً توقع دارند که مخاطب، آنها را بهیاد بیاورد، و من نمیتوانم چنین چیزی را ضمانت کنم. من که مطمئن نیستم داستانها بعد از رفتن من میمانند یا نه، و چقدر وحشتناک خواهد بود که درمورد چیزی به کسی اعتماد کنی و بعد، موضوع آن اعتماد ناگهان ناپدید شود. نمیخواهم مسئول چنین اتفاقی باشم. هر روز دیوید لویتان
همینطور که خورشید در آسمان غرق میشود، ما دست در دست در ساحل قدم میزنیم. به گذشته فکر نمیکنم. به آینده فکر نمیکنم. پر از قدردانی هستم. برای خورشید، آب، غرقشدن انگشتان پا در شن، و این حسی که گرفتن دست او در دستم دارد. هر روز دیوید لویتان
از احساسنکردن خستهام. خستهام از ارتباط برقرارنکردن. دلم میخواهد اینجا در کنار او باشم. دلم میخواهد من آن کسی باشم که امیدهایش را به واقعیت تبدیل میکند؛ حتی اگر فقط همین زمان محدودی را داشته باشم که به من دادهاند.
اقیانوس آهنگ مینوازد؛ باد میرقصد. ما در آغوش هم هستیم. اول محکم به هم میچسبیم؛ ولی بعد کمکم احساس میکنیم که به چیزی بزرگتر از هردویمان چسبیدهایم، چیزی عظیمتر از ما. هر روز دیوید لویتان
خیلی چیزها در وجود او هست که دلم میخواهد بدانم و درعینحال با هر کلمهای که بین ما ردوبدل میشود، احساس میکنم چیزی در وجودش هست که همین حالا هم میشناسم. وقتی پیدایش کنم، یکدیگر را میشناسیم. در آن شریک میشویم. هر روز دیوید لویتان
دختر هر زمان که او بخواهد در کنارش هست و احتمالاً او هم از همین خوشش میآید. ولی این بهمعنی دوستداشتن نیست. دختر، سخت به حضور پسر امید بسته و انگار متوجه نیست که چیزی برای امیدواربودن باقی نمانده است. در کنار هم سکوتی ندارند و همهاش سروصداست، بیشتر صدای پسر. اگر بخواهم، میتوانم جزئیات دعواهایشان را هم ببینم. میتوانم رد همهٔ خرده شکستههایی را بگیرم که او بعد از هربار درهمشکستنِ شخصیت دختر، جمع کرده است. اگر من واقعاً جاستین بودم، حتماً حالا عیب و ایرادی در دختر پیدا میکردم. «همین حالا. بهش بگو. داد بزن. تحقیرش کن. بهش بفهمون حدوحدودش کجاست.»
ولی من نمیتوانم. من جاستین نیستم. حتی اگر دختر اینرا نداند. هر روز دیوید لویتان
آنقدر نزدیک هستم که ببینم چشمهایش آبیاند. آنقدر نزدیک هستم که بدانم هیچکس هرگز آنقدر به او نزدیک نمیشود که ببیند چشمهایش چقدر آبیاند. هر روز دیوید لویتان
قبلاً هم بارها اینرا دیدهام، سرسپردگیِ توجیهناپذیر. با ترس ناشی از بودن در کنار شخص نامناسب کنار میآیید؛ چون نمیتوانید با ترس از تنهایی کنار بیایید، امید آلوده به تردید و تردید آغشته به امید. هربار که این احساسات را در صورت دیگری میبینم، برایم سنگین بهنظر میآید. چیزی که در صورت ریانن هست، خیلی بیشتر از ناامیدی صرف است. مهربانی هم در آن هست. جاستین هرگز قدر این مهربانی را نخواهد دانست. من از همان لحظهٔ اول متوجهش میشوم؛ ولی به چشم کس دیگری نمیآید. هر روز دیوید لویتان
وقتی متوجه آمدنش شدم، ناخودآگاه لبخند زدم و او هم در جواب لبخند زد، به همین سادگی، ساده و پیچیده. بیشترِ چیزها همینطور هستند. دیدم بعد از زنگ دوم دنبالش میگردم و بعد از زنگ سوم و چهارم هم همینطور. حتی احساس نمیکنم این کار را اختیاری انجام میدهم. میخواهم او را ببینم، ساده، پیچیده. هر روز دیوید لویتان
اگر فقط یک چیز را خوب یاد گرفته باشم، همین است که همهٔ ما فقط میخواهیم همهچیز خوب باشد. ما حتی آرزوی اوضاع فوقالعاده و حیرتانگیز و چشمگیر را هم نداریم. همه صرفاً با «خوب» راضی میشویم؛ چون بیشترِ اوقات همان خوب هم کافی است. هر روز دیوید لویتان
بهتر است در غیابش از او چیزی نسازد. بهتر است صبر کند تا او واقعا این جا باشد. بعد میتواند ضمن آشتی کردن با او درباره اش تصمیم بگیرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
خیلی لاغر شده ای. میتوانم یک چیزی برایت بیاورم،
غذای خوب.
ولی نمیتوانم به امید تو بنشینم. قبول داری؟ ممکن است در انتظار آمدنت از گرسنگی بمیرم. آدمکش کور مارگارت اتوود
حرف بزن.
چی بگم؟
هر چی دلت میخواهد.
بگو دلت میخواهد چی بشنوی؟
چه فایده دارد اگر بگویم چی میخواهم بشنوم
و تو بگویی، حرفت را باور نمیکنم.
از خلال حرف هایم بفهم منظورم چیست.
اما حرفی نمیزنی که بتوانم از خلال آنها چیزی بفهمم. آدمکش کور مارگارت اتوود
لمس کردن، قبل از دیدن و کلام میآید. اولین و آخرین زبان است و همیشه راست میگوید. آدمکش کور مارگارت اتوود
مردم پشت میزهایشان تماشایش میکردند، به صدایش گوش میدادند و درباره اش اظهار نظر میکردند. -آزاد بودند که ازش خوششان بیاید یا نیاید، به وسیله ی او وسوسه بشوند یا نشوند، از هنرنمایی اش یا از پیراهنش خوششان بیاید یا نیاید. ولی او آزاد نبود. باید کارش را تمام میکرد- خودش را میجنباند و آواز میخواند. دلم میخواست بدانم برای این کار چقدر میگرفت و آیا ارزشش را داشت؟ به این نتیجه رسیدم که فقط باید آدم بی پول باشد که این کار را بکند. از آن موقع به بعد به نظرم رسید که عبارت مورد توجه بودن، یک شکل دقیق حقارت را توصیف میکند. مورد توجه بودن یعنی وضعیتی که اگر میتوانید باید از آن دوری کنید. آدمکش کور مارگارت اتوود
نشان نده میترسی؛ اگر بترسی، مردم مثل کوسه ماهی دنبالت میکنند و پدرت را درمیآورند. میتوانی به لبه ی میز نگاه کنی؛ با این کار پلک هایت پایین میآید. اما هیچوقت به کف اتاق نگاه نکن؛ گردنت را باریک نشان میدهد. راست نایست؛ سرباز نیستی. هیچوقت از ترس خودت را جمع نکن. اگر کسی حرف اهانت آمیزی زد، بگو: ببخشید، چی گفتید؟ مثل این که اصلا نشنیده ای. نه بار از ده بار حرفشان را تکرار نخواهند کرد. هیچوقت صدایت را برای یک پیشخدمت بلند نکن، کار زشتی است. کاری کن که جلویت خم شوند؛ کارشان این است. با دستکش و موهایت بازی نکن. همیشه طوری نشان بده که کار بهتری داری بکنی. هیچوقت قیافه ی بی صبر از خودت نشان نده. هر وقت به خودت شک داشتی، آرام به دستشویی زنانه برو. قیافه ی بی تفاوت، انسان را متین و باوقار نشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
کنجکاوی بهتر از باهوش بودن است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
زندگی دائما در حال تغییر است، بنابراین باید بهصورت متناوب خودتان را بررسی کنید تا ببینید که آیا عادتها و باورهای پیشینتان هنوز در خدمت شما قرار دارند یا خیر.
فقدان خودآگاهی یک سم است. انعکاس و بازبینی نقش پادزهر را ایفا میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
هرقدر بیشتر اجازه دهید که یک باور بخصوص شما را تعریف کند، قابلیت کنار آمدنتان با چالشهای زندگی کمتر خواهد شد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون طلایی میگوید انسانها وقتی روی وظایفی کار میکنند که دقیقا در مرز توانمندیهای کنونیشان جای گرفته، به اوج انگیزههایشان میرسند.
- بزرگترین تهدید موفقیت، نه شکست بلکه بیحوصلگی است.
- وقتی عادتها روتین میشوند، جذابیتشان را از دست میدهند و کمتر حس رضایت را به همراه دارند. در نتیجه از آنها خسته میشویم.
- وقتی انگیزه وجود داشته باشد، هر کس میتواند بهسختی تلاش کند. این توانایی پیشبرد کار در زمان بیحوصلگی است که تفاوتها را رقم میزند.
- حرفهایها به برنامهٔ خود پایبند میمانند؛ آماتورها میگذارند زندگی در برنامههایشان مداخله کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
نقطهٔ مطلوب تمایل در جایی رخ میدهد که همهچیز ۵۰. ۵۰ بین موفقیت و شکست تقسیم شده باشد. نیمی از اوقات به آنچه میخواهید میرسید. نیمی از اوقات اینگونه نمیشود. باید بهاندازهٔ کافی «پیروزی» داشته باشید تا بتوانید رضایتمندی را تجربه کنید و البته بهاندازهٔ کافی «بخواهید» تا میل در وجودتان ایجاد شود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
افراد واقعا موفق هم همانند سایر افراد با حس بیانگیزگی مواجه میشوند. تفاوت در اینجاست که آنها راهی را برای غلبه بر این حس بیحوصلگی مییابند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«در یک مقطع کار به جایی میرسد که باید بتوانید خستگیِ تمرین روزانه و بلند کردن وزنههای تکراری و مداوم را کنترل کنید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی نمیتوانید با بهتر بودن برنده شوید، باید از طریق متفاوت بودن ببرید. با ترکیب مهارتهایتان میزان رقابت را کاهش میدهید و همین امر شما را برجستهتر میکند عادتهای اتمی جیمز کلیر
چه زمانی حس زنده بودن دارم؟ چه زمانی خودِ واقعیام را احساس میکنم؟». بدون قضاوت درونی و بدون اینکه به فکر راضی کردن مردم باشید. بدون گمانهزنی یا انتقاد شخصی. هر زمان که حس صحیح و کامل بودن داشتید، احتمالا در مسیر صحیح قرار دارید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- عکس قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را عامل نارضایتی کنید».
- درصورتیکه یک عادت بد دردناک یا عامل نارضایتی باشد، تمایل کمتری به تکرار آن داریم.
- همراهی افراد در یک مسئولیت میتواند باعث شود که در صورت بیتفاوتی و عدم اجرای تعهدات، با عواقب آنی مواجه شوید. عمیقا به تفکر دیگران راجع به خودمان اهمیت میدهیم و دوست نداریم ما را دستکم بگیرند.
- یک پیمان عادت میتواند برای افزودن هزینههای اجتماعی به هر رفتار استفاده شود. این قرارداد هزینههای تخطی از وعدههایتان را دردناک میکند و عمومیت میبخشد.
- همینکه بدانید دیگران شما را میبینند، نقش یک محرک قوی را برایتان دارد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- قانون چهارم تغییر رفتار میگوید «آن را رضایتبخش کنید».
- وقتی یک تجربه رضایتبخش باشد، تمایل بیشتری به تکرار آن رفتار داریم.
- مغز انسان بهگونهای تکامل یافته که پاداشهای آنی را نسبت به پاداشهای متأخر در اولویت قرار میدهد.
- قانون اصلی تغییر رفتار چنین میگوید: «آنچه پاداش آنی داشته باشد، تکرار خواهد شد. آنچه تنبیه آنی داشته باشد، مورد اجتناب قرار میگیرد».
- برای پایبندی به عادت باید حس موفقیت آنی را ایجاد کنید – حتی اگر به میزان اندکی باشد.
- سه قانون اول تغییر رفتار - «آن را شفاف و آشکار کنید، آن را جذاب کنید، آن را ساده کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در همین دفعه را افزایش میدهند. قانون چهارم تغییر رفتار - «آن را رضایتبخش کنید» - احتمال تکرار آن رفتار در دفعاتِ بعد را افزایش میدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
با یک نگاه میتوانی بفهمی. اگر مردی از او خوشش میآمد، حتی اگر سه سر و یک دم داشت، مانند مار میبلعیدش. آدمکش کور مارگارت اتوود
مهم نیست الان بدانی؛ بزرگتر که شدی میفهمی. چیزی که نمیدانی، صدمه ای به تو نمیزند. اما یک ضرب المثل میگوید: بعضی اوقات چیزی که نمیدانی، ممکن است خیلی آزارت دهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا این قدر به نوشتن خاطراتمان علاقه مندیم؟ حتی وقتی که هنوز زنده ایم، میخواهیم وجودمان را مانند سگ هایی که شیر آتش نشانی را خیس میکنند اثبات کنیم. عکسهای قاب کرده مان، دیپلم هایمان و کاپهای روکش نقره شده مان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم؛ ناممان را روی تنه ی درختان، حک میکنیم؛ یا با خط بد روی دیوارهای سرویس بهداشتی مینویسیم. همه ی اینها زاییده ی یک احساس است؛ امید یا به کلام ساده تر، جلب توجه! آدمکش کور مارگارت اتوود
رنی گفت: خدا آدمها را همان طور که نان درست میشود، میآفریند. برای همین است که شکم مادرها وقتی میخواهند بچه دار شوند، بزرگ میشود و خمیر پف میکند. گفت چالهای گونه اش، جای شست خداست. گفت او سه تا چال در صورتش دارد اما بعضیها هیچ چالی در صورتشان ندارند؛ چون خدا همه را یک جور نمیآفریند وگرنه از آنها خسته میشود. این شاید عادلانه به نظر نیاید؛ اما نهایتا عادلانه است. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی بمیرم، همه ی لوازم منزلم به دقت بررسی خواهند شد و کسی که مسئول این کار باشد، کلکشان را خواهند کند. بدون شک مایرا این کار را بر عهده خواهد گرفت. فکر میکند مرا از رنی به ارث برده است. از بازی کردن نقشی کسی که حافظ خانواده است، خوشش خواهد آمد. به او غبطه نمیخورم: هر کس حتی در زنده بودن، یک پا زباله دانی است؛ چه برسد به بعد از مردن. اما اگر یک زبانه دانی خیلی کوچک را هم پس از مرگ صاحبش تمیز کنید، چندتا از آن کیسههای زباله سبز را هم برای خودتان نگه میدارید. چیزهای کهنه ای که استخوانهای پراکنده ی یک خانه هستند، چیزهایی چون پاره سفالهای باقیمانده از کشتی غرق شده که با موج به ساحل آمده اند. آدمکش کور مارگارت اتوود
نمی دانم سابرینا کجا دفن خواهد شد؟ تصور میکنم هنوز در این دنیا باشد. چیزی که خلاف آن باشد، نشنیده ام. زمان معلوم میکند که میخواهد کنار کدام یک از خویشاوندش به خاک سپرده شود؛ شاید هم ترجیح دهد در گوشه ای دور از همه ی ما به خاک سپرده شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
فرشتههای روی مقبره ها، اندام برازنده ای دارند و برجستگیهای بدنشان در پوشش لطیفی از ماده معدنی مقاوم پیچیده شده؛ ولی به خوبی مشخص است که زنند. آدمکش کور مارگارت اتوود
وقتی در آینه نگاه میکنم، زن پیری را میبینم یا زن پیری را نمیبینم؛ چون دیگر کسی حق ندارد پیر شود. پس زنی مسن را میبینم و گاه زنی مسن تر، شکل مادربزرگی که هرگز ندیدمش؛ یا شبیه مادرم، اگر به این سن میرسید. گاهی هم صورت زنی جوان را میبینم. صورتی که زمانی آن همه وقت صرف آرایشش میکردم یا برایش افسوس میخوردم. برای صورتی که حالا در میان صورتم غرق یا شناور شده است، صورتی که به خصوص بعدازظهرها که نور به صورت اریب میتابد، آنقدر شل و شفاف است که میشود مثل یک جوراب بیرونش آورد. آدمکش کور مارگارت اتوود
ارنست همینگوی نیز توصیهای مشابه برای هرگونه نگارش دارد. او میگوید «بهترین راه این است که همواره در اوج و زمانی که عملکردتان خوب است، متوقف شوید». عادتهای اتمی جیمز کلیر
افراد غالبا فکر میکنند اگر یک صفحه مطالعه یا یک دقیقه مدیتیشن یا برقراری یک تماس برای بازاریابی را هدفگذاری کنیم، عجیب است. اما هدف نهایی ما این نیست. ما میخواهیم بر روی آن عادت تسلط پیدا کنیم. حقیقتا باید یک عادت جا بیفتد تا بتواند بهبود پیدا کند. اگر نتوانید مهارتهای پایهای را بهدرستی یاد بگیرید، امید چندان زیادی برای تسلط بر جزئیات کار وجود ندارد. بهجای اینکه سعی کنید از همان ابتدا یک عادت ایدهآل را مهندسی کنید، یک کار ساده را بهصورت مداوم انجام دهید. باید ابتدا به استاندارد برسید تا بتوانید سراغ بهینهسازی بروید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
یک عادت جدید نباید حس یک چالش و کار شاق را داشته باشد. اقدامات متعاقب میتوانند چالشبرانگیز باشند، اما دو دقیقهٔ اول باید ساده باشد. آنچه میخواهید یک «دروازهٔ ورود» است که شما را به مسیر بهرهوری وارد کند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
عادتها همچون پیچ ورود به بزرگراه هستند. آنها شما را به سمت جاده هدایت میکنند و پیش از اینکه متوجه شوید، با سرعت به سمت رفتار بعدی حرکت میکنید. به نظر میرسد ادامه دادن کارهایی که پیشتر انجام دادهاید راحتتر از شروع کارهای متفاوت باشد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
«یادگیری یک زبان جدید، نواختن یک ساز یا اجرای حرکاتی که به آنها عادت نداریم، دشواری زیادی دارند، زیرا حواس ما باید از مسیرهایی عبور کنند که هنوز ساخته نشدهاند و جا نیفتادهاند؛ اما فقط با تکرار مداوم است که این مسیر کوتاه میشود و دشواری از بین میرود؛ اقدامات ما آنقدر ناخودآگاه میشوند که میتوانند حتی در صورت مشغولیت ذهن به چیزهای دیگر نیز انجام بگیرند». عادتهای اتمی جیمز کلیر
اگر دوست دارید بر یک عادت مسلط شوید، نکتهٔ کلیدی، تکرار است، نه اینکه دنبال ایدهآل باشید. لزومی ندارد که تمامی ویژگیهای یک عادت جدید را ترسیم کنید. صرفا کافی است آن را تمرین کنید. این اولین برداشت ما از قانون سوم است: کافی است که خودتان را وارد کار کنید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
دانشمندان این پدیده را بهعنوان تفاوت میان «خواستن» و «دوست داشتن» مطرح میکنند.
مغزتان برای خواستن پاداشها، مدارهای عصبی بسیار بیشتری را نسبت به دوست داشتن آنها در نظر گرفته است. مراکز خواستن در مغز بزرگاند: ساقهٔ مغز، هستهٔ اکومبنس، ناحیهٔ تگمنتوم شکمی، جسم مخطط، آمیگدال و بخشهایی از قشر پیش پیشانی. در مقام مقایسه، مراکز دوست داشتن در مغز بسیار کوچکترند. آنها را غالبا «نقاط حساس لذتی» مینامیم و همانند جزایر کوچکی در جایجای مغز توزیع شدهاند. مثلا محققان دریافتهاند که ۱۰۰ درصد از هستهٔ اکومبنس در حین پروسهٔ خواستن فعال میشود. درحالیکه تنها ۱۰ درصد از این هسته در حین دوست داشتن فعال میشود. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- معکوس قانون اول تغییر رفتار این است که «آن را مخفی کنید».
- زمانی که یک عادت شکل گرفت، احتمال اینکه فراموش شود اندک است.
- افرادی که کنترل زیادی بر روی خودشان دارند، کمتر از سایرین با موقعیتهای وسوسهانگیز مواجه میشوند. برای آنها نادیدهگیری وسوسه سادهتر از مقاومت در برابر آن است.
- یکی از عملیترین راههای حذف یک عادت بد این است که کمتر در معرض سرنخهای محرک آن قرار بگیرید.
- کنترل شخصی یک استراتژی کوتاهمدت است و برای بلندمدت جواب نمیدهد. عادتهای اتمی جیمز کلیر
وقتی یک عادت کدگذاری شد، پس از ظهور سرنخهای محیطی مربوط به آن، برای انجامش وسوسه خواهید شد. این یکی از دلایلی است که تکنیکهای تغییر رفتار میتوانند پیامدهای منفی داشته باشند. وقتی کلیپها و اسلایدهای مربوط به تکنیکهای کاهش وزن را به افراد چاق ارائه میدهید و آنها را خجالتزده میکنید، باعث میشود تحت فشار قرار بگیرند و در نتیجه بسیاری از آنها به همان استراتژی محبوب خود بازگردند: خوردن بیشازحد. نمایش تصاویر ریههای تیرهشده به افراد سیگاری، باعث میشود اضطرابشان بیشتر شود و به همین دلیل تعداد زیادی از آنها به کشیدن سیگار روی میآورند. اگر به سرنخها دقت نکنید، امکان دارد همان رفتاری که میخواهید متوقف کنید را تحریک نمایید. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- اولین قانون تغییر رفتار این است که «آن را شفاف و آشکار کنید».
- دو مورد از رایجترین سرنخها، زمان و موقعیت مکانی هستند.
- ایجاد قصد اجرا، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای تخصیص یک زمان و موقعیت مکانی ویژه به عادت جدیدتان بهره بگیرید.
- فرمول قصد اجرا اینچنین است: «من (فلان رفتار) را در (بهمان زمان) و در (فلان موقعیت مکانی) انجام خواهم داد».
- زنجیرهسازی عادت، یک استراتژی است که میتوانید از آن برای جفت کردن یک عادت جدید با یکی از عادتهای کنونیتان استفاده کنید.
- فرمول زنجیرهسازی عادت چنین است: «پس از (فلان عادت فعلی) ، (آن عادت جدید) را انجام خواهم داد». عادتهای اتمی جیمز کلیر
افرادی که برنامهٔ ویژهای را برای زمان و مکان اجرای یک عادت جدید دارند، احتمالا بیش از سایرین آن را پیگیری خواهند کرد. افراد زیادی هستند که سعی میکنند عادتهایشان را بدون بررسی این جزئیات تغییر دهند. به خودمان میگوییم «میخواهم سالمتر غذا بخورم» یا «میخواهم بیشتر بنویسم» ، اما هیچگاه دربارهٔ زمان و مکان اجرای این رخدادها صحبت نمیکنیم. آن را به دست شانس میسپاریم و امیدواریم که «صرفا اجرای آن را به خاطر بیاوریم» یا در زمان صحیح انگیزهٔ لازم را داشته باشیم. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تحلیلگران ارتش از روی نقطهٔ چشمکزن روی صفحهٔ رادار، موشک دشمن و هواپیماهای ناوگان خودشان را تشخیص میدهند، با اینکه هر دوی آنها سرعت مشابهی دارند، در یک ارتفاع پرواز میکنند و تقریبا از هر نظر روی رادار یکسان به نظر میرسند. در طول جنگ خلیج، ناوسروان مایکل رایلی با دستور خود مبنی بر معدوم کردن یک موشک، یک ناو کامل را نجات داد – با اینکه روی رادار دقیقا شبیه به هواپیماهای همان ناوگان به نظر میرسید. او تصمیم صحیح را گرفت، اما حتی افسرهای ارشد او هم نمیتوانستند بگویند چطور این کار را انجام داده است. عادتهای اتمی جیمز کلیر
تمایلها در افراد مختلف، متفاوتند. از نظر تئوری، هر خرده اطلاعاتی میتواند به یک تمایل دامن بزند، اما عملا افراد مختلف با سرنخهای متفاوتی تحریک میشوند. یک قمارباز با کشیدن اهرم ماشین اسلات است که جرقهای در ذهنش زده میشود و موج شدیدی از تمایل به این کار وجودش را فرا میگیرد. اما برای کسی که بهندرت قمار میکند، سروصدا و شکوه کازینو صرفا یک پارازیت نهچندان مهم است. سرنخها تا زمانی که تفسیر نشوند، بیمعنی هستند. افکار، احساسات و عواطف ناظر است که یک سرنخ را به تمایل و وسوسه تبدیل میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
اولین مرحله، سرنخ است. سرنخ، تلنگری به ذهن شما میزند که یک رفتار را آغاز میکند. سرنخ، به معنای مقداری اطلاعات است که پاداش نهایی را پیشبینی میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
اولین مرحله، سرنخ است. سرنخ، تلنگری به ذهن شما میزند که یک رفتار را آغاز میکند. سرنخ، به معنای مقداری اطلاعات است که پاداش نهایی را پیشبینی میکند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
- سه لایه تغییر وجود دارد: تغییر در خروجی، تغییر در پروسه و تغییر در هویت.
- موثرترین راه برای تغییر عادتها، این است که نه بر روی دستاوردهای مدنظرتان، بلکه بر روی شخصیتی که دوست دارید تمرکز کنید.
- برای تبدیل به بهترین نسخه از خودتان، باید دائما باورهایتان را ویرایش کرده و هویتتان را بهروز کنید و گسترش دهید.
- دلیل اهمیت واقعی عادتها، این نیست که به نتایج بهتری ختم میشوند (اگرچه میتوانند این نقش را ایفا کنند) ، بلکه میتوانند باورهایی را که به خودتان دارید، تغییر دهند. عادتهای اتمی جیمز کلیر
آرزویم این است که عشق سالیان دراز زندگی ام هنگام جان دادن، در آغوش من باشد و بعد از او هیچ عطری تنم را نلرزاند و هیچ صدایی مرا به وجد نیاورد… عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به ریچارد فکر میکنم. به تمام زمان هایی که با هم سپری کردیم و پس از مرگش از نظر من بی معنیترین اتفاقات دنیا شدند و این بی معنا شدن به خاطر مرگ او نبود؛ بلکه به خاطر کارهایی بود که در پایان زندگی مشترکمان کرد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دختر جوان و زیبایی چون تو نیازی ندارد که به حضور عشق ایمان بیاورد؛ او خودش جلوه ی عشق است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
غم انگیز و وحشتناک است که روز اول عید، غم هایت سرازیر شوند، اما در عین حال زیباست؛ زیباست که در غم و غصه هایت کسی باشد که همراهی ات کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویم: درست است که بابا به خیلیها بد کرد؛ اما کارهای خوب زیادی هم انجام داد. او برای تو پدر خوبی بود. تو این طور فکر نمیکنی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
او خوب میداند که نباید سر من داد بزند، چون آن وقت از او نفرت پیدا میکنم. پس سلاحش در برابر من این است که با چشمانی غمگین و اشکبار نگاهم کند. آن روز هم همین کار را کرد و گفت: «آنا اگر به ارتباط با این مرد جوان ادامه دهی، مرا خواهی کشت.»
فکر میکنم من هم به او گفتم: چه مضحک! ظاهرا این من هستم که به خاطر از دست دادن حافظه و بیماری آلزایمر قرار است از پا دربیایم و برای اولین بار در زندگی ام آرزو میکنم که اگر مرد جوان کنارم نباشد، این بیماری زودتر مرا بکشد و از شر این زندگی خلاصم کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه شادی و غم با هم میآیند. این اتفاق به آدم یادآور میشود که آدمها در طول زندگی، ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند. حتی ممکن است فصلی جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمیآمد، هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبودند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
گاهی اوقات وقتی آدم کسی را به طور ناگهانی از دست میدهد، سختترین قسمتش این است که دیگر نمیتواند حرف هایی را که دوست دارد، به او بزند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همه ی ازدواجها حتی بهترین هایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. به نظرم اینکه یک نفر آن قدر گذشت و عشق داشته باشد که سالهای متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجسته ای کرده است. در این روزگار، این دستاورد بزرگی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی پرستار لاغرمردنی ام وارد اتاق میشود، ﻧﮕﺎهی سرد به او میاندازم و رویم را به دیوار میکنم. لابد دوباره آمده است تا به من یادآور شود که آن بیرون، هوا خیلی خوب است. کسی نیست بگوید وقتی حال و هوایت عاشقانه نیست، تازگی هوای بیرون به چه کارت میآید! عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی با او هستم نیازی نیست وقت و انرژی زیادی صرف کنم تا کلمات و جملات دقیق و درست انتخاب کنم. به سادگی هر چه را به ذهنم میرسد، بیان میکنم. گاهی این حالت ترسناک است که با کسی این قدر بی پرده حرف بزنی؛ اما بیشتر اوقات، به آدم حس امنیت میدهد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
سعی میکنم آنگوس را از ذهنم پاک کنم؛ اما پاک کردن او مثل فراموش کردن غروب خورشید در ساحلی سپید و ماسه ای است. این کار، محال است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی فهمیدم آلزایمر دارم، شوهرم را ترک کردم. زندگی شادی نداشتیم و آلزایمر بهانه ای بود که او را تنها بگذارم. پس از یک نظر شبیه همیم. هر دویمان وقتی شرایط سخت میشود، از قبول مسئولیت شانه خالی میکنیم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
هرگز باورم نمیشد که بابا آنقدر معرفت داشته باشد که خودش را اینجا و برای دیدن من آفتابی کند؛ یعنی با خودش فکر میکرده است با دیدنش او را در آغوش میگیرم و به زندگی ام دعوت میکنم؟ اصلا چرا باید پس از این همه سال در این شرایط پیش ما برگردد؟ اگر همسر آلزایمری اش را ترک کرده است، چه تضمینی وجود دارد که مرا تنها نگذارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
فکر میکنم اگر عذرخواهی کنی، بهتر باشد. تو به او صدمه زدی و اگر به کسی آسیب بزنی، باید بگویی که متاسف هستی. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی دیگر برای همیشه تو را به یاد نیاورم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم یک کلید را بزنم و همه چیز خاموش شود. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
فردا صبح، آنا فراموش میکند که قول داده ام او را به خانه اش ببرم. تمام چیزی که درک میکند، احساس آن لحظه اش است و خوشبختانه این احساس چیزی جز امنیت و شادمانی نیست. ما میتوانیم با گفتن حقیقت، هر لحظه را برایش پر از تشویش و غم کنیم یا به او دروغ بگوییم و هر لحظه اش را سرشار از شادمانی کنیم. این انتخاب ماست و مسلما اگر من جای او بودم، دومی را ترجیح میدادم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دمانس، خیلی چیزها را از آدم میگیرد. حافظه، قدرت تکلم و دیگر توانایی ها. اما به نظر من نمیتواند شخصیت او را تغییر دهد یا احساسی را که به عزیزانش دارد، مخدوش کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مرد کچل وارد بحث میشود و مثل فیلسوفها سخنرانی میکند: "تو که نمیخواهی بگویی بهتر بود رومئو عشق حقیقی را رها کند و با کسی باشد که واقعا دوستش ندارد! او ترجیح داد به جای اینکه چند سال بیهوده به زندگی یکنواختش اضافه کند، عشق حقیقی خود را به دست آورد. به نظر من عمر آدمی وقتی ارزش دارد که آن را با کسی سپری کند که از ته دل دوستش دارد. رومئو همان چند روز کوتاه زندگی را با عشق راستین گذراند؛ اما میتوانست پنجاه سال با یک دروغ زندگی کند. او درست انتخاب کرد. » عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
چه فرقی میکند؟ هر قدر هم عاشق باشند، فایده اش چیست؟ چطور میتوانی الان عاشق کسی باشی و چند ساعت بعد او را نشناسی؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
مامان زیر لب چیزی میگوید که نمیشنوم. بعد میگوید: یادت رفته که بابا توی بهشت است؟ بعد مرا بغل میکند. «ایمان دارم که او مراقب ماست.»
از این جمله خیلی بدم میآید. دوست ندارم بابا از دور مراقبم باشد. دلم میخواهد کنارم باشد. دوست دارم همین فردا من را تا مدرسه همراهی کند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
وقتی لگز میخندد، من هم میخندم؛ اما وقتی میراندا میخندد، من نمیخندم. او همیشه به دیگران میخندد و در ذهنش همه را مسخره میکند. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
میراندا گاهی اوقات، عوضی بازی درمیآورد. مادرم میگوید: عوضی بازی یعنی اینکه با حرفها و سوال هایت، دیگران را آزار دهی. میراندا ته عوضی هاست. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این روزها وقتی اطرافیان از من تعریف میکنند، حالم بد میشود. یادم هست که یک بار اوایل ازدواجم، مامان به من گفت: «برای آنکه شوهرت پیشرفت کند و مرد بزرگی بشود، تو باید زن خاص و ویژه ای باشی. باید آنقدر خوب باشی که او بتواند به تمام خواسته هایش برسد و رویاهایش را محقق کند.»
دلم میخواهد بدانم حالا که شوهری که باید کمکش میکردم تا به رویاهایش برسد مرده است، مادر چه چیزی برای گفتن دارد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
تا امروز هرگز نتوانسته ام جواب این سوال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: اگر چیزی به خاطر نیاورم، میتوانم بگویم در این دنیا حضور دارم؟ سوالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او میگفتم: مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
جک اول به اتهان و بعد به من نگاه میکند. از همان نگاههای مخصوص وکلا. او خوب میداند وقتی چیزی برای گفتن ندارد بهتر است دهانش را ببندد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه فکر میکردم اینکه صبح زود بیدار شوی و پیراهن مرد رویاهایت را قبل از رفتن او به محل کارش اتو کنی، عاشقانهترین کار دنیا را کرده ای؛ اما پس از مدتی اتو کشیدن را هم همراه تمام کارهای خسته کننده ای که برایم جالب نبودند، به خدمتکارم سپردم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
برت زیر لب غر میزند و میتوانم تاسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوست داشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم میایستد و از او دفاع میکند، حس خوشایندی به من دست میدهد. حتی اگر این زن افسانه ای باشد. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
دکتر برایان یک بار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل توده ای برفی در راس کوه است و به تدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سر و روی کوه، قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بی هیچ گرمایی پنهان میشود. پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو به اشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشه هایت ذوب شده اند و برای همیشه از بین رفته اند؛ اما این احساس موقتی است. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
یاد اصطلاحی افتادم که این موقعها کاربرد دارد و سعی میکنم آن را تکرار کنم. «زندگی ای که…» هر چه سعی میکنم ادامه ی آن را به یاد بیاورم، فایده ای ندارد؛ اما دخترک به دادم میرسد. «زندگی ای که با ترس سپری شود، عین مرگ است!» عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
به پدربزرگت بگو: اگر ازدواج نکنی، سرنوشتی بدتر از مرگ را تجربه خواهی کرد. به او بگو اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. بگو حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیده ای! از او بپرس آیا دوست داشت که هرگز با همسرش آشنا نمیشد؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
می گویند وقتی آدمی بعضی از حس هایش را از دست میدهد، حسهای دیگر قوی میشوند. فکر میکنم درست میگویند. زمانی بود که زبان تند و تیزی داشتم. وقتی کسی لطیفه ای تعریف میکرد، من اولین نفر بودم که مفهومش را میگرفتم و بعد هم ظرافت هایی به آن اضافه میکردم و طوری برای دیگران تعریف میکردم که از خنده غش میکردند. امروز به تند و تیزی قبل نیستم؛ اما به نسبت قبل ذهن آدمها را بهتر میخوانم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
همیشه با هم فوندو درست میکردیم. شکلاتها را روی اجاق ذوب میکردیم و بعد که خنک میشد، بیسکوییت، پاستیل، میوه یا هر چیز دیگری را به آن اضافه میکردیم و میخوردیم. من به چند دلیل با این پیشنهاد موافقت کردم: اول اینکه عاشق فوندو هستم، دوم اینکه مادرش نیستم و دلیلی ندارد نگران دندانها با کمبود خوابش باشم. زندگی طوری پیش میرود که شاید تا چند وقت دیگر حتی خودم را هم نشناسم؛ پس حالا که خودم و برادرزاده ام را میشناسم، چرا نباید با او از زندگی لذت ببرم؟ عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
این حرکت او به طرز عجیبی طبیعی به نظر میرسد و من این روزها به آدم هایی که طبیعی رفتار میکنند، احترام زیادی میگذارم. عشق هرگز فراموش نمیکند سالی هپورث
نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمیدونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم میسازمت. اگه ببینمت دیگه میشی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی میتونی باشی که من دوست داشته باشم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اومدم یه چیز بگم و برم. درباره تلفن دیروز ظهر، درباره ی صداتون. صداتون یه جوری بود. نمیدونم کجا بودید و داشتید چیکار میکردید، اما صداتون یه جوری بود. همون طور که عکستون یه جوریه. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
تو میتونی هر چیزی که دلت بخواد ته اون جمله ی سربریده بذاری و کاملش کنی. اما من چیزی بهش اضافه نمیکنم. میخوام اون رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلماتش به التماس بیفتند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
می گوید وقتی خدا چیزی را از کسی میگیرد چیز دیگری به او میدهد. میگوید گاهی به جای یک چیز که از کسی میگیرد، چند چیز به او میدهد. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
پس چرا وقتی گفتم گاهی واژهها و کلمات مهم میشن گفتی شاید؟ خودت میدونی که در اینجور مواقع شایدی در کار نیست. مثلا عزیزم از اون کلمه هاست. عزیزم فقط مال یه نفر میتونه باشه و اون یه نفر برای تو فعلا من هستم و برای من اون کس تو هستی. مگه این که با توافق هم بخواهیم این وضعیت رو تغییر بدیم. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
خودت گفتی وقتی تموم شد صادقانه میگیم تموم شد. گفتی یا نه؟ گفتی باید روی خطوط راه بریم. گفتی تا اونجا که ممکنه سعی میکنیم روی خطوط بمونیم و اگه… و اگه خواستیم از روی خطوط کنار بریم، صاف میایم و به هم میگیم. این رو گفتی یا نه؟ حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از ناامیدیهای تو قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می گویند اول هفت بار زبان را در دهانت بچرخان بعد دهانت را باز کن. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
مسخره است، عبارات از عهده ی بیان واقعیتها برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت عرقهای سرد را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی شکمم گره خورده واقعا یعنی چه؟ نه؟ رها شده نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟ رهاکردن طناب، ترک کردن یک زن خوب، اوج گرفتن، بالهای پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن. نه، واقعا نمیتوان دقیق گفت… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می دونی به چی فکر میکنم؟ خاطرات مردم شاید مثل سوختی برای حفظ شعلههای زندگی باشه. وقتی قراره با سوزاندن کاغذ شعله ای رو زنده نگه داری، دیگه مهم نیست روی اون کاغذها چی نوشتن. آگهیهای توی روزنامه ها، کتابهای فلسفه، تصاویر عریان مجله ها، دسته ی اسکناس ده هزار ینی، آتش وقتی داره میسوزونه، فکر نمیکنه بگه: اوه، نویسنده ی این کتاب کانت است یا اوه، نشریه ی یومیوری است که شبها چاپ میشه یا چه پیکر زیبایی! از نظر آتش تموم اونها چیزی جز خرده کاغذ نیستن. خاطرات مهم و خاطرات غیرمهم کلا خاطرات بی فایده ای هستن که هیچ فرقی با هم ندارن. فقط مواد سوختی اند. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
شاید حالا احساس نکنی که خیلی بهش نزدیکی، اما مطمئنم وقتش میرسه که اینطور بشه. سعی کن لحظه ای رو به یاد بیاری که احساس میکردی دایم با او در تماسی. احتمالا همین حالا نمیتونی به چیزی فکر کنی؛ اما اگه سخت تلاش کنی، بالاخره اون زمان میرسه. تو و اون با هم فامیل هستین و خاطراتی با هم دارین. حداقل یکی از همین خاطرات رو باید در قسمتی از ذهنت داشته باشی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
ماری با وقار خاصی میگوید: امیدوارم بتونی از دست هر کسی که داری فرار میکنی، خلاص بشی.
«گاهی اوقات احساس میکنم انگار سایه ی خودمو دنبال میکنم؛ اما این تنها چیزیه که نمیتونم ازش جلو بزنم. هیچکس نمیتونه از سایه ی خودش خلاص شه!» پس از تاریکی هاروکی موراکامی
یک روزی آدم دلخواهتو پیدا میکنی ماری و یاد میگیری که باید اعتماد به نفس بیشتری داشته باشی. من اینطور فکر میکنم. پس کمتر از اینو قبول نکن. توی دنیا چیزهایی هست که باید به تنهایی انجام بدی و چیزهایی هم با کمک دیگرون. مهمه که این دو رو مساوی با هم ترکیب کنی. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
پس تمام شب رو کار میکنی و صبح میری خونه؟ آپارتمان ی دارم که زندگی کنم؛ اما در اونجا کاری ندارم که انجام بدم، کسی منتظرم نیست. بیشتر وقتم رو در اتاق عقبی هتل میگذرونم و وقتی بلند میشم کارم رو شروع میکنم. پس از تاریکی هاروکی موراکامی
پدر گفت: از بین زن هایی که یک مرد در زندگی با آنها روبرو میشود، تنها سه زن هستند که معنایی حقیقی برای او دارند؛ نه بیشتر و نه کمتر. او ادامه داد: شاید در آینده، زنان زیادی وارد زندگی ات شوند؛ اما میخواهم این را به یاد داشته باشی که اگر زنی برایت مناسب نباشد، فقط عمرت را هدر میدهی. از آن پس سوالات زیادی در ذهن یون پی شکل گرفت: آیا پدرم هر سه تای این زنها رو توی زندگی خودش دیده؟ آیا مادرم یکی از اون سه زن بوده؟ اگه اینطوریه به سر دو زن دیگه چی اومده؟ دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
از او متنفر نبودم؛ اما احساسی هم نسبت به او نداشتم. ممکن نیست آدم نسبت به کسی که هیچ احساسی درباره اش ندارد، احساس بدی داشته باشد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
بهار و تابستان و پاییز، درست مثل آنکه اسپاگتی پختم برایم یک جور انتقام گرفتن باشد، میپختم و میپختم. مثل دختری که عاشق ترکش کرده باشد و او نامههای عاشقانه اش را داخل آتش بیندازد، مشت مشت اسپاگتی توی قابلمه میریختم. سایههای لگدمال شده ی زمان را برمیداشتم، آنها را به شکل سگ گله ای خمیر میکردم و توی آبی که داخل قابلمه چرخ میخورد، میریختم و رویشان نمک میپاشیدم. بعد تا بلند شدن صدای سوزناک تایمر، چوبهای بزرگ غذاخوری ام را در دست میگرفتم و کنار قابلمه با بی صبری قدم میزدم. رشتههای اسپاگتی، مکار هستند و نمیتوانستم بگذارم از دیدرسم خارج شوند. اگر به آنها پشت میکردم، از لبههای قابلمه میگریختند و در سیاهی شب ناپدید میشدند. شب همانند جنگلی گرمسیری که برای فرستادن پروانههای رنگارنگ به ابدیت به انتظار مینشیند، در آرزوی ربودن رشتههای سر به هوا بی صدا کمین میکرد. دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
من نمیتوانستم تاب گذرِ چیزها را بیاورم. رفتن و گذشتن و عبور هرچه که بود مرا خفه میکرد از اندوه.
و او میرقصید، میرقصید با موزیک و ریتم دایرهی زمین؛ میچرخید با چرخش زمین، مثل صفحهای گرد، وقتی چهرهها یکسان هم به جانب نور میچرخیدند و هم به جانب تاریکی، او به سمت روشنایی روز میرقصید. سابینا آنائیس نین
تو خوشبختی، او گفت، خوشبختی که میتوانی اینهمه احساس کنی، کاشکی من هم میتوانستم اینهمه را حس کنم. تو دستکم زندهای که بتوانی درد را احساس کنی. سابینا آنائیس نین
من زنی هستم با چشمهای گربهای سیامی که میخندد همیشه پشت ناگوارترین کلمات، در حال مسخره کردن شور و شدت خودم. من میخندم چرا که من گوش میدهم به دیگری و باور دارم دیگری را. من عروسک خیمهشببازیای هستم که انگشتانی ناماهر میجنبانندش، جنبان و جدا از هم، بههمریختهی ناهمساز؛ دستی مرده، دیگری تمجیدگر در میان هوا. من میخندم، نه هنگامی که خندهام متناسب با حرفهای من است، بلکه متناسب با اعماق نهفتهی حرفم. میخواهم بدانم چه دارد میدود آن زیر که گسسته گشته با آشوبهای تلخ. این دو جریان به هم نمیرسند. در خودم دو زن را میبینم، به طرز غریبی بسته به یکدیگر، مثل دوقلوهای سیرک. سابینا آنائیس نین
من سرشار از خاطرهی ناقوسهای آتلانتیس زاده گشتهام. همیشه در حال گوش دادن به صداهایی از دست رفته، در جستوجوی رنگهایی از دست رفته، برای همیشه ایستاده در آستانه، همچون کسی که خاطرات آشفتهاش کرده، و راه میروم با گامهایی شناور. من هوا را با بالههای پهن قاچخوردهام میشکافم و از میان اتاقهای بیدیوار شناورم. سابینا آنائیس نین
انگیزهٔ راستین هنر باید کاهش نیاز به آن باشد. نه به این معنا که یک روز باید ایمانمان به چیزهایی را از دست دهیم که هنر به آنها میپردازد: زیبایی، عمق معنا، روابط خوب، تحسین طبیعت، درک نقایص زندگی، همدردی، شور و غیره؛ بلکه باید با درک و باورِ ایدهآلهایی که هنر به نمایش میگذارد، برای دسترسی واقعی به چیزهایی که هنر صرفاً نمادی حال هر چهقدر که زیبا و دقیق از آنهاست مبارزه کنیم. هدف نهایی هنردوستان باید ساخت جهانی باشد که در آن کمتر به آثار هنری نیاز داریم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احترام حقیقی به هنر لزوماً مطالعهٔ بیپایان آن نیست؛ این است که خوبیای را که با قدرت در آن به نمایش درآمده است به حوزهٔ عمل بکشانیم. علاقه به هنر اغلب مردم را به سمت هنرمند شدن یا محقق دانشگاهی شدن کشانده است، درحالیکه میتوانستند وارد تجارت، خدمات مشاورهٔ شغلی و جذب نیرو، دولت، مؤسسات زوجیابی، تبلیغات یا زوجدرمانی شوند. کار کردن در این مشاغل به معنای پایین آمدن از سطوح ایدهآل درک هنر نیست. اینها در واقع مکانهایی هستند که ارزشهایی که به طور سنتی در هنر بررسی شده و گسترش یافتهاند میتوانند به طور نظری جدی گرفته و واقعی شوند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پوسن به ازدواج علاقهمند بود و در آیین ازدواج مفهومی بسیار زیبا و جدی از این نهاد را به عنوان اتحاد معنوی دو نفر به ما نشان میدهد. آنها در حضور خانواده و اجتماع و در کمال آگاهی از عمیقترین دیدگاههای خود در باب معنای زندگی که در این اثر به وسیلهٔ ایمان مذهبی آنها به تصویر کشیده شده است وعدههایی بههم میدهند و اینگونه اتحاد معنوی آنها پاس داشته میشود. احتمالاً مشکل ما این نیست که تحتتأثیر چنین ایدهآلهایی قرار نمیگیریم یا نسبت به فضای تعهد بیتفاوت هستیم؛ مشکل اینجاست که مطمئن نیستیم قدم بعدی چیست. اگر تحسینکنندهٔ این تصویر و اخلاقیات آن باشید در ادامه چه باید بکنید؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما اکنون نه با وظیفهٔ رهایی، که با وظیفهٔ سازماندهی مواجهایم. ما آزادی بیان داریم؛ مشکل حال حاضر این است که چهطور از آن به نفع خودمان استفاده کنیم. واقعیت عجیب و آزارهنده این است که بهره بردن از آزادی همان کسب آزادی نیست. ما با کنار گذاشتن سانسور به آزادی رسیدیم، اما برای بهره بردن از آن باید به محدودیتهای خوب علاقهٔ بیشتری نشان دهیم؛ حتا اگر تأیید کنیم که سانسور ممکن است مزایایی داشته باشد باید با دو پرسش مواجه شویم که حاکی از نگرانیهای گستردهای هستند: چه کسی تصمیم میگیرد؟ و چهطور میدانید چهچیزی باید سانسور شود؟
این پرسش که چه کسی تصمیم میگیرد همیشه بیپاسخ بهنظر میرسد؛ چون اگر طرفدار سانسور، به عنوان داور و قاضی آنچه باید در حوزهٔ عمومی مجاز باشد، خدمات خودش را ارایه کند ناگزیر خودمدارانه و لجامگسیخته بهنظر میرسد؛ بااینحال، پاسخی منطقی وجود دارد: دولت منتخب. بهتر است این وظیفه را به همان مردمی بسپریم که دربارهٔ سیاستهای مالیاتی، قوانین ایمنی محیط کار و قوانین بزرگراه تصمیم میگیرند. ما قبلاً نقش مثبت دولت را در حوزههای بهغایت مهم زندگیمان پذیرفتهایم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
زمان درازی است که برنامههای تلویزیون به علت تصاویر خشن یا مستهجن سانسور میشوند و توافق فراگیری وجود دارد که این محدودیتِ پذیرفتنی و حتا مطلوبی در آزادی است. ما کاملاً میدانیم که تصاویر افراطی بهراحتی از هر جای دیگر در دسترس است، اما میان آنچه مردم در خلوت انجام میدهند و آنچه در ملأعام پذیرفته است در ذهن ما تمایز مهمی وجود دارد. دلایل نهفتهٔ پسِ سانسورِ تصاویرِ خشن یا مستهجن در واقع میتواند فراتر از این دو مورد خاص کاربرد داشته باشد. مشکل در اصل از خودِ سکس یا خشونت نیست؛ نگرانی واقعی ما این است که برخی از صحنهها برای شأن و مقام اجتماعی ما تحقیرآمیز باشند. آنها چشمانداز شرمآوری از طبیعت انسانی به ما میدهند. سانسور به معنای غیرممکن کردن دیدن چنین مطالبی نیست؛ کاری که انجام میدهد تأکید کردن بر خصوصی و شخصی بودن این علایق است و جلوگیری از تأیید عمومی و همگانی آن. خطرناکترین برنامهها آنهاییاند که به شایستگیهای خود اطمینان دارند، درحالیکه در واقع لایق توجه نیستند. آنها حماقت را به ثروت و غرور و شهرت مسلح میکنند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ما به طور معمول فکر میکنیم اگر حالتی برای سانسور بشود متصور شد باید علیه افراطگرایی باشد. اگر قرار باشد چیزی را ممنوع کنیم باید تصاویر وحشت و استثمار باشد؛ بااینحال منطق سانسور در ارتباط با فضای مطلوب محیط عمومی بهتر دیده میشود. طرفداران به اصطلاح «بازار آزاد» شاکیاند که محدود کردن برخی فعالیتهای خاص یعنی محروم کردن ما از آزادی، اما باید بین آزادی برای رخ دادن هر چیز، از تخریب طبیعت گرفته تا خشونتهای بدون نقشه و اتفاقی و آزادی پرورش آنچه خوباست تمایز قایل شد. موردِ آخر ممکن است، به طرزی تناقضآمیز، نیازمند سانسور باشد. آزادی، برخلاف آنچه اغلب به ما گفتهاند، از مزایای اصلی تمام حوزههای زندگی نیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
این روزها سانسور چندان هواخواه ندارد. آن را دخالتی تدافعی و کوتهفکرانه در آزادیِ دوستداشتنیِ ابرازِ وجود میدانیم. آن را با کتابسوزی و سرکوب سیاسی و تعصبهای جهالتآمیز همراه میدانیم. وقایع قهرمانانهای که باعث به زیر کشیدن سانسور شدند شواهد این طرز تفکرند؛ به عنوان مثال، توقیف دانشنامهٔ دیدرو در ۱۷۵۲ بعد از چاپ اولین جلد که نهایتاً به ۲۷ جلد رسید مسلماً حملهٔ کوتهفکرانهٔ صاحبان منافع به پیشرفتهترین پروژهٔ روشنفکرانهٔ یک دوره بود. معشوق بانو چترلی اثر دی. اچ. لارنس که در ۱۹۲۸ به طور خصوصی در ایتالیا چاپ شده بود در انگلستان تا ۱۹۶۰ منتشر نشد. وقتی انتشارات پنگوئن به موجب قانون نشریات مستهجن محاکمه شد، محاکمه کسالتبار و احمقانه بود درحالیکه دفاعیه، پورشور و هوشمندانه. در موارد قهرمانانهٔ تاریخ سانسور همیشه آنچه محکوم میشود چیزی است برخوردار از ارزش واقعی، عمیق، صمیمی و حقیقی؛ چون برای قدرت فاسد ناخوشایند و نامحبوب است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
واژهٔ «سیاست» دو معنای نسبتاً متفاوت دارد؛
از سویی سیاست یعنی قانونگذاری، حکومت، سیاستنامهها، انتخابات، و احزاب سیاسی سیاست آنگونه که در اخبار میبینیم؛ از سوی دیگر، سیاست یک زندگی جمعی است که هر روز در پلیس یا شهر وجود دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در تاریخ بسیاری از کشورها چیزهای بسیار دردناکی وجود دارند که به هضم شدن نیاز دارند. امید است هر کشوری بتواند خودش را با کمک هنر سیاسی شفا بخشد. این چالش در آلمان به اوج دشواری و اهمیت میرسد. تراژدی مخوف آلمان در اوخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰، به جای انکار یا سوگواری محض، خواهان جبران است. مسئله فقط گفتن این نیست که چیزهای وحشتناکی رخ داده، بلکه کنار آمدن با میراث گناهی است که به نام پیشرفت رخ داده است. هر چهقدر هم که نیاز به تأیید شرارتهای گذشته ضروری باشد، بهخودیخود جامعهٔ بهتری نخواهد ساخت. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از درسهای شگفتانگیز تاریخ اواخر قرن بیست این بود که کمبود غرور واقعاً معضل است. فرهنگِ پیشرفته در حق غرور ملی زیادی سختگیر بود. این مسئله باعث نشد غرور از بین برود، فقط آن را توسعهنیافته و سرگردان رها کرد. تمایل به احساس غرور نسبت به جامعهای که در آن هستیم، بهخودیخود، غریزهٔ طبیعی و خوبیست. شایستهٔ توجه هنرمندان است. وظیفهٔ هنر لزوماً یا صرفاً محکوم کردن بدترین نقصهای جامعه نیست؛ باید قابلیت ما در غرور را هم هدایت کند. البته اگر بر چیزهای بیارزش یا احمقانه تمرکز شود غرور میتواند خطرناک و نفرتانگیز باشد («ما ملت بزرگی هستیم، چون منابع آهن زیادی داریم» یا «چون سفیدپوستایم»). باید این انگیزهٔ طبیعی را در هوشمندانهترین و ارزشمندترین مسیرها هدایت کنیم. غرور جمعی مهم است، چون در مقام فرد چیز چندانی برای افتخار کردن وجود ندارد. آن نقص روانشناختی که بسیار احتیاج داریم هنر در آن یاریرسان ما باشد این است که از نظر ذاتی تا حدی ناچاریم به چیزی جمعی مفتخر باشیم، اما نمیدانیم آن چیز چیست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از شیوههای مواجهه با قهرمانان زندگیمان این است که روی یکی از بخشهای کار او متمرکز شویم، آن را از دیگر دستاوردهایش جدا و بر آن تأکید تازهای کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
از بچگی در این باب که رشک تباهکننده و آسیبزننده است آنقدر داستانهای مجابکننده میشنویم که دیگر نمیتوانیم جنبههای سازنده و ضروریاش را دریابیم. رشک میتواند در ساخت نقشهٔ آینده بسیار بهدردبخور باشد، اما از آن استفاده نمیکنیم. هر کسی که به او رشک میبریم تکهای از پازل دستاوردهای احتمالی آیندهٔ ما را در دست دارد. از وارسی کردن احساسات رشکآمیزی که حین ورق زدن مجله، نگاه اجمالی به اتاقی که در آن به مهمانی دعوت شدهایم یا شنیدن آخرین فعالیتهای شغلی هممدرسهایها تجربه میکنیم چهرهٔ خود واقعیمان شکل میگیرد. ممکن است تجربهٔ رشک از نظرمان تحقیرآمیز باشد انگار که شکست خودمان را تأیید میکنیم، اما به جایش باید این سؤال ضروری و رستگاریبخش را از تمام کسانی که به آنها رشک میبریم بپرسیم: اینجا چهچیزی میتوانم بیاموزم؟ متأسفانه احساسات رشکآمیز به طرز گیجکنندهای مبهماند. ما به تمامی آدمها و موقعیتها رشک میبریم؛ درحالیکه در واقع اگر این فرصت را به خودمان بدهیم که چیزها یا آدمهای رشکبرانگیز را در آرامش تحلیل کنیم میبینیم که فقط بخش کوچکی از آنها بوده که ردّ آرزوهایمان را بر خود داشته است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مشکلات شغلی معمولاً با یک حس غیرعادی و عجیب شروع میشود: صدها چیزی را که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهٔ خواستههایمان مبهماند و هیچ تصویر روشنی از اینکه آرزوهایمان را دقیقاً در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم. میخواهیم چیزها را عوض کنیم، یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم، اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهٔ واقعگرایانه متمرکز کنیم؛ اینجاست که وحشت میکنیم. دیگران را به سبب غصههای خود سرزنش میکنیم، میگوییم زمین بازی علیه ما بوده، دربارهٔ نقصهای خود اغراق میکنیم یا به سوی نزدیکترین شغل به اصطلاح «امن» که میدانیم پاسخی برای هیچیک از نیازهای درونی ما نخواهد بود میدویم، اما خودمان را قانع میکنیم که حداقل درآمدی خواهیم داشت و آقابالاسرها را از ما دور نگه خواهد داشت. عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم، با درک اینکه گیجی دربارهٔ راه و مسیر و جهت، بخشی ضروری از جستوجویی برحق برای زندگی کاری اصیل است. احساس گمگشتگی نه شاهدی بر بدبختی، که اولین گام ضروری یک جستوجوی مثمرثمر است. در این فرایند دو نشانه هست که باید توجه خاص به آنها داشته باشیم: رشک و تحسین. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بهنظر میرسد وجود دو عنصر برای معنادار کردن یک شغل ضروری است؛ اول اینکه شغلی میخواهیم که در آن به طریقی، کم یا زیاد، به ما احساس مفید بودن بدهد، این احساس که داریم جهان را به جای بهتری تبدیل میکنیم، چه از راه کاهش رنج یا با ایجاد لذت، فهم یا تسلّی در دیگران؛ عنصر دوم که چالشبرانگیزتر هم هست اینکه شغل معنادار باید با عمیقترین استعدادها و علایق خودمان هماهنگ باشد. باید به ما فرصت ظاهر کردن تواناییهای ارزشمند خاصی درونمان را بدهد تا بتوانیم بازگردیم و به گذشته کاریمان نگاه کنیم و احساس کنیم با خودمان و با دیگران از اصیلترین، خالصترین و ارزشمندترین ویژگیهای ما سخن میگوید. جای تعجب ندارد که سالها، خصوصاً در اوایل دوران کاریمان، سرگردان باشیم و ندانیم باید با زندگیمان چه کنیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
جامعه برای شکوفا شدن نیازمند این است که مردمش را به تقبل اهدافی فراتر از اهداف اقتصادی تشویق کند. بسیاری از دستاوردهای بزرگ انسانی فقط به دست کسانی میتوانند حاصل شوند که بر چیزهایی به جز پول تمرکز میکنند. این امر به معنای دفاع از افتخار در برابر پول نیست، تعادلی است عاقلانهتر بین ادعاهای برحق هر دو عنصر. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از مشکل در اعطای منزلت است. افتخار و شهرت از آنِ کسانی است که ژستهای بسیار علنی انساندوستانه در برابر هنر دارند. آدم از محدود کردن قابلیتهای ثروتسازی یا سرمایهگذاری در راههایی که زندگی روزمره را نه به شیوهای بسیار هیجانانگیز و تأثیرگذار، اما درعینحال مهم، کمی بهتر میکند احترام چندانی کسب نمیکند. بهرهبرداری از معدن، جنگل انبوه، یا مرکز تلفن به مدت سه دهه و بعد در زمانی که نیروهای حیات انسان رو به اتمام است بنیان نهادن اُپراخانه از عواید حاصل از آن مقام و منزلت بیشتری در پی خواهد داشت. این استراتژی، زرقوبرق و منطق آشکار بیشتری نسبت به یک کار معمولی دارد که در آن به طور ثابت و مداوم به ساخت جهانی دلپذیرتر برای مردم بپردازی و نرخ سود سالانهٔ سه درصد داشته باشی که در پایان زندگی چیز چندانی به جز رضایتی درونی از انجام کاری ارزشمند برایت باقی نمیگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ناصر دیوید خلیلی یکی از ثروتمندترین مردان دنیاست؛ متولد ایران و مقیم لندن. او با ساخت و فروش مراکز خرید و دیگر املاک تجاری و مسکونی ثروت هنگفتی اندوخت (میگویند چیزی در حدود میلیاردها). حالا شروع کرده مقادیر زیادی از پولهایی را که با خیال راحت اندوخته است در راههای انساندوستانه خرج کند. علاقهٔ اصلیاش هنر است و بخش عمدهٔ مازاد ثروتش را در راه خرید و نمایش شاهکارهایی از ژانرهای مختلف خرج کرده است. او حامی مالی نمایشگاههایی در موزهٔ هرمیتاژ سن پترزبورگ و مؤسسهٔ جهان عرب در پاریس بوده است؛ مبالغ زیادی به دانشگاه آکسفورد اهدا کرده و مجموعهٔ هنریاش از شاهکارهای اسلامی را به موزهٔ ویکتوریا و آلبرت لندن و موزهٔ هنر متروپولیتن نیویورک قرض داده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
شاید آنچه در چهرهٔ مونالیزا میپسندیم ترکیبی از تجربهٔ زیاد و متانت است، این حس که در اینجا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسانها آگاه است و درعینحال، همچنان میتواند دوستدار آنها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایدهآل یا یک دوست از آن برخوردار باشد، کسی که ما را آنگونه که بهراستی هستیم میشناسد، با تمامی رازها و نقاط تاریکمان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار میکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یک ویژگی اساسی تجربهٔ انسانی این است که درحالیکه خودمان را از درون میشناسیم و درکی بیواسطه و بدیهی از اینکه چه شکلی هستیم داریم، دیگران را فقط از بیرون میبینیم. ممکن است به آدمها احساس نزدیکی کنیم، ممکن است آنها را بهخوبی بشناسیم، اما همچنان شکافی میان ما میماند؛ بنابراین حس کردن فردیّت توأم است با اندک کیفیتی از جدایی و تفاوت نسبت به همهٔ آدمهای دیگر. آنچه میبینیم که برای دیگران رخ میدهد لازم نیست برای خودمان هم اتفاق بیفتد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در ۱۹۷۲، والتر میشل، روانشناس دانشگاه استنفورد، در دانشکدهٔ پرستاری بینگ آزمایشی را انجام داد که الان از شهرت زیادی برخوردار است. به تعدادی بچه تکهای پاستیل نشان دادند و به آنها گفتند میتوانند آن را همان موقع بخورند، یا اینکه پانزده دقیقه صبر کنند که در آن صورت یک پاستیل دیگر هم به آنها داده خواهد شد. فقط حدود یکسوم بچهها توانستند لذت خوردن پاستیل را آنقدر به تأخیر بیندازند تا یک پاستیل دیگر هم به دست بیاورند. این مشاهدهٔ ساده معنای عمیقی در خود دارد: آینده برای بعضی افراد واقعیتر از برای دیگران است. توانایی منتظر ماندن به این بستگی دارد که آنچه بعداً رخ خواهد داد تا چه اندازه در ذهن ما اهمیت دارد. این واقعیت که بعدتر آدم با خودش فکر میکند که «کاش آن پاستیل را نخورده بودم، چون الان دوتا پاستیل داشتم» میتواند بسته به ذهن طرف، واقعیت کموبیش قدرتمندی باشد. بچههایی که خوردن پاستیل را به تأخیر انداختند ارتباط واقعیتر و نزدیکتری با خود آیندهشان داشتند؛ آنها در به تصویر کشیدن زمان مهارت داشتند. این استعدادی است که هنر میتواند در داشتن آن به ما کمک کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
طبیعت نهتنها مأمور زندگی، که نیرویی است که ما را به سمت مرگ نیز هدایت میکند. وقتی میگوییم باید «مطابق با طبیعت» زندگی کنیم یعنی نهتنها خودمان را در معرض شور جوانی و زیبایی آفتاب قرار بدهیم، پاییز و زوال را نیز بپذیریم.
درواقع همهٔ ما میدانیم که نهایتاً خواهیم مُرد، اما این اصلاً به معنای آگاهی لحظهبهلحظه و دایم ما از میرایی خودمان نیست. هر موش و زرافهای خواهد مُرد، اما فرض میکنیم این موجودات دغدغهٔ ذهنی پایان خودشان را ندارند؛ اما زندگی کردن به عنوان موجوداتی منطقی و آگاه «مطابق با طبیعت» یعنی باید با این آگاهی به سوی آینده برویم که زندگی ما به پایان خواهد رسید، که از عزیزانمان دور خواهیم شد، که بدنهایمان به حقارت تکاندهندهای دچار خواهند شد، و اینکه وقتی این اتفاقات میافتد تقریباً به طور کامل از کنترل ما خارج است. شاید این دشوارترین فکری است که باید در ذهنمان نگه داریم. بهندرت اجازه میدهیم وارد حوزهٔ آگاهیمان شود؛ گاهی در ساعات اولیهٔ روز، ما را به چنگ میآورد، اما در انکار بیرحمانهاش استادیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از اصلیترین انتخابهای بغرنج انسان بودن این است که چهطور میتوانیم تنش ذاتی میان عقل و بدن، میان زندگی غریزی و زندگی منطقی را بهدرستی اداره کنیم. در بسیاری از مکانها و در دورههای طولانی از تاریخ، بهنظر بدیهی میآمده است که هیچ انتخابی برای جوامع وجود ندارد، جز اینکه خودشان را در برابر کاستیهای آبوهوا و جغرافیا سازماندهی کنند. دغدغهٔ دستاوردهای بزرگ علم و تکنولوژی و سرمایهگذاری، رهایی از بردگی طبیعت است. حیوانات، خانگیشده و به کار گرفته شدهاند، به روی رودخانهها سد زده شده است، مجاری آب در دل خاک کنده شده، تالابها زهکشی و جنگلها کم شدهاند تا محصولات بتوانند در مکانهایی که پیش از این امیدی به آنها نبود رشد کنند. بخش عمدهٔ تمدن به کار غلبه بر محدودیتهای وضعیت دستنخوردهٔ ما اختصاص یافته است تا به خدمت رشد ما درآیند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف از نگاه کردن به هنر این نیست که به ما یاد بدهد دقیقاً مانند آن هنرمند واکنش نشان دهیم؛ باید شیوهٔ بنیادی او الهامبخش ما باشد؛ یعنی باید بفهمیم چهچیز یک قطعهٔ خاص از طبیعت را بیشتر دوست داریم، تجربیاتمان در این مکانهای خاص طبیعت را جدی بگیریم و دربارهٔ اشتیاقمان انتخابگر باشیم، تا اینکه طبیعت بتواند در تصورات ما به نیروی باثباتتر و درمانگرتری تبدیل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
وقتی پای مهمترین مسئله به میان میآید که چهطور عشق را پیدا کنیم و چهطور نگهش داریم به طرز مرگباری خجالتی هستیم. هنر نقشی حیاتی در خلق تصاویر دروس عشق و حفظ آنها جلو چشمانمان دارد. افکار، عادات، رویکردها و بینشها در عشق همچون لنگر و زاویهیاب و افسار در دریانوردی است. در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از خطرات بسیار بزرگ شکست در عشق این است که مردم وسوسه میشوند برای آرام کردن ما حرفهای خوشحالکننده بزنند. از آنجا که مشتاق تسکین درد ما هستند به ما اطمینان میدهند که شادی همین دوروبر است، که رنجمان کوتاه خواهد بود و اینکه طرف ارزش اشک ریختن ندارد. نادرستتر و احمقانهتر از این اظهارات مبتذل وجود ندارد و بسیار بهتر میبود که به جای این خزعبلات با ادوین چرچ همراه میشدیم. او میتوانست تصویری اطمینانبخش خلق کند؛ شاید کشتیای که به سلامت به بندر باز میگردد یا شبی آرام با جزیرهای در دوردست؛ به عبارت دیگر، میتوانست بگوید همهچیز درست میشود، اما به جایش این تصویر میگوید که سفرها خطرناکاند، که خطر واقعی است. او ما را به درک دقیقتری از شجاعت هدایت میکند این سفر باشکوه است، اما باید خطرها را شناخت و توان مقابله با آنها را ستود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
برای نجات یک رابطهٔ درازمدت از سکون شاید یاد بگیریم همان دگرگونی خلاقانهای را روی همسرمان پیاده کنیم که مانه روی سبزیجاتش انجام داده است. باید سعی کنیم چیزهای خوب و زیبا را از زیرِ لایههای عادت و روزمرگی کشف کنیم. شاید آنقدر همسرمان را در حالی دیدهایم که کالسکه هل میدهد، خشمگینانه شرکت برق را سرزنش میکند یا شکستخورده از سر کار به خانه باز میگردد که فراموش کردهایم همچنان جنبههایی از او ماجراجو، بیپروا، شوخ، باهوش و مهمتر از همه شایستهٔ دوست داشتن باقی مانده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
چه کنیم که عشق دوام یابد؟
یکی از جنبههای بسیار ناراحتکنندهٔ رابطه این است که بسیار زود به آدمهایی عادت میکنیم که وقتی اولینبار با آنها آشنا شدیم بسیار قدردانشان بودیم. کسی که زمانی فقط مچ یا شانهاش میتوانست ما را تحریک کند الان اگر کاملاً لخت کنارمان دراز بکشد کوچکترین جرقهای از علاقه در ما نمیزند.
وقتی به این فکر کنیم که چهطور میتوانیم ارزیابی جدیدی از شریکمان داشته باشیم و از نو به او عشق بورزیم شاید دیدن شیوههایی که هنرمندان یاد میگیرند آنچه را آشناست از نو ببینند برایمان آموزنده باشد. عاشق و هنرمند هر دو با یک نقطهضعف انسانی مواجه میشوند: تمایلی جهانی به کسل شدن و اعلام اینکه کشفشدهها دیگر ارزش دلبستگی ندارند. این، ویژگی چشمگیرِ برخی از شاهکارهای هنری است که قادرند اشتیاق ما را نسبت به چیزهایی احیاکننده که کسالتبار شدهاند؛ آنها میتوانند جذابیتهای پنهان تجربیاتی را بیدار کنند که آشنایی باعث میشود آنها را نادیده بگیریم. تعمق در چنین آثاری ظرفیت قدردانی را به ما بازمیگرداند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
میشود به کسی که فکر میکند منطق، یا به عبارت ملایمتر «معقول بودن» ، نسبتی با عاشقیخوب بودن ندارد و حتا شاید با آن در تضاد هم هست، حق داد. شاید دلیلش این باشد که ما عشق را یک احساس میدانیم، نه یک دستاورد فکری. یک آدم منطقی یا معقول کسی نیست که صرفاً به منطق علاقهمند است یا کسی که به شیوهای رباتوار و سرد سعی میکند حسابکتاب و تحلیل را جانشین مهربانی یا اشتیاق کند. وقتی تحتتأثیر یک توضیح دقیق قرار میگیریم یعنی منطقی هستیم؛ بنابراین فرد منطقی بهراحتی عصبانی نمیشود و بهسرعت قضاوت نمیکند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هنر راهی است برای حفظ تجربیاتی که مثالهای گذرا و زیبای فراوانی از آن وجود دارد و ما برای نگه داشتنشان به کمک نیازمندیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
عشق به زیبایی را اغلب واکنشی بیارزش و شاید حتا بد میانگارند، اما از آنجا که بسیار فراگیر و غالب است ارزش توجه دارد و ممکن است از نکات مهمی دربارهٔ یک کارکرد کلیدی هنر برخوردار باشد. در ابتداییترین سطح، از تصاویر زیبا لذت میبریم؛ زیرا چیزهای واقعی را دوست داریم که این تصاویر نمایانگر آنها هستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
مریم سرشار از زندگی است و این شادی بدوی که انگار هر آن ممکن است بیرون بریزد پُر از مهربانی است. نوعی شوخطبعی که ما را با خود همراه میکند، به جای اینکه ما را به سخره بگیرد. زیبایی او برانگیزانندهٔ احساسات متناقضی است. از یکسو، از فهمیدن اینکه زندگی اغلب باید چهطور باشد خوشحال میشویم و از سوی دیگر، از اینکه زندگی خود ما معمولاً اینگونه نیست در رنجایم. شاید برای تمام معصومیت ازدسترفتهٔ جهان درد میکشیم. زیبایی میتواند تحمل زشتی واقعی وجود را دشوارتر کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر چهقدر زندگی دشوارتری داشته باشیم، احتمال اینکه تصویر زیبای یک گل ما را تحتتأثیر قرار دهد بیشتر است. اشکها، اگر بیایند، پاسخیاند به زیباییِ تصویر، نه به غمانگیز بودن آن. مردی که تصویری از داوودیِ زیبا و ساده در گلدانی نقاشی کرد، همانطور که از پُرترهٔ خودنگارش معلوم است، شدیداً از تراژدی وجود آگاه بوده است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
حداقل برای چند قرن آینده آنقدر مشکل داریم که مطمئن باشیم تصاویر زیبا بههیچوجه در خطر از دست دادن تأثیرشان بر ما نیستند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
کاریکاتور، نقطهٔ مقابل آرمانیسازی، دربارهٔ اهمیت تصاویر آرمانی حرفهای زیادی برای گفتن دارد. ما با این مسئله کنار آمدهایم که کاریکاتور به واسطهٔ سادهسازی و اغراق میتواند بینشهای ارزشمندی را آشکار کند که در تجربهٔ معمولی از بین میرود یا تقلیل مییابد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اثر هنری مانند صدای مهربانی است که میگوید «تو را آنگونه میبینم که دوست داری دیده شوی، تو را سزاوار عشق میبینم.» هنر همچون درمان آلن دوباتن
این مفهوم که هنر نقشی در توازن بخشیدن به احساسات ما دارد نویدبخش پاسخ به این پرسش دیرین است که چرا مردم اینقدر از نظر سلیقهٔ هنری باهم متفاوتاند. چرا بعضی به معماری مینیمال علاقهمندند؟ و بعضی دیگر به سبک باروک؟ چرا بعضی از دیوارهای بتونی ساده خوششان میآید؟ و بعضی از طرحهای گلدار ویلیام موریس؟ ذایقهٔ ما به این بستگی دارد که چه طیفی از ترکیب احساسی ما در سایه است و بنابراین به تحریک و تأیید نیاز دارد. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هر اثر هنری به فضای روحی و روانی خاصی آغشته است: یک تابلوِ نقاشی ممکن است آرام یا بیقرار باشد، جسورانه یا محتاط، فروتن یا مطمئن، مردانه یا زنانه، بورژوا یا اشرافی و اینکه ما کدام نوع را ترجیح دهیم بیانگر تفاوتهای روحی زیادمان است. ما مشتاق هنری هستیم که جبرانی باشد برای آسیبپذیریهای درونیمان و کمک کند به تعادلی ماندگار دست یابیم. زمانی یک اثر را زیبا میدانیم که از فضایلی برخوردار باشد که خود از آنها بیبهرهایم و کاری را زشت توصیف میکنیم که حالات یا مضامینی را به ما تحمیل میکنند که یا از جانب آنها احساس تهدید میکنیم یا منکوب آنها هستیم. هنر نویدبخش تکامل درونی است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اغلب میگوییم یک اثر هنری «با عشق» ساخته شده است. این نکته بینش ارزشمندی به ما میدهد، نهتنها دربارهٔ برخی از آثار هنری خاص، دربارهٔ ذات خود عشق. دو گلدان گل در ته تابلوِ نیایش چوپانان اثر فان در گوس صرفاً بخش بسیار کوچکی از اثر بسیار بزرگتری هستند، اما فان در گوس دقت عظیمی را وقف کشیدن هر یک از گلها و برگهایش کرده است؛ در نظر او هر گلبرگ لیاقت این را داشته است که بهتنهایی به رسمیت شناخته شود.
میتوانیم تصور کنیم انگیزهاش علاقهای دلپذیر به چگونگی احساس دوستداشته شدن بوده است. انگار از هر گلی پرسیده است «ویژگی منحصربهفرد تو چیست؟» میخواهم تو را همانطور که هستی بشناسم، نهصرفاً همچون یک تأثیرِ گذرا. » این پرسشها در نقاشی به حساسیت داشتن نسبت به شکل دقیق هر قسمت گل و الگوهای نور و سایهٔ روی آنها تبدیل میشوند. این رویکرد نسبت به یک گل رویکردی تأثیرگذار است؛ چون به شکلی غیرمستقیم، اما آشکار آن نوع توجهی را تمرین میکند که آرزو داریم در رابطه با شخصی دیگر بینمان ردوبدل شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
در فلسفهٔ افلاطونی، «خوبی» عنصری انتقالپذیر است که در هر جا که یافت شود یکسان است، چه صفت شخص باشد چه کتاب چه طرح صندلی؛ بهعلاوه کشف خوبی در یک عرصه میتواند ما را نسبت به تشخیص و پروردن آن در عرصهای دیگر حساس کند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
اینکه بدانیم چهطور عاشق کسی باشیم با اینکه چهطور او را تحسین کنیم فرق میکند. تحسین به جز یک تخیل زنده چیز چندانی از ما نمیخواهد. مشکلات وقتی شروع میشوند که سعی میکنیم زندگی مشترکی بسازیم که ممکن است شامل خانه، فرزند و گرداندن شغل و خانواده با شخصی باشد که در آغاز دورادور عزیز داشتهایم؛ پس از آن باید به کیفیتهایی متوسل شویم که بهندرت خودبهخود و به طور طبیعی بیرون میجهند و تقریباً همیشه نیازمند کمی تمرین هستند: توانایی درست گوش دادن به شخصی دیگر، صبوری، کنجکاوی، انعطافپذیری، لذت و عقل. هنر همچون درمان آلن دوباتن
تصاویری که ما را نسبت به جنبههای مهم دوست داشتن کسی حساس میکنند لازم نیست آشکارا و مستقیماً رمانتیک باشند. میتوانند صرفاً وضعیتی از ذهنمان را پُررنگ کنند که به ما کمک میکند آنچه را مربوط به عشق است به یاد بیاوریم و نسبت به آن حساس باشیم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
آیا میتوانیم مهارت بیشتری در عشق به دست آوریم؟
عشق قرار است بخش لذتبخشی از زندگی باشد، بااینحال احتمالاً هیچکس را بیشتر از طرفمان آزار نمیدهیم و از هیچکس بیش از او آزار نمیبینیم. میزان خشونتی که بین عاشقها جریان دارد هر دشمن قسمخُوردهای را شرمنده میکند. امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصهای برای بیتوجهی، عطشهای بیپاسخ، انتقام و طرد تبدیل میشود. کجخلق یا خردهگیر میشویم، نق میزنیم یا عصبانی میشویم و بیاینکه دقیقاً بدانیم چرا یا چهطور زندگی خودمان و کسانی را ویران میکنیم که زمانی ادعا میکردیم برایمان مهماند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
احساس میکرد یک شاهکار تَک به اندازهٔ کافی قادر به تغییر واقعیت نخواهد بود و فقط اگر ارزشهای درست در اشیای روزمره نفوذ میکردند رفتار انسان به سمتی تغییر مییافت که او آرزویش را داشت؛ او میخواست با بچههایمان شوختر و مهربانتر باشیم، کمتر دربارهٔ تفاوتهای طبقاتی قضاوت کنیم و بیشتر از جنسیت خودمان رضایت داشته باشیم؛ بهعلاوه او احساس میکرد نوع درست مبلمان بخش مهمی از هر نقشهای برای تغییر انسانیت در این جهات است. هنر همچون درمان آلن دوباتن
انرژی کسانی که عاشق هنرند نباید وقف اندوختن گنج پشت دیوارهای بلند شود، باید وقف گسترش ارزشهای آثار هنری به طور گسترده در سراسر جهان شود. مأموریت هنردوستان واقعی باید کاهش اهمیت نسبی موزهها باشد؛ به این معنا که حکمت و بینشی که در حال حاضر آنجا جمع شده است نباید این چنین حسودانه محافظت و دچار شیءپرستی شود، باید سخاوتمندانه و بیقاعده در سرتاسر زندگی پخش شود. هنر همچون درمان آلن دوباتن
هدف اصلی موزهها نباید این باشد که به ما بیاموزد چهطور عاشق هنر باشیم، باید الهامبخش ما باشد که آنچه را هنرمندان دوست داشتهاند از طریق درک و فهم اثرشان دوست داشته باشیم: تفاوتی کوچک، اما مهم. هنر همچون درمان آلن دوباتن
یکی از حوزههای اندوهناک، حوزهٔ روابط است، اما به طرز عجیبی آثار کمی به این مضمون مهم پرداختهاند. این شرح مختصر را تجسم کنید که به هنرمندی داده شده است:
بسیاری زوجها درگیریهای دردناکی دارند که سر میز شام بروز میکند. جرقهٔ اولیه معمولاً کوچک بهنظر میرسد؛ مانند طرز مطرح کردن این پرسش که «روزت چهطور بود؟» ، با قصدی طعنهآمیز یا مشکوک. یکی حرف تندی میزند و دیگری احساس بیچارگی میکند؛ کسی که توپیده حسابی عصبانی است، اما احساس هیولا بودن به او دست میدهد (چهطور چنین چیزی برایم رخ میدهد؟). مارپیچی از «از تو متنفرم» و «از خودم متنفرم» و «از تو متنفرم که باعث میشوی از خودم متنفر باشم» راه میافتد. اثری هنری میخواهیم که آرزوی پنهان اما عقیم ما را برای باهم شاد بودن نشان دهد. شاید میز زیبایی چیده باشند. یکی ممکن است فکر کند هیچ کار اشتباهی نکرده است، حال اینکه دیگری دارد گریه میکند. اینها آدمهای خوبی هستند. ما آنها را سرزنش نمیکنیم. باید دوستداشتنی باشند. در چنگ مشکل واقعاً بغرنجی گرفتارند. آیا با یک اثر هنری میشود رنجشان را تکریم کرد و از فاجعهباری رنج و تنهایی این آدمها کاست؟ هنر همچون درمان آلن دوباتن
این احساس که آدم کاملاً تنهاست و صبح روز بعد تکلیفی وحشتناک اما گریزناپذیر در انتظار اوست. هنر همچون درمان آلن دوباتن
بخشی از این مشکل تا حدی به علت مهارت ما در عادت کردن به چیزهاست: استادیمان در هنرِ خوگیری. عادت مکانیسمی است که از طریق آن رفتارهایمان در برخی از زمینههای کارکردی، خودکار میشود. مزایای زیادی برایمان دارد. پیش از اینکه به رانندگی عادت کنیم، وقتی پشت فرمان مینشنیم باید دقیقاً از هر حرکتی آگاهی داشته باشیم، حسهایمان نسبت به صدا، نور، حرکت و باورناپذیر بودن هشداردهندهٔ راندن سریع یک جعبهٔ فولادی در جهان بسیار حساساند. این آگاهی بیشازحد میتواند رانندگی را به آزمون اعصاب تبدیل کند؛ اما بعد از سالها تمرین کمکم میشود کیلومترها رانندگی کرد بیاینکه آگاهانه به عوض کردن دنده و راهنمازدن فکر کرد. اعمالمان ناخودآگاه میشوند و میتوانیم درحالیکه داریم از میدان رد میشویم به معنای زندگی بیندیشایم.
اما عادت میتواند به همین راحتی به مایهٔ بدبختی هم تبدیل شود و آن هم وقتی است که باعث میشود متوجه چیزهایی نشویم که با وجود آشنا بودن سزاوار توجه دقیقاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
ارتباط با هنر سودمند است، چون نمونههای قدرتمندی از مطالب بیگانهای در اختیار ما قرار میدهد که کسالت و ترس تدافعی را برمیانگیزد و زمان و خلوتی به ما میدهد تا یاد بگیریم با استراتژی بیشتری با آن برخورد کنیم. اول قدم مهم در غلبه بر حالت تدافعی در ارتباط با هنر این است که در برابر چیزهای عجیبی که در برخی زمینههای خاص احساس میکنیم ذهن بازتری داشته باشیم. نباید به این دلیل از خودمان متنفر باشیم؛ بههرحال، بسیاری از آثار هنری محصول دیدگاههایی است که شدیداً با دیدگاههای ما در تناقضاند. هنر همچون درمان آلن دوباتن
پذیرش مرگ خودم و درک آسیبپذیری خودم همهچیز را برایم آسانتر کرده است. سر درآوردن از اعتیادهایم، تشخیص و مواجهه با حقبهجانبیهایم، پذیرفتن مسئولیت مشکلات خودم؛ تحمل ترسها و عدم قطعیتهایم، پذیرفتن شکستها و جوابهای منفی و… همگی با اندیشیدن به مرگ سبکتر شدهاند. هرچه بیشتر به درون تاریکی خیره میشوم، زندگی پرنورتر میشود، دنیا ساکتتر میشود و مقاومت ناخوداگاهم نسبت به همهچیز کمتر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر به سخنان ارسطو یا روانشناسهای هاروارد یا حضرت مسیح یا حتی بیتلز گوش دهید، همهٔ آنها میگویند که خوشحالی از یک چیز میآید: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودتان، باور به اینکه شما یک عنصر مؤثر در نهادی بسیار بزرگتر هستید، اینکه زندگیتان صرفاً یک جریان فرعی در یک خط تولید پیچیده است. این احساس، آن چیزی است که مردم به خاطرش به کلیسا میروند، آن چیزی است که به خاطرش میجنگند، آن چیزی است که به خاطرش خانوادههایشان را بزرگ میکنند و برای بازنشستگیشان پسانداز میکنند و پل میسازند و گوشیهای موبایل اختراع میکنند: این احساس گذرا که بخشی از چیزی بزرگتر و درکناپذیرتر از خودشان هستند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پروژههای جاودانگی مردم، در واقع خود مشکل هستند نه راهحل. مردم به جای تلاش برای پیادهسازی نفس مفهومیشان در سراسر دنیا که اغلب از طریق نیروهای مرگبار شدنی است، باید نفس مفهومیشان را بیشتر زیر سؤال ببرند و با حقیقت مرگ خودشان کنار بیایند. بکر این را پادزهر تلخ نامید و درحالیکه به پایان خودش نزدیک میشد، میکوشید تا با این قضیه کنار بیاید. گرچه مرگ چیز بدی است، اما ناگزیر است. از این رو نباید از این حقیقت اجتناب کنیم. بلکه باید تا جایی که میتوانیم با آن کنار بیاییم. چون وقتی که با حقیقت مرگ خودمان که پر از وحشت و اضطراب بنیادی است و محرک تمام بلندپروازیهای بیهودهٔ زندگی است، کنار بیاییم، میتوانیم ارزشهایمان را آزادانهتر و رهاتر و با رواداری بیشتر انتخاب کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مذهب، سیاست، ورزش، هنر و نوآوریهای فناوری همگی نتیجهٔ پروژههای جاودانگی مردم هستند. بکر معتقد است که جنگها و انقلابها و کشتارهای جمعی وقتی رخ میدهند که پروژههای جاودانگی یک گروه از مردم، با پروژههای جاودانگی گروهی دیگر برخورد کند. قرنها سرکوب و ریخته شدن خون میلیونها نفر، با نام دفاع از پروژهٔ جاودانگی یک گروه علیه پروژهٔ جاودانگی گروهی دیگر توجیه شده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی تا درجهای آگاه هستیم که نفس فیزیکیمان نهایتاً میمیرد و این مرگ اجتنابناپذیر است، و این اجتنابناپذیری در ناخودآگاهمان ما را وحشتزده میکند. از این رو برای غلبه بر ترسمان از مرگ اجتنابناپذیر نفس فیزیکیمان، سعی میکنیم یک نفس مفهومی بسازیم که تا ابد زنده میماند. به این خاطر است که مردم سعی میکنند نامهایشان را بر روی ساختمانها، مجسمهها، و عطف کتابها حک کنند. به این خاطر است که اینهمه وقت صرف کمک به دیگران، خصوصاً کودکان، میکنیم. به این امید که تأثیر نفس مفهومیمان بسیار بیشتر از نفس فیزیکیمان تداوم یابد. به این امید که تا مدتها پس از اینکه نفس فیزیکیمان از میان میرود، فراموش نشویم و مورد احترام واقع شویم و ستایش شویم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مرگ همهٔ ما را میترساند. چون ما را میترساند، از فکر کردن به آن، صحبت کردن راجع به آن و گاهی اوقات حتی تصدیق وجود آن اجتناب میکنیم. حتی وقتی که برای یکی از نزدیکانمان رخ میدهد.
با این حال، به شکلی عجیب و وارونه، مرگ آن نوری است که سایهٔ کل معنای زندگیمان با آن سنجیده میشود. بدون مرگ، عواقب معنایی ندارد، تمام تصمیمها تصادفی خواهد بود و تمام معیارها و ارزشها ناگهان صفر میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرفتن فرعیات و حواشی، ما را رها میکند؛ عدم پذیرفتن آنچه با مهمترین ارزشهایمان، با معیارهای برگزیدهمان منطبق نیست، عدم پذیرفتن تعقیب مداوم سطح بدون عمق.
بله، تجربهٔ گسترده وقتی که جوان هستید احتمالاً ضروری و مطلوب باشد، به هر حال، شما باید بروید و آنچه به نظرتان ارزش سرمایهگذاری دارد کشف کنید. اما عمق، جایی است که گنج در آن مخفی شده است. باید به چیزی متعهد بمانید و عمیق حرکت کنید تا آن را استخراج کنید. این در روابط و حرفه و هر جای دیگر کاربرد دارد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فرهنگ مصرفگرا، مهارت بسیاری در وادار کردن ما به خواستن بیشتر دارد. در پشت تمام این جوسازیها و بازاریابیها، این برداشت وجود دارد که بیشتر همیشه بهتر است. من هم سالها این عقیده را پذیرفته بودم. پول بیشتری دربیاور، از کشورهای بیشتری بازدید کن، چیزهای بیشتری را تجربه کن، با زنهای بیشتری باش.
اما بیشتر همیشه بهتر نیست. در واقع عکس این درست است. ما اغلب با کمتر خوشحالتر هستیم. وقتی که با فرصتها و گزینههای بیش از اندازه روبهرو میشویم، دچار حالتی میشویم که روانشناسها آن را پارادوکس انتخاب مینامند. اساساً هرچه گزینههای بیشتری داشته باشیم، از چیزی که انتخاب میکنیم کمتر خشنود خواهیم بود. چون از تمام گزینههای احتمالی دیگر که از دست خواهیم داد، آگاه هستیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که اعتماد از بین میرود، تنها در صورتی بازسازی میشود که دو اتفاق رخ دهد:
۱) فرد اعتمادشکن به ارزشهای واقعیای که باعث شکاف شده است، اقرار کند و آنها را بپذیرد.
۲) فرد اعتمادشکن در طی زمان تغییری جدی کرده باشد. بدون اولین گام، نباید هیچ اقدامی برای مصالحه صورت گیرد.
اعتماد همچون ظرف چینی است. اگر یکبار آن را بشکنید، با مقداری دقت و توجه میتوانید آن را دوباره به هم بچسبانید. اما اگر آن را دوباره بشکنید، به قطعات بیشتری تقسیم میشود و به هم چسباندن آن بسیار بیشتر طول میکشد. اگر دفعات بیشتری آن را بشکنید، بالأخره به جایی خواهد رسید که بازسازی غیرممکن خواهد بود. قطعات شکسته و خاک دیگر به هم نخواهند چسبید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
آنچه باید اتفاق بیفتد این است که خیانتکنندهها باید شروع به برداشتن لایههای پیاز خودآگاهیشان بکنند و متوجه شوند که چه ارزشهای بههمریختهای باعث شده است که آنها اعتماد موجود در رابطهشان را بشکنند. و اینکه آیا هنوز برای رابطه ارزش قائل هستند؟ آنها باید بتوانند بگویند که «اصلاً میدونی چیه: من خودخواهم. به خودم بیشتر از رابطهمون اهمیت میدم؛ راستش رو بخوای، در واقع اصلاً برای این رابطه هیچ احترامی قائل نیستم.» اگر خیانتکنندهها نتوانند که ارزشهای مزخرفشان را بر زبان بیاورند، و نشان دهند که آن ارزشها را کنار گذاشتهاند، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنید که میتوان به آنها اعتماد کرد. اگر نتوانید به آنها اعتماد کنید، رابطهتان بهتر نخواهد شد و تغییری نخواهد کرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر مردم خیانت میکنند، به این خاطر است که چیزی غیر از رابطهشان برایشان مهمتر است. شاید تسلط بر دیگران باشد. شاید تصدیق شدن از طریق رابطهٔ جنسی باشد. شاید تسلیم شدن در برابر هوسهایشان باشد. هرچه که باشد، واضح است که ارزشهای شخص خیانتکار به گونهای تعریف نشده است که از یک رابطهٔ سالم پشتیبانی کند. اگر شخص خیانتکار به این اقرار نکند، اگر همان پاسخ قدیمی «نمیدونم با خودم چه فکری کرده بودم؛ فشار زیادی روم بود و مست بودم و اون پیشم بود» و… را تکرار کند، در این صورت او از خودآگاهی جدی لازم برای حل مشکلات روابط عاشقانه برخوردار نیست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اعتماد مهمترین عنصر در هر رابطهای است، صرفاً به این دلیل که بدون اعتماد، رابطه در واقع هیچ مفهومی ندارد. یک نفر میتواند به شما بگوید که عاشقتان است، میخواهد با شما باشد، حاضر است به خاطر شما از همهچیز بگذرد، اما اگر به او اعتماد نداشته باشید هیچ سودی از این جملات نخواهید برد. هیچ عشقی احساس نخواهید کرد مگر اینکه اعتماد داشته باشید که عشق ابراز شده به شما، هیچ قید و شرط خاصی یا بار سنگینی همراه با خود ندارد.
به این خاطر است که خیانت کردن بسیار ویرانگر است. مسئله رابطه نیست. مسئله، اعتمادی است که از بین رفته است. بدون اعتماد، هیچ رابطهای نمیتواند تداوم یابد. پس یا باید اعتماد را دوباره بسازید یا اینکه خداحافظیهایتان را بگویید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی که مهمترین اولویتمان این است که همیشه خودمان را خوشحال کنیم یا اینکه همیشه شریکمان را خوشحال کنیم، در آن صورت هیچیک در نهایت خوشحال نمیشود و روابطمان بدون اینکه خودمان بفهمیم از هم میپاشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسانی که مرزبندیهای محکم دارند، از بدخلقی، جروبحث و صدمه دیدن نمیترسند. کسانی که مرزبندیهای ضعیف دارند از این چیزها وحشت دارند و پیوسته رفتارشان را به شکلی تنظیم میکنند که با فراز و نشیبهای ترن هوایی روابط احساسیشان منطبق شود.
کسانی که مرزبندیهای قوی دارند میفهمند که منطقی نیست که انتظار داشت دو نفر از خواستههای یکدیگر صددرصد پیروی کنند و هر نیازی را که دیگری دارد تأمین کنند. کسانی که مرزبندیهای قوی دارند میفهمند که ممکن است گاهی اوقات باعث ناراحتی کسی بشوند، اما در نهایت دست آنها نیست که دیگران چه احساسی میکنند. کسانی که مرزبندیهای قوی دارند میفهمند که رابطهٔ سالم بر مبنای کنترل احساسات یکدیگر نیست، بلکه بر پایهٔ این است که هر شریکی، دیگری را در رشد فردی و در حل مشکلات خودش حمایت کند.
رابطهٔ سالم این نیست که شریکتان هر دغدغهای که داشت، شما هم همان دغدغهها را داشته باشید؛ بلکه این است که شما دغدغهٔ شریکتان را داشته باشید، صرفنظر از اینکه او چه دغدغههایی برای خودش دارد. عشق بدون قید و شرط یعنی این. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اگر شما برای کسی که به او اهمیت میدهید فداکاری میکنید، باید به این خاطر باشد که خودتان میخواهید، نه به این خاطر که احساس اجبار میکنید یا از تبعات انجام ندادن آن میترسید. اگر شریکتان میخواهد فداکاریای برایتان بکند، باید به این خاطر باشد که واقعاً میخواهد، نه به این خاطر که از طریق عصبانیت یا عذابوجدان وادارش کرده باشید. اعمال عاشقانه تنها موقعی صحیح هستند که بدون شروط یا توقع صورت گرفته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برای قربانیها، سختترین کار در دنیا این است که خودشان را برای مشکلاتشان مسئول بدانند. آنها کل عمرشان را با این عقیده که دیگران مسئول سرنوشتشان هستند، سپری کردهاند. برای بیشترشان برداشتن قدم اول پذیرش مسئولیت، ترسناک است.
برای نجاتدهندهها، سختترین کار در دنیا این است که از پذیرفتن مسئولیت مشکلات دیگران دست بکشند. آنها در تمام عمرشان تنها هنگامی احساس ارزشمندی و مهرورزی کردهاند که در حال نجات کس دیگری بودهاند؛ پس دست کشیدن از این نیاز هم برایشان ترسناک است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قربانیها و نجاتدهندهها هر دو از یکدیگر برای دستیابی به سرخوشیهای عاطفی استفاده میکنند. همچون اعتیاد به یکدیگر است. جالب اینجاست که این اشخاص وقتی با افراد سالم از لحاظ عاطفی آشنا میشوند، اغلب احساس بیمیلی میکنند یا پیوند عاطفی میانشان برقرار نمیشود. آنها افراد سالم و قوی از لحاظ عاطفی را رد میکنند، چون مرزبندیهای روشن افراد قوی، به اندازهٔ کافی هیجانانگیز نیست تا سرخوشیهای مداوم لازم را برای فرد حقبهجانب تأمین کند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
متأسفانه، آنها هردو در تأمین نیازهای واقعی دیگری ناموفق خواهند بود. در واقع الگوی ملامت بیش از اندازه و پذیرفتن تقصیر بیش از اندازه، حقبهجانبی و ارزش نفس مزخرفی را تداوم خواهد بخشید که آنها را بیش از هر عامل دیگر از تأمین نیازهای احساسیشان محروم کرده بود. قربانی، مشکلات هرچه سختتری میسازد؛ نه به این خاطر که مشکلات واقعی بیشتری وجود دارد، بلکه به این خاطر که توجه و محبتی که آرزویش را دارد، برایش فراهم میکند. نجاتدهنده، مشکلات را حل میکند و حل میکند؛ نه به این خاطر که واقعاً به مشکلات اهمیتی میدهد، بلکه به این خاطر که معتقد است باید مشکلات دیگران را حل کند تا استحقاق توجه و محبت برای خودش داشته باشد. در هر دو مورد، غرضها خودخواهانه و مشروط و از این رو مخرب نفس هستند، عشق حقیقی به ندرت تجربه میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
افراد حقبهجانبی که دیگران را به خاطر احساسات و اعمال خودشان سرزنش میکنند، به این خاطر این کار را میکنند که عقیده دارند اگر پیوسته خودشان را قربانی نشان دهند، در نهایت کسی از راه خواهد رسید و نجاتشان خواهد داد، و بعد آنها عشقی را که همیشه به دنبالش بودهاند به دست خواهند آورد.
افراد حقبهجانبی که تقصیر احساسات و اعمال دیگران را به گردن خودشان میاندازند، این کار را میکنند چون عقیده دارند که اگر شریکشان را اصلاح کنند و او را نجات دهند، عشق و احترامی را که همیشه دنبالش بودهاند، به دست خواهند آورد.
اینها یین و یانگ هر رابطهٔ مسمومی هستند: قربانی و نجاتدهنده. کسی که آتش را به راه میاندازد چون باعث میشود که احساس اهمیت کند و کسی که آتش را خاموش میکند چون باعث میشود که احساس اهمیت کند.
ایندو نوع انسان، شدیداً به سمت یکدیگر جذب میشوند و اغلب شریک یکدیگر میشوند. آسیبشناسی آنها کاملاً با یکدیگر سازگار است. آنها اغلب با والدینی بزرگ شدهاند که هرکدام، یکی از این شاخصهها را به نمایش میگذارد. در نتیجه، مدل آنها برای یک رابطهٔ شادمانه، رابطهای بر مبنای حقبهجانبی و مرزبندیهای ضعیف است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در کل، افراد حقبهجانب، در روابطشان درون یکی از ایندو دام میافتند. یا توقع دارند دیگران مسئولیت مشکلات آنها را بپذیرند: «من میخواستم خونهم آخر هفته آروم باشه تا استراحت کنم. تو باید میدونستی و برنامههات رو لغو میکردی.» یا اینکه مسئولیت زیادی برای مشکلات دیگران به عهده میگیرند: «اون بازم شغلش رو از دست داد، احتمالاً تقصیر منه. چون کمتر از حد توانم ازش حمایت کردم. فردا بهش کمک میکنم یه رزومه جدید بنویسه.»
افراد حقبهجانب در روابطشان این راهبردها را طراحی میکنند تا از پذیرفتن مسئولیت برای مشکلات خودشان اجتناب کنند. در نتیجه روابطشان شکننده و جعلی میشود؛ اجتناب از درد درونیشان، به جای درک و احترام واقعی برای شریکشان.
این نه فقط در روابط عاشقانهٔ آنها، بلکه در روابط خانوادگی و دوستانهشان هم صادق است. یک مادر سلطهگر ممکن است مسئولیت هر مشکلی در زندگی بچههایش را بپذیرد. حقبهجانبی او باعث تقویت حقبهجانبی در بچههایش میشود، چون آنها با این عقیده بزرگ میشوند که دیگران باید همیشه مسئول مشکلاتشان باشند.
(به این دلیل است که مشکلات روابط عاشقانهٔ شما همیشه به طرز ترسناکی شبیه مشکلات در روابط والدینتان است.) هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در بیشتر تاریخ عشق عاطفی چیز مثبتی نبود و همچون امروز تقدیس نمیشد. در واقع، تا اواسط قرن نوزدهم، عشق همچون یک مانع روحی غیرضروری و احتمالاً خطرناک در برابر سایر عناصر مهم زندگی دیده میشد؛ عناصری مثل ازدواج با کشاورزی خوب و یا دامداری ثروتمند. افراد جوان اغلب به زور از اشتیاقهای عاطفیشان به نفع ازدواجهای اقتصادی فاصله میگرفتند. عملی که پایداری بیشتری هم برای خودشان و هم برای خانوادهشان به ارمغان میآورد.
اما امروز همهٔ ما برای این نوع عشق رسماً دیوانهوار، هوش و حواسمان میپرد. این عشق بر فرهنگمان سیطره یافته است. هرچه دراماتیکتر، بهتر. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
محققان بسیاری گمان میکنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامهاش یک شکوهنمایی از عشق باشد. در واقع، او میخواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمکزن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم پذیرش، مهارتی مهم و حیاتی در زندگی است. هیچکس نمیخواهد که در رابطهای بماند که او را خوشحال نمیکند. هیچکس نمیخواهد که در کسبوکاری گرفتار شود که از آن تنفر داشته باشد. هیچکس نمیخواهد که حس کند نمیتواند منظور واقعیاش را بیان کند.
با این حال مردم در تمام اوقات این چیزها را انتخاب میکنند.
صداقت یک میل طبیعی انسانی است. اما بخشی از صداقت در زندگیمان این است که به گفتن و شنیدن کلمهٔ نه عادت کنیم. از این طریق عدم پذیرش، روابطمان را بهتر و زندگیهای عاطفیمان را سالمتر میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انتخاب یک ارزش برای خودتان نیازمند رد کردن ارزشهای ممکن دیگر است. من اگر تصمیم بگیرم ازدواجم را مهمترین بخش زندگیام بکنم، این یعنی تصمیم گرفتهام عیاشیهای برآمده از کوکائین را بخش مهمی از زندگیام نکنم. اگر تصمیم بگیرم خودم را براساس تواناییام در ایجاد دوستیهای صادقانه و پذیرا بسنجم، این یعنی بدگویی پشت سر دوستانم را رد کردهام. اینها همه تصمیمهای سالمی هستند، اما نیازمند نپذیرفتن مداوماند.
منظور این است: ما همگی باید نسبت به چیزی دغدغه داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را به ارزش تبدیل کنیم. برای اینکه چیزی را ارزش کنیم، باید هر چیزی را که آن نیست رد کنیم. برای اینکه X را پایهٔ ارزش قرار دهیم، باید غیر X را رد کنیم.
این رد کردن بخشی ذاتی و ضروری از حفظ ارزشهایمان و به تبع آن هویتمان است. ما با آنچه تصمیم میگیرم نپذیریم، تعریف میشویم. اگر هیچ چیزی را رد نکنیم (شاید از ترس اینکه خودمان هم از جانب کسی رد بشویم) اساساً هیچ هویتی نخواهیم داشت هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در غرب میتوانید لبخند بزنید و چیزهای مؤدبانه بگویید حتی وقتی که چنین حسی ندارید. دروغهای بیآزار بگویید و با دیگری ابراز موافقت کنید درحالیکه واقعاً با او موافق نیستید. به همین خاطر است که مردم یاد میگیرند تظاهر به دوستی با کسانی بکنند که واقعاً از آنها خوششان نمیآید، یا چیزهایی بخرند که واقعاً نمیخواهند. سیستم اقتصادی چنین فریبی را رواج میدهد.
مشکل این است که در غرب، هرگز نمیدانید آیا میتوانید به کسی که در حال صحبت با او هستید، کاملاً اعتماد کنید یا نه. گاهی اوقات این مشکل حتی در میان دوستان صمیمی یا اعضای خانواده هم پیش میآید. در غرب چنان فشاری برای دوستداشتنی بودن وجود دارد که مردم، بسته به اینکه با چه کسی روبهرو هستند، هویت کاملاً متضادی از خود نشان میدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
به خاطر دارم روزی راجع به همین پویایی با معلم روسیام صحبت کردم. او نظریهٔ جالبی داشت. نسلهای بسیار در زیر سایهٔ نظام کمونیستی زندگی کردند. بدون تقریباً هیچ فرصت اقتصادی و محبوس در فرهنگ ترس. جامعهٔ روسیه دریافته است که باارزشترین واحد پول دنیا اعتماد است. برای ایجاد اعتماد باید صادق بود. این یعنی وقتی چیزی مزخرف بود آن را بیپرده و بدون شرمندگی بگویید. ابراز صداقت ناخوشایند مردم چیز ارزشمندی بود صرفاً به این دلیل که برای بقا ضروری بود. باید میدانستید که به چه کسی میتوانید اعتماد کنید و به چه کسی نه. باید خیلی سریع این را میفهمیدید.
معلم روسیام ادامه داد که در غرب آزاد فرصتهای اقتصادی به وفور یافت میشد. آنقدر فرصتهای اقتصادی بود که خودخاصنمایی بسیار ارزشمند شد. خودتان را به شکل خاصی نمایش دهید، حتی اگر شده به دروغ. تا اینکه واقعاً به آن شکل باشید. به همین دلیل اعتماد ارزش خود را از دست داد. ظاهرپسندی و کاسبکاری به اشکال بسیار سودمندتری برای پیوند تبدیل شدند. آشنایی صوری با تعداد زیادی افراد، سودمندتر بود از آشنایی نزدیک با تعداد کمی افراد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سفر ابزار خودسازی فوقالعادهای است. چون شما را از چنگ ارزشهای فرهنگ خودتان درمیآورد و به شما نشان میدهد که مردم در جامعهای دیگر میتوانند با ارزشهایی کاملاً دیگرگون زندگی کنند و با وجود این بتوانند کارهایشان را هم پیش ببرند و از یکدیگر متنفر نشوند. سپس این قرار گرفتن در معرض ارزشها و معیارهای فرهنگهای مختلف، شما را وادار میکند که آنچه را در زندگی خودتان بدیهی به نظر میرسیده است، بازبینی کنید و با خود فکر کنید که شاید این لزوماً بهترین روش برای زندگی نباشد. در این مورد خاص، روسیه باعث شد که من در نحوهٔ ارتباط مزخرف و تعارفهای الکی که اینقدر در فرهنگ آنگلوها متداول است، بازبینی کنم و از خودم بپرسم شاید این به گونهای باعث میشد که پیش یکدیگر تردید نفس بیشتر و صمیمیت کمتری داشته باشیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در سال ۲۰۱۱ به سنت پترزبورگ در روسیه سفر کردم. غذایش مزخرف بود. آبوهوایش مزخرف بود. در اردیبهشتماه برف میبارید! آپارتمانم مزخرف بود. هیچچیزی درست کار نمیکرد. همهچیز گران بود. مردم بداخلاق بودند و بوی ناخوشایندی داشتند. هیچکس لبخند نمیزد و همه زیادی شراب مینوشیدند. با این حال آنجا را دوست داشتم. یکی از سفرهای محبوبم بود.
صراحت خاصی در فرهنگ روسی وجود دارد که با مذاق غربیها سازگار نیست. از تعارفهای الکی و تورهای کلامی مؤدبانه خبری نیست. به غریبهها لبخند نمیزنید و به چیزی که نیستید تظاهر نمیکنید. در روسیه اگر چیزی احمقانه باشد، میگویید احمقانه است. اگر کسی بیشعور باشد به او میگویید که بیشعور است. اگر واقعاً از کسی خوشتان بیاید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید، به او میگویید که ازش خوشتان میآید و از گذراندن وقتتان با او لذت میبرید. مهم نیست که این شخص دوستتان است یا یک غریبه یا کسی که همین پنج دقیقه پیش در خیابان با او آشنا شدهاید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همچون بیشتر چیزهای اضافه در زندگی، باید اول خودتان را در آنها غرق کنید تا بعد متوجه شوید شما را خوشحال نمیکنند. سفر هم برای من اینگونه بود. درحالیکه غرق در کشور پنجاه و سوم، پنجاه و چهارم و پنجاه پنجم بودم، کمکم فهمیدم گرچه تمام تجربههایم هیجانانگیز و عالیاند، تعداد اندکی از آنها اثر ماندگار خاصی دارند. درحالیکه دوستان همشهریام با ازدواج و خریدن خانه سروسامان گرفته بودند و وقتشان را در شرکتها و اهداف سیاسی جالب صرف میکردند، من در حال بالبال زدن از این سرخوشی به سرخوشی بعدی بودم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من در قسمت اعظم نوجوانی و اوایل جوانیام، با اضطراب اجتماعی درگیر بودم. در طول روز خودم را با بازیهای ویدیویی سرگرم میکردم و شب را با نوشیدن شراب یا کشیدن سیگار. فقط برای دور کردن احساس ناآرامیام. سالها فکر صحبت با یک غریبه، خصوصاً اگر آن غریبه فردی جذاب، جالب، معروف و باهوش بود، برای من تقریباً غیرممکن به نظر میرسید. سالها در گیجی قدم برمیداشتم هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
برایم آسان است که به نسل والدینم نگاه کنم و به فناوریهراسی آنها پوزخند بزنم. اما هرچه بیشتر وارد بزرگسالی میشوم، بیشتر میفهمم که همهٔ ما حوزههایی در زندگیمان داریم که در آنجا همان رفتاری را میکنیم که والدین من با VCR جدیدشان میکردند: مینشینیم و خیره میشویم و سرهایمان را تکان میدهیم و میگوییم «آخه چطوری؟» ولی وقتی که دستبهکار میشویم، بسیار ساده انجام میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در دههٔ ۱۹۵۰ روانشناسی لهستانی به نام کازیمیرز دابروفکسی، دربارهٔ بازماندگان جنگ جهانی دوم و نحوهٔ کنار آمدن آنها با تجربههای وحشتناک تحقیقی انجام داد. آنجا لهستان بود و همهچیز خیلی فجیع. مردم قحطی عمومی، بمبارانها شهرها، هولوکاست، شکنجهٔ زندانیان جنگی، تجاوز و قتل اعضای خانواده و… را، اگر به دست نازیها تجربه نکردند، چند سال بعد به دست دولت شوروی تجربه کردند یا شاهد آن بودند.
دابروفکسی، درحالیکه روی بازماندگان مطالعه میکرد، متوجه چیزی هم غیرمنتظره و هم شگفتانگیز شد. درصد قابلتوجهی از آنها اعتقاد داشتند که تجربههای دوران جنگی که تحمل کرده بودند، گرچه دردناک و به راستی ضربههای روحی جدیای بودند، در واقع باعث شده بودند که آنها مردمی بهتر، مسئولیتپذیرتر، و حتی خوشحالتر شوند. بسیاری از آنها زندگیهای پیش از جنگشان را طوری توصیف میکردند که انگار افراد دیگری بودند: قدرنشناس و ناراضی از عزیزانشان، تنبل و غرق در مشکلات بیاهمیت، مستحق هرآنچه به آنها داده شده بود. پس از جنگ آنها بیشتر احساس اعتمادبهنفس میکردند، بیشتر به خودشان اطمینان داشتند، قدرشناستر بودند و تحت تأثیر مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت زندگی قرار نمیگرفتند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پیکاسو در تمام عمرش خلاق باقی ماند. او بیش از نود سال عمر کرد و تا سالهای آخر زندگیاش به خلق آثار هنری ادامه داد. اگر معیار او معروف شدن یا کسب پول زیاد در دنیای هنر یا رسم هزار نقاشی میبود، در جایی از مسیر از حرکت میایستاد. اضطراب و تردید نفس بر او غلبه میکرد و احتمالاً در هنرش پیشرفت و نوآوریِ دهههای متمادیاش را نداشت.
علت موفقیت پیکاسو دقیقاً همان علتی بود که او را در هنگام پیری چنان خوشحال نگاه داشته بود، که در تنهایی روی دستمالی در یک کافه خطخطیهایی بکشد. ارزش اساسی او سادگی و تواضع بیپایان بود. ارزش او ابراز صادقانه بود. همین بود که دستمالش را چنان باارزش ساخته بود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
این رشد است که خوشحالی به وجود میآورد، نه فهرستی بلندبالا از دستاوردهای دلبخواهی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
اجتناب از شکست، چیزی است که وقتی بزرگتر شدیم یاد میگیریم. مطمئنم که قسمت بزرگی از آن از سیستم آموزشیمان نشئت میگیرد که بر اساس عملکرد قضاوت میکند و کسانی را که عملکرد خوبی نداشته باشند مجازات میکند. بخش بزرگ دیگری از آن، از والدین سرزنشگر یا انتقادگری میآید که اجازه نمیدهند بچههایشان به اندازهٔ کافی مرتکب خطا شوند، و آنها را به خاطر امتحان کردن چیزی جدید یا برنامهریزی نشده تنبیه میکنند. علاوه بر اینها، رسانههای جمعی را هم داریم که ما را پیوسته در معرض موفقیت درخشان پشت موفقیت درخشان قرار میدهند. درحالیکه هزاران ساعت کار کسلکننده و طاقتفرسا را که برای دستیابی به آن موفقیت لازم بوده است، نشان نمیدهند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پیشرفت در هر چیزی، بر پایهٔ هزاران شکست کوچک است. ابعاد موفقیتتان بر پایهٔ تعداد دفعاتی است که در چیزی شکست خوردهاید. اگر کسی در چیزی از شما بهتر است، احتمالاً به این خاطر است که او بیشتر از شما در آن شکستخورده است. اگر کسی از شما بدتر است احتمالاً به این خاطر است که تجربههای دردناک یادگیریای را که شما داشتهاید، نگذرانده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«آیا ترجیح میدهم که پول خوبی دربیاورم و در شغلی کار کنم که از آن متنفرم، یا به عنوان یک کارآفرین اینترنتی کار کنم و برای مدتی بیپول باشم؟» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما همگی بدترین ناظران بر خودمان هستیم. وقتی که عصبانی یا حسود یا ناراحت هستیم، اغلب خودمان آخری نفری هستیم که متوجه آن میشویم. تنها راه برای پی بردنمان این است که با پرسش مداوم دربارهٔ اینکه چقدر ممکن است در اشتباه باشیم، شکافهایی در زره قطعیتمان ایجاد کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
قدرت پذیرش اشتباه باید حتماً وجود داشته باشد تا هرگونه تغییر واقعی یا رشدی بتواند صورت گیرد.
پیش از آنکه بتوانیم به ارزشها و اولویتهایمان نگاه کنیم و آنها را به چیزهای بهتر و سالمتری تبدیل کنیم، باید ابتدا قطعیتمان را نسبت به ارزشهای فعلیمان از دست بدهیم. باید پوستهٔ آنها را کنار بزنیم، ایرادها و تعصبهای درونشان را ببینیم و بفهمیم که از چه جنبههایی با دنیا سازگار نیستند. در این صورت به جهل خودمان خیره میشویم و به وجودش اذعان میکنیم. چون جهل خودمان بسیار بزرگتر از همهٔ ماست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عدم قطعیت ریشهٔ تمام پیشرفتها و تمام رشدها است؛ همانطور که یک ضربالمثل قدیمی میگوید، کسی که فکر میکند همهچیز را میداند، هیچچیز نمیآموزد. ما نمیتوانیم هیچچیزی یاد بگیریم، اگر اول به ندانستن خود معترف نباشیم. هرچه بیشتر اعتراف کنیم که نمیدانیم، فرصتهایی بیشتری برای یاد گرفتن به دست میآوریم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما به جای تلاش برای دستیابی به یقین باید در جستوجوی مداوم تردید باشیم: تردید نسبت به عقایدمان، تردید نسبت به احساساتمان، تردید نسبت به آنچه در آینده در انتظارمان است. مگر اینکه خودمان دستبهکار شویم و آینده را بسازیم. به جای تلاش برای همیشه درست بودن باید به دنبال این بگردیم که چگونه همیشه به شکلی در اشتباهیم. چون در اشتباهیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
رها کردن ارزشی که سالها به آن تکیه کردهاید، سردرگمکننده خواهد بود. انگار که دیگر نمیتوانید خوب و بد را تشخیص بدهید. این وضع سخت اما کاملاً عادی است.
در ادامه احساس یک شکستخورده را خواهید داشت. شما در نیمی از عمرتان خودتان را با آن ارزشهای قدیم سنجیدهاید. پس وقتی که اولویتهایتان را تغییر دهید، معیارهایتان را تغییر دهید و مثل قدیم رفتار نکنید، از تأمین آن معیار قدیمی و مطمئن باز خواهید ماند. در نتیجه احساس متقلب بودن یا هیچوپوچ بودن خواهید کرد. این هم عادی است و هم ناخوشایند.
و قطعاً برخی جداییها را هم باید پشت سر بگذارید. بسیاری از روابطتان حول ارزشهایی که حفظ کردهاید ساخته شدهاند. لحظهای که آن ارزشها را تغییر دهید، لحظهای که مطمئن شوید درس خواندن مهمتر از بزم شبانه است، ازدواج کردن و داشتن خانواده مهمتر از خوشگذرانی مداوم است، یافتن شغل دلخواه مهمتر از پول است و… دگرگونی و چرخش شما، در تمام روابطتان بازتاب خواهد یافت و بسیاری از آنها را به نابودی خواهد کشاند. این هم عادی است و هم ناخوشایند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما باید نبردهایمان را به دقت انتخاب کنیم، درحالیکه همزمان سعی میکنیم کمی با بهاصطلاح دشمن همدردی کنیم. باید با اخبار و رسانه با شک و تردید روبهرو شویم و از به کار گرفتن قلمی یکسان برای ترسیم هر کسی که با ما مخالف است، پرهیز کنیم. باید ارزشهای صداقت، پرورش شفافیت و پذیرش تردید را بر ارزشهای حقبهجانب بودن، احساس خوب داشتن و انتقام گرفتن برتری دهیم. حفظ این ارزشهای دموکراتیک در میان سروصدای مداوم این دنیای شبکهای سخت است. اما باید مسئولیت آنها را بپذیریم و در هر صورت پرورششان دهیم. پایداری آیندهٔ سیستمهای سیاسی ما ممکن است به این ارزشها وابسته باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
یک شب، در حال خواندن نطقهایی از چارلز پیرس فیلسوف، تصمیم گرفت آزمایش کوچکی انجام دهد. در دفتر خاطراتش نوشت که یک سال از زندگیاش را با این اعتقاد خواهد گذراند که خودش صددرصد مسئول تمام چیزهایی است که در زندگیاش رخ میدهد، هرچه باشد. در طی این مدت او هرچه در توانش بود، صرفنظر از میزان احتمال شکست، انجام داد تا شرایطش را تغییر بدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در بیشتر اوقات تنها تفاوت میان دردناک بودن یا لذتبخش بودن کارها، داشتن یا نداشتن حق انتخاب است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
به طور خلاصه پرورش نفس یعنی: اولویت دادن به ارزشهای بهتر و انتخاب چیزهایی پسندیدهتر برای دغدغه داشتن. چون اگر دغدغههای بهتری داشته باشید مشکلات بهتری خواهید داشت. اگر مشکلات بهتری داشته باشید زندگی بهتری خواهید داشت. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
انکار احساسات منفی به احساسات منفی عمیقتر و طولانیتر و اختلالات احساسی میانجامد. خوشبینی مداوم نوعی اجتناب است، راهحلی صحیح برای مشکلات زندگی نیست؛ مشکلاتی که، اگر ارزشها و معیارهای درستی انتخاب کرده باشید، باید برایتان روحیهبخش و انگیزهبخش باشند.
واقعاً ساده است: کارها درست پیش نمیرود، مردم عصبانیمان میکنند، حادثهها پیش میآید. این چیزها باعث میشود که احساس افتضاحی داشته باشیم، و این اشکالی ندارد. احساسات منفی جزء ضروری سلامت روحی هستند. انکار این احساسات به معنی بقا و استمرار مشکلات است نه حلشان. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
گرچه دیدن نیمهٔ پر لیوان خوبیهایی دارد، حقیقت این است که بعضی اوقات زندگی مزخرف است و سالمترین کار این است که به آن اقرار کنیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
توجه بیش از حد به موفقیت مادی خطر دیگری هم دارد؛ خطر اولویت دادن آن بر سایر ارزشها از جمله صداقت، خشونتپرهیزی و دلسوزی. وقتی مردم خودشان را نه با رفتارشان، بلکه با نمادها و نشانههای دنیای آرمانی و جایگاه مد نظرشان بسنجند، نه تنها سطحینگر خواهند شد، بلکه احتمالاً آدمهای بیخودی هم خواهند شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لذت خیلی هم عالی است، اما اگر زندگیتان را حول آن به عنوان یک ارزش اولویتبندی کنید چیز وحشتناکی است. از هر معتادی که میخواهید، بپرسید که پیگیری لذت چه عاقبتی برایش داشته است. از زناکاری که خانوادهاش را متلاشی کرده و فرزندانش را از دست داده است، بپرسید که آیا لذت در نهایت او را به خوشحالی رسانده است یا نه. از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه.
لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند. لذت سطحیترین شکل رضایت در زندگی است و از این رو دسترسی به آن آسان است و از دست دادن آن هم از همه راحتتر.
با وجود این، لذت چیزی است که بیستوچهارساعته و در هفت روز هفته تبلیغ میشود. چیزی است که برایمان مهم است. چیزی است که از آن برای کرخت کردن و منحرف کردن افکارمان استفاده میکنیم. اما لذت، گرچه تا اندازهای معین در زندگی لازم است، به تنهایی کافی نیست.
لذت دلیل خوشحالی نیست، بلکه اثر آن است. اگر سایر ارزشها و معیارها را درست انتخاب کنید، لذت به طور طبیعی و به عنوان یک محصول جانبی ظاهر خواهد شد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
لایهٔ دوم پیاز خودآگاهی، توانایی پرسیدن این است که چرا احساسات بخصوصی پیدا میکنیم.
سؤالات چرایی دشوار هستند و اغلب ماهها یا حتی سالها طول میکشد تا به طور یکپارچه و دقیق به آنها پاسخ داد. بیشتر مردم لازم است پیش نوعی روانشناس بروند صرفاً برای اینکه این سؤالات را برای اولین بار بشنوند. چنین سؤالاتی مهم هستند، چون آنچه را به عنوان موفقیت یا شکست میبینیم روشن میسازند. چرا احساس عصبانیت میکنید؟ آیا به این خاطر است که در دستیابی به هدف شکست خوردهاید؟ چرا احساس سستی و بیانگیزگی میکنید؟ آیا به این خاطر است که حس میکنید به اندازهٔ کافی خوب نیستید؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هرچه لایههای بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید.
میتوانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک سادهای از احساسات خود است: این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم میکند. این به من امید میدهد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد میکند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید. تجربیات پایهای زندگی را بهتر خواهید شناخت و به آن احترام خواهید گذاشت: لذتِ داشتن دوستی یکرنگ، ساختن چیزی، کمک کردن به نیازمندی، خواندن کتابی خوب یا خندیدن با کسی که برایتان مهم است.
خستهکننده به نظر میرسد، نه؟ دلیلش این است که این چیزها معمولی هستند. شاید معمولی بودنشان دلیلی دارد: چون آنها در واقعیت به کار میآیند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
فناوری، مشکلات اقتصادی قدیمیمان را با دادن مشکلات روحی جدید حل کرده است. اینترنت فقط اطلاعات منبعآزاد نیست؛ ناامنی، تردید و شرم منبعآزاد هم هست. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل این است که فراگیری فناوری و بازاریابی گسترده، توقعات خیلیها را از خودشان به هم ریخته است. کثرت استثنایان باعث میشود که مردم احساس بدتری نسبت به خودشان داشته باشند، باعث میشود احساس کنند که باید پررنگتر، رادیکالتر و خودرأیتر باشند تا دیده شوند یا حتی ارزشی داشته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
عجیب است؛ در دورانی که بیشتر از همیشه به هم متصلیم، حقبهجانبی در بالاترین حد خود در تاریخ قرار دارد. به نظر میرسد در فناوریهای اخیر چیزی هست که به تردیدهای نفسمان اجازه داده است تا به طور بیسابقهای از کنترل خارج شود. هرچه آزادی بیشتری برای بروز خودمان مییابیم، تحمل نظر مخالف برایمان سختتر میشود. هرچه بیشتر با دیدگاههای مخالف روبهرو میشویم، آزردهتر میشویم. هرچه زندگیهایمان راحتتر و بیمشکلتر میشود، حقبهجانبتر میشویم و انتظار داریم باز هم راحتتر شود.
مزایای اینترنت و شبکههای اجتماعی بیشک عالی است. به دلایل بسیار این زمان بهترین زمان برای زندگی در تاریخ است. اما شاید این فناوریها اثرات جانبی اجتماعی ناخواستهای هم دارند. شاید همین فناوریهایی که بسیاری از مردم را آزاد و اندیشمند کردند، همزمان حس حقبهجانبی خیلیها را هم برانگیخته باشند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
هرچه درد عمیقتر باشد، احساس ناتوانی بیشتری نسبت به مشکلاتمان پیدا میکنیم، و در تلافی مشکلاتمان، حقبهجانبی بیشتری در پیش میگیریم. این حقبهجانبی به یکی از ایندو شکل روی میدهد:
۱. من فوقالعادهام و شما همگی گند میزنید. پس من لایق برخورد ویژهای هستم.
۲. من گند میزنم و شما همگی فوقالعادهاید. پس من لایق برخورد ویژهای هستم.
حقبهجانبها در ظاهر خاصاند و ذهنیتهایی ناهمسانی دارند، اما در باطن تفاوتی ندارند و خودخواهی یکسانی دارند. در واقع اغلب افراد حقبهجانب میان ایندو شکل پرش میکنند. یا آنها بر فراز دنیا هستند یا دنیا بر دوش آنهاست. بسته به اینکه کدام روز هفته است و وضع اعتیادشان در آن لحظه چگونه است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
کسی که واقعاً ارزش نفس بالایی دارد، میتواند به بخشهای منفی شخصیتش روراست نگاه کند: «آره، من گاهی اوقات دربارهٔ پول بیمسئولیتم،» یا «آره، گاهی اوقات راجع به موفقیتهام اغراق میکنم،» یا «آره، من بیش از حد به دیگران برای پشتیبانی خودم تکیه میکنم و باید بیشتر مستقل باشم.» و… بعد اقداماتی برای اصلاح آنها انجام دهد. اما افراد حقبهجانب چون قادر به تصدیق روراست و صادقانهٔ مشکلاتشان نیستند، نمیتوانند زندگیشان را به شکل ماندگار یا معنیداری ارتقا دهند. آنها برای همیشه در تسلسل سرخوشی پشت سرخوشی خواهند ماند و مقادیر هرچه بیشتری از انکار را انباشته خواهند کرد.
اما بالأخره حقیقت در برابرشان ظاهر خواهد شد و مشکلات اساسی بار دیگر رخ خواهد نمود. مسئله فقط اینجاست که این اتفاق چه موقع رخ میدهد و چقدر دردناک میشود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
زمانی در دههٔ ۱۹۶۰ پرورش اعتمادبهنفس بالا و داشتن تفکرات و احساسات مثبت نسبت به خود، داغترین بحث در روانشناسی بود. تحقیقات نشان داده بود کسانی که نگاه مثبتی به خودشان دارند، معمولاً عملکرد بهتری دارند و مشکلات کمتری ایجاد میکنند. پژوهشگران و سیاستگذاران بسیاری در آنزمان باور کردند که افزایش اعتمادبهنفس یک جمعیت میتواند فواید اجتماعی بسیاری در پی داشته باشد: جرائم کمتر، نتایج آکادمیک بهتر، اشتغال بیشتر و کسری بودجهٔ پایینتر. در نتیجه با آغاز دههٔ بعد، یعنی دههٔ ۱۹۷۰ تمرینهای اعتمادبهنفس به والدین آموزش داده شد، روانشناسها، سیاستمدارها، و معلمها بر آن تأکید کردند و در سیاستهای آموزشی وارد شد. برای مثال، سیاست افزایش نمرات اجرا شد تا باعث شود کودکانی که موفقیت پایینی دارند، از کمبود موفقیتهایشان سرخورده نشوند. جوایز قلابی و پاداش برای شرکت در هرگونه فعالیت عادی و معمولی ابداع شد. مشقهای بیمعنیای مثل نوشتن تمام دلایلی که فکر میکردند خاص هستند، یا پنج چیزی که بیشتر از همه راجع به خودشان دوست داشتند، به بچهها داده میشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
روانشناسها گاهی اوقات به این حالت تردمیل لذت میگویند: اینکه ما همیشه سخت تلاش میکنیم تا وضعیت زندگیمان را تغییر دهیم، اما در واقع هیچوقت احساس بهتری نخواهیم داشت.
به این خاطر است که مشکلات ما چرخشی و اجتنابناپذیر هستند. کسی که با او ازدواج میکنید، کسی است که با او مشاجره میکنید. خانهای که میخرید، خانهای است که تعمیر میکنید. شغل رؤیایی که انتخاب میکنید، شغلی است که بر سر آن دچار اضطراب میشوید. هر چیزی با فداکاری ذاتی همراه است. هر چیزی که احساس خوبی به ما میدهد، ناگزیر احساس بدی به ما خواهد داد. آنچه به دست آوریم، همان چیزی است که از دست خواهیم داد. آنچه تجربههای مثبت ما را میسازد، تجربههای منفی ما را هم تعریف میکند.
درک این موضوع آسان نیست. ما این ایده را که نوعی خوشحالی غایی و دستیافتنی وجود دارد، دوست داریم. این ایده را که میتوانیم تمام رنجهایمان را به طور دائمی بر طرف کنیم، دوست داریم. این ایده را هم که میتوانیم برای همیشه از زندگیمان احساس رضایت و کمال داشته باشیم، دوست داریم.
اما نمیتوانیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
خوشحالی تلاش مداوم است، چون حل مشکلات یک کار مداوم است؛ راهحل مشکلات امروز، بنیان مشکلات فردا را خواهد ساخت، و به همین ترتیب ادامه خواهد داشت. خوشحالی واقعی فقط هنگامی رخ میدهد که مشکلاتی را بیابید که از داشتن آنها و از حل کردنشان لذت ببرید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد روحی هم مانند درد جسمی نشانهای است و نشان میدهد چیزی از تعادل خارج شده است و از برخی از محدودیتها تجاوز کردهایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهٔ درد عاطفی یا روحی میتواند مفید یا ضروری باشد. همانطور که کوبیدن شست پایمان به ما یاد میدهد که از پایهٔ میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفی شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد میدهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
این چیزی است که برای جامعهای که خودش را هرچه بیشتر از سختیهای اجتنابناپذیر زندگی دور نگه میدارد، بسیار خطرناک است: ما از مزایای تجربهٔ مقادیر کمخطری از درد بینصیب میمانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا میکند. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند که محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم، چون درد میتواند گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
ما صرفاً به این دلیل ساده رنج میبریم که رنج بردن از لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم تا همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی کنیم، چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و تنها به آنچه نداریم، راضی شویم. این نارضایتی مداوم، گونهٔ ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ یک ویژگی انسانی است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
پاندای مأیوسکننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما نمیخواست اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهٔ ذهنی ما. با وجود اینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
سالها بعد شاهزاده فلسفهای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهمترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتنابناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آنها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام بودا شناخته شد. اگر نامش را نشنیدهاید، بدانید که کم کسی نبود. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما با وجود تمام تجملات و ثروتهای بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، باز هم به نظر کافی نمیآمد، و هیچوقت به نیازهایش پاسخی نمیداد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده میبینم که برخی رنجها همیشه اجتنابناپذیرند؛ هر کاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکستها، فقدانها، پشیمانیها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت) ، از لحاظ روحی و روانی نسبت به آن آسیبناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
من معتقدم چیزی که امروز با آن روبهرو هستیم، یک بیماری روانشناختی همهگیر است، بیماریای که در آن مردم دیگر متوجه نمیشوند که اشکالی ندارد گاهی اوقات اوضاع بر وفق مراد نباشد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی که دغدغهٔ هرکس و هرچیز را داشته باشید، میپندارید که همیشه باید خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همانطور باشد که شما میخواهید، و این حق شماست. اما این بیماری است و شما را زندهزنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را به عنوان بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را به عنوان شکست، هر ناخوشایندیای را به عنوان تحقیر و هر مخالفتی را به عنوان خیانت. در جهنم کوچکی به اندازهٔ جمجمهتان محبوس خواهید شد و در آتش حقبهجانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهٔ بازخورد جهنمی بسیار شخصی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
تا حالا دقت کردهاید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کردهاید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند؟ دقت کردهاید که گاهیاوقات، هنگامی که بیخیال چیزی میشوید، همهچیز خودش جفتوجور میشود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بیدلیل نیست: رهایی از دغدغهها تأثیر وارونهای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی میانجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید، بر سلامتی و انرژیتان خواهد افزود. روراست بودن دربارهٔ نگرانیهای درونیتان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفستر و جذابتر میکند. رنج رویارویی صادقانه چیزی است که بیشترین اعتماد و احترام را به روابط شما میآورد. تحمل رنج دردها و نگرانیهایتان، چیزی است که اجازه میدهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
بحران ما دیگر مادی نیست؛ وجودی است، روحی است. ما آنقدر اجناس کوفتی و آنقدر فرصتهای فراوان داریم که دیگر حتی نمیدانیم دغدغهٔ کدامشان را داشته باشیم. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
در ایام قدیم، بابابزرگ هم احساس مزخرف بودن پیدا میکرد ولی به خودش میگفت: «عجب! امروز واقعاً احساس میکنم پهن گاوم. ولی خب، فکر کنم زندگی همینه. برگردم سراغ بیل زدن کاهها.»
اما حالا؟ حالا اگر حتی برای پنج دقیقه احساس مزخرف بودن داشته باشید، با سیصد و پنجاه تا عکس از افراد کاملاً خوشحال با زندگیهای کوفتی شگفتانگیز بمباران میشوید و غیرممکن است احساس نکنید یک جای کارتان میلنگد.
این قسمت آخر است که ما را به دردسر میاندازد. ما به خاطر احساس بدمان احساس بدی پیدا میکنیم. به خاطر احساس گناهمان احساس گناه میکنیم. از عصبانی شدنمان عصبانی میشویم. از احساس اضطرابمان مضطرب میشویم. من چه مرگم شده؟ هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
مشکل واقعی این است: جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهٔ (فید) فیسبوکتان نگاه کنید، میبینید همهٔ کسانی که آنجا هستند اوقات فوقالعاده خوبی دارند. هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزدهسالهای در تلویزیون ماشین فراری برای تولدش هدیه گرفت، یک بچهٔ دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار پول به جیب زده است.
حالا اینطرف شما در خانهٔ خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آنچه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقهٔ بازخورد جهنمی در مرز همهگیر شدن قرار دارد و بسیاری از ما را بیش از حد مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری بر آنچه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش این است که دائماً به ما یادآوری میکند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه میشدیم ولی نتوانستیم بشویم. به هر حال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است. او به طور معمول خوشحال است. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
نبوغ بوکفسکی در گشودن گرههای دشوار یا تبدیل شدن به غول ادبی نبود. کاملاً عکس این بود. نبوغ او صداقتش بود، بهویژه هنگامی که از جنبههای ناخوشایند وجود خود مینوشت و شکستها و ناکامیهایش را همرسان میکرد. هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
«دیدی! اون هیچوقت تسلیم نشد. هیچوقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش ایمان داشت. در برابر همهٔ دشواریها استقامت کرد و به چیزی که میخواست، رسید.» هنر ظریف رهایی از دغدغهها مارک منسون
همهٔ ما به فضایی نیاز داریم که در آن راحت باشیم؛ فضایی که در آن به یاد بیاوریم چه کسی هستیم و چه چیزی برایمان مهم است؛ وقفهای در زمان که اجازه دهد شادی و لذت زندگی کردن به خودآگاهمان بازگردد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
یگانه پاسخ به اندوه، زندگی کردن است. زندگی کردن همراه نظر داشتن به گذشته. بهخاطر آوردن آنهایی که از دست دادهایم؛ و درعینحال، با امید و اشتیاق به جلو گام برداشتن و آن حس امیدواری و فرصت داشتن را از طریق محبت کردن، سخاوتمندی و همدردی انتقال دادن. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
از کتابها یاد گرفتم که خاطراتم را حفظ کنم و به همهٔ لحظههای زیبا و آدمهای زندگیام برای زمانی که برای گذر از دوران سختیها به آن خاطرات نیاز دارم، محکم بچسبم. یاد گرفتم به خودم اجازهٔ بخشیدن بدهم؛ هم بخشیدن خودم و هم آدمهای اطرافم. همه در تلاشند تا با «بارِ سنگینشان» دوام بیاورند. حالا میدانم که عشق چنان قدرت عظیمی دارد که با آن میتوان از مرگ نجات پیدا کرد و محبت بزرگترین رابط بین من و بقیهٔ دنیاست. از همه مهمتر، چون حالا میدانم که آنماری همیشه با من خواهد بود و با هر کسی که دوستش دارد؛ تأثیر ماندگاری را که یک زندگی میتواند بر دیگری، و دیگری، و دیگری داشته باشد، درک میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نیاز داشتم از کتابها حرف بزنم. چون حرف زدن از کتابها به من این اجازه را میداد تا دربارهٔ همهچیز با همهکس حرف بزنم. با خانواده، دوستان و حتی با غریبههایی که از طریق وبسایتم با من در ارتباط بودند (و تبدیل به دوستانم شدند). وقتی ما دربارهٔ کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم، از زندگیِ خودمان میگفتیم؛ از عقیده و نظرمان دربارهٔ هر چیزی، از غموغصه گرفته تا وفاداری و مسئولیتپذیری، از پول گرفته تا مذهب، از نگرانی تا سرخوشی، از رابطه تا شستن لباس و دوباره از اول. هیچ موضوعی تا زمانی که میتوانستیم آن را به کتابی که خوانده بودیم ربط دهیم تابو نبود و هر پاسخی مجاز بود. ما آنها را در قالب شخصیتهای داستانها و شرایطشان بیان میکردیم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من یک سال را مشغول همزدن ظرف سوپ زندگیام، درست کردن یک خوراک، جستوجوی یک درمان و پیدا کردن خودم بودم، و همراه خوراکم آذوقهٔ قابلاعتمادی از کتابها داشتم. از اینها گذشته، یکی از سادهترین لذتهایی که میشناختم نشستن و غذا خوردن همراه یک کتاب بود؛ بلعیدن کلمات همراه با بلعیدن غذا. من حداقل در هفته یک بار به بچههایم اجازه میدادم یک کتاب سر میز غذا بیاورند و درحال غذا خوردن کتاب بخوانند. یک غذای مشترک، یک لذت مشترک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«دنیا میتواند خودش را با شرایطِ تو وفق دهد؛ همینطور که با تمام موقعیتها وفق میدهد. بدنت به تو توضیح خواهد داد که چطور کار میکند، این تجربهٔ اصیل، این هدیهٔ دائمی. بدنت به تو شرح خواهد داد که چطور، حداقل در این زندگی، هیچ راه گریزی از این مجرای حیاتی خاص وجود ندارد. اینها اتمهای تو هستند. این هشیاری توست. اینها تجربههای تو هستند- موفقیتها و خطاهایت. این اولین و آخرین شانس توست. تنها زندگینامهات. این ظرف وجود است؛ کاسهٔ سوپ زندگیات، جایی که بعضی چیزها در آن میتواند معنا پیدا کند. جایی که در آن شفا هست، جایی که تو در آن هستی.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پولش. او کلی پول دارد؛ آنقدر که خیلی راحت زندگی کند، نه آنقدر که باری بر دوشش باشد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ایزابل بهشدت مهربان و با درک و فهم است و بااینحال قادر است از روی بیصبری یا حسادت فریاد بزند. او به هنر و موسیقی علاقهمند است، اما بیشتر از آن به شخصیت هنرمندان و موسیقیدانان و هر کسی که ملاقات میکند علاقه دارد. او خود را موظف به کمک کردن به دیگران و ارتباط برقرار کردن با آنها میداند؛ اما آدمی نیست که خودش را به دیگران تحمیل کند. او خیلی دوست دارد نظرش را به صراحت بیان کند، اما آنقدر ذهنِ بازی دارد که با دلایل قانعکننده نظرش را عوض کند. او باهوش و بامزه است و علیرغم ذات خیلی جدیاش، وقتی پای موضوعات فلسفهٔ اخلاق به میان میآید، هیچوقت خودش را خیلی جدی نمیگیرد. ایزابل لزوماً یک شخصیت داستانی خیلی واقعی یا شخصیتی که عمیقاً به آن پرداخته شده باشد نیست- هیچکدام از شخصیتهای کتابهای اسمیت اینطور نیستند- اما او یکی از شخصیتهای خوشایند و آرامشبخش است؛ یک قهرمان باهوش، خیرخواه، خوشبین و بامحبت. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
لذت کتاب ناشی از نوشتهٔ خوب بود. من اگر از کتابی در همان ده صفحهٔ اول یا بیشتر خوشم نمیآمد، آن را کنار میگذاشتم و کتاب دیگری از قفسهٔ کتابهای منتظر انتخاب میکردم. همانطور که نیک هورنبی قبلتر، در فوریه، در کتابش خانهداری در مقابل شلختگی راهنماییام کرد: «به نظر من یکی از مشکلات این است که در سرمان فرو کردهایم که کتاب خواندن باید کار پرزحمتی باشد و حتی اگر پرزحمت هم نباشد، فایدهای به حالمان ندارد.» اما همهٔ کتابهایی که من خواندم، چه آنهایی که بهسختی تا آخر خواندمشان و چه آنهایی که به آسانی بلعیدمشان، برایم مفید بودند؛ خیلی هم زیاد و برایم لذت به همراه داشتند؛ لذتی بیحد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
محبت کردن یک قدرت است؛ که کارهای محبتآمیز ریسمانهایی هستند که بین آدمها ردوبدل میشوند تا شبکهٔ امنیت ایجاد کنند. من میخواهم او بداند که همیشه جایی در ماشین و در خانه و خانواده دارد و در صندلیهای خوب مسابقات تنیس آزاد؛ فقط اگر بخواهد که زود بیدار شود و حاضر باشد برای آنها بدود. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مهربانی استقامت است؛ نشانگر یک ارادهٔ محکم در پاسخگویی به پرسشهای بیپاسخ مصیبت و فقدان است. در رویارویی با سختیها، غمخواری با اندوختههای تسکین پاسخ میدهد. حتی سخاوتمندانهترین کارها هم نمیتوانند آنماری را به من بازگردانند، اما هر توجهی از روی محبت، از سنگینی این مبارزه میکاهد، بارِ مرا سبک میکند و به من نیروی حمایت میدهد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من از خانوادهام انتظار مهربانی دارم؛ ابراز کلامی و فیزیکیِ پذیرش و حمایت از همهٔ اعضای خانواده نسبت به همدیگر. البته ما جروبحثهای بین بچهها (و والدین) را داریم، بااینحال، خانهٔ ما مکانی است که میتوانیم آن کسی باشیم که هستیم و توقع داشته باشیم به همین علت دوستمان داشته باشند. همین عشق واقعی و بیقیدوشرط است که واحد خانواده را تبدیل به پناهگاه میکند و خانهٔ خانوادگی را به جایی که در پایان یک روز درسی یا یک روز کاری یا بعد از یک دوستپسر و از بین رفتن آیندهای که حولوحوش او برنامهریزی شده، به مکانی برای بازگشت به آرامش و آسایش مبدّل میشود.
در بیرون از واحد خانواده، تجربهٔ من این است که محبت بین دوستان، آشنایان و حتی غریبهها بیشتر یک رسم است. بعد از مرگ خواهرم، بهشدت موردِمحبت دوستان قرار گرفتم. مردم کارتهای تسلیت نوشتند، شام درست کردند، گل آوردند. یکی از دوستان یک بوتهٔ یاس در حیاطم کاشت و آن را در جایی قرار داد که هر وقت در آشپزخانه هستم بتوانم آن را ببینم. بوته بزرگ شد و هر بهار با غنچههای تیرهٔ معطر سنگین میشود. هروقت آن گل را میبینم به آنماری و به دوستم هِدر که آن گل را برایم کاشت فکر میکنم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
پایانبندی مناسب به آنچه زندگی به ما میبخشد بستگی ندارد؛ پایان مناسب به این بستگی دارد که فرد آنچه زندگی به او میبخشد را چگونه میپذیرد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم. آیندهام نامحدود و بیپایان نیست؛ حالا این را میدانم. اما زندگیام همچنان مثل زمانی که دختربچهای بودم و همراه خواهرانم روی پلههای جلوی خانه مینشستم و بستنی میخوردم و به سوسو زدن شبتابها روی چمن تاریک نگاه میکردم، پر از فرصت است. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«همینکه صبح زود، وقتی که هنوز پرندهها هم جرئت چهچه زدن ندارند، اولین خیزش را روی علفهای یخزده برمیدارم، به فکر فرومیروم و این چیزی است که دوست دارم… بعضی وقتها به این فکر میکنم که هرگز در زندگیام به اندازهٔ آن ساعتها آزاد و رها نبودهام. وقتی که از مسیر بیرون دروازه یورتمه میروم و از کنار درخت بلوط شکمگندهٔ عریان انتهای مسیر دور میزنم.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
«هیچ ناوی مثل یک کتاب ما را به سرزمینهای دور نمیبرد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
هاروکی موراکامی در خاطراتش در کتاب از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم دربارهٔ اینکه چطور تصمیم گرفت نویسنده شود، مینویسد. او بهطرز عجیبی به هدفش میچسبد: «واقعاً لازم است در زندگی اولویتبندی داشته باشید، پی ببرید که باید وقت و انرژی تان را در زندگی برای چه تقسیم کنید. اگر تا سن خاصی چنین سیستمی برای خودتان تعیین نکرده باشید، تمرکزتان را از دست خواهید داد و توازن زندگیتان بههم خواهد خورد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
مارکوس بهخاطر بلندپروازیهای والدین و توقعاتی که دوستانش از او دارند، احساس میکند دارد از پا درمیآید. وظایف فرزندی، احکام و دستورات مذهبی، آدابورسوم جامعه، قوانین دانشکده، درخواستهایی که همکلاسیهایش از او داشتند؛ او نمیتواند از پس همهٔ آنها بربیاید، اگرچه خیلی دلش میخواهد اینطور شود. سرانجام تحت فشار طغیان میکند، اما این طغیان مایهٔ بدبختیاش است. بعد از مدتهای طولانی رعایت قوانین، همین یک باری که همهٔ توقعات را نادیده میگیرد بدترین پیامد را برایش در پی دارد. او میآموزد که گاهی «پیشپاافتادهترین، اتفاقیترین و حتی مضحکترین انتخابهای ما نامتناسبترین نتایج را در پی دارند.» من برای حقیقت این جمله اشک ریختم -زندگی خیلی ناعادلانه است- و برای عواقبی که مارکوس به آن دچار شد. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
سربازان آمریکایی به طریقی متوجه شده بودند که خیلی از زندانیان ژاپنی هنرمندان بااستعدادی هستند. آمریکاییها عکسهایی از عزیزانشان در آمریکا را به زندانیان نشان دادند و از آنها خواستند که عکسها را نقاشی کنند. درعوض، به زندانیان سیگار و چیزهای دیگری برای خوشگذرانی میدادند تا گذر روزهای آخر عمرشان را آسان کنند. برای آمریکاییها، این معامله حس نزدیکی به خانوادههایشان را در پی داشت و برای ژاپنیها، این معامله تأیید و به رسمیت شناختن آنها بهعنوان انسان و فردی بااستعداد بود، نهفقط حیوانی که در بیحرمتیهای جنگ گرفتار شده است. این ماجرا مرا به یاد این خط از کتاب هانا کولتر میاندازد، که حتی در بدترین نبرد اوکیناوا هم وجود داشت «انگار در هوا احساس همدردی عظیمی موج میزد.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
با وجود همهٔ بیخبریهایم، میدانم وقایعی در تجربههای بشر وجود دارد که من برای احساس و درک آنها ساخته شدهام. این بهواسطهٔ قدرت کتاب خواندن صورت گرفته است. کتابها چگونه جادو میکنند؟ نویسندهها چطور میتوانند بین خوانندهها و شخصیتهای کتابهایشان پیوندی محکم ایجاد کنند که با خواندن آن کتاب به شخصیتهای آن تبدیل میشوند؟ حتی جاییکه - خصوصاً جاییکه- آن شخصیتها و طرح داستان با زندگی خودمان خیلی تفاوت دارند؟ تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من به وجود کارمای جمعی اعتقاد ندارم؛ به روحی پنهان یا زنجیری که مرا به بقیهٔ انسانهای دنیا وصل کند. من از روی تجربه میدانم که میشود حادثهای وحشتناک اتفاق بیفتد، بیاینکه من از آن باخبر شوم. من آخرین نفس خواهرم را روی گونهام احساس نکردم تا به من بفهماند که او دیگر از دنیا رفته است. زمانی که هزاران کیلومتر آنطرفتر زلزلهای به وقوع میپیوندد هیچ لرزشی را زیر پاهایم حس نمیکنم، یا وقتی آن طرف دنیا کشتارهای دستهجمعی صورت میگیرد از غم و اندوهی ناگهانی رنج نمیبرم. من سوختن دستهای کالویندر با سیگار را احساس نکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
من سال کتابخوانیام را با کتاب ظرافت جوجهتیغی شروع کرده بودم و اولین درسم را از آن گرفته بودم؛ یافتن زیبایی و دودستی به آن چسبیدن برای همهٔ عمر. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
ارزش تجربه، چه واقعی و چه غیرواقعی و خیالی، در این است که چطور زندگی کردن را یا چطور زندگی نکردن را به ما نشان میدهد. من با خواندن دربارهٔ شخصیتهای مختلف و پیامد تصمیمهایشان تغییر را در خودم متوجه میشدم. من راههای جدید و متفاوتی برای گذر از اندوه و شادیهای زندگی کشف میکردم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
شما، مادر خستهای که صاحب سه فرزند هستی و داری سرِ کارت میروی و احساس میکنی خیلی وقت است که دیگر کسی توجهی به تو ندارد؛ شمایی که پنجاه کیلو اضافهوزن داری و خوب میدانی اگر تغییر اساسی به زندگیات ندهی سلامتیات در معرض خطر قرار خواهد گرفت؛ شمایی که در اوایل بیستسالگیات هستی و بهدنبال عشق میگردی و فقط بهخاطراینکه احساس کنی شبیه بقیه هستی بدنت را تسلیم میکنی و درنهایت تنها احساسی که برایت باقی میماند خلأ است؛ شمایی که دوست داری رابطهٔ بهتری با افرادی که دوستشان داری داشته باشی اما نمیتوانی برای تحقق این امر جلوی جدیبودن و عصبانیتت را بگیری؛ شما، تکتک شماها، با همهتان هستم: دست از انتظار برای رسیدن شخص دیگری که زندگیتان را سروسامان دهد بردارید! دست از این تصور بردارید که زندگیتان یک روز بهطورمعجزهآسا و خودبهخود روبهراه خواهد شد. دست از این تصور بردارید که اگر شغل خوب، مرد خوب، خانهٔ خوب، ماشین خوب یا هر چیز خوب دیگری داشتم زندگیام همانی میشد که آرزویش را داشتم. درمورد کسی که هستید و اقداماتی که برای تغییرکردن باید بکنید صادق باشید. خودت باش دختر ريچل هاليس
این عمیقترین آگاهی زندگیام بود. من خودم را وادار به انجام کاری کرده بودم که هرگز فکر نمیکردم از پَسش بربیایم و آتشی درون روحم بهپا شده بود. کسی من را مجبور به دویدن نکرده بود. کسی من را صبح بیدار نکرده بود که دنبال کفش مناسب بگردم یا کسی به من نگفته بود کدام نوشیدنی انرژیزا کمتر چندشآور است. کسی بهجای من آفتابسوخته نشد، تاول نزد یا برای پرداخت هزینهٔ ثبتنام پولهایش را پسانداز نکرد.
همهاش کار خودم بود. خودت باش دختر ريچل هاليس
در پایان هر جلسه از کلاسهای هیپهاپم، شاگردان به گروههای کوچکی تقسیم میشوند تا بتوانیم اجرای یکدیگر را ببینیم. همه از مناطق و نژادهای مختلف و همه عرقکرده هستیم و بو میدهیم اما کنار هم مینشینیم و یکدیگر را تشویق میکنیم. تصورش را بکنید: یک گروه بزرگ از افرادی که عهد بستهاند کاری دشوار را با هم انجام دهند؛ کنار هم یک جمعی را تشویق کنند. زیبایی این کار را میبینید، نه؟ اما این بهترین قسمت ماجرا نیست. بهترین قسمت با هم بودن این است که هرکس تعریف خودش را از ریتم و ضربات آهنگ دارد. همه دقیقاً یک مدل حرکات را یاد گرفتهایم (قبول، آنها یاد گرفتهاند نه من، اما این تفاوتی در حرفی که میخواهم بزنم ایجاد نمیکند.) اما رقص هرکس از دیگری متفاوت است. دختری که در حین بزرگشدن رقص باله را یاد گرفته، حرکاتش واقعیتر و راحتتر است. پسری که بریکدنس بلد است حرکات را به سبک خودش انجام میدهد. همهٔ ما یک کار مشابه را انجام میدهیم… اما با روشهای متفاوت. خودت باش دختر ريچل هاليس
فقط یک راه برای زنبودن وجود ندارد. برای دختربودن، دوستبودن، رئیسبودن، همسر بودن، مادربودن یا هرکس دیگری که خود را در آن دسته جای میدهید فقط یک راه درست وجود ندارد. راههای بسیار زیادی برای هرکس با هر سَبکی در این دنیا وجود دارد. زیبایی زندگی در همین تفاوتهایش است. خودت باش دختر ريچل هاليس
درواقع ترجیح میدهم کارهای سخت را امتحان کنم، از آن سر در بیاورم و سؤال بپرسم و راهنمایی بگیرم تا اینکه یک گوشهٔ آرام، جایی که زندگی اصلاً سخت نیست و در آن رشد نخواهم کرد بنشینم. خودت باش دختر ريچل هاليس
بودن در جمعی که از افراد مختلف و کسانی که با من فرق دارند تشکیل شده من را قویتر و تبدیل به نسخهای بهتر از خودم میکند. تلاش برای بودن در جمعی که ظاهرشان و باورهایشان شبیه شما نیست، باوجود اینکه گاهیاوقات راحت نیست اما کمک میکند تبدیل به آدمی بهتر شوید. خودت باش دختر ريچل هاليس
مردم میگویند آمریکا مثل ظرف سوپیست که همه نوع مواد داخلش با هم مخلوط شده است اما دیزنیلند ظرف سالاد است. هیچکس در آنجا با دیگری مخلوط نشده؛ هرکس بهتنهایی در اوج شکوه خودش قرار دارد. همه نوع آدم آنجا دیدم. خانوادههایی را دیدم که از قومیتهای مختلف تشکیل شده بودند. گروههای دوستی بزرگی را دیدم که همه در صف چای ایستاده بودند و هیچکدام از یک نژاد واحد نبودند. دو مرد را دیدم که دستهای یکدیگر را گرفته بودند و با دیدنشان چشمهایم از حدقه درآمدند. بااینکه همهٔ این افراد شبیه من بودند اما هرکدام با دیگری تفاوت داشتند آنقدر که تصورش از ذهن من خارج بود. موی بنفش، سوراخکردن گوش و بینی، خالکوبی… همه مدل آدم وجود داشت! خودت باش دختر ريچل هاليس
انکار ضعف کار آسانیست خصوصاً اگر در ارتباط با مراقبت از خود و کنار آمدن با شرایطی دشوار باشد؛ درحالیکه قدم اول برای حل یک مشکل، اقرار به داشتن آن مشکل است. خودت باش دختر ريچل هاليس
دوران سختی که پشتسر میگذاریم راه یادگیری توانایی کنترل و مدیریت سایر موقعیتهاست. قویترین آدمهایی که میشناسید احتمالاً مسیرهای بسیار سختی را پشتسر گذاشتهاند تا توانستهاند مهارت و توانایی لازم را بهدست بیاورند. وقتی در موقعیتی دشوار قرار میگیرند، بدن کارکشتهشان سراغ تجربیاتی میرود که در مقابله با چنین شرایطی کسب کرده است. این افراد سراغ خوددرمانی با قرص و الکل نمیروند چون آنقدر قوی هستند که خودشان از پس حل مشکلات برمیآیند و میدانند که مصرف اینها فقط سبب ضعیفتر شدن خواهد شد. خودت باش دختر ريچل هاليس
میل به یک شخص با حس بینظیر حقشناسی، نیاز و یا محبت فرق دارد. میل، کموزیاد میشود و مهرومحبت میتواند بدون تعهد طولانیمدت احساس شود. اما «تو برای من مهم هستی» به این معنی است که هر سختی و دشواریای قابلقبول است، حتی با میلورغبت پذیرفته میشود: از اینجا به بعد من تو را میپذیرم، از تو دفاع میکنم و تو را تحسین میکنم. قابلاعتماد بودن: من اینجا خواهم بود تا از تو مراقبت کنم؛ و وقتی که رفتی، اینجا خواهم بود تا تو را به یاد بیاورم. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
زنان شاغل در یک جامعهٔ مردسالار گاهیاوقات باید برای ادامهٔ راهشان بهسختی تلاش کنند. گاهیاوقات مادران شاغل از سمت خانوادهٔ شوهر یا حتی والدین خودشان که علاقهٔ آنها به کار کردن را درک نمیکنند، سرزنش میشوند و مادران خانهدار نیز ما را بهاینخاطر که در کنار فرزندانمان نیستیم و برای آنها وقت نمیگذاریم شماتت میکنند. شرط میبندم زنان خانهدار نیز از سوی زنان شاغل بهاینخاطر که نمیتوانند با انتخابهای زندگی خود کنار بیایند، سرزنش میشوند. مثل بچههایی هستیم که در زمین بازی سعی میکنند حرفهایی بزنند که دیگران دوست دارند بشنوند و بخشهایی که احتمال میدهند دیگران درک نخواهند کرد را پنهان میکنند. نمیدانم چه تعداد زن در این دنیا وجود دارد که با نیمی از شخصیت خودشان زندگی میکنند و با این کار کسی را که خالقشان مقدر کرده انکار میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
اگر او با ترسش مقابله نمیکرد، اگر اجازه نمیداد تغییرات او را به آن کسی که واقعاً هست تبدیل کند، ما هرگز نمیفهمیدم او چه موجود زیبایی است و خودش هم هرگز نمیفهمید که میتواند پرواز کند. خودت باش دختر ريچل هاليس
کتابدوستانی هم هستند که از ترس اینکه گنجینهٔ کتابشان را برای همیشه از دست بدهند هرگز کتاب امانت نمیدهند. (یک ضربالمثل قدیمی عربی اندرز میدهد که «کسی که کتاب امانت میدهد یک احمق است؛ اما کسی که کتاب را پس میدهد احمقتر است.») من به پیروی از توصیهٔ هنری میلر همیشه اهل امانت دادن کتاب بودهام: «کتابها هم مثل پول دائماً باید در گردش باشند. تا جایی که بشود، قرض بدهید و قرض بگیرید؛ هم کتاب را و هم پول را! مخصوصاً کتاب را؛ کتابها بهمراتب بیشتر از پول، چیزی برای عرضهکردن دارند. کتاب فقط یک دوست نیست، بلکه میتواند دوستان بسیاری برایتان به ارمغان بیاورد. زمانی که با ذهن و روحتان صاحب کتابی هستید، ثروتمندید. اما وقتی آن را به شخص دیگری بدهید سهبرابر ثروتمندید.» تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
اگر زمان یک چیز را به من آموخته باشد این است که تفاوت بین آدمها چیزی است که این دنیا را منحصربهفرد کرده است. هیچکدام از ما کاملاً شبیه به دیگری نیست و این نکتهٔ خوبی است چون نشان میدهد چیزی به اسم راهدرستبودن وجود ندارد. خودت باش دختر ريچل هاليس
خبر خوش! فردا یک روز تازه است. فردا قبل از آنکه عصبانی شوید تا ده بشمارید و شاید فرزندانتان بعد از خوردن آخرین لقمهٔ غذا حرفی بامزه به زبان بیاورند و باعث شوند با خودتان فکر کنید کسانیکه بچه ندارند واقعاً از دنیا عقباند! وقتی مادر باشید همهجور روزی را تجربه خواهید کرد و مجموعهای از روزهای خوب، بد، زشت، عالی، رؤیایی، ناراحتکننده را میپذیرید. مجبور نیستید همیشه همهچیز را درست کنید. مجبور نیستید کارها را شبیه به مادرهای بقیه انجام دهید. خودت باش دختر ريچل هاليس
میدانم یک مادرِکاملبودن دروغ است. مادرِبیعیبونقصبودن محال است اما مادرِخیلیخوببودن، در اکثراوقات، در واقع امکانپذیر است. من به وجود بهترین راه برای مادریکردن اعتقاد ندارم. درواقع، بهنظر من تحمیلکردن ایدئالهای فردی دیگر به نحوهٔ عملکرد خانواده تأثیر مخربی روی فرزندانمان خواهد داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
پیشنهاد او برای اینکه شبیه بقیهٔ مادرها باشم به این معنا بود که از قبل متوجه شده که شبیه آنها رفتار نمیکنم و این یعنی که او مرا متفاوت دیده و تنها چیزی که وقتی کمسنوسال هستی میخواهی این است که مادرت شبیه بقیه مادرها باشد. خودت باش دختر ريچل هاليس
پدرومادرشدن فریب بزرگی است. دو هفتهٔ اول غرق شادی هستی و بله، سخت است اما اقوام و آشنایان برایتان ظرفهای پر از غذا میآورند و مادرتان برای کمک کنارتان است و شما یک بچهٔ قشنگ و کوچک در بغل دارید و آنقدر دوستش دارید که دلتان میخواهد گونههای تپلش را گاز بگیرید و از روی صورتش بکنید. اما بعد از گذشت چند هفته به یکسری شرایط زامبیوار عادت میکنید. شیر از سینههایتان چکه میکند و پیراهنتان را خیس میکند و یک هفته میشود که حمام نرفتهاید. موهایتان هم به بدترین و وحشتناکترین شکل ممکن درمیآیند. اما هرچه که هست شما از دل این شرایط عبور میکنید. خودت باش دختر ريچل هاليس
«بئاتریس را از اینجا ببر دانیِل. او میدونه که باید چه کار کنی. نگذار این دختر از تو دور بشه. نگذار کسی او را از تو بگیره. به هیچکس و هیچچیز اجازه نده. دنبالش کن. حتی بیشتر از روش زندگی خودت.» سایه باد کارلوس روییز زافون
ما انسانها میل داریم هر چیزی را باور کنیم غیر از آن چه حقیقت دارد. سایه باد کارلوس روییز زافون
در ذهن خود دائماً با خدا صحبت میکرد و میگفت: «خدایا، تو برای رفع گرسنگی مگر به چند روح سرگشته و پریشان نیاز داری؟» و خدا در سکوت پایانناپذیر خود، بیآنکه حتی پلک بر هم بزند به چشمهای او خیره میشد. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ تردیدی دربارهٔ جاودانگی قدرت، ثروت و موقعیت اجتماعی وجود نداشت اما حالا میدید که فقط گذشت پانزده سال از ورشکستگی و ویرانی مالی کافی است تا تمام عمارتها، کارخانهها، نام و القاب و آثار و نشان یک دودمان برای همیشه از چهرهٔ زمین محو شود. سایه باد کارلوس روییز زافون
گاهی ما آدمها را مثل بلیت بختآزمایی میبینیم. با خودمون فکر میکنیم اونها اینجا هستن تا مسخرهترین و نامعقولترین رؤیاهای ما را به حقیقت تبدیل کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچ چیز باارزشی بهسرعت بهدست نیامده. دستاوردهای هیچکسی یکشبه نبوده بلکه حاصل سالها تجربه بوده است. خودت باش دختر ريچل هاليس
من موفق شدم چون «نه» را بهعنوان جواب قبول نکردم. من موفق شدم چون هرگز باور نداشتم که رؤیاهای من توسط فرد دیگری به سرانجام میرسد. قسمت باورنکردنی رؤیای شما این است: کسی نمیتواند به شما بگوید رؤیایتان چقدر بزرگ است. خودت باش دختر ريچل هاليس
زمانی که همه تلاش میکنن از یک انسان هیولا بسازن فقط دو احتمال وجود داره: یا اون شخص یک قدیسه یا اینکه تمام واقعیات را دربارهٔ اون شخص نمیگن. سایه باد کارلوس روییز زافون
کتاب یک باغ است، یک مزرعه، یک گنج، یک همراه، یک رفیق، و نیز یک مشاور؛ نه یک مشاور که چندین مشاور.
- هنری وارد بیچر
گفتارهای حکیمانه از منبرِ پلیموث تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
نمیتوانستم با مردی بمانم که به آنچه بودم احترام نمیگذاشت. گاهیاوقات تصمیم به تمامکردن یک رابطه، حتی اگر به قیمت شکستهشدن قلبتان تمام شود، بزرگترین لطف در حق خودتان است. خودت باش دختر ريچل هاليس
مسئول یکدیگر بودن از عشق برمیخیزد. قضاوتکردن از ترس، تحقیر و حتی تنفر نشئت میگیرد. خودت باش دختر ريچل هاليس
قضاوتکردن دیگران در واقع باعث میشود نسبت به انتخابهایمان احساس امنیت کنیم. ایمان یکی از این مثالهاست. ما باور داریم که دین ما دین حقیقی است، بنابراین تمام مذاهب دیگر را رد میکنیم. حتی افراد هممذهب، اصلاً چه میگویم، حتی افرادی که در یک کلیسا دعا میخوانند هم یکدیگر را بهخاطر مؤمنِواقعینبودن قضاوت میکنند. من نمیدانم اصول دین شما چیست اما اصول دین من «خوشرفتاری با همسایه است» ، نه «خوشرفتاری با همسایه اگر آنها مثل من فکر و عمل کنند» و نه «خوشرفتاری با همسایه اگر آنها درست لباس بپوشند و درست حرف بزنند.»
فقط خوشرفتاری با آنها. خودت باش دختر ريچل هاليس
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست. بعضی از ما با روشهایی جزئی قضاوت میکنیم: چشمهایمان را برای طرز لباسپوشیدن کسی گرد میکنیم. به بچهای که در سوپرمارکت بدرفتاری میکند اخم میکنیم و درمورد مادری که هر روز، وقتی دنبال فرزندش به مدرسه میآید، یک لباس میپوشد و نگران بهنظر میرسد فرضیهسازی میکنیم. خودت باش دختر ريچل هاليس
ما یکدیگر را قضاوت میکنیم، اما چون همه این کار را میکنیم دلیل نمیشود که امری عادی باشد. قضاوتکردن همچنان از مضرترین و نفرتانگیزتزین خصایصی است که داریم. قضاوتکردن ما را از متحدبودن دور نگه میدارد و یا اینکه اصلاً اجازه نمیدهد با هم متحد شویم. قضاوتهایمان ما را از زیبایی، خوشبینی و دوستی دور نگه میدارد. قضاوتهایمان ما را از داشتن روابط عمیقتر و غنیتر دور نگه میدارد چون به ظاهر ماجرا چسبیدهایم.
خانمها، باید قضاوتکردن را کنار بگذاریم. خودت باش دختر ريچل هاليس
زنها یکدیگر را قضاوت میکنند. خودت باش دختر ريچل هاليس
وقتی واقعاً چیزی را بخواهید راهی برای بهدستآوردنش پیدا خواهید کرد اما وقتی ازتهدل خواستار چیزی نباشید برایش بهانه جور میکنید. چطور ضمیر ناخودآگاهتان تفاوت بین آنچه را که میخواهید و آنچه را که تظاهر به خواستنش میکنید تشخیص میدهد؟ به تاریخچهٔ رفتار شما در موردی مشابه نگاه میکند. آیا سرِ قولتان ماندهاید؟ وقتی برای انجام کاری برنامهریزی کردهاید آیا انجامش دادهاید؟ خودت باش دختر ريچل هاليس
ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر میپرورانیم که نمیتوانیم از عهدهٔ هزینهاش بربیاییم، فقیرتر میشویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشتهٔ خود احساس رضایت میکنیم، میتوانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم. هرقدر هم که داراییهای واقعیمان کم باشد. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
از اوایل قرن هجدهم نویسندگان و ناشران غربی تلاش کردهاند خوانندگانشان را با زندگینامههای خودنوشت قهرمانانی خودساخته و توصیههایی کوتاه برای آنان که هنوز ساخته نشدهاند، داستانهای اخلاقی از دگرگونی کامل یک شخص و نیل به ثروت بیکران و شادی بسیار، متأثر کنند و ناخواسته در این روند آنها را ناراحت کردهاند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«دست کشیدن از ظواهر دنیایی به همان اندازه مایهٔ راحتی و سعادت است که دستیابی به آنها. وقتی هیچیِ فرد در زمینهای بخصوص با ایدهای خوب پذیرفته شود، سبکی عجیبی در قلبش حس میکند. چقدر روزی که برای جوانی و خوشاندامی دست از تلاش بکشیم، لذتبخش است. میگوییم خدا را شکر! آن توهمات از بین رفت. هر چیزی که به فرد اضافه میشود، همانقدر که مایهٔ افتخار اوست، باری بر دوش وی هم به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربهٔ موفقیت در تمام زمینههای تلاش وابسته نیست. او میگوید ما همیشه از شکست تحقیر نمیشویم. تنها زمانی تحقیر میشویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایهگذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین میکنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«وقتی تمام امتیازات ویژهٔ تولد و ثروت از میان برداشته شده باشد، وقتی هر حرفهای در دسترس همگان قرار داشته باشد… ممکن است یک مرد جاهطلب فکر کند ورود به شغلی عالی برای او آسان است و تصور کند که سرنوشتی غیرمعمول برایش در نظر گرفته شده. اما این توهمی است که تجربه خیلی زود آن را اصلاح میکند. وقتی نابرابری، قانون عمومی جامعه باشد، بزرگترین نابرابریها هم توجهی جلب نمیکنند. اما وقتی همهچیز کم و بیش برابر باشد، کوچکترین تفاوت مورد توجه قرار میگیرد… این علت آن مالیخولیای عجیبی است که معمولاً ساکنان کشورهای دموکرات در میان وفور نعمت حس میکنند و آن انزجار از زندگیای است که گاهی حتی در شرایط آرام و آسان هم آنها را در برمیگیرد. در فرانسه، ما نگران آمار رو به افزایش خودکشی هستیم. در آمریکا خودکشی نادر است، اما به من گفته شده که جنون از هر جای دیگر رایجتر است.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
این باور را هم که نابرابری عادلانه است یا حداقل نمیتوان از آن فرار کرد، خود ستمگران رایج کردند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
«این ناسازگاری بزرگ بین ما و دیگران نیست که باعث حسد میشود، بلکه برعکس نزدیکی ما به آنهاست. سرباز معمولی در مقایسهٔ خود با گروهبان یا سرجوخهاش، هیچ حسدی به فرماندهاش نمیورزد. همچنین حسادت یک نویسندهٔ برجسته به مبتذلنویسان عادی در مقایسه با حسادتش به نویسندگانی که به او نزدیکترند هم هیچ است. یک ناسازگاری بزرگ، ارتباط را به طور کامل قطع میکند یا جلوی مقایسهٔ ما را با چیزی که خارج از دسترسمان است میگیرد یا تأثیر مقایسه را کم میکند.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
من از مقایسهکردن خودم با دیگران دست برداشتم و همچنین از مقایسهکردن خودم با کسی که فکر میکردم قرار بوده باشم نیز دست برداشتم. مقایسهکردن لذت را میکُشد. تنها فردی که باید از او بهتر باشی کسی است که دیروز بودهای. خودت باش دختر ريچل هاليس
همهٔ ما گاهی شکست میخوریم و کم میآوریم. من بعد از هر شکست، دوباره و دوباره و دوباره شکست میخورم اما اجازه نمیدهم که این شکست من را از حرکت دوباره بازدارد. باز هم هر روز از خواب بیدار میشوم و دوباره سعی میکنم به نسخهای بهتر از کسی که هستم تبدیل شوم. گاهیاوقات احساس میکنم به هدفم نزدیکتر شدهام و گاهیاوقات برای شام پنیرخامهای میخورم. هدیهٔ زندگی این است که روز بعد شانس دوبارهای برای رسیدن به هدفمان خواهیم داشت. خودت باش دختر ريچل هاليس
من پرزرقوبرق و باشکوه نیستم. من قطعاً یکی از همان آدمهای معمولیای هستم که هر روز میبینید. اگر بهخاطراینکه وبسایتی راهاندازی کردهام که در آن عکسهای زیبایی دارم دربارهام طور دیگری فکر میکنید، روراست بگویم خواهر من، من یک همسر تمامعیار و فوقالعاده نیستم، یک مادر تمامعیار هم نیستم، یک دوست یا حتی رئیس فوقالعاده هم نیستم و قطعاً یک مسیحی تمامعیار هم نیستم، بههیچوجه، اصلاً. من در هیچ کاری فوقالعاده و بیعیبونقص نیستم؛ البته بهجز پختن و خوردن غذاهایی که پایه و اساسشان پنیر پیتزا است. در سایر موارد و در مسائل مربوط به زندگی… اوه دختر باورت نمیشود، همیشه گند میزنم. خودت باش دختر ريچل هاليس
«اگر چنین چیزی از نظر فیزیکی ممکن باشد، هیچ تنبیهی شیطانیتر از آن نیست که فرد در جامعه گم شود و هرگز هیچکدام از اعضای آن به او توجهی نکنند. اگر وقتی وارد جایی میشویم کسی رویش را به سمتمان برنگرداند، وقتی صحبت میکنیم جوابمان را ندهد یا به کاری که میکنیم اهمیتی ندهد، اگر هرکسی که میبینیم ما را مرده فرض کند و طوری رفتار نماید که انگار ما وجود نداریم، دیر یا زود نوعی دیوانگی و ناتوانی در ما میجوشد، دیوانگی و ناتوانیای که بیرحمانهترین شکنجههای بدنی در برابر آن راحتی و آسودگی به حساب میآید.» اضطراب موقعیت آلن دو باتن
شاید بتوانیم عشق را همزمان در صورتهای خانوادگی، جنسی و جهانیاش نوعی احترام تعریف کنیم. حساسیت یک فرد بر موجودیتی دیگر. هنگام دریافت عشق از طرف دیگران، احساس میکنیم به ما توجه شده است، متوجه حضورمان شدهاند، اسممان نوشته شده، به نظراتمان گوش دادهاند، با شکستهایمان سخاوتمندانه رفتار شده و به نیازهایمان رسیدگی شده است. با چنین توجهی شکوفا میشویم. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
من باور دارم که هیچچیز بر اساس شانس اتفاق نمیافته. از نظر من هر چیز در عمق وجودش طرح و برنامهای مخصوص به خودش را داره حتی اگر ما اون طرح را درک نکنیم. سایه باد کارلوس روییز زافون
به هر حال کشیشهای درستوحسابی که لیاقت قدیس شدن را دارن در آخر، کارشون به یک مأموریت الهی ختم میشه و میرن به اونجا که عرب نی انداخت یا سر از جنگلهای آمریکای جنوبی درمیآرن و طعمهٔ ماهیهای پیرانا میشن نه اینکه پشت میز مدرسه بشینن و موعظه کنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
«میدونی من از مادرم بیشتر از هر خاطرهٔ دیگه چی را به یاد میآرم؟ بوی او را. همیشه بوی تمیزی خاصی داشت، مثل بوی نان قندی تازه. اصلاً فرق نمیکرد که تمام روز در مزرعه کار کرده باشه یا همون لباس مندرس همیشگی را تمام هفته پوشیده باشه. همیشه بوی بهترین چیزهای دنیا را میداد. بهت بگم که مادر من همیشه ژولیده و نامرتب بود و مثل سرباز سوارهنظام عرق میریخت اما بوی پرنسسهای قصههای شاهپریان را داشت. یا دستکم من اینطور فکر میکردم. تو چی؟ از مادرت چه چیزی را بیشتر از همه به یاد میآری؟» سایه باد کارلوس روییز زافون
اون بیرون، یک مُشت موجود ابلهِ سبکمغز زندگی میکنن که فقط بر اساس ظاهر و لباسهای آدمها در موردشون قضاوت میکنن… سایه باد کارلوس روییز زافون
از دیدِ او، رمانها وسیلهای بودند تنها برای سرگرم کردن زنان و کسانی که کاری بهتر از خواندن کتاب نداشتند و میپنداشت که این مسئله حقیقتی است که همه بهخوبی از آن آگاهاند. سایه باد کارلوس روییز زافون
پسر تو خیلی بااستعداده. تو او را داخل این مغازه گیر انداختی، چیزی که ذهن این پسر توان تحملش را نداره. ذهنش داره مثل تارهای عنکبوت چسبیده به در و دیوارهای این مغازهٔ دو وجبی خاک میخوره. سایه باد کارلوس روییز زافون
بِرناردا همینه و من دقیقاً هم او را به همین شکل دوست دارم. من حتی از اون موهایی که زیرِ چانهاش سبز میشه هم خوشم میآد. به همین خاطر میخوام مردی باشم که بِرناردا بتونه بهش افتخار کنه. میخوام کاری کنم که همیشه با خودش فکر کنه فِرمینِ من یک مرد خاصه، درست مثل کری گرانت، همینگوی یا مانولته. سایه باد کارلوس روییز زافون
واقعیت اینه که فقط سه یا چهار چیز به زندگی کردن در این دنیا ارزش میدن. مابقی خاکه و آشغال. من در طول عمرم تا دلت بخواد چرخیدم و هر کاری که فکرش را بکنی کردم و حالا میدونم که تنها چیزی که واقعاً میخوام شاد کردن برناردا و مُردن در آغوش اونه. سایه باد کارلوس روییز زافون
گاهی اوقات، مهم این نیست که چه چیزی را به دیگری عطا میکنی، مهم اینه که به خاطرش از چه چیزی دست میکشی. سایه باد کارلوس روییز زافون
اینها همه به نحوهٔ درک و میزان آماتور بودن هر شخص در برخورد با مسائل بستگی داره. ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون میکشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و بهدردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشقهایی که نیازی ندارن آدمها راه بیفتن و اون را همهجا جار بزنن و دربارهاش صحبت کنن، از اون دسته عشقهایی که میشه بهخوبی احساسشون کرد و درونشون زندگی کرد… سایه باد کارلوس روییز زافون
«پدر خوب؟»
«آره. مثل پدر تو. مردی با فکر، قلب و روحی بزرگ. مردی که بتونه گوش کنه، راهنمایی کنه، به فرزندش احترام بگذاره و نخواد اون بچه را در نقطهضعفهای خودش غرق کنه. کسی که از طرف فرزندش نه صرفاً به خاطر اینکه اون شخص پدرشه دوست داشته بشه، بلکه به خاطر شخصیت و مَنِشی که داره مورد ستایش قرار بگیره. کسی که فرزندش تلاش کنه شبیه به اون بشه.» سایه باد کارلوس روییز زافون
آیا از اون دسته دخترهایییه که تو را در عشق غرق میکنه یا صرفاً متعلق به اون بخشییه که تو را به سمت مسائل سطح پایین سوق میده. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بعضی اوقات، وقتی با یک غریبه صحبت میکنی حس آزادی و بیپروایی بیشتری داری تا اینکه با کسی حرف بزنی که خیلی خوب تو را میشناسه. واقعاً چرا اینطوره؟»
شانهای بالا انداختم و گفتم: «شاید چون غریبهها ما را همونطور که هستیم میبینن، نه به اون شکلی که خودشون تصور میکنن و دلشون میخواد.» سایه باد کارلوس روییز زافون
«روزی یک نفر به من گفت هر زمان که دیگه فکر کردن به دوست داشتن یا دوست نداشتن کسی را در ذهنت متوقف کردی، برای همیشه عشقت به اون شخص را در دلت از دست دادی و دیگه نمیتونی در کنارش باشی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
کلمات و جملاتی که قلب یک کودک را از زهر انباشته میکنن، چه از روی بدخواهی باشن یا جهل و نادانی، اثری پاکنشدنی بر ذهن و روح اون کودک میگذارن و دیر یا زود تمام وجودش را در آتش خودشون میسوزونن و نابود میکنن. سایه باد کارلوس روییز زافون
داروین فقط یک رؤیاپرداز بود، میتونم در اینباره به شما اطمینان بدم. نه تکاملی در کاره و نه هیچچیز دیگه از این دست. به خاطر هر یک نفر انسان باشعوری که میتونه به وجود بیاد من باید دستکم با نُه اورانگوتان نفهم که داخل کلاسم هستن دستوپنجه نرم کنم. سایه باد کارلوس روییز زافون
خواهش میکنم دربارهٔ صنعت چاپ و نشر ادعیه و کلام مقدس دیگه صحبت نکن. در وضع فعلی اونها خودشون بخشی از مشکل هستن نه راهحل. سایه باد کارلوس روییز زافون
«شرور نه. باید گفت تهیمغز. این دو تا خیلی با هم تفاوت دارن. انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه. چنین موجوداتی، البته با عذرخواهی از فرانسویهای عزیز، اگر کسی را ببینن که با خودشون متفاوته، خواه به خاطر رنگ پوست، خواه به خاطر عقیده، زبان، ملیت یا مثل مورد دون فدِریکوی ما به دلیل عادات شخصی خاص، با غروری که هالهای از قداست هم اطرافش را گرفته میرن سراغ اون آدم و گند میزنن به وجودش و فاتحهٔ همهچیز را میخونن. از نظر من دنیا به آدمهای شرور بیشتر احتیاج داره تا این کلهپوکهای کودنی که احاطهمون کردن…» سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب زنها هزارتویییه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنیش. اگر واقعاً میخوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده میشه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی میبره. سایه باد کارلوس روییز زافون
من معتقدم برای به دست آوردن همهٔ چیزهای خوب باید صبر پیشه کرد و ظرافت به کار برد. بیشتر آدمهای احمق و نادانی که اون بیرون داخل خیابان ول میگردن فکر میکنن اگر پشت زنی را لمس کردن و اون زن دادوبیداد به راه نینداخت به این معناست که قلب زن را تصاحب کردن. بیتجربههای نادان! قلب زنها هزارتویییه که برای رسیدن به مرکزش مهارت و تیزبینی لازمه. باید با ذهنیت پلشت و شیادانهٔ افکار مردانه مقابله کنی و بشکنیش. اگر واقعاً میخوای قلب زنی را تصاحب کنی باید درست مثل خود اون زن فکر کنی و اولین قدم در این راه غلبه بر روح اونه. اگر موفق به انجام این کار شدی پاداشت لفافی گرم و سبکه که به دور وجودت پیچیده میشه و روح و احساساتت را به سمت رستگاری ابدی میبره. سایه باد کارلوس روییز زافون
اگر به آموزههای فروید برگردیم و بخوام تشبیه درستی بکنم، مشکل مردها اینه که دقیقاً مثل لامپ روشنایی میمونن. در چشم به هم زدنی داغ و گرم میشن و از شدت حرارت به رنگ سرخ درمیآن و در یک لحظه هم خاموش و سرد میشن. در عوض زنها البته این فقط یک تشبیه علمیه مثل یک تکهٔ آهن میمونن که روی حرارت ملایم گذاشته شده باشن، انگار بخوای تاسکباب بپزی. اما وقتی گداخته شد و به رنگ سرخ درآمد دیگه نمیشه متوقفشون کرد. درست مثل گدازههای فلز مذابی که از داخل کورههای ذوب آهن بیسکایا بیرون اومده باشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
«مشخصاً دربارهٔ زنها و اغلب مسائل جهان خیلی بیشتر از تو میدونم. بر اساس گفتههای فروید چیزی که زنها میخوان با اونچه که دربارهاش فکر میکنن یا به زبان میآرن کاملاً در تضاده. اگر خوب به این قضیه فکر کنی میبینی که چندان هم چیز بدی نیست چون مردها، بهطور معکوس، بیش از اونچه نشون میدن تابع اندام تناسلی و دستگاه گوارشی خودشون هستن.» سایه باد کارلوس روییز زافون
قلب و روحشان با خاموشی و سکوت اُنس گرفت و در ورای آن سکوت خفقانآور فراموش کردند که احساسات حقیقی خود را به زبان بیاورند. وجود آنها به غریبههایی مبدل شد که فقط با یکدیگر در زیر یک سقف زندگی میکردند و جز این هیچ نقطهٔ اشتراک دیگری میانشان دیده نمیشد درست مثل بسیاری خانوادههای دیگر که در آن شهر بزرگ روزگار میگذراندند. سایه باد کارلوس روییز زافون
برای این که بتوانید در قالب کسی دیگر فرو بروید باید یاد بگیرید اول به هیچ کس تبدیل شوید. از قالب خودتان بیرون بیایید. این جا همه با هم تمرین هیچ کس بودن میکنیم.
زندانیها ساکت میشوند. نمیخواهند از کلاس بیرون انداخته شوند. در دنیایی که قدرت انتخاب هیچ چیز را ندارند این تنها چیزی است که خودشان انتخاب کرده اند؛ نشستن در کلاس شکسپیر.
فصل 9
چشمهای شیشه ای تخم جادو (بذر جادو) نمایشنامه مارگارت اتوود
از نظر من جهان ما اونطور که روزنامهها دربارهاش صحبت میکنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمیشه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی میکشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبتباری پنهان شده. سایه باد کارلوس روییز زافون
«دانیِل عزیزم! تلویزیون همون دجاله. میتونم بهت اطمینان بدم که فقط بعد از گذشت سه یا چهار نسل مردم حتی دیگه نمیدونن چطور بدون کمک این دستگاه باد معدهشون را تخلیه کنن. اونوقته که بشریت دوباره برمیگرده به دوران غارنشینی، به وحشیگریهای قرون وسطایی و همون کندذهنی و خرفتی عمومی که تنها دستاوردش میتونه بازگشت به دوران پلیستوسِن باشه. از نظر من جهان ما اونطور که روزنامهها دربارهاش صحبت میکنن به شکلی تراژیک و با بمب اتم و باروت نابود نمیشه دانیِل. جهان ما را لودگی، ابتذال و به سخره گرفتن تمام معانی و مفاهیم به نابودی میکشونه و ببین که در پسِ همین نوع نابودی هم چه مسخرگی نکبتباری پنهان شده.» سایه باد کارلوس روییز زافون
متأسفانه در دنیایی که ما درش زندگی میکنیم همهچیز تحت کنترل پیشداوریهای ذهنی انسانهایییه که هیچ خاستگاه فکری ندارن. هرگز این نکته را فراموش نکن. سایه باد کارلوس روییز زافون
بهترین چیز دربارهٔ زنها کشف کردن وجودشونه. وقتی وجود یک زن را میکاوی تازه متوجه میشی معنای زندگی چیه. اونجاست که احساس میکنی زمان به شکل شگفتانگیزی برای تو متوقف شده و در فضا معلق هستی. درست مثلِ کندنِ پوست یک سیبزمینی پختهشدهٔ داغ، وسط یک شب سرد زمستانیِ پر از ولع و گرسنگی میمونه… سایه باد کارلوس روییز زافون
هیچکس دربارهٔ زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهٔ زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد. سایه باد کارلوس روییز زافون
من در طول دوران رشد و همراه با شکلگیری اندیشههایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سالهای پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگدستی انسانها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دلزدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لولههایشان به بیرون تراوش میکند. سایه باد کارلوس روییز زافون
به برکت حضور او دیگر نه هویتی برای خودم متصور بودم و نه آرزویی در سر داشتم. فقط دلم میخواست تا ابد همانجا بنشیند و بدون توقف برایم صحبت کند. دلم میخواست هالهای از صدایش به دور من تنیده شود و برای همیشه در آن غوطهور شوم. سایه باد کارلوس روییز زافون
تا آن زمان هرگز یک داستان تا این حد من را شیفته و جذب خودش نکرده بود. کتاب کاراکس من را در خودش غرق کرد. تا پیش از خواندن اون کتاب، مطالعه برای من فقط حکم یک وظیفه را داشت. درسی که باید به بهترین نحو ممکن به معلمها و استادها پس داده میشد بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشه. من لذت مطالعهٔ واقعی را هیچوقت درک نکرده بودم. لذت کشف زوایای پنهان روح و قلبم، اینکه خودم را به دست تخیلات، زیبایی و رمز و راز موجود در افسانهها و زبان بسپارم و در فضا معلق بشم. سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در جهانی تاریک و ظلمانی زندگی میکنیم دانیِل و معجزه و جادو تنها چیزهایی هستن که میتونن به بودن در این جهان معنا و مفهوم بدن. اون کتاب به من یاد داد که میتونم قویتر، محکمتر و مشتاقانهتر زندگی کنم. تونست قدرت دیدی به من بده که هرگز از اون برخوردار نبودم، حتی در ظاهر. همین یک دلیل کفایت میکنه تا کتابی که برای هیچکس اهمیتی نداره برای من تا این اندازه مهم باشه، چون زندگی من را تغییر داده. سایه باد کارلوس روییز زافون
یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود اهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیم بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. سایه باد کارلوس روییز زافون
«بنا بر سنت قدیم، وقتی کسی برای اولینبار وارد این مکان میشه باید یک کتاب انتخاب کنه، هرچی که خودش بخواد. و از اون لحظه به بعد باید سرپرستی کتابی را که انتخاب کرده بر عهده بگیره. باید دائماً کنترلش کنه و مطمئن بشه که این کتاب ناپدید نشده و در جای خودش درون این قفسهها به زندگی ادامه میده. این یک تعهد خیلی خیلی مهمه دانیِل، تعهدی به زندگی و به انسان. امروز نوبت به تو رسیده تا کتابت را انتخاب کنی.» سایه باد کارلوس روییز زافون
ما در مغازهها این کتابها را میخریم و میفروشیم اما حقیقت اینه که کتابها هیچ مالک رسمیای ندارن. هر مکتوب و نوشتهای که اینجا داخل این قفسهها میبینی روزی بهترین دوست و همراه یک انسان فرهیخته بوده و رازهایی در دل خودش داره که تا ابد همونجا باقی میمونن. اما اون یاران و دوستان دیگه وجود ندارن و حالا این کتابها فقط ما را در کنار خودشون دارن. سایه باد کارلوس روییز زافون
هر کتاب، هر تودهٔ مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. سایه باد کارلوس روییز زافون
غیر قابل بیان بود. او امروز بود. فردا بود. ملایمترین عطر یک گل کاکتوس، و سایهی گریزان یک پریْجغد بود. نمیدانستیم چطور تعبیرش کنیم. در فکرهایمان سعی میکردیم او را مثل پروانه به تکهای چوبپنبه سنجاق کنیم، اما سنجاق فقط از بدنش رد میشد و او به دوردستها پرواز میکرد. دختر ستاره جری اسپینلی
میخندید، وقتی هیچ مایهی خندهای وجود نداشت. میرقصید، وقتی هیچ موسیقیای شنیده نمیشد. هیچ دوستی نداشت، تا آن زمان، او بیدوستترین آدم مدرسه بود. دختر ستاره جری اسپینلی
کشتن یک پادشاه هیچچیزی را تغییر نمیدهد. یک نفر دیگر جای او را خواهد گرفت. اما این هم خود نوعی شروع است. شمشیر شیشهای ویکتوریا اویارد
عاشق شدن مثل این میمونه که شمشیر رو از تیغهاش گرفته باشی. اونو توی دستت داری،اما به بهایی گزاف. شیر مقدونیه دیوید گمل
خدایان کسانی را که میخواهند نابود کنند،اول مغرور میسازند. شیر مقدونیه دیوید گمل
احمقهای زیادی هستن که فکر میکنن نمیشه با شلاق اسب رو وادار به اطاعت کرد. البته بدون شک اونا مطیع هم میشن،ولی اسب بدون روحیه حیوان بیارزشی میشه. شیر مقدونیه دیوید گمل
اصلیترین چیزی که باید به خاطرش خودمون رو سرزنش کنیم،اینه که به جای انجام دادن کاری که فکر میکردیم درسته،اجازه دادیم پیشگو ذهنهامون رو کنترل کنه. از اون به عنوان بهونهای برای کشتن همدیگه استفاده کردیم،اما در نهایت اونی که شمشیر رو به دست گرفته،خود ماییم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
همیشه وقتی اتفاقات اونطوری که پیشگویی گفته جلو نمیره،ما میگیم هنوز موقعش نرسیده بود و خودمون رو سرزنش میکنیم که متوجه این موضوع نشده بودیم. گریگور و رمز سرپنجه (تاریخ اعماق زمین 5) سوزان کالینز
هیچ فضیلتی در نفرت نیست،با این حال انسان هیچوقت نمیتونه خودش رو از اون آزاد کنه. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
جنگجوها از تسلیم شدن میترسن. اونا مغرور و جسور هستن. برای اعتقادشون تا پای جون میجنگن. سعی میکنن پیروز بشن. ولی عشق درباره پیروزی نیست،حقیقت اینه که مرد فقط وقتی میتونه عشق واقعی رو پیدا کنه که به اون تسلیم بشه. وقتی قلبش رو برای معشوقش باز کنه و بگه: «بیا! جوهر وجودم رو به تو تقدیم میکنم! میتونی اونو پرورش بدی یا نابودش کنی.» ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
تنها تفاوت فعلی بین آزادیخواهان و محافظه کاران این است که آزادیخواهان به نماز ساعت پنج میروند و محافظه کاران به نماز ساعت هشت. 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
ما هر روز چیزهایی رو انتخاب میکنیم،بعضی خوب و بعضی از اونها بد. و اگه به اندازه کافی قوی باشیم،پیامد اونها رو میپذیریم. راستش رو بگم،وقتی مردم از خوشبختی حرف میزنن،من منظورشون رو درست درک نمیکنم. لحظههای لذت و خنده وجود داره،آرامش دوستانه،ولی خوشبختی پایدار؟اگر هم وجود داشته باشه،من کشفش نکردم. ارباب کمان نقرهای دیوید گمل
من به جای حرف زدن با خودم شروع کردم به حرف زدن با او و لذت این کار بیشتر از هر چیز دیگری بود که از مدتها پیش تجربه کرده بودم. مون پالاس پل استر
فهمیده بودم شاید بشود بدون اینکه سقفی بالای سرت باشد دوام بیاوری، اما نمیتوانی بدون آنکه بین درون و برونت توازنی برقرار کنی ادامه بدهی. مون پالاس پل استر
به چشم هات اعتماد نکن. اونها فقط محدودیتها رو نشون میدن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که میدونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست!
– جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صبح یکی از روزهای آوریل که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر نداشت ناگهان بهچیزی پی بردم. من با ریسک هدر دادن زندگیام روبرو بودم. متوجه شدم که روزها یکی پس از دیگری میگذرد. از خودم پرسیدم؛ امّا من از زندگی چه میخواهم؟ خب، میخواهم شاد باشم. امّا هرگز به اینکه چه چیزی مرا خوشحال میکرد فکر نکرده بودم. من افسرده یا گرفتار بحران میانسالی نبودم امّا از دل مردگی رنج میبردم.
– کتاب پروژه شادی اثر گرچین رابین 6 اثر کریستین بوبن
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد میمیرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها. ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیزی میماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان میگویند بلی. به عقیده آنها آدم نمیتواند فقط دربند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبت اند. ولی از اینها که بگذریم، یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه میکنیم.
– دنیای سوفی اثر یوستین گردر
[لینک مرتبط: معرفی کتاب دنیای سوفی] دنیای سوفی یوستین گردر
اگر انسان ماجراجویی پیشه کند، بی تردید تجربه هایی کسب میکند که دیگران از آن محرومند. ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت. و ما رفتیم. اگر خط هم میآمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط میآمد، ما آن را شیر میدیدیم و به راه میافتادیم.
انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا میدهد. ما میخواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی میگذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم. عوض شده بودیم، سفر نگاه ما را به اوجها برده بود. بزرگتر شده بودیم…
– (خاطرات سفر با موتور سیکلت اثر ارنستو چه گوارا) رفیق (زندگی و مرگ ارنستو چه گوارا) خورخه کاستانیدا
-چرا رنجم میدهی؟
-چون دوستت دارم.
آنگاه او خشمگین میشد.
-نه، دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را میخواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را میخواهیم: عشق را، حتی به قیمت رنج.
-پس، تو به عمد مرا رنج میدهی؟
-بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
– بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو بارون درختنشین ایتالو کالوینو
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
– جاودانگی اثر میلان کوندرا جاودانگی میلان کوندرا
قاعده اول از چهل قاعده شمس تبریزی
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
بعضی وقتا خوشحالی از اون چه که فکرمی کنیم به خونه نزدیکتره. شروعی دوباره در پاریس مارک لوی
زمانی که بدانید هر مفهومی در جهان هستی نسبیست قضاوتهای اولیه را کنار میگذارید و حقیقت را به درستی میپذیرد. شاید پذیرش منطقی و درست حقیقت اولین قدم در لذت بردن از شرایط موجود باشد. سباستین منصور ضابطیان
اول سکوت است و بعد عجیب غریبترین صدای موسیقیایی شنیده میشود. صدایی بم، اسرارآمیز و ریتمیک. صدایی که هیچ وقت شبیه اش را نشنیده بودم. میخکوب شده ام. گوش میکنم و سعی میکنم سر از قاعده اش در بیاورم. پرندهها یک آواز را بارها و بارها میخوانند. اما خواندن اینها فرق میکند با این حال معلوم است که همینجوری و الکی نیست. گاهی فریاد غم انگیزی است، گاهی زمزمه ای ملایم. از ته دل میخوانند و هدف بزرگی دارند. کاملا مشخص است که معنای اسرار آمیزی دارد…. طولانیترین آواز نهنگ ژاکین ویلسون
همیشه امیدواریم آدمها و عادتهایی که دوستشون داریم هیچوقت نمیرن و تموم نشن، نمیفهمیم تنها چیزی که اون رفتارها رو سالم و بینقص نگه میداره، ترک ناگهانی اونهاست، بدون هیچ جانشین یا تغییری، قبل از اینکه اونها بتونن ما رو به حال خودمون رها کنن یا ما اونها رو. هر چیزی که ادامه پیدا میکنه بد میشه، ما رو خسته میکنه، بهش پشت میکنیم، دلزدن و فرسودهمون میکنه. چه بسیار افرادی که زمانی جونمون به جونشون بسته بود اما کنار رفتن. چه بسیار روابطی که ضعیف شدن و بیهیچ دلیل محکم یا واضحی از بین رفتن. تنها کسایی که ما رو رها و ناامید نمیکنن اونهایی هستن که از ما چیزی بردن. تنها کسایی رو که رها نمیکنیم اونهایی هستن که ناگهان ناپدید میشن و فرصتی ندارن که برای ما درد و ناامیدی بیارن. موقعی که این اتفاق میافته موقتاً مأیوس میشیم، چون فکر میکنیم میتونستیم زمان طولانیتری کنارشون باشیم، بدون هیچ تاریخ انقضای قابل پیشبینیای. این اشتباه و البته قابل درکه. تداومْ همهچیز رو تغییر میده. مثلاً چیزی که دیروز برامون جالب بوده امروز ممکنه باعث رنج و عذابمون باشه. واکنش ما به مرگ نزدیکانمون مشابه واکنش مکبث به خبر فوت همسرشه. به شکل معماگونهای جواب میده «باید از این به بعد میمُرد» این یعنی «باید جایی در آینده میمُرد، بعداً». یا شاید هم معنای سادهتری مثل این داشته باشه، «باید کمی بیشتر منتظر میموند. باید ادامه میداد.» منظورش لحظهی دقیق مرگ نیست، بلکه لحظهی انتخاب شده است. خب حالا لحظهی انتخاب شده چیه؟ لحظهای که هیچوقت به نظر نمیرسه کاملاً درست باشه. همیشه فکر میکنیم چیزی که خوشحالمون کنه و بهمون لذت بده، هر چیزی که ما رو آروم کنه و بهمون کمک کنه، هر چیزی که ما رو به جلو هل بده، باید کمی بیشتر عمر کنه؛ چند ساعت، چند هفته، چند ماه، یک سال. همیشه فکر میکنیم چیزها یا آدمها چه زود تموم میشن، هیچوقت فکر نمیکنیم لحظهی درستی وجود دارن. همین لحظهای که میگیم «خوبه، کافیه. تا همینجا بسه. از حالا به بعد هر اتفاقی میخواد، بیفته. اتفاق بد، وخیم، سیاه.» هیچوقت جرئت نمیکنیم اونقدر پیش بریم که بگیم «گذشتهها گذشته، حتی اگه گذشتهی ما باشه.» برای همینه که پایان چیزها دست خودمون نیست، چون اگه اینطور بود همهچیز تا ابد ادامه پیدا میکرد. چرک و آلوده میشد و هیچ موجود زندهای هیچوقت نمیمُرد. شیفتگیها خابیر ماریاس
هیچوقت نمیتونیم دقیقاً بگیم چی یا کی برامون مهم میشه. اعتقادات ما همیشه بیثبات و شکنندهن، حتی اونهایی که به تصورمون خیلی قوی هستن. احساساتمون هم همینطور. نباید به خودمون این قدر اعتماد داشته باشیم. شیفتگیها خابیر ماریاس
اونهایی که ما رو دوست دارند همیشه یک جورهایی امتداد ما هستند. شیفتگیها خابیر ماریاس
این یکی دیگر از مشکلات فرد مصیبت دیده است: اثرات فاجعه روی فرد بازمانده بسیار بیشتر از صبوری آنهایی است که آمادهی شنیدن حرف و همراهی با او هستند. حمایت بیقید و شرط آدمها آنقدرها ادامه نمییابد و سرانجام رنگ یکنواختی به خود میگیرد. بنابراین دیر یا زود فرد مصیبت دیده تنها میماند آن هم موقعی که هنوز سوگوار است یا زمانی که دیگر اجازه ندارد دربارهی آنچه در دنیای تنهایی برایش باقی مانده حرف بزند، چون آن حرفها برای دیگران غیرقابل تحمل و ناخوشایند است. شیفتگیها خابیر ماریاس
عجیب است که عادتهای ما اینقدر در مقابل تغییر مقاومت میکنند. حتی وقتی آن تغییرات برای بهتر شدن باشند. شیفتگیها خابیر ماریاس
همه احساساتت را کنار نگذار! گاهی اوقات لازم است کمی احساساتی باشی. . . البته زیاد نه… کمی از احساساتت را نگه دار. فقط کمی از آن را! آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
نظم ریاضیات به این خاطر زیباست که تاثیری بر دنیای واقعی ندارد. آدمها صرف دانستن اعداد اول نه زندگی شان بهتر میشود و نه پولدار میشوند. البته خیلی از کشفیات ریاضی هستند که علی رغم پیچیدگی ظاهری شان کاربردهای علمی دارند. تحقیق بر روی بیضیها باعث شد اندازه گیری مدار حرکت سیارات ممکن شود و انیشتین از هندسه ی غیراقلیدسی استفاده کرد تا شکل جهان را توصیف کند. یک نمونه ی تاسف بار استفاده از اعداد هم این که در طی جنگها از اعداد اول برای رمز استفاده میشد. اما این موارد هدف ریاضیات نیستند. تنها هدف ریاضیات کشف حقیقت است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
من از آن تافتههای جدابافته نبودم ؛
که هر توهینی را ببخشایم،
اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم.
آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من سادهتر از اینها بوده است،من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. سقوط آلبر کامو
نور دیده کجایی؟ از کجا باور کنم تویی تا سلامت کنم. همه جا را گشتم. سراغ تو را از مردهها و زندهها گرفتم. از رود کارون و خاک زمین و برگهای درخت و گل سرخ و شقایق پرسیدیم. همه ی گلهای باغ از تو خاطره داشتند و همه تو را صدا میزدند حتی مترسک باغ حیاط که لباسهای تو را میپوشید از فراق تو مُرد. به خدا میسپارمت تا همیشه زنده باشی. من زندهام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
نیایش همیشه زیباست.
به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه ی ارتباط انسان با خداوند است. من زندهام (خاطرات دوران اسارت) معصومه آباد
بنظر من مهمترین صفت آدمی نیروی تصور و خیال اوست. چون آدم میتواند خود را بجای دیگری تصور کند و همین موضوع گاه آدمی را با محبت و دلسوز و دانا بار میآورد. بابا لنگ دراز جین وبستر
پاهایم توی کفش شبیه هم بودنپ. حتی زخم هم دیده نمیشد.
«هیولایی، با اون پای زشتت.» این چیزی بود که مام گفته بود. بارها و بارها، تا وقتی که وادار شدم همه چیزم را بگذارم پای اینکه دیگر حرفش را باور نکنم.
دیگر هیچ وقت مجبور نبودم این جمله را بشنوم.
سوزان را نگاه کردم و پرسیدم: «همه ش همین بود؟ فقط لازم بود چند ماه تو بیمارستان باشم تا درست بشه؟» کل زندگی ام به خاطر آن پا رنج کشیده بودم.
توی چشمهای سوزان اشک جمع شد. «مادرت نمیدونسته.»
گفتم: «چرا میدونست. دنبال یه دلیل بود تا ازم متنفر باشه.» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
انگار حیوان ناطق نمیفهمه که وقتی خورد و بارش ته میکشه دیگه نباید بچه پس بندازه. انسان یکی از اون موجودات نادریه که با کاستی یافتن منابع غذاییش دایره ی زاد و ولد خودشو محدود نمیکنه. به عبارت دیگه - و البته تا یه حدی - ما هرچی کمتر میخوریم بیشتر بچه میسازیم. آخرین انسان مارگارت اتوود
منظورش را میفهمیدم. حال آدم بهتر میشد، وقتی میدانستی هنوز هم دشتهای سبز وجود دارد و بچههای بی باکی که میخندند، حتی وسط این جنگ. جان گفت میخواهد اسم هواپیمایش را بگذارد «آدای شکست ناپذیر». میخواست با رنگ روی دمش بنویسد.
هیچ وقت فرصت نکرد، ولی قصدش را داشت و میخواستم شما هم بدانید. و اگر میتوانید به دختری که نامش آداست بگویید. فکر میکنم جان دلش میخواست او بداند. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
رفتم توی حیاط. روت دنبالم آمد. «چرا میترسی؟»
گفتم: «من نمیترسم. من هیچ وقت نمیترسم.»
گفت: «آها. میگی پات هم مشکلی نداره.»
گفتم: «از اون پا تا مغزم خیلی فاصله هست.»
تعجب کرد. گفت: «معلومه. کی گفته نیست؟» جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
ما شاید خیلی چیزها بدانیم، ولی لزوما باورشان نداریم. جنگی که بالاخره نجاتم داد کیمبرلی بروبیکر بردلی
دکتر زینچنگو گفت: متاسفم خانم مارجوری مالدار، شما ننوشتین سه شنبه ی اعتراف، سال 1497.
-می دونم. چون این جواب چندان دقیق نیست!
-ببخشین؟
آقای لمونچلو کلاه ش را برداشت.
-درست نشنیدم، چون این کلاه اومده بود روی گوشام! میخواین بگین کتابدار ارشد من، دکتر یانینا زینچنگو، توی تشخیص پاسخ «سه شنبه ی اعتراف، سال 1497» اشتباه کرده؟
مارجوری گفت: اگه تنبل باشین، همین جواب هم خوبه! اما به هر حال جواب من درست تره؛ هفتم فوریه ی 1497. درسته که اون روز، سه شنبه ی اعتراف یا به قول فرانسویها سه شنبه ی چرب بوده، اما سوال شما در مورد تاریخ ماجراست، نه روز ماجرا!
همه ی تماشاچیان نفسشان را توی سینه حبس کردند.
کایل میتوانست حس کند که قلبش دارد از جا کنده میشود.
آیا پاسخ سیرا از نظر تخصصی نادرست بود؟
اگر این طور بود، پس یعنی گروه کایل یک مدال دیگر را هم از دست میداد. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
کایل فریاد کشید: هاه! اشتباهه! اون اصلا حروف G ، O ، A ، یا L از کلمه ی goal رو استفاده نکرده!
مارجوری گفت: معلومه که نه! چون معتقدم اون تصویر داره خوشحالی بعد از گل رو نشون میده! وقتی گل میزنی چی میگی؟ میگی yes که وارونه ش میشه sey. اما من نیاز به اون معمای تصویری نداشتم، چون جوابشو از قبل میدونستم. راستش برخلاف بعضیا چندتایی کتاب تاریخی توی عمرم خوندم.
سیرا آه کشید: منم به همین دلیل میدونستم. المپیک در کتابخانه آقای لمونچلو کریس گرابنستاین
جثه ی کوچک مرغ طلایی به علاوه ی فرزی و چابکی آن در هنگام پرواز و همچنین ذکاوت آن در گریز از چنگ جانوران شکارگر موجب افزایش اعتبار و شهرت جادوگرانی شد که به شکار این پرنده میپرداختند. فرشینه ای متعلق به قرن دوازدهم میلادی که در موزه ی کوییدیچ نگهداری میشود، گروهی را نشان میدهد که به شکار مرغ طلایی میروند. …
سرانجام در سال 1269 در بازی ای که باربروس براگ، رئیس شورای جادوگران شخصا در آن شرکت داشت کوییدیچ و شکار مرغ طلایی درهم آمیخت. اطلاعات ما بر اساس شرحی است که شاهر عینی واقعه، خانم مادستی ربنات کنت برای خواهرش پرودنس ساکن ابردین نوشته است. به گفته ی ایشان، براگ مرغ طلایی را در یک قفس به میدان مسابقه آورد و به بازیکنان گفت هر کس که در طول مسابقه موفق به گرفتن مرغ طلایی شود صد و پنجاه گالیون جایزه میگیرد! کوییدیچ در گذر زمان کنیل ورتی
حافظه ی آدم در ندارد که آدمها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند،در زندگی هرکس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند،و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند. لابد تا پای گور هم بعد از پایان فریبا وفی
. هیچ فرماندهی دلاوری نباید از جنگ زنده برگردد به امید زندگی با کسانی که برایشان از جان گذشته بود. فرماندهی که از جنگ زنده برمیگردد محکوم میشود به یک ناتمامی بیپایان ناتمامی زهرا عبدی
" یکی از بی رحمانهترین صحنههای طبیعت، صحنه ی بازی کردن با شکار، پیش از دریدنش است. پلنگ ، پیش از آن که دندانش را در گلوی آهو فرو کند ، میگذارد تا طعمه اش ، در نهایت ترس و در محدودهای که او تعیین میکند ، بدود و بالا و پایین بجهد و سر و دُم بجنباند و با این کار، شهوت دریدن را در خودش بیشتر و بیشتر کند. مثلِ معاشقهی قبل از درآمیختن است. خدایان، این جست و خیز ناچیز، میان بازوانِ مرگ را، زندگی نامیدهاند. کلنجاری میان دو پرانتزِ تلخ. اما تلختر آنجاست که در همان لحظات حقیر، طعمه یادش میرود دارد میانِ بازوانِ ستبرِ مرگ، زندگی میکند. یادش میرود همهی فرصتش، همین جست و خیزهاست. فراموش میکند زمان تنگ است و باید همین فاصله ای را که مرگ امان داده است، هنرمندانه ، با باد و آب و خاک و آتش ، درآمیزد. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
من و آتنا عاشق بازیِ گرگم به هوا بودیم. این بازی قاعدهی عجیبی داشت. بازی از این قرار بود که وقتی مجال گریختن از گرگ نبود، تو با اراده ی خودت، استاپ بلندی میگفتی و بیحرکت میماندی تا کسی بیاید و به تو دست بزند تا رها شوی و دوباره اجازه ی حرکت داشته باشی. کسی که میآمد تو را آزاد کند باید شهامت داشت و جسارت. قاعده ی عجیبِ بازی این بود که اگر کسی پیدا نمیشد، تو گرگ میشدی و باید خوی گرگی را از درونت فرا میخواندی و تا زمانی که همهی اطرافیانت را آغشته به خوی گرگی نمیکردی، بازی تمام نمیشد و تو از گرگ بودنِ رها نمیشدی. الان که فکر میکنم میبینم با این که وقتِ بازی، لذت چندانی نمیبردیم ولی فردا باز هم این بازی حرصآور را هوس میکردیم. گرگ درون زوزه میکشید و تو دلت میخواست این زوزهی سرگردان را با لمس به نفرِ بعدی منتقل کنی و از دستش خلاص شوی و اگر او خودخواسته استاپ میکرد دلت میخواست او را بدرّی.
بازی تلخ و نفسگیری بود. حتی وقتِ بازی اضطراب بالایی داشتی. اینکه چقدر ممکن است طول بکشد تا یکی بتواند بیاید و لمست کند و از خشک ماندن و گرگ شدن، نجاتت دهد؟ در بازی انتظار، تمام وجودت را دربرمیگرفت و محال است انسان باشی و ندانی انتظار چگونه میتواند کاری کند که عقربهی ساعت به لجاجت بایستد و یا حتا بدتر، خلاف جهت بگردد. اما نکتهی مهم اینجا حتا انتظار نیست بلکه این است که قاعدهی بازی، همیشه با تمام شدنِ بازی، تمام نمیشود بلکه گاهی تمام قاعدهی زندگیات میشود قاعده-ی همان بازی که وای وای وای از آن که حالا دیگر برایت بازی نیست.
در این روز و شبهای تاریک، تصویر این بازی در ذهنم میچرخید. من استاپ کرده بودم و خیلی منتظر بودم تا کسی بیاید و مرا از گرگ شدن رها کند. انتظاری هولناک در تمام روزهای تاریکتر از جهنم. نمیدانم این چه قاعدهایست که وقتی همه جا تاریک میشود، مغز بیشتر به کار میافتد. همه چیز عمق مییابد. چاه میشود و تو را به اعماق فرامیخواند. حتما همهتان تجربه کردهاید وقتی شب، چراغها خاموش میشود، تصویرِ همه چیز در ذهنتان ردیف میشود و رژه میرود. تاریکی مرا در خودم برجسته کرد. در میان تمام تصاویر خودم را میدیدم که بیهدف و ترسان میدویدم. از همهی دیوارها مثلِ روحِ سرگردان رد میشدم. گاهی سبک و بیوزن بودم و گاهی از شدت سنگینی به زحمت میخزیدم. من با نزدیک شدنِ گرگ، خودخواسته ایستادم. زیاد منتظر ماندم تا کسی برای نجات بیاید. داشتم ناامید و گرگ میشدم که کسی از دور پیدا شد. تعداد زیادی در زمین بازیِ من، گرگ شده بودند. جسارت و جنون میخواست نزدیک شدن به من، لمس و رهایی. آمد. بالاخره بعد از این همه روز سکون و سیاهی، آمد. نزدیک شد و مرا لمس کرد.
آن که آمد و مرا با دست نجاتگرش لمس کرد، آن بخشِ عمیقِ خودم بود. از عمیقترین چاه درونم خزید و خودش را بالا کشید و بیرون آمد. مرا لمس کرد و تاریکی تمام شد. قبل از آن که تنها یک چشمم دوباره به دنیا باز شود، چشمها در من گشوده شد. بازی همیشه بازی نخواهد ماند. گرگ، فقط در بازی نخواهد ماند. تنها فرقِ این دو بازی این است که اینبار گرگ را که پیدا کنم، فقط به لمس اکتفا نخواهم کرد، او را به دنیای تاریکی میفرستم تا او در تاریکی فرصت کند و با گرگِ درون خویش، تنها شود و خودش را برای رهایی از خودش فرابخواند. اسم این را انتقام نمیگذارم، تنها بازی را به قاعده ادامه دادهام. تاریکی معلق روز زهرا عبدی
هوشمندی و حسادت دو چیز متضادند. از طرفی اگر کسی بخواهد بیطرفانه در مورد فردی دیگر قضاوت کند، باید افکار و عقایدی را که در گذشته داشته کنار بگذارد و عادتی هم که آدم از همنشینی با کسی که شریک زندگیاش است به دست آورده، ترک کند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اگر آدم بخواهد منتظر بماند که همهی مردم هوشمند شوند، امکان دارد کلی وقتش تلف شود. بعد توانستم خودم را متقاعد کنم که آن روز هرگز فرانخواهد رسید، آدمها نمیتوانند تغییر کنند، هیچکس هم قادر به تغییر دادنشان نیست. تلاش در این راه وقت تلف کردن است… کسی که دارای نیروی اراده و قدرت روحی است، به آسانی میتواند فروانروای تودهی مردم شود. هر کس از همه جسورتر باشد، همیشه حق با اوست. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای بادبادکباز خالد حسینی
می گویند چشمها پنجره روح اوست. بادبادکباز خالد حسینی
آددم چقدر میتواند احمق باشد که باور کند وقتی مردم کمبود وقت را دلیل میآورند، واقعا وقت ندارند؟ آدم چقدر میتواند کلا احمق باشد که آنچه را آشکارا رخ میدهد، نبیند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
آدم وقتی دردش را همراه خودش میبرد، هیچ چیز به او کمک نمیکند. تصرف عدوانی لنا آندرشون
آدمی میتواند حتی دلتنگ کسی شود که او را فقط در خیال خود دیده است تصرف عدوانی لنا آندرشون
هری گفت: اسکریم جیور منو متهم کرد که “نوکر سر سپرده ی دامبلدور” م.
دامبلدور جواب داد: چه قدر گستاخی کرده.
هری گفت: منم گفتم که هستم.
دامبلدرو دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و بعد دوباره دهانش را بست. در پشت سر هری ، فاوکس ققنوس ، آوای آهنگین ملایم و لطیفی را سر داد. هری ناگهان در کمال شرمندگی دریافت که چشم هایی آبی روشن دامبلدور پر از اشک شده است و با دستپاچگی سرش را پایین انداخت. با این حال وقتی دامبلدور شروع به صحبت کرد،هیچ لرزشی در صدایش نبود:
– ازت خیلی ممنونم هری. هری پاتر و شاهزاده دو رگه 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
تو از من سوء استفاده کردی.
یعنی چه جوری ؟
من برات جاسوسی کردم ، به خاطرت دروغ گفتم ، به خاطر تو جونمو به خطر انداختم. قرار بود همه ی این کارها برای صحیح و سالم نگه داشتن پسر لی لی پاتر باشه. اون وقت حالا به من میگی اونو بزرگ کردی مثل خوکی که میپرورونند تا بعد اونو بکشند.
دامبلدور با لحنی جدی گفت:
ولی این غم انگیزه ، سیوروس ، بالاخره به این پسر علاقه پیدا کردی ؟
اسنیپ فریاد زد:
به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!
از نوک چوبدستی اش آهویی نقره ای بیرون پرید: به نرمی کف دفتر فرود آمد ، جستی زد و به آنسوی دفتر رفت ، سپس پرواز کنان از پنجره خارج شد
دامبلدور دور شدنش را تماشا میکرد و وقتی تابش نقره فامش به خاموشی گرایید با چشم هایی پر از اشک رویش را به سمت اسنیپ برگرداند و گفت:
بعد از این همه سال؟
اسنیپ گفت: تمام مدت. هری پاتر و یادگاران مرگ 2 (2 جلدی) جی کی رولینگ
مودی چشم بابا قوری واقعی سر میز اساتید نشسته بود چشم سحر امیز و پای چوبیش هر دو سرجاشان بودند او بی اندازه عصبی بود و هر بار کسی با او شروع به صحبت میکرد از جا میپرید نزدیک به ده ماه محبوس ماندن در صندوق سحر امیزش حالت تدافعی او را تشدید کرده بود هری پاتر و جام آتش 2 جی کی رولینگ
به هیج وجه از این پیشنهاد خوشش نیامده بود اما در ان شرایط نمیتوانست این موضوع را به او بگوید بنابر این ناچار بود ساکت بماند و شاهد قول و قرار انها باشد که یکی از روزهای همان هفته را برای یک مصاحبه ی طولانی در رستوران تعیین میکردند هری پاتر و جام آتش 2 جی کی رولینگ
کسی که به دیگری فقط علاقه دارد، مگر میتواند عاشق او شود؟ امکان ندارد. ما عاشق کسانی میشویم که تاب تحملشان را نداریم، کسانی که برایمان خطری جدی محسوب میشوند. شوپنهاور عشق را حیلهای غریزی برای تولید مثل میداند، از اینکه این نظر چقدر مرا میترساند حرفی نمیزنم. نه حوا نه آدم املی نوتوم
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در میآورد. هر کس را میبینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمیشناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمیشناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه میاندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل میکند و همه مشغول خواندن آن میشوند. آنهایی هم که اهل کتاب نیستند حتماً مجله یا روزنامه ای پر شال شان دارند که وقت شان به بیهودگی نگذرد و اگر حتی این را هم نداشته باشند، میتوانند از چندین عنوان مجله و روزنامه ای که به لطف آگهیهای فراوان شان به طور رایگان در مترو توزیع میشوند، استفاده کنند. فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمیگذارد. شاید برای همین است که پاریسیها معنای انتظار را چندان نمیفهمند، آنها لحظههای انتظار را با کلمهها پر میکنند مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
تعداد زیادی از عناوین مطبوعات در اسپانیا به مد اختصاص دارد. یک دلمشغولی جهانی برای سرگرم کردن آدمها و غافل نگه داشتن شان از آنچه در اطراف میگذرد. مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
آن چه ما در ایران به نام پیتزا میخوریم، غذایی است بسیار خوشمزه که هیچ ربطی به ایتالیا ندارد. مطمئن باشید اگر یک ایتالیایی به ایران بیاید و به او پیتزا بدهید، از شما خواهد پرسید: «چه غذای خوشمزه ای، اسم این غذا چیه؟« مارک و پلو (سفرنامههای منصور ضابطیان) منصور ضابطیان
مدتی است در کشور ما شایعه شده که ایرانیها باهوشترین آدمهای دنیا هستند که صد البته،لعنت خداوند بر منکرش باد.
اما این که این مسابقات هوش کی وکجا برگزار شده،جدول ردهبندی نهایی آن به چه ترتیبی بوده ،ما با چند امتیاز اختلاف نسبت به نایب قهرمان،اول شدیم،اصلا کدام ملت بعد از ما دوم شدهاند،تیم اعزامی ما به این مسابقات متشکل از چه نفراتی بوده و هزار و یک مساله دیگر،بر همه پوشیده است.
بدیهی است چون نتیجه این تورنمنت موهومی به مذاق ما خوش آمده خیلی پیگیر جواب این سوالها نیستیم،مبادا که تقش دربیاید! قصههای امیرعلی 3 امیرعلی نبویان
تنها نکته قابل ذکر در طول مسیر،صدای بلند ضبط ماشین بود و تصنیفی که مربوط میشد به خاطرات مسافرت دسته جمعی خواننده اثر و دوستانشان در بهار گذشته،که گویا یک بانوی با محبتی هم همسفرشان شده بود و همراهشان میآمد و این که آن هنرمند وارسته تردید داشتند سر صحبت را باز کنند یا نه. البته سرانجام «راز دلشان را به او گفتند و یک چیزی جواب شنفتند» که بنده لابهلای سوز و کوران خیلی متوجهاش نشدم،اما انگار آن خانم ،ضمن رد پیشنهاد آقای خواننده ،نادانی ایشان را هم مورد نکوهش قرار داد. قصههای امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
اگه دوستی ،امروز که وانت اومده دنبالم همراهم میای،نه وقتی لیموزین سوار میشم. قصههای امیرعلی 2 امیرعلی نبویان
اصلا نامبرده به شکل کاملا داوطلبانهای متخصص خوردن ضربههای روحی سرگردانی بود که در کوچه و خیابان در حال رفت و آمد بودند! قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
آدم نباید بگذارد کس دیگری به جای خودش تصمیم بگیرد، ولو اینکه به او اعتماد داشته باشد و باور کند که او بهتر مید اند. دیوانگی در بروکلین پل استر
وقتی که جوان هستی و تازه اول راه، اشکت به راحتی درمی آید. وقتی که پیر شدی و در حال ترک دنیا هستی، اشکت به راحتی درمی آید. بغضم ترکید. ماه الماس ویلکی کالینز
زندگی همینه که هست، اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهی کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهی پر لیوان رو ببینیم مغازه خودکشی ژان تولی
اگر جنگ کسی را نکشد،او را به فکر وا میدارد تنفس در هوای تازه جورج اورول
از میدان شهرت و آوازهاش،با چهرهای خونین و با طراوت
او را آهسته و اندوهگین،بر زمین نهادیم؛
نه سنگی برافراشتیم و نه چیزی بر گورش نوشتیم،
ما او را با جلال و عظمتش تنها گذاشتیم. آتش دزد تری دیری
عشق به دیگری ضرورتیست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده و انتخاب، و همین، کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید: آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمیتوان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت…
و همینهاست که کار را مشکل میکند. مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند مغازه خودکشی ژان تولی
تفاوت یه جنگجوی خوب و یه جنگجوی عالی همینه. سخت مبارزه نکن،هوشمندانه انجامش بده کارآموز (احضارگر 1) تاران ماتارو
باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود، بیرون میرفت وگرنه ممکن بود، بخشکد. پیش از آنکه شاخ وبرگ دربیاورد، بخشکد. خشکیدن. مردن مگر چیست؟ هردو یک جور هستند. یوسف فکر کرد، ممکن است آرام آرام بمیرد و خودش حالیش نشود. روز و شب یوسف محمود دولتآبادی
- تو پنج سالت بود که رفتم برا تریاک. مائده زنم شده بود. با برادراش میرفتیم پاکستان.
خیلی کیف داشت. یه سفر میرفتی، کلی پول گیرت میومد.
بعد سکوت طولانی حاکم شد. سرش را انداخت پایین. نیم نگاهی به رحمان انداخت که مشتاق بود بیشتر بداند:
- تا اینکه یه روز پشت خونهی داربندیها، یکی از همین لاشولوشها پیداش شد. خمار خمار بود. گوشوارهی زنش رو آورده بود مواد بخره. گوشواره رو گذاشت کف دستم.
آهی کشید:
- لا اله الا الله! هنوز جلوی چشممه!
مکثی کرد و اشک در چشمانش دوید:
- گوشواره خونی بود!
باز هم سکوت کرد:
هر چی رو جمع کرده بودم، گذاشتم و اومدم. دست مائده رو گرفتم و آوردمش توی همین خونهی خشت و گِلی. وقت بودن جلیل سامان
یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیکها بود روز و شب در نیاوردم. حمام نمیگرفتم، ریش هایم را نمیتراشیدم و دندان هایم را مسواک نمیزدم، چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب میکند، برای کسی لباس میپوشد و برای کسی عطر میزند و من هیچ وقت کسی را نداشتم. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
همه میگویند جنگ بهترین دوست مرگ است، ولی لازم است زاویهی دید دیگری در این خصوص به شما عرضه کنم. برای من، جنگ مثل یک رئیس جدید است که غیر ممکنها را توقع دارد. بالای سرتان میایستد و فقط یک چیز را پیدرپی تکرار میکند «انجامش بده. انجامش بده.» در نتیجه بیشتر و سختتر کار میکنید. کار را انجام میدهید، ولی رئیس از شما متشکر نیست. باز هم بیشتر میخواهد. کتابدزد مارکوس زوساک
حماسههای سرزمین من نمردهاند؛
«من» زندهام!
ای سرزمین حماسههای بلند بالا اگر جای دیگر نیافتی،بیا…
در من بزی و بمان که من جایگاه تو ام و نگاهبان تو.
من پای افشان و نیرو پراکنان زندهام و مرگ،زیر پای من جان داده است!
شاد زی سرزمین من؛آباد زی.
من خون توام و راهم،رگ توست. کیست که یارای ریختن من داشته باشد؟!
من ریسمان تو هستم ای سرزمین جاودانه؛مرا بگیر و بالا رو.
ای عزیز مادرانم…آرمیده در تو پدرانم؛زیبای ابدی تاریخ،ای حسرتم،آسودگیات!
ترس،زیر پای من قالب تهی کرده است.
دشمنات بی سر باد…ای نخستین سرزمین مزدا آفریده،مبارزت را پناه ده.
مبارزی که قلمش برانتر از ستیغ آفتاب توست که یخهای زمستان سرد سبلان را میدرد…
خرافه،زیر پای من متلاشی شده است. بمان و ببین که چگونه دوباره آبادیات را آزاد خواهیم کرد.
ما که فخر یکدیگریم و دیر نیست که به بلندای دماوند،دوباره سرافراز شویم. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
ایرانی،خون سیاوش دارد.
ای دژخیم!
آنرا نریز و کیخسرو را از یاد مبر! اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
هرچه دریافتم،نگاشتم؛
هرچه بود!
فریادهایم چنان بلند بود که در پیچشی دوباره به سکوت پیوست.
هنگام زیستن،بسی در خدا اندیشه کردم و رنج هایم گاه با او به شادمانی جاودان پیوست و گاه چیزی آموختم:
یکی آنکه هیچ،هنوز و شاید همیشه ندانستم او چیست؟!
و نمیدانم آیا هیچ کس این نوشتارهای پراکنده مرا که از خلال هزارهها تراویده است خواهد خواند یا تنها خواننده این کتاب،همان کسی خواهد بود که تمامی کتابها را پیشاپیش خوانده است؟!
نوشتن حقا-نوشتن برای من-معاشقه ای پیوسته با جهان اهورایی ست.
تنها همین؛آن گونه که بود و هست. اشوزدنگهه (حماسه نجاتبخش) آرمان آرین
عشق اول مسیر زندگی را برای همیشه تثبیت میکند. این مسئلهای است که در گذر سالیان کشف کردهام. این عشق مافوق عشقهای بعدی نیست، اما با وجود خود بر همهی عشقهای متعاقب تاثیرگذار خواهد بود. عشق اول حکم یک الگو را دارد، یا نمونهای در مقابل همهی موارد دیگر؛ ممکن است همهی عشقهای بعدی را تحتالشعاع قرار دهد. از طرف دیگر، این عشق ممکن است باعث شود عشقهای بعدی سادهتر و بهتر باشند. اما عشق اول گاهی داغش را بر قلب باقی میگذارد، و در این صورت، از آن پس تنها چیزی که جوینده خواهد یافت بافت زخم خورده و داغ شده خواهد بود. فقط یک داستان جولیان بارنز
غبطه به شاهان مخور که شاه بودن،رنج است؛غبطه مخور که «غبطه» برای آنکه میداند،وهم است!
«تاریخ» جز یک لحظهی دراز شدهی غلتان،هیچ نیست و «زمان» جز یک توهم بلند بخارآلود ،پر شده از رنج و «مکان» جز مکعبی پرجاذبه و ظریف که بر هیچ،معلق است و هیچ،آن چیزیست که سرشار از همه چیز،قبراق و استوار،در برابر دیدگان تو جریان دارد و غلیظترین توهم حکمتآمیز و درک ناشده در جهانیست که خداوند اینگونهاش آفریده است. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
بشریت چه وقت میخواهد دریابد که یک انسان بزرگ و جاودان،ولی به ظاهر خرد،تکثیر شده است! …که یک انسان واحد طولانی است! انسانی خروشان و بیتوقف و پرتحرک،پخش شده در سرتاسر زمین،با هزارها خواسته و آرمان و اندیشه. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
هنگامی که زندگی به سوی پایان خود میرود، _ ساعتی فرا میرسد که در آن گاه به اندازهی یک درخشش برق نهایتها یکی میگردد: جنبش سر گیجهآور و سکون همانند هم میشود. دایرهی هستی به انجام میرسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر میپیوندند و مار جاودانگی دم خود را به دندان میگیرد. دیگر نمیتوان دانست چه چیز آینده است و چه چیز گذشته، چه، دیگر نه آغازی هست و نه پایانی. آنچه به سر خواهیم برد آن است که به سر بردهایم.
وقتی که چنین ساعتی فرا میرسد، دیگر پاک وقت باربستن است. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
گوش کنید، این گفتاری است که برونو به عنوان هدیه سال نو برایم فرستاده است: - وقتی که انسان دیگر به هیچ چیز باور ندارد، آن دم فرا رسیده است که بخشش کند. جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
به سان اقیانوس که آبها بدان روی میآورند، _ و همچنان که پر میشود، تعادل را بیکم و کاست نگه میدارد، _ چنین است آن کس که همهی آرزوها بدو روی میآورند، _ بی آن که آرزو بر او چیره گردد: _ این کس فرمانروای آرامش است… جان شیفته 3و4 (2 جلدی) رومن رولان
هیچکس جز خداوند نمیتواند مرا در یافتن خویشتن یاری کند…
زیرا که من گمگشته جهان اویم و تنها اوست که یارای یاری رساندن به مرا دارد.
چه در صحرا باشم،چه جنگل؛
چه در راههای سرد و پنهان کوهساران و چه در دل امواج بی ترحم دریاها…
تنها اوست که مرا خواهد یافت؛
تنها اوست که خواهم یافت. اشوزدنگهه (اهریمنان یکهتاز) آرمان آرین
تو حیاط مدرسه یکی پرسید دوس دارین صفحهی آخر هر کتابی رو که دست میگیرین همون اول بخونین تا مطمئن شین کسی بلایی سرش نیومده و همه حالشون خوبه. باس گفت این احمقانهترین چیزیه که تاحالا شنیدم. بعد گفت کتابی رو که داره ازش حرف میزنه بده بهش و وقتی کتاب رو گرفت با خودکار شروع کرد تو صفحهی آخرش نوشتن. من فکر کردم الان میخواد تو اون صفحه بنویسه همه حالشون خوبه، ولی وقتی کتاب رو برگردونده بود توش نوشته یه خرس همه رو زخمی کرد، خیلی غمانگیز بود. دختری با کت آبی مونیکا هسی
وقتی چیزی برخلاف اونطوری که ما فکر میکنیم تموم میشه اصلا میشه گفت واقعا تموم شده؟ تو این وضعیت باید تلاشمون رو همچنان ادامه بدیم تا جوابی پیدا کنیم که شبها بتونیم با خیال راحت سرمون رو بذاریم زمین؟ یا اینکه باید وابدیم و تسلیم شیم؟ دختری با کت آبی مونیکا هسی
هرکس در زندگی خویش،چیزی را میجوید و نهایت دسترنج او همان خواهد شد که از آغاز طلبیده و در راه آن کوشیده بوده است. این بخشی از عدالت جهان است که برای هر انسان،فرد به فرد معنا دارد. اگر در جستجوی حق باشی،آنرا خواهی یافت و از آن او خواهی شد. اگر جوینده باطل شوی،آنرا در آغوش خواهی کشید و در آن سقوط خواهی کرد. این معادلهای ساده و بسیار مهم است. این یکی از اسرار جهان است. اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
پیچیدهترین ماجرای جهان،خود جهان است. این نه مغلطه که حقیقتی نمودار و پیوسته در کل و جزء اوست. همچو ژرفترین و سادهترین احساسات که ممزوج ،درهم و باهماند. ایجادگر چنین شگفتیای،خود نهایت اسرار است؛همو که پیچیدگیهای حقیقت را پدیدار کرده و از عالم،ژرفتر و بر آن مسلط است. راهی بدو یافتن،سخت دشوار…
تنها حسی از هرم حضورش در همهجا،پراکنده و متراکم شده است. زیرا خداوند از جهان،کهنتر و نوتر،پیچیدهتر و سادهتر است. اشوزدنگهه (اسطوره هماکنون) آرمان آرین
میگویند آدم اول فکر میکند، سبک سنگین میکند، بعد مینشیند و مینویسد. کار من برعکس است. تا ننویسم، نمیفهمم در مورد موضوعی چه فکری دارم. برای آنکه بفهمم چه توی ذهنم میگذرد اول باید روی کاغذ ببینمش. الان همفکری توی ذهنم هست، اما برای فهمیدنش باید بنویسمش. بعد از عشق الیف شافاک
_منظورم اینه که این کشورها وقتی شناخته میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین. پدرم خودشو فدای جغرافی کرد.
خندید.
_مثلاً ویتنام. اول اصلاً کسی نمیدونست که همچو جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همینطور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش توی کره کشته شده. میره روی نقشه میگرده ببینه کره کجاست.
آمریکاییها جغرافی رو همینجوری یاد گرفتن. پیش از اینها کسی جغرافی لازم نداشت. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
چهار روز میشد که او را ندیده بود. چهار روز کم نیست. یک عمر است. هواپیماها در یک ساعتش دوهزار کیلومتر راه میروند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
- جس، خوبه یه سری به اونجا بزنیم.
- کجا، لنی؟
- اونجا، میدونی؟ آنجا، دور، دور، شاید یه جایی، یه دور جدی، یهچیز خاطر جمع باشه. باید یه جایی توی این دنیا《دور حسابی》پیدا بشه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سردربیاری زندگی رو قضاوت نکن،فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند،و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگر همه از بالای پل بپرند پایین،تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند: «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین،تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
خواهشم میکنم یه لحظه دختری رو که دارین بهش اتهام میزنین رو نگاه کنین. نگاه میکنید؟ اون قربانی زیباییشه، چرا؟ برای این که زیبایی یعنی قدرت. ما تو درس تاریخ یاد گرفتهیم قدرت فساد میآره. بنابر این نتیجهی زیبایی مطلق، فساد مطلقه. جزء از کل استیو تولتز
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگترینِ پیگیریها میشویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزهمزه میکنیم… لذت آن تجربهی «آها» یی، زمانی که تکههای ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر میلغزند و تمامیتی منسجم را میسازند. برخی اوقات احساس میکنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاقهای خانهی خودشان همراهی میکند! چه لذتی دارد وقتی آنها را تماشا میکنم که دربهایی را میگشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکردهام؛ سرسراهای باز نشدهای از منزلگهشان را کشف میکنند که دربرگیرندهی بخشهای زیبا و خلاقانهی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روانپزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا میرفتم یک کتاب با خود میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتاب خواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلا آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
وقتی از بیشتر زنان میخواهم چیزهایی را نام ببرند که در فهرست اولویتهایشان قرار دارند، بدون هیچ مشکلی میتوانند آنها را ردیف کنند: بچهها، شریک زندگی، کار، اعتقاد و…. ترتیبها ممکن است تغییر کند، اما خود موارد بهندرت تغییر میکنند. میدانید بدون اینکه نظر زنهای دیگر را بپرسم به نظرم چه چیز دیگری بهندرت تغییر میکند؟ اینکه زنان خودشان را واقعا در اولویت قرار دهند. شما باید اولین اولویت خود باشد! بهاندازه کافی میخوابید؟به اندازهی کافی آب میخورید؟ تفذیه مناسب دارید؟ اگر مراقب خودتان نباشید، نمیتوانید به خوبی از دیگران مراقبت کنید. همچنین، یکی از بهترین راهها برای اینکه مطمئن شوید تلاش نمیکنید از مشکلاتتان فرار کنید این است مستقیم با آنها روبهرو شوید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
«اندیشه آدمی چون کارتنک پُرکاری است که پیوسته رشتههایی میتند؛ یک سر این رشتهها به خاطرات گذشته و سر دیگرشان به مفاهیم ذهنی بسته شده است. اگر آدمی را یارای آن باشد که خویش را از قید بسیاری از این رشتههای به هم تنیده که ذهن را چون پایبستی به بند میکشد آزاد سازد، راهی برای رهایی از پیشداوریها و قضاوتهای شتاب زدهاش گشوده خواهد شد. افسوس که بیشتر آدمیان نه میخواهند و نه میتوانند چنین کنند!» (ص53) زمستان مومی صالح طباطبایی
اگه آهنگی رو بشنوین که دلتون رو به درد بیاره، به خاطرش گریه کنین و بعد یهدفعه دیگه گریهتون نگیره، دیگه به اون آهنگ گوش نمیدین.
ولی نمیشه آدم از خودش فرار کنه. نمیشه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی. نمیشه صدای تو سرتون رو خاموش کنین سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر
تو مادر خسته سه کودک که به فکر برگشتن سر کار افتادهای ولی از این نگرانی که خیلی وقت است از گود دور بودهای، تویی که بیستو پنج کیلوگرم اضافه وزن داری و آگاهی که اگر تغییری اساسی نکنی سلامتیات در خطر است، تو که اوایل دههی بیست سالگی به دنبال عشق میگردی ولی بدنت را فدا میکنی تا فقط احساس کنی ارتباط داری و هر بار پوچی بیشتری احساس میکنی، تو که روابطی بهتر با انسانهایی که دوستشان داری میخواهی اما نمیتوانی خشمت را کنار کنار بگذاری تا به آنجا برسی؛ تو، همه شما، هرکدام از شما. از این انتظار که کسی دیگر زندگی شما را سروسامان بدهد دست بکشید! از این فکر که روزی زندگی خودش به طرز معجزهآسایی خودش را درست میکند دست بکشید و از این فکر که اگر فقط شغل مناسب، مرد مناسب، خانه مناسب، ماشین مناسب یا هر چیز مناسبی داشتید زندگیتان آن چیزی میشد که همیشه آرزویش را داشتهاید دست بردارید. درباره آن کسی که هستید و آنچه برای تغییر نیاز دارید صادق باشید. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
دوازده سال داشتم و با خانوادهام از یک تعطیلات در پارک یلواستون برمیگشتیم. پدرم ماشین فورد استیشن واگن ۵۷ زردمان را رانندگی میکرد، مادرم در صندلی جلو بود و من و برادران و خواهرانم در صندلی پشت جمع شده بودیم. ما در یک جادهی مارپیجِ مرتفع، با یک درهی عمیق در سمت راستمان و بدون هیچ ریل محافظی در حرکت بودیم. ناگهان روبهرویمان، سَرِ پیچی، یک ماشین ظاهر شد که وارد خطِ ما شده بود. به خاطر میآورم که مادرم جیغ کشید و پدرم پایش را روی ترمز کوبید؛ او نمیتوانست ماشین را منحرف کند، چون دره چند قدم سمت راستمان بود. کندشدن زمان و یک لحظه سکوت مطلق را به یاد میآورم، پیش از آنکه بوم! ماشین دیگر به ما برخورد کرد و ماشینمان را از کنار مچاله کرد. وقتی لغزیدنمان بالاخره تمام شد، بزرگترها پیاده شدند و شروع کردند به دادزدن، ولی من فقط همانجا ایستادم و به خرابی ماشینمان خیره شدم. اگر ماشین دیگر، فقط دو اینچ بیشتر بهسمت ما منحرف شده بود، به جای کنار ماشین، با سپر جلوی ما برخورد میکرد و ما را مستقیم از روی صخره به پایین پرت میکرد تهدیدهای جانی مثل این، معمولاً برای همیشه در ذهن آدم حک میشود. دو اینچ آنطرفتر پیکساری وجود نداشت. شركت خلاقیت (خاطرات بنيانگذار پيكسار) اد كتمول
نمی دونین تو زندگی هر کسی جز خودتون چی میگذره. وقتی به یه قسمت از زندگی یه نفر دیگه گند میزنین، فقط به اون قسمت گند نزدین. وقتی به یه قسمت از زندگی یه نفر گند میزنین، به کل زندگیش گند زدین. سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر
مقایسه قاتل خوشی است و تنها کسی که باید از اون بهتر باشید خود دیروزتان است. صورتت را بشور دختر جان ريچل هاليس
آن شب مرلن خواب غمانگیزی دید: شماری سرباز، در مرحله پیشرفتهای از پوسیدگی، در گورهایشان نشسته بودند و گریه میکردند. کمک میخواستند، اما هیچ صدایی از گلویشان بیرون نمیآمد. تنها سنگالیهایی غولپیکر، یخزده از سرما، که مثل کرم برهنه بودند، به آنها یاری میرساندند و با بیل رویشان خاک میپاشیدند، همچنان که روی غریقی ازآبگرفته بالاپوشی میاندازند تا او را بپوشانند. به امید دیدار در آن دنیا پییر لومتر
باغ از او هیچ نمیداند، نه از سرگذشتش، نه نامش، نه تعلقاتش، هیچ. از همین رو است که او آغوش خود را برای باغش باز کرده است و آن را همان طور که هست با هر برگ، هر ساقه، هر ریشه و هر نشانهای میپذیرد. دفترچه خاطرات سنگی کارول شیلدز
هر دوندهای اینرا میداند؛ کیلومترها میدوی و میدوی، بدون آنکه واقعاً دلیلش را بدانی. به خودت میگویی بهخاطر هدفی این کار را میکنی یا دنبل جمعیتی هستی؛ اما دلیل حقیقی دویدنِ تو آن است که جایگزین آن یعنی ایستادن تو را تا سرحد مرگ میترساند. بهاینترتیب، در آن صبح سال ۱۹۶۲ به خودم گفتم: بگذار همه بگویند که ایدهات ابلهانه است… تو ادامه بده. نایست. حتا به ایستادن فکر هم نکن تا اینکه به آنجا برسی و فکرت را زیاد مشغول این نکن که «آنجا» کجاست. هرچه پیش آمد فقط نایست. این پندی استثنایی، پیشگویانه و ضروری بود که بهطور غیرمنتظرهای موفق شدم به خودم بدهم و از خودم بگیرم. نیمقرن بعد از آن روز، اکنون بر این باورم که این بهترین و یا شاید تنها پندی است که میتوانیم و باید به خود و به دیگران بدهیم. کفشباز (خاطرات بنیانگذار نایکی) فیل نایت
تلفنم رو از جیبم کشیدم بیرون و عکسها رو رد کردم تا به عکسهای مورد علاقهم از سم رسیدم که با یونیفرم سبز تیرهش روی تراس نشسته بود. تازه کارش تمام شده بود و چای مینوشید، درحالیکه به من لبخند میزد. خورشید پایین پشت سرش بود و یادم میآد که داشتم به خورشید نگاه میکردم که چطوری پایین میرفت. چایی من روی طاقچهی پشت سرم سرد میشد، درحالیکه سم با صبوری نشسته بود تا من ازش عکس بگیرم. «خیلی خوشتیپه! اونم میآد نیویورک؟»
اون شب خواب ویل رو دیدم. خیلی کم خوابش رو میدیدم. روزهای اولی که اونو از دست داده بودم، اونقدر غمگین بودم که فکر میکردم یه نفر درست تو درونم یه سوراخ درست کرده. وقتی با سم آشنا شدم، خوابها متوقف شدن. اما دوباره خوابش رو دیدم. بعضی وقتها، اونقدر زنده و واقعی بهنظر میرسید که انگار واقعاً جلوی من وایساده بود. هنوز هم من جوجو مویز
کیانیک: " […] به نظر من اینکه مطمئن باشیم همیشه همین موجودی باقی میمونیم که خیال میکنیم هستیم درست نیست. همچین چیزی دست کم فقط در دو صورت امکان پذیره: اینکه زمان رو بَردهی خودمون کنیم یااینکه… مرده باشیم.
وقتی زمان بگذره یه سری باورها حتماً تغییر میکنن و همین هم اخلاق و روحیات رو تغییر میده. این شبیه یه جور پوست اندازی مغزه که یا نفست رو میگیره یا برعکس پروازت میده. " نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست خودت باش دختر ريچل هاليس
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
چگونگی جدا شدن زندگیها و این که همه ی ما چقدر در برابر جبر شرایط ضعیف هستیم، او را شوکه کرد. و خدا در کجای این شرایط قرار میگیرد؟ ارباب انتقام فیلیپ راث
نریمان: «رضایت واقعی هیچوقت بدست نمیآد، میآد؟»
ماندانا: «درسته که گاهی حجم داشتهها خیلی کمتر از نداشتهها به نظر میآد، ولی ممکنه ارزش تک تک اون داشتهها خیلی بیشتر از تمام نداشتهها باشه.»
نریمان: «فیلسوف شده ای ماندانا؟! من نداشته ای دارم که نداشتنش به تنهایی میتونه باقی داشتههای عمرم رو کنار بزنه.»
ماندانا: «اگه اینطوره، پس همه ی تلاشت رو برای بدست آوردنش صرف کن. اگه تمام وجودت رو متوجه مقصد بکنی، مسافتی که باید طی کنی کوتاهتر به نظر میآد.» نفرین دفراش (دشت پارسوا 3) مریم عزیزی
هیچ معماری و نقاشی و شعر و رمان و موسیقی، هیچ مایه به کارآیی و پخش و دوام هیچ سیستم فکری نمیبینی که با وجود تمام تنوعی که در آنها هست، درین شرطِ اصلیِ آغازین شریک نباشد که فهم و سنجش و فکرِ درست برتر است و اساسیتر است از قریحه و غریزه و احساسِ سادهای که جهت را نداند؛ یا هدف را، به جای پروراندن در کار، از هوا بگیرد و با تُف به کار بچسباند. و هیچ انسجام فکری و هیچ ارتقا و پیشرفتِ مرتبِ به هم بسته در کار ممکن نیست اگر که بر اساس پیشداوری و اعتقاد کور پیروی گله وارِ دور از تجسس و سئوال و سنجشِ شک باشد. گفتهها ابراهیم گلستان
هر چه بگویم، میگویند توهّم است. هر چه قسم بخورم، هر چه گرو بگذارم، باورشان نمیشود. نمیدانم بین این همه جور معتاد، چرا هیچ کس حرف بنگی جماعت را نمیخواند! البته آدم بنگ که میکشد، کارهایی میکند که فرداش که یادش میافتد، از بس شرمش میشود باز میکشد تا فراموش کند بند محکومین کیهان خانجانی
کیانیک: «آینده گذشته است. آینده میرسه، اما پایدار نمیمونه و خیلی زود به گذشته تبدیل میشه… پس نباید زود قضاوت کرد.» پیشگویی سپیدهدم (دشت پارسوا 2) مریم عزیزی
قسم نامه اسلحه تکاوری یه جاییش میگه: این اسلحه من است. مثل این کم نیست،اما این یکی مال من است. اسلحه من بهترین دوستم است. زندگیام است. باید در استفاده از آن مسلط شون؛چنانکه دوست دارم بر زندگیام مسلط باشم. اسلحه من،بدون من،بیفایده است. بدون اسلحهام،من بیفایدهام. باید اسلحهام درست شلیک کنم. باید دشمنم که میخواهد مرا بکشد صافتر شلیک کنم. باید به او شلیک کنم،قبل از آنکه به من شلیک کند. شلیک هم خواهم کرد. جنگ پیرمرد جان اسکالزی
داوری مکنید تا بر شما داوری نشود! جنگ پیرمرد جان اسکالزی
هر وقت به مردم میگویم سمت پنهان ماه را دیده ام، میگویند: «منظورت سمت تاریک ماه است؟» مثل این است که دارت ویدر یا پینک فلوید را اشتباه تلفظ کرده باشم. در واقع نور خورشید، یکسان به هر دو سمت ماه میرسد، فقط در مقاطع زمانی متفاوت. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
بت رویا میدید؛ میشد آنها را چیز دیگری نامید؟ البته این رویاها همیشگی و حتی معنوی نبودند اما ناگهان نوری میدید، مثل انفجار، مثل عکسی از تعطیلات که مدتها قبل گرفته شده و با دیدنش تمام خاطرات قبل و بعد از آن به تصویر کشیده میشود. زمانی که شوهرش، باب مانک، یک روز از سرکار به خانه آمده بود، بوم ، تصویری واضح از او را دیده بود که دستان لورین کانر اسمایت را در رستورانی کنار هتل میشن بل ماریوت گرفته بود. لورین مشاور کاری شرکت باب بود، بنابراین این دو موقعیتهای زیادی داشتند تا با هم موس موس کنند. در آن نانوثانیه، بت فهمید ازدواجش با باب از وضعیت «خوب» به وضعیت «تمام شده» رسیده است. بوم. ماشین تحریر عجیب تام هنکس
تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که من ستاره بودم. همان کسی بودم که آرزویش را داشت، همان که وقتی در آن رستوران کوچک کار میکرد، نقشه ی به دست آوردنش را میکشید. در این فکر نبود که مرا دوست دارد یا نه. اما بیست و هفت سال زناشویی میتواند تأثیر عجیبی داشته باشد. بسیاری از زوجها با عشق شروع میکنند، بعد از همدیگر خسته میشوند و عاقبت کارشان به بیزاری میکشد. اما بعضی وقتها کار برعکس میشود. چند سال طول کشید، اما رفته رفته لیندی عاشق من شد. اوّل جرأت باور کردنش را نداشتم، ولی مدتی که گذشت، نتوانستم باور دیگری داشته باشم. شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
«هنگامی که همه چیز به راستی ایستا و ثابت باشد، زمان که مفهوم انتزاعی اش تنها با تغییر و دگرگونی میتواند معنا یابد یکسره از حرکت بازمی ایستد. بدین سان، گویی در نسبیتی روانشناختی، گستره زمان در یک «آن» فشرده و گذشت زمان متوقف میشود. البته هرگز پیش نیامده است که این جهان پرغوغا به کلی از جنبش و دگرگونی بازایستد و حتی اگر چنین شود، باز ذهن آدمی میتواند لحظات گذرنده بر جهان را با شماره کردن آنها نشانهگذاری کند و گذشت زمان را دریابد. ولی اگر ذهن از اندیشیدن آرام گیرد-کاری که به نظر بسیاری، ناممکن مینماید- آن گاه دیگر از زمان نشانی نخواهد ماند. این تجربه ای است که ممکن است گاه در زندگی روزمره به آن کمابیش نزدیک شویم: زمان معمولاً به هنگام آرامش و آسایش به شتاب می گذرد زیرا، در چنین مواقعی، زندگی چندان به دگرگونی و تلاطم درنیفتاده است که ذهن آدمی بتواند به کمک رشته ای از رویدادهای متمایز لحظات را نشانه گذاری کند؛ از این رو، گسترههای یکنواخت زمان در هم فشرده می شوند، و در نتیجه، طول زمان کوتاهتر احساس می شود…» (زمستان مومی، فرگرد اول، ص 14-15) زمستان مومی صالح طباطبایی
«سحرخیزی در آن هوای سرد و دلگیر در صبح نخستین جمعه دی ماه چیزی نبود که او را چندان بیازارد؛ بارها در طول خدمت سی ساله اش با تکالیفی بس دشوارتر از این روبهرو شده بود. در این سالها دیگر به این شرایط خو کرده بود، ولی آنچه هر بار از آن در شگفت می شد این بود که چرا هرگز نتوانسته بود از دلهره جانکاه این تجربه مهیب بکاهد. این احساس برایش تازگی نداشت و می کوشید آن را چون همیشه پنهان سازد یا نادیده انگارد، ولی اگر از زنجیره حوادث موحشی که از این پس روی میداد آگاه بود، دست کم، این بار از این تشویش فرساینده شگفتزده نمیشد…» زمستان مومی صالح طباطبایی
مرد حداقل آزاد است و میتواند به هوسهایش دست یابد هر جا خواست برود از موانع بگذرد و دوردستترین خوشبختیها را به چنگ آورد اما زن همیشه با موانع روبه رو است و چون ضعیف و انعطاف پذیر است و محدودیتهای قانونی و عرفی هم دست و پایش را میبندد ، اراده اش همچون تور کلاهش که به نخی بند است به هر بادی میلرزد. همیشه هوسی او را به دنبال خود میکشد و حادثه ای سد راهش میشود. مادام بوواری گوستاو فلوبر
اسکوئیلر: رفقا. تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است
درست برعکس. کاری است بسیار دقیق و پرمسئولیت
هیچ کس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست
او بشخصه بسیار خوشحال هم میشد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید قلعه حیوانات جورج اورول
انسان اون چیزیه که میدونه. ولی روحش همیشه در جستجوی تمام چیزاییه که نمیدونه،چون اون چه رو که بالاخره خواهد شد،پنهانه. شوالیههای بدنام دیوید گمل
آدم بیچاره همیشه سوظن دارد، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
شاید پذیرش منطقی و درست حقیقت اولین قدم در لذت بردن از شرایط موجود باشد. سباستین منصور ضابطیان
تمام چیزهای سبز دنیا شگفت انگیزن، مگه نه؟ ما سخت کار میکنیم تا از اونا خلاص بشیم در حالی که بعضی وقتا اونا دقیقاً چیزی هستن که نجاتمون میدن. هیولایی صدا میزند پاتریک نس
وقتی که بدانی آزاد هستی، آیا باز هم تا آن فاصله داری؟ آزادی مگر شیئی است که تا آن را لمس نکنی نمیتوانی باورش کنی؟ چه ساده و چقدر دشوار! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
هر آدم نهری است که کله به خاشاک و سنگ میکوبد و راه خود میرود؛ همهمه و آوای دیگر نهرها نه که راه او برگردانند، بلکه آهنگش را کندتر یا تندتر میکنند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ما را، یا تبعید کردهاند، یا برای جنگ با افغانها، ترکمنها یا تاتارها به این سر مملکت کشاندهاند. ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بودهایم. سینهٔ ما آشنای گلوله بوده، اما تا همان وقتی به کار بودهایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم. بعدش که حکومت سوار میشده دیگر ما فراموش میشدهایم و باز باید به جنگ با خودمان و مشکلهامان برمیگشتهایم. کار امروز و دیروز نیست. ما در رکاب نادر شمشیر زدهایم، همپایش تا هندوستان اسب تازاندهایم. چه میدانم، چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجاها کشاند یکیش هم برای این بود که با سینهٔ مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت آورد دم لبهٔ شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جانفدا بودهایم ما. شمشیر حمله همیشه اول سینهٔ ما را میشکافته. اما بار که بار میشده هرکس میرفته مینشسته بالای تخت خودش و ما میماندهایم با این چهار تا بُز و بیابانهای بیبار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل یک افعی روی زمینهای چپاولی خودشان چمبر زدهاند تا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دشوارترین مردان هم بینیاز از نرمش و مهر نیستند. چنین است که گاه نباید شاخ در شاخشان گذاشت. این گاوان زخمی، انگشتانی میطلبند تا به نرمی پیشانیشان را بخاراند؛ و لبانی را میخواهد که نوای نرمی را بیخ گوششان نجوا کند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد.
ترجمه عباس مخبر راز فال ورق یوستین گردر
مسلما از انجا که تمام دنیا ساخته شد تا بشر بتواند بوجود بیاید،بشر باید برای خدایان موجود بسیار مهمی باشد؛اما این قسمت داستان هیچ اشاره ای به هدف خدایان درباره بشر ندارد. انها میبایست هدف مخصوصی برای خلقت او میداشتند؛ولی این هدف در این داستان روشن نیست. شموئیل دنیل کویین
اگر دیگران نفهم هستند و من یقین میدانم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد نیز دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده کند! بله، همین طور است! این قانون آنهاست… قانون است! همین طور است! و من اکنون میدانم ، کسی که از لحاظ عقلی و روحی محکم و قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن تف بیندازد، او قانونگذار آنان است. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید! جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
چنین حالتی انگار در آدمیزاد طبیعیست و هر زن بهرهای از آن دارد. زن نمیخواهد مردش - مردی که عمری با او به سر برده - ببیند که زنش سهم مهربانی او را دارد به دیگری میبخشد، یا آنچه را که از او دوست دارد با دیگری تقسیم کند. مگر اینکه زن عمدی در این کار خود داشته باشد. همچنین مرد باور دارد که همهچیز زن خود، حتی پنهانترین عواطفش را هم خریده است. آن را تماماً از خود میداند و باید که در اختیار خود داشتهاش باشد و مهر جز بهتر و تازه نگهداشتن مرد، از چشم و دست و زبان زن نباید که بتراود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
زنیست! چه آرام! خوی میشی دارد که دو سه شکن زاییده باشد. آن سبکسریها در او دیده نمیشود. خوب، به هر تقدیر به این خانه و میان این محله پا گذاشت است. بارش هم روی دوش ماست. ما باید جمعآوریش کنیم، ما باید مراقبش باشیم. اما به کدام مرد او رکاب خواهد داد؟ زن است دیگر! همو که دارد پیش چشم من مثل کبک میخرامد و چشمهایش جز از بیزبانی و غربت نمیگوید، روزی میتواند بدل به کره اسب چموشی بشود. طبع زن! این طبع زن است. هر کدامشان میتوانند به آنی از این رو به آن رو بشوند به آب دریا و باد صحرا میمانند. بیقرار. و اگر به روی خود نمیآورند برای این است که نصیب از یک هوشیاری ذاتی دارند. آی … که هیچ نمیشود دانست در پناه این شیشههای درخشنده چهها خفته است! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
حاج حسین مردی کوتاهقد و چهارشانه بود. گردن کوتاه و ریش توپی داشت و نمازش ترک نمیشد. همان شور و شوق مردمی که دارا میان مشتی نادار هستند، با او بود. یکچشم شهر کوران. پیر و جوانشان در پوست نمیگنجند. بیش از حجم خود فضا را غصب میکنند. هرچه، به کام ایشان باید باشد. هرچه، به میل ایشان باید بچرخد. تا اینها میگویند، هیچکس نباید بگوید. تا میخندند، هیچکس نباید بخندد. تا خشم میکنند، هیچکس نباید بجنبد. پیشاپیش در همهچیز. حق همیشه از آن ایشان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
پارهای شبها دلش او را به کاکل تپهای میکشاند، زیر ستارهباران شب میلمید و همهٔ بیتهای عاشقانهای که در یاد داشت به آواز میخواند؛ شوریدهسر و بیقرار. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
«شو مهتاو که مهتاُوم نیامد»
«نشستُم تا سحر خوابُم نیامد»
«نشستُم تا سحر قلیان کشیدُم»
«که یار هر شوُم امشو نیامد» کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آشنایی. درِ آشنایی گشوده شد. میان دو زن، نام مرد کلیدیست به گشایش قفلی که کدام بر دریچهی قلب خود بسته دارند. در نظر دخترینهٔ بیابانگرد، راز چیست؟ با چه نامی معنا میشود؟ با نام مرد! شاید پنداشته شود زندگانی پر از راز است. این درست. بیگمان چنین است. اما دختر بالغ بیابانی همهٔ آن زندگانی را در مرد میجوید. چه نشانهای از مرد به او نزدیکتر و، هم دورتر از دسترس است؟ تا دختر و پسری به هم برسند، از هزار خم باید بگذرند. چه بسیار جفتهای جوانی که در خواهش پیوند، پیر شدهاند. چه بسیار که آرزوی حجله به گور به بردهاند. هزار بند از پای بگسلی تا دستت در دست یار بگیرد. از این است که آوازهای فراغ در بیابان و دشت پیچان است. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
این را به یقین میتوان گفت که زن و زن یکدیگر را از درون پس میزنند، گرچه در برونه خواهرگفتهٔ هم باشند. چیزی در ایشان هست که ترسو و حسود است. دست و دلبازترینشان هم از این نقص برکنار نیست. حسد به برازندهتر از خود. ترس از همو. خطر اینکه پسندیدهتر افتد. بیم واپسماندن. این نه تنها در چند و چون برازندگی، قلب زن را میخلد، که در کار و در رفتار نیز چنین است. دیگری اگر در کار چربدستتر است، مایهٔ آزار زن است. سرکوفتگی میآورد. اگر آزادهخوی است، مایهٔ خردی اوست. اگر گشادهروی است، دل او را میآزارد. جبین درهم کشیده اگر باشد، خشمانگیز است. و همهٔ اینها - دلآزردگی، خردینگی، سرکوفتگی - راه به کینه میبرند. کینه اولین منزلگاهیست که زن در درون خود به آن میرسد. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
در میان تمام مردم اگر جستوجو کنیم، شاید هیچ تیرهای را به اندازهٔ مطربها، شبیهخوانها و روضهخوانها حجابدریده نیابیم. اما دراویش دورهگرد، گدایان قلندر، اگر تا بدان پایه سیرتدریده نباشند، بیش از دیگران بر سفرهٔ مردم چریدهاند، در زندگیشان شریکند و در لابلای آنها میلولند، میبویند و خود را به زندگانی آنها میمالانند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آدم بیابان همچون عقاب است. آزاد و ناپرابسته. و هرگاه او را به دام بیاندازند و میان چار دیواری تنگ بستهاش بدارند - که همهٔ آفتاب را نتواند ببیند و همه نسیم را نتواند ببوید و همهٔ نواهای بیگانه و آشنای دشت و بیابان را نتواند بشنود - در غمی دلآزار تهنشین میشود. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
آدم هیچ چیز را نمیتواند به زور به دست بیاورد، از همه کمتر چیزی مثل عشق را. این سوی رودخانه ادر یودیت هرمان
جامعه از دو دسته مردم تشکیل شده: دسته ی اول مردم عادی و مطیع قانون هستند که همیشه زمان حال را در نظر میگیرند و صرفا وسیله ای هستند که ماموریت آنها تولید موجوداتی شبیه خودشان است تا وضع موجود و قوانین فعلی را حفظ کنند. دسته ی دوم مردمانی سرکش و قانون شکنی هستند که صاحبان آینده اند انها با زیر پا گذاشتن قوانین قدیمی و گذشتن از وضع موجود جهان را به حرکت در میاورند و به سوی مقصدشان رهبری میکنند. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
رختخواب بهترین دوست ماست. او فکر کرد، فقط رختخواب، رختخواب عالیترین چیز است. فقط رختخواب هست که مزه تلخ شکست را از بین میبرد. پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
آدم میخواهد دوستش داشتنه باشند، اگر نشد، مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد، از او بترسند، اگر نشد، از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و میخواهد به هر قیمت که شده، با دیگران ارتباط برقرار کند. مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است فردریک بکمن
دلال شدن یک خصوصیاتی میخواهد که ربطی به ملیت و جنسیت و طبقه اجتماعی ندارد. برای همین تفاوت معناداری بین دلالهای داخلی و خارجی وجود ندارد. همهشان عضوی از یک خانواده بزرگ بینالمللی هستند؛ اوباش بدون مرز. ناپدید شدن نیکزاد نورپناه
می دانم که اگر در مورد کسی قضاوت نادرستی بکنم، دنیا تمام تلاشش را خواهد کرد تا مرا در شرایط او قرار دهد و به من ثابت کند که در تاریکی، همه ی ما شبیه همدیگر هستیم. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
من که در زندگی ، همه چیز داشتم ، میخواستم چیزی بدست بیاورم ، که لازمه ی بدست اوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید، قلب او از بین میرود. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
در مرکز پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دکمهی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دور واکس پوتین است نه تفکر و اندیشه. دور نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دور مشق و تمرین است نه آزادی. بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامه زندگی مان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاری میتوانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است. کشتن. اولین حرفه و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است: مرگ. بعدها چه بر سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟ در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
ما دیگر جوان نیستیم. ما دیگر حال جوش و خروش و فعالیت نداریم. از همه چیز و همه کس فرار میکنیم. حتی از خودمان و زندگی. هیجده ساله بودیم و تازه داشتیم دل به زندگی و دنیا میدادیم که تفنگ به دستمان دادند و وادارمان کردند که همان زندگی و دنیا را منعدم و نابود کنیم. و اولین بمب در قلب ما منفجر شد. حالا ما کجا و فعالیت ما کجا و کوشش و ترقی. ما دیگر این چیز هارا نمیشناسیم، دیگر هیچ چیز را نمیشناسیم جز جنگ،جنگ. . در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
کروپ آدم پرمغزی است و عقیده دارد که اعلان جنگ باید مثل جشنهای عمومی ورودی و دسته موزیک داشته باشد. درست مثل مراسم گاوبازی منتها به جای گاو ژنرالها و وزیران دو کشور با شلوار شنا و یکی یک چماق به وسط صحنه بروند و به جان هم بیفتند تا کشور هر دسته ای که طرف دیگر را مغلوب کرد فاتح اعلام شود. این خیلی آسانتر و صحیحتر از جنگ است که در آن مردم بی گناه و ساده دل را به جان هم بیندازند. در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک
برای انجام دادن کار خوب، فقط باور اینکه حق با توئه و انگیزههای درستی داری، کافی نیست. رویای جورج ار اورسلاکی لوگوین
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
تو این همه سال که به نقش و نقاشی مشغول بودم یاد گرفتم که میشه دنیا رو با همهی حقیقتش جدی نگرفت. میشه غرق خیالات شد و به پس و پیش دنیا هیچ اهمیتی نداد. حتا میشه به خیالات رنگ واقعیت داد و با اونا زندگی کرد. برای همین از خیلی وقت پیش دیگه هیچی رو جدی نمیگیرم که اینجوری نه ترسی از آیندهای دارم و نه حسرتی برای گذشته. نام من سرخ اورهان پاموک
میدونین که مردا مثل ما نیستن که فرتی اشکشون دربیاد، بیشعورن دیگه، اگه اونا هم مثل ما با گریه کردن بغضشون رو میترکوندن اونقدر زود گور به گور نمیشدن. نام من سرخ اورهان پاموک
کتاب، کتاب، این کتابها که با اون تسلی آبکی که به ناامیدیهامون میدن جز عمیق کردن دردهامون به هیچ دردی نمیخورن. نام من سرخ اورهان پاموک
بدون این تجربههای در اوج. زندگی مان خیلی ملال آور و یکنواخت میشود.
زندگی بدون یکبار خواندن هملت مثل زندگی ای است که تمام آن در معدن ذغال بگذرد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خدا را شکر که آدم هایی مثل او، یعنی نژاد آدمهای درست و حسابی هم وجود داشت. نژادی با پوستی صاف و نرم، که مو در بینی و گوش داشتند و پرههای بینی شان به قرص و محکمی پایههای یک مبل توپر بود؛ نژادی پر طمطراق، سرشار از افتخار، پر زرق و برق با گردنبند و عینک شاخی و دوربین تک چشمی و سمعک و دندانهای مصنوعی؛ نژادی که قرنها در مبلهای باروک صدر اعظم پادشاهیهای کهن پرورش یافته، نژادی که میتواند قانون وضع کرده و اجرایش کند و تا جایی که به نفعش باشد دیگران را مجبور به رعایت آن کند؛ نژادی متعهد به رازی نگفته، متعهد به چیزهایی که تنها خود آنها از آن آگاه بودند: این که ایتالیاییها مردمی پست و کثیف اند و در ایتالیا اگر ایتالیاییها نباشند یا لااقل اگر اینقدر عرض اندام نکنند، اوضاع بهتر میشود! داستانهای کوتاه ایتالو کالوینو 3 (چه کسی در دریا مین کاشت) ایتالو کالوینو
صفحهای که باز شد یه نقاشی شاهکار توش بود از قصهی خسرو و شیرین، همونجای قصه که فرهاد شیرین رو با اسبش یهجا بلند و از تو رودخونه رد میکنه و اونور رودخونه هم که خسرو و ندیمههاش منتظرن. نقاش این صحنه رو طوری کشیده بیننده بیشتر از بازوی برهنهی فرهاد به چشمهای محزون اون نگاه میکنه و بهجای اینکه قدرت بازو رو ببینه قدرت عشق رو میبینه، سهتا درخت سروی هم که اینور رودخونه کشیده شده بودن درست مثل سه قطره اشک بودن که انگار از چشمهای خود نقاش چکیدن. من همهچی یادم رفته بود و غرق این نقاشی بودم. نام من سرخ اورهان پاموک
اغلب فکر میکنیم اینکه به یاد کسی هستیم
منتی است بر گردن آن شخص!
غافل از اینکه اگر به یاد کسی هستیم این هنر اوست نه ما!
به یاد ماندنی بودن بسیار مهمتر از به یاد بودن است. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
زمان همچنان میگذرد. تپش بیصدای آن، همواره زندگی را عجولانهتر بخش میکند. حتی امکان ندارد برای یک لحظه، برای حتی نگاهی به عقب متوقف شود. آدم دلش میخواهد فریاد بزند: «بایست! بایست!». اما معلوم است که بیفایده است. همه چیز میگریزد. آدمها، فصلها، ابرها. و چنگزدن به سنگها و مقاومتکردن بالای صخره بیهوده است. انگشتان خسته باز میشوند. دستها بیحس و سست میشوند. آدم دوباره در رودخانهای که آرام به نظر میآید، اما هرگز متوقف نمیشود، کشانده شده است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
مرگ در میان میدان ، در هوای آزاد، در گرماگرم نبرد، در عین جوانی و تندرستی و آوای شورانگیز شیپور ممکن است زیبا شمرده شود. مردن به علت یک جراحت، پس از تحمل رنجهای دراز در یک اتاق بیمارستان البته ملال آورتر است و غم انگیزتر از آن ، مرگ در خانه و در بستر خود میان ضجههای محبت آمیز نزدیکان و در پرتو ملایم آباژورها و کنار شیشههای دواست.
اما هیچ مرگی دشوارتر از مرگ در گمنامی و غربت، بر بستر محقر یک مسافرخانه، با چهره ای کریه و فرتوت نیست، آن هم بدون فرزندی که بقایت در وجود او مسلم باشد. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
دروگو پی برد به اینکه انسانها با وجود محبتی که ممکن است به هم داشته باشند تا چه پایه از هم دورند. پی برد به اینکه اگر کسی رنج ببرد رنجش مال خودش است. هیچ کس نمیتواند که بار آن را ولو اندک از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بی قرارش نمیتواند به سبب درد او درد بکشد و علت تنهایی انسان همین است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
زمان چنان به شتاب گذشته که روح او فرصت پیر شدن نیافته است. بیابان تاتارها دینو بوتزاتی
زود برایم بنویسید که او برگشته است… شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بوده اند که هیچکار نکرده ای و نشسته ای و درباره ی زندگی فکر کرده ای.
منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بی معناست ،بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بی معنا باشد ،چون تو میدانی که بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن تقریبا به آن معنا میدهد. میدانی منظورم چیست؟بدبینی خوش بینانه. عامه پسند چارلز بوکفسکی
حالا فهمیدیم که اصلا نمیشود به بزرگترها امیدوار بود. من از اول هم بهشان بی اعتماد بودم. اما الان دیگر میخواهم راهم را به کلی ازشان سوا کنم. مومو میشائیل انده
من باور ندارم که جنگ را فقط سیاستمداران و سرمایه داران به وجود آوردهاند، به هیچ وجه، آدمهای عادی به همان میزان مقصرند وگرنه مدتها پیش علیه جنگ شورش میکردند! انسانها نیاز به تخریب و ویرانی دارند، میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانیکه بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگها ادامه خواهند یافت و هر آنچه با دقت و زحمت بنا شده، کاشته شده وپیشرفت کرده نابود خواهد شد تا دوباره از نو ساخته شود آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید. درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
اینجا همه چیز وارونه است، شرافتمندترین آدمها به اردوگاه ها، زندانها و سلولهای انفرادی منتقل میشوند اما اراذل و اوباش و پستترین لایههای جامعه بر پیر و جوان و ثروتمند و فقیر حکمرانی میکنند. آن فرانک خاطرات 1 دختر جوان آن فرانک
به او گفتم «فکر کنم بدونی ، ولی اون چیزی که دستت گرفتی رو بیرون میفروشن.»
«چی رو نمیفروشن؟»
«هوارو ،که اون هم به زودی فروشی میشه… عامه پسند چارلز بوکفسکی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران میسازد. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
به اعتقاد من بنی نابینا، حتی با چشمان نابینا، تنها شخصی است که میدانم میتواند با وضوح کامل ببیند. چون او قادر است فراتر از ظاهر را ببیند. پسرخاله وودرو روت وایت
در تمام آن مدت او در جایی دور، گوشه ای از درون خودش بود. اما یک بار به تنش پیچ و تابی غیر طبیعی داد و نزدیک بود پرستارها را صدا کنم تا مسکنهای بیشتری به او تزریق کنند،فقط برای چند ثانیه و نه بیش تر، مستقیما به من خیره شد و دقیقا مرا شناخت. یکی از همان جزایر کوچک روشنایی و هشیاری که…ها گاهی در میانه ی نبردهای هولناکشان با درد به آن میرسند. نگاهم کرد، فقط یک دم، و گرچه چیزی نگفت معنای نگاهش را دانستم. گفتم: «همه چی روبراهه، این کار رو میکنم.» هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
مومو فقط مینشست و سراپا گوش میشد، با تمام وجودش گوش میداد. در آن حال با چشمهای درشت و سیاهش زل میزد به آدم. و آدم یکهو احساس میکرد که به فکرهای جالبی دست پیدا کرده است. فکرهایی که همیشه در مغزش بوده اند و او تا آن موقع از وجودشان بی خبر بوده. مومو میشائیل انده
هرچه باشد دلداری دادن کار مادرهاست. مگر همیشه این طور نبود که مادرانمان دلداری مان میدادند، به زانوی خون آلودمان چسب زخم میچسباندند، انگشت تاول زده و سوخته مان را میگرفتند زیر شیر آب سرد و سه مرتبه فوتش میکردند. من هنوز بچه بودم و تنها کاری که ازم بر میآمد این بود که دانیل را محکم بغل کنم. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
به گمانم مامان دلش نمیخواست که من یاد آن خاطرات بیفتم. شاید خودش هم دوست نداشت خاطرات گذشته را به یاد بیاورد. چون این جور شبها همیشه خوب و دل انگیز بودند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
در نگاه تومی باری دیدم که نفسم را حبس کرد. همان نگاهی بود که مدتها در چشمانش ندیده بودم، همان نگاهی که وقتی داخل کلاسسها حبسش میکردند و او هم شروع میکرد به لگد انداختن به میز و صندلی ها، در چشمانش دیده بودم. بعد آن نگاه عوض شد، رو به آسمان بیرون کرد و آهی عمیق کشید. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
این که افرادی در آن سوی دیوار هستند، مثل مادام، که نه از شما متنفرند و نه بد شما را میخواهند، اما حتی با تصور وجودتان با این تصور که شما چطور به این جهان آمده اید و چرا، بر خود میلرزند، کسانی که از تصور مالیده شدن دستتان به دستشان وحشت میکنند. اولین باری که از چشمان آن شخص به خودتان مینگرید، لحظه سرد و یخی است. مثل گذشتن از مقابل آینه ای است که هر روز از مقابلش میگذرید، و ناگهان تصویر دیگری از شما باز میتاباند، تصویری ناراحت کننده و عجیب. هرگز رهایم مکن کازوئو ایشیگورو
از دست دانیل عصبانی بودم. از دست مادرم عصبانی بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم. و برای اولین بار در عمرم آرزو میکردم که ای کاش با دختری دوست بودم. مثلا با آنا_زوفیا شولتسه _ وترینگ. با دختری که بتوانم سرم را ببرم نزدیک سرش و باهاش پچ پچ کنم و بخندم. با دختری که بتوانم کنارش روی علفهای خشک دراز بکشم و همه چیز را برایش تعریف کنم؛ قضیه ی گیزلا و اردک ماهی و این که تمام کسانی که سرطان دارند آخرش میمیرند. تابستان اردکماهی یوتا ریشتر
مردم زیر بار نبوغ خم میشوند، دشمنش میدارند،می کوشند به او تهمت بزنند و محکومش کنند. زیرا نابغه همه ی موفقیت را به خود جذب میکند و با کسی قسمت نمیکند. ولی اگر استقامت نشان دهد همه جلویش تا کمر خم میشوند و تعظیمش میکنند. اگر مردم نتوانند نابغه را زیر لجن دفن کنند زانو زده و او را میپرستند. باباگوریو انوره دو بالزاک
از تو باغچه صدایی اومد، شکوره از تو پنجره بیرون رو نگاه کرد تا ببینه صدای چیه. نیمرخش چهقدر زیبا بود. تو اون تاریکی و سرما، بعد از دوازده سال این خوشبختی نصیبم شده بود که از نزدیک یه دل سیر چهرهای رو نگاه کنم که آرومآروم داشت از یادم میرفت. نام من سرخ اورهان پاموک
هوا داشت تاریک میشد ولی من و شکوره انگار تا ابد قصد ترک اون خونه رو نداشتیم. نمیخوام بگم دل خیلی وسیع و پاکی دارم اما اگه تو دوازده سال گذشته اون دخترای زیبای تفلیس که دست از سرم ورنمیداشتن، اون زنایی که تو مهمونخونههای بغداد خودفروشی میکردن، اون بیوهزنایی که تو ممالک عجم و ترکمن مستأجرشون بودم و این روسپیهای روس و عرب که تو کوچه پسکوچههای استانبول فراوونان رو بغل میکردم شاید تحریک میشدم، ولی نه حالا که شکورهی عزیزم رو بغل کرده بودم.
از کوچههای گرم و سوزان عربستان تا سواحل خزر، از بغداد تا شرقیترین شهرهای عجم، هیچوقت نشد که به زنی دل ببندم یا حتا ازش خوشم بیاد چون تموم این مدت فقط یه زن تو ذهن من جا داشت: شکوره. نام من سرخ اورهان پاموک
برای هر زن بسیار طبیعی است که درست در آن لحظه ای دچار تردید شود که شور عشق و شیدایی وی را به سوی سقوط میکشد و سعی میکند قلب کسی را بیازماید که باید آینده ی خود را تقدیم او کند. باباگوریو انوره دو بالزاک
«سوفی عزیزم ، با اون ایمان و باورت ، با خوش بینی به ذات آٔدما ، کاملا کور شدی!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
من به پایان خوش معتقد بودم، او به پایانهای پر مصیبت؛ من فکر میکردم عاشق او هستم، او آنقدر مسن و بدبین بود که میفهمید نیستم. عقیده دیگری که داشتم، من را به سوی این باور سوق داده بود، اعتقادم به عشق حقیقی. چطور میتوانستم بدون عشق به زندگی با این مرد ادامه بدهم؟ مسلما فقط عشق حقیقی میتوانست انتخاب بدم را توجیه کند. بانوی پیشگو مارگارت اتوود
قکر میکنم بده که یه پسری به دختری نگاه کنه و فکر کنه که اون جوری که دختره رو میبینه بهتر از چیزیه که خود دختره واقعا هست. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
به گمونم ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیشتر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز میتونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. میتونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
اگه یه پرتره از صورت شکوره داشتم، از همونا که استادای ایتالیایی میکشن، اونوقت دیگه وسط این سفر دور و درازم صورت عزیزم رو که سالها بود نمیدیدمش از یاد نبرده و خودم رو بیکسوکار نمیدونستم و میدونستم که یه جایی یه کسی رو دارم هنوز، آخه تا تو دلتون چهرهی عزیزی رو داشته باشین هنوز دنیا مال شماست. نام من سرخ اورهان پاموک
او تصمیمهای بدی را که از روی ترس گرفته میشدند و به خاطر حس بقایی که به بی راهه رفته، جامه عمل میپوشیدند،درک میکرد. هیچوقت خانوادهای داشتهای بیل گلک
چرا بعضی تصمیمها این قدرشکنجه آور بودند و بعد نه؟چرا او همیشه مهمترین درسها را به کندی دردی عظیم یاد گرفته است؟ هیچوقت خانوادهای داشتهای بیل گلک
ما برای شما پیامآور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درختها خشکیدند و خش خش برگهای خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
خطاط سه خط نوشتی،یکی را هم او خواندی هم غیر،یکی را او خواندی و لا غیر،یکی را نه او خواندی لا غیر. گفت آن خط سوم منم یادت نرود که یاسمن خلیلیفرد
«…نکته ی اصلی اینجاست ، نه آدم دیگری شدن بلکه یکی شدن با نقش ، آنقدر که شخصیت نقش به بازیگر مبدل شود و او من میشود.» ناگهان ایستاد انگار هیجانش بیشتر از آن بود که بی حرکت بماند. «تصور کنید سالها بعد من میتوانم به خودم بگویم که من جنایت کرده ام ، خودکشی کرده ام ، دیوانه شده ام ، انسان هایی را نجات داده ام ، یا آنها را نابود کرده ام…اوه ، امکانات پایان ناپذیرند.» مرغان شاخسار طرب کالین مکالو
پل مانند یک کتابٍ باز ،ادم رک و صاف و صادقی بود. به همین دلیل بود که بالا رفتن از درجات شغلی در واحد ویژه اش در اداره ی پلیس نیویورک با روحیات او سازگار نبود. این چیزی بود که خودش میگفت. «وقتی به مراحل بالاتر میرسی ، تمام اون خطوط سیاه و سفید برات خاکستری میشن. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
پل یک نوع ابهت پنهان داشت: وقتی در خیابان قدم میزد مردم از سر راه او کنار میرفتند. اما ظاهرا خودش از این مسئله بی اطلاع بود دختری که رهایش کردی جوجو مویز
مل گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چی میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. منتری را دوست دارم وتری هم من را دوست دارد. شما دو تا هم همدیگر را دوست دارید. حالا فهمیدید که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق میدهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، میشود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم. پس لابد از این نظر مثلتری هستم. مثلتری و اد.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر میکردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور میشود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم میکرد. وقتی از عشق حرف میزنیم ریموند کارور
از وقتی که انسانها دیگر به خدا اعتقاد ندارند،حاضرند هر چیزی که بهشان گفته میشود باور کنند! طالع بینی، طالع بینی اعداد،اعمال مذهبی نیوایج و زنده کردن دوباره قدیسان. و ما از آن سود میبریم. کنسرتویی به یاد 1 فرشته اریک امانوئل اشمیت
چقدر هنگامی که بی طرف هستیم، عادل میشویم!
هر که هستید هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که میتواند مدافع خوبی برای خود باشد:
فقط دل انسان است که میتواند وکیل مدافع خود باشد: فقط دل میتواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند؛ ورنه هر واسطه ای داور میگردد؛ تجزیه و تحلیل میکند، مصالحه میکند، بی تفاوتی را درک میکند، آن را ممکن میشناسد، آن را گریز ناپذیر مینامد، و در نهایت حیرت میبینیم این بی تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش میگردد. آدلف بنژامن کنستان
تنها عده ی کمی از مردم هستند که به خدا نیازمندند، چون جز خدا همه چیز دارند. اما بیشتر مردم به این دلیل به خدا نیاز دارند که جز او هیچ کسی را ندارند. به عبارت بهتر، بیشتر مردم از سر ترس به خدا ایمان دارند و به ندرت کسی را میتوان یافت که از صمیم دل و با عشق خدا را بپرستد. اعتراف من لئو تولستوی
درست تو همون لحظه ،دلم برای شوهرم تنگ شد. الان سه ماه از آخرین باری که ازش نامه رسیده بود ،می گذشت. اصلا نمیدونستم داره چی کار میکنه و چه سختی هایی رو تحمل میکنه. وقتی توی همچین تنهایی عجیب غریبی بودم ، فقط میتونستم خودمو قانع کنم که ادوارد حالش خوبه و دور از جهنمی که توش بودم ، داره با همراهانش یه فلاسک کنیاک رو تقسیم میکنه یا شایدم در ساعتهای بیکاریش ،روی یه تیکه کاغذ ، یه چیزهایی طراحی میکنه.
وقتی چشمامو میبستم ،ادواردی که تو پاریس دیده بودم میاومد تو نظرم. اما با دیدن اون فرانسوی هایی که با بدترین وضعیت از جلوی چشمام رد شده بودن ، دیگه حتی تو تصورم هم نگران وضغیت ادوارد بودم. شوهر طفلکی من میتونست زخمی ، اسیر یا گرسنه باشه. میتونست همون قدر که این مردها ، رنج کشیده بودن، اونم آسیب دیده باشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«ادوارد اینو کشیده ؟»
«اره وقتی تازه ازدواج کرده بودیم»
«من تا حالا نقاشیهای ادوارد رو ندیده بودم. این…واقعا انتظار نداشتم.»
«منظورت چیه؟»
«خب این یه جورایی عجیب غریبه ، رنگهای عجیبی داره ، پوست چهره ات رو سبز و آبی کشیده. پوست تن آدما سبز آبی نمیشه! نگاه کن یه جوریه ، این بی نظمه. اون خطوط رومنظم نکشیده.»
«اورلیان بیا اینجا!» رفتم طرف پنجره. «به صورتم نگاه کن چی میبینی ؟»
«یه تصویر عجیب!»
آستینش رو کشیدم. «نه نگاه کن. واقعا نگاه کن. به رنگ هایی که تو پوستم هست دقت کن.»
«تو فقط رنگت پریده.»
«بیشتر دقت کن. زیر چشمام ، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگ هایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعا نگاه کن و بعدش به من بگو واقعا چه رنگ هایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرش به آهستگی روی همه ی صورتم میچرخید.
گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبی رنگه ، آبی و بنفش آره ، همه ی گردنت هم ، سبز رنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! تو صورتت یه میلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکها شدی!»
گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگها رو واضحتر از هر کس دیگه ای دید.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
ادوارد چیزی در من دیده بود که مدتها بود کسی متوجهش نبود ، قدیما همه میدیدن؛ نوعی از باهوشی ،یا شایدم چیزی در لبخندی از رضایت که به لب داشتم ، از غرور و افتخار حرف میزد.
وقتی دوستای پاریسیش از عشقش به من ،یه دختر فروشنده ، با خبر شدن ، باورشون نمیشد و ادوارد فقط لبخند میزد چون اون از قبل منو شناخته بود. هرگز نفهمیدم ادوارد متوجه شد که همه ی اونا ،فقط بخاطر حضور خودش تو زندگیم بود. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
برادرم که احتمالا ترسیده بود نکنه دیوونه شده باشم ، دستمو گرفت و بهم تکیه زد.
اون چهارده سالش بود ، بعضی وقتا مثل مردها سبیل میذاره و بعضی وقتا که لازمه ، از بچه هم بچهتر میشه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«من معتقدم زیبایی تو نگاه آدما پنهان شده. وقتی شوهرم بهم میگه من زیبا هستم ، باورم میشه که زن زیبایی هستم ، چون شوهرم نگاه زیبایی داره!» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
اواخر ژانویه، لوئیزا مرد. البته خیلی غیر منتظره نبود ، چون همه ی ما میدونستیم که اون بچه بالاخره ، دیر یا زود میمیره و موندگار نیست. شهردار و زنش ، در عرض بیست و چهار ساعت انگار ده سال پیر شدن.
شهردار بهم گفت: «به خودم میگم یه جور موهبت الهیه ، که دیگه مجبور نیست دنیا رو این شکلی که هست ببینه.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
«بعضی وقتا…» فرمانده بود که داشت به آهستگی حرف میزد. «به نظر میرسه، زیباییهای خیلی کوچیکی تو این دنیا وجود داره. لذتهای خیلی کوتاه. تو فکر میکنی زندگی تو شهر کوچیکتون خیلی تند و زننده س. اما اگه تو هم ،اون چه که ما اطرافمون میبینیم رو ببینی ، متوجه میشی که همه ی ما یه جورایی بازنده ایم. هیچ کی تو یه زندگی جنگی برنده نیست.» دختری که رهایش کردی جوجو مویز
بلاهت در زنان زیبا موهبتی به شمار میرود. شوهران بسیاری را میشناسم که از بلاهت زنانشان به وجد میآیند و آن را نشانه ای از معصومیت کودکانه ی آنها میدانند. زیبایی چه معجزهها که نمیکند!
نقص عقلی زنی زیبا به جای آنکه توجهها را از او برگرداند، جذاب ترش میکند…
اما اگر یک زن کمی از زیبایی بی بهره باشد، باید بیست برابر یک مرد، باهوش باشد تا حداقل اگر نه عشق، کمی احترام به خودش جلب کند. یادداشتهای یک دیوانه و 7 قصه دیگر نیکلای گوگول
می گویند «عشق» را پیدا میکنند.
عشق در تصورشان شیئی پنهان در دل صخره ای است.
اما عشق شکلهای متفاوتی دارد؛ و هرگز برای هیچ زن و مردی یکسان نبوده است.
پس آدمها عشق خاصی را پیدا میکنند. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
جوانها به جنگ میروند. گاهی به این دلیل که باید بروند و بعضی اوقات به این دلیل که میل دارند بروند. همیشه احساس میکنند از آنان انتظار دارند به جنگ بروند. این برگرفته از لایه لایه داستانهای غم انگیز زندگی است که در طی قرنها، شجاعت با بلند کردن دستها اشتباه گرفته شده است؛ و کم دلی با پایین انداختن آنها. 5 نفری که در بهشت ملاقات میکنید میچ آلبوم
من مدتی است که نسبت به حال و روز آدمهای بیچاره و فقیر از صمیم قلب اظهار دلسوزی میکنم. میتوان گفت به کمک این ابراز همدردی و دلسوزی ، آدم به نحوی درباره ی خودش داوری و قضاوت میکند. مردمان فرودست فئودور داستایوفسکی
اگه اینقدر بهش علاقهمندی باید یهجوری حالیش کنی. اینجوری دستکم میفهمی کجای کاری. در هر صورت نباید به این راحتی امیدت رو از دست بدی. این رو بدون، دخترها عادتشونه با دست پس بزنن و با پا پیش بکشند. نباید دست ردشون رو زیاد جدی بگیری. ضمناً، اینکه همون اول بهت جواب مثبت نداده نشون میده که چقدر عزتنفس داره. اون داره عزم و ارادهت رو میسنجه. شک ندارم. خروس توی مرغدونی دیدی، حواست بوده چهطور پرهای دمش رو به نمایش میگذاره؟ دخترها مثل مرغ میمونن، 😂 باید نظرشون رو جلب کرد. باید یهکم براش قیافه بگیری رودریک. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
«من بهشخصه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم. چرا جوونهایی مثل ما باید خودشون رو به یه بشقاب غذا محدود کنن وقتی اینهمه فراوونی نعمت هست؟»
نگاهش به دخترهایی بود که از کنارمان رد میشدند. پروژه خونین او (مدارک مرتبط رودریک مکری) گرم مکری برنت
شپی: اما امروز صبح تلنگری به ذهنم خورد که نمیتونم فراموشش کنم، انگار عوض شدم. اونا با آدمای دیگه هیچ فرقی نداشتن. دُرُس مث من و شما بودن. میفهمینچی میگم؟ با خودم گفتم اگه هر کدومشون توی اینجا کار میکردن، دیگه مرتکب خلاف نمیشدن شپی سامرست موام
او الکس را خلق کرده بود. او را واداشته بود ان قیافه را به خود بگیرد و چیزی باشد که جس دلش میخواست ببیند. شاید دکتر کارتر از خیلی چیزها درکی نداشت ، اما در مورد این مسئله حق با او بود. “تخیل یه نیروی تغییرپذیره ، خانم مولسون. یه نیروی دگرگون شونده. ما چیز هایی رو میسازیم که بهشون احتیاج داریم “
جس حتی بچگی هایش هم چنین موهبتی داشت. از هر ماده ی خامی که به دست میاورد ، چیزی را میساخت که بهش احتیاج داشت ، از جمله ادمهای دیگر را. فلساید (کتاب دوم) مایک کری
این را خوب میدانم که ما اغلب در صدد آنیم که خوشبختی را از راهی که در واقع معلول خوشبختی است به دست بیاوریم تا از راهی که علت آن است. در نتیجه راه رسیدن به خوشبختی را پر از دست انداز و مخاطره آمیز میکنیم. آهنگ عشق آندره ژید
غیب آموز: چرا نمیتونین تحمل کنین که هر دومون حق داشته باشیم؟
رئیس: خب برای اینکه من یه چیزی میگم و شما یه چیز دیگه
-خب که چی؟
+حقیقت مسلما یا اینه یا اون و نه هردو. یا اینکه… یا اینکه حق با شماست و من اشتباه میکنم ، یا اینکه من حق دارم و شما اشتباه میکنید
-حقیقت شما نمیتونه حقیقت منو بپذیره؟
+مسلما نه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
هراس جهانشمول است، اما عدالت نه. و هر تشکیلات اطلاعاتی، هر قدر هم که بخواهد به آرمانهای عدالتطلبانهاش وفادار بماند، در اثر وسایلی که به آنها توسل میجوید، که جز عوامل ایجاد هراس نیستند، به فساد و تباهی کشیده میشود، و به جای آنکه در خدمت عدالت قرار گیرد، که هدف و مقصود اولیهاش بوده، برده و عامل سرکوب میشود. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بدان و مطمئن باش که همیشه در اشتباهی، چون پشت هر کدام از اسمهای شوریدگی یک واقعیت گنگ و مبهم، سیاسی یا شخصی - مهم نیست کدامش - وجود دارد که کسی نمیتواند اسمش را به زبان بیاورد و مجبورت میکند به حق یا ناحق - فرقی نمیکند کدام - با لباس مبدل عمل چیزی را بپوشانی که جز شوریدگی، تشنگی، رنج، تمنا، عشقی که از نفرت تغذیه میکند یا نفرتی که از عشق تغذیه میکند نیست. خیال میکنی گرفتار ذهنیت شدی؟ نه، داری عینیت را تقویت میکنی؛ درست مثل رمان، که آخرسرش کلمات وارونهی چیزی را که میخواهند میرسانند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
خاورمیانه جغرافیای شورانگیزی است. کافی است پایت به آن برسد تا در شوریدگیها و حتی خشونتش سهیم شوی. اما خشونت غربِ متجدد با انواع دیگر خشونت فرق میکند، چون خودانگیخته نیست. بلکه دقیقا برنامه ریزی شده است. استعمار غرب این خشونت را به خاورمیانه کشاند و پروژه صهیونیستی ادامهاش داد. خشونتهای فلسطینیها چیز دیگری است: یک شوریدگی. و شوریدگی آتشی است که در جا شعله میکشد و درجا خاموش میشود؛ طرح نیست، بلکه تجربهای است آنی که باید زندگیاش کرد، و پیوندش با دین و تمام پیامدهایش جداییناپذیر است. در عوض، صهیونیسم یک برنامه است که الزاماً از دین جدا میشود تا با طرح غیردینی غرب، که در خشونتش سهیم است، سازگاری پیدا کند. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
رسیدن به آستانهی جنگ یک شوک ضروری است برای اینکه صلح مسلح پانزده یا بیست سال دیگر دوام پیدا کند، به قدر یک نسل. خطر واقعی موقعی است که صلح، در اثر فقدان بحرانهای ادواری که به او زندگی تازه میبخشند دچار پوسیدگی شود. آنوقت است که قدم به قلمرو قضا و قدر، سردرگمی و تصادف میگذاریم. بحرانی که درست آماده شده باشد انعطافپذیر است و میشود به دلخواه تغییرش داد. سر هیدرا کارلوس فوئنتس
بی جهت نبایدخاطره ای راکه منجمدشده وادار به ذوب شدن کرد،در آن صورت این تکههای یخ تبدیل به آب کثیف ولزجی میشود و میچکد. هیچ چیز را نباید زنده کرد،از ذهن نرم و نازک شده ی آدم بالغ نباید خواست که شدت و حدت احساسات کودکانه را دوباره احیا کند و به تجربه دربیاورد. هیچ خوب نیست که آدم فرمولها را از قید انجماد آزاد کند، رازها را در قالب کلمات بریزد. تبدیل خاطره به عاطفه و احساس کار مفیدی نیست، عاطفه نمیتواندچیزهای به این خوبی و کمیابی مثل عشق و نفرت را نابود کند. بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل
آمین! به تو میگویم که امروز با من خواهی بود، در بهشت! "
امروز با او خواهم بود در بهشت، ولی دیروز را چه کنم؟ آیا مرگ پایان این همه رنج و مصیبت است؟ حس آرامشی که جمله ی تسلی بخش عیسی در من ایجاد کرد، دیری نپایید. نمیتوانم روانم را آرام کنم. گذشته ی من پاک نخواهد شد، حتی با حرفهای عیسی مسیح!
آفتاب لعنتی اورشلیم مغزم را میخورد. بدنم میخارد. کرکسها در آسمان جلجتا پرواز میکنند و منتظر شام امروزشان هستند، آیا کسی هست که بعد از مرگ مرا از صلیب پایین آورد یا غذای کرکسها میشوم؟ ترجیح میدهم غذای کرکسها شوم تا اینکه جسدم به دست کرکسهای بی رحمتری که نظاره گر جان دادنم هستند بیفتد.
کسی که از او دزدی کردم به من گفت که زمین گرد است، هر کاری کنی جزایش را میبینی! ولی مگر زمین زمان مسیح هم گرد بوده است؟ زهی خیال باطل! کجایش گرد است؟ آن هیتلر دیوانه از گرد بودن زمین چیزی میدانست؟ من دزدی کردم و از نظر حاکم اورشلیم، مجازات این کار مرگ است. تمام این کسانی که ناظر مرگ پردرد من بر روی صلیب هستند، از نظر هیتلر همگی گناه کارند و مستحق مرگ. چه کسی خوبی را از بدی تمییز میدهد؟ خوبی چیست؟ بدی چیست؟ زمین واقعا گرد است؟ یک گلوله در مغز هیتلر! آیا این مصداق گرد بودن زمین است؟ تمام جنایاتی که مرتکب شده بود با این گلوله تصفیه شد؟ اگر مجازات کسی مثل او، همین یک گلوله و مرگی سریع بود پس چرا مجازات یک دزد باید چنین مرگ دردناکی باشد؟ شاید دزدی کردن گناهی بدتر از کشتن میلیونها انسان است. ساعتها بهروز حسینی
همه ی ما نیازمند کسی هستیم تا به ما نشان دهد که تنها، نیروی اراده ی انسان چگونه میتواند او را از ذات خودش هم بالاتر ببرد. پرواز شبانه آنتوان دو سنت اگزوپری
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
ساحل خلوت بود وتنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد موج به صخرهها بود. خس وخاشاکی
که موجآنها را با خود به ساحل اورده بود خسته و کف آلود در زیر صخره به آن سو واین سو بی هدف در حال چرخش بودند. بی هدفی آنان را که میدیدم به یاد روزگار پوچ وبی هدف خویش افتادم. سکوت اینجا را دوست داشتم. سکوتی که با فریاد وهق هق گریههای من در هم آمیخته میشد. اشک ناکامی بر گونههای استخوانیم ریخته میشد. هیچ چیز نمیفهمیدم،هیچ چیز نمیدیدم ،انگار که در این دنیا نبودم…آه ای ظلمت رنج تو پایانی ندارد حرمت از دست رفته سارا ارزانی بیرگانی
پدربزرگم میگفت: هر کسی باید وقت مُردن یه چیزی پشت سرش باقی بذاره. یه بچه یا یه کتاب یا یه نقاشی یا یه خونه یا یه دیوار یا یه جفت کفش. یا یه باغ سرسبز. یه چیزی که دستات یه جوری لمسش کرده باشه. اینجوری وقتی مُردی روحت یه جایی برای رفتن داره و وقتی مردم به اون درخت یا گلی که کاشتی نگاه میکنن، تو رو میبینن. میگفت، مهم نیست که چی کار کردی، تا وقتی که یه چیزی رو نسبت به قبلش تغییر بدی و به شکلی که خودت دوست داری، دربیاری. میگفت، فرق بین مردی که فقط چمنا رو کوتاه میکنه و یه باغبون واقعی تو شیوه لمس کردن درختا و گُلاس. کسی که چمنا رو کوتاه میکنه احتمالاً قبل از کارش هیچ وقت کنار چمنا نبوده و اما باغبون عمری رو پای درختا و گلا گذاشته. فارنهایت 451 ری برادبری
حنجره اش از هوس آنکه فریاد بلندی بکشد به درد افتاده بود، فریادی چون فریاد شاهین یا عقابی از فراز آسمان، فریادی نافذ تا از تسلیم خویشتن به بادها خبر دهد. این ندای زندگانی بود خطاب به روح او نه آن صدای ملال آور زمخت عالم تکلیف و نومیدی، نه آن صدای غیر انسانی که او را به خدمت محراب فرا میخواند. چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
عجیب بود که هیچ دوایی به او نداده بودند. شاید وقتی برادر میکائیل بر میگشت میآورد. میگفتند وقتی آدم توی درمانگاه است ناچار است شربتهای بد بو بخورد. اما حس میکرد که حالش بهتر از پیش شده است. خیلی خوب بود که آدم خرده خرده حالش بهتر شود. آن وقت یک کتاب به آدم میدادند چهره مرد هنرمند در جوانی جیمز جویس
یوساریان با خونسردی گفت: «اونا میخوان منو بکشن.»
کلوینگر فریاد زد: «هیشکی نمیخواد تو رو بکشه.»
یوساریان پرسید: «پس چرا به طرفم تیراندزی میکنن؟ اونا میخوان همه رو بکشن.»
«خب چه فرقی میکنه؟»
میخواست بداند «اونا کیان؟ فکر میکنی مشخصا کی میخواد تو رو بکشه؟»
یورسایان بهش گفت: «تکتک شون.»
«تکتک کی ها؟»
«فکر میکنی تکتک کیها؟»
«هیچ تصوری ندارم.»
«پس از کجا میدونی که میخوان منو بکشن؟» تبصره 22 جوزف هلر
دکتر دانیکا فریاد کشید: «عجب دروغ گوی کثیف نابه کاری! نباید به کسی میگفت. بهت گفت چه جوری میتونم بهت مرخصی بدم؟» «فقط کافیه یه تیکه کاغذ رو پر کنی و بگی که من در آستانه ی فروپاشی عصبی ام، بعد هم کاغذ رو بفرستی به لشکر. دکتر استابز تمام مدت داره توی گردان خودش به سربازها مرخصی میده، چرا تو نتونی؟» دکتر دانیکا با پوزخند جواب داد «و بعد از این که استابز به شون مرخصی میده چی میشه؟ بلافاصله برمی گردن به وضعیت جنگی، مگه نه؟ و دوباره روز از نو روزی از نو. مسلمه که میتونم یه برگه رو پر کنم و بنویسم که برای پرواز مناسب نیستی. ولی یه تبصره داره.» «تبصره ی 22؟» «دقیقا. اگه از وضعیت جنگی معلقت کنم لشکر باید کارم رو تایید کنه که نمیکنه. یک راست برت میگردونن سر وضعیت جنگی، اون وقت چی به سر من میآد؟ احتمالا میفرستندم اقیانوس آرام. نه، ممنون. حاضر نیستم سر تو خطر کنم. تبصره 22 جوزف هلر
عشق در نگاه اول بود. اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان میشد میتوانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمیشد و رفع میشد میتوانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان میکرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا میشد، سه مرد جدی و چابک با دهانهای کارآمد و چشمهای ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمیآمد. جدول پایین تختش را میخواندند و بی صبرانه در مورد دردش میپرسیدند. وقتی بهشان میگفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ میشدند تبصره 22 جوزف هلر
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
هیچ نبردی به پیروزی نمیرسد. اصلا نبردی در نمیگیرد. عرصه ی نبرد جز حماقت و نومیدی بشر را بر او آشکار نمیکند، و پیروزی پندار فیلسوفان و لعبتکان است. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
مردم نمیتوانند دست به چنان کار وحشتناکی بزنند آنها اصلا نمیتوانند مرتکب کار بسیار وحشتناک بشوند آنها حتی نمیتوانند چیزی را که امروز وحشتناک مینماید فردا به یاد بیاورند خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
به گارسون گفتم از ارنی بپرسد که ایا میل دارد بیاید پیش من تا یک گیلاس مشروب با هم بزنیم یا نه. هرچند گمان نمیکنم که یارو اصلا پیغام مرا به او رسانده باشد. این پیش خدمتهای حرام زاده هیچ وقت پیغام آدم را به کسی نمیرسانند ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
جناب سروان یکی از آن اشخاصی بود که خیال میکنند اگر نتوانند موقع دست دادن با یک نفر چهل تا از انگشتهای او را بشکنند، باید اسمشان را گذاشت زن صفت و پفیوز. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
استرادلیتر خیلی بدش میامد او را بی شعور خطاب کنند. تمام بی شعورها همینطورند. وقتی که بهشان بگویی بیشعور از ادم بدشان میاید ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
بیلی گرچه شوقی به زندگی نداشت، دعایی قاب گرفته بود و روی دیوار اتاق کار خود نصب کرده بود. دعا شیوه ادامه زندگی او را نشان میداد. دعا چنین بود: خدایا مرا صفایی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر ندارم بپذیرم، مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم تغییر دهم؛ و خرد تا آن دو را از هم بازشناسم.
از میان چیزهایی که بیلی بیل گریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
همه میدانند که سکنه ی این شهر، مردمان آلوده ای بودند. بی وجود آنها جهان جای بهتری شد. و البته لوط به زنش گفته بود که پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه ی آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس به پشت سرش نگاه کرد و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد. بله رسم روزگار چنین است سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
یادم میاومد پدرم همیشه میگفت که ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که مدت درازی مرده باشیم گور به گور ویلیام فالکنر
به آقای تل میگم اشتباه از هر کسی سر میزنه، ولی بدون ضرر از پسش بر اومدن کار هر کسی نیست گور به گور ویلیام فالکنر
سوال کردم: راستی پدربزرگ چه کار میکند؟
- حالش عالی است. گویی انرژی و نیرویی تمام نشدنی در وجودش نهفته است، به زودی نودمین سال تولدش را جشن میگیرد. اینکه او چطور موفق به چنین کاری شده جدا برایم تبدیل به معما شده است.
گفتم: خیلی ساده است، آدمهایی مثل او نه حافظه ی درست و حسابی دارند و نه وجدانی که عذابشان دهد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
آدم هایی پیدا میشن که اونقدر غصه ی اون دنیا رو دارن که هیچ وقت یاد نمیگیرن تو این دنیا چجوز باید زندگی کنن کشتن مرغ مینا هارپر لی
پدرمان میگفت که انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختی هایش! خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
تسلط بر عقل آدمها موقتی و ناپایدار است اما تسلط بر قلبشان جاودانه است. رودین ایوان تورگنیف
زنگ خانه ام به صدا درآمد، در را باز کردم. دختر ساکن طبقه ی پنجم بود، گفت: «صدای موسیقی تان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه ی او. من موتزارت گوش میکنم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز بعدی من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند ولی من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را کند ولی خجالتیتر از ان است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد.
«صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار بود که صدای او را میشنیدم و اولین بار که چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکر کنم که چهره اش تا چه حدی به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از ان بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
. . آیا من انبازها را غارت کرده ام، لاروکیها را اذیت و آزار کرده ام و به زنها تجاوز نموده ام؟ آیا من بوده ام که ساکنان کورسژاک را تا آخرین نفر قتل عام کردم؟ معهذا کسی که این جنایات را مرتکب شده فولبر با او مثل یک دوست رفتار میکند و مرا که به قول خودش فقط قصد انجام این کار را داشته ام به مرگ محکوم میکند.
این است عدالت فولبری، اعدام جزای یک بی گناه و دوستی سزای یک جانی! قلعه مالویل روبر مرل
من هیچ باور ندارم که جماعتی در مقیاس بزرگ یا کوچک همیشه مرد بزرگی را که بدان نیازمند است از میان خود بیرون میدهد. برعکس، لحظاتی در تاریخ هست که در آن خلأئی هولناک احساس میشود، آن پیشوای لازم ظهور نمیکند و همه چیز به طرز رقت انگیزی سقوط میکند. قلعه مالویل روبر مرل
سر و صورت و صدای و لباس زنش ، همه ی اینها یک چیز را به او میگفت: «همه ی آن علایقی که در زندگی داشته ای و داری، دروغ و ملعبه ای بیش نبوده تا فقط مرگ را از نظرت پنهان سازد». مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
عیسی ناصری گفت: من به این دلیل زاده شدم که به حقیقت شهادت دهم. همه کسانی که به حقیقت واقفند ندای مرا خواهند شنید.
پیلاطوس از او پرسید: حقیقت؟ حقیقت چیست؟
ناخودآگاه مرد جوان طی سالیان گذشته بارها و بارها این آیه را خوانده بود و اینبار هم مانند دفعات پیشین، پس از خواندنش با ناامیدی به فکر فرو رفت. هیچ گاه تغییری در گفتگوی پیلاطوس و عیسی ایجاد نمیشد، عیسی هیچ گاه جوابی به سوال او نمیداد. ساعتها بهروز حسینی
اکثر روزهای سال شبیه یکدیگرند؛ آفتاب سر ساعت خاصی از مشرق طلوع میکند، آسمان یکپارچه آبی و زمین خشک است. نمای خیابانها با روز قبلشان هیچ تفاوتی ندارند و این روزمرگی بصری خبر از بی خبری میدهد، خبر از اینکه امروز همان روز قبل است، قرار نیست چیز تازه ایی ببینی؛ ولی در روزهای برفی گویی امید به زمین آمده است. انگار وقتی که ما خواب بوده ایم داوینچی آمده و مونالیزا را نقاشی کرده است، انگار برجهای دوقلو از نو کمر راست کرده اند، انگار فرشتهها آمده اند تا خبر تولد منجی را به ما بدهند. ساعتها بهروز حسینی
دیسماس به گسماس گفته بود که مکافات من و تو عادلانه است، آیا مکافات من هم عادلانه است؟ در دنیایی که هیچ بویی از عدالت نبرده است چرا باید من مورد قضاوت عدالت ساخت دست بشر قرار بگیرم؟ من از روی درماندگی دزدی کردم، فقط یک بار. تنها کاری که کردم همدستی در یک سرقت بود و بعد از آن به پانزده سال زندان محکوم شدم. مگر چند سال زندگی خواهم کرد که پانزده سالش را هم در زندان بگذرانم؟ آن هم پانزده سال از بهترین دوران زندگیم. جوانیم. وقتی از زندان آزاد شوم چکار باید بکنم؟ کاش مرا هم مصلوب میکردند این طور حداقل همه چیز تمام میشد. ساعتها بهروز حسینی
گاهی اوقات ممکن است آدم به کمک فلسفه دلش را گم کند، یا زیادی عاقل شود؛ هر چند، این را دیگر نمیشود فلسفه نامید، چون فلسفه چیزی نیست جز «عشق به حقیقت» ، و برای اینکه عاشق باشی باید دل داشته باشی. مسلماً اگر آدم فقط فکر کند و فکر کند و خودش را از واقعیتهای زندگی جدا سازد، کار درستی نکرده و این فکر کردن هم به درد نمیخورد. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
راستی میدانی الان در حال خواندن چه کتابی هستم؟ دزیره.
ماجرایش را میدانی یا نه؟ او چیزی نمانده بود زن ناپلئون شود. محفل فیلسوفان خاموش نورا - ویتوریو هوسله
هیچ چیز ممکن نیست بدتر و زنندهتر از خوشبختی باشد که دیر نصیب آدم میشود؛ لذتی ندارد که هیچ ، به علاوه حق لعنت فرستادن بر سرنوشت را هم از شما سلب میکند. رودین ایوان تورگنیف
تو اوج ناامیدی،حتا وقتی کسی دارد به خودکشی فکر میکند،واقعا دلش نمیخواهد بمیرد که؛میخواهد یکهو اتفاق خیلی بزرگی برایش بیافتد. ناتمامی زهرا عبدی
تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی٬بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود. ولی زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود٬وبعد که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم که بعدها به همین شیوه صورت گرفت٬کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس به تناسب امکانات و ذائقه شخصی٬از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن٬ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش٬گاه از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیمها شریک باشد اما همه مسئو لیتها را از مردش میخواست٬ میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش٬اما با جاذبههای زنانه اش به میدان میامد٬مینی ژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی چیزی به او میگفت از بی چشم و رویی مردم شکایت میکرد٬طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همین حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بی شخصیت قلمداد میکرد٬خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمیکرد٬از زندگی زناشویی اش ناراضی بود٬اما نه شهامت جدا شدن داشت نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت٬اما وقتی کار به جدایی میکشید٬به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یاد یکی از دوستان قدیمی ام افتادم، دوستی که سالها پیش بدون آنکه دلیلش در خاطرم باشد عمر رفاقتم با وی به پایان رسید و حداقل دو سه سالی میشود که گذرش به خاطرم نیفتاده است. او چند حیوان خانگی داشت و خانه اش پر از گل و گیاه بود؛ هیچ گاه از خانه بیرون نمیرفت و تمام درد دلهایش را به گیاهان و حیواناتش میگفت. یک روز از او پرسیدم: «چرا مثل دیوانهها با حیوانات و گیاهان صحبت میکنی؟ آنها که زبان تو را نمیفهمند!» جواب داد: «آدمها هم زبان یکدیگر را نمیفهمند. با وجود این هروقت با آدمها حرف میزنم آنها مرا از روی حرفهایم قضاوت میکنند. آدم درد دل میکند تا خود را سبک کند نه اینکه خود را در بوته ی قضاوت دیگران قرار دهد. آدمها درددل را با اعتراف اشتباه گرفته اند. شاید حیوانات و گیاهان زبان مرا نفهمند که اگر چنین باشد هم در این مورد فرقی با آدمها ندارند، ولی حداقل خوبیشان این است که هیچ گاه مرا از روی حرفهایم قضاوت نمیکنند.» ساعتها بهروز حسینی
وقتی یه نفر به یکی دیگه چیزی میده، اون کسی که میگیره آمرزیده نمیشه، اون کسی که میبخشه آمرزیده میشه. مردی به نام اوه فردریک بکمن
اوه هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب میشود. این روزها آدم باید با هر آدم کندذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف «خونگرم» است. اوه اصلا نمیدانست چطور این کار را بکند مردی به نام اوه فردریک بکمن
همه ش مجسم میکنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایسادهام و باید هر کسی رو که میآد طرف پرتگاه بگیرم- یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتورِ دشتم. میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که میدونم مضحکه ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
نمیدانم اولین بار چه کسی برای دندانهای عقل این نام را گذاشت و دلیلش برای این نامگذاری چه بود ولی حدس میزنم چون در اوایل دوران بالغ و عاقل شدن انسان ظهور میکنند چنین نامی گرفته اند. من اما دلیل بهتری برای این نامگذاری دارم و آن این است که این دندانها دقیقا مانند عقل انسان، در عین کامل بودن محدود هستند. شکل و ابعادشان مانند دندانهای دیگر است و شاید پیش خود فکر میکنند که هیچ چیز از سایر دندانها کم ندارند، ولی خودشان نمیدانند که جز درد هیچ فایده ایی به حال بشر ندارند. درست مثل عقل و شعور! عقل انسان فکر میکند که عضو کاملی است که میتواند مانند سایر اعضای بدن کارآیی داشته باشد ولی او نمیداند که چیزهایی در این دنیا وجود دارد که ورای توان ادارکش هستند و برخلاف آنچه خود فکر میکند، وجودش تنها مایه ی عذاب است و خوش به حال آنان که بهره ایی از عقل نبرده اند و در بیشعوری کامل زندگی میکنند، یک زندگی بی دغدغه و بی پرسش! ساعتها بهروز حسینی
زنگ خانه ام به صدا درآمد در زا باز کردم؛ دختر ساکن طبقه پنج بود، گفت: «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!»
هر روز ساعتی را به موسیقی مورد علاقه ی من گوش میدهد سپس من به موسیقی مورد علاقه او. من موتزارت گوش میدهم بعد او باخ پخش میکند. روز بعد من بتهوون گوش میدهم و او شوپن. روز دیگر من با شوبرت شروع میکنم و او با گلوک تمامش میکند. امروز نوبت او بود که موتزارت پخش کند اما من این کار را کردم. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» شاید میخواست بگوید که نوبت موتزارت گوش دادن من نیست و اوست که باید این کار را بکند ولی خجالتیتر از آن است که با گفتن این جمله، به این واقعیت که ارتباطی موسیقیایی بینمان وجود دارد صحه بگذارد. «صدای موسیقیتان خیلی بلند است!» اولین بار که صدایش را میشنیدم و چهره اش را میدیدم. فرصت نکردم به این فکرکنم که چهره اش تا چه حد به تصور ذهنی من از او شبیه است؛ چون زیباتر از آن بود که ذهن من، ذهنی که سالهاست نتوانسته هیچ چیز زیبایی را متصور شود، بتواند این همه زیبایی را یکجا تجسم کند. ساعتها بهروز حسینی
وقتی عدهای بدی میکنند، بدبینی مثل دود پخش و پلا میشود. دود هم که عقلش آنقدر نیست که بفهمد توی چشم کی برود توی چشم کی نرود. اول میرود توی چشم عاشقها. 1001 سال شهریار مندنیپور
بدون شک زنان، انسانهای متفاوتی بودند. مردها خیلی سریعتر میشکستند. غم و غصه زنها را از پای در نمیآورد، بلکه آرام آرام فرسوده شان میکرد؛ از درون تهی شان میکرد. مرگ جوهری (3 گانه جوهری 3) کورنلیا فونکه
باور کن. حتی وقتی زندگی در بدترین حالت خودش است، همیشه بارقه ی از امید در دل آن مخفی شده است.
کلیو بارتر، آبارات طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
وقتی تصورات و خیال به واقعیت تبدیل میشه، همه چیز کاملاً متفاوت میشه. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
به نظرت عجیب نیست که هرچقدر کتابی رو بیشتر میخونی، چاقتر میشه! مثل اینکه هر با رکه اون رو میخونی، چیزی بین صفحاتش جا میمونه، احساسات، تفکرات، صداها، بوها… و سالها بعد که به اون کتاب دوباره نگاه میکنی، خودت رو هم اونجا پیدا میکنی؛ البته یه کم جوونتر و متفاوت تر. انگار کتاب مثل یک گل خشم شده از تو حفاظت کرده… که هم آشنا و هم غربیه ست. طلسم جوهری (قلب جوهری) 3 گانه جوهری 2 کورنلیا فونکه
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد و در سراسر دنیا پلیسی نیست که از اینجور قتلها سر در بیاورد. برای اینطور قتلها یک کلمه کافیست، فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نشود با لبخند یا با سکوت نابودش کرد. اشتیلر ماکس فریش
در این آیینهای دادرسی همیشه چیزهایی گفته میشود که آدم دیگر ازشان سر در نمیآورد، آدمها خستهتر و پریشانتر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه میبرند… و یکی از خرافهها آن است که آدم میتواند از روی صورت کسی، مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در میآید محاکمه فرانتس کافکا
آدم رؤیایی خاکستر رویاهای گذشتهاش را بیخودی بهم میزند، به این امید که در میانشان حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند، تا این آتش احیا شده قلب سرمازده او را گرم کند و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند. شبهای روشن فئودور داستایوفسکی
مردها خیلی خوششانسن
اونا مشکلی با اضافه وزن ندارن
تازه به یه مردچاق با لغاتی مثل قدرتمند یا تنومند تعریف هم میکنن دروغگویی روی مبل اروین یالوم
جوونا کله شون باد داره. فکر میکنن میتونن دنیا رو عوض کنن. تا بوده دنیا همین ریختی بوده. به همین نکبتی. هیچ کسم کاری نتونسته بکنه. از اول عالم بشریت،چقدر آدم جونشونو توی این سیاهچالهها از دست دادن، دنیا عوض شد؟ این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
وسط آواز گفت: ((دختر تو سینما متروپلو یادته؟) )
عماد گفت: ((آره) )
حسام گفت: ((خاک بر سر باباش کنن! دختره رو نداد به من.) )
عماد گفت: ((حسام جون،از کجا معلوم اگر دختره رو میداد به تو،اون میمون گنده هه الان اون نبود؟) )
حسام گفت: ((اینم حرفی یه) ) و بقیه آوازش را خواند. این 1 فصل دیگر است مرجان شیرمحمدی
گاهی هیچ چیز نمیتواند جلو فرورفتن یا اوج گرفتن آدمی را بگیرد. تو یک جا ایستادهای و میبینی داری فرو میروی. تماما مخصوص عباس معروفی
میفهمی آقای برنارد؟ تو حتا تخیل مرا بر نمیتابی، تو بهخاطر خیالپردازیم به من تهمت میزنی که مواد مخدر مصرف کردهام، تو فقط بلدی بگویی دو ضرب در دو میشود چهار، هنوز نفهمیدهای که حاصل ضرب دو با خودش همیشه عدد ثابتی نیست، گاهی گوشههای عدد دو سابیده است، گاهی انحنای آن کمی متفاوت است، گاه یک عدد هر چه قد کشیده به دو نرسیده، و گاه از آن بر گذشته. تماما مخصوص عباس معروفی
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقه آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقه آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده پریدن. بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقه آتش بگذرند، روزی میرسید به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همه درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردها اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشاره یک شلاق کافی است که هر کس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقه آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم. تماما مخصوص عباس معروفی
نویسندههای خوب بارها زندگی رو لمس میکنن. متوسطا یه انگشت بهش میزنن. بدا بهش تجاوز میکنن و ولش میکنن برای مگسا فارنهایت 451 ری برادبری
شنیده بودم که وقتی آدم عزیزش را از دست میدهد اگر به خاکش نسپارد و به چشم نبیند که به خاک سپرده میشود دلش از او کنده نمیشود. تماما مخصوص عباس معروفی
گاهی درد به تنهایی کافی نیست؛ گاهی انسان تا حد مرگ در برابر درد مقاومت میکند. اما برای هر کس چیزهایی وجود دارد که اصلا قابل تحمل نیست حتی شنیدن اسم آن چه بسا باعث تسلیمش شود! 1984 جورج اورول
از این روست که اورؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همه ی حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
یک زن وقتی به سنش پی میبره که متوجه میشه زنهای جوونتر از اون هم وجود دارند. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
مردم دوست دارن هیولاها و چیزهای شرور رو بسازن تا خودشون کمتر شرور و هیولایی به نظر برسن. اونا وقتی سیاه مست میشن، تقلب میکنن، همسرانشون رو کتک میزنن، یه پیرزن رو گشنگی میدن، یه روباه که توی تله افتاده رو با تبر میکشن و یه تک شاخ رو با تیر سوراخ سوراخ میکنن. اونا دوست دارن فکر کنن که اگه یه بِین، کله ی صبح بیاد وارد کلبه هاشون بشه، هیولاییتر و شرورانهتر از کارهایی هست که اونا میکنن. این طوری احساس بهتری دارن. این طوری راحتتر زندگی میکنن. آخرین آرزو (حماسه ویچر) کتاب اول آندره ساپکوفسکی
می دونستین موپاسان از برج ایفل متنفر بوده؟ هر روز میرفته توو برج ایفل غذا میخورده چون تنها جای پاریس که از اونجا برج ایفل دیده نمیشه خود برجه! سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود رومن پوئرتولاس
ناپلئون روی آب، شانزده شکست داشت و دو پیروزی. آماری که بیشتر شایسته تیم فوتبال المپیک مارسی بودتا یک نابغهی جنگاوری ناپلئون به جنگ داعش میرود رومن پوئرتولاس
یک مرد همیشه باید مثل یک مرد رفتار کند، حتی اگر برای خودش خطرناک باشد وگرنه واقعاً از یک گاوآهن یا یک اسب بهتر نخواهد بود. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
ارتش اهمیت چندانی به ازدواج و تولد و مرگومیر نمیدهد، بخواهد احضار کند، میکند. آن موقع، زمان کاترین بزرگمان بود، او مشغول کار شرافتمندانه و پر از خونریزیِ بزرگ کردن امپراطوریمان بود. خانوادههای سربازها در آن روزها زیاد موفق به دیدارشان نمیشدند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
پدرم همیشه میگفت مادرم با عشق، او را رام کرد. اما من فکر میکنم این کاملاً حقیقت نداشت. پدرم در قلبش، تا روزی که مُرد، وحشی باقی ماند. جایی دیگر بهاری دیگر آدرین جونز
به افتخار دوجین مَهرو، دوجین پیاله پرکن و آنکه روی همه شناور شود، او همان کس است که دل تو را برده است. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
او خود دختری معمولی است. ولی اگر ریشههای تاریخیاش را دریابد، کمی کمتر معمولی خواهد بود. در این کرهی خاکی چند سالی بیش نخواهد زیست. ولی اگر تاریخ بشریت تاریخ حیات خود اوست، وی به تعبیری زنی چند هزار ساله است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
هر انسانی دور خودش جهانی دارد؛ جهانی که رنگ، بو وحتا کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف میبرد. هنگامیکه آدمها از کنار یکدیگر عبور میکنند یا به هم فکر میکنند و یا با یکدیگر حرف میزنند، این جهانها در هم فرو میروند و مشترکاتی پیدا میشوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدمها، تفاوت همین جهانهاست. من اما فکر میکنم همهی ما در جهان مشترکی زندگی میکنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونیمان صورتی از همین جهان واحد را درک میکنیم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان میآیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق،زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همهچیز و همهچیز دروغی بیش نیست. میفهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست میدهی واقعاً از دستش میدهی و دیگر نمیتوانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همهچیز مثل حباب است. آنجا هیچچیز مال ما نیست. فقط و فقط میتوانیم تکههایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا میشود از اینکه تکهتکهمان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم، جای دیگری که حسرت درش بیمعناست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
دست را که بیشتر روی سطح برگ نگه میدارم میتوانم صدای جریان آب در آوندهای گیاه را بشنوم، حتا صدای پای کسانی را که از کنارش گذشتهاند. میتوانم دستم را روی در حیاط بگذارم و به صدای بازی بچهها در کوچه گوش بدهم و چهرهی تکتکشان را ببینم و بفهمم بعد از بازی کجا میروند و چه میکنند. البته این دریافت هنگام مواجهه با پدیدههای جدید به شدت پیچیده و گاه اضرابآور است. مثلاً یکدفعه که کیسهای آویشن پاک میکنم دستم به چیزی عجیب میخورد. یک شیِ گرد با تیغ زیاد. شبیه جوجهتیغیای که سالها پیش سید برایم آورد. تکان نمیخورد. سرد است و بوی عجیبی میدهد. مدتی لمسش میکنم ناگهان حس عجیبی بهم دست میدهد و عقب میکشم. دایرهای زیر نبض دستم تیر میکشد و درون دماغم خارشی ایجاد میشود که گیجم میکند. باید از آن شی دور میشدم.
.
مادر پیش از آن گفته بود که احتمال دارد گیاه سمی یا حشره یا حتا مار مُرده لابهلای گیاهان باشد، اما این اولین باری است که به چیزی عجیب و غریب برمیخورم. مادر را که خبر میکنم آن شی را به دقت وارسی میکند و میگوید تاتوره است. گیاهی سمی که خاصیتی ضدّسم دارد. جوشانده این گیاه میتواند اعصاب را از کار بیاندازد و موجب مرگ شود. تاتوره را میگذارد توی شیشهای در بالاترین قفسهی زیر زمین. میگوید سرخپوستها این گیاه را دود میکنند و از خود بیخود میشوند و در این حالت آینده را پیشبینی میکنند. میتوانند چیزهایی ببینند که دیگران نمیبینند. دستم را به دهان میبرم تا طعم تاتوره را بچشم. میگوید بعضیها به آن سیبِ دیوانه یاسیبِ شیطان میگویند. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
اولین بار بعد از شنیدن مسخ مادر از من میخواهد خیال کنم به حشرهای تبدیل شدهام و بعد احساسم را مانند ابتدای کتاب توصیف کنم. این اولین تمرین من برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح میدهم پشه باشم تا سوسک. تصور میکنم از خواب میپرم و میبینم حشرهایام تمام عیارم روی شکم خوابیدهام و تنم نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمر دو بال کوچک دارم. گرسنهام و دلم میخواهد خون فراوان بمکم. برخلاف گرهگوآر خودم را از ترس آدمها توی اتاقم حبس نمیکنم. در را باز میکنم و به مادر میگویم گرسنهام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون. بر فرازِ خیابانها پرواز میکنم اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه برمیگردم و میبینم لیوانی پُر از خون روی میز است. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر شبیه مهربانترین شبهی است که میتواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچچیزی برای ترسیدن نیست. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید باید به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کرد. میگوید راز رستگاری بشر همین است. راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمرهی کسالتبار. هر وقت گرفتار افکار دردناکی میشوم که مثلاً چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم، یاد این حرف مادر میافتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم، زندگی حقیقی یا همان چیزی که روح ساری در جهان مینامندش، درونم به راه میافتد. دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم. حتا اگر ساعتها بیحرکت گوشهای بنشینم، در بودنم روی زمین و حتا در کوبیدنِ رازقی در هاون، در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت، من بورخسم. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
تنهایی چیز پُری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است. یا آبی با طیفهای گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پُرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگین شدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرو رفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع کردم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی به چشمشان نمیآید. آنها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. در کتابی شنیدهام حسِ دیدن مانند حس جهتیابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیمها که نه نقشهای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدمها مانند پرندگان چشمهایشان را میبستند و مسیرشان را حدس میزدند، اما حالا ناچارند نام خیابانها و کوچهها را حفظ کنند و مدام توی نقشهها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذرهذره از دستش میدهی.
در این صورت وقتی به یک چیز نگاه میکنی فقط خود آن چیز را میبینی نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط میتوانی در تنهایی بازیابی و تنهایی چیزی است فراوان در خانهی ما. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
مادر میگوید با دانستن ابعاد دقیق هر چیز میتوان آن را فتح کرد. میگوید باید خانه را فتح کرد. منظورش از فتح کردن قابل سکونت کردن است. اصولاً درباره هر چیزی که باید مالکش شود یا به کنترل خودش درش بیاورد همین را میگوید. مثلاً وقتی بیدلیل غمگین میشود و چند روزی توی خودش فرو میرود، عاقبت که با خودش میجنگد و از لاکش بیرون میآید، میگوید خودش را فتح کرده. وقتی بعد از چند هفته کار داروی جدیدی را که غالباً پماد است به عمل میآورد، میگوید آن را فتح کرده. در اصل این را از گوته یاد گرفته که جایی میگوید: اگر میخواهید انسان آزادی باشید باید هر روز آزادی را فتح کنید. باید اول فاتح خود بود، بعد خانه و بعد بقیه جهان، این یعنی باید دقیق به کوچکترین علایم بدن خود، تغییرات در وضع باغچه یا حیاط یا دیوار کوچه توجه کرد. راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده
من نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم که پلیدی چیزی عادی برای بشر است و فقط به خاطر همین عقیده است که مردم به من میخندند! رویای مردی مضحک فئودور داستایوفسکی
با گذشت زمان، کمکم واژهی سفید، واژهای اهانت آمیز تلقی میشد و دیگر مورد استفاده قرار نمیگرفت. مردم سعی میکردند تا آن را به کار نبرند و مثلاً به یک برگهی کاغذ سفید، میگفتند: «کاغذ بیرنگ» یا «شیری رنگ». حتی دانشآموزان، کاملاً اصطلاحات مربوط به این رنگ را فراموش کرده بودند. از همه جالبتر محو شدن غیرمنتظرهی چیستانی بود که طی نسلها، والدین از بچهها میپرسیدند و به واسطهی آن هوش و ذکاوت آنها را امتحان میکردند؛ «آن چیست که سفید است و مرغ میگذارد؟» از آنجا که مردم دیگر نمیخواستند از کلمه سفید استفاده کنند، کمکم این چیستان را بیمعنی تلقی کردند. استدلال آنها این بود که مرغ در هر کجای دنیا و از هر نژادی که باشد، تنها چیزی که میتواند بگذارد، تخم مرغ است و نه چیز دیگر! بینایی ژوزه ساراماگو
خداوند کامل است؛ بدون هیچ نقص و کمبودی و به حمد و ستایشهای ما نیازی ندارد.
اجازه بدهید خدا را به روش خودم دوست بدارم
ص 415 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
کسی که از مرگ نمیترسد، هیچ چیز دیگری قادر نیست او را بترساند (از زبان فیلسوف سِنِکا)
ص 343 مسئله اسپینوزا اروین یالوم
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان سمفونی مردگان عباس معروفی
آیدین بچه سر راهی نبود. شیطان در رگ و ریشهاش وول میخورد، توی گوشهاش وزوز میکرد، او را به تقلا وامیداشت، و از او آدمی ساخته بود که امان دیگران را ببرد و بیچاره کند، آرام و قرار نداشت. سمفونی مردگان عباس معروفی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید. سمفونی مردگان عباس معروفی
-نمیدانم چه کسی برای اولین بار اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!
- «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
- «برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.» غرور و تعصب جین استین
خدا، ما انسانها را شبیه به خود نساخته؛ این ما هستیم که خدا را شبیه خود تصور میکنیم
ما تصور میکنیم که او موجودی شبیه به ماست ، دعاهای ما را میشنود و به آنچه آرزو میکنیم اهمیت میدهد مسئله اسپینوزا اروین یالوم
زن نیکدل، لذت خود را در خود مییافت. از دیگران جز این نمیخواست که او را در تصویری که خود از ایشان میپرداخت خلاف نکنند. در حقیقت، او علاقهای به شناختشان نداشت. آنچه را که در دیگری میتوانست برایشان ناخوشآیند باشد، به بهانهی آن که این «سرشت حقیقیاش» نیست، از میدان دید خود کنار میزد؛ و جز آنچه به خود او میمانست چیزی را در ایشان حقیقی نمیگرفت. بدین سان به جایی میرسید که جهانی برای خود میساخت، سراسر انباشته به مردم خوب و بیضرر، مانند خودش. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
گاهی اوقات ممکن است اخذ تصمیم برای انسان دشوار باشد. با وجود این، عجیب است که تصمیمات ممکن است به اشتباه منجر شود. اوید در این باره میگوید: «میبینم و تصدیق میکنم که برایم سودمند است، ولی حس میکنم که به من آسیب میرساند.» زندگی کوتاه است یوستین گردر
ایرلیوس، گاهی اوقات وسوسه انگیز است که واقعیتها را با کمی طنز بیان کنی. زندگی کوتاه است یوستین گردر
برای کسی که این کتاب را از صاحبش میدزدد، یا قرض میگیرد و پس نمیهد بگذار در دستش تبدیل به ماری شود و او را بدرد.
فلج شود و تمام اعضای بدنش منفجر شوند.
در عذاب تحلیل رود، برای بخشش فریاد کشد و عذابی را پایانی نباشد و فریاد مرگ سرآورد. کرمهای کتاب روده هایش را بجوند… و وقتی سرانجام برای مجازات نهایی اش میرود، شعلههای جهنم تا ابد او را بسوزاند.
نفرین بر دزدان کتاب
از صومعه سن پدر، بارسلونا، اسپانیا قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
کتابها باید سنگین باشن چون تموم دنیا توی اوناست. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
اگه تو سفر یه کتاب با خودت داشته باشی، اتفاق عجیبی میافته: کتاب خاطراتت رو جمع میکنه و همیشه فقط کافیه که کتاب رو باز کنی تا به جایی که بار اول اونجا خوندیش برگردی. همه ش با اولین کلمات به خاطرت برمیگرده؛ منظاری که اونجا دیدی، عطری که توی هوا بود، بستنی که موقع خوردن کتاب خوردی… بله، کتابها حالت چسبندگی دارن و خاطرهها بیشتر از هر چیز دیگه ای به صفحات کتاب میچسبن. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
هنگامی که کتاب را باز کرد، صفحات کتاب خش خش نویدبخشی ایجاد کردند. مگی با خود اندیشید که این نجوای اول، از کتابی به کتاب دیگر متفاوت است و بستگی دارد به این که او داستانی را که کتاب میخواست برایش تعریف کند میدانست یا نه. قلب جوهری (3 گانه جوهری 1) کورنلیا فونکه
سوفسطائیان برای تعلیمات کموبیش موشکافانهی خویش پول میگرفتند، و اینگونه آدمهای سوفسطایی از دیرباز فراوان آمده و رفتهاند. منظورم سیل آموزگاران و خودگماشتگان همهدانی است که به دانش اندک خود خرسندند، یا درباره مطلبی که هیچ نمیدانند به خود میبالند که بسی میدانند. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
حاکم اسپانیا جامعه ای با رهبریِ خودکامه و ظالم ساخته بود که هر تخطی و هر انحرافی را در آن خیانت تلقی میکرد. چنین دولتهایی را پیشتر هم دیده بودم. شهروندانشان همیشه شبیه به هم هستند. خسته. نگاههای بیحوصله و محتاط. در نبردِ مداوم با هراسی خفهکننده.
هنر در چنین اوضاعی رنج میبیند و در اسپانیا هم رنح دید. مردم از بیان نظراتشان میترسیدند. میترسیدند طورِ خاصی بنویسند یا برقصند. شاعرها در زندان بودند. موسیقی محلی قدغن بود. برنامههای متنوعِ موسیقی در رادیو جای خود را به آشپزی سنتی اسپانیا داده بود. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
شما انسانها همیشه همدیگر را محبوس میکنید. زندان. سیاهچال. چند تایی از قدیمترین زندانهایتان مجراهای فاضلاب بود و انسانهای محبوس در آن در کثافتِ خودشان زندگی میکردند. هیچ مخلوقِ دیگری چنین تکبّری ندارد یعنی محبوسکردنِ همنوعِ خود. به خیالتان هم میآید پرندهای پرندهی دیگر را زندانی کند؟ اسبی اسبِ دیگر را به حبس بکشد؟ من که هرگز سر درنیاوردم. فقط میتوانم بگویم بعضی از غمگینترین صداهای من در چنین مکانهایی شنیده شده. آوازِ درونِ قفس اصلاً آواز نیست. التماس است. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
«آدم از کجا میفهمه عاشق شده، مایسترو؟»
«اگر بپرسی، یعنی عاشق نیستی.»
«شما تا حالا عاشق بودید، مایسترو؟»
«کی ‹رِکوئِردوُس د لا آلهامبرا› رو نوشته؟»
«فرانسیسکو تارگا.»
«چه تکنیکی باید توی اون آهنگ استفاده کرد؟»
«تکنیکِ ترِموُلوُ.»
«تو باید از این سؤالها بپرسی؛ نه سؤالهای عاشقانه!»
«خودِ ترمولو یعنی چی، مایسترو؟»
«معنای کلمهش میشه ‹رعشه›.»
«رعشه یعنی چی؟»
«لرزیدن. ترسیدن یا نگران بودن.»
«کِی این اتفاق میافته؟»
المایسترو مکث کرد. «وقتی عاشقی.» سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
مرگ منتظر بود، چون او میخواست مسیرش را اصلاح کند، نوشیدنی افراطی و دارو را کم کند. فکر میکنید فضولی میکنم؟ چرا؟ قبلا هم گفتم عاشق شاگردانم هستم. تعریف کردم که غمانگیزترین دیدارهای من با آنهاییست که خیلی زود میروند. گفتم که تمام آینده را میبینم. فکر میکنید تقسیم این قدرت فراتر از توان من است؟ آیا باید همیشه صبر کنم تا موسیقی بمیرد؟ سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم». او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید را دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
زندگی همینه. آدم رو با خودش میبره. یاد میگیری هر چند دفعه که لازم باشه از اول شروع کنی… و گرنه بیفایدهای. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
هیچگاه در پی شکست مردی که با او میجنگم برنمیآیم، میگردم که اعتماد به نفسش را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد با هم برابرند. _ برابر واقعی _ به شرط آن که در اعتماد بهنفسشان هم با هم برابر باشند. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
جوانتر که بودم باور داشتم که عشق با گذر زمان رنگ میبازد، مثل فنجانی جامانده در اتاق بتدریج چایش به هوا میرود اما آن روز وقتی من و رئیس به خانه بازگشتیم، چنان با اشتیاق و نیاز از شهد جام وجود یکدیگر نوشیدیم که احساس کردم از هر چه رئیس از من گرفته خالی شدهام، و در برابر از چیزهایی پر شده ام که من از او گرفتهام. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
فهمیدن همیشه جد و جهد میخواهد. اگر یکی از دوستانت بدون هیچگونه جهدی همهچیز را خوب بداند شاید خیلی از او خوشت نیاید. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
بیانصافی نیست که انسان در قیافهی خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
قاعدهی چهلم: عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیوششم: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمهای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بیجزا میماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیودوم: همه پردههای میانتان را یکییکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سیام: صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی شانزدهم: خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی چهاردهم: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بیتو. نگران این نباش که زندگیات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی هشتم: هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی ششم: اکثر درگیریها، پیشداوریها و دشمنیهای این دنیا از زبان منشأ میگیرد. تو خودت باش و به کلمهها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمیراند. عاشق بیزبان است. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی چهارم: صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همانطور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش میماند. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی سوم: قرآن را میتوان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمیگنجد. ملت عشق الیف شافاک
قاعدهی اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهایست که خود را در آن میبینیم. هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامیکه نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن درآیی. ملت عشق الیف شافاک
انسان حقیقی آن کسی است که درباره اش چیزی نمیاندیشند ، بلکه یا مطیع او میشوند ویا از او نفرت پیدا میکنند. پدران و پسران ایوان تورگنیف
من حاضرم فرمانبردار باشم ولی عدم مساوات وضعیت دشواری است. انسان میتواند همزمان که خودش را محترم میشمارد اطاعت هم بکند اما تابع بودن خیر… حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم. پدران و پسران ایوان تورگنیف
منظره ی ویرانی آدمها
غم انگیزترین منظره دنیاست
ببینی که کسی مثل طاووس میرفته
حالا مرغ ِ نحیفی است که پرش ریخته. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
صورتش پر از چین و چروک بود و در هر چروک نگرانی از چیزی را جا داده بود، از اینرو دیگر صورتش صورت خود او نبود، بیشتر شبیه درختی بود که بر هر شاخهاش پرندهای آشیانه ساخته است. مدام در حال جنگیدن برای کنار آمدن با این نگرانیها بود و از این تلاش همیشه خسته به نظر میرسید. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
چنان مجذوب او شدم که حتی بوی ماهی دستش برایم مثل عطر بود. خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
نگاهش به من چون نگاه موسیقیدانی پیش از شروع به نواختن به سازش بود، احساس درک و بالاتر قرار داشتن، احساس میکردم چنان درونم را میبیند که گویی جزئی از او هستم. و چقدر دوست داشتم سازی باشم که او مینوازد! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
در اصل قرن بیستویکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هردوی این قرنها را در کتابهای تاریخ اینطور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیشداوریها و سوءتفاهمها؛ بیاعتمادی، بیثباتی و خشونتی که همهجا پخش میشود؛ و نیز نگرانیای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرجومرج. در چنین روزگاری عشق صرفاً کلمهای لطیف نیست، خود به تنهایی قطبنماست. ملت عشق الیف شافاک
چه شیرین سعادتی که شخص روی دریاچه اندیشه خود شناور باشد!
ترجمه م. ا. به آذین ژان کریستف 2 (4 جلدی) رومن رولان
این چینیها با دو تا تیکه چوب کوچولو غذا میخورن و تقریباً غیر ممکن بود که بتونی با اون چوبها غذا رو مستقیم بریزی تو دهنت، و بنابراین بیشتر غذا پخش میشد روی لباسم. تعجبی نیست که آدم بندرت چینی چاق میبینه. فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
هر استبدادی ناشی از دو چیز است؛ یکی رابطه ارگانیک استبداد با یک قدرت مسلط خارجی، یکی هم فرهنگ داخلی مردم که این یکی از همه مهمتر است، چون هیچ ملتی را نمیشود با زور و جنگ تغییر داد، اول خودشان باید تغییر کنند. غنیمت صادق کرمیار
با کینه به هم نگاه میکردیم. او، حتما به خاطر این که همه چیز تقصیر من بود و من، به خاطر این که هیچ دلیلی نمیدیدیم که این طور نگاهم میکند. بیلی آنا گاوالدا
تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنی باز هم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و به جای اولت باز میگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آن هم یکی شدن دو موجود ناقاص و بسیار بد است. بیلی آنا گاوالدا
اگر هرگز کُتها را در نیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش بزرگی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد.
چرا پیش از پایان، به سوی درب خروجی بشتابیم؟! درمان شوپنهاور اروین یالوم
وجود زن دیگهای تو زندگیت یه تحریک جنسی بزرگه؛ هیچجوری نمیشه اینو انکارش کرد. تو اون کسی هستی که مرد در برابرت هیچکاری نمیتونه بکنه جز اینکه به همسرش خیانت کنه، حتا اگه عاشقش باشه. این دقیقاً نشون میده که تو چقدر غیرقابلمقاومتی، چقدر مردا در مقابلت ناتوانان. دختری در قطار پائولا هاوکینز
پرندهها بیشتر از آدمها غم و غصه میخورن… پرندهها مثل ما گریه میکنن… اونها یه روح درونی دارن که آروم و قرار رو ازشون میگیره. قصر پرندگان غمگین بختیار علی
او به دنبال مردی است که به یک کتاب بزرگ بماند… به چشمانش بنگرد و دنیا را در آن بخواند… قصر پرندگان غمگین بختیار علی
سوسو زدن نبودن اوست، اما به نظرش مثل نور است، نور ساده روز که هر چیز دور و برش را روشن میکند. آدمکش کور مارگارت اتوود
کوچکتر، در خود فرو رفته، بیرنگ اما در عین حال نورانی به نظر میآمد. مثل این که نور از میان پوستش و از درونش به بیرون میتابید، مثل این که خارهایی از نور به صورت مه و مانند خاربنی که جلو خورشید را گرفته باشند از او بیرون میزد، به سختی میشد تأثیرش را تشریح کرد. آدمکش کور مارگارت اتوود
ناسپاسی بیفکرانه سلاح جوانی است؛ بدون آن چگونه میتوانند در زندگی پیش روند. پیران برای جوانان آرزوی خوشبختی میکنند، اما آرزوی بدبختی هم میکنند: دوست دارند آنها را نابود کنند و سرزندگیشان را خفه کنند، و خودشان جاودان باقی بمانند. جوانان، اگر بدخلقی و جلفی نکنند گذشته شکستشان میدهد، گذشته دیگران که به شانه آنها سوار شده است. خودخواهی فرصتی است که نجاتشان میدهد. آدمکش کور مارگارت اتوود
یک سرود مذهبی میگفت، خدا هیچ وقت نمیخوابد چشمانش برای یک چرت زدن بیجا بسته نمیشود. در عوض شبها دور و بر خانهها میگردد و جاسوسی مردم را میکند تا ببیند اگر مردم به اندازه کافی خوب هستند بیماری بدی بفرستد و کارشان را بسازد، یا از یک هوس دیگر لذت ببرد. به هر حال دیر یا زود یک کار ناپسند از او سر میزد، مثل بیشتر کارهایی که در تورات کرده است. آدمکش کور مارگارت اتوود
چرا اینقدر به نوشتن خاطراتمان علاقهمندیم؟ عکسهای قاب کردهمان را، دیپلمهایمان را، کاپهای روکش نقرهشدهمان را به نمایش میگذاریم؛ حروف اول ناممان را روی ملافههایمان میدوزیم، ناممان را روی تنه درختان حک میکنیم، یا با خط بد روی دیوارهای دستشویی مینویسیم. همه اینها زاییده یک احساس است: امید، یا به کلام سادهتر جلب توجه! حداقل در پی شاهدی هستیم. نمیتوانیم تحمل کنیم صدایمان، مانند رادیویی که از کار میافتد، سرانجام ساکت شود. آدمکش کور مارگارت اتوود
مادرم به پرستارهایی که در بیمارستانهای مختلف از پدرم مراقبت کرده بودند حسادت میکرد. دلش میخواست پدرم سلامتیاش را فقط مدیون او بداند، میخواست پدرم به وفاداری خستگیناپذیر او اهمیت دهد. دیکتاتوری روی دیگر فداکاری است. آدمکش کور مارگارت اتوود
خطر آنجاست که بخواهی چیزها را از فاصله خیلی نزدیک ببینی و چیزهای زیادی ببینی، بیاهمیت شدن او و همراه آن بیاهمیت شدن خود را. بعد با واقعیت خلأ از خواب بیدار شوی، و همه چیز نابود شده.
پایان یافته. چیزی برایش نمانده. محروم مانده. آدمکش کور مارگارت اتوود
در ماجرای عاشقانه حریم رعایت میشود. ماجرای عاشقانه یعنی نگاه کردن به خود در پشت پنجرهای که با شبنم تار شده است. ماجرای عاشقانه یعنی به چیزی فکر نکردن: آنجا که زندگی خرناس میکشد و لهله میزند، ماجرای عاشقانه فقط آه میکشد. آیا بیشتر میخواهد. سهم بیشتری از او را میخواهد؟ آیا تمام تصویر را میخواهد؟ آدمکش کور مارگارت اتوود
ما زندانیان جنگ هستیم. رؤیاهای ما عقیم ماندهاند. به هیچجا تعلق نداریم. کشتی ما بر روی دریاهای متلاطم و پر عذاب سرگردانند. شاید هرگز اجازهی لنگر انداختن در ساحل را به دست نیاوریم. تأسفهای ما هرگز به اندازهی کافی غمبار نیستند، شادی ما هرگز به اندازهی کافی شاد نیست، رؤیاهای ما هرگز به اندازهی کافی بزرگ نیستند، زندگی ما هرگز به اندازهی کافی ارزش نخواهد داشت، تا به آنها اهمیت داده شود. خدای چیزهای کوچک روی آروندهاتی
مردی که به کار بیاید نباید فرصت زیست یا مردن را به حساب بیاورد. باید تنها آن را حساب کند که آنچه انجام میدهد به خطاست یا به صواب. ماه پنهان است جان اشتاینبک
حفرههای زندگی ابدیان، باید اونا رو دور خودت باز کنی، مثل ریشههای درخت که دورتادورش به هم چسبیدهن باید خودت کالبدت رو از توی رخنهها و درز و شکافها بیرون بکشی، این تمام چیزیه که میدونم! دختری در قطار پائولا هاوکینز
پدرمادرا مراعات هیچی رو نمیکنن، جز بچههاشون. انگار اونا توی مرکز جهان وایسادن و تمام واقعیتی هستن که به حساب میآد. هیچکس دیگه اهمیتی نداره، درد و رنج یا شادی، هیچی. هیچکدوم اینا انگار واقعی نیستن. دختری در قطار پائولا هاوکینز
اون باهام بههم زد. هیچوقت نفهمید شاید آدمی وجود داشته باشه که برا چیزی که نداره و هرگزم نخواهد داشت، ماتم بگیره. دختری در قطار پائولا هاوکینز
چیزی در نازایی هست که تورو مجبور میکنه ازش دوری کنی. بهخصوص وقتی که توی سیسالگی هستی. دوستات بچهدار شدهن، دوستای دوستات بچه دارن، همهجا خبر از بارداری و تولده و همهجا اولین جشن تولد بچهها برگزار میشه. دختری در قطار پائولا هاوکینز
زمانی که توی تورات تصریح شده که «شما نباید سنگ پیش پای کورها بندازید» چهجور عوضیهای بیپدری تو اورشلیم زندگی میکردن؟ ریگ روان استیو تولتز
هیچچیز نمیدانم جز اینکه بزرگترین باور غلط دربارهی آخرالزمان این است که حادثهای آنی و کوتاه است. نیست. کند است. بدجور هم کند است. چند نسل طول میکشد. ریگ روان استیو تولتز
زنان به خاطر بدنشان تنبیه میشوند، مردان به دلیل فراوانی و بیارزشی و دمدستبودنشان! ریگ روان استیو تولتز
خدایا چرا من نفرین شدم؟ تقصیر من است که انتظارت از ما برای اینکه تو را ندیده باور کنیم بهنظرم نامعقول میآمد و در کتاب مقدست از پسر ولخرج بیزار بودم؟ ریگ روان استیو تولتز
خدایا، بهجز آزار نژادی، گرسنگی و انگ بیبندوباری عذابی عذابی نیست که با آن ناآشنا باشم. چرا فلج شدن و تجاوز باید تربیت احساسات من باشد؟ میدانم که اغلب فراموش میکنیم «حقوق بشر» یک چیز کاملاً مندرآوردی است، ولی وقتی مال خودت را زیر پا میگذارند آدم دردش میگیرد. تبریک بابت متوازن کردن کشتارها در میادین جنگ ولی آیا کلمهی رمز «دیگر بس است» یادت رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
از سال صفر تا همین دقیقه نرخ سرسامآور تجاوز به عنف بزرگترین خار است در چشم تکتک نظریههای نیکی ذاتی انسان. ریگ روان استیو تولتز
راستش در تمام زندگیم هیچکس از برانگیختن خشم من نترسیده، هرچند پیش اومده که در خیابون زنی رو طوری نگاه کنم که خودش رو آویزون کنه به دوستپسرش تا پیامی واضح رو به من برسونه. ریگ روان استیو تولتز
شکنجه کردن کسی که مبتلا به یک بیماری لاعلاج است یا برای همیشه فلج شده کار بسیار سادهای است. اسم مسخرهترین و مفتضحترین درمان ممکن را بیاورید، فرو کردن چوب بامبو زیر ناخن مثلاً و قسم بخورید که یکی از دوستانتان با این روش درمان شده. بیمار معلول یا روبهمرگ ته قلبش ناراحت است از اینکه همهی کارهای لازم را برای بازگشت به آغوش سلامتی انجام نداده، فوری دستش را دراز میکند سمت بامبو. ریگ روان استیو تولتز
هرکسی خصوصیات جنسی جنسی مخصوص خودش را دارد
همان قدر متفاوت که اثر انگشتش متفاوت است ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
دیوانه بمانید!
اما همچون افراد عاقل رفتار کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بیاموزید که بدون جلب توجه چنین کنید ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
آدم احمق همیشه یک نفر احمقتر از خودش را پیدا میکند که او را تحسین کند. اتود در قرمز لاکی آرتور کانن دویل
هنگامی که به قلب زندگی راه یافتی، در همه چیز زیبایی خواهی یافت، حتی در چشمهایی که به زیبایی بیتفاوتند! ماسه و کف جبران خلیل جبران
اگر باور دارید که آدم میتواند با نیروی اراده دوباره راه برود و هرکس که روی پا نمیایستد بیعرضه است و پروردگارتان تا این حد بدون تبعیض معجزه میکند، رکوراست بهتان میگویم یک عوضی بیشتر نیستید. اینکه بقیهی آدمها هم درد میکشند بیرحمانهترین تسلایی است که میشود به کسی داد. ریگ روان استیو تولتز
چهل سال رعایت قانون به این معناست که جزایی سخت در انتظار اولین قانونشکنیات است. ریگ روان استیو تولتز
من همیشه از موقعیتها برداشت غلط دارم. مثل اون باری که رفتم برای مصاحبهی شغلی و وقتی مدیر ازم پرسید مهمترین قابلیتت چیه، گفتم من هر جایی میتونم بخوابم! ریگ روان استیو تولتز
من همیشه سراغ دخترایی رفتم که موی کوتاه و هوش بالا داشتهن. صبر کن. این قبلاً درست بود. الان وقتی یه زن میبینم با خودم میگم اگه هزار دلار برای داده بودم و میاومد در خونهم احساس یه مشتری راضی رو داشتم یا فکر میکردم سرم کلاه رفته؟ ریگ روان استیو تولتز
راستی هم، انسان دوست دارد که بهترین دوستان خودش را در مقابل خود خوار ببیند. دوستی بیشتر اوقات بر روی تحقیر و شرمساری بنا نهاده میشود. این حقیقتی دیرینه میان انسان هاست. قمارباز فئودور داستایوفسکی
راستی… انسان وقتی تنها در یک مملکت بیگانه و به دور از وطن و خانواده و دوستان خود بدون اینکه بداند چگونه برای زندگی هر روز خود پول به دست بیاورد. آخرین… درست آخرین فلورین خود را به مخاطره میاندازدو به قمار میگذارد،راستی احساس عجیبی سرتاپایش را فرا میگیرد! قمارباز فئودور داستایوفسکی
من هر بار که جرات مییافتم بیش از حد زندگی خودم را به مخاطره بیندازم، به این طریق میتوانستم خود را جزو انسانها به حساب بیاورم. قمارباز فئودور داستایوفسکی
اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدمها میمیرد. نه، جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بی باقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را به هم میریزد. سفالینه را میترکاند. همه دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآورده اند، درهم میشکند. ویران میکند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
در دلسنگترین آدم ها، آن دم که در نهایت خشم حیوانی زبان بسته را زیر ضربه میگیرد، حسی دلسوزانه وجودی نهفته دارد. اما یک ناگریزی آنی مانع آن میشود که دست از کردار وحشیانه خود بکشد. چه بسا دهقانان و ساربانان و چارپاداران به دنبال آن که خشم دل را در ضربههای زنجیر، چوبدست و گاه بیل و چارشاخ بر پیکر حیوان فرو ریختند، با حیوان گفت و گو در میآیند. به حیوان دشنام میدهند و با او حرف میزنند. برهان میآورند و میکوشند به خر، شتر یا گاو بفهمانند که سبب خشم و دیوانگی او شده اند:
«آخر تو چه ات میشود حیوان!» جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
شاید در چنبرهی پیچیدهای از افکار آلدو به این نتیجه رسیده که بهترین شکل حفاظت از نفس، مردن است. یعنی اگر بمیرد دیگر چیزی نمیتواند به او آسیب برساند. ریگ روان استیو تولتز
هیچ صیادی به وقت شکار حضور خود را اعلام نمیکند آن قدر به مرگهای متوالی در فواصل منظم دم و بازدم ، تن میدهد تا قربانی در ذره ذره ی هوای اطرافش بوی نیستی او را استشمام کند. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
در نظام هر چه درجه پایینتر ، آدمی به مرگ نزدیکتر. یک سرباز در خط مقدم جبهه درست چهره به چهره با مرگ و یک فرمانده بالاتر از او بسته به درجه اش در مسافتی دورتر از مرگ. یک کلنل انقدر از مرگ رو درو فاصله دارد که از بالا به ان مینگرد از طرفی هرچه درجه بالاتر میرود از مرگ رودرو فاصله گرفته و به همان اندازه به مرگ ناغافل نزدیکتر میشود. یک کلنل در فاصله ی تقریبا مساوی از هر دو نوع مرگ ایستاده است. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
وسوسه باید به جهان وارد شود،اما وای به حال کسی که وسوسه به واسطه او وارد شود. پدر سرگی لئو تولستوی
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
تو نمیفهمی. وقتی دربارهی یه شخصیت مینویسم مثل این میمونه که دارم رو بازوم خالکوبیش میکنم و وقتی خوب از کار در نمیاد، انگار دارم این شکست رو تا ابد با خودم اینطرف و اون طرف میبرم،… ریگ روان استیو تولتز
حالا دیگر وقت فکر کردن به چیزهایی که با خودت نیاورده ای نیست…
به این فکر باش که با آنچه داری چه میتوانی بکنی… پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
اکثر اوقات که آدمها از ریسک هنری حرف میزنند، در واقع منظورشان ریسک اقتصادی است. منظورشان این نیست که «آیا این موفق میشود؟» منظورشان این است که «کسی این را میخرد؟» ریگ روان استیو تولتز
اولین قدم پذیرش این است که تمام فانتزیهای رماننویسی ات وقتی آغاز میشوند که کلمهی «پایان» را مینویسی. ریگ روان استیو تولتز
حقیقتش را بخواهید من از کشیشها متنفرم ،مخصوصا وقتی با لحن مقدسی شروع به نصیحت میکنند؛ وای که چقدر از لحن آنها حالم بد میشود. اصلا نمیتوانم درک کنم چرا اونها قادر نیستن عادی حرف بزنند. به نظرم وقتی میخوهند حرف بزنند سعی در فریب انسانها دارند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
گرچه من به عیسی مسیح علاقه مندم ولی اصلا به مطالب انجیل اهمیت نمیدم واقعیت اینه که حواریون باعث ناراحتی من میشن. چون به محض این که حضرت عیسی از دنیا رفت همه آنها سر به راه شدند ولی تا زمانی که زنده بود مدام او را آزار میدادند. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آن چیزی که واقعاً مانع میشد بهسمت یک زن ناجور بازگردد، درکنار انزجار طبیعی، یادآوری قلّت تجربهٔ آخرش بود. آن تجربه کاملاً هیچ بود، فقط برای کار راه انداختن، وآنقدر خفیف بود که او شرمش میآمد دوباره خود را به خطر بیندازد و تکرارش کند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ میگوید یا میاندیشد که اگر مجبور میشد بر فراز بلندی یا صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش در آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاهها ، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ضرع فضا تمام عمر هزار سال، برای ابد بایستد؛ باز هم ترجیح میداد زنده بماند تا اینکه فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن _ هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن. عجب حقیقتی… خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان… اما کسی که او را به این سبب پست میخواند خودش پست است. جنایت و مکافات فئودور داستایوفسکی
اونا انقلاب میخوان، ما بهشون اصلاحات میدیم، اصلاحات بیشمار. اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا درواقع اونا رو تو وعده و وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
مردم به اینکه یه بچه 5 ساله، شب قبل رو خوب خوابیده یا نه، بیشتر از یه لحظه علاقه نشون نمیدن؛ و در اون لحظه من تازه داشتم به این حقیقت پی میبردم پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
زمانی که کودکی میخندد، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمیآورد، گمان میبرد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
بین یک احمق و حماقت او حایل شدن کار بیهوده ای است آوای وحش جک لندن
این خروش خشمی که سر کشیش خال کردم مرا از بدیها پالوده کرده و قلبم را از امید تهی. نخستین بار دلم را روی بی تفاوتی مهر آمیز دنیا گشودم و آن را برادرانه یافتم و احساس کردم که سعادتمندم. بیگانه آلبر کامو
همان یکبار کتک خوردن از مرد سرخ پوش به باک فهماند که در برابر مردی که چماق به دست دارد کاری از او ساخته نیست و این درس را تا آخر عمر فراموش نکرد. چماق برای او مکاشفه ای بودجهت آشنایی با قوانین بدوی. آوای وحش جک لندن
آیا به راستی ضرورت حکم میکند که مایه شادمانی آدمی همزمان سرچشمه رنج و بدبختی او نیز باشد. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
طبیعت نمایشش همیشه تازگی دارد،چرا که همیشه تماشاگرانی تازه میآفریند. زندگی زیباترین ساخته اوست و مرگ شگرد او در راه برخورداری از زندگی بیشتر. رنجهای ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته
تجربهی آلدو از زمان. نسخهی او از «گذشته» ، «حال» و «آینده» این است: «خاطرهی درد» ، «درد» و «انتظار درد» ریگ روان استیو تولتز
یک مرد میتواند به طور قابل باوری زنی را منهدم کند، بدون آنکه زن هرگز به عمق فاجعه ای که در آن به سر میبرد آگاه شود چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
فاخته دنیایی را که من در آن زندگی میکنم نمیشناسد. او فقط دنیای خودش را میشناسد که در آن در بند است، دنیایی پر از آرزوهای برآورده نشده و آینده ای نامعلوم. دنیایی که من در آن زندگی میکنم همه آن چیزی است که او آرزویش را دارد. او نمیداند دنیای من همه حسرت آن چیزهایی است که از دست داده ام چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
کلاغها را از دور نگاه میکنم، پرندههای باوقار و مغرور که به استقلال خود پای بندند. نگاهشان که میکنم حس میکنم هر قدمی که بر میدارند سرشار از آزادی و غرور است، شاید از این رو است که کمتر کسی دوستشان دارد. نمیتوانند به کسی اعتماد کنند، همیشه به نحو برخورنده ای چپ چپ به آدم نگاه میکنند و اولین حرکتشان در جهت دور شدن است. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
یک بار در رستورانی نزدیک کلاسمان غذا میخوردیم، چِک به زن و شوهری که چند دورتر از ما نشسته بودند و در سکوت غذا میخوردند اشاره گرد و گفت: ببین این زن و شوهر نمونه هستند. بعد از بیست سی سال زندگی، همه این طوری میشوند. من و لیانا اعتراض کردیم. چِک گفت: چند نوع ازدواج داریم. یک دسته آنهایی که نسبت به هم عشق واقعی دارند. ارزش یکدیگر را میدانند و در هر شرایطی کنار هم میمانند. یک دسته هستند که نسبت به هم بی تفاوت اند و کاری به یکدیگر ندارند، زندگیشان از روی عادت است تا علاقه. دسته دیگر با خشم و نفرت کنار هم زندگی میکنند و کاری ندارند جز رنج دادن دیگری. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
«چِک» میگوید: ما مهاجریم. از چکسلواکی آمده ایم. از تصور روزهایی که مادرم میگذراند پشتم میلرزد. گاهی شب که به خانه میرسم به نظرم میآید او همان جا که صبح وقت خداحافظی نشسته بود، به جا مانده است چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
تو میگفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد. میگفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد. چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
نمی توانم درک کنم که چطور انسان زمانی کسی را بیشتر از جانش دوست داشته باشد و نتواند بدون او زندگی و خوشبختی را باور کند. بعد روزی به زحمت بتواند آن همه شیفتگی را به یاد بیاورد چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
رفتن آدمها چه قدر سخت است. تا آخرین لحظه هم باور نمیکنی که داری از دستشان میدهی چه کسی باور میکند (رستم) روحانگیز شریفیان
غرور؛ اوّلین چیزیه که باید توی زندگی از شرّش خلاص بشی. غرور، برای اینه که حسّ خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که یه کُت، تنِ یه هویجِ پلاسیده بکنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی که آدم مهمّیه. جزء از کل استیو تولتز
اگر آشغالترین پدر دنیا هم باشی باز هم فرزندانت باری بر دوشت هستند و نسبت به رنجشان آسیبپذیری. باور کنید، حتا اگر روی صندلی جلوِ تلویزیون عذاب بکشی، باز هم عذاب میکشی! جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
منصفانه نیست انسان در رأس هرم غذایی باشد، وقتی همچنان تیتر روزنامهها را باور میکند. جزء از کل استیو تولتز
در سفر بود که پس از سالها فرصت یافتم خودم را از دور تماشا کنم. واقعاً تا آدم سفر نکند، هرگز خودش را نمیشناسد. سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را میبینی. وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست. سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیش تر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟
*** تماما مخصوص عباس معروفی
خداوند صحرا را آفرید تا انسانها از دیدن سایهی نخلها شاد شوند! کیمیاگر پائولو کوئیلو
خب، با این تفاصیل که گفتم، شما، چرا باید در این نبرد نابرابر، که مرگ درش حتمیه، شرکت کنید؟ حتی بنده، با کمترین اطلاعات نظامی، میتونم ادعا کنم که شما شکست خورده اید، از پیش شکست خورده. درست مثل حضرت آدم و همه آدمهای قبل و بعد از ما! و چرا من هم باید در این نبرد احمقانه شرکت کنم؟ اون هم وقتی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟ شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
دنیا تا ابد بر همین منوال میچرخه. ما ساختیم اونها نابود کردن. اونها توپ میآرن حضرت عالی نابودش میکنی. رها کن آقا این مسخره بازی را! شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده
در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی از خود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم «آدم».
«حوا» بعدا پیدایش میشود، برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشیهای در و دیوار کلیساها خدا پیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو.
قهرمانها نیز همه مرد هستند. از پرومته که به آتش دست یافت تا ایکار که میخواست پرواز کند. حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدس است و زنی که او را زاییده مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده.
با همه اینها ، زن بودن لطیف و زیباست.
ماجرایی است که شجاعتی بی پایان میخواهد.
جنگی است که پایانی ندارد.
اگر دختر به دنیا بیایی خیلی چیزها را باید یاد بگیری اول اینکه باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که اگر خدایی وجود داشته باشد میتواند پیرزنی سپید مو یا دختری زیبا و دلربا باشد. دیگر این که باید خیلی بجنگی تا بتوانی بگویی که آنروز که «حوا» سیب ممنوعه را چید «گناه» به وجود نیامد آنروز یک فضلیت پرشکوه به دنیا آمد که به آن «نافرمانی» میگویند.
و بالاخره خیلی باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام گرد و نرمت ، چیزی به نام «عقل» وجود دارد که باید به ندای آن گوش داد.
مادر شدن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. فقط حقی است از هزارن حق دیگر.
از بس این را فریاد میکشی خسته میشوی. واغلب تقریبا همیشه شکست میخوری،
ولی نباید دلسرد شوی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
وقتی به من میگفت که شما میخواهید مرا بخرید،البته نه عشق مرا که خریدنی نیست،بلکه میخواهید جسم مرا بخرید…من جسم او را بخرم،جسم اورا؟آیا مال خودم هم برایم زیاد نیست؟بله ارفئو جسم من هم برای من زیادی است. چیزی که من احتیاج دارم،روح است،روح. مه میگل د اونامونو
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیر قابل تحمل واقعا انتخاب شده اند. پس چه میتوانیم درباره ی دموکراسی بگوییم جز این که نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغ هایشان را بپذیرند؟ حامیان این نظام ناکارآمد میگویند، خب، موقع رأی گیری حسابشان را برسید! ولی چه طور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بی شرف، یک غیر قابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رأی بدهیم؟ بدترین چیز آتئیست بودن این است که براساس اعتقادات نداشته ام میدانم تمام این بی پدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمام شان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحت کننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکار همان جا که کاشته ای، باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
تابوت پایین آورده شد و صدای کلوخ هوایی که روی درش میافتادند به آدم این حس را میداد که چیزی از داخلش نیست. برا لاغر بود. یکبار به او گفته بودم هیچکس از آدمهای لاغر بدش نمیآید. فکر کردم هیچکس جز کرمهای گرسنه. جزء از کل استیو تولتز
فکر کنم از دست دادن معصومیت همین است: اولین بار که با حصار محدودکننده تواناییهای بالقوهات روبرو میشوی. جزء از کل استیو تولتز
باورم نمیشد رابطهمان به پایان رسید. فکر کردم اینجوری بهتر است. واقعاً دوست نداشتم کسی یک روز سرم فریاد بکشد: «من بهترین سالهای عمرم رو حروم تو کردم!» اینجوری بهترین سالهای زندگیاش مال خودش بود. جزء از کل استیو تولتز
آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. جزء از کل استیو تولتز
دست لوئیس را گرفت و گفت: «الآن دیگه میتونیم دوباره صحبت کنیم.»
«دوست داری دربارهی چی حرف بزنیم؟»
«دوست دارم بدونم الآن داری به چی فکر میکنی.»
«از چه بابت؟»
«دربارهی بودن در اینجا. شبهایی که تا الآن اینجا بودی. چه حسی داری؟»
لوئیس گفت: «خُب، من اینجام. پس حتماً تونستهم با شرایط کنار بیام. الآن دیگه برام عادی شده.»
«فقط عادی؟»
«سعی میکنم با تو بهم خوش بگذره.»
«میدونم. امّا حقیقت رو بگو.»
«حقیقت اینه که من این لحظات رو دوست دارم. خیلی دوست دارم. اگه تجربهش نمیکردم، مطمئناً حسرت میخوردم. تو چطور؟»
«من عاشقِ این روزها و شبهام. بهتر از اونی هست که امید داشتم. مثلِ یه نوع راز و معما میمونه. رفاقت و صمیمیتِ بینمون رو دوست دارم. اوقاتِ با هم بودنمون رو دوست دارم. اینجا در تاریکیِ شب. صحبتها و درد دلهامون. بیدار شدن از خواب و شنیدنِ صدای نفسهات.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
لوئیس گفت: «امان از گناهانِ ناشی از غفلت.»
«تو به گناه اعتقاد نداری.»
«همونطور که قبلاً گفتم، من به این باور دارم که در شخصیتِ افراد ضعفها و کاستیهایی وجود داره. به نظر من، اینها گناه محسوب میشن.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
«تو از مرگ نمیترسی؟»
«نه اونطور که قبلاً میترسیدم. مدّتیه که به نوعی زندگیِ اُخروی ایمان پیدا کردهام. بازگشت به خودِ حقیقیمون، به خودِ معنویمون. ما اونقدر در این بدنِ جسمانی باقی میمونیم تا سرانجام به خاستگاهِ معنویمون برگردیم.»
اَدی گفت: «نمیدونم به اینها باور دارم یا نه. شاید حق با تو باشه. امیدوارم همینطور باشه که میگی.»
«بالأخره روزی خواهیم دید، اینطور نیست؟ امّا هنوز زوده.»
اَدی گفت: «آره، فعلاً زوده. من این جهانِ مادی رو خیلی دوست دارم. این زندگیِ دنیوی رو با تو دوست دارم. این هوا، این شهرک، حیاط پشتی، سنگریزههای کوچه پشتی، چمن، شبهای خنک، دراز کشیدن روی تخت و حرف زدن با تو در تاریکی.» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
اَدی از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، تاریکیِ شب رفتهرفته حیاطِ مجاور را در برمیگرفت. بعد نگاهی به آشپزخانه کرد؛ نورِ چراغ بر سطحِ ظرفشویی و کابینتها میتابید. همهچیز تمیز و مرتب بود. لوئیس داشت او را تماشا میکرد. اَدی زنِ خوشسیمایی بود، لوئیس همیشه چنین نظری راجع به او داشت. جوانتر که بود گیسوانی مشکی داشت، امّا اکنون موهایش سفید شده و کوتاهشان کرده بود. هنوز هم اندام متناسبی داشت، البته کمی از ناحیه کمر و پهلوها دچار اضافهوزن شده بود.
اَدی گفت: «احتمالاً داری از خودت میپرسی من واسه چی اومدم اینجا.»
«خُب، فکر نمیکردم اینجا اومده باشید که فقط بهم بگید خونهی قشنگی دارم.»
«نه. اومدم چیزی بهت پیشنهاد کنم.»
«واقعاً؟»
«بله. چیزی شبیه به خواستگاری.»
«خواستگاری!»
اَدی گفت: «البته ازدواج نیست.»
«من هم به چنین چیزی فکر نکردم.»
«امّا بگینگی شبیه به درخواست ازدواجه. ولی مطمئن نیستم بتونم از پس گفتنش بر بیام. دارم دست و پامو گم میکنم.» کمی خندید: «این هم از عوارض جانبیِ پیشنهاداتِ شبیه به ازدواجه، مگه نه؟»
«چی؟»
«گم کردنِ دست و پا.»
«میتونه باشه.»
«بله. خُب، الآن دیگه میخوام بگم.»
لوئیس گفت: «گوشم با شماست.»
«خواستم بپرسم آیا امکانش هست که گاهی اوقات به خونهی من بیای و کنار من بخوابی؟»
«چی؟ منظورتون چیه؟»
«منظورم اینه که ما هر دو تنهاییم. مدّتهاست کسی جز خودمون رو نداریم. من از تنهایی رنج میبرم. فکر میکنم تو هم همینطور باشی. میخواستم ببینم آیا مایل هستی بیای و شبها کنار من بخوابی و باهم حرف بزنیم.»
لوئیس به او خیره شد، براندازش کرد، اکنون دیگر کنجکاو شده بود، و هشیار.
اَدی پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟ نکنه با حرفهام نَفَست رو بند آوردم؟»
«فکر میکنم آره.»
«صحبتِ من راجع به همخوابگی نیست.»
«عجب!»
«نه، همخوابگی نه. من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. فکر میکنم از مدّتها پیش قوای جنسیام رو از دست داده باشم. صحبت من راجع به گذروندنِ شبه. دراز کشیدن روی یک تختِ گرم، خیلی دوستانه. دراز کشیدن کنارِ هم. و تو شبها کنارم بمونی. شب بدترین قسمتِ روزه. اینطور فکر نمیکنی؟» وقتی دیگران خواب بودند کنت هاروف
آخر و عاقبت تو چیه داداش؟ ماموریتت تو زندگی چیه؟ تو به اون شهر تعلق نداری. نمیتونی تا ابد اونجا ول بچرخی، نمیتونی از مامان و بابا حمایت کنی، نمیتونی از مرگ فرار کنی. باید از همه چیز دل بکنی. باید بزنی بیرون و زندگی کنی. زندگی من کم و بیش مشخصه. ولی تو یه گوشه نشستهی و هیچ کاری نمیکنی. جزء از کل استیو تولتز
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچهها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیههای آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی قرار نبود هما پوراصفهانی
آدمهای بزرگ فکرهای از پیش ساخته شده ای دارند و هرگز خیالبافی نمیکنند و هر گز هم نمیتوانند فکر کنند که چیز دیگری هم غیر از دانستههای آنها وجود داشته باشد. بعضی وقتها آدمی پیدا میشود که میخواهد چیز ناشناخته ای را به مردم بشناساند و همیشه هم مردم به ریشش میخندند و حتی گاهی هم اتفاق میافتد که او را به زندان میاندازند… و سرانجام پس ازمرگ آن مرد است که مردم متوجه میشوند حق با او بوده. آنوقت مجسمه اش را میسازند و این همان کسی است که به او میگویند نابغه! تیستوی سبز انگشتی موریس دروئون
باور کن که من بنده چیزی نیستم، همه چیز برود به جهنم… گدا نجیب محفوظ
آدم بزرگها ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت میکنید هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند. هیچوقت به شما نمیگویند که مثلا آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه از شما میپرسند: «چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟» و تنها درآن وقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
ترجمه محمد قاضی شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقتها چنان آزادی شان را پرت میکنند کنار انگار داغ است و دستشان را میسوزاند. جزء از کل استیو تولتز
امی عزیز، حواستان است که ما مطلقا چیزی از همدیگر نمیدانیم؟ ما موجودات خیالی و انتزاعی میآفرینیم، تصاویر موهوم و خیالی از یکدیگر میسازیم. سوال هایی میکنیم که همه جذابیتشان به این است که جواب داده نشوند.
اما غیر از این چه؟ هیچ. هیچ آدم دیگری دور و بر ما وجود ندارد؟ هیچ جا زندگی نمیکنیم، سنی نداریم، چهره ای نداریم. فقط صفحه کامپیوترهایمان را داریم، هر کدام سرسخت و مرموز برای خودمان و یک سرگرمی مشترک: برای ما یک شخص کاملا غریبه جالب است. «براوو» مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
نه امی، شما هر کسی نیستید. به خصوص برای من. شما مثل صدای دوم درون من هستید که در طول روز همراه من است. شما از دیالوگ تنهای درونی من یک گفتگو به وجود آورده اید. شما زندگی درون مرا وسعت میبخشید.
امی، من میترسم از اینکه ندای دوم خودم را از دست بدهم، ندای امی را. من میخواهم او را نگه دارم. او برای من غیرقابل صرف نظر کردن شده است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
او هرگز مرا ندیده ولی مرا کشف کرد. او مرا شناخت. او مرا از مخفیگاهم بیرون آورد. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
انسان در زندگی واقعی، چنانچه مجبور باشد، اگر بخواهد دوام بیاورد و از نفس نیفتد، باید دائماً با احساسات و عواطف خود به شکلی کنار بیاید: در آن موقعیت من نمیتوانم عکس العمل نشان دهم! این یکی را باید قبول کنم! آن یکی را باید نادیده بگیرم! انسان دائماً احساسات خود را با اوضاع اطرافش تطبیق میدهد، با آنها محتاط رفتار میکند، آنچه را دوست میدارد در قالب صدها نقش کوچک روزمره بروز میدهد، آنها را متعادل و موزون میکند، برای اینکه ساختار کلی از هم نپاشد، چون خود جزئی از آن است. مفید در برابر باد شمالی دانیل گلاتائور
نتیجه اخلاقی همیشه یک چیز بود:
اگر بدون فکر کردن از باور عامه ی مردم پیروی کنی ، مرگ ناگهانی و هولناک در انتظار توست.
سالها وحشت داشتم از اینکه درباره ی چیزی با کسی موافقت کنم ، حتا اینکه ساعت چند است. جزء از کل استیو تولتز
اُوه پنج سال در خط آهن کارکرد تا اینکه یک روز صبح سوار قطار شد و او را برای اولین دفعه دید. از روزی که پدرش فوت کرد، این اولین دفعه بود که اُوه توانست بخندد و زندگی اش تغییر کرد.
مردم میگفتند اُوه دنیا را سیاه و سفید میبیند.
و او رنگی بود. همه رنگها را داشت… مردی به نام اوه فردریک بکمن
دوست داشتن یه نفر مثه این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدید شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد تو خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هایش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابیهای خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبهها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چه کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعههای کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه چوری باید در کمدهای لباس رو باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی. مردی به نام اوه فردریک بکمن
وقتی یه نفر به یکی دیگه چیزی میده، اون کسی که میگیره آمرزیده نمیشه، اون کسی که میبخشه آمرزیده میشه. مردی به نام اوه فردریک بکمن
((سی سال خدای را میطلبیدم. چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب.) )مولانا مدام این جمله بایزید را پیش خود تکرار میکرد. عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
ثریانوس در محکمه گفت: هرگز نمیگویم که مولانا خداست بلکه میگوییم او خداسازست. نمی بینی که مرا چگونه ساخت؟ عارف جان سوخته (شرح حال مولانا) نهال تجدد
روی یک دیوار نوشته بودند لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. پای آن دیوار همیشه آشغال بود. اما پای یک دیوار دیگر نوشته بودند رحمت به روح پدر و مادر کسی که اینجا آشغال نریزد. هیچ وقت ندیدم آنجا آشغال بریزند.
فرق بین لعنت و رحمت است.
ما برای او لعنتیم و تو برای او رحمت. آپارتمان روباز علی موذنی
یکی بالای سرش گفت: تمام کرد!
ایوان ایلیچ گفته او را شنید و آن را در روح تکرار کرد. در دل گفت: مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.
نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد. مرگ ایوان ایلیچ لئو تولستوی
برای اینکه یک مردمی را به زانو در بیاورند، اول استقلالش را میدزدند؛ و برای اینکه استقلال یک مردمی را بتوانند بدزدند، آن مردم را به خود محتاج میکنند. با این احتیاج وامانده است که آدم خودش را از دست میدهد، خوار و زبون میشود و به غیر خودی وابسته میشود؛ و نوکر میشود، و میشود مثل کفش پای آنها، مثل نی سیگار آنها، و حتی مثل تیغه شمشیر آنها که وقتی لازم باشد گردن برادر خود، گردن زن و فرزند خود را هم میزند! کلیدر 5 و 6 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
دوست داشتم به ذهن او هم راه پیدا کنم. سخنان او در غرابت از سخنان دانشمندان و ریاضیدانان کمتر نیست، و ما عاقلان بین این دو گیر کرده ایم، ما که در گند و کثافت زندگی میکنیم، نه لذت جنون را میشناسیم و نه عجایب معادلات ریاضی را. گدا نجیب محفوظ
وقتی در نوشتن حرفهای میشوی، نمیتوانی خواست مخاطب را در نظر نگیری. مخاطب رکن مهم داستان است. اوست که به من پاسخ میدهد موفق بودهام یا نه؟ آپارتمان روباز علی موذنی
میگفت به من غبطه میخورد که هر روز بیدار میشوم و یک کار مهم برای انجام دادن، دارم. او باور نمیکرد که من به او غبطه میخورم که هر روز بلند میشود و کاری را میکند که دلش میخواهد. برقصد، شعر بخواند یا قدم بزند. نزدیکی حنیف قریشی
من دشمنی انسانی نمیشناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم. کمدی انسانی ویلیام سارویان
انسان واقعی است که میتواند گریه کند. اگر انسانی باشد که به عمرش به دردهای دنیا گریه نکرده باشد او انسان نیست بلکه از زباله ، از خاک راهی که بر آن قدم میگذارد هم پستتر است. زیرا زباله به هر جهت استفاده ای میرساند. کودی میشود که دانه ای میرویاند، به ریشه ای، به ساقه ای، به گلی غذایی میرساند. اما روحی که همدردی ندارد روح عقیمی است که ثمری ندارد. کمدی انسانی ویلیام سارویان
عشق میان غریبهها تنها در چند دقیقه شکل میگیرد و میتواند یک عمر دوام بیاورد. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
عشق مثل زندگیست، با این تفاوت که قبل از زندگی شروع میشود و با اتمام آن نیز هنوز ادامه دارد. ما فقط در این میان میآییم و میرویم. عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
آیا صحت دارد که عشق اول، تنها عشق راستین زندگی انسان است؟ آیا درست است که پس از خاموشی شعلههای نخستین عشق، مرد و زن تنها براساس نیازهای مادیشان انتخاب میکنند و آنگاه احساسات و مناسک آن تجربههای پاک نخستین را بار دیگر برقرار میکنند؟ عشق در زمستان آغاز میشود سایمن ونبوی
به قول یک نفر هر آدمی باید بداند برای چی میجنگد و سونیا برای چیزی میجنگید که خیر بود و برای بچه ای که هرگز به دنیا نیامد و اوه برای سونیا میجنگید مردی به نام اوه فردریک بکمن
با گذشت زمان ما قویتر نمیشویم. انبوهی رنجها و تالمات، ظرفیت مارا برای تحمل رنجها و تالمات دیگر کاهش میدهد، و چون رنجها و تالمات ناگزیرند، حتی یک تعویق کوچک در کهنسالی،به اندازه ی یک تراژدی عظیم در جوانی برای مان دردناک است و میتواند ما را از پا دربیاورد. مثل کاردی که به استخوان برسد. سانست پارک پل استر
حسین به خلافت زینت میبخشد، در حالی که خلافت به او زینت نمیدهد.
حسین شآن خلافت را بالا میبرد، در حالی که خلافت شآنی بر او نمیافزاید.
خلافت به حسین نیازمندتر است تا او به خلافت، اما سوگند به کسی که پیامبر را فرستاد، هیچ یک از شما تحمل عدالت خاندان علی بن ابیطالب را ندارید نامیرا صادق کرمیار
عبدالله پرسید:
- پیرمرد تو وا ماندهای یا در راه ماندهای؟
- هیچ کدام مقیم هستم
عبدالله خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود و گفت:
- مقیم؟ در این جهنم؟ تنها و بیکس؟
- اینجا جهنم نیست، تکهای از بهشت است و من تنها نیستم و در انتظار یارانی ماندهام که بزودی میرسند و من امید دارم که یاری مرا بپذیرند. ترسی ازشما ندارم چه مشرک باشید چه حرامی یا مسلمان. چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان همپیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشتهٔ او پایفشانی کنند. نامیرا صادق کرمیار
به قول یک خردمند ایرانی، عشق بیماریاست که هیچ کس درمانش را نمیخواهد. آن که عشق بر او هجوم میبرد، پس از هجوم میلی به برخاستن ندارد، و آنکه از عشق رنج میبرد، میلی به شفا ندارد. زهیر پائولو کوئیلو
استر میپرسد چرا مردم غمگینند ؟
پیرمرد جواب میدهد ساده است مردم اسیر سرگذشت شخصی شانند. همه اعتقاد دارند هدف این زندگی پیروی از یک برنامه است. کسی از خودش نمیپرسد که آیا این برنامه خود اوست یا شخص دیگری آن را برایش ریخته است. تجربه کسب میکنند خاطره میاندوزند مال جمع میکنند ونظرات دیگران را بر دوش میکشند که بسیار سنگینتر از تحمل آنهاست بنابر این رویاهای خودشان را از یاد میبرند… زهیر پائولو کوئیلو
امامی توانستم جمله ای انتخاب کنم که زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویسند
«اوزمانی مرد که هنوز زنده بود»
شاید جمله متناقضی باشد اما خیلیها را میشناختم که دیگر از زنده بودن دست کشیده بودند هرچند همچنان کار میکردند میخوردند وفعالیتهای اجتماعی اشان را پیگیری میکردند به شکلی خودکار همه کار میکردند ولحظه جادوئی همراه با هر روز را درک نمیکردند مکث نمیکردند تا به معجزه ای زندگی بیندیشند فکر نمیکردند که هر دقیقه ممکن است آخرین دقیقه زندگی آنها بر روی زمین باشد… زهیر پائولو کوئیلو
استر زهیر من. .
او تمام فضا را پر کرده او تنها دلیل زنده بودن من است به اطراف نگاه میکنم خودم را برای کنفرانس آماده میکنم ومی فهمم چرا به استقبال ترافیک ویخ وجاده رفتم ،رفتم تا به یاد بیاورم هر روز باید خودم را بازسازی کنم ،تا برای اولین بار -در سراسر زندگی ام -بپذیرم که انسانی را بیش از خودم دوست دارم زهیر پائولو کوئیلو
بعضیها خوشبخت به نظر میآیند چرا که کارشان را راحت کرده اند واصلا به موضوع فکر نمیکنند ،بعضیها برنامه ای دارند شوهر میکنم ،خانه میخرم ،دو تا بچه میآورم ،یک خانه ییلاقی میخرم ،سرشان به این گرم است ومثل گاو دنبال گاوباز میدوند ،غریزی واکنش نشان میدهند پیش میروند. اما اصلا نمیدانند مقصدشان کجاست میتوانند ماشین بخرند حتی گاهی میتوانند یک فراری بخرند. فکر میکنند معنی زندگیشان همین است. وهیچ وقت چیزی نمیپرسند. اما با این همه چشمهایشان غمی را نشان میدهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی ؟ زهیر پائولو کوئیلو
چرا یک زن مرده همیشه زنی بیدفاع است؛ دیگر قدرتی ندارد، دیگر هیچ تأثیری نمیگذارد، دیگر به خواستهها یا علایقش احترام نمیگذارند، زن مرده نمیتواند چیزی بخواهد، آرزوی چیزی را بکند، تهمتی را انکار کند. هرگز آن قدر نسبت به او ترحمی چنان رقتانگیز، چنان رنجآور احساس نکرده بود که پس از مرگش میکرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مردهای را داشت که پس از بیست سال، سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پایش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگیاش برخورد میکند؛ شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونهای کاملاً طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کردهاند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز نمیکند: مردگان معمولاً کمرویند. جهالت میلان کوندرا
مهربانی گوستاف، که به عقیدهی همه یکی از خصوصیات اصلی، شگفتانگیز، و تقریباً بعید شخصیتِ او بود، چشمهای ایرنا را خیره کرده بود. گوستاف همینطور برای زنها چربزبانی میکرد و خیلی دیر میفهمیدند این مهربانی، بیشتر سلاح دفاعی است تا ابزار اغواگری. پسربچهی عزیزدردانهی مادرش، که قادر نبود تنها و بدون مراقبت زنها زندگی کند. اما در عین توقعات، بحث و جدلها، گریهها، و حتا بدنهای بیش از حد حاضر و مهربان آنها را به زحمت تحمل میکرد. برای آنکه بتواند نگهشان دارد و در عین حال از آنها بگریزد، با مهربانی بمبارانشان میکرد و در سایهی موج انفجار گسترشیابنده، پا به فرار میگذاشت. جهالت میلان کوندرا
سه شنبه ، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود ، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت ، میبارید. پشت پنجرههای دو طرف کوچه ، پرده ای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
سفالها بالاتر از ایوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش، دود حیاط را با خود میبرد و در نصف دیگر خداوند صورتش را از ما برگردانده بود. یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
-بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواسپرتی؟
- اوهوم
- خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. اینکه اگر یهبار ببینی خردهچوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
سطح همه چوبهای دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
- آها. اینرو یادم میمونه جزء از کل استیو تولتز
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد. جزء از کل استیو تولتز
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چهطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن دربارهی پدرم توانی ذهنی میطلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، بهنظرم تنها حقههایی هستند که ذهنم سوار میکند؛ برای اینکه از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا بهخاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
همه ی ما مذبوحانه تلاش میکنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگیهای نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرتها و شکستها و شرمها یا زندگیهای نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز میکنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز! جزء از کل استیو تولتز
انسانها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهای پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسانها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه. جزء از کل استیو تولتز
خیلی خوب؛ بیا راجع به سقف حرف بزنیم. سقف بلند دوست داری؟"
«معلومه. کی ممکنه از سقف کوتاه خوشش بیاد؟»
"اون هایی که میخوان خودشون رو دار بزنن. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش مینشینم و از روی اضطراب سر جایم وول میخورم خردهچوب در بدنم فرو میرود. بعد پروردگار با لبخند میآید سراغم و میگوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کردهای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیهای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند. جزء از کل استیو تولتز
دیوید ، هیچ کس بدون دیگران نمیتواند به زندگی ادامه دهد. غیر ممکن است.
شاید. اما هیچ کس هم تا به حال دیوید زیمر نبوده. شاید من اولین نفر باشم. کتاب اوهام پل استر
جلو کمد هلن میایستادم و لباسهایش را لمس میکردم، ژاکتها و پولوورهایش را مرتب میکردم، لباسهایش را از چوب رختی در میآوردم و روی زمین پهن میکردم. یک بار یکی از لباسهایش را تنم کردم و بار دیگر لباسهای زیر هلن را پوشیدم و آرایش کردم. تجربهی لذتبخشی بود و تکرارش کردم و بعد از چندبار آزمایش متوجه شدم عطر حتا از رژ لب و ریمل هم مؤثرتر است. عطر، او را واضحتر از دیگر وسایل شخصیاش به من برمیگرداند و با عطر، هلن زمان بیشتری در کنارم میماند. خودم را به دوزهای کوچک عطر عادت داده بودم و برای همین توانستم تا آخر تابستان شیشه را نگه دارم. کتاب اوهام پل استر
شیوا: ادمی که امید تو زندگیش هست ترسم تو زندگیش هست
اکثر ادمها خلاف نمیکنن چون امید دارن که میتونن از راه درست بعد چند سال وضع زندگیشون خوب بشه
چون این امید تو زندگیشون هست پس دست به کار خلاف میزنن چون میترسن یه دفعه گیر بفتن و تمام امیدها و ارزو هاشون نقش بر اب بشه
وای از اون روزی که امید ادمها قطع بشه اونوقت از هیچی نمیترسن یلدا مودبپور
از قضا معلوم شد که دختر سرهنگ قرار است بیاید همراه شوهر و بچه هایش. سرهنگ حسابی خودش را گرفته بود و سعی داشت خود را نبازد و بی علاقه نشان دهد: «چتر را باز کرده اند!» اما سر صبحانه از هیجان دست هایش میلرزید و وقتی میز را میچید، فنجانها د رنعلبکی به رقص در میآمد.
قرار بود ظهر بیایند. ناقوس جزر و مد ظهر را زدند، وقت ناهار شد و گذشت و هیچ ماشینی دم در نیامد و صدای بچهها و شادی گامهای کوچولوها به گوش نرسید. سرهنگ قدم آهسته میرفت، مچ یک دست را با دست دیگر مشت کرد و جلو پنجره ایستاد، چانه اش را جلو داد. دستش را بالا آورد و با دلخوری به ساعت خود نگاه کرد. من و دوشیزه واواسور حیران مانده بودیم و جرئت حرف زدن هم نداشتیم. بوی مرغ کبابی خانه را گرفته بود. زمان زیادی از ظهر گذشته بود که تلفن زنگ زد و همه ما را از جا پراند. سرهنگ گوش خود را به گوشی چسباند و خم شد؛ درست مثل کشیش اقرار نیوشی که به حرفهای گناهکاران گوش میکند. صحبتها مختصر بود. سعی کردیم حرفهای او را نشنویم. سرفه ای کرد و توی آشپزخانه آمد. گفت: «ماشین شان خراب شده.» به هیچ کدام مان نگاه نکرد. معلوم بود که به او دروغ گفته اند، یا اینکه او به ما دروغ میگفت. برگشت به طرف دوشیزه واواسور و با لبخندی پوزش خواهانه گفت: «شرمنده که جوجه تان هم خراب شد.»
از او خواستم به اتاقِ من بیاید تا بسازمش. دعوتم را رد کرد. میگفت کمی احساس خستگی میکند، یک خرده هم سرش درد میکرد، یک هو درد گرفته بود. به اتاق خودش رفت. چه سنگین از پلهها بالا میرفت، در اتاق خودش را چه آرام بست. دوشیزه واواسور گفت: «آخی!» دریا جان بنویل
در پایان روز اول متوجه یادداشت جدیدی بر روی آستین کت پروفسور شدم که رویش نوشته شده بود: خدمتکار جدید. حروف با خطی ظریف و زیبا نوشته شده بودند و بالای نوشته طرحی از چهره یک زن بود. شبیه نقاشی بچهها بود: موی کوتاه، گونههای گرد و خالی کنار لب. با این وجود بلافاصله متوجه شدم که آن نقاشی تصویر خودم است. در ذهنم پروفسور را مجسم کردم که سعی میکرد با سرعت آن تصویر را بکشد تا چهرهای شبیه من را پیش از آنکه فراموشش کند در نقاشیاش ثبت کند. این یادداشت گواه چیز دیگری هم بود: این که پروفسور برای چند لحظه هم که شده فکر کردن را بخاطر من متوقف کرده است. خدمتکار و پروفسور یوکو اوگاوا
اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شده و سوزانده و نابود شد و خاکستر و دود شد. من نمیدانم خاکستر چه شد و نمیتوانستم موقع سوزاندن جسد سوال کنم چون به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه میکنم و فکر میکنم مولکولهای بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها بر فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگلهای انبوه برزیل، یا به صورت برف در جایی، فرو میریزد. حادثهای عجیب برای سگی در شب مارک هادون
درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان میافتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب میکند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه ای به خود راه نداد، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را میچشید. چشمهایش بزرگ علوی
شما میگویید که زنها در جامعه ی ما در زندگی علایقی دارند که با علایق روسپیان شباهتی ندارد. من میگویم نه و دلیل دارم. اگر آدمها در زندگی هدفها و آرمانهای مختلف داشته باشند و درون مایه زندگی شان با هم یکسان نباشد این تفاوت ناگزیر در صورت شان منعکس میشود و آنها را ناهمسان میسازد. حال آنگه میبینیم ظاهر آنها متفاوت نیست. آن زنان نگون بخت و خوار شمرده را تماشا کنید و آنها را در کنار بانوان محترم و بلندپایه اعیان بگذارید. همان لباس ها، همان عطرها، همان بازوان و شانهها و سینههای عریان و همان لباسهای چسبان سونات کرویتسر و چند داستان دیگر لئو تولستوی
نمی توانم ننویسم. این کتاب تنها چیزی ست که به من نیروی ادامه زندگی میدهد و مانع میشودکه به خودم بیاندیشم و زندگی ام مرا ببلعد، اگر دست از کار بکشم، از دست میروم. فکر نکنم بی کتاب حتی یک روز دوام بیاورم. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
مأوای من در اعماق است، اوه، نه عمیقترین نقطه، جایی میان گِل و لجن و رویه چرب و کثیف. مالوی ساموئل بکت
اگر زندگی کسی را نجات دهی، خواه و ناخواه باید مسئولیت او را بپذیری و هر دو، تا ابد متعلق به یکدیگر خواهید بود. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
ظالم بودن انواع گوناگونی دارد. گاهی به صورت ترحم و زمانی به حالت بیتفاوتی خود را نشان میدهد… مرد تکثیر شده ژوزه ساراماگو
… در این جا، عادت کشنده است. مجبورید با هرچیزی طوری رو به رو شوید انگار که هرگز به آن برنخوردهای، حتی اگر صدمین بار باشد. تفاوتی نمیکند. همیشه نخستین بار است. کشور آخرینها (سفر آنا بلوم) پل استر
… شاید فقط یک تونل وجود داشت، تاریک و خلوت: تونل من، تونلی که من کودکی، جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم. و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند، درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور، جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند… تونل ارنستو ساباتو
احساس میکنم دارم تاوانی را میپردازم. تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا موقتا از تنهایی نجات میداد تونل ارنستو ساباتو
من هیچ وقت نتوانسته ام یک رمان روسی را تا آخر بخوانم. خیلی کسالت اورند. آدم فکر میکند هزاران شخصیت در رمان هستند و در پایان مشخص میشود که فقط ۴ یا ۵ نفرند. آیا کلافه کننده نیست که تازه با مردی به نام آلکساندر آشنا شده باشید که یکهو او را ساشا و بعد ساشکا و بالاخره ساشنکا بنامند و یک دفعه نام پرتصنعی مثل آلکساندر آلکساندروویچ بونین و بعد از آن هم فقط آلکساندرو ویچ بخوانند. و هنوز نفهمیده اید کجا هستید که دوباره پرتتان میکنند یک جای دیگر. این کار پایانی ندارد. هر شخصیتی برای خودش یک خانواده تمام و کمال است تونل ارنستو ساباتو
مردم مرا به خنده میاندازند وقتی درباره فروتنی انیشتاین یا کسی مثل او صحبت میکنند. پاسخ من به آنها این است که وقتی مشهور باشی فروتنی برایت آسان است. یعنی آسان است که خود را فروتن نشان دهی تونل ارنستو ساباتو
چیزی که میخواستم از اول تا آخر این بود که توی گوشه یی بخزم و خودم راحفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاههای سرد و بی اعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم دریا جان بنویل
من عادت به نبشتن نداشتهام، چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دیگر میدهد سخن بهانه است، چون در کلام میآید خود را محجوب میکند تا سخن به خلق برسد، تا در حجاب نه آید کی توان سخن به خلق رسانیدن که در حجابند؟
و در عمرش هیچ چیز ننوشت و سرانجام همه چیز در او ماند و به ما هم یادآور شد که:
عرصه سخن بس تنگ است، عرصه معنی فراخ است. از سخن پیشتر آیید، تا فراخی بینی و عرصه بینی. کیمیا خاتون (دختر رومی) موریل مائوفروی
انسانها خیلی زود بی هیچ مقاومتی خود را با شرایط پیش آمده وفق میدهند. ریلا در اینگل ساید (جلد 8) لوسی ماد مونتگومری
خوشبختی در دوران کودکی تفاوت داشت آن موقع صرف جمعآوری و کسب تجربههای تازه یا یافتن عواطفِ نو اهمیت داشت؛ درست مثل اینکه کاشیهای سرامیک جلاخورده را کنار هم جمع کنی تا کوشک باشکوهی برای خود بسازی. دیرباوری هم، بخشی از خوشبختی بود، منظورم آن فروماندن در باورِ بخت و اقبال است. دریا جان بنویل
هام: طبیعت مارو فراموش کرده.
کلاو: دیگه طبیعتی در کار نیست.
هام: دیگه طبیعتی نیست! تو اغراق میکنی.
کلاو: این دور و برا.
هام: اما ما نفس می کشیم، تغییر میکنیم. موهامون، دندونامون میریزه! تازگی هامونو، آرمان هامونو، از دست میدیم!
کلاو: پس فراموشمون نکرده. آخر بازی (بازی در 1 پرده) نمایشنامه ساموئل بکت
از عصر یکسانی و عدم تفاوت، از دوران انزوا، از عصر بزرگ، از عصر دوگانه باوری، به آینده یا به گذشته، به زمانی که تفکر آزاد است، و انسانها با یکدیگر متقاوت هستنئد و تنها زندگی نمیکنند - به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را انجام میگیرد نمیتوان مانع شد- سلام! 1984 جورج اورول
عشق همانطور که در یک آب زلال پا میگذاریم، در دل ما رخنه میکند، نه خیلی مورد اعتماد و نه خیلی محرک و هوس انگیز، آبی که از عمق و دمایش بی اطلاعیم. در هر صورت با قلبی پرشوق داخل میشویم، اول یکی از پاها و بعد دیگری را وارد آب میکنیم، به آرامی کف آن قدم برمی داریم، شیب تندی ندارد، به ناگاه زیر پایمان خالی میشود، به ناچار دستها را پیش میبریم، چهره مان در انتظار خنکی آب شاداب و بانشاط میشود، سرشار از هراسی و طراوت، حالا دیگر مشکلی نیست: شنا میکنیم، خدای من، چه سعادتی، چه سعادتی نصیبم شد. آب زلال همان حسی را به انسان منتقل میکند که در بخشی از آسمان دارد، عشق نوپا نیز همان حس را که در وقت تقرب به خدا دارد. لذت سرگشتگی، لذت جنون. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
من زنده ماندم ___ او زنده ماند تا داستان را بگوید ___ از اصطلاحات زبان زد مردم است. تاریخ دروغ فاتحان نیست ، که من معکوس آن را روزی به راحتی به جو هانت نازنین گفتم: این را حالا میفهمم. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است ، که اغلبشان نه فاتح اند نه مغلوب. درک 1 پایان جولین بارنز
او نمیفهمد که پزشکی بیمارت میکندهمان طور که روانشناسی کارت را به جنون میکشد ، نمیفهمد از شاکیانت نباید بترسی ، باید از ناجیانت که خروس قندی دستشان گرفته اند وحشت داشته باشی ، از قبر ، از اشتباهات سهوی مرگبار در ارتباط میان دپارتمانهای پزشکی ، از بی تجربگی پرستارهای کارآموز که حین کار تجربه اندوزی میکنند و کلاس انگلیسی میروند —- از من به خاطر نا فهمی ام در شتاب برای ترسیدن متنفر نشوید! ریگ روان استیو تولتز
واقعیت عجیب این است که دوستان خوب من اغلب کسانی هستند که اول ازشان خوشم نمیآمده و هر چه قدر عمق نفرتم بیشتر بوده نهایتا دوستان بهتری از آب در آمده ایم. ریگ روان استیو تولتز
اونا میخوان سیستم طبقاتی جامعه محو و نابود بشه و ما کاری میکنیم که اختلافات طبقاتی خیلی شدید نباشه. یا اینکه چندان مشهود نباشه. اونا انقلاب میخوان ما بهشون اصلاحات میدیم. اصلاحات بیشمار؛ اصلا تو اصلاحات غرقشون میکنیم. یا در واقع اونارو تو وعده وعید اصلاحات غرق میکنیم، چون حتی اصلاحات واقعی رو هم هرگز به اونا نمیدیم! مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
ما که در سوییس زندگی نمیکنیم. همه ی ما ساعت خودمون رو هرطوری که دوست داریم تنظیم میکنیم. بعضیها ترجیح میدن جلوتر از زمان باشن و بعضیها هم عقبتر. . ما ملتی هنرمند هستیم. به طرزی باورنکردنی فردگرا و طغیانگر بر علیه عادتها مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
قضاوت به نظر من بهترین شغله. اول اینکه آدم مجبور نیست بازنشسته بشه. در واقع دقیقا همون وقتی که یه آدم معمولی، یه کارگر ، به سن 55 یا 60 سالگی میرسه و کم کم حرکاتش کند میشه و به همین دلیل باید بره توی سطل آشغال، درست همون موقع، قاضی به بالاترین درجه شغلی خودش میرسه. مرگ تصادفی 1 آنارشیست داریو فو
ولی بذارین اینو بهتون بگم: بعضی شبها، وقتی که به ستارهها نگاه میکنم و آسمون پهناور رُ بالای سرم میبینم، خاطرههای گذشته به یادم میان. من هنوز مثل هرکس دیگهای رؤیا و آرزو دارم، و خیلی وقتها به آرزوهای از دست رفته ام فکر میکنم و اینکه اگر این آرزوها و رؤیاها تحقق پیدا میکردن چی میشد. ویه دفعه میبینم که چهل سال، پنجاه سال، شصت سال از عمرم گذشته؛ میفهمین چی میگم؟
خب، که چی؟ من شاید خنگ باشم، ولی با این حال بیشتر اوقات سعی کردم که کار درست رُ انجام بدم - رؤیاها هم که فقط رؤیا هستن، مگه غیر از اینه؟ بنابراین هر اتفاقی که تا الان افتاده، من اینو به خودم میگم: من میتونم به گذشته ام نگاه کنم و بگم که حداقل زندگی یکنواخت و خستهکنندهای نداشتم. - منظورم رُ میفهمین؟ فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
ترس واقعی اون ترسیه که آدم تو ذهن حسش میکنه. بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
گفت «میدونی جون، آتیش میتونه هر شکلی که بخواد بشه. آزاده. بنابراین میتونه بسته به درون آدمی که داره نگاهش میکنه شبیه هر چیزی هم به نظر برسه. اگه تو وقتی به آتیش نگاه میکنی یه جور حسی عمیق و درونی داری، دلیلش اینه که نشون میده توی خودت یه جور حس عمیق و درونیایی داری، میفهمی منظورم چیه ؟»
((او هوم.) )
«ولی این اتفاق با هر آتیشی هم نمیوفته. برای این که یه هم چین اتفاقی بیفته خود آتیشه باید آزاد باشه. با آتیش اجاق گاز یا فندک نمیشه. حتا با یه آتیش معمولی هم نه. برای این که آتیشه آزاد باشه باید جای درست روشن اش کنی. که آسون هم نیست. هر کسی از پسش بر نمیآد.» بعد زلزله (مجموعه 6 داستان) هاروکی موراکامی
یه کمپوت هلو از تو قفسه با کمی شکر برداشتم و به خودم گفتم حالا که از لیمو و این چیزا خبری نیست، پس حداقل شاید بتونم یه «هلوناد» درست کنم. دیگه داشتم از تشنگی میمردم. وقتی به زیرزمین رفتم، در کمپوت رُ با یه چاقو باز کردم و هلوها رُ تو یکی از جورابهام ریختم و توی یه ظرف شیشهای چلوندم تا آبش رُ بیگیرم. اونوقت کمی آب و شکر بهش اضافه کردم و هم زدم. ولی باید به تون بگم که مزه اش کوچکترین شباهتی به لیموناد نداشت؛ درحقیقت بیشتر از همه چی مزهی جوراب مونده میداد. فارست گامپ (دنیای 1 سادهدل) وینستون گروم
او آمده بود تا همه را متوجه کند که آدمها به آن خوبی نیستند که آنها را تصور میکنند. نمیدانستم که چقدر میتوانم بد و سخت باشم. نمیدانستم که بعضیها هستند که در بیرون کشیدن لایههای بد وجود آدم تا این اندازه هنرمندند. خانوم مسعود بهنود
من که دلم نمیخواد بمیرم و مثه سگ این تو چالم کنن. این چه وضعیه که یه زندگی پر از شکنجه که سرتاسرش هول مرگ اونو به ما جهنم کرده، آخرشم به یک همچین توهینی تموم بشه که بمیریم؟ توهینی از مرگ بالاتر چیه؟ روز اول قبر صادق چوبک
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
هیچوقت نباید یه سوال رو واسه کسی تکرار کرد، مگه وقتی که مطمئن باشی طرف گوش هاش سنگینه، چون در غیر اینصورت طرف داره به این فکر میکنه چه خزعبلاتی تحویلت بده، اگه میخواست راستش رو بگه قطعا همون اول میگفت قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به نام آزادی اورا فریب داده اند. به تهور و کارهای خطرناک اورا تشویق کرده اند. او دسته گلی است… دختری در قطار پائولا هاوکینز
یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کردههای خود پشیمان میشود ولی همینکه اندوه او از بین رفت به وضع اول برمیگرددو همانطور خودخواه و بیرحم میشود سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
نباید فکر کرد که مرگ یک بچه معلول کمتر دردناک است. مرگ او به همان اندازه ی مرگ یک بچه نرمال سخت و جانگداز است.
مرگ آن کسی که هرگز رنگ شادی در زندگی نچشیده بوده است ، آنکه تنها به منظور رنج بردن بر این کره ی خاک قدم نهاده است، و آمده است تا مدتی را محنت بگزراند و برود خیلی غم انگیز و طاقت فرساست. کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
وقتی یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات سر و صورتش را کثیف میکند همه ازین صحنه به خنده میافتند؛ اما اگر او یک کودک معلول باشد هیچکس نمیخندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمیاندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمیبیند مگر یک خنده ی احمقانه ی تمسخر آمیز کجا میریم بابا ژان لویی فورنیه
تاریکی بی حیایی بود که مثل پوست تنش به او نزدیک بود. از بس نزدیک بود داشت اورا خفه میکرد. وحشتناکتر این بود که او را غافلگیر میکرد. صبح بیدار میشد و میدید که آفتاب از پنجره میتابد؛ بلند میشد توی تخت خواب مینشست ، خیال میکرد تاریکی رفته است ولی باز میدید که هست، پشت گوشش یا توی قلبش رگتایم دکتروف
تا به حال متوجه شده ای چند نوع سکوت وجود دارد؟ سکوت جنگل… سکوت ساحل… مرغزار… شب… بعدازظهر تابستانی. و هر یک با دیگری تفاوت دارد، چرا که هر کدام از گونه ای متفاوت است و حال و هوای خاص خودش را دارد. مطمئنم اگر نابینا بودم و حتی نمیتوانستم گرما و سرما را حس کنم، باز هم از نوع سکوت اطرافم میفهمیدم، کجایم. آنی شرلی در ویندی پاپلرز (جلد 4) لوسی ماد مونتگومری
غرورر بیجا گاهی اوقات باعث سقوط و پشیمانی میشود. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
غم هایی که خداوند به سوی ما میفرستد، استقامت و آرامش به همراه میآورند، اما غم هایی که ناشی از حماقت و ضعف خودمان باشند، بسیار طاقت فرسایند. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
کسانی که میتوانند تا اوج شادیها پرواز کنند، ممکن است در عمق غمها هم غوطه ور شوند و طبعی که از خوشیها نهایت لذت را میبرد، در مقابل سختیها بیش از همه میرنجد. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
او در سرزمین خیالاتش بسیار آزادتر از دنیای واقعی بود؛ چرا که دیدنیها از بین میروند، اما نادیدنیها جاویدان و فناناپذیرند. آنی شرلی در جزیره (جلد 3) لوسی ماد مونتگومری
حرف نزدن آسونتره. صدات رو ببُر، کلون دهنت رو ببند، خفهشو. همهی اون پرت و پلاهایی که تو تلویزیون دربارهی ایجاد ارتباط و ابراز احساسات شنیدهای دروغ بود. هیچکس واقعا نمیخواد چیزی رو که باید بگید بشنوه. یه چیزی بگو لاوری هالس اندرسن
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو تو یه کافه شلوغ میمونه!
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات را ببندی و از همه صداها بگذری و نشنویشون، بقیه صداها واست آزار دهنده میشه، صدا پچ پچ مردم، صدا خنده ها، گریه ها، صدا به هم خوردن فنجان ها، حتی صدای باد…
تو واسم اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر میکنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی عرضه ها! احمق ها! دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمیشد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت. گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون میرفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
من این رو خیلی خوب میدونم که آدمها وقتی بزرگ میشن اگه کسی رو دوست داشته باشن، اون دوست داشتن خیلی ارزشمند میشه، منظور من از بزرگ شدن بالا رفتن سن نیست، این فهمیدن هست که آدمها رو بزرگ میکنه!
اونی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه،
اونی که سفر میکنه و از هر جایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه،
اونی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه،
برای همین همیشه به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن، چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن، با داستانها به سفر میرن، چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن.
به نظر من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن، دوست داشتن و دل بستن واسشون خیلی با ارزشه. قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
عموم میگفت هیچ وقت نباید در مورد چیزی که دوستش داری با آدمها حرف بزنی، چون بدون شک اون رو ازت میگیرن.
اما من فهمیدم با خدا هم نمیشه در مورد چیزی که دوست داری حرف زد، اصلا به دنیا اومدیم تا چیزهایی که دوست داریم رو از دست بدیم.
هرچند از لذت دوست داشتن هم نمیشه به خاطر از دست دادن گذشت! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
به من میگفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر میگرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی میکنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا میزد،لحن صداش طوری بود که حس میکردم مادرم داره صدام میزنه،روزهای اول کلی کلافم میکرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش میگفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب میدادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح میشنیدم،فکر میکردم مادرمه! می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبحها بیدارش میکرد بهش التماس میکردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که میرفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر میگشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم «من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم»!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف میزنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی میکردم که یکیشون فکر میکرد «استیون اسپیلبرگ» شده،یکی دیگه هم فکر میکرد تونسته با روح «بتهوون» ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت میکردم که فقط جواب زنِ همسایه رو میدادم،اما هر بار که داستان رو تعریف میکردم دکترها میگفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی میکنه!
دیگه کم کم داشت باورم میشد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میاومد تا پیانو یاد بگیره…
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو میزد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم، اونم میگفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم!
پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی را بهش یاد میداد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد میگرفت…
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ «دریاچه قو» را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتنها و صدای زنگ نیست
واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتونستم نتها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد میکشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچه قو»!
شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن، پیر زنه فقط جیغ میکشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
تنها کسی که لذت میبرد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نتها دست کاری شده…
همه چی داشت خوب پیش میرفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!
بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته…
یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
دیدم همون نتهای تقلبی من رو گذاشت رو پیانو…این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت میلرزید؛ «دریاچه قو» رو به مضحکی هرچه تمام با نتهای اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق میکردن
از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ «دریاچه قو» نبود!
اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود»
فکر میکنم هنوزم یه پسر بچه ام! قهوه سرد آقای نویسنده روزبه معین
بدتر از همه… باورهای ماست… ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
خداوند به قدرت قصههای خوب واقف است. قصهی آدمها مثل پتوی گرم دورشان پیچیده شده. ماه بر فراز مانیفست کلر وندرپول
گُزل از چنگ میرشکاران بهدر آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشمها.
غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… میتوانم چیزی از تو بخواهم؟»
گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.»
- من دو غزاله داشتم، پیش از آنکه صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم میآید، من غم ایشان دارم پیش از غم مرگ خود… با دلی آسوده خواهم مرد، اگر تو خود را مادر ایشان بدانی. مادر غزالههای من.
- با چه رد و نشانی بیابمشان، و در کجا؟
- آنجا، در بیابانِ خدا… در هر سوی دشت؛ شاید کنارِ جنگل افلاک.
- پذیرفتم، من پذیرفتم، اما آنها… آنها چگونه مرا بشناسند و بپذیرند؟
- گزل، مرا پیش آنها بدین نام بخوان، نام و نگاه آشنا را میشناسند. هم میدانند که من این نام از تو دارم.
- گزل، این خود نام من بود.
- هست، و تو هم خودِ من هستی، گزل.
- گزل!
حال، گزل در ارادهٔ سلطان بود. شرط بار دیگر بازگو شد: «یک تاخت، یک تیر، یک کمند. اکنون بِرَم!»
رمید، چمید و بر سینهٔ دشت پیچید. آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو.
حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این است که غمگینام. برای برههایم غمگینام.»
پس چرا شاد هستی، و چهطور میتوانی شاد باشی؟
«… شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند. شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینام از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند. آنها هنوز خبر از خطرها ندارند؛ اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت و… چه چاره میتوانم بکنم؟» آهوی بخت من گزل محمود دولتآبادی
من بر این باورم که کارهای بیهوده و بی فایده به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند.
عقیدهای که رواج دارد چنین است که انبوه مردم حیوانهای حقیری هستند که اگر بیکار بمانند خطر خواهند داشت و بنابراین باید آنها را چنان مشغول کرد که فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
شرط بکن که بعد از این آدم معقولی باشی و با مردم به خوشی سلوک و رفتار نمایی ،معقولیت دخلی به هراس و بیم ندارد و با شجاعت و دلیری او را منافاتی نیست،پس باید طوری باشی که بعد از این همه تورا نمونه معقولیت و مؤدب بودن خود قرار بدهند و از تو عقل و ادب آموزند… 3 تفنگدار 1 (5 جلدی) الکساندر دوما
گمان میکنند آفریدگار جایی آن بالا در آسمانهاست. بعضیها هم در مکه و مدینه به دنبال او میگردند! یا در مسجد ملحه شان! مگر خدا در یک مکان میگنجد؟ چه غفلتی! او تنها در یک جاست: در دل عاشقان
«شمس» ملت عشق الیف شافاک
جایگاه من برتر از اندیشههاست چون من از اندیشهها گذشتهام و راهی که در پیش گرفتهام، راهی است در فراسوی آنها. اندیشه حاکم بر من نیست، منم که حاکم بر آنم برای اینکه اختیار بنا به دست بنّاست. همه مردم زیر سلطه اندیشه قرار دارند، برای همین است که خسته و اندوهزدهاند. اما من از قصد خود را به دست اندیشه میسپرم و هرگاه که بخواهم خود را از قید آن رها میسازم. من مرغیام که در اوج پرواز میکند و اندیشه مگسی بیش نیست. چگونه میخواهید که مگس به من دسترس داشته باشد؟
من از قصد، از اوج به زیر میآیم تا آنهایی که پر و بالشان شکسته است، به من برسند؛ و هرگاه از این دنیای دون دلزده شوم، بیدرنگ مثل مرغان با پر گشوده به پرواز در میآیم.
پر و بال من طبیعی است. آنها را با سریش نچسبندهام. شاید این که میگویم در نظرتان ادعایی باطل باشد چون چنین پروازی را تجربه نکردهاید اما در نظر ساکنان افق معنی، واقعیت محض است. در جستجوی مولانا نهال تجدد
مولانا کسی را که بیش از هر چیز و هر کس در جهان دوست میداشت، فدا کرد تا خطر عشق را در اوج تجربه کند. مولانا جدایی، و حضور در غیبت را برگزید. او عادت داشت که زندگی خود را چنین خلاصه کند: «خام بدم، پخته شدم، سوختم». پیش از دیدار با شمس، خام بود، پیوند با شمس پختهاش کرد و در جدایی از او، سوخت و عظمتی بیکران یافت. در جستجوی مولانا نهال تجدد
بر روی زمین چشمش به در پرنده ای افتاد، گفت:
«عشق صدها پر دارد که هر یک از عرش تا فرش در طیران است. عاشقان از برق و هوا پرّانترند. زاهدان با ترس قدم برمیدارند. این ترسویان هرگز به گرد عشق نخواهند رسید مگر آنکه پرتو عنایت الهی بر آنها بتابد.
فوتی به پر کرد و با نگاه حرکت آن را در هوا دنبال کرد. سپس افزود:
«این همان وضعی است که برای آن مرد زاهد پیش آمد. او از این جهان، و از گیرودار جبر و اختیار آزاد شد. از دره ترس گریخت. شهباز، راه خود را به سوی شاه پیدا کرد.» در جستجوی مولانا نهال تجدد
چشمهایت را باز کن و ببین! تا کی میگویی «این را نمیدانم، آن را نمیدانم؟» خود را از بیماری تزویر و حرمان نجات بده و پا به جهان زنده و ابدی بگذار تا «نمیبینم» هایت «میبینم» شود و «نمیدانم» هایت «میدانم» از مستی بگذر و مستی بخش باش. از بیثباتی بگذر و پایدار باش. تا چند به مستی این جهان مینازی؟ دیگر بس است. بر سر هر کویی که بگذری، چندین و چند مست میبینی. تو بالا برو، با لطف حق همراه شو و بالا برو، بالاتر و بالاتر. بالا برو تا اسرافیل شوی؛ تا نفخهی روح شوی، مست شوی و دیگران را مست کنی؛ نفی را کنار بگذار و سخنت را با اثبات آغاز کن. «این نیست» و «آن نیست» را رها کن و «هست» را پیش بیاور. نفی را کنار بگذار و این «هست» را بپرست، هستی که در کوی بیخوابان مییابیاش. در جستجوی مولانا نهال تجدد
اگر عشق نبود، هستی چگونه پدید میآمد؟ اگر عشق نبود، چگونه نانی که میخوری «تو» میشد، جان تو میشد، جان جاویدان میشد؟ در جستجوی مولانا نهال تجدد
نصف لذت هرچیز، انتظاری است که برایش میکشی. ممکن است خیلی چیزها را به دست نیاوری، اما میتوانی از انتظار کشیدن برایشان، لذت ببری. آنی شرلی در گرین گیبلز (جلد 1) لوسی ماد مونتگومری
… دو نفر در دنیا بازنشستگی ندارند، شاه و شاطر. تو تابهحال شنیدهای که یک پادشاه هرقدر هم که پیر بشود، به او بگویند بابا دیگر خسته شدی، بس است، بیا و بازنشسته بشو؟ شاطر هم همینطور است. شاطرِ بازنشسته در دنیا نیست. تا روز مرگ باید کار بکنی. شاه هم تا روز مرگ میخورد و میخوابد. شاه از سیری میترکد و شاطر از گرسنگی و فشار کار میپُکد. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
در دنیا دو جور آدم وجود داره: آدمای خوب و آدمای بد. آدمای خوب شبا خیلی خوب میخوابن، اما آدمای بد… میدونین، اونا میدونن که از ساعات شب استفادههای بهتری هم میشه کرد. مرگ در میزند وودی آلن
در تمام این مدت، هرگاه به او فکر میکردم دچار احساس نگفتنی میشوم- احساسی برتر؛ فکر میکنم نخستین بار است چنین چیزی برایم پیش میآید، نمیدانم این احساس را چه بنامم
از داستان تیک تاک دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هر کسی در دنیا باید کسی را داشته باشد که حرفهای خودش را به او بزند، آزادانه، بدون رودربایستی، بدون خجالت، و الا آدمی از تنهایی دق میکند. ص 68 زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
انگار تقدیر یا تصادف، سماجت میکند و میخواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگی تان را سمت مسیر تازه ای هدایت کند، ولی معمولا شما به این ندا جواب نمیدهید و از کنار آن چهره میگذرید، او برای همیشه ناشناس میماند و شما هم احساس آرامش میکنید و هم سرزنش. تصادف شبانه پاتریک مدیانو
به سمت مقصد رفتن، از رسیدن به اون با ارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلا رو تو خودت حس میکنی! واسه پر کردن همین خلا باید دوباره راه بیفتی مقصد تازهیی پیدا کنی. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
کسانی که هیچ وقت نظرشان را عوض نمیکنند، واقعا وظیفه دارند که از همان اول صحیح نظر بدهند. غرور و تعصب جین استین
اما داشت نکته مهمی را میفهمید: تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازهی سکوت، نیشدار نیست. ص 350 جزء از کل استیو تولتز
فکر کنم تنها دلیل این که دوستم دارد این است که در دسترساش هستم- جای غلط، زمان غلط. او به همان دلیلی عاشقم است که یک گرسنهی رو به مرگ، عاشق هر آب زیپویی است که جلوش میگذارند- این وسط اصلا بحث دستپخت نیست، بحث گرسنگی است. در این قیاس، من نقش آب زیپو را بازی میکنم. ص 245 جزء از کل استیو تولتز
جس با خود میگفت: «برای این حال اسمی پیدا کردهان. یه اسم وقیحانه و تلخ. بش میگن «اولین عشق». معنیش اینکه که عشقهای دیگری هم بعد از آن میآید. «اولین عشق». حتا نیشخند حکیمانه داننده گوینده هم از لای آن پیداست. اما اشتباه میکنن. هیچکس در عمرش دو بار عاشق نشده. عشق دوم و سوم و… تنها معنیش اینه که هیچ معنی نداره. رفت و آمده. افت و خیزه. حتما زندگیهایی هست که جز همین افت و خیز نیست. » ص 216 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
باران میآمد و روی شیروانی ترانه مینواخت. ترانهای که اگه آدم اون رو شب در امن آغوش او گوش کند، زیباترین ترانه دنیاست. هر قدر باد شدیدتر باشه و بارون تندتر بیاد، بازوهایش محکتر دورت فشرده میشه و توی بغلش راحتتری و دیگه از هیچ چیز نمیترسی. دست کم این احساس منه. تمام عمرم صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیدهام. بارون دوست نداره کسی تنها ترانهاش رو گوش بده. من ناکامیاش رو خوب حس میکنم. ص 139 خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
دکتر س… اگه من و لورا روی زمین با هم برخورد کنیم، فکر میکنین همدیگر رو به جا میآریم؟… به نظرم. به محض این که از آسانسور برین بیرون، همه چی رو فراموش میکنین؛ اما روی زمین یه حافظهی ناخودآگاهی از آن چه در خارج از زمین اتفاق میافته باقی میمونه، حافظهای عمیق، که تو لایههای روح جای گرفته، و با اولین نگاهی که دو آدم به هم میکنند، فعال میشه و باعث میشه همدیگر رو بشناسن. اسمش هم عشق رعدآسا یا عشق در یه نگاهه. مهمانسرای 2 دنیا اریک امانوئل اشمیت
غرور مسریه. اگه یکی بهش مبتلا بشه اون یکی هم فورا میگیره. ص 122 عشق لرزه اریک امانوئل اشمیت
لیزا: تو هیچ وقت مایوس نمیشی؟ ژیل: چرا.
لیزا: اون وقت چه کار میکنی؟ ژیل: به تو نگاه میکنم و از خودم سوال میکنم که علی رغم تردیدها، سوءظن ها، خستگی ها، آیا دلم میخواد این زنو از دست بدم؟ و جوابشو پیدا میکنم. همیشه یکیه. با این جواب امید و شجاعتم هم بر میگرده. خرده جنایتهای زناشوهری اریک امانوئل اشمیت
از هم پاشیدن اتم، راحتتر از دفع پیش داوریها است. خیانت اینشتین اریک امانوئل اشمیت
چهکار با من دارد؟ دیگر طاقت آن شکنجهها را ندارم. انسان برای اولین بار که شکنجه میشود، همهچیز برایش غیرمنتظره است. با پدیدهٔ ناآشنایی روبهرو میشود. مثل کودکی که هنوز نمیداند داغ بودن یعنی چه، و به سوی آتش دست دراز میکند؛ اما تکرار شکنجه، مصیبت و دردی ازپیشتجربهشده است. میدانی با تو چه خواهند کرد. انسان ممکن است در یک تصادف اتومبیل، شدیدترین و دردناکترین زخمها را بردارد و آن را تحمل کند، اما تصادف یک لحظهٔ پیشبینینشده و آنی است. پیش از تصادف، دلهره و نگرانی، جان تو را فرسوده نمیکند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
میرزا طنابی در پشت کلافهای طناب و نخ کلاش و جوالها و توبرههای کوچکوبزرگ، به دیوار تکیه دادهاست. فقط کلهٔ سفید و عرقچینش پیداست.
- سلاموعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیلهگر و ریز، از پس کلاف طنابها سر بلند میکند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، بهتندی سرش را زیر میبرد.
مینشینم روی کلاف طنابها. قهوهچی دورهگرد چای میآورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروسمانندش را به ما میدوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر میزنید.
داشی میگوید: «گرفتارم به خدا. آمدهام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یکطرف صورت به من نگاه میکند.
- خیر است. لابد میخواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاهقاه میخندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی میخندد.
- نه، عجالتاً میخواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بیمعطلی میگوید: پنجهزار تومن میخواهد. »
چشمهای خروسی با دقت مرا ارزیابی میکنند.
- چهکاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آوردهاید؟
- الآن تهیه میکنیم. چندتا باشد؟
- چهاردهتا پانصدتومنی.
داشی میپرسد: «یعنی هفتهزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کردهام. این روزها بیشتر میدهند. حقوق معلمها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق اینها بالا رفت.
و چشمها را به من میدوزد. سرم را برمیگردانم. داشی میرود و سفته تهیه میکند. پنجهزار تومن را میگیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من میدهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما میفروشم به مبلغ هفتهزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه میکنم. داشی اشاره میکند که بپذیرم.
قوطی کبریت را میگیرم و میگویم: «بله.»
میرزا طنابی میپرسد: «حلال میکنید؟»
- بله.
پول را به داشی میدهم.
از دکان پایین میآیم. بس که ناراحتم میخواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را میگیرد.
- بده به من. چرا پرت میکنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور میدهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی میکند.
به همان یک اتاق خانهکشی میکنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان میخوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زنداشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کردهاند. در خانهٔ جدید، بیستنفره زندگی میکنیم. سرسام گرفتهام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم میسازیم. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی میافتم. معلم بود و کتابفروشی داشت. از دستگاه فتوکپیاش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یکروز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه میکنی؟»
«مقاومت میکنم.»
«اگر شکنجهات کردند.»
«شکنجه؟!»
«بله.»
به او برخورد و عصبانی شد.
«به تو نشان میدهم.»
روز بعد او را دیدم. دستش را پانسمان کردهبود.
«به دست خودت چه کردهای؟»
«نیم ساعت فندکِ روشن زیرش گرفتم. تا استخوان سوخت.»
«که چه بشود؟»
«دم نزدم.»
«در این آزمایش یک مسئله را درنظر نگرفتهای.»
«چه مسئلهای؟»
«شرایط و موقعیت شکنجه.»
«کسی که مقاومت داشتهباشد، در هر شرایطی مقاوم است.»
«اما تجربیات و مشاهدات من چیز دیگری میگویند.»
«چه میگویند؟»
«این که تو با ارادهٔ خودت فندک را زیر دستت گرفتهای، در موقعیت شکنجه، ارادهٔ تو در دست شکنجهگر است. من شنیدهام که متهمی را بهسختی شکنجه کردند، لب نترکاند. پس از یک هفته تحمل شکنجه، قلم به دستش دادند که بنویسد. و او نوشت. آنچه را که به زبان نیاوردهبود، نوشت. در لحظات شکنجه، تمام توجهش به حفظ لبهایش بود که از هم باز نشوند، اما حرکت قلم روی کاغذ برای او قابلکنترل نبود.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
گفت ما اول فرشته بودهایم
. … اکنون که دیگر باید از تو دور باشم، بدان انگیزهام در سجده نکردن به آدم عشق تو بود و نه بیایمانی، چون میدیدم که تازهواردی را، ناشناسی را، عزیز میداری و من میخواستم تنها به تو، ای عشق من، سجده کنم.
آنگاه، ناگهان دیدم که بر نطع شطرنج تو جز این یک بازی وجود ندارد و به من گفتی: «بیا، بازی کن!»
به من بگو، عشق من، در آن لحظه چه میتوانستم بکنم؟ از فرمانت سر بپیچم و آن یک بازی را انجام ندهم؟ از تو اطاعت کردم، در حالی که میدانستم خود را به دام بلا میافکنم. و چنین شد. تو ماتم کردی، مات! مات!
امروز با آنکه در دام بلا گرفتارم، هنوز هم طعم شادیها و لذاتی را که به من چشاندی به خاطر دارم. کفر یا ایمان من، هر چه هست، دستباف توست. همه چیز از آن توست. هر چه کردهام از سر عشق بوده است.
.
آیا پرودگار پاسخی به شیطان داد؟ نمیدانم. در جستجوی مولانا نهال تجدد
من خانهی عشقم نه خود عشق. معشوق باید آغاز و انجام تو باشد. چون او را یافتی، دیگر منتظر نمیمانی. چون نقدی یافتی، در صندوق نگاهش نمیداری. معشوق هم پنهان است و هم پیدا. او مانند تو وابسته به حال نیست، بلکه آن را تحت فرمان خود دارد. ماه و سال مطیع اویند. جسمها اگر او بخواهد، جان میشوند. اگر دست بجنباند، مس را به زر مبدل میسازد. حتی مرگ هم، اگر او بخواهد، شیرین میشود و خار و نیشتر، نرگس و نسرین. در جستجوی مولانا نهال تجدد
همه کتابهایی را که برای صحافی پیش من آورده اند، خوانده ام. این کمترین کاری بود که از دستم بر میآمد. نمیتوان به کسی لباس پوشاند و تن او را ندید. در جستجوی مولانا نهال تجدد
لیدیا او را به عنوان خودِ او نمیشناخت. اما او را به عنوان مرد، میشناخت. به برنگون طوری نگاه میکرد که یک زن در حال وضع حمل، به یک مردی که بچه را در وجود او کاشته، نگاه میکند: نگاهی عاری از احساس، در آن زمان بینهایت، مادّه به نر. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، واقعاً برنگون را عوض کرد. همچنانکه سرچشمهٔ نیرومند زندگیاش را شناخت، همهچیز چقدر دور و چقدر بیاهمیت شد، چشمهایش به دنیایی تازه باز شدند و او از فکر اینکه تا پیش از این چقدر بیاهمیت بوده، در شگفت بود. رابطهای نو و آرام در هر چیزی که میدید هویدا شد: در گَلهای که بهشان میرسید، در گندمهای تازهدرآمده که با وزش باد در رقص بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا میکند، تا آخر زمان. ابله محله کریستین بوبن
فکر میکرد خودش مقصر است و لایق رفتاری است که با او میشود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- اون دخترِ قویایه و… و فرمانبردار.
تُن صدای خانم پاتر، کمترین تردیدی را نشان نمیداد. اگر قرار باشد از دست این بچهی شرور خلاص شود، هر دروغی میگفت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- کجا میرم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیمخانهی دختران میفیلد دیده بود، به جز پیادهروی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیکترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازهها را نداشت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچکترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچهها و نوه هامون و بچههای اونا که ببینن… دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
پشت طویله، مزرعهای از لاله بود. آنها در کرتهای شش ردیفه کاشته شده بودند و هر کرت رنگ متفاوتی داشت؛ از صورتی روشن تا قرمز و زرد و بنفش تیره که در نسیم صبحگاهی موج برداشته و میرقصیدند.
دختر جوان مجذوب و شیفته زمزمه کرد:
- این زیباترین منظرهای نیست که تا به حال دیدین؟ مثل رنگین کمونه. به جز این که، این یکی صاف و مستقیمه دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
دختری که به خاطرش مرد جوانی خودش را کشته بود
مدی میخواست دوباره درخت را ببیند
این که مردبه خاطر عشق مرده بود قلب مدی را میفشرد.
شاید آملیا
آن همه لاله طلایی و گلهای فراموشم نکن را به یاد او کاشته باشد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمیتوانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس میکند قویتر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری میکند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمیدهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا میفیلد شود! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
چرا ازش نمیگذری و به آینده نگاه نمیکنی؟!
اتفاق افتاده و ما هم نمیتونیم برش گردونیم
اما میتونیم کار متفاوتی کنیم! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
ما اینو به اونایی که باقی موندن بدهکاریم
که اجازه بدیم آینده خودشون رو از میون خرابه هایی که ما به جا گذاشتیم بیرون بکشن! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آنها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی میتوانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
او خود را آدم زرنگ و باهوشی نمیدانست و اینکه حافظه ی خوبی داشته باشد. همه چیز را آنقدر واضح به یاد میآورد زیرا امکان نداشت آن زمان وحشتناک را فراموش کند.
گاهی آرزو میکرد کاش میتوانست همه ی آن چیزها را از مغزش دور بریزد و حالا از او میخواستند دوباره همه چیز را به یاد آورد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- بچهها میتونن نسبت به هم خیلی خشن و بیرحم باشن، مگه نه؟
مدی با خشم فکر کرد که ،بله میتونن و زمانی را به یاد آورد که مجبور بود از جنی حمایت کند و حالا برعکس شده بود و جنی از پسر او حمایت میکرد. مدی فکر کرد، زندگی راه خاصی برای کامل کردن چرخهی حیات دارد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
با تب و تاب زیادی در دلش دعا میکرد که خودش عامل مصیبت زدگی او باشد و نیز درمان آن. میوه خارجی جوجو مویز
پدر گای از جاهای فوق العاده ای میوه وارد میکند. هندوراس،گواتمالا،شهر اورشلیم. دیشب داشت برای ما از میوه هایی حرف میزد که ما حتی اسمشان را هم نشنیده ایم. میدانستید میوه ای وجود دارد که شبیه ستاره است؟ میوه خارجی جوجو مویز
دل مشغولی هایش فقط این بود که اوضاع چگونه به نظر میرسد، نه این که در اصل چگونه است. میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمیآید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر میرسید. زیر چشم هایش دایرههای سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان میداد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطافپذیری سابق را نداشت. کسی که داشت میمرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان میداد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را میزد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
و حالا میدانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد، گرچه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بپد، ارزشمند بود، ولی او نمیتوانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام بدهد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
همیشه اوج تاریکی پیش از فرا رسیدن سحرگاه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
او روی این صفحات، قلب خود را به روی کسی گشوده بود که بیش از هر کسی تحسین میکرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مین لی پرسید: ازش سوال نکردی؟ فکر نمیکنی عجیب است که فقط گاهگاهی او را میبینی؟ تازه تو هرگز به دیدنش نمیروی و فقط او به دیدن تو میآید؟ و چه طور از چیزهای مهمی مثل اینکه شاه فردا کجا میرود خبر دارد؟ اون دختر واقعا کیه؟ پسر به سادگی جواب داد: دوستم است همین و همین برایم بس است! جایی که کوه بوسه میزند بر ماه گریس لین
خاتون مهربانترین زن دنیا بود. تمام هفته میوههایی را که به عنوان دسر به او میدادند کناری مینهاد تا وقتی به دیدنش میآیم چیزی برای پذیرایی داشته باشد. ترس او هم قابل فهمترین ترس دنیا بود: ترس از بی کسی. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او داشت به طبیعت خودش پاسخ میداد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
من با تصویری زندگی میکردم که میخواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
در اون روزگار مردم هنوز رویاها و آرزوهاشون رو از دست نداده بودند. هر کس به چیزی اعتقاد داشت، همون طور که هر کس سر سفره ی خودش مینشست و غذاش رو میخورد. اما حالا، آرزوهای ما، رویاهامون و اعتقادات مون مثل جاده هایی شده توی این مملکت که پرند از رستورانهای زنجیره یی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آدمهای بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچهها هستند. مهم هم نیست بچهها چی کار میکنند. مگر این که بچهها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگها یه خرده راحتش میگذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
صدای طاووس مثل صدای هواپیمایی زنگ زده بود. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
او مجذوب خیال بافیهای من بود.
با من میتونست از موضوعاتی صحبت کنه که با پسربچههای دیگه نمیشد از اون موضوعات حرف زد. به من میگفت که این قدرها هم که دیگران گمون میکنند متکی به نفس نیست. میگفت بعضی وقتها بی خود و بی جهت از چیزی میترسه، اما نمیتونه بگه از چی میترسه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
توی انجیل دنبال نشونه هایی بودم از همبرگر. مطمئن بودم که توی مکاشفه یوحنا کنایه ای از همبرگر اومده. اما کسی تا امروز بهش توجه نکرده. بعید نبود که یکی از شخصیتهای مکاشفه ی یوحنا از همبرگر خوشش بیاد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من زیاد دچار نومیدی میشدم و آنچنان به بیحسی روانی و جسمی مبتلا بودم که ابلوموف پیشم آدم سرزنده و بانشاطی به نظر میرسید. هیچ چیز برایم شکوهی نداشت و به هرچه نظر میکردم در همان نگاه اول، چشمم به معایبش میافتاد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آنطور که او مینگریست هر پرسشی هنوز به زبان نیامده بی معنا بودن خودش را آشکار میکرد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
ندیده اید دیوانگانی را که به شما هشدار میدهند که دیوانه نیستند و شما، همه شما نظارگان، به او خندیده اید ؟ همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یکی میگفت: منه در میان راز با هرکسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راهِ سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود. همهاش نهی. هیچکس هم نگفت چه کار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت و گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن _ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم. از جمله مقاومت کردن را. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آزمون حقیقی اخلاق بشریت چگونگی روابط انسان با حیوانات است، بخصوص حیواناتی که در اختیار و تسلط او هستند. بار هستی میلان کوندرا
… این جور چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست میکنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم هاش به اشک میشینه و باز به اشک میشینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه آدم بند میآد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
نعش کش اونقدر از تاج گل پوشیده بود، که از اون موقع تا همین امروز گلها همیشه در من احساس بدی به وجود میآورند. گلها رو دوست دارم، اما وقتی به گل دست میزنم، چندشم میشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
خورشید، تقریبا از مد افتاده بود، مثل لباس هایی که از همون روز اول، از همون وقتی که طرح شون رو کشیده بودند نخ نما بودند. شاید وقتش رسیده بود که خداوند طرح دیگه ای بزنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ناگهان فهمید چه زندگیِ یکنواختی دارد. هیچچیزِ جالبی در زندگیاش اتفاق نیفتاده بود. اگر از زندگی او فیلمی میساختند، یکی از کم خرجترین فیلمهای مستند میشد که احتمالا وسطهای آن آدم خوابش میگرفت… دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتلها سر در بیاورد.
برای این طور قتلها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همهی این قتلها به کندی صورت میگیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کردهاید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتلهای درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتلهای هرروزه خودمان را نمیبینیم. اشتیلر ماکس فریش
هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ میگفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشریست. میگفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزهای از آن ساخته ست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
آیا حق نداشتم به ستوه آیم؟آیا به راستی دنیا برای او در همین مردک فرانسوی خلاصه شده؟یا به مستر آستلی نظر دارد؟من واقعا سر از کارش در نمیآورم. در عین حال،خدایا،چه عذابی کشیده ام! قمارباز (از یادداشتهای 1 جوان) فئودور داستایوفسکی
درست پیش از آنکه دوستی تلفن بزند یا وارد خانه ام شود درباره ی او فکر میکنم. بسیاری از مردم ، این هم آیندی را پدیده ای ماورا طبیعی میدانند. اما اگر این دوست تلفن هم نزند ، من به او فکر میکنم! به علاوه ، او بیشتر اوقات به من تلفن میزند ، بی آنکه من به او فکر کرده باشم.
متوجه شدی ؟ مسئله این است که مردم آن مواردی را به خاطر میسپارند که دو حادثه همزمان اتفاق میافتند. اگر درست زمانی که به پول احتیاج مبرم دارند ، پولی پیدا کنند ، عقیده دارند که علت آن چیزی ماوراء الطبیعی بوده است. آنها حتی هنگامی که برای بدست آوردن مقداری پول خود را به آب و آتش میزنند نیز اینکار را میکنند.
به این ترتیب یک سلسه شایعات درباره ی تجارب گوناگون ماوراء الطبیعی به راه میافتد. مردم آنقدر به اینجور چیزها علاقه دارند که به سرعت یک مجموعه داستان ساخته میشود.
اما در اینجا نیز فقط بلیطها برنده قابل دیدن اند.
وقتی من ژوکر جمع میکنم خیلی عجیب نیست که یک کشو پر از ژوکر داشته باشم!
راز فال ورق | یوستین گوردر | راز فال ورق یوستین گردر
هرگز نمیتوانم از حق آزادی خود بدون احساس شرمندگی و محکومیت دفاع کنم… در حقیقت میشل آن شب که تا دیر وقت بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد، شک برد که دارم به مردی نامه مینویسم. هرگز این تصور را نمیکرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مردی شده باشم خیلی آسانتر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم. دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
ماما…تو خیال میکنی مجبور هستی خدمت همه را بکنی. آنها هم رفته رفته این موضوع باورشان شده است. تو خیال میکنی که اگر برای یک زن رضایت خاطری جز کار خانه و آشپرخانه وجود داشته باشد، گناه است. خیال میکنی تنها وظیفه یک زن کلفتی است. من نمیخواهم اینطور باشم، میفهمی؟ دفترچه ممنوع آلبا د سسپدس
توی باغ، هر چیزی رشد میکند… اما قبل از آن پژمرده و خشک میشوند، درختها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگهای جدید دربیاورند و ضخیم تر، قویتر و بلندتر شوند. برخی درختها میمیرند و نهالهای جدید جایشان را میگیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفهها سر میزنند. بودن یرژی کوشینسکی
آری٬ لباس بر روی چوب لباسی پژمرده و پلاسیده میشود و همانطور زندگی مان وقتی در انتظار به سر میبریم. بله٬ در انتظار ماندن زندگی را به پژمردگی میکشد٬ انتظار هر چه باشد. مثلاً منتظر یک حرکت ساده یا باز شدن دری یا آن چیز که نمیخواهم حتی نامش را بر لب بیاورم. (منظور عشق است). سوار بر سورتمه آرتور شوپنهاور یاسمینا رضا
فتحعلی خان پای رفتار نداشت، ولی میدانست که سپاهیانش در انتظارند، آنها میبایست شب از محدوده اصفهان دور شوند. وقت برخاستن دعایی خواند و شنید که صدا از آنسوی پرده میگوید «مرا به چه نام میخوانید؟»
مرد دلاور ایلاتی از نفس ماند «به نامی که در وقت آن ولادت سعید در گوشتان خوانده اند»
صدا از پشت پرده آمد «نه مرا نامی بده که از امشب به آن خوانده شوم»
فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست که این زن میرود تا اصفهان را و گذشته را از خود دور کند. گفت «بر این اندیشه نبودم»
این بار صدا زنانه و آمرانه گفت «اینک باش!»
فتحعلی خان دلاوری از کف داد: «امین و مونس و محرم من»
صدا گفت امینه ام خواندی؟"
فتحعلی خان در دل گفت امینه…
و خاتون، امینه شد امینه مسعود بهنود
به سمت مقصد رفتن ، از رسیدن به اون باارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلا رو تو خودت حس میکنی! واسه پر کردن همین خلا باید دوباره راه بیفتی و مقصد تازه ای پیدا کنی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
راه رو نشان دادم. یعنی بفرمایید بریم. رفتیم و بارون هم یکهو بند اومد. خال بانو هم یکهو ایستاد و سرشو گرفت طرف آسمون و انگار که دخترکی چهارده ساله باشه دور خودش چرخید و با صدایی که نی لبکیتر از قبل شده بود خوند: «مه لیچک نون ته میه م او ته میه م خشکم که.» عاشقانه فریبا کلهر
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغهای مرغداری یی که در آن کار میکند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصههای کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست میگیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمیآید زمین بگذاردش، میگوید تو جهان بینی نداری. میگوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو میگردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
آن قدیم قدیما که صوت خوش رو بین پرندهها تقسیم میکردن همه ی پرندهها از اشراق و مشرق راه افتادن تا آوازی برای خودشون انتخاب کنن.
بلبل و قناری قبل از همه رسیده بودن و بهترین صوت هارو برای خودشون برداشته بودن. بعد بقیه از راه رسیده بودن. هرکه زودتر رسید سهم بیشتری نصیبش شد. این طوری شد که صوت خوش ته کشید و چیزی به کموتر نرسید. کموتر گله کرد و گفت من پیک دل داده هایم چرا باید بی نصیب باشم از صوت خوش؟ جواب شنید همینه که هست. هر کاری میخوای بکن. پرندهها هم پر کشیدن و با آوازهاشون رفتن و کموتر را تنها گذاشتن. کموتر از ناراحتی هی گفت: «بدبختی… بدبختی…» از آن روز به بعد صوت کموتر شد همین کلمه بدبختی. هرجاهم بره رزق و روزی و سلامتی و خوشبختیو میبره از اونجا عاشقانه فریبا کلهر
با همین لبخندهای بی معنی میتونستم خال سیاه کنار لبش رو ببینم که همین طور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتشو رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جا به جا میشد. انگار همین حالاست که بیفته روی شال کرم قهوه ایش و از اون جا سر بخوره روی مانتوی خردلیش و آخر سر هم بیفته روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلا حلقه که هیچی یه انگشتر هم توی انگشتای دست چپش نبود. عاشقانه فریبا کلهر
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
همیشه نگران هستم روزی او را از دست بدهم. من زخم خورده ام. در زندگی کسانی بوده اند که تنهایم گذاشته و رفته اند بی آنکه مستحق این تنهایی و رفتنها باشم. درستش این است که بعضیها طوری رفتار کرده اند که من تنهایشان گذاشته ام. اما به هر حال خودم هم تنها شدم. عاشقانه فریبا کلهر
آیا میشود بالاخره سری بر من جوانه بزند، سری از آن خودم، که در آن زهرهایی عمل بیاورم شایسته خودم، و پاهایی که زیرشان علف سبز شود، بالاخره در آن جا میبودم، بالاخره میتوانستم بروم، این تنها درخواستی است که دارم، نه، نمیتوانم درخواستی داشته باشم. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
آنکه میخندد همواره در موقعیتی برتر از آنکه بر او میخندند واقع است. فرودستان، تحقیرشدگان، بردگان و محکومان در تحمل وضعیت ناسازگار خود همیشه از خنده نیرو گرفتهاند، و این به آنها امید داده است که خواهند توانست سرنوشتشان را بگردانند. آنکه به مسلخ میبرندش چه بسا هزلی گزنده بگوید، اما آنکه به رهبری برگزیده شده،به قول گفتنی «شوخی سرش نمیشود.» به همین دلیل است که طنزِ فرودستان وجود دارد، اما مثلا «طنز قهرمانی» یا «طنز شاهی» وجود ندارد. شوایک یاروسالو هاشک
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
اورسولا میتوانست قشنگ او را در آنجا، در هند، تصور کند: یکی از اعضای طبقهٔ فرمانداران، که زورکی به تمدنی کهن تحمیل شده بود، آقا و سرور تمدنی شده بود که از تمدن خودش دستوپاچلفتتر بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
فکر نمیکنم باید رمزوراز خاصی برای زندگی قائل باشیم ما زندگی را حتی آنطور که برق را میفهمیم درک نمیکنیم، اما این به آن معنی نیست که بگوییم زندگی یک چیز خاص است، که از هر چیز دیگری در جهان از لحاظ نوع و غریزه متفاوت است فکر نمیکنی اینطوری باشد که زندگی شامل فعالیتهای شیمیایی و فیزیکی پیچیده است، با همان نظم و قاعده، مثل فعالیتهایی که در علم آنها را شناختهایم؟ نمیفهمم چرا باید بگوییم که زندگی و فقط زندگی، نظمش با همه چیز دیگر فرق میکند » رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا اوایل، از نقد ابا میکرد. نمیخواست استادهایش را مردهای عادی بداند که گوشت میخوردند و قبل از اینکه بیایند دانشکده کفششان را با عجله پایشان میکردند. در نظر او، آنها کشیشهای سیاهپوشِ دانش بودند، که تا ابد در معبدی دوردست و ساکت به خدمت مشغول بودند. آنها آغاز بودند و شروع و پایان رازها در دستهای آنها بود. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
اورسولا دلش میخواست همهٔ دانشجوها روحیهای بالا و ناب داشته باشند، میخواست آنها فقط چیزهای حقیقی و راست را بگویند، میخواست چهرههایشان بیحرکت و نورانی باشد، مثل چهرهٔ راهبها و راهبهها.
افسوس، دخترها پرچانگی میکردند و نخودی میخندیدند و عصبی بودند، تیپ میزدند و مویشان را فر میکردند و مردها به نظر پست و دلقکمانند بودند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او باور داشت که عشق یک راه است، یک وسیله، به نوبهٔ خود هدف نیست. و راه عشق همیشه پیدا خواهد شد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
میدانست که این استقلال بهایی دارد زنانگیاش. او همیشه یک زن بود و آن چیزی را که نمیتوانست، به خاطر انسان بودن و همتای آدمهای دیگر بودن به دست بیاورد، میتوانست به خاطر زن بودن و نقطهٔ مقابلِ مرد بودن به دست آورد. او در زنانگیاش یک ثروت پنهان، یک منبع، را حس میکرد، اما همین را باید فدای آزادی میکرد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
او فکر میکرد که چون جامعه نمایندهٔ میلیونها آدم است، پس باید میلیونها بار مهمتر از فرد باشد، فراموش میکرد که جامعه چکیدهٔ کل است، نه خود کل. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
در طی این سال، دانشگاه آن شکوه قبلیاش را در نظر او از دست داد. استادهایش دیگر کشیشهایی که رمزورازهای زندگی و دانش را میدانند نبودند. آنها مردهایی معمولی بودند که کارشان را آنقدر انجام داده بودند که برایشان عادی شده و نسبت به آن بیتفاوت شده بودند. لاتین چه بود؟ یکعالمه دانش خشکخالی. لاتین کلاً چه بود جز یک مغازهٔ اجناس عجیب دستدوم، که آدم در آن، این اجناس عجیب را، اجناس عجیب خستهکننده را، میخرد و قیمت بازار دستش میآید. دانشکده عقیم و بیارزش بود، معبدی بود که به تجارتی زمخت و ناچیز بدل شده بود. و استادها با لباسهای خاصشان، بیفایده، کالای تجاریای را به آنها میدادند که در اتاق امتحانات به دردشان میخورد؛ چیزی حاضر و آماده. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
درس فقط یک مغازهٔ کوچک بود که شاگرد مغازهاش آنجا یاد میگرفت چطور خود را مجهز کند تا پول بیشتری دربیاورد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
فکر میکنم برای خداوند متعال هم نگاه کردن به زمین، به این روزهای بد و به آدمهایی شبیه خودت که روی آن راه میروند و هر طرف میروند پایشان در گِل و کثافت میافتد، هم باعث بدبختی باشد. چشمه قدیسان جان میلینگتون سینگ
یک مرد خاله زنک همیشه قایل تحقیر است ما آدمها غرور، حسادت، رقابت و هزار انگیزهی دیگر برای خوار کردن همدیگر داریم اما مردی که تهمت و افترا بزند باید اول از مرد بودن خود دست بکشد و سپس رسوا کردن بقیه را آغاز کند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
اگر موذیانه خندیدن به بدبیاریها و سستیهای کسانی که صدمهای به ما نرساندهاند شوخطبعی به شمار میآید، آرزو میکنم خداوند مرا هر روز بیش از دیروز کسالتآور بکند. مدرسهای برای آبروریزی ریچارد برینزلی شریدان
آخرین حسرتم این است که نمیدانم پس از من چه پیش میآید. دور افتادن از این دنیای پرتلاطم، مثل ناتمام گذاشتن یک سریال پر حادثه است. گمان میکنم در گذشته که سیر تحولات کندتر بود، کنجکاوی مردم هم درباره دنیای بعد از مرگشان کمتر بود. باید اعتراف کنم که یک آرزو را با خود به گور میبرم: خیلی دلم میخواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یک بار از میان مردهها بیرون بیایم، خودم را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم، چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامه را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان بر میگردم و از فجایع این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم. با آخرین نفسهایم لوئیس بونوئل
امکان ندارد بشود در برابر مهربانی غریبهها مقاومت کرد. کسی به تو نگاه میکند که تو را نمیشناسد، که به تو میگوید مشکلی نیست، عیبی ندارد، هر کاری که کردی، هر کاری که کرده باشی: رنج کشیدی، آسیب دیدی، سزاوار بخشیده شدن هستی. دختری در قطار پائولا هاوکینز
خیلی آرام است و آرامش بخش. یک جور مهربانی و شکیبایی از خودش بروز میدهد. آدم معصوم یا ساده دل یا خوش بین یا خیلی ساده آدمی که دچار مشکل است این چیزهای دیگر را در او نمیبیند، شاید حتی نبیند که زیر آن آرامش گرگی در وجودش دارد. دختری در قطار پائولا هاوکینز
حفرههای زندگی آدمی دایمی هستند. آدم باید دورشان رشد کند، مثل ریشههای درخت دور سیمان و جدول و آسفالت؛ خودت را باید به شکل شکافها در بیاوری. دختری در قطار پائولا هاوکینز
او یکیدو تا دختر زیر سر داشت، با آنها به امید پیشرفت سریع، دوستیای آغاز کرده بود. اما صرف حضور یک دختر درکنارش پیشرفت را غیرممکن میکرد. نمیتوانست به دختر آنطوری فکر کند، نمیتوانست واقعاً عریانی او را تصور کند. او یک دختر بود و تام هم دوستش داشت و بهشدت از فکر عریانکردن او میترسید، او برای دختر وجود نداشت و دختر برای او وجود نداشت. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
به نظرم اگر عاشق کسی شدید نباید با او ازدواج کنید: چون بیچارهتان میکند. خواستگاری به سبک روستایی (1 کمدی کوچک برای 2 صدا) نمایشنامه جورج برنارد شاو
در صمیمت تنگاتنگ آشپزخانهٔ مزرعهها، زن، جایگاه والایی داشت. مردها در خانه ملاحظهاش را میکردند، در مورد تمام کارهای خانه، در مورد تمام نکات اخلاقی و رفتاری. مردها وجدانشان را در دست او میگذاشتند، به او میگفتند: «نگهدارندهٔ وجدان من باش، فرشتهٔ مقابل در باش و مراقب دخول و خروج من باش.» و زنقابل اعتماد بود، مردها بیچونوچرا در او آرام میگرفتند و با خشنودی، با خشم، تحسین و سرزنشِ او را به جان میخریدند، طغیان میکردند و خشمگین میشدند، اما هرگز لحظهای حقیقتاً و قلباً برتریِ او را از یاد نمیبردند. برای ثباتشان به او نیاز داشتند. بی او، مثل نی در باد بودند، اینجا و آنجا وزیده میشدند. زن، لنگر و امنیت بود، دست بازدارندهٔ خدا بود، که گاهی بسیار از آن بیزار میشدند. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
ازدواج، چیزی است که ما برایش درست شدهایم یک مرد از مرد بودن لذت میبرد: چون برای چی او یک مرد خلق شده، اگر قرار نیست که لذتش را ببرد؟ و به همین ترتیب، یک زن از زن بودن لذت میبرد: حداقل ما حدس میزنیم که لذت میبرد حالا، برای مرد بودنِ یک مرد، یک زن لازم است و برای زن بودنِ یک زن، یک مرد لازم است برای همین است که ازدواج وجود دارد در بهشت ازدواج نیست، اما در زمین هست در زمین، چیز زیادی به جز ازدواج وجود ندارد. میتوانید از جمع کردن پولهایتان یا رستگار کردن روحتان حرف بزنید، میتوانید هفت بار روحتان را رستگار کنید و ممکن است کمی پول جمع کنید، اما روحتان به جویدن و جویدن و جویدن ادامه میدهد و میگوید چیزی هست که او باید داشته باشد. رنگینکمان دیوید هربرت لارنس
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان. عشق معیارها را در هم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیارها بنا میشود. عشق ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و ساختن سرچشمه میگیرد. عشق قانون نمیشناسد، دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است. عشق سِحر است و دوست داشتن باطل السِحر. عشق و دوست داشتن از پی هم میآیند ، اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند. آتش بدون دود (3 جلدی) نادر ابراهیمی
مارهای دشتسستان تیره رنگ و باریکند،وسط شنهای دشت مثل کرم میلولند، چابک و تندروند،شکار خود را به سرعت تعقیب میکنند. زهرشان مهلک است. نمیتوان از نیش آنها جان سالم بدر برد. رهگذری که در بیابانها و ریگ زارهای گرک و سوزان دشتستان راه برود گاهی میبیند که شنها حرکتی سریع میکنند. در این هنگام مو به تن رهگذر تیره بخت سیخ میشود، و بی درنگ خود را به پا یا پاچه او فرو میکند، دیگر مرگش حتمی ست. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
شبی که تو شکمم میلولیدی و پا به ماه بودم ننه امو مار زد. اما دلم میخواس ننه زنده بمونه و تو سر زا میرفتی. اونو شب قرآن رو سرم نهادم و پشت بون، از خدا طلبیدم که بچه تو شکمم بمیره و زنده دنیا نیاد اما ننه امو خدا زنده نگه داره شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
ما مردها آدمهای خودپسندی هستیم اگر به دیگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم میشویم. خودخواهی ما چنان است که خیال میکنیم هر زنی را دیدیم یکدل نه صد دل عاشقمان میشود اگر خیلی عاقل باشیم لااقل خود را برای همسری و زندگی با او برابر میدانیم این جهالت مردها را به چاه میاندازد و غفلتی پدید میآورد که عاقبت خوشی ندارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
بود. لازم نبود به ش فکر کنم و در خیال بسازم ش. لازم نبود با هر صدایی یا چشمهای قهوه ای یی یا خنده ی ریزریزی چشمم را ببندم و او را ببینم. کنارم بود. آنقدر بود که به این چیزهاش فکر نمیکردم. ویران میآیی حسین سناپور
او را که نمیتوانستم تابستان و زمستان تنم کنم یا توی کمد نگه ش دارم. کاش بعضیها را میشد. ویران میآیی حسین سناپور
اگر زندگی کنی، خداوند با تو زندگی خواهد کرد. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
-در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش میجنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم. اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم. عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر میکنید که ما تا چه مدت میتوانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.» عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
- اوهوی زن! یه سماور آب ره بخواهی بریزی گلوی یه قوری؟
ننه گل دستپاچه، دستش را سمت شیر آب سماور برد. تن داغ سماور مثل مار زخمی، دستش را گزید. خوابیده خانم سمت مادر دوید. شیر سماور را بست و با پارچه کهنه ای، آب فرش جلوی سماور را گرفت.
ننه گل مثال دختری خجالتی که دسته گلی آب داده باشد، بلند شد تا نگاه شماتت بار پیل آقا را نبیند. بیوهکشی یوسف علیخانی
کلارک،تو در قلبم ثبت شدی، از همان روز اولی که با آن لباس خنده دار و لطیفههای مسخره ات وارد شدی و قادر نبودی کوچکترین چیزی را که احساس میکنی،بروز ندهی من پیش از تو جوجو مویز
به نظر نمیرسید این مرد قصد کلاهبرداری دارد و نمیخواهد مزدشان را بدهد. ولی در آن لحظه احساس کرد از پولدار هایی که پولشان را سر وقت پرداخت نمیکنند، حالش به هم میخورد.
آدمهای پولدار گمان میکنند چون هفتادو پنج پوند برای خودشان پولی نیست، حتما برای دیگران نیز رقمی نیست.
از دست صاحبکارانی که او را حقیر و ناچیز میپنداشتند و خیال میکردند هیچ اشکالی ندارد بدون عذرخواهی در را توی صورتش بکوبند،عصبانی بود.
جس گفت:
《نه لطفا، من الان به پول نیاز دارم》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
《تو خودت بهم گفتی تو مدرسه تنزی را به خاطر لباس هاش مسخره میکنند. نیکی،بعضی اوقات…》
جس دستش را در هوا تکان داد.
《گاهی هدف وسیله را توجیه میکند. 》
نیکی همین طور به جس خیره ماند،جوری که جس معذب شد.
بعد از پلهها بالا رفت. یک بعلاوه یک جوجو مویز
مامی یکی از سیبهای بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
آدمها چوب اعمالشان را خواهند خورد.
چیزهای خوب برای آدمهای خوب رخ میدهد،فقط باید باور داشته باشی…! یک بعلاوه یک جوجو مویز
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمیآوریم، چه میکنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر میبریم؛ حتی زبانمان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه میکنیم؟ هویتمان چه میشود؟ از کجا به هستی خود معنا میبخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چهگونه میرسیم؟ مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
اوما ماآ مانیسکا، موئو ماآ موستیکا: سرزمین آدم مثل توتفرنگیه ، سرزمین دیگران مثل قرهقات مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هرچیزی تا وقتی ما را از پا درآورد قابل تحمل است. جدال انسان علیه درد نبردی است که در آن دو طرف موضعی حقطلبانه میگیرند. حتی اگر او را به مرگ محکوم کرده باشند. اما نبرد من از جنس دیگر بود، نبردی که در آن من دشمن خودم بودم. حالا هم شکست خوردهام. رحم کردن به خود معنایی ندارد، ضمن آنکه چنین درگیریهایی اسیر هم ندارد. مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوشصدا و گلوری حساس! به او میگفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه میافتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیقتر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در میآمد خواهرها و برادرهایش یادشان میآمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچههای جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتابهایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهرهاش را آرام نشان دهد تا از فاصلهی نسبتا دور معلوم نشود گریه میکند. آه امان از اشک ها. با خودش میگفت چقدر خوب میشد اگه طبیعت میگذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن. خانه مریلین رابینسون
وقتی از خاطرات تلخ و غمهایمان با دیگران حرف میزنیم و از موفقیتهای ناچیزی که داشتیم میگوییم، یاد میگیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را میرود، ما هیچ قضاوتی نمیکنیم. در بارهی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویتها. واقعا که وحشتناکاند. پس از تو جوجو مویز
بزرگ تا خوابیدهخانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیدهخانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمیگردند. شانههای سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دلجویان به خوابیدهخانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! سادهایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیدهخانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد. بززگ سرپا ایستاده ونگاهش میکرد. بیوهکشی یوسف علیخانی
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستارهها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آنها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبیها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان میکند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی میشود. بیوهکشی یوسف علیخانی
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
زمستون فقط فصل پولداراست
آگه پولدار باشی، سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی. تازه بعدش بری اسکی!
آگه بدبخت باشی، سرما برات یه بلای آسمونیه، اون وقت یاد میگیری چه جوری از منظرههای پوشیده از برف، متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
خیلی بد است که موضوعی رفع و رجوع نشود و همین طور حل نشده باقی بماند. گاهی اوقات برای سلامت روحی و روانی خودمان هم که شده باید اوضاع و احوال را به طور کلی در نظر بگیریم. پس از تو جوجو مویز
باورم. نمی شد ادم بچه یی را به دنیا بیاورد ،دوستش داشته باشد،ازش مراقبت کرده باشد،بعد توی شانزده سالگی اش ادعا کند او را ذله کرده است،برای همین قفل در خانه را عوض کند و. راهش ندهد. پس از تو جوجو مویز
وقتی وارد دنیای جدیدی شوی،اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد،ادمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میایند همیشه احساس سر در گمی میکنند. پس از تو جوجو مویز
گاهی. ما ادمها در اوج. غم. و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چه قدر در نوسان روحی قرار داربم و. غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
گاهی اوقات سپری کردن ایام به قدرت مافوق بشری نیاز دارد. پس از تو جوجو مویز
ما جزئی از یک چرخه بزرگتر هستیم، تقدیری که فقط خداوند از آن خبر دارد… من پیش از تو جوجو مویز
حالا که دارم مینویسم صدایش را میشنوم که با دئیردر حرف میزند. صدای خفه اش از دیوارها میگذرد ولی حرف هایش را تشخیص نمیدهم. لابد دارند از اولین ملاقاتشان حرف میزنند و یا از اولین شبشان. بدون شک دارند از یک اولین حرف میزنند چون دارند به آخرینش نزدیک میشوند. میرا کریستوفر فرانک
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند. بخواهی قبولت داشته باشند. بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها با لاغرها با پیرها با جوان ها…همه چیز را در سرت به هم میریزند برای اینکه مشمئز شوی…برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی. برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها…برای انها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت…با دوستان بی شمارت. و وقتی مردی را میبینید که تنها راه میرود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است…تو تمام اینها را میدانی؟
- میدانم میرا کریستوفر فرانک
من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم. به چیزهایی که فکر میکنم. خیلیها فکر میکنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار میرود، خیلی آره نه میگوید تا بالاخره تصمیمش را میگیرد. اما همهی آدمها خیانت میکنند بعد برایش دلیل پیدا میکنند. من هم وقتی به تهمینه خیانت کردم دنبال این توجیهات بودم. ساعتها مینشستم رو به دیوار یا از پنجره زل میزدم به محوطهی مجتمع پردیس و دنیایی را تصور میکردم که زندگی با تهمینه برآوردهاش نکرده بود. دنیایی که همان موقع خلق میکردم تا توجیه کنم… بهار 63 مجتبی پورمحسن
در این دنیا، آدم نمیتواند انتخاب کند که به او آسیب رسانده بشود یا نه، ولی تاحدودی میتواند این انتخاب را بکند که چهکسی این آسیب را به او بزند. من از انتخابم راضیام. امیدوارم او هم از انتخابش راضی باشد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
در تاریکترین روزها،خداوند بهترین افرادش رو سر راهت قرار میده. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
از مدرسه که بیرون میآییم، ناصر ماموتی، که مردی چهلساله است، از دور پیدا میشود. دارد به اداره میآید. الاغی در کنار جاده از روبهرو میآید، تقریباً بهموازات آقای ناصر ماموتی. ناگهان کدویی چند قدم مانده به آقای ماموتی، تا کمر خم میشود و با صدای بلند میگوید.
- سلام و علیکم قربان!
فکر میکنیم که به آقای ماموتی سلام و تعظیم میکند. اما او در برابر الاغ خم شده و سلام میکند. الاغ گوشهایش را تکان میدهد و بیاعتنا میگذرد. ناصر ماموتی رنگبهرنگ میشود و به روی خودش نمیآورد. اسد کدویی ابلاغش را بهدست او میدهد.
- در خدمت شما هستم.
ماموتی با قیافهٔ کولیمانند، دندانهای جرمگرفته و سیاهش را بهحالت خنده نشان میدهد.
- بهتر است ابلاغت را به همان الاغی که سلامش کردی بدهی!
کدویی با پررویی از میرسلطانی میپرسد: «راستی مدرسهٔ الاغها… کدامطرف است.»
و بهزور ابلاغش را در دست ماموتی میگذارد.
- خواستیم کمی بخندیم قربان. از ما ناراحت نباش. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
لیام: من میخوام یه نویسنده بشم اون قدر پر کار که بتونم صبح روز انتشار تقدیم نامه ی کتاب هام رو به اسم هر زنی که تو خیابون دیدم بنویسم. تو چی ؟
آلدو: تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو عقیم کنم ریگ روان استیو تولتز
زندایی کوچیکه اهل بافتنی است و یکریز، مثل باد میبافد. … آبستن است و من مطمئنم که بچههایش از جنس نخ و پشم هستند و اگر یکی از آنها زشت و کج و کوله باشد یا کار بدی بکند او را میشکافد و از نو میبافد. خاطرههای پراکنده گلی ترقی
در سکوت حواس آدم کمتر پرت میشه. سکوت مداوم به انسان اجازه میده واقعاً به چیزی که در عمق وجودش جریان داره گوش بده.
ما بهش میگیم امید و انتظار آخرین فراری تریسی شوالیه
شماره خوش یُمن. 4. صاحب زایچه باید کارهای تهورآمیز جدیدی را آغاز کند، چون تفاوت میان موفقیت و مصیبت در گروی انجام همین کار است. مرفی ساموئل بکت
آن بخش از وجودش که خودش از آن بیزار بود، غرق تمنای سیلیا بود و آن بخش دیگر که او عاشقش بود ، حتی با تصور سیلیا هم ور میچروکید. مرفی ساموئل بکت
نکته در صبر و طاقت است، باید گذاشت زمان بگذرد، باید برای بار اول و آخر بیاموزیم که تقدیر پیش از رسیدن به مقصد هزار پیچ و تاب میخورد. کوری ژوزه ساراماگو
… او همیشه دلش میخواست به «لحظههای کامل» برسد. تهوع ژان پل سارتر
عشق نوعی میلاد است. پس اگر <<پس از عشق>> همان انسانی باشیم که <<پیش از عشق>> بودیم،به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی،با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی ،تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
همیشه وقتی وارد اتاق موری میشدم و لبخند محبت آمیز، و شوق و ذوق او را میدیدم، انباشته از عشق میشدم و به وجد میآمدم. البته که او نظیر این رفتار را با خیلی از آدمها انجام میداد، میدانم، اما مهارت خاص خداداد او این بود که قادر بود به هر مراجعه کننده ای این احساس را منتقل کند، که لبخندی که به او زده میشود، خاص او است. صرفا برای او است. لبخندی منحصر به فرد. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
فقط قلب گشوده ی تو میتواند این امکان را برایت فراهم بیاورد که در میان تک تک افراد غوطه ور شوی و میان آنها جایی را برای خودت باز کنی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این کتاب رو خیلی دوست دارم چند کتاب غرور و تعصب رو خوندم ولی هنوز هم خوندنش برام جذابه ، کتاب پمبرلی هم ادامه این کتابه که علاقه مندان میتونن از خوندن اون کتاب هم لذت ببرن. غرور و تعصب جین استین
مردم میتوانند زیبا و خوشحال باشند، بدون این که قدرت زندگی روی زمین را از دست بدهند. من نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم پلیدی وضعیت عادی بشریت است.
رؤیای مرد مضحک/فئودور داستایوفسکی کافه پاریس (مجموعه 18 داستان کوتاه از نویسندگان بزرگ جهان) آنتوان چخوف و دیگران
آن نیرومندی که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهمها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوشیما پکر میگوید: «شاید بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، کافکا. فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اگر پیری تا این حد با ارزش است، پس چرا اکثر مردم همیشه میگویند، آه که اگر من یک بار دیگر جوان میشدم… ، تو تا به حال نشنیده ای که مردم بگویند، ای کاش من شصت و پنج ساله بودم؟
موری لبخند زد:"می دانی این طرز تفکر به چه چیزی برمی گردد؟ زندگیهای نارضامندانه. زندگیهای بدون دستاورد کافی. زندگیهای خالی. زندگیهای بی معنی و مفهوم. چون اگر تو معنا و مفهومی در زندگی ات پیدا کنی، هرگز نمیخواهی به گذشته برگردی. دلت میخواهد پیش بروی. دلت میخواهد بیشتر ببینی، کارهای بیشتری انجام دهی. قادر نیستی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی.
"گوش کن. تو باید متوجه یک نکته باشی. همه ی جوانتر ها باید متوجه این نکته باشند. اگر شما همیشه با مقوله ی پیری در حال جنگ و دعوا باشید، همیشه هم ناراضی و غمگین خواهید بود، چون در هر صورت پیری از راه خواهد رسید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
هیچ اعتقادی به این همه تأکید و اهمیت روی جوانی ندارم. گوش کن، من میدانم جوان بودن مساوی با چه بدبختی هایی است، پس به من نگو که جوانی دوره ی باشکوهی است. چه بسیار جوان هایی که نزد من آمده اند و از جنگ و دعواهایشان، از تضادهایشان، از بی لیاقتی شان، و از اسفباری زندگی هایشان حرفها زده اند. گاهی زندگی از نظر آنها آن قدر بد و ناگوار بوده که حتی خواستند همدیگر را نیز بکشند…
"و علاوه بر همه ی این تفاسیر اسفناک، جوانها عاقل نیستند. آنها درک کمی از زندگی دارند. وقتی نمیدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد، چگونه میتوانی هر روز زندگی کنی؟ وقتی مردم تو را فریب میدهند، که این عطر را بخر، چون تو را جذابتر میکند، یا این لباس جین را بپوش، چون تو را شهوت انگیزتر میکند _و تو باورشان میکنی! چه حماقتی! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
اعتقاد قبیله ای از نواحی امریکای شمالی بر این اصل استوار است که هر موجودی بر روی کره ی زمینی حاوی شکل بسیار بسیار کوچکی از خود آن موجود در درون خویش است _یعنی این که مثلا یک غزال، یک غزال کوچولو، و یک انسان، یک انسان کوچولو در درون خود دارد. وقتی موجود بزرگ میمیرد، آن موجود کوچک به زندگی ادامه میدهد، به این صورت که یا به وجودی که در نزدیکی اش متولد شده، حلول میکند یا در میان زمین و آسمان در استراحت گاههای موقتی آسمانی جای میگیرد، و یا در بطن آرام روحی عالی رتبه و مؤنث انتظار میکشد تا ماه بتواند آن را مجددا روی کره ی زمین برگرداند.
آنها اعتقاد دارند، بعضی وقتها که ماه خیلی سرش شلوغ است و پر از روح کوچولو، از آسمان ناپدید میشود. به همین دلیل است که بعضی شبها ماه در آسمان مشاهده نمیشود. اما همواره سرانجام ماه برمی گردد، همان کاری که همه ی ما انجام میدهیم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم میکنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آنها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آنها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد میترسی، تو از غم و غصه میترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، میترسی. فقط در یک صورت تو میتوانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آنها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آنها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک میکنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که میتوانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
خاله محبوب میگوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده است! پرنده من فریبا وفی
«اون وقتا که جوون بودم، تو یه سفر خارجی، عاشق یه دختر بلغاری شدم. دختر نجیبی بود، خیلی منو دوس داشت، منم دوسش داشتم، ولی اگر میخواستم بگیرمش حالا هزارتا زن داشتم.»
از داستان آخرین نسل برتر دریاروندگان جزیره آبیتر عباس معروفی
وقتی با او بودم احساس میکردم آدم خوبی هستم… حتی سادهتر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو میروند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم. بیش از هر چیزی… نمیدانستم آدم میتواند تا این حد دوست داشته باشد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در مییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
هدفی که برای آن پول در نظر بود، به اندازه نقشه ی اولیه ام جدی بود. آن را فقط برای ادامه ی کار دیماجّو خرج نمیکردم برای باورهای خودم هم بود، برای موضع گرفتن در مورد چیزی که بهش اعتقاد دارم، برای به وجود آوردن تغییری که تا به حال قادر به انجامش نبودم. ناگهان انگار زندگی ام برایم معنا و مفهوم پیدا کرده، نه فقط همان چند ماه گذشته، که تمام زندگی ام از همان روز تا ابتدایش. تلاقی معجزه آسایی بود، تقارن شگفت انگیز انگیزهها وآمال بود. اصل وحدت بخش را پیدا کرده بودم و این تفکر میتوانست تمام تکههای شکسته ام را گرد هم بیاورد. برای اولین بار در عمرم کامل شده بودم. هیولای دریایی پل استر
(( آن قدرها که فکر میکنی بد نبود. وقتی آنجایی، نگران هیچ چیز نیستی. در روز سه وعده غذا داری. مجبور نیستی لباس بشویی. زندگی ات پیشاپیش برنامه ریزی شده. باورت نمیشود زندان چه آزادی ای به آدم میدهد.) ) هیولای دریایی پل استر
در این این پانزده سال زاخس از ابتدا تا انتهای خودش را پیموده بود. و زمانی که به انتها رسید شک دارم که میدانست چه کسی است. بعد از پیمودن چنین راه دور و درازی دیگر برایش ممکن نبود به یاد بیاورد از کجا شروع کرده. هیولای دریایی پل استر
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمیرسد؟
چرا به نتیجه میرسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو میافتد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است از همه چیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس، نباید به حال پیشخدمت هتل و رستوران تاسف خورد. گاهی که در رستورانی نشسته اید و نیم ساعت پس از ساعت تعطیل هنوز مشغول غذا هستید، حس میکنید پیشخدمت خسته که در کنارتان ایستاده حتماً پیش خود به شما ناسزا میگوید. اما اینچنین نیست. او در حالی که نگاهتان میکند نمیگوید که «چه آدم پرخوری است» بلکه میگوید «روزی که پول کافی پس انداز کرده باشم منهم از همین شخص تقلید خواهم کرد.» وی به فکر نوعی لذت و خوشی است که کاملاً آنرا درک میکند و میستاید. به همین جهت هم پیشخدمتها به ندرت سوسیالیست میشوند، و اتحادیه مفید و کارآمدی هم ندارندو همگی روزی دوازده ساعت کار میکنند- حتی در کافههای زیادی هفته هفت روز و روزی پانزده ساعت مشغول کار هستند. اینان «خود گنده بین» اند و چاکرصفتی را هم از مقتضیات کار خود میدانند. آس و پاسها جورج اورول
…و برای اولین بار به این نتیجه رسید که در روابط بشری درد و رنج تا چه حد اجتناب ناپذیر است ، درد پررنج، و درد تحمیلی؛ آدم باید احمق باشد که از تنهایی بترسد جان کلام گراهام گرین
زندگی به نظر اسکوبی بسیار طولانی میآمد. نمیشد آزمودن آدمی در سالهای کمتری انجام پذیرد؟ نمیتوانستیم در هفت سالگی اولین گناه کبیره مان را مرتکب شویم، در ده سالگی به خاطر عشق یا نفرت خودمان را خانه خراب کنیم، و در پانزده سالگی در بستر مرگ به رستگاری چنگ زنیم؟ جان کلام گراهام گرین
در میان ما حتی یک نفر هم یافت نمیشد که چشم انتظار زاده شدن باشد. ما از سختیهای هستی، آرزوهای برآورده نشده و بی عدالتیهای مقدس جهان، هزارتوهای عشق، جهل والدین، حقیقت مرگ و بی تفاوتیهای شگفت انگیز زندگان در میان زیباییهای ساده و بی آلایش جهان منزجر بودیم. از بی رحمی انسانها که تمامی شان کور به دنیا میآیند و تنها اندکی از آنها دیدن را میآموزند وحشت داشتیم. . راه گرسنگان بن اکری
یک مادر باید به بچه اش دست بزند و سرمای او را حس کند تا بالاخره با خودش بگوید: خیلی دیر شده. مترو هاروکی موراکامی
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
تاتسوِئو کنار او، آن دست را گاه و بیگاه بلند و با مهربانی نوازش میکند. وقتی کلمات به کار نمیآیند، دست همیشه هست. مترو هاروکی موراکامی
زن همسایه #آزاد است و #رها وقتی #آواز میخواند. شبیه #پروانه ای است که #پیله اش را شکافته و رفته. مدت هاست که جز تکههای پاره پاره ی #ابریشم چیزی کف خانه اش پیدا نمیشود. دلت میخواهد الان تهران بودی و او میخواند. دلت میخواهد از او میپرسیدی دستگاههای آوازی چه فرقی با هم دارند. از او میپرسیدی نفسش را چطور تنظیم میکند، که در هر مصراع کم نیاورد موقعی که نتهای بالا را میخواند… صدای زن همسایه واضح و آشکار در گوش هات طنین انداخته است:
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن در آید
.
باید تهران که رسیدی زن همسایه را بیشتر ببینی و صداش را بیشتر بشنوی. مورچه در ماه لادن نیکنام
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
گر فرض کنیم که کار یک ظرفشور، کم یا زیاد، بیهوده باشد؛ بنابراین چرا تمام رستورانها و هتلها او را میخواهند! اگر از دلایل اقتصادی بگذریم، باید ببینیم که کار ظرف شستن و سابیدن دیگ، آنهم برای تمام عمر برای آدم دارای چه لذتی است؟ چون تردیدی وجود ندارد که مردم - آدمهای ثروتمند- از آنکه صحنه کار یک ظرفشور را در ذهن خود تصور میکنند، لذت میبرند. مارکوس کاتو در این باره گفته است: «یک برده نباید وقتی که بیدار است، بیکار بماند. کارش مفید باشد یا نه، اهمیتی ندارد، او فقط باید کار کند؛ زیرا همین کار کردن حداقل برای خود برده مفید است.» این شیوه تفکر هنوز هم پایدار مانده و دلیل همه کارهای پرمشقت و طاقت فرسای بیهوده دنیای امروز است. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
در مورد قاطرها مسئله اساسی چشم هاست. مابقی مسائل اهمیت ندارد. به همین دلیل، مستقیم به چشمان قاطر خیره شد، در کنار دروازههای سلاخ خانه، و متوجه شد حیوان هنوز هم میتواند به صاحبش خدمت کند. و قاطر هم در مقابل به او خیره شد، در محوطه سلاخ خانه. مالون میمیرد ساموئل بکت
آیا کار درستی است دوستها از پشت به هم خنجر بزنند؟ این کار فقط از دست دشمنان بر میآید. کسی که دوست خود را از پشت بزند دیگر دشمن او محسوب میشود و حقش است که از پشت خنجر بخورد. جوجه تیغی صلحی دلک
… وقتی آگهیهای ترحیم را میخوانم همیشه سن متوفی را نگاه میکنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه میکنم. فکر میکنم ، چهار سال مانده. نُه سال دیگر. دو سال دیگر میمیرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه وقتی که برای محاسبه زمان مرگمان ازشان استفاده میکنیم نمایان نمیشود. بعضی اوقات با خودم چانه میزنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مُرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصاً با حال و روز الانم ، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم نظرم چه خواهد بود؟ برفک دان دلیلو
استفاده ما از مدارک به این دلیله که طرف مقابلمون رو نسبت به وظایفش آگاه کنیم. قصد داریم با این کار خیال خودمون رو راحت کنیم و مطمئن باشیم که اون خودش مسئولیت هاش رو میدونه: قراردادها، کارتهای شناسایی، مجوزها، شهادت توی دادگاه، قبضهای مختلف، رضایت نامه، گواهیهای مالی، گواهی درآمد، حتی شجره نامه نوشتن. نمیدونم همش رو گفتم یا نه، چیزی یادم رفته؟! چیزی که میخوام بگم اینه که زن و مرد برده ترسشون هستن. همش میترسن که بهشون خیانت بشه، برای همین هم هست که همش در فکر جور کردن مدارک جدیدی هستند تا به وسیلهٔ اون بتونند معصومیت و بی گناهیشون رو ثابت کنند. زن در ریگ روان کوبه آبه
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. میتوان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
«با خودم فکر کردم: آره آدم برای همچین عمر کوتاهی تاوان سنگینی میده…» ولگردهای دارما جک کرواک
او فراموش کرده بود که در آغوش گرفتن یک بچه یا هر کس دیگری چه حسی دارد. اینکه چطور سنگینی شان روی تو مینشیند، اینکه چطور غریزی به تو میچسبند، چطور به تو اعتماد میکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
مردم قبل از اینکه حتی بشناسندت درباره ات قضاوت میکنند… آنها فکر میکنند همه چیز را راجع بهت میدانند. اما تو اصلا آن کسی نیستی که آنها فکر میکنند. تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم سلست انجی
چرا ما باید به قلبمان گوش دهیم؟
- برای اینکه هرجایی که او باشد، گنج تو، همانجا خواهد بود. کیمیاگر پائولو کوئیلو
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
آقای الف نمیدانست که به طرف سیاهچالِ آخرین نقطه ی داستان گام برمیدارد. کلماتی که مکتوب میشد او را به دنبال میکشید. به آسمان نگاه کرد. نمیتوانست بندهای مکتوب داستانی تمام شده را که رقم زده شده بود، از پاهایش باز کند و مردی باشد بیرون از روایتی مکتوب. به اتاق رفت. از سرسرا گذشت، از پلهها فرود آمد و در سیاهی آخرین نقطه گم شد.
داستان «پلکان» دیوان سومنات (مجموعه داستانهای کوتاه) ابوتراب خسروی
میگوید: همیشه توی خودش فرو رفته ،میگه دلایل زیادی داره که ثابت میکنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفت زدست. دنبال دلیل موجهی برای بودنش میگرده. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
فقط پذیرشِ او کافی نیست. در چنین مواقعی شما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ایمان داشته باشید. منظورم اینه که خداوند برای هرکس همونقدر وجود داره که او به خدا ایمان داره! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اونهایی که دائم به انتخابهای بد دست میزنن وضع تاسف باری پیدا میکنن. اون قدر کُند میشن تا کاملا متوقف میشن و بعد شروع میکنن به فرو رفتن. اونقدر فرو میرن تا این که به کلی دفن میشن. برا یان آدمها هم البته که فرصت هست اما اونها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن.
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با این انتخا بها! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هستی لایه لایه س. تو در تو و پر از راز و البته پیچیده. برای درک اون باید خوب بود. همین!
پاسخ من به این سولا دشوار همینه: خوب. من فکر میکنم هر کس در هر موقعیت میدونه که خوبترین کاری که میتونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
#همدلی بدین معناست که هر آنچه دیگری حس میکند، به سرعت در درون خود احساس کنیم، با این اطمینان که به خطا نرفته ایم. این احساس به گونهای است که تصور میکنیم دلمان را از سینه خود در آورده، و در سینه آن دیگری جا نهادهایم. همدلی به منزله شاخکی است که سبب لمس موجودات زندهی دیگر میگردد؛ چه این موجود زنده برگی از یک درخت باشد، چه یک انسان. این که قادریم، به بهترین شکل حس کنیم، به علت لمس کردن نیست، بلکه به علت وجود دل است که با وساطت خود ما را قادر به انجام هر کاری میسازد. نه گیاه شناسان شناخت کاملی از گیاهان دارند و نه روانشناسان درک کاملی از روحها؛ بلکه باز این دل است که این قدرت را در آنها پدید میآورد. دل حتی میتواند از تلسکوپها نیز قویتر عمل کند. دل، نیرومندترین اندام شناخت است و این شناخت بدون تفکر و برنامهریزی پیشین رخ میدهد. انگار دیگر این وجود ما نبوده است که به حضور دیگری توجهی خاص نشان داده است. این بسیار شگرف است،زیرا نمیدانیم در این لحظه چه کسی هستیم. دل از هر گونه دانش مفید به اسلوبی خاص سبقت میگیرد؛ این لحظه که همچون آذرخشی تمام آثار هویت را به آتش میکشد و پردهی حایل میان من و آن دیگری را میدرد و بالاترین درخشندگی را با تپشهای کوچک قلبش جای میدهد. از طریق همدلی است که میتوان از وجود دیگری مراقبت کرد، تا آن حد که خود به آن اندازه مراقب خویشتن نبوده است. او با همدلی تمام توجهش را همچون پردهای از نور روی او پوشانده است، در حالی که هیچ گونه تسلط روانی را بر او تحمیل نکرده است. این هنر زمانی پدید میآید که با وجود داشتن بیشترین نزدیکی، #فاصلهای مقدس حفظ شود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
حقیقت امر این است که اگر امروز خانواده وجود نداشته باشد، هیچ بنیانی، هیچ زمین محکم و مطمینی وجود نخواهد داشت که مردم قادر باشند روی آن بایستند. این مطلب وقتی برای من روشن شد که مریض شدم. اگر تو حمایت، عشق، توجه و نگرانی خانواده ات را نداشته باشی، تو ابدا هیچی هیچی نداری. عشق بی نهایت مهم است. همان طوری که شاعر بزرگمان اودن گفته:"یا عاشق یکدیگر باشید یا بمیرید. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین و زمان ساکت و آرام و غرق در تاریکی بود ولی از بلندیهای اطراف آوای دائمی کائنات که همچون زمزمه دور و یکنواختی هیچگاه خاموشی نمیپذیرد بلند بود. آنقدر به این زمزمه بی پایان ماتم خیز گوش فرا دادم که رفته رفته حواسم پریشان شد. آری این آوای دل انگیز سرود شامگاه اختران بود، نغمه دسته جمعی اجرام سماوی بود که بالای سرم در صحنه بیکران آسمان سیر میکردند. گرسنه کنوت هامسون
گاهی اوقات انسان همانند یک پر در دست دیگری به بازی گرفته میشود پر شارلوت مری ماتیسن
برای انسان در تاریکی همه چیز با روشنایی تفاوت دارد. در تاریکی از جهنم خبری نیست. خورشید همچنان میدمد ارنست همینگوی
آب نه با نیروی شگرف، بلکه با چکیدن مداوم و مستمر سنگ را میساید. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
او از دوران جوانی که در کوردووا راگبی بازی میکرد تا زمان اعدامش در جنگلهای بولیوی همیشه بر این باور بود که با صرف خواستن و اراده کردن میتواند به هرچیزی دست یابد. از نظر او هیچ مانعی، هرچقدر هم بزرگ، تاب ایستادگی در برابر قدرت اراده اش را نداشت.
برای دیدن معرفی کامل کتاب به لینک زیر مراجعه کنید:
لینک من هم چهگوارا هستم گلی ترقی
شاید با خود بگویید که ما تنها از چیزهایی اجتناب میکنیم که زیانی بر ما وارد آورد. اما در حقیقت انسان مغلوب آن چیزی میشود که به دست آورده است: بازرگان مغلوب مالی که کسب کرده است، نویسنده مغلوب تحسینها و ستایشها و عاشق؟
خودتان میدانید که عاشق با دیگر چیزها متفاوت است این به خود او بستگی دارد و قلب پوشیده از برفش… در این لحظه، عبارت کافکا را همین جا فراموش میکنید؛ عبارتی نابود نشدنی در میان تمام عبارات. یکی دیگر از عبارات او که در یادداشتهای روزانهاش نوشته است و همین معنی را سردتر میرساند. این چنین است:
«در مبارزهی میان خود و دنیا، از دنیا حمایت کن.» 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندگی میکند
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده ،
هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده،
هیچ وقت کسی را دوست نداشته،
هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده،
صبح تا شب کارش همین است ک بگوید
《من یک آدم مهمم، من یک آدم مهمم》
این را بگوید و از غرور ب خودش باد کند ….
اما خیال کرده! او آدم نیست،یک قارچ است! 📚
وب سایت معرفی کتاب کافه بوک:
لینک شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به خاطر همین ترس بی معنی است که ما داریم هلاک میشیم. و حاکمان ازین ترس ما سوء استفاده میکنند و اونها خوب میدونن که مردم تا وقتی که بترسن مثل درختهای غان در مرداب خواهند پوسید مادر ماکسیم گورکی
آسیاب خداوند به آهستگی میچرخد،اما خیلی ریز آسیاب میکند. جنایت در کریسمس آگاتا کریستی
چرا اندیشیدن در مورد مرگ تا این حد دشوار است؟
موری ادامه داد:«برای این که اکثر ما گویی در خواب به این طرف و آن طرف میرویم. (راه رونده در خواب) ما حقیقتا دنیا را تمام و کمال تجربه نمیکنیم، و چون بین عالم خواب و بیداری قرار داریم، اعمالی را انجام میدهیم که به صورت اتوماتیک وار فکر میکنیم باید انجام بدهیم. »
و رویارویی با مرگ همه ی این مواضع را تغییر میدهد؟
«اوه، بله. تو از همه ی مشغله هایت دور میشوی و روی ضروریات تمرکز میکنی. وقتی به این ادراک میرسی که خواهی مرد، به همه ی مسایل با دید متفاوتی نگاه میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
حتی اگر زمانی برسد که فقیر وغنی وجود نداشته باشداما همواره عاقل و احمق ءموذی وساده وجود خواهد داشتءچون همیشه چنین بوده و خواهد بود.
آدمهای قوی همیشه از روی نعش آدمهای ضعیف عبور میکنندو آدمهای زرنگ همیشه آدمهای کمهوش و کند ذهن را استثمار میکنند.
انسان فروشنده حیله گری است و حتی شرافت او هم نقص دارد. تنها انسانی به معنی واقعی خوب است که بخوابد وبیدار نشود… سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
همه آدمها ذاتا موسیقایی هستند وگرنه چه دلیل دیگری دارد که خداوند به شما یک قلب تبنده داده باشد؟ تارهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
شبی با آسمانی چنین شفّاف،با بوی هزار عطرِ درآمیخته،با این همه آواز جیرجیرک ها،پای دیوار ساوالان،ًچرا باید تن به خفتن سپرد؟چرا باید که چشم ها،راه حضورِ ستارگان،را بست ؟
عاشق،شب را به خاطر شب بودنش دوست دارد،نه به خاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت،خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد،و به قتل عامِ تصویرها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد
عاشق خواب آلوده نیست، «شیفته ی بیداری است. .» 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
قاعدهی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق، خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، یا در حسرتش. . ملت عشق الیف شافاک
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. در حالی که باران ملایم چند روزه غبار تابستان را شسته بود و کوهها یک دست به رنگ سبز درخشان درآمده بود… جنگل نروژی هاروکی موراکامی
نائوکو ادامه داد: «اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلتهای خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرفهایم را باور نمیکرد…» جنگل نروژی هاروکی موراکامی
گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید.
گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفا، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
هرچه بیشتر زمان میگذشت و از آن دنیای کوچک دورتر میشدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخداده بود، نامطمئن میشدم. اگر به خودم میگفتم حقیقت داشتند، باور میکردم همهشان حقیقی بودند و اگر به خودم میگفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رویا میرسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رویا باشند و کاملتر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
عشق اتفاقِ تاوانپذیریست. باید عاشق باشی تا بتوانی مرگ را شجاعانه بپذیری و از خودِ خستهی بیرمقات، «قهرمان» بسازی… تا متفاوتبودن را بپذیری و تا آخرین لحظه به معجزه مؤمن بمانی. دختری که رهایش کردی جوجو مویز
در جامعه ای که همه افراد ساعات کوتاهی کار میکردند غذای کافی داشتند ،در خانه ای که حمام ویخچال وجود داشت زندگی میکردند وصاحب ماشین یا هواپیمای شخصی میشدند. بارزترین ومهمترین شکل نابرابری از بین میرفت. اگر ثروت مال همه میشد دیگر مایه برتری از بین میرفت. می شد تصور نمود در حالی که همه از نظر ثروت وآسایش با هم برابرند قدرت در دست طبقه ممتاز جامعه قرار گیرد. ولی در عمل چنین حکومتی پایدار نمیماند زیرا اگر همه جامعه به نسبت مساوی از امنیت وآسایش برخوردار میگردیدند گروه کثیری از مردم که بر اثر فقر استثمار شده بودند باسواد میشدند واندیشیدن را یاد میگرفتند. دیر یا زود متوجه میشدند که اقلیت حاکم نقشی ندارند وآنها را از سر راهشان بر میداشتند… 1984 جورج اورول
معیارهای زندگی وی حالت شخصی داشتند. احساسات وی متعلق به خودش بود واز بیرون به او تحمیل نمیشد. از نظر او عملی که فایده ای نداشت لزوما بی معنا نبود.
اگر انسان کسی را دوست داشت ،به او عشق میورزید ووقتی چیزی برای عرضه نداشت عشقش را نثارش میکرد. 1984 جورج اورول
منظورم اعتراف نیست. اعتراف کردن خیانت نیست. آنچه میگویی ویا انجام میدهی مهم نیست: فقط احساسات مهم هستند. اگر وادارم سازند عشقت را انکار کنم این خیانت واقعی خواهد بود.
جولیا قدری به این موضوع فکر کرد وسرانجام گفت: «آنها نمیتوانند این کار را بکنند. این چیزی است که از دست آنها ساخته نیست. می توانند آدم را مجبور سازند هر حرفی را که دوست دارند بزند ولی نمیتوانند عقیده اورا تغییر دهند. آنها نمیتوانند به درون انسان را یابند.»
وینستون با امیدواری گفت: «نه نمیتوانند حق با توست آنها نمیتوانند به درون آدم راه پیدا کنند. اگر شخصی احساس کند که انسان ماندن علیرغم بی نتیجه بودن آن برایش ارزشمند است آنها از وی شکست میخورند.» 1984 جورج اورول
«تو فهمیدی، چشمانت را بستی. تفاوت در همین بود. گاهی نمیتوانی آن چه را که میبینی باور کنی، اما باید آن چه را که احساس میکنی باور کنی. و اگر میخواهی اطرافیانت همیشه به تو اعتماد و اطمینان داشته باشند، باید تو هم به آنها اعتماد و اطمینان داشته باشی، حتی زمان هایی که در تاریکی [شرایط بد] قرار داری. حتی وقتی که داری میافتی و سقوط میکنی.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
این بیماری فراوحشتناک میشود، فقط درصورتی که تو آن را این چنین ببینی. بله دیدن اندامی که آرام آرام خشک و پلاسیده میشود، نیست و نابود میشود، فراوحشتناک است. اما در عین حال شگفت انگیز هم هست. چون من همه وقت در حال خداحافظی کردن هستم. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
قادر به درک این موضوع نشد که چرا دو طرف دعوا خیلی راحت با همدیگر ارتباط برقرار نمیکنند که مشکلاتشان را حل کنند. به او گفتم همه که به اندازه ی او عاقل و باهوش نیستند. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«…ملیحه،سرش را تا چشمهای آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه کفش هایش تقریباً میدوید. #پاییز،خودش را به آبی چتر میزد،چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستهای او میکشید. پیراهن نفتالین زده و اطو نشده ملیحه از چادر بیرون زده،پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست و چهار ساله ی او میرسید،پوستی که کف دست هیچ مردی،هرگز روی آن راه نرفته بود. .» یوزپلنگانی که با من دویدهاند بیژن نجدی
کمتر آدم بزرگی این را به یاد میآورد که اول بچه بوده. شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وانمود میکنم کر و لالم. اون طوری مجبور نمیشدم با کسی حرفای احمقانهی بی خودی بزنم. اگه کسی میخواست باهام حرف بزنه باید حرفشو رو یه تیکه کاغذ مینوشت میداد دستم. بعد یه مدتم از این کار خسته میشدن و من باقی عمرم از شر حرف زدن خلاص مبودم ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
تریاک خواب با خود فرا موشی میاورد و من تشنه بی یاد زیستن هستم… خانهیی برای شب نادر ابراهیمی
بهترین حالت این است که آدم از اتفاق خوبی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که مردم میدانند که قرار است در یک روز بهخصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به اون میکروسکوپ هدیه بدهند. از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که آدم میداند قرار است در یک روز بهخصوص برای پر کردن دندانش به دندانپزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر میکنم که از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
هر کسی مزد کاری که کرده را میگیرد. (نقل قولی از کارولین به خواهرش که فکر میکرد قاتل اوست و از او مراقبت کرد). تصویر تلخ 1 نقاش آگاتا کریستی
چه جرمی از این بالاتر که یکی کسی را با تمام وجود بخواهد و او دوستش نداشته باشد؟ آخرین انار دنیا بختیار علی
آدم چگونه میتوانست با آینده ارتباط برقرار سازد؟ نفس عمل غیر ممکن بود. اگر آیندگان مانند اکنونیان باشند که به او گوش نخواهند داد و اگر توفیر داشته باشند آن وقت دیگر نگرانی اش بی معنی میشود. 1984 جورج اورول
در واقع وزارت عشق ترسناکترین وزارتخانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکانی بود که ورود به آن محال بود مگر برای کار اداری، و آن هم با گذشتن از سیم خاردار، درهای فولادی و آشیانه مسلسلهای مخفی شده میسر بود. حتی در خیابانهای منتهی به موانع بیرونی آن، نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت میدادند. 1984 جورج اورول
«زندگی مجموعه ای است از پسرویها و پیشروی ها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی، اما به زور مجبور میشوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب میخوری، در حالی که میدانی نمیبایست آسیب میخوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت میورزی، حتی زمان هایی که میدانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی.»
«کشش دو قطب متضاد، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم.»
من میگویم، این موضوع به مسابقه طناب کشی شباهت دارد.
او میخندد. «مسابقه طناب کشی. بله تو توانستی زندگی را این گونه توصیف کنی.»
من سؤال میکنم، و اما کدام طرف برنده میشود؟
«کدام طرف برنده میشود؟»
موری با دندان هایی کج و مأوج، و با چشمانی در محاصره انبوه چین و چروک ها، به روی من لبخند میزند.
«عشق برنده میشود. #عشق همیشه برنده است.» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
«آیا کسی را پیدا کرده ای که قلبت را با او سهیم شوی؟»
«آیا داوطلبانه و بدون چشمداشت کاری برای جامعه ات انجام میدهی؟»
«آیا با خودت در صلح و آرامش به سر میبری؟»
«آیا تلاش میکنی همان انسانی باشی که میتوانی باشی؟» سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
دخترک باز گفت: راسته که میگن خیلی قت پیش آتیش نشانا به جای این که آتیش بزنن خاموشش میکردن؟
مونتاگ: نه خونهها همیشه مثل حالا ضد آتیش بودن. باور کن. فارنهایت 451 ری برادبری
من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم. سومین پلیس فلن اوبراین
ورونیکا در طول زندگی اش متوجه شده بود بسیاری از مردمی که میشناخت، درباره فجایع زندگی دیگران چنان صحبت میکنند که انگار مایلند به آنها کمک کنند، اما حقیقت این است که از رنج دیگران لذت میبرند، چون باعث میشود باور کنند که خوشبخت اند و زندگی نسبت به آنها سخاوتمند بوده. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
ما کجا هستیم؟ هنوز همین جاییم؟ اینجا هنوز همون کره خاکی قدیمیه؟ ببینم پوستمون کلفت نشده؟دم در نیاوردیم؟ آرواره هامون مس آرواره هاب حیوونای وحشی نشده؟ پنجه در نیاوردیم؟ هنوز داریم رو دو تا پا راه میریم؟. . ه؟ اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایشنامه) ولفگانگ بورشرت
راهی که آدم اول باید پیش بگیره راهیه که دست آخر فکرشو کرده اندوه عیسی (مجموعه داستان و نمایشنامه) ولفگانگ بورشرت
#مادر انسان را در مرکز دنیا قرار میدهد و #محبوب، او را به اقصی نقاط این مرکز تبعید میکند. در واقع عملی را که یک زن انجام میدهد، تنها یک زن دیگر میتواند آن را خنثی کند.
از مادر، اندیشه و قدرت درونی خویش را میگیریم که میتوان به آن افتخار کرد و از محبوب، حقیقت بیچارگی خود را میفهمیم که میتوان آن را نوشت. از یکی #آرامش میگیرید و از دیگری ناآرامی. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#شادی بسیار سخت گیر است و هیچ عطوفتی نمیتوان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمیدارد. شادی به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی است که در خود به وجود میآوریم؛ قدرتی فناپذیر. شادی خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیرقابل باور و در عین حال درخشنده. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
اغلب بهترین قسمتهایِ زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهیِ زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست. و همین آگاهیِ تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
داستانها حالت متفاوتی از حقیقت رو با خودشون دارند. اتاق اما داناهیو
در وجود انسانها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن. کالیگولا آلبر کامو
من هرگز فکر نمیکنم
باهوشتر از اونم که فکر کنم کالیگولا آلبر کامو
سخنی با بزرگترها
یک کتاب تصویری
کتابی که اکنون در دست شماست یک کتاب تصویری است. کتابهای تصویری یا بدون نوشتهاند، یا همراه با نوشتهای کوتاه، یا تصویر در آنها کلید فهم نوشته است. اینگونه کتابها، گرچه بیشتر برای کودکان انتشار مییابند، مرز سنی ندارند و کودک و نوجوان و جوان و بزرگسال، به تناسب موضوع و سادگی و پیچیدگی تصویر، از آنها بهره میگیرند.
کتابهای تصویری بدون نوشته، که جای نمونههای خوبشان در میان کتابهای کودکان کشور ما خالی است، بیشتر برای کودکان پیش از سن دبستان تهیه میشوند. هدف اینگونه کتابها، گذشته از سرگرمکردن کودک، آماده کردن او برای خواندن و بهرهگیری از کتاب است. انس گرفتن با کتاب، دردست گرفتن کتاب، نگاه کردن به آن، تصویرخوانی، ورق زدن صفحهها (از راست به چپ) ، دنبال کردن تصویرها (از راست به چپ و سطر به سطر صفحه به صفحه) را کودک به یاری اینگونه کتابها تجربه میکند و میآموزد، و سرانجام، بهکشف بسیاری از نکتهها، پرسوجو کردن از دیگران و اندیشیدن دربارهٔ آنچه تصویرخوانی کرده است و دیدهها و شنیدههای خود میپردازد.
تصویرخوانی بخشی از خواندن است. به همین سبب، کودک نیاز دارد پیش از سن دبستان، در خانه و مهدکودک و کودکستان و دورههای آمادگی تحصیلی، تصویرخوانی را به یاری بزرگترها بیاموزد.
تصویرها نیز، چون نشانههای تصویری صوتها (الفبا) ، راز و رمزی دارند. خواندن یک تصویر، یعنی بازشناسی آن، نیاز به آموختن دارد. وسیلهٔ این آموختن تصویرهایی است و مناسب درخور فهم و بازشناسی کودک. کارتهای تصویری بدون نوشته، یا با نوشته، و صفحههای خاص تصویرخوانی در مجلههای کودکان و کتابهای تصویری کودکان - اگر آگاهانه تهیه شده باشند - ابزارهای مناسبی برای آموزش تصویرخوانی بهکودکان هستند.
کودک، برای گذراندن دورهٔ آمادگی برای خواندن، نیاز به دهها کتاب تصویری مناسب دارد. نگاهی به برنامههای آموزشی مهدکودک و کودکستان و دبستان، و گنجینهٔ کتابهای کودکان کشورمان گویای این نکته است که این مرحله از آمادگی کودک برای خواندن، یعنی تصویرخوانی، نادیده یا بسیار سرسری گرفته شده است. روشهای آموزشی تصویرخوانی و ابزارهای آن کممایهاند. کتابهای تصویری بسیار اندک کودکان ما بازچاپی ناآگاهانه از کتابهایی است که خاص کودکان سرزمینها و فرهنگهای دیگر انتشار یافتهاند و بیشتر تفننی هستند تا آموزنده. بازشناسی و موضوع تصویرهای بسیاری از آنها فقط درخور فهم و درک کودکانی است که این کتابها برایشان تهیه شده است، نه کودک ایرانی.
کودک، تا زمانی که فضای ذهنی گستردهای نیافته است و نمیتواند تجسم کند، و خواندن نیاموخته است تا به معنی واژههای نوشتاری پی ببرد، تصویرها میتوانند برخی از اندیشهها و پیامها را به او منتقل کنند و بُنمایهای برای افزایش دانش پایهٔ او باشند. از این گذشته، در مراحل نوخوانی و مطالعه نیز تصویرها اغلب میتوانند روشنکنندهٔ مفاهیم نوشته باشند. زیرا بسیاری از آنچه را هرگز نمیتوان دید، یا کلام از بیان آن برنمیآید، بهیاری تصویر میتوان در ذهن مجسم کرد. به همین سبب است که تصویرخوانی را بخشی از خواندن دانستهاند.
هرگونه کتاب تصویری کودکان، خواه بدون نوشته، خواه با نوشته، باید طوری مصور شود که کودک در شناخت تصویرها شک نکند و درنماند. تصویرهای اینگونه کتابها باید هنرمندانه، ساده، روشن، گویا، گیرا، منطبق بر واقعیت، درست و دقیق، و مربوط به یکدیگر باشند. اگر در آنها رنگ بهکار برده میشود، رنگها همان باشند که کودک در طبیعت پیرامونش، در گل و گیاه و جانور و چیزها میبیند. مصوّر کتابهای تصویری کودکان باید نقاشی هنرمند باشد که تصویرها را عکاسی کند، نه نقاشی. یک سوی دیگر هنر نقاشی حذف کردن است، و هنرمندی که کتاب تصویری کودکان را نقاشی میکند باید بهخوبی این هنر را بهکار بگیرد تا پیام تصویر در میان خطها و رنگهایی که بهکار نمیآیند گم نشود. موضوع و پیام اینگونه کتابها نیز باید دستکم پاسخگوی یکی از نیازهای کودک، یعنی دلپذیری و سودمندی، باشد و به پرورش رشد ذهنی کودک کمک کند. قصههای من و بابام 3 (لبخند ماه) اریش زر
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. بوف کور صادق هدایت
من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه ی زیباییهای فهمیدن هایش را برای کسانی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهند یافت. نه ، هرگز در نخواهند یافت. حتی ذره ای در نخواهند یافت. و خوب میدانم جز من ، جز این من از نفس افتاده ، هیچ روحی نمیتواند او را آن چنان که هست ، ان چنان که نیازی به تا کردن و کوچک کردن و مچاله کردن اش نباشد ، ادراک کند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره علی (ع) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و هموار میگفت اگر پردهها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندی است که میتواند وجود داشته باشه. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
کسی که به قدر کافی شجاع و صبور باشد تا در تمام عمر به تاریکی زل بزند، اولین کسی است که در آن نور روشن خواهد کرد. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
اگه یهو اونجا چیزی نباشه چی؟ میمیری و دیگه بعدش چیزی نیست. هیچی. هیچی باقی نمیمونه. شاید یکی برای مدتی تو رو به یاد داشته باشه، ولی نه خیلی زیاد. نزدیکانت هم میمیرن. مترو 2033 دمیتری گلوخوفسکی
لوکستا بازوانش را دورِ سِر کلود میگذارد.
سٍر کلود مرا ترک نکن، لوکستا.
اگِرسن! تو واقعا او را باور داری؟
اگِرسن سرش را تکان میدهد.
پرده منشی رازدار تامس استرنز الیوت
#کتابها نیز همانند انسانها هستند. برخی از آنها با ظاهری فریبنده و شیرینی کلام، #دروغ میگویند و شما بلافاصله متوجه دروغ آنها میشوید، در همان وهلهی اول با نخستین واژه و آن دروغ را نه از واژهها و کلمات، بلکه از لحن سخن در مییابید، چرا که حقیقت همانند موسیقی است و با لحن سخن پیوندی جاودانه دارد. اگر در این موسیقی نتی به اشتباه نواخته شود، کاملاً محسوس است. ما نمیتوانیم علت اشتباه آن را بگوییم، اما مطمئنیم که اشتباهی در کار است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
فرهنگ و ادب تا زمانی که بدین اندازه از ذکاوت به دور باشد، میتوان نام آن را بیماری نامید و در واقع جز استفاده از آن هیچ بهرهی دیگری نمیتوان ار آن برد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#ادب و #ذکاوت دو بحث کاملاً جداست؛ در صورت دارا بودن یکی از آنها، باید فاقد آن دیگری بود. میتوان ادیب و فرهیخته بود، اما به صورت خطرناکی، احمق. ذکاوت از روح جاری میگردد و تنها از طریق زادن، به همه بخشیده میشود؛ حتی اگر کسی آن را به کار نبندد و این جرأت را نداشته باشد که از #تنهایی روح خود بهره ببرد. ذکاوت، تنها به همین معناست: تنها ماندن در مقابل خود و دنیا و نیز شیوهی واکنشی که در مقابل تحولات رخ داده از خود نشان میدهد و همچنین صلاح کار خود را از آن دریافتن. به طور مثال، #مطالعه یکی از نشانههای ذکاوت است که هرگز به ادب و فرهنگ مربوط نمیگردد. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
وقتی آدمها میگویند پاییر فصل محبوبشان است، من فکر میکنم بیشتر منظورشان روزهای پاییزی است؛ مه صبحگاهی که در نوری زلال و پرطراوت مشتعل میشود؛ کپه کپه برگ که باد با خود میآورد؛ بوی دلنشین نا که از گل و گیاهانی بلند میشود که آرام آرام در حال پوسیدن هستند.
اما گاهی اوقات توی یک شهر آدم اصلا متوجه تغییر فصل نمیشود. ردیف بی پایان ساختمانهای خاکستری و هوای داخل شهری ناشی از دود و دم رفت و آمد اتومبیلها عاملی میشود تا تغییر فاحشی ایجاد نشود؛ فقط داخل و بیرون وجود دارد،تر و خشک. پس از تو جوجو مویز
گاهی اوقات توهم داشتن شادی میتواد واقعا شادی بیافریند، بی آن که آدم خود متوجه باشد. پس از تو جوجو مویز
گاهی ما آدمها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و در غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
وقتی آدم درگیر قضیه فاجعه آمیزی میشود که میتواند زندگی اش را تغییر دهد، یک نکته این وسط مطرح میشود.
در این گونه مواقع، آدم خیال میکند حتما باید با حادثه ی فاجعه آمیزی که زندگی اش را تغییر داده، رودرو شود؛
یادآوری گذشته، شبهای بیخوابی،
موضوع دائم توی ذهنتان میپیچد و از خودتان میپرسید آیا کار درستی کرده ام؟
آن چه را که باید به خودتان بگویید، میگویید.
آیا اگر جور دیگری برخورد میکردید میتوانستید حتی یک ذره هم شده تغییری در اوضاع ایجاد کنید؟ پس از تو جوجو مویز
وقتی وارد دنیای جدیدت میشودی، اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد.
آدمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میآیند، همیشه احساس سردرگمی میکنند. من پیش از تو جوجو مویز
گاهی لحظات به طور طبیعی سپری میشوند و گاهی هم غیرعادی. بعضی اوقت انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد میگذرد؛ من پیش از تو جوجو مویز
. به همان نشان دادن که شاخههای مو اول، شاید یک سالی بیشتر، ازپس و پیش و پهلوهای اسب پیچیده و گره دار شده بودند که از روبرو نمیشد گفت این اسب است و میشد گفت این تاک است پیچیده به بالای خود و اسب نیست مینماید که اسب است یا روزگاری اسبی درسایه این شاخههای همیشه سرگردان و توی خود پیچیده رااز استخوانها جدا میکرد و شاخههای ازپایین به بالا خمیده اندکی سر راست کرده با آن خیزش ببروار ایستاده رودروی آنها باز هم نمیشد گفت که آن ببر است و بی چون وچرا تاک بود پیچیده درخود وبه بالای خود…
(رمان برگزیده سال 81 معتقدان ونویسندگان مطبوعات وجایزه ادبی اصفهان) من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم محمدرضا صفدری
از یک کودک دو ساله، از میزان اعتقادش به خدا نمیپرسند، زیرا او را در این سن مجبور به پرستش خدا نیست. او، خود، نمودی از خداست. او با روح خالص و بکر پیوند خورده است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
آن چه در ما انگیزه جست و جو ایجاد میکند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فنا ناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمیتواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا میکنند که به راحتی میتوانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ میگویند.
به اعتقاد پاسکال، حتی آن کسی که خود را به دار میآویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی میدهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این نفس راحتتری خواهد کشید… بنابراین او هم امید دارد!
امید غذای روح و سرچشمهی آرامش آن است. روح نیز به اندازه جسم نیازمند تنفس و تغذیه است. تنفس روح، عشق و زیبایی است که در تنهایی و سکوت معنا میشود. تنفس روح، نیکویی است و سخن نیک. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
طبق استدلال دنیا، جایگاه خود را نمیتوانیم به دست آوریم مگر با گرفتن جایگاه دیگری؛ اما تا زمانی که زندگی خودمان را به دست نیاوره ایم قادر نیستیم جایگاه خود را به چنگ آوریم: هر دو را با هم کسب خواهیم کرد و این احساس شادی آفرین است. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#زندگی، بیشتر اوقات کارت تبریکهایی این چنین برایم ارسال میکند. گویا این کارتها را به همراه نامههایی، از خارج برایم پست میکند، تا مرا از سرنوشتم مطمئن سازد. همان زندگی که درخشش آن هرگز به اندازهی درخششی نیست که در این شعر وجود دارد:
زندگی شوخی نیست
آن را جدی بگیر
همانند یک سنجاب
بیانتظار از این جا و از ماورا
کاری جز این نداری
جز این که زندگی کنی… 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
شما کتابهای زیادی میخرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آن که به اتمام برسانید، از مطالعهاش صرف نظر میکنید. این اشکالی است که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری… بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتی #عشق… این بیماری صرفاَ حاصل #بیتفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، #پایان پیش از زمان موعدش فرا میرسد.
پایان کتاب در چه زمان از راه میرسد؟
در آن زمان که #احتیاج آن روز و آن ساعت و آن صفحه، برآورده میشود. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
#تنهایی مانند بیماری ایست که تنها راه درمان آن، واگذاری او به حال خودش است؛ این که اجازه دهیم هر کاری میخواهد انجام دهد و برای علاج آن هیچ اقدامی نکنیم. 30 اثر از کریستین بوبن کریستین بوبن
سالها گمان میکرد همه وجود خود را میشناسد و چیزی را از خودش پنهان نکرده است. اما تغییر حال اون نشان میداد که در جایی از وجودش راز بزرگی نهفته است، و او خود، کوچکترین تصوری از این راز بزرگ ندارد. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
نمی شود بدون دوست داشتن کسی زنده ماند…
تجربه کهنه ام را باور کنید! زندگی در پیش رو رومن گاری
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگیها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیههای بیماری را در هم بشکنیم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
ما در خلاءای زندگی میکنیم که با رخدادی آغاز شده است و ما فقط از رخدادی به رخداد دیگر میرسیم؛ و بین این دو رخداد که ممکن است سالها میانشان فاصله باشد، خلأ وجود دارد:
گاهی اوقات روشنایی زیبایی یک چهره یا یک کلام، ما را تحت تأثیر قرار میدهد. من چهرهها را بی نهایت دوست دارم و حرفه اصلیام، تماشای چهره هاست و این تماشا کردن یعنی در حاشیه بودن و از بیرون دیدن…
آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمیتواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچ کس نمیتواند به طور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه میکند و بیصدا میماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق میافتد. فراتر از بودن کریستین بوبن
آیا میخواهی بدانی تو برای من کیستی؟ پس خوب گوش کن:
من میتوانم، روزها، هفته ها، ماهها در تنهایی سر کنم، در حالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه میتوانم از تو سپاسگزاری کنم؟
انسان همیشه به محبوبهایش چیزهای زیادی را اهدا میکند:
کلام، آسایش و احساس لذت…
و تو ارزشمندترین همه اینها را به من هدیه کردی: فقدان… نمیتوانستم به راحتی از تو بگذرم…
حتی در زمانی که میدیدمت، برایت دلتنگ میشدم. خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفلها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنیها…
و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی…
گوهری که همیشه جاودان است… فراتر از بودن کریستین بوبن
لذت و بهرهمند شدن همیشه با بهایی سنگین به دست میِند. اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان به دست میآید.
من شهامت تو را در خنده تو میدیدم. عشقی آن چنان قدرتمند به زندگی که حتی خود زندگی هم نمیتوانست آن را به سوی تاریکی سوق دهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز میکند، حالا میخواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن میداند؛
کافی است شخصی را که از کنارمان میگذرد ببینیم و به شیوه سفر روحی اش نظری بیاندازیم. آن وقت همه چیز را در موردش حدس میزنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است. فراتر از بودن کریستین بوبن
ذکاوت یعنی این که انسان آن چه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا دیگران در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛
ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی… میبینی؟ باز هم مثل همیشه تو مصداق این مطلب…
تو همیشه همه جا هستی فراتر از بودن کریستین بوبن
ما نمیتواین کسی را دوست بداریم، بیاین که بی اختیار بخواهیم او را در قلب خود جای دهیم؛ حال آنکه بودن، یعنی هدیه دادن قلبمان به آنها که دوستشان داریم. بیآنکه آنها را به سوی خود فرا خوانیم؛ پس چگونه میتوان قلبی را تا ابد هدیه کرد؟
پاسخ این سوال را تو میدانی…
پاسخ این سوال حفظ ابهام این سوال در تمام طول زندگی است. یعنی پاسخ ندادن، یعنی تا ابد در درون سوال ماندن، رقصان و خندان… فراتر از بودن کریستین بوبن
برای آنکه بتوان کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، باید دو بار متولد شویم: ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان. هر دو تولد مانند کنده شدن میمانند. تولد اول بدن را به این دنیا میکشاند و تولد دوم، روح را به آسمان پرواز میدهد. فراتر از بودن کریستین بوبن
هنوز از گرد راه نرسیده و خودش را نتکانده بود ؛ داشت برایم میبرید و خودش هم میدوخت. درست مثل همه ی زنهای دیگر. که همین که میفهمند و حس میکنند یا پیش بینیها این طور نشان میدهد که مردی مال آن هاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی مینشینند روی شانه هایش و پاهای شان را هم از دو طرف. گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان میکنند میخواهم بگویم من تصور نمیکنم زنی – حالا هر چقدر نجیب و صاف و ساده و روراست - حاضر باشد از این حق خدادادی اش صرف نظر کند و هنوز چیزی نشده ، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده ؛ نخواهد بالا برود.
دست کم ، من که نشده هیچ وقت توی فیلمهای تاریخی یا جایی؛ دیده باشم مردی توی کجاوه نشسته باشد و چهار تا زن گردن کلفت ببرندش این طرف و آن طرف. اما بیشتر از هزار بار دیده ام آن کسی که پرده ی تور این کجاوهها را میزند کنار و باد بزنش را تکان میدهد که حمالها بایستند تا او بتواند دستش را بدهد بیرون و نامه ی معشوقه اش را بگیرد؛ زن است. و زن خوشگلی هم هست. که هزار تا خاطر خواه دارد و حتا برادر ها؛ به خاطرش روی هم شمشیر میکشند و عین خیالشان نیست که از یک پدر متولد شده اند. از یک مرد بی نوایی مثل خودشان. که یک زن ؛ روی شانههای او هم نشسته و پاهایش را هم به شکل تحقیر آمیزی از دور گردنش آویزان کرده. میخواهم بگویم ؛ این قدر خرند بعضی مردها. کافه پیانو فرهاد جعفری
من دیوانه ی این طور زن هام. که حاضرند برای چیزی که صفا کرده اند به چنگش بیاورند بجنگند و همین طور ؛ عاشق آدم هایی که به طرف شان اطلاع هم میدهند که قرار است باهاشان بازی بشود ، پس همه ی هوش و حواس شان را به کار بگیرند که یک وقت نبازند. ولی چه فایده ، چون باخت شان حتمی ست
حالا این آدم که بر میگردد و این چیزها را میگوید میخواهد مرد باشد یا زن ؛ خیلی فرقی نمیکند. در هر حال ؛ من میمیرم برایش و خیلی بهش احترام میگذارم. میخواهم بگویم داشتن چنین مرامی ؛ آخر لوطی گری آدم است که به رقیبش اطلاع بدهد میخواهد چه به روزش بیاورد. کافه پیانو فرهاد جعفری
برای این که از خیال دوست خبر چینش بیرون برود ، ازش پرسیدم: ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت: آره
پرسیدم: چه رنگی ؟
. گفت: طلایی… هیچ وقت طلایی شو برام نخریدی. هرچه قدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت. گفتم: باید قشنگ شده باشن
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشم هایش گرفت و نگاهی به ناخنهای بلند و کم انحنایش و انگشتهای کشیده اش انداخت. که من دلم میخواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه ی خدا بتوانم به شان نگاه کنم. و دقیقا وقتی که ؛ سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که یک تصویر بصری بی نظیر است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی ست.
با تاخیر گفت: اره…قشنگ شدن
بعد هم گفت: تو مریضی به خدا
گفتم: خب… آره. تازه فهمیدی؟!
همیشه همین را میگفت. هر وقت سر میز ناهار یا شام یا هر کجای دیگر محو انگشت هایش میشدم یا هر وقت نشسته بودیم کنار هم و من بهش میگفتم محض خاطر خدا دست هایش را بدهد تا به انگشت هایش ؛ نگاه کنم ؛همیشه همین جمله اش را تحویلم میداد. این که: تو مریضی به خدا!
ادامه داد: … منم مریض کردی مث خودت
پرسیدم: چه طور ؟
که گفت هر وقت خدا میخواهد کسی را خوب و سریع بشناسد میرود توی نخ انگشتهای شان و بعد مدتی میگذرد و طرف خودش را نشان میدهد ؛ میفهمد من راست میگفته ام که ادمها را باید از روی شکل انگشتها و ناخنهای دست و پای شان شناخت. و هیچ چیز مثل شکل ناخن آدمها – به ویژه طرز بریدگی و انحنای روی شان – طینت واقعی آدمها را بروز نمیدهد. و این که میگویند آدمها را باید از چیزی که توی چشم شان هست یا نیست شناخت ؛ چرند است. مزخرف است. آدم میتواند چیزی را تویی چشمش نشان بقیه بدهد که آن نیست. اما با انگشت هاش چه کار میتواند بکند. میتواند عوض شان کند ؟
پرسیدم اگر راست میگوید ؛ پس چه طور آن دختره ی خبر چین را نشناخته ؟
که گفت از همان اولش آن قدر با هم دوست شده بودند و بس که دخترک مهربان و دوست داشتنی نشان میداده ؛ فکرش را هم نمیکرده لازم باشد به انگشت هایش دقیق شود. یا به برداشتی که از انگشت هایش میشود داشت،اتکا کند.
گفتم: استثنا نداره. اگه خود منو برای بار اول دیدی ؛ اول از همه به انگشتام نگا کن.
چند ثانیه ای چیزی نگفت. اما یکهو برداشت و گفت: دوست دارم.
گفتم: منم دوست دارم
گفت: حیف که نمیشه باهات زندگی کرد… اعصاب آدمو خراب میکنی با این دیوونه بازی یات. نمیشه تحملت کرد.
گفتم: واقعا حیف. وقتی داشتی بهم جواب میدادی باید یه نگا به انگشتام میانداختی. ببینی با چه جور دیوونه ای طرفی. ببینی میشه باهام زندگی کرد یا نه.
گفت: آره. حق باتوئه. اشتبام همین بود… باید یه نگا به شون میانداختم همون اول. کافه پیانو فرهاد جعفری
… میشود دید که تو عادت داری در آن واحد چند کتاب را با هم بخوانی و در ساعات متفاوت روز نوشتههای متفاوتی میخوانی، نوشته هایی مختص بخشهای مختلف زندگی ات، هر چند این بخشها کوچک باشند. کتاب هایی کنار میز تختخواب هستند و کتاب هایی دیگر کنار مبل جا گرفته اند، هم توی آشپزخانه اند هم توی حمام.
این میتواند مشخصه ای باشد که باید به تصویر تو افزود. روان تو دارای دیوارهای درونی است که باعث میشوند میان زمانها فاصله بگذاری و در آنها توقف و حرکت کنی و بر مجراهای موازی به تناوب متمرکز شوی. آیا این کافی است که بگویی میخواهی زندگیهای بسیاری در آن واحد داشته باشی؟ یا در واقع همین حالا هم این چنین زندگی میکنی، یا اینکه مایلی زیر یک سقف جدا از شخص دیگری زندگی کنی و این زندگی هم جدا از دیگران و مکانهای دیگر باشد، و با تمام تجربه ات، میدانی که باید در انتظار یک نارضایی باشی و این که این نارضایی فقط با نارضاییهای دیگر قابل جبران است. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
وقتی داشتم روی کاپوچینوی دخترکی کف میریختم که رفته بود توی نخ علی _ که داشت آن گوشه برای خودش نماز میخواند و پاک توی این دنیا نبود _ و طرف ، مثل این که بردپیت را توی لباس احرام دیده باشد چشم هایش از حدقه بیرون زده بود؛ داشتم به این فکر میکردم که چه قدر این ناجور بودنهای ظاهری و این غیر مترقبه بودنها قشنگ است.
این که یک اسپرسو خور حرفه ای مثل علی را ببینی که گوشه ی کافه ی پر از خرت و پرتهای دنیای مدرن ؛ یک جانماز پر نقش و نگار دست دوزی شده ی بته جقه پهن کرده زمین و دارد نماز سر وقتش را میخواند.
یعنی من که میمیرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
فکرشو بکن! تو دیوونه ی زنت باشی ، زنتم دیوونه ی تو باشه ؛ اون وخ یه بار که خر شده بوده ، بره پیش یه وکیل دله ی حمال و بشینه پیشش به درد دل کردن. بشینه از شوهرش بد بگه.
در حالی که صد بار بهش گفتی زنا، خیلی وقتا خر میشن و نمیدونن دارن چه غلطی میکنن. و این طور وقتا ؛ خودشون باید بفهمن که نباید برن پیش کسی و بشینن به درد دل کردن. چون طرف ممکنه باورش شه و فکر کنه اونا واقعا شوهراشونو دوس ندارن. در حالی که این طور نیست… اونم از همه جا پیش این وکلا که نون نحس و نجس شون ، وسط دعوا وَر مییاد. کافه پیانو فرهاد جعفری
چیزی که من ازش متنفرم ؛ این است که کسی دلش غنج بزند برای پولی که مستحقش است ، آن وقت دائم خدا بگوید قابلی ندارد حالا بعد حساب میکنیم و از این طور دوروییهای نفرت آوری که من هیچ وقت خدا تحملش را ندارم و همیشه ؛ هر وقت که با آن رو به رو میشوم حالت استفراغ بهم دست میدهد و دلم میخواهد روی صورت طرف بالا بیاورم. و درست وقتی که؛دستمالی چیی هم آن دور و بر نباشد تا خودش را با آن پاک کند. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم.
پرسید: یعنی چی ؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو. تا میتونی ازش فرار کن. پشت سرت جاش بذار… نذار بهت برسه کافه پیانو فرهاد جعفری
تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو وَر ِ ذهنم کشمکش را شروع کردند.
«خیلی احمقی.»
«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقههای مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»
«هیچ اشکالی ندارد، ولی…»
«حالا چون یکی زنست و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»
«فقط حرف بزنند؟»
«البته که فقط حرف بزنند.»
—
«تنها کسیست که حرفم را میفهمد.»
—-
«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»
—-
«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم.»
—-
«این هم جوابم. بچهام فکر میکند غرغرو و ایرادگیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخرهام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدمهایی که هیچ حوصلهشان را ندارم غذا درست کنم.»
«حوصلهی هیچکدام را نداری؟»
—-
«چرا داری دلمه درست میکنی؟»
—–
«برای کی داری درست میکنی؟»
—-
«خیلی احمقی.» چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد
ازش پرسیدم میداند سرخ پوستها در باره ی آفرینش چه افسانه ای دارند؟ که گفت نه.
این بود که برایش توضیح دادم: ناکسا معتقدن خدا وقتی تو کارگاه سفالگریش داشته آدمو میساخته؛ سه تا نمونه میسازه. اولی رو که میزاره تو کوره؛ زود درش مییاره. سفیدپوستا، رگ و ریشه شون بر میگرده به این نمونه. دومی رو که میذاره، دیر ورش میداره. سیاپوستا از قماش این دومی ان. تازه خدا دستش مییاد که چقدر زمان لازمه که ادمو بذاره تو کوره تا یه چیز خوش آب و رنگ از تو کوره در بیاد. نه خام خام باشه. نه به کلی بسوزه.
گفت: اونام لابد سرخ پوستن!
پوزخندی زدم و گفتم: آره. میگن ما نه مث سفید پوستا کم پختیم که خام بمونیم ، نه مث سیاه پوستا زیادی حرارت دیدیم که به کلی بسوزیم.
خندید و گفت: خیلی انتزاعی یه.
گفتم: خیلی ام خودخواهانه س.
گفت: ولی قشنگه. میدونی… آدم و میبره تو فکر که نکنه حق با اونا باشه. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازم پرسید: کورا هیچ چی رو نمیبینن بابایی؟
گفتم: کی گفته کورا چیزی رو نمیبینن؟ خیلی ام دیدشون از ما بهتره.
پرسید: چه طوری؟
گفتم: خدا که چیزی رو از آدم میگیره ، عوضش ده تا چیز دیگه به آدم میده.
پرسید: مثلاً ؟
گفتم: مثلاً این که کورا اگه نمیبینن؛ عوضش گوش شون خیلی از گوش ما که میشنویم بهتر میشنوه.
پرسید: سخته آدم کور باشه ؟
گفتم: امتحان کن
پرسید: چه طوری؟
گفتم: با خودت قرار بذار امروز همه ی ظرفا رو بشوری به شرط این که تما مدت چشات بسته باشن
گفت: باشه
این بود که چشم هایش را بست و سعی کرد برگردد و برود طرف سینک ظرف شویی. و من پشت به او ؛ نشستم به نوشتن چیزی که بگذارم توی وبلاگم. و گاهی وقت ها؛ پشت بهش و رو به مانیتور ازش پرسیدم: ببینم. چشاتو که وا نکردی یه وخ؟
که هر بار گفت نه و هر بار هم که نگاهش کردم؛ دیدم با جدیت دارد پلک هایش را به هم فشار میدهد که مبادا یک وقت چشم هایش باز شوند. و دیدم دارد کورمال کورمال؛ فنجانها را کف میمالد و آب میکشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
بهم گفت: تو داری ترسِ تو بروز میدی
پرسیدم: از چی؟
گفت: روشنه دیگه… از تازگی. از هر موقعیت تجربه نشده… از یه وضعیتی که نمیشناسیش یا بهش اعتماد نداری
راست میگفت. به چیزی که عادت میکنم؛ محال ممکن است عوضش کنم و دلم میخواهد تمام عمر باهام باشد. یعنی طوری ست که گاهی وقت ها، که شده عروسک رنگ و رو رفته ی بی دست و پایی را دیده ام کسی گذاشته کنار خیابان ؛ دلم خواسته برش دارم و ببرم به صاحب پست فطرتش نشان بدهم. و از وجود بی وجود نامردش بپرسم وقتی عروسکش نو بوده و هنوز یک چشمش نیفتاده بوده، بازهم حاضر بوده بگذاردش کنار خیابان؟!
آن وقت در حالی که هاج و واج مانده و نمیداند چیزی را که دارد میبیند یا میشنود باید باور کند یا نه و دارد یک طور مخصوصی هم بهم نگاه میکند؛ دستش را بگیرم بدهم بالا و عروسکش را بگذارم زیر بغلش و بهش بگویم نذارش کنار خیابون یکی لگدش کنه. یا ماشینا روش گل بپاشن. یا وسط یه خروار زباله؛ فقط دستش بیرون زده باشه. انگار که داره از کسی کمک میخاد. چون به خاطرش تنبیه میشی… تو خونه یه چشم عروسک دارم یه کم سخته اما اگه کارش بذاری؛ دُرُس میشه مث روز اولش… خوب نیست آدم با عروسکش جوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه… مرد حسابی؛ ان قد ساده نباش. با خودت فکر نکن عروسکا چون عروسکن، دل ندارن و نمیتونن نفرینت کنن… از قضا؛ آهِ شون خیلی ام دامنگیره کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش را بخواهید؛ کفش یکی از آن معدود چیزهایی ست که شخصیت آدم را لو میدهد و اگر خیلی دل تان میخواهد بفهمید کی چه کاره است، اول به کفش هایش نگاه کنید. چون پیش میآید لباس تن آدم مال دوستش باشد. یعنی طرف رفته باشد پیش دوستش و بهش گفته باشد یک قرار مهم دارد و باید ادم متشخصی به نظر برسد. چیز ابرومندی هم ندارد که تنش کند. این است که لطف کند و لباس هایش را بهش قرض بدهد. اما کمتر پیش میآید دل آدم رضایت بدهد کفش کس دیگری را بپوشد یا بدهد کفشش را یکی دیگر پایش کند. این است که اگر بخواهید؛ میتوانید از روی کفش آدمها بفهمید طرف چه وضع و حالی دارد. کافه پیانو فرهاد جعفری
ازش پرسیدم هیچ میداند فیلمها تازه از کی شروع میشوند ؟
پرسید: از کی ؟
گفتم: از وقتی زنا پاشون به قصه باز میشه. تا پیش از اون هر اتفاقی هم که بیفته ارزش دراماتیک نداره. در واقع میتونی فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. زنا اِ ن قدر موجودات با ارزشی اند.
خندید. گفتم: دارم جدی میگم. هیچ فیلمی دیدی که فیلم باشه اما یه زن تو مرکز توطئه هاش نباشه. هیچ اختلافی رو سراغ داری که سر زنا نباشه؟ هیچ درگیری یی هس که به اونا مربوط نباشه؟ هیچ تنشی هس که یک سرش زنا نباشن ؟ حتی رونده شدن مون از بهشت ؛بازم باعث و بانیش یه زن بود.
گفت: هی… خیلی داری تند میری
گفتم: از کوره که در میرم این طوری ام… باید یه گیری به یکی بدم. حالا منطقی نباشه کافه پیانو فرهاد جعفری
هیچ چیز به اندازه ی این جور بدجنسیها ی حقیرانه که توی ذات بچهها نیست اما از بزرگتر هایش تعلیم میگیرد،اذیتم نمیکند. چیزی که بیشتر از صدبار درباره اش به پری سیما تذکر داده ام که اجازه ندارد به خاطرحساسیتهای زنانه اش و رابطه ی غیر دوستانه ای که تقریبا هر زنی با هر خواهر شوهری دارد – و من به هیچ کدام شان در این باره حق نمیدهم – رابطه ی گل گیسو و خانواده ی مرا به هم بزند یعنی طوری رفتار کند که گل گیسو پیش خودش فکر کند او هم باید مثل مادرش باشد. و بیشتر از صد بار بهش گفته ام اگر قرار باشد به خودم اجازه بدهم تا به رابطه ی دخترم با دیگران شکل بدهم؛می توانم توی کمتر از یک هفته کاری کنم که همین که خاله یا مادربزرگش را ببیند،حس کند که یک چیزی دارد از ته حلقش بالا میآید و الان است که بزند بیرون. اما به خودم حق نمیدهم رابطه ی دو نفره را بزنم خراب کنم چون رابطه ی من با یک کدام شان رابطه ی خوبی نیست. کافه پیانو فرهاد جعفری
! پرسیدم: مگه همتون با یه سنگ بازی نمیکنین ؟
گفت: نه هر کی واسه خودش، یه سنگی داره
گفتم: خب… از مال اونایی استفاده کن که سنگ شون صافه
گفت: اونا که سنگ شونو نمیدن به دیگران… میترسن ببازن
«دیگران»!
راستش را بخواهید ؛اولش جا خوردم از این که چرا کلمه ای آن قدر رسمی را به کار برده. اما خوب که فکرش را کردم ، دیدم بچه حق دارد دمغ و افسرده باشد. دارد به زبان بی زبانی بهم میفهماند از این همه نارفیقی متحیر است. از غریبه فرض شدن دلخور است. که نمیگوید سنگ شان را نمیدهند به بقیه و عوضش میگوید سنگ شان را نمیدهند به دیگران. تا بهم بفهماند از دید بعضی بچه ها؛او «دیگر» است نه یکی از خودشان.
و دارد از یک جورنابرابری شکوه میکند که به نظرش درست نیست و میخواهد بهم بفهماند اگر میبازد؛ مال این نیست که استحقاقش را ندارد بلکه مال این است که امکانات برابری ندارد.
گرفتمش توی بغلم و خیلی محکم به خودم فشارش دادم. و همان طور که توی بغلم بود؛ سرش را بوسیدم و بهش گفتم: غصه نخور خوشگلم. همین جمعه میریم کوه. هرچی که دلت میخواد ، سنگای صاف پیدا میکنیم…فقط به یه شرط
پرسید: چه شرطی ؟
گفتم: به شرط این که به هر کدوم از بچههای کلاس تون یه دونه از اون سنگا رو هدیه بدی. نترسی از این که یه وخ خودت ببازی
گفت: باشه کافه پیانو فرهاد جعفری
راستش اگر میشد ترتیبی داد که کسی بتواند اسم خودش را خودش بگذارد روی خودش ، یا میشد توی همان هفته ی اول نظرش را بپرسند که دلش میخواهد چی صدایش کنند؛ آن وقت از دید من باباها حتی همین حق را هم نداشتند و باید میگذاشتند خود آدم هر اسمی را که عشقش میکشد روی خودش بگذارد. یعنی من که این طور فکر میکنم و اگر ممکن بود؛ دوست داشتم خودم بگردم و اسمی روی خودم بگذارم که پسند خودم باشد.
چون سرنوشت آدمها به طور مرموزی ، به سرنوشت آدم معروفی که اول بار آن اسم مال او بوده مربوط است و باباها اصلا حواس شان به این مطلب نیست و به این خاطر ؛ ممکن است اسم پسرشان یا دخترشان را چیزی بگذارند که سرنوشت شان آخر غم انگیزی داشته باشد. کافه پیانو فرهاد جعفری
هرازگاه امواج احساس محکم میکوبیدند به قلبش، انگار بخواهد چیزی یادش بیاورند. این اتفاق که میافتاد،چشم هایش را میبست،دورتادور قلبش سد میزد و منتظر میماند احساسات پس بکشند. شوری کوتاه بود فقط،به عمر سایه هایی که از آمدن شب خبر میدهند. امواج که رد میشدند آرامش رخوتناک بر میگشت،انگار هیچ گاه هیچ اتفاق نامساعدی نیفتاده. پینبال 1973 هاروکی موراکامی
گفتم: عشق نمیدانم چیست، بی تجربه ام، تازه کارم، نمیدانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر، فقط سخت میخواهمش
–سخت خواستن، میتواند عشق باشد!
-گفته اند «به شرط آنکه سخت بماند و نرم»
–اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان میروم پی کارم، دوست داشتن یک طرفه میشود اما به ضرب تهدید نمیشود! اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را برمی دارم و میروم، فقط همین!
–اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه میکنی؟
-نمی دانم آقا، پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن برنامه ریزی نکرده ام! 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
به عکس سایه که زیر شیشه میزم گذاشته ام نگاه میکنم و از او میخواهم تا انگشت هاش را روی گوشی بگذارد. وقتی این کار را میکند دهانیِ گوشی را میبوسم. میگویم: «مرسی. خوب بود. خیلی خوب بود.»
– «رمانتیک شده ای؟»
– «دوستت دارم سایه. خیلی دوستت دارم.»
– «من راضی ام. از توی دنیایِ به این بزرگی من به همین راضی ام. حتی اگه هیچ وقت با هم عروسی نکنیم اما من رو دوست داشته باشی من راضی ام. من به دوست داشتنِ تو راضی ام.» میگویم: «چرا؟ چرا این حرف رو میزنی؟ چرا فکر میکنی ممکنه با هم ازدواج نکنیم؟ پدرت چیزی گفته؟»
– «ربطی به پدرم نداره اما احساس میکنم قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی خواست خودمون هم بیش تره. خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیره: وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو میبینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو میبینم که برای انجام اون به آب و آتش میزنند.» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند میتپد که بهت زده میدَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمیشناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا «دل نداشتم. کاش اصلا» نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد… کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی! روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
من خواب دیده ام که کسی میآید | من خواب یک ستاره قرمز دیده ام | و پلک چشمم هی میپرد | و کفش هایم هی جفت میشوند | و کور شوم | اگر دروغ بگویم | کسی میآید | کسی دیگر | کسی بهتر | کسی که مثل هیچ کس نیست | و مثل آن کسی است که باید باشد | و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است | و صورت اش | از صورت امام زمان هم روشنتر و اسمش آن چنان که مادر | در اول نماز و در آخر نماز صداش میکند | یا قاضی الحاجات است | و میتواند | تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را | با چشمهای بسته بخواند | من پلههای پشت بام را جارو کرده ام | و شیشههای پنجره را هم شسته ام | کسی میآید | و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند | و نمره مریض خانه را قسمت میکند | و سهم ما را میدهد | من خواب دیده ام…
(فروغ فرخزاد) روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
…زن جوانی را تماشا میکند که روی یک نیمکت دراز کشیده و کتاب میخواند، زن روی تراسی دیگر حدود دویست متر آن سوتر و پایین دره است. نویسنده میگوید او هر روز آنجاست، هر بار که میخواهم پشت میز کارم بنشینم، میدانم کتابی از نوشتههای من نیست و باطناً از این موضوع رنج میکشم. حس میکنم کتابهایم مایل اند آن طور که او کتاب میخواند، خوانده شوند و به کتاب خواندن او حسادت میکنند. از تماشایش خسته نمیشوم. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
… با خنده میگویم: «هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست، نیست؟» نمیخندد اما انگار مدتها در این باره فکر کرده باشد میگوید: «اوایل نیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه.» بعد با لبخند محوی میگوید: «و خاصیت #عشق این است» … روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار مینشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش میرسید یادداشت میکرد. باورهایش را به رشته تحریر در میآورد. درباره زندگی در سایه مرگ مینوشت: «آن چه را میتوانید انجام دهید و آن چه را نمیتوانید بپذیرید» ، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» ، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» ، «هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» …! سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها میراند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره میشود، تلاش میکند. صورتش را بهآرامی آزاد میکند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایهای از خاک مثل تاولی میترکد و از صورتش جدا میشود. واکنشاش آنی است. همهٔ عضلاتاش باز میشوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمیافتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کمکم کمیابتر میشود، باقی میماند که فکر مردن چطور رهایش نمیکند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگهایی که یکییکی میترکد و از هم میپاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی میکند تا جایی که میشود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همانطوری که هست ببیند. دیدار به قیامت پییر لومتر
زندگی هر کس، یکتا و تک، به هم پیوسته و به هم فشرده، مثل نمدی است که نمیشود نخی از آن جدا کرد. و اگر بر حسب اتفاق، جزییاتی بی اهمیت در روزی معمولی پیش بیاید که بر من سنگینی کند… میتوانم مطمئن باشم که کل این بخش بی اهمیت حاوی تمام زندگی گذشته ام است: تمام گذشته ام، تمام گذشته هایی که سعی کرده بودم فراموش شان کنم، و تمام زندگی هایی که آخرش فقط به یک زندگی منتهی میشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
هنوز کم نیاورده بودم اما کم آوردن از آن حسهای مزخرفی است که قبل از اتفاق افتادن بویش میآید. نوعی الهام غیرقابل توضیح دارد. حس میکنی همین روزهاست که خم بشوی و بعد بشکنی. حسش قبلتر میآید و دمار از روزگارت در میآورد. در این جور مواقع سگ میشوی. بیخود و بی جهت پاچه ی این و آن را میگیری. جیغ و داد راه میاندازی ، بد اخمی میکنی. با این که میگویی نمیدانی چه مرگت است ، اما ته تهش خوب میدانی که بوی کم آوردنت توی هوا منتشر شده و هر آن انتظار میرود که برای همه رؤیت شود. پرتقال خونی پروانه سراوانی
خداوند به بچهها یاد میده که چطور آدمای خوبو بشناسن. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
چطور میتوانی پا به پای زنی بروی که همیشه جز کتابی که جلوی چشم دارد، در حال خواندن کتاب دیگری هم هست. کتابی که هنوز وجود ندارد، اما کتابیست که هر وقت او بخواهد، میتواند وجود داشته باشد. اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ایتالو کالوینو
فایده پیمانها چیست، این پیمانها نیستند که در میان مردم بستگی ایجاد میکنند. اگر انسان احساسی خاص نسبت به چیزی داشته باشد، این احساس او را بدان وابسته میسازد; ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی ای نخواهد بود. خرمگس اتل لیلیان وینیچ
فقط یک چیز مایه امیدواری من است. مثل دعایی که همیشه دوست داشتم و آن این است: »خدایا امیدم به کرم بیکران توست و نه به اعمال نیک ناچیز خودم…». امیدم به بخشش اوست. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
«حتی نمیتوانم به چنین چیزی فکر کنم؛ به این که خون از مادرم نشت کند. در نتیجه به این فکر میکنم که زودتر ضربه خوردن او چقدر با بقیه زندگی اش در تناسب است؛ او همیشه ضربه گیر خانواده ما بود و فداکاری میکرد. البته الان چاره ای نداشت، اما همیشه این کار رو میکرد.» اگر بمانم گیل فورمن
آنگاه که پیری فرا میرسد، روح آدمی به سان پرنده ای، به سوی کودکی پر میگشاید. در این روزهای پیری جوانیم به گونه ای روشن، در برابرم میدرخشد. در آن زمان، همه چیز بهتر و زیباتر از این روزگار مینمود. از این بابت تفاوتی میان فقیر و دولتمند نیست. بی گمان انسانی وجود ندارد که در عهد کودکی خود، نوری هر چند ضعیف و بی رنگ از شادمانی و نشاط بر هستیش نتابیده باشد و در دوران پیری آن را بیاد نیاورد. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیرقابل علاج است و به همین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند و عده ای خود را مشغول به باده گساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمع آوری مال بر میآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عده ای به وسیله قمار خود را سرگرم مینمایند و شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را درک کند ولی وقتی پیر شد حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است آن وقت در جهان بین همنوع خویش، خود را تنها میبیند و نه افراد بشر میتوانند کمکی به او بکنند و نه خدایان. سینوهه پزشک مخصوص فرعون 1 (2 جلدی) میکا والتاری
این نادانی بشر است که همیشه او را ببندگی و ترسیدن وامیدارد.
از داستان تجهیز ملت دید و بازدید جلال آلاحمد
فقط بچهها اعتقاد دارند هر کاری از دستشان بر میآید. راحت اعتماد میکنند و نترس هستند. به قدرت خودشان باور دارند و هر چه دلشان میخواهد به دست میآورند. وقتی بزرگ میشوند، کم کم میفهمند که آن قدرها هم که فکر میکردند قدرت ندارند و برای بقا به دیگران احتیاج دارند. بعد بچه شروع میکند به دوست داشتن و امید به اینکه دوستش بدارند، حتی اگر به معنای صرف نظر کردن از قدرتش باشد. همه مان به همین نقطه میرسیم: آدم بزرگ هایی که همه کار میکنیم تا ما را بپذیرند و دوست داشته باشند. الف پائولو کوئیلو
«آیا ممکن است ترمیم عشق و ساکن کردنش در زمان؟
خب میتوانیم سعی کنیم، اما زندگی مان را جهنم میکند. در بیست سال گذشته من با یک نفر زندگی نکرده ام، چون نه من همان آدمم و نه همسرم. برای همین است که رابطه مان زندهتر از همیشه است. انتظار ندارم همان طور رفتار کند که در اولین ملاقاتمان رفتار میکرد. او هم نمیخواهد من همان کسی باشم که پیدایش کرد. عشق از زمان فراتر است، یا به عبارتی، عشق هم زمان است و هم مکان، اما بر نقطه ای مدام در حال تکامل متمرکز است… الف پائولو کوئیلو
«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هر کس خدا را بشناسد، نمیتواند توصیفش کند. هر کس خدا را توصیف کند، او را نمیشناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هر بار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: ٰمن هستم ٰ، بنابراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است. الف پائولو کوئیلو
هیچ وقت از خواستن نترسیده ام. خیلیها را میشناسم که به دیگران اهمیت میدهند و کار که به بخشیدن میرسد، بسیار سخاوتمندند و خوشحال میشوند کسی ازشان کمک یا نصیحت بخواهد. خیلی هم خوب است؛ کمک به هم نوع خیلی خوب است. اما اندک افرادی را میشناسم که میتوانند دریافت کنند، حتی وقتی هدیه ای با عشق و سخاوت بهشان داده میشود. انگار «دریافت کردن» باعث حقارتشان میشود، انگار وابسته بودن به دیگری دون شأنشان باشد. فکر میکنند اگر کسی چیزی به ما میدهد، یعنی خودمان نمیتوانیم به دستش بیاوریم. و یا: طرف دارد الان این را به ما میدهد و روزی میخواهد با بهره پس بگیرد. یا بدتر: من سزاوار این محبت نیستم. الف پائولو کوئیلو
اگر وقت زیادی را صرف پیدا کردن نکات خوب و بد کس دیگری بکنی، روح خودت را از یاد میبری و آخرش به خاطر انرژی ای که در قضاوت درباره دیگران هدر داده ای، از پا میافتی و شکست میخوری. الف پائولو کوئیلو
داشتم اجازه میدادم روزمرگی مسمومم کند: دوش شده بود ابزار نظافت بدن، غذا شده بود وسیله تغذیه بدن، و تنها هدف پیاده روی شده بود پرهیز از مشکلات قلبی در آینده.
حالا همه چیز دارد عوض میشود، نامحسوس است، اما دارد عوض میشود. هر وعده غذایی به فرصتی برای حرمت گذاری به حضور دوستان و آموزه هایشان مبدل شده؛ پیاده روی باز مبدل شده به مراقبه بر لحظه حال؛ و صدای آب در گوشم افکارم را خاموش میکند، آرامم میکند و وامی داردم به یاد بیاورم که این حرکات کوچک روزانه است که ما را به خدا نزدیک میکند، مادام که بتوانم برای هر حرکتی ارزشی را قائل باشم که سزاوارش است. الف پائولو کوئیلو
رئیس کسی برایش آزمونی تعیین میکند: اگر تمام شب را در قله کوه سر کند، جایزه بزرگی میگیرد؛ اگر نتواند، باید مجانی کار کند. بقیه داستان از این قرار است:
علی وقتی مغازه را ترک کرد، حس کرد باد بسیار سردی میوزد. ترسید و تصمیم گرفت از بهترین دوستش آیدی بپرسد به نظر او قبول این شرط دیوانگی است یا نه. آیدی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نگران نباش، من کمکت میکنم. فردا شب، بالای کوه، راست به جلویت نگاه کن. من نوک کوه روبه رو مینشینم و تمام شب برایت آتش روشن میکنم. به آتش نگاه کن و دوستی مان را به یاد بیاور؛ این گرم نگهت میدارد. شب را به سلامت میگذرانی، و بعد در عوضش ازت چیزی خواهم خواست.»
علی شرط را برد، جایزه نقدی را گرفت، و به خانه دوستش رفت.
«گفتی در عوض کمکت قسمتی از جایزه را میخواهی.»
آیدی گفت: «بله، اما پول نمیخواهم. قول بده اگر زمانی باد سردی در زندگی من وزید، تو آتش دوستی برایم روشن کنی.» الف پائولو کوئیلو
با هجر که رو به رو میشوی، فایده ای ندارد سعی کنی چیزی را که از دست رفته دوباره به دست بیاوری، بهتر است از فضای عظیمی که این هجر در برابرمان باز میکند استفاده و آن را با چیز تازه ای پر کنیم. در نظر، هر هجری به خیر ماست؛ در عمل اما، در این لحظات است که وجود خدا را زیر سؤال میبریم و از خودمان میپرسیم: «چه کردم که سزاوار این باشم؟» الف پائولو کوئیلو
در برگهای گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست میداشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگهای ظریف که به گرد شاخه گل بالا میرفتند، نمیرسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی میبود اگر کسی میتوانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
آنچه که در زندگی تحمل ناپذیر است «بودن» نیست، بلکه «خود بودن» است. خالق با کامپیوترش میلیاردها خویشتن را با زندگیهاشان به جهان آورد. اما صرف نظر از این مقدار افراد زنده، میتوان تصور کرد که یک هستی ازلی، حتی قبل از آنکه خالق شروع به خلق کند، یک هستی که خارج از نفوذ او بنده و هنوز هم هست، حضور داشته است. وقتی آن روز بر زمین دراز کشیده بود و سرود یکنواخت رودخانه در وی ججاری میشد و او را از خوشیتن، از کثافت خویشتن پاک میکرد، در آن هستی ازلی که در صدای گذر زمان و آبی آسمان به جلوه در میآید سهیم میشد. او میدانست که هیچ چیز زیباتر از این حالت نیست. …
زندگی، هیچ شادی ای در آن نیست. زندگی: کشاندن خوشتن رنج آلود است در دنیا.
اما هستی، هستی شادی است. هستی: چشمه شدن است، چشمه ای که جهان چون باران گرمی بر آن میبارد. جاودانگی میلان کوندرا
او میدانست که مردم، به علت طبیعی که دارند، دیر یا زود نسبت به کسی که مجانی چیزی بهشان بدهد مشکوک میشوند، از بابانوئل گرفته تا آدمهای دیندار و خیر. و کم کم این سوال برایشان پیش میآید که: چه چیزی عاید خود یارو میشود؟ و وقتی مثلاً قاضی جوانی، درست پیش از اعلام نامزدیش برای سناتوری، زیرکانه به مدرسههای حوزه اش آب نبات میبرد، پوزخندی میزنند و میگویند، یارو خر نیست، سرش تو کار است. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
آری ایرانی است و این مراسم ها: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته پشت پا… و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافههای پا در هوایی بنظر نمیآید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی بخصوص ایرانی است… ای ایرانی!
از داستان زیارت دید و بازدید جلال آلاحمد
من دستاویزی در جریان سیلم. بگذار آن که میتواند مرا به چنگ آورد. چوب زیر بغل اما، نیستم من! وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
نیچه میگوید این وضعیت انسان نمو یافته است که بر سرنوشت خویش، ژرف بنگرد. او میدانست نگاه ژرف، اغلب موجب درد است، ولی باور داشت که باید خود را برای تحمل رنج حقیقت بپروریم. خیره شدن به حقیقت آسان نیست. نیچه نوشته است: «این کار همواره چشم انسان را میآزارد و در پایان، بیش از آن چه میخواسته، مییابد.» در نهایت، نجات بخش بزرگ، همانا رنج است که به ما رخصت میدهد ژرفترین ژرفاهای مان را بیابیم. دومین جمله ماندگار او این است که: «آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد.» وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
ما چون پلی هستیم برای رسیدن به چیزی والاتر، هر یک از ما، در فرایند بدل شدن به چیزی هستیم بیش از آن چه تا کنون بوده ایم. نیچه میگوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش: بشو آن که هستی. وقتی نیچه گریست (رمانی درباره وسواس) اروین یالوم
آقای جیونز میگوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بیخطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئلهها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آنها پیدا میشود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمیرسیم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
برای او همه ی روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه ی روزها یکسان باشند معنایش آن است که آدم دیگر نمیتواند رخ دادهای نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ میدهند ، درک کند… کیمیاگر پائولو کوئیلو
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است… کیمیاگر پائولو کوئیلو
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
آدمها میتونن افکار رو ارث ببرن، اونها حتی میتونن یه ذهن کامل رو به ارث ببرن جزء از کل استیو تولتز
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط _ که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم _ سراسر وجود ما را فرا میگیرد. بار هستی میلان کوندرا
هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنر پیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. بار هستی میلان کوندرا
متلاشی شدن دنیا دیگه نامحسوس نیست، این روزا صدای بلند جز خوردنش بلنده! توی هر شهر این دنیا بوی همبرگر بی هیچ شرم و حیایی توی خیابونها رژه میره و دنبال دوستان قدیمی میگرده! توی قصههای پریان سنتی جادوگر شرور زشته ولی توی قصههای جدید گونههای جدید داره و ایمپلنت سیلیکونی! آدمها هیچ رمز و رازی ندارن چون مدام مشغول وراجی ان! باور همونقد مسیر رو روشن میکنه که چشم بند! گوش میدی جسپر؟ بعضی وقتها که دیر وقت داری توی شهر قدم میزنی و زنی از روبرو بهت نزدیک میشه، میبینی راهش رو کج میکنه و از یه مسیر دیگه میره. چرا؟ چون یکی از اعضای جنس تو به زنها دست درازی میکنه و بچهها رو آزار میده! جزء از کل استیو تولتز
واقعا عجیب است که مردم، حرفهای احمقانه ی زیادی میزنند تا از رفتنِ آدم جلوگیری کنند و عجیبتر اینکه آدم، حرفهای احمقانه شان را باور میکند: «عزیزم، نازنینم، تو بهترینی، تو قشنگ ترینی، وجودت لازم است.»
چه حرف ها! دیوانهوار کریستین بوبن
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
تفاوت حماقت و نبوغ در این است که دومی حدی دارد. دختری که پادشاه سوئد را نجات داد یوناس یوناسون
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه برزبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. دلیل دوم این است که مردم بیشتر اوقات موقع حرف زدن از استعاره استفاده میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
… قلبش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض میکنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان هستم و قلب انسانها این گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگترین رؤیاهاشان میترسند، چون گمان میکنند سزاوارشان نیستند، یا نمیتوانند به آنها تحقق بخشند. ما قلب ها، حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق هایی که منجر به جدایی ابدی میشوند، میمیریم، از ترس اندیشیدن به لحظه هایی که میتوانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج هایی که میتوانستند کشف شوند و برای همیشه در شنها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
همواره کسی در جهان وجود دارد که انتظار دیگری را میکشد، چه در وسط صحرا و چه در شهری بزرگ. و هنگامی که اینان با یکدیگر برخورد میکنند و نگاه هاشان با هم تلاقی میکند، سراسر گذشته و سراسر آینده اهمیت خود را از دست میدهد و تنها همان لحظه وجود خواهد داشت و این ایمان باور نکردنی که در زیر خورشید، همه چیز توسط یک دست نگاشته شده است، همان دستی که عشق را بر میانگیزد، همان دستی که برای هر کس که کار میکند، استراحت میکند یا در زیر خورشید به جست و جوی گنج میرود، روح هم زادی قرار میدهد. چون بدون آن، رؤیاهای نوع بشر هیچ معنایی نخواهد داشت. کیمیاگر پائولو کوئیلو
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمانِ تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
رفتنمان هم چقدرفرق داشت: چقدرهم بی خبروغریبانه رفت! اوازایران ومن از زندگی… بیگناهم بیا لیلا حیاتی
به عقیده حقیر، نیازهای اولیه انسان چهارتاست؛خوراک،پوشاک،مسکن و نیاز به غر زدن، که اهمیت این اخری اگر بیشتر از سه تای دیگر نباشد قطعا کمتر نیست قصههای امیرعلی 4 امیرعلی نبویان
در این دورهها عموماً یک کارت سفید رنگ چاپ میکشود، با نوشتههای طلایی که به دلیل نادیده گرفته شدن «کنتراست» اساساً قابل خواندن نیست، ولی اگر کسی حوصله کند و متن این دعوتنامهها را مطالعه کند با بی ربطترین و کم معنیترین جملات، استعارهها و تشبیهات جهان ادبیات مواجه خواهد شد! چیزهایی توی این مایهها که: «دو کبوتر سبکبال، آشیانه عشق میسازند و حضور صمیمی شما عزیزان بالای آن درخت خوشبختی، مایه سرافرازی ماست.» یا «امشب در المپیک زندگی دو قهرمان داریم، باشد که میان تشویقهای بی امان شما مدال طلای سعادت را به گردن بیاویزند.»
جالب اینکه بدون هیچ شرمساری و خجالت، این مهملات را بین فامیل خود تقسیم میکنند. قصههای امیرعلی 1 امیرعلی نبویان
طنز روزگار اینجاست که تقریبا همیشه آن کسانی که مدعی حضور در صف اول پیشرفت٬ روشنگری و مانند آن هستند، برای توسل به خون از همه آماده ترند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
من فقط به خودم فکر میکنم: سرگذشت یک انسان، سرگذشت تمامی انسان هاست. میخواهم بدانم ما نیک هستیم یا بد. اگر نیک باشیم، خدا عادل است؛ و مرا به خاطر هر کاری که کرده ام، میبخشد: به خاطر بلایی که میخواستم بر سر کسانی بیاورم که میکوشیدند مرا نابود کنند، به خاطر تصمیمهای نادرستی که در لحظههای مهم گرفته ام، به خاطر پیشنهادی که اکنون به تو میدهم… چون او بود که مرا به سوی تاریک راند.
اگر بد باشیم پس همه چیز رواست، من هرگز تصمیم نادرستی نگرفته ام، ما پیشاپیش محکومیم، و کردههای ما در این زندگی، کمترین اهمیتی ندارد… پس رستگاری فراتر از پندارها یا کردارهای انسانی است. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
من از این مردم این را فهمیده ام که خاموشی شان را نباید نشانهء باورشان به حساب آورد، همه چیز را میبینند و همه حرفی را با سکوت گوش میکنند و سر و گوش میجنبانند. اما نباید باور کرد که آنها به سادگی باور میکنند…آنها فکر میکنند که فقط امامها و معصومها بودند که به راه رضای خدا کار میکرده اند و دربارهء مردم نیت خیر داشته اند. میخواهم نتیجه بگیرم که مردمی را با چنین عمق و وسعت روحی ،شاید بشود برای یک مدت گذرا و به خاطر یک امر مشخص تهییج کرد، اما رخنه و نفوذ عمیق در چنین روحیه هایی، با چهار تا سخنرانی بی سر و ته اینجا و آنجا ممکن نیست و اگر به حرفهایت گوش هم دادند نباید باورت بشود که حرفهایت باورشان شده. چون در نهایت، خیلی خوشبین باشند، ناچارا" سر میاندازند که تو بجایشان حرف بزنی و احتمالا در باره شان تصمیم بگیری و برایشان کاری بکنی که این به نظر من تنبل بار آوردن مردم است!
- چه راهی را پیشنهاد میکنی، تو؟
- آتش به جای باد، پیشنهاد من این است!
- بازش کن مطلب را!
- مطلب این که حرف، باد است. اما فکر، آتش است. آتش را باید اول گیراند باد خودش به آن دامن میزند… کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
در اولین روز نودسالگی ام…این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد ،بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه، یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد میتوانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود. خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
«یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟»
«چی گفت پدر؟»
پدر میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری.» ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
به یاد داشتنهای داستان یک مرد، اون رو جاودانه میکنه. ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
گفت: «این منو یاد موقع میاندازه که بچه بودم.»
نگاه کردم به این پیرمرد، پدر پیرم با آن پاهای سفید پیرش در این آب زلال جاری، این واپسین لحظات زندگی اش، و یکباره و به سادگی او را همچون پسربچه ای تصور کردم، همچون یک کودک، جوانی که کل زندگی اش را پیش رو دارد، همان طور که برای من چنین بود. قبلا هرگز چنین کاری نکرده بودم. و این تصاویر از گذشته و حال پدرم با هم آمیختند، و در آن لحظه او به موجودی غریب بدل شد، وحشی، گاه جوان و گاه پیر، در حال احتضار و نوزاد.
پدرم اسطوره شد. ماهی بزرگ (رمانی در ابعاد اسطورهای) دانیل والاس
وقت استراحت میشود، بالاخره میشود. همین حالاها باید وقتش باشد. و بعد از سکوت بیرون میآییم و آن CD لعنتی شروع میشود. یک آهنگ مزخرف چینی که خودش میگوید ژاپنی ست. یک آهنگ هم نیست، چند تایی میشود؛ ولی همه عین هم، انگار که تکرار شده باشد. فقط آن وسطها یک کمی سکوت میشود که یعنی آهنگ بعدی. در واقع آهنگ هم نیست، تقریباً از اول تا آخرش فقط یک نفر ناله میکند، همین. ها کردن پیمان هوشمندزاده
در فیلمهای هنری همیشه دردهای روح هنرمند، احتیاج و جنگ او با شیطان، مربوط به گذشته است. یک هنرمند زنده که سیگار ندارد و نمیتواند برای زنش کفش بخرد، برای آنها جالب نیست؛ چون هنوز یاوه گویان و شیادان سه نسل تمام تایید نکرده اند که او یک نابغه است. یاوه گویی یک نسل برایشان کافی نیست عقاید 1 دلقک هاینریش بل
«این جا بوی گند میده»
«خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموش شون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایه ی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متنهای کهنه و خسته کننده اش که دانشگاهیهای امروز سعی در اثباتِ معنای متعالی شون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشههای به بن بست رسیدن روشنفکری در دوران ماست. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
سلام. من این کتاب رو بیش از چهار بار خوندم. کتابیه که خیلی هیجانهای خاصی داره. اما نوعی حس فمینیسم هم کم و بیش درش هست. من با خانم دکتر الیزا سعیدی از نزدیک آشنایی ندارم اما وقتی از روی کنجکاوی از انتشاراتی که کتاب رو ازش خریدم در مورد ایشون سوال کردم متوجه شدم همه نوشتههای ایشون تو این تیپ هستند و جنجالی و پژوهشی هستند آموزندن و کوتاه و جدی انگار این زن تو جامعه در حال شکار لحظه هاست و اونها رو از دید یه عینک شفاف میبینه و برای ما تعریف میکنه. از وقتی این کتاب رو خوندم نگرش جدیتری به زندگی پیدا کردم و به هر کسی اعتماد نمیکنم. شنیدم کل کتاب این نیست و بخشهای زیادیشو نگه داشتن و نمیخان در ایران چاپ کنن و گفتن شاید یک روز کلش رو چاپ کردن. من ابر زن دو و سه رو که نوشتن رو نخوندم هنوز و منتظرشم یه جایی نوشته بودن ایشون باستان شناسن و پزشک اسکلتهای باستانی و کتاب هایی در اون مورد هم دارن. در کل از ماجرای این کتاب خیلی راضی هستم که خیلی منطقی و علمیه. جنایی و عاطفی تراژدی و شادی. خیلی خوبه امیدوارم خانم دکتر این مطالب رو ببینن و من خیلی دوست دارم این شخصیت و نویسنده عجیب رو از نزدیک ببینم. فقط یک انتقاد به انتشارات این کتاب دارم که اصلا ویرایش این کتاب و حروف چینی اش رو نپسندیدم. خانم دکتر امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمتون و همون امضای معروف پای کتیبه پیام صلحتون رو که روی کتابتون زدید برای من هم با خط و خودکار خودتون بزنید. برای نوشتن ابرزن براتون تبریکات فراوان دارم و الان خواهرم مشغول خوندن کتابتونه. به همشهری بودنم با شما افتخار میکنم. او هم 1 زن بود (ابرزن) الیزا سعیدی
انسانهای هنری درست همان موقعی که یک هنرمند احساس احتیاج به چیزی به نام استراحت میکند، شروع به بحث درباره هنر میکنند. آنها درست در همان دو، سه تا پنج دقیقه ای که هنرمد هنر را فراموش میکند، اعصاب او را با وان گوگ، کافکا، چاپلین یا بکت هدف قرار میدهند. در چنین لحظاتی دلم میخواهد خودکشی کنم. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
چه چیزی در کودکی هست که آدم را هرگز رها نمیکند؛ حتی زمانی که آن چنان خرد شده که به سختی میتوان باور کرد هر گز کودک بوده است؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
در این دنیا آدمها در برابر اتفاقی هولناک فقط و فقط به دو دسته تقسیم میشوند.
در نظر بگیر که خانه ای قدیمی پر از تابلوها و مجسمههای کمیاب و اشیای عتیقه بی نظیر وجود دارد، رِد. و در نظر بگیر که صاحب خانه شنیده که طوفان شدیدی به آن سمت در راه است.
یکی از دو دسته آدم فقط و فقط آرزوی بهترینها را دارد. به خودش میگوید، طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد. هیچ طوفان دارای عقل سلیمی هرگز جرات نخواهد کرد، رامبراندها، اسبهای دگا، جنگلهای گرَنت، و بنتونهای مرا از بین ببرد. از این گذشته خداوند این اجازه را به او نخواهد داد. و اگر بدترین وقایع به وقع بپیوندد، آنها را در امان خواهند بود. این نظر دسته ای از آدم هاست.
انسان متعلق به دسته دوم تصور میکند، آن طوفان عظیم قرارست خانه را از وسط به دو نیم کند. حتی اگر هم اداره هواشناسی پیش بینی کند که طوفان مسیرش را عوض خواهد کرد، او اصل را بر این مبنا میگذارد که طوفان مجدداً به مسیر پیشین اش بر میگردد تا خانه اش را ویران، و با خاک یکسان کند. این دسته از آدمها در عین حالی که به بهترینها امید دارند، خودشان را برای بدترینها نیز آماده میکنند. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی میکنند، و انگلیسی شان تا دی پیشرفت کرده، اما نه آن قدرها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homley نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی میشود. وقتی از رانندگان horny گلایه میکرد، میخواست بگوید زیاد بوق میزنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوانها میخواهند Cool باشند برای آنکه Hot محسوب شوند. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم، و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم؛ به نظر او، ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش میچربید. در این زمینه چندان با او موافق نبودم، اما من کی بودم که بخواهم حبابهای خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیر قرارش بدهم؛ مردی که شیفته ی جزئیات پیش پاافتاده ی زندگی ام شده بود؟ یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروشهای کنار دریای خزر یا نسترنهای باغ عمه صدیقه رو میکردم، و مرد فرانسوی دلش غش میرفت. با گفتن هجوم قورباغهها در اهواز، از من تقاضای ازدواج کرد. عطر سنبل عطر کاج فیروزه جزایری دوما
رمان تندیس (این رمان را حتما بخوانید)
نظرات عده ای از خوانندگان رمان تندیس:
برگرفته از برخی از مجلات و روزنامه ها:
این کتاب یک رمان ساده نیست. مثل خود زندگی میمونه. که فکر میکنم به جای خوندن این کتاب باید اونو زندگی کرد. درک کرد. کاش میشد این کتاب را فیلم کرد تا همه ببیند.
افسانه واحدی. (کارشناس جهانگردی)
من با خواندن این کتاب فهمیدم. عشقی در زمین جاریه… عشقی که خدا به خاطر ان به بنده اش احسن الخالقین گفت. عالی بود این کتاب واقعا ممنونم خانوم سیفی
مریم حقی (لیسانس زبان)
این کتاب به من اموخت هر قدر ادما جلوی من خودشون و قدرتشون را به رخ بکشن قدرت بلاتری از من حمایت میکنه. من برعکس همیشه زندگی ام ،راه درست عشق را در این کتاب دیدم. نمیدونم چرا تا حالا کور بودم.
عصمت صادقی (کارشناس تاریخ)
خانوم سیفی تو چیزی را بهم دادی که بهش احتیاج داشتم اینه که من مدیون تو شدم. خدا این کتاب را سر راهم قرار داد تا من که ادم لجبازی هستم و هرکسی نمیتونه منو با حرف یا با عمل از کاری که میکنم و حرفی که میزنم و نظرم برگردونه. ولی هنوز موندم تو و کتابت با من چکار کردید
زینب محمدی (لیسانش شیمی)
تندیس محشر بود. من تندیس را نخوندم همه را به وضوح دیدم خانوم سیفی کتابت بهترین هدیه رو که هیچ کس نمیتونست بهم بده رو داد فهمیدم یه جور متفاوت از دیگران نگاه کردن چقدر لذت بخشه. اینکه همیشه خدار ا در همه لحظه هات ببینی…
شهلا موسوی (خانه دار)
داستان چون واقعی بود خیلی به دلم نشست چون همه رو تو زندگی واقعی میبینم. این کتاب برام نماد صبر و پایداری در مقابل مشکلات بود مریم فیضی (ارشد جامعه شناسی)
تندیس نشانگر واقعیت زندگی امروزه و نمادی از پاکی و صداقت و یکرنگیه. صبا زمانی (لیسانس زبان)
به نظر من تندیس عالی، جذاب و شیرین بودراه رسیدن به ارامش و توکل را خوب به تصویر کشیده بود
سمیه طاهری (فوق دیپلم الترونیک)
تندیس داستان ادمیان است که در پستی و بلندی مشکلات در گیر است و همچون تندیس در پس حوادث زندگی اش صیقل خورده و در این مسیر دست مهربان خدا همیشه همراه او بوده و او را به کمال رسانده کتاب داستان قوی دارد و شخصیت پردازی ان عالی است.
سمانه میزایی (فوق لیسانس زبان فرانسه)
تمام ابعاد زندگی انسانی از نظر غم شادی دلواپسی و نگرانی دوستی اضطراب تنش و تمام دغدغههای زندگی و مهمتر از همه امید و هیجان را تونستم در این کتاب پیدا کنم. در ضمن نام یاد و نقش خداوند در زندگی شخصیتهای تندیس کاملا ملموس و نمایان بود. امیدوارم این اثارا ارزشمند بیشتر چاپ شوند و در اختیار خواننده گان قرار گیر ند اعظم و سحاق (دانشجوی معماری)
تندیس واقعا تندیسه نمادی از شک و ایمان و مفهوم واقعی خدا و عشق وانسان.
شروین افشار (دکتر دارو ساز)
کتابی ملموس و مفهومی. داستان زندگی که خواننده را فکر وامیدراه که شخصیتهای کتاب از کجا به کجا رسیدند اموزنده و جذاب وکه باعث ترغیب انسان به تحمل سختی و راهگشای رههای بهتر زیستن میکند. لیلا سیفی (لیسانس مدیریت جهانگردی) تندیس فرشته سیفی
تولستوی پس از خواندن این کتاب در ستایش آن گفت: این رمان یکی از بزرگترین فراوردههای ذهن بشر است. کلبه عمو تم هریت بیچراستو
به هر فردی که بر میخوریم، همیشه درست آن قسمت از وجودمان را آشکار میکند که میخواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که میبینیم معشوق جلوی چشم مان در تصویری که از ما برای خود میسازد، با ارزشترین فضیلت هامان را حذف میکند، و ضعف ها، نقصها و جنبه ی مضحک وجودمان را بر ملا میکند… و دیدگاهش را به ما تحمیل میکند، وادارمان میکند خودمان را با چیزی که او در ما میبیند منطبق کنیم، با ایده تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برای مان ندارد، فضیلت مان آشکار میشود، استعدادمان میدرخشد، قدرت مان فوق طبیعی جلوه میکند و چهره ما چهره یک میشود. برهوت عشق فرانسوا موریاک
#بهشت در دل #سادگی هاست… چه کسی گفته که #عشق لذتی ناچیز است؟ من میتوانستم مردی باشم که هر شب، وقتی کار روزانه اش تمام میشود، کنار این زن دراز میکشد؛ ولی آن موقع دیگر این زن نبود… چندین بار مادر میشد… تمام تنش آثار کسی را با خود میداشت که از او بهره میبرد و هر روز او را با کارهای شاق و مبتذل فرسوده میکرد… آن موقع دیگر اشتیاقی در بین نبود: فقط عادتهای کثیف… برهوت عشق فرانسوا موریاک
دلش #سکوتی را میخواست که در آن #عشق خود را حس کند، بی آنکه لازم باشد این عشق را به زبان بیاورد، و با این حال، معشوقه اش آن را بشنود، متوجه خواسته اش شود حتی قبل از این که خواسته اش زاده شده باشد. هر نوازشی مستلزم #فاصله ای است بین دو تن. برهوت عشق فرانسوا موریاک
کاش از این میل شدید دست بر نداشته بودم! فقط توی این حس است که میتوانستم به آرامشی باورنکردنی برسم؛ شاید به چیزی بهتر از #آرامش… برهوت عشق فرانسوا موریاک
ممکن است کسی پیدا شود که ۵۶۹۸ بار پشت سر هم شیر بیاورد و با خودش فکر کند که آدمی استثنائی است، در صورتی که واقعاً این طور نیست چون از طرفِ دیگر میلیونها آدمِ دیگر هستند که ۵۶۹۸ بار شیر نیاوردهاند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
دوست داشتن یک نفر یعنی کمک کردن به او وقتی توی دردسر بیفتد و مراقبت از او و گفتن حقیقت به او. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
کدام منطق باید ما را از رنجِ تحمل ناپذیر لحظه ای نجات دهد که در آن، فردی که میپرستیمش و نزدیکی او برای زندگی و حتی تنِ مان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار میآید؟ برای آنکه برای مان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم. برهوت عشق فرانسوا موریاک
هیچ کس نمیخواهد درددل کند، حتی اگر در کنارش یک محرم داشته باشد و آن محرم مادرش باشد. کدام یک از ما میتواند دنیای درونش را در چند کلمه به زبان بیاورد؟ چگونه باید از دل این رودخانه مواج، فلان احساسات را بیرون کشید و آنهای دیگر را نه؟ به محض این که نمیتوان همه چیز را گفت، هیچ چیز را نمیتوان گفت. برهوت عشق فرانسوا موریاک
افسوس! یک زن تا چه حد میتواند غایب باشد، مقابل مردی که زن از طرفی نظر خوبی به او دارد و حتی مقدس میشماردش و معاشرت با او مغرورش میکند، اما در عین حال حوصله اش را سر میبرد… برهوت عشق فرانسوا موریاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۴۰: عمری که بی #عشق بگذرد، #بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشیم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یاعشق جسمانی؟ از #تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش.
یا بیرونش هستی، در حسرتش… ملت عشق الیف شافاک
… مبادا گمان کنند زنان از مردان عقب ترند یا ناقص ترند! انسانی را از انسانی دیگر برتر دانستن و تبعیض قائل شدن خاص ما بندگان است؛ و گرنه نزد خداوند همه بندگان برابرند. ملت عشق الیف شافاک
اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از #وجودت همراه با او از دست میرود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ میشوی؛ #ناقص میمانی. #خلأ محبوبِ از دست رفته را همچون #رازی در درونت حفظ میکنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمییابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان میکنی دیگر هیچ گاه نخواهی #خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه میشود؛ بی آن که پیش رویت را ببینی، بی آن که جهت را بدانی، فقط زمان #حال را نجات میدهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی، یعنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، #چشم سومی در وجود انسان باز میشود. چشمی که بسته نمیشود… و فقط آن هنگام است که میفهمی این درد #ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است؛ پس از این #فراق نیز #وصالی ابدی.
.
با چشم معنوی که نگاه کنی، شخصی را که تازه از دست داده ای، همه جا میبینی. در قطره ای که به دریا میافتد، در جزر و مد که با بدر حرکت میکند و در نسیمی که میوزد به او بر میخوری. در رملِ کشیده بر شن، در دانه بلوری که زیر آفتاب میدرخشد، در تبسم کودک تازه متولد شده، در نبض مچ دستت او را میبینی. وقتی در همه جا و همه چیز میبینمش، چه طور میتوانم بگویم شمس رفته؟ ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۶: از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا میماند، نه یک ذره شرّ.
تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور. ملت عشق الیف شافاک
مواظب باش راهی که به قلب مرد میرسد، راهی نباشد که زن را از خودش دور میکند. موقعی که میخواهی او را به طرف خودت بکشی، با خودت غریبه نشوی. ملت عشق الیف شافاک
… شمس میگوید #عشق همه #تفاوتها را از اعتبار میاندازد… ملت عشق الیف شافاک
. . اخیرا به نقطهای رسیدم که دیگه حقارت هم توان تحقیرکردن منو نداره. آدم به جایی میرسه که احساسش متوقف میشه، اونوقته که اندیشهشو بیان میکنه کوکتیل پارتی تامس استرنز الیوت
ایمان مذهبی همیشه باعث سردرگمی من بوده است، از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشتم که مذاهب پدید آمدهاند تا از اضطرابهای بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند، یکبار وقتی ۱۲-۱۳ ساله بودم و در خواربار فروشی پدرم کار میکردم، با یک سرباز جنگ جهانی دوم که تازه از جبهه اروپا برگشته بود، دربارهی تردیدم به وجود خدا حرف زدم. او در پاسخ، تصویر چروک خرده و رنگ و رو رفته ای از مریم باکره و مسیح به من نشان داد، که در طول جنگ با خود نگهداشته بود، گفت: «برگردانش و پشتش رو با صدای بلند بخوان.»
خواندم: «هیچ بی خدایی در سنگر نیست!»
او خودش نیز آهسته تکرار کرد: «درسته، هیچ بیخدایی در سنگر نیست، خدای چینی، خدای مسیحی، خدای یهودی و هر خدای دیگری، بلاخره یه خدایی لازمه. بدون خدا نمیشه جنگید!» مامان و معنی زندگی (داستانهای رواندرمانی) اروین یالوم
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمیدادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» میخواست مرا نقاشی کند. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
در حین کار گفت، «بین برداشت کاتولیکها و پروتستانها از نقاشی تفاوتی وجود دارد. ولی به آن عمیقی که فکر میکنی نیست. ممکن است نقاشی برای کاتولیکها در خدمت اهداف روحانی باشد، ولی فراموش نکن که پروتستانها خداوند را همه جا میبینند، در همه چیز. پس آیا با نقاشیِ چیزهای روزمره –مثل میز و صندلی، کاسه و پارچ، سرباز و خدمتکار– نمیتوان به آفرینش خداوند ارج گذارد؟» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن مینگرند، و چیزی که توقع دارند میبینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده میکنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
می گفت هر چه بت میان فرد و رب هست، خواه شهرت، خواه مقام و ثروت، خواه تعصب بیجا، هر چه سخت شده، هر چه سنگ شده، هر چه از #عشق دور شده، باید از جا به در آید. میگفت باید محدودیتها را از ذهن، پیش داوریها را از دل پاک کرد تا همه بفهمیم یکی هستیم و برابریم. میگفت آنچه باید باقی بماند عشق الهی است، عشق الهی. ملت عشق الیف شافاک
ایمان و #عشق #جسارت آدم را زیاد میکند. هر دو اینها اوهام و وسوسه را از دل انسان میشوید و پاک میکند. ملت عشق الیف شافاک
#دوستی و #همدلیمان لطف الهی و #ارمغانی بی مثال بود. با گپ و گفت بزرگ شدیم، شاد شدیم، جوانه زدیم، مثل گل دادن کلمه دادیم و مزه #کامل بودن را چشیدیم. هیچ کس نمیتواند به #تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید #رفیق_راهت را پیدا کنی تا مثل #پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، #او را باید #بزرگی ببخشی. ملت عشق الیف شافاک
#عشق حقیقی راه را بر استحالههای غیرمنتظره میگشاید. عشق نوعی #میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر #کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، #تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. ملت عشق الیف شافاک
می گویند: «این #موسیقی بدعت است، کفر است.» دست بردارید آقایان! هنری که با #عشق اجرا میشود چطور ممکن است کفر باشد. لابد میخواهد بگویند خدا موسیقی را، نه فقط موسیقی ای که با دهان و ساز اجرا میشود بلکه نوای عزیزی که تمام کائنات را در بر گرفته، به ما عطا کرده، بعد هم گوش دادن به آن را منع کرده؛ همین طور است؟ مگر نمیبینید کلّ طبیعت، هر لحظه و همه جا، به ذکر او مشغول است؟ هر چه در این کائنات هست با همان آهنگ اصلی حرکت میکند: تپش قلبمان، بال زدن پرنده در آسمان، بادی که در شب طوفانی بر در میکوبد، جوشش چشمه کوهساران، کوبش آهنگر بر آهن، صداهایی که کودک در رحم مادر میشنود… همه و همه با نغمه ای شکوهمند و واحد هم آواز است. موسیقی ای که درویشها هنگام چرخ زدن میشنوند حلقه ای از حلقههای این زنجیر الهی است. همان طور که قطره ای آبْ اقیانوسها در خود دارد، #سماع ما هم رازهای کائنات را در خود دارد. ملت عشق الیف شافاک
صوفی میگوید به جای آن که درباره دیگران داوری کنم و حکم بدهم، درون خودم را مینگرم. نادان میگوید همه نقصهای دیگران را پیدا میکنم. اما فراموش نکنید کسانی که در دیگران دنبال خطا میگردند اکثر اوقات خودشان خطاکارند. میگویند وارد جزئیات شویم، آنگاه #کل را فراموش میکنند. درختها نمیگذارند جنگل را ببینند… ملت عشق الیف شافاک
اگر کسی بگوید «هرچه لازم باشد بدانم، میدانم» به او نه به چشم استاد، بلکه به چشم جاهل و نادان باید نگاه کرد. فقط نادانها گمان میکنند همه چیز را میدانند. ملت عشق الیف شافاک
خدا کبر را دوست ندارد. میخواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملاً با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم… و او در عین حال میخواهد بشناسیمش. از این رو، #متعادل و سنجیده رفتار کردن و همیشه #هوشیار بودن از مستانه گشتن بهتر است. دل صوفی همیشه هوشیار است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۲: همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با #عشق خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از #راستی هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ملت عشق الیف شافاک
اونی که تاج روی سرش بذاره، حتی برای امتحان کردن، بعداً دنبال قلمرو میگرده. فرانکشتاین در بغداد احمد سعداوی
تاریخ تکامل هر تمدن مهمی تو کهکشان از سه مرحلهی مشخص و مجزا میگذره: زنده موندن، دانش اندوختن و تکمیل کردن دانش. به این مراحل میگن مراحل «چهجوری، چرا و کجا»
برای مثال مهمترین سوال مرحلهی اول اینه «چهجوری غذا پیدا کنیم که از گشنگی نمیریم؟» مهمترین سوال مرحلهی دوم، «چرا غذا میخوریم؟» و مهمترین سوال مرحلهی سوم، «خوشمزهترین کباب رو از کجا میشه خرید؟» راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
ساکنان این سیارهی سبز و آبیرنگ، که جدشون به میمونها میرسه، اونقدر عقبموندهاند که فکر میکنند با اختراع ساعت دیجیتال فیل هوا کردند. راهنمای کهکشان برای اتو استاپزنها داگلاس آدامز
تو فقط آرزو میکردی اون درد تموم بشه. دردی که مال خودت بود. دردی که تو رو منزوی کرده بود. همه ی انسانها این آرزو رو میکنن. هیولایی صدا میزند پاتریک نس
باید هر چیزی جز #عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرضِ خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. اگر وابستگیمان به خانواده، مقام، پول و ثروت، حتی مسجد یا مدرسه محله مان به مرض منیّت دچارمان میکند، که میکند، باید این وابستگی را از میان برداریم. ملت عشق الیف شافاک
آدمی که به صوفیگری علاقه مند میشود ابتدا باید #تنها ماندن در میان جمع را بیاموزد، بعد هم #یکی کردنِ جمع #درونش را.
اول میگویی: «در دنیا فقط من هستم!»
بعد میگویی: «در من دنیایی هست!»
و در نهایت میگویی: «نه دنیا هست، نه من هستم!» ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده۳۰: صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش را بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند. ملت عشق الیف شافاک
درباره حلال و حرام صحبت میکنی. چنان آدم هایی پیدا میشوند که فقط از ترس جهنم یا از شوق بهشت ایمان میآورند. که اگر ایمان نیاورند بهتر است! کی کی را گول میزند؟ حتی حساب نمازی را که خوانده اند نگه میدارند. ما اما در نماز دائمیم. پیوسته در آرامشیم. زهد و عبادت را میخواهم چه کنم؟ اگر دست من باشد یک سطل آب بر میدارم و آتش جهنم را خاموش میکنم و بهشت را به آتش میکشم تا فقط و فقط #عشق بماند. بقیه اش یاوه است! ملت عشق الیف شافاک
بعضی آدمها این طورند؛ ترسها و پیش داوریهای خود را به دیگران نسبت میدهند و عیبها و ضعفهای خود را در آنها میبینند. بارِ اصلی این است. ذهنشان پر از #ظن است، بعد هم زیر این بار له میشوند. ملت عشق الیف شافاک
مردان خیلی جوان در قضاوتهای خود همیشه شتاب زده اند چون از خود و خواستههای خود لبریزند در دیگران جز آنچه دلشان میخواهد چیزی نمیجویند. مردان چه ساده دل باشند و چه پاردم ساییده ، هنگامی که عاشق میشوند، خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خودشان میاندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد. عشق درست آن آزمونی است که میتواند این نکته را بدانها بیاموزد: و این را به گروه کوچک کسانی که قادر به یاد گرفتن هستند میآموزد ، اما عموما به زیان خودشان و به زیان یارشان: زیرا آن هنگام که سرانجام میدانند، دیگر خیلی دیر است. «دوست داشتن» چیست جز «دیگری را دوست داشتن» ؟ جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
هرگز نمیتوان دانست که کودکان تا چه حد به تمامی در عواطف خود صمیمی هستند:از آنجا که این عواطف از دور، از جاهایی بس دورتر از خودشان به سراغشان میآید، خود زودتر از هر کسی شاهد شگفت زده آن هستند و برای آزمایش هنرپیشه هایی میشوند و آن همه بازی میکنند. این قدرت ناآگاه دو نیمه شدن برایشان یک وسیله غریزی صیانت نفس است که به ایشان امکان میدهد باری را که در غیر این صورت برای شانههای لاغرشان خردکننده میبود تاب بیاورند جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
فهمیدن چه تأثیری دارد؟. فهمیدن، توضیح دادن است. برای دوست داشتن نیازی به توضیح نیست…
با این همه ، فراوان تأثیر دارد! این تأثیر را دارد که اگر نفهمی، کاملا در اختیار نمیگیری جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
زندگی را سیلوی بهتر از او میشناخت و آن سرآمد همه کتابهاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواند آن نیست. و گرچه، از نخستین تا واپسین سطر، همه آن را در خود نوشته دارند، برای گشودن رمز آن میباید زبانش را نزد استاد درشت خوی محنت آموخت. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
دل شمس به کاروانسرا میماند، هر چه بگردی تمام نمیشود. در حجره هایش مسافران مفلوک منزل کرده اند. او کسی را از خود نمیراند. من در وجود شمس همراز و آینه روحم را یافته ام. چنین ملاقاتی در زندگی #یک بار اتفاق میافتد. ملت عشق الیف شافاک
زندگی ات بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور میکنی. با #عادتها کنار میآیی و اسیر #تکرارها میشوی. گمان میکنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد، در لحظه ای نامنتظر، کسی میآید شبیه هیچ کس دیگر. خودت را در #آینه این انسانِ نو میبینی. آینه ای سحر آمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه #نداری، آن را نشانت میدهد. و تو میفهمی که سالهای سال،در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در #حسرت چیزی نا شناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت میخورد. این شخص که #خلأ درونت را نشانت میدهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است #روحی را بیابی که #کاملت میکند. همه پیامبران این پند را داده اند: کسی را پیدا کن که خودت را در #آینه_وجودش ببینی! آن آینه برای من شمس است. ملت عشق الیف شافاک
مولانا میگوید: «از من شاعر در نمیآید. راستش، از شعر خیلی خوشم نمیآید.» حال آنکه شاعری در درون دارد. آن هم شاعر توانایی! برای پاره کردن پیله اش آماده میشود. دویی را دیر زمانی است برون کرده. آنچه در نظر دیگران جدا جداست، در نظر او تک و واحد است.
آری، حق با مولاناست. او نه شرقی است، نه غربی. اهل دیاری کاملاً دیگر است. جزو ملّتی کاملاً جدا: #ملت_عشق. ملت عشق الیف شافاک
چرا اینقدر به بعد از مرگ میاندیشی؟ تنها زمانی میتوانی به درستی وجود یا عدم وجود #عشق را در زندگیمان درک کنی، هم #اکنون است. راهنمای عاشقان نه ترس از جهنم است و نه اشتیاق پاداش بهشت. آنها در دریای بی کران لدن شناورند. طایفه صوفیان عاشق خدایند. این عشق بی واسطه است. بی پیچ و خم، بی چشمداشت… ملت عشق الیف شافاک
ولادیمیر: … شاید بتونیم از اول شروع کنیم.
استراگون: باید آسان باشد.
ولادیمیر: همیشه اولشه که سخته. در انتظار گودو ساموئل بکت
«زمینِ خوب میتوانستیم او را نجات دهیم، اما ما لعنتیها بیش از حد مبتذل و تنبل بودیم» مردی بدون وطن کورت ونهگات
…مگر بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن میشود ایمان آورد؟ اگر #عشق نباشد، «عبادت» هم کلمه ای خشک و خالی میشود عبارت از پنج حرف کنار هم نشسته. پوسته ای بی مغر. انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگ هایش عشق به خدا و انسانها را حس کند! ملت عشق الیف شافاک
فرد در هفتمین و آخرین مقام به نفْسِ کامله میرسد. در این جا ظنِّ نفسی متفاوت به کلی از میان میرود. اما چون کسی نیست که این مقام را بشناسد و اگر هم باشد درباره اش سخنی نگفته، آگاهیمان در باب آن بسیار محدود است. ملت عشق الیف شافاک
در مرحله سوم شخص پختهتر میشود و به نفس مُلهمه میرسد. در این نقطه، از آن جا که نفس انسان «الهام گیرنده» است، فرد از هر چه و هر کس که در دنیا میبیند، الهام میگیرد. از دور و اطرافش به تدریج حس میکند حالتی که به آن #تسلیم بودن میگویند چگونه آزادی ای است. اگر قسمتش باشد به شهر علم. قدم میگذارد. این مقام با آن که گهگاه قبض، یعنی تنگی و فشردگی، پدید میآورد، از آن جا که اکثر اوقات بسط، یعنی گشایش و گسترش، به همراه دارد چندان زیباست که باعث شادمانی دل شود. اما جاذبه اش در عین حال بزرگترین خطر است. چون بیشتر کسانی که به این مرحله میرسند، نمیخواهند از آن خارج شوند. گمان میکنند به پایان راه رسیده اند. حال آنکه راه طولانیتر و دشوارتر است.
این جا آهنگین و رنگین است و خیلیها نمیتوانند اراده و بصیرت و جسارتِ پیشتر رفتن را در خود بیابند. به همین سبب است که سومین منزل با آنکه مانند باغ بهشت لطیف است، برای آنها که هدفی والاتر دارند نوعی دام محسوب میشود. ملت عشق الیف شافاک
انسان هرگاه نقصها و عیبها و هوسها و اشتیاقهای نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری #درونی میرود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه به درون میچرخد. به این ترتیب گام به گام به منزل بعدی نزدیک میشود. این منزل، از منظری، درست بر خلاف منزل پیشین است. در این جا فرد به جای آنکه مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش مییابد. در هر واقعه ای خودش را میکاود و مقصر میداند. این پله، پله ی «عالم زیبا و منِ زشت» است. در این مرحله نفْس به نفْس لوّامه بدل میشود. یعنی نفْسِ سرزنش کننده یا مقصر داننده. ملت عشق الیف شافاک
مرتبه اول نامش نفس امّاره است. مرحله نفْسِ خام و بکر و نتراشیده و نخراشیده که مدام دیگران را #مقصر میشمارد. افسوس که آدمهای زیادی در تمام عمرشان در این مرحله میمانند نمیتوانند از آلودگی رها شوند. آدمی که جز به امور دنیوی به چیز دیگری فکر نمیکند و طمع مال و مقام و قدرت دارد در این مرحله قرار دارد. اشخاصی را که کشتی زندگیشان در این جا لنگر انداخته، فوراً میشناسی. همیشه دیگران را مقصر و گناهکار میشمارند و همیشه از دیگران خرده میگیرند؛ به همان راحتی که نفس میکشند شایعه میپراکنند و افترا میزنند؛ به هیچ وجه نقصی در وجود خود نمییابند، در مورد دیگران حکم میدهند؛ در اقلیم شک و شبهه و تکبر میزیند. میشناسیشان. در وجود خودت کشفشان کرده ای. چون مادامی که انسانیم و مادامی که انسان جایز الخطاست، کسی در میانمان نیست که اسیر نفس اماره نشده باشد. مهم این است که سریع بتواند از آن چاله بیرون آمد. ملت عشق الیف شافاک
زندگی انسان سیر و سفری دائمی است. از گهواره به گور سیر میکنیم و در حال سفریم. پیش رویمان هفت مرحله جداگانه، هفت پله است. دانایان به هر منزل نامی داده اند. اگر نفْسمان از این مراحل، تک به تک نگذرد وبر این گمان باطل بماند که موجودی متفاوت است، نمیتواند سفر را به پایان رساند و به حق بپیوندد. انسان در دروغ و خسران و ظن است. تا هفت پله را نپیماید، نمیتواند به حقیقت برسد. ملت عشق الیف شافاک
اگر کسی را واقعاً دوست داشته باشیم، خوشبختی او را آرزو میکنیم. ملت عشق الیف شافاک
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیریها و جنگهای این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله #زبان» است. میگفت آدمها مدام دچار سوء تفاهم میشوند و درباره یکدیگر به اشتباه قضاوت میکنند. «با ترجمههای اشتباه» زندگی میکنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخترین اعتقاداتمان از سوء تفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی #تغییر مدام. ملت عشق الیف شافاک
پولپرستی آدمها نعمتی است مثل ترحم خداوند. تنها امید ما دادن رشوه است. تا وقتی که این وسیله در دنیا هست حکم ارفاقی هم هست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
مرا آدمی دیندار دانسته ای، حال آن که، نیستم. دیندار بودن و ایمان داشتن یکی نیست. تفاوت این دو مفهوم هیچ گاه مثل دوران کنونی آشکار نشده بود. در دنیای بزرگ تنگنایی وجود دارد که رفته رفته عمیقتر میشود. سیستمی ایجاد کرده ایم که، مستقل از دین و دولت و جامعه، آزادیِ «فردِ خردگرا» را پایه و اساس قرار میدهد. از سوی دیگر، انسانها نتوانسته اند از جستجوی معنویت دست بکشند. میخواهیم بدانیم آن سویِ خرد چیست. پس از این همه مدت تکیه بر خرد، کم کم داریم میپذیریم که ذهن ممکن است محدودیت هایی داشته باشد.
.
امروز، درست مثل دوران پیش از مدرنیته، توجه به معنویات در صدر قرار دارد. همه جای دنیا رفته رفته آدمهای بیشتری سعی میکنند در زندگیِ سریع و پر مشغله شان جایی برای امر معنوی باز کنند. اما «امر معنوی» نوعی سرگرمی یا به قول امروزیها «هابی» جدید نیست. چیزی نیست که بدون ایجاد تغییرات اساسی در زندگی و شخصیتمان بتوانیم درکش کنیم. ملت عشق الیف شافاک
هنگامی که با تصوف آشنا شدم، در پیشگاه خدا به خودم قولی دادم. قسم خوردم هر چه از دستم بر میآید انجام بدهم تا از جاده صواب خارج نشوم، در مقابل نفْسم سر خم نکنم و باقی اش را به او، فقط به او بسپارم. پذیرفتم که در ماورای مرزهای محدود من چیزهایی هست. خلاصه اینکه به او ایمان آوردم. #ایمان به #عشق میماند. نیازی به #اثبات ندارد، توضیح منطقی نمیخواهد، یا هست، یا نیست. ملت عشق الیف شافاک
نوشته بودی که نمیتوانی تسلیم باشی. اگر منظورت از تسلیم بودن این باشد که آدم هیچ اراده یا مقاوتی نشان ندهد، فکر و نظرش را بیان نکند، من هم به این نوع تسلیم بودن اعتقادی ندارم. چیزی که من از تسلیم بودن میفهمم ضرورتِ رعایت کردنِ عنصر پنجم است. ملت عشق الیف شافاک
آشپز: من گمان میکردم فضیلت علامت خوبی باشد.
دلاور: نه علامت این است که یک پای کار میلنگد. وقتی که فرماندهی گاو باشد و سربازهایش را به منجلاب بکشاند، بیچاره سربازها باید سر نترس داشته باشند. اسم این نترسی را میگذارند فضیلت. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
حقیقتا که سرنوشت معمولا با ما اینگونه رفتار میکند. درست پشت سر ماست، درست در لحظه ای که ما تازه شروع به گله کردن از سرنوشت خود کردهایم، او دستش را برای کمک کردن پشت سر ما گذاشته است و همین برای ما کافیست. قصه جزیره ناشناخته ژوزه ساراماگو
ما مردها باور داریم که میتوانیم زنها را از عقل و دانش گران بهامان بهره مند بکنیم. وقتی هم که آنها با صدای فریب کارشان، با چشمان درشت زیباشان، پریشان و مضطرب از ما میپرسند چه باید بکنند، دیگر در دامشان میافتیم. خودشان هم این را خوب میدانند. خُل خُلیمان را به بازی میگیرند: زیرا ما خوش داریم آموزگار باشیم و حال آنکه خودشان میتوانند به ما درس بدهند! جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
سعادتی که بهایش را بپردازی، لذت بیشتری از آن میبری. من هیچ چیز نمیخواهم که سالم و شرافتمندانه نباشد. ترسی از #قضاوت مردم ندارم. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
برای اولین بار در زندگی ام مفهوم #هرگز را احساس کردم. آری بسیار وحشتناک است. این واژه را آدم صد بار در روز به زبان میآورد و نمیفهمد که چه میگوید تا وقتی که با «دیگر هرگز» واقعی رو به رو شود. انسان همیشه فکر میکند که کنترل اوضاع را در دست دارد. هیچ چیز #ابدی به نظر نمیآید.
.
.
ولی وقتی کسی که آدم او را دوست دارد میمیرد… میتوانم به شما اطمینان بدهم که آدم احساس میکند که این چه مفهومی دارد و بسیار، بسیار دردناک است. مثل یک آتش بازی که ناگهان خاموش میشود و تاریکی همه جا را فرا میگیرد. خودم را تنها و بیمار احساس میکنم و برای هر حرکت احتیاج به نیروی فوق العاده ای دارم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
راههای خداوند، برای کسی که در پی یافتن آن باشد، بسیار روشن است… ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نگاه کن، اگر فقط یک گلوله، یک #فرصت داشتی
هر آن چه را که همیشه میخواستی تصاحب کن
در یک لحظه
آیا میخواهی آن را به چنگ بیاوری یا اجازه میدهی از دستت در برود؟ ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
#نگاه مثل دستی است که میخواهد آب روان را در خود نگاه دارد و این مقایسه نیرویی باور نکردنی در من ایجاد میکند. آری، #چشم متوجه میشود ولی دقت نمیکند، باور میکند ولی نمیپرسد، دریافت میکند ولی جست و جو نمیکند. خالی از خواهش، بی گرسنگی، بی پیکار. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
آنچه بیش از هر چیز مرا تکان داد، این واقعیت ساده بود که او بدن دارد. تا وقتی که او را دراز کش در تخت ندیده بودم، هنوز به وجودش باور نداشتم. هنوز یقین نداشتم مثل من و آلما، یا هلن و حتی شاتو بریان وجود واقعی داشته باشد. برایم عجیب بود که هکتور، دست و چشم و تاخن و شانه و گردن و گوش چپ دارد، قابل لمس است و موجودی خیالی نیست. مدتها در سرم با من زندگی کرده بود، و عجیب بود که ببینم جای دیگری خارج از ذهن من هم وجود دارد. کتاب اوهام پل استر
دیزی گیلِسپی، ترومپت نوازِ جاز، یک زمانی گفت: «تمام عمرم طول کشید تا بفهمم چه چیزی ننوازم».
او از آن آدمهای ویژه بود. حرفش هم درست بود.
سکوت موسیقی را تشدید میکند.
آنچه نمینوازید ممکن است شیرینیِ آنچه مینوازید دو چندان کند.
اما کلمات این چنین نیستند. آنچه نگویید ممکن است وجودتان را تسخیر کند. سیمهای جادویی فرانکی پرستو میچ آلبوم
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده16: خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسانی فانی را با #خطا و #صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند #بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی. ملت عشق الیف شافاک
مطمئنم وقتی داشتم بزرگ میشدم پدرم چیزهای عادی زیادی به من میگفت ولی چیزی که بیشتر از بقیه در ذهنم مانده،چون دست کم ده هزار بار تکرارش کرد،این است، «تو به هر چی دست بزنی تبدیل میشه به گُه.» تکیه کلام دیگرش این بود،
«می دونی تو چی هستی؟یه صفر چاق گنده.»
یادم میآید که با خودم میگفتم بهت نشون میدم. تنها دلیل بیرون آمدنم از رخت خواب این بود که بهش ثابت کنم اشتباه میکند و وقتی شکست میخوردم باز همین انگیزه باعث میشد بتوانم روی پا بایستم. یادم میآید تابستان 2008 بهش زنگ زدم تا بگویم کتابم در فهرست پرفروشهای تایمز اول شده.
گفت «توی فهرست وال استریت ژورنال که اول نشده»
گفتم «کتاب خونا به فهرست وال استریت ژورنال کاری ندارن»
گفت «اصلا اینجوری نیست. من بهش کار دارم.»
«تواهل کتاب خوندنی؟»
«پس چی؟»
یاد یک نسخه کتاب آموزش گلف افتادم که عمری روی صندلی عقب ماشینش خاک میخورد. گفتم «البته که کتاب میخونی.»
شماره ی یک شدن در فهرست تایمز به این معنا نیست که کتابت خوب است،فقط یعنی آدمهای زیادی آن را در این هفته خریده اند،آدم هایی که شاید گول خورده باشند و شاید هم اصلا آدمهای باهوشی نباشند. به این معنا نیست که نوبل ادبیات گرفته ای ،ولی آخر پدر آدم نباید یک کم پسرش را تشویق کند؟ بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم دیوید سداریس
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده14: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، #تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد. ملت عشق الیف شافاک
انسان در وهله اول باید از شرّ چیزی خلاص شود که در این دنیا بیشترین اهمیت را برایش دارد. ملت عشق الیف شافاک
این یک خارج از #زمانِ در زمان است… چه موقع، برای اولین بار من این از خود #رها شدن #خوشایند را، که جز در دوتایی بودن امکان دست یابی به آن میسر نیست، احساس کردم؟ #آرامشی که وقتی #تنها هستم احساس میکنم و این #اطمینان به خود در آرامشِ تنهایی در مقایسه، با فضای بی قید و بند بودن، هر چه گفتن، هر گونه رفتار کردنی با دیگری و در کنار دیگری، به عنوان #همراه و #همدل و #هم_زبان، به وجود میآید، هیچ است… چه زمانی من این از خود رها شدن لذت بخش را با حضور یک مرد احساس کردم؟
امروز، اولین بار است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
شاید بزرگترین #خشمها و #سرخوردگیها از بی کاری نیست، از نداری نیست، از بی آینده بودن نیست: از احساسِ نداشتن #فرهنگ است زیرا آدم میان فرهنگهای متفاوت، نمادهای سازش ناپذیر، چهار شقه شده است. چگونه میتوان وجود داشت اگر آدم نداند در کجا قرار گرفته است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
بچهها که کتابچههای رنگی نیستند، نمیشه اونارو با رنگهای دلخواه پر کرد. بادبادکباز خالد حسینی
خداوند استعداد خاصی به تو ارزانی داشته. حالا این وظیفه توست که این استعداد را بپرورانی. چون کسی که استعداد خدادش را هدر میدهد، گوساله ای بیش نیست. بادبادکباز خالد حسینی
ابریشم نیز به #عشق میماند. هم حساس و لطیف است، هم از آنچه فکرش را بکنی قویتر و مقاومتر است، حتی آتشین تر. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده8: هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده6: اکثر درگیری ها، پیش داوریها و دشمنیهای این دنیا از #زبان منشأ میگیرد. تو خودت باش و به کلمهها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمیراند. عاشق #بی_زبان است. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده4: صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش میماند. ملت عشق الیف شافاک
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده3: قرآن را میتوان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعد معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نگنجد. ملت عشق الیف شافاک
از مرگ نمیترسم. چون مرگ را پایان نمیدانم. علاوه بر این، معتقدم که مرگ هر کس رنگ خودش را دارد.
چیزی که به فکر وا میداردم مرگ بدون میراث است. ملت عشق الیف شافاک
هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب میگردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق میگردم. در جستجوی زندگی هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر میکنم. اما مرا برگ خشکی بازیچه دست باد نپندارید. از آن درویشها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانی ام که در جهتی میوزد که خود بخواهد. ملت عشق الیف شافاک
موضوع صحبت من و مارگریت #عشق است، عشق چیست؟ چگونه عاشق میشوند؟ عاشقِ چه کسی میشوند؟ در چه سنی عاشق میشوند؟ چرا؟ دیدگاه هایمان متفاوت است. مارگریت، به طرزی عجیب، برداشتی عقلانی از عشق دارد، حال آنکه من یک رمانتیکِ درمان ناپذیرم. او عشق را محصول یک انتخاب #عقلانی میداند، حال آنکه من آن را فرزند یک کشش لذت بخش به شمار میآورم. بر عکس، در مورد یک چیز هم عقیده ایم: دوست داشتن وسیله نیست، بلکه #هدف است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
باور کن دزیره، باور کن که یک زن تنها با ازدواج میتواند به مفهوم راستین زندگی پی ببرد! دزیره 1 (2 جلدی) پالتویی آن ماری سلینکو
چهل #قاعده صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند:
قاعده1: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینه ای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. ملت عشق الیف شافاک
#عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی میرسد که عشق به چابکی گریبان همه را میگیرد، حتی گریبان آن هایی که از او فراری اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «#رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده میکنند. ملت عشق الیف شافاک
در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرنها را در کتابهای تاریخ این طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلافهای دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزههای فرهنگی، پیش داوریها و سوء تفاهم ها؛ بی اعتمادی ها، بی ثباتیها و خشونتی که همه جا پخش میشود؛ و نیز نگرانی ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری #عشق صرفا کلمه ای لطیف نیست، خود به تنهایی #قطب_نماست. ملت عشق الیف شافاک
مگر نیروی ادبیات نتیجه این نیست که میان سرزمینهای دور، فرهنگهای متفاوت پل میزند؟ مگر ادبیات آدمها را به هم پیوند نمیزند؟ ملت عشق الیف شافاک
خیلی وقت پیش بود به دلم افتاد رمانی بنویسم. ملت عشق. جرئت نکردم بنویسمش. زبانم لال شد، نوک قلمم کور. کفش آهنی پایم کردم. دنیا را گشتم. آدم هایی شناختم، قصه هایی جمع کردم. چندین بهار از آن زمان گذشته. کفشهای آهنی سوراخ شده؛ من اما هنوز خامم، هنوز هم در عشق همچو کودکان ناشی…
مولانا خودش را «#خاموش» مینامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس میکند چیزی نیست جز کلمهها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پر معنا گذاشته چه طور میشود که خودش را «خاموش» بنامد؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالها به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جملهها و کلمهها و حرفها را… اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود.
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «#بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است که شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
همه بخشهای این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع میشود. نپرس «چرا؟» خواهش میکنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار.
چون در این راهها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز در آیند. ملت عشق الیف شافاک
مرد باید به زنی که دوست میدارد ایمان داشته باشد؛ باید وقتی با او ازدواج میکند، این اهانت را به او روا ندارد که تصور کند او به اندازه خودش نگران شرف و آبروی او نیست. هر اندازه که زن آزادتر باشد، خود را بیشتر موظف به مراقبت بخشی از مرد که به او واگذار شده است احساس خواهد کرد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… انسان از اینکه نمیتواند برای همیشه ثابت بماند آه سر میدهد! … با این همه نباید چنان کرد؛ و تازه هم نمیتوان کرد. انسان در یک جا نمیماند. زندگی میکند، میرود، به پیش رانده میشود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به #عشق نمیرساند. عشق را انسان با خودش میبرد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا میتواند سراسر یک عمر #دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمیکند. من به خاطر عشق، همه کار میکنم. ولی اجبار مرا میکشد. و همان اندیشه اجبار میتواند مرا به سرکشی وا دارد… نه، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک #شکفتگی دو جانبه باشد. جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
… گوش دادن به صحبتهای او بسیار دلپذیر است، حتی اگر آن چه او تعریف میکند برای آدم اهمیتی نداشته باشد، زیرا او واقعا با شما حرف میزند. برای اولین بار است که با کسی رو به رو میشوم که وقتی با من حرف میزند به من توجه دارد: منتظر تأیید یا ردِّ سخنانش نیست، او به من نگاه میکند با حالتی که میخواهد بگوید: «تو کی هستی؟ میخواهی با من حرف بزنی؟ چقدر خوشحالم که با تو هستم!» وقتی از ادب او صحبت میکردم قصدم بیان همین چیزها بود، این رفتارِ کسی است که در دیگری این احساس را به وجود میآورد که آن جاست، آن جا حاضر است. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
این اولین بار است با کسی ملاقات کرده ام که در جستجوی یافتن انسان هاست و آن سوتر را میبیند. این امر ممکن است پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی من خیال میکنم که عمیق است. ما هرگز آن سوتر از یقینهای خودمان را نمیبینیم و ، خطرناکتر از آن، از ملاقات کردن با دیگران صرف نظر کرده ایم، ما جز ملاقات کردن با خودمان کار دیگری نمیکنیم، بی آن که خودمان را در این #آینههای همیشگی بشناسیم. اگر ما متوجه میشدیم، اگر از این امر آگاهی مییافتیم که هرگز جز خودمان کس دیگری را در دیگری نمیبینیم، که ما در بیابان تنها مانده ایم، راهی جز دیوانه شدن برای مان باقی نمیماند.
.
.
من به سرنوشت التماس میکنم که این شانس را به من بدهد که آن سوتر از خودم را ببینم و با کسی ملاقات کنم. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
ﺣﺎﻻ ژﻧﺮال ﻛﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﭽﻢ ، اﻳﻦ ﭼﻴﻪ…ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﻮاﻧﺪﮔﻲ ،ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﻪ درد اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﺑﺨﻮرد. « ﺛﺮﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻛﺮد و آه ﻛﺸﻴﺪ.
ژﻧﺮال ﻃﺎﻫﺮی اداﻣﻪ داد: ﭼﻮن ﺑﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﺰرگ ﺷﺪ، دﻟﺶ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺪاﻧﺪ ﭘﺪر و ﻣﺎدر واﻗﻌﻲ او ﭼﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻧﻤﻲ ﺷﻮد ﻣﻼﻣﺘﺸﺎن ﻛﺮد. ﮔﺎﻫﻲ وﻗﺘﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ای راﻛﻪ ﻃﻲ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮن دل ﻓﺮاﻫﻢ ﻛﺮده اﻳﺪ و آن همه زﺣﻤﺘﻲ را ﻛﻪ ﺑﺮاﻳﺶ ﻛﺸﻴﺪه اﻳﺪ ﻣﻲ
ﮔﺬارد وﺑﺮای ﭘﻴﺪا ﻛﺮدن ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻣﻲ رود ﻛﻪ ﺑﻪ او زﻧﺪﮔﻲ داده اﻧﺪ. ﺧﻮن ﭼﻴﺰ ﻧﻴﺮوﻣﻨﺪی اﺳﺖ، ﺑﭽﻢ، ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻜﻦ. بادبادکباز خالد حسینی
ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﻣﻌﺘﻘﺪم ﻛﻪ اﮔﺮ ﺗﻔﻨﮕﻲ ﺑﺮ ﻣﻲ داﺷﺘﻢ
و دﺳﺖ ﺑﻪ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﺴﻠﺤﺎﻧﻪ ای ﻣﻲ زدم، ﻫﻨﻮز ﻫﻢ از ﻣﻮﻫﺒﺖ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﻮدم. ﭼﻮن ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ رﻫﺎ ﺷﺪن از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ دﻏﺪﻏﻪ زﻧﺪﮔﻴﺶ ﺑﻮدم. ﻣﻦ او را از ﺑﺰرﮔﺘﺮﻳﻦ ﺗﺮﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻣﺎدر اﻓﻐﺎن دارد رﻫﺎﻳﻲ دادم: اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر آﺑﺮوﻣﻨﺪی ﺧﻮاﺳﺘﺎر وﺻﻠﺖ ﺑﺎ دﺧﺘﺮﺷﺎن ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺒﺎدا ﭘﻴﺮدﺧﺘﺮی روی دﺳﺘﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﺑﻲ ﺷﻮﻫﺮ و ﺑﻲ زاد و رود. ﻫﺮ زﻧﻲ ﺷﻮﻫﺮی ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ. ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺬارد زن دﻳﮕﺮ آواز ﺑﺨﻮاﻧﺪ. بادبادکباز خالد حسینی
… ﻣﻦ از ﺗﻠﻘﻲ اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺮد ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻢ. ﻧﺪﻳﺪی ﻛﻪ ﺑﺎ او ﺣﺮف ﻣﻴﺰد؟وای،وای، دﻳﺪی دﺧﺘﺮه وﻟﺶ ﻧﻤﻴﻜﺮد ﺑﺮود؟ﭼﻪ ﭘﺘﻴﺎ ره ای!
ﺑﺎ ﻣﻌﻴﺎرﻫﺎی اﻓﻐﺎﻧﻲ ﺳﺌﻮال ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ ﺑﻮد. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﺌﻮال ﺧﻮدم را ﻋﺮﻳﺎن ﻛﺮده ﺑﻮدم و در دﻟﺶ ﺷﻚ ﺑﻪ وﺟﻮد آورده ﺑﻮدم ﻛﻪ ﺑﻪ او ﻋﻼﻗﻪ دارم. اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺮد ﺑﻮدم و ﭼﻴﺰی را ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﻣﻲ اﻧﺪاﺧﺘﻢ #ﻏﺮورم ﺑﻮد ،ﻏﺮور #ﺟﺒﺮان ﻣﻲ ﺷﻮد اﻣﺎ آﺑﺮو ﻧﻪ، آﻳﺎ ﻣﺮا ادم ﮔﺴﺘﺎﺧﻲ ﻣﻴﺪاﻧﺴﺖ؟ بادبادکباز خالد حسینی
آﻫﻲ ﻛﺸﻴﺪم اﻣﺎن از اﻳﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ… ﺑﺮای بیشتر «ﻫﺰاره ﻫﺎ» اﻳﺮان ﻳﻚ ﺟﻮر ﭘﻨﺎﻫﮕﺎه ﺑﻮد- ﺣﺪس ﻣﻲ زﻧﻢ دﻟﻴﻠﺶ اﻳﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﻳﺮاﻧﻴﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﺰاره ﻫﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. اﻣﺎ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ آن ﺳﺎل ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﻣﻌﻠﻤﻢ درﺑﺎره اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﺎدم ﻣﺎﻧﺪه.
ﻣﻲ ﮔﻔﺖ آﻧﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻣﻲ زﻧﻨﺪ و ﺑﺎ ﻳﻚ دﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ات ﻣﻲ ﻛﻮﺑﻨﺪ و ﺑﺎ دﺳﺖ دﻳﮕﺮ ﺟﻴﺒﺖ را ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. اﻳﻦ ﺣﺮف را ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻢ و او ﺟﻮاب داد ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻤﻢ ﻳﻜﻲ از آن اﻓﻐﺎﻧﻬﺎی ﺣﺴﻮد اﺳﺖ و ﺑﻪ اﻳﺮان ﺣﺴﺎدت ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﭼﻮن اﻳﺮان ﻳﻜﻲ از ﻗﺪرﺗﻬﺎی درﺣﺎل رﺷﺪ آﺳﻴﺎﺳﺖ و ﺧﻴﻠﻲ از ﻣﺮدم دﻧﻴﺎ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن را روی ﻧﻘﺸﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻨﺪ. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻦ اﻳﻦ ﺣﺮف آزار دﻫﻨﺪﺳﺖ ، اﻣﺎ رﻧﺠﻴﺪن از #ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻬﺘﺮ از اﻟﺘﻴﺎم ﺑﺎ #دروغ اﺳﺖ. بادبادکباز خالد حسینی
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻨﺪی ﺑﺰودی آﻧﭽﻪ را ﺑﺮﻳﺘﺎﻧﻴﺎﻳﻲ ﻫﺎ در اواﻳﻞ ﻗﺮن ﺑﻴﺴﺘﻢ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﺪ و آﻧﭽﻪ را روﺳﻬﺎ ﺳﺮ اﻧﺠﺎم در اواﺧر ۰ ۱۹۸ آﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ، ﻳﺎد ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ؛ اﻳﻨﻜﻪ اﻓﻐﺎﻧﻴﻬﺎ ﻣﺮدم ﻣﺴﺘﻘﻠﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اﻓﻐﺎﻧﻬﺎ آداب و رﺳﻮم را دوﺳﺖ دارﻧﺪ ، اﻣﺎ از ﻗﻮاﻋﺪ ﺑﻴﺰارﻧﺪ. در ﻣﻮرد ﺟﻨﮓ ﺑﺎد ﺑﺎدک ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮر. ﻗﻮاﻋﺪ ﺳﺎده ﺑﻮد: ﻗﺎﻋﺪه ﺑﻲ ﻗﺎﻋﺪه. ﺑﺎد ﺑﺎدک را ﻫﻮا ﻛﻦ. ﻧﺦ رﻗﺒﺎ را ﺑﺒﺮ. ﺧﺪا ﻳﺎرت. بادبادکباز خالد حسینی
چگونه تحقیری را ریشهکن میکنید که ریشهی آن به چیزی بیش از تفاوت آداب غذاخوری و تفاوت حالت چشم و پلک مبتنی نیست؟ میدانی گاهی اوقات چه آرزویی میکنم؟ آرزو میکنم این بربرها قیام کنند و درسی به ما بدهند، تا اینکه بیاموزیم به آنها احترام بگذاریم. ما این سرزمین را متعلق به خود میپنداریم و آن را مرز خود، شهرک خود و بازار خود میدانیم؛ ولی این مردم و این بربرها اصلا چنین عقیدهای ندارند. بیش از یکصد سال است ما به اینجا آمدهایم، زمینهای صحرا را آباد کردهایم، سد، مزرعه و خانههای محکم ساختهایم و دور شهرمان دیوار کشیدهایم؛ ولی آنان هنوز ما را ساکنان موقت میپندارند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
من دروغی بودم که امپراتوری در مواقع خاطرجمعی به خودش میگوید، او حقیقتی که امپراتوری هنگام وزش تندباد ناملایمات میگوید. دو چهرهی حاکمیت امپراتوری، همین و بس. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
هرگز نمیبایست اجازه میدادم دروازههای شهر بهروی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائلاند. آنها پدرش را جلوی چشماش سکهی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر، خواهر همهی ما، دیگر آدم نبود. پارهای از حسهای همدلیاش مردند، بعضی از احساسها دیگر در او نجنبیدند. در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
تقریبا زیاده از حد میدانم و تصورم این است که اگر کسی یک بار به این آگاهی مبتلا شود، دیگر به حال اول باز نمیگردد… در انتظار بربرها جی ام کوتسیا
گاه کسی به سراغمان میآید که ما را از شخصیتمان رها میکند، شخصیتی که آن را با وجودمان اشتباه گرفته بودیم. چنین رستاخیزی نیازمند دو احساس است. عشق و شهامت. شهامت آتشی است که از تفاوتهای اندک میان چوبها هراسی ندارد. عشق، محبتی است که به گونهای خستگی ناپذیر، پایدار میماند. بانوی سپید کریستین بوبن
همه شون اگه حق انتخاب داشتن ترجیح میدادن مث ما باشن. اونا تو حسرت تبدیل شدن به ما میسوزن، مث حسرتی که سیاها نسبت به سفیدها دارن. میبینی که این آدما چه کارهایی میکنن. برای اینکه ارباب باشن، حاضرن هم نوع خودشون رو به بند بکشن. رویای تبآلود جورج مارتین
خطرهای بزرگی که از خارج میرسند خیلی کوچک وحقیرند باید از خودمان بترسیم. افکار بد و شک و تردید به منزله دزدان است.
-عیوب ما حکم قاتلین را دارد بزرگترین خطر در باطن ما جایگزین است. کسی که جان ماو پول ما را تهدید میکند قابل توجه نیست به غیر از چیزیکه روح ما را تهدید میکنداز کسی نباید بترسیم. بینوایان 2 (2 جلدی) ویکتور هوگو
من خیلی زود به این پی بردم که پیوند عمر بسته به مویی است: با نگاه کردن به بزرگسالان دور و برم، چنان شتابزده، چنین نگرانِ سررسید، چنین در بندِ حال برای نیندیشیدن به فردا… ولی اگر کسی از فردا هراس دارد به خاطر این است که نمیداند چگونه #حال را بسازد و وقتی کسی نمیداند چگونه حال را بسازد، به خود میگوید که فردا خواهد توانست آن را بسازد و این چرند است زیرا فردا همیشه بدل به امروز میشود، متوجه هستید؟
بنابراین همه این چیزها را، به ویژه نباید فراموش کرد. باید با این یقین زندگی کرد که همه ما پیر میشویم و این که این موضوع زیبا، خوب و شادکننده نیست. به خود بگوییم که زمان حال مهم است: همین حالا چیزی ساختن، به هر قیمتی و با تمام نیرو. خانه سالمندان را همیشه در ذهن داشتن، برای #فراتر رفتن از خود در هر روز و این فکر را ماندگار کردن. گام به گام از اورست خود بالا رفتن و آن را به کیفیتی انجام دادن که هرگام کمی از #ابدیت باشد.
آینده، به درد این میخورد: ساختن زمانِ حال با برنامههای واقعی زنده ها. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
… زندگی انسانی، بدین گونه جریان دارد: باید پیوسته هویت انسانی خود را ساخت، هویتِ این مجموعه ضعیف و ناپایدار، بسیار شکننده، که ناامیدی در تمام وجودش خانه کرده و به خود در برار آینه اش دروغی نقل میکند که نیاز دارد آن را باور کند.
.
.
.
وقتی میگویم «یک بد جنس واقعی است» ، میخواهم بگویم آدمی است که چنان از هر چیزِ خوبی که میتوانست در او وجود داشته باشد روگردان شده که میتوان گفت جنازه ای است که هنوز زنده است. برای اینکه بد جنسهای واقعی از همه نفرت دارند، به ویژه از خودشان. شما، وقتی کسی از خودش نفرت دارد، این را حس نمیکنید؟ این نفرت موجب میشود که او در عین زنده بودن مرده باشد، احساسهای بد را بی حس کرده باشد و همین طور احساسهای خوب را تا نتواند تهوع از خود را احساس کند. ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه ی بیست و ششم
عزیز من!
چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای «انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز.
و شنیدم که میگفتی با لبخند که «در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن است و بس».
بله، قبول. اما مقصود من، البته، نه گریستن زیر فشارهای جاری، بل «اراده به گریستن» بود؛ و میان این دو تفاوتی ست.
من با این سخن منظوم موافقم که میگوید:
کلامی که نتوانیش گفت راست
به غیظ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه چیز را چون نمیتوانی بگویی ، آنقدر به غیظ فرو خورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی بی تأثیری بر زمان و زمانه ی خود.
همه ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعض حرف هایت را به اشک مبدل کن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامی اش بزنی، و در کمال ممکن.
همه ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، مته ی چاهی به آنها برسد، و فورانی و ظغیانی…کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس یابند.
تشنگی ما را، همیشه، آب هایی که در اعماق جاری اند فرو نمینشانند، و همه ی رهگذران را ، همیشه، چنان بازوی بلند، دلو کهنه ، و چرخ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغی بی پیرِ این کویر را تحمل پذیر کنند.
اشک، خدای من، اشک…
بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست میدارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مسأله ی حقیر، نه به خاطر دئانت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آن که ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آن که اینک در خاک خفته است و یادش به خیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گرههای کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران میخواهند باز کنند…
نه… اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان میگذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان میکشد؛ به خاطر همه ی انسان هایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن به خاطر دردهایی که نمیشناسی شان ، و درمانهای دروغین.
به خاطر رنحهای عظیم آن کس که هرگز او را ندیده ای و نه خواهی دید.
به خاطر بچههای سراسر دنیا که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل میدهیم و میگذریم…
عزیز من!
اینک سخنی از سهراب به خاطرم میآید، در باب گریستن ، که شاید نقطه ی پایانی بر این نامه نیز به حساب آید:
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکی جنگل نارساست» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و پنجم
عزیز من!
امروز که روز تولد توست، و صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایت تازگی و طراوت، نامه ی کوچکی را همراه شاخه گلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذره ذره بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافی نامکرر برای بیان احتیاج و محبتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من صبور باش تا بتوانم کلمه ای نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو این گونه تهی دست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژه هایی بیافرینم ، همچنان که دیوانی…
با وجود این ، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد مگر آن که رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آن که در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم بنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و چهارم
عزیز من، همیشه عزیز من!
این زمان گرفتاری هایمان خیلی زیاد است
، و روز به روز هم ظاهراً زیادتر میشود. با این همه، اگر مخالفتی نداشته باشی، خوب است که جای کوچکی هم برای گریستن باز کنیم؛ این طور در گرفتاری هایمان غرق نشویم، و از یاد نبریم که قلب انسان ، بدون گریستن، میپوسد؛ و انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
هیچ پیشنهاد خاصی برای آنکه برنامه منظمی جهت گریستن داشته باشیم همانند آنچه که در «یک عاشقانه بسیار آرام» و عیناً در «مذهب کوچک من» گفته ام البته ندارم و نمیتوانم داشته باشم؛ اما جداً معتقدم خیلی لازم است که گهگاه ، «انتخاب گریستن» کنیم و همچون عزاداران راستین، خود را به گریستنی از ته دل واسپاریم.
من از آن میترسم، بسیار میترسم، که باور چیزی به نام «زندگی، مستقل از زندگان» ، آهسته آهسته ما را به جنگ خشونتی پایان ناپذیر بیندازد و اسیر این اعتقادمان کند که بی رحمی، در ذات زندگی است؛ بی رحمی هست حتی اگر بی رحم وجود نداشته باشد.
این نکته بسیار خطرناک است، حتی خطرناکتر از خود کشی.
چقدر خوشحالم که میبینم خیلیها که ما کلام شان را دوست میداریم، درباره گریستن حرف هایی زده اند که به دل مینشیند.
گمان میکنم بالزاک در جایی گفته باشد: گریه کن دخترم، گریه کن! گریه دوای همه دردهای توست…
و آقای آندره ژید در جایی گفته باشد: ناتانائل! گریه هرگز هیچ دردی را درمان نبوده است…
و نویسنده ی گمنامی را میشناسم که گفته است: «زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن، و زمانی برای حالی میان گریه و خنده داشتن.
عزیز من! هرگز لحظههای گریستن را به خنده وا مسپار، که چهره ای مضحک و ترحم انگیز خواهی یافت»
شنیده ام که ون گوگ، بی جهت میگریسته است. بی جهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستن انسانی را ندانیم، او، یقیناً بی دلیل گریسته است.
به یادت هست. زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامی عمرش نگریسته است. تفاخر اندوه بار و شاید شرم آوری داشت. پزشکی گفت: «نقصی ست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از این گونه؛ و گفت که «در دل میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهد مرد.
شاید راست باشد. شنیده ام مستبدان و ستمگران بزرگ تاریخ، گریستن نمیدانسته اند.
بگذریم! این نامه چنان که باید عاشقانه نیست. رسمی و خشک است. انگار که نویسنده اش با گریه آشنا نبوده است.
باری این نامه را دنبال خواهم کرد، به زبانی سرشار از گریستن…
و اینک، این جمله را در قلب خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود. 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و سوم
عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بد نمیشود؛بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی ، باور کن که شتابان فرو میریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای میماند.
عزیز من!
برگهای پائیزی، بی شک، در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه ی بیست و دوم
عزیز من!
گاهی که از روند روزگار، زیر لب، شکایت میکنی، و اظهار تعجب از این که زندگی، با من و تو نیز ، گهگاه، سر مدارا نداشته است، این گونه به نظر میرسد که تو هنوز هم، زندگی را چیزی مستقل از زندگان میبینی، که به راه خود میرود و آنچه خود میخواهد انجام میدهد؛ و این، البته خوب میدانی که درست نیست. ما بر سر این مسأله، سالهاست که به وحدت نظر رسیده ایم و اراده به تردید نیز نکرده ایم:
زندگی، در بسیاری از لحظه ها، عاری از هر نوع معنا و مفهومی ست. این، ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، به خودی خود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت…
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست. میدانم…راست میگویی… این سخنان را بارها و در هر جا که توانسته ام گفته ام؛ و نیز گفته ام که این حوادث نیستند که انسان را امیدوار یا ناامید میکنند؛ این طرز نگاه کردن ما به حوادث است و زاویه ی دید ما، که مایه ی اصلی یأس و امید را میسازد.
انسان هنوز یاد نگرفته آنگونه به حوادث نگاه کند که تلخترین و دردناکترین آنها راهشیارکننده، نیرودهنده، تجربه بخش، برانگیزنده و آینده ساز ببیند.
استخراج قدرت از درون ضعف، استخراج ایمان از قلب بی ایمانی، بیرون کشیدن آرامش از اعماق آشفتگی ها، و تراشیدن و سخت تراشیدن سنگ حجیم و بی قواره ی سرخوردگی ها، آنگونه که از درون آن ، پیکره ی صیقل و سنگی و استوار دلبستگی به آینده بیرون کشیده شود - این، وظیفه ی انسان عصر ماست، و این وظیفه ی من و توست به عنوان آدمهایی که ناگزیر، عصر خویش را پذیرفته ایم و با آن درگیر شده ایم.
بانوی من!
باور کن که این نگاهی بسیار فلسفی، پیچیده و عمیق به زندگی و ارزشهای آن نیست، این فقط ساده نگاه کردن است؛ ساده و صادقانه و سازنده نگاه کردن.
ما روزگار خویشتنیم، زمان و زمانه ی خویشتنیم، و جایگاه خویشتن.
ما نفس زندگی هستیم، و ماده ی زندگی، و روح زندگی…
آیا زندگی را چگونه میخواهی؟
ما را آنگونه بخواه، و ما را آنگونه که میخواهی بساز!
از هم امروز
از همین حالا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هیجدهم
بانوی ارجمند من!
دیروز، شنیدم که در تأیید سخن دوستی که از بد روزگار مینالید، ناخواسته و به همدردی میگفتی: «بله…درست است. زندگی، واقعاً، خسته کننده، کسالت آور، و یکنواخت شده است» …
اما این درست نیست عزیز من، اصلاً درست نیست.
مستقل از انسان و آنچه که انسان میکند، در جستجوی چیزی در ذات زندگی نباید بود.
از مزاح مکرر «زندگی موریانهها و زنبوران عسل» بگذر! آنها شاید موجودات بسیار مهمی هستند که مسائل بسیار مهمی را اثبات میکنند؛ اما کمترین نقشی در ساختمان معنوی حیات ندارند.
به جستجوی بیهوده ی چیزی نباش ، که اگر تو نباشی و دیگران نیز نباشند، آن چیز، همچنان باشد، و خوب و دلخواه و سرشار از نشاط نا مکرر باشد.
نه…تنها به اعتبار موجود زنده و پویای توست که چیزی بد است یا چیزی خوب؛ چیزی کهنه است و چیزی نو، چیزی زیباست و چیزی نازیبا؛ و تنها بر اساس اراده، عمل، و اندیشه ی تو آنچه بد است به خوب تبدیل خواهد شد، آنچه نازیباست به زیبا، و آنچه مکرر است به نامکرر…
هرگز گمان مبر که زندگی، بدون انسان، یا بدون موجودی زنده که قدرت تفکر و انتخاب داشته باشد، باز هم زندگی ست.
عزیزمن!
هرگز از زندگی، آنگونه که انگار گلدانی ست بالای تاقچه یا درختی در باغچه، جدا از تو و نیروی تغییر دهنده ی تو، گله مکن!
هرگز از زندگی آنگونه سخن مگو که گویی بدون حضور تو، بدون کار تو، بدون نگاه انسانی تو، بدون توان درگیری و مقاومت تو، بدون مبارزه ی تو، پافشاری تو، سرسختی تو، محبت تو، ایمان تو، نفرت تو، خشم تو، فریاد تو، و انفجار تو، باز هم زندگی ست و میتواند زندگی باشد.
زندگی، مرده ریگ انسان نیست تا پس از انسان یا در غیابش، موجودیتی عینی و مادی داشته باشد. زندگی، کارمایه ی انسان است، و محصول انسان، و دسترنج انسان، و رویای انسان، و مجموعه ی آرزوها و آرمانهای انسان - که بدون انسان هیچ است و کم از هیچ.
زندگی حتی ممکن است خواب طولانی و رنگین یک انسان باشد - بسیار دور از واقعیت بیداری؛ اما به هر حال چیزی ست متعلق به انسان، برخاسته از انسان، و سرچشمه گرفته از قدرتهای مثبت و منفی انسان.
به یادم میآید که در جایی خوانده ام یا نوشته ام: «خدای من، زمین بی انسان را دوست نمیدارد و هرگز نیز دوست نداشته است». ساختن زمین آنگونه که انسان، روی آن، نفسی به آسودگی و سلامت بکشد، و بتواند جزء و کل آن را عاشقانه اما نه طمع ورزانه بخواهد و نگه دارد، تنها رسالت انسان است؛ و رسالت تو و من، اگر از داشتن عنوان پرمسؤولیت و خطیر «انسان» هراسی به دل هایمان نمیافتد…
بانوی من!
ما نکاشته هایمان را هرگز درو نمیکنیم.
پس به آن دوست بگو: خستگی کاشته ای که خستگی برداشته ای. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهد رفت، چیزی نو و پرنشاط بساز…
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دست کم، بچه هایت را به کار خواهد آمد… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه هفدهم
عزیز من!
گهگاه، در لحظههای پریشان حالی، میاندیشم که چه چیز ممکن است عشق را به کینه، دوست داشتن را به بیزاری، و محبت را به نفرت تبدیل کند…
راستش، اگر پای شخصیتهای داستانهایم در میان باشد، امکاناتی برای چنین تبدیلهای مصیبت باری به ذهنم میآید - گر چه هنوز ، هیچ یک از آنها را رغبت نکرده ام که باور کنم و به کار بگیرم…
اما، زمانی که این پرسش، در باب رابطه ی من و تو به میان بیاید، اطمینان خدشه نا پذیری دارم به اینکه هرگز چنین واقعه ی منهدم کننده ای پیش نخواهد آمد. هرگز. بارها و بارها اندیشیده ام: چه چیز ممکن است محبت مرا به تو ، حتی، مختصری تقلیل بدهد؟ چه چیز ممکن است؟
نه… به همه ی آن مسائلی که شاید به فکر تو هم رسیده باشد، فکر کرده ام؛ ولی واقعاً قابل قبول نیست.
اعتماد به نفسی به وسعت تمامی آسمان داشته باش؛ چرا که ارادت من به تو ارادتی مصرفی نیست. و به وسعت تمامی آسمان است.
قول میدهم:
در جهان، قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند؛ و این نشان میدهد که جهان، با همه ی عظمتش، در برابر قدرت عشق، چقدر حقیر است و ناتوان.
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خوانده ام و شنیده ام؛ اما گمان نمیکنم - یعنی اعتقاد دارم - که علت همه ی این ویرانیهای تأسف بار، صرفاً سست بودن اساس بنا بوده است، و بیش از این، حتی حقیقی نبودن بنا…
عزیز من!
امروز که بیش از همه ی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جمله ی کوتاه که روزگاری درباره ی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانه بودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!».
در عشق من به این سرزمین ، آیا امکان تقلیلی هست؟ 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمیافزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این «من» من است که میخواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرت کار خود بیفزاید، و مردسالارانه - همچون بسیاری از مردان بیمار خودپرستیها - حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه… هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ، در کنار هم، آمده ایم، خیلی چیزها را یقیناً بر من و تو معلوم کرده است. اما این نیز، ناگزیر، معلوم است که برای تو - مثل من - انگیزه ای جدیتر و قویتر از کاری که میکنم - نوشتن و باز هم نوشتن - وجود ندارد ، و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ، البته دعوتی ست موجه؛ مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری…
پس باز میگویم: این بزرگترین و پردوامترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
به خدایم قسم که میدانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی، در روزگار ما، در افتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.
غم بسیار مدلّل، دشمن تا بن دندان مسلح ماست.
اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود - که البته باید بود - ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.
غصه منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطق غصه حتی اگر منطقیترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن!
غم، محصول نوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش میراند، بر پا باش!
زمانی که اندوه به عنوان یک مهاجم بدقصد سخت جان میآید نه یک شاعر تلطیف کننده ی روان، حق است که چنین مهاجمی را به رگبار خنده ببندی…
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهتغ باد، تقلایی کن!
سختترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچههای ماست
و به زیان همه ی بچههای دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه دوازدهم
بانوی بزرگوار من!
چرا قضاوتهای دیگران در باب رفتار، کردار، و گفتار ما، تو را تا این حد مضطرب و افسرده میکند؟
چرا دائماً نگرانی که مبادا از ما عملی سر بزند که داوری منفی دیگران را از پی بیاورد؟
راستی این «دیگران» که گهگاه این قدر تو را آسیمه سر و دلگیر میکنند ، چه کسانی هستند؟
آیا ایشان را به درستی میشناسی و به دادخواهی و سلامت روح ایشان ، ایمان داری؟
تو، عیب این است، که از دشنام کسانی میترسی که نان از قِبَل تهدید و باج خواهی و هرزه دهانی خویش میخورند - و سیه روزگارانند، به ناگزیر…
عجیب است که تو دلت میخواهد نه فقط روشنفکران و مردم عادی، بل شبه روشنفکران و شبه آدمها نیز ما و زندگی ما را تحسین کنند و بر آن هیچ زخم و ضربه ای نزنند…
تو دلت میخواهد که حتی مخالفان راه و نگاه و اندیشه و آرمان ما نیز ما را خالصانه بستایند و دوست بدارند…
این ممکن نیست، نیست، نیست عزیز من؛ این - ممکن - نیست. در شرایطی که امکان وصول به قضاوتی عادلانه برای همه کس وجود ندارد ، این مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند؛ بلکه مهم این است که ما ، در خلوتی سرشار از صداقت، و در نهایت قلب مان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم…
عزیز من!
بیا به جای آنکه یک خبر کوتاه در یک روزنامه ی امروز هست و فردا نیست، این گونه بر آشفته ات کند، بیمناک و بر آشفته از آن باش که ما، نزد خویشتن خویش، از عملی، حرفی، و حرکتی، مختصری خجل باشیم. این را پیش از ما بسیار گفته اند ، باور کن:
هر کس که کاری میکند، هر قدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی ست که کاری نمیکنند.
هر کس که چیزی را میسازد - حتی لانه ی فرو ریخته ی یک جفت قمری را - منفور همه ی کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هر کس که چیزی را تغییر میدهد - فقط به قدر جابه جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه ی کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون. …و بیش از اینها، انسان، حتی اگر حضور داشته باشد، و بر این حضور ، مصرّ باشد، ناگزیر، تیر تنگ نظریهای کسانی که عدم حضور خود را احساس میکنند، و تربیت، ایشان را اسیر رذالت ساخته، به او میخورد…
از قدیم گفته اند ، و خوب هم، که: عظیمترین دروازههای اَبر شهرهای جهان را میتوان بست ؛ اما دهان حقیر آن موجودی را که نتوانسته نیروهایش را در راستای تولید مفید یا در خدمت به ملت، میهن، فرهنگ، جامعه، و آرمان به کار گیرد، حتی برای لحظه ای نمیتوان بست.
آیا میدانی با ساز همگان رقصیدن، و آنگونه پای کوبیدن و گل افشاندن که همگان را خوش آید و تحسین همگان را بر انگیزد، از ما چه خواهد ساخت؟ عمیقاً یک دلقک؛ یک دلقک درباری دردمند دل آزرده، که بر دار رفتار خویشتن آونگ است - تا آخرین لحظههای حیات.
عزیز من!
یادت باشد، اضطراب تو، همه ی چیزی ست که تنگ نظران ، آرزومند آنند. آنها چیزی جز این نمیخواهند که ظل کینه و نفرت شان بر دیوار کوتاه کلبه ی روشن ما بیفتد و رنگ همه چیز را مختصری کدر کند.
رهایشان کن عزیز من، به خدا بسپارشان، و به طبیعت…
تو خوب میدانی که اضطراب و دل نگرانی ات چگونه لرزشی به زانوان من میاندازد، و چگونه مرا از درافتادن با هر آنچه که من و تو ، هر دو نادرستش میدانیم ، باز میدارد.
بانوی من!
دمی به یاد آن دلاوران خط شکنی باش که در برابر خود، رو در روی خود، فقط چند قدم جلوتر ، بدکینهترین دشمنان را دارند. آیا آنها حق است که از قضاوت دشمنان خود بترسند؟
بگو: «ما تا زمانی که میکوشیم خود را خالصانه و عادلانه قضاوت کنیم، از قضاوت دیگران نخواهیم ترسید و نخواهیم رنجید» … 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه سیزدهم
عزیز من!
زندگی مشترک را نمیتوان یک بار به خطر انداخت، و باز انتظار داشت که شکل و محتوایی همچون روزگاران قبل از خطر داشته باشد.
چیزی ، قطعاً خراب خواهد شد
چیزی فرو خواهد ریخت
چیزی دگرگون خواهد شد
چیزی - به عظمت حرمت - که بازسازی و ترمیم آن بسی دشوارتر از ساختن چیزی تازه است…
کاسه ی بلور را نمیتوان یک بار از دست رها کرد، بر زمین انداخت، لگدمال کرد، و باز انتظار داشت که همان کاسه ی بلورین روز اول باشد.
من، ممنون آنم که تو، هرگز، در سختترین شرایط و دشوارترین مسیر، این کاسه ی نازک تن زودشکن بلورین را از دستهای خویش جدا نکردی… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
او هنوز در جهان زندگی میکند، اما جهان دیگر جای او نیست. او به قتل رسیده، اما هیچکس آنقدر مهربان و با ملاحظه نبوده که او را بکشد. او خیلی ساده حذف شده است. کتاب اوهام پل استر
این مسأله شاید چندان مهم به نظر نرسد، اما از ژوئن تا آن روز اولین بار بود به چیزی میخندیدم و وقتی اضطراب و فشاری غیر منتظره از قفسه ی سینه ام بالا آمد و ریه هایم به خرخر افتاد فهمیدم هنوز به آخر خط نرسیده ام، فهمیدم هنوز بخشی از وجودم میخواهد به زندگی ادامه دهد. کتاب اوهام پل استر
اتفاقات وحشتناکی در دنیا میافتد و چیزهایی که هیچکس نمیتواند توضیح بدهد. آدمهای خوب در وضعیت بد و دردناکی میمیرند و کسایی را که آنها را دوست دارند ترک میکنند. بعضی اوقات به نظر میآید که فقط آدمهای بد هستند که سالم و موفق میمانند. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
اوضاعی که هست و اوضاعی که باید باشد تقریبا هیچ وقت با هم جور در نمیآید. درخشان (علم غیب) استفن کینگ
نامه دهم
عزیز من!
دیروز به دلیلی چه بسا برحق، از من رنجیده بودی. دیشب که در باب فروش چیزی برای دادن اجاره ی خانه، با مهرمندی آغاز سخن کردی، ناگهان دلم دریچه ای گشوده شد و شادی بی حسابی به قلبم ریخت؛ چرا که دیدم، ما، رنجیدگیهای حاصل از روزگار را ، چون موجهای غران بی تاب، چه خوب از سر میگذرانیم و باز بالا میپریم و بالاتر، و فریاد میکشیم:
الا ای موج ذیگر! بیا بیتاب بگذر! …
راستش ، من گاهی فکر میکنم این کاری عظیم و بسیار عظیم بوده است که ما، در طول بیست سال زندگی مشترک سرشار از دشواری و ناهمواری، هرگز به هیچ صورت و بهانه، آشکار و پنهان، هیچگونه قهری نداشته ایم؛ اما بعد میبینم که سالیان سال است این کار، جمیع دشواریهای خود را از دست داده است و به طبیعتی بسیار ساده تبدیل شده - چنان که امروز ، حتی تصور چنین حادثه ی مضحکی نیز، تا حد زیادی میتواند خجالت آور باشد.
من گمان میکنم همه ی صعوبت و سنگینی مسأله ، بستگی به پیمانهای صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمانها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
وقتی حریمی ساختیم، به ضرورت و مدلّل ، و آن را پذیرفتیم، شکستن این حریم، بسیار دشوارتر از پاس داشتن و بر پا نگه داشتن آن است. ویران کردن یک دیوار سنگی استوار، مسلما
مشکلتر از باقی گذاشتن آن است.
دیده ام زنان و مردانی را که از «لحظههای فورانی خشم» سخن میگویند و ناتوانی در برابر این لحظه ها.
من، چنین چیزی را ، در حد شکستن حریم حرمت یک زندگی، باور نمیکنم، و هرگز نخواهم کرد.
خشم! آری؛ اما آیا تو میپذیری که من، به هنگام خشم، ناگهان، به یکگی از زبانهایی که نمیدانم و مطلقا نشنیده ام، سخن بگویم؟
خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت میکند - و به همین دلیل است که من، همیشه گفته ام: ما، قهر را، در زندگی کوچک خود، به ناممکن تبدیل کرده ایم؛ به زبانی که یاد نگرفتیم تا بتوانیم به کار ببریم.
قهر زبانِ استیصال است.
قهر، پرتاب کدورتهاست به ورطه ی سکوت موقت؛ و این کاری ست که به کدورت، ضخامتی آزاردهنده میدهد.
قهر، دو قفله کردن دری ست که به اجبار، زمانی بعد، باید گشوده شود، و هر چه تعداد قفلها بیشتر باشد و چفت و بستها محکمتر، در، ناگزیر، با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد.
و راستی که چه خاصیت؟
من و تو، شاید از همان آغاز دانستیم که سخن گفتن مداوم - و حتی دردمندانه - در باب یک مشکل، کاری است به مراتب انسانیتر از سکوت درباره ی آن.
به یادت هست که زمانی، زنیف در مقابل استدلالهای من و تو میگفت: قهر، برای من ، شکستن حرمت زندگی مشترک نیست؛ بلکه، برعکس، بند زدن حرمتی ست که به وسیله ی زبان سرشار از بی رحمی و بی حرمتی شوهرم شکسته میشود یا ترک بر میدارد.
این حرف، قبول کنیم که در مواردی میتواند درست باشد.
زبان، بسیار پیش میآید که به یک زندگی خوب، خیانت کند و بی شمار هم کرده است.
اما آیا قهر، تاکنون توانسته ریشههای این خیانت را بسوزاند و خاکستر کند؟نه… به اعتقاد من، آن کس که همسر خود را مورد تهاجم و بی حرمتی قرار میدهد، در لحظههای دردناک هجوم، انسانی ست ذلیل و ضعیف و زبون. در این حال ، آنچه مجاز نیست سکوت است و گذشتن، و آنچه حق است، آرام آرام، به پای میز گفت وگوی عاقلانه و عاطفی کشاندن مهاجم است، و شرمنده کردن او و نجات دادنش از چنگ بیماری عمیق و کهنه ی بدزبانی - که مرده ریگ محیط کودکی و نوجوانی اوست.
من و تو ، میدانم که هرگز به آن لحظه ی غم انگیز نخواهیم رسید، که قهر، به عنوان یک راه حل، پا به کوچه ی خلوت زندگی مان بگذارد و با عربده ی سکوت ، گوش روحمان را بیازارد…
نه… انکار نمیتوان کردکه این واقعا سعادتی ست که ما هیچگاه، در طول تمامی سالهای زندگی مشترکمان ، نیاز به استفاده از حربه ی درماندگان را احساس نکرده ایم؛ و یا با پیمانی پایدار ، این نیاز کاذب را به نابودی کشانده ایم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
مارک اورل میگوید: «درد جز توهم شدید درباره درد و تجسم آن توهم چیز دیگری نیست» اگر کسی اراده خود را طوری تقویت کند که بتواند این توهم و تجسم را تغییر دهد و یا از خود دور سازد و شکوه و ناله نکند، قطعاً درد بکلی از بین میرود.
از داستان اتاق شماره 6 اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
آرامش و خشنودی و رضایت بشر در خارج نیست بلکه در خود اوست.
از داستان اتاق شماره 6 اتاق شماره 6 آنتوان چخوف
آری فراموش کن ای دل نگران و محنت زده و هزار بار آزرده! فراموش کن که انسانها هم هستند، و به آن جایی برگرد که از دامنش رفتی، به آغوش طبیعت، طبیعت دلنشین، آرام و بیتناوب و تغییر. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
انسان از ابتدای پدیدار شدنش تا امروز پیشرفت زیادی نکرده است: همچنان باور دارد که تصادفاً به وجود نیامده است و خدایانی که اکثریت شان مهربان اند بر سرنوشتش نظارت دارند ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
نامه چهارم
همقدم همیشگی من!
مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.
هرگز پیش نخواهد آمد.
آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است
مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.
و مطمئن باش چنان میروم که بدانم - به دقت - که چه چیزها این زمان تو را زخم میزند
تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.
ما باید درست بشویم.
ما باید تغییر کنیم… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
نامه اول:
ای عزیز!
راست میگویم.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.
من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.
من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…
و آن پنجره تویی ای عزیز!
آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها میآیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…
این ، میدانم که مدح مطلوبی نیست
اما عین حقیقت است که تو مهربانترین زندانبان تاریخی.
و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی
این زندانی، اسیر تو نیست-
که ای کاش بود
در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو…
و این همه در بند نوشتن نبود.
اما چه میتوان کرد؟
تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن،بیرون بیاید
و این، برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست. میدانم.
اینک این نامهها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم
در حضور تو زانو بزنم
سر در برابرت فرود آورم
و بگویم: هر چه هستی همانی که میبایست باشی،و بیش از آنی،و بسیار بیش از آن. به لیاقت تقسیم نکردند؛ و الا سهم من،در این میان،با این قلم،و محو نوشتن بودن،سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا،اما نه بهترین همسر دنیا… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
حدود چهار سال پیش این کتاب رو خوندم و اولین رمان که من مطالعه کردم واقعا لذت بخش بود برام خیلی جالبه پیشنهاد دارم شما هم مطالعه کنید این رمان رو مثل رودخانه روان پائولو کوئیلو
زیبایی گوهری است که هر چیزی را قابل بخشش میکند، حتی ابتذال را. هوشمندی به نظر نمیآید غرامتی باشد که طبیعت به کسانی میپردازد که مورد حمایتش نبوده اند، ولی در مورد شخصی که زیباست اسباب بازی زائدی است که ارزش گوهر را بیشتر بالا میبرد. زشتی، همیشه، از پیش محکوم است و من محکوم به تحمل این سرنوشت غم انگیز بودم و علاوه بر این، رنج بیشتری میبردم چون ابله نبودم ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
دردی در اعماق قلبش احساس میکرد که همچون سنگریزه ای در کفشش او را آزار میداد. 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در مییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
چقدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما از ما میگریزد٬ اما این اهمیتی ندارد. (ص 54) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پائین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی همه دارن از روی پل میپرن پائین، تو چرا نمیپری؟» جزء از کل استیو تولتز
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر در بیاری. زندگی را قضاوت نکن، فکرانتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهم تر، همیشه قدر لحظه لحظه ی این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون جزء از کل استیو تولتز
آدمها میتونن افکار رو ارث ببرن، اونها حتی میتونن یه ذهن کامل رو به ارث ببرن جزء از کل استیو تولتز
آدمها اینقدر فانی بودن خودشون را فراموش میکنند که تبدیل میشن به ماشینهای معنا، نمیتونم به هیچ چیز فراطبیعی باور داشته باشم، چون فکر میکنم خودم اونها رو به خاطر میل مذبوحانه م به خاص بودن و بقا جعل کرده م جزء از کل استیو تولتز
تنها راه نجات از این همه نفرت اینه که آرامش درونی داشته باشی. برای پیدا کردن آرامش درونی اول باید به خود برترت برسی. برای پیدا کردن خود برتر هم باید نور درونت رو پیدا کنی. بعد به نور بپیوندی جزء از کل استیو تولتز
شاید از اون آدم هاست که اینقدر توی زندگیش کار کرده که نمیدونه غیر از کار کردن چه کار دیگه ای میتونه با زندگیش بکنه جزء از کل استیو تولتز
من چه حقی دارم که آدمی رو بر اساس عنوانش قضاوت کنم؟ جزء از کل استیو تولتز
انگار تمام عمر بازی کرده بودیم و حالا بازی داشت تمام میشد و میخواستیم ماسک و یونیفرم مان را در بیاوریم و دست بدهیم و بگوییم «بازی خوبی بود» جزء از کل استیو تولتز
بعضی آدمها فکرمی کنند در حال غرق شدنی و وقتی جلوتر میآیند تا بهتر ببینند، نمیتوانند در برار وسوسه پا گذاشتن روی سرت مقاومت کنند جزء از کل استیو تولتز
گاهی اوقات هیچ چیز به اندازه سکوت نیش دار نیست جزء از کل استیو تولتز
فکرکنم از دست دادن معصومیت همین است: اولین باری که با حصار محدود کننده ی تواناییهای بالقوه ات رو به رو میشوی جزء از کل استیو تولتز
وقتی از تمدن نفرت داری و باز هم مجبوری با قوانینش زندگی کنی، بالاخره باید تاوان بدهی جزء از کل استیو تولتز
خنده دار است تماشای ناپدید شدن بی تفاوتی سنگی آدمها وقتی جانشان به خطر میافتد جزء از کل استیو تولتز
من دارم تغییر میکنم؟ شخصیت آدم قابل تغییر است؟ یک موجود جاودان را تصور کنید. از فکرکردن به این که ممکن است طی قرنها همان گندهای همیشگی را بزند حال آدم به هم میخورد. مثلا تصور یک موجود ابدی که در جشن تولد 700552 سالگی اش با این که به او قبلا هشدار داده اند بشقاب داغ است باز هم به آن دست میزند– مطمئناً ما ظرفیت زیادی برای تغییر داریم ولی هشتاد سال فرصت زیادی نیست. باید زود همه چیز را یاد گرفت. باید ابدیت را در چند دهه جا کرد جزء از کل استیو تولتز
…و سعی برای باز کردن قفل زندگی، ولی سخت است وقتی تو اسلحه ی بی مصرفی هستی که از تمام جنگها باقی مانده…به نظرم بیست و چندسالگی زمانی است که برای اولین بار با الگوهای نابود کننده ی زندگی برخورد میکنی جزء از کل استیو تولتز
چه قدر حیف که نمیتونم تصاویر چشم ذهنم را نشونت بدم. خیلی شفاف و واضحن لامصب. کاش میشد تصاویر چشم ذهن همه را انداخت روی پرده و بلیت فروخت. به نظرم ارزش واقعی آدم همون مقداریه که از بقیه انتظار داری بابتش پول بدن جزء از کل استیو تولتز
در انتهای زندگی، هیچ انسان صادقی که مالک قوای ذهنی خویش باشد، هرگز آرزو نخواهد کرد دوباره به هستی وارد شود. در عوض بیشتر ترجیح خواهد داد نیستی کامل را انتخاب کند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
برخی نمیتوانند زنجیرهای خود را سست کنند، اما میتوانند دوستان خود را آزاد کنند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
ما باید با حماقت، شکست و شرارت هر انسانی با گذشت بسیار رفتار کنیم. در نظر داشته باشیم که آنچه ما پیش از این در خود داریم به طور ساده شکست ها، حماقتها و شرارتهای خودمان است.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
شادیهای نسبی از سه منبع ریشه میگیرند:
آنچه که فرد هست
آنچه که دارد و
آنچه که در چشم دیگران جلوه میکند.
او تاکید میکند که ما تنها بر اولی تمرکز میکنیم و دومی و سومی، یعنی داشتهها و شهرت مان را حساب نمیکنیم، زیرا هیچ اختیار و نظارتی بر آن دو نداریم و آنها را میتوانند از ما بگیرند و از ما گرفته خواهد شد… در واقع «#داشتن» عاملی معکوس در خود دارد. شوپنهاور میگوید: «اغلب آنچه ما داریم شروع میکند به داشتن ما» درمان شوپنهاور اروین یالوم
در تبادل نظر مکتوبی از وی (شوپنهاور) سوال شد که آیا ازدواج خواهد کرد؟
_قصد ندارم ازدواج کنم، زیرا تنها باعث نگرانی ام میشود.
و چرا این طور خواهد شد؟
_حسودی خواهم کرد، زیرا همسرم به من خیانت خواهد کرد.
چرا این اندازه اطمینان دارید؟
_زیرا لایق آن خواهم بود.
چرا اینگونه است؟
_زیرا ازدواج کرده ام! درمان شوپنهاور اروین یالوم
می توان #زندگی را با قطعه ای پارچه گلدوزی شده مقایسه کرد که هر کس در نیمه اول عمر خود روی آن را میبیند، اما در نیمه دوم پشت آن را. آنچه در نیمه دوم میبیند آنقدرها زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است، زیرا او را قادر میسازد که ببیند چگونه نخها به یکدیگر متصل شده اند.
#آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
(ناباکوف) زندگی را همچون جرقه ای بین دو منبع تاریکیِ یکسان توصیف میکرد. تاریکی قبل از تولد و تاریکی بعد از مرگ. و چقدر عجیب است که ما این قدر اندک برای تاریکی اول و آن قدر زیاد نگران تاریکی بعدی هستیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر نمیخواهیم بازیچه دستان هر فرومایه و مایه تمسخر هر نادانی شویم، اولین قدم خویشتن داری و تنهایی است (#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
چه فرد خوشبخت بوده باشد، چه بدبخت؛ زندگی او هرگز چیزی بیش از لحظه #حال نبوده، لحظه ای که همواره در حال ناپدید شدن است و اکنون آن لحظه نیز دیگر پایان یافته است درمان شوپنهاور اروین یالوم
هیچ گل رزی بدون خار نیست، اما خارهای زیادی بدون گل رز وجود دارند! #آرتور_شوپنهاور درمان شوپنهاور اروین یالوم
ما باید برای آرزوهای خود محدودیت قایل شویم، تمایلات خود را مهار کرده بر خشم خود غلبه کنیم. همواره در ذهن خود این حقیقت را در نظر بگیریم که هر کس تنها میتواند سهم بسیار کوچکی از چیزهایی که ارزش داشتن را دارند به دست آورد…
(#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر نمیخواهیم بازیچه دستان هر فرومایه و مایه تمسخر هر نادانی شویم، اولین قدم خویشتن داری و تنهایی است (#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
اگر در مورد راز خود سکوت کنم، آن راز زندانی من میشود؛ اگر اجازه دهم از دهانم خارج شود، من زندانی آن میشوم. بر درخت سکوت میوههای آرامش میروید (#آرتور_شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
او انسانی خوشبخت است که میتواند یک بار برای همیشه از فریب دادن بسیاری از مخلوقات همنوع خود اجتناب ورزد
(آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
#فلسفه ، جاده کوهستانی رفیعی است… جاده ای خلوت که هر چه بیشتر به سمت بالا صعود میکنیم، خلوتتر میگردد. هر کسی که این مسیر را دنبال میکند باید بدون #بیم و هراس هر چیزی را پشت سر رها کرده و با اطمینان خاطر راه خود را از میان برف زمستان باز کند… او به زودی جهان را زیر پای خود میبیند، سواحل شنی و باتلاقها از دید وی ناپدید میشوند، نقاط ناهموار آن هموار میگردد، اصوات ناموزون دیگر به گوشش نمیرسد، و کروی بودن آن برایش نمایان میگردد. او همواره در هوای پاک و سرد کوهستان باقی میماند و میتواند وقتی سرتاسر زمین در مردگی و ظلمت شب محصور است، خورشید را نظاره کند درمان شوپنهاور اروین یالوم
شادمانی و شادابی دوران جوانی تا اندازه ای ناشی از این حقیقت است که ما در بالا رفتن از تپه زندگی، #مرگ را که در دامنه دیگر تپه قرار دارد، نمیبینیم (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
همگی اسیر هستی و زندگی خود هستیم که انباشته از مصیبتهای اجتناب ناپذیر است. اگر حقیقت هستی و زندگی را از پیش میدانستیم آن را انتخاب نمیکردیم. شوپنهاور میگوید همه ما هم قطارانی بیمار هستیم که همواره به تحمل و عشق همسایگان خود محتاجیم درمان شوپنهاور اروین یالوم
ربکا اولین نفر بود که اظهار نظر کرد: «خیلی راضی و قانع بودن، نیازی اندک به دیگران داشتن، هرگز اشتیاق همراهی دیگران را نداشتن. فیلیپ، این تنهایی و انزواست.»
فیلیپ گفت: «بر عکس، در گذشته در آرزوی همراهی دیگران بودم چیزی را تقاضا میکردم که آنها واقعا نمیتوانستند و نداشتند که به من بدهند. آن موقع بود که #تنهایی را شناختم. با آن کاملا آشنایی دارم. نیاز نداشتن به دیگران هرگز به معنای تنها بودن نیست. #خلوت_گزینی_دلخواه چیزی است که در پی آنم.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
فردی که #ثروت_درونی دارد از دنیای بیرون چیزی نمیخواهد، مگر موهبت #فراغت بدون مزاحمت که به او اجازه میدهد از ثروت درونی، یعنی توانمندیهای ذهنی خود لذت ببرد درمان شوپنهاور اروین یالوم
افلاطون میگوید #عشق در وجود کسی است که عشق #می_ورزد، نه در وجود کسی که به او عشق میورزند درمان شوپنهاور اروین یالوم
گل پاسخ داد:شما نادانید! آیا تصور میکنید شکوفه میکنم تا دیده شوم؟ من به خاطر خودم شکوفه میکنم نه دیگران، زیرا مرا شادمان میسازد. شادی و سرور من قایم به بودن و شکوفه کردن است (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
زندگی آدم نباید مثل ورقهای پراکندهی کاغذ باشد. زندگی دفتر خاطرات صحافی شده است، و همان صفحهی اول هم برای یک کتاب زیادی است. لازم نیست آدم در قبال صفحهای که به صفحات پیشین مربوط نیست تعهدی بهعهده بگیرد. آدم که نمیتواند هروقت یکی دیگر در معرض گرسنگی است خودش هم درگیر شود. زن در ریگ روان کوبه آبه
شوپنهاور میگوید قطعا برای زنان بسیار زیبا مانند مردان بسیار باهوش مقدر شده است که کاملا در #تنهایی و انزوا زندگی کنند. او اشاره میکند که دیگران به دلیل #حسرت و #خشم نسبت به افراد برتر #کور شده اند. به همین دلیل نیز، چنینی مردمی هرگز دوستان صمیمی در بین هم جنسان خود ندارند درمان شوپنهاور اروین یالوم
انسانی با مواهب ذهنی برتر و استثنایی که شغلی صرفا مفید وادار شود، مانند جامی ارزشمند است که با زیباترین نقشها مزین شده و سپس به عنوان گلدان آشپزخانه به کار رود (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
هر چه فرد #دلبستگی بیشتری داشته باشد، بار زندگی سنگینتر و دشوارتر خواهد شد و وقتی از این دلبستگیها جدا شود، رنج بیشتری را تجربه خواهد کرد. شوپنهاور و بودا، هر دو اشاره کرده اند که فرد باید خود را از دلبستگیهای زندگی رها سازد درمان شوپنهاور اروین یالوم
وقتی اغلب انسانها در انتهای زندگی خود به گذشته مینگرند، در مییابند که در سرار عمر عاریتی و گذرا زیسته اند. آنها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند همان چیزی که اجازه دادند بدون لذت #قدردانی سپری گردد، همان #زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله #امیدوار بودن فریب خورده و در آغوش مرگ میرقصد (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
اکثر #رنجهای ما ناشی از این است که با تمایلات و خواستهها برانگیخته میشویم و بعد، وقتی خواسته ای برآورده میشود، از #لحظه ارضای آن #لذت میبریم. لحظه ای که خیلی زود تبدیل به #دلزدگی و کسالت میشود و سپس این دلزدگی با بروز و سر برآوردن خواسته ای دیگر متوقف میشود. شوپنهاور فهمید چرخه خواستن مداوم، ارضای لحظه ای، دلزدگی و خواسته بعدی، #بیماری_بشر در این جهان است درمان شوپنهاور اروین یالوم
سقراط در این باره (مرگ) خیلی واضح میگوید: «برای خوب زندگی کردن، اول باید خوب #مردن را آموخت.» یا سنکا فیلسوف و نویسنده و دولتمرد رومی عنوان میکند که : «هیچ انسانی از طمع واقعی زندگی لذت نمیبرد، مگر اینکه بخواهد و آماده باشد از آن دست بکشد.» درمان شوپنهاور اروین یالوم
مذهب در خود همه چیز دارد:افشاگری، پیش گویی، حمایت حکومت، بالاترین شأن و شهرت… و بیش از همه اینها امتیاز ارزشمندی که اجازه دارد آموزه هایش را در سنین حساس کودکی در ذهن حک کند تا تقریبا به عقایدی مادرزادی بدل شوند (آرتور شوپنهاور) درمان شوپنهاور اروین یالوم
#عشق_والدین به یکدیگر باعث ایجاد عشق در فرزندان میشود……هرچه شخص بیشتر عشق بورزد، بیشتر به روشی عاشقانه به فرزندان خود و یا به هر کس دیگری پاسخ میدهد.
……کودکان محروم از دلبستگی عشق مادری، در ایجاد ارتباط لازم برای عشق به خود و باور اینکه دیگران دوستشان دارند و عشق به زندگی و زنده بودن ناتوان هستند. این کودکان، در بزرگسالی افرادی منزوی میشوند و اغلب رابطه ای خصمانه با دیگران دارند درمان شوپنهاور اروین یالوم
آنچه در #کودکی میآموزی، بهترین یادگیری است. آرتور شوپنهاور هرگز درسهای اول خود را فراموش نکرد درمان شوپنهاور اروین یالوم
موضوع این نیست که من زود باور هستم، فقط تمام چیزهای اهریمنی و خطرناک را باور دارم. این بخشی از اعتقادات دوران کودکی ام بود که شب پر از اشباح و جادوگر است که گرسنه و هراسانند و کاملا سیاهپوش. خلافش به طرز اطمینان بخشی درست بود: روشنایی روز امن بود. روشنایی روز همواره امن بود. ج مثل جادو نیل گیمن
شوپنهاور خودش گفته است که جانداران دو پا _اصطلاح شوپنهاور_ نیاز دارند برای گرم شدن با آتش به یکدیگر بسیار نزدیک شوند، هر چند که او در خصوص سوختگی ناشی از مجاورت زیاد با یکدیگر هشدار داده است.
شوپنهاور به #جوجه_تیغی علاقه داشت. آنها برای گرم شدن به یکدیگر خیلی نزدیک میشوند، اما از تیغهای خود برای حفظ فاصله استفاده میکنند. او برای این جدایی و فاصله ارزش قایل بود و برای شادی و خوشبختی به هیچ چیز خارج از خودش وابستگی نداشت. درمان شوپنهاور اروین یالوم
دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه میکرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است میتواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ میتواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
دخترک در آسمانِ پر ستاره ی عشقهای او، همچون ستاره ای حقیر و گذرا محسوب میشد، اما حتی یک ستاره ی کوچک هم، هنگامی که ناگهانی از جایش کنده شود، میتواند به طرز تاخوشایندی هماهنگی کائنات را بر هم بزند. زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
ثانیه هایی که او در آن زندگی میکند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه میکنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود! زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
استراگون: و او چه جوابی داد؟
ولادیمیر: که باید ببینه چی پیش میآد!
استراگون: که او نمیتونه قول چیزی رو بده.
ولادیمیر: که باید در این مورد فکر کنه.
استراگون: توی خلوت خونش.
ولادیمیر: با خونواده ش.
استراگون: با دوستانش.
ولادیمیر: با مباشرانش.
استراگون: با همقطاراش.
ولادیمیر: با کتاباش.
استراگون: با حساب بانکی ش.
ولادیمیر: پیش از اینکه تصمیمی بگیره.
استراگون: باید هم همین طور باشه. در انتظار گودو ساموئل بکت
در واقع، ما تربیت شده ایم چیزی را باور کنیم که وجود ندارد، زیرا موجودات زنده ای هستیم که نمیخواهیم رنج ببریم. بنابراین، تمام نیروهایمان را صرف این میکنیم که به خودمان بقبولانیم که چیزهایی وجود دارند که ارزش زحمت کشیدن را دارند و به خاطر آن هاست که زندگی مفهومی دارد ظرافت جوجهتیغی موریل باربری
وقتی نفس میکشد، به نحوی مرا یاد بارانی میاندازد که به ملایمت روی پهنه گسترده دریا میبارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قایل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن:این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را میبرد. آدمها آنجا دچار خونریزی میشوند، و تو هم دچار خونریزی میشوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دست هایت میبینی، خون خودت و خون دیگران.
و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است. کافکا در ساحل هاروکی موراکامی
ناگهان چشمهای نقاش برق زد؛ قلم مویی برداشت، آن را در رنگ سیاه فرو برد، سر مامان را با ملایمت چرخاند و دو خط مایل روی صورتش کشید و در حالی که میخندید گفت: «من تو را خط زدم! من اثر خداوند را خراب کردم!» زندگی جای دیگری است میلان کوندرا
توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسه همین است که پیشرفت نمیکنیم. سال بلوا عباس معروفی
آمد.
با همان کت و شلوار مشکی راه راه، پیرهن سفید، و موهای صاف و سیاهی که با هر نسیمی زیر و زبر میشد. غنچه ای سر جیب کتش گذاشته بود که خیلی از کراوات قشنگتر بود.
توی دلم گفتم الهی من فدای تو بشوم، من غنچه گل سرخ را از هزارتا کراوات بیشتر میپسندم.
چه دسته گل قشنگی آورده ای، از کدام باغ چیده ایشان؟ میدانستی آبی و قرمز و بنفش چه غوغایی میکنند؟ سال بلوا عباس معروفی
من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند. بعضیها برنمیگردند مریم منوچهری
با اینکه میدانستم عاشق بیقرار آن دختر ارمنی است، اما میخواستم به زبان بیاورد و به عجز بیفتد و بخواهد که بگذارم عصرها برود. پدر نتوانسته بود او را به عجز آورد و من میخواستم این کار را بکنم. دلم میخواست جوری رفتار کنم که صبحها پاشنه در حجره را ماچ کند و بیاید تو، مثل موم در دستهام بچرخد و شب همراه من به خانه بیاید. سمفونی مردگان عباس معروفی
میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقتها چنان آزادی شان را پرت میکنند کنار انگار داغ است و دستشان را میسوزاند جزء از کل استیو تولتز
خاخامها اطلاعات زیادی درباره ی خشونت دارند چون برای ایزدی کار میکنند که به خشم مشهور است. مشکل اینجاست که یهودیان به جهنم باور ندارند، بنابراین آن وحشت کده ای که کاتولیکها در آستین دارند به راحتی در دسترسشان نیست. نمیتوانی رو کنی به یک پسر بچه یهودی و بگویی اون آتیش رو میبینی ؟ میری اون تو. باید برایش قصه هایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را میگیرد جزء از کل استیو تولتز
مشکلات مردم با اولویت هایشان ارتباط دارد، اولویت هایی که باید جا عوض میکردند و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد، با بخش هایی از دنیا که مردم به درونشان راه میدهند و بخش هایی که نادیده رها میکنند جزء از کل استیو تولتز
اونا خودشون را با هرچی دستشون برسه سرگرم میکنن تا یه وقت به هستی خودشون فکرنکنن جزء از کل استیو تولتز
می توانی به ضمیر ناخوآگاه مثل یک بشکه بزرگ نگاه کنی. در حالت عادی درش باز است و تصاویر و صداها و تجربهها و امواج منفی و احساسات در طول ساعات بیداری داخلش میریزند، ولی اگر ماهها و حتی سالها اصلا ساعات بیداری در کار نباشند و در بشکه هم مهر و موم شده باشد امکان دارد ذهن بی قرار مشتاق فعالیت به اعماق بشکه دست پیدا کند و به ته ناخودآگاه برسد و چیزهایی را که نسلهای قبل جا گذاشته اند لایروبی کند و به سطح بیاورد. این یک تصویر یونگی است و… جزء از کل استیو تولتز
قضاوت چیز دیگر است و دوست داشتن چیز دیگر جان شیفته 1و2 (2 جلدی) رومن رولان
پدرم میگفت در سرزمینی که جنگ و گرسنگی باشد انواع و اقسام دین و خدا و باور و خرافات به وجود میآید، یادت باشد خدا یکی است و او هم ارحم الراحمین است. سال بلوا عباس معروفی
گاهی احساس میکردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده میشد. سال بلوا عباس معروفی
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن. اونوقتها یه ذره میفهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با اینکه خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود خارجی ندارن. جزء از کل استیو تولتز
«مردم من رو درک نمیکنن جسپر، اشکالی هم نداره، ولی بعضی وقتا اعصاب خرد کنه چون فکر میکنن من رو میفهمن. ولی تمام چیزی که میبینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده میکنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده ام. یه دستکاری اینجا، یه دستکاری اونجا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی درواقع با روز اولش مو نمیزنه. مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار درحال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت میگم، راسخترین آدمی که میشناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه است و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد میکنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره بشینی و تمام این جوانه زدنها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره واقعی رو نمیفهمه.» جزء از کل استیو تولتز
تو نمیتونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمانه ای بزرگ شدی که این کلمه بی ارزش شده، از هر معنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی میشیم که جمعیتش متشکل از قهرمانانی که هیچ کاری نمیکنن جز تجلیل از هم. البته که ما همیشه از ورزشکارای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته ایم -اگه برای به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب میشی هم سریع- ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بدبختی که میره زیر بهمن. لغت نامه بهش میگه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلا لغتنامه چی میفهمه؟ حالا هرکسی از هرجور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ میکردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون اطراف آفتابی بشی. این روزا اگه جنگی در کار باشه قرمانی گری یعنی «شرکت». جزء از کل استیو تولتز
"گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که تو زندگی باید از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تیاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدم آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. میفهمم چرا برای بعضیها مفیده. اگه کسی همه چیزش رو از دست بده هنوز میتونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوره ی شریف بودن اعطا شده، چون قفسهها لخت بودن. به حرفم گوش میدی؟ این مهمه جسپر. دلم نمیخواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام اینها یه مشت وسیله هستن برای اینکه بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی. /ص25 جزء از کل استیو تولتز
پدر فیلسوفم نمیتوانست کاری به سادگی کوتاه کردن مو را هم بدون تفکر درباره معنایش انجام دهد. میگفت: «مو، سمبل مردانگی و سرزندگی، هرچند خیلی از آدمای شل و ول موهای بلندی دارند و خیلی از آدمهای پرطراوت کچلن. اصلا برای چه کوتاهش میکنیم؟ مگه چه هیزمتری به ما فروخته؟» و با قیچی هایی سریع و بی ملاحظه موها را به پرواز درمی آورد. بابا موهای خودش هم میزد، اغلب بدون آیینه. «قرار نیست جایزه بگیرن، فقط باید کوتاه شن.» ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایدههای پدرم ک بعدها معنای حقیقی اش را فهمیدم: رهایی در اینست که شبیه دیوانهها باشی. /ص15 جزء از کل استیو تولتز
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی
اگر بدون فکرکردن از باور عامه مردم پیروی کنی،مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است جزء از کل استیو تولتز
حکومت هایی که معنی دوست داشتن را نمیفهمند ، نفرت انگیزند ، و نفرت انگیزترین چیزی که خداوند خدا رخصت داد تا ابلیس به انسان هدیه کند حکومتی ست که عشق را نمیفهمد. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
و همیشه خاطرات عاشقانه ،از نخستین روز ، نخستین ساعت ، نخستین لحظه ، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود. همانگونه که سیاست ، از نخستین زندان ، نخستین شلاق ، و نخستین دشنامهای یک بازپرس.
خداوند خدا ، پیش از آنکه انسان را بیافریند ، عشق را آفرید. چرا که م یدانست انسان ، بدونِ عشق ، درد روح را ادراک نخواهد کرد ، و بدونِ درد روح ، بخشی از خداوند خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.
جرمم فقط خواستن بود ، و به این جرم ، بد میکشند. اما آنکه کشته میشود ، سرافکنده کشته نمیشود
عادت ، رد تفکر ، آغازِ بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان ، هرچه دارد ، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه ، دیوانه ات م یکند. به چیزی ایمان بیاور ، و مومن بمان! دیگر نیندیش تا شک نکنی. فقط بنده ی آن ایمان باش. بنده ی آنچه که با قلبت قبول کرده یی. همین 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
تا وقتی که یک داستان قشنگ توی دستت داشته باشی، و یکی هم باشد که داستان را برای او تعریف کنی، کارت ساخته نشده. نو وه چنتو (تکگویی) آلساندرو باریکو
هر کس که ساختن «زندان» انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند… یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است… لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند… بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش، دخل خودش را بیاورد. جیرجیرک احمد غلامی
عشق به یک ماده ی مخدر میماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست میدهد، روز به روز بیشتر میخواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت میآید و فکر میکنی میتوانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق میاندیشی و بعد سه ساعت فراموشش میکنی. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی و کاملاً به او وابسته میشوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی و دو دقیقه فراموشش میکنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری میدهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که میتوانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر مبادا بهش بربخورد ، از کوچکتر مبادا دلش بشکند ، از دوست مبادا برنجد و تنهایم بگذارد ، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
یک تفاوت بزرگ بین من و خواهرم همین است. من مجله هایی که پر از عکسهای آن جوری است قایم میکنم و خواهرم رمانهای شیرین و لطیفی را که راجع به عکسهای آن جوری است خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش. ممکن است گمان بری که روز عاقبت بدبختی خسته میشود، اما آن وقت خودِ زمان مایهی بدبختیات خواهد شد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
مغزم موقتاً بر یوگسلاوی متوقف شده و جنایات سارایوو و کوزو بهنظرم میآید. میلیونها آدم بیگناه که فقط بهخاطر اختلاف نظر با قاتلانشان بهقتل رسیده بودند. دیوانگی در بروکلین پل استر
هیچکس در جوانی باور ندارد که ممکن است روزی بر اثر بازی سرنوشت رانندهی تاکسی شود… دیوانگی در بروکلین پل استر
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزدن و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
خونسردی ات دیوانه کننده بود. جایی که همه نچ نچ میکردند و پشت دستشان میزدند و بمیرم بمیرم میگفتند یا حتی اشک به چشمشان میآمد تو مثل مامور مرگ بی تفاوت بودی. اگر خبر میدادند که فلانی مرده، میگفتی یادم باشد روسری سیاه بخرم.
جاوید هیجان زده از کشتار مردم در گوشه ای از دنیا حرف میزد. میگفتی جاوید آن لیوان را بده. جاوید به دوروبرش نگاه میکرد و نمیدانست چه چیزی را باید بدهد. میگفتی لیوان.
لیوان را میداد و حرفش را ادامه میداد. رفته رفته صدایش بلند میشد و دهانش کف میکرد. میگفتی قربان دستت نمکدان را هم بده.
اگر نیما زمین میخورد شیرجه میرفتم به طرفش. میگفتی خودش بلند میشود. مامان ژاکتی را که برایش میخریدم تنش میکرد و میگفت اگر مُردم و قسمت نشد بپوشم بدهید به دخترهای اعظم. میگفتم خدا نکند. میگفتی اعظم شش تا دختر دارد. به کدامش بدهیم. با مامان سر خاک آقا جان میرفتیم. نمیآمدی. میگفتی آقاجان حالا دکترای استخوان شناسی اش را هم گرفته است. رویای تبت فریبا وفی
دکتر: یالا. بیا دعا کنیم لنیا، واسه نجات و رستگاری. «پروردگار یکتا که در آسمانهایی، ما در کولینچیکف سکونت داریم و بسیار در عذابایم.»
لنیا: پروردگارا، ما مردمان سادهدلی هستیم.
دکتر: ولی نه اون قدر سادهدل که به تو اعتقاد نداشته باشیم.
لنیا: پروردگارا، گناهای مارو ببخش.
دکتر: ما نمیدونیم چیکار میکنیم، چون از کردهی خودمون خبر نداریم.
هردو: پروردگارا به ما عنایت بفرما، به دخترمون عنایت بفرما، به استاد معلم عنایت بفرما، و به خودت هم عنایت بفرما، هرکی که هستی. آمین. کلهپوکها نیل سایمون
آن شب دلم میخواست شادی ام را با او نصف کنم. مثل یک سیب از وسط نصف کنم تا هر کدامش را که خواست بردارد. و او شاید این چیزها را میدانست و به من بروز نمیداد. حتی به روی خودش هم نمیآورد. فقط گاه نگاهش روی گوش یا موهام میماند و تا سر برمیگرداندم مثل گنجشک پریده بود. سمفونی مردگان عباس معروفی
به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم برای توداری و سکوت و تنهایی اش تنگ شده بود. ماشین را نگه داشت و با تمام هیکلش به عقب برگشت. اولین بار بود که در صندلی عقب مینشستم.
- «باز هم قهری؟»
چیزی نگفتم. دستم روی دستگیره ی در بود. نباید سوار میشدم. در صدایش یکجور مهربانی خصوصی بود. از آن مهربانیها که اثرش مثل بوی عطر گران قیمتی تا مدتها با تو میماند. رویای تبت فریبا وفی
…همه شروع کردندبه تسلیت گفتن: _تسلیت میگم. _غم آخرتون باشه. _نه! بارآخرتون باشه. _علیرضا! این چه حرفیه میزنی؟_خب «عموغم آخریه رسم جاافتاده بده. یعنی بعدی خودآقای دکتره زبونم لال! بارآخربهتره. یعنی دیگه غم نباشه. _خب چی میشدبگی دیگه غم نباشه؟الاتواین وضع به ناچاربایدبخندونی آدم رو؟شرمنده آقای دکتر! مابه سختی» امااوراحت باچهره خندانش زل زده بودبه صورت شرمنده وباحال علی… بیگناهم بیا لیلا حیاتی
یه مرد تبر نیس که یهریز بشکافه، ببره و بشکنه. چیزایی هس که قلب یه مردو مجروح میکنه، چیزایی که نمیتونه اونارو بشکافه و بشکنه، چون تو دلش جا دارن. دلبند تونی موریسون
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
ورونیکا: چقدر دیگر وقت دارم دکتر؟
دکتر: 24 ساعت، شایدهم کمتر…
ورونیکا: میخواهم دو کار برایم انجام دهید. اول اینکه به من دارویی بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه ی باقیمانده ی زندگی ام لذت ببرم. خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی هست ک باید انجام دهم، کارهاییکه همیشه به آینده موکول میکردم، چون فکر میکردم زندگی جاودانه دارم، کارهایی که وقتی باورکردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از انها سلب کردم. دوم اینکه: دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم، دلم میخواهدبدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برفها قدم بزنم، دلم میخواهد بفهم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم. دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم ، به هرمردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم. دلم میخواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم چون این احساسات همواره وجود داشته اند ولی من پنهانشان میکردم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش میجنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
آدم اگر کمی تردید داشته باشد، طرف مشورتش میتواند در هر لحظه نامناسبی او را به جایی بکشاند که بعدا باعث پشیمانی بشود. منسفیلد پارک جین استین
کالیگولا: مردم گمان میکنند که اگر کسی رنج میبرد برای این است که مثلا معشوقش یک روزه مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدیتر از این است: رنج میبرد چون میبیند که غصه هم دوام ندارد. حتی درد بی معنی است. کالیگولا آلبر کامو
میان تختخواب و کاههایش یک تکه روزنامهٔ کهنه چسبیده به پارچه ای یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهٔ سرگرم کننده ای را بیان میکرد که اولش افتاده بود. ولی میبایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکدهٔ چک راه افتاده بود. بعد از بیست و پنج سال، متمول، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکدهٔ زادگاه او مهمانخانه ای را اداره میکردند.
برای غافلگیر ساختن آنها، زن و بچه اش را در مهمانخانهٔ دیگری گذاشته بود و به مهمانخانهٔ مادرش که او را هنگام ورود نمیشناسد، رفته بود. و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اطاقی در آن جا اجاره کند. پولش را به رخ آنها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیلهٔ چکش برای به دست آوردن پولش، او را کشته بودند. صبح زنش آمده بود و بی اینکه هویت مسافر را درک کند. داستان را فهمیده بود. مادر خودش را به دار زده بود و خواهر خود را به چاه افکنده بودو… سوء تفاهم آلبر کامو
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لدتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچ گاه دچار تردید نشود. نه. سمفونی مردگان عباس معروفی
بوی ویرانی و مرگ میآمد، بوی بشر اولیه، و بوی حیوانیت. انگار کسی را سوزانده اند و خاکسترش را به در و دیوار مالیده اند. اتاق پر از خاکستر و چوب نیم سوخته بود. و کتابها و شعرها همراه شعله آتش به آسمان رفته بودند. سمفونی مردگان عباس معروفی
آقای درستکار پشت دستگاه با چرخدندههای یک ساعت مچی ور میرفت و حتماً به روزی فکر میکرد که بالاخره فرا میرسد و او آن ساعت را به کار میاندازد. بعد با به صدا در آوردن زنگ کوکوی خوش آهنگ ساعت به همه ثابت میکند که آدمها هر کار بخواهند میتوانند بکنند به شرطی که طبیعت سر جنگ نداشته باشد. سمفونی مردگان عباس معروفی
دنیای خوبی است ولی آدمهایی که توش زندگی میکنن اونو بد میکنن. دشمن عزیز جین وبستر
واقعا که مسخره نیست که گاهی اوقات بهترین مردها بدترین زنها را انتخاب میکنند و بهترین زنان بدترین مردها را؟ فکر میکنم که خوبی خودشان چشمشان را کور میکند و بدگمانی را در وجودشان میکشد. دشمن عزیز جین وبستر
بچهها به راستی لذت زندگی هستند و به مراقبت فراوان نیاز دارند. دشمن عزیز جین وبستر
بچه که بودم یه خر داشتم که همین جور عرعر میکرد. منظورم اینه که عرعر اونم دل آدم رو میسوزوند. اما عاقبت فهمیدم که خودمم که اینجور عرعر میکنم، نه اون زبون بسته. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
مخصوصا نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده. بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج خیلی جلو رفته. حالا هیچکس نمیدونه تو کدوم جهنم دره ای سرگردونه و مارو هم با خودش میبره. هیچکس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
از اونهایی ست که میترسن یک جا بند شن. به قدری بهشون تیر خالی کردن که میترسن یک جا، روی یه شاخه بمونن. مثل پرنده ها. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فورد هیچوقت متوجه این نشده که تو عالیترین کلاه صاف کن عالمی. منظورم اینه که آدم نمیتونه به اون نوع شعری برسه که فورد بهش رسیده، مگر اینکه توانایی عادی مردا برای تشخیص دادن یه کلاه صاف کن عالی رو از دس بده. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
سیگار برگ توصیه کرد: «اگه پاهات یخ کرد، یکی ازون کیف و کوله هاتو وا کن. خیلی چیزا داری که گرمت کنه. اون تو خیلی چیزا هست که گرمت کنه.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
هر آدم باطن خاص خود را دارد و نفوذ کردن در این باطن،این جهان گنگ و عجیب از دشوارترین کارهاست.
شاید بتوان بلند باروترین قلعهها را فتح کرد و تا ژرفاهای ژرفترین دریاها فرو رفت، اما ورود به جهان باطن یک آدم، به آن آسانیها شدنی نیست. هر آدم هم اندازه یک کهکشان عمق و گستردگی دارد.
آدم عجیبترین و پیچیدهترین موجود است، پس نباید با پنداری احمقانه و قالبی با او برخورد کرد. درون هر انسان گنجینه شگفتی ست، اما این نکته نیز دانستنی ست که بر هر گنجینه کلیدی هست. .
همان کلید را باید جست. دشواری این جاست. دیدار بلوچ محمود دولتآبادی
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﻢ: ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ، ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺩﻫﺪ. سقوط آلبر کامو
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﺍﺭ ﺑﻄﻦ ﻣﻦ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ نکند ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﯼ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﭼﺮا ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭼﺮﺍ؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود، از جایی که در نظم ظاهری امور به آنها اختصاص یافته محروم شوند، ما را به خنده میاندازند. به همین دلیل خنده أساسا به حوزه ی شیطان تعلق دارد (چیزها با آنچه میکوشند بنمایند تفاوت دارند) ، اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست (چیزها از آنچه میآید، راحت ترند، و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سنگینیشان آزارمان نمیدهد.) کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
گاهی فکر میکنم که همه چیز پوچ و یاوه است، و مرگ بهترین داروست. آناکارنینا 1 (2 جلدی) گالینگور لئو تولستوی
هر فصل از شغل پرستاری بچه من، با دوری از مصاحباتی آغاز میشود که به طرزی عجیب و غیرعادی باهم شباهت دارند، به طوری که من اغلب از خود میپرسم مبادا مادران در انجمن اولیا جزوه ای سری را مخفیانه با هم رد و بدل میکنند و آن جزوه آنها را راهنمایی میکند. خاطرات دایه اما مک لافین ـ نیکلا کراوس
یکی از متهورانهترین کارهایی که هر انسانی میتواند انجام دهد این است که بر خلاف چیزهایی که باور دارد خوب یا زیبا هستند عمل کند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وحوش صبر زیادی دارند و مثل زندگی خستگی ناپذیر و پیگیرند. همچون عنکبوتی هستند در تارش، یا چون ماری در چنبرش و یا پلنگی در کمینگاهش و میتوانند ساعتها از جا نجنبند و از طرفی هنگام شکار، صبر حیوانات به اوج خود میرسد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
میخواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود، بیجهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بیخود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریکخانه صادق هدایت
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ زﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ، ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ! ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. . ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻟﻤﺴﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی ،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اگر کودکیام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوتهای بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و مریض است که رخنه ناپذیر است. جزء از کل استیو تولتز
جنازه به جلو افتاد و پیشانی اش به دسته آهنی خورد.
آلن گفت: «اگر شرایط کمی متفاوت بود، واقعاً دردش میگرفت.»
یولیوس گفت: «شکی نیست که مرده بودن هم برای خودش مزایایی دارد.» مرد 100 سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یوناس یوناسن
توریوس به این نتیجه میرسد که (هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است…و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است. پذیرش افکار وخواستههای عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست. دمیان هرمان هسه
آدم تا وقتی نمیدونه اوضاع از چه قراره دهنش رو باز نمیکنه. گلن گری گلن راس (دی وی دی نمایشنامه) دیوید مامت
«حالا به من نگاه کن»
سرم را برگردانم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمیتوانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر میرسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه که او میخواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: «گرت» تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا میدانستم.
«بله، حرکت نکن.»
او میخواست تابلویی از من بکشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
از او نپرسیدم برای یافتن این اطلاعات چه خطری متقبل شده است. زمزمه کردم: «متشکرم، پیتر.» اولین بار بود که او را به اسم میخواندم.
به چشمانش نگاه کردم و در آنها محبت دیدم. و همین طور آنچه را که از آن میترسیدم- توقع. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
مادرم به من نگفته بود که آنها میآیند. بعداً گفت که نمیخواست نگران و عصبی شوم. تعجب کردم، چرا که فکر میکردم او مرا خوب میشناسد. غربیهها مرا آدمی آرام میپنداشتند. من مثل بچهها گریه نمیکردم. فقط مادرم متوجه فشار آروارهها و گشادتر شدن چشمانِ درشتم میشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش میدویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بیجهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای مجنونوار بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهایی را روی دست میبردم. حتا به نظرم میآمد که تو تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن هم به نظر نمیرسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگپریده و آن چشمهای بسته و آن طُرّههای مو که باد میجنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. مهمترش را با چشم نمیشود دید…» باز، چون دهان نیمهبازش طرح کمرنگِ نیمهلبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعلهی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد…» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعلهی چراغی میمانست که یک وزش باد هم میتوانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمهی سحر چاه را پیداکردم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنهات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. میدانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
-قشنگیِ ستارهها واسه خاطرِ گلی است که ما نمیبینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهای شن لغزان مینشیند، هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برقبرق میزند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده…
از اینکه ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرتزده شدم. بچگیهام تو خانهی کهنهسازی مینشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همهی اهل خانه را تردماغ میکرد: «خانهی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود…»
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزنبان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار میکنی اینجا؟
سوزنبان گفت: -مسافرها را به دستههای هزارتایی تقسیم میکنم و قطارهایی را که میبَرَدشان گاهی به سمت راست میفرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریعالسیری با چراغهای روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجلهای دارند! پیِ چی میروند؟
سوزنبان گفت: -از خودِ آتشکارِ لکوموتیف هم بپرسی نمیداند!
سریعالسیر دیگری با چراغهای روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزنبان گفت: -اینها اولیها نیستند. آنها رفتند اینها برمیگردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیست و دوم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
گلها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همهشان عین گل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنجهزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفهکردن و، برای اینکه از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی میمرد…» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولتمندِ عالم خیال میکردم در صورتیکه آنچه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمیآیم
. « رو سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریهکن.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل بیستم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت:
«از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: -سلام.
طنین بهاش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: -کی هستید شما… کی هستید شما… کی هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام. طنین بهاش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند… تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نوزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیّارهی دیگر آمدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درآیند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پَرکَنِهی هند خالی میکردند. بعد نوبت به فانوسبانهای آمریکایجنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگهبانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل شانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خ یلی کوچک است. سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -آدم چه میداند چه پیش میآید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گلها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. آنچه به حساب میآید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پانزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو، اخترکت آنقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش میآید.
فانوسبان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه. فانوسبان گفت:
-آره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: -چیز سر در آوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جانفرسایی دارم. پیشترها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم… -بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهاردهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
. .
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی…
«آنتوانت دوسنت اگزوپری» شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -اینها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت:
-ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
-نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
-اینی که گفتی یعنی چه؟
-یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
-همهاش همین؟
-آره همین کافی است.
شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.
باز گفت:
-من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده!
رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
-که دارا بشوم.
-خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
-به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
-چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستارهها مال کیاند؟
-چه میدانم؟ مال هیچ کس.
-پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
-همین کافی است؟
-البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
-پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی… این هم بار سومش! … کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را. شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت:
-این آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجیبند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دوازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده.
سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
-پانصد میلیون چی؟
-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که! … من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم! … دو و پنج هفت…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سیزدهم
#کتابسرا شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متاسفانه تنابندهای گذارش به این طرفها نمیافتد.
شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهایت را بزن به هم دیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیشتر از دیدنِ پادشاهاست». و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقیقهای شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل یازدهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخواندهبود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل دهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمیآورد. گل بهاش گفت:
-خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی… سعی کن خوشبخت بشوی…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل نهم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
یک روز دیگر هم به من گفت: آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش… عطرآگینم میکرد.
دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هشتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا هرچه زیباتر جلوهکند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل شقایقها با جامهی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد! …
هوه، بله او عشوهگری تمام عیار بود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هشتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
تو فکر میکنی گلها…
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی… همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلایی طلائیش تو باد میجنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
-دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل هفتم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
(#شازده_کوچولو ص42) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاوِ آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد.
آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم میرسید هم گیاهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گیاههای خوب به هم میرسید، هم تخمِ بدِ گیاههایِ بد. اما تخم گیاهها نامرییاند. آنها تو حرمِ تاریک خاک به خواب میروند تا یکیشان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری به طرف خورشید میدواند.
اگر این شاخک شاخکِ تربچهای گلِ سرخی چیزی باشد میشود گذاشت برای خودش
رشد کند اما اگر گیاهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشهکنش کند
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل پنجم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکلتر است اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانه تمام عیاری.
#شازده _کوچولو ص32 شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش… عطرآگینم میکرد.
دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!
(#شازده_کوچولو ص26) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
با این همه بخت (خرده سیاره ب 612) بلند بود ، و شهرت به ان روی اورد: سلطان مستبدی در ترکیه افراد ملت را به زور مجازات اعدام مجبور به پوشیدن لباس فرنگی کرد ،پس منجم ترک لباس بسیار برازنده ای پوشید و در سالر1920 کشف خود را دوباره اعلام کرد ، واین بار همه نظر او را پذیرفتند…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
توی یک کنگرهی بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگها این جوریاند!
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل چهارم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
(#شازده_کوچولو ص21) شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…انگار از پیشنهادم جا خورد، چون که گفت: .
-ببندمش؟ چه فکرها.
-آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود. .
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد: .
-مگر کجا میتواند برود؟.
-خدا میداند. راستِ شکمش را میگیرد و میرود….
بگذار برود…اوه، خانهی من آنقدر کوچک است! و شاید با یک خرده اندوه در آمد که: .
-یکراست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود…
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل سوم شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند.
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
شب اول را هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت:
بی زحمت یک برّه برام بکش! از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم
#شازده_کوچولو | انتوان اگزوپری | فصل اول شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
هیچ کدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که میآمدند و میرفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی میماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل میدادند، قدم میگذاشتند، اما باز همان شن هایی میماندند که از دوران کودکی میشناخت.
با این وجود، نمیتوانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101 کیمیاگر پائولو کوئیلو
شاید او نیز داشت زبان کیهانی را میآموخت که گذشته و حال همه ی انسانها را میدانست. مادرش عادت داشت بگوید: آگاهی پیش از وقوع…
جوانک کم کم میفهمید که آگاهی پیش از وقوع ، شیرجه ی ناگهانی روح در جرسان کیهانی زندگی ست، جایی که سرگذت تمام انسانها به هم میپیوندد، وبدین ترتیب میتوانیم همه چیز را بدانیم ، چون همه چیز نوشته شده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 89 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوان دقیقا میدانست ماجرا چیست: همان زنجیر مرموزی بود که چیزی را به چیز دیگری میپیوست ، زنجیری که او را از چوپانی به دیدن رویایی تکراری واداشته بود، و به شهری در نزدیکی آفریقا اورده بود و در میدانی با پادشاهی روبه رو کرده بود و غارت زده اش واگذاشته بود تا با تاحر بلورفروشی آشنا شود ، و…
فکر کرد: آدم هر چه به رویایش نزدیکتر شود، افسانه ی شخصی بیشتر به دلیل راستین زندگی اش تبدیل میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 87 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تصمیمها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیمی میگیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب میشود که او را به مکانی خواهد برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمیدیده است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 83 کیمیاگر پائولو کوئیلو
اما گوسفندها چیزی بسیار مهمتر به او آموخته بودند: که در جهان زبانی هست که همگان میفهمند، همان زبانی که جوان برای رونق بخشیدن به آن مغازه به کار برده بود، زبان موجودات صاحب عشق و شور، زبان کسانی که در جست و نوی آن چیزی هستند که آرزوش را دارند و یا به آن ایمان دارند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 78 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تو برای من یک برکت بوده ای. و امروز یک چیز را خوب فهمیده ام: هر برکتی که پذیرفته نشود، به نکبت تبدیل میشود. از زندگی ام بیشتر نمیخواهم. وتو به من فشار میاوری که ثروتها و افق هایی راببینم که هرگز نمیشناختم، احساسی بدتر از گذشته دارم. چون میدانم میتوانم همع چیز داشته باشم ، اما نمیخواهم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 73 کیمیاگر پائولو کوئیلو
فکر کرد: همه ی این حوادث میان طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت، چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده، همه چیز در زندگی زیر و رو میشود ، پیش از آن که آدم بتواند اود را به آن عادت دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 55 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پرسید: گنج کجاست؟
-گنج در مصر است ، نزدیک اهرام…
جوان وحشت کرد. پیرزن هم همین را گفته بود، اما خرجی روی دستش نگذاشته بود.
-برای رسیدن به آن جا، باید از نشانهها پیروی کنی. خداوند راهی را که هر انسان باید بپیماید، در جهان نوشته. تنها باید آن چه را که برای تو نوشته شده، بخوانی…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 46 کیمیاگر پائولو کوئیلو
برای او همه ی روزها یکسان بودند ، و هنگامی که همه ی روزها یکسان باشند معنایش آن است که آدم دیگر نمیتواند رخ دادهای نیکی را که هر بار گردش خورشید در آسمان در زندگی اش رخ میدهند ، درک کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 45 کیمیاگر پائولو کوئیلو
جوانک اندیشید ، مردم حرفهای غریبی میزنند گاهی بهتر است آدم مثل گوسفندها باشد که ساکتند و فقط دنبال آب و غذا هستند. ویا بهتر است مثل کتابها باشد ، که وقتی آم دلش میخواهد گوش بدهد، داستانهای باورنکردنی برایش تعریف میکنند. اما وقتی با آدمها حرف میزنیم ، چیزهایی میگویند که آدم نمیداند مکالمه را چطور ادامه دهد…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 37 کیمیاگر پائولو کوئیلو
پیرمرد ادامه داد: این کتاب درباره چیزی صحبت میکند که تقریبا همه کتابهای دیگر از آن صحبت میکنند. از ناتوانی آدمها در انتخاب سرنوشت خویش. و سرانجام کاری میکند که تمام مردم دنیا بزرگترین دروغ جهان را باور کنند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 35 کیمیاگر پائولو کوئیلو
مشکل این است که گوسفندها نمیفهمند که هر روز راه تازه ای را میپیمایند. درک نمیکنند که چراگاهها عوض میشوند و یا فصلها متفاوت هستند… چون تنها نگران آب و غذاشان هستند.
و سپس اندیشید: شاید برای همه ما همین طور باشد. حتا من که از وقتی با دختر بازرگان آشنا شده ام ، به زنان دیگر فکر نمیکنم.
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 28 کیمیاگر پائولو کوئیلو
تنها ضرورتی که گوسفندان احساس میکردند ، آب و غذا بود. تا هنگامی که چوپان جوان بهترین چراگاههای آندلس را میشناخت ، همواره دوستش میماندند. حتا اگر همه ی روزها به هم شبیه ، و از ساعتهای درازی تشکیل میشدند که زمان بین طلوع و غروب خورشید را پر میکردند ؛ حتا اگر در زندگی کوتاه شان هرگز یک کتاب هم نخوانده بودند ، و زبان آدم هایی را که دربارهی خبرهای تازه ی شهرها صحبت میکنند ، نمیفهمیدند. به آب و غذاشان راضی بودند و همین کافی بود. به جای آن ، سخاوتمندانه ، پشم ، همراهی ، و -هر از گاهی - گوشت شان را به او تقدیم میکردند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 24 کیمیاگر پائولو کوئیلو
شش سال بعدی زندگی ام را به دور از ار آن چه به نظر میرسید با مسایل عرفانی ارتباطی داشته باشد ، زیستم. در این دوران تبعید روحانی ، مسایل مهم بسیاری را آموختم: این که تنها هنگامی حقیقتی را میپذیریم که نخست در ژرفای روح مان انکارش کرده باشیم ، که نباید از سرنوشت خود بگریزیم ، و این که دست خداوند ، علی رغم سخت گیری اش ، بی نهایت سخاوتمند است…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 10 کیمیاگر پائولو کوئیلو
آدم ازینکه یه حرف تازه به یه آدم صدساله بزنه متنفر میشه. اونا خوش ندارن حرف تازه بشنون. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
اوه، فلج ، البته که نمیتوان به نفرت و شر عشق ورزید، باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید، نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببیند، منظور من از عشق همین است ، وقتی به راستی آن را درک کنی، جالب است. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان گیج شده بود: چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی آزاد است، و اینکه اگر اندک زمانی را به تمرین بپردازد، این موضوع به او اثبات خواهد شد؟ چرا اینقدر دشوار است؟ جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
صدایی دیگر بلند شد: چطور انتظار داری مثل تو پرواز کنیم ، تو برگزیده ای و دارای موهبتی ، تو الهی هستی ، فراتر از همه مرغان.
-به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ی آنها هم برگزیده ، الهی و دارای موهبتند؟ آنها برتر از شما نیستند ، برتر از من نیز ، تنها تفاوت این است که آنها شروع کردند به درک هستی راستینشان و آن را تمرین کردند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
او از چیزهای بسیار ساده میگفت ، اینکه هر پرنده ای حق دارد پرواز کند ، که آزادی سرشت طبیعی اوست و باید هرچه را مانع این آزادی است کنار گذاشت ، اداب و رسوم ، خرافات یا هر محدودیتی…
صدایی از میان جمعیت آمد: کنار گذاشت؟حتی اگر قانون فوج [گروه] باشد؟
جاناتان پاسخ داد: تنها قانون حقیقی آن است که به آزادی رهنمون شود ، هیچ قانون دیگری وجود ندارد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جان ، تو خودت زمانی تبعیدی بودی ، چرا تصور میکنی شایو یکی از آن مرغها حالا له حرف هایت گوش بدهد؟این ضرب المثل را شنیده ای که «مرغی که بالاتر میرود ، دورتر را خواهد دید» ، و میدانی که حقیقت است. آن مرغانی که تو از میانشان آمده ای ، روی زمین مانده اند و بر سر هم فریاد میکشند و با هم جدال میکنند ، هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو میگویی که میخواهی از همان جا که هستند ، بهشت را نشانشان بدهی! جان ، آنها حتی تا نوک بالهای خودشان را هم نمیبینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن. آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرفهای تو را درک کنند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
در اینجا نیز به همان اندازه ی زندگی پیشینش ، چیزهایی در مورد پرواز برای آموختن وجود دارد. با این تفاوت که مرغانی وجود داشتند که با او همفکر بودند ، برای هر یک از انان ، مهمترین چیز در زندگی رسیدن و لمس کمال مطلوب بود که بیشتر از هر چیز عاشق آن بوددو این کمال مطلوب همانا پرواز بود… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
جاناتان باقی روزهای زندگی اش را در تنهایی سپری کرد. اما آن سوی صخرههای دوردست نیز پرواز کرد ، اندوه او تنها به خاطر این هم بود که مرغان دیگر نخواسته بودند پرواز شکوهمندی را که انتظارشان را میکشید ، باور کنند. نخواسته بودند چشمان خود را بگشایند و حقیقت را ببیند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
اگر مرغان ماجرای پیروزی غیر منتظره ی او را بشنوند ، سرشار از وجد و سرور میشوند. حال ، چه بسیار چیزها که پیش روی زندگی وجود دارد! به جای این تقلاهای کسالت بار دور و اطراف قایق ماهیگیری ، حال دلیلی برای زیستن هست! حال میتوانیم به فراسوی جهالت گام بگذاریم. میتوانیم خود را موجوداتی هوشمند ، با مهارت و برتر ببینیم! میتوانیم پرواز را بیاموزیم… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
عهد و پیمانی که همین چند لحظه پیش با خود بسته بود ، همه از یاد رفت و همراه باد به دوردستها رسی ، اما از پیمان شکنی خود پروایی نداشت ، این پیمان فقط به درد مرغانی میخورد که عادی بودن را پذیرفته اند. کسی که به اوج آموخته هایش میرسد ، نیازی به این عهد و پیمانها ندارد… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
فیلسوف سوم اهل میلتوس آناکسیمنس بود. وی فکر میکرد منشا تمام چیزها هوا یا بخار است. آناکسیمنس البته با نظریه ی طالس درباره ی آب آشنا بود. اما آب از کجا آمد؟ به نظر آناکسیمنس آب اوای متراکم است. میبینیم وقتی باران میبارد، آب از هوا میتراود ، پس گمان برد ، اگر آب را بیشتر بفشریم خاک میشود، شاید دیده بود چگونه از یخهای آب شده شن و ماسه بیرون میآید. همچنین تصور میکرد آتش هوای رقیق است. بنابراین ، اناکسیمنس نتیجه گرفت ، هوا منشا آب و خاک و آتش است. دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
[فیلسوف دوم] آناکسیمندرس است. که به نظر او جهان ما یکی از هزاران جهانی است که در لاینتناهی به وجود آمده ، در آنجا محو میشود.
شاید میخواست بگوید همه متناهی اند ، چیزی که پیش از آنها و پس از آنها میآید باید نامتناهی باشد، واین ماده اولیه نمیتواند همین آب معمولی باشد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
اولین فیلسوفی که میشناسیم طالس است… [او] فکر میکرد ، منشا همه چیزها آب است. منظورش از این حرف چه بود درست معلوم نیست، شاید اعتقاد داشت حیات یکسره از آب پدید میآید و حیات که زایل شد همه چیز باز به آب مبدل میشود… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
فلاسفه ی اولیه همه عقیده داشتند که اصل کلیه ی تغییرها باید نوعی جوهر خاص اولیه باشد… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
نامه یکی از آن پاکتهای سفید رنگ کوچک بود. سوفی رفت بالا، اتاق خودش ، پاکت را باز کرد،سه پرسش تازه برابر خود دید:
آیا نوعی جوهر اولیه وجود دارد که همه چیز از آن ساخته شده است؟
آیا آب میتواند شراب شود؟
چگونه ممکن است از آب و خاک قورباغه ی زنده به وجود آید؟ دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
یکی از این نظریه پردازان کسنوفانس بود ، که از حدود 570 پیش از میلاد میزیست. وی گفت ، انسان خدایان را در تصور خود آفریده است ، آدمی گمان میکند خدایان نیز زاده شده اند ومانند ما لباس میپوشند و حرف میزنند ، مردم حبشه فکر میکنند خدایان سیاه اند و بینی پهنی دارند ، در نظر تراکیاییها خدایان چشم آبی و موبورند ، اگر گاوها ، اسبها و شیرها قادر به نقاشی بودند ، لابد خدایان را به شکل گاو و اسب و شیر میکشیدند! دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ی ماست ، همه ی ما فیلسوف نمیشویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره ی زندگی گیر میافتند که شگفتی جهان از یادشان میرود. (به اعماق موهای خرگوش میخزند ، آنجا داحت میلمند ، وبقیه عمرشان همان جا میمانند.)
اما جهان و هرچه در آن است ، برای کودک تازگی دارد ، او را به شگفت میاندازد. بزرگترها این طور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی میشمارند.
اینحاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند ، فیلسوف به طور کامل به این جهان خو نمیگیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول ، گیج کننده و حتی اسرارآمیز است ، بدین صورت ، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند… میشود گفت فیلسوف ، همچون کودک ، سراسر عمر حساس باقی میماند… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
بسیاری از مردم ، هرکدام یک سرگرمی دارند ، بعضی سکه ی قدیمی یا تمبر خارجی جمع میکنند ، برخی به کاردستی مشغول میشوند ، دیگران در اوقات فراغت به ورزش میپردازند.
گروهی از کتاب خواندن لذت میبرند…
آیا چیزی هست که همه به آن علاقه مند باشیم؟آیا چیزی هست که مربوط به همه - صرفنظر که کی هستند و کجای جهان زندگی میکنند - باشد؟
آری سوفی عزیز ، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است و موضوع بحث دوره آموزشی ما دقیقا همینهاست… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمیدانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟… دنیای سوفی (تاریخ فلسفه) یاستین گاردر
عجیب نیست که نمیدانست کیست؟وبی انصافی نیست که انسان در قیافه ی خود دستی ندارد؟این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند ، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشر بودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟… دنیای سوفی (رمان تاریخ حکمت غرب) یوستین گردر
این دختر پرتقالی مافوق طبیعی که بود؟ اسم مرا از کجا میدانست؟ چرا پس از شش ماه به دیدن من متمایل شده است؟ چرا این همه پرتقال میخرید؟ چرا در بازار روی پرتقال دقت خاصی داشت و مانع میشد تا فروشنده دو پرتقال شبیه به هم بردارد؟ شاید دختر پرتقالی به نوعی بیماری جدی دچار بود. برای همین به او رژیم پرتقال داده باشند. شاید در شش ماه آینده در سوییس یا آمریکا باید تحت درمان قرار میگرفت. کاری که در کشور خویش کسی قادر به انجام آن نبود دختر پرتقال یوستین گردر
من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هر کس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چه طور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دَخل خودش را بیاورد… جیرجیرک احمد غلامی
فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی اش را بخواند خیلی جالب باشد ؟ داستان زندگی ای که یک نویسنده ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و با تصور کنید که به یک شرط میگذارند شما آن را بخوایند ، به شرطی که هرگز یادتان نرود که با اینکه قبلا نتیجه اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا میدانید چه ساعتی میمیرید ، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی تان ادامه دهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جراتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند ؟ و چند نفر میتوانند جلوی کنجکاوی شان را بیگیرند و آن را نخوانند ؟ بابا لنگ دراز جین وبستر
جودی: برای اینها که خوشگل اند اصلا چه فرقی میکند که کودن باشند یا نباشند ؟ ولی آدم بی اختیار فکر میکند که چقدر هم صحبتی با این زنها برای شوهرشان خسته کننده است ، مگر اینکه شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. به نظرم احتمالش هم زیاد است چون انگار دنیا پر از آدمهای کودن است. بابا لنگ دراز جین وبستر
اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه میکنی. زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت میافتد.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که میگویم. چیزی جای آن را نمیگیرد. نمیتوانید آن را با داشتن دوست تجربه کنید. نمیتوانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر میخواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر میخواهی در قبال انسانهای دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
می دانی، وحشتناک است، وحشتناک است که میبینی بدنت تحلیل میرود و تو به سمت نیستی میروی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنیم.
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
مهمترین چیزا در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آنها واقع شوی.
بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر میکنیم شایسته این عشق نیستیم. فکر میکنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم میشویم. اما فرزانه ای به نام لی واین جان کلام را گفت. او گفت: «عشق تنها حرکت منطقی است.»
ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
بعضی از پرندهها هستندبرای اسارت خلق نشده اند. پرهای این پرندهها روشن و درخشان است ، و آواز بلندشان نیز شیرین و شیدایی. چنین پرنده هایی را باید آزاد کنید ، اگر هم آزاد نکنید ، روزی از روزها که برای غذا دادن در قفس را برای شان باز کرده اید ، به طریقی از قفس خارج شده ، و در برابر چشم تان میگریزند. سپس در درجه اول آن وجه وجودی تان که زندانی کردن چنین پرنده هایی را غلط میپندارد ، جشن و پایکوبی به راه خواهد انداخت ، اما با این وجود محل زندگی تان به حدی ملال آور و پوچ و تهی میشود که دلتنگ شان خواهید شد. اندی این گونه بود. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
دادستان گفت ، اندی دفرین شوهر خطاکاری نبوده که در پی گرفتن انتقام سنگینی از همسر فریب کارش باشد ، چرا که در این صورت این موضوع قابل درک بود ، هر چند نابخشودنی ؛ این انتقام بی رحمانهترین نوع انتقام بوده. دادستان به هیات منصفه گفت: در نظر بگیرید! چهار گلوله ، چهار گلوله! و نه شش تا ، بلکه هشت گلوله! او ابتدا تمام گلولههای اسلحه را شلیک کرده… و سپس مکث کرده ، و بار دیگر اسلحه را پر کرده تا بتواند بازهم به هر دوی آنها شلیک کند! امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
رد: در کل دوره محکومیتم در شاوشنگ شاید کمتر از ده نفر وجود داشتند که وقتی به من گفتند ، بی گناه هستند ، حرف شان را باور کردم. اندی دفرین یکی از آنها بود ، البته من بی گناهی او را پس از گذشت چند سالی باور کردم. و اگر من نیز یکی از اعضای هیات منصفه دادگاه عالی پورتلند بودم ، پس از گذشت شش هفته پر و تب و تاب در سال 1947 و 1948 رای به گناهکاری او میدادم. امیدهای جاودان بهاری استفن کینگ
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا میزد. انتری که لوطیش مرده بود و داستانهای دیگر صادق چوبک - کاوه گوهرین
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخانتر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس میشه، نوشته میره تو هم و خوندنش سخت میشه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمیدونم کدوم بود موسیقی شانس پل استر
در هر جماعت یکی هست که خود را در محل و موقع مناسب خویش احساس نمیکند،و این لزوما بدین معنا نیست که او بهتر یا بدتر از دیگران است. لازم نیست که شخص فکر درخشان و یا شعور ناقص داشته باشد تا موجب تمسخر دیگران گردد؛جماعت در اینکه یکی را برگزیند و آلت تمسخر و مزاح خویش سازد،صرفا از خواهش و میلی که به تفریح و سرگرمی دارد پیروی میکند. 3 رفیق ماکسیم گورکی
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه میگرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت میکرد. از مذهب یاری میجست و میخواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمیکرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش میکردند، دستش میانداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» میخواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
کیتی احساس میکرد که آنا زن بسیار ساده ای است و هیچ چیز خود را پنهان نمیکند اما در وجود او دنیایی از علایق پیچیده و شاعرانه نهفته است که بسیار والاست و او به آن راهی ندارد. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
حضور او را در میان انبوه یخبازان از شادمانی و وحشتی دریافت که بر دلش چیره شد. او در آنسوی میدان ایستاده بود و با بانویی حرف میزد. به نظر میرسید که نه در لباسش چیز خاصی وجود دارد و نه در نحوه ی ایستادنش، اما لوین به همان آسانی او را باز شناخت که گفتی گل سرخی را در میان یک بغل گزنه. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
خوابیده خانم شنید که عجب ناز به یکی سلام کرد.
-علیک سلام. عجب نازی بشدی؟
خوابیده خانم بلند شد. گل بابا و زرافشان بودند. گل بابا عجب ناز را بغل گرفته بود. زرافشان اشاره کرد که بچه را «بذار زمین!» گل بابا از تک و تا نیفتاد و به عجب ناز گفت: «بدانی نومت چه معنا بداره؟»
ننه گل گفت: «بگویند…»
گل بابا گفت: «خودش بگویه. اگر بگویه، جایزه بداره.»
عجب ناز به دست گل بابا نگاه کرد که رفته بود توی جیب کتش و درنمی آمد.
-اگر من بگویم، نصف جایزه مال من، نصفش مال عجب ناز!
گل بابا فندقی را از جیبش درآورد و گفت: «خودم بگویمش که همه جایزه ره بدهم خودش ره.»
فندق را داد و بعد ده الله بداشت گفت: «خاطرت بیاوری، این وقت سال که شاخان خشک ره بتکاندیم و از لایش فندق دربیامد، چه ذوق بکردیم؟»
الله بداشت سر تکان داد و گلبهار گفت: «ما هم گون ره که آتش بزدیم، کتیرایش ره همه اش خودمان بخوردیم.»
عجب ناز فندق را گرفته بود اما جلوی گل بابا ایستاده بود.
-جانم؟
عجب ناز پرسید: «یعنی چی؟»
گل بابا دو دستی سر دختر را گرفت و روی موها را بوسید. گفت: «یعنی تو! یعنی شکوفه ی بهار.» بیوهکشی یوسف علیخانی
بی نهایت منقلب بودم، نمیدانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم میریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم میرسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور میشوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش میرفتیم نگاهش میکردم، و بیش از پیش شهامت مییافتم؛ او به من دلگرمی میداد و با هر حرفش من را مجذوب خودش میکرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
بدون کوچکترین احساسی، گویی همواره چیزهایی را که زندگی بر او تحمیل کرده بود در سکوت بر دوش میکشید. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
هنگامی که سرنوشت با ما سخاوتمند است، همواره چاهی وجود دارد که تمام رویاهایمان در آن فرو میریزند. ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خیال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی دارید، اما شما فقط میتوانید در سالن انتظار هتلها پرسه بزنید و مردم را فریب بدهید. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میریزم تا لقمه نانی دربیاورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازید و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنید. به این میگویند تزویر، ریا، حرکت ناصادقانه… در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنید به جای کنیاک تقلبی از این آب به مردم بدهید… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی. . شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبضهای آب، برق، تلفن، قسطهای عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ میزنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم! نمیتوانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم. . ، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد. . ! عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورقهای بازی و مهرههای مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمبهای خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده میشد. نمیتوانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت میکنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم. امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
مثل خیلی از زنانی که در زندگی مشکلی برایشان به وجود میآید برای مهسا هم مشکلی پیش آمد و موجب جدایی از همسرش گردید. اما او طی دوران جدایی با استقامت و بردباری در برابر گرفتاری و مشکلات حاصل از آن و عدم توجه به حمایت و ترحم دیگران به زندگی خود ادامه داد. ولی گاهی گذشته ی شیرین خود را به خاطر میآورد و حسرت میخورد و کم کم داشت امید خود را به رفع مشکلش از دست میداد تا این که با نازنین آشنا شد و این آشنایی باعث گردید نازنین از سرگذشت او با خبر شود و به مرور زمان به تقویت روحیه او بپردازد. مهسا روزنه ی امیدی در دلش روشن شد و به زندگی امیدوار گردید و از طرفی هم خداوند به او کمک کرد و سرنوشت پر غم و غصه ی او را تغییر داد و…
از زبان مهسا:
گفتی از عشق بگو، عشق، بر خلاف کلمههای دیگه، یه کلمه ی زیبا و مقدسیه و کاربردهای مختلفی داره. عشق، یعنی دوست داشتن. آن هم دوست داشتن خالصانه و از ته قلب. اولین عشق انسان، یعنی زیباترین آن، عشق به خدای یکتاست که در قلب همه ی ما انسانها وجود داره و هیچ چیزی نمیتونه جای اون رو بگیره و بعد عشق به چیزهای دیگه ای که به صورت و دلائل دیگری برای انسان با ارزش و گرانبهاست و از صمیم قلب اونها رو هم دوست داره و به اونها میباله و عشق میورزه. مثل عشق به زندگی، عشق به کار، عشق به خانواده، عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به همسر. همه ی اینها دوست داشتنه و همینطور هم عشق به فرزند، ولی وقتی فرزندی وجود نداشته باشه این عشق میتونه هم برای مرد و هم برای زن نگران کننده باشه…
از زبان نازنین:
مهسا دوره سختی را گذرانده بود و به همین سادگی قادر به فراموش کردن آن نبود و نمیتوانست آن خاطرات را از ذهن خود پاک کند و ندیده بگیرد. زیرا همه ی امید و آرزوهای خود را برباد رفته میدید و انتظار نداشت که زندگی با او این چنین بازی کند و سعادت و خوشبختی اش را یکباره از او بگیرد. حال او را درک میکردم. تنها نیازی که داشت آرامش فکری بود. میبایست کاری میکردم و او را از این افکار بیرون میآوردم. غم سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به حال او غصه خوردم. سرگذشت مهسا واقعاً ناراحت کننده و غم انگیز بود. او راست میگفت با این فکر پریشانی که حاصل از جدایی بود امکان آرامش و تمرکز فکر برایش وجود نداشت و هر کسی به جای او بود از پا در میآمد. چون ما زنها احساسی که نسبت به مسئله جدایی داریم به این خاطر است که بسیار شکننده ایم و در معرض انواع و اقسام قضاوتها قرار میگیریم و امنیت لازم را نخواهیم داشت ولی مردها چنین احساسی ندارند و بی خیال و راحت از کنار آن میگذرند و خم هم به ابروی خود نمیآورند و چه بسا دنبال یکی دیگر هم بروند. گفتی از عشق بگو حبیبالله نبیاللهی قهفرخی
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درکناشدنییی بشوم که غروب را از سحر متمایز میکند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانهی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
اول فکر کردم «این قصر خدایان است». اتاقهای نامسکون را کاویدم و حرفم را اصلاح کردم: «خدایانی که آن را ساخته اند، مرده اند.» به ویژگی هایش توجه کردم و گفتم: «خدایانی که آن را ساخته اند دیوانه بوده اند». کتابخانه بابل و 23 داستان دیگر خورخه لوییس بورخس
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
زن حقیقت عشق را با حس نیرومند زنی؛ زود تشخیص میدهد.
اگر دبه در میآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد؛
جان تو را… سلوک محمود دولتآبادی
ادی: همه عمرت تو خونه بودی و کار نکردی که بفهمی اون بیرون چه گرگ هایی هستن.
بیتریس: آدمها رو باید دوست داشت. این چه عیبی داره؟
ادی: عیبش اینه که اغلب آدم نیستن… چشماندازی از پل و گذر از آزمون آرتور میلر
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما میدانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود میخواند، کجایند آدمهای دیگری که کتاب را خوانده اند؟ زندگی نو اورهان پاموک
بیلی دوست نداشت با والنسیای بدترکیب ازدواج کند. والنسیا یکی از علائم بیماری او بود. سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
وقتی اون صورتای تازه اصلاح شدهرو دیدم، بهشدت جا خوردم و بهخودم گفتم: «خدای من، خدای من - اینکه جنگ صلیبی کودکان است.» سلاخ خانه شماره 5 کورت ونهگات
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تابتوان دیگر او را دوست نداشت؟ من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. سیوبان میگوید اگر یک ابرویت را بالا بیندازی این کار میتواند چند معنی مختلف بدهد. میتواند به این معنی باشد که میخواهم با تو رابطه جنسی داشته باشم و همین طور میتواند به این معنی باشد که حرفی که زدی خیلی احمقانه است. سیوبان هم چنین میگوید که اگر دهانت را ببندی و از بینی ات نفس عمیقی بیرون بدهی معنایش این است که خیلی احساس آرامش و آسودگی میکنی و یا حوصله ات سر رفته و یا عصبانی هستی و همه این معناها بستگی به این دارد که چقدر هوا از بینی ات خارج شود و با چه سرعتی خارج شود و وقتی این کار را میکنی لب هایت چه شکلی شده باشد و یا در چه وضعیتی نشسته باشی و هزاران چیز دیگر که فهمیدن آنها ظرف چند ثانیه واقعا مشکل است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی کسی توی قلبته، اون در حقیقت هرگز نرفته، اون میتونه پیش تو برگرده، حتی وقتهایی که احتمال اومدنشو نمیدی. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
هر بچه ای که خیال میکنه مادرش موجب خجالت اونه، تنها بچه س و مدت زیادی زندگی نکرده. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
زمزمه کردم: «مامان» ؟
مدتها میشد که این کلمه را بر زبان نیاورده بودم. وقتی مرگ، مادر را از آدم میگیرد، این کلمه را نیز برای همیشه از او میدزدد.
این، در حقیقت، تنها یک کلمه است، تکرار چند حرف. ولی در روی زمین، هزاران هزار کلمه وجود دارد و هیچ کدام آنها به شکلی که این کلمه ادا میشود از دهان آدم بیرون نمیآید. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
مادرم همیشه برای من یادداشت مینوشت و هر وقت مرا به جایی میرساند آن را به من میداد. هرگز دلیل آن را نفهمیدم؛ زیرا او میتوانست هرچیزی را که لازم بود همان وقت به من بگوید و زحمت خرید پاکت و چشیدن مزه بسیار بد چسبِ در پاکت را به خود ندهد. برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
آیا هرگز فردی مورد علاقه را از دست داده و خواهان آن بوده اید که یک بار دیگر با او حرف بزنید، فرصتی دیگر داشته باشید تا زمانی را که تصور میکردید او برای همیشه در کنار شما خواهد بود، جبران کنید، اگر چنین است، پس میدانید که اگر همه روزهای خود را بر روی هم بگذارید مهمتر از آن یک روز نخواهد بود که میخواهید برگردد.
و چه اتفاقی خواهد افتاد اگر بتوانید آن را برگردانید؟ برای 1 روز بیشتر میچ آلبوم
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای اوست که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت! زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که میشد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل میآیند خوشامد میگوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلیها را نقض میکند. بزن به چاک، توله سگ!» قصههای قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
این قدر اوضاعم خراب بود که اگه یه تمساح هم حاضر میشد رخت خوابش رو با من قسمت کنه بیمعطلی باهاش ازدواج میکردم. برادران سیسترز پاتریک دوویت
شاگردها وقتی از معلمشان چیز یاد میگیرند، قدر او را نمیدانند؛ اما بعدها که زمان میگذرد و آنها حقایق جهان را میشناسند، تازه میفهمند که چه گذشته است. قصههای سرزمین اشباح 4 (کوهستان شبح) دارن شان
حتی بعضیها میرفتند کار میکردند یا یک دختر دهاتی چاق و چله پیدا میکردند که یک جفت کپل گرد و تپل و یک شغل نان و آب دار داشته باشد. دختره را میگرفتند و با او فصل سخت را آسان میگذراندند و بعد خداحافظ. میرفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکردند. چی؟ فرمودید بی شرفی؟ شوخی میکنید، نه؟ یک قلندر واقعی، یک بی خانمان برف پرست کاری به کارهایی که آن پایین ها، روی زمین میکند ندارد. در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
- خوب، اگر با کلمات میونه ندارید، چطور فکر میکنید؟
- سعی میکنم اصلا فکر نکنم، قربان. ولی بعضی وقتها خیال پردازی میکنم.
- مگر با هم فرق دارند؟
بله، قربان، خیلی فرق دارن. خیال پردازی برای اینه که آدم به چیزی فکر نکنه. اون وقت خیلی خوشه. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده میشود که دو نفر به یک زبان حرف میزنند. آنوقت دیگر مطلقا نمیتوانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
همیشه وقتی آدم برای به دست آوردن چیزی خیلی جوش میزند و نگرانی نشان میدهد، اوضاع بدتر میشود. قصههای سرزمین اشباح 1 (سیرک عجایب) دارن شان
مدتها طول میکشد که ذهنمان را قانع کنیم تا بپذیرد کسی که هر روز او را میدیدیم و وجودش جزئی از وجودمان بود، برای همیشه از پیشمان رفته. برق چشمهای عزیزش خاموش شده است و طنین صدای آشنا و گوش نوازش برای همیشه ساکت شده و دیگر آن را نخواهیم شنید. اینها افکار نخستین روزهای مرگ عزیز از دست رفته است، اما با گذشت زمان، نحسی واقعیت آشکار و بعد، تلخی غم واقعی آغاز میشود. فرانکنشتاین مری شلی
شجاعانهترین کاری که کردی چی بود؟
روی زمین خون تف کرد و گفت: این که امروز صبح از رختخواب بیرون اومدم. جاده کورمک مکارتی
چطور میتوان به سرشت انسان باور داشت وقتی میدانیم که یک گندابراه و بعضی لحظههای شومان یا برامس از گذرگاههای نهانی، اسرارآمیز، و مرموز به هم مربوط میشوند! تونل ارنستو ساباتو
در میان همه آفریدگان خدایان که زنده اند و دلیلی برای زندگی دارند ما زنان از همه بدبخت تریم.
نخست عشق مردی را با بهایی گزاف بدست میآوریم و سپس او را بر همه چیز خود،حتی بر بدن مان فرمانروا میداریم. این یکی سخت سوزانندهتر از نخستین است.
و حال چالشی بزرگ را فرا رویمان داریم و آن، اینکه مردی نیک هنجار را برگزیده ایم یا پلید کردار. تراژدی مدهآ (همراه با تحلیل روانشناختی شخصیت مدهآ) نمایشنامه اوریپید
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
ادوارد دیکنسون صورتی عبوس، چانه ای جلو آمده و دو چشم سیاه دارد که شما را به دقت میکاوند، درباره تان قضاوت میکنند و سرانجام بی آن که هرگز نگاهتان کرده باشند، محکوم میکنند. بانوی سپید کریستین بوبن
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر میدهد، مینویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او میدود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل میکند که هرگز مادری نداشته و تصور میکرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان میدهد به او روی میآورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
در خانهٔ خاله لاوینیا پیانویی وجود دارد. نت هایی که از آن بیرون میریزند مانند گلبرگهای شکوفهٔ گیلاس اند: ذراتی نورانی که دل و هوا را شاداب میکنند بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان میکند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره میشود و به خاله اش التماس میکند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را میگویند و کسی به آنها پاسخ نمیدهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمیدهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام میگیرد. ترز داویلا میگوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از دهها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین میروند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز میدرخشد، سفر میتواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
هیچ یک از آنها، باور نداشتند که پروازِ فکر میتواند به اندازه ی پرواز باد و پر، واقعی باشد. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
این تاوان درک نشدن است. آنها یا تو را شیطان مینامند یا خدا. جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
آدمی به تدریج با تقدیرش درهم میآمیزد؛ آدمی در دراز مدت بدل به شرایط ِ تقدیرش میشود.
/ داستان: کلام خداوند الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
در بازخوانی جلد نخست الحاقیه و تکلمه دیدم نوشته هرچیزی که برای آدمی اتفاق میفتد، از بدو تولد تا مرگش، بهدست خود او از پیش مقدر شده است. بنابراین، هر اهمالی حساب شده است، هر اتفاقی مواجهه با موعود است، هر خواری تنبیهیست، هر شکست پیروزی مرموزیست، هر مرگ انتحاری است. تسلای خاطری ماهرانهتر از این فکر نیست که خودما شوربختی خود را برگزیدهایم؛ اینچنین الاهیات انفرادی نظمی نهان را آشکار میسازد و به نحو شگفتآوری ما را با الوهیت خلط میکند.
/ داستان: مرثیهی آلمانی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
کسانی یافت میشوند که دربهدر عشق ِ زنی را میجویند تا مگر فراموشش کنند، تا دیگر به او نپردازند.
/ داستان: حکمای الاهی الف (مجموعه 17 داستان کوتاه) خورخه لوییس بورخس
باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما که هستیم که اینهمه برای خودمان اهمیت قایل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم. که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
خسته و کوفته از بی خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟». آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را میکردم، ولی یک مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!».
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتهٔ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: «وحشتناک است! میبینی هوا چطور است؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد؟ درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!». 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق میافتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون میآورد. آنها را کمی دورتر پرت میکند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش میسازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر) رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
سر در کتاب فرو میبرد. آیا واقعاً مطالعه میکرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات میلغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگرافها به حال خود رها میکرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتابها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان میگرفتند و به سخن میآمدند. اگر هم گاهی زبان باز میکردند، هیتلر به رعشه میافتاد. او دل در گرو ایدهها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
آدولف برای این که بر ترسها و احساسات ناخوشایندش سرپوش بگذارد، سالها گوشه ی عزلت اختیار کرده بود و برای خودش قلعه ای تسخیر ناپذیر ساخته بود که از فراز آن بر همه چیز مسلط بود، از آنجا حرف میزد و سکوت میکرد. دست کسی به او نمیرسید و حال قرار بود از آن برج پایین بیاید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغلها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم میزد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که میرفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
همسرم هم، به شرارت مار، با تمام تلخی لبخند میزد.
«چه منظرهی غم انگیزی است تماشای مردمی که منتظرند خدا همهی کارها را درست کند!»
خداوند در عرش اعلاست و مثل عقابی تیزبین است و کمترین چیزی از دیدش پنهان نیست.
«اگر خدا همهی کارها را درست کرد، چه؟»
«این قدرها هم دوستمان ندارد…» خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
ای طراوت خشکی ناپذیر رودخانه ها، ای فوران بی پایان جویباران، شما آن اندک آب گرد آمده در جوی نیستید که چندی پیش دستانم را در آن فرو بردم، آبی که چون طراوت خود را از دست داد به دور ریخته میشود. ای آب جوی، تو همچون خرد آدمیانی و ای خرد آدمیان، تو از طراوت خشکی ناپذیر رودخانهها بی بهره ای. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
برایم اتفاق افتاده است که فکر میکنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. او را جدا کرده ام، خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. میرا کریستوفر فرانک
پادشاهان به درها دست نمیزنند.
آنها بااین سعادت بیگانه اند: پیش روی خود با نرمی یا تندی یکی از این تختههای بزرگ آشنا را هل دادن، برگشتن به سوی آن برای قراردادن آن برسر خود _دری را درآغوش گرفتن. …سعادت در مشت گرفتن گره ی چینی که یکی از این موانع بزرگ یک اتاق در شکم دارد ، تن به تن شدن سریعی که در یک آن از حرکت باز ایستد، چشم باز میشود و تن به تمامی با خانه ی جدید خودسازگار میشود. دستی دوستانه بیش از هل دادن دوباره و بستن کامل آن ، کمی بیشتر نگه اش میدارد_ آن چه صدای چفت قوی اما به خوبی روغن خورده اش ، او را مطمئن میکند. چرا باید کلاسیکها را خواند ایتالو کالوینو
در دل گفت، آخر حقیقت روح ما همین است، خود ِ ما، که ماهیوار در دریاهای عمیق ماوا دارد و در میان ظلمت رفتوآمد میکند و راهش را در بین تنهی علفهای عظیم، بر فضاهای لکهلکه از خورشید میشکافد و میرود و میرود به تاریکی، سرما، عمق، دستنیافتنی؛ ناگهان مثل برق به سطح میآید و بر امواج چروکیده از باد بازی میکند؛ یعنی نیازی قاطع دارد تا خود را با غیبت کردن بمالد، بساید، مشتعل کند. خانم دلوی ویرجینیا وولف
آدم نمیتواند به چنین دنیایی بچه بیاورد. آدم نمیتواند رنج را تداوم ابدی بخشد، یا بر تبار این حیوان شهوتران بیفزاید، که هیچ عواطف پایداری نداشتند، فقط هوسها و زلمزیمبوهایی که این دم این سو و آن دم سویی دیگر میبردشان. خانم دلوی ویرجینیا وولف
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی میتوانست زندگی کند. تا باران میآید، همه چیز سبز میشود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرمتر و عطرآگینتر از دیگر جاها به نظر میآید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب میورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز میگردد؛ زمین ترک بر میدارد، از هم میپاشد، و میگذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل میگریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزهها حفر میکند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش میدهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک میشود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
مهمترین ویژگی آدمها تخیل آن هاست. چون آدم میتواند با کمک تخیل ، خودش را جای دیگران بگذارد. به علاوه تخیل ، آدم را مهربان و دلسوز و باشعور میکند. بابا لنگ دراز جین وبستر
اشراف _ بله، آنها میتوانند مثل خرگوش بچه پس بیندازند، انتظارش هم هست، اما آنها پولش را دارند. فقیر فقرا هم میتوانند بچه بیاورند و نصفشان بمیرند، این هم خلاف انتظار ما نیست. اما آدمهایی مثل ما میانه حال، ماها باید حساب بچه هامان را داشته باشیم تا بتوانیم ازشان مراقبت کنیم. فرزند پنجم دوریس لسینگ
در دشتها، شخم زنیهای فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش میگرفتند. هر شامگاهی سرمستم میکرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام میکردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب میرفت بنگرم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
خیلی از کسانی که زنده اند حقشان مرگ است. و خیلی از کسانی که میمیرند حقشان زندگی است. زیاد مشتاق نباش که در قضاوت ، مردم را به مرگ محکوم کنی. چون حتی خردمندترین آدمها هم نمیتواند فرجام کار را ببیند. فرمانروای حلقهها جان رونالد روئل تالکین
همیشه داشتن و از دست دادن آزاردهندهتر از نداشتن از اول است. بادبادکباز خالد حسینی
یکی از خطاهای خلقت این است که فقط دست و دندان را سلااح تهاجمی آدم کرده و پا را وسیلهای برای فرار یا دفاع. برای اولی، همان چشم کافیست، یک حرکت ناچیز چشم دشمن یا رقیب را درجا خشک میکند یا به خاک میاندازد، در یک آن انتقام میگیرد و درعین حالی این امتیاز را دارد که برای اغفال عدالت، همین چشمهای خیرهکش یکباره سرشار از ترحم میشود، و بلافاصله برای قربانی اشک میریزد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
به راستی که چه نیات موزیانهای از چیزهای نیمهحقیقی مثل این، که با کلماتی معصومانه و بیغش بیان میشوند، استفاده میکنند! آم به این فکر میافتد که دروغ گفتن گاهی اوقات عملی غیرارادی مثل عرق کردن است. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
… نوجوانها و بچهها وقتی از این کارها میکنند مسخره نمیشوند، این از امتیازات آنهاست. اشتباه یا خطر از وقتی شروع میشود که آدم جوان است، بعد، وقتی به میانسالی رسید تشدید میشود و اوجش وقت پیریست. در پانزده سالگی اینکه کلی رجزبخوانی و هیچ کاری نکنی لطف خودش را دارد. دن کاسمورو ماشادو د آسیس
خودشونو میتکوندن. زیر لب غر میزدن. مامور کشیک که انگار گردنش تو یقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پیداش شد… با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتیشوی بارون خورده… وسط سنگ فرشای پر از جنازه… عینهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. معرکه لویی فردینان سلین
میگویند ایمان بهتر از باور است، چون باور وقتی است که کس دیگری به جای آدم فکر میکند. اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
برای اولین بار پس از سالها احساس کردم دلم میخواهد گریه کنم، چون دریافتم چه قدر همه ی این آدمها از من متنفرند. بیگانه آلبر کامو
باید از اول شروع کنی. همه همین را میگویند. اما زندگی که شطرنج نیست؛ آدم وقتی محبوبش را از دست میدهد که دیگر واقعا نمیتواند «از اول شروع کند» بیشتر چیزی است شبیه «ادامه دادن بدون او». اولین تماس تلفنی از بهشت میچ آلبوم
من و او انقدر با هم تفاوت داشتیم که شبیه هم شده بودیم. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه میکرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه میشویم؟آنی نمیداند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که میرسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است. تهوع ژان پل سارتر
به زبان ساده ، انسان تا زمانی که خود را به گذران عمر چون حیوان محدود میکند، نه شناخته میشود و نه خود را میشناسد. او باید از سوی دیگر انسانها شناخته شود. تمامی آ گاهی ، در اساس، تمایل به شناخته شدن و شناخته شده اعلام شدن از سوی آگاهیهای دیگر است. این ، دیگرانند که ما را میزایند. ما ، فقط، در ارتباط با دیگران است که ارزشی انسانی، ممتاز از ارزش حیوانی پیدا میکنیم. انسان طاغی آلبر کامو
امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فردباوری برافتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدمها همه به هم میماند و هیچکس حق ندارد آنجور که خودش میخواهد تنها باشد و آدمها آحاد تودهای تنها و بینام و بیقهرمانند. طبل حلبی گونتر گراس
… ولی در پیازانبار شمو این جور خوراکها پیدا نمیشد. اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه میبود میبایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد میشد. میپرسید چرا؟ برای اینکه اینجا پیازانبار بود نه رستوران و نظیرش هیچجا نبود زیرا پیاز، خاصه پیاز خرد شده وقتی خوب نگاه میکردند… ولی مهمانان شمو هرقدر هم که نگاه میکردند، هر قدر هم که چشم میدراندند چیزی نمیدیدند، یا دست کم عدهای از آنها چیزی نمیدید زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم اشکبار شود. بعضی هرگز موفق نمیشوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشکچشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان میرسید به پیازانبار میرفتند و تختهای به شکل خوک با ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه میکردند و یک پیاز عادی که در هر آشپرخانهای پیدا میشود به قیمت دوازده مارک میگرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. میپرسید مگر مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود. طبل حلبی گونتر گراس
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
اعلام اولین بخش از برنامه همهمه را در گلوها خفه کرد «دراین لحظه از اولین سخنران ، جاب آقای آدلف هیلتر دعوت میکنیم که سخنرانی کند» همه جا سکوت و خفقان محض بود. جهان در حال نابودی کامل بود و آنها از مشهورترین وسفاکترین ، نابودگر بشریت دعوت کرده بودند! پارادوکسی کشنده! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
برای لحظه ای همسرم را تصور کردم که مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآبی زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر نامدارش! به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است که کسی جز خدا از حکمتش آگاه نیست. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
آیا خاک وفا خواهد داشت که بعد از مرگم با من هم مانند بقیه مردگان رفتار نکند؟ شاید هم مرا در آغوشش بگیرد و کرم هایش را سخاوتمندانه نثارم کند تا درس عبرتی باشم برای آیندگان! … کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
امروز بر بالای قله ای ایستاده ام که روزی جزء آرزوهای محالم بوده اند و اکنون که بعد سالها تلاش بر بالای آن ایستاده ام. همه سالها را حماقتی میدانم که بیهوده برای رسیدن به سراب جنگیده ام. شاید این دور تسلسل تلاش ،سراب و حباب، حلقه مکاره این روزگار باشد که خداوند به واسطه گناه ممنوعه ما نسانها ،مارا به آن دچار کرده است. تلاش با انگیزه سراب و رسیدن به حباب و… دوباره تلاش، سراب وحباب (از کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
جان وبستر از نمایشنامه نویسان عصر جیمز ادبیات انگلیسی و هم دوره ی ویلیام شکسپیر است. از زندگی جان وبستر اطلاعات زیادی در دست نیست، حتی تاریخ تولد و وفات وی نیز دقیقا مشخص نیست. احتمال میرود که او در سال 1580 در لندن به دنیا آمده باشد. دیگر اطلاعات باقی مانده از زندگی او درباره ی فعالیتهای تئاتری او هستند. او در نگارش تراژدی مهارت ویژه ای داشته و برای تصویر تیره ای که از انسان ارائه میدهد شهرت دارد.
وبستر کار در تئاتر را با نوشتن نمایشنامههای مشترک در سال 1600 آغاز کرد. بین سالهای 1602 تا 1605 او در نوشتن پنج نمایشنامه ی مشترک با نویسندان دیگر از جمله: مایکل درایتون ، توماس دکر ، توماس میدلتون و آنتونی ماندِی کار کرده است. سقوط سزار، بانو جین، پیش به سوی غرب و پیش به سوی شمال، از جمله این نمایشنامهها هستند. در سال 1612، جان وبستر نخستین کار مستقل خود، شیطان سپید، را نوشته و به اجرا رساند. این نمایشنامه درباره ی زندگی زنی است به نام ویتوریا آکورامبونی که در سن 28 سالگی به قتل میرسد. دوشس ملفی، اما، حول سال 1614، برای نخستین بار توسط هنرپیشههای دربار، در سالنی کوچک و برای تماشاچیانی فرهیختهتر اجرا شد و از همان زمان با استقبال مواجه شد.
شیطان سپید و دوشس ملفی مهمترین آثار وبستر هستند. هر دوی این نمایشنامهها در ایتالیا رخ میدهند، هر دو سوگنمایش هستند، هر دو خوفناکند و آثار ادبیات گوتیک اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده اروپا را تداعی میکنند. نمایشنامه هایی پیچیده و حساب شده با جزئیات و ظرافت بسیار که هنوز در عصر حاضر، به کرّات اجرا میگردند.
جان وبستر احتمالا پیش از نوامبر سال 1634 از دنیا میرود، زیرا پس از این تاریخ اطلاعاتی درباره ی او ثبت نشده است. دوشس ملفی جان وبستر
این گوشت چیست؟ اندک شیری بریده، خمیری ورآمده. اجسام ما از زندانهای کاغذینی که کودکان بسازند و مگسان را محبوس آن کنند ضعیفتر است، حقیرتر است، چرا که ما در زندانمان میزبان پستترین کرمهای زمینایم. تاکنون آیا چکاوکی را در بند قفس دیدهاید؟ روح ما در زندان تنمان چنین است: این دنیا چونان چمنزار کوچک اوست و این آسمان چونان گوی بلورین او، که تنها دانش محدودی از دوشس ملفی جان وبستر
ما بیشتر اوقات از نو شروع میکنیم… به همین دلیل است که بیشتر اوقات تمایلی به انجام هیچ کاری نداریم و اگر هم داشته باشیم سر میگذاریم به دشت. این همان همهفن حریفیِ منفعلانهی ماست، همان تنبلی پر از فعالیت ما. مقصر کیست آلکساندر هرتسن
خوشا به سعادت کسی که ادامه دهندهی کاری است که پیش از او شروع شده… نیمی از زندگی خود را برای انتخاب کردن هدر نمیدهد. مقصر کیست آلکساندر هرتسن
کسی که به گوشت تیهو و سینه کبک همیشه دسترس دارد ممکن نیست بتواند از روی صحت درباره خوراک شلغم قضاوت کند.
آنهایی که مرتبا روی تختهای برنز، خانمهای خوشگل و چاق و چله خود را توی بغل گرفته پستان و بغلشان قلقلک میدهند، هرگز حق ندارند حرکات ما را انتقاد کرده و به اسم رذالت جوان ها، یا فساد اخلاق جامعه برایمان ریزه خوانی کنند. قضاوت اعمال ما با آنهایی است که فاقد تمام وسایل زندگی بوده و در عین حال کلیه احساسات و قوای جوانی را هم دارا باشند. تفریحات شب محمد مسعود
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
خوب میدانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار میآورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیشتر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمیکرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن میکرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز را نمیکند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
خداوند خود پوشاننده ی آن است که او را گوری نیست. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
آسایش، جز در تصاویر یافت مینشود. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
سخت است که شمار زیادی را محرم راز خویش بدانی
چرا که باور دارم مردمان راز خویش نیز نهان داشتن نتوانند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
مرا امید به آسمان است
که زمین آلوده است چنان
که چشم امیدیم بر او نیست. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
معروف است، در دویست و پنجاه سال قبل، وقتی فرانسویها در اسپانی اولین دارالمجانین را بنا کردند، مردم اسپانی میگفتند که: «اینها کلیهٔ احمقان و ابلهانشان را در خانهٔ جداگانه ای محبوس میکنند، تا به دیگران بگویند و بفهمانند که خودشان مردم عاقل و دانایی هستند.» اسپانیاییها حق دارند: با این وسیله که دیگران را در تیمارستان محبوس کنیم، فقط میخواهیم عقل و خرد خودمان را به اثبات رسانیم و بس. میگوییم: «آقای X دیوانه شده است، و از این حکم نتیجه میشود که پس حالا ما عاقلیم.» / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
او وقتی نداشت که از کف بدهد، و من چیزی نداشتم که از دست بدهم، و برای اینکه بدانم عشق چه معنایی دارد، حاضر بودم حتا عاشق یک بز هم بشوم. مالوی ساموئل بکت
ایزابلا. چه خواهی ای نیکمرد؟
نقاش. عدالت، بانوی من.
هیرونیمو. ای مسکین زیاده خواه!
آن خواهی که در دنیا نزید!
همه معادن ِنکاویده را گر بدهی
مثقالی از آن، سودا نتوانی کرد!
گوهریست بس بی بها. تو را میگویم
خداوند، همه عدالت را بدست خویش گرفته است،
و هیچ عدالتی در زمین راه مینیابد
مگر آنک کز سوی وی آید. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
با او دوستی کن: که بس ناآرامیها بزیر لفافه ی دوستی آرام گیرد. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
و اینچنین است که تجربه، خردمندان را به کار آید.
من دسیسه را بچینم: او به اجرایش بگذارد؛
من دام بچینم: او شاخه ریزها بشکند
و نبیند که پای پرنده به دام گرفتار است.
و مردان پرامید، که در فکر خویش اند
باید چنین، چونان شکارچیان، دام بر یاران خویش نهند. سوگنمایش اسپانیایی توماس کید
آن چه آدمی را فرو میکشد هیچ نیست جز خاک او دوشس ملفی جان وبستر
بینوا عدالتی که در دستگاه آن، دزدی دزد دیگر را به دار بیاویزد. دوشس ملفی جان وبستر
مردی که به چاه اندر افتاده است، مردمان دست یاری به سویش خواهند یازید، اما چه سود؟ دیر یا زود، وزن خودش او را به قعر چاه خواهد کشاند. دوشس ملفی جان وبستر
هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد باید کمتر با او مخالفت کرد خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
مهربانها و نازنینها زیاد مقاومت نمیکنند. اگرچه قلبشان را نیز به روی طرف نمیگشایند، ولی نمیتوانند از صحبتی که شروع شده است بگریزند و کناره بگیرند. کم حرف هستند، جوابهای کوتاه میدهند، ولی جواب میدهند و هرچه در گفتگو پیشتر بروی بیشتر جواب میدهند. شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
انسان، انگل گاو است. سبکی تحملناپذیر هستی میلان کوندرا
گفت: «وینس لومباردییه حرف جالبی گفته که من خیلی دوست دارم.»
گفتم: «برد و بخت مهم نیست. چهجور بازیکردنت مهمه.»
مربی گفت: «نه. من اون یکیو دوست دارم. اینم بهت بگم که منظور لومباردی این نبوده. معلومه که بردن بهتر از باختنه.»
دوتاییمان خندیدیم.
مربی گفت: «آره، از این یکی بیشتر خوشم میآد که میگه: ارزش زندگی هر آدمی ارتباط مستقیم داره با تعهدش برای رسیدن به حد عالی؛ زمینهی فعالیتش هر چی میخواد باشه.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- ولی ما که دیگه انسان اولیه نیستیم.
- چرا، چرا، هستیم. هنوزم آدمای ناسازگار طرد میشن.
گفتم: «منظورت آدمایی مثل منه؟»
گوردی گفت: «و مثل من.»
گفتم: «خب، پس ما یه قبیلهی دو نفریایم.»
یکدفعه احساس درونیای بهم گفت گوردی را بغل کنم و یکدفعه احساس درونیای به گوردی گفت مانعم بشود.
گفت: «احساساتی نشو!»
آره، حتی آدمهای غیر عادی هم از بروز دادن احساسات خودشان میترسند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چهطور ممکن بود که یک بچه دامبولیِ سرخپوست یک تکهی کوچولو از قلب پنهلوپ را به چنگ بیاورد؟
خب، رمز کار من چه بود؟
من سر و وضعم، حرف زدنم، رویابافیام و طرز راه رفتنم با بقیه فرق داشت.
من نو بودم.
اگر بخواهید به مساله صرفا از زاویهی زیستشناسی نگاه کنید باید بگویم من نمونهی هیجانانگیزی بودم که به مجموعهی ژنهای ریردان اضافه شده بودم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
زمان که میگذرد خاطرات شناور میشوند و از کسی که روزگاری آنها را خلق کرده است بیشتر و بیشتر فاصله میگیرند ، تردید نیز همیشه دزدانه به ذهن راه مییابد. راز فال ورق یوستین گردر
آنوقت بود که شستم خبردار شد. خواهرم میخواهد یک رمان عاشقانه را زندگی کند.
پسر، این کار دل و جگر و قوهی تخیل بالا لازم داشته. راستش، قدری هم بیماری روحی. ولی به یک باره بابت او دلم شاد شد.
کمی هم ترسیدم.
راستش را بخواهید، کم نه، زیاد ترسیدم.
خواهرم میخواست رویایش را زندگی کند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
چند هفتهی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان میگشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
میخواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک میشدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر میدانید کسی از کنار زامبی نمیتواند بیاعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطهی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگیام را میگذراندم.
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمیآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غولپیکر متحرک و سخنگو. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
«اگر بنا باشد آدم از علم استفاده نکند، فایدهٔ این علم چیست؟»
«از کجا میدانی؟ شاید لاری میخواهد از علم خود استفاده کند. شاید هم تنها دانستن برای او لذتی داشته باشد، همانطور که نفس نقاشی کردن برای یک نقاش لذت دارد. شاید هم این دانش جویی قدمی به سوی منظوری دورتر از آنچه من و تو میبینیم باشد.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
عقل به او چنان آموخته بود که انسان اگر بخواهد در این جهان به جایی برسد، باید به پابندیهای آن پابند باشد وگرنه سرپیچی از آنچه عرف دیگرانست، جز به بی ثباتی و سرنگونی رهنمون نخواهد شد. لبه تیغ ویلیام سامرست موام
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمیگویند، به نویسندگان میگویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمیدانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا میدانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام میبینند و میخواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
این کتاب برای من یه کتاب ساده نبود. یه رمان استثایی از زندگی در اجتماع امروز ایران، که میتونه زندگی خیلیا رو از این رو به اون رو کنه. همون طور که زندگی منو و اطرافیانم را که به پیشنهاد من این کتاب را خوندن عوض کرد. چیزهای زیادی تو این کتاب هست که دلم میخواد در باره اش حرف بزنم. ولی بهترین نکته در باره این کتاب اینه که ااقدر واقعی و ملموس نوشته شده که خواننده به راحتی میتونه خودش را به جای شخصیتها ببینه. و ببینه که اتفاقای زندگی بیهوده و از سر تصادف نمیافتند. نویسنده خیلی ساده پشت صحنه حادثه را مقابل چشمان ما میگشاید و با لبخندی دوستانه از ما میخواهد آنقدر با برخورد با مشکلات که نمیدانیم پشت سرش چه نهفته اس خود را آزار ندهیم.
این کتاب هدیه ای ارزشمند برای کسانی است که نگران زندگی و افکارشان هستید. تا با خوانندن آن روی خوش زندگی را از پشت انبوه مشکلات و نابسامانیها ببیند. تندیس را نباید فقط به عنوان رمان خوند. باید درکش کرد.
این کتاب چیزی را به خواننده میدهد که سالها با بی قراری به دنبالش میگردد. یعنی خودش. تندیس مثل یک آیینه به قول خود نویسنده مقابل خواننده میایستد و او را با خود آشنا میکند. من هر حرفی را از هر کسی نمیپذیرم اما وقتی توسط خانومم از من خواسته شد این کتاب را مطاله کنم. با اکراه آن را پذیرفتم اما تنها پنجاه صفحه از آن با اکراه جلو رفت. بعدش آنقدر مشتاق بودم که سریع به خانه برسم و بقیه آن را مطالعه کنم… که مهمانی را به خاطر مطالعه این کتاب کنسل کردم.
خلاصه حیفم آمد این کتاب محشر فقط در کتابخانه منزل من خاک بخورد. آن را به دوستم هدیه دادم اما به پیشنهاد همسرم چند نسخه دیگر تهیه کردم به عنوان هدیه به نزدیکانم سپردم و خواستم نظرشان را در خصوص آن برام ارسال کنند. وقتی نظرات آنها را هم موافق یافتم. خواستم از نویسنده اش تشکر کنم ولی ادرس و نشانی از او نیافتم و چون اسمش را سرچ کردم به اینجا برخوردم که نقد کتابهاست. خواستم نظرم را در مورد این کتاب و قلم خانوم سیفی هر چند کم وکوتاه اینجا بیان کنم.
ممنونم خانوم سیفی به خاطر قلم زیبا و نگاه شکوهنمدی که به زندگی دارید.
اراتمند شما: کوروش عظیمی مدرس دانشگاه تندیس فرشته سیفی
من هم مانند هر شخص دیگری در این دنیای دون برای قصیده سرایی، موعظه یا نقاشی نیامده بودم. تمام اینها موضوع هایی فرعی است. مأموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. حال این کامیابی با شعر، با دیوانگی، با جنایت بود، باشد تفاوتی ندارد و به اصل قضیه مربوط نیست. دمیان هرمان هسه
آه، من چقدر ترجیح میدادم که او خشمناک میگردید، از خود دفاع میکرد و مرا ناسزا میگفت. او هیچ نکرد، این وظیفه را به عهده ی خودم گذاشت. دمیان هرمان هسه
وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست، بله مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند. دمیان هرمان هسه
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمیآید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود میآورد.
چه کاری از من بر میآمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
سادهتر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف میزند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، میبایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
… هیچ زخمی در سمت پیشین اندام او که هدفی نمایان و سهلالوصول برای تیغ بدخواهان بود دیده نمیشد. او فقط از پشت زخمپذیر بود. دسترسی به او فقط از پشت سر ممکن بود. کاردها و ضامندارهای فنلاندی و لهستانی و دشنههای بارکشان بندر و سربازان کشتیهای آموزش فقط بر پشت او نقش میگذاشتند. طبل حلبی گونتر گراس
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
آیا ممکن است این چیز روح خود او باشد؟ آیا ممکن است از خود هراسی داشته باشد؟ شاید به صحت و واقعیت رؤیایی که آن را رنگ پریده در چشم اندیشهٔ خود میبیند اطمینان ندارد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمیکنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمیکنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم میداند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشههای نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته میراند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی میکردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه میشدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر میکرد و به اجرای خواست خود وا میداشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم مینهادم، خوب پی میبردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود میساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
ما سالخوردگان کمتر آگاه میشویم که خردسالان با چه بی رحمی و بینشی دربارهٔ ما قضاوت میکنند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
گاه گاهی نزد خود میاندیشم که آیا تمپلتون اصولا میتوانست با کسی دوست بشود؟ زیرا تنها علاقهٔ او به مردم در موقعیت اجتماعی آنان بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
به نظر من تو دیر باورترین آدم روی زمینی. برای همین هم عکاس شده ای. احتیاج داری همه چیز را ثابت کنی. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
خیلی بعدتر فهمیدم فکرم در اختیار اوست. باور نمیکردم کسی بتواند بخشی از وجود من را در اختیار بگیرد. تا آن لحظه کسی نتوانسته بود واقعیتهای من را صاحب شود، چه برسد به تخیلم. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
نمیتوانستم مثل او باشم. از طرف دیگر آنقدر طبیعی رفتار میکرد که نمیتوانستم مثل او نباشم. انگار گفته بودی لیلی سپیده شاملو
یعنی برای کارهای درست هم باید تاوان داد؟ مگر غیر از عقل، معیار دیگری هم وجود دارد؟ ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
شور و شوق بنیآدم نسبت به بهشت رو میشه در درجهی اول ابنطور تعبیر کرد که آدمیزاد همیشه آتیشِ یه امید تو دلش برافروخته بوده: اون همیشه امیدوار بوده که برای یهبار هم که شده بدون فک و فامیل و با آرامش زندگی رو سر کنه. بعضیها هیچوقت نمیفهمن کورت توخولسکی
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
وانگهی خود شما خوب میدانید که دارید اشیا را از زاویه ای میبینید که دیدن شان تنها از آن زاویه الزامی نیست. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
خود حرفی که ما میزنیم، مهم نیست. بلکه مهم آن ماده ی خام و در ذات و اساس خود بی تفاوتی است که هرباره در یک سنجیدگی خونسردانه و بازی وار دستمایه ی یک ترکیب هنری قرار میگیرد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدنهای مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار مینشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
همینکه یک کاری میگیرد و دامنهش کمی وسعت پیدا میکند، درجا هزارجور کارشکنی مزوّرانهی زیرزیرکی علیهش شروع میشود که تمامی هم ندارد… نمیشود این را انکار کرد! فاجعهی محتوم تا اندرونش نفوذ میکند… تا اعماق تاروپودش را چنان آسیبپذیر میکند که برای فرار از دست فاجعه، برای پرهیز از انهدام و نابودی، از زیرکترین فرماندهان و بیباکترین فاتحان هم در نهایت کاری جز این برنمیآید که منتظر یک معجزهی خارقالعاده باشند… این در ذات همهی جهشهای شگفتانگیز انسانیست، سرشت و سرانجام واقعیشان این است… جروبحث ندارد! … بخت با نبوغ بشری یار نیست، همین! … درس همیشگی تاریخ؟… فاجعه پاناما! چیزی که باید مایهی عبرت گستاخترین گستاخها باشد! به تفکر و تامل فروببردش دربارهی نابکاری سرنوشت ناجوانمرد! … شومی نشانههای اولیه بخت بد! اوآه! … خصومت قهارانهی شرایط… سرنوشت همانطور دعاهای خیر را میخورد که وزغ مگسها را… میجهد دنبالشان! لهشان میکند! داغانشان میکند! میدهدشان اندرون! کیف میکند، بهصورت فضلههای خیلی ریز برشان میگرداند، بهصورت گویهای نذری دخترخانمهای دم بخت. مرگ قسطی لویی فردینان سلین
یک عالمه وقت بعد از اینکه راودی راهش را کشید و رفت همانطور روی زمین بودم. احمقانه انتظار داشتم که با حرکت نکردن من زمان هم از حرکت بایستد. اما بالاخره باید از سرجایم بلند میشدم و آخر سر که بلند شدم دستگیرم شد که بهترین دوستم به بدترین دشمنم تبدیل شده. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
- همین فردا دارم میرم ریردان.
- راستراستی جدی میگی؟
گفتم: «راودی، من به اندازهی یه تومور مغزی جدیام.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
گفنم: «برو گمشو!»
اینجوری میخواستم بگویم که او بهترین دوست من است و من دیوانهوار دوستش دارم، اما پسرها این جویر با هم حرف نمیزنند؛ تازه کی میآید از این حرفها به راودی بگوید. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
به دوستدخترش نامهیی مینویسد و میگوید که دارد میآید. اما حتا از پس تمامکردن یک مقاله هم برنمیآید. شبها بیرون محل کارش، یعنی بار مدرسهی سوارکاری، مینشیند و زور میزند چیزی بنویسد، اما نمیتواند. به قول معروف، آب در هاون میکوبد. میفهمد که کلکش کنده شده. فقط و فقط داستانهای جنایی کوتاه مینویسد. فکر سفر، از چشمانداز زندگیاش رخت میبندد، گموگور میشود و او بیحال و بیرمق، بیاراده به کارش در میان اسبها ادامه میدهد. آنتورپ روبرتو بولانیو
تجربه میآموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب میدانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او مینشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز میکند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا میدانست که عشق غنا و شادابی میبخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
او فقط منتظر یک چیز بود، که سرانجام به او بگویند: «تعریف کن!» اما این تنها چیزی بود که نگفتند. جهالت میلان کوندرا
اولیس هر چه بیشتر غم غربت میخورد، بیشتر فراموش میکرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمیکند، خاطرات را بر نمیانگیزد، به خودش اکتفا میکند، به احساس خودش، غرق در رنج خودش، همان گونه که هست. جهالت میلان کوندرا
انگار در آن دوران، در آغاز بلوغش، زندگیهای ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان آن ها، آنی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود! و انگار آن زندگیهای متروک و رها شده، همواره تعقیبش میکردند و با حسد، از کمین گاههای خود تماشاش میکردند! جهالت میلان کوندرا
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
نفوذ در تاریکی دل او امکان نداشت. چنانش نگاه میکردم که انگار به قعر پرتگاهی افتاده است و خورشید بر آن نمیتابد. دل تاریکی جوزف کنراد
خودم را باز هم کمتر دوست دارم، این پیشرویِ ناگزیر همواره به دیده ام ازم سلبِ صلاحیّت میکند؛ دیروز بد عمل کردم چون دیروز بود و امروز از داوری سخت گیرانه ای پیش آگاهی دارم که فردا دربارهٔ خودم خواهم کرد. کلمات ژان پل سارتر
همیشه بیشتر آن میپسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمیگذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر میدانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
مادموازل ماری-لوئیز دانشش را از سرِ مهر بهم داده بود، من آن را از سرِ لطف، از رو مهر به او، دریافت کرده بودم. کلمات ژان پل سارتر
من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
شادمانه میپذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری میبرد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را میدیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر میسریدند و نویسنده ای را جست و جو میکردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی میماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
گمان کرده بودم جز از آن رو نمینویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمیپرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیلههای استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایههای روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار میکشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
ژرفای رؤیام هر چه بود، هرگز در خطرِ گم کردن خودم در آن نبودم. با این همه، در معرضِ تهدید بودم: حقیقتم سخت در خطرِ آن بود که تناوبِ دروغهام تا پایانِ پایان بماند. کلمات ژان پل سارتر
آقای پ گفت: «اگه تو این قرارگاه بمونی، میکشنت. من میکشمت. همهمون میکشیمت. نمیتونی تا ابد با ما بجنگی.»
گفتم: «من با کسی جنگ ندارم»
گفت: «از همون وقتی که دنیا اومدی مشغول جنگیدن بودی. تو با اون عمل جراحی مغز جنگیدی. با اون صرع جنگیدی. با تموم مستا و معتادا جنگیدی. باز هم امید خودتو از دست ندادی. حالا هم باید امیدتو ورداری و بری به جایی که آدماش امید دارن.»
داشت کم کم دستگیرم میشد. او معلم ریاضی بود. من باید امیدم را با امید کسی دیگر حمع میزدم. باید امید را ضربدر امید میکردم.
گفتم: «امید کجاس؟ کی امید داره؟»
آقای پ گفت: «پسر جون، تو هرچی که از این قرارگاه غم انگیزِ غمانگیزِ غمانگیز دورتر و دورتر بشی، بیشتر و بیشتر امیدو پیدا میکنی.» خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
او هم یک رویاپرداز قهار و مسخره است، عین من. دوست دارد وانمود کند توی قصههای مصور زندگی میکند. من که فکر میکنم زندگی خیالی توی کارتونها از زندگی واقعی او خیلی بهتر است.
همین است که کاریکاتور میکشم، تا خوشحالش کنم، تا دنیاهای دیگری برایش بسازم که تویشان زندگی کند.
من رویاهای او را میکشم.
او هم فقط دربارهی رویاهایش با من گپ میزند. من هم فقط دربارهی رویاهایم با او گپ میزنم.
من از ترسهایم برایش میگویم. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
او به تنبیه بدنی اعتقاد ندارد. در عوض به نگاهِ سرد اعتقاد دارد، نگاهی که مرا به یک ظرف پر از یخ تبدیل میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش میشود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمیشود کرد.
نداری نه به امد قوت و قدرت میدهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آمد یاد میدهد که چهطور با فقر زندگی کند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
پدر با غمانگیزترین نگاه ممکن همینطور داشت نگاهم میکرد. گریه میکرد. از قیافهاش درماندگی میبارید. .
دلم میخواست به خاطر درماندگیاش ازش متنفر باشم.
دلم میخواست از بابا و مامان به خاطر فقیر بودنمان متنفر باشم.
دلم میخواست به خاطر سگ بیمارمان و به خاطر هرچه بیماری توی دنیاست ازشان متنفر باشم.
چهطور میتوانم از پدر و مادرم به خاطر فقیر بودنمان بیزار باشم؟ آخر پدر و مادرم خورشیدهای دوقلویی هستند که من بر مدارشان میچرخم و دنیای من بدون آنها منفجر میشود.
اینطور نبوده که پدر و مادرم در ناز و نعمت به دنیا آمده باشند. اینطور نبوده که ثروت و ملک و املاک خانوادگی را سر قمار به باد داده باشند. پدر و مادرم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند. همینطور بگیر و برو تا برسی به اولین خانوادهی فقیر و بیچاره. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
ولی دروغ میگفت. هر وقت دروغ میگفت وسط حرفش چشمهایش سیاهتر میشد. او سرخپوست اسپوکن بود که خوب دروغ نمیگفت، و این معنی نداشت. ما سرخپوستها باید دروغگوهای ماهرتری باشیم، با توجه به اینکه وقت و بیوقت دروغ تحویلمان میدهند.
گفتم: «مامان، بدجوری ناخوشه، اگه پیش دامپزشک نبریمش از دست میره.»
نگاه تندی به من انداخت. حالا دیگر چشمهایش آنقدر سیاه نبود. فهمیدم میخواهد راستش را بگوید. باور کنید، وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
وقتی هجده و نیم ساعت (بیشتر یا کمتر) چیزی برای خوردن گیرت نیامده باشد، هیچچیز بهتر از یک ران مرغ نیست. باور کنید یک تکه مرغ خوشمزه هر آدمی را به وجود خدا معتقد میکند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
یک بند کاریکاتور میکشم.
کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هر کسی که توی قرارگاه هست.
میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند.
میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند.
اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبان دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند.
اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله»
پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم. و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند.
وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلا یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند.
برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
یک نگاه به دنیا بیندازید. تقریبا تمام آدمهایی که پوست تیره دارند هنرمندند. خواننده و هنرپیشه و نویسنده و رقصنده و کارگردان و شاعرند.
پس میکشم چون یک جورهایی احساس میکنم این کار تنها راه نجات من از قرارگاه است.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها وسدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
دست هایش را گرفت تا با فشار انگشتان او را آرام سازد، اما ترزا از دست او گریخت.
- از چی ناراحتی؟
- از هیچ.
- میخواهی برایت چه کار بکنم؟
- دلم میخواهد که پیر باشی. ده سال بیشتر، بیست سال بیشتر داشته باشی.
- منظور ترزا این بود: دلم میخواهد که ضعیف باشی، به اندازه ی من ضعیف باشی. بار هستی میلان کوندرا
کتاب، به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. بار هستی میلان کوندرا
در حضورِ او اجازه خواسته بودم که مادام بوواری را بخوانم و مادرم به صدایِ خوش آهنگش درآمده بود که: «ولی اگر عزیزکم این جور کتابها را در این سنّ و سالش بخواند، بزرگ که شد چه خواهد کرد؟»
- «آنها را زندگی خواهم کرد!» کلمات ژان پل سارتر
از علومِ ناب، او تنها از نابی خوشش میآمد. کلمات ژان پل سارتر
سنگ تاب میآورد. نعره ی آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی ، سرشتِ آن است ، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم ؟
تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد. چیزی ، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگی اش را برای همیشه نمیتواند پنهان بدارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد.
یا اینکه آرام ،
آرامتر ،
قطره قطره ،
دلمایه ی خود را واپس میدهد.
به اشکی ، به کلامی ، یا به فریادی.
به تیغه ی خنجری ، به ارژنی ، یا به شلیکی! کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
بغض مادر ترکیده: تمامیِ زندگی او به اینجا ختم شده است، به این لحظه. بعد از این زندگی دیگر زندگی نیست. چیز دیگری است، چیزی خظا و غیرقابل زیستن، چیزی مکانیکی، مخصوص روبات ها، ولی زندگی نیست. زندگی را به سرعت برداشته اند و شکسته اند، مثل یک تکه چوب.
* اینجا همه آدمها اینجوری اند/ لوری مور اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
از اینکه هیچ اثری از خود به جا نگذاشته بودند حیرت کرده بود و ترسیده بود. بیشتر مردم به این قبیل مسائل فکر نمیکردند: چطور ممکن بود آدمهایی مثلِ پدر و مادر او چنین ناچیز بر سطحِ زندگی، بر سطوحِ بسیارِ زندگی، اثر بگذارند که بود و نبودشان با هیچ نشانه ای همراه نباشد.
* زندگی شهری/ ماری گوردن اینجا همه آدمها این جوریاند لوری مور
کسانی که دوستمان دارند از کسانی که از ما متنفرند، ترسناک ترند. مقاومت در برابر آنها دشوارتر است، و من کسی را نمیشناسم که بهتر از دوستان بتواند شما را به انجام کاری هدایت کند که درست بر خلاف میل شماست. دیوانهوار کریستین بوبن
نگاه کردن، اندیشیدن است. فکر، قبل از اینکه در کتابها ثبت شود، در دنیا میگردد، و از تصاویری سرچشمه میگیرد که از دنیا برمیداریم. دیوانهوار کریستین بوبن
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدتها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
میفهمم که خانواده به چه معنی است: چیزی ست شبیه به چشمه و آب راکد.
فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند، چاره ای ندارد: دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمیکند _ چون او را خیلی خوب میشناسند و چون دیگر او را نمیشناسند. دیوانهوار کریستین بوبن
ایراد زیادی نمیتوانستم از شوهرم بگیرم _ مگر این صدا، که لطف و محبت از آن گریخته بود و فقط حالت خودمانی بی تفاوتی در آن باقی مانده بود. در مجموع مسئله ای جزئی بود، اما عشق در جزئیات خلاصه میشود و نه در هیچ چیز دیگر. دیوانهوار کریستین بوبن
او به دنیا اعتقادی نداشت و از این نظر، من هم دقیقا شبیه او هستم. مادر فقط به عشق اعتقاد داشت و وقتی آدم فقط عشق را باور داشته باشد، خلق و خوی سحر خیزی ندارد، در بستر میماند چون عشق آنجاست. یا چون کمبود عشق احساس میشود. دیوانهوار کریستین بوبن
از ساعت شش تا هفت صبح، از ورای کاغذِ سفید، پنجره ای باز میکنم، از آن میگذرم، گرگم را در آغوش میگیرم و بعد، برمیگردم؛ بعد از آنکه از حق اولیه ی هر انسانی که روی زمین زندگی میکند، بهره برده ام: حق اینکه ناپدید شود و درباره ی ناپدید شدندش به کسی حساب پس ندهد. نوشتن، بخشی از این حقِ مسلم است. دیوانهوار کریستین بوبن
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانهها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: میبایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
ننه گفت اسم مریم را خودش انتخاب کرده، چون اسم مادرش همین بود. جلیل گفت اسمش را او گذاشته، چون نام گل خوشبویی است. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
اگر به حالِ منفعل میبود، متّهمش میکردند سربار است؛ اگر به حال فعّال میبود، بر او بدگمان میشدند که میخواهد در خانه ریاست کند. کلمات ژان پل سارتر
خاطرِ او را خیلی میخواستند، سپس کمتر و کمتر، و، چون دیده نمیشد، سرانجام فراموشش کردند. کلمات ژان پل سارتر
بسیار اتفاق میافتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمیبیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمیشود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر میکند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمیبینی. سیذارتا هرمان هسه
دقیقه ای دیگر لاوربنفیلد روبه رویم بود. لاوربنفیلد! چرا خودم را هیجان زده نشان ندهم؟ از فکر دیدن دوبارهٔ آنجا دچار احساسی بسیار عجیب میشوم. این احساس در درونم شروع میشود و به بالا میآید تا به قلبم میرسد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد میآورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصلهها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت میکنید، عوض شده اند. شما احساس میکنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس میکنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد میآورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی میزند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر میگردید و شگفت زده میشوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمیکند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
اگر شما از حرفهای هر روز هیلدا یک فهرست تهیه میکردید، سه موضوع اصلی را به ترتیب در حرفهای او پیدا میکردید: «ما نمیتوانیم آن را تهیه کنیم، نیاز به پول زیادی دارد و من نمیدانم پول خریدش را از کجا به دست میآوریم.» او هر چیزی را از جنبهٔ منفی میسنجید. وقتی که او کیک میپخت، دربارهٔ کیک فکر نمیکرد؛ بلکه دربارهٔ اینکه چگونه در کره و تخم مرغ صرفه جویی کند، میاندیشید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوش حالی میپرداخت. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد. تهوع ژان پل سارتر
این رود بسیار زیباست، من او را بیش از هر چیزی دوست میدارم، چه بسیار که بدو گوش فرا میدهم و خیره میشوم و پیوسته چیزی از آن فرا میگیرم. سیذارتا هرمان هسه
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را میبیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز مینمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر میرسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی میرفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگهای زرد و آبی، همهٔ جنگلها و رودخانهها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
افکارش بر او چیره شده بودند و از هر فکری فکر دیگری سر چشمه میگرفت. سیذارتا هرمان هسه
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنجهای راه و سختیهای دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
سدهرتها چون کسی که ناگهان از خواب گران بیدار شود، به وی نگریست و به یک نظر روح او را بر خواند و در آن تشویش و تسلیم مشاهده کرد. سیذارتا هرمان هسه
وی دید سدهرتها راهی برای خود برگزیده و سرنوشت او رو به تجلی نهاده است و با سرنوشت سدهرتها سرنوشت خود او نیز شکل دیگری مییابد. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
او هزاران نکته آموخته، اما تنها چیزی که به او آموخته اند این است که هیچ نمیداند. ارواح پل استر
به نظرش میآید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی اش توجهی نداشته، و با این که همیشه وجود آن را احساس میکرده، تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است، حتی برای خودش. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد میکرد، آبی میگفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط مینویسد و میخواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
ناگهان چشمانم به سوی مجسمه ایگناسیوس مقدس و هاله زرین افتخارش کشیده شد و دیدم چه غریب است که مجسمههای شخصیتهای بزرگ ادبی ما،مثل یونگمان،شافاژریک،پالاتسکی مثل افلیجها بر صندلی نشسته اند،و حتی ماخای رومانتیک به ستونی تکیه زده است،در حالی که مجسمههای روحانیون ما سراپا در حرکتند،مثل والیبالیستی که هم الساعه از روی تور آبشار کوبیده،یا دونده ای که دوی صد متر را به پایان رسانده،یا قهرمان پرتاب دیسک در حرکتی چرخان. بازوها و چشمهای سنگی شان به سوی بالا برگشته،انگار که در لحظه رد کردن ضربه توپ تنیس خداوند یا در کار شادی از گل پیروزی او هستند. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
ارزش در اراده ای خاص سکنی ندارد؛ او ارج و قرب خود را فی نفسه به همان اندازه حفظ میکند که در وجود شخص ارزشیاب. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
صدای پرفسور طنین انداز شد: « آقایان، خانم ها، شاید هر چه زمان میگذرد مسئله حیاتیتر و بغرنجتر میشود موضوع کشف کتبیهٔ اخیر،زمان را بیش از هر زمان دیگری در تاریخ زندگی بشریت، با ارزش کرده است. همهٔ ما اینجا جمع شده ایم تا تلاش هایمان را برای بقاء نسل بشر به نتیجه ای رضایتبخش برسانم. با اتفاقات ماوراء ی الطبیعی که هر روز میافتد امیدمان را کم رنگتر و انفعالمان را بیشتر میکند هر چه زمان میگذرد مسئله بزرگ تر، مجهولات بیشتر و دامنهٔ آن وسیعتر میشود و تنیدگی زمان در این مسئله مهم، راهکارهایمان را بایکوت کرده است اکنون ما هیچ زمانی برای آزمون و خطا نداریم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
از قدیم یاد گرفته بودم که نگاه یک فرمانده، نافذترین نگاهی است که خداوند خلق کرده است چرا که با همین نگاهها، زیر دستانش را به سمت مرگ هدایت میکند مرگی که بجای سرشکستگی، غرور مردن را به صاحبش هدیه میدهد! برای لحظه ای به یاد دوران حماقتم افتادم که وقتی جوگیر میشدم ادا و اطوارهایی عجیب و غریب از خود در میآوردم. خلاصه این ادا و اطوارها مثمر ثمر واقع شده بود و توانستم با قدرت فرماندهی که در وجودم فوران میکرد، همه را به بیرون رستوران هدایت کنم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.»
«نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت میشدیم چون بالاخره جور دیگه ای شرطی شده ایم. علاوه بر این، رگ و ریشهٔ ما با اونها فرق داره.»
لنینا با قاطعیت گفت: «من خوشحالم که اپسیلون نیستم.»
هنری گفت: «اگر هم اپسیلون بودی طوری شرطی میشدی که به اندازهٔ بتا یا آلفا بودن شکر نعمت به جا میآوردی.» دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
نامه با س. د. ب. امضا شده است. و این کنجکاوی شانتال را بر میانگیزد… نخستین نامه امضا نداشت و او اندیشید که این بی نامی، به تعبیری، چونان آدمی ناشناس که سلام میکند و بی درنگ ناپدید میشود، صمیمانه بوده است. اما امضا، هرچند مختصر، گواه بر آن است که میخواهیم خود را، گام به گام، به آرامی، اما بگونه ای اجتناب ناپذیر، بشناسانیم. هویت میلان کوندرا
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون میشدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جادهها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنههای نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
گفتم که قصد دارم دوباره نوشتن را از سر بگیرم و با گفتن این حرف، که ابتدا فقط تلاشی بود برای دروغ گفتن تا او را از این همه رنج نجات بخشد، پی بردم که حقیقت را گفته ام. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با اولین باران سرد زمستان، تمامی غمهای شهر یکباره سرازیر شد. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
همیشه این چنین است: از لحظه ای که او را دوباره میبیند تا لحظه ای که او را بدان گونه که دوستش میدارد باز میشناسد، راهی را باید بپیماید. هویت میلان کوندرا
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روزهای اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه میکرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش میآوردند حتماً گریه اش میگرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
روز اول بازداشتم، اول مرا به اتاقی بردند که چند زندانی دیگر از پیش در آنجا بودند. بیشترشان عرب بودند. وقتی مرا دیدند خندیدند. بعد پرسیدند چرا به زندان افتادهام. گفتم یک عرب را کشتهام. همهشان ساکت شدند بیگانه آلبر کامو
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت میشدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست میداشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمیکرد. آدمهای سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست میداشته اند، آرزو میکرده اند. بیگانه آلبر کامو
هیچ یک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. بیگانه آلبر کامو
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. بیگانه آلبر کامو
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف میزد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن میگوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد میکنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را میدانی، همه چیز را میشنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند میگویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او میاندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض میکند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، مینمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند. هویت میلان کوندرا
حس کردم که انگار اشیا میخواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمیتوانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار میکشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه میماندند، فراموش میکردند که میخواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور میماندند. تهوع ژان پل سارتر
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را میفهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوسها و سوء تفاهمها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا میشود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
ولچانینف بریده بریده فریاد کشید:
- بسیار خوب! ابتدا سخن خود را از این جا شروع میکنم که شما آدم پستی هستید!
پاول پاولوویچ که محسوس بود زیاد متوحش شده است، با ملایمت گفت:
- اگر این طور شروع میکنید، چگونه تمامش خواهید کرد! همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
نگرش کافکایی معرف یک امکان بنیادی انسان و جهان اوست، امکانی که از نظر تاریخی نامتعین، و تقریبا تا ابد همراه انسان است. هنر رمان میلان کوندرا
برای اینکه بگم تا چه حد عقل از سرم پریده بود، بهش گفتم عاشقشم. داشتم دروغ میگفتم اما اون لحظه حرفم چیزی به جز حقیقت نبود. واقعا دیوونم. به خدا دیوونم. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
دوست داشتم خودمو از پنجره بندازم بیرون. اگه مطمئن بودم یکی اون پایینه و منو جمع میکنه، حتما خودمو مینداختم پایین. نمیخوام وقتی میافتم پایین و خونی و مالی ام، یه مشت فضول احمق بیان بالا سرم و زل بزنن بهم. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
خوب نشناختمش، اما میدونم از اون آدم هاس که تا ازشون چیزی نپرسی، باهات حرف نمیزنه. آدم بیشعوری بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی بهش گفتم احمق، بدش اومد. همه ی آدمهای احمق وقتی بهشون بگی احمق، ناراحت میشن. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
هرمینه به خود زندگی شباهت داشت. امکان پیش بینی رفتار لحظهٔ بعد او از پسِ لحظهٔ حال ناممکن بود. گرگ بیابان هرمان هسه
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا میرفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازیهای بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
به گمان رادسورت همان طور که الماس تا زمانی که تبلور پیدا نکند تکه ذغالی بیش نیست، آدمی نیز هیچ است مگر زمانی که اندیشه روحش را مانند جواهری که هر سطح کوچکش روشنایی جاودان را ستایش میکند، تراش دهد. بانوی سپید کریستین بوبن
زندگی بسان پارچه ای پر چروک برای اندیشه و تأمل است و او هر روز چین خوردگیهای آن پارچه را باز میکند تا نقش و نگار تابناک آن را کشف کند. بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی از دوازده سالگی در باغ به مادرش کمک میکند و در عشق او نسبت به شقایقهای نعمانی که ساده دلانه رنگ آمیزی شده اند، شریک میشود. بانوی سپید کریستین بوبن
او میل دارد که یا بر گرگی اش غلبه کند و آدم کامل عیاری شود، یا آدمیت را تخطئه نماید و بالاخره زندگی ای تمام گرگی داشته باشد. گرگ بیابان هرمان هسه
او پاره ای از وجودش را گرگ و پاره ای را آدم میداند و خیال میکند با این کار به پایان مسأله رسیده و آن را تمام و کمال تحلیل نموده است. گرگ بیابان هرمان هسه
گاه گاه در مواقعی که گرگ و آدم لحظه ای چند با هم آشتی کرده اند او هم لحظات خوشی داشته است. گرگ بیابان هرمان هسه
سایه هایمان روی علفها بودند. پیش از ما به درخت رسیدند. مال من اول رسید. بعد خودمان رسیدیم و بعد سایهها رفته بودند. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
غایت آرزوی او تسلیم شدن نیست، بلکه هستی و وجود خویش را حفظ نمودن است. گرگ بیابان هرمان هسه
دون کیشوت رهسپار دنیایی شد که در برابرش به گستردگی نمایان بود. او میتوانست آزادانه به آنجا وارد شود و هر وقت که بخواهد به خانه بازگردد. هنر رمان میلان کوندرا
اولین کسی که از راه میرسد، بعد از ربع ساعت، نیاز مبرمی احساس میکند که توضیح دهد چه کار باید بکنم و چگونه. باید بدانم موضوع راجع به من است. درباره ی من صحبت میکنند. انگار که گاراژدارها درباره ی ماشینی که چند تایی عیب و نقص دارد حرف میزنند. نگران نباشید. چیز مهمی نیست، چندتایی اصلاح و دوباره راه میافتد. ژه کریستین بوبن
لاستر چندتا قرقره داشت و او و کونتین دعوا کردند و کونتین قرقرهها را گرفت. لاستر گریه کرد و فرونی آمد به لاستر یک قوطی حلبی داد که باهاش بازی بکند و بعد قرقرهها دست من بود. کونتین با من دعوا کرد و من گریه کردم. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
من هر گز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. آن وقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را در آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید! یا او را به حال خود وامی گذارید. شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد. سقوط آلبر کامو
آیا میدانید که در دهکده ی کوچک من، طی یک عملیات انتظامی، یک افسر آلمانی با نهایت ادب از پیرزنی تمنا کرد که یکی از دو پسرش را که به عنوان گروگان باید اعدام شود به میل خود انتخاب کند؟ انتخاب کند، تصورش را میکنید؟ این یکی را؟ نه، آن یکی را؟ و ناظر رفتن او باشد. سقوط آلبر کامو
من گاه به اندیشه ی آنچه مورخان آینده درباره ی ما خواهند گفت فرو میروم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است: او زنا میکرده و روزنامه میخوانده است. سقوط آلبر کامو
من مرد پاکدلی را میشناختم که بدگمانی را به خود راه نمیداد. او هواخواه صلح و آزادی مطلق بود و با عشقی یکسان به تمامی نوع بشر و حیوانات مهر میورزید. روحی برگزیده بود، بله، قطعاً چنین بود.
به هنگام آخرین جنگهای مذهبی اروپا، گوشهٔ خلوتی در روستا اختیار کرده و بر درگاه خانه اش نوشته بود: (( از هر کجا که باشید به در آیید که خوش آمدید.) )
به گمان شما چه کسی به این دعوت دلپذیر پاسخ داد؟ شبه نظامیان فاشیست، که مثل خانهٔ خودشان داخل شدند و دل و رودهٔ او را بیرون کشیدند. سقوط آلبر کامو
ادوارد آن قدر روحش را به بند کشیده که فرزندانی خیال پرور و بسیار کتاب خوان از او به دنیا آمده اند - گویی جهان نامریی از او انتقام گرفته است. بانوی سپید کریستین بوبن
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
میدانی که گاهی اهانتپذیری بسیار لذتبخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، دروغ گفته و مبالغه کرده تا آن را بدیع سازد، به واژهای چسبیده و از کاه کوهی ساخته- این را خودش میداند، با اینهمه اولین آدمی خواهد بود که اهانت را بپذیرد و آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذت بزرگی کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، به چنان بنبستی میرسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمیدهد و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست میدهد. و با نداشتن احترام دست از محبت میکشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بیمحبتی به شهوات و لذات خشن راه میدهد و در رذالتهای خویش در بهیمیت فرو میرود و همهاش هم از دروغزنی مداوم به دیگران و خویشتن. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، میشود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار میرفت; هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه میکرد. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
در میان ما گناه و بیداد و وسوسه هست، و با این همه، و با این همه جایی روی زمین آدمی مقدس و والا هست. او حقیقت را در اختیار دارد؛ او حقیقت را میشناسد؛ بنابراین حقیقت بر روی زمین نمرده است و مظهر حقیقت روزی به سراغ ما هم میآید و مطابق پیمان بر عالم و آدم فرمان میراند. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
معجزات هیچگاه سد راه آدم واقعبین نیست. معجزات نیست که واقعبینان را به اعتقاد ره مینماید. واقعبین اصیل اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بیاعتقاد باشد و اگر با معجزهای به صورت واقعیتی انکارناپذیر رویارو شود به جای تصدیق واقعیت حواس خودش را باور نمیکند. اگر هم آن را تصدیق کند به عنوان واقعیتی از طبیعت تصدیقش میکند که تا آن زمان به آن التفات نکرده است. ایمان در آدم واقعبین از معجزه نشأت نمیگیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت میگیرد. آن زمان که واقعبین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقعیبینی متعهدش میکند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمیآورم اما تا دید گفت: «پروردگار من و خدای من!» آیا معجزهای بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که میخواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی میگفت: «تا نبینم ایمان نمیآورم» از ته دل ایمان کامل داشت. برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گفتم: تو برو بیرون. اون یکی هم همینطور.
ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده ای ندارد. مثل این بود که با مجسمه ای خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
از آن دسته آدمهایی بود که برای دیدن غایت زیبایی اش باید پیوسته کنارش میبودی. دور بودن از او یک جورهایی دوری از زیبایی و کرامت بود. این که او از نسلی انسان، نا امید و بریده بود هیچ باعث نمیشد که خودش انسان بزرگی نباشد. آخرین انار دنیا بختیار علی
انگار پیشتر این اسم را شنیده بودم و بعد در دوزخ خاطراتم سوخته بود. درست مثلِ کسانی که با ولع، غبارِ خاطراتشان را میروبند تا تصویری دور و محال را بیرون بکشند نشستم و تمام خاطراتم را کاویدم. آن اسم مرا یاد چیزی میانداخت که نمیدانستم چیست. آخرین انار دنیا بختیار علی
برای او کشتنِ انسان و خوابیدن با او هیچ فرقی نداشت. گرمی خون مثلِ بوسه ی یک زن برایش جذاب بود. آخرین انار دنیا بختیار علی
ولچانینف جسور بود. دوست میداشت گاهی خطر را تا سرحد شجاعتی که به مبالغه نزدیک بود استقبال کند، حتی اگر کسی هم نبود که او را ببیند و به تنهایی میبایست خویشتن را تمجید کند. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
با خود اندیشید: «اگر این همان مردی نیست که مرا دنبال میکند پس… اما نکند که برعکس من دارم او را دنبال میکنم؟ اصل موضوع در این جاست…» همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
اعتقاد داشتن آدم به خودش باعث میشه دیگرونم به اون معتقد بشن! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
زمستون فقط فصلِ پولداراست! اگه پولدار باشی سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی و تازه بعدش بری اسکی! اگه بدبخت باشی سرما برات یه بلای آسمونیه! اونوقت یاد میگیری چجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
آدم بودن عبارت قشنگیه چون فرقی بینِ زن و مرد، بین اون که دم داره و اون که دم نداره نمیذاره! قلب و مغزِ آدما جنسیت نداره! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
جنگیدن زیباتر از پیروزیه! به سمت مقصد رفتن از رسیدن به اون با ارزش تره! وقتی برنده میشی یا به مقصد میرسی یه خلأ رو تو خودت احساس میکنی! واسه پر کردن همین خلأ باید دوباره راه بیافتی و مقصد تازه ای پیدا کنی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ولی حتی وقتی خودمو بدبخت حس میکنم هم این آرزو رو ندارم که کاش به دنیا نمیاومدم! هیچی بدتر از نبودن نیست! بازم میگم از درد نمیترسم! درد با ما به دنیا میاد، با ما قد میکشه و باهامون اُخت میشه! جوری که حس میکنیم مثه دست و پا همیشه باید باهامون باشه! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
اسکارلت از روی ناشکیبایی فریاد زد: «اوه پاپا، اگه باهاش ازدواج کنم همه این چیزا رو تغییر میدم.»
جرالد با عصبانیت گفت: « اوه تغییر میدی، میتونی؟ پس تو چیزی از زندگی یک مرد نمیدونی، اشلی رو رها کن. هیچ زنی تا حالا نتونسته کوچیکترین تغییری در شوهرش به وجود بیاره، اینو فراموش نکن… بر باد رفته 1 (2 جلدی) مارگارت میچل
برای قضاوت درباره یک رژیم، دانستن اینکه مقامات آن به چهچیزی میخندند اهمیت اساسی دارد. خروج اضطراری اینیاتسیو سیلونه
او در داخل تابوت سالمتر از پشتِ میز کار بود. آنگاه به پایان رسیدیم جاشوآ فریس
ببین جاناتان، زمستان دور نیست، کرجیها کم میشوند، و ماهیان شناور در سطح به ژرفا سفر میکنند. اگر میباید چیزی فراگیری درباره ی غذا بیاموز و این که چگونه آن را بدست آوری. بدان که پرداختن به پرواز بسیار خوب است، اما برای تو خوراک نمیشود. فراموش نکن که دلیل پرواز غذا خوردن است. / از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
بسیاری از تجاوزات که به آزادیهای مردم میشود در انتخابات عمومی به تصویب رسیده است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
خطرناکترین خرافهها آنهایی است که برای همه عادی و متداول شده و حتی متوجه خرافه بودن آنها هم نمیشویم. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
انتقاد از پیشوا در حضور کسی که به او اعتقاد دارد به منزلهی حمله به جنبی از شخصیت خود اوست که تعالی یافته و به کمال رسیده است. مکتب دیکتاتورها اینیاتسیو سیلونه
وقتی چیزی در انسان پیدا شد همیشه آثاری از آن در او میماند. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
هر کس که صبح زود قبل از موقع عادی و لازم از خواب بیدار شود، یک نوع احساس میان تهی و خالی دارد شبیه احساسی که هنگام بروز حادثهٔ ناگواری در او تولید میشود. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
فکر گذشته، اندیشه حال، نگرانی از آینده همگی سخت به او روی آورده بودند. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق میکند و بی خبر میرود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان میدارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان میدارم هیچ چیز نمیخواهم. از کسانی که دوستشان میدارم جز این نمیخواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه میکنند یا نمیکنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب میدیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو میکردیم. خواب میدیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان میاندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم میدیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی میگفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر میآوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را میآزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو میکردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمیکنیم. آنجا که واژهها درمی مانند، زبان به سخن میگشاید. آنجا که دیگر باز میمانیم، راه میگشاید. فرسودگی کریستین بوبن
اگر آلبن میخواست، با خم شدن از پنجره میتوانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمیخواهد، آلبن فکرش را هم نمیکند. آلبن بدون دل بستگی میتواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور میکشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بالهای سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک میکند، دور میشود. او فراموش نشدنی را فراموش میکند. ژه کریستین بوبن
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش میکند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم مینمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی میکنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز میماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین میخواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه میآورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک میکرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمیتوانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود میلرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه میکرد.
چگونه میتوانست مرا درک کند؟ او که نمیدانست، نمیخواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این میترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ» در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
نمیدانست آیا سنگ به موسیقی گوش میدهد یا به حرفهای او، اما به هر حال ادامه داد. «همانطور که امروز صبح داشتم میگفتم، در زندگی خبط زیاد کردم. آدم ِ خودخواهی بودم. حالا هم دیر شده که همه ی خطاها را پاک کنم، میدانی؟ اما وقتی به این آهنگ گوش میدهم، انگار که بتهوون درست همینجاست و با من حرف میزند و چیزی مثلِ این میگوید» اشکالی ندارد هوشینو نگران نشو. زندگی همین است. من هم در زندگی کارهای ناجور زیاد کردم. چندان کاری نمیشود با گذشته کرد. اتفاق میافتد دیگر. باید بگذاری به حالِ خودش بماند. «اینجور حرفها ظاهرا» به گروه خونیِ آدمی مثلِ بتهوون نمیخورد. اما من هنوز از این آهنگش همین را میفهمم، یعنی همان چیزهایی که گفتم. احساسش میکنی؟" سنگ خاموش بود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن نیرومندی ای که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبالِ حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد _ بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سؤتفاهم ها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
در این دنیای درندشت تنها کسی که میتوانی به او تکیه کنی خود توست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا مینگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم میآمد مرا با فریاد صدا میزند. انگار میدانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر میشوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
پدرم یک بار به من گفت: «تو میتوانی پسر مامان باشی یا پسر بابا. اما نمیتوانی پسر هر دو باشی.»
در نتیجه من پسر بابا شدم. راه رفتن او را تقلید میکردم. خنده ی بم و گرفته ی ناشی از سیگاری بودنش را تقلید میکردم. با خودم یک دستکش بیسبال داشتم، چون او عاشق بیسبال بود، و هر توپ بیسبالی را که برایم پرتاب میکرد میگرفتم، حتی آن هایی را که چنان باعث سوزش دست هایم میشد که فکر میکردم باید فریاد بکشم.
وقتی مدرسه تعطیل میشد، به مغازه ی او در خیابان کرفت میدویدم و تا موقع ناهار آنجا میماندم. با جعبههای خالی توی انبار بازی میکردم، منتظر او میشدم تا کارش را تمام کند. با بیوک آبی آسمانی او به خانه میرفتیم، و گاهی در مسیر اتومبیل مینشستیم و او سیگار چسترفیلدش را میکشید و به اخبار رادیو گوش میداد. 1 روز دیگر میچ آلبوم
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
«تو تاریخ انداختمت چون اصلا هیچی بلد نیستی.»
«می دونم آقا، پسر! میدونم نمیشه کاریش کرد.»
دوباره گفت: «اصلا هیچ چی.» این چیزیه که منو دیوونه میکنه. اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو بار اول قبول کردی، باز هم تکرار میکنن.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
در حالی که عشق به طبیعت در من میبالید به صدایش گوش میسپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را میشنوم که به زبانی بیگانه با من سخن میگوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمییافت، ولی احساس میکردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضحتر و دقیقتر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیکتر شوند و با شناختی عمیقتر در پی سرچشمههای شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمیدانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم میبینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف میداشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
ما تا ابد گرفتار این مشغلهایم که هرکس را که رنگ پوستش متفاوت است بکشیم. گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
مرزی هست که ما فقط شبانه دلِ گذشتن از آن را داریم؛ مرز تفاوتهای خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان گرینگوی پیر کارلوس فوئنتس
جوینده کتابی بسیار شگفت انگیز و فلسفی که شاید از دید یک فرد معمولی بعنوان یک رمان تخیلی محسوب شود در صورتی که این کتاب در واقع تجربیاتیست که جناب فیل موریمیتسو از نزدیک با آن دست و پنجه نرم کرده است این کتاب حاوی تجربیات بسیار گرانبهایست که میتواند شما را از چالشهای زندگی گذر دهد. چون زندگی بخش بزرگی از مراحل طی طریق ما را شامل میشود. پس بنظر من خواندن این کتاب برای هر جوینده راه حق و حقیقت الزامیست. باتشکر جوینده فیل موریمیتسو
فقط مشغول کار بودند و جلد کتابها را میکندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله میچیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمیکرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمیخورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتابها را انبار کند، دیگری آنها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکشهای آبی آسمانی آنها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله میریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتابهای تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
سال 1979 است. در استادیوم براندیس مسابقه بسکتبالی در جریان است. تیم ما بازی خوبی را به نمایش میگذارد. دانشجویان فریاد شادی سرداده اند و تشویق میکنند. «ما اول میشیم.» موری هم در همان نزدیکی نشسته است. حیرت زده به نظر میرسد. در لحظه ای در میان فریاد «ما اول میشیم» دانشجویان، موری از جایش بلند میشود و فریاد میکشد: «مگر دوم شدن چه اشکالی دارد؟»
دانشجویان نگاهش میکنند. صدایشان را پایین میآورند. موری سر جایش مینشیند، لبخند پیروزی میزند.
/ از ترجمه ی مهدی قراچه داغی سهشنبهها با موری میچ آلبوم
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشتهای پنجه ی پاهایش جمع میشد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخها پاهایش را زخمی میکردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای میکند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن میکرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه میکرد و میآموخت، بلکه غریزههای خفته اش بعد از مدتها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گلههای سگهای وحشی در جنگلها میرفتند و شکار خود را میکشتند و میخوردند و به این ترتیب او هم یاد میگرفت که چگونه مثل گرگها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین میجنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیلههای کهن آنها را در درونش زنده کرد و همه ی اینها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شبهای آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستارهها میگرفت و مانند گرگها زوزههای طولانی میکشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرنها را از گلوی او بیرون میدادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آنها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا میکرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز میگشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمیداد. آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچهها توسط غولها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش میچسباند و از سر تا پا با اسمهای دل نشین در هم میپیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه میدارد، و او را به حرفهای عاشقانه آغشته میکند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون میآید. غولهای مادر با غولهای دیگری زندگی میکنند، اما کسی آنها را نمیبیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشینهای شان را میشویند و روزنامه میخوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه میکنند. وقتی که دو، سه ساله میشود، میگویند: «بچه در این سن جالب میشود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غولهای مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانیها و رویاهای شان میشود. غولهای مادر در سایه طاقت نمیآورند. ماهها و سالها را نمیشمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
برخی وقایع و افکار هستند که پنهانی و آهسته آهسته به سوی مان میآیند، اما انگار جایی، چیزی مانند دهن باز کردن زمین یا شبیه آن وجود دارد که وقایع و افکار میتوانند در پس آن پنهان شوند، بعد ناگهان از پشت مخفیگاه شان بیرون بپرند و بدون این که انتظارش را داشته باشیم، با عظمت هرچه تمامتر جلوی مان ظاهر شوند.
/ داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
حلزونها سوراخی در سر دارند. این سوراخ آدم را به یاد حفره ی نهنگها میاندازد که برای نفس کشیدن و تف کردن آب استفاده میکنند. یک لبخند، حتی اگر از مرده ای برآید، همیشه یک لبخند باقی میماند. بله، شگفت انگیز است، اما نه عجیبتر از نهنگ ها. به جز این که نهنگ در آب است و آن جا باقی میماند. وقتی به گل مینشیند، میمیرد. تفاوت شاید این جاست. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود میآورد، جدا میشود و به دور پرواز میکند، خیلی دورتر از چهره ای که از آن برآمده و آن جا دیده شده است.
نه حلزونها میخندند، و نه نهنگ ها. مادر اغلب میخندد، معجزه همین جاست و نه جای دیگر. با این وجود لبخند ژه زیباتر ، تازهتر و بزرگتر از لبخند مادر است. ژه کریستین بوبن
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات میدانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک میکند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم میدانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی میداند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدتها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند میتوانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده میتوان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد. چه باید کرد لئو تولستوی
گاهی وقتها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما میگذرند که در آن ثانیهها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده میآیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار میشود و دوباره خوابش میبرد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز میشود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
اکنون میبایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه میکردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه میدادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمیکردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمیساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را میکشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چه بسا اوقات که پی یر کوچکش نزد او آمده و وی را خسته و متغیر، غرق در کار دیده یا با بی توجهی اش رو به رو شده بود، چه بسا اوقات که این دستهای کوچک و ظریف را در دست هایش میگرفت ولی فکرش جای دیگر بود، و تازه به حرفهای بچه هم گوش نمیسپرد; حرفهایی که حالا هر کلمه اش برای او گنجی گرانبها به شمار میآمد ، غفلتی که دیگر سودی نداشت. روزالده هرمان هسه
اگه از عرض خیابون گذشتی و ماشین زیرت نکرد، خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اون ور خیابون جیبت رو بزنه. به هر حال وقتی از خیابون رد میشی مواظب ماشینها باش خوشگله استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
«آنتونی فلو رو که میشناسی؟ میگه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی، دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی هم مهربون نیست؟ میگه وجود جهانی که آدمهای حقیقتاً آزادش همیشه بر طریق صواب باشند، منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود، میتونست هر وضعیت امور منطقاً ممکنی رو محقق کنه
پس چرا اینکار رو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقاً ممکن رو محقق نکرد؟
توی اون وضعیت مطلوب منطقاً ممکن، گیسهای تو هیچ وقت سفید نمیشد. آبجی طوبی هیچ وقت بچه ش رو سقط نمیکرد. هیچ وقت بابا نمیمرد. کله من هیچ وقت اینجوری کج و کوله نمیشد.
چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو، عظمت اون رو هجی کنند؟» استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
هرگز نمیشود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری است، گرچه بعدها، با گذشت زمان متقاعد میشویم - با چه احساس فلاکتی! - که هنوز بدتر از این در راه است… خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
استاد میگوید:
اگر شما میخواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچهها این چنین گریه میکنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را میدانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر میدارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب میشود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق میکند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری مکتوب پائولو کوئیلو
دیکنز؟ این قرن هنوز کسی مثل او را بهخودش ندیده - داستان تقسیم طولانی ساحره سرگردان ری برادبری
- در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند… به او میگوید، رجل! همین… مرد! … همین… میفرماید و جاء من اقصیالمدینه رجل یسعی، جای دیگر میفرماید و جاء رجل من اقصیالمدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق میکنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، میآیند… اما اسمشان را حضرت حق نمیآورد… یکی میآید موسای نبی را نجات میدهد… قوم بنیالسرائیل را در اصل نجات میدهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات میدهد… اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمیدانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمیزنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهانش میکند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… قیدار رضا امیرخانی
- به پلهی اول منبر اگر کسی برسد، دیگر از فیلتر هوای ماک هم پایین نمیآید… این توفیر منبر مسجد است با چارپایهی حسینیه… سست هم باشی، منبر خودش قرص است، نگهت میدارد؛ قرص هم باشی، چارپایه اما سست است، میاندازدت… رو همین حساب،تو کار ما، چارپایه بهز منبر است! قیدار رضا امیرخانی
خوشنامی قدم اول است… از خوشنامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود… قدم آخر، گمنامی است… قیدار رضا امیرخانی
سالهای پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دورههای فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم میگفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» میخواندند. ما غربیها از اینکه این را با افتخار میگفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرششان در این مورد بسیار سادهلوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روانشناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی میخوانند و اتفاقی که میافتد این است که نگرشی که سابقا نمیپسندیدهاید و در برابرش مقاومت کردهاید، به نگرش شما تبدیل میشود. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمهای هستیم که هر جامعهای برای بالا نگهداشتن اعتماد به نفس خود به کار میگیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت میتوانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بیطرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
تصمیم، در لحظهی اول، با همه ی جان است؛ تصمیم، در لحظهی دوم به نگاه عقل است؛ تصمیم سوم از سر ترس؛… قیدار رضا امیرخانی
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه میکرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. » بار هستی میلان کوندرا
هرگاه شاعری را یافتی که میگفت: «در زندگی خود دوبار عاشق شده ام.»
بدان که هرگز عاشق نشده است. او چیز دیگری را با عشق اشتباه گرفته است؛
چیزی که میتواند ده هزار بار هم تکرار شود. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
او یک بار میلیونها نفر را کشته بود. در حال حاضر نیز میلیونها نفر او را در یوتیوب تشویق میکنند بازگشت هیتلر تیمور ورمش
اولین قدم مبارزه همیشه روشنگری است بازگشت هیتلر تیمور ورمش
(یک روز، خُل واره، یک دسته گلِ کوچکِ کوتاه قد برایت آوردم. / پدرت ناگهان و پیش از تو سر رسید. / دسته ی گل را دید. / آذری خندید.) _ هاه! این را باش! در ساوالانِ من، گل، بالاتر از قامتِ توست، گیله مردِ کوچک! تو در دریای گل، برای دخترم، یک قطره گلک آورده ای مردک؟ _ این قطره پر از ارادت است آقا؛ اما در آن دریای شما به جز گل هیچ چیز نیست. (آنوقت تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی، گم شد؛ و من دانستم که او، گرچه بسیار تنومند است/ و عامیانه سخن میگوید/ و با دست غذا میخورد،/ عشق را اما میداند.) 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
شهامت نترسیدن نیست، مقاومت در برابر ترس هاست. آخرین انار دنیا بختیار علی
در من همچون شبحی مینگریست. همچون یک مرده. او مرا همه جا کشته بود، به غیر از خاطراتش. آخرین انار دنیا بختیار علی
ممکن است به فکر ایجاد یک اثرگاه تازه هم بیفتیم.
-با چه چیزهایی میخواهی اثرگاهمان را پر کنی؟
-با دستنوشتههای هنرمندان بزرگ معاصر. چنین نقشهیی دارم. نه اثرگاه خطاطان و خوشنویسان، که جایگاهی ویژهی خط و نوشتههای دستی بزرگان هنر و فرهنگ ملی: نویسندگان، شاعران، نقاشان، موسیقیدانها و…
-میدانم… فکر زیبایی است.
-طرحش را هم دادهام؛ و بعد، خیال دارم پیشنهاد راه انداختن یک دانشگاه غیر متمرکز فرش را هم بدهم. فقط برای بانوان خانهدار. فقط. جلسات آموزش سریع بافندگی و طراحی فرش، و بعد، دادن امکانات به تمام زنانی که دورهی نخستین را با پیروزی گذراندهاند. امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقات فراغت خود، آهسته آهسته قالیچه میبافند، و هر قالیچهیی که تمام میکنند و تحویل دانشگاه میدهند، در حکم چند واحد درسیست که به پایان رساندهاند؛ و به جای آنکه شهریهیی بپردازند، دستمزدی هم میستانند. فکرش را بکن که چه غوغایی میشود! زنان تحصیلکرده و فرهیخته، دیگر، زمان کشی نمیکنند و در بطالت لحظهها فرو نمیروند و بیکارگی آنها را گرفتار سرخوردگی نمیکند. موطف هم نیستند که کار را در زمان معینی تمام کنند و تحویل بدهند. آنها برای دریافت کارشناسی، باید، لااقل، شش قطعه قالیچه تحویل بدهند… ذز این باب، خیلی فکر کردهام. فرش، مظهر صبوری ماست؛ صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود، و هرگز به بد، رضا نمیدهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهی مفاومت خاموش و چندهزارسالهی یک ملت است-همراه با زمزمهای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
واقعیت اونقدر سنگینه که انسانها رو درون خودش خفه میکنه برای همین انسانها همواره اطرافش خیمه میزنند و بهش پشت میکنند. 11 دقیقه پائولو کوئیلو
گاهی وقتها زندگی همه چیز را از آدم میگیرد و فقط شهامت خودکشی کردن به او میبخشد. تقدیر این بود که نیلوفر لاری
هر آدم نهری ست که کله به خاشاک و سنگ میکوبد و راه خود میرود؛ همهمه و آوای دیگر نهرها نه که راه او برگردانند، بلکه آهنگش را کندتر یا تندتر میکنند. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
یعنی من که میمیرم برای اینکه کسی _ حالا هر کجا که هست_ عین خودش باشد وقتی که آنجا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهری که دو پول سیاه نمیارزند مخفی نکند. یا از ترس اینکه دیگران چه قضاوتی درباره اش میکنند; خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آنطوری که هست، خودش را بروز ندهد. کافه پیانو فرهاد جعفری
کاری که تو خانه ی ما رسم بود. و هر وقت که یک کدام از ما دلش برای آن دیگری تنگ میشد میرفت توی کمد اتاق او و چند دقیقه ای توی کمد او همه چیز را بو میکشید و ریه هایش را از عطر تن و لباس آن دیگری پر میکرد. کافه پیانو فرهاد جعفری
سفر میکنم به دورها _ مثل کرگدنی تنها_ از معبر اندوه تا متن کودکی تا ملکوت سوسن
و بعد
در بارگاه سوسن_ این بقایای عشق خداوند_
در حضور معنویت پیراهنش
روحم را آتش میزنم. استخوان خوک و دستهای جذامی مصطفی مستور
دیگه اعتقادی به حرف زدن نداشت.
حرف زدن هیچ وقت چیزی رو نجات نمیداد.
تو هفتاد سالگی ، اون فقط به زمان معتقد شده بود. استخوانهای دوست داشتنی آلیس زیبولد
هنگامی که قرصها را بلعیدم، در واقع میخواستم کسی را بکشم که از او متنفر بودم.
غافل از این که در درون من ورونیکاهای دیگری وجود داشتند که میتوانستم دوستشان بدارم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
تو کارِ قیدار پشیمانی راه ندارد. قیدار هیچوقت پشیمان نمیشود… من همیشه به تصمیم اول، احترام میگذارم. تصمیم اولی که به ذهنت میزند، با همهی جان گرفته میشود. تصمیم دوم، با عقل، و تصمیم سوم با ترس… از تصمیم اول که رد شدی، باقیش مزهای ندارد… بگذار وعظ کنم برای تکهی تنم. من به این وعظ، مثلِ کلامِ خودِ خدا اعتقاد دارم. فقط به یک چیز در عالم موعظهات میکنم، تصمیمِ اول را که گرفتی، باید بلند شوی و بروی زیرِ یک خم را بگیری… تنها یا با دیگران توفیر نمیکند. باید بلند شوی و فن بزنی… بیچون و چرا… بعد از فن زدن، مینشینی و بهش فکر میکنی و دور و برش را صاف میکنی… قیدار رضا امیرخانی
مدرسه ما روح داشت معلممان این را به ما گفت هفتاد سال پیش وقتینمایش داشت شروع میشد او ناپدید شد دوست من این نقش را دارد ولی مثل این که خیلی در نقش حود غرق شده شبحی در تماشاخانه استاین
و بهترین حالت این است که آدم از اتفاق خوبی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که مردم میدانند که قرار است در یک روز بهخصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که آدم میداند قرار است در یک روز بهخصوص برای پر کردن دندانش به دندانپزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر میکنم که از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
و بعد وارد حومه شهر شدیم و در مسیر، کشتزارها و چراگاهها و گاوها و اسبها بودند و همچنین یک مزرعه و یک پل و خیابانهای کوچکی که چندین ماشین در آن در تردد بودند. و دیدن این منظرهها مرا به این فکر انداخت که همهی واگنهای قطار موجود در دنیا احتمالا میلیونها مایل میشدند و همهی آنها در مسیرشان از مقابل جادهها و خانهها و رودخانهها و کشتزارهای زیادی رد میشدند و همین دوباره مرا به این فکر انداخت که آدمهای دنیا چند نفر هستند و همهی آنها خانه و سهمی از جادههای مختلف دارند تا ماشینشان را در آنها برانند و حیوان خانگی و لباس دارند و همه ناهار میخورند و شبها میخوابند و برای خودشان اسمی دارند و با فکر کردن به همهی اینها سرم سوت کشید. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
چون زمان مثل فضا نیست. و وقتی که آدم چیزی را در جایی جا میگذارد در ذهن آدم نقشهای هست که به او میگوید آن چیز را کجا جا گذاشته. اما اگر نقشهای هم نباشد آن چیز همانجایی که جا مانده، باقی میماند چون نقشه، در حقیقت نماینده چیزهایی است که واقعا وجود دارند تا آدم راحتتر بتواند آن چیزها را پیدا کند. و جدول زمانی هم نقشه زمان است و تنها فرق آن با نقشه در این است که اگر آدم جدول زمانی نداشته باشد زمان مثل اشیاء سر جای خود نمیماند. چون زمان فقط ارتباط میان چگونگی تغییر و تحول چیزهای مختلف است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
وقتی به آسمان نگاه میکنی میدانی که داری ستارگانی را تماشا میکنی که صدها و هزارها سال نوری از تو دورند. و حتی بعضی از آنها دیگر وجود ندارند چون خیلی طول کشیده تا نور این ستارهها به ما برسد و ما الآن آنها را میبینیم در حالی که خود این ستارهها دیگر مردهاند و یا متلاشی شدهاند و به کوتولههای قرمز تبدیل شدهاند. و این باعث میشود که احساس کنی خیلی کوچکی و اگر در زندگیت مشکلاتی داشته باشی خیلی خوب است که فکر کنی این مشکلات، قابل چشمپوشی هستند یعنی اینکه آنقدر کوچک هستند که میتوانی آنها را به حساب نیاوری. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
دوست داشتن یک نفر یعنی کمک کردن به او وقتی که توی دردسر بیفتد و مراقبت از او و گفتن حقیقت به او. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
آقای جیونز میگوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بیخطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئلهها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آنها پیدا میشود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمیرسیم. میدانم منظور آقای جیونز همین است چون این همین چیزی بود که گفت. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
گفت فضانورد شدن کار خیلی سختی است و من به او گفتم که این مسئله را میدانم. باید اول افسر نیروی هوایی بشوی و از دستورات زیادی اطاعت کنی و آماده کشتن آدمهای دیگر باشی. اما مشکل اینجاست که من نمیتوانم دستور اجرا کنم و همچنین بینایی 20/20 را که برای خلبانی لازم است ندارم. با این حال به آقای جیونز گفتم که آدم میتواند چیزهایی را بخواهد یا آرزو کند که احتمال وقوعشان خیلی کم است. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
اعداد اول اعدادی هستند که پس از بیرون کشیدن همه آن اعداد به دست میآیند و من فکر میکنم اعداد اول درست مثل زندگی هستند. آنها خیلی منطقی هستند اما هیچوقت نمیتوانید فرمولشان را کشف کنید حتی اگر وقت خود را با فکر کردن به آنها سپری کنید. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
"…
آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمیدونه. کسی نمیتونه به پاسخهای این پرسشها که هر کدام حقیقتی بزرگند نزدیک بشه اما ندانستن به همان اندازه که چیزی رو اثبات نمیکنه نفی هم نمیکنه. ما به این چیزها میتونیم ایمان داشته باشیم یا ایمان نداشته باشیم. همین. " روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجود خداوند که نتیجهاش دوری جستن از بسیاری لذتهاست با توجه به این که ما فقط یک بار زندگی میکنیم، واقعا یک باخت بزرگه. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
هر کس روزنهای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر بهشدت اندوهناک شود. روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور
یک بار به من گفت از هر کس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکردهاند. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
معذبترین چهره را، رئیس جمهور بخود گرفته بود مرد شماره یک و امید یک ملت! چرا که مجبور بود با گوشهای قرمز شده از شرمِ دروغ، جلوی دروبین ظاهر شود و قاطعانه حرف بزند به طوریکه تصویر یک رئیس جمهور مصمم را از ذهنها پاک نکند! تصور اینکه لحظه ای جای او باشم مو را به تنم، سیخ میکرد و مرا نسبت به شغلم امیدوار میکرد. آخر رئیس جمهوری هم شد شغل! ؟ نونت کم بود، آبت کم بود که داوطلبانه کاندید ریاست جمهوری شده ای! ؟ تا خودت را ملزم به پاسخگویی به هر مشکل مملکتی بدانی! ؟
شاید این شغل هم از نمونههای بارز حماقت انسان است که بعلت «دَبدبه و کَبکَبه اش» به چشم نمیآید. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
وقتی صورتم را میشستم متوجه شدم صورت پف کرده ام تناسب نه چندان دلچسبی با زیر چشمهای کبود شده ام، پیدا کرده بود. لبهای آویزان و پیشانی پر چروک در همجواری صورت چروکیده ام، مرا به تصوری که هموراه از آن فرار میکردم نزدیک کرد؛ چقدر پیر شده ام! ؟… در حالیکه از زندگی چیزی جز سختی و نکبت را نصیب خود نکرده بودم! به یاد آیه آسمانی افتادم که در آن، خداوند قسم یاد میکند که «ما انسان را در سختی و مشکلات آفریدیم» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
اگه من میتونم در زمانی متفاوت و در مکانی متفاوت ار خواب بیدار بشم… آیا میتونم به عنوان یه شخص دیگه هم از خواب بیدار شم؟ باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
ارمیا چیزی نمیگوید. یعنی نمیفهمد که بگوید…
امّا نویسنده میگوید معماری ِ همهی ازدواجها همینگونه است. هر زنی رازیاست. ازدواج، کشفِ راز نیست، معماری ِ این راز است. برای بچّهمسلمانهایی مثلِ ارمیا این معماری پیچیدهتر است. یعنی راز پیچیدهتر است. به دلیل چشم و گوشِ بستهشان. اصلا سر ِ همین است که شیخ ِ صنعان عاشق ِ دختر ِ ترسا میشود. وگرنه کار عشق که دخلی به دین ندارد! سهل و ساده میرفت و عاشق ِ یک دختر ِ متدین ِ متشرع میشد -مثلا صبیهی استادش شیخ ِ کنعان! - با مهریهی چهارده سکهی بهارِ آزادی و یک حوالهی حجِ عمره… چه فرقی میکرد؟ اما شیخ ِ صنعان نرفت سراغ ِ صبیهِ شیخ ِ کنعان. او با عشقش به دختر ترسا، راز را پیچیدهتر میکند و این یعنی معماری پیچیدهتر. این جوری یک راز تبدیل به دو راز میشود. هم زن و هم ترسا. این یعنی یک معماری ِ دوبعدی که قطعا زیباتر است از معماری یکبعدی. اگر نمیدانستید بدانید که شیرین هم اهل ِ ارمن بودهاست. یعنی فرهاد، عاشق ِ دو راز شده بود. عاشق که نه، گرفتار. ارمیا و آرمیتا هم همچه قصهای دارند؛ شبیه ِ قصهی نظامی، البته به شرط ِ آن که خسرو (یا خشی یا هر مایهدار ِ دیگری) یکهو نزند تو گوش ِ شیرین و ببردش! آرمیتا فقط یک زن نیست، یک زن ِ غریبه است. یعنی دو راز، زن و غریبهگی.
سوزی همانجور که موهای بیگودی پیچیدهاش را سشوار میکشد، میگوید: من از این حرفها گذشتهام… خیلی وقت است…
خشی میگوید: اینها همه حرف است. رازی در کار نیست. بروید توی اینترنت همهی رازها را داونلود کنید! کسی عاشق ِ کسی نمیشود. عشق یک جور هوس است برای عقدهایها. بعضیها گرفتار ِ همدیگر میشوند.
جیسن، همان جاسم ِ عربزبان که در بیمارستان کار میکند، اضافه میکند: البته لایبتلی احد بالحکیم و الحکوم. خدا پای هیچکسی را به دو جا باز نکند، حکیم و حکوم. یعنی به پزشک و دولت. اما در همین پرایوت هاسپیتال ِ ما در نیویورک که عمدهی کادر هم عرب هستند، هیچکسی نگاه به مریضهها نمیکند. ولو این که مریلین مونرو باشد مریضه. چرا؟ چون پزشک خیلی از رازهای جسمانی ِ مریض را کشف کرده است. دیگر لذتی ندارد.
نویسنده اضافه میکند، علم ِ طب سربستهگی ِ مریض را پاره میکند و او را لخت میکند. برای همین، پزشک عاشق ِ مریضش نمیشود… بیوتن رضا امیرخانی
لحظات نادری هستند در زندگی که نمیشود آن طور که هستند شرحشان دادحتی وقتی شرح میدهی دائم فکر میکنی مبادا بی ره گفته باشی. چنین اتفاقاتی را فقط میشود گفت اینطور بود یا آنطور والسلام!
با اسن حال همیشه یک ویری وادارت میکند آن اتفاق را برای کسی یا کسانی بازگو کنی. شاید برای این میگویی تا بدانی بالاخره یکی پیدا میشود آن چیزی را که تو دیده ای ببیند؟اما دریغ اغلب اوقات از عکس العمل آن مخاطب سرخورده میشوی یا حتی پشیمان! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اصلا من میگویم موی معشوق اهمیت چندانی ندارد. موی معشوق فقط دلالت بر وجود دارد و دیگر هیچ؛ اما باید آن پیچش را دید.
آن پیچش است که عاشق را غرقه میکند و میشود با آن خیال بازی کرد و الا مو همیشه همان موست! نسوج نیمه مرده ای ساخته شده از توده ای سلول و ریشه و ساقه هایی لخت، فر یا آمیخته با رتگ و مش و چه و چه…
با این حال ما ایرانیها خوب بلدیم چطور قصه و شعر و معنا پدید بیاوریم از همین مو! اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
اوایل کوچک بود. یعنی من اینطور فکر میکردم. امّا بعد بزرگ و بزرگتر شد. آنقدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصّهای یا حتّی دلی حبس کرد. حجماش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل میشود، میترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردنشان – بس که بزرگاند- باید فاصله بگیرم، میترسم. از وقتی فهمیدهام ابعاد بزرگیاش را نمیتوانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصهاش کنم، به شدّت ترسیدهام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روحام. فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر میکردم این من هستم که او را آفریدهام و برای همیشه آفریدهی من باقی خواهد ماند. امّا نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آنقدر که من مقهور آن شدم. آنقدر که وسعتش از مرزهای «دوستداشتن» فراتر رفت. آنقدر که دیگر از من فرمان نمیبرد. آنقدر که حالا میخواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همهی توانی که برایم باقی ماندهاست میگویم «دوستتدارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحام حس میکنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظهای هم که شده، بیندازم روی زمین. حکایت عشقی بیقاف بیشین بینقطه مصطفی مستور
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده در میآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غول پیکر متحرک سخنگو! خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
باور کنید وقت هایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود «حقیقت» است. خاطرات صددرصد واقعی 1 سرخپوست پارهوقت شرمن الکسی
در حالیکه میشد از نگاهش فهمید که هیچ حوصله ای برای شنیدن گذشته مزخرف من ندارد ولی دست بردار نبودم. اختیار از کف داده بودم تا «سِریشی» و «سِر تقّی» و «سماجت» را رو سفید کرده باشم. مرتباً از لبانم چرندیاتی تراوش میکرد تا رسوائی عشق را بپوشاند. فارغ از اینکه سراپا رسوائی شده بودم. با اینکه میدانستم ذائقه گندم هیچ جذابیتی برایش ندارد از خوراکیهای که دوست داشتم برایش حرف میزدم. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
هر کسی در دنیا باید کسی را داشته باشد که حرفهای خودش را به او بزند، آزادانه، بدون رودربایستی، بدون خجالت، و الا آدمی از تنهایی دق میکند. زنگها برای که به صدا در میآید ارنست همینگوی
وقتی آدم به چیزی که میخواهد نمیرسد، زیاد دور نمیرود. همان حوالی پرسه میزند و به آشناترین چیز نزدیک به او، شبیه او چنگ میزند. رویای تبت فریبا وفی
تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز میشود و آن را برای اولین بار میفهمی، دیگر نمیتوانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست میدهد. دیگر نمیتوانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی. رویای تبت فریبا وفی
چند هفته ی آخر،مهمترین تمرینی را که یک دلقک باید انجام دهد، یعنی تمرین حرکات صورت را انجام نداده بودم.
دلقکی که اساسا با حرکات صورتش باید تماشاگر را جذب کند، میبایستی سعی کند دائما عضلات صورتش را تمرین دهد. قبلا همیشه پیش از شروع تمرین، مدتی رو به روی آینه میایستادم و در حالی که زبانم را از دهان خارج میکردم،خودم را از نزدیک نظاره میکردم تا احساس بیگانگی را از بین ببرم و به خودم نزدیکتر شوم… بعدها دست ازین کار برداشتمو بدون اینکه از عمل خاصی کمک بگیرم ، حدود نیم ساعت در روز به خودم مینگریستم و این کار را آنقدر ادامه میدادم که حضور خودم را نیز از یاد میبردم: از آنجایی که در من تمایلات خودستایی وجود ندارد، بارها در زندگی ام چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد.
بعد از انجام این تمرینها خیلی راحت وجود خودم را فراموش میکردم، آینه را برمی گرداندم و اگر بعدا در طول روز به شکل تصادفی خودم را میدیدم، وحشت میکردم: آن کسی را که در آینه میدیدم، مردی غریبه در حمام و یا دستشویی منزل من بود، کسی که نمیدانستم آیا او موجودی جدی است یا مضحک، مردی با بینی دراز و صورتی بسان ارواح-و آن وقت بود که از ترس تا آنجا که توان داشتم با سرعت پیش ماری میرفتم تا خودم را در چشمان او نظاره کنم، تا از واقعیت وجود خویش مطمئن شوم عقاید 1 دلقک هاینریش بل
سارا از اینکه سگش هنوز سقط نشده بود اشک میریخت نمیدانستم این موجود زشت اگر سقط میشد چه اتفاقی میافتاد! ؟ و وقتی این فکر از ذهنم گذشت، متوجه نگاه خیره سگ شدم. انگار که او هم این فکر را در باره من میکرد. حیاط دلباز و سبز خانهٔ بزرگ در کنار سارا دلهره ای را در من زنده میکرد؛ حیف که چقدر زود قرار است به پایان برسد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او را در آغوش گرفتم و گفتم «پسرجان تو مقصر نیستی تمام کسانیکه یک نظامی را میبینند از شغل کشتن و کشته شدنش، ابراز تنفر میکنند ولی واقعیت این است که گناه بزرگ مخصوص کسانی است که آنها را مجبور به این کارها میکنند و این اصل مهم را هیچوقت از یاد نبر. همیشه بجای اینکه نوک دماغت را ببینی افقی دورتر را در نظر بگیرو بدان که عقبة هر نظامی قصی القلب، فکری موجه و فریبنده، لانه کرده است.» کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
برای اینکه امیدی داده باشم میگویم: «اینجور نمیمونه.» و فکر میکنم اگر آدمیزاد این امیدهای کم مایه و غالبا دروغ را به خود نمیداد، چطور میتوانست مصایب زندگی را تاب بیاورد؟ اندوه مونالیزا شاهرخ گیوا
او به دنبال واقعیتها میدود، همچون فردی که دارد اسکیت یاد میگیرد، کسی که همچنان در جایی خطرناک و ممنوع تمرین میکند. پندهای سورائو فرانتس کافکا
اولین نشانه بارقه ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر مینماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمیکند، تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد. آخرین نشانه ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندانبان اتفاقا از راهرو رد نشود، تا زندانی را ببیند و بگوید: ((این مرد را دوباره حبس نکنید. او با من میآید.) ) پندهای سورائو فرانتس کافکا
«جک گانتوس در بیمارستان فریکدر مونت پلزنت پنسیلوانیابه دنیا امد و در نورولت پنسیلوانیا-شهری که مثل حلقههای هودینی شعبده باز دارد محو و کم کم جزیی از ویرجینیای غربی میشود-بزرگ شد. جک شاگرد خوبی بود. او بیشتر اطلاعاتش را از راه خواندن کتاب به دست اورده بود تا نشستن در کلاس درس و خیره شدن به پنجره. والدینش سرپرستی او را از زمان نوزادی به عهده گرفته بودند.»
بلند بلند با خودم حرف میزدم و متوجه امدن بانی نشدم.
ناگهان بانی پرسید: «تو فرزند خوانده ای؟!» از شنیدن صدای بانی یکه خوردم و مثل گربه ای که پا روی دمش گذاشته باشند از جا پریدم.
بعد از انکه چهار دست و پا فرود آمدم گفتم: «نه،نه. فرزند خوانده نیستم.»
- پس چرا گفتی پدر و مادرت سرپرستی تو را به عهده گرفته اند؟
گفتم: «برای این که قبل از تولدم هیچکدامشان را ندیده بودم.»
به صورتم اشاره کرد و گفت: «موجود عجیبی هستی،این خون دماغت هم از ان چیزهای عجیب است.»
گفتم: «متاسفم» و برگشتم،دستمال را از توی دماغم بیرون اوردم و چپاندم توی جیب پشتی شلوارم.
گفت: «آمدم این جا تا با اجازه ی مادرت برای کمک به بابام به خانه ی ما بیایی. اتاق نظافت جسدهابعداز کار روی مردههای تصادف اتوبوس در پل یونیتی خیلی کثیف شده. بابت کمک بهت پول هم میدهد.»
آب دهانم را به زحمت قورت دادم. پرسیدم: «یعنی بدتر از وضعیتی که با جنازه ی آن فرشته ی جهنمی درست شده بود؟»
بانی با انگشت هایش تعداد کشته شدهها را شمرد و گفت: «پنج برابر بدتر.»
ناگهان احساس کردم دارماز حال میروم. گوش هایم سوت کشید و ابر تیره ای جلوی چشم هایم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم به بانی تکیه کنم که گفت: «لطفا با ان دستهای خونی به من نزدیک نشو.» بنبست نورولت جک گنتوس
حدود دویست بادکنک باد کردیم و به درو دیوار چسباندیم وقتی علت اینهمه ژیگول بازی را پرسیدم گفت؛ «می خواهم کمی از این دلمردگی جمعی بکاهم.» دوست ادیبم هیچ وقت رسماً ازدواج نکرده بود البته حرفهای پشت سرش میزدند که با مستخدمش رو هم ریخته اند ولی من او را خوب میشناختم و شریفتر از آن میدانستم که پابند غرایض باشد اگرچه قیافه شکست خورده مستخدمش هیچ تناسبی با عشق بازیهای پنهانی و خیانتهای جاودانه نداشت. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
چندین ساعت میشد که زور میزدم بخوابم، اما بی نتیجه بود و همین طور غلت میزدم.
داشتم داغون میشدم. چشم هام رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزارتایی از اون حرومزاده هارو شمرده بودم که یک هو اونها شروع کردن به شمردنِ من.
بی خیالِ گوسفند شمردن شدم. نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
جیک گفت: سلام
گفتم: خیلی وقته ندیدمت.
دست همدیگه رو فشردیم
جیک روی تخت نشست و گفت: تیپت حرف نداره ، معرکه ست.
گفتم: تو هم به نظر سرحال میای. فقط از این ورت اون ورت معلومه.
گفت: وقتی میمیری این طوری میشه. نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
می توان ما را به چهار گروه تقسیم کرد:
نخستین گروه، تعداد بیشماری از چشمان ناشناس را میطلبند و به عبارت دیگر خواستار نگاه عموم مردمند.
در گروه دوم کسانی هستند که اگر در پرتو نگاه جمع کثیری از آشنایان نباشند، هرگز نمیتوانند زندگی کنند.
پس از آن گروه سوم است، گروه کسانی که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دلخواه خود زندگی کنند. وضع آنها به اندازه افراد گروه اول خطرناک است.
سرانجام گروه چهارم (یعنی نادرترین گروه) میآید. کسانی که در پرتو نگاههای خیالی موجودات غایب زندگی میکنند. افراد این گروه اغلب در رویا به سر میبرند. بار هستی میلان کوندرا
سارا روبرویم نشسته بود و من به این فکر میکردم که سرنوشت چطور مرا به گوشه ای از این کره خاکی کشانده است تا اسیر عشقم کند؟! بلند شد و به آشپزخانه رفت مدتی بعد با دو لیوان نسکافه برگشت بدور از بزرگواری و رسم سپاسگذاری میدانستم که، آنرا سَرنکشم اگرچه دهانم کمی سوخت ولی در عمرم چنین نسکافه خوشمزه ای نخوره بودم و یا در کنار عشق چنین طعم دلپذیری را نچشیده بودم. سارا طوری که از حرکت من تعجب کرده بود در چشمهایم خیره شد و با شیطنت ملموسی پرسید: «شیرینش نکردید؟!» بادی به غبغب انداختم که فرصتی برای ابراز وجود پیدا کرده بودم خودم را جمع و جور کردم و فیلسوفانه پراندم «تلخ میخورم» از نگاه متعجبش فهمیدم که اولین نفر توی دنیا هستم که چای را تلخ مینوشد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
تنِ زنم را پاره پاره خواهند کرد تا شاید اثر زهر دشمنی خیالی را در آن بیابند، همانطور که من طی سالها روحش را پاره پاره کردم تا تقاص خیال پردازی ام را بدهد. همیشه همین طور بوده و خواهد بود، اصلی که در همه جای دنیا استفاده میشود؛ دشمن سازی جزء اصول اولیه مردم داری است! اصلی که خیلی از ارزشها به خاطرش، به لجن کشیده میشوند! (صفحه 21 کتاب) کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
او ضمن تعریف و تمجید از من در پایان گفت: «جوان دست و دلباز و نجیب و شریفی به نظر میرسد.» آن وقت به خودم گفتم، پس تو نجیب و شریف به نظر میرسی و خودم را دقیقاً در آیینه یی که در سالن لباسشویی خوابگاه کارآموزان آویزان بود، ورانداز کردم. به صورت رنگ پریده و دراز خودم نگاهی انداختم، لب هایم رو به جلو و عقب دادم و با خود گفتم: پس قیافه یک آدم شریف و محترم این طوری است. و با صدای بلند به چهره ام در آیینه گفتم: «دلم میخواهد چیزی برای خوردن داشته باشم…» نان سالهای جوانی هاینریش بل
وقتی در یک مهمانی هستی،سرگرم رقصیدنی. شاید یک رقص آرام باشد و با کسی میرقصی که واقعاً دلت میخواهد با او باشی و انگار بقیه ی افراد حاضر در سالن غیب شان میزند در حالی که این طور نیست. فقط این نیست. هیچ کس برای تو نصف او هم ارزش ندارد.
اما ،خب مردم همه جا هستند. آنها دست از سرت برنمی دارند. داد میزنند و میلولند و کارهای احمقانه میکنند فقط برای اینکه نظر تورا جلب کنند: چه طور میتوانی در چنین وضعیتی راحت باشی ؟ میتوانی کارهای بهتری هم انجام بدهی. این طرف راببین!
اینها شبیه حرف هایی هست که آنها در هر حال میگویند ،این جوری ناامید میشوی و حتی نمیتوانی با آن جوان آرام برقصی. می فهمی چه میگویم ؟ شبانهها (5 داستان موسیقی و شب) کازوئو ایشیگورو
وقتی کمی دیگر به بینایی چشمهای پیرزن فکرکردم باز آن فکر قدیمی آمد سراغم؛ این که هیچ نداشتن از کم داشتن بهتر است. وقتی کسی چیزی ندارد، آن را ندارد دیگر، اما وقتی کمی از آن را داشتهباشد ظاهرا چیزی دارد اما در واقع ندارد. یعنی فکر میکند دارد اما ندارد. این بدتر از نداشتن است. وقتی کسی نمیبیند، نمیبیند دیگر، اما وقتی کمی میبیند باز هم نمیبیند، گرچه فکر میکند که دارد میبیند. به علاوه، کسی که کمی میبیند میتواند بفهمد دیدن چه قدر خوباست و همین فهمیدن او را کلافه میکند. اما کسی که مطلقا نمیبیند نمیتواند بفهمد دیدن یعنی چه. از این نظر اصلا کلافهنیست، یا حداقل کمتر کلافهاست. کسی که اصل نمیشنود هزار بار آسودهتر است از کسی که کمی میشنود. کسی که هیچ نمیداند یا کسی که خیلی میداند، خوشبختتر است از کسی که کمی میداند. یعنی من اینطور فکر میکنم. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
و این اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کرد آن هایی که نمیفهمیم شان ،فهم خود را اوج فهم جهان دانستن. فردا شکل امروز نیست نادر ابراهیمی
«سیاستِ ما باید در خدمتِ مردم باشد. این هدف و مبنای ماست.» بعد از گفتنِ این جمله، آقا در جایی دیگر عینِ این عبارت را به کار برد: «مسوولان نوکر ِمردماند. در نظامهای طاغوتی مردم دارای حقِ حقیقی نیستند حال آن که در نظامِ اسلام مردم صاحبِ حکوتاند. همه چیز متعلق به مردم است. همهی حق مالِ مردم است. این سیاستِ ماست.» گاهی اوقات این تغییر عبارات لازم است. امروز معنای «خادم» انگار دستخوشِ تغییر و تحولِ زبانی شده است. یعنی وقتی مسوولی میگوید: «من خادمِ مردم هستم!» ما در معنای خادم - که طبیعتا باید رابطهای دال و مدلولی داشته باشد با عملِ آن مسوول - شک میکنیم و «من خادمِ مردم هستم» را معادل میگیریم با «من مسوولِ مردم هستم.» این تغییر عبارت هرازگاهی برای عبارتِ دستمالی شده لازم است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
شاید تخریبِ محله کاری درشت باشد و درست نباشد، اما خود ما نیز گاهی اوقات، خاصه وقتی لافِ در غربت زده باشیم، از رودررو شدن با گذشتهی خود هراسان میشویم. این امری طبیعی است. هر چهقدر بیشتر از گذشتهی خود فاصله گرفته باشی، بیشتر از رودررو شدنِ با آن خواهی ترسید… مگر آن که ادا درنیاورده باشی، بی تصنع زیسته باشی و هنوز نیز همانگونه باشی که بودی… و این از خواصِ مومن است. داستان سیستان (10 روز با رهبر) رضا امیرخانی
درواقع من سالها بود به این نتیجه رسیدهبودم که اگر از زندگی چیز زیادی بخواهم زندگی هم از من چیزهایی خواهد خواست که خیلی خوب میدانستم نمیتوانم از عهدهشان بربیایم. با زندگیام رفتار مسالمتآمیزی داشتم. به او فشار نمیآوردم تا مجبور نباشم فشار او را تحمل کنم. من به طورکلی اهل جنگیدن نیستم. با هیچکس و هیچچیز. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
به او گفتهبودم بچه نمیخواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از این که موجودی را از جایی که نمیدانم کجا است پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهدکرد، ربطی به من نداشتهباشد، میترسیدم. هنوز هم میترسم. شاید فکر احمقانهای باشد اما خودم را مسئول همهی مصائبی میدانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، و تنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید. 3 گزارش کوتاه درباره نوید و نگار مصطفی مستور
اولین سالی که درجه گرفتم و به خواستگاریش رفتم را خوب به خاطر میآورم. او تنها دختر زیبای محله مان بود که کسی به خود جرأت نمیداد نگاهی جز احترام بیاندازد. هنوز بیست سالم نشده بود که با یونیفرم اتو کشیده خاک نخورده و پوتینهای واکس زده و ستارهایی که بخاطر نو بودن روی شانه هایم میدرخشیدند، به در خانه اش رفتم. با اعتماد به نفسی که از یونیفرمم به ودیعه گرفته بودم، بادی به غبغب انداختم و خشک و نظامی و کوتاه او را از پدرش که با پیژامه در را برویم باز کرده بود، خواستگاری کردم.
«اگر قربان اجازه بفرمایید خوشحال خواهم شد که بنده را به غلامی بپذیرید» پدر زنم خنده اش گرفته بود و بقدری بلند قهه قهه میزد که زنم و مادرزنم را روبرویم دیدیم بیچارهها آمده بودند که ببینند چه خبر شده است. همانطور خشک و خبردار جلویشان ایستاده بودم. در حالیکه میخندید با دست به من اشاره کرد و گفت «هنوز درجه هایش خشک نشده و شاشش به فاضلاب ارتش نرسیده ، چه بادی به غبغب انداخته» با یک دست شکمش را گرفته بود و نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. من جدی و اخمالود از این همه توهین، دریده فقط نگاهشان میکردم. خندههای قلقی همسرم و مادرزنم مانع شد تا با یک عقب گرد دل چرکین، از آنجا بروم. بجایش به خودم فرمان قدم رو دادم کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
معمولاً زندان یک محیط زندگی دسته جمعی است و بهترین دلیل آن این است که در زندان شهر ما زندانبانان نیز مانند زندانیان باج خود را به طاعون میپرداختند و بر طبق نظر عالیه طاعون، همه کس، از مدیر زندان گرفته تا پستترین زندانیان محکوم بودند و شاید برای نخستین بار در زندان عدالت مطلق برقرار میشد.
مقامات دولتی بیهوده کوشیدند با اعطاء مدال به زندانبانانی که در حین انجام وظیفه مرده بودند، برای این تساوی درجات مختلفی قائل شوند. طاعون آلبر کامو
اون روز روی کاپوت ماشینم به یه دختره تجاوز کردن. پنج شش نفری بودن. اعتراض کردیم. خیلی عصبانی شدن. چند روز گذشت تا این که یه شب این جا نشسته بودیم که بنگ بنگ بنگ بنگ گلولهها از در رد شدن. بعد همه جا ساکت شد…
فرانسوا گفت ((ما هنوز زنده ایم. میشینیم و شراب میخوریم.) )
جان گفت ((این فقط یه هشدار بود. اونا میخوان که از این جا بریم و ما هم نمیریم.) )
فرانسوا گفت ((تا این که بالاخره یه روزی دیگه نتونیم که بریم.) )
جان گفت ((اینا از پلیسا هم بیشتر اسلحه دارن، تازه بیشتر از این که پلیس به اینا تیراندازی کنه اینا به پلیس تیراندازی میکنن.) ) هالیوود چارلز بوکفسکی
من به درد دنیا نمیخوردم و دنیا به درد من نمیخورد و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم و بیشترشان هم زن بودند، زنانی که هیچ مردی حاضر نمیشد در یک اتاق باهاشان تنها بماند، ولی من عاشقشان بودم، به من الهام میدادند، به خودم مینازیدم، فحش میدادم و با لباس زیر در خانه میگشتم و بهشان میگفتم که چه آدم بزرگی هستم. ولی فقط خودم باور داشتم. آنها هم فقط داد میزدند ((خفه شو بابا! یه کم دیگه عرق بریز!) ) آن زنان جهنمی، آن زنان همپالگی ام در جهنم. هالیوود چارلز بوکفسکی
اما یک آدم واقعاً زشت از همان اول تا آخر خودش است و زمانی که یک نفر خودش بود و مدام جلوی چشم نبود ؛ آن وقت بعضی کارهای واقعاً بزرگ میتواند اتفاق بیافتد. یادداشتهای شخصی 1 سرباز جروم دیوید سالینجر
این را بلند نگفت ،چون میدانست اگر آدم چیز خوبی را بر زبان بیاورد آن چیز ممکن است روی ندهد! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
خودم همانطور که پیپ میکشیدم از پشت شیشههای دودی اتومبیل مردم را نگاه میکردم. مردمی که اصلا نمیدانستند عده ای شبانه روز بیدارند تا آنها راحت به کسب و کارشان بپردازند. به زندگی نگهبان منشانه ام تأسف میخوردم که کیکی بزرگ را کنارم دیدم. دانههای توت فرنگی دور تا دورش صف کشیده بودند برای لحظه ای همسرم را تصور کردم مانند همیشه به صورت چروکیده اش ، سرخاب سفیدآب زننده ای مالانده و روی صندلی انتظار میکشد تا شوهر مسئولش به خانه برگردد. این اواخر احساس میکنم که رنگ پریدهتر و بی رمقتر از قبل شده است و شاید هم این تصویری باشد که او در من میبیند! ؛ با گذشت زمان از درون صبورتر، عاقلتر و زیباتر میشویم و از بیرون پیرتر، زشتتر و اخموتر، و این جادوی زمان است. تا یک ماه پیش هیچ تصوری از پیری خودم نداشتم و این را وقتی فهمیدم که با اتوبوس به جایی میرفتم فردی از روی صندلی بلند شد و به احترام پیری ام خواست جایش را به من بدهد و من بجای اینکه سپاسگزاری کنم خشمم را نثارش کردم. با توسل به شخصیت نظامی گری تُخسَم ، فرمان نهایی را دادم «بفرمائید آقا، سرجایتان بنشینید، شما بیشتر از من به آن صندلی نیاز دارید». همیشه پیر شدن، فکرم را برای جاودانگی و زیبایی به تباهی میکشاند و همیشه فاکتور زمان ذهنم را به خود مشغول میساخت، چیزی که تمام معادلات زیبا شناختی را در هم میآمیخت.
آیا زیبائیهایی که به آن میبالیم نتیجه برداشت نادرست ما از زمان نخواهد بود؟! آیا پیر زنان چروکیده و لب آویزان امروزی، حوری پریان گذشته نبوده اند که به زیبائیشان بدون فاکتور زمان میبالیده اند؟! آیا زیبائی نباید جاودان بماند؟! آیا آنهائیکه زیبا میپنداریم سحرو جادوی زمان نیست؟! کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
کفن را از روی شکمش کنار زدم. زخمی تازه، از بین جناق سینهها تا پایین شکمش خودنمایی میکرد که ناشیانه بخیه شده بود و با زخم قدیمی دیگر که حاصل سزارینهای زایمانش بوده، تشکیل یک صلیب را میداد. صلیبی که از یک زخم قدیمی برای زایش و یک زخم تازه حاصل مرگ تشکیل شده بود. قضاتی که در کنار هم، انسان را به یاد خدا میانداخت؛ زایش و مرگ توأماً! … کنارش زانو زدم دکمه یونیفرمم را باز کردم تا بتوانم دستم را زیر سرش بگذارم. او را در آغوش گرفتم و تکه یخ بزرگ را به قلب یخی ام چسباندم. گرمای ادرارم را که بین پاهایم را گرم کرده بود حس میکردم و به همراه بی اختیاریی که در این لحظههای بی کسیم همراهم بود، زارزار گریستم. به حال زار همسر بی نوایم و حال خودم گریستم. کلاهم کف سالن به پشت افتاده بود و پا در هوایی صاحبش را فریاد میزد. با شنیدن صدای در، خودمم را جمع و جور کردم و همسرم را با ملحفه سفید ، کفن پوش کردم. نتوانستم خیسی بین پاهایم را مخفی کنم. مرد سبزپوش از من خواست سردخانه را ترک کنم و من در حالیکه زیر کفش هایم خیس شده بود و کلاهم کف سالن تلو تلو میخورد. دستور نهایی را دادم؛ «اینجا را ترک نخواهم کرد، مرد خبیث، چرا که من امشب پیش همسرم خواهم ماند» دستورم را با سادگی و بی آلایشی که از شغلش هدیه گرفته بود، پاسخ داد. «جناب سروان، لطفا نگاهی به زمین زیر پاهایتان و کلاهتان که آنجا افتاده، بیاندازید! اینجا آخر دنیا است ،درجههای سرهنگی هم روی دوشتان باشد اینجا رنگی ندارد قربان، اینجا سردخونست. اگر میخواهید بمانید باید خودتان را آماده کنید تا یک ساعت دیگر در یکی از این قفسهها بیارآمید، خواهش میکنم واقعیات را قبول کنید. وقتی لای پاهایت از دستوراتت سرپیچی میکند از من انتظار دیگری نداشته باشید» حرفهای مردک سبزپوش با آن چکمه بلند چندش آورش، خلع سلاحم کرد. و همه سالهای زندگی با غرور را روی سرم پودر کرد. کتیبهها شعبان مرتضیزاده نوری
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
احمق کسی است که بخواهد همه مثل او زندگی کنند، چنین ملتی هم ملت احمقی است. روسلان وفادار (فاجعه وفاداری در روزگار اسارت) گئورگی ولادیموف
کی کرگدن ارزان میخواهد؟
من یکی برای فروش سراغ دارم
با گوشهای نرم و آویزان و پاهای تالاپ تالاپی
و یک دم دوست داشتنی که تکان تکان میخورد.
او تپل و بامزه و بغل کردنی است.
و مثل موش آرام و ساکت است.
و خیلی از کارهای خانه را هم برایت انجام میدهد.
مثلاً… مجموعه داستانهای شل سیلوراستاین (پالتویی) شل سیلوراستاین
یک شب که برای شام آمده بود خانهی ما پدرم برای اینکه او را به حرف بیاورد گفت «راجع به اتفاقهای وحشتناک زندگیت حرف بزن. تا حالا بهتون گفته بودم یایا جسد برادرش رو وسط جاده پیدا کرده؟ با چاقو از چونه تا شکمش رو جر داده بودن، یه مشت قاتل سر هیچ و پوچ کشته بودنش. برادرش! میتونین همچین چیزی رو تصور کنین؟». خواهرم لیسا یک هستهی زیتون پرت کرد توی بشقابم و گفت «من هر روز همچین صحنهای رو تصور میکنم، نمیدونم یایا این همه شانس رو ازکجا آورده.» مادربزرگت رو از اینجا ببر دیوید سداریس
تهیدستان زودرنج و حساسند و طبعا چنین آفریده شدهاند!
تهیدست همیشه مظنون است، با نظر دیگر به جهان پروردگار مینگرد. به دیگران از گوشه چشم نگاه میکند. به اطراف خویش پریشان و مشوش نظر میکند، به هر کلمه گوش فرا میدهد و بیم دارد که مبادا درباره او گفتگو کنند و بگویند که: نگاه کن! چه ابلیس فقیری! احساس و عواطف او چیست؟ قیافه او از این سو یا آن سو چگونه است؟ همهکس میداند که تهیدست از پلاسی کهنه و مندرس بدتر و بیارزشتر است.
هرچه درباره او نوشته شود باز هرگز کسی وی را محترم نخواهد شمرد. مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
انسان هر چه بیشتر در اختفای فقر و مذلت خویش میکوشد و هرچه بیشتر سر در گریبان خویش فرو میبرد تا بتواند از شر زبان مردم در امان باشد باز کسی وارد زندگی او میشود و از کاهی کوه میسازد و انسان را دست میاندازد و در یک چشم بهم زدن اسرار زندگانی او را در کتابی ثبت میکند و بر سر زبانها میاندازد و اسباب تمسخر و تحقیر دیگران مینماید مردم فقیر فئودور داستایوفسکی
میدونی کلنل، بیست سال پیش که اینجا اومدم عاشق دختری شدم که تو همین خونه زندگی میکرد. لنگه نداشت پیشروی دکتروف
کی قسم آدمی رو که هفتتیر روی سرش گذاشتن باور میکنه؟ پیشروی دکتروف
در این کتاب داستان کوهای سفید جلد اول این مجموعه ادامه پیدا م یکند. ویل و بینپل برای کسب اطلاعات درباره ی سه پایهها انتخاب شده و سعی میکنند راهی برای نفوذ در شهر انها بیابند. . شهر طلا و سرب 2 (رمانهای 3گانه جان کریستوفر) جان کریستوفر
کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچگونه رضایت خاطری از ان نداشت. کتاب به عنوان یک شی خاص هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزله ی عصای ظریفی بود که ادم متشخص قرون گذشته به دست میگرفت کتاب او را به کلی از دیگران متمایز میساخت… بار هستی میلان کوندرا
ادمی به ضعف خویش اگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد بلکه خود را به ان تسلیم میکند ادمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند میخواهد هرچه ضعیفتر شود میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد میخواهد بر زمین بیافتد و از زمین هم پایینتر برود بار هستی میلان کوندرا
بزرگترین نیروی فکری بشر حماقت است باید در مقابل ان سر تعظیم فرود اورد و به ان احترام گذاشت چون همه جور معجزه ای از ان ساخته است خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
اژدهایی که نمونه دموکراسی تو دنیاس با تموم کشورای استبدادی یه وجه مشترک داره و اونم یک دولت قوی و زورگوی بی رحم با قانونای خشک دیوونه کنندس 1 مرد اوریانا فالاچی
سه روز اول اعتصاب غذا از همه جاش سخت تره… 1 مرد اوریانا فالاچی
از این و آن پرسیدن اولش آدم را دستپاچه میکند ، اما هیچ دستپاچگی یک عمر طول نمیکشد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که میدانست انسان بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
اینجا قوانین دنیای خواب حکمرانی میکند. حضور، یعنی تصویر دو چشم. دو چشم در صورتی خالی. گویی دو گودال پر از آتش در میان رنگ پریدگی صورتی که خبر از… به راستی خبر از چه میداد؟
برمیگردد، اما همین که نفسش به چهرهی خالی میخورد پنهان میشود یا عقبتر میرود. ترسیده بود. همیشه میترسید. به یقین حضور غایب آن جاندار آزارش میداد. سرمای تنش را حس میکرد، حتی میتوانست پوسیدگی خاکآلود سرانگشتانش را هم ببیند. انگارکه ساعتها و روزها با ناخنهایش زمین را چنگ زده باشد. عجیب اینکه در ورای درک این لحظهی ترسناک، نکتهی ظریف و ناخوشایندی خوابیده بود. دلیل حضور آن موجود را میدانست، که در آن هنگامهی زجرکش خفقانآور و عرقریز دنبال چیست… وجودش مثل پژواکی گنگ در تالار تاریک طنینانداز بود و آن قدر پررنگ که داشت او را کر میکرد. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
عجیب است! درست در همان لحظه که من- برای اولین بار در زندگیام- تنهاییام را با تمام هولناکیاش قبول میکنم، از بین میرود! درست در همان لحظه که به شما گفتم تاکنون کسی را لمس نکردهام، میگذارم کسی مرا لمس کند. لحظهای غیرقابل توصیف بود. گویی لایهی ضخیمی از یخ شکست و به هزاران قطعه تبدیل شد. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
انسان در درجهی اول اشتیاق خود را دوست دارد، بعد شخصی را که مشتاق اوست. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
منظورم این بود که برای این که دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده میکنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیکترین کسِ خود فکر کنید. عمیقتر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی ک شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار میکند! آدم در نهایت عاشق آرزوها و اشتیاقهای خود است. و نیچه گریه کرد اروین یالوم
کلاهتان را در مقابل کارگری از سر بردارید که با داشتن چهار پنس، دخترش را شوهر میدهد! حداقل او به جای پول در رگهایش خون دارد. همهجا پای پول در میان است جورج اورول
بزرگترین ظلمی که به یک کودک میتوان روا داشت این است که او را به مدرسهای بفرستند که بقیه بچهها از او ثروتمندترند. کودکی که به فقر خود آگاه است از این مساله آن چنان رنجی را متحمل میشود که تصور آن برای یک فرد بالغ غیرممکن است. همهجا پای پول در میان است جورج اورول
اگر میخواهید بدانید بازماندگان یک شخص از دنیا رفته راجع به او چگونه فکر میکنند، یک راه خوب فهمیدن وزن سنگ قبر اوست. (هرچه سنگینتر باشد جهت اطمینان بیشتر که نتواند از زیر آن بیرون بیاید) همهجا پای پول در میان است جورج اورول
در آنجا خانههای استیجاری وجود داشت که برای هر پنج نفر فقط یک تخت خواب بود و اگر در این خانهها کسی میمرد تا زمان خاکسپاری دیگر اعضای خانواده مجور بودند هرشب پیش او بخوابند! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
در نهایت پشت همه چیز آیا علتی جز پول است؟ پول برای تحصیل از نوع مناسب، پول برای دوستان با نفوذ، پول برای اوقات فراغت و فراغ خاطر، پول برای سفر به ایتالیا. پول سبب نوشته شدن کتابها و فروش آنها میشود.
خدایا به من درستکاری عطا نکن; فقط پول بده، پول! همهجا پای پول در میان است جورج اورول
شرمت بادا، ای آزمندی نابخردانه و ای خشم جنونآمیز که به دوران کوتاه زندگانی چنین به زیر مهمیزمان داری و از آن پس به حیات جاودان دمساز رنجی از این سان میکنیمان کمدی الهی 1 (3 جلدی) دوزخ دانته آلیگیری
از تف سمی آنها برروی شیشه، بخار و حباب بلند میشد؛ و زبان چنگال مانند آنها مثل نیزه داخل و خارج
میشد.
- آق، آق
خوفو گربه را که روی مبل نشسته بود برداشت و به من تعارف کرد تا آن را بگیرم!
«! من واقعا فکر نمیکنم این کمکی بهمون بکنه»: به او گفتم
- آققققق
F خوفو اصرار میکرد. نه کلمه ی مافین و نه کلمه ی گربه با – 37 و
74 به پایان نمیرسیدند.
حدس زدم خوفو هرگز به من غذا تعارف نمیکند! اما نمیدنستم واقعا منظورش از این کار چیست.
گربه را گرفتم، فقط برای اینکه او را ساکت کنم.
- میو؟
مافین به من نگاه میکرد.
«همه چی درست میشه»: وعده دادم
«خونه با جادو محافظت میشه»: تلاش نمیکردم تا این صدای ترسناک را از ذهنم خارج کنم
- سادی، اونا یه چیزی پیدا کردن
سرپوپاردها دستگیرهی سمت چپ در را پیدا کرده بودند و با خوشحالی بو میکشیدند.
«؟ در قفل نیست»: پرسیدم
هیولاها چهره ی زشت خود را به شیشه میکوبیدند. در لرزید. علامتهای هیروگلیف آبی در چارچوب در
میدرخشیدند. اما نورشان ضعیف بود.
«اینو دوست ندارم»: کارتر زمزمه کرد هرم سرخ (خاطرات خاندان کین 1) ریک ریردان
سه صافی
روزی مردی به دنبال سقراط فیلسوف میرود و به او میگوید:
-سقراط گوش کن. من باید برایت بگویم دوستت چگونه رفتار کرد.
-سقراط پاسخ میدهد: فورا حرفت را قطع میکنم. آیا حرفی را که میخواهی به من بگویی از سه صافی گذرانده ای ؟
و چون مرد او را با ابهام نگاه میکرد ، اضافه کرد:
- بله ، قبل از سخن گفتن ، بایستی همیشه آن چه را میخواهیم بگوییم را از سه صافی بگذرانیم.
آیا تو دیده ای که آنچه تو باید به من بگویی، کاملا صحیح است؟
-نه من آن را از کسی شنیده ام و…
-باشد! ولی گمان میکنم که حداقل آن را از صافی دوم که خوبی میباشد ، گذرانده ای. آن چیزی را که میخواهی برای من تعریف کنی ، چیز خوبی است؟
مرد اول تامل میکند و سپس پاسخ میدهد:
- نه ، متاسفانه ، چیز خوبی نیست، بلکه بر عکس…
- فیلسوف میگوید: حالا برویم سراغ صافی سوم.
آیا چیزی که میخواهی برای من تعریف کنی برای من مفید خواهد بود؟
- مفید؟ نه دقیقا…
سقراط میگوید: پس راجع به آن دیگر حرفی نزنیم! اگر آن چیزی که میخواهی به من بگویی ، نه حقیقت دارد ، نه خوب است ونه مفید،ترجیح میدهم آن را ندانم. و حتی به تو توصیه میکنم آن را فراموش کنی. داستانهای فلسفی جهان میشل پیکمال
بدون شک دارند از یک اولین حرف میزنند ،چون دارد به آخرینش نزدیک میشود! میرا کریستوفر فرانک
تالیران وقتی بالای سیاستگاه رسید صلیب را که از طرف کشیش به او عرضه میشد ، بوسید و فورا زانوها را بر کف سیاستگاه و سر را روی کنده نهاد. همان وقت تبر جلاد روی گردن تالیران فرود آمد و ضربت تبر تختههای سیاستگاه را لرزانید.
یک مرتبه فریادی مخوف از مردم برخاست ، زیرا دیدند که با این که تبر فرود آمد سر از پیکر جدا نگردید.
جلاد برای دومین مرتبه تبر را بلند کرد و فرود آورد و تختههای سیاستگاه لرزید ، ولی باز سر از بدن جدا نگردید و محکوم زنده بود.
لووین یی که آن منظره را مینگریست از فرط خوف موهای تنش مانند سوزن شد.
وقتی سومین ضربت تبر روی سر محکوم بدبخت فرود آمد بدون این که سر از پیکر جدا شود ، فریاد مردم وحشت زده بلند گردید. عده ای نتوانستند توقف نمایند و عقب نشستند. لووین یی از فرط خوف بر خود میلرزید و دفعه چهارم تبر جلاد به هوا رفت و فرود آمد و محکوم بانگ زد: یا حضرت مریم!
ولی باز سر از بدن جدا نشد ، زیرا جلاد ناشی نمیتوانست تبر را طوری فرود بیاورد که با یک ضربت گوشت و استخوان قطع و سر از بدن جدا گردد.
آن گاه ضربت پنجم و بعد ضربت ششم… و هفتم… و هشتم… و دهم و پانزدهم و بیستم ، و بیست و پنجم فرود آمد. در ضربت بیست و نهم در سراسر میدان اعدام یک نفر تماشاچی جز لووین یی پای سیاستگاه وجود نداشت و در ضربت سی ام حتی کشیشها و قراولان مسلح هم رفتند و فقط جلاد باقی ماند و محکوم.
ما نمیتوانیم بگوییم محکوم در آن موقع چه حال داشت و جلاد چگونه سراپا خون آلود شده ، عرق میریخت و مانند دیوانهها به جان تالیران افتاده بود.
بالاخره در ضربت سی و دوم سر تالیران از بدن جدا شد و روی تختههای سیاستگاه غلطید. عشق صدراعظم آلکساندر دوما
اینجا که نشستهام یا خوابیدهام جایگاه ابدیام شده است. گذر روزها و ماهها از دستم بیرون است. چند وقت است که پا از این درِ آهنی چفت و قفل بسته بیرون نگذاشتهام. چند وقت است که تنها موجود زندهای که دیدهام، شده است همین مردی که… همین مردی که…
میآید، مینشیند کنار روزن. از دنیای بیرون حرف میزند. خیلی حرف میزند. آواز کلامش یکنواخت و سرد است. آن روزهای اول مدام اصرار میکردم که بگذارد بیایم بیرون. به اندازهی یک نفس عمیق. کمی هوای تازه، اما او با همان صدایی که از فرط خستگی در امتداد راهروهای تاریک پشتِ در کش میآمد، میگفت، نمیشود. چنان آمرانه و نرم میگفت که من کوتاه میآمدم. میشد فهمید که ریش نامرتبی دارد. انگار با خودش عهد کرده که تا من زندهام همینجا بماند. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
در آغاز بعضی چیزها رخنه ناپذیر به نظر میآمد، اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، له شده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچهها بالاخره دلبسته پدر و مادر میشوند، به خودشان میباورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است، محض خیرخواهی است. سور بز ماریو بارگاس یوسا
August 8
شروع رمان زندگی شاید همین باشد:
از پلههای خانه پدریش باعجله بالا رفت، دیگر تحمل نداشت. درست زمانی که فکر میکرد سند آزادیش را امضا میکنند ناامید از دادگاه بازگشته بود. تمام احساساتش را از دست داده بود، حتی احساس گرسنگی هم نمیکرد.
باز به یاد آن شب تابستانی افتاد که از ماموریت برگشته بود و میخواست مازیار را غافلگیر کند که خودش غافلگیر شد…
حدود دوازده شب بود که به منزلش رسید، کلید را از کیفش در آورد و در قفل چرخاند. به سمت سالن نشیمن رفت و چراغ را روشن کرد، خبری نبود پس حتما مازیار خواب بود. با اینکه این اواخر زیاد بحث میکردند ولی این دوری دو هفته ای باعث شده بود که دلتنگش شود.
آهسته به سمت اتاق خواب رفت و در جایش میخکوب شد.
احساس تهوع کرد، برگشت و دوان دوان به سمت دستشویی رفت. حالش به هم خورد و آنقدر استفراغ کرد که دیگر چیزی باقی نمانده بود تا بیرون بریزد. در حالیکه اشکهای سوزانش به روی گونه هایش میریخت، بدنش از شدت بغض و هق هق میلرزید. . زندگی شاید همین باشد بهاره باقری
بوی آشنایی دارد. مردی است با چشمان قهوهای. مردی خسته. از پشت پلکهایم میبینمش. مینشیند روبهرویم. چشمان او هم بسته است. خواب است ولی خواب نمیبیند. پدرم. با موهایی که سالهاست عنکبوتها در آنها شبکه ساختهاند.
میدانم که زنده است. میدانم که باید مرده باشد. بالای سرش ستونی به آسمان رفته و پر از تصاویر مات زنی است که دختری را میان دستهایش میخواباند. دختری با موهای بلند خرمایی.
پدر، جایی زیر درختی خوابیده است. پیدا نیست که تارهای سفید روی سرش متعلق به چیست. عنکبوتها یا گذر زمان. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
آلیوشا. من میل به زندگی دارم و برغم منطق به زندگی ادامه میدهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم خرده برگهای چسبناک را که در بهاران باز میشوند دوست میدارم…بعضی از آدمها را دوست میدارم. آدمهایی که گاهی بی آنکه بدانی چرا، دوستشان میداری. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
مردها چه آسان دروغهای خاص را باور میکنند؟ دروغ هایی که برتریشان را بنمایاند و غرورشان را ارضا کند! جزیره سرگردانی سیمین دانشور
روز اعدام فرا رسید و رمان هنوز به پایان نرسیده بود. واپسین سفری که جووانی خلنگ در زندگی اش میکرد، با ارابه و همراه یک کشیش بود. در اومبروزا محکومان به مرگ را از شاخه بلوط بلندی در وسط میدان بزرگ شهر میآویختند. مردم به تماشا دور درخت گرد میآمدند.
در لحظه ای که طناب دار را به گردن جووانی خلنگ میانداختند آوای سوتی از میان شاخهها شنیده شد. جووانی سر بلند کرد. کوزیمو بالای درخت بود و کتاب را در دست داشت.
-بگو ببینم آخرش چه میشود
کوزیمو در پاسخ گفت:
- متاسفم جووانی ، جاناتان را به دار میزنند.
- یعنی همین کاری که با من میکنند، پس خداحافظ! بارون درختنشین ایتالو کالوینو
سایهای درون اتاق تکان میخورد. کسی… او… میلوش بود. نشسته بود روی زمین و با دستانش جسمی را در هوا نگه داشته بود. نه. آن جسم، شبیه حلقهی طلایی درخشانی در هوا معلق بود! میلوش آشکارا تلاش میکرد آن را در هوا معلق نگه دارد. این غیرممکن بود. با وجود حالت عجیبی که داشت، سیکابارو میکوشید از این گیجی بیرون بیاید و معنی آنچه را که میدید بفهمد ولی گویی لحظهها کش میآمدند و او کاری از دستش نمیآمد. ناگهان میلوش متوجه حضور او شد. فریاد خفهای کشید و چهرهاش که برای لحظاتی حالتی طبیعی پیدا کرده بود دوباره آشفته شد، از جایش پرید و به گوشهی اتاق رفت. حلقه را در مشتش میفشرد، بسیار ترسیده بود و پشت به سیکابارو در خودش جمع شد.
لباس به هم ریختهاش از یک طرف آویزان شده بود و چشمان خستهی دختر موخرمایی روی آخرین تصویری که آن شب دید ثابت ماند.
نشانی شبیه خالکوبی، گلی هشتپر که بر کتف چپ میلوش نقش بسته پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
میرا لخت شد. پیراهنش را٬ شلوار کوتاهش را و جوراب هایش را درآورد. شلاقش زده بودند. جای ضربهها روی بدنش پیدا بود. خواستم در این باره حرفی بزنم ولی دیدم لبخند میزند و فهمیدم که دیگر حرفی نمانده است و همه چیز به خوبی جریان دارد. من هم لبخند زدم و او دید که یک دندان ندارم. . با قدمهای بلند به طرف وان آمد و در کنارم دراز کشید. سنگین بود و خیس. سرم را زیر آب برد و مرا بوسید. آب٬ دهان هردومان را پر کرده بود. موهای سیاهش در اطراف مان شناور بود. از لثه ام هنوز خون میآمد و آب سرخ رنگ بدنش را پوشانده بود. دوباره بلند شد و خودش را آرام به رویم انداخت و دیگر تکان نخورد. در سطح آب فقط موهایش پیدا بود و دهان سیاه نیمه بازش. میرا کریستوفر فرانک
پرسید «ضمیرت چیه ؟»
جواب دادم «من ضمیر ندارم.» کاش میدانستم منظورش چه بود.
«دندانه ت چیه ؟»
«دندانه م ؟»
«پس اسمت ؟»
«اون رو هم ندارم.»
«یه زمانی یه آدم قد بلندی رو میشناختم که اون هم اسمی نداشت. مطمئنم که تو پسرش هستی و وارث هیچی و پوچیش. پدرت این روزا چی کار میکنه ؟ کجاست ؟» سومین پلیس فلن اوبراین
گروهبان صمیمانه گفت «اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی.»
فریاد زدم «چی ؟»
«همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم.»
«من رو کش و قوس بدین ؟»
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم «این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه.» صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد «قانون این بخش از کشور همینه»
داد زدم «من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم.»
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت «راجع به دوچرخه.»
«کدوم دوچرخه ؟»
«دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست.»
به آرامی گفتم «اشکالی نداره.»
«شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین» سومین پلیس فلن اوبراین
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیتهای من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو میشدم، گاه ژرار فیلیپ، گاه ژان پل سارتر، گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس… حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی میکرد! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تنهایی مطلق. در دلش پیچش بدی داشت. انگار یک ناامیدی بیانتها درون دلش میریختند. هرچه جلوتر میرفت غلظت احساسات تاریکش بیشتر میشد. جنگل مثل لایهلایههای آب در او نفوذ میکرد و دختر تنها، خوب متوجه شده بود اتفاقی در راه است که پایان بسیار بدی خواهد داشت.
ذهنش آرامآرام پر از تصویر میشد. عجیبترین حسی که تا بهحال تجربه کرده بود. تصویرها میآمدند ولی قبل از اینکه بتواند به آنها چنگ بیاندازد میرفتند و عجیب اینکه میدانست تصویری دیده ولی هیچ کلمه یا حسی برای توصیفش پیدا نمیکرد. مثل اینکه اصلاً چیزی وجود نداشته. خوابی که بعد از بیداری، آهسته از صفحهی ذهن پاک میشود و حتی یادت میرود که خواب بودی.
پایان این تاریکی ما همه میمیریم
مانی صحراگرد-ایرن عسگری پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
معصوم بودن دو احساس متضاد به تو میدهد ،گاه احساس پوچی و ناتوانی میکنی ،درست مثل خرگوش تنها در میان یک عالم گرگ،اما گاهی هم احساس میکنی با همه ی تفاوتها چقدر خوب که پاک مانده ای و بعد از خودت راضی میشوی که به زیبایی جهان افزوده ای. آخرین انار دنیا بختیار علی
وقتی زن پی شوهر میگرده مجبوره خودش رو زیبا و جذاب نشون بده و با نگاههای معنی دار و حرفای بی سر وته قاپ مرد رو بدزده! این نه افتخاری داره،نه هیچ نشونی از صداقت توش هست! یکی از دوستای انگلیسی من برام تعریف کرده که زنهای اروپایی چه جوری شوهر پیدا میکنن…به نظر من کار خسته کننده و احمقانه ییه!
زنها واسه این که به دل مردا بشینن مجبور میشن خودشون رو بهتر از اون چیزی که هستن نشون بدن و وقتی نظر طرف رو جلب میکنن به همین روش کلاه بردارانه ادامه میدن تا به چنگش بیارن و بعد از تحمل این همه دردسر ازدواج میکنن…
ولی بعد از ازدواج دیگه دل و دماغ نقش بازی کردن رو ندارن و این جاس که گند کار در میاد و ازدواج به طلاق ختم میشه…واقعا همین جوریه که من شنیدم؟ جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
چوپان با خود فکر کرد: همه ی این حوادث بین طلوع و غروب همین خورشید…
و دلش به حال خودش سوخت. چون گاهی در زمانی به کوتاهی یک فریاد ساده،همه چیز در زندگی زیر و رو میشود؛پیش از آنکه آدم بتواند خود را به آن عادت دهد.
از گریه کردن شرم داشت. هرگز جلوی گوسفندانش گریه نکرده بود. با این حال بازار خالی بود و او دور از سرزمین مادریش.
گریه کرد. چون خدا عادل نبود و به کسانی که به رویاهای خود باور داشتند،چنین پاداش میداد. کیمیاگر پائولو کوئیلو
او گفت: گمانم این درست است که همه بعضی وقتها میبازند ،اما من هرگز نباخته ام! سرانجام کسی راز موفقیتش را پرسید ؛او توضیح داد: هیچ گاه در پی شکست مردی که با او میجنگم برنمی آیم ،می گردم که اعتماد به نفس را بشکنم. ذهنی که مشکل شک دارد نمیتواند خود را بر روی پیروزی متمرکز کند. دو مرد باهم برابرند-برابر واقعی - به شرط آنکه اعتماد به نفسشان برابر باشند! خاطرات 1 گیشا آرتور گلدن
قدم اول را که گذاشتم فهمیدم میلوش راست میگفته. میشود روی این دیوار راه رفت. با قدمهای ثابت و محکم. چرا پاهایم نمیلرزند. به حرف میلوش اطمینان کردهام یا به پاهای خودم که اینطور با اراده قدم بر دیوار میگذارم. شروع میکنم. گویی سالهاست میدانم که این کار شدنی است.
جلوتر همهجا را مه گرفته است. زن با موهای همیشه پریشانش در سفیدی مات گم شد. به کف دستم نگاه میکنم. همان جایی که آنور روزی طرح اساطیری و پرانحنای موربی کشید. به رنگ بنفش. چشمانم بسته بود اما رفت و برگشت نوک قلم بر نرمی کف دستم خوب یادم مانده. او دستم را مشت کرد و گفت مرا پیدا کن. پایان این تاریکی ما همه میمیریم (شکارچی باد) امین صحراگرد ـ ایراندخت عسگری
عقیده خویش را درباره فلسفه تغییر نداده ام. اما کندوی بزرگی هست که در آن شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس زنبوری بنام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَرده گل و شیرهء نباتی است که راه عطرها را یافته و باز آمده تا آن را باز گوید و رقص کنان راه را نشان دهد. من به سان او گلزاری هزار رنگ نیافته ام… نور جهان کریستین بوبن
…و از درختان انار ، انارهایی که یکی از آنها را خورده بود و تقریبا خم شده بود روی سر مرد عابری که بالا یا پایین میرفت. اندیشید شبیه این انارها را جایی دیده است و خیالش رفت تا چادرهای صحرایی کابل. باید انارها را همان جا دیده باشد یا نه توی ضیافتهای مجلل پدرش. افکارش رارها میکند و ازپلهها همچنان بالا میرود…
[دکتر بامداد برنا اسلحه ای در دست دارد. یک کلت کمری. طرز استفاده اش را بلد نیست. نگهبان افغانی آن را از مردی گرفته بود که اتفاقا در ظاهر بیمار گونه اش قصد کشتن او را داشته است. بامداد برنا تمام آن شب وجود آن شیئ سنگین و اهریمنی اذیتش میکند و صبح به سرباز میگوید چیزی که مرا میکشد بیعدالتی و جهل است نه این تکه آهن و اسلحه را به نگهبان برمی گرداند. این همان روزیست که نگهبان با انار بزرگی لای دستمالی گلدوزی شده برمی گردد و میگوید این انار را اشتباهی جای یک بمب یا نارنجک از مریض دیگری گرفته است و بعد فهمیده که مریض با کمال میل آن را به تنها دکتر ایرانی آن اکیپ بخشیده است. آب انار شتک میزند روی روپوش سفید دکتر همان جایی که روز بعد دو گلوله همانجا مینشیند…] اقلیم گندم و گناه خلیل جلیلزاده
من در خود شخصیتهای مختلفی آفریده ام. من این شخصیتها را بی وقفه میآفرینم. همه ی روًیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را میبیند، صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او عظمت را نه فقط در خود که در همه کس میدید. و نه فقط برای خود، که برای همه کس میخواست. با این حساب طبیعی بود مرا که یک نقاش سادهی ساختمان بودم به دیگران بزرگترین نقاش وطن معرفی کند و خودش را، که از اهالی قم بود، به لهجهی فرانسوایانی که «ر» را «ق» تلفظ میکنند، متولد «رم»! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آدام: گوش کنید ساموئل، من میخواهم از زمینم باغی بسازم. تا به حال بهشت را نشناختهام، جز این که میدانم از آن رانده شدهام.
ساموئل: این بهترین دلیل برای به وجود آوردن یک باغ است. و باغ میوهتان کجا خواهد بود؟
آدام: من درخت سیب نمیخواهم. دنبال دردسر رفتن بیهوده است.
ساموئل: حوّاتان چه خواهد گفت؟ او هم حرفی برای گفتن دارد. حوا عاشق سیب است.
آدام: حوّای من نه. شما حوایم را نمیشناسید. او از انتخاب من خوشحال خواهد شد. هیچ کس در دنیا نمیداند او تا چه اندازه پاک و منزه است.
ساموئل: در این صورت از نوادر روزگار است. موهبتی بالاتر از این نیست. شرق بهشت جان اشتاینبک
بهترین سیب روی درختمان را پیدا میکند و آن را به من میدهد: "میدونی وقتی اولین گازو بهش میزنی، طعم چی میده؟
- نه، چی؟
- آسمونِ آبی.
- خُل شدی؟
- تا حالا آسمون آبی خوردی؟ گاهی اوقات بهتره امتحانش کنی. طعم سیب میده آخرین کتاب جهان رودهن فیلبریک
لحظاتی بعد ، سری از تن جدا شد. سری کوچک و گرد از آدمی بسیار آشنا چند قدم بالاتر از فلکه در لابه لای مه از تن جدا شده بود و حالا در شیب خیابان خسروی قل میخورد که در هر چرخش صدای سایش سنگ آسیاب را تداعی میکرد.
آن قدر آرام میچرخید که گاه به نظر میآمد دیگر نمیتواند بچرخد ، اما میچرخید و لاله ی گوش و یا آن بینی کوچک نمیتوانست جلوی چرخیدن را بگیرد ، فقط حرکت را کند میکرد ، و یکی از لالهها خونی بود.
سر میگشت و میگذشت ، با یک چشم بسته ، یک چشم باز ، و آن هم بهت زده ، انگار که بخواهد دزدکی به جایی نگاهی بیندازد و بگذرد. این نگاه آن قدر آشنا بود که سروان خسروی در وهله ی اول متوجه فاجعه نشد ، یا شاید آن قدر هیجان زده و خسته بود که نتوانست معنای سر بریده ی غلتان را دریابد.
سر به آرامی چرخید و از جلو شهربانی گذشت. سروان خسروی قدمی به عقب گذاشت ، دست به اسلحه برد ، به این سو و آن سو نگاهی انداخت و گفت:
«این یعنی چی ؟» سال بلوا عباس معروفی
اصلاحات، وقتی که زمینه برای آن فراهم نشده باشد، مخصوصا اگر نهادهایی باشند که نسخه بدل خارجی باشند، چیزی جز خرابی به باور نمیآورند. برادران کارامازوف 2 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
جانور نمیتواند به ستمبارگی انسان باشد، که ستمش بسیار هنرمندانه است. ببر فقط میدرد و به دندان میکشد، از او جز این بر نمیآید. هرگز به فکر میخ کردن مردم با گوش نمیافتد… برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
خدا روشنایی را روز اول آفرید، و خورشید و ماه و ستارگان را به روز چهارم، روز اول روشنایی از کجا آمد؟ برادران کارامازوف 1 (2 جلدی) فئودور داستایوفسکی
گریه میکند چون سر انجام به پی یر تلفن کرد. . شمار تلفن او را میدانست و دوست داشت ده عددی را که پی یر را از او جدا میکرد بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند… صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یکبار یک روز تمام او را دنبال کرد میخواست بداند کجا زندگی میکند ،اتومبیلش چیست،کجا کار میکند ،چطور لباس میپوشد،آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یک بار به مترسکی گفتم: «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.» گفت: «لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمیشوم.»
دمی اندیشیدم و گفتم: «درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.»
گفت: «فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آن گاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند. پیامبر و دیوانه (پالتویی) جبران خلیل جبران
…اهالی ماکوندو از آن همه اختراعات عالی مبهوت شده بودند،نمی دانستند حیرت خود را از کجا آغاز کنند. تا نزدیکیهای صبح بیدار میماندند و به تماشای لامپهای پریده رنگ الکتریکی که با دستگاهی روشن میشد که آئورلیانو تریسته از سفر دوم خود با قطار آورده بود میپرداختند و مدت زمانی طول کشید تا توانستند به زحمت بسیار خود را به صدای دیوانه کننده ی تام تام آن عادت دهند.
از عکسهای متحرکی که تاجر ثروتمند ، برونو کرسپی ، در تئاتری که گیشه هایش چون کله ی شیر بود ، نشان میداد ، سخت اوقاتشان تلخ شد زیرا هنرپیشه ای که در یک فیلم مرده بود و به خاک سپرده شده بود - و آن همه به خاطر بخت بدش اشک ریخته بودند - بار دیگر زنده میشد و در فیلم دیگری در نقش یک مرد عرب ظاهر میشد. جمعیت که نفری دو سنتاوو پول داده بودند تا در گرفتاریهای هنرپیشه شریک باشند ، آن کلاه برداری را تاب نیاوردند و صندلیهای سینما را خرد کردند.
شهردار ، بنابر اصرار برونو کرسپی ، با بیانیه ای اظهار داشت که سینما عبارت از یک سری عکس است و در نتیجه ارزش آن را ندارد که جمعیت این قدر به خاطرش ناراحت بشوند. با آن توضیح مایوس کننده ، عده ی زیادی خود را قربانی یک اختراع جدید کولیها دانستند و با درنظر گرفتن این که خود به اندازه ی کافی دردسر و گرفتاری دارند تا برایش اشک بریزند و لزومی ندارد در غم بدبختی دروغین بشرهای ساختگی هم گریه کنند ، تصمیم گرفتند دیگر پا به سینما نگذراند… 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
- کی؟
- «سندیکا. هر کسی که هستند. به دست هام نگاه کن.» ایکنیشس پنجه هایش را جلو صورت مرد گرفت. «دستگاه عصبیام به خاطر ضربه ای که تحمل کرد در آستانه طغیانی بزرگ علیه من است. اگر غش کردم توجهی نکنید.»
- آخه چی شده؟
- یکی از اعضای گروه زیرزمینی تبهکاران نوجوان منو توی خیابان کاروندله محاصره کرد. …
- چه شکلی بود؟
- شبیه هزاران جوان دیگر. جوش، فکل، صدای دورگه، سازو برگ متداول تازه بالغها. … اتحادیه ابلهان جان کندی تول
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای میافتد و محبوب خود را در آن جا میبیند. برایش دست تکان میدهی و بعد همچنان که نزدیکتر میشود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانههایی نیفتد که با تصور تو نمیخواند، رگهای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دستهایی اندک بزرگتر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، میخواهی تفاوتی در میان نباشد، میخواهی آن که میآید او باشد، میخواهی این داستان خودت باشد، میخواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آنکه محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون میآید و در دیدرس قرار میگیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانهای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
گفت: «عجب الاغی هستی! تو اینقدر نفهمی که تا بحال متوجه نشدهای که عقل و خوشبختی مانعهالجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند خوشبخت باشد، زیرا درنظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او میبیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان میتوانند خوشبخت باشند، و آنهم نهبسیاری از آنها. بیگانهای در دهکده مارک تواین
آدم ابوالبشر یک نفر ریاکار و جبون بود و این صفات هنوز در ختم و ترکهٔ او بقوت خود باقی است: این شالودهای است که تمدن باید تماماً روی آن بنا شود. بنوشید بسلامتی بقای ریا و جبن! بیگانهای در دهکده مارک تواین
شیطان گفت: «ملاحظه میکنید که بطور مداوم ترقی ادامه دارد. قابیل جنایت خود را بوسیلهٔ یک قلبه سنگ مرتکب شد، عبرانیان بوسیلهٔ نیزه و شمشیر خون مردمان را میریختند، یونانیان زره و فن ظریف تشکیلات نظامی و سرداری را بدان افزودند، مسیحیان توپ و باروت آوردند، و همین ملت تاچندی دیگر بقدری در فن آدمکشی ترقی خواهد کرد که عموم مردم معترف خواهند شد که الحق اگر تمدن مسیحی نبود جنگ تا ابدالدهر امر ناچیز و بیمقدار باقی میماند.» بیگانهای در دهکده مارک تواین
هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که بصرف آزاررساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سرمیزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! بیگانهای در دهکده مارک تواین
هرکدامشان یک کار جزئی میکند و هیچ کس صلاحیت دارتر از او برای کردن آن نیست. تهوع ژان پل سارتر
او از این به بعد چه بود؟… غذای سادهای برای دندانهای قحطی زده، لقمه گرم و نرمی برای معدههای وحشی… سپید دندان جک لندن
ماده گرگ غدار اکنون دیگر دست از عشوه و ناز و مهر و محبت ساختگی خود برداشته و به صف دشمنان پیوسته و با قساوت و بیرحمی تمام میغرید و بر وی میتاخت. سپید دندان جک لندن
اگر آئورا در پی کمک تو باشد، به اتاقت میآید. پس به اتاق خود میروی، دستنوشتههای زرد رنگ و یادداشتهای خود را از یاد میبری و تنها به زیبایی آئورایت میاندیشی. چندان که بیشتر به او فکر میکنی، بیشتر از آن خویشش میکنی، تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو، بلکه نیز از آن رو که میخواهی برهانیش، زمینهای اخلاقی برای تمنای خود یافتهای و احساس بیگناهی و خشنودی از خود داری. آئورا کارلوس فوئنتس
جوانی را میشناختم که خود را کشت. نمیدانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشتهبود که گلولهای در دل خویش جای دهد یا به وسوسهای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زدهبود. اما به یاد دارم در این جلوهفروشی غمانگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره دلپذیر و در زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
همیشه آنقدر جدی و ناکام بهنظر میرسید که زنها یاورشان میشد که عاشق است. خیال میکردند شاعر است. رگتایم دکتروف
مسافران کشتی مشتریهای تازه او بودند، چون که مردمان مهاجر به پرچم آمریکا خیلی اهمین میدادند. رگتایم دکتروف
هنوز هم معتقدم که صلح، فراوانی و شادی روزی در همه جا فراگیر خواهد شد. یک احمق بیشتر نیستم. محبوس کورت ونهگات
ماندن در گوشهای که بدان عادت کردهای بهتر است. حتی اگر نیمی از اوقات به غم و غصه خوردن بگذرد. / نقلقولها از ترجمه خشایار دیهیمی. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچهای که هنوز در شکم مادرش است قار قار خوشبختی سر دهد اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ بیچارگان فئودور داستایوفسکی
اما تن من چون چنگ بود و کلمات و حرکات او چون انگشتانی که بر تارهای آن میدوید. / داستان عربی دوبلینیها جیمز جویس
خدا پیرمردی است با ریش سفید، و مریم نیز مرغی که بی او نمیتوانست صاحب جوجه شود. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
مختصر علاقهای که نسبت به او احساس میکردم با دوتا مکالمه تلفنی از بین رفت. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
اگر مرد به دنیا آمدی، از این بیم نخواهی داشت که در خم یک کوچه تاریک به تو تجاوز شد. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
در افسانههایی که مردها برای توضیح دادن زندگی ساختهاند، اولین مخلوق یک زن نیست، مردی به نام آدم است. حوا بعدا سر میرسد برای آنکه آدم را سرگرم کند و گرفتاری به بار آورد. نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
مشکلات زنا دور یک موضوع میگرده: زن به دنیا اومدن جنس ضعیف (گزارشی از وضعیت زنان جهان) اوریانا فالاچی
فکر کنم خوابم برد،چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سالها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع میکند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف میکرد که ماهی است که باروری را شروع میکند. ماهی که خاطره را با خواهش در میآمیزد. یعنی باعث میشود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی میدید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس میرویاند،
خاطره را با خواهش در میآمیزد،
ریشههای کرخت را با باران بهاری اش بیدار میکند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور میفهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان من و بوف کور عباس پژمان
از صفحهٔ 36 کتاب: "در بعضی سالها سیزده بدر مصادف با اول آوریل یا اول بهار مسیحی هاست. ماهی که فصل باروری را شروع میکند. یک دهه قبل از هدایت، تی اس الیوت هم این معنی را در زمین هرزش به تصویر کشیده بود. منتهی الیوت به جای نحس از ستمگر استفاده کرده بود. او هم درست به این علت آوریل را ستمگر توصیف میکرد که ماهی است که باروری را شروع میکند. ماهی که خاطره را با خواهش در میآمیزد. یعنی باعث میشود موجودات یاد باروری بیفتند و هوس تولید مثل کنند. الیوت این را ظلمی میدید که طبیعت در حق انسان روا داشته است.
آوریل ستمگرترین ماه است،
از زمین مرده یاس میرویاند،
خاطره را با خواهش در میآمیزد،
ریشههای کرخت را با باران بهاری اش بیدار میکند.
کلمهٔ اثیری هم اول بار در همین زمین هرز ظاهر شد…"
واقعا با خواندن «من و بوف کور» همه چیز را در مورد بوف کور میفهمی
ضمنا این کتاب رمان است نه مجموعه داستان من و بوف کور عباس پژمان
یک روز از سرِ بی کاری به بچههای کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که «فقر بهتر است یا عطر؟» قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچهها نوشتند «فقر». از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب میکردند. نوشته بودند که «فقر خوب است چو…ن چشم و گوش آدم را باز میکند و او را بیدار نگه میدارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش میکند.» عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچهها نوشته بود «عطر». انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود: «عطر حسهای آدم را بیدار میکند که فقر آنها را خاموش کرده است». رویای تبت فریبا وفی
اونایی که چیزی نساختن، باید چیزی بسوزونن. فارنهایت 451 ری برادبری
مونتاگ گفت: «تو اونجا نبودی، ندیدی. باید یه چیزی تو کتابا باشه- چیزی که حتی نمیتونیم تصورشو بکنیم - که یه زنو تو خونه آتیش گرفته نگه داره، باید یه چیزی باشه. آدم جونشو بالای یه چیز الکی نمیده.» فارنهایت 451 ری برادبری
پرونده او پیوسته در جریان بود اما هرگز به صورت قطعی بسته نمیشد. مهمتر از همه واقعیت جرم وی هرگز نه ثابت شد و نه تایید. / داستان آخر بازی. ساحل پایانی جیمز گراهام بالارد
در نقد این کتاب مقدمه نویسنده هم زیباست وهم گویا که بهتر است نقل آن را عینا بیاورم:
پیشگفتار
((در شهرستانهای کوچک، مردمان یکدیگر را بهتر میشناسند، و هنگام نشست و برخاست با یادکَردهای شیرین و تلخ، دَمِِ خوشی را با یکدیگر سِپَری میکنند.
اندیشهی نگارش و داستانپردازیِ این کتاب، زنده کردن یادکردهای فراموش شدهی کسانی است، که در نهایت سادگی، تنگدستی، و گاه دیوانگی، پیکره بندِ فکاهیِ یا تلخکامی آن بودهاند.
تودرتوی زندگی آنها، واژگانی را خواهید یافت که آنان خود از آن پیروی کرده، یا همروزگاران خویش را، به واکنشهایی زشت و زیبا وامیداشتهاند. به هر روی، این کتابِ داستان را به مردمان شهر دارابگرد که یادکَردها، و کاردانیهایِ همچون منی را بارور ساختهاند، پیشکش میکنم.
فرهیختگان آن شهر خود شهرهاند و جاوید نام، باشد که این کوتاه یادکرد از مردمان ساده و دوست داشتنی زیست بومِ مهربان پرور ما، دارابگِرد، نام آنان را جاوید و لبخندی برگونهیِ تو همروزگار نازنین، بنشاند.) )
آنچه توجه من را بخو جلب کرد این است که نویسنده در پایان با نشان دادن عکس این شه و اماکن تاریخی آن و گنجاندن تاریخی کوچک شما را وادار میکند که به رفتن وسفر به این شهر بیاندیشید که خود نوآوریست ودر کگمتر کتاب داستانی این چنین است وشاید نیست.
در هر صورت کتاب زیبا ودوست داشتنی است وبی آنکه اهل کجایید شما رابه دوران شیرین کودکی وخاطرات خوب سوق میدهد. داستانهای دارابگرد پیمان پورشکیبایی
او مرتکب جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرمها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، بازهم مرتکب آن شده بود، نام آن جرم اندیشه بود. 1984 جورج اورول
عشق واقعی یعنی راز را بر دلدار فاش کردن ،مصیبت بعدها که ماجرای عاشقانه به سر رسید آغاز میشود و دلداده که راز خود را بر ملا کرده است بر آن افسوس میخورد ، زیرا دلدار به اعتماد او خیانت کرده است. بلم سنگی ژوزه ساراماگو
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من میگویم که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس میکنند و یا دست راست او میخوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمیآورد. بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات میگویم که دست چپ ندارد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل میگیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که میآیند مجبورند مبارزه کنند. شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام میتوان از همه چیز و همه کس گریخت. البته هرگز کسی نمیتواند از خودش بگریزد. ماریا آنا خوسیفا ژوزه ساراماگو
زندگی چنین است ، پر از کلماتی که یا ارزش گفته شدن ندارند و یا اگر ارزشمند هستند در لحظاتی خاص ارزش خود را از دست میدهند…
زیرا اگر هر یک از کلمات را بر زبان بیاوریم جای کلمه ای ارزشمندتر یا شایستهتر را میگیرند که البته همین کلمه تازه هم به خودی خود دارای ارزش نیست بلکه بر زبان راندن آن میتواند احتمالا اهمیت ویژه ای را در بر داشته باشد. دخمه ژوزه ساراماگو
او غیر از سپاسگزاری کاری نمیتوانست انجام دهد ، واژه ای که به اندازه همان صادقانه بودنش میتواند ریاکارانه باشد. هر چه بیشتر در مورد پیچیدگیهای زندگی بدانیم ، تناقصهای آن را بیشتر درک خواهیم کرد ، به ویژه تناقصهای هویتی و خویشاوندی را. دخمه ژوزه ساراماگو
حالا این دنیای ماست. دنیای خود ما. تمام اون آدمهای عتیقه مرده اند. باشگاه مشتزنی چاک پالانیک
در میان تاریخ خرافات این باور همیشه به وجه زنده ای وجود داشته است که گروهی به آن چنان در جه ای از اقتدار میرسند که میتوانند بر مرگ پیروزی یابند. آنا دافنه دوموریه
تاریخ درباره ی ما قضاوت میکند ، قضاوت در مورد آنچه حاصل عمر ما بوده و در پشت سر به جای میگذاریم یادداشتهای سال بد جان مکسول کوتسی
تو کاری کردی که من باورم شد هیچ چیز و هیچ کس نیستم. چشم گربه مارگارت اتوود
آد م هایی پیدا میشند که… که اون قدر غصه ی دنیا را دارند که هیچ وقت یاد نمیگیرند تو این دنیا چه جور باید زندگی کرد. کشتن مرغ مینا هارپر لی
مرد مجذوب انحناهای وسوسه انگیز اندام و برق طلایی اش ،به او که ان جا دراز کشیده بود نگاه کرد. اما این صدای او بود که مرد را به راستی از خود بی خود میکرد. صدایی گاه ملایم و شهوت انگیز و گاه آزاد و و حشی. او همیشه با حال و هوای مرد هماهنگ بود.
مرد او را عاشقانه به لب هایش نزدیک کرد. امشب هری و ترومپتش ،با هم موسیقی زیبایی میآفریدند.
(داستان محبوب هری/بیل هورتون) داستانهای 55 کلمهای استیو ماس
ما همدیگر را گم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ما حایل کرده بود که ما همدیگر را نبینیم. من در تب او میسوختم و او در تب من. چون نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقمند نیست،دیوانه ی من است،و من التماس را در آن چشمها میخواندم. آن قدر در تماشای من وقت گذاشته بودکه زمان را گم کرده بود. یک ساعت،یک سال،چند سال؟زمانی که من از جای خود تکان خوردم و پردهٔ نقاشی به هم خورد،از وقتی صدای خندهٔ خشک و ترسناک پیرمرد قوزی خواب را بر او حرام کرد،دیواری بین ما قرار گرفت و ما همدیگر را گم کردیم. پیکر فرهاد عباس معروفی
چیزی که الان دقیقا به یاد دارد احساس ورود به دنیایی جدید است، دنیایی که در آن گرفتن دست یک دختر آرزویی بالاتر از همه آرزوهاست و شیفتگی او نسبت به این موجود جوان که اسمش با حرف «س» شروع میشد. سفر در اتاق تحریر پل استر
تصاویر دروغ نمیگویند اما همهی ماجرا را هم برملا نمیکنند. صرفا سندی بر گذشت زمانند، دلیل صوری. سفر در اتاق تحریر پل استر
نگرانیشان از بابت فرار ما نیست. نمیتوانیم زیاد دور شویم. نگران اوج گرفتن خیالمان هستند. نگران راههایی که فقط در درون آدم باز میشوند و به انسان روحیه و برتری میدهند. سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود
بیماریاش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیاش عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است و روزی خواهد مرد. مرگ خوش آلبر کامو
اما فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی، آن هم دزدی است.
بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای، حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر، وقتی دروغ بگویی حق طرف را برای دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی حق انصاف و عدالت را دزدیده ای، فهمیدی؟ بادبادکباز خالد حسینی
دوست داشتن کلمه مطمئنی نیست، دقت و عینیت ندارد. دوست داشتن گردو و دوست داشتن مادربزرگ اینها نمیتوانند به یک معنا باشند. عبارت اول به طعمی دلپذیر توی دهان برمیگردد، و دومی به یک حس. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
ما او را مادربزرگ صدا میکنیم. مردم او را جادوگر صدا میکنند. او ما را توله سگ صدا میکند. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
آدم به دنیا آمده که بمیرد. که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاسوگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد. عامه پسند چارلز بوکفسکی
بعد از مدتی علت مرگ فراموش میشود. فقط دو کلمه میماند، او مرد. کوری ژوزه ساراماگو
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود میترسد، من سوار سایه ام میشوم. او چهاربیتیها و قصیدهها را کپی میکند، من از اینترنت نمونه موسیقیها را دانلود میکنم. او شیفته نمایشگاههای نقاشی است، من نمایشگاههای عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمیگوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمیداند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمیتوانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم… گریز دلپذیر آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
در اورلاندا، نزدیک کلیسا روی نیمکت ساکت نشسته بودند و دریا را تماشا میکردند. یالتا از پشت مه بامدادی به دشواری دیده میشد، سر کوهها ابرهای سفید متراکم بود. شاخ و برگ درختان بیحرکت و فریاد جیرجیرکها بلند و زمزمهی خفه و یکنواخت دریا از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ماست حکایت میکرد. وقتی از یالتا و اورلاندو نام و نشانی نبود دریا همینطور زمزمه میکرد و حالا هم همینطور و وقتی از ما هم نام و نشانی به جا نماند همینطور بیاعتنا و خفه زمزمه خواهد کرد. و در این استواری و تغییرناپذیری، در این بیاعتنایی کامل به زندگی و مرگ هر یک از ما، شاید کلید رستگاری جاودانی و پیشرفت وقفهناپذیر زندگی و تکامل همیشگی نهفته است. در کنار این زن جوانی که زیباییاش سپیده دم را شرمگین میساخت و در برابر زیبایی افسانهوار دریا و کوه و ابر و آسمان بیکران، گوروف شیفته و آرامش یافته، در این اندیشه بود که راستی اگر خوب فکر کنی همه چیز در این جهان زیبا و دلرباست، به جز آن پستیها و پلیدیها که خود ما - وقتی هدفهای عالی زندگی و شایستگی انسانی خود را از یاد میبریم- به دل راه میدهیم و یا عمل میکنیم. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
می گفتند که در کنار دریا قیافهی تازهای پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دیمیتری دمیتریچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا میگذراند و دیگر به آنجا عادت کرده بود، در جست و جوی اشخاص و قیافههای تازه بود. روزی در پلاژ ورن نشسته بود و دید زن جوانی، میانه بالا، موبور، بره به سر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی به دنبالش میدوید.
بعد، روزی چند بار در باغ شهر و گردشگاه با او برخورد میکرد. زن جوان همیشه تنها گردش میکرد و همان کلاه به سرش بود و سگش هم به دنبالش، هیچ کس او را نمیشناخت و همه این عنوان را رویش گذاشته بودند: بانو با سگ ملوس. بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر آنتوان چخوف
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت
من در تمام عمرم مثل یک سگ زندگی کرده بودم. اما دیگر، تصمیم قاطعم بدل شدن به یک گربه بود. میخواستم گربه باشم. دیگر مثل سگ چابلوسی کردن، وابسته شدن به دیگران، وابسته کردن دیگران به خودم، سرم را به نوازش این و آن سپردن، با احساس نیاز به محبت و گرما خودم را به پاهای آدمها مالیدن و برای شیرین کردن خودم دم تکان دادن، در زندگی ام جایی نداشت. اینها را زمان درازی پیش از این ترک کرده بودم. در سالهایی که سگ بودم، همه این کارها را کرده بودم، آن هم خیلی زیاد. و این مرا به فلاکت کشانده بود. به لبه ی مرگ رسیده بودم. لبه ی مرگ چیزی فجیعتر از خود مرگ است. این را به تجربه آموختم. مدتی طولانی به خاطر وابستگیها در لبه ی دیوانگی پرسه زده بودم. تاریکی در درونم جا گرفته بود. تاریکی غلیظی که به هیچ وجه نمیتوانستم آن را بشکافم، دور بیندازم، استفراغش کنم یا درش بیاورم. همیشه در درونم بود. گویی زندگی کردن را از یاد برده بودم. یکی باید این را به من تذکر میداد. اگر یادم نمیافتاد که «باید نفس بکشم!» نفس نمیکشیدم. همه این بلاها از آن رو به سرم آمده بود که مثل سگ، وابسته بودم و محبت و دلسوزی را گدایی میکردم؛ از آن رو که درباره مخلوقات موسوم به انسان، افکار غلطی داشتم؛ از آن رو که جهان را جایی روشن و گرم و پر از دلسوزی تصور میکردم. در واقع سگها ساده لوحند. ولی من حالا یک گربه ام یک گربه تربیت شده، خونسرد و نیرومند. یکی از 300 هزار گربه ای هستم که در بنی حسن، در مصر باستان مومیایی شده اند. به اندازه آنها سرد و به اندازه ی آنها نیرومند و مغرور. 1 گربه 1 مرد 1 مرگ زولفو لیوانلی
جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.
«همهاش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوست داشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.»
بیشتر از قبل به عشقبازیتان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل میکند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.
جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانهام زد.
«عاقل باش دختر.»
رفت که بخوابد. ناله کردم که مردهشور عقلتان را ببرد. عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟ اصلا به چه کار خودتان میآید؟ فقط حفظتان کرده است. آن هم ظاهرتان را. مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید. خیلی ساده و آسان دست هم را گرفتهاید و بیهیچ مانعی تصمیم گرفتهاید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید؛ همیشه راضی، همیشه عاقل.
ولی امشب همه آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد. هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما فداکار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید. رویای تبت فریبا وفی
بعضی وقتها فکر میکردم سکوتش نه یک حالت که یک مکان بود و او مثل یک زندانی با پای خودش به سلول انفرادی سکوتش میرفت و در را پشت سرش میبست. نمیشد آن تو رفت. رویای تبت فریبا وفی
فقر همیشه مشاور خوبی نیست. آدمها را تحت فشار قرار میدهد تا به زیر پا گذاشتن قانون، دزدی، کلاهبرداری و دروغ گفتن روی آورند. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
راستی چرا اصلا با حلیمه ازدواج کردم؟ واقعا درست نمیدانم. به گذشتهها برمی گردم تا آن لحظه ی شومی را که تصمیم به این کار گرفتم به یاد بیاورم. حتی درست نمیدانم که واقعا خودم این تصمیم را گرفتم یا دیگری. به احتمال زیاد به اکراه تن به این کار داده ام. واقعا چرا آدمها اغلب اوقات تصمیمهای بسار مهمی را در زندگی تا این حد سرسری و عجولانه میگیرند و اصلا متوجه نیستند که گرانبهاترین دارایی شان یعنی آزادی شان را و گاه کل زندگی شان را با این تصمیم به خطر میاندازند. همین آدم هنگام خرید مثلا ماشین، پیراهن، یا کراوات که هیچ اهمیتی هم در زندگی اش ندارد ساعتها مسأله را سبک سنگین میکند و از این و آن راهنمایی میخواهد. تباهی (فساد در کازابلانکا) طاهر بن جلون
هیچ آدمی ممکن نیست بتواند از خودش فرار کند. وطن هر کس در حقیقت خود اوست! سپیدهدم ایرانی امیرحسن چهلتن
همه ش مجسم میکنم چن تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچه کوچیک؛ و هیشکی هم اون جا نیس، منظورم آدم بزرگه، غیر من. منم لبه یه پرتگاه خطرناک وایساده م و باید هر کسی رو که میآد طرف پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفه پیدام میشه و میگیرمش. تمام روز کارم همینه. ناتور دشتم. میدونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با این که میدونم مضحکه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
چیزی که در مورد د. ب. اذیتم میکنه اینه که اون این همه از جنگ بدش میآد ولی تابستون پیش این کتاب وداع با اسلحه رو داد بخونم. گفت کتاب محشریه. اصلا سر در نمیآرم. کتابه درباره این یاروئهس – ستوان هنری – که مثلا قراره خیلی شخصیت باحالی باشه. نمیفهمم چطوری د. ب. میتونه هم از جنگ متنفر باشه و هم از کتاب مزخرفی مث این خوشش بیاد. یا چطوری میتونه هم کتاب مزخرفی مث وداع با اسلحه رو دوس داشته باشه هم کارای رینگ لاردنر یا اون یکی رو که خیلی دوس داره، گتسبی بزرگ. وقتی اینا رو بهش گفتم خیلی ناراحت شد و گفت کوچیکتر از اونم که ارزششو بفهمم. ولی من این جور فکر نمیکنم. منم کارای رینگ لاردنر و گتسبی بزرگ رو دوس دارم. دیوونه گتسبی بزرگم. من که دیوونهشم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
استرادلِیتِر گفت «هِی. میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی میخواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال میکنن چه (…) ان همیشه از آدم میخوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده خودشونن فکر میکنن بقیه م کشته مُرده اونان. یه جورایی خنده داره. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم اتاقی باشی که چمدوناش به خوبیِ مال تو نیست، حتا چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر میکنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمیده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت میده. به خاطر همینه که حاضر بودم با حرومزاده ای مث استرادلیتر هم اتاق بشم. اقلا چمدوناش به خوبی مال من بود. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
امیوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمیدونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبهها گل بزذرن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل میخوای چیکار؟ ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
فقط بابت اینکه یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمیکشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونایی که زنده ن هزار بارم بهتره. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
به هر حال خوشحالم که بمب اتم اختراع شد. اگه یه جنگ دیگه شروع بشه میرم میشینم سر بمب. به خدا قسم برا این کار داوطلبم میشم. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
راستش هیچ تحمل کشیش جماعتو ندارم. مخصوصن اونایی رو که میاومدن تو مدرسهها و با اون لحن مقدس خطابه میخوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم میآد. نمیفهمم چرا نمیتونن با لحن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن خیلی حقه باز به نظر میاومدن. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
اگه واقعن میخوای قضیه رو بشنوی، لابد اول چیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومده م و بچگی گندم چه جوری بوده و پدر مادرم قبل دنیا اومدنم چیکار میکرده ن و از این جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی ؛ ولی من اصلن حال و حوصله ی تعریف کردن این چیزا رو ندارم … تازه اصلن قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه اتفاقاتی رو واسه ت تعریف میکنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل از این که حسابی پیرم در آد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این جا بی خیالی طی کنم… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
… میخواهید چیز عجیبی بشنوید؟ پس بدانید از وقتی که صاحب بچه شده ام خدا را شناخته ام. وجود خداوند در همه جا هست چون که خلقت دنیا عمل اوست. آقا، من با دخترهایم همین حال را دارم. فقط، دخترهایم را بیش از آن که خدا دنیا را دوست میدارد دوست دارم، زیرا که دنیا بهتر از خدا نیست در صورتی که دخترهایم از من زیباترند. به قدری آنها در روح من جای دارند که من یقین داشتم شما همین امشب آنها را خواهید دید. خدایا! اگر مردی پیدا میشد که دلفین کوچکم را، به همان اندازه که وقتی زنی کسی را دوست دارد خوشحال است، خشنود میساخت، من کفش هایش را پاک میکردم، خدمتکار او میشدم. باباگوریو اونوره دوبالزاک
… اشخاص آزادی را میپرستند، اما آیا یک جماعت آزاد در تمام زمین وجود دارد؟ جوانی من هنوز مانند آسمان صاف که ابر آن را فرا میگیرد لکه دار نیست: از قرار معلوم اگر شخص بخواهد معروف و متمول بشود آیا باید به دروغ و تملق و تعظیم و پشت هم اندازی و رذالت و انکار حقیقت و پنهان کردن باطن تن در بدهد و نوکری اشخاصی را بکند که به نوبه خود دروغ گفته اند و تعظیم کرده اند و رذل بوده اند؟ قبل از آن که با آنها شریک شوید، باید به آنها خدمت کنید. نه. من با شرافت و درستی کار خواهم کرد. من شب و روز کار خواهم کرد. ثروت خود را فقط باید از راه کار خود به دست بیاورم. البته رسیدن به این مقصود خیلی طول خواهد کشید ولی در عوض هر وقت سرم را روی بالش بگذارم فکر بدی مرا آزار نخواهد داد. چه بهتر از این که شخص زندگی خود را مثل گل پاک و منزه ببیند؟ من و زندگی حالا شبیه به مرد جوانی با نامزدش هستیم… باباگوریو اونوره دوبالزاک
… درست به من توجه کنید. دل یک دختر بیچاره و بدبخت عینا شبیه به اسفنج خشکی است که منتظر یک قطره احساسات است که آن را پر از مهر و محبت بکند. دل دختری را، که تنها و ناامید و فقیر است، به دست بیاورید بدون آنکه توجه داشته باشد که بعدا صاحب ثروت خواهد شد. این عمل مثل آن است که در ورق بازی بهترین ورق را در دست داشته باشید، مثل آن است که در لاتاری شمارههای برنده را قبلا بدانید، مثل آن است که در بورس بدانید خرید و فروش کدام سهم باصرفهتر است. شما پایههای محکم یک ازدواج راحت را به این ترتیب بنا میکنید… باباگوریو اونوره دوبالزاک
… دوئل یعنی چه؟ یعنی بازی شیر یا خط و بس! من میتوانم پنج گلوله پشت سر هم در یک ورق آس پیک در همان جای اول تیراندازی کنم و آن هم از سی و پنج قدمی! وقتی که شخص دارای چنین هنر کوچکی باشد اطمینان کامل دارد که حریف خود را خواهد کشت. ولی من از بیست قدمی به سوی شخصی تیر انداختم و تیرم به خطا رفت. خوشمزه اینجاست که حریف من در عمرش دست به طپانچه نزده بود. باباگوریو اونوره دوبالزاک
- آقای دو راستینیاک، شما باید بدانید که با دنیا همان معامله را باید کرد که او با شما میکند. شما میخواهید موفق شوید، من به شما کمک خواهم کرد. شما باید آن قدر تفحص کنید تا به عمق فساد زنها پی ببرید، تا بیچارگی خارج از حد و غرور مردها را اندازه بگیرید. هرچند من این کتاب دنیا را خوب مطالعه کرده بودم ولکن باز هم صفحاتی در آن بود که آن را درست نخوانده بودم. حالا من همه چیز را میدانم. هرچه بیشتر با خونسردی محاسبه بکنید بیشتر موفق خواهید شد. رحم نکنید، بزنید، از شما خواهند ترسید. مردان و زنان را مثل اسبهای چاپار تصور کنید و از یک منزل تا منزل دیگر به قدری آنها را تند برانید که بمیرند، به این ترتیب به اوج امیال خواهید رسید. بدانید اگر مورد علاقه زنی نباشید کسی برای شما ارزش قائل نخواهد شد. باید چنین زنی جوان باشد و ثروتمند و زیبا. اما اگر در درون قلب خود احساساتی دارید که حقیقی است، آن را برای خود مانند گنجی نگاه بدارید، نگذارید کسی حتی در ربودن چنین گنجی تردید بکند اگرنه از بین رفته اید… اگر احیانا کسی را دوست داشتید، این سر را نزد خود نگه دارید! باباگوریو اونوره دوبالزاک
-… از عروسیهای امروز دیگر صحبت نباید کرد که چقدر مسخره و احمقانه شده است. من میتوانم حدس بزنم چه بر سر این ورمیشل فروش پیر آمده است. چنین یادم است که این فوریو…
- گوریو، مادام.
- بله، این موریو در زمان انقلاب، رئیس صنف خود بود، او از اسرار قحطی معروف باخبر بود و از همان وقت از طریق فروختن آرد به ده برابر قیمت شروع به اندوختن مال کرد. هر قدر دلش خواست ثروت به هم زد. مباشر مادربزرگم مبالغ هنگفتی گندم به او فروخت. بدون تردید این نوریو منافع را مثل سایر مردم با کمیته امنیت عمومی تقسیم میکرد. یادم میآید، مباشر مادربزرگم به او میگفت که با نهایت اطمینان میتواند در گرانویلیه بماند چون که گندم هایش بهترین جواز اقامت او در این شهر به شمار میرفت. پس، این لوریو، که گندم را به میرغضبهای عمومی میفروخت، فقط یک عشق و علاقه مفرط داشت و بس. به طوری که میگویند دخترهایش را میپرستید. او دختر ارشدش را در خانه رستو انداخته و دختر دیگرش را به بارون دونوسینگن، که صراف متمولی است و خود را طرفدار سلطنت نشان میدهد، پیوند داده است. حالا متوجه هستید که چرا در زمان امپراتوری فرانسه هر دو داماد از ماندن این پیرمرد طرفدار انقلاب بیمی نداشتند، در زمان بناپارت هم میشد این کار را کرد. اما همین که بوربونها دوباره به سر کار آمدند پیرمرد مزاحم مسیو دو رستو میشد و بیشتر از او مزاحم صراف میگردید. دخترها هم، که شاید پدرشان را دوست داشتند، سعی کردند که بز و کلم یعنی شوهر و پدر را به هم سازش بدهند و فقط وقتی توریو را به خانه راه میدادند که کسی در آن جا نبود. برای این کار بهانه ای آوردند که محبت فرزندی از آن ظاهر بود. «پدر بیایید. وقتی دیگران نباشند ما راحتتر خواهیم بود! و غیره…» من، دوست عزیزم، معتقدم که احساسات حقیقی چشم دارند و هوش.
از شنیدن این قبیل عبارات دل این پیرمرد انقلابی خون میشد. او میدید که دخترهایش از او شرم دارند و اگرچه شوهرشان را دوست داشتند پدرشان مزاحم دامادها بود. یکی از طرفین باید خود را فدا میکرد، پس او خود را فدا کرد چون که پدر بود. او خود را تبعید کرد. باباگوریو اونوره دوبالزاک
گوریو، در سال اول، اغلب هفته ای یکی دوبار بیرون غذا میخورد ولی بعد، بدون اینکه کسی متوجه باشد، به بیش از دو بار در ماه نرسید. این مهمانیهای خارج مسیو گوریو، که به نفع مادام وکه بود، به مذاقش خوش میآمد. اما کم شدن تدریجی این غیبتها و غذا خوردن او به طور منظم در این خانه باعث نارضایتی مادام وکه گردید. مادام وکه علت این امر را دو چیز میدانست یکی کم شدن تدریجی ثروت گوریو و دیگری تعمد او به آزار دادن و ضرر رساندن به صاحبخانه. یکی از منفورترین عادات این قبیل مغزهای ضعیف این است که پستیهای خود رابه دیگران هم نسبت میدهند. بدبختانه، در اواخر سال دوم، مسیو گوریو از مادام وکه تقاضا کرد که به طبقه دوم نقل مکان کند و خرج پانسیونش را به سالی نهصد فرانک تخفیف دهد و با این عمل یاوه گوییهای اطرافیان خود را موجه کرد. به قدری حالا مقتصد شده بود که در زمستان هم آتش در اتاقش روشن نمیکرد. بیوه زن اصرار داشت که این مبلغ قبلا پرداخت شود. مسیو گوریو قبول کرد و از این تاریخ به بعد، مادام وکه به جای مسیو گوریو او را بابا گوریو خواند. باباگوریو اونوره دوبالزاک
مسیو گوریو مرد کم خوراکی بود و مثل کسانی که با پشتکار خود تمولی به دست میآورند، صرفه جویی اضطراری او رفته رفته به عادت مبدل شده بود. در گذشته و حال بهترین غذای او عبارت بود از سوپ، گوشت آب پز و یک ظرف سبزی و تا آخر عمر میتوانست به همین غذای مختصر اکتفا بکند. بنابراین برای مادام وکه مشکل بود که از این راه بتواند به گوریو آزاری برساند یا کاری انجام بدهد که برخلاف ذوق و سلیقه این مرد باشد. چون از مقابله با این مرد جان سخت مأیوس ماند، انتقام خود را از این راه شروع کرد که او را در نظر سایر پانسیونرها خفیف کند. پانسیونرها هم برای تفریح خود آلت دست مادام وکه شدند. در اواخر سال اول، بی اعتمادی مادام وکه نسبت به گوریو به قدری شدید شد که از خود میپرسید چرا این تاجر، که هفت تا هشت هزار فرانک در سال عایدی دارد و دارای اسباب نقره عالی و جواهرات زیبایی است که فقط معشوقه مرد متمولی میتواند داشته باشد، در این پانسیون منزل میکند و با این تمول پولی که بابت مخارج خود میپردازد این قدر ناچیز است. باباگوریو اونوره دوبالزاک
بچه برای مردم خوب است ولی اون دوست ندارد جز آن مردم باشد. سانست پارک پل استر
کتاب تجمل نیست، الزام است، و خواندن اعتیادی است که او هیچ وقت دلش نمیخواهد آن را ترک کند. سانست پارک پل استر
تاریخچه ی اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسبهایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینیژوپ. میخواست در همهی تصمیمها شریک باشد اما همه ی مسوولیتها را از مردش میخواست. میخواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان میآمد. مینیژوپ میپوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی میگفت، از بیچشم ورویی مردم شکایت میکرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن میداد ضعیف و بیشخصیت قلمداد میکرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمیکرد. از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی میکشید، به جوانی اش که بیخود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف میخورد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
برای دل داری دادن بخت برگشته ای هنگام مرگ ، آقای کوینر از او خواست دست از اموالش بشوید: همین که مرد دست از همه چیز شست و فقط زندگی اش برای او باقی ماند ، اندیشمند بی درنگ به او گفت: حالا از آن هم دست بشوی فیل (داستانکهای فلسفی برتولت برشت) برتولت برشت
تمام بدبختی آدمی فقط از یک چیز ناشی میشود: این که او ناتون از آرام و قرار گرفتن در اتاقش است. (پاسکال) اختراع انزوا پل استر
آنچه او میخواست بخرد نه خوشبختی بلکه صرفا نبود بدبختی بود اختراع انزوا پل استر
شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینهی دوطرفهای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانیترین و مبهمترین ویژگیهای چهرهی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارشهای شنود اکتفا میکردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانهی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آنها شرکت داشته باشیم. شبها ساعتهای زیادی را در اتاق مخصوصی در ادارهی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوارها میگذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلمهای کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچکترین لکهی مشکوکی را آشکار میکند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگیاش بکشد تا محدودهی خصوصیاش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی میکردیم… خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
«- راستی، میدانید چه عاملی شخصیت واقعی مرد را تشکیل میدهد؟
زن از این پرسش تعجب کرد. با شتاب توضیح دادم منظورم از مرد، جنس مذکر نیست. بلکه آدم است به طور کلی. اگر پرسشم را بد تعبیر میکرد میتوانست برایم آزاردهنده باشد. پیش ازاینکه پاسخی موقرانه به من بدهد، اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت:
- گمان میکنم مسائل اخلاقی.
- این نظریهی توماس هاکسلی است. از نظر طرفداران مارکسیسم انسان نوعی ابزار است و از نظر افلاطون، موجودی دو پا. ولی در میان همهی این پاسخها، جواب ارسطو از همه جالبتر است. او انسان را تنها موجودی میداند که اهل سیاست است و من آن را این طور تعبیر میکنم که آدم تنها موجودی است که گفتار ظاهری و باطنیاش یکی نیست…» خانواده نفرین شده کندی مارک دوگن
از آنها برمیآمد که سر زندگی او قمار کنند. این خود طنز بسیار ویژهای بود که خاص آمریکاییها بود. امپراتوری خورشید جیمز گراهام بالارد
آقای لوی گفت: «ببین! داری عصبانیش میکنی فلورانس نایتینگا. با این چس مثقالی که از روانکاوی میدونی فقط باعث میشی اون یک ذره چیزی هم که تو کلهش مونده نابود بشه. تنها چیزی که میخواد اینه که بازنشست بشه و بخوابه.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
«…اون به من جزوه درخشانی را نشان داد که در آن با جزییات تشریح شده بود که چه طور پاپ میخواهد یک زاردخانه هستهای راه بیندازد…» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
- «ایگنیشس! اونجا فقط کورها و عقب افتادهها رو استخدام میکنند تا جارو و از این جور چیزا درست کنن.»
+ «مطمئنم که اونها همکارای خوشایندتری هستند.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
«اون موقع نخواستم آشفتهات کنم. ضمنا به دانشجوها گفتم که برای نجات آینده بشریت امیدوارم همتون عقیم بشین.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
ایگنیشس لباس خواب بر تن با گامهای بلند وارد آشپزخانه شد و گفت: «تمام بچههای اون برنامه رو باید فرستاد اتاق گاز.» بعد متوجه مهمان شد و به سردی گفت: «اوه» …
ایگنیشس که کنار اجاق ایستاده بود و ظرف شیر را میپایید تا قبل از سر رفتن به موقع برش دارد گفت: «نکته مسخره این که قراره این برنامه الگوی جوانان وطن باشه. خیلی دوست داشتم نظر اجدادمون رو که موسس این کشور بودن موقع دیدن این بچهها که به خاطر پیشبرد مقاصد کلیرسیل (نوعی کرم پوست) این طور به هرزگی کشیده شدن میدوسنتم. هرچند که احتمال میدادم همیشه که دموکراسی کارش به اینجا بکشه. » اتحادیه ابلهان جان کندی تول
«شغلی داری؟» …
ایگنیشس به پلیس گفت:
«گاهی گردگیری میکنم و بهعلاوه الان مشغول تنظیم یک کیفرخواست علیه قرن حاضر هستم. هر وقتکه سرم از مشغولیات ادبی به دَوران بیفته سس پنیر درست میکنم.» اتحادیه ابلهان جان کندی تول
در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم مرد سوم گراهام گرین
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
نویسنده مرجان مقرون ، فکر میکنم اولین اثر از این نویسنده بود
اگر از غلطهای چاپی بگذریم!
داستان بیشتر شخصیت محور بود و به کارکترها اجازه تصمیم گیری داده شده و این باعث شده کشش داستان تقریبا
تا انتها خوب پیش برود، موضوع بیشتر اجتماعی و عاشقانه ای منطقی بود تا رویایی و بیشتر به زندگی شبیه بود…
نام مهسو هم زیرکانه انتخاب شده بود اگرچه میتونست نامی همراه با تقدیر یا سرنوشت باشد که به نظر من بهتر بود
قسمتی از متن مهسو
پرسید: «چرا ساکتی؟» نمیدانستم سکوتم برایش چه ترجمه ای میتوانست دربرداشته باشد. سرم را پایین انداختم
قدمی به عقب و رو برگرداندم؛ در واقع فاصله گرفتم تا چهره و خصوصاً نگاهم را از نگاهش بگیرم. بی اختیار اشکم فرو چکید…
زیرلب آهسته زمزمه کردم: «خسته م… خسته از این درد بی دلی…
برخوردای به قول تو کسل کننده. از این گفتگویی که به ظاهر همیشه حرفای یه طرفش واسه اون یکی مجهوله…
از ذره ذره خُرد شدن و این فرسایش روانی…
از این جنگ کلامی، از این یکی به دو کردنای بی حاصل… از این تپش الکی و ناموزون قلبم تو غم و شادی…
از این که تو باز بیای و منو با یورش رعد اخم و تند باد نیشِ کنایه ت، عین یه پَرکاه که لب یه پرتگاهه و دَم باد…
با یه فوت از همه چی دور کنی… از این که مثل یه قاصدکِِِِ سرگردون تو غبار و مه بلاتکلیفی سردرگُم بمونم و از این که…» مهسو مرجان مقرون
گم کردن، بهای قدر ندانستن است. این را مادرم یادم داد. بهنظر او برای دختر سربه هوایی مثل من، دانستن این جور چیزها لازم بود. جامدادی پُر از مدادم را به دستم داد و گفت: «قدر چیزهایی را که داری بدان، مثلاً همین مدادها، گم که شوند آنوقت دلت میسوزد.»
مداد و پاککنم را به نشانهی فهمیدن حرفهای مادر با نخ دور گردنم آویختم تا گم نشوند. نمیدانم با این کار توقعش را برآورده کرده بودم یا حسابی ناامیدش کردم که دیگر تلاشی برای زدن مثالهای دیگر نکرد. اینها را کمکم خودم فهمیدم که زندگی همین توقع را از من ندارد که همهی چیزهایی را که دارم و همهی آدمهای دور و برم را با نخ به دور گردنم بیاویزم تا گم نشوند و اینکه در مثال مادر، من بودم که بین واژهی قدر و چیزهایی که دارم، معنی یکیشان را درست نفهمیدم… آوای جیرجیرک فائزه مالکپور
عروسک چینی اگه بودش،اگه مهری نشکسته بودش،حالا برمی گشت و دست تکون میداد. من هم باید تکون بدم. این طوری بعد هم گریه کنم. بابا میخواست بیاد،نتونست.
تو ،کوتول ،برو اون طرف و جلو بابا رو بگیر. مامان گفت: مگه بابا نگفت گریه نکن؟ نیمه تاریک ماه (داستانهای کوتاه) هوشنگ گلشیری
آن روزها مِرگان بهار مست بود. خنده هایش،شوخی هایش،رقص و دایره نواختنش،کارکردنش،نان پختن و وجین کردن و از پی مردان دروگر،خوشه چیدنش،نخ ریستن و شبهای بلند زمستان را در جمع دختران به چرخ تاباندن و هِرهِر و کِرکِر پایان بردن؛آوازهاو افسانهها و بیت در بیت کردن ها؛گفت و گوهای زیر گوشی و حرف مردان،جوانان؛لرزهٔ پستان هاو غنج غنج دل؛موج خون در رگ هاو زبانههای دمادم عشق؛عشقی که گم بودو هنوز نبود. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
به مرد کوری بگویید آزاد هستی، دری را که از دنیای خارج جدایش میکند باز کنید، بار دیگر به او میگوییم آزادی، برو، و او نمیرود، همانجا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده، میترسند، نمیدانند کجا بروند، واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی، که توصیف تیمارستان است، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلادهٔ یک سگ راهنما برای ورود به هزارتوی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمیخورد، چون حافظه قادر است یادآور تصاویر محلهها شود، نه راههای رسیدن به آنها. کوری ژوزه ساراماگو
«علت ساده است و برای شما خواهم گفت، [البته] نه با تحقیر ویژهی قضاوت، بلکه با دلهرهی کسی که همدستی خود را با دورانش بیش از آن میشناسد که گمان کند از هر سرزنش مبراست.» تعهد اهل قلم (مقالههایی در زمینه ادبی و اجتماعی) آلبر کامو
«افسوس میخورم که همراهش نرفتم ولی دلش نمیخواست؛ او بود که از من درخواست کرد تنهایش بگذارم: او داشت کارآموزی تنهایی را شروع میکرد.» تهوع ژان پل سارتر
زمانی وقتی جوانتر بودم, به فکر افتادم که میتوانم کس دیگری بشوم. میتوانم بروم کازابلانکا, باری باز کنم و به اینگرید برگمن بر بخورم. یا با واقعگرایی بیشتر –چه عملا واقعیتر بود چه نبود- نغمهی زندگی بهتری ساز کنم, چیزی که بیشتر به خویشتن واقعی من بخورد. برای رسیدن به این مقصود, لازم بود تربیت شوم. محیط زیست آمریکا را خواندم و سه بار ایزی رایدر را دیدم. اما مثل قایقی سکان شکسته به جای اول بر میگشتم. به جایی نمیرسیدم. خودم بودم و در ساحل به انتظار برگشتن خود. سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا هاروکی موراکامی